قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)0%

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده: سید جواد رضوی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 45584
دانلود: 44661

توضیحات:

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 45584 / دانلود: 44661
اندازه اندازه اندازه
قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده:
فارسی

داستان حضرت زكريا و يحيىعليه‌السلام

حضرت زكريا در قرآن

نام حضرت زكريا در چهار سوره آل عمران، انعام، مريم و انبيا ذكر شده است. در سوره انعام نام آن حضرت در ضمن نام ساير انبيا آمده است، ولى در سه سوره ديگر به زندگى او نيز اشاره شده است. در سوره آل عمران داستان كفالت آن حضرت از مريم دختر عمران، مادر عيسىعليه‌السلام و دعايى كه او براى فرزنددار شدن كرد و بشارت فرشتگان به ولادت يحيى و ساير مطالب مربوط به آن داستان ذكر شده است.

قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: «زكريا كفالت مريم را به عهده گرفت و هرگاه زكريا به او مى گفت: اى مريم! اين روزى تو از كجا آمده؟ مريم گفت: «از پيش خداست، كه خداوند هر كه را خواهد بى حساب روزى مى دهد». در اينجا بود كه زكريا پروردگار خويش را خواند و گفت: پروردگارا! به من از جانب خود فرزندى پاكيزه ببخش كه تو شنواى دعا هستى. فرشتگان موقعى كه او در محراب عبادت مشغول نيايش بود، او را صدا زدند و بشارت دادند كه خداوند به زودى پسرى به نام يحيى به او خواهد داد و او تصديق كننده كلمه خدا (يعنى عيسى ) است و پارسا و پيغمبرى از شايستگان است. زكريا از شنيدن بشارت تولد يحيى به وسيله فرشتگان در شگفت شد و در پيشگاه خدا عرض كرد: «خداوندا! چگونه ممكن است فرزندى از من متولد شود در حالى كه به پيرى رسيده ام و همسرم نازاست».

در جواب به او وحى شد كه «خداوند اين گونه هرچه را بخواهد انجام مى دهد».

زكريا گفت: پروردگارا! براى من نشانه و علامتى قرار بده (كه اين حادثه در چه زمانى به وقوع مى پيوندد؟) خداوند فرمود: نشانه تو آن است كه سه روز جز به رمز با مردم سخن نگويى و پروردگار خود را بسيار ياد كن و شبانگاه و بامداد او را تسبيح گوى».(۹۰۹)

زكريا از خداوند تقاضاى نشانه اى بر بشارت تولد يحيى مى كند. اظهار تعجب زكريا از اين حادثه عجيب و نيز تقاضاى نشانه از پروردگار، به هيچ وجه، دليل بر عدم اعتماد او بر وعده هاى پروردگار نيست بلكه او مى خواست ايمان او به اين مطلب، ايمان شهودى گردد، زكريا مى خواست قلبش مالامال از اطمينان شود و همچون ابراهيم كه به دنبال اطمينان و آرامش ناشى از شهود حسى مى گشت، به چنين مرحله اى برسد.

خداوند، اين درخواست زكريا را به اجابت رسانيد و براى او نشانه اى قرار داد و آن نشانه اين بود كه بدون هيچ عامل طبيعى، زبان او سه شبانه روز از كار افتاد و قادر به گفتگوهاى عادى نبود، ولى هنگام تسبيح و ذكر پروردگار زبان او به راحتى به كار مى افتاد. اين وضع عجيب نشانه اى از قدرت پروردگار بر همه چيز بود، خدايى كه مى تواند زبان بسته را به هنگام ذكرش ‍ بگشايد، قادر است از رحم بسته و عقيم، فرزندى با ايمان كه مظهر ذكر پروردگار باشد به وجود آورد.

همسر زكريا و مادر مريم خواهر بودند. در تاريخ آمده كه حضرت يحيى شش ماه از حضرت عيسى بزرگتر بود و چون در ميان مرم به زهد و پارسايى معروف بود، ايمان او به پسرخاله خود حضرت عيسى، اثر عميقى در توجه مردم به مسيح گذاشت. جالب آن كه عيسى و يحيى به معناى زنده ماندن است.

مقام نبوت در خردسالى

حضرت يحيىعليه‌السلام از همان دوران كودكى مورد لطف و عنايت خداوند بود و مقام نبوت به او داده شد. هر چند شكوفايى عقل انسان دوران خاصى دارد، ولى همواره در انسان ها افراد استثنايى وجود داشته اند، خداوند اين دوران را براى بعضى از بندگانش بنابر مصالحى كوتاه تر كرده و در سال هاى كمترى قرار داده است، همان گونه كه سخن گفتن افراد پس از گذشتن يكى دو سال از تولد است در حالى كه حضرت مسيحعليه‌السلام در همان روزهاى نخستين، زبان به سخن گشود.

شهادت حضرت زكريا

حضرت زكريا بيشتر اوقات خود را به عبادت و موعظه و اندرز بندگان خدا مى گذرانيد تا زمانى كه به دستور پادشاه جبار آن زمان، فرزندش يحيى را به قتل رساندند، زكريا از اين رو از شهر خارج و در يكى از باغ هاى اطرف شهر بيت المقدس پنهان شد و مأمورين شاه نيز در تعقيب او وارد باغ شدند. درختى در آنجا بود كه زكريا در آن پنهان شد، مأمورين فهميدند كه زكريا آنجاست، پس به كنار درخت آمدند و آن درخت را با اره دو نيم كردند و زكرياى پيغمبر نيز در وسط درخت به دو نيم شد.

در بعضى نقل ها آمده است كه علت خروج زكريا از بيت المقدس آن بود كه يهوديان، او را متهم به زنا با مريم كردند! چون شخص ديگرى جز او نزد مريم رفت و آمد نمى كرد و مريم نيز بدون داشتن شوهر حامله شده بود، يهود گفتند: اين حمل از زكرياست. شيطان نيز به اين شايعه كمك كرد و يهود را عليه زكريا تحريك نمود؛ آن حضرت ناچار شد از شهر خارج شود و به آن باغ پناه ببرد ولى يهويان به تعقيب او پرداختند و چنانكه ذكر شد، در آن باغ و در ميان آن درخت او را شهيد كردند، و بنابر نقلى آن درخت نزد يهود، مقدس بود و حاضر به قطع آن نبودند، اما به اصرار شيطان، سرانجام آن را قطع كردند و بريدند.(۹۱۰)

شهادت حضرت يحيىعليه‌السلام

حضرت يحيىعليه‌السلام قربانى روابط نامشروع يكى از طاغوت هاى زمان خود با يكى از محارم خويش شد. هيروديس پادشاه هوسباز فلسطين، عاشق هيروديا دختر برادر خود شد و زيبايى او دلش را در گرو عشقى آتشين قرار داد، لذا تصميم به ازدواج با او گرفت! وقتى اين خبر به پيامبر بزرگ خدا، يحيىعليه‌السلام رسيد، او به صراحت اعلام كرد كه اين ازدواج نامشروع و مخالف دستورات تورات است و من با آن مخالفت خواهم كرد. وقتى خبر اين ماجرا در شهر پيچيد و به گوش هيروديا نيز رسيد، او تصميم گرفت از يحيى كه بزرگ ترين مانع او بود، انتقام بگيرد و او را از سر راه هوس هاى خويش بردارد. لذا ارتباط خود را با عمويش بيشتر كرد و زيبايى خود را دامى براى او قرار داد و آنچنان در او نفوذ كرد كه روزى هيروديس به او گفت: هر آرزويى دارى از من بخواه كه مسلما آن را برايت برآورده مى كنم.

هيروديا گفت: من چيزى جز سر يحيى را نمى خواهم! زيرا او نام من و تو را بر سر زبان ها انداخته و همه مردم به عيب جويى ما نشسته اند، اگر مى خواهى دل من آرام گيرد و خاطرم شاد گردد بايد اين كار را برايم انجام دهى!

«هيروديس» كه ديوانه وار به آن زن عشق مى ورزيد، بى توجه به عاقبت اين كار تسليم شد و چيزى نگذشت كه سريحيى را نزد آن زن آوردند، اما عواقب دردناك اين عمل، سرانجم دامان او را گرفت.

در روايات آمده كه چون يحيى را به قتل رساندند، يكقطره از خون آن پيغمبر معصوم روى زمين ريخت و اين قطره خون جوشش كرد و بالا آمد، مردم روى آن خاك ريختند ولى خون همچنان بالا آمد و هر چه خاك روى آن ريختند، از جوشش نايستاد تا اينكه تبديل به تل بسيار بزرگى شد؛ ولى باز هم جوشيد تا پس از گذشتن آن قرن، خداى تعالى بخت نصر را بر آنان مسلط كرد كه هفتاد هزار يا بيشتر از آنان را كشت تا هنگامى كه آن خون از جوشش ايستاد.(۹۱۱)

حضرت زكريا و يحيىعليه‌السلام در روايات

شيخ صدوق (رحمه الله در عيون اخبار الرضا از ريان بن شبيب روايت كرده است كه روز اول محرم نزد امام رضاعليه‌السلام شرفياب شدم، حضرت به من فرمود: «آيا روزه هستى؟» عرض كردم: نه، فرمود: امروز روزى است كه زكريا به درگاه خدا دعا كرد و از خداوند فرزندى پاك خواست، خداوند نيز دعايش را مستجاب فرمود، پس هر كس در اين روز روزه بگيرد و به درگاه خداوند دعا كند، دعايش را مستجاب كند، چنان كه دعاى زكريا را مستجاب فرمود.(۹۱۲)

لطف خدا به يحيى

ابوحمزه ثمالى در تفسير جملهو حنانا من لدنا از امام باقرعليه‌السلام روايت كرده كه فرمود: منظور رحمت و لطف خدا به يحيى است، ابوحمزه گويد: من عرض كردم كه لطف و مهر خدا به يحيى تا چه اندازه بود؟

حضرت فرمود: به اندازه اى كه هرگاه يحيى مى گفت: «يا رب» خداى تعالى در پاسخ مى فرمود: «لبيك يا يحيى»(۹۱۳)

مواعظ مرد گناهكار

در كتاب من لايحضره الفقيه از امام صادقعليه‌السلام روايت شده است كه مردى خدمت عيسى بن مريمعليه‌السلام آمد و گفت: اى پيامبر خدا! من زنا كرده ام، مرا تطهير كن!

حضرت عيسىعليه‌السلام دستور داد تا اعلام كند كه مردم براى تطهير آن شخص از گناه حاضر شوند. وقتى مردم آمدند و آن مرد در گودال قرار گرفت تا حد بر او جارى شود، سپس فرياد زد: «كسى كه مانند من از خداى تعالى بر گردن او حدى است، نبايد به من حد بزند» همه مردم جز حضرت يحيى و عيسىعليه‌السلام ، پراكنده شدند. در اين هنگام حضرت يحيىعليه‌السلام نزديك آن مرد رفت و به او فرمود: اى مرد گنهكار! مرا موعظه كن!

آن مرد گفت: هيچگاه ميان نفس خود و خواسته اش را آزاد مگذار كه هلاك شوى!

حضرت يحيىعليه‌السلام از او خواست تا جمله ديگرى بگويد، آن مرد گفت: هيچگاه شخص خطاكار را به خاطر خطايى كه از او سرزده سرزنش ‍ مكن!

حضرت يحيىعليه‌السلام فرمود: باز هم برايم بگو!

او گفت: هيچگاه خشم مكن!

حضرت يحيىعليه‌السلام فرمود: كافى است.(۹۱۴)

عبادت و زهد يحيىعليه‌السلام

امام صادقعليه‌السلام فرمودند: حضرت يحيى آنقدر گريه مى كرد كه گوشت گونه اش آب شد، پدرش حضرت زكريا به او مى گفت: فرزندم! من از خداى تعالى درخواست كردم تو را به من ببخشد تا ديدگانم به وجود تو روشن گردد.

يحيى گفت: پدرجان! بر روى دوزخ ‌هاى آتشى كه خدا دارد، پرتگاه هايى است كه جز آن مردمانى كه از خشيت خدا بسيار گريه مى كنند، كسى ديگر از آنجا عبور نمى كند و من ترس آن را دارم كه از آنجا نگذرم. در اين وقت حضرت زكريا آن قدر گريست كه بى هوش شد.(۹۱۵)

شيخ كلينى (رحمه الله) از امام موسى كاظمعليه‌السلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: حضرت يحيىعليه‌السلام همواره گريه مى كرد و نمى خنديد.(۹۱۶)

در كتاب بحارالانوار نقل شده كه روزى حضرت يحيىعليه‌السلام وارد بيت المقدس شد و راهبان را ديد كه پيراهن مويين و كلاه پشمين و زبر پوشيده اند و با وضع دلخراشى خود را به ديوار مسجد بسته اند و به عبادت مشغولند، يحيى با ديدن آن منظره نزد مادرش آمد و گفت: براى من پيراهن مويين و كلاه پشمينه بباف تا بپوشم و به مسجد بيت المقدس بروم و با راهبان و علماى عابد بنى اسرائيل به عبادت خدا مشغول شوم.

مادرش گفت: صبر كن تا پدرت بيايد و با او در اين باره مشورت كن. بعد از اين كه زكريا به خانه آمد و جريان را به ايشان عرض كردند، زكريا به يحيى گفت: چه چيزى باعث اين تصميم تو شد با اين كه هنوز كودك هستى؟

يحيى گفت: پدرجان آيا نديده اى افرادى را كه كوچك تر از من بودند، طعم مرگ را چشيدند؟

زكريا گفت: آرى، چنين افرادى را ديده ام. سپس به مادر يحيى گفت كه لباس ‍ و كلاه را براى يحيى آماده سازد. يحيى كلاه زبر و لباس مويين پوشيد و به مسجد بيت المقدس رفت و در كنار عابدان مشغول عبادت شد و آن قدر در عبادت رياضت كشيد كه پيراهن مويين، گوشت بدنش را آب كرد. روزى به بدن لاغر و نحيف خود نگاه كرد و گريست. خداوند به يحيى وحى كرد: آيا به خاطر آن كه اندامت را نحيف و لاغر مى بينى گريه مى كنى، به عزت و جلالم اگر يك بار بر آتش دوزخ نگاهى مى انداختى، به جاى پيراهن بافته شده سفت و زبر، پيراهن آهنين مى پوشيدى. پس از آن، يحيىعليه‌السلام بسيار گريه و زارى كرد، به گونه اى كه آثار سخت گريه در چهره اش ‍ آشكار شد، وقتى اين خبر به مادرش رسيد، نزد پسرش آمد، زكريا و ساير عابدان ديگر نيز هنگامى كه از جريان با خبر شدند نزد يحيى رفتند.

حضرت زكريا وقتى كه آن وضع دلخراش را از يحيى ديد فرمود: پسرجان! اين چه حالى است كه در تو مى نگرم؟

يحيى گفت: پدرجان! شما مرا به اين كار و اين حال امر نمودى.

زكريا گفت: چه زمانى تو را چنين دستورى دادم؟

يحيى گفت: آيا شما نگفتى كه بين بهشت و دوزخ گردنه اى است كه جز گريه كنندگان از خوف خدا، كسى از آن عبور نمى كند؟

زكريا گفت: آرى، حال كه چنين است به كوشش خود در عبادت ادامه بده! چرا كه حال و شأن تو غير از من است.

يحيى نيز برخاست و پيراهن مويين خود را از تن بيرون آورد و به جاى آن، دو قطعه نمد بر تن كرد. او آنقدر از خوف خدا گريه مى كرد كه آن دو قطعه نمد از اشكهايش خيس مى شد و قطره هاى اشكش از سر انگشتانش فرو مى چكيد.(۹۱۷)

در روايت ديگرى آمده است كه: هر گاه زكريا مى خواست بنى اسرائيل را موعظه كند به طرف چب و راست نگاه مى كرد، اگر يحيى را در ميان جمعيت مى ديد از بهشت و دوزخ سخنى نمى گفت.

روزى زكريا بر منبر رفت تا بنى اسرائيل را موعظه كند، يحيى نيز كه عبايش ‍ را بر سر نهاده بود، وارد مجلس شد و در گوشه اى ميان جمعيت نشست. زكريا به جمعيت نگريست و يحيى را نديد، آنگاه در ضمن موعظه فرمود: «اى بنى اسرائيل! دوستم جبرئيل از جانب خداوند به من خبر داد كه در جهنم كوهى وجود دارد به نام «سكران»، در پايين آن دره اى هست به نام «غضبان »، زيرا غضب خداوند در آن وجود دارد و در ميان آن دره چاهى است كه طول و ارتفاع آن به اندازه مسير يك صد سال راه است، در ميان آن چاه چند تابوت از آتش وجود دارد و درميان هر يك از آن تابوت ها چند صندوق آتشين و لباس آتشين و زنجيرهاى آتشين هست ».

يحيى تا اين سخن را شنيد برخاست و با صداى بلند فرياد كشيد: واى بر من از غافل شدنم از كوه سكران! سپس سراسيمه از مجلس خارج شد و سر به بيابان گذاشت و از شهر خارج شد. حضرت زكريا بى درنگ از مجلس بيرون آمد و نزد مادر يحيى رفت و ماجرا را به او خبر داد و گفت: «هم اكنون برخيز و به جستجوى يحيى بپرداز، من ترس آن دارم كه ديگر او را نبينم مگر اين كه دستخوش مرگ شده باشد».

مادر يحيى برخاست و از شهر خارج شد و به جستجوى يحيى پرداخت. در بيابان چند نفر را ديد و از آنان جوياى يحيى شد، آنان اظهار بى اطلاعى كردند. مادر يحيى همراه آنان به جستجو پرداخت تا اين كه چوپانى را در بيابان ديد، از او پرسيد: آيا يحيى، پسر زكريا را نديدى؟

چوپان گفت: همين حالا او را كنار گردنه فلان كوه ديدم كه پاهايش را در ميان گودال آب فرو برده بود و چشم به آسمان دوخته بود چنين مناجات مى كرد: «اى خدا! اى مولاى من! به عزتت سوگند آب خنك ننوشم، تابدانم كه در پيشگاه تو چه مقام و منزلتى دارم؟»

مادر يحيى به طرف آن كوه حركت كرد و يحيى را آنجا ديد، نزديكش رفت و سرش را در آغوش كشيد و او را سوگند داد كه برخيزد و با او به خانه برگردد.

يحيى نيز برخاست و با مادر به خانه بازگشت و لباس هاى زبر مويين را از مادرس طلب كرد و پوشيد و به سوى مسجد بيت المقدس حركت كرد تا در آنجا به عبادت مشغول شود. مادرش از رفتن او جلوگيرى مى كرد اما زكريا به او گفت: او را رها كن، پرده حجاب از روى قلب پسرم برداشته شده است و زندگى دنيا هرگز روح و روان او را سيراب نمى كند و به او نفعى نمى بخشد. يحيى نيز خود را به مسجد بيت المقدس رسانيد و در كنار علما و عابدان بنى اسرائيل به عبادت پرداخت.(۹۱۸)

تأویل آيه كهيعص

يكى از كسانى كه در زمان حضرت امام حسن عسكرىعليه‌السلام خدمت بقيه الله الاعظم حضرت ولى عصرعليه‌السلام مشرف شده است، سعد بن عبدالله اشعرى است. او همراه احمد بن اسحاق قمى در سامرا به منزل امام حسن عسكرىعليه‌السلام وارد شد و توفيق يافت كه پاسخ سئوالات خود را از حضرت ولى عصرعليه‌السلام بشنود.

يكى از سئوالات سعد بن عبدالله، درباره تأویل آيه شريفه «كهيعص» بوده است كه آن حضرت در پاسخ فرمودند: اين حروف، خبر غيبى است كه خداوند بنده خود زكريا را از آن آگاه ساخت و سپس آن واقعه را براى حضرت محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نقل كرده است.

حضرت زكريا از خدا درخواست كرد كه اسماى خمسه نجبا (عليهم‌السلام ) را به او تعليم فرمايد. پس جبرئيل بر او نازل شده و نام هاى شريف ايشان را به او تعليم كرد.

هنگامى كه زكريا نام حضرت محمد و على فاطمه و حسنعليه‌السلام را ذكر مى كرد خوشحال مى شد و اندوهش برطرف مى گشت، ولى چون نام [امام] حسينعليه‌السلام را ذكر مى كرد، گريه گلوى او را مى گرفت و اشك او جارى مى شد و غمگين مى گرديد. بالاخره روزى حضرت زكريا عرض كرد: خداوندا! چه چيز باعث شده كه هرگاه نام مبارك چهار نفر از اين بزرگواران را ذكر مى كنم خاطرم آرامش مى يابد و غصه ام برطرف مى شود، ولى هنگامى كه نام [امام] حسينعليه‌السلام را بر زبان مى آورم اشكم جارى مى گردد و غصه ام افزون مى گردد؟

خداوند به زكريا قصه شهادت امام حسينعليه‌السلام را خبر داد و فرمود: «كهيعص»، حرف «كاف» كربلا است و حرف «ها» هلاك شدن عترت است و «ياء» به يزيد [لعنه الله عليه] كه بر حسينعليه‌السلام ستم نمود، اشاره دارد و «عين» نيز به «عطش» حسين و «صاد» به «صبر و شكيبايى» ايشان اشاره مى كند.

چون زكريا اين داستان را شنيد ناراحت و محزون گرديد و تا سه روز از مسجد خود بيرون نيامد و مردم را از وارد شدن در نزد خود منع كرد و پيوسته زار زار مى گريست و ناله سر مى داد و مى گفت: «خدايا! آيا بهترين خلق خود را به اندوه فرزندش مبتلا مى نمايى؟ آيا اين مصيبت را بر او نازل مى كنى؟ آيا به على و فاطمهعليه‌السلام لباس سوگ مى پوشانى؟ آيا اين بلا را بر ساحت مقدس آن دو و در خانه آنان نازل مى كنى؟»

سپس عرضه داشت: خدايا! مرا فرزند پسرى روزى فرما تا در كهنسالى ديدگانم به آن روشن شود، سپس مرا شيفته او گردان، آن گاه مرا به واسطه آن، همچنان كه محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) حبيب خود را به اندوه فرزندش مبتلا مى سازى سراپاى وجودم را دردمند ساز!

خداوند دعاى زكريا را مستجاب نمود و يحيى را كه مدت حمل او همانند مدت حمل حسينعليه‌السلام شش ماه به طول انجاميد، به او عطا فرمود، كه شهادت او نيز موجب اندوه حضرت زكريا شد.(۹۱۹)

سخن حضرت يحيىعليه‌السلام با شيطان

امالى شيخ طوسى (رحمه الله) حديثى از امام رضاعليه‌السلام و او از پدران بزرگوارش (عليهم‌السلام ) در باره مكالمه يحيى با شيطان نقل كرده كه خلاصه آن اين است كه شيطان از زمان آدم تا زمان بعثت حضرت مسيحعليه‌السلام به نزد پيغمبران مى آمد و با آنان سخن مى گفت و از همه بيشتر با يحيى انس داشت. روزى حضرت يحيى به او فرمود: مى خواهم دام ها و وسايلى كه فرزندان آدم را با آنان گمراه و شكار مى كنى به من نشان دهى. شيطان پذيرفت و روز ديگر با شكل مخصوص و ابزار و آلات بسيار و رنگ هاى گوناگونى نزد يحيى آمد و تاءثيرات آن ابزار و رنگ ها را براى يحيى ذكر كرد و كيفيت گمراه ساختن فرزندان آدم رابه وسيله آنان شرح داد؛ سپس يحيى به او فرمود: چه چيزى از همه بيشتر چشم تو را روشن مى سازد؟

شيطان گفت: زنان دام هاى من هستند، هرگاه نفرين صالحان بر من، مرا غمگين مى كند، خود را با آنان آرامش مى دهم.

يحيى فرمود: آيا هيچ گاه موفق شده اى كه بر من غالب گردى؟

شيطان گفت: نه، ولى تو داراى خصلتى هستى كه مرا خشنود و به آن اميدوار مى كند!

يحيى پرسيد: آن خصلت چيست؟

شيطان گفت: هنگمى كه افطار مى كنى، سير غذا مى خورى و سيرى مانع قسمتى از نمازها و شب زنده دارى تو مى گردد (كه موجب خوشحالى من است. )

يحيى كه اين سخن را شنيد فرمود: من از اين ساعت با خدا عهد مى كنم كه ديگر غذاى سير نخوم تا هنگامى كه او را ديدار كنم.

شيطان مى گفت: من نيز با خدا عهد مى كنم! كه از اين پس هيچ بنده اى را نصيحت نكنم تا هنگامى كه خدا را ملاقات كنم و پس از آن گفتار رفت و ديگربه نزد يحيى نيامد.(۹۲۰)

شهادت حضرت يحيىعليه‌السلام

از امام باقرعليه‌السلام روايت شده كه فرمود: قاتل يحيى بن زكريا فرزند زنا بود، چنان كه قاتل على بن ابى طالب و قاتل حسين بن علىعليه‌السلام نيز زنازاده بودند.(۹۲۱)

در احاديث ديگر نيز آمده كه آسمان در شهادت دو نفر به گريه درآمد، نخست در شهادت يحيى بن زكريا و ديگر در شهادت حضرت اباعبدالله الحسين (علهما السلام).(۹۲۲)

امام سجادعليه‌السلام فرمود: «ما در سفر كربلا همراه امام حسينعليه‌السلام بيرون آمديم، امام در هر منزلى كه نزول مى فرمود و يا از آن كوچ مى كرد، از يحيى و شهامت او ياد مى كرد و مى فرمود كه از پستى و بى ارزشى دنيا نزد خدا همين بس كه سر يحيى بن زكريا را به عنوان هديه براى فرد ستمگر و بى عفتى از ستمگران بنى اسرائيل بردند.(۹۲۳)

امام صادقعليه‌السلام فرمود: مرقد حسينعليه‌السلام را زيارت كنيد و به او جفا نكنيد كه او سيد و آقاى شهداى جوان و سيد جوانان اهل بهشت است و شبيه يحيى است كه آسمان و زمين بر مظلوميت حسين و يحيىعليه‌السلام گريستند.(۹۲۴)

در روايت ديگرى نيز آمده كه جبرئيل به محضر پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آمد و گفت: خداوند هفتاد هزار نفر از منافقان را در مورد قتل يحيى (توسط بخت النصر) كشت و به زودى هفتاد هزار نفر از متجاوزان را به خاطر قتل پسر دخترت، حسين مى كشد.(۹۲۵)

عاقبت قوم حضرت يحيىعليه‌السلام

امام صادقعليه‌السلام مى فرمايد: هرگاه خداوند متعال اراده يارى طلبى براى دوستانش كند، از بدترين خلايقش براى آنان يارى مى طلبد، چنان كه در مورد انتقام گيرى از خون يحيىعليه‌السلام از بخت النصر يارى طلبيد.

هنگامى كه سر مقدس يحيىعليه‌السلام را از بدن جدا نمودند، قطره اى از خونش به روى زمين ريخت و جوشيد و هر چه خاك بر روى آن ريختند، خون با جوشش از ميان خاك بيرون مى آمد، خون از جوشش نيفتاد و تلى سرخرنگ به وجود آمد.

طولى نكشيد كه يكى از ياغيان آن عصر به نام بخت النصر كه در قبل هيزم شكن بود شورش كرد، او با يارانش به هرجا كه رسيدند آنجا را تصرف نمودند و همه طاغوتيان و سران را با سخت ترين وضع كشتند تا اين كه چشم بخت النصر به تل سرخى افتاد، پرسيد: اين تل چيست؟

گفتند: مدتى قبل پادشاه اين منطقه حضرت يحيى را كشت و سرش را از بدنش جدا كرد خون او را به زمين چكيه و جوشيد و هر چه بر روى آن، خاك ريختند از جوشش نيفتاد، سرانجام تلى از خاك سرخ به وجود آمد و همچنان آن خون مى جوشيد. بخت النصر گفت: به قدرى از مردم اينجا را بر سر اين تل بكشم، تا خون از جوشش بيفتد.

به فرمان بخت النصر هفتاد هزار نفر از مردم را روى آن تل كشتند، اما همچنان خون مى جوشيد.

بخت النصر پرسيد: آيا شخصى ديگر در اين منطقه باقى مانده است.

گفتند: يك پير زن در فلان جا زندگى مى كند.

گفت: او را نيز بياوريد و روى اين تل بكشيد؛ مأموران او را آوردند و كشتند، سپس خون از جوشش افتاد.(۹۲۶)

روايت شده كه احبار و علما و عابدان بنى اسرائيل نزد ارميا (يكى از پيامبران) رفتند و گفتند: از خدا بخواه و بپرس كه گناه فقرا و زنان ناتوان چيست كه اين گونه كشته مى شوند؟

ارميا هفت روز روزه گرفت، به او وحى نشد، هفت روز ديگر را روزه گرفت باز وحى نشد، هفت روز سوم را روزه گرفت، سرانجام به او چنين وحى شد: «به آنان بگو شما منكرات را ديديد و نهى از منكر نكرديد».(۹۲۷)