قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)0%

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده: سید جواد رضوی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 43980
دانلود: 44364

توضیحات:

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 43980 / دانلود: 44364
اندازه اندازه اندازه
قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده:
فارسی

داستان حضرت عزير

«عزيز» در لغت عرب همان «عزرا» در لغت يهود است. دليل اين مطلب آن است كه اعراب در به كار بردن اسامى غير عربى، معمولا آن را تغيير مى دهند و گاه براى اظهار محبت آن را به اسم مصغر تبديل مى كنند؛ از همين رو عزرا را به عزير تبديل كرده اند. همان گونه كه نام اصلى «عيسى»، «يسوع» است و «يحيى» «يوحنا» است كه در زبان عربى دگرگون شده و به شكل «عيسى» و «يحيى» در آمده است.

عزير در تاريخ يهود داراى موقعيت خاصى است. يهوديان معتقدند كه با ظهور بخت النصر، پادشاه بابل و كشتار وسيع او، وضع يهود دگرگون شد. او معبدهاى آنان را ويران كرد و توراتشان را سوزانيد و مردانشان را به قتل رسانيد و زنان و كودكانشان را اسير كرد. سرانجام كوروش پادشاه ايران، بابل را فتح كرد و روى كار آمد. عزيرعليه‌السلام نزد وى آمد و براى يهود شفاعت كرد و كوروش نيز پذيرفت و سپس يهوديان به شهرهاى خود بازگشتند. در اين هنگام عزير طبق آن چه در خاطرش مانده بود، تورات را از نو نوشت و خدمت شايانى در بازسازى جمعيت يهود كرد، از اين رو يهوديان براى او احترام خاصى قائل هستند و او را نجات بخش و زنده كننده آيين خود مى دانند. اين موضوع باعث شد كه گروهى از يهود لقب «ابن الله» (فرزند خدا) را براى او انتخاب كنند، هر چند از بعضى از روايات استفاده مى شود كه آنان اين لقب را به عنوان احترام به «عزير» اطلاق مى كردند، ولى در رواياتى مى خوانيم: هنگامى كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از يهوديان پرسيد: شما اگر «عزير» را به خاطر خدمات بزرگش احترام مى كنيد و به اين نام مى خوانيد، پس چرا اين نام را بر موسىعليه‌السلام كه بسيار بيش از «عزير» به شما خدمت كرده است نمى گذاريد؟ آنان از جواب درماندند و هيچ پاسخى براى اين سئوال نداشتند. به هر حال اين نامگذارى در اذهان گروهى، از جنبه احترام بالاتر رفت و آن را به تدريج بر مفهوم حقيقى حمل كردند و فرزند خدا پنداشتند، زيرا هم آنان را از آوارگى نجات داده بود و هم به وسيله بازنويى تورات به آيين و مذهبشان سر و سامانى بخشيد. البته همه يهوديان چنين عقيده اى نداشته اند ولى از قرآن استفاده مى شود كه اين طرز فكر در ميان گروهى از آنان بويژه آن دسته كه در عصر پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مى زيسته اند، وجود داشت؛ به دليل اين كه در هيچ تاريخى نقل نشده است كه آنان با شنيدن اين آيه كه «يهود گفتند: عزير پسر خداست»؛(۱۰۳۳) اين نسبت را انكار كنند و يا اعتراض ‍ داشته باشند، اگر چنين بود از خود واكنش نشان مى دادند.

زنده شدن عزير پس از مرگ

در قرآن كريم داستان مرگ يكصد ساله عزير و سپس زنده شدن او به اجمال در آيه اى از سوره بقره آمده است كه بسيار شگفت انگيز است. پدر و مادر عزير در منطقه بيت المقدس زندگى مى كردند. خداوند دو پسر به آنان داد كه نام يكى را عزير و نام ديگرى را عزره گذاشتند. عزير و عزره با هم بزرگ شدند تا به سن سى سالگى رسيدند، عزير ازدواج كرد و همسرش از او پسرى به دنيا آورد.

عزير در ايامى كه همسرش حامله بود به قصد سفر از خانه بيرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظى كرد. او سوار بر الاغ خود شد و كمى انجير و مقدارى آب انگور با خود برد تا در سفر از آنان استفاده كند. او در سفرش به قريه اى رسيد و ديد كه اهالى آن از بين رفته اند و اجساد و استخوان هاى پوسيده ساكنان آن به چشم مى خورد، هنگامى كه اين منظره را ديد، به فكر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و گفت: چگونه خداوند اين مردگان را زنده مى كند؟

او اين سخن را نه از روى انكار، بلكه از روى تعجب اظهار كرد. سپس به گوشه اى رفت تا كمى استراحت كند. خداوند نيز [هنگامى كه او به خواب رفته بود] جان او را گرفت و پس از يكصد سال او را زنده كرد.

فرشته اى از طرف خداوند بر او وارد شد و از او پرسيد: چقدر در اين بيابان خوابيده اى؟

او كه خيال مى كرد مقدارى كمى در آنجا استراحت كرده است در جواب گفت: يك روز يا كمتر.

فرشته از طرف خدا گفت: بلكه يكصد سال در اينجا بوده اى، اكنون به غذا و آشاميدنى خود بنگر كه چگونه به فرمان خدا در طول اين مدت هيچ گونه آسيبى نديده است؛ ولى براى اين كه بدانى يكصد سال از مرگت گذشته است، به الاغ خود نگاه كن و ببين كه چگونه از هم متلاشى و پراكنده شده و مرگ، اعضاى آن را از هم جدا نموده است. خوب نگاه كن و ببين كه چگونه اجزاى پراكنده آن را جمع آورى كرده و زنده مى كنيم.

عزير وقتى زنده شدن الاغ و همچنين سالم ماندن ميوه و نوشيدنى اى كه همراه داشت را ديد، عرض كرد: مى دانم كه خداوند بر هر چيزى تواناست. اكنون آرامش خاطر يافتم و قلبم سرشار از يقين شد.(۱۰۳۴)

بازگشت عزير به وطن

عزير سوار الاغ شد و به طرف خانه اش روانه گشت. در راه مى ديد كه همه چيز تغيير كرده است. هنگامى كه به زادگاه خود رسيد، ديد خانه ها و انسان ها عوض شده اند، به اطراف دقت كرد تا ببيند كه خانه خود كجاست، نزديك منزلى آمد؛ در آنجا پيرزنى لاغر اندام و خميده و نابينا ديد، از او پرسيد: آيا منزل عزير همين است؟

پيرزن گفت: آرى، منزل عزير همين جاست و شروع به گريستن كرد و گفت: دهها سال پيش عزير مفقود شد و مردم او را فراموش كردند. چطور تو نام عزير را به زبان آوردى؟

عزير گفت: من خودم عزير هستم. خداوند مرا يكصد سال از اين دنيا برد و بار ديگر مرا زنده كرد.

آن پيرزن كه مادر عزير بود گفت: اگر تو عزير هستى، دعا كن تا من بينايى خود را به دست بياورم و ضعف پيرى از من رخت بربندد.

عزير نيز دعا كرد، پيرزن بينايى خود را بازيافت و سلامتى كامل را به دست آورد و با چشمان خود ديد كه آن مرد همان عزير است. پس دست و پاى پسرش را بوسيد و او را نزد بنى اسرائيل برد و چون ماجرا را به فرزندان و نوه هاى عزير خبر داد، به ديدار عزير شتافتند.

يكى از پسران عزير گفت: پدرم نشانه اى در شانه هايش داشت و با اين علامت شناخته مى شد. بنى اسرائيل پيراهن او را كنار زدند و همان نشانه را در شانه هاى وى ديدند.

در عين حال براى اين كه اطمينانشان بيشتر گردد، بزرگ بنى اسرائيل به عزير گفت: ما شنيديم هنگامى كه بخت النصر بيت المقدس را خراب كرد، تورات را نيز سوزانيد، تنها چند نفر من جمله عزير تورات را حفظ بودند. اگر تو همان عزير هستى تورات از حفظ بخوان. عزير نيز تورات را بدون كم و كاست از حفظ خواند. سپس او را تصديق كردند و به او تبريك گفتند.

داستان عزير در روايات(۱۰۳۵)

ابن كوا از اميرالمؤمنينعليه‌السلام پرسيد: آيا فرزندى هست كه از پدرش ‍ بزرگ تر باشد؟

حضرت فرمود: آرى، و آن فرزند عزير است كه خداوند او را ميراند و بعد از يكصد سال دوباره زنده گردانيد و كودكانش در اين مدت رشد كردند، در حالى كه او به سن قبلى خود برگردانده شده بود.(۱۰۳۶)

از ابن عباس منقول است كه روزى عزيرعليه‌السلام در مناجاتش با پروردگار اظهار داشت: خداوندا! تمامى حكمت هاى تو را توانستم درك كنم مگر يك امر كه درك آن براى من مشكل است و آن اين كه چرا هنگامى كه عذاب تو نازل مى شود، همه را در بر مى گيرد و كودكان و پدران نيز مورد عذاب واقع مى شوند؟

خداوند براى پاسخ دادن به سئوالش، از او خواست تا به خارج از شهر برود. او نيز به بيرون شهر رفت، هوا بسيار گرم و سوزان بود، به سايه درختى پناه برد. همين كه خواست كمى استراحت كند، مورچه اى او را گزيد و عزير براى خاراندن خود با پاشنه پا مورچه هاى بسيارى را لگدمال كرد. در اين هنگام او فهميد كه خداوند براى او مثلى زده است. در اين حال خداوند به او گفت: هنگاى كه قومى مستحق عذاب مى گردند، اجل آن كودكان را تا آن موقع و نه بيشتر مقدر كرده ام. در حقيقت آنان به مرگ عادى و با تعيين اجل از دنيا مى روند، ولى قوم معصيت كار به وسيله عذاب و انتقام من از بين مى روند.

در روايات آمده است كه روزى عزير با دادن قرصى نان به صاحب كشتى اى، از وى خواست تا او را از آب عبور دهد، اما صاحب كشتى نان را به داخل آب پرتاب كرد و گفت: تكه اى نان براى ما ارزشى ندارد و زير پاهاى ما لگدمال مى شود. كمى بعد عذاب الهى نازل گشت، به طورى كه خشكسالى تمام آن منطقه را فرا گرفت و انسان ها براى فرار از مرگ يكديگر را مى خوردند.

روزى دو زن كه هر يك صاحب فرزندى بودند قرار گذاشتند كه در هر وعده يكى از فرزندان خود را قربانى كند و او را بخورند! با توافق آنان طفل معصوم كشته شد و گوشت بدنش زير دندان گرسنگان رفت. اما هنگامى كه نوبت بچه دوم رسيد مادر كودك از كشتن بچه اش امتناع ورزيد، آنان براى رفع مخاصمه نزد عزير آمدند. آن حضرت دست به دعا برداشت تا خداوند به خاطر گناه صاحب كشتى، بيش از اين آنان را عذاب نكند. پروردگار نيز به خاطر كودكان صغير و بى گناه عذابشان را برطرف گردانيد.(۱۰۳۷)

داستان اصحاب رس

قرآن كريم در دو آيه سخن از اصحاب رس به ميان آورده است. نخست در آيه دوازهم سوره «ق» كه از تكذيب آنان از پيامبرشان سخن گفته است و ديگر در آيه سى و هشتم سوره «فرقان» كه بيانگر هلاكت و عذاب شديد اصحاب رس، در رديف قوم عاد و ثمود است.

كلمه «رس» اشاره به چاه يا نهر آب است كه در سرزمين اصحاب رس بود، درباره هويت اصحاب رس و علت عذاب آنان در بين مفسران اختلاف نظر است كه ما براى اختصار از ذكر اقوال صرف نظر كرده ايم و فقط به ذكر داستان آنان كه امام رضاعليه‌السلام آن را اميرالمؤ مين علىعليه‌السلام نقل كرده به اين شرح اكتفا مى كنيم:

يافث، پسر نوحعليه‌السلام بعد از طوفان، در كنار چشمه اى نهال درخت صنوبرى كاشت كه به آن درخت «شاه درخت» و به آن چشمه «دوشاب» مى گفتند. اين قوم در مشرق زمين زندگى مى كردند و داراى دوازده آبادى در امتداد رودخانه اى به نام «رس» بودند. نام هاى اين قريه هاى دوازده گانه عبارت بود از: آبان، آذر، دى، بهمن، اسفندار، فروردين، ارديبهشت، خرداد، تير، مرداد، مهر و شهويور. بزرگ ترين شهر اسفندار نام داشت كه پايتخت پادشاهشان «تركوذ بن غابور»، نوه نمرود بود. درخت اصلى صنوبر و چشمه دوشاب در اين شهر قرار داشت. از بذر همان درخت در شهرهاى ديگر نيز كاشته بودند كه رشد كرده بود. آن قوم جاهل، درخت هاى صنوبر را خداهاى خود مى دانستند، نوشيدن آب چشمه و رودخانه را بر خود و حيوانات حرام كرده بودند، هركس از آن آب مى نوشيد، او را به قتل مى رساندند و مى گفتند: اين آب مايه حيات خدايان ماست و كسى حق استفاده از آن را ندارد.

آنان در هر ماه از سال، يك روز عيد داشتند كه در آن روز به نوبت، كنار يكى از آن درختان دوزاده گانه مى آمدند و گاو و گوسفند پاى آن درخت قربانى مى كردند و جشن باشكوهى مى گرفتند و آتش روشن مى كردند. هنگامى كه دود غليظ آتش، مانع ديدن آسمان مى شد، در برابر درخت به خاك مى افتادند و آن را مى پرستيدند. سپس گريه و زارى مى نمودند و دست به دامن درخت مى شدند، وقتى كه حركت شاخته هاى درخت و صداى مخصوص آن درخت را مى ديدند و مى شنيدند مى گفتند: درخت مى گويد: اى بندگان من! من از شما راضى هستم. سپس غريو شادى سر مى دادند، شراب مى خوردند و به عيش و نوش و ساز و آواز مى پرداختند.

اين قوم علاوه بر اين عقايد خرافى، در رفتار و كردار نيز فاسد و منحرف بودند به طورى كه همجنس گرايى و همجنس بازى در بينشان رواج داشت.

خداوند پيامبرى از نوادگان يعقوب (بنابر بعضى از روايات؛ نام او حنظله است) براى هدايت آن قوم گمراه فرستاد. اين پيامبر سال ها در ميانشان ماند و هر چه آنان را به سوى خداى يكتا و بى همتا و دورى از بت پرستى دعوت كرد، گوش ندادند و به راه خرافى خويش ادامه دادند.

سرانجام آن پيامبر به خدا عرض كرد: پروردگارا! اين قوم لجوج دست از بت پرستى و پرستش درخت برنمى دارند و روز به روز به كفر و گمراهى خود مى افزايند؛ پس از تو مى خواهم كه همه آن درخت ها را خشك كنى و قدرت خود را به آنان نشان بدهى، شايد از پرستش آنان دست بردارند.

خداوند نيز آن درختان را خشكانيد. هنگامى كه آن قوم صبحگاهان از خانه هاى خود بيرون آمدند، ديدند كه درختان خشك شده اند. گروهى گفتند: جادوى اين شخص كه ادعاى پيامبرى مى كند، موجب خشك شدن درخت ها شده است. گروه ديگر نيز گفتند: خدايان ما به اين صورت درآمده اند تا خشم خود را نسبت به اين شخص آشكار سازند، تا ما نيز از خدايان خود دفاع كنيم و مقابل او بايستيم. آنگاه همه تصميم به قتل آن پيامبر خدا گرفتند.

از اين رو، چاهى عميق كندند و انتهاى آن را تنگ تر كردند. آن پيامبر را دستگير كردند و درون چاه انداختند و سر آن چاه را با سنگ بزرگى بستند. او پيوسته در ميان چاه ناله مى كرد و آنان نيز كنار چاه مى آمدند و صداى ناله او را مى شنيدند و مى گفتند: اميدواريم كه خدايان ما از ما راضى گردند و سبز شوند و شادابى و خشنودى خود را به ما نشان دهند. آن پيامبر نيز با خداى خود راز و نياز كرد و عرضه داشت: خدايا! مكان تنگ مرا مى نگرى، شدت و اندوه مرا مى بينى، به ضعف و بينايى من لطف و مرحمت نما و هر چه زودتر دعايم را به اجابت برسان و روحم را قبض كن! در همين حال بود كه خداوند جان او را گرفت.

در اين هنگام خداوند به جبرئيل فرمود: به اين مخلوقات بنگر كه چگونه حلم من مغرورشان كرده و خود را از عذاب من در امان مى بينند و غير مرا مى پرستند و پيامبر مرا مى كشند. به عزتم سوگند ياد كرده ام كه هلاكت آنان را مايه عبرت جهانيان قرار دهم.

چون روز عيد فرا رسيد همه در كنار درخت صنوبر اجتماع كردند و جشن گرفتند، ناگهان طوفان سرخ شديدى به سراغشان آمد. همه وحشت زده به يكديگر چسبيدند و به دنبال پناهگاه بودند كه دريافتند هر كجا پاى مى گذارند، زمين همانند سنگ كبريت شعله ور، سوزان، و داغ است و در همين بحران شديد، ابر سياهى بر سرشان سايه افكند و از درون آن ابر، صاعقه هايى از آتش، باريدن گرفت، به طورى كه پيكرهاى آنان بر اثر آن آتش ها، همچون مس ذوب شده گداخته شد و به هلاكت رسيدند.(۱۰۳۸)

داستان اصحاب اخدود

كلمه «اخدود» به معناى شكاف بزرگ زمين است. «اصحاب اخدود» جباران ستمگرى بودند كه زمين را مى شكافتند و پر از آتش ‍ مى كردند و مؤمنين را به جرم ايمان آوردن، در آن مى انداختند و مى سوزاندند.

در اينكه اين ماجرا مربوط به چه زمان و چه قومى است و يا اينكه واقعه اى خاص و معين بوده، يا اشاره به ماجراهاى متعددى از اين قبيل در مناطق مختلف جهان است؛ آراى مختلفى است كه مشهورترين آن اين است كه درباره «ذونواس»، آخرين پادشاه «حمير» در سرزمين يمن است.

ذونواس كه آخرين نفر فرد از قبيله حمير بود كه به آيين يهود درآمد و قبيله حمير نيز ازا و پيروى كردند و او نام خود را يوسف نهاد. روزى به او خبر دادند كه در سرزمين نجران [شمال يمن] هنوز گروهى بر آيين نصرانى هستند. هم مسلكان ذونواس او را وادار كردند كه اهل نجران را مجبور به پذيرش آيين يهود كند. او به طرف نجران حركت كرد و ساكنان آنجا را جمع نمود و آيين يهود را بر آنان عرضه داشت و اصرار كرد كه آن را قبول كنند، ولى آنان از پذيرش آيين يهود خودارى ورزيدند.

ذونواس دستور داد خنق عظيمى را كندند و هيزم در آن ريختند و آتش ‍ زدند، گروهى را زنده زنده در آتش سوزاندند و گروهى را با شمشير قطعه قطعه كردند، به طورى كه عدد مقتولين و سوختگان به آتش به بيست هزار نفر رسيد.

بعضى افزوده اند كه در اين گيرودار، فردى نصارا از نجران فرار كرد و به روم و دربار قيصر شتافت و از ذونواس شكايت كرده و يارى طلبيد.

«قيصر» گفت: سرزمين شما از من دور است اما نامه اى به پادشاه حبشه مى نويسم كه او مسيحى است و در همسايگى شما قرار دارد و از او مى خواهم كه شما را يارى دهد. سپس نامه اى نوشت و از پادشاه حبشه انتقام خون مسيحيان نجران را خواست. مرد نجرانى نزد سلطان حبشه، نجاشى آمد. نجاشى از شنيدن اين داستان سخت متاءثر گشت و از خاموشى شعله آيين مسيح در سرزمى نجران افسوس خورد و تصميم بر انتقام مقتولين گرفت.

لشكريان حبشه به سوى يمن تاختند و در يك جنگ سخت، سپاه ذونواس ‍ را شكست دادند و گروه زيادى از آنان كشته شدند. يمن به دست نجاشى افتا و به صورت ايالتى از ايالات حبشه درآمد و ذونواس يهودى نيز به هلاكت رسيد.(۱۰۳۹)

اصحاب اخدود در روايات

در تفسير عياشى از امام باقرعليه‌السلام روايت شده است كه فرمود: حضرت علىعليه‌السلام شخصى را نزد اسقف نجران فرستاد تا از او سئوال كند كه اصحاب اخدود چه كسانى بودند؟ اسقف نيز پاسخى فرستاد، اما حضرت فرمودند: اين گونه كه او خيال مى كند نبوده است. به زودى من داستان اصحاب اخدود را براى شما مى گويم.

سپس فرمود: خداى (عزوجل) مردى از اهل حبشه را به نبوت برگزيد، مردم حبشه او را تكذيب كردند. پيامبرشان با كفار نبردى را آغاز كرد، ولى يارانش همه كشته شدند و خود و جمعى از اصحابش اسير شدند.

سپس براى كشتن وى گودالى كندند و از آتش پر كردند، آنگاه مردم را جمع كردند و گفتند: هر كس بر دين ماست و دستور ما را گردن مى نهد، كنار برود و هر كس بر دين اين مردم است بايد با پاى خود وارد آتش شود.

اصحاب آن پيامبر براى رفتن در آتش از همديگر سبقت مى گرفتند، تا اين كه نوبت به زنى رسيد كه كودكى يك ماهه در بغل داشت؛ همين كه برخاست تا درون آتش رود، ترس از آتش و رحم درباره كودك بر او چيره گشت، اما كودك يك ماهه او به زبان آمد كه مادر، مترس! من و خودت را در آتش ‍ بينداز! چون مجاهدت در راه خدا ناچيز است. زن خود و كودكش را در آتش انداخت و اين يكى از كودكانى است كه در كودكى به زبان آمد.(۱۰۴۰)

در روايات آمده كه مردى از سپاهيان خليفه دوم بر ناحيه اى از شام تسلط يافت و مردم آن سرزمين نيز بر اسلام گردن نهادند.

او تصميم گرفت در محلى از شهر مسجدى بسازد، اما هر بار كه ستون هاى مسجد را بالا مى برد، بدون هيچ دليلى فرو مى ريخت.

آن شخص نامه اى به عمر نوشت و از او يارى طلبيد. عمر نيز از اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام در اين زمينه راهنمايى خواست.

حضرتعليه‌السلام در پاسخ فرمودند: در آن محل پيامبرى به دست قومش كشته شده و همان جا مدفون گرديده است. بايد جنازه او را كه هنوز آغشته به خون تازه است از آن محل خارج كنى و به مكانى ديگر منتقل سازيد تا بناى مسجد استوار بماند.

در روايتى ديگر نيز آمده است كه اميرالمؤمنينعليه‌السلام به عمر فرمودند: آنجا قبر پيامبرى از اصحاب اخدود است كه داستانش معروف است.(۱۰۴۱)

داستان اصحاب الجنه

صاحبان باغ سرسبز

قرآن كريم، داستانى درباره عده اى از ثروتمندان كه داراى باغى خرم و سرسبز بودند ذكر مى كند كه سرانجام بر اثر خيره سرى نابود شدند.

شرح داستان از اين قرار است كه اين باغ در اختيار پيرمرد مؤمنى قرار داشت. او به قدر نياز از آن برداشت مى كرد و بقيه را به مستحقان و نيازمندان مى داد. اما هنگامى كه چشم از دنيا پوشى، فرزندانش گفتند: ما خود به محصول اين باغ سزاوارتر هستيم. چرا كه عيال و فرزندان ما بسيارند و ما نمى توانيم مانند پدرمان عمل كنيم و به اين ترتيب تصميم گرفتند تمام مستمندان را كه هر ساله از آن باغ بهره مى گرفتند، محروم سازند.

قرآن كريم مى فرمايد: «ما آنان را مورد آزمايش قرار داديم، آن زمان كه سوگند ياد كردند كه ميوه هاى باغ را صبحگاهان و دور از چشم مستمندان بچينند و هيچ چيز از آن استثنا نكنند».(۱۰۴۲) سپس در ادامه مى افزايد: «به هنگام شب در آن موقع كه همه آنان در خواب بودند، آن باغ خرم و سرسبز همچون شب سياه و ظلمانى گرديد».(۱۰۴۳)

صاحبان باغ به گمان اين كه درخت هاى پربارشان آماده براى چيدن ميوه است، «در آغاز صبح يكديگر را صدا زدند (و گفتند: ) به سوى كشتزار و باغستان خود حركت كنيد، اگر مى خواهيد ميوه هاى خود را بچينيد».(۱۰۴۴)

به اين ترتيب، «آنان به طرف باغشان حركت كردند، در حالى كه آهسته با هم سخن مى گفتند كه مواظب باشيد امروز حتى يك فقير هم بر شما وارد نشود».(۱۰۴۵) «آنان صبحگاهان تصميم داشتند كه با قدرت از مستمندان جلوگيرى كنند».(۱۰۴۶)

چنين به نظر مى رسد كه به خاطر سابقه اعمال نيك پدر، جمعى از فقرا همه ساله در انتظار چنين ايامى بودند كه ميوه چينى باغ شروع شود و بهره اى از آنان نصيبشان گردد، ولى فرزندان بخيل و ناخلف چنان مخفيانه حركت كردند كه هيچ كس احتمال ندهد چنان روزى فرا رسيده و هنگامى فقرا با خبر شوند كه كار از كار گذشته باشد.

مكافات دردنام صاحبان باغ

قرآن كريم مى فرمايد: «هنگامى كه آنان باغ خود را ديدند چنان اوضاع به هم ريخته بود كه گفتند: اين باغ ما نيست، ما راه را گم كرده ايم ». سپس ‍ افزودند: «بلكه ما محروان واقعى هستيم».(۱۰۴۷)

مى خواستيم مستمندان و نيازمندان را محروم كنيم، اما خودمان از همه بيشتر درمانده شديم، هم درمانده و محروم از درآمد مادى و هم بركات معنوى كه از طريق انفاق در راه خدا و به نيازمندان به دست مى آيد.

«در اين ميان يكى از آنان كه از همه عاقل تر بود گفت: آيا به شما نگفتم چرا تسبيح خدا نمى گوييد».(۱۰۴۸)

از اين آيه استفاده مى شود كه در ميان آنان فرد مؤمنى بود كه ايشان را از بخل و حرص نهى مى كرد، ولى چون در اقليت بود كسى گوش به حرفش ‍ نمى داد. اما پس از از اين اتفاق، زبان او گشوده شد و منطقش روشن تر و برنده تر گشت و آنان را به باد ملامت و سرزنش گرفت و آنان بيدار شدند و به گناه خود اعتراف كردند و گفتند: «منزه است پروردگار ما، مسلما ما ظالم و ستمگر بوديم».(۱۰۴۹) آن گاه «آنان رو به هم كردند و شروع به ملامت و سرزنش يكديگر نمودند».(۱۰۵۰) سپس هنگامى كه از عمق بدبختى خود با خبر شدند، فريادشان بلند شد و گفتند: «واى بر ما، كه طغيان گر بوديم».(۱۰۵۱)

آنگاه پس از اين بيدارى و اعتراف به گناه، رو به درگاه او آوردند و گفتند: «اميد است پروردگارمان گناهان ما را ببخشد و باغستان بهتر از اين باغ به جاى آن در اختيار ما بگذارد، چرا كه ما به سوى او روى آورده ايم و به ذات پاكش دل بسته ايم و حل اين مشكل را نيز از قدرت بى پايان او مى طلبيم».(۱۰۵۲) قرآن كريم در پايان به عنوان يك نتيجه گيرى كلى و درس همگانى مى فرمايد: «عذاب خداوند اين گونه است و عذاب آخرت از آن هم بزرگ تر است، اگر مى دانستند».(۱۰۵۳)

داستان دو دوست يا دو برادر

قرآن كريم با اشاره به سرگذشت دو دوست يا دو برادر كه هر كدام الگويى براى گروه مستكبران و مستضعفان بوده اند، تفكر، گفتار، كردار و موضع اين دو گروه را مشخص مى كند و مى فرمايد: «اى پيامبر! داستان آن دو مرد را به عنوان ضرب المثل براى آنان بازگو، كه براى يكى از آنان، دو باغ از انواع انگورها قرار داده بوديم و گرداگرد آن درختان نخل سر به آسمان كشيده بود و در ميان اين دو باغ زمين زراعت پربركتى وجود داشت».(۱۰۵۴)

اين دو باغ از نظر فرآورده هاى كشاورزى كامل بود. «درختان به ثمر نشسته بود و زراعت ها خوشه بسته بود. هر دو باغ چيزى فروگذار نكرده بودند و ميان اين دو باغ نهر بزرگى جارى ساخته بوديم».(۱۰۵۵) «صاحب اين باغ كه درآمد فراوانى داشت»، رو به دوستش كرد و به او چنين گفت: «من از نظر ثروت از تو برترم و آبرو و شخصيت و عزت و نفراتم نيز بيشتر است».(۱۰۵۶)

او به جايى رسيد كه دنيا را جاودان و مال و ثروت را ابدى پنداشت و از اين رو «مغرورانه در حالى كه در واقع به خودش ستم مى كرد، در باغش گام نهاد و گفت: من باور نمى كنم هرگز فنا و نابودى دامن باغ مرا فرا بگيرد».(۱۰۵۷) باز هم از اين فراتر رفت و گفت: «من هرگز باور نمى كنم كه قيامتى در كار باشد». سپس اضافه كرد كه اگر قيامتى هم در كار باشد من با اين همه شخصيت و مقام «اگر به سوى پروردگارم بروم، مسلما جايگاهى بهتر از اين خواهم داشت».(۱۰۵۸)

قرآن كريم در ادامه مى فرمايد: دوست مؤمنش به او گفت: «آيا كافر شدى به خدايى كه تو را از خاك و سپس از نطفه آفريد و بعد از آن تو را مرد كاملى قرار داد؟» آنگاه براى در هم شكستن كفر و غرور او گفت: «ولى من كسى هستم كه الله پروردگار من است و من هيچ كس را شريك پروردگارم قرار نمى دهم».(۱۰۵۹) «تو چرا هنگامى كه وارد باغت شدى، نگفتى اين نعمتى است كه خدا خواسته و چرا نگفتى هيچ قوت و قدرتى جز از ناحيه خدا نيست».(۱۰۶۰) «اگر مى بينى من از نظر مال و فرزند از تو كمترم (مطلب مهمى نيست) شايد پروردگارم بهتر از باغ تو را در اختيار من بگذارد»؛ نه تنها بهتر از آنچه كه تو دارى به من بدهد بلكه «خداوند صاعقه اى از آسمان بر باغ تو فرو فرستد و در مدتى كوتاه اين سرزمين سبز و خرم را به سرزمين بى گياه و لغزنده اى تبديل كند».(۱۰۶۱) يا به زمين فرمان دهد، تكانى بخور: «و اين چشمه و نهر جوشان در اعماق آن فرو برود، آن چنان كه هرگز نتوانى آن را به دست آورى».(۱۰۶۲)

نزول عذاب الهى

سرانجام گفتگوى اين دو نفر پايان گرفت، بى آنكه مرد موحد توانسته باشد در اعماق جان آن ثروتمند مغرور و بى ايمان نفوذ كند.

صبحگاهان كه صاحب باغ به منظور سركشى و بهره گيرى از محصولات به باغ رفت، با منظره وحشتناكى رو به رو گشت كه دهانش از تعجب باز ماند و چشمانش بى فروغ شد و از حركت ايستاد. درختان همه بر خاك افتاده بودند، زراعت ها زير و رو شده بود و كمتر اثرى از سبزى و خرمى در آن جا به چشم مى خورد؛ گويى در آن جا هرگز باغ خرم و زمين هاى سرسبزى وجود نداشته است. آرى، «عذاب الهى به فرمان خدا از هر طرف محصولات آن مرد را احاطه و نابود ساخت و او همواره دست ها را به هم مى ماليد و در فكر هزينه هاى سنگينى بود كه در يك عمر از هر سو فراهم كره و در آن خرج كرده بود؛ در حالى كه همه بر باد رفته و بر پايه ها فرو ريخته بود، مى گفت: اى كاش كسى را شريك پروردگارم نمى دانستم و اى كاش هرگز راه شرك را نمى پيمودم».(۱۰۶۳)

او «گروهى نداشت كه در برابر اين بلاى عظيم و خسارت بزرگ او را يارى دهند و نمى توانست از خويشتن يارى گيرد».(۱۰۶۴) در حقيقت تمام پندارهاى غرور آميزش در اين ماجرا به هم ريخت و باطل گشت. او هرگز باور نمى كرد كه اين ثروت و سرمايه عظيم نابود شود، ولى به چشم خود نابودى آن را ديد. از سوى ديگر به رفيق مستضعف و با ايمانش كبر و بزرگى مى فروخت و مى گفت من از تو پريار و ياورترم، اما بعد از آن ماجرا فهميد كه هيچ كس يار و ياور او نيست. همچنين او به قدرت و قوت خويش ‍ متكى بود و نيروى خود را نامحدود مى پنداشت، ولى پس از اين حادثه و كوتاه شدن دستش از همه جا و همه چيز به اشتباه بزرگ خود پى برد. زيرا چيزى كه بتواند گوشه اى از آن خسارت بزرگ را جبران كند در اختيار نداشت.