قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)0%

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده: سید جواد رضوی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 43977
دانلود: 44364

توضیحات:

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 43977 / دانلود: 44364
اندازه اندازه اندازه
قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده:
فارسی

داستان لقمانعليه‌السلام

نام يكى از سوره هاى قرآن لقمان است، كه دو بار در اين سوره از او نام برده شده است. دليل صريحى مبنى بر پيامبر بودن او وجود ندارد. لحن قرآن نيز نشان مى دهد كه او پيامبر نبوده است، زيرا قرآن درباره پيامبران از رسالت و دعوت به سوى توحيد و مبارزه با شرك و انحرافات محيط و عدم مطالبه اجر و پاداش و نيز بشارت و انذار در برابر امت ها سخن مى گويد، در حالى كه درباره لقمان، هيچ يك از اين موارد ذكر نشده است؛ بلكه تنها اندرزهاى او به فرزندش مورد توجه قرار داده شده است و اين گواه بر اين است كه او تنها يك مرد حكيم بوده است.

پيامبر گرامى اسلامعليه‌السلام در حديثى مى فرمايد: «به حق مى گويم كه لقمان پيامبر نبود ولى بنده اى بود كه بسيار فكر مى كرد، ايمان و يقينش ‍ عالى بود، خدا را دوست مى داشت و خدا نيز او را دوست داشت و نعمت حكمت را بر او ارزانى داشت».

لقمان غلامى سياه از مردم مصر بود كه دلى روشن و روحى باصفا داشت. او از همان آغاز به راستى سخن مى گفت و امانت را به خيانت آلوه نمى كرد و در امورى كه مربوط به او نبود دخالت نمى كرد. او را از كسانى دانسته اند كه عمر طولانى داشت، مورخين عمر او را از دويست تا پانصد و شصت سال و از هزار تا سه هزار و پانصد سال نيز نوشته اند. درباره سلسله نسب او نوشته اند كه لقمان بن عنقى بن مزيد بن صارون و لقبش ابوالاءسود بود، بعضى او را پسر خاله يا خواهرزاده حضرت ايوبعليه‌السلام مى دانند. او مدتى چوپان و برده قين بن حسر (از ثروتمندان بنى اسرائيل) بود. سپس ‍ بر اثر بروز حكمت از او، اربابش وى را آزاد ساخت.

مسعودى، محدث و مورخ معروف مى نويسد: لقمان از اهالى نوبه (واقع در آفريقا) بود. ارباب او قين بن حسر نام داشت، لقمان در دهمين سال حكومت حضرت داودعليه‌السلام به دنيا آمد. او عبد صالح بود و خداوند نعمت حكمت را به او عطا كرد او در نقاط مختلف زمين زندگى مى كرد و عمر طولانى نيز داشت همواره حكمت و وارستگى از او آشكار مى شد و تا عصر حضرت يونسعليه‌السلام زندگى كرد.(۱۰۶۵)

حكمت لقمان

در بعضى از روايات آمده است كه شخصى به لقمان گفت: مگر تو با ما چوپانى نمى كردى؟ لقمان گفت: آرى، چنين است.

او پرسيد: پس اين همه علم و حكمت از كجا نصيب تو شد؟

لقمان گفت: علم و حكمت به خواست خدا و اداى امانت و راستگويى و سكوت در امور بيهوده و آن چه مربوط به من نبود، به دست آمده است.(۱۰۶۶)

در روايتى ديگر آمده است: شخصى از امام صادقعليه‌السلام پرسيد: لقمان اين همه حكمت را از چه راهى به دست آورد؟

حضرت فرمود: سوگند به خدا، حكمتى كه از جانب خداوند به لقمان داده شد به خاطر نسب و مال و جمال و جسم او نبود، بلكه او مردى بود كه در انجام فرمان خدا نيرومند بود از گناهان و شبهات دورى مى كرد. ساكت و خاموش و بود و با دقت به امور مى نگريست و بسيار فكر مى كرد، هوشيار و تيزبين بود. هرگز در آغاز روز نمى خوابيد و در مجالس به شيوه مستكبران تكيه نمى كرد و آداب معاشرت را به طور كامل رعايت مى نمود. آب دهان نمى انداخت، با چيزى بازى نمى كرد و هرگز در حال نامناسبى ديده نشد، هيچ گاه دو نفر را در حال درگيرى نديد مگر اين كه بين آنان آشتى داد. در عين حال دخالت بى جا نمى كرد. اگر سخن خوبى از كسى مى شنيد از ماءخذ و تفسير آن سئوال مى كرد، با فقيهان و دانشمندان بسيار مجالست مى كرد، به سراغ علومى مى رفت كه آن علوم را وسيله تسلط بر هواى نفس قرار دهد، نفس خود را با نيروى انديشه و عبرت درمان مى نمود و تنها به سراغ كارى مى رفت كه به سود او بود و از امور بيهوده دورى مى كرد. از اين رو به او از جانب خدا، حكمت داده شد.(۱۰۶۷)

در روايتى ديگر نيز آمده است: «روزى لقمان استراحت مى كرد ناگهان صدايى شنيد كه اى لقمان! آيا مى خواهى خداوند تو را خليفه در زمين قرار دهد كه در ميان مردم به حق قضاوت كنى؟

لقمان گفت: اگر پروردگارم مرا مخير كند، راه عافيت را مى پذيرم و تن به اين آزمون بزرگ نمى دهم؛ ولى اگر فرمان دهد فرمانش را به جان پذيرا مى شوم، زيرا مى دانم اگر چنين مسئوليتى بر دوش من بگذارد حتما مرا كمك مى كند و از لغزش ها نگه مى دارد.

فرشتگان - در حالى كه لقمان آنان را نمى ديد - گفتند: اى لقمان! براى چه؟

لقمان گفت: باى اين كه داورى در ميان مردم سخت ترين منزلگاه ها و مهم ترين مراحل است و امواج ظلم و ستم از هر طرف متوجه آن است، اگر خدا انسان را حفظ كند شايسته نجات است و اگر راه خطا برود از راه بهشت منحرف شده است. كسى كه در دنيا سر به زير و در آخرت سربلند باشد، بهتر از كسى است كه در دنيا سربلند و در آخرت سر به زير باشد و كسى كه دنيا را بر آخرت برگزيند، به دنيا نخواهد رسيد و آخرت را نيز از دست خواهد داد.

فرشتگان از منطق درست لقمان در تعجب فرو رفتند، لقمان اين سخن را گفت و به خواب فرو رفت و خداوند نور حكمت در دل او افكند. هنگامى كه بيدار شد زبان به حكمت گشود... ».(۱۰۶۸)

پندهاى لقمان به فرزندش

مورخين نوشته اند كه لقمان داراى فرزندان بسيار بود، گاهى آنان را به گرد خود جمع مى كرد و نصيحت مى نمود. او گرچه با گفتن «يا بنى؛ اى پسركم»، تنها پسر بزرگش به نام «باثار» را مورد خطاب قرار مى داد، ولى خطاب او در حقيقت به همه پسران و فرزندانش بلكه به همه انسان ها بود و با اين تعبير مهرانگيز مى خواست عواطف آنان را جلب كند و بفهماند كه من همانند پدرى دلسوز براى شما هستم، پس نصايح دلسوزانه مرا كه از روى خيرخواهى است بپذيريد.(۱۰۶۹) اين شيوه نيز در نصايح اميرمؤمنان حضرت علىعليه‌السلام به دو فرزندش امام حسن و امام حسينعليه‌السلام ديده مى شود.(۱۰۷۰)

استاد محقق، حضرت آيه الله جوادى آملى در تفسير خود چنين مى نويسد: «تصغير كلمه [ابن] به صورت [بنى] براى تفقد و دلجويى و اظهار محبت است، چنان كه در نامه حضرت على به امام مجتبىعليه‌السلام همين تعبير آمده است كه انگيزه عاطفى و مهربانى او را همراهى مى كند؛ از اين رو وصاياى سودمندى كه چهره رحمت و عطونت را ارائه مى دهد، در كلمات لقمان و در گفتار حضرت علىعليه‌السلام مشهود است».(۱۰۷۱)

با مطالعه در سخنان حكيمانه لقمان، شخصيت و انديشه او بيشتر شناخته مى شود. از اين رو بايد فرازهايى از سخنان و پندهاى لقمان را مورد توجه قرار دهيم.

او خطاب به فرزندش مى گويد: اى پسرجان! من چهارصد پيامبر را خدمت كردم و از گفتار آنان چهار سخن برگزيدم: ۱- هنگامى كه در نماز هستى حضور قلبت را حفظ كن. ۲- هنگامى كه در كنار سفره نشستى گلويت را (از مال حرام) حفظ كن. ۳- هنگامى كه به خانه ديگرى رفتى چشم خود را (از نگاه به نامحرم) حفظ كن. ۴- هنگامى كه بين انسان ها رفتى زبانت را حفظ كن.(۱۰۷۲)

اى پسرجان! حكمت را بياموز تا به مقام شامخ شرافت برسى، چرا كه حكمت راهنماى دين است و شرافت بخش غلام بر آزاد است، تهى دست را ارجمندتر از ثروتمند مى كند و كوچك را بر بزرگ مقدم مى دارد و فقير درمانده را در جايگاه پادشاهان قرار مى دهد و برشرافت انسان شريف مى افزايد و سرورى مرد را زياد مى كند و ثروتمند را ستوده مى نمايد. دين و زندگى بدون حكمت، گوارا نيست و كار دنيا و آخرت تنها در پرتو حكمت سامان مى يابد. حكمت بدون اطاعت از خدا همچون پيكر بى روح يا زمين بى آب است، همان گونه كه پيكر بدون روح و زمين بدون آب نابسامان و بى نشاط است، همچنين حكمت بدون اطاعت خدا، بى سامان و بى نشاط است.(۱۰۷۳)

اى پسرجان! دنيا درياى ژرف و عميقى است كه مردمان در آن غرق شده اند، تو كشتى خود را در اين دريا، ايمان به خدا قرار ده و بادبان آن را توكل بر خدا و زاد و توشه ات را در آن تقواى الهى؛ اگر از اين دريا رهايى يابى، به بركت رحمت خداست و اگر هلاك شوى به خاطر گناهان خود است.(۱۰۷۴)

اى پسرجان! چه كسى است كه خدا را بجويد و او را نيابد؟ و چه كسى است كه به خدا پناه ببرد و خداوند از او دفاع ننمايد؟ يا چه كسى است كه بر خدا توكل نمايد و خدا او را كفايت نكند؟(۱۰۷۵)

اى پسرجان! با ديدن حوادثى كه براى مردم رخ مى دهد پند بگير قبل از آن كه مردم از حوادث تو پند گيرند، از حوادث و گرفتارى هاى كوچك عبرت بگير قبل از آن كه دستخوش گرفتارى هاى بزرگ گردى.

اى پسرجان! خود را به هنگام خشم كنترل كن تا هيزم دوزخ نشوى.

اى پسرجان! فقر و تهيدستى بهتر از ثروتى است كه موجب ظلم و طغيان گردد.

اى پسرجان! از قرض گرفتن دورى كن تا دچار خيانت در اداى دين نگردى.(۱۰۷۶)

اى پسرجان! هنگامى كه با جمعى مسافرت مى كنى، در كارهايت مشورت و با لبخند با همراهانت رو به رو شو. در مورد زاد و توشه ات سخاوتمند باش ‍ و هنگامى كه تو را صدا مى زنند دعوت آنان را اجابت كن و اگر از تو كمك خواستد آنان را يارى كن، در سه چيز بر آنان پيش دستى كن؛ سكوت طولانى؛ زياد نماز خواندن؛ سخاوت در مركب و آب و غذا. هرگاه همراهان از تو گواهى به حق طلبيدند، گواهى ده و اگر خواستند با تو مشورت كنند، براى به دست آوردن نظر صحيح كوشش كن و بدون انديشه و توجه و دقت كامل پاسخ مگو و تمام نيروى تفكرت را براى جواب مشورت به كارگير كه هركس در پاسخ مشورت، خالص ترين نظر خود را اظهار نكند، خداوند نعمت تشخيص و انديشه را از او مى گيرد. هنگامى كه مى بينى همراهان تو تلاش مى كنند، با آنان همكارى كن و دستور كسى كه از تو بزرگ تر است بشنو. اگر از تو تقاضاى مشروع كردند جواب مثبت بده و بگو آرى و نه نگو. زيرا گفتن نه نشانه عجز و ناتوانى و موجب سرزنش است. هرگز نماز را از اول وقتش به تأخیر مينداز و فورى اين دين را ادا كن و با جماعت نماز بخوان، هر چند در سخت ترين شرايط باشى. اگر مى توانى از هر غذايى كه مى خواهى بخورى، قبلا مقدارى از آن را در راه خدا انفاق كن. در سفر به هرجا كه وارد شدى و مدتى در آنجا استراحت كردى، قبل از نشستن، دو ركعت نماز بخوان، هنگام كوچ كردن نيز دو ركعت نماز در آنجا بخوان و با آن امكان وداع كن و بر آن و اهلش سلام كن چرا كه هر زمينى داراى اهلى از فرشتگان است. تا سواره هستى كتاب الهى را تلاوت كن. هنگام كار، خدا را تسبيح كن و هنگام فراغت دعا كن.(۱۰۷۷)

اى پسرجان! از دنيا ايمن مباش كه گناهان و شيطان در آن قرار دارند. دنيا را زندان خود ساز تا آخرت بهشت تو گردد.

اى پسرجان! تو نمى توانى كوه را از جاى بركنى و تكليف نيز به چنين كارى نخواهى شد. پس بلا را بر دوش خود حمل نكن و خودت را به دست خود به هلاكت مرسان. با شاهان مجالست مكن كه [عاقبت] تو را مى كشند و از آنان پيروى مكن كه كافر مى گردى، با مستضعفان و مستمندان همنشينى كن و با آنان همدم باش.

اى پسرجان! براى يتيم مانند پدر مهربان و براى بيوه زن همچون شوهر، دلسوز باش.

اى پسرجان! اول همسايه بعد خانه، اول رفيق بعد سفر.

اى پسرجان! تنهايى بهتر از همنشينى با نااهل است. همنشين صالح بهتر از تنهايى است، حمل سنگ و آهن سنگين بهر از همنشين بد است.

اى پسرجان! هر كس زبانش را كنترل نكند، پشيمان مى شود.

اى پسرجان! با بزرگترها مشورت كن و از مشورت با كوچك ترها شرم مكن، از همنشينى با فاسقان بپرهيز؛ زيرا آنان سگ هايى هستند كه اگر چيزى را در نزد تو بيابند مى خورند و گرنه تو را سرزنش كرده و رسوا مى سازند، دوستى آنان اندك و ناپايدار است.(۱۰۷۸)

اى پسرجان! اگر درباره مرگ شك دارى، خواب را از خود بران. در حالى كه قدرت به چنين كارى ندارى و اگر درباره روز قيامت شك دارى، بيدارى از خواب را از خود دفع كن؛ در صورتى كه چنين قدرتى نيز ندارى و اگر در اين دو مورد بينديشى مى بينى كه جان تو در دست ديگرى است زيرا خواب همانند مرگ است و بيدارى پس از خواب همانند برپاشدن قيامت پس از مرگ است.(۱۰۷۹)

اى پسرجان! هفت هزار حكمت آموختم، از ميان اين حكمت ها چهار حكمت را فراگير و به آن عمل كن، سپس همراه من به سوى بهشت حركت كن.

كشتى خود را محكم و استوار كن چرا كه درياى (زندگى) عميق است؛ بار گناه خود را سبك كن چرا كه گردنه عبور، بسيار سخت است؛ زاد و توشه فراوان براى راه سفر آخرت فراهم كن زيرا اين سفر طول و دراز است؛ عمل خود را خالص كن چرا كه بررسى كننده اعمال، تيزبين و دقت نگر است.(۱۰۸۰)

اى پسرجان! مردمان قبل از تو، براى فرزندانشان اموالى انباشتند ولى نه آن اموال باقى ماند و نه آن فرزندان باقى ماندند. بدان كه تو همچون بنده مزد بگيرى هستى كه او را به كارى دستور داده اند و مزدى براى كارش وعده داده اند. بنابراين كار خود را تمام كن و تمام مزدت را بگير و در اين دنيا همانند گوسفندانى مباش كه در ميان زراعت سرسبز افتد و آنقدر از آن بخورد تا چاق گردد و مرگش همراه چاقيش باشد، بلكه دنيا را همانند پل روى نهرى بدان كه بر آن مى گذرى و آن را وامى گذارى و ديگر به آن باز نمى گردى، خرابش كن و آبادش مساز كه مأمور ساختنش نيستى. بدان كه فرداى قيامت هنگامى كه در پيشگاه عدل خدا قرار گرفتى از چهار چيز از تو بازخواست مى كنند: از جوانيت، كه در چه راه به پايان رساندى؛ آن را در چه راهى مصرف كردى؟ بنابراين آماده پاسخ به اين پرسش ها باش و به آنچه در دنيا از دستت رفته افسوس مخور. زيرا كم دنيا دوام ندارد و بسيارش ‍ نيز از بلا ايمن نباشد. پس آماده و هوشيار باش و در كارت جدى و پرده غفلت را از چهره دلت بردار و متوجه احساس خدا و شكر در برابر آن باش ‍ و همواره توبه را در دل خود تجديد كن و قبل از فرارسيدن مرگ از فرصت ها استفاده كن.(۱۰۸۱)

حكمت هاى ده گانه لقمان در قرآن

در قرآن كريم، لقمان حكيم در نخستين پند خود به فرزندش مى گويد:

اى پسرم! چيزى را همتاى خدا قرار مده كه شرك، ظلم بزرگى است.(۱۰۸۲)

اى پسرم! اگر به اندازه سنگينى خردلى، عمل نيك يا بد باشد و در دل سنگى يا در گوشه اى از آسمان و زمين قرار گيرد، خداوند آن را به حساب مى آورد و حاضر مى ساز، خداوند دقيق و آگاه است.(۱۰۸۳)

اى پسرم! نماز را بر پا دار و امر به معروف و نهى از منكر كن و در برابر مصائبى كه به تو مى رسد با استقامت و شكيبا باش كه اين از كارهاى مهم و اساسى است. با بى اعتنايى از مردم روى مگردان و مغرورانه بر روى زمين راه مرو كه خداوند هيچ متكبر مغرور را دوست نمى دارد.

اى پسرم! در راه رفتن اعتدال را پيشه كن و از صداى خود بكاه (هرگز فرياد مزن) كه زشت ترين صداها، صداى خران است.(۱۰۸۴)

حكاياتى از لقمان حكيم

آشكار شدن حكمت از لقمان

در بحارالانوار نقل شده كه يكى از ثروتمندان هوسباز در كنار چشمه اى با يكى از دوستانش به قماربازى مشغول شد و در حال مستى با او شرط بندى كرد كه هر كس در قمار ببازد يا بايد همه ين آب را بنوشد و يا همه مال و همسرش را در اختيار برنده قرار دهد. در آن قمار، آن ثروتمند هوسباز باخت، برنده از او مطالبه مال و همسر كرد. او نيز كه سخت در بن بست قرار گرفته بود يك روز مهلت خواست. آن ثروتمند كه ارباب لقمان بود از لقمان خواست كه او را از اين مهلكه نجات دهد.

لقمان به او گفت: من با يك شرط تو را نجات مى دهم و آن اين كه ديگر قمار بازى نكنى. ثروتمند با كمال ميل پيشنهاد لقمان را پذيرفت.

لقمان به او گفت: هنگامى كه برنده قمار نزد تو آمده و مطالبه آشاميدن آب يا همه مال و همسر نمود به او بگو: اگر منظور آن آبى است كه روز قبل (هنگام شرط بندى) در ميان اين چشمه بود بياشام، پس آن را حاضر كن تا بياشامم، و اگر منظور آبى است كه اكنون در ميان اين چشمه است، سرچشمه هاى آب را ببند تا آنچه كه مى ماند بنوشم و اگر منظور آبى است كه در ساعات آينده در ميان اين چشمه جوشيدن مى گيرد، هنوز كه آينده نيامده و بايد صبر كنى.

ثروتمند همين مطلب را به برنده قمار گفت، برنده محكوم شد و چيزى نتواست بگويد، از همين جا بود كه حكمت لقمان آشكار شد و مردم او را شناختند.(۱۰۸۵)

رضايت خدا، نه رضايت خلق

در بحارالانوار آمده است كه روزى لقمان به پسرش وصيت كرد: پسرم! قلبت را به خشنودى مردم و تعريف و تكذيب آنان وابسته مكن چرا كه چنين چيزى هر چند انسان كوشش فراوان كند به دست نمى آيد.

پسر گفت: مى خواهم در اين باره مثال يا نمونه عملى بنگرم تا موضوع را به روشنى دريابم.

لقمان گفت: برخيز از خانه بيرون برويم تا موضوع را به تو نشان دهم.

لقمان و پسرش از خانه خارج شدند، الاغى آوردند و لقمان سوار بر آن شد، پسرش پياده به دنبال او به راه افتاد تا اين كه از جماعتى گذشتند، آن گروه تا لقمان و پسرش را ديدند گفتند: اين پيرمرد را ببين كه چقدر سنگدل است. خود سوار بر مركب شده و پسرش پياده به دنبال او حركت مى كند به راستى كه آن پيرمرد كار بدى كرده است.

لقمان به پسرش گفت: آيا سخن آنان را شنيدى؟ پسر گفت: آرى.

لقمان گفت: اينك من پياده مى شوم و تو سوار شو. لقمان پياده شد و پسرش ‍ سوار گرديد و حركت كردند تا اين كه به گروهى رسيدند، آن جماعت وقتى اين منظره را ديدند گفتند: اين پدر و پسر بدى هستند. پدر از آن رو بد است كه پسرش را تربيت نكرده، به گونه اى كه پسر بر مركب سوار شده و پدر پيرش پياده حركت مى كند. پسر نيز بد است از اين رو كه با بى رحمى به پدرش جفا نموده است زيرا پدر شايسته تر است كه احترام شود و سوار گردد.

لقمان به پسرش گفت: سخن آنان را شنيدى؟ پسر گفت: آرى. لقمان گفت: اين بار هر دو بر مركب سوار مى شويم.

هر دو سوار بر مركب شدند و حركت كردند تا اين كه به جماعتى رسيدند. هنگامى كه آنان لقمان و پسرش را ديدند كه سوار بر مركب شده اند، گفتند: در دل اين دو، ذره اى رحم و مروت نيست، دو نفرى سوار بر اين حيوان زبان بسته شده اند و كمر اين حيوان را شكستند، چرا بيش از توان و ظرفيت اين حيوان به او تحميل كرده اند؟ بهتر اين بود كه يكى سواره گردد و ديگرى پياده حركت كند.

لقمان به پسرش گفت: سخن آنان را شنيدى؟ پسر گفت: آرى: لقمان گفت: بيا اين بار هر دو پياده شويم و به دنبال الاغ حركت كنيم. هر دو پياده شدند و به دنبال الاغ راه افتادند. اين بار نيز به گروهى ديگر رسيدند، آن گروه گفتند: به راستى كه اين دو نفر عجب آدم هاى نادانى هستند، خود پياده حركت مى كنند و الاغ را بدون سوار رها كرده اند، چقدر بى فكر هستند.

لقمان به پسرش گف: سخن آنان را شنيدى؟ پسر گفت: آرى، لقمان گفت: آيا ديگر هيچ گونه چاره اى براى كسب رضايت مردم وجود دارد؟ اكنون كه چنين است رضايت آنان را محور قرار نده، بلكه رضايت خدا را در نظر داشته باش تا به سعادت و رستگارى دنيا و آخرت نايل گردى.(۱۰۸۶)

سه نصيحت لقمان به فرزندش

روايت شده است كه روزى لقمان حكيم به پسرش گفت: اى پسرجان! به تو سفارش مى كنم كه اين سه پند را به خاطر بسپارى و به آن عمل كنى؛ راز خود را به همسرت نگويى؛ با عوان [مأمور حسابرسى و دفتردار نگهبان دولتى] دوستى مكن؛ از نو كيسه قرض مگير.

پس از آن كه لقمان از دنيا رفت، پسرش خواست اين پندها را مورد آزمايش ‍ قرار دهد و آشكارا دريابد كه ضرر و زيان آن چيست كه پدر حكيمش به آن وصيت نموده است، لذا گوسفندى را كشت و بدن آن را در ميان جوالى نهاد و سر جوال را بست و آن را به خانه آورد و در زير تختش گودالى كند و آن را در همان جا دفن كرد و به همسرش گفت: من دشمنى داشتم و او را كشتم و در اينجا دفن كردم، مراقب باش كه اين راز را به كسى نگويى.

سپس در همسايگى او مأمور حسابرسى بود، با او نيز طرح رفاقت بست. هر روز او را نزد خود مى آورد و نيز در آن محله اى كه سكونت داشت جوانى بود كه اصالت خانوادگى نداشت، او با سعى و كوشش ثروتى را جمع آورى كرده بود و تازه ثروتمند شده بود و به ثروت خود افتخار مى كرد. پسر لقمان چند درهم از او وام گرفت و آن را در گوشه خانه اش گذاشت.

روزى بين پسر لقمان و همسرش اختلاف شد، در آن حال زن او فرياد زد: اى قاتل بدكار، و اى خون ريز فتنه انگيز! بنده اى را به ناحق كشتى و در خانه خود دفن كردى و اينك مى خواهى مرا نيز بكشى؟

صداى او به گوش همسايه اش كه مأمور بود رسيد، با اين كه پسر لقمان با آن مأمور رفيق شده بود، اما بى درنگ آن مأمور رفت و ماجراى قتل را به پادشاه خبر داد.

پادشاه فرمان داد كه كسى بايد قاتل را احضار كند. همان مأمور گفت: من او را احضار مى كنم. مأمور به خانه پسر لقمان آمد و او را با ذلت و اهانت از خانه اش بيرون كشيد و كشان كشان نزد پادشاه برد. در راه آن شخص ‍ نوكيسه، پسر لقمان را در آن حال ديد، در برابر مردم با شتاب و خشنونت نزد او آمد و دامنش را گرفت و گفت: اگر تو را قصاص كنند مال من تلف مى شود، پس همين الآن طلب مرا بده. به اين ترتيب گروهى اجتماع كردند و پسر لقمان را با اهانت بسيار به قصر شاه روانه كردند.

شاه گفت: تو كه پسر لقمان حكيم هستى، شايسته نبود كه از تو خونريزى و فتنه انگيزى سر زند.

پسر لقمان گفت: من هرگز كسى را نكشته ام.

مأمور گفت: او دروغ مى گويد، بلكه مردى را كشته و جنازه اش را در خانه اش ‍ دفن كرده است.

پسر لقمان گفت: از پادشاه مى خواهم تا آن مقتول را حاضر كنند، او در ميان جوالى است كه من در فلان جا دفن كرده ام.

پادشاه فرمان داد تا آن جنازه را حاضر كنند، مأموران! به خانه پسر لقمان آمدند، همسر پسر لقمان محل دفن را نشان داد، پس از خاك بردارى، جوالى را از آنجا بيرون آوردند و همچنان سربسته نزد شاه آوردند، وقتى كه سر جوال را گشودند، ديدند كه جسد يك گوسفند است كه ذبح شده است. حاضران شگفت زده شدند.

شاه گفت: اى فرزند لقمان! چرا گوسفندى را ذبح كردى و سپس آن را دفن كردى؟

پسر لقمان گفت: پدرم به من چنين وصيت كرد كه راز خود را به همسرت نگو، مأموران را به عنوان دوست خود نگير و از نو كيسه وام قرض مكن. من خواستم اين پندهاى پدرم را بيازميايم، وقتى كه آزمودم به حكمت و صدق گفتار پدرم پى بردم و برايم روشن شد كه سخن او عين حقيقت است. هر كس كه اين نصيحت را بشنود سزاوار است كه راز خود را به همسرش نگويد از نوكيسه وام نگيرد و با مأموران دولتى دوستى نكند و خانه دلش را از دوستى با ناكسان بزدايد تا به خوشبختى دنيا و آخرت دست يابد.(۱۰۸۷)

بهترين و بدترين عضو گوسفند

در كتب تاريخى آمده كه در آن هنگام كه لقمان غلام يكى از ارباب ها بود، روزى چند نفر ارباب آن سرزمين، در جلسه اى كنار هم نشسته بودند و از غلامان خود تعريف مى كردند. ارباب لقمان خيلى از غلامش تعريف كرد، به طورى كه ديگران فريفته و شيفته ديدار او شدند و به او گفتند: آيا مى شود اين غلام را ديدار كنيم و كمى با او صحبت شويم؟

ارباب لقمان گفت: آرى، لذا او را به مجلس آنان آورد، آنان وقتى كه لقمان را ديدند، او را فردى آراسته و متين يافتند و از اراباب خواستند كه به آنان اجازه دهد تا اندكى با لقمان گفتگو كنند. ارباب به لقمان اجازه داد؛ لقمان نيز در حضور ارباب ها قرار گرفت.

ارباب ها گفتند: اى لقمان! يكى از گوسفندهاى اربابت را ذبح كن و از هر عضو آن، آنچه به نظر تو از همه بهتر است براى ما بياور. لقمان نيز زبان و دل گوسفند را جدا نموده و آنان را پخت و نزد آنان آورد.

ارباب ها گفتند: اى لقمان! اكنون برو از آن گوسفند، هر عضوى كه بدتر است بردار و بياور. لقمان نيز رفت و باز از دل و زبان گوسفند غذايى تهيه نموده و آورد.

ارباب ها رو به ارباب لقمان كردند و گفتند: اين همان غلامى هست كه او را تعريف مى كردى، اين كه احمق است. گفتيم عضو بهتر را بياور، قلب و زبان گوسفند را آورد، گفتيم عضو بدتر را بياور، اين بار نيز قلب و زبان آورد.

لقمان در پاسخ آنان چنين گفت: اگر زبان و دل هر دو در راه حق باشند آنان از همه اعضا بهتر و بالاتر است ولى اگر انسان دوچهره بود، زبانش چيزى گفت: دلش چيزى ديگر، دليل نفاق است و از همه اعضا بدترند. ارباب ها سخن متين لقمان را پذيرفتند و به او تبريك گفتند و فهميدند كه تعريف ارباب لقمان از او صحيح و بجا بوده است.(۱۰۸۸)