قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)0%

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده: سید جواد رضوی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 43982
دانلود: 44364

توضیحات:

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 43982 / دانلود: 44364
اندازه اندازه اندازه
قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده:
فارسی

داستان اصحاب فيل

اصحاب فيل در قرآن

قرآن كريم داستان اصحاب فيل را در سوره فيل چنين بيان كرده است:

الم تر كيف فعل ربك باءصحاب الفيلَ الم يجعل كيدهم فى تضليلَ و اءرسل عليهم طيرا اءبابيلَ ترميهم بحجاره من سجيلَ فجعلهم كعصف ماءكول .

آيا نديدى كه پروردگار تو با اصحاب فيل چه كرد؟ آيا مكرشان را در گمراهى و تباهى قرار نداد؟ دسته هاى ى از پرندگان را به سوى آنان فرستاد تا سنگ هايى از گل پخته بر آنان اندازند و اجسادشان را مانند برگ هاى خردشده قرار داد».

داستان احصاب فيل از داستان هاى مهم تاريخ است كه سالهاى زيادى مبداء تاريخ اعراب گرديد و از امورى بود كه بشارت از بعثت پيامبر بزرگوار اسلام مى داد و به اصطلاح از ارهاصات(۱۰۸۹) بود. اين ماجرا ابهت و عظمت زيادى به قريش داد و سبب شد تا قبايل ديگر عرب و مردم نقاط ديگر جزيره العرب آنان را «اهل الله» بخوانند و نابودى ابرهه و سپاهيانش را به حساب دفاع خداى تعال از مردم مكه بگذارند.

ماجراى اصحاب فيل

كشور يمن كه در جنوب غربى عربستان واقع است، منطقه حاصل خيزى بود و قبايل مختلفى در آنجا حكومت كردند، از جمله قبيله بنى حمير كه سال ها در آنجا حكومت داشت.

يكى از پادشاهان اين قبيله ذونواس بود كه سال ها بر يمن سلطنت كرد. وى در سفرى به شهر «يثرب» تحت تاءثير تبليغات يهوديانى كه به آنجا مهاجرت كرده بودند، قرار گرفت و از بت پرستى دست كشيد و به دين يهود در آمد. طولى نكشيد كه اين دين تازه به شدت در دل ذونواس اثر گذارد و از يهوديان متعصب گرديد و به نشر آن در سرتاسر جزيره العرب و شهرهايى كه در تحت حكومتش بودن كمر بست، تا آنجا كه پيروان اديان ديگر را به سختى شكنجه مى كرد تا به دين يهود درآيند و همين سبب شد تا در مدت كمى عرب هاى زيادى به دين يهود درآيند.

مردم «نجران»، يكى از شهرهاى شمالى و كوهستانى يمن كه مدتى بود مسيحى شده بودند، به سختى از آن دين دفاع مى كردند و به همين جهت از پذيرفتن آيين يهود سرپيچى كردند و از اطاعت ذونواس سرباز زدند.

ذونواس خشمگين شد و تصميم گرفت آنان را به شكنجه سختى كند، از اين رو دستور داد خندقى حفر كردند و آتش زيادى در آن افروختند، تا مخالفين دين يهود را در آن بيندازند. او بيشتر مسيحيان نجران را در آن خندق سوزاند و گروهى را نيز طعمه شمشير كرد و يا دست، پا، گوش و بينى آنان را بريد. جمع كشته شدگان آن روز را بيست هزار نفر نوشته اند. به عقيده گروه زيادى از مفسران، داستان اصحاب اخدود كه در سوره بروج ذكر شده است، اشاره به همين ماجراست.

مورخ اسلامى «ابن اثيرى جزرى» مى نويسد: در اين هنگام يك نفر از اهالى نجران به نام «دوس» به سوى قيصر روم گريخت و امپراطور روم را كه در آن هنگام از طرفداران سرسخت آيين مسيح بود از جريان آگاه ساخت و درخواست نمود كه اين مرد خون آشام را مجازات كند و پايه هاى آيين مسيح را در آن نقطه از جهان مستقر سازد. فرمانرواى روم پس ‍ از اظهار تاءسف و همدردى گفت: چون مركز حكومت من از شما دور است، براى جبران اين بيدادگرى ها نامه اى به شاه حبشه «نجاشى» مى نويسم تا انتقام كشتگان نجران را از آن مرد سفاك بگيرد. مرد نجرانى، نامه قيصر را دريافت نمود وبا سرعت هرچه تمام تر به سوى حبشه شتافت. جريان را مو به مو تشريح كرد؛ خون غيرت در عروق شاه حبشه به گردش ‍ درآمد؛ سپاهى را كه شماره آن بالغ بر هفتاد هزار بود به فرماندهى يك مرد حبشى به نام «ابرهه الاءشرم» به سوى يمن اعزام نمود. سپاه منظم و آماده حبشه از طريق دريا در سواحل يمن خيمه زد. ذونواس غفلت زده، هر چه كوشش كرد به نتيجه نرسيد و هر چه سران قبايل را براى مبارزه دعوت نمود، جوابى نشنيد. سرانجام با يك حمله مختصر اساس حكومت وى در هم ريخت و كشور آباد يمن به تصرف حكومت «حبشه» درآمد. ذونواس كه تاب تحمل اين شكست را نداشت خود را در دريا غرق كرد و فرمانده سپاه «ابرهه» از طرف پادشاه حبشه به حكوت آنجا منصوب گرديد.

«ابرهه» سرمست باده انتقام و پيروزى خود بود و از هيچ شهوترانى و خوش گذرانى فرو گذار نبود، وى به منظور جلب توجه شاه حبشه، كليساى با شكوهى در صنعا ساخت كه در زمان خود بى نظير بود كه نام آن را قليس گذارد. سپس نامه اى به اين مضمون به نجاشى نوشت: ساختمان كليسا در دست اتمام است. در نظر دارم كه عموم سكنه يمن را از زيارت كعبه منصرف سازم و همين كليسا را مطاف عمومى قرار دهم.

انتشار مضمون نامه، واكنش بدى در ميان قبايل عرب پديد آورد؛ به گونه اى كه روزى به ابرهه اطلاع دادند كه شخصى از اعراب بنى كنانه به معبد قليس ‍ رفته و شبانه محوطه معبد را آلوده كرده و سپس به سوى قبيله خود گريخته است.

اين جريان كه كمال بى اعتنايى و تحقير و عداوت اعراب را نسبت به كليساى ابرهه نشان مى داد، حكومت وقت را بسيار عصبانى كرد. يهوديان هرچه در آرايش و زينت ظاهرى معبد كوشش مى كردند، به همان اندازه علاقه مردم به كعبه شديدتر مى شد. اين جريان ها سبب شد كه ابرهه سوگند ياد كند كه كعبه را ويران خواهد كرد و به همين منظور لشكرى آماده كرد.

سران عرب موقعيت را حساس و خطرناك ديدند و يقين كردند كه استقلال و شخصيت ملت عرب در آستانه سقوط است. اما با اين حال برخى از سران غيور قبايل كه در مسير ابرهه قرار گرفتند بودند با كمال شهامت مبارزه كردند؛ مثلا «ذونفر» كه يكى از اشراف يمن بود و با سخنرانى هاى آتشين، قوم خود را براى دفاع از حريم كعبه دعوت نمود، اما چيزى نگذشت كه سپاه بيكران ابرهه، صفوف متشكل آنان را در هم شكست و پس از آن «نفيل بن حبيب» دست به مبارزه شديدى زد ولى شكست خورد و خود نيز اسير شد و از ابرهه تقاضاى عفو كرد. ابرهه گفت كه به شرطى او را مى بخشد كه آنان را به سوى مكه هدايت كند. نفيل، ابرهه را تا طائف هدايت نمود و راهنمايى بقيه راه را به عهده يكى از دوستان خود به نام «ابورغال» گذارد و او نيز آنان را تا سرزمين «مغمس» - چهاركيلومترى مكه - راهنمايى كرد، چون به آنجا رسيدند ابورغال بيمار شد و درگذشت و او را در همان جا دفن كردند، چنانكه ابن هشام مى نويسد: اكنون مردم كه كه آنجا مى رسند به قبر ابورغال سنگ مى زنند.

وقتى ابرهه به سرزمين مغمس آمد يكى از سرداران خود به نام اسود بن مقصود را مأمور كرد تا اموال و شتران و دام هاى مردم آن ناحيه را غارت كنند و نزد او ببرند. اسود نيز با سپاهى فراوان به آن نواحى رفت و هر جا مال و يا شترى ديدند همه را تصرف كرد و به نزد ابرهه برد.

در ميان اين اموال دويست شتر متعلق به عبدالمطلب بود كه در اطراف مكه مشغول چريدن بودند. سپس سردار ديگر خود را به نام حناطه مأمور كرد كه پيام وى را به پيشواى قريش برساند و به او چنين خطاب كرد: «قيافه واقعى ويران ساختن كعبه در نظرم مجسم مى شود! و مسلما در آغاز كار، قريش از خود مقاومت نشان خواهند داد ولى براى اين كه خون آنان ريخته نشود، زود راه مكه را در پى مى گيرى و به بزرگ قريش مى گويى كه هدف من ويران كردن كعبه است، اگر قريش از خود مقاومت نشان ندهند از هرگونه تعرض مصون خواهند ماند».

مأمور ابرهه وارد مكه شد. دسته ها مختلف قريش را كه گوشه و كنار مشغول مذاكره درباره اين جريان بودند ديد و چون از بزرگ مكه سراغ گرفت او را به خانه «عبدالمطب» هدايت كردند. عبدالمطلب پس از شنيدن پيام ابرهه چنين گفت: ما هرگز در مقام دفاع برنخواهيم آمد. كعبه خانه خداست، خانه اى كه بنيان آن را ابراهيم خليل پى ريزى كرده است، پس ‍ خدا هرچه صلاح بداند همان را انجام خواهد داد.

مأمور ابرهه، از منطق نرم و مسالمت آميز بزرگ قريش كه از يك ايمان درونى واقعى حكايت مى كرد، اظهار خوش وقتى كرد و درخواست نمود كه موافقت كند تا همراه او به اردوگاه ابرهه روند.

عبدالمطلب با برخى از فرزندان خود حركت كرده تا به لشكرگاه ابرهه رسيد. پيش از اين كه او را پيش ابرهه ببرند «ذونفر» كه از جريان مطلع شده بود كسى را نزد ابرهه فرستاد و از شخصيت بزرگ عبدالمطلب او را آگاه ساخت و به او گفته شد كه اين مرد پيشواى قريش و بزرگ اين سرزمين است و او كسى است كه مردم اين سامان و وحوش بيابان را اطعام مى كند.

عبدالمطلب - كه صرفنظر از شخصيت اجتماعى - مردى خوش سيما و باوقار بود همين كه به نزد ابرهه آمد، ابرهه به او احترام فراوانى گذاشت و او را در كنار خود نشانيد وبا او هم صحبت شد و پرسيد: چه حاجتى دارى؟

عبدالمطلب گفت: حاجت من آن است كه دستور دهى تا دويست شتر مرا كه به غارت برده اند، به من برگردانند.

ابرهه گفت: سيماى نورانى و درخشنده تو، مرا مجذوب كرد ولى درخواست كوچك و ناچيزت از عظمت و جلالت تو كاست. من متوقع بودم كه سخن از كعبه به ميان آورى و تقاضا كنى كه من از اين هدف كه ضربت شكننده اى بر استقلال و حيات سياسى و دينى شما وارد مى سازد منصرف شوم؛ نه اين كه درباره چند شتر ناچيز و بى ارزش سخن بگويى و در اين راه شفاعت نمايى.

عبدالمطلب در پاسخ گفت: من صاحب اين شتران هستم، كعبه نيز صاحبى دارد كه از آن نگهدارى خواهد كرد.

ابرهه گفت: هيچ قدرتى نمى تواند جلوى مرا از انهدام كعبه بگيرد. سپس ‍ دستور داد كه اموال غارت شده را به صاحبانش بدهند.

قريش با بى صبرى هر چه تمام در انتظار بازگشت عبدالمطلب بودند كه از نتيجه مذاكره او با دشمن آگاه شوند. هنگامى كه عبدالمطلب با سران قريش ‍ مواجه گشت به آنان گفت: هرچه زودتر با دام هاى خود به دره و كوه هاى اطراف پناه بريد تا از هرگونه گزند و آسيب در امان باشيد. مردم، خانه و كاشانه خود را ترك كردند و به سوى كوه ها پناه بردند. در نيمه شب ناله اطفال و ضجه زنان و صيحه حيوانات در سراسر كوه طنين انداز بود. در همان دل شب عبدالمطلب با تنى چند از قريش از قله كوه فرود آمدند و خود را به در كعبه رساندند. او با چشمانى گريان و دلى سوزان حلقه در كعبه را گرفت و با چند بيت با پروردگار خود به مناجات پرداخت:

«بارالها! براى مصون بودن از شر و گزند آنان، اميدى به غير تو نيست. آفريدگارا! آنان را از حريم خود بازدار، دشمن كعبه كسى است كه تو را دشمن مى دارد. پروردگارا! دست آنان را از خراب كردن خانه ات كوتاه ساز. پروردگارا! بنده تو در خانه خود دفاع مى كند تو نيز از خانه خود دفاع كن. روزى را نرسان كه صليب آنان پيروز گردد و مكر خدعه آنان غالب و فاتح شود». سپس حلقه در كعبه را رها نمود و به قله كوه پناه برد كه از آنجا جريان را نظاره كند.

بامدادان كه ابرهه و قواى نظامى وى آماده حركت به سوى مكه شدند، ناگهان دسته هايى از پرندگان از سمت دريا ظاهر شدند كه هر كدام با منقار و پاهاى خود حامل سنگ هاى ريزى بودند. سايه مرغان، آسمان لشكرگاه را تيره و تار ساخت و سلاح ها كوچك و ناچيز آنها، اثر غريبى از خود نشان داد. مرغان مسلح به سنگ هاى ريزه، به فرمان خدا لشكر ابرهه را سنگباران كردند، به طورى كه سرهاى آنان شكست و گوشت هاى بدنشان از هم پاشيد. يكى از آن سنگريزه ها، به سر ابرهه خورد؛ ترس و لرز سراسر بدن او را فرا گرفت، يقين كرد كه قهر و غضب الهى او را احاطه كرده است، نظرى به سپاه خود انداخت، ديد كه اجسادشان مانند برگ درختان به زمين ريخته است، بى درنگ به گروهى كه جان به سلامت برده بودند فرمان داد تا مقدمات مراجعت به يمن را فراهم آورند و از آن راهى كه آمده بودند به سوى صنعا باز گردند. باقى مانده لشكر ابرهه به طرف صنعا حركت كرد ولى در طول راه بسيارى از سپاهيان بر اثر زخم و غلبه ترس و رعب جان سپردند؛ حتى خود ابرهه هنگامى كه به صنعا رسيد گوشت هاى بدن او فرو ريخت و با وضع عجيبى به هلاكت رسيد.

عبدالمطلب كه آن منظره عجيب را مى نگريست دانست كه خداى تعالى به منظور حفظ خانه كعبه، آن پرندگان را فرستاده و نابودى ابرهه و سپاهيان فرا رسيده است، فرياد برآورد و مژده نابودى دشمنان كعبه را به مردم داد و به آنان گفت: به شهر خود باز گرديد و اموالى كه از اينان به جاى مانده به غنيمت برداريد.

اصحاب فيل در روايات

شيخ مفيد در امالى به اسناد از امام صادقعليه‌السلام نقل مى كند هنگامى كه ابرهه، پادشاه يمن اراده كرد كه خانه كعبه را ويران نمايد و به اين نيت حركت كرد، جمعى از حبشى ها كه جلوتر از لشكر بودند، گله اى از شترهاى عبدالمطلب بن هاشم را ضبط كردند. عبدالمطلب به لشكرگاه آمد و اجازه خواست كه پادشاه را ببيند، به وى اجازه داده شد. ابرهه از خيمه اى از ديبا و بر تختى از ابريشم نشسته بود. عبدالمطلب سلام كرد و ابرهه جوابش را داد و به جمال و هيبت زيبايش خيره شد، سپس به او گفت: آيا در اجداد تو هم اين نور و جمالى كه در تو مى بينم وجود داشته است؟

عبدالمطلب گفت: آرى، اى پادشاه! تمام اجدادم داراى چنين نور و هيبتى بوده اند.

ابرهه گفت: از جهت شرافت و افتخارى كه دارى شايسته آن هستى كه بزرگ قوم خويش باشى. و آنگاه او را در كنار خويش بر تخت نشاند. سپس به عبدالمطلب گفت: براى چه آمده اى؟ سخاوتمندى و كرم و فضل تو به اطلاع من رسيده است و آن را در جمال و هيبت تو ديدم و بر عهده من است كه حاجت هايت را برآورده سازم، پس هر خواسته اى كه دارى بگو.

عبدالمطلب گفت: لشكريان تو گله اى از شتران مرا برده اند، دستور دهيد كه آنان را به من بازگردانند.

ابرهه از اين درخواست خشمگين شد و گفت: از چشم افتادى! آمده اى و درباره گله شترهايت از من خواهش مى كنى، در حالى كه من براى ويران كردن شرف تو و قومت آمده ام ومى خواهم كه مايه افتخار شما را كه از هر گوشه و كنار براى زيارت آن مى آيند، منهدم كنم؛ آنگاه تو درباره شترهايت از من خواهش مى كنى؟!

عبدالمطلب گفت: من خداى كعبه كه قصد تخريب آن را كرده اى نيستم. من صاحب شترهايى هستم كه لشكريان تو آنان را به زور گرفته اند. من فقط درباره شترهايم مسئول هستم و كعبه نيز خدايى دارد كه او سزاوارتر و قوى تر از همه در حفظ و نگهدارى آن است.

ابرهه گفت شترها را به وى بازگردانيد. و پس از گرفتن آنان به سوى مكه بازگشت.

ابرهه با بزرگترين فيل كه سفيد و بسيار عظيم الجثه بود به سوى مكه حركت كرد. اين فيل داراى دو عاج بسيار بزرگ بود كه با انواع و اقسام جواهر و مرواريد زينت شده بود و ابرهه به داشتن آن بر پادشاهان مباهات مى كرد. پس از حركت ابرهه لشكريان هم حركت كردند ولى هر چه فيل را به سوى كعبه مى راندند نعره مى كشيد و اگر رهايش مى كردند به سرعت از كعبه دور مى شد.

در اين حال عبدالمطلب به غلامانش دستور داد كه فرزندانم را صدا بزنيد. هنگامى كه آمدند، عبدالمطلب به يكى از فرزندانش به نام عبدالله گفت: فرزندم به بالاى كوه ابوقيس برو و به سوى دريا نگاه كن و ببين كه چه چيزى از آن سو مى آيد، سپس مرا باخبر كن.

عبدالله به بالاى كوه ابوقيس رفت و مدتى در آنجا صبر كرد تا آن كه پرندگان ابابيل را ديد كه مثل سيل شبانه از سوى دريا به طرف كعبه سرازير شده اند. عبدالله به سرعت نزد پدرش آمد و او را از ماجرا باخبر كرد. عبدالمطلب به وى گفت: فرزندم برو دوباره ببين كه سرانجام كار چه مى شود و مرا از آن مطلع كن. عبدالله به بالاى كوه رفت و ديد كه پرندگان به سوى لشكرگاه ابرهه مى روند، عبدالمطلب را باخبر كرد. عبدالمطلب برخاست و گفت: اى اهل مكه! به طرف لشكرگاه برويد و غنائم را برداريد.

مكيان خارج شدند و به پرندگان نگاه مى كردند. هر پرنده سه سنگ با خود داشت كه يكى از به منقار و دوتايى ديگر را با پاهايش گرفته بود و با هر سنگى يكى از لشكريان را مى كشتند. هنگامى كه تمام لشكريان را به قتل رساندند به طرف دريا بازگشتند. چنين حادثه اى هيچ گاه مشاهده نشده بود و لشكريان ابرهه مانند برگ هاى خزان بر زمين ريخته بودند.(۱۰۹۰)

شيخ كلينى در روضه كافى و شيخ صدوق (رحمه الله) در علل الشرايع با اسناد از امام باقرعليه‌السلام نقل مى كنند كه آن حضرت فرمود: خداوند پرندگانى را فرستاد كه از جانب دريا آمده بودند و هر پرنده اى سه سنگ به همراه داشت كه يكى را به منقار و دوتاى ديگر را به پاهايش گرفته بود و لشكريان را با اين سنگ ها مورد هدف قرار مى داد و اجسادشان در اثر اصابت سنگ پاره پاره مى شد. بدين ترتيب خداوند همه آنها را به درك واصل كرد و قبل از آن هيچ كس اين پرندگان و آن سنگ ها را نديده بود.(۱۰۹۱)

قمى در تفسيرش مى گويد: پرندگان بر بالاى سرشان بال بال مى زدند و سرهايشان را هدف قرار مى دادند سنگها از سرشان فرو مى رفت و از پايين بدنشان خارج مى شد و بنابر نقلى كه قرآن فرموده است، به «العصف الماءكول» تبديل شده بودند و آن كاهى است كه بعضى از آن خرد شده و مقدارى از آن باقى مانده است.(۱۰۹۲)

طبرسى (رحمه الله) در مجمع البيان از عياشى با اسناد از هشام بن سالم از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه فرمود: خداوند پرندگانى شبيه پرستو را بر اصحاب فيل مسلط كرد كه در منقارشان سنگ هايى به شكل عدس بود، اين پرندگان بالاى سر افراد مى آمدند و سر آنان را هدف مى گرفتند و سنگ از مخرجشان خارج مى شد و اين كار را تا نابودى تمام لشكريان ابرهه ادامه دادند.(۱۰۹۳)

در روايتى ديگر نيز آمده است كه بعد از هلاكت و نابودى آنان، خداوند سيلى فرستاد كه همه آنان را جمع كرد و به دريا ريخت.(۱۰۹۴)