قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)0%

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده: سید جواد رضوی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 43981
دانلود: 44364

توضیحات:

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 43981 / دانلود: 44364
اندازه اندازه اندازه
قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده:
فارسی

داستان زندگانى حضرت محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )

ميلاد پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )

عموم مورخين، ميلاد پيامبر گرامى اسلام را در عام الفيل، در سال ۵۷۰ ميلادى نوشته اند. آن حضرت در سال ۶۳۲ ميلادى در گذشته است و سن مبارك او شصت و دوسال يا شصت و سه سال بوده است، بنابراين ولادت او در حدود ۵۷۰ ميلادى خواهد بود.

اكثر محدثان و مورخان اتفاق نظر دارند كه تولد پيامبر در ماه ربيع الاول بوده است ولى در روز تولد وى اختلاف دارند. ميان محدثان شيعه مشهور است كه آن حضرت در هفدهم ماه ربيع الاول روز جمعه، پس از طلوع فجر چشم به دنيا گشود ولى مشهور ميان اهل تسنن اين است كه ولادت آن حضرت در روز دوشنبه دوازدهم همان ماه اتفاق افتاده است.

نسب حضرت محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )

نسب حضرت محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) عبارت است از عبدالله، عبدالمطلب، هاشم، عبدمناف، قصى، كلاب، مره، كعب، لوى، غالب، فهر، مالك، نصر، كنانه، خزيمه، مدركه، الياس، مضر، نزار، معد و عدنان.(۱۰۹۵)

خاندانى كه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در آنان به دنيا آمد، از بهترين خاندان هاى عرب و شريف ترين آنان بود و بزرگ ترين منصب ها و سيادت ها در آنان وجود داشت، زيرا منصب سقايت و اطعام حاجيان كه بزرگترين افتخار و بهترين منصب ها بود از راه ارث به خاندان بنى هاشم و عبدالمطلب جد آن بزرگوار رسيده بود. پدران آن حضرت تا عدنان همه از بزرگان زمان خويش و بيشتر آنان از فرمانروايان مكه و حجاز بودند و از نظر معنوى موحد و خداپرست بودند. از عدنان تا حضرت آدمعليه‌السلام نيز اين گونه بوده اند.

بر اساس تقسيم بندى قبايل عرب به دو گروه قحطانى و عدنانى، قريش به خاطر انتساب به عدنان (جد بيستم پيامبر گرامى اسلام) از عرب عدنانى به شما مى رود. از ميان عرب عدنانى همه تيره ها و كسانى كه سلسله نسب آنان به نضر بن كنانه منتهى مى شود قرشى محسوب مى شوند زيرا قريش نام يا لقب او بوده است.(۱۰۹۶)

قبيله قريش داراى تيره ها و شاخه هاى متعددى بود. مانند: بنى مخزوم، بنى زهره، بنى اميه، بنى اسد و بنى هاشم كه پيامبر اسلام (عليه‌السلام ) از تيره اخير است.

فرزندان عبدالمطلب نيز عبارتند از: عبدالله، حمزه، عباس، ابوطالب، زبير، حارث، حجل، مقوم ضراز، ابولهب.

ماجراى ذبح عبدالله

عبدالمطلب موقع حفر زمزم(۱۰۹۷) احساس كرد كه بر اثر نداشتن فرزند بيشتر، در ميان قريش ضعيف و ناتوان است. از اين رو نذر كرد كه هر وقت فرزندان او به ده نفر رسيد، يكى از آنان را در پيشگاه كعبه قربانى كند و كسى را از اين پيمان با خبر نكرد. چيزى نگذشت كه شماره فرزندان او به ده نفر رسيد. زمان آن رسيده بود كه پيمان خود را به اجرا بگذارد، لذا تصميم گرفت كه موضوع را با فرزندان خود در ميان بگذارد و پس از جلب رضايت آنان يكى را به عنوان قربانى به وسيله قرعه انتخاب كند، عبدالمطلب با موافقت فرزندان خود مواجه گشت.

مراسم قرعه كشى شروع شد و قرعه به نام عبدالله، پدر گرامى پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) اصابت كرد. عبدالمطلب بلافاصله دست عبدالله را گرفت و به سوى قربانگاه برد. گروه قريش از زن و مرد، از جريان نذر و قرعه كشى باخبر شدند، سيل اشك از رخسار جوانان سرازير بود. از ميان برادران عبدالله، ابوطالب به خاطر علاقه زيادى كه به برادرش داشت بيش از ديگران متاءثر و نگران حال عبدالله بود، تا جايى كه نزديك آمد و دست پدر را گرفت و گفت: پدرجان! مرا به جاى عبدالله قربانى كن و او را رها كن!

در اين هنگام دايى هاى عبدالله و ساير خويشاوندان مادرى(۱۰۹۸) او نيز جلو آمدند و مانع قتل عبدالله شدند. جمعى از بزرگان قريش نيز كه چنان ديدند، نزد عبدالمطلب آمدند و به او گفتند: تو اكنون بزرگ قريشى هستى و اگر دست به چنين كارى بزنى ديگران نيز از تو پيروى خواهند كرد و اين عمل به صورت سنت در ميان مردم درخواهد آمد. پاسخ عبدالمطلب نيز در برابر همگان اين بود كه نذرى كرده ام و بايد به نذر خود عمل نمايم. اما با اين حال نيز به دنبال چاره و راه حلى بود.

يكى از ميان جمعيت گفت: اين مشكل را پيش يكى از دانايان عرب ببريد شايد وى براى اين كار راه حلى بينديشد.

عبدالمطلب و سران قوم موافقت كردند و به طرف يثرب كه اقامتگاه آن مرد دانا بود، روانه شدند. وى براى پاسخ يك روز مهلت خواست. روز دوم كه به حضوراو رفتند، چنين گفت: خون بهاى يك انسان نزد شما چقدر است؟

گفتند: شما بايد ميان ده شتر و آن كسى كه او را براى قربانى كردن انتخاب كرده ايد قرعه بزنيد و اگر قرعه به نام آن شخص درآمد، شماره شتران را به دو برابر افزايش دهيد باز ميان آن دو قرعه بكشيد و اگر باز هم قرعه به نام وى اصابت كرد، شماره شتران را به سه برابر برسانيد و باز قرعه بزنيد و به همين ترتيب تا وقتى كه قرعه به نام شتران اصابت كند.

عبدالمطلب قبول كرد و پس از بازگشت به مكه دستور داد ده شتر آوردند و قرعه زدند، ديدند كه قرعه به نام عبدالله در آمد. ده شتر ديگر افزودند و قرعه زدند باز هم به نام عبدالله در آمد و همچنان هر بار ده شتر اضافه كردند و قرعه زدند و همچنان به نام عبدالله در مى آمد تا هنگامى كه عدد شتران به صد شتر رسيد كه قرعه به نام شتران درآمد؛ در اين هنگام بانك تكبير و صداى هلهله زنان و مردان مكه به شادى بلند شد و همه خوشحال شدند، اما عبدالمطلب قبول نكرد و گفت: من دو مرتبه ديگر قرعه مى زنم و چون دو بار ديگر قرعه زدند، به نام شتران در آمد و عبدالمطلب يقين كرد كه خداوند به اين فديه راضى شده است، سپس عبدالله را رها كرد و دستور داد شتران را قربانى كرده و گوشت آنان را ميان مردم مكه تقسيم كنند.

ازدواج عبدالله با آمنه و وفات آن دو

ابن هشام و ديگران گويند، پس از داستان ذبح عبدالله و قربانى كردن شتران، عبدالمطلب درصدد برآمد تا از شريف ترين خاندان قريش، همسرى براى عبدالله بگيرد؛ به همين منظور عبدالله را با خود نزد وهب بن عبدمناف بن زهره بن كلاب بن مره كه بزرگ قبيله بنى زهره بود، برد و دختر او يعنى آمنه را كه در آن زمان از نظر فضيلت و مقام، از بزرگوارترين زنان قريش بود براى عبدالله خواستگارى كرد، وهب بن عبدمناف نيز موافقت كرد و اين ازدواج فرخنده صورت گرفت. نام مادر آمنه، بره دختر عبدالعزى بن عبدالدار بود كه او نيز از زنان بزرگوار زمان خويش بود.

مراسم عروسى و ازدواج در خانه آمنه صورت گرفت و تنها مولود اين ازدواج مبارك همان وجود مقدس رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بود. اين زوج شريف و گرامى جز آن حضرت فرزند ديگرى پيدا نكردند تا اين كه از دنيا رفتند.

عبدالله در سنين جوانى [به گفته برخى عبدالله در هنگام مرگ بيست و پنج ساله بوده] به دستور پدرش عبدالمطلب براى تهيه آذوقه به شهر يثرب سفر كرد و در همان سفر از دنيا رفت و در آنجا به خاك سپرده شد. از روزى كه آمنه، شوهر جوان و ارجمند خود را از دست داده بود، پيوسته مترصد فرصت بود كه براى زيارت آرامگاه همسرش به يثرب برود و هم از خويشان خود در يثرب ديدار كند. لذا باام ايمن(۱۰۹۹) راه يثرب را پيش گرفتند و يك ماه تمام در آنجا ماندند. اين سفر براى نوزاد قريش با تاءلمات روحى همراه بود؛ زيرا براى نخستين بار ديدگان او به خانه اى افتاد كه پدرش در آن جان داده بود و به خاك سپرده شده بود و طبعا مادر او نيز چيزهايى از پدرش ‍ براى او نقل كرده بود.

هنوز موجى از غم و اندوه در روح او حكمفرما بود كه ناگهان، حادثه جانگداز ديگرى پيش آمد و امواج ديگر از حزن و اندوه به وجود آورد. او هنگام مراجعت به مكه، مادر عزيز خود را در ميان راه، در محلى به نام اءبواء از دست داد. اين حادثه، محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را بيش از پيش در ميان خويشاوندان، عزيز و گرامى گردانيد و يگانه گلى كه از اين گلستان باقى مانده بود؛ فزون از حد، مورد علاقه عبدالمطلب قرار گرفت. از اين جهت او را از تمامى فرزندان خود بيشتر دوست مى داشت و بر همه مقدم مى شمرد.

بنابر گفته مشهور، هنگام مرگ عبدالله، دو ماه يا قدرى بيشتر از عمر رسول خدا گذشته بود و هنگام مرگ مادرش آمنه، او شش يا هفت سال داشت.

دوران شير خوارگى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )

نوزاد قريش فقط سه روز از مادر خود شير خورد و پس از او، دو زن ديگر به افتخار دايگى پيامبر رسيدند. نخست، ثوبيه كنيز ابولهب بود كه چهار ماه او را شير داد. عمل او تا آخرين لحظات مورد تقدير رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و همسر پاك او خديجهعليها‌السلام بود. او نوزادى به نام مسروح داشت كه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را از شير او شير مى داد و پيش از آن نيز حمزه، عمومى رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را شير داده بود و حمزه برادر رضاعى پيامبر نيز محسوب مى شد؛ همچنين وى اباسلمه، شوهرام حبيبه را نيز شير داده بود و او نيز برادر رضاعى حضرت محسوب مى شد. تا هنگامى كه آن زن زنده بود، رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) احترام او را رعايت مى كرد و از او به نيكى ياد مى فرمود؛ با اين كه چند روزى بيشتر آن حضرت را شير نداده بود ولى پيوسته تا زنده بود مورد لطف و نوازش قرار مى داد. او در سال هفتم هجرى (هنگامى كه پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از جنگ خيبر برمى گشت) از دنيا رفت. رسول خدا در جستجوى فرزند او مسروح برآمد تا او را نيز مرد محبت قرار دهد ولى به آن حضرت خبر دادند كه مسروح قبل از مادرش از دنيا رفته است.

زن ديگرى كه افتخار دايگى پيامبر را داشت، حليمه سعيديه، دختر ابى ذؤ ئب بود. او از قبيله سعد بن بكر بن هوازن بوده است و فرزندان او عبارتند از: عبدالله، انيسه، شيماء؛ آخرين فرزند او از پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نيز پرستارى نموده است.

مورخن نوشته اند كه علت اين كه او را به ديگر دايگان ندادند، اين بود كه نوزاد فريش پستان هيچ يك از زنان شيرده را نگرفت. سرانجام كه حليمه سعديه آمد پستان او را مكيد. در اين لحظه وجد و سرور خاندان عبدالمطلب را فراگرفت.

عبدالمطلب رو به حليمه كرد و گفت: از كدام قبيله اى هستى؟ گفت: از بنى سعد. گفت: اسمت چيست؟ جواب داد: حليمه، عبدالمطلب از اسم و نام قبيله او بسيار خوشحال شد و گفت: آفرين، دو خوى پسنديده و دو خصلت شايسته، يكى سعادت و خوشبختى و ديگرى حلم و بردبارى.(۱۱۰۰)

بزرگان قريش و اشراف مكه معمولا بچه هاى نوزاد خود را براى شير دادن و بزرگ كردن به زنان قبايل باديه نشين مى سپردند و براى اين عمل آنان علل و جهاتى ذكر كرده اند، از جمله:

- هواى آزاد و محيط بى سر و صداى صحرا موجب محكم شدن استخوان و رشد و تربيت سالم جسم و جان بچه مى شد و افرادى كه در آن آب و هوا رشد مى كردند، روحشان مانند هواى آزاد بيابان پرورش مى يافت.

- زنانى كه بچه هاى خود را در صحرا به زنان باديه نشين مى سپردند فرصت بيشتر و بهترى براى خانه دارى و جلب رضايت شوهر پيدا مى كردند و اين مسئله در زندگى داخلى و محيط خانه آنان بسيار مؤ ثر بود.

- اعراب باديه نشين، زبانى فصيح تر از شهرنشينان داشتند و اين يا به خاطر آن بود كه زبان مرم شهر در اثر رفت و آمد كاروانيان مختلف و اختلاط و آميزش با افراد گوناگون اصالت خود را از دست مى داد و لهجه صحرانشينان كه آميزشى با كسى نداشتند به اصالت و فصاحت خود باقى بود؛ يا هواى آزاد بيابان در اين جريان مؤ ثر بود و شايد جهات ديگرى نيز بوده كه در اين فصاحت لهجه تاءثير داشته است.

اتفاقا قبيله بنى سعد در ميان قبايل اطراف شهر مكه از قبايلى بوده كه به فصاحت لهجه مشهور و معروف بودند. لذا در حديثى آمده كه وقتى شخصى بدان حضرت عرض كرد: من كسى را از شما فصيح تر نديده ام؟ حضرت در جواب او فرمود: چرا من اينگونه نباشم، با اين كه ريشه ام از قريش و در ميان قبيله بنى سعد نشو و نما كرده ام.

در روايات و تواريخ علماى شيعه سخنانى درباره حليمه در مدت نگهدارى آن حضرت در ميان قبيله، نقل شده است از جمله كه در مدت شيرخوارگى، آن حضرت، عدالت را مراعات مى كرد، يعنى پستان راست مرا او مى خورد و پستان ديگر را براى فرزند خودم مى گذارد و فرزندم نيز گويا مراعات احترام او را مى كرد و تا آن حضرت شير نمى خورد، لب به پستان چپ نمى زد. همچنين هر روز صبح كه بچه ها از خواب بيدار مى شدند معمولا خسته و كسل و چشمانشان به هم چسبيده بود و آن حضرت هميشه شاداب و پاكيزه از خواب برمى خاست.

و ديگر آن كه گويد: هنگامى او را با خود به بازار عكاظ و به نزد فال بينى از قبيله هذيل كه معمولا بچه ها را به نزد او مى بردند تا از آينده آنان خبر هد، بردم؛ همين كه چشمش به آن حضرت افتاد فرياد زد: اى مردم هذيل! اى اگر گروه اعراب! و چون مردم به دورش جمع شدند گفت: اين كودك را بكشيد.

من كه اين سخن را شنيدم به سرعت آن حضرت را برداشتم و از آنجا دور شدم و خود را در بين مردم مخفى كردم، مردم گفتند: كدام كودك را مى گويى؟

گفت: همين كودك، ولى كسى را نديدند.

آن گروه نيز رو به مرد كاهن كرده و گفتند: مگر چه شده؟

گفت: به خدايان سوگند! كودكى را ديدم كه در آينده، اهل دين و آيين شما را مى كشد و خداياتتان را مى شكند و بر همه شما فرمانروايى خواهد كرد.

مردم كه اين سخنان را شنيدند به جستجو پرداختند ولى كسى را نيافتند. چون حليمه او را با خود به ميان قبيله برده بود، از آن پس نيز آن حضرت را به كسى نشان نداد.(۱۱۰۱)

وفات عبدالمطلب و سرپرستى ابوطالب

بنابر مشهور، هشت سال از عمر رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) گذشته بود كه عبدالمطلب از جهان رفت و غم و غصه تازه اى بر غصه هاى گذشته آن حضرت افزوده گرديد. عبدالمطلب در هنگام مرگ (به اختلاف گفتار مورخان) هشتاد و دو سال و يا يكصد و بيست سال و به گفته جمعى يكصد و چهل سال از عمرش گذشته بود. ابوطالب، روى عللى با افتخار، سرپرستى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را بر عهده گرفت، زيرا ابوطالب با عبدالله؛ پدر «محمد» (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از يك مادر بودند گرچه او پرعايله و تنگذست بود، اما مرى بزرگوار، با همت و مور احترام و اطاعت مردم و در ميان قريش سرفراز بود. او به محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) سخت علاقه مند بود، به طورى كه او را بيش ‍ از فرزندان خويش دوست مى داشت.

فاطمه بنت اسد - همسر ابوطالب - نيز در سرپرستى و پرورش او نقشى مهم داشت و در اين راه زحمات فراوانى را متحمل شد. او نه تنها محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را چون مادرى مهربان دوست مى داشت بلكه او را بر فرزندان خويش مقدم مى داشت. حضرت محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) هرگز زحمات او را فراموش نمى كرد و از او به عنوان مادر ياد مى كرد.(۱۱۰۲)

اوزاعى كه يكى از اهل حديث و مورخين است، داستان مرگ عبدالمطلب و سفارش او را به فرزندان خود اين گونه نقل مى كند: پيغمبر خدا در دامان عبدالمطلب عمر خود را مى گذارنيد تا وقتى كه يكصد و دو سال از عمر عبدالمطلب گذشت و رسول خدا هشت ساله بود. عبدالمطلب پسران خود را جمع كرد و به آنان گفت: محمد يتيم است، از او نگهدارى كنيد و سفارش مرا درباره او بپذيريد.

ابولهب گفت: من حفاظت او را به عهده مى گيرم.

عبدالمطلب گفت: شر خود را از او بازدار!

عباس گفت: من كفالت او را به عهده مى گيرم

عبدالمطلب گفت: تو مردى تندخو و غضبناك هستى، مى ترسم او را بيازارى.

ابوطالب پيش آمد و گفت: پدرجان! من از او نگهدارى و حفاظت مى كنم.

عبدالمطلب گفت: تو براى اين كار شايستگى دارى. سپس رو به آن حضرت كرده و گفت: اى محمد! از او فرمانبردارى كن. رسول خدا - با لحن كودكانه خود - فرمود: پدرجان! ناراحت و غمگين مباش كه مرا پروردگارى است كه به حال خويش واگذارم نخواهد كرد.(۱۱۰۳)

سفر به شام و پيش گويى راهب

بازگانان «قريش» طبق معمول، هر سال يك بار به سوى شام مى رفتند. ابوطالب نيز تصميم گرفته بود كه در سفر سالانه قريش شركت كند و محمد را در مكه بگذارد و عده اى را براى حفاظت او بگمارد. ولى در هنگام حركت كاروان، اشك در چشمان محمد، طوفانى از احساسات در دل ابوطالب پديد آورد و به گونه اى كه ناچار شد، تن به مشقت بدهد و محمد را همراه خود ببرد.

ساليان درازى بود كه راهبى مسيحى، به نام بحيرا در سرزمين بصرى در صومعه مخصوص خود مشغول عبادت و مورد احترام مسيحيان آن سرزمين بود. كاروان قريش هر ساله از كنار صومعه بحيرا عبور مى كرد و گاهى در آنجا منزل مى كرد و تا آن سفر هيچ گاه بحيرا با آنان سخنى نگفته بود اما اين بار همين كه كاروان در نزديكى صومعه منزل كردند غذاى زيادى تهيه كرد و كسى را به نزد ايشان فرستاد كه من غذاى زيادى تهيه كردم و دوست دارم كه امروز تمامى شما را از كوچك و بزرگ و بنده و آزاد هر كه در كاروان است، بر سر سفره من حاضر شويد.

قريشيان به طرف صومعه حركت كردند، اما محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را به خاطر آن كه كودك بود و يا به ملاحظات ديگر همراه نبردند. شايد خود آن حضرت بيشتر مايل بود كه در تنهايى به سر برد و در اوضاع و احوال اجتماع خود انديشه كند. از اين رو درخواست كرد كه او را نزد مال التجاره بگذارند و بروند، چرا كه ابوطالب به اين سادگى حاضر نبوده كه او را تنهاب بگذارد و برود.

بحيرا در چهره يكايك واردين نگاه كرد و اوصافى را كه از پيامبر اسلام شنيده بود و يا در كتاب ها خوانده بود در چهره آنان نديد. از اين رو با تعجب پرسيد: كسى از شما به جاى نمانده؟

يكى از كاروانيان پاسخ داد: به جز كودكى نورس كه از جهت سنى كوچك ترين افراد كاروان بود كسى نمانده است.

بحيرا گفت: او را هم بياوريد و از اين به بعد چنين كارى نكنيد!

مردى از قريش گفت: به لات و عزى سوگند براى ما موجب سرافكندگى نيست كه فرزند عبدالله بن عبدالمطلب ميان ما باشد. اين سخن را گفت و برخاست و از صومعه به زير آمد و محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را با خود به صومعه برد و در كنار خويش نشانيد.

بحيرا با دقت به چهره آن حضرت خيره شد و همه ويژگيهاى آن حضرت را كه در كتاب ها خوانده بود، از زير نظر گذرانيد. قريشيان مشغول خوردن غذا شدند، ولى بحيرا تمام حركات و رفتار محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را دقيق زير نظر گرفت و چشم از آن حضرت برنمى داشت و يكسره محو تماشاى او شده بود.

ميهمانان سير شده بودند و سفره غذا نيز برچيده شده بود، در اين موقع بحيرا پيش يتيم عبدالله [محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )] آمد و به او گفت: اى پسر! تو را به لات و عزى سوگند مى دهم [البته از اين سوگند منظورى نداشت بلكه ديده بود كه كاروانيان به آنان قسم مى خورند] كه آنچه از تو مى پرسم پاسخ مرا بدهى؟

اما همين كه آن بزرگوار نام لات و عزى را شنيد، فرمود: مرا به لات و عزى سوگند مده كه چيزى در نظر من مبغوض تر از آن دو نيست.

بحيرا گفت: پس تو را به خدا سوگند مى دهم كه سئوالات مرا پاسخ دهى!

حضرت فرمود: هرچه مى خواهى بپرس.

بحيرا شروع كرد از حالات و زندگانى خصوصى و حتى خواب و بيدارى آن حضرت سئوالاتى كرد و حضرت نيز جواب مى داد. بحيرا پاسخ ‌هايى را كه مى شنيد با آنچه در كتاب ها درباره پيغمبر اسلام خوانده بود، تطبيق مى كرد و مطابق مى ديد. آنگاه ميان ديدگان آن حضرت را با دقت نگاه كرد و سپس ‍ برخاست و ميان شانه هاى آن حضرت را تماشا كرد و مهر نبوت را ديد و بى اختيار آن جا را بوسه زد.

قريشيان كه كم كم متوجه كارهاى بحيرا شده بودند، به يكديگر گفتند: محمد نزد اين راهب مقام و منزلتى دارد، از آن طرف ابوطالب نگران كارهاى بحيرا بود و مى ترسيد كه مبادا راهب سوء قصدى نسبت به برادرزاده اش داشته باشد. بحيرا ناگهان نزد او آمد و پرسيد: اين پسر با شما چه نسبتى دارد؟

ابوطالب گفت: فرزند من است.

بحيرا گفت: او فرزند تو نيست و نبايد پدرش زنده باشد.

ابوطالب گفت: او برادرزاده من است.

بحيرا گفت: پدر و مادرش كجا هستند؟

ابوطالب گفت: هنگامى كه مادرش به او حامله بود، پدرش از دنيا رفت. و مادرش نيز چند سال قبل مرده است.

بحيرا گفت: راست گفتى، اكنون خوب گوش كن و ببين كه من چه مى گويم. او را به شهر و ديار خود بازگردان و از ديد يهويان برحذرش دار و او را محافظت كن و مواظب باش تا كسى از آنان او را نشناسند كه به خدا سوگند، اگر آنچه من در مورد اين نوجوان مى دانم آنان بدانند حتما او را مى كشند. اى ابوطالب! بدان كه كار اين برادرزاده ات بزرگ و عظيم خواهد شد؛ بنابراين هرچه زودتر او را به شهر خود بازگردان. من آنچه كه لازم بود به تو گفتم و مواظب بودم كه اين نصايح و سفارش ها درباره اين نوجوان را به تو اطلاع دهم.

سخنان بحيرا تمام شد و ابوطالب درصدد برآمد تا هر چه زودتر به مكه بازگردد، از اين رو كار تجارت را به زودى انجام داد و به مكه بازگشت.

در پاره اى از تواريخ آمده است كه وقتى سخنان بحيرا تمام شد، ابوطالب به او گفت: اگر مطلب اين گونه باشد كه تو مى گويى، پس او در پناه خداست و خداوند او را محافظت خواهد كرد.(۱۱۰۴)

سفر دوم به شام

خديجهعليها‌السلام ، دختر خويلد كه زنى تجارت پيشه، با شرافت و ثروتمند بود، افرادى را براى بازرگانى مى گماشت و سرمايه اى در اختيارشان قرار مى داد و مزدى به آنان مى پرداخت. هنگامى كه حضرت محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به سن بيست و پنج سالگى رسيد، ابوطالب به او گفت: من تهيدست شده ام و روزگار نيز سخت شده است. اكنون كاروانى از قريش رهسپار شام مى شود، كاش تو هم نزد خديجه كه مردانى را براى تجارت مى فرستد، مى رفتى و كار تجارت او را به عهده مى گرفتى.

از سوى ديگر، خديجه كه از راستگويى، امانتدارى و اخلاق پسنديده [حضرت] محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آگاهى يافت، كسى را به دنبال او فرستاد كه اگر كار تجارت مرا عهده دار شوى، بيش از ديگران به تو مى پردازم و غلام خويش ميسره را نيز براى دستياريت مى فرستم.

حضرت محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) اين پيشنهاد را پذيرفت و همراه ميسره با كاروان قريش رهسپار شام شد. اتفاقا در اين سفر بيش از سفرهاى گذشته سود عايدشان گرديد. افزون بر اين ميسره در اين سفر از حضرت محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) كراماتى ديد كه او را به حيرت انداخت. در اين سفر راهبى به نام نسطور از پيامبرى او در آينده بشارت داد. همچنين محمد را ديد كه بر سر تجارت با شخصى اختلاف پيدا كرد و آن مرد گفت: به لات و عزى سوگند يادكن تا سخنت را بپذيرم و محمد پاسخ داد: در عمرم هرگز به لات و عزى سوگند ياد نكرده ام.

لذا ميسره در بازگشت از سفر، كرامات محمد و آن چه را كه مشاهده كرد بود براى خديجه بيان كرد.

ازدواج پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) با خديجهعليها‌السلام

خديجه دختر خويلد از طرف پدر با رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) عموزاده بود و نسب هر دو به قصى بن كلاب مى رسيد. او از خانواده هاى اصيل و اشراف مكه بود. لذا هنگامى كه به سن بلوغ و رشد رسيد، خواستگاران زيادى داشت و بنا به نقل اهل تاريخ، سرانجام او را به عقد عتيق بن عائد مخزومى درآوردند؛ ولى چند سالى از اين ازدواج نگذشته بود كه عتيق از دنيا رفت و سپس شوهر ديگرى كرد كه او را ابوهاله بن منذر اسدى مى گفتند. خديجه از شوهر دخترى پيدا كرد كه نامش را هند گذارد و از اين رو، خديجه را ام هند مى ناميدند. شوهر دوم خديجه نيز پس ‍ از چند سال از دنيا رفت و ديگر او تا سن چهل سالگى شوهر نكرد تا هنگامى كه به ازدواج رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) درآمد.

جرياناتى كه به فاصله كمى براى خديجه [در رابطه به محمد و كرامات او در سفر] پيش آمده بود، او را بيش از پيش مشتاق همسرى با محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) كرد؛ با اين بزرگانى از قريش چون: عقبه بن ابى نعيط، ابوجهل و ابوسفيان آرزوى همسرى او را داشتند و از خديجه نيز پاسخ منفى شنيده بودند و خديجه همه آنان را رد كرده بود. خديجه تصميم گرفت علاقه اش به ازدواج با محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را به اطلاع آن حضرت برساند، از اين رو به دنبال نفيسه - از زنان قريش و دوستان خديجه بود - فرستاد و به طور محرمانه درد دل خود را به او گفت و از او خواست تا نزد محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) برود و هر گونه كه خود صلاح مى داند موضوع را به آن حضرت بگويد.

نفيسه نزد محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آمد و عرض كرد: اى محمد! چرا ازدواج نمى كنى؟ اگر من زنى زيبا از خانواده ها شريف و اصيل براى تو پيدا كنم حاضر به ازدواج هستى؟

حضرت فرمود: از كجا چنين زنى مى توانم پيدا كنم؟

نفيسه گفت: من اين كار را خواهم كرد و خديجه را براى اين كار آماده خواهم كرد. سپس به نزد خديجه آمد و جريان را گفت و قرار شد كه ترتيب كار را بدهند. اين تصميم به اطلاع عموهاى رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و عموى خديجه، عمرو بن اسد و ديگر نزديكان رسيد و ترتيب مجلس خواستگارى و عقد داده شد.

خانه خديجه مركز رفت و آمد بزرگان قريش و داد و ستد اموال تجارتى بود و بيشتر اوقات نيز مستمندان و يتيمان براى رفع نيازمندى هاى خود به آنجا مى آمدند، ولى آن روز محفل تازه اى در آنجا تشكيل شده بود. همه و شايد بيشتر خود خديجه انتظار انجام مراسم عقد و ازدواجى را كه محفل به خاطر آن تشكيل شده بود مى كشيدند. محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در آن روز بيست و پنج سال از عمر و شريف و مباركش گذشته بود و خديجه نيز چهل سال داشت.

چند تن از بزرگان قريش براى انجام مراسم عقد به مجلس دعوت شده بودند. عموهاى پيغمبر نيز شركت كرده بودند و از بستگان خديجه نيز چند تن آمده بودند كه از همه معروف تر پسر عمويش ورقه بن نوفل بود و مسرت و خوشحالى از چهره وى و ديگران به خوبى نمايان بود. خطبه عقد به وسيله ابوطالب كه بزرگ بنى هاشم - كفيل رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) - بود اجرا گرديد و پس از پايان خطبه عقد، پسر عموى خديجه ورقه بن نوفل پاسخ داد كه ما هم به اين ازدواج راضى هستيم و او را به عقد وى در آورديم.

در پاره اى از تواريخ آمده است كه ابوطالب مهريه خديجه را بيست شتر قرار داد و در تاريخ ديگرى نقل شده كه مهريه پانصد درهم بوده است.

اين مراسم با سرور و شادمانى انجام شد و به دنبال آن محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دستور داد، دو شتر نحر كردند و غذايى به عنوان وليمه عروسى تهيه شد و خديجه نيز لباس عروسى بر تن كرد و مراسم زفاف انجام شد.

خديجه نخستين همسر رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بود و تا وى زنده بود، زنى ديگر اختيار نفرمود. خداوند از خديجه دو پسر و چهار دختر به آن حضرت عنايت فرمود. پسران آن حضرت قاسم و عبدالله و دخترانش زينب، ام كلثوم، رقيه و فاطمه زهراعليها‌السلام بودند.

قاسم و عبدالله هر دو در كودكى قبل از بعثت از دنيا رفتند و دختران آن حضرت تا پس از بعثت آن حضرت زنده بودند و اسلام اختيار كردند و با رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به مدينه هجرت كردند.

نصب حجرالاءسود و تجديد بناى كعبه

از اتفاقاتى كه در دوره پس از ازدواج با خديجه تا بعثت پيش آمد، داستان تجديد بناى كعبه و نصب حجرالاسود است. اجمال داستان اين چنين است كه پس از آن كه سى و پنج سال از عمر شريف رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) گذشته بود - يعنى ده سال پس از ازدواج با خديجه - سيلى بنيان كن از كوه هاى مكه سرازير شد و وارد مسجد گرديد و قسمتى از ديوار كعبه را شكافت و ويران كرد؛ از سوى ديگر كعبه سقف نداشت و ديوارهاى اطراف آن نيز كوتاه بود و ارتفاع آن كمى بيشتر از قامت يك انسان بود. همين موضوع سبب شد تا در آن روزگار سرقتى در خانه كعبه اتفاق بيفتد و اموال و جواهرات كعبه را كه در چاهى كه در درون كعبه بود، بدزند؛ با اين كه پس از چندى سارق را پيدا كردند و اموال را از او گرفتند و ودستش ‍ را نيز به جرم دزدى بريدند، اما همين سرقت، قريش را به فكر انداخت تا سقفى براى خانه كعبه بسازند ولى اجراى اين تصميم به بعد موكول شد.

ويرانى قسمتى از خانه كعبه سبب شد تا قريش به مرمت آن اقدام كنند و ضمنا به تصميم قبلى خود نيز جامه عمل بپوشانند. براى انجام اين منظور ناچار بودند ديوارهاى اطراف را خراب كنند و از نو تجديد بنا كنند. اما با چند مشكل رو به رو بودند، يكى از آنها نبودن چوب و تخته اى بود كه بتوانند با آن سقفى بر روى ديوارهاى كعبه بزنند، مشكل ديگر وحشت از اين بود كه اگر بخواهند ديوارها را خراب كنند مورد غضب خداى تعالى قرار گيرند و اتفاقى بيفتد كه نتوانند اين كار را به پايان برسانند.

مشكل اول با يك اتفاق غيرمنتظره كه پيش بينى نكرده بودند، حل شد و چوب و تخته آن تهيه گرديد و آن اتفاق اين بود كه يكى از كشتى هاى تجار رومى كه از مصر مى آمد در نزديكى جده به واسطه طوفان دريا - و يا در اثر تصادف با يكى از سنگ هاى كف دريا - شكست، صاحب كشتى كه به گفته برخى نامش «يا قوم» بود، از مرمت و اصلاح كشتى ماءيوس شد و از بردن آن نيز صرف نظر كرد، قريش وقتى كه از ماجرا خبردار شدند، تخته هاى آن را براى سقف كعبه از او خريدارى كردند و به شهر مكه آوردند. در شهر مكه نيز نجارى قبطى بود كه او نيز مقدارى از مصالح كار را آماده كرد و مشكل اول حل شد. اما مشكل دوم مشكلى اساسى بود كه از آن وحشت داشتند، زيرا از زدن كلنگ به ديوار خانه و تجديد بناى آن مى ترسيدند كه مبادا به بلايى آسمانى يا زمينى دچار گردند. به همين جهت مقدمات كار كه فراهم گرديد و چهار طرف خانه را برا خرابى و تجديد بنا ميان خود قسمت كردند، جراءت اقدام به خرابى نداشتند تا اين كه وليد بن مغيره به خود جراءت داد و كلنگ را در دست گرفت و پيش رفت و گفت: خدياا! تو مى دانى كه ما از دين تو خارج نشده ايم و منظورى جز انجام كار خير نداريم. اين سخن را گفت و كلنگ خود را فرود آورد و قسمتى از ديوار را خراب كرد.

مردم كه تماشا مى كردند، جراءت نزديك شدن نداشتند و با هم مى گفتند: ما امشب را هم صبر مى كنيم، اگر بلايى براى وليد نازل نشد معلوم مى شود كه خداوند از كار ما راضى است و اگر ديديم وليد به بلايى گرفتار شد، دست به خانه نخواهيم زد و آن قسمت را هم كه وليد خراب كرد تعمير مى كنيم.

فرداى آن روز ديدند كه وليد صحيح و سالم از خانه بيرون آمد و دنباله كار خود را گرفت ديگران نيز پيش رفته و روى تقسيم بندى كه كرده بودند اقدام به خرابى ديوارهاى كعبه نمودند.

قريش ديوارهاى اطراف كعبه را تا اساس خانه كه به دست حضرت ابراهيمعليه‌السلام پايه گذارى شده بود كندند، در آنجا به سنگ سبزرنگى برخوردند كه همچون استخوان هاى مهره كمر در هم فرو رفته بود و محكم شده بود؛ چون خواستند آنجا را بكنند، لرزه اى شهر مكه را فرا گرفت كه ناچار از كندن آن قسمت دست كشيدند و همان سنگ را پايه قرار دادند و شروع به تجديد بنا كردند. در پاره اى از تواريخ است كه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نيز در اين عمليات كمك مى كرد تا هنگامى كه ديوارهاى اطراف كعبه به وسيله سنگ هاى كبودى كه از كوه هاى مجاور مى آوردند به مقدار قامت يك انسان رسيد و خواستند حجر السود را به جاى اوليه خود نصب كنند. در اينجا بود كه ميان سران قبايل اختلاف افتاد و هر قبيله اى مى خواست افتخار نصب آن سنگ مقدس را به دست آورد.

دسته بندى قبايل شروع شد و هر تيره از تيره هاى قريش جداگانه مسلح شدند و آماده جنگ گرديدند. فرزندان عبدالدار طشتى را از خون پر كردند و دست هاى خود را در آن فرو بردند و هم پيمان شدند و گفتند: تا جان در بدن داريم نخواهيم گذاشت كه غير از ما كس ديگرى اين سنگ را به جاى خود نصب كند. بنى عدى هم با ايشان هم پيمان شدند، همين اختلاف سبب شد كه كار ساختن خانه خدا تعطيل گردد. سه چهار روز به همين منوال گذشت و بزرگان و سالخوردگان قريش درصدد چاره جويى برآمدند و دنبال راه حلى مى گشتند تا موضوع را خردمنانه حل كنند كه كار به جنگ و زد و خورد نكشد.

روز چهارم يا پنجم بود كه پس از مشورت و گفتگو همه پذيرفتند كه هر چه ابااميه بن مغيره كه سالمندترين افراد قريش بود، راءى و نظر دهد بدان عمل كنند. او نظر داد كه نخستين كسى كه از باب بنى شيبه [يا باب صفا] وارد مسجدالحرام مى شود، در اين كار حكم دهد و هر چه او گفت همه بپذيرند. قريش نيز اين داورى را پذيرفتند، چشم ها به درب مسجد دوخته شد. ناگهان [حضرت] محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را ديدند كه از در مسجد وارد شد، همه فرياد زدند: «اين امين» است كه مى آيد. اين محمد است! و ما همه به حكم او راضى هستيم. چون حضرت نزديك آمد و جريان را به او گفتند فرمود: پارچه اى بياوريد. پارچه را آوردند، رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پارچه را پهن كرد و حجرالاسود را ميان پارچه گذارد و فرمود: هر يك از شما گوشه آن را بگيريد و بلند كنيد، رؤ ساى قبايل پيش آمدند و هر كدام گوشه پارچه را گرفتند و همه در بلند كردن آن سنگ شركت كردند. وقتى سنگ را محاذى جايگاه اصلى آن آوردند، آن حضرت پيش رفت و حجر الاسود را از ميان پارچه برداشت و در جايگاه آن گذارد. ديوار كعبه را تا هجده ذراع بالا بردند. كار ساختمان كعبه به پايان رسيد و نزاعى كه ممكن بود به زد و خورد و كشتار و عداوت هاى عميق قبيله اى منجر گردد، با تدبير لطيف آن حضرت مرتفع گرديد.(۱۱۰۵ )

علىعليه‌السلام در مكتب پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )

چند پس از تجديد بناى كعبه و چند سال پيش از بعثت حضرت محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )، قحطى بزرگى در مكه رخ داد؛ ابوطالب عموى پيامبر تهيدست و عائله مند بود. محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به عموى خود عباس كه از ثروتمندترين افراد بنى هاشم بود پيشنهاد كرد كه هر يك از ما يكى از فرزندان ابوطالب را به خانه خود ببريم تا فشار مالى او كم شود. عباس موافقت كرد و هر دو نزد ابوطالب رفتند و موضع را با وى در ميان گذاشتند، او نيز با اين پيشنهاد موافقت كرد. در نتيجه عباس، جعفر را به نزد خود برد و حضرت محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) على را تحت تربيت و كفالت خود قرار داد. على همچنان در خانه آن حضرت بود تا آن كه خداوند او را به رسالت مبعوث كرد و علىعليه‌السلام نيز او را تصديق و از او پيروى نمود. علىعليه‌السلام در آن زمان شش سال داشت.

ابوالفرج اصفهانى، مورخ معروف مى نويسد: عباس، طالب را و حمزه، جعفر را و رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) علىعليه‌السلام را به خانه هاى خود بردند. سپس رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: من همان را برگزيدم كه خدا او را براى من برگزيده است.(۱۱۰۶)

اگرچه ظاهر جريان اين بود كه به زندگى ابوطالب در سال قحطى كمك شود، ولى هدف نهايى چيز ديگرى بود و آن اين كه علىعليه‌السلام در دمان پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) تربيت و پرورش پيدا كند و از اخلاق كريمه او پيروى نمايد.

در اين باره اميرمؤمنان، در نهج البلاغه مى فرمايد: «همه شما از موقعيت و نزديكى من با رسول گرامى با خبر هستيد. او مرا در آغوش خود بزرگ كرد و من خردسالى بودم كه مرا به سينه خود مى چسباند و رختخواب مرا در كنار خود پهن مى كرد من بوى خوش آن حضرت را استشمام مى كردم و هر رو از اخلاق او چيزى مى آموختم».(۱۱۰۷)

در آستانه رسالت

اجداد و نياكان پيامبر گرامى اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )، يكتاپرست و خاندانى پاك بودند، او افزون بر پاكى نسب و خاندان و از تربيت بالايى برخوردار بود و از خردسالى از زشتى ها و پليدى هاى بت پرستى و اخلاق فاسد مردم مكه بيزار بود و از آنان دورى مى كرد. او از همان دوران نوجوانى مورد توجه و عنايت خداوند و تحت تربيت ويژه او بود. علىعليه‌السلام از اين دوره تربيتى و آمادگى وى چنين ياد مى كند:

«از هنگامى كه [پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )] از شير گرفته شد، خداوند بزرگترين فرشته از فرشتگانش را همراه او كرد تا شب و روز، او را به راه بزرگوارى و خوى هاى پسنديده جهان رهنمون سازد».(۱۱۰۸)

امام باقرعليه‌السلام نيز چنين فرمود: «از هنگامى كه [حضرت] محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از شير خوردن باز گرفته شد، خداوند فرشته بزرگى را همراه او كرد، تا او را به نيكى ها و اخلاق پسنديده راهنمايى كند و از بدى ها و اخلاق ناشايست باز دارد، همان فرشته بود كه هنگام جوانى [حضرت] محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و پيش از آن كه به رسالت برسد، او را صدا مى كرد و مى گفت: «السلام عليك يا محمد رسول الله» ولى او گمان مى كرد كه صدا از سنگ و زمين است و هرچه دقت مى كرد چيزى نمى ديد».(۱۱۰۹)

حضرت محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) هنگام نزديك شدن بعثت كه به اوج رشد فكرى و عقلى رسيده بود، از محيط آلوده خويش رنج مى برد و از مردم نيز كناره مى گرفت و او از سى و هفت سالگى، حالاتى روحانى داشت و احساس مى كرد دريچه اى از غيب به رويش باز شده است. آنچه بارها از اعضاى خاندانش و نيز دانشمندان اهل كتاب مانند: بحيرا و نسطورا و ديگران شنيده بود در حال اتفاق افتادن بود؛ زيرا نور مخصوصى مى ديد و اسرارى بر او فاش مى شد و بارها سروش غيبى به گوشش مى رسيد ولى كسى را نمى ديد،(۱۱۱۰) مدتى در خواب صدايى مى شنيد كه او را پيامبر خطاب مى كرد. روزى در بيابان هاى اطراف مكه، شخصى او را رسول الله صدا كرد، او پرسيد: «تو كيستى؟» در پاسخ شنيد: من حبرئيل هستم، خداوند مرا فرستاده تا تو را به پيامبرى مبعوث گردانم. حضرت محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) هنگامى كه اين خبر را به همسرش ‍ خديجه داد، او با خوشحالى گفت: «اميدوارم چنين باشد».(۱۱۱۱)

رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) هر چه به سن چهل سالگى نزديك تر مى شد، به تنهايى و خلوت با خود بيشتر علاقه مند مى گرديد، براى همين، سالى چند بار به غار حرا(۱۱۱۲) مى رفت و در آن مكان خلوت به عبادت مشغول مى شد و روزها را روزه مى گرفت و به اعتكاف مى گذرانيد، از اين رو صفاى روحى بيشترى پيدا كرد و آمادگى زيادترى براى فراگرفتن وحى الهى و مبارزه با شرك و بت پرستى و اعمال زشت مردم آن زمان پيدا مى كرد. او تمام ماه رمضان ها را در اين نقطه مى گذراند و در غير اين ماه گاهى به آنجا پناه مى برد؛ حتى همسر عزيز او [خديجهعليها‌السلام ] مى دانست كه هر موقع عزيز قريش به خانه نيايد، قطعا در كوه حرا مشغول عبادت است؛ هر موقع كسانى را به دنبال او مى فرستاد مى ديدند كه او در آنجا در حالت تفكر و عبادت است.

آغاز رسالت

بنابر نقل علماى شيعه و روايات صحيح، بيست و هفت روز ازماه رجب گذشته بود و رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در غار حرا به عبادت مشغول بود، در آن روز كه به گفته جمعى روز دوشنبه بود حضرت خوابيده بود و اتفاقا حضرت علىعليه‌السلام و برادرش جعفر نيز براى ديدن رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و يا به منظور شركت در اعتكاف آن حضرت به غار آمده بودند و دو طرف آن حضرت، خوابيده بودند.

رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در خواب، دو فرشته را ديد كه وارد غار شدند و يكى در بالاى سر آن حضرت نشست و ديگرى پايين پاى او - آن كه بالاى سرش نشست جبرئيل و آن كسى كه پايين پاى حضرت نشست ميكائيل بود - ميكائيل رو به جبرئيل كرده و گفت: به سوى كدام يك از اينان فرستاده شده ايم؟

جبرئيل گفت: به سوى آن كه در وسط خوابيده است.

در اين هنگام رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) وحشت زده از خواب پريد و چنان كه در خواب ديده بود، در بيدارى هم دو فرشته را ديد، اين براى نخستين بار بود كه آشكارا فرشته الهى را پيش روى خود مى ديد.

در اين وقت جبرئيل لوحى را كه در دست داشت در برابر او گرفت و به او گفت:اقراء ، يعنى: بخوان.

رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از آنجا كه امى و درس نخوانده بود پاسخ داد كه من توانايى خواندن ندارم. براى بار دوم و سوم همين سخنان تكرار شد و براى بار چهارم جبرئيل گفت:اقراء باسم ربك الذى خلقَ خلق الانسان من علقَ اقراء و ربك الاءكرمَ الذى علم بالقلمَ علم الانسان مالم يعلم (۱۱۱۳) ؛ «بخوان به نام پروردگارت كه جهان را آفريد. خدايى كه انسان را از خون بسته آفريد. بخوان و پروردگار تو گرامى است. آنكه قلم را تعليم داد و به آدمى آنچه را كه نمى دانست آموخت».

جبرئيل مأموريت خود را انجام داد و پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نيز پس از نزول وحى از كوه حرا پايين آمد و به سوى خانه خديجه رهسپار شد. هنگامى كه به منزل خديجه رسيد به او فرمود: «مرا بپوشانيد و جامه اى بر من بيندازيد تا استراحت كنم».

طبرى (رحمه الله) در مجمع البيان نيز نقل مى كند كه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به خديجه فرمود: هنگامى كه تنها مى شوم ندايى به گوشم مى رسد.

خديجه عرض كرد: خداوند جز خير درباره تو كارى نخواهد كرد، چرا كه به خدا سوگند، تو امانت را ادا مى كنى، صله رحم به جا مى آورى و در سخن گفتن راستگو هستى.

خديجه مى گويد: بعد از اين ماجرا ما به سراغ ورقه بن نوفل [پسر عموى خديجه و از علماى اعراب] رفتيم. رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آنچه را ديده بود براى او بيان فرمود. ورقه گفت: هنگامى كه آن منادى به سراغ تو مى آيد، دقت كن ببين چه مى شنوى، سپس براى من نقل كن.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در خلوتگاه خود اين را شنيد كه مى گويد: اى محمد! بگو:بسم الله الرحيمن الرحيم، الحمد الله رب العالمين... و لا الضالين . و بگو: لا اله الا الله، سپس حضرت به سراغ ورقه آمد و مطلب را براى او بازگو كرد.

ورقه گفتن بشارت بر تو، باز هم بشارت بر تو، من گواهى مى دهم كه تو همان كسى هستى كه عيسى بن مريم بشارت داده است و تو شريعتى همچون موسى دارى تو پيامبر مرسلى و به زودى بعد از اين روز، مأمور به جهاد مى شوى و اگر من آن روز را درك كنم در كنار تو جهاد خواهم كرد.

هنگامى كه ورقه از دنيا رفت، رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: من اين روحانى را در بهشت (بهشت برزخى) ديدم كه لباس حرير بر تن داشت، زيرا او به من ايمان آورد و مرا تصديق كرد.

نخستين زن و مرد مسلمان

به اتفاق مورخين، خديجه نخستين زنى بود كه مسلمان شد و از ميان مردان نيز علىعليه‌السلام نخستين فردى بود كه به پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) گرويد. شهرت اين موضوع در ميان دانشمندان اهل تسنن به حدى است كه جمعى از آنان ادعاى اجماع و اتفاق بر آن كرده اند.

ابن عبدالبر چنين مى نويسد: در اين مسئله اتفاق است كه خديجه نخستين كسى بود كه ايمان به خدا و پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آورد و او را در آنچه آورده بود تصديق كرد، سپس علىعليه‌السلام بعد از او همين كار را انجام داد.(۱۱۱۴)

ابوجعفر اسكافى معتزلى مى نويسد: «عموم مردم نقل كرده اند كه افتخار سبقت در اسلام مخصوص على بن ابى طالبعليه‌السلام است. »(۱۱۱۵)

افزون بر اين، آيات فراوانى از پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و نيز از خود اميرالمؤمنينعليه‌السلام و صحابه در اين باره نقل شده است كه به حد تواتر مى رسد كه به چند روايت اشاره مى كنيم:

- پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود ننخستين كسى كه در كنار حوض كوثر بر من وارد مى شود، نخستين كسى است كه اسلام آورده و او على بن ابى طالبعليه‌السلام است.(۱۱۱۶)

- گروهى از دانشمندان اهل سنت از پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نقل كرده اند كه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دست علىعليه‌السلام را گرفت و فرمود: اين اولين كسى است كه به من ايمان آورده و اولين كسى است كه در قيامت با من مصافحه مى كند و اين صديق اكبر است.(۱۱۱۷)

- ابوسعيد خدرى از پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نقل مى كند كه حضرت دست به ميان شانه هاى علىعليه‌السلام زد و فرمود: «اى على! تو داراى هفت صفت ممتاز مى باشى كه احدى در قيامت نمى تواند درباره آنان با تو گفتگو كند، تو نخستين كسى هستى كه به خدا ايمان آوردى و از همه نسبت به پيمان هاى الهى باوفاترى و در اطاعت فرمان خدا پابرجاترى... ».(۱۱۱۸)

- اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام مى فرمايد: آن روز، اسلام جز به خانه پيامبر و خديجه راه نيافته و من سومين آنان بودم، نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوت را استشمام مى كردم.(۱۱۱۹)

- باز خود آن حضرتعليه‌السلام فرمود: من بنده خدا و برادر پيامبر و صديق اكبر هستم، اين سخن را پس از من جز دروغگوى افتراساز نمى گويد، من هفت سال پيش از مردم با رسول خدا نماز گزاردم.(۱۱۲۰)

- عفيف بن قيس كندى مى گويد: «من در زمان جاهليت بازرگان عطر بودم، در يكى از سفرهاى تجارتى وارد مكه شدم و مهمان عباس، [عموى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )] شدم، روزى در مسجد الحرام، كنار عباس نشسته بودم، خورشيد به او رسيده بود [هنگام ظهر شده بود] در اين هنگام جوانى به مسجد وارد شد كه صورتش همچون قرص ماه نورانى بود؛ نگاهى به آسمان كرد و سپس رو به كعبه ايستاد و شروع به خواندن نماز كرد. چيزى نگذشت كه نوجوانى خوش سيما به وى پيوست و در سمت راست او ايستاد، سپس زنى كه خود را پوشانده بود آمد و در پشت سر آن دو نفر قرار گرفت و هر سه مشغول نماز و ركوع و سجود شدند.

من از ديدن اين منظره در شگفت شدم و به عباس گفتم: اين اتفاق و حادثه بزرگى است. او نيز اين جمله را تكرار كرد و افزود: آيا اين سه نفر را مى شناسى؟ گفتم: نه، گفت: نخستين كسى كه وارد شد و جلوتر از هر دو نفر ايستاد برادرزاده من محمد بن عبدالله و دومين فرد، برادرزاده ديگر من، على بن ابى طالب و سومين شخص، همسر محمد است. محمد مدعى است كه آيين او از سوى خدا نازل شده است و اكنون در روى زمين جز اين سه نفر كسى از اين دين پيروى نمى كند.(۱۱۲۱) عفيف كندى پس از آن كه مسلمان شده بود مى گفت اى كاش من چهارمين نفر از آنان مى بودم.

اين قضيه و روايات ديگر به خوبى نشان مى هد كه در آغاز دعوت پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )، غير از همسرش خديجه، تنها على آيين او را پذيرفته بوده است. افزون بر اين پيشگامى در پذيرش اسلام، ارزشى است كه قرآن بر آن تاءكيد دارد و مى فرمايد: «كسانى كه در گرايش ‍ به اسلام پيشگام بوده اند، در پيشگاه خدا ارزش والايى دارند و پيشگامان آنان مقربانند».(۱۱۲۲)

مورخين عموما مى گويند: پس از على بن ابى طالبعليه‌السلام ، دومين مردى كه به رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) ايمان آورد، زيد بن حارثه آزاد شده آن حضرت بود كه چند سال قبل از ظهور اسلام در حال بردگى به خانه خديجه آمد و رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) او را از خديجه گرفت و آزاد كرد. او همچنان در خانه آن حضرت به سر مى برد و به عنوان پسرخوانده رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) معروف شد.

زيد دومين مردى بود كه به آن حضرت ايمان آورد و به تدريج با دعوت پنهانى رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )، گروه معدودى از مردان و زنان ايمان آوردند كه عبارتند از: جعفر بن ابى طالب و همسرش اسماء دختر عميس، عبدالله بن مسعود، خباب بن ارت، عمار بن ياسر، صهيب بن سنان - كه از اهل روم بود و در مكه زندگى مى كرد - عبيده بن حارث، عبدالله بن جحش و جمع ديگرى كه حدود پنجاه نفر مى شدند.

دعوت خويشاوندان به اسلام

مورخين شيعه و سنى روايت كرده اند كه چون آيه شريفه:و انذر عشيرتك الاءقربين ؛ «خويشاوندان نزديكت را انذار كن».(۱۱۲۳) ؛ نازل گرديد، رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) خويشاوندان نزديك خود را از فرزندان عبدالمطلب كه در آن روز حدود چهل نفر يا بيشتر بودند به خانه خود و صرف غذا دعوت كرد و عذاى مختصرى را كه معمولا خوراك چند نفر بيش نبود براى آنان تهيه كرد همه از آن غذا خوردند و سير شدند، سپس ظرفى از شير (يا دوغ) را آورد و همه آن چهل نفر از آن ظرف نوشيدند و سيراب شدند.

در اين هنگام ابولهب جلو آمد و گفت: به راستى كه محمد شما را جادو كرده است، به خدا (لات و عزى) سوگند كه اگر هر كدام از ما به تنهايى يك بره را مى خورد سير نمى شد و اگر هر كدام از ما يك ظرف پر از شراب مى نوشيد سيراب نمى گشت. اما محمد ما را به يك ران گوسفند و يك ظرف شير (يا دوغ) مهمان كرده است و همه سير و سيراب شده ايم و اين نمى تواند چيزى جز يك سحر و جادوى آشكار باشد.

رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) كه سخن او را شنيد، آن روز چيزى نگفت و روز ديگر به علىعليه‌السلام دستور داد به همان ترتيب مهمانى ديگرى راه بيندازد و خويشان مزبور را به صرف غذا در خانه آن حضرت دعوت نمايد؛ چون علىعليه‌السلام دستور او را اجر كرد و غذا صرف شد رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) شروع به سخنرانى كرده و فرمود:

«اى فرزندان عبدالمطلب! به خدا سوگند هيچ جوانى را در عرب نمى شناسم كه براى قومش چيزى بهتر از آنچه من آورده ام، آورده باشد، من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و خداوند به من دستور داده است كه شما را دعوت به اين آيين كنم، كدام يك از شما مرا در اين كار يارى خواهى كرد، تا برادر من و وصى و جانشين من باشد؟».

در حديثى ديگر آمده است كه به دنبال اين سخنان يا پيش از آن جمله ديگرى را نيز ضميمه كرد و فرمود: «نشانه صدق گفتار (و معجزه) من نيز همين ماجراى بود كه ديديد، چگونه با غذايى اندك همه شما سير شدند، اكنون كه اين نشانه و معجزه را مشاهده كرديد و دعوتم را بپذيريد و سخنم را بشنويد كه اگر فرمانبردار شويد رستگار و سعادتمند خواهيد شد».

سخنان رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به پايان رسيد ولى هيچ كس جز حضرت علىعليه‌السلام دعوت آن حضرت را اجابت نكرد و براى بيعت با او از جاى برنخاست. تنها على - همان تربيت شده دامان آن حضرت - بود كه از جا برخاست و آمادگى خود را براى ايمان به رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و يارى آن حضرت اطلاع داد. علىعليه‌السلام در آن روز در سنين نوجوانى بود ولى همچون مردان نيرومند، با شهامت خاصى از جا برخاست و با گام هاى محكمى كه برمى داشت پش ‍ آمد و عرض كرد: اى رسول خدا! من به تو ايمان آورده ام و آماده يارى تو در انجام اين مأموريتى كه بدان مبعوث شده اى مى باشم.

در بسيارى از روايات آمده است كه اين جريان سه مرتبه تكرار شد؛ يعنى رسول گرامى اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) سخنان خود را سه مرتبه تكرار فرمود و آنان را به ايمان آوردن به خدا و دين اسلام و يارى خود دعوت كرد و هيچ يك از آنان جز علىعليه‌السلام دعوت او را نپذيرفتند و تنها علىعليه‌السلام بود كه در هر بار برمى خاست و نزديك مى آمد و ايمان خود را اظهار مى داشت؛ اما هر بار رسول خدا به او مى فرمود: بنشين، تا اين كه در مرتبه سوم دست خود را جلو آورد و دست كوچك على را در دست گرفت و ايمان او را پذيرفت و بدين ترتيب از همان روز او را به معاونت و خلافت خويش انتخاب فرمود. و سپس رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دست بر گردن علىعليه‌السلام نهاد و فرمود: اين برادر و وصى و جانشين من در ميان شما است، سخن او را بشنويد و فرمانش را اطاعت كنيد.

جمعيت از جا برخاستند و در حالى كه خنده تمسخرآميزى بر لب داشتند، به ابوطالب گفتند: به تو دستور مى دهد كه گوش به فرمان پسرت كنى و از وى اطاعت نمايى.(۱۱۲۴)

در حديثى است كه پس از اين كه علىعليه‌السلام با آن حضرت بيعت كرد و ديگران دعوتش را نپذيرفتند، رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به وى فرمود: نزديك بيا!

و چون علىعليه‌السلام نزديك رفت و به او فرمود: دهانت را باز كن. على نيز دهان خود را باز كرد و رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) قدرى از آب دهان خود را در دهان خود را در دهان او ريخت و سپس ميان شانه ها و سينه على نيز از همان آب دهان خود پاشيد.

ابولهب كه چنان ديد با اعتراض و تمسخر گفت: چه بد پاداشى به عموزاده خود دادى، او دعوت تو را پذيرفت وتو آب دهان به صورت و دهان او پاشيدى؟

رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: چنين نبود، بلكه دهان و سينه او را از علم و حلم و فهم پر كردم(۱۱۲۵) .

آغاز دعوت علنى

از «ابن عباس» نقل شده: هنگامى كه آيهو انذر عشيرتك الاءقربين نازل شد و پيغمبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مأموريت يافت فاميل نزيك خود را انذار كند و به اسلام دعوت نمايد و دعوت خود را علنى سازد، پيغمبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بر فراز كوه صفا آمد و فرياد زد: «يا صباحاه»! (اين جمله را عرب زمانى مى گفت كه مورد هجوم غافلگيرانه دشمن قرار مى گرفت، انتخاب كلمه «صباح» به خاطر اين بود كه هجوم هاى غافلگيرانه غالبا در اول صلح واقع مى شد).

هنگامى كه مردم مكه اين صدا را شنيدند گفتند: كيست كه فرياد مى كشد؟

گفته شد: محمد است. جمعيت به سراغ حضرتش رفتند، او قبال عرب را با نام صدا زد و با صداى او جمع شدند، فرمود: به من بگوييد: اگر به شما خبر دهم كه سواران دشمن از كنار اين كوه به شما حمله ور مى شوند، آيا مرا تصيق خواهيد كرد؟

در پاسخ گفتند: ما هرگز از تو دروغى نشنيده ايم.

فرمود: من شما را در برابر عذاب شديد الهى انذار مى كنم و شما را به يكتاپرستى و ترك بت ها دعوت مى نمايم.

هنگامى كه ابولهب اين سخن را شنيد گفت: مرگ و نابودى بر تو باد!

آيا تو فقط براى همين سخن ما را جمع كرده اى!

در همين هنگام بود كه سوره «مسد» نازل شد:تبت يدا ابى لهب و تب...

قرآن در پاسخ به سخنان زشت «ابولهب» مى فرمايد: «بريده باد هر دو دست ابولهب و مرگ بر او باد، هرگز مال و ثروت او و آنچه او به دست آورده به حال او سودى نبخشيد و عذاب الهى را از او باز نمى دارد، به زودى وارد آتشى ميشود كه داراى شعله برافروخته است».(۱۱۲۶)

سرانجام دشمنى ابولهب با پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )

نام او عبدالعزى (بنده بت عزى) به گفته برخى چون عزى نام بت بود، خداوند نخواسته است او را بنده بت خواند، لذا در قرآن كنيه اش را ذكر فرمود - كنيه او ابولهب بود. انتخاب اين كنيه براى او شايد براى اين بود كه صورتى سرخ و برافروخته داشت، چون لهب در لغت به معناى شعله آتش ‍ است.

او ور همسرش ام جميل كه خواهر ابوسفيان بود، از سخت ترين و بدزبان ترين دشمنان پيغمبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بودند. اذيت و آزارى كه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از اين مرد در راه تبليغ ديانت مقدس اسلام ديد، زيان بخش ترين و زيادتر از آزار ديگران بود؛ زيرا دشمنان ديگر، آن جراءت و جسارت را نداشتند كه در حضور بنى هاشم و در هر مجلس و محفلى آن حضرت را تمسخر و تكذيب و آزار و اذيت كنند ولى ابولهب چون خود فرزند تا خلف عبدالمطلب و عموى رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بود. جراءت اين كار را داشت. افزون بر اين، مردم جزيره العرب مخالفت و دشمنى ديگران را غالبا حمل بر حسادت و كينه توزى با بنى هاشم مى كردند ولى مخالفت و تكذيب ابولهب را نمى توانستند حمل بر چيزى كنند و از اين جهت تمسخر و استهزا و تكذيب او در عموم افراد مؤ ثر واقع مى شد.

شخصى به نام «طارق محاربى» مى گويد: من در بازر «ذى المجاز» بودم، (ذى المجاز نزديك عرفات، در فاصله كمى از مكه است) ناگهان جوانى را ديدم كه صدا مى زند: اى مردم! بگوييد: لا اله الا الله تا رستگار شويد. و مردى را پشت سر او ديدم كه با سنگ به پشت پاى او مى زند، به گونه اى كه خون از پاهايش جارى شده بود و فرياد مى زد: اى مردم! اين دروغگو است، او را تصديق نكنيد!

من سئوال كردم: اين جوان كيست؟

گفتند: محمد است كه گمان مى كند پيامبر مى باشد و اين پيرمرد عمويش ‍ ابولهب است كه او را دروغگو مى داند.

ربيعه بن عباد مى گويد: من با پدرم بودم، رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )، را ديدم كه به سراغ قبايل عرب مى رفت و هر كدام را صدا مى زد و مى گفت: من رسول خدا به سوى شما هستم، جز خداى يگانه را نپرستيد و چيزى را همتاى او قرار ندهيد.

هنگامى كه او از سخنش فارغ شد مرد احول خويش صورتى كه پشت سرش صدا مى زد: اى قبيله فلان! اين مرد مى خواهد كه شما بت لات و عزى و هم پيمان هاى خود را رها كنيد و به سراغ بدعت و ضلالت او برويد، به سخنانش گوش فرا ندهيد و از او پيروى نكنيد.

من سئوال كردم او كيست؟ گفتند: عمويش ابولهب است.

هر زمان گروهى از اعراب خارج مكه وارد آن شهر مى شدند و به سراغ ابولهب مى رفتند - به خاطر خويشاونديش نسبت به پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و سن و سال بالاى او - و از رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) تحقيق مى نمودند، او مى گفت: محمد مرد ساحرى است، آنان نيز بى آنكه پيغمبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را ملاقات كنند، باز مى گشتند. در اين هنگام گروهى آمدند و گفتند: ما از مكه بازنمى گرديم تا او را بينيم. ابولهب گفت: ما پيوسته مشغول مداواى جنون او هستيم! مرگ بر او باد!

قريش و همدستانشان براى اين كه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را به زانو درآوردند، طبق تعهدنامه اى معامله و داد و ستد را با بنى هاشم ممنوع كردند. ابوطالب و بنى هاشم مجبور شدند سه سال در شعب ابوطالب با كمال سختى و مشقت، روگار خود را به سر برند. ابولهب افزون بر اين كه پيوسته مراقب بود تا كسى آذوقه و خوار و بار و ساير مايجتاج زندگى به آنان برساند، هرگاه كاروان هاى تجارتى نيز از خارج، وارد مكه مى شد به آنان سفارش مى كرد تا مى توانند، به فرادى كه از شعب ابوطالب پيش آنان مى روند چيزى نفروشند و اگر جنسى را خواستند بخرند قيمت آن را چند برابر بگويند كه آنان قدرت خريد نداشته باشند و چنانچه از اين راه خسارتى متوجه آنان مى شد او جبران مى كرد. اين عمل ابولهب كه مردى سرشناس و ثروتمند بود، در محاصره اقتصادى و اجتماعى مؤ ثر بود تا جايى كه گاهى از شدت گرسنگى صداى اطفال گرسنه بنى هاشم، از ميان شعب ابوطالب به گوش مردم مكه مى رسيد.

در روايات آمده است كه بعد از جنگ بدر و شكست سختى كه نصيب مشركان قريش شد، ابولهب كه شخصا در ميان جنگ شركت نكرده بود پس ‍ از بازگشت ابوسفيان، ماجرا را از او پرسيد.

ابوسفيان چگونگى شكست و در هم كوبيده شدن لشكر قريش را براى او شرح داد، سپس افزود: به خدا سوگند ما در اين جنگ سوارانى را در ميان آسمان و زمين ديدم كه به يارى محمد آمده بودند.

در اينجا ابورافع يكى از غلامان عباس مى گويد: من در آنجا نشسته بودم، دستم را بلند كردم و گفتم: آنان فرشتگان آسمان بودند.

ابولهب سخت برآشفت و سيلى محكمى بر صورت من زد و مرا بلند كرده بر زمين كوبيد و از سوز دل خود پيوسته مرا كتك مى زد، در اينجا همسر عباس «ام الفضل» كه حاضر بود، چوبى برداشت و محكم بر سر ابولهب كوبيد و گفت: اين مرد ضعيف را تنها گير آورده اى.

سر ابولهب شكست و خون جارى شد و بعد از هفت روز بدنش عفونت كرد و دانه هايى همچون طاعون بر پوست بدنش ظاهر شد و با همان بيمارى به هلاكت رسيد. عفونت بدن به حدى بود كه كسى جراءت نمى كرد نزديك او شود و او را بيرون مكه برد، لذا از دور آب بر روى او ريختند و سپس سنگ بر او پرتاب كردند تا بدنش زير سنگ و خاك پنهان شد.

آرى، آزار و آسيبى كه پيامبر گرامى، از ناحيه عموى خود ابولهب و همسر او «ام جميل» مى ديد بى سابقه بود. منزل پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در همسايگى او قرار داشت. آنان از ريختن هرگونه زباله بر سر و صورت پيامبر دريغ نداشتند؛ روزى بچه دان گوسفندى بر سرش زدند و سرانجام كار به جايى رسيد كه حمزه به منظور انتقام عين همان را بر سر ابولهب كوبيد.

دشمنى ابوجهل با پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )

روزى ابوجهل پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را در صفا ديد و به او ناسزا گفت و حضرت را مورد آزار و اذيت قرار داد. رسول گرامى، با او سخن نگفت و راه منزل را در پيش گرفت، ابوجهل نيز به طرف محفل قريش، كه در كنار كعبه تجمع كرده بودند، روانه شد؛ حمزه كه عمو و برادر رضاعى پيامبر بود، همان روز در حالى كه كمان خود را حمايل كرده بود، از شكار برمى گشت. عادت ديرينه او اين بود كه پس از ورود به مكه پيش از آن كه از فرزندان و خويشاوندان خود ديدن كند، به زيارت و طواف كعبه مى رفت سپس به اجتماعات مختلف قريش كه دور كعبه منعقد مى گشت سرى مى زد و سلام و تعارفى ميان او و آنان رد و بدل مى شد.

و همان روز پس از انجام اين مراسم به طرف خانه روانه شد، اتفاقا كنيز عبدالله بن جدعان كه شاهد آزار و اذيت ابوجهل به پيامبر بود؛ جلو آمد و گفت: «اباعماره! (كنيه حمزه) اى كاش دقايقى پيش در همين مكان مى بودى و جريان را چنان كه من ديدم، مشاهده مى نمودى و مى ديدى كه چگونه ابوجهل به برادر زاده ات ناسزا گفت و او را سخت آزار داد».

سخنان اين كنيز، اثر عجيبى در روح و روان حمزه گذارد. او بدون اين كه در سرانجام كار فكر كند، تصميم گرفت كه انتقام برادرزاده خود را از ابوجهل بگيرد، لذا از همان راهى كه آمده بود برگشت و ابوجهل را ميان اجتماع قريش ديد و به سوى وى رفت و بدون اينكه با كسى سخن بگويد كمان خود را بلند كرد؛ كمان شكارى را محكم بر سر او كوبيد، طورى كه سرش ‍ شكست و گفت: «او (پيامبر) را ناسزا مى گويى، من به او ايمان آورده ام و راهى كه او رفته است من نيز مى روم؛ پس اگر قدرت دارى با من ستيزه كن».

در اين هنگام، گروهى از قبيله بنى مخزوم به يارى ابوجهل برخاستند ولى چون او از رجال سياسى و موقع شناس بود، از بروز هرگونه جنگ و دفاع جلوگيرى نمود و گفت: من در حق محمد، بدرفتارى كرده ام و حمزه حق دارد ناراحت شود.(۱۱۲۷)

فرعون مكه، ابوجهل روزى در محفل قريش چنين گفت: شما اى گروه قريش! مى بينيد كه محمد چگونه دين ما را بد و ناپسند مى شمرد و به آيين پدران ما و خدايانشان بد مى گويد و ما را بى خرد مى شمارد، به خدا سوگند، فردا در كمين او مى نشينم و سنگ را در كنار خود مى گذارم، هنگامى كه محمد سر به سجده مى گذارد، سر او را با آن مى شكنم.

فرداى آن روز، پيامبر براى نماز وارد مسجدالحرام شد و ميان ركن يمانى و حجرالاسود براى نماز ايستاد. گروهى از قريش كه از تصميم ابوجهل آگاه بودند به فكر فرو رفته بودند كه آيا ابوجهل در اين مبارزه پيروز مى گردد يا نه؟

هنگامى كه پيامبر گرامى، سر به سجده نهاد، دشمن ديرينه او از كمينگاه برخاست و نزديك پيامبر آمد ولى چيزى نگذشت كه رعب عجيبى در دل او پديدار گشت، لرزان و ترسان با چهره اى رنگ پريده به سوى قريش ‍ برگشت.

همه جلو دويدند و گفتند: چه شد، «اباحكم!» او با صدايى بسيار ضعيف كه حاكى از ترس و اضطراب، گفت: منظره اى در برابر مجسم گشت كه در تمام عمرم نديده بودم، از اين جهت از تصميم خود منصرف شدم.(۱۱۲۸)

نمونه هاى زيادى از آزار قريش در صفحات تاريخ ثبت است. ابن اثير(۱۱۲۹) فصلى در اين موضوع باز كرده است و نام دشمنان سرسخت پيامبر را در مكه و انواع آزارهاى آنان بيان نموده است. آنچه كه گذشت، نمونه اى از آزار و اذيت آنان بود و هر روز آن بزرگوار با نوع خاصى از آنان رو به رو بود. جاهلان به سبب حسدى كه داشتند و رشكى كه به آن بزرگوار و قبيله بنى هاشم مى بردند و غرور و تعصبات خشك جاهليت و ساير اخلاق پست، نمى توانستند حق را بپذيرند.

گوش فرادادن دشمنان به آيات قرآن

شبى ابوسفيان و ابوجهل و اخنس بن شريق بى خبر از هم بيرون آمدند و در اطراف خانه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )، هر يك در گوشه اى پنهان شدند تا به قرآنى كه حضرت در نماز شب مى خواند، گوش دهند. هر سه نفر، تاهنگام طلوع فجر در جاى خود بودند و سپس به سوى خانه هاى خويش روان شدند و اتفاقا به هم برخوردند و چون از حال همديگر باخبر شدند، زبان به مذمت و سرزنش يكديگر گشودند و گفتند: از اين پس به چنين كارى دست نزنيد كه اگر سفيهان و جهال از كار شما آگاه شوند، خيال هاى ديگرى درباره شما خواهند كرد و اين كار موجب شهرت و عظمت محمد خواهد شد.

اما جذبه كلام خدا و عشق شنيدن آيات كريمه قرآنى، شب ديگر نيز هر سه را به اطراف خانه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) كشانيد و همانند شب گذشته هر سه نفر خود را به پشت ديوار خانه آن حضرت رساندند و تا سپيده دم براى شنيدن آيات شيواى قرآنى در آنجا ماندند و سپس پراكنده شدند و از باب تصادف دوباره در راه به هم خوردند و همان سخنان روز گذشته را تكرار كردند. شب سوم نيز همين ماجرا بدون و كم و زياد تكرار شد ولى اين بار با يكديگر پيمان محكم بستند كه ديگر از آن پس چنان كارى نكنند.

اخنس بن شريق پس از اين كه روز سوم به خانه رفت و قدرى از روز برآمد عصاى خود را برداشت و بر در منزل ابوسفيان رفت و به او گفت: اى اباحنظله! راءى تو درباره آنچه از محمد شنيدى چيست؟

ابوسفيان گفت: به خدا برخى از آنچه را شنيدم، فهيمدم و مقصودش را دانستم ولى معناى قسمت هاى ديگر را نفهميدم و نداستم مقصود از آنان چيست. اخنس بن شريق گفت: به خدا من نيز مانند تو بودم.

سپس به در خانه ابوجهل رفت و از وى پرسيد: نظر تو درباره آنچه از محمد شنيدى چيست؟

ابوجهل با ناراحتى گفت: مگر چه شنيدم، حقيقت اين است كه ما و فرزندان عبدمناف براى رسيدن به شرف و بزرگى و سيادت مانند دو اسب كه به ميدان مسابقه مى روند، مى خواستيم از يكديگر سبقت و پيشى گيريم و به همين منظور ايشان براى حاجيان و ديگر مردم، خوان طعام گستردند و مردم را اطعام كردند، ما نيز چنين كرديم، آنان بخشش كردند و اموالى به در خانه هاى مردم بردند ما هم همين كار را كرديم، چون هر دوى ما در مسابقه مساوى شديم، آنان گفتند: از ما پيغمبرى برانگيخته شده كه از آسمان به او وحى مى شود و اين موضوع چيزى است كه ما نمى توانيم در اين باره با آنان برابرى كنيم و فضيلتى است كه ما بدان نخواهيم رسيد. به خدا سوگند ما هرگز به او ايمان نخواهيم آورد و او را تصديق نخواهيم كرد تا آن كه بر ما نيز وحى نازل شود، چنانكه بر او نازل شده است.(۱۱۳۰)

در روايت ديگرى مى خوانيم كه روزى اخنس بن شريق با ابوجهل رو به رو شد، و به او گفت: هيچ كس از قريش در اينجا غير از من و تو نيست كه سخنان ما را بشنود راستش را بگو آيا محمد صادق است يا كاذب؟

ابوجهل گفت: واى بر تو، و الله به عقيده من او راست مى گويد و هرگز دروغ نگفته است ولى اگر بنا شود خاندان محمد همه مناصب را به چنگ آوردند، پرچم حج، آب دادن به حجاج، پرده دارى كعبه و مقام نبوت، پس ‍ براى بقيه قريش چه مى ماند؟(۱۱۳۱)

تاءثير ديگرى از شنيدن آيات قرآن

«عتبه بن ربيعة» يكى از بزرگان قريش بود كه جداى از نسبش، از نظر مال و ثروت نيز ممتاز و به خردمندى معروف بود، روزى همچنان كه در مسجدالحرام و در انجمن قريش نشسته بود، سخن از تبليغات رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و نفوذ كلمه او و تاءثير آيات قرآنى، سخن به ميان آمد؛ رو به قريش كرد و گفت: من اكنون به نزد محمد مى روم و پيشنهادهايى به او مى كنم و از روى خيرخواهى سخنانى به وى مى گويم شايد بپذيرد و دست از كارهايش بردارد.

حاضران، او را به اين كار تشويق كردند، رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نيز همان وقت در مسجدالحرام در گوشه اى نشسته بود، عتبه پيش ‍ آمد و در برابر آن حضرت روى زمين نشست و گفت: اى فرزند بردار! شرافت فاميلى و شخصيت تو بر ما پوشيده نيست و تو خود بر اين آگاه و واقف هستى، اينك دست به كار بزرگى زده اى كه موجب اختلاف مردم گشته است، بزرگانشان را به سفاهت نسبت مى دهى و خدايان ايشان و آيينشان عيب جوى مى كنى، پدران گذشته شان را كافر و بى دين مى خوانى و همين ها سبب اختلاف و دشمنى آنان شده است؛ اكنون من پيشنهادهايى دارم پس به سخنان من گوش كن، شايد يكى از اين پيشنهادها را بپذيرى و از اين كار دست بردارى.

رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: بگو تا گوش دهم.

عتبه گفت: اى برادرزاده! من مى گويم: اگر منظورت از اين سخنان كه مى گويى، بدست آوردن و اندوختن مال و ثروت است، ما حاضريم آن قدر مال و ثروت به تو بدهيم كه داراى تو بر همه ما فزونى يابد و از همه ما ثروتمندتر شوى. و اگر مقصوت آن است كه شخصيت ممتاز و بزرگى كسب كنى، ما حاضريم تو را بزرگ و رئيس خود قرار دهيم و هيچ كارى را بدون اجازه تو انجام ندهيم و اگر هيچ يك از اينها نيست و جن زده شده اى، به گونه اى كه نمى توانى آن را از خود دورسازى، ما براى تو طبيبى بياوريم تا تو را مداوا كند و هر اندازه كه خرج مداواى تو شد خواهيم پرداخت تا بهبودى يابى و مداوا شوى و... از اين نوع سخنان به حضرت گفت.

پيامبر پس از گوش دادن و سخنان عتبه، فرمود: اى عتبه! سخنت تمام شد؟

گفت: آرى.

فرمود: اكنون بشنو تا من چه مى گويم.

عتبه گفت: بگو.

رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) شروع به خواندن سوره فصلت كرد، عتبه پنجه هاى خود را بر زمين گزارده و بدان تكيه كره بود و گوش ‍ مى كرد. پيغمبر اسلام آن سوره مباركه را همچنان قرائت كرد تا به آيه سجده رسيد و سجده كرد، سپس برخاست و فرمود: پاسخ مرا شنيدى، اكنون خود دانى.

عتبه از جاى برخاست و به سوى رفقايش به راه افتاد، قريش كه از دور عتبه ديدند به هم گفتند: چهره عتبه تغيير كرده است و چون نزديك شد و در جمع آنان نشست به او گفتند: چه شد و چه كردى؟

گفت: من سخنى شنيدم كه به خدا سوگند تا كنون نشنيده بودم، و به خدا آنان نه شعر است و نه سحر و نه جادوگرى.

اى رفقاى قريشى! من با شما سخنى دارم، آن را از من بشنويد: عقيده من اين است كه اين مرد را به حال خود بگذاريد، زيرا سخنانى كه من از او شنيدم بسيار بزرگ بود و به نظر من آينده مهمى در پيش دارد. او را به حال خود واگذاريد تا اگر اعراب او را از ميان بردند، هدف و مقصود شما به دست ديگران انجام و عملى مى شود و اگر عرب را مطيع و فرمانبردار خود ساخت كه براى شما افتخارى است؛ زيرا سلطنت و فرمانروايى او فرمانروايى شماست و عزت او عزت همه شماست و آن وقت است كه شما به وسيله او به مقام و منصب بزرگى خواهيد رسيد.

حاضران گفتند: به خدا، محمد تو را با زبان خود سحر و جادو كرده. عتبه در پاسخ ايشان اظهار داشت: راءى من اين است، اكنون خود مى دانيد،(۱۱۳۲)

هجرت به حبشه

مهاجرت گروهى از مسلمانان به خاك حبشه، دليل بارزى بر ايمان و اخلاص عميق آنان بود، عده اى براى رهايى از شر و آزار قريش و براى زندگى در يك محيط آرام، براى انجام شعائر دينى تصميم گرفتند مكه را ترك كنند، اما متحير بودند كه كجا بروند؛ چون مى دانستند سرتاسر شبه جزيره را بت پرستى فرا گرفته است، لذا با خود انديشيند كه بهتر اين است كه مطلب را با شخص پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در ميان بگذارند. وضع رقت بار مسلمانان براى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) كاملا روشن بود، خود او گرچه از حمايت بنى هاشم برخودار بود و جوانان بنى هاشم حضرتش را از هرگونه آسيب حفظ مى نمودند، ولى در مين ياران او كنيز و غلام، آزد بى پناه فراوان بود كه سران قريش آنان را به سختى شكنجه مى دادند. به همين دلايل هنگامى كه ياران آن حضرت درباره مهاجرت، كسب تكليف كردند در پاسخ فرمود: به حبشه سفر كنيد كه براى شما سودمند خواهد بود، زيرا به خاطر وجود يك زمامدار نيرومند و دادگر در آنجا به كسى ستم نمى شود و آنجا خاك درستى و پاكى است و شما مى توانيد در آنجا به سر ببريد تا اين كه خداوند براى شما فرجى حاصل كند.

تاءثير كلام نافذ پيامبر اسلام موجب شد كسانى كه آمادگى بيشترى دارند آماده سفر شوند وبدون اين كه بيگانگان (مشركان) با خبر شوند، شبانه برخى پياده و بعضى سواره به سوى جده بروند. مجموع آنان در اين نوبت يازده مرد و چهار زن بودند.

به تدريج افراد زيادى به حبشه رفتند كه جمعا هشتاد نفر مرد به سرپرستى جعفر بن ابى طالب و نوزده نفر زن بودند. وقتى مشركين مكه با خبر شدند كه مسلمانان از چنگالشان فرار كرده اند و در حبشه به خوشى و آسايش به سر مى برند، تصميم گرفتند آنان را به مكه بازگردانند، تا از مهاجرت افراد ديگر نيز جلوگيرى كنند و افزون بر اين از انتشار اسلام به ساير نقاط و كشورها - كه از آن بيمناك بودند - جلوگيرى كنند؛ به همين دليل جلسه اى تشكيل دادند و قرار شد دو نفر نماينده نزد نجاشى، پادشاه حبشه بفرستند و هداياى گرانبهايى را هم در نظر گرفتند كه با آن دو براى او ارسال دارند و از او بخواهند آن افراد را هر چه زودتر به مكه بازگرداند. دو نفر نماينده اى كه انتخاب كرده بودند، عمرو بن عاص و ديگرى عماره بن وليد بود. اين دو نفر به طرف حبشه حركت كردند و در كشتى شراب نوشيدند و به جان هم افتادند، ولى به هر حال براى پياده كردن نقشه خود وارد سرزمين حبشه شدند و با مقدماتى به حضور نجاشى رفتند. آن دو با دادن هداياى گرانبهايى به اطرافيان نجاشى موافقت آنان را جلب كرده بودند و قول تاءييد و طرفدارى از آنان را گرفته بودند.

درحضور نجاشى، عمرو عاص سخنان خود را اين گونه آغاز كرد: ما فرستادگان بزرگان مكه هستيم، تعدادى از جوانان سبك مغز در ميان ما پرچم مخالفت برافراشته اند و از آيين نياكان خود برگشته و به بدگويى از خدايان ما پرداخته اند و آشوب و فتنه به پا كردند و در ميان مردم تخم نفاق پاشيده اند و با سوء استفاده از موقعيت سرزمين شما به اينجا پناه آورده اند، ما از آن مى ترسيم كه در اينجا نيز دست به اخلال گرى بزنند. پس بهتر اين است كه آنان را به ما بسپاريد تا به محل خودمان بازگردانيم. اين را گفت و هدايى را كه با خود آورده بودند، تقديم داشتند.

در اين هنگام درباريان و سركردگانى كه قبلا خود را آماده كرده بودند تا دنبال گفتار فرستادگان قريش را بگيرند به سخن آمدند و گفتند: پادشاه! اين دو نفر سخن به حق مى گويند و بزرگان اين افراد به وضع حال ايشان داناتر هستند و اختيارشان نيز به دست آنان است، پس بهتر همان است كه اين افراد را به دست اين دو بسپاريد تا به شهر و ديارشان بازگردانند و به دست بزرگانشان بسپارند.

نجاشى با ناراحتى و خشم گفت: به خدا سوگند تا من اين افراد را نبينم و سخنانشان را نشونم اجازه بازگشتشان را به دست اين دو نفر نخواهم داد، اينان در تحت حمايت من هستند و به من پناه آورده اند، پس اول بايد آنان را به اينجا دعوت كنم و جستجو و پرسش كنم، ببينم آيا سخن اين دو نفر راست است يا نه؛ اگر ديدم اين دو راست مى گويند آنان را به ايشان خواهم سپرد و گرنه از ايشان دفاع خواهم كرد و تا هر زمانى كه خواسته باشند، مى توانند در اين سرزمين بمانند و در كمال آسايش به سر برند.

نجاشى به دنبال مهاجرين فرستاد و آنان را احضار كرد. مهاجرين كه از ماجرا و علت احضارشان از طرف پادشاه حبشه مطلع شدند، جلسه اى تشكيل دادند و درباره اين كه چگونه با نجاشى سخن بگويند به مشورت پرداختند. پس از مذاكراتى كه انجام شد، تصميم گفتند در برابر نجاشى و سركردگان وى از روى راستى و صراحت، سخن بگويند و تمام پرسش هاى ممكن را به درستى و از روى صدق و صحت پاسخ گويند، اگرچه به آواره شدن مجدد آنان بينجامد. آنان از ميان خود جعفر بن ابى طالب را براى سخن گفتن و پاسخگويى انتخاب كردند.

مهاجرين، وارد مجلس نجاشى شدند و بى آنكه در برابر نجاشى به خاك بيفتند و مانند ديگران او را سجده كنند، هركدام در جايى نشستند.

يكى از درباريان به مهاجرين پرخاش كرد و گفت: به پادشاه سجده كنيد.

جعفر بن ابى طالب به او گفت: ما جز بر خداوند سجده نمى كنيم. عمروعاص كه از احضار آنان ناراحت و خشمگين بود و به دنبال بهانه اى بود تا آن را نزد نجاشى، افرادى نامنظم و ماجراجو معرفى كند و مانع سئوال و پاسخ گردد، در اينجا فرصتى به دست آورد و گفت: قربان! مشاهده كرديد كه چگونه اينان حرمت پادشاه را نگه نداشته و سجده نكردند.

در اين هنگام نجاشى لب به سخن گشود و گفت: «اين چه آيينى است كه شما براى خود انتخاب كرده ايد كه نه آيين قوم شماست و نه آيين مسيح و دين من است و نه آيين هيچ يك از ملت هاى ديگر؟».

جعفر بن ابى طاب كه خود را آماده پاسخگويى كرده بود، با كمال شهامت در پسخ چنين گفت: «اى پادشاه! نخست از اينان بپرسيد كه آيا ما از بردگان فرارى اين جمعيت هستيم؟».

عمرو گفت: نه، شما آزاد هستيد.

جعفر گفت: از ايشان سئوال كنيد، آيا آنان دينى بر ذمه ما دارند كه آن را از ما مى طلبند؟

عمرو گفت: نه، ما هيچ گونه مطالبه اى از شما نداريم.

جعفر گفت: آيا خونى از شما ريخته ايم كه آن را از ما مى طلبيد؟

عمرو گفت نه، چنين چيزى در كار نيست.

جعفر گفت: پس از ما چه مى خواهيد كه اين همه ما را شكنجه و آزاد داديد و ما از سرزمين شما كه مركز ظلم و بيدادگرى بود بيرون آمديم؟

سپس جعفر رو به نجاشى كرد و گفت: ما مردمى نادان و بت پرستى بوديم، گوشت مردار مى خورديم، انواع كارهاى زشت و ننگين انجام مى داديم، قطع رحم مى كرديم و نسبت به همسايگان خويش بدرفتارى داشتيم و نيرومندان ما ضعيفان را ظلم مى كردند و.... اين وضع ما بود تا آن كه خداى تعالى پيغمبرى را در ميان ما مبعوث فرمود كه ما نسب او را مى شناختيم؛ راستى و امانت و پاكدامنى او براى ما مسلم بود، اين بزرگوار ما را به سوى خداى يكتا دعوت كرد و به پرستش و يگانگى او آشنا ساخت و به ما فرمود: دست از پرستش بتان برداريد و به ما دستور داد كه فحشا و منكرات و ظلم و ستم و قمار را ترك گوييم، نماز بخوانيم، زكات بدهيم، عدالت و احسان پيشه كنيم و بستگان خود را كمك نماييم و ماليات ثروت خود را بپردازيم. ما نيز به او ايمان آورديم و به ستايش و پرستش خداى يگانه قيام كرديم و آنچه را حرام شمرده بود حرام و حلال هاى او را حلال دانستيم، ولى قريش در برابر ما قيام كردند و شب و روز ما را شكنجه دادند تا ما از آيين خود دست برداريم و بار ديگر سنگ ها و بت ها را بپرستيم و گرد خبائث و زشتى ها برويم. ما نيز مدت ها مقاومت نموديم، تا آنكه تاب و توانايى ما تمام شد و براى حفظ آيين خود، دست از مال و زندگى شسته و به خاك حبشه پناه آورديم. آوازه دادگرى زمامدار حبشه، بسان آهن ربا ما را به طرف خود كشانيد و اكنون نيز به دادگرى او اعتماد كامل داريم.(۱۱۳۳)

نجاشى كه سخت تحت تاءثير سخنان جعفر قرار گرفته بود، گفت: آنچه گفتى همان است كه عيسى بن مريم براى تبليغ آنان مبعوث شد و بدان دستور داد. سپس به جعفر گفت: آيا از آنچه پيغمبر شما آورده و خدا بر او نازل فرموده چيز به خاطر دارى؟ جعفر گفت: آرى، سپس آياتى چند از سوره مريم را خواند و به خواندن آيات اين سوره ادامه داد و نظر اسلام را درباره پاكدامنى مريم و موقعيت عيسى روشن ساخت.

نجاشى و حاضران كه سر تا پا به سخنان جعفر گوش فرا داده بودند، از شنيدن اين آيات چنان تحت تاءثير قرار گرفتند كه سيلاب اشكشان از چهره سرازير شد و راهبان و كشيشان نيز به قدرى گريه كردند كه اشك ديدگانشان روى صفحات انجيل هايى كه در برابرشان باز بود ريخت. سپس نجاشى گفت: به خدا سوگند سخن حق همين است كه پيغمبر شما آورده و با آنچه كه عيسى آورده از يك منبع نور سرچشمه مى گيرند، پس آسوده خاطر باشيد كه به خدا هرگز شما را به اين دو نفر تسليم نخواهم كرد.

هنگامى كه عمرو خواست سخن بگويد و تقاضاى سپردن مسلمانان را به دست او كند، نجاشى دست بلند كرد و محكم بر صورت عمرو كوبيد و گفت: خاموش باش. به خدا سوگند اگر بيش از اين سخنى در مذمت اين جمعيت بگويى تو را مجازات خواهم كرد.

اين جمله را گفت و رو به مأمورين كرد و صدا زد: هداياى آنان را برگردانيد و آنان را از حبشه بيرون نماييد.

خوشحالى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از بازگشت جعفر بن ابى طالب

پس از گذشت سالها كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) هجرت كرد و كار اسلام بالا گرفت و عهدنامه حديبيه امضا شد، پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در جنگ خيبر پيروز شد، در آن روز مسلمانان از فرط شادى به خاطر در هم شكستن بزرگ ترين كانون خطر يهود در پوست نمى گنجيدند كه از دور شاهد حركت دسته جمعى عده اى به سوى سپاه اسلام شدند، چيزى نگذشت كه معلوم شد اين جمعت همان مهاجران حبشه هستند كه به آغوش وطن باز مى گردند؛ در حالى كه قدرت هاى اهريمنى دشمنان درهم شكسته شده بود و نهال اسلام به قدر كافى ريشه دوانيده بود.

بنابر بعضى روايات، نجاشى پس از اين ماجرا به رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) ايمان آورد و به دست جعفر بن ابى طالب مسلمان شد و هداياى بسيارى براى پيغمبر اسلام فرستاد كه از آن جمله ماريه قبطيه بود كه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از آن كنيز دارى پسرى شد و نامش را ابراهيم گذارد كه در كودكى از دنيا رفت.

معراج رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )

سفر شبانه پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از مكه به بيت المقدس به صورت خارق العاده و نيز سفر آن حضرت از بيت المقدس به آسمان ها به قدرت خداوندى (معراج)، هر دو از حوادث مكه است؛ زيرا اين دو حادثه در آيات و سوره اى مكى نقل شده است اما در سال رخداد آن اختلاف است.

هدف از اين دو سفر پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )، مشاهده نشانه هاى عظمت خداوند در پهنه آسمان ها، ديدار با فرشتگان و ارواح پيامبران، رؤ يت صحنه بهشت و دوزخ و درجات آنان و امثال اينها بوده است، چنان كه خداوند در سوره اسراء مى فرمايد: «پاك و منزه است خدايى كه بنده اش [پيامبر] را در يك شب از مسجد الحرام به مسجدالاءقصى برد، تا برخى از آيات و نشانه هاى خود را به او نشان دهيم چرا كه او شنوا و بيناست ».(۱۱۳۴)

درباره معراج نيز پس از بيان مراحلى كه پيامبر در اين سفر طى كرد، مى فرمايد: «او پاره اى از آيات و نشانه هاى بزرگ پروردگارش را مشاهده كرد».(۱۱۳۵)

شخصى از امام هفتم پرسيد: با آن كه خداوند مكان ندارد، چرا پيامبر را به آسمان ها برد. آن حضرت فرمود: خداوند پيراسته از مكان و زمان است، او خواست به وسيله پيامبر، فرشتگان و ساكنان آسمان ها را عزيز و گرامى بدارد تا او را مشاهده كنند و نيز خواست شگفتى هاى عظمتش را به پيامبر نشان دهد تا او پس از فرود، آن را به مردم خبر دهد. اين، هرگز به آن معنا كه گروه مشبهه مى گويند نيست و خداوند از داشتن جسم و ماده و مكان منزه است.(۱۱۳۶)

معروف است كه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در آن شب [شب عروج] در خانه ام هانى دختر ابى طالب بود و از آنجا به معراج رفت و مجموع مدتى كه آن حضرت به سرزمين بيت المقدس و مسجد اقصى و آسمان ها رفت و بازگشت از يك شب بيشتر طول نكشيد، به طورى كه صبح آن شب را در همان خانه بود. در تفسير عياشى است كه امام صادقعليه‌السلام فرمود: رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نماز عشا و نماز صبح را در مكه خواند، يعنى اسراء و معراج در اين فاصله اتفاق افتاد. در روايات به اختلاف عبارت، از رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و ائمه معصومين روايت شده كه فرمودند: جبرئيل در آن شب بر آن حضرت نازل شد و مركبى كه نامش براق بود براى او آورد و رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بر آن سوار شده و به سوى بيت المقدس حركت كرد، در راه در چند نقطه ايستاد و نماز گزارد، يكى در مدينه و محل هجرتش كه سالهاى بعد رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به آنجا هجرت فرمود، يكى هم مسجد كوفه و مكان ديگر، طور سينا و بيت اللحم - زادگاه حضرت عيسىعليه‌السلام - بود، سپس وارد مسجد اقصى شد و در آنجا نمازگزارد و از آنجا به آسمان رفت.(۱۱۳۷)

هجرت پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )

گروهى از قريش و اشراف قبايل مختلف مكه در «دارالندوه»(۱۱۳۸) جمع شدند تا درباره خطرى كه از ناحيه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آنان را تهديد مى كرد بينديشند. چهل نفر از بزرگان در آنجا جمع شدند و چون خواستند وارد مشورت و مذاكره شوند، دربان دارالندوه، پيرمردى را ديد كه با چهره اى جالب و ظاهر الصلاح دم در آمده و اجازه ورود به مجلس ‍ مى خواهد، چون از او پرسيد: تو كيستى؟ جواب داد: من پيرمردى از اهل نجد هستم كه هنگامى از اجتماع شما با خبر شدم، براى همفكرى و مشورت با شما، خود را به اينجا رساندم، شايد بتوانم كمك فكرى به شما بكنم.

دربان موضوع را به اطلاع اهل مجلس رساند و اجازه ورود صادر گرديد. اين پيرمرد، بنابر بعضى از روايات؛ كسى جز شيطان نبود كه به صورت آدم درآمده بود.

يكى از حاضران به بقيه گفت: درباره اين مرد (پيامبر) بايد هرچه سريع تر فكرى كرد چرا كه به خدا سوگند، بيم آن مى رود كه بر شما غالب گردد و عظمت شما را درهم پيچد.

يكى پيشنهاد كرد او را حبس كنيد تا در زنان جان بدهد.

پيرمرد نجدى اين پيشنهاد را رد كرد و گفت: بيم آن مى رود كه طرفدارانش ‍ بريزند و در يك فرصت مناسب او را از زندان آزاد كنند و او را از اين سرزمين بيرون ببرند، پس بايد فكر اساسى ترى كنيد.

ديگرى گفت: پس شخصى را مأمور كنيم تا او را به قتل برساند و اگر بنى هاشم خون بهاى او را خواستند به جاى يك خون بها ده خون بها مى پردازيم!

پيرمرد نجدى گفت: اين راءى نيز درست نيست، چرا كه بنى هاشم قاتل او را هر كه باشد خواهند كشت و هيچ گاه حاضر نمى شود قاتل محمد زنده روى زمين راه برود؛ در اين صورت كدام يك از شما حاضر است اقدام به چنين كارى بكند و جان خود را در اين راه بدهد؟

ديگرى گفت: او را بيرون كنيد تا از دست او راحت شويد، زيرا همين كه از ميان شما بيرون برود، هر كارى كند ضررى به شما نخواهد زد و سر و كارش ‍ با ديگران است.

در اين هنگام حاضرين مجلس سكوت كردند و ديگر كسى سخنى نگفت: همه در فكر فرو رفه بودند و متحير ماندند و رو به پيرمرد نجدى كردند و گفتند: پس چه بايد كرد؟

شيطان گفت: تنها راه اين است كه از هر قبيله اى، حتى از بنى هاشم يك مرد را انتخاب كنيد و هر كدام شمشيرى به دست گيرند و ناگهان بر او بتازند و همه بر او شمشير بزنند و در قتل وى شركت كنند و بدين ترتيب خون او در ميان قبايل عرب پراكنده خواهد شد و بنى هاشم نيز كه خود در قتل او شركت داشته اند، نمى توانند مطالبه خونش را بكنند و بناچار به گرفتن خون بها راضى مى شوند و در آن صورت به جاى يك خون بها سه خون بها مى دهيد.

گفتند: آرى، ده خون بها خواهيم داد. اين سخن را گفتند و همه راءى پيرمرد را تصويب كردند و گفتند: بهترين راءى همين است و بدين منظور از بنى هاشم نيز ابولهب را با خود همراه ساختند و از قبايل ديگر نيز از هر كدام، شخصى را براى اين كار برگزيدند.

جبرئيل بر پيغمبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نازل شد و توطئه مشركين را در ضمن آيه اى به اطلاع آن حضرت رسانيد و فرمود: «به ياد آور هنگامى را كه كافران نقشه مى كشيدند كه تو را به زندان بيفكنند يا به قتل برسانند و يا (از مكه) خارج سازند، آنان چاره مى انديشيدند و (تدبير مى كردند) و خداوند هم تدبير مى كرد و خدا بهترين مدبران (و چاره جويان) است».(۱۱۳۹)

تعداد ده يا يازده نفر كه هر يك از آنان از قبيله اى بودند، شمشيرها را آماده كردند و به منظور كشتن پيامبر اسلام، شبانه به پشت خانه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آمدند و چون خواستند وارد خانه شوند، ابولهب مانع شد و گفت: در اين خانه، زن و كودك خوابيده اند و من نمى گذارم شما شبانه با اين وضع به خانه بريزيد؛ زيرا خوف آن مى رود كه درگير و دار حمله به اتاق و بستر محمد، بچه يا زنى زير دست و پا و يا شمشيرها كشته شود و اين نگ براى هميشه بر دامان ما بماند، بايد امشب را در اطراف خانه نگهبانى دهيم و هنگامى كه صبح شد نقشه خود را عملى كنيم.

جبرئيل نيز به پيامبر دستور داده بود كه شب را در بستر خويش نخوابد، لذا پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) شبانه به طرف غار (ثور) حركت كرد و سفارش نمود كه حضرت علىعليه‌السلام در بستر او بخوابد تا مشركين نفهمند كه او در بستر خود نيست و كار به تعويق نيفتد.

ليله المبيت

ثعلبى، مفسر معروف اهل تسنن مى گويد: هنگامى كه پيامبر اسلام تصميم گرفت مهاجرت كند، براى اداى دين هاى خود و تحويل دادن امانت هايى كه نزد او بود، علىعليه‌السلام را به جاى خويش قرار داد و شب هنگام كه مى خواست به سوى غار ثور برود و مشركان اطرف خانه او را براى قتلش ‍ محاصره كرده بودند، دستور داد علىعليه‌السلام در بستر او بخوابد و پارچه سبز رنگى كه مخصوص خود پيغمبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بود روى خويش بكشد، در اين هنگام خداوند به جبرئيل و ميكائيل وحى فرستاد كه من بين شما بردارى ايجاد كردم و عمر يكى از شما را طولانى تر قرار دادم، كداميك از شما حاضر است ايثار به نفس كند و زندگى ديگرى را بر خود مقدم دارد، هيچ كدام حاضر نشدند، به آن دو وحى شد اكنون كه علىعليه‌السلام در بستر پيغمبر خوابيده و آماده شده جان خويش را فداى او سازد، به زمين برويد و حافظ و نگهبان او باشيد.

هنگامى كه جبرئيل بالاى سر و ميكائيل پايين پاى علىعليه‌السلام نشسته بودند جبرئيل مى گفت: «به به! آفرين بر تو اى على! خداوند به واسطه تو بر فرشتگان مباهات مى كند». در اين موقع نيز اين آيه شريفه نازل گرديد:و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله ؛ «بعضى از مردم با ايمان و فداكار، جان خود را براى خشنودى خداوند مى فروشند و خداوند نسبت به بندگان مهربان است». و به همين دليل آن شب تاريخى به نام ليله المبيت ناميده شده است. به هر حال هنگامى كه صبح شد و مشركان به خانه ريختند و جستجو كردند، با كمال تعجب على را در بستر پيامبر ديدند، از او پرسيدند: محمد كجاست؟

على فرمود: مگر مرا به نگهبانى او گماشته بوديد؟ مگر شما او را به بيرون كردن از شهر تهديد نكرديد؟ او هم با پاهاى خود از شهر شما بيرون رفت.

مشركين كه در برابر عملى انجام شده و كارى از دست رفته قرار گرفته بودند، ابتدا ابولهب را به بادكتك گرفتند و به او گفتند كه تو بودى كه ما را فريب دادى و مانع شدى تا ما سر شب كار را يكسره كنيم سپس با سرعت به اين طرف و آن طرف و كوه دره هاى مكه به جستجوى محمد رفتند.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نيز آن شب همراه ابوبكر رهسپار غار ثور در جنوب مكه (در جهت مخالف راه يثرب) شد و سه روز در غار ماند تا اين كه قريش از يافتن او نااميد شدند و راه ها امن گرديد. خداوند در قرآن كريم از تنهايى و بى ياورى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) ياد مى كند كه يك نفر بيشتر همراه نداشت كه او نيز دچار اضطراب شده بود؛ اما به قدرت خداوند با آن كه قريش همه امكانات خود را به كار گرفته بودند، نتوانستند به پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دسترسى پيدا كنند.

پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پس از سه روز توقف در غار، به طرف يثرب حركت كرد و چند روز بعد به محله «قبا» در حومه يثرب، محل سكونت قبيله بنى عمرو بن عوف وارد شد و چند روز در آنجا در انتظار آمدن علىعليه‌السلام توقف كرد و در اين مدت مسجدى در آنجا تاءسيس كرد.

حضرت علىعليه‌السلام نيز پس از هجرت پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) سه روز در مكه توقف كرد و مأموريت خود را انجام داد. سپس ‍ مادرش فاطمه بنت اسد و فاطمه دختر پيامبر و فاطمه دختر زبير بن عبدالمطلب را با دو نفر ديگر همراه آورد و در قبا به پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پيوست.

ورود پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به يثرب

پس از ورود حضرت علىعليه‌السلام به قبا، پيامبر همراه گروهى از بنى نجار (اقوام مادرى عبدالمطلب) روانه يثرب شد.

در راه، نخستين نماز جمعه را در محل قبيله بنى سالم بن عوف گزارد. هنگام ورود به شهر، مردم، با شور علاقه فراوان از او استقبال كردند. سران و بزرگان قبايل، زمام ناقه پيامبر را مى گرفتند و درخواست مى كردند كه حضرت در محله آنان فرود آيد. پيامبر مى فرمود: راه شتر را باز كنيد، او مأموريت دارد هر كجا كه بخوابد، من همانجا فرود آيم.

سرانجام شتر در محله بنى نجار در زمينى متعلق به دو يتيم (كه بعدا مسجد النبى در آن ساخته شد) نزديك منزل ابو ايوب انصارى بر زمين نشست. انبوه مردم در اطراف پيامبر گرد آمده بودند و هر كدام خواستار ميزبانى از آن حضرت بودند. ابو ايوب، بار سفر را به خانه برد و پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نيز به خانه او رفت و تا زمانى كه مسجد النبى و در كنار آن حجره اى براى سكونت پيامبر ساخته شد، حضرت در خانه ابوايوب اقامت داشت.

آغاز تاريخ هجرى

هجرت، مبداء تحول بزرگى در پيشرفت اسلام شد، زيرا مسلمانان از محيط فشار، آزار و اذيت و شكنجه مشركين رهايى يافتند و وارد محيطى آزاد شدند كه در آن آزادانه فعاليت مى كردند.

اين در آن شرايط، يك پيروزى بزرگ بود. اگر هجرت پيش نمى آمد اسلام در مكه خفه مى شد و هرگز امكان رشد و گسترش نمى يافت. پس از هجرت، مسلمانان داراى تشكيلات سياسى و نظامى شدند و اسلام در جزيرة العرب گسترش يافت. بر اين اساس، هجرت، مبداء تاريخ مسلمانان قرار گرفت. اما در اين كه چه كسى نخستين بار اين كار را بنيان نهاد و از چه زمانى اين تاريخ رواج و رسميت يافت، مشهور در ميان مورخان اسلامى اين است كه اين كار در زمان خليفه دوم و توسط او، پس از مشاوره با ياران پيامبر صورت گرفت ولى بررسى هايى كه توسط برخى از محققان و تحليل گران در تاريخ اسلام صورت گرفته است، نشان مى دهد كه بنيانگذار اين امر، خود پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بوده است.

گروهى از مورخان بزرگ اسلامى نوشته اند كه پيامبر، پس از هجرت به يثرب در ربيع الاول، دستور داد از آن ماه تاريخ گذارى كنند.

گواه اين معنا تعدادى از نامه ها و اسناد و مكاتبات پيامبر است كه از منابع تاريخى به دست ما رسيده است و تاريخ نگارش آنان از مبداء هجرت قيد شده است كه به دو نمونه از آن اشاره مى شود:

۱ - پيامبر اسلام، معاهده اى با يهوديان مقنا امضا كرد كه در آخر آن آمده است: اين پيمان را على بن ابى طالب در سال نهم نوشت.

۲ - در پيمانى با مسيحيان نجران آمده است: به علىعليه‌السلام دستور داد كه در آن بنويسد: اين پيمان در سال پنجم هجرت نوشته شده است.

بنابراين، بنيانگذار تاريخ هجرى پيامبر اسلام بوده است و چون در زمان خليفه دوم، چند مورد اختلاف در زمان حوادث و تاريخ برخى از اسناد و مطالبات پيش آمد، او اين امر را سال شانزدهم هجرت رسميت بخشيد و به جاى ربيع الاول (ماه ورود پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) ماه محرم را مبداء شمارش سال هجرى قرار داد.(۱۱۴۰)

غزوه بدر

مورخين، غزوات رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را بيست و شش ‍ يا بيست و هفت غزوه ذكر كرده اند كه در نه غزوه از آن خود حضرت جنگ كرده است و سرايا را سى و هفت يا چهل سريه نقل كرده اند.

غزوات، جنگ هايى است كه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) خود به همراه سپاهيان از مدينه به بيرون مى رفت و سرايا جنگ هايى است كه آن حضرت گروهى از مسلمانان اعم از مهاجر يا انصار را به آن اعزام مى كرد و خود در مدينه مى ماند.

داستان جنگ بدر در سوره انفال [آيات ۵ تا ۱۸] ذكر شده كه اجمال داستان چنين است: ( (ابو سفيان)) در رأس يك كاروان نسبتا مهم تجارى كه از چهل نفر و با پنجاه هزار دينار مال التجاره تشكيل مى شد، از شام به سوى مدينه باز مى گشت؛ پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به ياران خود دستور داد كه آماده جنگ و نبرد شوند و به طرف اين كاروان بزرگ كه بخش ‍ مهمى از سرمايه دشمن را خود حمل مى كرد، بشتابند و با مصادره كردن اين سرمايه، ضربه محكمى بر قدرت اقتصادى و نظامى دشمن وارد كنند.

ابوسفيان كه از تصميم پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) با خبر شده بود، قاصدى را به سرعت به مكه فرستاد تا جريان را به اطلاع اهل مكه برساند، قاصد به توصيه ابوسفيان، بينى شتر خود را دريده و گوش آن را بريده بود و خون به گونه هيجان انگيزى از شتر مى ريخت. او پيراهن خود را از دو طرف پاره كرده بود و وارونه سوار بر شتر نشسته بود تا توجه همه مردم را به خود جلب كند؛ او وقتى به اين شكل وارد مكه شد، فرياد برآورد: اى مردم پيروزمند! كاروان خود را دريابيد، كاروان خود را دريابيد، بشتابيد عجله كنيد اما باور نمى كنم به موقع برسيد، زيرا محمد و افرادى كه از دين شما خارج شده اند براى تعرض به كاروان از مدينه بيرون شتافتند.

در اين موقع خواب عجيب و وحشتناكى كه عاتكه فرزند عبدالمطلب و عمه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) ديده بود، دهان به دهان مى گشت و بر هيجان مردم مى افزود. جريان خواب اين بود كه او سه روز قبل در خواب ديده بود كه شخصى فرياد مى زند: مردم به سوى قتلگاه خود بشتابيد، سپس اين منادى بر فراز كوه ابوقيس رفت و قطعه سنگ بزرگى را از بالا به حركت درآورد، اين قطعه سنگ متلاشى شد و هر قسمتى از آن به يكى از خانه هاى قريش اصابت كرد، و نيز از دره مكه سيلاب خون جارى شد. هنگامى كه عاتكه وحشت زده از خواب بيدار شد و به برادرش عباس ‍ خبر داد، مردم در وحشت فرو رفتند، اما هنگامى كه داستان اين خواب به گوش ابوجهل رسيد گفت: اين زن پيامبر دومى است كه در فرزندان عبدالمطلب ظاهر گشته، قسم به بت هاى لات و عزى كه سه روز مهلت مى دهيم، اگر اثرى از تعبير خواب او ظاهر نشد، نامه اى را در ميان خودمان امضا مى كنيم كه بنى هاشم دروغگوترين طوايف عربند، ولى روز سوم كه از خواب عاتكه گذشت، همان روزى بود كه فرياد قاصد ابوسفيان همه مكه را لرزان ساخت.

از آنجا كه بسيارى از مردم مكه در اين كاروان سهمى داشتند، مردم به سرعت بسيج شدند و حدود ۹۵۰ نفر مردم جنگى كه جمعى از بزرگان و سرشناسان مكه نيز با آنان بودند، با هفتصد شتر و يكصد رأس اسب به حركت درآمدند و فرماندهى لشكر نيز به عهده ابوجهل بود. از سوى ديگر، ابوسفيان براى اين كه خود را از تعرض مسلمانان مصون بدارد، مسير خود را تغيير داد و به سرعت به سوى مكه گام بر مى داشت.

پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) براى ضبط كاروان، با سيصد و سيزده تن، و با كمترين امكانات به طرف بدر حركت كرد. با آن كه مشركان در راه، از نجات كاروان آگاه شدند، اما لجاجت ابوجهل، آنان را به درگيرى كشاند. هنوز مسلمانان در جستجوى كاروان بودند كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از نزديك شدن سپاه قريش به منطقه بدر آگاه شد، تصميم گيرى دشوار بود زيرا مسلمانان با آن نيروى اندك براى ضبط كاروان و مصادره كردن اموال مشركين حركت كرده بودند نه براى جنگ با سپاهى كه تعداد سربازانش سه برابر آنان بود و اگر (بر فرض) مى خواستند عقب نشينى كنند، آثار تبليغاتى و روانى مانورهاى نظامى از بين مى رفت و ممكن بود دشمن، آنان را تعقيب كرده و به مدينه حمله كند؛ پس از تشكيل شوراى نظامى و نظر خواهى پيامبر از مسلمانان (به ويژه انصار) و سخنان پر شور مقداد و سعد بن عباده تصميم به نبرد با دشمن گرفته شد.

بامداد روز هفده رمضان جنگ آغاز شد. ابتدا حمزه، عبيده و علىعليه‌السلام در جنگ تن به تن به شيبه، عتبه و وليد هماوردان خود را به هلاكت رساندند و به همين دليل، ضربت سختى بر روحيه سران قريش وارد شد. در اين هنگام ابوجهل فرمان حمله عمومى صادر كرد. او قبلا دستور داده بود آن دسته از اصحاب پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را كه از مدينه هستند به قتل برسانند و مهاجرين مكه را اسير كنند و براى انجام تبليغات سوء عليه مسلمانان به مكه ببرند. لحظات حساسى بود، پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به مسلمانان دستور داده بود كه زياد به انبوه جمعيت نگاه نكنند و تنها به حريفان خود بنگرند و دندان ها را روى هم فشار دهند و سخن كمتر بگويند و از خداوند مدد بخواهند. پس از اين، فرمان پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دست به دعا برداشت و فرمود: ( (اى خدا! اگر اين گروه كشته شوند، كسى تو را پرستش نخواهد كرد)).

سپس رو به على كرد و فرمود: مشتى از خاك و سنگريزه از زمين بردار و به من بده، علىعليه‌السلام نيز چنين كرد و پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آنان را به طرف مشركان پرتاب كرد و فرمود: رويتان زشت و سياه باد نوشته اند كه اين كار اثر معجزه آسايى داشت و از آن گرد و غبار و سنگريزه در چشمان دشمنان فرو ريخت و وحشتى از آن به همه دست داد. باد به شدت به سوى لشكر قريش مى وزيد و مسلمانان پشت به باد به آنان حمله مى كردند.

استقامت و دلاورى هاى آنان؛ قريش را در تنگنا قرار داده بود، در نتيجه هفتاد نفر از سپاه دشمن كه ابوجهل در ميان آنان بود، كشته شدند و در ميان خاك و خون غلطيدند و هفتاد نفر به دست مسلمانان اسير گشتند، ولى از مسلمانان تعداد كمى كشته شدند [طبق بعضى از راوايت چهارده نفر از مسلمانان به شهادت رسيدند].

بيشتر كشته شدگان قريش از بزرگانشان بودند كه سى و شش نفرشان تنها به دست على بن ابى طالبعليه‌السلام به هلاكت رسيدند، قتل آنان براى قريش و مردم مكه بسيار ناگوار و گران بود. در ميان اسيران نيز افراد سرشناس و بزرگ بسيارى به چشم مى خورد.

آرى، يكه تاز ميدان بدر و تنها دلاورى كه بيشتر بزرگان و شجاعان قريش را به خاك هلاكت افكند، على بن ابى طالبعليه‌السلام بود؛ زيرا در ميان افرادى كه به دست آن حضرت كشته شدند نام هاى: وليد بن عتبه، عاص بن سعيد، نوفل بن خويلد، حنظلة بن ابى سفيان و افراد بسيار ديگرى به چشم مى خورد كه هركدام از آنان گذشته از قدرت وثروت بسيارى كه داشتند از شجاعان و دلاوران و برخى از آنان نيز از شياطين و افراد خطرناك براى اسلام و مسلمين به شمار مى رفتند.

با كشته شدن آنان پايه هاى بت پرستى و شرك و ظلم در جزيرة العرب يكسره متزلزل و بلكه ويران گرديد كه پس از آن ديگر نتوانستند آن را بنا كنند.

با توجه به اين كه جنگ بدر، جنگ سرنوشت ساز ميان دين توحيد و شرك و بت پرستى بود و پيروزى مسلمانان آن روز جنبه حياتى براى اسلام داشت؛ خدمتى را كه امير المؤمنين علىعليه‌السلام به اسلام كرد به خوبى روشن مى شود و مقام او در برابر افراد ترسو و يا كافر و يا منافقى كه بعدا مدعى برابرى با او شدند، آشكار مى شود.

هنگامى كه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) خواست از بدر حركت كند، دستور داد شهيدان را به خاك سپارند و كشتگان قريش را نيز در چاهى ريختند؛ آن گاه بر سر چاه آمد و خطاب به آنان فرمود:

( (آيا آنچه را پروردگارتان به شما وعده داده بود، درباره خويش حق يافتيد؟ من وعده اى را كه پروردگارم به من داد به حق يافتم؛ به راستى كه شما نسبت به پيغمبر خود بد مردمى بوديد، شما مرا تكذيب كرديد و ديگران تصديق نمودند، شما از خانه و وطن آواره ام كرديد و ديگران پناهم دادند، شما به جنگ من آمديد و ديگران ياريم كردند)).

اصحاب كه اين سخنان را مى شنيدند با تعجب مى پرسيدند: اى رسول خدا! با مردگان سخن مى گويى؟

حضرت فرمود: آنان سخن مرا شنيدند، همانند شما، جز آن كه آنان قدرت و توان پاسخ دادن ندارند.

سرنوشت اسيران جنگى

از جمله اسيران بدر، عباس بن عبدالمطلب [عموى پيغمبر] ابوالعاص بن ربيع، [داماد آن حضرت]، عقيل بن ابى طالب، [برادر علىعليه‌السلام ] بود. از قبيله هاى ديگر قريش غير از بنى هاشم نيز افراد سرشناسى همچون: عقبة بن ابى معيط، نضر بن حارث، سهيل بن عمرو، عمرو بن ابى سفيان، وليد بن وليد و جمع ديگرى به دست مسلمانان اسير شده بودند كه جز عقبه و نضر، - كه به دستور رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به قتل رسيدند - ديگران با پرداخت فديه و برخى هم بدون فديه آزاد شدند.

بعد از اين كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دستور داد تا دو نفر از اسيران خطرناك [عقبه و نضر] را گردن بزنند، گروه انصار به وحشت افتادند كه اين دستور درباره ساير اسيران نيز اجرا شود (و از گرفتن فديه محروم بمانند)، لذا به پيغمبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) عرض كردند كه ما هفتاد نفر را كشته و هفتاد نفر را اسير كرديم و اينان از قبيله تو و اسيران تو هستند، آنان را به ما ببخش تا در برابر آزادى آنان فديه بگيريم. در اين حال، وحى الهى نازل گرديد و اجازه گرفتن فديه در مقابل آزادى اسيران را داد. بيشترين مبلغى كه براى آزادى اسيران تعيين شده بود، چهار هزار درهم و كمترين مبلغ هزار درهم بود. هنگامى كه اين موضوع به گوش قريش رسيد، يگى پس از ديگرى مبلغ را فرستادند تا اسيران خود را آزاد كنند؛ گروهى از اسيران كه پولى نداشتند، متعهد شدند كه مدتى در مدينه بمانند و فرزندان انصار را نوشتن و خواندن بياموزند و برخى هم به دستور رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آزاد شدند.

عجيب اين كه داماد پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) ابى العاص نيز در ميان اسيران بود، دختر پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) يعنى زينب همسر ابوالعاص، گردنبندى را كه خديجه در عروسى وى به او داده بود، به عنوان فديه نزد پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرستاد. هنگامى كه چشم پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به گردنبند افتاد، خاطره خديجه، آن زن فداكار و مجاهد در نظرش مجسم شد و فرمود: خدا رحمت كند خديجه را، اين گردنبندى است كه جهيزيه دخترم زينب قرار داد.

سپس پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) ابوالعاص را آزاد كرد به شرط اين كه دخترش زينب را به مدينه نزد پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بفرستد، او نيز اين شرط را پذيرفت و به آن وفا كرد.

مسلمانان در جنگ بدر اموال بسيارى از دشمن به غنيمت گرفتند، ولى در تقسيم آن ميانشان اختلاف شد؛ گروهى كه مباشر جمع آورى آن بودند مدعى بودند كه آنان از آن ماست و گروهى كه به تعقيب دشمن رفته بودند و مى گفتند: اگر ما دشمن را تعقيب نمى كرديم، شما نمى توانستيد به آسودگى اين اموال را به غنيمت بگيريد.

رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دستور داد همه آن غنايم را در يك جا جمع كردند و آنان را به دست يكى از انصار به نام عبداللّه بن كعب سپرد تا دستورى از جانب خداى تعالى در اين باره برسد و در راه كه به سوى مدينه مى آمدند در يكى از منزل ها به نام ( (سير)) آيه انفال نازل شد و كيفيت تقسيم آن روشن گرديد و رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بنا بر دستور الهى آنان را تقسيم كرد.

غزوه احد

هنگامى كه قريش در جنگ بدر شكست خوردند و با دادن هفتاد كشته و هفتاد اسير به مكه مراجعت كردند، ابوسفيان به مردم مكه اخطار كرد كه نگذارند زنان بر كشته هاى بدر گريه كنند؛ زيرا اشك چشم، اندوه را از بين مى برد و عداوت و دشمنى را نسبت به محمد از قلب هاى آنان زايل مى كند. ابوسفيان نيز عهد كرده بود تا زمانى كه از قاتلان جنگ بدر انتقام نگيرد، با همسر خود همبستر نشود.

به هر حال طايفه قريش با هر وسيله اى كه در اختيار داشتند، مردم را به جنگ با مسلمانان تحريك مى كردند و فرياد ( (انتقام، انتقام)) در شهر مكه طنين انداز بود.

در سال سوم هجرت، قريش به عزم جنگ با پيامبر؛ با سه هزار سوار و دو هزار پياده، با تجهيزات كافى از مكه خارج شدند و براى اين كه در ميدان جنگ بيشتر استقامت كنند، بت هاى بزرگ و زنان خود را نيز با خود حركت دادند. پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از طريق گزارش محرمانه عمويش عباس از مكه، از تصميم قريش با خبر شد. با تشكيل شوراى نظامى، برخى از بزرگان مهاجر و انصار خواهان رويارويى با دشمن در درون شهر بودند، او كه از منافقان مدينه بود نظريه قلعه دارى را پيشنهاد كرد. منظور از قلعه دارى اين بود كه مسلمانان از مدينه بيرون نروند و از برج ها و ساختمان ها استفاده كنند. زنان از بالاى بام ها و برج ها به روى دشمن سنگ بريزند و مردان در كوچه ها تن به تن نبرد كنند.

او در آغاز چنين گفت: ما در گذشته از طريق قلعه دارى استفاده مى كرديم و زن ها از بالاى بام ها ما را يارى مى كردند، از اين جهت، شهر يثرب هنوز دست نخورده باقى مانده است و دشمن تاكنون بر آن مسلط نشده است و هر موقع ما براى دفاع از اين راه وارد شديم، پيروز گشتيم و هر موقع از شهر بيرون رفتيم آسيب ديديم. پيران و سالخوردگان مهاجرين و انصار، اين نظر را تاءييد مى كردند ولى جوانان مخصوصا كسانى كه در نبرد بدر شركت نكرده بودند و مى گفتند: اين طرز دفاع باعث جراءت دشمن مى شود. آن افتخارى كه در جنگ بدر نصيب مسلمانان شده است، از دست مى رود. آيا عيب و ننگ نيست كه دلاوران و فداكاران ما در خانه بنشينند و اجازه دهند كه دشمن وارد خانه آنان گردد؟ نيروى ما در جنگ بدر به مراتب از امروز كمتر بود، با اين حال پيروزى نصيب ما شد. ما مدت ها در انتظار چنين روزى بوديم و اكنون با آن رو به رو شده ايم.

حمزه گفت: به خدايى كه قرآن را نازل كرده است، امروز غذا نخواهم خورد تا آن كه در بيرون شهر با دشمن نبرد كنم، نتيجه اين كه ارتش اسلام بايد از شهر بيرون برود و مردانه در خارج شهر جنگ كند.

پيامبر گرامى اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نظر اكثريت را قاطع دانست و خروج از شهر را بر قلعه دارى و جنگ تن به تن ترجيح داد؛ زيرا شايسته نبود كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پس از آن همه اصرار كه از جنگجويانى چون حمزه و سعد بن عباده مى شد، نظريه «عبداللّه ابى» را كه از منافقين مدينه بود، ترجيح دهد. افزون بر اين، شايد عبداللّه ابى، با سوء نظر به پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) قصد داشته ضربه محكمى بر وى وارد سازد. پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پس از تعيين شيوه دفاع، وارد خانه شد و زره بر تن كرد و شمشير حمايل كرد، سپرى به پشت انداخت و كمانى به شانه آويخت و نيزه اى به دست گرفت و از خانه بيرون آمد.

ديدن اين منظره، مسلمانان را سخت تكان داد، برخى تصور كردند كه اصرار آنان در بيرون رفتن، مورد رضايت پيامبر نبود و آنان پيامبر را بى جهت وادار به بيرون رفتن كردند، لذا براى جبران عرض كردند: ما در شيوه دفاع تابع نظر شما هستيم، اگر بيرون رفتن صلاح نيست در همين جا بمانيم.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمودك هنگامى كه پيامبرتان زره پوشيد، شايسته نيست آن را بيرون آورد تا زمانى كه با دشمن نبرد كند.

سرانجام، پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) با هزار نفر به طرف كوه احد حركت كرد. در بين راه عبداللّه بن ابى به بهانه اين كه پيامبر، تسليم نظريه جوانان شد و نظريه او را ناديده گرفت با سيصد نفر به مدينه بازگشتند.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) ارتش اسلام را كه به هفتصد نفر تقليل يافته بود، در دامنه كوه احد مستقر ساخت و اين كوه را پشت سر، مدينه را پيش رو و كوه عينين رادر سمت چپ مسلمانان قرار داد، ارتش اسلام رو به غرب و مشركان رو به شرق قرار گرفتند.

سپس پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) منطقه را با ديد نظامى از نظر گذراند و توجهش به اهميت كوه عينين جلب شد، زيرا ممكن بود در اثناى جنگ، دشمن از آن منطقه به پشت جبهه مسلمانان نفوذ كند، از اين رو افسرى مسلمان به نام عبداللّه بن جبير را با پنجاه تير انداز مأمور حفاظت از اين نقطه كرد و فرمود: شما با تير اندازى، دشمن را دور سازيد و نگذاريد از پشت سر وارد جبهه گردند و ما را غافلگير سازند؛ چه در نبرد پيروز شويم و چه شكست بخوريم، شما هرگز اين نقطه را خالى مگذاريد و ترك مكنيد.

ابو سفيان نيز ارتش خود را سه قسمت كرد. پياده نظام زره پوش را در وسط قرار داد، گروهى را به فرماندهى خالد بن وليد براى سمت راست و دسته اى ديگر را براى سمت چپ به فرماندهى عكرمه معين نمود. همچنين دسته مخصوصى را به عنوان پيش قراولان نبرد كه پرچمداران نيز در ميان آنان بودند، در پيشاپيش ارتش قرار داد. سپس رو به پرچمداران كه از قبيله بنى عبدالدار بودند كرد و گفت: پيروزى لشكر در گرو استقامت و پايدارى پرچمداران است، و ما روز بدر، از اين ناحيه شكست خورديم، اگر قبيله بنى عبدالدار در حفظ پرچم از خود شايستگى نشان ندهند، ممكن است افتخار پرچم دارى نصيب قبيله ديگر گردد.

روز پانزدهم شوال سال سوم هجرت، جنگ آغاز شد و طولى نكشيد كه مسلمانان پيروز شدند و مشركان شكست خوردند. شكست آنان به علت تلفات زياد نبود، زيرا مجموع تلفات آنان تا آخر جنگ از پنجاه نفر تجاوز نمى كرد كه اين تعداد نسبت به تعداد كل سپاه شركت ناچيز بود، بلكه عامل شكست آنان كشته شدن پرچمدارانشان بود كه نه نفر از آنان به دست قدرتمند و تواناى امير المؤمنين علىعليه‌السلام به هلاكت رسيدند و در اثر سقوط پى در پى پرچم، روحيه خود را از دست دادند و پا به فرار گذاشتند. علىعليه‌السلام بعدها روى اين موضوع تكيه مى كرد، چنان كه در شوراى شش نفرى كه پس از قتل عمر، براى انتخاب خليفه بعدى تشكيل شده بود، اين موضوع را از سوابق درخشان خود ياد كرد كه مورد تاءييد اعضاى شورا قرار گرفت.

كشته شدن پرچمداران، وحشت عجيبى در دل قريش انداخت و آثار شكست رادر چهره ها ظاهر كرد و به دنبال آن حمله عمومى از طرف مسلمانان شروع شد. زنان قريش براى تحريك مردان شروع به خواندن شعر و نواختن دف كردند و سرودهاى جنگى مى خواندند.

از آن سو، حمزه عمومى پيغمبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) چون شيرى غران به چپ و راست حمله ور مى شد و هركه سر راهش مى آمد از پاى در مى آورد. ابودجانه انصارى با شهامت بى نظير خود و شمشيرى كه پيغمبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به دستش داده بود سپاه دشمن را روى هم مى ريخت. مورخين مى نويسند كه آن شمشير را بالاى سر هركس كه به گردش در مى آورد جان سالم به در نمى برد و حتى در حين كارزار به هند، همسر ابوسفيان رسيد و خواست او را هم با آن شمشير به هلاكت برساند كه متوجه شد، اين شمشير رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) است و او هم زنى مشرك است لذا او را رها كرد. على بن ابى طالبعليه‌السلام نيز از يك سو و ساير مسلمانان جانباز و فداكار مهاجر و انصار نيز از طرفى ديگر به سختى مشركين را شكست دادند و هزيمت آنان به سوى مكه شروع شد و بت بزرگ خود - هبل - را نيز كه آورده بودند رها كردند و بر زمين انداختند. و حتى اسباب و اثاثيه خود را رها كرده و فرار كردند، زنانى كه با آنان آمده بودند، شروع به سرزنش فراريان كردند و با حماسه هاى جنگى و دف و چنگ خواستند آنان را باز گردانند، ولى نتوانستند و آنان نيز پا به فرار گذاردند.

سربازان مسلمان پس از مقدارى تعقيب، مغرورانه به سوى ميدان جنگ بازگشتند و با خيالى آسوده به جمع آورى غنيمت پرداختند و با سابقه اى كه از جنگ بدر و آن پيروزى غير قابل انتظار داشتند، اطمينان يافتند كه اينجا هم ديگر شكست نخواهند خورد و مشركين از راهى كه رفته اند باز نخواهند گشت.

در اينجا بود كه صفت نكوهيده طمع، در دل تيراندازانى كه همراه عبداللّه بن جبير كه از دهانه دره نگهبانى مى كردند، به اين غرور اضافه شد و صحنه جنگ را عوض كرد و پيروزى مسلمانان را به شكست مبدل نمود؛ زيرا هنگامى كه تيراندازان از بالاى دره مشاهده كردند كه مسلمانان به جمع آورى غنايم مشغول شده اند و مشركين هزيمت كردند، يكى يكى به منظور به دست آوردن غنيمت و براى آن كه از يكديگر عقب نمانند به طرف دره سرازير شدند.

هرچه عبداللّه بن جبير فرياد برآورد كه نرويد و از دستور رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) سرپيچى نكنيد، كسى به حرف او گوش نداد و برخى هم در پاسخش گفتند: آن هنگام كه پيغمبر سفارش كرد از اينجا حركت نكنيد، نمى دانست كه مسلمانان پيروز مى شوند. به هر ترتيب به فاصله اندكى چهل نفر از آنان رفتند و با عبداللّه بن جبير جز ده نفر باقى نماندند.

خالد بن وليد كه با دويست نفر از جنگجويان قريش در كمين تيراندازان بود و تا آن وقت نتوانسته بود از آن تنگه و شكاف عبور كند و از پشت سر خود را به مسلمانان برساند؛ در هر بار كه مى خواست منظور خود را عملى سازد با رگبار تيرهاى آنان مواجه مى شد، او وقتى متوجه شد ده نفر تير انداز بيشتر نمانده است با همراهان خود به آنان حمله كرد و آنان را كشت و شمشير در ميان مسلمانانى كه با خيالى آسوده براى جمع آورى غنايم خم شده بودند گذاردند و آنان را غافلگير ساختند.

در اين ميان زنى به نام عمره دختر علقمه حارثيه، هنگامى كه خالد و همراهانش را از دور مشاهده كرد، پيش رفت و پرچم قريش را كه بر زمين افتاده بود بلند كرد و جمعى از سپاه فرارى قريش را دور آن جمع نمود.

زنان قريش نيز كه در حال فرار بودند، وقتى پشت سر خود را نگاه كردند و پرچم افراشته قريش را ديدند، به سرزنش و ملامت مردان مشغول شدند و با موهاى پريشان و گريبان هاى چاك زده و فريادهاى ديوانه وار خويش، آنان را به بازگشت به ميدان جنگ تشويق نمودند. تدريجا صحنه جنگ به نفع قريشيان عوض شد و مسلمانان گروه گروه رو به فرار نهادند و جمعى نيز بدون آن كه متوجه باشند، شمشير به روى يكديگكر كشيدند و به هركس ‍ مى رسيدند شمشير مى زدند تا خود را از مهلكه نجات دهند.

چيزى كه به فرار مسلمانان كمك كرد، فريادى بود كه به گوش آنان رسيد كه كسى مى گويد: محمد كشته شد.

در روايات آمده است كه اين فرياد، نخست از دهان شيطان كه به صورت مردى در ميدان حاضر شده بود بيرون آمد، ولى دهان به دهان و به سرعت در تمام جبهه جنگ پيچيد و موجب تقويت روحيه دشمن و ضعف و ناتوانى سربازان اسلام گرديد. منشاء اين شايعه و تاءثير آن در روحيه افراد، اين بود كه درگير و دار حمله مشركين، سنگى به طرف رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پرتاب شد و آن سنگ، دندان آن حضرت را شكست و قسمتى از لب و صورت را نيز شكافت و ديگر آن كه همچنان كه آن حضرت مشغول دفاع و حمله بود، در گودالى كه مشركين بر سر راه مسلمانان حفر كرده بودند افتاد كه حضرت علىعليه‌السلام آن حضرت را از جا بلند كرد؛ برخى كه صورت خون آلود و مجروح و نيز افتادن آن حضرت بر زمين را ديده بودند يقين به صحت اين خبر و درستى آن شايعه كردند و آنچه را ديده بودند به ديگران نيز مى گفتند.

شهادت حمزه عموى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )

وحشى، از بردگان مكه و قريش بود كه در جنگ احد شركت كرد. هند، همسر ابوسفيان به او گفته بود: اگر بتوانى يكى از اين سه نفر يعنى؛ محمد، على و حمزه را به قتل برسانى، آنچه بخواهى به تو مى دهم. در پاره اى از نقل هاست كه جبير بن مطعم مولاى او بود و همين سخن را به او گفته بود و وعده آزادى او را داده و گفته بود: هر يك از اين سه نفر را به قتل برسانى، آزاد خواهى شد.

وحشى در پاسخ هند گفت: اما محمد، كه مرا به وى دسترسى نيست و يارانش حلقه وار او را احاطه مى كنند، على هم پيوسته در حال كارزار، اطراف خود را به دقت مى نگرد و به او نيز دسترسى ندارم، اما حمزه را شايد بتوانم به قتل برسانم؛ زيرا وقتى به غضب مى آيد پيش پاى خود را نمى بيند.

دنباله اين ماجرا را ابن هشام از زبان خود وحشى، اين گونه نقل كرده است كه گفت: من در آن زمان غلام جبير بن مطعم بودم و عموى جبير، يعنى طعيمة بن عدى در جنگ بدر به دست مسلمانان كشته شده بود. چون جنگ احد پيش آمده بود و سپاه قريش به سوى مدينه حركت كرد، جبير به من گفت: اگر بتوانى در اين جنگ حمزة بن عبد المطلب عموى محمد را به جاى عموى من بكشى، تو را آزاد خواهم كرد. من كه بزرگ شده حبشه بودم و در پرتاب كردن نيزه، مانند حبشيان ديگر مهارت داشتم به همراه قريش به مدينه آمدم، جنگ كه شروع شد سراغ حمزه را گرفتم و چون او را به من نشان دادند همه جا همانند سايه او را تعقيب كردم و مراقب بودم تا فرصتى به دست آوردم و زوبين [نيزه كوتاهى كه در هنگام جنگ به سوى دشمن پرتاب مى كردند] خود را به سوى او پرتاب كنم.

حمله هاى حمزه بسيار سخت بود و به هر طرف كه حمله مى كرد صفوف منظم قريش را از هم مى دريد و كسى نمى توانست در برابر او مقاومت كند، من نيز كه در كمينش بودم گاهى ناچار مى شدم در پشت درخت و يا سنگى مخفى شوم تا مبادا چشمش به من بيفتد و مرا بكشد.

هنگامى كه سباع بن عبد العزى در مقابل او درآمد و حمزه سرگرم قتل او گرديد، فرصتى به دست آوردم و زوبين خود را حركت دادم و به سوى او پرتاب كردم و آن حربه تهيگاه حمزه را شكافت و از ميان دو پايش خارج گرديد. حمزه برگشت تا خود را به من برساند و انتقام گيرد ولى من فرار كردم و او به علت درد بسيارى كه مى كشيد نتوانست به من برسد و روى زمين افتاد، من همچنان ايستادم تا اين كه روح از بدن او خارج گشت، با احتياط تمام جلو رفتم و زوبين خود را از تهيگاهش بيرون آوردم و چون منظورم حاصل شده بود به ميان لشكرگاه رفتم و آسوده خاطر نشستم؛ زيرا هدف من تنها كشتن حمزه و آزاد شدن خودم بود كه آن را انجام داده بودم و چون به مكه بازگشتم جبير مرا آزاد كرد.

در نقل ديگرى است كه وحشى پس از قتل حمزه، شكم آن جناب را دريد و جگرش را بيرون آورد و براى هند بود. هند قطعه اى از آن جگر را بريده و در دهان گذارد ولى نتوانست بخورد و آن را بيرون انداخت و به شكرانه اين مژده و بنابر وعده اى كه داده بود، طلا و جواهرات خود را بيرون آورد و به وحشى داد.

ياران پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در جنگ احد

بنابر تواريخ مسلم است كه در معركه احد بيشتر مسلمانان فرار كردند و پيغمبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) هرچه فرياد برمى آورد كه من رسول خدا هستم و كشته نشده ام، به كجا فرار مى كنيد؟ گوش ندادند و حتى برخى مانند عثمان بن عفان و زيد بن حارثه تا چند فرسنگى مدينه گريختند و به گفته طبرسى سه روز نيز از ترس مشركين در كوهى به نام ( (جعلب)) توقف كردند و پس از سه روز به مدينه آمدند.

گروهى ديگر نيز مانند عمر بن خطاب و طلحة بن عبيد اللّه تا پشت جبهه جنگ گريختند و در آنجا توقف كردند تا ببينند سرانجام جنگ چه خواهد شد.

ابن هشام و طبرى و ديگران نقل كرده اند كه انس بن نضر در همان حال بر آنان عبور كرد و با شدت ناراحتى از آنان پرسيد: چرا اينجا نشسته ايد؟ گفتند: رسول خدا كه كشته شد. انس گفت: زندگى پس از كشته شدن رسول خدا به چه درد مى خورد؟ برخيزيد و به ميدان جنگ برويد و همانند او شربت شهادت را بنوشيد.

در روايت ديگرى است كه گفت: اگر محمد كشته شد، خداى محمد كه كشته نشده، برخيزيد اين را گفت و به دنبال آن به ميدان جنگ آمد و آن قدر جنگيد تا اين كه به شهادت رسيد.

اما افرادى كه با پيغمبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) ماندند و با كمال رشادت و ايمان جنگيدند، چند نفر معدود بودند كه از آن جمله به اتفاق اهل تاريخ در درجه اول على بن ابى طالبعليه‌السلام بود و بقيه مورد اختلاف است.

شيخ مفيد رحمه اللّه از زيد بن وهب نقل كرده كه گويد: به عبد اللّه بن مسعود گفتم: مردم در آن روز به جز على بن ابى طالب و ابودجانه و سهل بن حنيف از اطراف رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) گريختند؟

ابن مسعود گفت: تنها على بن ابى طالب ماند و بقيه رفتند و طولى نكشيد كه چند تن برگشتند و به دفاع از پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پرداختند كه نخست، عاصم بن ثابت و سپس ابودجانه، سهل بن حنيف، طلحة بن عبيداللّه بودند. زيد بن وهب از او پرسيد: پس تو كجا بودى؟ عبد اللّه بن مسعود گفت: من هم گريختم.

ابن اثير در تاريخ خود مى نويسد: وجود گرامى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از هر طرف مورد هجوم دسته هايى از ارتش قريش قرار گرفت. هر دسته اى كه به آن حضرت حمله مى آورد، على به فرمان پيامبر به آنان حمله مى كرد و با كشتن برخى، موجبات تفرق آنان را فراهم مى ساخت. اين جريان چندبار در احد تكرار شد. در برابر اين فداكارى، امين وحى نازل گرديد و فداكارى على را نزد پيامبر ستود و گفت: اين نهايت فداكارى است كه على از خود نشان مى دهد. رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) امين وحى را تصديق كرد و فرمود: من از على و او از من است. سپس اين ندا در ميدان شنيده شد: ( (لا فتى الا على، لا سيف الا ذوالفقار)) يعنى، هيچ جوانمردى جز على نيست و هيچ شمشيرى جز شمشير ذوالفقار نيست.

ابن هشام آمار كشته شدگان را بيست و دو نفر نوشته است. نام و قبيله و ساير مشخصات آنان را نيز ذكر كرده است كه دوازده نفر از اين افراد به دست على بن ابى طالبعليه‌السلام كشته و بقيه به دست ساير مسلمانان مقتول گشته اند.

مسلمانان در محضر پيامبر وارد نبردگاه شدند و مى خواستند كه كشتگان خود را كه حدود هفتاد نفر بود به خاك بسپارند، چشم پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به بدن حمزه افتاد. وضع رقت بار حمزه فوق العاده او را منقلب ساخت و طوفانى از خشم و غضب در كانون وجود او پديد آورد به طورى كه فرمود: اين ناراحتى كه اكنون در خود احساس مى كنم، در زنداگانى من بى سابقه است.

مسلمانان عهد كردند كه اگر بر مشركان دست يابند، همين معامله را با كشته هاى آنان انجام دهند و به جاى يكى، سى نفر را مثله كنند. چيزى از تصميم آنان نگذشته بود كه جبرئيل نازل گرديد و خطاب به پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: ( (اگر تصميم داريد كه آنان را مجازات كنيد، در مجازات خود ميانه رو باشيد و از حد اعتدال بيرون نرويد و اگر صبر كنيد، براى صابران بهتر است)).(۱۱۴۱)

خطاب خداوند به شهيدان احد

ابن مسعود از پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نقل مى كند كه خداوند به ارواح شهيدان احد خطاب كرد و از آنان پرسيد: چه آرزويى داريد؟ آنان گفتند: پروردگارا! ما بالاتر از اين چه آرزويى مى توانيم داشته باشيم كه غرق در نعمت هاى جاويدان تو هستيم و در سايه عرش تو مسكن گزيديم، تنها تقاضاى ما اين است كه بار ديگر به دنيا برگرديم و در راه تو شهيد شويم. خداوند فرمود: فرمان تخلف ناپذير من اين است كه كسى دوباره به دنيا بازنگردد. عرض كردند: حال كه چنين است تقاضاى ما اين است كه سلام ما را به پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) برسانى و به بازماندگانمان، حال ما را بگويى و از وضع ما به آنان بشارت دهى كه هيچ گونه نگران نباشند. سپس در اين رابطه آيه ۱۶۹ سوره آل عمران نازل گرديد.

غسيل الملائكه

حنظلة بن ابى عياش همان شب كه فرداى آن جنگ احد درگرفت، مى خواست عروسى كند، پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) با اصحاب مشغول مشورت درباره جنگ بود، او نزد پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آمد و عرضه داشت كه اگر پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به او اجازه دهد آن شب را نزد همسر خود بماند پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نيز به او اجازه داد.

صبحگاهان به قدرى براى شركت در جنگ عجله داشت كه موفق به انجام غسل نشد، با همان حال وارد معركه كارزار گرديد و سرانجام شربت شهادت نوشيد.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) درباره او فرمود: فرشتگان را ديدم كه حنظله را در ميان آسمان غسل مى دهند، از اين رو غسيل الملائكه ناميده شد.

وضع اين عروس و داماد شگفت آور است، زيرا آنان جانباز راه حق بودند ولى پدران آنان، از دشمنان سرسخت اسلام به شمار مى رفتند. پدر عروس ‍ عبداللّه بن ابى رييس منافقان مدينه بود و حنظله فرزند ابى عامر راهب دوران جاهليت بود كه پس از اسلام، به صف مشركان اسلام پيوست.

غزوه بنى النضير

منافقان و يهوديان مدينه از شكست مسلمانان در احد و كشته شدن آنان سخت خوشحال بودند و به دنبال فرصت بودند كه در مدينه شورشى بر پا كنند و به قبايل خارج از مدينه بفهمانند كه كوچك ترين اتحاد و وحدت كلمه در مدينه وجود ندارد و دشمنان خارجى مى توانند حكومت نو پاى اسلام را سرنگون سازند.

در سرزمين مدينه سه گروه از يهود زندگى مى كردند كه عبارت بودند از: بنى نضير، بنى قريظه و بنى قينقاع و آنان اهل حجاز نبودند، ولى چون در كتب مذهبى خود خوانده بودند كه پيامبرى از سرزمين مدينه ظهور مى كند، به اين سرزمين كوچ كردند و در انتظار اين ظهور بزرگ بودند.

رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پس از هجرت به مدينه با آنان پيمان عدم تعرض بست، ولى آنان هر زمان كه فرصتى مى يافتند از نقض اين پيمان فروگذار نمى كردند.

بعد از جنگ احد كعب بن اشرف با چهل سوار يهودى، به مكه رفتند و يكسره به سراغ قريش رفتند و با آنان عهد و پيمان بستند كه با هم بر ضد محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پيكار كنند، سپس ابوسفيان با چهل نفر از مكيان و كعب بن اشرف يهودى با چهل نفر از يهود وارد مسجد الحرام شدند و در كنار خانه كعبه پيمان ها را محكم ساختند، اين خبر از طريق وحى به پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رسيد.

مدتى بعد پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) با چند نفر از بزرگان و يارانش ‍ به طرف قبيله بنى نضير كه در نزديكى مدينه زندگى مى كردند، رفت. پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) قصد داشت كه از آنان جهت پرداختن ديه دو مقتول از طايفه بنى عامر كه به دست عمرو بن اميه [يكى از مسلمانان] كشته شده بود كمكى بگيرد و شايد پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و يارانش مى خواستند در زير اين پوشش وضع بنى نضير را از نزديك بررسى كنند كه مبادا مسلمانان غافلگير شوند. پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در بيرون قلعه يهود بود و با كعب بن اشرف در اين زمينه صحبت مى كرد، در اين هنگام در ميان يهوديان بذر توطئه اى پاشيده شد. آنان با يكديگر گفتند: شما اين مرد را در چنين شرايط مناسبى گير نمى آوريد، الان كه در كنار ديوار شما نشسته است يك نفر به پشت بام برود و سنگ بزرگى را بر روى او بيندازد و ما را از دست او راحت كند.

يك نفر يهودى به نام عمرو بن جحاش اعلام آمادگى كرد و به پشت بام رفت، رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از طريق وحى با خبر شد و برخاست و از جاى خود حركت كرد و طورى آنجا را ترك كرد كه يهوديان تصور كردند كه به دنبال كارى مى رود و بر مى گردد؛ ولى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) راه مدينه را در پيش گرفت و همراهانش را از تصميم خود آگاه نساخت. ياران پيامبر بعد از لحظاتى كه با خبر شدند كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در مدينه است به مدينه بازگشتند، اينجا بود كه پيمان شكنى يهود بر رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مسلم شد، لذا دستور آماده باش و جهاد به مسلمانان داد.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) براى اين كه ضربه كارى به آنان بزند به محمد بن مسلمه كه با كعب بن اشرف، آشنايى داشت دستور داد، او را به هر نحو ممكن به قتل برساند و او نيز با فراهم كردن مقدماتى اين كار را كرد. كشته شدن كعب به اشرف تزلزلى در يهود ايجاد كرد و به دنبال آن رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دستور داد مسلمانان براى جنگ با اين قوم پيمان شكن حركت كنند، هنگامى كه آنان با خبر شدند، به قلعه هاى مستحكم و دژهاى نيرومند خود پناه بردند و درها را محكم بستند، پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دستور داد بعضى درختان نخل را كه نزديك قلعه ها بود بكنند يا بسوزانند.

اين كار شايد به اين منظور صورت گرفت كه يهوديان را كه علاقه شديدى به اموال خود داشتند از قلعه بيرون كشد و نبرد رو در رو انجام گيرد، اين احتمال نيز داده شده كه اين نخل ها، مزاحم مانور سريع مسلمانان در اطراف قلعه ها بود و مى بايست بريده شود.

به هر حال اين كار، فرياد يهود را بلند كرد و گفتند: اى محمد! تو پيوسته از اين گونه كارها نهى مى كردى، اين بار چرا دست به چنين كارى مى زنيد؟ در اين هنگام وحى الهى [حشر/۵] نازل شد و به آنان پاسخ گفت كه اين يك دستور خاص الهى است.

محاصره، چند روز طول كشيد و پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) براى پرهيز از خونريزى به آنان پيشنهاد كرد كه سرزمين مدينه را ترك كنند و از آنجا خارج شوند. آنان نيز پذيرفتند و مقدارى از اموال خود را برداشتند و بقيه را رها كردند. جمعى به سوى اذرعات شام و تعداد كمى به سوى خيبر و گروهى به حيره رفتند و باقى مانده اموال و اراضى و باغات و خانه هاى آنان به دست مسلمانان افتاد، هرچند يهوديان تا آنجا كه مى توانستند، خانه هاى خود را به هنگام كوچ كردن تخريب كردند.

اين ماجرا بعد از غزوه احد به فاصله شش ماه اتفاق افتاد. داستان بنى نضير در سوره حشر آيه دوم به بعد آمده است.

جنگ خندق (احزاب)

از حوادث مهم سال پنجم هجرت كه در ماه شوال آن سال اتفاق افتاد، جنگ خندق بود. رسول گرامى در سال چهارم هجرت، يهوديان بنى نضير را به سبب پيمان شكنى، از مدينه اخراج كرد و قسمتى از اموالشان را نيز ضبط نمود. بنى نضير ناچار شدند يا به سوى خيبر كوچ كنند و در آنجا سكنى گزينند و يا به طرف شام بروند. اين اقدام پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مطابق پيمانى بود كه طرفين آن را امضا كرده بودند. همين عامل سبب شد كه سران بنى نضير، دست به توطئه بزنند و آهنگ مكه كنند و قريش را به نبرد با پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) تشويق كنند.

نيروهاى عرب مشرك و يهود، در اين نبرد بر ضد اسلام بسيج شدند. آنان با تشكيل نيروهاى نظامى نيرومندى، قريب يك ماه مدينه را محاصره كردند و چون در اين غزوه، احزاب و دسته هاى مختلف شركت كردند اين غزوه احزاب ناميده شده است و از اين رو كه مسلمانان براى جلوگيرى از پيشروى دشمن، اطراف مدينه را به صورت خندق درآورده بودند، اين غزوه را غزوه خندق نيز مى نامند.

سران بنى نضير مانند: «سلام بن ابى الحقيق» و «حيى بن اخطب» در رأس ‍ هیئتى وارد مكه شدند و با سران قريش تماس گرفتند و به آنان گفتند محمد، ما و شما را مورد هدف قرار داد و يهوديان «بنى قينقاع» و «بنى نضير» را مجبور به ترك وطن نمود. شما گروه قريش برخيزيد و از هم پيمانان خود كمك بگيريد، ما نيز هفتصد شمشير زن يهودى (بنى قريضه) در گلوگاه مدينه داريم كه همه به يارى شما مى شتابند. يهوديان بنى قريظه اگر چه در ظاهر با محمد پيمان دفاعى دارند ولى ما آنان را وادار مى كنيم كه پيمان خود را ناديده بگيرند و همراه شما باشند. ابوسفيان به بزرگ يهوديان گفت: تو كسى هستى كه كتاب مى خوانى و آن را مى فهمى و ما بى سواد هستيم و چيزى نمى دانيم، حال بگو كه كدام يك از ما بر طريق حق و درست هستيم، ما يا محمد؟

بزرگ يهوديان گفت: دينتان را بر من عرضه كنيد.

ابوسفيان گفت: ما براى پذيرايى از حجاج، شترهاى چاق و بزرگ نحر مى كنيم و آنان را سيراب كرده و مهمان را اكرام مى كنيم؛ اسير را آزاد مى كنيم و ما اهل حرم هستيم. با اين حال محمد، دست از دين و اجدادش برداشته و قطع رحم كرده است و از حرم جدا شده است. افزون بر اين دين ما از قديم بوده است ولى دين محمد جديد و نوپاست.

بزرگ يهوديان گفت: شما از محمد به راه راست و حق نزديك تر هستيد.

قرآن كريم در مذمّت آنان چنين مى گويد: ( (آيا كسانى را كه بهره اى از كتاب دارند، نديدى چگونه به جبت و طاغوت گرويدند و مشركان را گفتند: راه شما به هدايت نزديك تر از راه مؤمنان است، آنان كسانى اند كه خدا لعنتشان كرده و هر كه را خدا لعنت كند ياورى براى او نخواهى يافت )).(۱۱۴۲)

با اين اقدام يهود، عزم و اراده قريش در جنگ با رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) تقويت شد.

سپس يهوديان از مكه خارج شدند و نزد قبايل غطفان و قيس عيلان رفتند و آنان را بر جنگ با رسول اللّه (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فراخواندند و پيروزى و كمك به آنان را تضمين كردند و به آنان نيز خبر دادند كه با قريش ‍ بر سر اين مسئله به توافق رسيده اند.

پس از گذشتن چند روز دسته هاى مختلف از ميان قبايل به مكه آمدند و با قريش ائتلاف كردند و به طرف مدينه حركت كردند. رياست قريش با ابوسفيان بود و قبايل ديگر نيز هركدام تحت رياست و فرماندهى يكى از بزرگان خويش حركت كردند و رياست همه سپاه را نيز به ابوسفيان واگذار كردند و چنان كه گفته اند: هنگامى كه از مكه خارج شدند تعداد آنان متجاوز از ده هزار نفر بود.

مشاوره با اصحاب، مقابله با احزاب

هنگامى كه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از حركت احزاب آگاه شد با اصحاب خود كه هفتصد نفر بودند به مشورت پرداخت.

سلمان فارسى برخاست و گفت: اى رسول خدا! تعداد ما اندك است و نمى توانيم مدت زيادى در مقابل آن جمعيت مقاومت كنيم. پس بهتر است خندقى را حفر كنيم كه حايل بين ما و آنان باشد، در آن صورت مى توانيم مدت زيادى مقاومت كنيم؛ زيرا آنان نمى توانند از تمام جهات به ما حمله كنند، ما فارس ها به هنگامى كه در سرزمين فارس مورد هجوم دشمن قرار مى گرفتيم، خندق حفر مى كرديم تا از جاهاى معلومى جنگ بر پا شود. جبرئيل در همان حال نازل گرديد و پيشنهاد سلمان را تاءييد كرد.

اين پيشنهاد سلمان، مسلمانان را متعجب كرد و رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) اين پيشنهاد را پسنديد و دستور حفر خندق به شكل هلالى در آن قسمت را داد كه شامل ناحيه احد مى شد و تا نقطه اى به نام راتج را در بر مى گرفت، چون در قسمت جنوب غربى و جنوب، محله قبا و باغستان هاى آنجا بود و در ناحيه شرقى نيز يهوديان و بنى قريظه سكونت داشتند، لذا لشكر دشمن ناچار بود از همان ناحيه شمال و قسمتى از شمال غربى به مدينه بتازد، از اين رو فقط همان قسمت را براى حفر خندق انتخاب كردند.

پيامبر خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دستور داد براى اين كار خطى در آن قسمت ترسيم كنند و هر ده ذراع و يا چهل ذراع را ميان ده نفر از مهاجر و انصار تقسيم كرد. براى خود نيز مانند افراد ديگر قسمتى را معين كرد تا در رديف مهاجرين، آن قسمت را به دست خود حفر كنند. مسلمانان آن روز از نظر مواد غذايى در مضيقه بودند، اما با اين حال از طرف خانواده هاى متمكن، به سربازان اسلام كمك مى شد به خود پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) متوسل مى شدند و پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) با ضربات محكم صخره هاى عظيم را درهم مى شكست. براى حفر خندق تعداد زيادى بيل و كلنگ و زنبيل هاى بزرگ از بنى قريظه به امانت گرفتند، در آن هنگام رابطه بنى قريظه با مسلمانان خوب بود. سلمان، مردى نيرومند و پر كار بود كه در هر روز به اندازه چند نفر كار مى كرد، لذا ميان مهاجرين و انصار اختلاف شد و هر دسته او را از خود مى دانستند. مهاجرين مى گفتند: سلمان از ماست و انصار نيز مى گفتند: او از ماست؛ رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) كه چنان ديد، فرمود:السلمان منا اهل البيت ؛ سلمان از ما خاندان است.

مسلمانان به كار حفر خندق مشغول شدند و هركس سهمى را كه برايش ‍ مقرر شده بود حفارى كرد و با تمام مشكلاتى كه برايشان داشت كار به سرعت پيش مى رفت. چنان كه بيشتر مورخين نوشته اند كار حفر خندق شش روزه به پايان رسيد. علت عمده اين سرعت عمل و پيشرفت كار، آن بود كه خود پيغمبر اسلام نيز مانند يكى از افراد معمولى كار مى كرد؛ مسلمانان كه مى ديدند رهبر بزرگوارشان با آن همه گرفتارى و مشكلات بلكه گرسنگى و نخوردن غذاى كافى همانند يك مسلمان عادى كلنگ مى زند و سنگ و خاك به دوش مى كشد، به فعاليت و كار تشويق مى شدند و موجب سرعت عمل آنان مى گرديد.

مسلمانان براى سرگرمى و رفع خستگى خود ارجوزه هايى مى خواندند و گاهى به صورت دسته جمعى همصدا مى شدند و رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نيز گاهى در همه سرود و گاهى در جمله آخر و قافيه آن با آنان همصدا مى شد.

كار حفارى كه تمام شد؛ رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) براى رفت و آمد از آن، هشت راه قرار داد كه فقط از آن هشت راه رفت و آمد به خارج خندق مقدور بود و در مقابل هر راهى كه به خارج خندق متصل مى شد، يك نفر از مهاجر و يك نفر از انصار با گروهى از سربازان اسلام گماشت تا از آن نگهبانى و محافظت كنند، سپس به داخل شهر آمد ابن ام مكتوم را در مدينه به جاى خود گمارد و زنان و بچه ها را در قلعه هاى شهر جاى داد و برج شهر را نيز محكم كرد با سه هزار نفر از مردان مسلمان براى جنگ با احزاب قريش حركت كرد و تا جلوى خندق آمد و صفوف مسلمانان را طورى قرار داد كه كوه سلع [در قسمت غربى مدينه كه مسجد فتح در كنار آن قرار گرفته] پشت سرشان قرار داشت و كوه احد در مقابلشان بود و خندق ميان آنان و دشمت قرار داشت.

خيانت بنى قريظه

در اين ميان حادثه ديگرى اتفاق افتاد كه وضع مسلمانان را دشوارتر كرد و آن نقض پيمان عدم تجاوز از طرف قبيله بنى قريظه و اعلام پشتيبانى از لشكر احزاب بود، خيانت اين قبيله با وسوسه ها و شيطنت هاى حيى بن اخطب صورت گرفت. اين مسئله روحيه بسيارى از مسلمانان را تضعيف كرد، اما پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در تلاش بود تا آثار سوء آن را خنثى سازد.

بنى قريظه، تنها به نقض پيمان اكتفا نكردند، بلكه عملا مرتكب دو خيانت بزرگ ديگر نيز شدند: نخست؛ رساندن آذوقه و خواربار به لشكر احزاب بود كه از نظر آذوقه در تنگنا بودند؛ به طورى كه يك بار مسلمانان در منطقه قبا به كاروانى كه حامل خرما و جو بود برخوردند كه از طرف بنى قريظه براى سپاه قريش حمل مى شد و مسلمانان آن كاروان را مصادره كردند، ديگرى ايجاد رعب و وحشت در دورن شهر و در ميان پناهگاههاى زنان و افراد غير نظامى بود. روزى يكى از آنان كه تا درون قلعه نفوذ كرده بود توسط صفيه، عمه پيامبر به هلاكت رسيد كه پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پانصد نفر از مسلمانان را مامور حفاظت از شهر نمود و آنان شب ها تا صبح با شعار تكبير، در حال گشت بودند و از محل استقرار غير نظاميان حفاظت مى كردند.

كشته شدن عمرو بن عبدود

رسول گرامى اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) با خطابه هاى آتشين و سخنان گرم و روحانى خود، روحيه سربازان اسلام را تقويت مى كرد و آنان را براى دفاع از حريم اسلام آماده مى ساخت. روزى در اجتماع با شكوهى به سربازان خود گفت: اى مردم! در برابر دشمن استقامت ورزيد و بدانيد كه بهشت زير سايه شمشيرها قرار دارد.

سرانجام پس از گذشت پنج روز، پنج قهرمان از بت پرستان به نام هاى: عمرو بن عبدود، عكرمة بن ابى جهل، هبيرة بن وهب، نوفل بن عبداللّه و ضرار بن خطاب لباس رزم پوشيدند و با غرور خاصى از اردوگاه متحدان خود، بنى كنانه گذشتند و به آنان گفتند امروز خواهيد فهميد كه قهرمان واقعى سپاه عرب كيست؟ سپس اسبان خود را تاختند و از مكانى كه پهناى آن تنگ تر بود، با اسبان خود از روى خندق پريدند. اين پنج قهرمان، از تير رس سربازان مراقب بيرون رفتند، اما به سرعت نقطه عبور، محاصره گرديد و از تجاوز ديگران، جلوگيرى شد. اين گروه به ترتيب ميان خندق و كوه سلع قرار گرفتند و با اسب هاى خود بازى مى كردند و مبارز مى طلبيدند. نخست، شجاع ترين آنان عمرو بن عبدود جلو آمد و مبارز طلبيد و با تمسخر گفت: «مدعيان بهشت كجايند؟ آيا يك نفر نيست كه بيايد تا من او را به بهشت روانه سازم يا او مرا به دوزخ بفرستد؟». او چند بار اين جمله ها را تكرار كرد و سپس گفت: من از داد زدن و مبارز طلبيدن خسته شدم و صداى من گرفت. در اين موقع پيامبر گرامى (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رو به مسلمانان كرد و گفت: آيا كيست كه شر اين مرد را از سر ما كوتاه كند؟

علىعليه‌السلام آمادگى خود را اعلام كرد. رسول گرامى به علىعليه‌السلام اجازه نداد تا شايد ديگرى برخيزد و دفاع كند، اما جز على كسى براى اين كار آمادگى نشان نداد. سرانجام پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) علىعليه‌السلام را خواست و عمامه خود را بر سر او نهاد و شمشير خود را به وى داد و در حق او دعا كرد؛ آن گاه افزود: پروردگارا! در روز بدر، عبيدة بن حارث را از دست دادم و در جنگ احد، شير خدا حمزه، از من گرفته شد، پروردگارا! على را از گزند دشمن حفظ بنما، بارالها! مرا تنها مگذار و تو بهترين وارث هستى))،رب لا تذرنى فردا و انت خير الوارثين .

هنگامى كه علىعليه‌السلام از قلعه بيرون آمد و در برابر عمرو قرار گرفت، رسول خدا فرمود:برز الايمان كله الى الشرك كله ؛ ايمان و كفر به تمامى، رو به روى هم قرار گرفتند)). سپس علىعليه‌السلام در برابر دشمن به همان وزن و قافيه رجزهاى عمرو، رجز خواند و به او گفت: عجله و شتاب مكن، آمد به سوى تو كسى كه نداى مبارزه طلبى تو را پاسخ گويد، مردى كه داراى عزمى استوار و بصيرت و بينايى مى باشد.

عمرو به علىعليه‌السلام گفت: تو كيستى؟

علىعليه‌السلام كه به صراحت لهجه معروف بود، گفت: على، فرزند ابوطالب.

عمرو گفت: من خون تو را نمى ريزم زيرا پدر تو از دوستان ديرينه من بود، من در فكر پسر عمت هستم كه تو را به چه اطمينان به ميدان من فرستاده است. من مى توانم تو را با نوك نيزه ام بردارم و ميان زمين و آسمان نگه دارم، در حالى كه نه زنده باشى و نه مرده.(۱۱۴۳)

علىعليه‌السلام فرمود: تو غصه مرگ مرا مخور، من در هر حالت (كشته شوم يا بكشم) سعادتمند بوده و جايگاه من بهشت است ولى در همه احوال، دوزخ انتظار تو را مى كشد.

عمرو لبخندى زد و گفت: اى على! اين تقسيم، عادلانه نيست، بهشت و دوزخ هر دو از آن تو باشد.

در اين هنگام، علىعليه‌السلام او را به ياد پيمانى انداخت كه روزى دست بر پرده كعبه گرفته و با خدا عهد كرده بود، هر قهرمانى در ميدان نبرد به او سه پيشنهاد كند، بايد يكى از آنان را بپذيرد؛ از اين رو، على پيشنهاد كرد كه نخست اسلام آورد، او گفت: على! از اين بگذر كه ممكن نيست، فرمود: دست از نبرد بردار و محمد را به حال خود واگذار و از معركه جنگ بيرون رو. عمرو گفت: پذيرفتن اين مطلب براى من، سرافكندگى است، فردا شعراى عرب، زبان به بدگويى من مى گشايند و خيال مى كنند كه من از ترس به چنين كارى دست زدم.

علىعليه‌السلام فرمود: اكنون حريف تو پياده است، تو نيز از اسب پياده شو تا با هم نبرد كنيم. وى گفت: على! اين يك پيشنهاد ناچيزى است كه هرگز تصور نمى كردم كسى از من چنين درخواستى بنمايد! اين را گفت و از اسب پياده شد و اسب را پى كرد و به علىعليه‌السلام حمله و شمشيرى بر سر آن حضرت فرو فرستاد. علىعليه‌السلام سپر كشيد و آن ضربه را دفع نمود و با اين حال شمشير عمرو، سپر را شكافت و جلوى سر علىعليه‌السلام را زخمى كرد، اما امير المؤمنينعليه‌السلام در همان حال مهلتش نداد و شمشير را از پشت سر حواله گردن عمرو كرد و چنان ضربتى زد كه گردنش را قطع نمود و او را بر زمين انداخت، براى همين گردو خاك زيادى اطراف آنان را گرفته بود و چيزى ديده نمى شد، تا اين كه علىعليه‌السلام را ديدند كه شمشيرش را با لباس عمرو كه بر زمين افتاده بود پاك مى كند.

در تفسير قمى آمده است: علىعليه‌السلام به عمرو گفت: اى عمرو! آيا خجالت نكشيدى كه قهرمان عرب هستى و با اين حال براى مبارزه با من كمك آورده اى؟

عمرو با سرعت به پشت سر خود نگاه كرد كه در يك لحظه، امير المؤمنينعليه‌السلام ضربه اى به ساق پاهايش زد و هر دو را قطع كرد.

هنگامى كه گرد و غبار، آن دو را فراگرفته بود، منافقان گفتند: على كشته شد. سپس گرد و غبار فرونشست و ديدند كه علىعليه‌السلام بر سينه عمرو نشسته و ريش او را گرفته و مى خواهد كه سر او را از بدن جدا كند، اما سر او را جدا نكرد.

منافقان به انتقاد از علىعليه‌السلام پرداختند و حذيفة بن يمانى به دفاع از آن حضرت پرداخت. پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: اى حذيفه! صبر كن كه به زودى على علت مكث كردن خودش را توضيح مى دهد.

عمرو به على گفت: اى عموزاده! درخواستى از تو دارم و آن اين است كه مرا عريان نكنى و لباس هايم را درنياورى.

امير المؤمنينعليه‌السلام فرمود: اين مطلب براى من بسيار آسان است، سپس سرش را جدا كرد و در حالى كه در اثر ضربه عمرو از سر وى خون جارى بود و از شمشيرش خون مى چكيد و سر عمرو را در دست داشت نزد پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آمد. رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: اى على! آيا او را فريب دادى؟ (زيرا عمرو متوجه پشت سرش شد و در اين حال، علىعليه‌السلام ضربه اى به ساق پاهايش ‍ زد).

علىعليه‌السلام فرمود: آرى اى رسول خدا! جنگ حيله و نيرنگ است.

سپس پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از علت مكث وى سئوال كرد و آن حضرت فرمود: او به من ناسزا گفت و آب دهان به صورتم انداخت و من ترسيدم كه اگر در همان لحظه او را بكشم به خاطر هواى نفسم باشد، لذا از كشتن وى در همان لحظه منصرف شدم تا خشم و غضب من فرو نشيند و آن گاه او را به قصد قربت به هلاكت رساندم.

در اين هنگام عمر بن خطاب جلو آمد و گفت: اى على! چرا زره او را درنياوردى؟ مگر نمى دانى كه همانند زره او در ميان عرب وجود ندارد؟

حضرت فرمود: شرم كردم كه عموزاده ام را برهنه كنم. پيامبر گرامى اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) درباره آن ضربتى كه علىعليه‌السلام در آن روز به عمرو زد و او را كشت فرمود:ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين ضربت على در روز خندق از عبادت جن و انس برتر است.(۱۱۴۴)

حذيفه مى گويد: رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به على فرمود: اى على! بشارت باد تو را كه اگر عمل تو را به تنهايى در اين روز با عمل تمامى امت من بسنجند، عمل تو بر آنان فزونى مى يابد، زيرا خانه اى از خانه هاى مشركين نيست مگر آن كه با كشته شدن عمرو، خوارى و ذلت در آن وارد شد و خانه اى از مسلمانان نيست جز آن كه با قتل وى عزت و شوكتى در آن داخل گرديد.(۱۱۴۵) آن گاه در ادامه فرمود: از امروز به بعد ديگر شوكت و عظمت اينان از ميان رفت و از اين پس ديگر به جنگ ما نخواهند آمد و ما هستيم كه در آينده - اگر خدا بخواهد - به جنگ آنان خواهيم رفت.

پس از كشته شدن عمرو بن عبدود، همراهان وى كه هيچ باور نمى كردند قهرمان نامى عرب به اين سرعت به دست على بن ابى طالبعليه‌السلام از پاى درآيد، با اين كه هر كدام خود، از جنگجويان و شجاعان محسوب مى شدند از ترس آن كه به سرنوشت عمرو دچار گردند، درنگ را جايز ندانسته و پا به فرار گذاشتند؛ برخى هم چون عكرمة بن ابى جهل و هبيرة بن ابى وهب براى آن كه بهتر بتوانند از آن معركه مرگبار بگريزند، نيزه هاى خود را به زمين انداختند و فرار كردند و به هر زحمتى بود توانستند خود را به آن سوى خندق و لشكر مشركين برسانند، تنها نوفل بن عبد اللّه بود كه هنگام پريدن از روى خندق پاى اسبش لغزيد و او را به درون خندق انداخت، مسلمانان كه چنان ديدند نزديك آمدند و از هر سو به او سنگ مى زدند. در اين حال نوفل فرياد برآورد: اين گونه جنگيدن از عرب به دور است، بهتر است شرافتمندانه تر از اين مرا بكشيد و يك از شما به درون خندق آيد تا من با او نبرد كنم. دراين هنگام نيز امير المؤمنينعليه‌السلام وارد خندق شد و او را در ميان خندق به هلاكت رسانيد. ابوسفيان از ترس ‍ اين كه مسلمانان بدن نوفل را به انتقام حمزه مثله كنند، حاضر شد جسد او را به ده هزار دينار بخرد. پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: جسد او را پس بدهيد، زيرا پول مردگان حرام است.

كشته شدن عمرو و نوفل و فرار قهرمانان قريش، روحيه مشركين را تضعيف كرد. خالد بن وليد تصميم گرفت كه فرداى آن روز با عبور دادن گروهى از باريكى هاى خندق، اين شكست را جبران كند. لذا گروهى را براى اين كار آماده كرد ولى دفاع مردانه نگهبانان خندق از طلوع آفتاب تا غروب آن سبب شد كه لشكر دشمن موفق به عبور نشود و دشمن سرشكسته و ماءيوسانه به اردوگاه خود بازگردند و قبايل مختلف، هركدام به فكر بازگشت به زادگاه خود افتادند.

نعيم بن مسعود و سپاه عرب

نعيم بن مسعود، تازه مسلمان باهوش و مدبر، در متفرق ساختن احزاب بسيار مؤ ثر بود، وى حضور رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رسيد و گفت: من فرد تازه مسلمانى هستم و باتمام اين قبايل كه بر ضد شما در اينجا گرد آمده اند پيوند دوستى دارم، اگر دستورى داريد بفرماييد تا من آن را اجرا كنم.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: كارى كن كه اين جمعيت متفرق شوند، زيرا جنگ بر اساس خدعه و مكر استوار است.

نعيم بن مسعود، طرح جالبى انديشيد. او به سراغ قبيله بنى قريظه رفت كه خطر آنان براى مسلمانان بيش از قبايل ديگر بود. نعيم وارد دژ آنان گرديد و سخنان خود را چنين آغاز كرد: شما از علاقه و دوستى من نسبت به خودتان آگاهيد، آنان او را تصديق كردند، سپس افزود: موقعيت شما با قريش و قبيله غطفان فرق دارد، اينجا شهر شماست واموال و فرزندان و زنان شما در اين جا قرار دارد و شما هرگز نمى توانيد از اينجا به جاى ديگرى منتقل شويد و در جاى ديگرى زندگى كنيد؛ در حالى كه قبيله هاى قريش و غطفان فقط براى نبرد با محمد به اينجا آمده اند و اينجا محل زندگى آنان نيست و مال و زندگى و فرزندان آنان در جاى ديگرى است. آنان مانند شما نيستند، اگر پيروز شدند و به هدف خود رسيدند، فرصتى است كه به دست آورده اند و اگر پيروز نشدند اين نقطه را ترك مى كنند و به زندگى خود بر مى گردند و شما را در چنگال مسلمانان مى گذارند و مى روند. شما هرگز توانايى مقابله با محمد را نداريد، پس چه بهتر كه به قريش و غطفان كمك نكنيد مگر اين كه بزرگان آنان را گروگان بگيريد تا مطمئن شويد كه آنان در روزهاى سختى شما را رها نكرده و تا كار محمد را يكسره نكنند، به سرزمين هاى خود باز نمى گردند.

همه نظريه نعيم را تصديق كردند و تصميم گرفتند تا شخصيت هايى از قبيله هاى قريش و غطفان گروگان نگيرند، آنان را يارى نكنند.

سپس، نعيم وارد اردوگاه قريش شد و گفت: دوستى من براى شما آشكار است و مى دانيد كه من هيچ گونه رابطه اى با محمد ندارم ولى به من خبرى رسيده كه مى خواهم شما را از آن آگاه سازم به شرطى كه آن را از من نشنيده بگيريد.

چون همگى پذيرفتند، وى گفت: قبيله بنى قريظه از همكارى با شما پشيمان شده و مخفيانه كسى را نزد محمد فرستاده اند و پشيمانى خود را اعلام كرده اند و به او قول داده اند براى جبران اين كار شخصيت هايى از قبيله غطفان و قريش را بگيرند و در اختيار او بگذارند تا همگى را اعدام كند؛ سپس به او قول داده اند كه تا آخرين لحظه با محمد باشند تا ريشه شما را از اين سرزمين بكنند و محمد نيز اين وعده را پذيرفته است و بر اتحاد سابق خود بازگشته اند، بنابراين هرگاه يهود بنى قريظه كسانى از شما را به عنوان گروگان بخواهند مبادا يك نفر را در اختيار آنان بگذاريد.

او پس از گفتن اين مطالب اردوگاه قريش را ترك كرد و به اردوگاه غطفان رفت و گفت: من شاخه اى از شجره وجود شما هستم و شما را بيش از ديگران دوست دارم.

همه او را تصديق كردند، سپس سخنانى را كه به قريش گفته بود به آنان نيز گفت و آنان را نيز از سرانجام شوم گروگان گيرى بر حذر داشت.

طرح نعيم و چاره جويى وى آنچنان مؤ ثر افتاد كه اتحاد اين گروه را بر هم زد و پيوند مشركين را با يهود از هم گسست، زيرا در شب شنبه پنجم شوال سال پنجم هجرت، ابو سفيان و سران غطفان گروهى را به قلعه بنى قريظه اعزام كردند و به آنان گفتند: اين سرزمين مناسب زندگى براى ما نيست، شتران و اسبان ما از كمى علوفه نابود شدند، پس هر چه زودتر آماده نبرد شويد تا كار محمد را يكسره سازيم.

آنان در پاسخ گفتند: امروز روز شنبه است. ما در چنين روزى دست به كار نمى شويم، گذشته از اين، ما در صورتى آماده نبرد با محمد مى شويم كه كسانى از شما به عنوان گرو در اختيار ما باشند و اين امر از آن جهت است كه ما مطمئن شويم تا يكسره كردن كار محمد با ما هستيد. ما از آن مى ترسيم كه سختى نبرد سبب شود كه به محل خود برگرديد و ما را در اين شهر در اختيار او بگذاريد.

هيئت هاى قريش و غفطان سخنانى را كه از بنى قريظه شنيدند، به سران هر دو قبيله رساندند. آنان به ياد سخنان نعيم افتادند و همه گفتند كه آن مرد راست مى گفت و خيرخواهى صميمانه مى كرد.

بار ديگر قريش، هيئتى را روانه قلعه بنى قريظه كردند و سران بنى قريظه همان سخن قبلى را تكرار كردند، هيئت قريش به آنان گفتند: بدانيد كه ما حتى يك نفر هم از خودمان را در اختيار شما نمى گذاريم، پس اگر آماده نبرديد بيرون بياييد و نبرد كنيد.

هنگامى كه بنى قريظه اين سخن را از نمايندگان قريش شنيدند، به همديگر نگريستند و سخنان نعيم را تصديق كردند و آهسته به هم گفتند قريش و غطفان مى خواهند ما به معركه نبرد بكشند، اگر فرصتى پيش آمد و پيروز شدند، پس چه بهرت، والا مى خواهند اين منطقه را ترك كنند و به سرزمين هاى خود بازگردند. آن گاه به هر دو قبيله پيام فرستادند: ما تا شخصيت هايى از شما را در اختيار نداشته باشيم، جنگ را شروع نمى كنيم.

در اينجا بود كه اراده ها به سستى گراييد و رشته وحدت كاذب بر اثر كاردانى و تدبير يك مسمان از هم گسست و به دنبال آن مددهاى غيبى رسيد، بادهاى وزنده و سرد بر آنان مسلط شد، به گونه اى كه خيمه هاى آنان را بر مى افكند و ديگ هاى غداى آنان را وارونه مى ساخت.

سرانجام جنگ

هنگامى كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از وضع پريشان قريش آگاه شد، به يكى از ياران خود به نام حذيفه دستور داد كه خود را به اردوگاه دشمن برساند و اخبار آنجا را به دست آورد و او را مطلع سازد.

حذيفه مى گويد: من خود را به ستاد فرماندهى رساندم و ديدم طوفان چنان رشته آرامش آنان را به هم ريخته كه نه ديگ غذايى بر جاى مانده و نه آتشى و نه خيمه اى، ابوسفيان در آن مجمع دستور داد هر كسى بغل دستى خود را ببيند و از وضع او تحقيق كند تا بيگانه در ميان ما نباشد.

حذيفه مى گويد: من فورى پيش دستى كردم و از كسى كه در كنار من بود پرسيدم: تو كيستى؟ او گفت: من فلانى هستم.

سپس ابوسفيان رو به جمعيت كرد و گفت: اين منطقه محل زندگى و استقرار ما نيست، چهارپايان ما دچار نابودى شدند، طوفان، خيمه اى براى ما باقى نگذاشته است و بنى قريظه ما را يارى نكردند، مصلحت اين است كه فعلا اين منطقه را ترك كنيم.

هنوز سپيده دم، منطقه را روشن نكرده بود كه سپاه قريش آنجا را ترك كردند و براى احتياط عمروعاص و خالد بن وليد با دويست سوار به دنبال لشكر قريش به را افتادند تا مبادا از طرف مسلمانان تعقيب شوند. غطفان نيز با شنيدن حركت قريش، رهسپار سرزمين هاى خود شدند و مسلمانان نيز در بامداد بيست و چهارم ذى القعده سال پنجم، خندق را ترك كردند و به مدينه بازگشتند.

تعداد شهداى مسلمانان در غزوه احزاب شش نفر و تعداد كشتگان احزاب سه نفر بود. در قرآن كريم آيات نهم تا بيست و پنجم سوره احزاب پيرامون اين جنگ نازل شده است.

غزوه بنى قريظه

چنان كه گفته شد، بنى قريظه يكى از سه گروه يهودى بودند كه در مدينه سكونت داشتند. آنان روز نخست با پيامبر پيمانى را امضا كردند، ولى دو گروه از آنان به سبب پيمان شكنى مجبور به ترك مدينه شدند، اكنون بايد ببينيم سرنوشت «بنى قريظه» پيمان شكن به كجا منتهى گرديد. آنان در سخت ترين لحظات پيمان خود را شكستند و تصميم گرفتند كه به مسلمين از پشت خنجر بزنند و حتى در حضور نمايندگان پيامبر به رسول گرامى ناسزا گفتند.

روز بيست و چهارم ذى القعده كه مسلمانان از خندق بازگشتند فرشته وحى، پيامبر را مأمور كرد كه به طرف دژ بنى قريظه برود. پيامبر به بلال دستور داد كه در ميان مردم اعلام كند كه هر كس پيرو امر خدا و رسول اوست، نماز را در كنار قلعه بنى قريظه بخواند.

رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )، عبد اللّه بن ام مكتوم را جانشين خود در مدينه قرار داد و خود با سه هزار سرباز كه سى و شش اسب داشتند، رهسپار قلعه بنى قريظه شدند. پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پرچم را به دست علىعليه‌السلام داد و او را پيشاپيش روانه كرد.

محاصره قلعه پس از انجام نماز عصر شروع شد و بيست و پنج روز اين محاصره ادامه داشت. كعب بن اسد، رئيس و بزرگ يهوديان از طولانى شدن محاصره به تنگ آمد و شخصيت هايى را دور خود جمع كرد و گفت: اى گروه يهود! مى بينيد كه ما در چه وضعى گرفتار شده ايم؛ اكنون من سه پيشنهاد مى كنم يكى از آنان را بپذيريد:

۱- شما كه به خوبى مى دانيد محمد، پيامبر خداست و نشانه هاى او را در كتاب هاى خود خوانده ايد، پس بياييد تا به او ايمان آوريم و مسلمان شويم و از اين به بعد در امن و آسايش همانند ساير مسلمانان زندگى كنيم و خود، اموال، زن و بچه هايمان نيز محفوظ بمانند.

يهوديان گفتند: ما هرگز چنين كارى نخواهيم كرد و از دين و آيين پدران خود دست بر نمى داريم.

۲- پيشنهاد دوم من آن است كه بياييد زن و بچه هايمان را بكشيم تا خيالمان از اسارت آنان به دست مسلمانان آسوده باشد، سپس لباس جنگ پوشيده و از قلعه ها بيرون بريزيم و به جنگ مسلمانان برويم اگر پيروز شديم كه ممكن است صاحب زن و فرزند شويم و اگر كشته هم بشويم ديگر غم و اندوه اسارت آنان را در دل نداريم!

گفتند: اين كار را هم نخواهيم كرد و ما چگونه دلمان راضى شود اين بيچاره ها را با دستان خود به قتل برسانيم. زندگى، پس از ايشان براى ما چه لذتى دارد؟

۳- كعب گفت: اكنون كه اين پيشنهاد مرا هم نپذيرفتيد، پس بياييد امشب كه شب شنبه است و خيال محمد و يارانش از ما آسوده است بر آنان شبيخون بزنيم شايد بتوانيم كارى از پيش برده و آنان را پراكنده سازيم.

گفتند: ما چگونه حرمت شب شنبه را بشكنيم و به چنين كارى كه پيشينيان ما بدان اقدام نكرده اند، دست بزنيم!

كعب با ناراحتى گفت: به راستى كه تا كنون يك نفر از شما از روى عقل و تدبير كار نكرده است.

خيانت ابو لبابه

ابو لبابه، از انصار مدينه و از قبيله اوس بود كه پيش از ورود اسلام به مدينه با يهود بنى قريظه هم پيمان بودند و در جنگ ها و اختلافات از ايشان پشتيبانى و طرفدارى مى كردند.

يهود بى قريظه كه از محاصره طولانى به تنگ آمده بودند، عاجز شدند و پيش از آن كه تسليم شوند براى رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پيغام دادند كه ابو لبابه را نزد ايشان بفرستد تا در كار خود با او مشورت كنند و رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نيز ابولبابه را پيش ايشان فرستاد.

همين كه ابولبابه وارد قلعه شد زنان و كودكان پيش روى او درآمده و صداها را به گريه و شيون بلند كردند، به گونه اى كه دل ابولبابه به حال آنان سوخت و متاثر گرديد و در همان حال وقتى كه مردان بنى قريظه از او پرسيدند: آيا به نظر تو صلاح ما در اين است كه تسليم محمد شويم؟

ابولبابه گفت: آرى، چاره اى ديگر نيست و ضمنا با دست به گلوى خود اشاره كرد، يعنى تسليم شدن شما مقدمه نابودى و گردن زدن شماست و اگر تسليم شديد مردانتان را گردن مى زنند؛ اما ناگهان متوجه شد كه با اين عمل به رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و مسلمانان خيانت كرده و گناه بزرگى را مرتكب شده است. اين احساس موجب شد تا انقلابى در دل او پديد آيد، اين انقلاب درونى سبب شد كه بيش از آن در قلعه هاى بنى قريظه توقف نكند و براى توبه و آمرزش خواهى از اين گناهى كه مرتكب شده بود، در صدد چاره اى برآيد و هرچه زودتر خود را از آلودگى آن گناه پاك سازد.

ابولبابه همين منظور از آنجا يكسره به مدينه رفت و با طنابى خود را به ستون مسجد بست و گفت: تا خدا مرا نيامرزد و توبه ام را نپذيرد از اينجا حركت نخواهم كرد و به سرزمين بنى قريظه و جايى كه در آن مكان به خدا و رسول او خيانت كرده ام، قدم نخواهم گذارد.

رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) كه ديد مراجعت ابولبابه درازا كشيد، از ماجراى وى مطلع گرديد فرمود: اگر به نزد ما مى آمد از خدا براى او طلب آمرزش مى كرديم ولى اكنون كه چنين كرده همانجا باشد تا خدا توبه اش را بپذيرد. ابولبابه همچنان به ستون مسجد بسته بود، فقط در اوقات نماز همسر يا دخترش مى آمدند و او را باز مى كردند و مختصر غذايى كه براى او آورده بودند مى خورد و سپس تطهير مى كردند و نمازش ‍ را مى خواند و دوباره او را به همان ستون مى بستند. پس از اين كه شش روز از اين ماجرا گذشت و رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به مدينه بازگشت، شبى در اتاق ام سلمه بود كه هنگام سحر در ضمن آيه اى كه به وسيله جبرئيل بر آن حضرت نازل شد، قبولى توبه ابولبابه به اطلاع حضرت رسيد و ام سلمه كه از ماجرا مطلع شد، آن بشارت را به او داد. چون خواستند او را باز كنند حاضر نشد و گفت: نه، به خدا سوگند بايد خود پيامبر با دست خود مرا باز كند. چون پيغمبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) براى نماز صبح به مسجد آمد با دست خود او را باز كرد، هم اكنون ستونى در مسجد مدينه است كه آن را «اسطوانة توبه» مى نامند و مى گويند: جاى همان ستونى است كه ابولبابه خود را به آن بسته بود.(۱۱۴۶)

داورى سعد بن معاذ

يهود بنى قريظه كه از محاصره به تنگ آمدند و حاضر به پذيرفتن اسلام و جزيه هم نشدند، چاره اى جز تسليم شدن نداشتند اما از سرنوشت خود بيمناك بودند؛ از اين رو براى سران قبيله اوس كه هم پيمانان آنان بودند پيغام دادند كه ما چاره اى جز تسليم نداريم اما شما بايد به ما كمك كنيد و با محمد مذاكره نماييد تا درباره ما تخفيف بدهد و همانند بنى قينقاع و بنى النضير با ما رفتار كند.

با اين پيغام چند تن از افراد آن قبيله به نزد رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رفتند و در اين باره با آن حضرت مذاكره كردند و گفتند: اى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آيا راضى هستيد كه يك نفر از شما درباره بنى قريظه داورى كند؟

همه گفتند: آرى.

رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) سعد بن معاذ را به عنوان داور برگزيد تا او درباره بنى قريظه داورى كند. سعد بن معاذ در خيمه زنى به نام رفيده كه كارش مداواى مجروحان جنگى بود، بسترى بود، جوانان اوس، سعد را به حضور رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آوردند و از او درخواست كه با هم پيمانان آنان به نيكى رفتار كند.

هنگامى كه سعد بر محضر رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) وارد شد پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به همگان گفت: برخيزيد و به او احترام بگذاريد.

مهاجرين و انصار همه برخاستند و نهايت احترام را به جا آوردند و از او درخواست كردند كه درباره بنى قريظه داورى كند. سعد نيز از آنان پيمان گرفت كه آنچه را كه حق تشخيص دهد آنان اجرا كنند، آنان نيز همگى پذيرفتند.

سعد گفت: حكم من آن است كه مردانشان (آنانى كه آماده جنگ با مسلمانان بودند) كشته شوند و فرزندان و زنانشان اسير و اموالشان تقسيم گردد. گروهى از آنان كه اسلام را پذيرفتند نجات يافتند و سرزمين مدينه براى هميشه از وجود اين قوم منافق و دشمنان سرسخت لجوج پاك گرديد.

هنگامى كه مقصران بنى قريظه را براى اعدام حاضر كردند، آنان كينه هاى درونى خود را بيرون ريختند، مثلا حيى بن اخطب كه رئيس قبيله بنى قريظه را به پيمان شكنى وادار كرده بود و به او قول داده بود كه در سرنوشت آنان شريك باشد، هنگام اعدام رو به پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) كرد و گفتك من در دشمنى با تو پشيمان نيستم ولى خداوند هركس را خوار سازد او نيز خوار مى شود و ذلت و خوارى بر بنى اسرائيل از جانب خداوند قطعى است.(۱۱۴۷) همچنين سعد بن معاذ حكم كرد كه يك زن يهودى كه در اثناى جنگ، مسلمانى را كشته بود به اعدام محكوم گردد. چهار تن از بنى قريظه اسلام آوردند و در رديف مسلمانان قرار گرفتند.

در اين جنگ، يك نفر از مسلمانان به شهادت رسيد و او خلاد بن سويد بود كه زنى يهودى او را با پرتاب سنگى به شهادت رساند. غائله بنى قريظه در نوزدهم ذى الحجه در سال پنجم هجرت به پايان رسيد. آيات ۲۶ و ۲۷ سوره احزاب در مورد بنى قريظه نازل گرديد.

سعد معاذ كه در جنگ خندق زخمى شده بود پس از حادثه بنى قريظه به دليل خون ريزى بيش از حد به شهادت رسيد.

صلح حديبيه

پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در سال ششم هجرى ماه ذى القعده، تصميم گرفت كه به اتفاق مهاجرين و انصار و ساير مسلمانان براى مراسم عمره به سوى مكه حركت كند؛ او از قبل به مسلمانان اطلاع داده بود كه من در خواب ديدم همراه يارانم وارد مسجد الحرام شده ايم و مشغول مناسك عمره هستيم. پيامبر خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) همه مسلمانان را تشويق به شركت در اين سفر نمود، اما گروهى خوددارى كردند ولى جمع كثيرى از مهاجرين و انصار و اعراب باديه نشين در خدمتش عازم مكه شدند. اين جمعيت كه در حدود يك هزار و چهارصد نفر بودند، لباس ‍ احرام بر تن داشتند و جز شمشير كه اسلحه مسافران محسوب مى شد، هيچ سلاح جنگى با خود برنداشتند.

مسلمانان در ذى الحليفه، نزديك مدينه احرام بستند و با تعداد زيادى شتر براى قربانى حركت كردند. اين وضعيت سفر، به خوبى نشان مى داد كه هدفى جز انجام اين عبادت بزرگ نداشتند، تا اين پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) وارد سرزمين حديبيه(۱۱۴۸) شد.

آن گاه قريش از حركت پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) با خبر شدند و نيروهاى خود را گرد آوردند و به لات و عزى سوگند ياد كردند كه از ورود آنان جلوگيرى كنند؛ از اين رو راه را بر پيغمبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بستند و از ورود او به مكه جلوگيرى كردند و در واقع تمام سنت هايى را كه در زمينه امنيت زائران خانه خدا در ماه حرام داشتند زير پا گذاردند؛ چرا كه آنان معتقد بودند در ماه هاى حرام از جمله ماه ذى القعده كه پيامبر در آن ماه قصد عمره داشت، و بويژه در حال احرام نبايد مانع كسى شوند، حتى اگر قاتل پدر خويش را در اين ايام و در اين مراسم مى ديدند ابدا متعرض ‍ نمى شدند.

در اينجا سفرايى ميان قريش و پيامبر رفت و آمد كردند تا مشكل به طريقى حل گردد، سرانجام عروه بن مسعود ثقفى كه مرد هوشيارى بود از طرف قريش خدمت پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آمد، پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: من به قصد جنگ نيامده ام و تنها هدفم زيارت خانه خداست. ضمنا «عروه» در اين ملاقات، منظره وضو گرفتن پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را كه اصحاب اجازه نمى دادند قطره اى از آب وضوى او به روى زمين بيفتد مشاهده كرد و چون بازگشت به قريش ‍ گفت: من به ديار كسرى و قيصر و نجاشى رفته ام، هرگز زمامدارى را در ميان قومش، به عظمت محمد در ميان يارانش نديدم و اگر تصور كنيد كه آنان دست از محمد برمى دارند، اشتباه بزرگى است، شما با چنين افراد ايثار گرى رو به رو هستيد، پس تصميم خود را بگيريد.

بيعت رضوان

در اين ميان پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به عمر پيشنهاد فرمود كه به مكه برود و اشراف قريش را از هدف اين سفر با خبر كند، عمر گفت: قريش ‍ با من عداوت شديدى دارند و من از آنان بيمناكم، پس بهتر اين است كه عثمان براى اين كار انتخاب شود. عثمان بن عفان در پناه يكى از بستگان اموى خود به نام ابان بن سعيد بن عاص وارد مكه شد و پيام پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را به سران قريش رسانيد. آنان گفتند كه ما سوگند ياد كرده ايم كه نگذاريم محمد به زور وارد مكه شود و اين سوگند باب مذاكره را در امر ورود مسلمانان به مكه بسته است. سپس به عثمان اجازه دادند كه كعبه را طواف كند، ولى او به احترام پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از طواف خانه كعبه امتناع ورزيد. قريش از بازگشت عثمان به سوى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) جلوگيرى كردند، چيزى نگذشت كه خبر قتل عثمان از طرف شايعه سازان، در ميان ياران رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) منتشر شد. در اينجا پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) تصميم به شدت عمل گرفت و در زير درختى كه در آنجا بود با يارانش تجديد بيعت كرد كه به نام بيعت رضوان و نيز بيعت شجره معروف شد و با آنان عهد بست كه تا آخرين نفس مقاومت كنند. اين موضوع به گوش مشركان مكه رسيد و رعب و وحشتى در قلوب آنان سرازير شد، از اين رو فورى عثمان را آزاد كردند.

قريش سهيل بن عمرو را براى مصالحه خدمت پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرستادند ولى تاءكيد كردند كه امسال به هيچ وجه ورود او به مكه ممكن نيست. بعد از گفتگوهاى زياد پيمان صلحى منعقد شد كه مفاد آن پيمان به اين شرح است:

متن پيمان صلح از اين قرار بود كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به علىعليه‌السلام دستور داد كه بنويس: «بسم الله الرحمن الرحيم»: سهيل بن عمرو كه نماينده مشركان بود گفت: من با چنين جمله اى آشنا نيستم، پس بنويس: بسمك اللهم!

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: بنويس: بسمك اللهم.

سپس فرمود: بنويس اين چنين چيزى است كه محمد رسول الله با سهيل بن عمرو مصالحه كرده است.

«سهيل» گفت: ما اگر تو را رسول خدا مى دانستيم كه با تو جنگ نمى كرديم، پس تنها اسم خودت و اسم پدرت را بنويس. پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: مانعى ندارد، بنويس: اين چيزى است كه محمد بن عبدالله با سهيل بن عمرو صلح كرده كه ده سال متاركه جنگ شود تا مردم امنيت خود را بازيابند. علاوه بر اين هر كس از قريش بدون اجازه ولى خود نزد محمد بيايد و مسلمان شود او را بازگردانند و هر كس از آنان كه با محمد هستند نزد قريش بازگردد، برگرداندن وى لازم نيست.

همه آزاد هستند، هر كس مى خواهد در پيمان محمد وارد شود، مى تواند و هر كس مى خواهد در پيمان قريش وارد شود نيز مختار است.

طرفين متعهدند كه نسبت به يكديگر خيانت نكنند و جان و مال يكديگر را محترم بشمارند.

از اين گذشته، محمد امسال بازمى گردد و وارد مكه نمى شود اما سال آينده، هر ماه به مدت سه روز از مكه بيرون مى رويم تا يارانش بيايند، اما بيش از سه روز توقف نكنند (و مراسم عمره را انجام دهند و بازگردند) به شرط اين كه جز شمشير (اسلحه مسافر) آن هم در غلاف، سلاح ديگرى همراه نداشته باشند. بر اين پيمان صلح، گروهى از مسلمانان و گروهى از مشركين گواهى دادند. كاتب عهدنامه، اميرالمؤمنين على بن ابيطالبعليه‌السلام بود.

در اينجا پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دستور داد، شترهاى قربانى را كه همراه آورده بودند در همانجا قربانى كنند، سرهاى خود را بتراشند و از احرام به در آيند. اين امر، براى جمعى از مسلمانان (از جمله عمر) سخت ناگوار بود. چرا كه بيرون آمدن از احرام بدون انجام مناسك عمره در نظر آنان امكان پذير نبود، اما پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) خود پيشقدم شد و شتران را نحر كرد و از احرام بيرون آمد و به مسلمانان تفهيم نمود كه اين استثنايى است در قانون احرام و قربانى كه از سوى خداوند قرار داده شده است.

مسلمين، هنگامى كه چنين ديدند، تسليم شدند و دستور پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دقيقا اجرا شد و از همانجا آهنگ مدينه كردند، اما كوهى از غم و اندوه بر قلب آنان سنگينى مى نمود؛ چرا كه به ظاهر، مجموع اين مسافرت يك ناكامى و شكست بود، اما خبر نداشتند كه در پشت داستان صلح حديبيه چه پيروزى هايى براى مسلمانان و آينده اسلام نهفته است.

در همين هنگام بود كه سوره فتح نازل شد و بشارت فتح عظيمى را به پيامبر گرامى اسلام داد و قرآن كريم از آن به عنوان «فتح مبين» ياد مى كند.

رؤ ياى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )

همان گونه كه در آغاز اين داستان گفته شد، پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در مدينه خوابى ديد كه به اتفاق يارانش براى انجام مناسك «عمره» وارد مكه مى شوند و اين خواب را براى ياران بيان كرد، همگى شاد و خوشحال شدند؛ اما چون جمعى تصور مى كردند تعبير و تحقق اين خواب در همان سال واقع خواهد شد، هنگامى كه مشركان راه ورود به مكه را در حديبيه به روى آنان بستند، گرفتار شك و ترديد شدند كه مگر رؤ ياى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) هم ممكن است نادرست از آب درآيد؟ مگر بنا نبود ما به زيارت خانه خدا مشرف شويم؟ پس چه شد اين وعده؟ كجا رفت آن خواب رحمانى؟!

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در پاسخ اين سئوال فرمود: مگر من به شما گفتم اين رؤ يا همين سال تحقق خواهد يافت؟

وحى الهى در همين رابطه در مسير بازگشت به مدينه نازل شد و تاءكيد كرد كه اين خواب، يك رؤ ياى صادقه بوده. قرآن كريم در اين زمينه چنين مى فرمايد: «خداوند آنچه را به پيامبرش در عالم خواب نشان داده صدق و حق و بود». سپس مى افزايد: «به طور قطع همه شما به خواست خدا وارد مسجد الحرام مى شويد در نهايت امنيت و در حالى كه سرهاى خود را تراشيده يا كوتاه كرده ايد و از هيچ كس ترس و وحشتى نداريد».(۱۱۴۹)

جنگ خيبر (فتح)

هنگامى كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از حديبيه بازگشت، تمام ماه ذى الحجه و مقدارى از محرم سال هفتم هجرى را در مدينه توقف كرد، سپس با هزار و چهار صد نفر از يارانش كه در حديبيه شركت كرده بودند، به سوى خيبر حركت كرد.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) تصريح فرمود كه در اين نبرد فقط مسلمانان شركت كننده در حديبيه شركت كنند و غنايم جنگى مخصوص ‍ آنان است و تخلف كنندگان را نصيبى از اين غنايم نخواهد بود. اما دنيا پرستان ترسو و طمع كار، همين كه از قرائن فهميدند پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در اين جنگى كه در پيش دارد قطعا پيروز مى شود و غنايم فراوانى به دست لشكر اسلام خواهد افتاد از فرصت استفاده كردند و خدمت پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آمدند و اجازه شركت در جنگ خيبر را خواستند. شايد به اين عذر نيز متوسل شدند كه ما براى جبران خطاى گذشته و سبك كردن بار مسئوليت و توبه از گناه و خدمت خالصانه به اسلام و قرآن، مى خواهيم در اين جهاد با شما شركت كنيم. غافل از اين كه وحى الهى از قبل نازل شده بود و سر آنان را فاش ساخته بود، چنان كه در قرآن مى خوانيم:

«و هنگامى كه شما براى بدست آوردن غنايمى حركت مى كنيد، متخلفان مى گويند بگذاريد ما هم از شما پيروى كنيم و در اين جهاد شركت نماييم، آنان مى خواهند كلام خدا را تغيير دهند، به آنان بگو شما هرگز نبايد به دنبال ما بياييد و اين مطلبى است كه خداوند از قبل گفته، و (آنان) به زودى مى گويند مطلب چنين نيست بلكه شما به ما حسادت مى ورزيد».(۱۱۵۰)

خيبر، مجموعه اى از چند قلعه بود كه مردم آن به كشاورزى و دامدارى اشتغال داشتند و به علت استعداد خوب كشاورزى منطقه از آن به عنوان انبار غله حجاز ياد مى شد. خيبريان وضع اقتصادى خوبى داشتند. حجم فراوان ذخيره غذايى، خواروبار و سلاح و مهماتى كه پس از سقوط قلعه ها به دست مسلمانان افتاد حكايت از اين موضوع داشت. ساختمان و استحكامات نظامى قلعه ها نيز مقاوم و استوار بود و تعداد مردان جنگى آنان بالغ بر ده هزار نفر مى شد، به همين دليل خود را نيرومندتر از آن مى دانستند كه مسلمانان جراءت جنگ با آنان را داشته باشند. قبيله غطفان در آغاز تصميم گرفتند كه از يهوديان خيبر حمايت كنند ولى بعد ترسيدند و از جنگ با مسلمانان خوددارى كردند.

روش پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در نبرد با دشمنان اين بود كه پيوسته از روش استتار استفاده مى كرد تا كسى از هدف او با خبر نشود و دشمن غافلگير شود، از اين جهت پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) راه شمال را به گونه اى در پيش گرفت كه افراد تصور كنند كه وى براى سركوبى قبايل غطفان، كه با يهوديان خيبر و قريش در جنگ احزاب شركت كرده بودند حركت مى كنند. پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) هنگامى كه به سرزمين رجيع رسيد، (سرزمينى ميان اهل خيبر و غطفان) محور حركت ستون را به سوى خيبر قرار داد تا دشمن را غافلگير و رابطه قبايل غطفان با خيبر را قطع كند.

سرانجام پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و يارانش كه به كنار دژها رسيدند، در كنار هر دژى برج مراقبتى وجود داشت تا مأموران بتوانند جريان هاى خارج دژ را به داخل گزارش كنند.

طرز ساختمان دژها به گونه اى بود كه ساكنان آنان بر بيرون قلعه كاملا مسلط بودند و مى توانستند با پرتاب سنگ و تير و كارگذاردن منجنيق، مهاجمان را تيرباران و سنگباران كنند. ساكنان دژ از نظر مواد غذايى در رفاه بودند و اگر هم جنگ طول مى كشيد، آنان از اين جهت در مضيقه نبودند و ديوارهاى دژها آن چنان محكم و آهنين بود كه سوراخ كردن آنان امكان پذير نبود و هر دژى به دژ ديگر راه هاى علنى و مخفى داشت.

مسلمانان در محاصره اين دژها آچنان هنرنمايى از خود نشان دادند كه شبانه تمام نقاط حساس و راه ها و دروازه هايى را كه به اين دژها منتهى مى شد، اشغال كردند و رابطه آنان را از بيرون قطع كردند؛ اين كار با چنان سرعت انجام گرفت كه حتى نگهبان برج ها متوجه اين مطلب نشدند. بامدادان كشاورزان دژها كه براى كار در مزرعه بيرون آمدند با سربازان دلير اسلام روبرو شدند و فورا گام به عقب نهادند و به دژها پناهنده شدند.

سران خيبر پس از آگاهى از محاصره، داخل يكى از دژها گرد آمدند و تصميم گرفتند كه زنان و كودكان را در يكى از دژها و ذخاير غذايى را در دژى ديگر جاى دهند و جنگاوران هر دژ با سنگ و تير از خود دفاع كنند و در مواقع ضرورت زورمندان هر دژ از آنجا بيرون آيند و در بيرون آنجا با سربازان اسلام بجنگند. سران يهود تا فتح آخرين قلعه از اين نقشه پيروى كردند و توانستند مدت زيادى در برابر مسلمانان مقاومت كنند.

گشودن نخستين دژ، به قيمت شهادت يكى از سرداران اسلام به نام محمودبن مسلمه و زخمى شدن پنجاه نفر از مسلمانان تمام شد. آن سردار با سنگ بزرگى كه از بالا پرتاب كردند، به شهادت رسيد.

پس از گشودن اين دژ مسلمانان به سوى دژ ديگرى رفتند و آن را با فداكارى گشودند، گشوده شدن اين دو دژ، روحيه مسلمانان را بالا برد و خيبريان را دچار و حشت ساخت، سربازان اسلام در اين هنگام از نظر مواد غذايى كاملا در مضيقه بودند. روزى گله اى از گوسفندان خيبر كه از چرا برمى گشت، مورد توجه مسلمانان قرار گرفت و سربازان اسلام به خاطر گرسنگى شديدى كه بر آنان چيره شده بود، فقط دو گوسفند از آن گله گرفتند و سد جوع كردند و باقى را روانه دژ ساختند.

در گشودن يكى از دژها مسلمانان با مقاومت سرسختانه يهود در بيرون قلعه رو به رو شدند و مسلمانان تلفات سنگينى دادند و موفق به گشودن آن نشدند. در اين حالت سر درد شديدى به سراغ پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آمد، به گونه اى كه يكى دو روز نتوانست از خيمه بيرون بيايد. در اين هنگام ابوبكر پرچم را به دست گرفت و با مسلمانان به سوى لشكر يهود تاخت، اما بدون اين كه نتيجه بگيرد بازگشت. بار ديگر عمر پرچم را به دست گرفت و مسلمانان شديدتر از روز قبل جنگيدند ولى بدون نتيجه بازگشتند.

علىعليه‌السلام فاتح خيبر

اين خبر به گوش رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رسيد و آن حضرت فرمود: «فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه او، خدا و رسول او را دوست دارد و خداوند و رسول نيز وى را دوست دارند. خداوند به دست او اين دژ را مى گشايد، او هرگز فرار نمى كند».

غريوى از شادى تواءم با دلهره از ارتش اسلام برخاست و هر فردى آرزو مى كرد كه اين افتخار نظامى نصيب وى گردد.

فرداى آن روز پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: على كجاست؟

پاسخ دادند: او به درد چشم شديدى گرفتار شده است و به استراحت پرداخته است.

حضرت فرمود او را بياوريد.

علىعليه‌السلام را بر شترى سوار كردند و در برابر خيمه پيامبر فرود آوردند. رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دستى بر ديدگان او كشيد و در حق او دعا كرد. دعاى رسول گرامى مانند دم مسيحايى چنان اثر بخشيد كه سردار بزرگ اسلام تا پايان عمر به درد چشم مبتلا نشد.

سپس پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پرچم را به دست او داد و فرمود: نخست: جنگاوران را به اسلام دعوت كن، اگر نپذيرفتند، ياد آور شو كه آنان مى توانند در صورت خلع سلاح با پرداختن جزيه با كمال آزادى در حمايت حكومت اسلامى قرار گيرند و اگر به هيچ كدام از اين شرايط گردن ننهادند با آنان جهاد كن.

اميرمؤمنانعليه‌السلام زره محكمى بر تن نمود و ذوالفقار را حمايل كرد و با شهامت خاصى كه شايسته قهرمانان دلير در ميدان هاى نبرد است، عازم پيكار شد و پرچمى را كه رسول گرامى داده بود در نزديكى دژ بر زمين نصب كرد.

در اين هنگام در خيبر گشوده شد و دلاوران يهود بيرون ريختند. نخست قهرمانى به نام حارث جلو آمد و چنان نعره اى كشيد كه سربازانى كه پشت سر علىعليه‌السلام بودند به عقب رفتند، اما علىعليه‌السلام همانند كوه پا برجاى ماند. نبردى كوتاه در گرفت اما چيزى نگذشت كه جسد مجروح حارث به روى خاك افتاد و جان سپرد. مرگ او مرحب، برادرش را سخت متاءثر ساخت. او براى گرفتن انتقام در حالى كه غرق در سلاح بود پيش آمد و با علىعليه‌السلام به نبرد برخاست. صداى چكاچك شمشير و نيزه هاى دو قهرمان اسلام و يهود وحشتى در دل ناظران پديد آورد، ناگهان شمشير برنده علىعليه‌السلام بر فرق مرحب فرود آمد و سپر و كلاه خود سنگى را كه بر سر داشت و نيز سر وى را تا دندان دو نيم ساخت. اين ضربت به قدرى سهمگين بود كه برخى از دلاوران يهود كه پشت سر مرحب ايستاده بودند، پا به فرار نهادند و به دژ پناهنده شدند و گروهى كه فرار نكرده بودند به جنگ تن به تن مشغول شدند و ديرزمانى نگذشت كه همه كشته شدند.

علىعليه‌السلام يهوديان فرارى را تا در دژ تعقيب كرد، در بين راه ناگهان يكى از جنگجويان يهود با شمشير بر سپر على زد و سپر از دست علىعليه‌السلام افتاد. علىعليه‌السلام متوجه در دژ گرديد و با يك قدرت الهى و نيروى معنوى آن را از جاى كند و از آن به جاى سپر استفاده كرد. سنگينى در به اندازه اى بود كه بعدها هشت نفر نتوانستند آن را حركت دهند. اميرمؤمنان همراه با مسلمانان وارد دژ شد. با گشودن اين دژ غائله خيبر پايان يافت و گردآورى غنايم شروع شد. يهود تسليم شدند و از پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) خواستند در برابر اين تسليم، خون آنان محفوظ باشد، پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نيز پذيرفت. آمار تلفات مسلمانان در حدود بيست نفر و تلفات يهود نود و سه نفر در تاريخ ذكر شده است.

فتح مكه(۱۱۵۱)

پس از انعقاد پيمان صلح حديبيه كه يكى از مواد آن برقرارى آتش بس ده ساله بين مشركان و مسلمانان بود، پيامبر اسلام با استفاده از آرامشى كه با قطع دشمنى ها و كارشكنى هاى قريش و توقف حملات نظامى آنان به دست آمده بود، گامهاى بلندى برداشت. پس از دو سال، پيمان صلح توسط قريش نقض گرديد. به موجب ماده چهارم اين پيمان، هر قبيله آزاد بود كه با محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) يا با قريش هم پيمان شود، از اين رو پس از صلح، مسلمانان با قبيله خزاعه پيمان بستند و قبيله «بنى بكر» نيز با قريش متحد گشتند.

خبر شكست نيروى اسلام در نبرد با روميان، در ميان سران قريش منتشر گشت و موجب جراءت و جسارت آنان گرديد، در همين زمان، قريش، بنى بكر را تشويق كردند كه به خزاعه حمله كنند. آنان شبانه در ميان هم پيمان خود (بنى بكر) اسلحه پخش كردند و بنى بكر با پشتيبانى قريش، بر خزاعه شبيخون زدند و بيست و سه نفر از آنان را كشتند. ستمديدگان قبيله خزاعه به مدينه آمدند و سرگذشت رقت بار خود را ضمن سرودن اشعارى چنين توصيف كردند: «اى رسول خدا! مشركان قريش (امضا كنندگان متاركه جنگ) نيمه شب در حالى كه گروهى از ما خواب بوديم و گروهى ديگر مشغول عبادت و پرستش بودند، به ما حمله كردند و پس از كشتن عده اى و به اسارت گرفتن جمعى ديگر، منطقه را ترك كردند». سپس افزودند: «در حالى كه مسلمان بوديم قتل عام شديم».

هنگامى كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) اين جمله را شنيد تصميم قطعى گرفت كه هم پيمانان خود را يارى كند. قريش از حمايت خود از قبيله بنى بكر پشميان شدند. زيرا از قدرت روز افزون اسلام كاملا آگاه بودند و مى دانستند كه پيمانى را كه شكسته اند بدون واكنش نخواهد ماند. از اين رو، ابوسفيان را عازم مدينه كردند تا پيمان صلح را تمديد كند. او در نيمه راه رئيس قبيله خزاعه را ديد و فهميد كه براى گزارش به مدينه رفته است و هم اكنون از آنجا باز مى گردد.

سرانجام، ابوسفيان به حضور پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رسيد و درباره تمديد پيمان حديبيه سخن گفت، اما پاسخى نشنيد؛ سپس به ياران رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) متوسل شد، آنان نيز دست رد بر سينه ابوسفيان زدند، آن گاه به خانه علىعليه‌السلام رفت و از وى خواست كه درباره او نزد پيامبر شفاعت كند.

اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود: پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) هرگاه تصميمى بگيرد، ما را يارى مقاومت در برابر آن نيست.

سپس ابوسفيان رو به دختر پيامبر كرد و گفت: به فرزندانت بگو كه قريش را پناه دهند و پيمان صلح را تمديد كنند.

حضرت فاطمهعليها‌السلام فرمود: فرزندان من خردسال هستند و هنوز به آن پايه نرسيدند كه اين كارها را انجام دهند.

ابوسفيان بناچار به مسجد پيامبر رفت و پس از حضور در مسجد در ميان مردم به پا خاست و يك طرفه پيمان صلح حديبيه را تمديد كرد. سپس بر شتر سوار شد و راه مكه را در پيش گرفت.

او نتيجه كار خود را به قريش گزارش كرد، اما همه او را به خاطر اين سادگى و خوش باورى ملامت كردند.

شكار جاسوس

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دستور داد تا مردم آماده حركت باشند. در آغاز، مقصد را به آنان نگفت تا قريش را غافلگيرانه وادار به تسليم كند و مكه بدون خونريزى فتح شود، ولى يك نفر از مسلمانان به نام حاطب بن ابى بلتعه از هدف پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آگاه شد و نامه محرمانه اى به سه نفر از سران قريش نوشت و در آن از تصميم رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بر فتح مكه سخن گفت و آن را به وسيله زنى به نام ساره ارسال كرد و براى رسانيدن آن نامه ده دينار اجرت معين نمود. ساره، نامه حاطب را در ميان موهاى بافته خود پنهان ساخت و راه مكه را در پيش گرفت.

جبرئيل در اين هنگام فرود آمد و او را از اين جاسوسى آگاه ساخت. پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )، علىعليه‌السلام و زبير را مأمور كرد كه هر چه زودتر راه مكه را در پيش گيرند و ساره را از رفتن به مكه باز دارند.

مأموران رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به سرعت به راه افتادند و در نيمه راه ساره را دستگير كردند و هر چه در اثاث او جستجو كردند چيزى نيافتند. علىعليه‌السلام رو به آن زن نمود و گفت: پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) اشتباه نمى كند بايد نامه را پس بدهى. آن زن نيز در برابر اصرار علىعليه‌السلام نامه را از زير موهاى خود در آورد و تسليم علىعليه‌السلام كرد. به هر حال نامه به دست پيامبر رسيد و جاسوس به دام افتاد.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) افرادى را به اطراف مدينه فرستاد تا اعراب باديه نشين را به همراهى در اين سفر با پيامبر دعوت نمايند. آنان به اين قبايل مختلف خبر دادند كه در اول ماه رمضان در مدينه حاضر باشند و به اين ترتيب در پى اين بسيج عمومى ده هزار مسلمان ايثارگر براى فتح مكه آماده شدند.

رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در روز دهم ماه رمضان سال هشتم، مدينه را به عزم مكه ترك كرد و اين بار به همه سپاهيان اعلام كرد كه او رهسپار مكه مى باشد و فرمان داد كه همه در اين راه تلاش كنند و نگذارند خبر حركت آنان به مكه برسد. سپاه اسلام بدون آنكه قريش متوجه شود، در نقطه اى در نزديكى مكه فرود آمد.

اسلام ظاهرى ابوسفيان

سپاهيان اسلام پس از فرود آمدن در نزديكى مكه مأمور شدند در كليه نقاط مرتفع، آتشى روشن كنند تا شعله هاى آن خانه هاى مكه را روشن سازد و رعب و وحشتى در دل آنان به وجود آورد.

عباس بن عبدالمطلب از مسلمانان مقيم مكه بود و مقارن حركت پيامبر از مدينه، تصميم گرفت مكه را ترك گويد و به مسلمانان در مدينه بپيوندد. اتفاقا در سرزمينى به نام جحفه كه در نيمه راه مكه و مدينه به حضور پيامبر رسيد و رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به وى فرمود: وسايل خود را به مدينه بفرست و خودت با ما بيا چرا كه تو آخرين مهاجر هستى.

در اين هنگام عباس (عموى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )) با خود انديشيد كه اگر رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به طور قهرآميز وارد مكه شود كسى از قريش زنده نمى ماند، از اين رو، از پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) اجازه گرفت و بر مركب آن حضرت سوار شد و گفت: مى روم شايد كسى را ببينم و به او بگويم كه اهل مكه را با خبر كند، تا بيايند و امان بگيرند.

عباس حركت كرد و نزديك تر آمد، اتفاقا در اين هنگام صداى ابوسفيان را شنيد كه به يكى از دوستانش به نام بديل مى گفت: من هرگز آتشى برافروخته تر از اين نديدم. بديل گفت: فكر مى كنم اين آتش ها مربوط به قبيله خزاعه باشد. ابوسفيان گفت: قبيله خزاعه از اين خوارترند كه اين همه آتش برافروزند.

در اينجا عباس ابوسفيان را صدا زد، ابوسفيان، عباس را شناخت و گفت: عباس، چه خبر؟

عباس پاسخ داد: اين رسول الله (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) است كه با ده هزار نفر از سربازان اسلام به سراغ شما آمده اند. ابوسفيان كه سخت مضطرب شده بود گفت: چه دستورى به من مى دهى؟

عباس گفت: همراه من بيا و از رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) امان بگير. زيرا در غير اين صورت مسلمانان تو را مى كشند. به اين ترتيب عباس، ابوسفيان را با خود سوار مركب رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) كرد و با سرعت به سوى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) برگشت، از كنار هر گروهى و آتشى از آتش ها كه مى گذشت، مى گفتند: اين عموى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) است كه بر مركب او سوار شده است، شخص ‍ غريبى نيست، تا به جايى رسيد كه عمر بن خطاب آنجا بود، هنگامى كه چشم عمر به ابوسفيان افتاد، گفت: خدا را شكر كه مرا بر تو مسلط كرد در حالى كه در امان كسى نيستى. عمر به سرعت خدمت پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آمد و اجازه خواست تا گردن ابوسفيان را بزند. ولى عباس فرا رسيد و عرض كرد: اى رسول خدا! من به او پناه دادم.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: من نيز فعلا به او امان مى دهم تا فردا كه او را نزد من آورى. فردا كه عباس او را به حضور پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آورد، رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به او فرمود: واى بر تو اى ابوسفيان! آيا وقت آن نرسيده است كه به خداى يكتا ايمان بياورى؟

ابوسفيان گفت: آرى، پدر و مادرم فدايت اى رسول خدا! من شهادت مى دهم كه خداوند يكتا است و همتايى ندارد، اگر كارى از بت ها ساخته بود من به اين روز نمى افتادم.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: آيا وقت آن نرسيده است كه بدانى من رسول خدا هستم؟

گفت: پدر و مادرم فدايت باد! هنوز شك و شبهه اى در دل من وجود دارد. سرانجام، ابوسفيان و دو نفر از همراهانش (از ترس جانشان) مسلمان شدند.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به عباس فرمود: ابوسفيان را تنگه اى كه گذرگاه مكه است ببر تا لشكريان الهى از آنجا بگذرند و او آنان را ببيند.

عباس گفت: ابوسفيان مرد جاه طلبى است، امتيازى براى او قائل شويد. پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: هر كس داخل خانه ابوسفيان شود در امان است و هر كس به مسجدالحرام پناه ببرد در امان است و هر كس در خانه خود بماند و در را به روى خود ببندد او نيز در امان است.

سپس عباس به ابوسفيان گفت: با سرعت به سراغ مردم مكه برو و آنان را از مقابله با لشكر اسلام برحذر دار.

ابوسفيان وارد مسجدالحرام شد و فرياد زد: اى جمعيت قريش! محمد با جمعيتى به سراغ شما آمده است كه هيج قدرت مقابله با آن را نداريد، سپس افزود: هركس وارد خانه من شود در امان است، هر كس در مسجدالحرام برود در امان است و هر كس در خانه را به روى خود ببندد در امان خواهدبود.

سپس فرياد زد: اى جمعيت قريش! اسلام بياوريد تا سالم بمانيد.

همسرش هند، ريش او را گرفت و فرياد زد: اين پيرمرد احمق را بكشيد!

ابوسفيان گفت: رها كن! به خدا اگر اسلام نياورى تو هم كشته خواهى شد، برو داخل خانه باش!

علىعليه‌السلام بر دوش پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )

پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) با صفوف لشكريان اسلام حركت كرد تا به نقطه ذى طوى رسيد، همان مكان مرتفعى كه از آنجا خانه هاى مكه نمايان است.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به ياد روزى افتاد كه به اجبار از مكه به طور مخفيانه بيرون رفت، ولى امروز با عظمت وارد مكه مى شد، سپس ‍ پيشانى مبارك را بر فراز جهاز شتر گذاشت و سجده شتر به جا آورد. آن گاه در حجون (يكى از محلات مرتفع مكه كه قبر خديجه در آن است) فرود آمد و غسل كرد و با لباس رزم و اسلحه بر مركب نشست و در حالى كه سوره فتح را قرائت مى فرمود، وارد مسجدالحرام شد و تكبير گفت، سپاه اسلام نيز همه تبريك گفتند به گونه اى كه صدايشان همه دشت و كوه را پر كرد.

پيامبر براى نابودى بت ها در نزديك خانه كعبه از شتر خود فرود آمد و در حالى كه بت ها را يكى پس از ديگرى سرنگون مى كرد و مى فرمود:جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا : حق آمد و باطل زائل شد و باطل زائل شدنى است.

چند بت بزرگ بر فراز كعبه نصب شده بود كه دست پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به آنان نمى رسيد، علىعليه‌السلام را امر كرد پاى بر دوش ‍ مباركش نهد و بالا رود و بت ها را به زمين افكند و بشكند، علىعليه‌السلام امر پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را اطاعت كرد. سپس كليد خانه كعبه را گرفت و در را بگشود و عكس هاى پيامبران را كه بر در و ديوار داخل خانه كعبه ترسيم شده بود محو كرد.

بعد از اين پيروزى درخشان، پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دست در حلقه در خانه كعبه كرد و رو به مشركينى كه در آنجا جمع بودند كرد و فرمود: شما چه مى گوييد و چه گمان داريد و درباره شما چه دستورى بدهم؟

آنان گفتند: ما جز خير و نيكى از تو انتظارى نداريم، تو برادر بزرگوار ما و فرزند برادر بزرگوار ما هستى و امروز به قدرت رسيده اى، ما را ببخش.

اشك در چشمان پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) حلقه زد و صداى گريه مردم مكه نيز بلند شد.

پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: من درباره شما همان مى گويم كه برادرم يوسف گفت: «امروز هيچ گونه سرزنش و توبيخى بر شما نخواهد بود، خداوند شما را مى بخشد و او ارحم الراحمين است»(۱۱۵۲) و به اين ترتيب همه را عفو كرد و فرمود: همه آزاديد، هر كجا كه مى خواهيد برويد.

اذان گفتن بلال

پس از فتح مكه، بلال، به دستور پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به نام كعبه رفت و در حالى كه گروهى از سران شرك پاى ديوار كعبه ايستاده بودند با صداى بلند و رسا اذان گفت.

شهادت هاى بلال بر يكتا پرستى و رسالت پيامبر كه درست نقطه مقابل انديشه مشركان بود، آنان را ناراحت كرد. يكى از آنان مى گفت: «خداوند پدرم را دوست مى داشت كه او زنده نماند و اين آواز را نشنيد».

حارث بن هشام گفت: اى كاش مى مردم و نمى ديدم كه بلال بر بام كعبه نعره مى كشد.

حكم بن ابوالعاص گفت: اين مصيبت بزرگى است كه غلامى همانند بلال بر روى كعبه قرار گيرد و چنين فرياد كشيد.

سهيل بن عمرو گفت: اگر خدا برقرارى دولت محمد را نخواهد، دگرگون خواهد شد و اگر خشنود باشد پايدار خواهد بود.

ابوسفيان گفت: مى ترسم چيزى بگويم و اين سنگريزه ها محمد را آگاه سازند.

روز رحمت

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دستور داده بود كه لشكريانش مزاحم هيچ كس نشوند و به هيچ وجه خونى ريخته نشود، تنها بنابر روايتى شش ‍ نفر را كه افرادى بسيار بدزبان و خطرناك بودند استثنا كرده بودند. حتى هنگامى كه شنيد سعد بن عباده پرچمدار لشكر شعار انتقام را سر داده است و مى گويد: «امروز روز انتقام است»، پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به علىعليه‌السلام فرمود: شتاب كن و پرچم را از او بگير و شعار دهيد: «امروز روز عفو و رحمت است».

اين گونه، مكه بدون خونريزى فتح شد و جاذبه اين عفو و رحمت اسلامى كه هرگز انتظار آن را نداشتند چنان در دل ها اثر كرد كه مردم گروه گروه آمدند و مسلمان شدند و صداى اين فتح عظيم در تمام جزاير عربستان پيچيد و آوازه اسلام همه جا را فراگرفت.

بيعت زنان با پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بر كوه صفا قرار گرفته بود كه از مردان بيعت گرفت، زنان مكه كه ايمان آورده بودند براى بيعت خدمتش آمدند، وحى الهى نازل گشت و كيفيت بيعت با آنان را چنين شرح داد: «اى پيامبر! هنگامى كه زنان مؤمن نزد تو آيند با اين شرايط با تو بيعت كنند كه چيزى را شريك خدا قرار ندهند، دزدى نكنند، آلوده زنا نشوند، فرزندان خود را به قتل نرسانند و تهمت و افترايى پيش دست و پاى خود نياورند، در هيچ دستور شايسته اى نافرمانى تو نكنند، با آنان بيعت كن و طلب آمرزش نما كه خداوند آمرزنده و مهربان است».(۱۱۵۳)

سپس پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دستور داد ظرفى پر از آب كنند و مقدارى عطر در آن بريزند، سپس دست خود را در ميان آن نهاد و آيه نازل شده را تلاوت نمود. آن گاه از جاى خود برخاست و فرمود: كسانى كه مايلند با شرايط ياد شده با من بيعت كنند، دست خود را در داخل آب قرار دهند و رسما وفادارى خود را اعلام كنند.

پس از مدتى از جانب پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) اعلام شد كه هر كس در خانه خود بتى دارد آن را بشكند و يا بسوزاند. بت ها يكى پس از ديگرى شكسته شد تا آنجا كه عكرمه فرزند ابوجهل، دشمن ديرينه پيامبر، هر كجا كه بتى سراغ داشت براى شكستن آن روانه مى گشت، حتى هند، زن ابوسفيان، بتى را كه در خانه داشت درهم شكست و به آن گفت: تو، خيلى ما را فريب دادى.

شگفت آور اين بود كه بت هاى اطراف مكه به وسيله گروهى شكسته مى شد كه ساليان دراز بت پرست بودند و در راه حفظ آن حاضر بودند جان و مال خود را فدا كنند، از ميان آنان مى توان خالدبن وليد را نام برد كه براى شكستن بت عزى و نيز عمروعاص كه براى ويران كردن بت خانه سواع و همچنين سعد بن زيد كه براى شكستن بت منات و... مأموريت يافتند. فتح مكه در روز بيستم ماه رمضان سال هشتم هجرت پايان پذيرفت.

جنگ ذات السلاسل

روزى مردى عرب نزد پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آمد و پيش روى آن حضرت زانو زد و عرض كرد: من آمده ام تا براى تو خيرخواهى كنم. حضرت فرمود: خيرخواهى تو چيست؟

مرد عرب گفت: گروهى از اعراب در وادى رمل اجتماع كرده اند و مى خواهند به شما در مدينه شبيخون بزنند، سپس خصوصيات آنان را براى پيامبر بيان كرد.

حضرت به اميرالمؤمنينعليه‌السلام دستور داد كه مردم را به مسجد دعوت كند، سپس حضرت بالاى منبر رفت و پس از سپاس خدا، فرمود: اى مردم! جماعتى از دشمنان خدا و شما مى خواهند در مدينه به شما شبيخون بزنند، چه كسى براى دفع آنان به آن سرزمين مى رود و با آنان به مبارزه مى پردازد؟

جماعتى از اهل صفه(۱۱۵۴) برخاستند و گفتند: ما به جنگ ايشان مى رويم، فرماندهى براى ما تعيين فرما، تا در تحت فرماندهى او حركت كنيم.

پيامبر خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از روى قرعه هشتاد نفر از ايشان را انتخاب كرد و سپس ابوبكر را به فرماندهى آنان انتخاب نمود و فرمود: به نزد بنى سليم برو!

ابوبكر حركت كرد و به نزديك آن اعراب كه در وسط دره اى بودند كه اطراف آن را سنگ و درخت احاطه كرده بود، رسيد و چون به قصد حمله به آنان از دره سرازير شد، اعراب ساكن در آنجا از اطراف آن دره حمله كردند و چند تن از مسلمانان را كشتند و ابوبكر را فرارى دادند.

چون به مدينه بازگشتند، پيامبر خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) اين بار عمر را براى جنگ فرستاد. اين بار آن اعراب در پشت درخت ها و سنگ ها كمين كرده بودند و چون عمر با لشكريان از دره سرازير شدند ناگهان از كمين گاه ها بيرون آمدند و او را نيز همانند رفيقش فرارى دادند و او نيز به مدينه بازگشت.

براى سومين بار، رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بر منبر رفتند و پس از حمد و ثناى الهى، مردم را مطلع ساختند و سپس فرمودند: «جبرئيل بر من نازل شد و به من امر نمود كه على بن ابيطالب را همراه مسلمانان براى جنگ با اين گروه از دشمنان بفرستم، او به من خبر داد كه خداوند كليد فتح را به دست او و يارانش داده است»، سپس فرمود: على بن ابى طالب كجاست؟

اميرالمؤمنينعليه‌السلام برخاست و عرض كرد: من در خدمت حاضرم اى رسول خدا! حضرت فرمود: به اين وادى برو.

اميرالمؤمنينعليه‌السلام دستار مخصوصى داشت كه آن را به سر نمى بست، مگر در جايى كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) او را براى كار سختى روانه مى كرد. پس علىعليه‌السلام به منزل رفت و آن دستار از فاطمهعليها‌السلام خواست. حضرت فاطمهعليها‌السلام گفت: اراده كجا دارى و پدرم تو را به كجا مى فرستد؟

حضرت فرمود: به وادى رمل.

حضرت زهراعليها‌السلام از روى دلسوزى و ترس از اين سفر براى اميرالمؤمنينعليه‌السلام به گريه افتاد، در همين حال پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) وارد شد و به دختر گراميش فرمود: چرا گريه مى كنى، آيا مى ترسى كه همسرت كشته شود؟ نه، ان شاء الله كشته نخواهد شد.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام فرمود: اى رسول خدا! صصاز رفتن به بهشت بر من مترس و مرا از آن بازمدار، سپس بيرون رفت و پرچم رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را به دست گرفت و به طرف آنان به راه افتاد. سحرگاه به آنان رسيد، و در آنچا توقف كرد تا اين كه صبح شد و با ياران خويش نماز صبح را خواند و لشكر خويش را به صف كرد و خود نيز به شمشير تكيه زد و رو به دشمن كرد و فرمود: اى مردم! من فرستاده رسول خدا به سوى شما هستم كه بگوييد: معبودى جز خداى يگانه نيست و اين كه محمد بنده و فرستاده اوست و گرنه گردن شما را با شمشير خواهم زد.

آنان گفتند: همان گونه كه آن دو (ابوبكر و عمر) بازگشتند تو نيز برگرد.

حضرت فرمود: نه، به خدا سوگند من برنمى گردم تا اين كه يا اسلام را بپذيريد يا شما را را با اين شمشير بزنم، من على بن ابى طالب بن عبدالمطلب هستم.

همين كه آنان، حضرت را شناختند نگران شدند و رو به جنگ نهادند.

حضرت نيز شروع به جنگيدن كرد و شش يا هفت نفر(۱۱۵۵) از آنان را به هلاكت رسانيد و ديگران نيز فرار كردند. مسلمانان پيروز شدند و غنيمت هاى بسيارى به درست آوردند. در اينجا بود كه سوره والعاديات بر پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نازل گشت.(۱۱۵۶)

ام سلمه گويد: پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در خانه من خوابيده بود كه ناگهان از خواب پريد، من گفتم: خدا تو را پناه دهد چه شده كه اينگونه هراسان از خواب بيدار شدى؟ حضرت فرمود: اين جبرئيل است كه مرا از برگشتن على با خبر مى سازد. سپس بيرون رفت و دستور داد كه مردم از على استقبال كنند. مردم دو صف شدند و با پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به استقبال علىعليه‌السلام رفتند، همين گونه كه اميرالمؤمنينعليه‌السلام رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را ديد به احترام پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از اسب پياده گشت و به طرف پاهاى آن حضرت خم شد كه آن را ببوسد.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: سوار شو كه خداى تعالى و پيغمبرش از تو خشنودند.

اميرالمؤمنينعليه‌السلام كه اين مژده را شنيد از خوشحالى گريان شد و به منزل خويش رفت و آنچه به غنيمت آورده بود تسليم مسلمانان كرد.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به بعضى از آنان كه همراه علىعليه‌السلام رفته بودند، فرمود: امير و فرمانده خود (يعنى على) را چگونه ديديد؟

آنان گفتند: چيزى غير از خوبى از او نديديم، جز آن كه در تمامى نمازها كه ما پشت سر ايشان مى خوانديم سوره توحيد را مى خواند.

رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: من علت اين كار را از او مى پرسم. چون على به نزد پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آمد حضرت به او فرمود: چرا در نمازهايى كه با اينان خواندى جز سوره اخلاص سوره ديگرى نخواندى؟

اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود: اى رسول خدا! من اين سوره را دوست مى دارم.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: به راستى كه خدا نيز تو را دوست دارد، چنان چه تو سوره توحيد را دوست مى دارى.

سپس فرمود: «اى على! اگر نمى ترسيدم از اين كه گروه هايى از مسلمانان، آن چه را نصارى (مسيحيان) درباره عيسى بن مريم گفتند، درباره تو بگويند (كه او را خدا و يا پسر خدا خواندند) امروز سخنى درباره تو مى گفتم كه به هيچ گروهى از مردم نگذرى، جز آن كه خاك زير پايت را (براى تبرك) بردارند».

غزوه حنين

پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پس از فتح مكه كه در بيستم ماه رمضان رخ داد، به مدت دو هفته در اين شهر اقامت كرد و اوضاع شهر را سر و سامان داد. در اين مدت به رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) گزارش رسيد كه قبيله هوازن با همدستى قبايلى ديگر چون: ثقيف، نصر، جشم و سعد بن بكر و گروهى از افراد قبيله بنى هلال به فرماندهى مالك بن عوف نصرى قصد حمله به مكه را دارند. هنگامى كه اين خبر به گوش پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رسيد به مسلمانان دستور داد كه آماده حركت به سوى سرزمين «هوازن» شوند.

مالك بن عوف كه مرد پر جراءت و با شهامتى بود به قبيله خود دستور داد كه غلاف هاى شمشير را بشكنند و در شكاف هاى كوه و دره هاى اطراف و لابلاى درختان بر سر راه سپاه اسلام كمين كنند و هنگامى كه در تاريكى اول صبح مسلمانان به آنجا رسيدند، يكباره بر آنان حمله ور شوند و لشكر مسلمين را درهم بكوبند. او سپس اضافه كرد: محمد هنوز با مردان جنگى رو به رو نشده است تا طعم شكست را بچشد.

رسول خدا ل گرامى اسلام در روز ششم شوال با لشكر دوازده هزار نفرى (ده هزار نفر كسانى كه كه از مدينه همراه او بودند و دو هزار نفر از اهل مكه كه تازه مسلمان شده بودند) به طرف دشمن حركت كرد و قبيله بنى سليم را با فرماندهى خالد بن وليد در مقدمه سپاه قرار داد. در راه، برخى از مسلمانان (چون ابوبكر) به واسطه سپاه اسلام دچار غرور شدند و گفتند: ما به خاطر كثرت جمعيت شكست نخواهيم خورد.

جنگجويان هوازن كه از قبل موضع گيرى كرده بودند، ناگهان از كمين ها بيرون ريختند و بر مسلمانان حمله ور شدند، سوارانى كه مقدمه سپاه بودند فرار كردند و ديگران هم به دنبال ايشان فرار كردند و پراكنده شدند.

در اين هنگام شماتت ابوسفيان و ديگر كافران به ظاهر مسلمان شده آغاز شد و كينه هاى ديرين خويش را بيرون ريختند و هركدام سخنى گفتند. ابوسفيان گفت: «اين فراريان تا لب دريا مى گريزند».

جبله بن حنبل گفت: «امروز جادو باطل شد» و شيبه كه پدرش در جنگ احد به هلاكت رسيده بود گفت: من امروز محمد را به انتقام خون پدرم مى كشم و به همين قصد نزديك حضرت رفت و چرخى هم اطراف رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) زد ولى چنان كه بعدها خودش ‍ مى گويد: حائلى ميان من و آن حضرت پيدا شد كه ديدم نمى توانم اين كار را بكنم.

در اين نبرد، خداوند سپاه مسلمين را با دشمنان به حال خود واگذارد و به طور موقت دست از حمايت آنان برداشت، زيرا به جمعيت انبوه خود مغرور شده بودند، از اين رو بود كه آثار شكست در آنان آشكار گشت. اما اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام كه پرچمدار لشكر بود با عده كمى در برابر دشمن ايستادند و به نبر ادامه دادند.

بنابر نقل شيخ مفيد در الارشاد، تنها نه نفر از هاشميان در كنار رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) باقس ماندند كه يكى از آنان علىعليه‌السلام بود و عباس بن عبدالمطلب عمى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در سمت راست و فضل بن عباس در سمت چپ رسول خدا قرار داشتند و اميرالمؤمنينعليه‌السلام پيشاپيش آن حضرت شمشير مى زد.

با گريختن مسلمانان، پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) كوچكترين ضعف و تزلزلى به خود راه نداد و همواره ثابت و استوار در ميدان جنگ باقى ماند و خطاب به فراريان فرمود: مردم! به كجا فرار مى كنيد، بياييد و بازگرديد كه منم پيامبر خدا، منم محمد بن عبدالله. سپس به عموى خود عباس (كه صداى بلند و رسايى داشت) فرمود: مردم را صدا كن و عهد و پيمانى را كه با من بستند با آنان متذكر شو!

عباس با صداى بلند فرياد برآورد: اى اهل بيعت شجره! اى اصحاب سوره بقره! به كجا فرار مى كنيد؟ عهد و پيمانى را كه با پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) داشتيد به ياد آريد.

هنگامى كه مسلمانان صداى عباس را شنيدند بازگشتند و گرد رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) جمع شدند، جنگ از نو آغاز گرديد و سپاه اسلام به تدريج نظم خود را بازيافت و رسول گرامى از تيررس دشمن به دور شد. طولى نكشبد كه پرچمدار سپاه دشمن توسط اميرالمؤمنينعليه‌السلام به هلاكت رسيد و با امداد غيبى خداوند سپاه هوازن به سختى شكست خورد و حدود شش هزار اسير و دوازده هزار شتر و يكصد نفر از سپاه دشمن كشته شد و غنايم بسيارى به دست مسلمانان افتاد. آمار تلفات مسلمين را بعضى چهارنفر و برخى ديگر هشت نفر ذكر كرده اند.

پس از پايان جنگ نمايندگان قبيله هوازن خدمت پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رسيدند و اسلام را پذيرفتند، پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نيز محبت زيادى به آنان كرد و حتى مالك بن عوف رئيس بزرگ آنان اسلام را پذيرفت و پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) اموال و اسيرانش را به او برگرداند و رياست مسلمانان قبيله اش را به او واگذار كرد.

خداوند از شكست اوليه مسلمانان و پيروزى بعدى آنان در پرتو امدادهاى الهى غيبى، چنين ياد مى كند: «خداوند شما را در مواضع بسيارى يارى كرده است و نيز در روز حنين، آن هنگام كه شمار زيادتان شما را به شگفت آورده بود، ولى به هيچ وجه از شما دفع خطر نكرد و زمين با همه فراخى بر شما تنگ گرديد، سپس در حالى كه پشت به دشمن كرده بوديد، برگشتيد. آن گاه خدا آرامش خود را بر فرستاده خود و بر مؤمنان فرود آورد و سپاهيانى فرو فرستاد كه آنان را نمى ديديد و كسانى را كه كفر ورزيدند عذاب كرد و سزاى كافران همين بود».(۱۱۵۷)

در حقيقت، عامل مهم شكست مسلمانان در آغاز كار، افزون بر غرورى كه به خاطر كثرت جمعيت پيدا كرده بودند، وجود دو هزار نفر افراد تازه مسلمان بود كه طبعا جمعى از منافقان و عده اى براى كسب غنايم جنگى و گروهى بى هدف در ميان آنان وجود داشتند كه فرار آنان نيز در بقيه اثر گذاشت. اما عامل پيروزى نهايى، ايتستادگى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و علىعليه‌السلام و گروه اندكى از ياران و يادآورى خاطره پيمانهاى پيشين و ايمان به خدا و توجه به حمايت خاص او بود.

غزوه تبوك

در سال نهم هجرى، يك كاروان بازرگانى كه از شام روغن و آرد به مدينه مى آورد، به پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) گزارش داد كه دولت روم سپاه عظيمى را در مرز سوريه و حجاز گرد آورده و نيز قبايلى از عرب را براى جنگ با مسلمانان آماده ساخته و مقدمه سپاه را به سرزمين بلقاء روانه كرده است.

اين گزارش هنگامى به پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رسيد كه هوا به شدت گرم بود و فصل برداشت محصول و چيدن ميوه ها فرا رسيده بود، اما ارزش اسلام نزد پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و ياران او بالاتر از آن بود كه به خاطر منافع مادى از آن صرف نظر كنند و اجازه ندهند دشمن به خانه آنان هجوم آورد.

رسم و شيوه پيامبر در جنگ ها اين بود كه پيوسته بر دشمن مى تاخت و به او مهلت حركت و جنبش و سازماندهى نمى داد و هرگز منتظ نمى شد كه دشمن به خانه او وارد گردد و آن گاه با او رو به رو شود.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در بيشتر غزوه ها براى غافلگير كردن دشمن، مسير و هدف را تعيين نمى كرد، ولى در اين نبرد چون مسير بسيار طولانى بود (فاصله مدينه تا تبوك حدود ششصد كيلومتر بود)، پيامبر بناچار مقصد را براى مسلمانان روشن كرد، تا افراد با توجه به مشكل بودن راه و دور بودن مقصد، وسايل لازم را فراهم كنند و افزون بر اين، مركب و آذوقه در ميان مسلمانان به اندازه اى كم بود كه گاه ده نفر مجبور مى شدند به نوبت از يك مركب استفاده كنند، بعضى از پياده ها حتى كفش به پا نداشتند و مجبور بودند با پاى برهنه از ريگ هاى سوزان بيابان بگذرند، از نظر غذا و آب به قدرى در مضيقه بودند كه گاهى يك دانه خرما را چند نفر به نوبت در دهان مى گرفتند و مى مكيدند تا موقعى كه تنها هسته آن باقى مى ماند و يك جرعه آب را چند نفر مى نوشيدند؛ آنان به خاطر وجود اين مشكلات به جيش العسره (لشكر مشكلات) معروف شدند. تاريخ اسلام نشان مى دهد كه مسلمانان در هيچ جنگى به اندازه تبوك در فشار و زحمت نبودند.

همان گونه كه اشاره شد اين واقعه در سال نهم هجرى، يعنى حدود يك سال بعد از جريان فتح مكه روز داد و از آنجا كه درگيرى و مقابله در اين ميدان با يكى از ابرقدرت هاى جهان آن روز بود، به با يك گروه كوچك با بزرگ عرب، جمعى از مسلمانان از حضور در ميدان وحشت داشتند؛ از اين رو، زمينه براى سمپاشى و وسوسه هاى منافقان كاملا آماده بودند، آنان نيز براى تضعيف روحيه مؤمنان از هيچ چيز فروگذار نمى كردند.

غزوه تبوك و منافقان

با مراجعه به آيات قرآن كريم در سوره توبه، استفاده مى شود كه ياران رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در آن هنگام به چند گروه تقسيم مى شدند كه عبارت بودند از:

۱ - گروه جانباز و ايثارگر كه يا داراى امكانات رزمى بودند و يا مى توانستند پاى پياده اين مسير را بروند.

۲ - گروهى كه آماده رزم بودند، اما وسيله و امكانات نداشتند. اين گروه به خدمت رسول گرامى (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آمدند و از او امكانات خواستند تا آنان نيز در اين غزوه شركت كنند، پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: وسيله اى ندارم كه در اختيار شما بگذارم. آنان پس از شنيدن اين پاسخ در حالى كه اشك از ديدگانشان فرو مى ريخت به خانه هاى خود بازگشتند.(۱۱۵۸)

۳ - گروه كارشكن كه نه تنها خود شركت نمى كردند، بلكه كارشكنى مى كردند و مى گفتند كه جنگ در هواى گرم صلاح نيست.(۱۱۵۹)

۴ - گروهى كه مايل به شركت در نبرد نبودند اما نمى خواستند به صراحت مخالفت كنند، اينان از پيامبر اجازه مى گرفتند كه در مدينه بمانند و در اين نبرد شركت نكنند.(۱۱۶۰)

۵ - گروهى كه در اردوگاه پيامبر خيمه زدند و آماده بودند كه همراه پيامبر حركت كنند، ولى لحظه حركت از پيامبر جدا شدند و شايعه سازى كردند كه پيامبر در جنگ با روميان شكست خواهد خورد و به همين زودى به ريسمان اسارت بسته خواهد شد، اينان همان گروه منافقان بودند كه تحت سرپرستى عبدالله بن ابى در زير پرده كارشكنى مى كردند.(۱۱۶۱)

علىعليه‌السلام جانشين پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در مدينه

اميرالمؤمنينعليه‌السلام در تمامى غزوات افتخار همراهى پيامبر گرامى (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را داشت، اما تنها در اين غزوه به امر پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در مدينه باقى ماند. علت اين امر آن بود كه گروهى از منافقان مدينه و پيروان عبدالله بن ابى، از اردوگاه به مدينه بازگشتند، حضور اين منافقان در مدينه در غياب پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) ممكن بود منجر به حوادث تلخ و ناگوارى گردد؛ از اين رو رسول گرامى، اميرالمؤمنينعليه‌السلام را در مدينه جانشين خود ساخت تا جلو هر حادثه ناگوار را بگيرد.

منافقان پس از اطلاع از اقامت علىعليه‌السلام در مدينه، نقشه خود را نقش بر آب ديدند، زيرا مى دانستند كه با وجود على و افرادى كه دور او بودند قادر به شورش نخواهند بود؛ از اين رو، دست به شايعه سازى ديگرى زدند و گفتند: تيرگى روابط پيامبر با على سبب شده كه او را با خود نبرد. بر اين اساس، علىعليه‌السلام فورى نزد پيامبر آمد و وجود اين شايعه را به اطلاع رسول گرامى رسانيد.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: من تو را در مدينه ترك نكردم، مگر براى (جلوگيرى از كارهاى) اين گروه كه از شركت در جهاد سرباز زدند و در مدينه ماندند، على جان! برگرد و نماينده من در ميان خانواده خود و ما باش. سپس فرمود: «على جان! آيا راضى نمى شوى كه تو نسبت به من مانند هارون به موسى باشى جز اين كه پس از من پيامبرى نيست».(۱۱۶۲)

اين جمله تاريخى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) كه به حديث منزلت مشهور شد، از دلايل روشن و واضح امامت و جانشينى علىعليه‌السلام است؛ زيرا اگرچه سخن پيامبر اسلام در مورد حادثه خاص (يعنى سفرتبوك) است، اما استثناى منقطع نشان مى دهد كه علىعليه‌السلام جز مقام نبوت، در تمامى شئون و از آن جمله جانشينى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )، با هارون، برادر موسىعليه‌السلام يكسان است.

سرانجام سپاه اسلام همراه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به سرزمين تبوك رسيدند و شب را در آنجا به استراحت پرداختند. پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) براى سربازان خود خطابه اى ايراد فرمود. همچنين زمينى را براى مسجد برگزيد و قبله آنجا را به وسيله سنگى مشخص كرد. پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بيست روز تمام در تبوك اقاكت گزيد. روميان كه از عظمت سپاه اسلام با آن شهامت و شجاعت عجيبى كه در جنگ ها نشان داده بودند؛ كم و بيش با خبر شده بودند، صلاح در اين ديدند كه ارتش خود را به درون كشور فراخوانند و چنين وانمود كنند كه خبر تمركز ارتش روم در مرزها به قصد حمله به مدينه شايعه بى اساسى بيش نبوده است؛ چرا كه از دست زدن به چنين جنگ خطرناكى كه مستمسك و مجوزى نيز نداشت وحشت داشتند.(۱۱۶۳)

گرچه در اين سفر پررنج و مشقت نبردى رخ نداد، اما آثار و نتايج مهمى به دنبال داشت كه برخى از آن عبارتند از:

۱ - پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در اين سفر، با بستن پيمان هاى صلح با قبايل و امراى منطقه مرزى حجاز و شام، ايمنى اين منطقه را تاءمين كرد و مطمئن شد كه آنان با قيصر روم همكارى نخواهند كرد.

۲ - با اين حركت نظامى، فرماندهان سپاه اسلام با راه ها و جغرافياى اين منطقه آشنا شدند و طريقه لشكركشى در برابر قدرت هاى بزرگ آن روز را آموختند. از اين نظر، شايد بى جهت نبود كه نخستين نقطه اى كه مسلمانان پس از درگذشت پيامبر اسلام فتح كردند، سرزمين شام بود.

۳ - در اين بسيج عمومى، مؤمنان از منافقان متمايز شدند و نوعى جداسازى در صفوف مسلمين به عمل آمد.

۴ - بالا رفتن اعتبار نظامى مسلمانان، گرايش قبايل مختلف عرب به اسلام و ديدار نمايندگان آنان با پيامبر اسلام به منظور اعلام اطاعت، از ديگر آثار و نتايج مهم اين حركت نظامى بود.

نقشه قتل پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در عقبه

در كتاب سيره حلبى و نيز مغازى واقدى و ديگر مورخان، اعم از شيعه و سنى، با مختصر اخلاقى از حذيفه بن يمان و ديگران روايت كردند كه گروهى از منافقان توطئه كردند تا در مراجعت از تبوك، پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را به قتل برسانند، به اين ترتيب كه در يكى از گردنه هاى سر راه، شتر آن حضرت را رم دهند تا رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را به درون دره بيندازند، در بسيارى از رويات است كه توطئه كنندگان دوازده نفر بودند.

اما خداى تعالى بوسيله جبرئيل، جريان اين توطئه را به اطلاع رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رسانيد و پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) چون به گردنه نخست رسيد، به لشكريان دستور داد، هر كه مى خواهد از وسط بيابان عبور كند، چون بيابان وسيع است؛ ولى خود آن حضرت مسيرش را از بالاى دره قرار داد؛ عماربن ياسر را مأمور كرد تا مهار شتر را از جلو بكشد و به حذيفه نيز دستور داد از پشت سر شتر بيايد.

شب هنگام بود و رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) تا بالاى دره آمده بود، منافقانى كه از قبل خود را آماده كرده بودند تا نقشه خود را عملى سازند، زودتر خود را به اطراف آن گردنه رساندند و براى آن كه شناخته نشوند، سر و صورت خود را با پارچه بسته بودند؛ همين كه شتر به بالاى گردنه رسيد، چند تن از آنان از عقب، خود را به شتر پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رساندند، رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به آنان نهيبى زد و به حذيفه فرمود: با عصايى كه در دست دارى به شتران ايشان بزن. حذيفه جلو رفت و عصاى خود را به روى شتران زد. آنان كه حدس زده بودند پيامبر خدا از طريق وحى از توطئه با خبر شده است دچار وحشت شدند و بى درنگ فرار كردند.

در سيره حلبيه آمده است كه آنان شتر آن حضرت را رم دادند و شتر از جا پريد و قسمتى از بار خود را نيز انداخت، در اين هنگام رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به حذيفه دستور داد با عصاى سر كج خود كه از آهن بود مركب هاى آنان را از پيش رو بزند، آنان نيز فرار كردند و به سرعت خود را به پايين كوه رساندند و درميان لشكريان، خود را گم كردند و چون حذيفه بازگشت پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از او پرسيد:

آيا آنان را شناختى؟ عرض كرد: شترانشان را شناختم كه يكى از آنان شتر فلانى و ديگرى شتر فلانى بود ولى چون سر و صورتشان بسته بود و در تاريكى شب فرار كردند، آنان را نشناختم.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: مى دانى چه كار داشتند و چه منظورى از اين كارشان داشتند؟

عرض كرد: نه.

فرمود: اينها توطئه كرده بودند تا به دنبال من به بالاى گردنه بيايند و شتر مرا رم دهند و مرا به دره بيندازند! ولى خداوند مرا از وطئه آنان باخبر ساخت.

حذيفه گفت: اى رسول خدا! آيا دستور نمى دهى گردن آنان را بزنند؟

حضرت فرمود: خوش ندارم كه مردم بگويند: محمد، شمشير در ميان اصحاب و ياران خود نهاده است. سپس پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نام يكايك آنان را براى حذيفه و عمار ذكر فرمود و آنگاه به آن دو دستور داد آن را پنهان كنند و به ديگران نگويند.(۱۱۶۴)

مسجد ضرار

هنگامى كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) عازم جنگ تبوك بود، جمعى از منافقان نزد پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آمدند و عرض ‍ كردند: به ما اجازه بده تا مسجدى در ميان قبيله بنى سالم (نزديك مسجد قبا) بسازيم، تا افراد ناتوان و بيمار و پيرمردان از كار افتاده در آن نماز بگزارند؛ همچنين در شب هاى بارانى كه گروهى از مردم توانايى آمدن به مسجد شما را ندارند، نماز را در آنجا بخوانند. پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) خواسته آنان را پذيرفت، ولى آنان اضافه كردند: آيا ممكن است شخصا بياييد و در آن نماز بگزاريد؟

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: من اكنون عازم سفر هستم و هنگام بازگشت به خواست خدا به آن مسجد مى آيم و در آن نماز مى گزارم.

هنگامى كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از تبوك بازگشتند، نزد وى آمدند و گفتند: اكنون تقاضا داريم به مسجد ما بيايى و در آنجا نماز بگزارى و از خدا بخواهى ما را بركت دهد، و اين در حالى بود كه هنوز پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) وارد دروازه مدينه نشده بود. در اين هنگام، جبرئيل نازل شد و پرده از اسرار كار آنان برداشت و به دنبال آن، پيامبر امر نمود كه مسجد مزبور را آتش بزنند و بقاياى آن را ويران كنند و آنجا را محل ريختن زباله هاى شهر سازند.

توضيح اين كه در زمان جاهليت مردى به نام ابوعامر كه آيين نصرانيت داشت، در سلك راهبان و زهاد در آمده بود و نفذ وسيعى در طائفه خزرج داشت.

هنگامى كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به مدينه هجرت كرد و كار اسلام بالا گرفت و نيز هنگامى كه مسلمانان در جنگ بدر بر مشركان پيروز شدند، ابوعامر كه خود روزى از بشارت دهندگان ظهور پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بود اطراف خود را خالى ديد و به مبارزه با اسلام برخاست و از مدينه به سوى كفار مكه گريخت و از آنان براى جنگ با پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) استمداد جست و از قبايل عرب دعوت كرد.

او كه رهبرى بخشى از نقشه هاى جنگ احد بر ضد مسلمين را بر عهده داشت، دستور داد در ميان دو صف لشكر، گودال هايى حفر كنند كه اتفاقا پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در يكى از آن گودال ها افتاد و پيشانى مبارك آن حضرت مجروح شد و دندانش نيز شكست.

هنگامى كه غزوه احد پايان يافت، با تمام مشكلاتى كه مسلمانان در اين جنگ با آن رو به رو شدند، آوازه اسلام بلندتر گرديد و ابوعامر از مدينه فرار كرد. او به سوى هرقل پادشاه روم رفت تا از او كمك بگيرد و با لشكرى براى درهم كوبيدن مسلمانان حركت كند. بر اثر اين تحركات و كارشكنى ها، پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به او لقب «فاسق» داده بود.

او پيش از مرگش، نامه اى به منافقان مدينه نوشت و در آن نويد داد كه با لشكرى از روم به كمكشان خواهد آمد، بويژه تاءكيد كرد كه براى او مركزى در مدينه بسازند تا كانون فعاليت هاى ضد اسلامى آينده او باشد. اما از آنجا كه ساختن چنين مركزى در مدينه به نام دشمنان اسلام عملا امكان پذير نبود، منافقان ديدند كه بهتر است در پوشش مسجد و به عنوان كمك به بيماران و معذوران اين برنامه را عملى سازند.

سرانجام، مسجد ساخته شد ولى با نزول وحى الهى، پرده از نقشه آنان برداشته شد. شايد علت اين كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) قبل از رفتن به تبوك دستور شدت عمل در مقابل منافقان نداد براى اين بود كه هم وضع كار آنان روشن تر شود و هم در سفر تبوك ناراحتى فكرى ديگرى از اين ناحيه نداشته باشد.

به هر حال، پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نه تنها در آن مسجد نماز بگزارد بلكه همان گونه كه اشاره شد به بعضى از مسلمانان (مالك بن دخشم، معنى بن عدى، عامربن سكر يا عاصم بن عدى) دستور داد كه مسجد را بسوزانند و ويران كنند، آنان نيز چنين كردند، نخست به وسيله آتش سقف مسجد را سوزاندند و بعد ديوارها را ويران ساختند و سرانجام محل آن را مركزى براى ريختن زباله ها قرار دادند.(۱۱۶۵)

تنبيه سه متخلف

سه نفر از مسلمانان به نام هاى كعب بن مالك، مراره بن ربيع و هلال بن اميه از شركت در جنگ تبوك و حركت همراه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) سر باز زدند ولى نه به خاطر اينكه از منافقان باشند، بلكه به خاطر سستى و تنبلى بود. چيزى نگذشت كه آنان پشيمان شدند. از اين رو، هنگامى كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از غزوه تبوك به مدينه بازگشت، خدمتش رسيدند و عذرخواهى كردند، اما پيامبر حتى يك كلمه هم با آنان سخن نگفت و به مسلمانان نيز دستور داد با آنان سخن نگويند. آنان در يك تبعيد سخت اجتماعى قرار گرفتند تا آنجا كه حتى كودكان و زنان آنان نزد پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آمدند و اجازه خواستند كه از آنان جدا شوند، پيامبر اجازه جدايى ندادند ولى دستور داد كه به آنان نزديك نشوند. فضاى مدينه با تمام وسعتش چنان بر آنان تنگ شد كه مجبور شدند براى نجات از اين خوارى و رسوايى بزرگ، شهر را ترك گويند و به قله كوه هاى اطراف پناه ببرند. بستگان برايشان غذا مى بردند، اما حتى يك كلمه با آنان سخن نمى گفتند. از جمله مسائلى كه ضربه شديد روحى بر آنان وارد كرد اين بود كه «كعب بن مالك» مى گويد: روزى در بازار مدينه با ناراحتى نشسته بودم، ديدم يك نفر مسيحى شامى سراغ مرا مى گيرد، هنگامى كه مرا شناخت، نامه اى از پادشاه غسان به دست من داد كه در آن نوشته بود: اگر صاحبت تو را از خود رانده به سوى ما بيا! در اين هنگام حال من منقلب شد و گفتم: اى واى! كار من به جايى رسيده است كه دشمنان در من طمع كرده اند.

آنان پس از مدتى انتظار از پذيرفته شدن توبه ناكام ماندند. در اين هنگام فكرى به نظر يكى از آنان رسيد و به ديگران گفت: اكنون كه مردم با ما قطع رابطه كرده اند، پس چه بهتر كه ما هم با يكديگر قطع رابطه كنيم.

آنان چنين كردند، به طورى كه ديگر يك كلمه هم با هممديگر سخن نمى گفتند، به اين ترتيب سرانجام پس از گذشت پنجاه روز توبه و تضرع به پيشگاه خداوند، توبه آنان قبول شد و آيه سوره توبه در اين زمينه نازل گرديد.

حجه الوداع

در آخرين سال عمر با بركت پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مراسم حج (مشهور به حجه الوداع) با شكوه هر چه تمام تر با ايشان به پايان رسيد، ياران پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) كه تعدادشان بسيار زياد بود، از خوشحالى درك اين فيض و سعادت بزرگ در پوست نمى گنجيدند. در اين سفر، نه تنها مردم مدينه، پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را همراهى مى كردند بلكه مسلمانان نقاط مختلف جزيره عربستان نيز براى كسب يك افتخار تاريخى بزرگ به همراه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بودند.

پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در بيست و ششم ذى القعده ابودجانه را جانشين خود قرار داد و با بردن شصت قربانى به طرف مكه حركت كرد و در مكه مراسم حج را به جاى آورد. پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در ضمن اين مراسم، سخنرانى مبسوطى ايراد كرد كه از جهت معنوى و سياسى اهميت فراوانى داشت.(۱۱۶۶)

داستان غدير خم

در بازگشت از سفر حج (حجه الوداع) در روز هجدهم سال دهم هجرت و با سپرى شدن هشت روز از عيد قربان، ناگهان دستور توقف كاروان از طرف پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به همراهان داده شد. مسلمانان با صداى بلند، كسانى را كه در پيشا پيش قافله در حركت بودند به بازگشت دعوت كردند و مهلت دادند تا عقب افتادگان نيز برسند، هنگام ظهر بود و مؤ ذن پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) با صداى الله اكبر مردم را به نماز ظهر دعوت كرد؛ مردم به سرعت آماده نماز شدند اما هوا به قدرى گرم بود كه بعضى مجبور بودند قسمتى از عباى خود را به زير پا و طرف ديگر آن را به روى سر بيندازند، در غير اين صورت ريگ هاى داغ بيابان و اشعه آفتاب، سر و پاى آنان را مى سوزاند.

در صحرا، نه سايبانى به چشم مى خورد و نه سبزه و گياه و درختى، جز تعدادى در خت عريان بيابانى كه سرسختانه با گرما، مبارزه مى كردند. جمعى به همين چند درخت درخت پناه برده بودند و پارچه اى بر يكى از اين درختان برهنه انداخته بودند و سايبانى براى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) ترتيب داده بودند ولى بادهاى داغ به زير اين سايبان مى خزيد و گرماى سوزان آفتاب را در زير آن پخش مى كرد. با اين وضعيت نماز ظهر به اتمام رسيد.

مسلمانان تصميم داشتند كه زود به خيمه هاى كوچكى كه با خود حمل مى كردند، پناهنده شوند ولى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به آنان اطلاع داد كه همه بايد براى شنيدن يك پيام تازه الهى كه در ضمن خطبه مفصلى بيان مى شد، خود را آماده كنند. كسانى كه از پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فاصله داشتند چهره ملكوتى او را در لابلاى جمعيت نمى توانستند ببينند، پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بر فراز منبرى كه از جهاز شتران ترتيب داده شد قرار گرفت و نخست حمد و سپاس پروردگار را به جاى آورد و خود را به خدا سپرد، سپس به مردم چنين فرمود: «من به همين زودى دعوت خدا را اجابت مى كنم و از ميان شما مى روم، من مسئولم شما هم مسئوليد، شما درباره من چگونه شهادت مى دهيد؟».

مردم با صداى بلند گفتند: ما گواهى مى دهيم تو وظيفه رسالت را ابلاغ كردى و شرط خيرخواهى را انجام دادى و آخرين تلاش و كوشش را در راه هدايت ما به خرج دادى. خداوند تو را جزاى خير دهد.

سپس پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: آيا شما گواهى به يگانگى خدا و رسالت من و حقانيت روز رستاخيز و برانگيخته شدن مردگان در آن روز نمى دهيد؟

همه گفتند: آرى، گواه مى دهيم.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: خداوندا گواه باش!

سپس فرمود: اى مردم! آيا صداى مرا مى شنويد؟ گفتند: آرى، سپس ‍ سكوت، سراسر بيابان را فرا گرفت و جز صداى زمزمه باد چنين چيزى شنيده نمى شد. پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: اكنون بنگريد با اين دو چيز گرانمايه و گرانقدر كه در ميان شما به يادگار مى گذرم چه خواهيد كرد؟

يكى، از ميان جمعيت صدا زد: كدام دو چيز گرانقدر اى رسول خدا؟

پيامبر فرمود: اول، ثقل اكبر، كتاب خداست كه يك سوى آن به دست پروردگار و سوى ديگرش در دست شما است، دست از دامن آن برنداريد تا گمراه نشويد و اما دومين يادگار گرانقدر من، خاندان من هستند و خداوند لطيف خبير به خبر داد كه اين دو هرگز از همديگر جدا نمى شوند تا اين كه در بهشت به من بپيوندند، از اين دو پيشى نگيريد كه هلاك مى شويد و عقب نيفتيد كه باز هلاك خواهيد شد.

ناگهان مردم ديدند كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به اطراف خود نگاه كرد، گويا كسى را جستجو مى كرد و همين كه چشمان مباركش به علىعليه‌السلام افتاد، خم شد و دست او را گرفت و بلند كرد، آنچنان كه سفيدى زير بغل هر دو نمايان گشت و همه مردم او را ديدند و شناختند كه او همان دلاور شكست ناپذير اسلام است؛ در اينجا صداى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رساتر و بلندتر شد و فرمود: «چه كسى از همه مردم نسبت به مسلمانان از خود آنان سزاوارتر است؟».

گفتند: خدا و پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) داناترند. پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: خدا، مولى و رهبر من است و من مولى و رهبر مؤمنان هستم و نسبت به آنان از خودشان سزاوارترم، پس هر كس من مولا و رهبر او هستم، على، مولى و رهبر اوست، اين سخن را سه بار و به گفته بعضى از راويان حديث چهار بار تكرار فرمود.

آن گاه سر به سوى آسمان برداشت و عرض كرد: «خداوندا! دوستان او را دوست بدار و دشمنانش را دشمن بدار، محبوب بدار آن كسى كه او را محبوب دارد و مبغوض بدار آن كس كه او را مبغوض دارد، يارانش را يارى كن و آنان را كه ترك ياريش كنند از يارى خويش محروم سازد و حق را همراه او بدار و او را از حق جدا مكن».

سپس فرمود: آگاه باشيد، همه حاضران وظيفه دارند كه اين خبر را به غايبان برساند.

خطبه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به پايان رسيد، عرق از سر و روى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و علىعليه‌السلام و مردم فرو مى ريخت و هنوز صفوف جمعيت از هم متفرق نشده بودند كه جبرئيل نازل گرديد و اين آيه شريفه را بر پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) خواند:اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى... ؛(۱۱۶۷ ) «امروز دين شما را كامل و نعمت خود را بر شما تمام كردم». پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ): «خداوند بزرگ است همان خدايى كه آيين خود را كامل و نعمت خود را بر ما تمام كرد و از نبوت و رسالت من و ولايت علىعليه‌السلام پس از من راضى و خشنود گشت».

در اين هنگام شور و غوغايى در ميان مردم افتاد و به علىعليه‌السلام به خاطر اين موقعيت تبريك گفتند. از افراد سرشناسى كه به او تبريك گفتند، ابوبكر و عمر بودند كه در حضور جمعيت به علىعليه‌السلام گفتند: «مبارك باد بر تو اى فرزند ابوطالب! تو مولا و رهبر من و تمام مردان و زنان با ايمان شدى». ابن عباس نيز در اين هنگام گفت: «به خدا كه اين پيمان بر گردن همه خواهد ماند».

داستان هاى پراكنده

درخواست عذاب

در حديثى از امام صادقعليه‌السلام آمده است كه پس از گذشت سه روز از جريان غدير خم، پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در جاى خود نشسته بود كه مردى از قبيله بنى مخزوم كه عمر بن عتيبه(۱۱۶۸) ناميده مى شد، پيش آمد و گفت: اى محمد! مى خواهم از تو درباره سه چيز سئوال كنم.

آن حضرت فرمود: آن چه را كه مى خواهى بپرس.

آن مرد پرسيد: بگو كه آيا شهادت بهلااله الاالله و محمد رسول الله از جانب تو است يا از جانب پروردگارت؟

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: وحى از جانب خدا به وسيله سفير الهى جبرئيل است و من اعلام كننده هستم و آن را اعلام نكردم، مگر به دستور پروردگارم.

آن مرد پرسيد: بگو كه آيا نماز و زكات و حج و جهاد از تو است يا از جانب پروردگارت؟ پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) همانند قبل جواب او را داد.

آن مرد پرسيد: بگو كه آيا اين - به على اشاره كرد - و سخنانت را كه درباره او گفتى: من كنت مولاه... از جانب تو است يا از جانب پروردگارت؟

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) اين دفعه هم همانند قبل جواب او را داد.

در اين هنگام مرد مخزومى، صورتش را به طرف آسمان گرفت و گفت: خدا يا اگر محمد در آن چه كه مى گويد راستگو است، پس قطعه اى از آتش رابر من فرو فرست! و آن گاه بلند شد و رفت. به خدا قسم كه هنوز خيلى دور نشده بود كه ابر سياهى بر بر او سايه انداخت و رعد و برقى از آن برخاست و صاعقه اى از آن بر اين مرد اصابت كرد و او را سوزانيد. سپس جبرئيل نازل شد و فرمود: اى محمد! بخوان:

ساءل سائل بعذاب واقع للكافرين ليس له دافع ؛ درخواست كننده اى عذاب خدا را خواست كه واقع شد، اين عذاب مخصوص كافران است و هيچ كس نمى تواند آن را دفع كند.(۱۱۶۹)

كافر شدن بعد از مسلمانى

عياشى در تفسير خود از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده است: پس ‍ از آن كه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در غدير خم، آن سخنان را درباره علىعليه‌السلام اعلام فرمود و افراد به استراحتگاههاى خود رفتند، مقداد بن اسود كندى از كنار جمعى گذشت كه مى گفتند: به خدا قسم اگر از ياران كسرى و قيصر بوديم، الان لباس هاى ابريشمى و نرم به تن داشتيم، در حالى كه اكنون كه با او (محمد) هستيم، لباس هاى خشن مى پوشيم و غذاهاى خشن مى خوريم و حالا هم كه مرگش نزديك شده، على را جانشين خود كرده است.

مقداد از دست آنان عصبانى شد و گفت: به خدا سوگند كه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را از گفته هاى شما آگاه خواهم كرد و به دنبال آن نزد رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رفت و او را از كفته هاى آنان با خبر كرد. آنان نزد پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آمدند و در مقابلش زانو زدند و گفتند: اى رسول خدا! قسم به خدايى كه تو را به حق فرستاده است، ما چنين نگفته ايم.

در اين هنگام جبرئيل نازل شد و فرمود:يحلفون بالله ما قالوا و لقد قالوا كلمه الكفر بعد اسلامهم ؛ به خدا قسم مى خورند كه آن را نگفته اند، در حالى كه واقعا آن كلمات كفرآميز را گفته اند و بعد از مسلمان شدن، كافر شدند.(۱۱۷۰)

داستان ثعلبه انصارى

«ثعلبه بن حاطب انصارى» مرد فقيرى بود كه هر روز در مسجد حاضر مى شد و نمازهاى پنج گانه را با رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به پا مى داشت.

روزى ثعلبه از پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) درخواست كرد كه در حق وى دعا كند تا او ثروتمند شود. پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: اى ثعلبه! اندكى قناعت و شكرگزارى در درگاه خداوند، از مال زيادى كه نتوان شكر آن را بجا آورد بهتر است. آيا روش من براى شما سرمشق نشده است؟ به خدا سوگند اگر بخواهم، مى توانم كوه را براى خود به طلا و نقره مبدل نمايم.

روز ديگر دوباره ثعلبه خدمت رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رسيد و درخواست خود را تكرار كرد، اين بار رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در حق وى دعا فرمود.

ثعلبه يك رأس گوسفند داشت، در اثر دعاى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) گوسفندان زيادى به دست آورد. لذا در بيرون از مدينه محلى را براى نگهدارى گوسفندان درست كرد و فقط نماز ظهر و عصر را مى توانست با رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بخواند و از نماز جماعت هاى ديگر محروم شد، به تدريج گوسفندان زيادتر شدند و او را بيشتر مشغول كرد، به حدى كه ديگر تنها روزهاى جمعه مى توانست در نماز شركت كند.

بالاخره كار او به جايى رسيد كه مجبور شد بيابانى دور از مدينه را براى خود انتخاب كند و بدين ترتيب از نماز جمعه هم محروم ماند و گاهى اگر كسى از آنجا عبور مى كرد، اخبار مدينه را از او مى پرسيد.

پس از مدتى رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) حال ثعلبه را پرسيد، هنگامى كه از وضع او باخبر شد سه مرتبه فرمود: واى بر ثعلبه!

وقتى كه آيه زكات نازل شد، پيامبر مأمور جمع آورى زكات را نزد ثعلبه فرستاد، ولى حرص و بخل او نه تنها باعث شد كه از پرداخت زكات امتناع ورزد، بلكه به اصل تشريع آن نيز اعتراض نمود و گفت: اين حكم، برادر جزيه است؛ يعنى اگر ما زكات بدهيم چه فرقى ميان ما و غير مسلمانان است كه جزيه مى دهند.

خبر به پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رسيد و حضرت سه بار فرمودند: واى بر ثعلبه! سپس اين آيه نازل شد:و منهم من عاهد الله لئن آتانا من فضله لنصدقن و لنكونن من الصالحين... ؛(۱۱۷۱) «از آنان كسانى هستند كه با خدا پيمان بسته اند كه اگر خداوند ما را از فضل خود روزى كند، قطعا صدقه خواهيم داد و شاكران صالحان خواهيم بود، اما هنگامى كه خدا از فضل خود به آنان بخشيد، بخل ورزيدند و سرپيچى كردند و روى برتافتند».

داستان مباهله

شصت نفر از اشراف و بزرگان نجران به سرپرستى سه نفر از كشيشان خود به مدينه نزد رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آمدند. اين گروه وقتى به مدينه رسيدند، هنگام نماز عصر بود و پيامبر خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نماز را اقامه كرده بود. آنان نيز به رسم خود در مسجد پيامبر، به طرف مشرق (بيت المقدس) نماز خواندند.

اصحاب به پيامبر گفتند: چگونه جراءت چنين جسارتى به خود مى دهند؟

حضرت فرمودند: آنان را به حال خود واگذاريد.

سپس رؤ ساى هيئت با رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به محاجه و مجادله پرداختند، از جمله سئوالات آنان اين بود كه ما را به چه چيزى فرامى خوانى؟

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: شما را به اسلام دعوت مى كنم، بدانيد كه عيسى نيز همانند شما بشرى بود كه مى خورد، مى آشاميد و صحبت مى كرد.

آنان گفتند: اگر عيسى فردى همانند ما بود، پس پدر او چه كسى بود؟

حضرت فرمود: شما بگوييد ببينم؛ پدر آدم كه بود؟

(تا من به شما بگويم پدر عيسى كه بود؟) آيا آدم، بنده و مخلوقى نبود كه مى خورد و مى آشاميد و ازدواج مى كرد؟

جواب دادند: بلى، حضرت فرمود: پس پدر او چه كسى بود؟

چون آنان نتوانستند جواب پيامبر را بدهند، سكوت اختيار كردند، در اين هنگام بود كه خداوند اين آيه را نازل كرد:ان مثل عيسى عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون ؛(۱۱۷۲) «مثل عيسى نزد خدا همچون آدم است كه او را از خاك آفريد، سپس به او افزود: موجود باش، او هم موجود شد»؛ بنابراين ولادت حضرت عيسى بدون پدر، هرگز دليل بر خدايى او نيست.

به هر حال با لجاجتى كه مسيحيان در پذيرش اسلام ورزيدند، پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آنان را به دستور خداوند به مباهله دعوت كرد و فرمود: «ما فرزندان خود را دعوت مى كنيم شما هم فرزندان خود را، ما زنان خويش را مى خوانيم شما هم زنان خود را، ما از خويشان خود دعوت مى كنيم و شما هم خويشانتان را، سپس مباهله كرده و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار مى دهيم».(۱۱۷۳)

آشكار است كه منظر از مباهله اين نيست كه اين افراد جمع شوند و نفرين كنند و سپس پاكنده گردند، زيرا چنين عملى به خودى خود هيچ گونه تاءثيرى ندارد، بلكه منظور اين است كه اين دعا و نفرين اثر خود را در عمل آشكار خواهد ساخت و دروغگو فورى به عذاب گرفتار خواهد شد. مسئله مباهله تا آن زمان در بين عرب سابقه نداشت و راهى بود كه صد در صد حكايت از ايمان و صدق دعوت پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مى كرد.

هنگامى كه موضوع مباهله به ميان آمد، مسيحيان مهلت خواستند تا در اين باره بينديشند و با بزرگان به شور بنشينند. هنگامى كه آنان به منازل خود بازگشتند، پيشواى نصارى به آنان گفت: فردا ببينيد، اگر محمد با ياران و قوم خود به مباهله حاضر شد، با او مباهله كنيد؛ اما اگر فرزندان و اهل بيت خود را همراه آورد مباهله نكنيد، زيرا در اين صورت او در ادعاى خود صادق است.

آنان طيق قرار قبلى، فرداى آن روز به ميعادگاه رفتند، ناگاه ديدند كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرزندش حسين را در آغوش دارد و دست حسن را در دست گرفته است و على و فاطمه نيز همراه او هستند و به آنان سفارش مى كند كه هر گاه من دعا كردم شما آمين بگوييد.

مسيحيان با ديدن اين صحنه سخت به وحشت افتادند، از اين رو پيشواى آنان به يارانش گفت: به راستى من چهره هايى را مى بينم كه اگر از خدا بخواهند كوه را از مكانش بركند، خداوند مى پذيرد، پس با او مباهله نكنيد كه هلاك مى شويد و ديگر تا روز قيامت هيچ نصرانى بر روى زمين باقى نخواهد ماند.

پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: به خدا اگر با من ملاعنه مى كردند همانا آنان به شكل خوك و ميمون مسخ مى شدند و اين صحرا پر از آتش مى شد و سال نمى گذشت مگر اين كه همه آنان هلاك مى شدند. از اين جهت آنان از اقدام به مباهله خوددارى كردند و و به شرايط ذمه تن در دادند.(۱۱۷۴)

شأن نزول آيه تطهير

ابن حوشب گويد: نزد ام سلمه، همسر پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رفتم تا سلامى عرض كنم، پس از احوالپرسى از او پرسيدم: اى ام المؤمنين! نظر شما درباره اين آيه چيست كه مى فرمايد:انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا .(۱۱۷۵)

ام سلمه گفت: من و رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در رختخواب خوابيده بوديم و يك كساى خيبرى در زير خود انداخته بوديم؛ هنگام صبح بود و هوا بسيار سرد، خدمتكار وارد شد و گفت: على و فاطمه به همراه حسن و حسين بيرون هستند و مى خواهند شما را ببينند. پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به من فرمود: برخيز و از اهل بيت من فاصله بگير!

برخاستم و در گوشه اى نشستم. پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به آنان اجازه ورود داد. آنان وارد شدند. او فاطمه را بوسيد و به آغوش كشيد و سپس على را بوسيد و او را نيز به آغوش گرفت و سپس حسن و حسين را كه بچه هاى كوچكى بودند به سينه خود چسبانيد. آنگاه فاطمه ظرفى را آورد كه در آن حلوا بود و نزد پيامبر گذاشت. آن حضرت ظرف را پيش كشيد و همه از آن خوردند.

سپس پيامبر، فاطمه را در كنار على نشاند و حسن و حسين را در كنار فاطمه، چون هوا سرد بود، رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پاهاى خود را در ميان پاهاى على و فاطمه داخل كرد. آن گاه پارچه اى را كه روى خود مى انداختيم گرفت و آن را برگرداند و با آن پارچه (كسا) فدكى كه سياه رنگ و راه راه بود، آنان را پوشانيد؛ سپس با دست چپ دو طرف پارچه (كسا) را گرفت و دست راست را به آسمان گرفت و عرض كرد: خدايا! اينان اهل بيت من هستند، هرگونه ناپاكى و پليدى را از ايشان دور كن و آنان را پاك گردان و اين جمله را سه مرتبه تكرار فرمود. سپس در ادامه عرض كرد: چنان كه اسماعيل و اسحاق و يعقوب را از پليدى دور كردى و آنان را پاك گردانيدى، چنان گه خاندان لوط و آل عمران و هارون را پاك گردانيدى، خدايا! اينان آل محمد هستند، پس درود و بركات خود را بر آل محمد قرار بده، چنان كه بر آل ابراهيم قرار دادى كه همانا تو سزاوار ستايش و صاحب عظمت هستى.

من كه در آستانه در ايستاده بودم، گفتم: اى رسول خدا! آيا من هم از اهل بيت تو هستم؟ و كسا را بلند كردم تا در كنار ايشان قرار گيرم، اما رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) كسا را از دست من كشيد و فرمود: نه، همانا تو همسر پيامبر هستى و بر خير و نيكى مى باشى ولى اهل بيت من اينانند، نفرمود كه تو از اهل بيت من هستى كه اگر چنين مى فرمود، هر آينه اين افتخار براى من از آنچه خورشيد بر آن مى تابد بهتر بود. سپس آيه شريفه:انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا در شأن پيامبر و على و فاطمه و حسن و حسين (عليهم‌السلام ) نازل شد.(۱۱۷۶)

رحلت پيامبر گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پس از بيست و سه سال دعوت و مجاهدت و ابلاغ پيام الهى، سرانجام در روز دوشنبه، بيست و هشتم ماه صفر سال يازدهم هجرت، پس از چهارده روز بيمارى و كسالت به ديار باقى شتافت و در حجره مسكونى خويش در جوار مسجدى كه تاءسيس كرده بود به خاك سپرده شد.