قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)0%

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده: سید جواد رضوی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 43984
دانلود: 44364

توضیحات:

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 43984 / دانلود: 44364
اندازه اندازه اندازه
قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده:
فارسی

داستان حضرت ابراهيمعليه‌السلام

حضرت ابراهيمعليه‌السلام در قرآن

از حضرت ابراهيم ۶۹ مرتبه در قرآن نام برده شده است و در ۲۵ سوره از ايشان سخن به ميان آمده است. در آيات قرآن نسبت به اين پيامبر بزرگ مدح و ستايش فراوان شده و صفات ارزنده او يادآورى گرديد است؛ اين موضوع بيانگر عنايت خاص قرآن به زندگى ابراهيم است تا پيروان قرآن آن را بخوانند و از آن درس هاى بزرگ زندگى را بياموزند.

به گفته قرآن او از نيكان(۲۰۲) ، صالحان(۲۰۳) ، قانتان(۲۰۴) ، صديقان(۲۰۵) ، بردباران(۲۰۶) و وفاكنندگان به عهد(۲۰۷ ) بود و شجاعتى بى نظير و سخاوتى فوق العاده داشت.

خداوند متعال ابراهيم را با القابى چون، حنيف، مسلم، حليم، اواه، منيب و صديق ياد كرده است و با اوصافى چون: شاكر و سپاسگزار نعمت هاى خدا، مطيع خالق، داراى قلب سليم، عامل و فرمانبردار كامل دستورهاى آفريدگار حكيم و بنده مؤمن و نيكوكار پروردگار نام برده و او را ستوده است.

قرآن كريم با اشاره به يك مصداق كامل اين بنده شكرگزار خدا، يعنى ابراهيم، از ميان صفات برجسته او به پنج صفت اشاره كرده و فرموده است:

۱) «ابراهيم خود امتى بود»(۲۰۸) ؛ در اين كه چرا ابراهيم «امت» ناميده شده است، نكات زير قابل ملاحظه است:

- ابراهيم چنان شخصيتى داشت كه به تنهايى يك امت بود. به عبارت ديگر، شخصيتش معادل يك امت بزرگ بود.

- ابراهيم رهبر و مقتدا و معلم بزرگ انسانيت بود و به همين جهت به او «امت» گفته شده است، زيرا امت به كسى گفته مى شود كه مردم به او اقتدا كنند و رهبريش را بپذيرند.

- ابراهيم در آن زمان كه هيچ خداپرستى در محيطش نبود و همه در شرك و بت پرستى غوطه ور بودند، تنها موحد و يكتا پرست بود پس او به تنهايى امتى و مشركان محيطش امت ديگر بودند.

- ابراهيم سرچشمه پيدايش امتى بود و به همين سبب او امت ناميده شده است.

آرى، ابراهيم يك امت و يك پيشواى بزرگ بود، يك مرد امت ساز بود و در آن روز كه در محيط اجتماعيش كسى دم از توحيد نمى زد، او منادى بزرگ توحيد بود.

۲) وصف ديگر او اين بود كه «بنده مطيع خدا بود».(۲۰۹)

۳) «او همواره در خط مستقيم الله و طريق حق، گام مى سپرد»(۲۱۰) .

۴) «او هرگز از مشركان نبود»(۲۱۱) .

۵) او مردى بود كه «همه نعمت هاى خدا را شكر گزارى مى كرد».(۲۱۲)

پس از بيان اين اوصاف پنجگانه، به بيان پنج نتيجه مهم اين صفات مى پردازد و مى فرمايد:

- «خدا ابراهيم را براى نبوت و ابلاغ دعوتش برگزيد»(۲۱۳)

- «خدا او را به راه راست هدايت كرد»(۲۱۴) و از هر گونه لغزش و انحراف حفظ نمود چرا كه هدايت الهى به دنيا لياقت ها و شايستگى هايى است كه انسان از خود ظاهر مى سازد چون بى حساب چيزى به كسى نمى دهند.

- «ما در دنيا به او حسنه داديم»(۲۱۵)

- «و در آخرت از صالحان است»(۲۱۶) .

- آخرين امتيازى كه خدا به ابراهيم در برابر آن همه صفات برجسته داد، اين بود كه مكتب او نه تنها براى اهل عصرش، كه براى هميشه، مخصوصا براى امت اسلامى يك مكتب الهام بخش گرديد. قرآن مى فرمايد: «سپس به تو - پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) - وحى فرستاديم كه از آيين ابراهيم كه ايمانى خالص داشت و از مشركان نبود، پيروى كن»(۲۱۷) .

نسب حضرت ابراهيمعليه‌السلام

نسبت شناسان و مورخان اتفاق نظر دارند كه نام پدر ابراهيم تارخ بوده است و نسب او را تا به نوح مى رسانند و نوشته اند: ابراهيم بن تارخ بن ناحور بن سروج بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفخشد بن سام بن نوحعليه‌السلام .

در اين كه آزر پدر ابراهيم بوده است يا عموى او، در بخشش پرسش ها و پاسخ ‌ها، به تفصيل توضيح داده مى شود.

ولادت و زادگاه حضرت ابراهيمعليه‌السلام

در روايات مختلف، زادگاه ابراهيم جايى به نام «كوثى ربى» ذكر شده است. «كوثى» نهرى است در عراق، در سرزمين بابل كه آن را به نام «كوثى»، يكى از فرزندان ارفخشد بن سام بن نوح نام گذارده اند و آن اولين نهرى است كه از فرات منشعب شد. كوثى عراق در دو جا است: يكى «كوثى طريق» و ديگرى «كوثى ربى» كه مشهد ابراهيمعليه‌السلام و مولد اوست و در همان جا او را به آتش ‍ انداختند و هر دوى آنها در سرزمين بابل است و سعد بن ابى وقاص (كه سرزمين عراق را فتح كرد) پس از فتح قادسيه به آنجا رفت و آنجا را نيز فتح كرد.

بخى از تواريخ، زادگاه حضرت ابراهيم را شهر اءور كه از شهرهاى بابل است دانسته اند. از مجموع روايات استفاده مى شود كه زادگاه ابراهيم در سرزمين عراق و بابل بوده است. در روايت على بن ابراهيم، امام صادقعليه‌السلام فرموده است كه منزل نمرود نيز در همان سرزمين كوثى ربى بود و دعوت و مبارزه ابراهيم نيز از همان جا شروع شد(۲۱۸) .

در روايات و تواريخ درباره داستان ولادت حضرت ابراهيم چنين آمده است:

عموى ابراهيم به نام آزر، از بت پرستان و هواداران نمرود بود و در علم نجوم اطلاعات وسيعى داشت. آزر با استفاده از اين علم فهميد كه به زودى پسرى به دنيا مى آيد كه نابودى دين و آين نمرود و هوادارانش را به دنبال دارد.. اين مطلب را به نمرود اطلاع داد. از سوى ديگر، نمرود خواب ديد كه ستاره اى در آسمان درخشيد و نور آن برنور خورشيد و ماه چيره گرديد؛ پس ‍ از آن كه نمرود از خواب بيدار شد، تعبيركنندگان خواب را به حضور طلبيد و خواب خود را براى آنان تعريف كرد و آنان به اتفاق گفتند: تعبير آن اين است كه به زودى كودكى به دنيا مى آيد كه سرنگونى تو و پيروانت به دست او انجام مى گيرد.

نمرود بعد از اطلاع از اين جريان، دستور داد همه پسرانى را كه در آن سال به دنيا آمده بودند به قتل برسانند و همچنين [براى آن كه نطفه ابراهيم منعقد نگردد] مردان از زنان كناره گيرى كنند و زنان باردار را تحت كنترل و مراقبت قرار دهند و در هنگام زايمان، كودكان را بنگرند اگر پسر بود بكشند و اگر دختر بود او را رها كنند ولى با اين همه و سختگيرى هايى كه انجام مى شد، پدر ابراهيم [تارخ] با همسرش تماس گرفت و كاملا به دور از كنترل مأموران با او همبستر شد و نور ابراهيم در رحم مادرش منعقد گرديد.

ابراهيم در شكم مادر، بزرگ شد و تدريجا زمان وضع حمل نزديك شد و چون زمان ولادت فرا رسيد، مادر ابراهيم به شوهرش گفت: من بيمارم و مى خواهم به كنارى بروم. بدين ترتيب مادر ابراهيم به غارى رفت و ابراهيم در همان غار به دنيا آمد و چون فرزند را زاييد، او را در پارچه اى پيچيد و در غار نهاد و مقدارى هم سنگ بر در غار چيد و به شهر بازگشت از آن پس ‍ مادر، هر چند روزى يك بار مخفيانه و گاهى شبانه خود را به غار مى رساند تا به او شير دهد، ولى از روى تعجب مى ديد كه به لطف خدا او انگشت بزرگ دستش را در دهانش گذاشته و از آن شير جارى است. ابراهيم در آن مخفيگاه، به دور از نظر مأموران نمرود، پرورش يافت و به سن نوجوانى [سيزده سالگى] رسيد كه تصميم گرفت آنجا را براى هميشه ترك كند و به ميان مردم رود و درس توحيدى را كه با الهام درون و به ضميمه مطالعات فكرى دريافته بود، براى مردم باز گويد.

احتجاج ابراهيمعليه‌السلام با آزر

پس از اينكه ابراهيم به سن رشد رسيد و به ميان مردم آمد، متوجه شد كه آزر و مردم ديگر به پرستش بت ها مشغولند و به عبادت چيزهايى كه به دست خود ساخته و ضرر و نفع و سود و زيانى براى آنها ندارند، كمر بسته و آنها را عبادت مى كنند. قرآن به شرح گفتگوى ابراهيم با پدرش ‍ «آزر»(۲۱۹) مى پردازد و مى فرمايد: «در آن هنگام كه به پدرش ‍ گفت: اى پدر! چرا چيزى را پرستش مى كنى كه نمى شنود و نمى بيند و نمى تواند هيچ مشكلى را از تو حل كند»(۲۲۰) .

«اى پدر! علم و دانشى نصيب من شده كه نصيب تو نشده، به اين دليل از من پيروى كن و سخن مرا بشنو تا تو را به راه راست هدايت كنم »(۲۲۱) .

«اى پدر! شيطان را پرستش مكن. چرا كه شيطان هميشه نسبت به خداوند رحمان عصيان گر بوده است».(۲۲۲)

«اى پدر! من از اين مى ترسم كه با اين شرك و بت پرستى كه دارى، عذابى از ناحيه خداوند رحمان به تو برسد و تو از دوستان شيطان باشى»(۲۲۳) .

اما نه تنها دلسوزى هاى ابراهيم و بيان پر بارش به قلب آزر ننشست بلكه او از شنيدن اين سخنان برآشفت و گفت: «اى ابراهيم! آيا تو از خدايان من روى گردانى؟! اگر از اين كار دست برندارى، تو را سنگسار خواهم كرد و اكنون از من دور شو ديگر تو را نبينم»(۲۲۴) .

حضرت ابراهيم، در برابر اين تندى و خشنونت شديد، با نهايت بزرگوار گفت: «سلام بر تو، من به زودى براى تو از پروردگارم تقاضاى آمرزش ‍ مى كنم، چرا كه او همواره نسبت به من مهربان بوده است»(۲۲۵) .

«من از شما كناره گيرى مى كنم و همچنين از آنچه غير از خدا مى خوانيد و تنها پروردگارم را مى خوانم و اميدوارم كه دعاى من در پيشگاه پروردگارم، بى پاسخ نماند»(۲۲۶) .

ابراهيم چون از ايمان او ماءيوس شد، از آمرزش خواهى براى او منصرف شد و از پيش او رفت و از او و از قوم بت پرستش كناره گرفت. خداوند متعال نيز [به خاطر همين كناره گيرى] فرزندانى به او عنايت كرد. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:

«و همين كه ابراهيم از آنان و بت هايى را كه به جز خدا پرستش مى كردند كناره گيرى كرد، ما به او اسحاق و يعقوب را بخشيديم و همه را پيغمبر قرار داديم»(۲۲۷) .

هنگامى كه خداوند، اسماعيل و اسحاق را به او عطا كرد و در سن كهولت و اواخر عمر، ابراهيم دعا كرد: «پروردگارا! روزى كه حساب بر پا مى شود، مرا و پدر و مادرم و مؤمنين را بيامرز»(۲۲۸) .

البته پدرى را كه ابراهيم در اين آيه براى او در قيامت طلب آمرزش مى كند غير از آن پدرى است كه پيش از اين آمرزشش را خواست و چون مى دانست كه دشمن خداست از او كناره گيرى كرد.

مبارزه عملى ابراهيمعليه‌السلام با بت پرستان

آزر با اينكه ابراهيم را از يكتا پرستى منع مى كرد، اما هر زمان كه چشمش به چهره ملكوتى ابراهيم مى افتاد، محبتش نسبت به او بيشتر مى شد. چون آزر خود از سازندگان بت ها بود، روزى چند بت به ابراهيم داد تا به بازار ببرد و مانند ساير برادرانش آنها را به مردم بفروشد، ابراهيم درخواست آزر را قبول كرد و آن بت ها را با خود به بازار برد اما براى اينكه افكار خفته مردم را بيدار كند و آنان را از پرستش بت بيزار نمايد، طنابى به گردن بت ها بست و آنان را روى زمين كشانيد و فرياد زد: چه كسى اين بت ها را كه نه سودى و نه زيانى دارند از من مى خرد. سپس بت ها را كنار لجنزار و آب هاى جمع شده در گودال ها مى برد و در مقابل ديد بت پرستان، در ميان آب آلوده مى ريخت و با صداى بلند مى گفت: «آب بنوشيد و سخن بگوييد!!».

فرزندان آزر، توهين ابراهيم بت ها را به آزر خبر دادند، آزر ابراهيم را طلبيد و او را سرزنش و تهديد كرد و از خطر سلطنت نمرود ترسانيد. اما ابراهيم به تهديدهاى او اعتنايى نكرد.

آزر تصميم گرفت ابراهيم را زندانى كند تا هم ابراهيم در صحنه نباشد و هم زندان او را از كارهايش پشيمان كند. از اين رو ابراهيم را دستگير و در خانه اش زندانى كرد و افرادى را بر او گماشت تا فرار نكند؛ ولى طولى نكشيد كه او از زندان فرار كرد و به دعوت خود ادامه داد و مردم را از بت پرستى بر حذر مى داشت و به سوى توحيد فرا مى خواند(۲۲۹) .

بت شكنى ابراهيمعليه‌السلام

ابراهيم در آغاز، با كمال ملايمت و ادب و با منطقى مستدل و تذكراتى سودمند به دعوت آزر و مردم بت پرست شهر خويش پرداخت. اما وقتى ديد كه سخنان منطقى او در دل بت پرستان اثر نمى كند، براى اين كه ثابت كند مسئله مبارزه او با بت پرستى جدى است و او بر سر عقيده اش ايستاده است و نتايج و لوازم آن را هر چه باشد با جان و دل مى پذيرد، گفت: «به خدا سوگند، در غياب شما نقشه اى براى نابودى بت هايتان خواهم كشيد»(۲۳۰) .

او براى عمل به نقشه اى تبرى تهيه كرد و در انتظار فرصتى مناسب بود، تا اين كه زمانى كه مردم شهر براى جشن، دسته دسته از شهر بيرون رفتند. قرآن كريم در سوره صافات ادامه ماجرا را چنين بيان مى كند: «ابراهيم نگاهى به ستارگان كرد و گفت كه من بيمارم»(۲۳۱) و به اين ترتيب عذر خود را خواست! آنان به او پشت كرده و به سرعت از او دور شدند(۲۳۲) و به دنبال مراسم خود شتافتند»(۲۳۳) .

از آيات فوق استفاده مى شود كه مردم نزد ابراهيمعليه‌السلام آمده و از او خواستند كه با آنان براى برگزارى مراسم عيد به خارج از شهر رود، ابراهيم نگاهى به ستارگان كرد و گفت: «من بيمارم و نمى توانم با شما بيايم» و اين سخن را گفت تا او را به حال خود بگذارند و فكرى را كه درباره برانداختن بت ها كرده بود در وقت خلوتى شهر، با خيالى راحت و آسوده انجام دهد.

به هر حال مردم به بيرون شهر رفتند و ابراهيم را در شهر، تنها گذاشتند و بنابر برخى روايات(۲۳۴) ، نمرود، ابراهيم را موكل بتخانه كرد و كليد آنجا را به دست او داد تا در غياب آنان از بت ها محافظت كند! گويا آن بيچاره ها خبر نداشتند سر سخت ترين دشمن بت ها همان مرد است! و اين موفقيت ديگرى بود كه براى پيشبرد هدف حضرت ابراهيم نصيب او شد.

ابراهيم نگاهى به اطراف خود كرد، برق شوق در چشمانش نمايان گشت، لحظاتى را كه از مدت ها قبل انتظارش را مى كشيد فرا رسيد، بايد براى نابودى بت ها خود را آماده كند و ضربه سختى بر پيكر آنان وارد سازد، ضربه اى كه مغزهاى خفته بت پرستان را تكان دهد و بيدار كند.

قرآن مى فرمايد: «او به سراغ خدايان آنان آمد، نگاهى به آنها و ظروف غذايى كه در اطرافشان بود كرد و از روى تمسخر صدا زد: چرا از اين غذاها نمى خوريد»(۲۳۵) .

اين غذاهاى چرب و شيرين و رنگين را بت پرستان فراهم كرده بودند، تا اگر بت ها گرسنه شدند از آن بخورند يا به اين دليل كه آن خوراكى ها متبرك شود و هنگام بازگشت از آن غذاها استفاده كنند.

سپس افزود: «چرا حرف نمى زنيد؟!».(۲۳۶)

آنگاه آستين را بالا زد، تبر را به دست گرفت و با قدرت حركت داد و «ضربه اى محكم بر پيكر آنها فرود آورد»(۲۳۷) . حضرت ابراهيم همه بت هايى را كه در آن بتكده بودند درهم شكست و از آن بتخانه آباد و زيبا، ويرانه اى وحشتناك ساخت. هركدام از بت ها دست و پا شكسته به گوشه اى افتادند و براى بت پرستان منظره اى دلخراش و اسفبار و غم انگيز پيدا كردند. بت ها همه از ضربت تبر و قوت بازوى قهرمان توحيد، بهره و نصيبى كامل گرفتند تنها بت بزرگ بود كه از اين ماجرا ايمن ماند، ابراهيم، تبر را بر دوش او نهاد و منظورش اين بود كه در آينده پايه احتجاج محكم خود را استوار سازد.

او كار خود را به تمام و كمال انجام داد و آرام و مطمئن از بتكده بيرون آمد و به سراغ خانه خود رفت، در حالى كه خود را براى حوادث آينده آماده مى ساخت.

او مى دانست انفجار عظيمى در شهر، بلكه در سراسر كشور بابل ايجاد كرده است، طوفانى از خشم و غضب به راه مى افتد كه او در ميان طوفان تنهاست، اما او خدا را دارد و همين او را كافى است.

سرانجام، آن روز، عيد به پايان رسيد و بت پرستان با شادى به شهر بازگشتند؛ رسم بود پس از بازگشت، نخست به بتكده بروند و مراسم شكرگزارى را به جا آورند، پس يكسره به بتخانه رفتند تا هم عرض ارادتى به پيشگاه بتان كنند و هم از غذاهايى كه به زعم آنان در كنار بت ها بركت يافته بود بخورند. همين كه وارد بتخانه شدند با منظره اى رو به رو شدند كه مدتى مبهوت و خيره خيره به هم نگاه مى كردند، با كمال تعجب و ناراحتى ديدند تمام بت هايى كه با رنج هاى فراوان تراشيده و خرج هاى گزافى كه براى تهيه و نگهدارى آنها كرده بودند، شكسته و تكه تكه شده و بر روى زمين ريخته است و به جز بت بزرگ بتى سالم نمانده است. فريادشان بلند شد و صدا زدند: «چرا كسى اين بلا را بر سر خدايان ما آورده است؟! مسلما هر كس بوده از ظالمان و ستمگران است»(۲۳۸) .

اما گروهى كه تهديدهاى ابراهيم را نسبت به بت ها در خاطر داشتند و طرز رفتار اهانت آميز او را با اين معبودهاى ساختگى مى دانستند گفتند: «ما شنيديم كه جوانى از بت ها سخن مى گفت و از آنها به بدى ياد مى كرد كه نامش ابراهيم است»(۲۳۹) .

محاكمه ابراهيمعليه‌السلام

افكار بت پرستان متوجه ابراهيم شد. جمعيت گفتند: «اكنون كه چنين است پس برويد او را در برابر چشم مردم حاضر كنيد تا كسانى كه مى شناسند و خبر دارند، گواهى دهند»(۲۴۰) .

ابراهيم، دستگيرى خود را پيش بينى مى كرد و همواره انتظار مى كشيد كه او را احضار كنند و براى محاكمه علنى در حضور مردم ببرند، تا در مقابل آنان حجت خود را عليه بت پرستان بيان كند، از اين رو بود كه با سالم گذاردن بت بزرگ و قرار دادن تبر بر دوش آن، زمينه را براى پاسخى دندان شكن فراهم كرده بود.

هنگامى كه ابراهيم را در حضور مردم آوردند، گفتند: «آيا تو خدايان ما را به چنين وضعى در آورده اى؟ اى ابراهيم!»(۲۴۱) .

او در پاسخ گفت: «بلكه اين كار را اين بت بزرگ آنها كرده! اگر سخن مى گويند از آنها سئوال كنيد!»(۲۴۲) .

ابراهيم با اين پاسخ قصد داشت عقايد خرافى و بى اساس بت پرستان را به رخ بكشد و به آنان بفهماند كه اين سنگ و چوب هاى بى جان، آن قدر بى خاصيت هستند كه حتى نمى توانند يك جمله سخن بگويند، چه رسد كه بخواهند به حل مشكلات آنان بپردازند! و هم اينكه مى خواست شالوده اى براى استدلال بعدى خود ريخته باشد.

سخنان ابراهيم، بت پرستان را تكان داد و وجدان خفته آنان را بيدار كرد و در يك لحظه كوتاه و زودگذر از اين خواب عميق بيدار شدند، چنانكه كه قرآن مى فرمايد: «آنان به وجدان و فطرتشان بازگشتند و به خود گفتند حقا كه شما ظالم و ستمگريد»(۲۴۳) .

افسوس! كه اين بيدارى روحانى و مقدس لحظاتى بيش به طول نيانجاميد و همه چيز به جاى اول بازگشت، و به تعبير لطيف قرآن: «سپس آنان بر سرهايشان واژگون شدند»(۲۴۴) و حكم وجدان را به كلى فراموش ‍ كردند و به ابراهيم گفتند: «تو مى دانى اينها هرگز سخن نمى گويند!»(۲۴۵) .

در اين حال بود كه ابراهيم پتك استدلال را به دست گرفت و بر مغز بت پرستان كوبيد و با لحنى كوبنده و سرزنش آميز به آنان گفت:

«پس چرا غير از خدا چيزى را پرستش مى كنيد كه به هيچ وجه سود و زيانى براى شما ندارد، اف بر شما! و بر اين معبودانى كه شما غير از خدا انتخاب كرده ايد! آيا هيچ انديشه نمى كنيد و عقل در سر نداريد؟»(۲۴۶) .

بدون شك، سخنان و مبارزه هاى ابراهيم با بت پرستان، زمينه اى توحيدى در افكار آنان باقى گذاشت و مقدمه اى براى بيدارى و آگاهى گسترده تر در آينده شد. از تواريخ هم استفاده مى شود كه گروهى، هر چند از نظر تعداد كم، اما از نظر ارزش بسيار، به او ايمان آوردند.

قرآن كريم در ادامه داستان مى فرمايد: «جميت فرياد زدند كه او را بسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد، اگر كارى از شما ساخته است ».(۲۴۷)

ابراهيم در ميان آتش

نمرود دستور داد ابراهيم را زندانى كنند و مردم هيزم جمع آورى نمايند و در گودال وسيعى بريزند. بت پرستان چون كه مى خواستند كه هر چه كينه در دل دارند نسبت به ابراهيم آشكار سازند، چهل روز براى جمع آورى هيزم كوشيدند و از هر طرف هيزم هاى خشك فراوانى جمع آورى كردند، كار به جايى رسيد كه حتى زنان كه كارشان در خانه پشم ريسى بود از درآمد آن، پشته هيزمى تهيه كرده و بر آن مى افزودند و بيماران در حال احتضار از مال خود، مبلغى براى خريدارى هيزم وصيت مى كردند و حاجتمندان براى برآوردن حاجاتشان نذر مى كردند كه اگر به مقصود خود برسند فلان مقدار هيزم بر آن بيفزايند، به همين دليل هنگامى كه آتش از جوانب مختلف در هيزم ها افكندند به اندازه اى شعله آن عظيم بود كه پرندگان قادر نبودند از آن منطقه پرواز كنند.

به دستور نمرود، ابراهيم را از زندان بيرون آوردند و در حضور مردم هيزم ها را روشن كردند تا او را در آتش بياندازند. آنان به فكر افتادند كه اولا اين كوه عظيم هيزم وقتى روشن شود، خطر آتش سوزى و سرايت به اطراف را دارد و از اين رو بايد اطراف آن را محصور كرد و ديوارى كشيد و بدين وسيله آتش را مهار كرد. ثانيا، حرارت چنين آتشى مانع از اين است كه بتوانند ابراهيم را در آن بيندازند. براى رفع مشكل اول، محوطه اى وسيع انتخاب كردند و اطراف آن ديوارهايى به ارتفاع سى ذرع كشيدند و تا جايى كه مى توانستند هيزم ها را در آن محوطه انباشتند. براى رفع مشكل دوم مطابق بعضى از روايات شيطان به صورت انسان نزد آنان آمد و ترتيب ساختن منجنيق را به آنان تعليم داد و چون منجنيق ساخته شد، هيزم ها را برافروختند و آتش مهيبى روشن شد. در اين هنگام ابراهيم را به وسيله منجنيق به سوى آتش پرتاب كردند.

استجابت دعاى ابراهيمعليه‌السلام

در رواياتى از شيعه و اهل تسنن نقل شده است كه وقتى ابراهيم را بالاى منجنيق گذاشتند و مى خواستند در آتش بيندازند آسمان و زمين و فرشتگان فرياد برآوردند: «پروردگارا! خليل تو ابراهيم به دست آتش سپرده مى شود و مى سوزد؟» و از خداوند متعال تقاضا كردند كه ابراهيم را حفظ كند.

در اين هنگام بود كه جبرئيل به ملاقات ابراهيم آمد و به او گفت: «آيا نيازى به من دارى؟» ابراهيم پاسخ داد كه: «به تو نيازى ندارم ولى به پروردگار جهان نياز دارم».

جبرئيل گفت: «پس نيازت را از خدا بخواه».

ابراهيم گفت: «همين اندازه كه او از حال من آگاه است، مرا كفايت مى كند» و لحظه اى قبل از پرتاب شدن، با خدا چنين راز و نياز كرد:يا احد يا احد يا صمد يا صمد يا من لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا اءحد توكلت على الله .

گلستان شدن آتش بر ابراهيمعليه‌السلام

هنگامى كه ابراهيم را در آتش انداختند، نمرود يقين داشت كه ابراهيم به خاكستر تبديل شده است؛ اما هنگامى كه خوب مشاهده كرد و او را زنده و صحيح و سالم ديد، به اطرافيانش گفت: من ابراهيم را زنده مى بينم، شايد اشتباه مى كنم! لذا بر بالاى بلندى رفت و خوب نظر كرد، ديد درست است.

قرآن كريم مى فرمايد: «به آتش گفتيم، اى آتش! سرد و سالم باش بر ابراهيم و اينان درباره او قصد و نيرنگى داشتند و ما زيانكارشان كرديم»(۲۴۸) .

در جاى ديگر مى فرمايد: «آنها خواستند نيرنگى درباره ابراهيم انجام دهند و ما آنها را پست و حقير گردانديم»(۲۴۹) .

آتش آنچنان خنك شد كه دندان هاى ابراهيم از سرما به لرزه در آمد و سپس ‍ آن همه آتش به گلستانى سبز و خرم تبديل گرديد و جبرئيل نيز كنار ابراهيم آمد و با او به گفتگو پرداخت.

نمرود، ابراهيم را در گلستان ديد كه با پيرمردى گفتگو مى كند، به آزر رو كرد و گفت: به راستى پسرت چقدر در نزد پروردگارش گرامى است. اگر بنا باشد كه كسى براى خود خدايى انتخاب كند، سزاوار است كه خداى ابراهيم را انتخاب نمايد.

محاجه ابراهيم با نمرود

قرآن از بحث و گفتگو و محاجه ابراهيم با يكى از جباران زمان خود سخن مى گويد، اما اينكه او چه كسى بود، قرآن به نام او تصريح نمى كند ولى در روايتى كه از اميرالمؤمنينعليه‌السلام در تفسير «الدرالمنثور» نقل شده و نيز بنابر آنچه در تواريخ آمده است نام او «نمرود بن كنعان» بود.

گرچه در اينجا زمان اين بحث و گفتگو مشخص نشده است، اما از قرائن بر مى آيد كه اين موضوع، بعد از بت شكنى ابراهيم و نجات او از آتش بوده است؛ زيرا مسلم است كه قبل از به آتش افكندن ابراهيم مجالى براى اين گفتگوها نبوده است و اصولا بت پرستان حق چنين مباحثه اى را به او نمى دادند، آنان ابراهيم را يك مجرم و گناهكار مى شناختند كه مى بايست هر چه زودتر به كيفر اعمال خود و قيام بر ضد خدايان ساختگى شان برسد.

قرآن كريم اصل محاجه ابراهيم و نمرود را در سوره بقره اين گونه بيان مى كند:

«آيا نديدى آن كسى را كه با ابراهيم درباره پروردگارش محاجه كرد، آن هنگام كه ابراهيم گفت: پروردگار من كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند، او گفت: من هم زنده مى كنم و مى ميرانم. ابراهيم گفت: خداى يكتا خورشيد را از مشرق مى آورد تو آن را از مغرب بياور! پس (در مقابل اين حجت نيرومند) آن كس كه كفر مى ورزيد مبهوت شد»(۲۵۰) .

اما در روايات و تواريخ چگونگى محاجه ابراهيم با نمرود چنين بيان شده كه نمرود از ابراهيم پرسيد: خداى تو كيست؟

ابراهيم در پاسخ گفت: همان كسى كه زنده مى كند و مى ميراند.

نمرود از راه سفسطه و غلط اندازى وارد بحث شد و گفت: اى بى خبر! اين مسئله كه در اختيار من است، من زنده مى كنم و مى ميرانم و براى اثبات مدعاى خود دستور داد دو نفر را از زندان آوردند، سپس يكى را آزاد كرد و ديگرى را به قتل رسانيد، حاضران هم بر اثر انحطاط فكرى عجيبى كه دچار بودند يا از روى چاپلوسى و تملق و بدون تعقل سخن نمرود را پذيرفتند.

ابراهيم بى درنگ استدلال خود را عوض كرد و گفت: تنها زندگى و مرگ نيست بلكه همه جهان هستى به دست خدا است، بر همين اساس، خاى من كسى است كه صبحگاهان، خورشيد را از طرف مشرق بيرون مى آورد و غروب از طرف مغرب فرو مى برد، اگر راست مى گويى كه تو خداى مردم هستى، خورشيد را به عكس از مغرب بيرون بياور و در مشرق فرو بر.

نمرود در برابر اين استدلال نتوانست غلط اندازى كند، آنچنان گيج و مهبوت شد كه از سخن گفتن درمانده گرديد.

احتجاج ابراهيم با ستاره پرستان

مشكلاتى كه ابراهيم در هموار ساختن راه توحيد و خدا پرستى داشت، بسيار بود. دشمنان مكتب يكتا پرستى، تنها بت پرستان آن زمان نبودند بلكه گروه بسيارى نيز معتقد به پرستش ستارگان، ماه و خورشيد بودند و آنها را به جاى خدا يكتا، پرستش مى كردند يا شريك او قرار مى دادند و چنانكه از تواريخ استفاده مى شود، در همان بابل و حران از اين نوع منحرفين بسيار ديده مى شد كه معابد و هياكلى به نام ستارگان ساخته بودند و آن ها را پرستش مى كردند.

ابراهيم وظيفه خود مى دانست كه با همه اين انحرافات مبارزه كند و هر جا به طريقى مردم را از اين پرستش هاى غلط و عقايد انحرافى باز دارد. مهم ترين وسيله اى كه او داشت، همان منطق نيرومند و دلايل روشنى بود كه خداى تعالى به او عطا كرده بود و همه جا از آن حربه بران استفاده مى كرد و دشمن را مغلوب استدلال هاى كوبنده خويش مى ساخت.

در مبارزه با ستاره پرستى نيز ابراهيم خليل راه بسيار كوتاه و هموارى را پيمود و به صورت بسيار جالبى استدلال خود را مطرح كرد و دشمن را در كوتاه ترين زمان با ذكر چند جمله مختصر، مغلوب كرد و راه ايراد و اشكال و فرار را به او بست.

ابراهيم در آغاز، بدون آنكه علنا عقايد باطل آنان را به رخ بكشد و افكار غلطشان را تخطئه كند، خود را در صورت ظاهر با آنان هماهنگ نشان داد و عقيده باطنى خويش را پنهان كرد تا بهتر عواطف آنان را نسبت به خود جلب كند و آمادگى بيشترى در آنان براى گوش دادن به استدلال خود فراهم سازد؛ از اين رو به ميان مردم رفته و خود را مانند يكى از آنان جلوه داد.

«تا چون پرده تاريك شب افق را فرا گرفت، يكى از ستارگان را»(۲۵۱) كه به گفته بعضى ستاره زهره بود، بديد و براى اينكه آنان را به شنيدن استدلال نيرومند خود در بطلان عقيده انحرافيشان آماده سازد، تظاهر به هماهنگى با آنها كرد فرياد برآورد: «اين است پروردگار من!»(۲۵۲) .

اين جمله را گفت و تا وقتى آن ستاره غروب كرد، ديگر سخنى نگفت و چون ستاره مزبور غروب كرد، ابراهيم در پيش روى مردم به دنبال آن به اين طرف و آن طرف آسمان نگريست و به جستجو پرداخت و هنگامى كه متوجه شد غروب كرده با آواز بلند گفت: «من خدايانى را كه غروب كنند، دوست ندارم»(۲۵۳) .

ابراهيم بيش از اين چيزى نگفت و به همين جمله كه «من خدايى را كه غروب كند دوست ندارم» اكتفا كرد و «و چون ديد ماه طلوع كرد» باز براى هماهنگى با مردم گفت: «اين است پروردگار من!» و چون ماه نيز افول كرد، گفت: «به راستى اگر پروردگارم مرا هدايت نكند، مسلما از گمراهان خواهم بود»(۲۵۴) .

و سپس هنگامى كه خورشيد از شرق بيرون آمد و چون ابراهيم خورشيد را ديد كه طلوع كرد گفت: «اين است پروردگار من، اين بزرگ تر است!» و چون غروب كرد گفت: «اى مردم! من از آنچه شما شريك خدا مى دانيد، بيزارم».

در اينجا ديگر ابراهيم پرده را بالا زد و صريحا آن مردم را مخاطب قرار داد و عملشان را شركت ناميد و بيزارى خود را از آن عقايد انحرافى اظهار كرد و عقيده باطنى خود را آشكار نمود و فرياد زد: «من روى دل را به كسى متوجه مى دارم كه آسمان ها و زمين را آفريده و از مشركان نيستم »(۲۵۵) .

در اين هنگام مردم به محاجه با او برخاستند و ناگهان متوجه شدند كه ابراهيم عقيده اى به ستارگان، خورشيد و ماه نداشته و اگر تاكنون هم سخنى گفته بود، براى هماهنگى با آنان و مقدمه اى براى ابراز عقيده قلبى خويش ‍ بوده است و خواستند تا به وسيله اى او را از عقيده توحيد برگردانند، ابراهيم در جوابشان فرمود: «آيا درباره خداى يكتايى كه مرا به راه راست هدايت كرده با من محاجه مى كنيد و از آنچه با او شريك مى پنداريد، بيم ندارم مگر آنكه پروردگارم چيزى بخواهد»(۲۵۶) .

قرآن كريم از متن گفتار آنان و تهديد درباره روگرداندن ابراهيم از ستاره پرستى يا بت پرستى چيزى بيان نكرده است، اما از كلام ابراهيم به خوبى استفاده مى شود كه وقتى متوجه شدند كه او با آنان هم عقيده نيست و اظهار برائت و بيزارى از پرستش بت، ستاره، خورشيد و ماه مى كند، ابراهيم را از خشم خدايان خويش بر حذر داشته اند و به او گفته اند كه از مخالفت با اينان بترس كه تو را صدمه و آزار مى رسانند (چنانكه خودشان اين عقيده را داشته اند). ابراهيم با اين روش به آنان فهماند كه من از خشم خدايان شما واهمه اى ندارم، چون قادر نيستند به كسى سود يا زيانى برسانند و اين شما هستيد كه در حقيقت بايد از خشم پروردگار بزرگ عالم بترسيد و مخلوقات او را شريك او قرار ندهيد.(۲۵۷)

داستان محاجه ابراهيم با ستاره پرستان را بعضى در موطن اصلى او يعنى سرزمين بابل ذكر كرده اند و برخى از مورخان پس از هجرت او به سوى شام و فلسطين نقل كرده اند كه چون سر راه مسافرت به شام به شهر حران (يا حاران) رسيد، مدتى در آنجا توقف كرد و در آنجا متوجه شد كه مردم آنجا ستاره پرستند و با آنان محاجه كرد.

حضرت ابراهيم و يقين به روز قيامت

روزى حضرت ابراهيمعليه‌السلام از كنار دريايى مى گذشت، مردارى را ديد كه در كنار دريا افتاده، در حالى كه مقدارى از آن داخل آب و مقدارى ديگر در خشكى است و پرندگان و حيوانات دريا و خشكى از دو طرف، آن را طعمه خود قرار داده اند، حتى گاهى بر سر آن به يكديگر حمله ور مى شوند. ديدن اين منظره ابراهيم را به فكر مسئله اى انداخت كه آيا چگونه اين مردگانى كه اجزاى بدنشان با يكديگر مخلوط شده، زنده مى شوند و در شگفت شد.

ابراهيمعليه‌السلام گفت: پروردگارا! به من نشان بده كه چگونه مردگان را زنده مى كنى؟ خداوند به او وحى كرد كه مگر به اين مسئله ايمان ندارى؟ او گفت: ايمان دارم ولى مى خواهم آرامش قلبى پيدا كنم.

خداوند به او دستور داد كه چهار پرنده بگيرد و گوشت هاى آنها را در هم بياميزد، سپس آنها را چند قسمت كند و هر قسمتى را بر سر كوهى بگذارد، بعد آنها را بخواند تا صحنه قيامت را مشاهده كند، او نيز چنين كرد و با نهايت تعجب ديد اجزاى مرغان از نقاط مختلف جمع شدند و نزد او آمدند.

قرآن كريم در سوره بقره در اين باره چنين مى فرمايد: و (به خاطر بياور) هنگامى كه را كه ابراهيم گفت: خدايا به من نشان بده كه چگونه مردگان را زنده مى كنى؟

فرمود: مگر ايمان نياورده اى؟ عرض كرد: چرا ولى مى خواهم قلبم آرامش ‍ يابد، فرمود: در اين صورت چهار نوع از مرغان را انتخاب كن و آنها را (بكش و گوشتشان را) در هم بياميز، سپس بر هر كوهى قسمتى از آن را قرار بده. آنگاه پرندگان را بخوان، به سرعت به سوى تو مى آيند و بدان كه خداوند، قادر و حكيم است»(۲۵۸) .

مدت عمر ابراهيمعليه‌السلام و مدفن او

بحث پيرامون قبض روح حضرت ابراهيمعليه‌السلام ، در بخش روايات خواهد آمد. اما در مدت عمر آن حضرت اختلاف است. طبرى و ابن اثير از قولى نقل كرده اند كه آن حضرت در هنگام وفات دويست سال داشت(۲۵۹) . روايت ديگرى نيز ذكر كرده اند كه يكصد و هفتاد و پنج سال از عمرش گذشته بود(۲۶۰) و همين قول از تورات نيز نقل شده است. در حديثى كه شيخ صدوق (رحمه الله) در كتاب اكمال الدين(۲۶۱) از رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) روايت كرده است، همين قول را روايت كرده است. به نظر مى رسد كه اين قول به صواب و صحت نزديك تر است.

مدفن آن حضرت در سرزمين فلسطين در حبرون(۲۶۲) است، جايى كه هم اكنون به شهر ابراهيم خليل معروف و موسوم است. مسعودى نوشته است كه آن حضرت را در زمينى دفن كردند كه پيش از آن خودش آن جا را خريدارى كرده بود.

حضرت ابراهيمعليه‌السلام در روايات

مأموريت زن هاى قابله

شيخ صدوق (رحمه الله) در اكمال الدين از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده كه چون مادر ابراهيم حامله شد، نمرود زن هاى قابله را مأمور كرد تا براى بررسى حمل نزد آن زن بروند و دقت كنند، تا آيا اثر حملى در او مشاهده مى كنند يا نه؟ زنان مزبور با كمال مهارتى كه در فن خود داشتند، نتوانستند اثر حمل را در شكم آن زن بفهمند و خداى تعالى مانع تشخيص ‍ آنان شد و از اين رو نزد نمرود آمدند و اظهار كردند كه ما چيزى در شكم اين زن نديديم(۲۶۳) .

تولد حضرت ابراهيمعليه‌السلام

در روايتى شيخ صدوق (رحمه الله) نقل كرده كه ابراهيم در همان خانه پدرش به دنيا آمد و پدرش به دليل ترسى كه از نمرود داشت، خواست فرزندش را به او تحويل دهد؛ اما مادرش مانع شد و گفت: پسرت را با دست هاى خود براى كشتن پيش نمرود مبر، او را به من واگذار تا به غارى از غارهاى كوه ببرم و در آنجا بگذارم تا مرگش فرا رسد و اينگونه از دنيا برود، تا تو با دست خود پسرت را نكشته باشى. پدر نيز اجازه داد كه زن فرزندش ‍ را به غارى برد و پس از اين كه او را شير داد، در همان جا گذارد و جلوى غار را سنگ چيده و بازگشت.

ابراهيم به طور غير طبيعى بزرگ مى شد، رشد هر روز او به مقدار يك هفته بچه هاى ديگر بود و روزى او را نيز خداى قادر متعال در انگشت او قرار داده بود كه آن را مى مكيد و مى خورد، مادرش نيز گاهى از شوهرش اجازه مى گرفت و نزد فرزندش مى رفت و او را شير مى داد و پس از بوييدن و بوسيدن و بغل كردن، او را در همان غار نهاده به شهر باز مى گشت تا وقتى كه بزرگ شد و از غار بيرون آمده و با پاى خود به شهر آمد.

ابراهيم مدتى در همان وضع به سر برد. روزى مادرش آمد تا از حال او مطلع شود، وقتى ديد چشمانش چون ستاره مى درخشد، او را در برگرفت و به سينه چسبانيد و شيرش داد و به شهر بازگشت. روزى ديگر مادر نزد او آمد و خواست برگردد، ابراهيم دست به دامان او زده و گفت: «مرا نيز با خود ببر».

مادرش گفت: «باشد تا من از پدرت اجازه بگيرم، آنگاه تو را نزد او ببرم». مادر چون به شهر آمد و خواسته فرزند را به پدر گفت، چنين شنيد كه او را در سر راه بنشان و چون برادرانش بر او بگذرند، او نيز همراه برادران به خانه بيايد تا معلوم نگردد.

مادر ابراهيم همين كار را كرد و به اين ترتيب ابراهيم به خانه آمد. چون آزر، او را ديد خداوند محبتى از او در دلش انداخت و به شدت او را دوست داشت. روزى مردم كه همچنان بت مى ساختند، ابراهيم نيز چوبى را برداشت و تبرى به دست گرفت و آن را تراشيد؛ بتى كه تا آن روز نظيرش ‍ ديده نشده بود، ساخت. آزر كه چنان ديد به مادرش گفت: «اميد است كه از بركت اين پسر تو، بركت زيادى به ما برسد»، اما ناگهان ديد كه ابراهيم تبر را برداشت و همان بت را شكست، آزر به اين عمل او پرخاش ‍ كرد، ابراهيم گفت: «مگر شما مى خواستيد با اين بت چكار كنيد؟» گفتند: مى خواستيم او را پرستش كنيم.

ابراهيم با تعجب پرسيد: آيا چيزى را كه با دست هاى خود مى تراشيد، پرستش مى كنيد؟ در اين وقت آزر كه جد ابراهيم بود، گفت «آن كسى كه نابودى اين ملك و سلطنت به دست اوست، همين فرزند است!»(۲۶۴)

هجرت ابراهيمعليه‌السلام

در روضه كافى، از على بن ابراهيم و او از پدرش روايت كرده است كه: از امام صادقعليه‌السلام شنيدم كه مى فرمود: ابراهيم هنگامى كه بت هاى نمرود را شكست، نمرود دستور داد كه دستگيرش كنند و براى سوزاندنش ‍ چهار ديوارى درست كرد و هيزم در آن جمع كردند آنگاه هيزم ها را آتش ‍ زدند و ابراهيم را در آتش انداختند، ناگاه ديدند كه ابراهيم صحيح و سالم در ميان آتش نشسته است. جريان را به نمرود اطلاع دادند، نمرود دستور داد تا او را از مملكتش بيرون كنند و نگذارند گوسفندان و اموالش را با خود ببرد. ابراهيم با ايشان احتجاج كرد و گفت: من حرفى ندارم كه گوسفندان و اموالم را كه سال ها در تهيه آن سعى و تلاش كرده ام، بگذارم و بروم اما شرطش آن است كه شما هم آن عمرى را كه من در تهيه آنها صرف كرده ام به من بدهيد. مردم زير بار نرفتند و مرافعه را نزد قاضى نمرود بردند. قاضى نيز عليه ابراهيم حكم كرد كه بايد آنچه را در اين سرزمين به دست آورده اى، بگذارى و بروى و عليه نمروديان هم حكم كرد كه بايد عمر او را كه در تهيه اموالش صرف نموده است به او بدهند.

جريان را به نمرود اطلاع دادند، او كه چنين ديد دستور داد تا بگذارند ابراهيم با اموال و گوسفندانش بيرون رود و گفت: اگر او در سرزمين شما بماند، دين شما را فاسد مى كند و خدايان شما را از بين مى برد(۲۶۵) .

گفتگوى نمرود با آزر و مادر ابراهيمعليه‌السلام

در روايتى نقل شده كه به نمرود گفته شد: ابراهيم پسر آزر، بت ها را شكسته است. نمرود، آزر را طلبيد و به او گفت: به من خيانت كردى و وجود اين پسر (ابرهيم) را از من مخفى كردى.

آزر گفت: من تقصيرى ندارم، مادرش او را مخفى و از او نگهدارى كرده است، او مدعى است كه براى اين كارش استدلال و حجت دارد.

نمرود دستور داد مادر ابراهيم را حاضر كردند و به او گفت: چرا وجود اين پسر را از ما مخفى كردى كه با خدايان ما چنين كرد؟!

مادر ابراهيم گفت: «دليل من از اين كار، اين بود كه ديدم تو تمام پسران را به قتل مى رسانى و نسل آنان را به خاطر انداختى، با خود گفتم كه اين پصسر را براى حفظ نسل آينده نگه مى دارم اگر اين پسر همان بود (كه سرنگونى سلطنت تو به دست او است) او را تحويل مى دهم تا كشته گردد و كشتن ديگر فرزندان مردم پايان گيرد و اگر شخصى كه مقصود توست، نباشد براى ما يك فرزند پسر باقى مى ماند، اينك كه براى تو ثابت شده است كه اين پسر همان است، او در اختيار توست و هر كارى كه مى خواهى انجام بده».

نمرود گفتار و دليل مادر ابراهيم را پسنديد و او را آزاد كرد، سپس خودش ‍ شخصا با ابراهيم در مورد شكسته شدن بت ها سخن گفت، هنگامى كه ابراهيم گفت: «بت بزرگ، بت ها را شكسته است» نمرود درباره مجازات ابراهيم با اطرافيان خود به مشورت پرداخت، اطرافيان گفتند: «ابراهيم رابسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد»(۲۶۶) .

در حديثى از امام صادقعليه‌السلام نقل شده است كه فرمود: «به خدا سوگند نه بت ها اين كار را كردند [بت هاى ديگر را شكستند] و نه ابراهيم دروغ گفت، از آن حضرت پرسيدند: پس چگونه بود؟ حضرت فرمود: «ابراهيم گفت: بت بزرگ اين كار را كرده است، اگر سخن مى گويد؟ و اگر سخن نمى گويد بت بزرگ اين كار را نكرده است»(۲۶۷) .

گفتگوى نمرود و آزر درباره مقام ابراهيمعليه‌السلام

در تواريخ و روايات آمده است كه نمرود [براى آتش زن ابراهيم] دستور داد كه در آن نزديكى بناى مرتفعى بسازند تا از آنجا كيفيت سوختن ابراهيم را تماشا كند. چون ابراهيم را به هوا پرتاب كردند، آزر را نيز همراه خود به بالاى آن بنا برد. ناگهان برخلاف انتظار و با كمال تعجب مشاهده كرد كه ابراهيم صحيح و سالم ميان آتش نشسته و آن محوطه به صورت باغ سرسبز و خرمى درآمده است و ابراهيم با مردى كه در كنار اوست [جبرئيل] به گفتگو مشغول است.

نمرود، رو به آزر كرد و گفت: اى آزر! ببين كه اين پسر تو تا چه حد و اندازه در نزد پرورگارش گرامى و ارجمند است.

هلاكت نمرود

در تواريخ و روايات درباره هلاكت نمرود آمده است كه خداوند فرشته اى را به صورت انسان براى نصيحت نمرود نزد او فرستاد، فرشته گفت: اينك بعد از آن همه خيره سرى ها و آزارها و سپس سرافكندگى ها و شكست ها، سزاوار است كه از مركب غرور پايين آيى و به خداى ابراهيم كه خداى آسمان ها و زمين است ايمان بياورى، در غير اين صورت فرصت و مهلت تو به آخر مى رسد و اگر به روش خود نيز ادامه دهى، خداوند داراى سپاهيانى است كه با ناتوان ترين آنان، تو و لشكرت را از پاى در مى آورد. نمرود با كمال گستاخى گفت: «در سراسر زمين، هيچ كس مانند من داراى نيروى نظامى نيست. اگر خدا ابراهيم دراى سپاه هست، بگو فراهم كند، ما آماده جنگيدن با آن سپاه هستيم».

فرشته گفت: اكنون كه چنين است سپاه خود را آماده كن.

نمرود، سه روز مهلت خواست و در اين سه روز آنچه توانست در يك بيابان وسيع جمع كرد. سپس ابراهيم را طلبيد و به او گفت: اين لشكر من است!

ابراهيم جواب داد. شتاب مكن، هم اكنون نيز سپاه من فرا مى رسند.

در حالى كه نمرود و نمروديان، سرمست غرور بودند و از روى تمسخر مى خنديدند، ناگاه از آسمان، انبوه بى كران از پشه ها ظاهر شدند و به جان سپاهيان نمرود افتادند. طولى نكشيد كه ارتش عظيم نمرود در هم شكست و به طور مفتضحانه به خاك هلاكت افتاد.

نمرود در برابر حمله برق آساى پشه ها، به طرف قصر محكم خود فرار كرد. هنگامى كه وارد قصر شد و در آن را محكم بست، وحشت زده به اطراف نگاه كرد، در آنجا پشه اى نديد، احساس آرامش كرد، با خود مى گفت: «نجات يافتم، آرام شدم، ديگر خبرى نيست... » تا اينكه يكى از پشه ها را روزنه اى به طرف نمرود حمله ور شد و لب پايين و بالاى او را گزيد، لب هاى او ورم كرد، سرانجام همان پشه از راه بينى و به مغز او راه يافت و به قدرى باعث درد شديد و ناراحتى او شد كه مأمورين سر او را مى كوبيدند تا آرام گيرد، سرانجام او با آه و ناله و وضعيت نكبت بارى به هلاكت رسيد و طومار زندگى ننگينش پيچيده شد(۲۶۸) .

ابن عباس گويد: خداوند، پشه اى را بر نمرود مسلط گردانيد، حشره ابتدا لبان نمرود را گزيد و سپس از راه بينى وارد مغز او شده و بعد از ابتلاى او به عذابى كه چهل شبانه روز به طول انجاميد به هلاكتش رسانيد(۲۶۹) .

از امام صادقعليه‌السلام روايت شده كه بزرگ ترين پادشاهانى كه بر روى زمين حكومت كرده اند چهار نفر مى باشند، دو نفر از آنان به نام نمرود و بخت نصر از سلاطين ظالم بودند و دو نفر ديگر سليمان و ذوالقرنين از افرادى با ايمان بودند و نام اصلى ذوالقرنين «عبد بن ضحاك بن سعد» بوده است.(۲۷۰)

همچنين پيرامون هلاكت نمرود، روايت شده كه آن پشه نيمه فلج بود و يك قسمت از بدنش قوت نداشت، وقتى كه وارد مغز نمرود شد به زبان حال چنين گفت: اى نمرود! اگر مى توانى مرده را زنده كنى، اين نيمه مرده مرا زنده كن تا با قوت آن قسمت از بدنم كه فلجى آن خوب مى شود، از بينى تو بيرون آيم و يا اين قسمت بدنم را كه سالم است بميران تا خلاص ‍ شوى!(۲۷۱)

در حديثى ديگر از امام صادقعليه‌السلام روايت شده است كه: خداوند، ناتوان ترين خلق خود، پشه را به سوى يكى از جباران خود كامه (نمرود) فرستاد، آن پشه در بينى او وارد شد تا به مغز او رسيد و او را به هلاكت رسانيد و اين يكى از حكمت هاى الهى است كه با ناتوان ترين مخلوقاتش، زورگوترين موجودات را از پاى در مى آورد.(۲۷۲)

انگيزه سئوال ابراهيم درباره زنده كردن مردگان

امام صادقعليه‌السلام فرمود: درخواست ابراهيم از چگونگى و كيفيت زنده كرن مردگان به دست قدرت الهى بود، نه از اصل برانگيخته شدن آن در قيامت. او مى خواست تا از نزديك، چگونگى آن را ببيند و اطمينان قلب بيشترى در اين باره پيدا كند و بصيرتش افزون گردد. چنين سئوالى موجب عيب سئوال كننده نمى شود و نشانه آن نيست كه در توحيد او نقصى عارض ‍ گشته است(۲۷۳) .

امام صادقعليه‌السلام فرمود: ابراهيم مردارى را در كنار دريا مشاهده كرد كه درندگان صحرا و دريا از آن مى خورند، سپس همان درندگان را ديد كه به يكديگر حمله كردند و برخى از آنها بعضى ديگر از خوردند و رفتند، ابراهيم كه آن منظره را ديد به فكر افتاد و در شگفت شد كه چگونه اين مردگانى كه اجزاى بدنشان با يكديگر مخلوط شده زنده مى شوند، به همين دليل از خداى تعالى درخواست كرد كه چگونگى زنده شدن مردگان را به او نشان دهد(۲۷۴) .

امام رضاعليه‌السلام فرمود: خداى تعالى به ابراهيم وحى كرد كه ميان بندگانم براى خود خليل و دوستى انتخاب كرده ام كه اگر از من درخواست كند، مردگان را برايش زنده خواهم كرد، ابراهيم نيز به دلش خطور كرد كه آن خليل، خود اوست. در روايتى كه از ابن عباس و ديگران نقل شده است كه فرشته اى به او بشارت داد كه خداوند او را خليل خود گردانيد و دعايش را مستجاب خواهد كرد و مردگان را به دعاى او زنده مى كند، در اين هنگام بود كه ابراهيم براى آنكه به اين بشارت دلگرم و مطمئن گردد و به يقين بداند كه آن خليل، خود اوست و دعايش مستجاب مى شود، از خدا چنين درخواستى كرد و معناى اينكه گفت:ولكن ليطمئن قلبى ؛ اين است كه مى خواهم مطمئن شوم كه آن خليل من هستم»(۲۷۵) .

زنده شدن مردگان

امام رضاعليه‌السلام در ضمن گفتارى فرمود: پس از آن كه آن چهار پرنده زنده شدند و به منقارهاى خود پيوستند، به پرواز در آمدند و نزد ابراهيم آمدند و گفتند: «اى پيامبر خدا! خدا تو را زنده بدارد كه ما را زنده كردى». ابراهيم فرمود: «بلكه خداوند زنده مى كند و مى ميراند و او بر هر چيزى قادر و تواناست»(۲۷۶)

بنابر بعضى از روايات كه از امام صادقعليه‌السلام نقل شده است: «چهار پرنده اى كه ابراهيم آن ها را گرفت و ذبح كرد و گوشتشان را مخلوط كرد و ده قسمت نمود و دوباره زنده شدند، عبارت بودند از: خروس، كبوتر، طاووس و كلاغ»(۲۷۷) .

اما روايت ديگرى آنها را طاووس، باز، مرغابى، خروس دانسته اند و جمعى از مفسران نيز همين قول را اختيار كرده اند.(۲۷۸)

حديثى از روضه كافى

ابراهيم بن ابى زياد كرخى گويد از امام صادقعليه‌السلام شنيدم كه مى فرمود: ابراهيمعليه‌السلام ولادتش در شهر كوثاربى بود و پدرش نيز اهل آنجا بود و مادر ابراهيم به نام ساره با مادر لوط به نام ورقه، خواهر بودند و اين هر دو دختران لاحج بودند، لاحج پيامبرى بود كه انذار مى كرد ولى مقام رسالت نداشت. ابراهيم در جوانى بر فطرت پاك خدايى، كه خداوند او را به آن سرشت آفريده بود مى زيست، تا خداى تبارك و تعالى او را به دين خود رهبرى كرد و او را برگزيد و او ساره دختر الا حج، خاله زاده خود را به زنى گرفت.

ساره، گوسفندان فراوان و زمين هاى بسيار و وضع مالى خوبى داشت و هر آنه داشت در اختيار ابراهيم گذاشت و او اداره آنها را عهده دار شد. در نتيجه، زراعت او گسترش يافت تا جايى كه در سرزمين كوثى ربى كسى نبود كه زندگيش بهتر از ابراهيم باشد.

چون ابراهيم بت هاى نمرود را شكست، نمرود دستو داد تا او را دستگير كنند و به زندان بيندازند و گودالى براى او كندند و هيزم فراوان در آن ريختند و آتش زدند تا ابراهيم را در آن بيندازند تا بسوزد. چون او را در آتش ‍ انداختند به كنارى رفتند و صبر كردند تا آتش خاموش شد؛ پس از خاموشى آتش به ديدن او رفتند، او را سالم ديدند كه در وسط آتش نشسته است. اين جريان را به نمرود گزارش دادند. او دستور داد تا ابراهيم را از آن سرزمين تبعيد كنند ولى از بردن دارايى و اموالش جلوگيرى كنند.

ابراهيم با آنان به منازعه برخاست و گفت: اگر مى خواهيد مال و گوسفندان مرا بگيريد، بايد آن مقدار از عمر مرا كه در سرزمين شما از بين رفته است به من بازگردانيد. محاكمه را نزد قاضى بردند و قاضى حكم كرد كه ابراهيم همه مال و گوسفندانش را به آنها بدهد و آنان نيز عمر سپرى شده ابراهيم را به او بازگردانند. چون موضوع را به نمرود گفتند، دستور داد كه ابراهيم را آزاد بگذارند تا مال و گوسفندان خود را ببرد و او را از آن سرزمين بيرون كنند و به مردم گفت كه اگر اين مرد در كشور شما بماند، آيين شما را تباه خواهد كرد و خدايانتان زيان مى بينند و به دستور نمرود، ابراهيم را با لوط (كه به وى ايمان آورده بود) به سوى شام روانه كردند و آن دو با ساره همسر ابراهيم از آنجا بيرون آمدند. ابراهيم به آنان گفت: من به سوى پروردگارم روانم كه او مرا رهبرى خواهد فرمود. و منظورش مسافرت به بيت المقدس ‍ بود، ابراهيم با اموال و گوسفندانش به سوى شام روان شد و به سبب غيرتى كه نسبت به ناموس خود داشت، صندوقى تهيه كرد و ساره را در آن صندوق گذارد تا از نظر نامحرمان محفوظ باشد و از آن سرزمين بيرون آمد و به قلمرو حكومت پادشاهى از قبطيان كه نامش عراره بود وارد شد.

چون ابراهيم به مرز قبطيان رسيد، مأموران گمرك جلوى او را گرفتند و يك دهم اموالش را به عنوان گمرك مطالبه كردند. وقتى صندوق را ديدند، گفتند كه اين صندوق را هم باز كن تا هر چه در آن است سهم گمرك آن را بگيريم ولى ابراهيم امتناع كرد و آنان نيز اصرار كردند.

ابراهيم گفت: «فرض كنيد اين صندوق پر از طلا و نقره است؛ ده يك آن را بگيريد ولى من آن را باز نخواهم كرد». مأموران نپذيرفتند و گفتند: به ناچار بايد باز شود و سرانجام ابراهيم را مجبور كردند تا در صندوق را باز كند، همين كه در صندوق باز شد و چشم مأمور گمرك به ساره كه زنى زيبا بود افتاد، به ابراهيم گفت: اين زن چه نسبتى با تو دارد؟

ابراهيم گفت: اين زن، همسر و دختر خاله من است.

مأمور گفت: پس چرا در صندوق پنهانش كرده اى؟

ابراهيم گفت: چون همسرم بود و نمى خواستم مردم او را ببينند.

مأمور گفت: من تو را رها نمى كنم تا موضوع را به شاه گزارش دهم. و به دنبال اين سخن كسى را نزد شاه فرستاد و موضوع را به او اطلاع داد.

شاه نيز دستور داد آن صندوق را چنان كه هست نزدش ببرند.

ابراهيم كه چنان ديد فرمود: «تا جان در بدن دارم، هرگز از اين صندوق جدا نمى شوم!». اين سخن را كه به شاه گفتند، دستور داد خود او را نيز با صندوق نزدش ببرند. به ناچار ابراهيم را با اموال ديگرى كه همراه داشت نزد شاه بردند.

شاه گفت: درب صندوق را باز كن.

ابراهيم گفت: اى شاه! همسر و دختر خاله من در اين صندوق است و من حاضرم تمام مالو اموالم را به جاى آن به تو واگذار كنم.

شاه، ابراهيم را ناچار به باز كرن صندوق كرد و چون ساره را ديد، خواست دست به سوى او دراز كند، ابراهيم رو گرداند و سر به سوى آسمان بلند كرد و گفت: «خدايا! دست او را از همسرم باز دار».

دعاى ابراهيم به اجابت رسيد و دست شاه از حركت ايستاد و نتوانست آن را به سوى ساره دراز كند و حتى نتوانست به طرف خود باز گرداند. شاه كه چنان ديد به ابراهيم گفت: «به راستى خداى تو با من چنين كرد؟»

شاه گفت: از خداى خويش بخواه تا دست مرا به حال اولش برگرداند تا من ديگر متعرض همسرت نشوم.

ابراهيم دعا كرد و گفت: خدايا! دستش را بازگردان تا از تعرض به حرم من خوددارى كند، خداوند دستش را به حال عادى بازگرداند ولى مجددا خواست دستش را به سوى ساره دراز كند، ابراهيم نيز دوباره نفرين كرد و دستش مانند بار اول خشك و بى حركت شد شاه به او گفت: به راستى كه خداى تو غيور است و تو نيز مرد غيرتمندى هستى. از خداى خود بخواه تا دست مرا به حال اول بازگرداند و من ديگر چنين كارى نخواهم كرد.

ابراهيم گفت: من دعا مى كنم ولى به شرطى كه اگر دستت خوب شد و دوباره چنين كردى، ديگر از من درخواست دعا نكنى؟

شاه گفت: با همين شرط دعا كن.

ابراهيم دعا كرد و دستش به حال اول برگشت؛ اين معجزه در نظر شاه خيلى مهم جلوه كرد و ابراهيم در ديده او مرد بزرگى آمد و به او گفت: تو در امان هستى و مال و همسرت در اختيار توست و به هر جا بخواهى مى توانى بروى ولى مرا به تو حاجتى است.

ابراهيم پرسيد: حاجتت چيست؟

پادشاه گفت: دلم مى خواهد به من اجازه دهى تا كنيزك زيبايى را كه از قبطيان نزد من است به اين زن ببخشم و به خدمتش بگمارم.

ابراهيم با تقاضاى او موافقت كرد و شاه كنيزك خود را كه همان هاجر (مادر اسماعيل) بود به ساره بخشيد. ابراهيم ساره و هاجر را با اموال خود برداشت و به راه افتاد(۲۷۹) .

داستان ابراهيم و ملاقات او با ماريا

امام صادقعليه‌السلام فرمود: ابراهيمعليه‌السلام در كوه بيت المقدس ‍ به دنبال چراگاهى براى گوسفندان خود مى گشت كه ناگاه صدايى به گوشش ‍ خورد. سپس مردى را ديد كه ايستاده و نماز مى خواند [نام آن مرد ماريا ابن اوس ذكر شده]. ابراهيم به او گفت: اى بنده خدا! براى چه كسى نماز مى خوانى؟

گفت: براى خدا.

ابراهيم پرسيد: آيا از قوم و قبيله تو جز تو كسى باقى مانده است؟

گفت: نه.

ابراهيم گفت: پس از كجا غذا مى خورى؟

آن مرد اشاره به درختى كرد و گفت: تابستان از ميوه اين درخت مى چينم و مقدارى را هم خشك مى كنم و در زمستان نيز از آنچه كه خشك كرده ام مى خورم.

ابراهيم پرسيد: خانه ات كجاست؟

آن مرد اشاره به كوهى كرد و گفت: آنجاست.

ابراهيم گفت: ممكن است مرا نيز با خود ببرى تا امشب را نزد تو به صبح رسانم؟

عابد گفت: در سر راه ما آبى است كه نمى شود از آن عبور كرد.

ابراهيم پرسيد: پس چگونه از آن مى گذرى؟

مرد گفت: من از روى آن راه مى روم.

ابراهيم گفت: مرا هم با خو ببر، شايد آنچه خدا روزى تو كرده، روزى من هم بكند.

عابد دست آن حضرت را گرفت و هر دو به راه افتادند تا به آن آب رسيدند، عابد از روى آب عبور كرد و ابراهيم نيز همراه او مى رفت و چون به خانه آن مرد رسيدند ابراهيم از او پرسيد: كداميك از روزها بزرگتر است؟

عابد گفت: روز جزا كه مردم از همديگر بازخواست مى كنند.

ابراهيم گفت: بيا دست به دعا برداريم و از خدا بخواهيم ما را از شر آن روز حفظ كند.

عابد گفت: به دعاى من چكار دارى؟ به خدا! سى سال است كه به درگاه او دعا كرده ام ولى مستجاب نشده است.

ابراهيم گفت: به تو بگويم كه چرا دعايت حبس شده؟ عابد گفت: چرا؟

ابراهيم گفت: وقتى خداى عزوجل بنده اى را دوست دارد، دعايش را نگاه مى دارد تا با او راز گويد و از او درخواست و طلب كند و چون بنده اى را دوست ندارد دعايش را زود اجابت مى كند يا در دلش نوميدى مى اندازد. سپس گفت: حال بگو كه دعايت چه بوده است.

عابد گفت: گله گوسفندى بر من گذشت و پسرى كه گيسوان داشت همراه آن گوسفندان بود (در قصص الانبياى راوندى ذكر شده كه آن پسر، فرزند ابراهيم، حضرت اسحاق بوده است) من به او گفتم كه اى پسر! اين گوسفندان از آن كيست؟

گفت: از ابراهيم خليل الرحمان است. من دعا كردم: خدايا! اگر در روى زمين خليلى دارى او را به من نشان بده!

ابراهيم فرمود: خدا دعايت را مستجاب كرد و من همان ابراهيم خليل الرحمان هستم(۲۸۰) .

وفات حضرت ابراهيمعليه‌السلام

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام فرمود: هنگامى كه خداوند اراده فرمود تا ابراهيم را قبض روح كند، ملك الموت را نزد او فرستاد و چون بر آن حضرت فرود آمد، سلام كرد و جواب شنيد. سپس ابراهيم گفت: «اى ملك الموت! براى دعوتم آمده اى يا براى مصيبت؟».

گفت: براى دعوتت آمده ام، دعوت حق را لبيك گوى و اجابت كن!

ابراهيم گفت: هيچ ديده اى كه خليلى، خليل خود را قبض روح كند و بميراند؟

ملك الموت كه اين سخن را شنيد، براى كسب تكليف نزد خداى تعالى بازگشت و گفت: «خدايا سخن خليل خود ابراهيم را شنيدى!» خداى تعالى فرمود: اى ملك الموت! نزد او بازگرد و بگو «هيچ ديده اى دوستى، ديدار دوستش را خوش نداشته باشد! هر دوستى ديدار دوست خود را دوست دارد»(۲۸۱) .

امام صادقعليه‌السلام فرمود: ساره به ابراهيم گفت: عمرت زياد شده است و مرگت نزديك گرديده است، خوب است كه از خدا بخواهى تا عمرت را طولانى كند و سال ها نزد ما بمانى و موجب روشنى ديده ما باشى!

ابراهيم اين درخواست را كرد و خداى تعالى نيز دعاى او را مستجاب كرد و به او وحى فرمود كه هر مقدار بخواهى عمرت را زياد مى كنم. ابراهيم پس از مذاكره با ساره از خدا خواست كه وقت آن را به درخواست خود او موكول سازد خداى تعالى نيز اجبات فرمود؛ ابراهيم موضوع را به ساره گزارش داد و ساره به او گفت: «خوب است براى شكرانه اين نعمت، خوراكى فراهم كنى و مستمندان و نيازمندان را طعام دهى».

ابراهيم نيز اين كار را كرد و نيازمندان و مستمندان را به خوراك دعوت كرد و مردم نيز آمدند، ابراهيم ميان آنان پيرمرد ضعيف و نابينايى را ديد كه شخصى به عنوان عصاكش، ست او را گرفت و بر سر سفره طعام نشانيد.

در اين هنگام ابراهيم ديد كه پيرمرد لقمه اى برداشت و آن را به طرف دهان برد اما از شدت ضعف، دستش به اين طرف و آن طرف رفت و نتوانست آن را به دهان ببرد تا اين كه همان عصا كش، دستش را گرفت و به سوى دهانش ‍ برد. پيرمرد لقمه ديگرى برداشت و باز هم نتوانست تا اينكه با كمك همان شخص لقمه را به دهان خود گذارد، ابراهيم كه به پيرمرد و رفتار او نگاه مى كرد در شگفت شد و از آن شخص سبب را پرسيد. او در پاسخ گفت كه سبب اين كار او ضعف و ناتوانى و پيرى است. ابراهيم با خود فكر كرد و گفت: «آيا چنان نيست كه من هم چون به سن پيرى برسم، همانند اين مرد خواهم شد؟»

همين سبب شد كه از خداى تعالى مرگ خود را بخواهد و به خداوند عرض ‍ كرد: «خدايا! مرگ را كه براى من مقدر كرده اى برسان و مرا برگير كه زياد از اين عمر نمى خواهم»(۲۸۲) .

پرسش ها و پاسخ ‌هاى داستان حضرت ابراهيمعليه‌السلام

۱- آيا آزر پدر واقعى ابراهيم بوده است؟

كلمه «اب» در لغت عرب غالبا برپدر اطلاق مى گردد و گاهى بر جد مادرى و عمو و همچنين مربى و معلم و كسانى كه براى تربيت انسان به نوعى زحمت كشيده اند نيز گفته شده است؛ ولى بدون شك به هنگام اطلاق اين كلمه اگر قرينه اى در كار نباشد، قبل از هر چيز مفهوم «پدر» به نظر مى آيد.

اكنون اين سئوال پيش مى آيد كه آيا به راستى قرآن مى گويد: آن مرد بت پرست (آزر) پدر ابراهيم بوده است و آيا يك فرد بت پرست و بت ساز مى تواند پدر يك پيامبر اولوالعزم بوده باشد؟

جمعى از مفسران سنى آزر را پدر واقعى ابراهيم مى دانند و در حالى كه تمام مفسران و دانشمندان شيعه معتقدند، آزر پدر ابراهيم نبوده و بعضى او را پدر مادر او و بسيارى نيز او را عموى ابراهيم دانسته اند.

قرائنى كه نظر دانشمندان شيعه را تاءييد مى كند چند مطلب است:

الف) هيچ يك از منابع تاريخى، اسم پدر ابراهيم را «آزر» ندانسته اند بلكه همه «تارخ» نوشته اند.

ب) قرآن مى فرمايد: مسلمانان حق ندارند براى مشركان استغفار كنند اگر چه بستگان و نزديكان آنان باشند، سپس براى اينكه كسى استغفار ابراهيم را درباره آزر دستاويز قرار ندهد، مى فرمايد: «استغفار ابراهيم براى پدرش (آزر) فقط به خاطر وعده اى بود كه به او داده بود، به اميد اينكه با اين وعده دلگرم شود و از بت پرستى برگردد، اما هنگامى كه او را در راه بت پرستى مصمم و لجوج ديد، دست از استغفار درباره او برداشت».(۲۸۳)

از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه ابراهيم بعد از ماءيوس شدن از آزر ديگر هيچ گاه براى او طلب آمرزش نكرد و شايسته هم نبود چنين كند و تمام قرائن نشان مى دهد اين جريان در دوران جوانى ابراهيم و زمانى بود كه در شهر بابل مى زيست و با بت پرستان مبارزه داشت.

ولى آيات ديگر قرآن نشان مى دهد كه ابراهيم در اواخر عمر خود و پس از پايان بناى كعبه براى پدرش از خداوند طلب آمرزش كرد. آنجا كه مى فرمايد: «حمد و سپاس براى خدايى است كه در پيرى به من اسماعيل و اسحاق را بخشيده، پروردگار من دعا را اجابت مى كند. پروردگارا! من و پدر و مادرم و مؤمنين را در روز رستاخيز بيامرز».(۲۸۴)

قرآن با لطافت آن پدر را با لفظ «اءب» ذكر كرده است و لفظ اءب چنانكه گفته شد به غير از پدر صلبى هم اطلاق مى شود اما در اينجا «والدى» اطلاق فرموده و «والد» جز بر پدر صلبى اطلاق نمى گردد.

در آيات قرآن كلمه «اب» در مورد عمو نيز به كار رفته است مانند آيه ۱۳۳ سوره بقره: «فرزندان يعقوب به او گفتند ما خداوند تو و خداوند پدران تو ابراهيم و اسماعيل و اسحاق؛ خداوند يگانه را مى پرستيم» و اين را مى دانيم كه اسماعيل عموى يعقوب بود نه پدر او.

ج) از روايات مختلف اسلامى نيز مى توان اين موضوع را استفاده كرد، زيرا در حديث معروفى از پيغمبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نقل شده است: «همواره خداوند مرا از صلب پدران پاك به رحم مادران پاك منتقل مى ساخت و هرگز مرا به آلودگى هاى دوران جاهليت آلوده نساخت».

هيچ شكى نيست كه روشن ترين آلودگى دروان جاهليت شرك و بت پرستى است و كسانى كه آن را منحصر به آلودگى زنا دانسته اند، هيچ دليلى بر گفتار خود ندارند به خصوص اينكه قرآن مى گويد: «مشركان آلوده و ناپاكند»(۲۸۵)

طبرى كه از دانشمندان اهل سنت است، در تفسير خود «جام البيان» از مفسر معروف «مجاهد» نقل مى كند: آزر پدر ابراهيم نبود.

آلوسى مفسر ديگر اهل تسنن در تفسير روح المعانى در ذيل همين آيه مى گويد: كسانى كه مى گويند: اعتقاد به اينكه آزر پدر ابراهيم نبود مخصوص شيعه است، از كم اطلاعى آنان است، زيرا بسيارى از دانشمندان معتقدند كه آزر اسم عموى ابراهيم بود.

«سيوطى» دانشمند معروف سنى در كتاب مسالك الحنفاء از فخر رازى در كتاب «اسرار التنزيل» نقل مى كند كه پدر و مادر و اجداد پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) هيچ گاه مشرك نبودند و به حديثى كه در بالا از پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نقل كرديم استدلال نموده است. سپس سيوطى اضافه مى كند كه ما مى توانيم اين حقيقت را به توجه به دو دسته از روايات اسلامى اثبات كنيم؛ نخست رواياتى كه مى گويد: پدران و اجداد پيامبر تا آدم هر كدام بهتر فرد زمان خود بوده اند و ديگر رواياتى كه مى گويد: در هر عصر و زمانى افراد موحد و خداپرست وجود داشته است. با ضميمه كردن اين دو دسته روايات ثابت مى شود، اجداد پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از جمله پدر ابراهيم حتما موحد بوده اند.

۲- چرا خداوند در قرآن از ابراهيمعليه‌السلام به عنوان خليل و دوست خود ياد مى كند و چرا ابراهيمخليل خدا شد؟

خليل به معناى دوستى است كه خللى در محبت و دوستى او نباشد. طبرسى (رحمه الله) در تفسير آيه:واتخذ الله ابراهيم خليلا در سوره نساء مى گويد: اما اينكه ابراهيم خليل، دوست خدا بود، يعنى دوستدار دوستان خدا و دشمن دشمنان خدا بود، اما منظور از اينكه خدا خليل و دوست ابراهيم بود، يعنى او را در برابر دشمنان و بدانديشان يارى مى كرد، چنان كه از آتش نمرود نجاتش داد و آن را سرد كرد و در داستان ورود به مصر، او را از پادشاه مصر محافظت كرد و او را امام و پيشواى مردم قرار داد(۲۸۶) .

برخى از در تفسير آن گفته اند يعنى خدا او را به طور كامل دوست داشت و ابراهيم نيز به همين گونه به خدا محبت داشت(۲۸۷) .

در احاديث علت هاى جالب و آموزنده اى براى آن ذكر شده است. از جمله در حديثى كه صدوق (رحمه الله) در علل الشرايع و عيون الاخبار از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده كه آن حضرت فرمود: «اين كه خداوند، ابراهيم را خليل خود قرار داد، براى آن بود كه احدى را از در خانه اش باز نگرداند و از احدى جز خداى عزوجل درخواست نكرد»(۲۸۸) .

در حديث كلينى (رحمه الله) است كه امام صادقعليه‌السلام فرمود:

ابراهيم، ميهمان دوست بود. هرگاه ميهمان نداشت براى پيدا كردن ميهمان از خانه بيرون از خانه بيرون مى رفت و درهاى خانه اش را قفل مى كرد و كليدهاى آن را همراه خود مى برد، تا روزى درها را بست و بيرون رفت و چون بازگشت درها را باز ديد و شخصى را كه همانند مردى بود در خانه خود مشاهده كرد به او گفت: اى بنده خدا! با اجازه چه كسى وارد اين خانه شدى؟

او گفت: با اجازه پروردگارم. و اين جمله را سه بار تكرار كرد.

ابراهيم متوجه شد كه او جبرئيل است و خداى را سپاس گفت.

سپس رو به ابراهيم كرد و گفت: پروردگار تو مرا نزد بنده اى از بندگانش كه او را خليل خويش گردانيده فرستاده است.

ابراهيم پرسيد: به من بگو آن بنده چه كسى است كه تا هنگامى كه زنده هستم خدمتش را انجام دهم؟

گفت: تو همان خليل خدا هستى.

پرسيد: به چهل دليل؟

گفت: زيرا تاكنون از احدى چيزى نخواسته اى و نيز تاكنون چيزى از تو درخواست نشده است كه جواب رد به آن داده باشى(۲۸۹) .

در حديث ديگرى آمده است، شخصى از امام صادقعليه‌السلام پرسيد كه به چه علت خدا ابراهيم را خليل خود گردانيد؟

حضرت فرمود: براى سجده بسيارى كه بر زمين مى كرد(۲۹۰) .

در روايت ديگرى آمده است كه جابر انصارى گويد: از رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) شنيدم كه مى فرمود: خداوند ابراهيم را خليل خود نكرد جز بدان خاطر كه ابراهيم بينوايان و مردم ديگر را خوارك مى داد و در وقتى كه مردم در خواب بودند براى خدا نماز مى گزارد(۲۹۱ ) .

در داستان نزول فرشتگان براى عذاب قوم لوط، به شرحى كه در داستان لوط خواهد آمد، از امام صادقعليه‌السلام روايت شده است كه فرمود: «همين كه فرشتگان به خانه ابراهيم آمدند، حضرت گوساله بريانى براى آنان آورد و فرمود كه بخورى، فرشتگان گفتند: ما نمى خوريم تا به ما بگويى بهاى آن چيست؟ ابراهيم گفت: چون خورديد «بسم الله» بگوييد و چون از خوردن فراغت يافتيد «الحمدلله» بگوييد؛ در اين وقت جبرئيل رو به همراهان خود كرد و گفت: حق خداست كه چنين شخصى را خليل خود گرداند»(۲۹۲) .

على بن ابراهيم در تفسير خود از امام باقرعليه‌السلام روايت مى كند كه ابراهيم اولين كسى بود كه ريگ بيابان براى او به صورت آرد درآمد و آن هنگامى بود كه براى قرض كردن خوراكى به سوى دوستى كه در مصر داشت حركت كرد ولى او در منزل نبود و ابراهيم نخواست با خورجين خالى به منزل بازگردد. از اين رو وقتى برگشت آن را پر از ريگ كرد و به خانه آمد و چون از ساره خجالت مى كشيد كه بگويد رفيقم در خانه نبود و خورجين پر از ريگ است، الاغش را پيش ساره رها كرد و خود داخل اتاق شد و خوابيد.

ساره آمد و خورجين را باز كرد و بهترين آردها را در آن ديد، بى درنگ مقدارى را خمير كرد و نان پخت و غذاى لذيذى آماده كرد و نزد ابراهيم آورد. ابراهيم پرسيد: اين غذا و نان را از كجا تهيه كرى؟ گفت: از آن آردى كه خود آوردى!

ابراهيم گفت: آرى او خليل من است اما مصرى نيست. از اينجا مقام «خلت» به او داده شد و پس از آن خدا را شكر كرد و به خوردن آن مشغول شد(۲۹۳) .