قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)0%

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده: سید جواد رضوی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 45600
دانلود: 44661

توضیحات:

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 45600 / دانلود: 44661
اندازه اندازه اندازه
قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده:
فارسی

داستان اسماعيل و اسحاق فرزندان ابراهيمعليه‌السلام

اسماعيل و اسحاق در قرآن

نام اسماعيل در قرآن دوازده مرتبه و نام اسحاق هفده مرتبه ذكر شده است. اين دو پيامبر از فرزندان ابراهيم، از دو مادر بودند، مادر اسماعيل هاجر نام داشت و مادر اسحاق ساره بود. خداوند اين دو فرزند را در سن پيرى و كهولت به ابراهيم عطا كرد. در قرآن كريم از زبان ابراهيم چنين بيان شده است:الحمدلله الذى وهب لى على الكبر اسماعيل و اسحاق ان ربى سميع الدعاء «حمد و سپاس خداوندى را كه در پيرى اسماعيل و اسحاق را به من بخشيد، قطعا پروردگارم، شنونده و اجابت كننده دعا است».(۲۹۴) از ابن عباس روايت شده كه خداوند در سن نود و نه سالگى ابراهيم، اسماعيل را به او داد و در يكصد و دوازده سالگى اسحاق را به او عطا فرمود(۲۹۵) .

اسماعيل كلمه عربى است. صاحب كشف الاءسرار گويد: هاجر، مادر اسماعيل هنگام زاييدن، به درد و رنج زيادى گرفتار شد و با خداوند چنين گفت:اسمع يا رب ؛ بشنو اى پروردگارم! در پاسخ به او گفته شد:قد سمع ايل ؛ يعنى خداوند شنيده است. سپس فرزند خود را از تركيب سمع و ايل اسماعيل نام نهاد. اسماعيل اولين فرزند ابراهيم و اقوام عرب از نسل اين پيامبر مى باشند.

فرمان به مهاجرت اسماعيل و هاجر

ساليان درازى گذشت كه ابراهيم در انتظار فرزند صالحى به سر مى برد و مى گفت: «پروردگارا! فرزندى صالح به من مرحمت كن »(۲۹۶) و خداوند نيز در سن پيرى او، دعايش را مستجاب كرد، نخست «اسماعيل» را از كنيزش هاجر و سپس «اسحاق» را به او مرحمت كرد كه هر كدام پيامبرى بزرگ و با شخصيت بودند.

ماجراى حسادت ساره به هاجر در بخش روايات خواهد آمد. هاجر كنيزى كه به همسرى اختيار كرده بود، فرزندى به نام «اسماعيل» دنيا آورد، كه سبب شد ابراهيم، او و كودك شيرخوارش را به فرمان خدا از سرزمين «فلسطين» به بيابان خشك و بى آب و علف «مكه» در لابلاى آن كوه هاى خشن ببرد و آنان را در سرزمينى كه حتى يك قطره آب در آن پيدا نمى شد، به فرمان خدا و به عنوان آزمايش بزرگ بگذارد و باز گردد.

ابراهيم فرمان خدا را امتثال كرد و آنان را به سرزمين مكه برد، همين كه خواست تنها از آنجا برگردد، همسرش شروع به گريه كرد كه يك زن و يك كودك شيرخوار در اين بيابان بى آب و گياه چه كند؟

اشك هاى سوزان او كه با اشك كودك شيرخوار آميخته مى شد قلب ابراهيم را تكان داد، دست به دعا برداشت و گفت: «خداوندا! من به خاطر فرمان تو، همسر و كودكم را در اين بيابان سوزان و بدون آب و گياه تنها مى گذارم، تا نام تو بلند و خانه تو آباد گردد. اين را گفت و با هاجر وداع كرد.

طولى نكشيد كه غذا و آب ذخيره مادر تمام شد و شير در پستان او خشك شد، بى تابى كودك شيرخوار و نگاه هاى تضرع آميز او مادر را آن چنان مضطرب ساخت كه تشنگى خود را فراموش كرد و براى به دست آوردن آب به تلاش و كوشش برخاست، اول به كنار كوه «صفا» آمد. اثرى از آب نديد، برق سرابى از طرف كوه «مروه» نظر او را جلب كرد و به گمان آب به سوى آن رفت و در آنجا نيز خبرى از آب نبود، از آنجا همين برق را بر كوه «صفا» ديد و به سوى آن بازگشت و هفت مرتبه اين تلاش و كوشش براى به دست آوردن آب تكرار شد، در آخرين لحظات كه طفل شيرخوار شايد آخرين دقايق عمرش را طى مى كرد از نزديك پاى او چشمه زمزم جوشيدن گرفت! و مادر و كودك از مرگ حتمى نجات يافتند.

از آنجا كه آب رمز حيات است، پرندگان از هر سو به سمت چشمه آمدند و قافله ها با مشاهده پرواز پرندگان مسير خود را به سوى آن نقطه تغيير دادند و سرانجام از بركت فداكارى يك خانواده به ظاهر كوچك، مركزى بزرگ و با عظمت به وجود آمد.

امروز در كنار خانه خدا حريمى براى «هاجر» و فرزندش ‍ «اسماعيل» به نام حجر اسماعيل باز شده كه هر سال صدها هزار نفر از اطراف عالم به آنجا مى آيند و موظفند در طواف خانه خدا، آن حريم را كه مدفن آن زن و فرزند است همچون جزئى از كعبه قرار دهند.(۲۹۷)

امتحان بزرگ الهى

هنگامى كه حضرت اسماعيل سيزده ساله بود ابراهيم خواب عجيب و شگفت انگيزى ديد كه نشانه شروع يك آزمايش بزرگ ديگر در مورد اين پيامبر عظيم الشأن بود؛ او در خواب ديد كه از سوى خداوند به او دستور داده شد تا يگانه فرزندش را با دست خود قربانى كند و سر ببرد.

ابراهيم وحشت زده از خواب بيدار شد. او مى دانست كه خواب پيامبران واقعيت دارد و از وسوسه هاى شيطانى به دور است. اما با اين حال دو شب ديگر همان خواب تكرار شد كه تاءكيدى بر لزوم اين امر و فوريت آن بود.

نقل شده است كه اولين بار در شب «ترويه» (هشتم ذى الحجه) آن خواب را ديد و در شب هاى «عرفه» و «عيد قربان» (نهم و دهم ذى الحجه) خواب او تكرار گرديد، از اين رو او يقين دانست كه اين فرمان قطعى خداست.

به راستى كه امتحان عجيب و آزمايشى بس دشوار و مشكل بود، آن هم براى پدرى كه پس از سال ها تنهايى و بى فرزندى، اكنون كه خدا فرزندى به او بخشيده است مأمور شود او را به دست خود ذبح كند.

اما قبل از هر چيز بايد فرزند را آماده اين كار كند، از اين رو به او گفت: «پسرم من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كنم، نظر تو در اين باره چيست؟»(۲۹۸) .

اسماعيل با رعايت كمال ادب گفت: «پدر جان! به هر چه مأمورى عمل كن كه ان شاء الله مرا از صابران خواهى يافت»(۲۹۹) .

فرزند فداكارى براى اينكه پدر را در انجام اين مأموريت كمك كند و از رنج و اندوه مادر بكاهد، در قربانگاه، در ميان كوه هاى خشك و سوزان سرزمين «منى» به پدر گفت: پدرم ريسمان را محكم ببند تا هنگام اجراى فرمان الهى دست و پا نزنم، مى ترسم از پاداشم كاسته شود. پدر جان! كارد را تيز كن. و با سرعت بر گلويم بكش تا زودتر آسوده شوم. پدرم قبلا پيراهنم را از تن بيرون كن كه به خون آلوده نشود چرا كه بيم دارم چون مادرم آن را ببيند طاقت و تحملش از دست برود. سپس افزود: سلام را به مادرم برسان و اگر مانعى نديدى پيراهنم را برايش ببر كه باعث تسلى خاطر و تسكين دردهاى و است، چرا كه بوى فرزندش را از آن خواهد يافت و هرگاه دلتنگ شود آن را در آغوش مى فشارد و سوز درونش را تخفيف خواهد داد.

پس از اين سخنان بود كه ابراهيم به فرزندش گفت: «به راستى كه تو اى فرزند! براى انجام فرمان خدا نيكو ياور و مددكار هستى ».(۳۰۰)

آنگاه، ابراهيم فرزند را به منى آورد و كارد را تيز كرد و دست و پاى اسماعيل را بست و روى او را بر خاك نهاد، ولى از نگاه كردن به او خوددارى كرد و سر را به سوى آسمان بلند كرد، آنگاه كارد را بر گلويش ‍ گذاشت و به حركت درآورد اما مشاهده كرد كه لبه كارد برگشت. در اخبار ائمه اهل بيت (عليهم‌السلام ) آمده است كه جبرئيل لبه كارد را بر پشت برگرداند؛ او براى بار ديگر لبه كارد را صاف كرد ولى ديد كه دوباره به عقب برگشت تا چند مرتبه اين كار تكرار شد، سپس از طرف مسجد خيف ندا آمد: «اى ابراهيم! آنچه را به آن در خواب مأموريت يافتى، انجام دادى. ما اين گونه، نيكوكاران را جزا و پاداش مى دهيم».(۳۰۱) آنگاه جبرئيل، گوسفندى براى قربانى كردن آورد و ابراهيم آن گوسفند را قربانى كرد.

تجديد بناى كعبه

از آيات قرآن و روايات اسلامى استفاده مى شود كه خانه كعبه قبل از حضرت ابراهيم، يعنى از زمان آدم نيز بر پا شده بود، مثلا در سوره ابراهيم از قول ايشان مى خوانيم: «پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در اين سرزمين خشك و سوزان در كنار خانه تو سكونت دادم».(۳۰۲) اين آيه شريفه، شهات مى دهد هنگامى كه ابراهيم با فرزند شير خوارش اسماعيل و همسرش هاجر به سرزمين مكه آمدند از خانه كعبه اثرى بافى مانده بود.

در سوره آل عمران نيز بيان شده است: «نخسين خانه اى كه به منظور عبادت و پرستش خداوند براى مردم ساخته شد در سرزمين مكه بود»(۳۰۳) .

از اين رو واضح است كه پرستش خداوند و ساختن مركز عبادت، از زمان حضرت ابراهيم بنا نگرديد بلكه قبلا و حتى از زمان حضرت آدمعليه‌السلام بوده است.

و در خطبه معروف قاصعه از اميرالمؤمنينعليه‌السلام نيز مى خوانيم: «آيا نمى بينيد كه خداوند، مردم جهان را از زمان آدم تا به امروز به وسيله قطعات سنگى امتحان و آزمايش كرده و آن را خانه محترم خود قرار داده است، سپس به آدم و فرزندانش دستور داد كه به گرد آن طواف كنند».

پس، بنابر آيات قرآن و روايات، خانه كعبه به دست حضرت آدمعليه‌السلام ساخته شد، اما در طوفان نوحعليه‌السلام ، خراب گرديد، و آنگاه به دست ابراهيم و فرزندش اسماعيل تجديد بنا شد. پس از آنكه ابراهيم و اسماعيل، ساختمان كعبه را بالا بردند و كارشان به اتمام رسيد، چنين دعا كردند: پروردگارا! اين عمل را از ما بپذير؛

خدايا! از ما و فرزندانمان امتى را تسليم فرمان خود كن؛

بارالها! چگونگى عبادت خود را به ما تعليم ده؛

خداندا! توبه ما را بپذير و در ميان مردم اين سرزمين، پيامبرى را مبعوث كن تا به تعليم و تربيت و پاكسازى فكرى و عملى مردم بپردازد.(۳۰۴ )

وفات و مدفن اسماعيل

عمر حضرت اسماعيل را در روايات شيعى يكصد و سى و هفت سال و در برخى روايات يكصد و سى سال ذكر كرده اند، ولى در روايتى كه شيخ صدوق از پيامبر گرامى اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) روايت كرده يكصد و بيست سال ذكر شده است. محل دفن آن حضرت را نيز عموما حجر اسماعيل در كنار كعبه خدا ذكر كرده اند.(۳۰۵)

حضرت اسحاقعليه‌السلام

حضرت اسحاقعليه‌السلام از پيامبران مشهورى است كه هفده مرتبه، در دوازده سوره نام او در قرآن مجيد ذكر شده است.

«اسحاق» كلمه عربى نيست، بلكه لفظ عبرى است و به معنى «خندان و ضاحك» است. وجه تسميه آن حضرت به اين نام از آن روست كه هنگامى كه فرشتگان، حضرت ابراهيمعليه‌السلام را از ولادت او خبر دادند و ساره از اين موضوع مطلع شد، از شدت تعجب خنده كرد؛ زيرا او و حضرت ابراهيم در سن كهولت و پيرى بودند كه چنين بشارتى به او داده شده بود و هيچ اميدى به داشتن فرزند نداشتند. در سوره هود در اين باره مى خوانيم كه ساره مانند ابراهيم با تعجب گفت: «واى بر من! چگونه من داراى فرزندى مى شوم با آنكه پير زنى هستم و شوهرم نيز پيرى فرتوت است»(۳۰۶) .

مدت عمر اسحاق را عموما يكصد و هشتاد سال ذكر كرده اند. محل دفن آن حضرت را نيز شهر «حبرون» - شهر «الخليل» يا خليل الرحمان كنونى - دانسته اند. چنانكه قبر مادرش ساره نيز در همان مكان، نزديك مرقد مطهر پدرش ابراهيم قرار گرفته. عمر ساره را نيز هنگام مرگ يكصد و بيست و هفت سال نوشته اند.

فرزندان و همسران حضرت ابراهيمعليه‌السلام در روايات

اسماعيل و هاجر در كنار كعبه

امام صادقعليه‌السلام فرمود: ابراهيم در سرزمين باديه شام فرود آمد و چون اسماعيل به دنيا آمد، ساره ديد كه هاجر بچه دار شده است ولى او فرزندى ندارد، به شدت از اين جريان ناراحت شد و سبب ناراحتى و آزار و اذيت ابراهيم شد، ابراهيم از خداى عزوجل رفع اين مشكل را درخواست كرد و خداوند به وى وحى كرد كه حكايت زن، حكايت دنده كج است كه اگر آن را به حال خود واگذارى از آن بهره مند خواهى شد و اگر آن را راست كنى شكسته مى شود؛ و به دنبال اين وحى او را مأمور كرد تا هاجر و اسماعيل را از ساره دور كند، ابراهيم عرض كرد: آنان را به كجا ببرم؟ خداوند كه مى خواست كعبه به دست ابراهيم بازسازى شود، به ابراهيم فرمود: آنان را به حرم و محل امن خودم و نخستين خانه اى كه براى انسان ها آفريده ام يعنى به مكه ببر.

جبرئيل با براق، ابراهيم و همسر و فرزندش را از سرزمين هاى سبز و حاصلخيز عبور داد تا به مكه رسيدند. هاجر بيرون منطقه حرم، در زير سايه درختى چادرى بر پا كرد. اما ابراهيم كه به ساره قول داده بود از مركب پياده نشود و در اولين فرصت به سوى او بازگردد، تصميم گرفت كه هاجر و اسماعيل ر ترك كند. هاجر كه خود را تنها مى ديد خطاب به ابراهيم گفت: اى ابراهيم! چگونه ما را در محلى كه آب و زراعتى پيدا نمى شود، بدون همدم و انيسى مى گذارى و مى روى؟! ابراهيم گفت: آن كسى كه مرا مأمور كرد كه شما را به اين سرزمين منتقل كنم، شما را نيز سرپرستى و كفايت مى كند. چون به كوه «كدى» كه در «ذى طوى» بود رسيد، برگشت و نگاهى به آنان كرد و به درگاه الهى عرض كرد: «پروردگارا! من فرزند خود را در بيابانى غير قابل كشت و زرع، در كنار خانه حرم تو سكونت دادم تا نماز را به پا دارند، پس دل هاى مردم را چنان كن كه متوجه آنان شوند و از ميوه ها روزيشان كن. شايد شكرگزار باشند». اين دعا را كرد و از آنجا سرازير شد و هاجر در آنجا ماند. همين كه ظهر شد و خورشيد بالا آمد، تشنگى بر اسماعيل غلبه كرد. هاجر برخاست و در جايى كه اكنون محل سعى حاجيان است به جستجوى آب پرداخت و فرياد زد: آيا در اين بيابان همدم و انيسى هست؟ همچنان به دنبال آب مى گشت تا اسماعيل از ديده او پنهان شد و بالاى بلندى صفا رفت. چون خوب نگاه كرد سرابى در آن بيابان به نظرش آمد و گمان كرد كه آب است به همين دليل به ميان دره بازگشت و همچنان پيش رفت تا به مروه رسيد اما آبى را نديد لذا چشم گرداند و دوباره سرابى در طرف صفا، نظرش را جلب كرد به دنبال آن رفت ولى متوجه شد كه آب نيست و اين كار (سعى بين صفا و مروه) هفت مرتبه تكرار شد و چون بار هفتم شد وقتى كه بالاى مروه بود، نگاهى به اسماعيل كرد و ديد كه آب از زير پايش در جوشش است و چشمه اى ظاهر شده است.

هاجر به طرف اسماعيل دويد و ديد كه آب در جريان است، از اين رو مقدارى ريگ در اطراف آن جمع كرد كه آب به هدر نرود و همان آب، چشمه زمزم ناميده شد.

در آن ايام قبيله اى به نام «جرهم» در نزديكى آن منطقه و صحراى عرفات زندگى مى كردند. چون چشمه زمزم ظاهر شد، پرندگان شروع به پرواز و رفت و آمد در آن بيابان كردند، قبله جرهم كه رفت و آمد آنها را ديدند، به تعقيب آنها آنجا آمدند و ديدند كه زن و كودكى در آنجا هستند كه در زير درختى سايبان ساخته اند و آبى ظاهر گشته و آن دو در كنار آن آب به سر مى برند.

آنان رو به هاجر كردند: «تو كيستى و سرگذشت تو و اين كودك چيست؟».

هاجر گفت: «من كنيز ابراهيم خليل الرحمن و مادر اين كودك هستم. خدا با ابراهيم دستور داده است تا ما را در اين سرزمين فرود آورد».

آنان گفتند: آيا به ما اجازه مى دهى تا در نزديكى شما به سر بريم؟

هاجر گفت: باشد تا ابراهيم بيايد و از وى براى سكونت شما اجازه بگيرم.

هنگامى كه ابراهيم به ديدن آنان آمد، هاجر به او گفت: «اى خليل خدا! در اينجا قومى هستند به نام جرهم كه از تو تقاضا دارند كه اجازه دهى در نزديكى ما سكونت كنند».

ابراهيم گفت: مانعى ندارد. از اين رو اجازه سكونت آنان را در كنار هاجر و اسماعيل صادر فرمود: هاجر موضوع را به اطلاع قبيله جرهم رسانيد و آنان دسته دسته به آن سرزمين آمدند و سكونت اختيار كردند. در نتيجه، هاجر از وحشت تنهايى رهايى يافت و با آنان ماءنوس شد. ابراهيم چون براى مرتبه سوم به ديدن زن و فرزندش آمد، از ديدن آن مردم بسيار كه در اطراف آنجا جمع شده بودند، خوشحال شد و خداى را بر اين نعمت سپاس گفت.

تيره هاى مختلف جرهم هر يك سه گوسفند به اسماعيل بخشيدند كه زندگى و مادرش از راه پرورش گوسفندان اداره مى شد(۳۰۷) .

ذبح حضرت اسماعيلعليه‌السلام

طبرى نقل كرده است كه ابراهيم پيش از آنكه موضوع خواب خود را به اسماعيل بگويد به او فرمود: «پسرم! طناب و كارد را بردار تا به اين دره برويم و مقدارى هيزم تهيه كنيم. » چون به راه افتادند شيطان به صورت مردى سر راه ابراهيم آمد تا بلكه او را از انجام فرمان الهى باز دارد، از اين رو به ابراهيم گفت: «اى پير بزرگ! در اينجا چه مى خواهى؟»

ابراهيم گفت: «در اين دره كارى دارم كه به دنبال آن مى روم».

شيطان گفت: «به خدا من چنين مى بينم كه شيطان به خواب تو آمده و به تو دستور داده است تا فرزندت را ذبح كنى و تو مى خواهى او را بكشى!».

ابراهيم كه شيطان را شناخت او را از خود دور كرده و فرمود: اى دشمن خدا! از من دور شو كه به خدا سوگند به دنبال انجام مأموريت پروردگارم خواهم رفت و آن را انجام خواهم داد.

شيطان كه از ابراهيم ماءيوس شد، نزد اسماعيل كه پشت سر پدر راه مى رفت آمد و گفت: اى پسر! هيچ مى دانى كه پدرت تو را به كجا مى برد؟

اسماعيل گفت: مى رويم تا در اين دره هيزم جمع كنيم!

شيطان گفت: به خدا مى خواهد تو را بكشد.

اسماعيل گفت: به چه دليل؟

شيطان گفت: او گمان مى كند كه پروردگارش او را به اين كار دستور داده است.

اسماعيل با روى باز گفت: هر چه پروردگارش به وى دستور داده بايد انجام دهد و من هم با جان و دل مطيع فرمان او هستم.

شيطان كه از او نيز ماءيوس شد، نزد هاجر كه در خاه خود در شهر مكه بود رفت و به او گفت: هيچ مى دانى كه ابراهيم فرزندت اسماعيل را به كجا برد؟

هاجر گفت: او را برده تا از دره هيزم تهيه كند. شيطان گفت: نه، او را برده تا ذبح كند.

هاجر گفت: هرگز اين كار را نخواهد كرد، زيرا علاقه و محبتى كه ابراهيم به او دارد مانع از اين كار خواهد شد.

شيطان گفت: ولى ابراهيم گمان كرده است كه خداوند اين كار را به او دستور داده است؟

هاجر گفت: اگر پروردگارش او را به اين كار دستور داده باشد، ما همه تسليم امر و فرمان او هستيم. شيطان با خشم و ناراحتى از آنجا دور شد چرا كه نتوانست از خانواده ابراهيم بهره و نصيبى بگيرد.(۳۰۸)

امام موسى كاظمعليه‌السلام فرمود: علت اين كه حاجيان در منى بايد رمى جمره كنند همين است كه شيطان در آن چند جا به نظر ابراهيم آمد و آن حضرت او را با سنگ زد و از اين رو سنت بر اين جارى گشت(۳۰۹) .

مفضل از امام رضاعليه‌السلام روايت مى كند كه هنگامى كه ابراهيم مأموريت يافت به جاى فرزندش اسماعيل، قوچى بهشتى را قربانى كند از خداوند درخواست نمود تا همچنان بتواند اسماعيل را در راه او ذبح نمايد تا به بالاترين درجات معنوى افراد مصيبت ديده در راه معبود دست يابد.

خداوند در پاسخ ابراهيم فرمود: محبوب ترين بندگان من در نزد تو كيست؟

ابراهيم گفت: خداوندا! كسى را محبوب تر از حبيبت محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نيافته ام. خداوند به او وحى فرمود: آيا محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نزد تو محبوب تر است يا نفس خودت؟

حضرت ابراهيم عرض كرد: او را از نفس خويشتن نيز بيشتر دوست مى دارم.

خداوند فرمود: فرزند محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نزد تو محبوب تر است يا فرزند خودت؟

ابراهيم عرض كرد: بلكه فرزند او محبوب تر است.

خداوند فرمود: آيا كشته شدن مظلومانه فرزند محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به دست دشمنانش قلب تو را بيشتر به درد خواهد آورد يا اينكه فرزندت را به دست خويش در راه اطاعت من سر ببرى؟

ابراهيم عرض كرد: خداوندا! كشته شدن مظلومانه فرزند او به دست دشمنانش قلب مرا بيشتر به درد مى آورد.

سپس خداوند به ابراهيم فرمود: اى خليل من! به زودى گروهى كه ادعا مى كنند از شيعيان آن بزرگوار هستند، حسين بن على را همانند گوسفند سر خواهند بريد اما ديرى نخواهد پاييد كه مستوجب خشم من خواهند گشت.

ابراهيم از آنچه شنيد بسيار آزرده خاطر شد و شروع به گريه و زارى نمود.

آنگاه خداوند به او فرمود: به پاس ناله و گريه ات بر حسين، اسماعيل را به تو بخشيدم و پاداى بس بزرگ را به خاطر حزنت بر مصيبت اهل بيت به تو ارزانى داشتمو فديناه بذبح عظيم (۳۱۰) .

اسماعيل و بناى كعبه

بنابر حديثى، شيخ صدوق (رحمه الله) نقل كرده كه: فرشتگان نيز در نقل و انتقال سنگ ها و كار گذاردن آن به آنان در بناى كعبه كمك كردند تا ساخته شد و حجرالاءسود را نيز كه سنگى سياه و در كوه ابوقبيس بود به دستور خداى تعالى آوردند و در جايگاه مخصوص نصب كردند(۳۱۱) .

امام صادقعليه‌السلام در حديثى فرمودند: چون بناى خانه كعبه به پايان رسيد، براى آن خانه دو در ساختند كه يكى براى ورود و ديگرى براى خروج بود. براى درها آستانه اى ساختند و حلقه اى نيز بر آن آويختند. اما درها و خانه پرده نداشت تا اين كه اسماعيل زنى عاقله از قبيله حمير گرفت. هنگامى اسماعيل براى تهيه آذوقه به طايف رفت و آن زن در مكه بود، روزى پيرمردى را ديد كه با سر و روى گردآلود از راه رسيد. از آن زن سئوالاتى كرد و در ضمن از حالشان پرسيد، او در پاسخ، خوبى حالشان را به اطلاع او رسانيد. ابراهيم از زن سئوال كرد كه: تو از چه طايفه اى هستى؟

زن جواب داد: زنى از قبيله حمير هستم.

پيرمرد نامه اى به آن زن داد و گفت: وقتى شوهرت آمد، اين نامه را به او بده. سپس خداحافظى كرد و از مكه خارج شد.

اسماعيل از طاف برگشت. نامه را به او داد و چون نامه را خواند به او گفت: دانستى كه آن پيرمرد كه بود؟

گفت: نه، مرد خوش سيمايى بود كه به تو شباهت داشت.

اسماعيل گفت: او پدر من بود!

زن كه اين حرف را شنيد گفت: اى واى بر من!

اسماعيل گفت: چرا؟ مى ترسى جايى از بدن تو را ديده باشد؟

زن گفت: نه ولى مى ترسم در حق او كوتاهى كرده باشم.

پس از مدتى كه از اين جريان گذشت، روزى زن به اسماعيل گفت: آيا بر درهاى كعبه پرده اى نياويزيم؟

اسماعيل گفت: آرى، خوب است. آنگاه دو پرده تهيه كردند و بر درهاى كعبه آويختند، زن كه چنان ديد گفت كه خوب است پرده ديگرى نيز تهيه كنيم و همه ديوارهاى اطراف كعبه را بپوشانيم، اين سنگ ها نماى خوبى ندارند.

اسماعيل با اين پيشنهاد موافقت كرد و آن زن به دنبال اين تصميم از قبيله خود استمداد نمود و پشم زيادى تهيه كرد. زن هاى قبيله مشغول رشتن و بافتن پشم شدند و هر قطعه اى كه حاضر مى شد به قسمتى از خانه كعبه مى آويختند. وقتى كه هنگام حج و آمدن مردم به مكه شد قسمت زيادى از آن را پوشاندند اماقسمتى از آن هنوز بدون پوشش مانده بود.

همسر اسماعيل گفت: خوب است اين قسمت را با حصيرهاى علف بپوشانيم و همين كار كردند. چون اعراب براى زيارت آمدند و آن وضع را ديدند، گفتند: سزاوارتر آن است كه براى تعمير اين خانه هديه اى بياوريم، پس از آن مرسوم شد كه براى خانه كعبه هديد بياورند. چون مقدار زيادى پول و اشيا جمع شد آن حصير را برداشته و به جاى آن پرده هايى كشيدند و نماى خانه كعبه پوشيده شد. كعبه سقف نداشت، اسماعيل چوب هايى تهيه كرد و به وسيله آنها سقفى بر آن زد و روى آن را با گل پوشانيد.

اسماعيل و مردم مكه از نظر آب در مضيقه بودند. اين موضوع را به ابراهيم گفتند و ابراهيم به دستور خداوند تعالى مكان هايى را حفر كرد و به آب رسيد و از اين جهت نيز آسوده خاطر شدند(۳۱۲) .

مركب ابراهيمعليه‌السلام

مجمع البيان از ابن اسحاق روايت كرده است كه ابراهيمعليه‌السلام هر وقت اراده مى كرد كه اسماعيل و مادرش هاجر را ديدار كند، [جبرئيل] برايش براق مى آورد، صبح از شهر شام سوار بر براق مى شد و قبل از ظهر به مكه مى رسيد، بعد از ظهر از مكه حركت مى كرد و شب نزد خانواده اش در شام بود و اين رفت و آمد همچنان ادامه داشت تا اينكه اسماعيل به حد رشد رسيد و...(۳۱۳)