دوست همسفر
آن قدر در اين رابطه ذهنم مشغول بود كه خواب مرا گرفت و به خواب سنگينى رفتم در اين اثنا شخصى را ديدم كه از پشت سر مرا صدا مى زد و با اسم به من گفت فلانى ! فلانى ! و متوجه او نبودم تا اينكه دستهايش را روى دوشم گذاشت و گفت :
على آقا! سلام عليكم
من يكهو از جام پريدم ، برگشتم ، پشت سرم را نگاه كردم و گفتم بله !
بفرماييد! امرى داشتيد؟ مى بخشيد من شما را به جا نمى آورم !
گفت : من رفيقت هستم ، همسفرت در راهى كه پيش گرفتى و من در اين راه راهنماييت خواهد كرد. گفتم : عذر مى خواهم چه راهى ؟
گفت : همان راهى كه همه رفتند و يا خواهند رفت عرض كردم : راستش بنده حوصله ندارم ، اگر ممكن است واضح تر بفرماييد، تا ما هم چيزى متوجه شويم .گفت : اسم من ، هدايت است ! بنده سال هاست با تو رفاقت دارم ، حالا ديگر مرا نمى شناسى ! مى خواهى خودم را بيشتر معرفى كنم تا مرا خوب بجا بياورى ؟گفتم : اين همان راه صواب است و من از آشنايى شما خوشحال خواهم شد. گفت : من همان قرآن هستم كه تلاوت مى كردى ، مگر در سوره بقره نخواندى كه فرمود آن كتابى است كه متقين را هدايت مى كند.
گفتم : مرا ببخشيد از اينكه نشناختم .از آشنايى شما خوشبختم اميدوارم مويد و منصور باشيد. گفت : من براى راهنمايى تو آمدم و مى خواهم در رابطه با سوالاتى كه فكر تو را به خود مشغول كرده پاسخ بگويم و پيشنهاد مى كنم تا با من همراه شوى و به سفرى برويم كه در آن به سوالات پاسخ داده مى شود. من كه سالها در فكر مسائل متعدد و پاسخ آن بودم بسيار خوشحال شدم و بدون درنگ پيشنهادش را پذيرفتم
گر ازين منزل ويران به سوى خانه روم
|
|
دگر آنجا كه روم عاقل و فرزانه روم
|
زين سفر گر به سلامت بوطن باز رسم
|
|
نذر كردم كه هم از راه بميخانه روم
|
تا بگويم كه چه كشفم ازين سير و سلوك
|
|
بدر صومعه با بربط و پيمانه روم
|
آشنايان ره عشق گرم خون بخورند
|
|
ناكسم گر بشكايت سوى بيگانه روم
|
بعد ازين دست من و زلف چو زنجير نگار
|
|
چند و چند از پى كام دل ديوانه روم
|
گر ببينم خم ابروى چو محراب
|
|
باز سجده شكر كنم و ز پى شكرانه روم
|
و از رفيقم خواستم زمان سفر را برايم مشخص كند.
او در جوابم گفت : اين مسافرت مثل مسافرت هاى عادى نيست و به سرعت تو بستگى دارد.
گفتم : نمى فهمم ، چرا به خودم بستگى دارد؟گفت : براى اينكه ابزار حركت ، نحوه حركت و بالاخره اسباب سفر به همراه تو است و من ، راهنما
خواهم بود و هر چه زودتر دست به كار شوى و وسائل سفرت را آماده كنى شما را به اين سفر خواهم برد.
گفتم : عذر مى خواهم ، چه و سائلى بايد بردارم ؟
گفت : معمولا براى يك سفر چند روزه يك مسافر چه چيزهايى به همراه دارد؟گفتم : لباس ، پول ، و يه خورده خرت و پرت
گفت : البته سفرها با هم فرق مى كنند، مثلا كسى كه به كوه سفر مى كند بايد وسائل مربوط به آن سفر را تهيه كند و يا كسى كه به قطب سفر مى كند بايد وسائل مخصوص به قطب را حمل كند.
گفتم : خوب حالا ما ان شاء الله كجا مى خواهيم سفر كنيم
گفت : تو را به جايى خواهم برد كه انسانها از اول بى صبرانه به دنبال اين سفر بودند ولى توانستند و رفتند و برگشتند و عده اى به اين سفر ناخواسته رفتند و هرگز برنگشتند و اگر خدا بخواهد من و تو به سفرى مى رويم كه راه برگشت وجود دارد و تنها در صورتى كه نتوانى به تعهداتت عمل كنى ناخودآگاه و معجل تو را خواهند برد و برگشتى نخواهد بود و تو در اين سفر به اسرار زندگى بعد از مرگ ، پى خواهى برد و آنجا جواب سوالهاى تو، داده خواهد شد. تو بايد بعد از برگشت از مسافرت هميشه خاطره هاى سفر را ياد كنى و خود را مثل سفر كرده هاى ابدى بدانى تا اينكه هر وقت خداوند متعال لقاء تو را خواست لبيك گفته و خداوند بزرگ را با كوله بارى پر از اعمال نيكو و صالح ملاقات كنى ، كه بهترين زاد و توشه تقوا است
گفتم : اگر فضولى نباشد مى توانم اسم سفر را از شما بپرسم
گفت : بله ، درست مى فرماييد اين سفر نيز اسم دارد و سفر ما به عالم برزخ خواهد بود و از جاهاى مهم و به ياد ماندنى آن ديدن خواهيم داشت
گفتم : راستش من نمى دانم در اين سفر چه چيزهايى لازم است اگر لطف كرده يادآورى فرماييد، متشكر مى شوم
گفت : وداع با اهل و عيال و با همه كس و همه و چيز.
- عينك بصيرت
- انصاف
- و نهايتا، تعهد نامه كه اهميتش را به استحضار رساندم
گفتم : مى توانم سوال ديگرى از شما داشته باشم ؟
گفت : بفرماييد.
گفتم : اين چيزهايى كه فرموديد، اصلا و ابدا خرج ندارد. ولى چرا اينها؟
گفت : اينطور هم كه تصور مى نيد، بى خرج هم نيست و به عكس ، خيلى هزينه دارد اما چون وسايل مورد نياز ما در اين سفر اين چيزهايى كه عرض شد بستگى دارد لذا براى درك بيشتر عرايضم ، پاسخ را محول به خود سفر مى نمايم ، ان شاء الله در اين سفر پى به موضوع ببريد.
گفتم : ان شاء الله پس مى روم كه وسائل را آماده كنم و به زودى خدمت مى رسم و خداحافظى نمودم براى اينكه هر چه زودتر آماده شوم ، آنچه كه گفته بود مو به مو انجام دادم
همسر و فرزندانم را مهياى صبر، در فراقم نمودم و بدون اينكه اسمى از سفر ببرم به آنها مى گفتم : همه بايد به اين سفر برويم و من نيز مسافرم
همسر كه خيلى متوجه حرف هاى من نبود، مى گفت :
چه سفرى ؟، كجا ان شاء الله ؟
اين چه سفرى است كه به تنهايى مى روى ؟، بدون ما كجا؟(من كه از ماجراى سفرم كاملا با اطلاع بودم) به اشاره گفتم :
(
إِنَّا لِلَّـهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
.)
هر از چند گاهى از اين مسافرت يادآور مى شدم و با الفاظى از قبيل همه رفتنى اند، ما هم بايد برويم ، من هم به زودى خواهم رفت و...
اما اگر كاملا متوجه مى شدند كه شايد از غصه جلوتر از من براى هميشه رخت مى بستند و خدا را شكر كه كاملا متوجه منظورم نمى شدند گرچه بزودى با تمام وجود پى به حرفهايم مى بردند.
كار ديگرى كه داشتم رسيدگى به حساب و كتابهايم بود و من در اين مورد قرضهايم را دادم هر كس را كه مى ديدم حلاليت مى خواستم و به آنها مى گفتم اگر غيبت شما را كردم ، اگر از من بدى ديديد، اگر از من رنجيده ايد و بالاخره هر چه بدى ديديد به بزرگوارى گذشت كنيد.
و آنها در پاسخ مى گفتند: حلال خوشيتان باشد! خواهش مى كنيم ! اين چه حرفيه ! شما ما را حلال كنيد!
من كه مى دانستم و در كتب روايى خوانده بودم هر كس بر گردنش حق الناسى داشته باشد، خدا از او گذشت نخواهد كرد، رضايت او را بجا بياورد. و به ياد روايتى افتادم كه پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
در روزهاى آخر عمرش هنگامى كه براى مردم از حساب و كتاب و قيامت صحبت مى فرمود و در خاتمه فرمايشاتش از مردم مى خواست هر كس از او ظلمى ديد يا حقى از او بر گردن دارد همين لحظه از حضرتش بخواهند و علت آنرا احوال سخت قيامت مى دانستند. و مى فرمودند: من تاب و توان آنجا را ندارم آنگاه شخصى خواست تا او را قصاص كند و گفت يا رسول الله روزى چوبى در دستت بود و آن چوب به شكم من خورد، (حضرت فرمود آن چوب را آوردند) و حضرت خطاب به آن ، فرمود: من آماده ام تا قصاص شوم
شخص عرض كرد: هنگامى كه چوب به شكم من خورد بدنم برهنه بود.
حضرت پيراهن را بالا زد و در اين حال آن شخص لبها را روى شكم حضرت گذاشت و عرض كرد يا رسول الله ، من محتاج شفاعت تو هستم و اين امر را بهانه قرار دادم والا دستم بشكند اگر بخواهم به رسول الله بى ادبى كنم
او اگر چه از نظر شرعى حق داشت قصاص كند و حق داشت از آن بگذرد. اما اين داستان حقيقى را به ما اثبات مى كند و آن اينكه همه ما انسانها اعم از پيامبران بزرگ و ساير مردم در مقابل اعمالمان مسئوليم و بايد پاسخگوى آن باشيم (تا آخر روايت).
و همچنين مى دانستم در آن جهان پولى ، مالى ، چيزى نيست تا با آن بتوان ديگران را راضى كرد. پس چه بهتر كه اينجا از خودشان حلاليت مى گرفتم و اگر خرجى هم داشت ، مى پرداختم ولى خدا امواتشان را رحمت كند از روى كرامت و بزرگوارى از بديهاى من در مى گذشتند.
با عده اى كه قهر بودم ، به ديدن آنها رفتم و با دلجويى از آنها محبتشان را بدست آوردم در اين مدت كه خودم را با تمام وجود مهياى مسافرت مى كردم ، مثل كسى بودم كه به او گفته باشند يك سفر بسيار دلپذير و مفرحى خواهى داشت و اين را باور داشته باشد، به همين خاطر هيچ غم و غصه اى براى من راه نمى يافت
سعى كردم اگر نمازى قضا شده به جا بياورم ؛ اگر روزه قضايى داشتم مى گرفتم ، بالاخره هر كارى كه بتواند مرا در رسيدن به كمال انسانى يارى كند انجام دهم زبانم را از آزار و اذيت مردم باز مى داشتم و از حرفهايى كه بيانش سودى به حال دنيا و آخرتم نداشت نمى زدم ، كم حرف مى زدم و زياد فكر مى كردم
چهل روز مراقبت و مواظبت واقعا براى من گنهكار كه عمرى طولانى معصيت كرده بودم سخت بود اما شايد شيرينى اين مراقبتها و عبادات به من نيرو مى داد و من خوشحال از مرحمت الهى و آن را توفيق الهى بدانم
چهل روز بعد
سخت مشغول رسيدگى به اعمال بوده و براى آمدن رفيقم لحظه شمارى مى كردم ، تا اينكه چهل روز گذشت بعد از چهل روز دوستم به سراغم آمد و به من گفت : بسيار خوب ، حال شما همراه من مى توانى همراه من به سفر بيايى قبل از هر چيزى اجازه نامه را كه گرفتم از من تحويل بگير تا در اين سفر مانع رفتن تو نشوند. و ديگر اينكه عهدنامه ، به عنوان يكى از اسباب سفر را تجديد كن !
گفتم : من دوباره تعهد مى كنم گفت : يادآورى كنم كه اين تعهد را اگر عمل نكنى به نزول بلا بايد تن در دهيد. گفتم : به حول و قوه الهى سعى مى كنم مو به مو تعهداتم را عمل نمايم
سرانجام بعد از تعهد، هنگام سفر فرا رسيد و من با صد در صد آمادگى سفر را با دوستم آغاز كردم