سفر به عالم برزخ

سفر به عالم برزخ0%

سفر به عالم برزخ نویسنده:
گروه: اصول دین

سفر به عالم برزخ

نویسنده: على رضا اسداللهى فرد
گروه:

مشاهدات: 11017
دانلود: 7249

توضیحات:

سفر به عالم برزخ
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 55 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11017 / دانلود: 7249
اندازه اندازه اندازه
سفر به عالم برزخ

سفر به عالم برزخ

نویسنده:
فارسی

آغاز مسافرت

من براى اينكه وارد برزخ بشوم لازم بود از تن خاكى بيرون مى آمدم و اما خروج روح از بدن به اين سادگى كه تصور شود نيست ، به قول معروف جان كندن خود يكى از بلاهاى الهى است(٢٢) اما اگر انسان اندكى ، هر چند كم ، خوب باشد، خداوند منان او را آسان ،(٢٣) قبض روح مى كند، اما حقير يادم نمى آيد خوب بوده باشم و از وقتى كه خودم را شناختم در معصيت خدا بر سر بردم و از همه كس ترسيدم به جز خدا، از همه چيز حيا كردم جز از خدا، و از هيچ كس محبت كافى نديدم مگر خداوند كه با اين همه بديهايم ، به من خوبى نمود از اين جهت خيلى شرمسارم ، نه با دست پر و نه با روى سفيد اما از رحمت الهى نااميد نبوده و نيستم و اميد دارم خدا ما را از آن دسته انسانها كه رحمتش را شامل حال آنها مى كند قرار دهد.

در اين موقع شخصى با صورت زيبا و خوش برخورد خطاب به من فرمود: وظيفه من اين است كه تو را قبض روح كنم

عرض كردم : آقاى من ، مرگ حق است و تو مامور الهى هستى ولى من طاقت سخت جان دادن را ندارم

گفت : اگر سخت جان تو را بگيريم به نفع تو است چون بدين وسيله از گناههانت بخشيده مى شود و از اين دنيا سبك بال سفر مى كنى و در آن سراى راحت زندگى مى كنيد.

تا خواستم يك كلمه بيشتر با او حرف بگويم احساس كردم تمام كوههاى ، كره زمين را بر دوشم گذاشته اند و از لا به لاى آنها جانم از گلويم به سختى بيرون مى آمد و من يك لحظه جان دادن را از سالها رنج و مشقت دنيوى بدتر ديدم بعد از خروج روح از تن ، خود، را بالاى سر جسد بى جانم ، يافتم و زن و بچه ، دوستان ، آشنايان ، فاميل همه كنار جسدم با حالت گريه و زارى حلقه زده بودند(٢٤) و من با تعجب به همسرم گفتم : ولى انگار خانم بنده نمى شنيد.

به هر كسى حرفى زدم ، «آنچه جايى نرسد فرياد است»، نشنيدند. با خود گفتم شايد اين بى اعتنايى ، نوعى اعتراض به من است

در حال تعجب و تحير بودم كه رفيقم پيدا شد و من با ناراحتى گفتم :

بى مهر رخت روز مرا نور نمانده ست

و زعمر مرا جز شب ديجور نمانده ست

هنگام وداع تو ز بس گريه كه كردم

دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده ست

مى رفت خيال تو ز چشم من و ميگفت

هيهات از اين گوشه كه معمور نمانده ست

وصل تو اجل را ز سرم دور همى داشت

از دولت هجر تو كنون دور نمانده ست

نزديك شد آندم كه رقيب تو بگويد

دور از رخت اين خسته رنجور نمانده ست

صبر است مرا چاره هجران تو ليكن

چون صبر توان كرد كه مقدور نمانده ست

در هجر تو گر چشم مرا آب روان است

گو خون جگر ريز كه معذور نمانده ست(٢٥)

رفيق ! اين رسم رفاقت است ! مرا در آن گرفتارى گذاشتى و رفتى ؟

گفت : دوست عزيزم ، همراه تو بودم ، چون تو سخت مشغول امتحان بودى مرا از ياد برده اى و زن و بچه ات متعرض نيستند بلكه خيال مى كنند شما مرده ايد.(٢٦) با گريه گفتم : رفيق ، من از تنهايى مى ترسم ؛ از تاريكى قبر از عذاب قبر، از فشار قبر مى ترسم(٢٧)

گفت : حق دارى ترسناك است فاطمه زهراعليها‌السلام دخت گرامى پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از عذاب قبر مى ترسيد چه رسد بقيه انسانها، اما تا آن جسدت را داخل قبر نكنند نمى توانيم وارد برزخ شويم در حقيقت عالم برزخ يك دروازه بيش ندارد و آن هم راه ورودش از قبر است

گفتم : پس بگذار من هم همراه اين جسدم بروم

گفت : خوب است به هر كجا جسدت را مى برند برويد، كه سفر تو از همينجا شروع مى شود.

آمبولانس حمل جنازه (كه قبلا ديگران را كه مى مردند با آن حمل مى كردند در حالى كه قبلا احساس بدى نسبت به اين نوع ماشينها داشتم) براى بردن نعشم وارد كوچه شد و اهالى جنازه مرا به دوش گرفته و گفتن لا اله الا الله ، محمد رسول الله ، عليا ولى الله(٢٨) داخل آمبولانس گذاشتند. همسرم و پسرم با يكى از بستگان ، كنار نعشم در ماشين نشستند. راننده با صداى بلند گفت : حركت كنم ! و پسرم با زدن شيشه پشت سر راننده گفت : بگذار در ماشين را ببندم بعد برو. ديدم هنوز پياده هستم و در ماشين بسته نشده ، گفتم بهتر است با آنها سوار ماشين شوم ، با عجله داخل ماشين شدم و به سوى غسال خانه روانه شديم وارد غسل خانه شديم ابتدا لباسهايم را كندند. برهنه و لخت ، مادر زاد شدم تنها براى اينكه آبرويم نرود روى عورتم را پوشاندند. جناب غسال آماده براى غسل با تهيه كافور و آب ، مقدمات غسل را فراهم نمود و طبق دستور شرع ، شروع كرد به غسل دادن ابتدا سر و گردن و سپس طرف راست بدن و بعد طرف چپ بدنم را شست و غسل كه تمام شد آنگاه غسال گفت : كفن بياوريد! پسرم گفت : پدرم كفنى را از مكه معظمه آورده كه بايد با آن كفن شود.

همه تحويل وارث ، حق يك كفن (هر چه دارى بايد تحويل ورثه بدهى و يك كفن حق جسد فانى). با ديدن اين صحنه (كه ساعت و انگشتر و لباس و حتى لباسهاى زير از قبيل زير پيراهن را از تنم كند)، به ياد فرمايش شاعر افتادم كه مى فرمود:

به گورستان گذر كردم كم و بيش

بديدم حال دولتمند و درويش

نه درويشى به خاكى بى كفن ماند

نه دولتمند برد از يك كفن بيش(٢٩ )

اين همه زحمت جمع آورى مال ، خانه ، ماشين و امكانات ديگر و...) سرانجام همه را بايد به ورثه تحويل بدهى آرى ، اموال و ثروت دنيا به فرمايش خداوند تبارك و تعالى رفتنى است و اين اعمال است كه مى ماند.(٣٠)

راستى اين لباس سفيد (كفن) را بزرگ و كوچك مال منال و بى چيز و گدا و هر كه را در اين دنيا تصور كنى حتى سلاطين و پادشاهان و پيامبران بزرگ الهى ، انسانهاى خوب و بد بايد همه به تن كنند و در روزى كه به آن محشر گفته مى شود حاضر شوند و كسى نمى تواند به لباسهايش افتخار كند و احدى نمى تواند ادعاء كند من پادشاه بودم و من ثروتمند بودم و اينجا هم بايد با من مثل دنيا برخورد كنند. هرگز! هرگز، لباس سفيد و بدون دوخت كه زن و مرد و به طور كلى تمام انسانها تن مى كنند، نشان از برابر بودن انسانها در مقابل خداوند بزرگ است و آن كسانى مى توانند امتياز داشته باشند كه مطيع خداوند بوده باشند و در دنيا جز از خدا نترسيده و جز خدا را نپرسيده باشند.(٣١)

نماز ميت و طواف

بعد از اتمام تغسيل ، مرا براى خواندن نماز ميت و طواف به حرم حضرت معصومهعليها‌السلام بردند. در اين هنگام عده اى مى گفتند: خدا فلانى را رحمت كند، ما از او بدى نديديم ، او آدم بى آزارى بود، از اين حرف خوشحال شدم و به خود باليدم و گفتم خدايا! ما كه آدم خوبى نبوديم و تو محبت ما را به دل اين مردم انداختى(٣٢) و اين مردم لطف مى كنند.

خدايا اگر مردم مى گفتند: الحمد لله فلانى مرد و از دست او راحت شديم چه مى كردم(٣٣) بعد از نماز و طواف در حالى كه تشيع كنندگان با ذكر لا اله الا الله و محمد و رسول الله و عليا ولى الله مرا همراهى مى كردند نعشم را به سوى قبرستان محل بردن زمينى را كندند و عده اى دور آن ايستاده بودند و شخصى هر از چند دقيقه اى فاتحه اى مى فرستاد و مردم با خواندن حمد و سوره مرا شاد مى كردند.

قبل از رسيدن به قبر، نعش مرا سه بار با فاصله زمانى ، زمين گذاشتند(٣٤) و مى گفتند اين كار به خاطر اين است كه ميت يك دفعه و سريع داخل قبر نشود و قبلا با اين كار به منزل جديد عادت كند تا در قبر كمتر وحشت نمايد.

داخل قبر

نعشم را چند نفر از بستگانم از جمله پسرم برداشتند و داخل قبر گذاشتند و سپس از طرف بالاى سر كفن را باز كردند و مرا به سوى قبله به زمين گذاشتند اينجا ذلت و خوارى ام را در مقابل عظمت الهى يافتم و فهميدم ما از خاكيم و بدن ما به خاك تبديل خواهد شد غرور و تكبر كه معمولا از روى نادانى ما در دنيا سر مى زند و خيال مى كنيم همه كاره هستيم و انسانهاى ديگر را به حساب نمى آورديم ، انگار بقيه آدم نيستند و تنها ما آدميم و بس ! اگر كسى به ما سلام مى كرد، غرور و عجب ما را گم مى كرد و اگر پست و مقامى به ما مى دادند واقعا مى پنداشتيم اين ما هستيم كه به اين كار زيبنده هستيم و بس و خود را از ديگران يك سر و گردن بالاتر مى ديديم ولى همه و همه بازى بود كه سودى به حالمان نداشت(٣٥)

و همه آن مقامها و پستها سرابى بيش نبود، البته اگر آن پست و مقام به خاطر اين بود كه حقى را به حق دار برسانيم يا از ظلمى جلوگيرى كنيم ، خوب بود.(٣٦) - آرى همه چيز تمام شد و بايد به قائم مقامها تبريك گفت و يادآور شد اين تو و اين رياستت اما بزودى تو هم اين مقام را بايد به ديگران بسپارى و اين سنت الهى است اگر غير از اين بود هيچ كسى مقام خود به ديگرى واگذار نمى كرد. و آنگاه يكى از مامورين گورستان با صداى بلند گفت : آقا را بگوييد بيايد و تلقين بگوييد.

تلقين به ميت

(٣٧) در حالى كه يك پتو در روى قبرم نگه داشته بودند، شخصى كه بايد به من تلقين مى داد شروع كرد به خواندن اين كلمات كه اگر دو ملك مامور خداوند آمدند پيش تو و از تو در مورد خدايت پرسيدند در جواب آنها بگو(٣٨) الله و...

من احساس مى كردم گرچه كلمات به عربى خوانده مى شد ولى مى فهميدم و با او تكرار مى كردم همه آن سوالهاى كه نكير و منكر بايد از من بپرسند از خدا و پيامبر و امامان و از حساب و كتاب و قيام و قيامت يكى برايم تلقين مى كرد و من هم با او تكرار مى كردم

در خاتمه دعايى كرد و سنگ لحد را يكى ، يكى روى قبر من گذاشتند و من تاريكى قبر را بيشتر و بيشتر احساس كردم تا جايى كه ديگر تاريكى مطلق و ظلمات ، قبرم را فرا گرفت و من از وحشت تاريكى داد مى زدم : كمك ! مرا رها نكنيد كجا! بدون من كجا مى رويد؟

مگر من به شما چه ظلمى كردم كه مرا تنها مى گذاريد؟

اما افسوس و صد افسوس ، اينها رفقاى با وفا نخواهند بود، من تازه پى بردم كه بايد كار اساسى مى كردم و عمل صالح بيشترى انجام مى دادم اما شايد من هم كارى را كه بستگان و فاميل كردند، مى كردم چرا كه تا انسان به مصيبتى مبتلا نشود درك مصيبت نمى كند.

روح در قبر به جسم وارد مى شود

همين كه قبر را پوشاندند و تاريكى قبر را گرفت ، روحم را در جسمم يافتم و خودم را در تاريكى وحشتناك كه هيچ روزانه اى از نور در آن ديده نمى شد و از سوى ديگر هواى آن به خاطر بسته بودن محيط خفه گشته بود، يافتم و من براى نجات از آن حالت سعى و تلاش فراوان كردم تا از آن ظلمت بيرون آيم تا خواستم از دستانم كمك بگيريم ديدم ، بسته است و من براى نجات خودم ، هر كارى كه مى توانستم مى كردم

بى محابا بلند شدم ، به طورى كه سرم محكم به سنگ لحد كوبيده شد. اينجا بود كه به خود آمده و گفتم آرى ديگر فرصتها از دست رفته و اين منم كه مرده ام ، اى كاش مى شد به دنيا برمى گشتم و گذشته ها را جبران مى كردم(٣٩)

اما ديگر دير شده بود و امكان برگشت از اينجا براى كسى نيست

در حالى كه تاريكى محض ، قبر را فرا گرفته بود. دو نفر را به صورت هولناكى ديدم كه قبر با حضور آنها به لرزه در آمد، وحشت سر تا پاى مرا گرفته بود با صداى گرفته و نحيف و با لكنت زبان كامل گفتم :

ش ش ش ما ك ك ك كى هستيد؟

جوابى نشنيدم و باز تكرار كردم ولى احساس مى كردم بى نتيجه است

آنها امر به سكوت كردند و از من پرسيدند: خداى تو كيست ؟

چه بگويم عمرى سر به سجده گذاشته ، به وحدانيت خداوند متعال اقرار نموده ، افتخارم اين بود كه او معبود من است و من بنده او، (مگر مى شود كه خدايى كه خودش مرا تربيت كرده ، خدايى كه خودش را به من شناسانده اينجا مرا رها كند، هيهات ! هيهات !).(٤٠)

اينجا بود كه كم ، كم داشت ، زبانم باز مى شد و خداوند بزرگ مثل هميشه دست مرا گرفت و با ياد خداى كريم اين بزرگترين روزانه اى كه از سوى نور به قبر تاريك من تلالو مى كرد زبانم را به توحيد باز نمود و با كمك و استعانت پروردگارم به اولين سوال آن دو «ملك» پاسخ دادم :

خداى من خداى يگانه است كه شريك ندارد.(٤١)

آنگاه از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و سپس از ائمه اطهارعليه‌السلام پرسيدند، وقتى از امامانم پرسيد، من در جواب گفتم : ما امامان را از جان خود بيشتر دوست مى داشتيم و آنها را مفترض الطاعه مى دانستيم و در راه آنها از همه چيز گذشتيم و حتى جانمان را در راهشان فدا كرديم

ملك گفت : حرف زيادى نزن ، ديگر بس است ، شما مگر نبوديد كه ائمهعليهم‌السلام را تنها گذاشتيد؟

گفتم : نه ! نه ! هرگز ما ائمه و پيشوايانمان را تنها نگذاشتيم و شاهد دارم

ملك : كو شاهد تو؟

گفتم : خدا بهترين گواه من است و او مى داند كه ائمهعليهم‌السلام را تنها نگذاشتيم و من براى اينكه مدعاى خود را ثابت كنم همين قدر عرض ‍ كنم ، با اينكه ما نه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديده بوديم و نه احدى از ائمهعليهم‌السلام را با اين حال ، ما با پيروى از فرزند پاك آن بزرگوار كه او را نائب امام زمانمان مى شناختم ، ايمانمان را نسبت به ائمه اثبات كرديم و تا زنده بوديم دست از اطاعتشان بر نداشتيم

ملك گفت : آرى راست گفتى

وقتى كه از مصاحبه آن دو ملك سرافراز و با موقعيت بيرون آمدم ، اين دو ملك به صورت زيبايى در آمدند.

اسم آنها را پرسيدم گفتند: ما بشير و مبشر هستيم خوب نگاه كن و بگو در پايين پايت چه مى بينى ؟

به ديواره پايين پايم نگاه كردم دريايى از آتش و عذاب زبانه مى زد، ترس ‍ دوباره بر تمام وجودم غلبه كرد.

و آن دو بزرگوار فرمودند: نترس آنجا جايگاه تو نيست در صورتى كه از خدا دور مى شدى و توفيق توبه پيدا نمى كردى شايد جايگاه تو بود.

حال كه توبه ات را خداوند پذيرفته ديگر هراسى نداشته باش آنگاه گفتند: حالا به ديواره بالاى سرت نگاه كن و من وقتى به بالاى سرم نگاه كردم ديدم نور است و باغ با صفا، با نعمتهاى فراوان ، آنگاه درب سمت زير پا را به رويم بستند و آن دريچه بالاى سرم را به قبرم باز كردند و اينجا ديگر قبر نبود بهشتى به وسعت زمين و آسمان و اينجا بود كه خنده بر لبانم نقش بست آن دو ملك عزيز به من گفتند: بخواب مثل خواب عروس(٤٢)

بعد از مدتى استراحت در حالى كه ديگر قبرم مثل قبل ، زيربنايش ، نيم در يك و هفتاد سانت نبود و آن ظلمات و تاريكى قبلى را از بين رفته بود و من خود را در نور و در باغى از نعمتهاى الهى يافتم در اين حال و هوا جوانى را كه به نظرم آشنا مى آمد ديدم و از او اسمش را پرسيدم :

گفت : من همان هدايت هستم ، همان شخصم كه تو را به اين سفر دعوت كردم حال مى خواهم در اين عالم عواقب اشخاصى را كه به خاطر عملشان در دنيا، اينجا مى بينند و طعم خوشيها و عذابها را كه تا قيامت مى بينند به تو نشان مى دهم ، قبل از هر چيز به تو فرصت مى دهم به خانه ات سرى بزن و از اهل و عيال خبرى بگير و نظاره كن و ببين نسبت به تو چه احساسى دارند.(٤٣)

گفتم : فعلا با اجازه

ديدار از خانواده بعد از مرگ

آنگاه برايم مرخصى دادند تا به ديدار از خانواده در دنيا بروم و به خانه ام برگشتم با اينكه همه آنها را مى ديدم اما آنها مرا نمى ديدند و همسرم را از همه نسبت به من نزديك تر بود مشغول گريه و زارى بود و به بدبختيش و اينكه چه خواهد شد و چطور امرار معاش خواهد كرد و چطور بچه هايش را بزرگ خواهد كرد، فكر مى كرد، طبيعى است كه به فكر من نه افتد و نگويد كه شوهر بى چاره ام در آن دنيا چه مى كشد؟

طبيعى است كه به فكر من نيافتد و بگويد كه او يك عمر جان كند، و براى ما نان و آب آورد، هيچ نپرسيد، آقا اين نان و آبى كه به ما مى آورى چطور به دست مى آورديد؟حلال بود يا حرام ؟ حال ، شوهر بيچاره ! بايد كتك آن زحمات را كه كشيده بخورد. بايد جواب پس بدهد كه از كجا آوردى و در كجا خرج كردى(٤٤)

فرزندانم به يتيمى شان مى ناليدند و به مال و منالى كه به آنها رسيده بود فكر مى كردند تا چهلم نشده ارث پدر را تقسيم كنند.

و خلاصه از اهل و عيال غير از غصه و ناراحتى خير و احسانى كه قابل توجه باشد نديده ام و يادم آمد من كه خودم دل نسوخته ام از ديگران چه انتظارى بايد داشته باشم پناه بر خدا اگر يه ذره عمل را هم نداشتيم چه مى شد؟ به احسانهايى توام با ريا و به صلوات و سلامهاى زوركى چيزى كه بتوان نجات پيدا كرد نمى شود دل بست اينجا بود كه ياد روايتى افتادم كه مى فرمود: اگر احسان ناچيزى را خود در حال حياتتان بدهيد بهتر از اين احسانهايى است كه ورثه بدهند ولو اين احسانشان خيلى با ارزش باشد.(٤٥)

البته نمى گويم اين احسانها تاثير ندارد كسى از دار دنيا رفته به يك لقمه احسان از سوى كسى كه با نيت خالص به يك گربه مى دهد، محتاج تر مى شود. اما خواستم بگويم با حلوا حلوا گفتن دهان شيرين نمى شود بايد كار را بنيادى مى كرديم كه نكرديم

حال هر چه هم من به اين مرده هاى به ظاهر زنده بگويم : آخر مرگى هست ! حسابى و كتابى ! كيست كه گوش بدهد. دنيا كه بودم بزرگان به ما مى گفتند: امروز كه زنده ايد روز عمل است ، حساب نيست و فردا روز حساب است ، عمل نيست ،(٤٦) ما كه يك خورده گوشمان به اين حرفها بود و چيزى دستگيرمان شد اين حال روز ماست ، واى به حال كسانى كه پنبه در گوش طپيدند و چيزهايى را هم كه مى شنيدند به حساب نشنيدن گذاشتند تا چند صباحى از اين دار فانى لذت ببرند.

آى خوشا به حال آنها كه عاقل بودند و فهميدند براى چه خداوند خلقت نموده و هميشه زمزمه مى كردند:

روزها فكر من اين است و همه شب سخنم

كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم

ز كجا آمده ام آمدنم بحر چه بود

به كجا مى روم آخر ننمائى وطنم

مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك

چند روزى قفسى ساخته اند از بدنم

فرصت ديگر تمام شده بود و مى بايست به عالم برزخ برمى گشتم و با رفيقم به سفرم ادامه مى دادم و در يك چشم به هم زدن خود را در خانه ابدى يافتم و ديدم ميوه هاى رنگارنگ و خوش بو مهياست و رفيقم كنار سفره نشسته و منتظرم هست

سلام عرض كردم و گفتم : دوست عزيز چقدر دلم گرفته بود از اينكه شما را دوباره زيارت كردم خيلى خوشحالم ، از اينكه به خانه ام رفتم و اهل و عيال را با حالت غمگين ديدم خيلى ناراحت شدم

گفت : اين رسم و رسوم هميشه بوده و هست و تو يادت نمى آيد وقتى پدرت از دنيا رفت چه كرديد. گفتم : بله يادم مى آيد و آن وقت ابتداى جوانيم بود و خيلى ناراحت بودم و راستش در فراقش خيلى گريه كردم ولى آنقدر كه به يتيمى ام گريه مى كردم به بيچارگى پدرم فكر نكردم اما خدا گواه است من بعدها هر زمان كه بالاى سر قبر پدرم مى رفتم از احوال آخرتش مى پرسيدم ، و از خدا مى خواستم اگر تا به آن زمان پدرم را نبخشيده ، ببخشايد. من با خدايم عهد كرده بودم ، تمام كارهاى نيكى كه از من سر مى زد پدرم شريك باشد و اگر خداى نكرده گناه از من سر مى زد پدرم شريك باشد و اگر خداى نكرده گناه از من سر مى زد او را مواخذه نفرمايد.(٤٧)

اشك در چشمم حلقه زده بود و دوستم احساس كرد اينجا بهترين موقع ديدار با والدين است ، رو كرد به من و گفت :

ناراحت مباش به ديدن پدرت نيز خواهيم رفت و تو از خودش جوياى حالش خواهى شد. با خوشحالى به او گفتم : تو از پدرم خبر دارى ؟

گفت : بله دارم و آنها منتظرت هستند

. چند سوال از رفيق

خوشحالى سرا پاى مرا گرفته بود و حقيقتا مسرور بودم و از رفيقم چند سوال پرسيدم

به او گفتم : رفيق آيا انسان كه از دار دنيا رخت مى بندد و مثل من در اين خانه ماوى مى گزيند به اعمالش چيزى اضافه مى شود؟

گفت : بله البته كه اضافه مى شود، مگر از امام صادقعليه‌السلام نشنيده بودى كه مى فرمود: خصلتهايى وجود دارد كه انسان بعد از مرگ نيز از آنها بهره مند مى شود مثل فرزند صالح كه به پدرش استغفار كند و كتابى كه از اثر او باشد، بخوانند و ابزارى از قبيل كلنگ كه چاه بكنند و نهالى كه بكارند و قناتى كه جارى كنند و هر كار نيكوى كه او بانيش باشد كه بعد از او به كار گرفته شود.(٤٨)، و از اين قبيل كارها مثل عمارت مسجد به خاطر خدا، يا وقف مدرسه ، يا بيمارستان و... همانطور كه عرض كردم اگر اين كارها را انسان را نيت خالص انجام دهد صد البته تا آن بناها باقى است و استفاده مى شود ثوابش عايد و واصل خواهد بود.

گفتم : اگر كسى به بنده خدايى چيزى ، مثلا قرآن ياد بدهد و يا هر علم مفيدى ، باز هم حساب خيراتش مفتوح خواهد بود؟

گفت : بله ، اگر كار خيرى باشد به حساب او افزوده مى شود و اگر كار شرى از خود باقى گذاشته باشد به گناهانش افزوده مى شود.

گفتم : راستش اين مطالب را در آن دنيا شنيده و يا خوانده بودم ولى مثل الان برايم جا نيافتاده بود و من به عيان مى بينم

ديدار با كسان خود در عالم برزخ

و رفيقم فرمود: دوست عزيز اولين ديدار تو با پدرت خواهد بود و او منتظرت است من با خوشحالى گفتم : من آماده ام

سالها بود كه پدرم را نديده بودم و اين ديدار برايم خيلى مهم و خوشحال كننده بود. رفيقم مرا به جايى برد كه آنجا سر سبز و بسيار با صفا و قصرهاى مجلل داشت و زيبايى منظره هاى آن انسان را به وجد مى آورد آن چنان زيبا كه من در عمرم چنين باغى نه ديده بودم و نه وصف اش را شنيده بودم ، در آن باغ پدر بزرگوارم به همراه عده اى از اهل و فاميل به استقبالم آمده بودند. ابتدا پدرم را در آغوش گرفتم و اشك شوق از چشمانم سرازير شد از شدت خوشحالى نمى توانستم حرفى بزنم به زحمت به پدرم گفتم : پدر جان ، خيلى دلم برايت تنگ شده بود، در اين مدت كه نديدم ، سعى كردم كارهايى انجام دهم كه براى تو نفعى داشته باشد، وقتى خوب دست و صورتش را بوسيدم و قلبم آرام گرفت از حال و احوال او بعد از مرگ ، جويا شدم

پدرم در پاسخ گفت : پسرم ، وقتى اجلم سر رسيد جناب عزرائيل براى قبض روح به سراغم آمد و جان مرا از ناحيه پا گرفت تا رسيد به حلقومم در اين اوضاع مى ديدم همه دور و برم ايستاده اند و اشك مى ريزند ولى تو نبودى عرض كردم : من شهر ديگرى بودم و بعدا خبر دادند و نتوانستم براى وداع و عرض ادب خدمت برسم و براى مجلس ترحيم خود را رساندم

گفت : همان راهى كه شما پيموده ايد من آمدم تا لب گور همه چيز بر وفق مراد بود و من سختى نديدم اما تلخى دخول در قبر و فشار قبر و سوال نكير و منكر از همه سختر بود.(٤٩)

عرض كردم : مگر فشار قبر داشتيد.

فرمود: بله وقتى مرا در قبر گذاشتند، و سنگهاى لحد را روى قبرم قرار دادند و خاك ريختند، قبر چنان فشارم داد كه تمام استخوانهاى بدنم خرد شد و به نظرم صداى مرا عالميان شنيدند.(٥٠)

من از اين قضيه خيلى ناراحت شدم و پدرم حال مرا ديد و فرمود:

پسرم رحمت خدا شامل حالم شد و چون در دنيا سعى مى كردم حلال خدا را حلال و حرام خدا را حرام ، بدانم و از محرمات الهى اجتناب مى كردم لذا ائمه اطهارعليهم‌السلام به فريادم رسيدند و در هنگام سوال نكير و منكر كه تمام وجودم از وحشت ديدار اين دو بزرگوار كه به صورت مهيبى وارد شده بودند مى لرزيد نجاتم دادند.

گفتم : آقا جانم : بعد چه شد.

فرمود: پسرم ! آقا امام رضاعليه‌السلام به فريادم رسيد و از وقتى كه حضرت مرا سفارش داد به حمد الله ، خيلى خوبم و از آن زمان تا به حال در خوشى به سر مى بردم و چون در دنيا تا جايى كه از دستم مى آمد از گمراهى جوانان جلوگيرى مى كردم و آنها را با نماز و روزه و كارهاى خير آشنا مى نمودم از اين ناحيه افزوده مى شود.

ديگر اينكه تو را كه علم «آل محمدعليه‌السلام » را مى خواندى برايم منظور داشتند.(٥١)

گفتم : «اعلى الله مقامك» و آنگاه رو كردم به پدر؛ عرض كردم ، پدر جان اگر چه ميل باطنيم ماندن در محضر شماست اما چون من بطور موقت به اينجا آمده ام لذا فرصت نيست بيش از اين بمانم «ان شاء الله» به زودى به خدمت خواهم رسيد، حال اگر اجازه بفرمائيد ما رفع زحمت مى كنيم

پدر گفت : برو پسرم خداوند عاقبت بخيرت كند. من منتظرت خواهم ماند.

و از محضر پدرم بعد از پذيرايى(٥٢) مفصلى كه از شراب و طعام و ميوه جات بهشتى ، از ما به عمل آوردند مرخص شديم

بعد از خداحافظى به رفيقم گفتم : «ان شاء الله» كجا بايد برويم ؟

گفت : مگر سفر ما براى عبرت نيست ؟

گفتم : چرا هست

گفت : دستت را بده به من كه به جاهايى ببرم كه اگر انسانها ذره اى از طعم عذاب آن را بچشند هرگز خلاف نكنند. در اين قسمت از سفر من شما را به ديدار زنان مسلمانى كه از امت پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستند مى برم كه به علتهايى كه بعدا به آن پى مى برى تا قيامت در عذابند. عرض كردم : فرموديد زنان مسلمان از امت خاتم الانبياء «صلوات الله عليه»!رفيق : بله خوب فهميدى زنان مسلمانى كه در عذابند.

قسمت سوم : ديدار از اهل جهنم در عالم برزخ

احوال بعضى از بانوان مسلمان كه در برزخ عذاب مى شوند

(٥٣)

زمانى كه موهاى سرشان را به نامحرمان نشان مى دهندآنگاه مرا به جايى برد كه آنجا زنانى را ديدم كه از موى سرشان آويزان كرده بودند در حالى كه مغز سرشان مى جوشيد.(٥٤)

از هدايت پرسيدم : دوست عزيز اين زنان مگر چه كردند كه اينطور از موهاى سرشان آويزانند و مغز سرشان مى جوشد؟فرمود: اين عده از زنان كسانى هستند كه از نشان دادن موى سر خود به نامحرمان ابائى نداشتند. اينها با بيرون گذاشتن موى سر خود در حالى كه خداوند تبارك و تعالى به خاطر حفظ ارزش زن و منيت جامعه حجاب را واجب نمود(٥٥) امر الهى را زير پا گذاشتند چرا كه خداوند متعال به زنان مسلمان مشخص ‍ فرمود كه چه كسانى به او نامحرم اند تا خودشان را از آنها بپوشانند و چه كسانى محرم هستند كه پوشاندن لازم نيست(٥٦)

عرض كردم : بعضى از زنان ندانسته اين كار را مى كنند و ناخودآگاه موهاى سرشان بيرون مى آيد و نامحرمان مى بينند، آيا نيز چنين خواهند شد؟

هدايت : هرگز! اما نبايد بى اهميت باشند. يعنى هميشه هشيار و متوجه باشند، كه مبادا نامحرم او را ببيند.

عرض كردم : عده اى از زنان از نامحرمان فاميل مثل پسر عمو و پسر دائى و... كه نامحرم هستند موهاى خود را نمى پوشانند و پيش آنها سر برهنه حاضر مى شوند آيا اينها نيز مثل اين زنها در عذاب خواهند بود؟

هدايت : همانطور كه قبلا گفتم ، خداوند محرم هاى زن را شمرده و غير از محارم هركس باشد، و حتى فاميل نزديك بايد خود را بپوشاند و فرمان خداوند تبارك و تعالى در «سوره نور» شامل همه نامحرمان مى شود و در همان سوره خداوند فرموده «از همه بپوشانند مگر شوهرانشان و پدران و عموها و دائيها...(٥٧) البته بايد گفت ؛ اشخاصى كه اينجا در عذابند بدون توبه از دنيا رفته اند و به اين روز افتادند.

عرض كردم : با اين فرمايش اگر در دنيا از بانوانى كه چه عمدا و چه سهوا موهاى خود را بيرون گذاشتند، توبه كنند، خداوند از آنها گذشت مى كند؟

هدايت : البته خداوند تواب است يعنى خداوند توبه پذير و توبه كنندگان را دوست مى دارد؟(٥٨)

زنانى كه شوهرشان را اذيت مى كنند

هدايت ، بعد از اينكه احوال زنان بى حجاب و بد حجاب را ديديم ، مرا به نقطه ديگرى برد كه آنجا زنانى را نشان داد كه از زبانهايشان آويزان كرده بودند و از آب حميم در گلوى آنان مى ريزند.(٥٩)

هدايت گفتند: مى دانى اين زنها چه كردند؟

گفتم : نه

گفت : اين زنها، زنانى بد خلق و بد زبان بودند و با نيش زبانى كه داشتند، شوهرانشان را اذيت مى كردند و زخم زبانشان از نيش مار بدتر بود. گفتم : بعضى از زنان چنان بدزبانند كه به خدا از شر زبانشان پناه مى بريم اين دسته از زنان ، روزگار شوهرشان را سياه مى كنند و با اينكه شوهرشان مى توانست آنها را طلاق ، دهد از روى دل سوزى ، طلاق نداده و حال اينكه اينها خيال مى كردند شوهرشان مى ترسد و هر چه شوهرشان صبر مى كرد خجالت نكشيده بدتر اذيتشان مى كردند و در نتيجه ثواب صبر به مرد و عذاب اليم به اينها نازل مى شود.

گفت : بله چنين است اما اين زنانها در دنيا نيز روى سعادت را نديدند و با اين زبان ، دنياى خود را نيز تلخ كردند.

عرض كردم : آن طور كه يادم هست در روايتى كه از امام صادقعليه‌السلام نقل شده فرمود: ملعون است ، زنى كه شوهرش را آزار دهد و او را غمگين سازد.(٦٠)

زنانى كه شوهرشان را تمكين نمى كنند

در جايى ديگر از جهنم ، زنانى را ديديم كه از پستانهايشان آويزان كرده بودند، گفتم :

چرا اينها را از پستانشان ، آويزان كردند؟

هدايت : اينها را كه مى بينى زنهايى بودند كه بدون توجه به خواسته هاى نفسانى شوهرانشان به تمايلات آنها بى اعتنا بودند و اين باعث به گناه افتادن شوهران مى شد و لذا هر وقت شوهرشان از آنها تمكين مى خواست به بهانه اى مانع بودند.(٦١)

زنانى كه بدون اجازه شوهرشان بيرون مى روند

در يكى ديگر از منازل جهنم ، زنانى را ديديم كه از پاهايشان آويزان كرده بودند.(٦٢ )

(من خيلى از اين ملاقاتها ناراحت بودم ، چنان ناراحت بودم كه خود هدايت برايم) گفت :

چرا ناراحتى ؟

گفتم از خدا پنهان نيست از شما چه پنهان ، راستش اين عذابها را وقتى مى بينم قلبم مى گيرد!

از طرفى حق است و از طرفى بالاخره از امت پيامبر هستند.

هدايت گفت : اگر خداوند تبارك و تعالى حجت را براى مردم تمام نمى كرد جاى شكوه بود اما مگر خود اينها بارها نشنيدند كه خداوند فرموده :

( أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ .) (٦٣) گفتم : بفرماييد، چرا اين دسته از زنان را از پاهايشان آويزان كرده اند؟

هدايت : اين زنها بدون اجازه شوهرشان به كوچه ، بازار، خانه اهل و فاميل و غيره رفته اند در حالى كه شوهرانشان راضى نبوده

و اين قبيل زنان كسانى هستند كه خدا رسول و جبراييل و ميكاييل به آنها لعنت مى فرستند.(٦٤)