روح در قبر به جسم وارد مى شود
همين كه قبر را پوشاندند و تاريكى قبر را گرفت ، روحم را در جسمم يافتم و خودم را در تاريكى وحشتناك كه هيچ روزانه اى از نور در آن ديده نمى شد و از سوى ديگر هواى آن به خاطر بسته بودن محيط خفه گشته بود، يافتم و من براى نجات از آن حالت سعى و تلاش فراوان كردم تا از آن ظلمت بيرون آيم تا خواستم از دستانم كمك بگيريم ديدم ، بسته است و من براى نجات خودم ، هر كارى كه مى توانستم مى كردم
بى محابا بلند شدم ، به طورى كه سرم محكم به سنگ لحد كوبيده شد. اينجا بود كه به خود آمده و گفتم آرى ديگر فرصتها از دست رفته و اين منم كه مرده ام ، اى كاش مى شد به دنيا برمى گشتم و گذشته ها را جبران مى كردم
اما ديگر دير شده بود و امكان برگشت از اينجا براى كسى نيست
در حالى كه تاريكى محض ، قبر را فرا گرفته بود. دو نفر را به صورت هولناكى ديدم كه قبر با حضور آنها به لرزه در آمد، وحشت سر تا پاى مرا گرفته بود با صداى گرفته و نحيف و با لكنت زبان كامل گفتم :
ش ش ش ما ك ك ك كى هستيد؟
جوابى نشنيدم و باز تكرار كردم ولى احساس مى كردم بى نتيجه است
آنها امر به سكوت كردند و از من پرسيدند: خداى تو كيست ؟
چه بگويم عمرى سر به سجده گذاشته ، به وحدانيت خداوند متعال اقرار نموده ، افتخارم اين بود كه او معبود من است و من بنده او، (مگر مى شود كه خدايى كه خودش مرا تربيت كرده ، خدايى كه خودش را به من شناسانده اينجا مرا رها كند، هيهات ! هيهات !).
اينجا بود كه كم ، كم داشت ، زبانم باز مى شد و خداوند بزرگ مثل هميشه دست مرا گرفت و با ياد خداى كريم اين بزرگترين روزانه اى كه از سوى نور به قبر تاريك من تلالو مى كرد زبانم را به توحيد باز نمود و با كمك و استعانت پروردگارم به اولين سوال آن دو «ملك» پاسخ دادم :
خداى من خداى يگانه است كه شريك ندارد.
آنگاه از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
و سپس از ائمه اطهارعليهالسلام
پرسيدند، وقتى از امامانم پرسيد، من در جواب گفتم : ما امامان را از جان خود بيشتر دوست مى داشتيم و آنها را مفترض الطاعه مى دانستيم و در راه آنها از همه چيز گذشتيم و حتى جانمان را در راهشان فدا كرديم
ملك گفت : حرف زيادى نزن ، ديگر بس است ، شما مگر نبوديد كه ائمهعليهمالسلام
را تنها گذاشتيد؟
گفتم : نه ! نه ! هرگز ما ائمه و پيشوايانمان را تنها نگذاشتيم و شاهد دارم
ملك : كو شاهد تو؟
گفتم : خدا بهترين گواه من است و او مى داند كه ائمهعليهمالسلام
را تنها نگذاشتيم و من براى اينكه مدعاى خود را ثابت كنم همين قدر عرض كنم ، با اينكه ما نه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را ديده بوديم و نه احدى از ائمهعليهمالسلام
را با اين حال ، ما با پيروى از فرزند پاك آن بزرگوار كه او را نائب امام زمانمان مى شناختم ، ايمانمان را نسبت به ائمه اثبات كرديم و تا زنده بوديم دست از اطاعتشان بر نداشتيم
ملك گفت : آرى راست گفتى
وقتى كه از مصاحبه آن دو ملك سرافراز و با موقعيت بيرون آمدم ، اين دو ملك به صورت زيبايى در آمدند.
اسم آنها را پرسيدم گفتند: ما بشير و مبشر هستيم خوب نگاه كن و بگو در پايين پايت چه مى بينى ؟
به ديواره پايين پايم نگاه كردم دريايى از آتش و عذاب زبانه مى زد، ترس دوباره بر تمام وجودم غلبه كرد.
و آن دو بزرگوار فرمودند: نترس آنجا جايگاه تو نيست در صورتى كه از خدا دور مى شدى و توفيق توبه پيدا نمى كردى شايد جايگاه تو بود.
حال كه توبه ات را خداوند پذيرفته ديگر هراسى نداشته باش آنگاه گفتند: حالا به ديواره بالاى سرت نگاه كن و من وقتى به بالاى سرم نگاه كردم ديدم نور است و باغ با صفا، با نعمتهاى فراوان ، آنگاه درب سمت زير پا را به رويم بستند و آن دريچه بالاى سرم را به قبرم باز كردند و اينجا ديگر قبر نبود بهشتى به وسعت زمين و آسمان و اينجا بود كه خنده بر لبانم نقش بست آن دو ملك عزيز به من گفتند: بخواب مثل خواب عروس
بعد از مدتى استراحت در حالى كه ديگر قبرم مثل قبل ، زيربنايش ، نيم در يك و هفتاد سانت نبود و آن ظلمات و تاريكى قبلى را از بين رفته بود و من خود را در نور و در باغى از نعمتهاى الهى يافتم در اين حال و هوا جوانى را كه به نظرم آشنا مى آمد ديدم و از او اسمش را پرسيدم :
گفت : من همان هدايت هستم ، همان شخصم كه تو را به اين سفر دعوت كردم حال مى خواهم در اين عالم عواقب اشخاصى را كه به خاطر عملشان در دنيا، اينجا مى بينند و طعم خوشيها و عذابها را كه تا قيامت مى بينند به تو نشان مى دهم ، قبل از هر چيز به تو فرصت مى دهم به خانه ات سرى بزن و از اهل و عيال خبرى بگير و نظاره كن و ببين نسبت به تو چه احساسى دارند.
گفتم : فعلا با اجازه