حديث آرزومندى

حديث آرزومندى0%

حديث آرزومندى نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی
صفحات: 10

حديث آرزومندى

نویسنده: استاد كريم محمود حقيقتى
گروه:

صفحات: 10
مشاهدات: 2646
دانلود: 26

توضیحات:

حديث آرزومندى
  • سخن ناشر

  • پيشگفتار

  • داستان رجعت

  • مرگ ، آغاز حيات سرمدى

  • خلق جديد در قرآن

  • بى توجهى به آخرت ، چرا؟

  • حركت تا لقاء

  • سعادت يا شقاوت سرمدى

  • اهل شقاوت

  • در انديشه معاد

  • همراه با حافظ

  • آثار اعتقاد به رستاخيز

  • اعتقاد به معاد، بزرگترين عاملتكامل اخلاق

  • جهان معتقدان

  • زاد آخرت از مزرعه دنيا

  • خداشناسى ، پايه معاد شناسى

  • روز رسوايى و پشيمانى

  • اعمال با باطن انسان چه مى كند؟

  • حركت در اين گذرگاه

  • همراه با جهان بينى آخرت بينى است

  • موجودى برتر با دو بعد خاكى و افلاكى

  • تجديد حيات در گياهان

  • آثار مجالست با بدان و مجلس لهو

  • رسالت پيامبران

  • مراتب مراقبت

  • همنشينان بد

  • مجالست با خوبان

  • خود فراموشى ، خدانگرى

  • تابش انوار معرفت

  • ظهور حيات

  • معلول علت تامه

  • پرتگاه خطرناك

  • سايه و صاحب سايه

  • واجد موصوف در بند صفت نيست

  • آشنايى جان با اسماء حسنى

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 10 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 2646 / دانلود: 26
اندازه اندازه اندازه
حديث آرزومندى

حديث آرزومندى

نویسنده:
فارسی
سخن ناشر


حديث آرزومندى

نويسنده : استاد كريم محمود حقيقتى

سخن ناشر (١)

استاد گرانقدر «جناب آقاى كريم محمود حقيقى» از شاگردان برجسته «حضرت آيت الله نجابت قدس سره» در آغاز جوانى از تقوا و تهجد بهره ها داشت به طورى كه با مادر متدين خود اغلب سحرها برمى خاست و با معبود خود به راز و نياز مى پرداخت و شبهاى جمعه را غالبا در حرم حضرت احمد بن موسى عليه السلام (شاهچراغ) احياء مى داشت .
به اقتضاى سن و زمان زندگى از عشقى مجازى در التهاب بود و چون طبع شعرى هم داشت گه گاه از آن التهاب درون ابياتى مى تراويد.
معلمى متدين به نام مرحوم «حبيب مشكسار» اخلاق اسلامى و اصول عقايد به وى مى آموخت . همو اولين كسى بود كه استاد را با شريعت آشنا نمود و در جلسات ، مورد توجه خاص خود قرار داد.
از همان دوران علاقه و انس به تنهايى و نيز تفكر و نظاره آسمان او را از مجالس دعا و جمع دوستان جدا مى كرد، به گونه اى كه گاهى او را به تصوف و ديوانگى منتسب مى كردند.
از جمع دوستان كناره مى گرفت و در كناره جويبارها تنها، به دنبال گمشده جان مى گشت ؛ گمشده اى كه نديده و نشناخته ، دوستش داشت و به آن عشق مى ورزيد بعد از توسل و عرض حاجت به محضر مولا اميرالمؤ منين عليه السلام ، در عالم رؤ يا مژده اتصال به كاروان نور به وى داده شد و در همان رؤ يا به حضور حضرت امام زمان (عجل الله تعالى فرجه) شرفياب شد و عرض حاجت و آرزوى انتظار نمود و مورد تفقد قرار گرفت . از اين رؤ يا بسيار تحت تاءثير قرار گرفته ، توجه به معنى و مراقبت در شرعيات را پيشه نمود.
در هيجده سالگى كتابى در موضوع عبور از «مجاز و روى آوردن به حقيقت» به نام «طوفان عشق» نگاشته و به چاپ رساند. «حضرت آيت الله نجابت» بعد از رسيدن به درجه اجتهاد در مراجعت از نجف اشرف به طرف شيراز، كتاب مذكور را در دست كسى مى بينند و علاقمند ديدار مؤ لف مى شوند. در اولين ملاقات به نحو عجيبى آن بزرگوار به ايشان پيشنهاد رفاقت و دوستى مى فرمايد. شاگرد كه گويى گمشده خود را يافته ، خود را با تمام وجود به آن مرشد كامل و عارف متاءله تسليم مى نمايد.
رفاقت روز به روز گرمتر مى شود و اغلب روزها در دامن طبيعت و كوه و دشت و شبها در نور مهتاب ، در جلسات انس با حضرت استاد، در كنار جويبارهاى طبيعت از چشمه سار زلال معرفت جامهاى پياپى به ريشه جان مى نوشاند.
غيبت او در نزد اقران و دوستان سابق ، گاهى سبب انتقاد و اعتراض ‍ مى گردد و به بحث و مجادله مى انجامد و پاره اى اوقات ، سردى و ترديد در روحيه شاگرد پديدار مى شود. وقتى مشكل خود را با استاد در ميان گذاشت و از او درخواست نمود تا از خداوند براى او حجت غيبى بخواهد كه ترديدش برطرف شود. در عالم خواب به او گفته مى شود كه : «از آقاى نجابت پيروى كن». از آن پس پرده شك و ترديد زايل و راه در پيش چشمش ‍ روشن مى شود و وقتى براى آقا (آيت الله نجابت) رؤ يا را نقل مى كند، لبخند رضايت بر چهره آقا مى نشيند.
«استاد كريم محمود حقيقى» به همراه يكى از ياران و به امر استاد خود براى زيارت و كسب فيض از حضرت آيت الله حاج آقا جواد انصارى (استاد آيت الله نجابت) عازم همدان ، و در آن جا با استقبال گرم حضرت ايشان مواجه مى شوند، گويى آن ها از قبل هم ديگر را مى شناسند. چند روزى كه در محضر ايشان بودند، حداكثر استفاده و كسب فيض نموده و به شيراز مراجعت مى كنند.
در سفر دوم كه با جمعى از دوستان به همدان داشتند، باز هم از بهره هاى معنوى سرشار مى شوند. در سفر سوم نيز همراه با «حضرت آيت الله نجابت» و «حضرت آيت الله دستغيب» (رحمهما الله) و گروهى از ياران ، به محضر ايشان در همدان مى رسند و توشه ها برگرفته و خوشه ها مى چينند.
«جناب استاد حقيقى» در زمان مرحوم «آيت الله نجابت» و با تاءييد ايشان بيش از چهل سال ، جلسات هفتگى براى جوانان و شيفتگان علوم و معارف الهى تشكيل مى دادند و پويندگان راه كمال را هدايت و ارشاد مى نمودند، كه بسيار مورد توجه استاد بود و جلساتى را نيز خود آقا شركت مى فرمود؛ و هم اكنون نيز همان برنامه ها و جلسات ادامه دارد. خداوند بر تاءييدات ايشان بيفزايد.
حدود ده سال قبل از فوت «مرحوم آيت الله نجابت» بعضى از خواهران تحصيل كرده تقاضاى تشكيل جلسه ويژه خانم ها كردند. استاد حقيقى مى فرمايد: «بايد از استادم اجازه بگيرم». و ايشان امر مى كنند كه «حتما اين كار را بكن». در جلسات مذكور همچون قلمستانى ، نهال هايى كه مى باليدند، به بوستان اشجار طيبه آقا (حضرت آيت الله نجابت) منتقل مى شدند.
بعد از تاءليف كتاب «فروغ دانش در قرآن و حديث»، بود كه آقا (حضرت آيت الله نجابت)، استاد حقيقى را به نوشتن و تاءليف كتابهاى بعدى امر و ترغيب نموده و مى فرمودند: «كار به چاپ آنها نداشته باش ، تو باز هم بنويس ، خدا كريم است». از آن پس كتابهايى كه به چاپ رسيد، بسيار مورد توجه و استقبال قرار گرفت ؛ به طورى كه شاگردان آقا، همه منتظر چاپ كتب ايشان بودند. كتاب هاى «تخلى» و «تزكى» و دو جلد «تحلى» و يك جلد «تجلى» در زمان حيات آقا و با كمك ايشان چاپ شد كه همگى مورد توجه خاص و عنايت آن بزرگوار قرار گرفت . عاقبت دست اجل بين مراد و مريد جدايى افكند و روح ملكوتى استاد به سوى معبود پر كشيد و آتش ‍ حرمان فراق در دل عاشق افكند، روحش شاد.
«استاد كريم محمود حقيقى» در حال حاضر علاوه بر اين كه راه استاد را در رشد و تعالى بخشيدن به نسل جوان و جويندگان كمال و حقيقت ادامه مى دهند، با تاءليف و تدوين آثار جاودانه نيز عطش تشنگان زلال معرفت را فرو مى نشانند.
خداوند بر عمر و عزت و توفيقاتشان بيفزايد. آمين .
انتشارات حضور

پيشگفتار


هواى خواجگيم بود، بندگى تو كردم اميد سلطنتم بود خدمت تو گزيدم از خاك برآمديم ، تا بدان اميد كه در پرتو خورشيد جهانتاب الهى ، روزى بر افلاك برسيم .
از خاك برآمديم ، اما بدان اشتياق كه در وصال دوست جاويد ماندگار مانيم . پيك مشتاقان ، بس حديث جانبخش از آن منزل در گوش جانمان سرود.
از خاك برآمديم ، چرا كه هدهد از شهر سبا پيام دوست را به دعوت ما آورده بود و از آن منزل بس وعده هاى دل آويز داشت .
از خاك برآمديم ، چرا كه ماندن و فرسودن بس رنجمان مى داد و مرغ سليمان را از آن ديار بس نويدهاى دلكش و زان پس وصول بدان منزل كه راه سفر به پايان آمد.
در طليعه منزلگاه حضر، صداى ساربان برخاست كه : فرياد جرس را گر شنيدند بار سفر فرو نهيد كه به شهر و ديار خود رسيديم .
و هم امروز كه در آن ديار آشنايى را گشودند، ندانم تا در اين منزل بر تارك صفات جمالم باليدن است و يا در زير چكمه صفات جلالم ناليدن .
پس با هم حديث آرزومندى را به نجوا (و ترنم) نشينيم .

داستان رجعت


خوشتر از اين در جهان همه چه بود كار؟ دوست بَرِ دوست رفت ، يار بر يار (ابوسعيد ابوالخير)
«يا ايتها النفس المطمئنة # ارجعى الى ربك راضية مرضية # فادخلى فى عبادى # و ادخلى جنتى ؛ (٢) اى صاحب نفس مطمئنه ! باز گرد به سوى پروردگارت راضى و خشنود # در زمره بندگانم در آى # در بهشت خودم وارد شو.»
آيه اى در قرآن مجيد، جانبخش تر از پيام «انا لله و انا اليه راجعون» نيست ؛ تو از شرق و غرب نيستى ، تو زمينى و يا آسمانى نيستى ، تو از خدايى ، رنگ و بوى او دارى و هر جا كه باشى به سوى او بازگشت دارى .
انسان غم آلوده مصائب دنيا، خسته و فرسوده از گذشتن هزاران پستى و بلندى ، آن قدر رنجور كه هم خود را گم كرده و هم مبداء و مقصد را، وقتى به اين آيه مى نگرد، همه غم ها زدوده مى شود، مى داند كه هر چند خاكى است رمزى از افلاك با اوست ، و هر چند گم كرده راه است ، عاقبتشان به مقصد است .
اينجا مگوى كه مرا دلدارى مده كه من صاحب نفس مطمئنه نيستم ، بنده آلوده را در مواجهه با مولى جز شرمندگى و عجز چه باشد؟ اين را دانم و خود در اين آلودگى با تو هم عذابم ، اما گذشت آن هنگام كه دستور بود. به خود نگاه كن ، داستان خود و منيت به سرآمد، امروز روز توجه به مولاست ، به خود كار نداشته باش ، امروز روز ورود بر حضرت كريم است .
با مولايت اميرالمؤ منين عليه السلام در اين زمزمه شركت جوى :
«الهى ان كنت غير مستاءهل لرحمتك فانت اهل ان تجود على بفضل سعتك ؛ (٣) پروردگارا! اگر من شايسته رحمت تو نيستم تو كه اهل جود و بخشش بى پايانى ، از آن درياى رحمتت مرا بى بهره مساز.»
و يا با سيدالساجدين در اين مناجات هم آهنگ شو كه اينجا جاى گدايى است :
«الهى هل يرجع العبد الابق الا الى مولاه # ام هل يجيره من سخطه احد سواه # الهى ان كنت بئس العبد فانت نعم الرب # الهى ان كان قبح الذنب من عبدك فليحسن العفو من عندك ؛ (٤) پروردگارم ! بنده گريخته را راهى جز بازگشت به مولاى خويش است ؟ يا از خشم او جز به خود او پناهى است ؟# پروردگارم ! گيرم كه من بد بنده اى هستم ، تو كه خوب پروردگارى# دانم گناه از بنده بس زشت است ، اما عفو از ناحيه تو چه زيباست .»
اگر پرسيدند: از آن جا چه با خود آوردى ؟ باز گوى كه :
پروردگارا! پيامبرت فرمود: «الدنيا سجن المؤ من ؛ دنيا زندان مؤ من است .» من از زندان مى آيم .

آن عزيزى گفت فردا ذوالجلال گر كند در دشت حشر از تو سؤ ال كى فرومانده ! چه آوردى ز راه ؟ گويم از زندان چه آرند؟ اى اله غرق ادبارم ، ز زندان آمده پاى و سر گم كرده حيران آمده باد در كف ، خاك درگاه توام بنده و زندانى راه تواءم روى آن دارد كه نفروشى مرا خلعتى از فضل در پوشى مرا آفريدن رايگانم چون رواست رايگانم گر بيامرزى سزاست (عطار)
صاحب حشمتى در كاخ خويش كنار جويبار نشسته بود، كاغذى ديد كه بر سطح آب مى آيد. آن را برگرفت و چنين خواند: «پنداشتم خانه كريمان را هميشه در باز است ، شب آمدم در بسته بود، روز آمدم باز هم در بسته بود، در را كوبيدم ، دربان در نگشود، پس به كجا شد كرَم كريمان ؟»
با خواندن اين نامه از جاى برخاست و پشت در سائل را يافت و گفت : آرام گير كه كريم آمد و سر تا قدمش را خلعت بخشيد.
بارى با كريمان كارها دشوار نيست . اما اينجا شب و روز در گشاده است ، شب خواهى بيا، روز خواهى بيا:
«هو الذى جعل الليل و النهار خلفة لمن اراد ان يذكر او اراد شكورا؛ (٥) اوست كه قرار داد شب و روز را پياپى يكديگر، براى هر آن كس كه اراده ياد و سپاس از او را دارد.»
گير و دار و حاجب و دربان در اين درگاه نيست ، آن گفتار خدا و اين هم سخن پيامبرش :
«ان الله عزوجل بسط يده بالتوبة يمشى الليل الى النهار و يمشى ء النهار الى الليل حتى تطلع الشمس من مغربها؛ (٦) خداوند عزوجل دست هايش را براى پذيرش بنده گنه كار از سر شب تا دم صبح و از آغاز سپيده دم تا غروب آفتاب گشوده است .»
و دانى كه گشايش دست براى معانقه و در آغوش كشيدن است و اين داستان بنده گريخته است ؛ حال بنگر كه خداوند را با بندگان مقيم چه مرحمت است ؟!
بارى ، اينجا خريدار خدا باش كه در اين بازار، متاعى به از او نيابى ، تا آن جا در آن روز خريدارت خدا باشد.

چون نظام الملك در نزع اوفتاد گفت الهى مى روم بر دست باد خالقا يارب به حق آن كه من هر كه را ديدم كه گفت از تو سخن در همه نوعى خريدارش شدم يارى او كردم و يارش شدم بس خريدارى تو آموختم هرگزت روزى به كس نفروختم چون خريدارى تو كردم بسى هرگزت نفروختم چون هر كسى در دم آخر، خريداريم كن يار بى ياران ، تويى ياريم كن (عطار)
زهى سعادت بر آنان كه پيش از رجوع ، با خداوند خويش رجوع كردند. وگر امروز بى رجوع بدو، تو را با غل و زنجير به درگاه او كشاندند، بگو: بار كريما! من اگر ستم كردم ، با خود ستم كردم ، به ساحت كبريايى ات كس دراز دستى نكند:

الهى رحمتت درياى عام است وز آن جا قطره اى ما را تمام است اگر آلايش خلق گنه كار فروشويى در آن دريا به يك بار نگردد تيره آن دريا زمانى ولى روشن شود كار جهانى

مرگ ، آغاز حيات سرمدى

به نام خداوندى كه از خاك گياه و از گياه حيوان و از حيوان انسان آفريد و در خمير مايه پست او آتش عشق خود برافروخت و در فطرتش مهر خود نهاد تا او را از خاك برآورد و به افلاك رساند.
آيا اين شعله فروزان را در جان خود مى يابى ؟

عاشق شو ار نه روزى كار جهان سر آيد ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستى (حافظ)
نيايش و خواهش ، اتصال ذره بى مقدار است با بى نهايت ها، ارتباط ذات فقير است با غنى ؛ بهره يابى نيستى است از هستى . الهى :

گر تو خواهى ، آتش آب خوش شود ور نخواهى آب هم آتش شود بى طلب تو اين طلبمان داده اى بى شمار و عد عطا بنهاده اى با طلب چون ندهى اى حى ودود كز تو آمد جملگى جود وجود در عدم كى بود ما را خود طلب بى سبب كردى عطاهامان عجب جان و نان دادى و عمر جاودان ساير نعمت كه نايد در بيان اين طلب در ما هم از ايجاد توست رستن از بيداد يارب كار توست (مولوى)
بدان كه او تو را براى نيستى نيافريده ، بل به دنبال هر نيستى ، هستى كامل ترى تو را هبه است . نديدى كه خاك تبديل به گياه شود و گياه چون باليد و صاحب حيات شد، رنگ و بوى و جمال گرفت و گاه سرخوش ‍ بهاران با نواى نسيم به رقص آمد، و كمالى بِه از اين برايش تصور نبود، تا بدان روز كه در زير دندان حيوانى نيست شد؛ اما كدام نيستى كه در بدن حيوانى سر بر آورد و ديد كه آن جا همه چيز ديگرگون شد، آن روز مقيم باغچه اى بود و امروز دشت و دمن قلمرو اقدام اوست ، مى خواند و سخن مى گويد و عشق مى ورزد.
اما روزى كه به قربانگاهش كشاندند، مرگ را به چشم خويش ملاحظه كرد، اما مرگى كه به دنبال آن حياتى ديگر بود، آن هم در پيكر اشرف مخلوقات ، اگر چنين است از مرگ چرا هراسانى ؟ ره گذار تو تا سرزمين لقاء است .

از جمادى مُردم و نامى شدم وز نما مُردم ز حيوان سر زدم مُردم از حيوانى و آدم شدم پس چه ترسم كِى ز مُردن كم شدم ؟ جمله ديگر بميرم از بشر تا برآرم از ملائك بال و پر وز ملك هم بايدم قربان شوم آن چه اندر وهم نايد آن شوم پس عدم گردم عدم چون ارغنون گويدم كانَا اليه راجعون (مولوى)
و ولى الاولياء فرمود:
«خلقتم للبقاء لا للفناء؛ براى جاودانگى آفريده شده ايد نه براى نيستى .»
زندگانى همچون نمايشى است كه تو در آن نقش سهراب را بازى مى كنى و زمانه نقش رستم را.
تو در پايان به دست رستم زمان كشته مى شوى ، ولى چون پرده فرو افتاد از جاى برمى خيزى و مى يابى كه باز هم هستى و اين بهترين ستيزى است با خيال كه مى توانى هميشه از ترس مرگ در امان مانى .

اى مبدل كرده خاكى را به زر خاك ديگر را نموده بوالبشر كار تو تبديل اعيان و عطا كار ما سهو است و نيسان و خطا اى كه خاك شوره را تو نان كنى وى كه نان مرده را تو جان كنى اى كه خاك تيره را تو جان دهى عقل و حُسن و روزى و ايمان دهى گُل ز گِل ، صفوت ز دل پيدا كنى پيه را بخشى ضياء و روشنى تو از آن روزى كه در هست آمدى آتشى يا خاك يا بادى بُدى گر بدان حالت تو را بودى بقا كى رسيدى مر تو را اين ارتقا؟ از مبدل هستى اول نماند هستى ديگر به جاى او نشاند اين چنين تا صد هزاران هست ها بعد يكديگر دوم به ز ابتدا اين بقاها در فناها يافتى از فنايش رو چرا برتافتى ؟ صد هزاران حشر ديدى از عنود تا كنون هر لحظه از بدو وجود (مولوى)
«فسبحان الذى بيده ملكوت كل شى ء و اليه ترجعون ؛ (٧) منزه است آن پروردگار كه به دست اوست ملكوت همه چيز و به سوى او باز مى گرديد.»
«روح بشر هر قدر كه تنهاتر باشد و از ماده مجردتر، حضور بيشترى پيدا مى كند و به همين دليل از سيطره ماده و سلطه مرگ بيشتر مى گريزد، نتيجه اينكه روان پس از وصول به مقام كامل انوار نامتناهى از هر جهت دگرگون مى شود و ديگر با چشم و گوش درون و دل است كه مى بيند و مى شنود.»
(شيخ اشراق)
بنابر اين گفتار، سختى هاى مرگ ، رنج از جدايى علايق است ؛ زين رو روح آزادگان از علايق مادى ، مرگ را از آزادى از قفس است ؛ و پندارى از جهل كه تصور كنند اين قالب از پاى درآمده ، كه در نهان خانه خاك فرسوده مى شود، وجود آنهاست ؛ و مركب خويش را با خود به اشتباه گرفته اند.

چونكه آن سقراط در نزع اوفتاد بود شاگرديش گفت : اى اوستاد! چون كفن سازيم و تن پاكت كنيم ؟ در كدامين جاى در خاكت كنيم ؟ گفت : اگر تو باز يابيم اى غلام دفن كن هر جاى خواهى والسلام (عطار)
«قل يتوفاكم ملك الموت الذى و كل بكم ثم الى ربكم ترجعون ؛ (٨) بگو:كل وجود شما را فرشته مرگ مى گيرد هم او كه بر شما پاسبان است ، سپس به سوى او باز مى گرديد.»
توفى يعنى تمام چيزى را برگرفتن . بنابراين آنچه به زير خاك مى رود ذره اى هم از وجود حقيقى شما با او نيست و اگر پندارى كه با مرگ نيست شدى ، كيست كه به سوى خدا مى رود؟ و رجوع كه همه جا براى مرگ استعمال شده به معنى بازگشت است و بازگشت با رفتن تفاوت دارد و بازگشت براى متحركى است كه از جايى كه آمده به همان جاى باز گردد، آيا از بازگشت به شهر خود هراسناكى ؟

خلق جديد در قرآن

يكى از مباحث دلكش و آرامش بخش ، مبحث خلق جديد در قرآن است ، كه حدود هشت بار در قرآن تكرار شده است .
«ان تعجب فعجب قولهم إ ذا كنا ترابا إ نا لفى خلق جديد؛ (٩) اگر خواهى از چيزى به شگفت آيى ، از گفتار اين منكران به شگفت آى ، كه گويند: چون ما خاك شديم دوباره در آفرينشى جديد هستيم ؟»
و اين منكران را خبر نيست كه از آن دم كه رنگ هستى يافته اند، مادام در خلقى جديد بوده اند.
تا تو را بهتر روشن شود، بدان كه كره زمين هيچ دقيقه در محل سابق خود نيست . مجموعه كرات منظومه شمسى شانزده نوع حركت دارند و كل جهان مادام در جنبش و حركت است .
سلول هاى بدن تو مادام در حال تعويض اند، گروهى مى ميرند و گروه ديگر متولد مى شوند؛ اين مسئله را در جابجايى مو و ناخن بهتر دريابى ، همانطور كه ناخن امروز تو، ناخن سال قبل نيست ، كل بدن تو، بدن گذشته نيست كه علم گواه آن است .
هراكليت مى گفت : من در هيچ رودخانه دو بار شنا نكردم . بهتر بود بگويد: من به هيچ رودخانه دو بار نگاه نكردم . چون در هر نگرش ، تو رودخانه ديگرى را مى بينى . براى دريافت اين نظريه آتش گردان را به مثال آورند، كه اگر در شب به تماشاى آن نشينى منحصرا يك دايره مشتعل را مشاهده مى كنى در حالى كه ، آتش گردان هر لحظه در نقطه اى از اين دايره هست و هيچ لحظه در محل قبل خود نيست .
«افعيينا بالخلق الاول بل هم فى لبس من خلق جديد؛ (١٠) آيا در آفرينش نخست درمانديم كه اينان در آفرينش جديد شك مى كنند؟»
و چون تو را اين مبحث روشن شد بدان كه تو مادام در كار مرگ و حياتى جديد هستى ، در هر سكون قلب تو را مرگى است و در حركت بعدى تو را حياتى ؛ و دانى كه اين حيات جديد هم آوردنش به دست تو نيست و اين داستان حيات جسم تو است ، كه جان تو نيز با هر عملى و گفتارى و انديشه اى مادام در تحولى ديگر و حياتى ديگر است . حال اين مبحث را از زبان شعر به تماشا نشين :

از تو مى ميرد حياتى دم به دم باز رويد نو حياتى از عدم «يخرج الميت من الحى» (١١) را بخوان نو حياتى را از اين ميت بدان دم به دم تو در حياتى و ممات از مماتى تازه مى رويد حيات سيل هستى مى رود در دشت لا باز لا را مى دهد هستى خدا چون كفى بر سيل هستى و نمود جان فداى آنكه او بود است و بود تو مكان ها پشت سر انداختى لا مكان را در مكان ها يافتى هم ز خود جو، آن محرك در وجود تا كه گردى راز دار آنكه بود هست تو از هست او جويد نشان بود تو از بود او يابد امان مبداء حركت هم او، مقصد هم او قاصد او و قصد او، مقصد هم او «كل يوم او بشاءنى» (١٢) رخ نمود ما نمود هستى و او هست و بود اى حيات من نشان بود تو ما همه موجيم اندر رود تو خود حباب از خود چه دارد غير آب غير آب آخر چه انديشد حباب چونكه مى لغزى ميان هست و نيست خود تماشا كن كه با تو دست كيست ؟ چون حيات از مرگ خيزد در جهان مرگ ها را عامل هستى بدان (مؤ لف)
اگر در بستر خفته باشى ، باز هم در رفتنى ، زمين زير پاى تو در رفتن است و منظومه شمسى در رفتن و كهكشان ها در رفتن .
«والسماء بنيناها بايد و انا لموسعون ؛ (١٣) آسمان را با دست خود برافراشتيم و خود آن را توسعه مى دهيم .»

نو ز كجا مى رسد؟ كهنه كجا مى رود؟ گر نه وراى نظر، علم بى منتهاست ؟ خواهى تا بدانى اين نوها از كجا مى آيند و اين كهنه به كجا مى روند.
«امن يملك السمع و الابصار و من يخرج الحى من الميت و يخرج الميت من الحى و من يدبر الامر فسيقولون الله ؛ (١٤) مالك و فرمانرواى گوش و چشم شما كيست ؟ آن كيست كه بيرون مى آورد زنده را از مرده و بيرون مى آورد مرده را از زنده ؟ كيست در تدبير عالم امر؟ زود باشد كه گويند: خدا.»
پس ديدى كه قافله كون و مكان مادام در حركت است اما حال بينديش دو امر را يكى آنكه قافله سالار كيست ؟
قرآن اين پاسخ را در اين آيه با تو در ميان نهاده :
«ما من دابة الا هو ءاخذ بناصيتها؛ (١٥) هيچ جنبنده اى نيست جز آن كه زمامش به دست ماست .»
تو در جنبشى و زمين در جنبش و منظومه شمسى در جنبش و زمامدار همه ذات حضرت حق است .
سؤ ال ديگر آنكه اين قافله عظيم به كجا مى رود. در صدر اسلام نيز اين سؤ ال مطرح بود.
«يسئلونك عن الساعة ايان مرساها؛ (١٦) از تو مى پرسند از قيامت كه لنگرگاه كجاست ؟»
بارى لنگرگاه اين كشتى به سوى همان جايى است كه از آنجا آمده است .
«اليه مرجعكم جميعا وعد الله حقا انه يبدوء الخلق ثم يعيده ؛ (١٧) به سوى اوست بازگشت همگى شما، اين وعده خدا حق است به راستى كه او ايجاد مى كند آفريده ها را و سپس به سوى او باز مى گردند.»
بعضى را گذار به سوى حضرت غفار رحيم و بعضى به سوى حضرت جبار شديد العقاب .
بار خدايا! اى كاش مى دانستيم با ما به چه جلوه اى در آن روز كه به سوى تو آييم برخورد مى كنى ؟
اى عزيز! آب تا در حالت انجماد بود، بى حركت و فسرده بود و چون سيال شد، راه دريا در پيش گرفت و لحظه اى او را قرار نبود؛ اما اگر به بخار تبديل شود راه آسمان در پيش مى گيرد.
بكوش تا در اين چند صباح حيات از جمود در آيى و به سوى خالق خويش ‍ سالك راه باشى ، كه جايى گفتندت : «سارعوا» و جاى ديگر به سرعت اكتفا نفرمودند و گفتند: «سابقوا» نه تنها سرعت بل سبقت .
در صحنه ديگر پروردگار پر مهرت ، در اين آيات از اين حركت در پيش روى تو مجسم فرموده ، بينديش در آنها:
«يا ايها الناس ان كنتم فى ريب من البعث فانا خلقناكم من تراب ثم من نطفة ثم من علقة ثم من مضغة مخلقة و غير مخلقة لتبين لكم و نقر فى الارحام ما نشاء الى اجل مسمى ثم نخرجكم طفلا ثم لتبلغوا اشدكم و منكم من يتوفى و منكم من يرد الى ارذل العمر لكيلا يعلم من بعد علم شيئا؛ (١٨) اى مردم ! اگر شما از مرگ و خلق نوين پس از آن در شك نيستيد، بيانديشيد كه ما شما را از خاك آفريديم و زان پس نطفه و زان پس ‍ به صورت علقه درآمديد تا روشن كنيم بر شما و قرار داديم شما را در ارحام مادرانتان تا زمان معينى . و پس از آن بيرون آورديم شما را به صورت طفلى از آن پس براى تكامل شما را يارى كرديم بعضى از شما در ميان سالى وفات مى كنيد و گروهى به سن پيرى مى رسيد تا بدان جا كه بسا معلوماتتان به فراموشى مى گرايد.»
در اين بخش از آيه ، ٥ بار لفظ «ثم» تكرار شده كه با هر يك مرگ و حياتى جديد است . فتدبر.
«وترى الارض هامدة فاذا انزلنا عليها الماء اهتزت و ربت و انبتت من كل زوج بهيج # ذلك بان الله هو الحق و انه يحى الموتى و انه على كل شى ء قدير # و ان الساعة آتية لا ريب فيها و ان الله يبعث من فى القبور؛ (١٩) و ببينى زمين را مرده و خاموش ، چون باران را بر آن نازل كرديم مى بالد و نمو مى كند و فزونى مى يابد، گل و درخت و گياهانى نر و ماده كه طبع را به هيجان انگيزد. بينى كه به راستى خداوند بر حق است و هم اوست كه مردگان را زندگى مى بخشد و در كسوت آفرينشى جديد در مى آورد و هم اوست كه بر هر كارى تواناست .»
و بدانيد كه رستاخيز خواهد آمد و شكى در آن نيست و آن چه در آرامگاه هاست برانگيخته مى شوند.
ديدى كه پس از هر مرگ ، حياتى ديگر بود؛ پس چرا از مرگ مى هراسى ؟

چون دوم از اوليت بهتر است پس فنا جو و مبدل را پرست در فناها اين بقاها ديده اى بر بقاى جسم چون چفسيده اى هين بده اى زاغ جان و باز باش پيش تبديل خدا جانباز باش تازه مى گير و كهن را مى سپار كه هر امسالت فزون است از سه پار اهل دنيا ز آن سبب اعمى دلند شارب شورابه آب و گلند شور مى خور كور مى چر در جهان چون ندارى آب حيوان در نهان مرغ پرنده چون باشد بر زمين باشد اندر ناله و درد و حنين مرغ خانه بر زمين خوش مى رود دانه چين و شاد و شاطر مى دود زانكه او از اصل بى پرواز بود وآن دگر پرنده و پر، باز بود (مولوى)
باش كه تو چون مرغ خانگى خاكباز نباشى ، كه تو را براى پرواز آفريدند. خاك را با تو سر و سرى نيست ، آسمان ها و بحرها را با تو سخن است .

ما همه مرغابيانيم اى غلام بحر مى داند زبان ما تمام «و فى السماء رزقكم و ما توعدون ؛ (٢٠) و در آسمان روزى شماست و آن چه وعده داده شديد.»
جالب آن كه سير الى الله را پايان نيست ، زين رو حتى در بهشت و جهنم هر دو را مواهب و عذاب يكى بعد از ديگرى است ، بهشتيان را هر روز خوان جديدى و اهل عذاب را رنجى جديد است .
«و بشر الذين آمنوا و عملوا الصالحات ان لهم جنات تجرى من تحتها الانهار كلما رزقوا منها من ثمرة رزقا قالوا هذا الذى رزقنا من قبل و اءتوا به متشابها و لهم فيها ازواج مطهرة و هم فيها خالدون ؛ (٢١) بشارت باد آنان كه ايمان آوردند و عمل صالح داشتند، براى ايشان است باغ هايى كه در آن جويبارها جارى است ، هر آن گاه برخوردار شوند از ميوه هاى آن ، گويند: اين همان است كه در پيش از آن بهره داشتيم و داده شود ايشان را ميوه هايى شبيه گذشته و مر ايشان را است ، خوبرويان پاك و در آن جا جاودانانند.»
و براى اهل عذاب نيز فرمود:
«ان الذين كفروا بآياتنا سوف نصليهم نارا كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غيرها ليذوقوا العذاب ؛ (٢٢)
به راستى آنان كه كفران ورزيدند به آيات ما، زود باشد كه در آريم ايشان را بر آتش هر آنگاه گداخت پوست هاى ايشان برويانيم بر ايشان پوستى ديگر تا بچشند عذابى ديگر را.»
پس اى عزيز! بنگر امروزت را با سال قبل ، اگر خود را روزبه بينى بعد از مرگ روزى بِه از اين دارى . آن بهروزى كه هرگزت در خاطر خطور نكرده .
«فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين جزاء بما كانوا يعملون ؛ (٢٣) هيچ كس نداند آنچه نهان داشته شده براى ايشان ، نعماتى كه باعث نور چشمانشان است ، پاداشى بدان چه كردند.»
و اگر خود را بدتر از پار بينى فرياد رس خود باش ، كه مبادا فردايى ديگر بدتر از اين باشى و مرگ تو را دريابد.

تا نمردى از حيات خاكدان كى شدى همرنگ ريحان و جنان آهويى تا اين گيا را ندرود كى ز نافه مشك نابى پرورد؟ مشك ميرد لذتى بر جان شود جان چو ميرد در بر جانان شود آزموديم اين حيات اندر ممات تا نميرى كى رسى اندر حيات سير تا محيى است آنجا جان شدن جان رها كردن بر جانان شدن (مؤ لف)

بى توجهى به آخرت ، چرا؟

تمايل رجوع به اصل را خداوند در نهاد موجودات قرار داده ، آب ها چون از دريا تبخير شدند بسا روزها و ماه ها در پهناى آسمان سرگردانند، تا روزى بر سرزمينى از خاك فرو ريزند، ولى خاك براى آنها غريبستان است . قطراتى كه يار و مونس پيدا نكردند در زمين فرو رفته و ديگر روى اصل و ديار خود را نيافتند، اما آنان كه توانستند دست بدست ياران دهند جويبار شدند و دشت و كوه را واپس زدند با يارى ياران ديگر رودها ساختند. صخره ها را واپس زدند رفتند و رفتند تا به دريا رسيدند.
در خود بنگر، اين ميل را نمى بينى ؟ تو كه از ديار انالله هستى ، آرزوى انا اليه راجعون را در جان ندارى ؟ خالقت ، ربت ، رازقت ، حياتت ، مبداء و مرجعت ، مگر نه اين است كه وقتى مولانا قلم برمى گيرد تا منظومه دلنواز خويش را شروع كند، در طليعه اين كتاب ، ترنم دلكش ناى را از زبان قلم رساى خويش اين گونه مى سرايد:

بشنو از نى چون حكايت مى كند از جدايى ها شكايت مى كند كز نيستان تا مرا ببريده اند در نفيرم مرد و زن ناليده اند سينه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگويم شرح درد اشتياق هر كسى كو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خويش ‍ (مولوى)
جالب آنكه محبوب براى طى اين طريق ، عزيزترين بندگانش را به دعوت تو فرستاده ، و راه وصول و شرايط آن را يك يك بر تو نموده تا تو را معرفت آموزند و پاك كنند آن گونه كه شايسته ملاقات باشى :
«هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين ؛ (٢٤) هم اوست كه از ميان اميين پيامبر خود را برانگيخت تا آيات خود را بر ايشان تلاوت كند، پاك كند ايشان را و بياموزد بديشان كتاب و حكمت را هر چند پيش از اين در گمراهى آشكار بودند.»
و دل مردگان را ندا در داد كه گر حيات سرمدى خواهيد دعوت ايشان را لبيك گوييد تا شايسته ملاقات حضرت حى قيوم شويد:
«استجيبوا الله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ؛ (٢٥) دعوت خدا و رسول را پذيرا باشيد تا شما را حيات بخشيم .»
حتى گمگشتگان وادى ضلالت را در ميان سنگلاخ وادى سرگشتگى ندا داد كه :
«يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله يغفر الذنوب جميعا؛ (٢٦) اى بندگانم كه بر خويشتن ستم روا داشتيد! از رحمت خدا ماءيوس نشويد؛ به راستى كه خداوند همه گناهان را بر تائب مى آمرزد.»
و اسيران چنگال نفس و شيطان را فرياد برآورد كه :
«ففروا الى الله ؛ (٢٧) به سوى خدا فرار كنيد.»
بى مهران ره گم كرده ، روى از اين دعوت بر تافتند و بر خالق خويش پشت كردند.
«و كاين من آية فى السموات و الارض يمرون عليها و هم عنها معرضون ؛ (٢٨) و بس نشانه ها را در آسمان و زمين گذر كردند و از آنها اعراض نمودند.»
«فما لهم عن التذكرة معرضين # كانهم حمر مستنفرة # فرت من قسورة ؛ (٢٩) اينان چرا از پند و يادآورى اعراض مى كنند گويى خران گريزانى هستند كه از چنگال شير مى گريزند.»
داستان اين گريز پايان چه ماند به سرگذشت آن بندگان سپاسدار حق جو كه نمود سعادتشان را در چند آيه به تماشا نشينم :
«يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و آمنوا برسوله يؤ تكم كفلين من رحمته و يجعل لكم نورا تمشون به و يغفر لكم و الله غفور رحيم ؛ (٣٠) اى گروندگان ! تقوا پيشه كنيد و ايمان آريد با رسولش ، تا دهد شما را دو نصيب از رحمتش و براى شما قرار دهد نورى كه با آن ره جوييد و بيامرزد گناهان شما را و هم اوست آمرزگار و مهربان .»
بسا رحمتى براى آسايش دنيا و رحمتى براى سعادت سرمدى اخروى و نورى كه راه را با آن از چاه باز شناسيد. خوبان اين نور را با خودت به برزخ و قيامت همى برند و چون شب زدگان ظلمت سرا نور ايشان بينند گويند:
«انظرونا نقتبس من نوركم قيل ارجعوا ورائكم فالتمسوا نورا؛ (٣١) نظرى به ما كنيد، تا شعله اى از نور شما برگيريم . گفته شود: به دنيا برگرديد و از آن جا نور با خود آوريد.»
از پذيرايى اين بندگان آيه ديگر را به تماشا نشين :
«هو الذى يصلى عليكم و ملائكته ليخرجكم من الظلمات الى النور و كان بالمؤ منين رحيما؛ (٣٢) هم اوست كه با فرشتگان بر شما درود مى فرستد تا بيرون آورد شما را از تاريكى ها به سوى نور و هم اوست كه با مؤ منين مهربان است .»
اينان اين نور را از هدايت قرآن برگرفتند و جانشان خورشيد صفت تا عرش ‍ اعلى را روشنگر بود.
«كتاب انزلناه اليك لتخرج الناس من الظلمات الى النور؛ (٣٣) كتابى است كه نازل كرديم بر تو، تا بيرون آورى مردم را از تاريكى ها به سوى نور.»
اما چون از اين نور برخوردار شدى و زندگانى هدف دارى را پيش رو ديدى ، از گذشته تاريك خود محزون نباش و نسبت به آينده خود خوف مدار و اين است وعده حق تعالى با تو:
«فمن امن و اصلح فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون ؛ (٣٤) هر آن كس ‍ ايمان آورد و شايسته شد، نه خوفى بر آنان است و نه غمگين شوند.»
بسا گلزارهاى سبز خرم را ديده باشى كه زمزمه جويبارشان ترنم باغ هاى بهشت را به خاطر آورد، آن جا كه درختان سرسبز سر بر آسمان دارند، و كنسرت مرغان خواننده زمزمه جويبار را يارى مى كند.
اين گلزار كجا ماند به آن كويرى كه هرگز رنگ گياهى را در خود نديده و قدم صاحب حياتى خاكش را نساييده و قطره بارانى بر آن نباريده ، اين ها هر دو قطعات همين زمين اند.


۱
حركت تا لقاء
هابيل و قابيل هر دو فرزندان آدم بودند و يكى به اراده خود، در جان گلزار نشاند و ديگرى با جنايت قتل برادر، در جان خويش كوير آفريد.
«قل هل يستوى الاعمى و البصير ام هل تستوى الظلمات و النور؛ (٣٥) بگو: آيا كور و بينا يكسانند و يا تاريكى و نور برابرند؟»
«افمن كان مؤ منا كمن كان فاسقا لا يستوون ؛ (٣٦)
آيا آن كه ايمان آورد همانند بندگان بزه كار است ؟ چنين نيست ، هرگز برابر نمى باشند.»
چون دستت با دست معطرى مصافحه نمود، ساعاتى چند از دستت بوى عطر خيزد، و چون با شخصى نورانى در تماس باشى ، ساعاتى چند از نور او اقتباس كنى حتى ياد خوبان چنين است ، حال بنگر كه وقتى سرمايه ممكنات را اين خاصيت است ، ياد حضرت واجب الوجود را چند خاصيت باشد؟
موسسى بن عمران عليه السلام در مناجات با پروردگار عرض ‍ كرد:
پروردگارا! اگر دورى ، تا با صداى بلند تو را بخوانم ، اگر نزديكى ، تا با تو مناجات داشته باشم . خداوند به او وحى نمود: من همنشين كسى هستم كه مرا ياد كند. موسى عليه السلام عرض كرد: در چه حال به ياد تو پردازم ؟ خداوند فرمود: در همه حال به ياد من باش . (٣٧)
حال بنگر كه دستى معطر دست تو را معطر كند، ياد آدمى نورانى تو را نورانى كند، ياد خدا با تو چه ها تواند كرد؟!

رنگ آهن محو رنگ آتش است ز آتشى مى لافد و خامش وش است چون به سرخى گشت همچون زر كان پس «انا نار» است لافش ‍ بى زبان شد ز رنگ و طبع ، آتش محتشم گويد او من آتشم ، من آتشم آتش من گر تو را شك است و ظن آزمون كن ، دست خود بر من بزن آدمى چون نور گيرد از خدا هست مسجود ملائك ز اجتبا (مولوى)
قيام كالبد تو امروز با حضرت قيوم است و حيات جانب با حضرت حى و چه ظلم بدتر از آنكه جان و تن را با خود بر پا بينى و شرمسار آن ظالمى كه حالش در رستاخيز چنين باشد:
«و عنت الوجوه للحى القيوم و قد خاب من حمل ظلما؛ (٣٨) و سرافرازان در پيشگاه آن حى توانا ذليل اند و زيان حتمى از آن كسى است كه بار ظلمش بر دوش است .»

حركت تا لقاء

«يا ايها الا نسان انك كادح إ لى ربك كدحا فملاقيه ؛ (٣٩) اى انسان ! تو كوشنده اى به سوى پروردگارت كوشش سخت سپس او را ملاقات مى كنى .»
اين مسير حيات و زندگانى است از آغاز تولد همه در كار رفتن اند، گذرگاهى به سوى حق تعالى و يا مبداء خويش .
«انا نحن نرث الارض و من عليها و الينا يرجعون ؛ (٤٠) ما زمين و اهلش ‍ را به ارث مى بريم و بازگشت شما به سوى ماست .»
همه در كار رفتن اند، اما رفتن ها يكسان نباشد، يكى مى رود تا بر اريكه سلطنت نشيند و ديگرى به شكنجه گاهش مى برند، گاه سنگى را از معدن بيرون مى آورند با هزار نيرو و اهرم تا آن را بتراشند و قطعه قطعه نمايند. گاه جويبارى سر خوش و زمزمه كنان مى رود تا به دريا پيوندد.
عشق به وطن اگر فراموش نشده باشد در نهاد همه است .

گنج علم ما ظهر مع ما بطن گفت از ايمان بود حب الوطن اين وطن مصر و عراق و شام نيست اين وطن جايى است كو را نام نيست (شيخ بهايى)
منزه آن پروردگارى كه از خاك گياه آفريد و از گياه حيوان و نطفه انسانى را، و در آن بى مقدار دميد روح خود را و در ذات او آتش عشق خود برافروخت و در فطرتش مهر خود نهاد تا او را از خاك برآورد و بر افلاك رساند. و چون بر اين مقامش رسانيد فرشتگان عالم قدس را فرمان داد تا او را سجده كنند، آن روز بود كه تاج عبوديت خود را بر سر او نهاد، اگر آن روز را تو به خاطر ندارى حافظ را در خاطر است :

دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند ساكنان حرم سر عفاف ملكوت با من راه نشين باده مستانه زدند (حافظ)
و بنده گر تاج عبوديت از سر نگيرد و تا آخر عمر، ذل خويشتن و عز ربوبى را شناسد به لقاء حضرت مولا ره جويد؛ چنين عبدى ، مرگ براى او اول حيات است .

مژده وصل تو كو كز سر جان برخيزم طاير قدسم و از دام جهان برخيزم به ولاى تو كه گر بنده خويشم خوانى از سر خواجگى كون و مكان برخيزم (حافظ)
«الهى كفى بى عزا اكون لك عبدا و كفى بى فخرا ان تكون لى ربا كما احب فاجعلنى كما تحب ؛ (٤١)
پروردگارا! عزتم همين بس كه بنده درگاه تو باشم ، و فخرم همين بس كه تو رب منى ، تو آن چنانى كه دوستت دارم ، پس مرا آن سان نما كه دوستم بدارى .»
«عميت عين لا تراك عليها رقيبا و خسرت صفقه عبد لم تجعل من حبك نصيبا؛ (٤٢) كور باد آن چشم كه تو را نبيند با آنكه مادام تو او را مراقبى . به راستى كه زيان كرد تجارت آن بنده ، كه او را از عشق تو نصيبى نيست .»
اگر مرگ به سوى او رفتن است و لقاء او آرزوى سالك ، در واقع از نيستى به هستى رسيدن است .

عاشقى را يكى فسرده بديد كه همى مرد و خوش همى خنديد گفت آخر به وقت جان دادن چيست اين خنده و خوش استادن ؟ گفت : خوبان چو پرده برگيرند عاشقان پيششان چنين ميرند (سنائى)
ازين رو براى عارف ، دنيا قفسى تنگ است و او را در هنگام مرگ «فزت و رب الكعبه» (٤٣) آهنگ :

الحذر اى مرگ بينان بارعوا العجل اى حشر بينان سارعوا هر كه يوسف ديد جان كردش فدا هر كه گرگش ديد برگشت از هدا مرگ هر كس اى پسر همرنگ اوست پيش دشمن ، دشمن و بر دوست دوست پيش ترك آيينه را خوش رنگى است پيش زنگى آينه هم زنگى است اى كه مى ترسى ز مرگ اندر فرار آن ز خود مى ترسى اى جان هوشدار زشت روى توست نى رخسار مرگ جان تو همچون درخت و مرگ برگ از تو رسته است ار نكويست ار بد است ناخوش و خوش هم ضميرت از خود است گر ز خارى خسته اى خود كشته اى ور حرير و قز، درى خود رشته اى (مولوى)
آن دم كه تو را مى برند به سوى خالقت مى برند، بعضى را به حجله وصال و جمال و گروهى به زندان فراق و جلال .
«اليه مرجعكم جميعا وعد الله حقا انه بيدؤ ا الخلق ثم يعيده ليجزى الذين آمنوا و عملوا الصالحات بالقسط و الذين كفروا لهم شراب من حميم و عذاب اليم بما كانوا يكفرون ؛ (٤٤) بازگشت شما به سوى اوست ، وعده خداوند حق است هم اوست كه ايجاد كرد آفرينش را و سپس به سوى او باز مى گرديد تا پاداش دهد آنان را كه ايمان آوردند و عملى نيك داشتند از روى عدل ولى آنان كه كفران ورزيدند مر ايشان راست آبى جوشان و عذابى دردناك بدان چه كافر شدند.»
تا بدانى كه به كجا مى روى در اين آيات نيز بينديش :
«انا الى ربنا لمنقلبون ؛ (٤٥) ما به درگاه پروردگارمان باز مى گرديم .»
و اليه المصير؛ (٤٦) بازگشت به سوى اوست .»
الا الى الله تصير الامور؛ (٤٧) بدانيد كه همگى امور به سوى خدا باز مى گردد.»
و اليه ترجعون ؛ (٤٨) و به سوى او باز مى رويد.»
«ولقد آتينا موسى الكتاب فلا تكن فى مرية من لقائه ؛ (٤٩) به راستى كه به موسى كتاب داديم پس در لقاء و بازگشت ترديد مكن .»
«من كان يرجوا لقاء الله فان اءجل الله لآت ؛ (٥٠) هر آن كس به لقاء الهى اميد داشته باشد بدانيد كه آن آمدنى است .»
دنيا مادام گذرگاه رهروان انالله و انااليه راجعون بوده و هست .
«ان لله فى كل يوم ثلاثة عساكر: عسكر ينزلون من الاصلاب الى الارحام و عسكر يخرجون من الارحام الى الدنيا و عسكر يرتحلون من الدنيا الى الاخرة ؛ خداوند را در هر روز سه سپاه است ، سپاهى از پشت پدران به سوى رحم مادران و سپاهى از رحم مادران به سوى دنيا و سپاهى از دنيا به سوى آخرت .»
(حضرت على عليه السلام)

«كل يوم هو فى شاءن» را بخوان مر وِ را بيكار و بى فعلى مدان كمترين كارش به هر روز آن بود كه سه لشكر را روانه مى كند لشكرى ز اصلاب سوى امهات بهر آن تا در رحم رويد نبات لشكرى ز اصلاب سوى خاكدان تا ز نر و ماده پر گردد جهان لشكرى از خاكدان سوى اجل تا ببيند هر كسى حسن عمل (مولوى)
بنابراين مى نگرى كه تو به پايان اين راه بس نزديكى و به زودى دفتر اعمال را به تماشا مى نشينى و مورد اين خطاب قرار مى گيرى :
«اقراء كتابك كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا؛ (٥١) بخوان كتابت را كه خود بر قرائت كتابت كافى هستى .»
اى عزيز! تا اين نامه را به دستت نداده اند، كمى بر خود بينديش و ايام گذشته را يادآور. ببين اگر در هر روز از عمرت ده گناه كرده باشى و آنها در اين كتاب ثبت شده باشد، اوراق اين دفتر تا كجا مى كشد!؟ هر ورق را كه رها مى كنى ، عرق شرم در پيشگاه حضرت جبار بر چهره ات مى نشيند، و از خجالت سر بر نتوانى آورد، اما زير لب تو را زمزمه ايست . دانى آن زمزمه چيست ؟
«يا حسرتى على ما فرطت فى جنب الله ؛ (٥٢) اى حسرت مرا باد كه اين همه گناه در پيشگاه خداوند كردم !»
اما اين حسرت و پشيمانى آن روز تو را سود ندهد، ولى اگر امروز به تماشاى اين دفتر و مطالعه اعمال روزمره خود بنشينى بسا راهى براى معالجه دردهاى خود بيابى ؛ آنچه پروردگار مهربانت براى عمل امروز دستور داده است :
«يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا الله ان الله خبير بما تعملون # و لا تكونوا كالذين نسوا الله فاءنساهم اءنفسهم اءولئك هم الفاسقون ؛ (٥٣) اى گروندگان ! خدا را پروا داريد، هر كسى بايد بنگرد كه براى فرداى خود چه پيش فرستاده . خدا را پروا داريد، در حقيقت خداوند بر آنچه مى كنيد آگاه است ، نباشيد همچون كسانى كه خدا را از ياد بردند و در نتيجه به فراموشى خود مبتلا شدند؛ اينان همان فاسقان اند.»
در اين آيه بينديش كه تنها آيه ايست كه دو بار كلمه «اتقو الله» در آن به كار رفته و اين تاءكيد بايد در زندگانى تو را به كار آيد؛ ثانيا براى سالك ، امرى مؤ كد مراقبه و محاسبه اعمال است كه قدم اول سلوك هر سالكى است ؛ ثالثا بدان كه خداوند را نيازى به عبادت و ياد ما نيست ؛ اين تاءكيد مهر او با بنده است چه اگر خدا را فراموش كرد، خود را از ياد مى برد و واى بر آن انسانى كه از خود و سرنوشت خويش غافل ماند؛ رابعا با توجه به آيه قبل در آخرت بنده حضور حق تعالى را در انجام گناهان به چشم حق اليقين مشاهده مى كند، ولى بسا اينجا از اين حضور غافل باشد.
تو با فطرت الهى آفريده شده اى ، از آن گاه كه رنگى از هستى يافتى دست ربوبيت حق با تو بوده و هست ، مادام بر سر سفره او نشسته و در ميان نعمات او غرق بوده اى ، علاوه بر هدايت آيات آفاقى كه تعداد آن به اندازه تعداد موجودات جهان است ، خداوند هدايت تشريعى را به وسيله پيامبران جهان در برابر تو نهاد، حال مبادا كه بر اين خداى پشت كنى :
«ما قدروا الله حق قدره ؛ (٥٤) نشناختند منزلت و قدر خداوند را آن قدر كه شايسته باشد.»

اى دل چه انديشيده اى در عذر آن تقصيرها؟ زان سوى او چندين وفا، زين سوى تو چندين جفا؟ زان سوى او چندين كرم ، زين سو خلاف و بيش و كم ؟ زان سوى او چندان نعم ، زين سوى تو چندين خطا؟ زين سوى تو چندين حسد، چندين خيال و ظن بد زان سوى او چندان كشش ، چندان چشش چندان عطا چندين چشش از بهر چه ؟ تا جان تلخت خوش شود چندين كشش ‍ از بهر چه ؟ تا در رسى در اوليا از بد پشيمان مى شوى ، الله گويان مى شوى آن دم تو را او مى كشد تا وارهاند مر تو را از جرم ترسان مى شوى ، از چاره پرسان مى شوى آن لحظه ترساننده را با خود نمى بينى چرا؟ گاهى نهد در طبع تو، سوداى سيم و زر و زن گاهى نهد در جان تو، نور خيال مصطفا چندان دعا كن در نهان ، چندان بنال اندر شبان كز گنبد هفت آسمان ، آيد سحرگاهت ندا (مولوى)
با من مگوى كه چند شعر آورى ؟ «ان بعض شعر لحكمه»، حكمت و عرفان گاه در قالب بيان آيد و گاه در قالب نثر و گاه در قالب شعر. قرآن و احاديث خود همه حكمت است ، خواهم معجونى سازم همه رنگ تا تو از مطالعه خسته نشوى ، باز تا بر سر حال آيى طنزى شنو:
«بايزيد با لباسى ژنده بر خرى سوار بود و از گذرگاهى مى گذشت ، كودكان كه او را مردى سفيه پنداشتند او را گفتند: بايزيد! تو بيشتر مى ارزى يا دُم خرت ؟ بايزيد بالخند جواب داد: اگر از پل گذشتم خودم و اگر به سلامت نتوانستم گذشت ، دم خرم .»
او با آن همه زهد، چنين اعتمادى با خود نداشت ، بينديش كه ما را چه پايان است ؟!

سعادت يا شقاوت سرمدى

از اول بلوغ ، مردم در يكى از دو راه پيش روى گام برمى دارند و سالك آن راه اند: راه راست و مستقيم يا راه معوج و ضلالت . نام اين دو راه را شاهراه سعادت و طريق شقاوت نامند و بر تو باد كه بنگرى در كدام راهى و بسا رهروانى كه عمرى را در طريقى ره سپردند و در پايان دريافتند كه طريق طى شده را به اشتباه انتخاب كرده بودند.
دانى كه لذات قواى نفسانى در برخوردارى آن چيزى است كه با آن سازگارى دارد و درد و الم آن در مواجه شدن با چيزى است كه با آن سازگار نيست ، لذت ذائقه در چشيدن اغذيه شيرين و مطبوع و الم آن در چشيدن چيزهاى تلخ و شور است ، برخوردارى چشم از نور است و كارايى آن با آن است و با ظلمت از كار مى افتد و با كور يكسان مى گردد، لذت خشم و غضب در انتقام مى باشد و الم او در حلم و بردبارى است .
حال كه اين مقدمه برايت روشن شد بدان كه انسان چون داراى بعد جسمانى و روحانى است و هر يك از اين ابعاد جسمانى و روحانى او براى خود لذت و المى دارند و آنچه را اكثر مردمى كه فقط بعد جسمانى خود را مى شناسند، در طلب لذات همين بعداند، چشمى كه ديدگاهش منزلى وسيع و گلزارى دلكش ، گوشى كه رامش آن در استماع آهنگ هاى خوش و غم زدا، كامى كه برخوردارى اش از اطعمه لذت بخش و شهواتى كه اطفائش ‍ با مه رويان سيم تن باشد.
و همه اين لذات را اگر از حد معمول گذرانيدى به الم تبديل گردد، چشمى كه با نور بينايى داريد در برابر نور شديد از كار مى افتد، كامى كه از برخوردارى خوراك هاى خوش طعم محفوظ است از پرخورى لذتش به درد گرايد و گوشى كه از آهنگ هاى دلنواز لذت مى برد، در برابر صداى بلند رنجه مى گردد، اما جان انسان را لذات گونه ديگرى است ، همان گونه كه قبلا با تو در ميان نهادم فطرت انسان با خوبى ها عجين است :
«فاءقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها؛ (٥٥) رويت را به طرف دين حق بگردان كه آن فطرت الهى است و مردم را بر اين فطرت آفريد.»
آدمى از عشق و محبت لذت مى برد و از كينه و دشمنى بيزار است ، از ظلم و بيداد متنفر است و از عدل و داد آرامش مى يابد، از جهل خود بيزار است و با علم خود مى بالد.
وقتى تاريخ را ورق مى زنيد به شرح حال دادگران كه مى رسيد نوعى محبت نسبت به آنها در خود مى يابيد و وقتى به ظالمان و ظلم آنها و خونريزى هاى آنها مواجه مى شويد از آنها نفرت پيدا مى كند.
«حسين» و «شمر» دو نام معمولى در زبان عربى است ، اما دو شخص به همين نام داستان واقعه عاشورا را رقم مى زنند، حال چون به اين دو نام مى رسيد از اين دو نام در جان خود چه مى يابيد؟ حتى آنهايى كه در تعزيه و يا فيلم هاى سينمايى در لباس اين دو تن بازى مى كنند در اجتماع مردم يكى محبوب و ديگر مغضوب است .
چون در ره گذارى به ايشان برخورد مى كنيد نسبت به آنكه نقش حضرت ابا عبدالله عليه السلام را بازى كرده محبتى در دل مى يابيد و نسبت به آنكه او را در نقش يزيد و يا شمر مشاهده كرديد، اكراه . حال چون جان انسان ، موجودى نامحدود و از صفات الهى برخوردار است ، هرگز از شدت و كثرت صفات رنجه و آزرده نمى شود، بلكه با فرح و انبساط بيشتر مواجه مى گردد.
هيچ عالم از كثرت علم اگر تمام عمر را در كسب آن باشد آزرده نگرديد.
«كل وعاء يضيق بما جعل فيه الا وعاء العلم يتسع ؛ هر ظرفى با مظروف خويش گنجش كم گردد جز ظرف علم كه گنجايش آن بيش ‍ شود.»
(حضرت على عليه السلام)
و جان انسان كه مجذوب جمال و كمالات جزئى است و همه جا گرايش آن بدان سوى است و از آن لذت مى برد و در كسب آن مى كوشد، بنگر كه اگر به ذات اجمل و اعلم و احسن راه يافت آنجا از چه شعف و لذتى برخوردار است ؟ و آن لذت چه ماند به لذات پست جسمانى ؟

كه نبايد خورد و جو همچون خران آهوانه در ختن چر زعفران معده را خو كن بدان ريحان و گل تا بيابى حكمت قوت رسل خوى معده از كه و جو باز كن خوردن ريحان و گل آغاز كن هر كه كاه و جو خورد قربان شود هر كه نور حق خورد قرآن شود نيم تو مشك است و نيمى پشك بين هين ميافزا پشك افزا مشك چين (مولوى)
«فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اءعين جزاء بما كانوا يعملون ؛ (٥٦) هيچ كس را آگاهى نيست از آنچه پنهان داشتيم پاداشى بدانچه كردند كه نور چشمانشان است .»
از اين نعماتى كه نه در تصور آيد و نه در خيال و نه عقل را بدان راهى است ، براى عارف در همين سراى نيز شميم عطرآگينش در مشام است .
«و اءزلفت الجنة للمتقين غير بعيد؛ (٥٧) بهشت با جان پرهيزگاران بس ‍ نزديك است .»
و لذات مادى با تن آدمى سير نزولى دارد، هر آنچه بر عمر بگذرد چون تن به دوران كهولت و پيرى رسيد، تمايل به لذات جنسى تعطيل گردد، بينايى و شنوايى به نقصان گرايد، اشتها از معده برخيزد، بر خلاف لذات جان كه اگر در ايام عمر در پى اكتساب آن باشى روز به روز آن لذات تمتعش بيش و لذاتش افزون تر گردد.
«و من نعمره ننكسه فى الخلق افلا يعقلون ؛ (٥٨) كسى را كه عمر به افزونى گراييد در عالم خلقش شكستگى در آيد، آيا نمى انديشيد؟»
دقت كن در اين آيه ، سخن از فرسودگى و شكستگى در عالم خلق است نه در عالم امر كه جان تو باشد؛ در قطبين زمين طول شب ها شش ماه است و بسا نقاطى كه اصلا نور خورشيد به آنجا نرسيده ، ساكنان شب زده اين مناطق چه مانند با روشن بينان با نور آشنا؟
«الله نور السماوات و الارض» آنان كه جانشان پرورده اين نور است و مادام چون گل آفتاب گردان به تماشاى اين نور دل باخته اند.
«اءفمن شرح الله صدره للا سلام فهو على نور من ربه فويل للقاسية قلوبهم من ذكر الله ؛ (٥٩) آيا آنكه سينه اش را براى پذيرش اسلام گشوديم و در پيشگاه نور پروردگارش قرار گرفت و واى بر آن دل ها كه در برابر ياد خدا سخت و در بسته است .»

در ديارى كه تويى بودنم آنجا كافى است آرزوى دگرم غايت بى انصافى است اين سخن شريف را از قول رسول خدا بسا شنيده باشى :
«قلب المؤ من بين اصبعين من اصابع الرحمن يقلب كيف يشاء؛ دل مؤ من در ميان دو انگشت حضرت رحمان است ، مى گرداند هر گونه كه بخواهد.»

در كف حق بهر داد و بهر زين قلب مؤ من هست بين الاصبعين (مولوى)
هر آن كس در كار آن چيز است كه بيش دوست دارد، خداوند را در ميان كل مخلوقات با دل بنده مؤ منش محبت بيش باشد، زين رو بيش با آن در كار است و براى دل مؤ من «كل يوم هو فى شاءن». گاهى دل را مواجه با بهشت كند و گه وقت بر او تنگ گيرد، گاه او را ناظر جمال جميل خود نمايد و گه به جلال حضرت جليل ، زمانى لبخند بر لبان او نهد و گه اشك از چشمان او ريزد، همه در مقام ربوبيت و تربيت و تشويق بنده است ، چون در رحمت گشايد، در دل صد بهار نشاند و چون باب جلال مفتوح كند خوف و ترس بنده را از پاى در آورد؛ به راستى كه چه زيباست براى بنده اين بازى هاى تقدير:

چه خوش نازى است ناز خوبرويان ز ديده رانده را دزديده جويان به چشمى خشم بگرفتن كه بر خيز به ديگر چشم دل دادن كه مگريز (نظامى)
از زبان دل داده اى آن دم كه درهاى رحمت بر قلبش گشوده گشته بشنو، باشد كه در طلب اين كوچه باغ هاى بهشت از جاى برخيزى :
«تا لذت انس چشيدم هرگز وحشت در جهان نيافتم ، اگر به سوراخ سوزنى شدم ، آن را به گشادگى آسمان يافتم ، به هر تاريكى كه نگاه كردم آن را روشن ديدم . محبوب و مكروه را همه محبوب يافتم ، به اين انديشه افتادم كه با اين گشادگى ، مردمان چرا در تنگى اند؟ و با اين روشنى ، جهان بر چشم خلايق چرا تاريك است ؟
دانستم كه اين تنگى در دل خودشان است كه جهان برايشان تنگ مى نمايد. همچون كسى كه سرش بگردد، عالم پيش چشمش گردان نمايد و حال آنكه عالم ساكن است اين سر اوست كه مى گردد و يا تاريكى چشم ايشان است كه جهان برايشان تاريك جلوه كند.
بسا شنيده باشى داستان آن شخصى كه به ناگاه كور شد، با اهل خانه گفت : چه شد؟ چراغ شما را كه بمرد؟ اى خواجه ! اين چراغ توست كه بمرد، چراغ خانه همچنان روشن است .
القصه بر لب آب ، تشنه مردن غبنى عجب است ، و با اين نورپاشى رهين ظلمات بودن بدبختى را سبب ، و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور.
اى ولى ام ! صفت وحشت دوزخ شنيده اى ؟ جايى مى شناسم موحش تر از دوزخ و آن درون دل جاهلان است ، صفت انس بهشت شنيده اى ؟ جايى شناسم انيس تر از آن و آن درون دل عارفان است .
«ما وسعنى ارضى و لا سمائى ولكن وسعنى قلب عبدى المؤ من ؛ (٦٠) نمى گنجم در زمين و نه در آسمان ، اما مى گنجم در دل بنده مؤ منم .»
اميد كه در حسرت اين احوال اشكى در چشمت و آهى بر لبت رويانيده باشم .

گلعذار اندر درون به از برون عارفان را صد بهار است از درون چون پيام آرد صبا از حسن يار در درونت بشكفد صد گلعذار دست ساقى چون نوزاد چنگ عشق در دل هر ذره بينى رنگ عشق در درون داريم صدها گلستان كه برون ناديده اى يك لاله زان هر كجا روى آورى آنجاست او هر طرف را بنگرى پيداست او چون زند بر ساز تو زخمى نگار صد ترانه در درون آيد به كار آن كجا كه شاخه اش در گل بود؟ وين كجا كه گلبنش در دل بود غافلان را از برون سالى وعيد عارفان را در درون هر روز عيد گلعذارى در دل صاحبدلان بس كوير اندر نهاد غافلان هر دمى بر عارفان صدها نويد در وصال دوست هر روز است عيد (مؤ لف)
نهال انسان ريشه در انس دارد، آن هم انس با حق تعالى ، هر كه را اين انس ‍ نيست انسان نيست ، يك لحظه بى انيس زيستن عقوبت عارفان است به گونه اى كه مولا اميرالمؤ منين اين عقوبت را گران تر از سوختن در آتش جهنم داند:
«يا الهى و سيدى و مولاى و ربى صبرت على عذابك فكيف اصبر على فراقك ؛ (٦١) اى پروردگار و آقا و سرور و رب من ! بر عذابت بسا صبر توانم كرد، ولى چگونه شكيبا باشم بر فراقت ؟»
لذت عارفان به مشاهده جمال حق تعالى است كه در كار آنند كه يك لحظه از آن باز نمانند.
«لكل شى ء ثمرة ، و ثمرة المعرفة : الهيبة و المخافة و الانس ، و لكل شى ء عقوبة و عقوبة العارف فتورة عن الذكر و غفلة عن الفكر و قال النبى : لكل شيى ء معدن و معدن التقوى قلوب العارفين ؛ (٦٢) هر چيز را ميوه ايست و ميوه معرفت ، درك عظمت و خوف از پروردگار و انس با اوست و هر چيز را عقوبت و مصيبتى است ، مصيبت عارف سستى در ياد و غفلت از تفكر است ، فرمود حضرت محمد صلى الله عليه و آله هر چيزى را معدنى است ، معدن تقوا دل هاى عارفان است .»

اهل شقاوت

هم آنان كه با پست همتى خو كردند، و با جرعه هاى خاك آلود تشنگى را فرو نشاند، آن گونه فريفته ظاهر شدند كه از باطن غافل ماندند از لذات حواس سرمست و ذائقه آنها قدرت چشايى لذايذ معنوى را از دست داده و منكر منعم همه نعمات شدند.
با هزل خو كرده و از حكمت رميده ، به غفلت و لغو معتاد شده ، گام هاى آنها رهرو خرابات و هرگز به كعبه و مسجد نهاده نشده ، بارهاى مظالم دوش آنها را رنجه نموده ، و كينه و حسد، بخل و قساوت دل هاى آنها را تيره ساخته ، گام آنها حلال و حرام را باز نشناخته .
خرد آنها از تميز خوب و بد وامانده ، و در رهگذار خويش هدف را باز نشناخته ، بهتر آنكه سخن را به خدا سپارم :
«لقد ذراءنا لجهنم كثيرا من الجن و الا نس لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اءعين لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بها اولئك كالا نعام بل هم اءضل اءولئك هم الغافلون ؛ (٦٣) به تحقيق آفريديم براى رفتن به دوزخ بسيارى از جن و انسان را زان رو كه دل داشتند ولى هرگز بدان نينديشيدند، چشم داشتند ولى هرگز ننگريستند، گوش داشتند ولى نشنيدند، اينان همانند چهارپايانند بلكه گمراه تر.»
بارى اينان همان هايى بودند كه بالقوه مى توانستند از فرشته برتر آيند و خود اين سقوط برگزيدند كه از حيوان كمتر آيند.
چون قوا و احساس انسان از هدف باز ماند و از سلوك در راه مولاى خويش ‍ فرو نشست ، شيطان همان قوا را در كسب ضلالت و شقاوت به كار گيرد.
قلبى كه در تمناى معرفت خالقش بى تاب بود، واژگون چون گشت خدا را از ياد برد و هرگز از خالق و مبداء خويش ياد نكرد.
چشمى كه براى ديدار آيات آفاقى و قرآن گشوده شده بود به بيهوده نگريستن و ديدار حرام قانع گشت ، گوشى كه براى استماع قرآن و سخنان حكمت به امانت داده شده بود، به شنيدن لغو و لهو و سخنان وقت كش به كار گرفته شد، اينها همه علامات شقاوت و بدبختى است و واى بر آنكه در اين مسير جوانى به پيرى رسانيد.

يافت مردى گوركن عمرى دراز سائلى گفتش كه بر مى گوى باز تا چو عمرى گور كندى در مغاك چه عجايب ديده اى در زير خاك ؟ از عجايب گفت ديدم حسب حال كه سگ نفسم پس از هفتاد سال گور كندن ديد و خود يك دم نمرد يك دمم فرمان يك طاعت نبرد (عطار)
«الذين كفروا يتمتعون و ياءكلون كما تاءكل الا نعام ؛ (٦٤) كافران مى خورند و بهره مى برند به همان گونه كه چهار پايان .
مردم بى هدف نمى نگرند كه از كجا آمده و براى چه آمده و به كجا مى روند؟! بر سر سفره اى نشسته و مى خورند كه نمى دانند صاحب خانه كيست ؟!
«مهطعين مقنعى رؤ سهم لا يرتد إ ليهم طرفهم و اءفئدتهم هواء؛ (٦٥) شتاب زدگانى سر در هوا، كه هرگز به كار خود نمى نگرند، چرا كه دل هايى پوچ دارند.»
مى ستايد خداوند، مردمى انديشمند و متفكران را، و آنها را «اولوا الالباب» مى خواند؛ لب معنى تو پر و مغزدار و اينان را صاحب دل هاى پوچ معرفى مى كند و هر پرى پر بها و هر پوچى بى بهاست ، يك انبار گردوى پوچ را به چند خرى ؟ و يك دانه مغزدار را چند؟
زنهار كه با اينان نه تنها كم نشينى كه حتى كم نگرى . فارابى را پرسيدند، بهترين موعظه چيست ؟
فرمود: با مردم عادى زياد ننشينيد چون آنان نوعا بيمارند و انسان هاى سالم در اقليت اند.
«چون بر بيمار وارد شدى ، مجالست با او را كم كن و مردم بيشتر مريض اند، بدان و بينديش .» (٦٦)
آه از آن عمر كه همه در خواب گذرد و دزد بيدار سرمايه ها را به تاراج برد و چون صبح دميد، و بيدارى روى نمود خود را تهى دست يابى .

كودكان گر چه كه در بازى خوشند شب كشانشان سوى خانه مى كشند شد برهنه وقت بازى طفل خرد دزد ناگاهش قبا و كفش برد آن چنان سرگرم بازى اوفتاد كان كلاه و پيرهن رفتنش ز ياد نى شنيدى انما الدنيا لعب باز دادى رخت و گشتى مرتعب پيش از آنكه شب شود جامه بجو روز را ضايع مكن در گفتگو هين سوار توبه شو در دزد رس جامه را از دزد بستان باز پس مركب توبه ، عجايب مركب است بر فلك تازد به يك لحظه ز پست ليك مركب را نگه مى دار از آن كو بدزديد آن قبايت ناگهان تا ندزديد مركبت را نيز هم پاسدار اين مركبت را دمبدم (مولوى)
«اءفمن اءسس بنيانه على تقوى من الله و رضوان خير اءم من اءسس بنيانه على شفا جرف هار فانهار به فى نار جهنم و الله لا يهدى القوم الظالمين ؛ (٦٧) آيا پس آنكه پايه نهاد بنايش را بر تقواى الهى و خشنودى او بهتر يا آن كه بنا كرد خانه اش را بر گذرگاه بى پايه سيل كه فرود آيد در دوزخ و خداوند هدايت نخواهد كرد ستمكاران را.»
اى عزيز! تو را براى ابديت و وصول به بهشت آفريدند، ره گم مكن و به راه شقاوت مگراى .
«بئس العبد عبد خلق للعبادة فالهه العاجله عن الاجله و شقى بالعاقبة ؛ (٦٨) بدا آن بنده كه براى عبادت آفريده شد، ولى دنياى فريباى گذران او را از آخرت باز داشت و در پايان بدبخت گرديد.»
(حضرت محمد صلى الله عليه و آله)
بنگر كه با اين گونه كتاب ها آشنايى دارى ، به مطالعه آنها مى پردازى ، اگر تو را سر اين راه هست تو جزء اشقيا نيستى ، و اگر در اين سخنان گاهى دلت شكسته مى شود، نمى از اشك ديدگانت صفحه اى از اين دفتر را مى آرايد، و آهى از سينه ات بر مى خيزد ان شاء الله تو در زمره سعادتمندانى .
«من علامات الشقاء: جمود العين ، وقوة القلب و شدة الحرص فى طلب الرزق و اصرار على الذنب ؛ (٦٩) از نشانه هاى بدبختى : خشكى ديدگان و سنگدلى و حرص ورزيدن در طلب روزى و اصرار بر گناه است .»
(حضرت محمد صلى الله عليه و آله)
و در حديثى ديگر چنين آمده :
يا على ! چهار خصلت از نشانه هاى شقاوت است : خشكى چشم ، سنگدلى ، آرزوى دراز و عشق به ماندن در دنيا. (٧٠)
بارى اين بود شمه اى از حالات اهل سعادت و درد دل هايى از نهاد پيروان شقاوت .

كسى كه بر لب كوثر كشيد جام مراد دهان خويشتن از آب شورتر نكند كسى كه سايه طوباش پروريد به ناز وطن به زير سپيدار بى ثمر نكند

در انديشه معاد

موران را در تابستان انديشه زمستان است ، اى جان عزيز! از مور كمتر نيستى ، نمى نگرى كه راهى در پيش دارى ، اما ندانى كه در اين راه بر تو چه بگذرد، فرزندان خود را مادام تشويق كنى كه به فكر آينده باشند خود براى آينده چه انديشه كرده اى ؟
ديروز به غفلت سر آمد و امروز نيز در انديشه دنيا و حال فردايى اگر باشد به همين سؤ ال سر آيد.
در كودكى بازى ، در جوانى مستى ، در پيرى سستى ، پس خداى را كى پرستى ؟
(خواجه عبدالله انصارى)
امام محمد غزالى را در نامه اى كه به يكى از سلاطين مى نگارد سخنى نغز است :
«اگر كسى را گويند: كوزه اى خواهى سفالين كه از آن خودت باشد و يا كوزه اى زرين كه صباحى چند نزد تو امانت باشد و سپس آن را به صاحبش ‍ سپارى ، عاقل آنكه سفال دائم را بر طلاى فانى ترجيح دهد.
حال اگر گويند: كوزه اى سفال را به امانت خواهى كه پس از چند روز آن را از تو بستانند يا كوزه اى طلايى كه دائم از آن تو باشد كدام نادان سفله است كه كوزه سفال موقت را بر طلاى جاوانى ترجيح دهد. حال كه اين مثال بدانستى ، بدان كه دنيا سفال فانى و آخرت طلاى باقيست .»
مثل اينكه زندگانى را بس به قمار غفلت باخته و با سفال فانى ساخته و از آخرت به انديشه دنيا پرداخته ايم .

دنيى آن قدر ندارد كه بر او رشك برند يا وجود و عدمش را غم بيهوده خورند نظر آنان كه نكردند بر اين مشتى خاك الحق انصاف توان داد كه صاحب نظرند گوسفندى برد اين گرگ مزور همه روز گوسفندان دگر خيره بر او مى نگرند (سعدى)
اين بيت اخير را بس به تماشا نشسته اى كه در حضور گوسفندان يكى را سر مى برند تا به آشپزخانه برند و گوسفندان دگر با آن كه ناظر اين صحنه هستند در نهايت آرامش به چرا مشغول اند.
اما آنها را انديشه و تفكر نيست ، اما ما كه هر روز ناظر از دست دادن هم نوعى هستيم چرا؟!
گويى در ذبح خود شكى ندارم ، مى گويى چه كنم چون از پذيرش مرگم چاره نيست ؟ اين سخن صحيح است ، اما مهم اين است كه بعد از آنم سرنوشت چيست ؟
اگر آن است كه بعد از مرگ ، فناى ابدى است و رستاخيزى در پيش نيست كه در عدم همه يكسانيم ، خوب و بد مؤ من و كافر، ظالم و مظلوم ، سرنوشت ها به انجام رسيد.
اما اگر سخن پيامبران و اولياء بر حق باشد و حياتى جاويد به دنبال اين حيات ، واى بر تنگدستى كه از دنيا براى عقبى توشه اى با خود ندارد.
گويى كه از آن جهان به اين جهان آمده و گفته است حياتى در پى اين حيات است ، گويم : اگر فلسفه تو اين است بر گوى كه چه كسى آمده و گفته است هيچ خبرى بعد از مرگ نيست .
گاه در مباحثه و مجادله ها سخنى از اين دست دارند:

گويند بهشت با حور خوش است من مى گويم كه آب انگور خوش ‍ است اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار كآو از دهل شنيدن از دور خوش است (منسوب به خيام)
به ايشان بگو: تو مادام فرزندت را اندرز دهى كه درس و تحصيل را رها مكن و به فكر آينده باش ، در حالى كه به يقين ندانى كه آينده اى در دنيا براى فرزندت باشد، و نوعا جوانان خردمند، سرور و شادابى جوانى را به جاى عيش و نوش ، در خلوت مطالعه و رنج تحصيل به كار مى گيرند و همه هم آنها را مى پسندند و حال آنكه اگر آينده اى هم باشد مدتى قليل است ، يك تحصيل دانشگاهى سى سال عمر به پايش مى ريزيم ، كه اگر عمرى طبيعى هم داشته باشيم نيمى را براى نيم ديگر صرف كرديم .

تبه كردم جوانى تا كنم خوش زندگانى را تبه شد زندگانى چون تبه كردم جوانى را (شهريار)
و بر اين گروه همه آفرين گويند و اينان را جوانانى خردمند و عاقل دانند؛ اما چه فريب شيطانى در كار است كه آنكه را در سر هواى حيات جاودانى است و چهار صباح زندگى را در تهيه زاد آن سراى به كار گرفته است بر او كمتر آفرين گويند.
«العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان ؛ خرد چيزى است كه با آن خدا عبادت مى شود و بهشت بدان كسب مى گردد.»
(على عليه السلام)


۲
همراه با حافظ
در مدرسه خواندى طول جبال هيماليا چند است و پر آب ترين رودخانه دنيا رود آمازون است ، دانستى كه فاصله زمين با ماه چند و با خورشيد چند است ، دانستى كه سردار فلان جنگ كه بود و لشكرش چند، به راستى كه در اندوختن اين گونه دانش ها چقدر رنج برده و چه زمان از عمر را به پاى آنها ريختيم ، و كس هم نگفت كار بدى مى كنيم ، اما بالاترين دانش كه بعد از دريافت توحيد، دانش عاقبت كار است از آن غفلت داريم ، حقيقت آنكه همه اين مسئله را مى دانند، ولى سرگرمى اين حيات عاجل و دنياى فريبا آن گونه ما را به بازى گرفته كه مصلحت ضرورى خويش را از دست داده ايم :

چشم باز و گوش باز و اين عمى حيرتم از چشم بندى خدا «ايحسب الا نسان اءلن نجمع عظامه # بلى قادرين على اءن نسوى بنانه # بل يريد الا نسان ليفجر اءمامه ؛ (٧١) آيا انسان مى پندارد كه استخوان هاى او را بعد از نابودى ، جمع آورى نمى كنيم ؟ بلكه تواناييم نقش سر انگشتان او را هم بياراييم ، ولى انسان مى خواهد در طول حيات خود در فجور و گناه آزاد باشد.»
با توجه بر اين نكات ، انديشه درباره اين سه پرسش و جواب يابى از آن بايد سر لوحه اعمال انسان باشد و آن سه پرسش برنامه ايست كه حضرت اميرالمؤ منين براى تحقيق يك انسان انديشمند پيشنهاد مى فرمايند:
«رحم الله امرء علم من اءين و فى اءين و الى اءين ؛ خداوند رحمت كند آن انسانى را كه بداند از كجا آمده و براى چه آمده و به كجا مى رود.»
اين سه پرسش را اگر پاسخ يافتى هم آشنايى با مبداء خويش پيدا مى كنى و هم با مرجع خويش و در اين ميان زندگى هدفمند را در پيش مى گيرى ، عمرت آب و رنگ ديگرى پيدا مى كند، جهان بينى ات دگرگون مى شود.

روزها فكرتم اين است و همه شب سخنم كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم از كجا آمده ام ؟ آمدنم بهر چه بود به كجا مى روم ؟ آخر ننمايى وطنم ؟ مانده ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا يا چه بوده است مراد وى از اين ساختنم جان كه از عالم علويست يقين مى دانم رخت خود باز برآنم كه بدانجا فكنم مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك چند روزى قفسى ساخته اند از بدنم خنك آن روز كه پرواز كنم تا بر دوست به اميد سر كويش پر و بالى بزنم تا به تحقق مرا منزل و ره ننمايى يك دم آرام نگيرم ، نفسى دم نزنم من به خود نامدم اينجا كه به خود باز روم آنكه آورد مرا باز برد تا وطنم (مولوى)
نكات جالبى را كه در اين ابيات است براى هدف يابى بايد به تفكر نشينى :
١ چرا آدمى از اين امر مهم هدف يابى بايد غافل ماند؟!
٢ من نبودم و هست شدم ، و مى دانم كه عدم چيزى نيست كه هستى آفرين باشد. كه بود كه در آفرينش من دست داشت ؟ اگر به پندار غلط به خلاقيت پدر و مادر رجوعم دهند بينديشم كه اگر روزى عيبى در چشم من به وجود آمد اينان مى توانند آن نقص را رفع كنند وقتى جواب منفى است به جستجوى خالق و رب خويش باشم .
٣ وقتى در وجود خويش مى نگرم سر تا پاى وجودم همه ظهور كار حكيم دانايى است كه هر عضو را به كارى گمارده ، اين حكيم آيا براى نيستى مرا آفريده ؟ پس چه بوده است مراد وى از اين ساختنم ؟!
٤ وقتى در آفرينش خود مى نگرم علاوه بر بعد مادى ، ملكوتى با خود مى يابم كه رنگ ماده و ملكى ندارد در وجود من علم ، محبت ، كينه ، انديشه و تفكر است ، عالمى ديگر را در وجود خويش مى يابم كه از عالم ماده برتر است آن عالم را از كجا آوردم ؟ و كدام دست بود كه مرا اين گونه آفريد؟
٥ اينجاست كه آدمى كاشف عالمى مى گردد كه وراى اين جهان مادى است ؛ مى يابد كه در قفس تن محصور گشته ، آرزو مى كند روزى اين قفس ‍ شكسته گردد و راهى به سوى آن عالم و پروردگار خويش يابد.
٦ تا اين عوالم بر انسان روشن نشود و هدف از ابتدا و انتها و سرنوشت خويش را نيابد، آسايش بر او حرام است ، مى دانم كه مى روم ، اما لنگرگاه اين كشتى كجاست ؟
٧- اولين نتيجه اين انديشه ، دريافت كه اين مقدمه است كه دست ديگرى با من در كار است و همان دست كه مرا آورد و آفريد، باز براى رفتنم در كار است .

همراه با حافظ

مى بينم كه حافظ نيز گذارى از اين راه داشته :
در خود كه مى نگرد مى يابد كه اگر چه ساكن باشد او را دارند مى برند، اگر چه بر مركبى نشسته باشد، مركب به همراه كاروان در حركت است ، كودكى او به جوانى تبديل شد و جوانى او به پيرى ، قدرت او به ضعف ، و جمال او به زشتى ، اما بار انداز كاروان كجاست ؟ هنوز نيافته است :

كس ندانست كه منزلگه معشوق كجاست آن قدر هست كه بانگ جرسى مى آيد و گاه در وادى تحقيق عمر گذشته و پاى افزار فرسوده كرده و شك او به يقين نگراييده :

مردم در انتظار و در اين پرده راه نيست يا هست و پرده دار نشانم نمى دهد اما او از پاى نمى نشيند، مردى كاوش گراست :

دست از طلب ندارم تا كام من برآيد يا جان رسد به جانان يا جان ز تن برآيد تا مى رسد به اين نتيجه ، كه دنيا آزمايشگاه است و زندگى هدف دار:

ما بدين در نه پى حشمت و جاه آمده ايم از بد حادثه اينجا به پناه آمده ايم رهرو منزل عشقيم و ز صحراى عدم تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم سبزه خط تو ديديم به صحراى وجود به طلب كارى اين مهر گياه آمده ايم به راستى كه قربان آن نگارين دستخط سبزش كه مهر گياه دل عارف است . اينجاست كه او آيه شريف «و ما خلقت الجن و الا نس إ لا ليعبدون ؛ (٧٢) نيافريدم جن و انس را جز براى عبادت .» را اين گونه به نظم مى كشد:

مراد ما ز تماشاى باغ عالم چيست ؟ به دست مردم چشم از رخ تو گل چيدن تو از اين باغ چند گل چيدى ؟
«و فى الا رض آيات للموقنين ؛ (٧٣) و در زمين بس نشانه هاست اهل يقين را.»
«وفى اءنفسكم اءفلا تبصرون ؛ (٧٤) و در جان خويش آيا به چشم بصيرت نمى نگريد؟»
اما حافظ در گلچين باغ عالم مى رسد به آن جا كه مى يابد:

هر دو عالم يك فروع روى اوست گفتمت پيدا و پنهان نيز هم و در تفكر نفس خويش به سر منزل وصال مى رسد و محبوب ازلى را در جان خويش به تماشا مى نشيند:

سال ها دل طلب جام جم از ما مى كرد آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مى كرد گوهرى كز صدف كون و مكان بيرون است طلب از گمشدگان لب دريا مى كرد و آن روز است كه بعد از وصول به منزل ، خار از پاى بر مى كشد و در باغ وصال مى خرامد و شب تاريك هجران را با صبح وصال بر مى چيند:

روز هجران و شب فرقت يار آخر شد زدم اين فال و گذشت اختر و كار آخر شد بر من آن ناز و تنعم كه خزان مى فرمود عاقبت در قدم باد بهار آخر شد شكر ايزد كه به اقبال كله گوشه گل نخوت باد دى و شوكت خار آخر شد صبح اميد كه بد معتكف پرده غيب گو برون آى كه كار شب تار آخر شد اكنون شكرانه اين وصول ، دست گيرى سالكان در ره مانده و گم گشتگان وادى حيرت است كه او بر اين عزم است :

بعد از اين نور به آفاق دهم از دل خويش كه به خورشيد رسيديم و غبار آخر شد حال اى عزيز!

اين ره ، اين زاد راه و اين منزل مرد راهى اگر بيا و بيار ورنه اى مرد راه چون دگران يار مى گو و پشت سر مى خار (هاتف اصفهانى)

آثار اعتقاد به رستاخيز

چقدر حسرت بار است انتظار نيستى را كشيدن ، چون مرگ براى احدى انكارپذير نيست ، آنكه را اعتقاد به قيامت نيست ، در پيش روى جز عدم و سياهى و محو شدن چيزى نمى بيند.
چنين انسانى محصور در زمانى كوتاه و زندانى زمان و مكان است ، درختى را مى ماند كه چند صباح سبز و خرم است اما براى سوختن غرس شده است :

حاصل عمرم سه سخن بيش نيست خام بدم پخته شدم سوختم اين انسان هم خود را كوچك و مقهور طبيعت مى بيند و هم دنيا را سراى غم و درد و فنا مى پندارد.

مرغى ديدم نشسته بر باره طوس در پيش نهاده كله كيكاوس گفتم چه خبر دارى از اين ويرانه ؟ گفتا خبر اين است كه افسوس ‍ افسوس پيوستن به خاك و در آن فرسودن و پوسيدن و گم شدن چه ماند به اعتقاد به نويد «انا لله و انا اليه راجعون» هدفى والاتر از وصول به حور و قصور بهشت ، ايده اى براى رسيدن به بهشت آفرين «فى مقعد صدق عند مليك مقتدر».

خيزيد عاشقان كه سوى آسمان رويم ديديم اين جهان را، تا آن جهان رويم نى نى كه اين دو باغ اگر چه خوش است و خوب زين هر دو بگذريم ، بدان باغبان رويم سجده كنان رويم سوى بحر، همچون سيل بر روى بحر زان پس ما كف زنان رويم زين كوى تعزيت به عروسى سفر كنيم زين روى زعفران به رخ ارغوان رويم چون طوطيان سبز به پر و بال نغز شكر شكن شويم و به شكرستان رويم جان آينه كنيم به سوداى يوسفى پيش جمال يوسف با ارمغان رويم (مولوى)
زندان را در گشادن ، از تنگنايى برون آمدن و به جهانى بى نهايت رسيدن كجا و همه علايق و پيوندها را گسيختن و نابود شدن كجا؟
خوبان را نه تنها هراسى از مرگ نيست كه بسا اشتياق به آن است .

مژده وصل تو كو كز سر جان برخيزم طاير قدسم و از دام جهان برخيزم (حافظ)
حضرت اميرالمؤ منين در صفات متقين مى فرمايند:
«لولا الاجال الذى كتب الله عليهم لم تستقر ارواحهم فى اجسادهم طرفة عين شوقا الى الثواب و خوفا من العقاب ؛ (٧٥) اگر نبود اجل و مرگى كه خداوند در موعد معين تعيين فرموده از شوق ثواب و ترس عذاب ، چشم بر هم زدنى جان در قالب ايشان قرار نمى گرفت .»
باز ديوان شمس تبريزى را ورقى ديگر زنم تا اين شوق را بهتر دريابى و بدانى كه اين پست سرايى كه دون بود و زين رو دنيايش گفتند، بر تو ناز و دلبرى كم فروشد:

ما ز بالاييم و بالا مى رويم ما ز درياييم و دريا مى رويم ما از اينجا و از آنجا نيستيم ما ز بى جاييم و بى جا مى رويم قل تعالوا آيت است از جذب حق ما به جذبه حق تعالى مى رويم كشتى نوحيم در طوفان روح لاجرم بى دست و بى پا مى رويم راه حق تنگ است چون سم الخياط ما مثال رشته يكتا مى رويم خوانده اى انا اليه راجعون تا بدانى كه كجاها مى رويم اختر ما نيست تا دور قمر لاجرم فوق ثريا مى رويم همت عاليست در سرهاى ما از علا تا رب اعلا مى رويم (مولوى)
بارى انتظار سعادت ، امروز را دل انگيز كند، و انتظار نيستى و بر باد رفتن دلهره آور است ، رنج است ، تاريكى است . حال بينديش اگر از پس امروز هم فردايى نباشد برنده اين بازى كه است ؟
يكى از دانشمندان آمريكا در كتاب خود «چگونه تشويش و نگرانى را از خود دور كنيد» مى نويسد:
در وضع فعلى مردم آمريكا كه مى نگرم همه در تشويش و نگرانى به سر مى برند، مطب پزشكان روانى و اعصاب پر از مراجعين است . من براى پيش گيرى اين بيمارى فراگير به تاءليف اين كتاب پرداختم . شنيدم در فلان ايالت آمريكا متخصصى بى نظير است . تصميم گرفتم براى بهره گيرى از تجربيات او، ملاقاتى با وى داشته باشم .
بعد از ملاقات و كنكاشى كه درباره تصميم خود با وى داشتم ، دستور داد پرونده بيست هزار مريضى را كه به او مراجعه كرده بودند، مطالعه نمايم . چند روز وقتم را صرف اين كار كردم ، يكى از پرسش هايى كه دكتر نامبرده از مريض ها نموده بود، سؤ الى درباره اعتقادات دينى آنها بود و بيش از نود درصد بيماران اقرار كرده بودند كه ما اعتقاد دينى نداريم .
بعد از اين بررسى پزشك به من گفت : از مطالعه پرونده ها چه دريافتى ؟ آنچه در اين مورد نظرم را جلب كرده بود با وى در ميان نهادم . گفت : جواب سؤ ال خود را دريافتى ، برويد بنويسيد نه براى حور و قصور بهشت ، نه براى جوى شير و عسل ، بلكه براى وصول به يك آرامش جان بخش در همين دنيا، اعتقادات دينى را از دست ندهيد. بعد اضافه نمود كه من بيش از بيست سال است كه سرگرم معالجه بيماران روحى هستم ، در اين مدت يك بيمار هم به من مراجعه نكرده كه داراى اعتقادات دينى كاملى باشد. سال گذشته پرفروش ترين كتاب در آمريكا ترجمه كتاب مثنوى مولوى بوده است .
از يكى از اساتيد آنجا پرسيدم كه اينها كه در لذايذ مادى غرق اند و از عالم معنى كمتر بهره گرفتند، از اين كتاب چه در مى يابند؟ وى گفت : اين مردم از تمدن كنونى وازده شدند، پريشانى ، ضعف اعصاب ، بى هدفى نوعا همه را رنج مى دهد، جمعى به يوگا و گروهى به افكار بودا رجوع كرده و عده زيادى هم آرامش روان خويش را در اين كتاب يافته اند، گوينده اين ديوان با بهره گيرى از قرآن زندگى را هدفدار مى بيند، هم او است كه پيشنهاد مى كند كه قبل از بهره گيرى از نعمات عالم لازم است صاحب خانه را بشناسيم ، قبل از شناخت ولى نعمت حرام باد بر آنكه دست به نعمت برد.

كو خليلى كه برون آمد ز غار گفت هذا رب پس كو كردگار؟ من نخواهم در دو عالم بنگريست تا بدانم كاين دو مجلس وان كيست ؟ بى تماشاى صفت هاى خدا گر خودم نان در گلو گيرد مرا چون گوارد لقمه بى ديدار او؟ بى تماشاى گل رخسار او؟ جز به اميد خدا زين آبخور كى خورد يك لقمه غير از گاو و خر (مولوى)

اعتقاد به معاد، بزرگترين عامل تكامل اخلاق

بايد دانست كه هيچ موجود در پيمودن راه تكامل و يا انحطاط به مانند انسان نيست ، فرشتگان تا حدودى كامل اند اما كمالى بيش از آنچه بالفعل دارند حاصل نتوانند كرد.
«ما منا الا له مقام معلوم . (٧٦)
و حيوانات را نيز كمالى بيش از آنچه طبيعت آنهاست ندارند، كمالات آنها غرايزى است كه با آن آفريده شده اند، اما مرز سقوط انسان اسفل از جماد و مرز كمال او تا لقاء الله است .
در اين آيه خداوند، انسان را تا پايين تر از حيوان وصف مى فرمايد:
«لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اءعين لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بها اولئك كالا نعام بل هم اءضل ؛ (٧٧) مر ايشان را دل هاست اما نمى فهمند و چشمان است اما نمى بينند، گوشهاست اما نمى شنوند، ايشان همچون چهارپايانند بلكه گمراه تر.»
«يتمتعون و ياءكلون كما تاءكل الا نعام ؛ (٧٨) مى خورند و لذت مى برند همچون حيوانات .»
و اما در اين آيه دقت نما كه از جماد هم پست تر مى شود:
«ثم قست قلوبكم من بعد ذلك فهى كالحجارة اءو اءشد قسوة ؛ (٧٩) سپس سخت شد دل هايشان بعد از آن ، و آن بود همچون سنگ بلكه سخت تر.»
امام صادق عليه السلام مى فرمايند: خداوند به فرشتگان عقل داده و شهوت نداده و به حيوانات شهوت داده و عقل نداده ، و به انسان هم عقل داده و هم شهوت ؛ آن انسانى كه عقلش بر شهوتش پيروز شود از فرشته برتر است و آن انسانى كه شهوتش بر عقلش پيروز شود از حيوان كمتر است .
حال بزرگ ترين عامل مهار شهوت در وجود انسان خوف و رجاست و زين رو ارسال رسل همگى بر اين انگيزه بوده است :
«و ما اءرسلناك إ لا كافة للناس بشيرا و نذيرا؛ (٨٠) و نفرستاديم تو را مگر براى عموم مردم بشارت دهنده و ترساننده .»
اما اين خوف و رجا ترس از عذاب و سعادت بعد از مرگ است و اگر اعتقاد به معاد نباشد نه خوفى در كار است و نه رجايى ، براى چنين انسانى كه مهار و باز دارنده اى در زندگانى اش نيست ، در وجود او جز حرص و آز و خشم و شهوت قدرتى حكومت نمى كند و آن غرايز حيوانى كه با او عجين است چون مانعى در برابر آنها نيست روز به روز قوى تر مى شود. چون در وجود او حرص قالب گردد، كره زمين او را كم است . مى بينى كه در تصرف آسمان با يكديگر مسابقه دارند، اگر خشم غالب شود صدها هزار نفر را به خاك و خون مى كشد، كه صفحات تاريخ از اين لكه هاى ننگ پر است ، حيله اش از روباه بيشتر و شهوتش از خوك قوى تر، بنگر تا خداوند او را چگونه توصيف كند:
«إ ن الا نسان لظلوم كفار؛ (٨١) انسان سخت كفر كيش و ستمگر است .»
«خلق الا نسان من نطفة فإ ذا هو خصيم مبين ؛ (٨٢) آفريده شد انسان از نطفه اى پس او دشمنى آشكار است .»
«كان الا نسان عجولا؛ (٨٣) انسان بس شتابزده است .»
«و إ ذا اءنعمنا على الا نسان اءعرض و ناء بجانبه و إ ذا مسه الشر كان يؤ سا؛ (٨٤) و ما هرگاه به انسان نعمتى عطا كرديم كفران ورزيد و از آن دورى گردانيد و هر گاه بلايى بر او روى آورد از رحمت خدا ماءيوس ‍ شد.»
«إ ن الا نسان خلق هلوعا # إ ذا مسه الشر جزوعا # و إ ذا مسه الخير منوعا؛ (٨٥) انسان موجودى سخت حريص و ناشكيباست # چون شر و زيانى به او رسد، سخت جزع و بى تاب است و چون مال و نعمتى به او رسد، منع كند و بخل ورزد.»
«قتل الا نسان ما اءكفره ؛ (٨٦) مرگ بر انسان # تا چه رسد كفران ورز است .»
«يا اءيها الا نسان ما غرك بربك الكريم ؛ (٨٧) اى انسان ! چه چيز تو را به پروردگار بخشنده ات فريفته است ؟»
پس واى بر اين انسان و دنياى او اگر ترس و اعتقادى نداشته باشد، هر فسادى كه در عالم مى بنيد معلول همين صفات است ، كه متاءسفانه دنياى ما از آن پر است ؛ يك روز نيست كه خبرنگاران از اين جنايات بشر خاطر شما را آزرده نساخته باشند، وه كه اين عالم آراسته و زيبا را اينان چقدر تاريك و دل آزار كرده اند!
زمين از خون مظلومان رنگين ، پيكرها در رنج و گرسنگى لاغر و بى تاب ، مادران از داغ عزيزان داغدار، خانه ها در ويرانگرى بلدوزرها فرو ريخته ، اشك ها جارى ، دزدان و غارتگران دستشان باز، اين چهره جهانى است كه همه روزه آن را به تماشا نشسته ايد، هيچ جنگلى را اين همه بى ثباتى نيست ، هيچ درنده اى با هم نوع خود چنين ستيزى ندارد، اما به نظرتان همه اين رنج ها و ستم ها معلول ترك خدا و عدم اعتماد به معاد نيست ؟

جهان معتقدان

اما همين انسان در جان او بالقوه استعداد رشد وجود دارد، تا آن جا كه فرشتگان را واپس زند و به بارگاه شكوهمند حضرت پروردگارش راه يابد.
آياتى از سرنوشت خدا فراموشان را ملاحظه كردى ، اكنون به تماشاى آشنايان حضرت دوست نشين :
«و علم آدم الا سماء كلها ثم عرضهم على الملائكة فقال اءنبئونى باءسماء هولاء إ ن كنتم صادقين ؛ (٨٨) آموخت همگى اسماء را به آدم ، سپس رو نمود به فرشتگان و فرمود: بياگاهيد مرا به اسماء اگر راست مى گوييد.»
«قالوا سبحانك لا علم لنا إ لا ما علمتنا إ نك اءنت العليم الحكيم ؛ (٨٩) گفتند: پروردگارا! منزهى تو، ما را بر اين علمى نيست جز آنچه به ما آموختى تويى دانا و حكيم .»
«قال يا آدم اءنبئهم باءسمائهم فلما اءنباهم باءسمائهم قال اءلم اءقل لكم إ نى اءعلم غيب السماوات و الا رض و اءعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون ؛ (٩٠) فرمود: اى آدم ! خبر ده ايشان را به اسماء و چون آگاهانيد ايشانرا به اسماء گفت : پروردگارا! آيا نگفتم كه به راستى من داناترم به پوشيده هاى آسمان ها و زمين .»
و چون انسان در اين آزمايش سرافراز بيرون آمد:
«و إ ذ قلنا للملائكة اسجدوا لادم ؛ (٩١) آن هنگام كه گفتيم فرشتگان را كه سجده كنيد انسان را.»
بنابراين معرفت اسماء بود كه انسان مسجود ملائك قرار گرفت :

دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند ساكنان حرم ستر عفاف ملكوت با من راه نشين باده مستانه زدند (حافظ)
اگر اين داستان مربوط به حضرت آدم باشد، مسلم اين استعداد در نسل او بالقوه براى همه مقدور است و مراد از اسماء نه صورت لفظى آنهاست كه هزار نام را در دعاى شريف جوشن كبير مى خوانى كه اينها اسم اسم است ، مراد درك اسمائى است كه عالم جلوه گاه آنهاست :
«باسمائك التى ملاءت اركان كل شى ء؛ (٩٢) به آن اسماء كه پر كرده پايه هر چيزى را.»
و همين انسان است كه خداوند او را در قرآن كرامت مى بخشد:
«لقد كرمنا بنى آدم ؛ (٩٣) به راستى كه گرامى داشتيم فرزندان آدم را.»
و همين انسان است كه كالبدش تجلى گاه روح الهى است :
«و نفخت فيه من روحى ؛ (٩٤) دميدم در آن از روح خودم .»
و همين انسان است كه شايسته آن است كه اگر بكوشد به لقاء پروردگارش ‍ ره باشد:
«يا اءيها الا نسان إ نك كادح إ لى ربك كدحا فملاقيه ؛ (٩٥) اى انسان ! تو كوشنده اى به سوى پروردگارت كوشش فراگير پس او را ملاقات كنى .»
پس تو اى عزيز!

هيچ محتاج مى گلگون نه اى ترك كن گلگونه ، خود گلگونه اى اى رخ گلگونه ات شمس الضحى اى گداى رنگ تو گلگونه ها باده كاندر خم هم جوشد نهان ز اشتياق روى تو جوشد چنان اى همه دريا چه خواهى كرد: نم ؟ وى هه هستى چه مى جويى عدم ؟ تو خوشى و خوب و كان هر خوشى پس چرا تو منت باده كشى ؟ اى غلامت عقل و تدبير است و هوش چون چنينى خويش را ارزان فروش ؟ (مولوى)
مگر از نسل آدم نبود آن وجود عزيزى كه در شب معراج جبرئيل مقرب ترين فرشته وحى را واپس گذشت ، چرا كه در آن تجلى گاه حضرت عظيم تاب مقاومتش همچون حضرت كليم نبود و اين نغمه سر داد كه :

اگر يك سر موى برتر پرم فروغ تجلى بسوزد پرم (سعدى)
انسان همان مخلوقيست كه خداوندش فرمود:
«يا ايها الانسان خلقت الاشياء لك و خلقتك لاجلى ؛ (٩٦) اى انسان همه چيز را براى تو آفريدم اما تو را براى خودم .»
وقتى همه چيز براى توست ، تو چرا براى خدا نباشى ، اگر براى خدا نباشى براى كه خواهى بود؟!

گر نروى به سوى او راست بگو كجا روى ؟ هر طرفى كه رو كنى ملك وى است و كوى او لا تزعم انك جرم صغير ولكن فى كانطوى عالم اكبر «مپندار تو جرم اندكى هستى ، در تو پيچيده شده است عالمى بس ‍ بزرگ .»
(حضرت على عليه السلام)

باده در جوشش گداى جوش ماست چرخ در گردش اسير هوش ‍ ماست باده از ما مست شد نى ما از او چرخ از ما هست شد نى ما از او (مولوى)
اگر بخواهم دوباره عظمت انسان از احاديث شاهد آورم ، داستان به درازا كشد، خواستم در اين بحث به اين سخن يادآور شدم كه ما بين دو سرنوشت متضاد در طول عمر درگيريم ، يا وصول به قربى كه از طرف محبوب اين خطاب آيد:
«يا اءيتها النفس المطمئنه # ارجعى إ لى ربك راضية مرضية # فادخلى فى عبادى # وادخلى جنتى ؛ (٩٧) اى صاحب نفس آرميده ! باز گرد به سوى پروردگارت .»
يا رجوعى به آن بعد كه اگر نامى از محبوب را در خاطر داشته باشى و در ميان زبانه هاى آتش جانگداز بخواهى او را به آن نام به استغاثه طلبى و اظهار پشيمانى نمايى اين گونه پاسخ آيد:
«قالوا ربنا غلبت علينا شقوتنا و كنا قوما ضالين # ربنا اءخرجنا منها فإ ن عدنا فإ نا ظالمون # قال اخسؤ ا فيها و لا تكلمون ؛ (٩٨) بارالها! رحم كن مرا كه بدبختى بر ما چيره گشت و ما را به گمراهى كشيده . پروردگارا! ما را از جهنم برهان . اگر بار ديگر عصيان تو كرديم همانا بسيار ستمكاريم و محكوم ، به هر گونه كيفر سختيم . در پاسخ به ايشان گويند: اى سگان ! به دوزخ شويد و با من لب از سخن فرو بنديد.»
بارى وصول به آن سر منزل سعادت و رهايى از اين تنگناى شقاوت منحصرا بعد از اعتقاد به توحيد و يقين به وجود رستاخيز و حساب است كه اگر اين اعتقاد نباشد، نفس سركش انسان را هيچ مهارى نيست . دانى كه آنان كه به آن سر منزل قرب و سعادت ره بردند، كيانند؟
«الذين يخشون ربهم بالغيب و هم من الساعة مشفقون ؛ (٩٩) آنانكه مى ترسند از پروردگارشان در پنهانى و از روز رستاخيز هراسانند.»
«الذين لا يؤ منون بها و الذين آمنوا مشفقون منها و يعلمون انها الحق إ لا ان الذين يمارون فى الساعة لفى ضلال بعيد؛ (١٠٠) آنان كه ايمان آوردند به آن «قيامت» هراسانند از آن و مى دانند كه آن بر حق است ، آگاه باشند آنانكه در رستاخيز شك مى كنند در گمراهى بس دوراند.»
و در داستان پيامبران مى خوانى كه خداوند بعد از شرح رستگارى آنان مى فرمايد:
«انا اءخلصناهم بخالصة ذكرى الدار؛ (١٠١) ما اينان را ناب و خالص ‍ كرديم با ياد آن سراى .»
اى عزيز! در همين آيه بينديش كه آخرت را خانه مى نامد، خانه جاى بازگشت انسان بعد از كار روزانه است ، جاى رجوع و آرميدن است ، جاى انس است ، آن خانه ها كه در لغت پسوند يا پيشوند دارند، جاى ماندن و علاقه نيست ، مهمان خانه ، مسافر خانه ، خانه موقت است و هرگز تو را به آن دلبستگى نيست ، خانه آنجاست ، رامش آنجا، دل به آن جا بند كه به زودى در اين مسافرخانه بسته مى شود:

دنيى آن قدر ندارد كه بر او رشك برند يا وجود و عدمش را غم بيهوده خورند نظر آنان كه نكردند بر اين مشتى خاك الحق انصاف توان داد كه صاحب نظرند تا تطاول نپسندى و تكبر نكنى كه خدا چو تو در ملك بسى جانورند گوسفندى برد اين گرگ مزور همه روز گوسفندان دگر خيره بر او مى نگرند (سعدى)
بارى فراموشى ياد آخرت باعث ذخاير سوخت جهنم است كه هم اكنون در زواياى نهاد خود مى اندوزى و همه جا اين ذخاير با تو هست و اين ذخاير به انفجارى بس وحشتناك مى انجامد.
«و إ ن جهنم لمحيطة بالكافرين ؛ (١٠٢) به راستى كه دوزخ هم اكنون بر جان كفار احاطه دارد.»
و آنان كه به رستاخيز و معيت حضرت جبار با خويشتن معتقدند، بذر گل هاى بهشت و نهال گلستان آن هم اكنون در نهانخانه جانشان موجود است :
«و اءزلفت الجنة للمتقين ؛ (١٠٣) بهشت با جان پرهيزگاران بس نزديك است .»
در ديدارشان گويى گلزار بهشت را به تماشا نشسته اى ، در گفتارشان شميم عطرآگين بهشت را استشمام مى كنى و در رفتارشان رحمت و اسوه حق تعالى را:

اين سخن هايى كه زان عقل كل است بوى آن گلزار و سرور و سنبل است بوى گل ديدى كه آنجا گل نبود جوش مل ديدى كه آنجا مل نبود بوقلاوز است و رهبر مر تو را مى كشد تا خلد و كوثر مر تو را بو دواى چشم باشد نور ساز شد ز بويى ديده يعقوب باز هر كجا بوى خوش آيد رهبريد سوى آن سر كاشناى آن سريد (مولوى)
در كوچه باغ هاى پر گل ، شميم عطر را گه گاه بوييده اى ؟ آرزو دارى كه روزى در اين باغ گشاده شود؟ آرزوست كه تو را به درگشايى مى كشد، كمتر از گربه نه اى كه با بو به طرف مطلوب ره مى برد، بعضى بوى بهشت مى دهند از طريق گفتار يا نوشتارشان . بكوش تا به تاكستان جانشان راهى يابى و از انگور اين تاكستان شرابى در خم خانه جان خويش بيندوزى ، آن وقت است كه از اين خم ، مادام سرمستى و در زمره كسانى باشى كه حق تعالى در وصف ايشان فرمود:
«و سقاهم ربهم شرابا طهورا؛ (١٠٤) نوشانيد ايشان را پروردگارشان شرابى طاهر كننده .»

زاد آخرت از مزرعه دنيا

به راستى كه دنيا چه كشتزار خوب و پر منفعتى است كه از برداشت محصول آن سفره ابديت خويش را مى آرايى . گويند: خسرو پرويز براى زينت آرايى سفره خويش در آن فصل كه بعضى سبزيجات و ميوه ها در دسترس نبود، تره زرين و گوجه ياقوت و سبزى فيروزه را بر بساط سفره مى آراييد.

پرويز به هر خوانى زرين تره گستردى كردى ز بساط زر، زرين تره را بستان زرين تره كو بر خوان ؟ رو «كم تركوا» (١٠٥) بر خوان (خاقانى)
آن سفره هاى زرنگار و سيمين تره براى ابد بر چيده شد. اما تو مى توانى از كشتزار با بركت دنيا سفره اى براى خويشتن بگسترى كه تا ابديت نعمت خوار آن باشى به شرط آنكه اين پيام حضرت رب را از خاطر نبرى :
«و ابتغ فيما آتاك الله الدار الاخرة و لا تنس نصيبك من الدنيا؛ (١٠٦) بجوى از آنچه خداوند بر تو داده سراى آخرت را و بهره ات را از دنيا فراموش مكن .»
اى عزيز! جوانى وقت زرع است ، بكار تا روز برداشت تهى دست نباشى . در عشاير رسم چنان است كه چون مالكان خرمن خويش برداشتند، جمعى تهى دست در مزرعه آنها ته مانده خوشه ها را در مزرعه جمع مى كنند و از صبح تا شام بسا كيسه اى را پر كرده و قوت روزى را تاءمين كنند كه اينان را خوشه چين گويند:

خداوند خرمن زيان مى كند كه بر خوشه چين سر گران مى كند (سعدى)
اينجا اگر در زمره فقيران باشى ، اگر با سرگرانى سرمايه داران مواجه نشوى توانى كيسه اى از مزرعه آنها زاد خويش كنى ، واى از آن روزى كه بر سر ته مانده مزرعه ديگران هم راهى نداشته باشى .
تا خسته ات نبينم ، اين تمثيل را بخوان :

به مرداد مه ، يخ فروشى به سوز بناليد كز سر بشد نيمروز خريدار كم بود و سرمايه رفت به سر آفتاب آمد و سايه رفت همه مايه را در گذر آب برد شكيبم ز تن وز دلم تاب برد به اين آب نانى به دستم نماند به بى آبيم روزگاران نشاند به دست تهى چون به منزل شوم ؟ به سوى كسان بى نوا چون روم ؟ چو شوريد حالم بر اين مرد زار به غم خوارى خويشم افتاد كار كه من نيز سرمايه دارم به باد به بى مايگى چون توان زيست شاد؟ چو ره توشه در كف نه و مايه نى شب سرد و تاريك و كاشانه نى چه سود است رفتن در آن منزلم كه از گريه آيد دو پا در گلم اميدم تويى اى تو فضلت عميم گدا را نپرسد كس الا كريم به عمرى به انعام خو كرده ايم از اين خوان رحمت بسى خورده ايم مران خوشه چين كاشناى توايم به خوان كرم بى نواى توايم عزيزان ره آشنايان دهند كريمان به خوان بى نوايان برند به باب كرم حلقه بر در زنيم گدا را كه دريابد الا كريم ؟ (مؤ لف)
كريمان اگر گدا بر در نيايد خود به دنبال گدا ره پويند، بر خيز و به درگاه كريم روى نِه و اگرت حالى چنين نيست در انتظار كريم نشين و انتظار از دست منه .
آيه گذشته را حضرت اميرالمؤ منين اين گونه به تفسير نشسته اند:
«اى لا تنس صحتك و قوتك و فراغك و شبابك و نشاطك ان تطلب بها الاخره ؛ (١٠٧) معنى آيه چنين است كه فراموش مكن تا از سرمايه تندرستى و نيرويت از فراغت و جوانيت از نشاطت طلب سرمايه براى سراى ديگر كنى .»
عاقل نه آنكه بكوشد تا از بالا نشين ها باشد، بپوشد تا از آراستگان باشد، بخورد تا از قوى دستان باشد، به چنگ آرد تا از سرمايه داران باشد، بل دانى عاقل كيست و عقل چيست ؟
«العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان ؛ خرد چيزى است كه با آن خداوند عبادت شود و بهشت بدان به چنگ آيد.»
(حضرت على عليه السلام)
بهره از دنيا سرمايه اندوزى آخرت است ، براى آن سراى دفتر پس اندازى تهيه كرده اى ؟
«ان لك من دنياك ما اصلحت به مثواك ؛ (١٠٨) به راستى كه بهره تو از دنيا چيزى است كه بدان خانه آخرتت را آراسته دارى .»
(حضرت على عليه السلام)
گيرم كه روزى چند بر كرسى جاه نشستى ، دانى كه روزى اين كرسى را از زير پايت مى كشند و بر زمينت مى زنند، آن روز دانى كه با هر جاهى صد چاه بود.

من از بى قدرى خار سر ديوار دانستم كه كس بالا نمى گردد از اين بالا نشينى ها (صائب)
«تلك الدار ال آخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الا رض و لا فسادا و العاقبة للمتقين ؛ (١٠٩) اين است سراى آخرت ، قرار داديم آن را ويژه آن كسانى كه در زمين برترى نجويند و فسادى نداشتند و پايان كار از آن پرهيزكاران است .»

اى دريده پوستين يوسفان گرگ برخيزى از اين خواب گران گرگ گشته يك به يك خوهاى تو مى دراند از غضب اعضاى تو سيرتى كان بر وجودت غالب است هم بر آن تصوير حشرت واجب است گر چه پنهان باشدت پيدا شود هر كه او خائن بود رسوا شود كه معانى آن جهان صبورت شود نقش ها اندر خور خصلت شود دست و پا بدهد گواهى با بيان بر فساد او به پيش مستعان (مولوى)

خداشناسى ، پايه معاد شناسى

با كسانى كه در معرفت توحيد و خداشناسى ضعيف هستند، از معاد سخن نرانيد، شما از ميوه و شاخه اى بحث مى كنيد كه او از اصل درخت بى خبر است . از همين جهت است كه خداوند درباره منكران معاد مى فرمايد:
«و ما قدروا الله حق قدره ؛ (١١٠) نشناختند قدر و منزلت خدا را آن گونه كه حق او بود.»
آنجا كه كسى از قدرت حضرت پروردگار و معيت او با تمام عالم هستى خبر ندارد، بحث گناه را پيش كشيدن بى معنى است . براى ترك گناه يقين به معارف ذيل ضرورى است :
١ خداوند بر اعمال انسان آگاه هست و هيچ گناهى بر او پوشيده نيست : و الله بما تعملون خبير؛ (١١١)
٢ گاه انسان چيزى را مى داند اما آن را نمى بيند، اما خداوند علاوه بر علم ، ناظر بر همه كارى است : واعلموا ان الله بما تعملون بصير. (١١٢ )
٣ قبل از هر گناه قصد و نيت گناه مطرح است ، اگر كسى ناظر گناه ديگرى باشد قبل از وقوع گناه از آن بى خبر است ، اما علم خدا از آن قصد و قبل و بعد از نيت از آن آگاه است : اءن الله يعلم ما فى اءنفسكم فاحذروه . (١١٣ )
٤ گاه هست كه شخص بر صحنه گناهى حضور دارد، اما قدرتى براى جلوگيرى و منع آن صحنه ندارد. اما حضرت پروردگار در هر گناهى قدرت باز داشت و مجازات گناهكار را داراست : إ ن الله بما يعملون محيط. (١١٤)
٥ گنه كار خيانت در امانات خدا مى كند؛ يعنى با سرمايه هايى كه خداوند بى طلب و استحقاق به او داده گناه و نافرمانى او مى نمايد، آدمى كه هر روز در نماز مى گويد:«بحول الله و قوته و اقوم و اقعد؛ من حتى برخاستن و نشستنم به نيرو و قوه خداست»، مگر نمى داند كه ديدن و شنيدن و سخن گفتن او نيز به قدرت حضرت پروردگارش هست : اءفمن هو قائم على كل نفس بما كسبت . (١١٥) آنكه او قائم است بر آنچه كسب مى كنيم ، اين آيه علاوه بر حضور حق تعالى مى رساند، كه در فعل تو هر گونه كه باشد ذره اى از قدرت انجام آن فعل در دست تو نيست تو با قدرت خداوند مخالفت با امر او مى كنى ، گويى اگر با روشن كردن كليد چراغى ادعا كنى كه من خانه را روشن كردم ، سخنت از جهتى صحيح است ، اما حقيقت امر اينكه برق خانه را روشن كرد، درست دقت كن .


۳
روز رسوايى و پشيمانى
٦ گناه گاه در پنهانى صورت مى گيرد و ما سعى مى كنيم كسى بر آن آگاه نباشد، اما گاه به صورت علنى است مانند كسى كه در حضور صدها نفر در سخنرانى خود غيبت ديگرى مى كند يا خانم بدحجابى كه در برابر همه خلايق با خود نمايى گناه مى نمايد، مردم ناظر بر گناهانى هستند كه علنى است ، اما بر بسيارى گناهان پنهانى آگاه نيستند، ولى خداوند چگونه است ؟
«يعلم سركم و جهركم ويعلم ما تكسبون ؛ (١١٦) مى داند پنهانى و آشكار شما را و مى داند آنچه را كسب مى كند.»
٧ هر كار ابتدا و ميانه و پايانى دارد، بسا ما به ابتدا يا پايان فعلى آگهى داريم . خداوند از شروع هر كار و ابتدا و حين عمل و پايان عمل خبر دارد و ناظر عمل است . در اين آيه دقت فرماييد:
«ما تكون فى شاءن و ما تتلوا منه من قرآن و لا تعملون من عمل إ لا كنا عليكم شهودا إ ذ تفيضون فيه و ما يعزب عن ربك من مثقال ذرة فى الا رض ‍ و لا فى السماء و لا اءصغر من ذلك و لا اءكبر إ لا فى كتاب مبين ؛ (١١٧) و نباشى تو در امرى و نخوانى از كتابى و نكنى كارى جز اينكه ما بر آن حضور داريم از زمانى كه آغاز مى كنى و پنهان نمى ماند از پروردگارت ذره اى در زمين و نه در آسمان و نه كوچك تر و نه بزرگ تر از آن الا در كتاب آشكار مندرج است .»
٨ مرور زمان ، گاه اعمال انسان را از نظر خود و ديگران محو كرده و به فراموشى مى سپارد، اما اگر وقايع ثبت شود و ماندگار گردد، مراجعه به آن يادآورى و حيات بخشيدن به وقايع گذشته است ، با آنكه خداوند را فراموشى و نسيان نيست بسا براى يادآورى خود انسان و نشان دادن گذشته او برايش پرونده سازى موجب مى شود و در حيات جديد آن را باز كرده و او را به مشاهده پرونده خود وا مى دارند:
«إ نا نحن نحى الموتى و نكتب ما قدموا و آثارهم ؛ (١١٨) به راستى كه ما زنده مى كنيم مردگان را و مى نويسيم آنچه پيش فرستادند و آثار آن را.»
واى از اين پرونده كه بسا بعد از مرگ مادام به صفحات افزوده شود، در لغت آثار هم بينديش كه بسيارى از اعمال ما بذر گونه است كه در زمين مى ماند و به مرور زمان مى رويد و سپس از آن نهال ها مى دمد و از آن نهال ها بس باغ و جنات و جنگل ها ايجاد مى شود، واى آن كس را كه از او بذر خارى در زمين دنيا كشت شده باشد و خوش گل افشان ها را كه از آنها سال ها گلستان ها و بوستان ها ماند. مسجدى ، بيمارستانى ، دبستانى ، موقوفه اى كه بسا سال ها بعد از خود به پرونده درخشانش افزوده گردد.
اما افسوس كه چاه كن هميشه در ته چاه است ، بكوش تا در رهگذر مردم چراغ نشانى نه چاه ، درخت گل نشانى ، نه خار؛ گيرم كسى مارستان و خارستان از خود گذاشت تو بهارستان و گلستان از خود باقى نه :

زانكه از بانگ و علا لاى سگان هيچ واگردد ز راهى كاروان ؟ يا شب مهتاب از غوغاى سگ سست گردد، بدر را در سير، تك ؟ مه فشاند نور و سگ عو عو كند هر كسى بر طينت خود مى تند چونكه نگذارد سگ آن بانگ سقم من مهم سيران خود را كى هلم ؟ (مولوى)
٩ معمولا برنامه فردا، در شب قبل تنظيم مى شود، اما خدا مى فرمايد حتى من ناظر اين برنامه ريزى هاى شما هم هستم و آنها را مى نويسم : و الله يكتب ما يبيتون . (١١٩)
١٠ براى هر گناه پرونده سازى مى شود و كوچك و بزرگ در آن درج مى گردد:
«اءم يحسبون اءنا لا نسمع سرهم و نجواهم بلى و رسلنا لديهم يكتبون ؛ (١٢٠) آيا مى پندارند كه ما نمى شنويم پنهان ايشان و رازگويى آنها را؟ بلى رسولان ما نزد ايشانند و همگى را مى نويسند.»
١١ بسيارى در دنيا مجرم بودند و براى آنها پرونده ها تدوين شد، اما ديگران از پرونده آنها خبر ندارند، اما پرونده گناه را در معرض ديد همگى مى گذارند، يك منشور سر گشاده است ، بعضى از لغزش ها را انسان در دنيا بر ارتكاب آن از خود دفاع مى كند، اما در ديدار اين پرونده سر گشاده ، آن رسوايى عالم گير است كه زبان دفاعى از خود در برابر مشاهده آن ندارد.
پرونده اى كه انسان هر كجا رود با خود اوست ، همچون انسان سياه چهره اى كه در همه جا نژاد از چهره او گواه است .
«كل انسان اءلزمناه طائره فى عنقه و نخرج له يوم القيامة كتابا يلقاه منشورا# اقراء كتابك كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا؛ (١٢١) براى هر انسانى ملازم است كردارش در گردنش ، بيرون آورم براى او در روز رستاخيز نامه اى كه آن را گشاده مى يابد، زان پس او را گويند: حال بخوان پرونده خويش را، امروز خود به داورى خويش كافى هستى .»
واى بر آدمى آن ساعت كه جرايم عمرى را كوچك و بزرگ بر او ارائه دهند، جرايمى كه هم خود به قضاوت پرونده خويش نشسته و هم بر يك يك صفحات آن خداوند حسابگر است :
«نضع الموازين القسط ليوم القيامة فلا تظلم نفس شيئا و ان كان مثقال حبة من خردل اءتينا بها و كفى بنا حاسبين ؛ (١٢٢) ترازوهاى عدالت را در آن روز بر پا مى داريم ، در آن روز به احدى ستم نخواهد شد، عمل آدمى اگر به مقدار ذره اى از دانه خردلى باشد، بياريم آن را و ما به حسابگرى آن كافى هستيم .»
«وجدوا ما عملوا حاضرا و لا يظلم ربك اءحدا؛ (١٢٣) و مى يابيد آنچه كرده ايد حاضر و ستم كرده نشود از ناحيه پروردگار به احدى .»
انسان با ديدار چنين نامه اى سخت شگفت زده ، حيران ، بى پناه و رسوا مى شود؛ نه او را حجت دفاعى است و نه راهى براى فرار دارد.
«و وضع الكتاب فترى المجرمين مشفقين مما فيه و يقولون يا ويلتنا ما لهذا الكتاب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة إ لا اءحصاها و وجدوا ما عملوا حاضرا و لا يظلم ربك اءحدا؛ (١٢٤) گذاشته شد بر ايشان كتاب ، پس همى بينى گنه كاران را ترسناك و همى گويند: اى واى بر ما! چيست اين كتاب كه نمانده است كوچك و يا بزرگى كه در آن درج نشده باشد و همى يابند آنچه كردند در آن حاضر و ستم كرده نشود از ناحيه پروردگارت احدى را.»
١٢ شهادت و حضور رسول الله بر اعمال انسان و اين يكى از رنج آورترين صحنه قيامت است كه پاداش آن همه رنج و آسيب هايى كه از حضرتش در اشاعه و تبليغ دين صرف فرموده ، از من جز نافرمانى و خلاف امر چيزى نديد، چگونه در طول عمرم آن ذات پاك به نظاره آلودگى هاى من نشسته بود و من در حضورش اين همه بى ادبى داشتم !
«يكون الرسول عليكم شهيدا؛ (١٢٥) پيامبر را گواه بر شما نموديم .»
و بر اين آيه نيز سر شرم و خجلت بايد در هنگام گناه به زير افكند:
«قل اعملوا فسيرى الله عملكم و رسوله و المؤ منون ؛ (١٢٦) بگو: عمل كنيد كه خداوند و رسولش و همچنين مؤ منين در زمين نظاره گر اعمال شمايند.»
و جالب آنكه چون خود آن جناب مى دانست كه آينده در امتش چه ها مى گذرد و با اهل بيتش چه معامله كه مى شود از تذكر مشاهدات آينده دلش ‍ شكسته و چشمانش اشك آلود مى شد.
عبدالله بن مسعود گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «اقراء على ؛ براى من قرآن بخوان .» عرض كردم : آيا من براى تو قرآن بخوانم در حالى كه قرآن بر تو نازل شده ؟ من سوره مباركه نساء را خواندم ، چون به اين آيه شريفه رسيدم : «فكيف إ ذا جئنا من كل اءمة بشهيد و جئنا بك على هؤ لاء شهيدا؛ پس چگونه است هنگامى كه از هر امتى گواه و شاهدى آوريم و تو را بر همه آنان گواه و شاهد قرار دهيم .»
اينجا كه رسيدم فرمود: كافيست . پس روى به من كرد ديدم چشمان مباركش ‍ پر از اشك است . (١٢٧)
١٣ شهادت دشمنان بر عيوب انسان چندان رنج آور نيست ؛ چرا كه دشمن نمى بيند جز عيب را اما شهادت دوستان بر گناه انسان صرف نظر از رنج رسوايى بسيار دردآور است و اما اين دوست و آشنا هر چه نزديك تر دردناكتر باشد و بينديش كه نزديك تر از اندام تو با تو كه باشد و واى بر آن لحظه كه اندام به گناه و رسوايى انسان شهادت دهند.
«اليوم نختم على اءفواههم و تكلمنا اءيديهم و تشهد اءرجلهم بما كانوا يكسبون ؛ (١٢٨) امروز است كه بر دهان كافران و گنه كاران مهر خموشى زنند و دست هايشان سخن گويند و پاهايشان به آنچه كرده اند گواهى دهند.»
«حتى إ ذا ما جاؤ ها شهد عليهم سمعهم و اءبصارهم و جلودهم بما كانوا يعملون . (١٢٩)
واى از آن روز كه روز رسوايى است :

روز محشر هر نهان پيدا شود هم ز خود هر مجرمى رسوا شود دست و پا بدهد گواهى با بيان بر فساد او به پيش مستعان دست گويد من چنين دزديده ام لب بگويد من چنين بوسيده ام پاى گويد من شدستم تا منى فرج گويد: من بكردستم زنا چشم گويد غمزه كردستم حرام گوش گويد چيده ام سوء الكلام پس چنان كن فعل خود كان بى زبان باشد اشهد گفتن و عين بيان گر سيه كردى تو نامه عمر خويش توبه كن ز آنها كه كردستى تو پيش ‍ عمر گر بگذشت بيخش اين دم است آب توبه اش ده اگر او بى نم است بيخ عمرت را بده آب حيات تا درخت عمر گردد با ثبات (مولوى)
اكنون بنگر چه روز و ساعت سختى در پيش است . خدا حاضر، رسول الله حاضر، ياران و كسان ناظر، پرونده گشوده ، شاهدان گوياى راز، رسوايى فراگير، زبان حجت كوتاه ، سر خجلت به زير:
«يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تودلو اءن بينها و بينه اءمدا بعيدا و يحذركم الله نفسه و الله رؤ ف بالعباد؛ (١٣٠ ) روزى كه بيابد هر شخصى خوبى هاى اعمال خود را حاضر و اما آنچه از بدى ها و گناهان انجام داده ، آرزو كند كه ميان او و آن اعمال فاصله اى بس ‍ دور مى افتاد، مى ترساند خداوند شما را از خود و هم او با بندگانش مهربان است .»
اى عزيز! لازمه مهربانى ترسانيدن است ، آن گونه كه يك مادر مهربان فرزندانش را از خطر مى ترساند، اين ترسانيدن براى رهانيدن است .
«و إ ذا الصحف نشرت #...علمت نفس ما اءحضرت ؛ (١٣١) آنگاه كه پرونده ها گشاده گردد و دريابد هر شخصى كه چه با خود آورده .»

روز رسوايى و پشيمانى

بر پرونده خويش آگاه شدم ، مو به موى اعمال عمرم را كه حتى خود از خاطره برده بودم ، اين پرونده ياد آورم كرد، خود را در كنار جهنم يافتم ، چه نامه اى ، چه پرونده اى ؟!
«يا ويلتنا ما لهذا الكتاب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة إ لا اءحصاها؛ (١٣٢) اى واى بر ما! چيست اين كتاب كه عمل كوچك و بزرگى در آن فرو گذاشته نشده و همه به حساب آمده ؟»
خطرى عظيم روبرو، راه گريزى در پيش نمى بينم ، جز يك التماس :
«يا ليتنا نرد و لا نكذب ب آيات ربنا و نكون من المؤ منين اى كاش ! ما را بار ديگر به دنيا باز مى گردانيدند تا آيات پروردگارمان را به بازى نمى گرفتيم و به آن ايمان مى آورديم . [اما خود مى دانم كه اين آرزويى محال است ].»
آن روز بر سر زنم و اشك حسرت بارم و فرياد برآورم كه :
«يا حسرتى على ما فرطت فى جنب الله (١٣٣) اى واى بر من كه اين همه گناه كردم در حضور پروردگار.»
اى عزيز! هنوز بر اين سرنوشت شوم ننشسته اى ، اگر بر گناه اصرار دارى ، از خواب غفلت بيدار شو، كه به زودى صبح خواهد دميد و در روشنايى روز قيامت بر اين پرونده خواهى نشست . هم شيطان در كمين ، و هم نفس اماره ، ره سپار دام او، مپندار به اين آسانى از اين دام رهايى توانى .
در احوال عالمى بزرگوار آورده اند كه روزى پس از درس ، يكى از شاگردان عرض كرد: اين طلبه خوابى براى شما ديده از گفتن آن خجالت مى كشد. آقا اصرار كرد، بگو: طلبه گفت : دوش در خواب ديدم شيطان ، طنابى بسيار بلند در دست داشت و به دنبال شما مى دويد و شما و چندين رهگذار از دست او فرار مى كرديد، آخر شما را گم كرد و به خود مى گفت : افسوس كه از دستم فرار كرد. آقا لبخندى بر لبانش نقش بست و فرمود:
براى آگاهى شما طلاب عزيز داستان اين خواب را تعريف مى كنم تا بتوانيد از چنگ شيطان در زندگانى رهايى يابيد.
ديشب وقتى از مسجد آمدم تا وارد منزل شدم عيالم گفت : چند نفر مهمان محترم داريم و متاءسفانه هيچ وسيله پذيرايى در منزل نيست ، بنده ديدم وجهى فعلا براى خريد ندارم ، پس از كمى مكث ياد آمدم كه وجهى براى نماز استيجارى قبول كردم ،اما برنامه من اين گونه بود كه هر روز نماز كه مى خوانم به اندازه همان روز از آن وجه بر مى گرفتم ، از اين پول مبلغ دو روز نماز را برداشته به بازار رفتم ، اما در كوچه از طرفى اصرار عيال بر خريد شيرينى مشوقم بود و از طرف ديگر عقل فرياد برآورده بود كه : اى شيخ ! هيچ دانى كه فردا زنده اى ؟ و توفيق خواندن دو روز نماز را دارى ؟ در اين تردد چند كوچه را رفتم و باز گشتم و عاقبت جرئت خريد را به خود ندادم . و چون به منزل آمدم ميهمان ها رفته بودند.

خوشا دلى كه ز غير خداست آسوده ضمير خويش ز وسواس ديو پالوده خوش آنكه جان گرامى به حق فدا كرده تنش به بندگى مخلصانه فرسوده دمى چگونه تواند به ياد حق پرداخت كه نيست يك نفس از فكر غير آسوده دلا بيا كه ز غير خدا بپردازيم كنيم سر خود از ياد غير پالوده دل از جهان بكنيم و به حق دهيم ، جهان وفا ندارد و تا بوده اين چنين بوده اگر نه قابل درگاه حق تعالى ايم چه گشته ايم ز سر تا به پاى آلوده زنيم دست ارادت به دامن آن كو به خاك پاى عزيزان جبين خود سوده فريب كاسه دنيا مخور كه دارد زهر خوش آن كسى كه بدين كاسه لب نيالوده براى توشه به علم و عمل قيام نماى كه عن قريب قيامت نقاب بگشوده (فيض كاشانى)
اين داستان به آن آوردم تا تصور نكنى كه شيطان ، فقط به ستيز سست ايمانان برخاسته كه بسا سعى او بر گمراه كردن بزرگان بيشتر باشد و حتى به جنگ معصومين نيز مى رود، ولى مغلوب بر مى گردد؛ بهترين نمود آن در واقعه ستيز او با «يوسف» على نبينا و عليه السلام بود در آن نقشه كه براى زليخا طرح كرد.
زليخا مشاهده مى نمود كه يوسف اصلا به او نظر نمى افكند، بسا با زيباترين لباس و جذاب ترين آرايش خود را مى نمود، ولى مورد نظر يوسف قرار نمى گرفت .
با توجه بر اينكه اين جوان پرهيزكار، غلام دربار بود و ناچار مجرى اوامر اين شهبانوى عاشق مى بايد باشد، اما با آنكه بنده فرمان بود ولى مولاى چشم و قلب خويش بود و ديده بى فرمان او به هيچ جاى نمى نگريست .
شيطان به اين حيله بر قلب شهبانوى شيفته دميد كه تو زيباترين زن بزم سراى سلطانى ، كدام مرد جوانى است كه اگر تو را بيند فريفته جمال تو نشود؟ اين جوان كه تسليم و دلباخته تو نشده زان روست كه هنوز تو را نديده ، نمى بينى كه چون او را مى طلبى نظرش جاى ديگرى است ؟ تو او را سر به هوا مى خوانى ، اما او سر به خداست ، خواهى تو را نگرد محفلى ساز چهار سوى آينه ، و تو در آن محفل ديگر يكتا نيستى ، به هر سوى زليخايى بيند و ناچار سر به دامان تو گذارد، و زليخا اين وسواس هوس انگيز را به جان پذيرفت و فردا دستور بناى آن سراى را صادر فرمود و چون حيله شيطان كارساز افتاد و زليخا در اين آينه خانه فريب آراسته او را طلبيد و يوسف دام را گسترده ديد، بنگر تا خداوند در اينجا چه فرمايد و بدنت بلرزد از اينكه او معصوم بود و ما در معرض هر لغزش :
«لقد همت به و هم بها لو لا اءن راءى برهان ربه ؛ (١٣٤) هر آينه اراده كار زشت كردى همين و همان اگر حجت پروردگار را او نديده بود.»
از زبان شيرين سعدى شنو:

زليخا چو گشت از مى عشق مست به دامان يوسف در آويخت دست چنان ديو شهوت رضا داده بود كه چون گرگ در يوسف افتاده بود بتى داشت بانوى مصر از رخام بر او معتكف بامدادان و شام به معجر رخش را بپوشيده و سر مبادا كه زشت آيدش در نظر زليخا دو دستش ببوسيد و پاى كه اى سست پيمان سركش در آى روان گشتش از ديده بر چهره جوى كه بر گرد و ناپاكى از من مجوى تو در روى سنگى شدى شرمسار مرا شرم نايد ز پروردگار؟! (سعدى)
و اينجاست كه سزد اين پند امام خمينى قدس سره را از ياد نبرى كه :
عالم محضر خداست ، در محضر خدا معصيت نكنيد.
از اين داستان قرآنى توانى يك شعله برگيرى و در جان ، چراغى از معرفت اندوزى ، اگر سر آن دارى بسم الله :
اى عزيز! عاشق غيور است و عشق با غيرت هماهنگ ، يكى از ابعاد غيرت آن است كه عاشق نخواهد بيند كه معشوق جز به او نگرد:

دو جا غيرت كند زور آزمايى چنان باشد كز آن نبود رهايى يكى جايى كه عاشق بيند از دور ز شمع خويش بزم غير پر نور دگر جايى كه معشوق وفا كيش بيند نو گلى با بلبل خويش ‍ (نظامى)
خداوند، غيور است و غيرتش آنكه بنده جز به او ننگرد، دوستش دارد، با ربوبيت خويش او را پرورده ، كل اسماء خويش در جان او ريخته ، عالم را سفره گسترده او قرار داده ، نخواهد كه او چشم از خالق و رازق خويش بر دارد، زين رو فرمود:
«إ ن الله لا يغفر اءن يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء (١٣٥) به راستى كه خداوند نيامرزد كسى را كه به او شرك ورزد و مى آمرزد ساير گناهان را براى هر كه خواهد.»
تا چشمان همه خيره جمال او باشند، همه طرف را آينه خانه جمال خود نمود و فرمود:
«فاءينما تولوا فثم وجه الله ؛ (١٣٦) به هر طرف رو كنى آنجا وجه خداست .»
پس واى بر آن بنده كه جهان را بيند و جهاندار را نبيند، جنبنده را تماشا كند و جنباننده را از نظر برد.
«ما من دابة إ لا هو آخذ بناصيتها؛ (١٣٧) نيست هيچ جنبنده اى جز اينكه زمامش به دست ماست .»

همچو آن حجره زليخا پر صور تا كند يوسف به ناگاهش نظر چونكه يوسف سوى او مى ننگريد خانه را پر نقش خود كرد از مكيد تا به هر سو بنگرد آن خوش عذار روى او را بيند او بى اختيار بهر ديده روشنان يزدان فرد شش جهت را مظهر آيات كرد تا به هر حيوان و نامى كانگرند از رياض حسن ربانى چرند بهر اين فرمود با آن اسپه او حيث وليتم فثم وجهه از قدم گر در عطش آبى خورند در درون آب حق را ناظرند آنكه عاشق نيست او در آب در صورت خود بيند اى صاحب نظر صورت عاشق چو فانى شد در او پس در آب اكنون كرا بيند بگو؟ (مولوى)
و نظاره گر اين جمال دل آرا را در كل عالم هستى چشمان اميرالمؤ منين بود كه فرمود:
«ما راءيت شى ء الا و راءيت الله فيه و قبله و بعده ؛ من هيچ چيز را نمى نگرم جز آنكه خدا را در او و قبل از او و بعد از او مى نگرم .»
و عارف شبستر نيكو مى سرايد:

محقق را كه وحدت در شهود است نخستين نظره بر نور وجود است دلى كز معرفت نور و صفا ديد ز هر چيزى كه ديد اول خدا ديد به نزد آنكه جانش در تجلى ست همه عالم كتاب حق تعالى است (شبسترى)

اعمال با باطن انسان چه مى كند؟

بدان كه عالم ملك يا عالم ماده ، معلول ديگرى است از مجردات كه نسبت آن به يكديگر نسبت معلول است به علت ؛ عالم ملك را چون با حواس ‍ ادارك توان كرد، محسوس همه حتى حيوانات هست ، خورشيد و زمين و آسمان ، كوه و در و دشت و پيكر مادى خود را همه مى بينند و بدان يقين دارند، اما از آن بى خبرند كه اين عالم به عالمى ديگر استوار است ، كه آن عالم را ملكوت يا عالم امر مى نامند، و آن عالم با عقل و خرد ادراك مى شود نه با احساسات و هنر، مشاهدت آن عالم است كه در تمجيد مدركان آن عالم فرمود:
«الذين يؤ منون بالغيب ؛ (١٣٨) آنان كه ايمان به غيب دارند.»
كه آگاهى از آن عالم نمى رسد تو را مگر از همان عالم .
«تلك من اءنباء الغيب نوحيها إ ليك ؛ (١٣٩) اين از آگاهى عالم غيب است كه به سوى تو وحى مى شود.»
اين عالم را غيب يا ملكوت و يا عالم امرش نام نه زمامش در دست حق تعالى است كه مركز و منشاء و قطب عوالم هستى است ، پس علت عالم ملك عالم ملكوت و علت العلل همه عوالم ذات بارى تعالى است .
«و لله غيب السماوات و الا رض و إ ليه يرجع الا مر كله ؛ بر خداوند است نهانى آسمان ها و زمين ، و همگى را به سوى او بازگشت است .»
دانايان خردمند چون به خود نگرند و بينند كه نه خود آفريدگار خود بودند و نه خود ميراننده خود و يك لحظه هم قيامشان با خود نيست ، نه ضربان قلبشان و نه باز و بسته شدن ريه آنها هيچ كدام در اختيار آنها نيست ، زود در يابند كه در حياتشان نيروى ديگرى در كار است و زمام هستى شان را زمامدارى ديگر در دست دارد.
اى عزيز! رابطه ات با اين زمامدار چون است ؟ هر از چندى او را مى نگرى ؟ سفره دلت را بر او مى گشايى ؟ نيازهاى خود را با او در ميان مى نهى ؟ يا اصلا اين ارتباط هنوز در منزل جانت نيامده و راه آسمان را نيافته اى ؟
خواهى حياتت ، حيات ملكوتيان باشد، سعى كن اين ارتباط دائمى باشد.
«الذين هم على صلاتهم دائمون ؛ (١٤٠) آنان كه درود و ارتباطشان با خداوند دائمى است .»
اينان از همين روايح جانبخش ، بهشت را استشمام مى كنند و نسائم رحمت جانشان را مى نوازد.

خوشا آنان كه الله يارشان بى به حمد و قل هو الله كارشان بى خوشا آنان كه دائم در نمازند بهشت جاودان بازارشان بى (بابا طاهر)
حضور دائمى در پيشگاه اين سلطان عالم وجود، خشوعى پايدار به ايشان داده و ادبى فراگير زينت حيات ايشان است ، آن گونه كه هيچ حادثه اينان را از اين خشوع و ادب غافل نمى سازد.
«عباد الرحمن الذين يمشون على الا رض هونا و إ ذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما؛ (١٤١) بندگان حضرت رحمان هم آنان كه در زمين خاشعانه مى گذرند و چون مورد خطاب نادانان قرار گيرند با سلامت با ايشان سخن گويند.»
اين ارتباط، ترسى از مشاهدت سلطان ، مادام در جان مشاهد ايجاد مى كند و چون در عالم كون جز اين سلطان را زمامدارى نمى يابند در تمام شئون ، ارتباط آنها با همين سوى است .
«من خشى الرحمن بالغيب و جاء بقلب منيب ؛ (١٤٢) هراسناك است از خداوند ناديدنى ، مى آيد به سوى او با دلى بر كنده .»
گر اين ارتباط دائمى تو را نيست ، بكوش كه از ارتباط پنجگانه شبانروز بى بهره نمانى كه اگر تو را اين ارتباط قطع شود، دلت مى ميرد و ديگر تو را با حيات سرمدى دسترسى نيست .
«من ترك صلوة متعمدا فقد كفر؛ (١٤٣) كسى كه نماز را عمدا ترك كند مسلم كافر است .»
(حضرت محمد صلى الله عليه و آله)
اى عزيز! جماد و نبات و حيوان ، فرشته و انسان ، زمين و آسمان را ملكوت است و خداوند را امر بر اينكه ملك ديدن هنر نيست كه حيوانات را نيز نصيب است ، چرا به ملكوت آسمان و زمين نمى نگريد؟

چشم دل باز كن كه جان بينى آنچه ناديدنى است آن بينى دل هر ذره اى كه بشكافى آفتابيش در ميان بينى گر به اقليم عشق روى آرى همه آفاق گلستان بينى تا به جايى رساندت كه يكى از جهان و جهانيان بينى با يكى عشق ورزى از دل و جان تا به عين اليقين عيان بينى كه يكى هست و هيچ نيست جز او وحده لا اله الا هو (هاتف اصفهانى)
«اءولم ينظروا فى ملكوت السماوات و الا رض ؛ (١٤٤) آيا نمى نگريد در ملكوت آسمان ها و زمين ؟!»
و چون آن معرض از اصنام ، و دلباخته حق ، روى از ستاره و ماه و خورشيد برتافت و دل از عالم ملك بركند، خداوند در حق او فرمود:
«كذلك نرى إ براهيم ملكوت السماوات و الا رض ؛ (١٤٥) اين چنين نموديم به ابراهيم ملكوت آسمان ها و زمين را.»
و چون براى ديدار ملكوت حجاب ملك از چشمانت برگرفتند خود و همه عالم هستى را شهر بند يك شهر و فردى از يك خانواده بينى ، و با همه ، همه دم معانقه داشته باشى ، و با مور و پرنده و زمين و آسمانت اين زمزمه است كه :

من و تو هر دو خواجه تاشانيم بنده بارگاه سلطانيم (سعدى)
همه بندگانيم ، شهروند يك ملك و زمامدارى يكتا داريم ، پناهگاه يكى و پناهندگان همگى يكتا.
«فسبحان الذى بيده ملكوت كل شى ء و إ ليه ترجعون ؛ (١٤٦) اينجا گمشده جان خويش را مى يابى ، از سرگردانى رهيدى و به كوچه باغ هاى بهشت گذارت افتاده است .»

اى به ره جستجو، نعره زنان دوست دوست گر به حرم ور به دير كيست جز او، اوست ، اوست پرده ندارد جمال غير صفات جلال نيست بر اين رخ نقاب نيست بر اين مغز پوست با همه پنهانى اش هست در اعيان عيان با همه بى رنگى اش در همه زو رنگ و پوست دم چو فرو رفت هاست ، هوست چو بيرون شود يعنى از او در همه هر نفسى هاى و هوست (ملا هادى سبزوارى)
اى عزيز! تو را براى اين ديدار آفريدند، و اين همه جلوات معشق در پى جلب عاشق است ، تو درست بنگر، يقين دارم كه حتما عاشق مى شوى ، چون عشق تو با يكى دو حسن است ، و او كار حُسن . تا نگويى مرا اين استعداد نيست به اين حديث بنگر:
«ما من عبد الا و لقلبه عينان ، و هما غيب و يدرك بهما الغيب فاذا اراد الله بعدا خيرا فتح عينى قلبه فيرى ما هو غائب عن بصره ؛ (١٤٧)
(حضرت محمد صلى الله عليه و آله)
نيست هيچ بنده اى جز اين كه براى قلبش دو چشم است و آن دو پنهان اند كه با آنها مى تواند عالم غيب را مشاهده كند؛ چون پروردگار، خير بنده اش را خواهد چشمان قلبش را مى گشايد و با آن عالم غيب را به تماشا مى نشيند.»
در اين حديث شريف دقت فرما كه اين امر همه را شامل مى شود، مى فرمايند: نيست بنده اى يعنى همه را اين چشم در باطن هست ، اما براى اكثر مردم گشوده نشده و تا پايان عمر هم گشوده نخواهد شد.
تو در شكم مادر چشم داشتى ، اما نمى ديدى ، ريه داشتى ، اما با آن تنفس ‍ نمى كردى ، بنابر اين بعيد مدان كه در اين عالم هم مواهب ديگرى با تو است و تو را از خبر نيست .
حال اگر از بواطن خود تا حدودى آگاه شدى بدان كه در زندگانى همه اعمال تو بر ملكوتت اثر مى گذارد؛ با خشم و غضب و شهوت نفسى حيوانى پيدا مى كنى و با معرفت و عبادت ملكوتى همچون ملكوت فرشتگان اكتساب مى نمايى و در سراى ديگر هر كس به رنگ ملكوت خويش از خاك سر بر مى آورد،
پيكر اين سراى تابع قانون وراثت است ، اما پيكر آن سراى ، پيكرى خود ساخته است ، بر اعمال خود بنگر كه اكنون براى آن سراى چه پيكرى براى خود مى سازى .
تصور كن دو جامه را بر كسى پوشانيدند، يكى آن را در معرض همه آلودگى ها قرار مى دهد و ديگرى نه تنها آن را پاك نگه داشته كه بر آن عطر و صد آرايش افزوده ، اين دو به هم چون مانند؟

تو را جانت نامه است و كردار خط به جان بر مكن جز به نيكى رقم به نامه درون جمله نيكى فرست كه در دست تو است اى برادر قلم ابزار ساختار باطن چهار چيز است :
١ افعال ، ٢ احوال ، ٣ نيات ، ٤ اقوال .
حال بنگر كه در چه حالى و در چه كارى و چها مى گويى و قصد و نيت تو در كارها به چه چيز است ؟
اين چهار چيز نه تنها پيكر تو را در آخرت رقم مى زند، بلكه سرنوشت تو را نيز همين ها مى سازند.
گاه در تكرار مظالم و پليدى ها ملكوت نورانى از انسان سلب شده و به رنگ همان افعال خود درآيد، چنانكه خداوند درباره پسر نوح فرمود:
«إ نه عمل غير صالح ؛ (١٤٨) به راستى كه او عمل غير صالح است .»
و براى آن كه باطنش به خدا و ياد و عبادت مشغول شد و بذر عشق در جان خويش افشاند، چنين فرمود:
«قال الله تعالى : اذا علمت ان الغالب على قلب عبدى الاشتغال بى جعلت شهوت عبدى فى ساءلتى و مناجاتى فاذا كان عبدى كذالك عشقنى عبدى و عشقته ، فاذا كان عبدى كذالك فاراد ان يسهو عنى حلت بينه و بين سهو عنى اولئك حقا اولئك الابطال ، اولئك الذين اذا اردت اهل الارض ‍ بعقوبة زويتها عنهم لا جلهم ؛ (١٤٩) آنگاه كه دانستم ياد من و سرگرمى با من بر قلب بنده ام مستولى شده ، او را به دعا و نجواى با خود مايل سازم ، پس چون چنين گرديد، هم او بر من عاشق گردد و من نيز عاشق او مى شوم ، زان پس چنين بنده اگر خواست مرا فراموش كند، من بين او و غفلت او حايل مى شوم ، به راستى كه آنان به حق دوستان من اند، آنان بهادرانند كه اگر اراده كنم روزى كه اهل زمين را به عقوبتى دچار كنم ، به خاطر اينان عقوبت و عذاب را از اهل زمين بر مى دارم .»
حال بر حالات خود به مقايسه نشين كه تو از زمره كدام گروهى ، و با جان خود چه معامله مى كنى ؟ بسا بر خود آن روا دارى كه هيچ دشمن بر تو روا ندارد!

دشمن به دشمن آن نپسندد كه بى خرد با جان خود كند به مراد هواى خويش (سعدى)
مادر، دلسوز تو بود و همچنين پدر، اما تو خود مى بايد بر خويشتن دلسوزتر از هر دلسوزى باشى ، و همچون پرستارى مهربان جان خويش را از هر آلودگى در امان دارى و به هر آرايشى بيارايى .
دل با هر گناه زنگارى مى پذيرد، و تو چگونه توانى با اين همه زنگار دل حقايق را دريابى ؟
«كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون ؛ (١٥٠) نه چنين است بلكه زنگار شد بر دل هايشان آنچه كسب مى كنند.»

آينه ات دانى چرا غماز نيست زانكه زنگار از رخش ممتاز نيست آينه كز زنگ آلايش جداست پر شعاع نور انوار خداست رو تو زنگار از رخ او پاك كن بعد از آن ، آن نور را ادراك كن (مولوى)
باغ هاى بهشت از جان عارفان مى رويد و آتش جهنم از نهاد كافران و گنه كاران زبانه مى كشد، آنان با سخنان نورآفرين اكنون در زمين دل ها بذر معرفت مى نشانند و آنجا از آن دل ها، صد گل و ريحان رويد، و اينان با تشويق به گناه و بيراهه نشان دادن راه ها در جان ها انفجار آتش اندوزند و آنجا جهنم را از آن انفجار سر بر آورد.
«و اءما القاسطون فكانوا لجهنم حطبا؛ (١٥١) و اما تعدى كنندگان خود هيزم و سوخت جهنم باشند.»
گرت هواى گلزار بهشت در سر است ، وصف آن بشنو: در كنار سايه بان هاى درختان سر به فلك كشيده چهار نوع رود خروشان جارى است ، جويى از زلال آبى كه هرگزش رنگ و بوى تغيير نكند، و جويبارى از شير، كه هرگز فساد را به آن راهى نيست و جويى از شرابى سرمست كننده كه جان را از آن هزار لذت است و نهرى ديگر عسل صفابخش كه خداوند آن را در اين آيه شريف به وصف كشيده :
«اءنهار من ماء غير آسن و اءنهار من لبن لم يتغير طعمه و اءنهار من خمر لذة للشاربين و اءنهار من عسل مصفى ؛ (١٥٢) نهرهايى از آب زلال و نهرى از شير آن شيرى كه هرگز طعم تغيير نكند و جويبار ديگر از شرابى كه نوش آن لذتى بر جان نوشندگان است و جويى ديگر از عسل ناب .»
اى عزيز! در اين دار اراده حق تعالى انجامش با اسباب است ، اما آنجا يوم تقطع الاسباب است ، براى عسل نياز به زنبور و كندو نيست و شراب را انگور و خم نمى طلبد، و براى تهيه شير گوسفندان در كار نيستند، گويى سرچشمه اين انهار كه در گلزار بهشتيان جاريست از كجاست ؟ كه :
«يفجرونها تفجيرا؛ (١٥٣) فوران دارد فورانى .»
زلال آب بهشت از سرچشمه معارف بهشتيان آب بر مى گيريد، بنگر تا از اين سرچشمه چند در جان خود اندوخته اى ؟
«لو علم الناس ما فى فضل معرفة الله ، ما مدوا اعينهم الى ما متع الله به الاعداء من زهرة الحيات الدنيا و نعمتها و كانت دنيا هم عندهم اقل مما يطئونه بارجلهم و لتنعموا لمعرفة الله و تلذد و بها تلذد من لم يزل فى روضات الجنات مع اولياء الله ، ان معرفة الله انس من كل وحشة و صاحب من كل وحدة و نور من كل ظلمة و قوة من كل ضعف و شفاء من كل سقم ؛ (١٥٤) اگر مردم بدانند كه چه برترى ها در اكتساب معرفت خداست ، هرگز ديدگان خويش را به طرف نعمت هايى كه خداوند دشمنان خود را از آن بهره مند ساخته نمى دوختند و دنياى آنها از خاكى كه در زير كفش هاى آنها گسترده شده كم بهاتر بود، آنكه از معارف الهى برخوردار است گويى هم اكنون با اولياء خداوند در گلزارهاى بهشت مى خرامد؛ چه معرفت الله ، انيس است در هر دهشتى ، همنشين است در هر تنهايى ، نور است در هر ظلمتى و نيروست در هر ضعفى و شفاء است در هر بيمارى .»
(امام صادق عليه السلام)
دانى كه آب سرچشمه حيات است .
«من الماء كل شى ء حى ؛ (١٥٥) از آب هر چيز زنده است .»
جايى كوير است و در آن هرگز گياهى نروييده ، اينجا درون جاهلان است و جايى جلوات حيات را در صد گل و گلزار و جويبار بينى ، اينجا درون دل عارفان است كه ظهور آن را در بوستان هاى بهشت بينى . نمى بينى كه لغت آبادانى آنجاست كه آب هست ، نه آنجا كه آب نيست .
آب آنجا را از آبروى اينجا بر گيرند، بنگر كه همين جا در نزد خداوند و پيامبر آبرو دارى ، نبينى كه در زيارت امام حسين عليه السلام گويى : يا وجيها عندالله .
شير، جانبخش هر ضعيفى است ، بينى كه كودك ضعيف با شير پرورده مى شود تا بعد از چندى استعداد هضم صدها گونه خوراك را دارا گردد و از همين شير است كه ده ها نوع اطعمه را سازند.
و آنجا در بهشت برايت چشمه اى جوشانند از شير، اين چشمه از حكمت كه هم اكنون در جان دارى سرچشمه مى گيرد و اين وعده رسول الله صلى الله عليه و آله بود براى اهل اخلاص :
«من اءخلص اءربعين صباحا ظهر ينابيع الحكمة من قلبه إ لى لسانه . هر آن كس چهل بامداد را با خلوص پشت سر گذارد، سرچشمه هاى حكمت بر قلبش جارى شود.»
و خداى محمد صلى الله عليه و آله فرمود:
«يؤ تى الحكمة من يشاء و من يؤ ت الحكمة فقد اءوتى خيرا كثيرا؛ (١٥٦) مى دهد حكمت را به هر كه خواهد و هر آن كس را كه حكمت بخشيد خير زيادى را به او عنايت فرموده است .»
چون شير داشتى ، سر شير دارى ، ماست و دوغ دارى ، كره و روغن دارى ، بستنى و شيربرنج دارى ، فرنى و تر حلوا دارى . اگر تو را حكمت بود، اين سرچشمه از زبان و قلمت دو نهر جارى سازد، كه هزاران كس از اين دو نهر بنوشند و حيات سرمدى يابند و هر جرعه كه از اين انهار نوشند تو را بس ‍ بهره دهد.
اما اينجا گه گاه از دست حضرت ساقى جرعه اى نوشيده اى ؟ و خمار سحرگاهى را با ساغرى جانبخش شكسته اى ؟ آيا در يك خلوت صبحگاهى ، با شراب ذكر خمار شبانه را شكسته اى ، چه دانى كه مى از جان مى پرستان مستى گيرد.

باده در جوشش گداى جوش ماست چرخ در گردش اسير هوش ‍ ماست باده از ما مست شد، نى ما از او چرخ از ما هست شد، نى ما از او (مولوى)
عارف بزرگوار طبرسى در ذيل آيه : «و سقاهم ربهم شرابا طهورا» (١٥٧) از قول امام صادق عليه السلام چنين آورده است :
هر آن كس اين شراب را نوشيد از ما سوى الله طاهر گردد، چه ما سوى الله نجس است و زين روست كه آن را طهور گفته اند، نوشندگان اين شراب را اين ادعاست كه :


۴
حركت در اين گذرگاه

گر كه شكافند سراپاى من جز تو نيابند در اعضاى من در معرفى اين مى ناب ، مولوى را ابياتى است ، توجه كن :

اى ساقى جان پر كن ، آن ساغر پيشين را آن راهبر دل را، وان راهزن دين را آن مى كه ز دل خيزد، با روح در آميزد مخمور كند جوشش ، مر چشم خدا بين را آن باده انگورى ، مر امت عيسى را وين باده منصورى ، مر ملت ياسين را خم هاست از آن باده ، خم هاست از اين باده تا نشكنى آن خم را، هرگز نچشى اين را اين حالت اگر باشد، اغلب به سحر باشد آن را كه بر اندازد، مر بستر و بالين را (مولوى)
سحرى حافظ را خستگى روز، بر تن رنجور چيره آمد و از نوش ساغر سحرگاهى محروم مانده بود، چون شب به انجام رسيد و خمار شب به نهايت ، حورى با جامى لبريز به بالينش آمد و او را به سرزنش ‍ نشست .
بنگر تا اين رؤ يا را چگونه به وصف كشيده :

زلف آشفته و خوى كرده و خندان لب و مست پيرهن چاك و غزل خوان و صراحى در دست نرگسش عربده جوى و لبش افسوس كنان نيمه شب يار به بالين من آمد بنشست سر فراگوش من آورد و به آواز حزين گفت : كاى عاشق شوريده من ، خوابت هست ؟ عاشقى را كه چنين باده شبگير دهند كافر عشق بود، گر نبود باده پرست (حافظ)
من ندانم تو را كام با اين شراب آشناست ؟ سخن وصف اين ساغر طرب افزا را از رسول گرامى صلى الله عليه و آله شنو:
«ان لِلله تعالى شرابا لاولياء إ ذا شربوا سكروا، و إ ذا سكروا طربوا، و إ ذا طربوا، طابوا، و إ ذا طابوا ذابوا، و إ ذا ذابوا خلصوا، و إ ذا خلصوا طلبوا، و إ ذا طلبوا وجدوا، و إ ذا وجدوا وصلوا، و إ ذا وصلوا تصلوا و إ ذا تصلوا لا فرق بينهم و بين حبيبهم ؛ (١٥٨) خداى تعالى را شرابى است براى دوستانش كه چون نوشند سرمست شوند و چون سرمست شوند به طرب آيند، و چون به طرب آمدند پاك شوند، و چون پاك شدند ذوب گردند و چون ذوب شدند ناب گردند، و چون ناب شدند، طالب من گردند و چون طالب شدند مرا همى يابند، و چون يافتند به وصال من رسند.»
حال اگر جانت معتاد اين شراب ناب است ، در جان تاكستانى دارى كه چون بدان سراى برى جويبارى از شراب از آن سر مى زند، خوشه هاى انگور اين شراب را هر خوشه سيصد دانه است و آن «العفو العفو» نماز وتر است كه هر سحر در خم خانه نهاد خويش مى ريزى و با آتش عشق آن را به جوش مى آورى تا بدانجا كه در آينده از اين خمخانه «يفجرونها تفجيرا» بارى :

گر با سحرها خو كنى ، صوت خدا را بشنوى دل را اگر يكسو كنى ، هر شب ندا را بشنوى در آن سكوت جانفاز، از عرش مى آيد صدا گوش دگر بايد تو را، تا آن صدا را بشنوى محو جهان راز شو، با جان شب دمساز شو تا از گلوى مرغ حق ، نام خدا را بشنوى بال خدايى ساز كن ، تا عرش حق پرواز كن كز قدسيان گل نغمه حى على را بشنوى باغ دعا پر گل شود، هر برگ گل بلبل شود در باغ شب گر بگذرى ، عطر دعا را بشنوى از سبزه ها و سنگ ها سر مى زند آهنگ ها گر گوش جان پيدا كنى ، آهنگ ها را بشنوى پس دانستى كه اين جوى شراب از آن كوهسار معرفت جوشد كه در دنيا در گنجينه جان اندوختى و در همين جهان هم مادام تو را سرمست مى داشت .

بى خدا با هزار كس تنهاست وانكه تنهاست با خدا تن هاست (مؤ لف)
اى عزيز! اگر در سايه معرفت ، لذت انس چشيدى ، ساعتى با خدا ماءنوس ‍ بودن را به عالمى نفروشى ، شيرينى طرب زاى كام جان تو ياد اوست : يا من ذكره حلو.
«الهى من ذا الذى ذاق حلاوة محبتك فرام منك بدلا و من ذا الذى اءنس ‍ بقربك فابتغى عنك حولا، إ لهى فاجعلنا ممن اصطفيته لقربك و لايتك و اءخلصته لودك و محبتك و شوقته إ لى لقائك و رضيته بقضائك لودك و منحته بالنظر إ لى وجهك ؛ (١٥٩) پروردگارا! آنكه چشيد لذت محبت تو را، كى آن را به لذت ديگر عوض كند؟ و آنكه با قرب حضرتت ماءنوس شد، كى روى از آن گرداند؟ بار خدايا! مرا از آنان گردان كه براى قرب و دوستيت برگزيدى ، و آنها را براى عشق محبتت ناب و خالص فرمودى و هم آنان كه شايق و خواستار لقاى تواند و به قضاى تو خشنود و راضى اند، آنان كه بر ايشان منت نهادى كه به جمال تو بنگرند.»
(امام سجاد)

اى نور ديدگان من از من جدا مشو اى آشناى جان من جدا مشو نه دل به خانه بود و نه كاشانه اى گزيد بودى تو خاندان من از من جدا مشو اين شام زندگى است كه ماهش تو بوده اى اى نور آسمان من از من جدا مشو در خلوت سحر به توام رازها بود از همدم شبان من از من جدا مشو حتى به خواب بود به لب بى ارادتم نام تو بر زبان من از من جدا مشو هر جا بريد عشق توام خلوت سكوت بودى تو در بيان من از من جدا مشو هم خود تو بوده اى اگرم ره سپرده شد در هر قدم توان من از من جدا مشو بر جان نشسته اى ، كه حياتم حيات توست اى هستى و روان من از من جدا مشو مقصد تو، حور و قصورم تو، عشق تو هم خلد و هم جنان من از من جدا مشو بر جان نشسته ، چه گنجى ندانمت در ژنده پيرهان من از من جدا مشو در دل اگر شكفت دو صد لاله از اميد بودى تو باغبان من از من جدا مشو (مؤ لف)

حركت در اين گذرگاه

تو در حال رفتنى و در اين رفتارت شكى ندارى ، روزى در دامان مادر و قوت رفتار نبود، و روزى ديگر دشت و كوه و دمن زير پايت ، و سپس ايام جوانى و كامرانى و زان پس فرسودگى و خستگى ، پژمردگى و افسردگى ، اما تو دانى كه همانى كه روزى كودكى در دامان مادر.
«و من نعمره ننكسه فى الخلق اءفلا يعقلون ؛ (١٦٠) كسى را كه به عمرش ‍ افزوديم در عالم خلق شكسته و فرسوده مى شود.»
اين شكستگى در عالم خلق است نه در عالم امر تو كه جان و روحت باشد، تو را اگر در اين حركت گذر از راه صواب و معرفت اندوزى باشد جانت در مسير عكس گذرگاه جسم است ، روز به روز شاداب تر و منورتر و به قرب خالقش نزديك تر است .
پس تو را در اين حركت شكى نيست ، ما چون هر روز در آينه مى نگريم و مستمر به تماشاى خود مى نشينيم اين حركت را فرسايشى در چهره خود درك نمى كنيم ، اما اگر به تصوير ده سال پيش نگرى مى بينى ، كه آژنگ ها چهره ات را مخدوش كرده ، موى مشكين به سفيدى گراييده ، دندان ها پايگاه را ترك كرده ، و چشمان فرو نشسته و اگر بتوانى به آثار پنهانى خود نگرى مى يابى كه ديگر آن توان نيست ، آن نشاط گذشته رخت بر بسته ، ما حركات كند را كمتر مى يابيم ، حركت عقربك كوچك ساعت بسيار به دشوارى درك مى شود، ولى حركت عقربك دقيقه شمار كاملا مشهود است .
به همان عقربك دقيقه شمار بنگر كه او در رفتار تنها نيست ، من و تو نيز در اين سفر با او همراهيم .

با زبان عقربك مى گفت عمر مى روم بشنو صداى پاى من در يك سكوت سحرگاهى به اين صداى پاى عقربك انديشيده اى ؟! صداى پاى خورشيد را نيز، در گذرگاه بهار و پاييز نيز صداى پا مى آيد.
به راستى كه همه مى روند، عقربك ساعت و ماه و خورشيد و من و تو اما به كجا؟

خراميدن لاجوردى سپهر همان گرد برگشتن ماه و مهر مپندار كز بهر بازيگرى است سراپرده اى اين چنين سرسرى است ؟ در اين پرده يك رشته بيكار نيست سر رشته بر كس پديدار نيست (نظامى)
اما انسان خردمند مى داند كه اين رشته بى سر نيست و آن سر در دست گرداننده ايست :
«ما من دابة إ لا هو آخذ بناصيتها؛ (١٦١) نيست هيچ جنبنده اى جز اينكه زمامش به دست ماست .»
كمتر از آن پير زال باديه نشين مباش كه چون رسول صلى الله عليه و آله از او پرسيد خدا را چگونه شناختى ؟ دستش را از دوك برداشت و دوك از حركت باز ايستاد، و پيامبر رو كرد به اصحاب و فرمود:
«عليكم بدين العجائز؛ بر شما باد دين همين پير زنان .»
جهان در رفتار، زمين و آسمان در رفتار و من و تو در رفتار، اما مقصد كجاست ؟
بانگ جرس به گوش مى آيد و كاروان آهنگ رفتن دارد، اما ساربان بايد بگويد كه منزلگاه بعدى كجاست ؟

كس ندانست كه منزلگه معشوق كجاست آنقدر هست كه بانگ جرسى مى آيد (حافظ)
در زمان پيامبر هم همين سؤ ال مطرح بود: يسئلونك عن الساعة اءيان مرساها. (١٦٢) اين كشتى را لنگرگاه كجاست ؟
«فيم اءنت من ذكراها # الى ربك منتهاها؛ (١٦٣) تو را چه كار به ياد آن # به سوى پروردگارت پايان راه هست .»
و اما چون اين راه به پايان آمد و به مقصد اين گذرگاه رسيدى ، و به گذشته ها به تماشا نشستى ، گويى شامگاهى يا روزگارهى بيش در سفر نبودم ، آنچه در بحر عدم افتاد كم و كاستش يكسان مى نمايد.

بدنامى حيات دو روزى نبود بيش آن هم كليم با تو بگويم چه سان گذشت روزيش صرف دادن دل شد به اين و آن روز دگر به كندن دل زين و آن گذشت (كليم كاشانى)
و اين همان سخن و بيدار باش پروردگارت هست در پايان آيات پيش ، كه چون راه سرآمد و كشتى به لنگرگاه رسيد، خورشيد به قرارگاه از حركت باز ماند:
«و الشمس تجرى لمستقرلها ذلك تقدير العزيز العليم ؛ (١٦٤) و خورشيد در حركت است براى وصول به قرارگاهى اين است تقدير حضرت عزيز و مهربان .»
براى آن حال در اين پايانه به خود كه نگرى گويى :
«كاءنهم يوم يرونها لم يلبثوا إ لا عشية اءو ضحاها؛ (١٦٥) گويى چون آن را به تماشا نشستند، درنگى در گذرگاه نداشتند جز شبى يا روزى را.»
آيا پايان اين گذرگاه ، گودال قبر است ؟ از پاى درآمدن و پوسيدن و خاك شدن است و كار به همين جاى تمام مى شود؟!
نهال تنومند پر ثمرى بودم كه براى سوختن و خاكستر شدنم باغبان غرس ‍ كرد؟! واقعا اين طور است كه :

حاصل عمرم سه سخن بيش نيست خام بدم ، پخته شدم ، سوختم اين جام كريستال نور افشان را كوزه گر دهر منحصرا براى به زمين كوفتن و شكستن و پايمال نمودن مى آفريند؟!

جامى است كه چرخ آفرين مى زندش صد بوسه ز مهر بر جبين مى زندش اين كوزه گر دهر چنين جام لطيف مى سازد و باز بر زمين مى زندش ‍ (منتسب به خيام)
كودكى با اسباب بازى خود چنين معامله مى كند؟
«سبحان ربك رب العزة عما يصفون ؛ (١٦٦) بزرگ است خدا، چگونه وصف مى كنند او را؟»
«اءفحسبتم اءنما خلقناكم عبثا و اءنكم إ لينا لا ترجعون ؛ (١٦٧) آيا مى پنداريد كه خداوند شما را عبث و بيهوده آفريده و شما را به سوى او رجعتى نيست ؟»
و به يقين اگر حياتى بعد از مرگ نباشد، آفرينش عبث است و عبث كار آفريدگار حكيم نيست ، كار حكيم بر تكامل و كمال است نه ضعف و نقصان .

طفلى است جان و مهد تن او را قرارگاه چون گشت راهرو فكند مهد يك طرف در تنگناى بيضه بود جوجه از قصور پر زد سوى قصور چو شد طاير شرف ز آغاز كار جانب جانان همى روم مرگ ار پسند نفس نه جان راست صد شرف (ملا هادى سبزوارى)
دانى كه نبودى و دستى تو را هستى بخشيد، از تو هم براى آفرينش تو نپرسيده بودند و دانى كه روزى هم تو را مى برد و آن بردن نيز به اختيار تو نباشد، جز اين است كه برنده تو همان آفريننده توست ؟
«قل هل من شركائكم من يبدؤ ا الخلق ثم يعيده قل الله يبدؤ ا الخلق ثم يعيده فاءنى تؤ فكون ؛ (١٦٨) بگو از انبازانتان كه بود كه آفريد آفريدگان را و سپس باز مى گرداند آنها را، بگو خداست كه مى آورد مخلوق را و سپس آنها را باز مى گرداند، پس به كجا باز مى گرديد؟»
اى عزيز! بهشت و جهنم در انتظار توست و ساكنان مى طلبند، صادرات دنيا را به آنجا مى فروشند و دنيا را براى همين صادرات آفريدند، و طبعا اين كارخانه كه در كار صادرات است ، وارداتى را مى طلبد، واردات دنيا، كودكانى هستند كه تولد مى يابند و به عرصه مى رسند و سپس به سراى آخرت منتقل مى شوند:
«خلق من ماء دافق # يخرج من بين الصلب و ترائب ؛ (١٦٩) آفريد شما را از آبى جهنده كه بيرون مى آيد از ميان پشت و استخوان سينه .»

لشكرى ز اصلاب سوى خاكدان تا ز نر و ماده پر گردد جهان (مولوى)
«و الله اءخرجكم من بطون اءمهاتكم لا تعلمون شيئا؛ (١٧٠) خداوند بيرون آورد شما را از شكم هاى مادرانتان در حالى كه هيچ نمى دانستيد.»

لشكرى از خاكدان سوى اجل تا بيند هر كسى حسن عمل (مولوى)
«الله يتوفى الا نفس حين موتها؛ (١٧١) خداوند كل وجود شما را مى برد در هنگام مرگ .»
و سپس پرونده ها را مى گشايد و به دست شما مى دهد و مى فرمايد: امروز بخوان و ببين اندوخته هاى عمرت را تا از اين سفر چه با خود آورده اى ؟
«نخرج له يوم القيامة كتابا يلقاه منشورا # اقراء كتابك كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا؛ (١٧٢) بيرون آوريم براى او در روز رستاخيز كتابى سر گشاده را و سپس گوييم بخوان كتاب خود را كه امروز خود براى محاسبه عملت كافى هستى .»
از اين زمان حيات ابدى و سرمدى آغاز شود، آغازى بر سعادت سرمدى و يا شقاوت ابدى . حال بر اين آيه بر تفكر نشين :
«يا اءيها الذين آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقو الله إ ن الله خبير بما تعملون ؛ (١٧٣) اى گروندگان ! خدا را پرهيزگار باشيد، بايد بنگرد كه هر كس براى فردايش چه پيش فرستاده ، خدا را پرهيزگار باشيد كه خداوند بر آنچه مى كنيد آگاه است .»
اين آيه تنها آيه ايست كه دو بار اتقوالله در آن تكرار شده ، عزيز! هر چه سرمايه هست از بركت تقوا است ؛ تقوا، تقوا، زينهار بكوش تا در زمره متقيان باشى .
بيماران خفته در بيمارستان ها، مى گويند: كاش سلامتى باز مى گشت ، بقيه عمر به تهيه زاد آخرت مى پرداختيم ، پيران خميده قامت ، عصا بر كف آرزو كنند، اى كاش عمر رفته باز مى گشت و جوانى را اين گونه به غفلت سپرى نمى كرديم ، مردگان خفته در گورستان را اين تمنى است كه اى كاش ما را به دنيا باز مى گردانيدند تا سرمايه اى با خود مى آورديم .
«يقولون ياليتنا اءطعنا الله و اءطعنا الرسولا؛ (١٧٤) مى گوييد: اى كاش ما در دنيا از خداوند و رسولش اطاعت كرده بوديم .»
جان فرسودگان آتش جهنم را اين استغاثه است كه اى كاش براى اين حيات سرمدى چيزى با خود آورده بوديم .
«وجى ء يومئذ بجهنم يومئذ يتذكر الا نسان و اءنى له الذكرى # يقول يا ليتنى قدمت لحياتى ؛ (١٧٥) دوزخ را در آن روز همى آورند، آن روز است كه انسان متذكر شود، اما اين تذكر او را چه سود، مى گويد: اى كاش براى اين زندگى سرمدى چيزى پيش فرستاده بودم .»
«اءكثر صياح اءهل النار من تسويف ؛ بيشترين ناله اهل جهنم از امروز و فردا كردن است .»
اى عزيز! تو بحمدالله سلامتى و قامتت را پيرى كمان نكرده و هنوزت به گورستان نبرده اند، و آتش دوزخ را به جانت نيافكنده اند، گر گناهى دارى ، كه دارى توبه امروزت را به فردا ميفكن و قدر لحظات عمر بدان كه به اين پشيمانى ها گرفتار نيايى :

چو خواهد شد رخ اندر خاك ريزان رخ اندر خاك ماليد اى عزيزان برانديشيد از آن ساعت كه در خاك فرو ريزد دو رخ چون برگ گل چاك نخواهد بود تا تو هيچ همراه مگر سوز دل و اشك سحرگاه چرا خفتى تو چون شد عمر بسيار نمى گردى ز خواب مرگ بيدار الا اى روز و شب در خواب رفته بر آمد صبح پيرى و تو خفته نمى ترسى كه مرگت خفته گيرد دلت را غافل و آشفته گيرد تو در خوابى و بيداران برفتند عزيزان و وفاداران برفتند عزيزا! عمر شد درياب آخر شبان روزان مشو در خواب آخر به شب خواب و به روزت خواب غفلت كه شرمت باد، اى غرقاب غفلت زهى لذت كه در شب هاى تارى نياز خويش با حق عرضه دارى گشايى پيش حق دست نيازى گهى در گريه و گه در نمازى چنين شب گر كند يزدان كرامت نيازى گفت شكرش تا قيامت خوشا با حق شبى تاريك بودن ز خود دور و به او نزديك بودن رابعه را گفتند: از كجا مى آيى ؟ گفت از آن جهان . گفتند: كجا خواهى رفت ؟ گفت : بدان جهان . گفتند: اينجا چه مى كنى ؟ گفت : نان اين جهان خورم و كار آن جهان ساز كنم .
(تذكرة الاولياء)
و بر خلاف اين عارفه ، عاقلانى بودند كه :
گفتند: اى شيخ ! دل هاى ما خفته است كه سخن تو در آن اثر نمى كند. گفت : اى كاش خفته بودى ، كه خفته را چون بجنبانى بيدار شود، دل هاى شما مرده است . گفتند: چگونه ؟ گفت : نان خداى مى خوريد و فرمان شيطان مى بريد.
(تذكرة الاولياء)

همراه با جهان بينى آخرت بينى است

براى انديشمندانى كه جهان را با ديدگاه تحقيق مى نگرند، بينش آخرت امرى يقينى است .
امام سجاد عليه السلام مى فرمايند:
العجب كل العجب لمن انكر النشاة الاخره و هو يرى النشاة الاولى ؛ (١٧٦) شگفتا بس شگفتا بر آن كسى كه منكر سراى آخرت است و او به مشاهده اين سراى دنيا نشسته است .»
شگفتى از آن جهت كه اين سراى مبناى آغازينش بر عدم و هيچ بوده و حال آنكه از اين سراى بالاخره چيزى باقى مى ماند حتى اگر در معرض دگرگونى باشد و اين مطلب را در قرآن چندين جاى تذكر فرموده اند:
«اءفراءيتم ما تمنون # اء اءنتم تخلقونه اءم نحن الخالقون # نحن قدرنا بينكم الموت و ما نحن بمسبوقين # على اءن نبدل اءمثالكم و ننشئكم فى ما لا تعلمون # و لقد علمتم النشاءة الا ولى فلولا تذكرون ؛ (١٧٧) آيا شما گنديده آبى نبوديد؟
آيا شما در آفرينش آن دست داشتيد يا ما در كار آن بوديم ؟ ما در ميان شما مرگ را قرار داديم و مغلوب كسى نيستيم . تا بدل آريم ديگرانى نظير شما و آفرينشى ديگر شما را دهيم كه از آن خبر نداريد # و به تحقيق دانستيد اين آفرينش نخستين را ولى متذكر نمى شويد؟»
نكته قابل توجه ، در انديشه اين آفرينش نخستين ، كه بعضى را متاءسفانه به مغالطه كشيده ، بررسى علمى توليد مثل و تركيب دو سلول جنسى مرد و زن و تكامل تدريجى آن در ظرف نه ماه است ، و اين اسباب را بى خردان با مسبب الاسباب اشتباه مى كنند.
بد نيست از ايشان سؤ الى شود، كه همين نوزاد بعد از تكامل در شكم مادر، سالى چند به اطراف مى نگرد، در دامان مادر بسا نكات و لغات مى آموزد، سالى چند در تربيت آموزگار و دبيران قرار مى گيرد، از ديدار محيط و طبيعت بسا معارف كسب مى كند و زان پس به تحصيلات عالى تا مرز تخصص آن هم تخصص پزشكى راه مى يابد، كه تعداد اين گونه افراد اندك اند، حال در يك گردهمايى همه متخصصان چشم پزشكى را دعوت كنيم ، بودجه كاملى در اختيار ايشان گذاريم و بخواهيم كه يك جفت چشم براى انسان كورى بسازند.
مى بينيد كه اين كار، شدنى نيست . حال بپرسيد كه اين متخصصين همان نطفه هايى بودند كه قبل از گذرانيدن اين همه تحصيل و تحقيق برايشان چشم ساخته ، آن هم در ظلمت كده رحم مادر؟! بى هيچ وسيله و اسباب ؟
آن هم نه چشم تنها بلكه ده ها اندام ديگر، شگفتا از اين قضاوت بى خردانه ؟ با توجه بر اينكه :
اگر شش ميليارد جمعيت زمين را دوباره به اسپرم تبديل كنند در نصف يك انگشتانه جاى مى گيرند. (١٧٨)
(الكسيس كارل)
«هل اءتى على الا نسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا؛ (١٧٩) آيا نگذشت بر انسان زمانى كه موجود قابل ذكرى نبود؟»
«اءم جعلوا لله شركاء خلقوا كخلقه فتشابه الخلق عليهم قل الله خالق كل شى ء و هو الواحد القهار؛ (١٨٠) يا گردانيدند براى خدا انبازانى كه آفريدند چون آفرينش او پس مشتبه شد آفرينش بر ايشان بگو خداست آفريدگار همه چيز و هم اوست يكتاى پيروز.»

دهد نطفه را صورتى چون پرى كه كرده است بر آب صورتگرى ؟ ببين تا يك انگشت از چند بند به صنع الهى به هم در فكند؟ پس آشفتگى باشد و ابلهى كه انگشت بر حرف صنعش نهى تاءمل كن از بهر رفتار مرد كه چند استخوان پى زد و وصل كرد؟ كه بى گردش كعب و زانو و پاى نشايد قدم بر گرفتن ز جاى از آن سجده بر آدمى سخت نيست كه در صلب او مهره يك لخت نيست دو صد مهره بر يكديگر ساخته است كه گل مهره اى چون تو پرداخته است رگت بر تن است اى پسنديده خوى زمينى در او سيصد و شصت جوى بهايم برو اندر افتاده خوار تو همچون الف بر قدم ها سوار نزيبد تو را با چنين سرورى كه سر جز به طاعت فرو آورى تو را آنكه چشم و دهان داد و گوش اگر عاقلى در خلافش مكوش ‍ (سعدى)
«يا اءيها الناس إ ن كنتم فى ريب من البعث فإ نا خلقناكم من تراب ثم من نطفة ثم من علقة ثم من مضغة مخلقة و غير مخلقة لنبين لكم و نقر فى الا رحام ما نشاء إ لى اءجل مسمى ثم نخرجكم طفلا؛ (١٨١) الا اى مردم ! اگر شما را در رستاخيز شك است ؟ بنگريد كه ما شما را آفريديم از خاك و سپس از نطفه و زان پس از علقه و زان پس از مصنعه تمام خلقت و غير تمام خلقت تا قدرت و توان خويش را بر شما آشكار ساختيم و آن را در رحم ها جايگزين كرديم آن گونه كه خواستيم تا زمانى مقرر و بيرون آورديم كودكى را.»
جالب آنكه در ترسيم اين تابلو عظيم كه جدا تفكر و انديشه نخستين مى طلبد، اولين ابزار آفرينش را خداوند خاك مى فرمايد و منكران را نوعا در قرآن همين اعجاب مطرح است كه بعد از خاك شدن ما را چگونه حيات مجدد است ؟
«و ضرب لنا مثلا و نسى خلقه قال من يحى العظام و هى رميم ؛ (١٨٢) براى ما مثلى آورد و فراموش كرد آفرينش خود را، گفت : كه اين استخوان ها را پس از آنكه پوسيده و فرسوده شده زنده مى كند؟»
داستان از اين قرار بود كه مردى عامى در زمان رسول الله صلى الله عليه و آله ، پوسيده استخوان هايى را از قبرستان بيرون كشيده و در كيسه اى به مجلس رسول الله ريخت و گفت : بگو ببينم آيا اين استخوان هاى پوسيده را دوباره خداوند زنده مى كند، اين ادعاهاى تو چيست ؟ جبرئيل بر رسول الله اين آيه را تلاوت كرد:
«قل يحييها الذى اءنشاءها اءول مرة و هو بكل خلق عليم ؛ (١٨٣) بگو زنده مى كند آن را همان كس كه در آغاز ايجاد فرمود و هم او به هر آفرينشى آگاه است .»
دقت فرما كه در كلمه «نسى خلقه» فراموش كرد آفرينش خود را، از اين آفرينش كه مادام در نظر ماست و هرگز از آن بى خبر نبوديم كه از هيچ آفريده شديم ، و هيچ كم بودى و عجزى در آفرينش ما نبود براى انسان خردمند چگونه شكى باقى ماند كه همان دستى كه در خلقت من در كار بود براى آفرينش بار ديگرم عاجز نخواهد ماند.
«اءو لا يذكر الا نسان اءنا خلقناه من قبل و لم يك شيئا؛ (١٨٤) آيا انسان به ياد نمى آورد كه ما او را آفريديم در قبل و چيزى نبود.»
و عجب انسان را كه با تمام استعدادهاى خدادادى كه خالقش بر او كرامت كرده و با آنها هزار گره را گشوده و صدها هزار راز از پرده بيرون آورده ، پرده از جمال دل آراى خالق و مبداء خويش بيرون نكشد و معطلى اين همه عقل و هوش و استعداد خويش را نشناسد.
«قتل الا نسان ما اءكفره # من اءى شى ء خلقه # من نطفة خلقه فقدره # ثم السبيل يسره # ثم اءماته فاءقبره # ثم إ ذا شاء اءنشره ؛ (١٨٥) اى مرگ بر انسان# وه كه چه كفرورزى است ؟ از نطفه اى آفريدش و مقدراتش را تعيين نمود# پس راهى آسان به او نمود# پس او را بميراند و در قبر گذارده# پس ‍ چون اراده فرمايد باز زندگى بخشد.»
براى ايجاد شى ء هر چند ابزار عالى تر و كامل تر باشد آن شى ء مسلم بهتر گردد و خداوند براى آنكه عظمت خويش را نشان دهد بالاترين و كامل ترين مخلوق خويش را از پست ترين ابزار مى آفريند.
«و الله خلقكم من تراب ثم من نطفة ثم جعلكم اءزواجا؛ (١٨٦) و خداوند آفريد شما را از خاك و سپس از نطفه و زان پس قرار داد شما را زن و مرد.»
در اين آيه به دقت بينديش و در آفرينش خويشتن كه مهندس عالم هستى آن را شاهكار خود مى داند نظر كن ، يقين دارم قبل از آنكه او به خويشتن آفرين گويد بر زبان تو صد آفرين رود:
«و لقد خلقنا الا نسان من سلالة من طين # ثم جعلناه نطفة فى قرار مكين# ثم خلقنا النطفة علقة لخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاما فكسونا العظام لحما ثم اءنشاءناه خلقا آخر فتبارك الله اءحسن الخالقين ؛ (١٨٧) و هر آينه آفريديم انسان را از پالوده گلى# سپس گردانيديم آن را نطفه در قرارگاهى استوار# و سپس آن را به پارچه خونى و زان پس به پاره گوشتى و پس از آن در آن استخوان ها را رويانيديم ، و پوشيديم بر آن گوشت را و بر آن آفرينش آخر را پياده كرديم# پس برتر آمد خداوندى كه بهترين آفريننده هاست .»

به امرش وجود از عدم نقش بست كه داند جز او كردن از نيست ، هست ؟ دگر ره به كتم عدم ره برد وز آنجا به صحراى محشر برد پرستار امرش همه چيز و كس بنى آدم و مرغ و مور و مگس نه مستغنى از طاعتش پشت كس نه بر حرف او جاى انگشت كس ‍ زمين از تب لرزه آمده ستوه فرو كوفت بر دامنش ميخ كوه ز ابر افكند قطره اى سوى يم ز صلب اوفتد نطفه اى در شكم از آن قطره اى لؤ لؤ ى لالا كند وز اين صورتى سرو بالا كند دهد نطفه را صورتى چون پرى كه كرده است بر آب صورتگرى ؟ (سعدى)
عزيزا! مباد تو را كه دست حضرت مصور و خالق و رازق و ربت همه جا با تو در كار باشد، اما تو از ياد و شناخت او غافل مانى و روزى انگشت حسرت را دندان گزى و سر خجل به زير افكنى و جبرانى براى ايام از دست رفته بينى .
«و اءنذرهم يوم الحسرة إ ذ قضى الا مر و هم فى غفلة و هم لا يؤ منون ؛ (١٨٨) بترسان ايشان را از روز حسرت ، آنگاه كه كار از كار بگذرد و ايشان هنوز در غفلت مانده و ايمان نياورده باشند.»
به تنهايى تو را آفريدند، به تنهايى پروردند و به تنهايى تو را به سوى پروردگارت بازگشت است ، افسوس كه در اين بازگشت بينى كه با هزاران دلدار دل دادى و دلبر حقيقى را نشناختى .
«و لقد جئتمونا فرادى كما خلقناكم اءول مرة ؛ (١٨٩) به راستى كه بر ما وارد مى شويد يكه و تنها، كه يكه و تنها نيز آفريده شديد.»
تاكنون از كودكى به نوجوانى و از جوانى به كهولت و پيرى ره سپردى ، يك دم هم تنها منشين و از همين راه سپرده در انديشه خويش باز گرد، بازگشتى تا ماه هاى آغازين در شكم مادر و خود در آنجا به تماشاى خويش نشين و سپس به جواب پرسشى براى خالق خويش پرداز آنجا كه مى فرمايد:
«فلينظر الا نسان مم خلق ؛ (١٩٠) بايد بنگرد انسان كه از چه آفريده شده ؟»
و اگر جوابى در اين پرسش ندارى باز پروردگارت به ياد آورد كه : «خلق من ماء دافق ؛ (١٩١) آفريده شد از آبى جهنده .»
حال از اين گذرگاه باز به آنجا كه هستى باز گرد و با خود بگو جز او كه بود كه مرا از آن بى مقدار به اين مقدار رسانيد، خالق و ربم يا مخلوقاتى كه همگى محتاج و فقير و مخلوق او هستند.
«و اتخذوا من دونه آلهة لا يخلقون شيئا و هم يخلقون ؛ (١٩٢) فرا گرفتند از غير او الاهانى كه نيافريدند چيزى را و خود را آفريده شده اند.»
پس چون به جمال دل آراى خالق و رب خويش نظر افكندى بر گوى :
«ذلكم الله ربكم لا إ له إ لا هو خالق كل شى ء فاعبدوه ؛ (١٩٣) هم اوست خدا، پروردگار شما، كه نيست خداوندى جز او، آفريدگار همه چيز، پس ‍ بپرستيد او را.»
خوب دوست عزيز! تا به موضوعى ديگر پردازم به ترنمى با اين غزل عطار نشين ، و با پروردگار خويش نجوايى داشته باش .

ز سگان كويت اى جان كه دهد مرا نشانى ؟ كه نديدم از تو بويى و گذشت زندگانى دل من نشان كويت به جهان بجست عمرى كه خبر نبود او را كه تو در ميان جانى ز غمت چون مرغ بسمل شب و روز مى تپيدم چو به لب رسيد جانم پس از آن دگر تو دانى به عتاب گفته بودى كه بر آتشت نشانم چو مرا بسوخت عشقت چه بر آتشم نشانى ؟ تو چه گنجى آخر اى جان كه به كون در نگنجى ؟ تو چه گوهرى كه در دل شده اى به اين نهانى ؟ دل تشنگان عاشق ز غمت بسوخت در تب چه شود اگر شرابى بر تشنگان رسانى ؟ (عطار)

موجودى برتر با دو بعد خاكى و افلاكى

اى عزيز! اين انسانى كه ترسيم شد در بعدى خاكى و مطرود و ناچيز است ، تو را به اين پندار نياندازد كه خاكى را خاكبازى سزد و ناچيز را به دست آوردن مقام نسزد. در قرآن بينديش كه تو منحصرا در اين بعد آفريده نشده اى اكنون به معرفى خود در قرآن نشين :
«ما لكم لا ترجون لله وقارا # و قد خلقكم اءطوارا؛ (١٩٤) چه شود شما را كه از عظمت خداوند نمى ترسيد و حال آنكه آفريد شما را در حالات مختلف .»
سخن از اين است كه زمين بود و تو نبودى و روزى تو را از زمين رويانيد:
«و الله اءنبتكم من الا رض نباتا؛ (١٩٥) و خداوند رويانيد شما را از زمين رويانيدنى .»
و جايى از صلصال تو را خلق كرد:
«خلق الا نسان من صلصال كالفخار؛ (١٩٦) آفريد انسان را از گلى خشكيده .»
و جايى از خاك : و بداء خلق الا نسان من طين . (١٩٧)
و جايى از آبى پست : و لقد خلقنا الا نسان من سلالة من طين . (١٩٨)
و جايى از علق : خلق الا نسان من علق . (١٩٩)
همه اينها بعد خاكى اوست ، و اما بعد افلاكى او:
جايى مى فرمايد كه روى اين بعد خاكى او، كار ديگرى انجام دادم .
«ثم اءنشاءناه خلقا آخر فتبارك الله اءحسن الخالقين ؛ (٢٠٠) پس روى او كار ديگرى انجام دادم ، برتر آمد خداوند كه او بهترين آفريدگار است .»
دقت شود كه منحصرا بعد از آفرينش انسان ، خداوند به خود آفرين گويد، با آنكه خالق زمين و آسمان و كهكشان هاست و اين در حقيقت برترى بعد افلاكى انسان است نسبت به كل آفريده هاى او و اين انشاء را روى پيكر مادى انسان در آيه ديگر چنين مى فرمايد:
«نفحت فيه من روى ؛ (٢٠١) در او دميدم از روح خودم .»
و جايى در قداست روح انسانى مى فرمايد:
«و لقد كرمنا بنى آدم ؛ (٢٠٢) و به راستى كه گرامى داشتيم بنى آدم را.»
جايى آفرينش او را در بهترين قوام مى فرمايد:
«لقد خلقنا الا نسان فى اءحسن تقويم . (٢٠٣)
و جايى در ميان تمام آفريده ها منحصرا انسان را محصول پرورش دو دست خويش معرفى فرموده و شيطان را از عدم سجده به چنين مخلوق سرزنش ‍ مى فرمايد:
«قال يا إ بليس ما منعك اءن تسجد لما خلقت بيدى ؛ (٢٠٤)
گفت : اى ابليس ! چه چيز تو را بازداشت از سجده به مخلوقى كه با دو دست خويش آفريدم .»
طبعا چنين موجودى كه از خاك تا افلاك همه ابعاد او را مى سازند بايد موجودى عجيب و در خور تجلى همه ابعاد وجودى خويش باشد. گاهى در پستى خاك و گاهى در برترى از افلاك ، گاهى در خور انعام و گاهى شايسته انعام . زمانى در وصف او گويند:
«لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اءعين لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بها اءولئك كالا نعام بل هم اءضل اولئك هم الغافلون ؛ (٢٠٥) دل داشتند، اما نينديشيدند؛ چشم داشتند، اما ننگريستند؛ با آن كه گوش ‍ داشتند، اما با آن نشنيدند؛ اينان چون چارپايانند بلكه گمراه تر.»
«و الذين كفروا يتمتعون و ياءكلون كما تاءكل الا نعام و النار مثوى لهم ؛ (٢٠٦) كافران بهره مى برند و مى خورند همان گونه كه چهارپايان و آتش مقام ايشان است .»
در اين آيه آدمى نه تنها از مقام انسانيت سقوط كرده و به مقام حيوانى نازل شده بلكه در آيه پيش از حيوان نيز گمراه تر است و آيه زير را به تفكر نشين كه جمود او حتى از جماد نازل تر گردد.
«ثم قست قلوبكم من بعد ذلك فهى كالحجارة اءو اءشد قسوة و إ ن من الحجارة لما يتفجر منه الا نهار و إ ن منها لما يشقق فيخرج منه الماء و إ ن منها لمايهبط من خشية الله و ما الله بغافل عما تعملون ؛ (٢٠٧) زان پس سخت شد دل هاى شما گويى دلى همچون سنگ داريد بلكه از آن سخت تر، چه از سنگ ها بسا جارى شود چشمه ها و گه گاه فرو ريزند از ترس خدا و خداوند از آنچه مى كنيد غافل نيست .»
اما همين انسان اگر به تربيت و تكامل خويش پرداخت و دل از پروردگارش ‍ باز نگرفت مى رسد به جايى كه منحصرا لقاى پروردگار جايگاه اوست .
«يا اءيتها النفس المطمئنة # ارجعى إ لى ربك راضية مرضية # فادخلى فى عبادى # و ادخلى جنتى ؛ (٢٠٨) الا اى نفس آرميده# باز گرد به سوى پروردگارت خشنود و پسنديده# پس در آى در زمره بندگانم# و داخل شو در بهشت خودم و اين بهشت را كه مقام عنديت گويند: همان منزلگاه شهيدان راه حق است .»
«و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله اءمواتا بل اءحياء عند ربهم يرزقون# فرحين بما آتاهم الله من فضله و يستبشرون بالذين لم يلحقوا بهم من خلفهم اءلا خوف عليهم و لا هم يحزنون ؛ (٢٠٩) مپنداريد آنان كه در راه خدا كشته شدند مردگانند، بلكه آن زندگانند كه در نزد خدا روزى مى خورند# شادمانان به آنچه دادشان خداوند از فضلش ، شادمانى مى كنند به آن كسان كه هنوز بايشان ملحق نشده اند بعد ايشان به راستى كه نه خوفى ايشان راست و نه حزنى .»
زهى همت زن فرعون را كه بدان قصر سر به فلك كشيده در كنار رود نيل نمى نگرد و از پروردگار خويش اين مقام را خواهد:
«إ ذ قالت رب ابن لى عندك بيتا فى الجنة و نجنى من فرعون و عمله ؛ (٢١٠) آن زمان كه گفت : پروردگارا! بنا ساز در نزد خودت خانه اى برايم در بهشت و نجات ده مرا از فرعون و عملش .»
آيه ديگر را در وصف پايداران در ايمان را نگر:
«إ ن الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة اءلا تخافوا و لا تحزنوا و اءبشروا بالجنة التى كنتم توعدون ؛ (٢١١) آنان كه گفتند: پروردگار ما خداست و بر اين قول پايدار ماندند، برايشان فرشتگان فرود آيند و ايشان را گويند: نه خوفى شما را باشد و نه غمى ، بشارت باد شما را به بهشتى كه وعده داده شده بوديد.»
بر اين حديث شريف نيز توجه كن كه اين مقامات را بس دلبرى است :


۵
تجديد حيات در گياهان
«قال الله : ما تحبب إ لى عبدى بشى ء اءحب إ لى مما افترضته عليه و ان ليتحبب إ لى بالنافلة حتى اءحبه فاذا اءحببته كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به و لسانه الذى ينطق به و يده التى يبطش بها و رجله التى يمشى بها إ ذا دعانى اءجبه و إ ذا ساءلنى اءعطيته ؛ (٢١٢) دوست داشته نمى شود بنده نزد من به چيزى همچون اداى آنچه بر او واجب داشتم و اگر وى به انجام مستحبات هم پرداخت دوست دارم او را و چون دوستش ‍ داشتم مى شوم گوشش كه با من مى شنود، مى شوم چشمش كه با من مى بيند و مى شوم زبانش كه با من سخن مى گويد و دستش كه با من كارى مى كند و پايش كه با من مى خرامد، چون خواستى داشت اجابت كنم و چون پرسشى داشت بر او عطا كنم .»
(حضرت محمد صلى الله عليه و آله)

چون پرى غالب شود بر آدمى گم شود از مرد، وصف مردمى هر چه گويد او پرى گفته بود زان سرى نه زين سرى گفته بود چون پرى را اين دم و قانون بود كردگار آن پرى را چون بود؟ پس خداوند پرى و آدمى از پرى كى باشدش آخر كمى رنگ آهن محو رنگ آتش است ز آتشى مى لافد و خامش وش است چون به سرخى گشت همچون زر كان پس انا نار است لافش بى زبان شد ز رنگ و طبع آتش محتشم گويد او: من آتشم من آتشم آدمى چو نور گيرد از خدا هست مسجود ملائك ز اجتبا (مولوى)
اى عزيز! تا دلت را به تمناى اين مقامات استوار سازم به چند حديث ديگر روى آورم ، كه وصف خوراك هاى لذيذ آدمى را به اشتها آورد و بزاق را در دهان به تراوش كشد.
«خداوند ياد خود را صيقل دل ها قرار داد، و دل ها چون صيقل پذيرفت از پس كرى شنوا و از پس كورى بينا و از پس سركشى و عناد رام مى گردند و همواره چنين بوده است كه خداوند متعال در هر برهه اى از زمان ، زمان هايى كه پيامبران در ميان مردم نبوده اند بندگانى داشته و دارد كه در سر ضميرشان با آنها راز مى گفته و از راه خرد با آنها تكلم مى نموده است .
فرشتگان آنها را در ميان گرفته اند، آرامش برايشان فرود آمده ، درهاى ملكوت به رويشان گشوده گرديده ، جايگاه الطاف الهى برايشان آماده شده ، خداوند متعال مقام و درجه آنها را كه به وسيله بندگى به دست آورده اند، ديده و عملشان را پسنديده و مقامشان را ستوده ، آنگاه كه خدا را مى خوانند، بوى مغفرت و گذشت الهى را استشمام مى كنند و زدودن حجاب هاى گناه را احساس مى نمايند.» (٢١٣)

قوت جبرئيل از مطبخ نبود بود از ديدار خلاق وجود همچنين اين قوت ابدال حق هم ز حق دان نز طعام و از طبق جسمشان را هم ز نور اسرشته اند تا ز روح و از ملك بگذشته اند چونكه موصوفى به اوصاف جليل بر تو آتش شد گلستان چون خليل (مولوى)
گر تو را اين تمنا حاصل آمد كه در زمره ايشان باشى ، بخشى از صفات اينان را از زبان پيامبرت بشنو:
«هو اءن يكون طاعة الله حلاوة ، حب الله لذته ، إ لى الله حاجة ، مع الله حكايته ، على الله إ عتماده ، حسن الخلق عادته و السخاوة حرفته ، و القناعة ماله ، و العبادة كسبه ، و التقوى زاده ، و القرآن حديثه ، و ذكر الله جليسه ، والفقر لباسه ، والجوع طعامه ، والظماء شرابه ، والحياء قميصه والدنيا سجنه و الشيطان عدوه ، والحق حارسه والموت راحته والقيامة نزهته والفردوس ‍ مسكنه ؛ فرمانبردارى از خدا شيرينى زندگانى اوست ، عشق خدا لذت او، و حاجاتش منحصرا به درگاه خداست ، حكايات دلش را با خداوند در ميان مى گذارد و هم به او اعتماد دارد، اخلاق خوش عادت اوست ، و سخاوت پيشه او، قناعت سرمايه اش و عبادت كيش و تقوا ره توشه اش ، قرآن گفتارش و ياد خدا همنشينش ، فقر پوشش و گرسنگى طعامش و تشنگى شرابش ، حيا تن پوشش ، دنيا زندانش ، و شيطان دشمنش و حق نگهبانش و مرگ اول راحتش و قيامت دل گشايى اش و بهشت مسكنش .» (٢١٤)
(حضرت محمد صلى الله عليه و آله)
اينانند انسان هاى كامل ره يافته ، اى كاش مى دانستيم كه ما را در اين حزب راهى هست يا اين آرزو را به گور مى بريم ! والله كه خوشى با اينها هست و سعادت با ايشان ، كجا روى و چه تمنايت هست ؟!

ز دام طبيعت پريدن خوش است گل از باغ لاهوت چيدن خوش ‍ است به كاخ تجرد نشستن نكوست از آنجا رخ يار ديدن خوش است مى عشق نوشيدن از دست يار از آن باده جان پرويدن خوش است نسيمى وزد تا ز باغ وصال چو گل جامه بر تن دريدن خوش است از اين شهر و اين خانه تا كوى دوست چو آهوى وحشى دويدن خوش است از اين ديو و دد مردم پر غرور همى كنج عزلت خزيدن خوش است همه شب به اميد صبح وصال چو نى ناله از دل كشيدن خوش است (الهى قمشه اى)

تجديد حيات در گياهان

گفته شد كه همراه با جهان بينى نحوه اى آخرت بينى است ، تو به تعداد سنوات عمرت ، عالم رستاخيزى را در گياهان به مشاهده نشسته اى . در آيه پنجم از سوره حج ، خداوند بعد از استدلال اصل ايجاد انسان از خاك براى ارايه قدرت خود بر تجديد حيات نمونه ديگرى از تجديد حيات را در تجديد حيات گياهان مثال مى زند:
«وترى الا رض هامدة فإ ذا اءنزلنا عليها الماء اهتزت و ربت و اءنبتت من كل زوج بهيج # ذلك باءن الله هو الحق و اءنه يحى الموتى و اءنه على كل شى ء قدير # و اءن الساعة اءتية لا ريب فيها و اءن الله يبعث من فى القبور؛ (٢١٥) و بينى زمين را خشك و افسرده فرو فرستيم بر آن آب را به جنبش در آيد و افزونى طلبد و بروياند از هر زوجى بهجت انگيز.»
آن به سبب اين است كه خداوند است حق و هم او زنده مى گرداند مردگان را و هم اوست كه بر هر كارى قادر است .»
عزيزا! اگر زنده كردن مردگان قبرستان را هنوز مشاهده نكرده اى ، ملاحظه فرمودى كه خداوند، تو را از هيچ آفريد، آنچه در بخش نخستين اين آيه مطرح فرمود و اگر باز باورت نيست به تماشاى تجديد حيات طبيعت در هر بهار نشين .
دانه هاى بذرى كه بسا باد در هر تابستان از رحم گياهان بر زمين مى پراكند، نوعا به اندازه دانه خشخاشى است كه بسا بعضى با چشم ديده نمى شود، بذر گل اطلسى چنين است ، اين بذر در زمين پنهان مى شود بسا به وسيله سيل ها و باران هاى شديد كيلومترها جابجا شود و قاعدتا بايد بپوسد و از بين رود، اما چون چند باران را بخود ديد، و نسيم بهارى وزيدن گرفت ، بار ديگر حيات از سر گيرد، و جهان آرايد و بر تو لبخند زند كه ديدى خداوند مرا چگونه حياتى جديد بخشيد؟ آن هم حياتى بعدى را پشت سر دارد چه با آنكه اين بذر در مادگى گياه پرورده مى شود، گياهى نر و گياهى ماده مى سازد و اين زمينه آفرينش آينده را سبب مى شود كه در آيه با كلمه زوج بهيج مطرح مى گردد، و چون گياه را پاى رفتار نيست جاذبه زوجيت را براى توليد مثل گياهان و وصلت ايشان ، باد به عهده گيرد:
«و اءرسلنا الرياح لواقح ؛ (٢١٦) فرستاديم باد را آبستن كننده .»
و اين خود يكى از پيش گويى هاى قرآن است كه در اين قرن بر بشر كشف شده است .
مصريان در گذشته مى پنداشتند كه مردگان آنها در گور زنده مى شوند و نياز به خوراك دارند؛ با آنها خمره هايى موميايى شده از انواع حبوبات را دفن مى كردند، در يكى از آرامگاه ها خمره اى از گندم سالم به دست آمد كه براى آزمايش كشت گرديد و بعد از گذشت سه هزار سال حيات پنهان مانده در زير زمين را از دست نداده بود و آنجا كه محيط مساعد در اختيارش قرار دادند سر بر آورد و گفت : من هستم و هستى پايدار است .

اين بهار نو ز بعد برگ ريز هست برهان بر وجود رستخيز آتش و آب ، ابر و آب و آفتاب رازها را مى برآرند از تراب در بهاران سرها پيدا شود هر چه خورده است اين زمين رسوا شود بر دمد آن از دهان و از لبش تا پديد آيد ضمير و مذهبش سر بيخ هر درختى و خورش جملگى پيدا شود آن بر سرش رازها را مى كند حق آشكار چون بخواهد رست تخم بد مكار (مولوى)
گويند: لقمان آن حكيم فرزانه كه خداوند در قرآن به تمجيدش ‍ پرداخته :
«لقد آتينا لقمان الحكمة ؛ (٢١٧) هر آينه بخشيديم به لقمان حكمت را.»
«و من يؤ ت الحكمة فقد اءوتى خيرا كثيرا؛ (٢١٨) و هر آن كس را كه حكمت بخشيديم به او خيرى كثير داديم .»
مردى سياه چهره بود و فردى او را با غلام گريخته خويش به اشتباه گرفت و سال ها او را به بيگارى كشيد. سبب آزادى او را چنين گفتند كه مولاى او كه مردى نابكار بود. او را دستور داد كه در فلان زمين به زراعت گندم پردازد، چون زراعت به خوشه نشست مولا به مشاهده مزرعه آمد ديد مزرعه گندم نيست و جو است . با خشم لقمان را گفت : من تو را گفتم : گندم بكار، تو جو كاشتى ؟!
لقمان گفت : من پنداشتم اگر جو بكارم گندم سر بر آورد. مولا گفت : اين چگونه ممكن بود؟ لقمان گفت : سالى چند در خدمت تو بودم ديدم مولا مادام بذر گناه مى افشاند و تصور مى كند از اين بذر گلزار بهشت مى رويد، و اين پندارم به وجود آمد. مولا از اين اندرز متنبه شد و توبه نمود و لقمان را آزاد كرد.
و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده اند:
«الدنيا مزرعة الاخرة ؛ (٢١٩) دنيا كشتزار آخرت است .»
بكوش تا آن را كشت كنى كه فردا گل و گلزار از مزرعه جانت سر برآرد و خاراستان و مارستان محصول كشتزار عمرت نباشد.

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر كاى نور چشم من بجز از كشته ندروى (حافظ)
اى انسان ،! زارع ، تويى و مزرعه در تو و زراعت همه جا با تو است و دنيا محل كاشت و داشت است و آخرت سراى برداشت . بكوش تا كاشت را آفت ريا و غرور نبرد و آن را سلامت به بازار آخرت برى .
بنگر در اين پرسش و پاسخ شايد هنوز كار از كار نگذشته دمى در يك خلوت گاه نشينى و به حساب خود رسى .
روزى كه بندگان نيك خداوند، علت رنجورى جهنميان پرسند كه چه شد تا شما بدين عذاب سر سخت گرفتار آمديد؟
«ما سلككم فى سقر # قالوا لم نك من المصلين # و لم نك نطعم المسكين # و كنا نخوض مع الخائضين # و كنا نكذب بيوم الدين # حتى اءتانا اليقين # فما تنفعهم شفاعة الشافعين ؛ (٢٢٠) چه چيز شما را به دوزخ كشانيد؟ گفتند: نبوديم از نمازگزاران# و طعامى به درماندگان نداديم# و با ژاژ خايان و بيهوده گويان هم آهنگ بوديم# و رستاخيز را قبول نداشتيم# تا اما را امروز يقين آمد# و ميانجى گرى ميانجى كنندگان هم سودى براى ما نداشت .»
نماز، نماز، نماز، دست از نماز باز مدار و اگر در زمره نماز گزارانى بكوش تا نمازى با حضور بجاى آرى كه در خبر است : هر آن كس دو ركعت نماز با حضور قلب در پيشگاه پروردگار به جاى آورد، همه گناهانش آمرزيده شود.
و باز در خبر است كه : نخست بر نماز، تو را به محاسبه كشند و اگر در اين محاسبه جان سالم بدر بردى به ساير اعمالت ننگرند. و بدان كه همه سعادت بنده منوط به انجام نمازى سر وقت و با حضور قلب است ، و علت دوم جهنميان گفته شد كه مسكينان را دست نگرفتيم ، بكوش تا آن حدى كه ترا استطاعت است از محتاجان دستگيرى كنى ، ببخشى از آن نعماتى كه خداوند به تو عنايت فرمود.
مما رزقناهم ينفقون ؛ (٢٢١) از آنچه به ايشان داديم انفاق مى كنند.»
بينايان را سزد كه دست نابينايان گيرند، جوانان را سزد كه از رنج پيران بكاهند، توانايان را سزد كه بارى از دوش ناتوانان بردارند، عالمان را سزد كه از جهل جاهلان بكاهند، شادمانان را سزد كه غمى از غم خواران باز دارند و عارفان را سزد كه نمى از جرعه سرشار معرفت ، در كام تشنگان وادى طلب چكانند.

تا توانى به جهان حاجت محتاجان ده به دمى يا درمى يا قدمى يا قلمى و در اين آيه سومين عامل ورود به جهنم ، مجالست و همدمى با بيهوده گويان و لغو كلامان و هرزه دريان است ، كه اوقات تو را تلف كنند، و ساعات عمر تو را بر باد دهند، كه اكثر مجالست ها از اين دست است ، و اگر اهل ايمانى بايد كه اين مجالست ها را ترك نمايى كه جزء صفات اهل ايمان را فرمود:
«الذين هم عن اللغو معرضون ؛ (٢٢٢) و آنان كه از لغو اعراض و دورى كنند.»
زبانى كه تواند حكمت گويد، سخنى از معرفت سرايد، حديث يا آيه اى را به ميان آورد، چرا آلايد جان خويش را به كلامى كه نه فايده دنيا در آن است و نه فايده آخرت و هر چه از اين دست بود لغو باشد.
و واى بر آن مجلس كه در آن غيبت و تهمت و سخن چينى باشد.
و توانى با كلامى و تذكرى مديريت مجلسى را تصاحب كنى و سخنى از ياد و نعمات و تذكر و امر به معروف و نهى از منكر به ميان كشى و در ظلمات چراغى بر افروزى .
«ما جلس قوم يذكرون الله إ لا نادى بهم مناد من السماء قوموا فقد بدل الله سيئاتكم حسنات و غفرلكم جميعا؛ (٢٢٣) تشكيل نشود مجلسى كه در آن خداوند ياد شود، جز اينكه منادى از آسمان بر آن قوم ندا دهد كه خداوند گناهان شما را به حسنات تبديل فرمود همه گناهان شما را آمرزيد.»
(حضرت محمد صلى الله عليه و آله)
در بيغوله هاى ظلمت از چه گردى ، در باغ استان هاى نور خرام ، از خدا بهتر و شيرين تر از ياد او در كام چه آورى ؟!

اى دوست شكر بهتر يا آنكه شكر سازد؟ خوبى قمر بهتر يا آنكه قمر سازد؟ اى باغ تويى خوش تر يا گلشن و گل در تو يا آنكه بر آرد گل صد نرگس تر سازد؟ اى عقل تو به باشى در دانش و در بينش يا آنكه به هر لحظه صد عقل و نظر سازد؟ درياى دل از لطفش پر خسرو و شيرين است وز قطره انديشه صد گونه گهر سازد (مولوى)
پس گر خواهى كه عمر به باطل نگذرد تا توانى از اين مجالست هاى وقت كش روى گردان .
«إ ذا لم تكن عالما ناطقا فكن مستمعا واعيا؛ (٢٢٤) گر نباشى دانشمندى سخنگوى ، پس شنونده باش .»
(حضرت على عليه السلام)
و جالب آنكه در ثواب تذكر و حكمت شنونده با گوينده هر دو شريكند:
«السامع شريك القائل ؛ شنونده در ثواب ، شريك گوينده است .»
(حضرت على عليه السلام)

آثار مجالست با بدان و مجلس لهو

گويند: خليفه اى بود، در كنار بحر نشسته ، دُرج جواهر در پيش نهاده ، يك يك به دريا مى انداخت ، او را گفتند: اى خليفه ! اين چه كار است ؟ جواهرى گرانبها چون به دريا انداختى ديگرت بر آن دسترسى نباشد.
گفت : از صداى آب لذت مى برم خواهم كه با پرتاب اين گوهر صدايى از آب برآيد.
اين خليفه مگر آدمى است و اين جواهر ساعات عمر او كه در جزئى حظ و لذتى آن را به بحر عدم اندازد.

هر نفس ز انفاس عمرت گوهرى است كان نفس سوى خدايت رهبرى است «الطرق إ لى الله بعدد اءنفاس الخلايق ؛ راههاى به سوى خدا به عدد انفاس خلايق است .» (حضرت محمد صلى الله عليه و آله)
بعضى را عقيده بر اين است كه در اين فرمايش رسول الله صلى الله عليه و آله انفاس جمع نفس است ، چه در هر دم زدنى مى توان اسمى از خدا را بر زبان و يا يادى از او در جان داشت و ارتباطى با عالم اعلى .
حال بنگر كه آن را كه تواند اين گوهر نصيب باشد، اين دقايق را به معصيت يا مجالست با بدان و اهل لغو و لهو بگذراند او را بس خسران بود.
خداى تعالى اهل شوخى و بازى نيست .
«ما خلقنا السماوات و الا رض و ما بينهما لاعبين ؛ (٢٢٥) آفرينش ‍ آسمان ها و زمين را به بازى نيافريديم .»
در زير اين آسمان تابناك بر اين زمين سر سبز تو را براى بازى و شوخى نيافريديم ، خداوند رسولش را فرمايد: اگر بپرسى از منافقين كه در دنيا به چه كار مشغول بوديد و عمر چگونه گذرانيديد؟ گويند:
«ولئن ساءلتهم ليقولن إ نما كنا نخوض و نلعب ؛ (٢٢٦) گر از آنان بپرسى گويند: جز اين نبود كه ما شوخى و بازى مى كرديم .»
و تو را فرموده اند كه رها كن ايشان را و سر خود گير:
«فذرهم يخوضوا و يلعبوا حتى يلاقوا يومهم الذى يوعدون ؛ (٢٢٧) رها كن ايشان را تا در لهو و بيهودگى فرو روند و به بازى سرگرم باشند تا آن روز كه وعده داده شده ببينند.»
فرمايش اميرالمؤ منين را بنگر:
«شر ما ضيع فيه العمر اللعب ؛ (٢٢٨) بدترين چيزى كه عمر در آن تباه گردد، بازى است .»
اى عزيز! عمر در غفلت و بازى مگذران كه بازى كار كودكان است ، معلوم نيست تو را براى توبه و كسب معارف فرصتى باشد.

چو غنچه و گل دوشينه صبحدم فرسود من و تو جاى شگفت است گر نفرساييم بدين شگفتى امروز از چه غره شوى چه روشن است كه پژمردگان فرداييم خوش است باده رنگين عمر وليك مجال نيست كه پيمانه اى بپيماييم ز طيب صبحدم آن به كه توشه برگيريم كه آگه است كه تا صبح ديگر اينجاييم ؟ فضاى باغ تماشاگه جمال حق است من و تو نيز در آن ، از پى تماشاييم چو غنچه هاى دگر بشكفند ما برويم كنون بيا كه صف سبزه را بياراييم (پروين اعتصامى)
گه با خود گويم : چند از اين مطالب گويى كه خريدارى ندارد، اما براى تو مى گويم كه اگر خريدار نبودى ، اين كتاب نمى گشودى ؛ بكوش تا اين سخنان بر قلب گذرانى نه تنها بر ديده و در هر سطرى از آن كمى به انديشه نشين كه زمان باد پيما و عمر زود گذر است و ان شاء الله نباشى از آن زمره كه خدا فرمايد:
«ما ياءتيهم من ذكر من ربهم محدث إ لا استمعوه و هم يلعبون ؛ (٢٢٩) هيچ پند تازه اى از طرف پروردگار برايشان نيامد جز آنكه مى شنيدند و آن را به بازى و مسخره مى گرفتند.»
و فرمود اميرالمؤ منين :
«لا يفلح من وله باللعب و استهتر باللهو و الطرب ؛ (٢٣٠) رستگار نمى گردد آنكه واله و دلداده بازى و شيفته لهو و طرب باشد.»
و تو را اين تشويق بس نباشد كه خالق و ربت آنكه همه سرنوشت تو به دست اوست بر تو توصيه مى فرمايد كه :
«و ما الحياة الدنيا إ لا لعب و لهو و للدار الاخرة خير للذين يتقون اءفلا تعقلون ؛ (٢٣١) نيست زندگانى دنيا جز بازى لهو و خانه آخرت بس بهتر باشد براى پرهيزگاران ، آيا نمى انديشيد؟»

خواب است و خيال اين جهانى فانى در خواب كجا حقيقت خود دانى ؟ چون روى به سوى آن جهان گردانى پيدا شودت حقايق پنهانى

رسالت پيامبران

«إ نا اءرسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا؛ (٢٣٢) به راستى كه ما فرستاديم تو را گواه و بشارت دهنده و ترساننده .»
براى سلوك الى الله سه عامل ، اساسى ترين عوامل است ؛ نخست تشويق براى وصول به هدفى كه از پيش تعيين شده و نتايج كامل اين وصول ، و بهره هايى كه پس از اين وصول براى سالك پيش بينى شده ، دوم ترسانيدن وى از عدم سلوك و موانع و خطرات راه و دشمنان در كمين ، تا سالك خود را براى مبارزه و ستيز با دشمنان و برداشتن موانع از پيش راه آماده سازد.
سوم آگاهى دادن به سالك كه ديگرى ناظر كار تو است و در هر قدم همراه تو است و بر تمام اعمال تو مراقبت دارد. و اين سه برنامه را حضرت پيامبر جزء به جزء بر تو ارايه فرموده است .
بشارت بى تنذير و تنذير بى بشارت ، هرگز تو را به منزل نمى رساند.
اگر كسى تو را بترساند تا بعدا ايمن شوى به از آنكه تو را ايمن كند و بعدا در خطر افتى . (شيخ جامى)
«اءكان للناس عجبا اءن اءوحينا إ لى رجل منهم اءن اءنذر الناس و بشر الذين آمنوا اءن لهم قدم صدق عند ربهم ؛ (٢٣٣) آيا شگفت آور است بر مردم كه ما وحى فرستيم بر مردى از ايشان تا بترساند مردم را و مژده دهد آنان را كه ايمان آورند و مر ايشان راست گام هاى صدقى نزد پروردگارشان .»
مهربانى رب بر مربوب خويش در به كارگيرى بشارت و انذار او معلوم مى شود، اگر پدر يا مادرى فرزند خردسالش را از خطراتى كه او را تهديد مى كند نترسانيد و بر اهداف كمال و ترقى ، وى را مطلع نخواهد، دلالت بر بى اطلاعى وى يا عدم محبت نسبت به فرزندش دارد.
چون خداوند، بندگانش را دوست دارد، مجموعه قرآن همه بشارت و انذار است تا فردا حجت به همه تمام باشد كه راه سعادت و شقاوت را در آيه به آيه براى شما روشن كردم و از خطرات راه شما را آگاهانيدم و بر وصول به سعادت شما را تشويق كردم ، و فرمود به رسولش بگو:
«ان اءنا إ لا نذير و بشير لقوم يؤ منون ؛ (٢٣٤) نيستم من جز نويد دهنده و ترساننده براى گروهى كه ايمان آورند.»
حال اگر خواهى در زمره اهل سعادت باشى بايد همچون باغبانى كه مادام مراقب گلزار خود است ، گلزار درون جانت را از آفات و سموم نگه دارى تا فردا جاودان در اين گلزار خرامى و مادام از شميم عطرآگين آن سرمست باشى . گرچه نه مرا از لذت ديدار آن باغ خبر است و نه تو را چون لذات و جمال آنجا در محدوده دنيا نگنجد.
«فلا تعلم نفس ما اءخفى لهم من قرة اءعين جزاء بما كانوا يعملون ؛ (٢٣٥) احدى را خبر نيست ، از آنچه پنهان داشتيم براى ايشان نعماتى كه نور چشمانشان است پاداشى بدانچه كردند.»
حال چگونه از اين گلزار مراقبت نمايى بر اين دستور دقت فرما.

مراتب مراقبت

سالك را لازم است كه مادام به دخل و خرج حساب آخرت خود بپردازد و لحظه اى از خرج بيهوده ساعات عمر، كه سرمايه حقيقى اوست ، غافل نماند.
«يا اءيها الذين آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا الله إ ن الله خبير بما تعملون ؛ (٢٣٦) اى گروندگان ! بپرهيزيد خدا را و بايد بنگرد هر شخصى كه براى فردايش چه پيش فرستاده ، بپرهيزيد خدا را و بدانيد كه خداوند بر آنچه مى كنيد، آگاه است .»
اين آيه تكان دهنده را كه دو بار كلمه «اتقوا الله» در آن به كار رفته بنگر و تو هم اقلا دو بار بر سرمايه هر روز خود نظر افكن .
دريغ آدمى را كه اگر خراشى بر پوست بدنش وارد آيد، در صدد بهبود آن است ، اگر خاشاكى در چشمش افتد، صد قطره اشك ريزد تا خاشاك به در آيد، اگر ذره نانى در ميان دندانش قرار گيرد به دنبال مسواك آيد تا دندانش ‍ به فساد نيافتد، اما ساعات عمر را به عبث و احيانا به گناه به دست خود به غارت دهد و خود از كار خود غافل است ؛ افسوس آدمى را كه فرشته مرگ هر روز بر او مى نگرد و در انتظار قبض روح اوست و او مادام از آن در امنيت به سر مى برد.

مگر مى رفت استاد مهينه خرى مى برد بارش آبگينه يكى گفتا كه بس آهسته كارى ! به اين آهستگى بر خر چه دارى ؟ بگفتا خود دلى پر پيچ دارم كه گر اين خبر بيفتد هيچ دارم چنين عمرى كز او جان تو شاد است به جان تو چو مرگ آيد به باد است (عطار)
مراقبت ، مراقبت ، آنكه را نيست مسلم عمر به غفلت مى گزارد، در حقيقت چنين شخصى :
«يعملون ظاهرا من الحياة الدنيا و هم عن الاخرة هم غافلون ؛ (٢٣٧) منحصرا ظاهر حيات دنيا را مى بيند و ايشان از آخرت غافلند.»
از خود آن شناسند كه در آينه بينند و از سرمايه آن دانند كه در حساب بانك دارند:

چشم باز و گوش باز و اين عما حيرتم از چشم بندى خدا خواهم كه تو را بر حسرت روز ورشكستگى ننشانم ، چه فرمود:
«و اءنذرهم يوم الحسرة إ ذ قضى الا مر و هم فى غفلة و هم لا يؤ منون ؛ (٢٣٨) بترسان ايشان را از روز حسرت آن زمان كه كار از كار بگذرد و ايشان هنوز در غفلت باشند و ايمان نياورند.»
آرى مرحله اولى مراقبت ، مراقبه از اندام است ، مراقبتى دائمى ، از زبان و چشم و گوش و گام و كام . تا زبان نگويد آنچه نبايد گويد، چشم نبيند آنچه نبايد بيند، گوش نشنود آنچه نبايد شنود و گام نرود آنجا كه نبايد برود و كام نچشد آنچه نبايد چشد، و مخالفت كردن با اين احكام آسيبى شديد است بر اين اندام .
زبانى كه به غيبت و دروغ و هزل عادت كرد، بر آن هرگز ذكر و قرآن جارى نگردد. آن چشم كه بر ديدار نامحرم خو كرد. كجا بصيرت آن را دارد كه به جمال لا يزال حق نگرد؟ آن گوش كه با لهو و غنا خو گرفت ، كجا از زمزمه برگ ها صوت تسبيح حق شنود؟ آن كام كه با حرام ماءنوس است ، كجا از حلال لذت بر گيرد؟ و آن گام كه گذرگاهش مجالس معصيت است ، كجا بر محافل ذكر و سجده بگذرد؟
مرحوم شاه آبادى مى فرمايد: مراقبت را از گربه ياد گيريد آنگاه كه در كنار سوراخ موش به انتظار مى نشيند، حتى گام هاى نرمش را هم به آهستگى بر مى دارد.
اى عزيز!

گر نه موش دزد در انبار ماست گندم اعمال چل ساله كجاست ؟ اول اى جان دفع شر موش كن بعد از آن در جمع گندم كوش كن (مولوى)
اين موش دزد، شيطان است كه گاه از راه زبان و گاه از راه چشم و گاه از طريق گوش و كام و گام در آيد و محفل قلب تو را تسخير كند، بر اين رهگذرهاى او مادام كشيك ده و يك لحظه از حملات او غافل ممان . اين است مرحله اولاى مراقبه ، مرحله دوم مراقبه بر نفى خاطرات است .

جان همه روز از لگدكوب خيال وز زيان و سود و از خوف زوال نى صفا مى ماندش نه لطف و فر نى به سوى آسمان ره سفر (مولوى)
دو چشم دارى ، ولى در يك آن ، دو شى ء را نمى توانى بينى . دو گوش دارى ، اما در يك لحظه دو صوت را نمى توانى مراقب باشى . با يك دست دو هندوانه نتوانى برداشت . صفحه منور جان تو كه از همه اينها لطافتش بيش ‍ است ، در يك آن ، دو انديشه در آن ترسيم نشود، در ميان هزار خيال و غوغاى صد هزار صوت مى خواهم دمى به ياد خدا باشيم ، در اين ناهار بازار كجا صداى اذان ، كسى را براى نماز از كسب باز مى دارد؟
پس چاره جز اين نيست كه خيال ها و انديشه ها را از دل برانيم ، و چون خواهد از در آيد آن را، راه ندهيم و از خانه برانيم و بعد خدا را بر جاى آن بنشانيم .
با آنكه خيال رنگى از هستى ندارد، اما روى انسان اثر مى گذارد؛ تو در تاريكى شب از صداى ضربتى تصور مى كنى دزد به خانه ات آمده ، ضربان قلبت زياد مى شود، رنگ چهره ات دگرگون مى گردد، از جاى برمى خيزى ، چراغ را روشن مى كنى ، خانه را جستجو مى نمايى ، مى يابى كه هيچ خبرى نبود، و اين عدم اين همه آثار وجودى آفريد.

نيست وش باشد خيال اندر جهان تو جهانى بر خيالى بين روان از خيالى صلحشان و جنگشان وز خيالى نامشان و ننگشان (مولوى)
در مجلسى اگر در جلو تو همگى برخاستند و تو را به بالاى مجلس كشانند، بر خود بسى ببالى و اگر كسى در ورود تو از جاى برنخاست و در پايين مجلس نشستى ، بر حقارت خود بسى تاءسف خورى ، اين مثال نمودى از خيال است ؛ چه نه آن بالا نشينى چيزى بر تو افزود و نه اين پايين نشينى چيزى از تو كاست ، اما هر دو، ساعاتى از عمر تو را به خود مشغول مى كند.

من از بى قدرى خار سر ديوار دانستم كه كس بالا نمى گردد از اين بالا نشينى ها (صائب تبريزى)
سعدى در گلستان ، داستانى از دو كودك دارد كه در قبرستان نشسته بودند، كودكى اشراف زاده و طفلى فقير بر سر دو آرامگاه پدرشان آن كودك ثروتمند بر سنگ قبر بسيار عظيم پدرش افتخار مى كرد كه بنگر سنگ آرامگاه پدرم را كه چندين برابر سنگ قبر پدر تو است ! اين مرمر عظيم بدان سنگ حقير چه ماند؟ كودك فقير گفت : تا پدرت در روز حشر از زير اين سنگ بزرگ به در آيد، پدر من به بهشت رسيده است .
اى عزيز! چون وجه الله در دل نشست ، راه زن هر خيال شد.

هر دم از روى تو نقشى زندم راه خيال به كه گويم كه در اين پرده چها مى بينم (حافظ)
و اين هنر عشق است كه تا عشق در دل ننشيند، غوغاى دل به خاموشى نگرايد:
«من اءحب شيئا اءكثر ذكرا؛ (٢٣٩) هر كه هر چيز را دوست دارد ياد آن زياد كند.»
(حضرت على عليه السلام)
اگر از مطالعه خسته شده اى يك فنجان چاى بريز تا از دفتر شعرم قطعه اى بر تو سرايم ، ليلى و مجنون در يك مكتب با هم همدرس بودند و عشق از همان مكتب آغاز شد:

گفت با مجنون به مكتب اوستاد حرف «يا» را در كدام اسم است ياد گفت : ليلى را به آخر «يا» بود الحق اين «يا» در سخن زيبا بود گفت : اگر «ياى» وسط گويند آر گفت : يايى در وسط دارد نگار گفت : از خود حرف اول بازگوى گفت : خود را از دل عاشق بشوى گفت : شب درس ناخواندى تو باز گفت : با ليلى بود راز و نياز شب مگو، گو ليل ما ليلا بود هر كجا تنها شوم آنجا بود گفت : در مكتب چه دارى كار و بار؟ گفت : كار و بار ما يار است ، يار گفت : معلومت از اين مدرس چه بود؟ گفت : در مكتب به جز عشقم نسود گفت : ليلى را ز مكتب وانهم گفت : هر جا رفت او، آنجا روم گفت : عجب بى حرمتى با اوستاد گفت : استادم به جز ليلى مباد گفت : از دى بازگو درسم جواب گفت : ليلى درس و مشق است و كتاب راند ليلى را ز مكتب اوستاد كار مجنون در دل صحرا فتاد (مؤ لف)
با تو حيات دارم ، با تو مى بينم ، با تو مى شنوم ، با تو ره مى پويم ، با تو مى گويم و با تو مى نويسم ، نشست و برخاستم با تو است .
«بحول الله و قوته اقوم واقعد»، چگونه توانم تو را از ياد برم ؟!
ياد من ذكره حلو! كدام قند از ياد تو شيرين تر، و كدام انيسم از تو ماءنوس تر؟

در دل نشسته اى كه حياتم حيات توست اى هستى و روان من از من جدا مشو بر جان نشسته چه گنجى ندانمت ؟ در ژنده پيرهان من از من جدا مشو (مؤ لف)

اى تو ديرم ، اى تو مسجد اى كنشت اى تو جانم اى نعيمم اى بهشت اى تو جنت اى تو طوبى اى تو حور اى تو جوى شير و ديبا اى قصور جز تو در اين مكتبم كى بود يار؟ «فادخلى فى جنتى» با ما بيار اى تو آرام دل رسواييم اى تو جانبخش سر سوداييم بر زبانم غير نامت ، نام نيست جز به يادت هى هى و هيهام نيست تا تو باشى در دلم خاكم به سر گر به جز تو ديگر آيد در نظر (مؤ لف)
عرض شد كه مرتبه والاى مراقبت ، مراقبت از اندام است و مرحله دوم مراقبت از ورود خاطرات ناخوانده در ذهن است ، و اين كار سالكان استوار در ره سپرى است كه به آسانى به چنگ نيايد و هر چند علايق و معاشرت هاى غير ضرورى كم شود، خواطر براى پذيراى ياد محبوب آماده تر گردد.
آخوند ملا حسين قلى همدانى قدس سره را كه پيشواى عرفاى قرن اخير است نامه اى از يكى از علماى تبريز در طلب برنامه اى جهت سلوك الى الله رسيد، وى كفى كاغذ برگرفت و اين چند جمله بر آن نگاشت ، براى من و تو نيز همين بس اگر رهرو باشيم :
«الحذر،الحذر من اربع قواطع : كثرة الكلام ، كثرة المنام ، كثرة الطعام ، و كثرة معاشرة مع الانام ، و عليك به تقليبها، و تبديلها بذكر الملك العلام والسلام ؛ دورى ، دورى از چهار رهزن : پرگويى ، پرخوابى ، پرخورى و زياد معاشرت كردن با مردم و بر تو باد تبديل و جايگزين كردن آن به ذكر پروردگار بزرگ ، والسلام .»

كم گوى و گزيده گوى چون دُر تا زاندك تو جهان شود پر لاف از سخن چو دُر توان زد آن خشت بود كه پُر توان زد (نظامى)
«إ جعل الدنيا كلمتين : كلمة فى طلب الحلال ، و كلمة للاخرة و الثلاثة تضر و لا تنفع فلا تردها؛ (٢٤٠) دنيا را در دو كلمه خلاصه نما: كلمه اى در طلب حلال و كلمه اى براى آخرت و كلمه سوم زيان مى رساند و سود نمى دهد تو را پس آن را مخواه .»
(امام باقر عليه السلام)
«إ ذا تم العقل نقص الكلام ؛ (٢٤١) چون خرد تمام باشد كلام نقصان پذيرد.» (حضرت على عليه السلام)
«الكلام كالدواء قليله ينفع و كثيره يهلك ؛ (٢٤٢) سخن همچون داروست كه كم آن سود بخش است و بسيار آن هلاك كننده باشد.» (حضرت على عليه السلام)
و همى دان كه هر سخنى را كه از دهان بيرون افكندى ، جاسوسى غيبى آن را ضبط كند و در قيامت به رُخت كشد كه بنگر كه عمر با چه لغوها به پايان آوردى . اين مطلب را از قرآن و حديث بشنو:
«ما يلفظ من قول إ لا لديه رقيب عتيد؛ (٢٤٣) هيچ سخنى از دهان بيرون نيفتد جز اينكه در نزد آن نگهبانى است آماده .»
«إ ن على لسان كل قائل رقيبا فليتق الله العبد و لينظر ما يقول ؛ (٢٤٤) همانا بر زبان هر گوينده نگهبانى است ، پس بايد بنده از خدابترسد و پروا كند و بنگرد كه چه مى گويد.»
(حضرت محمد صلى الله عليه و آله)
و چون دفتر اين نگهبان بگشايند، مكتوبى بينى پر از قرآن و حكمت و اندرز، امر به معروف و نهى از منكر، سخنانى مهر آفرين و گره گشاى ، غم زدا و فرح زا و مكتوبى بينى سراسر لغو و كفر و امر به منكر و نهى از معروف ، دشمنى زا و كينه آفرين .
بارى اين است مسئوليتى كه ما در برابر زبان خود داريم .
و راهزن ديگر را فرمود: زياد خوابيدن ، گرچه براى اهل عصيان خواب به از بيداريست .
حجاج بن يوسف ، عارفى را گفت : به خاطر خدا در حق من دعايى كن . فرمود: خدايا!جانش بستان . حجاج گفت : اى مرد! اين چه دعاست ؟ به خدا سوگند براى تو اين بهترين دعاست .

ظالمى را خفته ديدم نيم روز گفتم اين فتنه است خوابش برده به وانكه خوابش بهتر از بيدارى است آن چنان بد زندگانى مرده به (سعدى)
سالك بايد در هر كارش نظم باشد، خواب و بيدارى ، اكتساب و استراحت ، آميزش و خلوت ، همه روى ساعتى معين باشد.
وصيت حضرت اميرالمؤ منين با حضرت امام حسن عليهما صلوات اللّه در اولين جمله بعد از توصيه به تقوا دستور نظم در كار مؤ من است .
«إ تقوا لله و النظم فى اءمركم ؛ خدا را بپرهيزيد و در كارتان منظم باشيد.»
آنكه شب ها را دير به بستر مى رود كجا موفق به برخاستن سحر مى شود؟ سالك آن وقت به خود اميدوار باشد كه صفات خوب براى او عادت شود نه با اكراه انجام گردد.
خواب براى سالك الى الله استراحت به بدن دادن است به اندازه اى كه بدن از كار نماند و طبعا بيش از معمول خوابيدن از استفاده ساعات عزيز عمر باز ماندن است ، چون انسان خواب از دقايق عمرش هيچ بهره ندارد و در نتيجه بيش از نياز اگر بخوابيد عمر خويش را به دست خود كوتاه مى كنيد. به ويژه ساعات نورانى سحر و بين الطلوعين بهترين دقايق عمر انسان است . ابياتى از حافظ شنو:

مرو به خواب كه حافظ به بارگاه قبول ز ورد نيم شب و درس ‍ صبحگاه رسيد هر گنج سعادت كه خدا داد به حافظ از يمن دعاى شب و ورد سحرى بود گريه شام و سحر شكر كه ضايع نشد قطره باران ما گوهر يكدانه شد دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند چه مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى آن شب قدر كه اين تازه براتم دادتم از صبا پرس كه ما همه شب تا دم صبح بوى زلف تو همان مونس ‍ جان خواهد بود همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهى به پيام آشنايى بنوازد اين گدا را

۶
همنشينان بد

بيار مى كه چو حافظ مدامم استظهار به گريه سحرى و نياز نيمه شبى است تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزند با صبا گفت و شنيدم سحرى نيست كه نيست مرغ شب خوان را بشارت باد كاندر راه عشق دوست را با ناله شب هاى بيداران خوش است هر يك از اين ابيات ، مشوق جان تو است تا خواب ، راه و رفتار را بر تو نزند، آنكه را عشق بستر است كجا عزم سفر تواند داشت ؟ پس اى عزيز! مباد تو را كه از بركات سحر باز مانى كه باز ماندن يك شب هم خسرانى عظيم است و دانى كه «سوره مزمل» از آغازين سور است و در آن سوره با حبيبش عزم سحر خيزى بود:
«إ ن ناشئة الليل هى اءشد وطئا و اءقوم قيلا # إ ن لك فى النهار سبحا طويلا# و اذكر اسم ربك و تبتل إ ليه تبتيلا؛ (٢٤٥) به درستى كه برخاستن شب هر چند سخت و دشوار است ، اما استوارتر و درست تر از راه گفتار# به راستى كه تو را در روز آمد و شدهاست و ياد كن اسم پروردگارت را و منقطع شو به سوى او انقطاعى .»
و همچنين او را وعده فرمود كه با اين عمل ، تو را به مقام محمود رسانم :
«و من الليل فتهجد به نافلة لك عسى اءن يبعثك ربك مقاما محمودا؛ (٢٤٦) و از شب پس بيدار شو براى آن نافله اى كه برتر است ، بسا جاى دهد تو را به مقام محمود.»
و همچنين در وصف بندگان سحر خيز فرمود:
«تتجافى جنوبهم عن المضاجع يدعون ربهم خوفا و طمعا و مما رزقناهم ينفقون ؛ (٢٤٧) سحرگاهان پهلو از بستر تهى مى كنند و پروردگارشان را در حال بيم و اميد همى خوانند و از آنچه به ايشان روزى داديم همى بخشند.»

شب آمد تا كه از دل غم گشاييم به ساز مرغ حق با حق بناليم شب آمد تا كه هو از دل برآريم به هو هوى كبوتر شب سرآريم الهى لذت انسم چشاندى بر اين خلوتگه شب ها نشاندى الهى در شبم صد در گشادى نويد رحمتم در شب تو دادى خوشا آن شب كه با عشق شد روز خوشا راز و خوشا اشك و خوشا سوز نه بستانم دو صد شادى به اين سوز نه بفروشم شبى با تو به صد روز شبانه بزم يار نازنين است همه شب عاشقان را بزم اين است به شب معراج احمد بود بر يار به غارش در شبانگه شد خريدار به شب موسى تجلى گاه رب شد به طورش آن همه نجوا به شب شد به اسرى محمل احمد كشيدند به حرايش به شب خيزى گزيدند به شب خواندى الهى دوستان را به مهمان در گشادى بوستان را بر آن چشمان مخموران شب خيز همه شب ناله ام ده با شباويز به راه رهگذارنت ده آهنگ به شب همراز غم كن با شباهنگ به اشكم سينه را بنشان از اين غم شبستانم چو بستان كن ز شبنم كنون دانى ز اسرار اين معانى به ظلمت هست آب زندگانى (مؤ لف)
بيش از اينت در سحر ندارم كه صبح دارد طالع مى شود، گر خواهى بيش از اين از خمار سحر بپرهيزى كتاب «ساغر سحر» از اين كمترين را مطالعه كن .
باز گردم به توصيه سوم آخوند مولا حسين قلى همدانى قدس سره : كثرة الطعام
صرف نظر از رعايت بهداشت بدن ، چون جان و تن ارتباطى كامل با هم دارند وقتى تن گرفتار هضم غذاى بيش از اندازه هست ، روح نيز براى اداره تن معذب است و به جاى صرف نيرويش در امور معنوى ، كلا بايد به امر تن و جسم بپردازد. كجا فرصت اين را يابد تا نظر به آسمان كند؟ و دانى كه انسان را دو بعد معنوى و مادى است ، آنكه هنوز دست از صبحانه نكشيده دستور ناهار نميروز را دهد و هنوزش لقمه ناهار به انجام نرسيد در فكر شام شب است ، به حيوان بيش ماند تا به انسان :

مپرور تن ، ار مرد راى و هُشى كه او را چو مى پروى مى كشى خردمند مردم هنر پرورند كه تن پروران از هنر لاغرند خور و خواب تنها طريق دد است بر اين بودن آيين نابخرد است به اندازه خور، زاد اگر مردمى چنين بر شكم ، آدمى يا خمى ؟ درون جاى قوت است و ذكر و نفس تو پندارى از بهر نان است و بس ؟ ندارند تن پروران آگهى كه پر معده باشد ز حكمت تهى همى ميردت عيسى از لاغرى تو در بند آنى كه خر پرورى (سعدى)
«كلوا و اشربوا و لا تسرفوا إ نه لا يحب المسرفين ؛ (٢٤٨) بخوريد و بياشاميد ولى زياده روى نكنيد چه خداوند زياده روان را دوست ندارد.»
خوراك توان بدن است ، اما به مقدار و چون زياده از حد خورى به جاى توان ناتوانى آورد و اين را همه آزموده ايد كه در ماه رمضان به ويژه عصرگاه ، چقدر سبك هستيد و چقدر نور داريد و بر عكس صبحگاه آن ، كه چه سنگينى در خود احساس مى كنيد:
«كثرة الا كل والنوم يخسران النفس و يجلبان المضرة ؛ (٢٤٩) خور و خواب زياد جان آدمى را تباه كند و زيان به بار آورد.»
(حضرت على عليه السلام)
«لا تميتوا القلوب بكثرة الطعام و الشراب ، فان القلوب يموت كالزارع إ ذ اءكثر عليه الماء؛ (٢٥٠) با خوردن و آشاميدن زياد دل ها را نميرانيد، زيرا همان گونه كه زراعت بر اثر آب زياد از بين مى رود دل ها نيز در اثر پرخورى مى ميرند. (حضرت محمد صلى الله عليه و آله)
«من كثر تسبيحه و تمجيده و قل طعامه و شرابه و منامه اشتاقته الملائكة . هر آن كس زياد تسبيح و تمجيد حق نمايد و كم خورد و كم نوشد و كم خسبد، فرشتگان مشتاق او شوند.» (حضرت محمد صلى الله عليه و آله)
و چون خواهى به خوردن پردازى ، دقت نما كه بر سر سفره حضرت رزاق نشسته اى و دستت بر نعمات او تماس دارد؛ همانگونه كه كلام او را با وضو مسح مى كنى نعمت او را نيز چنين دار و هميشه با وضو بر سر سفره نشين .
كمى قبل از غذا بينديش كه براى گستردن اين سفره تو چند از بندگان خدا در كار بودند: مردى كه زمين را شيار كرد و آنكه بر آن بذر پاشيد، خورشيدى كه بر آن تافت و ابرى كه آن را آبيارى كرد، آنكه درويد و آن كه كوبيد و آن كه غربال نمود و آنكه آن را به آسيا سپرد و آن كه به آرد تبديل كرد و آنكه به نانوا سپرد و آنكه خمير آن را پرورد و آنكه آن را پخت و آنكه آن را بر سر سفره تو نهاد؛ آن وقت بينى كه اين نعمت به آسانى بر سر سفره تو نيامده ، و ده ها نفر در كار بودند تا اين نعمت به تو رسيد. اول سپاس دار خدا را كه اين همه را به كار تو واداشت ، ثانيا سعى كن تو هم در كار ديگران باشى و اين داستان منحصرا نان تو بود تا چند نعمت ديگر بر سفره داشته باشى .

ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند تا تو نانى به كف آرى و به غفلت نخورى همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبرى (سعدى)
«من ذكر اسم الله عند الطعام اءو شراب فى اءوله و حمد الله فى آخره لم يساءل عن نعيم ذلك الطعام اءبدا؛ (٢٥١) هر آن كس كه در شروع خوردن غذا يا نوشيدن ، نام خدا را بر زبان آرد و در پايان خدا را حمد و سپاس گويد، هرگز درباره نعمت آن غذا از او سؤ ال نخواهد شد.»
(حضرت على عليه السلام)
«كلوا من رزق ربكم و اشكروا له ؛ (٢٥٢) بخوريد از روزى پروردگارتان و سپاس گوييد او را.»
«كلو مما رزقكم الله حلالا طيبا؛ (٢٥٣) بخوريد از آنچه روزى داده پروردگارتان شما را حلال و پاكيزه را.»
لازم است قبل از آن كه دست به طعام برى ، اين كاوش را داشته باشى كه وجه اين طعام از كجا به دست آمده ؟ نكند كه پندارى اين نان و حلواست و حال آنكه آتش و بلواست .
«إ ن الذين ياءكلون اءموال اليتامى ظلما إ نما ياءكلون فى بطونهم نارا و سيصلون سعيرا؛ (٢٥٤) به راستى آنان كه مى خورند اموال يتيمان را به ستم ، هر آينه مى خورند آتش را و زود باشد كه در افتند در آتش .»
و چون با ياد خدا خورى و حلال خورى و با خوردن ، خدا را سپاس گفتى ، و او را ولى نعمت دانستى نوشت باد چنين طعام ، حال سعى كن از اين سفره اگر در كنارت و يا همسايگانت گرسنه ايست او را اگر توانى بهره مند سازى . راوى مى گويد:
ديدم حسن بن على عليه السلام غذا مى خورد و در برابرش سگى نشسته بود، هر لقمه كه مى خورد به همان اندازه جلو سگ مى انداخت . به ايشان عرض كردم : يابن رسول الله صلى الله عليه و اله ! آيا اجازه مى دهى اين سگ را دور كنم ؟ فرمود: نه او را به حال خود گذار، من از خدا شرم دارم كه مشغول خوردن باشم و جاندارى به صورت من نگاه كند و به او غذا ندهم . (٢٥٥)
به جانت سوگند كه اكنون كه اين حديث بر خامه ام گذشت ، اشكم جارى شد كه اى كاش آن گاه كه اين بزرگوار كريم بر سفره نعمات رنگين معنوى پروردگارش نشسته بود، من جاى اين سگ بودم تا لقمه اى هم پيش من مى انداخت .

يكى در بيابان سگى تشنه يافت برون از رمق در حياتش نيافت كله دلو كرد آن پسنديده كيش به حبل اندر آن بست دستار خويش ‍ به خدمت ميان بست و بازو گشاد سگ ناتوان را دمى آب داد خبر داد پيغمبر از حال مرد كه يزدان گناهان او عفو كرد الا گر جفا كارى انديشه كن وفا پيش گير و كرم پيشه كن كسى با سگى نيكويى گم نكرد كجا گم شود خير با نيك مرد؟ (سعدى)
بانويى متقى را مى شناختم كه در نكاح مردى بود كه چندان در بند تقوا نبود، اين مرد مدتى است كه وفات كرده اين زن مى گفت : با آنكه شوهرم ماتركى براى فرزندانش به ارث گذاشت فرزندان هيچ كدام در بند ياد كردن پدر به انعامى يا نمازى نبودند. من بعد از آنكه سفره ايشان را جمع آورى مى كردم خورده نانى يا استخوانى كه بر سر سفره مانده بود، به نزد سگانى مى بردم كه در صحراى پشت منزل ما بودند و انتظار آن را مى كشيدند، در نيتم مى گذشت كه من چون دسترسى بر خيراتى جهت آن مرحوم ندارم ، اين عمل اگر اثر خيرى دارد به او رسد. شبى در خواب ديدم كه او به من گفت : همين استخوان ها كه براى من مى فرستى آرامشى براى من است .
بارى اى عزيز! تا فرصت دارى :

برگ عيشى به گور خويش فرصت كس نيارد ز پس تو پيش فرست مباد اينجا بر سر سفره اى صد رنگ نشينى و در آن جا محتاج استخوانى باشى كه جلو سگى اندازند.
بارى مرا ببخش كه از هر در كه درآمدم سر به جايى ديگر بردم ؛ بر سر كلمات مرحوم آخوند بوديم و رسيديم به رهزن چهارم : كثرة المعاشرت مع الا نام .
امروز خانه خاله و فردا عمه ، پس فردا خال و عمو، روز ديگر پدر زن و سپس فاميل ديگر، همسايگان هم مباد بى نصيب مانند، خوب در كنار اين معاشرت ها كسب معاش هم هست ، باز گوى كه تو با اين گرفتارى ها كى به كار خود پردازى ؟ دير به منزل رسيدم ، از نماز اول وقت باز ماندم و حال كه مى خواهم نمازى در حال خستگى و پريشانى بخوانم ، صد خاطره از مجلسى كه در آن بودم با خود آوردم ، و در حقيقت هنوز هم همان جا هستم :

چه نماز باشد آنرا كه تو در خيال باشى تو صنم نمى گذارى كه مرا نماز باشد (سعدى)
خوب است آدمى كه به حال خود نگرد، صرف اوقاتى را در كار دنيا مجبوريم ، اما نه گوهر عمر همه صرف خواب و غفلت و مشغول شدن به دنيا باشد.
مى فرمايد مجلسى كه بر پا شود و در آن مجلس يادى از خدا نباشد روز قيامت وبال مجلسيان است ، بنگر در اين مجالست ها، اگر غيبت و لهو و هزل و سخن چينى نباشد، كدام كلمه از قرآن و حديث و علم و حكمت مطرح بود؟
عمرى را براى سرگرمى و وقت كشى در اين مجالست ها به پايان آورديم و اسم آن را هم صله رحم و آميزش با مردم و دوستى با همسايگان نهاديم .
صله رحم يعنى دستگيرى از بى نوايان فاميل ، عيادت مريض آنها، كمك به ناتوانشان ، تشييع جنازه آنها و... نه در كنار هم نشستن و هزل گفتن و آجيل شكستن و شبى را تا صبح به عنوان شب يلدا به تفريح و خنده در كنار نامحرمان به صبح آوردن .
از شركت جستن در نماز جماعت چطور؟ از به سر آوردن يك شب احياء در مساجد يا مجالس ذكر چطور؟ آنها را نوعا وقت نداريم ، افسوس كه دين را نوعا به خاطر خوش آمد مردم كنار گذاشتيم ، حالات خوش و روحانى را از دست داديم و عمرى را در غفلت سپرى كرديم .
«و ذر الذين اتخذوا دينهم لعبا و لهوا و غرتهم الحياة الدنيا و ذكر به اءن تبسل نفس بما كسبت ليس لها من دون الله ولى و لا شفيع و إ ن تعدل كل عدل لا يؤ خذ منها اولئك الذين اءبسلوا بما كسبوا لهم شراب من حميم و عذاب اءليم بما كانوا يكفرون ؛ (٢٥٦) رها كن آنان را در دين خويش به بازى و لهو گذاشتند و زندگانى دنيا ايشان را فريفته و اندرز ده ايشان را كه مباد نفس گراييده شود به آنچه كرد: و بدانى كه نيست جز خدا ياور و شفيعى و اگر كسى به جاى خود فدايى دهد نپذيرند از او، اينان بالاخره گراييده شوند به آنچه كسب كردند، مرايشان راست نوشيدنى از آب جوشان و عذابى دردناك به آنچه كفران ورزيدند.»
در چند مجلسى نشستى كه به شرايع توهين مى شد و مقدسات و متقين را به مسخره مى گرفتند و تو هم لبخند زدى و گوش فرا داشتى و دفاعى از دين خود نكردى كه مبادا دوستان رنجه شوند. در حالى كه خداوند، تو را فرموده بود:
«و إ ذا راءيت الذين يخوضون فى آياتنا فاءعرض عنهم حتى يخوضوا فى حديث غيره و إ ما ينسينك الشيطان فلا تقعد بعد الذكرى مع القوم الظالمين ؛ (٢٥٧) و چون ديدى كسانى كه به عناد در آيات ما گفتگو مى كنند، دورى گزين از ايشان تا در سخن ديگر درآيند و اگر شيطانت از ياد برد بعد از ياد آورى منشين با گروه ستمكاران .»
به اندازه اى انتخاب رفيق و معاشر اثر دارد كه مى فرمايند: در هر كار كه خواستى وارد شوى اول از همكاران پرس و اگر خانه اى خواستى برگزينى پيشاپيش از همسايگان بپرس .
«اسئل عن الرفيق قبل الطريق و عن الجار قبل الدار؛ نخست از همراه پرس قبل از راه و از همسايه پرس قبل از خانه .»
(حضرت على عليه السلام)
زيد بن صرحان از اميرالمؤ منين عليه السلام پرسيد: كدام يار بد است ؟
حضرت فرمود:
«المزين لك معصية الله ؛ (٢٥٨)، آنكه معصيت را بر تو نيكو جلوه دهد.»
چند مجالسى بر پا كردى ، از عروسى ها كه در آن صدها معصيت بود و هم بر آن مجالس تو را تحسين كردند و آفرين گفتند و ورود به جهنم را بر تو تهنيت نمودند، اينان واقعا دوستند؟! يا آن كه دعوت تو را لبيك نگفت و با عدم حضور خود تو را تذكر داد و دامن خود را از آلودگى باز داشت .
اى عزيز! رفيق آن است كه در رهنمود تو به سوى بهشت همه جا يار و همراه تو باشد.
«الرفيق فى دنياه كالرفيق فى دينه ؛ (٢٥٩) رفيق و همراه آدمى آن است كه در دينش همراه باشد.»
(حضرت على عليه السلام)
كسى از راه دور به ديدار اويس قرنى آمد. اويس پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : فلان ، و آمده ام تا دمى با تو ماءنوس باشم . اويس گفت : آن كه با خدا ماءنوس ‍ است با ديگرى نتواند كه ماءنوس باشد.
تا نگويى كه مرا به رهبانيت مى كشى ، اسلام دين اجتماعى است نماز جماعت هفتاد برابر نماز فرادا ثواب دارد، مجالست با نيكان به نيكى تو افزايد، همنشينى با دانشمندان بر دانش تو بيافزايد، بسا كسان كه ديدار آن ها دل را مى ميراند و اينان در زمره زندگانند، اما بسا كسان كه سخن آنها دل را زنده مى كند و هم اكنون در زمره مردگانند؛ بنابراين با چه كسان بنشين و با چه كسان منشين ، اين را از گفتار معصومين شنو:

همنشينان بد

حضرت على عليه السلام فرمود:
«مجالسة اءهل الهوى منساة للا يمان و محضرة للشيطان ؛ (٢٦٠) همنشينى با هوسرانان ، فراموشى ايمان به بار آورد و باعث حضور شيطان است .»
حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
«إ ياكم و مجالسة الموتى ، قبل يا رسول الله ، من الموتى ؟ قال كل غنى اطغاه غناء؛ (٢٦١) بپرهيزيد از همنشينى با مردگان . عرض شد: يا رسول الله ! اين مردگان كيستند؟ فرمود: هر توانگرى كه توانگريش او را سر مست كند.»
امام صادق عليه السلام فرمود:
«إ ياكم و مجالسة الملوك و اءبناء الدنيا، ففى ذلك ذهاب دينكم و يعقبكم نفاقا و ذلك داء دوى لا شفاء له و يورث قساوة القلب و يسلبكم الخشوع ؛ (٢٦٢) از همنشينى شهرياران و دنياپرستان بپرهيزيد، چه اين كار دين شما را زايل سازد و باعث نفاق و دورويى است و اين دردى بس ‍ سخت مى باشد و نيز سنگدلى به بار آورد و از فروتنى همى كاهد.»
حضرت على عليه السلام فرمود:
«لا تجلسوا على مائدة عليها الخمر، فإ ن العبد لا يدرى متى يؤ خذ؛ (٢٦٣) بر سر سفره اى كه در آن شراب نوشيده مى شود منشينيد، زيرا بنده نمى داند كه چه وقت مرگش در مى رسد.»
كنايه از اينكه مباد كه بر سر همين سفره مرگت در رسد و آخرين دقايق عمرت در كنار اهل معصيت باشى .
امام صادق عليه السلام فرمود:
«لا ينبغى للمؤ من اءن يجلس مجلساء يعصى الله فيه و لا يقدر على تغيره ؛ نسزد مؤ من را كه در مجلسى نشيند كه در آن معصيت خدا مى شود و او بر تغيير گناه قادر نيست .»
دل تنگ بود، خواستم با كسى ماءنوس باشم ، اى واى كه رو به مجلسى آوردم كه اين دل تنگ را ويرانه ساختند.

خرقه با بيگانه دادى تا بدوزد رخنه هاش اى تفو بر اين رفوگر رخنه ها صدگانه شد خانه را بيگانه دادى تا بروبد زان غبار نك همى روبيد و آنجا ماند و صاحب خانه شد آدمى خوارند اغلب مردمان از سلام عليكشان كم جو امان خانه ديو است دل هاى همه كم پذير از ديو مردم دمدمه عشوه هاى يار بد منيوش هين دام بين ايمن مرو تو بر زمين دم دمد گويد تو را از جان دوست تا چو قصابى كشد از دوست پوست سر نهد بر پاى تو قصاب وار دم دمد تا خونت ريزد بر كنار (مولوى)

مجالست با خوبان

حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
«ارتعوا فى رياض الجنه . قالوا: يا رسول الله ما رياض الجنه . قال : مجالس ‍ الذكر؛ (٢٦٤) در باغ هاى بهشت بخراميد. گفتند: كجاست . اى رسول خدا؟ فرمود: مجالس ذكر.»
حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
«المجالس ثلاثة : غانم و سالم و شاحب ، فاءما الغانم فالذى يذكر الله تعالى فيه ، و اءما السالم فالساكت و اءما الشاحب فالذى يخوض فى الباطل ؛ (٢٦٥) مجلس ها سه گونه اند: سودمند، سالم و پژمرده . مجلس پر سود و با غنيمت مجلسى است كه در آن ياد خدا باشد و محفل سالم محفل ساكت است و محفل پژمرده محفلى است كه به باطل پرداخته شود.»
لقمان حكيم فرمايد: «مجلس ها را زير نظر بگير، اگر مردمى را ديدى كه ذكر خداى عزوجل گويند با آنان نشين چه اگر تو دانشمند باشى ، دانش تو را سود بخشد و آنان بر دانش تو بيفزايند و گر از علم بى بهره باشى آنان به تو دانش آموزند، شايد كه خدا بر آنان رحمت آورد و رحمت آنان شامل تو نيز شود.» (٢٦٦)
امام صادق عليه السلام فرمود:
«ما إ جتمع قوم لم يذكر الله و لم يذكرونا إ لا كان ذلك المجلس حسرة عليهم يوم القيامة ؛ (٢٦٧) هر آن گاه كه عده اى در محفلى گرد آيند و در آن ذكر خدا و ما نكنند، آن محفل در روز قيامت براى آنها مايه دريغ باشد.»
امام رضا عليه السلام فرمود:
«من جلس مجلسا يحيا فيه اءمرنا لم يمت قلبه يوم تموت القلوب ؛ هر آن كسى در مجلسى كه ياد ما در آن زنده نگه داشته مى شود بنشيند، در آن روزى كه دل ها مى ميرند دل او نمى ميرد.»
به مؤ من بنگر و با او لبخند زن و مصافحه و معانقه كن و از خدا گو و از خدا بشنو و با مؤ من ماءنوس باش كه در هر محفلى كه مؤ من نشيند نورى با خود آورد و چون دو مؤ من باشند دو نور مجلس را بياريد و مبارك مجلسى كه در آن صد چراغ از جان مؤ منين پرتو تابد و در آن مجلس است كه «نور على نور» تو را نورانى كند و از اين مجلس برتر محفلى است كه تو به سخنان عارفى گوش فرا دهى كه آنجا حيات دل است و چلچراغ عرش تابد.

اين چراغ شمس كاو روشن بود نز فتيل و پنبه و روغن بود سقف گردون كاو چنين دايم بود نز طناب و اُستنى قايم بود قوت جبرائيل از مطبخ نبود بود از ديدار خلاق وجود همچنان اين قوت ابدال حق هم ز حق دان نز طعام و از طبق چشمشان را هم ز نور اسرشته اند تا ز روح و از ملك بگذشته اند چونكه موصوفى به اوصاف جليل بر تو آتش شد گلستان چون خليل (مولوى)
تا آثار مجالست را بيش دريابى ، با اين راز و نياز امام سجاد عليه السلام با پروردگار خويش توجه نما:
امام سجاد عليه السلام فرمود:
«اءو لعلك فقدتنى من مجالس العلماء فذلتنى اءو لعلك راءيتنى فى الغافلين فمن رحمتك اءيستنى اءو لعلك راءيتنى اءلف مجالس الباطلين فبينى و بينهم خليتنى ؛ (٢٦٨) يا بسا مرا در مجالس اهل علم نيافتى به خوارى و خذلانم انداختى ، يا مرا در زمره غافلان ديدى در نتيجه از رحمت خويش ‍ ماءيوسم كردى و يا الفتم در مجالست باطل گويان يافتى مرا با آنها باز گذاشتى .»
در اين بخش از دعا سه بذر است با سه ميوه ، بنگر كه در باغستان جان خويش اين سه بذر نكارى .
ترك مجالست با عالمان ميوه اش خوارى و پستى است ، در زمره غافلان بودن بهره اش ياءس از رحمت خداست ، الفت يا همنشينى باطل سرايان نتيجه اش رها شدن با آنان و محشور شدن با ايشان است .
از حضرت عيسى عليه السلام سؤ ال شد: با كه همنشين باشيم ؟ فرمود:
«من يذركم الله رؤ يته و يزيدكم فى العلم منطقه و يرغبكم فى الاخرة عمله ؛ (٢٦٩) آنكه ديدارش شما را به ياد خدا اندازد، و سخنش بر علم شما بيفزايد، و كردارش شما را بر آخرت متمايل سازد.»
مگوى اين آشناست ، و مپنداريد كه اين از خود است ، تو اگر پاكى همه پاكان از بستگان تواند.

هزار خويش كه بيگانه از خدا باشد فداى يك تن بيگانه كآشنا باشد (سعدى)
روزى رسد كه آشنايان همه از هم فرار كنند:
«يوم يفر المرء من اءخيه # و اءمه و اءبيه ؛ (٢٧٠) روزى كه مرد مى گريزد از برادر و مادر و پدرش .»
همه در بند نجات خويش اند، الا خوبان كه همه را دست در دست هم است :
«الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو إ لا المتقين ؛ (٢٧١) دوستان آن روز بعضى دشمن هستند جز پرهيزگاران .»
اينجا رفيق بود و خوب رفيقى ، در مجلس همه را مى خندانيد، بسيار ما رابه منزلش دعوت مى كرد، با خانواده ها در اين مجلس همه با هم بوديم و بسيار خوش و خندان ، اما دانى كه آن روزت نظر با همين رفيق چگونه است ؟ از زبان پروردگارت شنو، روزى كه بينى از اين مجالست ها چند وبال با خود بردى ، ناله برآوردى كه :
«يوم يعض الظالم على يديه يقول يا ليتنى اتخذت مع الرسول سبيلا # يا ويلتى ليتنى لم اءتخذ فلانا خليلا؛ (٢٧٢) روى كه ظالم دو دست به دندان مى گزد كه اى كاش مرا با رسول خدا راهى بود# اى واى بر من كاش هرگز نمى گرفتم فلانى را دوست .»
بارى اكثر معاشرت هاست كه دوستان شما را به راه شقاوت برند، قربان آن ياران كه دست در دست هم گذارند و در طريق تقوا قدم نهند، با يكديگر امر به معروف و نهى از منكر داشته باشند و با تعريف و تمجيد ناروا آدمى را به غرور نيفكنند.

جز صحبت عارفان كامل مگزين جز جانب بندگان مقبل منشين شد هيزم تيره نور، از صحبت نار شد زنده غذا، چو گشت با زنده قرين گر خوب را يافتى دست در گردن او كن و اگر نيافتى دست در گردن خود آر كه تنها به دنيا آمدى و تنها هم خواهى رفت ؛ چه بهتر كه با تنهايى خو كنى .
«و لقد جئتمونا فرادى كما خلقناكم اءول مرة ؛ (٢٧٣) و بر ما وارد مى شويد يكه و تنها همان گونه كه آفريديم شما را اول بار.»
«و كلهم آتيه يوم القيامة فردا؛ (٢٧٤)
سعى كن با خود ماءنوس باشى و چون نفس خويش را شناختى انس با خود را انس با خدا بينى . محيى الدين درباره انقطاع الى الله گويد:
«و اين نعمتى است عظيم كه براى حضرت داوود اختصاص داد، چه اسم را ربطى با مسما است ، كه حروف داوود همگى از هم منقطع اند، لاجرم در ملكوت همگى متصل ، اين انفصال از اين دنياست و آن اتصال از آن آخرت است و به اين فضل بود كه فرمود: اعلموا آل داوود شكرا، پس منقطع از عالم كثرت و اصل است به حقيقت خويش كه آن حقيقت واحده است ، لهذا گفته اند: «استيناس موجب افلاس .» (٢٧٥)

كار ما از خلق شد بر ما دراز چند از اين مشتى گداى پر نياز تا نميريم از خود و از خلق پاك كى برآيد جان ما از حلق پاك ؟ هر كه او از خلق ، كلى مرده نيست مرد او و محرم اين پرده نيست (مولوى)
بارى ، در تفسير فرمايش آخوند مولا حسين قلى همدانى چندان نشستيم كه مطلب از كف بشد، غور در اين مطالب رشته را از كف مى ربايد.

برگ كاهم در مصاف تند باد خود ندانم تا كجا خواهم فتاد كاه برگى پيش باد آنگه قرار رستخيزى وانگهانى فكر كار؟ عاشقان در سيل تند افتاده اند بر قضاى عشق دل بنهاده اند همچو سنگ آسيا اندر مدار روز و شب گردان و نالان بيقرار گردشش بر جوى جويان ، شاهد است تا نگويد كس كه آن جو، راكد است (مولوى)
بارى دگرى در كار است و ما بيكار، ديگرى طلب مى كند و ما طلب كار. عرض شد: مراقبت را مراتبى است : مرتبه اول مراقبت از اندام و مرتبه ثانى مراقبت از عدم ورود خاطرات در ذهن و اين مرتبه از مرتبه نخست سخت تر است و تو اگر نتوانى در تمام شئون زندگى خواطر را از خاطر برانى بر آن باش كه حداقل نمازت سر تمام در نفى خواطر گذرد. براى اغلب مردم اكثر خواطر را شيطان در نماز بر خاطر گذراند.

غير از خدا كه هرگز در فكر آن نبودى هر چيز كس تو گم شد وقت نماز پيداست كليدى را ندانم كه كجا نهاده ام ، از آغاز تكبير در قرائت و ركوع و سجود همه جا به دنبال كليد بودم و تا سلام پايان ، آن را يافتم «السلام عليكم و رحمة الله و بركاته» پيدايش كردم ، دنبالش مگرد.
اى واى بر من ، كه مونس جانم را گم كردم ، آنكه مبداءم بود و مرجعم است ، روزى دهنده ام بود، خالق و ربم بود، ولى به دنبالش نيستم ، با من است و او را نمى بينم ، اما فقدان كليدى را ساعتى تاب ندارم .

اگر نه روى دل اندر برابرت دارم من اين نماز حساب نماز نشمارم ز عشق روى تو من رو به قبله آوردم وگرنه من ز نماز و ز قبله بيزارم مرا غرض ز نماز آن بود كه پنهانى حديث درد فراق تو با تو بگذارم وگرنه اين چه نمازى بود، كه من با تو نشسته روى به محراب و دل به بازارم نماز كن به صفت چون فرشته ماند و من هنوز در صفت ديو و دد گرفتارم كسى كه جامه به سگ بر زند نمازى نيست نماز من به چه ارزد كه در بغل دارم از اين نماز ريايى چنان خجل شده ام كه در برابر رويت نظر نمى آرم (مولوى)
چاره جز اين نيست كه با تمرين ، خواطر را از خاطر برانيم و براى اين كار كمتر ببينيم و كمتر بگوييم و كمتر بشنويم و كمتر معاشرت كنيم ، چون نوع خواطر درباره ديده ها و شنيده ها و گفته ها و معاشرت هاست ، تو آنگاه كه ذهنت از هر خاطره خالى است متصل با خدايى ؛ اكنون اگر توجهى به او كنى ياد همچون آبشارى بر قلبت جارى مى شود و آنگاه است كه اين فرمايش رسول الله را در مى يابى كه :
الصلاة معراج المؤ من . (٢٧٦)
چون تو گامى نهادى او را ده گام است ، و آنجا كه شميم عطر آگين قرب وزيد، از آن طرف جاذبه و كشش است ديگر، هيچ چيز از خواطر مزاحمت نتواند كرد.

در آن زمين كه نسيمى وزد ز طره دوست چه جاى دم زدن نافه هاى تاتار است (حافظ)
و مباد تو را كه از مبارزه به نفس خسته شوى ، بنگر بر اهداف دنيايى ، آنهايى را كه به چنگ آوردى ، چند كوشيدى و چقدر از خود مايه گذاشتى ؟ و در موقع رفتن هم دستت از همه خالى است ، هدف ساختن خانه اينجا نيست ، هدف مدارك دانشگاهى نيست ، هدف قهرمان جهانى شدن نيست ، هدف لقاء حضرت پروردگارت هست ، كوشش در خور هدف است .
«يا اءيها الا نسان إ نك كادح إ لى ربك كدحا فملاقيه ؛ (٢٧٧) اى انسان ! تو كوشنده اى به سوى پروردگارت ، كوششى سخت ، سپس او را ملاقات كنى .»
بپرس از آنان كه از اين راه رفتند و به مقصد رسيدند، چند در راه بودند؟
«جهد عارفان چهل سال باشد، ده سال رنج بايد بردن تا زبان راست شود، و به كم از ده سال زبان راست نشود و ده سال رنج بايد بردن تا اين گوشت روييده از حرام كه در تن رسته باز پس رود و ده سال رنج بايد بردن ، تا دل با زبان راست شود، هر كه چهل سال قدم چنين زند، اميد باشد كه از حلق وى آوازى برآيد كه در آن هوى نبود.»
(شيخ ابوالحسن خرقانى)

عابدى كز حق سعادت داشت او چهار صد ساله عبادت داشت او از ميان خلق بيرون رفته بود راز زير پرده با حق گفته بود همدمش حق بود و او، همدم بس است گر نباشد او و دم حق هم بس است حايطى بودش درختى در ميان بر درختش كرد مرغى آشيان مرغ خوش الحان و خوش آواز بود زير هر آواز او صد راز بود يافت عابد از خوش آوازى او اندك انسى به دمسازى او حق سوى پيغمبر آن روزگار روى كرد و گفت با آن مرد كار مى ببايد گفت : آخر اى عجب ؟ اين همه طاعت بكردى روز و شب ؟! سال ها از شوق من مى سوختى تا به مرغى آخرم بفروختى ؟ گر چه بودى مرد زيرك از كمال بانگ مرغى كردت آخر در جوال من تو را بخريده و آموخته تو ز نااهلى مرا بفروخته ؟ تو بدين ارزان فروشى هم مباش همدمت ماييم ، بى همدم مباش (٢٧٨) (عطار)
نديدى كه چون خورشيد برآمد روشن كردن چراغ عبث باشد! آن كه را جمال حق ، ديده دل آراست ، كجا هوس ديدار ديگرى كند؟ و اگر كند از بام عرش به فرش فرو افتد.
«اءللهم إ نك آنس الانسين لا وليائك ، إ ن اءوحشتهم الغربة اءنسهم ذكرك و إ ن صبت عليهم المصائب لجئوا إ لى استجارة بك ؛ (٢٧٩) تو بهترين انس ‍ براى دوستانت هستى ، هر آنگاه تنهايى و دورى آنها را به وحشت انداخت با ياد تو ماءنوس شوند و چون مصيبتى به ايشان روى نمود به درگاه تو پناه آورند.»
(حضرت على عليه السلام)
در اينجا به سخنى از امام محمد غزالى توجه كن :
«پس در خلوت آدمى ، به ذكر خدا انس گيرد و به همين جهت يكى از حكما گفته است : آدمى وقتى از فضيلت خالى است از خود وحشت مى كند و بيشتر به ديدار مردم مى رود و با همنشينى با آنان وحشت را از خود مى زدايد، ولى اگر خود اهل فضل باشد، وحدت طلب مى شود تا در خلوت بتواند به فكر و استخراج علم و حكمت بپردازد و گفته اند كه استيناس از علامت افلاس باشد.
او مدعى است كه انس با خدا دارد در حالى كه از خلوت ذوق نمى برد و از مشاهده مردم نمى گريزد، بلكه وقتى مى بيند مريدان دور او حلقه زده اند مالامال از حلاوت مى شود و وقتى با خدا خلوت مى كند دلتنگ مى گردد. آيا عاشقى را ديده اى كه از محبوبش ملول شود؟! و به هم صحبتى با ديگرى روى آورد...»
«...عشق تام كامل آن است كه عاشق و دلش را سر تا پا فرا گيرد و جايى را براى غير باقى نگذارد، عاشق خداوند نيز بايد چنين باشد و نگاه و فكرش ‍ به غير از محبوب نگردد. از اوصاف اين عشق آن است كه مشاركت پذير نيست و جز اين عشق هر چه هست شركت پذير است ، چون براى هر محبوبى غير از خدا نظيرى متصور است ، لكن براى جمال حق چه در عالم امكان و چه در عالم واقع نظيرى تصور نمى رود.» (٢٨٠)

عشق آن شعله است كاو چن بر فروخت هر چه جز معشوق باقى جمله سوخت تيغ لا در قتل غير از حق براند در نگر زان پس كه بعد از لا چه ماند؟ ماند الا الله ، باقى جمله رفت شاد باش اى عشق شركت سوز زفت خود هم او بود اولين و آخرين شرك جز از ديده احول مبين و مپندار كه كسى جز خدا يار و ياور است ؛ كافر با همه در عين بى كسى است و مؤ من در تنهايى بس كس دار است در تنهايى اگر تو با خدا باشى خود تن هايى ؛ چون خداوند از روزى دادن شما ملول نگردد شما نيز از عبادت و انس با او ملول نباشيد، هر روزى كه دامن برچيند و روز ديگرى دامن گسترد، خداى شما سفره اى ديگر نهد شما هم سجاده ديگرى گستريد و چون از نعمتى ديگر تمتع يافتيد شكرى ديگر نماييد تا در طاعات و سپاس ‍ عقب نمانيد.
عالم ، كارخانه آدم سازى است ، همانگونه كه در هر كارخانه زوايد بيش از مواد مطلوب است بسا در يك خروار سنگ معدن چند گرم طلا بيش ‍ نباشد، از هر هزار بشر كه به دنيا آيد شمارى چند بيش انسان نگردند.

دى شيخ گرد شهر همى گشت با چراغ كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست گفتند يافت مى نشود جسته ايم ما گفت آن كه يافت مى نشود آنم آرزوست (مولوى)
فرمايش امام صادق عليه السلام است :
«دليل الحب إ يثار المحبوب على من سواه ؛ (٢٨١) دليل عشق و محبت ، گزينش محبوب است بر سايرين .»
بنابراين ، اى عزيز! سخت ترين دشمن را در خانه خود دارى ، خود را از شر اين دشمن در امان دار، پس از آن به كار همسايه پرداز.
«من شغل نفسه بغير نفسه تحير فى الظلمات ارتبك فى الهلكات ، و مدت به شياطينه فى طغيانه و زينت له شى ء اءعماله فالجنة غاية السابقين و النار غاية المفرطين ؛ (٢٨٢) كسى كه به ديگرى مشغول شد و نفس ‍ خويشتن را فراموش كرد، در تاريكى ها متحير مى ماند و در ملكات سقوط خواهد نمود و شيطان در سركشى ها او را يارى كند و اعمالش را در چشم او زينت دهد، و بدانيد كه بهشت از آن سبقت گيران و جهنم از آن سركشان است .»
(حضرت على عليه السلام)
بكوش تا با سرگرمى ديگران از محبوب ازلى باز نمانى .
دل را به صحرا مبر، صحرا را در دل آر، تا بينى كه صحرا از روح جان تو صد ريحان به بار آرد؛ در جمع تنها باش و در تنهايى جمع و بهترين جمعيت آن است كه چون به خود نگرى خويشتن را نيابى .


۷
خود فراموشى ، خدانگرى
سلوك الى الله در واقع لبيك گفتن به نداى درون است كه عمرى بر آن پشت كردى و نجواى آن را در سكوت و تنهايى به هيچ گرفتى و همان بود كه تو را به سعادت و جاودانگى مى خواند، دعوتى به ملكوت كه در همين تنگناى جهات ، مى توان بى زمانى و بى مكانى و بى وزنى آن را درك كرد و غوغاى بيرون را در سكوت و آرامش درون گوارا كرد، ولى بازگشت به خود و حقيقت جهان هستى حاصل نمى شود تا قاره عظيم روان خويش را كشف نكنى .

اى خدا اين وصل را هجران مكن سرخوشان خويش را نالان مكن بر درختى كآشيان مرغ توست شاخ مشكن مرغ را پران مكن نيست در عالم ز هجران سخت تر هر چه خواهى كن وليكن آن مكن (مولوى)

خود فراموشى ، خدانگرى

بر آنچه گذشت يادى كنيم ، گفته شد كه مراقبت ، نخستين مرحله اش كشيك دادن بر اندام است تا هيچ عضو انسان از حضور حضرت احديت غافل نماند و سركشى نكند، چشم نامحرم نبيند و گوش هزل و لغو نشنود و زبان از ذكر غافل نماند و به غيبت و دروغ نپردازد و گام به مجلس معصيت داخل نشود و كام به حرام تماس نداشته باشد.
مرحله دوم ، مراقبت از خاطرات درون بود كه آينه جان را از آنها بزداييم . و اما مرحله سوم مراقبت ، زير پاى خود را كشيدن و از خود بينى و خودخواهى به در آمدن است كه چون اين كار صورت گيرد سلوك به انجام رسيده باشد و اين كار حاصل نشود جز در سايه معرفت .
مشاهده هستى مطلق به چشم هستى مطلق است ، گام به گام با هم مى رويم تا ان شاء الله به اين منزل رسيم . اما به اين مرحله سوم نتوانى رسيد جز طى دو مرتبه قبل ، در اينجا بحث مراقبه را از زبان استادم مرحوم شيخ حسنعلى نجابت قدس سره به دقت بخوان :
«مراقبه طورى است از اطوار نفس ، خود نفس ترقى كرده است كه به مراقبه پرداخته است ؛ خود مراقبه يك نحوه ترقى است ، كسى كه مراقب خودش ‍ هست ، به اعمال و رفتار خويش مى نگرد، سالكى بيدار است ، غافل نيست ، نمى گذارد نفسش از ناحيه چشمش يا از ناحيه گوشش يا اعضاى ديگرش ‍ آسيب ببيند، حتى متوجه خيالاتش هست ، دقت مى كند كه اين خيال كه ذهن او را فرا گرفته است از كجاست ؟ اجنبى است يا آشناست ؟ روى هم رفته اكثر خيالات به درد نمى خورد.
بنده مشرف شدم خدمت صاحب الميزان خداوند او را رحمت كند فرمود: من غير از مراقبه هيچ چيز ديگر ندارم ، من آنجاها نرفتم ، در خدمت آقاى قاضى فقط مراقبه را آموختم ، تمام كمال در نزد اين بزرگوار مراقبه بود. خدا رحمتش كند، اين مرد خيلى منور بود، مراقبه او را يك دسته گل كرده بود، مسلم آنجايى كه رفته خيلى خوش تر از اين عالم اوست ، بارى تمام ارزش مال مراقبه است ، اصلا بى مراقبه سلوك معنى ندارد.
اگر كسى مراقب خودش نباشد اصلا آدم نيست ، آنكه مراقبت ندارد توقع چه دارد؟!
نشئه روحانيت را خداوند مى خواهد به انسان تقديم كند، اما وقتى شخص ‍ مراقب نيست صلاحيت معنوى ندارد تا چيزى را كسب كند، اين گونه نيست كه مراقبت آدم را در منزل خود نگه دارد. صدى هفتاد احتمال دارد علاوه بر صفاى خاطر ادراك آدمى را عوض كند.
همه ارزش ما در اين است كه آدمى نفس خودش را فراموش نكند، خدا را فراموش نكند، وقتى خدا را فراموش نكرد هميشه مراقب است .» (٢٨٣)
در آغاز بعضى از سوره هاى قرآن ، خداوند يكى دو سوگند ياد فرموده اما در هيچ سوره تعداد سوگندها به شمار سوگندهاى سوره شمس نيست ، روشن مى شود كه آنچه خداوند با اين همه سوگند ياد كرده بسيار عظيم است ، دقت فرما:
«والشمس و ضحاها # و القمر إ ذا تلاها # و النهار إ ذا جلاها # و الليل إ ذا يغشاها# و السماء و ما بناها# و الا رض و ما طحاها # و نفس و ما سواها# فاءلهمها فجورها و تقواها # قد اءفلح من زكاها # و قد خاب من دساها؛ (٢٨٤) سوگند به خورشيد آنگاه كه برآيد# و سوگند به ماه كه پيرو آفتاب تابان است # سوگند به روز آنگاه كه جهان را روشن سازد# و به شب آنگاه كه جهان را در ظلمات فرو برد# سوگند به آسمان سرافراز اين رفيع كاخ را بر پا داشت # سوگند به زمين و آنكه آن را بگسترد# سوگند به نفس و آن كه آن را در حد كمال بيافريد و به او خير و شر را الهام نمود.»
اينجا بپرس پروردگارت را چه نياز؟! خداوند فرمايد تا آنچه را كه مى خواهم بگويم باورت آيد، اين است و جز اين نيست ، عرض كن : پروردگارا! آن چيست ؟ مى فرمايد:
«هر آن كس خود را از گناه و آلودگى پاك و منزه داشت رستگار گرديد. و هر كه نفس را به كفر و گناه بيالود مسلم نااميد شد.»
حال اين سخن باورت آمده ، اگر باور ندارى خود را به خسران ابدى گرفتار مكن .

موانع تا نگردانى ز خود دور درون خانه دل نايدت نور موانع چون در اين عالم چهار است طهارت كردن از وى هم چهار است نخستين پاكى از احداث و انجاس دوم از معصيت و شر وسواس ‍ سوم پاكى از اخلاق ذميمه است كه با وى آدمى همچون بهميه است چهارم پاكى سر است از غير كه اينجا منتهى مى گردت سير (شيخ شبسترى)
به اين جملات اميرالمؤ منين عليه السلام بينديش :
اگر عزتى براى خود قائلى ، بدان كه : كل عزيز غيره ذليل .
اگر قدرتى براى خود قائلى ، بدان كه : كل قوى غيره ضعيف .
اگر بر مالكيت هاى خود نازى ، بدان كه : كل مالك غيره مملوك .
و گر بر علم خود، بدان كه : كل عالم غيره متعلم . (٢٨٥)
بر خويشتن همه روز بگوى : اى ذليل ، ضعيف ، مملوك ، جاهل ! نيست را با هست چه كار؟ او حتى محتاج عبادت تو نيست و تو را يك دم بى عنايت او حيات نيست .

چون راءى عشق زدى با تو گفتم اى بلبل مكن كه آن گل خندان براى خويشتن است به مشك چين و چگل نيست بوى گل محتاج كه نافه هاش ز بند قباى خويشتن است (حافظ)
كودكان در دنيايى از خيال زندگى مى كنند، پسر بچه اى اسب چوبين خود را اسب واقعى مى پندارد و دختر بچه اى در برابر عروسكش خود را مادر مى پندارد.
هر چند آدمى رشد عقلى يابد از خيالات به تدريج بيرون مى آيد، بسيارى از مردم كه فاقد رشد عقلى اند تا پايان عمر از عالم خيال بيرون نمى آيند، حال رشد عقلى خود را با فقدان خيالات و اعتقاد به واقعيات بسنج . اگر رسيدى به آنجا كه ، هستى خود را هستى خدا دانستى . هو حيات كل شى ء. (٢٨٦)
و خويشتن را بر كنار زدى ، الساعه قيامتت بر پا شد. زين رو بود كه خواجه كائنات فرمود: «الان قيامتى قائم»
و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: «لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا».
مگر نفرمود: از لقاء و ملاقات پروردگارتان در شك نباشيد.
«اءلا إ نهم فى مرية من لقاء ربهم اءلا إ نه بكل شى ء محيط؛ (٢٨٧) بدان كه ايشان از ملاقات پروردگارشان در شك اند، آگاه باش كه او به همه چيز محيط است .»
اين چيزها را مگر الساعه مشاهده نمى كنى ؟ محاط را واپس نه ، به حضرت محيط بنگر، محيط بر زمين و آسمان و من و تو جز او كيست ؟ اين ملاقات را هم امروز در دسترس دارى اما بدان كه هيچ خودبين خداى بين نبود.
شهيد شاهدى است ، حاضر كه حاضر و آگاه و عالم است ، و تنها اوست كه بر هر چيز هم محيط و هم شاهد و ناظر و آگاه است .
«اءولم يكف بربك اءنه على كل شى ء شهيد؛ (٢٨٨) آيا كافى نيست تو را پروردگارت كه او بر هر چيز حاضر و آگاه است .»
حضورى نه دور و نه در كنار بلكه با خود تو است :
«هو معكم اءين ما كنتم ؛ (٢٨٩) او با شماست هر جا كه باشيد.»
«نحن اءقرب إ ليه من حبل الوريد؛ (٢٩٠) ما نزديك تريم به او از شريان گردنش .»
حال توجه كن كه هر جا روى در حضور او باشى ، حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود:
اگر بر اعماق زمين فرو روم بر او وارد شوم ، در آسمان محضر اوست ، در زمين محضر اوست در اعماق بحر محضر اوست .
حال كه همه چيز هستى تو از اوست ، در حضور او دم از خود مى زنى .
«لو دليتم بحبل إ لى الا رض السفلى لهبطهم إ لى الله .»
حضرت محمد صلى الله عليه و آله)
و از سخنان اميرالمؤ منين عليه السلام است :
«ما راءيت شيئا إ لا و راءيت الله قبله و بعده و معه و فيه هو الذى فى السماء إ له و فى الا رض إ له ؛ نمى بينم هيچ خير را الا كه مى بينم با او خدا را و قبل از او و بعد از او و در او خدا را و هم اوست كه در آسمان خدا و در زمين خداست .»

تجلى گه خود كرد خدا، ديده ما را در اين ديده درآييد و ببينيد خدا را خدا در دل سودا زدگان است بجوييد مجوييد زمين را و مپوييد سما را نبنديد در مرگ و ز مردن مگريزيد كه ما باز نموديم در دار شفا را حجاب رخ مقصود من و ما و شماييد شماييد ببنديد من و ما و شما را (صفاى اصفهانى)
و از همه چيز براى وصول به اين افق دور دست اين آيه شريفه مى باشد:
«يا اءيها الناس اءنتم الفقراء إ لى الله والله هو الغنى الحميد. (٢٩١)
و اين فقر نه فقر فقير خيابانى است كه او اگر دينارى وجه معاش نداشته باشد، و راست گويد، چشم و گوش ، دست و پا و ساير اندام ، عقل و انديشه و عمر و حيات و صدها نعمت ديگر دارد، اما در حقيقت انسان منهاى خدا يعنى منهاى وجود مطلق و منهاى وجود يعنى عدم ؛ پس آدمى كه اين معرفت را يافت كه جز خدا در عالم ، وجودى اصيل نيست و ممكنات وجود وابسته به اويند، كجا مى تواند خودبين باشد؟ چون قرآن به او آموخته كه :
«كل شى ء هالك إ لا وجهه ؛ (٢٩٢) همه چيز نابود است جز وجه او.»
و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در جواب سؤ ال راهبى از وجه الله فرمودند:
«فهذا الوجود كله وجه الله ، ثم قراء فاءينما تولوا وجه الله ؛ (٢٩٣) و اين وجود همگى وجه الله هست ؛ سپس اين آيه را خواند: به هر سوى بنگرى آنجا وجه الله است .»
و اين اشاره به عدم ممكنات نه حكمى براى آينده آنهاست ، بلكه هم اكنون هم عدم هستند و با وجه خدا حيات دارند و به قول محيى الدين : ممكنات ، هرگز رايحه وجود را نبوييده اند.
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود:
«يك شب قبل از ليلة بدر، خضر را در خواب ديدم ، به او گفتم : مرا چيزى بياموز كه به آن بر دشمنان ظفر يابم ، خضر گفت : بگو، «يا هو يا من لا هو إ لا هو؛ اى او، اى آنكه نيست اويى الا او.»
بامدادان خوابم را به رسول خدا حكايت كردم ، حضرت فرمود: «علمت الا سم الا عظم ؛ داناى اسم اعظم شدى .»
لذا اسم «هو» را اهل الله اسم اعظم دانند و براى اذكار قلبى و لسانى اين اسم را تعليم كنند.» (٢٩٤)
سال ها بود كه خود را مى ديدم و خدا را نمى ديدم ، از آن دم كه او را شناختم خود را گم كردم ، اكنون با او به جمال او مى نگرم .
هرگز در آينه خود را نخواهى ديد، ديدار خود را آينه ديگرى لازم است .

نقش جان خويش را جستم بسى هيچ مى ننمود نقشم از كسى گفتم آخر آينه از بهر چيست ؟ تا ببيند هر كسى همرنگ كيست ؟ آينه آهن براى لون هاست آينه سيماى جان سنگين بهاست آينه جان نيست الا روى يار روى آن يارى كه باشد زان ديار زين طلب بنده به كوى تو رسيد درد مريم را به خرما بن كشيد ديده تو، چون دلم را ديده شد صد دل ناديده غرق ديده شد آينه كلى تو را ديدم ابد ديدم اندر چشم تو من چشم خود گفتم آخر خويش را من يافتم در دو چشمش راه روشن يافتم چشم من چو سرمه ديد از ذوالجلال خانه هستى است نى خانه خيال (مولوى)
پيامبر فرمود:
«اءلمؤ من مرآت المؤ من ؛ مؤ من آيه مؤ من است .»
محيى الدين در اين حديث ، مؤ من اول را خداوند مى داند كه از اسماء اوست ، با اين تعبير خداوند آينه بنده مؤ من است ، بنده مؤ من خويشتن را در نگرش به خالق و رب خويش پيدا مى كند و مى شناسد و اگر خدا را نيافت هرگز خويش را پيدا نمى كند؛ زين رو فرمود:
«و لا تكونوا كالذين نسوا الله فاءنساهم اءنفسهم ؛ (٢٩٥) نباشيد همچون آنان كه فراموش كردند خدا را در نتيجه خويشتن را از ياد بردند.»
اگر ديدى كه خاك بازى دنيا همه عمر تو را سرگرم كرده و فرصتى براى شناخت خود براى تو نگذاشته ، بدان كه باطن آنچه را نعمت شمارى جز نقمت نيست ، و اين نقمت را دست افشانى نشايد.
«فلما نسوا ما ذكروا به فتحنا عليهم اءبواب كل شى ء حتى إ ذا فرحوا بما اءوتوا اءخذناهم بغتة فإ ذا هم مبلسون ؛ (٢٩٦) پس چون فراموش كردند آنچه را به ايشان پند دادند، بر ايشان درهاى همه چيز گشاديم ، شادمانان بر آنچه به ايشان داديم ، پس به ناگاه گرفتيم ايشان را، آنگاه كه نوميدانند.»
«من نسى الله سبحانه اءنساه نفسه و اعمى قلبه ؛ (٢٩٧) هر آن كس خدا را از ياد برد، خويشتن را از ياد برد و قلبش به كورى گرايد.»
(حضرت على عليه السلام)
اين داستان آن كسان است كه خدا و ياد او را فراموش كردند، اما سخن از آزادگانى بود كه نه تنها با ديدار خدا دينار را فراموش كردند كه حتى خويشتن و آرزوهاى خويش را از ياد بردند. امام سجاد عليه السلام در مناجات خويش با پروردگارش مى فرمايد:
«يا نعيمى و جنتى ، يا دنياى و آخرتى ؛ (٢٩٨) الا اى نعمت و بهشت من ، اى دنيا و آخرتم .»
«من شغله عبادة الله عن مساءلته اءعطاه الله افضل ما يعطى السائلين ؛ (٢٩٩) هر آن كس را كه عبادت خداوند او را از درخواست باز داشت ، خداوند به او بيش از درخواست كنندگان عطا فرمايد.»
(حضرت محمد صلى الله عليه و آله)

گفته بودم كه بيايم غم دل با تو بگويم چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايى (سعدى)
«إ ن العبد ليكون له حاجته إ لى الله عزوجل فيبداء بالثناء و الصلاة على محمد و آل محمد حتى ينسى حاجته فقضيها الله له من قبل اءن ساءله ؛ به راستى كه بنده چون بوده باشد بر او حاجتى نزد پروردگارش پس شروع نمايد به ثناء و درود بر محمد و خاندان او تا بدانجا كه از ياد برد حاجت خود را، برآورد خداوند حاجت او را قبل از درخواست .»
خمار صد شبه بودم ، آرزوى جرعه اى از دست ساقى ام بود، اما چون ساقى از در آمد آن چنان مسحور جمال ساقى شدم كه ساغر را از ياد بردم .

قدح چون دور من افتد به هشياران مجلس ده مرا بگذار تا يكدم بمانم خيره بر ساقى (سعدى)
از اين بيت جناب شيخ يادم آمد كه در بوستان او گشاده است ، دست در دستم نه تا دقايقى در اين بوستان پر گل با هم بخراميم .

يكى خرده بر شاه غزنين گرفت كه حسنى ندارد اياز اى شگفت گلى را كه نه رنگ باشد نه بو دريغ است سوداى بلبل بر او به محمود گفت اين حكايت كسى بر آشفت ز انديشه بر خود بسى كه عشق من ، اى خواجه بر خوى اوست نه بر قد و بالاى دلجوى اوست شنيدم كه در تنگنايى شتر بيفتاد و بشكست صندوق دُر به يغما ملك آستين بر فشاند وز آنجا به تعجيل مركب براند نماند از وشاقان گردن فراز كسى در قفاى ملك جز اياز بگفتا كه اى سنبلت پيچ پيچ ز يغما چه آورده اى ؟ گفت : هيچ من اندر قفاى تو مى تاختم ز خدمت به نعمت نپرداختم خلاف طريقت بود كاوليا نجويند غير از خدا، از خدا (سعدى)
به گلچينى بر در اين بوستان حلقه مى كوفتم ، در باز نمى شد، بعد از ساعت ها در را باغبان به رويم گشاد، چون به خرمنى از گل هاى صد رنگ رسيدم ، بوى گلم چنان مست كرد كه گل چيدن از ياد برفت .
«خداوند عزوجل در طى سه شبانروز يكصد و بيست و چهار كلمه را با حضرت موسى در ميان نهاد، و در اين مدت موسى چنان غرق لذت بود كه نه چيزى خورد و نه جرعه اى آشاميد و چون به سوى بنى اسرائيل بازگشت و سخنان آنها را شنيد بس از آنان متنفر شد و اين از آن جهت بود كه سرمست حلاوت سخنان پروردگار بود.» (٣٠٠)
(حضرت محمد صلى الله عليه و آله)
در تمناى ديدار هرگز نااميد مباش كه خداوند توبيخ فرمود آنان را كه اميدى به ديدار ندارند:
«اءلا إ نهم فى مرية من لقاء ربهم اءلا إ نه بكل شى ء محيط؛ (٣٠١) آگاه باش ‍ كه ايشان از ملاقات خدا در شك اند [و حال آنكه هم اكنون ] خداوند بر همه چيز احاطه دارد.»
بنگر تمناى معصوم را در راز و نياز با حق تعالى :
«اءساءلك الرضا بالقضاء و برد العيش بعد الموت و لذة النظر إ لى وجهك و شوقا إ لى رؤ يتك و لقائك ؛ (٣٠٢) پروردگارا! بر مقدارت از تو رضايت خواهم و بعد از مرگ خوشى و لذت ديدارت و شوقى براى مشاهده و ملاقاتت .»
(حضرت محمد صلى الله عليه و آله)
حال بنگر كه اگر كسى را چنين مراتب نصيب شود. آنجا طلب نان و آب از خدا كند؟!

به تو دل بستم و غير تو كسى نيست مرا جز تو اى جان جهان ملتمسى نيست مرا عاشق روى توام اى گل بى مثل و مثال به خدا غير تو هرگز هوسى نيست مرا با تو هستم ز تو هرگز نشدم دور ولى چه توان كرد كه بانگ جرسى نيست مرا پرده از روى برانداز به جان تو قسم غير ديدار رخت ملتمسى نيست مرا گر نباشى برم اى پردگى هر جايى ارزش قدس چو بال مگسى نيست مرا مده از جنت و از حور و قصورم خبرى جز رخ دوست نظر سوى كسى نيست مرا (امام خمينى قدس سره)
«يا داوود: إ لى كم تذكر الجنة ، و لا تساءلنى الشوق إ لى ؟ قال : يا رب ! من المشتاقون إ ليك ؟ قال إ ن المشتاقين إ لى الذين صفيتهم من كل كدر و انتبهتهم بالحذر و خرقت قلوبهم إ لى خرقا ينظرون إ لى ؛ (٣٠٣) اى داوود! تا كى از بهشت ياد مى كنى ، و مقام شوق به سوى من را نمى خواهى ؟ داوود عرض ‍ كرد: پروردگارا! مشتاقان تو كيستند؟ فرمود: مشتاقان من كسانى هستند كه آنها را از هر كدورت زدودم ، آنها را با حذر هوشيار و بيدار ساختم و در دل هاى آنها روزنه اى به سوى خود گشودم كه از آن روزنه به من مى نگرند.»

كاش از غير تو آگه مى نبودى جان من خود نمى دانست جز تو جان معنى دان من هر چه بينم غير رويت ، نور چشمم گم شود هر كسى را ره مده اى ديده بيناى من (مولوى)
«به آن بندگان كه با عشق به سوى من رو كرده اند، بگو: شما را چه زيان آنگاه كه پرده ميان خود و شما را واپس زدم تا با ديدگان به سوى من بنگريد از نظر خلايق مستور مانيد.» (٣٠٤)
(حديث قدسى)
رسول خدا را در مناجات با پروردگارش چنين تمنا بود:
«اللهم ارزقنى حبك و حب من يحبك و حب ما يقربنى إ لى حبك و اجعل حبك اءحب إ لى من الماء البارد؛ (٣٠٥) بار الها! محبت خود و عشق دوستان و عشق هر آنچه مرا به محبت تو نزديك گرداند به من عنايت فرما و عشق خود را در نزد من گواراتر از زلالى خنك دان .»
بارى چون عشق آمد، همه چيز جز معشوق فراموش گردد؛ اما اينجا درك يك حقيقت است و آن عدم ما سوى الله هست كه در چشم خلايق رنگ وجود به خود گرفته در حالى كه وجودش از آن خداست .
«كل من عليها فان # و يبقى وجه ربك ذوالجلال و الا كرام ؛ (٣٠٦) هر آن كس بر آن است در معرض فناست ، و پاينده و جاويد است وجود پروردگارت كه صاحب عظمت و كرم است .»
اى عزيز! بنگر كه عالم در حركت است ، كهكشان ها در حركت اند و زمين در حركت .
«ثم استوى إ لى السماء و هى دخان فقال لها و للا رض ائتيا طوعا اءو كرها قالتا اءتينا طائعين ؛ (٣٠٧) زان پس پرداخت به آسمان و آن بود گازى شكل ، پس گفت آن را و زمين را كه خواه و ناخواه بياييد، گفتند: آمديم و فرمانبرداريم .»
خورشيد در حركت و ماه در حركت است :
«و الشمس تجرى لمستقرلها ذلك تقدير العزيز العليم ؛ (٣٠٨) و خورشيد سير مى كند به سوى قرارگاهى ، اين است تقدير و سرنوشت (او به وسيله) خداوند گرامى و دانا.»
«و القمر قدرناه منازل حتى عاد كالعرجون القديم ؛ (٣٠٩) و براى ماه منازلى مقدر كرديم تا آن گاه كه باز گردد همانند خوشه خشكيده خرما.»
در بدن تو خون در حركت و قلب در حركت ، و آب و غذا در درون تو همه در حركت اند و هر حركتى نيرو و انرژى مى خواهد؛ بنگر كه اين نيرو و حركت از كجا مى آيد و محرك نيست ؟
حضرت رسول فرمودند: كلمه شريف : لا حول و لا قوة الا بالله ؛ گنجى است از گنجينه عرش .
حال بنگر كه بى اين حركات و نيروها نه تو هستى و نه من و نه زمين و نه آسمان ، و داستان فقر و عدم ، نه داستانى از آينده است ، بلكه بالفعل هم اكنون وجود دارد.
حضرت على عليه السلام در مناجات خود با پروردگارش ‍ مى فرمايد:
«مولاى يا مولاى اءنت الحى و اءنا الميت و هل يرحم الميت إ لا الحى مولاى يا مولاى اءنت الغنى و اءنا الفقير و هل يرحم الفقير إ لا الغنى . (٣١٠)
و اين فقر ممكنات نه فقر تنگدستى است ؛ چه در تنگدستى ، دستى هست اما چيزى در آن نيست و اينجا نه از دست خبرى است و نه از آنچه در اوست و اين است معنى حقيقى لا اله الا الله .

در عالم اگر فلك اگر ماه و خور است از باده هستى تو پيمانه خور است فارغ ز جهانى و جهان غير تو نيست بيرون ز مكانى و مكان از تو پر است مگر نفرمود مولا على بن ابيطالب كه :
«ما راءيت شى ء إ لا و راءيت الله قبله و معه و بعده ؛ نمى بينم هيچ چيز جز مى بينم خدا را قبل از آن و با آن و بعد از آن .»
و شيخ اجل سعدى فرمود:

رسد آدمى به جايى كه به جز خدا نبيند بنگر كه تا چه حد است مكان آدميت (سعدى)
و اين آيه را مگر به تدبر ننشستى كه :
«هو الا ول و الاخر و الظاهر و الباطن . (٣١١)
از حضرت على عليه السلام پرسيدند: وجود چيست ؟ فرمود: به غير از وجود چيست ؟ (٣١٢)
وقتى دانستى كه قيام ماهيات به وجود است و وجود مطلق آن گونه مورد نظرت بود كه ماهياءت را نديدى آن وقت در مى يابى كه «لا هو إ لا هو.»
ترسم از آن است كه تو را خسته كرده باشم ، و ترس ديگرم آنكه اين سخنان را منكر شوى ؛ بنده را يقين است كه جلال الدين مولوى رحمة الله عليه را در سرودن اين غزل چنين حالى بوده است ، از بارى تعالى پرسيدم : اذن مى فرمايى اين غزل را به محضر خواننده عزيز تقديم دارم ؟ فرمود:
«اءبلغكم رسالات ربى و اءنا ناصح اءمين ؛ (٣١٣) و بر شما مى رسانم رسالات پروردگارم و من شما را اندرز گويى امينم .»

يار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا يار تويى ، غار تويى ، خواجه بمگذار مرا نوح تويى ، روح تويى ، فاتح و مفتوح تويى سينه مشروح تويى ، بر در اسرار مرا نور تويى ، سور تويى ، دولت منصور تويى مرغ كُهِ طور تويى ، خسته به منقار مرا قطره تويى ، بحر تويى ، لطف تويى قهر تويى روضه اميد تويى ، راه ده يك بار مرا روز تويى ، روزه تويى ، حاصل دريوزه تويى آب تويى ، كوزه تويى ، آب ده اى يار مرا دانه تويى ، دام تويى ، باده تويى ، جام تويى پخته تويى ، خام تويى ، خام بمگذار مرا اين تن اگر كم تندى ، راه دلم كم زندى رام شدى ، تا نبدى ، اين همه گفتار مرا مگر هر روزت در قيام نماز اين سخن نيست كه :
«بحول الله وقوته اءقوم و اءقعد؛ با نيرو و قدرت خدا بر مى خيزم و مى نشينم .»
كهكشان ها هم در رفتار خود همين سخن را دارند و موران ريز نيز، و اين همان كلمه «لا حول و لا قوة إ لا بالله» است كه وحدت افعال و سرود دايمى كل عالم هستى است .
در بيابان پير زالى مواجه با رسول خدا شد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول الله . حضرت فرمودند: تو مرا از كجا در اين بيابان شناختى ؟ عرض كرد: تو رسول حضرت پروردگارم هستى . حضرت فرمودند: تو در اين نقطه دور دست خدا را از كجا شناختى ؟ پير زن كه مشغول به دوك ريسى بود دستش را از دوك برداشت و دوك ايستاد، يعنى اينكه با گردنده گرداننده اى هست .
حضرت رو به ياران كردند و فرمودند:
«عليكم بدين العجائز؛ بر شما باد دين همين پير زنان .»
«إ ن فى خلق السماوات و الا رض و اختلاف الليل و النهار و الفلك التى تجرى فى البحر بما ينفع الناس و ما اءنزل الله من السماء من ماء فاءحيا به الا رض بعد موتها و بث فيها من كل دابة و تصريف الرياح و السحاب المسخر بين السماء و الا رض لايات لقوم يعقلون ؛ (٣١٤) به راستى كه در آفرينش آسمان ها و زمين و آمد و شد شب و روز، و كشتى هايى كه به سود مردم در دريا شناورند و آبى كه خداوند از آسمان بر زمين نازل مى فرمايد و آن زمين بعد از مرگش حيات مى يابد و پراكندگى در زمين همه گونه حيوانات و حركت باد و ابرها بين زمين و آسمان هر آينه نشانه هاست براى اهل خرد.»
آسمان ها در حركت ، زمين در حركت ، كشتى ها در حركت و شب و روز در حركت ، قطرات باران در حركت ، حيوانات همگى در حركت ، باد و ابر در حركت ، كدام خردمند تواند اين ادعا كند كه نيرويى با اين حركات در كار نيست ؟!

خراميدن لاجوردى سپهر همان گرد برگشتن ماه و مهر مپندار كز بهر بازى گرى است سراپرده اى اين چنين سرسرى است ؟! در اين پرده يك رشته بيكار نيست سر رشته بر كس پديدار نيست (نظامى)
مگر نه اين است كه سخن اول هر موجودى اين است كه : «من هم هستم» در بهاران كه زمين شكافته مى شود، گه گاهى آسفالت سر سخت خيابان ها، ديرى نمى پايد كه گياهى لطيف ، قبايى سبز در بر، خنده كننده از زير شكاف سر بر مى آورد و بر تو سلام مى كند،با او بگو: تو از كجا آمدى ؟ نه تو را مته و بيل و كلنگى بود، نه ناخنى تيز، سر تا پاى تو لطافت است ، از كجا آمدى و چگونه آمدى ؟ مى گويد: آمدم تا با تو بگويم : من هم هستم . اين هستى رحمتى است كه همه موجودات را در بر گرفته .
«و رحمى وسعت كل شى ء؛ رحمت من همه اشياء را در بر دارد.»
آيا اين هستى جز پرتوى از هستى پروردگار است ؟!

محقق را كه وحدت در شهود است نخستين نظره بر نور وجود است دلى كز معرفت نور و صفا ديد ز هر چيزى كه ديد اول خدا ديد به نزد آنكه جانش در تجلى است همه عالم كتاب حق تعالى است (شبسترى)
آنان كه در كار پرورش گياهان اند بعضى خود را دهقان و بعضى زارع ، بعضى باغبان و بعضى كشاورز بعضى كديور و بعضى گلكار نام نهاده اند، به راستى كه در عالم توحيد همه كاذب نيستند؟!
«اءفراءيتم ما تحرثون # اءاءنتم تزرعونه اءم نحن الزارعون # لو نشاء لجعلناه حطاما فظلتم تفكهون # إ نا لمغرمون # بل نحن محرومون ؛ (٣١٥) آيا شما زراعت و كشاورزى مى كنيد؟ شما زراعت كاريد يا ما؟ اگر خواهيم كه آن را خشك و سم زده كنيم تعجب كنيد از تباهى آن و گوييد ما خسران زدگانيم بلكه بى بهره مانديم .»
«اءفمن هو قائم على كل نفس بما كسبت و جعلوا لله شركاء؛ (٣١٦) بر آنچه هر كس به چنگ مى آورد خداوند قائم و بر پا است ، براى چنين خدايى شريك قرار مى دهند؟!»
تو با چه گام بر مى دارى ؟ با چه مى بينى ؟ با چه مى انديشى ؟ با چه سخن مى گويى ؟ از حضرت پيامبر پرسيدند: اين همه خضوع و انابه شما از چيست ؟ فرمود: چشمى را كه به هم مى گذارم نمى دانم توفيق باز كردنش را باز مى يابم يا نمى يابم ؟ اين درك فقر كلى انسان با معرفت است .
بعضى مردگان با چشم باز مرده اند، يعنى توفيق بستن چشم را از آنان باز گرفتند، در يك لمحه روى پاى خود نيستيم ، كمى بينديش ، آيا چنين نيست ؟

ما همه شيران ولى شير عَلم حمله مان از باد باشد دمبدم حمله مان پيدا و ناپيداست باد جان فداى آنكه ناپيداست باد (مولوى)
«قل من يرزقكم من السماء و الا رض اءمن يملك السمع و الا بصار و من يخرج الحى من الميت و يخرج الميت من الحى و من يدبر الا مر فسيقولون الله فقل اءفلا تتقون ؛ (٣١٧) بگو: كيست تا روزى مى دهد شما را از آسمان و زمين و كيست در كار شنوايى و بينايى شما؟ كيست كه بيرون مى آورد زنده را از مرده و بيرون مى آورد مرده را از زنده ؟ مدبر امور چه كسى است ، زود باشد كه پاسخ گويند: خدا. پس چرا پرهيزگار نمى شويد؟»
«وجعل لكم السمع و الا بصار و الا فئدة لعلكم تشكرون ؛ (٣١٨) و قرار داد از براى شما گوش و ديده ها و دل ها بسا سپاس گزاريد.»
«فذلكم الله ربكم الحق فما ذا بعد الحق إ لا الضلال فانى تصرفون ؛ (٣١٩) پس خدا پروردگار شماست در حقيقت و چيست بعد از حق جز گمراهى ، پس به كجا روى مى آوريد؟»
بارى اين همه شواهد بدان آورم ، كه از منيت تو بكاهم و منيب درگاهت كنم .
اينجاست كه بنده با كسب معرفت از جاى بر مى خيزد و ديگر خود را نمى بيند و خدا به جاى او مى نشيند.

شرط است كه بر بساط وصلت آن پاى نهد كه سر ندارد وين طرفه كه در هواى عشقت آن مرغ پرد كه پر ندارد «إ ن الله جل جلاله قال : ما تقرب إ لى عبد من عبادى بشى ء اءحب إ لى مما اءفترضت عليه و إ نه ليتقرب إ لى بالنافلة حتى اءحبه فاذا اءحببته كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به و لسانه الذى ينطق به و يده التى يبطش ‍ بها ان دعانى اءجبته و ان سئلنى اءعطيته ؛ (٣٢٠ ) خداوند جل و اعلى فرمايد: هيچ بنده به سوى من اسباب تقرب خود را فراهم نمى كند كه محبوب تر باشد نزد من از آنچه من بر وى واجب داشتم ، پس به طور يقين بنده من به سوى من تقرب جويد با به كار بردن مستحبات تا بدان جا كه دوستش دارم و سپس چون دوستش داشتم ، من گوش او گردم كه با من مى شنود، چشم او شوم كه با من مى بيند، زبان او گردم كه با من سخن گويد و دست او شوم كه با من به كار بپردازد و در اين حالت چون از من چيزى خواهد اجابت كنم و تمناى او را برآورم .»
(امام صادق عليه السلام)
اين حديث شريف كه به حديث نوافل مشهور است به وسيله شيعه و سنى نقل شده است و كاملا مشهود است كه چون بنده در توحيد واقعى رسيد به جايى كه نه ديگران را ديد و نه خود را، خداى تعالى به جاى او نشنيد و كار او به عهده گيرد؛ چون جناب رسول الله در خدا فانى بود، فرمود پروردگارش :
«من يطع الرسول فقد اءطاع الله ؛ (٣٢١) كسى كه اطاعت كرد از رسول پس هر آينه اطاعت از خدا نموده .»
و فرموده «و فعلش فعل خداست»:
«ما رميت إ ذ رميت ولكن الله رمى ؛ (٣٢٢) تو نبودى كه تير انداختى بلكه خدا بود كه انداخت .»
و سخنش سخن خداست :
«ما ينطق عن الهوى # إ ن هو إ لا وحى يوحى ؛ (٣٢٣) او از سر هوس ‍ سخن نگويد# او سخنى نگويد جز آنچه باو وحى گردد.»
زين رو گفته اند:
«دع نفسك لخالقها يفعل ما يشاء لا تدخل فى البين ؛ رها كن نفست را براى آفريدگارش تا هر كار كه خواهد با آن كند تو در ميان مَايست .»

مرد را در ديده اينجا غير نيست زانكه اينجا كعبه نى و دير نيست هر كه در درياى وحدت گم نشد گر همه آدم بود مردم نشد تا تو با خويشى عدد بينى همى چون شدى فانى احد بينى همى تا تو هستى نيك و بد آنجا بود چون تو گم گشتى همه زيبا بود (عطار)
بيت سوم ابيات فوق سخن فيثاغورث است كه مى فرمود:
عددى به جز عدد يك در عالم نيست و بقيه اعداد ضريب آن هستند.
«كان الله و لم يكن معه شى ء و الان كما كان ؛ (٣٢٤) خدا بود و هيچ با او نبود و هم اكنون هم همينطور است .»
اينان اند كه در همين دار فنا و غرور در ديار جاودانگى و خلود به سر مى برند، چنانكه در حديث معراج در حق آنها فرمود:
« و ينتقل من دار الفناء إ لى دار البقاء و من دار الشيطان إ لى دار الرحمن ؛ (٣٢٥) از خانه فنا به سراى جاودانگى و از ديار شيطان به سوى سراى رحمان رخت بر بسته اند.»
و بنگر كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام سرور اولياء، چگونه از اين مقامات در مناجات شعبانيه سخن راند:
«إ لهى هب لى كمال الا نقطاع إ ليك و انر اءبصار قلوبنا بضياع نظرها إ ليك حتى تخرق اءبصار القلوب حجب النور فتصل إ لى معدن العظمة و تصير اءرواحنا معلقة بعز قدسك ، إ لهى و اءجعلنى ممن ناديته فاءجابك و لاحظته فصعق لجلالك فناجته سرا و عمل لك جهرا إ لهى و الحقنى بنور عزك الا بهج فاءكون لك عارفا و عن سواك منحرفا؛ (٣٢٦) پروردگارا! مرا واله و حيران ذكر خود براى ياد خود گردان و همت و تكاپويم را بر پيروزى معرفت اسماء خود قرار ده . بار الها! كمال و نهايت بر كندگى به سوى خودت را به من عنايت فرما و ديده دلمان را براى ديدارت نورانى كن تا بدانجا كه حتى حجاب هاى نور را بر درند و به معدن عظمت و جلالت ره جويند و جانمان را به مقام عزت قدس خود وابسته كن . الهى ! مرا از آنان قرار ده كه آنها را خواندى و دعوت تو را اجابت كردند و چون به مشاهده تو پرداختند و تو پرده بر گرفتى از عظمت جلالت بيهوش در افتادند، پس تو با ايشان در نهاد جانشان بس راز گفتى و او به عيان به كار تو مشغول شد. پروردگارا! مرا به شادى آفرين نور خود ملحق گردان تا تو را كاملا بشناسم و از ما سواى تو روى برگردانم .»
(حضرت على عليه السلام)
بنگر اى عزيز كه در اين تمناها چه بينى ؟ ما كجا و اين تمنا؟!
تمناى آب و نان كجا و اين آرزوها كجا؟ مى گوييم و مى نويسيم اما سر خجلت به زير و اشك حسرت بر چشم و آه نوميدى در سينه داريم .

ديدند پشه بر لب دريا نشسته بود در فكر سر فكنده به صد عجز و صد عنا گفتند: چيست حاجتت اى پشه ضعيف ؟ گفت آنكه آب اين همه دريا بود مرا گفتند: حوصله چو ندارى مگوى اين گفتا: به نااميدى از او چون دهم رضا منگر به ناتوانى شخص ضعيف من بنگر كه اين هوس ز كجا خاست وين هوا عقلم هزار بار به روزى كند خموش عشقم خموش مى نكند يك نفس رها (عطار)
عقل گويد:
«يحذركم الله نفسه ؛ (٣٢٧) بر حذر دارد خداوند شما را از خود.»
اما عشق مى گويد:
«و لا تياءسوا من روح الله ؛ (٣٢٨) از رحمت خدا ماءيوس نشويد.»
عقل گويد:
«اءو لا يذكر الا نسان اءنا خلقناه من قبل و لم يك شيئا؛ (٣٢٩) آيا انسان ياد نمى آورد كه ما آفريديم او را در پيش و چيزى نبود؟»
اما عشق گويد: هم او فرمود:
«لقد كرمنا بنى آدم ؛ (٣٣٠) به راستى گرامى داشتيم انسان را.»


۸
تابش انوار معرفت
بارى معشوقان را بسى ناز و عاشقان را بسى نياز، گر تو را نياز است به گدايى بر خيز كه محبوب بس كريم است و كريم را عادت اين باشد كه گر گدا به تمنا نيايد، خود به دنبال گدا افتد، و او با ارسال رسل خود به طلب تو بر آمده است اما تا اظهار آشنايى كنى ، دست به گدايى بردار، آن هم هر دو دست ، آن گونه كه در قنوت مى طلبى كه دستى دست بيم و دستى دست رجا باشد و عرض كن :

سينه تنگم مجال آه ندارد جان به هواى لب است و راه ندارد گوشه چشمى به سوى گوشه نشين كن زان كه جز اين گوشه كس پناه ندارد روى سياهم ، ولى غلام تو هستم خواجه مگر بنده سياه ندارد؟ از گنه من مگو كه زاده آدم ناخلف افتد اگر گناه ندارد هر كه گدايى ز آستان تو آموخت دولتى اندوخت او كه شاه ندارد مهر تو در هر دلى كرد تجلى داد فروغى كه مهر و ماه ندارد مهر گياه هست حاصل دل عاشق آب و گل من جز اين گياه ندارد (غروى اصفهانى كمپانى)
چون بر اين در به گدايى نشستى و دست بر اين حقه زدى و دق الباب كوفتى ، اگر از پشت در گفتندت : اى بيگانه چه خواهى ؟ بگو: آلوده اى آمده اما هر چه هست بنده تو است ، از رسولت شنيده ايم كه تو محسن و كريمى ، اگر گدا بر اين در نيايد، كرمت را چگونه آشكار كنى ؟ آمدم تا كرمت را بر ملا كنم . با من آموخته اند كه تو، نه غافر كه غفار هستى ، زين رو بر پيشگاه سيلاب رحمتت نامه اى سر تا پا سياه آورده ام . اگر گفتند: بعد از آن ، چه خواهى . بگو: خودت را.
«يا داود! ذكرى للذاكرين و جنتى للمطيعين و حبى للمشتاقين و اءنا خاصة للمحبين ؛ (٣٣١) اى داوود! يادم براى ياد كنندگان ، بهشتم سزاى فرمانبرداران ، عشقم خاص مشتاقان ، اما خودم براى عاشقانم هستم .»

ما از تو نداريم به غير از تو تمنى حلوا به كسى ده كه محبت نچشيده «اللهم ارزقنى حلاوة ذكرك و لقائك و الحضور عندك ؛ خداوندا! شيرينى يادت و ملاقاتت و حضور در نزد خود را روزى ام گردان .»
(امام سجاد عليه السلام)
اى عزيز! تو همه قوه اى ، سعى كن از حضيض قوه تا اوج فعليت خويش ‍ پرواز كنى ، يكدم بال پرواز فرو منه ، تو از مرغابيان ملكوتى ، و عالم طبع مرغ خاكباز خانگى ، كه از آغاز تو را به اين دايه سپرده اند و او سعى مى كند تو را از آشنايى دريا باز دارد، چون خود بال و پرواز ندارد، اما تو بكوش تا دريا را از ياد نبرى .

تخم بطى ليك مرغ خانه ات كرد زير پر چو دايه تربيت مادر تو بط آن دريا بُد است دايه ات خاكى بُد و خشكى پرست ميل دريا كه تو را دل اندر است آن طبيعت جانت را از مادر است ميل خشكى در تو از اين دايه است دايه را بگذار كاو بد رايه است دايه را بگذار بر خشك و بران اندر آن در بحر معنى چون بطان گر تو را دايه بترساند ز آب تو مترس و سوى دريا مى شتاب تو بطى بر خشك و بر تر زنده اى نى چو مرغ خانه ، خانه كنده اى تو ز كرمنا بنى آدم شهى هم به دريا هم به خشكى پا نهى ما همه مرغابيانيم اى غلام بحر مى داند زبان ما تمام (مولوى)
چون در همين دار از عالم طبع روى به ملكوت آوردى ، حياتى ديگر و تولدى ديگر يافتى كه حضرت روح الله عليه السلام فرمود:
«لن يلج ملكوت السماوات حتى يولد مرتين .» (٣٣٢)
و بايزيد بسطامى فرمود: از بايزيدى بيرون آمدم ، همچون مار كه از پوست به در آيد.
و اين معنى را خروج از منزل نقص به كمال و جهل به معرفت دانسته اند.
در حيات نفسانى همدوش حيوانى ، از اين حيات بمير تا سر در حيات روحانى بر آرى و اين است وعده خدا:
«استجيبوا لله و للرسول إ ذا دعاكم لما يحييكم ؛ (٣٣٣) بپذيريد دعوت خداوند و رسولش را آنگاه كه شما را همى خوانند، تا شما را حيات بخشيم .»
معلوم مى شود كه اين حياتى كه در آن هستى حيات حقيقى نيست .

ز آرزوى نفس هر كاو مرده است در حيات جاودان ره برده است مردگى اينجا بِه از صد زندگى هر كه ميرد يابد او پايندگى چون بكشتى نفس و وارستى ز غم رونشين فارغ ز لذات و الم هر كه مُرد از آرزوى نفس شوم هست قدرش برتر از درك فهوم توبه كه به معنى بازگشت است ، خروج از تمناى نفس است كه حضرت امام صادق عليه السلام فرمودند: «اءلموت هو التوبه .»
و حضرت على عليه السلام در خطبه متقين فرمايند:
«قد اءحيا عقله و اءمات نفسه ؛ (٣٣٤) هر آينه عقل را زنده ساخته و نفس ‍ را ميرانده .»
و عرفا اين آيات را مشوق وصول به اين منزل دانسته اند:
«فتوبوا إ لى بارئكم فاقتلوا اءنفسكم ؛ (٣٣٥) پس به سوى پروردگارتان باز گرديد و بكشيد نفس هاى خود را.»
«و من يخرج من بيته مهاجرا إ لى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اءجره على الله ؛ (٣٣٦) هر آن كس از منزلش به قصد مهاجرت به سوى خدا و رسولش بيرون رفت و مرگ او را دريافت اجرش بر خداست .»
و در اين باب نيز رسيده است :
«موتوا قبل اءن تموتوا؛ (٣٣٧) بميريد قبل از آنكه شما را بميرانند.» (حضرت محمد صلى الله عليه و آله)
«اءخرجوا من الدنيا قلوبكم قبل اءن تخرج منها اءبدانكم ؛ (٣٣٨) دل هايتان را از دنيا بيرون آوريد، قبل از آنكه بدن هايتان را از دنيا بيرون برند.»
(حضرت على عليه السلام)
و مراد از اين منزل بركندن دل از خواسته هاى نفسانى است تا بدانجا كه تسليم محض پروردگار باشد و تمنايى براى او نماند.
بايزيد گويد:
«چون به مقام قرب رسيدم ، گفتند: بخواه . گفتم : مرا خواست نيست ، هم تو از بهر ما بخواه . باز گفتند: بخواه . گفتم : تو را خواهم و بس . گفتند: تا از بايزيد ذره اى مانده باشد، اين خواست محال است : «دع نفسك تعال»
و بايزيد گويد: يك بار به درگاه او مناجات كردم و گفتم : «كيف الوصول إ ليك ؟» ندايى شنيدم كه : اى بايزيد! «طلق نفسك ثلاثا ثم قل الله ؛ نخست نفس را سه طلاق ده و سپس حديث ما كن .» (٣٣٩)
و گفته اند:
«دع نفسك لخالقها يفعل بها ما يشاء لا تدخل فى البين ؛ (٣٤٠)
رها كن نفست را به پروردگارش تا با آن كند آنچه خواهد تو در ميان ميا.»
و از اين رها كردن ها مهراس كه در اين راه هر لحظه حياتى بهترت دهند، بنگر كه سنگ طلا تا در گردن مهرويان در آويزد چند بار در كوره رود و چند بار رنج پتك خورد؛ اين راهى است از خامى تا ناب شدن .

تو از آن روزى كه در هست آمدى آتشى يا خاك يا بادى بُدى گر بدان حالت تو را بودى بقا كى رسيدى مر تو را اين ارتقا از مبدل هستى اول نماند هستى ديگر به جاى او نشاند همچنين تا صد هزاران هست ها بعد يكديگر، دوم به ز ابتدا آن مبدل بين و اوسط را بمان كز وسايط دور گردى ز اصل آن ز آن فناها چه زيان بودت كه تا بر بقا چسفيده اى اى بى نوا صد هزاران هست ديدى اى عنود تا كنون هر لحظه از بدو وجود هين بده اى زاغ جان و باز باش پيش تبديل خدا جانباز باش تازه مى گير و كهن را مى سپار اى كه امسالت فزون است از سه پار و راه بدين منزل را توفيق نباشد جز در پرتو عشقى آتشين و عشق پديد نيايد جز بعد از كسب معرفت .

تابش انوار معرفت

در خبر است كه روزى كميل بن زياد نخعى از حضرت اميرالمؤ منين پرسيد: حقيقت چيست ؟ حضرت فرمودند: تو را با حقيقت چه كار؟ كميل عرض ‍ كرد: آيا من ا اصحاب سر شما نيستم ؟ حضرت فرمودند: بلى ، ولى شكيبا باش تا آن زمان كه رشحات درياى علم من بى اختيار چون لبريز شد بر تو ببارد.
كميل بار ديگر عرض كرد: آيا چون تويى سائل را محروم مى كنى ؟ اينجا بود كه حضرت از پرده به در آمد و فرمود:
«اءلحقيقة كشف سبحات الجلال من غير إ شاره ؛ حقيقت ، مشاهده انوار جلال حضرت احديت است بدون اشاره [به مظاهر].»
كميل عرض كرد: يا على عليه السلام ! از اين بى پرده تر بفرما. على عليه السلام فرمود:
«محو الموهوم مع صحو المعلوم ؛ پندار موهوم را واپس زدن و جمال حقيقت را آشكار نمودن است .»
باز كميل عرض كرد: يا على عليه السلام بيش بفرما. على عليه السلام فرمود:
«هتك الستر لغلبة السر؛ سر آن گونه بر ستر غالب شود كه پرده ها دريده گردد.»
باز كميل عرض كرد: روشن تر بفرما. على عليه السلام فرمود:
«جذب الا حدية لصفة التوحيد؛ حقيقت ، مجذوب شدن جان عارف است به جذبه توحيد.»
باز كميل عرض كرد: بيشتر بفرما. حضرت فرمود:
«نور يشرق من صبح الازل فيلوح على هياكل التوحيد آثاره ؛ حقيقت نوريست بر تابيده از بامداد ازل و پرتوهاى آن بر مظاهر توحيد پديدار گشته .»
كميل عرض كرد: آقا بيشتر بفرما. حضرت فرمود:
«اءطف سراج فقد طلع الصبح ؛ چراغ را بنشان كه صبح طالع شد.» (٣٤١)
و مراد از اين حقيقت همان حقيقت غيبى است كه در سوره شريف توحيد از آن به لفظ «هو» ياد شده و عرفا آن را اسم اعظم خدا دانند و مبناى اين سخن ملاقات حضرت على عليه السلام است با خضر پيامبر كه قبلا يادآور گرديد.
و مراد از كشف سبحات الجلال من غير اشاره ، مشاهده جمال وجود مطلق است بدون توجه به ماهيات و دانستن آنكه :

هر دو عالم يك فروغ روى اوست گفتمت پيدا و پنهان نيز هم اين سخن در پرده مى گويم همى گفته خواهد شد به دستان نيز هم (حافظ)
و مراد از حجاب ، حجاب هاى ظلمانى و نورانى است ؛
حجاب هاى ظلمانى همه گناهان را در برمى گيرد، كه حضرت امام سجاد عليه السلام فرمودند:
«إ نك لا تحتجب عن خلقك إ لا اءن تهجبهم الا عمال دونك ؛ (٣٤٢) به راستى كه تو از بندگانت در پرده نيستى جز اينكه اعمال ايشان بين تو و آنها حجاب شده .»

جمال يار ندارد نقاب و پرده ولى تو گرد ره بنشان تا نظر توانى كرد تو كز سراى طبيعت نمى روى بيرون كجا به كوى طريقت گذر توانى كرد گل مراد تو آن گه نقاب بگشايد كه خدمتش چو نسيم سحر توانى كرد و حجب نورانى منحصرا دو حجاب جمال و جلال است كه ديده دل تاب هيچ كدام را نيست و حضرت اميرالمؤ منين در مناجات شعبانيه خود تمناى كشف اين حجب را از پروردگار خويش فرمود:
«إ لهى هب لى كمال الا نقطاع إ ليك و انر اءبصار قلوبنا بيضاء نظرها إ ليك حتى تخرق اءبصار القلوب حجب النور فتصل إ لى معدن العظمة ؛ (٣٤٣) پروردگارا! به من كمال انقطاع به سوى خودت را مرحمت فرما و ديده هاى دلم را بدان نور كه تو را مشاهده كند منور كن تا بدانجا كه حجاب هاى نورانى تو را بر درد و به معدن عظمت جلالت واصل گردد.»
اما از اين دو حجاب ، يكى گويد: بيا. يكى گويد: بگريز.
يكى گويد:
«و إ ذا ساءلك عبادى عنى فانى قريب ؛ (٣٤٤) چون بندگانم از من پرسند، من به ايشان نزديكم .»
ديگرى گويد:
«يحذركم الله نفسه ؛ (٣٤٥) بر حذر مى دارد شما را از خودش .»
جايى خود را «المهيمن العزيز الجبار المتكبر.» (٣٤٦) خواند و جايى فرمايد: «كان الله غفورا رحيما.» (٣٤٧)

به چشمى خشم بگرفتن كه برخيز به ديگر چشم دل دادن كه مگريز «قلب المؤ من بين اءصبغين من اءصابع الرحمن يقلب كيف يشاء؛ دل مؤ من در ميان دو انگشت خداست ، زير و رو كند آن را هرگونه كه خواهد.»
اما دل بنده مؤ من عقربك قطب نماست كه زير و رو شود، ولى ديرى نپايد كه مادام به سويى آرام گيرد.
در شادمانى سركشى نكند و در غم روى از او بر نتابد، در سلامتى شاكر و در بيمارى جز از او شفا نطلبد، و در پرده بردارى از موضوع فرمود: حقيقت عبارت است از:
«محو الموهوم مع صحو المعلوم ؛ محو به معنى از بين بردن چيزى و صحو به معنى هوشيارى بعد از بى هوشى است .»
عارف زمانى به درك حقيقت نائل شود كه پندار و خيالات را واپس زده و جمال حقيقت را از پس ابر ضخيم پندار تماشا كند، مگر نه اين است كه قرآن مى فرمايد: «كل شى ء هالك إ لا وجهه اين سخن داستان آينده نيست ، الساعه چنين است ، حيات هر موجود با جنبه وجه اللهى اوست و به غير از هستى خداوند، هستى در عالم نيست : «هو حيات كل شى ء؛ (٣٤٨) اوست حيات هر چيز.»
هستى ممكنات ، هستى وابسته است نه مستقل ، وقتى تو را ديدار ذات مستقل اجازت است كه به ذوات وابسته ننگرى .

تجلى گه خود كرد خدا ديده ما را در اين ديده در آييد و ببينيد خدا را خدا در دل سودازدگان است بجوييد مجوييد زمين را و مپوييد سما را حجاب رخ مقصود، من و ما و شماييد شماييد ببنديد من و ما و شما را اكنون كه با هزار پندار به تماشاى عالم نشسته اى ، همه چيز را بينى جز خدا را، اما چون به توحيد محمدى در آمدى دانستى كه : «لا حول و لا قوة إ لا بالله .»
هيچ حركتى و نيرويى را از نيروى او جدا ندانى و چون به تماشاى كلمه لا اله الا الله در آمدى ، هيچ دلبرى را جز او نبينى ، و چون در انديشه جمله «لا هو إ لا هو» پرداختى ، هيچ ذات اصيلى را جز او نشناسى :
«ذلك باءن الله هو الحق و اءن ما يدعون من دونه هو الباطل و اءن الله هو العلى الكبير؛ (٣٤٩) اين بدان جهت است كه خداست بر حق و آنچه مى خوانيد جز او را باطل است و خداست بلند و برتر.»

همه هر چه هستند از آن كمترند كه با هستى اش نام هستى برند و چون كميل باز التماس روشنگرى مطلب را نمود، حضرت فرمودند: «هتك الستر لغلبة السر؛ غلبه سر است بر پرده راز»، آن گونه كه پرده برداشته شود.

تو از هر در كه باز آيى به اين خوبى و زيبايى درى باشد كه از رحمت به روى خلق بگشايى اينجاست كه غبار كدورت رخت بر بندد و آفتاب جمال حضرت محبوب تجلى كند به شرط آنكه ديدگان قلب را تاب ديدار باشد و گرنه بر بنده سالك آن رسد كه به حضرت كليم الله رسيد:
«فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و خر موسى صعقا؛ (٣٥٠) پس چون تجلى كرد پروردگارش بر كوه گشت ريز ريز و موسى بيهوش به رو در افتاد.»
بارى وصول به چنين مقامى در سايه معرفت حاصل آيد:

مجموعه كون را به آيين سبق كرديم تصفح ورقا بعد ورق حقا كه نخوانديم و نديديم در آن جز ذات حق و شئون ذاتيه حق (حكيم سبزوارى)
وقتى جناب رسول الله اين شعر لبيب را استماع نمود، فرمود: تنها شعرى كه در جاهليت با حقيقت تطبيق مى كند اين بيت است .

الا كل شئى ما خلا الله باطل و كل نعيم لا محاله زائل اينجاست كه محبوب در برابر عشق خسته جان و دردمند پرده از رخسار بر مى دارد و عاشق بى قرار را از جمال دل آراى خود بى قرارتر مى كند، و اين مقام براى سالك زمانى حاصل گردد كه مطلقا از ديدار غير فارغ شود و كمترين لغزش در اعمالش نباشد و به آن خداوند اشاره فرمود در اين آيه :
«فمن كان يرجوا لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعبادة ربه اءحدا؛ (٣٥١) پس هر آن كس اميد دارد ملاقات پروردگارش را، عملش را نيكو كند و چيزى را در عبادت پروردگارش شريك نسازد.»
جوان بودم به خدمت عارف كامل آيت الله جواد انصارى همدانى مشرف گرديدم ، بوسه بر دست و پايش زدم و التماس كردم كه نظرى فرمايد تا بنده هم آدم شوم . ايشان همين آيه را فرمود و ياد آور شد كه ملاقات پروردگار، آخرين مرتبه يقين است و اين مقام را خداوند مرهون دو عمل مى داند يكى عمل صالح و ديگر دامن به شرك نيالودن .
باز همين كميل واپس زدن پرده را تمنا نموده و حضرت فرمودند:
«جذب الا حدية نفصه التوحيد.»
يعنى عشق احديت آن گونه دل سالك را به خود جذب نمايد كه به غير از او نداند و از هرگونه شرك جلى و خفى دامن بشويد.

دلى يا دلبرى ، يا جان و يا جانان نمى دانم همه عالم تويى يك ذره اين و آن نمى دانم درون خانه دل غير تو دلبر نمى بينم درون كعبه جان غير تو جانان نمى دانم (عراقى)
پس بدان كه هر چند براى اهل اسلام «هو الباطن» است ، اما خداوند براى اهل تحقيق «هو الظاهر» است و نيكو فرمود ابن عربى كه : عالم در غيب است و هرگز ظاهر نشده و مردم عكس اين موضوع را پندارند.» (٣٥٢)

اين همه عكس مى و نقش مخالف كه نمود يك فروغ رخ ساقيست كه در جام افتاد هر دو عالم صداى نغمه اوست كه شنيده است اين صداى دراز؟ در اين تجلى دلى سالك آن گونه مجذوب جمال محبوب است كه نه تنها غير را نمى بيند كه حتى از خود نيز بى خبر مى ماند و اين نيست جز كار عشق تا باورت آيد به اين حكايت پردازم :
اصمعى نقل مى كند كه در بيابان ، مهمان بعضى از سران اعراب بودم ، صبحگاهى براى تفرج از خيمه بيرون آمدم ، در صحرا جوانى را ديدم كه به چوپانى مشغول بود، بسيار نحيف و لاغر، رنجور و رنگ از رخسار باخته ، بعضى را پرسيدم كه او را چه بيمارى است ؟
گفتندم كه او مريض نيست بلكه رنجور عشق است ، و معشوق تن به رضايت ازدواج با او ندهد. پرسيدم از نشان آن دختر، گفتند: تصادفا اين دختر، دختر ميزبان تو است .
دوش كه ميزبانم سفره بگسترد، دست در طعام نبردم ، و چون ميزبان سبب پرسيد، او را گفتم : در انديشه رنج و اندوه اين جوانم و دانم كه اين گره از قلب او به وسيله تو گشوده شود. گفت : تصادفا او پسر برادر من است ، اما تو مسلمانى و دانى كه در ازدواج ، رضايت دختر لازم است و دخترم به هيچ وجه راضى به اين نكاح نيست . گفتم : پس بر اين درد مرهمى نه . شنيده ام سالى چند است كه آن جوان دختر تو را نديده اقلا اجازت فرما كه ديدار و دلجويى از او داشته باشد، ميزبان بر اين تمنا وعده داد، و بامداد دخترش را به همراه من براى ملاقات آن جوان به صحرا فرستاد.
چند خيمه را پشت سر گذاشتيم تا به خيمه آن جوان رسيديم ، وى در كنار تنور به طبخ نان مشغول بود، تا چشمش به آن دختر افتاد، بدنش به لرزه در آمد و قيام از دست داده در تنور افتاد و تا او را بيرون كشيديم قسمتى از بدن او سوخته بود.

گرش ببينى و دست از ترنج بشناسى روا بود كه ملامت كنى زليخا را (حافظ)
و مسئله در داستان زنان مصر و ديدار يوسف كاملا بر تو آشكار شود و راز بعضى از غشوه هاى اميرالمؤ منين را خوانى .
اى عزيز! اين مثال كه بر تو آوردم داستان ظهور يك پرتو از جمال او از پشت هزار حجب عالم طبع بود، حال بنگر آنگاه كه اين حجب برداشته شود، عاشق بيقرار را بر سر چه آيد؟
باز خاطر تشنه كميل از اين معارف سيراب نشد و عرض كرد: مولاى من ! روشن تر بفرما. حضرت فرمود:
«نور يشرق من صبح الا زلى فيلوح على هياكل التوحيد آثاره ؛ حقيقت نوريست تابيده از بامداد ازل كه آثار و پرتوهاى آن بر مظاهر توحيد پديدار شده .»
و مراد از نور در اصطلاح عرفا همان وجود مطلق است كه همه اشياء با نور ديده مى شود اما نور خود بذاته روشن است :

در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد جلوه اى كرد رخش ديد ملك عشق نداشت عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد مدعى خواست كه آيد به تماشاگه راز برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد (حافظ)
با اين تجلى خداوند با هزار جلوه حسن خود از مكمن غيب به عرضه ظهور نشست .
در اخلاق رسول صلى الله عليه و آله آورده اند كه او هميشه با مخاطب با تمام چهره سخن مى گفت و هرگز روى از مخاطب بر نمى داشت ؛ اخلاق او اخلاق الهى بود كه تمام اسماء و جلوات دلرباى خود را بر آدم نموده است .

چو آدم را فرستاديم بيرون جمال خويش بر صحرا نهاديم در اين بازار، حسن طالب مى طلبد و معشوق عاشق مى جويد، فرشتگان را كه راز حسن نياموخته بودند، شعله اى در جان نيافروخت عرض ‍ كردند:
«لا علم لنا إ لا ما علمتنا؛ (٣٥٣) ما را علمى نيست جز آنچه آموختى .»
و معشوق غيور بر سر غيرت آمده جان آدم را مهبط جلوات حسن خود قرار داد:

فرشته عشق نداند كه چيست قصه مخوان بخواه جام و گلابى به خاك آدم ريز (حافظ)
و چون آدم سر بر قدم حسن نهاد، سر از خاكش برداشتند و تاج «كرمنا» (٣٥٤) بر سرش نهادند و واماندگان را به سجودش امر كردند، و مدعى را آتش حسد بر افروخت و دشمنى و كينه در جهان آغازيد و دامنه آن تا قيامت عالم خاك را تيره داشت ، اما چون مظاهر صفات به بازار حيات نشست ، صاحبدلان چشم از آن باز نگرفتند و مادام شيفته محاسن محبوب شدند و مراد آفرينش ‍ خود را در گلچينى از آن صفات در گلزار دنيا دانستند.

مراد ما ز تماشاى باغ عالم چيست ؟ به دست مردم چشم از رخ تو گل چيدن (حافظ)

ظهور حيات


ز رويش ، باغ رضوان آفريدند ز مويش ، نقش كيوان آفريدند ز خشنوديش ، سر زد باغ نسرين ز خشمش ، نار و نيران آفريدند مظاهر را ز ظاهر نقش بستند ز باطن عالم جان آفريدند حيات عالمى از حى بر آمد ز قائم سرو بستان آفريدند در از خمخانه وصلش گشودند از آن ميخانه ، مستان آفريدند خزائن را ز رحمت در گشودند ز خاك تيره صد خوان آفريدند چو ناز نازنينش گشت آغاز هزاران جان نالان آفريدند شبستان عدم را در گشودند جهانى ز آن شبستان آفريدند بهار آمد چو از احيا زد او دم اماتت را ز مستان آفريدند نگين خاتمش چون پرتو افكند و زان نقش سليمان آفريدند هويت غيب را چون پرده انداخت ز ناى عشق دستان آفريدند چو احمد سر زد از ممكن گه غيب به عالم نور ايمان آفريدند ز قاف قدرتش در كهكشان ها به بالا نقش كيوان آفريدند هزاران انجم از خلوتگه راز به يك «كُن» سهل و آسان آفريدند به قتل عاشقان در مسلخ عشق وصالش را به تاوان آفريدند نهاد مادران مهر پرور ز رنگ و بوى رحمان آفريدند چو سر زد رشحه اى از بحر علمش وز آن صدها دبستان آفريدند ز هجرانش دل غمگين برآمد ز وصلش لعل خندان آفريدند چو جان ها از هبوطش رنج بردند لقايش را به پايان آفريدند چو بنمود از وصالش جلوه اى چند به مستان وصل شايان آفريدند (مؤ لف)
بسم الله ، اين تو و اين بازار عاشقى ، اگر اهل دلى به هر جا بنگرى جلوات او بينى ، گر على وارت سر عاشقى است همه جا به تماشا بنشين :
«ما راءيت شى ء الا و راءيت الله قبله و فيه و بعده .»
«و فى الا رض آيات للموقنين # و فى اءنفسكم اءفلا تبصرون ؛ (٣٥٥) و در زمين نشانه هاست براى اهل يقين و در جان هايتان آيا نمى نگريد؟»
سنريهم آياتنا فى الافاق و فى اءنفسهم حتى يتبين لهم اءنه الحق اءولم يكف بربك اءنه على كل شى ء شهيد؛ (٣٥٦) به زودى نشان دهم نشانه هاى خود را در جهان طبيعت و در جان هاى ايشان تا بدانجا كه روشن گردد بر آنها كه اوست بر حق ، آيا كافى نيست بر ايشان كه او بر همه چيز حضور دارد؟»

اى اهل نظر طلعت آن يار ببينيد عكس رخ او بر در و ديوار ببينيد در چهره خوبان خط و خالى كه كشيده است خال و خط خود كرده پديدار ببينيد هر گوشه به نوعى رخ او جلوه نموده است اما نكند جلوه به تكرار ببينيد (٣٥٧) يك مهر وجود است عيان در همه آفاق كز آن زده سر اين همه آثار ببينيد اين كثرت موهوم ز عكس رخ او خاست دلدار يكى آينه بسيار ببينيد بحريست كه مى خيزد از آن اين همه امواج از بحر شود موج پديدار ببينيد بيهوده پى او مرويد اين در و آن در كاو آمده خود بر سر بازار ببينيد پندار دو بينى همه از ظلمت جهل است جز او احدى نيست در اين دار ببينيد از ديده دل تا كه عطايى رخ او ديد در بند رخش گشته گرفتار ببينيد (دكتر غلامعلى عطائى)
خوب باز گرديم به اصل حديث حقيقت كه رشته سخن از دست بشد و بوى گلم چنان سرمست كرد كه دامن از دست برفت ، چون نور در عالم طبيعت مظهر اشياء است و وجود در حقيقت مظهر واقعى است آن را به نور تشبيه كردند: «الله نور السماوات و الا رض» و وجود از ماهيات براى اهل نظر اظهر و روشن تر است ، بنابراين در ديدار هر شى ء اول خدا ظاهر است از حضرت على عليه السلام پرسيدند وجود چيست ؟ فرمود: به غير از وجود چيست ؟ (٣٥٨)
و در دعا مى خوانى :
«بنور وجهك الذى اءضاء له كل شى ء؛ (٣٥٩) به نور جمالت كه همه اشياء به آن ظاهر گرديده .»
و اين مقدمات را از آن روى آوردم تا روشن گردد كه نورى كه فرمودند:
«نور يشرق من صبح الا زل فيلوح على هيا كل التوحيد
بدان معنى است كه نور وجود بر عالم ماهيات تافت و آنها را به نور هستى آشكار كرد و با اين نور صفات خود را بر عرصه ظهور جلوه نمود:

برون زد خيمه ز اقليم تقدس تجلى كرد در آفاق و انفس به هر آينه اى بنمود رويى به هر جا خاست از وى گفتگويى (شبسترى)
و صدور موجودات از فعل اوست كه يك لحظه تعطيل نمى ماند از ازل تا ابد: «كل يوم هو فى شاءن ؛ هر لحظه او در جلوه ايست .»
و نيز فرمود:
«بل هم فى لبس من خلق جديد؛ (٣٦٠) بلكه ايشان در شك اند از خلق جديد.»
خمار صد شبه كميل تمناى جام ديگر كرد، كه ساقى كوثر با اين جمله بساط را برچيد:
«اءطف سراج فقد طلع الصبح ؛ چراغ را بنشان كه بامداد دميد.»

معلول علت تامه

درك اين مطلب از كليدهاى خزاين معرفت است ، بكوش تا مطلب را درست درك كنى . جناب ملا صدرا قدس الله سره نخست با اشتراك معنوى وجود مخالف بود، او فيلسوفى غرق در افكار فلسفى خود و ما قبل خود بود اما در همان فلسفه چون به اين موضوع برخورد فرمود: اكنون حقيقت بر من آشكار گرديد.
و تو اى خواننده عزيز! بر آن باش تا با اين تلاءلؤ آسمانى چراغى از معرفت در دل بر افروزى .
قرآن مى فرمايد:
«قل كل يعمل على شاكلته ؛ (٣٦١) بگو هر كس به گونه خود عمل مى كند.»
بر تو روشن است كه اگر كسى را نديده اى ، اما آثار او را مشاهده كرده اى قضاوت تو درباره او مى تواند صحيح باشد. از آثار صاحب جواهر توان دانست كه او فقيهى كامل بوده و از آثار و كتب ملا صدرا يقين داريم كه او فيلسوف و عارفى است فرهيخته ، چرا كه آنچه در كتب اين دو بزرگوار مى يابى جز جرعه اى از درياى متلاطم جان آنها نبوده است .
بگذار تا بر اين گفتار رنگى از فلسفه زنم ، علت تامه آن است كه براى ايجاد معلول منحصرا خود در كار باشد؛ در اين نوع معلول هر چه از صفات يابى ، مرتبه نازله صفات علت است . در دو مثال فوق ، هر چه در كتب صاحب حواهر بينى ، مرتبه نازله فقه آن فقيه و هر چه در كتب صدرا يابى مرتبه نازله فلسفه آن فيلسوف است ؛ چرا كه آثار هر مؤ ثر به گونه خود اوست .
حافظ شيراز را هيچ يك از معاصرين نديده اند، ولى همه متفق القول اند كه او مردى خوش ذوق و عارف و آشناى قرآن بوده ، اين قضاوت را از برداشت ديوان او دارند.
مثالى ديگر آورم : آفتاب را براى ايجاد، يك علت بيش نيست و آن كره تابناك و فروزان خورشيد است كه از ما بسى دور است ، اما با همين معلول توان دانست كه در آن كره چه مى گذرد.
اگر آفتاب را گرمى است اين حرارت مرتبه نازله حرارت خورشيد است .
اگر آفتاب روشنايى بخش است ، روشنى آن مرتبه نازله نور خورشيد است .
اگر آفتاب انرژى بخش است ، مركز انرژى هاى آن كره خورشيد است .
حال اين مطلب كه دانستى بر اين حديث قدسى بينديش :
«كنت كنزا مخفيا اءحببت اءن اءعرف فخلقت الخلق لكى اءعرف ؛ من گنجى پنهان بودم دوست داشتم ظاهر شوم ، ايجاد آفرينش كردم تا شناخته شوم .»
اگر در اين آفرينش او را نبينى از اين آفرينش چه بينى ؟ اگر بر شگفتى هاى اين آفرينش صد آفرين نگويى زبانت بر كه به ستايش گشوده شود؟

خيز تا بر كلك اين نقاش جان افشان كنيم كاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت (حافظ)
امروزت كه باد خزانى شميم عطر آگين گل را از تو پنهان داشت ، تو را چه غم كه گلابى كه بر سر بازار است همان شميم را با خود دارد.

در كار گلاب و گل حكم ازلى اين بود كاين شاهد بازارى ، آن پرده نشين باشد (حافظ)
به قربان آن چشمان بصيرت بينى كه بر سر هر بازار حجاب از رخ آن پرده نشين برگيرند و در اين نمايشگاه خيره جاى او را به تماشا نشينند:

در چهره مه رويان ، انوار تو مى بينم در لعل گوهر باران ، گفتار تو مى بينم در مسجد و ميخانه ، جوياى تو مى باشم در كعبه و بت خانه رخسار تو مى بينم هر جا كه روم نالم ، چون بلبل شوريده سر تا سر عالم را گلزار تو مى بينم خون در جگر لاله ، از داغ تو مى يابم چشم خوش نرگس را بيمار تو مى بينم (فيض كاشانى)
اگر چشم بگشايى و از پرده دار خيال و اوهام پرده برگيرى و به تماشاى حسن او در آفاق بنشينى ، اين نكته برايت روشن گردد كه جان تشنه اوست و از هر چشمه كه جامى نوشد، سرچشمه از جبال حُسن او سيراب است .

در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد جلوه اى كرد رخش ديد ملك عشق نداشت عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد مدعى خواست كه آيد به تماشاگه راز دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد جان علوى هوس چاه زنخدان تو داشت دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد (حافظ)
پس چون يافتى كه علت تامه ، معيت قيومى ، همه جا با معلول دارد معنى «هو معكم اءين ما كنتم» را دريابى و چون عشق مادام به حسن تعلق گيرد و هيچ جاى حسنى نبود جز پرتوى از حسن او هيچ مجذوبى را جذب نكرده است ، جز حسن او خواه مجذوب بداند و خواه نداند.
«ما اءحب اءحد غير خالقه و لكن اءحتجب عنه تحت نقاب زينب و سعاد و هند و ليلى و الدرهم و الدينار و الجاه و المال و كل ما فى العالم فإ ن الحب و الجمال محبوب لذاته و الله جميل يحب الجمال سبيله الاخر الا حسان و ما تم إ حسان إ لا من الله و لا محسن إ لا الله فإ ن اءحببت الجمال فما اءحببت إ لا الله لا نه الجميل و ان اءحببت الا حسان فما اءحببت إ لا الله لا نه المحسن فعلى كل وجه ما متعلق المحبة إ لا الله و إ لى ذلك اءشار إ بن فارض حيث قال :

و كل مليح اءحسنه من جمالها معار له بل حسن كل مليحة (٣٦٢) «احدى دوست نداشته كسى يا چيزى را جز خالقش ، وليكن محبوب او محجوب گشته ، در پرده «زينب و سعاد» و «هند و ليلى» (٣٦٣) و درهم و دينار و جاه و مال و هر آنچه از خوبى ها در عالم است ؛ چه محبت و جمال و زيبايى ، بالذاته محبوب همگى است و خدا زيباست و زيبايى را دوست دارد و انگيزه ديگر، محبت ، احسان و بخشش است و تمام نيست احسان ، جز از ناحيه خداوند و بخشنده اى نيست در عالم جز او. پس آنكه زيبايى را دوست دارد، دوست ندارد جز خدا را، چه زيبايى از آن اوست و آنكه احسان را دوست دارد، دوست ندارد جز خدا را، چه محسن اوست ؛ همچنين است ساير آنچه بدان محبت تعلق گيرد و همين نكته است كه «ابن فارض» را اشارت به اوست :
هر زيبايى حسنش از جمال اوست
در حقيقت آن را به عاريت دارد و چنين است جمال هر زيبايى»
حال بنگر كه بر سر اين سفره ولى نعمت را مى نگرى و در اين ساغر عكس ‍ ساقى را به مشاهده نشسته اى ؟
وه كه او چه نزديك و بى خبران چه دورش انگارند.

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت آرى به اتفاق جهان مى توان گرفت آن روز عشق ساغر مى خرمنم بسوخت كاتش ز عكس عارض ‍ ساقى در آن گرفت مى خواست گل كه دم زند از رنگ و بوى او از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت (حافظ)
با اين سر خط كه براى تو ترسيم كردم ، مى توانى همه اشعار حافظ را حجاب از رخسار برگيرى ، كه ديوان او معدن عرفان است و به قول خودش :

كس چو حافظ نكشيد از رخ انديشه نقاب تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند (حافظ)
رب ، پيدايى است كه هرگز پوشيده نشود و عبد، پوشيده اى است كه هرگز پيدا نشود، بنابراين پيدا را پيدا دار و پوشيده را پوشيده بگذار، همه جا از رب گوى و او را باش نه خود را.
(عبدالله قطب شيرازى)
«و اءشرقت الا رض بنور ربها؛ (٣٦٤) روشن گشت زمين به نور پروردگارش .»

پرتگاه خطرناك


نيست وش باشد خيال اندر جهان تو جهانى بر خيالى بين روان از خيالى صلحشان و جنگشان وز خيالى نامشان و ننگشان آن خيالاتى كه دام اولياست عكس مهرويان بستان خداست (مولوى)
بسا عازم باغى بهشت گونه بوده اى كه هر چه بدان نزديك تر شدى شميم عطر آگين گل هايش بيشتر جان را نوازد، ولى زلال جويبارش در مسير گذرگاه به صد آلودگى تيره گون شده ، كسى بخواهد در همين جا رحل اقامت افكند، و با همين شميم و جويبار آلوده دل خوش كند و از سلوك باز ماند، و همت را از وصول به باغى كه همه شمائم از گلزارش بود و سرچشمه زلالش ‍ در آنجا مخزن داشت باز دارد. اين كوتاه همتان داستان آن كسانى است كه بر اين محاسن غرورآميز دنيا دل باختند و دلآرام آنها همين تجليات جمال و محاسن سراى غرور شد و داستان آنها داستان آن كسى است كه خداوند درباره او فرمود:
«اءخلد ال ى الا رض و اتبع هواه ؛ در زمين جاودانه شد و از هواى خويش تبعيت كرد.»
ايشان به سايه باغ دل خوش كردند و هرگز به باغ نرسيدند، گربه با بو خود را به طعام رساند، اينان با آنكه جانشان گرسنه بود، و بوى حسن به اين ديارشان كشيده ، فقط به بو قانع شدند.
تو با بو توانى به مقصود رسى ، از بعضى كتب بوى خدا مى آيد، بعضى مجالس بوى خدا مى دهد، در ميان بعضى سخنان بوى خدا متصاعد است ، همانجا بايست ، توقف كن از همان بو به خدا رسى .

هر كجا بوى خوش آيد ره بريد سوى آن سرّ كآشناى آن سريد

۹
سايه و صاحب سايه

گفت : از روح خدا لا تياءسو همچو گم گشته پسر رو سو به سو از ره حس دهان پويان شويد روى جانان را به جان جويان شويد پرس پرسان مژدگانى جان دهيد گوش را بر چار راه آن دهيد هر كجا لطفى ببينى از كسى سوى اصل لطف ره يابى بسى اين همه جوها ز دريايى است ژرف جزو را بگذار و بر كل دار طرف (مولوى)
بنابراين هر كجا حسنى دلت را ربود، آن را ذره اى از حسن خالقش دان ، و هر كجا محمودى را ديدى حمد خدا كن ، كه منحصرا خواه مردم بدانند، خواه ندانند، الحمد لله رب العالمين .
باش تا براى سرگرمى ات داستانى از خود باز گويم كه در ايام جوانى همين بوهاى حسن ، مرا در كوچه باغى پاى در لجن فرو برد و اگر نبود انفاس طيب تا ابد در آن لجن زار همى ماندم .
شبى خواب ديدم در قبر خفته ام تاريك ، جايى كه تا سطح زمين حدود ده متر خاك انباشته بود. از خداوند تمناى نجاتم بود، ناگاه ديدم آن مرد بر سر قبر آمد و خاك شكافته شد و مرا از آن وحشت سراى رهانيد، دستم را گرفت ، دستى كه از آن بوى يدالهى مى آمد و به گلزارم كشانيد.
حدود بيست سال بيشم نبود كه اين سرگذشت را در كتاب طوفان عشق به نظم كشيده ام ، حال يك چاى براى خود ريز و يك چاى هم براى من تا صفحه اى از اين كتاب را برايت ترسيم كنم :

از جميل است اين جمال آب و گل پس ز خاطر ذكر جانان را مهل چون كه برف پيريم بر سر نشست شسته بودم از جوانى پاك دست گر چه عمرم بى غم عشقى نبود زان همه عشق مجازيم چه سود؟ گفتم از يارى نشان گيرم دمى كه جوانى رفت در عشقش همى آن نگارى كه غم و سوداى او دفترم پر گشت از غوغاى او از جمالش نغمه و دستان زدم آتشى بر خانه و سامان زدم خواب از چشمان گريزان شد از او اشك ها از ديده ريزان شد از او دوش گفتم : يك دمى آنجا روم تا به ديدارش رود از دل غمم شايد از ديدار او بار دگر شور ايام شباب آيد به سر در خيابانى پر از بيد و چنار كوچه اى مى بود آنجا كوى يار با عصاى پيرى و پشتى كمان ره گرفتم سوى كويش آن زمان در زدم فرياد كردم دلبرم رحم كن بر پيرى و چشم ترم سالها چون حلقه بر در بوده ايم پاسبان كوى دلبر بوده ايم در چو بگشودم يكى ديوى سپيد از پس در گوييا سر بر كشيد بود اين ديو هيولا پير زال پشت كرده همچو پشت من هلال چين فتاده هر طرف بر روى او نيست بوى عاشقى از كوى او گفتمش اى پير زن گو دلبرم تا دمى آيد به پيرى بر سرم يا كه بگشا در كه اندر كوى او بوسه اى درمان شود از روى او رنگ از رخسار پر چينش پريد گويى از گفتار من مرگش رسيد ناگهان دستى فرو زد بر سرش قطره ها بيرون شد از چشم ترش ‍ گفتمش آخر چه شد يارم كجاست ؟ پيكر زيباى دلدارم كجاست ؟ گفت : اى عاشق منم آن دلبرت كه پر از گوهر نمودم دفترت من همان زيبا بت افسونگرم كه نبُد سروى به سان پيكرم از لبم نوشيده اى آب حيات كعبه مقصود توست اين بى صفات از جوانى هر چه بودى رفت ، رفت اين بگفت افتاد آهى كرد تفت در ميان صحبت پير كهن لرزه بس افتاد بر اندام من عبرتم از گفت او غفلت سترد دفتر ايام واپس برگ خورد يادم آمد بس ز شب ها پيش او عاشقى آيين مر او كيش او عمر و جان در خدمتش مى باختم با هزاران رنج هجرش ساختم بس ز شب ها حلقه بر در بودمى پاسبان كوى دلبر بودمى اين همان باشد بت افسونگرم ؟ واى بر من ، خاك عالم بر سرم همچنانكه گل نماند در بهار نيست زيبايى در عالم پايدار مست آن گل شو كه نا دارد خزان مى نبيند هيچ باد مهرگان چون به يغما برد مرگ آن گلعذار از گلستان خود چه ماند غير خار عشق را گويى كه جاويدان بود ليك زيبايى دمى مهمان بود جاودانى را بر ناپايدار چون دهد آسان رفيق هوشيار؟ (مؤ لف)
توحيد واقعى آن است كه در مواجهه با هر خير و خوبى ، خدا را در نظر آرى ، بكوش كه هر جا گفتى : به به ، چه عالى ، چه خوب . ستايشت متوجه خدا باشد كه «لله اسماء الحسنى .»
چون نقش زيباى گلى نظرت را جلب كرد، همان لحظه خداوندى را به تماشا نشين كه از زير اين تيره خاك اين همه نقش آفرينى مى كند، هر آنگاه بر مزرعه گندم زارى گذاشتى بينديش كه كدام منعم اين همه روزى از كارگاه بى كارگر زمين بر سفره اين همه مخلوق مى چيند.
چون جمال دل آراى دلبرى چشمت را ناخود آگاه به سوى خود كشيد، به عظمت آفريدگارى بنگر كه :

دهد نطفه را صورتى چون پرى كه كرده است بر آب صورتگرى ؟ (سعدى)
اين است معنى اين آيات :
«الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السماوات و الا رض ربنا ما خلقت هذا باطلا؛ هم آنان كه استاده و نشسته و خفته همه دم به ياد خدا هستند و در آفرينش آسمان ها و زمين همى انديشند و با خداى خويش اين زمزمه را دارند كه : پروردگارا! تو اينها را بيهوده نيافريدى .» (٣٦٥)
الهى ! مگر نفرمودى كه همه موجودات در همه دم سرود تنزيه تو را خوانند، الهى ! كمتر از آن نيم كه مادام با اين سرود هم آهنگ باشم ، هم آهنگى با تمام اندامم با تمام سلول هاى بدنم و آن دم هم كه اين ترانه را سر مى داديم باز خود تو در كار بودى چه :

همه عالم صداى نغمه توست كه نشنيده است اين صداى دراز

سايه و صاحب سايه

«اءلم تر إ لى ربك كيف مد الظل ؛ آيا نمى نگرى به سوى پروردگارت چگونه سايه را گسترد؟»
عالم سايه خداست و دانى كه سايه وجود حقيقى ندارد معذالك هست ، از طرفى هستش وابسته به صاحب سايه است ، حركتش ، قيامش ، شباهتش ‍ همه به ذى ظل ماند. تو آنگاه كه صاحب سايه را در دسترس دارى چرا به سايه مى نگرى ، خورشيد سايه زاست ، سايه ظلمت است و خورشيد نور، از ظلمت به نور آى .

مرغ بر بالا پران و سايه اش مى دود بر خاك پران مرغ وش ابلهى صياد آن سايه شود مى دود چندان كه بى مايه شود تير اندازد به سوى سايه او تركشش خالى شود در جستجو بى خبر كه عكس آن مرغ هواست بى خبر كه اصل آن سايه كجاست ؟ تركش عمرش تهى شد عمر رفت از دويدن در شكار سايه تفت اى كه بر صورت تو عاشق گشته اى چون برون شد جان چرايش ‍ هشته اى ؟! صورتش بر جاست اين زشتى ز چيست ؟ عاشقا وا بين كه معشوق تو كيست ؟ آنچه معشوق است صورت نيست آن خواه عشق اين جهان خواه آن جهان پرتو خورشيد بر ديوار تافت تابشى عاريتى ديوار يافت بر كلوخى دل چه بندى اى سليم ؟ وا طلب اصلى كه باشد او مقيم (مولوى)
آدمى تشنه اسماء الله هست ، هر جا رنگى از آنها يابد براى او جذابيت دارد، كرم ، علم ، محبت ، جمال ، غنى ، عزت ، عظمت ، قدرت ... غافل از ياد كريم ، عالم ، محب ، جميل ، غنى ، عزيز، عظيم و قدير...
بر اين نردبان از پايين به بالا رو و هرگز از بالا به پايين ميا كه آن سقوط است ، چون به صفت رسيدى ، همانجا توقف كن و بينديش كه بسا خود موصوف باشد.

واجد موصوف در بند صفت نيست

وقتى در كنار مادرت نشسته اى و جمال مهرانگيز او را مى نگرى ، هرگز توجه ندارى كه علت محبت تو بر او، الطاف گذشته و خدمات او بود كه تو را شيفته او كرد، الساعه مهر او و لطف او و محبت ، خود اوست .
چون تو واجد معرفت حق تعالى شدى ، ديگر نه آياتى آفاقى را طالبى و نه آيات انفسى را

هر كجا يوسف رخى باشد چو ماه جنت است آن گر چه باشد قعر چاه دوستى نامه اى براى تو نگاشته و براى آشنايى تو با او صفات خود را در آن نامه عرضه داشته و يك يك را به تماشا نهاده ، تا بدانجا كه تو شيفته او شده اى و به ديدار او نايل گرديدى ، حال در محفل محبوب با نامه اش تو را چه كار؟!
اين همان جاست كه حضرت ابا عبدالله عليه السلام مى فرمايند:
«إ لهى ترددى فى الاثار يوجب بعد المزار فاجمعنى عليك بخدمت توصلنى إ ليك كيف يستدل عليك بما هو فى وجوده مفتقر إ ليك اءيكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتى يكون هو المظهر لك متى غيت حتى تحتاج إ لى دليل يدل عليك و متى بعدت حتى تكون الاثار هى التى توصل إ ليك عميت عين لاتراك عليها رقيبا و خسرت صفقة عبد لم تجعل من حبك نصيبا؛ (٣٦٦) الهى ! چون به يكايك آثار مخلوقات تو نظر افكنم راه شهود به جمال تو براى من بسى دور گردد، پس مرا به خدمت خويش ‍ خوان ، تا راه شهود بر من آسان گردد، چگونه تواند بر تو استدلال كند موجودى كه در هستى خود محتاج به تو است ، آيا موجودى جز تو را در عالم ظهورى است كه آن ظهور و پيدايى تو نيست ؟ تو كى پنهان بودى تا براى ظهورت محتاج به دليل باشى ؟ و كى از خاطر دور گشتى تا مخلوقات و آثار، ما را به تو نزديك كنند؟ كور باد آن چشم كه تو را نبيند با آنكه تو هميشه با او همنشينى و زيان كار، آن بنده كه از حب و عشق تو بى بهره است .»

آشنايى جان با اسماء حسنى

خداوند، معدن حُسن است و جان تو را شيفته آن محاسن كرده از خود بپرس : عدل بهتر يا ظلم ؟ جهل بهتر يا علم ؟ مهر بهتر يا كين ؟ احسان بهتر يا بخل ؟ كدام انسان است كه در فطرتش تمايل به صفات حسنه را نيابد، همه كس در هر آيين و مذهب چنين اند؛ اين بحث در آيه فطرت كاملا آشكار است .
«فاءقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكن اءكثر الناس لا يعلمون ؛ (٣٦٧ ) روى به سوى دين حق آر كه آن سرشت الهى است ، آن سرشت كه مردم را بدان گونه آفريد و در آفرينش او تغييرى نيست ، همين است دين استوار، وليكن اكثر مردم نمى دانند.»
اين آيه از حجت هاى بزرگ الهى است كه محبت خوبى ها با جان انسان سرشته شده صرف نظر از هدايت تشريعى ؛ براى مثال گويند تو كه معتقد بودى راستى بِه از دروغ است ، چرا كلامت را با دروغ آلودى ؟ در حقيقت صراط مستقيم گام زدن در راه فطرت است كه خداوند مقيم همين راه است :
«إ ن ربى على صراط مستقيم .» (٣٦٨)
خداوند، كنز جمال و جلال است و تو را همرنگ خود آفريد؛ اگر خويش را ضايع نكنى كه اين همرنگى كمال سعادت انسان است .
«صبغة الله و من اءحسن من الله صبغة ؛ (٣٦٩) رنگ آميزى خدا و بهتر از رنگ آميزى او چه رنگى است ؟»
و چون بدانستى اين سخن را بنگر كه در آثار ديگران هر جا با حسنى برخوردى محسن را دوست دارى و هر جا با قبحى تماس گرفتى از قبيح بيزار بودى ، پس لذت جان تو مواجهه با محاسن است .
بگذار تا براى سرگرمى ات به چند مثال نشينم : دو داستان از كلام شيخ شيرازت آورم :

يكى از بزرگان اهل تميز حكايت كند ز ابن عبدالعزيز كه بودش نگينى در انگشترى فرو مانده در قيمتش مشترى به شب گفتى آن جرم گيتى فروز درى بود از روشنايى روز قضا را درآمد يكى خشك سال كه شد بدر سيماى مردم هلال بفرمود بفروختندش به سيم كه رحم آمدش بر فقير و يتيم به يك هفته نقدش به تاراج داد به درويش و مسكين و محتاج داد فتادند در وى ملامت كنان كه ديگر به دستت نيايد چنان شنيدم كه مى گفت و باران دمع فرو مى دويدش به عارض چو شمع مرا شايد انگشترى بى نگين نشايد دل خلقى اندوهگين چه زشت است پيرايه بر شهريار دل خلقى از ناتوانى فگار (سعدى)
عمر بن عبدالعزيز در ميان امويان مردى نسبتا صالح بود و حتى فدك را به خاندان رسول صلى الله عليه و آله باز گردانيد و مردى زاهد بود. از اين قصه كه شنيديد يك نحوه شعف در دلتان ايجاد شد و حتى ارادت و محبتى نسبت به خليفه در خود احساس مى كنيد، با آنكه از بهاى اين نگين قيمتى چيزى به دست شما نرسيده ، اين داستان يك احسان بود به جامعه اى فقير.
مثالى ديگر آورم از احسان به حشره اى ضعيف :

يكى سيرت نيك مردان شنو اگر نيك بختى تو مردانه رو كه شبلى ز حانوت گندم فروش ز ده برد انبان گندم به دوش نگه كرد مورى در آن غله ديد كه سرگشته هر گوشه اى مى دويد ز رحمت بر او شب نيارست خفت به ماءواى خود بازش آورد و گفت مروت نباشد كه اين مور ريش پراكنده گردانم از جاى خويش ‍ (سعدى)
ما هيچكدام شبلى را نديده ايم ، اما از اين داستان كه در رساله قشيريه نيز آمده است ، يك نحوه شعف در جان ما ايجاد مى شود و از رحمت و مهربانى يك انسان به مورى تا اين حد واقعا لذت مى بريم ، و آرزو مى كنيم كه در جامعه اى زندگى كنيم كه همه شبلى وار باشند.
اما اين روزها از خانه خرابى فلسطينى ها مناظرى را در تلويزيون به مشاهده مى نشينيد و از قتل و غارت ها و ستم ها و كشتارهاى انسان هايى بى گناه همه روز خبرنگاران را براى شما تازه هاست ، از اين وقايع در خود جز اندوه و كدورت چيزى در جان خود نمى يابيد با آنكه از اين ستم ها آسيبى به شما نرسيده است !
اين مرحله نخستين از شناخت فطرت انسان هاست كه با خوبى ها سازگار و با بدى ها ناسازگار است ، اما چون اين فطرت باليد و رشد نمود، از خوبى هاى خود لذت مى برد و از بدهاى خود پشيمان و نادم است ؛ مستحب است كه در هنگام بخشش ، احسان را بر كف دست نهيد تا دست سائل براى گرفتن ، فوق دست شما قرار گيرد؛ بعضى گفته اند: چون خداوند مى فرمايد: «الله هو يقبل التوبة عن عباده و ياءخذ الصدقات» (٣٧٠)
شما در راه خدا مى بخشيد و در حقيقت دست سائل دست خداوند است كه مى گيرد زين رو شايسته است كه دست خود را بالاى دست سؤ ال قرار ندهيد.
اينجا نكته ديگر نيز در كار است و آن اينكه شما با اين احسان علاوه بر ثواب آخرت كه بسا در انديشه آن هم نبوديد يك نحوه شعف و رضايت از اين احسان در خود يافتيد كه عامل ايجاد آن همان سؤ ال بود، اگر شما چيزى مادى به او بخشيديد او امرى معنوى را به شما اهدا كرد زين رو او بر شما منت دارد نه شما بر او:
«يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اءسيرا # إ نما نطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاء و لا شكورا؛ (٣٧١) خوراك دادند به عشق او تنگدست و يتيم و اسير را، و بر آن بودند كه ما شما را طعام مى دهيم به عشق او نه اراده پاداش و سپاسى از شما داشته ايم .»
تا اينجا هر آنچه از لذات سخن رفت مربوط به عالم خاك بود، اما چون سر بر افلاك برداشتى بينى كه همه صفات خواه صفات جمالى و خواه صفات جلالى از منبع و كان صفات برآيد و آنچه اينجا دلبرى داشت پرتوى از آن خورشيد تابناك بود، در شعفى جاويد و بهشتى سرمدى قرارگيرى كه در آنجا غم راه ندارد.
با هر نعمتى ، هر مرحمتى ، هر كمالى ، هر جمالى ، هر يارى ، و هر عونى كه مواجه شدى دانى كه مواجه تو با خداست ، اينجاست كه از همه صفات بوى خدا مى آيد.

هر كجا بوى خوش آيد ره بريد سوى آن سر كآشناى آن سريد هر كجا لطفى ببينى از كسى سوى اصل لطف ره يابى بسى اين همه جوها ز دريايى است ژرف جزو را بگذار و بر كل دار طرف (مولوى)
و چون اكثر صفات عين ذات است ، تا كنون صفت تو را جاذب بود؛ اكنون دلبرى از آن موصوف است :
«باءسمائك التى ملاءت اءركان كل شى ء. به نام هاى تو كه پر كرده پايه هاى هر موجودى را.»

اى دوست شكر بهتر يا آنكه شكر سازد؟ خوبى قمر بهتر يا آنكه قمر سازد؟ اى باغ تويى خوش تر، يا گلشن و گل در تو؟ يا آن كه برآرد گل ، صد نرگس تر سازد؟ اى عقل تو بِه باشى در دانش و در بينش يا آنكه به هر لحظه صد عقل و نظر سازد؟ درياى دل از لطفش پر خسرو شيرين است وز قطره انديشه صد گونه گهر سازد (مولوى)
وجود، رحمت است . از حضرت على پرسيدند: وجود چيست ؟ فرمود: به غير از وجود چيست ؟ (٣٧٢)
اگر اين راز را دريافتى ديگر به غير از خدا و رحمت او چيزى نبينى .

در عالم اگر فلك اگر ماه و خور است از باده هستى تو پيمانه خور است فارغ ز جهانى و جهان غير تو نيست بيرون ز مكانى و مكان از تو پر است (ابوسعيد ابوالخير)
ابوبصير گويد: «به خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم ، عرض كردم : مرا آگاه كن از خداوند عزوجل ، آيا مؤ من در روز قيامت او را مى بيند؟ فرمود: آرى و او را پيش از روز قيامت هم ديده است .
عرض كردم : در چه زمان ؟ فرمود: در زمانى كه به آنها گفت : آيا من پروردگار شما نيستم «الست بربكم ؟» و گفتند: بلى و سپس قدرى سكوت كرد و فرمود: تحقيقا مؤ من در دنيا هم قبل از روز قيامت وى را مى بيند، آيا تو او را در همين زمان و وقت فعلى خود نديده اى ؟ ابوبصير گويد: من به حضرت عرض كردم : فدايت شوم ، آيا اين مطلب را براى ديگران هم بگويم ؟ فرمود: نه ، چرا كه رؤ يت با دل ، وراى رؤ يت با چشم است .» (٣٧٣)
«ليس بينه و بين خلقه حجاب غير خلقه ، اءحتجب بغير حجاب محجوب و استتر بغير ستر مستور؛ بين او و مخلوقاتش حجاب و پرده اى نيست مگر خود خلق ، پوشيده اى است بدون حجاب در پرده ايست بدون پرده .»
(امام كاظم عليه السلام)

از فريب نقش نتوان خامه نقش ديد ورنه در اين سقف زنگارى يكى در كار هست اكنون معنى اين سخن محيى الدين را در مى يابى كه گفته است :
«عالم غايب است و هيچ وقت ظاهر نشده و خداوند ظاهر است و هيچ وقت غايب نشده و مردم عكس اين مى پندارند.»
داستان ما نظير داستان ماهيانى است كه روزى به گرد هم آمدند و از يكديگر مى پرسيدند كه مى گويند: حيات هر صاحب حياتى از آب است اين آب كجاست ؟ و هيچ كس را پاسخ نبود تا براى جستجوى آب هر يك جهتى را در پيش گرفتند و سال ها رفتند و از آب خبرى به دست نياوردند و همه حيران و سرگردان باز گشتند، تا بر سبيل اتفاق صيادى دام نهاد و ماهى اى چند به دامش افتادند و چون ايشان را از دام برگرفت و بر خاك افكند ماهى اى خز خزان خود را از ساحل به دريا افكند و ماهيان را خبر داد كه : من آب را يافتم .
عجب آنكه آدمى حياتش ، حضرت حى است و با حضرت بصير مى بيند با حضرت سميع مى شنود و با حضرت قائم ره مى پويد، ولى به دنبال رب و خالق خويش است !

با دوست ما نشسته ، كه اى دوست ، دوست كو؟ كو كو همى زنيم ز مستى به كوى دوست و اين سخن از زبان حافظ شيرين تر است كه فرمايد:

سالها دل طلب جام جم از ما مى كرد آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مى كرد گوهرى كز صدف كون و مكان بيرون است طلب از گم شدگان لب دريا مى كرد لازمه اين درك بيرون ايستادن از درك منيت خويش است ، و باور كردن اين آيه :
«يا اءيها الناس اءنتم الفقراء إ لى الله و الله هو الغنى الحميد؛ (٣٧٤) اى مردم ! همگى بى نواى درگاه الهى هستيد، اوست ذات غنى و ستوده .»
و درك اين مطلب كه اين فقر، فقر سائل بازارى نيست كه او اگر پولى در كيسه ندارد از حيات و چشم و گوش و دست و پا و صد نعمت ديگر بسا برخوردار است .
اين فقر، فقر عدم است نسبت به وجود، حال كه از اين فقر خويش با خبر شدى هر چه بينى و شناسى با خداشناسى و شناخت تو خويشتن خويش ‍ را جز با خدا نيست ، و زان پس اگر معرفتى از او پيدا كردى باز با خود او وى را شناختى .
اجازه ده كه اين مطلب نورانى را از معصوم بشنوى :
«إ ن معرفته عين الشاهد قبل صفتة و معرفة صفة الغائب قبل عينه ؛ به راستى كه شناخت ذات شاهد و حاضر پيش از پرداختن به صفت اوست ، ولى شناخت صفات شخص غايب قبل از ديدار اوست .»
سپس فرمود:
«تعرفه و تعلم علمه و تعرف نفسك به و لا تعرف نفسك من نفسك و تعلم اءن ما فيه له و به كما قالوا ليوسف «اءإ نك لا نت يوسف ؟ قال اءنا يوسف و هذا اءخى» فعرفوه به و لم يعرفوه بغيره و لا اثبتوه من اءنفسهم بتوهم القلوب»؛ (٣٧٥) او را مى شناسى و از نشانه او با خبر مى شوى و توسط او به خويشتن معرفت مى يابى نه به وسيله خودت و به اين نكته پى خواهى برد كه آنچه در تو مى باشد از براى او و به خاطر خود اوست همانطور كه برادران حضرت يوسف به او گفتند: آيا تو يوسفى ؟ گفت : آرى من يوسفم و اين برادر من است . پس او را توسط خود او شناختند نه به وسيله ديگرى و نه به وسيله خيالات قلبى و بافته هاى ذهنى .»
اين حديث شريف براى شناخت خويش و حق تعالى بسيار راه گشا است ؛ در آن بينديش و كلمه «تعلم علمه» را جناب علامه طباطبايى قدس الله سره معتقدند كه علم (به فتح عين و لام) به معناى علامت و نشانه است ، پس معناى حديث ، چنان مى شود كه او را مى شناسى آنگاه علايم و اوصاف او و حتى نفس خودت را با او مى شناسى نه با غير او، اما دقت كن كه چون او را مى شناختى ، نشانه هاى او را نيازت نباشد؛ تو در خانه محبوبى ، آدرس خانه را جويا مى شوى ؟

قدح چون دور من افتد به هشياران مجلس ده مرا بگذار تا يك دم بمانم خيره بر ساقى (سعدى)

يك شب دل سودايى ، مى رفت به صحراها بى خويشتنم كردى ، بوى گل و ريحان ها گه نعرى زدى بلبل گه جامه دريدى گل چون ياد تو افتادم ، از ياد برفت آن ها تا عشق تو وزيدم ، دل از همه ببريدم چون با تو روا باشد نقض همه پيمان ها تا خار غم عشقت بنشسته به دامانم كوته نظرى باشد رفتن به گلستان ها گر در طلبت رنجى ما را برسد شايد چون عشق حرم باشد سهل است بيابان ها (سعدى)
در كجا نظر افكنى كه او آنجا نباشد؟ چه او اول است به معنى و آخر است به صورت ، چه تدبير عالم از اوست و همان تدبير است كه ظاهر شده ، ظاهر است با برهان و تغير احوال و افعال و باطن است به صورت علت تامه هر موجود:
«هو معكم اءين ما كنتم ؛ (٣٧٦) او با شماست هر جا كه باشيد.»
«فاءينما تولوا فثم وجه الله ؛ (٣٧٧) به هر جا رو كنى همانجا وجه خداست .»
اميرالمؤ منين عليه السلام مى فرمود:
«و لو اءنكم اءدليتم بحبل إ لى الا رض السفلى لهبط على الله . اگر با بندى به انتهاى زمين فرود آيم بر خدا فرود آمده ام .»

اى كه در اقليم معنى حاكم و سلطان تويى جمله عالم يك تن تنها و در وى جان تويى پرده ها انگيختى از خلق بهر احتجاب در پس هر پرده ديدم شاهد پنهان تويى اين و آن گفتن مرا عمرى حجاب راه بود چون گشادى چشم من ديدم كه اين و آن تويى اوست شاهد و اوست حاضر و اوست قائم و اوست ناظر؛ اگر به اين منزل در عالم يقين رسيدى ، شميم عطرآگين بهشت را از همين جا استشمام مى كنى ، چه گلزار بهشت از كوچه باغ هاى دنيا مى گذرد و بدان كه هر آن كس ‍ لذت معرفت حق را در دنيا نچشيد، لذت نظر بر وى را در آخرت نخواهد چشيد.
إ ن الذ اثمار الجنه هى المعارف إ لا لاهيه و النظر إ لى وجه الله ذى الجلال و الا كرام ؛ (٣٧٨) به راستى كه لذيذترين ميوه هاى بهشت معارف الهى و تماشاى جمال خداوند صاحب عظمت و كرم است .»
«يا اءحمد! إ ن فى الجنة قصرا من لؤ لؤ ، فوق لؤ لؤ و درة فوق دره ليس فيها قصم و لا وصل فيها الخواص ، انظر إ ليهم كل يوم سبعين مره ، فاءكلمهم كلما نظرت إ ليهم و اءزيد فى ملكهم سبعين ضعفا و إ ذا تلذذ اءهل بالطعام و الشراب تلذذ و اءولئك بذكرى و كلامى و حديثى ؛ (٣٧٩) اى احمد! به راستى كه در بهشت كاخى است از مرواريد بلكه برتر از آن و از درّ بلكه برتر از آن ، كه در آن و اجزاء آن نه شكافى و نه اتصالى است . اين كاخ ويژه خواص از بندگانم هست ، كه مى نگرم به آنها هر روز هفتاد بار و سخن گويم باايشان در هر نظر و ملكت آنها را در هر نظر هفتاد بار بيفزايم ، آنگاه كه بهشتيان با طعام و شراب كامجويند اينان با ياد و سخن و گفتار من لذت مى برند.»
الهى ! اين سخنان طرب انگيز، آب در دهن ها جمع مى كند، اين خواص ‍ كيانند تا دست به دامان آنها زنيم ؟ با خود گفتم : از روزن كاخ اينان دزدانه به تجلى جمال تو پردازيم ، بعد ديدم مى فرمايى اين كاخ ‌ها بى روزن و شكاف است و اين ديدار بر ديگران حرام ، به ياد اين غزل فيض افتادم كه با چون منى فرمايد:

تو هاى و هوى مستان را چه دانى ؟ تو شور مى پرستان را چه دانى ؟ درآ، در بحر عشق اى قطره گم شو تويى تا قطره عمان را چه دانى ؟ به گوشت مى رسد زان لب حديثى تو آن سرچشمه جان را چه دانى ؟ تو را چون بهره اى از معرفت نيست رموز اهل عرفان را چه دانى ؟ تو از هجران جانانت خبر نيست تو قدر وصل جانان را چه دانى ؟ به غير عيش تن عيشى نكردى نعيم عالم جان را چه دانى ؟ (فيض كاشانى)
گر تو را اينها وعده نسيه است ، از نقدش بر تو خبر آورم :
«إ ن الله تعالى شرابا لا ولياء إ ذا شربوا سكروا، و إ ذا سكروا طربوا، و إ ذا طربوا طابوا و إ ذا طابوا ذابوا، و إ ذا ذابوا خلطوا، و إ ذا خلصوا طلبوا، و إ ذا طلبوا وجدوا، و إ ذا وجدوا وصلوا و إ ذا وصلوا لا فرق بينهم و بين حبيبهم ؛ (٣٨٠) به راستى كه خداوند بزرگ را شرابى است براى دوستانش ‍ كه چون در آشامند سرمست شوند و چون سرمست شدند به طرب آيند، و آنگاه كه به طرب آمدند پاك شوند، و چون پاك شدند ذوب گرند، و زان پس ‍ خالص و ناب شوند و چون ناب شدند در طلب افتند و هر آنگاه طلبيدند مى يابند و چون يافتند مى پيوندند و چون پيوستند ميان ايشان و محبوبشان فرقى نباشد.»
(حضرت محمد صلى الله عليه و آله)
وه چه قله هاى رفيعى بر سر راه دوستان خداست ، و عين اين مقامات در شاءن ائمه اطهار عليهم السلام را در زيارت رجبيه ، به مشاهده مى نشينى :
«اللهم إ نى اءسئلك بمعانى جميع ما يدعوك به ولاة اءمرك الماءمونون على سرك المستبشرون باءمرك ، الواصفون لقدرتك ، المعلنون لعظمتك ، اءسئلك بما نطق فيهم من مشيتك فجعلتهم معادن لكلماتك و اءركانا التوحيد و آياتك و مقاماتك التى لا تعطيل لها فى كل مكان يعرفك بها من عرفك لا فرق بينك و بينهم اءلا اءنهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤ ها منك و عودها اليك ؛ (٣٨١) پروردگارا! از تو درخواست مى كنم به جميع آن معانى كه صاحبان امرت از تو درخواست مى كنند، هم آنان كه امين اسرار تواند، بشارت دهنده امر تو و واصفان قدرتت ، آشكار كنندگان عظمتت هستند. درخواست مى كنم به آن مشيتى از تو كه در آنها گوياست ، آنان كه مخازن كلمات تواند، پايه هاى توحيدت ، و روشنگر آيات و مقامات تو هستند، كه در آنها هرگز تعطيل نخواهد بود، در همه جا با آنها شناخته اند. آنها كه تو را شناختند، هيچ فرقى بين تو و آنها نيست ، جز اينكه آنان بندگان و مخلوق تواند. فتق و رتق آنها به دست تو است و آغاز و انجامشان به سوى تو مى باشد.»
يكى از عوامل سرمستى سالك ، مواجهه در همه جا با اسماء محبوب است كه همگى حى اند، چون همه صفات يك موصوفند كه حى است ، اما تجلى او در آن منظر بيشتر است وگرنه هر اسمى اسم ديگر است ، اين سرمستى به ميزان معرفت عارف است .
معاذ رازى به بايزيد چنين نگاشت :
«من از نوش شراب محبت به گوشه اى در افتادم .»
بايزيد بر او نوشت :
«غير از تو درياهاى زمين و آسمان دركشند و هنوز لب تشنه باشند.»

شرابى خور كه جامش روى يار است پياله چشم مست باده خوار است شرابى خور ز جام وجه باقى سقاهم ربهم او راست ساقى طهور آن مى بود كز لوث هستى تو را پاكى دهد در وقت مستى همه عالم چون يك خمخانه اوست دل هر ذره اى پيمانه اوست خرد مست و ملائك مست و جان مست هوا مست و زمين مست و زمان مست يكى از نيم جرعه گشته صادق يكى با يك صراحى گشته عاشق يكى ديگر فرو برده به يك بار خم و خمخانه و ساقى و مى خوار كشيده جمله و مانده دهن باز زهى دريا دل رند سرافراز در آشاميده هستى را به يك بار فراغت يافته ز اقرار و انكار (شبسترى)
خواننده عزيز! خسته نباشى . به اميد پروردگار آخرين جلد اين مجموعه را در كتاب «كشتزار عمر» منتظر باش ، چشمت بيدار، دلت مشتاق و جانت سرمست معارف باد.

ملتمس دعا
كريم محمود حقيقى

پايان




پى نوشت ها
1- اين مطالب براى آشنايى با شخصيت مؤ لف و با استفاده از كتاب «لطف حق» تقديم خوانندگان محترم مى شود.
2- سوره فجر، آيات 27 تا 30.
3- مناجات شعبانيه .
4- مناجات التائبين .
5- سوره فرقان ، آيه 62.
6- محجة البيضاء، ج 7، ص 24.
7- سوره يس ، آيه 83.
8- سوره سجده ، آيه 11.
9- سوره رعد، آيه 5.
10- سوره ق ، آيه 15.
11- سوره يونس ، آيه 31.
12- سوره الرحمن ، آيه 29.
13- سوره ذاريات ، آيه 47.
14- سوره يونس ، آيه 31.
15- سوره هود، آيه 56.
16- سوره اعراف ، آيه 187.
17- سوره يونس ، آيه 4.
18- سوره حج ، آيه 5.
19- سوره حج ، آيه 5 تا 7.
20- سوره ذاريات ، آيه 22.
21- سوره بقره ، آيه 25.
22- سوره نساء، آيه 56.
23- سوره سجده ، آيه 17.
24- سوره جمعه ، آيه 2.
25- سوره انفال ، آيه 24.
26- سوره زمر، آيه 53.
27- سوره ذاريات ، آيه 50.
28- سوره يوسف ، آيه 105.
29- سوره مدثر، آيه 49 تا 51.
30- سوره حديد، آيه 28.
31- سوره حديد، آيه 13.
32- سوره احزاب ، آيه 43.
33- سوره ابراهيم ، آيه 1.
34- سوره انعام ، آيه 48.
35- سوره رعد، آيه 16.
36- سوره سجده ، آيه 18.
37- عيون الخبرا الرضا، ج 1.
38- سوره طه ، آيه 111.
39- سوره انشقاق ، آيه 6.
40- سوره مريم ، آيه 40.
41- على عليه السلام ، مفاتيح الجنان .
42- دعاى عرفه (امام حسين عليه السلام).
43- كلام اميرالمؤ منين عليه السلام ، آن گاه كه شمشير ابن ملجم فرق او را شكافت .
44- سوره يونس ، آيه 4.
45- سوره زحرف ، آيه 14.
46- سوره مائده ، آيه 18.
47- سوره شورى ، آيه 53.
48- سوره يونس ، آيه 56.
49- سوره سجده ، آيه 23.
50- سوره عنكبوت ، آيه 5.
51- سوره اسراء، آيه 14.
52- سوره زمر، آيه 56.
53- سوره حشر، آيه 18و 19.
54- سوره انعام ، آيه 91.
55- سوره روم ، آيه 30.
56- سوره سجده ، آيه 17.
57- سوره ق ، آيه 31.
58- سوره يس ، آيه 68.
59- سوره زمر، آيه 24.
60- مكاتيب عبدالله قطب شيرازى ، مكتوب 120.
61- دعاى كميل .
62- ارشاد القلوب ديلمى .
63- سوره اعراف ، آيه 179.
64- سوره محمد صلى الله عليه و آله ، آيه 12.
65- سوره ابراهيم ، آيه 43.
66- الملّه ، ص 96.
67- سوره توبه ، آيه 109.
68- بحار، ج 69، ص 201.
69- بحار، ج 70، ص 349.
70- سفية البحار، ج 1، ص 709.
71- سوره قيامت ، آيات 3 تا 5.
72- سوره ذاريات ، آيه 56.
73- سوره ذاريات ، آيه 20.
74- سوره ذاريات ، آيه 21.
75- نهج البلاغه ، خطبه 184.
76- سوره صافات ، آيه 163.
77- سوره اعراف ، آيه 179.
78- سوره محمد، آيه 12.
79- سوره بقره ، آيه 74.
80- سوره سباء، آيه 28.
81- سوره ابراهيم ، آيه 34.
82- سوره نحل ، آيه 4.
83- سوره اسراء، آيه 11.
84- سوره اسراء، آيه 83.
85- سوره معارج ، آيات 19 تا 21.
86- سوره عبس ، آيه 17.
87- سوره انفطار، آيه 6.
88- سوره بقره ، آيه 31.
89- سوره بقره ، آيه 32.
90- سوره بقره ، آيه 33.
91- سوره بقره ، آيه 34.
92- دعاى كميل .
93- سوره اسرى ، آيه 70.
94- سوره انشقاق ، آيه 6.
95- سوره فجر، آيه 29.
96- حديث قدسى .
97- سوره فجر، آيه 30.
98- سوره مؤ منون ، آيات 105 تا 108.
99- سوره انبياء، آيه 49.
100- سوره شورى ، آيه 18.
101- سوره ص ، آيه 46.
102- سوره عنكبوت ، آيه 54.
103- سوره شعراء، آيه 90.
104- سوره انسان ، آيه 21.
105- اشاره به آيه «كم تركوا من جنات و عيون» در سوره دخان .
106- سوره قصص ، آيه 77.
107- تفسير ذيل آيه 177 از سوره قصص .
108- شرح نهج البلاغه ابن هيثم ، نامه 31.
109- سوره قصص ، آيه 83.
110- سوره انعام ، آيه 91.
111- سوره بقره ، آيه 234.
112- سوره بقره ، آيه 235.
113- سوره بقره ، آيه 235.
114- سوره هود، آيه 92.
115- سوره رعد، آيه 33.
116- سوره انعام ، آيه 3.
117- سوره يونس ، آيه 62.
118- سوره يس ، آيه 12.
119- سوره نساء، آيه 81.
120- سوره زخرف ، آيه 80.
121- سوره اسرى ، آيه 14.
122- سوره انبياء، آيه 50.
123- سوره كهف ، آيه 49.
124- سوره كهف ، آيه 49.
125- سوره بقره ، آيه 143.
126- سوره توبه ، آيه 105.
127- سنن بيهقى ، ج 10، ص 231.
128- سوره يس ، آيه 65.
129- سوره فصلت ، آيه 20.
130- سوره آل عمران ، آيه 30.
131- سوره تكوير، آيه 14.
132- سوره كهف ، آيه 49.
133- سوره زمر، آيه 56.
134- سوره يوسف ، آيه 24.
135- سوره نساء، آيه 48.
136- سوره بقره ، آيه 115.
137- سوره هود، آيه 56.
138- سوره بقره ، آيه 3.
139- سوره هود، آيه 49.
140- سوره معارج ، آيه 22.
141- سوره فرقان ، آيه 63.
142- سوره ق ، آيه 33.
143- مسندالرسول .
144- سوره اعراف ، آيه 157.
145- سوره انعام ، آيه 75.
146- سوره يس ، آيه 83.
147- وافى ، مقدمه اولى .
148- سوره هود، آيه 46.
149- بحار الانوار؛ نشان از بى نشان ها، ص 222.
150- سوره مطففين ، آيه 15.
151- سوره جن ، آيه 15.
152- سوره محمد، آيه 15.
153- سوره دهر، آيه 7.
154- اصول كافى .
155- سوره انبياء، آيه 30.
156- سوره بقره ، آيه 269.
157- سوره انسان ، آيه 21.
158- تحفة المراد، ص 101؛ منتخب جواهر الاسرار، ص 302؛ مصباح كفعمى ، ص 529.
159- مفاتيح الجنان ، مناجات المحبين .
160- سوره يس ، آيه 68.
161- سوره هود، آيه 56.
162- سوره نازعات ، آيه 42.
163- سوره نازعات ، آيات 43 و 44.
164- سوره يس ، آيه 38.
165- سوره نازعات ، آيه 46.
166- سوره صافات ، آيه 180.
167- سوره مؤ منون ، آيه 115.
168- سوره يونس ، آيه 34.
169- سوره الطارق ، آيات 6 و 7.
170- سوره نحل ، آيه 78.
171- سوره زمر، آيه 24.
172- سوره اسرى ، آيات 13 و 14.
173- سوره حشر، آيه 18.
174- سوره احزاب ، آيه 66.
175- سوره فجر، آيات 23 و 24.
176- اصول كافى .
177- سوره واقعه ، آيات 61 تا 63.
178- انسان موجود ناشناخته .
179- سوره دهر، آيه 1.
180- سوره رعد، آيه 17.
181- سوره حج ، آيه 5.
182- سوره يس ، آيه 78.
183- سوره يس ، آيه 79.
184- سوره مريم ، آيه 67.
185- سوره عبس ، آيات 17 تا 22.
186- سوره فاطر، آيه 11.
187- سوره مؤ منون ، آيات 12 تا 14.
188- سوره مريم ، آيه 42.
189- سوره انعام ، آيه 94.
190- سوره طارق ، آيه 5.
191- سوره طارق ، آيه 6.
192- سوره فرقان ، آيه 4.
193- سوره انعام ، آيه 102.
194- سوره نوح ، آيات 14 و 15.
195- سوره نوح ، آيه 18.
196- سوره الرحمن ، آيات 3 و 14.
197- سوره سجده ، آيه 7.
198- سوره مؤ منون ، آيه 12.
199- سوره علق ، آيه 2.
200- سوره مؤ منون ، آيه 16.
201- سوره حجر، آيه 29.
202- سوره اسراء، آيه 70.
203- سوره تين ، آيه 4.
204- سوره ص ، آيه 75.
205- سوره اعراف ، آيه 180.
206- سوره محمد، آيه 14.
207- سوره بقره ؛ آيه 71.
208- سوره فجر، آيات 29 تا 31.
209- سوره آل عمران ، آيات 165 و 166.
210- سوره تحريم ، آيه 11.
211- سوره فصلت ، آيه 30.
212- بحار، ج 70، ص 26.
213- على عليه السلام نهج البلاغه .
214- كشكول شيخ بهائى .
215- سوره حج ، آيه 6 و 7.
216- سوره حجر، آيه 22.
217- سوره لقمان ، آيه 12.
218- سوره بقره ، آيه 269.
219- مسند الرسول .
220- سوره مدثر، آيات 44 تا 50.
221- سوره بقره ، آيه 2.
222- سوره مؤ منون ، آيه 5.
223- تفسير نور الثقلين ، ج 4.
224- غرر الحكم .
225- سوره دخان ، آيه 83.
226- سوره توبه ، آيه 65.
227- سوره زخرف ، آيه 83.
228- غرر الحكم ، ج 6.
229- سوره انبياء، آيه 2.
230- غرر الحكم ، ج 6.
231- سوره ، آيه .
232- سوره فتح ، آيه 9.
233- سوره يونس ، آيه 2.
234- سوره اعراف ، آيه 188.
235- سوره سجده ، آيه 17.
236- سوره حشر، آيه 18.
237- سوره روم ، آيه 7.
238- سوره مريم ، آيه 39.
239- غرر الحكم .
240- بحار، ج 68.
241- نهج البلاغه ، حكم 71.
242- غرر الحكم ، ج 1،ص 388.
243- سوره ق ، آيه 18.
244- بحار، ج 68، ص 277.
245- سوره مزمل ، آيات 6 تا 9.
246- سوره بنى اسرائيل ، آيه 81.
247- سوره سجده ، آيه 32.
248- سوره اعراف ، آيه 31.
249- مستدرك الوسائل .
250- تنبيه الخواطر.
251- وسائل الشيعه .
252- سوره سباء، آيه 15.
253- سوره نحل ، آيه 114.
254- سوره نساء، آيه 10.
255- مستدرك الوسائل .
256- سوره انعام ، آيه 69.
257- سوره انعام ، آيه 67.
258- بحار، ج 74.
259- غررالحكم ، ج 2، ص 74.
260- نهج البلاغه ، خطبه 86.
261- تنبيه الخواطر، ج 2، ص 36.
262- مستدرك الوسائل ، ج 8.
263- بحار، ج 10.
264- بحار، ج 93.
265- بحار، ج 74.
266- علل الشرايع .
267- بحار، ج 94.
268- دعاى ابوحمزه .
269- تحف العقول .
270- سوره عبس ، آيه 34.
271- سوره زخرف ، آيه 67.
272- سوره فرقان ، آيات 28 و 29.
273- سوره انعام ، آيه 94.
274- سوره مريم ، آيه 95.
275- اقتباس از فصوص الحكم خوارزمى ، ص 585.
276- بحار الانوار.
277- سوره انشقاق ، آيه 6.
278- منطق الطير.
279- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 11.
280- احياء العلوم .
281- بحار الانوار.
282- نهج البلاغه ، خطبه 155.
283- كتاب شرح كلمات بابا طاهر، ص 234.
284- سوره شمس ، آيات 1 تا 10.
285- نهج البلاغه ، خطبه 63.
286- كافى ، كتاب توحيد، حضرت على عليه السلام .
287- سوره فصلت ، آيه 55.
288- سوره فصلت ، آيه 54.
289- سوره حديد، آيه 4.
290- سوره ق ، آيه 16.
291- سوره فاطر، آيه 15.
292- جامع الاسرار، سيد حيدر آملى .
293- كتاب فصول المهمّه ، شيخ حرّ عاملى .
294- فصول المهمّه ، شيخ حرّ عاملى .
295- سوره حشر، آيه 19.
296- سوره انعام ، آيه 44.
297- غرر الحكم .
298- مفاتيح الجنان ، مناجات المريدين .
299- بحار، ج 93، ص 342.
300- خصال ، ص 642.
301- سوره فصلت ، آيه 55.
302- مكارم الاخلاق ، ج 2.
303- المحجة البيضاء.
304- المحجة البيضاء.
305- المحجة البيضاء.
306- سوره الرحمن ، آيات 26 و 27.
307- سوره فصلت ، آيه 11.
308- سوره يس ، آيه 38.
309- سوره يس ، آيه 39.
310- مفاتيح الجنان ، اعمال مسجد كوفه .
311- سوره حديد، آيه 3.
312- انسان كامل ، عزيز نسفى .
313- سوره اعراف ، آيه 68.
314- سوره بقره ، آيه 164.
315- سوره واقعه ، آيات 64 تا 67.
316- سوره رعد، آيه 33.
317- سوره يونس ، آيه 31.
318- سوره نحل ، آيه 78.
319- سوره يونس ، آيه 32.
320- اصول كافى .
321- سوره نساء، آيه 42.
322- سوره انفال ، آيه 8.
323- سوره نجم ، آيه 53.
324- ميزان الحكمه ، ج 6، امام باقر عليه السلام .
325- بحار الانوار، حديث معراج ، ديلمى .
326- مفاتيح الجنان ، مناجات شعبانيه .
327- سوره آل عمران ، آيه 28.
328- سوره يوسف ، آيه 87.
329- سوره مريم ، آيه 67.
330- سوره اسرى ، آيه 70.
331- عدة الداعى ، ابن فهد حلى .
332- بحر المعارف ، ج 2.
333- سوره انفال ، آيه 24.
334- نهج البلاغه ، خطبه 6.
335- سوره بقره ، آيه 54.
336- سوره نساء، آيه 100.
337- مرصاد العباد، باب چهارم .
338- نهج البلاغه .
339- تذكرة الاولياء.
340- مكاتيب عبدالله قطب شيرازى .
341- مجالس المؤ منين ، سفينة البحار؛ كتاب شيخ عبدالرزاق كاشانى ، حكيم سبزوارى .
342- مفاتيح الجنان ، دعاى ابوحمزه .
343- مفاتيح الجنان ، مناجات شعبانيه .
344- سوره بقره ، آيه 186.
345- سوره آل عمران ، آيه 28.
346- سوره حشر، آيه 23.
347- سوره نساء، آيه 4.
348- كافى ، كتاب توحيد، حضرت على عليه السلام .
349- سوره حج ، آيه 62.
350- سوره اعراف ، آيه 143.
351- سوره كهف ، آيه 110.
352- جامع الاسرار، سيد حيدر آملى .
353- سوره بقره ، آيه 32.
354- سوره اسرى ، آيه 70: «ولقد كرمنا بنى آدم .».
355- سوره ذاريات ، آيات 20 و 21.
356- سوره فصلت ، آيه 53.
357- سوره الرحمن ، آيه 29: «كل يوم هو فى شاءن».
358- انسان كامل ، عزيز نسفى .
359- دعاى كميل ، امير المؤ منين عليه السلام .
360- سوره ق ، آيه 15.
361- سوره اسرى ، آيه 84.
362- فتوحات مكيه ، محيى الدين عربى .
363- اينها معشوق ها در داستان هاى عاشقانه عرب هستند.
364- سوره زمر، آيه 69.
365- سوره آل عمران ، آيه 191.
366- مفاتيح الجنان ، دعاى عرفه امام حسين .
367- سوره روم ، آيه 30.
368- سوره هود، آيه 56.
369- سوره بقره ، آيه 138.
370- سوره توبه ، آيه 104.
371- سوره انسان ، آيات 4 و 8.
372- انسان كامل ، عزيز نسفى .
373- توحيد صدوق .
374- سوره فاطر، آيه 15.
375- تحف العقول ، ص 326، امام كاظم عليه السلام .
376- سوره حديد، آيه 4.
377- سوره بقره ، آيه 115.
378- شرح نهج البلاغه ، ابن ميثم بحرانى .
379- حديث معراج در بحار و ارشاد القلوب ديلمى .
380- جواهر الاسرار، مصباح كفعمى .
381- مفاتيح الجنان ، اعمال ماه رجب ، زيارت رجبيه .


۱۰