صالحان وارسته
صالحان وارسته
اما از طرف ديگر از آن جا كه زمين هيچ گاه ، از بندگان صالح خدا، خالى نيست ، خوشبختانه همواره در طول تاريخ بوده اند انسان هاى آگاهى كه گذر زمان را درك كرده اند و خود را به اين زندگى چند روزه و زيبايى فانى و ناپايدار، قانع نكرده اند و مردانه پاى در راه نهاده اند و صادقانه به جست و جو پرداخته اند. آن ها مسؤ ليت سنگين امانتى را كه آسمان از پذيرش آن ، سرباز زده و قرعه فال بر گردن ايشان نهاده ، احساس مى كنند و در همين راستا آيينه دل را صيقل مى دهند و به تماشاى انوار الهى مى نشينند. آنان خود را از درون قطار ماديت كه در امتداد نيستى به سرعت ، پيش مى رود رهانيده اند، و به بال هاى انديشه و ايمان در آسمان ابديت به پرواز آمده اند و از آن اوج و عروج سرنوشت تاسف بار همگنان را به تماشا نشسته اند و از اين همه حماقت و غفلت به ناله آمده اند، و هر لحظه فرياد بر مى آورند و مخاطبان مى سازند كه :
اى مرغ عجب ! ستارگان چينه توست
در روز الست عهد ديرينه توست
گر جام جهان نماى ، مى جويى تو
در صندوقى نهاده ، در سينه توست
(عطار، عطارنامه)
اى گستره لايتناهى ، كه تويى
فهرست سپيدى و سياهى ، كه تويى
بيرون ز تو نيست ، هر چه در عالم هست
از خود بطلب ، هر آنچه خواهى ، كه تويى (٩٧)
اما صد درى و افسوس كه هاى و هوى اين گير و دار بى فرجام و كش و قوس هاى بى سرانجام ، صدايشان را در ميان امواج خويش مى بلعند و گنگ و نامفهوم مى سازند، تا فقط محرمان ، صداى اين سروش غيبى را بشنوند و به وجد آيند، پند گيرند و راه هاى باقى مانده را تا سرحد عشق را، بپيمايند.
عبور بايد كرد
فرصتى نيست ؛ اسب بادپاى زمان را توقفى نخواهد بود، اينك اى سواره توسن تيزپاى لحظه ها! خود را براى پرش به ابعاد بى نهايت آماده ساز. گنج پربهاى عمرت را به مكر و نيرنگ دنيا مباز. لحظه هايت را غنيمت بدان ، كه گرانبارترين سرمايه زندگى است . خود را از اين رخوت جانكاه و تكرار پوچ و ملال آور و لحظه ها برهان . فسون رنگ ها را از خود بزداى ، و چشم از غبار عادت بشوى :
اسير خاك
تو آن هماى پر شكسته اى
كه سرنوشت خويش را
به لحظه هاى اوج ، بسته اى
تو هر كجاى ديگرى كه جز به آسمان شوى ، به كام مرگ رفته اى
و آن زمان
كنار لاشه هاى خاك خورده هزاره هاى پيش از اين
ميان گور تنگ ، زير سنگ نام و ننگ ، خفته اى !
غريق راه !
بيا و بشكن اين قفس
همين نفس
- كه عزم راه كرده اى -
به پاى خيز و، ره بپوى !
قيام كن !
مرا، كه عزم فتح كوه قاف كرده ام
طواف كن
بى در امتداد جاده هاى بى كسى ، سفر كنيم
بيا براى ديدن ديار آفتاب ،
به خاطر خدا، بيا، خطر كنيم (٩٨)
چاره اى نيست جز آن كه ركود و رخوت تن نگاه هاى مان را به باران پر طراوت معرفت و به آب روشنى بخش حكمت بشوييم :
چشم ها را بايد شست
جور ديگر بايد ديد
واژها را بايد شست
واژه ها بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد
چترها را بايد بست ، زير باران بايد رفت
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد...
زندگى ، آبتنى كردن در حوضچه اكنون است (٩٩)
اگر قدرى تامل كنيم ، صداى على عليه السلام را از پس زمان ها خواهيم شنيد كه اين گونه نداى مان مى دهد و صداى مان مى كند:
همانا دنيا پشت كرده و بدرود گويان است ، و آخرت روى آورده و از فراز جاى نگران است . بدانيد كه امروز رياضت است و فردا مسابقات و خط پايان ، دروازه بهشت برين است ، و آن كه بدان نرسد در دوزخ جايگزين است . آيا كسى نيست كه از گناه توبه كند پيش از آن كه مرگش سر رسد؟ آيا كسى نيست كارى كند، پيش از اينكه روز بدبختى اش سر رسد؟ بدانيد كه شما در روزهايى به سر مى بريد كه فرصت ساختن برگ است و از پس از اين روزها مرگ است . آن كه اجل نارسيده ، ساز خويش بر گيرد، سود آن بيند و از مرگ آسيب نپذيرد، و آن كه تا دم مرگ كوتاهى كند، حاصل كارش خسران است و مرگ او موجب زيان . كار از روى دل چنان كنيد كه گويى از بيم جان كنيد. من چون بهشت جايى را نديده ام ، خواهان آن آسوده و از پاى نشسته و نه چون دوزخ ترسنده ، از آن خفته و از بيم رسته ، بدانيد! آن كه حق او را سود ندهد، باطل زيانش رساند، و آن كه به او نيفتد، گمراهى به هلاكتش كشاند. شما را فرموده اند كه بار بنديد و توشه برگيريد. من بر شما از دو چيز بيش تر مى ترسم : هواى نفس رفتن ، و آرزوى دراز سر پختن . پس تا در اين جهانيد، از آن چندان توشه بر داريد كه فردا خود را بدان نگاه داشتن بتوانيد. (١٠٠)
آرى براى رسيدن به سعادت واقعى و ابدى و يافتن زيباى مطلق ازلى ، همواره :
عبور بايد كرد
و هم نورد افق هاى دور بايد شد
و گاه در رگ حرف ، خيمه بايد زد. (١٠١)
اينك ندايى موزون ، هميشه و همه جا، ما را به آغاز اين راه فرا مى خواند و مشتاقانه صدايمان مى كند، اين ترنم هاى هميشه جارى ، وسعت تنهايى مان را فرا گرفته است :
گوش كن ، جاده صدا مى زند از دور، قدم هاى تو را
چشم تو، زينت تاريكى نيست
پلكها را بتكان ، كفش به پا كن و بيا
و بيا تا جايى ، كه پر ماه به انگشت تو، هشدار دهد
و زمان روى كلوخى بنشيند با تو
و مزامير شب ، اندام او را، مثل يك قطعه آوار به خود جذب كنند.
پارسايى است در آن جا كه تو را خواهد گفت :
بهترين چيز، رسيدن به نگاهى ست كه از حادثه عشق ،تر است . (١٠٢)
خود را در مسير جريان جويبار عشق ، قرار داده و توكل و رضا خويشتن را به امواج آن بسپار، دست از مس وجود، چو مردان ره بشوى تا كيمياى عشق بيابى و، زر شوى از سختى هاى راه ، هراسى به دل ، راه مده و خللى بر عزم و اراده ات روا مدار. دريا در يك قدمى ماست ، آيا صداى امواج دل نوازش را نمى شنوى ؟
آواى روح انگيز و بهجت افزاى مرغان سبكبار دريايى را گوش كن . آيا قرار گرفتن در آغوش گرم و وسيع دريا، شوق رسيدن و وصال آن را در دلت پرشورتر نمى كند و بر سختى هاى راه نمى ارزد؟ دريا، بدايت و نهايت قطره هاست ، انا لله و انا اليه راجعون .
گرد مرد رهى ، ميان خون بايد رفت
از پاى فتاده ، و سرنگون بايد رفت
تو پاى به راه ، درنه و، هيچ مپرس
خود، راه بگويدت كه چون بايد رفت (١٠٣)
شرط اول قدم
اما گام نخستين در اين راه شناختن خويشتن است و تامل در وجود خود براى معرفت نفس . شايد به تعبيرى سر آغاز عروج و اصلى ترين گام سعادت جاودانى ، پى بردن ، به ذات انسانى است كه نهايتا به شناخت خداوند مى انجامد و معرفتى همه جانبه را در بر دارد:
چون زمن سازى ، به بالا، نردبان
بى پريدن ، بر شوى ، بر آسمان
بدان كه كليد معرفت خداى (عزوجل) معرفت نفس خويش است و براى اين گفته اند: من عرف نفسه فقد عرف ربه و نيز براى اين است كه گفت ايزد تعالى : سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم ، انه الحق . گفت : نشانه هاى خود در عالم و در نفوس ايشان به ايشان نماييم ، تا حقيقت حق ، ايشان را پيدا شود. در جمله هيچ چيز به تو از تو نزديك تر نيست . چون خود را نشناسى ، ديگرى را چون شناسى ؟ و همانا گويى كه من خويشتن را همى شناسم و غلط مى كنى ! كه چنين شناختن ، كليد معرفت حق را نشايد، كه ستور از خويش همين شناسند كه تو از خويشتن : سر و روى و دست و پاى و گوش و گوشت و پوست ظاهر بيش نشناسى و از باطن خود اين قدر شناسى كه چون گرسنه شوى نان خورى و چون خشمت آيد در كسى افتى و چون شهوت غلبه كند نكاح كنى و همه ستوران در اين با تو برابرند، پس تو را حقيقت خود طلب بايد كرد تا خود چه چيزى و از كجا آمده اى و كجا خواهى رفت ؟ و اندر اين منزلگاه به چه كار آمده اى و تو را براى چه آفريده اند و سعادت تو چيست و در چيست و شقاوت تو چيست و در چيست ؟
...و طلب كن نا بدانى كه اين صفات بهايم و سباع را، در تو از براى چه آفريده اند؟
ايشان را براى آن آفريده اند تا تو را اسير كنند؟ و به خدمت خويش برند و شب و روز در سخره گيرند؟ يا براى اين كه تا تو ايشان را اسير كنى و در سفرى كه تو را فراپيش نهاده اند ايشان را سخره گيرى و از يكى مركب خويش سازى و از ديگرى سلاح خويش سازى و اين روزى چند كه در اين منزلگاه باشى ايشان را به كار دارى ، تا تخم سعادت خويش به معاونت ايشان صيد كنى و چون تخم سعادت خويش به دست آورى ، ايشان را در زير پاى آورى و روى به قرارگاه سعادت خويش آورى . (١٠٤)
تن مادى و روح الهى
به اين ترتيب ، سيرى در وجود خويشتن به قصد شناخت و معرفت از خود پس از اشراف بر خويش از خود معلوم مى دارد كه انسان را از دو بعد متفاوت : تن خاكى و روح الهى ، عجين گرديده مجموع اضداد است :
آدمى زاد، طرفه معجونى ست
كز فرشته ، سرشته ، و ز حيوان
گر كند ميل اين ، شود پس از اين
ور كند ميل آن ، شود به از آن
او را علاوه بر كالبد خاكى و جسم مادى ، روان و جانى است افلاكى كه از آن تعبير به روح مى گردد و همان وجه امتياز اوست از حيوان .
چون خداوند در بدو پيدايش انسان ، خمير مايه او را از خاك سرشت ، آنگاه از روح خويش در اين كالبدى جان دميد و او را با نفخت فيه من روحى ... حتى بر فرشتگان امتياز بخشيد:
جرعه اى ، چون ريخت ، ساقى الست
بر در اين شوره خاك زير دست
جوش كرد آن خاك و، ما زان جوششيم
جرعه اى ديگر، كه بس بى كوششيم
مثنوى مولوى
جسم انسان ، با مرگ به همان شوره خاك زير دست بدل مى گردد و فانى و نابود مى شود و حال آن كه روح انسان ، هميشه باقى است و جاودان ، و مرگ تنها او را از قفس تن و زندان ماده مى رهاند و در افلاك به پرواز مى آورد:
جان كه از عالم علوى ست ، يقين مى دانم
رخت خود، باز برآنم كه همان جا فكنم
مرغ باغ ملكوتم ، نى ام از عالم خاك
چند روزى قفسى ساخته اند، از بدنم
اى خوش آن روز، كه پرواز كنم تا بر دوست
به هواى سر كويش ، پر و بالى بزنم
(مولوى)
بدين سان جوهره وجودى انسان ، روح مقدس الهى است كه همواره جاودانه مى ماند و خداوند، فنايى بر آن روا نمى دارد. او به هنگام خواب ، روح را از تن آدمى مى ستاند و به نزد خويش مى خواند و به هنگام بيدارى دوباره در جسم خاكى ، جارى مى سازد و به هنگام مرگ ، براى هميشه اين وديعه پاك قدسى را مى ستاند.
به اين تفضيل ، عظمت وجودى آدمى در مقايسه با جهان ، آشكار مى گردد، و مقام و جايگاه برجسته او مشخص مى شود:
اين جهان ، چون كوزه ، دل ، چون بحر آب
اين جهان ، چون كوچه ، دل ، شهر عجاب
چيست اندر كوزه ، كاندر بحر نيست ؟
چيست اندر كوچه كاندر شهر نيست ؟
جسم تو جزء است ، جانت كل كل
خويش را، قاصر مبين ، در عين ذل
قدسيان ، يكسر، سجودت كرده اند
جزء و كل ، غرق وجودت كرده اند
(مثنوى معنوى)
مولوى ، در مثنوى خويش ، چه نيكو به نيابت از انسانها، خداوند را مخاطب خويش ساخته و مى گويد (كه نه ، مى نالد: خداوندا!)
ما چو ناييم و نوا، در ما، ز توست
ما چو هيم و، صدا در ما، زتوست
ما عدم هاييم ، هستى ها نما
تو، وجود مطلقى ، هستى ما
ما همه شيريم ، شيران علم
حمله مان از باد باشد، دم به دم
حمله مان از باد و، ناپيداست باد
جان فداى هر چه ناپيداست ، باد!
آتش است اين بانگ ناى و نيست باد
هر كه اين آتش ندارد نيست باد
اما، اى دريغ و افسوس كه با اين همه ما خيل غافلان ، و جمع ناميمون خفتگان و بى خبران ، چنان اسير اين تن نحيف و ناتوان گشته ايم كه روح و جان خويش را هيچ گاه نديده و نشناخته ايم و فريب شيطان خورده و تاكنون عمر خويش را به نفس مكار باخته ايم ، با اين حال خداى را شاكريم كه فرصتى داده است تا در اين باب بينديشيم و چه بسا راه سعادت بار رستگارى پيش گيريم . جوانى ، بهترين فرصت خودسازى و بزرگ ترين موهبت الهى در اختيار جوانان است كه بايد قدر آن را بدانند و بيهوده ، تلف نسازند:
جوانا! ره طاعت ، امروز گير
كه فردا، جوانى نيابد ز پير
فراغ دلت هست و، نيروى تن
چو ميدان ، فراخ است گويى بزن
قضا روزگارى ز من ، در ربود
كه هر روزى از وى ، شبى قدر بود
من آن روز را، قدر نشناختم
بدانستم اكنون ، كه در باختم
چه كوشش كند، پير خر، زير بار
تو مى رو، كه بر باد پايى سوار
(سعدى - بوستان)
غذاى روح
اما در هر حال ، نتيجه اى كه از تامل در مباحث مطرح شده مى توان آن را به وضوح دريافت ، و مخصوصا پس از شناخت ابعاد مختلف وجودى خود به آن پى برد، نياز و اقتضائات دائمى روح آدمى است كه چون تن مادى ، همواره محتاج غذا مى باشد كه در اين جا قطعا اين غذا، از سنخ قدسى و معنوى است و حالتى ويژه و مخصوص به خود دارد.
روح انسان همواره بايد به نحو مطلوب ، تغذيه گردد و به رياضات و عبادات ، تزكيه شود. عبادت ، غذاى روح آدمى است كه بى آن ، روح ، رو به ضعف مى گرايد و ناتوان مى نمايد. روحى كه به طريق عبادت با عالم پاك ابديت مرتبط نباشد، مهجور و متروك مى ماند، از رشد و نمو و قد كشيدن و بارور شدن و شكوفا شدن و ميوه دادن ، باز مى ماند:
چون كه هر جز وى ، بجويد ارتفاق
چون بود جان عزيز، اندر فراق
گويد اى اجزاء! پست فرشى ام
غربت من تلخ تر، چون عرشى ام
ميل تن در سبزه و آب روان
زان بود، كه اصل او، آمد از آن
ميل جان ، اندر حيات و در حى است
زانكه جان لامكان ، اصل وى است
ميل جان در حكمت است و، در علوم
ميل تن ، در باغ و، راغ است و، كروم
ميل جان ، اندر ترقى و شرف
ميل تن ، در كسب اسباب علف
(مثنوى معنوى)
با ذكر اين وصف ها، نقش دين و تعاليم مذهبى - به عنوان غذاى روح آدمى و نيازهاى دائمى بعد روحانى در آشفته بازار نابسامان - بشرى ، به عنوان تنها راه مطمئن نجات انسان از منجلاب پوچ روزمرگى و پل ارتباطى او با جهان ابدى به طور ملموسى آشكار مى گردد، كه متاءسفانه در زندگانى ما به كلى ، مغفول مانده و متروك گرديده است و اگر هم نقشى از آن در عرصه زندگى مانده ، به زنگار عادت و غبار تقليد، آلوده گرديد. و آن را فاقد نتيجه اى ملموس نموده است ، چه بسا كه از اين ريسمان ها به جاى صعود به روشنى و نور، به فرو رفتن در چاه هاى ظلمت و تاريكى عادت و تكرار، بهره برده ايم :
تو درون چاه ، رفته ستى ز كاخ
چه گنه دارد، جهان هاى فراخ ؟
مر رسن را، نيست جرمى ، اى عنود!
چون تو را سوداى سر بالا نبود
دين ، وديعه اى الهى است كه راه خير و شر را به انسان مى نماياند و تكاليف او را براى سعادت و نيكبختى بيان مى دارد و با اين تكاليف او را براى جاودانه زيستن در جوار زيباى مطلق ، آماده مى سازد، اما دريغا كه آدمى در (خسرانى عظيم به سر مى برد:
آيا ما به او دو چشم (براى تشخيص و تمييز) عطا نكرديم ؟ * و زبان و دو لب به او نداديم ؟ * و راه خير و شر (حق و باطل) را به او ننموديم ؟ * باز هم (اين غافل ناسپاس) به تكليف ، تن در نداد * و چگونه مى توان دانست كه آن عقبه تكليف و ايمان چيست ؟
اما نماز را در اين بين جايگاهى ويژه است و نقشى ممتاز، كه به دليل اين اهميت ويژه و تاثير برجسته ، ادامه بحث را در همين حوزه ادامه خواهيم
داد و اگر توفيق الهى ، قرين باشد به بررسى كوتاه جايگاه و موقعيت نماز در ارتباط با انسان و زندگانى و حيات او خواهيم پرداخت و نقش آن را پيرامون اوضاع روحى و روانى و نيز حصول سعادت و كمال انسانى ، روشن خواهيم نمود.
هم چنين به بررسى جايگاه نماز در دين مبين اسلام و نيز در نظر انديشه مندان برجسته و بنام ، مى پردازيم و علت و دليل موقعيت بسيار ممتاز نماز را در اسلام و نيز تاكيد شديد به آن را مرور مى نماييم .
جمع بندى
قبل از ادامه اين مبحث ، خلاصه مطالب مطرح شده را به همراه موضوع فعلى مان تشريح مى كنيم ، تا تكليف بحث را تا بدين جا مشخص سازيم . در آغاز كلام اين بخش با اشاره اى گذرا به برخى از جنبه هاى پوچ زندگانى روزمره - كه غرقه در آنيم - نفرت و انزجار خود را از اين نوع بودن كه بى هيچ بهره اى به نيستى ختم مى گردد و از غفلت مان نشات مى گيرد، اعلام نموديم . آن گاه به ابعاد وجودى خود، نظرى افكنده و دو بعد روحى و مادى را در خويشتن تشخيص داديم و به طور مختصر و كوتاه ويژگى هاى هر يك - فنا پذيرى ماده و بقاى روح - را برشمرديم . نوعى از زندگانى را به عنوان نمونه مطرح ساختيم و آن ها را رستگاران و صالحان ناميديم و به قياس آن ها با ديگران پرداختيم ، به اين ترتيب معلوم گرديد كه امكان تكامل براى آدمى همواره مهياست تا جايى كه با بيرون آمدن از پاى بند شهرت ، طيران آدميت نيز كارى ممكن و شدنى است . به دنبال اين مطالب سخن از نيازهاى روح و تزكيه آن به ميان آمد و عبادت به عنوان راه تكامل روى و غذاى معنوى مطرح گرديد و به دنبال آن نماز به عنوان پل ارتباطى روح آدمى با منبع و منشا آن و نيز مايه تقويت و قوت روح و تزكيه نفس عنوان شد كه اينك ادامه مبحث نيز با تفضيل بيش ترى به اين حوزه خواهد پرداخت .
البته در مطالبى كه تا اين جا مطرح گرديده به علت مجال اندك و فرصت كوتاه ، جاى بسيارى از سخن ها خالى مانده و در بسيارى از موارد صرفا به ذكر اشارتى در يك موضوع كفايت شده است ، كه اين حقير از اين بابت پوزش مى طلبد و در آرزوى مجالى ديگر براى مطرح مفصل اين قبيل مباحث مى ماند.
در هر صورت اين مقال را به شعرى از سنايى غزنوى ، خاتمه مى دهيم و به ادامه مبحث نماز كه اصلى ترين بخش اين نوشتار است مى پردازيم .
اى دل ! ار عقبات بايد، دست از دنيا بدار
پاك بازى ، پيش گير و، راه دين كن اختيار
تخت و تاج و ملك و هستى ، جمله را در هم شكن
نقش و مهر نيستى ، مفلسى ، برجان نگار
پاى بر دنيا نه و، بر دوز و چشم ، از نام و ننگ
دست بر عقبى زن و، بربند، راه فخر و عار
عالم سفلى ، نه جاى توست ، زين جا در گذر
جهد آن كن ، تا كنى در عالم علوى ، قرار
تا نگردى فانى ، از اوصاف اين ثانى سقر
بى نيازى را، نبينى در بهشت كردگار
اى برادر! روى ننمايد عروس دين ، تو را
تا هوا نفس تو، در راه دين شد دهسپار
گر غم دين داردت ، توتياى ديده ساز
گرد نعل مركب اين افتخار روزگار
نماز، ستون دين است
در بخش نخستين اين نوشتار، به بحث پيرامون دين پرداخته ، لزوم وجود ايمان مذهبى و دين را در زندگانى انسان با آوردن مثالى عينى - غرب و سير تاريخى انديشه غربى - و نيز با استناد به سخنان و نظريات انديشه مندان و متفكران برجسته غربى به اثبات رسانيديم و گفتيم كه تنها راه نجات انسان از نابسامانى هاى فكرى و پوچى و بيهودگى و نااميدى ، توسل به دين و يافتن ايمانى مذهبى است كه از طريق وحى در اختيار انسان قرار گرفته و ريشه در علم لايزال خداوندى دارد. آن گاه در فصل دوم به تبيين دين اسلام و بررسى و تحليل آن پرداختيم و در نهايت آن را به عنوان كامل ترين و جامع ترى دين الهى و نيز مطمئن ترين اديان آسمانى از باب معنويت از تحريف ، معرفى نموديم و معجزه و كتاب آسمانى اسلام - قرآن - را به عنوان مرامنامه اين دين الهى و علت اصلى جاودانگى دين اسلام و كارايى هميشگى آن ذكر كرديم و در نهايت ، نتيجه گرفتيم كه دين اسلام ، تمام شرايط و ويژگى هاى يك دين كامل و جامع را به برجسته ترين و بهترين صورت داراست و همان گم شده انسانها در طول تمامى زمان ها محسوب مى گردد.
و اما اينك در بيان عظمت و اهميت نماز چه بيانى رساتر و چه تعبيرى گوياتر از اين كه بگوييم نماز، ستون و پايه و اساس همه اديان الهى و مذاهب آسمانى است . نماز، لاينفك و اصل محورى در تمامى اديان محسوب مى گردد و در همه آن ها داراى برجسته ترين و اصلى ترين جايگاه مى باشد، كه اينك مورد بحث قرار مى گيرد:
خداوند درباره انبيا و پيامبران گذشته در قرآن مى فرمايد: اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوة و نيز علاوه بر اين بارها به ارتباط يكايك انبيا با نماز مى پردازد، كه براى نمونه به موارد زير اشاره مى گردد: ابراهيم و نماز (ابراهيم / ٣٧ و ٤٠) اسماعيل و نماز (مريم / ٥٤ - ٥٥) اسحاق و يعقوب و نماز (انبياء / ٧١-٧٣) شعيب و نماز (هود / ٨٤-٨٧) موسى و نماز (طه / ١١-١٤) لقمان و نماز (لقمان / ١٧) زكريا و نماز (آل عمران / ٣٨-٣٩) و...
كه همه و همه اشاراتى به نقش نماز در برنامه تبليغ پيامبران و ميزان اهميت برجسته آن در تمامى اديان دارد.
البته بايد توجه داشت كه در اين مباحث منظور از نماز، انعكاس نيازهاى آدمى و ارتباط روح و جان انسان با سرچشمه اصلى و معنوى آن است كه مى تواند قالب هاى مختلف و اشكال گوناگونى به خود بگيرد كه براى نمونه ، نماز در دين اسلام ، شكل نمادين متعارف امروزين را به صورت قالبى ويژه و مشخص به خود اختصاص داده است .
در اسلام ، نماز پس از اصول دين از مهم ترين واجبات و اولين ركن از اركان پنج گانه شريعت محسوب مى گردد، كه اصل آن در ابتداى بعثت ، در مكه بر پيامبر نازل شد و و كيفيت و چگونگى آن ، چنان كه معهود و متعارف است در شب معراج ، نازل گرديده است . آيه ٧٨ سوره اسرا، وجوب نمازهاى پنج گانه و وقت آن ها را بيان مى نمايد.
قرآن كريم ، نماز را پس از ايمان به خدا مطرح مى نمايد تا اهميت موضوع را به وضوح آشكار نمايد، به طور نمونه : الذين يؤ منون بالغيب و يقيمون الصلوة و يا آن كه قل لعبادى الذين آمنوا يقيمون اصلوة و نيز در جاى ديگرى مى فرمايد: انما يعمر مساجد الله من آمن بالله و اليوم الاخر و اقام الصلوة هم چنين خداوند در قرآن بارها و بارها به وصف نماز مى پردازد و آن را به زيبايى مى ستايد. آن را رمز رستگارى انسان مى شمارد (اعلى / ١٥ و ١٤) و براى اصلاح جامعه لازمش مى داند (اعراف / ١٧٠) انسان را به كمك گرفتن از صبر و نماز فرا مى خواند (بقره / ٤٥ و ٤٦) نماز را ياد خدا معرفى مى نمايد (طه / ١٤) و حال آن كه با ياد خدا دل ها آرام و قرار مى يابد (رعد / ٢٨) انسان را به مخالفت از نماز دعوت مى كند (مؤ منون / ٩) و نمازگزاران را توصيه به نماز جماعت مى نمايد (بقره / ٤٣) نماز جمعه را مطرح مى فرمايد (جمعه / ٩) و نماز را به عنوان پاك كننده بدى ها مى شمارد (هود / ١١٤) كه حضرت على عليه السلام به نقل از پيامبر اين آيه را اميد بخش ترين آيه مى نامد. هم چنين خداوند نماز را باز دارنده از زشتى و گناه معرفى مى كند و مى فرمايد ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر (عنكبوت / ٤٥) و باز در بسيارى ديگر از آيات قرآن به بحث پيرامون نماز مى پردازد، كه به موارد فوق در اين باره بسنده مى گردد.
اما در احاديث و روايات و نظريات و گفته هاى پيامبر اسلام و ائمه اطهار نيز نماز جايگاهى برجسته و نقشى ارزنده دارد كه نشان از موقعيت بسيار مهم و حياتى آن در ارتباط با دين و ايمان دارد، تا جايى كه پيامبر آن را مرز بين مسلمانى و كفر مى شمارد (١٠٥) و نور چشم خود مى نامد (١٠٦)و كسى را كه نماز را سبك بشمارد از امت خويش نمى داند (١٠٧) و در زيباترين و رساترين تعبير، نماز را ستون دين مى نامد (١٠٨) و نيز مى فرمايد: شيطان در هراس از مؤ من به سر مى برد، تا زمانى كه متوجه نمازهاى پنج گانه است ، ولى آن گاه كه نماز را ضايع كرد، شيطان جرات مى يابد و او را گناهان بزرگ ، آلوده مى سازد. (١٠٩)
در ارشاد القلوب آمده است : در يكى از روزهاى جنگ صفين كه جنگ و كشتار به اوج خود رسيده بود ابن عباس ديد كه على عليه السلام بين دو لشكر ايستاده و به آسمان نگاه مى كند، گفت : اين چه وقت نماز است كه جنگ در اوج شدت است ؟! فرمود: مگر ما به چه هدف با اينها مى جنگيم ؟ ما به حساب نماز و برقرار ماندن نماز مشغول جنگ هستيم .
هم چنين در (بحار ١٠/٨٩) از على عليه السلام نقل شده است كه : اگر نمازگذار مى دانست كه در حال نماز چه رحمتى از سوى پروردگار او را فرا مى گيرد هرگز راضى نمى شد سر از سجده بردارد.
امام صادق عليه السلام نيز درباره نماز مى فرمايد: كسى كه نماز را بدون عذر ترك كند كافر است . (١١٠) و يا در جاى ديگرى مى گويد: نماز گرامى ترين و محبوب ترين اعمال نزد خداوند و آخرين سفارش انبياست . (١١١)
در هر حال با توجه به مطالبى كه به اختصار به آن ها اشاره شد: بدان كه نماز، ستون دين مسلمانى است و بنياد دين است و پيشرو همه عبادت هاست و هر كه اين پنج فريضه به شرط خويش و به وقت (خود) به جاى آورد، عهدى است وى را با حق تعالى كه در امان و حمايت آن باشد و چون از كباير (گناهان بزرگ) دست بازداشت ، هر گناه ديگر كه بر وى رود، اين نماز كفارت آن باشد...
(پيامبر)گفت : خداوند تعالى بر بندگان خود هيچ چيز فريضه نگردانيد پس از توحيد، دوست تر نزديك وى از نماز، و اگر چيزى دوست تر از اين داشتى ، فرشتگان خود را بدان مشغول گردانيدى و ايشان همه در نماز باشند... (١١٢)
نگاهى به گذشته و مرورى در تاريخ اسلام جايگاه متين و نقش ارزنده نماز را در زندگى مسلمانان آشكار مى نمايد: نماز، كشش روح است به سوى كانون معنوى جهان و معبود و معشوق خود و به گفته ويكتور هوگو:
قرار گفتن يك بى نهايت كوچك در برابر يك بى نهايت بزرگ نماز در اسلام و به ويژه در آغاز نهضت ، هر چند ساعت يك بار در شبانه روز فرد را از منجلاب زندگى فردى و اقتصادى - كه همه تلاش ها براى تامين نيازهاى فردى است - بيرون مى كشيد و در برابر خدا نگاه مى داشت و در حالتى سرشار از احساس و جذبه وجودى يا در خلوتى پر از خلوص و يا در جمعيتى پر از هيجان و وحدت ، جهت وجودى آدمى را در مسير كلى ، تجديد و تصحيح مى كرد. (١١٣)
خواهى كه ز دستت نرود، وقت فضيلت
مگذار كه تا كار كشد، وقت طهارت
از دست مده ، راتبه ورد شبانروز
تا آن كه نويسند تو را، از اهل عبادت
بر خيزى و وترى بگذارى ، به سحرگاه
مفتوح شود، بر رخت ، ابواب سعادت
هرگز نتوانى كه تلافى كنى ، آن را
گر از تو شود فوت ، نمازى به جماعت
اين كار به عادت نشود، راست خدا را
هنگام عبادات ، بپرهيز از عادت
هر رنج كه در راه عبادت كشى ، اى فيض !
در آخرت ، آن يابد، تبديل به راحت (١١٤)
اما مطلبى كه توضيح آن در اين جا ضرورى مى نمايد، اشاره اى گذرا به مراتب نماز و نمازگزار مى باشد كه لزوم اين بحث را وجود مصاديق عينى آن در پيرامون مان آشكار مى نمايد. به راستى چرا نماز به رغم اين همه وصف ها، تاثيرى در زندگانى بسيارى از نمازگزاران نمى گذارد؟ مسير زندگانى آن ها را در جهت كمال و سعادت ، تصحيح نمى نمايد و به سوى خوشبختى و آرامش ، هدايتشان نمى كند؟ حقيقت آن است كه نماز را مراتب و مراحل مختلفى است كه هر يك مشخصات مخصوص به خود دارد. به معناى ديگر هر نمازى مصداق تعاريف و وصف هاى قرآن و احاديث قرار نمى گيرد. پيامبر درباره تفاوت نمازها چنين مى فرمايد: دو مرد از يك امت به نماز بايستند كه ركوع و سجود و ذكرشان يكى است و حال آن كه ميان نماز اين نماز آن تفاوت از زمين نا آسمان باشد. هر كس مى خواهد بداند نمازش پذيرفته شده يا خير بايد بنگرد، اگر نماز او را از زشتى ها بازداشت ، پس بداند كه به ميزان بازدارندگى (او از گناه ) نمازش پذيرفته شده است . (١١٥)
يكى از عوامل توفير و تفاوت نمازها، مساءله حضور قلب است كه نبودن آن را در نماز، شاعرى اين گونه به تصوير مى كشد:
حضور قلب من ، از من ، رميده بود و، نماز
به بازى عبث لفظها، بدل شده بود
و يا آن كه مرحوم فيض اين گونه در اين مورد مى سرايد:
گنج ابدى ، پيروى حق و عبادت
مفتاح در خير، نمازى به جماعت
معناى نماز است ، حضور دل احباب
زنهار به صورت مكن را دوست ! قناعت
خواهى به عبادت ، خللى راه نيابد
مى كن دلت از وسوسه ديو، حمايت
از ديگر عواملى كه منافع از تاثير مى گردد، عدم باور و اعتقاد راسخ به راه و نيز عدم اعتماد و ايمان به دليل راه مى باشد كه ريشه در توهم و تقليد و عادت دارد و براى رسيدن به ايمان خالص و راستين بايد از آن ها گذر كرد به هر صورت ادامه اين بخش را به نگاهى ديگر و ديدى تازه تر نسبت به نماز اختصاص مى دهيم و ادامه بحث را پى مى گيريم .
نغمه هاى عاشقانه
نماز، شكوه هاى عاشقانه روح آدمى است چون نى جدا مانده از نيستان ، ترنمات عرفانه را در فضاى سبز هستى مى گسترد و پيغام به معشوق مى رساند و از درد پرفسور و گداز هجرت مى نالد و معشوق را به يارى مى طلبد .
نماز، جان آدمى را با اصل خويش پيوند مى زند و انسان را از قيد و بند اين تن خاكى مى رهاند، او را از منجلاب زندگى روزمره ، از مرداب متعفن تكرارها و عادت هاى پوچ روزانه ، از ياس و نااميدى و از ترس نابودى و فنا بيرون مى كشاند، بال و پرى به وسعت بى نهايت عشق به او مى بخشد و در آسمان معرفت پروازش در مى آورد و به معراجش مى رساند، زيرا: الصلوة معراج المؤ من (١١٦)
التهاب هاى دائمى و اضطراب هاى زندگى را - كه نتيجه مستقيم زندگانى مادى و بعد حيوانى آدمى است - از وجودمان مى ستاند و از اين درياى پرتلاطم مادى كه هر روز ما را به سويى مى كشاند و بر صخره اى مى زند، مى رهاند و نجاتمان مى بخشد. نماز، پليديها را و پستى ها و زشتى هايى را كه در طول حيات بر تنمان مى نشيند و بوى پليد آن همه جا را مى گيرد و حتى خودمان را آزار مى دهد و مى رنجاند، هم چون آبى زلال و پاك مى شويد و پاكيزه مى نمايد. پيامبر اسلام چه نيكو در اين باره مى فرمايد:
اگر نهرى در كنار خانه شما باشد و در آن پنج نوبت هر روز خود را شست و شو دهيد، آيا در بدن شما چيزى از آلودگى مى ماند؟
هرگز! نماز نيز مانند نهر جارى و روانى است كه هرگاه بر پا مى شود، گناهان از مى شويد و از بين مى برد. (١١٧)
از طرف ديگر، نماز، تبلور سپاس انسان را خالق بى همتاى هستى است ، آدمى كه با يك بخشش كوچك و يا لطفى اندك به وجد مى آيد و خود را مديون ديگرى مى يابد و همواره در صدد جبران آن بر مى آيد، چگونه مى تواند در قبال اين همه بخشش و موهبت و در برابر خدايى كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزيد نعمت سكوت نمايد؟ همان بخشاينده بى همتايى كه باران رحمت بى حسابش همه را رسيده و خوان نعمت بى دريغش همه جا كشيده ، پرده ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظيفه روزى به خطاى منكر نبرد. آرى :
ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند
تا تو، نانى به كف آرى و، به غفلت نخورى
همه از بهر تو، سرگشته و فرمانبردار
شرط انصاف نباشد، كه تو فرمان نبرى (١١٨)
سعدى در ادامه اين گونه به تعبيرى زيبا در لزوم سپاس گزارى و شكر خدا، مثالى مى آورد و مى گويد: هر نفسى كه فرو مى رود ممد حيات و چون بر آيد مفرح ذات ، پس در هر نفسى ، دو نعمت موجود است و بر هر نعمتى ، شكرى واجب :
از دست و زبان كه بر آيد
كز عهده شكرش به در آيد؟
به اين ترتيب هر لحظه ندايى موزون و آوايى قدسى ، ما را به فرا مى خواند، ولى افسوس كه شيطان گوش هاى مان را به هياهوى محيط، مشغول مى دارد و اين توفيق را از ما مى ستاند. آن گاه كه خود را قدرى از اين قيد و بندها و روزمرگى ها رهانيده ايد، شايد اين آواى دلنشين را به گوش جان شنيده ايد كه شما را به نماز دعوت مى نمايد:
خيز، تا ما، يك قدم بر فرق اين عالم زنيم
وين تن مجروح را، از مفلسى ، بر هم زنيم
تيغ هجران ، از كف اخلاص ، بر حكم يقين
در گذار مهره اصلى بنى آدم زنيم
از علايق ها، جدا گرديم و، ساكن تر شويم
بر بساط نيستى ، يك چند گاهى ، كم زنيم . (١١٩)
و اين همان سروش غيبى است كه گوش نامحرمان را، ياراى شنيدن آن نيست ، چرا كه گوش نامحرم نباشد جاى پيغام سروش