راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء

راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء0%

راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء نویسنده:
محقق: مولى محسن فيض كاشانى (قدس سره)
مترجم: مولى محسن فيض كاشانى (قدس سره)
گروه: اخلاق اسلامی

راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء

نویسنده: مولى محسن فيض كاشانى (قدس سره)
محقق: مولى محسن فيض كاشانى (قدس سره)
مترجم: مولى محسن فيض كاشانى (قدس سره)
گروه:

مشاهدات: 37500
دانلود: 4155

توضیحات:

راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 64 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 37500 / دانلود: 4155
اندازه اندازه اندازه
راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء

راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء

نویسنده:
فارسی

فصل

خداوند سبحان درباره بندگانش جز آنچه را كه از هر چيز ديگرى براى آنها بهتر و مناسبتر است انجام نمى دهد، چه او عزيز و حكيم، و نسبت به بندگان لطيف و مهربان است. حقّ تعالى فرموده است: يُرِيدُ الله بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ در حديث قدسى آمده است: «از بندگان مؤمن من كسى است كه مى خواهد پاره اى عبادتها را انجام دهد، ليكن من او را از آن باز مى دارم. تا خود بينى او را فرا نگيرد و ايمانش را تباه كند و نيز از بندگان مؤمن من كسى است كه ايمانش جز به فقر و نادارى اصلاح نمى شود، و اگر او را دارا و توانگر كنم، توانگرى ايمانش را تباه مى كند، و هم از بندگان مؤمن من كسى است كه ايمانش جز به بيمارى اصلاح نمى شود، و اگر تندرست باشد تندرستى ايمانش را تباه مى گرداند، و نيز از بندگان مؤمن من كسى است كه ايمانش جز به تندرستى اصلاح نمى شود، و اگر او را بيمار كنم بيمارى ايمانش را تباه مى سازد، و من بندگانم را با آگاهى كه به دل و انديشه آنها دارم اداره مى كنم، زيرا چه من دانا و آگاهم.»

در آنچه خداوند به موسى (عليه السلام) وحى فرموده آمده است: «اى موسى! مخلوقى نيافريده ام كه در نزد من از بنده مؤمن محبوبتر باشد، با اين حال او را به چيزى كه برايش بهتر است گرفتار مى سازم، و يا به خاطر آنچه برايش بهتر است عافيت مى دهم، و من مى دانم كار بنده ام به چه چيزى اصلاح مى پذيرد پس بايد بر بلاى من شكيبا، و نعمتهاى مرا شكرگزار، و به قضاى من خشنود باشد تا اگر براى رضا من عمل كند، و اوامرم را فرمانبردار باشد او را در زمره صدّيقان قرار دهم.»

بايد دانست كه خداوند بندگانش را به آنچه كمتر از توان آنها مى باشد مكلّف كرده است، چنان كه فرموده است: لا يُكَلِّفُ الله نَفْساً إِلَّا وُسْعَها، و وسع كمتر از طاقت است. آيا نمى بينيد خداوند انسان را در هر شبانه روز به پنج نماز، و در هر دويست درهم به پرداخت پنج درهم زكات، و در تمام عمر به گزاردن يك بار حجّ مكلّف ساخته است، در حالى كه توان او بيش از اينهاست، و اين مطلب را امام صادق (عليه السلام) فرموده است.

فصل

بر خلاف آنچه يهود گمان مى كند خداوند متعال از كار خلقت فارغ نشده و بى كار ننشسته است، بلكه او در هر روزى به كارى مشغول است، مى آفريند، روزى مى رساند، و هر چه بخواهد انجام مى دهد، يَمْحُوا الله ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ، محو نمى كند مگر آنچه را كه موجود بوده و اثبات نمى كند مگر آنچه را كه وجود نداشته باشد، و گرنه دعا، دوا، صدقه، و جز اينها باطل و بيهوده خواهد بود، و نيز بداى ناشى از پشيمانى براى خداوند وجود ندارد، و او منزّه و برتر از اين است.

امام صادق (عليه السلام) فرموده است: «خداوند هرگز پيامبرى را مبعوث نكرده است مگر اين كه بر عبوديّت او و بى همتايى خود از وى اقرار گرفته است خداوند آنچه را بخواهد مؤخّر يا مقدّم مى دارد.»

و نيز فرموده است: «بداء براى خداوند به سبب نادانى روى نمى دهد.»

همچنين فرمود: «براى خداوند در چيزى بداء حاصل نشده مگر اين كه آن چيز پيش از بداء در علم او قرار داشته است.»

امام باقر (عليه السلام) فرموده است: «علم دو گونه است، يك قسم آن نزد خداوند اندوخته است، هيچ يك از آفريدگان خود را بدان آگاه نمى كند. قسم ديگر علمى است كه آن را به فرشتگان و پيامبرانش آموخته است آنچه به فرشتگان و پيامبرانش تعليم كرده است در آينده واقع خواهد شد، و خود و فرشتگان و پيامبرانش را تكذيب نخواهد كرد، و قسم ديگر نزد خود او اندوخته است آنچه را بخواهد مقدّم و آنچه را بخواهد مؤخّر و آنچه را بخواهد ثابت مى دارد.»

راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء

باب چهارم در نبوّت

چون ثابت شد ما را آفريننده و سازنده اى است كه برتر از ما و همه چيزهايى است كه آفريده است، و روا نيست مخلوقاتش او را مشاهده و لمس كنند ناگزير او را در ميان آفريدگانش سفيران و فرستادگانى است كه در بين بندگانش از او سخن مى گويند و ميان او و آفريدگانش واسطه اند. از يك سو گوش و از سوى ديگر زبانند، از خداوند دستور مى گيرند و به مردم ابلاغ مى كنند، از او مى آموزند و به مردم ياد مى دهند از سوى او مردم را به مصالح و منافعى كه دارند ارشاد، و به آنچه مايه بقاى آنها و ترك آن سبب فناى آنان است راهنمايى مى كنند. بنابراين ثابت مى شود آنانى كه از سوى خداوند حكيم و دانا امر به معروف و نهى از منكر مى كنند، و اينان همان پيامبران و برگزيدگان او از ميان خلق مى باشند حكيمانى هستند كه از سرچشمه فيض الهى حكمت آموخته، و به آن برانگيخته شده اند، و اگر چه در هيچ يك از حالات خود با مردم مشاركت ندارند ليكن در خلقت و تركيب با آنها انبازند تا بكلّى از مردم جدا نشوند، و پاره اى مناسبتها ميان آنها برقرار باشد، و سبب انس مردم با آنها گردد چنان كه خداوند متعال فرموده است:

وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلًا وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ. اين پيامبران ناگزير بايد نشانه هايى از سوى خداوند سبحان به همراه داشته باشند كه دلالت كند بر اين كه آيين آنها از جانب پروردگار دانا و توانا و آمرزنده و انتقام گيرنده است، تا مردم در برابر آنها فروتنى كنند، و كسانى كه در مقابل آنها ايستادگى و مقاومت ورزند با مشاهده اين نشانه ها به پيشوايى و رهبرى آنها تن دردهند، و اين نشانه ها همان معجزات است و بى ترديد چنان كه مقتضاى عنايات الهى براى حفظ نظام جهان نازل كردن باران است، و رحمت پروردگار نيز از اين كه براى برطرف كردن نياز خلق پياپى از آسمان باران فرو فرستد عاجز نيست. به همين گونه نظام عالم نيازمند كسى است كه موجبات صلاح دنيا و آخرت مردم را به آنان بشناساند، آرى كسى كه اعضاى حواس را بى سرپرست نگذاشته، و براى آنها رئيس و فرماندهى قرار داده تا به وسيله آن صحيح تأييد، و مشكوك يقينى و قطعى گردد، و اين همان روح است چگونه ممكن است همه خلايق را در حيرت و شكّ و گمراهى رها كند، و براى آنها راهنمايى قرار ندهد، كه آنان را از شكّ و سرگردانى بيرون آورد.

خداوند فرموده است: لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ، و نيز: هُوَ الَّذِي بَعَثَ في الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ إِنْ كانُوا من قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ..

فصل: وجوب عصمت پيامبران

واجب است پيامبر از هر چيزى كه موجب آلودگى و عيب و نقص اوست پاك، و از تندخويى، بدرفتارى، زشتخويى، حسد، بخل، پستى نسب، عدم طهارت مولد، زن بودن، مخنّث بودن، كورى، فلج و امثال اينها دور و منزّه بوده، و از گناهان كوچك و بزرگ معصوم باشد. پاكى پيامبران از اين معايب و نقايص براى اين است كه طبايع از آنها رميده نشود، و مردم با ميل و رغبت از آنان اطاعت كنند، و چگونه ممكن است پيامبر مرتكب گناه شود، در حالى كه ريشه گناهان منحصرا در چهار چيز است، كه عبارتند از حرص، حسد، خشم و شهوت، و براى پيامبر روا نيست بر دنيا حريص باشد، چه دنيا زير نگين اوست، و او خزانه دار مسلمان است، و با اين حال به چه چيزى حرص ورزد. و نيز روا نيست پيامبر حسود باشد، زيرا انسان به كسى حسد مى ورزد كه برتر از او باشد، و كسى برتر از پيامبر نيست و روا نيست براى چيزى از امور دنيا خشمگين شود، مگر اين كه خشم او به خاطر رضاى خدا در اجراى حدود الهى و امثال آن باشد، همچنين نبايد از شهوات پيروى كند، و دنيا را بر آخرت ترجيح دهد، زيرا خداوند آخرت را محبوب او ساخته همچنان كه دنيا را محبوب ما كرده است. او به آخرت به همان گونه مى نگرد كه ما به دنيا مى نگريم، آيا هيچ ديده اى كسى رخسار زيبا را به خاطر چهره زشت رها، و خوراك پاكيزه را براى استفاده از طعامى تلخ و ناگوار ترك كند، و از جامه نرم به خاطر جامه زبر و خشن چشم پوشد، و از نعمت هميشگى و جاويد آخرت به خاطر متاع گذرا و ناپايدار دنيا دست كشد هشام بن حكم از اصحاب ما در اثبات عصمت ائمّه (عليهم السلام) همين سخنان را بيان كرده است.

يكى از دانشمندان گفته است: «خداشناس شجاع است و چرا شجاع نباشد، در حالى كه او از مرگ پرهيز نمى كند؟ و بخشنده است، و چگونه بخشنده نباشد، در صورتى كه او از محبّت باطل بركنار است، و نيز با گذشت است و چرا باگذشت نباشد، و حال آن كه او بزرگتر از اين است كه لغزش بشرى او را از راه حقّ بيرون برد، او كينه ها را از ياد مى برد، و چگونه چنين نباشد، در حالى كه پيوسته به ذكر حقّ مشغول است.»

بارى همان گونه كه در روايات اهل بيت (عليهم السلام) مكرّر ذكر شده، همه آنچه در قرآن و حديث آمده كه حاكى از نسبت گناه به پيامبران و اوصياى آنها (عليهم السلام) است بايد تأويل شود، چه آنها به هنگامى كه مستغرق در طاعت خداوند بوده اند هر گاه احيانا بيش از حدّ ضرورت به بعضى از امور مباح پرداخته اند اين امر درباره آنها گناه شمرده شده است. و بايد نسبت به آنها كه درود خداوند بر همه آنها باد به همين گونه معتقد بود.

در مصباح الشّريعة از امام صادق (عليه السلام) نقل شده كه فرموده است:

«خداوند خزاين لطف و كرم و رحمت خود را در اختيار پيامبرانش قرار داده، و آنان را از علوم نهفته خود دانش آموخته. و از ميان همه آفريدگان، آنها را براى خود برگزيده است از اين رو، اخلاق و احوال هيچ كس از آفريدگان شبيه اخلاق و احوال آنها نيست، زيرا آنان را وسيله و واسطه ميان خود و خلق خويش معيّن كرده، و محبّت و طاعت آنها را سبب رضا، و مخالفت و انكار آنان را موجب خشم خود قرار داده، و به هر قومى دستور داده كه از كيش پيامبر خود پيروى كنند، سپس از اين كه طاعت احدى را جز به سبب اطاعت و توقير و محبّت آنان، و شناخت حرمت و منزلت آنها نزد خود بپذيرد خوددارى كرده است بنابر اين همه پيامبران را بزرگ بشمار، و آنها را در حدّ كسى غير از خودشان برابر مساز، و با فكر و انديشه خويش در حالات و مقامات و اخلاق آنها سخن مگوى مگر با بيانى كه از سوى خداوند و اجماع اهل بينش استحكام يافته و به دلائلى كه فضائل و درجات آنها را ثابت كند مستند باشد، و كجا مى توان به حقيقت پايگاه بلند آنها نزد خداوند رسيد و آن را شناخت. اگر گفتار و احوال آنها را با غير آنها مقايسه كنى بى ترديد با آنها بدرفتارى كرده و عدم معرفت خود را نسبت به آنها اثبات، و خصوصيّت آنان را با خداوند انكار كرده اى، و از درجه حقيقت ايمان و معرفت ساقط شده اى، و از اين سخت بپرهيز.»

فصل

پيامبران از فرشتگان برترند، و به همين سبب خداوند به فرشتگان فرمان داد كه به آدم (عليه السلام) سجده كنند، فرموده است: إِنَّ الله اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به على (عليه السلام) فرمود: «اى على خداوند متعال پيامبران مرسل را بر فرشتگان مقرّب برترى داده، و مرا بر همه پيامبران و فرستادگان خود فضيلت بخشيده است، و پس از من اى على فضيلت از آن تو و امامان بعد از تو است. همانا فرشتگان خدمتگزاران ما و خادمان دوستان ما هستند.»

در حديث آمده است كه شمار پيامبران (عليهم السلام) يكصد و بيست و چهار هزار، و عدد اوصياى آنها نيز به همين تعداد است زيرا هر پيامبرى وصييّى داشته، كه به امر خداوند او را جانشين خود ساخته است. پيامبران همگى از سوى حقّ گسيل شده و حامل حقّ و راستى بوده اند، چرا كه گفتار آنها گفتار خداوند، و فرمان آنها فرمان خداوند، و طاعت آنها طاعت خداوند، و نافرمانى آنها نافرمانى خداوند است، و آنان تنها از سوى خداوند و وحى او سخن مى گويند.

برجسته ترين پيامبران كه محور اديان الهى و داراى شرايع و اولو العزم مى باشند پنج تن هستند، كه عبارتند از نوح، ابراهيم، موسى، عيسى و پيامبر ما محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه سرور و برتر و خاتم آنهاست. هيچ پيامبرى پس از او نيست، و آيين او تبديل و تغيير نخواهد يافت، چنان كه خداوند فرموده است: وَ لكِنْ رَسُولَ الله وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ و نيز: جاءَ بِالْحَقِّ وَ صَدَّقَ الْمُرْسَلِينَ و نيز: و انّ الّذين كذّبوا به لَذائِقُوا الْعَذابِ الْأَلِيمِ، و نيز: فَالَّذِينَ آمَنُوا به وَ عَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ خداوند متعال مخلوقى برتر از محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و ائمه اوصياى او نيافريده است. آنان محبوبترين و گرامى ترين خلق نزد اويند.

هنگامى كه خداوند از پيامبران پيمان گرفت، و آنان را بر خودشان گواه قرار داد، و فرمود: أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ، قالُوا بَلى ، آنان نخستين كسانى بودند كه به ربوبيّت او اقرار كردند. خداوند پيامبر ما را (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در عالم ذرّ بر پيامبران مبعوث كرد چنان كه فرموده است: هذا نَذِيرٌ من النُّذُرِ الْأُولى بنابراين پيامبران ديگر امّت اويند، و خداوند به هر پيامبرى به اندازه معرفتش نسبت به پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سبقتش در اقرار به نبوّت او تفضّل و بخشش كرده است، و جز اين نيست كه پروردگار متعال همه آنچه را خلق كرده به خاطر او و دودمان پاك او بوده است، و اگر وجود آنها نبود، خداوند آدم و حوّا و فرشتگان و هيچ چيز ديگر را نمى آفريد.

فصل

غزّالى در كتاب آداب معيشت و اخلاق پيامبران از بخش عادات مى گويد:

بدان هر كس حالات پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را مشاهده كرده و يا اخبار او را شنيده باشد، اخبارى كه گوياى اخلاق، اعمال، احوال، آداب، عادات، صفات و سياستهاى او نسبت به اصناف مردم، و هدايتهاى او در ايجاد نظم و همبستگى اجتماعى و مطيع و رام ساختن آنان است و همچنين پاسخهاى شگرف آن حضرت را به سئوالات مشكل، و تدابير جالب آن بزرگوار را در تأمين مصالح خلق، و اشارات نيكو و پسنديده اش را در توضيح مسائل ملاحظه كند، مسائلى كه فقيهان و دانشمندان در طول زندگى خود از درك دقايق آنها ناتوانند، بلى هر كس اينها را ديده و يا شنيده باشد برايش شكّى باقى نمى ماند كه اين ويژگيها و برجستگيها در سايه تلاش نيروى بشرى به دست نيامده و اين شايستگيها جز به كمك تأييدات آسمانى و نيروى الهى قابل تصوّر نيست، و غير ممكن است همه اينها در شخص دروغگو يا حيله گرى گرد آيد، بلكه صفات و حالات آن حضرت شواهد قاطعى بر صداقت و قداست آن بزرگوار است، تا آن حدّ كه چون عرب اصيل او را مى ديد مى گفت: به خدا سوگند اين چهره دروغگويى نيست، و به محض ديدن شمايل و سيماى ممتاز آن حضرت بر صدق او گواهى مى داد، چه رسد به كسانى كه شاهد اخلاق و رفتار او بودند، و همه اعمال او را زير نظر داشتند. آرى همه اين مواهب را خداوند به او داده بود، در حالى كه از كسى دانشى نياموخته و كتابى را مطالعه نكرده، و هرگز براى تحصيل علم به سفر نرفته بود، و پيوسته ميان اعراب نادان به عنوان يتيمى ضعيف و مستضعف به سر مى برد، در اين صورت اگر وحى در ميان نبوده آن همه محاسن اخلاق و آداب نيكو و فى المثل فقه حكيمانه را قطع نظر از ديگر علوم از كجا به دست آورده است، چه رسد به شناخت خداوند و فرشتگان و كتب و پيامبران او، و ديگر ويژگيهاى پيامبرى؟ و چگونه ممكن است بشر در داشتن اين كمالات مستقل و از خارج بى نياز باشد؟ بى شكّ اگر جز همين امور ظاهرى چيز ديگرى آن حضرت در اختيار نداشت براى صدق مدّعاى او كافى بود، در حالى كه معجزات و آياتى از او ظاهر شد كه هيچ انديشمندى نمى تواند در آنها شكّ كند، مانند شكافته شدن ماه، جارى شدن آب از ميان انگشتانش، اطعام افراد بسيار با خوراك كم، و معجزات بى شمار ديگر، و از جمله اين معجزات قرآن عزيز است كه تا پايان روزگار پايدار است همان قرآنى كه بليغان خلق و فصيحان عرب را به تحدّى و هماوردى فرا خواند، و در ميان انبوه آنها فرياد برآورد كه اگر در حقّانيت آن شكّ دارند مانند آن يا ده سوره مثل آن و يا يك سوره نظير آن بياورند، و به آنان گفت: لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً و اين را براى به زانو درآوردن آنها گفت و آنان عاجز ماندند، و از مقابله با آن منصرف گشتند، تا آن جا كه خود را دستخوش هلاكت كرده، و زنان و فرزندان خويش را در معرض اسارت قرار دادند، ليكن نتوانستند با آن معارضه و يا بر فصاحت و شيوايى و زيبايى آن خدشه وارد كنند، جز اين كه گفتند: إِنْ هذا إِلَّا سِحْرٌ يُؤْثَرُ و: سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ و امثال اينها.»

مى گويم: قرآن غير از بلاغت مشتمل بر اقسام بسيارى از معجزات است، و ما در كتاب خود به نام علم اليقين درباره اين اعجاز و ديگر معجزات قرآن به تفصيل سخن گفته ايم.

فصل: قرآن كلام خداوند و وحى و كتاب اوست

قرآن كلام خداوند و وحى و گفتار و كتاب اوست، لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ من بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا من خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ من حَكِيمٍ حَمِيدٍ، و آن مشتمل بر قصّه هاى حقّ و گفتار قاطع و فصل است، و هزل و شوخى نيست خداوند متعال پديد آورنده و فرو فرستنده و مالك و نگهبان آن است، همچنان كه قرآن نگهبان همه كتابهاى آسمانى است. از آغاز تا انجام آن حقّ است، به محكم، متشابه، خاص، عام، نويد، تهديد، ناسخ، منسوخ و قصّه ها و اخبار آن ايمان داريم، و معتقديم كه هيچ آفريده اى قادر نيست مانند آن را بياورد.

همه آنچه را پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم) آورده حقّ آشكار است كه شكّى در آن نيست، و هر كس چيزى از آن را پس از اقرار به اين كه آن را پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) آورده است، انكار كند، بى گمان كافر شده است. از جمله آنها داستان معراج است، كه خداوند آن را در قرآن ذكر كرده و فرموده است:

سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلًا من الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بارَكْنا حَوْلَهُ و نيز: ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) پس از بازگشت از معراج از چيزهايى خبر داد كه از آنها صدق و واقعيت معراج آشكار شد. و رسالت پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم) براى همه جوامع بشرى است چنان كه خداوند متعال فرموده است: وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا كَافَّةً لِلنَّاسِ بَشِيراً وَ نَذِيراً بلكه بر جنّ و انس مبعوث شده و آيه: أَجِيبُوا داعِيَ الله وَ آمِنُوا به حكايت از زبان جنيّان است. بارى همان گونه كه پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم) سرور پيامبران است اوصياى او نيز بهترين اوصيا، و كتاب او برترين كتابها و نگهبان همه آنها، و آيين او نيكوترين آيينها و نسخ كننده همه آنها و امّت او بهترين و ميانه روترين امّتهاست. چنان كه خداوند متعال فرموده است: كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً

باب پنجم در امامت

آنچه درباره ضرورت بعثت پيامبران گفته شد عينا در مورد لزوم تعيين وصىّ و جانشين پس از آنها تا ظهور پيامبر ديگر نيز وارد است، زيرا نياز به پيامبر و وصىّ او اختصاص به وقت معيّن و حالت خاصّ ندارد، و باقى بودن كتاب و شرايع آنها بدون وجود سرپرست و داناى به آنها كافى نيست. آيا نمى نگرى كه فرقه هاى گوناگون اسلامى با همه اختلافى كه دارند همگى مذاهب خود را به كتاب خدا استناد مى دهند، و اين به سبب نادانى آنها به معانى قرآن و انحراف دلها و تشتّت خواستهاى آنهاست. از اين رو روشن است هر پيامبرى كه با كتابى از سوى خداوند فرستاده شده ناگزير بوده است وصىّ و جانشينى براى خود تعيين كند، و اسرار نبوّت و كتابى را كه بر او نازل شده است به او بسپارد، و مشكلات آن را براى او روشن سازد، تا وصىّ او، حجّت وى بر قومش باشد، و امّت او نتواند با آرا و انديشه هاى خويش در آن تصرّف كند، و دچار اختلاف و انحراف شود، چنان كه خداوند متعال فرموده است: هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ في قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا الله وَ الرَّاسِخُونَ في الْعِلْمِ. بنابراين پيامبر و وصىّ و كتاب او حجّت خداوند بر مردمند، لِيَهْلِكَ من هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى من حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ، به همين گونه (در وصايت) آدم باشيث، نوح باسام، ابراهيم با اسحاق، موسى با يوشع، عيسى با شمعون و پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم) با على (عليه السلام) رفتار كرده است.

و نيز وجود امام لطفى از سوى خداوند سبحان بر بندگانش مى باشد، زيرا به يمن وجود اوست كه پراكندگى آنها برطرف و رشته اتّحاد آنها محكم مى شود، و ضعيف از قوى، و نادار از دارا انتقام مى گيرد، و نادان هشيار، و غافل بيدار مى شود، خداى متعال فرموده است: وَ إِنْ من أُمَّةٍ إِلَّا خَلا فِيها نَذِيرٌ

، و نيز:وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ، و نيز: وَ يَوْمَ نَبْعَثُ في كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً عَلَيْهِمْ من أَنْفُسِهِمْ وَ جِئْنا بِكَ شَهِيداً عَلى هؤُلاءِ.

پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «در هر نسلى از امّتم عادلانى از خاندانم پديد مى آيند كه تحريفات غاليان و تهمتهاى باطل گرايان و تأويلات جاهلان را از دين مى زدايند.» پس هر گاه امام و پيشوايى وجود نداشته باشد بيشتر احكام دين عاطل مى ماند و فايده اى كه از آنها مقصود است از ميان مى رود، از اين رو پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) يكى از افراد معصوم و عادل خاندانش را وصىّ خود قرار داد معصومى كه خداوند او را از هر پليدى پاك، و از هر خطا منزّه داشته، و به او حكمت و فصل الخطاب عطا كرده و علومى در هر باب كه امّت اسلام بدانها نياز دارد به او آموخته بود. پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) هزار باب علم كه از هر باب آن هزار باب ديگر گشوده مى شود به او تعليم داد، و طبق انتخاب و فرمان پروردگار وى را پس از مرگ خود جانشين خويش قرار داد، تا پس از وى امّت گمراه نشود.

سپس براى اين كه اين امر بر هيچ كس از مردم زمانش، و صاحبنظران روزگاران پس از خويش پوشيده نماند بارها بر آن تصريح و تأكيد فرمود، در اين باره حديث روز غدير مشهور، و اخبار ديگر مربوط به آن در بسيارى از كتابها مذكور است. با وجود اين نصوص و تأكيدات تمسّك به اين كه بر خلافت ابو بكر اجماع صورت گرفته سخنى ياوه و همچون كار عنكبوت است كه: اتَّخَذَتْ بَيْتاً وَ إِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنْكَبُوتِ. و چگونه ممكن است اين امر درست باشد و حال آن كه خداوند فرموده است:

وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ سُبْحانَ الله وَ تَعالى عَمَّا يُشْرِكُونَ، و نيز: وَ رَبُّكَ يَعْلَمُ ما تُكِنُّ صُدُورُهُمْ وَ ما يُعْلِنُونَ، در نظر اهل بينش روشن است كه مردم حتّى در امور ساده و محدود جز از طريق غلبه يا تقليد اتّفاق نظر پيدا نمى كنند چه رسد به اين امر خطير و بزرگ، آن هم با وجود اختلافات شديد، چنان كه خداوند فرموده است: وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ. و اگر هم فرض شود كه آنها اتّفاق نظر پيدا كنند چگونه بر انتخاب فرد شايسته تر اطّلاع مى يابند در حالى كه براى آگاهى بر باطن اشخاص و ضماير آنها راهى در اختيار آنان نبوده است. موسى كليم (عليه السلام) با وجود مقام پيامبرى و گفتگو با خداوند براى ميقات پروردگارش هفتاد تن را از ميان ياران خود برگزيد و در انتخاب وى افسد بر اصلح فزونى يافت. همچنين در كنار پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم) منافقانى وجود داشتند كه خداوند درباره آنها به پيامبر خطاب مى كند: وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ من الْأَعْرابِ مُنافِقُونَ وَ من أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ، در حالى كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) آنان را منافق به شمار نمى آورد، در اين صورت چگونه براى آحاد مردم ميسّر است كه فرد اصلح و شايسته تر را بشناسند و تميز دهند، و بسا ممكن است منافقى گمراه كننده را بى آن كه بر نفاق و مكر او آگاه باشند به زمامدارى برگزينند، و بر اثر فساد ضمير او امّت فاسد و تباه گردد. از اين رو انتخاب تنها از آن كسى است كه آنچه را در سينه ها پنهان و در دلها نهفته است بداند، و اين كسى جز خداى متعال نيست:وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا الله.

از امام سجّاد روايت شده كه فرموده است: «امام از ما جز معصوم نمى باشد و عصمت در ظاهر خلقت نمايان نيست تا شناخته شود، از اين رو تعيين امام همواره از طريق نصّ مى باشد.»

امّا غيبت برخى از امامان در بعضى اوقات و عدم تمكّن آنها در اجراى احكام امرى است كه مربوط به امّت مى باشد، و ناقض لطف حقّ تعالى نيست، زيرا آنچه بر خداوند لازم است نصب امام براى مردم است، تا آنها را از تفرقه و پراكندگى برهاند، و اگر مردم به سبب عدم شايستگى و نداشتن آمادگى امكان عمل به امام ندهند، و او را در كارش يارى نكنند حجّتى بر خداوند نيست، فَما كانَ الله لِيَظْلِمَهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ ، با اين كه در غيبت امام خيرات و حكمتهايى وجود دارد كه موجب چند برابر شدن ثواب اعمال شايسته مؤمنانى است كه وجود امام را تصديق مى كنند، و اين امر تعطيل اقامه حدود و امثال آن را آسان و جبران مى كند.

فصل: دلايل وجوب عصمت امام

به هر حال واجب است امام از همه مردم روزگار خود برتر و به خداوند نزديكتر باشد و همه صفات نيك و خويهاى پسنديده اى كه ميان مردم پراكنده است در او جمع باشد، مانند علم به كتاب خدا و سنّت پيامبرش (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فقه در دين، جهاد در راه خدا، رغبت به ثوابهاى الهى، و زهد و بى ميلى نسبت به آنچه در دست مردم است، و ديگر صفات خوب، و نيز بايد از انحراف و لغزش و خطاى در گفتار و كردار معصوم، و از اين كه به خواهش نفس حكم كند و يا به دنيا بگرود مصون و بدور باشد، همان گونه كه درباره پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله وسلّم) ذكر كرديم. خلاصه آن كه همه صفاتى كه وجود آنها در پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) شرط است به جز منصب پيامبرى در امام نيز شرط مى باشد. امام صادق (عليه السلام) فرموده است: «آنچه را پيامبر خدا دارا بوده است ما نيز مانند آن را دارا هستيم جز منصب پيامبرى و همسرها.» و شناخت اين صفات پسنديده و خويهايى كه ذكر شد جز از طريق وحى بر پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) ممكن نيست، زيرا آگاهى بر بواطن نفوس ممتنع است، از اين رو خداوند درباره على (عليه السلام) آيه كريمه: إِنَّما وَلِيُّكُمُ الله و نيز آيه: بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ و جز اينها را به پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم) وحى فرموده، و با نزول اين وحى، بر پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) واجب شد كه بر كسى كه پس از مرگش جانشين او مى شود تصريح كند، و آن حضرت واجب مذكور را هم از طريق قول انجام داد، چنان كه فرمود: «هر كه را من سرور و مولاى اويم، على سرور و مولاى اوست.» و نيز: «اى گروه اصحاب من! على بن ابى طالب در زندگى ام و پس از مرگم وصىّ و جانشين من بر شماست، او صدّيق اكبر و فاروق اعظم است كه حقّ را از باطل جدا مى كند. او همان باب الهى است كه بايد از آن وارد شد، او راه خداوند و دليل بر اوست، هر كس او را بشناسد مرا شناخته، و هر كس حقّ او را انكار كند حق مرا انكار كرده، و هر كه از او پيروى كند، از من پيروى كرده است.» از طريق عمل نيز آن را به انجام رسانيد، چنان كه او را به فرماندهى سپاهيان خود گماشت، و ديگران را زير نظر و پرچم او قرار داد، و هرگز كسى را بر او فرمانده نساخت، و با او مانند كسانى كه تحت فرماندهى عمرو بن عاص و اسامة بن زيد و جز اينها قرار گرفتند رفتار نكرد. اصحاب پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) دانسته بودند كه على (عليه السلام) فرمانده سپاه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) است، بى آن كه كسى بر او فرمانروا باشد، و چگونه ممكن است رسول اكرم (صلّى الله عليه وآله وسلّم) راجع به چنين امر بزرگى يعنى جانشينى خود وصيّت نكرده باشد در حالى كه عموم مردم را به امورى كه از آن بسيار ساده تر و اهميّتش خيلى كمتر بوده سفارش كرده، و در عمل به آن تشويق و بر آنچه مربوط به شرايع و احكام بوده تأكيد فرموده است.

امّا اختلاف صحابه پس از درگذشت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در امر خلافت به هيچ روى بر عدم صدور نصّ از سوى آن حضرت دلالت ندارد، بلكه وقوع اين امر نتيجه رياست طلبى و حسدورزى برخى از صحابه بوده است، اينان مكر و حيله ورزيدند، و امر را بر اكثر مردم مشتبه كردند، و اين پس از آن بود كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بارها به اين مطلب تصريح كرده و آنها بيانات آن حضرت را در هر بار شنيده بودند، ليكن آنچه را دانسته بودند انكار، و آنچه را شنيده بودند دگرگون كردند، و حقّى را كه امير مؤمنان (عليه السلام) بر گردن آنها داشت منكر شدند، و زمامدارى بر مردم را ادّعا كردند، و بى آن كه در طريق علم گامى برداشته و يا در ميدان فضيلت سابقه اى داشته باشند، به دروغ و بهتان خود را خليفه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) ناميدند، و حتى با حيله و نيرنگ و به كمك حيله گران و كينه توزانى كه به زبان گفتند ايمان آورده ايم و دلهاى آنها ايمان نياورده بود به مقصود خود دست يافتند. گواه اين ادّعا سازش آنها براى بيعت در سقيفه است، و تو چه دانى كه در سقيفه چه گذشت. اينان از تغسيل و تكفين و خاك سپارى پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سوگوارى بر او روى گردانيدند، و به تدارك وسايل زمامدارى خود پرداختند، و كينه ديرينه كسانى را كه از بيم شمشير امير مؤمنان (عليه السلام) اسلام آوردند، و پدران و فرزندانشان به دست آن حضرت در ميدانهاى جنگ به قتل رسيده بودند. تحريك كردند، و كارهاى زشت و ننگين ديگرى را مرتكب شدند، و هر كس به همان اخبار سنيّان مراجعه و آنها را چنان كه بايد بررسى كند بر او آشكار خواهد شد كه بر خلافت ابو بكر اجماع تحقّق نيافته و نيز نصّى از سوى خداوند و پيامبرش (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بر آن نرسيده است، زير آنانى كه در اسلام داراى سوابق درخشان بوده اند در جلسه بيعت حاضر نبوده، و در آنچه به دروغ آن را اجماع ناميده اند طبق آنچه مخالفان مورد وثوق و راويان آنها نيز اعتراف كرده اند بزرگان صحابه و مشاهير آنها كه تنها مى توان به آنها اعتنا و اعتماد كرد شركت نداشته اند، مانند علىّ بن ابى طالب صاحب اين حقّ و خاندانش، عموى او عبّاس و فرزندانش، سلمان، ابوذّر، مقداد، عمّار، حذيفه، ابو بريده اسلمى، ابىّ بن كعب، خزيمة بن ثابت ذو الشّهادتين، ابو الهيثم بن تيهّان، سهل بن حنيف، عثمان بن حنيف، ابو ايّوب انصارى، و گروهى كه از نظر مخالفان معتبرند مانند زبير كه به گمان آنها مژده بهشت به او داده شده است، اسامه كه در آن روز فرماندهى سپاهى را داشت كه آنان جزء آن بودند سعد بن عباده رئيس طايفه انصار و فرزندش قيس، خالد بن سعيد، زيد بن ارقم، سعد بن سعيد، بنى حنيفه و جز آنها. از برخى از اينان كه نام برديم پس از گذشت مدّتى با بيم و تهديد بيعت گرفتند، و بعضى هم در مخالفت خود پافشارى كردند، و تا زنده بودند بيعت نكردند. ابن قتيبه كه از دانشمندان سنّى است در كتاب خود هيجده تن از كسانى را كه ذكر كرديم نام برده و گفته است: اينان رافضى بوده اند، و اين كه آنها با يكديگر مخالفت و نزاع داشته، و برخى از آنها ريختن خون بعضى ديگر را حلال شمرده، و دسته اى از آنها به وسيله دسته ديگر كشته شده اند گواه اين مطلب است، و اخبار در اين مورد بسيار است، و بر اهل بينش پوشيده نيست.

غزّالى در كتاب خود به نام سرّ العالمين و كشف الدّارين در مقاله چهارم كه در آن به بررسى امر خلافت پرداخته است پس از بحثها و ذكر اختلافات مربوط به آن چنين مى گويد: «... ليكن حجّت و برهان نقاب از چهره برداشته، و توده هاى انبوه مسلمان بر متن حديث خطبه روز غدير خمّ اجماع كرده اند پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در اين خطبه فرمود: «هر كسى كه من مولاى اويم على مولاى اوست» و در اين هنگام عمر گفت: اى ابو الحسن خوشا به حال تو كه مولا و سرور من و هر مرد و زن مؤمنى شدى، اين سخن تسليم و رضاى آنها را به حكومت على (عليه السلام) بيان مى كند، سپس هواى نفس و رياست طلبى و عشق به خلافت و فرمانروايى، و ميل به شكستن قراردادها در ميان تنشها و اضطرابها و به اهتزاز در آمدن پرچمها و ازدحام سواران، و رغبت به كشورگشايى و امر و نهى، بر دل آنها غلبه يافت، و در نتيجه نخستين اختلاف را پديد آوردند، و كتاب خدا و وصيّت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را به دست فراموشى سپردند، فَنَبَذُوهُ وَراءَ ظُهُورِهِمْ وَ اشْتَرَوْا به ثَمَناً قَلِيلًا فَبِئْسَ ما يَشْتَرُونَ پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به هنگام وفات فرمود: دوات و كاغذى برايم بياوريد تا مشكل كارتان را برطرف كنم، و كسى را كه پس از من سزاوار خلافت است معلوم سازم، عمر گفت: آن مرد را رها كنيد كه هذيان مى گويد.»

سپس غزّالى مى گويد «پس هر گاه تمسّك شما به تأويل نصوص باطل باشد، و بخواهيد ناگزير به اجماع بازگرديد و به آن تمسّك جوييد بايد بدانيد كه آن نيز مردود و باطل است، چه در حلقه بيعت، عبّاس و فرزندانش و على (عليه السلام) و همسرش حضور نداشته اند، و اصحاب سقيفه در بيعت با سعد بن عباده خزرجى مخالفت كرده اند. محمّد بن ابى بكر به هنگامى كه پدرش در آستانه مرگ بود بر او وارد شد ابو بكر به او گفت: اى فرزند عمويت عمر را نزد من بياور تا به او وصيّت كنم، محمّد در پاسخ گفت: اى پدر تو بر حقّ بوده اى يا بر باطل؟ ابو بكر گفت: بر حق، محمّد گفت: اگر بر حقّ بوده اى خلافت را براى فرزندانت وصيّت كن، سپس از نزد او بيرون شد و پيش على (عليه السلام) رفت، و آنچه واقع شد جريان يافت. و نيز گفتار ابو بكر بر فراز منبر پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه مرا واگذاريد. واگذاريد، چه در حالى كه على در ميان شماست من خوبترين شما نيستم يا آن را از روى شوخى گفته، يا در آن جدّى بوده و يا قصد آزمايش داشته است، اگر شوخى كرده خليفه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از شوخى منزّه است، و اگر از روى جدّ گفته است اين امر خلافت او را نقض مى كند، و اگر براى آزمايش بوده است سزاوار صحابه نيست كه آزمايش شوند.

پايان سخن غزالى.

مى گويم: يكى از اصحاب ما كتابى با ترتيبى زيبا و روشى شيوا در شرح رحلت پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) تصنيف كرده، و نصوص متواترى را كه آن حضرت در وصاياى خود درباره خاندانش بيان فرموده، و مشاجره و اختلافى را كه پس از وفات آن بزرگوار در زمينه خلافت ميان صحابه روى داده ذكر كرده، و آن را التهاب نيران الاحزان ناميده است، و ما بخش مناسبى از آن را در كتاب خود به نام علم اليقين نقل كرده ايم، كه هر كس بخواهد به اين مطلب آگاهى يابد به آن مراجعه كند.

سپس مى گويم: مطاعن و انحرافات خلفاى سه گانه بيشتر از آن است كه شمرده شود، و مشهورتر از آن است كه پوشيده گردد. همين بس است كه آنها از پيوستن به سپاه اسامه با اين كه مقصود از آن را مى دانستند، و پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در اين باره تاكيد و متخلفان را لعن فرموده بود سرپيچى كردند ديگر اين كه ابو بكر فاطمه (سلام الله عليها) را با اين كه ادّعا داشت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فدك را به او بخشيده است و على (عليه السلام) و امّ ايمن بر آن گواهى دادند. از تصرّف در آن ممنوع داشت و آنها را تصديق نكرد، در حالى كه زنان پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را در ادّعاى حجره بدون اين كه شاهد بياورند تأييد كرد. به همين سبب عمر بن عبد العزيز فدك را به فرزندان فاطمه (سلام الله عليها) برگردانيد. و فاطمه (سلام الله عليها) وصيّت فرمود كه ابو بكر بر جنازه اش نماز نگزارد و در نتيجه در شب به خاك سپرده شد. ديگر سخن ابى بكر است كه گفته است: وى شيطانى دارد كه بر او چيره است. و عمر در اين باره گفته است: بيعت با ابو بكر كارى نا انديشيده بود كه خداوند مسلمانان را از شرّ آن مصون داشت، هر كس مانند آن را انجام دهد او را بكشيد. ديگر اين كه ابو بكر هنگام مرگ در استحقاق خود براى امامت و پيشوايى شكّ كرد. ديگر جهل او به احكام است به طورى كه دست چپ دزد را بريد. و مردى را در آتش سوزانيد. و معناى كلاله و ميراث جدّه را نمى دانست، و در بسيارى از احكام سراسيمه شد.

ديگر اين كه خالد بن وليد را بر جنايتى كه مرتكب شد حدّ نزد و قصاص نكرد، و هنگامى كه امير مؤمنان (عليه السلام) از بيعت با او سر باز زد، عمر را به در خانه آن حضرت فرستاد، وى آتش برافروخت، در حالى كه فاطمه (سلام الله عليها) و گروهى از بنى هاشم در آن بودند» ، و پشيمانى او بر اين كه در خانه فاطمه (سلام الله عليها) را گشوده است.

راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء

عمر به سنگسار كردن زن آبستن، و زن ديوانه، و زنى كه ششماهه زايمان كرده بود فرمان داد، على (عليه السلام) با دليل و برهان او را از اين كار منع كرد، و عمر گفت: اگر على نبود عمر هلاك شده بود، و اين سخن را در وقايع ديگرى نيز تكرار كرد. و نيز عمر در اين كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از دنيا رفته است شك كرد، تا آنگاه كه ابو بكر آيه:إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ را براى او خواند، و عمر گفت: گويى اين آيه اصلا به گوش من نخورده است. و نيز گفتار عمر به اين كه همه مردم حتّى پردگيان حجله نشين از او فقيه ترند، و نيز عمر بسيارى از حدود و احكام الهى را كه در قرآن صريحا ذكر شده و همچنين سنّتهاى پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را كه از طريق نصوصى كه در صحاح خود آنها نيز ذكر گرديده و ثابت و قطعى است تغيير داد، چنان كه در وضو به شستن پاها، و دست كشيدن بر گوشها، و مسح بر عمامه و كفش فرمان داد، و با غسل جنابت وضو را نيز واجب ساخت، و از گفتن «حىّ على خير العمل» در اذان نهى، و «الصّلاة خير من النّوم» را در اذان صبح بر آن زياد كرد. و نيز سلام نماز را كه براى فراغ از آن است بر تشهّد اوّل مقدّم داشت. و نيز مردم را وادار كرد نوافل و نماز ظهر را به جماعت برگزار كنند. و بر جنازه چهار تكبير گويند. و مقام ابراهيم (عليه السلام) را در خانه كعبه به گونه اى كه در جاهليّت بود برگردانيد. و نيز ماليّات خراج را كه اختصاص به زمين داشت بر غير از زمين نيز قرار داد، و نام كسانى را كه استحقاق نداشتند در ديوان عطايا ثبت و به آنها مقرّرى پرداخت كرد. و صاع پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را تغيير داد، و در ميراث به عول و تعصيب فرمان داد. و حكم كرد دست دزد از بند، و پا از بند ساق قطع شود، و اين بر خلاف دستور پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بود كه فرمود كف دست و پاشنه پا بايد باقى بماند. و نيز اجازه داد در يك مجلس با گفتن سه بار پياپى طلقّت زن سه طلاقه شود و نيز از فروش كنيز بچه دار هر چند بچه اش مرده باشد منع كرد و گفت: اين تدبيرى است كه من انديشيده ام. همچنين ازدواج غير قرشى را با قرشى و عجم را با عرب ممنوع ساخت. و از انجام دادن نكاح متعه و متعه حجّ با اعتراف به اين كه آن دو در زمان پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) انجام مى شده است جلوگيرى كرد. و نيز خاندان پيامبر را از خمس ممنوع ساخت، و نامه فاطمه (سلام الله عليها) را پاره كرد، و خلافت را ميان شش تن شورا قرار داد تا يكى را براى اين كار انتخاب كنند، و گواهى داد كه اينها از اهل بهشتند، و پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به هنگام مرگ از آنها خشنود بوده است، امّا در همين حال دستور داد كه اگر با يكى از آنها كه انتخاب مى شود بيعت نكنند همه را گردن زنند. عمر در دين بدعتهاى ديگر را نيز به وجود آورد.

امّا عثمان كسانى را حكمران و زمامدار مردم كرد كه بيدينى و فسق آنان آشكار بود. و در نتيجه اينان حوادثى را كه در امور مسلمانان پديد آمد به وجود آوردند، و نيز وى طلقا و رانده شدگان پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را به مدينه بازگردانيد، و به كسان و خويشان خود اموال زيادى را كه به همه مسلمانان تعلّق داشت اختصاص داد، و نيز ابن مسعود را كه از اصحاب پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بود آن قدر زد تا مرد، و قرآن او را سوزانيد، و عمّار ياسر را زير كتك گرفت تا دچار فتق شد، ابو ذرّ را تازيانه زد و به ربذه تبعيد كرد، حدّ را از وليد كه از نزديكانش بود، و قصاص را از ابن عمر ساقط كرد، و سرانجام صحابه دست از يارى او برداشتند تا كشته شد، و امير مؤمنان (عليه السلام) او را نفرين فرمود، و جنازه اش تا سه روز به خاك سپرده نشد.

اين اعمال و كارهاى زشت ديگرى كه اين سه تن انجام دادند موجب حصول يقين به نفاق و شقاق آنهاست، علاوه بر اين كه از طريق اهل بيت (عليهم السلام) نصوص و تصريحاتى بر سبّ و لعن و كفر آنها وارد شده كه نزديك به حدّ تواتر است بويژه شكوه هايى كه امير مؤمنان (عليه السلام) ضمن خطبه ها و سخنان خود به طور صريح يا اشاره در اين موضوع بيان فرموده است.

در برابر اين اوضاع و احوال امير مؤمنان (عليه السلام) قرار داشت با آن همه فضايل بسيار، و جنگ و جهاد سخت، و تحمّل سختيهاى زياد در وقايع دوران حيات پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و دلاوريها و شجاعتهاى بى مانند او در جنگهاى بدر، احزاب، خيبر، حنين و جز آنها، و نيروى فهم و آينده نگرى آن حضرت، و اين كه پيوسته خدمت و ملازمت پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را داشت و از كودكى تا آنگاه كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) او را جانشين خود ساخت از تربيت او برخوردار بود، و هم اين كه صحابه در بيشتر وقايع پس از آن كه دچار خطا و اشتباه مى شدند به او رجوع مى كردند، و دانشمندان در همه علوم به او استناد مى كنند، و اين كه آن حضرت از همه صحابه سخاوتمندتر، زاهدتر، عابدتر، بردبارتر، خوشخوى تر، گشاده روتر بود، و در ايمان بر همه سبقت داشت، او از همه فصيحتر، راستگوتر، كم سخن تر و سخنش درست تر بود از همه دليرتر، يقين او زيادتر، عملش نيكوتر، و رنج و مشقّت، او در راه اسلام بيشتر، و نسبش برتر، و پايگاهش والاتر، و در داورى از همه آگاهتر، و رأى او از همه استوارتر، و بيش از همه بر اقامه حدود الهى كوشا و راغب، و كتاب خدا را حافظ و نگهبان بود.

بارها از غيب خبر داد، و مكرّر دعاى او به اجابت رسيد، و معجزه ها از او به ظهور پيوست. به خويشاوندى و پيوند برادرى با پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) اختصاص داشت، و به وجوب محبّت و نصرت و برابرى با پيامبران، و مواسات با رسول اكرم (صلّى الله عليه وآله وسلّم) ممتاز بود. حديث طير، منزلت، غدير، كساء در آيه مباهله و تطهير»

و جز آنها نشان دهنده ويژگيهاى اوست، و عدم سابقه كفر، و كثرت فوايد وجودى، و آراستگى آن حضرت به همه كمالات نفسانى و بدنى و خارجى از اختصاصات آن بزرگوار است.

بدان كه ابتلا و آزمون پيامبران و اوليا از سوى خداوند سنّت جارى حقّ تعالى در امّتهاى گذشته بوده و به همان نحو در اين امّت نيز پيوسته جريان داشته است، وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ الله تَبْدِيلًا، و اين خود مايه رفع شگفتى است از اين كه اكثريّت اين امّت از راه صواب منحرف شد، و باطل در ظاهر بر حقّ چيرگى يافت. چه آدم ابو البشر (عليه السلام) تنها دو پسر داشت و يكى از آن دو كه بر باطل بود بر ديگرى كه بر حقّ بود غلبه كرد، و امّت شيث و كسانى كه پس از او آمدند مغلوب بوده و در حال تقيّه به سر بردند، تا آنگاه كه دوران پيامبرى نوح (عليه السلام) فرا رسيد. در اين دوران نيز نوح پيوسته مقهور و مورد عناد و دشمنى مخالفان بود، تا آن زمان كه خداوند دشمنان را در طوفانى هولناك و فراگير غرق ساخت.

صالح و هود و لوط (عليهم السلام) نيز با امّتهاى خود دچار همين جريانها شدند، و ابراهيم (عليه السلام) با نمرود، موسى (عليه السلام) با فرعون و عيسى (عليه السلام) با يهود درگير شد، و مردم در برابر هيچ يك از پيامبران (عليهم السلام) جز پس از نزول آيات و قهر و عذاب رام و تسليم نشدند. براستى كدام امّت را سراغ داريد كه با سلامت و عافيت راه مستقيم را در پيش گرفته باشد، تا انتظار داشته باشيم اين امّت نيز در اطاعت الهى و فرمانبردارى از ائمّه حقّ بر صراط مستقيم باشد. اينك اگر بخواهى گوش فرا دهى به آنچه گروهى از صحابه و تابعين مرتكب شده اند، تا نمونه اى از اعمال زشت آنها را بدانى به حديث سليم بن قيس كه شيخ طبرسى آن را در كتاب احتجاج خود آورده است. گوش فراده «سليم گفته است: منادى معاويه از سوى او ندا كرد كه ذمّه من برى است از كسى كه حديثى در منقبت على و فضيلت خاندان او روايت كند. گرفتارى مردم كوفه به سبب كثرت وجود شيعيان در اين شهر از مردم نقاط ديگر بيشتر و سخت تر بود. معاويه زياد بن ابيه را به فرماندارى عراقين (كوفه و بصره) برگزيد، او كه شيعيان را بخوبى مى شناخت به تعقيب آنها پرداخت، و آنها را در هر جايى كه مى يافت به قتل مى رسانيد، يا مرعوب مى ساخت، و يا دست و پاى آنها را قطع مى كرد، و يا بر تنه هاى درخت خرما به دار مى زد، و يا ميل در چشمانشان فرو مى برد، و يا آنها را تبعيد و از عراق بيرون مى كرد تا آن حدّ كه شخص معروفى در آن سرزمين باقى نماند.

سپس در هر ناحيه و حتّى دهستان و مسجدى مردم به نقل روايات دروغ در فضيلت عثمان و معاويه از بالاى منابر پرداختند، و به معلّمان مكتبخانه ها دستور دادند تا آنها را مانند قرآن به كودكان بياموزند، و كودكان با اين شيوه پرورش يافته بزرگ شدند و اجتماع را تشكيل دادند. زاهدان و دينداران آنها كه معمولا اين قبيل اعمال را جايز نمى شمردند نيز هنگامى كه اين روايات ساختگى به دستشان مى افتاد آنها را مى پذيرفتند، و آنها را بر حقّ و صحيح مى پنداشتند، و اگر از بطلان آنها آگاه مى شدند و بر ساختگى بودن آنها يقين مى داشتند از قبول و نقل آنها سرباز مى زدند و به آنها معتقد نمى شدند و با مخالفان اين روايات دشمنى نمى كردند، از اين رو در نزد مردم آن زمان حقّ، باطل و باطل حقّ شد، و راستى دروغ، و دروغ راستى به حساب آمد. خلاصه پس از آن كه امر خلافت به دست امويان افتاد در فضايل پيشوايان خود به چيزهايى تشبّث جستند كه با توجّه به آنچه درباره اعمال زشت آنها روايت شده است اكثر آنها دلالت بر فضيلتى ندارد، و از فحواى آنها آثار جعل و ساختگى و نفاق پيداست، و پس از بررسى و پيگيرى روشن مى شود كه اين مجعولات در زمان امويان براى رسيدن به مال و مقام ساخته و پرداخته شده است. امير مؤمنان (عليه السلام) در يكى از گفتارهاى خود فرموده است: «در زمان پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به قدرى بر او دروغ بستند كه آن حضرت برخاست و خطبه اى ايراد كرد و فرمود: «اى مردم! افتراگويان بر من زياد شده اند هر كس عمدا بر من دروغ بندد جايگاه خود را در آتش بداند»، امّا پس از او بر او افترا بستند. سپس امير مؤمنان (عليه السلام) بعد از سخنانى چند فرمود: «بعد از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) اين وضع ادامه يافت به طورى كه با جعل دروغ و افترا و بهتان، به پيشوايان راه ضلالت و دعوت كنندگان به سوى آتش تقرّب مى جويند، تا به آنها پست و مقام دهند، و آنها را بر پشت مردم سوار كنند، و به وسيله آنها از نعيم دنيا بهره مند شوند. براستى مردم همواره خواهان دنيا و سران و پادشاهانند جز كسى كه خداوند او را از اين كار مصون داشته است.»

گروهى از سنّيان روايت كرده اند كه معاويه به كسانى از صحابه كه مورد وثوق و اعتماد مردم بودند اموال كلان مى داد تا در فضيلت خلفاى سه گانه يا مذمّت امير مؤمنان (عليه السلام) حديث جعل كنند، و آنها را در حضور مردم بر بالاى منبر از پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) روايت كنند، و يا آنچه را در فضيلت على (عليه السلام) وارد شده است از فضايل آنها به شمار آورند. ابن ابى الحديد حنفى معتزلى در شرح خود بر نهج البلاغه از ابى جعفر اسكافى روايت مى كند كه معاويه صد هزار درهم به سمرة بن جندب داد تا روايت كند كه آيه: وَ من النَّاسِ من يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ في الْحَياةِ الدُّنْيا در شأن على (عليه السلام) و آيه: وَ من النَّاسِ من يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ الله درباره ابن ملجم نازل شده است، ليكن او صد هزار درهم را نپذيرفت، معاويه به او دويست هزار درهم داد، نيز نپذيرفت، سرانجام به او سيصد هزار درهم داد، و او آنها را قبول كرد.

كشّى به سند معتبر از امام باقر (عليه السلام) روايت كرده كه فرموده است: «پس از پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مردم مرتدّ شدند جز سه تن يعنى سلمان، ابو ذرّ و مقداد راوى عرض كرد: پس عمّار چه؟ فرمود: اندكى منحرف شد و سپس بازگشت.

در روايتى آمده است: سپس مردم به آن افراد پيوستند، و نخستين كسى كه بازگشت كرد ابو ساسان انصارى، عمّار، ابو عمره و شتيره بود، و اينها هفت نفر بودند، و جز اينها كسى حقّ امير مؤمنان (عليه السلام) را نشناخت.

مى گويم: آنچه از اخبارى كه نزديك به حدّ تواتر است استفاده مى شود اين است كه پس از پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مردم به دو دسته منقسم شدند. دسته اى اهل نيرنگ و تزوير و از سپاه ابليس بودند، و اينان همانهايى هستند كه اركان اين گمراهى و انحراف را استحكام بخشيدند. دسته ديگر نادان و ناآگاه و اهل تقليد بودند، و امر بر آنها مشتبه شد، و بدون هيچ بصيرت و بينشى از كسانى كه روى از حقّ گردانيده و كافر شده بودند جانبدارى، و از شياطين بشر تقليد و پيروى كردند همان بشرهاى شيطانى كه در جاهليّت ميان خدا و چوب و سنگ تفاوتى نمى نهادند، چه رسد ميان على (عليه السلام) و ابو بكر و عمر، و آنها به همان نابخردى و كوردلى خود باقى بودند، از اين رو شگفت نيست كه راه راست را رها كرده منحرف شدند.

غزّالى مى گويد: هر گاه كسى كه پيشوايى امّت را عهده دار گرديده است از علم و ورع بى بهره باشد، و انتقال آن به كس ديگر موجب برانگيخته شدن فتنه اى غير قابل تحمّل گردد بر صحّت انعقاد امامت او حكم مى كنيم، چه ما ميان دو چيز محيّريم يكى آن كه با تعويض او فتنه اى پديد آيد كه تاب آن نيست، و مسلمانان را دچار ضرر و زيانى سازد كه از خسارت نقصان شروط مذكور بيشتر است شروطى كه براى مزيد مصلحت برقرار شده است، لذا به سبب دلباختگى به اين مزايا و شروط، نمى توان اصل مصلحت را از ميان برد، و مانند كسى كه كاخى بسازد، و شهرى را ويران كند عمل كرد، و ميان اين كه حكم كنيم كه كشور از امام و پيشوا خالى، و داوريهاى حاكم فاقد شرايط مذكور باطل باشد، و اين محال است، چه ما داوريهاى حكّام مردم غير مسلمان را در كشورهاى خودشان به سبب نيازى كه به وجود آنها دارند نافذ مى دانيم، و در اين صورت چگونه ممكن است به صحّت امامتى كه مورد نياز و ضرورت مسلمانان است حكم نكنيم.»

مى گويم: اين سخن در صورتى درست است كه مقصود از انعقاد امامت چنين مردى، عدم وجوب تعرّض نسبت به او و كوتاه كردن دستش از اين مقام به سبب بيم از فتنه باشد، چنان كه نسبت به پادشاهان زمان با همه اين كه ستمگر و سركشند تعرّض و مقابله نمى شود، و گرنه اعتقاد به صحّت امامت او در واقع و نفس الامر، و اين كه او بر حقّ است ابدا صحيح نيست، بلكه او از جمله رهبرانى است كه به آتش دوزخ دعوت مى كنند، و در روز قيامت در زمره مقبوحين (زشترويان) و از كسانى است كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) درباره آنها فرموده است:

«خداوند اين دين را به وسيله مردان بدكار تقويت مى كند.» اينان در آخرت بهره اى ندارند، و خلفاى سه گانه پس از پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از همين دسته بوده اند.

فصل: شماره امامان و نصوص وارد درباره آنان

احاديث متواترى از پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در دست است كه حجّتهاى الهى بر خلق پس از آن حضرت ائمّه دوازده گانه اند كه نخستين آنها امير مؤمنان على بن ابى طالب (عليه السلام) و پس از او به ترتيب امام حسن مجتبى، حسين شهيد، علىّ بن الحسين زين العابدين، محمّد بن على الباقر، جعفر بن محمّد الصّادق، موسى بن جعفر الكاظم، على بن موسى الرضا محمّد بن على الجواد، على بن محمّد الهادى، حسن بن على الزكىّ و سپس فرزند او قائم (عليه السلام) است، كه نام و كنيه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را دارد، و امام زمان و خليفه خداوند بر روى زمين در اين روزگار است. پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است:

«خداوند فهم و علم و حكمت مرا به دوازده تن از خاندانم عطا كرده و آنان را از سرشت من آفريده است، واى بر كسانى كه پس از من نسبت به آنان تكبّر ورزند، و درباره آنها پيوند مرا با خود ببرند، آنها را چه مى شود، خداوند شفاعت مرا نصيب آنها نگرداند.» و نيز فرموده است: «امامان پس از من دوازده نفرند، اى على نخستين آنها تويى و آخر آنها قائم است كه خداوند خاور و باختر زمين را به دست او مى گشايد.»

امثال اين روايات در كتب عامّه بسيار است، چه رسد به كتب خاصّه، ائمّه (عليهم السلام) هر كدام از جانشين خود به امامت با صراحت ياد كرده، و نام و صفات و عصمت او را به اصحاب خود خبر داده اند. پاكى و صداقت تمامى اين ائمه در نزد همگى معتبرين و موثّقين اهل اسلام با همه اختلاف و تعدّد فرق، ثابت و محقّق است، بر خلاف كسانى غير از آنها كه مراتب فضل و چگونگى حال آنها مورد اختلاف است، و اين خود از روشنترين دلائل حجّيت و حقّانيّت ائمّه (عليهم السلام) است. و هر كس آثار و معارف اهل بيت (عليهم السلام) را مورد مطالعه قرار دهد در اين باره شكّى براى او باقى نمى ماند.

شيخ صدوق ابو جعفر محمّد بن على بن بابويه مى گويد: از آشكارترين براهين امامت آنها اين است كه خداوند نشانه صدق نبوّت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را در ذكر سرگذشت پيامبران گذشته، و آگاهى آن حضرت از تمام تورات و انجيل و زبور قرار داد، بى آن كه ظاهرا نوشتن را از كسى آموخته، يا نصرانى و يهوديى را ديدار كرده باشد، و اين بزرگترين نشانه رسالت آن بزرگوار بود. حسين بن على (عليه السلام) شهيد شد، و علىّ بن الحسين (عليه السلام) را جانشين خود كرد، در حالى كه سنّ او كمتر از بيست سال بود، سپس او از مردم كناره گرفت، و هيچ كس را ملاقات نمى كرد، و جز خواصّى از اصحابش به ديدار او نايل نمى شدند، و اوقاتش در عبادت مستغرق بود، و به سبب دشواريهاى زمان و ستم امويان جز اندكى از علوم از او نقل و منتشر نشد. سپس فرزندش محمّد بن على (عليه السلام) كه شكافنده علم بود و ملقّب به باقر شد ظاهر و جانشين او گرديد. آن حضرت بخش بزرگى از علوم دين، كتاب، سنّت، سيره و مغازى را بيان و ارائه كرد، پس از او جعفر بن محمّد (عليه السلام) بيشتر از پيش از علوم پرده برداشت، و هيچ نوع علمى باقى نماند مگر اين كه بسيارى از مطالب آن را بيان و مسائل تازه اى را در آن افاده فرمود، و قرآن و سنّت را تفسير كرد، و در مغازى و اخبار پيامبران (عليهم السلام) روايات بسيارى از او نقل شده است، بى آن كه او يا پدرش محمّد بن على يا على بن الحسين (عليه السلام) ديده شوند كه در نزديكى از محدّثان و فقيهان عامّه چيزى از آنها فرا مى گيرند، و اين خود بيش از هر چيز دلالت دارد بر اين كه آنان علم را از پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و از على (عليه السلام) و از ائمّه يكى پس از ديگرى فرا گرفته اند، و كليّه ائمّه (عليهم السلام) در علم بر همين شيوه بوده اند، از آنها درباره حلال و حرام خدا پرسش مى شد پاسخهايى كه مى دادند همه با هم متّفق و مطابق بود، بى آن كه آن را از كسى بياموزند، بنابراين كدام دليل بر امامت آنها از اين گوياتر است، آرى پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) آنان را به امامت منصوب كرد، و علم خود و علوم پيامبران پيش از خود را به آنها سپرد. آيا بر حسب عادت و معمول كسى را ديده ايم كه نظير آنچه از محمّد بن على و جعفر بن محمّد (عليه السلام) به ظهور رسيد از او ظاهر شود بدون آن كه آنها را از كسى فرا گرفته باشد. (پايان سخنان صدوق).

نصوصى كه از پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در فضائل ائمّه (عليهم السلام) بويژه در مناقب امير مؤمنان (عليه السلام) وارد شده است بى شمار و آن چنان مشهور است كه نيازى به ذكر آنها نيست. ابن عبّاس از پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) روايت كرده كه فرموده است:

«اگر بوستانها قلم، و درياها مداد، و جنّ حسابگر و انسانها نويسنده شوند نمى توانند فضائل امير مؤمنان (عليه السلام) را شماره كنند.»

از يكى از اهل علم درباره فضايل علىّ بن ابى طالب (عليه السلام) پرسش شد. پاسخ داد: چه بگويم درباره مردى كه دشمنانش از روى حسد و عداوت فضايلش را كتمان كردند، و دوستانش از بيم و تقيّه مناقبش را پوشيده داشتند. سپس از اين ميان فضايل او ظاهر و همه جا را فرا گرفته است.

واجب است بدانيم كه ائمّه (عليهم السلام) همان اولو الامرى هستند كه خداوند به اطاعت آنها دستور داده است، آنان گواهان بر مردم، و ابواب حقّ، و راه او، و دليل بر او، و مخزن علم او، و اركان توحيد اويند، و از هر خطا و لغزشى معصومند، آنان همانهايى هستند كه خداوند رجس يعنى شكّ را از آنها دور ساخته و از هر پليدى پاك و مطهرّشان كرده است. آنان داراى دلائل و معجزاتند، و مانند ستارگان آسمان كه امان اهل آسمانند اينها امان اهل زمين مى باشند، و در اين امّت مانند كشتى نوحند كه كسى كه بر آن سوار شد نجات يافت، و آن كه تخلّف ورزيد غرق گرديد، و نيز آنان بندگان خاصّ و مكرّم خدايند، لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ دوستى آنان ايمان و دشمنى آنها كفر است امر آنها امر خدا و نهى آنها اوست، طاعت آنها طاعت خداوند و نافرمانى آنها نافرمانى اوست، دوست آنها دوست خدا و دشمن آنها دشمن خداست، و بايد بدانيم كه زمين از حجّت خدا بر خلقش خالى نيست، آن حجّت يا ظاهر و مشهود است و يا ترسان و ناشناس، و گرنه زمين اهلش را فرو مى برد، و نيز هر كس بميرد، و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهليّت مرده است، و اين كه حجّت خداوند در زمين و جانشين او بر بندگانش در روزگار ما امام قائم منتظر محمّد بن حسن عسكرى (عليه السلام) است، و او همان كسى است كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از سوى خداوند و ائمّه اهل بيت (عليهم السلام) از نام و صفات و نسب او خبر داده اند، و هموست كه زمين را پر از عدل و داد خواهد كرد، پس از آن كه از جور و ستم پر شده باشد، و هموست كه خداوند دينش را به وسيله او ظاهر مى كند، تا بر همه اديان غلبه دهد، هر چند مشركان را خوش نيايد، و هموست كه خداوند به دست او خاور و باختر زمين را مى گشايد، و در سراسر زمين نداى اذان سر داده مى شود، و دين خدا در سر تا سر زمين مستقرّ مى گردد وى همان مهدى است كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از او خبر داد. و فرموده است هنگامى كه ظهور كند عيسى بن مريم (عليهم السلام) از آسمان فرود مى آيد، و در پشت سر او نماز مى گزارد. هر كس امامت يكى از اين امامان را انكار كند به منزله آن است كه نبوّت همه پيامبران را منكر شده است. امام صادق (عليه السلام) فرموده است: «كسى كه منكر آخرين ما باشد مانند كسى است كه نخستين ما را انكار كرده است.»

از پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) روايت شده كه فرموده است: «هر كس امامت على (عليه السلام) را پس از من انكار كند نبوّت مرا انكار كرده، و آن كه نبوّت مرا منكر شود ربوبيّت خداوند را انكار كرده است.» و آن كه درباره آنها غلوّ و زياده روى كند به منزله كسى است كه نسبت به آنها كوتاهى و تقصير كرده بلكه از او نيز بدتر است. از ائمّه (عليهم السلام) نقل شده كه فرموده اند: «دو كس در مورد ما نابود مى شوند، يكى دوستى كه در محبّت زياده روى كند و دچار غلوّ گردد، ديگرى دشمنى كه نسبت به ما كوتاهى ورزد.»

فصل

از الطاف و تفضّلات خداوند- كه حمد و سپاس بى كران ويژه اوست- بر ما اين است كه امامانى مشهود و ظاهر يكى پس از ديگرى در ميان ما قرار داد، هر چند امامت اينان از نظر دشمنان ما مستور بود، و اين امر تا سال ٢٦٠ هجرى ادامه يافت. سپس بعد از غيبت آخرين امام (عليه السلام) تا نزديك سال ٣٣٠ سفيرانى براى آن حضرت مقرّر فرمود، شيعيان در اين مدّت نسبتا طولانى علوم ظاهرى و باطنى را هر يك به اندازه شايستگى و رتبه و منزلت خويش با اطمينان قلب و آسودگى خاطر از معدن آن به دست مى آوردند، و خداوند آنان را از حيرت و سرگشتگى مصون داشت، و پس از آن كه مدّت مذكور بسر رسيد، شيعيان به اصولى كه از امامان خود اخذ كرده بودند، و بيشتر مسائل مورد نياز مردم را شامل مى شد رجوع مى كردند، و هيچ مسأله اى نبود مگر اين كه حكمى جزئى يا كلّى درباره آن در اين اصول ديده مى شد، توفيق از خدا و سپاس ويژه اوست.