فصل
سؤال در قبر حقّ است، امام صادق (عليه السلام) فرمود: «هر كس سه چيز را انكار كند از شيعيان ما نيست: معراج، سؤال در قبر و شفاعت» و تنها از كسانى كه ايمان خود را خالص كرده اند، و آنها كه كافر محضند سؤال به عمل مى آيد و از باقى صرف نظر مى شود بدانها توجهى نمى شود. هر كس پاسخ درست دهد، در قبرش به روح و ريحان مى رسد، و در آخرت به بهشت نعيم در مى آيد، امّا هنگامى كه از او سؤال مى شود دچار فشار قبر است، و چقدر اندكند كسانى كه از فشار قبر آسوده اند. عذاب قبر بيشتر نتيجه بدخلقى، سخن چينى، و بى مبالاتى نسبت به ادرار است. اين عذاب قبر كفّاره باقيمانده گناهان مؤمنان است، چه پاره اى از گناهان آنها به سبب غم و غصّه و بيمارى و سختى جان كندن به هنگام مرگ بخشيده مى شود. اين گونه از اهل بيت (عليهم السلام) روايت شده است.
فصل
زنده شدن پس از مرگ حقّ است، زيرا عدالت و حكمت خداوند اقتضا مى كند كه بندگان را نسبت به تكاليفى كه انجام داده اند پاداش دهد، و به وعد و وعيد خود وفا فرمايد، و ستمگر را به خاطر ستمديده مورد مؤاخذه و كيفر قرار دهد، و نظاير اينها. خداوند سبحان مى فرمايد: أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ و نيز: إِنْ كُنْتُمْ في رَيْبٍ من الْبَعْثِ فَإِنَّا خَلَقْناكُمْ من تُرابٍ ..
. تا آن جا كه فرموده:ذلِكَ بِأَنَّ الله هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّهُ يُحْيِ الْمَوْتى وَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ، وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيها وَ أَنَّ الله يَبْعَثُ من في الْقُبُورِ و نيز: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ من سُلالَةٍ من طِينٍ، تا: ثُمَّ إِنَّكُمْ بَعْدَ ذلِكَ لَمَيِّتُونَ ثُمَّ إِنَّكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ تُبْعَثُونَ،
و نيز:كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ وَعْداً عَلَيْنا إِنَّا كُنَّا فاعِلِينَ.
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود: «اى فرزندان عبد المطّلب پيشرو كاروان به كاروانيان دروغ نمى گويد، سوگند به آن كه مرا به حق برانگيخته همان گونه كه مى خوابيد مى ميريد، و همان گونه كه بيدار مى شويد برانگيخته مى شويد، و پس از مرگ سرايى جز بهشت يا دوزخ وجود ندارد.»
فصل
صراط حقّ است، و آن پلى است بر روى جهنّم كه به بهشت منتهى مى شود، و گذرگاه همه خلايق است. خداوند متعال مى فرمايد:
وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وارِدُها كانَ عَلى رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا».
از امام صادق (عليه السلام) روايت شده است كه: «صراط از مو باريكتر و از شمشير تيزتر است. برخى از مردم مانند برق، بعضى مانند تاخت آوردن اسب، دسته اى بر سرين خود، و گروهى قدم زنان از آن عبور مى كنند، و برخى هم خود را به آن آويزان كرده از آن مى گذرند در حالى كه آتش قسمتى از بدن آنها را فرا گرفته، و قسمتى از آن واگذاشته است.»
و نيز فرموده است: «صراط راه معرفت خداست، و آن دو صراط است، يكى در دنيا و ديگرى در آخرت، امّا صراطى كه در دنياست عبارت از امامى است كه خداوند فرمانبردارى از او را بر مردم واجب كرده است هر كس در دنيا او را بدين صفت بشناسد، و به هدايت او تمسّك جويد از صراطى كه در آخرت پل جهنّم است به آسانى عبور خواهد كرد، و كسى كه در دنيا او را به امامت نشناسد گامهايش بر صراطى كه در آخرت است مى لغزد و به دوزخ مى افتد.»
معناى حديث اين است كه امام طريق معرفت خداوند، و هدايت كننده مردم به راه اوست چه از راه گفتار و چه كردار، از اين رو كسى كه امام خود را در دنيا بشناسد، و به هدايت او تمسّك جويد، و به سنّت او عمل كند، و در صراط مستقيمى كه در دنيا امام در آن حركت مى كند گام بردارد، يعنى روش او را در اعمال و اخلاق پيروى كند، چنان كه خداوند از زبان پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مى فرمايد: وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ، او بى شكّ رستگار است و از صراط آخرت عبور خواهد كرد، امّا آن كه امام خود را نشناخته، و به طريقه او هدايت نيافته، و مطابق آن عمل نكرده است انسان نابودى است كه قدمش بر صراط آخرت خواهد لغزيد.
در حديث ديگرى از امام عسكرى (عليه السلام) روايت شده كه فرموده است: «صراط (مستقيم) در دنيا آن است كه مؤمن از غلوّ و زياده روى خوددارى، و از تقصير و كوتاهى دورى كند، و اعتدال ورزد، و به هيچ روى به باطل گرايش پيدا نكند.»
اين روايت در معنا به حديث پيش نزديك بلكه در واقع يكى است، زيرا روش استقامت و اعتدال كه به طرف افراط و تفريط گرايش نداشته باشد، همان روش امام (عليه السلام) است.
بر صراط گردنه ها و عقباتى است كه هر كدام به نام يكى از اوامر و نواهى ناميده شده است، مانند نماز، زكات، رحم، امانت، ولايت امام و جز اينها، هر كس در يكى از آنها كوتاهى كند در همان عقبه زندانى و حقوق الهى از او بازخواست مى شود اگر به سبب عمل نيكى كه از پيش فرستاده يا شمول رحمت الهى از اين عقبه رهايى يابد وارد عقبه ديگرى مى شود، و پيوسته از عقبه اى به عقبه ديگر منتقل و زندانى و مورد سؤال واقع مى گردد، تا از همه آنها به سلامت بيرون آيد، و به سراى باقى انتقال يابد، و در آن حياتى را آغاز كند، كه هرگز در آن مرگى نيست، و به سعادتى دست يابد كه ابدا بدبختى و شقاوتى در آن وجود ندارد و اگر از اين عقبات سالم جان به در نبرد، از عقبه اى كه در آن جا گرفتار است پايش مى لغزد، و در ميان آتش جهنّم فرو مى افتد. از آن حالت به خداوند پناه مى بريم.
فصل
ميزان و حساب حقّ است، خداوند متعال فرموده است:وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ وَ من خَفَّتْ مَوازِينُهُ فَأُولئِكَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ في جَهَنَّمَ خالِدُونَ و نيز: وَ نَضَعُ الْمَوازِينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ إِنْ كانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ من خَرْدَلٍ أَتَيْنا بِها وَ كَفى بِنا حاسِبِينَ.
امام صادق (عليه السلام) فرمود: «موازين قسط پيامبران و اوصياى آنهايند.»
مى گويم: توضيح مطلب اين است كه ميزان عبارت از معيارى است كه به وسيله آن اندازه و مقدار هر چيز را مشخّص مى كنند و بى شكّ بلندى منزلت و مقدار بندگان و قبول اعمال آنان در پيشگاه بارى تعالى به مقدار ايمان آنها به پيامبران و اوصياى آنان و دوستى و فرمانبردارى آنها در گفتار و كردار و رفتار خود و پيروى از آثار آنهاست. بنابراين اعمالى از انسان مقبول و برتر و در مقايسه سنگين است كه با اعمال پيامبران و اوصياى آنان (عليهم السلام) موافق باشد، و اخلاق و اقوالى خوب و نيكوست كه با اقوال و اخلاق آنها مطابق است، و اعتقادات صحيح و حقّ آنهايى است كه از آنان اخذ شود، و هر چه با اعتقادات آنها مخالفت دارد مردود و باطل است، و آنچه به آنها نزديك است به قبول نزديك، و آنچه از آنها دور است دور و غير مقبول مى باشد. بنابراين آنها بدين تعبير ترازوى اعمال و علوم بندگانند. امّا حساب عبارت از جمع تفاوتهاى مقادير و اعداد و تعيين مبلغ آنهاست، و اين قدرت را خداوند داراست كه در يك لحظه حاصل حسنات و سيّئات خلايق را محاسبه و معلوم كند، چه او أَسْرَعُ الْحاسِبِينَ است. و خداوند در اين كار جز اين نمى خواهد كه اين حقيقت را به آنها بشناساند، تا فضل و بخشش خود را به هنگام عفو، و عذاب و عقاب خويش را در اجراى عدالت آشكار كند، از اين رو همه بندگان خود از نخستين تا آخرين آنها را مخاطب قرار مى دهد، و خلاصه حساب هر يك را به آنها اعلام مى كند، به طوريكه هر كدام تنها به خلاصه حساب خود آگاه مى شود، و گمان مى كند فقط او مورد خطاب حق تعالى است. چه مخاطبه خداوند با يكى، او را از مخاطبه با ديگرى باز نمى دارد. و او در طول مقدار يك ساعت از ساعات دنيا از حساب همه خلايق فارغ مى شود، و به هر انسانى نامه اى سرگشاده داده مى شود، كه گوياى همه اعمال اوست، هيچ كار ريز و درشتى انجام نداده مگر اين كه در اين نامه ذكر شده و به شمار آمده است خداوند انسان را حسابگر نفس خويش و حاكم بر خود قرار مى دهد و به او گفته مى شود: اقْرَأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً خداوند دهنهاى آنها را مهر مى كند، و دستها و پاها و همه اعضاى آنها بر آنچه مرتكب شده اند گواهى مى دهند، آنها به پوست بدن خود مى گويند: چرا بر ضدّ ما گواهى داديد؟ پاسخ مى دهند:أَنْطَقَنَا الله الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ ءٍ
سپس نامه ها پراكنده و چشمها به سوى آنها خيره مى شود تا ببينند نامه آنها در سمت راست آنها مى افتد يا در سمت چپ، زيرا: فَأَمَّا من أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ، فَيَقُولُ هاؤُمُ اقْرَؤُا كِتابِيَهْ، وَ أَمَّا من أُوتِيَ كِتابَهُ بِشِمالِهِ فَيَقُولُ: يا لَيْتَنِي لَمْ أُوتَ كِتابِيَهْ،
سپس به ميزان نظر مى دوزند كه آيا به طرف سيئّات كج مى شود يا به طرف حسنات، و آيا حسنات سنگين تر است يا سبكتر، چه: فَأَمَّا من ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ فَهُوَ في عِيشَةٍ راضِيَةٍ، وَ أَمَّا من خَفَّتْ مَوازِينُهُ فَأُمُّهُ هاوِيَةٌ. و ما از هاويه به خدا پناه مى بريم.
راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء
فصل
همه آنچه در شرع پيرامون مراحل هولناك روز رستاخيز وارد شده راست و حقّ است و هيچ شكّى در آنها نيست، اعمّ از طول مدّت و گرمى آن روز و عرق ريختن مردم و ازدحام آنها و خصومت بعضى با بعضى ديگر و بيزارى جستن گروهى از گروه ديگر، و اين كه انسان از برادرش، مادرش، پدرش، از همسر و فرزندانش مى گريزد، و سوق دادن و كشانيدن گنهكاران به سوى جهنّم، و احضار گواهان، و سؤال و جز اينها به همان گونه كه خداوند در قرآن، و ائمّه هدى (عليهم السلام) در اخبارى كه از آنها روايت شده است خبر داده اند. امام صادق (عليه السلام) فرموده است: «پيش از آن كه به حساب شما رسيدگى شود خود را مورد حسابرسى قرار دهيد، زيرا قيامت داراى پنجاه موقف است، و در هر موقفى ممكن است هزار سال معطّل ماند»، سپس اين آيه را تلاوت فرمود:في يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ.
از امام زين العابدين (عليه السلام) روايت است كه «هر كس مظلمه اى نزد ديگرى دارد، از حسنات ظالم به اندازه حقّ مظلوم برداشت مى شود و بر حسنات مظلوم اضافه مى كنند، و اگر ظالم را حسناتى نباشد از سيئات مظلوم مى گيرند و بر سيّئات ظالم اضافه مى كنند.»
از پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نقل شده كه فرموده است: «آيا مى دانيد مفلس و ورشكسته كيست؟ عرض كردند: اى پيامبر خدا مفلس در نزد ما كسى است كه نه پولى داشته باشد و نه متاعى فرمود: از امّت من مفلس كسى است كه در روز قيامت با نماز و زكات و روزه كه انجام داده است وارد مى شود، ليكن به يكى ناسزا گفته، به ديگرى تهمت زده، مال آن را خورده، خون اين را ريخته، و ديگرى را زده است، در اين هنگام از حسنات او به اين و آن داده مى شود، و اگر حسناتش پيش از آن كه حقوق آنها داده شود تمام گردد، از سيّئات آنها اخذ و بر اعمال بد او اضافه، و سپس به دوزخ افكنده مى شود.»
فصل
شفاعت و حوض حقّ است. پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «كسى كه به حوض من ايمان ندارد، خداوند او را بر حوض من وارد نخواهد كرد، و آن كه به شفاعت من مؤمن نيست، خداوند او را به شفاعت من نايل نخواهد ساخت.» سپس فرمود: «شفاعت من تنها براى اهل كبائر امّتم مى باشد، و امّا نيكوكاران بر آنها باكى نيست.» در روايت ديگرى است: «شفاعت من براى اهل كبائر امّتم مى باشد به استثناى شرك و ظلم.»
و نيز فرموده است: «از امّت من كسانى هستند كه جماعتى بيش از قبيله مضر به شفاعت آنها وارد بهشت مى شوند» و گفته شده است: آن كه از همه مؤمنان كمتر شفاعت مى كند مؤمنى است كه سى انسان را شفاعت كرده است.»
و نيز فرموده است: «حوض من به اندازه ميان عدن و عمّان شام است. آب آن از شير سفيدتر، و از عسل شيرين تر و قدحهاى آن به اندازه ستارگان آسمان است، هر كس يك بار از آن بنوشد پس از آن هرگز تشنه نخواهد شد.»
در خبر است كه «حاكم بر حوض در روز قيامت امير مؤمنان (عليه السلام) است، دوستانش را از آن سيراب، و دشمنانش را از آن دور مى كند.»
فصل
بهشت و دوزخ حقّ است، و اين دو آفريده شده و هم اكنون موجودند، بلكه هيچ كس از دنيا نمى رود مگر آن كه جايگاه خود را در يكى از اين دو محلّ مى بيند. اين سخنان بنا به رواياتى است كه در اين باب از ائمّه هدى رسيده است بهشت سراى جاويد و سلامت است، در آن پيرى و بيمارى نيست، درد، آفت، عجز و ناتوانى، همّ و غمّ، نيازمندى و نادارى در آن وجود ندارد. سراى بى نيازى و سعادت، و خانه اقامت و كرامت است. اهل بهشت در آن دچار رنج و خستگى نمى شوند، و آنچه نفوس مايلند و چشمها از آن لذّت مى برند در آن براى آنها موجود است، و تا ابد در آن به سر خواهند برد.
لذّات بهشتيان متنوّع است. بعضى از آنها در زمره فرشتگان به تسبيح و تقديس خداوند متنعمّند، و برخى به استفاده از انواع خوردنيها، آشاميدنيها، ميوه ها، اريكه ها و حور العين و به خدمت گرفتن غلامانى جاودانى و نشستن بر فرشها و تكيه دادن بر بالشها، و پوشيدن لباسهاى ديبا و حرير مشغولند، و هر يك از آنها به آنچه راغب است و همّت او به آن تعلّق گرفته مشغول و از آن در التذاذ است، بول و غايط نمى كنند، بلكه تنها آروغ و عرقى در آنها پديد مى آيد كه مانند بوى مشك است، حمد و تسبيح خداوند را بر آنها الهام مى كنند، چنان كه به نفس الهام مى شود، و پيوسته بر جمال و زيبايى آنها افزوده مى گردد، همان گونه كه در دنيا پيوسته بر زشتى و پيرى آنها افزوده مى شد.
بهشت داراى هشت در است كه عرض هر درى برابر چهار صد سال راه است.
دوزخ سراى خوارى و جايگاه انتقامگيرى از كافران و گنهكاران است، مدّت اقامت در آن سپرى نمى شود تا بميرند، و در عذاب آنها تخفيفى داده نمى شود. در آن هيچ خنكى و آشاميدنى نمى چشند مگر آب جوشان و چرك وريم، و اگر درخواست طعام كنند از درخت زقّوم كه در جهنّم مى رويد به آنها خورانيده مى شود، و اگر استغاثه و زارىكنند يُغاثُوا بِماءٍ كَالْمُهْلِ يَشْوِي الْوُجُوهَ بِئْسَ الشَّرابُ وَ ساءَتْ مُرْتَفَقاً،
از جايى دور فرياد مى كنند:رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْها فَإِنْ عُدْنا فَإِنَّا ظالِمُونَ،
احيانا از پاسخ دادن به آنها خوددارى و سپس به آنها گفته مى شود:اخْسَؤُا فِيها وَ لا تُكَلِّمُونِ وَ نادَوْا يا مالِكُ لِيَقْضِ عَلَيْنا رَبُّكَ قالَ إِنَّكُمْ ماكِثُونَ لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ لِكُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ.
فصل
بهشت براى اهل ايمان است، آنهايى كه مرتكب گناهان كبيره نشده، يا از آن توبه كرده، يا مورد شفاعت قرار گرفته، و يا مشمول رحمت پروردگار واقع شده اند. و دوزخ براى مشركان و كافران و منكران است كه جاودانه در آن خواهند بود، و مؤمنانى كه مرتكب گناهان كبيره شده و بدون توبه بميرند به آن وارد خواهند شد ليكن جاودان در آن به سر نخواهند برد، زيرا به سبب ايمان خود مستحقّ ثواب مى باشند، از اين رو پس از اتمام عذابى كه به سبب گناهان خود استحقاق آن را دارند، بر اثر رحمت و شفاعتى كه شامل حال آنها مى شود از دوزخ رهايى مى يابند. و خداوند به هر كس كه در برابر انجام دادن عملى وعده ثواب و پاداش داده است بى ترديد به وعده خود وفا مى كند، و هرگز از وعده خود تخلّف نخواهد كرد، و هر كس را بر ارتكاب عملى از كيفر آن بيم داده مخيّر است كه او را به مقتضاى عدلش عذاب كند، و يا به فضل و كرمش از او درگذرد، خداوند متعال فرموده است:إِنَّ الله لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ به وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ.
در خبر است كه «امير مؤمنان (عليه السلام) قسمت كننده بهشت و دوزخ است»، زيرا با دوستى و دشمنى آن حضرت است كه بهشتيان از دوزخيان جدا مى شوند، و اين بدان خاطر است كه محبّت او ايمان و بغض او كفر است، و چنان كه امام صادق (عليه السلام) فرموده است: بهشت براى مؤمنان و دوزخ براى كافران آفريده شده است. خداوند پيروى آنان را بهره و نصيب ما فرمايد همچنان كه به جود و احسان خود محبّت آنها را روزى ما ساخته است.
باب هفتم در سبب تدريج در ارشاد و ترتيب درجات اعتقاد
غزّالى گفته است: «آنچه را در زمينه عقيده بيان كرديم بايد به كودك در آغاز نوجوانى اش مقدّم بر هر چيز به او تلقين گردد، تا آنها را ياد گيرد، و سپس بتدريج كه بر عمر او افزوده مى شود معانى آنها بر او معلوم و روشن مى گردد.
نخستين مرحله يادگيرى و حفظ آنها، سپس فهميدن و پس از اينها مرحله اعتقاد و يقين و تصديق است، و اينها از جمله چيزهايى است كه در ذهن كودك بدون نياز به برهان جايگزين مى شود، از فضل و كرم بارى تعالى است كه دل انسان را در آغاز نوجوانى براى ايمان منشرح و گشاده كرده بطورى كه بدون نياز به حجّت و برهان آن را مى پذيرد. و اين معنا را چگونه مى توان منكر شد در حالى كه همه اصول عقايد عوام تلقين و تعليم محض مى باشد. بلى اعتقادى كه از مجرّد تقليد حاصل مى شود در آغاز خالى از نوعى ضعف نيست به اين معنا كه اگر نقيض آن عقيده به او القا شود آن را مى پذيرد، از اين رو ناگزير بايد عقايد را در دل كودك و عامى تقويت و تثبيت كرد تا در آنها رسوخ يابند و دستخوش تزلزل نشوند، و طريق تقويت و اثبات آنها در كودك اين نيست كه به او فنّ جدل و كلام آموخته شود، بلكه بايد به تلاوت قرآن و تفسير آن و خواندن احاديث و معانى آنها، و اقامه تكاليف عبادى بپردازد در نتيجه به سبب آنچه از ادلّه و براهين قرآن، و شواهد و فوايد احاديث به گوش او ميرسد، و انوارى كه از عبادات و اداى تكاليف الهى بر دل او مى تابد، و تأثيراتى كه از ديدار و همنشينى صالحان و مشاهده سيما و هيأت و روش آنان در خضوع و تسليم نسبت به خدا و بيم از او در وى پديد مى آيد، پيوسته ايمانش نيرومندتر و راسختر مى شود.
بنابراين نخستين تلقين به منزله پاشيدن بذر اين اعتقادات در سينه كودك است»، اسباب مذكور در حكم آبيارى و پرورش اين بذر است تا رشد كند و نيرومند و برومند شود، و شجره طيّبه ريشه دارى گردد كه أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها في السَّماءِ.
و بايد گوش كودك را از شنيدن جدل و كلام بشدّت حراست كرد، چه تزلزل و تشويشى كه از جدل در او پديد مى آيد بيش از آرامش حاصل از آن بوده، و مفاسد آن بيشتر از مصالح آن مى باشد، بلكه تقويت اعتقادات كودك از طريق جدل شبيه اين است كه درخت را با پتك آهنين بكوبند به اميد آن كه قوى شود و شاخ و برگ آن زياد گردد، امّا بسا كه ريز ريز شود و تباه گردد، و غالبا همين طور است، و تجربه و مشاهده تو را از توضيح بيشتر در اين باره بى نياز مى كند، چه آنجا كه عيان است چه حاجت به بيان است. همچنين اگر عقيده عوامى را كه اهل صلاح و پرهيزگارى هستند با عقيده متكلّمان و مجادله گران مقايسه كنيم مى بينيم عقيده عامى در ثبات و استوارى همچون كوه قد برافراشته است، و حادثه ها و صاعقه ها نمى توانند او را به جنبش درآورند، در حالى كه عقيده متكلّم كه پاسدار عقايد و معتقد به مسائل جدل است مانند رشته اى ست كه به هوا فرستاده شده و باد گاهى آن را به اين سو و زمانى ديگر به آن سو مى برد، جز آن كس از متكلّمان كه دلايل اعتقادات خود را به تقليد فرا گرفته، همچنان كه اصل اعتقادات را نيز به تقليد آموخته است، و ميان تقليد در آموختن دليل، و فرا گرفتن مدلول تفاوتى نيست، امّا ياد گرفتن دليل چيزى، و استقلال نظر چيز ديگرى است كه از آن بسيار دور است. بارى، چون كودك با داشتن اين عقيده تربيت و بزرگ شود. اگر به كسب دنيا مشغول شود، جز آن چيزى به رويش گشوده نمى شود، ليكن به سبب داشتن عقايد حقّ از عذابهاى آخرت مصون مى ماند، زيرا شرع مردمان عامى را بيش از آن كه ظاهر اين عقايد را به طور قطعى تصديق و باور كنند مكلّف نكرده و هرگز آنها را به بحث و بررسى و استدلال موظف نساخته است، و چنانچه او بخواهد از پويندگان راه آخرت باشد، و توفيق نيز به او كمك كند كه به كار و عمل پردازد، و پرهيزگارى پيشه كند، و نفس خود را از هوسها باز دارد، و به رياضت و مجاهده مشغول گردد محققا بر اثر مجاهده درهايى از هدايت به روى او باز، و با تابش انوار الهى بر قلب او حقايق اين عقايد بر او مكشوف مى گردد، و خداوند متعال اين را وعده فرموده است كه: وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا اين هدايت گوهر نفيسى است كه غايت مقصود صدّيقان و مقرّبان است، و بر حسب مراتب مجاهده و ميزان پاكيزگى باطن، و وارستگى از هر چه غير خداست، و بهره گرفتن از نور يقين، داراى درجاتى است. همان گونه كه در دانستن اسرار طبّ و فقه و ديگر علوم ميان مردم درجات و تفاوتهايى موجود است، زيرا اين اختلاف ناشى از اختلاف در اجتهاد و تفاوت سرشت مردم از حيث هوش و زيركى است، و همان گونه كه درجات اين اختلاف منحصر و محدود نيست درجات هدايت نيز منحصر نمى باشد.»
فصل: گفتار خواجه نصير الدّين طوسى
مى گويم: از جمله كسانى كه با آنچه غزّالى درباره اكتفاى عوام به مجمل عقايد و تقليد آنها در شرايع نوشته همفكر و هم عقيده اند افضل المحقّقين خواجه نصير الدّين محمّد بن حسن طوسى است، چه او در يكى از رساله هاى خود نوشته است: «بدان اى برادر عزيز! كمترين چيزى كه اعتقاد آن بر مكلّف واجب است همان است كه قول: لا اله الّا الله محمّد رسول الله آن را بيان مى كند. سپس كسى كه رسالت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را تصديق مى كند بايد قول او را در چگونگى صفات بارى تعالى و روز بازپسين و تعيين امام معصوم نيز باور و تصديق كند، و اينها امورى است كه قرآن بدون زيادتى و ذكر برهان بر آنها مشتمل است، امّا در مورد آخرت بايد به بهشت و دوزخ و حساب و جز آنها اعتقاد پيدا كند، و درباره صفات بارى تعالى معتقد شود كه او حىّ، قادر، عالم، مريد، كاره، متكلم است و هيچ چيزى مانند او نيست، و او شنوا و بيناست و بر مكلّف واجب نيست كه در حقيقت اين صفات، و اين كه كلام و علم خدا و جز اينها حادثند يا قديم بحث و بررسى كند، و هر گاه تا دم مرگ حقيقت اين مسائل به ذهن او خطور نكند مؤمن مرده است و بر او حرجى نيست. همچنين فرا گرفتن ادلّه اى كه متكلّمان آنها را در كتاب خود نوشته اند بر او واجب نمى باشد، بلكه به مجرّد ايمان آنچه در تصديق حقّ به دل او خطور كند، بى آن كه دليل و برهان آن را بداند، برايش كافى است و مؤمن است، و پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) عربها را به بيش از اين مكلّف نساخت، اسلام اعراب و بيشتر مردم نيز بر همين اعتقاد مجمل استمرار داشته است، جز كسى كه در شهرى سكونت داشته و در آن مسائلى از قبيل حدوث و قدم قرآن و معناى استواء و نزول و جز آنها براى او بيان شده است كه اگر هم دلش آنها را نپذيرفته، و بر عبادت و عمل خود باقى مانده بر او حرجى نيست، و اگر پذيرفته است بر او واجب است كه در اعتقادات خود از اسلاف صالح پيروى كند، و معتقد به حدوث قرآن باشد، چنان كه آنها گفته اند:
قرآن كلام خدا و مخلوق است، و استواى بر عرش حقّ و ايمان به آن واجب است، و پرسش از آن در صورت بى نيازى بدعت است، و چگونگى استواء معلوم نيست، و بايد به همه آنچه شارع مقدّس آورده به طور مجمل ايمان آورد، بى آن كه از حقيقت و كيفيّت آنها بحث كند، و اگر نتواند معتقد شود، و شكّ و اشكال بر دلش غلبه كند در صورت امكان شكّ و مشكل خود را با گفتارى كه نزديك به فهم باشد برطرف كند، هر چند اين گفتار از ديدگاه متكلّمان قوى و مورد پسند نباشد، و همين مقدار براى او كافى است و نيازى به طرح دليل نيست، چه طرح دليل مستلزم ذكر شبهه و پاسخ آن است، و هر گاه شبهه ذكر شود بيم آن است كه بر خاطر نقش بندد، و چون از ادراك پاسخ آن قاصر است آن را حقّ پندارد، زيرا گاهى شبهه روشن، و پاسخ آن دقيق است به طورى كه عقل او ياراى حمل آن را ندارد، از اين رو پيشينيان ضعفاى عوام را از بحث و بررسى و از كلام و مجادله در مسائل دين منع مى كردند. امّا ائمّه و پيشوايان دينى در اعماق اين اشكالات غور مى كردند و منع عوام از بحث و مجادله به منزله منع كودكان است از اين كه به كرانه دجله نزديك شوند از بيم آن كه مبادا در آب غرق شوند. اين كه به پيشوايان و دانشمندان رخصت اين كار داده شده براى اين است كه آنان در حكم كسانى هستند كه در شناورى ماهرند و بيم غرق آنها نيست، جز اين كه در چنين مواردى ممكن است انسان مغرور گردد، و پايش بلغزد، چه هر ضعيفى در پيش خود گمان مى كند كه بر ادراك همه حقايق توانايى دارد و از جمله اقويا و افراد صلاحيّتدار است. و بسا ناخودآگاه در دريايى از نادانيها وارد و در آن غرق گردد، از اين رو درست اين است كه همه مردم جز تعداد اندك و نادرى را كه روزگار در هر عصرى يكى دو تن از آنها را بيشتر ارزانى نمى دارد منع كنند از اين كه در ايمان واجب و تصديق مجمل به آنچه خداوند نازل فرموده، و پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از آنها خبر داده است از روش پيشينيان صالح تجاوز كنند. پس هر كس در اين وادى فرو رود، خويشتن را به كارى سخت و دشوار گرفتار كرده است، چرا كه پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) هنگامى كه اصحاب خود را ديد در اين باره بحث و گفتگو مى كنند، چنان خشمگين شد كه گونه هايش سرخ گرديد، و فرمود: «آيا به شما دستور داده شده است كه بدين گونه قسمتى از كتاب خدا را با قسمتى ديگر از آن تفسير كنيد؟ بنگريد آنچه را خداوند به آن فرمان داده انجام دهيد، و از آنچه نهى فرموده دست بكشيد». اين هشدارى است براى شناخت راه حقّ، و ما اين موضوع را در كتاب خود به نام قواعد العقايد به طور كامل شرح داده ايم. (پايان گفتار او).
از جمله سخنان ائمّه اهل بيت (عليهم السلام) در اين زمينه روايتى است از امام صادق (عليه السلام) كه ضمن آن فرموده است: از اصول دين و حقايق يقين و رضا و تسليم آنچه را پاكان و پرهيزگاران امّت بر آن اجماع كرده اند اختيار كن، و در اختلافات مردم و آنچه مى گويند دخالت مكن تا امر بر تو دشوار شود. امّت برگزيده اسلام اجماع و اتّفاق دارد بر اين كه خداوند يكى است، هيچ چيزى مانند او نيست، در حكم خود عادل است، آنچه را بخواهد انجام مى دهد، به هر چه بخواهد حكم مى كند در هيچ كارى از كارهاى او نمى توان به او گفت:
چرا؟ هيچ چيزى به وجود نيامده و به وجود نخواهد آمد مگر بر حسب اراده و مشيّت او، او توانا بر هر چيزى است كه بخواهد، در نويد و تهديد خود صادق است، و قرآن كلام اوست خداوند پيش از هستى و مكان و زمان وجود داشته، و ايجاد و فانى كردن هر چه غير اوست براى او يكسان است، ايجاد آن بر علم او نمى افزايد، و فانى كردن آن در فرمانروايى او نقصى پديد نمى آورد، سلطنت او عزيز و استوار، و ثريه و بزرگ و عظيم است. هر كس به تو چيزى بگويد كه اين اصول را نقض كند از او مپذير، و درون خود را از غير اينها بپرداز، تا بركات آن را بزودى مشاهده كنى، و در جرگه فائزين و رستگاران درآيى.»
فصل: در نكوهش علم كلام و اندازه آن
غزّالى مى گويد: اگر بگويى آيا علم جدل و كلام مانند علم نجوم و ستاره شناسى نكوهيده است، يا آن كه دانشى مباح و يا مستحبّ مى باشد، پاسخ اين است كه بدانى مردم در اين باره غلوّ و زياده روى كرده اند برخى گفته اند:
جدل و كلام بدعت و حرام است، و اگر بنده با داشتن همه گناهان جز شرك، خدا را ديدار كند براى او بهتر است تا با علم كلام، خدا را ملاقات كند.
دسته اى گفته اند: دانش جدل و كلام واجب است يا به طور كفايى و يا عينى، و آن بهترين اعمال و برترين وسيله تقرّب به خداست، زيرا آن مشتمل بر علم توحيد، و حمايت از دين خداست. شافعى، مالك، احمد بن حنبل، سفيان ثورى و همه محدّثان پيشين به تحريم آن فتوا داده اند.
شافعى گفته است: حكم من درباره اصحاب كلام اين است كه با چوب درخت خرما آنها را كتك زنند، و در ميان عشاير و قبايل بگردانند، و بگويند:
اين كيفر كسى است كه كتاب (قرآن) و سنّت را ترك كند، و به كلام بپردازد.
احمد بن حنبل گفته است: متكلّم هرگز رستگار نمى شود، و تقريبا كسى را نمى بينى كه رو به كلام آورده مگر اين كه در دل او دغل و فسادى پديد آمده است، او در اين باره مبالغه مى كرد تا آن جا كه محاسبى را با همه زهد و ورع او، چون كتابى در ردّ بدعت گذاران تصنيف كرده بود ترك و با او قطع رابطه كرد، و به او گفت: واى بر تو مگر نه اين است كه تو نخست بدعت آنها را نقل، و سپس آن را ردّ مى كنى، و با اين تأليف خود مردم را به مطالعه بدعت و تفكّر در شبهات وادار مى سازى، و همين امر آنها را به اظهار نظر و بحث مى كشاند. و نيز گفته است: دانشمندان كلام زنديقند.
مالك گفته است: آيا تصوّر مى كنى اگر كسى بر متكلّم وارد شود كه در جدل از او قوى تر باشد هر روز دينش را به خاطر او تجديد مى كند. مقصود او اين است كه اقوال مجادله گران با هم متفاوت است. از اين قبيل سخنان تند در اين باره از سوى آنها بسيار است، و گفته اند: صحابه با اين كه از ديگران به حقايق داناتر، و در ترتيب دادن الفاظ و بيان فصيحتر بودند تنها به خاطر شرورى كه از بحث و جدل ناشى مى شود از آن خاموشى گزيدند به همين سبب پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: ژرف انديشان و غلوّ كنندگان در سخن هلاك شدند، و اين را سه بار تكرار فرمود كه مراد از آنها كسانى است كه در بحث و بررسى زياد غور و تعمّق مى كنند.
و نيز استدلال مى كنند به اين كه اگر جدل و كلام از دين بود، پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بيش از هر چيز درباره آن تاكيد مى كرد و دستور مى داد، و طريقه آن را به اصحاب خود مى آموخت، و صاحبان اين دانش را مى ستود، چه آن حضرت حتّى استنجا را به آنها آموخت، و آنان را بر محافظت از واجبات الهى تشويق كرد، و مورد ستايش قرار داد، ولى آنها را از بحث در قدر نهى و فرمود:
«خوددارى كنيد.» صحابه نيز به همين طريق رفتار كردند، و آن روش را ادامه دادند. بنابراين، تجاوز از حدّ استاد طغيان و ستم است آنها استاد مى باشند و ما پيروان و شاگردان آنها.
مى گويم: ما پيش از اين در كتاب علم آن جا كه از آفات مناظره سخن گفته ايم رواياتى از اهل بيت (عليهم السلام) در نكوهش مجادله و كلام ذكر كرده ايم.
صدوق در كتاب اعتقادات خود مى گويد: جدل در امور دين منع شده است، امير مؤمنان (عليه السلام) فرموده است: «كسى كه دين را با جدل طلب كند زنديق شده است.» امام صادق (عليه السلام) فرموده است: «اصحاب كلام هلاك مى شوند، و آنهايى كه تسليم شده اند نجات مى يابند. آنها كه خود را تسليم مى كنند نجبايند.»
سيّد بن طاووس گفته است: در نسخه اى از كتاب عبد الله بن حمّاد انصارى كه بر هارون بن موسى تلعكبرى خوانده شده است روايتى يافتم به اين شرح: از جميل بن درّاج نقل شده كه گفته است شنيدم ابى عبد الله (عليه السلام) مى فرمود:
«متكلّمان اين امّت بدترين مردم اين امّتند.»
غزّالى گفته است: «امّا دسته ديگرى استدلال كرده اند كه اگر آنچه موجب منع كلام است واژه هاى جوهر و عرض و اين گونه اصطلاحات غريب است كه در دوران صحابه متداول نبوده كار سهل است، چه هيچ دانشى نيست جز اين كه براى فهمانيدن معانى اصطلاحاتى در آن پديد آمده است مانند علم حديث، تفسير و فقه، و اگر واژه هاى نقص، كسر، تركيب، تعديه و فساد وضع بر صحابه عرضه شود آنها را درك نمى كنند، چه احداث الفاظ به منظور اداى مقصودى صحيح مانند احداث ظرفى به شكل تازه است كه آن را در امر مباحى به كار برند.
امّا اگر سبب منع از كلام امر معنوى است، مقصود ما از اين دانش جز شناخت دلائل حدوث عالم و يگانگى خالق و صفات او همان گونه كه در شرع آمده است چيز ديگر نيست، و چگونه ممكن است خدا را با دليل شناختن حرام باشد؟! و اگر موجب منع از آن سر و صدا و تعصّب و كينه و دشمنى و چيزهايى است كه كلام به آن منجّر مى شود، بى ترديد اينها حرام و اجتناب از آنها واجب است به همان گونه كه كبر، ريا و رياست طلبى از چيزهايى است كه علم حديث و فقه و تفسير به آن منجّر مى شود كه اينها حرام و اجتناب از آنها واجب است، ليكن اين امر مانع فرا گرفتن اين دانش نيست، و چگونه ممكن است ذكر دليل و درخواست و بحث آن ممنوع باشد در حالى كه خداوند متعال فرموده است: قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ، و نيز: لِيَهْلِكَ من هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ
، و نيز:إِنْ عِنْدَكُمْ من سُلْطانٍ
يعنى حجّت و برهان، و نيز: فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ
و نيز:أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِي حَاجَّ إِبْراهِيمَ تا فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ.
زيرا خداوند استدلال ابراهيم (عليه السلام) و مجادله اش را با خصم و محكوم ساختن او را مورد ستايش قرار داده و فرموده است:تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهِيمَ عَلى قَوْمِهِ،
و نيز:قالُوا يا نُوحُ قَدْ جادَلْتَنا فَأَكْثَرْتَ جِدالَنا،
و در داستان فرعون فرموده است:وَ ما رَبُّ الْعالَمِينَ، تا أَ وَ لَوْ جِئْتُكَ بِشَيْ ءٍ مُبِينٍ،
به طور خلاصه قرآن از آغاز تا پايان مشتمل بر احتجاج با كفّار است. امّا عمده ترين دليل متكلّمان در توحيد، قول خداوند متعال مى باشد كه:لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا الله لَفَسَدَتا، و درباره قيامت: قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ،
و دلائل بسيار ديگر، و پيامبران پيوسته با منكران احتجاج و مجادله مى كرده اند. خداوند فرموده است: وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ، و صحابه نيز به هنگام ضرورت به احتجاج و مجادله مى پرداخته اند ليكن در زمان آنها اين ضرورت كمتر اتّفاق افتاده است. نخستين كسى كه بدعت گذاران را به مجادله دعوت كرد تا به حقّ باز آيند علىّ بن ابى طالب (عليه السلام) بود، چه كه آن حضرت ابن عبّاس را به سوى خوارج گسيل داشت تا با آنها گفتگو كند. وى به آنان گفت: چه چيزى شما را به دشمنى با پيشوايتان وادار كرده است؟ گفتند چون با جماعتى پيكار كرد ليكن برده و غنيمت نگرفت، ابن عبّاس پاسخ داد: برده و غنائم در جنگ با كافران است، آيا اگر عايشه در جنگ جمل اسير شده و در سهم يكى از شما قرار گرفته بود، از او كه برابر نصّ كتاب خدا مادر شماست حلال مى شمرديد آنچه را از مملوك خود حلال مى شماريد، گفتند: نه، با اين مناظره دو هزار تن از آنها از نافرمانى بازگشتند.»
مى گويم: احتجاجات ائمّه معصومين (عليهم السلام) با كفّار و مخالفان فراوان و مشهور است، كتابهاى كافى و احتجاج طبرسى و جز اينها مشتمل بر بخشى از آنهاست.
غزّالى مى گويد: «بايد گفت توجّه صحابه به كلام اندك بوده نه بسيار، كوتاه بوده نه طولانى، به هنگام ضرورت بوده نه به صورت تصنيف و تدريس، و هرگز آن را فنّ و پيشه قرار ندادند، ليكن پاسخ داده شده است كه كمى توجّه آنها به كلام به سبب كمى احتياج بوده است، زيرا در آن زمان بدعت ظاهر نشده بود، و اين كه صحابه به طور كوتاه به اين امر پرداخته اند علّت آن كوتاهى اشكال بوده، چه مقصود از آن خاموش كردن دشمن و وادار كردن او به اعتراف و روشن شدن حقّ است، و اگر اشكال و لجاج خصم به درازا مى كشيده، ناگزير الزام آنها نيز طولانى بوده است، چه پس از شروع در مناظره مقدار اوقات درگيرى را نمى توان اندازه گيرى كرد. امّا اين كه به تدريس و تصنيف نپرداخته اند بايد دانست كه در فقه و تفسير و حديث نيز وضع به همين منوال بوده است، و اگر در فقه تصنيف و وضع فروعى كه جز به طور نادر اتّفاق نمى افتد از باب ذخيره براى روز وقوع آنها و يا ورزيده كردن ذهن، روا باشد، براى ما نيز رواست كه طرق احتجاج و استدلال را براى روزى كه با پديد آمدن شبهه اى يا سر بر آوردن بدعت گذارى احتياج باشد آماده كنيم، و يا اين كار را به منظور تقويت ذهن و يا ذخيره كردن دليل انجام دهيم تا در موقع نياز در دادن پاسخ فورى درنمانيم، و اين مانند سلاح است كه آن را پيش از جنگ فراهم مى كنند تا در آن روز به كار برند. آنچه از سوى اين دو دسته يعنى مخالفان و موافقان علم كلام مى توان گفت همين است كه ذكر شد.
فصل
اكنون اگر بگويى نظريّه و مختار تو چيست؟ پاسخ من اين است كه بدانى نكوهش كلام و يا ستودن آن در همه احوال خطاست، بلكه ناگزير بايد اين اطلاق را به شروطى مقيّد ساخت. امّا نخست بايد بدانى چيزى كه حرام است دو قسم است يك قسم حرمت آن ذاتى است مانند شراب و مردار، و مقصود از ذاتى بودن حرمت اين است كه علّت تحريم آن صفتى است كه در ذات آن است مانند مستى در شراب و مرگ در مردار، و چون از اين نوع حرام از ما بپرسند پاسخ اين است كه مطلقا حرام است، و لازم نيست توجّه داشته باشيم كه مردار به هنگام اضطرار، مباح و يا نوشيدن جرعه اى شراب در موقعى كه لقمه گلوگير شود، و چيزى نيابد كه با آن لقمه را فرو برد جايز است. قسم ديگر اين است كه حرمتش ذاتى نيست و به سبب چيزى غير از خود آن است، مانند بيع بر روى بيع برادر مسلمان در وقت خيار، يا خريد و فروش به هنگام بانگ نماز جمعه، يا خوردن گل كه حرمت آن به سبب ضرر آن است، و اين دو نوع است، يكى آن كه كم و زياد آن زيانبار مى باشد، و اين مطلقا حرام است، مانند زهر كه اندك و بسيار آن كشنده است، نوع ديگر آن كه زيادش زيان مى رساند، و اين به طور مطلق مباح است مانند عسل كه زياد آن براى گرمى مزاج زيان آور است.
و اين كه شراب را مطلقا حرام و عسل را به طور مطلق حلال مى گوييم به اعتبار اغلب احوال است بنابراين اگر چيزى باشد كه احوال در آن متساوى باشد، سزاوارتر و درست تر اين است كه تفصيل دهيم و مشخّص كنيم. اكنون سخن را به علم كلام بازمى گردانيم و مى گوييم در آن هم سود است و هم زيان. به اعتبار سود آن در آن هنگام كه سودمند است به حكم مقتضاى حال يا حلال، يا مستحبّ و يا واجب مى باشد، و به اعتبار زيان آن به هنگام ضرر رسانى و در محلّ خود حرام است. امّا زيانهاى كلام عبارت است از برانگيختن شبهات، تحريك عقايد و اخراج آنها از صورت جزم و قطع، و اين حالت در همان ابتدا حاصل مى شود، و اعاده آنها به صورت نخست مورد شكّ و ترديد مى باشد، و اشخاص از اين حيث متفاوتند. اين زيان كلام براى اعتقاد حقّ است، و نيز زيانهاى ديگرى دارد كه عبارت از تأييد اعتقادات بدعت گذاران و تثبيت آنها در دل آنان است، به گونه اى كه انگيزه هاى آنان را تقويت، و حرص آنها را در پافشارى بر اعتقاد خود تشديد مى كند، ليكن اين ضرر به سبب تعصّبى است كه از جدل پديد مى آيد. از اين رو اعتقاد بدعت گذار عامى را از راه لطف بزودى مى توان زايل كرد، مگر اين كه در شهرى بزرگ شده باشد كه جدل و تعصّب در آن ظاهر باشد، كه در اين صورت اگر متقدّمان و متأخّران گرد آيند نخواهند توانست بدعت را از دل او دور كنند، بلكه هوادارى و تعصّب و كينه دشمنان مجادله گر و فرقه هاى مخالف چنان بر دلش استيلا مى يابد، و او را از ادراك حقّ بازمى دارد كه اگر به او گفته شود: آيا مى خواهى خداوند پرده از جلو چشمانت بردارد، و آشكارا به تو بنماياند كه حقّ با خصم توست؟ او از بيم اين كه دشمنش بدين سبب خوشحال خواهد شد، كراهت و ناخشنودى خود را نشان خواهد داد، و اين دردى بزرگ است كه در شهرها ميان مردمان رايج شده، و نوعى فساد است كه تعصّب مجادله گران آن را برانگيخته است. و اينها زيانهاى دانش كلام است. امّا سودهاى آن به گمان بعضى عبارت است از كشف حقايق و شناخت آنها آن چنان كه هستند، ليكن بعيد است كه اين مطلوب شريف از كلام حاصل شود، و شايد اشتباه و گمراهى در آن بيش از كشف و شناسايى باشد. اين سخن را اگر قشرى يا محدّثى بگويد چه بسا به دل خطور كند كه طبق آنچه گفته شده است: مردم دشمن چيزى هستند كه آن را نمى شناسند، ليكن تو اين سخن را از كسى مى شنوى كه در كلام احاطه تمام دارد، و پس از تعمّق و ورزيدگى در آن، و وصول به بالاترين درجات متكلّمان، و غوررسى تمام علومى كه به كلام مربوط است اين فنّ را دشمن داشته، و به حقيقت دانسته است كه راه شناخت حقايق از اين سمت مسدود است.
البتّه علم كلام از كشف و تعريف و روشن ساختن پاره اى امور خالى نيست، ليكن اين امر به طور نادر و در امور روشنى است كه پيش از تعمّق در فنّ كلام تقريبا قابل فهم و دركند، بلكه فايده كلام يك چيز بيش نيست، و آن پاسدارى از عقيده عوام است كه ما آن را ذكر كرديم، و حفظ آن از آسيبهاى بدعت گذاران از طريق انواع جدل مى باشد، زيرا عامى ضعيف است، و جدل بدعت گذاران هر چند فاسد و نادرست باشد او را از جا به در مى برد (و منحرف مى كند)، و فاسد چون با فاسد روبرو شود دفع مى گردد، و توده مردم به اين عقايد پاى بندند، زيرا اينها به خاطر صلاح دين و دنياى آنان در شرع وارد شده است. و عالمان مأمورند كه اعتقاد عوام را در برابر نيرنگهاى بدعت گذاران حفظ كنند، همچنان كه پادشاهان موظّفند اموال آنها را از هجوم ستمگران و غاصبان محفوظ دارند.
اكنون كه بر موارد سود و زيان فنّ كلام آگاه شدى بايد همچون پزشك حاذق باشى كه داروى خطرناك را جز بر موضع درد نمى نهد، و آن را به هنگام نياز و به اندازه احتياج به كار مى برد. تفصيل اين سخن آن كه مردم عوام پيشه ور و صنعتگر دو دسته اند. دسته اى عقايد حقّه اى را كه ما ذكر كرديم دارا هستند اينها را بايد بر همين سلامت عقيده واگذاشت و ياد دادن كلام به آنها زيان محض مى باشد، زيرا بسا در دل آنها شكّ برانگيزد، و اعتقاد آنها را سست كند، و پس از آن اصلاح حال آنها ممكن نباشد. دسته ديگر عوامى هستند كه به بدعت معتقد و از جادّه حق منحرفند، اين دسته را بايد با لطف و نرمى، نه با تعصّب و سختگيرى به سوى حقّ دعوت كرد، و با سخنان لطيف كه نفس را قانع كند، و در دل مؤثّر افتد، و به روش ادلّه قرآن و حديث نزديك، و با فنون وعظ و تذكير آميخته باشد آنان را به راه آورد، و اين شيوه از جدل و مناظره اى كه ساخته متكلّمان و طبق شرايط آنان است سودمندتر مى باشد، چه هنگامى كه عامى آنها را بشنود معتقد مى شود كه اين فنّى است كه متكلّم آموخته است تا بتدريج مردم را به سوى مذهب خويش برد، و اگر در دادن پاسخ فرو ماند فرض خواهد كرد كه مناظره كنندگان مذهبش قادر به دادن پاسخ مى باشند. بنابراين جدل و كلام براى اين هر دو دسته حرام است همچنين براى كسى كه در دلش شكّ پديد آمده است، زيرا واجب است با نرمى و مدارا و وعظ و ادلّه قابل فهم، و دور از ژرف نگريهاى كلامى و موشكافيهاى جدلى شكّ او را زايل كرد. كلام تنها در يك جا سودمند است، و آن در صورتى است كه فرض شود شخصى عامى بر اثر شنيدن نوعى جدل به بدعتى معتقد شده است كه در اين جا بايد با نظير آن جدل با آن مقابله كرد، تا آن شخص به اعتقاد حقّ بازگردد، و اين درباره كسى است كه با مجادله چنان انس گرفته كه نمى تواند به اندرزها و هشدارهاى عاميانه بسنده كند، و حالتى در او پديد آمده كه جز داروى جدل چيزى شفابخش او نيست، كه در اين صورت جايز است جدل به او القا گردد.
اين سخن كه گفتيم نسبت به شهرهايى است كه در آنها بدعت كم است و اختلاف مذهب وجود ندارد. از اين رو در اين گونه شهرها بايد بر اعتقادى كه ذكر كرديم بسنده، و از ارائه ادلّه خوددارى كرد، و منتظر وقوع شبهه شد تا چنانچه در آن واقع شود به اندازه نياز دلائل گفته شود. و اگر در آن شهر بدعت شايع، و بيم آن است كه كودكان بدان فريفته شوند اشكالى ندارد كه آنان را از جدل و كلام به اندازه اى كه در رساله قدسيّه ذكر كرده ايم، بياموزند، تا چنانچه مجادلات بدعت گذاران در آنها تأثير كرده باشد از آنان زدوده شود. و اين مقدار مجمل كه ذكر شد براى رعايت اختصار در اين كتاب بود.
راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء
مى گويم: امّا روش ما در اين خصوص طبق آنچه در ابواب پنچگانه ميانى اين كتاب ذكر كرده ام غير از اين است، و من اين موضوع را در رساله جداگانه اى به نگارش در آورده ام، و آنچه را كه دانستن آنها بر همه دانشجويان واجب است اعمّ از علم به اعمال ظاهرى و باطنى و اخلاق ستوده و نكوهيده بر آن اضافه كرده ام، و آن را منهاج النّجاه ناميده ام اين رساله براى دانش طلبان به منزله اكسير است.
غزّالى مى گويد: «اگر در انسان هوش و فراستى باشد، كه به سبب آن امرى را زير سؤال برد، و در نفس او شبهه اى پديد آيد بى شكّ علّتى مخوف در او پيدا شده، و درد ظاهر گشته است، از اين رو ناگزير بايد او را از آن درجه اى كه ذكر شد بالاتر برند، و بدان مقدار كه در كتاب الاقتصاد فى الاعتقاد ذكر كرده ايم برسانند. اين كتاب به اندازه پنجاه برگ است، و مطالب آن از محدوده قواعد عقايد بيرون نيست، و به ديگر مباحث متكلّمان وارد نشده است.»
مى گويم: طريقه ما مطابق آنچه در كتاب علم اليقين آورده ام غير از اين است، و اگر چه آن كتابى مبسوط و گسترده است ليكن در تنظيم مطالب آن از چارچوب آنچه در قرآن و احاديث معصومان (عليهم السلام) آمده خارج نشده است، جز اندكى كه براى شرح و توضيح آيات و روايات لازم و مورد نياز بوده است.
غزّالى مى گويد: «اگر آن مقدار كه گفته شد او را قانع كند بايد دست از او بازداشت، امّا چنانچه بدان شفا نيابد، بيمارى او مزمن و سخت و واگير شده است. بنابراين پزشك بايد به اندازه اى كه مى تواند با او به نرمى رفتار كند، و درباره او منتظر قضاى الهى باشد، كه يا به تنبيهى غيبى حقّ بر او منكشف و معلوم شود، و يا تا آنگاه كه مقدّر اوست در شكّ و شبهه باقى بماند.
مطالبى كه در كتاب الاقتصاد فى الاعتقاد و كتبى از نوع آن آمده به اندازه اى است كه مى توان به فوايد آن اميدوار بود. امّا آنچه بيرون از مطالب اين كتاب مى باشد دو قسم است: يك قسم درباره غير قواعد عقايد بحث مى كند، مانند بحث از اعتمادات و اكوان و ادراكات و بررسى اين كه آيا رؤيت را ضدّى است كه آن را منع و كورى مى نامند، و اگر هست يكى است كه آن مانع از مشاهده همه ديدنيهاست، يا به عدد هر چه ديدنى و مشاهده آن ممكن است مانعى وجود دارد، و امثال اين قبيل سخنان پوچ و گمراه كننده. قسم دوّم سخنان بيشترى است كه درباره اين ادلّه گفته شده و خارج از قواعد عقايد است و مشتمل بر پرسشها و پاسخهايى است كه بررسى آنها از سوى كسى كه به مقدار مذكور قانع نشده جز مايه مزيد جهل و گمراهى نيست، و بسا سخنى كه شرح و توضيح زياد بر پيچيدگى آن مى افزايد.
اگر گفته شود بحث از احكام ادراكات و اعتمادات ذهن را تيز و قوى مى كند، و ذهن وسيله فهم دين و مانند شمشير مى باشد كه وسيله و ابزار جهاد است، از اين رو تقويت و تيز كردن آن اشكالى ندارد، پاسخ اين است كه اين سخن مانند گفتار كسى است كه بگويد بازى شطرنج ذهن را تيز و فعّال مى كند، لذا شطرنج بازى از دين است، در حالى كه اين سخن هوس و برخاسته از هواى نفس است، چرا كه ذهن را مى توان با ممارست در علوم شرعى تيز و فعّال كرد، و از آنها بيم مضرّتى نيست.
اينك از آنچه گفته شد مقدار نكوهيده و ستوده از علم كلام معرّفى، و حالتى كه انسان در آن نكوهيده و يا ستوده است، و شخصى كه از آن سود مى برد و يا نفعى از آن عايدش نمى شود مشخص شد.
اگر گفته شود: همان گونه كه اعتراف دارى فنّ كلام در دفع بدعت گذاران مورد نياز است و چون امروز بدعتها شايع، و بلوا عامّ و نياز به آن محسوس است، ناگزير فرا گرفتن آن در زمره واجبات كفايى و مانند علم قضا و ولايت و غير آن خواهد بود، كه براى حفظ اموال و ديگر حقوق واجبند، و چنانچه دانشمندان به انتشار و تدريس و بحث آن مشغول نشوند باقى نخواهد ماند، و اگر بكلّى ترك شود كهنه و فراموش شده و از ميان خواهد رفت، و براى حلّ شبهات بدعت گذاران مجرّد طبع بى آن كه آموزش ببيند كافى نيست، از اين رو شايسته است كه تدريس كلام نيز از واجبات كفايى باشد، بر خلاف زمان صحابه كه احتياج زيادى بدان وجود نداشت.
پاسخ آن كه بدانى حقّ همين است و گريزى از آن نيست كه در هر شهرى بايد كسى باشد كه به دانستن اين دانش ممتاز، و در دفع شبهاتى كه بدعت گذاران در آن شهر پديد مى آورند مستقلّ و آزاد باشد، و اين امر با ادامه آموزش لازم ميسّر خواهد بود، ليكن درست نيست كه كلام را نيز مانند فقه و تفسير براى همه در قالب درس ارائه شود، چه كلام بدان گونه كه گفته شد به منزله دارو و فقه همچون خوراك است، و از زيان خوراك بيمى نيست، ليكن بايد از مضرّات دارو با توجّه به انواع ضررهايى كه براى علم كلام ذكر كرديم، بيم داشت. بنابراين استاد علم كلام بايد كسى را در اين علم متخصص گرداند كه در او سه خصلت زير وجود داشته باشد: ١- كسى كه خود را وقف فرا گرفتن دانش كند و بر آن حريص باشد، چه اشتغال پيشه ور به پيشه اى كه دارد مانع اوست از اين كه بتواند دانش مذكور را به طور كامل فرا گيرد، و اگر شبهاتى روى دهد از اذهان بزدايد.
٢- بايد هوشمند و زيرك و سخنور باشد، زيرا كودن نمى تواند آن را نيكو بفهمد، و كندزبان قادر به استدلال نيست، از اين رو در آموزش كلام اين بيم وجود دارد كه به او زيان برسد و اميد فايده اى در آن نيست.
٣- بايد طبعا داراى صلاحيت و ديانت و تقوا باشد، و شهوات بر او غلبه نداشته باشد، زيرا فاسق با كمترين شبهه اى دين را از دست مى دهد، و بند را از پاى اميال خود مى گشايد، و سدّ ميان خود و لذّتها را از ميان برمى دارد، و ديگر رغبتى به از ميان بردن شبهات ندارد، بلكه آنها را مغتنم مى شمارد تا از زحمت تكاليف شرعى خود را برهاند. بنابراين تباهيهايى كه چنين دانشجويى به وجود مى آورد بيش از اصلاحاتى است كه ممكن است انجام دهد.
چون با اين تقسيم بنديها آشنا شدى برايت روشن مى شود كه دليل پسنديده آن است كه از نوع دلائل قرآن و از كلمات لطيف باشد تا در دلها مؤثّر واقع شود، و نفوس را قانع كند بى آن كه وارد تقسيمات و تدقيقاتى شود كه بيشتر مردم آنها را درك نمى كنند و اگر درك كنند معتقد مى شوند كه اين شعبده و فنّ است، و دارنده اش آنها را فرا گرفته تا امور را بر مردم مشتبه كند، و اگر كسى كه در اين هنر مانند اوست با وى روبرو شود در برابر او مقاومت خواهد كرد و روشن شد كه اسلاف صالح تنها به سبب زيانهايى كه در فرا گرفتن علم كلام است و ما آنها را شرح داديم از ورود در آن و دلسپردگى به آن منع كرده اند، و گرنه آنچه از ابن عبّاس در مناظره با خوارج و از على (عليه السلام) در مناظره با قدريان و غير او نقل شده از سخنان روشن و تابناكى است كه مورد نياز و در همه احوال و اوضاع ستوده و پسنديده است. بلى در ادوار و اعصار مختلف ميزان نياز به آن از حيث كثرت و قلّت متفاوت است، و چه بسا كه به سبب همين امر حكم مربوط به آن نيز مختلف شود.
بارى همه اينها كه گفته شد به حكم عقيده اى است كه مردم به داشتن آن مكلّف مى باشند، و بر اساس طريقه اى است كه براى دفاع و حفظ آن ضرورى است. امّا براى زدودن شبهات و كشف حقايق و شناخت ماهيّت اشيا و ادراك اسرارى كه ظاهر الفاظ اين عقيده بيانگر آنهاست راهى وجود ندارد جز مجاهده و سركوب كردن شهوات و رو آوردن به سوى خدا با تمام وجود، و برخوردارى از انديشه اى كه برى از هر گونه مجادله اى باشد، و اين رحمتى است كه از سوى حق تعالى بر كسى كه در معرض وزش نفحات آن قرار گرفته است به اندازه بهره و تلاش او و قابليّت محلّ و پاكيزگى قلبش افاضه مى گردد، و آن دريايى است كه نمى توان به عمق آن پى برد، و به كرانه آن نمى توان رسيد.»