فصل
غزّالى مى گويد: «اگر بگويى در اين گفتار اشاره است به اين كه علوم مذكور را ظواهر و اسرارى است كه بعضى از آنها روشن و آشكار و برخى پوشيده است كه سرانجام با مجاهده، رياضت، تلاش پيگير، انديشه پاك و درونى كه بجز مطلوب از هر نوع مشغوليّتهاى دنيوى خالى باشد روشن و آشكار مى گردد، و اين سخن تقريبا مخالف شرع است، زيرا در شرع ظاهر و باطن و نهان و آشكارى وجود ندارد بلكه در شرع همه اينها يكى است، پاسخ اين است كه بدانى انقسام آن علوم به خفّى و جلّى مورد انكار هيچ صاحب بصيرتى نيست، و تنها كوته انديشانى كه در آغاز كودكى چيزى فرا گرفته و بر آن مانده و گامى فراتر نگذاشته و مقام علما و اوليا را احراز نكرده اند آن را انكار مى كنند، در حالى كه ادلّه شرعى گوياى آن است.
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «قرآن ظاهر و باطن و حدّ و مطلعى دارد.»
و نيز فرموده است: «ما گروه پيامبران مأموريم با مردم به اندازه خودشان سخن گوييم.»
و نيز فرموده است: «هر كس براى قومى سخنى بالاتر از فراخور عقل آنها گفته است، آن سخن براى آنها فتنه اى بوده است.»
على (عليه السلام) در حالى كه به سينه اش اشاره كرد فرمود: «همانا در اين جا دانشهاى بسيارى است كاش براى آن حاملانى مى يافتم.»
خداوند متعال فرموده است: وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ.
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «اگر آنچه را مى دانم مى دانستيد خنده تان كم و گريه تان بسيار بود.»
اى كاش مى دانستم كه اگر آنچه را پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مى دانسته سرّى نبوده كه به سبب نارسايى فهم مردم از درك آن يا به سبب ديگر از افشاى آن ممنوع بوده چرا آن را براى مردم بيان نكرده است، و شكّى نيست كه اگر آن را بيان مى كرد، مردم او را تصديق مى كردند. ابن عبّاس درباره قول خداوند متعال:
الله الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ من الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ
گفته است:
اگر تفسير آن را بيان كنم سنگسارم مى كنيد، و در روايت ديگر آمده:
مى گوييد او كافر است.
سهل شوشترى گفته است: عالم را سه نوع علم است: ١- علم ظاهر كه آن را در اختيار اهل ظاهر مى گذارد ٢- علم باطن كه آن را جز به اهلش اظهار نمى كند ٣- علمى كه تنها ميان او و خداوند است و آن را براى هيچ كس ظاهر نمى سازد.
يكى از عارفان گفته است: فاش كردن سرّ ربوبى كفر است. يكى ديگر از آنها گفته است: خداوند را سرّى است اگر آن را ظاهر كند نبوّت باطل مى شود، و نبوّت را نيز سرّى است كه اگر فاش شود علم باطل مى گردد، و عالمان ربّانى را نيز سرّى است كه اگر آن را ظاهر كنند احكام باطل مى شود. و اگر گوينده مذكور مقصودش اين نباشد كه نبوّت درباره ضعفا به سبب نارسايى فهم آنها باطل مى شود، گفته او درست نخواهد بود، بلكه صحيح اين است كه سرّ ربوبيّت با نبوّت در تناقض نيست، و انسان كامل كسى است كه انوار معرفت او نور ورع وى را خاموش نكند، و ملاك ورع شريعت است.
مى گويم: ما در باب دوّم از كتاب علم در آنجا كه علم آخرت شرح داده شده است در اين باره احاديثى از ائمّه اهل بيت (عليهم السلام) نقل كرده ايم.
فصل: اختلاف ظاهر و باطن
اگر بگويى: چون آيات و اخبارى كه ذكر شد مى تواند مورد تأويل قرار گيرد لازم است چگونگى اختلاف ميان ظاهر و باطن روشن گردد، چرا كه اگر باطن با ظاهر تناقض داشته باشد ابطال شرع لازم مى آيد، و اين مصداق قول كسى است كه گفته است: حقيقت خلاف شريعت است، و اين سخن كفر است، چه شريعت عبارت از ظاهر و حقيقت همان باطن است، و اگر اين دو با هم تناقض و مخالفتى نداشته باشند يكى خواهند بود و انقسام موردى ندارد، و ديگر براى شرع سرّى نيست تا آن را فاش نكنند بلكه پوشيده و آشكار يكى خواهد بود.
پاسخ اين است كه بدانى اين پرسش امرى بزرگ و ناگوار را پيش مى آورد، و به علم مكاشفه منجر مى شود، و گفتگو از مورد بحث ما كه علم معامله و غرض ما در اين كتاب است خارج مى گردد، چه اين عقايدى كه ذكر كرديم از اعمال قلوب است، و ما مكلّفيم كه آنها را قلبا مورد قبول و تصديق قرار دهيم، نه اين كه براى كشف حقايق آنها تلاش كنيم، چرا كه همه مردم مكلّف به اين امر نيستند، و اگر اين عقايد از اعمال نبود ما آنها را در اين كتاب نمى آورديم، و اگر از اعمال ظاهر قلب نه از اعمال باطن به شمار نمى آمد ما آن را در بخش نخست اين كتاب ذكر نمى كرديم، و كشف حقيقى تنها صفت سرّ دل و باطن آن است، ليكن چون سخن به اينجا رسيد كه تناقض ظاهر و باطن توهّم مى شود، براى رفع آن ناگزير از سخنى كوتاهيم، چه هر كس بگويد حقيقت مخالف شريعت يا باطن با ظاهر در تناقض است، سخن او به كفر نزديكتر است تا به ايمان، بلكه اسرارى كه درك آنها به مقرّبان اختصاص دارد، و بيشتر مردم در دانستن اسرار مذكور با آنها مشاركت ندارند، و مقرّبان از فاش كردن آنها امتناع مى كنند به پنج قسم منقسم مى شود: ١- اين كه چيزى ذاتا دقيق است، و بيشتر فهمها از درك آن ناتوانند، و فهم آن تنها به خواصّ اختصاص دارد، و بر آنها لازم است كه آن را جز براى اهلش افشا نكنند، چه به سبب نارسايى فهمشان براى آنها فتنه خواهد شد، و راز روح كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) آن را مخفى داشت، و از بيان آن خوددارى فرمود از همين قسم است، زيرا ماهيّت روح از جمله چيزهايى است كه افكار از درك آن ناتوان، و اوهام از تصوّر حقيقت آن قاصرند، و نبايد گمان كرد كه راز روح بر پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مكشوف نبوده است، زيرا كسى كه روح را نشناسد مانند آن است كه خود را نشناخته، و آن كه خود را نشناخته است چگونه مى تواند پروردگارش را بشناسد، و دور نيست كه اين راز بر برخى از اوليا و علما نيز مكشوف باشد، و اينان اگر چه پيامبر نيستند ليكن به آداب شرع مؤدّب و آراسته اند، و از آنچه شرع خاموشى گزيده خاموشى اختيار كرده اند، همچنين در صفات حق تعالى نكات و اسرارى است كه اكثر مردم از درك آنها ناتوانند، و پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از اين صفات جز آنچه را كه بر افكار و اذهان روشن است ذكر نكرده است مانند علم و قدرت و جز آنها تا مردم اين معانى را با توجّه به نوع مناسبتى كه با علم و قدرت آنها دارد درك كنند، چه آنان داراى صفاتى هستند كه آنها را علم و قدرت مى نامند، و مى توانند با يك مقايسه علم و قدرت خداوند را بفهمند، و اگر صفتى براى خداوند ذكر مى كرد كه از آن چيزى در خلق وجود نداشت تا الگو و نمونه آن باشد، مردم نمى توانستند آن صفت را درك كنند، چنان كه اگر لذّت جماع را براى كودك يا عنيّن شرح دهند آن را نخواهند فهميد مگر اين كه آن را با لذّت طعامى كه خورده و چشيده است مقايسه كنند، و با اين حال شناخت آنها نسبت به اين معنا حقيقى و واقعى نيست، و اختلافى كه ميان علم و قدرت خداوند با علم و قدرت خلق وجود دارد خيلى بيشتر از اختلافى است كه ميان لذّت مباشرت و خوردن موجود است.
خلاصه انسان تنها نفس و صفات خويش را كه در دسترس دارد، و يا آنچه پيش از اين برايش وجود داشته است مى تواند درك كند، و با مقايسه با خود قادر است صفت غير خود را بفهمد، و پس از آن باور كند كه ميان آنها از حيث شرافت و كمال تفاوت است، و بشر جز اين توانايى ندارد كه براى خداوند صفاتى را ثابت كند اعمّ از فعل و قدرت و علم و جز آنها كه در نفس او ثابتند، ضمن تصديق به اين كه آنچه در خداوند مى باشد كاملتر و شريفتر است. به همين سبب سخنان بشر بيشتر پيرامون صفات نفس خويش است، نه صفات جلالى كه به خداوند متعال اختصاص دارد. از اين رو پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است:
لا احصى ثناء عليك انت كما اثنيت على نفسك»
و معناى آنچه فرموده اين نيست كه من از بيان آنچه فهميده ام ناتوانم بلكه آن اعتراف به قصور از ادراك حقيقت جلال اوست. به همين مناسبت برخى از اهل معرفت گفته اند: خدا را در حقيقت جز خدا نمى شناسد، و يكى از آنها گفته است: سپاس ويژه خداوندى است كه براى شناخت خويش راهى جز اظهار عجز از شناخت خود قرار نداده است.
اكنون كه به اين جا رسيديم عنان سخن از آن باز مى كشيم و به مقصود خود بازمى گرديم، و آن اين كه يكى از اقسام چيزهايى كه فهم از درك آن ناتوان مى باشد روح و بعضى از صفات بارى تعالى است، و شايد اين حديث پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به همين مطلب اشاره دارد كه فرموده است: خداوند را هفتاد حجاب از نور است كه اگر اين حجابها را از ميان بردارد انوار جلال و عظمتش هر كس را كه به او بنگرد مى سوزاند.
٢- از اسرارى كه پيامبران و صدّيقان از ذكر آن خوددارى كرده اند چيزى است كه ذاتا قابل فهم است و عقل انسان از درك آن عاجز نيست، جز اين كه گفتن آن براى بيشتر شنوندگان زيانبار است ليكن براى پيامبران و صدّيقان زيانى ندارد، و سرّ قدر الهى كه عالمان را از فاش كردن آن منع كرده اند از اين قبيل است. و چه بسا كه بيان بعضى حقايق براى برخى مردم زيانبار باشد، چنان كه نور خورشيد به چشم خفّاشان، و بوى گل به جعل ضرر مى رساند.
اگر كسى بگويد: چنانچه وقت قيامت بيان و تعيين شده بود كه پس از هزار سال يا بيشتر يا كمتر است مطلبى روشن و قابل درك بود، پاسخ اين است كه براى حفظ مصالح بندگان، و از بيم رسيدن زيان به آنان وقت آن ذكر و تعيين نشده است، و شايد هنگام وقوع آن دور و مدّت ايمنى طولانى باشد، و مردم فرا رسيدن زمان عقوبت و مجازات را بعيد شمارند و در نتيجه اعتنا و توجّه آنها به آن كم گردد، و يا فرا رسيدن قيامت در علم خداوند نزديك باشد كه در اين صورت چنانچه وقت آن گفته مى شد ترس بر آنها غلبه مى يافت، و از كار و عمل روگردان مى شدند، و دنيا ويران مى گشت. و اگر اين معنا موجّه و درست باشد مى تواند نمونه اين قسم از اسرار به شمار آيد.
٣- چيزى است كه اگر صريح گفته شود مفهوم گردد، و در آن زيانى نيست ليكن به طور كنايه و بر سبيل استعاره و رمز ذكر مى شود تا در دل شنونده مؤثّرتر واقع شود، و مصلحت او در اين است كه وقوع آن در نظرش بزرگ آيد، چنان كه اگر گوينده اى بگويد: فلانى را ديدم كه بر گردن خوكها گردن بند دّر مى آويخت، و اشاره او بدين باشد كه علم و حكمت را ميان نااهلان پخش مى كرد، شنونده جز ظاهر گفته او را درك نمى كند، ليكن پژوهشگر دانا هر گاه بنگرد و بداند كه درّى به همراه آن انسان نبوده، و در محلّ او خوك وجود نداشته است راز و باطن سخن او را درمى يابد. و مردم از اين حيث با هم متفاوتند. و بازگشت اين گونه سخن به اين است كه معناى مورد نظر به صورتى گفته شود كه متضمّن همان معنا يا نظير آن باشد، و از اين جمله است قول پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه فرموده است: «مسجد از آب بينى خود را درهم مى كشد، چنان كه پوست بدن از آتش.» در حالى كه مى بينيم سطح مسجد خود را از آب بينى درهم نكشيده و از آن كم نشده است، از اين رو معناى آن اين است كه روح مسجد و مقام معنوى آن نزد خداوند بزرگ است، و انداختن آب بينى در مسجد اهانت و تحقيرى است نسبت به آن، و تحقير ضدّ تعظيم و بزرگداشت آن است، مانند تضادّ آتش با پوست بدن. همچنين فرموده است:
«آيا كسى كه پيش از امام سر (از ركوع و سجود) برمى دارد نمى ترسد كه خداوند سرش را به سر الاغ مبدّل كند.» تبديل سر انسان به سر الاغ از حيث صورت هرگز شدنى نيست ليكن از حيث معنا امكان پذير است، زيرا حقيقت سر الاغ به رنگ و شكل آن نيست بلكه به سبب كودنى و حماقت آن است كه از ويژگيهاى اوست، و مقصود همين است نه شكل آن كه قالب معناست، و جمع ميان اقتدا به امام و تقدّم جستن بر او از منتهاى حماقت است چه اينها نقيض يكديگرند، و اسرار اين ظواهر را تنها با دليل عقلى يا شرعى مى توان شناخت.
امّا دليل عقلى به هنگامى است كه حمل آن بر ظاهر غير ممكن باشد مانند قول پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه فرموده است «دل مؤمن ميان دو انگشت از انگشتان خداوند رحمان است»، چرا كه اگر سينه مؤمنان را جستجو كنيم در آنها انگشتى نمى يابيم، پس معلوم مى شود كه آن كنايه از قدرت است كه سرّ انگشت و روح نهفته در آن است، و پيامبر براى بيان قدرت از تعبير انگشت استفاده فرموده است زيرا اين نوع تعبير در تفهيم قدرت كامله حقّ مؤثّرتر و در نفوس راسختر است. و از اين قبيل است قول حق تعالى كه: إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْ ءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ كه كنايه است از قدرت او، زيرا گفتن «كن» اگر خطاب به چيزى پيش از وجود آن است امرى محال است، چه معدوم خطاب را درك نمى كند مگر آنگاه كه موجود گردد، و اگر اين خطاب پس از وجود آن است آن شئ از تكوين و ايجاد بى نياز است، ليكن چون براى تفهيم كمال قدرت حق تعالى اين كنايه در نفوس مؤثّرتر و راسختر است بدين صورت گفته شده است.
امّا دليل شرعى زمانى است كه حمل نصّ بر ظاهر آن ممكن باشد ليكن روايت شده كه مراد غير از ظاهر آن است چنان كه در تفسير قول خداوند متعال: أَنْزَلَ من السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها روايت شده كه مراد از آب قرآن و مقصود از واديها (درّه ها) دلهاست كه بعضى از آنها بخش زيادى از آب و بعضى بخش كمى از آن در آنها سرازير مى شود و برخى بكلّى از آن بى نصيب مى مانند. و زبد (كف) روى آب مثال است براى كفر، زيرا اگر چه كف بر روى آب ظاهر مى گردد و ته نشين نمى شود ليكن دوام و ثباتى ندارد، و هدايت كه مايه سود مردم است همچنان ثابت و پايدار مى ماند. گروهى در اين باره به غور و تعمّق پرداخته، و آنچه را كه در مورد آخرت ذكر شده از قبيل ميزان و صراط و جز اينها را تأويل، و از ظاهر آنها صرف نظر كرده اند، و اين بدعت است زيرا در اين مورد روايتى نقل شده، و حمل آنها بر ظاهر محال نيست، از اين رو اعتقاد بر ظاهر آنها واجب است.
مى گويم: بنابر مذهب ما تأويل ميزان و صراط بدعت نيست، زيرا همان گونه كه پيش از اين اشاره كرده ايم رواياتى در تأويل آنها از ائمّه معصومين (عليهم السلام) وارد شده است، و ما در رساله جداگانه اى به طور كامل و مشروح اين مسائل را بيان و روشن كرده ايم.
٤- اين كه انسان چيزى را به طور اجمالى درك كند، سپس با ذوق و تحقيق، مفصّل آن را بفهمد، به طورى كه آن عقيده و حالت مداوم او گردد، اين دو علم با يكديگر تفاوت دارند، اوّلى به منزله پوست و دوّمى مغز، و يا اوّلى ظاهر و ديگرى باطن است. و آن مانند اين است كه انسان در تاريكى يا از دور شخصى را به نظر آورد، و نسبت به آن تا اندازه اى يقين حاصل كند، و هنگامى كه او را از نزديك يا پس از برطرف شدن تاريكى ببيند ميان اين دو ديدار احساس تفاوت كند، ليكن رؤيت اخير او ضدّ اوّل نيست بلكه موجب تكميل آن است. در مورد علم و ايمان و تصديق نيز وضع به همين منوال است، چه انسان وجود عشق و بيمارى و مرگ را پيش از وقوع آنها باور مى كند ليكن يقين او به هنگام وقوع آنها كاملتر از يقين او پيش از تحقّق آنهاست.
به طور كلّى انسان در زمينه شهوت و عشق و ديگر احوال خود سه حالت متفاوت يا سه ادراك مختلف دارد: اوّل تصديق به وجود آن پيش از وقوع، دوّم حال وقوع، سوّم پس از گذشتن آن، چه باور آدمى نسبت به گرسنگى پس از زوال آن خلاف باورى است كه پيش از زوال آن داشته است، همچنين برخى از علوم دين در قلمرو ذوق درمى آيند و كامل مى شوند، مانند باطن در مقايسه با وضعى كه پيش از آن داشته است، و نيز ميان علم بيمار درباره صحت، و علم فرد تندرست نسبت به آن تفاوت وجود دارد. در اين چهار قسم كه ذكر شد مردم با يكديگر اختلاف دارند، و در هيچ يك از اين اقسام باطن نقيض ظاهر نيست، بلكه باطن متمّم و مكمّل ظاهر است چنان كه مغز كامل كننده پوست مى باشد.
٥- چيزى به زبان مقال گفته شود كه روشنگر زبان حال باشد، در اين جا كوته فهم به ظاهر اكتفا مى كند، و آن را تنها نطق و بيان مى داند، ليكن آن كه دانا به حقايق است راز درون آن را درك مى كند، در مثل آمده است كه: ديوار به ميخ گفت: چرا مرا مى شكافى؟ ميخ پاسخ داد: از آن كه مرا مى كوبد بپرس، چه سنگى كه در پشت سر من است مرا رها نكرده است. و اين مثل بيانگر زبان حال با زبان مقال است، و از اين گونه است قول خداوند متعال: فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ كوته انديش براى فهم اين آيه نيازمند آن است كه براى مخاطب اين خطاب حيات و عقل و فهم فرض كند، و خطاب را صوت و حرف بداند كه زمين آن را شنيده و با صوت و حرف پاسخ داده و مى گويد: أتينا طائعين، امّا صاحب بصيرت مى داند كه مراد نطق زبان نيست و مقصود زبان حال و خبر از اين است كه آنها بالضّروره مسخّر فرمان خداوند و مطيع و تسليم اويند. قول خداوند متعال كه فرموده است: إِنْ من شَيْ ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ يعنى هيچ چيزى نيست مگر اين كه خداوند را تنزيه و ستايش مى كند نيز از اين قبيل است امّا انسان كم هوش خود را نيازمند آن مى بيند كه براى جماد حيات و عقل و نطق و صوت و حرف فرض كند، تا زمين سبحان الله بگويد و تسبيح او تحقق يابد ليكن صاحب بينش مى داند كه مقصود گفتار زبانى نيست بلكه آسمانها و زمين به وجود خود او را تسبيح مى گويند، و ذات پاك او را تقديس مى كنند و به يگانگى او گواهى مى دهند چنان كه گفته اند:
و فى كل شى له آية تدلّ على أنّه واحد و نيز گفته مى شود: اين صنعت مستحكم گواهى مى دهد كه سازنده آن از حسن انديشه و دانش كامل برخوردار است. سخن مذكور بدان معنا نيست كه به زبان شهادت مى دهد، بلكه مراد گواهى ذات و حال آن است. همچنين هيچ چيزى نيست مگر اين كه در ذات خود محتاج است به موجدى كه به او هستى و بقا دهد، و اوصاف او را دائمى كند، و تكامل بخشد، پس به حكم نيازى كه دارد بر تقديس آفريننده خويش گواهى مى دهد، و گواهى او را ارباب بصيرت مى دانند، نه آنهايى كه به ظواهر اكتفا مى كنند. و به همين سبب خداوند متعال فرموده است: وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ، چه كوته بينان اصلا اين تسبيح را نمى فهمند، و مقرّبان و راسخان در علم اگر چه درك مى كنند ليكن كنه و كمال آن را درنمى يابند، زيرا هر چيزى گواهيهاى گوناگونى بر تنزيه و تقديس حقّ تعالى دارد، و هر يك از آنان به اندازه بهره و بينش خويش آنها را درك مى كند، و سزاوار نيست اين گواهيها ضمن علم معامله گفته و شمرده شود، و اين موضوع نيز از جمله امورى است كه ظاهربينان و صاحبان بينش در علم و آگاهى به آن با هم تفاوت و اختلاف دارند، و به وسيله آن جدايى باطن از ظاهر آشكار مى گردد.
فرقه ها و ارباب مقالات در اين باب بعضى زياده روى و برخى طريق ميانه را اختيار كرده اند، دسته اى در ردّ ظواهر تا آن جا پيش رفته اند كه همه ظواهر آيات و روايات يا اكثر آنها را دگرگون كرده اند، حتّى آيه:تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ، و نيز: وَ قالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا قالُوا أَنْطَقَنَا الله الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ ءٍ
و همچنين سؤالات نكير و منكر و ميزان و حساب و گفتگوهاى دوزخيان با بهشتيان را در آن جا كه مى گويند: أَفِيضُوا عَلَيْنا من الْماءِ أَوْ مِمَّا رَزَقَكُمُ الله همه را بر غير ظاهر خود حمل كرده و گمان كرده اند كه همه آنها زبان حال است، و گروهى كه از جمله آنها احمد بن حنبل است براى سدّ اين باب به قدرى غلوّ و بر ظواهر نصوص تكيه كرده اند كه تأويل آيه «كُنْ فَيَكُونُ» را اجازه نداده و مدّعى شده اند كه اين خطابى با حرف و صوت است كه در هر لحظه اى به عدد همه آفريدگان از سوى خداوند متعال به وجود مى آيد، تا آن جا كه از بعضى اصحاب احمد شنيدم كه مى گفت: وى مطلقا باب تأويل را جز در سه مورد مسدود كرده است، كه عبارتند از قول پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم): الحجر الاسود يمين الله فى الارض و نيز: قلب المؤمن بين اصبعين من اصابع الرّحمن و نيز: إنّى لاجد نفس الرّحمن من جانب اليمن و ظاهربينان
به بستن باب تأويل گرويدند. گمانم اين است كه احمد بن حنبل مى دانسته است كه استواء استقرار نيست و نزول غير از انتقال است، ليكن او از تأويل اين آيات منع كرد. تا راه تأويل را بكلّى مسدود، و مصلحت مردم را رعايت كند، زيرا اگر باب تأويل گشوده شود شكاف گسترش مى يابد، و از ضبط و كنترل خارج مى گردد، و از حدّ اعتدال خارج مى شود و براى اعتدال نيز ضابطه اى وجود ندارد، در حالى كه براى اين منع باكى نيست، و روش پيشينيان گواه آن است، زيرا آنها مى گفته اند: نصوص را به همان گونه كه وارد شده برقرار بداريد، حتّى هنگامى كه از مالك درباره استواء پرسيدند، پاسخ داد: استواء معلوم و كيفيّت آن مجهول، و ايمان به آن واجب، و پرسش درباره آن بدعت است.
گروهى نيز راه ميانه را برگزيدند، و تأويل را در آنچه مربوط به صفات بارى تعالى است روا دانسته، و هر چه را متعلق به آخرت است بر ظواهر خود باقى گذاشته، تأويل آنها را منع كردند، و اينان طايفه اشاعره اند، و معتزله از اين حدّ فراتر رفتند، و از صفات بارى تعالى رؤيت و سميع و بصير بودن او و همچنين معراج پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را تأويل كردند، و مدّعى شدند كه معراج جسمانى نبوده است، و نيز عذاب قبر، ميزان، صراط و بخشى از احكام آخرت را مورد تأويل قرار دادند، ليكن به حشر اجساد و بهشت اعتراف و اقرار كردند كه بهشت مشتمل بر خوردنيها و نوشيدنيها و زناشويى و لذّتهاى محسوس است، و دوزخ مشتمل بر جسمى محسوس و سوزنده است كه پوست را مى سوزاند و پيه را مى گدازد.
و فلاسفه از حدّ معتزله جلوتر رفتند، و همه آنچه را درباره آخرت وارد شده تأويل كردند، عذابها و لذّتهاى آن را آلام و لذّات عقلى و روحانى دانستند، و حشر اجساد را منكر شدند، و گفتند: نفوس باقى مى مانند، در حالى كه يا معذّبند و يا متنعّم، و عذاب و نعيم آنها به گونه اى نيست كه با حسّ درك شود، و اينها همان دسته اى هستند كه در تأويل اسراف و زياده روى كرده اند.
امّا حدّ ميانه بين افراط فلاسفه و تفريط و جمود حنابله به قدرى دقيق و پوشيده است كه جز اهل توفيق كه امور را در پرتو نور الهى درك مى كنند- نه از طريق سماع- از آن آگاه نمى شوند. اينان چون اسرار امور آن چنان كه هست بر آنها منكشف شود به شنيده ها و الفاظ وارده نظر مى كنند، هر چه موافق با چيزى باشد كه آن را به نور يقين مشاهده كرده اند تأييد و آنچه را خلاف آن است تأويل مى كنند. و كسى كه شناخت خود را نسبت به اين امور تنها از طريق سمع به دست آورده قدم او در اين راه ثابت، و موضع او معيّن و پابرجا نيست، و كسى كه بخواهد تنها به سمع بسنده كند سزاوارتر براى او تأسّى به احمد بن حنبل است.
بارى بيان حدّ ميانه در اين امور و پرده برداشتن از چگونگى آن مربوط به علم مكاشفه است و سخن در آن باره به درازا مى كشد، و ما در صدد آن نيستيم، بلكه غرض ما آن است كه موارد مخالفت و موافقت باطن را با ظاهر بيان كنيم، و اين مقصود ضمن اقسام پنجگانه اى كه ذكر شد برآورده شده است.
فصل: انكشاف اسرار به اندازه قدرت ايمان است
مى گويم: اين اسرار در دل انسان به اندازه نيروى ايمان و يقين او ظاهر و منكشف مى شود، و اين نيرو نيز به اندازه دانش اوست، دانشى كه حيات قلب بسته به آن مى باشد، و عبارت از نورى است كه به سبب بالا رفتن حجاب ميان انسان و خداوند در دل او حاصل مى شود، كه: الله وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ من الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ و نيز: أَ وَ من كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي به في النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ في الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها. و چنان كه فرموده اند علم به درس خواندن زياد نيست، بلكه نورى است كه خداوند آن را در دل هر كس كه بخواهد مى اندازد، تا او را هدايت كند، و اين نور مانند انوار ديگر قابل قوّت و ضعف و شدّت و نقص است، كه: وَ إِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ إِيماناً، و نيز: وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً.
ايمان داراى درجات و مراتب و منازلى است، يك مرتبه آن ايمانى است كه به حدّ اعلاى خود رسيده و كامل شده است، مرتبه ديگر آن ايمانى است كه ناقص است و نقصان آن آشكار مى باشد، مرتبه ديگر آن ايمانى است كه راجح است و رجحان آن فزونى دارد، و اين قول امام صادق (عليه السلام) است. و هر چه حجاب بيشتر برداشته شود بر نور افزوده مى گردد، و ايمان قوّت و تكامل پيدا مى كند، تا آنگاه كه نور گسترش يابد و سينه انسان را منشرح و گشاده سازد، در اين هنگام از حقايق اشيا آگاهى مى يابد، و آنچه از نظر او غايب است بر او تجلّى مى كند، و هر چيزى را در محلّ و موضع خود مى يابد، و صدق گفتار پيامبران (عليهم السلام) در همه آنچه به اجمال و تفصيل از آن خبر داده اند، به اندازه نورى كه بر او تابيده و به مقدار انشراح صدرى كه پيدا كرده است بر او آشكار مى گردد، و در دلش انگيزه و شوق عمل به آنچه در آن مأمور است، و دورى جستن از آنچه از آن ممنوع است برانگيخته مى شود، و در نتيجه انوار اخلاق فاضله و ملكات حميده بر نور معرفتش افزوده مى گردد: نُورُهُمْ يَسْعى بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ، نُورٌ عَلى نُورٍ. و هر عبادتى كه به صورت صحيح خود ادا شود در دل پاكيزگى و صفايى به وجود مى آورد، و آن را براى تابش انوار غيبى و انشراح صدر و حصول معرفت و يقين آماده مى گرداند، سپس همين نور و معرفت و يقين او را به عبادت و اخلاص ديگرى كه موجب نورى ديگر و انشراح صدرى كاملتر و معرفت و يقينى قوى تر است وامى دارد، و وضع او تا آن جا كه خدا بخواهد به همين گونه ادامه پيدا مى كند. او مانند كسى است كه با همراه داشتن چراغى در تاريكى روان است، هر قطعه اى از راه كه برايش روشن مى شود و آن را طىّ مى كند سبب مى شود كه قطعه ديگرى از راه روشن گردد، و به همين گونه تمامى راه را بپيمايد. در حديث نبوى (صلّى الله عليه وآله وسلّم) است: «هر كس بداند و به آنچه مى داند عمل كند، خداوند دانشى را كه نمى داند به او ارزانى مى دارد.» از سخنان امير مؤمنان (عليه السلام) است: «ايمان در قلب به صورت نقطه سپيدى ظاهر مى شود، هر گاه بنده كارهاى شايسته انجام دهد اين نقطه افزايش و گسترش مى يابد به طورى كه سپيدى سراسر قلب او را فرا مى گيرد، و نفاق به صورت نقطه سياهى در قلب پيدا مى شود، و چون هتك محرّمات الهى كند سياهى قلب او گسترش مى يابد تا بر تمامى قلب او مستولى شود، و معناى ختم كه در قرآن آمده همين است، و آيه: كَلَّا بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ را تلاوت فرمود.»
غزّالى مى گويد: «عمل كردن به دستورهاى الهى در تقويت و توسعه مبانى اعتقادات مؤثّر است، همان گونه كه آبيارى درختان در رشد و نموّ آنها تأثير فراوان دارد، و به همين جهت خداوند متعال فرموده است: فَزادَهُمْ إِيماناً، و نيز: زادَتْهُمْ إِيماناً، و نيز: لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ، و در پاره اى روايات آمده كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: ألإيمان يزيد و ينقص زياد شدن ايمان به سبب تأثير طاعات در دل است، و اين توفيق را تنها كسى مى تواند به دست آورد كه در اوقاتى كه مشغول عبادت است براى تحصيل حضور قلب از هر چه غير اوست جدا شده، و همچنين در غير اين اوقات مراقب احوال نفس خويش باشد، و تفاوت اطمينان و آرامش بر عقايد ايمانى را در اين حالات ادراك كند.
حتّى كسى كه به معناى رحمت نسبت به يتيم معتقد است هر گاه به مقتضاى اعتقادش عمل كند، و دست نوازش بر سر يتيم كشد، و به او لطف ورزد، به سبب اين عمل ترحّم بيشتر و شديدترى را در درون خود احساس مى كند، همچنين كسى كه به فروتنى معتقد است هر گاه طبق اعتقادش عمل كند، و دست ديگرى را ببوسد و يا در برابرش به خاك افتد در موقع خدمت در دل خويش احساس تواضع خواهد كرد، به همين گونه است همه صفات قلب كه در قالب اعمال اعضا و جوارح از آن صادر، و سپس آثار و نتايج آن اعمال به او باز مى گردد، و موجب تقويت و مزيد آن صفات مى شود. ما در بخش منجيات و مهلكات آن جا كه درباره سبب تعلّق باطن به ظاهر و اعمال به عقايد و قلوب بحث مى كنيم در اين باره سخن خواهيم گفت.
مى گوييم: غزّالى در بيان تفاوت ايمان و اسلام و معانى و مراتب آنها، و اختلاف مردم در اين باره و احكامى كه بر آنها مترتّب است و جز اينها، سخنانى مشروح دارد كه با توجّه به آنچه ما مورد تحقيق قرار داده، و در فصل ديگرى به طور فشرده، و به روشى غير از روش او ذكر كرده ايم فايده اى در نقل آنها نيست. و توفيق از خداوند است.
راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء
فصل
درجات اوّليه ايمان عبارت از تصديقاتى است كه مشوب به شكوك و شبهات بر حسب اختلاف مراتب آنهاست، و ممكن است به شرك نيز آميخته باشد:وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ، و از اين ايمان غالبا به اسلام تعبير مى شود: قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ في قُلُوبِكُمْ.
از امام صادق (عليه السلام) روايت است: «ايمان يك درجه از اسلام بالاتر است.»
ايمان با اسلام در ظاهر مشاركت دارد، و اسلام با ايمان در باطن شركت ندارد هر چند در قول و صفت يكى هستند.
درجات متوسّط ايمان عبارت از تصديقاتى است كه مشوب به شكّ و شبهه نيست: الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا،
و ايمان به خصوص بيشتر بر همين درجه از ايمان اطلاق مى شود: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ الله وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ إِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ إِيماناً وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ».
درجات بالاى آن علاوه بر اين كه مشوب به شكّ و شبهه نيست توأم با كشف و شهود و ذوق و عيان و محبّت كامل به خداوند و شوق تّام نسبت به ساحت مقدّس اوست:يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرِينَ وَ لا يَخافُونَ (في الله) لَوْمَةَ لائِمٍ ذلِكَ فَضْلُ الله يُؤْتِيهِ من يَشاءُ،
از اين مرتبه ايمان گاهى به احسان تعبير شده و در حديث است كه «احسان آن است كه خدا را به گونه اى عبادت كنى كه گويا او را مى بينى» و گاهى آن را ايقان خوانده اند كه فرموده: وَ بِالْآخِرَةِهُمْ يُوقِنُونَ. خداوند متعال در آيه: لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جُناحٌ فِيما طَعِمُوا إِذا ما اتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ثُمَّ اتَّقَوْا وَ آمَنُوا ثُمَّ اتَّقَوْا وَ أَحْسَنُوا وَ الله يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ،
به اين هر سه مرتبه اشاره كرده و اضداد آنها را كه مراتب كفر است در آيه: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ ازْدادُوا كُفْراً لَمْ يَكُنِ الله لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لا لِيَهْدِيَهُمْ سَبِيلًا بيان فرموده است بنابراين نسبت احسان و يقين به ايمان مانند نسبت دادن ايمان است به اسلام، امام صادق (عليه السلام) فرموده است: «ايمان از اسلام برتر، و يقين از ايمان بالاتر است و هيچ چيزى از يقين گرامى تر نيست.»
يقين را سه مرتبه است كه عبارتند از: علم اليقين، عين اليقين و حقّ اليقين:كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ، لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ، ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ إِنَّ هذا لَهُوَ حَقُّ الْيَقِينِ.
تفاوت ميان اين مراتب سه گانه را مى توان با مثال مشخّص كرد، مثلا حصول علم اليقين نسبت به وجود آتش عبارت است از مشاهده ديدنيها در پرتو نور آن، و عين اليقين ديدن جرم آن، و حقّ اليقين سوختن در آن و تبديل به آتش شدن است. و بالاتر از اين مرتبه اى نيست، و اين مرتبه قابل افزايش نمى باشد چنان كه على (عليه السلام) فرموده است: «اگر پرده برداشته شود بر يقين من افزوده نمى شود.»
اين پايان گفتار كتاب «قواعد عقايد» از كتاب المحجّة البيضاء فى تهذيب الاحياء است، و پس از آن كتاب «اسرار طهارت و مسائل مهمّ آن» مى آيد. و الحمد للّه اوّلا و آخرا و ظاهرا و باطنا.
كتاب اسرار طهارت و مسائل مهمّ آن
اين سوّمين كتاب از بخش عبادات المحجّة البيضاء فى تهذيب الاحياء است بسم الله الرحمن الرحيم سپاس ويژه خداوندى است كه از راه لطف بندگانش را به رعايت پاكيزگى موظّف كرده، و براى تزكيه درون آنها انوار و الطاف خود را بر دلهاى آنها افاضه فرموده، و براى تطهير ظواهر آنها آب را كه به دقّت و لطافت موصوف است فراهم ساخته است. و درود بر محمّد مصطفى (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه نور هدايت او اطراف و اكناف جهان را فرا گرفته است. و بر خاندان پاك او باد درودى كه بركات آن، ما را از هول و هراس قيامت نگه دارد، و همچون سپرى ميان ما و هر گونه بلا و آفت باشد.
امّا بعد. پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «دين بر پايه نظافت بنا شده است» و نيز «كليد نماز پاكى است»
خداوند متعال فرموده است:رِجالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَ الله يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ،
و پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «پاكيزگى نصف ايمان است» و خداوند فرموده است:ما يُرِيدُ الله لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ من حَرَجٍ وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ.
اهل بينش از اين آيات و روايات مى فهمند كه مهمّترين امور پاكيزه كردن باطن است، زيرا بعيد به نظر مى رسد كه مقصود پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در اين كه فرموده است: پاكيزگى نصف ايمان است، آن باشد كه ظاهر را با ريختن آب پاك و آباد سازند، و باطن را همچنان پر از كثافتها و پليديها باقى و ويران بگذارند، و چه دور است اين توجيه.
طهارت را چهار مرتبه است: اوّل- پاك كردن ظاهر از احداث و پليديها و فضولات دوّم- حفظ اعضا و جوارح از جرائم و گناهان سوّم- پاك كردن دل از اخلاق زشت و خويهاى نكوهيده چهارم- پاكيزه كردن باطن از هر چه غير خداست، و اين طهارت پيامبران و صدّيقان است.
طهارت در هر مرتبه اى نيمى از عمل مقرّر در آن مرتبه است، چه هدف نهايى از اصلاح باطن اين است كه جلال و عظمت بارى تعالى بر انسان ظاهر و منكشف شود، و حقيقت معرفت الهى زمانى در دل قرار مى گيرد كه از هر چه غير خداست دورى اختيار كند، از اين رو خداوند فرموده است: قُلِ الله ثُمَّ ذَرْهُمْ،
چون خدا با غير خدا در يك دل جمع نمى شود: ما جَعَلَ الله لِرَجُلٍ من قَلْبَيْنِ في جَوْفِهِ.
امّا مقصود غايى در عمل دل اين است كه آن را به وسيله اخلاق پسنديده و اعتقادات مشروع اصلاح و آباد گردانند، و دل هرگز به اين صفات آراسته نمى شود مگر آنگاه كه از اخلاق زشت و عقايد فاسدى كه ضدّ آنهاست پاك گردد، پس پاك كردن دل يكى از دو نيمه كار و نيمه اوّل شرط نيمه دوّم مى باشد، و اين كه طهارت نصف ايمان شمرده شده به همين معناست. همچنين پاكى اعضا از گناهان يكى از دو نيمه است و آباد كردن آنها به طاعات نيمه دوّم است. اينها مقامات ايمان است، و هر مقامى را مرتبه اى ست، و بنده هرگز به مرتبه بالاتر نمى رسد مگر آن كه از طبقه پايين تر گذشته باشد، و كسى كه از پيراستن دل از صفات نكوهيده و آبادانى آن به خويهاى پسنديده فراغت نيافته نمى تواند به پاكيزه كردن باطن از اخلاق زشت و آراستن آن به خصلتهاى ستوده دست يابد همچنين كسى كه كار طهارت جوارح را از مناهى و آراستن آنها را به طاعات به پايان نرسانيده است نمى تواند آن مقام را به دست آورد. و هر اندازه مطلوب گرانقدرتر و شريفتر باشد رسيدن بدان سخت تر و راه آن دشوارتر و ناهموارتر خواهد بود، و هرگز گمان مكن كه با آرزو بتوان بدين امر دست يافت، و با سستى و كاهلى بتوان بدان رسيد.
آرى كسى كه چشم بصيرتش كور است و تفاوت اين مراتب را درنيافته از درجات طهارت جز مرتبه ابتدايى آن را كه در مقايسه با آنچه مطلوب است به منزله پوست نسبت به مغز مى باشد، درك نكرده، و پيوسته در آن دقّت و زياده روى مى كند، و اوقات خود را در استنجا و شستن جامه و پاكيزه داشتن ظاهر، و دست يافتن به آب زياد و جارى صرف مى كند. و چنين فردى به حكم وسوسه و نقصان عقل گمان مى كند كه طهارت مطلوب و شريف همين است و بس، و نمى داند كه پيشينيان تمام همّت و انديشه خود را در پاكيزه كردن دل مصروف مى داشتند، و كار پاكيزگى ظاهر را آسان مى گرفتند، تا آن جا كه دست را از چربيها و خوردنيها نمى شستند، و آن را به كف پاهايشان مى ماليدند، واشنان را از بدعتهاى تازه مى شمردند به همين گونه در پاكيزگى ظاهر سهل انگارى مى كردند.
اينك نوبت به كسانى رسيده است كه خودآرايى را نظافت مى نامند، و مى گويند: اين اساس دين است، و مانند زن آرايشگر كه عروس را مى آرايد بيشتر اوقات خويش را صرف آرايش خود مى كنند، در حالى كه باطن آنها خراب و پر از پليدى كبر، خودپسندى، نادانى، ريا و نفاق است و اينها را زشت نمى شمارند، و شگفتى ندارند. و اگر كسى در استنجا از سنگ اكتفا كند، و يا با پاى برهنه راه رود، يا بر زمين مسجد يا بورياى آن بدون سجّاده نماز گزارد، يا بدون پاپوش چرم بر فرش گام نهد، يا از ظرف سالخورده اى و يا شخص راحت طلبى وضو گيرد قيامت برپا مى كنند، و كار او را سخت زشت مى شمارند، و او را كثيف و پليد مى خوانند، و از جرگه خويش بيرون مى كنند، و از اين كه با او معاشرت كنند و همخوراك شوند سرباز مى زنند اينان تواضع در لباس پوشيدن را كه از ايمان است كثافت، و خودآرايى را نظافت ناميده اند. ببين چگونه منكر معروف و معروف منكر شده است، و چطور آثار دين كهنه و مندرس گشته، همان گونه كه تحقيق و علم آن متروك گرديده است.
فصل
اگر بگويى اين عادات و رسومى كه صوفيان در هيأت و طرز نظافت خود پديد آورده اند از امور زشت و ممنوع است مى گويم حاشا اگر پاسخ اين سخن را به تأخير اندازم و به تفصيل درباره آنها صحبت نكنم، و حتّى مى گويم اين تكلّف و كوشش در نظافت ظاهر از قبيل آماده كردن ظروف و آلات و استعمال پاپوش و پارچه اى كه براى دفع غبار بر سر و كتف مى اندازند و جز اينها اگر منحصرا ذات آنها مورد نظر باشد همه مباحند، ليكن حالات و نيّاتى با آنها همراه مى شود كه گاهى معروف و زمان ديگر منكرند، امّا اين كه در ذات خود مباحند روشن است، چه مالك آنها در مال و بدن و لباس خود حقّ تصرّف دارد، و مادام كه در آنها تضييع و اسراف نكند مى تواند هر كارى را كه بخواهد با آنها انجام دهد. امّا اين كه ممكن است اين كارها زشت و منكر شود به دو سبب است، يكى آن كه اين امر را اصل دين قرار دهد، و قول پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را كه فرموده است: بنى الدّين على النظافة را بر آن تفسير كند، و كسى را كه مانند پيشينيان در اين امر سهل انگارى ورزد محكوم شمارد. ديگر آن كه مقصود او آرايش ظاهر براى خلق و جلب توجّه بيشتر آنها نسبت به خود باشد، و اين همان رياست كه حرام است لذا به هر يك از اين دو سبب، مباح مذكور بدل به منكر مى گردد. امّا اين كه بدل به معروف مى شود زمانى است كه مقصود او خير باشد نه خودآرايى و خودنمايى، و كسى را كه به اين عمل پشت پا زده محكوم نشمارد، و نماز را در اوّل وقت به سبب پرداختن به اين كار به تأخير نيندازد، و از عملى كه برتر از اين كار است يا اكتساب دانش و جز آن باز نماند، و چون كار او با يكى از اين امور همراه نباشد عملش مباح بوده و مى تواند نسبت به آن قصد قربت كند، ليكن اين امر تنها براى افراد بيكار ميسّر است همانهايى كه اگر اوقات خود را در اين كارها صرف نكنند يا مى خوابند و يا به گفتن سخنان بيهوده و پوچ مشغول مى شوند. بنابراين سرگرم شدن آنان بدين كارها سزاوارتر است، چه اشتغال به طهارت ياد خدا و ذكر عبادت را تازه مى گرداند، و اگر كار آنها به منكر و اسرافى نيانجامد بر آن ايرادى نيست. ليكن براى اهل علم و عمل سزاوار نيست اوقات خود را جز به قدر حاجت در آن صرف كنند، و زياده بر آن نسبت به آنان زشت و ضايع كردن عمر است عمرى كه گرانبهاترين و گرامى ترين گوهرها براى كسانى است كه مى توانند از آن بهره بردارى كنند، و از اين سخن نبايد در شگفت شد، چه حسنات ابرار (نيكان) سيّئات مقرّبان است، و افرا بيكاره نبايد نظافت را ترك، و صوفيان را نكوهش كنند. و مدّعى شوند كه به صحابه تشبّه جسته اند، زيرا تشبّه به ايشان اين است كه اگر نظافت را ترك كنند به عملى كه مهمّتر از آن است مشغول شوند، از اين رو من روا نمى دانم كسى كه اهل علم و عمل است براى اجتناب از پوشيدن لباسى كه گازرشسته به توهّم اين كه در شستن كوتاهى كرده است. وقت خود را در شستن لباسهايش صرف كند، چرا كه در عصر نخست اسلامى مسلمانان در پوستينهاى دبّاغى شده نماز مى گزاردند، و در طهارت و نجاست ميان پوست دباغى شده و جامه شسته فرق بسيار است، و آنان از نجاستى احتراز مى كردند كه آن را به چشم مى ديدند، و براى برداشت احتمالات دور دقّت نظر به خرج نمى دادند، بلكه آنان در دقايق ريا و ظلم تأمّل و انديشه مى كردند، و همه ذهن و فكر خود را براى استنباط اين دقايق به كار مى بردند، نه در نجاستهاى محتمل. و اگر عالم كسى از عوام را بيابد كه به خاطر احتياط شستن جامه اش را به او واگذارد بهتر است، چه اين كار در مقايسه با سهل انگارى افضل است، و عامى نيز از آن سود خواهد برد، زيرا عامى نفس امّاره را به عملى مباح مشغول مى كند، و در آن حال صدور گناه از او ممتنع خواهد شد، و نفس اگر سرگرم كارى نباشد صاحبش را به كارى سرگرم خواهد كرد، و اگر قصد عامى در اين كار تقرّب به عالم باشد اين از بهترين موارد تقرّب به خدا خواهد بود، چه وقت عالم ارزشمندتر از آن است كه در اين گونه كارها صرف شود، و بدين طريق وقت او محفوظ مى ماند، و باارزش ترين وقت عامى هنگامى است كه بدين كار مشغول گردد، و بدين ترتيب به هر دو طرف خير عايد مى شود. با اين مثالى كه ذكر شد مى توان نظاير اين اعمال و فضيلت يكى را بر ديگرى و سبب تقدّم آن را دريافت. بى شكّ دقّت در حفظ حساب لحظه هاى عمر و صرف آن در آنچه بهتر است از تدقيق در محاسبه اموال دنيا و آنچه مربوط به آن است مهمّتر و ضرورى تر مى باشد.
اينك هر گاه با اين مقدّمه آشنا شدى و برايت روشن شده كه طهارت را چهار مرتبه است بايد بدانى كه ما در اين كتاب تنها از مرتبه چهارم آن كه نظافت ظاهر است سخن مى گوييم، زيرا قصد ما در نيمه نخست اين كتاب جز بيان ظواهر نيست. از اين رو مى گوييم طهارت ظاهر سه قسم است: طهارت از خبث، طهارت از حدث و طهارت از فضولات بدن يعنى چيزهايى كه با چيدن، ستردن، نوره كشيدن و ختنه كردن زدوده مى شود.
قسم اوّل: در طهارت از خبث
در اين قسم پيرامون آنچه زايل مى شود، و آنچه بدو زايل مى كنند، و نحوه زايل كردن سخن گفته مى شود. اوّل- آنچه بايد از بدن زايل شود عبارت از نجاسات است.
مى گويم: اكنون ما آنچه را كه غزّالى بنا بر مذاهب اهل سنّت و اصحاب رأى فتوا داده، و در اين جا ذكر كرده جز چيزهايى كه نقل آنها اشكالى ندارد ترك مى كنيم، و بر طريقه اهل بيت (عليهم السلام) و پيروان آنها گفتگو مى كنيم، و از خداوند توفيق مى خواهيم. اينك مى گوييم:
نجاساتى كه زدودن آنها از لباس و بدن براى نماز و طواف، و ازاله آنها از مساجد و مصاحف و جلد و لفاف آنها و نيز از ضريحهاى مقدّس و جامه و آنچه بر آنها مى اندازند، همچنين از خوردنيها و آشاميدنيها و ظروف مخصوص آنها و يا منحصر به آنها واجب مى باشد عبارت است از:
١ و ٢- خون و منى ذيروح كه خون جهنده داشته باشد امّا خونى كه پس از ذبح حيوان و خروج خون او به طور معمول در بدن او باقى مى ماند هم پاك و هم حلال است.
٣ و ٤- بول و غايط حيوانى كه خوردن گوشت او حرام است خواه اصالة و يا به سبب خوردن نجاسات و يا وطى انسان با او، و يا آشاميدن شير خوك به حدّى كه گوشت در بدن او روييده شده باشد. بجز پرندگان حرام گوشت كه در آن شديدا اختلاف است، چه امام صادق (عليه السلام) فرموده است: «از بول و غايط هر حيوانى كه پرواز مى كند پرهيز لازم نيست.»
٥- ميته يعنى مرده جانداران بجز مرده حشرات از قبيل پشه و ساس.
٦- هر مايع مست كننده اعمّ از شراب و غير آن بنا بر مشهور و اقوى.
٧- فقّاع (آب جو) هر چند مست نكند، زيرا شراب به آن گفته مى شود، و بعضى آب انگور را هر چند بر اثر آفتاب به جوش آيد، پيش از آن كه دو ثلث آن از ميان برود به شراب ملحق كرده اند، ليكن اين مطلب ثابت نشده است.
٨ و ٩- سگ و خوك غير آبى، و قول ابن ادريس كه نجاست را در مورد آنها تعميم داده ضعيف مى باشد.
١٠- كافر هر چند به شهادتين (شهادت به يگانگى خدا و رسالت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) اقرار كند، مانند خوارج، نواصب، مجسّمه و غلاة بنا بر مشهور.
گروهى از فقيهان به استناد اخبار صحيحى كه در اين باره وارد شده به طهارت نيم خورده اهل كتاب (يهود، نصارا و مجوس) رأى داده اند، ليكن بعضى آن اخبار را حمل بر تقيّه كرده اند. شيخ ابو جعفر (طوسى) به نجاست مجبّره، سيد مرتضى به نجاست مخالفان، ابن جنيد به نجاست مذى و شير كنيز، شيخ مفيد به نجاست عرق جنب از حرام و عرق شتر نجاست خوار و نجاست موش و مارمولك، ابو الصّلاح به نجاست روباه و خرگوش، سلّار به نجاست مسوخات حكم كرده اند ليكن همه اينها احكامى شاذّ و نادر است.
و هر چيزى جز آنچه ذكر شد مادام كه در حال رطوبت با نجاست تماس نداشته پاك است هر چند از فضولات بدن باشد مانند عرق، آب دهان، آب بينى، قى، چرك، ودي و وذي و جز اينها باشد همچنين خون و منى غير ذيروح كه خون جهنده ندارد مانند پشه و شپش، و نيز بول و غايط حيواناتى كه خوردن گوشت آنها حلال است پاك، و از قاطر و الاغ و ديگر چهارپايان مكروه مى باشد، و نيز مدفوع مرغ، پس مانده غذاى مردارخوار، پس مانده غذاى كسى كه از نجاست پروا نمى كند پاك است، و نيز آنچه نجاستش مورد اختلاف است و حشرات، آهن، خون باقيمانده در مذبوح، قى، چرك، مذى در صورتى كه از روى شهوت خارج نشده باشد، ودى، و گل و لاى جادّه ها پس از گذشتن سه روز از قطع باران، پاك مى باشند. و در نماز آنچه تطهير آن ممكن نيست، و آنچه به تنهايى نمى توان در آن نماز گزارد، و خون كمتر از يك درهم، و خون قروح و جروح كم يا زياد كه به اطراف سرايت نكند هر چند باندپيچى نشده معاف است. و در وجوب ازاله همه اينها علم به نجاست شرط است، زيرا امام صادق (عليه السلام) فرموده است: «هر چيزى پاك است تا آنگاه كه يقين به نجاست آن حاصل شود.»
احوط تطهير چيزى است كه مظنون به نجاست است، و از اخبار برمى آيد كه به پاشيدن آب بر روى آن مى توان اكتفا كرد. و اگر در برخورد چيزى با نجاست شكّ شود، و يا چيزى با آنچه مكروه است برخورد كند، مستحب است بر آن آب پاشيده شود، همچنين اگر چيزى با بدن سگ در حالى كه خشك باشد، و نيز با بول شتر و گوسفند برخورد كند، نيز پاشيدن آب بر روى آن استحباب دارد، و در بول قاطر و الاغ و چهارپايان احوط ازاله آن است. و اگر موضع ملاقات شئى را با نجاست نداند واجب است همه آنچه را مشتبه است تطهير كند، هر چند جزء به جزء آن محكوم به نجاست نيست.
دوّم- آنچه پليديها به وسيله آنها زايل مى شود يا آب است يا چيزى غير از آن، و آب به طور كلّى پاك كننده است، خداوند متعال مى فرمايد:وَ أَنْزَلْنا من السَّماءِ ماءً طَهُوراً، و نيز: وَ يُنَزِّلُ عَلَيْكُمْ من السَّماءِ ماءً لِيُطَهِّرَكُمْ
به و در حديث مستفيض نبوى است: «خداوند آب را پاك كننده آفريد، هيچ چيزى آن را نجس نمى كند، مگر آن كه رنگ يا طعم و يا بوى آن تغيير كرده باشد.»، در خبر صحيح از امام صادق (عليه السلام) آمده است: هر زمان آب بر بوى مردار غلبه كرد با آن وضو بگير و از آن بياشام، و هر گاه آب تغيير كرد و طعم آن دگرگون شد از آن وضو مگير و مياشام.» همچنين از آن حضرت روايت است: «آب طاهر است و طهارت داده نمى شود.»، از بسيارى از احاديث ائمّه (عليهم السلام) و مدارك معتبر و اجماع مسلمانان برمى آيد كه ازاله نجاست با آب قليل جايز است، زيرا آب از حالت پاكى و پاك كنندگى بيرون نمى رود مگر اين كه نجاست بر آن غلبه كند، و يكى از اوصاف سه گانه آن را تغيير دهد، ليكن اكثر اصحاب ما و گروهى از عامّه معتقدند كه اگر آب كمتر از يك كرّ يا دو قله باشد به مجرّد تماس با نجاست نجس مى شود، و حديثى را در اين مورد روايت مى كنند، امّا اصحاب ما از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده اند كه فرموده است:
«هر گاه آب به اندازه يك كرّ برسد هيچ چيزى آن را نجس نمى كند.»،
سنّيان از پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نقل كرده اند: «اگر آب به اندازه دو قلّه برسد نجس نمى شود.»، اين در عمل احوط است.
غزّالى گفته است: «اين مذهب شافعى است» و من دوست داشتم كه او از مذهب مالك پيروى مى كرد كه مى گويد آب هر چند كم باشد نجس نمى شود مگر اين كه اوصاف آن تغيير كند، زيرا آب همواره مورد نياز، و اشتراط دو قلّه باعث وسواس، و تهيّه آن براى مردم موجب مشقّت است، و به جان خودم سوگند كه اين امر سبب رنج و زحمت فراوان است، و كسى از اين امر آگاه مى باشد كه آن را آزموده و در آن دقّت كرده باشد. آنچه در آن شكّ ندارم اين است كه اگر آنچه گفته شد شرط بوده، حفظ طهارت در دو شهر مكّه و مدينه از هر جاى ديگر دشوارتر بوده است، زيرا آب جارى يا راكد زيادى در اين دو شهر وجود ندارد، و نقل نشده است كه از نخستين دوران پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) تا آخرين عصر صحابه در آن جا پيشامدى در مورد طهارت اتّفاق افتاده و يا پرسشى درباره حفظ آب از نجاسات به عمل آمده باشد، در حالى كه ظروف آب مردم آن جا به وسيله كودكان و كنيزكان و كسانى كه از نجاسات پرهيز نمى كنند پيوسته دست به دست مى شود. سپس غزّالى بر اين گفتار خود دلايلى آورده و گفته است: توجّه به اين كه امور مذكور از مسائل مورد ابتلاى شديد مردم بوده اين اعتقاد را تقويت مى كند كه آنها در نجاست و طهارت آب به تعبير اوصاف سه گانه آن نظر داشته و به گفتار پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) استناد كرده اند كه فرموده است: «آب پاك آفريده شده و هيچ چيزى آن را نجس نمى كند، مگر اين كه رنگ يا طعم يا بوى آن تغيير كرده باشد.» در اين جا بايد به اين حقيقت توجّه داشت كه طبيعت مايعات بر اين است كه هر چه در آنها بيفتد آن را به صفت خود درمى آورد، و مغلوب خود مى گرداند، چنان كه اگر سگى در نمكزار افتد نمك مى شود و به طهارت آن حكم مى كنند، زيرا نمك شده و صفت سگى وى زايل گرديده است.
همچنين اگر اندكى سركه در آب يا شير بيفتد و كم باشد صفت خود را از دست مى دهد، و به صورت و طبيعت آب درمى آيد، مگر اين كه زياد باشد، و بر آب غلبه كند كه در اين صورت غلبه آن را با تغييرى كه در طعم يا رنگ يا بوى آن پديد مى آيد مى توان دانست، و اين امر معيار است، و شرع در آبى كه مى تواند نجاست را زايل كند به همين معيار اشاره كرده، از اين رو سزاوار است بر همين اصل تكيه و رفع عسر و حرج شود، و معناى طهوريّت آب بر اين اساس روشن گردد، كه هرگاه بر غير خود غالب شود آن را پاك مى گرداند، چنان كه در بيش از دو قلّه (يك كرّ) و در غساله و آب جارى نيز حكم همين است.
غزّالى مى گويد: و امّا گفتار پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه فرموده است «آب پليدى برنمى دارد» مبهم است، زيرا اگر يكى از اوصاف سه گانه اش تغيير كند نجس مى شود. و اگر گفته شود: مقصود آبى است كه حالتش تغيير نكرده است در پاسخ مى توان گفت: كه آب غالبا به نجاسات معمولى تغيير حالت نمى دهد. به علاوه، اين سخن در نجاست آبى كه كمتر از دو قلّه (يك كرّ) باشد نوعى تمسّك به مفهوم است، و مفهوم را با دلايلى كمتر از آنچه ذكر شد مى توان ترك كرد. و ظاهر گفتار پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه «آب پليدى برنمى دارد» گوياى نفى پليدى و بدين معناست كه آب پليدى را منتفى و بر آن غلبه مى كند، و آن را به صفت خود درمى آورد، چنان كه مى گويند: المملحة لا تحمل كلبا و لا غيره يعنى نمكزار بر سگ و غير آن غالب مى شود و آنها را نمك مى گرداند. و اين بدان سبب است كه مردم گاهى در آبهاى قليل استنجا مى كردند، و ظرفهاى نجس را در آن فرو مى بردند، و در اين ترديد داشتند كه آيا با اين كارها آب به طور مؤثّر تغيير حالت داده است يا نه؟ به اين جهت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) روشن فرمود كه اگر به اندازه دو قلّه باشد با اين نجاسات متغيّر نمى شود. و اگر گفته شود: پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است «آب پليدى برنمى دارد»، در حالى كه اگر پليدى زياد باشد آب متغيّر مى شود. پاسخ اين است كه مطلب را باژگونه فهميده اى چه اگر نجاست بسيار شود به طورى كه محسوس باشد در حكم آبى خواهد بود كه حامل نجاست است، لذا بنابر هر دو مذهب (شافعى و مالك) بايد آن را به نجاست معمولى تخصيص داد.
مى گويم: آنچه از احاديث ما دانسته مى شود اين است كه آب مستعمل در طهارت از حدث و شرب در حال اختيار بويژه آب مستعمل در طهارت ناگزير بايد اختصاصات زيادترى داشته باشد، و اقلّ آنها اين است كه اگر آب قليل (كمتر از يك كرّ) باشد نبايد به هيچ وجه با نجاست تماس حاصل كرده باشد.
از اين رو جايز است آنچه بر نجس شدن آب قليل بدون تغيير حالات سه گانه آن دلالت دارد بر منع از استعمال آن در اين دو مورد حمل كنيم نه در استعمالات ديگر، البتّه در حال اختيار. و آنچه مؤيّد اين نظريّه است اين است كه بيشتر اين روايات در مورد طهارت آب مستعمل در حدث و شرب وارد شده است. و ما درباره اين مسأله و احكام آب چاه در كتاب معتصم الشّيعه فى احكام الشّريعة به تفصيل سخن گفته ايم، و كسى كه خواهان آگاهى از آنها است مى تواند بدان مراجعه كند.
امّا غير از آب چيزهاى ديگرى به شرح زير نيز مطهّر و پاك كننده اند:
١- آنچه با آن استنجا مى شود به شرط اين كه پاك، خشك، زايل كننده و تميز كننده باشد.
٢- زمين پاك كننده ته كفش، و نعلين و كف پاست، و روايات فراوانى در اين باره وارد است. از جمله امام صادق (عليه السلام) فرموده است: «قسمتى از زمين قسمت ديگر آن را پاك مى كند» زيرا نجاست در زمين دگرگونى و استحاله مى يابد، و با راه رفتنهاى پياپى و نقل و انتقالها نابوده شد و از ميان مى رود.
٣- استحاله يعنى از حالتى به حالت ديگر درآمدن و اين پاك كننده عين نجاسات است، مانند مدفوع و مردار كه خاك يا كرم يا خاكستر يا دود يا زغال شود، و مانند سگ كه در نمكزار افتد و نمك گردد.
٤- انقلاب مانند اين كه شراب سركه شود، خواه اين تبديل خود به خود و يا به وسايلى صورت گيرد، و چه اين كه عامل تبديل چيزى باشد كه در آن باقى مى ماند، و يا در آن مستهلك مى شود، و در آن جا كه عامل تبديل باقى است در مطهّر بودن آن اختلاف است، همچنين شراب را با وسايل به سركه تبديل كردن كراهت دارد. و در حكم انقلاب است انتقال خون انسان به بدن پشّه و حشرات ديگر.
٥- اسلام بدن كافر را چنانچه مسلمان گردد پاك مى كند هر چند به طريق تبعيّت و الحاق باشد مانند كافرى كه به دست مسلمان اسير شود.
٦- آفتاب زمين، بوريا، حصير را بنابر مشهور از بول با خشكانيدن آن پاك مى كند. گفته شده است كه تنها مى توان بر روى آنها نماز خواند. و اگر در حال رطوبت با چيزى تماس حاصل كنند آن چيز نجس مى شود، و اين قول خالى از قوّت نيست، و گفته شده است هر مايعى را كه به وسيله بول نجس شده باشد و نيز هر چه را كه جابجا كردن ممكن نيست مانند اشجار و ابنيه اينها را نيز همچون زمين و بوريا و حصير دانسته اند.
سوّم- در كيفيّت ازاله و برطرف كردن نجاسات است، و آن بدين صورت است كه اگر بر نجاست چيزى حكم شود ليكن جرم محسوس نجاست در آن نباشد كافى است كه آب به همه اجزاى آن جريان داده شود. و اگر عين نجاست در آن موجود باشد بايد برطرف گردد، و باقى ماندن بوى آن نسبت به چيزهايى كه داراى بوى پخش شونده اند و برطرف كردن آن ممكن نيست، پس از چند بار مالاندن و فشردن اشكالى ندارد. همچنين در به جا ماندن رنگ كه به شئى متنجس چسبيده است و با ساييدن و شستن برطرف نمى شود اشكالى ندارد. درباره خون حيض كه اثر آن با شستن زايل نشود در حديث آمده است كه آن را با گل ارمنى رنگ كنند لباس و بدن اگر به سبب بول نجس شده و بخواهند با آب قليل بشويند بايد دو بار شستشو دهند، و بسا منى را در اين حكم به بول ملحق كرده اند، زيرا داراى قوام و غلظت مى باشد و تعدّد در شستن آن سزاوارتر است. برخى نجاسات ديگر را نيز در شمار اين دو قرار داده اند، و بعضى در همه آنها يك بار شستن را به گونه اى كه عين نجاست را زايل كند كافى دانسته اند. امّا در مورد طهارت از بول كودك در اكتفا به ريختن آب بر آن خلافى نيست.
سيّد مرتضى و گروهى از فقيهان براى ازاله نجاست، ورود آب را بر متنجّس شرط دانسته اند، و اگر اين كار به عكس انجام شود بنابراين كه آب قليل با ملاقات نجاست نجس مى شود، آب نجس شده و طهارت محلّ صورت نگرفته است، و شهيد اين قول را باطل شمرده، زيرا امتزاج آب با نجاست در هر دو صورت تحقّق مى يابد، و ورود آب بر آن مانع صدق تلاقى آن با نجاست نيست، از اين رو وى در هر دو حال قائل به نجاست آب و طهارت محلّ شده است. امّا حقّ اين است كسى كه قائل است به اين كه آب قليل به مجرّد ملاقات با نجاست نجس مى شود ناچار است يكى از دو امر را بپذيرد، يا اقوال وارد را تخصيص دهد به آب قليلى كه با عين نجاست ملاقات كرده نه با متنجّس يعنى چيزى كه نجاست آن به غير تطهير شرعى زايل مى شود، و يا ازاله نجاست با آب قليل را مطلقا جايز نداند، و دوّمى خلاف اجماع بلكه از ضروريّات دين است بنابراين اوّلى جايز و محقّق است، و آنچه مؤيّد آن مى باشد اين است كه از ادلّه وارد در اين باب چيزى بيش از اين استفاده نمى شود. بنابراين واجب است در هر نجاستى متنجّس دو بار شسته شود تا دربار اوّل عين نجاست برطرف گردد، و در اين بار غساله و محلّ طهارت به نجاست باقى هستند، و با شستن بار دوّم هر دو پاك مى شوند، و فرقى ميان ورود آب بر نجاست و عكس آن نيست، و در اين باره شواهدى از اخبار در دست است. حتى مى گوييم: براى نجس شدن غير از آب به سبب تماس با متنجّس نيز هيچ دليلى وجود ندارد، و چنان كه از بررسى اخبار روشن مى شود، ادلّه موجود تنها گوياى اين است كه اشيا بر اثر تماس با عين نجاسات نجس مى شوند، حتى بسا از بعضى اخبار حكم به طهارت اشيايى كه با متنجّس ملاقات مى كنند استفاده مى شود، و با تمسّك به اين اخبار ريشه وسواس از روى زمين كلا بركنده مى شود. جز آن كه اين فتوا از نظر مردم امر بزرگى است مگر براى مردمى كه خداوند آنان را هدايت فرموده است، زيرا وسواسيهايى كه بيشتر اهل تقليدند صدور چنين فتوايى را بزرگ و غير منتظره مى شمارند، و نعمت خدا را كفران و در برابر وسعت رحمت او ناسپاسى مى كنند. در حديث آمده است: «خوارج به سبب نادانى بر خويشتن سخت گرفتند، و دين از آنچه آنها عمل مى كردند بخشنده تر و با گذشت تر است.» بنابر مشهور ازاله نجاست با مايعاتى غير از آب جايز نيست، بر خلاف آن كه شيخ مفيد و سيّد مرتضى تطهير با آب مضاف را جايز دانسته اند و سيّد مرتضى تطهير اجسام صاف را با كشيدن دست بر روى آن به گونه اى كه عين نجاست زايل شود مجاز شمرده زيرا علّت كه عين نجاست بوده برطرف شده است، و با توجّه به بعضى اخبار مى توان بدين فتوا اطمينان كرد. امّا در مورد طهارت باطن اعضا شكّ نيست كه با زوال عين نجاست از ظاهر پاك مى شوند، به همين گونه است اعضاى حيوانات بجز اعضاى انسان چنانچه نجس شوند.
مستحبّ است براى اطمينان در ازاله نجاست چيزى كه نجس شده دو يا سه بار شسته شود، و اگر متنجّس جامه اى است كه در آن نماز مى خواند خود او آن را بشويد، و نيز مستحبّ است لباسى كه از بول كودك شيرخوار نجس شده فشرده شود، و خون كمتر از يك درهم در هنگام نماز از لباس زايل گردد، و رنگ آن با گل ارمنى و امثال آن زدوده شود، و كسى كه خون قروح و جروح بر جامه اوست روزى يك بار آن را بشويد، و ديگر مكروهات در نماز را برطرف كند.
غزّالى مى گويد: «شايسته است انسان با توجّه به لزوم ازاله نجاسات، تطهير دل را از نجاستها و پليديهاى اخلاقى لازم بشمارد، چه هنگامى كه به او دستور داده شده از ظاهر بدن كه پوست است و جامه اش كه از هر چيز از ذات يعنى قلب او دورتر است پليديها را بزدايد لازم مى آيد بكوشد قلب خود را با آب توبه، و پشيمانى بر كوتاهيهايى كه كرده، و تصميم بر عدم بازگشت به گذشته تطهير كند، و بدين طريق باطن خود را كه نظرگاه معبود است از پليديها پاكيزه سازد.»
قسم دوّم: در طهارت از حدث
و آن عبارت است از وضو، غسل و تيمم مطلب اوّل در وضو و اسباب وجوب آن، و آنها عبارتند از: بول، غايط، ريح، خواب، هر چه عقل را زايل كند، استحاضه قليله و نيز غير قليله بنابر مشهور، حيض و نفاس، مسّ ميّت بعد از آن كه بدنش سرد شده و پيش از آن كه او را غسل داده باشند و در اين باره سخن خواهيم گفت. همه اينها در هنگامى كه انسان بخواهد واجبى را كه بر اوست و مشروط به طهارت است انجام دهد وضو را واجب مى سازد، و در غير اين موارد وضو مستحبّ است. ما نخست آداب قضاى حاجت و كيفيّت استنجا و آداب و سنن آن را ذكر، و پس از آن فضيلت مسواك كردن و آداب آن كه از مقدّمات وضوست، و سپس چگونگى وضو و آداب و فضيلت آن را بيان مى كنيم.
آداب قضاى حاجت
سزاوار است كسى كه در بيابان قصد قضاى حاجت دارد خود را از چشم بينندگان دور كند، و اگر بتواند خود را با چيزى بپوشاند، و پيش از آن كه به محلّ نشيمن برسد عورتش را مكشوف نكند، و براى آن كه بوى عفونت به دماغ او نرسد سرش را بپوشاند بلكه بر بالاى عمامه اش روسرى اندازد. چنان كه امام صادق (عليه السلام) به اين نحو رفتار مى كرد تا اقرارى باشد به اين كه نفس او از عيوب خالى نيست، ديگر اين كه به هنگام ورود به بيت الخلاء پاى چپ را مقدّم بدارد و بگويد: «بسم الله اعوذ بالله من الرجس النجس الخبيث المخبث الشيطان الرجيم» و هنگام كشف عورت بسم الله بگويد، تا شيطان بر او نظر نكند چنان كه در حديث آمده است همچنين نبايد در جويها، راهها، محلّ ريزش ميوه ها، منزلگاهها، بر در خانه ها، بر روى گورها قضاى حاجت كند، و نيز در اين حال نبايد رو به قبله يا پشت به آن داشته باشد، بويژه در بيابان، از امام رضا (عليه السلام) روايت شده كه فرموده است: هر كس رو به قبله بول كند سپس در همين حال متذكّر شود، و به خاطر بزرگداشت قبله از آن منحرف گردد، پيش از آن كه از جاى خود برخيزد خداوند او را مى آمرزد و نيز روبروى خورشيد و ماه فرج خود را قرار ندهد، و روبروى باد، و در زمين سخت و در حالى كه ايستاده است بول نكند، همچنين از پشت بام و مكان مرتفع بول خود را در هوا رها نسازد، و بر سنگ و در آب بويژه آب راكد اين كار را انجام ندهد. و در حال قضاى حاجت نخورد و نياشامد و مسواك نكند و سخن جز به ضرورت نگويد، امّا ذكر خداوند در اين حال مانعى ندارد، چه موسى (عليه السلام) عرض كرد: پروردگارا! من در احوالى قرار مى گيرم كه تو را برتر از آن مى دانم كه در آن احوال به ياد تو باشم، خداوند فرمود: اى موسى! در همه احوال به ياد من باش. و نيز انگشترى كه بر نگين آن نام خدا نقش شده و كتابى كه آيات قرآن در آن نوشته شده باشد به همراه خود به بيت الخلاء نبرد، و اگر در حالى كه انگشتر منقّش به نام خدا به همراه دارد وارد بيت الخلاء شود به هنگام استنجا آن را به انگشت دست راستش منتقل كند. و در هنگام دفع بگويد: «الحمد الله الذى اطعمنى طيبا فى عافية و اخرجه منى خبيثا فى عافية» و در حديث نبوى است: با هر فرد فرشته اى است كه (در هنگام قضاى حاجت) گردن او را مى گرداند تا به مدفوع خود نظر كند.
سپس فرشته به او مى گويد: اى فرزند آدم اين روزى توست بنگر آن را از كجا به دست آورده اى و به چيزى دگرگون شده است. در اين موقع شايسته است بنده بگويد: پروردگارا حلال را روزى من كن، و مرا از حرام دور فرما.
يكى از دانشمندان ما گفته است: «با قضاى حاجت نقص و نياز خود و كثافاتى را كه حامل آنى و در درون خوددارى به ياد آور. تو پيوسته ظاهر خويش را به خاطر مردم زينت مى دهى، در حالى كه خداوند بر نجاست باطن و زبونى حالت آگاه است، پس براى خارج كردن پليديهاى باطن و صفات فاسدى كه در ژرفاى وجود توست بى هيچ قيد و شرطى دست به كار شو، تا با خروج آنها نفس تو آرامش يابد، و دلت از چرك و زنگار آنها آسوده، و از بار سنگين آنها سبك گردد، تا بتوانى براى قيام به اداى خدمت و راز و نياز با خدا شايستگى پيدا كنى. آنچه را از تو ظاهر مى شود مپوشان، چه ناگزير آنچه پوشيده است بر خلاف ميل تو نمايان خواهد شد، زيرا طبيعت آدمى آنچه را در آن نهفته است دير يا زود ظاهر مى كند و در آن هنگام تو به سبب آنچه از مردم پوشيده داشته اى مفتضح و رسوا خواهى شد، چنان كه خداوند با هر حيله گر و فريبكارى همين كار را مى كند. امام صادق (عليه السلام) فرموده است: مستراح بدين سبب به اين نام ناميده شده است كه مايه استراحت و خلاصى نفوس از بار سنگين نجاسات و محلّ خالى شدن كثافات و پليديها است، مؤمن در اين هنگام عبرت مى گيرد از اين كه متاع ناب دنيا چنين سرانجامى دارد، از اين رو با دورى گرفتن از دنيا و ترك آن آسودگى مى يابد، و جان و قلب خود را از سرگرم شدن به آن فارغ مى سازد، و به همان گونه كه از نجاست و كثافت دورى مى گزيند از گردآورى و تحصيل زخارف دنيا روى مى گرداند، و مى انديشد كه چگونه نفس او در يك حالت مكرّم و محترم، و در حالت ديگر خوار و زبون است، و مى داند كه تمسّك به قناعت و پرهيزگارى موجب راحتى او در هر دو جهان است، و آسايش در سبك و آسان شمردن كار دنيا و خلاصى از تمتّعات آن، و دورى جستن از نجاست مال حرام و شبهه ناك مى باشد. وى در نتيجه اين شناخت باب كبر و خودبينى را بر روى خويش مى بندد، و از گناهان گريزان مى شود، و براى به دست آوردن فرجام نيك و تقرّب به خدا، و فروتنى، پشيمانى و شرم را پيشه خود مى سازد، و در انجام دادن اوامر الهى و پرهيز از نواهى او مى كوشد، و نفس خويش را در محدوده خوف از خدا و صبر و شكيبايى و خوددارى از متابعت شهوات زندانى مى كند تا آنگاه كه در سراى جاويد در سايه امن الهى قرار گيرد، و طعم خشنودى او را بچشد، زيرا آنچه درخور اعتماد و دلگرمى است همين است و هر چه غير از اين است فانى و ناچيز است.»
راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء
در چگونگى استنجا و آداب آن
هنگامى كه از قضاى حاجت فراغت حاصل كند، بايد با سر سنگ يا تكّه پارچه يا كلوخ و امثال اينها كه پاك و خشك باشند نشيمن گاهش را پاك كند، و استنجا با استخوان و سرگين حيوانات و خوردنيها و هر چيز محترم حرام است. و اگر با سه عدد از آنچه ذكر شد محلّ پاكيزه نشود بايد پنج يا هفت عدد از آنها را به كار برد تا پاك شود و مستحبّ است كه عدد مذكور فرد باشد نه زوج، همچنين پاكيزه كردن محلّ واجب است. در حديث آمده است «كسى كه با سنگ استنجا كند عدد سنگها را فرد قرار دهد» و اين در صورتى است كه بخواهد با سنگ استنجا به عمل آورد، ليكن بهتر اين است كه با آب استنجا كند. در حديث نبوى (صلّى الله عليه وآله وسلّم) آمده است: «آب اطراف نشيمنگاه را پاك و بواسير را دور مى كند.» كاملترين استنجا آن است كه هم با سنگ و هم با آب صورت گيرد، روايت شده است هنگامى كه آيه:فِيهِ رِجالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَ الله يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ
نازل شد پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به مردم قبا فرمود: «اين طهارتى كه خداوند شما را بدان ستود، كدام است؟ عرض كردند: ما آب و سنگ را هر دو به كار مى بريم.»
در كتاب من لا يحضره الفقيه آمده است كه مردم با سنگ استنجا مى كردند، يكى از انصار خوراكى خورد كه بر اثر آن شكمش روان شد لذا با آب استنجا كرد، در اين هنگام خداوند آيه:إِنَّ الله يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ
را نازل فرمود، پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) او را فرا خواند ليكن آن مرد ترسيد كه مبادا چيزى كه او را رنجيده كند درباره اش نازل شده باشد، چون وارد شد پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به او فرمود: «آيا امروز هيچ كارى انجام داده اى؟» پاسخ داد: آرى اى پيامبر خدا! طعامى خوردم كه شكمم را روان كرد، بدين سبب با آب استنجا كردم، پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به او فرمود: «مژده باد تو را كه خداوند متعال درباره تو آيه:إِنَّ الله يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ
را نازل فرموده است.»
سزاوار است براى استنجا با آب از محلّ قضاى حاجت به جاى ديگرى منتقل شود، و آب را با دست راست بر محلّ مورد استنجا بريزد، و با دست چپ آن را ماليده و شستشو دهد. تا حدّى كه كف دست اثرى از نجاست احساس نكند، و خاطرش مطمئن گردد، امّا پيگيرى و شستشوى باطن محلّ لازم نيست، چه اين عمل منشاء وسواس است، و بايد بداند كه آب به هر جايى از بدن نرسد آن محلّ باطن شمرده مى شود، و حكم نجاست نسبت به فضولات بدن مادام كه ظاهر نگرديده ثابت نشده است، و آنچه از بدن ظاهر و حكم نجاست درباره آن ثابت است طريق تطهير آن رسانيدن آب به آن است تا نجاست را از آن زايل كند، و موردى براى وسواس نيست. و بايد در اوّلين بار كه براى استنجا آب بر دست خود مى ريزد بگويد:الحمد لله الذى جعل الماء طهورا و لم يجعله نجسا و نيز در موقع استنجا بگويد: اللهم حصن فرجى و أعفّه و استر عورتى و حرمنى على النار
، و پس از فراغ بگو بگويد:الحمد لله الذى اماط عنى الاذى و هنّأني طعامي و شرابي و عافاني البلوى
در استنجا بايد نخست نشيمنگاه و پس از آن مخرج ادرار را بشويد، و با تنحنح (اح اح كردن) و سه بار كشيدن دست از نشيمنگاه تا آخر ذكر از بول استبرا كند، سپس ذكر را بشويد و لمس آن با دست راست مكروه است.
غزّالى مى گويد: «استبرا زياد فكر نكند تا به وسواس دچار شود و كار بر او مشكل گردد، و رطوبتى را كه بر آن حسّ مى كند باقيمانده آب شستشو بداند، و اگر از اين جهت احساس ناراحتى مى كند آب بر آن بريزد تا مطمئن شود، و با ايجاد وسوسه شيطان بر او چيره نگردد، و در خبر است كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) همين كار را مى كرد يعنى آب بر آن مى پاشيد، و فرموده است «آن كه از همه فقيه تر است استبرايش از همه خفيف تر است»، و وسوسه در استبرا نشانه نادانى و ضعف فقاهت مى باشد.»
مى گويم: در كتاب من لا يحضره الفقيه است: حنان بن سدير به ابى عبد الله (عليه السلام) عرض كرد: بسا من بول مى كنم و به آب دسترسى ندارم، و اين براى من سخت است. امام (عليه السلام) فرمود: «هر گاه بول و سپس استبرا كردى از آب دهنت بر ذكرت بمال پس از آن اگر چيزى يافتى بگو اين از آن آب دهن است.» و شايد منظور ماليدن بر غير محلّ نجاست ذكر باشد.
در خبر صحيح آمده است كه امام صادق (عليه السلام) درباره مردى كه بول مى كند فرمود: «استبرا كند سپس اگر چيزى از او خارج شود و تا ساقش برسد باك نداشته باشد.»
در خبر حسن از امام باقر (عليه السلام) روايت شده است درباره مردى كه بول كرد و آب به همراه نداشت فرمود: «استبرا كند اگر پس از آن چيزى از او خارج شود از بول نيست بلكه از رگهاى پشت است.»
بنا به رأى همه علماى شيعه و بر اساس احاديثى كه از اهل بيت (عليهم السلام) وارد شده است هيچ چيزى جز آب مخرج بول را پاك نمى كند.
بارى هنگامى كه از بيت الخلاء خارج مى شود پاى راست را مقدّم بدارد، و در حالى كه دست بر شكم خود مى كشد بگويد:الحمد لله الذى اخرج عنى اذاه و ابقى فى جسدى قوّته فيالها من نعمة لا يقدرون القادرون قدرها.
غزّالى مى گويد: «در حديث سلمان آمده است: پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) همه چيز را حتّى قضاى حاجت را به ما آموخت، و به ما دستور داد كه با استخوان و سرگين استنجا نكنيم، و ما را نهى فرمود كه روبروى قبله بول و غايط كنيم.
مردى از باديه نشينان به يكى از صحابه كه با او مخاصمه مى كرد گفت: گمان مى كنم تو غايط كردن را خوب بلد نباشى، پاسخ داد: آرى به جان پدرت قسم من در اين كار سخت ماهرم، دور مى روم، كلوخ آماده مى سازم، رو به گياه خوشبوى «درمنه» و پشت بر باد مى كنم، مانند آهو بر روى سينه پاها مى نشينم و سرين را بالا مى دارم.
اجازه داده شده است كه انسان در حالى كه خود را بپوشاند در نزديكى رفيقش بول كند. اين كار را پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در نهايت رعايت حيا انجام داده است تا براى مردم رخصت باشد.