نشانه هاى محبت
اول به اصطلاح علمى مرحله ثبوت است به اين معنا كه حقيقت محبت چيست و سبب اين كه انسان نسبت به چيزى محبت پيدا مى كند چه مى باشد و اينها را در باب محبت مفصلا شرح داديم ؛
مرحله دوم ، مرحله اثبات است ، يعنى بايد ببينيم علائم و نشانه هاى محبت ما با خدا چيست و به صرف اين كه دعوى دوستى با حق نماييم حقيقتا دوست خدا هستيم يا نه بلكه بايد پى جويى از آثار او كرد؟ پس چون مطالعه نماييم مى بينيم بين دعوى شيئى و حقيقت آن فاصله بسيارى است و اينجا است كه ممكن است بر شخص مدعى پوشيده بماند و چون پاى امتحان در ميان آمد معلوم شود كه صادق است يا كاذب ؟ چنانچه حكايت كرده اند كه شخصى در بغداد بود و تنها در خانه اى نشسته بود گفت : ديدم كه خودم از خودم شنيدم كه تو بخيلى زيرا يك عمرى مى پنداشت سخى است باز با خود گفتم نه تو سخى هستى ، ديگر باره از خودم شنيدم كه به خود گفتم تو بخيلى با گفتم نه بلكه تو سخى هستى تا چند مرتبه ، پس از چندين مرتبه گفتم براى اين كه ثابت كنم كه بخيل نيستم هر چه امروز دستم آمد در راه خدا مى دهم پس طولى نكشيد ديدم شخصى آمد در را مى كوبد، در را گشودم ديدم يكى از افراد خليفه است آمده و كيسه اى از زر كه محتوى پنجاه اشرفى است به من داد و گفت : خليفه اين زر را براى تو فرستاده است پس گرفتم و با خود انديشيدم كه من با خود عهد كردم آنچه دستم آمد در راه خدا انفاق كنم حالا چگونه بدهم و چگونه از اين وجه گزاف صرف نظر نمايم و از طرفى هم به خود گفته ام كه تو بخيل نيستى عاقبت پس از تفكر زيادى با كراهت شديدى حركت كردم و از خانه بيرون آمدم ديدم كورى نشسته و سر تراشى سر او را مى تراشد با خود گفتم بهتر اين است كه زر را به شخص اعمى دهم چون خواستم كيسه را به كور دهم كور گفت : بده به اين كه سر مرا مى تراشد من خيال كردم اعمى گمان كرده است به اندازه مزد سر تراشيدن است كه گفت بده به سر تراش ، پس به كور گفتم اين پول زياد است و پنجاه اشرفى است خود بگير و خرج كن ، کور گفت : نگفتم كه تو بخيلى ! چون اين را شنيدم دادم به سرتراش گفت نمى گيرم ؛ زيرا با خود عهد كرده ام كه سر اين شخص را بتراشم و پول نستانم ، پس ناچار شدم و پول ها را ريختم به دجله و گفتم حقا كسى كه تو را عزيز شمرد ذليل است
اينك مى گوئيم از اين حكايت مطلب بزرگى به دست مى آيد از جمله آن كه ممكن است عمرى بر انسان بگذرد و بپندارد نسبت به خدا محبت دارد اما چون در محل امتحان آيد معلوم شود كه محبت نداشته است و سال هاى متمادى دل خود را به حرف هاى محبتى خوش كرده است و اين را به لسان علمى مرحله اثبات نامند و گفته شد براى محبت علائمى است كه به منزله ميوه هاى درخت محبت است و همان طور كه ميوه درخت دليل است بر وجود درخت ، هم آثارى بر محبت مترتب مى شود كه دلالت دارد بر اين كه انسان محب است آن وقت چون آثار دانسته شد بايد خود را عرضه داد بر آن آثار تا اين كه صدق و كذب محبت او ظاهر شود.
چنانچه متذكر شويم يكى از ثمرات محبت ، شوق به لقاء الله است و گفته شد كه ما ممكنات را نرسد به اين كه بحث در اطراف ذات حق نماييم ؛ زيرا كنه ذاتش براى ماسوى مجهول است و حق مجرد است به نهايت تجرد و روح هم امرى مجردى است لكن نه مثل تجرد حق ولى با حق يك مناسبت ذاتيه دارد در حيثيت تجرد و البته شى ء مناسب از مناسب طبعش التذاذ مى برد و هر جنسى با هم جنس خود ملايمت دارد و روح ، نور و يك مرتبه اى از نور است و حق جل جلاله كمال نور است و اين دو از ادراك حق ميل به او پيدا مى نمايد كه محبت عبارت از اوست و ديگر ايجاب مى كند كه آن اندازه از مشاهده كه براى روح ممكن است شوق به تحصيل آن پيدا كند. فرض كنيم كه محبوبى داريم در شيراز است و پرده اى از كمالات او بر ما مكشوف و پرده اى مستور است پس از آن جهتى كه مكشوف است التذاذ مى بريم و به جهتى كه پوشيده است شوق پيدا مى كنيم كه مى خواهيم خود را به او برسانيم تا ببينيم درجه اشتياق ما به چه ميزان است هر چه بيشتر باشد زودتر شتاب مى نماييم در وصول به او. گفته شد آن درجه از مشاهده جمال حق كه در آخرت ميسر است در دنيا نيست اعم از پيغمبران و اوصياء و اولياء و مومنين كه در دنيا هر كس به قدرى كه اشتغال به بدن دارد قصور از مشاهده حق دارد و هر كس در خور حال خود از مشاهده بهره مى برد و اين ادراك در دار آخرت رو به كمال مى رود؛ مثلا اگر در دنيا حد امكان مشاهده ما نه درجه باشد در آخرت ده درجه مى شود و هر كس در هر مرتبه كه هست يك مرتبه باقى مى مانده از مشاهده دارد و او از ناحيه علقه به بدن است كه پس از قطع علاقه از بدن به آن مرتبه از مشاهده كمال مى رسد و در نتيجه آن كه هر كس مدعى محبت است بايد از بقائش در دنيا متنفر و منزجر باشد و هر چه زمان سفرش نزديك تر شود بيشتر مبتهج و مسرور باشد پس شرط داشتن محبت اشتياق به تخليه بدن كردن است چون سخن به اينجا رسيد مى خواهيم بدانيم كه آيا مى شود انسان هم محبت به حق داشته باشد با بيانى كه گفته شد و هم از مرگ كراهت داشته باشد يا اين كه جمع بين اين دو محال است ؟
پس مى گوييم البته اين مطلب ممكن است و مى شود كه يك راه خوبى داشته باشد و هم مى شود راه ناقصى داشته باشد.
اما راه خوبش اين طور است : فرض كنيم يكى از اولياى خدا را دوست داشته باشيم و ايشان در شبى از شب ها مى خواهند منزل ما تشريف بياورند، پس از جهت اين كه ايشان دوست ما مى باشند خشنوديم به تشريف فرمايى او، ولى از جهت اين كه وسايل پذيرايى فراهم نيست ما مى خواهيم آمدن شان به تاخير بيفتد با اين كه شايد وسائل پذيرايى كاملا آماده شود و بديهى است اين ناشى از محبت مى شود. حالا گوييم اگر چنانچه كسى كه از مرگ كراهت دارد به اين نحو است يعنى مى خواهد خود را آماده سازد براى ملاقات حق و مشاهده جمال و جلال حق ، پس اين نخواستن مرگ منافات با محبت خدا ندارد و بلكه عين محبت است لكن علامت صدقش به اين است كه در ماندن در دنيا مشغول تصفيه اخلاق رذيله و تحصيل اخلاق حسنه شود و آمادگى خود را تكميل گرداند.
و اما راه ديگرى كه از مرگ ، انسان بدش مى آيد به جهت علاقه دل است به دنيا و زن و بچه و مسند و مكان و جاه و مقام كه چون مرگ مانع مى شود بين او و اين متعلقات قهرا از مرگ منزجر است و اگر اين باشد با اصل محبت با خدا جمع مى شود لكن باكمال محبت او جمع نمى شود.
فرض كنيم دو دسته محبوب داشته باشيم كه دسته اى را قبل از ظهر مشاهده مى كنيم و دسته اى را بعد از ظهر، پس دو حال براى ما حاصل مى شود يعنى به جهتى از محبوب سابق جدا شديم بدمان مى آيد پس ظهر دو جنبه را دارا مى شود كه از جهتى محبوب و از جهت ديگر مبغوض است حالا اگر بنا شود كه بعد از ظهر محبوبى براى ما نمى بود پس بديهى است كه ظهر به تمام جهت منفور و مبغوض ما واقع مى گرديد و در صورت اول بايد حساب كرد كه علاقه ما نسبت به كدام يك از محبوبين بيشتر است و به كدام يك كمتر و در اينجا يكى از حالات سه گانه تصور مى شود اول آن كه محبت ما نسبت به هر دو دسته متساوى باشد پس حب و بغض ما نسبت به ظهر هم متساوى است ، دوم آن كه محبت ما نسبت به دسته اول زيادتر باشد در اين صورت ظهر مكروه ما واقع مى شود سوم آن كه محبت ما نسبت به دسته دسته بعد بيشتر باشد پس ظهر محبوب است بالجمله ؛ اولين علامت محبت انسان نسبت به حق ، اشتياق او است كه مى خواهد موانعى را كه بين او و محبوب اوست برطرف نمايد و برطرف شدنش به مرگ حاصل مى شود.
ديگر از علائم محبت ، مقام ايثار است كه به اصطلاح علماى علم اخلاق عبارت است از آن كه محبت از هواى خود صرف نظر كند براى اختيار كردن هواى محبوبش و اگر اين معنا در كسى يافت شود علامت اين است كه در دوستى خويش صادق است والا محبتش پندارى و خيالى است و در عرفيات اين مطلب الى ماشاء الله مثال ها و حكايت ها دارد؛ چنانچه حكايت كنند شخصى را كه به شخصى گفت : من تو را دوست دارم ! گفت : اگر راست مى گويى علامت محبت تو چيست ؟ گفت : علامتش اين است كه هر چه را دارم براى تو فدا سازم و چون چيزى نداشته باشم جانم را فدا كنم