فانى شدن در محبوب
حاصل آن كه ؛ ممكن است كار محبت به چنين مقامى برسد كه انسان خود را كه از همه چيز عزيزتر مى داند در راه محبوب خويش فانى نمايد. حال بايد ببينم كه ما چه چيز را مى خواهيم و خداوند عزوجل چه چيز را مى خواهد تا اين كه از خواست خود صرف نظر نموده و خواست او را اختيار نماييم و راه اين كه بدانيم چه را مى خواهد و چه را نمى خواهد، از روى اوامر و نواحى او معلوم مى شود كه در شرع مقدس وارد شده است و چون ملاحظه نماييم مى بينيم نفس ما از اعمال محرمه و نامشروع مانند قمار و زنا و غيره لذت مى برد لكن حق جل جلاله العظيم نهى از آنها فرموده و از نهيش استكشاف مى كنيم كه او كراهت دارد و چون كراهت دارد، پس بايد معصيت نكنيم فرامين محبوب را؛ زيرا به هر درجه كه از ما معصيت وارد شود به همان درجه از محبت خدا كاسته مى شود و معقول نيست كه كسى ، كسى را دوست داشته باشد آن وقت معصيتش كند و سر اين مطلب اين است كه همواره محب در مقام تهيه وسائل جاى كردن در قلب محبوبش را مى خواهد فراهم سازد و محبت ايجاب مى كند كه محبت دوئيت و جدايى را از ميان خود و محبوبش برطرف كند به طورى كه دوتايى بشوند يكى ، تا اين كه صحيح باشد كه بگويند: نحن روحان حللنا بدنا.
من كيم ليلى و ليلى كسيت من
|
|
هر دو يك روحيم اندر دو بدن !
|
اين اتحاد و يگانگى كه متعلق غرض محب است بين دو جسم پيدا نمى شود به جهت آن كه هر چقدر هم دو جسمى به هم نزديك باشند بالاخره محال است كه تمام اجزاى يكى داخل تمام تمام اجزاى ديگرى شود؛ بلى همواره محب سعى در اين مى كند كه كارى كند كه در دل محبوبش جا بگيرد به طورى كه در دل محبوب به غير از او چيزى نباشد و از او هم چيزى باقى نماند به غير از همان هويت محبوب چنانچه شاعر از زبان آبس شاكرى گويد:
آن چنان عشق حسينى است مرا در تن و پوست
|
|
كه مرا نيست به جز نامى و ديگر همه اوست
|
و پيدايش اين مقام به تحصيل حال محبوب است در اخبار صحيحه ذكر شده است كه :
لا يزال عبدى يقربنى بالنوافل حتى احبه فاذا احببته كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به و لسانه الذى ينطق به و يده الذى يبطش به
يعنى هميشه بنده من نزديك مى شود به من به وسيله مستحبات تا كارش مى رسد به جايى كه او را دوست دارم و چون او را دوست داشته باشم مى شوم گوش او كه مى شنود به سبب من و مى شوم چشم او كه مى بيند به وسيله من و مى شوم زبان او كه تكلم مى نمايد به او و مى شوم دست او كه مى گيرد به او. پس نحوه جاى گرفتن محب در قلب محبوب اين طور است و آن اتحادى را كه در جسد ممكن نبود اينك در دو روح ممكن است پس عكس صفات محبوب در قلب محب نمايان مى شود و خطرات و خيالاتى و آلام و ايلاماتى كه براى محبوب است همه در محب پيدا مى شود چنانچه ليلى را چون در قبيله اش خواستند رگ بزنند در بيابان خون از دست مجنون جهيدن كرد و يا چون دندان مبارك پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
در جنگ شهيد شد دندان اويس قرن در يمن درد گرفت پس چرا سزا نباشد كه حضرت اميرالمومنينعليهالسلام
بفرمايد: تزلونى عن الربوبيه و قولوا فى ما شئتم ؛ يعنى مرا از مقام ربوبى تنزل دهيد و بگوييد درباره من آنچه را مى خواهيد. پس چون روح محب و محبوب با هم اتحاد پيدا كردند آن وقت آثار يكديگر در يكديگر جلوه گر شود و اين اولين قدم است كه انسان از خواست خود صرف نظر نمايد براى خواست محبوبش و هر كس اين ادعا را نمى تواند بكند؛ چنانچه حكايت كرده اند كه يكى از محبين موسوم بود به سمنون وقتى خواست جرات كند و بگويد من از خواست خود دست برداشته ام و اختيار كرده ام خواست محبوبم را پس گفت : وليس لى فى سواك حظ فلوشئت فاختبرنى ؛ يعنى نيست براى من در غير تو حظ و بهره اى و من غير تو مطلوبى ندارم هواى من توئى اگر مى گويى دروغ است امتحانم كن ناگاه درد سرى بر او عارض شد كه پيوسته مى گفت : آى سرم ! آى سرم ! و به حدى جزع مى كرد تا اين كه بچه ها دورش جمع شدند و خودش فهميد كه در ادعاى خود دروغ بوده است پس به بچه ها گفت : برويد براى عموى دروغگوى تان دعا كنيد!
پس به صرف ادعاى اين كه بگوييم خدايا ما تو را مى خواهيم نمى شود و اين حرف ، حرف بزرگى است و پيدايش او كم است در اشخاص و ممكن است در عمرى يك وقت چنين حالتى براى انسان پيدا شود مانند برق زدنى ، برقى بزند و برود و ممكن است در آن حال چيزى برايش پيدا شود. ديگر حكايت كنند شخصى را كه گفت : حال من به طورى است كه اگر جسد مرا بزرگ كنند به اندازه جسر جهنم و همه از روى من عبور كنند، من راضى هستم !
و اول درجه اى از ايثار آن است كه انسان هواى خود را ترك كند براى خاطر محبوبش كه شاعر گويد:
اريد وصاله و يريد هجرى
|
|
فاترك ما اريد لما يريد
|
يعنى من وصال او را مى خواهم و او هجر مرا، پس ترك مى كنم داده خود را و طلب مى كنم اراده محبوب را من فراغ دوست مى خواهم كه وصلش آرزوست
در اين مقام انسان خود و هواى خود را مى بيند و محبوب و هواى محبوب را هم مى بيند؛ پس هواى خود را كنار گذارده و هواى محبوب را اتخاذ مى كند و اين اولين علامت محبت است در محب
روايت است كه روزى حضرت رسول اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
با جمعى از صحابه مردى را ديدند كه به جاى لباس پوستى را به خود پيچيده بود پس حضرت فرمود: اين مرد هم مانند شما بود يك وقتى گفت پروردگارا از محبتت چيزى به من بچشان و هنگامى كه اين را گفت ، خداوند از صد هزار قسمت يك قسمت از محبتش به او عطا كرد و اين او را به اين روزگار انداخت ! پس هر كس به خدا رسيد ديگر چيزى نمى بيند و چيزى را نمى خواهد.
هر كس كه تو را شناخت جان را چه كند
|
|
فرزند و عيال و خانمان را چه كند
|
ديوانه كنى هر دو جهانش بخشى
|
|
ديوانه تو هر دو جهان را چه كند
|
يا نعمتى و جنتى و يا دنياى و آخرتى خواجه فرمايد:
تو و طوبى و ما و قامت يار
|
|
فكر هر كس به قدر همت اوست
|
اگر كسى محبت خدا پيدا كرد ديگر در بند چيزى نيست
مرتبه دوم از مراتب ايثار آن است كه محب خود را مى بيند و محبوب را مى بيند هواى خود را مى بيند و هواى محبوب را مى بيند لكن هواى او هواى محبوب است يعنى مايل نمى شود به چيزى كه رضاى محبوب در او نيست ، پس هواى او را اختيار مى كند.
مرتبه سوم اين است كه اصلا نه هواى خود را مى بيند و نه هواى او را بلكه به غير از محبوب چيزى نمى بيند، پس آن كه گفت : و ليس لى فى سواك حظ ، قطعا از خود بيرون شده بود.
حاصل آن كه ؛ اگر بخواهيم ببينيم نسبت به حق محبت داريم علامتش اين است كه ببينيم تا چه مقدار او را اطاعت مى كنيم و حرف شنوايى داريم و الا به هر اندازه كه معصيتش مى نماييم از محبتش كاسته مى شود؛ چنانچه شاعر گويد:
تعصى الاله و انت تظهر حبه
|
|
هذا لمعمرى فى الفعال بديع
|
لو كان حبك صادقا لا طعته
|
|
ان المحب لمن يحب مطبع
|
يعنى نافرمانى مى كنى خدا را و مى گويى او را دوست دارم ، قسم به جان خودم كه اين كار عجيب است و اگر راست مى گفتى هر آينه اطاعت مى كردى او را؛ زيرا شرط در محبت اين است كه محب بايد مطيع محبوبش باشد.
حاصل آن كه ؛ علامت صدق در محبت اختيار كردن مراد محبوب است بر مراد خود ظاهرا و باطنا و اجتناب كردن از متابعت شهوات خود و اعراض نمودن از حالت كسالت و مواظبت داشتن بر طاعت ؛ چه آن كه به طاعت ، محب نزديك به محبوب شود و چه دوستى باشد كه نخواهد تقرب به دوستش را، پس اگر اين علائم و آثار در محب به ظهور پيوست او را مقام ايثار نامند؛ چنانچه آيه شريفه شاهد مطلب است كه :(
يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ وَلَا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حَاجَةً مِّمَّا أُوتُوا وَيُؤْثِرُونَ عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ
ۚوَمَن يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَـٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ
)
كه مراد از هجرت را در اين آيه ، هجرت قلبيه گفته اند، يعنى كسى كه مهاجرت الى الله كند و هجرت قلبيه به افتادن در عالم محبت است فقها گويند به حكم آن كه مهاجرت قبل از فتح از مكه واجب بود پس مهاجرت از هر دارالكفر نيز واجب است ، يعنى بايد هجرت از اخلاق ذميمه كرد به اخلاق حسنه و از اين بالاتر مهاجرت الى الله است ، يعنى افتادن در صراط حق و تنها چيزى كه انسان را به اسرع اوقات به مقصود خود نائل مى سازد همانا محبت است كه آخرين دواى كليه امراض است ؛ چنانچه گويد:
اى دواى علت و ناموس ما
|
|
اى تو افلاطون و جالينوس ما
|
كه در مثال چنان تشبيه و تقريب نموده اند كه اگر قطعه اى از يخ را روى چراغ بخارى بگذاريم طول مى كشد تا اين كه آب شود، اما اگر در اطاقى پر از آتش بيندازيم فورا آب مى شود به طورى كه ديگر هويتى براى يخ باقى نمى ماند هم چنين طريق وصول الى الله به غير طريق محبت مسير است لكن طولانى است ؛ زيرا صفات رذيله از قبيل بخل ، حسد، كينه ، كبر، عجب ، ريا و ساير اخلاق ذميمه مانع است و نمى گذارد شخص به خدا برسد و اگر يك يك آنها را در تحت معالجه قرار دهد مدت هاى طولانى وقت لازم دارد و چه بسا جاى بيم هست كه در بين آن مدت دچار ذمائم ديگر بشود كه براى هر كدام علاجى لازم است و لكن اگر از راه محبت معالجه شود مانند آن يخ است كه يك مرتبه وارد فضاى بزرگى از آتش شود كه افتادن او در آتش و آب شدنش يكى است و مقصود و منظور از مهاجرت به سوى خدا همين است و آن وقت محبينى كه بدين درجه نائل و موفق گرديدند مراد خدا را بر مراد خويش ترجيح مى دهند و اين در قسمت محبت هاى مجازى ، نظير بى شمار دارد؛ چنانچه گفته اند چون زليخا حضرت يوسف را در هفت اطاق تو در تو برد و عملياتى ارائه داد كه يوسف فرار را بر قرار اختيار فرمود، پس زليخا در عقب او دويد تا اين كه پيراهن يوسف را كشيد و پاره شد و اين مطلب گذشت و پس از چند سال ديگر كه سلطنت به يوسف رسيد و عزيز مصر فوت كرد پس زليخا را به عقد خويش درآورد و امر مزاوجت ايشان صورت پذيرفت و زليخا جوان شد و با يوسف زندگانى نمود و به حكم المجاز قنطره الحقيقه زليخا كارش رسيد به جايى كه آن محبت را به خدا پيدا كرد و از يوسف قطع نمود پس قضا را چنين اتفاق افتاد يوسف از عقب زليخا دويد تا او را بگيرد دستش رسيد به پيراهن او و كشيد و پاره شد و گفت : پيراهنى به پيراهنى ! و چون يوسف اراده خلوت كردن با زليخا را داشت او حاضر نمى شد و به او گفت كه محبوب حقيقى مرا مامور كرده است كه با تو خلوت نمايم تا اين كه دو ولد صالح به ما عطا فرمايد، پس چون زليخا اين سخن بشنيد گفت : اكنون حاضرم به جهت آن كه رضاى من در رضاى اوست و از اين جهت است كه يكى از علائم محبت را ايثار ناميده اند و در باب صبر گفته شد كه صبر بر معصيت دشوارتر است از صبر بر طاعت ؛ زيرا ممكن است صبر بر طاعت مورد هواى شخص واقع شود لكن صبر بر معصيت نمى شود كما آن كه صبر بر غنا مشكل است از صبر بر فقر؛ چنانچه بعضى ها گفتند چون ما ابتلاء به فقر پيدا كرديم نتوانستيم خود را از امتحان بيرون آوريم لكن چون مبتلاء به غنا شديم پس مشكل بود بر ما.
موضوع ديگر آن كه به تجربه رسيده است كه محبت هيچ وقت يك طرفى نمى شود و بلكه علامت صدق محبت اين است كه دو طرفى باشد؛ چنانچه باباطاهر عريان گويد:
چه خوش بى ، مهربانى هر دو سر بى
|
|
كه يك سر مهربانى دردسر بى
|
اگر مجنون دل شوريده اى داشت
|
|
دل ليلى از او شوريده تر بى
|
و ديگرى چنين گويد: كه آنچه كه در دل مجنون بود در دل ليلى هم بود الا اين كه مجنون آنچه را كه اظهار و ابراز كرد لكن ليلى خوددارى مى نمود و به اين حساب در امر عشق بازى به ليلى دشوارتر و سخت تر مى گذشت :
چون در اين دل برق مهر دوست جست
|
|
اندر آن دل دوستى ميدان كه هست
|
چون يحبون بخواندى از نبى
|
|
از يحبهم شو قرين مطلبى
|
صريح آيه قرآن است كه يحبهم و يحبونه
محبت طرفينى است ، يعنى به اندازه اى كه در دل محبت خداست از ناحيه او هم محبت است نزد خدا و همان طورى كه تشنه ، عقب آب مى گردد آب نيز دنبال تشنه مى دود.
تشنه هى گويد كه كو آب زلال
|
|
آب هى گويد كه كو آن آبخور
|
پس علامت اين كه بدانيم خدا چقدر نسبت به ما محبت دارد اين است كه ببينيم ما چه اندازه او را دوست مى داريم
اينك گوييم از شروع در مبحث محبت تاكنون طريقه محبت بنده نسبت به حق را گفتيم كه ملخصش اين شد كه محبت عبد نسبت به حق ، عبارت است از ميل نفسانى شخصى پس از ادراك ملايمت آن حق را؛ اكنون مى خواهيم بيان كنيم كه محبت حق نسبت به بنده اش اين طور نيست ؛ زيرا ذات مقدس حضرت حق منزه از اين است كه محل براى تغييرات و تبديلات واقع شود و بلكه معناى محبت حق به بنده عبارت است از توقى و نگاهداريش بنده را كه(
وَكَفَىٰ بِاللَّـهِ وَكِيلًا
)
و از نصرت و يارى كردنش عبد را بر اعدايش كه(
وَكَفَىٰ بِاللَّـهِ نَصِيرًا
)
و بايد كه بزرگ ترين دشمن انسان نفس او است كه فرموده اند: اعدى عدوك نفسك التى بين جنبيك
يعنى دشمن ترين دشمنان تو نفس تو است كه بين دو پهلوى تو قرار گرفته است !
در روايت است كه چون مسلمين از يكى از عزوات بزرگ برگشتند حضرت خاتم النبيينصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: مرحبا به شما كه از جهاد اصغر برگشتيد و عليكم بالجهاد الاكبر؛ بر شما باد كه جهاد اكبر كنيد. عرض كردند: جهاد اكبر كدام است ؟ فرمود: آن مجاهده با نفس است كه بزرگ ترين دشمن انسان مى باشد. پس اگر چنانچه بنا شود كه خدا ناصر و يارى كننده انسان باشد آن وقت جلوگيرى از نفس مى كند و لذا معلوم مى شود كه نافرمانى با مقام محبت منافات دارد و چون كلام به اينجا رسيد مساله اى است كه بايد ذكر شود و آن اين است كه اگر بنا شد محبت مخصوص معصومينعليهالسلام
باشد آيا ديگران را نمى شود دوست داشت و يا اين كه جمعش ممكن است ؟ و از اين جهت مساله جواب داده شده است كه معصيت و نافرمانى حق با اصل محبت با او منافات ندارد لكن با كمال محبت منافات دارد و به قدرى كه دل از ارتكاب معصيت خشنودى دارد از محبتش كاسته مى گردد؛ ولى در اينجا حساب دقيقى در كار است و اين است كه معاصى بر دو قسمت است يكى جهت بى علاقگى با مولاست كه حالت تهاون و بى اعتنايى است نسبت به ساحت مقدس حق و ديگر از فرط محبت است كه مى گويد اين مولاى من ! من تو را معصيت مى كنم نه از اين جهت باشد كه از مولايى تو چيزى بكاهم بلكه غلبه شهوت مرا به معصيت واداشت و نافرمانيت كردم پس اولى كه اهانت به مولا باشد با اصل محبت سازش ندارد، ولى دومى سازش دارد لكن با كمال محب سازش ندارد و شاهد بر قضيه اولى آن است كه از حضرت صادقعليهالسلام
پرسيدند كه چطور شد تارك الصلواه كافر است اما شارب الخمر يا زانى كافر نيست و حال آن كه مفسده شرب و خمر و زنا بيشتر است از ترك نماز؟ فرمودند: اين از اين جهت است كه شارب المخمر يا زانى ، آن عشق مفرط و آن غلبه شهوتش ايجاب كرد كه مرتكب چنين امرى شود و اين نه از جهت تجرى بر مولايش مى باشد چه بسا در عين انجام فعل از مولاى خود هم خائف است لكن تارك الصلواه را كدام شهوتى ايجاب كرد كه او از خواندن نماز خوددارى نمايد و اين جز تجردى بر مولا چيز ديگرى نيست و لذا تارك الصلواه كافر است
و اما در اين كه معصيت با اصل محبت منافات ندارد روا است كه نعيمان نامى ، از اصحاب حصرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
بود و او همواره معصيت حق مى كرد چنانچه در مقابل پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
او را حد مى زدند و اين يك حساب جارى داشت كه مثلا هفته اى يك مرتبه يا ماهى يك مرتبه حد بر او اقامه مى شد. روزى شخصى بالاى سر او ايستاد و گفت : خدا تو را لعنت كند، چرا اين قدر معصيت مى كنى كه حد بخورى ؟ حضرت فرمود: لعنتش نكن ؛ زيرا او خدا را دوست مى دارد و او هم خدا را دوست مى دارد!
سوم از علائم محبت اين است كه دوست مشغول باشد به ذكر دوستش على السبيل الدوام ، يعنى باز ندارد زبان را از ذكر او و قلب را از خيال او در آن به طورى كه كارش برسد به جايى كه در خانه دلش جز دوست چيزى نباشد چنانچه گويند شخصى به پسر خود زياد علاقه داشت چون اولادش وفات كرد از جمله كلمات پدر اين بود كه مى گفت : وكان قلبى قبره و كانه فى طيه سر من الاسرار ؛ يعنى گويا قلب من ، قبر اوست و او در آنجا سرى از اسرار من است