در جستجوى استاد

در جستجوى استاد0%

در جستجوى استاد نویسنده:
گروه: سایر کتابها

در جستجوى استاد

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: صادق حسن زاده
گروه: مشاهدات: 20592
دانلود: 2766

توضیحات:

در جستجوى استاد
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 124 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 20592 / دانلود: 2766
اندازه اندازه اندازه
در جستجوى استاد

در جستجوى استاد

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حلم حضرت سليمانرحمه‌الله

وجه سوم آن كه انسان اشتغال به شغل مهمى دارد كه او ايجاب مى كند كه فكر نمى كند تا اين كه غضب نمايد چنانچه روايت است شخصى آمد نزد حضرت سلمان گفت : ريش تو بهتر است يا دم سگ ؟ پس حضرت سلمانرحمه‌الله بدون اين كه غضب كند فرمود: اگر از پل صراط گذر كرد، ريش من بهتر است و الا دم سگ ترجيح بر آن دارد. و اين نبود الا اين كه آنچه كه مشغول كرده بود حضرت را از غضب ، فكر عبور از پل صراط و عوالم قيامت بود و يا مانند حضرت اميرالمومنين در هنگامى كه تير را از پاى مباركش ‍ درآوردند و چون مشغول نماز بود و تمام توجهش به حق بود احساس درد ننموده ديگرى را نقل كنند كه در فكر چگونگى عمل خود بود و با خود انديشه مى كرد كه چگونه عملم را خالى از ريا نمايم ؛ پس در اين هنگام شخصى به او گفت : اى مرائى يعنى ريا كننده چون اين سخن بشنيد گفت : والله هيچ كس مثل تو مرا نشناخته است ؛ زيرا كه اين حرف را از ناحيه خدا ديد و لذا تاثر پيدا نكرد از گفتار او؛ براى آن كه قلبش مشغول بود به شغل مهمى نتيجه از اين مبحث آن شد كه در امورات ضروريه به يكى از وجوه سه گانه غضب ممكن العلاج است به عقيده دسته دوم ، لكن در اينجا حرفى است و آن اين است كه كلام در حصول آن حالات سه گانه است و لذا دسته اول آنى وجوه را قبول نمى نمايند؛ زيرا مى گويند احكام شرع اساسا روى زمينه شريعتش براى غالب از افراد نادره از بشر است مثال شايد در يك ميليون ، يك نفر پيدا شود آن هم در عمرى يك مرتبه و اين حالت نه حالتى است كه پس از پيدا نشدنش باقى بماند، بلكه مانند برق لامع است پس چنين حالتى را نمى توان محكوم به حكمى دانست و نمى توان او را مقياس قرار داد براى عمل و مى توانيم بگوييم تفاوت مقام انبياءعليه‌السلام در فضل به جهت تفاوت اين حالاتشان است هر آن پيغمبرى كه اين حال در او بيشتر باشد افضل است و در هر كه كمتر باشد نقصان در جهت فضل دارد. چنانچه روايت است كه چون فرزندان يعقوبعليه‌السلام از پدر خود اجازه گرفتند به مصر بروند و گندم بياورند پس آن تلطفاتى را كه از يوسفعليه‌السلام ديده بودند آنها را تطميع نمود كه همه با هم بروند براى اخذ گندم ؛ پس يعقوب فرمود: يا بنى لا تدخلوا من باب واحد وادخلوا من ابواب متفرقه(٢١٧)؛ اى فرزندان من ! همه از يك در وارد نشويد بلكه از درهاى متفرق و متعدد وارد شويد. و اين گفتار يعقوب براى اين بود كه چون در آن موقع مصر مملكتى متمدن بود و هر كه از دروازه وارد مى شد سجل احوال او را مى پرسيدند لذا دستور داد كه از يك دروازه همگى نشوند تا در يك دفتر اسامى همه را ثبت كنند و معلوم شود كه همه اولاد يك پدرند و ايشان را چشم بزنند. پس اين را بگفت فورا پشيمان شد و يك مرتبه از عالم كثرت جست و توجه به عالم وحدت پيدا كرد و گفت :( وَمَا أُغْنِي عَنكُم مِّنَ اللَّـهِ مِن شَيْءٍ ۖإِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّـهِ ۖعَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَعَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ ) (٢١٨)؛ من نمى توانم بى نياز كنم شما را از خدا در هيچ چيزى نيست هيچ حكمى مگر براى خدا، بر او توكل كردم و بر او بايد توكل كنند توكل كنندگان بالجمله ؛ نتيجه مى توانيم بگيريم كه اين حالات محكوم به حكمى نمى باشد.

و اما حالت دوم كه اسباب را مى بيند لكن منتهى مى كند به مسبب الاسباب چون جريان امور را به دست قادر عالم حكيم مى داند لذا مى گويد آن چه از جانب او مى رسد بر وفق صلاح من است و البته اين حالت مانند حالت اوليه نيست كه از كثرت غلبه توحيد باشد لكن براى مثل ما مردمى مانند حالت اوليه نيست كه از كثرت غلبه توحيد باشد لكن براى مثل ما مردمى بسيار دور است چنانچه اگر در خود مطالعه نماييم وجدانا مى بينيم كه نيستيم سنخ آن ها و اما آنهايى كه رسيده باشند و به مقام حق اليقينى نائل گرديده باشند و خدا را قادر و عالم و حكيم مى دانند البته براى آنها غضب پيدا نمى شود.

و اما حالت سومى كه آن را رايج المعامله تر است آن است كه گفته شد وقتى نفس اشتغال به شغل مهمى پيدا كرد منصرف مى شود از مشاغل ديگرى كه خيلى مهم است و فرقى نيست بين اين كه آن شغل از امور اخرويه باشد كما آن كه حضرت سلمان به آن مرد فرمود: اگر از پل صراط بگذرد، ريش من بهتر است و الا دم سگ و يا اين كه از امور دنيويه باشد ولو اين كه بر سر ميز قمار نعوذ بالله نشسته باشد و تمام حواسش متوجه به اين است كه از رقيبش ببرد و در آن ساعت نه احساس گرسنگى مى كند و نه ادراك تشنگى مى نمايد و نه خواب بر او غالب مى شود؛ پس چنين شخصى در اين موقع كمتر براى امور متفرقه به غضب درمى آيد و چون به اين امور سه گانه نمى توانيم نتيجه كلى بگيريم پس از مورد بحث ما خارج مى باشد.

مطلب ديگر آن كه از براى غضب اسبابى است كه موجب غضب مى شود. اساسا جلوگيرى كردن از هر خلقى به دو طريق است يا به طريق رفع است يا دفع ؛ اما دفع يعنى جلوگيرى كردن در هنگام ورود آن عوارض و اما رفع يعنى برطرف كردن و ازاله نمودن واقعه پس از ورودش ؛ و البته بديهى است كه دفع آسان تر است از رفع كه الدفع اهون من الرفع مثل آن كه يك وقت است كه جلوگيرى كرده و نمى گذاريم دود وارد اطاق شود و يك مرتبه هم هست كه مى خواهيم دود وارد شده را خارج نماييم اينك گوييم كه اطاق عبارت است از اطاق دل و آن دود عبارت است از دود غضب و جلوگيرى از آن به يكى از دو طريق فوق مى باشد.

اما در قسم اول كه بايد نگذاريم صفت ذميمه وارد در ميدان قلب شود مى گوييم : جلوگيرى كردن از پيدايش هر چيزى به رفع علت وجود آن چيز مى باشد كما آن كه پس از آن چراغ روشن شد جلو روشنايى او را نمى توان گرفت الا به خاموش كردن آن ؛ پس هر چيزى كه از علتش جلوگيرى شد معلولش تحقق پيدا نمى كند حالا مى گوييم علت پيدا شدن غضب در امورى است كه آن را به دو دسته تقسيم كرده اند يك دسته اش عبارت است از صفات ده گانه ذيل و دسته ديگرش عبارت است از يك صفات جداگانه و به تنهايى در برابر آن ده صفت ايستادگى مى نمايد.

اما دسته اول عبارت است از اين صفات :

اسباب غضب

١ - زهو كه به معناى فخر و كبر است ؛ يعنى هر آن كسى كه در روحش صفت تكبر و فخر باشد غضب مى كند بر متكبر عليه و مفتخر عليه اش و منشا فخر يا از جهت نسب و يا از جهت خاطر حسب و يا از جهت خاطر مال و ثروت است

اما نسب عبارت است از انتساب شخص به اقوام و خويشاوندانش كه داراى اسم و رسم بزرگى مى باشند مانند آن كه شخصى كه حاجى زاده است بر كسى كه گدازاده است فخر نمايد.

و اما حسب عبارت است از انتساب شخص به صفتى فى حد نفسه مانند داشتن علم ، داشتن جمال و يا كمال كه اينها مولد غضب است مثل آن كه بگويد چرا فلانى به من كه عالمم احترام نكرد چرا جلوى پاى من برنخاست و هكذا از اين قبيل خيالات بيهوده و پوچ

و اما مال و ثروت چنان است كه مى بينيم طبعا آدم مال دار به زيردست خود فخر مى نمايد پس اين اقسام سه گانه منشا تكبر مى شود و تكبر موجب غضب مى گردد.

٢ - از اسباب غضب ، عجب است به معناى خودبينى و خودپسندى و فرق است بين عجب و تكبر به اين كه تكبر متكبر عليه مى خواهد چنانچه در مثال است بين عجب و تكبر به اين تكبر متكبر عليه مى خواهد چنانچه در مثال فوق گفته شد و لكن عجب عبارت است از اين كه خود شخص از خودش خوشش بيايد و خود را بزرگ بشمارد و هر دوى اين صفات مذموم است ؛

٣ - مزاح و شوخى هاى بارد و خنك و ركيك است و البته چنين نيست كه انسان به طور كلى از مزاح خوددارى نمايد بلكه به مقدار نمكى كه فرضا در ديگ يك منى مى ريزند ممدوح است كه در هنگام صحبت مقدارى سخنان شيرين بگويد و شوخى هاى بجا نمايد لكن زيادش مذموم مى باشد؛

٤ - هزل به معنى سستى و ناتوانى و امور دينى است كه در مقابل جد مى باشد؛

٥ - هزء به معنى سخريه و استخفاف است كه او هم ناشى از كبر مى شود؛

٦ - تعيير به معنى سرزنش كردن و ملامت نمودن اشخاص است ؛

٧ - مجادله با اشخاص نمودن ؛

٨ - مضاده به معنى ضديت است ؛

٩ - غدر كردن و مكر نمودن است ؛

١٠ - شدت حرص بر فضول تحصيل مال و جاه است

راه درمان اسباب غضب

.اينها بود صفات ده گانه كه موجب غضب مى شود و اما طريقه معالجه هر يك به نحو اختصار چنين است : اما در مسئله فخر و كبر؛ پس ‍ انسان را شايسته نباشد كه بر ديگران فخر نمايد چه در نسب و چه در حسب و چه از حيث مال و ثروت ؛ اما از حيث نسب بايد مطالعه نمايد در اين كه با سايرين شركت دارد؛ زيرا همه از اولاد آدمعليه‌السلام مى باشند و از حيث اعضاء و جوارح و قواى ظاهريه و باطنيه همه با هم مشتركند؛ بنابراين شخص متكبر تنها چيزى كه اضافه از ساير مردم دارد همان صفت تكبر است كه موجب نقص او شده است

و اما از حيث حسب نيز اگر بر ديگران فخر نمايد مى گوييم : حسب صفتى است كه برگشت مى كند به اخلاق فاضله مانند علم و قدرت كه عالم بر جاهل فخر كند و شخص شجاع بر آدم جبان و اين نمى شود مگر در وقتى كه انسان واجد صفات فضليه باشد و از آن طرف فخر و تكبر هم از صفات رذيله است پس چگونه مى شود كه به صفات رذيله تحصيل صفات فضيله را كرد و بر عكس به داشتن صفات فضيله نتوان اعمال صفات رذيله نمود؛ نتيجه آن كه از حيث حسب هم نمى شود انسان فخر نمايد.

و اما در حيث مال و ثروت اگر فخر نمايد مى گوئيم : داشتن مال يك امرى است عارضى و مال و جاه در ذات انسان چيزى از كمال را نمى افزايد؛ پس معلوم شد كه انسان به هيچ وجه نمى تواند فخر نمايد.

و اما معالجه عجب به اين است كه شخص اندك مطالعه در خود كند و قدرى تفكر و تدبر نمايد و ببيند از كجا آمده و به كجا خواهد رفت آيا به اول خويش ببالد كه جايگاهش در تنگناى عالم رحم بود و بين چرك و خون غوطه مى خورد و قادر نبود از خود دفع ضرر كند و جلب منفعت نمايد و يا آن كه به وسط خود بنازد كه مبال(٢١٩) متحركى است و در تمام مدت عمر خود حامل العذره مى باشد و يا به اين كه به آخر و انجام كار خود عجب نمايد كه مردار متعفن گنديده اى مى شود كه همه از دستش نفرت دارند؛ پس به قدرى از مطالعه در اين گونه امور مى تواند از چنگال اين صفت رذيله رهائى يابد و عجب را از خود دور نمايد.

و اما در معالجه مزاح آن است كه كرارا گفته شد كه دنيا مزرعه آخرت است و بازار تجارتش اعمال صالحه مى باشد كه بايد انسان صرف نمايد عمر شريف خود را در تحصيل سعادت اخروى ؛ پس به يك مطالعه كوچكى مى تواند اين صفت ذميمه را از خود دور سازد به اين كه مثلا نزد خود بگويد اگر در عوض شوخى هاى بارده و ركيك زبان خود را گويا سازم به اذكار و اوراد هر آينه بهتر و به نيل به سعادت ابديه نزديك تر خواهم شد پس همين فكر بسا مى شود كه او را باز مى دارد از گفتار لغو و وامى دارد به ذكر حق و بدين وسيله معالجه مى شود.

و اما در قسمت هزل مى گوئيم : كسى كه كارش تجارت است پس نبايد در امر دين و تجارت آخرت خويش سستى ورزد و نبايد در انجام وظائف بندگى قصور نمايد تا اين كه در ساعتى ملعون و در ساعتى مغبون نباشد.

و اما در معالجه سخريه و استخفاف چنان است كه به ضد هزل معالجه كند، يعنى جديت و كوشش نمايد در تحصيل سعادت اخروى و عمر خود را به بطالت نگذراند؛ چنانچه به حضرت يحيىعليه‌السلام در سن طفوليتش گفتند برويم بازى كنيم ، فرمود: ما را از براى بازى خلق نكرده اند!

و اما در قسمت تعيير آن است كه انسان را نسزد كه ديگرى را سرزنش نمايد به جهت آن كه ممكن است آن صفتى را كه در او مى بيند خود نداشته باشد لكن صفت بلكه صفات ذميمه ديگرى را خود دارا باشد كه موجب نقصش شود مانند آن كه ربا نخورد اما از غيبت كردن و دروغ گفتن باكى نداشته باشد؛ لذا بشر غير معصوم ، حق ملالت و سرزنش كردن را ندارد.

و اما در قسمت مجادله و مماراه گوئيم : اصلا مجادله كردن فعلى حرام است ، بلى ارشاد جاهل خوب است در صورتى كه منتهى به نزاع نشود و اما غدر و مكر و گول زدن و فريب دادن و امثال اينها كه همه از صفات ذميمه و ناپسنديده است و انسان عاقل با هيچ يك از اينها سروكارى ندارد. و اما حرص و طمع كه اساس و سرآمد بدى ها مى باشد كه فرموده اند: حب الدنيا راس كل خطيئه(٢٢٠)؛ اين صفت ذميمه نيز معالجه مى شود به قناعت كردن در ضروريات از معيشت و به اين مطالعات شخص سالك از رفتن به سوى مهالك رهائى مى يابد.

و اما صفتى كه به تنهائى مقابله مى كند با تمام آن ده صفات مذكور كه آن راه و صراط باريك تر از مو و تيزتر از شمشير است عبارت از اين است كه انسان ابتلاء به صفت بدى داشته باشد و بپندارد كه خوب است كما آن كه قرآن كريم مى فرمايد:( قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُم بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالًا ﴿ ١٠٣ ﴾ الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا ) (٢٢١)؛ بگو اى پيغمبر آيا خبر بدهم شما را كه كدام دسته از شما زيانكارتريد از حيث عملتان آن چنان كسانى كه گمراه شدند در زندگى دنيا و گمان كردند آنچه را كه به جا آوردند نيكو و درست بود؛ پس اين صفت ، صفت بسيار بدى است مانند شخصى است كه تب لازم داشته باشد و گمان كند كه سالم و بى عيب است و اين بدترين دردها و عيب هاست ؛ زيرا نمى داند كه مريض است تا اين كه درصدد معالجه اش برآيد؛ هم چنين آن وقت غضب را شجاعت مى پندارند!؟ مثلا بعضى هستند كه اگر قدرى ديرتر جلويشان برخيزيم فورا به غضب درمى آيند و مى گويند كه مومن تحقير گرديد و اين قسمت از اخلاق رذيله در غالب مردم نفوذ دارد و موكد مى شود به معاشرت با اشخاصى كه داراى چنين صفاتند؛ مثل آن كه در مجلسى نشسته باشد و رفيقش بگويد من آن آدمى هستم كه از كسى باك ندارم و زير بار منت كسى نمى روم و از احدى حرف شنوائى ندارم هر كس در مقابل من قيام كند چنين مى كنم چنان مى كنم و هكذا از اين قبيل حرف ها پى اين گونه مجالست ها و معاشرت ها اين صفت ناپاك را تقويت مى نمايد و از جائى كه روح از عالم امر است و همواره درصدد تحصيل كمال مى باشد و از آن طرف معاشرتش با اين گونه افراد است پس مى پندارند كه اينها واقعا صفت كمال است آن وقت دنبال مى كند اين خلق ناپاك را و يك مرتبه خود را مى بيند كه در اسفل السافلين قرار گرفته است ؛ لكن اگر قدرى مطالعه در خود نمايد مى يابد كه اين صفات ، صفات كماليه نيست و بلكه همه نقص است و چون در تواريخ بنگريم مى بينيم كه بزرگان و دانشمندان و عقلاى عالم از انبيا و اوصيا و اوليا، همه مردانى بودند داراى خلق هاى پاكيزه و پسنديده و در هنگام غضب ، كظم غيظ مى نمودند و مى توانستند تحمل و خوددارى كنند از اعمال غضب ؛ چنانچه انس بن مالك گويد: مدت ده سال خدمت مولاى خود را كردم يك مرتبه به من تغير و تشدد نفرمود؛ پس اگر ما هم بخواهيم تشبهى پيدا نمائيم هر آينه بايد به چنين اشخاصى تشبه پيدا كنيم

مطلب ديگر آن كه ، هر چه انسان به مدنيت نزديك تر باشد ديرتر به غضب در مى آيد و هر چه زودتر باشد به توحش نزديك تر است مانند باديه نشينان كه از مدونيت دورند؛ پس براى شخصى كه مى خواهد معالجه غضب خود نمايد لازم است مطالعه كند در احوالات مردم ببيند كدام يك غضب شان كمتر است پس خود را شبيه به آن طائفه نمايد و اينها همه در طريق دفع صفت غضب بود كه راه بستن آن جلوگيرى كردن اسباب مذكوره است و اما طريق معالجه آن هر صفت ناستوده كليات از ناحيه علم و عمل است و در علم اخلاق چنين مثال زده اند كه اگر خلطى از اخلاط اربعه بر مزاجش غلبه پيدا كرد او را معالجه به ضدش نمود مثلا اگر خلط صفرا غلبه كرد بر مزاجش علاجش به سركه انجبين است كه او را رافع و برطرف كننده صفرا مى باشد و مركب است از سركه ترش و شكر شيرين است اينك گوئيم علم شيرين و عمل تلخ كه با هم جمع شدند مرض غضب را از صفحه دل رفع مى كنند.

اول ، تفكر در اخبار وارده در مذمت غضب و آثار مترتبه بر غضب است و در اينجا لازم است از باب نمونه و تيمن و تبرك به ذكر چند خبر پردازيم از جمله خبرى است از حضرت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه فرمود: الغضب يفسد الايمان كما يفسد الخل العسل(٢٢٢)؛ يعنى غضب فاسد مى كند ايمان را هم چنان كه سركه فاسد مى كند عسل را كه چون سركه بر عسل وارد شود چيزى از او را باقى نمى گذارد هم چنين غضب وقتى بر شخص مستولى شد ازاله مى نمايد ايمان را.

و از جمله ؛ از حضرت اميرالمومنينعليه‌السلام مروى است كه فرمود: الحده ضرب من الجنون لان صاحبها يندم فان لم يندم فجنونه مستحكم ؛ يعنى غضب قسمتى از اقسام ديوانگى است ؛ زيرا چون صاحبش از غضب فرو نشست پشيمان مى شود و الا اگر پشيمان شود ديوانگيش ثابت و مستحكم است !

از جمله ! خبرى است از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام كه فرمود:

ان هذا الغضب جمره من الشيطان توقد فى قلب ابن آدم و ان احدكم اذا غضب احمرت عيناه و انتفخت اوداجه و دخل الشيطان فيه فاذا خاف احدكم ذلك من نفسه فليلزم الارض فان رجز الشيطان ليذهب عنه عند ذلك(٢٢٣)؛ يعنى به درستى كه غضب پاره آتشى است از شيطان كه برافروخته مى شود در قلب بنى آدم پس چشمهايش را سرخ مى كند و رگ هاى بدن را درشت مى نمايد و در چنين هنگامى داخل مى شود شيطان در جوف او پس اگر كسى ترس داشته باشد از اين حالت بايد غيظ خود را فرو خورد تا اين كه شيطان را از خود دور نمايد.

و من جمله ؛ مروى است از حضرت صادقعليه‌السلام : انه قال و كان ابى يقول : اى شد من الغضب ان الرجل ليغضب فيقتل النفس ‍ التى حرم الله و يقذف المحصنه(٢٢٤)؛ يعنى پدر بزرگوارم فرمود چون مرد غضب كند كارش مى كشد به جايى كه قتل نفس و قذف زنان محصنه مى نمايد كه حرام است بر او.

و از جمله ؛ روايتى است از حضرت باقرعليه‌السلام كه فرمود: ان الرجل ليغضب فما يرضى ابدا حتى يرخل النار(٢٢٥)؛ يعنى مرد غضب مى كند پس راضى مى شود هرگز تا اين كه داخل آتش شود.

و من جمله ؛ روايت است از حضرت صادقعليه‌السلام كه : الغضب مفتاح كل شر(٢٢٦) يعنى غضب كليد تمام بدى هاست و مثل اين روايت درباره شرب خمر كه الخمر مفتاح كل شر(٢٢٧) زيرا خمر عقل را زائل مى كند و عقل را از آن جهت عقلش گويند كه به معنى عقال است و عقال به معنى زانو بند شتر است كه چون مى خواهند شتر را بخوابانند و جائى نرود او را عقال مى نمايند؛ هم چنين عقل ، زانوبند نفس سركش است وام الخبائث خمر است و او سرپوش عقل است و حجابى است بين انسان و عقلش و چون جلو عقلش گرفته شد ديگر از غضب نمى توان خوددارى نمود و مردم كليات همه داراى سيره مختلفه مى باشد لكن چون قوه عاقله را دارا مى باشند لذا بدى هاى خود را مستور مى نمايند و نمى گذارند ديگران متوجه و مطلع شوند اما همواره ، ما در خود يك صفات غالب و مغلوبى را مشاهده مى كنيم مثلا يكى تكبرش بيشتر است از بخل ؛ يكى تواضعش بيشتر است از حلم پس منشا بدى خمر براى اين است كه ابراز غضب مى نمايد و لذا صحيح است كه بفرمايد: الخمر مفتاح كل شر

من جمله ؛ روايتى است از حضرت صادقعليه‌السلام كه فرمود: الغضب ممحقه لقلب الحكيم(٢٢٨)؛ يعنى غضب محو كننده است حكمت را از قلب حكيم و من جمله ؛ فرمود: من لم يملك غضبه لم يملك عقله(٢٢٩)؛ هر كس نتوانست جلوگيرى از غضبش نمايد، نمى تواند مالك عقلش باشد. و از كلام بعضى حكماست كه : السفينه التى وقعت فى اللجج الغامره و اظطربت بالرياح العاصفه و غشيها الامواج الهائله ارجى الخلاص من الغضبان الملتهب ؛ يعنى آن كشتى كه در آن قبه هاى دريا به موج هاى شديده مبتلا گشته و به سبب بادهاى تند و سخت مضطرب گرديده و موج هاى هولناك شده و رگ هاى گردنش از خون پر گرديد و جائى را نمى بيند و چيزى را نمى شنود و كسى را نمى شناسد.

نتيجه آن كه ؛ از تفكر كردن در اين گونه اخبار و كلمات و تشبه جستن به صفات انبيا و اوصيا و علمائى كه علمشان مطابق با كردار و عملشان است انسان مى تواند اين خلق ناپاك را از خود دور سازد و تحصيل كند اخلاق ستوده پاك را. وجه دوم ، در طريق معالجه غضب از ناحيه رفع آن است كه شخص غضوب مى تواند معالجه كند غضبش را به تفكر در اخبار وارده در فوائد ترك غضب و براى نمونه باز به چند خبر اكتفا مى كنيم

از جمله مروى است حضرت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه فرمود: من كف غضبه عن الناس كف الله عنه عذاب يوم القيامه(٢٣٠)؛ يعنى كسى كه باز دارد غضب خود را از مردم باز مى دارد خداوند متعال از او عذاب روز قيامت را. و من جمله ؛ از حضرت باقرعليه‌السلام مروى است كه فرمود:

مكتوب فى التوراه فيما ناجى الله تعالى به موسىعليه‌السلام : امسك غضبك عمن ملكتك عليه اكف عنك غضبى(٢٣١)؛

يعنى نوشته شده در تورات در قسمت مناجاتى كه حضرت موسى با خداوند كرده بود: اى موسى بازدار غضب خود را از كسى كه تو را بر او مسلط كردم تا اين كه بردارم غضبم را از تو. من جمله ؛ قول مى دهم حضرت صادقعليه‌السلام است كه :

اوحى الله الى بعض انبياء: يا بنى آدم اذكرونى فى غضبك اذكرك فى غضبى و لا امحقك فيمن امحق و اذا ظلمك بمظله فارض ‍ بانتصارى لك فان انتصارى لك خير من انتصارك لنفسك(٢٣٢)؛

يعنى وحى فرمود خداوند به بعض از پيغمبرانش اى پسر آدم ! ياد بياور مرا در هنگام غضب خود تا ياد بياورم تو را در هنگام غضبم و نابود نكنم تو را در زمره كسانى كه نابود مى سازم و چون مظلوم واقع شدى پس راضى باش به نصرت من تو را، به درستى كه نصرت كردن من تو را بهتر است از اين كه تو خود، خود را يارى نمايى چنانچه در روايتى دارد كه حضرت امام زين العابدين را دشمنى بود كه اذيت مى كرد آن جناب را پس در مدت چندين روز حضرت به جز رب انى مغلوب فانتصر(٢٣٣)؛ عبارت ديگرى درباره او نفرمود و او را در پيش رو و پشت سر دشنام نداد و من جمله ؛ فرمايش حضرت صادقعليه‌السلام است كه :

سمعت انى يقول : اتى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رجل بدوى فقال : انى اسكن الباديه فعلمنى جوامع الكلم ، فقال : امرك ان لا تغضب فاعاد الاعرابى عليه المساله ثلاث مرات حتى رجع الرجل الى نفسه فقال : لا اسال عن شى ء بعد هذا ما امرنى رسول الله صى الله عليه و آله الا بالخير(٢٣٤)

يعنى فرمود حضرت صادقعليه‌السلام كه شنيدم از پدرم كه فرمود: مردى آمد به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از باديه نشينان عرض كرد يا رسول الله من مردى هستم ساكن بيابان از عبارت هاى مختصر كوچك كه كم لفظ و پر معناست براى من بيان فرما تا ياد بگيرم پس فرمود: تو را امر مى كنم به اين كه غضب نكنى اعرابى تا سه مرتبه سوال خود را تكرار كرد و حضرت نيز تا سه مرتبه همان جواب را فرمود. پس بعد از مرتبه سوم ، اعرابى رفت و نزد خود گفت ديگر از كسى چيزى را سؤ ال نمى نمايم زيرا امر نكرده است رسول خدا مرا مگر به چيزى كه او خير است براى من

و من جمله ؛ از حضرت صادقعليه‌السلام مروى است كه :

ان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اتاه رجل فقال : يا رسول الله ، علمنى عظه اتعظ بها، فقال له : انطلق و لا تغضب ؛ ثم عاد عليه فقال له : انطلق و لا تغضب ؛ ثلاث مرات(٢٣٥)؛

يعنى مردى آمد خدمت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرضکرد مرا موعظه بفرما تا اين كه به او عمل كنم فرمود: برو غضب نكن ، باز آن مرد سخنش را اعاده داد باز حضرت همان را فرمود تا سه مرتبه

ديگر از اخبارى كه حضرت صادقعليه‌السلام فرمود: من كف غضبه ستر الله عورته(٢٣٦)؛ يعنى هر كس باز دارد غضب خود را مى پوشاند خداوند عورت او را. حاصل آن كه ؛ به مطالعه اخبار اگر براى شخص در وقت غضب عقلى بماند مى تواند حالت برافروختگى خود را از شدت غضب معالجه نمايد و هم مى تواند به مطالعه در مقهوريت و محدوديت خود نسبت به ذات مقدس پروردگار حالت برافروختگى را از خود دفع نمايد؛ مثلا نزد خود بگويد اگر چنانچه من غضبم را درباره اين شخص اعمال نمايم چه بسا مى شود كه مورد رضاى حق واقع نگردد و در عوض حق مرا عذاب فرمايد و سخط نمايد آن وقت من طاقت غضب پروردگار را ندارم ؛ چنانچه روايت است حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خود را فرستاد براى حاجتى چون غلام رفت زياد دير آمد پس حضرت فرمود: اگر نه اين بود كه از قصاص ‍ مى ترسيدم هر آئينه كارى مى كردم نسبت به تو كه دردت مى آمد ليكن مقهوريت من در نزد حق ايجاب مى كند كه به تو چيزى نگويم !

و در كافى از حضرت صادقعليه‌السلام روايت است كه : ان فى التوره مكتوبا: يا بن آدم ! اذكرنى حين تغضب اذكرك حين غضبى ، فلا محقك فيمن امحق(٢٣٧) يعنى در تورات نوشته شده است اى پسر آدم در موقع غضب مرا به يادآور تا در موقع غضبم تو را ياد آورم و تو را در زمره نابودشوندگان محو و نابودت نكنم

در روايت است در بين اسرائيل پادشاهى نبود مگر اين كه با او حكيمى بود كه چون غضب مى آمد آن حكيم صفحه را به دست او مى داد كه نوشته بود به مساكن رحم و بترس از مرگ و متذكر دار آخرت شو. پس از آن پادشاه به مطالعه آن صفحه ، غضبش فرو مى نشست

وجه سوم ، آن كه شخص غضوب تفكر نمايد در اين كه شخص مغضوب عليه بشود كه كارد به استخوانش برسد و ديگر تحمل شنيدن فحش هاى او نشود و تمام حرف هاى او را جواب گويد و آبرو و حيثيتش را بر باد دهد و بالاخره به هر نحوى كه مى تواند تلافى نمايد و اگر چنانچه در آن وقت نمى توانست در فردا تلافى كند پس به مطالعه و تفكر در اين قسمت ها مى تواند شخص از اعمال غضب خوددارى نمايد.

وجه چهارم ، آن كه مطالعه كند در حالت و قيافه شخص غضب كننده كه چون غضب مى كند چه شكل زشت و چه رخسار نامناسبى پيدا مى كند آن وقت در حين غضب خودش حالت و قيافه منحوس او را در نظر آورد و بگويد اگر چنانچه من هم غضب كنم اين صورت را پيدا مى كنم و لذا از ادامه غضب خوددارى مى نمايد و حالت برافروختگى خود را خاموش مى سازد.

وجه پنجم ، آن كه مطالعه كند و ببيند چه چيز باعث غضب او گرديده است و براى چه چيز مى خواهد غضب كند آيا مهيج و محركش ‍ عقل است يا اين كه شيطان ؟ لكن بدبختانه چنانچه مشاهده مى كنيم نوعا غضب هاى ما مردم بى مورد و بى جا مصرف مى شود و همه از روى هواى نفس يا وساوس شيطان است ؛ مثل آن كه مى گويد چرا فلانى كه از من كوچك تر است روز عيد اول دفعه به من سلام من نيامد؛ چرا احترام به من نمى گذارد؛ چرا جلوى پاى من برنمى خيزد؛ پس اگر من تلافى كنم از شانم كاسته و شرافت و آقائيم از بين مى رود؛ پس بايد او را ادب نمايم حالا اينجا مى رسد سر دو راهى كه از طرفى اگر غضبش را درباره او عمل كند به بزرگى و آقائى خود مى رسد از طرف ديگرى چون ذات مقدس حق بر خود حتم واجب كرده است كه از بعض مظالم نگذرد؛ چنانچه فرموده است هر چه حساب با من داريد من پروردگار كريمم ممكن است كه عفو از گناهانتان كنم اما از حق الناس نخواهم گذشت و بايد امروز كه روز جزاست حساب شما را با يكديگر تصفيه نمايم حالا انسان نزد خود حساب نمايد و ببيند كه خوارى و ذلت در دنيا كمتر است از خوارى و ذلت در روز قيامت يا اين كه به درجات و مراتب كثيره بيشتر است از خوارى در دنياى فانى حاصل آن كه ؛ به مطالعه اين گونه مطالب و مقايسه خوارى دنيا و آخرت با يكديگر مى تواند از اعمال غضب خوددارى نمايد.

وجه ششم ، آن كه مى توان گفت كه ممكن است در يك وجهى براى انسان اصلا غضب پيدا نشود و آن در مورد است كه شخص ‍ جريان امور را از روى يك مجارى ببيند كه همه منتهى مى شود به مسبب الاسباب و چون اين ديده را پيدا كرد هر چيزى را به جاى خويش نيكو مى داند و چون نيكو ديد پس حالت غضب در هيچ هنگامى برايش رخ نمى دهد و بلكه هميشه در سرور است لكن گفته شد اين حال ندرتا در افراد نادره از مدرم پيدا مى شود آن هم در مدت عمرش شايد يكبار به قدر چشم بر هم زدنى ولى راه مطالعه دارد و شايد به مطالعه اش علمى غضب بود.

و اما قسمت عملى آن اين است كه در اولين مرتبه بايد به خدا پناهنده شد و بايد گفت : اعوذ بالله من الشيطان الرجيم و اگر چنانچه به اين طريق معالجه غضبش نشد پس به تبديل و تغيير حال فرو نشاند؛ مثل اين كه اگر ايستاده باشد بنشيند و اگر نشسته باشد بايستد يا بخوابد و يا آن كه به سجده درآيد هكذا حركت دهد خود را حركتى غير از حركت غضب و اين تبديل حال ، موجب براى تسكين غضب او مى شود به دو جهت يكى نقلى و ديگرى عقلى

اما طريق نقلى ، به طورى كه در پيش خوانديم در روايت حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام كه فرمود: فليزم الارض ؛ يعنى شخصى در حين غضب بنشيند و از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است كه بخوابد و هكذا از اين روايات

و اما راه عقلى آن ، اين است كه پيدايش غضب گفتيم از غليان خون است و آن ناشى مى شود از حرارت و منشا حرارت نيز از يكى از سه چيز است :

اول ؛ از جهت خاطر مجاورت با آتش يا محاذات با آفتاب است ؛

دوم ؛ از جهت خاطر حركت تند است مانند دويدن و يا كار كردن تند؛

سوم ، كه از جهت خاطر حركت فكريه باشد كه شايد اين قسم انسان را بيشتر گرم كند؛ زيرا فكر رطوبت مغز سر را خشك مى نمايد پس اين امور منشا براى حرارت مى شود و در موقع غضب آن حالت شدت پيدا مى كند و در حال سكون به نشستن يا خوابيدن ، حرارت كم مى شود و اگر معالجه اش به تبديل حال نشد پس ممكن است به استعمال مبردات مانند گرفتن وضو و شستن دست و رو يا آشاميدن آب يا فرو رفتن در آب ، آن غضب صورتش بشكند؛ زيرا كه حرارت چون آتش به آب خاموش مى شود. حضرت علما در قسمت نقيض گويند كه هر چيزى يك نقيض و ضدى دارد؛ مثلا عدم ، نقيض وجود است و عدالت ، ضد فسق است ؛ لكن ممكن است يك چيزى دو يا چند ضد داشته باشد.