در جستجوى استاد

در جستجوى استاد0%

در جستجوى استاد نویسنده:
گروه: سایر کتابها

در جستجوى استاد

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: صادق حسن زاده
گروه: مشاهدات: 20611
دانلود: 2771

توضیحات:

در جستجوى استاد
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 124 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 20611 / دانلود: 2771
اندازه اندازه اندازه
در جستجوى استاد

در جستجوى استاد

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نخستين وظيفه سالك الى الله

پس بايد شخص سالك الى الله ، اول خار و خاشاك معاصى را از مزرعه دل برطرف سازد و آن را از آفات حفظ كند تا مستعد براى نزول رحمت حق شود كه فرمودند: ان لربكم فى ايام دهركم نفحات الا فتعرضوا لها(٩٧) ؛ براى پروردگار شما در ايام روزگارتان نفحه هايى(٩٨) است ، پس بخودتان را در زير ناودان هاى رحمت او قرار دهيد.

و اين رحمت حق ، در بعض اوقات بيشتر مى باشد مانند روزهاى جمعه و روز عرفه و ماه مبارك رمضان و هم چنين ساير اعياد و ايام شريفه كه در اين .مواقع رحمت و عنايت حق نسبت به بندگانش بيشتر است و حال عالم غيب و نزول رحمتش از آنجا به وسيله كششى است كه از اين عالم حاصل مى شود و مثال ، مثال حال طفل است نسبت به پستان مادر كه قبل از اين كه طفل قدم به عرصه دنيا گذارد، خداوند شير را در پستان مادر مهيا فرموده است لكن تا طفل پستان را نمكد شير نخواهد نوشيد؛ هم چنين عالم غيب هم منبع فيوضات و رحمت هاى حق است و بايد اول ، شخص خود را مهيا و مستعد از براى اخذ فيوضات نمايد و سپس خود را در زير ناودان رحمت حق قرار دهد، آن وقت از او درخواست نمايد تا رحمت معنويه اش را نصيب فرمايد و اگر چنانچه به تنهاى نتوانست پس ‍ كمك طلبد و به كمك برادران دينى و ايمانى ، از حق درخواست فيوضات نمايند كه علما اين را به اجتماع هم تعبير كرده اند؛ مانند نشستن دور يكديگر و ذكر خدا گفتن در ايام و ليالى شريفه و متبركه در اماكن شريفه كه مدخليتش در كشش رحمت الهى بيشتر و زيادتر است

ماهيت گريه ها

بنده از حال گريه هيچ وقت انقطاع پيدا نمى كند منتهى گاهى گريه ، گريه خوف است و گاهى گريه رجا و گاهى از روى شوق و گاهى از روى حب و عشق به مولا مى باشد.

روايت است كه پيغمبرى از پيغمبران فرمود: عبور كردم به سنگ كوچكى كه آب فراوان از او مى آمد تعجب كردم و علتش را در باطن درخواست كردم و پس خداوند را به زبان آورد و گفت : گريه من به جهت آن است كه از وقتى شنيدم آيه وقودها الناس و الحجاره(٩٩) را، مى پرسم از آنت كه مبادا يكى از آن سنگ هاى در جهنم ، من بوده باشم ! پس پيغمبر درباره او دعا كرد و خداوند هم فرمان آزادى او را از آتش جهنم ، صادر فرمود. باز مدتى گذشت ، همان پيغمبر از آنجا عبورش افتاد ديد باز آب فراوانى از آن سنگ مى آيد پرسيد: ديگر چرا گريه مى كنى ! گفت : هذا بكاء الشكر و بروره ؛ اين گريه ، گريه شكر و سرور است ! از آن وقتى كه شنيدم از شما كه از آتش جهنم آزاد هستم شكر اين نعمت را به جا مى آوردم و اين گريه ، گريه شكر است(١٠٠)

اينك گوييم : قلب بنده در مثل چون سنگ است كه قساوت دارد و اين قساوت و سختى برطرف نخواهد شد الا در حال خوف و حال شكر كه حيات جاويدان در پاك شدن دل است ؛ چنانچه شاعر فرمايد:

آن چشمه كه گويند نهان در ظلمات است

گر هست به جز ديده تر در سحرى نيست

معناى لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين

اين عبارت به چند معناست و يكى از آن معانى اين است كه جر نيست يعنى طورى نيست كه بنده ؛ را فعال خود به طور كلى اختيار تام نداشته باشد و تفويض هم نيست يعنى طورى نيست كه به كلى اختيار تام داشته بادش ، بلكه امرى است بين اين دو امر و در نتيجه ثابت مى شود كه عبد در افعالش فاعل بالاستقلال نيست برخلاف حق - جل جلاله العظيم - كه در كليه افعالش فاعل بالاستقلال است و عبد با فعل حق هيچ گونه شركتى ندارد اما حق با فعل عبد شركت دارد وئ روى اين زمينه هر كس ماسواى خدا به ما نعمت دهد خدا هم با او شريك است و هر چه خدا نعمت مى دهد كسى با او شريك نخواهد بود.

علت تفاوت حال انبياعليه‌السلام

تفاوت حال انبياعليه‌السلام در فضل ، به تفاوت در ادراك آنهاست به اين كه توجه به اسباب داشته باشند و يا اين كه اين كه منحصر بدانند اسباب را به حق - جل جلاله العظيم - مثل آن كه چون جبرئيلعليه‌السلام به خانه حضرت لوطعليه‌السلام وارد شد و آن وضع فجيع را مشاهده كرد كه مردم دنى طبع پست فطرت به طرف ميهمانان حضرت دست درازى كردند، حضرت لوط از ترس آن كه مبادا به مهمانانش جسارتى شود و صدماتى وارد آيد فورا دختران دختران خود را به آنها ارائه داد و فرمود: يام قوم هولاء بناتى هن اطهر لكم فاتقوا الله و لا تخزون فى شيفى اليس منكم رجل رشيد(١٠١)؛ اى قوم من ! اينها دختران من هستند و براى شما پاكيزه ترند، از خدا بترسيد و مرا نزد ميهمانانم رسوا نكنيد، آيا در ميان شما مرد عاقلى وجود ندارد. پس آنها در جواب گفتند: قالوا لقد علمت ما لمنا فى بناتك من حق و انك لتعلم ما نريد(١٠٢) ؛ هر آينه تو مى دانى كه ما به دختران تو كارى نداريم و بلكه مقصود ما ميهمانان تو مى باشد.

چون حضرت اين احوالات را مشاهده كرد بسيار مضطرب شد و گفت : لو ان لى بكم قوه او اوى الى ركن شديد(١٠٣) ؛ اى كاش براى من قوت و قدرتى بود كه شما را از خود و ميهمانانم دفع مى كردم بيا اين كه پناه مى بردم به ركن شديدى

حضرت صادقعليه‌السلام مى فرمايد: والله ! كان ياوى الى ركن شديد(١٠٤) ؛ قسم به خدا! او در نزد ركن شدى بود، اما نمى دانست

و يا چون حضرت يوسفعليه‌السلام كه در زندان به آن شخص فرمود: اذكرنى عند ربك نازل مى شود و عرض مى كند: اگر حاجتى دارى بفرما؟ پس مى فرمايد: فقط به خدا حاجتمندم نه غير از خدا ، خدا ناظر اعمال بندگان است و بالاخره آتش براى آن برد و سلام مى شود؛ پس تفاوت حال انبياعليه‌السلام با هم به تفاوت مقاماتشان است در مقام خداشناسى و هر چه انسان معرفت و يقينش به حق زيادتر باشد اتكاء او هم به خدا زيادتر است و علم به منعم پيدا كردن درجاتى دارد كه انتها و پايان برايش نخواهد بود.(١٠٥)

عجز از شكر

حق خدا را هيچ بنده اى نمى تواند ادا نمايد؛ چنانچه حضرت موسىعليه‌السلام عرض مى كند: خدايا! من عاجزم از شكر تو، خطاب آمد: يا موسى چون عاجزى از شكر من ، پس شكر مار به جاى آوردى

علماى اخلاق مى گويند ما سئال موسىعليه‌السلام را فهميديم اما جواب از آن معلوم نشد كه چگونه عجز از شكر نعمت ، شكر حساب مى شود. مثلا وقتى ما نمى توانيم به آسمان پرواز كنيم و علم به عجز خود داريم ، پى اين علم به عجز، پريدن حساب شود؛ و ثانيا گرفتيم كه علم به عجز از شكر، شكر است اما تا به حال اين حديث آگاه نبوديم و چون اكنون علم به اين حديث پيدا نموديم ، پس ‍ اين علم هم خوئد شكمى لازم دارد. اما بيانى كه بشود به سبب آن بيان ، آن را شكر فرض كنيم آن است كه حق تعالى ما را و عالمى را خلق فرمود و به عالم مخلوق مرتبط نمود كه فرمود: خلقى لكم ما فى الاظرض جميعا(١٠٦) تمام موجودات روى زمين را براى شما آفريد.

پس چون آن موجودات را صرف در طاعت خدا كرديم براى وصول قرب به خدا، بعد از آن چيزى باقى نمى ماند كه آن را به جا آوريم اين كاينم مدعا را به سور قصه و حكايت در مى آورى كه جامع جميع جهات مذكور است و آن حكايت اين است :

پادشاهى بود در مقام عطوفت ، رعيت پرور و از حيث دادخواهى ، عدالت گستر. حقوق رعايا را - طبقاتهم - مى شناخت و به هر يك على قدر لياقتهم ، عطايا مى كرد. هميشه سفره عطايش گسترده و جودش نسبت به وضيع و شريف ، عميم و لطفش بر آقاصى و ادانى ، شامل و قهرش بر دفع تعدى متعدين ، كافل ، بر خفاياى اوضاع لكت ، بصير كه لا يعزب عنه مثقال ذره(١٠٧) به اندازه ذره اى از خدا پنهان نيست ، و بر ضمائر قلوب رعايا خبير كه يعلم خائنه الا عين و ما تخفى الصدور(١٠٨)؛ خدا خيانتكارى ديدگان و آنچه را دل ها نهان داشته اند، مى داند ، قائم بر حفظ مملكت كه هو الحى القيوم(١٠٩)، و ساعى در امور رعيت ، اشتغال به مهمى او را از رسيدگى به امور، ديگر مانع نيست ؟ لا يشغله شان عن شان ، و دست عطوفت بر بعيد و قريب مختلف نبودى :

چنان لطف خاصش در هر،تن است

كه هر بنده گويد خداى من است

نجف اشرف را مقر سلطنت قرار داده بود و وى را خواص و ملازمان بسيار و از همه آنها بى نياز والله هو الغنى الحميد(١١٠)، زمانى چنان اتفاق افتاد اشاره به اين آيه و اذ قلنا للملائكه اسجدوا لادم(١١١) براى مصلحتى بعضى از خواص را به امرى مامور داشت همگى در مقام امتثال عرض انقياد و خشوع نمودند مگر حارث نامى از ميان آنها تمرد نمود وئ مستحق عقوبت كرديد. نخستين عقوبتش آن شد كه مطرود حضور مجلس قرب شد و از سعادت نيل به لطف شاه محروم گرديد و از عداد مقربان اخراج شد و ثانيا از طرف حضر پادشاه محكوم به شكنجه و عذاب شد. چون هنگام عقوبت رسيد در محضر شاه معروض داست كه اگر چه عدل گسترده ات مقتضى است كه هيچ يك از رعايا را بى جرم ، عقوبت نكنى و فضل وسيعت را شايد كه بر همه بدون تفاوت از ناحيه ات بلكه به تفاوت مراتب آنها بخشش كمى لكن در هنگام عقوبت تا حجت تمام نكنى مسارعت در عقوبت ننمايى حال كه از اين بينوا جرمى سر زد و مطرود بارگاه قرب گرديدم ممكن است در عقوبتم تعجيل ننمايى و مرا مهلت دهى تا روز نوروزت كه روز پاداش مطيعين و جزاى عاصين است تا معيار روز بر كردار بدكاران بامش كه هر كس تور را گذاشت و مرا به آن كه دانست مطرود تو شده ام اختيار كرد حجت بر عقوبتش تام و هر آن كه رو به جانب تو داشت و به دسائس حيل من نفريفت استحقاق فوق التمام يابد چه اگر من نباشم بدى بدان مستور بماند و خوبى خوبان ظاهر نشود و معلوم است عقاب بر سوء سريره مكتوبه ، عقاب بلا حجت است و آن ساحت عدلت دور اگر چه تو دانايى بر ضماير رعايا لكن كشف بدى حتى بر خود بد - فضلا از او - منوط است بروز آن به سببى از اسباب و هر گاه مرا مهلت دهى از مملكت تو خارج نتوانم شد و از تحت سلطنت تو بيرون نتوانم رفت ؛ پس روز نوروز توانى عقابم كرد و جزاى بدى امروز را آن روز توانى داد در بيان حكمت خلق شيطان و اشاره به آيه انظرنى الى يوم يبعثون(١١٢)؛ مرا تا روز بر انگيخته شدن مهلت ده) است

پس عرضش در ساحت قدس شاه مقبول افتاد و سخنش چون مقرون با مصلحت مملكت بود پذيرفته گشت ملازمان را امر شد كه در دفتر، امهالش را تا روز نوروز ثبت كردند و او را ارخاء العنانش ساختند، چون مرخصى خود را ديد به شهر بغداد دويد و آنجا را محل اقامت قرار داد و هميشه در انديشه صرف وجوه رعايا از آستان قدس شاه مى بود و آنانى كه فطرتى غير مستقيم و عزيمتى غير ثابت داشتند از اطراف و جوانب رو به وى كردند و خود را از عطاياى روز نوروز شاه محروم و بر خود موجب نقمات آن روز را مسجل داشتند و چون شاه را عطوفت رعيت پرورى به كمال بود واگذاردن ايشان را بر خود غير جايز ديد، رسولان به اطراف و جوانب مملكت گسيل داشت و رعايا را از مخالفت و غرور بر وعده هاى كاذبه حارث متمرد، اندرز نمود و بر جزاى بر سلوك طريقه قسط در روز نوروز وعده كرد از آن جمله هفت طغرى دست خط متحد المال با هفت راس اسب از خواص دواب و هفت صد ليره براى هفت نفر از سكان كربلا فرستاد و بدين نحو مكتوب نمود: همانا رعاياى من بدانيد من از اطاعت تان مستغنى و از مخالفت تان نه در بيمم ، مقتضى جود و احسانم ، آن كه چون رعيت خواهم ، شما را آگاه كنم كه به نزد من آمدن موجب رسيدن به ساحت قدس ‍ حضور مجلس من است البته مى دانيد كه هر كس را ادراك حضور شاه ممكن نيست و ماندن به همين منوال بدون عزيمت حركت ، موجب محرومى از فيض حضور است و رفتن به بغداد و متابعت حارث متمرد، باعث نكال و وبال است ؛ پس عطوفتم مقتضى شد تا شما را آگاه كنم و هر يك را كه وسيله حركت به نزد من نيست ، اسباب آن را فراهم كنم ؛ لهذا هر يك از شما را مركب و زاد عطا كردم تا خود را به وسيله اسب و خرج راه به من برسانيد و از قرب مجلسم محروم نشويد و بدانيد مرا در قرب شما حاجتى نيست و در امورات ملكى از شما استعانت نمى نمايم و از اعانت شما بى نيازم ، فقط غرض ملوكانه من در رفعت مكان شماست و بلندى مقام ارجمند رعاياست ، خواست من در خشنودى رعاياست ؛ پس اى رعاياى من ! بكوشيد و زاد و راحله را مهمل نگذاريد و زنهار، زنهار! كه عاطل و باطلش ننمايد، با جدى وافى بر مركبم سوار و از مالم زاد بسازيد و خود را به من برسانيد و الحذر، الحذر! كه زاد و راحله مرا در غرض طريق من مصروف ننماييد. با اسب من متوجه جانب حارث متمرد نشويد و از توشه اى كه به شما عطا كردم ، خود را به او نرسانيد و بدانيد چون چنان كنيد در روز نوروز از دو جهت استحقاق عقوبت داشته باشيد: نخست براى آن كه مخالفتم كرديد، پس ‍ آن كه نعمت را در راه مخالفت مصروف داشتيد.

بدانيد هر چند قدم كه به من نزديك شويد، به همان اقدام از دشمن خود دور خواهيد بود و هر چند به او نزديكى جوييد، از من دور خواهيد بود و قد اعذر من انذر و السلام

و اين مكتوبات را با مذكورات ، با رسولى ، به جانب آن هفت نفر فرستاد، چون به هر يك از آنها مكتوب و وجه و اسب رسيد، هر يك شب را در انديشه رفتند و تا صبح به خيال گذراندند.

نخست عبدالحارث را خيال چنان رفت كه تاكنون در اين جا مانده بودم براى آن كه نه خرج راه داشتم ، نه دابه سوارى ، حال كه واجد شرايط سفرم بهتر آن است كه از كربلا بيرون روم و به جانب بغداد گذارم ؛ چرا كه بغداد شهر آزادى است كه مقتضيات هر گونه سرور در آن آماده و لوازم هر نوع تعيش فراهم ، نه موجبات تعيش را مانعى در بين و نه مستدعيات شهوت را مخلى در پيش است ، همه شب را تا به صبح مى توان با نساء حسان الوجوه به سر آوردن و هر روز را توان با نديمى مانوس گذرانيدن

بى فاصله به جانب بغداد حركت كرد، با حارث متمرد بناى يگانگى گذاشت و به كلى خود را موتمر به اوامر او قرار داد، سپس حكم كه دوم از آن اشخاص است چنين انديشد كه همواره اتخاذ طريق سلامت و سكوت ، خوش تر و در گوشه خمول زيستن به انديشه ، نزديك تر؛ بهتر آن كه در منزل بمانم و با اين وجه گذران كنم و مركب سوارى را در طويله ببندم و خود فارغ در خانه بخوابم تا آن كه كد سفر تحمل كنم و خود را به نجف اشرف برسانم به خيال آن كه زمانى ادراك حضور مهر ظهور يابم نه حضور خواهم و نه تحمل مشقت سفر كنم ، راحت عاجل را براى لذت آجل از دست ندهم كه اين در حكم عقل اقرب و به تحصيل سعادت كمال و راحت نفس انفع است ؛ پس به انديشه در خانه بماند و مراحم ملوكانه را در طريق رضاى پادشاه كه نفع آن جز به خود وى عايد نبود مبذول نداشت و همه را عاطل گذاشت و خواب در شب را بر اسحار آن در طى طريق نجف و ادراك حضور مجلس شاه اختيار كرد. پنج تن ديگر اختيار سفر به نجف را بر اقامت ، ترجيح دادند و همگى بعد از تحصيل زاد سفر به مصاحبت هم ، از شهر بيرون رفتند، چون پاره اى از طريق بپيمودند از آن جمله عبدالله گفت : هان از مصاحبان ! طريقى طويل در پيش است مطلبى را در طرح مذاكره درآوريم و در آن معنى صحبت دراندازيم تا به عنايت آن مسافت راه ما را معلوم نگردد و از بعد سفر خسته

نمويم ، حال از شما استعلام مى كنم : منشا اختيارتان مشقت سفر را بر راحت اقامت چيست ؟ و موجب آوارگى از وطن مالوف چيست ؟ چه از ميانه آنها، عبدالقهار مبادرت به سخن گفتن كرد و در جواب گفت : مرا انديشه در اين سفر جز اين نيست كه از وعيد شاه در خوفم و طاقت تحمل عتاب او را ندارم در بيان مقام عبادت خائفين است از آن بينديشيم كه مثل حكم در خانه بمانم و چون روز نوروز شاه در رسد براى آن كه چرا عطاياى شاه را عاطل گذاشتم و در موجبات رضاى آن مبذول نداشتم مورد عقوبت شوم ، خواستم اين ملامت را از خود دور كنم ؛ چون آن كه مى دانم صادق الوعد است و نتوان شد كه از نظرش محو شوم و بدى نيست كه از من بازپرسى خواهد نمود؛ لهذا محنت سفر اختيار كردم و سختى امروز را ترجيح دادم ، براى آن كه مبتلا به شدائد يوم المواخذه شاه نشوم ، چه بزرگان عقل گفتند: بسا مشقات فعلى را بايد خريد تا از اشد آن كه در فردا از غلبه خون فاسد در بستر مريضى افتادن ؛ عضو فاسد را از بدن بريدن بهتر از آن كه به فساد تمام بدن مبتلا شدن ؛ تحمل مشقت سفر دريا كردن بهتر كه در فردا دست گدايى نزد اين و آن دراز كردن لايزال در اين موارد عقل قطعى حاكم است كه براى دفع سخت تى در آينده در حال مشقت نقدى را تحصيل نمودن سزاوار است مرا انديشه در حركت اين بود كه معروض افتاد و ديگر تخطئه يا تصويب آن را بر راى متين شما واگذار مى كنم و از شما تصديق به صحبت آن را طلب مى نمايم

عبدالجواد در جواب گفت : به به ! چه بسيار خوب انديشه اى به كار بردى و آنچه را كه عين صواب بود ادراك كردى و عقل دوربين تو را آفرين باد، لكن هر چه گفتى آن را ماند كه اين اقدام را جز از راه خوف ، براى انديشه ديگى ننمودى و فقط هم خود را در امن از عقاب و ابتلاء بازخواست شاه قرار دادى وئ چنان ماند كه اگر از انديشه بازپرسش ايمن بودى در منزلت توقف داشتى و مشقت سفر بر راحت اقامت نگزيدى و لكن من نه چنانم بلكه علاوه از انديشه تو، موجب ترحم من ، طمع در عطاياى شاه است در بيان مقام عبادت راجين و افضليت رجا از خوف است ؛ چه مى دانم شاه را در روز نوروز، نسبت به رعاياى مطيع ، جوائزهاست از باغ ها و عمارت ها و قصرها و تيول ها و انواع نعمات از آنچه كه در خيال ما رعايا نگنجد و به ابصار ما در نيامده باشد و از همه بهتر آن است كه آنچه مى دهد باز پس نستاند و ما را در داشتن آنها معارضى نباشد و متعديى بر ما تعدى نكند و در داشتن آن مواهب بر ما رنجى و عنايى وارد نيايد و در عين تنعم بغداد را ماند كه انديشه باز پرس داشته باشيم يا غم زوال بخوريم يا از نظر مكرمت شاه محروم مانيم ؛ پس من چنانم كه اگر از باز پرس شاه ايمن بودم باز در منزل توقف نكردم بلكه محنت سفر را مى خريدم براى طعمى كه در عطاى شاه دادم اين است منشا حركت من ، ديگر ندانم در صوابم يا در خطا؟

پس عبدالرحيم گفت : احسنت و اجملت ! كه حقيقت امر را باين كردى و آنچه واقع بود به آن رسيدى و دانستى كه عمل اميدوار به از عمل خائف است ؛ چه راجى بطبعه در مقام طلب است و خائف را خوف موجب است و گفتى كه اگر خوف هم نداشتى باز در خانه نماندى و در مقام طلب خود را به شاه مى رساندى و لكن هيچ دانى كه فقط باغ ها و عمارت ها و ساير عطايا كه بر اين منوال است خواستى و از اين بالاتر، در انديشه نداشتى و من نه چنانم بلكه علاوه از انديشه تو، موجب حركت من آن كه در دست خط آفتاب فقط چنان ابلاغ گرديده بود كه هر گاه اختيار سفر كنم و ادراك خدمت نمايم با آن كه شاه را در خدمت من حاجتى نباشد، بسا باشد به خلعت وزارت مفتخرم سازد طمع ادراك مقام وزارت مرا محرك آمد، چه آن مقام را توان گفت : كه خود مقام سلطنت است و از اين جهت گفته اند: وزير، شاه است بى تاج حال مى روم شايد مقام ارجمند را دريابم و اگر دريابم تمام مشاغل سلطنت مرا باشد حكم كنم ، فرمانفرما باشم ، زمام مملكت در دست نهم ، بدهم و بستانم عزل كنم و نصب نمايم ، فتق و رتق مملكت به دست گيرم ، عطا و بخشش نمايم ؛ حاصل آن كه كارگزار مملكت باشم انديشه من اين است كه معروض داشتم گمان ندارم كه در همت قصور كرده باشم

عبدالرحمان گفت : بسيار متين گفتى و همت عالى نمودى ، چه مقامى بسيار بلند طلب كردى اميد است كه به مطلوبت فائز آيى لكن با آن كه از مقام وزارت مقامى ارجمندتر متصور نيست و مى توان گفت غايه القصواى مقامات را طالبى باز كوتاه آمدى و در مقام طلب كامل انديشه نكردى و من نه چنانم كه تو باشى بلكه با تو شريكم كه از مقام وزارت درنگذرم لكن بدان كه وزارت را دو وجهه است : وجهه با رعيت و آن ، آن است كه تو خواستى و اين عبارت است از تحمل مشاق سلطنت و از اين روست كه وزير را وزير گفته اند كه ماخوذ از وزر است و در واقع آنچه تو خواستى وزر سلطنت را درخواست كردى و من از اين روى ، وزارت نخواهم بلكه وجهه با شاه را خواهم ، يعنى آن جهت را طلبم كه هميشه مجلس قرب شاه را يابم و در مكالمات و مخاطبات مجلس فيض روى شاه را به خود بينم و در روز سلام سر سلسله باشم و در موقع صدرو فرامين ، مخاطب به جناب اعظم شوم و هيچ لذتى را بر لذت انس با شاه اختيار نكنم و هميشه سرور خود را در لقاى شاه مى دانم و اگر اين مقام را به غير از وزارت تحصيل كنم هرگز پيرامون وزارت نگردم و وزر بر گردن نگيرم و آنى مجلس شاه و لذت مكالمه با او را به هزاران اضعاف آنچه تو از مقام وزارت خواستى نفروشم اين عين خواست من است ديگر ندانم بهتر از اين مقام مى توان خواست يا آن كه من به انتهاى همت رسيده ام ؟

عبدالله كه آخرين آن جماعت بود گفت : آنچه تو خواستى همه را براى خود خواستى ؛ چه آن كه مقام مكالمه شاه را با خود طلبى و خواستى سرسلسله مجلس سلام ، تو باشى و قرب شاه تو داشته باشى و ساير آنچه ذكر كردى همه را براى خود خواستى لكن من نه مكالمه خواهم و نه قرب شناسم و نه حضور طلبم بلكه شاه را خواهم ؛ چه آن كه مكالمه با شاه خواستن مقامى است و شاه خواستن مقامى ديگر؛

چنان در شاه خواستن ، شاه را بخواهم بلكه خود در مقام شاه فانى گردم به قسمى كه هر گاه او را مشاهده كنم ديگر خود نبينم تا به مقام مكالمه او التذاذ ادراك نمايم ! محبوبم شاه است ، مطلوبم شاه است ، مشتاق به شاهم ، در آرزوى شاهم به غير از او چيزى نجويم و جز فكرش ، انديشه ندارم ، ماسواى خود رسانيدن به او طلبى ندارم از مجلسش او را خواهم ، از مكالمه اش او را جويم ، نمى دانم توانم خود را به او رسانم يا نه ؟ بينى و بينك انى ينازعنى ، فارفع لطفك انى من البين

چون سخن عبدالله به اين جا رسيد، به دروازه نجف نزديك شدند و مصاحبان هر يك از كوتاهى انديشه خود متاسف شدند و بر علو همت عبدالله درودها گفتند و وارد شهر شده هر كس در منزلى فرود آمد: بماندند تا روز نوروز در رسيد و فرمان لازم الاذعان بر اجتماع رعايا صدور يافت و از اقاصى و ادانى دور و نزديك همگى حاضر خدمت گرديدند و از بيم مواخذه چنان وحشتى بر عامه رعايا روى داد كه وصف آن ناتوان گفت كه مدتى تمام همه در حيرت بماندند تا آن كه امر در رسيد تا مطيعين از عاصين امتياز داده شوند. نخست حارث متمرد را حاضر كردند و چون حجت بر او تمام بود، به حبسش در مطموره عذاب فرمان داد و در آن محبس ابد الاباد بماند؛

سپس عبدالحارث را كه به بغداد رفته بود حاضر كردند و از طرف قرين الظرف خطاب با عتاب صدور يافت كه : اى خائن كافر به نعمت ! از چه روى كفران نعمت مرا نمودى و به چه سبب بر اسب خاصه من سوار شدى و از مال بذل كردى و خود را به دشمن رساندى و از فيض عطاياى امروزم - كه به محسنين از رعايا بخشش كنم - خود را محروم ساختى حقا كه نعمت مرا نشناختى حال كه روز جزاست ، مى دانى كه هر چه بد كردى با خود كردى ، عيش چند روزه بغداد را بر راحت امروز مقدم داشتى و در امروز خود را سزاوار هر گونه عقوبت قرار دادى و از اين نعمت خطابات مقرونه با عتاب بسيار فرمود: سپس امر دش تا سه پايه آهنين حاضر كردند و او را محكم ببستند و به ضرب تازيانه به دست غلامان قوى تاديبش مى كردند و او در تمام اين احوال شرمنده و غمنده ناكس ‍ الراس ، خجل و منفعل بود، كه او را شفيعى كه در استخلاصش كوشد و نه در مقام اعتذار حجتى تا به وى اعتذار جويد. از طرفى خود را از عوايد آن روز محروم مى ديد و از جانبى در حضور رعايا منفعل بود. از جهتى شرمندگى از كفران نعمت شاه او را مى گداخت و از طرفى هم از شكنجه عذاب تازيانه مى سوخت و با همه از اين احوال ، اگر تحمل مى كردى و آغاز سخنى نيم كرد باز اميد خلاص از عذاب تازيانه برايش بود اگر كه مشمول عوايد نمى شد، لكن بدبختانه عذرى بدتر از گناه كه موجب تزايد عذابش ‍ گرديد.

در بيان بطلان جير و آن كه جبرى كافر است و عقيده جبر، موجب خلود در تار است و آن چنان بود كه در اثناى آن غلامان به قوت با تازيانه تاديبش مى كردند فرياد برآورد: دست بازداريد و در عذابم تعجيل مكنيد كه مرا حجتى به خاطر ريد كه مى بايد آن را معروض داشت تا شايد در معرض قبول افتد. غلامان از زدنش دست بازداشتند و به محضر عدلش برند عرض كرد: اگر چه بدكارى از من بود لكنت در حقيقت موجبات آن را ذات ملوكانه فراهم ساخت ؛ چرا كه اگر مرگت بو زاد مرا نرسيده بودى هرگز اين اقدام نكردمى و دچار محنت امروز نشدمى ، من مردى بودم فارغ در خانه خود ساكن :، نه خيال معصيتى داشتم نه داعى حركتى بود و نه فكر معصيتى ؛ اسب شاه مرا به بغداد رسانيد، زاد شاه مرا محرك آمد، پس اين عقوبت شاه را بايد كه چرا مرا بيدار كرد و موجبات عصيان فراهم آورد و از اين مقوله اعذر اعظم من الذنب بسيار ذكر كرد. شاه را از اعذارش بسيار بد آمد و فرمود: اى دزد نمك نشناس ! اين عذرت بدتر از گناه كردن است ؛ چرا كه مخالفت امر من كردى و حال گناه به من نسبت مى دهى ، اگر برايت راحله و زاد دادم تو را هم مكتوب كردم و طريق استعمال آن را آموختم و فوايد آمدنت را به طرفم مذكور داشتم ، از رفتن به بغداد و انسلاك در سلك اعدايم ، اندرز كردم و نگفتم : دور شدنت از من ، ضررى بر من بياورد و نزديك شدنت به من نفعى به من نرساند، پس ‍ راحت تو را خواستم

اى ملحد! من زاد و راحله دادم تا تو را به خود نزديك كنم و از قرب به من بهره مند شوى ، تو خود به اختيار خود دور شدى و نعمت مرا در غير طريق آن صرف داشتى ، اين چه ناهنجار سخنى است كه گفتى و اين چه بدتر از گناه عذرى بود كه خواستى ، اى كاش ‍ هرگز اين عذر نخواستى ، معصيت مرا كردى و مرا عاصى پنداشتى

پس فرمود او را بردند و در مطموره اى كه حارث متمرد محبوس بود محبوسش داشتند و با حارث متمرد او را در يك زنجير ببستند. آن گاه حكم تنبل ، خوابيده در منزل را حاضر كردند و با عتاب ، خطاب كردند: چرا نعمت مرا ضايع داشتى مگر دست خط مرا نخواندى كه اگر خود را به من برسانى امروز از عطايم بهره مند شوى ، چه موجب شد اسب را در طويله مهمل گذاشتى و زاد را از دست مهمل بيرون كردى ، امروز از نظر من افتاده و در نزدم بى قدرى و در عنايتم ارزشى ندارى ؛ پس حكم رفت تا فرمان مطروديتش را نوشتند و بر گردنش آويختند به طورى كه همه رعايا مى ديد كه نوشته اند: اين است جزاى كسى كه نعمت شاه را ضايع كند!

و كسى كه خود را به شاه نرساند لابد از شاه دور است و از فيض حضورش محروم ، پس بفرمود تا عبدالقهار را حاضر ساختند و با نظرى مقرون با عطوفت وى را خطاب آمد كه احسنت نعمت مرا صرف در راه قربم كردى و از راه خوف خود را به من نزديك كردى و امروز از سخط من ايمنى هر آن كس كه از بيم من از مخالفتم بپرهيزد بر من است او را امروز ايمن كنم ؛ پس فرمان داد تا دست خط امان او را بنوشتند و او را فارغ البال در اطراف مملكت مى گشت و با كد يمين تحصيل معيشت مى نمود و روزگار مى گذرانيد.

سپس عبدالجواد را حاضر كردند و وى را خطاب آمد: مرحبا به رعيتى كه موجبات رضاى ما را فراهم ساخت و با نعمت ما خود را به ما رسانيد و نعمت ما را در طريق بعد از ما مصروف نداشت و آن را ضايع نكرد، حق است بر ما كه به آنچه رجا داشتى امروز تو را برسانيم ؛ پس مستوفيان عظام را فرمان رفت تا برايش در طرفى از اطراف مملكت تيول ها ترتيب دادند و از عطاى نقدى مستغنى اش ‍ كردند و او به فراغ بال در قصور ممهده بر ارائك مسنده با جوار حوريان خوش صورت و غلمانان مه طلعت مشغول به صحبت شد و از غصه جهان فارغ گرديد، پس فرمود تا عبدالرحيم را حاضر كردند و او را خلعت وزارت پوشاندند و عبدالرحمان را حاضر آوردند و او را به مقام قربش اختصاص دادند پس نوبت به عبدالله رسيد، خواست او از همه محبوب تر در آمد، سرافرازيش از همه بهتر شد؛ چه آن كه او را جز شاه مقصودى ديگر نبود و هر آن كه مقصودش شاه است ، شاه هم مقصودش اوست ؛

لا يزال عبدى يقربنى بالنوافل حتى احبه فاذا احببته كنتا سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به و لسانه الذى ينطق به و يده الذى يبطش به(١١٣)؛

همواره بنده ام به وسيله كارهاى مستحب به من تقرب پيدا مى كند تا جايى كه من او را دوست دارم ؛ پس چون او را دوست داشتم ، من گوش او هستم تا با آن مى شنود و چشم او هستم كه با آن مى بيند و زبان او هستم كه با آن سخن مى گويد و دست او هستم كه با آن مى دهد و مى گيرد.

و خواست شاه حاصل نتوان شد الا بعد از معرفت شاه كه من عرفنى طلبنى ؛ هر كس مرا شناخت در جستجوى من بر آمد و پس از سلوك در طلب - على ما ينبعى - غايت وصول به مطلوب است كه من طلبنى وجدنى ؛ هر كس به جستجوى من برآيد و پس از وجدان ، مرا يافت ، لا محاله سير منقطع خواهد شد و الا تحصيل حاصل است و اين مرتبه حاصل نشود الا به فناى هويت طالب وعدم مشاهده خود را الا به هويت مطلوب كه من وجدنى عشقنى ، من عشقنى عشقه و من عشقه قتلته و من قتلته فاناديته ؛ هر كس مرا يافت عاشقم شد و كسى كه عاشق من شود، عاشقش مى شوم و به هر كس كه عاشق شدم به قتلش مى رسانم و آن كس را كه به قتل رسانم پس خود من ديه اش هستم !