راه هاى تهذيب اخلاق
تهذيب اخلاق به يكى از سه طريق تصور مى شود كه يكى از آنها براى هر كس ميسر نيست و آن عبارتى از اين است كه انسان برخورد پيدا كند به يك شخص روحانى پاكيزه خلق مهذبى كه به قوت نفسانيش به يك نظر واحد، جميع اخلاق ناپاك مذمومه را از او دور فرمايد و آن نيست مگر نفس نفيس حضرت ولى عصر - عجل الله تعالى فرجه -؛
طريق دوم كه براى ما ميسور است ليكن دشوار مى باشد آن است كه در شبانه روز يك مرتبه يا در هر هفته يك مرتبه بنشينيم و در اطراف نعمت هاى الهى چنانچه درباره بعضى آنها قدرى بحث كرديم مطالعه نماييم تا اين كه وجدانا ثابت گردد كه نعمت هاى الهى قابل احصا نيست و همين باعث مى شود در شكر نعمت هاى الهى كوشش به سزا نماييم و اشكال اين وجه در اينجاست كه پليدى نفس مانع است از اين كه انسان اين طور از خيالات را دنبال كند و لذا اين طريق هم صعب و دشوار است ؛
طريق سوم آن است كه به تشكيل مجالس وعظ و اخلاقيات و به كمك هاى همت روحى و به گفت و شنيد و تذكر نعمت هاى حق ، گوش دل را آشنا كنيم و اين نيز دوام لازم دارد و الا با تشكيلات يك مرتبه در ماه يا سال ، به جايى منتهى نخواهد شد و بايد نفس را وادار به تكرر اين مباحث كرد تا سرور براى ما شود. و حاصل آن كه ، اهل بصيرت به يكى از طرق سه گانه مى توانند براى خود اين نعمت عظمى را تحصيل نمايند.
اما اهل غباوت يعنى مردان كودن ، كارشان در اين قسمت بسيار صعب و دشوار است كه به اجماع اين گونه مجالس نه تغيير حال و نه تبدل افكارى برايشان پيدا مى شود. راه علاج اين مردم اين است كه آنها را وادار نماييم به نظر كردن به زيردستان خود تا تدريجا در اثر ادامه اين عمل اخلاقشان تهذيب شود؛ زيرا اگر كسى به زير دست خود نگاه كند طبعا به نعمت هايى كه خدا به او عطا فرموده است مسرور و راضى مى گردد و لذا اشخاصى كه مى خواستند صرف نعمت در سرور نمايند كسانى بودند كه مى رفتند در قبرستان ها و به احوال مردگان نظر مى نمودند و عبرت مى گرفتند، داخل قبور مى شدند و مى خوابيدند و يا به ديدن مرضى در گوشه و كنار راه و مريض خانه ها متنبه مى گرديدند و يا آن كه در مجلس ها به ديدن اهل بلا، به نعمت خويش مسرور مى شدند؛ پس براى ما مردمان ميسر است كه به تعاضد و تفكر و كمك در عمل ، اخلاق يكديگر را تهذيب نماييم و اساسا انسان بايد در امورات اخروى به مافوق خويش نظر نمايد و در امورات دنيوى به مادون خود؛ زير اگر در امور اخروى به مافوق خويش نظر نمود طبعا خود را در مقام عمل ، قاصر و مقصر مى داند و اين موجب سعادتمندى وى مى گردد و چون در امور دنيوى به مادون خويش نظر نمود، پس به آنچه كه خداوند به او عطا فرموده قانع و شاكر مى شود و اين خود باعث ازدياد نعمت مى شود، چنانچه روايت است :
من نظر فى الدنيا من هو دونه و نظر فى الدين الى من فوقه كتب صابرا و شاكرا و من نظر فى الدنيا الى من هو فوقه و نظر فى الدين الى من هو دونه لم يكتبه الله صابرا و لا شاكرا ؛
هر كس نظر كند در دنيا به زير دستان خود و نظر نمايد در دين به بالادست خود، نوشته مى شود هم از جمله صابرين و هم از زمره شاكرين و هر كس نظر كند در امور دنيوى به مافوق خويش و در امور دينى به مادون خويش ، نوشته نمى شود از صابرين و نه از شاكرين زيرا هميشه در غم و اندوه است كه چرا من دارايى او را ندارم و چرا من عمارت و شخصيات او را ندارم و لذا هيچ وقت راضى به نعمت هاى خود نمى شود و شكر آنها را به جا نمى آورد و صبر هم نمى كند و هم چنين در قسمت دينى اگر چنانچه عبادت قليلى به جاى آورد مى پنداريد شش دانگ بهشت از آن اوست پس نه صبور است و نه شكور.
اگر كسى بشناسد دوست خدا را در ميان بندگان خدا و درصدد آزار و اذيت او برآيد چقدر ضرر كرده است ؛ زيرا خداوند مى فرمايد: من اهان وليا فقد اهاننى ؛ هر كس به دوست من اهانت نمايد به تحقيق اهانت به من نموده است
انسان در كليه اشياء دو وظيفه دارد: يك وظيفه شكرى و يك وظيفه صبرى و اشكال در اين است كه اگر انسان صابر باشد چگونه حزن و اندوه نداشته و مسرور به نعمت هاى الهى شود و اگر مسرور به نعمت هاى الهى شود چگونه صبر نمايد؟
پس بايد بيان كرد كه چگونه بين اين دو امر ممكن است ؛ در جواب اشكال مذكور چنين گوييم كه ممكن است انسان نسبت به چيزى هم مسرور باشد و هم محزون ؛ مثل آن كه نانوايى در نزديكى منزل ما باشد؛ پس از جهت آن كه دود نفت آن به چشم يا صداى موتور آن دائما به گوش ما مى رسد و ما را ناراحت مى نمايد، ما محزون مى شويم ، ولى از جهت آن كه احتياج به آن درايم و گرسنگى خود را به آن مرتفع مى سازيم ، مسرور مى گرديم
مثال ديگر آن كه طبيب براى معالجه مرض ما داروهاى تلخ مزه و بدبو مى دهد و در حين خوردن ما از جهتى كه منافر با طبعمان است محزونيم و از جهت اين كه به وسيله آن مرض از بدن ما زايل مى گردد، مسرور مى باشيم
بالاخره نعمت و بلا در هر درجه اى كه هست نمى رسد به حدى كه وقفه نمايد و بالاتر از آن تصور نشود؛ زيرا قدرت حق انتها ندارد. فرض كنيم براى بلا، ده درجه باشد و شخصى هم دهمين درجه آن را مبتلا مى باشد، مع ذلك در آن حال از جهتى مسرور و از جهتى محزون است ؛ اما محزون است براى آن كه به آن بلا مبتلا است و اما مسرور است به جهت آن كه به بالاتر از آن مبتلا نيست
كمترين بلاى دينى از بزرگ ترين بلاى دنيوى به درجات مهم تر مى باشد؛ زيرا بزرگ ترين بلاى دنيوى بالاخره دو به انقطاع و زوال مى رود، اما كمترين بلاى دينى برايش دوام است ؛ چنانچه حكايت است شخصى نقل كرد كه دزد به خانه من آمد و هر چه از اموال موجود بود برد. شخصى به من گفت برو شكر كن كه شيطان نيامد در خانه دل تو كه ايمان تو را ببرد. لذا اين بلا هم موجب سرور و خوشحالى است !
ديگر نقل كردند كه كسى نه دست داشت و نه چشم در حالى كه زنبورها بر بدن مجروحش هجوم آورده و او را مى گزيند با اين همه ، خدا را شكر گزارى مى كرد، و مى گفت : خدايا! آن را كه به من دادى به كى دادى ! پرسيدند: آن چيست كه به تو داده و به ديگرى نداده ؟ گفت : آن ايمان است !
حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: ملعون است كسى كه چهل روز بر او بگذرد و بر او بلايى نازل نشود! اصحاب عرض كردند: يا رسول الله ! پس چرا بر ما بلا نرسيده ؟ پس حضرت قريب به اين مضامين فرمود: ولو به مقدار يك خراشيدنى كه از قبل خار يا تيغى بر بدن وارد آيد همان هم بلا محسوب مى شود و بنابراين تعجيل در عقوبت خود نعمتى است
نفيس بلا، خود طريق وصول الى الله است و منشا سعادت ابدى مى شود و سعادت عبارت است از سلامتى قلب در فكر خدا پاك بودنش از ماسواى او و اين حاصل نشود الا به خلوص در نيت و عمل ؛ و چون به اين مرتبه رسيد حالش حال طلا و نقره اى است كه او را آب كرده و عيارش را بگيرند و خالص گردانند كه غير از جنس طلا يا نقره چيزى در بوته نماند و اخلاص در عمل آن است كه خالى از شرك و ريا بوده و فقط براى حق است و لا غير... لذا جميع ناملايمات خوب است ؛ زيرا انسان را به مطلوبى مى رساند كه در او منافع بسيار است و هر چه منفعت در او بيشتر باشد، سرور در آن نيز زيادتر است و شايد هم همين موجب شده است كه عموما اولياى حق ، سنخ زندگانى شان ، زندگانى بلايى باشد... رفع علقه آن است كه شخص حالت اضطرار را در يابد كه آن زمان تمام توجه اش به حق مى شود؛ چون حضرت اباعبدالله الحسينعليهالسلام
كه در شهادت حضرت على اكبرش فرمود: على الدنيا بعدك العفاء؛
و اگر بلا، انسان را به اين مقام رساند آيا چيزى بهتر از بلا را مى توان تصور نمود، نه وليكن مورد ندارد كه ما طلب بلا از حق نماييم تا اين كه در زير سايه او خود را به خدا برسانيم و اين غلط و بلكه فضولى در درگاه حق است كه از خدا در خواست بلا نماييم ؛ چنانچه در احوالات معصومينعليهالسلام
چنين چيزى را نداريم كه از خدا طلب بلا نمايند و بلكه عكس اين است كه از خدا به زبان ملايم و كلمات لين طلب عافيت مى نمودند؛ چنانچه در زاد المعاد دعايى است كه معصومعليهالسلام
پس از اين كه خدا را به جميع فرستادگانش از انبيا و رسل قسم مى دهد عرض مى كند: اللهم فلا تبتلنى فان ابتليتنى فصبرنى و لكن العافيه احب الى ؛ خدايا مرا دچار بلا نفرما و اگر چنانچه مبتلا فرمودى پس مرا در آن بلا، صابر گردان وليكن اگر به خودم واگذار كنى كه چه از تو طلب نمايم عافيت بهتر است از بلا.
حالا چون مثل امامى از خدا بلا طلب نكند ديگران را چه رسد كه طلب نمايند ليكن چون بعضى از مردم از اين قبيل گستاخى ها نموده اند كه فقط حكايت از قصورشان مى نمايند مثل كسى كه گويد پروردگارا من در مقام محبت تو طورى هستم كه راضى هستم مرا جسر جهنم دهى و خلايق از روى من عبور كنند و سپس بيفتم در جهنم ؟!
پس اين صفت ، صفت نقص است كه اگر كمال بود بايد ائمه اطهارعليهالسلام
ما نيز دارا باشند و حال آن كه آن ها نه چنين اند بلكه از خدا طلب عافيت مى كردند و دليل ديگرش آن كه اين قبيل سخنان در قسمت محبت هاى مجازى واقع مى شود كه وقتى محب در حالت وجد است و مى خواهد خود را فداى محبوبش نمايد از اين گونه كلمات دريغ ندارد كه چون به خود آمد آن حالت برطرف مى شود و اين حالت نادر در مردم نادر است و شايد در مدت عمر يك مرتبه پيدا شود، آن هم مانند برقى كه بزند زود زوال يابد و پيدايش چنين حالتى براى انسان هم صفت كمال است و هم صفت نقص ؛ اما كمال است به جهت آن كه بهترين حالات و بالاترين درجات و لذات است ؛ چنانچه فوق او لذتى تصور نشود و اما نقص است از جهت آن كه به زودى زوال پذيرد و برطرف شود و هر گاه حال شخص به اين پايه رسيد هر چه گويد از زبان محبوب گويد و هر چه شنود با گوش محبوب شنود و هر چه كند به اراده محبوب كند بلكه همه اوست و جز او چيزى نيست و اين است معناى مجذوبيت و معناى فنا و خدازدگى ؛ چنانچه اين معنى در مورد غير خدا هم واقع مى شود كما آن كه گويند:
پيش شيرى ، آهويى مدهوش شد
|
|
هستى اش بر هست وى روپوش شد
|
يعنى چون آهو، عظمت و هيبت شير را مشاهده كرد به كلى خود را فراموش نمود و با شتاب تمام به جانب شير دويد و اين رفتن به اختيار و اراده خودش نبود بلكه به اراده شير بود كه مانند آهن ربا او را به جانب خويش جذب كرد و محكوم به حكم او گرديد؛ پس چون انسان اراده اش پوشيده شود در اراده حق ، آن وقت افعالش ، افعال خدايى و اعمالش ، اعمال خدايى مى شود و اين حالات از ناحيه محبت سرچشمه مى گيرد.
نتيجه اين مقدمات آن كه ممكن است در قسمت بلايا، كار شخص به چنين جايى برسد كه فوق آن لذتى نباشد.