در جستجوى استاد

در جستجوى استاد0%

در جستجوى استاد نویسنده:
گروه: سایر کتابها

در جستجوى استاد

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: صادق حسن زاده
گروه: مشاهدات: 19586
دانلود: 2386

توضیحات:

در جستجوى استاد
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 124 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19586 / دانلود: 2386
اندازه اندازه اندازه
در جستجوى استاد

در جستجوى استاد

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

يك دل و يك محبت

خداوند در كلام خود فرمايد: و ما جعل الله الرجل من قلبين فى جوفه ؛ خدا قرار نداده در يك بدن دو قلب را اگر به يك جا سپرده شود محال است در عين حال به جايى ديگر علاقه پيدا كند و الا به همان مقدار از علاقه اولى كم مى شود و با آن كه مثالش ، مثال مشرق و مغرب است كه اگر انسان به فرض در مغرب باشد به همان قدم از مغرب دور و به مشرق نزديك مى شود؛ هم چنين است حال دنيا و آخرت كه اگر يك قدم به دنيا نزديك شود يك قدم از عقبى دور است ؛ پس جمع بين هر دو؛ محال و ممتنع است ، يعنى جمع بين دو تا تمام محبت بلكه به قدرى كه دل مشغول است و به محبت اين غافل است از آن ؛ چنانچه شاعر گويد:

يا مسلمان باش يا كافر، دو رنگى تا به كى

رسم عاشق نيست با يك دل ، دو دلبر داشتن

يا اسير بند جانان باش يا در بند جان

زشت باشد نوعروسى را دو شوهر داشتن

و خواجه عليه الرحمه فرمايد:

نيست در لوح دلم جز الف قامت يار

چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم

آن دلى كه محبت خدا دارد غير از او چيزى نبايد داشته باشد والا با محبت به خدا جمع نخواهد شد. مطلب ديگر آن كه اگر گفته شد خدا را بايد دوست داشت معنايش اين نيست كه پيغمبر و ائمهعليه‌السلام را نبايد دوست داشت بلكه همه را بايد دوست داشت ليكن در راه دوستى حق

دل شكرآميز

عالم ، عالم بابهجتى است ؛ زيرا كه فاعلش حق است و از خالق خير جز نكويى نايد؛ پس حقا بايستى عاشق او شد و پس از آن ، عاشق به عوالم او شد؛ چنانچه شاعر گويد:

در جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست

وقتى كه اين طور شد، حال انسان ديگر سنخ غم و اندوه در دل او پيدا نمى شود و دل ، دل شكرآميزى مى شود، يعنى دلى مى شود كه به آميخته با محبت خداست

فقط تو رامى خواهيم !

كمالات حق لايتناهى است ؛ لذا به هر مقامى كه رسيديم اشتياق به مقام فوق را پيدا مى كنيم و نتيجه اين مى شود كه تا خدا، خداست ما شوق به او داريم و زائل شدنى نيست

در روايت است چون شب جمعه شود حضرت حق بر بندگان خوش نظر رحمت افكند و بفرمايد: چه پاداش و جزايى در مقابل اعمال نيك شما دهم ؟ عرض كنند: ما نه بهشت مى خواهيم و نه حور و قصورى و نه آنها و اشجار بلكه ما فقط و فقط تو را مى خواهيم و بس ! پس حق جل جلاله براى آنان يك تجلى بفرمايد كه آنها در آن تجلى مدهوش شوند ليكن در همان مدهوشى اشتياق دارند به چيزى فوق آن !

درس اشتياق

در دنيا تا موقعى كه انسان به مشتاق اليه خود نرسيده است حال مطلعى او در او يك درد و المى است كه چون به او رسيد زائل شده و مسرور مى گردد ليكن اين حرف با دار آخرت كه دار آلام نيست سازشى ندارد و آن چنين است كه بنده از جميع نعمتهاى آخرت لذت مى برد بدون اين كه احساس المى نمايد؛ چنانچه در آيات و اخبار وارد است كه در آخرت براى مشتاقان حالت شوق است بدون تاثر؛ پس به اين مقدار از بيان استفاده كرديم كه ممكن است بنده به خدا شوق داشته باشد در دنيا و آخرت به دو نحو، كه يك نحوش در آخرت تمامى ندارد و يك نحو ديگرش تمامى دارد و براى نمونه چند كلمه از ادعيه و روايات را ذكر مى كنيم :

در دعاى پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دارد كه : اللهم انى اسئلك الرضا بعد القضاء و برد العيش بعد الموت و لذه النظر الى وجهك الكريم و شوقا الى مقامك لقائك ؛(١٢٥) خدايا از تو مسئلت مى نمايم به اين كه راضى باشم به آنچه را كه در عالم غيب مقدر فرمودى و ديگر از تو طلب مى نمايم سردى و گوارايى زندگانى را بعد از مرگ و لذت نظر كردن به وجه كريمت را كه نظر به طرف كردن حجت باشد و اين كه اشتياق داشته باشيم به ملاقات تو. و اما از روايات آن است كه ابودرداء به كعب الاحبار، گفت : اخبرنى عن اخص آيه فى التوراه ؟ فقال : يقول الله عزوجل طال شوق الابرار الى لقائى و انا الى لقائهم لا شد شوقا(١٢٦) خبر بده مرا از بهترين آيه كه در تورات است ؟ گفت : خداوند عزوجل مى فرمايد طولانى مى شود شوق نيكوكاران به ملاقات من و من به ملاقات ايشان اشتياقم زيادتر است

در روايت ديگر است : من طلبى وجدنى و من طلب غيرى لم يجدنى ؛ هر كس مرا طلب نمايد مى يابد مرا و هر كس غير مرا طلب كند نمى يابد مرا.

و در اخبار داوديه است :

ان الله عزوجل قال : يا داود! ابلغ اهل ارضى انى حبيب لمن احبنى و جليس لمن جالسنى و مونس لمن انس بذكرى و صاحب لمن صاحبنى و مختار لمن اختارنى و مطيع لمن اطاعنى ما احبنى عبد اعلم ذلك يقينا من قلبه الا اختاره لنفسى و احببته حبا لا يتقدمه احد من خلقى من طلبنى(١٢٧) بالحق وجدنى و من طلب غيرى لم يجدنى فارفضوا. يا اهل الارض ! ما انتم عليه من غرورها و هلموا الى كرامتى و مصاحبتى و مجالستى و نسوا بى اوانسكم الى محبتكم فانى خلقت طينه احبانى من طينه ابراهيم خليلى و موسى كليمى و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صفيى انى خلقت قلوب چ من نورى و نعمتها بجلالى ؛(١٢٨) مفاد اين روايت آن است كه مى فرمايد حق جلاله العظيم : اى داود! برسان به اهل زمين من كه من دوست كسى هستم كه او دوست من است و هم نشين كسى هستم كه او هم نشين من است و مونس كسى هستم كه مونس من است و مصاحب كسى هستم كه مصاحب من است و اختيار كننده كسى هستم كه اختيار كننده من است و اطاعت كننده كسى هستم كه اطاعت كننده من است چنانچه در حديث قدسى فرمايد: بنده من اطاعت كن مرا تا قرار دهم تو را مثل خودم كه چون من به هر چه امر كنم بشو مى شود تو هم امر كن بشود و اين مقام براى كسى حاصل مى شود كه همتش فقط خدا باشد والا اگر غير خدا باشد هر آينه از اين نعمت عظمى محروم خواهد ماند. نيست بنده اى كه مرا دوست داشته باشد و بدانم كه مرا دوست مى دارد مگر اين كه او را اختيار مى كنم براى نفس خودم و دوستش دارم دوست داشتنى به طورى كه مقدم نمى دارم بر او احدى از خلقم را، هر كس طلب نمايد مرا حق مى يابد مرا و هر كس غير مرا طلب نمايد نمى يابد مرا؛ پس اى اهل زمين دنيا و گول او را ترك كنيد و بياييد به سوى كرامت من و مصاحبت و مجالست با من و انس بگيريد با من تا انس بگيرم با شما و شتاب كنم به سوى محبت با شما به درستى كه من خلق كردم گل دوستان خود را از گل ابراهيم دوست خودم و موسى كليم خودم و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برگزيده خودم و به درستى كه خلق كردم قلوب مشتاقينم را از نور خودم و متنعم گردانيدم آنها را به حلال خودم

و در روايت ديگر است :

اوحى الله لى بعض الصديق ان لى عبادا من عبادى بحبونى و احبهم و يشتافون الى و اشتاق اليهم و يذكرونى و اذكرهم و ينظرون الى و انظر اليهم فان حذوت طريقتهم احببتك و ان عدلت عنهم مقتك قال : يا رب و ما علامتهم ؟ قال عزوجل : يراعون الظلال بالنهار كما يراعى الراعى الشفيق غنمه و يحنون الى غروب الشمس كما تحن الطير الى و كره عند الغروب فاذا جهنم اليل و اختار الظلام و فرشت الفروش و نصبت الاسره و خلا كل حبيب بحبيبه نصبوا الى اقدامهم و افترشوا الى وجوههم و ناجونى بكلامى و تملوقوا الى بانعامى فبين صارخ و باك و متاوه و شاك و بين قاعده و قائم و راكع و ساجد بعينى ما يتحملون من اجلى وبسمعى ما يشكون من حبى اول ما اعطيهم ثلاث : اقذت من نورى فى قلوبهم فيخبرون عنى كما اخبر عنهم ؛ والثانيه : لو كانت السموات و الارض و ما فيها فى موازينهم لاستقللتها لهم ؛ و الثالثه : اقبل بوجهى عليهم فترى من اقبلت بوجهى عليه يعلم احد ما اريد ان اعطيه ؛(١٢٩)

معناى اين روايت آن است كه وحى كرد خداوند عزوجل به بعض از صديقينش : به درستى كه براى من بندگانى است كه دوست مى دارند مرا و من هم آنان را دوست مى دارم و آنها مشتاق اند به من و من هم مشتاقم به ايشان و آنها ياد مى كنند مرا و من ياد مى كنم ايشان را، و نظر مى كنم به ايشان پس اگر رويه و طريقه آنها را پيروى نمايى دوست دارم تو را و اگر عدول كنى از طريقه ايشان دشمن مى دارم تو را. پس آن صديق عرض كرد: پروردگارا، علامت آنها چيست ؟ فرمود: اين است كه محافظت مى كنند خود را از خطا كردن در روزها همچنان كه چوپان مهربان گوسفندان خود را حفظ مى نمايد از شر گرگ و غروب آفتاب كه مى شود خود را فارغ از كار مى كنند و مى روند به سوى خانه خود همچنان كه مرغان مى روند در لانه هاى خود پس چون تاريك شود شب و سايه اش بپوشاند روز را و رختخواب ها گسترده گردد و خلوت نمايد هر دوستى با دوست خودش آنها برمى خيزند و مى ايستند به روى قدم هاشان و فرش ‍ مى كنند زمين را به صورت ها و جبهه هاشان و مناجات مى كنند با من به كلام من و نعمت هاى من ؛ پس پاره اى از ايشان فرياد زنندگانند و بعضى گريانند و بعضى آه كشندگانند و برخى شكايت كنندگانند و قسمتى ايستاده و نشسته و قسمتى ركوع و سجود كننده اند مى بينم آنچه را كه به جاى مى آوردند براى خاطر من و مى شنوم آنچه را كه شكايت مى كنند به سوى من از دوستى من ، پس اولين چيزى كه به ايشان عطا كنم سه چيز است :

اول آن كه مى اندازم در قلب هاى ايشان از نور خودم پس خبر مى دهند آنها از من همچنان كه من خبر مى دهم از ايشان ؛

دوم آن كه اگر همه آسمان ها و زمين ها و آن چه را كه بين آنهاست در مقابل عمل ايشان بيابند هر آينه عمل آنها را سنگين مى كنم در برابر آنها؛

سوم آن كه روى مى كنم به وجه خودم به ايشان آيا مى دانى كسى را كه روى خودم را به او كنم چه اراده كرده ام كه به او عطا نمايم ؟

در خبر ديگر است در اخبار داودعليه‌السلام :

اوحى الله عزوجل الى داود: يا داودعليه‌السلام ! الى كم تذكر الجنه و لا تسئلنى الشوق الى ! يا رب ! من المشتاقون اليك ؟ قال : ان المشتاقون الى الذين صفيتهم من كل كدر و انبهتهم بالحذر و خرقت من قلوبهم الى خرقا بنظرون الى و انى لا حمل قلوبهم بيدى فاصنعها على سمائى ثم ادعوا نجباء ملائكتى فاذا اجتمعوا سجدوا لى فاقول انى لم اجمعكم لسجدوا لى و لكن دعوتكم لا عرض ‍ عليكم قلوب المشتاقين الى و اباهى بكم اهل الشوق الى و ان قلوبهم لتضى ء فى سماتى لملائكتى كما تظى ء الشمس لاهل الارض ‍(١٣٠)

وحى فرستاد خداوند عزوجل به سوى حضرت داودعليه‌السلام : اى داود! تا به كى از بهشت ياد مى كنى و او را طلب مى نمايى و از من سوال نمى كنى شوق به سوى مرا؟ عرض كرد: اى پروردگار من ! چه كسانى هستند اشتياق دارندگان به سوى تو؟ فرمود: آنها كسانى هستند كه پاكيزه گردانيدم ايشان را از هر كدورت و چركى و آگاه كردم آنها كردم آنها را از حذر كه باعث دورى از من است و روزنه اى از راه ايشان به جانب خود گشودم كه نظر نمايند به من و به درستى كه من هر آينه حمل مى كنم قلب هاى ايشان را به دو دست خودم ، پس مى گذرانم بر آسمان خودم و مى خوانم برگزيدگان از ملائكه ام را چون جمع شوند سجده كنند براى من پس ‍ بگويم شما را جمع نكردم كه براى من سجده كنيد و لكن دعوت نمودم شما براى اين كه عرضه بدهم به شما قلوب مشتاقين به خودم را و فخريه و مباهات كنم به شما به سبب اهل شوقم كه شايد اين مطلب اشاره به آن باشد كه ملائكه اعتراض كردند در خلقت حضرت آدمعليه‌السلام كه گفتند: مى خواهى كسانى را در زمين خلق كنى كه معصيتى تو كنند و خون ها بريزند و ما تو را تسبيح و تقديس مى نماييم ، پس خداوند در جوابشان فرمود: من مى دانم آنچه را كه شما نمى دانيد به درستى كه قلب هاى ايشان روشنايى مى دهد در آسمان من براى ملائكه من ، چنانچه روشنايى مى دهد خورشيد براى اهل زمين ؛

انس ثمره محبت

يا داود! انى خلقت قلوب المشتاقين من رضوانى و نعمتها بنور وجهى واتخذتهم لنفسى محدثين و جعلت ابدانهم موضع نظرى الى الارض و قطعت من قلوبهم طريقا ينظرون به الى يزدادون فى كل يوم شوقا؛ اى داوودعليه‌السلام ! به درستى كه من خلق كردم قلب هاى مشتاقين خود را از رضوانم كه مقام خشنودى خدا باشد و متنعم گردانيدم آنها را به نور خودم و اتخاذ كردم آنها را براى نفس ‍ خودم و قرار مى دهم بدن هاى ايشان را موضع نظر خودم در زمين و قطع كردم از قلب هاى ايشان راهى را كه نظر مى كنند به سبب او به من و زياد مى شود در هر روزى شوق آنها نسبت به من راه اين مطلب اين است كه در هر روزى يك اطلاعى بر جمال و جلال حق پيدا مى كند فوق روز گذشته پس بر ايشان در هر روز شوق تازه اى پيدا مى شود.

قال داودعليه‌السلام : يا رب ارنى اهل محبتك ؟ فقال : يا داودعليه‌السلام ! ائت جبل لبنان فان فيه اربعه عشر نفسا و فيهم شبان و فيهم كهول و فيهم مشايخ فاذا اتيتهم فاقرء هم منى السلام و قل لهم : ربكم يقرئكم السلام و يقول لكم الا تسالونى حاجه فانكم احبائى و اصفائى و اصفيائى و اوليائى افرح لفرحكم و اسارع الى محبتكم

عرض كرد: پروردگارا! اهل محبت خود را به من بنمايان ؟ پس فرمود: اى داود! برو در كوه لبنان به درستى كه در آنجا چهارده نفر از اولياء من هستند كه در ايشان جوانان و كهول و پيرمردان است چون داخل شدى بر ايشان ، سلام مرا به ايشان برسان و بگو به ايشان پروردگار شما سلام مى رساند و برگزيدگان من و اولياء من هستيد خوشحال مى شوم وقتى كه شما خوشحال شويد و شتاب مى كنم به سوى محبت با شما.

فاتاهم داود فوجدهم عند عين من العيون يتفكرون فى عظمه الله تعالى و ملكوته فلما نظروا الى داود نهضوا ليتفرقوا عنه فقال لهم داود: انى رسول الله ليكم جئتكم لا بلغكم رساله ربكم فاقبلوا نحوه و القوا اسماعهم و القوا ابصارهم الى الارض فقال داود: اين رسول الله اليكم و هو يقرئكم السلام و يقول لكم الا تسالونى حاجه الا تنادونى فاسمع صوتكم فانكم احبائى و اصفيائى و اوليائى افرح لفرحكم و اسارع الى محبتكم و انظر اليكم فى كل ساعه نظر الشفيقه الرفيقه !

پس آمد داودعليه‌السلام نزد ايشان ديد ايشان را كه در نزد چشمه آبى نشسته اند و تفكر در عظمت خدا و عالم ملكوتش مى نمايند چون نظرشان به داود افتاد فرار نمودند پس حضرت فرمود: به درستى كه من رسول خدا هستم به سوى شما و آمده ام كه برسانم به شما رسالت پروردگارم را، چون اسم خدا را شنيدند برگشتند و گرد او جمع شدند گوش هاى خود را فرادادند براى استماع سخنان داود و چشم هاى خود را به زمين افكند پس حضرت داود فرمود: من رسولى هستم به سوى شما از جانب خدا، خداوند به شما سلام مى رساند و مى فرمايد: چرا از من سوالى نمى كنيد و مرا نمى خوانيد تا اين كه بشنوم صداهاى شما را به درستى كه شما و شتاب مى كنم به سوى محبت با شما و نظر مى كنم به شما در هر ساعتى مثل نظر كردن مادر مهربان بر فرزندش

قال : فجرت الدموع على خدودهم فقال شيخهم : سبحانك نحن عبيدك و بنو عبيدك فاغفر لنا ما قصع قلوبنا عن ذكرك فيما مضى من عمرنا؛

فرمود: پس همگى گريه كردند تا اين كه اشك هايشان بر صورت هايشان جارى شد بزرگ ايشان گفت : پاك و منزهى تو از جميع عيب ها و نقص ها، ما بندگان توايم و اولاد بندگان توايم پس بيامرز براى ما آنچه را كه قطع شده است قلب هاى ما از ياد تو در آنچه كه گذشته است از عمر ما ياد خدا عبارت است از توجه به خدا كه روح ايمان عبارت از همين است و الا غفلت است و روح كفر عبارت از اوست

و قال الاخر: سبحانك سبحانك نحن عبيدك و بنو عبيدك فامنن علينا بحسن النظر فيما بيننا و بينك

دومى از ايشان گفت : پاك و منزهى تو از جميع عيب ها و نقص ها، ما بندگان تو و پسران بندگان توايم پس منت بگذار بر ما به حسن نظر در آنچه كه بين ما و تو مى باشد؛

و قال الاخر: سبحانك سبحانك نحن عبيدك و بنو عبيدك افتجترء على الدعاء و قد علمت انه لا حاجه لنا فى شى ء من امورنا فادم لنا لزوم الطريق اليك و اتمم بذلك المنه علينا.

سومى از ايشان گفت : پاك و منزهى تو از جميع عيب ها و نقص ها، ما بندگان تو و اولاد بندگان توايم آيا چگونه جرات كنيم كه از تو چيزى طلب نماييم و حال آن كه تو مى دانى حاجت ما را پس ادامه بده براى ما اين طريقه را و تمام گردان به او منت خود را بر ما؛

و قال الاخر: نحن مقصرون ، فى طلب رضاك فاعنا عليه بجودك

چهارمى گفت : ما همه تقصير كرديم در طلب رضا و خشنودى تو پس ما را يارى كن بر اين كه برسيم به مقامى كه از تو طلب نماييم جود و بخششت را.

و قال الاخر: الا من نطفه خلقتنا و مننت علينا بالتفكر فى عظمتك افيجترء على الكلام من هو مشتغل بعظمتك متفكر فى جلالك و طلبتنا الدنو من نورك

پنجمى گفت : آيا نه اين است كه ما را از نطفه اى خلق فرمودى و منت گذاردى بر ما كه تفكر در عظمت او چگونه جرات بر كلام دارد كسى كه او اشتغال به عظمت تو دارد و متفكر در جلال تو است و خواهش ما اين است كه نزديك كنى ما را به نور خود؛

و قال الاخر: كلت السنتنا عن دعائك لعظم شانك و قربك من اوليائك و كثره مننك عل اهل محبتك ؛

ششمى گفت : لال است زبان هاى ما از خواندن عظمت شان تو و بسيارى منت كه بر اهل محبت خود گذاشتى عبد را چه سزد كه ذكر تو كند.

و قال الاخر: انت هديت قلوبنا لذكرك و فرعتنا للاشتغال بك فاغفرلنا القصور فى شكرك ؛

هفتمى از آن جماعت گفت : تو هدايت كردى قلوب ما را به ذكر خود و فارغ گردانيدى ما را به اشتغال به خود پس بيامرز براى ما كوتاهى ما را در شكر خود.

و قال الاخر: قد عرفت حاجاتنا انما هى النظر الى وجهك ؛

هشتمى گفت : تو مى دانى حاجت ما را و آن نيست به جز نظر كردن به وجه تو.

و قال الاخر: كيف يجترء العبد على سيده امرتنا بالدعاء بجودك فهب لنا نورا نهتدى به فى الظلمات بين اطباق السموات

نهمى گفت : چگونه جرات كند بنده بر مولاى خودش كه از او چيزى طلب نمايد چون كه امر فرمودى ما را كه از تو چيزى طلب نماييم پس طلب مى كنيم از تو نورى را كه به آن در طبقات آسمان هدايت شويم

و قال الاخر: ندعوك ان تقبل علينا و تديمه علينا.

دهمى گفت : مى خوانيم تو را كه توجه كنى به ما و ادامه دهى اين نعمت را بر ما.

و قال الاخر: نسئلك تمام نعمتك فيما وهبت لنا و تفضلت به علينا.

يازدهمى گفت : سوال از تو كه نعمت را كامل گردانى بر ما در آنچه بخشيده اى به ما و تفضل فرموده اى بر ما.

و قال الاخر: لا حاجه لنا فى شى ء من خلقك فامنن علينا بالنظر الى جمال وجهك

دوازدهمى گفت : ما را حاجتى نيست در چيزى از خلق تو پس منت بگذار بر ما به نظر كردن به جمال وجه خودت

و قال الاخر: اسالك من بينهم ان تعمى عينى ان النظر الى الدنيا و اهلها و قلبى عن الاشتغال بالاخره ؛

سيزدهمى گفت : چشم مرا كور گردان از نظر كردن به دنيا و اهل دنيا و قلب مرا بازدار از نعمت هاى بهشت كه فقط و فقط تو را بخواهيم و نه براى دنيا كارى كنيم و نه براى آخرت بلكه هر چه عمل نماييم براى تو باشد.

و قال الاخر: قد عرفنا انك تباركت و تعاليت تحب اوليائك فامنن علينا باشتغال القلب بك عن كل شى ء دونك

چهاردهمى گفت : ما شناختيم كه تو اولياء خود را دوست مى دارى پس منت بگذار بر ما به اين كه مشغول كنى قلب ما را از هر چيزى غير خودت به طورى كه هر چه غير تو است خارج شود از قلب ما و ما همواره به ياد تو باشيم

پس اين چهارده نفر هر كدام حاجت خود را عرض كردند و بايد دانست كه اختلاف مقام ايشان ناشى مى شود از اختلاف در گفتارشان و داود محتاج نبود كه يك يك عرض كند به خدا.

فاوحى الله الى داود لهم سمعت كلامكم و احببتكم الى ما احببتم فليفا كل واحد منكم صاحبه و يتخذ لنفسه سرفا فانى كاشف الحجاب فيما بينى و بينكم حتى تنظروا الى نورى و جلالى فقال داود: يا رب بم نالوا منك هذا؟ قال : بحسن الظن و الكف عن الدنيا و اهلها و الخلوات بى و مناجاتهم لى و ان هذا منزل لا يناله الا من رفض الدنيا و اهلها و لم يشغل بشى ء من ذكرها و فرغ قلبه لى و ختارنى عى جميع خلقى فعند ذلك اعطف عليه فافرغ نفسه له و اكشف الحجاب فيما بينى و بينه حتى ينظروا الى نظر الناظر بعينه الى الشى ء و اريه كرامتى فى كل ساعه و اقربه من نور وجهى ، ان مرض مرضته كما تمرض الوالده الشفيقه لولدها و ان عطش ارويته و اذقته طعم ذكرى فاذا فعلت ذلك به يا داود عزفت نفسه عن الدنيا و اهلها فلم لحببها اليه لئلا قصده عن الاشتغال بى ستعجلنى بالقدوم على و انا اكره ان اميته لانه يا داود قد ذابت نفسه و نحل جسمه و نهشمت اعضاوه و انخلع قلبه اذا سمع بذكرى اباهى به ملائكتى و اهل سماواتى تزداد خوفا و عباده و عزتى و جلالى لا قعدنه فى الفردوس و لا شفين صدره من النظر الى حتى يرضى و فوق مقام الرضا.(١٣١)

پس وحى فرستاده خداوند به حضرت داود: بگو به ايشان شنيدم كلام شما را و اجابت كردم آنچه را كه طلب نموديد پس بايد مفارقت كند هر كدام از شما از رفيق و مصاحب خودش و هر يك طريقه و راهى را اتخاذ نمايد به درستى كه من برطرف كننده ام حجاب را در بين خود و شما تا اين كه نظر كنيد به سوى نور و جلال من ؛

پس داود عرض كرد: پروردگار من ! به چه چيز رسيده اند از تو به اين مقام ؟ فرمود: به حسن ظن به من و اعراض از دنيا و اهل دنيا مانند كسى كه مى خواهد از مزبله گذر نمايد كه چگونه دامن خود را جمع مى كند و بينى خود را مى گيرد و چشم را بر زمين مى افكند و زود عبور مى نمايد پس اينها هم نسبت به درستى كه اين منزل منزلى است كه نمى رسد به او مگر كسى كه ترك كرده باشد دنيا و اهلش را و مشغول نشده است به چيزى از ذكر او و فارغ كرده است قلب خود را براى من و اختيار كرده است مرا بر جميع خلق من پس يك چنين موقعى من عطوفت و مهربانى مى كنم بر او و دل او را براى او مى گذارم و برطرف مى نمايم حجاب را در بين خود و او، تا اين كه نظر كند به من به مثل نظر كردن شخصى كه به دو چشمش به چيزى نظر نمايد و مى نمايم به او كرامت خود را در هر ساعت و نزديك مى كنم او را به نور وجه خودم ، اگر مريض بشود پرستارى مى كنم او را پرستارى كردن مادر مهربان اولادش را و اگر تشنه شود سيراب مى كنم او را مى چشانم به او طعم ذكر خودم را پس چون به جاى آورم اين را به نسبت او، اى داود جلوگيرى مى كنم نفس او را از دنيا و اهلش پس دنيا را محبوب نگردانم نزد او براى اين كه باز ندارد او را از اشتغال من و تعجيل كند به وارد شدن بر من يعنى هم و غم اين قوم ترك و رفض بدن است كه مى خواهند معرفت سمعى و اعتقادى را به مقام مشاهده و عيان برسانند؛ چنانچه حضرت سيدالموحدين اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: والله لا بن ابى طالب انس بالموت من الطفل بثدى لمه(١٣٢) قسم به خدا! اشتياق و علاقه پسر ابى طالب به مرگ بيشتر است از علاقه طفل به پستان مادرش همچنين اين جماعت كسانى هستند كه تمناى مرگ مى نمايند و من هم كرامت دارم آنها را بميرانم ؛ زيرا كه آنها موضع نظر من اند در ميان خلق من و نمى بينند آنها مگر مرا و من هم نمى بينم مگر آنها را، پس اگر ببينى اى داود كه آب شده است نفس آنها از شدت حب به من و لاغر شده است جسمشان و شكسته شده است اعضاى شان و از جا كنده شده است قلب شان وقتى كه مى شنوند ذكر مرا و من مباهات مى كنم به سبب آنها به ملائكه و اهل آسمانم زياده كرده مى شود خوف و عبادت ايشان قسم به عزت و جلال خودم هر آينه جاى مى دهم آنها را البته در فردوس و هر آينه شفا مى دهم سينه آنها را البته از نظر كردن به سوى خودم تا اين كه راضى و خشنود شوند و بلكه فوق مقام رضا را به آنها عطا فرمايم حاصل آن كه ، اين است مقام مشتاقين ، محبت را فرض كنيم كه چون درختى است كه ريشه آن در زمين دل است و ميوه ها و شاخه هاى آن در خارج كه يكى از آنها عبارت است از شوق الى الله كه دو درجه و دو مقام داشت و هر دو بيان شد و روشن گرديد.

انس ثمره محبت

اكنون مى گوييم دوم از ثمرات محبت ، انس است و آن عبارت است از حالت استبصار و فرح و خوشحالى به آن جهتى كه معلوم است نزد ما كه اگر چنانچه آن شى ء معلوم ، منفور طبع ما مى بود هر آينه انس به او پيدا نمى شد پس آن شى ء معلوم بايد ملايم با طبع باشد تا اين كه انس به او پيدا شود و روى اين زمينه ، شوق افضل است از انس ولى لذيذتر است از شوق ؛ اما افضليت شوق براى آن است كه به شوق ، علم ما به محبوب و كمالات محبوب رو به كمال مى رود لكن به انس اين معنى حاصل نمى شود؛ زيرا كه در انس ‍ حال طلب و تطلع بر شى ء نامعلوم نمى باشد و اما الذيت انس بر شوق از جهت آن است كه در انس به همان مقدار كه شخص عالم است به محبوب اكتفا مى كند و از آن لذت مى برد ليكن در شوق لذت نمى باشد بلكه تا درجه اى هم مقرون با الم است به اطلاع بر نادارى او، ولى در انس حالت سرور و بهجت است به دارايى مانند كسى كه يك تومان دارد پس تازه به همان يك تومان مسرور و خرم دل است و تازه به آن يك تومان التفات دارد و طلب نمى كند بيشتر از او را.

پس اهل شوق بالا رونده با المند و اهل انس راكد با سرور و بهجت اند.

نتيجه آن كه انس عبارت شد از خرسندى محبت به مشاهده جمال محبوب و عدم ملاحظه كمالات پوشيده از محبوب در نزد محبت ، كما اين كه شوق عبارت شد از پى جويى كردن از كمالات پوشيده محبوب در نزد محب ؛ و چون كمالات حق غير متناهى است لذا حال شوق انتها ندارد. چون معناى شوق و انس معلوم شد گوييم روى اين زمينه هيچ وقت شخص مشتاق ، مانوس و شخص ‍ مانوس ، مشتاق نخواهد بود؛ يعنى اين دو حالت در شخص واحد جمع نمى شود.

كسى كه اهل انس است اقتضا مى كند كه چشمش را بدوزد به آنچه را كه دارد و كسى كه اهل شوق است لازم مى آيد كه هميشه در طلب و پيوسته در رنج و تعب باشد و اخبار و روايات كثيره در باب انس وارد است چنانچه از بعضى از بزرگان است كه گويد:

يا انسنى بذكرك و اوحشنى من خلقك ؛ يا داود! كن بى مستانسا و من سواى مستوحشا؛

اى كسى كه مانوس كرده اى مرا به ذكر خود و وحشت داده اى از خلق خودت خطاب رسيد به حضرت داود: اى داود! با من مانوس ‍ باش و از غير من وحشتناك

روايت ديگر است از شخصى كه گفت :

مررت براهب فقلت : يا راهب لقد اعجبتك الواحده قال : يا هذا لو ذقت حلاوه الوحده لاستوحشت من نفسك ؛ الوحده راس ‍ العباده ؛ قلت : يا راهب ! ما اقل ما تجد فى الواحده ؟ قال : الراحه من مداراه الناس ؛ و السلامه من شرهم قلت : يا راهب متى يذوق العبد حلاوه الانس بالله عزوجل ؟ قال : اذا صفى الود؟ قلت : متى يصفى الود؟ قال : اذا اجتمعت الهموم فصارت هما واحدا فى الطاعه(١٣٣)

رسيدم به راهى گفتم : اى راهب ! تنهايى تو هر آينه مرا به عجب آورد و گفت : اى سائل اگر چشيده باشى شيرينى تنهايى را هر آينه وحشت مى كردى از خودت ! تنهايى سرآمد همه عبادات است گفتم : اى راهب ! از خلوت و وحدت خود چه استفاده مى برى ؟ گفت : استراحت از مجامله با مردم و سلامت هستم از شر ايشان پرسيد: اى راهب ! چه موقع مى چشد بنده شيرينى انس با خدا را؟ گفت : هنگامى كه محبت صافى شود و خصلت المعامله و خالص شود عملش گفتم : دوستى كه صاف مى شود؟ گفت : وقتى كه جمع شود هموم پس بگردد همگى يك هم واحد در اطاعت خدا، خاصيت محبت آن است كه انسان يك محبوب داشته باشد؛ زيرا محال است كه يك دل دو چيز در او جاى گيرد و علاقه پيدا كند و هر دو به تمام علاقه ؛ شعر:

رسم عاشق نيست با يك دل ، دو دلبر داشتن

يا ز جانان يا زجان بايد كه دل برداشتن

پس دل بايد يا جاى خدا باشد و يا جاى هوى و اولين علامت انس به خدا، ضيق صدر است از معاشرت با خلق ؛ چنانچه در احوالات حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد است كه چون از معاشرت با مردم سينه مبارك آن جناب تنگ مى شد مى فرمود: ارحنا يا بلال ؛ اى بلال ما را به ياد محبوب بينداز. پس او هم اذان مى گفت ديگر آن كه فرموده اند: الانس بالناس من علامه الافلاس ‍ ؛ انس با مردم از علامت مفلسى از خداست و اين كه ما به هر چيز بر خداست مانوسيم براى اين است كه مفلس از انس با خدا هستيم

ديگر از علائم انس با خدا را فرموده اند: التبرم عن الخلق استهتاره بعذوبه الذكر ؛ آن كه فرارى باشد از خلق و مدهوش باشد به گوارايى ذكر حق

فان خالط فهو كمفرد فى جماعه و مجتمع فى الخلوه و غريب فى حضر و حاضر فى سفر و شاهد فى غيبه و غائب فى حضوره ؛

پس اگر آميزش كند با مردم طورى است كه هم با مردم است و هم تنها و جداى مردم است و در خلوت است اما تنها نيست بلكه سرگرم با محبوب خويش باشد هم چنين در شهر است اما غريب است و در سفر است اما مانند كسى است كه در حضر مى باشد و حاضر است در غيبتش و غائب است در حضورش ، يعنى مردم او را نمى بينند اما در حكم حضور است

و مخالط بالبدن و متفرد فى القلوب ؛ خودش در اينجاست اما دلش در ملاء اعلى مى باشد؛ چنانچه گويد: من در ميان جمع و دلم جاى ديگر است

المستغرق فى عذوبه ذكر الحق ؛(١٣٤) غرق است در گوارائى چشيدن ذكر حق ، حضرت اميرالمومنينعليه‌السلام در وصفشان فرمود كه هم قوم هجم بهم الاعلم على حقيقه الامر ؛ اينها جماعتى هستند كه پرده از پيششان برداشته شده و اطلاع يافتند بر حقيقت امر، فباشروا روح اليقين ؛ پس اختلاط و امتزاج پيدا كرده دل هاشان با محبت حق و با روح يقين : و استلانوا ما استوعره المترفون ؛ سهل مى شمردند چيزهايى را كه اهل اسراف و خوش گذران برايشان دشوار است مثلا از خواب خوش در اسحار صرف نظر كرده و لذت عبادت را بر آن ترجيح مى دهند و حال آن كه براى غير اهل انس دشوار است

ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست

عاشقى شيوه رندان بلاكش باشد

وانسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبو الدنيا بابدانهم ؛

انس مى گيرند با چيزى كه جهال از او استيحاش دارند. اولئك خلفاء الله فى ارضه و الدعاه الى دينه(١٣٥) ؛ آن جماعت خليفه هاى خدا هستند در زمين و دعوت كننده مردمند به سوى خدا.