خلاصه خوبى ها (نگاهى به زيارت وارث)
0%
نویسنده: محسن ربانى
گروه: ادعیه و زیارات
نویسنده: محسن ربانى
گروه: مشاهدات: 3596
دانلود: 2566
توضیحات:
نویسنده: محسن ربانى
گروه: ادعیه و زیارات
نویسنده: محسن ربانى
سلام بر تو اى وارث ابراهيم دوست خدا
نمرود در تالار روى تخت پادشاهى نشسته بود. فرماندهان لشكرش در صفى مرتب مقابلش ايستاده بودند. در رديف مقابل ، كاتب نمرود، قاضى شهر و ديگر درباريان ايستاده بودند.
نمرود پس از آن كه با چشم هاى درشتش به تك تك حاضران نگاه كرد، گفت : «خوب ، حالا كه به دستور قاضى ، اين جوان به اعدام محكوم شده ، بايد هرچه زودتر كار را تمام كنيم»
حاضران در تاييد حرف او سرشان را تكان دادند.
نمرود گفت : «براى تهيه آتش تامى توانيد، هيزم آماده كنيد؛ البته فكر مى كنم مردم ساده لوح شهر ما به خاطر بت ها هم كه شده به اندازه كافى هيزم جمع مى كنند»
بعد صداى قهقه شان در تالار پيچيد. با خنده اش حاضران نيز خنديدند. نمرود جلوى خنده اش را گرفت وبا انگشت گوشت آلودش به فرماندهان لشكر اشاره كرد و گفت : «شما هم تا مى توانيد بايد از سربازان خود كار بكشيد. هرچه هيزم بيشتر باشد، ترس مردم بيش تر مى شود و ديگر كسى مثل ابراهيم پيدا نمى شود»
يكى از وزيران جلو آمد و گفت : «معذرت مى خواهم قربان ! اين آتشى كه شما مى خواهيد فراهم كنيد، خيلى خطرناك است ممكن است به همه جا سرايت كند»
نمرود گفت : «راست گفتى ! در اين صورت بهتر است آتش را در بيابان بر پا كنيم تا خطرى نداشته باشد»
همان مرد ادامه داد: «البته من فكر مى كنم كه اگر دور آتش را ديوارى بكشيم ، خيال ما راحت تر مى شود»
نمرود گفت : «بله ، بله ، فكر خوبى است اين كار را سربازان لشكر انجام خواهند داد. البته برى آن كه ما بتوانيم به خوبى سوختن ابراهيم را ببينيم ،
بايد ساختمان بلندى هم ساخته شود»
يكى از فرماندهان جلو آمد و گفت : «قربان ! چنين آتشى ، بسيار خطرناك و سوزنده است حتما مى توانيد حدس بزنيد كه تا چه فاصله اى كسى نمى تواند به آتش نزديك شود»
نمرود گفت : «پس آن ساختمان را در فاصله اى بسازيد كه گرماى آن ما را آزار ندهد»
همان مرد گفت : «اما من مقصود ديگرى داشتم منظورم اين بود كه چه كسى مى تواند ابراهيم را به آتش بيندازد؟»
نمرود به دهان مرد خيره شد. هيچ جوابى به ذهن كسى نيامد. همه به يكديگر نگاه مى كردند تا پاسخى پيدا كنند؛ اما كسى حرفى نمى زد.
يك نفر از ميان فرماندهان گفت : «مثل اينكه بايد راه ديگرى پيدا كنيم»
ديگران با تكان دادن سر حرفش را تاييد كردند.
چند لحظه اى گذشت ناگهان از در تالار، «شيطان» به شكل مردى وارد شد. قدى بلند و چهره اى استخوانى داشت چشمانش سرخ و ترسناك بود و لبخندى موذيانه بر لب داشت با ورودش نمرود خود را جا به جا كرد و پرسيد: « تو كيستى ؟»
شيطان با صداى عجيبى گفت : «من يكى از پيروان شما هستم كه سال هاست در بيا بان زندگى مى كنم ؛ چون فهميدم براى انداختن ابراهيم در آتش دچار مشكل شده اى ، آمده ام تا تو را راهنمايى كنم»
نمرود آن قدر خوشحال شد كه يادش رفت از او بپرسد از كجا فهميده كه اين مشكل براى آنان پيش آمده است فورى پرسيد: «خوب ، چه طور؟ چه كار بايد بكنيم ؟»
شيطان گفت : «دو تن از نجاران زبردست شهر را به اينجا بياور تابه آن ها راه ساختن وسيله اى را بياموزم كه با آن ابراهيم را به آتش پرتاب كنند»
نمرود فورى دستور احضار استادان نجار را داد. وقتى آمدند، شيطان با مهارت خاصى آنان را راهنمايى كرد تا منجنيقى بسازند. منجنيق كه ساخته شد، آن را نزد نمرود آوردند تا آزمايش كنند. وقتى نمرود كار منجنيق را ديد،
از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيد. با صداى بلند خنده اى كرد و گفت : «آن مرد را بياوريد تا به خاطر نقشه اش هديه اى به او بدهيم» اما هرچه گشتند آن مرد را پيدا نكردند.
نمرود گفت : «خوب ، ديگر درنگ جايز نيست فردا ابراهيم را به آتش مى سپاريم»
صداى آتش و زبانه اى كه مى كشيد وحشت انگيز بود. دود هم چون غبارى كه از گرد باد بر مى خيزد، به آسمان مى رفت در اطراف آتش ديوار بلندى كشيدند تا آتش به اطراف نفوذ نكند.
خيلى دورتر، جايى كه زبانه آتش به آنجا نمى رسيد، مردان و زنان تماشاگر عربده كشان و قهقهه زنان گرد آتش جمع شده بودند.
در قسمتى از گرداگرد آتش كه مردم راه به آنجا نداشتند، ساختمان بلندى قرار داشت كه بر بام آن بساط عيش نمرود فراهم بود. نمرود بر تختى بزرگ نشسته بود. غلامى پشت سر نمرود ايستاده بود و سايبانى را روى سر نمرود گرفته بود. نزديكان و درباريان دست روى دست گذاشته و سر پا ايستاده بودند. نمرود هيچ نمى گفت خيره به عمق آتش نگاه مى كرد. چشم هاى درشت و صورت پهن و گوشت آلودش ، جلو آتش ، سرخ وبرافروخته شده بود. نمرود به پايين نگاه كرد، منجنيق آماده بود. چند سرباز در كنارش ايستاده بودند. پس از چند لحظه ، نمرود دستش را تكان داد و اشاره اى كرد. ناگهان ابراهيمعليهالسلام را آوردند و در كنار منجنيق نگه داشتند. دست هايش را بسته بودند. جاى جاى صورتش كبود و پاى نحيف و استخوانى اش برهنه بود.
با ديدن ابراهيمعليهالسلام صداى قهقهه نمرود بلند شد و به پشت ، روى تختى كه روى آن نشسته بود افتاد. اين صحنه چنان غير منتظره بود كه در باريان نگران شدند و فكر كردند براى نمرود مشكلى پيش آمد؛ اما وقتى كه نمرود بدن سنگين خود را تكانى داد و سر جايش نشست ، آنان نيز شروع به خنديدن كردند.
نمرود چهره اش را در هم كرد و به ابراهيم گفت : «آيا خدايت مى تواند تو را از اين آتش نجات دهد؟»
ابراهيم سخنى نگفت وزير لب چيزى را زمزمه كرد.
نمرود كه پاسخى از ابراهيم نشنيد، به سربازها اشاره كرد و گفت : «زودتر او را به آتش بيندازيد»
ابراهيم را بر منجنيق گذاشتند. يكى از سربازان ابراهيم را در جايش نشاند و ديگرى به سختى ، طنابى را كه ضامن منجنيق بود حركت داد و ناگهان ابراهيم را به سوى آتش پرتاب كرد. نمرود و اطرافيان با چشم ، مسير افتادن ابراهيم به آتش را دنبال مى كردند. فرياد شادى و هياهوى مردم به آسمان رفت اما در آسمان ، فرشتگان از اين كه ابراهيم به آتش سپرده مى شود، سخت ناراحت بودند. يكى از فرشتگان به خداوند گفت : «پروردگارا! در زمين فقط يك نفر هست كه تو را عبادت مى كند. آيا به دست دشمنش دادى كه او را بسوزانند؟»
جبرئيل كه حال ابراهيم را ديد، به سوى او آمد. هنوز ابراهيم در آتش نيفتاده بود. در ميان آسمان جبرئيل به نزد ابراهيم آمد. چشم هاى ابراهيم بسته بود و چيز هايى زير لب مى گفت جبرئيل پرسيد «آيا خواسته اى دارى ؟» ابراهيم نگاهى به او كرد و گفت : «از تو هيچ خواسته اى ندارم»
جبرئيل تعجب كرد.آيا ابراهيم در سخت ترين شرايط، حاضر نبود از او كمك بخواهد؟ ناچار پرسيد: «از هركسى درخواستى دارى بگو! اگر فقط از خدا مى خواهى كه كمكت كند، چرا درخواست نمى كنى ؟»
ابراهيم گفت : «همين كه خداوند حال مرا مى داند، بس است اگر بخواهد خواسته ام را برآورده كند، مى كند»
خداوند به آتش دستور داد سرد و سلامت شود و به فرشتگان فرمود: «براى اين كه بنده ام از كسى كمك نخواسته ، من او را دوست خويش قرار داده ام و آتش را بر او سرد مى كنم»
ابراهيم به داخل آتش افتاد ؛اما آتشى كه برايش هم چون گلستان شده بود. نمرود از فرط تعجب مثل مرده هايى حركت و رنگ پريده روى تخت خشكش زده بود. زير لب گفت : هر كس بخواهد براى خود خدايى انتخاب كند، بايد مثل خداى ابراهيم باشد.
امامعليهالسلام كه خواست از مدينه خارج شود، همه زنان بنى هاشم در خانه امام جمع شدند. صداى گريه و ناله آنان در فضاى خانه پيچيد. امامعليهالسلام به ميان آنان آمد. از آنان خواست كه صبر كنند و گريه و زارى نكنند. زن ها با صداى بلند گريه مى كردند و مى گفتند: «اگر امروز گريه نكنيم ، پس كى گريه كنيم ؟ به خدا سوگند امروز مانند روزى است كه پيامبر از دنيا رفته است»
همه زن ها نااميدانه به خاندان امام حسينعليهالسلام نگاه مى كردند. همه در اين آرزو بودند كه اگر امامعليهالسلام راه صلح را نمى پيماييد، لااقل كم خطرترين راه را براى مخالفت با يزيد انتخاب كند.
ام سلمه با گوشه لباسش اشك چشمانش را پاك كرد و به نزد امام آمد. از خجالت نمى توانست به چشم هاى امام نگاه كند ؛ اما امام كه مى دانست در درون او چه مى گذرد. ساكت ماند تا او سخن بگويد. ام سلمه كه صدايش مى لرزيد گفت : «اى فرزند رسول خدا! به سوى عراق نرو، من از جدت رسول خدا شنيدم كه تو در سرزمين عراق كشته مى شوى»
امامعليهالسلام فرمود: «به خدا قسم من خود مى دانم كه كشته مى شوم»
وقتى كه اصرار ام سلمه نتوانست امامعليهالسلام را از رفتن به راهى كه خدا مى خواست باز دارد، خود را به زينب رساند. آنان را در بغل گرفت و سخت گريه كرد. خداحافظى با آنان هم چون آخرين خداحافظى بود، و اين قلب ام سلمه را به درد مى آورد.
محمد حنفيه آمد. او نيز همان را خواست كه ام سلمه و ديگران خواسته بودند. وى گفت : «برادرم ! تو محبوب ترين و عزيزترين شخص براى من هستى من نصيحت خود را از هيچ كس دريغ نمى كنم تو از همه سزاوارترى كه آن چه به نفع توست برايت بگويم تو آميخته باريشه منى تو روح و جسم وجان منى تو كسى هستى كه اطاعتت بر من واجب است»
محمد چند لحظه سكوت كرد و سپس ادامه داد: «بهتر است كه از يزيد دورى كنى واز شهرهايى كه تحت فرمان اوست فاصله بگيرى و به جاهاى دوردست بروى از آن جا فرستادگان خود را به سوى مردم بفرستى و آنان را دعوت كنى كه با تو بيعت كنند. اگر بيعت كنند الحمدلله ؛و اگر بيعت نكنند، هيچ از بزرگوارى و فضل تو كم نمى شود»
سپس به چشم هاى امام نگاه كرد؛اما هيچ تغييرى در عزم راسخ ايشان نديد.
محمد ناچار گفت من مى ترسم تو وارد شهرى شوى كه مردمش با تو مخالف باشند. آن گاه كارتان به جنگ و كشتار كشيده مى شود ؛ آن وقت تو اولين كسى هستى كه هدف تير و شمشير آنان قرار مى گيرى و خون تو - كه بهترين انسان هستى - ريخته مى شود...»
محمد آن قدر گفت تا دل پرقصه اش سبك شود ؛ اما امامعليهالسلام به سوى عراق مى رفت محمد با امامعليهالسلام خداحافظى كرد. گريه هايش امامعليهالسلام را نيز به گريه واداشت هردو گريه كردند.
امامعليهالسلام همراه فرزندان و يارانش ، مدينه را به سوى ديدار خدا ترك كرد. از مدينه كه خارج شدند، هواى ملايم و دلپذير بيابان آنان را فرا گرفت
بيابانى پر از سبزه هاى بهارى ؛ اما هيچ يك از كاروانيان توجهى به آن نداشتند. آنان نگران تعقيب و حمله گماشتگان يزيد بودند.
مسلم اسبش را «هى» كرد و خود را به كنار امامعليهالسلام كه در جلو كاروان حركت مى كرد رساند. چهره نورانى امامعليهالسلام بشاش بود و غرق در افكار خود بود. مسلم كه به كنار امامعليهالسلام رسيد، چند لحظه درنگ كرد. سپس گفت : «اى فرزند رسول خدا! بهتر است از بيراهه برويم اين گونه اگر كسى به دنبال ما باشد، پيدايمان نمى كند» .امام نگاهى به مسلم كرد و فرمود: «نه پسر عمو! به خدا قسم من از اين راه جدا نمى شوم مگر آن كه هرچه خدا بخواهد و دوست داشته باشد، انجام دهد»
مسلم چيزى نگفت ايستاد و به قامت امامعليهالسلام خيره شد. او شايد نمى توانست بفهمد كه در درون امامعليهالسلام براى ديدار خداوند چه غوغايى برپاست چند روز بود كه كاروان هم چنان به راه خود مى رفت هر لحظه ترس كودكان و نگرانيشان از تعقيب فرستادگان يزيد، بيش تر مى شد.
در آسمان نيز فرشتگان هم چون زمينيان دلشان براى امامعليهالسلام مى تپيد. راهى كه امامعليهالسلام مى رفت ، سفرى به سوى مرگ بود.اين ، فرشتگان را نگران كرده بود. آنان نمى توانستند فرزند رسول خدا را اين قدر مظلوم و تنها ببينند. از اين رو، تصميم به يارى حسينعليهالسلام گرفتند.
ناگهان صداى بال فرشتگان آسمان بيابان را پر كرد. گروه گروه فرشتگان به نزد امام آمدند و سلام كردند. يكى از فرشتگان كه جلوتر از بقيه حركت مى كرد، به امامعليهالسلام گفت : «اى حجت خدا! خداوند بارها با ما جدت رسول خدا را يارى كرده است ؛اكنون نيز ما به يارى شما آمده ايم» .اما امام چيزى آنان نخواست امامعليهالسلام فقط خدا را مى ديد و جز او، انتظارى نداشت وقتى كه اصرار فرشتگان راديد، فرمود: وعده گاه ما و شما در كربلا. وقتى كه به آنجا رسيديم بياييد.
پس از چند روز كاروان امامعليهالسلام به مكه رسيد. امامعليهالسلام در مكه اقامت كرد. در آن مدت ، اهالى كوفه هرروز براى امام نامه مى نوشتند و امام را دعوت مى كردند كه به كوفه بيايد. امام ، پسر عمويش «مسلم بن عقيل» را به عنوان نماينده به كوفه فرستاد تا از وضعيت شهر كوفه آگاه شود و به او خبر بدهد. پس از مدتى ، نامه اى از سوى مسلم آمد و به امام خبر داد كه اهالى كوفه آماده آمدن امام هستند.
از سويى ديگر، يزيد كه از اقامت امام در مكه آگاه شده بود لشكرى را به آنجا فرستاد تا با امام بجنگد.امام كه از اين جريان با خبر شده بود براى آنكه از جنگ در شهر مقدس مكه جلوگيرى كند، در حالى كه مشغول انجام اعمال حج بود، حجش را نيمه تمام گذاشت و به سوى كوفه حركت كرد.
پس از سفرى طولانى امام به كربلا رسيد. اين مكان همان جايى بود كه فرشتگان نامش را از امام شنيده بودند. امام براى جنگ با لشكر يزيد آماده شد. در جنگ سخت ياران اندك امام با لشكر عظيم يزيد، همه ياران امام به شهادت رسيدند.
و اينك نوبت امام بود كه با آن لشكر عظيم بجنگد امام به تنهايى بر قلب دشمن زد و تعداد زيادى از لشكريان را به هلاكت رساند. اما لشكريان امام را محاصره كردند و هركس با چيزى كه در دست داشت به امام حمله كرد.در اين گير و دار ، فرشتگان به نزد امام آمدند و از امام خواستند كه به آنان اجازه بدهد كه به او كمك كنند وبا دشمن بجنگند. اما امام به آنها گفت كه فقط تسليم امر خداوند است و كمكى نمى خواهد.
حمله لشكريان يزيد شديدتر شد .امامعليهالسلام پس از زخم هاى بسيار، ناتوان از روى اسب به زمين افتاد. عده اى دور امامعليهالسلام جمع شدند وبا سنگ و چوب و نيزه و شمشير به امام هجوم بردند و ديگر لشكريان به سوى خيمه ها دويدند. امام به سختى سرش را بلند كرد و به خيمه ها نگاهى انداخت خيمه ها يك يك آتش مى گرفت ودود سياهى به هوا برمى خواست زنان و كودكان هر كدام به سويى فرار مى كردند وسربازان دشمن به دنبال آنان مى دويدند. اكنون بار ديگر فرشتگان به ديدار امامعليهالسلام آمدند و از امام خواستند كه او را يارى كنند ؛ اما امام به هيچ يك از اين كمك ها نياز نداشت در نگاه او، تسليم فرمان خدا بودن و اطاعت از او، لذتى داشت كه در هيچ يك از اين كمك ها نبود.
سلام بر تو اى وارث موسى هم صحبت خدا!
هوا سرد و بارانى بود. موسىعليهالسلام دست فرزندش را گرفته بود و به سوى مصر مى رفت تاريكى هوا باعث شد كه موسى راه را گم كند. صداى گريه فرزند و ناله همسرش كه از درد به خود مى پيچيد، موسى را كلافه كرده بود. كمى اين طرف رفت اما راه را پيدا نكرد. ناگهان در آن سو، روى دامنه كوه ، آتشى ديد. بچه ها را در شكاف كوه پنهان كرد و گفت : آن جا آتشى مى بينم حتما چوپانان هستند. مى روم آتشى تهيه كنم و راه را از آنان بپرسم
بعد به هر زحمتى بود خود را به بالاى كوه رساند. وقتى كه به نزديكى آتش رسيد تعجب كرد. درخت سبزى راديد كه شعله ور بود. نزديك تر رفت خواست آتشى تهيه كند ؛ اما نتوانست مى ترسيد. كمى عقب تر رفت ، خواست برگردد؛اما خيلى به آتش نياز داشت دوباره به طرف آتش رفت ناگهان از ميان درخت صدايى شنيد: «من خداى يكتا يم ! پروردگار جهانيانم اى موسى ! من پروردگار توام كفش هايت را درآور كه در مكانى مقدس هستى ...»
موسى خشكش زد. سعى كرد كه به درخت نگاه كند تا صاحب صدا را پيدا كند ؛اما نور خيره كننده ، چشم هايش را آزار مى داد. صدا دوباره به گوشش رسيد: «من تو را برگزيده ام به آن چه وحى مى شود گوش كن ! مرا پرستش كن ...»
اين سخنان ادامه داشت و موسى هنوز در بحت و حيرت بود. در اين فكر بود كه آيا واقعا پيامبر شده است ، كه دوباره همان صدا را شنيد: «اين چيست كه در دست دارى ؟»
موسى هنوز نگران بود. بدون آنكه بداند به كجا بايد نگاه كند، گفت : «اين عصاى من است كه به آن تكيه مى دهم يا با آن برگ درختان را براى گوسفندان مى تكانم و با آن ، كارهاى ديگرى هم انجام مى دهم»
همان صدا گفت : «آن را به زمين بينداز!»
وقتى كه عصا را به زمين انداخت ، مارى بزرگ شد كه به خود مى پيچيد. موسى ترسيد. با نگرانى برگشت و به سوى پايين كوه دويد ؛اما دوباره همان صدا را شنيد: «برگرد و نترس كه در امانى اكنون آن را بگير و نترس ما آن را به شكل اولش برمى گردانيم»
موسى با ترس و دلهره جلو رفت وبا دستانى لرزان مار را گرفت هنوز آن را بلند نكرده بود كه عصا به شكل اول درآمد. با تعجب به درخت نگاه كرد. باز صدا بلند شد: «دستت را به داخل لباست فرو كن و بيرون بياور كه بدون هيچ ناراحتى ، نورانى مى شود»
موسى دستش را در پيراهنش فرو برد و بيرون آورد؛آن چنان درخشان بود كه موسى مبهوت ماند.
صداى آسمانى دوباره به گوشش رسيد: «به سوى فرعون و قومش كه مردمى نافرمانند برو !»
نام فرعون ، دل موسى را لرزاند. او چگونه مى توانست نزد فرعون كه قصد كشتن او را داشت ، برود. موسىعليهالسلام دعا كرد و از خداوند كمك خواست : خداوندا! پس به من قدرت بده و اين كار را برايم آسان كن و زبانم را بگشا تا سخنم را بفهمند. خداوندا! برادرم هارون را نيز به همراه من بفرست كه ياورم باشد، و با او به من پشت گرمى بده و در كار مهمى كه پيش رو دارم ، او را شريك من كن !
خداوند فرمود: آن چه خواستى به تو داديم با برادرت بازوى تو را قوى مى كنيم و به تو بار ديگر منت نهاديم
آن شب ، موسى همه اش به فكر هارون بود. اگر هارون نبود، چه مى كرد؟ آيا به سراغ فرعون مى رفت ؟ خودش هم نمى توانست وقتى به مصر رسيدند، موسى همه چيز را براى هارون تعريف كرد. هارون خوشحال شد؛ انگار كه همه چيز را از قبل مى دانست دستور خداوند را پذيرفت و همراه موسى به نزد فرعون رفت
موسى به چهره زرد و لب هاى كبود هارون خيره نگاه مى كرد. هارون آخرين لحظه هاى عمرش را سپرى مى كرد. موسى دست هاى سرد هارون را در دست خود گذاشت ، در حالى كه اشك مى ريخت ، گفت : آه ، برادر! چگونه بى تو زنده بمانم ، تو كه در همه سال هاى سخت دعوتم كه فرعون به آزارم مشغول بود، تنهايم نگذاشتى و هميشه همراهى بودى ! همراهى ات چه قدر به من آرامش و قوت قلب مى داد.
موسى يك يك خاطره هاى تلخ و شيرين گذشته را مرور كرد. همه آن چه را ميان او و هارون گذشته بود، برايش گفت تا كمى سبك شود. چشم در چشم نيمه باز هارون دوخت و گفت : «آن روز را كه من به قصد ديدار خداوند از ميان شما رفتم ، به ياد دارى ؟ آرى مگر مى توانى فراموش كنى ؟ اين تو بودى كه به جاى من ميان مردم ماندى ؛گرچه وقتى برگشتم و سامرى را ديدم ، سخت عصبانى شدم ؛ اما تو كه مى دانستى عصبانيتم فقط براى خداست ، هيچ ناراحت نشدى فقط به من گفتى : برادر! من كارى نمى توانستم بكنم آنها نزديك بود مرا به قتل برسانند. و من از اين حرف تو شرمنده شدم ، آنچنان كه حتى نتوانستم از تو عذر خواهى كنم»
دوباره صداى گريه موسى بلند شد و از گريه اش چشم هاى هارون از اشك پر شد. موسى ادامه داد: «از آن روزها و از اولين روزهاى دعوتم سال هاى طولانى مى گذرد ؛ اما نياز من به همراهى و كمك تو كم تر نشده است من هم چنان محتاج توام ؛ اما دريغ كه اينك تو در بستر مرگ خوابيده اى آه برادر راستى كه پس از تو كارم سخت خواهد بود و هدايت اين مردم چه قدر دشوار است»
هارون كه لبخند بى رمقى بر لب داشت ، به آرامى چشم هايش را بست و موسى در تنهايى اش زمزمه مى كرد.
امامعليهالسلام قصد سفر كرد، عباس خود را به سرعت آماده كرد تا همراهش باشد. با همسر و فرزندانش خداحافظى كرد. گريه بچه هايش ، يك لحظه هم عباس را در راهى كه انتخاب كرده بود مردد نساخت آيا او مى توانست برادرش را تنها بگذارد؟ بى درنگ همراه كاروانى شد كه به مقصدى نامعلوم پيش مى رفت
چهره مهربان عباس آشناى همه بچه ها بود .كاروان در جايى كه مى ايستاد، اين عباس بود كه بچه ها را از روى شترها به زمين مى گذاشت بعد دستى به سرشان مى كشيد وبا لبخندى ، اندوه درونش را از چشم بچه ها پنهان مى كرد.
تمام كاروان از زنان گرفته تا بچه ها، به وجود عباس دلگرم بودند. به پشت گرمى چشم هاى هوشيارش شب ها خواب راحتى داشتند. و روزها در بيابان هاى ساكت و وحشتناك حركت مى كردند.
در مسير راه زينب گهگاه به قامت عباس كه روى اسب نشسته بود و چند قدم عقب تر از امامعليهالسلام حركت مى كرد، نگاه مى كرد وبا خود مى گفت : «فدايت شوم ! با بودن تو برادرم حسين تنها نيست» در تمام راه عباس يك لحظه امامعليهالسلام را تنها نمى گذاشت همراهش حركت مى كرد و هر فرمانى كه از برادرش صادر مى شد، بى درنگ اجرا مى كرد.
پس از روزهاى بسيار ؛ روزهاى غصه و روزهاى غم ، كاروان به كربلا رسيد. دشمن مانند طوفان گرد كاروان حلقه زد. از هر سو راه بر كاروان بسته شد. يگانه راه فقط جنگ بود.
به تندى خيمه ها بر پا شد. حسينعليهالسلام با وجود عباس مطمئن بود كه كسى جرات نزديك شدن به خيمه ها را ندارد. نيمروزى گذشت دشمنان صف ها را مرتب كردند و امامعليهالسلام خيمه ها را. هر يك از دو طرف ، آخرين كارهايى كه براى جنگ لازم بود، انجام دادند.
عباس كه لباس رزم بر تن داشت و شمشيرى بر كمر، در اطراف خيمه ها قدم مى زد. ناگهان از طرفى كه دشمنان صف بسته بودند، غلام سياهى به سوى خيمه ها آمد. در دستش كاغذ لوله شده اى بود آهسته به سوى عباس آمد.
عباس ابروانش را در هم گره زد و پرسيد: «چه مى خواهى ؟»
غلام كاغذ را به دست عباس داد. عباس كاغذ را باز كرد و خواند. با ناراحتى پرسيد: «اين چيست ؟» غلام با ترس گفت : «امان نامه عمر سعد است براى تو اربابم جرير داده است »
اين بهترين حيله اى بود كه دشمن مى توانست به كار ببندد. آنان عباس را مى شناختند و مى دانستند كه عباس چه نقطه قوتى براى امامعليهالسلام است اگر عباس را از امام مى گرفتند، كار آنان راحت تر مى شد.
عباس خشمگين شد و فرياد زد: «برو به اربابت بگو اگر خيال مى كنيد من از برادرم دست بر مى دارم ، سخت در اشتباهيد. من ريزه خوار ظلم يزيد نيستم و دامن خود را به لكه ننگ آلوده نمى كنم با قبول اين نامه آبروى خود را به باد نمى دهم»
غلام به سرعت باد برگشت ، سرافكنده و شرمنده عباس دوباره به نگهبانى پرداخت
ساعتى گذشت ناگهان مرد درشت اندامى سوار بر اسب به سوى خيمه ها آمد ؛ عباس دقت كرد شمر بود. مى دانست براى چه آمده است ، شمر از قبيله مادر عباس بود. اين بهانه اى شده بود تا شمر براى عباس امان نامه بياورد. عباس بدون معطلى وارد خيمه شد تا با شمر هم سخن نشود. شمر به نزديك خيمه ها رسيد و صدا زد: «فرزندان خواهرم ! عباس ، عبيداللّه ، عثمان ، جعفر! به نزدم بياييد كه با شما كارى دارم»
شمر سعى مى كرد آهنگ سخنش مهربان باشد.
نه عباس و نه هيچ يك از برادرانش از خيمه بيرون نيامدند ؛حتى حاضر نشدند جواب او را بدهند. عباس شرم داشت كه با دشمن برادرش سخن بگويد. شمر بار ديگر صدا زد ؛ اما عباس جوابى نداد. ناگهان صداى امامعليهالسلام به گوش عباس رسيد: «عزيزان من ! هر چند اين مرد فاسق و بد كار است ؛ اما هرچه باشد، او خود را از قبيله مادر شما مى داند. بهتر است برويد و سخن او را گوش كنيد»
عباس براى اجراى سخن برادر برخاست و از خيمه خارج شد. نگاهى به شمر كرد، و به تندى گفت : «چه مى گويى ؟» شمر لبخندى زد و گفت : «چون شما از نزديكان من هستيد، براى شما امان نامه گرفته ام» بعد كاغذى را جلو صورت عباس گرفت و ادامه داد: «مصلحت شما در آن است كه برادرتان را به حال خود بگذاريد و جان خود را نجات دهيد»
عباس خشمگين شد ، آن چنان كه صورتش برافروخته شد. گفت : «اميدوارم خداوند رحمتش را از تو دور كند. تو چه قدر نادان هستى كه فكر مى كنى من وجدان خود را زير پا مى گذارم توقع دارى من از آقا و مولايم دست بردارم وبا بدترين خلق زمانه بيعت كنم ؟»
شمر حرفى براى گفتن نداشت دندان ها را به هم فشرد.به تندى افسار اسبش را كشيد و به سوى لشكر خود رفت
عاشورا بود. تك تك ياران امامعليهالسلام به سوى ميدان رفتند و هر بار داغى بر دل امامعليهالسلام مى نشست اينك ديگر همه ياران و جوانان بنى هاشم به شهادت رسيدند ؛ اما با اينهمه ، هنوز عباس بود كه مى توانست تنهايى برادر را همدمى باشد و زخم هاى دل زن ها را مرهمى
عباس به سوى امام آمد، آرام قدم برمى داشت از آمدنش پيدا بود كه مى خواهد به سوى ميدان برود ؛ اما امامعليهالسلام چيزى نگفت منتظر ماند تا عباس چيزى بگويد. عباس با چشمانى اشك آلود به صورت خسته امامعليهالسلام نگاه كرد و گفت : «سرورم ! آيا اجازه مى دهيد كه به ميدان بروم و جان خود را فداى شما كنم !»
با اين سخن عباس ، امامعليهالسلام به گريه افتاد. گريه اى براى همه ياران شهيدش و اينك برادرش گريه امامعليهالسلام ، عباس را نيز به گريه انداخت مدتى در سكوت گذشت آن گاه امامعليهالسلام سرش را بلند كرد ؛آهى كشيد و فرمود: «اى برادر! تو پرچمدار من هستى ، تو نشان لشكر من هستى ...»
عباس با صداى لرزانى گفت : «سينه ام تنگ شده و از زندگى دنيا سير شده ام
مى خواهم بروم و از اين منافقان خون خواهى كنم»
امام فرمود: «اكنون كه قصد ميدان دارى ، اول كمى آب براى بچه ها بياور .» عباس مشكى بر دوش گرفت سوار بر اسب شد و به سوى لشكر دشمن رفت اما امامعليهالسلام هم چنان به راهى كه عباس رفته بود، خيره شده بود ؛گويى مى دانست برادر و ياورش ديگر از اين راه بر نمى گردد.
مدتى ، كه براى بچه هاى تشنه طولانى مى نمود، گذشت ناگهان صداى آشنايى به گوش امامعليهالسلام رسيد: «برادر، مرا درياب !»
صداى عباس بود. امامعليهالسلام برق آسا سوار بر اسب شد و خود را به كنار عباس رساند.عباس با دست هاى قطع شده و صورت خون آلود بر خاك افتاده بود. امامعليهالسلام با ديدنش از اسب فرود آمد. برادر را در بغل گرفت گريه امانش نمى داد. آه كه چه قدر عباس برايش عزيز بود! عباسى كه يك لحظه امامعليهالسلام را تنها نمى گذاشت ، اكنون امامعليهالسلام را در ميان آن همه دشمن تنها گذاشته بود امامعليهالسلام صورتش را به صورت عباس چسباند وبا صداى سوزناكى فرمود: «اكنون پشت من شكست و چاره كارم از هم گسست» از آن سو كمى دورتر، صداى گريه زن ها و كودكان به گوش مى رسيد....