راه روشن ، جلد ششم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

راه روشن ، جلد ششم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء0%

راه روشن ، جلد ششم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی
صفحات: 21

راه روشن ، جلد ششم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

نویسنده: ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
گروه:

صفحات: 21
مشاهدات: 2790
دانلود: 20

توضیحات:

راه روشن ، جلد ششم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء
  • پندهايى در نكوهش دنيا

  • شرح توصيف دنيا با مَثَل ها

  • شرح حقيقت دنيا و ماهيت آن درباره بنده (خدا)

  • شرح ماهيت دنيا بر حسب ذات آن

  • كتاب نكوهش مال

  • مقدّمه

  • شرح نكوهش مال و زشتى محبت به آن

  • ستايش مال و جمع ميان ستايش و نكوهش آن

  • شرح آفت هاى مال و فوايد آن

  • در نكوهش حرص و طمع و ستايش قناعت و نوميدى از آنچه در دست مردم است

  • سخنان بزرگان

  • شرح درمان حرص و طمع و دارويى كه با آن صفت قناعت به دست مى آيد

  • در فضيلت بخشندگى

  • داستان هاى بخشندگان

  • شرح نكوهش بخل

  • سخنان بزرگان

  • داستان هاى بخيلان

  • شرح ايثار و فضيلت آن

  • حدّ بخشندگى و بخل و حقيقت آنها

  • شرح درمان بخيل

  • مجموع وظايف بنده نسبت به مال خود

  • در نكوهش ثروت و ستايش فقر

  • كتاب نكوهش رياكارى و جاه طلبى

  • مقدّمه

  • در نكوهش شهرت و منتشر شدن آوازه

  • در فضيلت گمنامى

  • نكوهش حبّ جاه

  • معناى جاه و حقيقت آن

  • طبيعى بودن جاه طلبى براى آدمى و انگيزه آن تا آنجا كه فقط با سخت كوشىدل از آن تهى مى شود

  • كمال حقيقى و كمال خيالى

  • شرح جاه دوستى ستوده و نكوهيده

  • شرح انگيزه ستايش دوستى و آرامش نفس به مدح وتمايل طبيعت آدميان به آن و تنفّر از نكوهش

  • شرح درمان جاه دوستى

  • راه درمان دوست داشتن ستايش و دوست نداشتن نكوهش

  • امّا عامل اول

  • امّا عامل دوّم

  • امّا عامل سوّم

  • درمان بيزارى از نكوهش

  • گوناگونى احوال مردم در ستايش و نكوهش

  • جاه طلبى به وسيله عبادات كه همان رياكارى است

  • شرح نكوهيدگى ريا

  • حقيقت ريا و آنچه در آن ريا مى شود

  • بخش اول

  • بخش دوّم

  • آيا ريا حرام است يا مكروه يا مباح ؟

  • شرح درجات ريا

  •  ركن اول

  • ركن دوم

  • ركن سوم

  • شرح رياى خفى كه از حركت مورچه پنهان تر است

  • عملى كه با رياى خفى و جلى از بين مى رود و عملى كه از بين نمى رود

  • درمان ريا و راه درمان قلب در ريا

  • مقام اوّل

  • مقام دوّم

  • مواردى كه آشكار ساختن عبادات مجاز است

  • مواردى كه پنهان داشتن گناهان مجاز است و مكروه است مردم از آن آگاه شوند و از آن نكوهش كنند

  • ترك عبادات از بيم ريا و داخل شدن در آفت ها

  • يك پرسش و پاسخ آن

  • مواردى كه درست است بنده به خاطر ديدن مردم در عبادت به نشاط آيد و مواردى كه درست نيست

  • مواردى كه بايد مريد در حال عمل عبادى قبل و بعد آن قلب خود را به آن ملزم سازد

  • كتاب نكوهش كبر و عجب : جزء اوّل : كِبر

  • مقدّمه

  • شرح نكوهش تكبر

  • نكوهش خودخواهى و اظهار علائم تكبّر

  • شرح فضيلت تواضع

  • سخنان گذشتگان

  • شرح حقيقت تكبّر و آفت آن

  • شخصى كه نسبت به او تكبّر مى شود و اقسام و درجاتش و نتايج تكبّر در آن

  • شرح چيزى كه به آن تكبّر مى شود

  • شرح انگيزه هاى تكبّر و عوامل محرك آن

  • شرح اخلاق متواضعان و مجموعه چيزهايى كه در آنها اثر تواضع و تكبّر نمايان مى شود

  • راه درمان تكبّر و تحصيل تواضع

  • عامل اول

  • عامل دوم

  • عامل سوم

  • عامل چهارم و پنجم

  • تمرين نهايى در خوى تواضع

  • كتاب نكوهش كبر و عجب : جزء دوّم : عجب

  • مقدّمه

  • شرح نكوهيدگى عجب و آفت آن

  • شرح آفت هاى عجب

  • شرح حقيقت عجب و خودبينى و تعريف آنه

  • شرح اجمالى درمان عجب

  • بيان شى ء مورد عجب و شرح درمان آن

  • كتاب نكوهش غرور

  • مقدّمه

  • شرح نكوهش غرور و حقيقت آن و مثال هايش

  • اصناف فريفتگان و اقسام گروه هاى هر صنف

  • اوّلين صنف

  • صنف دوّم

  • صنف سوّم

  • صنف چهارم

  • پرسش و پاسخ

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 21 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 2790 / دانلود: 20
اندازه اندازه اندازه
راه روشن ، جلد ششم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

راه روشن ، جلد ششم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

نویسنده:
فارسی
پندهايى در نكوهش دنيا

راه روشن ، جلد ششم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : عبدالعلى صاحبى

پندهايى در نكوهش دنيا
بِسْمِ اللّهِ الّرَحْمنِ الّْرَّحيم
روزى على (ع ) ضمن ايراد خطبه فرمود: ((بدانيد كه شما مى ميريد و پس ‍ از مرگ زنده مى شويد و براى پاسخگويى به اعمالتان متوقف مى شويد، و پاداش و كيفر اعمالتان داده مى شود. زندگى دنيا شما را نفريبد، زيرا دنيا خانه اى است كه اهل آن را از هر سو غم و اندوه در ميان گرفته و به نابودى معروف ، و به مكر و فريب توصيف شده است . هر چه در دنياست رو به زوال است و در ميان اهل خود به نوبت مى گردد (يك بار به نفع انسان و ديگر بار به ضرر انسان است ). همواره به يك منوال نپايد و وارد شوندگان دنيا از شر آن سالم نمانند. در همان حال كه اهل دنيا در شادمانى و رفاهند، ناگهان گرفتار بلا و فريب مى شوند؛ حالاتش گوناگون است ؛ نوبتهايش ‍ همواره در تغيير است (گلش با خار و نوشش با نيش و... تواءم است ). خوشى در آن نكوهيده است و رفاه در آن دوام نيابد؛ ساكنان دنيا هدف تيرهاى بلايند كه خدگنهاى خود را به سويشان نشانه مى رود و با مرگ نابودشان مى سازد. در دنيا هر جيفه (روزى انسان ) محترم و مقدر است و بهره انسان از آن بسيار است ؛ بندگان خدا بدانيد كه شما و عيش و نوشى كه در جهان داريد از اين جا به راه كسانى مى رويد كه پيش از شما بوده اند و بيشتر از شما عمر كرده اند. از شما قوى تر و شهرهايشان از شما آبادتر و آثارشان از شما مهمتر بوده است ؛ پس صداهايشان خاموش شد، پس از آن مدتى طولانى در كارها به ميل خود تصرف كردند، جسدهايشان پوسيد و شهرهايشان ويران و نشانه هايشان نابود شد؛ كاخ ‌هاى استوار و تخت ها و بسترهاى گسترده را به سنگ هاى سخت و گورهاى گلين لحددار تبديل كردند. هر يك از آن گورها به هم نزديك ليكن ساكن آنها غريب و دور است (نمى تواند از ديگرى ديدن كند). در ميان عمارتى هستند كه اهل آن هراسان و در ميان محله اى ساكنند كه گرفتارند؛ با آبادانى انسى ندارند و همانند همسايگان و برادران به هم نمى پيوندند؛ با اين كه خانه هايشان به هم نزديك و همسايه اند. چگونه ميانشان پيوند و ارتباط باشد، در حالى كه پوسيدگى آنها را در زير سينه خود خرد كرده و سنگ و خاك آنان را خورده است (نابودشان ساخته ) و پس از زنده بودن مرده اند و بعد از تازگى زندگى درهم شكسته و پوسيده شده اند و دوستان براى آنها گرد آمده ولى آنان در خاك آرميده و كوچيده اند و بازگشت ندارند. دور است دور است (بازگشتن ) نه چنين است ، بازگشتن (به دنيا) سخنى است كه مردگان مى گويند و پشت سرشان برزخى است تا روزى كه برانگيخته شوند. چنين نپنداريد كه شما نيز همانند آنان پوسيده و فرسوده مى شويد و در يك جا خواهيد بود و آن آرامگاه مانند شخص رهن دهنده شما را به گروگان گرفته و در آغوش كشيده است ، حالتان چگونه است اگر كارها بگذرد و مردگان از گورها بيرون آيند و آنچه در سينه هاست گرد آيد و براى پاسخ گويى (به اعمال خود) در برابر خداى بزرگ شما را متوقف سازند، و دل ها از بيم گناهان گذشته بپرد و پرده هاى اسرارتان بدرد و عيب ها و رازهايتان آشكار شود. آنجا هر كس آنچه را بدست آورده پاداش داده شود. خداوند مى فرمايد: ليجزى الذين اساؤ ا بما عملوا و يجزى الذين احسنوا بالحسنى . (١) و نيز فرمود: و وضع الكتاب فترى المجرمين مشفقين مما فيه . (٢) خدا ما و شما را از عمل كنندگان به قرآن و پيروان اوليا و دوستانش قرار دهد تا ما و شما را به لطف خود به بهشت درآورد، چه او بزرگ و ستوده است .)) (٣)
و نيز آن حضرت (ع ) در خطبه اش فرمود: ((شما را به تقواى الهى و رها ساختن دنيايى كه شما را رها مى سازد، اگر چه رها كردن آن را دوست نداريد، سفارش مى كنم ؛ دنيايى كه بدن هاى شما را فرسوده مى كند اگر چه شما تازه بودن آن را مى خواهيد و همانا حكايت شما در دنيا حكايت مسافرانى است كه راهى را مى پيمايند و چون محدود است زود به آخر راه مى رسند و نشانه اى گذاشته اند و گويى به آن رسيده اند (شما راه عمر را پيموده و عمر را سپرى شده فرض كنيد و در عمل بكوشيد). چه بسيار آرزومند است كسى كه مركب سوارى را بدواند و به آخرين درجه آرزوى خود برسد؛ و به چه چيز اميدوار است كه در دنيا بماند كسى كه عمرش در دنيا معين است و مرگ با شتاب در پى اوست تا او را از دنيا جدا كند. پس از درد و رنج آن بى تابى نكنيد كه رو به پايان است ، و از نعمتهايش شادمان نشويد چرا كه رو به زوال است ، از دنياطلبى كه مرگ در پى اوست و از شخص غافل از مرگ كه مرگ از او غافل نيست در شگفتيم )).(٤)
مى گويم : در كافى از امام صادق (ع ) روايت است كه فرمود: ((از خطاب هاى خداى متعال با موسى (ع ) اين بود كه : اى موسى به دنيا همانند ستمگران و كسانى كه آن را پدر و مادر دانسته اند تكيه مكن ؛ اى موسى اگر تو را به خودت واگذارم كه به دنيا بنگرى و دوستى و رونق دنيا بر تو چيره شود؛ اى موسى در كار خير با نيكوكاران مسابقه بگذار و در كار خير بر آنها سبقت بگير، زيرا خير مانند نامش (نيكو) است ، و آنچه از دنيا كه به آن نياز ندارى رها كن ، و به هر كسى كه فريفته دنياست و به خودش واگذار شده است منگر، و بدان كه سرآغاز هر فتنه اى دوستى دنياست . و به فراوانى مال هيچ كس رشك مبر، زيرا مال بسيار مايه گناهان بسيار است كه به حقوق واجب مربوط مى شود؛ و به حال هيچ كسى كه مردم از او خشنودند رشك مبر مگر بدانى كه خدا نيز از او خشنود است . همچنين به حال مخلوقى كه مردم از او فرمان مى برند رشك مبر، زيرا فرمانبردارى نابجاى مردم از او موجب نابودى او و پيروانش مى شود.)) (٥)
از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: ((از پندهاى لقمان به پسرش اين بود كه پسر جان ! مردم پيش از تو براى فرزندانشان اموالى فراهم آوردند، ولى نه آن اموال فراهم آمده باقى ماند و نه فرزندانى كه بر ايشان (مال ) فراهم آوردند. همانا تو بنده مزدورى هستى كه به كارى فرمانت داده اند و در مقابلش مزدى وعده داده اند. بنابراين كارت را به طور كامل انجام بده و مزد كامل بگير. در اين دنيا همچون گوسفندى مباش كه در ميان كشتزارى سبز افتاده و بخورد تا فربه شود و هلاكتش در هنگام فربهى اش ‍ باشد، بلكه دنيا را مانند پلى بر روى نهرى بدان كه بر آن مى گذرى و آن را رها مى كنى و تا پايان روزگار (يا عمرت ) به سوى آن باز نمى گردى ، پل را خراب كن و آبادش مكن كه ماءمور آباد كردنش نيستى ، بدان كه چون فرداى قيامت در برابر خداى متعال بايستى ، از چهار چيز از تو سؤ ال شود: ١ - جوانى ات را در چه راه به پيرى رساندى ؟ ٢ - عمرت را در چه راهى تمام كردى ؟ ٣ - مالت را از چه راه به دست آوردى ؟ ٤ - مال را در چه راه خرج كردى ؟ بنابراين مهياى اين جايگاه (پرسش ) باش و پاسخ آن را آماده كن ، و بر آنچه از دنيا از دست دادى افسوس مخور، زيرا اندك دنيا را دوام و بقايى نيست و بسيارش از بلا در امان نمى باشد پس آماده و بر حذر باش و در كار خود بكوش و پرده (غفلت ) از چهره (دل ) بردار؛ و متوجه احسان پروردگارت (با اعمال نيك ) باش ؛ و در دلت توبه را تجديد كن ؛ و به هر كسى كه فريفته دنياست و به خودش واگذار شده است منگر، و بدان كه سر آغاز هر فتنه اى دوستى دنياست . و به فراوانى مال هيچ كس رشك مبر، زيرا مال بسيار مايه گناهان بسيار است كه به حقوق واجب مربوط مى شود؛ و به حال هيچ كسى كه مردم از او خشنودند رشك مبر مگر بدانى كه خدا نيز از او خشنود است . همچنين به حال مخلوقى كه مردم از او فرمان مى برند رشك مبر، زيرا فرمانبردارى نابجاى مردم از او موجب نابودى او و پيروانش ‍ مى شود.))(٦)
از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: ((از پندهاى لقمان به پسرش اين بود كه پسر جان ! مردم پيش از تو براى فرزندانشان اموالى فراهم آوردند، ولى نه آن اموال فراهم آمده باقى ماند و نه فرزندانى كه بر ايشان (مال ) فراهم آوردند. همانا تو بنده مزدورى هستى كه به كارى فرمانت داده اند و در مقابلش مزدى وعده داده اند. بنابراين كارت را به طور كامل انجام بده و مزد كامل بگير. در اين دنيا همچون گوسفندى مباش كه در ميان كشتزارى سبز افتاده و بخورد تا فربه شود و هلاكتش در هنگام فربهى اش ‍ باشد، بلكه دنيا را مانند پلى بر روى نهرى بدان كه بر آن مى گذرى و آن را رها مى كنى و تا پايان روزگار (يا عمرت ) به سوى آن باز نمى گردى ، پل را خراب كن و آبادش مكن كه ماءمور آباد كردنش نيستى . بدان كه چون فرداى قيامت در برابر خداى متعال بايستى ، از چهار چيز از تو سؤ ال شود: ١ - جوانى ات را در چه راه به پيرى رساندى ؟ ٢ - عمرت را در چه راهى تمام كردى ؟ ٣ - مالت را از چه راه به دست آوردى ؟ ٤ - مال را در چه راه خرج كردى ؟ بنابراين مهياى اين جايگاه (پرسش ) باش و پاسخ آن را آماده كن ، و بر آنچه از دنيا از دست دادى افسوس مخور، زيرا اندك دنيا را دوام و بقايى نيست و بسيارش از بلا در امان نمى باشد پس آماده و بر حذر باش و در كار خود بكوش و پرده (غفلت ) از چهره (دل ) بردار؛ و متوجه احسان پروردگارت (با اعمال نيك ) باش ؛ و در ذلت توبه را تجديد كن ؛ و در زمان آسودگى بشتاب ، پيش از آن كه فرشته مرگ آهنگ تو كند و مرگت فرا برسد و ميان تو و خواسته هايت مانع ايجاد شود.))(٧)
از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: ((ابوذر (رض ) در سخنرانى خود مى گفت : اى دانشجو! گويى هيچ چيز از دنيا چيزى نبوده (به حساب نمى آيد) جز آنچه خويش به مردم بهره برساند و بدش زيان ، مگر آن كه را خدا ترحّم كند (او را بيامرزد). اى دانشجو! مباد خاندان و مال دنيا تو را از خودت باز دارند، زيرا روزى كه از آنها جدا شوى همانند مهمانى باشى كه شب را در ميان آنها خوابيده و صبح نزد ديگران رفته اى . دنيا و آخرت مانند منزلى است كه از يكى به ديگرى منتقل شوى و فاصله ميان مردن و از گور برخاستن مانند فاصله ميان خفتن و بيدار شدن است . اى دانشجو! براى ايستادن در برابر خداى متعال طاعتى از پيش بفرست ، زيرا در مقابل عملت پاداش مى بينى و اى دانشجو همان طور كه عملى كنى جزا يابى .))(٨)
غزالى مى گويد: يكى از بزرگان گفته است : اى مردم به آرامى و با مدارا عمل كنيد و از خدا بترسيد، و به آرزو و از ياد بردن اجل فريفته نشويد و به دنيا تكيه نكنيد كه بسيار فريبكار و نيرنگ باز است دنيا با فريبهايش براى شما خودآرايى كرده و با آرزوهايش شما را فريفته است و خود را براى خواستگارانش آراسته است ، و به صورت عروس زيور شده در آورده ، ديدگان به آن مى نگرند و دل ها به آن گرفتارند، و جان ها عاشق آنند، پس چه بسيار عاشقان خود را كه كشته و دل بستگان خود را خوار ساخته است ، بنابراين با چشم حقيقت به آن بنگريد، زيرا دنيا خانه اى است كه آزارش ‍ بسيار است و آفريدگارش آن را نكوهش كرده است ، تازه آن كهنه و فرسوده مى شود و ثروت فانى مى شود، عزيز دنيا خوار، و بسيار آن كم مى شود، زنده آن مى ميرد و خوبى آن از دست مى رود؛ پس از خواب غفلت بيدار شويد و از خواب برخيزيد پيش از اين كه گفته شود: فلانى بيمار يا مشرف به مرگ است ، پس آيا راهنمايى به دارو، يا دسترسى به پزشك هست ؟ پزشكان براى (درمانت ) فرا خوانده مى شوند و اميد بهبودت نمى رود. آن گاه بگويند: فلانى وصيت كرد و مالش محاسبه شد، آنگاه بگويند: زبانش ‍ بند آمده و با برادرانش سخن نمى گويد، و همسايگانش را نمى شناسد. در اين هنگام عرق بر پيشانى ات بنشيند و پياپى بنالى و يقينت (به مرگ ) ثابت شود و پلك هاى چشمت از هم باز شود و گمان هايت راست آيد و زبانت بند آيد و برادرانت بگريند، و به تو بگويند: اين پسر فلان است و نتوانى حرف بزنى و بر زبانت مهر بزنند. آنگاه هنگام مرگت برسد و جانت از اعضايت كنده شود؛ سپس آن را به آسمان بالا برند. در اين هنگام برادرانت گرد آيند و كفنت را حاضر كنند و پس از غسل دادن كفنت كنند، ديدار كنندگانت از تو جدا شوند، و حسدورزانت بياسايند و خانواده ات به مالت روى بياورند، و تو در گرو اعمالت بمانى .
بزرگى به يكى از شاهان گفت : همانا شايسته ترين مردم به نكوهش دنيا و دشمن داشتن آن كسى است كه از رفاه برخوردار و در دنيا به حاجت خود رسيده است ، زيرا چنين شخصى بيم دارد كه آفتى مال او را از بين ببرد و محتاج به ديگران شود يا مال گرد آمده اش را پراكنده كند يا آفتى پايه هاى قدرت او را منهدم سازد يا به بدنش بلايى راه يابد و بيمار شود يا از چيزى ناراحت گردد سپس به دوستانش بخل ورزد؛ بنابراين دنيا به نكوهش ‍ سزاوار است كه آنچه را داده مى گيرد، و از آنچه بخشيده بر مى گردد (پشيمان مى شود) و در ضمن اين كه دنيا دار خندان است ناگاه ديگران به حال او مى خندند، و در حالى كه دنيا به نفع دنيادار مى گريد ناگاه بر ضرر او مى گريد، و در همان حال كه دنيا دست خود را به بخشيدن مى گشايد آن را براى پس گرفتن باز مى كند؛ امروز تاج را بر سر دنيادار مى گذارند و فردا سر او را به خاك مى مالد (زير خاك مى رود)؛ براى دنيا رفتن نعمت دنيادار و ماندن آن برابر است ؛ براى آنچه از دنيادار پس از مرگ مانده است جانشينى مى يابد و براى هر يك از مردگان عوضى بر مى گزيند.
وهب بن منبه گويد: چون خداوند موسى و هارون را به سوى فرعون فرستاد فرمود: ((لباس سلطنتى دنيا كه فرعون پوشيده است شما را نترساند زيرا تمام وجود فرعون در دست قدرت من است و جز با اجازه من نمى تواند سخن بگويد و نفس بكشد. از نعمت هاى دنيا كه فرعون برخوردار است به شگفت نياييد كه طراوت زندگى دنيا و آرايش اهل رفاه است و اگر بخواهيد كه شما (موسى و هارون ) را به زيورى از زيورهاى دنيا بيارايم كه فرعون با ديدن آن در يابد كه توان وى كمتر از آن است كه به شما داده ام اين كار را خواهم كرد؛ ليكن من شما را از آن منصرف مى سازم و آن را از شما منع مى كنم ، و با اولياى خود نيز چنان مى كنم و آنان را از نعمت هاى دنيا منع مى كنم ، چنان كه شبان دلسوز و مهربان گوسفندانش را از رفتن به چراگاه هلاكت منع مى كند؛ و آنها را از زندگى خوش دنيا بر حذر مى دارم چنان كه شبان مهربان شتران خود را از خفتن در محل كثيف باز مى دارد؛ و اين كار براى خوار بودن آنها در نزد من نيست ، بلكه براى آن است كه به بهره كاملى از كرامت من برسند و در امان باشند. اولياى من خود را در برابر من به خوارى و خشوع و خوف مى آرايند و تقوا در دلشان استوار است و اثر آن در بدن هايشان آشكار مى شود، بنابراين تقوا پوشاك آنها و لباس زيرين آنهاست كه آشكار مى سازند و لباس باطنى آنهاست كه شعار خود قرار مى دهند و وسيله رهايى آنهاست كه به آن افتخار مى كنند، و چهره آنهاست كه با آن شناخته مى شوند. پس هرگاه آنها را ملاقات كردى در برابرشان كوچكى و تواضع كن و به دل و زبان نسبت به آنها خاشع باش ، و بدان كه هر كس ‍ دوستى از دوستانم را بترساند به من اعلان جنگ داده است و من در روز قيامت انتقام دوستم را از او مى گيرم .))
يكى از حكيمان گويد: روزها تيراند و مردم هدف تيرهايند و روزگار هر روزى تيرى به سويت شليك مى كند و با شب و روزش رشته عمرت را قطع مى كند تا تمام رشته هاى ريسمان عمرت پاره شود (بميرى ). پس چگونه ممكن است با گذشتن سريع شب ها و روزها بدنت سالم بماند؟ اگر نقصانى كه روزها در تو پديد مى آورند برايت آشكار شود از هر روزى كه بر تو مى آيد وحشت خواهى كرد و گذشت ساعت ها بر تو گران مى آيد؛ ولى تدبير خدا بالاتر از عبرت گيرى است ، و با غفلت و فراموشى از گرفتارى هاى دنياست كه آدمى مزه لذت هاى دنيا را مى چشد با اين كه خداى حكيم آن را تلخ ‌تر از حنظل خلق كرده است . توصيف كنندگان از وصف عيب هاى دنيا از روى كارهاى ظاهرى آن عاجزند، و شگفتى هايى كه دنيا پديد مى آورد بيشتر از آن است كه واعظ بر آن احاطه يابد، پس از خدا مى خواهيم كه ما را به حقيقت هدايت فرمايد.
يكى از حكيمان در توصيف دنيا و دوام آن مى گويد: دنياى تو همان زمانى است كه پلك چشمت را بر هم مى نهى ، زيرا زمانى را كه گذشته است نمى توانى به دست بياورى و زمانى كه نيامده است از آن آگاه نيستى ؛ و روزگار روزى است كه به كام توست و شب آن روز گرفتار مصيبت مى شوى و در ساعتى از آن گرسنه مى مانى و رويدادهاى آن با كاستى و دگرگونى پياپى بر انسان مى گذرد. روزگار ماءمور است كه اجتماعات را بپراكند و از بين ببرد و دولت ها را زير و رو كند، در حالى كه آرزو دراز، و عمر كوتاه است و تمام كارها در دست خداست .
يكى از حكيمان در خطابه اش گفت : اى مردم شما براى كارى آفريده شده ايد كه اگر آن را تصديق كنيد نادانيد و اگر تكذيب كنيد نابود مى شويد.
محمّد بن حسين گفت : خردمندان و دانشمندان و عارفان و اديبان چون دريافتند كه خداوند دنيا را خوار ساخته است ، و آن را براى اولياى خود نپسنديده و در نزد خدا كوچك و بى مقدار است ، و دانستند كه رسول خدا (ص ) در دنيا زهد ورزيد و ياران خود را از بلاى دنيا بر حذر داشت و فرمود: ((از دنيا عادلانه بخوريد و مقدار زايد آن را پيش فرستيد)). و لذا از دنيا به مقدار كفايت گرفتند و مقدارى را كه موجب سرگرمى مى شود رها ساختند؛ فقط جامه اى كه ستر عورت كند پوشيدند؛ و كمترين غذا را كه تنها سد جوع كند خوردند؛ به دنيا به عنوان يك شى ء نابود شدنى نگريستند و به آخرت به عنوان يك شى ء ماندنى ؛ پس از دنيا به اندازه شخص سواره توشه برگرفتند؛ دنيا را خراب و آخرت را با آن آباد كردند و با چشم دل به آخرت نگاه كردند و دانستند كه بزودى با چشم سر به آن خواهند نگريست پس ‍ چون دانستند كه بزودى بدنهايشان به سوى آخرت كوچ مى كند با دلهايشان به سوى آخرت كوچيدند، در دنيا اندكى صبر كردند و مدتى طولانى از نعمت هاى (جاودانه ) بهشت برخوردار شدند. تمام اينها به توفيق خدا و مولاى بخشنده آنها حاصل شد كه دوست داشتند هر چه را كه خدا بر ايشان دوست داشت و نپسنديدند هر چه را خدايشان براى آنها نپسنديد.

شرح توصيف دنيا با مَثَل ها
بدان كه دنيا زود فانى مى شود و گذشت آن نزديك است وعده بقا مى دهد و خلف وعده مى كند. به ظاهر آن را ثابت و ساكن مى بينى در حالى كه بسرعت در حركت است و بشدت در حال كوچ . انسان در حالى كه به آن مى نگرد، گاه حركت آنرا احساس نمى كند در نتيجه به آن مطمئن مى شود و در هنگام گذشتن آن افسوس مى خورد. حكايت دنيا حكايت سايه است كه در عين حركت ساكن است در حقيقت در حركت است ولى به ظاهر ساكن است و حركت آن با چشم ظاهر ديده نمى شود بلكه با چشم دل ديده مى شود و چون نزد يكى از بزرگان از دنيا ياد شد شعرى بسرود و گفت :

احلام نوم او كظل زائل ان اللبيب بمثلها لا يخدع

(٩)

حسن بن على (ع ) به اين شعر تمثّل مى جست :

يا اهل لذات دنيا لا بقاء iiلها ان اغترارا بظل زائل حمق

(١٠)

روايت شده كه شعر از خود آن حضرت است و گويند: عربى بيابانى بر گروهى وارد شد. پس غذايى برايش آوردند. غذا خورد و به سايه خيمه آن گروه رفت و آن جا بخفت . آنها خيمه را برچيدند پس آفتاب به او رسيد و بيدار شد و برخاست در حالى كه مى گفت :

الا انما الدنيا كظل iiبنية و لابد يوما ان ظلك زائل

(١١)

همچنين گفته شده است :

و ان اءمرا دنياه اكبر iiهمه لمستمسك منها بحل غرور

(١٢)

مثال ديگرى براى دنيا از لحاظ گول خوردن به خيالات آن و تهيدستى پس ‍ از رهايى از آن اين است كه دنيا شبيه به خيالات خواب و خواب هاى پريشان است . رسول خدا (ص ) فرمود: ((دنيا خوابى است و اهل دنيا بر اين خواب ها كيفر و مجازات مى شوند)).(١٣)
يونس بن عبيد گويد: نفس خود را در دنيا همانند مرد خفته اى مى دانم كه در خواب امور ناخوشايند و دوست داشتنى مى بيند و در همان حال بيدار مى شود. مردم نيز چنانند؛ هرگاه بميرند از خواب بيدار مى شوند و ناگهان دست خود را از آنچه به آن تكيه كرده و به آن شاد بوده اند خالى مى بينند.
به حكيمى گفته شد: چه چيز كاملا به دنيا شبيه است ؟ گفت : خواب هايى كه خفتگان مى بينند.
مثال ديگرى براى دشمنى دنيا نسبت به دنياداران و نابودى آنهاست :
بدان كه طبيعت دنيا آن است كه اول مهربانى مى ورزد و سرانجام آدمى را به هلاكت مى رساند. دنيا مانند زنى است كه خود را براى خواستگاران مى آرايد و چون با او ازدواج كنند آنها را سر مى برد. روايت شده كه دنيا بر عيسى (ع ) ظاهر شد، پس او را به صورت پيرزنى ديد كه دندان هاى پيشين او از ريشه شكسته است و به انواع زيورها آراسته شده . عيسى (ع ) به او گفت : با چند شوهر ازدواج كرده اى ؟ گفت : نمى توان آنها را برشمارم ، عيسى (ع ) گفت : تمامشان را كشته اى يا طلاقت داده اند؟ گفت : تمامشان را كشته ام . عيسى (ع ) گفت : بدا به حال بقيه شوهرهايت ، چگونه از شوهرهاى گذشته ات كه آنها را يكى يكى كشته اى عبرت نمى گيرند و از تو دورى نمى كنند!
مثال ديگرى براى دنيا كه باطن آن با ظاهرش مخالف است :
بدان كه ظاهر دنيا آراسته ، ولى باطن آن زشت است و شبيه به پيرزن بزك كرده اى است كه مردم را با ظاهر خود فريفته است و هرگاه از باطنش آگاه شوند و پرده از چهره اش كنار برود زشتى هاى آن برايشان آشكار شود و از پيروى كردن آن پشيمان و در فريب خوردن به ظاهر آن از بى عقلى خود شرمنده شوند. از ابن عباس نقل شده كه گويد: روز قيامت دنيا به صورت پيرزنى با موهاى سياه و سفيد و چشمانى كه سفيدى آن آشكار است (به صحراى محشر) آورده شود، در حالى كه نيش هاى آن ظاهر و شكل و آفرينش آن زشت است . او را در معرض ديد مردم قرار مى دهند و به آنها مى گويند: آيا اين را مى شناسيد؟ مى گويند پناه مى بريم به خدا كه اين را بشناسيم ، پس بگويند: اين همان دنيايى است كه به آن بر يكديگر فخر مى فروختيد و با آن قطع رحم مى كرديد و با يكديگر دشمنى و حسد مى ورزيديد و هم را فريب مى داديد. آنگاه در دوزخ افكنده شود. سپس ‍ فرياد كند پروردگارا پيروانم كجايند، خداوند مى فرمايد: پيروانش را به او ملحق سازيد.
فضيل بن عياض گويد: به من خبر رسيده كه روح مردى به آسمان بالا برده شد. پس ناگاه زنى را بر شاهراه ديد كه به تمام زيور آلات آراسته و انواع جامه ها پوشيده و هيچ كس از او نمى گذرد مگر كه آن زن زخمى به او مى زند و هرگاه روى برگرداند بهترين موجودى است كه مردم ديده اند و چون روى به مرد آورد بدترين موجودى است كه مردم ديده اند؛ پيرزنى است با موهاى سپيد و سياه و چشمانى كه سفيدى آن آشكار است با چشمانى ضعيف كه به طور مداوم از آنها اشك جارى است . مرد گويد: گفتم : از تو به خدا پناه مى برم ؛ آن زن گفت : نه به خدا، از من در پناه خدا نيستى ، مگر در هم را دشمن بدارى ، گفتم : تو كيستى ؟ گفت : من دنيايم .
مثال ديگرى براى دنيا و گذشتن انسان از آن :
بدان كه حالات (انسان ) سه گونه است : حالتى كه انسان در آن نبوده است و آن حالتى پيش از وجود انسان است تا ازل (آغاز خلقت )؛ و حالتى است كه انسان ، دنيا را نمى بيند و آن حالت پس از مرگ است تا ابد (انجام خلقت )؛ و حالتى متوسط ميان آغاز و انجام خلقت كه دوران زندگى انسان در دنياست . پس به اندازه طول مدت آن بينديش و نسبت آن را با دو طرف آغاز و انجام خلقت بسنج تا بدانى كه مدت آن كمتر از منزلى كوتاه در سفرى طولانى است . از اين رو پيامبر (ص ) فرمود: ((مرا با دنيا چه كار؛ حكايت من با دنيا حكايت سواره اى است كه در روزى گرم مى رود و برايش ‍ درختى برافراشته مى شود. پس ساعتى در سايه آن ، خواب قيلوله مى كند و بيدار شده آن را رها مى كند)). (١٤) و هر كس دنيا را با اين چشم ببيند به دنيا تكيه نمى كند و اهميت نمى دهد كه روزهاى آن چگونه گذشت . آيا در تنگنا و سختى يا در رفاه و وسعت گذشت ، بلكه خشتى بر روى خشتى نمى نهد؛ پيامبر (ص ) وفات يافت و خشتى روى خشتى ننهاد و يك نى بر روى نيى نگذاشت . (١٥)
پيامبر (ص ) يكى از اصحابش را ديد كه خانه اى از گچ مى سازند؛ حضرت فرمود: ((مرگ را زودتر از اين مى بينم و آن كار را نپسنديد)). (١٦) حضرت عيسى (ع ) به اين مطلب اشاره كرده آنجا كه فرمود: ((دنيا پلى است از آن بگذريد و آن را تعمير نكنيد))؛ و اين مثال روشنى است ، زيرا زندگى دنيا محل عبور به طرف آخرت است و گهواره ، نخستنى نشانه راه بر روى پل است و گور نشانه دوم راه است و ميان آن دو نشانه ، مسافت معينى است . بعضى از مردم نيمى از پل را مى پيمايند، و بعضى يك سوم آن را و بعضى دو سوم آن را و بعضى تمام را مى پيمايند و فقط يك گام مى ماند و از آن غافلند به هر حال انسان ناگزير است كه از پل بگذرد، بنابراين خانه ساختن بر روى پل و آراستن آن به زيورهاى گوناگون در حالى كه آدمى از آن مى گذرد كمال نادانى و گمراهى است .
مثال ديگرى براى دنيا در نرم بودن محل ورود آن و خشن بودن محل خروج آن :
بدان كه آغاز كارهاى دنيا نرم و آسان به نظر مى آيد و كسى كه در امور دنيوى فرو مى رود گمان مى كند كه شيرينى زندگى آن مانند شيرينى فرو رفتن در آن است و بعيد است كه چنين باشد. بنابراين فرو رفتن در دنيا آسان است و به سلامت بيرون آمدن از آن دشوار. على (ع ) به سلمان فارسى - (رض ) - مثال دنيا را نوشت و فرمود: ((دنيا مانند مار است كه دست كشيدن بر بدن آن نرم و زهر آن كشنده است . (١٧) پس بپرهيز از آنچه از دنيا تو را خوش ‍ مى آيد، چرا كه بسيار كم همراهت خواهد بود، و غمهايش را كنار بگذار، زيرا يقين دارى از آن جدا مى شوى و از هر چه در دنيا شاد مى شوى از آن بيشتر بپرهيز، (١٨) زيرا دنيادار هر چه به دنيا اعتماد كند و به آن خوشحال باشد از آن ناگوارى دريافت مى دارد والسلام .))(١٩)
مثال ديگرى براى دنيا و دشوارى رها شدن از پيامدهايش پس از فرو رفتن در آن :
پيامبر (ص ) فرمود: ((همانا حكايت دنيادار حكايت رونده بر روى آب است آيا مى تواند در آب راه برود كه گام هايش تر نشود))؛ و اين مثال ، نادانى گروهى را نشان مى دهد كه مى پندارند بدنهايشان در دنيا فرو مى رود و دلهايشان از آن پاك مى ماند، و علاقه دنيا از دلهايشان قطع مى شود، و اين مكر شيطان است ؛ حتى اگر از رفاهى كه در دنيا دارند محروم شوند از فراق آن سخت ناراحت مى شوند پس همان طور كه راه رفتن در آب ناگزير موجب تر شدن پاهاست همنشينى با دنيا نيز موجب دلبستگى و تاريكى دل مى شود و علاقه قلبى به آن مانع از چشيدن شيرينى عبادت است . عيسى (ع ) فرمود: ((برايتان بحق مى گويم : همان طور كه بيمار بر اثر شدت بيمارى به غذا نگاه مى كند و از آن لذت نمى برد، دنيادار نيز از عبادت لذت نمى برد و شيرينى آن را با وجود محبت دنيا در نمى يابد، برايتان بحق مى گويم : هرگاه كسى بر چهارپا سوار نشود و او را حقير نسازد سركش و بدخو مى شود. دل ها نيز چنين است . هرگاه با ياد مرگ و انجام عبادات نرم نشود دچار قساوت و خشونت مى شوند، برايتان بحق مى گويم : براستى چسبنده ترين چيزى كه كنده نمى شود و خشك مى شود احتمالا ظرف عسل است . همچنين است دل ها تا شهوت ها آنها را محكم نكرده و طمع آنها را آلوده نساخته يا نعمت ها آنها را دچار قساوت نكرده اند ظروف حكمتند. پيامبرمان (ص ) فرمود: ((بلا و فتنه اى از دنيا مانده است و همانا حكايت عمل شما حكايت ظرف است كه هرگاه بالاى آن خوب باشد پايين آن نيز خوب است و هرگاه بالاى آن پليد باشد پايين آن نيز پليد است .))(٢٠)
مثال ديگرى در مورد آنچه از دنيا مانده نسبت به آنچه گذشته است :
از پيامبر (ص ) روايت است : ((حكايت اين دنيا حكايت جامه اى است كه از اول تا آخرش پاره شده و فقط به نخى در آخرش آويخته باشد؛ در نتيجه احتمال قطع شدن آن نخ بسيار است .))(٢١)
مثال ديگرى براى اين كه بعضى از دلبستگى هاى دنيا به دلبستگى ديگرى مى انجامد تا آدمى را هلاك كند. عيسى (ع ) فرمود: ((حكايت طالب دنيا حكايت كسى است كه از آب دريا مى نوشد؛ هر چه بيشتر بنوشد بر عطش ‍ او افزوده شود تا او را بكشد.))
مثال ديگرى براى مخالف بودن آخر دنيا با اول آن ؛ درخشندگى و زيبايى اوايل آن و زشتى فرجامش :
بدان كه خواسته هاى دنيا در دل مانند غذا در معده ، گواراست و بزودى بنده در هنگام مرگ تمايلات دنيوى را در قلبش ناخوشايند و بدبو و زشت مى يابد؛ همچنان كه غذاهاى لذيذ پس از رسيدن به معده و هضم شدن بوى بد دارد، هر ميلى كه بر دل گواراتر و لذيذتر و قوى تر باشد بوى آن بيشتر و اذيت شدن از آن در هنگام مرگ بيشتر است ، بلكه نظير آن در دنيا مشاهده مى شود زيرا كسى كه خانه اش به غارت رفته و خاندان و فرزندان و مالش گرفته شده مصيبت و درد و ناراحتى اش نسبت به هر چه از دست داده متناسب و به اندازه اى است كه از آنها لذت مى برده و به آنها علاقه نشان مى داده و حرص مى ورزيده است . پس هر چه بودنش گواراتر با لذت بيشتر همراه است از دست دادن آن دشوارتر و تلخ ‌تر است ، و مرگ يعنى از دست دادن آنچه در دنياست . از پيامبر (ص ) روايت شده كه به ضحاك بن سفيان كلابى گفت : ((آيا برايت غذا نمى آورند در حالى كه نمك و ادويه جات در آن ريخته اند، آنگاه بر روى آن آب و شير مى نوشى ؟ گفت : آرى ، فرمود: پس سرانجام چه مى شود؟ عرض كرد: همان مى شود كه مى دانى ، اى رسول خدا، حضرت فرمود: دنيا به سرانجام طعام انسان تشبيه شده است .))(٢٢)
پيامبر (ص ) فرمود: ((خداى متعال دنيا را براى خوراك انسان مثلى زده و خوراك انسان را براى دنيا مثل زده است . پس ببين از انسان چه چيز بيرون مى آيد و ادويه جات و نمك غذاى او به چه صورتى در مى آيد)). (٢٣) گفته شده : شما انسان ها را ديده ايد كه غذاهاى خود را خوشبو مى كنند، سپس آن را در جايى مى افكنند كه ديده ايد و خداى متعال مى فرمايد: فلينظر الانسان الى طعامه . (٢٤)
به يكى از بزرگان گفته شد: هرگاه يكى از ما قضاى حاجت كند و برخيزد مى تواند به مدفوع خود نگاه كند؟ گفت : آرى همانا فرشته به او مى گويد: اين است مالى كه بخل مى ورزيدى . ببين به چه صورتى در آمده است .
مثال ديگرى در نسبتى كه دنيا به آخرت دارد:
پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((نسبت دنيا به آخرت مانند آن است كه يكى از شما انگشت خود را در دريا قرار دهد؛ پس بنگرد چه مقدار آب به او بر مى گردد)) (٢٥) من الا صل . (٢٦)
مثال ديگرى براى دنيا و دنياداران در مشغول بودنشان به نعمت هاى دنيا و غفلتشان از آخرت و خسارت زيادشان به سبب آن :
بدان كه حكايت غفلت انسان ها در دنيا حكايت گروهى است كه بر كشتى سوار شوند و كشتى آنها را به جزيره اى ببرد و ملاّح به آنها دستور دهد كه براى قضاى حاجت از كشتى بيرون روند و آنها را از ايستادن و توقف بر حذر دارد و از حركت كشتى بترساند. پس مسافران در اطراف جزيره پراكنده شوند. بعضى از آنها قضاى حاجت كرده به كشتى باز گردند و كشتى را خالى ببينند و فراخترين جا و مناسب ترين محلى را كه مى پسندند برگزيند؛ و بعضى از مسافران در جزيره بمانند و به گل هاى تازه و زيبا و درخت هاى در هم پيچيده بنگرند و به نغمه هاى دل انگيز و هماهنگ پرندگان گوش دهند، و از جواهر و معدن ها و سنگ هاى گوناگون و رنگارنگ خوش منظر آن با نقش هاى زيبا بردارند به طورى كه ديدگان ناظران را زيبايى و شگفتى هاى شكل آنها خيره كند؛ آنگاه به خود آيند و خطر از دست دادن كشتى را احساس كنند و به سوى كشتى برگردند و فقط جايى تنگ كه در فشارند به دست آورند و در آن قرار گيرند؛ و بعضى از مسافران بر روى آن صدف ها و سنگ هاى قيمتى به رو درافتند و از زيبايى آنها شگفت زده شوند و به خود اجازه ندهند كه آنها را ناديده بگيرند و با آن اشياى قيمتى به كشتى برگردند و جاى تنگى در كشتى بيابند كه سنگ هاى قيمتى بر تنگى جا بيفزايد و بار سنگينى بر گردن ايشان شود. پس از برداشتن آنها پشيمان شود و نتوانند آنها را دور بيندازند و جايى براى نهادنش نيابند. پس آنها را در كشتى بر گردنشان حمل كنند در حالى كه از برداشتن آنها متاءسف اند و تاءسف سودى ندارد؛ و بعضى از مسافران كشتى را از ياد برده و در بيشه فرو روند و از تفريحگاه دور شوند تا آنجا كه صداى ملاّح را نشنوند، چون به خوردن ميوه ها و بوييدن آن گل ها و تفريح در ميان درختان سرگرم شوند و در عين حال بر جان خود از درندگان بترسند؛ و بيشه از موارد سقوط و گرفتارى خالى نيست و خارهايى به لباسهايشان فرو مى رود و شاخه درختان بدنشان را مجروح مى سازد، گاهى خار در پايشان مى خلد و از صداهاى مهيب مى ترسند، و خارهايى لباسهايشان را مى درد و عيوبشان را آشكار مى كند و اگر بخواهند برگردند همين موانع راه ايشان را مى بندد و چون صداى سرنشينان كشتى را مى شنوند، بعضى از آنها با بارهايى سنگينى كه به همراه دارند بر مى گردند و در كشتى جايى نمى يابند و در كنار دريا مى مانند تا از گرسنگى مى ميرند؛ و به بعضى از آنها صداى سرنشينان كشتى نمى رسد و كشتى مى رود. بعضى از آنها را درندگان مى درند بعضى بر روى زمين مى افتند تا هلاك مى شوند و بعضى در لجنزار گرفتار آمده مى ميرند، و بعضى از آنها را مارها مى گزند و بدنهايشان مانند مردارهاى متعفن از هم مى پاشد. امّا آنهايى كه با بار گران گل ها و سنگ هاى قيمتى به كشتى رسيده اند اسير همان اشيا شده براى نگهدارى آنها و از دست ندادنشان گرفتار اندوه مى شوند، و جا در كشتى بر آنها تنگ مى آيد و پس از اندك زمانى آن گل ها پژمرده مى شود و رنگ سنگ ها مى رود و بوى بد آنها بلند مى شود و علاوه بر تنگى جا از بوى آنها ناراحت اند و چاره اى ندارند جز اين كه آنها را به دريا ريزند و از آنها بگريزند و مقدارى كه از آنها خورده اند در ايشان اثر گذاشته و با بيمارى هايى كه از آن گل ها و بوها نشاءت گرفته و به وطن بر مى گردند؛ و كسانى كه زودتر به كشتى برگشته اند فقط جاى وسيع را در كشتى از دست داده اند و مدتى از تنگى جا در زحمتند ولى چون به وطن برگردند آسوده مى شوند؛ و كسانى كه نخستين گروه از بازگشتگان به كشتى هستند جاى وسيعى پيدا كرده و سالم به وطن بر مى گردند. اين است داستان اهل دنيا در سرگرمى آنها به بهره هاى دنيا و فراموش كردن آخرت و غفلت آنها از فرجام كار خودشان ؛ چه زشت است كسى كه خود را خردمند و بينا مى داند ولى سنگ هاى قيمتى دنيا او را بفريبد. و طلا و نقره و گياهان خشك و خرد شده كه زينت زندگى دنياست و هيچ كدام آنها در هنگام مرگ همراه او نخواهد بود بلكه تمام آنها وبال گردن اوست و او در اين حال سرگرم آن است و از فوت آنها غمگين و ترسان است ، گول بخورد، و اين حال تمام مردم است مگر كسى كه خداى عزوجل او را حفظ فرمايد.
مثال ديگرى براى گول خوردن مردم به دنيا و ضعف ايمانشان گفتار خداى متعال در بر حذر داشتن آنان از گرفتارى هاى دنياست .
روايت شده كه رسول خدا (ص ) به اصحابش مى فرمود: ((همانا مثل من و شما و دنيا حكايت گروهى است كه بيابان خشك و بى آبى را بپيمايند و ندانند كه آيا بيشتر آن را پيموده اند يا باقى مانده است . توشه سفر را تمام كنند و مركب هاى باركش را از دست بدهند و در وسط بيابان بدون توشه و مركب هاى باركش بمانند و به نابودى خود يقين كنند و در همان حال مردى با لباس نو بر آنها ظاهر شود كه از روى سرش آب بچكد پس آن گروه بگويند به آب و آبادانى نزديك شديم و اين شخص از نزديك آب آمده است ، و چون آن شخص به آنها برسد بگويد: اى گروه ! بگويند: اى فلان او بگويد: شما در چه حال هستيد؟ بگويند: در حالى كه مى بينى ، بگويد: به اعتقاد خودتان اگر شما را به آبى گوارا و بوستان هايى سرسبز راهنمايى كنم چه مى كنيد؟ بگويند: در هيچ موردى نافرمانى ات نكنيم . او بگويد: با خدا عهد و ميثاق ببنديد، و آنها با خدا عهد و پيمان ببندند كه در هيچ چيز از او نافرمانى نكنند. پيامبر (ص ) فرمود: پس آنها را به آبى گوارا و بوستان هايى سرسبز وارد كند و مدت زيادى در آن جا بمانند. سپس همان راهنما بگويد: اى گروه ، بگويند: اى فلان ، بگويد: كوچ كنيد، بگويند: به كجا؟ بگويد به آبى كه مانند آب دنيا نيست و به بوستان هايى كه مانند بوستان هاى دنيا نيست . پس بيشترشان بگويند: چنان آب و باغ هايى نمى يابيم و از اين زندگى كه داريم زندگى بهترى نمى خواهيم و گروه كمى بگويند: آيا با اين مرد پيمان نبستيد كه در هيچ موردى از او نافرمانى نكنيد؟ شما در گفتار اوليه اش او را تصديق كرده ايد و بايد در گفتار آخرش نيز او را تصديق كنيد. او با كسانى كه از او پيروى كنند برود و بقيه سرپيچى كنند در نتيجه دشمن بر آنها شبيخون زده آنها را بكشد و اسير كند.))(٢٧)
مثال ديگرى براى برخوردارى مردم از زندگى خوب دنيا و ناراحت شدنشان در جدايى از دنيا:
بدان كه حكايت مردم نسبت به نعمت هاى دنيوى كه به آنان داده شده حكايت مردى است كه خانه اى مهيا ساخته و آراسته است و يك يك مردم را به آن خانه دعوت مى كند. پس يك نفر وارد خانه اش شود و طبقى طلا كه بر روى آن بخور و بوهاى خوش است بياورد تا ببويد و كنار رود تا ديگر واردين ببويند، نه اين كه آن را براى خود بردارد، و صاحب خانه از رسم او بى خبر باشد و گمان كند كه طبق را به او بخشيده است . پس به گمان اين كه ملك خودش است به آن دل ببندد، و چون از او پس بگيرد ناراحت و دلتنگ شود، و هر كس از رسم صاحب طبق آگاه باشد از آن بهره گيرد و او را سپاس گزارد و با كمال ميل و سينه باز طبق را به او برگرداند. همچنين كسى كه سنت خدا را در دنيا بشناسد مى داند كه دنيا مهمانخانه اى است كه در راه خدا از اشخاص رهگذر نه افراد مقيم پذيرايى مى شود تا از آن توشه برگيرند و از آنچه در آن موجود است بهره ببرند، چنان كه مسافران از اشياى عاريتى بهره مى برند و به آنها دل نمى بندند تا در هنگام جدايى از آنها به مصيبت بزرگى دچار نشوند.
اين بود مثال هاى دنيا و آفت ها و گرفتارى هاى آن .
مى گويم : اينجا مثال ديگرى است كه استاد ما صدوق - رحمه اللّه - در كتاب اكمال الدين و اتمام النعمه (٢٨) به نقل از يكى از حكما ذكر كرده و مانعى ندارد كه آن را نقل كنيم .
سخن صدوق اين است :
مثالى ديگر: حال انسان و فريب خوردن او به دنيا و غفلتش از مرگ و وحشت هاى پس از آن و فرو رفتن او در لذت هاى دنياى فانى كه آميخته به تيرگى هاست چه بسيار شبيه حال شخصى است كه در چاهى آويخته شود و كمر خود را با ريسمانى ببندد، در ته آن چاه اژدهاى بزرگى باشد كه انتظار سقوط او را مى كشد و براى بلعيدن او دهانش را گشوده است و در بالاى چاه دو موش سپيد و سياه همچنان در حال جويدن و بريدن آن ريسمانند و لحظه اى از بريدن آن احساس خستگى نمى كنند. شخص ياد شده با اين كه اژدها را (در ته چاه ) مى بيند و لحظه به لحظه شاهد بريده شدن ريسمان است به اندك عسلى كه به ديوار چاه چسبيده و به خاك آميخته شده و زنبورهاى زيادى گرداگرد آن را گرفته اند روى بياورد و به ليسيدن آن سرگرم شود و در آن فرو رود و از آن لذت ببرد و با زنبورها به ستيز پردازد و تمام توجهش را به همان عسل معطوف دارد و به خطرى كه در بالا و پايين چاه او را تهديد مى كند توجهى نكند.
در اين مثال چاه همان دنياست و ريسمان ، عمر آدمى است و اژدهاى دهان گشوده (ته چاه ) مرگ و آن دو موش سپيد و سياه شب و روزند كه (ريسمان ) عمر آدمى را مى برند و عسل آميخته به خاك همان لذت هاى دنياست كه با كدورت ها و دردها آميخته است و (زنبورهايى كه بر عسل آميخته به خاك گرد آمده اند) عبارت از دنيا طلبانند كه بر سر دنيا با هم در ستيز و دعوايند.
چه بسيار اين مثال بر دنيا و اهل دنيا مطابقت دارد. از خدا مى خواهيم كه ما را هدايت فرمايد و به ما بينش عطا كند و از گمراهى و غفلت به خدا پناه مى بريم .

پي نوشتها
___________________________________________________
١- نجم / ٣١: تا بدكاران را به خاطر بدشان كيفر دهد، و نيكوكاران را در برابر اعمال نيكشان پاداش .
٢- كهف / ٤٩: و كتاب (كتابى كه نامه اعمال همه انسانهاست ) در آنجا نهاده مى شود، امّا گنهكاران را مى بينى كه از آنچه در آن است ترسانند.
٣- اين خطبه را سيد رضى (ره ) با اختلاف لفظى به شماره ٢٢٤، در نهج البلاغه نقل كرده است .
٤- اين خطبه را سيد رضى (ره ) در نهج البلاغه به شماره ٩٤، بصورت مشروح تر ايراد كرده است .
٥- كافى ، ج ٢، ص ١٣٥، شماره ٢١.
٦- كافى ، ج ٢، ص ١٣٥، شماره ٢١.
٧- كافى ، ج ٢، ص ١٣٤، شماره ٢٠.
٨- همان ماءخذ، همان صفحه ، شماره ١٨.
٩- دنيا به منزله خواب يا سايه اى بر طرف شونده است و شخص خردمند به آن فريب نمى خورد.
١٠- اى كسانى كه از لذت هاى بى دوام دنيا برخورداريد براستى فريب خوردن به سايه اى كه مى رود نادانى است .
١١- دنيا همانند سايه ساختمانى است و روزى ناگزير سايه بر طرف مى شود.
١٢- شخصى كه بيشترين تلاش او دنيايش است در دنيا به ريسمان فريب دهنده اى چنگ زده است .
١٣- عراقى مى گويد: مدركى براى اين حديث نيافتم .
١٤- اين حديث را ابن ماجه در (سنن )، به شماره ٤١٠٩، و ترمذى و حاكم از حديث ابن مسعود نقل كرده اند و احمد آن را روايت كرده و حاكم از حديث ابن عباس آن را صحيح دانسته است ، به مجمع الزوائد، ج ١٠، ص ٣٢٠، رجوع كنيد.
١٥- اين حديث را ابن حبان در الثقات روايت كرده است ، طبرانى در الاوسط از حديث عايشه به سندى ضعيف چنين روايت كرده : من ساءل عنى او سره ان ينظره الى اشعث شاحب مشمر لم يضع لبنة على لبنة - تا آخر حديث ، الترغيب ، ج ٤، ص ١٨٧.
١٦- اين حديث را ابوداوود در (سنن )، ج ٢، ص ٦٤٩، از حديث عبداللّه بن عمر روايت كرده و ترمذى نيز آن را نقل كرده و صحيح دانسته است .
١٧- اين مطلب را سيد رضى (ره )، در نهج البلاغه ، بخش نامه هاى حضرت على (ع ) به شماره ٦٨ چنين نقل كرده است : ليّن مسها قاتل سمّها.
١٨- در نهج البلاغه ، چنين آمده است : كلما اطمان فيها الى سرور اشخصته عنه الى محذور.
١٩- اين حديث را ابن ابوالدنيا در الزهد و بيهقى در الشعب از روايت حسن نقل كرده است المغنى .
٢٠- اين حديث را احمد در مسند، ج ٤، ص ٩٤، از حديث معاويه روايت كرده و نظير آن را ابن شعبه در التحف ، ص ٥٠٦ - ٥٠٧، نقل كرد است .
٢١- اين حديث را ابن حبان در الثواب و ابونعيم در الحليه و بيهقى از شعب از حديث انس به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در المغنى آمده است .
٢٢- اين حديث را احمد در (مسند)، ج ٣، ص ٤٥٢، از حديث ضحاك بن همين صورت روايت كرده است .
٢٣- اين حديث را ابن حبان روايت كرده و طبرانى در الكبير از حديث ابى (بن كعب ) به سندى حسن روايت كرده چنان كه در الجامع الصغير با كمى اختلاف لفظى آمده است .
٢٤- عبس / ٢٥: انسان بايد به غذاى خوش بنگرد.
٢٥- اين حديث را مسلم در (صحيح ) و احمد در (مسند)، ج ٤، ص ٢٢٩ از حديث مستورد بن شداد روايت كرده است .
٢٦- در تمام نسخه هايى كه در اختيار من است من الا صل وجود دارد ولى در احياء العلوم نيست .
٢٧- اين حديث را ابن ابى الدنيا با همين تفصيل روايت كرده است ، و احمد و بزاز و طبرانى از حديث ابن عباس به گونه اى مختصرتر از آن روايت كرده اند و اسنادش حسن است المغنى .
٢٨- اكمال الدين و اتمام النعمه ، ص ٣٢٧، مؤ لف نقل به معن كرده است .



۱
شرح حقيقت دنيا و ماهيت آن درباره بنده (خدا)


شرح حقيقت دنيا و ماهيت آن درباره بنده (خدا)
بدان كه تا از ماهيت دنياى نكوهيده آگاه نشوى و ندانى كه از چه چيز بايد پرهيز كرد و از چه چيز پرهيز نكرد، تنها شناخت نكوهش دنيا برايت كافى نيست . بنابراين ناگزيريم بيان كنيم دنياى نكوهيده اى كه به پرهيز از آن امر شده به خاطر اين كه دشمن انسان است و راه ارتباط با خدا را قطع مى كند كدام دنياست ؟
از اين رو مى گوييم : دنيا و آخرتت عبارتند از دو حالت از حالات دلت و آن حالتى كه نزديك و پست است دنيا نام دارد كه شامل تمام حالات پيش از مرگ مى شود و حالاتى كه پس از دنيا و مرگ است آخرت ناميده مى شود. پس هر بهره و هدف و لذت و خواسته اى كه پيش از مرگ مى برى نسبت به تو دنيا به شمار مى آيد، جز اين كه تمام بهره ها و تمايلاتى كه در تو است نكوهيده نيست ، بلكه به سه بخش تقسيم مى شود:
يك بخش بهره هايى است كه در دنيا با تو است و نتيجه آن پس از مرگ نيز همراهت است و آن فقط علم و عمل است ؛ و مقصود من از علم ، شناخت و صفات و افعال خدا و فرشتگان و كتاب ها و پيامبران و باطن زمين و آسمان و علم به دين پيامبر خداست ؛ و مقصودم از عمل عبادتى است كه خالص براى خدا انجام گيرد و گاه عالم چنان به علم انس مى گيرد كه برايش ‍ لذيذترين اشيا مى شود و خواب و آميزش با زنان و خوراك را رها مى سازد، چرا كه لذت علم از تمام آنها در نظر او بالاتر است و اين بهره اى است سريع كه در دنيا به انسان مى رسد. ولى آنگاه كه ما از دنياى نكوهيده سخن مى گوييم اين مورد را هرگز جزء دنياى نكوهيده نمى شماريم ، بلكه مى گوييم : اين مورد جزء آخرت است . همچنين شخص خداپرست گاه به عبادت انس مى گيرد و چنان از آن لذت مى برد كه اگر كسى مانع عبادت او شود بزرگترين كيفر را نسبت به او روا مى دارد تا آنجا كه يكى از عابدان گفته است : من از مرگ نمى هراسم ، جز از اين نظر كه ميان من و عبادت شب هنگام جدايى مى افكند؛ و ديگرى مى گفت : خدايا در قبر هم به من توان نماز گزاردن و ركوع و سجود عطا فرما. نماز براى چنين شخصى از بهره هاى دنيوى به شمار مى آيد و بر هر بهره دنيوى از آن جهت كه دنيا از دنو (نزديكى و پستى ) گرفته شده نام دنيا منطبق مى شود، ولى مقصود ما از نكوهيده اين مورد نيست . پيامبر (ص ) فرمود: ((از دنياى شما سه چيز محبوب من است بوى خوش ، زنان ، و روشنى چشمم در نماز.))(٢٩) پيامبر (ص ) نماز را از لذت هاى دنيا شمرده است ، زيرا هر چه محسوس ‍ باشد و مشاهده شود از عالم شهادت و دنياست ، و لذت بردن از به حركت در آمدن اعضاى بدن در حال سجود و ركوع در دنيا انجام مى شود. از اين رو پيامبر (ص ) آن را به دنيا نسبت داده است ، ولى ما در اين كتاب جز از دنياى نكوهيده سخن به ميان نمى آوريم از اين رو مى گوييم : موارد ياد شده (لذت بردن از علم و عبادت ) جزء (دنياى نكوهيده ) به شمار نمى آيد.
نوع دوم در مقابل نوع اول و در منت ها درجه تضاد با آن است : هر چه بهره دنيوى دارد و براى آخرت هرگز نتيجه اى ندارد، مانند لذت بردن از گناهان و برخوردارى از چيزهاى مباح كه بيش از مقدار لازم است و نيازهايى كه جنبه رفاهى دارد مانند بهره مندى از پوست هاى گاو كه آكنده از طلا و نقره است و اسبان داغ دار و دام ها و كشت ، و غلامان و كنيزان و اسب ها و چهارپايان و قصرها و خانه هاى مستحكم ، و جامه هاى قيمتى و غذاهاى لذيذ، كه بهره مندى بنده از تمام آنها همان دنيوى نكوهيده است ، و درباره نعمت هايى كه زائد شمرده مى شود يا مورد نياز است بيشتر بايد تاءمل كرد.
نوع سوم حد وسط ميان دو طرف است : هر بهره دنيوى كه آدمى را در انجام كارهاى آخرت يارى مى دهد، مانند برخوردارى از غذا به مقدار قوت ضرورى و يك جامه درشت و هر چه براى زنده ماندن و سلامتى انسان ضرورى است و آدمى با آن به علم و عمل مى رسد، مانند نوع اول جزء (دنياى نكوهيده ) نيست زيرا به نوع اول كمك مى كند و وسيله اى براى رسيدن به آن (علم و عمل ) است و هرگاه بنده از آن برخوردار باشد به قصد اين كه به علم و عمل برسد از (دنياى نكوهيده ) بهره مند نشده و از دنيا طلبان محسوب نمى شود و اگر انگيزه او بهره دنيوى باشد. بى آن كه براى تقوا كمك بگيرد جزء نوع دوم (دنياى نكوهيده ) محسوب مى شود و با بنده در هنگام مرگ فقط سه خصلت باقى مى ماند:
الف : صفاى دل كه مقصود پاكى دل از آلودگى هاى دنياست .
ب : انس گرفتن بنده به خدا.
ج : محبت و دوستى بنده نسبت به خدا.
بدان كه صفا و پاكى دل جز با خوددارى از تمايلات دنيوى به دست نمى آيد، و انس به خدا حاصل نمى شود مگر اين كه بنده خدا را بسيار ياد كند و از آن غفلت نورزد؛ و دوستى به خدا با شناخت او صورت مى گيرد و شناخت جز با تفكر دائمى به دست نمى آيد. اين سه خصلت است كه پس ‍ از مرگ موجب نجات و سعادت مى شود و باقيات الصالحات است . امّا پاكى دل از تمايلات دنيا جزء امور نجات بخش است ، چرا كه سپرى ميان بنده و عذاب خداست ، چنان كه در حديث آمده است : ((همانا اعمال بنده (در روز قيامت ) از او دفاع مى كند و هرگاه عذاب از سوى پاهايش به طرف او بيايد قيام در شب (براى عبادت ) مى آيد و از او دفاع مى كند و هرگاه از سوى دستهايش بيايد صدقه مى آيد و از او دفاع مى كند تا آخر حديث )). (٣٠) امّا انس و دوستى به خدا از امور سعادت بخش است و هر دو بنده را به لذت جاودانگى و مشاهده (جمال حق ) مى رسانند و اين سعادت در پى مرگ مى شتابد تا انسان وارد قبر شود و قبر او به صورت باغى از باغ هاى بهشت در مى آيد. چگونه چنين نباشد در حالى كه فقط يك محبوب دارد (خدا) و موانعى كه جلو او را مى گرفت تا نتواند بطور مستمر خدا را ياد كند و در جمال حضرت حق بنگرد، با مرگ برطرف شده است ، و از زندان (دنيا) رها شده و پرده ميان او و محبوبش ‍ كنار رفته است . پس شادمان و در امان از موانع و جدايى دوست بر او وارد شود؛ و چگونه دوستدار دنيا در هنگام مرگ گرفتار عذاب نشود، در حالى كه جز دنيا محبوبى نداشته و اين محبوب بزور از او گرفته شده و ميان او و محبوبش كه دنياست جدايى افتاده و راه هاى چاره بازگشت به دنيا بر او مسدود شده است ؛ در همين مورد گفته شده است :

ما حال من كان له واحد غيب عنه ذلك iiالواحد

(٣١)

مرگ فانى شدن نيست و تنها جدا شدن از دوست داشتنى هاى دنيا و وارد شدن بر خداى متعال است . در اين صورت رونده راه آخرت عوامل اين صفات سه گانه را كه ذكر، فكر، و عمل است مد نظر دارد؛ عملى كه او را از تمايلات دنيا مانع مى شود و لذت هاى آن را مورد خشم او قرار مى دهد و رابطه اش را با لذت ها قطع مى كند، و تمام اين امور ميسّر نمى شود مگر با داشتن بدن سالم ؛ و رسيدن به بدن سالم با غذا و پوشاك و مسكن ميسّر است و هر يك از آنها نياز به عواملى دارد. بنابراين بنده هرگاه از هر كام از اين سه (غذا، پوشاك و مسكن ) به مقدار ضرورت براى آخرت بهره بگيرد از دنيا طلبان نخواهد بود، بلكه دنيا نسبت به او كشتزار آخرت است . و اگر از آنها به قصد لذت و بهره بردن نفس استفاده كند از دنيا طلبان و متمايلان به لذت هاى دنيا خواهد بود، جز اين كه تمايل به لذت هاى دنيا دو قسم است : يكى اين كه لذت ، صاحب لذت را در قيامت گرفتار عذاب خدا مى كند و آن را حرام مى نامند ديگر لذتى كه ميان بنده و درجات بلند (آخرت ) مانع مى شود و او را در معرض حسابرسى طولانى قرار مى دهد چنين لذتى را لذت حلال مى نامند و انسان صاحب بصيرت مى داند كه ايستادن زياد در صحراى محشر براى حسابرسى نيز كيفر به شمار مى آيد. پس در حساب هر كسى كه كنجكاوى و دقت شود رنج مى برد. (٣٢) از اين رو پيامبر (ص ) فرمود: ((حلال دنيا محاسبه مى شود و حرام آن موجب كيفر است )). (٣٣) و نيز فرمود: ((حلال دنيا هم كيفر دارد)). جز اين كه كيفر حلال از كيفر حرام سبكتر است . اگر حسابرسى نباشد درجات بلندى كه در بهشت از دست انسان مى رود و حسرتى كه بخاطر از دست رفتن آن درجات در برابر لذت هاى پست بى دوام دنيا بر دل انسان وارد مى شود نيز عذابى به شمار مى آيد. اين حالت را با حالت خود در دنيا مقايسه كن كه هرگاه ببينى همگنانت در سعادت هاى دنيوى بر تو سبقت گرفته اند چگونه دلت از حسرت پاره پاره مى شود با اين كه مى دانى اين خوشبختى هاى دنيوى دوامى ندارد و با تيرگى هايى كه صفايى ندارد شكسته مى شود، پس ‍ در مورد از دست دادن سعادت هايى كه عظمت آن به وصف در نمى گنجد و زمان و روزگار به كنه آن نمى رسد چه حالى خواهى داشت ، و هر كس در دنيا از نعمتى برخوردار شود، گرچه شنيدن آواز پرنده اى يا نگاه كردن به سبزه اى يا نوشيدن آب سردى باشد. چند برابر آن از لذت هاى اخروى او كاسته مى شود، و در معرض سؤ ال و جواب قرار گرفتن خود نوعى ذلت است و در آن ترس و زحمت و انتظار و ذلت وجود دارد و تمام اينها جزء كم شدن بهره انسان شمرده مى شود. بنابراين كم و زياد و حلال و حرام دنيا ملعون است مگر آن مقدارى كه انسان را بر تقواى الهى يارى دهد، زيرا اين مقدار بهره مندى از دينى جزء (دنياى نكوهيده ) محسوب نمى شود؛ و هر كسى كه نسبت به دنيا شناخت بيشترى داشته باشد بيشتر از نعمت هاى دنيا پرهيز مى كند تا آنجا كه عيسى (ع ) سرش را در هنگام خواب بر روى سنگى نهاد سپس آن سنگ را بدور افكند، چون شيطان بر او مجسم شد و گفت : به دنيا مايل شدى . سليمان (ع ) در دوران سلطنت خود غذاهاى لذيذ و گوارا به مردم مى خورانى و خود نان جو مى خورد. پس سلطنت را از اين راه بر نفس خود وسيله سختى و خوارى قرار داد، زيرا خويشتندارى از غذاهاى گوارا در حال دسترسى به آنها دشوارتر است . از اين رو خداى متعال دنيا را از پيامبر ما (ص ) دور ساخت و چند روز گرسنه مى ماند و از گرسنگى بر شكم مباركش سنگ مى بست . (٣٤) به همين دليل است كه خدا گرفتارى و محنت را بر انبيا و اوليا مسلط ساخت سپس بر افراد برگزيده تر و به حق نزديك تر و تمام آن سختى ها به خاطر توجه و منت نهادن بر آنان بود تا از آخرت بهره بيشترى ببرند؛ چنان كه پدر مهربان فرزند خود را به سبب محبتى كه به او دارد نه از روى بخل از ميوه هاى گوارا منع مى كند و او را به رنج رگ زدن و حجامت ملزم مى سازد. از مطالب ياد شده دانستيد كه هر چه براى خدا نباشد جزء دنيا به شمار مى آيد و هر عملى كه براى خدا (در دنيا) انجام شود جزء دنيا محسوب نمى شود.
اگر كسى بپرسد: چه كارهايى براى خداست ؟ مى گويم : امور سه نوع اند: امورى كه براى خدا نيست و از آن به گناهان و امور ممنوعه تعبير مى شود و انواع نعمت هاى مباح جزء دنياى نكوهيده است . اين بخش هم از نظر صورت و هم از نظر حقيقت جزء دنياست . امور ديگر آن است كه به ظاهر براى خداست و ممكن است براى غير خدا قرار داده شود و آن سه چيز است : انديشيدن ، ياد كردن ، جلوگيرى از شهوات ، اين سه كار اگر در نهان باشد و انگيزه آن فقط خدا و روز جزا باشد براى خداست و جزء دنيا نيست و اگر هدف از تفكر طلب دانش باشد تا با آن شرافت به دست بياورد و در ميان مردم با اظهار علم مقبول واقع شود يا غرض از ترك شهوت نگهدارى مال يا تندرستى يا مشهور شدن به زهد باشد در حقيقت جزء دنياست ، اگر چه به ظاهر گمان مى رود براى خداست . امور ديگر به ظاهر براى لذت بردن نفس است و ممكن است در حقيقت براى خدا منظور شود؛ مانند خوردن ، آميزش با زنان و هر چه به باقى ماندن انسان و فرزندانش مربوط مى شود. اگر مقصود لذت نفسانى باشد جزء دنياست و اگر مقصود كمك گرفتن از آن بر تقواى الهى است در حقيقت براى خداست ، اگرچه ظاهر آن دنياست . پيامبر (ص ) فرمود: ((هر كس حلال دنيا را بطلبد و به آن فخر بفروشد و ببالد خدا را در حالى ملاقات كند كه بر او خشمگين باشد و هر كس حلال دنيا را طلب كند تا از سؤ ال مصون بماند و نفس خود را حفظ كند روز قيامت بيايد در حالى كه صورتش مانند ماه شب چهارده مى درخشد)).(٣٥) پس بينديش كه امور ياد شده چگونه با نيت فرق مى كند. در اين صورت دنيا لذت نفسانى دنيوى او است كه براى كار آخرت به آن نيازى ندارى و از آن به هوى تعبير مى شود و خداى متعال به آن اشاره فرموده است : و نهى النفس عن الهوى فان الجنة هى الماءوى . (٣٦)
بدان كه تمام اجزاى هوى پنج چيز است كه خداى متعال در اين آيه آنها را گرد آورده است : انما الحيوة الدنيا لعب و لهو و زينة و تفاخر بينكم و تكاثر فى الاموال و الاولاد. (٣٧) و اشياى خارجى كه از امور پنجگانه فوق به دست مى آيد هفت چيز است كه در اين آيه گرد آمده است : زين للناس حب الشهوات من النساء و البنين و القناطير المقنطرة من الذهب و الفضة و الخيل المسومة و الانعام و الحرث ذلك متاع الحيوة الدنيا و اللّه عنده حسن المآب . (٣٨)
پيش از اين دانستيد هر چيزى كه براى خدا باشد جزء دنيا نيست و خوراك مورد نياز و مسكن و پوشاكى كه لازم است اگر به قصد خدا باشد براى خداست ، و فزون خواهى رفاه است و آن براى غير خداست ؛ و ميان رفاه و مقدار ضرورى زندگى يك درجه اى است كه از آن به حاجت تعبير مى شود و حالت حاجت دو طرف و يك واسطه دارد: يك طرف حاجت نزديك به حد ضرورت است و زيانى ندارد، زيرا اكتفا كردن به حد ضرورت ممكن نيست و طرف ديگر حاجت نزديك به رفاه است و بايد از آن پرهيز شود و ميان اين دو طرف واسطه هاى اشتباه اندازى است . ((و هر كه پيرامون قرقگاه بچرخد ممكن است در آن بيفتد))؛ و دورانديشى تا جايى كه ممكن است در پرهيز و نگاهدارى و نزديك شدن به حد ضرورت است تا از انبيا و اوليا پيروى كرده باشد؛ زيرا آنان نفوس خود را به حد ضرورت بر مى گرداندند، تا آنجا كه خاندان اويس قرنى مى پنداشتند كه او ديوانه است ، چون نفس خود را سخت در تنگنا قرار مى داد. كسانش براى او خانه اى در كنار خانه خود ساختند. يك سال دو سال و سه سال مى گذشت و او را نمى ديدند. او اول اذان از خانه بيرون مى رفت و آخر شب به خانه بر مى گشت . غذاى او هسته هاى خرمايى بود كه جمع مى كرد و اگر خرماى نامرغوبى نصيب او مى شد براى افطارش ذخيره مى كرد و اگر خوراكش از خرماى نامرغوب تاءمين مى شد هسته هاى خرما را صدقه مى داد وگرنه هسته هاى خرما را مى فروخت و چيزى براى خوردن مى خريد و لباس او از كهنه لباس هايى بود كه در مزبله ها مى انداختند، پاره لباس ها را بر مى داشت و در رود فرات مى شست و به هم مى دوخت و مى پوشيد و گاه به كودكان مى گذشت و به گمان اينكه ديوانه است به او سنگ مى زدند. اويس به آنها مى گفت : اى برادران اگر به من سنگ مى زنيد سنگ هاى كوچك بزنيد چرا كه مى ترسم بدنم را خونين كنيد و وقت نماز برسد و به آب نرسم . (٣٩) روش زندگى اويس چنين بود؛ از اين رو پيامبر خدا (ص ) به او اهميت مى داد و در اشاره به او فرمود: ((من رايحه خداوند رحمان را از سوى يمن استشمام مى كنم )). (٤٠) عمر بن خطاب چون به حكومت رسيد گفت : اى مردم هر كدامتان اهل عراقيد به پا خيزيد پس به پا خاستند؛ عمر گفت : بنشينيد مگر اهالى كوفه ؛ پس نشستند و گفت اهالى كوفه بنشينند جز قبيله مراد. (٤١) نشستند عمر گفت : همه بنشينيد، مگر كسى كه از طايفه قرن است . همه نشستند جز يك مرد، عمر به او گفت : تو از قرن هستى ؟ گفت : آرى ، گفت : آيا اويس بن عامر قرنى را مى شناسى ، و اوصافش را بيان كرد؛ پس گفت : آرى اى اميرالمؤ منين ، چرا از او مى پرسى به خدا در ميان طايفه ما نادان تر، ديوانه تر، ترسوتر و پست تر از او نيست . عمر گريست ؛ آنگاه گفت : آنچه را از پيامبر شنيدم مى گويم نه از خودم . پيامبر (ص ) مى فرمود: ((اويس كسانى چون ربيعه و مضر را شفاعت مى كند)). (٤٢) هرم بن حيّان مى گويد: چون اين گفته را از عمر شنيدم وارد كوفه شدم و تمام همتم اين بود كه اويس را بجويم و از او چيزى بپرسم تا به او رسيدم ، در اواسط روز او را ديدم كه در كنار رود فرات نشسته و وضو مى گرفت و لباس هايش را مى شست . هرم گويد از توصيفى كه برايم شده بود او را شناختم . مردى بود پر گوشت و كاملا گندمگون و سر تراشيده با محاسنى انبوه كه عبا و شلوارى پشمين بر تن داشت و براستى رنگ چهره اش تغيير كرده ، وحشت آور و بد منظر بود. هرم گويد: بر او سلام كردم ، جوابم داد و به من نگريست . حيران شدم و گفتم : خدا تو را زنده بدارد، و دستم را دراز كردم تا با او مصافحه كنم ؛ از مصافحه با من خوددارى كرد. پس گفتم : اى اويس خدا تو را بيامرزد حالت چگونه است ؟ آنگاه به خاطر محبتى كه به او داشتم و دلسوزى ام بر او گريه گلوگيرم شد؛ چون او را در حال بدى ديدم ، تا آنجا كه من و او هر دو گريستيم . سپس گفت : حياك اللّه اى هرم بن حيّان برادرم تو چطورى و چه كسى تو را به من راهنمايى كرد؟ گفتم : خدا، پس گفت : جز خداى يگانه خدايى نيست ؛ پاك و منزه است ، خدا همانا وعده پروردگار ما شدنى است . هرم گويد: هنگامى كه مرا شناخت به شگفت آمدم به خدا پيش از اين او را نديده بودم و او نيز مرا نديده بود. گفتم : از كجا نام و نام پدرم را دانستى با اين كه پيش از امروز تو را نديده ام ؟ گفت : خداى دانا و آگاه به من خبر داد آنگاه كه نفسم با نفست سخن گفت روح من روح تو را شناخت . همانا ارواح مانند بدن ها نفس دارند و مؤ منان يكديگر را مى شناسند و با هم به روح خدا دوستى مى ورزند، اگر چه يكديگر را ملاقات نكرده باشد؛ يكديگر را مى شناسند و با هم سخن مى گويند اگر چه منازل و خانه هايشان از هم دور باشد. هرم گويد: گفتم : خداى رحمتت كند، از رسول خدا برايم حديث نقل كن كه از تو بشنوم گفت : اى هرم بن حيّان من پيامبر خدا (ص ) را درك نكرده ام ، پدر و مادرم به فداى رسول خدا با او همنشينى نداشته ام ولى مردانى را ديده ام كه با آن حضرت همنشين بوده و همان مقدار حديث كه از پيامبر به تو رسيده به من نيز به وسيله ياران پيامبر رسيده است و دوست ندارم كه باب نقل حديث و قضاوت و فتوا را بر خودم بگشايم . در نفس خود سرگرميى دارم كه مرا از سرگرم شدن با مردم باز مى دارد. گفتم : برادرم آيه اى از قرآن برايم بخوان تا از تو بشنوم و برايم دعا كن و به من وصيتى كن كه از تو حفظ كنم ، چرا كه من تو را براى خدا سخت دوست مى دارم . هرم گفت : پس به پا خاست و دستم را در كنار فرات گرفت و گفت : اعوذ باللّه السميع العليم من الشيطان الرجيم . آنگاه گريست ، و گفت : پروردگارم فرموده - و گفتار پروردگارم حق است و راست ترين سخن است . آنگاه اين آيه را قرائت كرد: ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لاعبين ما خلقنا هما الا بالحق و لكن اكثرهم لايعلمون (٤٣) تا به - انه هو العزيز الرحيم رسيد.
پس صيحه اى زد كه گمان بردم غش كرده است . سپس گفت : اى پسر حيّان پدرت حيان درگذشت و تو نيز مى ميرى و به بهشت يا دوزخ مى روى ، و پدر و مادرت آدم و حوا مردند، و نوح و ابراهيم خليل الرحمن و موسى نجى الرحمن و داود و خليفة الرحمن همه مردند و محمّد (ص ) كه فرستاده پروردگار جهانيان بود درگذشت ، و ابوبكر و عمر مردند. آنگاه گفت : و اعمراه . هرم گويد: به اويس گفتم خدا تو را بيامرزد عمر نمرده است ، گفت : پروردگارم مرا از مرگ عمر آگاه ساخت و نفسم نيز خبر داد. سپس گفت : من و تو نيز جزء مردگانيم كه گويى مرگمان واقع شده ؛ آنگاه بر پيامبر (ص ) درود فرستاد و برايم پنهانى دعاهايى كرد و گفت : اين وصيت من است به تو اى هرم بن حيّان كتاب خدا (قرآن ) و روش مؤ منان صالح را در نظر داشته باش ، از مرگ خودم و مرگ تو خبر مى دهم به تو سفارش مى كنم كه همواره مرگ را به خاطر داشته باشى تا هستى ياد مرگ از دلت نرود و چون به سوى قوم خود بازگشتى آنان را از خدا بترسان و خيرخواه تمام امت باش و بپرهيز كه به اندازه يك وجب از جماعت جدا شوى كه دينت از تو جدا مى شود و تو از آن آگاه نشوى در نتيجه روز قيامت وارد دوزخ شوى . براى من و خودت دعا كن . آنگاه گفت : خدايا اين هرم مى پندارد كه به خاطر تو مرا دوست دارد و براى رضاى تو به ديدارم آمده است . پس در بهشت او را به من معرفى كن و او را با من به دارالسلام در آور، و تا در دنيا زنده است هر جا كه هست او را حفظ كن ، و در دنيا ملك و زمين كشاورزى كمى به او بده و هر چه در دنيا به او داده اى برايش راحت قرار بده و او را از سپاسگزاران نعمت هاى خود گردان و از سوى من بهترين پاداش ها را به او مرحمت فرما. آنگاه گفت : اى هرم بن حيّان با تو وداع مى كنم . درود و رحمت ها و بركت هاى خدا بر تو باد از امروز به بعد مرا نخواهى ديد خدايت رحمت كند؛ در جستجوى من مباش چرا كه من شهرت را دوست ندارم و به تنهايى علاقه مندم ، من تا زنده ام با اين مردم سخت در غم و اندوهم ؛ از من جويا مشو و در طلب من مباش و بدان كه تو از من آسوده اى ، اگر چه تو را نبينم و تو مرا نبينى . پس مرا ياد كن و برايم دعا كن كه من نيز به ياد تو و دعا گويت هستم انشاء اللّه تو به آن راه برو تا من به اين راه بروم . پس سخت اظهار علاقه كردم كه ساعتى همراهش راه بروم ؛ او خوددارى كرد و از او جدا شدم . پس گريست و مرا به گريه آورد من از پشت سر به او نگاه مى كردم تا وارد يكى از كوچه ها شد، سپس از حال او جويا شدم و هيچ كس را نيافتم كه از حال او به من خبرى دهد، خدايش رحمت كند و بيامرزد.(٤٤)
روش فرزندان آخرت كه از دنيا روى گردانده اند چنين بوده است . پيش از اين در شرح نكوهش دنيا و از سيره انبيا و اوليا دانستيد كه حد دنيا تمام آن چيزى است كه آسمان بر آن سايه افكنده و زمين آن را پوشانيده است ، مگر آن مقدار از دنيا كه براى خدا باشد ضد دنيا آخرت است و آن هر چيزى است كه در آن خدا قصد شود و آنچه از دنيا به مقدار ضرورت و براى نيرو گرفتن بر بندگى خداى عزوجل باشد از دنيا به شمار نمى آيد؛ و اين مطلب با يك مثال روشن مى شود: مثلا اگر زائر خانه خدا سوگند ياد كند كه در راه حج به كارى غير از حج مشغول نشود، بلكه فقط به كار حج بپردازد؛ آنگاه سرگرم نگهدارى توشه و علوفه شتر و دوختن مشك و به تمام چيزهايى كه در حج مورد نياز اوست بپردازد بر خلاف سوگندش عمل نكرده و به غير حج مشغول نشده است (چون تمام كارهاى ياد شده مربوط به حج بوده ). بدن نيز مركب سوارى نفس است كه با آن مسافت عمر را مى پيمايد؛ بنابراين توجه به بدن آن اندازه كه بتواند راه علم و عمل را بپيمايد از آخرت است نه از دنيا. آرى هرگاه قصدش لذت بردن از وسايل ياد شده و رفاه طلبى باشد از آخرت منحرف شده و بيم آن مى رود كه در دلش قساوت ايجاد شود.
طنافسى گويد: در مسجدالحرام هفت روز بر باب بنى شيبه شكم خالى بماندم پس در شب هشتم بين خواب و بيدارى صداى مناديى را شنيدم كه مى گفت : بهوش باشيد، هر كس از دنيا بيش از مورد نيازش بردارد خدا چشم دلش را كور مى كند، اين است شرح حقيقت دنيا.

شرح ماهيت دنيا بر حسب ذات آن
و سرگرمى هاى دنيا كه تمام همت هاى مردم را به خودمشغول ساخته تا آنجا كه خود و آفريننده و مبداء و مقصد خود را از ياد برده اند
بدان كه دنيا عبارت است از اشياى موجود در خارج و انسان از آن بهره مى برد و سرگرم اصلاح آنها مى شود و آنها سه چيز است كه گاه گمان مى رود دنيا يكى از آن سه چيز است در حالى كه چنان نيست . امّا اشياى خارجى موجود كه دنيا عبارت از آنهاست زمين و اشياى موجود در آن است . خداى متعال مى فرمايد: انا جعلنا ما على الارض زنية لها لنبلوهم ايهم احسن عملا. (٤٥) بنابراين زمين بستر آدميان و گاهواره و قرارگاه و محل سكونت است ، و آنچه در روى زمين موجود است براى انسان پوشاك و خوراك و نوشيدنى و ازدواج است . تمام آنچه در زمين وجود دارد سه قسم است : معدنيات ، گياهان ، حيوانات . انسان معدنيات را براى ابزار و ظروف مى خواهد مانند مس و سرب و براى نقدينگى مانند طلا و نقره و براى ديگر اهداف ، امّا گياه را براى قوت قرار دادن و درمان (دزدها) مى طلبد. امّا حيوان به انسان و چهارپايان تقسيم مى شود. چهارپايان را براى خوردن گوشتشان و سوار شدن بر پشتشان و زيور مى طلبند و گاه انسان مى خواهد ديگر انسان ها را به خدمت بگيرد و بر آنها مسلط شود مانند غلامان يا از آنها بهره مند گردد مانند زنان و كنيزان و مى خواهد دل هاى مردم را تملك كند و تعظيم و احترام در دلها ايجاد كند كه از آن به مقام تعبير مى كنند، زيرا معناى جاه و مقام مالك شدن دل هاى آدميان است ، اين است موجودات خارجى كه از آنها به دنيا تعبير مى كنند و همه آنها را خداوند در اين آيه گرد آورده است : زين للناس حب الشهوات من النساء و البنين ؛ و اين انس ‍ گرفتن است : و القناطير المقنطرة من الذهب و الفضة ؛ و اين از جواهر و معدنهاست و در آن توجه دادن به ديگر مرواريدها و ياقوتهاست ؛ و الخيل المسومة و الا نعام كه چهارپايان و حيوانات است ؛ و الحرث (٤٦) كه گياهان و كشتزارهاست . اين است موجودات خارجى دنيا، جز اين كه بنده نسبت به آن موجودات دو نوع علاقه دارد: اول علاقه قلبى كه دوست داشتن موجودات خارجى و متوجه ساختن همت خود به آنهاست تا آنجا كه دل آدمى مانند برده يا كسى شود كه دنيا را بسيار دوست مى دارد و تمام صفات دل كه وابسته به دنياست جزو اين علاقه است مانند تكبر، حيله گرى ، حسد، خودنمايى و شهرت و بدگمانى و چرب زبانى و علاقه به ستايش و فخرفروشى و ثروت زياد؛ و اين است دنياى درونى . امّا دنياى ظاهرى همان موجودات خارجى است كه ياد كرديم ، دوم علاقه و ارتباط اشياى خارجى با بدن است ، بدين صورت كه آدمى سرگرم اصلاح اين اشيا گردد تا شايسته بهره ورى خود و ديگران شوند و شامل تمام صنعت ها و شغل هايى مى شود كه مردم به آن اشتغال دارند و همين دو علاقه (علاقه دل به محبت و علاقه بدن به شغل ) موجب شده كه مردم خود و محل بازگشت خود (معاد) را از ياد ببرند. و اگر انسان خودش و پروردگارش را بشناسد و حكمت و راز دنيا را درك كند. خواهد دانست كه اين موجودات خارجى كه دنيا ناميده ايم فقط براى تغذيه مركب روح كه بدن است آفريده شده ، مركبى كه با آن به سوى خدا حركت مى كند، زيرا قوام بدن به خوردنى و آشاميدنى و پوشاك و مسكن است ، چنان كه قوام و بقاى شتر در راه حج به آب و علوفه و پالان و جهاز است . حكايت بنده در فراموش كردن نفس و مقصد خود حكايت آن حاجى است كه در منزل هاى بين راه توقف مى كند و همواره به علوفه دادن و پذيرايى و نظافت شتر خود مى پردازد و لباس هاى رنگارنگ بر او مى پوشاند و انواع گياهان خشك بر آن بار مى كند و برايش آب سرد تهيه مى كند تا از كاروان بماند، در حالى كه از حج و عبور و قافله غافل است و نمى داند كه خود و شترش در بيابان طعمه درندگان مى شوند، ولى حاجيان بينا به كار شتر نمى پردازند، مگر آن اندازه كه توان رفتار داشته باشد و در حالى كه به شتر مى پردازند دل به كعبه و حج دارند و به مقدار ضرورت به شتر خود توجه مى كنند. همچنين كسى كه به سفر آخرت بيناست به مقدار لازم به بدن مى پردازد، چنان كه فقط هنگام ضرورت براى خالى كردن معده مى رود و فرقى ميان ريختن غذا در معده و بيرون ريختن آن از بدن وجود ندارد. چيزى كه مردم را بيش از هر چيز ديگر از خدا باز مى دارد شكم است ، زيرا خوردن غذا لازم است و كار و پوشاك و مسكن آسان تر است و اگر مردم علت نيازمندى به اين امور را مى دانستند و به همان مقدار اكتفا مى كردند كارهاى دنيا تمام وقت آنها را نمى گرفت ولى چون به دنيا و فلسفه آفرينش آن و بهره خود از دنيا آگاهى ندارند و دچار غفلت شده اند كارهاى دنيا وقتشان را گرفته است و همچنان بى وقفه آنها را سرگرم كرده و اين كارها به هم مرتبط شده تا بى نهايت گرفتار شده و بر اثر كار زياد سرگشته و حيران شده اند و مقصد اصلى (معاد) را فراموش كرده اند ما سرگرمى ها و شغل هاى دنيا و چگونگى نيازمند شدن مردم به آنها و اشتباه كردن مردم نسبت به مقاصدشان را به تفصيل ياد خواهيم كرد تا براى شما روشن شود كه چگونه كارهاى دنيا مردم را از خدا منصرف ساخته و چگونه مردم فرجام كارهاى خود را از ياد برده اند.
پس مى گوييم : سرگرمى هاى دنيوى همان شغل ها و هنرها و اعمالى است كه مى بينى مردم به آن روى مى آورند و انگيزه فراوانى شغل ها اين است كه آدمى به سه چيز محتاج است : خوراك و پوشاك و مسكن . خوراك براى زنده ماندن و تغذيه و لباس براى برطرف ساختن گرما و سرما و مسكن نيز براى دفع سرما و گرما و دفع اسباب نابودى از مال و خاندان است ؛ خداوند خوراك و مسكن و پوشاك را به گونه اى نيافريده است كه انسان در به دست آوردن آن بى نياز از شغل باشد، آرى خداوند چهارپايان را بدون نياز به شغل آفريده است ، زيرا گياه غذاى حيوان است و به پختن نياز ندارد و گرما و سرما نيز در بدن آنها اثر نمى كند. بنابراين از ساختمان بى نيازند و بيابان براى آنها كافى است . حيوانات به لباس نياز ندارند و پوست و موى آنها لباس آنهاست ، در حالى كه انسان چنين نيست . از اين رو آدمى به پنج شغل كه سرچشمه و اساس همه شغل هاى دنياست نياز دارد كه عبارتند از: كشاورزى ، چرانيدن ، شكار كردن ، رشتنى و بافتنى ، و ساختمان سازى . امّا ساختمان سازى به منظور سكونت است و رشتنى و بافتنى و دوزندگى به پوشاك مربوط است و كشاورزى براى تهيه خوراك است و چرانيدن گاو و گوسفند و شتر نيز براى تهيه غذا و مركب سوارى است و منظور از شكار كردن به دست آوردن چيزهايى است كه خداوند آفريده است كه عبارتند از: شكار كردن يا دستيابى به معدن يا علوفه خشك يا هيزم . بنابراين كشاورز گياهان را به دست مى آورد، و شبان حيوانات را حفظ مى كند و موجب زياد شدن و زاد و ولد آنها مى شود و شكارچى آنچه خود از زمين روييده يا به وجود آمده است و انسان در آن هيچ گونه دخالتى ندارد به دست مى آورد و شغل ها و هنرهاى بسيارى جزء اين شاخه به شمار مى آيد و اين شغل ها نياز به ابزار و لوازم دارد مانند پارچه بافى و كشاورزى و ساختمان سازى و شكار و ابزار نيز يا از گياهان تهيه مى شود، مانند چوب يا از معدن ها مانند آهن و سرب و ديگر فلزات يا از پوست حيوانات ساخته مى شود در اين صورت نياز به سه شغل ديگر پديد مى آيد كه درودگرى و آهنگرى و خرّازى (سوراخ كردن و دوختن پوست حيوانات ) است و اينان به كار گيرنده ابزارهايند. مقصودمان از نجّار هر انسانى است كه به نوعى روى چوب كار مى كند و منظور از آهنگر هر انسانى است كه بر روى مواد معدنى كار مى كند، حتّى مسگر و فروشنده مس و سوزن و جز آنها، و مقصومان از ذكر اين شغل ها جنس آنهاست . امّا تك تك حرفه ها بسيار است ، و مقصودمان از خرّاز هر انسانى است كه بر روى پوست حيوانات و اجزاى آن كار مى كند، به اين ترتيب شغل هاى ياد شده ما در تمام شغلهاست . وانگهى آدمى به گونه اى آفريده شده كه نمى تواند به تنهايى زندگى كند، بلكه ناگزير است با همنوعان خود به صورت گروهى زندگى كند و دو دليل بر اين كار هست : يكى نياز به نسل تا جنس آدمى باقى بماند و آن جز با جمع شدن نر و ماده و زندگى آنها با هم ميسّر نمى شود؛ دوّم همكارى در فراهم آوردن وسايل از قبيل خوراك و پوشاك و مسكن و تربيت فرزندان ، زيرا لازمه اجتماع جنس ‍ نر و ماده فرزنددار شدن است و يك نفر نمى تواند هم فرزند را نگاه دارد و هم وسايل خوراكى را فراهم آورد، و تنها اجتماع انسان در منزل با خانواده و فرزندانش كفايت نمى كند، بلكه نمى تواند به اين صورت زندگى كند و بايد گروه بسيارى گرد هم آيند تا هر كدام به شغلى بپردازند. يك نفر به تنهايى نمى تواند امور كشاورزى را در حالى كه نياز به ابزارهاى زيادى دارد انجام دهد و ساخت ابزار نيز به آهنگر و درودگر نياز دارد و غذا به آرد كننده و نانوا محتاج است .
همچنين چگونه يك نفر به تنهايى مى تواند لباس و پوشاك تهيه كند، در حالى كه نياز به كشت پنبه و ابزار دوختن و كارهاى بسيار ديگر دارد؟ از اين روست كه زندگى انفرادى انسان محال است و بشر به اجتماع نيازمند مى شود. آنگاه اگر افراد بشر در بيابان بدون سقف و سايه بان گرد هم آيند، به يقين از گرما و سرما و باران و دزدان در رنج خواهند بود. بنابراين به ساختمان هاى محكم و منزل هايى نيازمند خواهند شد تا هر خانواده اى در خانه اى زندگى كند و خانه نيز به اثاث و ابزار نياز دارد و اين منزلهاست كه مانع از گرما و سرما مى شود و آزار همسايگان و دزدان و ديگر خطرها را دور مى كند. ولى گاه گروهى از دزدان در بيرون منزل ها آهنگ خانه ها مى كنند. بنابراين ساكنان منزلها نياز به تعاون و كمك به يكديگر دارند و لازم است خود را به وسيله بارويى كه پيرامون تمام خانه ها كشيده مى شود از خطر حفظ كنند و اين ضرورت موجب پديد آمدن شهرها شده است . و هرگاه مردم در شهرها و خانه ها جمع شوند و به داد و ستد بپردازند ميانشان نزاع هايى به وجود مى آيد. در زندگى اجتماعى رياست و سرپرستى شوهر بر زن و پدر و مادر بر فرزندان پديد مى آيد، زيرا فرزند ضعيف است و نياز به سرپرست دارد و هرگاه كسى سرپرست شخص عاقلى شود به دشمنى و نزاع مى انجامد، در صورتى كه سرپرستى بر حيوانات چنين نيست چون اگر به حيوانات ستم هم بشود توان دشمنى و نزاع با انسان را ندارند. امّا زن با شوهر و فرزند با والدين نزاع مى كند، اين در محيط خانه است . امّا اهل شهر نيز در مورد نيازهاى خود با هم داد و ستد مى كنند و در معاملات به نزاع مى پردازند و اگر به حال خود رها شوند يكديگر را مى كشند و هلاك مى شوند. وضع شبان ها و زارعان نيز بدن منوال است . آنها به چراگاه ها و زمين ها و آبها وارد مى شوند و در صورتى كه براى نيازهايش كافى نباشد ناگزير نزاع خواهند كرد و گاه بعضى از آنها بر اثر پيرى يا بيمارى يا نابينايى توان انجام امور كشاورزى و صنعت را ندارند يا عوارض گوناگون ديگر اين توان را از آنها مى گيرد. پس اگر به حال خود رها شوند به هلاكت مى رسند و اگر سرپرستى اين افراد به همه مردم واگذار شود يكديگر را مخذول مى سازند و اگر بدون دليل سرپرستى آنها به يك شخص واگذار شود از او فرمان نمى برند و ناگزير از اين عوارضى كه در اجتماع پديد مى آيد صنعت ها و حرفه هاى ديگرى پديد مى آيد. از آن جمله است حرفه اندازه گيرى زمين براى احداث بنا كه با آن اندازه هاى زمين معين مى شود تا بتوان آن را ميان زارعان عادلانه تقسيم كرد، و نيز حرفه لشكريان براى پاسدارى از شهر يا شمشير و دفع كردن دزدان از آنها، و ديگر، شغل داورى و ميانجيگرى ميان مردم براى فيصله دادن نزاع است و ديگرى نياز به فقه و شناخت قانونى است كه لازم است مردم به وسيله آن حفظ شوند و در حدود آن متوقف شوند تا نزاع بسيار نشود؛ يعنى در داد و ستدها و شروط آن حدود الهى را بشناسند. امور سياسى كه اجتماع از آن ناگزير است همينهاست و تنها كسانى به آن مى پردازند كه صفات ويژه اى از قبيل قدرت بر تشخيص و دانش و هدايت داشته باشند و هرگاه سرگرم به آن كارها شوند فرصت پرداختن به ديگر صنايع را ندارند و محتاج به تاءمين هزينه زندگى هستند و مردم شهر نيز به آنان محتاجند، چرا كه اگر اهل شهر به جنگ با دشمنان مشغول شوند جريان امور صنعتى متوقف مى شود و اگر جنگجويان و نيروهاى مسلّح براى به دست آوردن روزى به امر صنايع بپردازند پاسدارى از شهرها مختل مى شود و مردم ضرر مى كنند؛ از اين رو احساس نياز مى شود كه اگر اموال بدون مالك وجود دارد به مصرف زندگى و روزى آنها برسد يا اگر اين نيروها ديندار و پارسا باشند به اندكى از اموال ياد شده قناعت مى كنند، و اگر بخواهند در رفاه به سر برند ناگزير نياز به خوديارى اهالى و كمك مردم دارند تا در برابر آن كمك ها از آنها پاسدارى كنند. در اين جاست كنه نياز به خراج و ماليات احساس مى شود و در نتيجه نياز به آن صنايع ديگرى پديد مى آيد، زيرا به وجود كسانى نياز است كه ماليات كشاورزان و مالداران را معيّن كنند كه به آنها كارگزاران مالياتى مى گويند و نيز به كسانى نياز است كه با مدارا از آنها ماليات بگيرند كه همان جمع آورندگان خراج و ماليانند، و نيز به انباردار براى حفظ ماليات ها احتياج است و نيز به كسانى كه ماليات را در ميان مردم عادلانه تقسيم كنند و حالات مردم را زير نظر داشته باشند. اگر اين كارها را افراد متعدّدى سرپرستى كنند و اين امور زير نظر فرد واحدى صورت نگيرد، نظام جامعه فرو مى پاشد. از اين رو به سلطانى نيازمندند كه كارهايشان را تدبير كند و به اميرى محتاجند كه براى هر كارى شخصى را معيّن سازد؛ و براى هر كسى كار مناسب او را برگزيند؛ و در گرفتن ماليات و بخشش آن و به كارگيرى لشكر در جنگ و تقسيم سلاح هايشان و سازماندهى جنگ و گماشتن فرمانروا و فرمانده براى هر گروهى از لشكر، و ديگر كارهايى كه مربوط به سلطان است انصاف را رعايت كند. بنابراين پس از وجود لشكريان مسلح و سلطانى كه با چشمانى بيدار از مردم مراقبت كند نياز به نويسندگان و خزانه داران و حسابرسان و گردآورندگان خراج و كارگزاران پديد مى آيد. گروه ياد شده نيز به زندگى نيازمندند و نمى توانند به حرفه اى بپردازند؛ از اين رو نياز به مال فرعى همراه با مال اصلى به وجود مى آيد كه فرع ماليات نام دارد. در اين صورت مردم در انجام كارها به سه گروه تقسيم مى شوند: ١ - كشاورزان ، شبانان ، پيشه وران ٢ - لشكريان كه با شمشير از مردم حمايت مى كنند ٣ - آنهايى كه در ميان دو گروه ياد شده با گرفتن و بخشيدن در رفت و آمدند كه كارگزاران و گردآورندگان ماليات و نظاير آنهايند. بنابراين ببينيد چگونه كار از نياز انسان به غذا و مسكن و پوشاك آغاز مى شود و به كجا مى انجامد. همچنين هر درى از كارهاى دنيا كه گشوده مى شود ده باب ديگر را مى گشايد و اين كار تا بى نهايت ادامه مى يابد. كارهاى دنياگويى همانند چاهى است كه ژرفايش بى پايان است و هر كسى در چاهى بيفتد از آن چاه به چاه ديگرى سقوط كند و پياپى چنان است . صنايع و حرفه ها همينهاست جز اين كه كامل شدن آنها با مال ها و ابزارهاست . بنابراين مال عبارت از اعيان زمين و منافع آنهاست كه از زمين به دست مى آيد و برترين آنها غذاها، آنگاه خانه هايى است كه آدمى در آنها مسكن مى گزيند؛ سپس محل هايى است كه مركز تلاش براى اداره زندگى است ، مانند مغازه ها، بازارها، كشتزارها. پس از آن پوشاك و اثاث و لوازم خانه سپس ابزار ثانوى كه گاه حيوان است ، مانند سگ كه وسيله شكار است ، و گاو كه وسيله زراعت است و اسب كه وسيله جنگ است . پس از آن نياز به خريد و فروش پديد مى آيد، چرا كه كشاورز گاه ساكن دهى است كه در آن وسيله كشاورزى نيست و آهنگر و درودگر ساكن دهى هستند كنه نمى توانند در آن كشاورزى كنند. بنابراين كشاورز به آهنگر و درودگر محتاج است و آن دو به كشاورز نيازمندند و هر يك از آنها بايد هر چه دارند مبادله كنند جز اين كه نجّار هرگاه بخواهد از كشاورز در ازاى ابزار نجارى آذوقه بگيرد ممكن است كشاورز در همان حال به ابزار نياز نداشته باشد و با او معامله نكند و نيز كشاورز هرگاه از نجّار در ازاى آذوقه اش ابزار بخواهد ممكن است نجّار در آن زمان به آذوقه محتاج نباشد در نتيجه به هدف هايشان نمى رسند، از اين رو ناگزيرند دكانى داشته باشند كه تمام ابزار صنعتى در آن جا گرد آيد و صاحب مغازه در انتظار باشد تا نيازمندان به ابزار مراجعه كنند و نيز به انبارى محتاجند كه فرآورده هاى كشاورزان در آن گرد آيد و انباردار بخرد و منتظر بماند تا به مشتريان بفروشد، علت پيدايش بازارها و انبارها همين است . بنابراين كشاورز محصولات خود را براى فروش حمل مى كند، و هرگاه به نيازمندى برخورد نكرد به قيمت ارزانى مى فروشد و انبارداران به انتظار نيازمندان به ارزاق و به طمع بهره آنها را انبار مى كنند و در مورد تمام كالاها و مال ها وضع بدين منوال است . پس ناگزير ميان شهرها و روستاها رفت و آمد برقرار مى شود. مردم از روستاها آذوقه و از شهرها ابزارهاى صنعتى مى خرند و به روستا حمل مى كنند و از اين راه زندگى مى كنند تا بدان وسيله كارهاى مردم در شهرها منظّم شود. چه بسا كه در هر شهرى هر نوع ابزارى يافت نشود و در هر روستايى هر آذوقه اى نباشد. بنابراين بعضى به بعض ديگر محتاج مى شوند و نياز به نقل و انتقال و سفر پديد مى آيد كه تاجران عهده دار آن مى شوند و انگيزه شان حرص به گردآورى مال است . از اين رو در طول شب و روز رنج سفر را تحمل مى كنند كه ديگران (وارثانشان ) به هدف برسند و بهره خودشان از اين تلاش جمع آورى ثروتى است كه ناگزير ديگران خواهند خورد يا راهزن يا سلطان ستمگرى خواهد گرفت ولى خداوند نادانى و بى خبرى آنها را وسيله اى براى نظم شهرها و مصلحت بندگان قرار داده است . حتّى تمام كارهاى دنيا به وسيله غفلت و دون همّتى (مردم ) منظّم مى شود و اگر مردم مى انديشدند و بلند همّت مى بودند البتّه در دنيا زهد مى ورزيدند و اگر چنين مى كردند زندگى ها مختل و مردم به هلاكت مى رسيدند و زاهدان نيز نابود مى شدند.
از آنجا كه بشر توان حمل و نقل اموال را ندارد نياز به چهارپايان باركش ‍ دارد، و گاه صاحب مال مالك حيوان باركش نيست ، از اين رو بين صاحب مال و كسى كه مالك حيوان است معامله اى صورت مى گيرد كه اجاره ناميده مى شود. اجاره و كرايه خود نوعى كسب به شمار مى رود. آنگاه به سبب كالاهاى تجارتى نياز به طلا و نقره پديد مى آيد، زيرا اگر كسى بخواهد در ازاى جامه و پوشاك غذايى بخرد مشخص نيست كه چه مقدار غذا بايد به صاحب لباس بدهد، از طرفى داد و ستد در مورد اجناس گوناگونى است كه هيچ تناسبى ميان آنها نيست چنان كه گاهى جامه اى با طعامى و گاه حيوانى با جامه اى معامله مى شود. از اين رو لازم است حاكم عادلى باشد كه ميان خريدار و فروشند وساطت كند و دو جنس را با هم ميزان و برابر سازد. پس به مالى نياز است كه پردوام باشد، چرا كه نياز به آن هميشگى است و با دوام ترين مال ها فلزّات است بدين سبب نقدينه ها از طلا و نقره و مس فراهم شده ؛ از اينجاست كه به سكّه زدن و نقش و اندازه آن يعنى ضرابخانه و صرّافى محتاج مى شويم . همچنين بعضى شغل ها و كارها برخى شغل هاى ديگر را ايجاب مى كند و تا آن جا پيش مى رود كه مشاهده مى كنيد. اين است شغل ها و وسايل زندگى انسان ها و هيچ يك از اين حرفه ها را در آغاز بدون آموزش و تحمّل رنج نمى توان انجام داد. در ميان مردم كسانى هستند كه در دوران كودكى از آموختن آن غفلت مى كنند و به آن حرفه مشغول نمى شوند يا چيزى مانع از اشتغال آنان مى شوند، در نتيجه چنين كسانى توان كسب ندارند و بايد از دسترنج ديگران ارتزاق كنند. از اين رو دو شغل پست دزدى و گدايى پديد مى آيد و مردم از دزدان و گدايان پرهيز و اموالشان را از آنها حفظ مى كنند. بدين سبب هر دو گروه نياز پيدا كرده اند كه عقلشان را به كار انداخته و چاره انديشى و تدبير كنند. گروه اول كه دزدان هستند؛ بعضى از آنها كه از نظر بدنى نيرومندند از ديگران كمك مى گيرند و گرد هم آمده و به راهزنى مى پردازند مانند عرب هاى بيابانگرد و كردها. امّا بعضى از دزدان ضعيف به حيله و نيرنگ پرداخته براى دستبرد زدن يا نقب مى زنند يا اگر فرصتى پيش آيد از ديوار خانه ها بالا مى روند يا ناگهانى مالى را از كسى مى ربايند و مى برند؛ و ديگر انواع دزدى كه بر اثر به كارگيرى نيروى تفكّر سارقين پديد مى آيد. اما گروه دوّم يعنى گدايان هرگاه مالى از دسترنج ديگران بخواهند به آنها گفته شود: برويد مانند ديگران كار كنيد و عمرتان را هدر ندهيد و چيزى به آنها ندهند. از اين رو نياز به حيله گرى دارند تا عذرشان را موجّه جلوه دهند و مالى به دست بياورند. از اين رو براى توسّل به عجز و ناتوانى دست به حيله مى زنند. اين افراد يا حقيقتا عاجزند مانند گروهى كه خود فرزندانشان را به خاطر مكر و حيله نابينا مى سازند تا به سبب كورى معذور باشند و از اين راه از مردم مال دريافت مى كنند، يا خود را به نابينايى و فلجى و ديوانگى و بيمارى مى زنند و با انواع نيرنگ ها اين نقص ها را به رخ مردم مى كشند با توضيح اين نكته كه اين نقص ها رنجى است كه بدون استحقاق به آنان رسيده و بدين وسيله ترحم ديگران را به خود جلب مى كنند. گروهى دست به كارهاى شگفتى مى زنند و سخنان عجيبى را بر زبان مى رانند به طورى كه با مشاهده آنها دل هاى مردم شاد مى شود و در حال سرخوشى چيزى از مال خود را به آنان مى بخشند، و گاه پس از برطرف شدن حالت سرخوشى انسان از دادن مال پشيمان مى شود در حالى كه پشيمانى سودى ندارد. كارهاى شگفت آور ياد شده گاه تمسخر و تقليد از ديگران و شعبده بازى و كارهاى خنده آور مانند جلوه و عقب رفتن و كارهاى حيرت انگيز ديگر و گاهى اشعار عجيب يا آورد نثر مسجّع با آواز خوش است ، زيرا شعرى كه داراى وزن است در نفس ‍ تاءثير بيشترى دارد بويژه هرگاه از تعصّب مذهبى برخوردار باشد؛ مانند اشعارى كه در منقبت صحابه و فضايل اهل بيت (ع ) گفته شده يا شعرى كه انگيزه عشق را در ميان انسان هاى بى شرم تحريك مى كند؛ مانند كار هرزه هايى كه در بازارها هستند، يا دان چيزى كه به نظر مى آيد در عوض ‍ پول دريافتى است ، در حالى كه عوض نيست ، مانند فروختن تعويذها (طلسم ها) و حشيش ها به كسى كه گمان مى كند دواست و با اين كار كودكان و نادانان را مى فريبند، و مانند صاحبان قرعه و فال و نهيبى كه منجّمان مى زنند. و از اين قبيل است كار واعظانى كه بر روى منبرها مطالبه پول مى كند چون مايه علمى ندارند و هدفشان به دست آوردن دل هاى مردم و گرفتن اموال آنهاست . انواع گدايى بيش از هزار و دو هزار نوع است و انسان تمام آنها را براى تاءمين زندگى خود با انديشه دقيق دريافته است . اين است شغل ها و كارهايى كه مردم به آنها گرفتارند و نياز به خوراك و پوشاك آنها را به اين كارها كشانده است ، ولى در اين ميان خود و هدف و بازگشت خويش ‍ را از ياد برده و گمراه و سرگشته شده اند و خيال هاى فاسد به عقل هايشان راه يافته ، پس از اين كه رنج كارهاى دنيا عقول آنها را ضعيف كرده است ؛ از اين رو مذهب هايشان تقسيم شده و آراى آنان به چندين صورت درآمده است . بر گروهى نادانى و غفلت غالب شده و چشمشان باز نمى شود تا به فرجام كار خود بنگرند و مى گويند: هدف همين زندگى چند روزه دنياست و بايد تلاش كنيم تا غذايى براى خوردن به دست بياوريم و بتوانيم به كسب بپردازيم و كسب كنيم براى خوردن ؛ پس مى خورند تا كاسبى كنند و كاسبى مى كنند تا بخورند. اين روش كشاورزان و صاحبان حرفه و كسانى است كه بهره اى از نعمت هاى دنيا ندارند و به دين نيز بى توجهند. اينان روز زحمت مى كشند تا شب بخورند و شب مى خورند تا روز زحمت بكشند و حكايت آنها مانند شتر آبكش است كه همواره در حركت است . اينها در سفرى هستند كه جز با مرگ قطع نمى شود.
گروه ديگرى بر اين پندارند كه با هوشيارى به حقيقتى دست يافته اند و آن اين كه مقصود از زندگى انسان اين نيست كه با كار كردن خود را رنج دهد و از نعمت هاى دنيا بهره نبرد؛ بلكه سعادت در اين است كه از شهوت هاى دنيا يعنى شكمبارگى و همخوابگى برخوردار شود، اينان گروهى هستند كه خود را از ياد برده و تمام همّت خويش را صرف دستيابى به زنان و گرد آوردن غذاهاى گوارا مى كنند و همانند چهارپايان مى خورند و مى پندارند كه هرگاه شكمشان تاءمين شود به آخرين درجه سعادت رسيده اند و اين كار آنها را از خداى متعال باز مى دارد و چون سر در آخور دارند آخرت را فراموش مى كنند.
گروهى مى پندارند كه سعادت در بسيارى ثروت و بى نيازى از مردم و اندوختن گنج هاست و شب و روز خود را به گردآورى مال سپرى مى كنند؛ در طول شب و روز در سفرها رنج مى برند و كارهاى دشوار انجام مى دهند و به كسب و جمع مال مى پردازند و چون بخل مى ورزند كه مبادا ثروتشان كم شود فقط به مقدار ضرورت مى خورند و لذّتشان همين است و تا لحظه مرگ عادت و حركتشان بدين منوال است . بنابراين گنج هايشان يا در زير زمين مى ماند يا به دست كسانى مى افتد كه در شهوترانى و لذّت مصرف مى كنند و رنج و گناهش بر گردآورنده است و لذّت و حسابش با مصرف كننده . گردآورندگان ثروت در ميان نظاير خود اين وضع را مى بينند امّا عبرت نمى گيرند.
گروهى گمان مى كنند كه سعادت در تظاهر به خوشنامى و تجمّل گرايى و داشتن مروّت است به طورى كه ديگران زبان به ستايش آنها بگشايند، اينان در به دست آوردن روزى زحمت مى كشند و در خوردنى و نوشيدنى بر خود سخت مى گيرند، و تمام ثروت خود را به مصرف لباس هاى خوب و مركب هاى گرانبها مى رسانند و درهاى خانه هايشان و هر چه را كه در معرض ديد مردم است تزيين مى كنند تا مردم بگويند: فلانى ثروتمند است ؛ و گمان مى كنند سعادت همين است ، از اين رو شب و روز تلاش ‍ مى كنند كه نظر مردم را به خود جلب كنند.
گروه ديگرى گمان مى كنند كه سعادت در مقام و محترم بودن ميان مرم و اطاعت كردن مردم از آنها از روى تواضع و تعظيم است . از اين رو همّت خود را در به اطاعت كشيدن مردم صرف و در به دست آوردن مقام و عهده دار شدن كارهاى دولتى كوشش مى كنند تا بدان وسيله فرمان خود را بر گروهى از مردم تنفيذ كنند. اينان معتقدند كه هرگاه محدوده حكومتشان توسعه يابد و رعيت مطيع آنها شوند به سعادتى بزرگ رسيده اند و آخرين خواسته آنان همين است . و بيشتر تمايلات و شهواتى كه بر دل هاى مردم غافل چيره شده همين است و سرگرمى اينان علاقه به تواضع مردم در برابر آنهاست به جاى تواضع در برابر خدا و پرستش او و انديشيدن در آخرت و معادشان . غير از اينها گروه هاى ديگرى بالغ بر هفتاد و چند فرقه هستند كه بر شمردن آنها به طول مى انجامد و تمامشان گمراهند و ديگران را از راه راست منحرف كرده اند، و عاملى كه آنها را به تمام اين كارها كشانده است نياز به غذا و پوشاك و مسكن است و از ياد برده اند كه هدف از اين سه چيست و مقدارى كه كفايت مى كند چقدر است و اهداف فرعى آنان را از اهداف اصلى باز داشته است ، و ايشان را به چاه هايى در افكنده است كه نمى توانند از آنها خارج شوند؛ بنابراين كسى كه علّت نياز به اين اسباب و شغل ها را بشناسد و هدف نهايى از آنها را بداند فقط زمانى به شغل و حرفه و يا كارى مى پردازد كه هدف خود را بداند و از بهره اش از آن كار آگاه باشد، و هدف نهايى از آنها حفظ بدن به وسيله غذا و پوشاك است تا از هلاكت مصون بماند و اگر راه اكتفا كردن به كمترين پوشاك و غذا را در پيش بگيرد، سرگرمى ها از او دفع و دل آسوده مى شود و ياد آخرت بر او غلبه مى كند و همّت خود را صرف مهيّا شدن براى آخرت مى كند. اگر از مقدار ضرورت تجاوز كند سرگرمى ها بسيار مى شود و بعضى كارها او را به كارهاى ديگر فرا مى خواند و تا بى نهايت ادامه مى يابد و از آن رنج بسيار حاصل مى شود و هر كسى كه رنج ها او را در درّه هاى عميق دنيا در افكنده است خدا اهميت نمى دهد كه وى در كدام درّه هلاك مى شود. اين است كار كسانى كه در كارهاى دنيا فرو روند.
گروهى از اين نكته آگاه شده و از دنيا روى گردانده اند، در نتيجه مورد حسد شيطان واقع شده اند. پس شيطان آنها را رها نساخته و گمراهشان كرده است تا آنجا كه به گروه هايى تقسيم شده اند گروهى پنداشته اند كه دنيا خانه بلا و گرفتارى است و آخرت براى هر كسى كه به آن برسد خانه سعادت است ، چه در دنيا خدا را بپرستد يا نپرستد، و حق را در اين مى دانند كه براى رهايى از رنج دنيا خودكشى كنند؛ گروه هايى از عابدان هند به اين راه رفته اند آنان خود را در آتش مى سوزانند و گمان مى كنند كه راه رهايى از رنج هاى دنيا همين است . گروه ديگر پنداشته اند كه كشتن موجب رهايى نيست ، بلكه بايد صفات بشرى را مى راند و بكلّى از نفس ريشه كن ساخت . آنها سعادت را در قطع شهوت و غضب مى دانند. لذا به مجاهده روى آورده و بر خود سخت گرفته اند، تا آنجا كه بعضى از آنان از سختى رياضت هلاك شده اند و بعضى دچار تباهى عقل و جنون شده اند، و بعضى بيمار شده و راه عبادت بر آنها بسته شده است . برخى نتوانسته اند بكلّى صفات ياد شده را از ريشه بركنند و پنداشته اند كه عمل به تكاليف شرعى محال است و دين ، فريبكارى است و اساسى ندارد و از اين رو دچار الحاد و بى دينى شده اند؛ و به نظر بعضى رسيده است كه تمام رنج هايى كه انسان در عبادت متحمّل مى شود براى خداست و خدا از عبادت بندگان بى نياز است و معصيت گنهكار چيزى از او نمى كاهد و عبادت عابد چيزى بر او نمى افزايد. اينان به شهوت ها روى آورده و از مسلك اباحه پيروى كرده اند و بساط دين و احكام را درهم پيچيده اند و پنداشته اند كه از صفاى توحيد برخوردارند چون معتقدند كه خدا از عبادت بندگان بى نياز است . گروه ديگر پنداشته اند كه هدف عبادت جهاد با نفس است . تا بنده با آن به خداشناسى برسد و هرگاه شناخت حاصل شود به وصال خدا مى رسد و پس از وصال به حق از وسيله (عبادت ) و چاره جويى بى نياز است . از اين رو تلاش و عبادت را رها كرده و پنداشته اند كه در شناخت خداوند سبحان برتر از آنند كه خود را با انجام تكاليف خوار سازند و تكليف فقط براى مردم عامى است ، غير از اين مذاهب نيز مذهب هاى باطل و فرقه هاى ضالّه و صاحبان خيالات وجود دارند كه شمارش آنها به طول مى انجامد تا به هفتاد و چند فرقه مى رسد، و تنها يك فرقه آنها اهل نجات است و آن فرقه اى است كه پيروان آن به راه پيامبر (ص ) و اصحابش رفته اند و آن راه اين است كه نه بكلّى دنيا را رها سازد و نه بكلّى شهوت ها را از ريشه بركند، بلكه از دنيا به اندازه توشه اش ‍ برگيرد. و امّا در مورد شهوات آن مقدار كه خارج از اطاعت عقل و شرع است بايد سركوب شود. بنابراين نه از هر شهوتى پيروى مى شود و نه همه شهوات بكلّى ترك مى گردد، بلكه از حدّ وسط و عدالت پيروى مى شود و نيز نبايد هر چيزى از دنيا ترك شود و نه آن كه هر چيزى مطلوب واقع شود، بلكه انسان بايد هدف تمام آنچه را در دنيا خلق شده اند بداند و آن را در همان حدّ خود حفظ كند. بنابراين از غذا به مقدارى استفاده كند كه بدن توان عبادت داشته باشد، و از مسكن آن اندازه كه او را از گرما و سرما و دزدان محافظت كند، و در لباس نيز همين منوال تا آنجا كه هر زمان دل از كارهاى بدن آسوده شود، با تمام تلاش به خداى روى بياورد و در تمام عمر به ياد و انديشه خدا مشغول شود و همواره تمايلات خود را سركوب كند و مراقب آن باشد كه از حدود و تقوا و ديندارى تجاوز نكند و از تفصيل و شرح آن فقط در صورتى آگاه مى شود كه از فرقه ناجيه پيروى كند.
مى گويم : در كتاب قواعد العقائد از بخش عبادات معناى فرقه ناجيه را شناختيد.
غزالى مى گويد: فرقه ناجيه روش ميانه اى داشتند و در راهى بودند كه پيش ‍ از اين شرح داديم ، چرا كه آنان دنيا را براى دنيا نمى خواستند بلكه دنيا را براى دين مى خواستند، و دنيا را بكلّى ترك نكرده و رهبانيّت اختيار نمى كردند، و در كارها افراط و تفريط نداشتند بلكه در ميان اين دو حالت استوار بودند كه همان حالت اعتدال و حد وسط ميان دو طرف است كه خدا آن را از همه كارها بيشتر دوست دارد، چنان كه در چند جا ياد كرديم و يارى خواستن از خداست پروردگارى جز او نيست درود خداوند بر محمّد (ص ) و آلش باد.
اين آخر كتاب نكوهش دنيا از بخش مهلكات كتاب محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء است و به خواست خدا پس از آن كتاب ذمّ مال خواهد آمد و در آغاز و انجام و ظاهر و باطن ستايش از آن خداست و خدا بر محمّد و آلش درود فرستد.

پي نوشتها
___________________________________________________
٢٩- اين حديث را احمد در (مسند)، ج ٣، ص ١٢٨، و نسايى (در سنن )، ج ٧، ص ٧١، و حاكم در مستدرك و بيهقى در سنن از حديث انس به سندى حسن روايت كرده اند چنان كه در الجامع الصغير آمده است .
٣٠- اين حديث را طبرانى از حديث عبدالرحمن بن سمره با همين تفصيل روايت كرده است المغنى .
٣١- چه حالى دارد كسى كه يك محبوب بيش ندارد و آن هم از او دور است .
٣٢- اين حديث را بخارى در صحيح ، ج ٨، ص ١٣٩، و مسلم در صحيح ، ج ٨، ص ١٦٤، باب اثبات الحساب روايت كرده اند.
٣٣- اين حديث را ابن ابى الدنيا و بيهقى در شعب الايمان از طريق او در حالى كه در على بن ابى طالب (ع ) متوقف مى شود با سندى منقطع روايت كرده و در آن نقل شده است و مرامها النار عراقى گويد: من اين حديث را به صورت مرفوع نيافته ام . مى گويم : سيد رضى (ره ) در نهج البلاغه ، به شماره ٧٩ از خطبه هاى على (ع ) چنين نقل كرده است فى حلالها حساب و فى حرامها عذاب
٣٤- به الترغيب و الترهيب ، ج ٤، ص ١٩٥، باب عيش النبى (ص ) رجوع كنيد.
٣٥- اين حديث را ابونعيم در الحليله و بيهقى در الشعب از حديث ابوهريره به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در المغنى است .
٣٦- نازعات / ٤٠ - ٤١: و نفس را از هوى باز داشته ، بهشت جايگاه اوست .
٣٧- حديد / ٢٠: زندگى دنيا تنها بازى و سرگرمى ، و تجمل پرستى و تفاخر در ميان شما، و افزون طلبى در اموال و فرزندان است .
٣٨- آل عمران / ١٤: محبت امور مادى ، از زنان و فرزندان و اموال هنگفت از طلا و نقره و اسب هاى ممتاز، چهارپايان و زراعت ، در نظر مردم جلوه داده شده است (تا در پرتو آن آزمايش و تربيت شوند ولى ) اينها (در صورتى كه هدف نهايى آدمى را تشكيل دهند) سرمايه زندگى پست (مادى ) هستند و سرانجام نيك (و زندگى عالى تر) در نزد خداست .
٣٩- اين خرافه و نظاير آن از افسانه ها و دروغ هايى است كه به دست خيال پردازان فاسد نوشته شده است و سزاوار آن است كه در دفتر قصه پردازان نوشته شود. متاءسفم كه يك چنين مطالب خرافى در اين كتاب ارزنده مهم به چشم مى خورد و مؤ لف هيچ اشاره اى بدان ها نكرده است در حالى كه اويس ‍ مردى الهى و پيشگام بود و از راه عدالت و حق منحرف نشد با اميرالمؤ منين (ع ) در صفين حاضر بود و به شهادت رسيد چنان كه گروهى از بزرگان مانند نجاشى و ديگران به آن تصريح كرده اند.
٤٠- عراقنى مى گويد: براى اين حديث ماءخذى نيافتم .
٤١- جوهرى گويد: مراد: پدر قبيله اى از يمن است ، او مراد بن مالك بن زيد بن كهلان بن سباءبود. و گويند: نامش يحابر - بر وزن مهاجر - بود پس تمرد كرد از اين رو، مراد ناميده شد و بنابراين قول ، مراد، بر وزن فعّال است .
٤٢- به حديث طولانى در رجال كشى ، ص ٦٥، رجوع كنيد كه در آن آمده پيامبر (ص ) روزى به اصحابش فرمود: ((به مردى از امتم مژده دهيد كه به او اويس مى گويند چرا كه او كسانى چون ربيعه و مضر را شفاعت مى كند)) تا آخر حديث و نظير اين حديث در الاختصاص ، ص ٧ آمده است .
٤٣- دخان / ٣٨ - ٣٩: ما آسمان ها و زمين و آنچه در ميان اين دو است بى هدف نيافريديم . ما آن دو را فقط بحق آفريديم ، ولى اكثر آنها نمى دانند.
٤٤- اين سخن با اين طول و تفصيل داستانى است خرافى كه بعضى از صوفيان آن را به هم بافته اند.
٤٥- كهف / ٧: ما آنچه را روى زمين است زينت آن قرار داديم ، تا آنها را بيازماييم كدامينشان بهتر عمل مى كنند.
٤٦- آل عمران / ٤٥: محبت امور مادى ، از زنان و فرزندان و اموال هنگفت از طلا و نقره و اسب هاى ممتاز و چهارپايان و زراعت ... تا آخر.


۲
كتاب نكوهش مال


كتاب نكوهش مال

مقدّمه
بسم اللّه الرحمن الرحيم
ستايش از آن خداوندى است كه با روزى گسترده اش شايسته ستايش ‍ است ، و گشاينده رنج پس از نوميدى است خدايى كه آفريدگان را بيافريد، و روزى را گسترد، و انواع ثروت ها را به جهانيان بخشيد، و آنان را به دگرگونى حالات در آن ثروت ها بياموزد، و بشر را در اموال ميان موارد زير مردّد ساخت : سختى و گشايش ، بى نيازى و تهيدستى ، طمع و نوميدى ، ثروت و ورشكستگى ، ناتوانى و توانمندى ، حرص و قناعت ، بخل و بخشش ، شادمانى به آنچه موجود است ، تاءسف بر آنچه از دست رفته ، ايثار و بخشش مال ، وسعت در زندگى و تنگدستى ، و بيش از اندازه مال دادن و سخت گيرى در خرج ، خشنودى به كم ، ناچيز شمردن بسيار. تمام موارد ياد شده براى آزمودن آنهاست كه كدامشان نيكوكارتر است ، و كدامين آنها دنيا را بر آخرت ترجيح مى دهند، و آخرت را به عنوان امرى ناپايدار مى طلبند و دنيا را به عنوان ذخيره و خدمتكار مى گيرند.
درود بر محمّد (ص ) كه با دين خود اديان را نسخ كرد، و با شريعت خود ديگر اديان و مذاهب را درهم پيچيد، و درود و سلام فراوان بر خاندان و اصحاب آن حضرت كه با رغبت به راه پروردگار خويش رفتند.
امّا بعد به راستى فتنه هاى دنيا دامنه ها و صورت هاى بسيار دارد، و اطراف و اكناف آن گسترده است ، ولى فتنه و گرفتارى مال بيشتر و گرفتار است . بزرگ ترين فتنه اى است كه هيچ كس از مال بى نياز نيست و آنگاه كه مال به دست آورد از آن در امان نيست ، و اگر مال نداشته باشد دچار فقرى است كه ممكن است به كفر بيانجامد، و اگر مال بدست بياورد موجب طغيانى مى شود كه فرجام كارش ضرر و زيان است . خلاصه مال هم فايده دارد و هم ضرر. فوايدش رهايى بخشش و آفات و ضررهايش هلاك كننده است ، و تشخيص خير و شرّ دنيا از مشكلاتى است كه فقط در قدرت و توان كسانى است كه در دين بصيرت دارند و آنها علماى راسخ در دين اند نه فريب خوردگان و آنان كه به ياد دنيايند. شرح فوايد و آفات مال بتنهايى مهم است ، زيرا آنچه در كتاب نكوهش دنيا نقل كرديم نظر ويژه اى به مال نبوده بلكه عموما در مورد نكوهش دنيا بوده است ، چرا كه دنيا شامل تمام بهره هاى دنيوى مى شود و مال يكى از اجزاى دنياست ، و مقام يكى است و پيروى از شكمبارگى و شهوت همخوابگى جزء ديگرى است و انتقام جويى به حكم حسد و خشم يكى از آنها، و تكبر و برترى جويى يكى ديگر از آنهاست و اجزاى دنيا بسيار است و همه آنها در بهره هاى دنيوى انسان جمع است .
ما اكنون در اين كتاب تنها به بحث درباره مال توجّه داريم ، چرا كه در مال آفت ها و گرفتارى هايى است و اگر انسان مال نداشته باشد فقير و اگر داشته باشد غنى است ، و دو حالتى است كه با آن امتحان صورت مى گيرد. آنگاه براى كسى كه مال ندارد دو حالت است : حالت قناعت و حرص كه يكى نكوهيده و ديگرى ستوده است . حريص نيز دو حالت دارد: يكى طمع كردن به مال مردم يا همّت گماشتن به حرفه و صنعت با نوميدى از مردم ، و طمع بدترين آن دو حالت است . براى شخص ثروتمند نيز دو حالت است : خوددارى از بخشيدن و صرف مال به خاطر بخل و حالت بخشش و صرف آن يكى از آن دو حالت نكوهيده و ديگرى ستوده است .
بخشنده نيز دو خالت دارد: يكى حالت زياده روى در دادن مال و حالت ميانه روى و ميانه روى ستوده است . امور ياد شده متشابه اند و پرده بردارى از مشكلات آن مهمّ است و ما آن را در چهارده فصل شرح مى دهيم : و آن شرح نكوهش مال آنگاه ستايش مال ، سپس شرح بهره ها و ضررهاى مال ، و شرح نكوهش حرص و طمع ، آنگاه درمان آن دو، سپس فضيلت بخشش ، و داستان هاى بخشندگان پس از آن نكوهش بخل ، و داستان هاى بخيلان ، سپس ايثار و فضيلت آن ، آنگاه تعريف بخشندگى و بخل ، سپس درمان بخل و مجموع وظايفى كه انسان نسبت به مال دارد و سرانجام ، نكوهش ‍ ثروت و ستودن فقر است .

شرح نكوهش مال و زشتى محبت به آن
خداى متعال فرمود: يا ايها الذين آمنوا لاتلهكم اموالكم و لا اولادكم عن ذكر اللّه و من يفعل ذلك فاولئك هم الخاسرون (٤٧)
و نيز خداى متعال فرمود: انما اموالكم و اولادكم فتنة و اللّه عنده اجر عظيم . (٤٨)
و نيز فرمود: من كان يريد الحيوة الدنيا و زينتها الا يه . (٤٩)
و فرمود: الهكم التكاثر. (٥٠)
پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((علاقه به مال و شرف نفاق مى روياند چنان كه آب گياه مى روياند))؛ (٥١)
و فرمود (ص ): ((فسادى كه حبّ مال و مقام در دين شخص مسلمان ايجاد مى كند بيش از فساد دو گرگ گرسنه اى است كه بر آغل گوسفندان حمله ور شوند))؛ (٥٢)
و فرمود (ص ): ((آنها كه مال بيشترى دارند هلاك شدند، مگر كسى كه از مال خود به بندگان خدا چنين و چنان ندهد (از هر سود ببخشد) و آنان اندك اند)). (٥٣)
عرض شد: اى رسول خدا بدترين امتت كدام گروهند فرمود: ((ثروتمندان )).(٥٤)
و فرمود (ص ): ((پس از شما گروهى خواهند آمد كه غذاهاى گوارا و رنگارنگ مى خوراند و با زيباترين زنان و انواع مختلف آنها ازدواج مى كنند؛ و نرم ترين لباس هاى رنگارنگ را مى پوشند، و بر انواع اسب هاى سرمست سوار مى شوند. شكم هايى دارند كه از كم سير نمى شود، و نفوسى دارند كه به بسيار قانع نمى شوند. پيرامون دنيا اقامت دارند و صبح و شام به سوى دنيا مى روند؛ دنيا را به جاى پروردگارشان خدا و پروردگار برگزيدند؛ از اوامر دنيا فرمان مى برند و از خواهش هاى دنيا پيروى مى كنند؛ از اين رو خواست قطعى محمّد بن عبداللّه (ص ) است كه هر كس از اخلاف شما اين زمان را درك كند و بر دنياپرستان سلام نكند و بيمارانشان را عيادت نكند و در پى جنازه مردگانشان نرود و بزرگانشان را تعظيم نكند و هركس خلاف اين خواسته پيامبر (ص ) عمل كند به نابودى اسلام كمك كرده است )).(٥٥)
پيامبر (ص ) فرمود: ((دنيا را بر طالبان آن واگذاريد و هر كس بيش از مقدار كفايتش از دنيا بگيرد دست به نوعى خودكشى زده و خود نمى داند.))(٥٦)
و فرمود (ص ): ((فرزند آدم مى گويد: مالم ، مالم ، و آيا مالى دارى جز همان كه با ميل و رضايت صدقه دادى ، يا خوردى و از بين بردى ، يا پوشيدى و كهنه كردى ؛))(٥٧)
مردى گفت : ((اى رسول خدا مرا چه شده كه مرگ را دوست ندارم ؟ فرمود: آيا مالى دارى ؟ عرض كرد: آرى اى رسول خدا، فرمود: مالت را پيشاپيش خود بفرست ، چرا كه دل مؤ من همراه مال خويش است . اگر آن را جلوتر بفرستى (صدقه بدهى ) دوست دارى به آن ملحق شوى (بميرى ) و اگر نگاه دارى دوست دارى كه همراه آن (زنده ) بمانى .))(٥٨)
و فرمود (ص ): ((دوستان فرزند آدم سه گروهند: يكى تا قبض روح همراه اوست ، دوم تا قبر با اوست و سوم تا رستاخيز همراهش است . آن كه تا قبض روح همراه اوست مال و ثروتش است ، و آن كه تا قبر با اوست خاندانش اند، و آن كه تا محشر همراه اوست عملش است .))(٥٩)
حواريّون به عيسى بن مريم (ع ) عرض كردند چرا تو بر روى آب راه مى روى و ما نمى توانيم ؟ عيسى (ع ) به آنان فرمود: ((دينار و درهم در نظرتان چه جايگاهى دارد؟ گفتند: جايگاه خوبى ؛ فرمود: ولى طلا و نقره در نزد من با خاك برابر است .))
سلمان به ابودرداء نوشت : برادرم از جمع كردن دنيايى كه شكرش را به جا نمى آورى بپرهيز چرا كه من از رسول خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود: ((دنيادارى كه خدا را در دنيا عبادت كرده است به محشر مى آورند در حالى كه مالش در مقابلش است ، هر چه صراط او را در رفتن مى لرزاند مالش به او مى گويد: برو حقّ خدا را از من پرداخته اى . آنگاه دنيادارى را مى آورند كه در مورد آن اموال خداى را اطاعت نكرده است در حالى كه مال خود را بر دوش مى كشد، هر چه صراط او را در رفتن مى لرزاند مالش به او مى گويد: واى بر تو چرا حق خدا را از من نپرداختى ، و همچنان خواهد بود تا به مرگ و نابودى خوانده شود.))(٦٠)
تمام آنچه در كتاب زهد و فقر در نكوهش ثروت و ستايش فقر نقل كرديم به نكوهش مال بر مى گردد. بنابراين با تكرار آن مطلب را طولانى نمى كنيم ، همچنين تمام آنچه در نكوهش دنيا نقل كرديم به طور عام شامل نكوهش ‍ مال هم مى شود، چرا كه مال از بزرگترين اركان دنياست . اكنون آنچه در خصوص مال رسيده است نقل مى كنيم :
پيامبر (ص ) فرمود: ((هرگاه بنده مى ميرد فرشتگان مى گويند: چه پيش ‍ فرستاده است . و مردم مى گويند: چه بر جاى گذاشته است ))؛ (٦١)
و فرمود (ص ): ((براى خود زمين و ملك نگيريد كه دنيا را دوست خواهيد داشت .))(٦٢)
روايت شده كه على (ع ) درهمى را در كف دستش نهاد، آنگاه فرمود: ((تا تو از دستم نروى برايم نفعى ندارى )).
گويند: نخستين بار كه سكه طلا و نقره زده شد، ابليس آنها را برداشت و بر پيشانى خود نهاد؛ آنگاه آنها را بوسيد و گفت : هر كس شما را دوست بدارد براستى بنده من است .
يحيى بن معاذ گفت : درهم عقرب است پس اگر نمى توانى از آن بهره بگيرى آن را نگير، چرا كه اگر تو را بگزد زهرش تو را مى كشد. سؤ ال شد: خوب بهره گرفتن از دره چيست ؟ گفت : از حلال به دست بياورى و در جاى مناسب مصرف كنى .
و نيز گفته است : انسان در حال مرگش در مورد مالش دو مصيبت دارد كه اوّلين و آخرين مانند آن را نشنيده اند. گفته شد: آن دو مصيبت چيست ؟ گفت : تمام مال از او گرفته مى شود و درباره تمام مال از او سؤ ال مى شود.
گفته شده : هيچ كس را درهم به عزّت نرساند، مگر اين كه خوار ساخت .
علاء بن زياد گفت : دنيا برايم مجسّم شد در حالى كه به تمام زيورها آراسته بود. گفتم : از شرّ تو به خدا پناه مى برم ، گفت : اگر شادمان مى شوى كه خدا تو را از شرّ من نگاه دارد درهم و دينار را دشمن بدار. زيرا درهم و دينار تمام دنياست و انسان به وسيله آنها به تمام دنيا مى رسد، بنابراين هر كس خود را از آن دو نگاه دارد از دنيا نگاه داشته است ؛ از اين رو گفته است :

انى وجدت فلا تظنوا iiغيره ان التورع عند هذا iiالدرهم
فاذا قدرت عليه ثم تركته فاعلم بان تقاك تقوى المسلم

(٦٣)

شاعر ديگرى گفته است :

لا يغرنك من المرء قميص iiرقمه او ازار فوق عظم الساق منه رفعه
او جبين لاح فيه اثر قد iiخلعه اره الدرهم فانظر حبه او iiورعه

(٦٤)

ستايش مال و جمع ميان ستايش و نكوهش آن
بايد بدانيم كه خداى سبحان در چند جا از مال به خير تعبير كرده و فرموده است : ان ترك خيرا الا يه . (٦٥) و پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((چه نيكوست مال شايسته براى مرد شايسته )). (٦٦) و هر چه در مورد ثواب صدقه و حج وارد شده است ستايش از مال است ، چرا كه جز با مال نمى توان به اين ثواب ها رسيد. خداى متعال فرمود: و يستخرجا كنزهما رحمة من ربك . (٦٧) خداوند در حالى كه بر بندگانش منّت مى نهد فرموده است : و يمددكم باءموال و بنين و يجعل لكم جنات و يجعل لكم اءنهارا. (٦٨) پيامبر (ص ) فرمود: ((فقر ممكن است به كفر بيانجامد)). (٦٩) و اين سخن ستايش مال است ، و از علت جمع ميان ستايش و نكوهش آگاه نمى شويد مگر اين كه فلسفه مال و هدف آن و آفت ها و گرفتارى هايش را بشناسيد تا بر شما آشكار شود كه مال از يك نظر خير و از يك نظر شرّ است ، و از آن نظر كه خير است ستوده و از آن نظر كه شرّ است نكوهيده است ؛ چرا كه مال نه شرّ محض است و نه خير محض ، بلكه وسيله براى هر دو است و هر چيزى كه چنين صفتى داشته باشد ناگزير يك بار ستوده و ديگر بار نكوهيده است . ولى انسان بينا و صاحب تشخيص درمى يابد كه مال ستوده غير از مال نكوهيده است و شرح آن توجه به مطالبى است كه در كتاب شكر نقل كرديم و كارهاى خير را شرح داديم و درجات نعمت ها را مفصل بيان كرديم . امّا اندازه اى كه بايد به آن قناعت شود، اين است كه هدف افراد زيرك و صاحبان بصيرت خوشبختى آخرت است ، كه همان نعمت هاى هميشگى و حكومت پايدار است و خوى اشخاص بزرگوار و زيركان رسيدن به اين نوع زندگى است ، زيرا به رسول خدا (ص ) عرض شد: بزرگوارترين و باهوش ترين مردم كيست ؟ فرمود: ((آن كه بيش از همه به ياد مرگ باشد و بيش از همه براى مرگ آماده شود))؛ (٧٠) و در دنيا جز با سه وسيله نمى توان به اين سعادت ها رسيد كه عبارتند از: ١ - فضايل نفسانى مانند علم و خوشخويى ، ٢ - فضايل بدنى مانند تندرستى و سلامتى ، ٣ - فضايل خارج از بدن مانند مال و ديگر عوامل و درجات آنها به ترتيب ، عوامل نفسانى ، آنگاه عوامل بدنى و سپس ‍ عوامل خارجى است و پست ترين آنها عوامل خارجى است ، و مال از جمله عوامل خارج از بدن است و پست ترين آنها طلا و نقره است ، چرا كه آن دو در خدمت انسانند و انسان در خدمت آنها نيست و مقصود ذاتى نيستند، بلكه مقصود براى رسيدن به امور ديگرند، چرا كه جوهر ارزنده اى كه سعادت آن مطلوب است جوهر نفس است كه در خدمت علم و معرفت و كرامت هاى اخلاقى است تا اين فضايل صفت ذاتى نفس شود، ولى بدن به وسيله حواس و اعضاء در خدمت نفس است ، و خوراك و پوشاك در خدمت بدن است .
پيش از اين گفته شد كه مقصود از خوراك بقاى بدن و مقصود از ازدواج ها بقاى نسل است و مقصود از بدن كامل شدن و تزكيه نفس و آراسته شدن آن به علم و اخلاق است . هر كس اين ترتيب را بداند ارزش مال بر او معلوم شود و بداند كه مال از آن نظر ارزش دارد كه براى تهيه خوراك و پوشاك لازم است و آن براى بقاى بدن لازم است و بقاى بدن براى كامل شدن نفس كه برتر از بدن است ضرورت دارد، و هر كس از فايده و هدف و مقصد چيزى آگاه شود، و آن را در آن هدف به كار گيرد و به آن توجه كند و هدف را از ياد نبرد كار خوب كرده و بهره مى برد و آنچه موجب رسيدن به هدف است درباره او ستوده خواهد بود. در اين صورت مال ابزار و وسيله اى است كه براى رسيدن به هدفى صحيح به كار گرفته مى شود و مى تواند ابزار و وسيله اى براى رسيدن به اهداف فاسد باشد كه مانع از سعادت آخرت و راه علم و عمل است . لذا مال هم ستوده و هم نكوهيده است ، نسبت به هدف پسنديده ستوده و نسبت به مقصد زشت ، نكوهيده است ، پس هر كس از دنيا بيش از مقدار كفايتش بردارد ندانسته اقدام به مرگ خود كرده ، چنان كه در حديث آمده است ، و چون طبيعت آدميان تمايل به پيروى از شهواتى دارد كه مانع راه خداست و چون مال دستيابى به اين شهوت ها را آسان مى كند و وسيله آن است بيش از مقدار كفايت بسيار خطرناك است . از اين رو پيامبران از شرّ مال به خدا پناه برده اند تا آنجا كه پيامبر ما (ص ) به درگاه خدا عرض كرد: ((بار خدايا روزى آل محمّد (ص ) را به اندازه كفايت قرار بده )) (٧١) و از دنيا مالى كه خيلى خالص نباشد طلب نكرد، و عرض كرد: ((بار خدايا مرا مسكين زنده بدار و مسكين بميران .))(٧٢)
حضرت ابراهيم صلوات اللّه عليه به خدا پناه برد عرض كرد: واجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام . (٧٣) در بعضى از تفاسير آمده كه مقصود آن حضرت از اصنام طلا و نقره بوده است ، زيرا مقام نبوّت برتر از آن است كه بر آن بيم اعتقاد به خداى اين سنگ (طلا و نقره ) برود، چرا كه پيش از نبوّت عبادت طلا و نقره در حال كودكى كافى است بلكه معناى عبادت اين سنگ ها دوستى آنها و فريب خوردن و اعتماد به آنها است ؛ پيامبر ما (ص ) فرمود: ((بنده درهم به رو درافتاد (هلاك شد) و بنده دينار به رو درافتاد و هرگاه خارى در بدنش فرو رود نمى تواند بيرون بياورد)). (٧٤) بنابراين روشن است كه هر كس طلا و نقره را دوست بدارد آنها را پرستيده و هر كس سنگى را بپرستد بت پرست است ، بلكه هر كس بنده غير خدا باشد بت پرست است ، يعنى هر كس را كه طلا و نقره از خدا و اداى حق او باز دارد مانند بت پرست است و نوعى شرك ؛ جز اين كه شرك دو نوع است : شرك خفى كه موجب مخلّد شدن در آتش نيست و كمتر مى شود كه مؤ منان گرفتار اين شرك نشوند، چرا كه شرك پنهان تر از حركت مورچه است و شرك جلىّ و آشكار كه موجب مخلّد شدن در آتش است .

شرح آفت هاى مال و فوايد آن
بايد دانست كه مال همانند مارى است كه هم زهر دارد و هم پادزهر. فوايد مال پادزهر آن و گرفتارى هاى آن زهر آن است . پس هر كس گرفتارى ها و فوايد مال را بشناسد مى تواند از شرّ آن بپرهيزيد و از خير آن بهره مند شود.
فوايد مال به دنيوى و دينى تقسيم مى شود:
فوايد دنيوى مال نياز به ذكر ندارد، چرا كه مشهور است و تمام طبقات مردم مى دانند و اگر نمى دانستند در طلب آن خود را به هلاكت نمى افكندند. امّا فوايد دينى تمامش منحصر در سه نوع است :
نوع اوّل : اين است كه براى خودش خرج كند يا در راه عبادت يا كمك گرفتن بر عبادت مانند استفاده از مال براى حجّ و جهاد؛ چرا كه فقط با مال مى توان آنها را انجام داد و هر دو از عبادات مهمّ است ، و شخص فقير از فضيلت آنها محروم است . امّا آنچه موجب تقويت انسان بر عبادت مى شود خوراك و پوشاك و مسكن و ازدواج و ضروريّات زندگى است ، زيرا هرگاه اين نيازها فراهم نشود دل سرگرم چاره انديشى آنها مى شود و دل براى توجه به دين آسوده نيست و هرچه آدمى با آن به عبادت مى رسد خود عبادت است (مقدمه واجب نيز عبادت است ). پس كسانى كه از دنيا به مقدار كفايت بهره مند مى شوند تا براى دين كمك بگيرند از فوايد دينى دنيا برخوردارند. امّا برخوردارى فراوان و بيش از نياز از نعمت ها جزء فوايد دينى مال دنيا نيست ، چرا كه فقط از بهره هاى دنياست .
نوع دوم : مالى است كه براى مردم مصرف مى شود و چهار بخش است : صدقه ، مروّت ، حفظ آبرو، و مزد خدمتكاران . امّا صدقه ، ثوابش بر كسى پوشيده نيست و آتش خشم پروردگار را خاموش مى كند. و ما فضايل آن را نقل كرديم . امّا مقصودمان از مروّت خرج كردن مال براى اشراف و ثروتمندان در مهمانى ، هديه ، كمك و نظاير آن است . اين مورد مصداق صدقه نيست ، بلكه صدقه چيزى است كه به فرد محتاج داده مى شود، جز اين كه اين مورد نيز از فوايد دينى است زيرا با انجام اين كارها انسان دوست و برادر به دست مى آورد و به صفت سخاوت متّصف و در زمره بخشندگان قرار مى گيرد فقط كسى به بخشندگى متّصف مى شود كه مى بخشد و راه جوانمردى و مروّت را مى پيمايد، اين قسم نيز بسيار ثواب دارد؛ در مورد هديه ها، مهمانى ها، غذا دادن بدون اينكه در مصرف آنها فقر و نادارى مصرف كنندگان شرط باشد، روايات فراوانى آمده است . امّا مقصودمان از حفظ آبرو با مال بخشش آن براى جلوگيرى از هجو شاعران و دشنام و سرزنش نادانان و بستن زبان آنها و دفع شرّشان است . اين قسم نيز با حتمى بودن فايده اش در دنيا از بهره هاى دينى است . رسول خدا (ص ) فرمود: ((مالى كه شخص با آن آبرويش را حفظ كند صدقه به شمار مى آيد)). (٧٥) و چرا چنين نباشد در حالى كه غيبت كننده را از معصيت غيبت باز مى دارد و از سخن او كه دشمنى بر مى انگيزد و شخص را به تلافى و انتقام و تجاوز از حدود دين وادار مى كند بر حذر مى دارد. امّا استفاده از مال براى به خدمت گرفتن ديگران اين است كه آدمى براى فراهم ساختن نيازمندى هاى خود كه بسيار است احتياج به استخدام ديگران دارد و اگر خود عهده دار تمام آنها بشود وقتش ضايع مى گردد و رفتن به راه آخرت با انديشه و ذكر خدا كه بالاترين مقامات رهروان است بر او مشكل مى شود و هر كه مال ندارد بايد خريد مايحتاج خود و جاروب كردن خانه و حتّى نسخه بردارى از كتاب مورد نياز خود را شخصا به عهده بگيرد. و كارى كه ديگرى بتواند براى انسان انجام دهد و به وسيله او به هدفش برسد در صورتى كه انجام دهد موجب رنج و زحمتش خواهد شد؛ زيرا آدمى وظايفى مانند علم و عمل و تفكّر و ياد خدا را بر عهده دارد كه ديگرى نمى تواند آن را انجام دهد. بنابراين هدر دادن وقت در غير آن وظايف زبان و خسران است .
نوع سوّم : مالى است كه خرج شخص معينى نمى شود، ولى نفع همگانى دارد؛ مانند ساختن مساجد، پل ها بيمارستان ها، و نصب كردن حباب در راه ها و ديگر موقوفاتى كه براى خيرات مهيّا مى شود اين موارد از امور خيريه دائمى است كه پس از مرگ به انسان مى رسد و در طول زمان دعاى صالحان را به صاحب خيرات مى رساند و همين خير آدمى را بس است . اين است تمام فوايد مال از نظر دينى سواى آنچه به بهره هاى دنيا مربوط مى شود كه عبارت است از رهايى از ذلّت و فقر و رسيدن به عزّت و مجد در ميان مردم و داشتن برادران و ياران و دوستان بسيار و بزرگوارى و وقار در دل ها، تمام موارد ياد شده از بهره هاى دنيوى است كه مقتضاى داشتن مال است .
امّا آفات مال ، دينى و دنيوى است :
آفات دينى سه نوع است :
١ - مال انسان را به ارتكاب گناهان مى كشاند، چرا كه بعضى از شهوت ها بر بعضى برترى دارد و گاه ناتوانى بر انجام گناه ميان شخص و معصيت مانع ايجاد مى كند و از جمله موارد مصون ماندن از گناه نداشتن قدرت است ؛ و هرگاه انسان از نوعى معصيت نوميد شود انگيزه حركت به طرف آن گناه را از دست مى دهد و هرگاه احساس قدرت بر گناه كند انگيزه گناه برانگيخته مى شود. داشتن مال نوعى قدرت است كه انسان را به ارتكاب گناهان و معاصى تحريك مى كند و اگر به آنچه مايل است عمل كند هلاك مى شود و اگر صبر كند به سختى مى افتد؛ چرا كه صبر كردن بر معصيت به هنگام قدرت دشوارتر است و فتنه برخوردارى از نعمت از فتنه تنگدستى بزرگ تر است .
دوّم اينكه مال انسان را به برخوردارى از اشياى مباح مى كشاند و اين نخستين درجه است . پس هرگاه صاحب مال بتواند نان جو بخورد و جامه درشت بپوشد و غذاهاى لذيذ را ترك كند چنان كه سليمان (ع ) در عين سلطنت بر آن قدرت داشت ، در اين صورت بهترين حالت انسان آن است كه از مباحات دنيا برخوردار باشد و نفس خود را به آن عادت دهد. امّا برخوردارى از نعمت در نزد او محبوب و عادى مى شود و نمى تواند در برابر نعمت ها خويشتن دارى كند و در نتيجه بعضى از نعمت ها او را به نعمت ديگرى مى كشاند، و هرگاه علاقه اش به نعمت زياد شود نمى تواند با كسب حلال به آن برسد از اين رو وارد در كسب هاى شبهه دار مى شود و در رياكارى و حيله گرى و دروغ و نفاق و ديگر اخلاق پست فرو مى رود تا با آن كار دنيايش را منظّم سازد و بتواند از نعمت ها برخوردار شود، زيرا كسى كه مال بسيار دارد نيازش به مردم بيشتر مى شود و هر كه به مردم محتاج باشد ناچار است كه با آنها منافقانه رفتار كند و براى بدست آوردن رضايت آنها معصيت خدا كند. پس اگر انسان از آفت اوّل سالم بماند از اين بلا هرگز سالم نمى ماند. از نيازمندى به مردم دشمنى و دوستى برانگيخته مى شود همچنين حسد و كينه و ريا و تكبّر و دروغ و غيبت و سخن چينى و ديگر گناهان مخصوص دل و زبان از نياز به مردم نشاءت مى گيرد و از تجاوز به ديگر اعضاى بدن خالى نيست ، و تمام اينها از شومى مال و نياز به نگهدارى و اصلاح آن لازم مى آيد.
آفت سوّم كه هيچ كس از آن جدا نيست اين است كه رسيدگى به مال هر كسى را از ياد خداى متعال باز مى دارد و هر چيزى كه بنده را از خدا باز دارد خسران و زيان است ، از اين رو عيسى (ع ) فرمود: مال سه آفت دارد اگر از غير حلال به دست آيد عرض شد: اگر از حلال به دست بياورد، فرمود: آن را در جاى خودش مصرف نكند. عرض شد: اگر در جاى خود مصرف كند، فرمود: رسيدگى به مال او را از ياد خدا باز مى دارد، و اين همان دردى است كه درمان آن مشكل است ، زيرا ياد خداى متعال و تفكّر در عظمت او اصل و چكيده و سرّ عبادات است و آن دلى آسوده مى خواهد در حالى كه مالك زمين صبح و شام در انديشه نزاع با كشاورز و حسابرسى او، و دشمنى با شريك ها و نزاع با آنها درباره آب و حدود (زمين ها)، و دشمنى با ياوران شاه در مورد ماليات ، و نزاع با كارگران كه در آبادانى كوتاهى كرده اند، و نزاع با كشاورزان در خيانت و دزدى هايشان است ؛ و بازرگان در انديشه خيانت شريك خويش و اختصاص بهره به خودش و كوتاهى او در عمل و هدر دادن مال است . همچنين است وضع گله داران و باقى انواع مال ها؛ و مالى كه سرگرمى و گرفتارى اش كمتر است طلا و نقره اى است كه در زير زمين مدفون است . در عين حال صاحب گنج همواره در فكر آن و چگونه حفظ كردن آن است و بيم آن دارد كه كسى به آن دست يابد، و در فكر است كه طمع مردم را از آن دور سازد، بنابراين ميدان هاى افكار دنياداران بى نهايت است و كسى كه روزى روزش را دارد از تمام اين انديشه ها در امان است . اين است تمام آفات دينى مال و اين آفات غير از رنج هايى است كه مالداران در دنيا تحمّل مى كنند كه عبارت است از ترس و اندوه و رنج در دور ساختن حسودان و تحمّل سختى ها در نگاهدارى اموال و به دست آوردن آن . در اين صورت مالى كه حالت پادزهر دارد برداشتن از آن به مقدار قوّت و به مصرف رساندن بقيه آن در كارهاى خير است و غير از آن زهر و آفت است .

در نكوهش حرص و طمع و ستايش قناعت و نوميدى از آنچه در دست مردم است
بايد دانست كه فقر ستوده است ، چنان كه در كتاب فقر نقل كرديم ولى شايسته است كه فقر قانع باشد و از مردم قطع طمع كند، و توجّهى به مال آنها نداشته باشد و در به دست آوردن مال حريص نباشد. چگونه مى تواند به كسب مال حريص باشد در حالى كه توان آن كار را ندارد و بايد به مقدارى از خوراك و پوشاك ضرورى قناعت كند، و به كمترين مقدار و نازلترين نوع غذا و لباس اكتفا نمايد، و خواسته هايش را به مخارج يك روز يا يك ماه منحصر سازد و دلش را سرگرم به مخارج ماه بعد نكند. بنابراين اگر به مال زياد و آرزوى دراز علاقمند شود، عزّت قناعت را از دست مى دهد و ناچار آلوده به طمع و ذلّت حرص مى شود و حرص و طمع او را به اخلاق نكوهيده و ارتكاب كارهاى زشت كه خلاف مروّت است مى كشاند. انسان بر اساس فطرت طمع كار و حريص است و كمتر قناعت مى كند، پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((اگر براى فرزند آدم دو درّه طلا باشد درّه سومى را مى خواهد؛ و شكم فرزند آدم را جز خاك پر نمى كند و خداوند به كسى كه توبه كند رجوع مى كند)).(٧٦)
از ابوواقد ليثى روايت شده كه گويد: هرگاه به پيامبر (ص ) وحى مى رسيد به خدمتش مى آمديم و وحى نازل شده را به ما تعليم مى داد. روزى خدمت آن حضرت آمدم ، پيامبر (ص ) فرمود: ((خداى عزوجل مى فرمايد: ما مال را براى برپا داشتن نماز و دادن زكات فرستاديم ، اگر فرزند آدم يك ذرّه طلا داشته باشد دوست دارد كه دوّمين آن را داشته باشد، و اگر به دومى برسد دوست دارد كه سوّمين را مالك شود، و شكم فرزند آدم را جز خاك پر نمى كند و خدا توبه هر توبه كننده اى را مى پذيرد.))(٧٧)
پيامبر (ص ) فرمود: ((دو گرسنه اند كه سير نمى شوند: گرسنه علم و گرسنه مال )) (٧٨)
و نيز فرمود (ص ): ((فرزند آدم پير مى شود و دو صفت با او جوان مى شود: آرزو و دوستى مال )).(٧٩)
چون مال دوستى در طبيعت انسان است و غريزه اى است كه آدمى را گمراه و هلاك مى كند و خداى متعال و رسولش قناعت را ستوده و پيامبر (ص ) فرموده است : ((خوشا به حال كسى كه به اسلام هدايت يافت و زندگيش ‍ به مقدار كفاف بود و به آن قناعت كرد.))(٨٠)
و فرمود (ص ): ((هيچ ثروتمند و فقيرى نيست جز اين كه در روز قيامت دوست دارد كه (كاش ) در دنيا به اندازه قوتش به او داده مى شد.))(٨١)
پيامبر (ص ) فرمود: ((بى نيازى به زيادى مال دنيا نيست ؛ همانا بى نيازى ، بى نيازى نفس است .))(٨٢)
پيامبر (ص ) از حرص زياد و زياده روى در طلب مال نهى كرده و فرمود: ((اى مردم بهوش باشيد و در طلب مال روش نيك در پيش بگيريد، چرا كه رزق هر بنده اى مشخّص شه است ، و هيچ بنده اى از دنيا نمى رود تا آنچه از روزى دنيا برايش مقدّر شده است به او مى رسد در حالى كه دنيا از وى روى گردان است .))(٨٣)
روايت شده كه موسى (ع ) از پروردگارش پرسيد: ((كدام بنده ات غنى تر است ؟ فرمود: آن كه به داده من از همه قانع تر باشد. عرض كرد: كدام بنده ات عادل تر است ؟ فرمود: كسى كه خودش نسبت به ديگران منصف باشد.))
ابن مسعود گويد: پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((روح القدس در روحم دميد كه هيچ كس نمى ميرد تا از روزى اش بطور كامل بهره ببرد. پس تقواى الهى پيشه كنيد، و در طلب مال نيكو عمل كنيد.))(٨٤)
از پيامبر (ص ) روايت شده است : ((هرگاه سخت گرسنه شديد به گردهاى نان و كوزه آبى قناعت كند و بر دنيا نابودى باد.))(٨٥)
از پيامبر (ص ) روايت شده است : ((ديندار با تا عابدترين مردم باشى ، و قانع باش تا سپاسگزارترين مردم باشى و آنچه براى خود دوست مى دارى براى مردم نيز دوست بدار تا مؤ من باشى )).(٨٦)
پيامبر (ص ) در روايتى كه ابوايّوب انصارى از آن حضرت روايت كرده از طمع نهى فرموده است . روايت اين است كه عربى بيابانى به محضر پيامبر آمد و عرض كرد: اى رسول خدا مرا موعظه كن و به اختصار بگو، پيامبر (ص ) فرمود: ((هرگاه نماز مى خوانى مانند شخص وداع كننده نماز بخوان و سخنى مگو كه فردا از آن عذر بخواهى ، و از آنچه در دست مردم است بكلّى ماءيوس باش )).(٨٧)

سخنان بزرگان
به يكى از حكيمان گفتند: بى نيازى چيست ؟ گفت : كمى آرزو و خشنودى به آنچه تو را بس است .
ابن مسعود گويد: هر روز فرشته اى فرياد مى كند، اى پسر آدم ، اندكى كه تو را كفايت كند بهتر از بسيارى است كه موجب سركشى تو شود.
به حكيمى گفته شد: مالت چيست ؟ گفت : آراستگى ظاهرى ، و ميانه روى باطنى و نوميدى از آنچه در دست مردم است .
روايت شده كه خداى عزوجل فرموده است : ((اى فرزند آدم اگر تمام دنيا از تو باشد هيچ چيز جز خوراك از آن تو نيست و در صورتى كه من خوراكت را به تو داده ام و حساب آن را بر ديگرى قرار داده ام به تو احسان كرده ام )).
به يكى از حكيمان گفته شد: چه چيز عاقل را بيشتر شاد مى كند، و كدام چيز به دفع غم بيشتر كمك مى كند؟ گفت : عمل صالحى كه عاقل انجام دهد بيش از هر چيز او را شاد مى كند، و خشنودى وى به مقدّر حتمى بيش ‍ از هر چيز به دفع غم كمك مى كند.
يكى از حكيمان گويد: طولانى ترين اندوه ، اندوه حسد را يافتم ؛ و گواراترين زندگى ، زندگى افراد قانع است ؛ و شخص حريص در هنگام طمع بيش از هر كس ديگرى در مقابل آزار از خود شكيبايى نشان مى دهد؛ هر كسى كه بيشتر دنيا را طرد كند، زندگى بهتر دارد، و پشيمانى عالم افراطكار بيش از همه است .
شاعرى گفته است :

ارفه ببال فتى امسى عالى iiثقة ان الذى قسّم الارزاق iiيرزقه
فالعرض منه مصون لابد iiنسّه و الوجه منه جديد ليس iiيخلقه
ان الصناعة من يحلل بساحتها لم يلق فى دهره شيئا يودقّه

(٨٨)

عربى بيابانى برادرش را به حريص بودن سرزنش كرد و گفت : برادرم تو هم طالبى و هم مطلوب . آنچه از دست نداده اى تو را مى طلبد و به تو مى رسد، و تو مى طلبى آنچه را بيش از نيازت است و هرچه را از نظرت غايب است براى تو آشكار شده است . و آنچه دارى از آن گذشته اى . گويى اى برادرم شخص حريصى را كه محروم باشد و زاهدى را كه مرزوق باش نديده اى و شاعرى گفته است :

اراك يزيدك الا ثراء iiحرصا على الدنيا كانك iiلاتموت
فهل لك غاية ان صرت iiيوما اليها قلت حسبى قدر رضيت

(٨٩)

شعبى گويد: نقل شده كه مردى گنجشكى شكار كرد. گنجشك گفت : مى خواهى با من چه كنى ؟ گفت : سرت را مى برم و تو را مى خورم . گنجشك گفت : به خدا من مرض گوشتخوارى تو را درمان نمى كنم و گرسنگى ات را برطرف نمى سازم ، ولى سه خصلت به تو مى آموزم كه از خوردنم بهتر است يكى را اكنون كه در دست تو هستم به تو مى آموزم ، خصلت دوّم را زمانى كه بر روى درخت پريدم و خصلت سوّم را زمانى كه روى كوه پريدم . مرد گفت : خصلت اوّل را بگو، گنجشك گفت : بر آنچه از دستت رفت افسوس مخور. او را رها ساخت و چون بر روى درخت پريد گفت : خصلت دوّم را بگو؛ گفت : امر محال را تصديق مكن . آنگاه پريد و بر روى كوه رفت و گفت : اى بدبخت اگر سرم را مى بريدى از چينه دانم دو مرواريد بيرون مى آوردى كه هر كدام بيست مثقال وزن داشت ، گويند: مرد لبانش را گزيد و تاءسّف خورد و گفت : خصلت سوّم را بگو. گنجشك گفت : دو خصلت اوّل را از ياد بردى چگونه سوّمى را به تو خبر دهم . مگر نگفتم : بر آنچه از دست دادى افسوس ‍ مخور و آنچه محال است تصديق مكن ، آگاه باش تمام گوشت و خون و پر و بال من بيست مثقال نيست . بنابراين چگونه در چينه دانم دو مرواريد است كه هر كدام بيست مثقال وزن دارد؟ آنگاه پريد و رفت . اين حكايت مثالى براى بسيار بودن طمع آدمى است ، چرا كه طمع بسيار انسان را از درك حق ناتوان مى سازد، تا آنجا كه امر محال را ممكن مى داند.
عبداللّه بن سلام به كعب گفت : علم را از دل هاى دانشمندان پس از حفظ و تعقّل آن چه چيز مى برد؟ گفت : طمع و حرص نفس و درخواست نيازها، مردى به فضيل گفت : گفتار كعب را برايم تفسير كن او گفت : (منظور اين است كه ) انسان در چيزى طمع مى كند، پس آن را مى طلبد و دين خود را در طلب آن از دست مى دهد و حرص نفس در مورد اين و آن تا آنجاست كه دوست ندارد چيزى از دستش برود. انسان حوائج زيادى دارد و چون ديگرى آنها را برآورد، لگام بر دهانت مى زند و هر جا كه بخواهد مى كشد و بر تو مسلّط مى شود و در برابرش خضوع مى كنى . بنابراين به خاطر محبّت به دنيا هرگاه بر او بگذرى سلام مى دهى و هرگاه بيمار شود از او عيادت مى كنى . براى خدا بر او سلام نمى دهى و براى خدا عيادتش نمى كنى . پس ‍ اگر به او محتاج نبودى برايت بهتر بود. سپس گفت : اين سخن از صد حديثى كه از فلان و فلان بشنوى برايت بهتر است .
يكى از حكيمان گويد: از امور شگفت آور انسان اين است كه اگر به او خبر دهند كه همواره در دنيا مى مانى نيروى حرص او بر گردآورى مال بيشتر از آنچه در مدت كوتاه عمر و انتظار زوال آن وجود دارد، نخواهد بود.
عبدالواحد بن زيد گويد: بر راهبى گذشتم و به او گفتم : از كجا مى خورى ؟ گفت : از خرمن خداوند بخشنده و خبير كه سنگ آسيا را آفريد و آذوقه براى خرد شدن به آن آسيا مى آيد، و با دستش به دندان ها آسيا خود اشاره كرد. (به گفته سعدى : هر آن كسى كه دندان دهد نان دهد - م .)

پي نوشتها
___________________________________________________
٤٧- منافقون / ٩: اى كسانى كه ايمان آورده ايد اموال و فرزندانتان شما را از ياد خدا غافل نكند، و هر كس چنين كند زيانكار است .
٤٨- تغابن / ١٥: اموال و فرزندانتان وسيله آزمايش شما هستند، و اجر و پاداش عظيم نزد خداست .
٤٩- هود / ١٥: كسانى كه زندگى دنيا و زينت آنها را طالب باشند - تا آخر آيه .
٥٠- تكاثر / ٢: تفاخر و تكاثر شما را به خود مشغول داشته (و از خدا غافل كرده ).
٥١- عراقى گويد: اين حديث را با اين عبارت نيافته ام سپس به جاى ((شرف )) لفظ ((جاه )) را ذكر كرده است .
٥٢- اين حديث را ترمذى در (سن ) ج ٩، ص ٢٢٣، از حديث مالك انصارى روايت كرده و آن را صحيح دانسته است و در روايت او ((شرف )) و نيز ((جائعان )) به جاى ((ضاريان )) آمده است ، و نسايى در السنن الكبرى همين گونه روايت كرده است ولى كلمه فى زريبة )) در روايت او نيست ، و طبرانى در الاوسط از حديث ابوسعيد روايت كرده : ماذئبان ضاريان فى زريبة غنم ، تا آخر حديث )) در سند حديث طبرانى ، خالد بن يزيد عمرى هست و او كذّاب است ، همين حديث را طبرانى از ابوهريره با كمى اختلاف به سندى ديگرى كه خوب و جيّد است روايت كرده ، چنان كه در محمع الزوائد، ج ١٠، ص ٢٥١، آمده است .
٥٣- به صحيح بخارى ، ج ٨، ص ١١٦، و مسند احمد، ج ٢، ص ٤٢٨، و ج ٣، ص ٥٢، رجوع كنيد.
٥٤- اين حديث را در هيچ ماءخذى با اين عبارت نيافته ام .
٥٥- اين حديث را را بزاز از ابوامامه چنين روايت كرد: سيكون رجال من امتى ياءكلون الوان الطعام و يشربون الوان الشراب و يلبسون الوان الثياب و يتشدقون فى الكلام فاولئك شرار امتى الذين غذوا بالنعيم و نبتت عليه اجسامهم ، و در طريق اين حديث عبدالرحمن بن زياد بن نعم آفريقايى هست و او در حفظ ضعيف است چنان كه ابن حجر گفته است با اين حال توثيق شده است ولى بيشتر محدّثان او را تضعيف كرده اند چنان كه در مجمع الزوائد، ج ١٠، ص ٢٥٠، آمده است و براى بقيه حديث ماءخذى نيافته ام .
٥٦- اين حديث را ابوبكر بن لال از حديث انس به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در الجامع الصغير، ج ٢، ص ١٦ آمده است ، و بزار آن را روايت كرده و گفته است : جز من به همين صورت روايت نشده چنان كه در الترغيب ، ج ٤، ص ١٦٠ آمده است .
٥٧- اين حديث را حاكم در مستدرك ، ج ٤، ص ٣٢٢، و ترمذى در (سنن )، ج ٩، ص ٢٠٧ روايت كرده و پيش از اين گذشت .
٥٨- عراقى گويد: بر اين حديث آگاهى نيافتم .
٥٩- اين حديث را طبرانى در الكبير به سندهايى روايت كرده كه از آنها صحيح است ، و در الاوسط آن را به عبارت ديگرى روايت كرده است به الترغيب ، ج ٤، ص ١٧١، و مجمع الزوائد، ج ١٠، ص ٢٥١ - ٢٥٢، رجوع كنيد.
٦٠- عراقى گويد: اين حديث از سلمان نيست بلكه از حديث ابودرداء است و اوست كه به سلمان نوشته است ، بيهقى در الشعب چنين روايت كرده و به جاى الدنيا) (المال گفته است ولى حديث منقطع است .
٦١- اين حديث را بيهقى در الشعب از حديث ابوهريره به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در الجامع الصغير آمده است .
٦٢- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٩، ص ٣٠١، از حديث ابن مسعود روايت كرده و در آن اين جمله آمده است فترغبوا فى الدنيا
٦٣- من به درهم دست يافتم و جز اين گمان مبريد براستى پارسايى در مقابل درهم معلوم مى شود هرگاه به درهم دست يابى و از آن صرف نظر كنى بايد بدانى كه همانند يك مسلمان تقوا پيشه اى .
٦٤- جامه مرقع كسى يا لباس كه تا بالاى استخوان ساق پا مى رسد تو را نفريبد يا از پيشانى شخصى كه اثر سجده در آن آشكار است فريب نخورى به او سكه هاى درهم نشان بده و ببين ميزان محبت او به درهم و پرهيز از آن چگونه و تا چه اندازه است .
٦٥- بقره / ١٨٠: اگر چيز خوبى از خود به جاى گذارده .
٦٦- عراقى گويد: اين حديث را احمد و طبرانى در الكبير و الاوسط از حديث عمرو بن عاص به سندى صحيح و با لفظ نعما روايت كرده و هر دو للمرء گفته اند.
٦٧- كهف / ٨٢: و گنجشان را استخراج كنند، اين رحمتى از پروردگارت بود.
٦٨- نوح / ١٢: و باغ هاى سر سبز و نهرهاى جارى در اختيارتان قرار دهد.
٦٩- اين حديث را ابونعيم در الحليه ، از حديث انس به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در الجامع الصغير آمده است .
٧٠- اين حديث را ابن ابى الدنيا در باب مرگ به سندى نيكو روايت كرده چنان كه در المغنى آمده است .
٧١- حديث مورد اتفاق محدثان است ، ابن ماجه آن را در (سنن ) به شماره ٤١٣٩، از حديث ابوهريره روايت كرده است .
٧٢- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٩، ص ٢١٣، ابواب زهد، در حديثى از انس رايت كرده و گفته است : اين حديث عجيبى است . ابن ماجه آن را به شماره ٤١٢٦، روايت كرده است .
٧٣- ابراهيم / ٣٥: و من و فرزندانم را از پرستش بت ها دور نگاه دار.
٧٤- اين حديث را بخارى در (صحيح )، ج ٤، ص ٤١ - ٤٢، در حديثى از ابوهريره روايت كرده است .
٧٥- اين حديث را ابويعلى از حديث جابر روايت كرده و دارقطنى و خرائطى و بيهقى نيز در شعب الايمان در حديثى از جابر به سندى حسن روايت كرده اند چنان كه در المغنى آمده است ، و حاكم در مستدرك به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در جامع الصغير آمده است .
٧٦- اين حديث را بخارى در (صحيح )، ج ٨، ص ١١٥، روايت كرده است .
٧٧- اين حديث را احمد در مسند خود، ج ٥، ص ٢١٩، روايت كرده و ابن ماجه نظير آن را از ابوهريره به شماره ٤٢٣٥؛ روايت كرده است .
٧٨- اين حديث را طبرانى در الكبير به سندى ضعيف از حديث ابن مسعود به لفظ ديگرى روايت كرده چنان كه در مجمع الزوائد، ج ١، ص ١٣٥، آمده است .
٧٩- اين حديث را بخارى در (صحيح ) ج ٨، ص ١١٠، با كمى اختلاف لفظى روايت كرده و نسايى و احمد نيز از حديث انس به سندى صحيح نقل كرده اند.
٨٠- اين حديث را ترمذى در صحيح خود، ج ٩، ص ٢١١، روايت كرده و گفته است : روايت حسن و صحيح است .
٨١- اين حديث را ابن ماجه در (سنن )، به شماره ٤١٤٠ به سندهايش از نفيع از انس روايت كرده است ؛ سيوطى گفته است : اين حديث را ابن جوزى در الموضوعات روايت كرده و آن را عليل دانسته چون نفيع در سند بوده و نفيع متروك است ، و در مسند احمد روايت شده و شاهدى از حديث ابن مسعود دارد كه خطيب (بغدادى ) در تاريخ خود روايت كرده است .
٨٢- اين حديث را بخارى در (صحيح )، ج ٨، ص ١١٨، از حديث ابوهريره روايت كرده است .
٨٣- نظير اين حديث را حاكم در مستدرك ، ج ٢، ص ٤، و بيهقى در سنن ، ج ٥، ص ٢٦٤، روايت كرده است .
٨٤- اين حديث را حاكم در مستدرك ، ج ٢، ص ٤، و ابن ابى الدنيلا در باب قناعت روايت كرده اند.
٨٥- اين حديث را ابن عدى و بيهقى در الشعب ، از ابوهريره به سنيد ضعيف روايت كرده اند چنان كه در الجامع الصغير آمده است .
٨٦- اين حديث را ابن ماجه در (سنن )، به شماره ٤٢١٧، از حديث ابوهريره به سندى حسن روايت كرده است .
٨٧- اين حديث را ابن ماجه در (سنن )، به شماره ٤١٧١، روايت كرده و نظير آن را حاكم در (مستدرك ) ج ٤، ص ، ص ٣٢٦، از حديث سعد بن ابى وقاص روايت كرده است .
٨٨- قلب جوانى را كه به شب در مى آيد در حالى كه مطمئن است مقسّم ارزاق (خدا) او را روزى مى دهد آرام و مطمئن ببين . آبروى او محفوظ و به چه چيزى آلوده نشده و صورتش تازه و (طمع ) صورتش را كهنه و بى آب نكرده است كسى كه به ميدان قناعت وارد شود، در زندگى دنيا با چيزى مواجه نمى شود كه خواب شبانه اش را پريشان سازد.
٨٩- مى بينيم كه ثروت زياد بر حصر تو نسب به دنيا مى افزايد و گويى نمى ميرى ؟ آيا اگر روزى به دنيا برسى برايت پايانى هست كه بگويى مرا بس است و راضى هستم ؟



۳
شرح درمان حرص و طمع و دارويى كه با آن صفت قناعت به دست مى آيد

شرح درمان حرص و طمع و دارويى كه با آن صفت قناعت به دست مى آيد

بايد دانست كه اين دارو سه ركن دارد: صبر، علم ، عمل و مجموع آن پنج چيز است :
اول عمل است . منظور از عمل ميانه روى در زندگى و مدارا در انفاق است . پس هر كس بخواهد به عزّت قناعت برسد لازم است كه درهاى خرج را تا آنجا كه امكان دارد بر خويشتن مسدود سازد و خويشتن را به مخارج ضرورى ملزم كند؛ زيرا كسى كه خرجش زياد شود و بسيار ببخشد نمى تواند قناعت كند، بلكه اگر تنهاست لازم است به يك جامه خشن و به هر غذايى كه پيش آيد قناعت كند و تا مى تواند از خورشت بكاهد و نفس ‍ خود را به پذيرش آن وادار كند و اگر داراى عائله است هر كدام را به همان اندازه ملزم سازد؛ چرا كه اين مقدار با كمترين تلاش فراهم مى آيد و مى تواند كمتر به طلب مال بپردازد بنابراين ميانه روى در زندگى يكى از اصول قناعت است و مقصودمان از رفق و مدارا در انفاق و ترك تصرّف نابجا در مال همين است .
پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((خدا رفق و مدارا در تمام كارها را دوست دارد)). (٩٠)
پيامبر (ص ) فرمود: ((كسى كه ميانه روى كند تهيدست نمى شود.))(٩١)
و نيز فرمود: ((سه خصلت رهايى بخش است : ترس از خدا در نهان و آشكار، و ميانه روى در بى نيازى و فقر، و رعايت عدل در خشنودى و خشم .))(٩٢)
روايت شده كه مردى ابودرداء را ديد كه دانه اى را از زمين برداشت و مى گفت : براستى از فهم انسان صرفه جويى در زندگى است . ابن عباس ‍ گويد: پيامبر (ص ) فرمود: ((ميانه روى و راه خوب و هدايت صالح يك جزء از بيست و چند جزء نبوّت است .))(٩٣)
و در حديث است ((تدبير نيمى از زندگى است .))(٩٤)
پيامبر (ص ) فرمود: ((هر كه ميانه روى كند خدا او را بى نياز كند و هر كه اسراف كند خدا او را فقير سازد و هر كه خداى را ياد كند خدا او را دوست بدارد.))(٩٥)
پيامبر (ص ) فرمود: ((هرگاه قصد انجام كارى كردى ، بايد كه با تاءنّى و بدون شتابزدگى باشد تا خدا برايت گشايش و راه خروجى قرار دهد.)) (٩٦) و تاءنّى در خرج كردن از مهمترين كارهاست .
دوّم آن كه هرگاه در حال حاضر برايش به مقدار زندگى فراهم آمده نبايد براى آينده سخت نگران باشد؛ و كوتاهى آرزو در اين كار به او كمك مى كند و محقق شدن آرزوى كوتاه به اين است كه بداند روزى مقدّر شده اش ناچار به او مى رسد، اگر چه حرص بسيار هم نورزد؛ چرا كه حرص بسيار عامل رسيدن به روزى نيست ، بلكه لازم است به وعده خداى متعال مطمئن باشد كه فرموده است : و ما من دابة فى الارض الا على اللّه رزقها. (٩٧) دليل آن كه لازم است به وعده خدا اعتماد كند، اين است كه شيطان به او وعده فقر مى دهد و به كارهاى زشت امر مى كند و مى گويد: اگر در گردآورى و اندوختن مال حرص نورزى ممكن است بيمار و ناتوان شوى و محتاج به تحمّل ذلّت سؤ ال شوى ، و همچنان در طول عمر او را از بيم به زحمت افتادن در طلب مال رنج مى دهد و در تحمّل اين رنج حاضر بر او مى خندد، با اين كه از خدا غافل شده به خيال اين كه در آينده دچار زحمت مى شود و بسا كه به زحمت هم نيفتد. در اين مورد گفته شده است :

و من ينفق الساعات فى جمع ماله مخافة فقر فالذى فعل iiالفقر

(٩٨)

پسران خالد بر رسول خدا (ص ) وارد شدند پيامبر به آنها فرمود: ((تا سرهايتان در حركت است از روزى نااميد نشويد، زيرا انسان را مادرش ‍ برهنه و بدون لباس به دنيا مى آورد آنگاه خداى متعال روزى اش ‍ مى دهد.))(٩٩)
پيامبر (ص ) بر ابن مسعود گذشت ، در حالى كه غمگين بود. پيامبر به او فرمود: ((زياد غمگين مباش آنچه خدا مقدر كرده خواهد شد و آنچه روزى توست به تو مى رسد.))(١٠٠)
پيامبر (ص ) فرمود: ((اى مردم در طلب مال روش نيكو داشته باشد، زيرا براى بنده همان روزيى كه مقدر شده مى رسد و هيچ بنده اى از دنيا نمى رود تا آنچه در دنيا برايش مقدر شده به او برسد، در حالى كه دنيا از وى روى گردان است .))(١٠١) آدمى از حرص جدا نمى شود، مگر اين كه به تدبير الهى در مقدّر فرمودن روزى بندگان اطمينان داشته باشد و اين كه روزى ناچار با طلبيدن به روش نيكو به دست مى آيد، بلكه لازم است بداند كه روزى دادن خدا به بندگان از جايى كه گمان ندارند بيشتر است . خداى متعال فرمود: و من يتق اللّه يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب . (١٠٢) پس هرگاه درى كه از آن انتظار روزى داشت بسته شود، نبايد دلش به خاطر آن پريشان شود، پيامبر (ص ) فرمود: ((خدا نمى خواهد بنده مؤ منش روزى داده شود، مگر از جايى كه گمان روزى ندارد)).(١٠٣)
يكى از بزرگان گويد: تقوا پيشه كن كه هيچ پرهيزگارى را نيازمند نديدم يعنى شخص پرهيزگار آنچه براى زندگيش ضرورى است به وى مى رسد، بلكه در دل هاى مؤ منان مى اندازد كه روزى اش را به او برسانند.
فضيل گويد: به عربى بيابانى گفتم : زندگى ات از كجا تاءمين مى شود؟ گفت : از نذورات زائران خانه خدا. گفتم : هرگاه حاجيان رفتند (چه مى كنيد؟) پس ‍ گريست و گفت : اگر زندگى نكنيم جز از جايى كه مى دانى زندگى نخواهيم كرد.
ابوحازم گويد: دنيا را دو چيز يافتم : يكى از آن دو مال من است . پس اگر پيش از زمان خودش شتاب كنم به من نمى رسد، اگر چه با قدرت آسمان ها در زمين آن را بطلبم ؛ و يكى از آن دو مال ديگرى است كه گذشته اش به من نمى رسد و به باقيمانده اش اميد نمى بندم . آنچه از آن ديگرى است از رسيدن من به آن جلوگيرى مى شود، چنان كه آنچه از آن من است از رسيدن آن به ديگرى جلوگيرى مى شود. پس در كدامين آن دو، عمرم را فانى كنم ؟ اين دارويى است كه شناخت آن زمانى كه شيطان انسان را از فقر مى ترساند براى دفع وى لازم است .
سوم آن كه از عزّت بى نيازى كه در قناعت و ذلتى كه در طمع است آگاه باشد و چون اين آگاهى و شناخت محقق شد ميل او به قناعت برانگيخته مى شود، چرا كه حرص بدون رنج و طمع بدون ذلت نيست ، ولى در قناعت فقط زحمت صبر در برابر تمايلات و چيزهاى زائد است و از اين درد جز خدا هيچ كس آگاه نيست و داراى ثواب اخروى است . حرص و طمع از امورى است كه توجه مردم به آن جلب مى شود، در حالى كه گناه و گرفتارى دارد. آنگاه انسان به خاطر آن دو عزّت نفس و توان پيروى از حق را از دست مى دهد، زيرا كسى كه بسيار حريص و طمعكار باشد بيشتر به مرم محتاج مى شود و نمى تواند آنان را به حق دعوت كند و همواره نيرنگ مى زند، و اين عمل دينش را بر باد مى دهد و هر كسى عزّت نفس را بر شهوت شكم ترجيح ندهد عقلش سبك و ايمانش ناقص است . پيامبر (ص ) فرمود: ((عزت مؤ من بى نيازى او از مردم است )). (١٠٤)
پنابراين در قناعت احترام و عزّت است . از اين رو گفته شده : از هر كس ‍ خواهى بى نياز باش تا مانند او باشى ، و به هر كس خواهى محتاج باش تا اسيرش شوى ، و به هر كس بخواهى نيكى كن تا فرومانروايش باشى .
چهارم آن كه در برخوردارى يهود، نصارا، مردمان پست ، نادانان كرد و عرب هاى بيابانى و بى دينان و نابخردان ، از نعمت هاى دنيا زياد بينديشد سپس در حالات پيامبران و اولياى خدا و به هياءت صحابه و تابعين بنگرد؛ و سخنان آنها را بشنود و احوال آنان را مطالعه كند؛ و عقل خود را مخيّر سازد ميان اين كه شبيه پست ترين مردم شود يا به عزيزترين طبقات مردم در نزد خدا تاءسّى جويد، تا بدان وسيله صبر بر تنگناهاى زندگى و قناعت به كم بر او آسان شود. چرا كه اگر منظور وى از نعمت هاى خوردنى سير كردن شكم باشد الاغ بيش از او مى خورد و اگر از نعمت آميزش با زنان لذت ببرد خوك در درجه اى برتر از اوست ، و اگر به پوشاك و اسبان سوارى آراسته شود در ميان يهود و نصارا كسانى هستند كه در درجه بالاترى قرار دارند و اگر به كم قناعت كند و به آن خشنود باشد درجه اى دارد كه فقط انبيا و اولياى خدا با او شريكند.
پنجم آن است كه خطر گردآورى مال را درك كند، چنان كه در آفت هاى مال نقل كرديم و گفتيم در مال بيم دزدى و غارت و هدر رفتن وجود دارد و انسان تهيدست از امنيت و آسودگى برخوردار است . علاوه بر آفات مال در اين بينديشد كه روز قيامت تا پانصد سال از در بهشت رانده مى شود، چرا كه هرگاه به مقدار كفايت قناعت نكند در زمره ثروتمندان داخل مى شود و نامش از دفتر تهيدستان حذف مى گردد و حالت قناعت وقتى كامل مى شود كه هميشه در دنيا به پايين تر از خود بنگرد نه به بالاتر از خود؛ زيرا شيطان همواره نظر انسان را در امور دنيا به كسى كه بالاتر از خودش است متوجه مى سازد و مى گويد: چرا در طلب دنيا سستى مى كنى ؟ در حالى كه صاحبان ثروت از خوراك و پوشاك بهره مند مى باشند؟ ولى شيطان در امور دينى نظر انسان را به پايين تر از خودش متوجه مى كند و مى گويد: چرا بر خودت سخت مى گيرى و از خدا مى ترسى ؟ در حالى كه فلانى داناتر از تو است و از خدا نمى ترسد و تمام مردم سرگرم بهره ورى از نعمت هاى دنيايند، پس چرا مى خواهى از آنها جدا باشى ؟ ابوذر مى گويد: دوستم پيامبر (ص ) به من وصيت كرد كه به پايين تر از خود بنگرم نه به كسى كه بالاتر از خودم است . (١٠٥) يعنى در كارهاى دنيا به پايين تر از خود نگاه كنم .
از پيامبر (ص ) روايت شده است : ((هرگاه يكى از شما كسى را ببيند كه خدا او را در مال و آفرينش بر ديگران برترى داده است بايد به كسى بنگرد كه پايين تر از خودش است )). (١٠٦) و با توجه به اين امور است كه مى تواند صفت قناعت را به دست بياورد و اساس كار شكيبايى و كوتاهى آرزوست و بداند كه نتيجه صبر چند روزه او در دنيا بهره مندى روزگارى دراز (در آخرت ) است . پس حالت او مانند مريضى است كه بر تلخى دوا صبر مى كند، براى اين كه سخت انتظار بهبودى دارد.

در فضيلت بخشندگى
بايد دانست كه اگر انسان مال نداشت بجاست كه قناعت ورزد و از حرص ‍ خود بكاهد و اگر مال در اختيار دارد شايسته است كه حالت ايثار و بخشندگى و برگزيدن كارهاى خير و دورى از بخل داشته باشد، چرا كه بخشندگى از اخلاق و پيامبران و اصلى از اصول نجات است . و پيامبر (ص ) از بخشندگى سخن گفته آنجا كه فرموده است : ((بخشندگى درختى از درخت هاى بهشت است كه شاخه هاى آن به طرف زمين آويخته است و هر كس شاخه اى از آن بگيرد آن شاخه وى را به بهشت رهنمون مى شود)).(١٠٧)
جابر مى گويد: پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((جبرئيل گفت : خداى متعال فرموده است : دين اسلام دينى است كه آن را براى خود پسنديده ام و جز بخشندگى و خوشخويى چيزى آن را اصلاح نمى كند. پس تا مى توانيد اسلام را با آن دو صفت محترم بداريد)). و در روايتى است : ((پس اسلام را تا با آن هستيد به اين دو صفت محترم بداريد)).(١٠٨)
از پيامبر (ص ) روايت شده است : ((خدا سرشت اولياى خود را فقط بر بخشندگى و خوشخويى قرار داده است )).(١٠٩)
از جابر روايت شده گويد كه عرض شد: اى رسول خدا برترين اعمال كدام است ؟ فرمود: ((شكيبايى و بخشندگى )).(١١٠)
از پيامبر (ص ) روايت شده است : ((دو خلق است كه خداى عزوجل آنها را دوست مى دارد و دو خلق است كه خدا دوست ندارد: خدا خوشخويى و بخشندگى را دوست مى دارد، و بدخويى و بخل را دوست نمى دارد، و هرگاه خدا خير بنده اى را بخواهد او را در برآوردن حاجات مردم به كار مى گيرد)).(١١١)
مقدام بن شريح از پدرش از جدّش روايت كرده گويد: عرض كردم : اى رسول خدا مرا به كارى راهنمايى فرما كه بدان وسيله وارد بهشت شوم . فرمود: ((همانا يكى از عوامل آمرزش غذا داد، بلند سلام كردن و خوش ‍ گفتار بودن است .))(١١٢)
از پيامبر (ص ) روايت است : ((خداى متعال مى فرمايد: از بندگان مهربان من بخشندگى بخواهيد و در سايه (بخشش ) آنها زندگى كنيد، زيرا خشنودى خودم را در آنها قرار دادم ، و از انسان هاى سنگدل و بى رحم طلب بخشش نكنيد زيرا غضبم را در آنها قرار داده ام .))(١١٣)
از ابن عباس روايت شده كه گويد: پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((از گناه شخص بخشنده در گذريد زيرا هرگاه بلغزد خدا دستش را مى گيرد.))(١١٤)
ابن مسعود گفت : پيامبر (ص ) فرمود: ((روزى به مكان غذا خورنده نزديك تر از كارد به بالاى گلوى شتر است و همانا خداى متعال بر فرشتگان به محل غذا خوردن (مهمانى ها) مباهات مى كند)).(١١٥)
پيامبر (ص ) فرمود: ((همانا خدا بخشنده است و شخص بخشنده را دوست دارد و اخلاق والا را دوست دارد و اخلاق پست را نمى پسندد)).(١١٦)
انس مى گويد: ((همانا رسول خدا (ص ) در راه اسلام مورد سؤ ال واقع نشد، مگر به سائل بخشيد. پس مردى به خدمتش آمد و از او چيزى خواست . حضرت دستور داد گوسفندهاى زيادى از گوسفندهاى زكات كه ميان دو كوه بودند به او دادند. پس آن مرد به نزد قومش برگشت و گفت : اى قوم مسلمان شويد زيرا محمّد (ص ) همانند كسى مى بخشد كه از تنگدستى بيم ندارد)).(١١٧)
از پيامبر (ص ) روايت شده است : ((همانا براى خدا بندگانى است كه آنها را به نعمت ها اختصاص داده تا مردم بهره ببرند. پس هر كس به آن منافع بر بندگان بخل ورزد خداوند آن نعمت ها را از او مى گيرد و به ديگرى منتقل مى كند)).(١١٨)
از هلالى روايت شده كه گويد: اسيرانى را از بنى عنبر به خدمت رسول خدا (ص ) آوردند. پيامبر به قتل آنها فرمان داد و تنها يك مرد را بخشيد، على بن ابى طالب (ع ) عرض كرد: ((اى رسول خدا، خدا يكى دين يكى ، چرا در ميان اسيران تنها اين شخص بخشوده مى شود؟ پيامبر (ص ) فرمود: جبرئيل بر من نازل شد گفت : آنها را بكش و اين مرد را رها كن زيرا سخاوتمند است و خدا بخشندگى او را ارج نهاد)).(١١٩)
پيامبر (ص ) فرمود: ((براى هر چيزى ثمره و نتيجه اى است ، و ثمره احسان شتاب در كار خير است )).(١٢٠)
و از آن حضرت (ص ) روايت شده كه : ((غذاى شخص بخشنده دواست و غذاى شخص بخيل مرض است )).(١٢١)
و آن حضرت (ص ) فرمود: ((هر كس كه نعمت خدا در نزدش فراوان باشد، بار مردم بر دوش وى سنگين تر خواهد بود؛ هر كس اين بار را بر دوش ‍ نكشد، آن نعمت را در معرض نابودى قرار مى دهد)).(١٢٢)
و عيسى (ع ) فرمود: ((كارى را فراوان انجام دهيد كه آتش آن را نمى بلعد. سؤ ال شد: آن كار چيست ؟ گفت : ((كار نيك )).
و از حضرت رسول (ص ) نقل شده است كه : ((بهشت ، خانه سخاوتمندان است )).(١٢٣)
و نيز از آن حضرت روايت شده است كه : ((انسان بخشنده ، به خدا و مردم و بهشت نزديك و از آتش دوزخ دور است و بخيل از خدا و مردم و بهشت دور و به آتش نزديك است ؛ و جاهل سخاوتمند در نزد خدا محبوب تر از عالم بخيل است و دردناك ترين درد بخل است )).(١٢٤)
و نيز آن حضرت (ص ) فرمود: ((كار نيك را هم براى اهلش انجام ده و هم براى كسى كه شايسته آن نيست ، پس اگر به اهل آن رسيدى كه چه بهتر و اگر به اهلش نرسيدى تو خود از جمله آنان هستى .))(١٢٥)
و رسول اكرم (ص ) فرمود: شرفاى امت من نه به سبب نماز وارد بهشت مى شوند و نه به سبب روزه ، بلكه با سخاوت نفس و سلامت دل و خيرخواهى براى مسلمانان وارد آن مى شوند.))(١٢٦)
از آن حضرت (ص ) روايت است : ((خداوند گروهى از آفريدگانش را براى احسان كردن قرار داده است . خداوند، احسان و انجام آن را در نظرشان محبوب مى سازد و طالبان احسان را به سوى آنها متوجه مى كند و بخشش ‍ (به ديگران ) را براى آنان آسان مى سازد، چنان كه باران در سرزمين هاى خشك جارى مى شود و آن را زنده مى كند و اهالى آنها را به باران حيات مى بخشد)).(١٢٧)
پيامبر (ص ) فرمود: ((هر احسانى صدقه است ، و هر چيزى كه مرد بر خود و خاندانش انفاق كند برايش صدقه نوشته مى شود؛ و آنچه شخص آبروى خود را با آن حفظ كند برايش صدقه حساب مى شود، و مرد هر چه انفاق كند بر خدا است كه نعمتى را جايگزين آن سازد)).(١٢٨)
پيامبر (ص ) فرمود: ((هر احسانى صدقه است و كسى كه ديگرى را به كار خير راهنمايى كند چنان است كه خود آن را انجام داده است ، و خدا فرياد رسى اندوهگينان را دوست مى دارد)).(١٢٩)
پيامبر (ص ) فرمود: ((هر احسانى كه نسبت به ثروتمند يا فقيرى انجام دهى صدقه است )).(١٣٠)
روايت شده كه خدا به موسى (ع ) وحى كرد: ((ساقرى را نكش چرا كه او بخشنده است )).
جابر گويد: پيامبر خدا (ص ) گروهى را به ماءموريّتى فرستاد كه راءس آنان قيس بن سعد بن عباده بود. پس جهاد كردند و قيس براى آنها نه شتر نحر كرد. آن خبر را به عرض پيامبر (ص ) رساندند. پيامبر فرمود: ((بخشندگى اخلاق اين خانواده است )).(١٣١)
على (ع ) فرمود: ((هرگاه دنيا به تو روى آورد، از آن انفاق كن چرا كه از بين نمى رود و هرگاه دنيا از تو روى برگرداند از آن ببخش چرا كه دنيا باقى نمى ماند)) و اين شعر را خواند: ((در حالى كه دنيا به تو روى آورده بخل نكن كه اسراف و تبذير (در انفاق ) از آن نمى كاهد)). پس اگر دنيا روى بگرداند سزاوارتر است كه آن را ببخشى ، دنياى پسنديده دنيايى است كه هرگاه روى بگرداند جانشين داشته باشد.
معاويه از حسن بن على (ع ) درباره مروّت و نجده و كرم پرسيد، حضرت فرمود: ((امّا مروّت اين است كه مرد دين خود را حفظ كند و نفس خود را نگاه دارد و بخوبى از مهمان پذيرايى كند و با آنچه ناخوشايند است خوب مبارزه كند. امّا نجده دفاع كردن از همسايه و صبر در ميدان هاى جنگ است و امّا كرم ، احسان كردن بدون عوض پيش از درخواست و اطعام بجا، و مهربانى به سائل است با بخشيدن هر چه دارد)).(١٣٢)
مردى به حسن بن على (ع ) نامه اى داد، حضرت فرمود: حاجتت برآورده است ، به او عرض شد: اى پسر رسول خدا اگر در نامه شخص متقاضى مى نگريستى آنگاه به مقدار تقاضا پاسخ مى دادى بهتر نبود؟ حضرت فرمود: خداوند از اين كه وى در برابرم بايستد تا نامه اش را بخوانم مؤ اخذه ام خواهد كرد.
على بن الحسين (ع ) فرمود: كسى كه بخشيدن مال خود را براى طالبان آن توصيف كند بخشنده نيست ، فقط بخشنده كسى است كه به پرداخت حقوق خداى متعال در ميان بندگان مطيع خدا آغاز كند و سپاس در مقابل بخشش را دوست نداشته باشد، هرگاه اعتمادش به پاداش خدا كامل باشد.
امام جعفر صادق (ع ) فرمود: ((هيچ مالى پرفايده تر از عقل و هيچ مصيبتى بزرگ تر از نادانى ، و هيچ پشتيبانى مانند مشورت نيست . (١٣٣) بهوش باشيد كه خداى سبحان مى فرمايد: من بخشنده و كريم هستم و هيچ فرومايه اى مجاور من نمى شود. و فرومايگى بخشى از كفر است و كفر در آتش است ، و بخشش و كرم بخشى از ايمان است و ايمان در بهشت است )).
اصمعى مى گويد: حسن بن على (ع ) به حسين بن على (ع ) نامه نوشت و او را به سبب بخشيدن مال به شعرا سرزنش كرد. حضرت به برادرش نوشت بهترين مال آن است كه آبرو را نگاه دارد.
شخصى در نزد عبداللّه بن جعفر به اين دو بيت تمثل جست :

ان الصنيعة لا تكون iiصنيعة حتّى يصاب بها طريق iiالمصنع
فاذا اصطنعت صنيعة فاعمد بها للله او لذوى القرابة iiاودع

(١٣٤)

سپس عبداللّه بن جعفر گفت : اين دو بيت مردم را بخيل بار مى آورد، بلكه باران احسان را فرو ريز؛ پس اگر به بزرگواران رسيد شايسته آن هستند و اگر به فرومايگان رسيد تو شايسته بخشش و احسانى .
حذيفه گويد: بسا كسى كه در دين خود گنهكار است و در زندگانى خود سرگردان و حيران . ولى بر اثر بخشندگى وارد بهشت مى شود.
احنف بن قيس مردى را ديد كه درهمى در دستش داشت ، گفت : اين درهم از آن كيست ؟ گفت : از خودم ، گفت : آگاه باش كه از تو نيست ، مگر آن را از دستت خارج كنى ، و در اين معنى گفته شده :

انت للمال اذا المسكته فاذا انفقته فاالمال iiلك

(١٣٥)

واصل بن عطاء از آن رو غزّال ناميده شد كه در كنار دو زن ريسنده مى نشست و هرگاه يكى از ضعيف مى ديد به او چيزى مى داد.
ابن سمّاك گفت : در شگفتم از كسانى كه بردگان را با مال خود مى خرند و آزادگان را به احسان خود نمى خرند.
از عربى سؤ ال شد: سرورتان كيست ؟ گفت : هركس دشنام ما را تحمل كند، و به سائل ما ببخشد، و از نادان ما چشم بپوشد.
يكى از بزرگان گفت : تلاش در بخشيدن موجود كمال بخشندگى است .
به يكى از حكيمان گفته شد: محبوبترين مردم نزد تو كيست ؟ گفت : كسى كه بخشش او به من بيشتر باشد. سؤ ال شد: اگر نبود؟ گفت : كسى كه بخشش ‍ من به او بيشتر باشد.
يكى از بزرگان گفته است : هرگاه شخصى به من اجازه دهد كه به او ببخشايم پس بخشش او در نزد من مانند بخشش من در نزد اوست .

داستان هاى بخشندگان
گويند: على (ع ) روزى گريست ؛ به او عرض شد: چه چيز تو را مى گرياند؟ فرمود: هفت روز است كه مهمانى براى من نيامده است ؛ مى ترسم خدا مرا خوار ساخته باشد.
مردى از حسن بن على (ع ) حاجتى خواست . حضرت به او فرمود: اى فلان حق سؤ الت از من در نزدم بزرگ است ، و معرفتم به آنچه بر تو واجب است بر من گران ؛ و دستم عاجز است كه به آنچه شايسته آنى به تو برسد و بسيار در برابر ذات پروردگار اندك است و در تملّك من چيزى كه وافى به شكر تو باشد نيست ؛ پس اگر كم را از من قبول مى كنى و زحمت تحمّل و همت گماشتن به پرداخت حق واجبت را كه بدان مكلفم از من بر مى دارى ، حاجتت را بر مى آورم . (١٣٦) پس عرض كرد: اى پسر رسول خدا، روى مى آورم و بخشش شما را سپاس مى گزارم و از آنچه نيست پوزش ‍ مى خواهم . امام حسن (ع ) وكيل خود را فرا خواند و مخارج خود را از او حسابرسى مى كرد تا تمام شد. پس فرمود: سيصد هزار درهم اضافى را بياور. پس پنجاه هزار درهم آورد، فرمود: پانصد دينار را چه كردى ؟ گفت : در نزد خودم است ، فرمود: بياور پس آورد و حضرت دينار و درهم ها را به آن مرد داد و فرمود: بده به كسى كه برايت ببرد. پس دو باربر آورد و امام حسن (ع ) عباى خود را براى كرايه باربرها به او داد. غلامان حضرت به او گفتند: به خدا ما يك درهم نداريم ، فرمود: ولى اميدوارم كه در پيشگاه خدا پاداشى بزرگ داشته باشم .
ابوالحسن مدائنى گويد: حسن و حسين و عبداللّه بن جعفر به قصد حجّ از خانه بيرون شدند و بارهايشان را از دست دادند و گرسنه و تشنه شدند. پس ‍ از پيرزنى كه در خيمه اى بود، گذشتند و گفتند: آيا نوشيدنى دارى ؟ گفت : آرى . پس بر او وارد شدند و او كه در خيمه چيزى جز يك گوسفند لاغر نداشت ، گفت : آن را بدوشيد و شيرش را بخوريد، چنان كردند. آنگاه به او گفتند: آيا غذايى دارى ؟ گفت : جز اين گوسفند ندارم ؛ يكى از شما آن را ذبح كند تا هر چه مى خوريد برايتان مهيّا سازم يكى از آنها برخاست و گوسفند را كشت و پوست كرد. پيرزن براى مهمانان غذايى مهيّا كرد پس خوردند و ايستادند، تا سرد شدند. چون كوچ كردند به او گفتند: ما چند نفر از قريش ‍ هستيم ، قصد مكه داريم و چون سالم برگشتيم بر ما وارد شو كه ما به تو خوبى خواهيم كرد. سپس كوچ كردند. شوهر زن آمد و زن خبر آن گروه و گوسفند را به شوهر خود داد. مرد به خشم آمد و گفت : واى بر تو گوسفندم را براى گروهى كه آنها را نمى شناسى ذبح مى كنى ، آنگاه مى گويى ، چند نفر از قريش بودند؟ ناقل گويد: پس از مدتى نياز آن دو را مجبور ساخت وارد مدينه شوند. پس سرگين دامها را به آن جا مى بردند و مى فروختند و با پول آن زندگانى مى كردند، پس آن پيرزن در يكى از كوچه هاى مدينه مى گذشت . حسن بن على (ع ) كه جلو در خانه خود نشسته بود، پيرزن را شناخت ولى زن او را نشناخت ، حضرت غلام خود را فرستاد و پيرزن را فرا خواند و به او گفت : اى كنيز خدا مرا مى شناسى ؟ گفت : نه گفت : فلان روز من مهمان تو بودم . پيرزن گفت : پدر و مادرم به فدايت تو همانى ؟ فرمود: آرى . سپس امام حسن امر كرد براى پيرزن از گوسفندهاى زكات هزار گوسفند خريدند و دستور داد هزار دينار به او دادند و او را با غلام خود نزد امام حسين (ع ) فرستاد. امام حسين (ع ) به او گفت : برادرم چقدر به تو داد؟ گفت : هزار گوسفند و هزار دينار، امام حسين (ع ) نيز دستور داد همان مقدار بدهند. سپس او را با غلام خود نزد عبداللّه بن جعفر فرستاد. عبداللّه گفت : حسن و حسين چه مقدار به تو دادند؟ گفت : دو هزار گوسفند و دو هزار دينار پس ‍ عبداللّه بن جعفر دستور داد و هزار گوسفند و دو هزار دينار به او بدهند و به پيرزن گفت : اگر اول نزد من مى آمدى موجب زحمت حسن و حسين نمى شدى . پس پيرزن با چهار هزار دينار و چهار هزار گوسفند نزد شوهرش ‍ برگشت .(١٣٧)
قاريان بصره نزد ابن عباس در حالى او عامل بصره بود گرد آمدند و گفتند: همسايه اى داريم كه بسيار روزه مى گيرد و نماز مى خواند و هر يك از ما آرزومنديم كه مانند او باشيم او دختر خود را به پسر برادرش تزويج كرده در حالى كه فقير است چيزى ندارد كه جهازيه دخترش كند. عبداللّه بن عباس ‍ برخاست و دست آنها را گرفت و وارد خانه خود ساخت و صندوقى را گشود و از آن شش كيسه زر بيرون آورد، و گفت : ببريد پس بردند، پس ابن عباس گفت : ما نسبت به او منصفانه رفتار نكرديم ، چيزى به او داديم كه او را از نماز و روزه اش باز مى دارد، نزد ما برگرديد تا شخصا براى تهيه جهاز دخترش به او كمك كنيم . دنيا آن اندازه ارزش ندارد كه مؤ منى را از عبادت پروردگارش باز دارد و در ما تكبرى نيست كه به اولياى خدا خدمت نكنيم . پس ابن عباس به وعده خود عمل كرد و آنان نيز عمل كردند.
ابوطاهر بن كثير شيعى بود، مردى او به او گفت : به حق على بن ابى طالب (ع ) كه درخت خرمايى را كه در فلان جا دارى به من ببخش . گفت : بخشيدم و به حق على (ع ) درخت خرماى پشت سر آن را نيز به تو خواهم بخشيد و آن چند برابر چيزى بود كه آن مرد خواسته بود.
ابومرثد يكى از بخشندگان بود. پس يكى از شاعران او را ستود. او به شاعر گفت : به خدا چيزى ندارم به تو بدهم ، امّا مرا پيش قاضى ببر و ادعا كن كه ده هزار درهم از من طلبكارى تا من به آن اقرار كنم . آنگاه مرا زندانى كن ، چرا كه خاندانم مرا در زندان نخواهند گذاشت . شاعر آن كار را كرد و شب نشده ده هزار درهم به او دادند و ابومرثد را از زندان بيرون آوردند.
معن بن زايده در بصره عامل عراقى بود. پس شاعرى بر درگاهش حاضر شد و مدتى ماند و خواست وارد بر معن شود ولى برايش ميسّر نشد. روزى به يكى از خادمان معن گفت : هرگاه امير وارد باغ شود، مرا آگاه ساز؛ و چون امير به باغ در آمد خادم به شاعر اعلام كرد. پس شعرى بر روى چوبى نوشت و در آبى انداخت كه وارد باغ معن مى شد. در آن هنگام امير بر سر آب بود. چون چوب را ديد آن را گرفت و خواند ديد در آن نوشته شده :

ايا جود معن ناج معنا بحاجتى فما لى الى معن سواك iiشفيع

(١٣٨)

ناقل گويد: معن گفت : صاحب اين چوب (شعر) كيست ؟ مرد را فرا خواندند معن به او گفت : چگونه اين شعر را گفتى ؟ پس آن را گفت ؛ معن دستور داد ده كيسه زر به او بدهند. شاعر آن را گرفت و معن چوب را زير بساطش نهاد. چون روز دوم شد آن را از زير بساط بيرون آورد و خواند و شاعر را فراخواند و صد هزار درهم به او داد. آن مرد چون پول را گرفت به فكر فرو رفت و بينديشيد كه آنچه را بدو داده اند باز ستانند، و از قصر خارج شد. چون روز سوم شد معن آنچه در چوب نوشته شده بود خواند و شاعر را فراخواند در جستجويش رفتند و او را نيافتند، معن گفت : بر من سزاوار بود كه آن اندازه به او بدهم كه در خزانه ام درهم و دينارى باقى نماند.
عبداللّه بن عامر بن كريز از مسجد به قصد منزلش بيرون شد در حالى كه تنها بود. نوجوانى از قبيله ثقيف با او برخاست و در پهلوى او به راه افتاد. عبداللّه به او گفت : آيا حاجتى دارى ؟ گفت : خير و رستگارى ات را مى خواهم . ديدم تنها مى روى ، گفتم : با جانم تو را حفظ كنم و به خدا پناه مى برم كه به جنابتان امر ناخوشايندى عارض شود. عبداللّه دست او را گرفت و او را با خود به منزلش برد. سپس دستور داد هزار دينار آوردند و به او داد و گفت : اين پول را خرج كن ؛ خانواده ات تو را خوب تربيت كرده اند.
نقل شده كه گروهى از عرب ها براى زيارت يكى از بخشندگانشان در كنار قبرش فرود آمدند. آنها از سفر دورى مى آمدند. پس شب در كنار قبر آن بخشنده خوابيدند. مردى از آن گروه صاحب قبر را در خواب ديد كه مى گفت : آيا شترت را با نجيب (شتر اصيل ) من مبادله مى كنى - و آن مرده نجيبى (شتر اصيل ) بر خود بر جاى نهاده بود كه به اسم او معروف بود و مردى كه خواب ديده بود شترى فربه داشت - مرد گفت : آرى و در خواب شترش را به نجيب شخص مرده فروخت و چون ميان آن دو معامله واقع شد اين مرد به اين طرف شتر خود رفت و در خواب آن را نحر كرد آنگاه از خواب بيدار شد و ناگهان ديد كه از نحر شترش خون مى چكد پس ‍ برخاست و شتر را نحر كرد و گوشتش را تقسيم كرده و پختند و حاجتشان برآمد سپس كوچ كردند و رفتند چون روز دوم فرا رسيد در حالى كه در راه بودند سوارانى به استقبالشان آمده و مردى از آنها گفت : فلان پسر فلان كيست ؟ - و نام همان مرد را برد - پس گفت : منم ، گفت : آيا به فلانى - صاحب قبر - چيزى فروختى - گفت : آرى شترم را در خواب به نجيب او فروخته ام و داستان را نقل كرد پس گفت : بگير اين نجيب اوست ، سپس آن شخص گفت : صاحب قبر پدر من است و او را در خواب ديدم كه مى گفت : اگر پسر مين (شتر اصيل ) نجيب مرا به فلان بن فلان بده و نام تو را بر زبان آورد.
مردى از قريش از سفرى وارد شد و در راه خانه به مردى از عرب ها رسيد، در حالى كه روزگار او را زمين گير ساخته و بيمارى او را خانه نشين كرده بود. پس گفت : اى فلان به ما كمكى كن . آن مرد به غلامش گفت : هر چه از خرجى مانده به بده . پس غلام چهار هزار درهم در دامن آن عرب بيابانى ريخت . وى خواست برخيزد ولى از ضعف نتوانست . پس گريست ، مرد بخشنده به او گفت : از چه مى گريى شايد بخشش ما را كم مى دانى ؟ گفت : نه ولى به ياد آوردم كه زمين دست بخشنده ات را مى خورد. پس اين خاطره مرا گرياند.
عبداللّه بن عامر از خالد بن عقبة بن ابى معيط خانه اى را كه در بازار داشت به نود هزار درهم خريد و چون شب فرا رسيد گريه خاندان خالد را شنيد به خانواده اش گفت : اينان را چه شده ؟ گفتند: براى خانه شان مى گزيند؛ گفت : اى غلام نزد آنها برو به آنان اعلام كن كه خانه و مال همه از آن شماست .
گويند هارون الرشيد پانصد دينار براى مالك بن انس فرستاد. اين خبر به ليث بن سعد رسيد. ليث براى مالك هزار دينار فرستاد. هارون خشمگين شد و گفت : من به او پانصد دينار مى بخشم و تو هزار دينار در حالى كه تو از رعيت هاى منى . ليث عرض كرد: اى امير مؤ منان درآمد غلّه هر روز من هزار دينار است شرمم آمد كه به شخصى چون انس كمتر از درآمد يك روزم را بدهم و نقل شده كه زكات بر ليث واجب نشد با اين كه درآمد هر روز او هزار دينار بود.
روايت شده كه زنى از ليث كمى عسل خواست ، پس دستور داد به او مشكى عسل بدهند به ليث گفتند آن زن به كمتر از اين مقدار قناعت داشت . گفت : آن به اندازه نيازش درخواست كرد و ما به مقدار نعمتى كه خدا بر ما ارزانى داشته به او داديم .
ليث بن سعد هر روز تا به سيصد و شصت مسكين صدقه نمى داد سخن نمى گفت .
اعمش گويد: گوسفندى كه داشتم بيمار شد و خثيمة بن ابى عبدالرحمن صبح و شام از او خبر مى گرفت و از من مى پرسيد: آيا به طور كامل علوفه اش را خورده است ؟ و از روزى كه كودكان شير آن را از دست داده اند چگونه صبر مى كنند؟ در زير من پشمينه فرشى بود كه بر رويش مى نشستم . چون خثيمه از خانه بيرون رفت گفت : آنچه در زير فرش است بردار تا آنجا كه بر اثر بيمارى گوسفند بيش از سيصد دينار از احسان او به من رسيد و آرزو مى كردم كه گوسفند بهبود نيابد.
گفته شده : قيس بن سعد بن عباده بيمار شد. پس برادرانش در رفتن نزد او تاءخير كردند، به او گفتند: آنان بر اثر قرضى كه نسبت به تو دارند شرم دارند. پس گفت : خدا خوار سازد مالى كه برادران را از ديدار انسان منع كند. آنگاه دستور داد يك نفر فرياد كند هر كس به قيس بدهكار است قيس او را حلال كرده است . پس در هنگام شام درجه و مقامش بر اثر بسيارى ديدار كنندگان رفيع شد.
شيخ ابوسعد خركوشى نيشابورى مى گفت : شنيدم كه محمّد بن محمّد بن حافظ مى گفت : شنيدم شافعى مجاور مكه مى گفت : در مصر مردى بود كه معروف بود چيزى براى فقرا جمع مى كند. پس يكى از فقرا صاحب فرزندى شد. آن فقير گفت : نزد او رفتم و به او گفتم : برايم فرزندى متولد شده و چيزى ندارم . پس با من برخاست و بر گروهى وارد شد و گشايشى برايش نشد. مرد مصرى به كنار قبر مردى آمد كه او را مى شناخت و كنار قبرش نشست و گفت : خدايت رحمت كند تو كار نيك مى كردى و من امروز حركت كردم و گروهى را تكليف كردم كه براى نوزادى چيزى بدهند و چيزى به دستم نيامد. مرد فقير گفت : مرد مصرى از كنار قبر برخاست و يك دينار بيرون آورد آن را دو نيم كرد، نيمى را به من داد و گفت : اين قرض ‍ است تا برايت گشايشى شود. فقير گفت : نيم دينار را گرفتم و برگشتم و با آن مشكلم را حل كردم . فقير گويد: شخص محتسب كه نيم دينار به من داده بود همان شب صاحب قبر را در خواب ديد. صاحب قبر گفت : تمام آنچه گفتى شنيدم ، امّا ما مردگان اجازه جواب دادن نداريم ، ولى در منزلم حاضر شو و به اولادم بگو تا جاى آتش افروختن (اجاق ) را بكنند و صندوقى را بيابند كه در آن پانصد دينار است و آن را به مرد فقير بده . شافعى گويد: چون فردا شد مرد محتسب به منزل شخص مرده آمد و براى خانواده اش آن داستان را نقل كرد. آنها به او گفتند: داخل شو، و آن محل را كندند و دينارها را بيرون آوردند و در برابرش نهادند. محتسب گفت : اين مال شماست و خواب من در مورد آن حكمى را ثابت نمى كند. آنها گفتند: شخص مرده مى بخشد و ما كه زنده ايم نبخشيم و چون خاندان مرده بر بردن دينارها اصرار ورزيدند محتسب آنها را برداشت و نزد مرد فقير صاحب نوزاد آمد و داستان را برايش تعريف كرد. محتسب گويد: مرد فقير يك دينار از پانصد دينار برداشت و دونيم كرد و نيمى كه از من قرض كرده بود به من داد و نيم ديگر را برداشت ، و گفت : همين نيم دينار مرا بس است . اين دينارها را بر فقرا صدقه كن . ابوسعد گفت : نمى دانم كدامين نفر از اشخاص ياد شده بخشنده تر بوده اند.
مردى نزد دوستى آمد و در خانه اش را كوبيد. دوست گفت : براى چه كارى نزد من آمدى ؟ گفت : چهارصد دينار قرض دارم ، پس آن دوست چهارصد دينار را وزن كرد و براى او جدا كرد و به او داد و گريان برگشت . زنش به او گفت : در صورتى كه پرداخت اين مبلغ بر تو دشوار بود، چرا به او دادى (كه گريه كنى ؟) او گفت : مى گريم براى اين كه جوياى حال او نشدم تا او آنقدر محتاج شد كه از من خواست كند.

شرح نكوهش بخل
قال اللّه تعالى : و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون (١٣٩) و قال تعالى : و لا يحسبن الذين يبخلون بما آتيهم اللّه من فضله هو خيرا لهم بل هو شر لهم سيطوقون ما بخلوا به يوم القيامة (١٤٠)
و قال تعالى : الذين يبخلون و ياءمرون الناس بالبخل و يكتمون ما آتيهم اللّه من فضله . (١٤١)
پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((از بخل بپرهيزيد، زيرا كسانى را كه پيش از شما بودند هلاك ساخت ، آنها را واداشت كه خون هاى خود را بريزند و محارم خود را حلال شمارند)).(١٤٢)
و نيز فرمود (ص ): ((بخيل و حيله گر، خيانتكار و بدخو وارد بهشت نمى شود)) و در روايتى است - ((و نه ستمگرى )) - و در روايتى است - ((و نه منت گذارى )).(١٤٣)
پيامبر (ص ) فرمود: ((سه چيز هلاك كننده است : بخلى كه اطاعت شود و هوايى كه پيروى گردد و خودپسندى شخص )).(١٤٤)
پيامبر (ص ) فرمود: ((خدا سه نفر را دشمن مى دارد: پير زناكار، بخيل منّت گذار، عائله مند متكبّر.))(١٤٥)
پيامبر (ص ) فرمود: ((حكايت بخشنده و بخيل مانند حكايت دو مرد است كه دو زره آهنين بر تن دارند كه از سينه تا گلوگاه آنان را فرا گرفته ، امّا شخص بخشنده چيزى نمى بخشد مگر اين كه زره گسترش يافته و زياد مى شود و تمام پوست بدنش را فرا مى گيرد تا سر انگشتانش پوشيده مى شود، امّا شخصى بخيل قصد انفاق چيزى نمى كند، مگر اين كه حلقه هاى سپر جمع شده و به پوست بدنش مى چسبد تا گلوگاه او را فرا گيرد و شخص بخيل مى خواهد آن را باز و گسترده كند ولى باز و گسترده نمى شود.))(١٤٦)
پيامبر (ص ) فرمود: ((دو خصلت است كه در هيچ مؤ منى جمع نمى شود: بخل و بدخلقى )).(١٤٧)
و نيز فرمود (ص ): ((خدايا از بخل به تو پناه مى برم ، و از جبن و ترس به تو پناه مى برم و پناه مى برم به تو كه به پست ترين (مراحل ) عمر برسم )).(١٤٨)
و فرمود (ص ): ((از ظلم بپرهيزيد چرا كه ظلم تاريكى هاى روز قيامت است ؛ و از دشنام بپرهيزيد زيرا خدا شخص دشنام دهنده و بدگفتار را دوست ندارد؛ و از بخل بپرهيزيد كه انسان هاى پيش از شما را هلاك ساخته است . بخل آنها را به دروغگويى وادار كرد و دروغ گفتند؛ آنها را به ستم فرمان داد و ستم كردند؛ و به قطع رحم دستور داد و قطع رحم كردند)).(١٤٩)
پيامبر (ص ) فرمود: ((بدترين صفتى كه در مرد است بخل همراه با بى تابى و ترس زياد است )).(١٥٠)
در زمان پيامبر (ص ) شخصى كشته شد. پس زنى بر او گريست و گفت : وا شهيدا. پيامبر (ص ) فرمود: ((چه مى دانى كه او شهيد است شايد سخنى گفته است كه به او مربوط نبوده يا نسبت به مالى بخل ورزيده كه چيزى از او نمى كاسته است .))(١٥١)
جبير بن مطعم گويد: در برگشت از غزوه حنين كه همراه پيامبر حركت مى كرديم و مردم همراهش بودند عرب ها به پيامبر درآويختند و از او درباره غنايم مى پرسيدند تا او را مجبور كردند كنار درختى بايستد پس عبايش ‍ ربوده شد. حضرت ايستاد و فرمود: عبايم را بدهيد سوگند به خدايى كه جانم در قبضه قدرت اوست اگر به تعداد اين بوته هاى خار، شتر داشتم آنها را ميان شما تقسيم مى كردم تا مرا بخيل و دروغگو و ترسو نمى يافتيد.))(١٥٢)
عمر گويد: پيامبر (ص ) مالى را تقسيم كرد. من عرض كردم : ديگران سزاوارتر از اينها به اين مال بودند. پيامبر فرمود: ((آنها مرا مخير مى سازند كه با دشنام از من مال بخواهند يا مرا به بخل وادارند و من بخيل نيستم .))(١٥٣)
ابوسعيد گويد: دو مرد بر پيامبر (ص ) وارد شدند و بهاى شترى را از او خواستند پيامبر به آنها دو دينار داد و از محضرش بيرون رفتند. عمر بن خطاب آنها را ملاقات كرد. آن دو مرد پيامبر را ستودند و سخن خوب گفتند و از احسانى كه به آنها شده بودند سپاسگزارى كردند. عمر به محضر رسول خدا وارد شد و حضرت را از گفته آنها خبر داد. پيامبر (ص ) فرمود: ((به فلانى بين ده تا صد دينار دادم و اين سخنان را نگفت . يكى از شما درخواستى از من مى كند و خواسته اش برآورده مى شود و آنچه را گرفته در حالى كه آتش زير بغل مى گيرد)). عمر عرض كرد: اگر بخشش شما آتش ‍ است چرا به آنها مى دهيد؟ پيامبر فرمود: ((آنها از من درخواست مى كنند و خدا مرا از بخل منع كرده است )).(١٥٤) از ابن عباس روايت شده كه گويد: پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((بخشندگى از جود خداى متعال است . پس ببخشيد تا خداى متعال به شما ببخشد. بهوش باشيد كه خدا جد را به صورت مردى آفريد و ريشه اش را در ريشه درخت طوبى استوار ساخت و شاخه هايش را به شاخه هاى درخت سدرة المنتهى ببست و بعضى از شاخه هايش را به سوى دنيا آويخت و هر كس به شاخه اى از آن دست درآويزد خدا او را وارد بهشت مى كند. بهوش باشيد كه بخشش از ايمان است و ايمان در بهشت است و بخل را از خشم خود آفريد و ريشه آن را در ريشه درخت زقّوم استوار ساخت و بعضى از شاخه هايش را به سوى دنيا آويخت پس هر كس به شاخه اى از آن دست بياويزد خدا او را وارد دوزخ سازد، بهوش باشيد كه بخل از كفر است و كفر در آتش است )).(١٥٥)
پيامبر (ص ) فرمود: ((بخشندگى درختى است كه در بهشت مى رويد و جز شخص بخشنده وارد بهشت نمى شود، و بخل درختى است كه در دوزخ مى رويد و جز بخيل وارد دوزخ نمى شود.))(١٥٦)
از آن حضرت (ص ) روايت شده كه فرمود: ((اى بنى سلمه سرورتان كيست ؟ گفتند: سرور ما جدّ بن قيس است ، جز اين كه وى مردى بخيل است ، پيامبر (ص ) فرمود: و چه دردى درمان ناپذيرتر از بخل است ، ولى سرور شما عمرو بن جموح است .))(١٥٧)
در روايت ديگرى است : ((آنها گفتند: سرور ما جدّ بن قيس است پيامبر فرمود: به چه چيز او را سرور خود قرار داده ايد؟ او بيش از ما مال دارد و با اين وصف او را به بخل متهم مى سازيم . پيامبر (ص ) فرمود: چه دردى بى درمان تر از بخل است ، او سرورتان نيست گفتند: اى رسول خدا پس چه كسى سرور ماست ؟ فرمود: سرورتان بشر بن براء بن معرور است .))(١٥٨)
على (ع ) مى گويد: پيامبر (ص ) فرمود: ((خدا شخصى را كه در زنده بودنش بخيل بوده و در هنگام مرگ بخشنده مى شود دوست نمى دارد.))(١٥٩)
از آن حضرت (ص ) روايت است كه : ((بخشنده نادان در پيشگاه خدا محبوب تر از خداپرست بخيل است .))(١٦٠)
از آن حضرت (ص ) نيز روايت است : ((بخل و ايمان در دل بنده اى جمع نمى شود.))(١٦١)
و نيز پيامبر (ص ) فرمود: ((دو خصلت است كه در مؤ من جمع نمى شود بخل و بدخلقى )).(١٦٢)
و فرمود (ص ): ((براى مؤ من سزاوار نيست كه بخيل و ترسو باشد.))(١٦٣)
فرمود (ص ): ((گوينده شما مى گويد: بخيل معذورتر از ظالم است ولى چه ظلمى در نزد خدا بدتر از بخل است ، خدا به عزت و عظمت و جلالش ‍ سوگند ياد كرده كه حريص و بخيل وارد بهشت نمى شود.))(١٦٤)
روايت شده كه رسول خدا (ص ) در خانه كعبه طواف مى كرد. ناگاه مردى را ديد كه به پرده هاى كعبه درآويخته و مى گويد: به احترام اين خانه كه گناهم را بيامرزى پيامبر خدا (ص ) فرمود: گناهت چيست ؟ برايم توصيف كن ، گفت : گناهم بزرگ تر از آن است كه برايت توصيف كنم . فرمود: واى بر تو گناهت بزرگ تر است يا زمين ها؟ عرض كرد: اى رسول خدا گناهم بزرگ تر است . فرمود: واى بر تو گناهت بزرگتر است يا كوه ها؟ عرض كرد: گناهم . پيامبر فرمود: گناهت بزرگتر است يا درياها؟ عرض كرد: گناهم . فرمود: گناهت بزرگ تر است يا آسمان ها؟ عرض كرد: گناهم . فرمود: گناهت بزرگتر است يا عرش ؟ عرض كرد: گناهم . فرمود: گناهت بزرگتر است يا خدا؟ گفت : خدا بزرگتر و والاتر است . پيامبر فرمود: واى بر تو گناهت را وصف كن .
عرض كرد: اى رسول خدا من مردى ثروتمندم و آنگاه كه سائل براى درخواستى نزد من مى آيد گويى شعله اى از آتش به استقبالم مى آيد. پيامبر (ص ) فرمود: از من دور شو كه مرا در آتش خود نسوزانى . سوگند به خدايى كه مرا به هدايت و كرامت برانگيخت اگر ميان ركن و مقام بايستى و دو ميليون سال نماز بگزارى و آن قدر گريه كنى كه نهرها از اشكهايت جارى شود و درخت ها از آن سيراب شود آنگاه بميرى در حالى كه بخيل و فرومايه اى . خدا تو را به رو در آتش مى افكند. واى بر تو، مگر نمى دانى كه بخل كفر است و كفر در آتش است ؛ واى بر تو آيا نمى دانى كه خدا مى فرمايد: و من يبخل فانما يبخل عن نفسه . (١٦٥) و من يوق شح نفسه فاءولئك هم المفلحون . (١٦٦)
على (ع ) در خطبه اش فرمود: ((بزودى زمانى سخت بر مردم بيايد كه ثروتمند بر آنچه در اختيار دارد سخت مى گيرد در حالى كه بدان ماءمور نشده است . خداى متعال مى فرمايد: و لا تنسو الفضل بينكم . (١٦٧)
على (ع ) در فرمود: ((هيچ بخشنده اى هرگز به حق كامل خود نمى رسد. خداى متعال مى فرمايد: عرف بعضه و اعرض بعض . (١٦٨)

پي نوشتها
___________________________________________________
٩٠- اين حديث مورد اتفاق است و پيش از اين نقل شد.
٩١- اين حديث را احمد در مسند عبداللّه بن مسعود به سندى حسن روايت كرده چنان كه در جامع الصغير آمده است .
٩٢- اين حديث را ابوالشيخ در التوبيخ و طبرانى در الاوسط از حديث انس به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در جامع الصغير آمده است .
٩٣- اين حديث را ابوداوود در (سنن )، ج ٢، ص ٥٤٨، از ابن عباس روايت كرده و در معناى آن حديث گفته شده : راه درست و خوبى هياءت و ميانه روى در كارها از امورى است كه خداى متعال به پيامبرانش بخشيده پس در آن امور به پيامبران اقتدا كنيد و از آنها پيروى نماييد. معناى حديث اين نيست كه نبوّت چند جزء مى شود يا در هر كس اين خصلت ها گرد آيد در او جزئى از نبوّت هست چرا كه نبوّت اكتسابى نيست ، و تنها كرامتى از سوى خداست براى بندگانى كه خداوند بخواهد به آنها اين كرامت را بفرمايد و اين كرامت در محمّد صلى اللّه عليه و آله ختم شد. طبرانى نيز اين حديث را در الكبر از ابن سرخس به سندى حسن روايت كرده چنان كه در جامع الصغير، آمده است .
٩٤- اين حديث را ديلمى در الفردوس از حديث انس به سندى حسن روايت كرده چنان كه در جامع الصغير آمده است .
٩٥- اين حديث را بزاز از طلحة بن عبيداللّه به سندى ضعيف روايت كرده و جمله من ذكر اللّه احبه اللّه در آن نيست چنان كه در جامع الصغير آمده است .
٩٦- اين حديث را ابن مبارك در باب برّوصّله روايت كرده كه در المغنى آمده است و بخارى آن را در ادب المفرد بيهقى در الشعب از مردى به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در جامع الصغير آمده است .
٩٧- هود / ٦: هيچ جنبنده اى در زمين نيست ، مگر اين كه روزى او بر خداست .
٩٨- كسى كه از بيم فقير شدن ساعت هاى عمر خود را صرف جمع آورى مال مى كند، خود اين عمل عين فقر است .
٩٩- اين حديث را ابن ماجه در (سنن )، به شماره ٤١٦٥، روايت كرده و پسران خالد، حبه و سواء بوده اند.
١٠٠- اين حديث را ابونعيم در الحليه از حديث خالد بن رافع روايت كرده چنان كه در المغنى آمده است .
١٠١- اين حديث پيش از اين حاكم و ديگران نقل شد.
١٠٢- طلاق / ٢ - ٣: و هر كس تقواى الهى پيشه كند خداوند راه نجاتى براى او فراهم مى كند. و او را از جايى كه گمان ندارد روزى مى دهد.
١٠٣- اين حديث را ابن حبان در الضعفا روايت كرده و مقدسى گويد: اين روايت را احمد بن داوود روايت كرده و در سندش عبدالغفار كه جاعل حديث بوده موجود است ، به تذكرد الموضوعات ، ص ٨، رجوع كنيد.
١٠٤- اين حديث را حاكم در مستدرك ، ج ٤، ص ٣٢٥، روايت كرده و سندهايش را صحيح دانسته است و ابوالشيخ در كتاب الثواب و ابونعيم در الحليه ، همگى از حديث سهل بن سعد روايت كرده اند كه جبرئيل آن را در ضمن حديثى به پيامبر (ص ) گفت ، در اين حديث زفر بن سليمان از محمّد بن عينيه نقل كرده و هر دو (از نظر اعتبار) مورد اختلافند و قضاعى در مسند الشهاب آن را از قول پيامبر (ص ) قرار داده ، چنان كه در المغنى آمده است .
١٠٥- اين حديث را احمد در مسند، ج ٥، ص ١٥٥، روايت كرده است .
١٠٦- اين حديث را احمد و بخارى و مسلم به سندى صحيح از ابوهريره روايت كرده اند چنان كه در جامع الصغير آمده است .
١٠٧- اين حديث را دارقطنى در الافراد، و بيهقى در الشعب از على (ع ) و ابن عدى از ابوهريره و ابونعيم در الحليه از جابر و خطيب از ابوسعيد و ابن عساكر از انس و ديلمى در الفردوس از معاويه به سندى حسن روايت كرده اند چنان كه در جامع الصغير آمده است .
١٠٨- اين حديث را طبرانى در الاوسط روايت كرده چنان كه در مجمع الزوائد، ج ٥، ص ٢٠، آمده است .
١٠٩- اين حديث را ابوالشيخ ابن حبان در كتاب الثواب روايت كرده چنان كه در الترغيب ، ج ٣، ص ٣٨٣، آمده است .
١١٠- اين حديث را بيهقى در الزهد، به سندهاى صحيح با زيادتى ، روايت كرده چنان كه در المغنى آمده است .
١١١- اين حديث را اصفهانى با سلسله روات تا ابن عمر نقل نموده است . و ديلمى از حديث انس به صورت زير روايت كرده است : اذا اراد اللّه بعبده خيرا صبر حوائج الناس اليه چنان كه در جامع الصغير آمده است ، عراقى گويد: در سند اين حديث يحيى بن شبيب است و ابن حبان او را ضعيف شمرده است .
١١٢- اين حديث را طبراين به سندى حسن روايت كرده چنان كه در مجمع الزوائد، ج ٨، ص ٢٩، آمده است .
١١٣- اين حديث را خرائطى در مكارم الاخلاق از ابوسعيد به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در جامع الصغير آمده است .
١١٤- اين حديث را دارقطنى در الافراد و طبرانى و ابونعيم و بيهقى از ابن مسعود با لفظ تجاوزوا به سندى ضعيف روايت كرده اند چنان كه در جامع الصغير آمده است و كلينى در كافى ، ج ٤، ص ٢٨، روايت كرده و لفظ او اجيزوا است .
١١٥- اين حديث را ابن ماجه در (سنن )، به شماره ٣٣٥٧، بدون و ان اللّه الخ از حديث ابن عباس روايت كرده است ، و از حديث ابن مسعود آن را نيافته ام .
١١٦- اين حديث را بيهقى در الشعب از طلحة بن عبيداللّه و ابونعيم در الحليه از حديث ابن عباس به سندى حسن روايت كرده چنان كه در جامع الصغير آمده است .
١١٧- اين حديث در جلد چهارم در اخلاق پيامبر (ص ) گذشت و مسلم آن را در (صحيح ) ج ٧، ص ‍ ٧٤، روايت كرده است .
١١٨- اين حديث را طبرانى در الكبير و الاوسط و ابونعيم روايت كرده اند و در سند آن محمّد بن حسان ستى وجود دارد و در او (در نقل حديث ) نرمشى هست و ابن معين او را موثّق دانسته و آن را از استادش ابوعثمان عبداللّه بن زيد حمصى روايت مى كند و ازدى آن را ضعيف شمرده چنان كه در مجمع الزوائد، ج ٨٧، ص ١٩٢، آمده است .
١١٩- اين حديث را علامه مجلسى - رحمه اللّه - در بحار جزء دوم از جلد پانزدهم ، ص ٢١، از فقه الرضا به صورت مرسل نقل كرده است .
١٢٠- عراقى گويد: براى اين حديث ماءخذى نيافتم مى گويم : كلينى در كافى ، ج ٤، ص ٣٠، روايت كرده است .
١٢١- كتاب الامامة و التبصره چنان كه در جلد پانزدهم بحار جزء دوم ، ص ٢١، آمده است . و ابن عدى و دارقطنى در غرائب مالك و ابوعلى صدفى در عوالى خود روايت كرده اند.
١٢٢- اين حديث را ابن ابى الدنيا در قضاء الحوائج از حديث عايشه و بيهقى در الشعب از حديث معاذ با سندى روايت ضعيف نقل كرده است چنان كه در الجامع الصغير نيز چنين است با اين لفظ ما عظمت نعمة اللّه ... تا آخر حديث )).
١٢٣- اين حديث را ابن عدى و دارقطنى با سندى ضعيف در المستجاد ذكر كرده اند؛ چنان كه در المغنى نيز آمده است و در ص ١١٢ جامع الاخبار به صورت مرسل نقل شده است .
١٢٤- اين حديث را ترمذى در جلد ٨، ص ١٤٠ از حديث ابوهريره نقل كرده و گفته است : اين حديثى عجيب است .
١٢٥- دارقطنى اين حديث را در المستجاد از حديث جعفر بن محمّد (ع ) استخراج كرده است كه آن حضرت نيز از پدرش و جدش به صورت مرسل نقل مى كند. كلينى نيز آن را در كافى ج ٤ ص ٢٧ با شماره ٦ و ٩ از جمله احاديث امام صادق عليه السلام روايت كرده است . البته اين روايت بايد بر مواردى حمل شود كه انسان بطور يقين نداند فرد دريافت كننده احسان ، اهل احسان نيست و به عبارت ديگر وضعش در نزد احسان كننده ناشناخته باشد وگرنه اين روايت با آنچه كلينى به صورت مسند از امام صادق (ع ) نقل كرده است ، منافات دارد، آن حضرت (ص ) به مفضل فرمود: ((هرگاه بخواهى بدانى كه كسى شقى است يا سعيد، به بخشش او نگاه كن و ببين به چه كسى احسان مى كند، اگر به اهل احسان نيكى كند بدان كه به سوى خير و نيكى متمايل است امّا اگر به نااهل نيكى كند بدان كه در نزد خداوند هيچ خيرى ندارد)). نيز در حديثى ديگر فرمود:(( اگر مى خواهى بدانى كه انسان به سوى خير گام بر مى دارد يا به سوى شرّ و زشتى ، بنگر كار نيكش را در كجا مى نهد اگر به اهل احسان ، نيكى كند بدان كه به سوى خير مى رود و اگر براى افراد ناشايسته ، كار نيك انجام دهد بدان كه در آخرت هيچ بهره و نصيبى ندارد)). رك به : الكافى ج ٥ ص ٣١.
١٢٦- ابوبكر بن لال در المكارم و دارقطنى در المستجاد با سند ضعيف از حديث انس روايت كرده است ، همچنان كه در المغنى نقل شده است .
١٢٧- اين حديث را دارقطنى در المستجاد نقل و حاكم در مستدرك ، ج ٤، ص ٣٢١ از حديث على (ع ) روايت كرده است ، و آن را صحيح دانسته است و كلينى در كافى ، ج ٤، به شماره ٢، روايت كرده است .
١٢٨- اين حديث را ابن عدى و دارقطنى و خرائطى و بيهقى در الشعب از حديث جابر به سندى حسن روايت كرده چنان كه در المغنى است حاكم در مستدرك به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در جامع الصغير است .
١٢٩- كلينى در كافى ، ج ٤، ص ٢٧، به شماره ٤، و دارقطنى در المسجاد روايت كرده اند.
١٣٠- اين حديث را خطيب در الجامع از حديث جابر و طبرانى از ابن مسعود به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در الجامع الصغير است .
١٣١- اين حديث را دارقطنى از ابوحمزه از جابر روايت كرده و نام و حال او شناخته نيست .
١٣٢- تحف العقول ، ص ٢٢٥، و حلية الاولياء تاءليف ابونعيم ، ج ٢، ص ٣٦، فصول المهمّه ، ابن صبّاغ ، ص ١٦٤، البداية و النهاية ابن كثير، ج ٨، ص ٣٩، و در تمام اين منابع اين مسائل را اميرالمؤ منين (ع ) از امام حسن (ع ) سؤ ال كرده است .
١٣٣- تا همين جا كلينى در كافى ، ج ١، ص ٢٩، به همين صورت روايت كرده است .
١٣٤- همانا بخشش ، بخشش (واقعى ) نيست ، مگر با آن به راه صحيح بخشش برسى ، پس هرگاه بخششى كردى براى خدا ببخش يا براى (اداى حق ) خويشاوندان ببخش يا از آن صرف نظر كن .
١٣٥- هرگاه مال را نگاه دارى تو براى (حفظ) مال هستى و هرگاه آن را انفاق كنى مال از آن توست .
١٣٦- در هيچ منبعى از منابع معتبر بر اين سخن دست نيافتم مگر به صورتى كه اربلى در كشف الغمه به نقل از كنجى شافعى صاحب مطالب السؤ ول به صورت مرسل روايت كرده است . از غزالى عجيب است كه پيش از اين سخن ، نقل كرده كه مصعب بن زبير گفت : معاويه حج بگزارد و در برگشت از مدينه عبور كرد حسين بن على (ع ) به برادرش حسن (ع ) گفت : به ملاقات و سلام او نرو. پس چون معاويه از مدينه بيرون شد حسن (ع ) گفت : دينى بر گردن ماست و ناگزير بايد بپردازيم پس سوار شد و در پى معاويه رفت و او رسيد و سلام كرد و او را از دين خود آگاه ساخت پس شترى كه هشتاد هزار دينار بر او بار شده و خسته شده بود و گروهى آن را مى راندند بر معاويه عبور دادند. معاويه گفت : اين چيست ؟ جريان را برايش نقل كردند، معاويه گفت : شتر را با همان بارش ‍ به حسن بن على برگردانيد. پايان . اى كاش مى دانستم چگونه اين دو قصه با هم سازگارند.
١٣٧- مطالب السؤ ول باب جود و كرم امام حسن (ع ) ص ٦٦، و در كشف الغمه ، ص ١٦٦.
١٣٨- اى جود معن حاجتم را به معن بگو چرا كه جز تو شفيعى در پيش معن ندارم .
١٣٩- حشر / ١٠: كسانى كه خداوند آنها را از بخل و حرص نفس خويش باز داشته رستگارند.
١٤٠- آل عمران / ١٨٠: آنها كه بخل مى ورزند و آنچه را خدا از فضل خود به آنان داده انفاق نمى كنند، گمان نكنند براى آنها خير است ، بلكه بر ايشان شرّ است ، بزودى در روز قيامت آنچه را درباره آنان بخل ورزيدند همانند طوقى به گردن آنها مى افكنند و ميراث آسمان ها و زمين از آن خداست و خداوند از آنچه انجام مى دهيد آگاه است .
١٤١- نساء / ٣٧: آنها كسانى هستند كه بخل مى ورزند و مردم را نيز به بخل دعوت مى كنند و آنچه را كه خداوند از فضل ((و رحمت )) خود به آنها داده كتمان مى كنند.
١٤٢- اين حديث را احمد در مسند و بخارى در الادب المفرد و مسلم در صحيح خود و بيهقى از حديث جابر بن عبداللّه در حديثى روايت كرده است چنان كه در درّالمنثور، ج ٦، ص ١٩٦، روايت كرده است .
١٤٣- اين حديث را احمد در مسند ابوبكر روايت كرده به همين عبارت بدون و لا منان و ترمذى در (سنن ) ج ٨، ص ١٤١ - ١٤٢، و در سنن ابن ماجه ، به شماره ٣٦٩١ لا يدخل الجنة سيئى الملكة آمده است .
١٤٤- پيش از اين چند بار نقل شده است .
١٤٥- در هيچ ماءخذى بر آن دست نيافتم جز اين كه طبراين در الاوسط از حديث على (ع ) روايت كرده : ان اللّه ليبغض الغنى الظلوم و الشيخ الجهول و العائل المختال ، خدا ثروتمند ستمكار و پيرمرد نادان و عائله مند متكبر را دوست ندارد)).
١٤٦- حديث مورد اتفاق صحيحين است - و در صحيح بخارى ، ج ٢، ص ١٤٣، و صحيح مسلم ، ج ٣، ص ٨٩ با كمى اختلاف لفظى نقل شده و احمد آن را در (سنن )، ج ٢، ص ٢٥٦، ٣٨٩ و ٥٢٢، از حديث ابوهريره روايت كرده است .
١٤٧- اين حديث را ترمذى در (سنن ٩، ج ٨، ص ١٤١، از حديث ابوسعيد روايت كرده و گفته است اين حديث غريب است .
١٤٨- اين حديث را نسائى در (سنن )، ج ٨، ص ٢٥٦، از حديث سعد روايت كرده و مورد اتفاق است .
١٤٩- اين حديث را حاكم (در مستدرك )، ج ١، ص ١١، با كمى اختلاف لفظى از حديث ابن عمر روايت كرده است .
١٥٠- اين حديث را ابوداوود در (سنن )، ج ٢، ص ١٢، روايت كرده است .
١٥١- حديث را ابويعلى از حديث ابوهريره به سندى ضعيف روايت كرده . و پيش از اين نقل شده بيهقى نيز از حديث انس با كمى اختلاف روايت كرده چنان كه در درّالمنثور، ج ٦، ص ١٩٦، آمده است .
١٥٢- اين حديث را بخارى روايت كرده و پيش از اين نقل شده و نسائى در (سنن )، ج ٦، ص ٢٦٣، روايت كرده است .
١٥٣- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ٣، ص ١٠٣، از حديث عمر روايت كرده است .
١٥٤- اين حديث را احمد و ابويعلى و بزار به همين صورت روايت كرده اند، ولى احمد نگفته است كه آن دو ساءلاده ثمن بعير. از پيامبر بهاى شتر مى خواستند و بزار از روايت ابوسعيد از عمر روايت كرده و رجال سندهاى آنها مؤ ثرند المغنى و در النهايه گفته : در حديث آمده است امّا و اللّه ان احدكم ليخرج بمساءلته من عندى يتاءبطها يعنى آن را در زير بغلش ‍ قرار مى دهد.
١٥٥- اين حديث را ديلمى در الفردوس روايت كرده ولى پسرش در مسند الفردوس ‍ روايت نكرده است ، المغنى كنوز الحقايق مناوى .
١٥٦- نظير اين حديث پيش از اين نقل شد و صاحب الفردوس به همين لفظ از حديث على (ع ) نقل كرده و پسرش در مسند الفردوس روايت نكرده است المغنى و نظير اين حديث را بيهقى از حديث ابوهريره روايت كرده چنان كه در درّالمنثور، ج ٩، ص ١٩٧، آمده است .
١٥٧- اين حديث را طبرانى در الاوسط روايت كرده و در سندش ابوربيع سمان است و او ضعيف است چنان كه در مجمع الزوائد، ج ٣، ص ١٢٦، نقل شده است .
١٥٨- مستدرك حاكم ج ٣، ص ٢١٩ و حاكم گفته است اين روايت بنابر شرايط مسلم صحيح است و كلينى در كافى ج ٤، ص ٤٤ آن را نقل كرده است .
١٥٩- اين حديث را حاكم (مستدرك )، ج ٣، ص ٢١٩، به اختصار روايت كرده و گفته است بنابر شروط مسلم صحيح است ولى شيخين روايت نكرده اند. و كلينى در كافى ، ج ٤، ص ٤٤، روايت كرده است .
١٦٠- اين حديث را خطيب در تاريخ خود روايت كرده چنان كه در جامع الصغير آمده است .
١٦١- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٨، ص ١٤٠، چنين روايت كرده است لجاهل سخى احب ... تا آخر حديث )).
١٦٢- اين حديث را حاكم روايت كرده و آن را صحيح دانسته است و نيز ابن ابى شيبه و نسايى و بيهقى در الشعب ، از حديث ابوهريره روايت كرده اند چنان كه در درّالمنثور، ج ٦، ص ‍ ١٩٦، آمده است .
١٦٣- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٨، ص ١٤١، روايت كرده است و پيش از اين نقل شده و در اين باب تكرار شده است .
١٦٤- عراقى گويد: براى اين حديث ماءخذى نيافتم و مى گويم : مضمون اين حديث پيش از اين گذشت .
١٦٥- محمّد / ٣٨: و هر كس بخل كند نسبت به خود بخل كرده است .
١٦٦- حشر / ١٠: كسانى كه خداوند آنها را از بخل و حرص نفس خويش بازداشته رستگارند. عراقى گويد: اين حديث طولانى بى اساس است .
١٦٧- اين سخن از خطبه هاى على (ع ) نيست و از سخنان كوتاه و حكمت هاى آن حضرت است كه سيد شريف رضى - رحمه اللّه - در نهج البلاغه باب مختار از حكم آن حضرت به شماره ٤٦٨، نقل كرده است و آيه در بقره / ٢٣٨، است : و گذشت و نيكوكارى را در ميان خود فراموش ‍ نكنيد.
١٦٨- / ٤: (پيامبر) قسمتى از آن راز را براى او (حفصه ) بازگو كرد و از قسمت ديگر خوددارى فرمود.



۴
سخنان بزرگان


سخنان بزرگان
ابن عباس گويد: چون خدا بهشت عدن را آفريد به آن فرمود: خود را بياراى . پس خود را بياراست آنگاه به بهشت فرمود: نهرهايت را آشكار كن ، پس ‍ چشمه سلسبيل و چشمه كافور و چشمه تسنيم را آشكار ساخت . پس از آن چشمه ها در بهشت نهرهاى شراب و عسل و شير جوشيد. سپس به بهشت فرمود: تخت هاى سلطنتى و حجله ها و تخت ها و زيورها و حورالعين هاى خود را آشكار كن . بهشت آنها را آشكار ساخت . خداوند به بهشت توجه كرد و فرمود: سخن بگو بهشت گفت : خوشا به حال كسى كه وارد من شود. خداى متعال فرمود: به عزت و جلالم سوگند شخص بخيل در تو ساكن نخواهد شد.))
برخى گفته اند: اگر بخل پيراهنى بود آن را نمى پوشيم و اگر راهى بود آن را نمى پيمودم .
گفته شد: حكيم هند و فيلسوف روم بر انوشيروان وارد شدند. انوشيروان به حكيم هندى گفت : سخن بگو، گفت : بهترين مردم كسى است كه بخشنده باشد و در هنگام خشم سنگين و در گفتار متين و در بلند مرتبگى فروتن و نسبت به هر خويشاوندى مهربان باشد فيلسوف رومى برخاست و گفت : هر كس بخيل باشد مالش را دشمنش به ارث مى برد، و هر كس كم شكر كند به پيروزى نمى رسد، و دروغگويان نكوهيده اند، و سخن چينان فقير مى ميرند، و هر كس رحم نكند خدا كسى را بر او مسلط سازد كه به او رحم نكند.
ضحّاك در آيه انا جعلنا فى اعناقهم اغلالا (١٦٩) مى گويد: اين آيه در مورد بخيلان است كه خدا دستهايشان را از انفاق در راه خدا نگه داشته و بينش هدايت يافتن ندارند.
كعب گويد: در هر بامداد خداوند دو فرشته را ماءمور مى كند، تا فرياد بزنند خدايا مال شخص ممسك و گرفته را در معرض تلف قرار بده و براى مالى كه بخشنده انفاق مى كند جايگزينى برگزين .
اصمعى گويد: از عربى بيابانى در حالى كه مردى را توصيف مى كرد شنيدم كه گفت : فلانى در چشم من كوچك است ، چون دنيا در نظرش بزرگ است و چون سائل و گدا را مى بيند گويى ملك الموت را ديده است .
جاحظ گويد: از لذت ها جز سه چيز باقى نمانده است : نكوهش بخيلان ، خوردن گوشت خشكيده و زدودن زنگ شمشير (يا خاراندن زخم گرى ).
بشر بن حارث گويد: بخيل غيبت ندارد (غيبت او جايز است ). پيامبر (ص ) فرمود: ((تو در اين صورت بخيلى )).
زنى در محضر پيامبر (ص ) ستوده شد. پس گفتند: زنى است بسيار روزه گير و نمازگزار جز اين كه بخيل است . پيامبر فرمود: ((در اين صورت چه خيرى دارد.))(١٧٠)
بشر گويد: ((نگاه كردن به بخيل قساوت قلب مى آورد و ديدن بخيلان موجب اندوه دل مؤ منان است )).
يحيى بن معاذ گويد: دل ، بخشندگان را دوست دارد اگر چه گنهكار باشند و بخيلان را دشمن مى دارد اگر چه نيكوكار باشند.
ابن معتزّ گويد: هر كه نسبت به مالش بخيل تر است نسبت به آبرويش ‍ بخشنده تر است .
يحيى بن زكريا (ع ) ابليس را به صورت اصلى وى ديد و به او گفت : اى ابليس به من خبر بده محبوب ترين و مبغوض ترين مردم در نظرت كيست ؟ گفت : محبوب ترين مردم در نزد من مؤ من بخيل است و مبغوض ترين مردم در نزد من فاسق بخشنده است . يحيى از شيطان پرسيد چرا؟ گفت : براى اين كه بخل بخيل براى من كافى است ولى مى ترسم كه خدا به فاسق بخشنده بر اثر بخشندگى اش توجه كند و او را ببخشايد، آنگاه روى برگرداند در حالى كه مى گفت : اگر تو يحيى نبودى به تو خبر نمى دادم .

داستان هاى بخيلان
گويند: در بصره مردى ثروتمند و بخيل بود. يكى از همسايگانش او را دعوت كرد و برايش غذايى از گوشت و تخم مرغ آورد. پس بسيار از آن خورد و مرتب آب مى نوشيد تا شكمش ورم كرد و به حالت مرگ افتاد و به خود مى پيچيد و چون وضعش وخيم شد حال خود را براى پزشك تعريف كرد. پزشك گفت : باكى بر تو نيست آنچه خورده اى قى كن . شخص بخيل گفت : آيا گوشت و تخم مرغ را قى كنم ؟ به خدا مى ميرم ولى آنها را قى نمى كنم .
گويند: عربى بيابانى در طلب مردى به وى روى آورد در حالى كه در برابر آن مرد انجير بود. پس انجير را با عبايش پوشاند. آن عرب نشست ؛ مرد به او گفت : آيا از قرآن چيزى مى دانى ؟ گفت : آرى و خواند و الزيتون و طور سينين . مرد گفت : والتّين چه شد؟ عرب گفت : تين (انجير) در زير عباى توست .
يكى از بخيلان برادرش را دعوت كرد و تا عصر به او غذايى نداد آن مرد سخت گرسنه شد و جنون گرسنگى به او دست داد. پس صاحب خانه عود (آلت موسيقى ) را برداشت و به او گفت : به جانم قسم چه آوازى را مى خواهى كه برايت بنوازم ؟ گفت : آواز ماهى تابه .
نقل شده كه محمّد بن يحيى بن خالد بن مالك بخيل بود و سخت بخل مى ورزيدند؛ از يكى از خويشاوندانش راجع به او سؤ ال شد - خويشاوند با او انس داشت - و كسى به او گفت : سفره محمّد بن يحيى را برايم توصيف كن . گفت سفره اش يك وجب در يك وجب است و كاسه هاى او از دانه خشخاش كنده كارى شده است . گفت : چه كسى بر سر آن حاضر مى شود؟ گفت : كرام كاتبين (فرشتگانى گرامى كه مى نويسند). پرسيد: آيا كسى با او غذا مى خورد؟ گفت : آرى مگس ها. پس گفت : بدا بر تو، آن سفره ويژه تو باشد در حالى كه جامه ات پاره است . گفت : به خدا من يك سوزن ندارم كه آن را بدوزم . گفت : از محمّد بن يحيى عاريه مى گرفتى ؟ گفت : اگر محمّد خانه اى پر از سوزن مى داشت كه از بغداد تا نوبه امتداد مى داشت ، آنگاه جبرئيل و ميكائيل مى آمدند و يعقوب (ع ) به همراهشان بود و ضمانت او مى كردند و از او مى خواستند كه به آن دو فرشته سوزنى عاريه بدهد تا با آن پيراهن يوسف را كه از پشت پاره شده بدوزند عاريه نمى داد.
گويند: مروان بن ابى حفصه بخيل بود و از روى بخل گوشت نمى خورد تا سخت به گوشت اشتها پيدا مى كرد؛ و هرگاه مايل به گوشت خوردن مى شد، غلام خود را مى فرستاد و غلام برايش كلّه اى مى خريد و آن را مى خورد. به او گفتند: مى بينيم كه زمستان و تابستان جز كلّه چيزى نمى خورى ، به چه دليل آن را برگزيده اى ؟ گفت : كلّه خيلى خوب است قيمتش را مى دانم و از خيانت كردن غلام در امانم و نمى تواند مرا مغبون و گوشتى نيست كه غلام بپزد و بتواند از آن بخورد و اگر به چشم يا گوش يا صورت آن دست بزند از آن آگاه مى شوم و با خوردن كلّه گوشت هاى رنگارنگى مى خورم ، چشم آن رنگى و گوش آن رنگى و ميان سر و گردنش ‍ رنگى و مغز آن رنگى و زبان آن رنگى است و خودم از عهده خرج پختن آن بر مى آيم بنابراين براى من در خوردن كلّه منافع و بهره هايى نهفته است .
روزى محمّد بن يحيى از خانه به قصد ديدار خليفه مهدى عباسى بيرون رفت . زنى از خاندانش به او گفت : اگر با جايزه برگردى سهم من چقدر است ؟ گفت : اگر صد هزار درهم به من بدهد يك درهم به تو مى دهم . پس ‍ شصت هزار درهم به او داده شد و او به آن زن چهار ششم درهم داد. يك بار با يك درهم گوشتى خريد. پس يكى از دوستانش دعوتش كرد او گوشت را با كم كردن يك ششم درهم به قصاب پس داد و گفت : از اسراف خوشم نمى آيد.
اعمش همسايه اى داشت كه همواره او را به منزل خود دعوت مى كرد و مى گفت : بيا تكه اى نان با نمك بخور و اعمش خوددارى مى كرد. روزى او را به خانه فرا خواند و چون گرسنه بود موافقت كرد. پس وارد منزلش شد. صاحب خانه تكه نانى و نمكى نزد او آورد. پس گدايى آمد و صاحب خانه به او گفت : خدا به تو خير دهد، دوباره تكرار كرد و صاحب خانه گفت : خدا به تو خير دهد. چون بار سوم تكرار كرد به او گفت : برو وگرنه با عصا به خدمتت مى رسم ، اعمش گدا را صدا زد و گفت : واى بر تو برو و خدا سوگند راستگوتر از صاحب اين خانه نديده ام (با عصا به سراغت مى آيد) مدتى است كه مرا به نمك و نان دعوت كرده و به خدا چيزى بر آنها نيفزوده است .

شرح ايثار و فضيلت آن
بايد دانست كه بخشندگى و بخل هر كدام به درجاتى تقسيم مى شوند. پس ‍ بالاترين درجات بخشندگى ايثار است ، و آن بخشيدن مال با وجود نياز به آن است و سخاوت بخشش چيزى كه مورد نياز نيست به نيازمند يا غير نيازمند است و بخشيدن چيزى در حالى كه بدان نياز است مهم تر است . همان طور كه سخاوت گاه به آنجا منتهى مى شود كه آدمى در عين نياز داشتن به ديگرى ببخشد، بخل نيز گاه به آنجا مى انجامد كه با نياز داشتن به خودش بخل مى ورزد، و چه بسا بخيلى كه مال را نگاه مى دارد و بيمار مى شود و خود را درمان نمى كند و ميل به غذا دارد و فقط بخل از پرداخت بهاى غذا مانع از خوردن غذا مى شود و اگر رايگان به دست آورد آن را مى خورد. پس بخيل با داشتن نياز به خودش بخل مى ورزد و بخشنده ديگرى را بر خود ترجيح مى دهد با اين كه به آنچه مى بخشد محتاج است . پس ببين ميان دو مرد تا چه حد تفاوت وجود دارد، زيرا اخلاق از بخشش هاى الهى است كه خدا به هر كس بخواهد آنها را مى دهد، در سخاوت بالاتر از ايثار درجه اى نيست و خدا صحابه را به آن ستوده و فرموده است : و يؤ ثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة . (١٧١)
پيامبر (ص ) فرمود: ((هر مردى كه ميل به خوردن غذايى داشته باشد و از خوردن آن صرف نظر كند و ديگرى را بر خود ترجيح دهد خداى او را بيامرزد.))(١٧٢)
عايشه گويد: پيامبر (ص ) سه روز پى در پى از غذا سير نشد تا از دنيا رفت و اگر مى خواستيم مى توانستيم سير شويم ، ولى ما ديگران را بر خود ترجيح مى داديم .(١٧٣)
مهمانى بر پيامبر خدا (ص ) وارد شد و در نزد خانواده آن حضرت غذايى وجود نداشت . پس مردى از انصار بر پيامبر وارد شد و مهمان پيامبر را به خانه خود برد و غذا در برابرش نهاد و به زنش دستور داد چراغ را خاموش ‍ كند. صاحب خانه دستش را به طرف غذا مى برد، گويى غذا مى خورد ولى غذا نمى خورد تا مهمان غذا را خورد. چون صبح شد، پيامبر خدا (ص ) به او فرمود: خدا از رفتار شما در شب گذشته نسبت به مهمانتان خشنود شد و اين آيه نازل شد: و يؤ ثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة . (١٧٤) بنابراين سخاوت از اخلاق خداى متعال است و ايثار بالاترين درجات سخاوت است و ايثار عادت رسول خدا (ص ) بود تا خدا اخلاق او را عظيم ناميده و فرمود: و انك لعلى خلق عظيم . (١٧٥)
سهل بن عبداللّه گويد: موسى (ع ) عرض كرد: پروردگارا بعضى از درجات حضرت محمّد (ص ) و امتش را به من بنما. خداوند فرمود: اى موسى توان ديدن آن را ندارى . امّا يكى از مقامات بزرگ او را كه به سبب آن او را بر تو و تمام آفريدگانم برترى داده ام به تو مى نمايانم . راوى گفت : خداوند باطن آسمان ها را بر او گشود. پس به مقامى از مقامات آن حضرت نگريست كه نزديك بود از انوار آن و نزديكى اش به خدا جان بدهد. پس عرض كرد: پروردگارا به چه چيز او را به اين بزرگوارى رساندى ؟ فرمود: به اخلاقى كه آن را در ميان آفريدگانم به آن حضرت اختصاص دادم و آن اخلاق ايثار است ، اى موسى هيچ يك از آفريدگانم نزد من نيايد كه زمانى از عمرش ايثار كرده است ، مگر اين كه شرم دارم اعمال او را محاسبه كنم و در هر جاى بهشتم كه بخواهد او را جاى مى دهم .
گويند: عبداللّه بن جعفر به قصد ملكى كه داشت از خانه بيرون رفت و بر نخلستان گروهى وارد شد كه در آن غلامى سياه كار مى كرد و غذايش را برايش آوردند. در اين حال سگى وارد نخلستان شد و نزديك غلام آمد. غلام گرده نانى را به طرف او انداخت . سگ نان را خورد پس دومى و سومى را انداخت و سگ خورد و عبداللّه نگاه مى كرد. پس گفت : اى غلام هر روز غذايت چه اندازه است ؟ گفت : همان مقدارى كه ديدى (سه گرده نان ) عبداللّه گفت : پس چرا اين سگ را بر خود ترجيح دادى ؟ غلام گفت : در اين جا سگى نيست ؛ اين سگ از راه دورى آمده است و دوست نداشتم او را نااميد كنم . عبداللّه گفت : امروز چه مى كنى ؟ گفت : امروز گرسنه مى مانم . عبداللّه بن جعفر گفت : بر سخاوت نكوهش مى شوم . همانا اين غلام از من بخشنده تر است . پس نخلستان و غلام و متعلقات آن را خريد و غلام را آزار كرد و نخلستان را به غلام بخشيد.
گويند: به مردى از اصحاب رسول خدا (ص ) سر گوسفندى هديه شد. وى گفت : برادرم از من به آن محتاج تر است . پس آن را نزد او فرستاد و همچنان يكى براى ديگرى مى فرستاد تا در هفت خانه چرخيد و به خانه اول برگشت .
على بن ابيطالب (ع ) در بستر رسول خدا خوابيد. خدا به جبرئيل و ميكائيل (ع ) وحى كرد: من ميان شما دو فرشته برادرى برقرار كردم و عمر يكى از شما را طولانى تر از عمر ديگرى قرار دادم ، اكنون كدامين شما در زنده بودن برادرش را بر خود ترجيح مى دهد پس هر دو زنده بودن را برگزيده و آن را دوست داشتند. خدا به آن دو وحى كرد. آيا شما مانند على بن ابى طالب نبوديد. من ميان او و پيامبر محمّد برادرى قرار دادم و على (ع ) بر بستر محمّد خوابيد و خود را فداى او كرد و زنده ماندن او را بر زنده ماندن خود ترجيح داد. به زمين فرد آييد و على را از دشمنش حفظ كنيد. پس جبرئيل كنار سر على و ميكائيل كنار پاهاى حضرت قرار گرفتند و جبرئيل فرياد مى زد. آفرين بر تو با اى پسر ابوطالب . خدا در مقابل فرشتگان به تو مباهات مى كند. پس خداى متعال اين آيه را نازل كرد: و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات اللّه و اللّه رئوف بالعباد. (١٧٦)
از ابوالحسن انطاكى روايت است كه سى و چند نفر نزد وى جمع شدند و آنها در قريه اى نزديك رى بودند و تعدادى گرده نان داشتند كه تمامشان سير نمى شدند. پس گرده هاى نان را شكستند و چراغ را خاموشى كردند و براى غذا خوردن نشستند، چون سفره جمع شد ديدند غذا به همان حال باقى است و هيچ يك از آنها به سبب ترجيح دادن رفيقش بر خودش چيزى نخورده است .
روايت شده كه گدايى نزد شعبه آمد و او چيزى نداشت پس چوبى از سقف خانه اش كند و به او داد و از او پوزش خواست .
حذيفه عدوى گويد: در روز جنگ يرموك در جستجوى پسر عمويم بوديم و كمى آب همراهم بود. و مى گفتم : اگر رمقى داشته باشد او را آب بدهم و بر روى صورتش بپاشم . ناگهان او را يافتم كه رمقى داشت ، گفتم : آبت بدهم با اشاره به من گفت آرى و چون خواست آب بنوشد ناله مردى بلند شد. پسر عمويم به من اشاره كرد كه به طرف او بروم . نزد او رفتم ديدم هشام بن عاص است . گفتم : آبت بدهم پس ناله ديگرى را شنيد. هشام اشاره كرد كه نزد او بروم و رفتم و متوجه شدم كه مرده است پس بر سر هشام برگشتم و او را مرده يافتم و نزد پسر عمويم برگشتم او نيز مرده بود.
عباس بن دهقان گويد: هيچ كس مانند روز ورودش به دنيا (دست خالى ) از دنيا بيرون نرفت ، جز بشر بن حارث چرا كه مردى در بيمارى او به نزدش ‍ آمد و اظهار نياز كرد. بشر پيراهنش را بيرون آورد و به او داد و جامعه اى عاريه گرفت و در همان جامه از دنيا رفت .
يكى از صوفيان گفت : در طرطوس بوديم و گروهى جمع شديم و به باب جهاد رفتيم . سگى از شهر در پى ما آمد، و چون به باب جهاد رسيديم چهارپايى مرده يافتيم . ما روى بلندى رفتيم و نشستيم . چون سگ مردار را ديد به شهر برگشت و پس از ساعتى با بيست سگ بازگشت . آن سگ به طرف مردار آمد و در گوشه اى نشست و سگ هاى ديگر به خوردن مردار مشغول شدند و همچنان آن را مى خوردند و آن سگ نشسته بود و به آنها نگاه مى كرد تا مردار خورده شد و استخوان هايش ماند و سگ ها به شهر برگشتند. آن سگ برخاست و به طرف استخوان ها آمد و اندك گوشتى كه در لابلاى استخوان ها مانده بود خورد و رفت ما در كتاب فقر و زهد مقدارى از خبرهاى مربوط به ايثار و حالات اولياى خدا را نقل كرديم و از تكرار آن خوددارى مى كنيم .(١٧٧)

حدّ بخشندگى و بخل و حقيقت آنها
شايد بگويى : از شواهد شريعت معلوم شد كه بخل از هلاك كننده هاست ولى حد بخل چيست ؟ و به چه چيزى انسان بخيل مى شود؟ هر انسانى خود را بخشنده مى داند و بسا كه ديگران او را بخيل بدانند، و گاه كارى از انسان سر مى زند و مردم نسبت به آن نظريات گوناگون دارند. گروهى مى گويند: اين بخل است و ديگران مى گويند: اين مصداق بخل نيست ؛ هر انسانى مال را دوست دارد از اين رو آن را حفظ مى كند و نگاه مى دارد. پس ‍ اگر با نگاه داشتن مال بخيل شود، در اين صورت همه بخيلند و اگر نگاه داشتن مال به طور كلى موجب بخل نيست ، پس بخل معنايى جز امساك و نگاه داشتن ندارد. بنابراين بخلى كه موجب هلاكت مى شود چيست ، و سخاوتى كه بنده با آن شايسته داشتن صفت سخاوت و ثواب آن مى شود كدام است ؟
پس مى گوييم : گروهى گفته اند: حد بخل نپرداختن واجب است و هر كس ‍ واجبات خود را بپردازد بخيل نيست و اين تعريف كافى نيست ؛ زيرا كسى كه مثلا گوشت را به قصاب و نان را به نانوا پس مى دهد با كم كردن يك حبّه يا نصف حبّه به اتفاق عقلا بخيل به شمار مى آيد. همچنين كسى كه مقدار نفقه اى را كه قاضى براى عائله اش معين كرده به آنان بدهد، آنگاه مضايقه كند كه لقمه اى يا يك خرما بيش از آن از مالش مصرف نمايند، بخيل شمرده مى شود؛ و هر كس در برابرش گرده اى نان باشد و شخصى به حضورش ‍ بيايد كه احتمال مى دهد و با او غذا خواهد خورد، اگر گرده نان را پنهان سازد بخيل محسوب مى شود. گروهى در تعريف بخل گفته اند: بخيل كسى است كه بسختى مى بخشد. اين تعريف نيز نارساست ، زيرا اگر مقصودشان اين است كه هر بخششى بر بخيل دشوار است درست نيست ، بسا بخيلى كه بخشيدن يك حبّه يا نزديك به آن بر او دشوار نيست و بيش از آن دشوار است و اگر مقصودشان اين است كه بعضى از بخشش ها بر بخيل سخت است بر بخشندگان و اشخاص با جود نيز گاه بعضى از بخشش ها دشوار است و آن در صورتى است كه بخواهد تمام مالش يا بخش مهمى از آن را بدهد در اين جا نبخشيدن موجب بخل نيست . همچنين درباره جود گفته اند: جود بخشش بدون منت و برآوردن حاجت بدون درنگ است . گفته شده : جود، بخشيدن بدون پرسيدن است به اعتقاد اين كه آنچه را مى بخشد اندك است ، و گفته شده : جود خوشحال و شادمان كردن وى با مال در حد امكان است . برخى گفته اند: جود بخشيدن با اين اعتقاد است كه مال از خداى متعال و شخص مورد بخشش بنده خداست و مال خدا را به بنده اش مى دهد بى آن كه اعتقاد به فقير بودن او داشته باشد؛ و گفته شده : هر كس مقدارى را ببخشد و مقدارى را براى خود نگاه دارد سخى است و هر كس كه بيشتر را ببخشد و براى خود مقدارى نگاه دارد جواد است . هر كس تحمّل زحمت كند و ديگرى را بر خود در نعمت موجود برترى دهد ايثارگر است ، هر كس چيزى نبخشد بخيل است .
تمام اين سخنان در تعريف بخل حقيقت بخل و جود را بر نمى گيرد، بلكه مى گوييم : مال براى حكمت و غرضى آفريده شده كه آن دفع نياز مردم است و ممكن است انسان از خرج كردن آن در مواردى كه براى آن آفريده شده خوددارى كند و در مواردى صرف كند كه پسنديده نيست . و ممكن است كه عادلان در آن تصرف كند، يعنى آنجا كه حفظ مال لازم است آن را حفظ كند و آنجا كه بخشيدن لازم است ببخشد، بنابراين خوددارى از صرف مال در جايى كه بخشيدن لازم است بخل ، و بخشيدن در جايى كه نبايد خرج كند تبذير است ؛ و حد وسط آن دو ستوده است . شايسته است كه سخا و جود همان حد وسط باشد، زيرا پيامبر فقط به سخا ماءمور شده و به او گفته شده : لا تجعل يدك مغلولة الى عنقك و لا تبسطها كل البسط. (١٧٨)
خداى متعال فرمود: و الذين اذا انفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذالك قواما. (١٧٩)
بنابراين جود حد وسط ميان تنگ گرفتن بر عائله و بى رويه خرج كردن و گرفتگى و دست و دل بازى است ، به اين معنى كه بخشش و خوددارى از انفاق مال را به اندازه لازم اندازه گيرى كند و بخششى از دل و جان و با طيب خاطر باشد و دل مخالف نباشد و تنها به بخشش با اعضاى بدن اكتفا بكند. پس اگر در جايى كه بخشيدن لازم است ببخشد و در باطن مخالف باشد و نفس خويشتن را به شكيبايى وادار سازد خود را به زحمت به بخشندگى واداشته و بخشنده نيست ، بلكه شايسته است كه دلش به مال وابسته نباشد، مگر در آن جهتى كه هدف از مال است و آن خرج كردن مال در مواردى است كه لازم مى باشد.
اگر بگويى : بخشيدن مال منوط به اين شد كه موارد وجوب انفاق مال را بدانيم پس صرف آن در چه مواردى لازم است ؟ مى گويم : دو نوع واجب داريم : واجب شرعى و واجبى كه به مروّت و عادت مربوط است . بخشنده كسى است كه از واجب شرعى و واجب مربوط به مروّت خوددارى نكند. و اگر از يكى از آنها سر باز زند بخيل است ؛ ولى كسى كه از بخشيدن واجب شرعى امتناع ورزد بخيل تر است مانند كسى كه از پرداخت زكات و مخارج اهل و عيالش سرباز زند يا آن را با دشوارى بپردازد. چنين شخصى طبيعتا بخيل است و با زحمت خود را به بخشش وا مى دارد؛ يا كسى كه به عمد از مال نامرغوب خود مى بخشد و بر او گوارا نيست كه از بهترين اموال يا اموال متوسط خود ببخشد. تمام اين موارد بخل است . امّا مواردى كه بخشش بر حسب مروّت واجب است سخت نگرفتن و كنجكاوى نكردن نسبت به جزئيات است ، زيرا اين كار زشت است و زشتى آن به تناسب اشخاص و احوال مختلف است . برخى از سخت گيرى ها از جانب ثروتمند زشت است و از فقير زشت نيست ؛ و سخت گيرى انسان در برخى از امور نسبت به خاندان و خويشان و بزرگان زشت است كه در همان امور نسبت به بيگانگان زشت نيست . سخت گيرى در بعضى از امور نسبت به همسايه زشت است كه نسبت به بيگانه زشت نيست ، در مهمانى سخت گيرى زشت است و كمتر از آن در خريد و فروش زشت نيست . بنابراين زشتى در موارد ياد شده و آنچه مورد سخت گيرى است . مانند خوراك و پوشاك مختلف است ، زيرا آن سخت گيرى كه در مورد خوراك ها زشت است در مورد ديگر اشياء زشت نيست ، و آن سخت گيرى كه در خريدن كفن يا قربانى يا خريدن نان صدقه زشت است در خريدهاى ديگر زشت نيست . همچنين زشتى سخت گيرى نسبت به اشخاص فرق مى كند كه دوست ، برادر، خويشاوند، همسر، فرزند باشد، يا بيگانه باشد و نيز كسى كه مضايقه مى كند متفاوت است مثلا كودك ، زن ثروتمند يا فقير باشد پير، جوان ، عالم ، جاهل باشد. بخيل كسى است كه از بخشيدن دريغ مى كند، آنجايى كه به حكم شرع يا مروّت نبايد دريغ كند و نمى توان مقدار آن را بروشنى بيان كرد. شايد تعريف بخل خوددارى از انفاق مال در هدفى است كه مهم تر از حفظ مال است ، زيرا حفظ دين از حفظ مال مهم تر است . بنابراين كسى كه زكات و مخارج عائله اش را نمى دهد بخيل است و حفظ مروّت مهم تر از حفظ مال است و كسى كه در جزئيات نسبت به شخصى كه سخت گيرى با او ناپسند است به سبب مال دوستى سخت مى گيرد. پرده مروّت را مى درد بخيل است و يك درجه مانده است و آن اين كه مرد حقوق واجب خود را مى پردازد ولى به حكم مروّت نمى بخشد با اين كه مال بسيارى جمع كرده است و به نيازمندان نمى دهد و در صدقه هم مصرف نمى كند. پس با هدف حفظ مال كه كمك به رفع مشكلات زندگى است مخالفت ورزيده و با هدف ثواب نيز كه بالا بردن درجه آخرت است مخالفت كرده است . بنابراين خرج نكردن مال در اين اهداف نزد هوشمندان بخل محسوب مى شود و در نزد مردم عامى بخل نيست ؛ چون عوامل فقط به لذت هاى دنيا توجه دارند و نگاه داشتن مال را براى رفع مشكلات روزگار مهم مى دانند و بسا باشد كه عوام نيز شخصى را كه از بخشش به همسايه فقير خود امتناع كند - و بگويد زكات واجبم را پرداخته ام و بيش از آن بر من واجب نيست - بخيل بنامند و زشتى اين عمل به تناسب ثروت اشخاص و نياز نيازمند و استحقاق او و حفظ دينش تفاوت مى كند؛ پس كسى كه واجب دينى و آنچه بر حسب جوانمردى در خور وى بر او واجب شده بپردازد از بخل مبرّاست . آرى تا بيش از اين مقدار به قصد ثواب و رسيدن به درجات نبخشد به صفت جود و سخا متّصف نمى شود؛ و هرگاه به انسانى ببخشد در جايى كه دين بخشيدن مال را واجب نكرده و بر حسب عادت نكوهشى هم متوجهش نمى شود، جواد است به تناسب مقدار كم يا زيادى كه به آسانى مى بخشد و مراتب و درجات آن قابل شمارش نيست . البته بعضى از مردم بخشنده تر از بعضى هستند. بنابراين برگزيدن احسان غير از آن چيزى است كه عادت ايجاب مى كند. مروت همان جود است به اين شرط كه با طيب خاطر باشد و از روى طمع ، اميد به خدمت ، تلافى با ستايش نباشد. كسى كه در جود خود طمع سپاس و ستايش دارد تاجر است نه جواد، چرا كه با مال خود ستايش را مى خرد و ستايش لذيذ است و غرض او همان لذت ستايش است در حالى كه جود بخشيدن مال بدون عوض است . اين حقيقت جود است و جز در مورد خداى متعال تصور شدنى نيست و اطلاق جواد بر آدمى مجاز است ، چون مال را بدون غرض ‍ و هدف نمى بخشد. ولى اگر هدفش ثواب آخرت يا كسب فضيلت جود و پاك كردن نفس از پستى بخل باشد جواد ناميده مى شود و اگر انگيزه بخشش او ترس از هجو يا نكوهش مردم يا انتظار دريافت نفعى از شخص ‍ مورد بخشش باشد از موارد جود به شمار نمى آيد، زيرا اين انگيزه ها او را مجبور به بخشش كرده است ، و پاداش هايى است كه بزودى به او بر مى گردد؛ پس قرض داده و بخشنده نيست ؛ چنان كه از يك زن خداپرست نقل شده كه در برابر حبان بن هلال كه با يارانش نشسته بود توقف كرد و گفت : در نزد شما بخشش و سخاوت چيست ؟ گفتند: دادن ، بخشيدن ، ايثار؛ زن گفت : اين بخشش در دنياست ، پس بخشش در دين چيست ؟ گفتند: اين است كه خدا را با طيب خاطر و با ميل بپرستيم ، زن گفت : بر اين كار ثواب مى خواهيد؟ گفتند: آرى ، پرسيد: چرا؟ گفتند: چون خدا به ما وعده داده كه هر كار نيكى را ده نيكى مانند آن پاداش دهد، زن گفت : سبحان اللّه هرگاه يكى بدهيد و ده تا بگيريد چه بخشنده اى هستيد؟ به او گفتند: خدايت رحمت كند به اعتقاد تو سخاوت چيست ؟ گفت : سخاوت به اعتقاد من اين است كه خداى را بپرستيد و از پرستش لذت ببريد و از اين كار اكراه نداشته باشيد و اجر و مزد هم نخواهيد تا مولايتان هر كارى بخواهد نسبت به شما انجام دهد. آيا از خدا شرم نداريد كه از دلهايتان آگاه شود و بداند كه شما چيزى را در مقابل چيزى مى خواهيد؟ اين كار در دنيا زشت است . يكى از زنان خداپرست گفت : آيا مى پنداريد كه سخاوت تنها در درهم و دينار است ؟ سؤ ال شد: پس در چيست ؟ گفت : سخاوت به اعتقاد من در خون دادنهاست . محاسبى گويد: بخشندگى در دين اين است كه جانت را ببخشى و در راه خدا فدا سازى و دلت با بخشيدن خون و ريختن آن در راه خدا سخىّ باشد و اين كار را با ميل انجام دهى و قصد پاداش دنيوى و اخروى نداشته باشى ، اگر چه به پاداش هم نيازمندى ولى با ترك گزينش چيزى در برابر خدا بر گمانت كمال سخاوت غالب تا مولايت همان خدايى باشد كه نسبت به تو كارى انجام دهد كه اگر تو براى خود انتخاب كنى خوب نباشد.

شرح درمان بخيل
بايد دانست كه دوستى مال موجب بخل مى شود و دوستى مال و عامل دارد:
عامل اوّل تمايلاتى است كه جز با مال به آنها نتوان رسيد، به همراه آرزوى دراز. اگر انسان بداند كه يك روز بعد مى ميرد، بسا كه به مالش بخل نورزد، چون مقدارى كه در يك روز يا يك ماه يا يك سال به آن نياز دارد نزديك است ؛ و اگر آرزوى دراز ندارد ولى فرزندانى دارد، آنان جانشين آرزوى دراز مى شوند، زيرا ماندن آنها را مانند ماندن خود فرض مى كند و براى آنها مال نگاه مى دارد؛ از اين رو پيامبر (ص ) فرمود: ((فرزند، آدمى را به بخل ، ترس ‍ و نادانى فرا مى خواند)) (١٨٠) و هرگاه ترس نادارى و اعتماد نداشتن به رسيدن روزى هم به آن اضافه شود ناگزير بخل قوّت مى گيرد.
٢ - عامل دوم اين است كه عين مال را دوست دارد. ممكن است در ميان مردم كسى يافت شود كه مالش برحسب عرف و عادت براى مخارج بقيه عمرش كافى است و صدها برابر آن نيز دارد، پير و بدون فرزند هم هست ولى به خود اجازه نمى دهد كه زكات بپردازد و در هنگام بيمارى خود را درمان كند، بلكه دوست و عاشق پول است و از اين كه آن را در اختيار دارد لذت مى برد و آن را در زير زمين دفن مى كند با آن كه مى داند كه مى ميرد و آن مال هدر مى رود يا دشمنانش مى گيرند، با اين وصف نه مى خورد و نه صدقه مى دهد. اين براى دل يك بيمارى بزرگ و درمان ناپذير است بويژه در پيرى كه بيمارى مزمن مى شود و اميدى به درمانش نيست . حكايت چنين بخيلى حكايت مردى است كه به معشوقش عشق ورزد و پيك معشوق را به خاطر او دوست بدارد و معشوق را از ياد ببرد و سرگرم پيك او شود. زيرا پول پيكى است كه آدمى را به نيازهاى خود مى رساند و از آن جهت محبوب است ، چون مقدمه لذيذ، لذيذ است ، و گاه نيازها را فراموش ‍ مى كند و طلا در نزد او محبوب مى شود و اين كمال گمراهى است ؛ بلكه هر كس ميان طلا و سنگ فرق بگذارد نادان است ، مگر از آن جهت كه پول رفع نياز مى كند. بنابراين بيش از مقدار نياز با سنگ برابر است . اين بود انگيزه هاى دوستى مال ، و درمان هر مرضى فقط مخالفت با انگيزه آن است . بنابراين درمان تمايلات شكيبايى و قناعت كردن به اندك است ؛ درمان آرزوى دراز بسيار ياد كردن مرگ و توجه به مرگ همگنان و رنج مستمر آنها در گردآورى مال و نابودى مال پس از آنهاست ؛ درمان توجه دل به فرزند آن است كه بداند روزى او با خدايى است كه او را آفريده است . بسا فرزندانى كه از پدر ارثى نبرده اند و وضع و حالشان از كسى كه ارث نبرده نيكوتر است ؛ و اين كه بداند مال را براى فرزندش جمع مى كند به اين نيت كه فرزند صالحى باشد ولى برعكس مى شود، همچنين بداند اگر فرزندش پرهيزكار و صالح باشد خدا او را كفايت مى كند، و اگر فاسق باشد از مال او براى معصيت كمك مى گيرد و گناهش به او بر مى گردد و نيز دلش را درمان كند به تفكر در روايات رسيده در نكوهش بخل و ستايش سخاوت و كيفر سختى كه خدا به بخيل وعده داده است . يكى از داروهاى مفيد، دقت بسيار در احوال بخيلان و منفور بودن آنهاست و اين كه مردم آنها را زشت مى شمارند زيرا هر شخص بخيل ديگر بخيلان را زشت مى شمارد و ياران بخيلش بر او گران مى آيند. پس بداند همان طور كه ديگر بخيلان بر قلب او گران مى آيند او نيز در دل هاى مردم گران و زشت مى باشد، و نيز دلش را با انديشيدن در هدف از آفرينش مال درمان كند، و از مال جز به مقدار نيازش نگاه ندارد و بقيه را با بخشيدن و كسب ثواب براى آخرتش ذخيره كند. اين بود داروها از نظر علم و معرفت ، پس هرگاه با نور بصيرت دريافت كه بخشيدن مال برايش در دنيا و آخرت بهتر از نبخشيدن است اگر عاقل باشد به بخشيدن ميل مى كند و اگر انگيزه بخشش فراهم شد شايسته است كه درنگ نكند و ببخشد، چرا كه شيطان به او وعده فقير شدن مى دهد و او را مى ترساند و مانع از بخشش مى شود.
ابوالحسن بوشنجى روزى در توالت بود. شاگردش را فرا خواند و گفت : جامه ام را بيرون بياور و به فلانى بده . گفت : چرا صبر نكردى كه بيرون شوى ؟ گفت : هم اكنون به دلم گذشت كه آن را ببخشم و مطمئن نبودم كه نفسم تغيير نكند. صفت بخل فقط وقتى از بين مى رود كه شخص با زحمت خود را به بخشيدن وادارد، چنان كه عشق از بين نمى رود جز اين كه عاشق با مسافرت كردن از محل سكونت معشوق از او جدا شود و با سفر كردن و با زحمت جدا شدن و مدتى شكيبايى كردن دلش از عشق او آرام بگيرد. همچنين كسى كه مى خواهد بخل را درمان كند شايسته است كه مال را ببخشد و با زحمت از آن جدا شود، بلكه اگر مال را در آب بيفكند از نگاه داشتن مال و دوستى آن سزاوارتر است . (١٨١) يكى از حيله هاى ظريف در اين رهگذر آن است كه خود را به خوشنامى و شهرت يافتن به سخاوت بفريبد و رياكارانه مال ببخشد تا به خودش اجازه دهد براى طمع در شكوه بخشش ، مال ببخشد بدين ترتيب پليدى بخل از نفس او برطرف مى شود و پليدى ريا را كسب مى كند. امّا پس از آن از ريا منصرف مى شود و آن را درمان كند. نامخواهى براى نفس در هنگام جدايى از مال نوعى دلدارى است ، همان طور كه كودك را هنگام جدا كردن از پستان به وسيله بازى كردن با گنجشك ها و نظير آن دلدارى مى دهند نه به منظور بخل ورزى از شير دادن يا بازى ، ليكن براى اين كه او را از پستان جدا كنند سپس او را به غذاى ديگرى برگردانند. همچنين شايسته است كه بعضى از اين صفات زشت بر بعضى غالب آيد، چنان كه شهوت بر خشم مسلط مى شود و قدرت خشم با آن مى شكند و خشم بر شهوت غالب مى شود و با آن استحكامش شكسته و سست مى شود؛ ليكن اين عمل درباره كسى مفيد است كه غلبه بخل از رياكارى و دوستى مقام در قلب او بيشتر باشد. پس ‍ صفت قوى تر را به ضعيف تر مبدّل مى سازد. بنابراين اگر مقام نيز مانند مال در نزد او محبوب باشد هيچ فايده اى ندارد چرا كه يك بيمارى را ريشه كن مى كند و بر بيمارى ديگر مى افزايد و علامت آن اين است كه به خاطر رياكارى بخشيدن بر او گران نيايد و با آن عمل روشن مى شود كه رياكارى بر او غالب تر است و اگر بخشيدن با ريا بر او دشوار است شايسته است ببخشد؛ چرا كه دشوارى بخشش دال بر اين است كه بيمارى بخل بر قلبش ‍ غالب تر است . مثال رفع بعضى از اين صفات به وسيله بعضى ديگر مثلى است كه درباره مرده زده اند: تمام بدن مرده تبديل به كرم هايى مى شود؛ سپس بعضى از كرم ها بعضى ديگر را مى خورند تا تعدادشان كم و باقى مانده كرم ها بزرگ مى شوند. آنگاه بعضى بعض ديگر را مى خورند تا دو كرم بزرگ و نيرومند مى مانند و آن دو همچنان مى جنگند تا يكى بر ديگرى غالب مى شود و او را مى خورد و چاق مى شود سپس تنها و گرسنه مى ماند تا مى ميرد. صفات زشت آدمى نيز چنين است يعنى مى تواند بعضى از آنها بر بعضى مسلط شود تا آنرا ريشه كن سازد و ضعيف تر را غذاى قوى تر قرار دهد تا يكى باقى بماند. آنگاه بايد به نابودى آن توجه كند و با مجاهده آن را از بين ببرد، يعنى به آن غذا ندهد و غذا ندادن به صفات نكوهيده اين است كه به مقتضاى آنها عمل نكند، چرا كه ناگزير اين صفات اعمالى را اقتضا مى كنند و هرگاه مخالفت شود آن صفات ضعيف شده و از بين مى روند مانند بخل كه اقتضايش نگاه داشتن مال است و هرگاه جلو خواسته اش ‍ گرفته شود و با زحمت چند بار مال انفاق گردد صفت بخل از بين مى رود و صفت بخشش خوى انسان مى شود و رنج بخل از بين مى رود؛ در اين صورت درمان بخل با علم و عمل است بازگشت علم به شناخت آفت بخل و فايده بخشش است و بازگشت عمل به تكلف بخشيدن مال است . امّا گاه بخل بطورى قوى مى شود كه آدمى را كور و كر مى كند و مانع از آن مى شود كه انسان آفت آن را بشناس و چون شناخت محقق نشود ميل به عمل تحريك نمى شود و نمى تواند كارى بكند و بيمارى به صورت مزمن باقى مى ماند؛ مانند مرضى كه مانع از شناخت دوا و امكان استعمال آن است . اينجاست كه تا دم مرگ چاره اى جز صبر كردن ندارد. عادت بعضى از اساتيد صوفيه در درمان بيمارى بخل مريدانشان اين بود كه آنان را از اختصاص يافتن به گوشه هايى كه داشتند منع مى كردند و استاد هرگاه مى پنداشت مريدى از زاويه خود و متعلقات آن شادمان است او را گوشه ديگرى منتقل مى كرد و گوشه او را به مريد ديگر مى داد و او را از هر چه مالك بود محروم مى كرد، و هرگاه مى ديد كه مريد ديگر مريد به لباس نو يا سجاده اى توجه دارد و به آن دلخوش است به او دستور مى داد كه به ديگرى بدهد و لباس كهنه بپوشد كه قلبا به آن رغبت ندارد، اين عمل و نظاير آن دل ها را از كالاى دنيا دور مى سازد و هر كس اين راه را در پيش ‍ نگيرد به دنيا انس مى گيرد و آن را دوست مى دارد و اگر هزار كالا داشته باشد، برايش حكم هزار محبوب را دارد. از اين رو هرگاه يكى از آنها به سرقت برود به اندازه محبتى كه به آن دارد رنجيده مى شود و چون بميرد يك جا هزار مصيبت به او مى رسد، چرا كه تمام آنها را دوست مى داشته و از دستش رفته است ، حتّى در زمان زنده بودنش نيز در معرض خطر مصيبت از دست دادن و نابودى آنهاست .
كاسه اى از جنس فيروزه و جواهر نشان براى يكى از شاهان بردند كه نظير آن را نديده بود و از ديدن آن سخت شادمان شد. شاه به يكى از حكيمانى كه نزدش بود گفت : عقيده ات درباره اين كاسه چيست ؟ گفت : به اعتقاد من مصيبت يا فقر است . گفت : چطور؟ گفت : اگر بشكند مصيبت جبران ناپذير است ، و اگر سرقت شود به آن محتاج مى شوى و مانند آن را نمى يابى و حال آن كه پيش از آوردن آن از دو مصيبت ياد شده در امان بودى . سپس ‍ روزى بر حسب اتفاق كاسه شكست و شاه سخت دچار مصيبت شد و گفت : حكيم راست گفت اى كاش آن را نزد ما نمى آوردند. تمام امتعه دنيا چنين است ؛ زيرا دنيا دشمن دشمنان خداست چون آنها را بر طرف آتش ‍ سوق مى دهد، و دشمن دوستان خداست ، زيرا آنها را با صبر كردن در برابر دنيا و نعمتهايش غمگين مى سازد؛ و دشمن خداست ، چون راه خدا را بر بندگانش قطع مى كند؛ و با خودش نيز دشمن است ، چرا كه خود را مى خورد، زيرا مال جز با پاسبانان و نگاهدارى در گنجينه ها حفظ نمى شود، و به كار گرفتن پاسبانان و نگهدارى گنجينه ها جز با مال ممكن نيست و بايد پول خرج كرد پس مال خودش را مى خورد و با خودش در تضاد است تا از بين برود و هركس از آفت هاى مال آگاه شود به آن انس نمى گيرد و شاد نمى شود و جز به مقدار نيازش از آن برنمى دارد؛ و هر كس به مقدار نيازش ‍ قناعت كند بخل نمى ورزد، زيرا آنچه براى نياز خود نگاه مى دارد بخل نيست و به مقدارى كه مورد نيازش نيست خودش را در حفظ آن به زحمت نمى اندازد و آن را مى بخشد، بلكه مال براى او مانند آب كنار دجله است كه هيچ كس به آن بخل نمى ورزد، چون مردم به مقدار نياز قناعت مى كنند.

مجموع وظايف بنده نسبت به مال خود
بايد دانست مال چنان كه توصيف كرديم از جهتى خير و از جهتى شرّ است . حكايت مال حكايت مارى است كه افسونگر او را مى گيرد و از آن پادزهر بيرون مى آورد و شخص غافل او را مى گيرد و زهرش از آنجا كه نمى داند او را مى كشد، و فقط كسى از زهر مال ايمن است كه پنچ وظيفه را انجام دهد: ١ - هدف از مال و آفرينش آن را بداند و تا به دست نياورد به آن محتاج نمى شود و به اندازه نيازش بيشتر نگاه ندارد و بيش از آن مقدار كه شايسته است براى جمع مال تلاش نكند.
٢ - مراقب باشد كه مال از چه راهى كسب مى شود و از مال حرام محض ‍ بپرهيزد، و از مالى كه بيشتر آن حرام است مانند مال شاهان ، و از راه هاى مكروه كه به مروّت آسيب مى زند مانند هديه هايى كه شائبه رشوه در آن است اجتناب كند و از سؤ الى كه موجب خوارى و نابودى مروّت است و نظاير آنها دورى كند.
٣ - مواظب مقدارى باشد كه كسب مى كند. پس نه بسيار كسب كند، نه كم ؛ بلكه به مقدار واجب ؛ و معيار واجب مقدارى است كه نياز دارد و نياز عبارت است از لباس ، مسكن و غذا و هر كدام سه درجه دارد: پايين ، متوسط، بالا؛ و تا زمانى كه به طرف كمى مايل باشد و به حدّ لازم نزديك شود سبكبار خواهد بود و در زمره سبكباران به شمار آيد، و اگر از اين حالت تجاوز كند در چاهى بيفتد كه عمل آن بى نهايت است . ما شرح اين درجات را در كتاب زهد (١٨٢) بيان كرده ايم .
٤ - مواظب راه مصرف بوده و در انفاق ميانه رو باشد چنان كه ذكر كرديم اسراف و سخت گيرى نكند و آنچه را از راه حلال كسب كرده در جاى خودش قرار دهد نه در جاى ناحق ؛ چرا كه گناه كسب مال از راه نادرست با خرج كردن مال در راه نادرست يكسان است .
٥ - در گرفتن و ترك و انفاق و نگاه داشتن مال نيت خوب داشته باشد. پس ‍ آنچه را بر مى دارد براى كمك به عبادت باشد و آنچه را رها مى كند به قصد پست شمردن مال و بى ميلى به آن باشد و هرگاه چنان كند داشتن مال به او ضرر نمى رساند؛ از اين رو على (ع ) فرمود: ((اگر شخصى تمام مال هاى روى زمين را به دست آورد و براى خدا باشد زاهد است . و اگر تمام مال هاى روى زمين را رها سازد و قصدش خدا نباشد زاهد نيست .)) پس ‍ بايد تمام حركات و سكنات تو براى خدا و منحصر به عبادت يا به كارى باشد كه در عبادت به تو كمك مى كند. زيرا دورترين حركت ها از عبادت خوردن و قضاى حاجت است و هر دو به عبادت كمك مى كنند و هرگاه مقصودت از آن دو عمل يارى جستن بر عبادت باشد براى تو عبادت به شمار مى رود همچنين شايسته است كه نيت درباره هر چه تو را حفظ مى كند مانند لباس و فرش و ظرف ، چنين باشد، زيرا تمام اينان از چيزهايى است كه گاه در دين مورد نياز است و بايد قصد انسان در مازاد بر نيازش نفع بردن بندگان خدا باشد و هرگاه بنده اى به آنها نياز داشت نبايد او را منع كند و هر كس آن كار را بكند از مال كه مانند مار است پادزهر گرفته و از زهرش ‍ پرهيز كرده و بسيارى مال به او ضرر نمى رساند. امّا اين كار فقط براى كسى ممكن است كه در دين ثابت قدم و علمش در دين زياد باشد و شخص ‍ عامى هرگاه خود را در بسيارى مال شبيه به عالم سازد و گمان كند كه به صحابه ثروتمند شبيه است ، كار او همانند كار كودكى است كه مى بيند شخص نيرومند ماهرى مال او را مى گيرد و در آن تصرفاتى مى كند تا پادزهر آن را بيرون بياورد. كودك به او تاءسّى مى جويد و بى درنگ مار او را مى كشد. با اين تفاوت كه كشته مار مى داند كه كشته چيست و كشته مال گاه نمى داند كه كشته چيست ، زيرا دنيا به مال تشبيه شده و گفته اند:
هى دنيا كحية تنفث السم و ان كانت المجسة لانت (١٨٣)
همان طور كه محال است نابينا در پيمودن قله هاى كوه و كرانه هاى دريا و راه هاى خاردار شبيه به شخص بينا شود همچنين محال است كه شخص ‍ عامى در داشتن مال شبيه به عالم كامل شود.

پي نوشتها
___________________________________________________
١٦٩- يس / ٨: ما در گردن هاى آنها غل هايى قرار داديم .
١٧٠- اين حديث در آفات زبان گذشت .
١٧١- حشر / ١٠: و آنها (مهاجران ) را بر خود مقدم مى دارند هر چند شديدا فقير باشند.
١٧٢- اين حديث را ابن حبان در الضعفاء و ابوالشيخ در الثواب از حديث ابن عمر روايت كرده و پيش از اين گذشت .
١٧٣- پيش از اين بارها نقل شده است .
١٧٤- صحيح بخارى ، ج ٦، ص ١٨٠.
١٧٥- قلم / ٥: و تو اخلاق عظيم و برجسته اى دارى .
١٧٦- بقره / ٢٠٧: بعضى از مردم (با ايمان و فداكار همچون على (ع ) در ليلة المبيت به هنگام خفتن در جايگاه پيامبر (ص ) جان خود را در براى خشنودى خدا مى فروشند و خداوند نسبت به بندگانش ‍ مهربان است . ثعلبى در تفسير خود اين روايت را نقل كرده و ابن عقيه در ملحمه خود و ابوالسعادت در فضايل العشره و گروهى از اصحاب ما (اماميه ) مانند ابن بابويه و كلينى و شيخ طوسى و ابى رافع و هند بن ابى هاله ، روايت كرده اند. به تفسير البرهان ذيل آيه ، رجوع كنيد، و ابن سعد در طبقات ، ٧ ج ١، ص ٢٢٨، چاپ بيروت ، ١٣٧٦، به آن اشاره كرده است .
١٧٧- صحيح آن بود كه گفته شود فلا نتعرض لذكرها، احوال اولياء را بيان نمى كنيم )) چرا كه كتاب فقر و زهد پس از اين مى آيد و از اين عبارت معلوم مى شود كه مولف (غزالى ) كتاب فقر و زهد را پيش از كتاب ايثار و احوال اوليا تصنيف كرده بوده و در هنگام مرتب ساختن كتاب ، كتاب فقر و زهد را كتاب چهارم از بخش منجيات قرار داده است .
١٧٨- اسراء / ٢٩: هرگز دستت را بر گردنت زنجير مكن (و ترك انفاق و بخشش مكن ) و بيش از اندازه آن را مگشا.
١٧٩- فرقان / ٦٧: آنها كسانى هستند كه هرگاه انفاق كنند نه اسراف مى كنند و نه سخت گيرى ، بلكه ميان اين دو حد اعتدالى دارند.
١٨٠- اين حديث را ابويعلى از حديث ابوسعيد به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در جامع الصغير آمده است .
١٨١- اين عمل شرعا حرام است .
١٨٢- به خواست خدا در جلد ٧، خواهد آمد.
١٨٣- دنيا همانند مارى است كه زهر از دهان مى ريزد اگر چه بدنش نرم است .



۵
در نكوهش ثروت و ستايش فقر


در نكوهش ثروت و ستايش فقر
بايد دانست كه مردم در برترى دادن ثروتمند سپاسگزار بر فقير شكيبا اختلاف نظر دارند و ما آن را در كتاب فقر و زهد متذكر شده و در آن تحقيق شايسته كرده ايم ؛ ولى در اين كتاب راهنمايى مى كنيم به اين كه فقر به طور اجمال برتر و بالاتر از ثروت است . بدون اين كه در آن به شرح احوال بپردازيم و تنها به داستانى اكتفا مى كنيم كه حارث محاسبى (ره ) در يكى از كتاب هايش در ردّ بر يكى از علماى ثروتمند به تفصيل نقل كرده ، آنجا كه آن عالم به صحابه ثروتمند و بسيارى ثروت بعضى از آنها استدلال و خود را به آنها تشبيه كرده است . محاسبى خود در علم معامله مهارت دارد و سابقه اش از اغلب كسانى كه درباره عيب هاى نفس و آفات اعمال و تاءمل در عبادت ها به بحث و پژوهش پرداخته اند بيشتر است ؛ از اين رو سزاوار است كه عين سخنانش نقل شود او پس از سخن گفتن در ردّ علماى بد مطالبى به شرح زير گفته است : به ما خبر رسيده كه عيسى (ع ) گفته است : ((اى علماى بد نماز مى خواند، روزه مى گيرد و صدقه مى دهيد و آنچه را به آن ماءمور شده ايد انجام نمى دهيد و به آنچه تدريس مى كنيد عمل نمى كنيد. چه زشت حكم مى كنيد؛ در مرحله گفتار و آرزو توبه مى كنيد و از روى هوى عمل مى كنيد؛ پاكى ظاهر در حالى كه دلهايتان آلوده است شما را بى نياز نمى كند، به حق به شما مى گويم : مانند الك آرد بيز نباشيد كه آرد خالص از آن بيرون مى آيد. و سبوس در آن باقى مى ماند همچنين شما حكم و فرمان را بر زبان مى آوريد و كينه در سينه هايتان باقى مى ماند. اى بندگان دنيا چگونه آخرت را در مى يابد كسى كه ميل دنيوى اش تمام نمى شود و تمايلش به دنيا قطع نمى گردد؟ به حق به شما مى گويم : دلهايتان از كردارهايتان مى گريد، دنيا را در زير زبانهايتان قرار داده ايد و عمل را زير قدم هايتان به حق به شما مى گويم : آخرتتان را با درست كردن دنيايتان تباه كرديد و درستى دنيا در نظر شما محبوب تر از درستى آخرت است . پس ‍ كدام گروه از مردم از شما زيانكارتر است ، اگر بدانيد واى بر شما تا كى راه را براى آنها كه در شب راه مى روند وصف مى كنيد و خود در جاى حيرت زدگان مى ايستيد؟ گويى شما اهل دنيا را دعوت مى كنيد تا دنيا را براى شما بگذارند. آرام باشيد، آرام ! واى بر شما، خانه تاريك را چه چيز روشن مى كند كه چراغ روى خانه نهاده در حالى كه درونش خراب و تاريك است . همچنين براى شما كافى نيست كه نور دانش در دهن هايتان باشد، حال آن كه دل هايتان از آن خالى و معطّل است . اى بندگان دنيا نه مانند بندگان پرهيزگار هستيد و نه مانند آزادگان بزرگوار. نزديك است كه دنيا شما را ريشه كن سازد و شما را برو در خاك بيفكند: آنگاه گناهانتان موهاى بالاى پيشانيهايتان را مى گيرد. سپس علم شما را از پشت سر بلند مى كند تا برهنه و تنها به خداوند ديّان تسليم كند. (١٨٤) پس خداوند شما را بدى هايتان آگاه مى سازد و در برابر كارهاى بدتان كيفرتان مى دهد.
آنگاه حارث مى گويد: برادرانم ، اين دانشمندان بد شيطان هاى انسى و موجب گرفتارى مردمند؛ آنها به كالاى دنيا و بلندى مقام آن ميل كردند و آن را بر آخرت ترجيح دادند و دين را براى دنيا خوار ساختند، از اين رو آنها در دنيا موجب ننگ و در آخرت زيانكارند. با اين كه خداوند كريم به احسان خود ببخشد. پس از اين سخنان من معتقدم شخص هلاك شونده اى كه دنيا را بر آخرت ترجيح داده شادمانى اش آميخته با تيرگى است و از دنيا انواع غم ها و گناهان منشعب مى شود و عاقبت ، وى را نابود و فانى مى سازد. شخص هالك به اميدش شاد است و دنيايش برايش باقى نمى ماند و دينش ‍ برايش سالم نمى ماند؛ در دنيا و آخرت زيانكار است و اين زيانى آشكار است . پس به چه مصيبت بزرگى و بلاى عظيمى گرفتار شده است ! برادرانم خدا را در نظر بگيريد و شيطان و دوستان انسى او شما را با دلايلى كه در پيشگاه خدا باطل است نفريبند، زيرا دوستان شيطان در مورد دنيا همچون سگان به جان يكديگر مى افتند؛ سپس براى خودشان دلايل و عذرهايى مى تراشند و معتقدند كه براى اصحاب حضرت محمّد (ص ) مال هايى بوده . پس آنهايى را كه با نام صحابه فريب مى خورند با ذكر آنها مى آرايند تا مردم در جمع كردن مال آنها را معذور بدارند، در حالى كه شيطان آنها را فريفته است و خود نمى دانند. واى بر تو اى فريفته كه گمان دارى جمع كردن مال حلال برتر از جمع نكردن آن است ، با اين كه مى دانى محمّد (ص ) و پيامبران خدا ميلشان به دنيا كم بود و به اين كار يعنى جمع مال كه تو و يارانت به آن مايليد، بى ميل بودند. تو با اين عمل خود آنها را تحقير كرده و به جهل نسبت داده اى ؛ چون آنها مانند تو مال جمع نكردند، و هرگاه گمان كنى كه جمع كردن مال حلال برتر از ترك آن است . با اين گمان خود پنداشته اى كه پيامبر خدا (ص ) خيرخواهى امت نكرده ، چرا كه آنها را جمع كردن مال حلال نهى فرموده اين كه مى دانسته جمع كردن مال به صلاح و خير امت است . پس به گمان تو پيامبر به امت خيانت كرده . چون آنها را از اين كار نهى فرموده است . سوگند به پروردگار آسمان كه بر پيامبر دروغ بستى ، زيرا پيامبر (ص ) خيرخواه امت و نسبت به آنها دلسوز و مهربان بوده است . و هرگاه گمان كنى كه جمع كردن مال براى آنها خوب است يا گمان كنى كه خداوند نمى دانسته كه جمع كردن مال فضيلت دارد، از اين رو انسان ها را از آن نهى كرده و تو از خوبى و برترى مال آگاهى از اين رو به افزون طلبى رغبت كردى ، در صورت چنين پندارى گويا تو به مواضع خوبى و فضيلت از پروردگارت داناترى در حالى كه خداوند برتر از اين نادانى هاى توست . اى فريفته بينديش در آنچه شيطان تو را فريب داده آنگاه كه استدلال به مال صحابه را برايت آراسته است ؛ واى بر تو استدلال به مال عبدالرحمن بن عوف سودى به حالت ندارد. شايد ابن عوف در قيامت دوست بدارد كه در دنيا جز به اندازه خوراكش به او داده نمى شد. به من خبر رسيده كه چون عبدالرحمن بن عوف درگذشت ، (١٨٥) گروهى از اصحاب پيامبر خدا (ص ) گفتند: ما بر ثروتى كه عبدالرحمن از خود بر جاى گذاشته مى ترسيم . كعب گفت : سبحان اللّه ! چرا بر عبدالرحمن مى ترسيد از حلال به دست آورد و در راه حلال بخشيد و مال حلال باقى گذاشت . اين خبر به ابوذر (رض ) رسيد. خشمگين به قصد كعب بيرون شد و بر استخوان فك شترى گذر كرد آن را به دست گرفت سپس در جستجوى كعب به راه افتاد. به كعب گفتند: ابوذر در جستجوى توست . پس گريخت تا نزد عثمان رسيد و به او استغاثه كرد و جريان را به او خبر داد. پس - ابوذر (ره ) - روى آورد و كعب را مى جست تا به خانه عثمان رسيد و چون وارد خانه شد كعب برپا خاست و پشت سر عثمان نشست ، در حالى كه از ابوذر گريزان بود. ابوذر به او گفت : اى پسر زن يهودى ، مى پندارى در مالى كه عبدالرحمن بن عوف باقى گذارده باكى نيست ؟ پيامبر خدا (ص ) روزى به طرف احد بيرون شد و من همراهش بودم پس فرمود: اى ابوذر! عرض ‍ كردم : لبيك اى رسول خدا؛ فرمود: ((ثروتمندان در روز قيامت از همه كم سرمايه ترند مگر كسى كه از راست و چپ انفاق كند و اين گونه افراد كم اند؛ سپس فرمود: اى ابوذر! عرض كردم : آرى اى رسول خدا پدر و مادرم به فدايت ، فرمود: شاد نمى شوم كه به اندازه كوه احد طلا داشته باشم و در راه خدا ببخشم و در روز مرگم دو قيراط باقى بگذارم . عرض كردم يا دو قنطار اى رسول خدا؟ فرمود: بلكه دو قيراط، سپس فرمود: اى ابوذر تو بيشتر قصد كردى و من كمتر)).
پس رسول خدا چنين قصدى داشت و تو اى - پسر زن يهودى - مى گويى به آنچه عبدالرحمن بن عوف از خود بر جاى نهاده باكى نيست ؟ دروغ مى گويى و هر كس سخن تو را بگويد دروغگوست . كعب جواب ابوذر را نداد تا بيرون شد. (١٨٦) و بسيار جاى شگفتى است براى هر فريفته اى كه در حرام و امور شبهه دار غوطه مى زند و همچون سگان به اموال كثيف مردم حمله مى كند و در شهوت ها و آرايش و فخرفروشى و فتنه هاى دنيا فرو مى رود، آنگاه به صحابه استدلال مى كند. به جانم سوگند بعضى از صحابه مال داشتند و قصد بخشش در راه خدا داشتند؛ پس از راه حلال مال به دست آوردند و عادلانه انفاق كردند و آنچه زائد بر مخارجشان بود پيشاپيش فرستادند و بخل نورزيدند و از پرداخت حقوق آن مال ها امتناع نورزيدند، بلكه بيشتر آنها را در راه خدا بخشيدند و بعضى از آنها تمام مال خود را بخشيدند و در حال سختى خداى متعال را بر خود ترجيح دادند. تو را به خدا تو چنينى ، براستى كه هيچ شباهتى به آن صحابه ندارى . بعلاوه صحابه برگزيده فقر را دوست مى داشتند و از بيم فقير شدن در امان بودند و در رزقشان به خدا اعتماد داشتند و به مقدرات الهى شادمان بودند و در گرفتارى خشنود، و در رفاه سپاسگزار، و در سختى شكيبا، و در هنگام سرور ستايشگر، و در برابر خدا فروتن ، بودند و از برترى جويى و افزون طلبى مبرّا، از دنيا جز به مقدارى كه بر ايشان مباح بود نرسيدند و به همان مقدارى كه رسيدند راضى بودند و دنيا را به دور افكندند و بر ناگوارى هاى آن صبر كردند و تلخى هاى آن را چشيدند، و در برابر نعمت هاى دنيا و درخشش آنها زهد ورزيدند. به خدا سوگند تو چنانى ؟ با اين كه خبر به ما رسيده كه هرگاه دنيا به اصحاب پيامبر روى مى آورد غمگين مى شدند و مى گفتند: آفرين به شعار صالحان . به ما خبر رسيده كه يكى از صحابه هرگاه در بامدادان نزد عائله اش چيزى (مال دنيا) مى ديد غمگين و افسرده مى شد و هرگاه چيزى نداشتند خوشحال مى شد. به او گفته شد: مردم هرگاه نزدشان چيزى نباشد غمگين مى شوند و هرگاه چيزى باشد خوشحال و تو چنان نيستى . او گفت : (من هرگاه به صبح وارد شوم و چيزى نداشته باشم شاد مى شوم )، زيرا محمّد (ص ) اسوه و سرمشق من بوده و هرگاه عيالم چيزى داشته باشند غمگين مى شوم ، (زيرا آل محمّد اسوه و الگوى من نبوده اند)، و نيز به ما خبر رسيده كه صحابه پيامبر (ص ) هرگاه در رفاه بودند غمگين مى شدند و مى گفتند: ما را با دنيا و اهداف دنيوى چه كار. گويى آنان بر بال ترس قرار داشتند، و هرگاه گرفتار بلا بودند شاد مى شدند، و مى گفتند: اكنون با پروردگارمان تجديد پيمان كرديم . اين است احوال پيشينيان و نعمت آنها و فضيلت آنان بيش از آن است كه توصيف شود. به خدا آيا تو چنانى ؟ تو هيچ شباهتى به آنها ندارى و بزودى اى فريفته دنيا، احوال تو را كه مخالف با احوال صحابه است توصيف مى كنم ، و آن حالت اين است كه در هنگام بى نيازى طغيان مى كنى و در رفاه سرمست مى شوى و در حال شادى متكبر، و از شكر نعمت ها غفلت مى كنى و در هنگام سختى نااميد و در گرفتارى خشمگين مى شوى و به قضاى الهى راضى نيستى . آرى فقر را دشمن مى دارى و از تهيدستى بدت مى آيد، در حالى كه فقر افتخار پيامبران مرسل است و تو از آنچه موجب افتخار آنهاست بدت مى آيد و مال مى اندوزى و از بيم فقر به جمع كردن مال مى پردازى و اين كار به خاطر بدگمانى تو به خداى متعال و يقين نداشتن به ضمانت خداست و همين گناه بس است ؛ و شايد مال را جمع مى كنى براى رسيدن به نعمت ها و لذت ها و تمايلات دنيوى ، در حالى به ما خبر رسيده كه پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((بدترين امتم كسانى هستند كه از نعمت ها تغذيه كنند و از آن بدنهايشان رشد كنند.)) (١٨٧)
و به ما خبر رسيده كه يكى از اهل علم گفت : در روز قيامت گروهى مى آيند كه حسناتشان را مطالبه مى كنند. پس به آنها گويند: اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا و استمتعتم بها. (١٨٨) در حالى كه و در غفلتى و بر اثر برخوردارى از نعمت هاى دنيا از نعمت هاى آخرت محروم شده اى . پس ‍ افسوس و مصيبت براى توست ، آرى شايد براى فزونى جستن و باليدن و برترى جويى و زينت در دنيا به جمع آورى مال مى پردازى ، در حالى كه به ما خبر رسيده كه هر كس دنيا را به قصد فزونى جستن با فخرفروشى طلب كند، خداى را ملاقات كند در حالى كه بر او خشمگين باشد، و تو آنگاه كه از مال قصد برترى جويى و افزون طلبى دارى به خشم خدا كه بر تو وارد مى شود اهميت نمى دهى . آرى شايد ماندنت در دنيا از انتقال به جوار خدا در نزد تو محبوب تر باشد و از لقاى خدا كراهت داشته باشى ولى خداوند از ديدار تو بيشتر كراهت دارد و تو غافلى ؛ و شايد بر آنچه از مال دنيا از دستت برود متاءسف شوى در حالى كه به ما خبر رسيده كه رسول خدا (ص ) فرمود: ((هر كس بر دنياى از دست رفته اش متاءسف شود به اندازه فاصله يك سال راه به آتش نزديك مى شود.))(١٨٩) در حالى كه تو بر آنچه از دنيا از دست داده اى متاءسف مى شوى ولى از نزديك شدنت به عذاب خدا اهميت نمى دهى ، آرى ، شايد بر اثر بسيارى مال دنيا از دين خود خارج شوى و از روى آوردن دنيا به تو شادمان گردى و از شادمانى خود احساس راحتى كنى ، در حالى كه به ما خبر رسيده كنه پيامبر (ص ) فرموده : ((هر كس دنيا را دوست بدارد و به آن شاد شود ترس آخرت از قلبش رخت بربندد)) (١٩٠) و به ما خبر رسيده كه يكى از اهل علم گفت : به خاطر غمگين بودن بر آنچه از دست داده اى محاسبه مى شوى و نيز به خاطر شادمانى ات به دنيا هرگاه بر دنيا دست يابى محاسبه مى شوى ، زيرا در حالى به دنياى خود شادمان مى شوى كه ترس از خدا از تو سلب شده است ، و شايد به امور دنيوى خود چند برابر امور آخرتت اهميت بدهى ، و شايد غم تو در برابر گناهانى كه موجب نقصان درونيت مى شود بر تو آسان تر باشد از غم نقصان در دنيايت . آرى بيم تو از رفتن مالت بيشتر از بيم تو از گناهان است ، ممكن است تمام مال هاى حرامى را كه جمع كرده اى براى برترى جويى و بلندى مقام دنيوى خرج مردم كنى ، و ممكن است با خشمگين ساختن خداى متعال موجب خشنودى مردم شوى تا مورد احترام قرار بگيرى . واى بر تو! گويى كوچك شمردن خدا در قيامت بر تو آسان تر از كوچك شمردن مردم است . بسا كه بدى هايت را از مردم پنهان دارى و بر آگاه شدن خدا از آنها اهميت ندهى ؛ گويى رسوايى در پيشگاه خدا بر تو آسان تر از رسوايى نزد مردم است ؛ و گويى بندگان در نزد تو ارجمندتر از خدا هستند. خدا والاتر از اين جهل و نادانى توست ، پس چگونه در نزد خردمندان سخن مى گويى و حال آن كه اين عيب ها در تو موجود است ، اف بر تو در كثافت ها آلوده مى شوى و به مال نيكان استدلال مى كنى ؟ اين كار از تو بعيد است چرا كه تو با پيشينيان بسيار فاصله دارى ؛ به خدا سوگند به من خبر رسيده كه پيشينيان در آنچه خدا بر آنها حلال كرده زاهدتر از شما بودند نسبت به آنچه خدا بر شما حرام كرده است براستى چيزى كه شما نسبت به انجام آن باكى نداريد در نزد آنان هلاك كننده محسوب مى شده است و كوچكترين لغزش بر ايشان بزرگتر از گناهان كبيره شما بوده است . اى كاش پاك ترين و حلال ترين مال تو مانند مال هاى مشتبه آنها مى بود و اى كاش از گناهانت مى ترسيدى ، چنان كه آنها بر قبول نشدن حسناتشان مى ترسيدند؛ كاش روزه تو مانند افطار آنها مى بود، و اى كاش تلاش تو در عبادت مانند سستى و خواب آنها بود، و اى كاش تمام حسنات تو مانند يكى از حسنات آنها مى شد، در حالى كه به من خبر رسيده كه يكى از صحابه گفت : غنيمت صديقان چيزى است كه از دنيايشان فوت شده است و تمايل شديد آنها چيزى است كه از آن محروم شده اند. پس هر كس چنين نباشد نه در آخرت با آنهاست و نه در دنيا. سبحان اللّه !
چقدر تفاوت ميان دو گروه وجود دارد، گروهى از نظر بلندى مقام در پيشگاه خدا بهترين صحابه اند و گروهى مانند تو در پستى اند، يا خداوند كريم به لطف خود تو را عفو كند. پس اگر گمان مى كنى كه در گردآورى مال به صحابه تاءسّى مى كنى به منظور عفاف و بخشيدن در راه خدا، پس در كار خود بينديش واى بر تو! آيا همان طور كه آنها در زمان خودشان مال حلال مى يافتند تو در زمان خودت مال حلال مى يابى يا مى پندارى كه مانند آنها در جمع آورى مال احتياط مى كنى ؟ همانا به من خبر رسيده است كه يكى از صحابه گفت : ما هفتاد در از درهاى روزى حلال را رها مى كرديم ، از بيم آنكه در يك در از درهاى حرام روزى واقع نشويم . آيا از نفس خويش انتظار چنين احتياطى را دارى ؟ نه سوگند به پروردگار كعبه تو را چنين نمى پنداريم واى بر تو يقين داشته باش كه جمع كردن مال براى كارهاى نيك مكر شيطان است تا به سبب نيكى تو را در به دست آوردن شبه هايى كه آميخته به حرام است بيندازد، در حالى كه به ما خبر رسيده كه رسول خدا (ص ) فرمود: ((هر كس در به دست آوردن امور مشتبه چيزى باشد احتمال افتادن او در حرام مى رود)). (١٩١) اى انسان فريب خورده آيا نمى دانى كه اگر از افتادن در شبه ها بترسى ارزش تو در پيشگاه خدا برتر و والاتر از به دست آوردن مال مشتبه به بخشيدن آن در راه خدا و راه خير است ؟ اين مطلب از عالمى به ما رسيده كه گفت : اگر از يك درهم دست بردارى از بيم آن كه حلال نباشد، برايت بهتر از آن است كه هزار دينار مشتبه را صدقه بدهى كه نمى دانى كه برايت حلال است يا حرام ؛ و اگر گمان دارى كه تو ديندارتر و با تقواتر از آنى كه در شبهات بيفتى و به گمان خود به جمع مال حلال مى پردازى تا در راه خدا ببخشى ، واى بر تو اگر همان طور باشى كه مى پندارى به ديندارى رسيده اى و مورد محاسبه واقع نمى شوى . همانا بهترين صحابه از سؤ ال و جواب و محاسبه مى ترسيده اند، و به ما خبر رسيده كه يكى از صحابه گفت : من شادمان نمى شوم كه در هر روزى هزار دينار از حلال به دست آورم و در راه خدا ببخشم ؛ و كسب مال مرا از نماز جماعت باز ندارد. گفتند: خدا تو را بيامرزد چرا؟ گفت : چون در اين صورت آسوده ام از اين كه در قيامت بايستم و پروردگار بگويد: بنده ام ، مال را از كجا به دست آوردى و در چه چيز انفاق كردى ؟ اين پرهيزكاران در اختيار اسلام بودند و مال حلال در نزدشان بود و مال را از بيم حساب و ترس اين كه بهترين مال جانشين بدترين آن نشود رها مى كردند و تو از باقى مانده امتى و حلال در زمان تو وجود ندارد.
همچون سگان در به دست آوردن مال حرام با ديگران مى ستيزى و گمان مى كنى كه در زمان خودت مال حلال به دست مى آورى واى بر تو مال حلال كجاست كه آن را جمع كنى ، وانگهى اگر حلال در نزد تو موجود است ، آيا نمى ترسى كه در هنگام بى نيازى قلبت دگرگون شود، برخى از صحابه مال حلالى را كه به ارث مى بردند رها مى كردند از بيم آن كه مبادا قلبشان فاسد شود آيا طمع دارى كه قلبت پاك تر از دل هاى صحابه باشد و در كار و احوال خود از حق منحرف نمى شوى ؟ اگر اين گمان را داشته باشى به نفس امّاره ات كه بسيار به بدى فرمان مى دهد حسن ظن دارى . واى بر تو من خيرخواه توام و به صلاح تو مى دانم كه به مقدار كفاف زندگى قانع باشى و براى كارهاى خوب مال جمع نكنى و خود را در معرض حساب قرار ندهى ، چرا كه به ما از رسول خدا خبر رسيده كه فرموده : ((كسى كه با دفت محاسبه شود كيفر مى شود.))(١٩٢) و فرمود (ص ): ((مردى در روز قيامت آورده مى شود، كه مال حرام جمع در راه حرام خرج كرده است )) گفته مى شود: او را به دوزخ ببريد، و مردى را بياورند كه از حرام مال جمع كرده و در راه حلال خرج كرده است به او گفته مى شود: او را به دوزخ ببريد، و مردى را بياورند كه از حلال مال جمع كرده است ، به او گفته شود: بايست شايد در به دست آوردن اين مال به واجبات خود مانند نماز اول وقت ضرر زده باشى يا در ركوع و سجود و وضوى آن تفريط كرده باشى . پس مى گويد: پروردگارا از حلال به دست آوردم و در حلال خرج كردم و آنچه را بر من واجب كردى ضايع نكردم . پس گفته مى شود شايد به بعضى از اين مال مانند مركب سوارى فساد كرده اى يا لباسى كه به آن باليده اى پس بگويد: نه ، پروردگارا به هيچ چيز از مالم مباهات نكردم . پس گفته شود: شايد حق خويشاوندان و يتيمان و مسكينان و ابن السبيل را كه بخشش به آنها را دستور دادم منع كرده باشى ؟ عرض مى كند: نه پروردگارا از حلال به دست آوردم و در راه حلال خرج كردم و چيزى از آنچه بر ما واجب فرمودى ضايع نساختم و به مالم مباهات نكردم و حق كسانى را كه دستور فرمودى به آنها ببخشم تضييع نكردم . پيامبر فرمود: گروه هاى ياد شده مى آيند و با او به ستيز مى پردازند و مى گويند: پروردگارا به او مال داده و بى نيازش كردى و او را در ميان ما قرار دادى و به او امر كردى كه به ما ببخشد. پس اگر به آنها بخشيده باشد و در عين حال هيچ يك از واجبات را ضايع نساخته و به مالش افتخار نكرده باشد به او گفته مى شود: اكنون توقف كن و هر نعمتى را كه از خوردنى و نوشيدنى يا لقمه يا لذتى نصيبت شده شكر كن و همچنان مورد سؤ ال قرار مى گيرد.))(١٩٣) واى بر تو چه كسى خود را در معرض اين سؤ الاتى قرار مى دهد كه براى اين مرد بود؟ و يا اين كه وى مال را از راه حلال كسب كرده و تمام حقوق را ادا كرده و واجبات را با تمام حدودش به جا آورده است ، اين چنين دقيق محاسبه مى شود. پس معتقدى كه حال امثال ما چه خواهد بود كه در فتنه هاى دنيا و شبهه ها و مال هاى مخلوط به حرام و زيور و تمايلات دنيوى غرق شده ايم واى بر تو، پرهيزكاران به خاطر اين سؤ ال و جواب مى ترسند كه به دنيا آلوده شوند از اين رو به مقدار كفاف از دنيا راضى شده و به جاى به دست آوردن مال انواع نيكى ها را انجام دادند. واى بر تو اگر اين نيكوكاران الگو و سرمشق تو نباشند. پس اگر آن را قبول ندارى و مى پندارى كه در تقوا و ديندارى به درجه آخر رسيده اى و به گمان خود فقط براى عفاف و بخشش در راه خدا مال جمع كرده اى و مال حلال را فقط به حق انفاق كرده اى و به سبب مال از آنچه خدا دوست دارد قلبت تغيير نكرده و خدا بر هيچ چيز از نهان و آشكارت خشم نگرفته است ، واى بر تو اگر تو چنينى - در حالى كه آن چنان كه وصف شد نيستى - پس ‍ سزاوار است كه به مقدار كفاف خشنود بشوى و از ثروتمندان آنگاه كه براى سؤ ال بايستند عبرت بگيرى و همراه مردان نخستين در رديف محمّد مصطفى (ص ) فرا بگيرى و تو را در قيامت براى سؤ ال و جواب و محاسبه متوقف نسازند. پس يا امان يافتن و سلامت است يا هلاكت و نابودى است ، زيرا به ما خبر رسيده كه رسول خدا (ص ) فرمود: ((مهاجران فقير و نيازمند پانصد سال پيش از ثروتمندانشان وارد بهشت مى شوند.))(١٩٤) اى گروه در مسابقه با سبكبارانى كه در زمره پيامبرانند سبقت بگيريد و از تخلف و جدايى از رسول خدا (ص ) بترسيد، چنان كه پرهيزكاران ترسيدند. پس واى بر تو، اگر در قيامت از محمّد مصطفى (ص ) تخلف كرده باشى به مناظر وحشتناكى خواهى نگريست كه فرشتگان و پيامبران در برابر آن تاب نياورند، و اگر در مسابقه كوتاهى كنى پيوستن تو به همراهان طولانى خواهد شد. و اگر مال بسيار مى خواهى حساب دشوارى خواهى داشت و اگر به كم قناعت نكنى بايد مدت زيادى در قيامت توقف كنى و آه و ناله بلند سر دهى . مگر نمى دانى كه سرگرم نشدن به مال و آسوده دلى به وسيله ياد خدا و انديشيدن و عبرت گرفتن ، بيشتر موجب سلامتى دين است و براى محاسبه آسان تر و سؤ ال و جواب سبك تر و از وحشت هاى روز قيامت ايمن تر و ثواب بيشتر و ارج تو در پيشگاه خدا بيشتر و بدنت آسوده تر و رنجت كمتر و زندگى ات بهتر و دلت آسوده تر و اندوهت كمتر است پس در جمع آورى مال چه عذرى دارى ، اگر تو مال را رها سازى بهتر از كسى هستى كه در طلب مال براى انجام كارهاى نيك است .
آرى اشتغالت به ذكر خدا بهتر از مال بخشيدنت در راه خداست پس براى خود راحت دنيا با سلامتى و برترى در آخرت را جمع كن ؛ وانگهى اگر در گردآورى مال فضيلتى بزرگ باشد بر تو لازم است كه در مكارم اخلاقى به پيامبرت (ص ) تاءسى بجويى و به آنچه آن حضرت در دورى از دنيا براى خود برگزيد خشنود باشى . واى بر تو، در آنچه شنيدى بينديش و يقين داشته باش كه خوشبختى و رستگارى در دورى از دنياست . پس همراه پرچم محمّد مصطفى (ص ) برو و به جنّة الماءوى سبقت بگير؛ چرا كه به ما خبر رسيده كه رسول خدا (ص ) فرمود: ((سرور مؤ منان در بهشت كسانى اند كه چون نهار بخورند شام نيابند، و هرگاه وام بخواهند وامى نيابند و لباس به مقدار پوشش دارند و توان به دست آوردن مالى كه بى نيازشان كند ندارند و در عين حال وارد صبح و شام مى شوند و از پروردگارشان خشنودند فاءولئك مع الذين انعم اللّه عليهم من النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين و حسن اولئك رفيقا (١٩٥) آگاه باش ‍ اى برادرم پس هرگاه پس از اين توضيح مال جمع كنى ادعاى خود را كه براى فضيلت و كارهاى نيك مال جمع مى كنى باطل كرده اى . چنين نيست بلكه از بيم فقر مال جمع مى كنى و براى رفاه و از نعمت و زيور و افتخار و فزون طلبى و برترى جويى و رياكارى و بزرگى به جمع مال مى پردازى ، آنگاه گمان مى كنى كه براى كارهاى نيك مال جمع مى كنى . واى بر تو اى فريب خورده خدا را در نظر بگير و از اين ادعايت شرم كن . واى بر تو اى اگر به دوستى مال دنيا فريفته باشى . پس اقرار كن كه خير و فضيلت در راضى بودن به مقدار كفاف و دورى از مال بيش از حد است . آرى در هنگام جمع آورى مال از بيم حساب ، نفس خويش را خوار ساز و به بدى خود اقرار كن اين عمل نجات بخش تر و نزديك تر است به فضيلت از دليل آوردن براى جمع آورى مال . اگر بپذيريد شما را پند دادم ، و پند پذيران اندكند. خداوند به رحمت خود ما و شما را براى هر عمل خيرى موفق بدارد - پايان سخن حارث محاسبى .
سخنانى كه بيان شد براى برترى فقر بر ثروت كافى است و سخنى بيش از آن وجود ندارد. شاهد بر آن تمام رواياتى است كه در كتاب ذمّ دنيا و كتاب فقر و زهد ذكر كرديم و نيز آنچه از ابوامامه باهلى روايت شده گواه بر آن است . ثعلبة بن حاطب گفت (١٩٦) اى رسول خدا، خداى را بخوان كه به من مال روزى كند؛ اى ثعلبه مال اندكى كه شكرش را ادا كنى بهتر از مال بسيار است كه نتوانى شكرش را به جاى آورى . عرض كرد: اى رسول خدا، خداى را بخوان تا به من مالى عطا كند؛ فرمود: اى ثعلبه آيا از من الگو و سرمشق نمى گيرى ؟ آيا راضى نيستى كه مانند من باشى ؟ آگاه باش سوگند به خدايى كه جانم در قبضه قدرت اوست اگر بخواهم كه كوه ها به صورت طلا و نقره همراهم حركت كنند حركت خواهند كرد. عرض كرد: سوگند به خدايى كه تو را به حق مبعوث به رسالت فرموده است ، اگر دعا كنى كه خداى به من مالى بدهد حق هر صاحب حقى را مى دهم و حتما اين كار را خواهم كرد. پيامبر خدا (ص ) به درگاه خدا عرض كرد: ((خدايا به ثعلبه مالى روزى فرما.)) پس گوسفندى گرفت و زياد شد چنان كه كرم رشد مى كند، از اين رو مدينه بر او تنگ آمد و از آنجا دور شد و در درّه هاى مدينه فرود آمد و نماز ظهر و عصر را به جماعت مى گزارد و در نمازهاى ديگر شركت نمى كرد. سپس گوسفندهايش زياد شد و از مدينه درو شد تا آن جا كه نماز جماعت را ترك كرد و فقط در نماز جمعه شركت مى كرد. پس گوسفندانش ‍ همانند كرم رشد كردند تا نماز جمعه را هم ترك كرد و بر سر راه كاروان شركت كننده در نماز جمعه مى ايستاد و جوياى اخبار (مدينه ) مى شد و پيامبر (ص ) نيز مى پرسيد و مى فرمود: ثعلبة بن خاطب چه مى كند؟ عرض ‍ شد: اى رسول خدا (ص ) گوسفندانى گرفت و مدينه بر او تنگ آمد و تمام جريان او را به عرض پيامبر رساندند. پس فرمود: واى بر ثعلبه واى بر ثعلبه ! و خداى متعال اين آيه را نازل فرموده : خذ من اموالهم صدقة تطهرهم و تزكيهم بها و صل عليهم ان صلوتك سكن لهم (١٩٧) در اين آيه خداى دستور اداى صدقه واجب (زكات ) را نازل فرمود: پس پيامبر (ص ) مردى از جهينه و مردى از بنى سليم را براى گرفتن زكات فرستاد و براى آن دو نامه اى مبنى بر گرفتن آن نوشت و به آنها امر كرد كه خارج شوند و از مسلمانان زكات بگيرند و فرمود: نزد ثعلبة بن خاطب و فلان مرد از بنى سليم برويد و زكات آنها را بگيريد. آنها بيرون شدند تا نزد ثعلبه آمدند و از او مطالبه زكات كردند و نامه پيامبر (ص ) را خواندند ثعلبه گفت : اين فقط جزيه است ، اين فقط جزيه است ، اين نظير جزيه است . برويد تا از جمع كردن زكات فراغت يابيد، بعد نزد من برگرديد. آن دو به طرف سليمى رفتند. پس سخن آنها را شنيد و بهترين شترانش را براى زكات جدا كرد و آنها را نزد ماءموران رسول خدا آورد و چون آن شترها را ديدند، گفتند: پرداخت اين شتران بر تو واجب نيست و قصد نداريم آنها را از تو بگيريم . پس گفت : بگيريد با كمال ميل آنها را مى دهم و اين شترها براى گرفتن است ، و چون از دريافت زكات فراغت يافتند برگشتند تا به ثعلبه برخوردند و از او مطالبه زكات كردند. پس گفت : نامه تان را به من نشان دهيد و در آن نگريست و گفت : اين نظير جزيه است برويد تا بينديشم . پس رفتند تا به خدمت رسول خدا رسيدند. چون حضرت آنها را ديد پيش از اين كه آنها سخن بگويند فرمود: واى بر ثعلبه و براى سليمى دعا كرد. آنان پيامبر را از كار ثعلبه و سليمى خبر دادند. پس خداوند درباره ثعلبه آيه ، و منهم من عاهد اللّه لئن آتانا من فضله لنصدقن و لنكونن من الصالحين فلما آتاهم من فضله بخلوا به و تولوا و هم معرضون فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اخلفوا اللّه ما وعدوه و بما كانوا يكذبون . (١٩٨) را نازل فرمود در حالى كه يكى از خويشان ثعلبه در محضر پيامبر (ص ) بود و آنچه را خدا درباره ثعلبه فرموده بود شنيد. او بيرون شد و نزد ثعلبه آمد، و گفت : اى ثعلبه ، بى مادر! خدا راجع به تو چنين و چنان نازل كرده . پس ثعلبه بيرون شد تا خدمت رسول خدا (ص ) آمد و از پيامبر (ص ) درخواست كرد زكاتش را بپردازد. پيامبر (ص ) فرمود: ((خدا مرا از پذيرفتن زكاتت منع فرموده .)) پس خاك بر سر مى ريخت . رسول خدا (ص ) به او فرمود: ((اين است نتيجه كار تو. به تو امر كردم از من اطاعت نكردى ))؛ و چون پيامبر از قبول زكات ثعلبه خوددارى كرد وى به خانه خود برگشت و هنگامى كه پيامبر رحلت فرمود زكاتش را نزد ابوبكر آورد او نيز قبول نكرد؛ آن را نزد عمر آورد وى هم نپذيرفت ، سپس در زمان خلافت عثمان درگذشت . اين است طغيان و شومى مال كه از اين حديث شناختى و به خاطر بركت داشتن فقر و شومى ثروت بود كه رسول خدا (ص ) براى خود و حتّى خاندانش فقر را برگزيد.
از عمران بن حصين روايت شده كه گفت : من در نزد پيامبر (ص ) موقعيت و مقامى داشتم . پس فرمود: اى عمران بن حصين تو در نزد ما موقعيت و مقامى دارى ؛ آيا دوست دارى فاطمه دختر رسول خدا را عبادت كنى ؟ عرض كردم : آرى پدر و مادرم به فدايت . پس پيامبر برخاست و من نيز با او برخاستم تا بر در خانه فاطمه (س ) توقف كرد و در را كوبيد و گفت : درود بر شما آيا وارد شوم فاطمه گفت : پدر و مادرم به فدايت اى رسول خدا وارد شو؛ فرمود: من و شخص همراهم داخل شويم عرض كرد: اى رسول خدا با شخصى كه همراه است وارد شويد. عمران گويد: فاطمه عرض كرد: سوگند به خدايى كه تو را بحق به نبوت مبعوث فرموده ، جز يك روپوش (چادر) لباسى ندارم . پيامبر (ص ) فرمود: آن را چنين و چنان كن (به خودت بپيچ ) و با دستش اشاره كرد و عملا گفت چه كار بكند فاطمه (س ) عرض كرد: بدنم را اين گونه مى پوشانم سرم كه برهنه است چكنم . پيامبر (ص ) يك لنگ كهنه به طرف او انداخت و گفت : آن را بر سرت ببند آنگاه اجازه ورود به پيامبر داد. پيامبر (ص ) وارد شد و گفت : درود بر تو اى دخترم ، حالت چطور است ؟ عرض كرد: به خدا داخل صبح شدم ، در حالى كه دردمندم و نداشتن غذا بر دردم افزوده و گرسنگى مرا به زحمت انداخته است . پس ‍ پيامبر خدا (ص ) گريست و فرمود: دخترم بى تابى نكن به خدا من هم سه روز است غذايى نخورده ام و من در پيشگاه خدا احترام بيشترى از تو دارم و اگر از خدا درخواست غذا مى كردم مرا غذا مى داد ولى من آخرت را بر دنيا برگزيده ام . سپس دست مبارك را بر شانه فاطمه زد و به او گفت : مژده ، به خدا كه سرور زنان اهل بهشتى . فاطمه عرض كرد: پس آسيه زن فرعون و مريم دختر عمران چه منزلتى دارند؟ حضرت فرمود: آسيه سرور زنان زمان خود و مريم سرور زنان عصر خود و خديجه سرور زنان دوره خود بودند و تو سرور زمان خود هستى شما همه در خانه هايى از زبرجد مرصّع به ياقوت هستيد كه در آنها آزار و فريادى نيست . سپس به فاطمه فرمود: به پسر عمويت على (ع ) وفادار باش به خدا تو را به كسى تزويج كرده ام كه در دنيا و آخرت سرور است . (١٩٩) اينك به حال فاطمه پاره تن رسول خدا (ص ) بنگر كه چگونه فقر را برگزيده و مال دنيا را رها كرده است .
و هر كس در احوال انبيا و گفتارشان و آثار و خبرهايى كه از آنها رسيده بنگرد شك نمى كند كه نداشتن مال از داشتن آن بهتر است . اگر چه مال در راه خير صرف شود؛ چون كمترين ضرر مال با پرداخت حقوق و پرهيز از شبهه ها و مصرف كردن در كارها خير، سرگرم شدن به اصلاح مال است كه آدمى را از ياد خدا باز مى دارد، چون ياد خدا فقط با فراغت ميسر است و با مشغول بودن دل فراغتى نيست .
از جرير از ليث روايت شده است كه گفت : مردى با عيسى بن مريم رفيق شد و گفت : با تو هستم و رفاقت مى كنم . پس رفتند تا به كنار نهرى رسيدند. آنگاه به نهار خوردن نشستند در حالى كه سه گرده نان داشتند. دو گرده نان خوردند و يك گرده نان باقى ماند. عيسى (ع ) به طرف نهر رفت و آب نوشيد و برگشت ولى گرده نان را نيافت . به آن مرد گفت : نان را كه برداشت گفت : نمى دانم عيسى (ع ) و به همراه رفيق خود رفت . ماده آهويى با دو برّه آهو ديد. يكى از آنها را صدا زد بره آهو آمد و عيسى (ع ) آن را سر بريد و بريان كرد و با آن مرد خوردند. سپس به بره آهو گفت : به فرمان خدا به پا خيز. آن حيوان ايستاد و رفت عيسى (ع ) به آن مرد گفت : به خدايى كه اين معجزه را به تو نشان داد چه كسى گرده نان را برداشت ؟ گفت : نمى دانم ، راوى گفت : پس عيسى (ع ) و رفيقش به رودخانه اى رسيدند آن حضرت دست وى را گرفت و بر روى آب گذشتند، عيسى (ع ) فرمود به خدايى كه اين معجزه را به تو نشان داد گرده نان را چه كسى برداشت ؟ گفت : نمى دانم با هم رفتند تا به بيابان بى آب و علفى رسيدند و نشستند عيسى (ع ) مقدارى خاك با ريگ بيابان جمع كرد، سپس فرمود: به اذن خدا طلا شو. پس طلا شد پس سه قسمت كرد و فرمود: يك سوم مال من و يك سوم مال تو و يك سوم از آن كسى كه گرده نان را برداشته است . آن مرد گفت : من نان را برداشته ام . عيسى (ع ) فرمود: تمام طلا مال تو و از او جدا شد پس دو مرد در بيابان بى آب و علف به او رسيدند در حالى كه طلا با او بود پس ‍ خواستند طلاها را از او بگيرند و او را بكشند. مرد گفت : در ميان خود سه قسمت مى كنيم پس يك نفر به روستا برود و غذايى تهيه كند. يكى از سه نفر براى تهيه غذا فرستادند. او با خود گفت : چرا آنها در اين طلاها شريك باشند؟ در غذا زهر مى ريزم و آن دو را كشته مال را خودم تنها بر مى دارم . راوى گفت : ماءمور خريد غذا در غذا زهر ريخت ولى آن دو مرد (در غياب او) گفتند: چرا يك ثلث مال را به او بدهيم . وقتى كه برگشت او را مى كشيم و مال را بين خودمان تقسيم مى كنيم . راوى گفت : چون ماءمور خريد غذا برگشت . آن دو نفر او را كشته و غذا را خوردند و مردند و آن طلاها در بيابان بى آب و علف باقى ماند در حالى كه كشته آن سه نفر در آن جا بود. عيسى (ع ) بر آنها گذشت و به يارانش فرمود: اين است (عاقبت ) دنيا از آن بپرهيزيد.
نقل شده كه ذوالقرنين بر يكى از امت ها وارد شد كه از مال هاى دنيا كه مورد بهره بردارى مردم است در نزد آنها نبود و قبرهايى را كنده بودند و چون وارد صبح مى شدند به آن گورها رفته آب و جاروب مى زدند و در كنار آنها نماز مى خواندند و مانند حيوانات سبزى و گياه مى خوردند. خداوند روزى آنان را از گياهان زمين قرار داده بود، پس كسى را نزد سلطانشان فرستاد كه به او بگويد: دعوت ذوالقرنين شاه را اجابت كن . او گفت : به ذوالقرنين نيازى ندارم . پس ذوالقرنين نزد او آمد و به او گفت : در بى تو فرستادم كه نزدم بيايى و خوددارى كردى ؛ اينك من آمدم . سلطان آن قوم گفت : اگر به تو محتاج مى بودم البته نزدت مى آمدم . ذوالقرنين به او گفت : چه شده كه شما را به حالتى مى بينم كه تاكنون هيچ امتى را به اين حالت نديده ام ؟ گفت : آن حالت چيست ؟ ذوالقرنين گفت : شما پولى و چيزى نداريد آيا شما طلا و نقره نمى گيريد كه از آن بهره مند شويد؟ گفتند، بدان سبب كه از طلا و نقره بيزاريم كه هر كس به طلا و نقره رسيد، نفسش مشتاق به آن شد و اشتياق او را به مال بيشتر فرا خواند. اسكندر گفت : شما را چه شده كه گورها كنده ايد و چون وارد صبح مى شويد به آن جا مى رويد و آنها را تميز و جاروب مى كنيد و در كنار آنها نماز مى گزاريد؟ گفتند: مى خواهيم هرگاه به آن گورها بنگريم و آرزوى دنيا كنيم گورها مانع آرزوى ما شود. ذوالقرنين گفت : مى بينم كه جز گياه زمين غذايى نداريد، آيا حيوانات را در اختيار نمى گيريد تا شير آنها را بدوشيد و بر آنها سوار شويد و از آنها بهره ببريد؟ گفتند: نمى خواهيم شكم هايتان گور حيوانات شود و گياهان زمين ما را بس است و ساده ترين غذا براى فرزند آدم كافى است و هر غذايى كه از گلو پايين رفت هر چه باشد ديگر طعمى ندارد. آنگاه سلطان آن سرزمين دست خود را به پشت سرش دراز كرد و جمجمه اى را برداشت و گفت : اى ذوالقرنين ، آيا مى دانى صاحب اين جمجمه كيست ؟ گفت : نه . او كيست ؟ گفت : شاهى از شاهان زمين كه خدا سلطنت بر اهل زمين را به او داد؛ پس مال رعيت را غصب و به آنها ستم و تجاوز كرد و چون خداوند اين عمل را از او ديد با مرگ وى سلطنت او را قطع كرد و مانند سنگى بر زمين افتاد و خدا عملش ‍ را برشمرده تا در آخرت او را كيفر دهد. سپس جمجمه پوسيده ديگرى برداشت و گفت : اى ذوالقرنين ، آيا مى دانى اين كيست ؟ گفت : نه ، او كيست ؟ گفت : اين سلطانى است كه خدا پس از اولى او را به قدرت و سلطنت رساند و رفتار شاه قبل با رعيت را مى ديد كه به آنها ستم مى كند و مالشان را به غصب مى گيرد. پس در برابر خدا تواضع كرد و دستور داد با اهل مملكتش به عدالت رفتار شود. پس مى بينى كه چگونه خاك شده است و خدا عملش را برشمرده تا در آخرت پاداشش بدهد. سپس به طرف جمجمه ذوالقرنين چه مى كنى . ذوالقرنين به او گفت : آيا ممكن است با من رفاقت كنى و تو را در اين مال و ثروتى كه خدا به من داده برادر و وزير و شريك خود سازم ؟ گفت : صلاح نيست كه من و تو در يك جا باشيم و نه با هم . ذوالقرنين گفت : چرا؟ گفت : براى اين كه تمام مردم دشمن تو و دوست منند، گفت : چرا؟ گفت : براى سلطنت و مال و دنيايى كه دارى تو را دشمن مى دارند، ولى كسى را نمى يابم كه دشمن من باشد چون من دنيا را دور افكنده ام و براى اين كه محتاجم و چيزى ندارم . راوى گفت : ذوالقرنين شگفت زده در حالى كه از او پند گرفته بود به راه خود رفت .
اين حكايت ها با آنچه قبلا نقل كرديم شما را به آفت هاى ثروت راهنمايى مى كند و توفيق دهنده خداست كه جز او پروردگار و معبودى نيست .
اين آخر كتاب نكوهش دنيا از بخش هلاك كننده هاى كتاب محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء است و به خواست خدا پس از آن كتاب در نكوهش مقام و ريا خواهد آمد و در آغاز و انجام سپاس از آن خداست .

پي نوشتها
___________________________________________________
١٨٤- اين حديث را ابن شعبه در التحف ، با كمى اختلاف نقل كرده است و در آن حتّى يسلماكم آمده يعنى گناهان پيشانى گنهكاران را مى گيرد، و علم از پشت سر مى گيرد تا آنان را به خداوند تسليم كنند.
١٨٥- به مجمع الزوائد، ج ١٠، ص ٢٣٩، رجوع كنيد.
١٨٦- عراقى گويد: حديث مورد اتفاق است و بدون اين زيادتى كه در اول حديث از قول كعب نقل شده و پيش از اين گذشت كه وى پس از مرگ عبدالرحمن بن عوف گفت : كسب طيّبا و ترك طيبا و زشت شمردن ابوذر آن عمل را از عبدالرحمن ، ولى من بر اين زيادتى جز در قول حارث محاسبى آگاهى نيافتم كه به من رسيده چنان كه مصنف (غزالى ) نقل كرده ، و احمد و ابويعلى مختصرتر از اين روايت كرده است و لفظ كعب : اذا كان قضى عنه حق اللّه فلا ياءس به فرفع ابوذر عصاه فضرب كعبا و قال سمعت رسول اللّه (ص ) يقول : ((ما احب لو كان هذا الجبل لى ذهبا... تا آخر حديث )) و در سند اين حديث ابن لهيعه است .
١٨٧- اين حديث را حاكم (مستدرك )، به سندى صحيح روايت كرده و پيش از اين گذشت .
١٨٨- احقاف / ٢٠: از طيبات و لذايذ، زندگى دنياى خود استفاده كرديد و از آن بهره گرفتيد.
١٨٩- اين حديث را رازى در مشيخه خود از ابن عمرو به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در جامع الصغير آمده است .
١٩٠- از حارث بن اسد محاسبى است چنان كه منصف آن را ذكر كرده است .
١٩١- اين حديث را بخارى در (صحيح )، ج ٣، ص ٧٠، در حديثى چنين روايت كرده است : و من اجتراء على ما يشك فيه من الاثم او شك ان يواقع ما استبان و المعاصى حمى اللّه من يرتع حول الحمى يوشك ان يواقعه )). و مسلم در (صحيح )، ج ٥، ص ٥٠ چنين روايت كرده فمن التقى الشبهات استبراء لدينه و عرضه و من وقع فى الشبهات وقع فى الحرام كالراعى يوعى حول الحمى يوشك آن يرتع فيه )).
١٩٢- حديث مورد اتفاق است از حديث عاشيه و بارها پيش از اين نقل شده است .
١٩٣- عراقى گويد: به ماءخذ اين حديث دست نيافتم .
١٩٤- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٩، ص ٢١٣، و ابن ماجه به شماره ٤١٢٣ و ٢٤، از حديث ابوسعيد و ابن عمر به لفظ فقرا به جاى صعاليك روايت كرده اند.
١٩٥- نساء / ٧٠: و همنشين كسانى خواهد بود كه خدا نعمت خود را بر آنها تمام كرده ، از پيامبران و صديقان و شهدا و صالحان و آنها رفيق هاى خوبى هستند.
حديث را صاحب مسند الفردوس از روايت ابو حازم از ابو هريره به اختصار با اين عبارت به طبرانى نسبت داده است . ((ساده الفقرافى الجه ... تا آخر حديث )) و عراقى گويد: اين حديث را در مجمعهاى طبرانى نديده ام .
١٩٦- اين حديث را بغوى ، بارودى ، ابن قانع ، ابن سكن ، و ابن شاهين از ابو امامه از ثعلبه بن حاطب به سندى صحيح روايت كرده چنان كه در جامع الصغير، ج ٢، ص ٨٨، آمده است . و حسن بن سفيان ، ابن منذر، ابن ابى حاكم ، ابوالشيخ و عسكرى در الا مثال ، ابن منده ، ابونعيم در معرفة الصحابه ، ابن مردويه و بيهقى در الدلائل و ابن عساكر از ابوامامه روايت كرده اند، به درّالمنثور، ج ٣، ص ٢٦٠، رجوع كنيد.
١٩٧- توبه / ١٠٥: از اموال آنها صدقه اى (زكات ) بگير تا به وسيله آن آنها را پاك سازى و پرورش دهى ، و به آنها (هنگام گرفتن زكات ) دعا كن كه دعاى تو مايه آرامش آنهاست .
١٩٨- توبه / ٧٥ - ٧٦: امّا هنگامى كه از فضل خود به آنها بخشيد بخل ورزيدند، و سرپيچى كردند، و روى گردان شدند، اين عمل (روح ) نفاق را در دلهايشان تا روزى كه خدا را ملاقات كنند برقرار ساخت ، اين بدان خاطر است كه از پيمان الهى تخلف جستند و دروغ گفتند.

١٩٩- اين حديث را احمد در (سنن )، ج ٥، ص ٢٦، از حديث معقل بن يسار به اختصار روايت كرده است . عراقى مى گويد: من آن را در حديث عمران نيافتم .


۶
كتاب نكوهش رياكارى و جاه طلبى


كتاب نكوهش رياكارى و جاه طلبى

مقدّمه

اين هشتمين كتاب از بخش هلاك كننده هاى كتاب محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء است .
بِسْمِ اللّهِ الّرَحْمنِ الّْرَّحيم
سپاس از آن خداست كه داناى غيبهاست ، و از دل ها آگاه است ، خدايى كه از گناهان كبيره مى گذرد، و به عيب هاى پوشيده اى كه در دل ها پنهان مى دارند داناست و به نيت هاى پنهان بينا، خدايى كه فقط اعمال كامل و خالص از آلودگى هاى شرك و ريا را مى پذيرد. چرا كه تنها مقتدر و مالك اوست . پس او بى نيازترين بى نيازها در شريك داشتن است ، و درود و سلام فراوان بر محمّد و خاندان و اصحابش كه از خيانت و گناه مبرايند.
امّا بعد رسول خدا (ص ) فرمود: ((بيشترين چيزى كه بر امتم بيم دارم ريا و تمايلات پنهانى است .)) (٢٠٠) ريا از تمايلات پنهانى است كه از حركت مورچه سياه بر روى تخته سنگ سخت در شب تاريك پنهان تر است ؛ از اين رو علماى بزرگ از آگاهى بر خطرهاى آن عاجز شده اند، چه رسد به عامه خداپرستان و پرهيزگاران . ريا از واپسين بلاهاى نفس و مكرهاى پنهان آن است ؛ و همانا علما و خداپرستانى كه همت گماشته و براى سلوك راه آخرت كوشايند به آن گرفتار مى شوند؛ زيرا آنها هرگاه نفوس خود را مغلوب ساخته و به مجاهده با نفس مى پردازند و آن را از شهوت ها منع و از موارد شبهه حفظ مى كنند و به زور آن را به انجام انواع عبادت ها وادار مى كنند نفوس آنها را از طمع كردن در گناهان آشكار كه به وسيله اعضاى بدن انجام مى شود عاجز مى گردد؛ بنابراين نفس با تظاهر به كار خير و اظهار علم و عمل خواستار استراحت مى شود و راه فرارى از زحمت جهاد با نفس به لذت مقبوليت خود نزد مردم ، مى يابد و مى بيند كه با ديده احترام و تعظيم به او مى نگرند. پس به اظهار بندگى مى شتابد و به اطلاع مردم مى رساند و تنها به اطلاع خالق از عبادت او قناعت نمى كند و از ستايش مردم شاد مى شود و تنها به سپاس خدا قانع نمى شود؛ و نفس مى داند كه هرگاه مردم بدانند كه وى تمايلات را رها ساخته است و از موارد شبهه خويشتن را حفظ و عبادت هاى سخت را تحمل مى كند، زبان به مدح و ثنايش ‍ مى گشايند، و در ستايش او مبالغه مى كنند و به ديده احترام و تعظيم بدو مى نگرند و به ديدار او تبرك مى جويند و به دعاى او راغب مى شوند و بر پيروى او حريص مى شوند و جلوتر از همه به او سلام و خدمت مى كنند، و در مجالس بسيار احترامش مى كنند، و در معاملات و خريد و فروش نسبت به او گذشت مى كنند و در مجالس او را جلو مى اندازند و در خوراك و پوشاك او را بر خود ترجيح مى دهند و به تواضع در برابرش كوچكى مى كنند و در اهدافش مطيع او مى شوند و او را محترم مى دارند. پس نفس ‍ در اين موارد به بزرگترين لذت ها و اغلب شهوت ها دست مى يابد و ترك گناهان و لغزش ها كوچك مى آيد و سختى مواظبت بر عبادت ها به نرمى و راحت طلبى مبدل مى شود، چون بهترين لذت ها و شهوت ها را در درون خود (تمايلات درونى ) ادراك مى كند و مى پندارد كه زندگى او در راه خدا و عبادت پسنديده مى گذرد و حال آن كه زندگى او در طريق اين تمايلات پنهانى سپرى مى شود كه خردهاى نافذ و نيرومند از درك آن عاجزند در حالى كه اعتقاد دارند در بندگى خدا مخلص است و از محرمات خدا دورى مى كند، غافل از اين كه نفس اين شهوت را براى خودآرايى در برابر بندگان و مردم پنهان مى دارد و از مقام و احترام و حال و اقبال خوبى كه به دست آورده شادمان است ، در حالى كه با آن عمل ثواب عبادت ها و پاداش اعمال خود را هدر داده و نام خود را در دفتر منافقان ثبت كرده است .
با اين حال خود را مقرب درگاه خدا مى پندارد، و اين مكر و حيله نفس ‍ است كه جز صديقان كسى از آن در امان نيست و مقام بلندى است كه جز مقربان كسى بدان پايه نمى رسد از اين رو گفته شده : آخرين چيزى كه از سر صديقان بيرون مى رود حب رياست است ، چون ريا دردى است نهانى كه بزرگترى تور شياطين مى باشد، لازم است گفتارى مبسوط در انگيزه و حقيقت ، درجات ، اقسام ، راه درمان ، و پرهيز از آن ، داشته باشيم و اين غرض از ترتيب كتاب كه دو بخش است روشن مى شود. در بخش اول مطالب زير بيان شده است : دوستى مقام و شهوت ، نكوهش شهوت و نشر آوازه ، فضيلت گمنامى ، نكوهش جاه و مقام ، معناى جاه و حقيقت آن ، علت اين كه مقام از مال محبوب تر است .
بيان اين كه جاه و مقام كمال خيالى است نه حقيقى ، دوستى آن اندازه از مقام كه ستوده است و آن مقدار كه نكوهيده است ، علت دوستى مدح و ستايش و بدآمدن از نكوهش ، درمان حب مقام ، درمان حب ستايش ، درمان بد آمدن از نكوهش ، اختلاف احوال مردم در نكوهش و ستايش كه دوازده فصل است و معانى ريا از آنها نشاءت مى گيرد و ناگزير بايد آنها را جلوتر بيان كنيم .

در نكوهش شهرت و منتشر شدن آوازه
بايد دانست كه اصل جاه و مقام همان منتشر شدن شهرت و آوازه است . و آن مذموم است ، بلكه گمنامى ستوده است ، مگر كسى كه خدا او را بدون اين كه خودش را به قصد مشهور شدن به زحمت بيندازد براى منتشر ساختن دينش مشهور سازد. انس مى گويد: رسول خدا (ص ) فرمود: ((در بدى مرد همين بس كه مردم با انگشت بدو اشاره كنند مگر كسى كه خدا او را محفوظ بدارد)). (٢٠١) جابر بن عبداللّه گويد: پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((در بدى همين بس كه مردم در امور دين و دنيا با انگشت به او اشاره كنند، مگر كسى كه خدا او را از بدى حفظ كند؛ همانا خدا به چهره هايتان نمى نگرد بلكه به دل ها و اعمالتان مى نگرد.))(٢٠٢) حسن براى حديث تاءويلى كرده است كه قابل ذكر است ، زيرا اين حديث را روايت كرد و به او گفتند: اى ابوسعيد مردم هرگاه تو را مى بينند با انگشتان به تو اشاره مى كنند. او گفت : پيامبر اين را قصد نكرده همانا قصدش كسى بوده كه بدعت گذارد در دين و فاسق در دنياى خود باشد.
على (ع ) فرمود: ((خودآرايى و شهرت طلبى را رها كن ، بلند آوازه مشو، براى تذكر و آموختن شخص خويش را بالا نبر، گمنام بمان و سكوت كن تا سالم بمانى و با اين كار نيكان را شاد و بدكاران را به خشم آورى .))
ابراهيم بن ادهم گفت : كسى كه شهرت را دوست دارد خدا را تصديق نكرده است . ايوب گفته است : سوگند به خدا بنده اى تصديق نكرده خدا را مگر اين كه شادمان شود كه مقامش معلوم نباشد. از خالد بن معدان نقل است كه هرگاه شركت كنندگان در مجلسش زياد مى شدند وى از بيم شهرت بر مى خاست . از ابوالعاليه نقل شده كه هرگاه بيش از سه نفر نزد او مى نشستند بر مى خاست . از حسن نقل است كه گفت : روزى ابن مسعود از منزلش ‍ بيرون شد؛ پس گروهى در پى او رفتند. ابن مسعود به آنها روى آورد و گفت : براى چه در پى من مى آييد! به خدا اگر بدانيد كه از اين كار چه سختى مى كشم دو مرد از شما در پى من نمى آيد. حسن گويد: براستى كه صداى كفش ها پيرامون مردها دل هاى نادانان را (به خاطر مقام و منصب ) استوار نمى دارد. روايت شده كه مردى در سفرى رفيق ابن محيريز شد و چون از او جدا شد، گفت : به من سفارشى كن . گفت : اگر بتوانى كه تعريف كنى و تعريف نشوى و به سوى ديگر بر روى و به سويت نيايند و سؤ ال كنى و سؤ ال نشوى ، چنان كن . ايوب به سفرى بيرون رفت ، پس افراد زيادى پشت سرش به راه افتادند. وى گفت : اگر نمى دانستم كه خدا از دلم آگاه است كه من از اين كار بدم مى آيد. مى ترسيدم كه مورد خشم خدا قرار بگيرم . معمّر گويد: ايّوب را بر بلندى جامه اش سرزش كردم . پس گفت : شهرت در گذشته به بلندى جامه بود ولى امروز به كوتاهى آن است . نورى گويد: بزرگان از دو شهرت نفرت دارند: جامه هاى خوب و لباس هاى پست ، زيرا چشم ها به هر دو دوخته مى شود. مردى به بشر بن حارث گفت : مرا سفارشى كن . بشر گفت : گمنام باش ، و غذاى پاك و حلال بخور. حوشب مى گريست و مى گفت : نامم به مسجد جامع رسيده است . بشر گفت : مردى را نمى شناسم كه شهرت را دوست بدارد ولى دينش بر باد نرود و رسوا نشود؛ و نيز گفت : شيرينى آخرت را نمى چشد مردى كه دوست بدارد مردم او را بشناسند.

در فضيلت گمنامى
رسول خدا (ص ) فرمود: ((بسا انسان ژوليده موى گرد آلودى كه دو كهنه پيراهن بيش ندارد و به او اهميت داده نمى شود و اگر به خدا سوگند ياد كند به يقين خدا به او نيكى مى كند. از جمله آنهاست براء بن مالك .))(٢٠٣)
ابن مسعود گويد: رسول خدا (ص ) فرمود: ((بسا انسانى كه دو كهنه جامه دارد و به او اهميت داده نمى شود، اگر به خدا سوگند ياد كند خدا به او نيكى فرمايد، اگر بگويد: خدايا از تو در خواست بهشت دارم به يقين خدا به او خواهد بخشيد با آن كه از دنيا چيزى به او نداده است .))(٢٠٤)
پيامبر (ص ) فرمود: ((آيا شما را به اهل بهشت راهنمايى كنم ؟ هر ضعيفى كه مردم او را ضعيف مى شمارند كه اگر به خدا سوگند ياد كند به يقين به او نيكى فرمايد، و اهل دوزخ هر شخص متكبرى است كه خرامان راه برود.))(٢٠٥)
از پيامبر (ص ) روايت است : ((به راستى اهل بهشت هر شخص ژوليده موى غبار آلودى است كه دو كهنه جامه دارد و به او اهميت داده نمى شود. آنها كه هرگاه از اميران اذن بخواهند به آنها اذن ندهند، هرگاه زن خواستگارى كنند با آنها ازدواج نكنند، و هرگاه سخن بگويند به گفتارشان گوش ندهند. نيازهاى بعضى از آنها در سينه هايشان است اگر در روز قيامت نور او بر مردم تقسيم شود تمامشان نورانى مى شوند)).(٢٠٦)
پيامبر (ص ) فرمود: ((بعضى از امتم كسانى هستند كه اگر يكى از آنها نزد يكى از شما بيايد و از او دينارى بخواهد به او نمى دهد و اگر درهمى بخواهد به او نمى دهد و اگر يك فلس بخواهد به او نمى دهد، ولى اگر بهشت را از خدا درخواست كند البته به او خواهد داد؛ و اگر از خدا دنيا را بخواهد به او ندهد و خدا دنيا را از او دريغ نداشته ، مگر براى اين كه دنيا نزد خدا خوار و پست است . وى دو كهنه جامه دارد و به او اهميت داده نمى شود، اگر به خدا سوگند ياد كند به يقين خدا به او نيكى فرمايد)).(٢٠٧)
از پيامبر (ص ) روايت شده : ((مقدار كمى از ريا شرك است ، و خدا پرهيزكارانى را كه پنهانند دوست مى دارد. آنها كه هرگاه غايب شوند آنها را نجويند و هرگاه حاضر شوند شناخته نشوند؛ دلهايشان چراغ هاى هدايت است و انسان ها را از هر نيرنگى و تاريكى نجات مى دهند)).(٢٠٨)
محمّد بن سويد گويد: اهل مدينه دچار قحطى شدند و در آنجا مرد درستكارى بود كه به او اهميتى داده نمى شد و همواره در مسجد رسول خدا بود و در همان حالى كه مردم دعا مى كردند مردى نزد آنها آمد كه دو جامه كهنه پوشيده بود. پس دو ركعت نماز به اختصار خواند. سپس دستش ‍ را بلند كرد و گفت : پروردگارا به تو سوگند ياد مى كنم كه همين ساعت بر ما باران ببارى و هنوز دستش را پايين نياورده و دعايش تمام نشده بود كه آسمان پر از ابر شد و باران باريد تا آنجا كه اهل مدينه از بيم غرق شدن به فرياد آمدند. پس گفت : خدايا اگر مى دانى كه باران آنها را بس است آن را قطع كن . پس باران ايستاد، محمّد بن سويد از پى آن ژنده پوش روان شد تا منزلش را بشناسد آنگاه صبح زود نزد او رفت . ژنده پوش از خانه بيرون آمد. محمّد بن سويد به او گفت : براى حاجتى نزد تو آمده ام . پرسيد چه حاجتى است ؟ گفت : دعايى به من بياموز. گفت : سبحان اللّه تو با اين مقامى كه دارى از من درخواست دعا مى كنى ؟ سپس گفت : چه چيز تو را به مقامى كه من ديدم رسانده است ؟ گفت : خدا را در آنچه به من امر و نهى فرمود اطاعت كردم . پس از خدا درخواست كردم خدا هم به من بخشيد.
ابن مسعود گويد: سرچشمه هاى دانش ، چراغ هاى هدايت خانه نشين ، چراغ هاى شب ، دل زنده ، و ژنده پوش باشيد، تا در ميان اهل آسمان معروف و در ميان اهل زمين پنهان و ناشناخته شويد.
ابوامامه گويد: پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((همانا در ميان دوستان من از همه بيشتر به بنده مؤ منى رشك مى برند كه گناهش كم است و از نماز بهره مند است ؛ به بهترين صورت پروردگارش را مى پرستد و در نهان و آشكار او را اطاعت مى كند و در ميان مردم پنهان و گمنام است ؛ با انگشتان به او اشاره نمى شود و بر اين حالت صبر مى كند. راوى گفت : سپس رسول خدا (ص ) دست بر هم زد و فرمود: مرگش زود مى رسد و ميراثش كم و گريه كنندگان اندكند.))(٢٠٩)
فضيل گويد: به من خبر رسيده كه خداى متعال در بعضى امور كه به آن بر بنده اش منّت نهاده مى فرمايد: آيا به تو نعمت ندادم ؟ آيا تو را پوشيده نداشتم ؟ آيا تو را گمنام قرار ندادم ؟
خليل بن احمد مى گفت : خدايا مرا در پيشگاه خودت از والاترين آفريدگانت و در نزد نفس خودم از پست ترين مخلوقاتت ، و در نزد مردم از آفريدگان متوسط خود قرار بده .
بنابراين اخبار و آثار نقل شده نكوهش شهرت و برترى گمنامى را به شما مى شناساند و آنچه از شهرت و آوازه مطلوب است همان وجاهت و مقام در دلهاست و دوستى مقام سرچشمه تمام فسادهاست .
اگر كسى بگويد: كدام شهرت بيشتر از شهرت پيامبران و پيشوايان عالم است و چگونه آنها فضيلت گمنامى را از دست داده اند؟
بايد بدانى آنچه نكوهيده است شهرت طلبى است . امّا اگر بدون اين كه بنده به خود زحمت بدهد از سوى خداوند سبحان مشهور شود نكوهيده نيست . آرى براى افراد ضعيف شهرت بلاست ولى براى نيرومندان بلا نيست و او بسان غرق شدن ضعيف است كه هرگاه با او گروهى غرق شده باشد براى او بهتر است كه هيچ كدام او را نشناسند، چون به او در مى آويزند و در برابر آنها ضعيف است . در نتيجه همراه آنها هلاك مى شود. امّا غرق شده اى كه قوى است بهتر است غرق شدگان او را بشناسند تا به او در آويزند و آنها را نجات دهد و از انجام آن كار ثواب ببرد.

نكوهش حبّ جاه
خداى متعال مى فرمايد: تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لا يريدون علوّا فى الارض و لا فسادا. (٢١٠) خداوند ميان قصد فساد و برترى جويى و ميان اين كه خانه آخرت براى كسى است كه از هر دو قصد تهى باشد، جمع كرده و فرموده است : من كان يريد الحياة الدنيا و زينتها نوف اليهم اعمالهم فيها و هم لا يبخسون . اولئك الذين ليس لهم فى الا خرة الا النار و حبط ما صنعوا فيها و باطل ما كانوا يعملون . (٢١١) اين آيات كه عام است شامل جاه دوستى مى شود، چرا كه حبّ جاه بزرگترين لذّت از لذّت هاى زندگى دنيا و بيشترين زينت آن است .
پيامبر (ص ) فرمود: ((دوستى جاه و مال در دل نفاق را مى روياند، چنان كه آب گياه را مى روياند)). (٢١٢)
و فرمود (ص ): ((دو گرگ درنده اى كه به آغل گوسفندان حمله كنند فسادشان بيشتر از دوستى جاه و مال در دين مرد مسلمان نيست )).(٢١٣)
پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود: ((همانا مردم با پيروى از هواى نفس و دوستى ستايش هلاك مى شوند)).(٢١٤)
مى گويم : از طريق شيعه در كتاب كافى از عبداللّه بن مسكان روايت شده است : شنيدم كه حضرت صادق (ع ) مى فرمود: ((از اين رئيس ها كه رياست طلبند نپرهيزيد. به خداى صداى كفش ها پشت سر مردى بلند شد، جز اين كه خود هلاك شد و ديگران را نيز هلاك كرد)).(٢١٥)
از امام صادق (ع ) روايت است كه فرمود: ((ملعون است كسى كه رياست طلب باشد؛ ملعون است كسى كه به آن همّت گمارد؛ ملعون است كسى كه به آن حديث نفس كند)).(٢١٦)
از امام صادق (ع ) روايت شده است : ((هر كس رياست بخواهد هلاك مى شود)).(٢١٧)
از ابوربيع شامى از امام باقر (ع ) روايت شده كه گفت : امام باقر (ع ) به من فرمود: ((واى بر تو اى ابوربيع رياست طلب و گرگ مباش و به وسيله ما از مردم ارتزاق مكن كه خدا تو را فقير سازد و درباره ما آنچه درباره خودمان نمى گوييم مگو؛ چرا كه ناگزير (در قيامت ) متوقف شده و مورد سؤ ال قرار مى گيرى . پس اگر راستگو بودى تو را تصديق و اگر دروغگو باشى تو را تكذيب مى كنيم )).(٢١٨)
از محمّد بن مسلم روايت است كه گفت : شنيدم امام صادق (ع ) مى فرمود: ((آيا معتقدى كه خوبان شما را از بدانتان باز نمى شناسم ؟ آرى به خدا بدهاى شما كسى است كه دوست بدارد كه پشت سر او راه بروند چرا كه ناگزير چنين شخصى دروغگو يا در راءى دادن عاجز است )).(٢١٩)
در حديث صحيح از معمّر بن خلاء از امام هشتم (ع ) روايت شده كه معمّر از مردى نام برد و به حضرت عرض كرد كه آن مرد رياست را دست دارد. حضرت فرمود: ((دو گرگ درنده در ميان گوسفندانى كه شبان هايشان متفرق شده اند زيانبارتر از رياست ، در دين مسلمان نيست .))(٢٢٠)

معناى جاه و حقيقت آن
بايد دانست كه جاه و مال دو ركن دنيايند و مال عبارت است از مالكيت اعيانى كه از آن نفع عايد مى شود و معناى جاه مالكيت بر دل هايى است كه تعظيم و بندگى آنها مطلوب است . همانطور كه ثروتمند كسى است كه مالك نقره و طلاست ، يعنى آنها را در اختيار دارد تا به وسيله آنها به اهداف خود و برآوردن تمايلات و ديگر لذت هاى نفسانى برسد، صاحب مقام نيز كسى است كه مالك دل هاى مردم است ، يعنى مى تواند در دل ها تصرّف كند تا به وسيله آن صاحبان دل ها را در اهداف و كارهايش به كار گيرد و همان طور كه انسان مال ها را با حرفه ها و هنرهاى گوناگون به دست مى آورد صاحب مقام نيز دل هاى مردم را با رفتارهاى مختلف به دست مى آورد و دل ها جز با معارف و اعتقادات مسخّر نمى شوند؛ بنابراين هر كسى كه دلش ‍ معتقد به وجود صفتى از صفت هاى كمال در شخصى باشد، به تناسب نيروى اعتقاد خود و درجه آن كمال ، در نزد او مطيع و مسخّر مى شود و شرط نيست كه آن صفت ذاتا كمال باشد، بلكه كافى است به اعتقاد طرف كمال باشد و گاه چيزى را كه كمال نيست كمال مى داند و قلبش در برابر كسى كه آن صفت را دارد بر حسب اعتقادش مطيع مى شود؛ چرا كه اطاعت قلب حالت قلب است و حالات قلب تابع اعتقادات و دانش ها و تخيّلات دل هاست و همان طور كه دوستدار مال مى خواهد مالك بردگان شود، صاحب جاه و مقام نيز مى خواهد كه آزادگان را برده و بنده خود سازد و با مالك شدن دل هايشان آنها را به تملّك خود در آورد، بلكه برده اى كه صاحب مقام طالب آن است بالاتر است ، زيرا مالك بنده را به قهر مالك مى شود، در حالى كه بنده بر حسب طبيعت از آن امتناع دارد و اگر او را آزاد بگذارند از بندگى سرباز مى زند، ولى صاحب مقام از روى رغبت فرمانبردارى مى خواهد و سزاوار است كه آزادگان با رغبت و ميل بنده او باشند و از آن بندگى و اطاعت كه صاحب جاه مى خواهد شادمان باشند بيش از آنچه صاحب برده از برده مى خواهد. در اين صورت معناى چاه موقعيت داشتن در دل هاى مردم است ، يعنى دل ها به صفتى از صفات كمال كه در طرف هست معتقد شود و به اندازه اى كه مردم به آن كمال معتقد دل هايشان به برترى او اقرار مى كند و او به اندازه اقرار دل ها، بر صاحبان آنها تسلّط مى يابد و شادى و جاه دوستى او به اندازه تسلّط او بر دل هاست اين است معناى جاه و حقيقت آن و داراى نتايجى چون ستايش ‍ و زياده روى در مدح است زيرا كسى كه به كمالى معتقد است آن را بازگو مى كند و مى ستايد و مانند خدمت و كمك چون از فداكارى در فرمانبردارى او به مقدار اعتقادش بخل نمى ورزد و مانند بنده در اهدافش مسخّر اوست و مانند ايثار و ترك نزاع و بزرگداشت او با سلام كردن به او و واگذار كردن صدر مجلس در مجالس و مقدم داشتن وى در تمام مقاصد، اينها آثارى است كه از جايگزين شدن مقام در دل حاصل مى شود؛ و معناى جايگزينى جاه در دل آن است كه دل ها به صفات كمال در شخصى معتقد باشد يا به علم يا عبادت ، يا خوشخويى يا تبار يا حكومت يا زيبايى چهره يا نيروى بدنى يا چيزهاى ديگرى كه مردم آن را كمال مى دانند، چرا كه تمام اين صفات در دل ها موقعيت بزرگى دارد و سبب جايگزينى جاه و مقام (در دل ) مى شود.

طبيعى بودن جاه طلبى براى آدمى و انگيزه آن تا آنجا كه فقط با سخت كوشىدل از آن تهى مى شود
بايد دانست همان عاملى كه موجب محبوبيّت طلا و نقره و ديگر مال ها مى شود عينا موجب محبوبيّت مقام مى شود بلكه موجب مى شود كه در نظر انسان مقام محبوب تر از مال باشد، چنان كه همان عامل موجب مى شود كه طلا محبوب تر از نقره باشد در صورتى كه در اندازه برابر باشند و مى دانيد كه خود طلا و نقره محبوبيت ذاتى ندارند، چون نه مى تواند غذا و پوشاك انسان شود و نه زن ؛ و با سنگريزه برابر است و محبوبيّت آنها از آن نظر است كه وسيله اى براى رسيدن به تمام دوست داشتنى ها و برآوردن خواسته هاست . جاه و مقام نيز چنين است چون معناى جاه مالك شدن دل هاست و همان طور كه مالك شدن طلا و نقره به انسان قدرتى مى بخشد كه آدمى با آن به اغراض ديگرش مى رسد، مالك شدن دل هاى آزادگان و توانايى بر تسخير آنها نيرويى به انسان مى بخشد كه بدان وسيله به تمام اهدافش مى رسد.
بنابراين مشترك بودن در علّت موجب مشترك بودن در محبّت است و برترى مقام بر مال موجب مى شود كه مقام محبوب تر از مال باشد. مالكيت بر دل ها بر مالكيت اموال از سه نظر برترى دارد:
١ - از طريق جاه به مال رسيدن آسان تر از رسيدن به جاه از طريق مال است . بنابراين ، عالم يا زاهدى كه برايش موقعيتى در دل ها مقرر شده اگر قصد به دست آوردن مال كند برايش آسان است ، زيرا اموال صاحبان دل ها مسخّر دل هاست و به كسى بخشنده مى شود كه به كمال او معتقد است ؛ امّا مرد پستى كه هيچ صفت كمالى ندارد هرگاه گنجى بيابد و جاه و موقعيتى نداشته باشد، مال خود را نمى بخشد و مى خواهد با مال به موقعيت برسد ولى برايش ممكن نمى شود در اين صورت جاه و موقعيت وسيله اى است براى دستيابى به مال و هر كس صاحب مقام و موقعيت مى شود صاحب مال نيز مى شود، و هر كس صاحب مال باشد به هر حال صاحب مقام نمى شود؛ از اين رو جاه و موقعيت محبوب تر از مال است .
٢ - مال در معرض فنا و نابودى است ، چون به سرقت مى رود و غصب مى شود و شاهان و ظالمان در آن طمع مى كنند و نياز به نگهدارى و پاسدارى دارد و خطرهاى بسيارى بر آن وارد مى شود. امّا هرگاه دل ها تصرّف شود و در معرض اين آفت ها نيست و به يقين دل ها گنجينه هاى اعتقاد است كه دزدان توان دزديدن آن را ندارند و دست غاصبان به آن نمى رسد. با دوام ترين مال ها زمين و املاك كشاورزى است و انسان در آن از غصب و ظلم در امان نيست و از نگهدارى و مراقبت نيز بى نياز نمى باشد، امّا گنجينه هاى دل ها خود محفوظند و صاحب مقام از غصب و دزدى آنها در امان است . آرى دل ها با دگرگون شدن و بدحالى و تغيير يافتن اعتقاد به صفات كمالى كه آن را در تصديق كرده غصب مى شود و آن از امورى است كه دفعش آسان است و براى كسى كه اقدام به انجام آن كند به آسانى فراهم نمى شود.
٣ - حكومت بر دل ها گسترش و توسعه مى يابد و نياز به رنج و زحمت ندارد، زيرا هرگاه دل هاى مردم به شخصى اعتقاد داشته باشد و به كمال علمى يا علمى يا غير آن معتقد شوند، زيان ها ناگزير به آنچه در دل دارند گشوده مى شوند و اعتقادى را كه نسبت به مراد خود دارند براى ديگران وصف مى كنند و دل شنونده را نيز براى مراد خود به دست مى آورند. براى همين است كه انسان بر حسب فطرت شهرت و آوازه را دوست مى دارد، چرا كه هرگاه شهرتش در اطراف پيچيد دل ها را به خود جلب مى كند و آنها را به اقرار و تعظيم (نسبت به آن شخص ) فرا مى خواند و همچنان از يكى به ديگرى سرايت مى كند و رو به فزونى مى نهد و راه معينى براى بازگرداندن (براى كاستن ) آن وجود ندارد امّا كسى كه مقدارى مال به دست مى آورد فقط مالك همان مال است و نمى تواند آن را رشد دهد، مگر زحمت بكشد بنابراين جاه و مقام همواره خود رشد مى كند و كسى جلوش را نمى تواند بگيرد، در حالى كه مال ثابت است . از اين رو هرگاه موقعيت بزرگ شد و شهرت در عالم پيچيد و زيان ها به ستايش گشوده شد اموال در برابر آن ناچيز است .
اگر كسى به اعتراض بگويد: در مال و مقام هر دو اشكال هست و شايسته نيست . انسان آن دو را دوست بدارد، آرى مقدارى از مال كه آدمى با آن لذت ها را جلب و ضررها را از خود دفع مى كند دوست داشتن آن بدون اشكال است ؛ مانند كسى كه محتاج به پوشاك و خوراك و مسكن است يا كسى كه گرفتار بيمارى يا عقوبتى است ، هرگاه جز با مال و مقام قادر به دفع عقوبت از خويشتن نباشد دوستى او نسبت به مال و مقام روشن است ، زيرا هر چيزى كه تنها با آن آدمى به محبوب مى رسد محبوب است . امّا در طبيعت آدميان امر عجيبى جز اين وجود دارد و آن عشق به جمع كردن مال و پنهان ساختن گنج ها و ذخيره كردن اندوخته ها است و افزون خواهى گنج ها سواى تمام نيازهاست ، تا آنجا كه اگر براى بنده اى دو درّه طلا باشد علاوه بر آنچه طالب سوّمى خواهد بود. و همچنين انسان دوست دارد كه مقامش توسعه يابد و آوازه اش به دور دست ترين شهرها برسد، شهرهايى كه يقين دارد هرگز قدم در آنها نمى گذارد و اهل آنجا را نمى بيند تا او را تعظيم كنند يا با مال به او نيكى كنند يا در يكى از اهدافش به او كمك دهند و با اين كه از آن اغراض نااميد است در عين حال سخت از شهرت جهانى لذت مى برد و محبت آن در طبيعت او ثابت است ؛ و به نظر مى رسد كه علاقه به چنين شهرتى نادانى است ، چون دوستى چيزى است كه نه فايده دنيوى دارد نه فايده اخروى .
مى گوييم : آرى اين دوستى از دل ها جدا نمى شود و دو عامل دارد:
١ - عاملى آشكار كه تمام مردم آن را درك مى كنند.
٢ - عاملى پنهان كه مهمترين آن دو عامل است . ولى دقيق ترين و پنهان ترين آنهاست و حتّى تيزهوشان آن را نمى فهمند چه رسد به افراد كم هوش ؛ چون اين عامل از درون وجود انسان ريشه مى گيرد و خويى است كه در طبيعت جايگزين شده است و جز شناوران در درياى علوم ، كسى از آن آگاه نمى شود. عامل اول دفع رنج ترس است ، زيرا كسى كه به بدگمانى دچار شود حريص مى شود و آدمى اگر اگر چه مى تواند به موجودى حاضر اكتفا كند. امّا آرزوهاى طولانى دارد و گمان مى كند مالى كه مورد احتياج اوست ممكن است نابود شود و به مال ديگر نياز پيدا كند و چون اين مطلب به دلش خطور مى كند بيم به دلش راه مى يابد و رنج ترس را فقط ايمنى حاصل از بودن مال ديگر دور مى سازد، تا در صورتى كه به اين مال موجود صدمه اى رسيد به آن مال ديگر پناه ببرد؛ و انسان به سبب علاقه به خود و دوست داشتن زندگى ، مدت و طول زندگى را اندازه گيرى مى كند و تهاجم نيازها را نيز برآورده مى كند و امكان راهيابى آفت ها را به مال بررسى و از آن احساس ترس مى كند و در جستجوى دفع ترس بر مى آيد كه مال بسيار است تا اگر به قسمتى از مالش آسيبى برسد به وسيله مال ديگر خود بى نياز شود و اين ترسى است كه در برابر مقدار معينى از مال از بين نمى رود، بدين سبب علاقه اش به مال پايانى ندارد تا مالك تمام دنيا شود. از اين رو پيامبر (ص ) فرمود: ((و گرسنه اند كه سير نمى شوند گرسنه دانش و گرسنه مال )) (٢٢١) پيامد اين علت آن است كه دوست دارد موقعيت و مقام او در دل هاى كسانى كه از وطن و شهر او دورند جايگزين شود، چون ممكن است عاملى او را از وطن دور سازد و به وطن آنها ببرد يا آنها را از وطنشان به وطن او منتقل كند. و محتاج به كمك گرفتن از آنها شود و هرگاه اين پيشامد ممكن باشد و محتاج شدن او به افراد دور از شهر او به ظاهر محال نباشد، نفس از جايگزين شدن موقعيت او در دل هاى آنها شاد مى شود و لذّت مى برد چون اين موقعيت او را از اين ترس ايمن مى سازد.
امّا سبب دوّم كه قوى تر از اوّلى است اين است كه روح امرى الهى و خداى متعال آن را توصيف كرده و فرموده است : يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربى . (٢٢٢) معناى الهى بودن روح اين است كه روح از اسرار مربوط به علم مكاشفه است و اظهار آن مجاز نيست ، زيرا رسول خدا (ص ) آن را آشكار نكرده است ولى شما پيش از شناخت روح مى دانيد كه دل به صفات حيوانى مانند خوردن و همخوابگى و صفات درندگى مانند كشتن و زدن و آزار دادن و به صفات شيطانى چون فريب و نيرنگ و گمراه كردن تمايل دارد و نيز به صفات الهى مانند بزرگى و عزّت و قدرت و برترى جويى متمايل است ، زيرا از ريشه هاى گوناگونى تركيب يافته كه شرح و تفصيل آنها موجب طولانى شدن سخن است . بنابراين انسان از آن جهت كه امرى الهى (روح ) در وجود اوست بر حسب طبيعت ربوبيّت را كه يگانه بودن در كمال و مستقل بودن در وجود است دوست مى دارد و اين كمال كه از صفات ربوبى است بر حسب طبيعت محبوب آدمى است و يگانه بودن در وجود را دوست دارد، چرا كه شريك بودن با ديگران در وجود نقص ‍ است . بنابراين كمال خورشيد در يگانه بودن اوست و اگر خورشيد ديگرى وجود مى داشتن نوعى كاستى براى خورشيد بود، چرا كه در كمال خورشيد بودن يگانه نبود در حالى يگانگى در وجود ويژه خداى متعال است زيرا به همراه او جز او موجودى نيست و هر چه غير از خداست نشانى از قدرت اوست و به ذات خود قوام ندارد، بلكه قوام و پايدارى او به خداست . پس ‍ به موازات موجوديت خدا موجودى نيست ، چرا كه اگر به موازات خدا موجودى باشد بايد در درجه با خدا برابر باشد و اگر چنين باشد نقصانى در كمال خدا خواهد بود؛ بلكه موجود كامل آن است كه در رتبه خود نظيرى نداشته باشد و همان طور كه تابش نورد خورشيد در كرانه هاى عالم نقصانى براى خورشيد نيست بلكه از جمله كمالات آن است و تنها نقصان خورشيد در اين است كه خورشيد ديگرى در رتبه برابر با آن موجود باشد به طورى كه از خورشيد اولى بى نياز باشد، همچنين وجود هر چه در عالم هست به تابش انوار قدرت الهى باز مى گردد. بنابراين پيرو است نه پيروى شده و در اين صورت معناى ربوبيت يگانگى در وجود و كمال مى باشد و هر انسانى بر حسب طبيعت خود دوست دارد كه در كمال يگانه باشد از اين رو يكى از اساتيد صوفيّه مى گويد: در باطن هر انسانى ربوبيّتى وجود دارد كه فرعون آن را به صراحت بر زبان آورد و گفت : انا ربكم الاعلى ، ولى فرصت اظهار برايش فراهم نمى شود و سخن اين گوينده صحيح است ، چرا كه بندگى موجب مقهور شدن نفس است ولى ربوبيّت بر حسب طبيعت محبوب است و علتّش همان نسبت ربّانيتى است كه خداى متعال در گفته خود بدان اشاره فرموده است : قل الروح من امر ربى ، ولى چون نفس از درك آخرين درجه كمال ناتوان شود تمايلش به كمال از بين نمى رود؛ بنابراين نفس آدمى دوستدار و خواستار كمال است و ذاتا از آن لذّت مى برد و جز رسيدن به كمال هدفى ندارد. لذا هر موجودى ذات خود و كمال آن را دوست دارد و هلاكت را كه نابودى ذات با صفات كمال اوست دوست نمى دارد و پس از آنى كه در وجود يگانه نشد كمالش در اين است كه بر تمام موجودات مسلّط شود، چرا كه بالاترين كمالات اين است كه وجود ديگران به تو وابسته باشد و اگر چنين نشد كمال به اين است كه بر ديگران مسلّط شوى ، در اين صورت تسلّط بر تمام انسان ها بر حسب طبيعت محبوب انسان است چرا كه تسلّط نوعى كمال است و هر موجودى كه خود را بشناسد ذات و كمالات ذاتى خود را دوست دارد و از آن لذّت مى برد، جز اين كه تسلّط بر چيزى به اين است كه بتواند در آن تاءثير بگذارد و بر حسب ميل خود آن را تغيير دهد و مسخّر او باشد و هر طور بخواهد در آن تصرّف كند. بنابراين آدمى دوست دارد كه بر اشياى موجود تسلّط يابد. امّا بايد توجه داشت كه موجودات به سه بخش تقسيم مى شوند:
١ - موجوداتى كه ذاتا دگرگونى نمى پذيرند، مانند ذات و صفات خدا.
٢ - موجوداتى كه تغيير پذيرند امّا بشر نمى تواند بر آنها مسلّط شود، مانند كرات ، ستارگان ، باطن آسمان ها و نفوس فرشتگان ، جنّ، شياطين ، كوه ها، درياها و آنچه در زير كوه ها و درياهاست .
٣ - موجوداتى كه با قدرت انسان تغيير پذيرند؛ مانند زمين و اجزاى آن و معدن ها و گياهان و حيوان هاى موجود در زمين از جمله دل هاى مردم ، چرا كه دل هاى مردم مانند كالبدهايشان و كالبدهاى حيوانات تغييرپذير است و در اين صورت آدمى دوست دارد كه به وسيله علم بر كرات مسلّط و از اسرار آنها آگاه شود و علم به آنها خود نوعى تسلّط است ، زيرا آنچه بر انسان معلوم شود و بر آن احاطه يابد چنان است كه زير سلطه اوست و شخص ‍ عالم مانند اين است كه بر او مسلّط شده است . از اين رو آدمى دوست دارد كه خدا و فرشتگان و كرات و ستارگان و تمام شگفتى هاى آسمان و درياها و كوه ها و ديگر اشيا را بشناسد چرا كه اين شناخت نوعى تسلّط بر آنهاست و تسلّط نوعى كمال است و اين شبيه به كسى است كه نمى تواند صنعت شگفت آورى را فرا بگيرد، لذا علاقه مند مى شود كه راه فراگيرى آن را بشناسد مانند كسى كه از وضع كردن شطرنج عاجز است . و دوست دارد كه بازى با آن و چگونگى وضع شدن آن را بداند، يا مانند كسى است كه در هندسه يا شعبده يا جرثقيل يا جز آن هنر عجيبى را مى بيند و در خود احساس عجز و قصور از ياد گرفتن آن مى كند؛ امّا علاقه دارد كه از چگونگى آن آگاه شود. بنابراين از ناتوانى كه نقص است ناراحت مى شود و از عالم شدن به آن اگر بداند لذّت مى برد.
امّا قسم دوّم كه مربوط به زمين و محتويات آن است و بشر مى تواند در آن دگرگونى هايى ايجاد كند، آدمى بر حسب طبيعت دوست دارد كه با قدرت تصرف در آن به دلخواه خود بر آن سلطه يابد و زمين و محتوياتش دو بخش ‍ است : مادى و غير مادى . مادى همان طلا و نقره و كالاهاست و آدمى دوست دارد كه بر آنها مسلّط باشد و هر طور كه مى خواهد در آن تصرّف كند، بردارد بگذارد - بدهد، ندهد، چرا كه اين تصرفات قدرت است و قدرت ، كمال است و كمال از صفات ربوبى است و ربوبيت بر حسب طبيعت محبوب است . از اين رو است كه (آدمى ) مال را دوست دارد اگر چه در پوشاك و خوراك و تمايلات نفسانى اش به آن محتاج نباشد؛ بدان جهت است كه مى خواهد بردگان را مالك شود و آزادگان را بنده خود سازد اگر چه با زور و چيرگى باشد تا با مسخّر ساختن آنها در كالبد و اشخاص آنها تصرف كند اگر چه بر دل هايشان تسلّط نيابد، چرا كه گاهى تا محبوب دل ها نشود و با سلطه اجبارى موقعيت او در دل ها تثبيت نشود خود را كامل نمى داند. شكوه اجبارى نيز لذت بخش است ، چون در آن قدرت هست .
قسم سوّم دل و جان انسان هاست كه ارزشمندترين اشياى روى زمين هستند. انسان دوست دارد كه بر جان و دل آنها تسلّط يابد و مسخّرش ‍ باشند و به خواست و فرمانش در آنها تصرف كند، چرا كه در آن كمال سلطه جويى و شباهت به صفات ربوبى وجود دارد، و دل ها با محبّت تسخير مى شوند و چيزى محبوب آدمى نيست ، مگر معتقد به كمال آن باشد؛ زيرا هر كمالى محبوب است از آن نظر كه كمال از صفات الهى است و به خاطر همان ربوبيتى كه در صفات خداوند است تمامش فطرتا محبوب انسان است و جنبه معنوى دارد و با مرگ از بين نمى رود و خاك آن را نابود نمى سازد. قلب جايگاه ايمان و معرفت است ، و همان دل است كه به ديدار خدا مى رسد و به درگاه او مى شتابد؛ در اين صورت معناى جاه و مقام مسخّر ساختن دل هاست و دل ها براى هر كس مسخّر شود بر آن مسلّط مى شود و تسلّط و قدرت كمال و از صفات ربوبى است ؛ بنابراين بر حسب طبيعت خود كمال كه نشاءت گرفته از علم و قدرت است محبوب دل است ، و مال و مقام از عوامل قدرت است و نه معلومات پايانى دارد و نه آنچه تحت قدرت در مى آيد؛ و تا معلوم و مقدورى وجود دارد شوق آدمى آرام نمى شود و نقصان بر طرف نمى گردد. از اين رو پيامبر (ص ) فرموده : ((دو گرسنه اند كه سير نمى شوند)) در اين صورت قلب طالب كمال است و كمال هم به علم و قدرت است و تفاوت درجات در آن بى شمار است . لذا شادمانى و لذت هر انسانى به مقدار كمالى است كه در مى يابد و علت محبوب بودن علم و مال و مقام همين است ، و اين غير از محبوبيّت علم براى رسيدن به تمايلات است ، چرا كه اين علت گاه با از بين رفتن تمايلات باقى مى ماند بلكه انسان دانش هايى را دوست دارد كه با آن نمى تواند به اهدافش برسد، حتّى موجب از دست دادن بخشى از اهداف و تمايلاتش ‍ مى شود. امّا طبيعت آدمى تقاضاى دانش طلبى در تمام شگفتى ها و مشكلات را دارد، چرا كه در علم تسلط بر معلوم است و آن نوعى كمال است كه از صفات ربوبى مى باشد و بر حسب طبيعت (آدمى ) محبوب است ، جز اين كه در دوست داشتن كمال ناشى از علم و قدرت اشتباهاتى وجود دارد كه توضيح آن لازم است .

كمال حقيقى و كمال خيالى
پيش از اين دانستيد كه اگر كمال يگانه بودن در وجود از دست برود، پس از آن كمالى جز در علم و قدرت وجود ندارد؛ ليكن كمال حقيقى با كمال خيالى مشتبه مى شود توضيح آن اين است كه كمال علم از آن خداى متعال است به سه دليل :
١ - معلومات در جهان هستى بسيار و گسترده است ، و فقط علم خداوند است كه به تمام اين معلومات احاطه دارد از اين رو هر چه علوم بندگان بيشتر باشد به خداى متعال نزديك ترند.
٢ - از آن جا كه علم خدا به معلوم همان طور كه هست تعلّق مى گيرد و معلوم به طور كامل مكشوف است ، چرا كه معلومات براى خداوند سبحان در كامل ترين انواع كشف و ظهور و چنان كه هست مكشوف است ، هرگاه دانش بنده روشن تر، محكم تر، صادق تر، و با معلوم و جزئيات صفات آن بهتر هماهنگ باشد، او به خداى متعال نزديك تر است .
٣ - از آن جا كه علم الهى براى هميشه جاويد است و زوال و دگرگونى در آن راه ندارد چرا كه علم خداى متعال جاودانه است و زوال و دگرگونى آن قابل تصور نيست ، هرگاه علم بنده شامل معلوماتى شود كه تحوّل و تغيير نپذيرند او به خداى متعال نزديك تر مى شود. معلومات دو قسم است : زوال پذير و هميشگى ، معلومات تغييرپذير مانند علم به اين كه زيد در خانه است ولى ممكن است از خانه بيرون رود و انسان همچنان معتقد باشد كه او در خانه است و علمش تبديل به جهل شود و نقص شود نه كمال . بنابراين به هرچه اعتقاد مطابق با واقع داشته باشى و احتمال دگرگونى در مورد آنچه معتقدى تصور شود كمال تو تبديل به نقص و علم تو تبديل به جهل مى شود و تمام آنچه در عالم تغييرپذير است مشغول همين مثال است مانند علم آدمى به بلندى يك كوه و مساحت زمين و به تعداد شهرها و فاصله فرسنگ هاى ميان آنها و ديگر چيزهايى كه در راه ها و مملكت ها نقل مى شود و همچنين علم به لغاتى كه اصطلاحند و با دگرگونى عصرها و امت ها و عادت ها دگرگون مى شوند و اينها علومى است كه معلومات آنها مانند جيوه از حالتى به حالتى ديگر تغيير مى كند، كمال آنى دارند و با دگرگون شدن كمالى نمى ماند. قسم دوّم معلومات هميشگى است ؛ مانند جواز امور جايز و وجوب واجبات و محال بودن محالات كه اين معلومات هميشگى است ، زيرا واجب هرگز تبديل به جايز و جايز تبديل به محال نمى شود و محال به واجب مبدل نمى گردد و تمام اين اقسام در شناخت خداى متعال و آنچه براى او لازم است و صفاتى كه بر خداوند محال و و افعالى كه بر او رواست ، داخل مى باشد. بنابراين علم به خدا و صفات و افعال و حكمتش در ملكوت آسمان و زمين و تنظيم دنيا و آخرت و وابسته اى به آن ، كمال حقيقى است كه هر كس به آنها متّصف شود به خداى متعال نزديك مى شود. پس از مرگ كمال نفس است كه باقى مى ماند و اين معرفت پس از مرگ براى عارفان نورى است كه در برابر و سمت راست آنها حركت مى كند و آنان عرض مى كنند: پروردگارا، نور ما را كامل فرما؛ يعنى اين معرفت سرمايه اى است كه انسان را به كشف آنچه در دنيا كشف نشده مى رساند؛ چنان كه اگر كسى به همراه خود چراغى كم نور داشته باشد مى تواند سبب زياد شدن نور به وسيله چراغ ديگر باشد كه از آن نور مى گيرد و اين نور با آن نور اندك به عنوان مكمّل ، كامل تر مى شود و هر كس اصل چراغ را به همراه نداشته باشد، طمعى به افزايش نور نخواهد داشت . پس كسى كه اصل معرفت خداى سبحان را نداشته باشد طمعى به داشتن نور نخواهد داشت و مانند كسى است كه در تاريكى ها گرفتار شده و نمى تواند از آن بيرون آيد؛ سرگردان مى ماند بلكه مانند تاريكى هايى در درياى ژرف است كه موجى آن را بپوشاند كه از فراز آن موجى است و بر فراز آن ابرى است ، تاريكى هايى است كه پاره اى از آنها بر فراز پاره اى است . (٢٢٣) در اين صورت سعادت منحصر به شناخت خداى متعال است و جز معرفت خدا ديگر معارف يا هرگز فايده اى ندارد مانند: شعرشناسى و شناخت نسب هاى عرب و غير عرب ، و يا بعضى معارف بهره دارد و به شناخت خدا كمك مى كند؛ مانند شناخت لغت عرب و تفسير و فقه و روايات ؛ زيرا شناخت لغت عرب به شناخت تفسير قرآن كمك مى كند و شناخت تفسير به شناخت محتواى قرآن از قبيل چگونگى عبادات و كارهايى كه موجب تزكيه نفس است كمك مى كند و شناخت راه تزكيه نفس ‍ موجب مى شود كه نفس به شناخت خدا راه يابد؛ چنان كه خداوند فرموده است : قد افلح من زكيها (٢٢٤) و فرمود: و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا. (٢٢٥) تمام اين معارف وسيله شناخت خداست و كمال فقط در شناخت خدا و صفات و افعال اوست ؛ و تمام معارفى كه احاطه به موجودات دارد در معرفت خدا نهفته است ، چرا كه تمام موجودات افعال الهى هستند و هر كس آنها را از آن نظر كه فعل خدايند و مرتبط به قدرت و اراده و حكمت الهى اند بشناسد مكمل معرفت خداى متعال است و اين است حكم كمال بودن علم كه بيان كرديم ، اگر چه مناسب با احكام مقام و موقعيت و رياكارى نبود و نقل آن براى اين بود كه تمام اقسام كمالات را بيان كرده باشيم .
امّا بنده در قدرت كمال حقيقى ندارد، بلكه علم حقيقى دارد ولى قدرت حقيقى تنها از آن خداى متعال است و آنچه پس از اراده كردن و قدرت و حركت بنده پديد مى آيد خداوند پديد مى آورد چنان كه در كتاب صبر و شكر و توكل و چند جا در بخش مهلكات بيان كرديم . بنابراين كمال علم پس از مرگ همراه بنده هست و او را به خداى متعال مى رساند، امّا كمال قدرت چنين نيست . آرى بنده نسبت به زمان حال از جهت اين كه قدرت دارد، داراى كمال است و اين قدرت برايش وسيله اى است كه به كمال علم برسد، مانند سلامتى اعضاى بدن و نيروى دستش براى برداشتن اشيا و پايش براى راه رفتن و حواس او براى درك كردن اين نيروها ابزارى است كه با آن به حقيقت كمال علم مى رسد و گاه براى تكميل اين نيروها نيازمند است ، كه از نظر مال و مقام نيرومند شود تا با آن به غذا و لباس و مسكن برسد؛ آن هم به اندازه معينى ؛ و اگر آن را براى رسيدن به معرفت خدا به كار نبرد، بدون ترديد خيرى در آن نيست ، لذّت بردن آنى كه زود سپرى مى شود؛ و هر كس لذت زودگذر را كمال بداند نادان است ؛ بدين جهت تمام مردم در گرداب اين جهل هلاك مى شوند: آنها گمان مى كنند كه دستيابى بر پيكر انسان ها با مغلوب ساختن حشمت ، و بر اموال به وسيله گستردگى ثروت و بر احترام دل ها به گسترش مقام و موقعيت كمال است ، و چون به كمال بودن آن معتقدند آن را دوست دارند و چون دوست دارند آن را مى طلبند و به آن سرگرم مى شوند و به هلاكت مى رسند و كمال حقيقى يعنى علم و آزادگى را كه موجب نزديكى به خدا و فرشتگان است از ياد مى برند. امّا در (كمال بودن ) علم چنان كه ياد كرديم موجب شناخت خداست و كمال بودن آزادگى به رهايى آدمى از اسارت تمايلات و غم هاى دنيا و تسلط بر شهوات ، يا غلبه بر آنهاست از باب شباهت به فرشتگان كه شهوت آنها را پريشان و خشم آنها را سرگشته نمى سازد. بنابراين دور كردن آثار خشم و شهوت از نفس ، كمالى است كه از صفات فرشتگان است ، و محال بودن دگرگونى و تاءثير پذيرى از صفات كماليه خداست ، بنابراين هر كس از دگرگونى و تاءثير پذيرى عوارض دورتر باشد به خدا نزديك تر و به فرشتگان شبيه تر و مقامش در پيشگاه خدا بالاتر است . اين سوّمين كمال است و غير از كمال علم و قدرت است ، و دليل ذكر نكردن آن در اقسام كمال اين است كه حقيقت اين كمال به عدم و نقصان بر مى گردد و دگرگونى نقصان است ، زيرا عبارت از نداشتن صفتى است كه وجود دارد و نيز نابودى آن است و هلاكت و نابودى در صفات كمال و لذت ها نقصان است . در اين صورت اگر دگرگون نشدن به وسيله شهوت ها و اطاعت نكردن از آنها را مانند كمال علم و حريّت ، كمال بدانيم كمالات سه قسم مى شود. مقصود از كمال بودن حريّت اين است كه انسان شهوت پرست نباشد و به اسباب دنيوى تمايل نشان ندهد و كمال قدرت راهى براى بنده به كسب كمال علم و كمال حريّت است و آدمى پس از مرگ راهى براى كسب قدرت ماندنى ندارد، زيرا با مردن تسلّطش بر اموال و مسخّر ساختن دل ها و بدن ها قطع مى شود ولى خداشناسى و آزادگى اش با مرگ نابود نمى شود بلكه به صورت يك كمال در او باقى مى ماند و وسيله اى براى نزديكى به خداى متعال است . پس (اى انسان ) بينديش كه چگونه نادانان واژگون شدند و همانند نابينايان رو به خاك در افتادند و در طلب كمال قدرت به مال و مقام روى آوردند و حال آن كه كمالى است ناسالم و اگر سالم هم باشد دوام ندارد. آنان از كمال حريّت و علم كه اگر به دست آيد هميشگى است و قطع نمى شود، اعراض كردند؛ اينان همان هايى هستند كه زندگى دنيا را با دادن آخرت خريده اند و ناگزير در كيفر آنان تخفيفى نيست و يارى هم نمى شوند؛ و آنان كسانى هستند كه گفتار خداى متعال را درك نكرده اند: المال و البنون زينة الحيوة الدنيا و الباقيات الصالحات خير عند ربك . (٢٢٦) بنابراين علم و حريّت همان باقيات صالحاتى است كه به صورت كمالى در نفس باقى مى ماند. ولى مال و مقام كمالى است كه زود سپرى مى شود و چنان است كه خداى متعال مثال زده آنجا كه فرموده است : انما الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض (٢٢٧) و آنچه با مردن انسان بادها آن را پراكنده و نابود مى سازند شكوفه زندگى دنياست ، و آنچه مرگ آن را قطع نمى كند از باقيات صالحات است . بنابراين روشن شد كمالى كه از قدرت مال و مقام باشد كمالى خيالى است و ريشه اى ندارد و هر كس وقت خود را منحصر به طلب آن سازد گمان كند كه مال و مقام هدف است نادان است ، مگر به مقدارى كه انسان را به كمال حقيقى برساند.

پي نوشتها
___________________________________________________
٢٠٠- اين حديث را ابن ماجه در (سنن )، به شماره ٤٢٠٥، روايت كرده و در آن بجاى الرّياء)) ((الشرك آمده و آن را به ريا تفسير كرده است .
٢٠١- اين حديث را طبرانى در الاوسط به سندى كه عبدالعزيز بن حصين در آن هست روايت كرده و او ضعيف است چنان كه در مجمع الزوائد، ج ١٠، ص ٢٩٦، آمده است و بيهقى آن را در الشعب روايت كرده چنان كه در مشكات المصابيح ، ص ٤٥٥، و در المصابيح بغوى ، ج ٢، ص ١٨١ با كمى اختلاف نقل شده است .
٢٠٢- عراقى گويد: از حديث جابر معروف نيست و از حديث ابوهريره معروف است ، طبرانى در الاوسط و بيهقى در الشعب به سندى كه ضعف دارد آن را روايت و به بخش اول حديث اكتفا كرده اند و مسلم نيز آن را روايت و به زيادتى كه در آخر حديث هست اكتفا كرده است .
٢٠٣- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ٨، ص ٣٦، و ١٥٤، از حديث ابوهريره روايت كرده است رب اشعث مدفوع بالابواب لو اقسم على اللّه لا بره و در روايت حاكم است رب اشعث اغبر ذى طمرين تنبوا عنه اعين الناس لو اقسم اللّه لا بره و گفته است : سندهاى حديث صحيح است و از ابونعيم در الحليه از حديث انس به سندى ضعيف روايت شده رب ذى طمرين لايؤ به له لو اقسم على اللّه لابره منهم البرا بن مالك و در نزد خدا حاكم نظير روايت ابراهيم با همين زيادتى است و گفته است : سندهاى حديث صحيح است عراقى در المغنى گفته است : حديث ضعيف است .
٢٠٤- به مجمع الزوائد، ج ١٠، ص ٢٦٤، رجوع كنيد؛ عراقى گويد: اين حديث را ابومنصور ديلمى در مسند الفردوس به سندى ضعيف روايت كرده است .
٢٠٥- حديث را مسلم بر (صحيح )، ج ٨، ص ١٥٤، از حديث حادثة بن وهب روايت كرده و طبرانى در الاوسط از استاد خدا عبداللّه بن محمّد بن ابى مريم روايت كرده و او ضعيف است .
٢٠٦- اول اين حديث پيش از اين گذشت و در هيچ ماءخذى بر آخر حديث دست نيافتم .
٢٠٧- اين حديث را طبرانى در الاوسط روايت كرده و رجال حديث همان رجال صحيح است چنان كه در مجمع الزوائد، ج ١٠، ص ٢٦٤، آمده است .
٢٠٨- حديث را طبرانى و حاكم روايت كرده اند و عبارت از حاكم است و مى گويد: سندهاى حديث صحيح است ، و ابن ماجه در سنن ، به شماره ٣٩٨٩، روايت كرده است ، و در سندهايش عبداللّه بن لهيعه است و او ضعيف است .
٢٠٩- اين حدين را ابن ماجه ، به شماره ٤١١٧، روايت كرده است . و كلينى در كافى ، ج ٢، ص ١٤١، به شماره ٦، با اختلافى كه در آن هست ، روايت كرده است .
٢١٠- قصص / ٨٣: (ارى ) اين سراى آخرت را تنها براى كسانى قرار مى دهيم كه اراده برترى جويى در زمين و فساد را ندارند، و عاقبت نيك براى پرهيزگاران است .
٢١١- هود / ١٥ - ١٦: كسانى كه زندگى دنيا و زينت آن را طالب باشند اعمالشان را در اين جهان بى كم و كاست به آنها مى دهيم ! (ولى ) آنها در آخرت جز آتش (سهمى ) نخواهند داشت و آنچه را در دنيا (براى نيل به مقاصد مادى و براى غير خدا) انجام دادند بر باد مى رود و اعمالشان باطل مى شود.
٢١٢- در همين كتاب ، ، نقل شد.
٢١٣- در همين كتاب ، ، گذشت ، و كلينى ، در كافى ، ج ٢، ص ٢٩٧، روايت كرده است .
٢١٤- عراقى گويد: حديث فوق را با اين لفظ نديده ام .
٢١٥- كافى ، ج ٢، ص ٢٩٧.
٢١٦- همان ماءخذ، ص ٢٩٨.
٢١٧- همان ماءخذ، ص ٢٩٨.
٢١٨- همان ماءخذ، ص ٢٩٨.
٢١٩- كافى ، ج ٢، ص ٢٩٩، مؤ لف در واقى گويد: معناى حديث اين است كه هر كس دوست بدارد كه مردم پشت سر او راه بروند ناگزير است دروغگو يا ضعيف الراءى باشد چرا كه تمام سؤ الاتى را كه از او مى شود نمى داند، پس اگر تمام سؤ الاتى را كه از او مى شود پاسخ دهد ناگزير است دروغ بگويد و اگر به آنچه نمى داند پاسخ ندهد در راءى دادن عاجز است ، يا معنايش اين است كه ناگزير در روى زمين دروغگويى هست كه رياست طلب است و شخص ناتوانى است كه از دروغگو پيروى كند.
٢٢٠- اين حديث را كشّى روايت كرده است ، به رجال كشّى ، ص ٣١٣، رجوع كنيد.
٢٢١- حديث را طبرانى در الاوسط از حديث ابن عباس روايت كرده و در بحث علم نقل شد.
٢٢٢- اسراء / ٨٨: از تو درباره روح سؤ ال مى كنند، بگو: روح از فرمان پروردگار من است .
٢٢٣- اقتباس از سوره نور / ٤٠: يا همچون ظلماتى است در يك درياى پهناور، كه موج آن را پوشانيده و بر فراز آن موج ديگرى است و بر فراز آن ابرى تاريك ، ظلمت هايى است يكى بر فراز ديگر... تا آخر.
٢٢٤- شمس / ١٠: هر كس نفس خود را تزكيه كرد رستگار شد.
٢٢٥- عنكبوت / ٦٩: و آنها كه در راه ما با (خلوص نيت ) جهاد كنند قطعا هدايتشان خواهيم كرد و خدا با نيكوكاران است .
٢٢٦- كهف / ٤٥: مال و فرزندان زينت حيات دنيا هستند؛ و باقيات صالحات (ارزش هاى پايدار و شايسته ) ثوابش نزد پروردگارت بهتر و اميد بخش تر است .
٢٢٧- يونس / ٢٥: زندگى دنيا همانند آبى است كه از آسمان نازل كرده ايم كه بر اثر آن گياهانى گوناگون مى رويد.


۷
شرح جاه دوستى ستوده و نكوهيده

شرح جاه دوستى ستوده و نكوهيده
هرگاه مشخص گرديد كه معناى جاه مالك شدن دل ها و تسلط بر آنهاست ، پس در حكم اموال خواهد بود؛ چه آن كه مال از عوارض زندگى دنياست و جاه نيز مانند مال با مرگ قطع مى شود. از طرفى دنيا كشتزار آخرت است ، و مى توان از آنچه خدا در دنيا آفريده زاد و توشه اى براى آخرت برداشت . همان طور كه مختصر مالى براى خوراك و لباس لازم است ، براى زندگى كردن در ميان مردم نيز اندك مقام لازم است ؛ و همان طور كه آدمى از خوردن غذا بى نياز نيست و مى تواند غذا يا مالى را كه با آن غذا مى خرد دوست بدارد، از خدمتگزار و رفيقى كه به او كمك كند و استادى كه راهنمايش باشد، و سلطانى كه پاسداريش كند و ظلم اشرار را از او دفع كند بى نياز نيست . بنابراين اگر دوست بدارد كه در دل خدمتگزار خود جايگاهى داشته باشد كه او را به خدمت به مولا وادار كند نكوهيده نيست و نيز اگر دوست بدارد كه در دل شاه جايگاهى داشته باشد كه او را بر دفع شرّ از او وادار كند مذموم نيست ، زيرا جاه و مقام مانند مال وسيله اى براى رسيدن به اهداف است ، و با هم فرقى ندارد، جز اين كه تحقيق مطلب اين است كه مال و مقام در نظر انسان محبوبيّت ذاتى نداشته باشند، بلكه نظير آن است كه انسان دوست بدارد در خانه اش طهارتگاه داشته باشد تا قضاى حاجت كند و دوست بدارد كه حاجتش بدون طهارتگاه برآورده شود تا به آن محتاج نباشد چنين شخصى محققا خود طهارتگاه را دوست ندارد. بنابراين هر چيزى كه قصد شود با آن به محبوب برسد محبوب نيست ، بلكه هدفى كه به آن مى رسد محبوب است ، و تفاوت دو مورد با يك مثال درك مى شود: مثلا گاه مردى همسر خود را دوست مى دارد از آن نظر كه وسيله دفع شهوت است ، چنان كه با رفتن به طهارتگاه موادّ زايد را دفع مى كند و اگر شهوت خود را بتواند از راه ديگرى دفع كند همسرش را ترك خواهد كرد، همان طور كه اگر بتواند بدون طهارتگاه قضاى حاجت كند به آنجا وارد نمى شود؛ و گاه همسرش را ذاتا دوست دارد و به او عشق مى ورزد و اگر شهوت را از راه ديگر دفع كند همچنان زناشويى خود را با همسرش ادامه مى دهد. بنابراين دوستى واقعى نيست به همسر اين قسم است نه دوستى اول . جاه و مال نيز چنين است . گاه انسان هر يك از آن دو را به اين دو صورت دوست مى دارد، بدين ترتيب دوستى مال و جاه براى رسيدن به نيازهاى ضرورى بدن نكوهيده نيست و دوستى عين مال و جاه زائد بر نيازهاى ضرورى و ديگر نيازهايش نكوهيده است ، ولى تا مال و جاه او را به گناه وادار نكند يا در به دست آوردن آن به دروغ و نيرنگ متوسل نشود و حرامى مرتكب نشود و يا در عبادت رياكارى نكند، به فسق و گناه متّصف نمى شود، چرا كه با عبادت هاى ريايى به جاه و مال رسيدن جنايتى است نسبت به دين و حرام مى باشد.
اگر كسى اشكال كند و بگويد: اگر كسى بخواهد كه در دل استاد و خدمتگزار و رفيق و سلطان زمان خود اطرافيان آنها مقام و جايگاهى داشته باشد، بطور كلى مباح است ؟ يا تا حدّ معينى و به صورت مخصوص مباح است ؟
مى گويم : در اين جا سه حالت وجود دارد كه دو صورت آن مباح و يك صورت آن ممنوع است . صورت ممنوع اين است كه بخواهد در دل آنها جايگاهى بيابد با معتقد ساختن ايشان به صفاتى در خويش مانند علم و ديندارى و تباركه در او نيست ، مثلا خود را در نظر آنها علوى جلوه دهد يا عالم و ديندار در حالى كه آن چنان نيست . اين حالت حرام است زيرا دروغ و نيرنگ در گفتار يا كردار است . امّا يكى از دو مورد مباح آن است كه جايگاهى بخواهد با صفتى كه در او وجود دارد مانند گفته يوسف (ع ): اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم . (٢٢٨) زيرا يوسف جايگاهى در دل عزيز مصر خواست و به دليل آن كه امانت نگهدارد و دانا بود و عزيز مصر به او محتاج و در گفتارش راستگو بود، مورد دوم اين كه بخواهد يكى از عيب ها يا گناهانش را بپوشاند تا شخص مورد نظرش از آن آگاه نشود و موقعيتش از بين نرود، اين حالت نيز مباح است ، زيرا پوشاندن كار زشت جايز است و پرده درى و آشكار ساختن كار زشت جايز نيست و اين عمل نيرنگ نيست ، بلكه بستن راه آگاهى از چيزى است كه آگاهى از آن بى فايده است . مانند كسى كه شرابخوارى خود را از سلطان پنهان مى دارد ولى نزد او خود را ديندار معرفى نمى كند، زيرا اگر بگويد ديندارم نيرنگ است ولى اقرار نكردن او به شرابخوارى موجب معتقد شدن سلطان به ديندارى او نمى شود، بلكه مانع از علم به شرابخوارى او مى شود؛ از موارد ممنوع اين است كه در برابر سلطان خوب نماز بخواند به طورى كه به او اعتقاد خوب پيدا كند، چرا كه اين عمل رياكارى و مرتكب آن حيله گر است زيرا خود را در خيال او از مخلصان و خاشعان نسبت به خدا نشان مى دهد در حالى كه در كار خود رياكار است و چگونه مى تواند مخلص باشد. بنابراين جاه طلبى از اين راه و به وسيله هر گناهى حرام است و با به دست آوردن مال از راه حرام هيچ حرفى ندارد و همان طور كه جايز نيست با نيرنگ بازى در عوضى كه مى دهد، مال ديگران را مالك شود همچنين جايز نيست با نيرنگ و تزوير در دل كسى جاى بگيرد، چرا كه مالك شدن بر دل ها مهم تر از مالك شدن اموال است .

شرح انگيزه ستايش دوستى و آرامش نفس به مدح وتمايل طبيعت آدميان به آن و تنفّر از نكوهش
بايد دانست كه ستايش و دوستى و لذت بردن قلب از آن ، چهار عامل دارد:
١ - عامل نخست كه از همه قوى تر است آن است كه نفس كمال را درك مى كند زيرا بيان كرديم كه كمال دوست داشتنى است و درك هر دوست داشتنى لذت بخش است و هرگاه نفس احساس كمال بكند آرامش مى يابد و به حركت در مى آيد و لذت مى برد، و ستايش موجب مى شود كه شخص ‍ ستايش شده احساس كمال كند؛ زيرا صفتى كه به آن ستوده شده يا آشكار است يا مشكوك . اگر آشكار و محسوس باشد لذت آن كمتر است ، امّا لذت دارد مانند ستايش از شخصى به بلند قامت بودن و سفيد پوست بودن وى ، چرا كه اين نوعى كمال است ولى نفس از آن غافل است و هرگاه آن را احساس كند لذت مى برد؛ و اگر صفتى باشد كه ترديد در آن راه دارد لذت بيشتر است ، مانند ستايش شخص به علم و ديندارى كه كمال است يا به نيكويى مطلق ، زيرا انسان گاه در كمال نيكويى و علم و ديندارى خود ترديد دارد و مشتاق است كه اين شك بر طرف شود و يقين پيدا كند كه در اين صفات بى نظير است ، چون ستايش موجب آرامش نفس او مى شود. و هرگاه ديگرى آن را ياد كند موجب مى شود آرامش و اعتمادى به احساس ‍ آن كمال بكند در نتيجه لذتش زياد مى شود و اين لذت در صورتى زياد مى شود كه ستايش از كسى سر بزند كه به اين صفات آگاه است و بينش دارد و جز از روى تحقيق سخنى نمى گويد؛ مانند شاد شدن شاگرد از ستايش ‍ استادش به زيركى و تيزهوشى و دانش بسيار؛ اين ستايش موجب كمال لذت است . پس اگر شخص گزافه گو ستايش كند يا در صفتى كه ممدوح را بدان مى ستايد بينش نداشته باشد لذت كمتر است به همين دليل است كه از نكوهش نيز خشمگين مى شود و آن را نمى پسندد، چون در خود احساس ‍ نقص مى كند و نقص ضد كمال دوست داشتنى است ، از اين رو خشمگين مى شود و از احساس آن ناراحت مى گردد به همين جهت است كه هرگاه نكوهش از شخص بصير و مورد اعتماد سر بزند بيشتر دردآور است ، چنان كه در ستايش بيان كرديم .
عامل دوم آن است كه ستايش دليل بر اين است كه قلب ستايشگر در تصرف ممدوح است و ستايشگر مريد شخص ستايش شده است و به او معتقد و مسخّر خواست اوست ، و تملّك دل ها محبوب است و احساس ‍ حصول آن مالكيت لذت بخش است . بدين سبب است كه لذت بسيار مى شود، هرگاه ستايش از جانب كسى باشد كه بر قدرت انسان مى افزايد و از شكار كردن دل او بهره مى برد، مانند شاهان و بزرگان ؛ و لذت كم مى شود، هرگاه ستايشگر از كسانى باشد كه به او اهميتى داده نمى شود و بر هيچ چيزى قدرت ندارد زيرا تسلط بر او مالك شدن دل او تسلط بر امرى ناچيز است بنابراين ستايش تنها بر قدرتى اندك دلالت مى كند و به همين دليل است كه نكوهش را نيز نمى پسندد و دلش از آن متاءلّم مى شود، و هرگاه نكوهش از بزرگان باشد شكست آن بيشتر است چون آنچه از دست مى رود مهم تر است .
عامل سوّم آن است كه ستايش ستايشگر وسيله اى براى شكار كردن دل هر كسى است كه ستايش را مى شنود به ويژه هرگاه ستايش كننده كسى باشد كه به گفتار و ستايش او توجه مى شود، و اين مخصوص ستايشى است كه در حضور مردم مى شود و ناگزير هر چه جمعيت زيادتر و ستايشگر بيشتر مورد توجه باشد ستايش لذت بخش تر و نكوهش بر نفس ناگوارتر است .
عامل چهارم آن است كه ستايش بر بزرگى ستايش شده دلالت مى كند، و نيز بر خوارى ستايشگر كه يا از روى ميل يا به جبر زبان به مدح گشوده است دلالت دارد؛ و چون در حشمت و شكوه غلبه و قدرت هست لذت بخش ‍ است و اين لذت به دست مى آيد اگر چه ستايشگر به سخن خود در باطن معتقد نباشد ولى همين كه از روى ناچارى او را مدح مى كند خود نوعى تسلط بر ممدوح است و ناگزير لذت ممدوح به اندازه بزرگى و قدرت ستايشگر است ، از اين رو لذّت ستايش شخص نيرومندى كه امتناع دارد با ستايش به ديگرى تواضع كند لذت بخش تر است اين چهار عامل گاه در ستايش يك ستايشگر جمع مى شود و لذت آن بسيار است و گاه عوامل ياد شده پراكنده مى شود و از لذت كاسته مى شود. امّا عامل اول كه همان احساس كمال است دفع مى شود به اين كه ممدوح بداند كه ستايشگر در ستايش خود راستگو نيست ، چنان كه هرگاه او را به داشتن تبار، سخاوت ، علمى يا پرهيز از محرّمات بستايد و ممدوح بداند كه فاقد آن است پس ‍ لذتى كه عاملش احساس كمال است از بين مى رود و فقط لذت تسلط بر قلب و زيان ستايشگر و ديگر لذت ها باقى مى ماند و اگر ممدوح بداند كه ستايشگر به گفته اش معتقد نيست و خود از آن صفات خالى باشد لذت دوم كه تسلط بر قلب ستايشگر است باطل و لذت تسلط و قدرت بر مجبور بودن ممدوح به ستايش باقى مى ماند و اگر ستايش ستايشگر از روى ترس نباشد بلكه بازيچه باشد تمام لذت ها باطل و هيچ لذتى در ستايش باقى نمى ماند چون عوامل سه گانه لذت از دست رفته است . اين است آنچه از علت لذت بردن براى نفس از ستايش و متاءلم شدن آن از نكوهش ، پرده بر مى دارد، و از آن نظر اين عوامل را نقل كرديم تا انسان راه درمان جاه دوستى و ستايش ‍ دوستى و ترس از نكوهش را بشناسد زيرا اگر عامل دردى شناخته نشود درمانش ممكن نيست ، چون درمان عبارت از گشودن عوامل بيمارى است .

شرح درمان جاه دوستى
بايد دانست كه دوستى مقام بر قلب هر كس چيره شود همّت خود را منحصر به مراعات مردم مى كند و از دوستى نسبت به آنها و رياكارى به خاطر آنها شادمان مى شود، و همچنان متوجه گفتار و كردار و اعمال خويش ‍ است و به امورى توجه دارد كه مقامش را در نزد آنان بزرگ گرداند و اين گونه رفتار تخم نفاق مى افشاند و ريشه فساد است و ناگزير آدمى را به سستى در عبادات و رياكارى در آنها مى كشاند و براى شكار كردن دل ها وارد كارهاى ممنوع مى شود. از اين رو رسول خدا (ص ) دوستى مال و منال و فساد آنها را براى دين ، به دو گرگ گرسنه تشبيه فرموده است و نيز فرموده : ((دوستى مال و منال نفاق را مى روياند، چنان كه آب سبزى را)) (٢٢٩) ؛ زيرا نفاق عبارت از مخالف بودن ظاهر يا باطن در گفتار و كردار است و هر كس بخواهد در دل مردم جايگاهى داشته باشد ناگزير است با آنها دو رو باشد و به صفات ستوده كه ندارد تظاهر كند و عين نفاق است . در اين صورت جاه دوستى جزء نابود كننده هاست و درمان و بر طرف ساختن آن از دل لازم است ، زيرا خوبى است كه دل بر آن سرشته شده چنان كه به مال دوستى سرشته شده است و درمانش با علم و عمل ميسّر است . منظور از علم شناسايى عاملى است كه به خاطر آن مقام را دوست دارد و آن تسلط كامل يافتن بر شخصيت مردم و دلهايشان است و توضيح داديم كه اگر قدرت خالص و سالم باشد پايان آن مردن است ، و از باقيات صالحات نيست ؛ بلكه اگر تمام كسانى كه در روى زمين هستند از خاور و باختر در برابرت سجده كنند با گذشت پنجاه سال نه سجده كننده مى ماند نه سجده شده ، و حال تو مانند حال صاحبان مقام يا خاكساران در مقابل آنها خواهد بود كه پيش از تو درگذشته اند، و شايسته نيست كه به خاطر آن ، دينى را كه زندگى هميشگى است و پايان ندارد رها سازى ، و هر كس كمال حقيقى و خيالى را - چنان كه گذشت - درك كند، مقام در نظرش كوچك مى آيد؛ البته در نظر كسى كه به آخرت مى نگرد و گويى آن را مى بيند و دنيا را كوچك مى شمارد، مثل اين كه مرگ نزد او حاضر است ؛ ولى چشمان بيشتر مردم ناتوان و متوجه دنياست و نورش امتداد ندارد كه فرجامها را بنگرد. از اين رو خداى متعال فرموده : بل تؤ ثرون الحياة الدنيا و الاخرة خير و ابقى (٢٣٠) و نيز فرموده : كلا بل تحبون العاجلة و تذرون الا خرة (٢٣١) و ديگر آيات . پس هر كسى اين تعريف در مورد او صدق مى كند شايسته است قلبش را در مال دوستى با آگاه شدن از آفت هاى دنيا، درمان كند، يعنى در خطرهايى كه صاحبان مقام دنيوى را هدف قرار مى دهد بينديشد، چرا كه هر صاحب مقامى مورد حسد و هدف آزار است و همواره مى ترسد كه مقامش را از دست بدهد و از اين جايگاهش در دل ها دگرگون شود پرهيز مى كند، زيرا دل ها بيشتر از ديگ ها در جوشيدن خود زير و رو مى شود؛ در نتيجه جاه و مقام همچنان ميان روى آوردن و روى گرداندن دل ها در رفت و آمد است ، و هر چه بر روى دل هاى مردم پايه گذارى شود شبيه ساختمانى است كه بر روى موج هاى دريا ساخته شود كه دوام و ثبات ندارد و سرگرمى به جلب دل ها و حفظ مقام و دفع كردن آزار دشمنان ، بازماندن از راه خداست و موجب قرار گرفتن در معرض خشم او در دنيا و آخرت است . تمام اين امور رنج هايى در دنيا است كه لذت جاه را تيره مى سازد و در دنيا نيز اميدش با ترسش برابرى نمى كند چه رسد به آنچه از آخرت از دست مى دهد. به اين دليل شايسته است كه بينش ضعيف را درمان كند، امّا كسى كه تيزبين و ايمانش قوى باشد به دنيا توجه نمى كند. اين درمان از لحاظ علم و آگاهى است .
امّا از لحاظ عمل (درمان ) به اين است كه خود را از دل هاى مردم بيندازد و كارهايى انجام دهد كه بر آن نكوهش شود تا از چشمان مردم بيفتد و از لذت مقبول مردم بودن محروم شود و به گمنامى خود بگيرد و مخلوق را رد كند و به مقبول بودن در نزد خدا قانع شود؛ و اين روش ملامتيه است ، زيرا آنان به ظاهر مرتكب گناهان مى شوند تا از چشم مردم بيفتند و از آفت جاه و مقام در امان بمانند، اين عمل بر افرادى كه مقتدايند جايز نيست ، چون دين را در دل هاى مردم سبك مى سازد؛ همچنين براى افرادى كه مقتداى ديگران نيستند جايز نيست كه براى افتادن از چشم مردم به عمل ممنوعى اقدام كنند، بلكه مى توانند كارهاى مباحى را انجام دهند كه از ارزش آنان در نزد مردم بكاهد؛ چنان كه روايت شده كه يكى از شاهان آهنگ ديدار زاهدى كرد چون زاهد از نزديك شدن سلطان آگاه شد غذا و سبزى خواست و با حرص و طمع به خوردن شروع كرد و لقمه هاى بزرگ بر مى داشت و چون شاه به او نگريست زاهد از چشم او افتاد و برگشت . پس زاهد گفت : سپاس ‍ خدا را كه تو را از من برگردانيد؛ بعضى از زاهدان نوشيدنى حلال را در جامى مى نوشيد كه به رنگ شراب بود تا ديگران چنان پندارد كه آنها شراب مى نوشند و از چشم ها بيفتند، و در جواز اين كار از نظر فقه تاءمّل است ، جز اين كه صاحبان حال (عرفا) هرگاه بخواهند دل هايشان را اصلاح كنند گاه نفوس خود را به چيزهايى درمان مى كنند كه فقيه به آن فتوا نمى دهد، سپس ‍ آنچه را در اصلاح دلشان از دست داده اند به خاطر تقصير كردن جبران مى كنند؛ چنان كه يكى از كسانى كه به زهد معروف شده بود هنگامى كه مردم به او روى آورده بودند، وى وارد حمام شد و لباس ديگرى را بر تن كرد و بيرون و در راه ايستاد تا او را شناختند. پس او را گرفته كتك زدند و لباس ها را از او باز پس گرفتند و گفتند: دزد است و او را ترك كردند. بهترين راه در قطع كردن مقام كناره گيرى از مردم و هجرت به موضع گمنامى است ، زيرا منزوى شدن كسى در خانه و در شهرى كه در آنجا مشهور است از محبت مقامى كه بر اثر انزوا در دل ها رسوخ مى كند خالى نيست و بسا كه او پندارد كه او چنان مقامى را دوست ندارد در حالى كه گول خورده است ، و دليل آرامش نفس او اين است كه به هدفش رسيده است و اگر اعتقاد مردم نسبت به او تغيير كند و او را نكوهش كنند يا به كارى نسبت دهند كه شايسته او نيست بيتابى مى كند و متاءلم مى شود و چه بسا كه از آن عمل پوزش بخواهد تا آن غبار و كدورت را از دلشان بزدايد، و بسا كه در بر طرف ساختن آن حالت از دل هايشان محتاج به دروغگويى و نيرنگ شود و به ارتكاب آن اهميت ندهد آنگاه برايش روشن مى شود كه جاه دوست است ، و جاه دوست مانند مال دوست است بلكه بدتر از اوست ، چرا كه گرفتارى جاه بيشتر است ، و تا طمع به مردم دارد نمى تواند جاى داشتن در دل هاى مردم را دوست نداشته باشد، و هرگاه روزى خود را از كسبش يا راه ديگرى به دست بياورد بكلى از مردم قطع طمع كند تمام مردم نزد او مانند افراد پست مى شوند و اهميت نمى دهد كه در دل هاى آنان جايگاهى دارد يا ندارد، چنان كه به منزلت نداشتن در دل هاى كسانى كه در دورترين نقاط مشرق ساكنند اهميت نمى دهد چون آنها را نمى بيند و به آنها طمع ندارد. بريدن طمع از مردم تنها با قناعت ممكن است ، و هر كس قناعت كند از مردم بى نياز مى شود و پس از بى نيازى دلش سرگرم مردم نمى شود و جايگاه داشتن در دل هاى مردم پيش او ارزشى نخواهد داشت و ترك جاه و مقام تنها با قطع طمع و قناعت كامل مى شود. و براى تمام آن موارد مى توان از اخبارى كمك گرفت كه در نكوهش جاه و ستايش گمنامى و خوارى وارد شده است ، مانند گفتار بزرگان : ((مؤ من از خوارى ، بيمارى يا كمى مال خالى نيست .)) و نيز در احوال پيشينيان بنگرد كه خوارى را بر عزت ترجيح مى دادند و به پاداش آخرت توجه داشتند.

راه درمان دوست داشتن ستايش و دوست نداشتن نكوهش
بايد دانست كه نابودى بيشتر مردم فقط از بيم نكوهش خلق و علاقه به ستايش شدن است ؛ از اين رو تمام حركات آنها به اميد ستايش و بيم نكوهش به گونه اى است كه دلخواه آنان باشد و اين دو صفت از مهلكات است . بنابراين شناختن راه درمان و بررسى عواملى كه به خاطر آنها انسان ستايش را دوست دارد و از نكوهش بيزار است ، لازم است .

امّا عامل اول
احساس كمال كردن به سبب گفته ستايشگر راه درمان آن است كه به عقل خويش رجوع كنى و به خود بگويى : اين صفتى كه ستايشگر مرا به داشتن آن مى ستايد آيا در من هست يا نه ؟ و اگر آن صفت را دارى آيا صفتى است كه با آن انسان استحقاق مدح دارد مانند علم ، و يا صفتى است كه آدمى با داشتن آن سزاوار مدح نيست ، مانند ثروت و مقام و ديگر بهره هاى دنيوى . پس اگر از بهره هاى دنيوى است شادى به داشتن آنها مانند شاد شدن به گياه زمين است كه بزودى خشك و در هم شكسته مى شود و باد آن را پراكنده مى سازد؛ و دلخوش كردن به آن از كم خردى است ، بلكه شخص عاقل مى گويد:

اشدّ الغم عندى فى سرور تيقن عنه صاحبه ارتحالا (٢٣٢)
بنابراين شايسته نيست كه آدمى از كالاهاى دنيا و ستايش ستايشگر به آنها و بودنشان شاد شود، كه در حالى كه مدح علت بودن آنها نيست ، و اگر صفتى كه بدان مدح مى شود از صفاتى است كه شايسته شادى است مانند علم و ديندارى سزاوار آن است كه به آن صفات نيز شاد نشود، چرا كه آخر نامعلوم است . علم و ديندارى به اين دليل اقتضاى شادمانى دارد كه انسان را به خدا نزديك مى كند در حالى كه خطر آخر كار وجود دارد. بنابراين بيم از بد فرجامى آدمى را از شاد شدن به تمام آنچه در دنياست باز مى دارد، بلكه دنيا خانه غم هاست نه خانه شادى و سرور. حال اگر از داشتن اين صفات به اميد عاقبت به خير شدن شاد مى شوى شايسته آن است كه شاديت از لطف خدا باشد كه به تو علم و تقوا داده است نه شادى به ستايش ستايشگر؛ زيرا لذت در احساس كمال كردن است و كمال در لطف خدا وجود دارد نه در مدح ، بلكه مدح تابع لطف خداست . بنابراين شايسته نيست كه به ستايش شاد شوى در حالى كه ستايش بر فضيلت تو نمى افزايد.
امّا اگر صفتى كه به آن ستايش شده اى در وجودت نيست شادى از مدح كمال نادانى است و حكايت تو حكايت كسى است كه شخصى او را مسخره مى كند و به او مى گويد: سبحان اللّه چه بسيار معطّر است محتواى روده هايش و چه خوشبوست بوهايى كه در هنگام قضاى حاجت (خالى كردن معده ) از آن بر مى خيزد، در حالى كه شخص خود مى داند كه محتواى روده هاى او كثيف و بدبوست ، آنگاه از تعريف شخص ‍ تمسخر كننده خوشحال شود؛ همچنين هرگاه تو را به ديندارى و درستكارى بستايند و از آن شاد شوى در حالى كه خدا از پليدى هاى باطنت و صفات زشت تو آگاه است اين شاديت كمال نادانى است ، در اين صورت اگر ستايشگر راست بگويد بايد شادمانى ات به صفاتى باشد كه خدا به لطف خود به تو داده و اگر دروغ مى گويد شايسته آن است كه غمگين شوى نه شادمان .

امّا عامل دوّم
ستايش دليل بر تسخير دل ستايشگر است و آن خود عامل تسخير دل هاى ديگران است و بازگشت آن به جاه دوستى و منزلت يافتن در دلهاست و پيش از اين راه درمانش را گفتيم كه بريدن طمع از مردم و منزلت خواستن در پيشگاه خداست ، و دانستن اين نكته است كه منزلت در دل هاى مردم و شادمانى به آن ، منزلت انسان را در پيشگاه خدا از بين مى برد؛ پس چگونه از آن شاد مى شود؟

امّا عامل سوّم
آنچه ستايشگر را به ستايش ناگزير ساخته شكوه ممدوح است و آن نيز به قدرتى بر مى گردد كه دوام ندارد و شايسته نيست انسان به آن شاد شود، بلكه شايسته است ستايش ستايشگر تو را غمگين كند و از آن به خشم آيى همان طور كه اين مطلب از بزرگان پيشين نقل شده ، زيرا آفت ستايش بر ممدوح بسيار است چنان كه در كتاب آفت زبان آن را بيان كرديم . يكى از پيشينيان گفته است : هر كس از مدحى شاد شود به شيطان امكان داده تا به دل او وارد شود.
يكى از پيشينيان گويد: هرگاه به تو گفته شود: خوب مردى هستى ؛ و در نزد تو محبوب تر از آن باشد كه بگويند: بد مردى هستى ، به خدا بد مردى هستى .
در بعضى اخبار مطلبى نقل شده كه اگر صحيح باشد كمر شكن است : مردى در محضر رسول خدا (ص ) مردى را ستود. پس پيامبر (ص ) فرمود: ((اگر رفيقت حاضر مى بود و از ستايش تو خشنود مى شود و با آن حال مى مرد به دوزخ مى رفت .))(٢٣٣)
پيامبر (ص ) يك بار به يك ستايشگر فرمود: ((واى بر تو (با ستايش خود) كمرش را شكستى و اگر ستايش تو را مى شنيد تا روز قيامت رستگار نمى شد.))(٢٣٤)
پيامبر (ص ) فرمود: ((بهوش باشيد و يكديگر را نستاييد، و هرگاه ستايشگران را ديديد خاك به صورتشان بپاشيد)). (٢٣٥) از اين رو صحابه از ستايش و فتنه آن و شادمان شدن دل از آن ، سخت مى ترسيدند. دليل ناخوشآيندى مدح در نظر آنها بيم آن بود كه از ستايش مردم شاد شوند در حالى كه در پيشگاه خدا مورد خشم باشند و سرگرمى دل هايشان به حالاتى كه در پيشگاه خدا داشتند موجب مى شد كه از ستايش مردم به خشم آيند، زيرا آنچه در حقيقت ستوده است چيزى است كه آدمى را به خدا نزديك كند و آنچه در حقيقت نكوهيده است آن است كه انسان را از خدا دور سازد و آدمى را با افراد شرور در دوزخ بيفكند. بنابراين شخص ستايش شده اگر در پيشگاه خدا از دوزخيان باشد چه بسيار نادان است كه از ستايش ديگران شاد شود و اگر بهشتى است شايسته نيست كه جز به لطف خدا و ستايش او به چيز ديگر شاد شود، زيرا كار انسان به دست مردم نيست و هرگاه بداند كه اجل ها و روزى ها به دست خداست توجهش به ستايش و نكوهش مردم كم مى شود و دوستى ستايش از دلش بيرون مى رود و به كارهاى مهم دينى خود سرگرم مى شود.

درمان بيزارى از نكوهش
پيش از اين گفته شد كه علت دوست نداشتن ضد علت حبّ ستايش است بنابراين درمانش نيز از آن درك مى شود؛ و كوتاه سخن در اين مورد آن است كه هر كس تو را نكوهش كند از سه حال بيرون نيست :
يا در گفته اش راستگوست و قصدش دلسوزى و خيرخواهى است يا راستگوست ولى قصد سرزنش و آزار دارد يا دروغگوست .
اگر راستگوست و قصد خيرخواهى دارد شايسته نيست كه او را ملامت كنى و بر او خشمگين شوى و كينه اش را به دل بگيرى ، بلكه شايسته است كه منت او را بپذيرى ، چرا كه هر كس عيبهايت را به تو بگويد تو را به (خصلت ) نابود كننده اى توجه داده تا از آن بپرهيزى ؛ و شايسته است از آن نكوش شاد شوى و آن صفت نكوهيده را در صورت امكان از نفس خويش ‍ بزدايى . اگر به سبب آن نكوهش غمگين و ناراحت شوى و نكوهش گر را ملامت كنى ، كمال نادانى است . و اگر قصد ملامتگر سرزنش باشد، از گفته اش بهره مى برى چون تو را از عيبت آگاه كرده كه ممكن است از آن بى خبر بوده اى ؛ و اگر از آن غفلت داشتى عيبت را به يادت آورده است ، يا در چشم تو زشت نشان داده تا بر زدودن آن حريص شوى ، اگر آن را نيكو مى دانستى . تمام اينها عوامل خوشبختى تو است كه از ملامتگر استفاده كرده اى . بنابراين سرگرم سعادت طلبى شو كه اسباب آن به سبب شنيدن نكوهش نكوهشگر برايت فراهم آمده است . مثلا هرگاه بخواهى بر شاه وارد شوى در حالى كه جامه ات آلوده به كثافت باشد و خودت نمى دانى و اگر به آن حال بر سلطان وارد شوى بيم آن دارى كه به خاطر آلوده ساختن مجلس ، گردنت را بزند و گوينده اى به تو گويد: اى كسى كه به كثافت آلوده اى خود را پاك كن ، شايسته است از آن سخن شاد شوى زيرا آگاه شدن تو از گفته آن شخص برايت غنيمتى است كه تمام خوهاى بد در آخرت هلاك كننده است و آدمى آن بدى ها را از گفته دشمنان خود مى شنود و شايسته است آن را مغتنم بشمارد. امّا اين كه دشمن قصد سرزنش دارد ظلمى است كه به دين خود كرده و نعمتى است كه از او به تو مى رسد پس چرا از گفته اى كه بهره مى برى و گوينده زيان مى برد بر او خشمگين شوى ؟
حالت سوم : تهمتى به تو بزند كه در پيشگاه خدا از آن برى هستى ، در اين صورت شايسته است كه از آن دلگير و سرگرم نكوهش نكوهشگر نشوى بلكه به سه چيز بينديشى :
١ - اگر آن عيب را ندارى نظاير آن در تو موجود است و عيبهايت را كه خدا پوشانده است بيشتر است . بنابراين خدا را شكر كن كه او را بر عيبهايت آگاه نساخته و او را به ذكر كردن عيبى كه از آن برى هستى دفع كرده است .
٢ - اين نكوهش كفاره ديگر بدى ها و گناهانت مى شود. گويا عيبى بر تو گرفته است كه از آن بدورى ولى تو را از گناهانى كه به آنها آلوده اى پاك كرده است . هر كس تو را غيبت كند حسنات خود را به تو اهدا كرده و هر كس تو را بستايد پشتت را شكسته است ، پس تو را چه مى شود كه از شكستن پشت خود شاد مى شوى و از دادن حسناتى كه تو را به خدا نزديك مى كند غمگين مى شوى در حالى كه تو مى پندارى نزديكى به خدا را دوست مى دارى :
٣ - نكوهشگر بيچاره به دين خود ستم كرده و از نظر خدا افتاده و با تهمت زدن و قرار گرفتن در معرض كيفر دردناك خدا خود را هلاك ساخته است و در حالى كه خدا بر او خشمگين شده است شايسته نيست تو بر او خشمگين شوى و بگويى ((خدايا نابودش كن !)) بلكه شايسته است كه بگويى : ((خدايا او را اصلاح كن ، خدايا توبه اش را بپذير و او را بيامرز)) چنان كه پيامبر (ص ) آن گاه كه قومش او را زدند به درگاه خدا عرض كرد: ((خدايا قوم مرا بيامرز چرا كه نادانند)) (٢٣٦) ابراهيم بن ادهم براى كسى كه سرش را شكست آمرزش خواست . علتش را پرسيدند گفت : دانستم كه بر اثر شكستگى سر ماءجور هستم و از ضارب به من خبرى رسيده است ، و راضى نيستم كه وى به سبب شكستن سر من كيفر شود، از چيزهايى كه ناخوشايندى نكوهش را بر تو آسان مى كند بريدن طمع است ، زيرا نكوهش ‍ كسى كه از وى بى نياز، بسيار در دلت اثر نمى گذارد، و قناعت اصل دين است و طمع به مال و جاه با آن قطع مى شود و تا طمع پايدار است جاه دوستى و ستايش در دل كسى كه به او طمع دارى غلبه دارد و طالب مال و مقام و ستايش دوست و آن كسى كه از نكوهش بدش مى آيد نبايد طمع به سالم ماندن دينش داشته باشد، چرا كه اين امر بسيار بعيد است .

گوناگونى احوال مردم در ستايش و نكوهش
بايد دانست كه مردم نسبت به نكوهشگر و ستايشگر چهار حالت دارند:
١ - انسان از ستايش شاد مى شود و ستايشگر را سپاس مى گويد و از نكوهش خشمگين مى شود و نسبت به نكوهشگر كينه به دل مى گيرد، و نكوهش او را تلافى مى كند يا تلافى كردن را دوست دارد. اين قسم حال بيشتر مردم است و منتهى درجه گناه در اين مورد همين است .
٢ - در دل نسبت به نكوهشگر دشمن مى شود ولى زبان و اعضاى خود را از تلافى كردن نگاه مى دارد، و از ستايشگر در دل شاد مى شود ولى از اظهار شادمانى خوددارى مى كند و اين حالت نشان نقص است امّا نسبت به حالت قبل كمال است .
٣ - ستايشگر و نكوهشگر در نظر او يكسانند و اين نخستين درجه كمال است پس نكوهش او را غمگين و ستايش او را شادمان نمى كند. گاه بعضى از بندگان گمان مى برند كه چنين اند و در صورتى كه خود را با نشانه هايى كه براى اين حالت است نيازمايند، فريب مى خورند نشانه هاى اين حالت آن است كه هرگاه نكوهشگر پيش او بسيار نشست در خود احساس سنگينى بيش از نشست ستايشگر نكند، و در برآوردن حوائج ستايشگر بيش از نكوهش گر احساس نشاط و آرامش نكند، و اگر نكوهشگر مجلس او را ترك كرد براى او راحت تر از ترك ستايشگر نباشد، و مرگ ستايشگر از مرگ نكوهشگر قلب او را بيشتر نياز دارد، اندوهش در مصيبت ستايشگر و آنچه از دشمنان به او مى رسد بيش از مصيبت نكوهشگر نباشد، و لغزش ‍ ستايشگر بر دل و چشم او سبك تر از لغزش نكوهشگر نباشد. پس هرگاه از هر جهت نكوهشگر همانند ستايش بر دلش سبك و برابر باشد به اين درجه (سوّم ) رسيده است و چه بسيار بعيد است كه انسان به اين حالت برسد و چه بر دل ها سخت است . بيشتر بندگان از مدح مردم شاد مى شوند و شادى خود را در دل حفظ مى كنند و خود نمى دانند، چرا كه خودشان را به اين نشانه ها نمى آزمايند.
چه بسا شخص عابد احساس مى كند كه قلبش به ستايشگر متمايل است و به نكوهشگر تمايل ندارد، شيطان آن را در نظرش مى آرايد و به او مى گويد: نكوهشگر با نكوهش او معصيت خدا كرده است و ستايشگر با ستايش تو اطاعت خدا، بنابراين چگونه آن دو را برابر مى دانى با اين كه احساس تنفر نسبت به نكوهشگر نشان خالص بودن دين تو است . ولى اين سخن شيطان نيرنگ خالص است ، زيرا اگر عابد بينديشد خواهد دانست كه در ميان مردم كسانى هستند كه بيش از نكوهشگر مرتكب گناهان كبيره شده اند، در حالى كه از آنها اظهار تنفّر نمى كند و مى داند ستايشگرى كه او را ستايش مى كند چنان نيست كه ديگران را نكوهش نكند و عابد نسبت به ستايشگر خود كه ديگران را نكوهش مى كند احساس تنفر نمى كند، چنان كه براى نكوهش ‍ خود احساس تنفر مى كند، در حالى كه نكوهش از نظر گناه بودن تفاوتى ندارد كه نكوهش شده چه كسى باشد. در اين صورت عابد كه فريب خورده خشمگين مى شود و براى خواهش نفس خود نكوهشگر را دشمن مى دارد. آنگاه شيطان آيت توهّم را در او ايجاد مى كند كه اين كار جزء دين است تا او را با هواى خود بر خداوند مغرور و بيشتر از خدا دور سازد، و هر كس از فكرهاى شيطان و آفات نفس آگاه نباشد بيشتر عبادت هايش زحمتى هدر رفته است كه موجب از دست رفتن دنيا و خسران شخص در آخرت است و خداوند درباره آنان فرموده است ؛ قل هل ننبئكم بالا خسرين اعمالا. الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا. (٢٣٧)
٤ - صداقت در عبادت آن است كه ستايشن را نپسندند و نسبت به ستايشگر خشمگين شود، زيرا مى داند كه مدح برايش فتنه اى است كمر شكن ، و به دين او زيان مى زند و نكوهشگر را دوست بدارد، زيرا مى داند كه وى عيب هايش را به او هديه كرده و او را به كار مهمش راهنمايى كرده و حسناتش را به او هديه داده است . پيامبر (ص ) فرمود: ((اصل تواضع اين است كه از ياد شدنت به نيكى و تقوا كراهت داشته باشى .))(٢٣٨)
در بعضى اخبار مطلبى روايت شده كه اگر صحيح باشد كمر امثال ما را مى شكند. روايت شده كه پيامبر (ص ) فرمود: ((واى بر روزه گير، واى بر قيامت كننده به نماز واى بر صاحب لباس پشمينه مگر كسى كه ... پس ‍ عرض شد: مگر چه كسى ؟ حضرت فرمود: مگر كسى كه نفسش از دنيا پاك شود و ستايش را دشمن بدارد و نكوهش را برگزيند.)) به راستى كه (٢٣٩) اين كار دشوار است ، و امثال ما نهايت چيزى كه طمع داريم حالت دوم است و آن پنهان داشتن شادمانى و كراهت در برابر نكوهشگر و ستايشگر و اظهار نكردن آن دو حالت در گفتار و كردار است .
امّا حالت سوم كه ميان ستايشگر و نكوهشگر فرقى نگذاريم در آن طمع نداريم ، و اگر از نفس خود نشانه هاى حالت دوم را مطالبه كنيم به آن وفا نمى كند، زيرا ناگزيريم كه در گراميداشت ستايشگر و برآوردن حاجت هايش ‍ بشتابيم و در گراميداشت نكوهشگر و ستايش او و برآوردن حاجت هايش ‍ تاءمّل كنيم و نمى توانيم در كردار ظاهرى ميان آن دو يكسان رفتار كنيم ، چنان كه در باطن نمى توانيم مساوات را رعايت كنيم . هر كس بتواند ميان ستايشگر و نكوهشگر در كردار ظاهر رعايت مساوات كند چنين شخصى اگر پيدا شود سزاوار است كه در اين زمان به عنوان پيشوا انتخاب شود و مانند كبريت احمر است كه درباره آن سخن گويند، ولى ديده نمى شود. پس ‍ چگونه دو حالت و درجه بعدى ممكن است در كسى موجود باشد، و در هر يك از درجات ياد شده درجاتى هست . امّا درجات موجود در ستايش ، اين است كه بعضى از مردم آرزوى ستايش و شهرت دارند و براى رسيدن به آن به هر كار ممكنى اقدام مى كنند، تا آنجا كه در عبادات ريا مى كنند و از انجام محرمات براى به دست آوردن دل مردم و واداشتن زبانشان به ستايش باكى ندارند و اين گروه از هلاك شنوندگانند. بعضى از مردم ستايش دوست و شهرت طلب اند؛ امّا به وسيله امور مباح آن را طلب مى كنند نه به عبادات و كارهاى حرام ، اين گروه بر لب پرتگاهند، زيرا تعيين ضابطه براى حدود سخنى كه دل ها به آن مايلند و حدود كارها، ممكن نيست و ممكن است انسان براى رسيدن به ستايش در كار حرام افتد. به راستى كه چنين شخصى به هلاك شوندگان نزديك است . ممكن است يك نفر ستايش خواه نباشد و در طلب آن نكوشد؛ امّا هرگاه ستايش شود شادى وارد دلش شود. لذا هرگاه با مجاهده به مقابله با آن برنخيزد و با زحمت خود را به كراهت داشتن از ستايش وادار نكند چه بسا كه از شادى بسيار به درجه پيشين كشانده شود؛ و اگر در اين مورد با نفس خود مبارزه كند و قلب خود را به كراهت از مدح وادار سازد و با انديشيدن در آفت هاى ستايش شادمانى در نظرش مبغوض آيد، در آستانه جهاد خواهد بود. در نتيجه گاه پيروز مى شود و گاه شكست مى خورد. بعضى از مردم هرگاه ستايش بشوند به آن شاد نمى شوند و هرگاه نكوهش بشنوند غمگين نمى شوند و در ايشان اثرى ندارد. اين اشخاص برخيزاند اگر چه اخلاص هنوز بر عهده آن است . همچنين ممكن است كسى وقتى ستايش را بشنود بدش آيد، ولى نه به آن اندازه كه بر ستايشگر خشم و بر او عيب بگيرد، و آخرين درجه بد آمدنش ‍ آن است كه بدش آيد و خشم بگيرد و خشم را صادقانه اظهار كند، نه اين كه اظهار كند ولى دانش آن را دوست بدارد، چرا كه اين عمل عين نفاق است زيرا او مى خواهد از خود اخلاص و صداقت نشان دهد در حالى كه ندارد. همچنين درباره نكوهشگر كه ضد ستايشگر است احوال انسان ها متفاوت است . نخستين درجات آن اظهار كردن خشم و آخرينش اظهار كردن شادى است . شادى و اظهار آن فقط در كسى ديده مى شود كه در دل بر نفس خود كينه دارد چون نفس وى سركشى كرده و عيب هاى زيادى داشته و وعده هاى دروغى داده و نيرنگ هاى كثيفى به كار برده است . و صاحب نفس همانند دشمن نسبت به نفس كينه دارد و آدمى از كسى كه دشمنش را نكوهش كند شاد مى شود و اين شخصى است كه نفس او دشمن اوست و هرگاه نكوهش آن را بشنود شاد مى شود و نكوهشگر را بر آن نكوهش ‍ سپاس مى گويد. اين شخص زيرك و باهوش است ، چون بر عيب هاى نفس ‍ آگاه شده و اين كارهايش نوعى انتقامجويى از نفس خويش است و براى او غنيمت به شمار مى آيد، هرگاه با نكوهش در چشم مردم پست تر مى شود تا به فتنه مردم گرفتار نشود و هرگاه حسناتى برايش فراهم آيد كه در آن كوشش نكرده بسا كه موجب جبران عيب هايش شود كه از دور ساختن آنها عاجز است و اگر مريد در تمام طول عمر در مورد همين كه يك خصلت كه نكوهشگر و ستايشگر در نزد او برابر باشد و با نفس خود مبارزه كند كارى وقت گير است كه مجال كار ديگر را نخواهد داشت ؛ و ميان او و سعادت راه هاى دشوارى (گردنه هايى ) است كه اين مبارزه يكى از آنهاست و فقط مبارزه اى سخت و مستمر در طول عمر براى پيمودن آنها مفيد خواهد بود.

پي نوشتها
___________________________________________________
٢٢٨- يوسف / ٥٤: (يوسف ) گفت : مرا بر گنج هاى زمين بگمار كه من نگهبانى دانشمند و آگاهم .
٢٢٩- پيش از اين گذشت .
٢٣٠- اعلى / ١٦ - ١٧: بلكه شما حيات را مقدم مى داريد. در حالى كه آخرت بهتر و پايدارتر است .
٢٣١- قيامت / ٢٢ - ٢٣: چنين نيست كه شما مى پنداريد (و دلايل معاد را مخفى مى شمريد) بلكه شما دنياى زودگذر را دوست داريد (و هوسرانى بى قيد و شرط را). و آخرت را رها مى كنيد.
٢٣٢- سخت ترين اندوه در نزد من شادمانى است ، چرا كه صاحب آن غم به رفتن آن يقين دارد.
٢٣٣- عراقى گويد: براى اين حديث ماءخذى نيافتم .
٢٣٤- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ٨، ص ٢٢٧، و بخارى در ج ٨، ص ٢٢، به الفاظ مختلف نقل كرده اند و پيش از اين نقل شد.
٢٣٥- حديث را احمد در مسند، و طبرانى در الكبير بدون اين گفته : الا لا تمادحوا)) روايت كرده اند و رجال آن همان رجال صحيح از حديث ابن عمر است كه پيش از اين گذشت .
٢٣٦- اين حديث را بيهقى در دلايل النبوّه روايت كرده و حديث در واقع اين است كه پيامبر (ص ) آن را به نقل از يكى از پيامبران فرموده است آنگاه كه قوم آن پيامبر وى را زدند المغنى .
٢٣٧- كهف / ١٠٣ - ١٠٤: بگو آيا به شما خبر دهيم كه كه زيانكارترين (مردم ) كيانند. آنها كه تلاش هايشان در زندگى دنيا گم (و نابود) شده با اين حال گمان مى كنند كار نيك انجام مى دهند.
٢٣٨- عراقى گويد: براى اين حديث ماءخذى نيافتم .
٢٣٩- عراقى گويد: حديث را اين چنين نيافته ام ولى صاحب الفردوس از حديث انس آن را نقل كرده است ، ويل لمن لبس الصوف فخالف فعله قوله ولى فرزند صاحب كتاب الفردوس در مسند الفردوس آن را روايت نكرده است .



۸
جاه طلبى به وسيله عبادات كه همان رياكارى است

جاه طلبى به وسيله عبادات كه همان رياكارى است
در اين بخش مطالب زير بيان شده است :
نكوهش ريا و معناى حقيقى آن و رياكارى و درجات ريا، رياى خفى ، و اعمالى كه با ريا باطل مى شود و باطل نمى شود، و دارو و درمان ريا، اجازه بر آشكار ساختن عبادات ، اجازه در پنهان كردن گناهان ، ترك عبادات از بيم ريا و آفت ها، مواردى كه بنده مى تواند با ديدن مردم در عبادت اظهار نشاط كند، مواردى كه بر مريد لازم است كه پيش از عبادت و بعد از آن قلب خويش را به آن ملزم كند كه جمعا يازده فصل مى شود.

شرح نكوهيدگى ريا
بايد دانست كه ريا حرام است و شخص رياكار در پيشگاه خدا مغضوب و آيات و روايات و سخنان بزرگان بر آن گواه است .
امّا آيات ؛ خداى متعال فرمود: فويل للمصلين الذين هم عن صلاتهم ساهون . الذين هم يراؤ ن و يمنعون الماعون . (٢٤٠)
و گفته خداوند متعال : والذين يمكرون السيئات لهم عذاب شديد و مكر اولئك هو يبور. (٢٤١) مجاهد گويد: منظور آيه رياكاران است .
خداى متعال فرموده : انما نطعمكم لوجه اللّه لا نريد منكم جزاء و لا شكورا (٢٤٢) خداوند مخلصان را به اين صفت ستوده كه در كارهاى خود جز خدا را در نظر نياورند و ريا ضد آن است (انجام كار براى غير خدا) و نيز فرموده : فمن كان يرجوا لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعبادة ربه احدا. (٢٤٣) اين آيه درباره كسانى نازل شد كه در برابر عبادت ها و اعمال خود و جز آن پاداش و سپاس مى خواهند.
امّا روايات : آنگاه كه مردى از پيامبر (ص ) پرسيد و عرض كرد اى رسول خدا: نجات در چيست ؟ آن حضرت فرمود: ((نجات در اين است كه بنده در عبادت خدا مردم را در نظر نگيرد)). (٢٤٤) و حديث آن سه نفر را كه - يكى در راه خدا كشته شد و ديگرى از مال خود صدقه داد و سومى قرآن خواند - در كتاب اخلاص نقل كرديم . در اين حديث خداى متعال به هر يك از آن سه نفر مى فرمايد: ((دروغ مى گويى قصدت در جنگ اين بود كه بگويند: فلانى شجاع است ، و نيت تو از صدقه دادن اين بود كه بگويند فلانى بخشنده است و قصد تو اين بود كه بگويند: فلانى قارى قرآن است . پيامبر (ص ) خدا داد كه آنها ثواب نبردند و رياكارى آنان اعمالشان را هدر داد)).(٢٤٥)
از پيامبر (ص ) روايت شده است : ((هر كس ريا كند خدا با او ريا كند و هر كس عملى انجام دهد كه ديگران بشنوند خدا او را بدنام و رسوا سازد)).(٢٤٦)
در حديث طولانى ديگر آمده است : ((خداى متعال به فرشتگان مى فرمايد: اين بنده در عمل خود مرا قصد نكرده است پس او را در سجين قرار دهيد)).(٢٤٧)
پيامبر (ص ) فرمود: ((بيشترين چيزى كه بر شما بيم دارم شرك اصغر است . عرض كردند: اى رسول خدا شرك اصغر چيست ؟ فرمود: ريا، خداى متعال در روز قيامت آنگاه كه پاداش اعمال مردم را مى دهد (به رياكاران ) مى فرمايد: نزد كسانى برويد كه در دنيا اعمالتان را به رخ آنها مى كشيدند و ببينيد آيا در نزد آنها پاداشى مى يابيد)).(٢٤٨)
پيامبر (ص ) فرمود: ((از حبّ حزن به خدا پناه ببريد، عرض شد: اى رسول خدا حبّ حزن چيست ؟ فرمود: درّه اى است در دوزخ كه براى قاريان رياكار مهيّا شده است )).(٢٤٩)
پيامبر (ص ) فرمود: ((خداى متعال مى فرمايد: هر كس عملى انجام دهد كه ديگرى را با من در آن عمل شريك سازد تمام عمل براى ديگرى است و من از آن بيزارم و من از شرك از همه بى نيازترم )).(٢٥٠)
حضرت عيسى (ع ) فرمود: ((هرگاه يكى از شما روزى روزه مى گيريد سر و ريش و لبان خود را روغنى كنيد تا مردم نبينند كه روزه داريد و هرگاه كسى با دست راست چيزى مى دهد دست چپش آگاه نشود و هرگاه نماز مى گذارد پرده در خانه اش را بيندازد، زيرا خدا ستايش را تقسيم مى كند، چنان كه روزى را تقسيم مى كند)).
پيامبر ما (ص ) فرمود: ((خدا عملى را كه به اندازه ذره اى ريا در آن باشد قبول نمى كند)).(٢٥١)
از آن حضرت (ص ) روايت است : ((كمترين ريا شرك است )).(٢٥٢) بازگشت شهوت پنهان نيز به رياكارى هاى پوشيده است .
پيامبر (ص ) فرمود: ((در روزى كه جز سايه خدا سايه اى نيست مردى در سايه عرش است كه با دست راستش صدقه داده و از دست چپش پنهان داشته است )).(٢٥٣)
از اين رو در روايت وارد شده : ((عمل خير در نهان هفتاد برابر عمل خير آشكار فضيلت دارد)).(٢٥٤)
پيامبر (ص ) فرمود: ((روز قيامت رياكار را صدا مى زنند: اى فاجر، اى حيله گر، اى رياكار عملت گمراه و اجرت هدر رفت . برو و مزدت را از كسى بگير كه براى او كار مى كردى )).(٢٥٥)
شدّاد بن اوس مى گويد: ((پيامبر (ص ) را گريان ديدم و عرض كردم : چه چيز شما را مى گرياند؟)) فرمود: ((بر امتم از شرك بيم دارم آگاه باش آنها بت و خورشيد و ماه و سنگى را نمى پرستند امّا در كارهايشان ريا مى كنند)).(٢٥٦)
پيامبر (ص ) فرمود: ((چون خداوند زمين را آفريد، اهل زمين را چرخانيد پس كوه ها را آفريد و آنها را ميخ ‌هاى زمين قرار داد. فرشتگان عرض كردند: پروردگار ما آفريده اى محكم تر از كوه ها نيافريده است . پس خدا آهن را آفريد و كوه را بريد، آنگاه آتش را آفريد و آهن را آب كرد. سپس خداى متعال به آب امر كرد آتش را خاموش كند و باد را فرمان داد و آب را تيره ساخت . فرشتگان (درباره محكم ترين مخلوق ) با هم اختلاف كردند و گفتند: از خداى مى پرسيم . عرض كردند: پروردگارا استوارترين آفريدگانت چيست ؟ خداى متعال فرمود: هيچ چيز نيافريده ام كه محكم تر از قلب آدم باشد، آنگاه كه با دست راست خود صدقه مى دهد و آن را از دست چپش ‍ پنهان مى دارد - اين محكم ترين آفريده اى است كه خلق كرده ام )).(٢٥٧)
عبداللّه بن مبارك به سندهايش از مردى روايت كرده كه او به معاذ گفت : حديثى كه از رسول خدا (ص ) شنيده اى برايم نقل كن . راوى گويد: معاذ گريست تا آن اندازه اى كه پنداشتم از گريه آرام نمى گيرد، آنگاه آرام شد و گفت : شنيدم كه رسول خدا (ص ) به من فرمود: اى معاذ، عرض كردم : لبيك پدر و مادرم به فدايت فرمود: حديثى برايت مى گويم كه اگر آن را حفظ كنى سود مى برى و اگر آن را ضايع سازى و ضبط نكنى روز قيامت در پيشگاه خدا حجتى نخواهى داشت . اى معاذ خداى متعال پيش از آفرينش ‍ آسمان ها و زمين هفت فرشته آفريد، آنگاه آسمان ها را خلق كرد و براى هر يك از هفت آسمان فرشته اى را نگهبان قرار داد كه شكوهى با عظمت به او داده است . پس ماءموران حفظ و ضبط اعمال يا اعمالى كه بنده از صبح تا شب انجام داده بالا مى روند و اين اعمال همانند خورشيد نورانى است تا آن كه اين اعمال را به آسمان دنيا بالا مى برند آن را تزكيه كرده و در نتيجه زياد مى شود. فرشته نگهبان آسمان دنيا به ضبط كنندگان اعمال مى گويد: اين عمل را به صورت صاحبش بزنيد، من ماءمور رسيدگى به غيبت هستم و پروردگارم به من فرمان داده كه نگذارم عمل كسى كه غيبت مردم را كرده از حدود ماءموريت من به حوزه ماءموريت ديگرى عبور كند. پيامبر (ص ) فرمود: آنگاه حافظان اعمال عمل صالحى از اعمال بنده را مى آورند و مى گذرد؛ پس آن را تزكيه كرده و زياد مى كنند تا آن را به آسمان دوم مى رسانند. فرشته نگهبان آسمان دوم به حافظان مى گويد: بايستيد و اين عمل را به صورت صاحبش بزنيد غرض او از اين عمل بهره دنيوى بوده و پروردگارم به من امر كرده كه نگذارم عمل او از حوزه ماءموريتم به حوزه ماءموريت ديگرى عبور كند. صاحب اين عمل در مجالس مردم به آن مى باليد. پيامبر (ص ) فرمود: حافظان ، عمل بنده اى را كه از آن نور مى درخشيد و زكات و نماز و روزه بود و نگهبانان از آن شگفت زده بودند به آسمان سوّم مى برند. فرشته ماءمور آن آسمان به آنها مى گويد: بايستيد و اين عمل را به صورت صاحبش بزنيد. من فرشته تكبّرم و پروردگارم به من امر كرده كه نگذارم عمل او از حوزه ماءموريتم به جاى ديگر عبور كند. صاحب اين عمل در مجالس مردم بر آنها تكبّر مى ورزيد. گفت : حافظان عمل بنده را بالا مى برند كه همانند ستارگان مى درخشد و در آن زمزمه اى از ذكر و نماز و حج و عمره است تا به آسمان چهارم مى گذرند. فرشته ماءمور آن آسمان به حافظان مى گويد: بايستيد و اين عمل را به صورت صاحبش بزنيد آن را بر پشت و شكمش بزنيد. من صاحب عجب و خودپسندى ام . پروردگارم به من امر كرده كه نگذارم عمل او از محدوده ماءموريتم به جاى ديگر عبور كند. صاحب اين عمل در عمل خود دچار عجب مى شد، گفت : حافظان عمل بنده را بالا برده و از آسمان پنجم مى گذرند كه آن عمل همانند عروسى است كه خود را براى شوهرش آراسته است . پس فرشته ماءمور آن آسمان به حافظان مى گويد: بايستيد و اين عمل را به صورت صاحبش بزنيد و روى شانه اش بگذاريد من فرشته حسدم ، صاحب اين عمل به مردمى كه چيزى مى آموختند و همانند عمل او را انجام مى دادند حسد مى ورزيد و به هر كس كه عبادت بيشترى مى كرد حسد مى برد و از آنها بدگويى مى كرد. پروردگارم مرا امر كرده كه نگذارم عمل او از حوزه ماءموريتم به جاى ديگرى عبور كند، گفت : حافظان عمل بنده را كه نماز و حج و روزه است بالا برده و آن را از آسمان ششم عبور مى دهند. پس فرشته ماءمور آن آسمان به فرشتگان حافظ مى گويد: بايستيد و اين عمل را به صورت صاحبش بزنيد. صاحب اين عمل هرگز به هيچ يك از بندگان خدا كه بلايى به او رسيده بود رحم نمى كرد بلكه او را شماتت مى كرد، من فرشته رحمتم و پروردگارم به من امر كرده كه نگذارم عمل او از حوزه ماءموريتم به جاى ديگر برود. گفت : حافظان عمل بنده را كه روزه و نماز و زكات و جهاد و ورع است به آسمان هفتم مى برند كه آن اعمال همانند رعد مى غرّد و همچون خورشيد نورانى است و به همراه آن سه هزار فرشته است و آن عمل را از آسمان هفتم عبور مى دهند. فرشته ماءمور آن آسمان به حافظان مى گويد: بايستيد و اين عمل را به اعضاى بدن صاحبش بزنيد و قلبش را مهر كنيد. من مانع عملى مى شوم كه براى غير خدا انجام شود زيرا او اين عمل را براى ديگرى انجام داده است . قصدش اين بوده كه در نزد فقها درجه والايى داشته باشد و در نزد علما ياد شود و در شهرها مشهور گردد. پروردگارم به من امر فرموده كه نگذارم عمل او از محدوده من به جاى ديگر بگذرد و هر عملى كه خالص ‍ براى خدا نباشد رياست و خدا عمل شخص رياكار را نمى پذيرد. گفت : حافظان عمل بنده اى را كه نماز و زكات و روزه و حج و عمره و خوشخويى و سكوت و ياد خداست ، بالا مى برند و فرشتگان آسمان آن عمل را همراهى مى كنند تا از تمام حجاب ها گذشته و در برابر پروردگار مى ايستند و گواهى مى دهند كه عمل آن بنده ، شايسته و خالص براى خداست ، خدا به آنها مى گويد: شما اعمال بنده ام را ضبط مى كرديد و من مواظب نفس او بودم . او اين عمل را براى من انجام نداده بلكه براى ديگرى انجام داده است . نفرين من بر او باد، پس تمام فرشتگان مى گويند: نفرين تو و نفرين ما بر او باد، و تمام آسمان ها مى گويند نفرين خدا و نفرين ما بر او باد و هفت آسمان و ساكنان آنها بر او نفرين مى كنند. معاذ گفت : اى رسول خدا تو پيامبر خدايى و من معاذم ، حضرت فرمود: به من اقتدا كن و اگر در عملت تقصيرى هست زبانت را از بدگويى برادران قرآن خوانت نگاهدار و گناهانت را بر خودت حمل كن نه بر آنها، و با مذمت آنها خودستايى مكن و خودت را از آنان برتر مدان و عمل دنيا را در عمل آخرت داخل مكن و در مجلس خود تكبر مكن كه مردم از بدخويى ات بپرهيزند، در حالى كه مردى نزد تو است با مرد ديگر نجوا مكن ؛ بر مردم بزرگى نفروش كه خير دنيا از تو قطع شود، و (پرده ) مردم را مدر كه سگان جهنم در روز قيامت تو را ندرند. خداى متعال مى فرمايد: و الناشطات نشطا، (٢٥٨) اى معاذ مى دانى آنها كيانند؟ عرض كردم پدر و مادرم فدايت شوند آنها كيستند؟ فرمود: سگانى هستند در دوزخ كه گوشت و استخوان را مى گزند. عرض ‍ كردم : اى رسول خدا (ص ) پدر و مادرم به فدايت كيست كه طاقت رعايت اين خصلت ها را داشته باشد و چه كسى از آنها نجات مى يابد؟ فرمود: اى معاذ رعايت اين خصلت ها بر كسى كه خدا برايش ميسّر سازد آسان مى شود. راوى گفت : هيچ كس را نديدم كه بيشتر از معاذ قرآن بخواند، براى اين كه از گرفتارى هاى ياد شده در اين حديث بدور باشد.(٢٥٩)
على (ع ) فرمود: ((رياكار سه نشانه دارد: چون تنها باشد (در عبادت ) كسل است ، و هرگاه در ميان مردم باشد در عبادت نشاط دارد؛ هرگاه ستوده شود بر عمل مى افزايد و هرگاه نكوهش شود از عمل مى كاهد)).(٢٦٠)
مى گويم : رواياتى در اصول كافى از طريق شيعه از حضرت صادق (ع ) روايت شده كه گفت : ((خداى متعال فرمود: هر كس عملى انجام دهد و با من ديگرى را در آن عمل شريك سازد من بهترين شريكم و آن عمل را نمى پذيرم ، مگر آن كه خالص براى من باشد)).(٢٦١)
از حضرت صادق (ع ) روايت است كه گفت : ((رسول خدا (ص ) فرمود: بزودى زمانى بر مردم بيايد كه براى طمع در دنيا باطن هايشان پليد و ظاهرشان خوب باشد، و آنچه در نزد پروردگارشان است نمى خواهند، دينشان رياست ، ترسى (از خدا) ندارند خداوند تمام آنها را كيفر مى دهد و همانند غرق شدگان خدا را مى خوانند و خدا دعايشان را مستجاب نمى كند)).(٢٦٢)
از حضرت صادق (ع ) روايت است كه گفت : ((پيامبر خدا (ص ) فرمود: فرشته عمل بنده را در حالى كه از آن شادمان است به آسمان بالا مى برد و هرگاه حسنات او را بالا برد خداى متعال مى فرمايد: آن اعمال را در سجين قرار دهيد او در اين اعمال مرا قصد نكرده است )).(٢٦٣)
و نيز از حضرت صادق (ع ) روايت شده كه گفت : ((اميرمؤ منان (ع ) فرمود: رياكار چند نشانه دارد: هرگاه مردم را ببيند نشاط عبادت مى يابد و هرگاه تنها باشد در عبادت كسل است و دوست دارد كه در تمام كارهايش ستايش ‍ شود)).(٢٦٤)
از حضرت صادق (ع ) روايت است كه گفت : ((اميرمؤ منان (ع ) فرمود: از خدا بترسيد بدون اين كه گناهى كرده باشيد و براى خدا عمل كنيد كه در آن سمعه (شنيدن ديگران ) و ريا نباشد، زيرا هر كس براى غير خدا عمل كند خدا او را به عمل خودش واگذارد)).(٢٦٥)
از پدرش حضرت باقر (ع ) روايت است كه فرمود: ((حفظ عمل سخت تر از خود عمل است ، عرض شد حفظ عمل چيست ؟ فرمود: شخص در نهان صله رحم يا در راه خداى يكتا انفاقى مى كند و برايش ثبت مى شود. سپس ‍ آن را بر زبان مى آورد؛ ثواب عمل نهانى محو و ثواب عمل آشكار برايش ‍ ثبت مى شود (ثوابش كم مى شود) سپس آن را نقل مى كند، پس محو مى شود و يك عمل ريايى برايش ثبت مى شود)).(٢٦٦)
از حضرت صادق (ع ) روايت است كه در مسجد به عباد بن كثير بصرى فرمود: ((واى بر تو اى عبّاد از ريا بپرهيز، چرا كه هر كس عملى را براى غير خدا انجام دهد، خدا او را به كسى كه عمل را براى او انجام داده حواله مى كند)).(٢٦٧)
از حضرت صادق (ع ) روايت است : ((اعمالتان را براى خدا قرار دهيد نه براى مردم ، زيرا هر عملى براى خدا باشد از آن خداست و هر عملى كه براى مردم باشد به سوى خدا بالا نمى رود)).(٢٦٨)
از امام صادق (ع ) روايت است : ((هر ريايى شرك است ، هر كس براى مردم كار كند پاداش او بر مردم است و هر كس براى خدا كار كند پاداش او بر خداست )).(٢٦٩)
از امام صادق (ع ) در مورد گفتار خداوند: فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعادد ربه احدا (٢٧٠) سؤ ال شد، فرمود: شخص ثوابى مى كند كه قصدش خدا نيست و فقط مى خواهد مردم او را خوب بدانند، و مى خواهد كه كار خير او به گوش مردم برسد، از اين رو در پرستش پروردگارش مشرك بوده است )). آنگاه فرمود: ((هيچ بنده اى نيست كه عمل خيرى را در نهان انجام دهد و همچنان روزها سپرى شود، مگر اين كه خدا خوبى آن را برايش آشكار مى سازد، و هيچ بنده اى نيست كه عمل بدى را در نهان انجام دهد و روزها سپرى شود، مگر اين كه خدا بدى او را آشكار سازد)).(٢٧١)
از امام صادق (ع ) روايت است كه فرمود: ((چرا بعضى از شما كار نيك را آشكار و كار بد را پنهان مى داريد؟ آيا به خويشتن رجوع نمى كنيد كه بدانيد كار نيك همچون كار بد نيست و خداى متعال مى فرمايد: بل الانسان على نفسه بصيرة ، باطن هرگاه درست باشد ظاهر را تقويت مى كند)).(٢٧٢)
از حضرت صادق (ع ) روايت است كه فرمود: ((هر كس در عمل اندكش ‍ قصد خدا كند خدا بيش از آن كه قصدكرده عملش را آشكار مى سازد و هر كس در عمل بسيار خود قصد مردم كند و بدنش را زحمت دهد و شب زنده دارى كند خدا آن عمل را در چشم كسى كه آن را شنيده اندك جلوه مى دهد)).(٢٧٣)
از حضرت رضا (ع ) روايت است كه به محمّد بن عرفه فرمود: ((اى ابن عرفه واى بر تو! در كارها ريا و سمعه نكن ، چرا كه هر كس براى غير خدا عمل كند خدا او را به كسى واگذارد كه براى او عمل كرده است ؛ واى بر تو هيچ كس عملى را انجام ندهد، مگر اين كه خدا آن عمل را مانند ردايى بر او بپوشاند؛ اگر خير باشد به او خير برگردد و اگر شرّ باشد شرّ)).(٢٧٤)
غزالى مى گويد: امّا سخنان گذشتگان : ابوامامه مردى را در مسجد ديد كه در سجده اش مى گريست . پس گفت : تو اگر در خانه ات چنين باشى براستى عابدى .
مردى به عبادة بن صامت گفت : با شمشيرم در راه خدا مى جنگم و قصدم خدا و ستايش مردم است . گفت : ثوابى ندارى ، پس سه بار پرسيد و در هر سه بار مى گفت : ثوابى ندارى ، آنگاه در بار سوم گفت : خدا مى فرمايد: ((من بى نيازترين بى نيازها از شكر هستم - تا آخر حديث ...)).
حسن گويد: با گروهى همنشين شدم كه اگر بر يكى از آنها حكمت عرضه مى شد و سخن مى گفت براى او و يارانش سودمند بود و هيچ چيز جز بيم از شهرت او را از اين كار (سخن گفتن ) باز نمى داشت . گويند: روز قيامت رياكار را به چهار اسم صدا مى زنند: اى فريبكار، اى فاجر، اى زيانكار برو و مزدت را از كسى بگير كه برايش كار كرده اى ، در پيشگاه ما مزد و پاداشى ندارى .
فضيل گويد: آنها اعمال خود را (در دنيا به ديگران ) نشان مى دادند (خودنمايى مى كردند) و امروز (در قيامت ) به آنها نشان مى دهند (نتايج ) آنچه را انجام نداده اند.
عكرمه گويد: خدا به نيت بنده پاداشى مى دهد كه به عملش نمى دهد، چرا كه در نيت ريا نيست .
حسن گويد: رياكارى مى خواهد بر مقدر الهى غالب آيد و او مرد بدى است كه مى خواهد مردم بگويند: مرد شايسته و درستكارى است ؛ و چگونه مردم بگويند كه مردى شايسته است در حالى كه در نظر پروردگارش از افراد پست است و لازم است دل هاى مؤ منان آن را بشناسند.
قتاده گويد: هرگاه بنده ريا كند، خداى متعال مى فرمايد: به بنده ام بنگريد مرا ريشخند مى كند.
مالك بن دينار گويد: قاريان سه گروهند: قاريان دنيا، قاريان شاهان و قاريان رحمان .
ابن مبارك گويد: مردى در حالى كه در خراسان بود طواف كعبه مى كرد، گفته شد: چگونه ممكن است ؟ گفت : دوست دارد كه بگويند او مجاور مكه است .
ابراهيم بن ادهم گويد: هر كس قصد شهرت دارد خدا را تصديق نكرده است .

حقيقت ريا و آنچه در آن ريا مى شود
ريا از رويت و سمعه از سماع مشتق اند و اصل ريا آن است كه با انسان با نشان دادن خصلت هاى خوب به مردم در دل آنان جايگاهى بخواهد مقام و منزلت خواهى در دل هم با كارهاى عبادى و هم غير عبادى ممكن است ، ولى اسم ((ريا)) به حكم عادت ، مخصوص منزلت خواهى در دل به وسيله عبادات و اظهار كردن آنهاست ، بنابراين تعريف ، ريا منزلت خواهى با عبادت خداى متعال است . پس نشان دهنده (عمل ) همان خداپرست و نشان داده شده مردمانى هستند كه رياكار مى خواهد عملش را ببينند تا در دل هايشان منزلت يابد و آنچه به آن ريا مى شود خصلت هايى است كه رياكار قصد اظهار آنها را دارد و ريا همان قصد اظهار خصلت هاست . آنچه به آن ريا مى شود بسيار است و در پنج بخش جمع مى شود و آن امورى است كه بنده خود را در برابر مردم به آن مى آرايد كه عبارتند از بدن ، هياءت گفتار، كردار، و پيروان و اشياى خارجى . همچنين اهل دنيا به اين عوامل پنجگانه ريا مى كنند جز اين كه جاه طلبى و قصد ريا با كارهايى كه جزء عبادات نيست ، آسان تر از رياى با عبادات است .

بخش اول
ريا در دين از طريق بدن آن است كه خود را لاغر و زرد چهره نشان دهد تا مردم را به اين توهم بيندازد كه براى دين سخت مى كوشد و غم مى خورد و بيم آخرت بر او غالب است و با لاغرى كم خوردن خود را بفهماند و با زردى چهره شب زنده دارى (به عبادت ) و سخت كوشى در دين و بسيار غم خوردن براى آن را اعلام دارد. همچنين با ژوليده ساختن مو ريا مى كند تا با آن اعلام دارد كه همت بسيار در كار دين دارد و فرصت شانه زدن مو را ندارد. اين عوامل هرگاه ظاهر شود مردم از آنها به امور ياد شده استدلال مى كنند پس نفس از شناخت مردم احساس راحتى مى كند. از اين رو نفس ‍ را به اظهار آن اعمال فرا مى خواند تا به آن راحتى برسد؛ و نزديك به رياكارى است : آهسته حرف زدن ، فرو رفتگى چشم ها، خشكى لب ها، تا با آن بفهماند كه روزه دار است ولى وقار دين موجب آهسته حرف زدن اوست ، يا ضعف گرسنگى است كه قوتش را كم كرده است . از اين رو عيسى (ع ) فرمود: هرگاه يكى از شما روزه بگيرد بايد سرش را روغن بمالد و مويش ‍ را مجعّد و ميان فرو هشته كردن و چشمانش را سرمه كند و تمام اين كارها از بيم آن است كه شيطان او را به ريا نكشاند. از اين رو ابن مسعود گفت : روزه دار به صبح در آييد در حالى كه خود را روغن ماليده ايد. اين است رياكارى دينداران در بدن . امّا دنياداران با چاقى و صفاى رنگ و راست قامتى و زيبارويى و نظافت بدن و نيرومندى اعضا و تناسب بودن آنها ريا مى كنند.

بخش دوّم
ريا با نوع پوشاك و رياى با هياءت . امّا ريا با هياءت آن است كه موى سر را ژوليده كند و شارب را بتراشد و در حال راه رفتن سر خود را به زير بيندازد و آرام حركت كند و اثر سجده را در پيشانى باقى بگذارد و لباس خشن و پشمينه پوشيده و تا نزديك نيمه ساق پا به خود پيچد و آستين ها را كوتاه بكند و جامه ها را نظافت نكند و پاره پاره رها سازد. و تمام اين كارها را با ريا انجام دهد تا خود را پيرو سنت و نيز پيرو بندگان صالح خدا نشان دهد، و از رياكارى به شمار مى آيد پوشيدن جامه هاى وصله دار و نمازگزاردن روى سجاده و پوشيدن لباس كبود از باب شباهت به صوفيان با اين كه در باطن از حقيقت تصوف خالى است همچنين رياكارى است . انداختن پارچه روى عمامه تا با آن عمل نشان دهد كه از گرد و غبار راه پرهيز دارد و به خاطر متمايز بودنش به آن علامت تا چشمان مردم به او متوجه شود. و از رياكارى است كه انسان نادان دراعه و طيلسان بپوشد تا مردم تصور كنند كه وى از دانشمندان است .
رياكارانى كه در لباس پوشيدن ربا مى كنند چند طبقه اند. بعضى از آنها كسانى هستند كه با اظهار زهد مى خواهند در نزد انسان هاى صالح مقامى به دست بياورند از اين رو لباس هاى كهنه و پاره و كوتاه و خشن مى پوشند تا آنها را به رخ مردم بكشند، و اگر به آنها تكليف شود كه لباس هاى متوسط و تميز كه پيشينيان مى پوشيدند بپوشند برايشان همانند سر بريدن است ، زيرا بيم دارند كه مردم بگويند: از زهد منصرف شده و از آن راه برگشته و به دنيا رغبت كرده است ، گروه ديگر مى خواهند كه در نزد درستكاران و دنياداران چون شاهان و تاجران مقبول و موجه باشند، و اگر لباس هاى گرانبها بپوشند قاريان آنها را رد مى كنند و اگر لباس هاى كهنه و ارزان بپوشند از چشم شاهان و ثروتمندان مى افتند، و آنان مى خواهند در نزد دنياداران و دينداران موجّه باشند، از اين رو در طلب لباس هاى پشمينه نازك و عباهاى نازك و جامه هاى چند تكه رنگين و بلند بر مى آيند و آنها را مى پوشند و شايد بهاى لباس هايشان به همان قيمت لباس ثروتمندان و هياءت و رنگش به رنگ لباس صالحان باشد، و بدين وسيله مى خواهند در نزد هر دو گروه موجه باشند. اگر به اينان پيشنهاد شود كه لباس هاى خشن و كثيف بپوشند در نزد آنها مانند سر بريدن آنهاست ، چرا كه بيم دارند از چشم شاهان و ثروتمندان بيفتند و اگر به آنها گفته شود كه لباس ديبقى و كتان سفيد نازك يا لباس بافته از تارهاى سيم و زر بپوشند اگر چه قيمتش كمتر از قيمت لباس هاى خودشان باشد بر آنها گران مى آيد از بيم آن كه درستكاران بگويند: اينان به لباس دنياداران رغبت كرده اند و هر طبقه از آنها موقعيت خود را در لباس ‍ مخصوص مى دارند از اين رو بر او گران مى آيد كه پست تر يا بالاتر از آن بپوشد اگر چه مباح باشد، چون مى ترسد نكوهش شود. امّا رياكارى اهل دنيا به لباس هاى گرانبها و مركب هاى بلند و انواع وسعت ها در زندگى و تجمل گرايى در پوشاك و مسكن و اثاث خانه و اسب هاى سبك و با نشاط و لباس هاى رنگين و طيلسان گرانبهاست و اين نوع رياكارى در ميان مردم آشكار است ، چرا كه آنان در خانه هايشان لباس هاى خشن مى پوشند و تا زمانى كه غرق زينت نشده اند بر آنها ناگوار است كه با آن لباس هاى خشن در برابر مردم ظاهر شوند.
٣ - ريا در گفتار و رياى دينداران در موعظه و تذكار و به حكمت سخن گفتن و حفظ اخبار و آثار براى به كارگيرى در مكالمات روزمرّه تا اظهار كنند كه علم بسيار دارند و سخت به احوال پيشينيان صالح توجه دارند. اينان در حضور مردم لب هايشان را به ذكر خدا مى جنبانند و در حضور مردم ، امر به معروف و نهى از منكر مى كنند و در برابر منكرات خشم خود را نشان مى دهند، و از اين كه مردم مرتكب گناهان مى شوند اظهار تاءسف مى كنند. آهسته سخن مى گويند و در خواندن قرآن صدا را نازك مى كنند تا اظهار اندوه و ترس كنند؛ و مدعى حفظ حديث و ديدار اساتيد و كوبيدن در خانه راويان حديث براى بيان ايراد موجود در لفظ حديث هستند تا بصيرت خود را به احاديث اعلام دارند و براى اظهار دانش در علم حديث به صحيح يا غير صحيح آن مى پردازند و به قصد ساكت كردن حريف با دليل با او مجادله مى كنند تا به مردم نشان دهند كه در علم دين نيرومندند. رياكارى در گفتار بسيار است و انواعش بى شمار، امّا رياكارى دنياداران در گفتار به حفظ اشعار و ضرب المثل ها و آوردن عبارت هاى شيوا و از بر كردن قواعد نحوى دور از ذهن براى به شگفت واداشتن دانشمندان و اظهار دوستى به مردم براى به دست آوردن دل آنهاست .
٤ - ريا كردن در عمل ؛ مانند رياكارى نمازگزار در طول دادن قيام و كشيدن و طول دادن سجده و ركوع و پايين انداختن سر و توجه نكردن به اطراف و آرامش و سكون و برابر ساختن قدم ها و دست ها و همچنين رياكارى در روزه و جنگ و حج و صدقه دادن و اطعام كردن و خشوع در راه رفتن در هنگام ديدار ديگران مانند پلك بر هم نهادن و سر به زير افكندن و تاءمل در سخن گفتن تا آنجا كه رياكار گاه به طرف حاجت خود تند راه مى رود و هرگاه يكى از دينداران متوجه او شود از بيم آن كه او را به شتاب و كمى وقار نسبت دهد. با وقار حركت خود را ادامه مى دهد و سر به زير مى افكند، و اگر آن مرد غايب شود به همان شتاب خود باز مى گردد و چون دوباره او را ببيند به خشوع باز مى گردد و به ياد خدا نيست تا براى او خشوع كند بلكه خشوع او براى اين است كه مبادا شخصى بر حال او مطلع شود و اعتقادش ‍ به اين كه وى از عابدان و صاحبان است . درباره او تغيير كند. ممكن است رياكار هرگاه مطلب ياد شده را بشنود شرم داشته باشد از آن كه راه رفتن او در خلوت با راه رفتنش در جلو مردم متفاوت باشد و خود را وادار كند كه در خلوت نيز خوب راه برود تا هرگاه مردم او را ببينند نياز به تغيير روش راه رفتن نداشته باشد. و چنين مى پندارند كه با اين كار از ريا رهايى يافته در صورتى كه رياكارى او چند برابر شده است ، چرا كه در خلوت هم رياكار شده است . او راه رفتن خود را كه در خلوت نيكو ساخته براى بيم و شرم از خدا نيست ، بلكه براى آن است كه در حضور مردم نيز خوب راه برود. امّا رياكارى دنياداران به تكبر و ناز فروشى و حركت دادن دست ها و آهسته گام زدن و گرفتن دامن لباس و چرخاندن دو طرف بدن است تا با آن حركات شكوه و جلال خود را نشان دهند.
٥ - رياكارى به وسيله ياران و ديدار كنندگان و آميزش كننده ها مانند كسى كه خود را به زحمت مى اندازد تا دانشمندى از او وقت ملاقات بگيرد تا بگويند: فلان عالم با فلانى ديدار كرده است يا عابدى با او ديدار كند تا بگويند: دينداران به ديدار فلانى تبرك جسته و به نزد او مى روند، يا سلطانى يا كارگزار او به ديدنش بروند تا گفته شود: سلاطين به خاطر درجات مهمى كه در دين دارد به او تبرك مى جويند، يا مانند كسى كه بسيار از اساتيد ياد مى كند تا نشان دهد كه اساتيد بسيارى را ملاقات و از آنان استفاده كرده است ، و به اساتيدش ببالد و اين باليدن در هنگام مخاصمه با ديگران آشكار مى شود كه به ديگران مى گويد: تو كدام استاد را ديده اى ؟ در حالى كه من فلان استاد و فلان را ملاقات كرده ام و شهرها را گشته و به اساتيدى خدمت كرده ام ، و سخنانى نظير اينها بر زبان مى آورد. مجموع چيزهايى كه رياكاران به آنها ريا مى كنند همينهاست و تمام آنها با اين رياكارى ها جوياى مقام و منزلت در دل هاى بندگان خدايند. بعضى از رياكاران به همين كه مردم به آنها اعتقاد خوبى داشته باشند قانعند، چه بسا راهبانى كه سال هاى زيادى در دير خود از مردم كناره بگيرند و چه بسيار عابدانى كه مدت ها در قله كوهى عزلت گزينند و پنهان شدنشان براى اين است كه مى دانند در دل هاى مردم جاى مى گيرند و اگر بدانند كه در دير و صومعه خود به جرمى نسبت داده مى شوند پريشان خاطر مى شوند و به اين كه خدا از پاك بودنشان آگاه است قناعت نمى كنند، بلكه از بدگمانى مردم به آنها غمگين شده و مى كوشند با چاره جويى زياد آن بدگمانى را از دل هاى مردم برطرف سازند با اين كه از مال مرد طمع بريده اند ليكن تنها موجّه بودن را دوست دارند، زيرا چنان كه در انگيزه هاى وجاهت نقل كرديم موجّه بدن در نزد مردم لذت بخش است ؛ چرا كه يك نوع قدرت و سلطه و كمال آنى است ، اگر چه زود برطرف مى شود و جز نادانان كسى بدان فريفته نمى شود ولى بيشتر مردم نادانند. بعضى از رياكاران تنها به موجّه شدن قانع نيستند بلكه علاوه بر آن مى خواهند كه ديگران زبان به ستايش آنان بگشايند. برخى شهرت و آوازه در شهرها را طالبند تا مردم بسيارى نزد ايشان رفت و آمد كنند. بعضى مى خواهند در نزدشان شاهان شهرت يابند تا شفاعتشان مقبول افتد و به وسيله آنها حاجت هاى مردم برآورده شود و به اين وسيله در نزد تمام مردم محبوب و موجّه شوند. هدف برخى از رياكاران اين است كه با رياكارى به جمع كردن مال بى ارزش دنيا بپردازند، اگر چه از مال وقف و يتيمان و ديگر اموال حرام باش و اين گروه بدترين طبقات رياكاران هستند و با عواملى كه ياد كرديم ريا مى كنند. اين بود حقيقت ريا و آنچه با آن ريا تحقق مى يابد.

آيا ريا حرام است يا مكروه يا مباح ؟
اگر كسى بگويد: با توجه به مطالب ياد شده آيا ريا حرام است ، يا مكروه ، يا مباح ؟ يا در آن تفصيل و شرح است ؟
مى گوييم : در حكم ريا شرح و تفصيل است ، زيرا ريا جاه طلبى است و آن يا به وسيله امور عبادى محقق مى شود يا امور غير عبادى . اگر به غير امور عبادى باشد مانند طلب كردن مال است . بنابراين از آن جهت كه وى طالب موجه شدن در دل هاى مردم است حرام نيست . امّا همان طور كه به دست آوردن مال با نيرنگ ها و وسايل ممنوع ممكن است جاه طلبى نيز چنان است . و همان طور كه به دست آوردن مال اندك كه مورد نياز انسان مى باشد ستوده است به دست آوردن كمى موقعيت و آبرو كه با آن از آفت ها محفوظ بماند ستوده مى باشد؛ همچنان چيزى كه يوسف (ع ) طلب كرد آنجا كه گفت : انى حفيظ عليم ، و همان طور كه در مال زهر كشنده و پادزهر سودمند است در جاه نيز وجود دارد و چنان كه مال بسيار انسان را به بيهودگى و طغيان مى كشاند و ياد خدا و آخرت را به فراموشى مى سپارد جاه و منزلت بسيار نيز چنان است ، بلكه خطر و فتنه جاه بيشتر از فتنه مال است و چنان كه نمى گوييم : مالك شدن مال بسيار حرام است نمى گوييم : تصاحب كردن دل هاى بسيار حرام است ، مگر آنگاه كه بسيارى مال و جاه انسان را به انجام كارهاى غير مجاز وادار كند. آرى همان طور كه همت گماشتن به افزونى مال سرچشمه تمام بدى هاست ، همت گماشتن به گسترش جاه و منزلت نيز منشاء همه بدى هاست و مال دوست و جاه طلب بر ترك گناهان قلبى و زبانى و غير آن قادر نيست ؛ امّا گسترش جاه و منزلت بدون حرص ورزى در به دست آوردن و غمگين نشدن از زوال آن زيانى ندارد. از اين روست كه هيچ مقام و منزلتى گسترده تر از منزلت رسول خدا (ص ) و علماى دين كه پس از آن حضرت بودند وجود ندارد، امّا همت گماشتن به جاه طلبى اگر چه موجب نقصان در دين است حرام نيست . بنابراين مى گوييم پوشيدن لباس خوب هنگام بيرون شدن به طرف مردم رياكارى است . امّا حرام نيست ، زيرا رياكارى در امر عبادى محسوب نمى شود بلكه در امور دنيوى است و هر تجمل و آراستگى در برابر مردم همين حكم را دارد و دليل بر آن روايت عايشه است كه رسول خدا (ص ) روزى قصد بيرون رفتن به سوى يارانش كرد و در آب كوزه اى نگريست و عمامه و موى خود بياراست . عايشه گفت : اى رسول خدا (ص ) آيا اين كار را مى كنى ؟ حضرت فرمود: ((آرى ، خدا دوست مى دارد كه بنده در هنگام بيرون رفتن به سوى برادرانش خود را بيارايد.)) (٢٧٥) آرى اين عمل از رسول خدا (ص ) عبادت بود چرا كه او ماءمور به دعوت مردم و تشويق آنها به پيروى از خود و دلجويى آنان بود، اگر از چشم آنها مى افتاد به پيروى از او رغبت نمى كردند. از اين رو بر او واجب بود كه بهترين حالات خود را بر ايشان آشكار سازد تا از چشمان مردم نيفتد، زيرا چشم مردم عوام ظاهر را مى بيند نه باطن را و قصد پيامبر (ص ) اين بود و نيز اگر كسى از آراستن خود در چشم مردم اين قصد را داشته باشد كه از نكوهش و ملامت آنها بپرهيزد و آنها را به احترام و تعظيم خود وادارد امر مباحى را قصد كرده است ، زيرا بر آدمى رواست كه از رنج نكوهش بپرهيزد و آسايش انس گيرى با برادران را بخواهد و هرگاه مردم او را نامرتب و كثيف بدانند با او انس نمى گيرند. در اين صورت رياكارى در امور غير عبادى گاه مباح و گاه عبادت و گاه نكوهيده است و اين بر حسب هدف شخص است ؛ از اين روست كه مى گوييم هرگاه شخص مال خود را بر گروهى ثروتمند انفاق كند و قصدش ‍ عبادت و صدقه دادن نيست ، بلكه براى اين است كه مردم او را بخشنده بدانند رياكارى حلال است و نظاير آن نيز چنين است .
امّا رياكارى كه در عبادات مانند: زكات و نماز و جنگ و حج ريا مى كند دو حالت دارد:
١ - قصدش فقط رياكارى است و به ثواب نظر ندارد. عبادت چنين رياكارى باطل است چون ارزش اعمال وابسته به نيت است و اين عمل به قصد عبادت انجام نشده و تنها عملش باطل نمى شود تا بگوييم : همان حالت پيش از عبادت را دارد بلكه به مدلول روايات با آن ريا گناه كرده است و در اين عمل قصد دو چيز كرده است كه به عبادت مربوط است و آن نيرنگ و حيله است ، چون مردم را به اين توهم افكنده كه در عبادتش مخلص و مطيع خدا و ديندار است ، در حالى كه چنين نيست . علاوه بر اين نيرنگ در امور دنيا نيز حرام است . تا آنجا كه اگر قرض عده اى را ادا كند و آنها را به اين توهم بيندازد كه اين كار را بدون چشمداشت كرده است تا او را بخشنده بدانند، گناه كرده است ؛ چون در اين عمل نيرنگ و تصاحب دل ها با حيله وجود دارد. گناه دوّم در ارتباط با خداست و آن اين است كه هرگاه در عبادت خدا قصد (خوشامد) مردم را بكند خدا را استهزاء كرده است ؛ از اين رو قتاده گويد: هرگاه بنده اى ريا كند خداوند به فرشتگانش مى فرمايد: به او بنگريد چگونه مرا ريشخند مى كند. حكايت آن مانند اين است كه در تمام روز در برابر شاهى از شاهان بايستى چنان كه خوى چاكران است ولى ايستادنت فقط براى نگاه كردن به يكى از كنيزان يا غلامان شاه باشد چرا كه اگر قصدت از اين كار نزديكى به شاه و خدمت به او نباشد او را مسخره كرده اى . پس چه تحقيرى بالاتر از آن است كه قصد بنده از بندگى خدا خودنمايى در برابر بنده اى باشد كه نفع و ضررى ندارد و آيا اين رفتار جز به گمان آن است كه آن بنده در فراهم ساختن اهداف او از خدا تواناتر است و تقرب جستن به او از تقرب به خدا سزاوارتر؟ زيرا او را بر مالك الملوك ترجيح داده است و او را مقصد عبادت خويش قرار داده و كدام ريشخند بالاتر از اين است كه بنده را مافوق مولا قرار دهند؟ اين نوع رياكارى از بزرگترين مهلكات است ؛ از اين رو پيامبر (ص ) آن را ((شرك اصغر)) (٢٧٦) ناميده است . آرى بعضى از درجات ريا شديدتر از بعض ‍ ديگر است چنان كه شرح آن بزودى در درجات ريا خواهد آمد و هيچ يك از درجات آن به تناسب شيئى مورد ريا از گناه بسيار يا كم خالى نيست و اگر هيچ چيز در ريا نبود، جز سجود و ركوع براى غير خدا، همين امر براى گناه شمردن و ريا كفايت مى كرد؛ زيرا هرگاه در عبادت قصد تقرب به خدا نكند قصد تقرب به غير خدا كرده است و بجانم سوگند اگر در سجده غير خدا را قصد كرده باشد كفرى است آشكار جز اين كه ريا كفر پنهان است زيرا در قلب رياكار، مردم بزرگ جلوه كرده اند و اين بزرگى موجب شده كه براى آنها ركوع و سجود كند و در سجده از جهتى مردم تعظيم شده اند و هرگاه در سجده قصد تعظيم خدا برطرف شود و تعظيم مخلوق بماند نزديك به شرك مى شود جز اين كه قصد رياكار اين است كه خود را در دل كسى كه به او تعظيم مى كند بزرگ جلو دهد و به اين وسيله در خود صورت تعظيم براى خدا را اظهار مى دارد، از اين جهت شرك خفى است نه جلى و اين (عمل ) كمال نادانى است و فقط كسى به آن اقدام مى كند، كه شيطان او را فريفته باشد و او را به اين توهم افكنده باشد كه سود و زيان و روزى و اجل و مصلحت حال و آينده او در اختيار بندگان است ، بيش از آن كه در اختيار خداست . از اين رو صورت خود را از خدا به طرف مردم برگردانيده و به دل متوجه آنها شده تا دل آنها را به خود متمايل سازد و اگر خداوند آنها را در دنيا و آخرت به مردم واگذارد كمترين مكافات عمل او خواهد بود؛ زيرا تمام بندگان ناتوانند و سود و زيانشان در دست خودشان نيست تا چه رسد به ديگران . در دنيا حال چنين است ، پس چگونه خواهد بود حال او در آن روزى كه نه از پدر براى پسر كارى ساخته است و نه از پسر براى پدر، بلكه پيامبران در آن روز مى گويند: خودم ، خودم ، پس چگونه نادان ثواب آخرت و نزديكى به خدا را با چيزى كه به طمع كاذب خود در دنيا از مردم انتظار دارد عوض مى كند؟ بنابراين شايسته است كه شك نكنيم در اين كه از نظر عقل و نقل هر كس در بندگى خدا ريا كند مورد خشم است . اين در صورتى است كه قصد مزد نكند؛ امّا اگر در زكات دادن و نماز گزاردن خود قصد مزد و ستايش را بكند شركى است كه با اخلاص مخالف است و ما حكم آن را در كتاب اخلاص نقل كرديم و آنچه در اين بخش از سخنان بزرگان نقل كرديم دلالت داشت كه چنين عبادتى هرگز مزد و ثوابى ندارد.

شرح درجات ريا
بايد دانست كه برخى از باب هاى ريا از بعضى ديگر دشوارتر و سخت تر است و اختلاف مراتب آن بر حسب اختلاف و تفاوت اركان آن است و اركانش سه چيز است : آنچه به وسيله آن ريا تحقق مى يابد، و آنچه به خاطر آن ريا مى شود، و خود قصد ريا.

ركن اول
خود قصد رياست و آن چهار درجه دارد:
الف : فقط رياكارى است بى آن كه قصد عبادت خدا و ثواب در كار باشد.
ب : ريا تواءم با قصد ثواب است ولى قصد ثواب از قصد ريا ضعيف تر است .
ج : قصد ثواب با قصد ريا برابر باشد.
د: قصد ثواب قوى تر از قصد ريا باشد.
درجه اول كه از همه درجات شديدتر است اين است كه رياكار هرگز قصد ثواب نداشته باشد مانند كسى كه در برابر مردم نماز مى خواند و اگر تنها باشد نماز نمى خواند، بلكه گاه بدون وضو با مردم نماز مى گزارد. چنين شخصى فقط قصدش رياكارى است و در پيشگاه خدا مورد خشم است . همچنين كسى كه از بيم نكوهش مردم زكات مى دهد و قصد ثواب ندارد اگر خودش تنها باشد زكات را نمى پردازد و اين بالاترين درجات رياست .
درجه دوم اين است كه علاوه بر ريا قصد ثواب هم دارد ولى قصد ثواب در او ضعيف است به طورى كه اگر در خلوت باشد آن عمل را انجام نمى دهد و قصد ثواب او را به عمل عبادى وانمى دارد و اگر قصد ثواب نباشد يقينا قصد ريا او را به عمل وامى دارد. اين درجه نزديك به درجه قبل است و قصد ثواب كه در واداشتن او به عمل مستقل نيست ، گناه و خشم الهى را از او برطرف نمى سازد.
درجه سوم اين است كه قصد ثواب با قصد ريا برابر باشد، به طورى كه اگر يكى باشد و ديگرى نباشد انگيزه انجام كار را ندارد و چون هر دو انگيزه جمع شود ميل به كار پيدا مى شود يا هر يك از ثواب و ريا به گونه اى باشد كه اگر يكى از آنها فراهم شود مى تواند او را به عمل وادارد در مورد چنين شخصى بايد گفت آنچه اصلاح كرده با آنچه تباه كرده برابر است و اميدواريم كه بدهكار نشود، يعنى نه ضرر كند و نه بهره ببرد يا ثواب او به همان ميزان كيفرش باشد؛ ولى ظاهر روايات دلالت دارد كه چنين شخصى سالم نمى ماند يعنى ثواب و عقابش برابر نيست و ما در كتاب اخلاق در اين باره سخن گفته ايم .
درجه چهارم اين است كه مطلع شدن مردم از عبادت او در نظرش ترجيح داشته باشد و نشاط او را در عبادت تقويت كند و اگر اطلاع مردم هم نباشد عبادت را ترك نمى كند (قصد عبادت در او قوى است ) و اگر تنها قصد ريا بود به عبادت اقدام نمى كرد و گمان ما اين است و خدا مى داند - كه (در اين صورت ) اصل ثواب از بين نمى رود ولى از ثواب كاسته مى شود يا به اندازه قصد ريا كيفر مى شود و به اندازه قصد ثواب به ثواب مى رسد و امّا گفتار پيامبر (ص ) كه : ((خداوند مى فرمايد نسبت به شرك از همه بى نيازترم )). (٢٧٧) بر موردى حمل شده كه قصد ثواب و ريا برابر باشد يا قصد ريا بيش از ثواب باشد.

پي نوشتها
___________________________________________________
٢٤٠- ماعون / ٥ - ٨: پس واى بر نمازگزارانى كه نماز خود را به دست فراموشى مى سپارند. آنها كه ريا مى كنند و ديگران را از ضروريات زندگى منع مى كنند.
٢٤١- فاطر / ١٠: و آنها كه نقشه هاى سوء مى كشند، عذاب شديد براى آنهاست و مكر (و تلاش افساد گرانه ) آنها نابود مى شود (و به جايى نمى رسد).
٢٤٢- انسان / ١٠: مى گويند ما شما را براى خدا اطعام مى كنيم ، و هيچ پاداشى و تشكرى از شما نمى خواهم .
٢٤٣- كهف / ١١٠: پس هر كس اميد لقاى پروردگارش را دارد بايد عمل صالح انجام دهد، و كسى را در عبادت پروردگارش شريك نكند. و آن حديثى است كه عبدالرزاق و ابن ابى الدنيا در الاخلاص ‍ و ابن ابى حاتم و طبرانى و حاكم در مستدرك ، ج ٤، ص ٣٣٠، از طاووس روايت كرده و بيهقى در شعب الايمان به صورت موصول از طاووس از ابن عباس روايت كرده اند، به درّالمنثور، ج ٤، ص ٢٥٥، رجوع كنيد.
٢٤٤- براى اين حديث ماءخذى نيافتم جز آنچه صدوق (ره ) در امالى خود از رسول خدا (ص ) روايت كرده است انه سئل فيما النجاة غدا؟ پس فرمود: انما النجاة فى ان لا يخادع اللّه ؟ قال : يعمل بما امر اللّه به ثم يريد غيره فاتقوا اللّه و اجتنبوا الريا فانه شرك باللّه ، انما المرائى يدعى يوم القيامه باربعة اسماء: يا كافر، يا فاجر، يا غادر، يا خاسر، حبط عملك و بطل اجرك و لاخلاق لك اليوم فالتمس اجرك ممن كنت تعمل له پايان سخن پيامبر (ص ).
٢٤٥- اين حديث را مسلم و نسائى و ترمذى در (سنن )، ج ٩، ص ٢٣٠ روايت كرده و آن را حسن دانسته ، ابن حبان در صحيح خود نقل كرده ، به الترغيب ، ج ١، ص ٥٢، رجوع كنيد.
٢٤٦- اين حديث را بخارى در (صحيح )، ج ٨، ص ١٣٠، از حديث جندب روايت كرده و در آن به جاى راءى )) ((يرائى است .
٢٤٧- اين حديث را ابن مبارك در باب زهد روايت كرده و ابن ابى الدنيا در باب اخلاص از طريق او نقل كرده و ابوالشيخ در كتاب العظمة از روايت حمزة بن حبيب به صورت مرسل روايت كرده المغنى و كلينى آن را در كافى ، ج ٢، ص ٢٩٤، به شماره ٧، چنان كه با توضيح كلينى خواهد آمد.
٢٤٨- اين حديث را احمد در (مسند)، ج ٥، ص ٤٢٨، از حديث محمود بن لبيد روايت كرده است .
٢٤٩- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٩، ص ٢٣٠، روايت كرده و گفته است : اين حديث حسن و غريب است .
٢٥٠- اين حديث را ابن ماجه در (سنن )، به شماره ٤٢٠٣، از حديث ابوسعيد خدرى روايت كرده است .
٢٥١- عراقى گويد: حديث را به اين صورت نيافته ام .
٢٥٢- اين حديث را حاكم در (مستدرك )، ج ٣، ص ٢٧٠، روايت كرده و آن را صحيح دانسته است . و بيهقى در شعب از معاذ بن جبل روايت كرده گويد: شنيدم پيامبر (ص ) در حديثى مى فرمود: ان يسيرا من الريا شرك ... تا آخر حديث ))، به درّالمنثور، ج ٤، ص ‍ ٢٥٧، رجوع كنيد.
٢٥٣- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ٣، ص ٩٣، در حديثى از ابوهريره روايت كرده است .
٢٥٤- اين حديث را بيهقى در الشعب از حديث ابودردا با كمى اختلاف روايت كرده و مضمونش يكى است .
٢٥٥- عراقى گويد: اين حديث را ابن ابى الدنيا از روايت جبلة اليحصبى از يك صحابى كه نام برده نشده روايت كرده و افزوده است يا كافر، يا خاسر ولى يا مرائى نگفته است و سندهايش ضعيف است تا آخر. مى گويم : مضمون اين حديث اندكى قبل در پاورقى گذشت .
٢٥٦- اين حديث را حاكم در (مستدرك )، ج ٤، ص ٣٣٠، با كمى اختلاف روايت كرده ، و ابن ماجه در سنن به شماره ٤٢٠٥، همانند حاكم نقل كرده است .
٢٥٧- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ١٢، ص ٢٦٣، با كمى اختلاف روايت كرده است . و گفته است : حديث غريب است و جز به همين صورت آن را نمى شناسيم .
٢٥٨- نازعات / ٢: و فرشتگانى كه ارواح مؤ منان را با مدارا و نشاط جدا مى سازند.
٢٥٩- اين حديث را با همين تفصيل ابن مبارك در الزهد از مردى كه او را نام نبرده از معاذ روايت كرده است و ابن حبان در غير صحيح و حاكم و غير آن دو روايت كرده اند، و منذرى آن را در الترغيب ، ج ١، ص ٦، روايت كرده و گفته است : نشانه هاى جعلى بودن حديث در تمام طرق آن و در تمام الفاظش آشكار است ، و ابن جوزى نيز آن را در الموضوعات ، روايت كرده است .
٢٦٠- ذحديث را كلينى در كافى ، ج ٢، ص ٢٩٥، روايت كرده و در آن به جاى و تنقيص اذاذم )) ((و يحبّ ان يحمد فى جميع اموره آمده است . و بزودى خواهد آمد.
٢٦١- كافى ، ج ٢، ص ٢٩٥ به شماره ٩.
٢٦٢- همان ماءخذ، ص ٢٩٦، به شماره ١٤.
٢٦٣- همان ماءخذ، ص ٢٩٥، به شماره ٧.
٢٦٤- همان ماءخذ، همان صفحه ، به شماره ٨.
٢٦٥- همان ماءخذ، ص ٢٩٧، به شماره ١٧.
٢٦٦- كافى ، ج ٢، ص ٢٩٦، به شماره ١٦.
٢٦٧- همان ماءخذ، همان صفحه ، به شماره ١.
٢٦٨- همان ماءخذ، ص ٢٩٣، به شماره ٢ و ٣.
٢٦٩- همان ماءخذ، ص ٢٩٣، به شماره ٢ و ٣.
٢٧٠- كهف / ١١٠: پس هر كس اميد لقاى پروردگارش را دارد بايد عمل صالح انجام دهد و كسى را در عبادت پروردگارش شريك نكند.
٢٧١- كافى ، ج ٢، ص ٢٩٣، به شماره ٤.
٢٧٢- همان ماءخذ، ص ٢٩٥، به شماره ١١.
٢٧٣- همان ماءخذ، ص ٢٩٦، به شماره ١٣.
٢٧٤- همان ماءخذ، ص ٢٩٤، به شماره ٥.
٢٧٥- عراقى گويد: اين حديث را ابن عبدى در الكامل از حديث عايشه روايت كرده است .
٢٧٦- اين حديث را احمد در مسند خود، ج ٥، ص ٤٢٥، از حديث محمود بن لبيد روايت كرده و پيش ‍ از اين نقل شد.
٢٧٧- اين حديث را ابن ماجه ، در (سنن )، به شماره ٤٢٠٥، روايت كرده و پيش از اين گذشت ، و احمد نيز آن را روايت كرده است و رجال روايتى او رجال صحيح است .



۹
راه روشن ، جلد ششم

ركن دوم
چيزى كه با آن ريا مى شود كه همان عبادات است و اين دو قسم مى شود:
١ - ريا در اصول عبادات ،
٢ - ريا در اوصاف عبادات .
قسم اول كه از همه شديدتر است ، ريا در اصول عبادات است كه خود سه درجه دارد:
نخستين درجه ريا در اصل ايمان است كه شديدترين انواع ريا مى باشد و چنين رياكارى در دوزخ مخلّد است ، زيرا او كسى است كه شهادتين را بر زبان مى آورد در حالى كه باطنش آكنده از تكذيب است ، ليكن به اسلام ظاهرى ريا مى كند. خداوند متعال در چند جاى قرآن از اين نوع رياكارى ياد كرده است : اذا جاءك المنافقون قالوا نشهد انك لرسول اللّه و اللّه يعلم انك لرسوله واللّه يشهد ان المنافقون لكاذبون ؛ (٢٧٨) يعنى انسان از گفتارشان پى به باطنشان مى برد.
خداى متعال مى فرمايد: و من الناس من يعجبك قوله فى الحيوة الدنيا و يشهد اللّه على ما فى قلبه و هو الد الخصام . و اذا تولى سعى فى الا رض‍ تا آخر آيه .(٢٧٩)
و فرمود: و اذا لقوكم قالوا آمنا و اذا خلوا عضوا عليكم الا نامل من الغيظ. (٢٨٠)
و فرمود: يراءون الناس و لا يذكرون اللّه الا قليلا. (٢٨١) آيات قرآنى درباره منافقان بسيار است و در آغاز ظهور اسلام نفاق و رياكارى به خاطر رسيدن به بعضى اهداف در ميان كسانى كه به ظاهر مسلمان مى شدند بسيار بود؛ ولى در زمان ما چنين ريايى اندك است . امّا نفاق در ميان كسانى كه در باطن دين ندارند و منكر بهشت و دوزخ و آخرتند و تمايل به گفته ملحدان دارند بسيار است يا از باب تمايل به افراد بى بند و بار معتقدند كه بساط شريعت بر چيده شده است يا اعتقاد به كفر و بدعت دارند و خلاف اعتقاد خود را اظهار مى دارند. اينان از منافقان و رياكارهايى هستند كه در آتش مخلّدند و ريايى بالاتر از آن وجود ندارد، و حال اين گروه بدتر از حال كافرانى است كه كفر خود را آشكار مى كنند زيرا آنان ميان كفر باطنى و نفاق ظاهرى جمع كرده اند.
درجه دوم ريا نسبت به اصول عبادت ها با تصديق داشتن اصل دين همراه است و اين نوع ريا نيز گناهش در پيشگاه خدا بزرگ است ولى كمتر از نوع اول است ، به عنوان مثال مال مردى در دست ديگرى است و به او فرمان مى دهد كه از بيم نكوهش (مردم ) زكات بدهد؛ در حالى كه خدا مى داند كه اگر مال در دست خودش مى بود زكات نمى داد. يا وقت نماز مى رسد در حالى كه او در ميان گروهى است ، پس با آنها نماز مى گزارد با آن كه عادتش ‍ آن است كه در خلوت نماز را ترك كند. همچنين ماه رمضان روزه مى گيرد در حالى كه مى خواهد پنهان از مردم باشد تا افطار كند؛ در نماز جمعه حاضر مى شود و اگر از بيم نكوهش (مردم ) نباشد هرگز به نماز جمعه نمى رود؛ يا صله رحم مى كند و به پدر و مادرش نيكى روا مى دارد امّا نه به خاطر ميل به ثواب بلكه از ترس مردم ؛ يا به جنگ مى رود و حج مى گزارد و قصدش ‍ رياكارى است . اين گونه رياكار اصل ايمان به خدا را دارد و معتقد است كه جز او معبودى نيست و اگر به او تكليف شود كه غير خدا را بپرستد و برايش ‍ سجده كند اين كار را نخواهد كرد، ولى بر اثر تنبلى عبادات را ترك مى كند و آنگاه كه مردم از عبادت او آگاه شوند بر سر نشاط مى آيد و به عبادت مى پردازد و برايش منزلت داشتن در نزد مردم محبوب تر از منزلت داشتن در پيشگاه خداست و بيم او از نكوهش مردم بيشتر از بيمش از كيفر خداست و رغبتش به ستايش مردم بيشتر از پاداش خداست و اين كمال نادانى است و صاحب اين ريا سزاوار خشم الهى است ، اگر چه از نظر اعتقادى اصل ايمان را از دست نداده است .
درجه سوم اين است كه در ايمان و واجبات ريا نمى كند ولى در مستحبات و سنت هايى كه تركش گناه ندارد ريا مى كند. چنين شخصى در خلوت نسبت به انجام آنها كاهل است چون ميل به ثواب مستحبات در او قوى نيست و لذت تنبلى را بر اميد به ثواب مستحبات ترجيح مى دهد، آنگاه ريا او را بر انجام آنها بر مى انگيزد مانند؛ حضور در نماز جماعت ، عيادت بيمار، تشييع جنازه و غسل ميّت ، نماز شب خواندن ، روزه در روز عرفه و نظير اينها. گاه شخص رياكار تمام اعمال (مستحب ) ياد شده را از بيم نكوهش مردم يا ستايش خواهى انجام مى دهد، و خداى متعال مى داند كه اگر تنها باشد عملى بيشتر از واجبات انجام نمى دهد. اين نوع ريا نيز مهم است ولى از نوع پيش از آن پايين تر است ، زيرا رياكار قبلى سپاس مردم را بر سپاس خدا ترجيح مى داد و رياكار مورد بحث نيز همين كار را مى كند و از نكوهش مردم پرهيز مى كند ولى از نكوهش خدا پرهيز نمى كند و گويى نكوهش مردم در نزد او بالاتر از كيفر خداى متعال است . امّا رياكار مورد بحث (يعنى درجه سوّم ) كار رياكار (درجه دوّم ) را نكرده است چرا كه اگر عمل مستحب را ترك كند كيفر نمى شود و گويى جرمش نصف جرم رياكار اول است و كيفرش نيز نصف كيفر اوست ، اين بود رياكارى در اصول عبادات .
بخش دوم ريا در اوصاف عبادات است نه اصول آن و اين نيز سه درجه دارد:
درجه اوّل ريا كردن در انجام عملى است كه ترك آن موجب نقصان عبادت است ؛ مانند كسى كه قصد دارد ركوع و سجود را كوتاه كند و قرائت را طول ندهد ولى آنگاه كه مردم او را مى بينند ركوع و سجود را خوب انجام مى دهد و نشستن بين دو سجده را كامل مى كند. ابن مسعود گفته است : هر كس اين عمل را انجام دهد پروردگار خويش را سبك شمرده است ، يعنى اهميت نمى دهد به اين كه خدا در خلوت به حال او آگاه است و هرگاه انسانى از او آگاه شود نماز را خوب مى خواند هر كس در برابر شخصى چهار زانو يا در حالى كه تكيه داده نشسته باشد و غلام آن شخص وارد شود، پس برخيزد و خوب بنشيند، غلام را بر آقا مقدم داشته و ناگزير به آقا بى احترامى كرده است ، حال رياكارى كه در حضور مردم نه در خلوت نماز را خوب مى داند نيز همين است . همچنين است كسى كه عادت دارد زكات خود را از دينارهاى پست يا گندم هاى نامرغوب بدهد و هرگاه ديگرى مطلع مى شود از بيم نكوهش او از نوع خوب مى پردازد؛ و نيز روزه دارى كه در حال روزه به خاطر مردم و ترس از نكوهش آنها از غيبت و دشنام خوددارى مى كند و اين كار را بخاطر كامل كردن عبادت روزه انجام نمى دهد. اين نوع ريا نيز از رياكارى در اصول عبادت است .
اگر رياكار بگويد: من توجه زياد و طول ركوع و سجود را براى مصونيت از زبان مردم و غيبت آنها انجام دادم ، زيرا آنها وقتى ببينند كه ركوع و سجود را سبك انجام مى دهم و بسيار به جايى توجه دارم زبان به نكوهش و غيبت من مى گشايند از اين رو خواستم آنها را از اين گناه باز دارم ، بايد به او گفته شود: اين نيرنگ شيطان است و مساءله چنين نيست ، زيرا ضررى كه از نقصان نمازت به تو رسيده - نماز خدمت به مولاى توست - بيش از غيبت ديگران است ، و اگر انگيزه دينى تو را به اين كار واداشته است بايد به خودت بيشتر رحم كنى . حكايت تو در اين مورد حكايت كسى است كه كنيزى را نزد سلطانى مى فرستد تا ولايت و حكومتى به او بدهد. اين كنيز احول و زشت را در حالى كه دامن لباسش بريده شده نزد سلطان مى فرستد. سلطان در صورتى كه تنها باشد به اين كار اهميت نمى دهد، امّا هرگاه بعضى از غلامان در خدمت او باشند از بيم نكوهش غلام سلطان از اين كار امتناع مى كند. چنين كارى محال است زيرا كسى كه از غلام سلطان پرهيز مى كند شايسته آن است كه از خود سلطان بيشتر پرهيز كند. آرى رياكار در اين مورد دو حالت دارد:
١ - قصدش از اين رياكارى منزلت يافتن و ستايش مردم است و اين حالت قطعا حرام است .
٢ - اين كه بگويد: من در نيك انجام دادن ركوع و سجود نمى توانم اخلاص ‍ داشته باشم و اگر نمازم را سبك بخوانم در پيشگاه خدا ناقص خواهد بود و مردم با نكوهش و غيبت خود مرا مى آزارند و با نيك انجام دادن هياءت نماز نكوهش آنها دفع مى شود و اميد به ثواب هم ندارد پس اين بهتر از آن است كه خوب خواندن نماز را ترك كنم و در نتيجه هم ثواب از دست برود و هم مورد نكوهش باشم . در اين سخن كمى تاءمل است . و صحيح آن است كه بر اين شخص واجب است كه خوب نماز بگزارد و خلوص داشته باشد. و اگر نتواند نيت خود را خالص سازد شايسته است كه در خلوت عادت خود را استمرار بخشد و نبايد نكوهش (مردم ) را با رياكارى در بندگى خدا دفع كند، چرا كه اين عمل چنان كه پيش از اين گفتيم استهزاء نسبت به خداست .
درجه دوم در عملى است كه اگر ترك آن كند نقصانى حاصل نمى شود، ولى انجام آن مكمل عبادت اوست ؛ طول دادن ركوع و سجود و كشيدن بدن در وقت قيام و نيكو ساختن هياءت در حال نماز و بلند كردن دست ها و شتافتن براى اداى تكبير نخستين و اعتدال را نيكو ساختن و در قرائت ، خواند بيش ‍ از سوره اى كه معمول است و نيز بسيار خلوت كردن در ماه رمضان و سكوت طولانى و انتخاب بهترين جنس در پرداخت زكات و آزاد سازى غلام گرانبها براى كفاره ، تمام اينها از مواردى است كه اگر تنها باشد آنها را انجام نمى دهند.
درجه سوّم آن است كه در كارهاى زايدى كه حتّى جزء مستحبات هم نيست ريا كند، مانند حاضر شدن در جماعت پيش از مردم به قصد قرار گرفتن در صف اول ، و سمت راست امام و نظاير آن و تمام اين امور از مواردى است كه خدا مى داند اگر تنها باشد اهميت نمى دهد كه كجا بايستد و نماز بگزارد. اين بود درجات ريا نسبت به آنچه مورد ريا واقع مى شود و بعضى از آن مبغوض تر از ديگرى است و تمام اقسامش نكوهيده است .

ركن سوم
ريا در مورد چيزى است كه به خاطر آن ريا مى كند، زيرا ناگزير رياكار هدفى دارد و رياكارى او يا براى به دست آوردن مال يا ديگر اغراض است و سه درجه دارد:
درجه اول كه بدترين و سخت ترين آنهاست آن است كه هدفش قدرت يافتن بر گناه باشد؛ مانند كسى كه در عبادات خود ريا مى كند و با انجام مستحبات بسيار و پرهيز از امور شبهه دار اظهار تقوا و پارسايى مى كند تا به امانت معروف شود، و توليت قضاوت و موقوفات و وصيت ها يا سرپرستى اموال يتيمان به او واگذار شود، با زكات و صدقات به او تسليم شود تا آنچه مى تواند از آن بردارد يا امانت ها را به او بسپارند پس آنها را گرفته و انكار كند يا مال هايى كه در راه مكه بايد انفاق شود به او داده شود تا بتواند تمام يا بخشى از آن را تصاحب كند، يا با آن اعمال حاجيان از او پيروى كرده و با نيروى آنها به گناهان كه جزء اهداف فاسد اوست برسد. گاه بعضى از اين افراد به لباس صوفيان و قيافه خاشعان در مى آيند و به عنوان پند و موعظه سخن حكيمانه مى گويند و قصدشان كسب محبوبيت در نزد زنى يا پسر بچه اى است تا بتوانند به فسق و فجور بپردازند. گاه اين گروه در مجلس علم و تذكار و دوره هاى قرآن حاضر مى شوند و به شنيدن مباحث علمى و قرآن رغبت نشان مى دهند ولى هدفشان نگاه كردن به زنان و كودكان است ؛ يا به حج مى رود و مقصدش دست يافتن به پسر بچه يا زنى در ميان رفيقان خود است . اين گروه مبغوض ترين رياكاران در پيشگاه خداى متعالند، زيرا عبادت پروردگار خود را نردبانى براى وصول به گناه و آن را ابزار و سرمايه و وسيله تجارت براى فسق و فجور خود قرار داده اند، نزديك به اين گروه است - اگر چه پايين تر از آن - كسى كه جرمى مرتكب شده و به آن متهم است و بر آن پافشارى دارد و مى خواهد رفع تهمت از خود كند، از اين رو اظهار تقوا مى كند مانند كسى كه منكر امانتى است و مردم او را متهم به (خوردن ) آن مى كنند! پس از مال خود صدقه مى دهد تا بگويند: او از مال خود صدقه مى دهد چگونه مال ديگران را حلال مى داند؟ همچنين كسى كه متهم به داشتن رابطه نامشروع با زنى يا پسر بچه اى است و با خشوع و اظهار تقوا مى خواهد تهمت را از خود دور سازد.
درجه دوم اين است كه هدفش رسيدن به لذت مباح از لذت هاى دنياست مانند مال يا ازدواج با زنى زيبا يا بزرگوار مانند كسى كه اظهار اندوه و گريه مى كند و به موعظه و پند مشغول مى شود تا مال به او ببخشند و زنان به ازدواج با او رغبت كنند. پس قصدش با ازدواج با زن معينى است ، يا به طور نامعين با زنى بزرگ قصد ازدواج دارد يا مانند كسى كه مايل است با دختر عالمى يا عابدى ازدواج كند. از اين رو اظهار علم و عبادت مى كند تا وى دختر خود را به ازدواج با او ترغيب كند. اين ريا ممنوع است ، زيرا اين رياكار با عبادت خدا در پى كالاى دنياست ولى كيفر اين نوع ريا كمتر از نوع اول است ، چرا كه آنچه مطلوب اوست مباح است .
درجه سوّم اين است كه قصدش رسيدن به لذّتى و به دست آوردن مالى يا ازدواجى است ، ولى از بيم آن كه مبادا به او به ديده نقص بنگرند و از زاهدان و خواص شمرده نشود و او را جزء عوام بدانند اظهار عبادت مى كند؛ مانند كسى كه با شتاب راه مى رود و پس از آگاه شدن مردم از حال او آرام راه مى رود و عجله نمى كند تا نگويند: سبك است و اهل وقار نيست . همچنين مبادرت به خنده و شوخى مى كند و بيم آن دارد كه به چشم حقارت بدو بنگرند و پس از خنده و شوخى استغفار مى كند آه سردى مى كشد و خود را غمگين نشان مى دهد و مى گويد: چه بسيار انسان از خود غافل است ، در حالى كه خدا مى داند اگر در خلوت باشد اين عمل بر او گران نمى آيد، و تنها از آن مى ترسد كه به چشم حقارت بدو بنگرند نه به ديده احترام ، و مانند كسى كه مى بيند گروهى نماز مستحبى مى خوانند يا نماز شب يا روزه مستحبى مى گيرند يا صدقه مى دهند و از بيم آن كه مبادا به كاهلى منسوب شود و به عوام ملحق گردد، با آنها در اين اعمال همراهى مى كند در حالى كه اگر تنها باشد هيچ يك از آن اعمال را انجام نمى دهند، و مانند كسى كه روزه مستحبى مى گيرد و در آن روز تشنه مى شود و از بيم آن كه مردم بفهمند كه ندارد آب نمى نوشند و هرگاه به او گمان روزه داشته باشند به خاطر مردم غذا نمى خورد يا به خوردن غذايى فرا خوانده مى شود ولى نمى خورد تا گمان برند روزه دار است و گاه بصراحت نمى گويد روزه دارم بلكه مى گويد: عذرى دارم ، و آن جمع ميان دو كار زشت است ، چرا كه خود را روزه دار قلمداد مى كند سپس خود را مخلص نشان مى دهد نه رياكار و از اين كه عبادتش براى مردم بازگو شود و رياكار شود پرهيز مى كند و مى خواهد بگويند: وى عبادات خود را پنهان مى دارد. آنگاه اگر مجبور به نوشيدن آب شود طاقت نمى آورد بلكه به روشنى يا به كنايه عذرى براى خود ذكر مى كند. مثلا اظهار مرض مى كند كه موجب عطش ‍ زياد مى شود و مانع از روزه است يا مى گويد: براى خوشحالى فلانى افطار كرده ام و گاه همان سخن را در هنگام آب نوشيدن نمى گويد تا به او گمان نرود كه به ريا عذر مى آورد ولى صبر مى كند، سپس در ضمن داستانى به طور كنايه عذر خود را نقل مى كند؛ مانند اين كه مى گويد: فلانى برادران را دوست مى دارد و سخت مايل است كه آدمى از غذايش بخورد و امروز به من اصرار كرد و چاره اى نداشتم كه او را دلخوش سازم ، يا بگويد: قلب مادرم ضعيف و به من مهربان است و گمان مى كند كه اگر روز بگيريم بيمار مى شوم و نمى گذارد روزه بگيرم . اين گفته ها و نظاير آن نشان رياكارى است و بر زبان انسان نمى آيد مگر آن كه شمّه اى از ريا در وجود آدمى باشد. امّا انسان مخلص اهميت نمى دهد كه مردم چگونه به او مى نگرند؛ پس اگر مايل به روز گرفتن نيست و خدا هم مى داند نمى خواهد كه ديگران به چيزى درباره او معتقد باشند كه مخالف با علم خداست تا حيله گر به شمار آيد، و اگر مايل باشد براى خدا روزه بگيرد. به همان آگاهى خدا از روزه اش ‍ قناعت مى كند و ديگرى را در روزه شريك خدا قرار نمى دهد. گاه به دل كسى خطور مى كند كه اگر روزه دارى خود را اظهار كند ديگران به او تاءسى مى جويند و تمايل مردم به روزه گرفتن تحريك مى شود در اين مورد نيز مكر و فريب شيطان وجود دارد و بزودى شرح و شروطش خواهد آمد. اين بود درجات ريا و درجات اصناف رياكاران ، و تمام آنها مشغول خشم و غضب خدايند، ريا از سخت ترين مهلكات است و سختى آن از اين نظر است كه در اين صفت شائبه هايى است كه از حركت مورچه پنهان تر است چنان كه در روايت رسيده است ، (٢٨٢) و گام علماى بزرگ در آن مى لغزد چه رسد به عابدان نادانى كه از آفات نفوس و گرفتارى هاى دل بى خبرند.

شرح رياى خفى كه از حركت مورچه پنهان تر است
بايد دانست كه ريا جلى است و خفى ، رياى جلى آن است كه آدمى را به كارى واداشته و بر مى انگيزد اگر چه قصد ثواب هم نباشد. اين ريا آشكارترين نوع رياست ؛ و كمى پوشيده تر از آن ريايى است كه به تنهايى انسان را به عمل وانمى دارد بلكه انجام كارى را كه بايد به قصد قربت انجام دهد بر او آسان مى سازد؛ مانند شخصى كه هر شب عادت به خواندن نافله شب دارد و با زحمت آن را انجام مى دهد ولى هرگاه مهمانانى بر او وارد شوند، براى نافله شب بر سر نشاط مى آيد و بر او آسان مى شود و در عين حال مى داند كه اگر به اميد ثواب نبود فقط براى خودنمايى در برابر مهمانان نماز نمى خواند. پنهان تر از اين نوع ، ريايى است كه قصد ثواب تاءثيرى در عمل نداشته و در آسان شدن عمل نيز بى اثر است ، با اين حال قصد ثواب در دل نهفته است و هرگاه قصد ثواب در فرا خواندن به عمل مؤ ثر نباشد جز با نشانه ها شناخته نمى شود؛ و آشكارترين نشانه اش اين است كه از آگاه شدن مردم بر عبادتش شادمان شود، چه بسا بنده اى كه در عمل خود مخلص است و معتقد به ريا نيست ، بلكه آن را نمى پسندد و مردود مى داند و عمل را نيز به همين صورت تمام مى كند ولى هرگاه مردم از عبادتش آگاه شوند شاد مى شود و احساس راحتى مى كند و اطلاع آنان سختى عبادت را بر دل او آسان مى سازد. اين شادمانى دليل بر ريايى خفى است كه از آن شادى پديد مى آيد، و اگر به مردم توجهى نمى داشت در هنگام آگاه شدن مردم از عبادتش ، شاد نمى شد. بنابراين ريا در قلبش جايگزين شده ، همانند آتش نهفته در سنگ و آن شادمانى كه از آگاهى مردم حاصل مى شود پرده از روى آن رياى مخفى بر مى دارد. آنگاه اگر لذت شادمانى را در هنگام مطلع شدن مردم احساس كرد و با ناخوشايندى با آن روبرو نشد، خوراكى براى رگ پنهان ريا مى شود تا نفس او را كمى بجنباند، و در نهان مى خواهد كه با زحمت عاملى را به وجود بياورد كه بطور غير مستقيم مردم مطلع شوند و با سخن كنايى گفتن عبادت خود را به رخ ديگران بكشد، اگر چه صريحا اظهار نمى كند، امّا با قيافه اى كه بخود مى گيرد عمل خويش را آشكار مى سازد؛ مانند تظاهر به لاغرى و زردى و آهستگى صدا و خشكى لب ها و آب دهان و آثار اشك بر گونه ها، و غالب شدن خواب سبك كه دليل مداومت بر شب زنده دارى است ؛ و پنهان تر از اين ريا آن است كه بطورى مخفى باشد كه قصد آگاه شدن مردم را ندارد و از آشكار شدن عبادتش شاد نمى شود؛ با اين حال هرگاه مردم را مى بيند دوست دارد كه به او سلام دهند، و با روى خوش و محترمانه با او روبرو شوند و او را بستايند، و با نشاط حاجتش را برآورند و در خريد و فروش نسبت به او گذشت نشان دهند و برايش در مجالس جا باز كنند؛ و اگر كسى در اين كارها كوتاهى كند بر او ناگوار و سنگين آيد و آن را بعيد شمارد و گويى نفس او در برابر عباداتى كه پنهان مى داشته خواستار احترام است با اين كه از آن عبادات كسى مطلع نيست و اگر از رياكار چنين عباداتى سر نمى زد كوتاهى مردم را در حق خود بعيد نمى شمرد؛ و چون وجود عبادت در تمام امورى كه به مردم مربوط مى شود با عدم آن تفاوت ندارد اين شخص تنها به آگاهى خدا از عبادتش اكتفا نمى كند و خالى از شائبه نهانى ريا نيست كه از حركت مورچه پنهان تر است و احتمال مى رود تمام اين انواع ريا اجر و ثواب انسان را نابود سازد و جز صديقان كسى از آن سالم نمى ماند. از على (ع ) روايت شده كه فرمود: ((خداوند در روز قيامت به قاريان (يا به فقيران ) مى گويد: آيا جنس را به شما ارزان تر نمى دادند؟ آيا مردم به شما سلام نمى كردند؟ آيا حوائج شما را بر نمى آوردند؟)) در حديثى ديگر است : ((برايتان پاداشى نيست شما پاداشتان را دريافت كرده ايد))
عبداللّه بن مبارك گويد: از وهب روايت شده كه گفت : مردى از جهانگردان به يارانش گفت : ما از بيم طغيان و سركشى ، از اموال و اولادمان جدا شديم و مى ترسيم كه به خاطر اين كارمان به بيش از طغيانى گرفتار شويم كه مالداران به آن دچار شدند. همانا يكى از ما هرگاه با كسى برخورد كند دوست دارد كه به خاطر دينداريش احترام شود، و اگر چيزى بخرد دوست دارد كه به خاطر دينش ارزان به او دهند و اگر حاجتى بخواهد دوست دارد به خاطر دينش آن را برآورند. اين خبر به سلطانش رسيد. پس گروهى از مردم به همراه او سوار بر مركب ها شدند و ناگهان كوه و دشت پر از مردم شد. جهانگرد گفت : چه خبر است ؟ گفتند: اين سلطان است كه بر تو سايه افكنده است . پس به غلام گفت : برايم غذايى بياور پس سبزى و روغن زيتون و مغز درختان برايش آوردند او دهانش را پر مى كرد و بى پروا مى خورد، سلطان گفت : صاحبتان كجاست ؟ گفتند: همين است ، سلطان گفت : حالت چگونه است ؟ گفت : مانند مردم - در حديث ديگرى است كه گفت : خوب است ، سلطان گفت : نزد اين مرد خيرى نيست و برگشت . جهانگرد گفت : سپاس خدايى را كه تو را در حالى از من منصرف ساخت كه مرا نكوهش مى كنى .
انسان هاى مخلص همواره از رياى خفى بيم داشتند و مى كوشيدند مردم را در برابر اعمال شايسته خود گول بزنند (مردم نفهمند) و بيش از مردمى كه در پنهان داشتن گناهشان حريص اند به پنهان ساختن اعمال نيك خود حريص بودند. تمام اين كارها به آن اميد بود كه اعمالشان خالص (براى خدا) باشد و خدا در قيامت در حضور مردم به آنها پاداش دهد؛ زيرا مى دانند كه در قيامت جز عمل خالص را نمى پذيرد و از نياز شديد خودشان در قيامت آگاهند و مى دانند روزى است كه مال و فرزندان سودى ندارند، و هيچ پدرى را به خاطر اعمال فرزندش پاداش نمى دهند، و صديقان گرفتار خود هستند و هر يك مى گويد: نفسى ، نفسى ، چه رسد به ديگران . اينان مانند زائران خانه خدايند كه چون به مكه روى آورند با خودشان زر مغربى ناب بر مى دارند چون مى دانند كه در نزد باديه نشينان جز زر ناب چيزى رايج نيست و در بيابان نياز بيشتر است زيرا هموطنى نيست كه انسان به او پناه برد، و دوستى نيست كه به او تمسك جويد، پس ‍ جز پول خالص نجات بخشى نيست صاحبدلان روز قيامت را چنين مى بينند و توشه مورد نياز را تقوا مى دانند. بنابراين آلودگى هاى رياى پنهان بسيار است و قابل شمارش نيست و هرگاه نفس تفاوت بگذارد ميان اين كه از عبادتش انسانى آگاه شود يا حيوانى ، در او جزئى از ريا وجود دارد، زيرا او چون از حيوانات طمع بريده اهميت نمى دهد كه چهارپايان يا كودكان شيرخوار حاضر باشند يا غايب ، از حركات عبادى او آگاه شوند يا نه ؛ و اگر مخلص و به علم خدا بر عبادتش قانع باشند، بندگان عاقل را نيز (در اطلاع و عدم اطلاع بر عبادتش ) كوچك مى شمارد، چنان كه كودكان و ديوانگانشان را كوچك مى شمرد، و مى داند كه انسان هاى خردمند قادر نيستند به او روزى دهند و در عمر او و افزون بر ثواب او و كاهش دادن عذاب او نقشى ندارند، چنان كه حيوانات و كودكان و ديوانگان بر اين كارها قادر نيستند، و هرگاه اين حقيقت را در نيافت رنگ رياى خفى در اعمالش ‍ خواهد بود؛ ولى هر آلودگى در عمل اجر را نابود نمى كند بلكه نياز به شرح دارد.
اگر كسى بگويد: كسى را نمى بينم كه هرگاه عباداتش معلوم شود شاد نشود، بنابراين شادى از عبادت در تمام موارد نكوهيده است يا در برخى موارد؟
مى گوييم اولا: هر شادمانى نكوهيده نيست ، بلكه شادمانى دو قسم است ستوده و نكوهيده امّا شادمانى ستوده چهار قسم است .
١ - قصد عابد پنهان داشتن عبادت و اخلاص براى خدا باشد ولى چون مردم از آن آگاه شوند بداند كه خدا آنها را بر آن آگاه ساخته و حالات پسنديده بنده را بر آنها آشكار ساخته است و آن را توجه و لطف خدا به خود مى داند، چرا كه خدا عبادت و معصيت را پنهان مى سازد؛ آنگاه خدا گناه او را مى پوشاند و عبادتش را آشكار مى كند و لطفى بالاتر از پوشاندن عمل زشت و آشكار ساختن عمل نيكو نيست . پس شادمانى او به اين است كه خدا به او نظر خوب دارد و به ستايش مردم و منزلت يافتن در دل آنها نظرى ندارد خداى متعال مى فرمايد: قل بفضل اللّه و برحمته فبذلك فليفرحوا. (٢٨٣) و گويى برايش آشكار شده كه عمل او در پيشگاه خدا مقبول واقع شده و از آن شادمان است .
٢ - اين كه خدا عمل پسنديده او را در دنيا آشكار و عمل زشت او را پنهان داشته دليل بر آن مى داند كه در آخرت نيز با او چنين كند، زيرا رسول خدا (ص ) فرموده است : ((خدا هيچ گناهى را در دنيا بر بنده اى نپوشاند؛ مگر اين كه در آخرت نيز آن گناه را بر او بپوشاند.)) (٢٨٤) پس در حالت اول شادمانى به مقبول واقع شدن عمل او در حال بدون توجه به آينده است و در حالت دوم توجه به آينده (مقبوليت در آخرت ) است .
٣ - شادمانى اش از اطلاع مردم بر عباداتش براى اين باشد كه مردم در عبادات به او تاءسى جويند و ثوابش چند برابر شود، در نتيجه يك پاداش ‍ براى آشكار شدن عبادت و پاداش ديگر براى پنهان داشتن عبادتش ‍ دريافت مى كند، و به هر كس در عبادتى اقتدا شود وى در ثواب اقتدا كنندگان شريك است بى آن كه چيزى از ثواب آنها كاسته شود؛ و انتظار اين ثواب شايسته است كه موجب شادمانى شود زيرا آشكار شدن نشانه هاى سود، لذتبخش و ناگزير موجب شادمانى است .
٤ - اين است كه مطلعان بر عبادت عابد، او را بستايند و از اين كه در ستايش خود بندگى خدا كرده و مطيع خدا را دوست داشته اند و دل هايشان به بندگى مايل شده شاد مى شود، زيرا بعضى از مؤ منان وقتى كه خدا پرستان را مى بينند دشمن آنها شده به آنها حسد مى ورزند يا آنها در نكوهش ‍ يا ريشخند مى كنند و به رياكارى نسبت مى دهند و آنها را در مقابل عبادتشان نمى ستايند. پس اين شادمانى ، شادمانى از ايمان نيكو بندگان خداست و نشان اخلاص در اين نوع چهارم اين است كه شادمانى اش به ستايش آنها از ديگران همانند شادمانى اش به ستايش آنان از خودش ‍ باشد.
امّا شادمانى نكوهيده كه پنجمين نوع شادمانى است آن است كه شادمانى عابد براى منزلت يافتن در دل هاى مردم باشد تا او را بستايند و بزرگ دارند و حوائجش را برآورند و در ورود و خروجش در مجالس احترام كنند. اين نوع شادمانى (به عبادت ) مكروه است .

عملى كه با رياى خفى و جلى از بين مى رود و عملى كه از بين نمى رود
مى گوييم : هرگاه بنده عبادت را بر مبناى اخلاص قرار دهد، آنگاه داخل ريا شود يا پس از فراغت از عمل داخل در ريا مى شود يا قبل از فراغت ؛ اگر پس از فراغت از عبادت فقط شادمان شود از آن نظر كه عبادتش آشكار شده بى آن كه خود اظهار كرده باشد موجب از بين رفتن عمل نمى شود، زيرا عبادت با صفت اخلاص و بدور از ريا پايان يافته است و آنچه پس از عبادت عارض شده اميدواريم كه در عبادت اثرى نكند، بويژه كه خود آن را اظهار نكرده و از آن سخن نگفته است و آرزوى ذكر و اظهار آن را نداشته ، بلكه خدا آن را آشكار ساخته است و او تنها از آشكار شدن عمل شادمان شده و قلبش آرام يافته است .
مى گويم : آنچه كلينى در كافى از امام باقر (ع ) روايت كرده بر اين مطلب دلالت دارد. ((از حضرت باقر (ع ) راجع به مردى سؤ ال شد كه كار خيرى انجام مى دهد و شخصى آن را مى بيند و او از ديدن وى شاد مى شود فرمود: عيبى ندارد هر كسى دوست دارد كه خدا خوبى او را در ميان مردم آشكار سازد در صورتى كه خود زمينه آن را فراهم نياورد)).(٢٨٥)
روايت شده كه مردى به پيامبر خدا (ص ) عرض كرد: ((اى رسول خدا عمل (عبادى ) خود را پنهان مى دارم و دوست ندارم كسى از آن آگاه شود امّا شخصى مطلع مى شود و موجب شادى من مى گردد؟ حضرت فرمود: دو پاداش براى توست : يكى پاداش پنهان داشتن و ديگرى پاداش آشكار شدن )).(٢٨٦)
اين روايت را غزالى در جاى ديگرى نقل كرده است ، در اين جا گويد: آرى اگر عمل با اخلاص تمام شود بى آن كه به ريا آلوده شود ولى بعد ميل به اظهار آن در انسان پديد آيد و از آن سخن گويد و آن را آشكار سازد ترسناك است و روايات دلالت بر نابودى اين عمل دارد. از ابن مسعود روايت شده كه شنيد مردى مى گفت : شب گذشته سوره بقره را خواندم . ابن مسعود گفت : بهره اش از آن فقط همين است .
از پيامبر (ص ) روايت شده كه آن حضرت به مردى كه گفت : اى رسول خدا تمام عمرم را روزه گرفتم ، فرمود: ((نه روزه گرفته اى و نه افطار كرده اى )) (٢٨٧) بعضى از بزرگان گفته اند پيامبر (ص ) اين سخن را بدن سبب فرمود كه قصد آن شخص اظهار كردن روزه خود بوده است . بعضى گفته اند: سخن پيامبر (ص ) اشاره به مكروه بودن روزه تمام عمر است ، و هر طور باشد احتمال مى رود كه پيامبر (ص ) و ابن مسعود آن سخن را دليل بر آن گرفتند كنه قلب آن شخص در هنگام عبادت خالى از ريا نبوده و قصد آن را داشته است ؛ چون از آن سخن گفته است ؛ زيرا بعيد است كه آنچه پس از عمل عارض مى شود ثواب را باطل كند، بلكه مناسب تر آن است كه گفته شود: بر عمل (عبادى ) خود كه گذشته است ثواب مى برد و بر رياكارى اش در بندگى خدا پس از فراغت از عمل ريا كند موجب بطلان عبادت مى شود، امّا اگر پيش از فراغت از نماز داخل ريا شود در حالى كه شروع آن با اخلاص بوده در اين صورت با ريا تنها در شادمانى است كه در عمل تاءثيرى ندارد، يا ريا او را بر عمل وامى دارد؛ اگر ريا او را به عمل برانگيزد و با همان انگيزه عمل را تمام كند اجرش از بين مى رود، مانند اين كه در حال عبادت باشد، پس ‍ منظره اى برايش پديد آيد يا سلطانى از سلاطين حاضر شود و او بخواهد كه سلطان به او نگاه كند يا چيزى كه مورد مالش از ياد برده به ياد آورد و بخواهد در پى آن برود و اگر مردم نباشند نماز را قطع مى كند و به دنبال آن مى رود. پس از بيم نكوهش مردم نماز را تمام كند. اجر چنين نمازگزارى نابود مى شود و اگر نماز واجب باشد اعاده بر او لازم است . پيامبر (ص ) فرمود: ((عمل مانند ظرف است هرگاه آخرش پاك باشد اولش نيز پاك است )).(٢٨٨) يعنى نظر به آخر عمل است .
روايت شده است : ((كسى كه يك ساعت در عملش ريا كند، عمل پيشين او نيز بر باد مى رود.))(٢٨٩) در اين صورت روايت فقط در مورد نماز صادق است نه در مورد زكاتت و خواندن قرآن ؛ زيرا هر جزئى از زكات و قرائت جداست و اگر ريا بر آن عارض شود بقيه را تباه مى كند امّا گذشته را تباه نمى كند. روزه و حج نيز از قبيل نماز است . امّا هرگاه ريا طورى وارد دل او شود كه مانع او نشود تا نماز را به خاطر ثواب تمام كند، چنان كه اگر بين نمازش گروهى حاضر شوند و از حضورشان شاد شود و گرفتار ريا گردد و به خاطر نگريستن آنها نماز را خوب بخواند و طورى است كته اگر حضور آنها نبود نماز را تمام مى كرد، اين نيز ريايى است كه در عمل اثر كرده و موجب حركات (عبادى ) شده است پس اگر ريا بر شخص غالب آيد تا آنجا كه قصد عبادت و ثواب از بين برود هرگاه ركنى از اركان عبادت به اين صورت از بين برود موجب تباهى عبادت مى شود، زيرا ما در هنگام احرام حج اكتفا به نيت سابق مى كنيم به اين شرط كه ريايى بر آن عارض نشود كه موجب مغلوب و مغمور شدنش شود، و محتمل است گفته شود: با توجه به نيت اوليه و باقى ماندن اصل ثواب عبادت باطل نمى شود هر چند با هجوم قصدى (ريا) كه قوى تر از آن است ضعيف مى شود.
مناسب تر اين است كه اين اندازه (ريا) هرگاه اثرش در عمل ظاهر نشود، بلكه عمل باقى بماند به حالى كه از انگيزه دينى نشاءت بگيرد، و تنها بر اثر آگاه شدن مردم از عبادت او بر شادمانى اش افزوده شود در اين صورت عمل از بين نمى رود چون با شادمانى او اصل نيتش از بين نرفته است و همان نيت او را به عمل و تمام كردن آن واداشته است .
مى گويم : نصوصى از گذشتگان داريم كه در مطلب ياد شده دلالت دارد.
غزالى گويد: اخبارى كه در مورد ريا وارد شده بر آنجايى حمل مى شود كه قصد صاحب عبادت فقط مردم باشد. امّا رواياتى كه در مورد شركت وارد شده بر آنجايى حمل مى شود كه قصد ريا با قصد ثواب برابر باشد يا بيشتر از آن باشد. امّا هرگاه نسبت به ثواب ضعيف باشد ثواب زكات و ديگر اعمال بكلى از بين نمى رود و سزاوار نيست كه نماز باطل شود و نيز بعيد نيست كه گفته شود: چيزى كه بر بنده واجب شده نمازى است كه خالص ‍ براى خدا باشد و خالص آن است كه به هيچ چيز آلوده نشود. بنابراين با آلودگى ريا موجب اداى واجب نمى شود و در اين مورد خدا داناست و ما در كتاب اخلاص سخنى كامل تر از آنچه در اينجا نقل كرديم آورديم . به آنجا رجوع كنيد. اين بود ريايى كه پس از ورود به عبادت عارض مى شود خواه پيش از فراغت باشد يا پس از آن .
قسم سوّم ريايى است كه با نيّت عبادت مقارن است ، يعنى نماز را با قصد ريا شروع كند. پس اگر به همان حال نماز را تمام كند تا سلام دهد در اين كه معصيت كار است و به نمازش اعتنايى نمى شود اختلافى نيست ، و اگر در بين نماز پشيمان شود و استغفار كند و قبل از تمام كردن نماز از آن قصد برگردد در آنچه بر او لازم آيد سه قول است : گروهى گفته اند: با قصد ريا نمازش باطل است و بايد اعاده كند و گروهى گفته اند: اعاده افعال مانند ركوع و سجود لازم است ولى اعاده تكبيرة الاحرام لازم نيست زيرا ريا خطور قلبى است و به تكبيرة الاحرام صدمه اى نمى زند و گروهى گفته اند: اعاده بر او لازم نيست بلكه در دل طلب آمرزش كند و عبادت را با اخلاص ‍ به پايان ببرد و توجه به پايان عمل است چنان كه اگر با اخلاص شروع مى كرد و با ريا به پايان مى برد عملش باطل مى شد.
عمل ياد شده را به جامه اى سفيد تشبيه كرده اند كه به نجاست عارضى آلوده شود و هرگاه نجاست بر طرف شود به حال اول بر مى گردد. از اين رو گفته اند: نماز و ركوع و سجود بايد فقط براى خدا باشد و اگر كسى براى غير خدا سجده كند كافر است ، ولى عارضه ريا به آن نزديك شده است پس اگر با توبه و پشيمانى برطرف شد و به حالتى در آمد كه به ستايش و نكوهش ‍ مردم اهميت نداد نمازش صحيح است ، و اعتقاد دو گروه ديگر براستى بيرون از قاعده فقه است ، بويژه كسى كه به اعاده ركوع و سجود قائل شده امّا به اعاده تكبيرة الاحرام قائل نشده است . زيرا اگر ركوع و سجود درست نباشد افعالى زايد در نماز است و نماز را باطل مى كند. همچنين گفتار كسى كه مى گويد اگر نماز را با اخلاص تمام كند با توجه به آخر عمل كه اخلاص ‍ دارد صحيح است اين قول نيز ضعيف است ، زيرا ريا به نيت خلل وارد مى آورد و سزاوارترين زمانى كه رعايت احكام نيت لازم است حال شروع به نماز است . بنابراين حكمى كه با قاعده فقهى راست مى آيد اين است كه گفته شود: اگر محرك شخص بر عمل تنها ريا در آغاز عبادت باشد نه طلب ثواب و اطاعت امر، نمازش منعقد نمى شود و اعمال بعد از تكبير افتتاحيه نيز نادرست است . و آن درباره كسى است كه هرگاه تنها باشد نماز نمى خواند و چون مردم او را ببينند احرام نماز مى بندد و به گونه اى است كه اگر لباسش نيز نجس باشد به خاطر مردم نماز مى خواند و اين نمازى است كه نيت ندارد، زيرا نيت عبادت از اجابت انگيزه دين است و اينجا نه انگيزه اى است و نه اجابتى . امّا اگر بگونه اى است كه اگر مردم هم نباشند نماز مى خواند، جز اين ميل به ستايش نيز در او ظاهر مى شود و دو انگيزه جمع شده است . اين حالت يا در زكات است يا قرائت (قرآن ) و اعمالى كه در آن حلال و حرامى نيست يا در نماز و حج است . اگر در زكات باشد نسبت به اجابت انگيزه ريا گنهكار و نسبت به اجابت انگيزه ثواب مطيع است ، فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره و من يعمل مثقال ذرة شرا يره . پس به مقدار نيّت درستش ثواب دارد و به مقدار قصد فاسدش ‍ گنهكار است ، و هيچ كدام موجب نابودى ديگرى نمى شود، و اگر در نمازى باشد كه با راه يافتن خللى به نيت فسادپذير است دو صورت دارد يا نماز واجب است يا مستحب . اگر مستحب است حكمش حكم زكات است ، يعنى از جهتى گنهكار و از جهتى مطيع است در صورتى كه هر دو انگيزه در دلش جمع شود. امّا اگر در نماز واجب باشد و هر دو انگيزه جمع شود و هر يك بتنهايى در تحريك بر عمل مستقل نيست ، و تحريك بر عمل با هر دو حاصل مى شود اين نماز موجب سقوط واجب از او نمى شود، زيرا تنها وجوب نماز محرك او نبوده ، و اگر هر انگيزه اى مستقل باشد تا آنجا كه اگر انگيزه ريا هم نمى بوده واجب را ادا مى كرد، و اگر انگيزه نماز واجب نبود به خاطر رياكارى نماز مستحبى مى خواند، اين صورت محل اشكال است ، و براستى كه احتمال اين اشكال وجود دارد، و محتمل است كه گفته شود: نماز، نمازى است كه خالص براى خدا باشد و نماز واجب خالص را ادا كرده است ؛ و محتمل است گفته شود: نمازى كه واجب است آن نمازى است كه به انگيزه مستقل عبادت انجام شود و آن به وجود آمده است بنابراين غصبى نماز بگزارد چرا كه اين شخص اگر چه گنهكار است چون در خانه غصبى نماز خوانده امّا نسبت به اصل نماز مطيع است و واجب از او ساقط مى شود و تعارض احتمال در تعارض انگيزه ها در اصل نماز است ، امّا هرگاه ريا در سبقت گرفتن باشد نه در اصل نماز مانند سبقت گرفتن در اول وقت براى حضور در جماعت و اگر تنها مى بود نماز را به وسط وقت موكول مى كرد و اگر نماز واجب نمى بود به خاطر رياكارى به نماز شروع نمى كرد اين مورد از مواردى است كه يقين به درستى نماز و سقوط واجب وجود دارد؛ زيرا چيزى با اصل نماز از آن نظر كه نماز است معارضه ندارد، بلكه تعارض از نظر تعيين وقت است . اين مورد دورترين موارد از نظر اشكال در نيت است و اين حكم در مورد ريايى است كه شخص را بر انجام عمل وا مى دارد، امّا شادمانى تنها از آگاه شدن مردم بر عبادت او هرگاه به آنجا نرسد كه در عمل تاءثير بگذارد بعيد است كه موجب بطلان و فساد نماز بشود. اين است آنچه ما لايق قانون فقه مى دانيم و مساءله مشكل است . بويژه كه فقيهان در علم فقه به آن نپرداخته اند و كسانى كه در آن دقّت و تصرّف كرده اند قوانين فقهى و مقتضاى فتواى فقها را در درستى و نادرستى نماز رعايت نكرده اند، بلكه حرص بر تصفيه دل ها و اخلاص خواهى ، آنها را واداشته كه به اندك خطور ذهنى حكم به بطلان نماز كنند ولى آنچه ما نقل كرديم به اعتقادمان عادلانه تر است و در اين مورد خداى متعال داناست .

درمان ريا و راه درمان قلب در ريا
پيش از اين دانستيد كه ريا اعمال را نابود مى كند و موجب خشم خدا مى شود و از بزرگترين مهلكات است لذا سزاوار است به تلاش در بر طرف ساختن آن شدّت بخشيد اگر چه با مجاهدت و تحمّل سختى ها باشد. بنابراين درمان آن فقط در نوشيدن دواهاى تلخ و نامطبوع است ، و اين جهادى است كه تمام بندگان به انجام آن مجبورند، زيرا كودك كه آفريده مى شود از نظر عقل و تشخيص ضعيف است ، و به مردم چشم مى دوزد، و بسيار به آنها طمع مى بندد، و مى بيند كه بعضى مردم براى بعضى ظاهر سازى مى كنند، ناگزير علاقه به ظاهر سازى بر او غالب مى شود و در نفسش ‍ نفوذ مى كند و فقط پس از كامل شدن عقلش مى فهمد كه خودآرايى هلاك كننده است در حالى كه ريا در قلبش كاشته شده و ريشه دوانده است ، و جز با جهادى سخت و پر زحمت و مبارزه با قوه شهوت نمى تواند آن را از ريشه بر كند. بنابراين هيچ كس از اين مجاهده سخت بى نياز نيست ، ولى اين مجاهدت در آغاز دشوار و در پايان آسان مى شود و در درمان آن دو مقام است .
١ - رگ و ريشه ريا كه از شهوت منشعب مى شود بريده و قطع گردد.
٢ - آنچه از ريا در حال حاضر به نفس خطور مى كند دفع شود.

مقام اوّل
قطع كردن رگ ها و از بيخ و بن بر كندن ريشه هاى ريا است . ريشه هاى آن دوستى جاه و مقام است و هرگاه اين ريشه ها از هم جدا شود سه ريشه خواهد بود: علاقه به لذت ستايش ، فرار از رنج نكوهش ، طمع به آنچه در دست مردم است . شاهد بر اين كه با اين انگيزه هاى (سه گانه ) ريا براى رياكار محقق مى شود، روايت ابوموسى است : مردى اعرابى از رسول خدا (ص ) سؤ ال كرد و گفت : اى رسول خدا مردى از روى غيرت مى جنگد - يعنى از مغلوب شدن يا از اين كه بر مغلوب شدنش نكوهش شود و بگويند فلانى مغلوب شد بيزار است - (و گفت مرد، مى جنگد كه موقعيت پيدا كند - اين همان طلب لذت مقام و محبوب شدن در دلهاست - و مرد مى جنگد تا از او ياد شود - اين همان ستايش به زبان است ) - پس رسول خدا (ص ) فرمود: ((هر كس براى علوّ برترى كلمة اللّه بجنگد در راه خدا جنگيده است .))(٢٩٠)
ابن مسعود گويد: هرگاه دو صف (اسلام و كفر) با هم برخورد كنند فرشتگان نازل مى شوند و نام مردم را بر حسب درجاتشان مى نويسند، فلانى براى ستوده شدن مى جنگد، فلانى براى ملك يعنى طمع دنيا مى جنگد.
پيامبر (ص ) فرمود: ((كسى كه بجنگد و جز پاى افزار شتر چيزى نطلب مزدش همان است كه قصد كرده است .)) (٢٩١) اين سخن اشاره به طمع است ، گاه ستايش نمى خواهد و به آن طمع ندارد ولى از رنج نكوهش ‍ مى پرهيزد مانند بخيلى كه در ميان بخشندگان قرار گيرد كه مال بسيارى صدقه مى دهند، اندكى صدقه مى دهد تا به بخل منسوب نشود. او طمع ستايش ندارد، چرا كه ديگران بر او سبقت گرفته اند، و مانند ترسويى كه در ميان شجاعان است از بيم نكوهش از جنگ نمى گريزد وى طمع به ستايش ‍ ندارد؛ در حالى كه ديگران بر صف نبرد هجوم برده اند ولى چون از ستايش ‍ نااميد است از نكوهش بدش مى آيد، و مانند مردى كه در ميان گروهى است كه در تمام شب نماز مى گزارند، پس چند ركعت نماز مى خواند تا به تنبلى نكوهش نشود و طمع به ستايش ندارد. گاه آدمى مى تواند بر از دست دادن لذت ستايش صبر كند ولى نمى تواند بر درد نكوهش شكيبا باشد؛ همچنين گاه چيزى را كه به آن محتاج است نمى پرسد از بيم آن كه به نادانى نكوهش شود و بدون آگاهى فتوا مى دهد و مدعى است كه از حديث آگاه است در حالى كه نمى داند تمام اين كارها براى پرهيز از نكوهش است . پس ‍ اين امور سه گانه رياكار را به ريا تحريك مى كند و درمانش همان است كه در جزء اول كتاب به اختصار نقل كرديم .
ليكن اكنون آنچه مخصوص به ريا است نقل مى كنيم و پوشيده نيست كه انسان چيزى را قصد مى كند و بدان رغبت نشان مى دهد به گمان اين كه برايش يا در حال حاضر سودمند است يا در آينده پس اگر بداند كه در حال حاضر لذتبخش است ولى در آينده ضرر دارد بر او آسان است كه از آن دل بكند. مانند كسى كه مى داند عسل لذيذ است ، ولى هرگاه برايش روشن شود كه مسموم است از آن روى مى گرداند. همچنين راه قطع كردن تمايل به ريا آگاهى از ضررهاى آن است به طورى كه بداند بر اثر رياكارى صلاح قلبش به فساد مى گرايد و از توفيق يافتن در دنيا بر اعمال خير محروم مى شود و در آخرت موقعيت خود را در پيشگاه خدا از دست مى دهد و گرفتار كيفرى بزرگ و خشمى شديد و رسوايى آشكار مى شود؛ آنجا كه در حضور مردم او را صدا زنند: اى فاجر، اى حيله گر، اى رياكار، آيا آنگاه كه كالاى دنيا را با بندگى خدا خريدى حيا نكردى ؛ مواظب بودى كه دل هاى بندگان را به دست آورى و نظر خدا را استهزا كردى و با مبغوض شدن در پيشگاه خدا در نزد بندگان محبوبيت كسب كردى ، و با ننگين شدن نزد خدا در نزد مردم آراسته و خوب شدى ، و با دور شدن از خدا به مردم نزديك شدى ؛ و با نكوهيده شدن در پيشگاه خدا در نزد مردم ستوده شدى ؛ و خشنودى مردم را طلب كردى و خود را در معرض خشم خدا قرار دادى ، آيا هيچ كس در نظر تو خوارتر از خدا نبود؟ و هرگاه بنده در اين خوارى بينديشد و آنچه از تظاهر در برابر مردم در دنيا به دست مى آورد با آنچه در آخرت از دست مى دهد و با ثواب اعمال از دست رفته اش مقايسه كند - با آن كه گاه يك عمل اگر خالى از ريا باشد موجب برترى ميزان حسناتش ‍ مى شود و اگر با ريا تباه شود به كفّه سيئاتش اضافه شده و بر كفّه حسناتش ‍ برترى مى يابد و در آتش سقوط مى كند - خواهد دانست كه اگر در ريا فقط يك عبادتش هدر رود در شناخت ضرر آن كفايت مى كند، اگر چه با وجود آن ريا ديگر حسناتش برتر از سيئاتش باشد؛ چون گاه با همين حسنه اى كه با ريا بر باد رفته مرتبه اى بالا در پيشگاه خدا مى يافت و در زمره پيامبران و صديقان قرار مى گرفت و به خاطر ريا از آن درجه سقوط كرده است و از درجات اولياى خدا به پايين ترين درجات برگردانده شده است . علاوه بر اين ضرر معنوى در دنياست كه به خاطر مراقبت در به دست آوردن دل هاى مردم همواره بايد تلاش هاى پراكنده اى داشته باشد، زيرا خشنود ساختن مردم انتهايى ندارد و آدمى هر گروهى را خشنود سازد گروه ديگرى را خشمگين ساخته است و هر كس خشنودى مردم را به وسيله خشم خدا به دست آورد خدا بر او خشمگين شده و خشم مردم را نيز عليه او بر مى انگيزند، وانگهى در ستايش مردم و برگزيدن نكوهش خدا به خاطر ستايش آنها چه نتيجه اى دارد و در حالى كه ستايش مردم نه بر روزى او مى افزايد و نه عمر او، و در روز قيامت كه روز فقر و احتياج اوست به حالش ‍ نفعى ندارد. امّا طمع داشتن به آنچه در اختيار مردم است درمانش اين است كه بداند خداى متعال است كه در بخشيدن و نبخشيدن دل ها را مسخّر خود دارد و مردم در آن اختيارى ندارند و جز خدا روزى دهنده اى نيست و هر كس به مردم طمع بندد از خوارى و نوميدى بر كنار نخواهد بود، و اگر به مقصود هم برسد از منت و خوارى بر كنار نمى ماند، پس چگونه پاداش ‍ الهى را به اميد دروغ و توهم بى اساس كه گاه به آن مى رسد و گاه نمى رسد رها مى سازد و هرگاه برسد لذتش با رنج خوارى و منتش برابرى نمى كند، امّا از نكوهش مردم چرا بايد بگريزد با اين كه تا نكوهش آنها برايش ثبت نشود بر گناهش افزوده نمى شود و در مرگش تسريع نمى شود و روزى اش به تاءخير نمى افتد و اگر اهل بهشت باشد نكوهش او را دوزخى نمى كند، و اگر در پيشگاه خدا ستوده باشد او را نزد خدا مبغوض نمى كند، و اگر در پيشگاه خدا مورد خشم باشد بر آن نمى افزايد. بنابراين تمام بندگان ناتوان هستند و سود و زيان و مرگ و زندگى و برانگيخته شدن در قيامت به اختيار آنها نيست و چون ضرر اين انگيزه هاى ريا در دلش استوار شود و تمايلش به آنها سست شود و دلش به خدا روى بياورد زيرا خردمند به چيزى كه بسيار ضرر دارد و نفعش كم است رغبت نمى كند و همين او را بس است كه اگر مردم از قصد رياى درونى و اخلاص ظاهرى او آگاه شوند او را دشمن مى دارند و بزودى خدا رازش را بر ملا مى سازد تا مردم او را دشمن بدارند و او را به مردم مى شناساند كه رياكار است و در پيشگاه خدا مبغوض در حالى كه اگر براى خدا مخلص باشد خدا اخلاص او را براى مردم آشكار سازد و محبوب مردم قرارش دهد و مردم را مسخّر او سازد و زبانشان را به ستايش ‍ او بگشايد، با آن كه در ستايش مردم كمالى نيست و در نكوهش آنها نقصانى ، چنان كه شاعرى از بنى تميم گفته است :

ان مدحى iiزين و ان ذمى شين

(٢٩٢)

پيامبر خدا (ص ) به او فرمود: ((دروغ مى گويى ، آن خداى يكتاست )) (٢٩٣) زيرا هيچ زينتى جز در مدحش نيست و هيچ ننگى جز در نكوهشش ؛ براى تو در ستايش مردم چه خيرى است در حالى كه در پيشگاه خدا نكوهيده و اهل دوزخ باشى ، و در نكوهش مردم براى تو چه شرّى است در حالى كه در پيشگاه خدا ستوده و در زمره مقربان باشى . پس هر كسى آخرت و نعمت هاى جاويد و منزلت هاى بلند در پيشگاه خدا را در قلبش ‍ حاضر سازد آنچه به مرد تعلّق دارد در ايام زندگى با همه تيرگى ها و منت ها در نظرش پست و حقير آيد و تمام همّتش را جمع و قلبش را به خدا متوجّه مى سازد و از ذلّت ريا و آزار دادن دل هاى مردم رها مى شود و از اخلاصش ‍ نورهايى بر دلش بتابد كه سينه اش بدان باز شود و با آن برايش مكاشفات لطيفى گشوده شود كه بر انس وى به خدا و بيم او از مردم و پست شمردن دنيا و بزرگ شمردن آخرت افزوده شود و ديگر مردم در دل او جايى نداشته باشند و انگيزه ريا از وجودش برود و راه اخلاص برايش هموار شود. اين مطالبى كه ياد شده و آنچه در جلد اول آورديم داروهايى علمى است كه ريشه هاى ريا را از بيخ و بن بر مى كند.
امّا داروى عملى اين است كه نفس خود را به پنهان كردن عبادت ها و بستن درها به هنگام عبادت عادت دهد، چنان كه درها به هنگام انجام فحشا بسته مى شود؛ تا به آگاهى خدا از عبادتش قانع شود و نفس با او ستيز نكند كه علم غير خدا را بر عبادتش طلب كند. روايت شده كه يكى از ياران ابوحفص حداد دنيا و اهل دنيا را نكوهش كرد. ابوحفص بدو گفت : چيزى را اظهار كردى كه بايد پنهان مى داشتى ؛ پس از اين با ما همنشين مشو. وى اجازه ظهور اين اندازه را نداد چرا كه در ضمن نكوهش دنيا كمى ادعاى زهد در دنيا وجود دارد، پس هيچ دارويى براى ريا مانند پنهان داشتن عبادات نيست و اين كار در آغاز مجاهدتى سخت است و هرگاه مدتى با سختى صبر كند دشواريش از بين مى رود و با رسيدن الطاف الهى و حسن توفيق و تاءييد او بر بنده آسان مى شود ولى : ان اللّه لا يغير ما بقوم حتّى يغيروا ما باءنفسهم . (٢٩٤) پس مجاهدت از بنده است و هدايت از خدا، و بر بنده لازم است در رحمت خدا بكوبد و بر خداست كه در بگشايد: و اللّه لا يضيع اجر المحسنين و ان تك حسنة يضاعفها و يوت من لدنه اجرا عظيما. (٢٩٥)

پي نوشتها
___________________________________________________
٢٧٨- منافقون / ٢: هنگامى كه منافقون نزد تو مى آيند مى گويند ما شهادت مى دهيم كه حتما تو رسول خدايى - خداوند مى داند كه تو قطعا رسول او هستى - ولى خداوند شهادت مى دهد كه منافقان دروغگويند.
٢٧٩- بقره / ٢٠٣ - ٢٠٤: بعضى از مردم كسانى هستند كه گفتار آنها در زندگى دنيا مايه اعجاب تو مى شود، و خداوند بر آنچه در دل (پنهان مى دارند) گواه است (در حالى كه ) آنان سرسخت ترين دشمنانند. (نشانه اين است كه ) هنگامى كه روى بر مى گردانند كوشش در راه فساد در زمين مى كنند.
٢٨٠- آل عمران / ١١٩: هنگامى كه شما را ملاقات مى كنند (به دروغ ) مى گويند ايمان آورده ايم ، امّا هنگامى كه تنها مى شوند از شدت خشم بر شما سر انگشتان خود را به دندان مى گزند.
٢٨١- نساء / ١٤٢: در برابر مردم ريا مى كنند و خدا را جز اندكى ياد نمى نمايند.
٢٨٢- اين حديث را بزاز از حديث عايشه روايت كرده است و طبرانى از حديث ابوموسى و ابن حبان در الضعفاء، از حديث ابوبكر روايت كرده اند، به المغنى و مجمع الزوائد، ج ١٠، ص ٢٢٣ رجوع كنيد.
٢٨٣- يونس / ٥٨: بگو به فضل و رحمت خدا بايد خوشحال شوند.
٢٨٤- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ٨، ص ٢١، از حديث ابوهريره روايت كرده است .
٢٨٥- كافى ، ج ٢، ص ٢٩٧، به شماره ١٨.
٢٨٦- عراقى گويد: اين حديث را بيهقى در شعب الايمان از روايت ذكوان از ابن مسعود روايت كرده است . و ترمذى در (سنن ) ج ٩، ص ٢٣١، از حديث ابوهريره روايت كرده كه مردى گفت : اى رسول خدا مردى عملى انجام مى دهد كه از آن شاد مى شود و هرگاه كسى از آن مطلع شود دچار خودپسندى گردد رسول خدا (ص ) فرمود: ((براى او دو اجر است اجر نهان و اجر آشكار)) و گفته است : اين حديث غريب است .
٢٨٧- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٣، ص ٢٩٧، از ابوقتاده روايت كرده گويد: عرض شد: اى رسول خدا چگونه است حال كسى كه تمام عمر روزه بگيرد؟ فرمود: نه روزه گرفته نه افطار كرده ، يا نه روزه گرفته نه افطار كرده است . عراقى گفته است : من آن را به لفظ خطاب نيافته ام .
٢٨٨- اين حديث را ابن ماجه به شماره ٤١٩٩، از حديث معاوية بن ابى سفيان به همان لفظ روايت كرده است و سند حديث ضعيف است چنان كه در جامع الصغير، ج ١، ص ١٠٢، آمده است .
٢٨٩- عراقى گويد: حديث را به اين لفظ نيافته ام و شيخين از حديث جندب چنين گفته اند: من سمع سمع اللّه و من راءى راءى اللّه به مسلم نيز اين حديث را از حديث ابن عباس نقل كرده و پيش از اين گذشت .
٢٩٠- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ٦ ٧ ص ٤٦، چنين روايت كرده است : ان رجلا ساءل رسول اللّه (ص ) عن القتال فى سبيل اللّه عزوجل فقال : الرجل يقاتل غضبا و يقاتل حمية ، قال : فوقع راسه اليه و ما رفع راسه اليه انه كان قائما فقال من قاتل لتكون كملة اللّه هى العليا فهو فى سبيل اللّه.
٢٩١- اين حديث را نسائى در (سنن )، ج ٦، ص ٢٤، از حديث عبادة بن صامت روايت كرده است . ٢٩٢- همانا ستايش من موجب زينت (ستايشگر) است و نكوهش من (براى نكوهشگر) عيب است .
٢٩٣- اين حديث را احمد در (مسند)، ج ٣، ص ٤٨٨، از حديث اقرع بن حابس كه گوينده اين گفتار است روايت كرده است . عراقى گويد: رجال حديث ثقه اند جز اين كه از اعرق ، ابوسلمة بن عبدالرحمن روايت كرده و من مطمئن نيستم كه او را از اعرق شنيده باشد. همين حديث را ترمذى از حديث براء روايت كرده و با لفظ فقال رجل : ان حمدى آن را حسن شمرده است .
٢٩٤- رعد / ١١: خداوند سرنوشت هيچ قوم (و ملتى ) را تغيير نمى دهد مگر اين كه آنها خود را تغيير دهند.
٢٩٥- نساء / ٤٠: و اگر كار نيكى باشد آن را مضاعف مى كند و از نزد خود پاداش عظيمى (در برابر آن ) مى دهد.



۱۰
راه روشن ، جلد ششم

مقام دوّم
دور كردن ريايى است كه در اثناى عبادت پديد مى آيد و آموختن آن نيز لازم است ، زيرا كسى كه با نفس خويش جهاد كند و ريشه هاى ريا را با قناعت و قطع طمع از دلش بر كند و نفس خود را از چشم مردم بيندازد و ستايش نكوهش مردم را كوچك شمارد شيطان در اثناى عبادت رهايش ‍ نمى سازد بلكه ، با خطور كردن ريا با او مبارزه خواهد كرد. و وسوسه هايش ‍ از او قطع نمى شود و تمايلات و خواهش هاى نفسانى به طور كامل برطرف نمى گردد و ناگزير است براى دور ساختن ريايى كه بر قلبش خطور مى كند مهيا شود. ريايى كه به دل خطور مى كند سه نوع است : گاه يك بار خطور مى كند و گاه پياپى و گاه بتدريج . اولى علم به آگاه شدن مردم و اميد به اطلاع آنهاست ؛ آنگاه رغبت نفس به هيجان مى آيد كه او را بستايند و در نزد آنها منزلتى بيابد؛ سپس رغبت به هيجان مى آيد كه نفس ستايش را بپذيرد و به آن اعتماد كند و بر تحقيق آن استوار شود. بنابراين نوع اوّل معرفت است ، دوم حالت و نامش شهوت و رغبت است سوم فعل است و عزم و اراده نام دارد. كمال قدرتمندى در اين است كه خطور اول را دفع كند و پيش از اين كه خطور دوم بيايد آن را دور سازد، و هرگاه شناخت از آگاهى مردم يا اميد بر اطلاع آنها در دلش خطور كرد آن را دفع كند به اين كه به نفس خود بگويد: تو را با مردم چه كار بدانند يا نداند و در حالى كه خدا از حالت آگاه است ، در دانستن ديگران چه فايده اى است ؟ پس اگر رغبت به لذت ستايش به هيجان آمد مطالبى كه از آفات ريا در قلبش نفوذ كرده به ياد بياورد و دل را در معرض خشم خداى متعال در قيامت و نااميدى در زمانى كه او همه وقت به اعمالش محتاج تر است ، قرار دهد. پس همان طور كه آگاهى مردم ميل و رغبت به ريا را بر مى انگيزد شناخت آفت ريا نيز در مقابل تمايل به ريا بيزارى از ريا را بر مى انگيزد زيرا مى انديشد در اين كه خود را در معرض ‍ خشم خدا كيفر دردناك او قرار داده ولى شهوت او را به قبول اين ريا فرا مى خواند و بيزارى او را به امتناع دعوت مى كند، و نفس ناگزير از هر كدام كه غالب تر و قوى تر باشد فرمان مى برد. در اين صورت سه چيز در رد كردن ريا لازم است :
١ - شناخت ٢ - كراهت و بيزارى ٣ - سرباز زدن . گاهى بنده به عبادت شروع مى كند و قصد اخلاص دارد، سپس ريا به دلش خطور مى كند و آن را مى پذيرد و به شناخت و كراهتى كه درون وى جمع است توجه ندارد و علتش پر بودن دل از بيم نكوهش و دوستى ستايش و مسلط شدن حرص بر دل است به طورى كه در دل جايى براى چيز ديگرى نمى ماند. از اين رو شناخت آفت هاى ريا و بدى هاى فرجام آن از دل مى رود، زيرا در دل جايى خالى باقى نمانده است كه شهوت ستايش يا بيم نكوهش آن را پر نكرده باشد و حكايت او حكايت كسى است كه با نفس خود از بردبارى و نكوهش خشم سخن مى گويد و تصميم مى گيرد در هنگام خشم با زحمت خود را به بردبارى وادار كند، آنگاه عواملى به جريان مى افتد كه خشمش ‍ بيشتر شده و تصميم پيشين خود را از ياد مى برد و دلش پر از خشمى مى شود كه مانع از به ياد آوردن آفت خشم مى شود همچنين شيرينى شهوت مانند تلخى خشم دل را پر مى كند و نور معرفت را كنار مى زند؛ جابر در گفته اش به همين نكته اشاره كرده است : ((با پيامبر خدا (ص ) در زير درخت بيعت كرديم كه فرار نكنيم و با او بر مرگ بيعت نكرديم پس آن را در روز جنگ حنين از ياد برديم تا آنجا كه فرياد زدند اى ياران بيعت درخت ، پس همگى برگشتند)) (٢٩٦) و دليلش اين بود كه دل ها پر از بيم شده و پيمان قبل را از ياد برده بود تا اين كه آن را به ياد آوردند. بيشتر شهوت هايى كه ناگهان هجوم مى آورند چنين اند، زيرا شناخت زيانى كه بر ايمان وارد مى آورد از ياد مى برد، و هرگاه آن شناخت را از ياد ببرد كراهت را آشكار نمى كند، زيرا كراهت نتيجه شناخت است ، و گاه ضرر را به ياد مى آورد و مى داند آنچه به دلش خطور كرده ريا است كه او را در معرض خشم خدا قرار مى دهد ولى آن خطور دوام مى يابد چون شهوتش بسيار است . پس ‍ هواى نفس او بر عقلش غالب مى شود و نمى تواند لذت آنى را ترك كند، و به خود وعده توبه مى دهد يا بر اثر بسيارى شهوت از انديشيدن در آن غفلت مى ورزد، و چه بسا عالمى كه سخنى به ذهنش مى رسد. و جز رياكارى در برابر مردم چيزى او را به نقل آن سخن فرا نمى خواند، در حالى كه خود مى داند ولى همچنان بر آن اقدام مى كند و در نتيجه حجت بر او قوى تر است ، زيرا انگيزه ريا را با آگاهى از ضرر آن و نكوهيده بودنش در پيشگاه خدا مى پذيرد و شناخت او از ضرر ريا نفعى به حالش ندارد زيرا معرفت تهى از كراهت است ، و گاه شناخت ضرر ريا و كراهت از آن در ذهنش خطور مى يابد، ولى در عين حال انگيزه ريا را مى پذيرد و به آن عمل مى كند، چرا كه كراهت نسبت به نيروى شهوت ضعيف است . اين شخص ‍ نيز از كراهت خود نسبت به ريا نفعى نمى برد، زيرا هدف از كراهت اين است كه انسان را از رياكارى باز دارد.
در اين صورت فايده اى جز جمع شدن سه چيز - كه همان معرفت ، كراهت ، و امتناع است - وجود ندارد. بنابراين امتناع (از قبول ريا) نتيجه بيزارى از ريا است و بيزارى نتيجه معرفت است و نيروى معرفت متناسب با نيروى دانش و ايمان است و ضعف معرفت به تناسب غفلت و دوستى دنيا و فراموش كردن آخرت و نينديشيدن در نعمت هايى است كه در پيشگاه خداست ، و نيز نينديشيدن در آفت هاى زندگى دنيا و عظمت نعمت هاى آخرت است و بعضى از آنها موجب بعضت ديگر مى شود و ريشه تمام آنها دوستى دنيا و غالب آمدن شهوت است . دنيا سرچشمه تمام خطاها و منبع همه گناهان است ، زيرا شيرينى دوستى جاه و مقام و نعمت هاى دنيا عاملى است كه دل را منحرف مى سازد و ميان دل و انديشيدن در فرجام كارها مانع ايجاد مى كند و نمى گذارد انسان از نور قرآن و سخنان پيامبر و نور دانش ‍ كسب نور كند.
اگر بگوييد: كسى كه در نفس خود نسبت به ريا كراهت دارد و كراهت او را وامى دارد كه از آن سرباز زنند و با اين حال طبيعتش به آن علاقه و ميل دارد و با نفس مى ستيزد جز اين كه از علاقه و ميل خود نيز بدش مى آيد و آن را دوست ندارد، آيا چنين شخصى در زمره رياكاران است ؟
بايد بدانيد كه خداى متعال به هيچ بنده تكليفى نكرده كه در توانش نباشد و جلوگيرى كردن بنده از تحريك هاى شيطان و ريشه كن ساختن طمع تا آنجا كه به شهوت ها مايل نشود و گرايش پيدا نكند، در توان بنده نيست و تنها توانش اين است كه با كراهت خود با شهوت مقابله كند كراهتى كه از شناخت فرجام ها و دانش دين و اصول ايمان به خدا و روز جزا نشاءت مى گيرد؛ و هرگاه چنين كند تكليف خود را به طور كامل ادا كرده است . و بر اين مطلب دلالت دارد، اين روايت : ((ياران رسول خدا (ص ) به محضر او شكايت كرده گفتند: چيزهايى به دلمان خطور مى كند كه اگر از آسمان سقوط كنيم و پرندگان ما را بربايند و يا باد ما را در جايى دور بيفكند از گفتن آنها نزد ما محبوب تر است ، پيامبر (ص ) فرمود: آيا آن حالت را يافته ايد؟ عرض كردند: آرى ، فرمود: آن حالت ايمان آشكار است ))؛ (٢٩٧) و آنها جز وسوسه شيطان و كراهت از آن چيزى در دل نيافته بودند و نمى توان گفت : مقصود پيامبر (ص ) از ايمان صريح وسوسه شيطان بوده است . بنابراين بايد آن را بر كراهتى حمل كرد كه با وسوسه برابر باشد و ريا هر چند بزرگ است ولى كمتر از وسوسه درباره خداوند است . پس هرگاه ضرر بزرگتر به وسيله كراهت دفع شود دفع ضرر كوچك تر به آن سزاوارتر است ؛ همچنين در حديث ابن عباس از پيامبر روايت شده كه فرمود: ((سپاس خدايى را كه مكر شيطان را با وسوسه برگرداند)).(٢٩٨)
ابوحازم گويد: وسوسه اى كه از نفس تو است و از آن بيزارى جويى به نفع خودت است . پس آنچه از دشمن تو مى رسد زيانى به تو ندارد، و وسوسه اى كه از نفس تو است و آن را براى خود پسنديدى ، نفست را بر آن سرزنش كن . در اين صورت وسوسه شيطان و ستيز با او تا آنگاه كه با امتناع و كراهت آنها را ردّ كنى به تو زيان نمى رساند. خطورهايى كه عبارت از آگاهى ها و يادآورى ها و خيالات است و عوامل مهيج ريا هستند همه از شيطان است . رغبت و تمايل به وسوسه ها پس از اين خطورها از نفس است و كراهت داشتن از وسوسه از ايمان و نتايج خرد است ، جز اين كه شيطان در اينجا مكرى دارد و آن اين است كه هرگاه نتواند انسان را بر قبول ريا وادار كند در خيال او چنين مى آرايد كه صلاح قلب او در سرگرم شدن به ستيز با شيطان و ردّ آن و مجادله با اوست تا ثواب اخلاص و حضور قلب را از دل بربايد، زيرا سرگرم شدن به ستيز با شيطان و دور ساختن آن منصرف شدن از راز مناجات با خداست و اين عمل موجب مى شود كه از منزلت او در پيشگاه خدا كاسته شود.
آنان كه در دور ساختن خطورهاى ريا، از رياكارى رها مى شوند چهار دسته اند:
١ - كسانى كه شيطان را دور و او را تكذيب مى كنند. علاوه بر آن با او به ستيز مى پردازند و ستيز را طولانى مى كنند به اين گمان كه اين كار قلب را بيشتر در امان مى دارد در حالى كه بدون ترديد نقصان و كاستى است ، چرا كه انسان از مناجات با خدا و عمل به چيزى كه دنبال مى كرده باز مانده و به نزاع با دزدان پرداخته است و اين عمل نوعى نقصان در سلوك به سوى خداست .
٢ - كسانى هستند كه مى دانند ستيز و پيكار با شيطان نقصانى در سلوك به سوى خداست از اين رو به تكذيب و دور كردن شيطان مى پردازند و به ستيز با او سرگرم نمى شوند.
٣ - كسانى هستند كه به تكذيب شيطان هم سرگرم نمى شوند، چرا كه آن توقفى در مناجات است اگر چه مدتش كم است ، بلكه در دلشان كراهت ريا و دروغگو بودن شيطان استوار شده و همچنان حالت كراهت و بيزارى را حفظ مى كنند و سرگرم تكذيب و مبارزه با شيطان نمى شوند.
٤ - شخص بداند كه شيطان آنگاه كه عوامل ريا به جريان افتد به او حسد خواهد ورزيد و مصمم شود كه هرگاه شيطان او را وسوسه كند بر اخلاص و توجهش به خدا بيفزايد و صدقه و عبادت خود را پنهان دارد. چنين كسى شيطان را به خشم آورده و او را ريشه كن مى سازد و موجب نااميدى او مى شود تا آنجا كه بر نمى گردد. از فضيل بن غزوان روايت شده كه به او گفتند: فلانى بدى تو را گفت : جواب داد: به خدا كسى را كه به او اين دستور را داده است به خشم خواهم آورد، سؤ ال شد: چه كسى به او دستور داده است ؟ گفت : شيطان . آنگاه گفت : خدايا او را بيامرز، معناى به خشم آوردن شيطان اين است كه در اين مورد از خدا اطاعت مى كنم و هرگاه شيطان بداند كه بنده اى چنين مى كند از بيم آن كه مبادا بر حسنات خود بيفزايد از او دست مى كشد. ابراهيم تيمى گويد: شيطان انسان را به گناهى فرا مى خواند و اطاعتش نمى كند و كار خيرى انجام مى دهد و هرگاه او را چنين ديد او را رها مى سازد. و نيز گفته است : هرگاه شيطان تو را مردد بيند در تو طمع مى كند و هرگاه تو را مداوم بر كار خير ببيند غمگين مى شود و به خشم مى آيد.
حارث محاسبى (٢٩٩) براى چهار مورد ياد شده مثالى بسيار خوب زده و گفته است : حكايت آنان حكايت چهار نفر است كه قصد كرده اند به مجلس ‍ علم و حديث بروند تا از آن بهره اى ببرند و هدايت شوند، شخص گمراه و بدعتگزارى بر آنان حسد ببرد و بترسد كه آنان با حق آشنا شوند. پس جلو يكى از آنها را بگيرد و مانعش شود و او را به مجلس گمراهى دعوت كند و او امتناع ورزد و چون شيطان از امتناع او آگاه شود او را سرگرم مبادله كند تا بر گمراهى بماند در حالى كه شخص طالب خير مى پندارد كه جدال با راهزن به مصلحت اوست ، امّا هدف گمراه و راهزن اين است كه به اندازه تاءخيرش از مجلس علم و حديث عقب بماند، و چون دومين شخص بر او بگذرد او را از رفتن به مجلس علم و حديث نهى كند و متوقفش سازد. پس ‍ بايستد و با او مقابله كند و با او به نزاع نپردازد و هر چه زودتر برود و شخص ‍ گمراه به مقدار توقفش براى دور ساختن او از مجلس علم شاد شود و شخص سوم بر او بگذرد امّا به او توجه نكرده و سرگرم جدال و دفع او نشود بلكه به راه خود ادامه دهد، و شخص گمراه بكلى از او ماءيوس شود، و شخص چهارمى بر او بگذرد و براى شخص گمراه نايستد و به قصد خشمگين ساختن او بر شتاب خويش در رفتن بيفزايد، و شخص گمراه احتمال مى دهد كه اگر برگردند و بار ديگر بر او بگذرند همه را منصرف سازد جز نفر چهارمى زيرا از بيم آن كه بر اثر شتاب به مجلس علم و حديث فايده بيشترى ببرد، نزد او بر نمى گردد.
اگر كسى بگويد: در صورتى كه ما از (تاءثير) وسوسه هاى شيطان در امان نيستيم آيا لازم است پيش از حضور شيطان در صدد پرهيز از او بر آييم و منتظر ورودش باشيم ، يا لازم است بر خدا توكل كنيم تا خدا او را دور سازد يا لازم است سرگرم عبادت شده از او غافل شويم :
مى گوييم : مردم در اين مورد سه نظريه مختلف ابراز كرده اند:
١ - گروهى از اهل بصره بر اين باورند كه بندگان نيرومند خدا بى نياز از آن هستند كه از شيطان بپرهيزند، چرا كه آنها به خدا پيوسته و سرگرم دوستى او هستند و شيطان از آنها كناره گيرى كرده و از آنان نااميد شده است ؛ چنان كه از دعوت كردن بندگان ضعيف به شراب و زنا نااميد نيست ؛ و لذت هاى دنيا اگر چه مباح باشد در نزد بندگان قوى مانند شراب و گوشت خوك است ، و چون بكلى به آن تمايل ندارند شيطان در آنها نفوذى ندارد و احتياج ندارند كه از شيطان بپرهيزند.
٢ - گروهى از اهل شام معتقدند كسى در پرهيز از شيطان محتاج در كمين بودن است كه يقين و توكلش كم باشد. بنابراين كسى كه يقين دارد خدا در تدبير خود شريكى ندارد از غير خدا نمى پرهيزد و مى داند كه شيطان خوار و مخلوق است و امر و فرمانى ندارد و هر چه خدا اراده كند همان خواهد شد و خداست كه ضارّ و نافع است ، و شخص خداشناس شرم دارد كه از غير خدا بپرهيزد، بنابراين يقين به يگانگى خدا او را از پرهيز از شيطان بى نياز مى كند.
٣ - گروهى از دانشمندان گفته اند: بايد از شيطان پرهيز كرد و گفته اهل بصره كه بندگان نيرومند بى نيازند كه از شيطان بپرهيزند و دلشان از دوستى دنيا بكلى خالى است و دوستى دنيا وسيله گمراه كردن شيطان است ممكن است موجب غرور شود، زيرا پيامبران نيز (اگر خدا آنها را حفظ نكند) از وسوسه هاى شيطان رهايى ندارند. پس چگونه ديگران رهايى مى يابند و تمام وسوسه هاى شيطان از نوع شهوت ها و دوستى دنيا نيست بلكه شيطان در اسماء و صفات خدا و در نيك دانستن بدعت ها و گمراهى ها و غيره نيز وسوسه مى كند و هيچ كس از خطر وسوسه شيطان رهايى ندارد؛ قرآن از اول تا آخر انسان را از شرّ شيطان بر حذر مى دارد. پس چگونه مى توان ادّعا كرد كه كسى از او در امان باشد و پرهيز از شيطان منافاتى با سرگرم شدن به دوستى خداى متعال ندارد، زيرا يكى از انواع دوستى خدا اطاعت فرمان اوست و خدا به ما امر كرده از شيطان بپرهيزيم ؛ چنان كه امر فرموده از كافران پرهيز كنيم و فرموده است : ولياءخذوا حذرهم و اسلحتهم ، (٣٠٠) و نيز فرمود: و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل ترهبون به عدو اللّه و عدوكم . (٣٠١) در اين صورت لازم است به فرمان خدا از دشمن كافر در حالى كه آنها را مى بينى بپرهيزى . پس پرهيز از دشمنى كه تو را مى بيند و تو او را نمى بينى به طريق اولى لازم است ، از اين رو گفته اند: اميد دست يافتن به شكارى كه تو را نمى بيند و تو او را مى بينى وجود دارد، ولى شكارى كه تو را مى بيند ولى تو او را نمى بينى ممكن است بر تو پيروز شود و مقصود از اين شكار شيطان است . چگونه چنين نباشد در حالى كه غفلت از دشمن كافر فقط موجب كشته شدن شخص مى شود كه همان شهادت است و در سهل انگارى از پرهيز از شيطان قرار گرفتن در دوزخ و عذاب دردناك است . بنابراين سرگرم شدن به خدا در اين است كه از آنچه خدا ما را از آن بر حذر داشته بپرهيزيم ، و با توجه به اين مطلب اعتقاد گروه دوم كه پنداشته اند پرهيز از شيطان به توكل آسيب مى رساند باطل است ، زيرا برگرفتن زره و اسلحه و گردآورى لشكر و كندن خندق به توكل رسول خدا (ص ) (در جنگ احزاب ) آسيبى نرسانيد پس چگونه ترس و پرهيز از آنچه خدا ما را از آن ترسانيده و بر حذر داشته به توكل آسيب مى رساند؟ ما در كتاب توكل مطلبى را نقل كرديم و آن مطلب اشتباه كسانى را كه مى پندارند توكل آن است كه بكلى اسباب را كنار گذاشت ، آشكار مى سازد و گفتار خداوند: و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل ، تا آنگاه كه قلب معتقد باشد ضرر و نفع و مرگ و زندگى در دست خداست ، با توكّل منافاتى ندارد. همچنين انسان از شيطان پرهيز مى كند و معتقد است كه گمراه كننده و هدايتگر همان خداست و همان طور كه در كتاب توكّل ياد كرديم اسباب را وسيله هايى مى داند كه در فرمان خداست .
اين است قولى كه محاسبى برگزيده و همين صحيح است و نور دانش به درستى آن گواهى مى دهد و نظريات پيش شبيه به سخن خدا پرستانى است كه علم چندان ندارند و مى پندارند حالاتى كه در بعض اوقات بر آنها هجوم مى آورد - كه همان سرگرم شدن به خداست همواره باقى مى ماند، در حالى كه بعيد است باقى بماند.
آنگاه اين گروه كه معتقد به پرهيز از شيطانند در كيفيت آن سه نظريه داده اند:
١ - گروهى گفته اند: در صورتى كه خداى متعال ما را از دشمن بر حذر داشته شايسته نيست كه چيزى جز ذكر خدا و پرهيز از او و مترصّد او بودن بر دل هايمان غالب شود، چرا كه اگر لحظه اى غفلت كنيم ممكن است هلاك شويم .
٢ - گروهى گفته اند: پرهيز از شيطان به تهى شدن دل از ذكر خدا و سرگرمى به شيطان كشانده مى شود و آرزويى كه شيطان از ما دارد همين است ؛ بلكه بايد به ذكر خداى متعال مشغول شويم و شيطان و دشمنى اش و پرهيز از او را فراموش نكنيم و ميان هر دو كار جمع كنيم ، چرا كه اگر شيطان را از ياد ببريم بسا باشد از جايى كه گمان نداريم متعرض ما شود و اگر تنها به ياد شيطان باشيم ياد خداى متعال را مهمل بگذاريم ؛ بنابراين جمع ميان ياد خدا و ياد شيطان سزاوارتر است . دانشمندان پژوهشگر گفته اند: هر دو گروه بر خطايند، امّا گروه اول : تنها به ياد شيطان پرداخته و خداى متعال را از ياد برده اند و اشتباه بودن اين كار روشن است ، زيرا علت اين كه ما به پرهيز از شيطان ماءمور شده ايم آن است كه شيطان ما را از ياد خدا باز ندارد، پس ‍ چگونه ياد شيطان در دلمان بيش از هر چيز ديگرى باشد در حالى كه بيشترين ضرر دشمن (شيطان ) همين است ؛ آنگاه اين عمل به تهى شدن دل از نور خداى متعال منتهى مى شود، و هرگاه شيطان آهنگ چنين دلى كند كه در آن نور ياد خدا نيست ممكن است كه بر او پيروز شد و انسان نتواند آن را دور سازد. بنابراين نه ماءموريم در انتظار شيطان باشيم و نه همواره به ياد او باشيم . امّا گروه دوم با گروه نخستين وجه مشترك دارند، زيرا ميان ياد خدا و شيطان در دل جمع كرده اند و به همان اندازه اى كه دل سرگرم ياد شيطان است از ياد خدا كاسته مى شود در حالى كه خدا به ياد كردن خود و از ياد بردن غير خود - ابليس و ديگران - امر كرده است . بنابراين حق آن است كه دل بنده از شيطان بپرهيزد و دشمنى او را در نفس خود استوار سازد و هرگاه به پرهيز از شيطان معتقد شد و آن را تصديق كرد و پرهيز از شيطان در دل جاى گرفت به ياد خدا سرگرم شود و با همتى تمام بدان روى بياورد و كار شيطان به دلش خطور نكند، چرا كه اگر پس از شناخت دشمنى شيطان به او سرگرم شود سپس شيطان چيزى به دلش بيندازد از آن آگاه مى شود و در هنگام آگاهى سرگرم دفع شيطان مى گردد، و سرگرمى به ياد خدا مانع از بيدارى در هنگام وسوسه شيطان نمى شود بلكه انسان مى خوابد در حالى كه بيم آن دارد كه كارى مهم در هنگام طلوع صبح از او فوت شود و خود را ملزم مى سازد كه از فوت آن بپرهيزد و مى خوابد به اين قصد كه در آن وقت بيدار شود. پس در شب چند مرتبه پيش از وقت موعود بيدار مى شود، چون در قلبش پرهيز از فوت كار مهم جايگزين شده با اين كه بر اثر خواب از آن غافل است . بنابراين سرگرمى او به ياد خدا چگونه مانع بيدارى او (در برابر وساوس شيطان ) مى شود، چنين قلبى است كه مى تواند دشمن را دور سازد و هرگاه تنها به ياد خدا سرگرم باشد خواهش هاى نفسانى مى ميرد و نور عقل و علم در آن زنده مى شود و تاريكى شهوت از آن مى رود؛ بنابراين ارباب بينش دشمنى شيطان را به دل در مى يابند و در كمين شيطانند و دل را وادار به پرهيز از شيطان مى كنند، سپس به ياد شيطان سرگرم نمى شوند، بلكه به ياد خدا مشغول مى شوند و با آن شرّ دشمن را دفع مى كنند و به نور ياد خدا كسب نور مى كنند تا در پرتو آن به افكار دشمن پى ببرند. بنابراين داستان قلب داستان چاهى است كه بخواهند آن را از آب تيره و كثيف پاك سازند تا آب زلال از آن بجوشد پس كسى كه به ياد شيطان مشغول است آب تيره و كثيف را در آن باقى گذاشته است و كسى كه ميان ذكر شيطان و ذكر خدا جمع كرده آب آلوده را از يك طرف كشيده ولى از جاى ديگر كه آب آلوده جارى است آن را به سوى چاه رها ساخته است و زحمتش در خشك كردن چاه از آب كثيف طول مى كشد و چاه خشك نمى شود، و شخص بينا كسى است كه مجراى آب آلوده را ببندد و آن را پر از آب زلال كند و هرگاه آب كثيف بيايد بدون زحمت و خرج جلو آن را مى بندد.

مواردى كه آشكار ساختن عبادات مجاز است
بايد دانست كه فايده پنهان ساختن اعمال عبادى اخلاص و رهايى از ريا و فايده آشكار ساختن آنها تاءسى جستن ديگران و تشويق مردم به كار خير است ولى در آشكار ساختن آن آفت ريا نيز خواهد بود. يكى از پيشينيان گويد: مسلمانان مى دانند كه عمل نهانى در مقايسه با عمل آشكار محفوظترين عمل است ولى در آشكار ساختن عمل نيز فايده اى است . از آن نظر خداى متعال عمل نهان و آشكار را ستوده و فرموده است : ان تبدوا الصدقات فنعما هى و ان تخفوها و تؤ توها الفقراء فهو خير لكم . (٣٠٢) و اظهار كردن عمل دو قسم است : يكى نشان دادن خود عمل است و ديگرى سخن گفتن از عمل انجام شده است .
قسم اول علنى بودن خود عمل است ، مانند زكات دادن در حضور مردم تا مردم به آن مايل شوند؛ چنان كه روايت شده مردى از انصار كيسه پولى آورد و چون مردم او را ديدند پياپى هديه آوردند. پس پيامبر (ص ) فرمود: ((هر كس سنّت نيكى بر جاى نهد و خود بدان عمل كند از ثواب آن و ثواب كسى كه از او پيروى كند برخوردار خواهد بود)). (٣٠٣) و ديگر اعمال چون نماز و روزه و حج و جهاد و غيره همين حكم را دارد. ولى در زكات دادن تاءسى جستن بر طبيعت مردم بيشتر غالب است . آرى شخص جنگجو هرگاه براى رفتن به جنگ پيش از مردم عازم شود تا مردى براى حركت به ميدان جنگ تشويق شوند برايش افضل است ، چرا كه اصل جنگ جزء اعمال آشكار است و نمى توان آن را پنهان ساخت و سبقت گرفتن به آن اظهار عمل عبادى نيست ، بلكه فقط تشويق ديگران است . همچنين گاه مرد در نماز شب صدايش را بلند مى كند تا همسايگان و خانواده اش بيدار شوند و به او تاءسى جويند. پس هر عملى را كه نتوان پنهان ساخت مانند حج ، جهاد، نماز جمعه بهتر آن است كه بدان سبقت گيرد و تمايل نشان دهد تا ديگران تشويق شوند به اين شرط كه در آن بوى ريا نباشد. امّا اعمالى را كه مى توان پنهان داشت مانند زكات ، نماز، اگر زكات دادن آشكار، زكات گيرنده را ناراحت كند و مردم را به پرداخت زكات تشويق كند پنهان داشتن بهتر است ، چرا كه آزار دادن (مؤ من ) حرام است ، و اگر در پرداخت آشكار زكات آزار كسى نباشد در اين صورت در بهتر بودن پرداخت نهانى و آشكار مردم اختلاف كرده اند: گروهى گفته اند: نهان پرداختن بهتر از آشكار است اگر چه آشكار پرداختن موجب تاءسى جستن ديگران شود. گروهى گفته اند: نهان پرداختن بهتر از آشكارى است كه موجب اقتداى ديگران نشود امّا آشكار پرداختن زكات براى اقتدا كردن ديگران بهتر از پرداخت نهانى است ، دليل بر آن اين است كه خداى متعال پيامبران را به آشكار ساختن عمل امر كرده تا ديگران به آنها اقتدا كنند در حالى كه آنها را به منصب نبوت اختصاص ‍ داده است . و نمى توان گفت كه خدا آنها را از بهترين دو كار محروم ساخته است و گفتار پيامبر (ص ): ((پاداش كسى را كه سنت نيك نهد و كسى به آن سنت عمل كند به كسى دهند كه سنت را نهاده است ))، بر اين حقيقت دلالت مى كند و در بعضى روايات است : ((عمل نهانى هفتاد برابر عمل آشكار ثواب دارد و عمل آشكار هرگاه به عمل كننده اش اقتدا شود هفتاد برابر عمل نهانى ثواب دارد)).(٣٠٤) و دليلى ندارد كه كسى در اين مورد مخالفت كند، زيرا هرگاه دل از آلايش هاى ريا رها شود و در هر دو حالت (نهان و آشكار) اخلاص كامل به يك صورت باشد عملى كه بدان اقتدا شود ناگزير بهتر است و تنها بيم آشكار شدن ريا مى رود و هرگاه موجب ريا شود اقتداى ديگران به او نفعى به حالش ندارد و موجب هلاكتش مى شود و هيچ اختلافى نيست كه در اين صورت عمل نهانى بهتر از آشكار است .
ولى كسى كه عمل را آشكار مى سازد دو وظيفه دارد:
١ - عمل را در آنجايى آشكار سازد كه بداند به آن تاءسى مى شود يا گمان به آن داشته باشد. بسا مردى كه خانواده اش به او اقتدا كنند، ولى همسايگانش ‍ اقتدا نكنند و بسا باشد كه همسايگانش به او اقتدا كنند ولى بازاريان اقتدا نكنند و بسا كه اهل كويش به او تاءسّى جويند؛ و عالم سرشناس كسى است كه تمام مردم به او تاءسّى مى جويند. بنابراين غير عالم هرگاه بعضى عبادت ها را آشكار سازد بسا باشد كه به رياكارى و نفاق نسبت داده شود و او را نكوهش كرده و به او تاءسّى نجويند. پس آشكار ساختن بى فايده بر او جايز نيست و تنها به قصد تاءسّى جستن ديگران مى توان عمل را آشكار كرد، در صورتى كه شخص اظهار كننده عمل ، مورد تاءسّى باشد و ديگران به او اقتدا كنند.
٢ - حالتى است كه شخص بايد مواظب قلب خود باشد، چرا كه گاه ممكن است علاقه به رياى پنهان در قلبش باشد و به بهانه تاءسّى جستن ديگران او را به آشكار ساختن عمل فرا بخواند، و تنها تمايلش تظاهر به عمل است تا به او تاءسّى شود، و اين است حال تمام كسانى كه اعمالشان را آشكار مى سازند جز مخلصان نيرومند و آنها بسيار اندكند؛ و شايسته نيست كه شخص ضعيف خود را به آن بفريبد و ندانسته هالك شود، زيرا حكايت شخص ضعيف ، حكايت غريقى است كه اندكى به شناورى وارد است و به گروهى از غرق شدگان مى نگرد و بر آنها ترحّم مى كند و به طرف آنها مى آيد تا به او دست بياويزند در نتيجه آنها هلاك شوند و خود نيز به هلاكت مى رسد در حالى كه رنج غرق شدن در دنيا ساعتى بيش نيست و اى كاش ‍ هلاكت به وسيله ريا نيز مانند غرق شدن در آب بود. چنين نيست بلكه رنج هلاكت به ريا بسيار طولانى است و اين لغزشگاه گام هاى عابدان و دانشمندان است ، چرا كه آنها خود را در اظهار عبادات شبيه به نيرومندان مى سازند در حالى كه دلشان قدرت اخلاص را ندارد و با ريا اعمالشان باطل مى شود و دريافتن آن دشوار است . آزمايش آن اين است كه بر نفس خويش ‍ عرض بدارد كه اگر به او بگويند: عمل خود را پنهان دار تا مردم به عابد ديگرى اقتدا كنند و برايت در پنهان ساختن عمل همان پاداش آشكار ساختن باشد؛ پس اگر قلبش مايل شود كه تنها به او تاءسى جويند و او عمل را آشكار سازد انگيزه او بر عمل رياست نه طلب پاداش و ثواب و تاءسى جستن مردم به او و تمايل يافتن به خير؛ چرا كه مردم با نگريستن به ديگرى به كار خير رغبت خواهند كرد و پاداش او با پنهان ساختن عمل بيشتر خواهد بود. پس اگر غرضش رياكارى در برابر مردم نيست چرا قلبش به اظهار عمل مايل است از اين رو بايد بنده از نيرنگ هاى نفس بپرهيزد، چرا كه نفس بسيار فريبكار است و شيطان در كمين و دوستى مقام و جاه بر قلب غالب است و اعمال آشكار كمتر از آفت ها سالم مى ماند. پس شايسته نيست كه هيچ چيز را با ايمنى از ريا معادل سازد و ايمنى از ريا در پنهان ساختن عمل است ، و در آشكار ساختن اعمال خطرهايى است كه امثال ما توان مقابله با آنها را نداريم . بنابراين پرهيز از اظهار عمل براى ما و تمام ضعيفان سزاوارتر است .
قسم دوّم آن است كه پس از فراغت از عمل از آن سخن بگويد و حكم آن همان حكم آشكار ساختن خود عمل است و خطر اين بيشتر است ، زيرا هزينه سخن گفتن بر زبان آسان است و گاه در نقل عمل انجام شده مبالغه و افزون وجود دارد و نفس از اظهار ادعاها سخت لذت مى برد، جز اين كه اگر ريا بدو راه يابد سپس در تباه ساختن عبادت گذشته پس از فراغت از آن اثر بگذارد از اين جهت آسان تر است و اين عمل جايز است درباره كسانى كه قلبى قوى و اخلاصى كامل دارند و مردم در نظرشان كوچكند و نكوهش و ستايش مردم براى ايشان يكسان و جايز است عمل انجام شده را در نزد كسى بگويد كه اميد تاءسى جستن او و رغبتى به كار خير به سبب نقل آن عمل باشد. بلكه اگر نيت صاف و از تمام آفت ها سالم باشد اظهار آن مستحب است ، چرا كه اظهار عمل ، تشويق به كار خير است و تشويق به كار خير هم خير است . نظير آن از گروهى از پيشينيان نيرومند نقل شده است و شايسته نيست باب اظهار كردن عمل بسته شود، در حالى كه آفرينش ‍ انسان ها بر شبيه شدن و تاءسى جستن به ديگران سرشته شده است بلكه اظهار كردن عبادت از سوى رياكار - هرگاه مردم از رياكار بودنش آگاه نباشند - خير فراوانى براى مردم دارد ولى براى خود رياكار شرّ است ، و بسا شخص مخلصى كه عامل اخلاص او تاءسى جستن به كسى است كه در پيشگاه خدا ريا مى كند. روايت شده است كه انسان ها صبحگاهان از كوچه هاى بصره مى گذشتند، صداى كسانى را كه در نماز قرآن مى خواندند از خانه ها مى شنيدند. پس يكى از آنان كتابى در ريزه كارى هاى ريا تصنيف كرد. پس سحر خيزان قرآن خواندن در نماز را رها كرده و مردم ديگر بدان كار رغبت نشان نمى دادند و مى گفتند: كاش آن كتاب تصنيف نشده بود. بنابراين رياكار كه عمل خويش را آشكار مى سازد خير فراوانى براى ديگران دارد اگر از رياكارى او آگاه نشوند، و همانا خدا اين دين را با مرد گنهكار و گروه هايى كه بهره اى از نيكى ندارند تقويت مى كند، چنان كه در روايات (٣٠٥) وارد شده است و بعضى رياكاران مورد تاءسى ديگران واقع مى شوند.

مواردى كه پنهان داشتن گناهان مجاز است و مكروه است مردم از آن آگاه شوند و از آن نكوهش كنند
بايد دانست كه در اخلاص اصل آن است كه نهان و آشكار يكسان باشد، چنان كه يكى از آنان گفته است : بر شماست كه عمل را آشكار سازيد. گفته شد: عمل آشكار چيست ؟ گفت : عملى است كه هرگاه كسى از آن آگاه شود از آن شرم نكنى . ديگرى گفته است : هيچ كارى نكردم كه اگر مردم آگاه شوند باكى داشته باشم ، مگر آميزش با خانواده ام و بول و غايط. جز اين كه اين درجه بزرگى است كه هر كسى به آن نمى رسد. و آدمى از گناهان قلبى و بدنى تهى نيست كه آنها را پنهان مى دارد و نمى خواهد مردم از آن آگاه شوند، بويژه شهوت ها و آرزوهايى كه در سينه ها خطور كرده و انسان را سرگرم مى كند و خدا از تمام آنها آگاه است ، بنابراين تصميم بنده به پنهان داشتن آن از بندگان ، بسا مى شود كه گمان ريايى به آن برود كه ممنوع است ، در حالى كه چنان نيست ، بلكه رياى ممنوع اين است كه آن را بپوشاند تا به مردم نشان دهد كه ديندار است و از خدا مى ترسد با اين كه چنان نيست . اين است پوشاندن عمل رياكار، امّا شخص راستگويى كه ريا نمى كند مى تواند گناهان را بپوشاند، و قصد پنهان ساختن گناه براى وى صحيح است ، و درست است كه در صورت آگاه شدن مردم از آن غمگين شود از هشت نظر:
١ - اين كه شاد بشود كه خدا عملش را مستور دارد و هرگاه رسوا شود از اين كه خدا پرده او را دريده است غمگين شود و از آن بترسد كه در قيامت نيز پرده اش دريده شود زيرا در خير وارد شده : ((هر كس خدا در دنيا گناهش ‍ را بپوشاند در آخرت نيز گناهش را مى پوشاند)) (٣٠٦) و اين اندوهى است كه از ايمانى محكم نشاءت مى گيرد.
٢ - اين كه بداند خداى متعال دوست ندارد كه گناهان آشكار شود و دوست دارد پنهان بماند، چنان كه پيامبر (ص ) فرمود: ((كسى كه گناهى مى كند بايد آن را به پوشش الهى بپوشاند)) (٣٠٧) بنابراين شخص گنهكار اگر چه با گناه نافرمانى خدا مى كند ولى دلش از دوستى آنچه خدا دوست دارد خالى نيست و اين حالت از قدرت ايمان نشاءت مى گيرد، چرا كه خدا آشكار شدن گناهان را دوست ندارد و نشان صداقت در او اين است كه از آشكار شدن گناه ديگرى نيز بيزار باشد و به خاطر آن غمگين مى شود.
٣ - نكوهش مردم را نسبت به خودش نپسندد از آن نظر كه موجب اندوهش مى شود و دل و عقلش را از بندگى خداى متعال باز مى دارد، زيرا طبيعت از نكوهش آزرده مى شود و با عقل به ستيز مى پردازد و از بندگى خدا باز مى ماند و به همين سبب شايسته است از ستايشى كه او را از خداى متعال باز مى دارد و دلش را فرا مى گيرد و از ياد خدا منصرف مى سازد نيز بيزار باشد. اين حالت نيز نشان قدرت ايمان است ، زيرا كسى كه براستى تمايل به آسودگى قلب دارد تا خدا را بندگى كند داراى ايمان است .
٤ - اين است كه پوشاندن گناه و تمايلش به آن براى آن است كه از نكوهش ‍ مردم بيزار است از آن نظر كه طبيعتش را آزرده مى كند، چرا كه نكوهش دل را به درد مى آورد؛ چنان كه زدن بدن را مى آزارد و آزرده شدن دل از گناه حرام نيست و انسان با آزرده شدن گناهكار هم نيست ولى آنگاه گناهكار است كه از نكوهش مردم بى تابى كند و نكوهش مردم او را به كارى وادارد كه انجامش روا نيست تا به اين وسيله از نكوهش آنها بپرهيزد و بر آدمى لازم نيست كه از نكوهش مردم غمگين و آزرده نشود؛ آرى كمال صداقت در اين است كه ديدن و نديدن مردم برايشان يكسان باشد در نتيجه نكوهشگر و ستايشگر در نظرش يكسان مى شود، چون مى داند كه ضرر و نفع در دست خداست و تمام بندگان ناتوانند. اين چنين افرادى براستى اندكند، چون بيشتر طبيعت ها از نكوهش آزرده مى شوند زيرا در نكوهش احساس كمبود مى شود، و بسا كه آزرده شدن از نكوهش ستوده باشد هرگاه نكوهشگر، در دين بينش داشته باشد زيرا صاحبان بصيرت گواهان خدايند و نكوهش آنها بر نكوهش خداى متعال و نقصان در دين دلالت دارد. پس چگونه از آن غمگين نشود، آرى اندوهى كه نكوهيده است اين است كه غمگين شود كه ستايش به ديندارى را از دست داده است و گويى دوست دارد كه به ديندارى ستايش شود و جايز نيست كه دوست بدارد به بندگى خدا ستوده شود و براى بندگى خدا از ديگرى پاداش بخواهد. بنابراين اگر اين حالت را در خودش يافت بر او لازم است كه با بيزارى جستن و رد كردن با آن مقابله كند. امّا بيزارى از نكوهش در برابر گناه از نظر طبيعت آدمى نكوهيده نيست از اين رو بر او لازم است گناه را پوشيده بدارد تا از نكوهش بر كنار باشد و تصور مى رود كه بنده بگونه اى باشد كه ستايش را دوست نداشته باشد و نكوهش را نيز نپسندد و فقط مقصودش اين باشد كه مردم از نظر ستايش و نكوهش او را رها سازند چه بسا شخصى كه در برابر لذت ستايش صبر مى كند ولى در برابر رنج نكوهش صبر ندارد، زيرا ستايش با لذت طلبى همراه است و لذت نخواستن رنج آور نيست ولى نكوهش رنج آور است . بنابراين دوستى ستايش بر عبادت ثواب خواستن براى اطاعت در حال حاضر است ، امّا بد آمدن از نكوهش بر معصيت هيچ محذورى ندارد و جز اين كه اندوهش از اين كه مردم از گناهش آگاه شده اند او را از آگاه شدن خدا (بر گناهش ) باز مى دارد، و اين كمال نقصان دينى است ، بلكه شايسته است از آگاهى خدا و نكوهش او بر گناه خويش بيشتر غمگين شود. گاه از نكوهش بدش مى آيد از آن نظر كه نكوهشگر با آن عمل معصيت خدا كرده است و اين نيز نشان ايمان شخص است ، و نشانه آن اين است كه نكوهش ‍ نكوهشگر را نسبت به ديگران نيز نپسندد، پس در اين ناراحتى فرقى ميان خودش و ديگران نمى گذارد در صورتى كه اگر ناراحتى مربوط به طبيعت او باشد چنين نيست .
٥ - گناه خود را مى پوشاند تا هرگاه گناهش دانسته شود كسى نسبت به او قصد بدى نكند و اين غير از رنج نكوهش است ، چرا كه نكوهش از آن نظر درد آور است كه قلب از پستى و كاستى صاحب خود آگاه مى شود و بايد گناه را بپوشاند حتّى از كسانى كنه از شرّ آنان در امان است ، و گاه از شرّ كسى كه از گناهش آگاه مى شود به دليلى مى ترسد؛ در اين صورت لازم است گناه خود را به خاطر پرهيز از شرّ او بپوشاند.
٦ - تنها به خاطر شرم گناه را مى پوشاند، چرا كه شرمندگى خود نوعى درد غير از درد نكوهش و قصد شرّ است . و حيا وى پسنديده اى است كه در آغاز كودكى آنگاه كه نور عقل بر او مى تابد پديد مى آيد و هرگاه كار زشتى از او مشاهده شود شرمنده مى گردد و اين صفتى ستوده است ، زيرا رسول خدا (ص ) فرمود: ((تمام انواع شرم خوب است ))، (٣٠٨) و فرمود: ((حيا شعبه اى از ايمان است )) (٣٠٩) ، و فرمود: ((از شرم جز خوبى نيايد)) (٣١٠) و فرمود: ((خدا شخص پر آزرم و بردبار را دوست مى دارد)). (٣١١) بنابراين كسى كه گناه مى كند و به اين كه گناهش بر مردم آشكار شود اهميت نمى دهد علاوه بر گناه مرتكب گناه پرده درى و بى شرمى شده و حال او بدتر از حال كسى است كه گناه مى كند و آن را مى پوشاند و از آن شرم دارد، جز اين كه شرم با ريا آميخته است و آدمى را سخت به اشتباه مى اندازد و كمتر كسى آن را درك مى كند، زيرا هر رياكارى مدعى است كه از گناه شرم دارد و علت اين كه عبادات را بخوبى انجام مى دهد شرم داشتن از مردم است ، ولى اين ادعا دروغ است بلكه شرم خوبى است كه از طبع بزرگوارانه نشاءت مى گيرد و در پى شرم ، انگيزه ريا و اخلاص تحريك مى شود و ممكن است به همراه شرم اخلاص بيايد و ممكن است ريا بيايد. توضيح مطلب اين است كه شخص از دوست خود درخواست قرضى مى كند و نفس او راضى به قرض دادن نيست ولى از جواب ردّ دادن شرم دارد و مى داند كه اگر به وسيله ديگرى وام مى خواست كه شرم نمى كرد پاسخ رد مى داد و رياكارانه قرض نمى داد و براى ثواب هم نمى داد. در چنين موردى چند حالت براى شخص وجود دارد.
اين كه بطور شفاهاى و صريح وامخواه را در كند و اهميت ندهد كه به بى حيايى منسوب شود. اين عمل از كسى سر مى زند كه شرم ندارد، زيرا شخصى كه حيا دارد يا تعلل مى ورزد يا وام مى دهد. پس اگر وام بدهد براى وام دهنده سه حالت متصور است :
حالت اول آن است كه ريا و حيا را با هم در آميزد به اين كه شرم به هيجان آيد و در نزد او ردّ كردن وامخواه زشت مى آيد و ريا در او به هيجان مى آيد، و مى گويد: سزاوار است كه به او وام بدهى تا تو را بستايد و نامت به بخشندگى مشهور شود، يا سزاوار است كه به او وام داده شود تا تو را نكوهش نكند و به بخل نسبت ندهد، و هرگاه به اين صورت وام دهد رياكارانه وام داده است و آنچه ريا را تحريك كرده به هيجان آمدن شرم است .
حالت دوّم آن است كه ردّ كردن وامخواه به خاطر شرم بر او دشوار آيد و در نفس وى بخل بماند و دادن وام بر او دشوار شود. پس انگيزه اخلاص در او به هيجان آيد و به خود بگويد: صدقه يك اجر دارد و قرض هجده اجر؛ بنابراين وام دادن ثوابش بيشتر و موجب خوشحال شدن دوست دارد و آن در پيشگاه خدا ستوده است و به اين انگيزه وام مى دهد. پس اين شخص در وام دادن اخلاص دارد و شرم ، اخلاص او را برانگيخته است .
حالت سوّم آن است كه نه ميل به ثواب دارد نه بيم از نكوهش وامخواه و نه علاقه به ستايش او، زيرا اگر وامخواه به وسيله پيكى وام مى خواست ، به او نمى داد، و فقط به خاطر شرم به او داده است ؛ چون در قلب خود رنج آزرم را احساس كرده است و اگر حيا نبود وامخواه را ردّ مى كرد و اگر بيگانه اى مى آمد كه از او شرم نداشت يا شخص پستى مى آمد يقينا او را ردّ مى كرد، اگر چه در وام دادن ثواب و ستايش بسيار است ولى وام دادن او فقط به خاطر شرم بوده است و اين مورد تنها در امور زشت چون بخل و ارتكاب گناهان است . رياكار از كارهاى مباح نيز حيا مى كند تا آنجا كه اگر در حال تند راه رفتن ديده شود حركت خود را آهسته مى كند، يا اگر در حال خنده ديده شود، به حال گرفتگى بر مى گردد و مى پندارد كه اين كار شرم است ، در صورتى كه عين رياكارى است ، و گفته شده : بعضى رياكارى ها نشان ضعف است و اين سخن درست است و مقصود شرم داشتن از امورى است كه زشت نيست مانند شرم داشتن از موعظه كردن مردم و پيشنمازى ، اين شرم در كودكان و زنان ستوده و در خردمندان ناستوده ، گاه گناهى از پيرى ديده مى شود و به خاطر پيرى وى حيا مى كنند كه آن را بر او زشت شمارند، زيرا ((يكى از نشانه هاى بزرگداشت خدا بزرگداشت پيرمرد مسلمان است .)) و اين حيا نيكوست و نيكوتر از آن اين است كه از خدا شرم كند و امر به معروف را ضايع نسازد، و شخصى كه ايمان محكم دارد شرم از خدا را بر شرم از مردم ترجيح مى دهد و شخص ضعيف الايمان گاهى توان آن را ندارد. اين بود كه جايز است به خاطر آنها كارهاى زشت و گناهان را پنهان داشت .
٧ - اين است كه بيم دارد اگر گناهش را آشكار سازد اهميت گناهان در نفس ‍ او ساقط شود و نفس وى بر گناهان جراءت پيدا كند، زيرا هرگاه نفس به آشكار انجام دادن گناهان انس بگيرد بسيار در گناهان فرو رود و اسير تمايلات خود شود.
٨ - از بيم آن كه ديگران بر او جرى شوند و به او تاءسى جويند گناهانش را آشكار نمى كند، و همين يك علت است كه در آشكار ساختن عبادت جريان دارد و آن اسوه است و ويژه پيشوايان يا كسى است كه به او اقتدا مى شود به همين دليل سزاوار است كه گنهكار نيز گناهش را از خاندان و فرزندانش پنهان بدارد، چرا كه آنان از او مى آموزند.
بنابراين در پوشاندن گناهان هشت عذر است . ولى براى آشكار ساختن عبادت جز همين يك عذر، عذرى وجود ندارد، و هرگاه قصدش از پنهان ساختن گناه اين باشد كه توهّم ديندار بودن خود را در مردم ايجاد كند رياكار است ، چنان كه هرگاه در آشكار ساختن عبادت آن قصد را داشته باشد رياكار است اگر بگويى : آيا براى بنده جايز است كه اگر مردم او را به درستكارى بستايند، ستايش آنها را دوست بدارد و براى آن ستايش آنها را نيز دوست بدارد، در حالى كه مردى به پيامبر (ص ) عرض كرد: مرا به كارى راهنمايى فرما كه خدا و مردم مرا بر انجام آن كار دوست بدارند. فرمود: ((به دنيا بى ميل باش تا خدا تو را دوست بدارد و اين مال بى ارج دنيا را به طرف مردم بينداز تا تو را دوست بدارند)).(٣١٢)
مى گوييم : اين كه دوست بدارى مردم تو را دوست بدارند گاهى مباح و گاه ستوده و گاه نكوهيده است . ستوده آن است كه دوستى مردم را بخواهى تا از آن پى ببرى كه خدا تو را دوست دارد، زيرا خداى متعال هرگاه بنده اى را دوست بدارد محبت او را در دل بندگان خود جاى مى دهد. نكوهيده اين است كه دوست بدارى مردم حج و جهاد و نماز و بندگى تو را بستايند و دوست بدارند زيرا اين كار اجرت خواستن بر عبادت خدا در دنيا علاوه بر ثواب خداست . مباح آن است كه دوست بدارى مردم تو را در برابر صفات ستوده دوست بدارند نه در برابر عبادت هاى ستوده معين ، بنابراين چنين دوستى مانند دوست داشتن مال است ، زيرا مالكيت بر دل ها وسيله اى براى رسيدن به هدف هاست ، چنان كه مالكيت اموال نيز چنين است پس ‍ تفاوتى با هم ندارند.

پي نوشتها
___________________________________________________
٢٩٦- اين حديث را نسائى در (سنن )، ج ٧، ص ١٤٠، بدون فانسيناه يوم حنين الخ ‌ روايت كرده است ، پس مسلم در (صحيح )، ج ٥، ص ١٦٧، آن را روايت كرده است .
٢٩٧- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ١، ص ٨٣، از حديث ابن مسعود روايت كرده و احمد نيز در (مسند)، ج ٦، ص ١٠٦، از حديث عايشه روايت كرده ، و ابويعلى و بزار نقل كرده اند و رجال آن موثقند چنان كه در مجمع الزوائد، ج ١، صن ٣٤ - ٣٥، آمده است .
٢٩٨- اين حديث را احمد در (مسند)، ج ١، ص ٢٣٥، از حديث ابن عباس روايت كرده است ، و نيز ابوداود در (سنن )، ج ٢، ص ٦٢٣، در ضمن حديثى نقل كرده است .
٢٩٩- منظور ابوعبداللّه الحارث بن اسد محاسبى صاحب كتاب الرعاية لحقوق اللّه است ، اين كتاب در ليدن چاپ شده است و اين مطلب در ص ١٠٩، آن كتاب است ، رجوع كنيد.
٣٠٠- نساء / ١٠٣: و بايد آنها وسايل دفاعى و سلاح هاى خود را با خود (در حال نماز) حمل كنند.
٣٠١- انفال / ٦٣: در برابر آنها (دشمنان ) آنچه توانايى داريد از ((نيرو)) آماده سازيد (و همچنين ) اسب هاى ورزيده (براى ميدان نبرد) تا به وسيله آن دشمن خدا و دشمن خويش را بترسانيد.
٣٠٢- بقره / ٢٧١: اگر انفاق ها را آشكار كنيد خوب است ، و اگر آنها را مخفى ساخته به نيازمندان بدهيد براى شما بهتر است .
٣٠٣- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ٨، ص ٦١، از حديث جرير بن عبداللّه روايت كرده است .
٣٠٤- اين حديث را بيهقى در الشعب از حديث ابودردا به همين صورت در حالى كه به جزء اولش اكتفا كرده روايت كرده و گفته است : هذا من افراد بقية عن شيوخه المجهولين و پيش ‍ از اين گذشت و از حديث ابن عمر نقل كرده عمل السر افضل من عمل العلانية و العلانية افضل لمن اراد الاقتدا و گفته است تنها او بقيه حديث را از عبدالملك بن مهران نقل كرده و از حديث عايشه چنين نقل كرده يفضل او يضاعف الذكر الخفى الذى لا يسمعه الحفظة على الذى تسمعه بسبعين ضعفا و گويد: تنها معاوية بن يحيى صدفى آن را نقل كرده است و او ضعيف است المغنى .
٣٠٥- اين حديث را بخارى در (صحيح )، ج ٨، ص ١٥٥، و ابوعواله در مسند خود، ج ١، ص ٤٦ و احمد در مسند خويش ، ج ٢، ص ٣٠٩، و دارمى در (سنن )، ج ٢، ص ٢٤٠، روايت كرده اند.
٣٠٦- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ٨، ص ٢١، روايت كرده و پيش از اين گذشت .
٣٠٧- اين حديث را حاكم در مستدرك ، ج ٤، ص ٢٤٤، به لفظ ديگر روايت كرده و گفته است : اين حديث بنابر شروط شيخين (بخارى و مسلم ) صحيح است - ولى آنان آن را روايت نكرده اند.
٣٠٨- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ١، ص ٤٧، از حديث عمران بن حصين روايت كرده است .
٣٠٩- اين حديث را بخارى در (صحيح )، ج ١، ص ٩، از حديث ابوهريره روايت كرده است .
٣١٠- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ١، ص ٤٦، از حديث عمران بن حصين و بخارى در (صحيح )، ج ٨، ص ٣٥، نيز از حديث عمران روايت كرده است .
٣١١- عراقى گويد: اين حديث را طبرانى از حديث فاطمه عليها السلام ، روايت كرده است .
٣١٢- اين حديث را ابن ماجه در (سنن )، به شماره ٤١٠٢، از حديث سهل بن سعد روايت كرده و در اسناد آن خالد بن عمرو است ، كه محدثان در ضعيف بودن او اتفاق نظر دارند و متهم به جعل حديث است جز اين كه نووى گفته است اين حديث را ابن ماجه و ديگران با سندهاى خوب روايت كرده اند.



۱۱
ترك عبادات از بيم ريا و داخل شدن در آفت ها

ترك عبادات از بيم ريا و داخل شدن در آفت ها
بايد دانست كه بعضى از مردم عمل را از بيم آن كه ريا شود ترك مى كنند و اين اشتباه و مطابق خواسته شيطان است ، بلكه حق در ترك اعمال و ترك نكردن آن از بيم آفت ها مواردى است كه بيان مى كنيم : و آن موارد اين است كه عبادات تقسيم مى شود به عبادتى كه در خود آن لذتى نيست مانند نماز، روزه ، حج ، جهاد زيرا در اين اعمال تحمل سختى و نوعى مجاهده است و علت لذتبخش بودنش آن است كه به ستايش مردم منتهى مى شود و ستايش مردم لذتبخش است و آن هنگامى است كه مردم از آن آگاه شوند و نيز به چيزى مى انجامد كه لذتبخش است و آن بسيارى امورى است كه به بدن منحصر نيست ، بلكه مربوط به آفريدگان است ، مانند خلافت ، قضاوت ، سرپرستى ها، امورى كه مخصوص به امام يا مجتهد جامع الشرايط است ، پيشنمازى ، موعظه و تدريس و بخشيدن مال به مردم و جز آنها از امورى كه آفتش بسيار است چون به انسان ها مربوط است و لذت دارد.
بخش اول : عبادت هايى است كه مخصوص بدن است و مربوط به ديگرى نيست و در خود آن لذتى نيست مانند نماز، روزه ، حج ، بنابراين خطرهاى ريا در آن سه چيز است :
١ - خطرى كه پيش از عمل وارد مى شود و آدمى را بر شروع آن تحريك مى كند تا مردم ببينند و انگيزه دين همراه آن نيست . اين خطر از خطرهايى است كه شايسته است ترك شود، زيرا معصيتى است كه در آن بندگى نيست ، چون با صورت عبادت به منزلت يافتن در دل توسل جسته است . پس اگر انسان بتواند انگيزه ريا را از خود دور سازد و نفس را ترك كند و به آن بگويد: آيا از مولايت شرم ندارى كه كار را براى او انجام نمى دهى و براى بندگانش انجام مى دهى ؟ تا انگيزه ريا دور شود و نفس كار را براى خداى متعال انجام دهد و نفس را براى خطور كردن ريا و كفاره آن كيفر دهد تا مشغول عمل شود.
٢ - در آغاز براى خدا به عبادت برانگيخته مى شود ولى همراه با شروع عبادت ، ريا عارضش مى شود بنابراين سزاوار نيست كه عمل را ترك كند، چرا كه انگيزه دينى يافته است و بايد به عمل شروع كند و با نفس خود در دور ساختن ريا مبارزه كند و با تلاشى كه نقل كرديم يعنى با مجبور ساختن نفس به بيزارى از ريا و امتناع از قبول آن اخلاص به دست بياورد.
٣ - عبادت را با اخلاص شروع كند سپس ريا و انگيزه هاى آن عارض شود. پس شايسته است كه در دور ساختن ريا بكوشد و عمل را رها نكند تا به اخلاص برگردد و به اجبار نفس خود را به اخلاص برگرداند تا عمل تمام شود، زيرا شيطان در آغاز آدمى را به ترك عمل فرا مى خواند و چون جوابش ندهد و مشغول عبادت شود وى را به ريا دعوت مى كند و هرگاه جواب او را ندهد و دورش كند، همان جا مانده و به او مى گويد: اين عمل خالص نيست ، تو رياكارى و زحمتت هدر است ، پس عملى كه در آن اخلاص نيست چه فايده اى دارد تا با اين وسوسه ها انسان را به ترك عمل وادار كند، و هرگاه عمل را ترك كند مقصود شيطان حاصل مى شود؛ داستان كسى كه عمل را از ترس رياكارى ترك مى كند داستان كسى است كه مولايش ‍ به او گندمى آميخته به خاك دهد و به او بگويد: خوب آنها را از خاك پاك كن ، پس اصل پاكسازى را رها كند و بگويد: مى ترسم كه اگر مشغول آن كار شوم نتوان خوب تميز كنم ، پس اصل عمل را ترك كند كه نتيجه اش ترك اخلاص همراه با ترك اصل عمل است و كار بى ثمرى است ، و از همين قبيل است كه عمل را از بيم مردم كه به او رياكار گويند ترك كند و مردم با اين كار گنهكار شوند و اين نيز از حيله هاى شيطان است ، زيرا در آغاز بدگمانى نسبت به مسلمانان در انسان ايجاد كرده در حالى كه سزاوار نيست انسان به مردم بدگمان باشد؛ سپس اگر بدگمان شد گفتار آنها نبايد به او زيانى برساند و ثواب عبادت را از دست بدهد، زيرا ترك عمل از بيم گفتار آنان كه ((وى رياكار است )) عين ريا مى باشد. بنابراين اگر ستايش آنها را دوست ندارد و از نكوهش آنها نمى ترسد، با گفتارشان كه وى رياكار است يا مخلص است چه كار دارد و چه فرقى است ميان اين كه عمل را از بيم اين كه بگويند رياكار است رها سازد. اين كه عمل را خوب انجام دهد از بيم آن كه بگويند: وى غافل و تقصيركار است ، بلكه ترك كردن عمل از اين دشوارتر است . تمام اينها حيله هاى شيطان براى خداپرستان نادان است . آنگاه چگونه طمع دارد كه با ترك عمل از شيطان رها شود، در حالى كه شيطان او رها نمى سازد. بلكه در اين حال به او مى گويد: مردم مى گويند: عمل را ترك كردى تا بگويند: شخص مخلصى هستى و شهرت طلب نيستى و با اين سخنان تو را مجبور به فرار مى كند؛ پس اگر بگريزى و داخل گودالى در زير زمين شوى شيرينى آگاهى مردم را از زهدت و فرارت از مردم و احترام قلبى آنها به تو را در دلت مى افكند. پس چگونه از شيطان رها مى شوى بلكه نجاتى از شيطان نيست ، مگر اين كه شناخت آفت ريا را از دلت جدا نكنى و بدانى كه در آن ضرر آخرت است و نفع دنيوى ندارد، تا قلبت همواره از ريا كراهت داشته باشد و از آن امتناع ورزد و با اين حال عمل را ادامه دهى و اهميت ندهى ، اگر چه دشمن بر حسب طبيعت خود تحريك كند، چرا كه اين تحريك قطع نمى شود و ترك كردن عمل به خاطر آن آدمى را به بطالت و ترك كارهاى خير مى كشاند. پس تا زمانى كه انگيزه دينى بر عمل دارى عمل را ترك نكن و با ريايى كه به دل مى گذرد به مبارزه برخيز و دلت را به شرم داشتن از خدا ملزم ساز هرگاه نفست تو را فرا بخواند كه ستايش خدا را با ستايش مخلوق عوض كنى در حالى كه خدا از قلبت آگاه است ، و اگر مردم از دلت آگاه باشند كه قصد ستايش آنها را دارى نسبت به تو خشمگين خواهند شد، بلكه اگر بتوانى به منظور شرم داشتن از خدا و كيفر كردن نفست بر عمل خود بيفزايى چنان كن ، و اگر شيطان به تو بگويد: تو رياكارى بدان كه دروغگوست چون قلبت با ناخوشايندى ريا و امتناع از آن و بيم از آن را نيافتى و انگيزه دينى هم باقى نمانده بلكه فقط انگيزه ريا موجود است پس در آن وقت عمل را ترك كن ، و اين كار بعيد به نظر مى رسد. پس هر كس ‍ كار را براى خدا شروع مى كند ناگزير است بر اصل قصد ثواب باقى بماند. اگر بگويى : از گروهى نقل شده كه عمل عبادى را از بيم مشهور شدن ترك كرده اند.
مى گوييم : اين سخن با موارد بى شمارى كه درباره اظهار و عبادت ها وارد شده معارضه دارد. خلاصه آن كه ترك كردن مستحبات جايز است و سخن در انجام كارهاى برتر فقط در توان نيرومندان در دين است نه ضعيفان . بنابراين بهتر آن است كه عمل را تمام كند و در اخلاص بكوشد و عمل را ترك نكند و صاحبان عمل گاه از بيم بسيار به خاطر درمان نفس خود با انجام كار برتر مخالفت مى كنند. بنابراين بايد به نيرومندان در دين تاءسى جست .
بخش دوم اعمالى است كه به مردم مربوط مى شود و در آن آفت ها و خطرهاى زيادى است . بزرگترين آنها خلافت سپس قضاوت است ، و بعد از آن موعظه و تدريس و فتوا دادن ؛ آنگاه بخشيدن مال است . امّا خلافت و فرمانروايى اگر همراه عدالت و اخلاص باشد از بهترين عبادت هاست . پيامبر (ص ) فرمود: ((يك روز امام عادل بهتر از عبادت شخص سال شخص تنهاست )). (٣١٣) پس چه بزرگ است عبادتى كه يك روز آن برابر شصت سال باشد.
پيامبر (ص ) فرمود: ((نخستين كسانى كه به بهشت در آيند سه گروهند و يكى از آنها امام عادل است )).(٣١٤)
و فرمود (ص ): ((سه گروهند كه دعايشان رد نمى شود و امام عادل )) يكى از آنهاست .(٣١٥)
و فرمود (ص ): ((نزديك ترين مردم به من در نشستن امام عادل است )).(٣١٦)
مى گويم : چون خلافت در نزد ما (اماميه ) از طرف خداوند تصريح شده و مخصوص امام معصوم و پاك از پليدى هاست ، و آلودگى هاى نفس است كه از آن ريا منبعث مى شود، و پس از امام معصوم كسى مدعى خلافت نمى شود، مگر مشركى كه با شرك خود تمام كارهاى نيكش را باطل مى كند، در اين صورت ما نيازى نداريم كه در خلافت از نظر راه يافتن ريا به آن بحث كنيم . از اين رو سخن را قطع مى كنيم . غزالى در اين جا گفتار و كردارى از اساتيدش نقل كرده است .
غزالى گويد: قضاوت اگر چه پست تر از خلافت و حكومت است ، ولى به همان معناست ، زيرا هر كس ولايتى بر مردم دارد امير است و حكمش نفوذ دارد و امير بودن طبعا محبوب است و ثواب قضاوت در صورت پيروى كردن قاضى از حق ، بسيار است و كيفر آن نيز با انحراف از حق سخت است .
پيامبر (ص ) فرمود: ((قاضيان سه گروهند يك گروه در بهشت و دو گروه در دوزخند)).(٣١٧)
پيامبر (ص ) فرمود: ((هر كس قضاوت كند بدون كارد ذبح شده است )). (٣١٨) بنابراين حكم قضاوت حكم امارت است و شايسته است افراد ضعيف (از نظر دينى ) و هر كسى كه دنيا و لذت هاى آن در نظرش ارجى دارد آن را ترك كند و لازم است نيرومندان (در دين ) كه راه خدا از نكوهش ‍ هيچ نكوهشگرى باك ندارند عهده دار آن شوند، و هرگاه شاهان ستمكار باشند و قاضى جز با اظهار خلاف و ناديده گرفتن بعضى از حقوق به خاطر آنها و وابستگانشان نتواند قضاوت كند چون مى داند اگر به حق و بر ضرر آنها حكم كند او را بر كنار ساخته يا از او اطاعت نمى كنند، بنابراين نبايد عهده دار قضاوت شود، و اگر بر عهده گرفت بر او لازم است كه از شاهان و وابستگانشان مطالبه حقوق مردم كند و بيم بر كنارى هرگز عذرى نباشد كه به او اجازه اهمال كارى بدهد، بلكه هرگاه بر كنار شود مسئووليت از او برداشته مى شود، و شايسته است اگر براى خدا قضاوت مى كند از بر كنارى خوشحال شود و اگر نفس او به اين امر رضايت نداد در اين صورت براى پيروى از هوى و شيطان قضاوت مى كند، پس چگونه انتظار ثواب دارد، در حالى كه او همراه با ظالمان در پايين ترين طبقات دوزخ است .
مى گويم : از طريق شيعه روايتى است كه كلينى در كافى از امام صادق (ع ) روايت كرده كه فرموده است : ((از حكومت بپرهيزيد كه آن حق امامى است كه به قضاوت عالم باشد و در ميان مسلمانان عدالت كند و آن پيامبر يا وصى پيامبرى است )).(٣١٩)
از امام صادق (ع ) روايت شده كه گويد: ((اميرالمؤ منين (ع ) به شريح فرمود: اى شريح در جايگاهى هستى كه در آن جز پيامبر يا وصى پيامبر يا شخص شقىّ نمى نشيند))(٣٢٠)
و از آن حضرت روايت است كه فرمود: ((قاضيان چهار گروهند سه گروه در دوزخ و يك گروه در بهشت : مردى كه آگاهانه به ستم قضاوت كند، جايش در دوزخ است ، و مردى كه ندانسته به ستم قضاوت كند جايش در دوزخ است و مردى كه ندانسته به حق قضاوت كند جايش در دوزخ است ، و مردى كه آگاهانه به حق قضاوت كند جايش در بهشت است )).(٣٢١)
غزالى گويد: امّا موعظه كردن و فتوا دادن و تدريس و روايت كردن حديث و گردآورى سندهاى عالى و تمام امورى كه عامل زيادى جاه و مقام و ارجمندى مى شود نيز مانند آفت حكومت آفتى بزرگ است ، و گذشتگان كه از خدا مى ترسيدند تا راهى مى يافتند فتوا نمى دادند و مى گفتند: حدّثنا درى از درهاى دنياست . كسى كه حدّثنا بگويد گفته است : برايم گشايش دهيد (از مردم كمك خواسته است ).
مى گويم : ما پيش از اين سخنى از حضرت صادق (ع ) درباره فتوا در كتاب علم از بخش مهلكات نقل كرديم .
غزالى گويد: شخص واعظ در وعظ خود و متاءثر شدن دل هاى مردم به آن و گريه و ناله آنها و روى آوردنشان لذتى مى يابد كه هيچ لذتى با آن برابرى نمى كند و هرگاه آن حالت بر قلبش غالب آمد طبيعتش به هر سخن آراسته به دروغى كه در نزد عوام خريدار دارد مايل مى شود اگر چه باطل باشد و از هر سخنى كه بر عوام سنگين و ناپسند مى آيد اگر چه حق باشد مى گريزد، و تمام همت خود را صرف كارهايى مى كند كه دل هاى عوام را تكان دهد و منزلتش در دل آنها زياد شود. بنابراين حديث و حكمتى كه مى شنود. شاد مى شود، از آن نظر كه مناسب گفتن روى منبر است . در حالى كه سزاوار بود شادى اش از آن نظر باشد كه راه خوشبختى و رفتن به راه دين را آموخته تا در درجه اول خود به آن عمل كند، آنگاه بگويد: حال كه خدا اين نعمت را به من داده و مرا از اين حكمت بهره مند ساخته پس آن را به ديگران افاضه مى كنم تا برادران مسلمانم در نفع آن با من شريك باشند، و اين از امورى است كه بيم و فتنه اش بسيار است و حكم آن حكم حكومت هاست . بنابراين كسى كه هيچ انگيزه اى جز جاه طلبى و موقعيت يافتن و از راه دين ارتزاق كردن و فخر فروشى و مال اندوزى ندارد بجاست كه موعظه را ترك كند و با هواى نفس مخالفت كند تا نفسش تمرين كند و در دين قوى شود و از فتنه نفس خود مطمئن شود، آنگاه به موعظه كردن ديگران برگردد.
اگر بگوييد: اگر چنين حكمى درباره دانشمندان صادر شود دانش ها به تعطيلى مى گرايد و كهنه مى شود و جهل تمام مردم را فرا مى گيرد.
مى گوييم : پيامبر (ص ) از طلب حكومت نهى كرده و از آن بيم داده است (٣٢٢) تا آنجا كه فرموده است : ((شما بر حكومت حريص هستيد در حالى كه حكومت ، افسوس و پشيمانى روز قيامت است مگر كسى كه به حق رفتار كند، و فرمود: دايه خوب است و از شير گيرنده بد است )) (٣٢٣) و معلوم است كه اگر سلطنت و امارت تعطيل شود دين و دنيا روى هم باطل مى شود و كشتار در ميان مردم به راه مى افتد و امنيت از بين مى رود و شهرها خراب و زندگى ها نابسامان مى شود و با اين حال چرا پيامبر از آن نهى كرده است ؛ امّا سخن گوينده كه نهى از ريا به منسوخ شدن علم كشانده مى شود اشتباه است زيرا نهى پيامبر (ص ) از قضاوت به تعطيل شدن قضاوت نمى انجامد، (٣٢٤) بلكه حب رياست مردم را به طلب آن وادار مى كند و همچنين دوستى رياست موجب منسوخ شدن علوم نمى شود بلكه اگر مردم را از طلب علومى كه در آنها رياست است منع كنند و آنها را به زندان و غل و زنجير بكشند از زندان گريخته و زنجيرها را پاره مى كنند و در پى آن مى روند و خداى متعال وعده داده كه اين دين را به وسيله گروه هايى تقويت مى كند كه بهره اى از دين ندارند، پس دلت را به كار مردم مشغول مدار زيرا خدا آنها را ضايع نمى كند، و به خودت بينديش ، پس مى گويم : با اين حال اگر در شهر كسانى باشند كه به موعظه قيام كنند در نهى كردن از وعظ فايده اى جز امتناع بعضى از آنها نيست وگرنه مى دانيم كه تمام آنها امتناع نكرده و لذت رياست را رها نمى سازند؛ پس اگر در شهر جز يك نفر نباشد و موعظه او براى مردم مفيد باشد، از آن نظر كه خوش سخن و خوش منظر است و در مردم عوام چنان توهمى ايجاد كند كه در موعظه اش قصد خدا دارد و تارك دنياست و از آن روى گردانده او را از موعظه كردن باز نمى دارد و به او مى گوييم : مشغول موعظه باش و با نفس خود جهاد كن ، پس اگر بگويد: به نفس خود مطمئن نيستم ، مى گوييم : مشغول موعظه باش و با نفس خود جهاد كن زيرا مى دانيم كه اگر اين كار ترك شود تمام مردم هلاك مى شوند چون شخص ديگرى نيست كه به اين امر مهم قيام كند، و اگر بر موعظه مواظبت كند و هدفش مقام باشد او به تنهايى هلاك مى شود و سلامت ماندن دين همه مردم در نزد ما محبوب تر از سلامت ماندن دين آن يك نفر است . بنابراين او را فداى گروه مى كنيم و مى گوييم : شايد اين همان كسى است كه رسول خدا (ص ) درباره اش فرموده است : ((خدا اين دين را به وسيله گروه هايى تاءييد مى كند كه بهره اى از دين ندارند)). (٣٢٥) واعظ كسى است كه با سخن و روش ظاهرى اش مايل به آخرت و بى ميل به دنياست ، امّا سخن بيهوده و الفاظ مسجّع كه تواءم با اشعار است و واعظان در اين دوره پديد آورده اند از مطالبى است كه در آن تعظيم دين و بيم دادن مسلمانان نيست بلكه اميدوار كردن و جرى ساختن بر گناهان به وسيله نكته هاى باريك است و لازم است شهرها را از اين واعظان خالى كرد، زيرا آنها نايبان رجّال و جانشينان شيطانند، و سخن ما فقط درباره واعظى است كه موعظه حسن كند و ظاهرى آراسته داشته باشد و دوست داشته باشد سخنش مورد قبول واقع شود و بس ، و تهديدهايى كه راجع به علماى سوء وارد شده و در كتاب علم نقل كرديم ما را از فتنه ها و گرفتارى هاى علم بر حذر مى دارد.
عيسى (ع ) فرموده : ((اى عالمان سوء روزه مى گيريد، نماز مى خوانيد، زكات مى دهيد و آنچه را فرمان مى دهيد انجام نمى دهيد، و درس مى دهيد آنچه را عمل نمى كنيد، چه بد حكم مى كنيد با گفته و آرزوها توبه مى كنيد و به هواى نفس عمل مى كنيد. پاك كردن ظاهرتان در حالى كه دل هايتان آلوده است نفعى به حالتان ندارد. براستى به شما مى گويم : مانند الك نباشيد كه آرد خوب از آن بيرون مى آيد و سبوس در آن باقى مى ماند. همچنين شما سخنان حكمت آميز از دهان هايتان بيرون مى آوريد ولى سخنان نادرست در سينه ها داريد، اى بندگان دنيا چگونه به ثواب آخرت مى رسد كسى كه تمايلات دنيوى او تمام شدنى نيست و رغبتش به دنيا قطع نشده است ؟ براستى به شما مى گويم : دل هاى شما از اعمالتان گريان است ، دنيا را زير زبان هايتان و عمل را زير گام هايتان قرار داده ايد. براستى به شما مى گويم : آخرتتان را تباه كرديد. بنابراين خير دنيا در نظر شما محبوب تر از خير آخرت است ، اگر بدانيد كسى پست تر از شما نيست ؛ واى بر شما تا كى راه را براى رهروان شب هموار مى سازيد و خود در كوى سرگشتگان اقامت مى كنيد؟ گويى شما اهل دنيا را دعوت مى كنيد تا دنيا را براى شما رها سازند. آرام ، آرام ، واى بر شما، خانه تاريكى كه چراغ بر پشت بام آن نهاده شده و درون آن تاريك و وحشتناك است چه فايده اى دارد، همچنين به حال شما نفعى ندارد كه نور علم در ذهن هايتان باشد و باطنتان از آن خالى باشد. اى بندگان دنيا مانند بندگان پرهيزگاريد و نه مانند آزادگان بزرگوار. نزديك است دنيا شما را از ريشه بر كند و شما را به صورت هايتان بر زمين بيفكند سپس به خاطر گناهانتان موهاى بالاى پيشانيتان را بگيرند، دانش شما را از پشت سر برگرداند آنگاه شما را برهنه و تنها به خداى ديّان تحويل دهد پس خدا شما را از كارهاى بدتان آگاه مى سازد و كيفر اعمال بدتان را مى دهد.)) حارث محاسبى اين حديث را در يكى از كتاب هايش روايت كرده است . (٣٢٦)
سپس محاسبى گفته : اين عالمان سوء شيطان هاى انسى و فتنه براى مردم هستند؛ به مال دنيا و رفعت آن مايلند؛ و آن را بر آخرت برگزيده اند و دين را براى دنيا خوار ساخته اند. آنان در دنيا ننگ و عارند و در آخرت زيانكار.

يك پرسش و پاسخ آن
اگر بگوييد: اين آفت ها (براى علم ) آشكار است ولى در روايات به علم و موعظه بسيار ترغيب شده است تا آنجا كه رسول خدا (ص ) فرمود: (((يا على ) اگر يك نفر را خدا به وسيله تو هدايت كند از دنيا و آنچه در آن است برايت بهتر است :))؛ و نيز فرمود (ص ): ((هر دعوت كننده اى كه به هدايت دعوت كند و از او پيروى شود پاداش آن عمل و پاداش كسى كه از او پيروى كرده از آن اوست )).
و ديگر فضيلت هايى كه براى علم است . بنابراين شايسته است به عالم گفته شود: مشغول علم باشد و رياكارى براى مردم را رها كن چنان كه به نمازگزار گرفتار ريا گويند: عمل را ترك نكن بلكه آن را تمام كن و با نفست به مجاهده بپرداز.
در پاسخ مى گويم : بايد دانست كه فضيلت و خطر علم مانند فضيلت خلافت و حكومت بسيار است و به هيچ يك از بندگان خدا نمى گوييم : علم را رها كن ، زيرا در خود علم آفتى نيست و فقط آفت در اظهار علم براى تصدى موعظه و تدريس و نقل احاديث است و نيز به او نمى گوييم : علم را ترك كن تا وقتى كه در خود انگيزه دينى آميخته به ريا مى يابى ، امّا هرگاه تنها ريا او را به عمل تحريك كند اظهار نكردن علم برايش سودمندتر و سالم تر است . همچنين نافله هاى نماز هرگاه انگيزه اش فقط ريا باشد تركش واجب است ، امّا هرگاه در بين نماز وسوسه هاى ريا به دلش خطور كند و از آن كراهت داشته باشد نبايد نماز را ترك كند، زيرا آفت ريا در عبادات ضعيف است و تنها در حكومت ها و سرپرستى منصب هاى بزرگ چون علم بسيار قوى است . خلاصه آفت ها سه درجه است :
١ - حكومت ها و آفات آن بسيار است و گروهى از پيشينيان از بيم آفت ، آن را رها ساخته اند.
٢ - نماز، روزه ، حج ، زكات . گذشتگانى كه دينشان قوى بوده و حتّى ضعيف هايشان به اين اعمال پرداخته اند و از بيم آفت ، ترك آن را برنگزيده اند، چون آفتى كه در آنهاست ضعيف مى باشد و نابودى آن آفت و تمام كردن عمل براى خدا با كم ترين قدرت ميسّر است .
٣ - حدّ ميانى بين دو رتبه قبل است و آن سرپرستى منصب موعظه و فتوا و نقل حديث و تدريس است و آفات اينها كمتر از آفات حكومت ها و بيشتر از آفت در نماز است و شخصى كه ايمانش قوى يا ضعيف است نبايد نماز را ترك كند، بلكه بايد انديشه ريا را از خود دور سازد. و شايسته است افرادى كه ايمانى ضعيف دارند بكلى حكومت را رها سازند امّا افرادى كه ايمانى قوى دارند نبايد آن را ترك كنند و منصب هاى علم ميان آن دو گروه مشترك است و هر كس آفت هاى منصب علم را آزموده باشد بداند كه آفت هاى آن به آفات حكومت شبيه تر است و اگر شخص ضعيف الايمان از آن بپرهيزد سالم تر است . و خدا به حقيقت داناتر است .
در اينجا درجه چهارمى نيز وجود دارد و آن گردآورى مال و گرفتن آن براى تقسيم كردن و مستحقان است . بخشيدن و اظهار بخشندگى جلب ستايش ‍ است و شاد كردن دل هاى مردم لذتبخش است . بنابراين آفت هاى اين درجه نيز بسيار است . دانشمندان در اين باره اختلاف كرده اند. گروهى گفته اند: هرگاه كسى از راه حلال دنيا بطلبد و از آفات آن در امان بماند و با آن صدقه دهد بهتر از آن است كه به عبادات و مستحبات مشغول شود، چرا كه اين عمل خير است و به ديگران خير مى رسد، مانند ازدواج ، گروهى گفته اند: اگر انسان بنشيند و به ذكر خدا مداومت كند، بهتر است ؛ چون گرفتن و بخشيدن انسان را از ياد خدا باز مى دارد. عيسى (ع ) فرموده است : ((اى كسى كنه دنيا را مى طلبى تا با آن نيكى كنى ترك دنيا برايت نيكوتر است )). گروهى گفته اند: كمترين ضررى كه در طلب دنيا هست اين است كه پرداختن به دنيا انسان را از ياد خدا باز مى دارد در حالى كه ذكر خدا بهتر و بالاتر است . اين حكم در مورد كسى است كه از آفت ها در امان باشد، امّا كسى كه در معرض آفت هاى ريا قرار مى گيرد ترك دنيا برايش بهتر است و مشغول شدن به ذكر خدا بودن اختلاف افضل است .
خلاصه آنچه مربوط به مردم است و نفس از آن لذت مى برد آفت زاست ، و بهتر است به عبادات عمل و آفت ها دفع شود. پس اگر نتوانست بايد صبر كند و بكوشد و خير و شرّى كه در دلش هست بسنجد و آنچه نور علم بر آن راهنمايى مى كند انجام دهد نه آنچه طبعش به آن مايل است .
جان كلام اين كه آنچه بر دلش سبك تر احساس مى كند غالبا برايش زيانبارتر است ، زيرا نفس فقط از شرّ لذت مى برد و خير برايش لذتبخش نيست و به آن كمتر مايل است ، اگر چه لذت بردن از كار خير در بعضى از حالت ها بعيد نمى باشد. اينها امورى است كه نمى توان بطور مبسوط به نفى و اثبات آن حكم كرد و آن منوط به تلاش قلب است تا بنگرد كدام به نفع دين اوست و آنچه در او ترديد ايجاد مى كند رها سازد و آنچه ترديد ايجاد نمى كنند انجام دهد. آنچه نقل كرديم گاه جاهل را دچار غرور مى كند و مال را نگاه مى دارد و از بيم آفت (ريا) آن را انفاق نمى كند و آن عين بخل است و هيچ اختلافى نيست در اين كه تقسيم كردن مال در كارهاى مباح بهتر از نگاه داشتن مال است ، چه رسد به اين كه در صدقه مصرف شود. تنها اختلاف در كسى است كه احتياج به كسب مال دارد. آيا كسب مال و بخشيدن بهتر است يا فقط مشغول ذكر خدا باشد، يا از راه حلال مال به دست بياورد و در كارهاى خير خرج كند؟ اختلاف براى اين است كه در به دست آوردن مال آفت هايى است ، امّا مالى كه از حلال به دست آمده در هر حال بخشيدنش ‍ از نگاه داشتنش بهتر است .
اگر بگوييد: صداقت و اخلاص عالم و واعظ در موعظه اش با چه نشانه اى شناخته مى شود و چگونه معلوم مى شود كه قصدش رياكارى براى مردم نيست ؟
بايد دانست كه صدق و اخلاص عالم و واعظ چند نشانه دارد:
١ - اگر واعظى ظاهر شود كه در وعظ بهتر از اوست و عملش از او بيشتر است و مردم سخن او را بيشتر مى پذيرند، شاد شود و به او حسد نورزد، آرى غبطه خوردن و رشك بردن به او عيبى ندارد و رشك آن است كه آرزو كند او نيز از چنان دانشى برخوردار شود.
٢ - اگر بزرگان در مجلس او حاضر شوند سخنش تغيير نكند و به همان حال عادى خود باقى بماند و همه مردم را به يك چشم بنگرد.
٣ - دوست نداشته باشد مردم در راه به دنبال او بروند و در بازارها پشت سرش حركت كنند. البته صدق و خلوص عالم و واعظ نشانه هاى بسيارى دارد كه بر شمردن آنها سخن را به درازا مى كشاند.

مواردى كه درست است بنده به خاطر ديدن مردم در عبادت به نشاط آيد و مواردى كه درست نيست
بايد دانست كه گاه انسان با گروهى در محلّى بيتوته مى كند و آنان براى نافله شب بر مى خيزند يا بعضى از آنها بر مى خيزند و تمام شب يا نيمى از آن را به نماز مى گذرانند و او جزء كسانى است كه شب در خانه خودش فقط لحظاتى را به عبادت مى گذرانده است امّا چون آنها را مى بيند ضمن همراهى با آنان براى عبادت به نشاط مى آيد تا آنجا كه بيش از آنچه در خانه عبادت مى كرده عبادت مى كند يا به نماز خواندن مى پردازد هر چند هرگز (در خانه خود) عادت به آن نداشته است . همچنين گاه در محلى قرار مى گيرد كه اهل آنجا روزه مى گيرند و نشاط روزه گرفتن در او برانگيخته مى شود و اگر آنها نبودند هرگز چنين نشاطى در او نبود. در اين مورد گاه گمان ريا بودن مى رود و به نظر مى آيد كه نبايد با نمازگزاران همراهى كند در حالى كه كليت ندارد، بلكه نياز به شرح دارد؛ زيرا هر مؤ منى به عبادت خدا و به عبادت برخاستن در شب و روزه گرفتن در روز مايل است ، ولى گاه گرفتارى ها و موانع او را از اين كار باز مى دارد و قدرت دسترسى بر تمايلات بر او غالب مى آيد يا غفلت او را فرا مى گيرد؛ و گاه ديدن ديگران و عبادت ديگران و عبادت آنها غفلت او را برطرف مى سازد، يا گرفتارى ها و موانع در بعضى جاها كنار مى رود و نشاط عبادت در او برانگيخته مى شود. بنابراين گاه شخص در خانه خودش است و عواملى او را از نماز شب باز مى دارد مانند خفتن روى بستر نرم يا بهره بردن از همسر يا سخن گفتن با خانواده و خويشاوندان خود و سرگرمى به فرزندانش يا بررسى حساب هايى كه با طرف هاى تجارى خود دارد، و هرگاه در خانه بيگانه اى باشد اين سرگرمى هايى كه تمايل او را به كار خير سست مى كند وجود ندارد و عواملى برايش فراهم مى آيد كه او را به كار خير وامى دارد، چون ديگران را مى بيند كه به خدا روى آورده و از دنيا روى گردانيده اند. پس وى به آنها مى نگرد و در كار خير با آنها رقابت مى كند و بر او گران مى آيد كه در عبادت بر او سبقت جويند از اين انگيزه دينى او تحريك مى شود نه اين كه قصد رياكارى داشته باشد. يا گاه به سبب ناآشنايى با محل و عوض شدن جا يا عامل ديگرى خوابش نمى برد و اين حالت را مغتنم مى شمارد، در حالى كه در منزلش گاه خواب بر او غالب آمده و گاه به اين نكته توجه مى كند كه همواره در خانه خودش است ، از طرفى نفس هميشه اجازه خواندن نافله شب را نمى دهد، بلكه گاهى چنين اجازه اى را مى دهد و عامل نشاط بر عبادت همين اجازه است با برطرف شدن ديگر موانع ، و گاه روزه گرفتن در خانه خودش در حالى كه طعام هاى خوب در اختيار دارد، دشوار مى آيد و نمى تواند در برابر آنها صبر كند. ولى هرگاه دسترسى به غذاهاى لذيذ بر او دشوار باشد روزه گرفتن بر او سخت نمى آيد. از اين رو انگيزه روزه گرفتن در او ايجاد مى شود. اين عوامل و نظاير آن ممكن است روى دهد و انگيزه آن ديدن مردم و همراهى وى به آنهاست ، و در اين موقع است كه گاه شيطان مانع از عمل مى شود و مى گويد: به عبادت و نماز و روزه نپرداز، چرا كه رياكار خواهى بود. تو اين اعمال را در خانه ات به جاى نمى آورى و بيش از آن كه در خانه ات نماز مى خوانى نماز نخوان ؛ و گاه رغبت شخص به افزودن در عادت به اين خاطر است كه ديگران او را مى بينند و بيم آن دارد كه كمى عبادت وى را نكوهش كنند و آن را به كاهلى او نسبت دهند، بويژه هرگاه به او گمان دارند كه شب به عبادت اقدام مى كند، زيرا نفسش به او اجازه نمى دهد كه از چشم آنها بيفتد و مى خواهد موقعيت خود را حفظ كند. در اين موقع است كه شيطان مى گويد، نماز بگزار كه قصد اخلاص دارى و براى مردم نماز نمى خوانى بلكه براى خداست ، و علت اين كه هر شب نماز نمى خواندى به خاطر موانع بسيار بوده است و اكنون انگيزه نماز خواندنت برطرف شدن موانع است نه آگاهى مردم از عبادت تو؛ و اين امرى است كه آدمى را به اشتباه مى اندازد، جز صاحبان بينش را. ولى هرگاه بداند كه محرك او بر عبادت رياكارى است شايسته نيست كه بيش از عادت خود حتّى يك ركعت نماز بخواند، چرا كه وى با طلب ستايش از مردم به وسيله عبادت خدا معصيت خدا مى كند؛ و اگر انگيزه اش بر عبادت براى برطرف شدن موانع و رشك بدن و رقابت با عبادت ديگر مردم است ، موافقت و همراهى در عبادت با ديگران جايز است ، و نشانه اش اين است كه بر خود عرضه بدارد كه اگر اين عادت كنندگان را از جايى ببيند كه آنها وى را نمى بينند، مثلا از پشت پرده آنها را مى بيند در حالى كه آنها وى را نمى بينند آيا نفس به او اجازه نماز مى دهد؟ اگر در اين شرايط نماز بخواند انگيزه اش ‍ حق است و اگر دور از نظر آنها باشد و نماز خواندن بر او گران آيد، بايد نماز نخواند چرا اگر انگيزه اش ريا است .
همچنين گاه انسان روز جمعه در نماز حاضر مى شود با نشاطى كه هر روز آن نشاط را ندارد، و ممكن است اين نشاط به خاطر ستايش مردم باشد، و ممكن است انگيزه نشاط او بر عبادت ، ديدن نشاط مردم بر عبادت و برطرف شدن غفلت او به سبب روى آوردنشان به خداى متعال باشد، و گاه با ديدن اين منظره دينى تحريك مى شود و همراه آن در نفس دوستى ستايش پديد مى آيد؛ بنابراين هرگاه بداند كه قصد دينى بر قلبش غالب است نبايد به خاطر دوستى ستايش مردم طاعت را ترك كند، بلكه شايسته است با كراهت از ستايش مردم آن حالت را برطرف سازد و به عبادت مشغول شود. همچنين گاه گروهى مى گريند و به آنها مى نگرد و از ترس خدا نه ريا گريه اش مى گيرد، امّا اگر همان سخن را بتنهايى بشنود گريه نمى كند ولى گريه مردم موجب رقت قلب او مى شود. و گاه گريه اش نمى آيد ولى تظاهر به گريه مى كند به قصد ريا و گاه از روى صداقت زيرا هنگامى كه آنها مى گريند بيم آن دارد كه دچار قساوت قلب شود. و گريه اش هم نمى آيد از اين رو بزحمت حالت گريه دارنده به خود مى گيرد اين عمل ستوده است و نشان راست بودن آن اين است كه بر خود عرضه كند كه اگر گريه آنها را از جايى بشنود كه آنها او را نمى بينند آيا از بيم قساوت قلب ، خود را به گريه وا مى دارد يا نه ؟ پس اگر در صورت پنهان بودن از چشم گريه كنندگان چنين حالتى را در خود نمى يابد و تباكى او در حالت ديدن آنها از بيم آن است كه بگويند فلانى سنگدل است تباكى نكردن شايسته است .
لقمان به پسرش گفت : به مردم وانمود مكن كه از خدا مى ترسى بدين منظور كه تو را محترم بدارند، در حالى كه دلت گنهكار است .
همچنين فرياد و ناله كردن و آه كشيدن در هنگام تلاوت قرآن يا موعظه يا بعضى از حالات ديگر گاه از روى صداقت و اندوه و ترس و پشيمانى و تاءسف است و گاه به خاطر ديدن اندوه ديگران و سنگدل بودن خويش ‍ است . از اين رو خود را به ناله و آه وامى دارد و اظهار غم مى كند و اين ستوده است . گاهى به همراه اين حالت به آه و ناله و گريه مايل مى شود تا دليل بر بسيارى اندوه او باشد و بدان مشهور شود. پس اگر تنها انگيزه اش همين باشد ريا خواهد بود اگر چه با انگيزه اندوه مقارن باشد و اگر از آن انگيزه خوددارى كند و نپذيرد گريه و تباكى او سالم است ؛ و اگر انگيزه ريا را بپذيرد و دل او به آن اعتماد كند اجر و تلاش او ضايع شده و با آن عمل خود را در معرض خشم خدا قرار داده است . و گاه اصل ناله از اندوه است ولى ناله را مى كشد و بر موج صدا مى افزايد، اين زيادتى ريا مى باشد و آن ممنوع است ؛ زيرا در حكم اين است كه از اول قصد ريا داشته و گاه بنده چنان از ترس به هيجان مى آيد كه نمى تواند خود را نگاهدارد ولى ريا به دلش خطور مى كند و آن را مى پذيرد و براى اين كه به اندوه بيشتر فرا بخواند صدا را بلند مى كند. يا اشك خود را به ريا بر روى صورت نگاه مى دارد. همچنان گاه موعظه را مى شنود و از ترس ، قوايش ضعيف مى شود و مى افتد و از آن شرم دارد كه بگويند: بدون اين كه بى هوش شود و يا حالتى سخت به او دست دهد افتاده است پس بزحمت داد مى زند تا نشان دهد كه بر اثر غش كردن افتاده است و گاه افتادن و بى هوش شدنش در آغاز كار واقعيت دارد. ولى زود به هوش مى آيد، امّا بى تابى مى كند كه نگويند: بى هوشى او دوام ندارد و مانند برق جهنده اى است . پس به ناله ادامه مى دهد تا دوام حالت بى هوشى خود را نشان دهد و همچنين گاه پس از ضعف به هوش مى آيد ولى ضعف او زود برطرف مى شود و بى تابى مى كند تا نگويند: بى هوشى او ساختگى است و اگر واقعى مى بود ضعف او ادامه مى يافت . پس به اظهار ضعف و ناله خود ادامه مى دهد و در راه رفتن به ديگرى تكيه مى دهد و وانمود مى كند كه نمى تواند روى پا بايستد و از اين سو به آن سو منحرف مى شود و آهسته گام بر مى دارد تا بنماياند كه نمى تواند تند راه برود. تمام اين حالات مكر شيطان و تحريكات نفس است . بنابراين هرگاه چنين امورى به دلش خطور كرد درمانش اين است كه به ياد بياورد اگر مردم از نفاق باطن او آگاه شوند بر او خشمگين مى شوند و چون خدا از باطن او آگاه است بر او بيشتر خشم خواهد گرفت ؛ چنان كه از ذوالنون روايت شده كه برخاست و ناله كرد. پس پيرى به همراه او برخاست و (ناليد). ذوالنون اثر تظاهر را در عمل او ديد و به او گفت : اى پيرمرد ياد بياور از كسى كه هنگام برخاستن تو را مى بيند. پس پير نشست . تمام اين اعمال كار منافقان است . در حديث آمده است : ((از خشوع نشاءت گرفته از نفاق به خدا پناه ببريد))؛ (٣٢٧) و خشوع نشاءت گرفته از نفاق آن است كه اعضاى بدن خاشع باشند در حالى كه دل خاشع نيست .
از همين موارد ياد شده است استغفار كردن و پناه بردن به خدا از عذاب و خشم او، چرا كه اين عمل گاه به خاطر بيم و به ياد آوردن گناه و پشيمانى از آن و گاه به منظور رياكارى است . بنابراين امور ياد شده خطورهايى است كه به دل وارد مى شود و همه مخالف هم و در رديف و نزديك به هم هستند، و به سبب نزديك بودنشان شبيه به هم مى باشند. بنابراين در تمام خاطرات مواظب قلبت باش و ببين چه خطورى است و از كجا نشاءت گرفته است . پس اگر براى خداست آن را انجام بده و با اين حال از ريايى كه بر تو پوشيده مانده و مانند حركت مورچه است بپرهيز و از آن بترس كه آيا عبادتت مقبول مى افتد يا نه ، چون بيم دارى كه در آن اخلاص داشته اى يا نه ؛ و از آن بپرهيز كه خاطره اعتماد به ستايش مردم تجديد شود پس از آن عبادت را با اخلاص شروع كرده اى ، چرا كه اين حالت بسيار پيش مى آيد. هرگاه ستايش ‍ مردم به قلبت خطور كرد بينديش كه خدا از تو آگاه است و بر تو خشم مى گيرد و به ياد بياور از گفتار سه نفرى كه با ايوب مناظره كردند، آنگاه كه گفتند: اى ايوب آيا نمى دانى كه بنده حالت آشكار خود را كه نفس خويش ‍ را با آن مى فريبد ضايع مى سازد و بر اساس باطنش پاداش داده مى شود؟ و يكى از آنان گفت : خدايا به تو پناه مى بريم كه مردم ببينند من از تو مى ترسم در حالى كه تو بر من خشمگين باشى . از جمله دعاهاى امام سجاد (ع ) است : ((خدايا به تو پناه مى برم كه آشكار من در ديدگان مردم خوب و در باطن در برابرت زشت باشم و بر رياكارى در برابر مردم مواظبت كنم و آنچه تو از حال من اطلاع دارى به هدر دهم ، بهترين كارم را به مردم بنمايانم و بدترين كارهايم را به درگاه تو بياورم و با حسنات خود به مردم تقرب جويم و يا گناهانم از آنها به سويت بگريزم و خشم تو شامل من شود و غضب تو بر تو من لازم گردد؛ اى پروردگار جهانيان مرا از اين كارها در پناه خود بگير))؛ يكى از سه نفر به ايوب گفت : اى ايوب آيا نمى دانى كسانى كه سعى در حفظ ظاهر داشتند و باطن هاى خود را در هنگام حاجت خواستن از خداوند رحمان ضايع كردند. با رد شدن آن حوائج از سوى خدا چهره هايشان سياه مى شود؟ اين بود بخشى از آفت هاى ريا، و بر بنده لازم است كه مواظبت دل خود باشد تا از آفات ريا آگاه شود. در حديث است كه ((ريا هفتاد در دارد)) (٣٢٨) و دانستيد كه بعضى از انواع ريا دشوارتر از بعضى است ، تا آنجا كه بعضى از انواع ريا مانند حركت مورچه است و بعضى پنهان تر از حركت مورچه و ريايى كه پنهان تر از حركت مورچه است درك نمى شود، مگر آن كه انسان سخت مراقبت كند و درك نمى شود مگر پس از آن كه تلاشى بسيار كند.(٣٢٩)
بنابراين چگونه آدمى بدون توجه و مواظبت قلب و امتحان نفس و جستجو در نيرنگ هاى آن مى تواند طمع به درك و فهم آن داشته باشد؟

پي نوشتها
___________________________________________________
٣١٣- اين حديث را طبرانى در الكبير و الاوسط، روايت كرده و سندهاى الكبير حسن است چنان كه در الترغيب و الترهيب منذرى ، ج ٣، ص ١٦٧، آمده است .
٣١٤- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ٨، ص ١٥٩، از حديث عياض بن حمار مجاشعى در حديثى طولانى چنين روايت كرده است و اهل الجنة ثلاثة ذو سلطان مقسط متصدق موفق ، و رجل رحيم رقيق القلب لكل ذى قربى و مسلم ، و عفيف متعفف ذو عيال ... تا آخر حديث )).
٣١٥- اين حديث را ابن ماجه به شماره ١٧٥٢، روايت كرده است ثلاثه لا ترر دعوتهم : الامام العادل ، و الصائم حتّى يفطر، و دعوة المظلوم يرفعها اللّه دون الغمام يوم القيامة ... تا آخر حديث )).
٣١٦- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٦، ص ٧٠، از حديث ابوسعيد خدرى چنين روايت كرده است : ان احب الناس الى اللّه يوم القيامه و ادناهم منه مجلسا امام عادل و ابغض الناس ... تا آخر حديث )).
٣١٧- اين حديث را ابوداوود از حديث ابن بريده ، در (سنن )، ج ٢، ص ٢٦٨، روايت كرده و گفته است : حديث ابن بريده درست ترين است : القضاة ثلثه و ابن ماجه نيز به شماره ٢٣١٥، روايت كرده است .
٣١٨- اين حديث را ابن ماجه در (سنن )، به شماره ٢٣٠٨، روايت كرده و در آن از حديث ابوهريره من جعل قاضيا بين الناس فقد ذبح بغير سكين )) آمده است ، و ابوداود در (سنن )، ج ٢، ص ٢٦٨، روايت كرده است .
٣١٩- كافى ، ج ٢، ص ٤٠٦، علامه مجلسى (ره ) گويد: پوشيده نماند كه ظاهر اين روايات بر جايز نبودن قضاوت براى غير معصومين دلالت دارد. و ترديدى نيست كه ائمه (ع ) قاضيانى به شهرها مى فرستادند، بنابر اين ناگزير بايد آن احاديث را حمل كرد بر اين كه اصل قضاوت حق ائمه (ع ) است و براى ديگران جز به اجازه آنها قضاوت جايز نيست و همچنين در حديث بعدى يجلسه الا نبى منظور اين است كه اصل قضاوت حق انبياء و اوصياى آنهاست . خلاصه اين كه انحصار قضاوت به پيامبر و وصى او نسبت به كسى است كه بدون اجازه و نصب آن بزرگواران بر مسند قضاوت بنشيند.
٣٢٠- همان ماءخذ، همان صفحه ، علامه مجلسى گويد: احتمال مى رود مقصود بيان دشوارى قضاوت باشد و براى غير معصوم غالبا زحمت دارد يا شرح اين نكته است كه از زمان پيامبر (ص ) تا اين زمان جز اين سه صنف در مجلس قضاوت ننشته اند و روايت من لا يحضره الفقيه )) ((ما جلسه مؤ يد اين ادعاست .
٣٢١- همان ماءخذ، ص ٤٠٧، باب اصناف قاضيان .
٣٢٢- اين حديث را مسلم و بخارى در (صحيح )، ج ٩، ص ٧٩، به سندهاى خود از عبدالرحمن بن سمره روايت كرده گويد: پيامبر (ص ) فرمود: يا عبدالرحمن لا تساءل الاماره فانك ان اعطيتها عن مساءلة وكلت اليها، و ان اعطيتها عن غير مساءله اعنت عليها... تا آخر حديث )).
٣٢٣- اين حديث را بخارى نيز در (صحيح )، ج ٩، ص ٧٩، از حديث ابوهريره چنين روايت كرده است انكم ستحرصون على الاماره ، و ستكون ندامة يوم القيامة فنعمت المرضعة و بشست الفاطمة
٣٢٤- حديث نهى پيامبر (ص ) از قضاوت را مسلم در (صحيح )، ج ٦، ص ٧، از حديث ابوذر روايت كرده لا تاءمرن على اثنين و لا تولين مال يتيم
٣٢٥- اين حديث پيشتر از منابع متعدد نقل شد.
٣٢٦- پيش از اين گذشت كه حسن بن على بن شعبه حرّانى در تحف العقول با كمى اختلاف اين حديث را نقل كرده است . و من در كتاب الرعاية لحقوق اللّه آن را نيافته ام و ظاهرا از كتاب ديگر او نقل شده است - خدايش رحمت كند -.
٣٢٧- عراقى مى گويد: اين حديث در الشعب ، از حديث ابوبكر روايت كرده است و در سند حديث حارث بن عبيد ايادى وجود دارد كه احمد و ابن معين او را ضعيف دانسته اند.
٣٢٨- عراقى گويد: مصنف كتاب ، حديث در اينجا چنين نقل كرده و گويى بر او يا ناقل حديث كلمه الريا با (ى ) تصحيف شده و اصل آن ((ربا)) با (ب ) است و رسم چنان است كه ((ربا)) را با ((واو)) يعنى ((ربوا)) مى نويسند. اين حديث را ابن ماجه از حديث ابوهريره به لفظ الربا سبعون حوبا اءيسرها ان ينكح الرجل امه روايت كرده است و در سندهاى حديث ابومعشر موجود است كه نام او نجيح است و شخصى مورد اختلاف است ، همچنين حديث را ابن ماجه از حديث ابن مسعود از پيامبر (ص ) روايت كرده كه فرمود: الربا ثلاثة و سبعون بابا و سندهاى حديث صحيح است . ابن ماجه هر دو حديث را در ابواب تجارات چنين نقل كرده و بزار حديث ابن مسعود را به لفظ الريا يضع و سبعون بابا و اشترك مثل ذلك و گاه به اين جمله اضافى استدالال مى شود كه ريا با (ى ) است چون مقارن با شرك آمده است ، و خدا به حقيقت داناتر است .
٣٢٩- در احياء العلوم آمده وليته ادرك بعد بذل المجهود



۱۲
مواردى كه بايد مريد در حال عمل عبادى قبل و بعد آن قلب خود را به آن ملزم سازد

مواردى كه بايد مريد در حال عمل عبادى قبل و بعد آن قلب خود را به آن ملزم سازد
بايد بدانيم سزاوارترين چيزى كه لازم است مريد قلب خود را در ساير اوقات بدان ملزم سازد اين است كه در تمام عباداتش به علم خدا قناعت كند، و تنها كسى به علم خدا قناعت مى كند كه از خدا مى ترسد و به او اميد دارد. امّا كسى كه از ديگران مى ترسد و به ديگران اميد مى بندد مى خواهد كه آنها از حالات خوب او آگاه شوند؛ بنابراين اگر در اين درجه قرار گرفت بايد قلب خود را ملزم سازد كه از نظر عقل و ايمان آگاهى مردم از حالات خويش را ناخوشايند بداند، زيرا اگر چنين نكند در معرض خشم خدا قرار خواهد گرفت و لازم است در هنگام عبادت هاى سخت و مهم كه جز او ديگرى بر آن قادر نيست مواظب قلب خود باشد؛ زيرا ممكن است نفس در آن هنگام بر اظهار عمل حريص شود و بگويد: اگر مردم از چنين عمل بزرگ يا ترس و گريه بسيار تو آگاه شوند در برابرت تعظيم خواهند كرد و در ميان مردم كسى نيست كه بر اين كارها قادر باشد؛ پس چگونه آن را پنهان مى كنى و راضى مى شوى كه مردم از مقام و منزلت تو بى خبر بمانند، و قدرت تو را نشناسند و از تاءسى جستن به تو محروم شوند؟ در چنين موردى سزاوار است كه انسان ثابت قدم بماند و در برابر بزرگى عمل خويش از بزرگى نعمت هاى بهشت و دوام هميشگى آن ياد كند به ياد آورد كه اگر كسى در عبادت خود از بندگان خدا پاداش بخواهد، خدا سخت بر او خشمگين خواهد شد؛ و بداند كه اظهار كردن عمل براى ديگران موجب محبت در نزد ديگران و سقوط در پيشگاه خدا و هدر رفتن عمل بزرگ او مى شود. پس ‍ بگويد: چگونه اين عمل را با ستايش مردم معاوضه و معامله كنم در حالى كه روزى و عمرم در دست آنها نيست ؟ و اين مطلب را ملازم قلب خود قرار دهد و نبايد ماءيوس شود و بگويد: تنها كسانى قادر بر اخلاص در عمل هستند كه در ايمان قوى باشند؛ امّا كسانى كه عمل را به ريا در مى آميزند نمى توانند به اخلاص برسند در نتيجه براى دستيابى به اخلاص ، تلاش ‍ نكند، زيرا كسى كه عمل عبادى را با ريا در مى آميزد به اخلاص محتاج تر از پرهيزگار است ، چون اگر اعمال مستحبى پرهيزگار تباه شود واجباتش كامل و بى عيب باقى مى ماند، حال آن كه هر كس عمل خويش را با ريا درآميزد واجباتش بى نقص خواهد بود و محتاج است كه واجبات را با مستجات جبران كند و اگر مستحباتش از ريا سالم نباشد او را بر واجبات مؤ اخذه مى كنند و هلاك مى شود. بنابراين او به اخلاص محتاج تر است . تميم دارى از پيامبر (ص ) روايت كرده كه فرمود: ((بنده در روز قيامت محاسبه مى شود. پس اگر واجباتش ناقص باشد گفته شود: بنگريد آيا عمل مستحبى دارد. اگر داشته باشد واجباتش به آن كامل مى شود وگرنه دو طرف او را گرفته و به دوزخ مى اندازند)). (٣٣٠) پس شخصى كه عمل را با ريا درآميخته روز قيامت مى آيد در حالى كه اعمال واجبش ناقص است و گناهان بسيار دارد و تلاش او اين است كه واجبات را جبران كند و گناهان را از بين ببرد و آن كار ممكن نمى شود مگر با داشتن اخلاص در مستحبات ، امّا سعى پرهيزگار بر اين است كه درجات بيشترى به دست آورد. پس اگر اعمال مستحبى او ضايع شود آن اندازه از حسنات و اعمال خويش باقى مى ماند كه بر گناهانش غلبه كند و وارد بهشت شود.
در اين صورت شايسته است كه بنده قلب خود را به ترس از اطلاع غير خدا بر اعمالش ملزم سازد تا مستحباتش سالم بماند. آنگاه پس از فراغت از عمل قلب خود را ملزم سازد كه از نافله هاى انجام شده سخن نگويد و آن را آشكار نسازد، و هرگاه تمام اين كارها را انجام داد، لازم است بيم آن داشته باشد كه بسا رياى پنهان در عملش وارد شده و او آگاه نشده است . پس در ردّ و قبول عمل خود شك داشته باشد. شايد كه خدا نيت پنهان او را به حساب آورده و به سبب آن مورد خشم قرار گرفته و عملش ردّ شده است ؛ و اين بيم و ترديد را در ادامه عمل و پس از آن نه در آغاز عمل ، داشته باشد. بلكه سزاوار است و در آغاز عمل يقين به اخلاص در عمل داشته باشد كه قصدش غير خدا نيست تا عملش درست باشد، و هرگاه شروع به كار كند و لحظه اى بگذرد كه در آن امكان غفلت و فراموشى مى رود برايش بيم غفلت از آلايشى پنهان كه عملش را به سبب ريا يا خودپسندى باطل كند سزاوارتر است ، ولى اميدش بر بيمش غالب باشد، چرا كه يقين دارد با اخلاص وارد عمل شده است و شك دارد كه آيا آن را با ريا فاسد كرده است يا نه . در اين صورت اميد قبولى عملش بيشتر است ، و به اين وسيله از مناجات و عبادت بيشتر لذت مى برد. پس اخلاص حتمى ، و ريا مشكوك است و بيم او از اين شك سزاوارتر از اين است كه خطور رياى احتمالى سابق را كه وى از آن غافل بوده بپوشاند.
بنده اى كه به وسيله برآورده ساختن حوائج مردم و دانش آموختن ، به خدا تقرب مى جويد شايسته است كه نفس خود را فقط به اميد ثواب مسرور كردن قلب شخص حاجب روا شده و اميد به ثواب تعليم ملزم سازد نه سپاس و تلافى و ستايش دانشجو و شخص مورد انعام ، چرا كه چنين انتظارى اجرش را باطل مى كند. بنابراين هرگاه از دانشجو انتظار داشته باشد كه در كار و خدمتى به او كمك كند، يا در راه رفتن با او همراهى كند تا با پيروى او شاگردان وى زياد شوند يا در پى حاجت معلم برود، اجرش را گرفته و جز آن ثوابى از سوى خدا ندارد. آرى ، اگر او از دانشجو انتظارى ندارد و قصدش تنها ثواب بر امر تعليم است ولى شاگرد خودش به خدمت استاد مى پردازد و او هم مى پذيرد، اميدواريم اجرش ضايع نشود، زيرا معلم نه توقع خدمت داشته است و نه قصد آن ؛ و اگر خدمت را قطع كند معلم آن را بر شاگرد بعيد نمى شمارد، با اين حال علما از اين كار پرهيز داشتند تا جايى كه يكى از عالمان در چاهى افتاد؛ گروهى آمدند و ريسمانى انداختند تا او را از بالا بكشند. پس آنها را سوگند داد اگر در ميان آنان كسى هست كه وى آيه اى از قرآن بر او خوانده يا حديثى از وى شنيده همراه جمعيت نماند، از بيم آن كه اجرش هدر نرود. در اين صورت بر عالم لازم است كه قلب خود را ملزم سازد كه در هدايت مردم فقط از خدا پاداش بخواهد و بر دانشجو لازم است كه قلب خود را ملزم سازد كه سپاس و ثواب خداى متعال و منزلت يافتن در پيشگاه او را بخواهد نه منزلت يافتن در پيش معلم و مردم را. بسا كه دانشجو گمان كند بر او لازم است در عبادتش ريا كند تا در نزد معلم به درجه اى دست يابد و از او دانش فرا گيرد و اين گمان خطاست ، چرا كه در عبادت قصد غير خدا كردن زيانى است نقد، و آموختن علم نسيه است ؛ ممكن است معلم به او بياموزد و ممكن است نياموزد؛ پس چگونه نقد را به اميد نسيه (علم آموختن ) از دست مى دهد، با اين كه جايز نيست ، بلكه سزاوار است براى خدا بياموزد و براى خدا عبادت كند و به معلم براى خدا خدمت كند و اگر قصد دارد كه دانش آموختن او عبادت باشد، نبايد منزلت يافتن در قلب معلم را بخواهد، زيرا بندگان ماءمورند كه جز خدا را نپرستند. و در عبادت جز خدا را قصد نكنند. همچنين هر كسى به پدر و مادرش خدمت مى كند شايسته نيست كه براى منزلت يافتن در نزد آنها خدمتشان كند و بايد قصدش اين باشد كه خشنودى خدا در خشنودى والدين است و نبايد در عبادت خود ريا كند تا با آن در نزد والدين منزلتى بيابد، زيرا اين عمل معصيتى است نقد و بزودى خدا پرده از رياكارى او بر مى دارد و منزلت در نزد والدى را نيز از دست مى دهد.
امّا بر زاهدى كه از مردم كناره گيرى كرده لازم است كه ياد خدا و قناعت به علم را ملازم قلب خود قرار دهد، و به قلبش خطور نكند كه مردم از زهد او آگاه شوند و او را محترم بدارند - چرا كه اين عمل تخم ريا را در سينه اش ‍ مى كارد - تا در عبادت هاى نهانى اش نيز بتواند از ريا محفوظ بماند همانا آرامش زاهد به خاطر آن است كه مردم از كناره گيرى او آگاه شوند و او را محترم بدارند. در حالى كه نمى داند اين كار عمل او را سبك و بى ارزش ‍ مى كند.
ابراهيم بن ادهم گفت : معرفت را از راهبى به نام سمعان آموختم . وارد صومعه اش شدم و گفتم : اى سمعان چه مدت است كه در اين صومعه اى ؟ گفت : هفتاد سال . گفتم : غذايت چيست ؟ گفت : اى برادر موحد چه چيز تو را به دانستن غذاى من وا داشته است ؟ گفتم : دوست دارم كه بدانم . سمعان گفت : در هر شبى يك دانه نخود. گفتم : چه شوقى در دلت است كه اين نخود تو را كفايت مى كند؟ گفت : ديرى كه در برابرت است مى بينى ؟ گفتم : آرى گفت : مردم سالى يك روز نزد من مى آيند و صومعه ام را مى آرايند و اطراف آن طواف مى كنند و مرا بزرگ مى دارند؛ و هرگاه نفسم در عبادت كاهلى مى كند و از عزت آن ساعت ياد مى كنم و زحمت يك سال را براى عزت يك ساعت تحمل مى كنم . پس تو اى برادر موحّدم زحمت يك ساعت را براى عزّت هميشگى تحمّل كن . پس معرفت در قلبم جاى گرفت . سمعان گفت : تو را بس است يا بيشتر بگويم ؟ گفتم : بيشتر بگو، گفت : از صومعه فرود آى پس فرود آمدم وى دلوى به من داد كه بيست نخود در آن بود، و به من گفت : وارد دير شو و مردم آنچه را به تو دادم ديده اند. پس ‍ چون وارد دير شدم نصرانيان گرد من جمع شدند و گفتند: اى برادر موحد شيخ به تو چه داد؟ گفتم : از غذايش گفتند: با آن چه مى كنى ، در حالى كه ما به آن سزاوارتريم . سپس گفتند: بفروش ، گفتم : بيست دينار. پس بيست دينار به من دادند. من نزد شيخ برگشتم . گفت : اى برادر موحد چه كردى ؟ گفتم : نخودها را به آنها فروختم . گفت : به چه مبلغ ؟ گفتم : به بيست دينار. گفت : اشتباه كردى اگر به بيست هزار دينار مى فروختى به تو مى دادند اين است عزت كسى كه خداى را نمى پرستد (عبادتش خالص براى خدا نيست و رياكار است ). پس ببين عزّت كسى كه او را به حقيقت مى پرستد چگونه خالص بود؟ اى برادر موحدم به پروردگارت روى بياور و رفت و آمد را رها كن .
مقصود آن است كه نفس عزت بزرگ بودن در دل ها را احساس مى كند و همان احساس ، انگيزه عبادت در خلوت است و گاه بنده آن را درك نمى كند. بنابراين شايسته است كه انسان نفس خود را به پرهيز از اين انگيزه ملزم سازد، و نشان سلامت ماندن از آن انگيزه آن است كه انسان ها و حيوان ها در نظر او برابر باشند. پس اگر اعتقادشان نسبت به او تغيير كند بى تاب نشود و فقط كمى برايش ناخوشايند باشد و اگر در دل احساس ‍ ناخوشايندى كرد، فورا آن را با عقل و ايمان خود رد كند؛ زيرا اگر در حال عبادت باشد و تمام مردم بر آن مطلع شوند، بر خشوعش افزوده نمى شود و سرورى به سبب اطلاعشان بر دلش وارد نمى گردد و اگر اندك سرورى بر دلش وارد شود نشان ضعيف بودن اوست ، ولى هرگاه به اين دليل كه عقل و ايمان از اين سرور كراهت دارد آن را بسرعت از خود دور سازد و آن سرور را شايسته اعتماد نداند، اميد است كه سعيش هدر نرود، مگر اين كه در هنگام مشاهده مردم بر خشوع و انزواى خود بيفزايد تا به سوى او كشيده نشوند. اگر چنين كند اشكالى ندارد ولى در اين كار نوعى غرور هست ، زيرا گاهى نفس در نهان تمايل به اظهار خشوع دارد و با انزواطلبى خود را به آن سرگرم مى كند. پس بايد از نفس بخواهد كه در فراخواندن خود به انزوا (از مردم ) سخت به خدا اعتماد كند، به اين صورت كه اگر بداند كناره گيرى مردم نسبت به او تنها با ديدن يا خنديدن يا خوردن بسيار حاصل مى شود، نفس ‍ وى به او اجازه آن كار را بدهد؛ هرگاه نفس به او اجازه آن كارها را ندهد و اجازه عادت دهد تقريبا مقصودش منزلت يافتن در نزد مردم خواهد بود و از آن حالت رها نمى شود، مگر كسى كه اين اعتقاد در قلبش رسوخ كند كه جز خداى متعال هيچ كس وجود ندارد، و مانند كسى عمل كند كه اگر در روى زمين جز او كسى نباشد البته آن عمل را انجام مى دهد؛ بنابراين توجه او به مردم تنها خطورهايى ضعيف است كه برطرف ساختنش براى او دشوار نيست ، و هرگاه چنان باشد با ديدن مردم تغيير حالت نمى دهد. از جمله نشانه هاى صدق در اين كار آن است كه اگر دو رفيق داشته باشد يكى ثروتمند و ديگرى فقير، در هنگام روى آوردن ثروتمند در نفس خود احساس احترام بيشتر نكند، مگر آنگاه كه در ثروتمند علم يا پارسايى بسيار باشد و به آن سبب او را محترم بدارند نه به خاطر ثروتش ، پس كسى كه با ديدن ثروتمندان بيشتر احساس خشنودى و راحتى مى كند. آرى در صورتى كه ثروتمندان به شما نزديك باشد يا ميانتان سابقه دوستى و حقى باشد مى توانيد به او بيشتر احترام كنيد، ولى طورى باشد كه اگر آن ارتباط را در قيرى بيابيد غنى را بر فقير در احترام و تعظيم مقدم نداريد؛ زيرا فقير در نزد خدا از غنى محترم تر است . بنابراين ترجيح دادن غنى در احترام تنها براى طبع در ثروت اوست يا رياكارى نسبت به او. پس هرگاه در همنشينى با فقير و غنى برابرى را رعايت كنيد، بيم آن مى رود كه نسبت به غنى بيشتر از فقير خشوع كنيد و حكيمانه سخن بگوييد و اين كار فقط براى رياى پنهان يا طمع پنهان است ، چنان كه ابن سمّاك به كنيزش گفت : مرا چه شده كه هرگاه به بغداد مى روم در حكمت (حكيمانه سخن گفتن ) بر من گشوده مى شود؟ كنيز گفت : طمع زبانت را تيز مى كند. كنيز راست مى گفت زيرا زبان در نزد غنى بگونه اى باز مى شود كه در نزد فقير باز نمى شود و خشوع وى در برابر غنى با خشوع در برابر فقير يكسان نيست . مكرهاى نفس و پنهان كارى هاى آن در اين مورد بى شمار است و تنها راه نجات شما اين است كه جز خدا همه چيز را از قلبتان خارج سازيد، و بقيه عمرتان تنها دلسوز نفس خويش ‍ باشيد، و به سبب شهوت هايى كه بزودى تيره مى شود و از بين مى رود راضى نشويد كه نفستان در آتش برود و در دنيا مانند شاهى از شاهان باشيد كه قدرت بر شهوت ها و لذت ها دارد، ولى در بدنش بيمارى است و اگر هر ساعت به تمايلات خود بپردازد بيم بر هلاكت دارد و مى داند كه اگر پرهيز كند و با تمايلش به مبارزه برخيزد زنده مى ماند و حكومتش ادامه مى يابد. لذا پس از آگاهى بر اين مطلب با پزشكان بنشيند و با داروفروشان معامله كند. و نفس خود را به نوشيدن داروهاى تلخ عادت دهد و بر تلخى آنها صبر كند و تمام لذت ها را رها سازد و بر جدايى آنها صبر كند؛ پس بدنش هر روز به خاطر كم خوردن لاغر شود ولى هر روز بيمارى اش به سبب پرهيز كاهش يابد، و هرگاه نفس وى با او نسبت به تمايلى كه دارد ستيز كند در پيامدهاى دردهايى كه منجر به مرگش مى شود و ميان او و مملكتش جدايى مى افكند بينديشد كه موجب بهره مندى از سلطنت و نعمت هايش در يك زندگى گوارا و بدنى سالم و فرمانى نافذ مى شود. پس ترك لذت ها و صبر بر ناگوارى ها بر او آسان مى آيد. همچنين مؤ منى كه مى خواهد به ملك آخرت برسد از هر چيزى كه آخرتش را نابود مى سازد كه لذت هاى دنيوى و زرق و برق از آن جمله است پرهيز مى كند. پس به اندك قناعت كرده لاغرى و تنهايى و بيم و اندوه و ترك انس ديگرى با تمام مردم را بر مى گزيند از بيم آن كه مبادا خشم خدا بر او وارد شود و او را هلاك سازد و به اميد اين كه از عذاب الهى نجات يابد. پس آن گاه كه به عاقبت كار خود و نعمت هاى پايدارى كه برايش مهيا شده و براى هميشه در رضوان خدا خواهد بود آگاه باشد تمام سختى ها و محروميت هاى دنيا بر او سهل و آسان مى آيد. آنگاه بداند كه خدا رحيم است و همواره به بندگانى كه طالب خشنودى اويند كمك مى كند و به آنان مهربان است ، و اگر بخواهد آنان را از رنج و زحمت بى نياز مى سازد، ولى قصد آزمايش آنها را دارد و از روى حكمت و عدل مى خواهد كه صدق اراده آنها را بداند. سپس اگر در آغاز كار خود زحمت را تحمل كند خدا او را كمك كرده و وسايل را برايش فراهم مى سازد و ناتوانى او را برطرف و صبر را بر او آسان مى كند و عبادت را در نظر او دوست داشتنى مى كند و لذتى در مناجات بدو روزى مى كند كه از ديگر لذت ها او را باز مى دارد و بر ميراندن شهوت ها تقويتش مى كند و عهده دار انجام كارهايش مى شود و تقويت و كمكش مى كند زيرا خداى كريم ، اميدوار را نااميد نمى كند و او كسى است كه مى فرمايد: ((هر بنده اى كه يك وجب به من نزديك شود من به او يك ذراع نزديك مى شوم ))؛ و مى فرمايد: ((اشتياق نيكوكاران به من طولانى شد و من به ديدار آنان مشتاق ترم )). پس بنده بايد در آغاز كار جديّت و صداقت و اخلاقش را آشكار سازد، در نتيجه خداى متعال او را در قرب به خود آن مقدارى كه شايد جود و كرم و مهربانى و رحمتش است ناتوان نسازد و شكر و سپاس از آن اوست .
اين آخر كتاب نكوهش جاه طلبى و رياكارى از بخش مهلكات محجة البيضاء فى تهذيب الاحياست .
و پس از آن به خواست خدا كتاب نكوهش تكبر و خودپسندى خواهد آمد و سپاس در آغاز و انجام از آن خداست .

كتاب نكوهش كبر و عجب : جزء اوّل : كِبر

مقدّمه
و آن نهمين كتاب از بخش مهلكات محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء است .
بِسْمِ اللّهِ الّرَحْمنِ الّْرَّحيم
ستايش از آن خداى آفريننده و ايجاد كننده ، با عزّت ، بزرگ ، فرمانروا، و شايسته بزرگى است ؛ خداى بلند مرتبه اى كه هيچ كس نمى تواند او را از مقام بلندش فرود آورد؛ فرمانفرمايى است كه هر فرمانفرمايى در برابر او خوار و فروتن است ، و هر متكبرى برابر عزّت او بيچاره و متواضع است . او نيرومند و غالبى است كه هيچ كس نمى تواند مانع مقصود او شود؛ بى نيازى است كه در ملك شريك و ستيزه جويى ندارد؛ قدرتمندى است كه شكوه و جلالش بر ديدگان غلبه يافت ؛ و مقام والا و استيلاى او بر عرش ‍ مجيد آن را مغلوب و توصيف و ستايش او زبان پيامبران را ناتوان ساخت ، و رسيدن به كنه صفات حق و برشمردن آنها برتر از حدّ توان آنهاست . از اين رو فرشتگان و پيامبرانش در راه توصيف كنه جلال او به عجز خود معترف شده اند؛ و قدرت و بلندى مقام او پشت كسراها را شكسته است و قدرت قيصرها در برابر عظمت و بزرگى او قاصر است . پس عظمت از او و بزرگى رداى اوست ، و هر كس در اين دو مورد با او بستيزد با مرض مرگ او را بشكند و نتواند آن مرض را درمان كند. شكوه او بسيار و اسماء او مقدس ‍ است .
درود بر محمّد (ص ) كه با او نورى نازل شده كه روشنى آن گسترده شده تا آنجا كه نور آن تمام كرانه ها و اطراف جهان را روشن ساخته است و درود و سلام بسيار بر خاندان و ياران پيامبر كه دوستان و اولياء و برگزيدگان او هستند.
امّا بعد رسول خدا (ص ) فرمودند: ((خداى متعال مى فرمايد: عظمت از اسماء من و كبريا رداى من است . پس هر كس در آن دو با من بستيزد او را در هم مى شكنم )).(٣٣١)
پيامبر (ص ) فرمود: ((سه چيز هلاك كننده است : بخلى كه به مقتضاى آن عمل شود، و هوايى كه از آن پيروى شود، و خودپسندى مرد))؛ (٣٣٢) بنابراين تكبّر و خودپسندى دو مرضى هلاك كننده است و مردم متكبّر و خودپسند بيمارند و در پيشگاه خدا سخت مورد خشم و بغضند)).(٣٣٣)
و چون هدف در اين بخش از كتاب ، شرح مهلكات است توضيح تكبر و عجب لازم است ، چرا كه اين دو صفت از صفات زشت و پست است ، و ما به طور كامل آن دو صفت را در دو بخش توضيح مى دهيم :
بخش اول كتاب در تكبر است ، و در آن به شرح مطالب زير مى پردازيم : شرح تكبر و نازفروشى ، توضيح برترى تواضع ، بيان حقيقت تكبر و آفت آن ، توضيح كسى كه بر او تكبر مى شود، درجات تكبر، توضيح چيزى كه به آن تكبر مى شود، شرح انگيزه هاى تكبر، شرح امتحان نفس در مورد خوى تكبر، شرح تواضع ستوده و تواضع نكوهيده .

شرح نكوهش تكبر
خداى متعال در چند جاى قرآن از تكبر نكوهش كرده و هر انسان جبار و متكبرى را مذمت كرده و فرموده است : ساءصرف عن آياتى الذين يتكبرون فى الارض بغير الحق .
خداى متعال فرمود: كذلك يطبع اللّه على كل قلب متكبر جبار. (٣٣٤)
و فرمود: و استفتحوا و خاب كل جبار عنيد. (٣٣٥)
و فرمود: انه لا يحب المستكبرين . (٣٣٦)
پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((كسى كه در دلش به اندازه سنگينى يك دانه خردل تكبر باشد وارد بهشت نمى شود، و كسى كه به اندازه سنگينى دانه اى ايمان در دلش باشد داخل دوزخ نمى شود)).(٣٣٧)
از پيامبر (ص ) روايت شده : ((خداى متعال مى فرمايد: كبريا رداى من و عظمت از من است و هر كس در يكى از آن دو صفت با من به نزاع برخيزد او را در دوزخ افكنده و اهميت نمى دهم )).(٣٣٨)
پيامبر (ص ) فرمود: ((مرد پيوسته خودراءى مى شود تا در زمره جباران نوشته شود؛ پس عذابى كه به آنها رسيده به او نيز مى رسد)).(٣٣٩)
سليمان بن داود روزى به پرندگان و جنّ و انس و حيوانات گفت : ((بيرون بياييد پس دويست هزار انس و دويست هزار جنّ بيرون شدند. پس سليمان بالا رفت تا در آسمان ها زمزمه تسبيح فرشتگان را شنيد. آنگاه پايين رفت تا گام هايش به كف دريا رسيد. پس صدايى شنيد كه مى گفت : اگر در دل صاحب شما به اندازه سنگينى ذرّه اى تكبّر مى بود او را در زمين فرو مى بردم ، بيش از آن مقدارى كه او را بالا بردم )).
پيامبر (ص ) فرمود: ((گردنى از آتش بيرون مى آيد كه دو گوش شنوا و دو چشم بينا و زبانى گويا دارد و مى گويد: من بر سه گروه گماشته شده ام : ١ - بر هر فرمانده خيره سر ٢ - بر هر كسى كه با خدا خداى ديگرى را بخواند، ٣ - بر صورتگران (٣٤٠) (كه صورت و شكل جانداران را ترسيم مى كنند)
پيامبر (ص ) فرمود: ((هيچ شخص متكبر خيره سر، بخيل ، و بداخلاقى وارد بهشت نمى شود)).(٣٤١)
پيامبر (ص ) فرمود: ((بهشت و جهنم با هم مناظره كردند، دوزخ گفت : من براى متكبران و افراد گستاخ و خيره سر برگزيده شده ام . بهشت گفت : مرا چه شده است كه تنها مردمان ضعيف و ناتوان و طبقات پايين وارد من مى شوند، خداوند به بهشت فرمود: براستى كه تو رحمت منى به وسيله تو به هر كس از بندگانم بخواهم رحم مى كنم ، و به دوزخ فرمود: همانا تو عذاب منى و به تو عذاب مى كنم هر كس را بخواهم و هر يك از شما از افراد مخصوص به خود پر مى شود.(٣٤٢)
پيامبر (ص ) فرمود: ((بد بنده اى است بنده اى كه خيره سر و متجاوز باشد و فرمانده والامرتبه (خدا) را از ياد ببرد؛ بد بنده اى است بنده اى كه خيره سر باشد و ناز بفروشد و خداى بزرگ بلند مرتبه را فراموش كند؛ بد بنده اى است بنده اى كه در غفلت و بى خبرى و بيهودگى به سر ببرد و گورستان ها و پوسيدگى (بدن ها) را از ياد ببرد؛ بد بنده اى است بنده اى كه سركشى و ستم كند و آغاز و انجام (خود) را از ياد ببرد)).(٣٤٣)
از ثابت نقل شده كه گفت : به ما خبر رسيده كه به پيامبر (ص ) عرض شد: اى رسول خدا فلانى چه بسيار تكبر دارد؛ حضرت فرمود: ((آيا در پى تكبر مرگى نيست )).(٣٤٤)
از پيامبر (ص ) روايت است كه : ((چون مرگ نوح فرا رسيد دو پسرش را طلبيد و فرمود: من شما را به دو چيز فرمان مى دهم و از شرك و تكبر نهى مى كنم . شما را به (گفتن ) لا اله الا اللّه فرمان مى دهم ، زيرا اگر آسمان ها و زمين و محتويات آنها در يك پله ترازو نهاده شود و لا اله الا اللّه در پله ديگر لا اله الا اللّه بر آسمان ها و زمين فزونى خواهد داشت و اگر آسمان ها و زمين و محتويات آنها حلقه اى باشند و لا اله الا اللّه بر روى آنها نهاده شود آنها را خواهد شكست ؛ و شما را به سبحان اللّه و بحمده فرمان مى دهم ، چرا كه آن دو دعاى هر چيزى است و به وسيله آنها هر چيزى روزى داده مى شود)).(٣٤٥)
عيسى (ع ) فرمود: ((خوشا به حال كسى كه خدا كتابش را به او بياموزد آنگاه متكبر و سركش نميرد)).
پيامبر ما (ص ) فرمود: ((هر شخص خشن و متكبر و هر فخرفروش ‍ شكمباره متكبر و زراندوز و مانع خير اهل دوزخ است ، و افراد ضعيف كم ثروت اهل بهشت )).(٣٤٦)
پيامبر (ص ) فرمود: ((محبوب ترين شما در نزد ما و نزديك ترين شما به ما در آخرت كسانى هستند كه خوشخوتر باشند، و مبغوض ترين شما در نزد ما و دورترين شما از ما در آخرت ، ثرثارون متشدّق (ژاژخايان ) و متفيهقون هستند عرض كردند: اى رسول خدا ژاژخايان پرحرف را شناختيم متفيهقون كيانند؟ فرمود: افراد متكبر)).(٣٤٧)
پيامبر (ص ) فرمود: ((متكبران در روز رستاخيز مورچگانى بسيار كوچك و انسان نما محشور مى شوند و مردم آنها را پايمال مى كنند و هر چيز كوچكى (در جثّه ) برتر از از آنهاست ؛ سپس به زندانى در دوزخ به نام ((بولس )) رانده مى شوند و آتش سوزان بر روى آنها قرار مى گيرد و از چرك و فساد و اعضاى فاسد شده و عصاره دوزخيان به آنها مى خورانند)).(٣٤٨)
از پيامبر (ص ) روايت است : ((اشخاص سركش و متكبر در روز قيامت به صورت مورچه محشور مى شوند و به سبب خوار بودنشان در پيشگاه خدا مردم آنها را پايمال مى كنند)).(٣٤٩)
از پيامبر (ص ) روايت است : ((در دوزخ درّه اى به نام هبهب وجود دارد و بر خداى سبحان سزاوار است كه هر شخص خيره و متكبّر را در آن جاى دهد)).(٣٥٠)
از پيامبر (ص ) روايت است : ((در دوزخ قصرى است كه متكبران را در آن جاى مى دهند و در را بر روى آنها مى بندند)).(٣٥١)
پيامبر (ص ) فرمود: ((خدايا از غرور و باد تكبر به تو پناه مى برم )).(٣٥٢)
پيامبر (ص ) فرمود: ((هر كس كه روحش از بدنش بيرون آيد در حالى كه از سه چيز بدور باشد وارد بهشت شود: تكبر، وام و خيانت )).(٣٥٣)
از سلمان راجع به گناهى كه با وجود آن حسنه اى سود نمى بخشد سؤ ال شد. گفت : گناه تكبر است .
مى گويم : از طريق شيعه كلينى در كافى از باقر (ع ) روايت كرده كه فرمود: ((بزرگ منشى رداى خداست و متكبر با رداى خدا كشمكش ‍ دارد)).(٣٥٤)
امام باقر (ع ) فرمود: ((عزت روپوش خدا و بزرگ منشى زير پوشش ‍ خداست و هر كس بر يكى از آنها دست درازى كند، خدا در دوزخ سرنگونش سازد)).(٣٥٥)
امام باقر و امام صادق (ع ) فرمودند: ((هر كس به سنگينى ذرّه اى تكبر در دلش باشد وارد بهشت نشود)).(٣٥٦)
محمّد بن مسلم گويد: يكى از دو امام (حضرت باقر يا صادق ) فرمود: ((هر كس به اندازه خردلى تكبر در دلش باشد وارد بهشت نشود. راوى گويد: من گفتم : انا للّه و انا اليه راجعون ، امام فرمود: چرا استرجاع كردى ؟ عرض كرد: براى آنچه از شما شنيدم ، فرمود: چنان كه تو فكر مى كنى نيست ، مقصود من انكار است و آن جز انكار نيست (يعنى تكبر انكار خداست ).(٣٥٧)
امام صادق (ع ) فرمود: ((تكبر اين است كه مردم را خوار و حق را سبك شمارى )).(٣٥٨)
امام صادق (ع ) از قول پيامبر خدا (ص ) فرمود: بزرگترين تكبر خوار شمردن مخلوق و سبك شمردن حق است . راوى گويد: عرض كردم خوار شمردن مخلوق سبك شمردن حق چيست ؟ فرمود: در برابر حق خود را نادان وانمود كند و به اهل حق طعنه بزند، پس هر كس چنين كند با لباس ‍ مخصوص خدا (يعنى كبريايى او) ستيز كرده است )).(٣٥٩)
امام صادق (ع ) فرمود: ((در جهنم درّه اى است به نام ((سقر)) كه براى متكبران است و از شدت حرارت خود به خدا شكايت كرده و اجازه مى خواهد كه نفس بكشد، پس چون نفس بكشد جهنم شعله ور مى شود)).(٣٦٠)
امام صادق (ع ) مى فرمود: ((متكبران (روز قيامت ) به صورت مورچه در مى آيند، و مردم آنها را پايمال مى كنند تا خدا از حساب آنان فارغ شود)).(٣٦١)
عمر بن يزيد گويد: به امام صادق (ع ) عرض كردم : من غذاى خوب مى خورم و بوى خوش مى بويم و مركب رهوار سوار مى شوم ، و غلام در پى من مى آيد. اگر در اين كارها گردنكشى است انجام ندهم . امام صادق (ع ) سر به زير افكند، سپس فرمود: ((همانا گردنكش ملعون كسى است كه مردم را كوچك و خوار شمارد و حق را ناديده بگيرد عمر گفت : عرض كردم : حق را ناديده نمى گيرم ، امّا نمى دانم خوار شمردن مردم چيست ؟ فرمود: كسى كه مردم را كوچك شمارد و بر آنها گردنكشى كنند جبار و گردنكش ‍ است )).(٣٦٢)
امام صادق (ع ) فرمود: چون يعقوب سالخورده بر يوسف (ع ) وارد شد عزّت سلطنت يوسف را فرا گرفت و به احترام پدر پياده نشد. جبرئيل (ع ) فرود آمد و گفت : يوسف ! كف دستت را باز كن ، چون باز كرد، نورى از آن برخاست و به آسمان رفت . يوسف گفت : اين چه نورى بود كه از كفم بيرون شد؟ گفت : به كيفر پياده نشدنت براى يعقوب سالخورده نبوت از فرزندانت برگرفته شد، و از نسل تو پيغمبرى نخواهد بود)).(٣٦٣)
از امام صادق (ع ) روايت است كه فرمود: ((هيچ بنده اى نيست ، مگر آن كه در سر او لگامى و فرشته اى است كه آن را نگاه مى دارد و هرگاه تكبر كند به او مى گويد: خشوع كن ، خدا تو را خاشع قرار دهد. پس همواره نزد خود بزرگ ترين مردم است با اين كه در چشم مردم خوارترين آنهاست ، و چون تواضع كند خداى او را بالا برد، سپس فرشته به او گويد: سرفراز باش خداى سرفرازت كند سپس همواره نزد خود كوچكترين مردم و در چشم مردم بالاترين آنها باشد)).(٣٦٤)
از امام صادق (ع ) روايت است : ((هيچ كس لاف بزرگى نزند، مگر به سبب ذلتى كه در خود احساس مى كند))؛ و در عبارت ديگرى است : ((هيچ كس لاف بزرگى نزدند و تكبر نكند مگر به سبب ذلتى كه در خود احساس ‍ مى كند)).(٣٦٥)
از امام باقر (ع ) روايت است كه رسول خدا (ص ) فرمود: ((خدا روز قيامت با سه كس سخن نگويد و به آنها توجه نكند و پاكشان نسازد و براى آنها عذابى دردناك است : پير زناكار، سلطان جبّار و فقير خودخواه )).(٣٦٦)

نكوهش خودخواهى و اظهار علائم تكبّر
پيامبر (ص ) فرمود: ((خدا به مردى كه لباس خود را از روى غرور بر زمين مى كشد نگاه نمى كند)).(٣٦٧)
پيامبر (ص ) فرمود: ((در همان حالى كه مردى در لباس خويش خودخواه و خودپسند مى شود خدا او را به زمين فرو مى برد و تا روز قيامت در زمين فرو مى رود)).(٣٦٨)
پيامبر (ص ) فرمود: ((كسى كه لباسش را با تكبّر بر زمين بكشاند خدا در روز قيامت به او ننگرد)).(٣٦٩)
پيامبر (ص ) فرمود: ((هرگاه امتم دست كشان و متكبرانه راه روند و رومى و ايرانى به آنان خدمت كنند، خدا بعضى از آنها را بر بعضى مسلّط سازد)). (٣٧٠) ابن اعرابى گفته است : منظور راه رفتنى است كه با تكبر و ناز و غرور باشد.
پيامبر (ص ) فرمود: ((كسى كه خود را بزرگ شمارد و با تكبر و ناز و غرور راه برود خدا را در حالى ملاقات كند كه بر او خشمگين است )).(٣٧١)
روايت شده كه عمر بن عبدالعزيز پيش از رسيدن به خلافت به زيارت خانه خدا رفت . پس طاووس (نام شخص است ) به او نگريست در حالى كه او خودخواهانه راه مى رفت . پس با انگشت خود به پهلوى او اشاره كرد، آنگاه گفت : اين راه رفتن شايسته كسى نيست كه در شكمش مدفوع است . پس ‍ عمر گرفت : همانند شخص پوزشخواه ايى عمو تمام اعضاى من بر اين طرز راه رفتن عادت كرده تا آن را ياد گرفته ام .
روايت شده كه مطرب عبداللّه بن شخّير مهلّب را ديد در حالى كه در جبّه خزى خودخواهانه حركت مى كرد. پس به او گفت : اى بنده خدا اين راه رفتنى است كه خدا و رسولش را به خشم مى آورد، مهلّب به او گفت : مرا نمى شناسى ؟ گفت : تو را مى شناسم ، آغازت نطفه اى پليد بودى و انجامت مردارى بدبو خواهى بود و در ميان دو پهلويت مدفوع حمل مى كنى . پس ‍ مهلّب برفت و آن طرز راه رفتن را ترك كرد.
مجاهده در تفسير آيه : ثم ذهب الى اهله يتمطى ، گفته است : يعنى ، خودخواهانه مى رفت .
حال كه نكوهش تكبر را نقل كرديم بايد به نقل فضيلت تواضع بپردازيم .

شرح فضيلت تواضع
پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((با عفو كردن ، خدا بر عزّت بنده مى افزايد و هيچ كس براى خدا تواضع نكند جز اين كه خدا او را رفعت درجه بخشد)).(٣٧٢)
پيامبر (ص ) فرمود: ((هيچ كس نيست ، جز اين كه دو فرشته با اوست و بر او لگامى است كه با آن وى را نگاه مى دارند. پس اگر او خود را بلند و والا شمارد آن لگام را مى كشند و مى گويند: خدايا او را پست و خوار كن و اگر نفس خود را پست شمارد مى گويند: خدايا او را بلندى درجه عطا كن )).(٣٧٣)
پيامبر (ص ) فرمود: ((خوشا به حال كسى كه تواضع كند بى آن كه مسكين باشد و مالى را كه از غير گناه گرد آورده انفاق كند، و به مسكينان و بيچارگان رحم كند و با فقيهان و حكيمان آميزش نمايد)).(٣٧٤)
ابوسلمه مدينى از پدرش ، از جدش روايت كرده كه گويد: رسول خدا (ص ) در قبا نزد ما بود و روزه داشت و در موقع افطارش جامى شير برايش آورديم و مقدارى عسل در آن ريختيم . پس چون آن را برداشت و چشيد شيرينى عسل را احساس كرد، پس گفت : ((اين چيست ؟ گفتيم : اى رسول خدا در آن مقدارى عسل ريخته ايم پس آن را بر زمين نهاد و فرمود: امّا من آن را حرام نمى كنم ، هر كس براى خدا تواضع كند خدا او را بلند گرداند، و هر كس تكبر ورزد خدا او را پست و خوار سازد، و هر كه ميانه روى كند خدايش او را بى نياز كند و هر كسى كنه ولخرجى كند خدا او را فقير سازد و هر كسى خدا را بسيار ياد كند خدا او را دوست بدارد)).(٣٧٥)
روايت شده كه پيامبر (ص ) و چند نفر از ياران آن حضرت در خانه اش غذا مى خوردند. پس سائلى بر در خانه پيامبر (ص ) ايستاد در حالى كه بيمارى مزمنى داشت و ما آن را ناخوشايند مى دانستيم . پيامبر (ص ) به او اجازه ورود داد و چون وارد شد پيامبر (ص ) او را در كنار خود نشاند سپس به او گفت : غذا بخور؛ مردى از قريش حضور داشت كه از آن فقير مشمئز شد و بدش مى آمد و اين مرد از دنيا نرفت تا خود گرفتار همان بيمارى مزمن شد.(٣٧٦)
پيامبر (ص ) فرمود: ((پروردگارم مرا ميان دو چيز مخيّر ساخت : بنده و رسول باشم يا سلطان و پيامبر و ندانستم كدامين را برگزينم و جبرئيل كه برگزيده من از ميان فرشتگان بود حاضر بود من سرم را بلند كردم جبرئيل گفت : در برابر پروردگارت تواضع كن . پس گفتم : بنده بودن و رسالت را برگزيدم )).(٣٧٧)
خداى متعال به موسى (ع ) وحى كرد: ((همانا نماز كسى را قبول مى كنم كه در برابر عظمتم تواضع كند و بر بندگانم بزرگى نفروشد، و ترس من همواره در دلش باشد و روز را با ياد من سپرى كند و نفس خود را به خاطر من از شهوت ها باز دارد)).
پيامبر (ص ) فرمود: ((بزرگوارى عين تقوا، شرف عين تواضع ، و يقين عين بى نيازى است )).(٣٧٨)
عيسى (ع ) فرمود: ((خوشا به حال متواضعان در دنيا، آنان در روز قيامت صاحبان منبر هستند، خوشا بر كسانى كه در دنيا مردم را آشتى مى دهند، آنان كسانى اند كه در روز قيامت وارث بهشتند، خوشا به كسانى كه در دنيا دلهايشان پاك است ، آنها كسانى اند كه در روز قيامت به خدا مى نگرند)).
يكى از صحابه گويد: به من خبر رسيده كه پيامبر (ص ) فرمود: ((هرگاه خدا بنده اى را به اسلام هدايت فرمايد و صورتش را نيكو كند و او را درجاتى قرار دهد كه برايش عيب نيست و با اين حال به او تواضع روزى كند، پس ‍ آن بنده از برگزيدگان خداست )).(٣٧٩)
پيامبر (ص ) فرمود: ((چهار خصلت است كه خدا فقط به كسى مى دهد كه دوستش مى دارد: سكوت و آن آغاز عبادت است ؛ توكل بر خدا، تواضع ، و زهد ورزيدن در دنيا)).(٣٨٠)
ابن عباس گويد: پيامبر (ص ) فرمود: ((هرگاه بنده تواضع كند خدايش او را به آسمان هفتم بالا برد)).(٣٨١)
پيامبر (ص ) فرمود: ((تواضع جز بر بلندى بنده چيزى نمى افزايد پس ‍ تواضع كنيد تا خدا به شما رحم كند)).(٣٨٢)
روايت شده كه رسول خدا (ص ) ((غذا مى خورد پس مردى سياه و آبله رو وارد شد كه پوست بدنش كنده بود و پهلوى هر كسى مى نشست از پهلويش ‍ بر مى خاست . پس پيامبر او را پهلوى خود نشانيد)).(٣٨٣)
پيامبر (ص ) فرمود: ((من شادمان مى شدم كه مرد چيزى را به دست خود بردارد و براى خاندانش استادكارى باشد كه با آن كار تكبر را از خودش دور سازد)).(٣٨٤)
پيامبر (ص ) به اصحابش فرمود: ((چه شده كه در شما شيرينى عبادت را نمى بينم ؟ گفتند: شيرينى عبادت چيست ؟ فرمود: تواضع )).(٣٨٥)
پيامبر (ص ) فرمود: ((هرگاه متواضعان امتم را ديديد در برابرشان تواضع كنيد؛ و هرگاه متكبران را ديديد در برابرشان تكبر كنيد، چرا كه اين عمل موجب خوارى و كوچكى آنهاست )).(٣٨٦)
مى گويم از طريق شيعه كلينى در كافى از امام صادق (ع ) روايت كرده كه فرمود: ((نجاشى بدنبال جعفر بن ابى طالب (٣٨٧) و يارانش فرستاد. آنها وارد شدند در حالى كه او در اطاقى بر روى خاك نشسته و جامه هاى كهنه اى پوشيده بود. امام فرمود: جعفر گفت : چون او را بدين حال ديديم بر او مترحم شديم ، و او چون وضع ما و دگرگونى چهره هايمان را ديد گفت : سپاس خدايى را كه محمّد (ص ) را يارى كرد و چشم او را روشن ساخت . آيا به شما مژده دهم ؟ گفتم : چه را اى سلطان ؟ گفت : اكنون يكى از كاراگاه هاى من از سرزمين شما آمد و به من خبر داد كه خداى متعال پيامبرش محمّد (ص ) را يارى فرمود و دشمنش را نابود كرد و درّه اى به نام بدر كه بوته اراك بسيار دارد فلانى و فلانى را كه با آنان برخورد كردند به اسارت گرفت و من گويى هم اكنون به آن حضرت مى نگرم آنجا كه براى مولايم كه مردى از بنى ضمره است شبانى مى كردم . جعفر گفت : پادشاها! چرا روى خاك نشسته و جامه هاى كهنه پوشيده اى ؟ گفت : اى جعفر، ما در آنچه خدا بر عيسى (ع ) نازل كرده اين دستور را مى بينم كه : حق خدا بر بندگانش اين است كه چون به نعمت تازه اى مى رسند، مجددا تواضع كنند، و چون خدا نعمت محمّد (ص ) را پديد آورد در برابر خدا اين تواضع جديد را اظهار داشتم . پس چون خبر به پيامبر (ص ) رسيد به اصحابش فرمود: براستى صدقه موجب بسيارى مال صاحب صدقه مى شود. پس صدقه دهيد تا خدا شما را رحمت كند و همانا تواضع موجب بلندى مقام صاحب تواضع مى شود. پس تواضع كنيد تا خدايتان بلندى بخشد، و عفو بر عزت صاحب عفو مى افزايد. پس عفو كنيد تا خدا عزيزتان كند)).(٣٨٨)
از امام صادق (ع ) روايت است : ((همانا در آسمان دو فرشته بر بندگان گماشته شده اند. پس هر كس تواضع كند او را رفعت بخشند و هر كه تكبر كند او را پست كنند)).(٣٨٩)
از امام صادق (ع ) روايت است كه فرمود: پيامبر (ص ) يك شب پنجشنبه براى افطار در مسجد قبا بود و فرمود: آيا نوشيدنى هست ؟ پس اوس بن خولى انصارى كاسه اى از سر شير بر گرفته و با عسل آميخته به خدمتش ‍ آورد. چون در دهان گذاشت و چشيد آن را كنار زد و فرمود: دو نوشيدنى است كه يكى از آن كافى است . من اين را نمى آشامم و حرام هم نمى كنم ولى براى خدا تواضع مى كنم ، زيرا هر كس براى خدا تواضع كند، خدا او را بلند گرداند و هر كه تكبر ورزد خداى او را پست كند و هر كه در زندگى ميانه رو باشد خدا به او روزى بخشد و هر كس بيهوده خرج كند خدا محرومش سازد و هر كه بسيار به ياد مرگ باشد خدايش دوست بدارد)). (٣٩٠) و در روايتى است : ((هر كه از خدا بسيار ياد كند، خدا او را در بهشت زير سايه خود بگيرد)).(٣٩١)
از امام باقر (ع ) روايت است : ((فرشته اى خدمت رسول خدا (ص ) آمد و گفت : همانا خداى متعال او را مخير ساخته كه بنده و رسول يا پادشاه و رسول باشى . امام فرمود: پيامبر (ص ) به جبرئيل نگاه كرد. جبرئيل با دست خود اشاره كرد كه تواضع كن ، پيامبر فرمود: مى خواهم بنده و پيامبر باشم فرشته گفت : با توجه به اين كه از مقامت در پيشگاه خدا چيزى كاسته نمى شود. امام فرمود: همراه فرشته كليد تمام گنجينه هاى زمين بود)).
امام صادق (ع ) فرمود: ((خداوند به موسى (ع ) وحى كرد كه : اى موسى ! آيا مى دانى چرا از ميان همه مخلوقم تو را براى سخن گفتن با خود برگزيدم ؟ عرض كرد: پروردگارا براى چه بود؟ خدا به او وحى كرد: اى موسى من بندگانم را زير و رو كردم در ميانشان كسى را متواضع تر از تو در برابر خود نديدم . اى موسى ! تو چون نماز مى گزارى چهره ات را روى خاك - يا گفت : - روى زمين مى گذارى )).(٣٩٢)
امام صادق فرمود: امام چهارم (ع ) سوار بر درازگوش خود بر جذاميان گذر كرد و آنها صبحانه مى خوردند. امام را به صبحانه دعوت كردند. فرمود: اگر روزه دار نبودم مى پذيرفتم ؛ و چون حضرت به منزلش رفت ، دستور داد غذايى لذيذ آماده سازند، سپس آنها را به صبحانه دعوت كرد و خودش هم با آنها صبحانه خورد)).(٣٩٣)
امام صادق (ع ) مردى از اهل مدينه را ديد كه براى خانواده اش چيزى خريده و با خود مى برد. چون امام را ديد خجل شد. امام فرمود: ((اين را خودت خريده و براى خانواده ات مى برى ؟ به خدا اگر اهل مدينه بر من خرده نمى گرفتند، دوست داشتم براى خانواده ام چيزى بخرم و خودم ببرم )).(٣٩٤)
امام صادق (ع ) فرمود: ((در آنچه خدا به داود وحى كرد، اين بود كه : اى داود چنان كه نزديك ترين مردم به خدا متواضعانند، دورترين مردم از خدا نيز متكبرانند)).(٣٩٥)
امام صادق (ع ) فرمود: ((از نشانه هاى تواضع آن است كه شخص به نشستن در پايين مجلس راضى مى شود، و به هر كسى برخورد مى كند سلام دهد، و مجادله را اگر چه حق با او باشد ترك كند، و ستايش شدن بر تقوا را دوست نداشته باشد)).(٣٩٦)
امام صادق (ع ) فرمود: ((از نشانه هاى تواضع آن است كه مرد در جايى پايين تر از مقام خود بنشيند)).(٣٩٧)
ابوبصير گويد: در سال وفات امام صادق (ع ) خدمت به امام هفتم رسيدم و عرض كردم فدايت شوم ، چرا شما گوسفند كشتيد، در صورتى كه فلانى شتر كشت ؟ فرمود: اى ابومحمّد، نوح (ع ) در كشتى نشست و هر چه خدا خواست در كشتى بود و كشتى ماءمور بود. پس پيرامون كعبه طواف كرد و همان طواف نساء بود و نوح (ع ) كشتى را به خود واگذاشته بود. خداوند به كوه ها وحى كرد: من كشتى بنده ام نوح را بر روى يكى از شما مى نهم . كوه ها گردن كشى كرده و تكبر ورزيدند ولى كوه جودى فروتنى كرد، و آن كوهى است نزد شما. پس كشتى سينه بر آن كوه نهاد، آنگاه نوح به لغت سريانى فرمود: يا مارى اتقن پروردگارا اصلاح كن . راوى گويد: من گمان كردم كه امام هفتم (ع ) كنايه و اشاره به خود كرد (٣٩٨) (يعنى قصدم از كشتن گوسفند تواضع بود).
امام رضا (ع ) فرمود: ((تواضع آن است كه به مردم بدهى آنچه را مى خواهى به تو دهند (با آنها چنان رفتار كنى كه مى خواهى با تو رفتار كنند)).(٣٩٩)
در حديث ديگر گويد: ((براى تواضع درجاتى است : برخى از آنها اين است كه انسان قدر خود را بشناسد و با دلى سالم خود را به جايگاه خويش ‍ بنشاند، و دوست نداشته باشد كه به سوى كسى برود. مگر چنان كه مى خواهد ديگران به سويش آيند (با مردم چنان كه مى خواهد با او رفتار كنند، رفتار كند)؛ اگر بدى بيند آن را با نيكى بپوشاند. شخص متواضع ، فروخورنده خشم است ، و از مردم مى گذرد؛ خدا هم نيكوكاران را دوست دارد)).(٤٠٠)
در كتاب مصباح الشريعه (٤٠١) آمده است كه امام صادق (ع ) فرمود: ((تواضع ريشه هر شرافت ارزنده و مرتبه بلند است و اگر براى تواضع زبانى بود كه مردم مى فهميدند محققا از حقايقى كه در فرجام هاى نامعلوم بود سخن مى گفت ؛ تواضع آن است كه براى خدا و در راه خدا باشد و جز آن حيله گرى است . هر كس براى خدا تواضع كند، خدا او را بر بيشتر بندگانش برترى دهد، متواضعان چهره اى دارند كه فرشتگان آسمان و عارفان زمين آن را مى شناسند؛ خداى متعال فرمود: و على الاعراف رجال يعرفون كلا بسيماهم (٤٠٢) و اصل تواضع از جلال و شكوه و عظمت الهى است و خدا هيچ عبادتى را نمى پذيرد و از آن خشنود نمى شود، جز اين كه از طريق تواضع باشد و جز بندگان مقرب خدا كه به يگانگى او پيوسته شده اند، كسى حقيقت تواضع را نمى شناسد. خداى متعال فرمود: و عباد الرحمن الذين يمشون على الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما؛ (٤٠٣) خداى سبحان بهترين آفريدگان و سرور مخلوقان خود محمّد (ص ) را امر كرده و فرموده است : و اخفض جناحك لمن اتبعك من المؤ منين ، (٤٠٤) تواضع كشتزار خشوع و خشوع و ترس و شرم است و اين سه خصلت فقط از تواضع نشاءت مى گيرد و شرافت كامل و حقيقى جز به كسى كه در برابر ذات حق تواضع كند داده نمى شود.
در تفسير امام عسكرى (ع ) است : ((كسى كه بيشتر از همه حقوق برادرانش را بشناسد و بيشتر حاجت هايشان را برآورد در پيشگاه خدا مقام بيشترى دارد؛ و هر كس در دنيا براى برادرانش تواضع كند در پيشگاه خدا از صديقان و براستى از شيعيان على بن ابى طالب (ع ) است )).
گويند: پدر و پسرى كه برادران دينى امير مؤ منان (ع ) بودند بر آن حضرت وارد شدند پس حضرت برخاست و به آنها احترام كرد و آنها را در بالاى مجلس خود نشاند و خود در برابرشان نشست . سپس دستور داد غذا آوردند و هر دو غذا خوردند. پس از آن قنبر طشت و آفتابه چوبى و آب آورد تا بر دست آن پدر بريزد. پس مرد خود را به خاك افكند و عرض كرد: اى امير مؤ منان خدا مرا مى بيند در حالى كه تو آب بر دستم مى ريزى فرمود: بنشين و دست بشوى كه خداوند تو را مى بيند و برادرت (على (ع )) را مى بيند كه با تو فرقى ندارد و از تو برتر نيست و مى خواهد با اين عمل در بهشت ده برابر اهل دنيا ثواب ببرد و بر همين اساس درباره غلامان خود در دنيا ماءجور باشد. پس مرد نشست . على (ع ) فرمود: تو را سوگند مى دهم به حق بزرگى كه از من شناخته اى و نسبت به آن احترام كرده اى و به تواضعت كه در برابر خداى متعال كرده اى تا خدا بدان پاداشت دهد حال كه توفيق تشرف يافته اى كه به تو خدمت كنم با همان اطمينانى دستت را بشوى كه اگر قنبر آب مى ريخت مى شستى . پس آن مرد چنان كرد و چون حضرت از شستن او فارغ شد ابريق را به محمّد حنفيه داد و فرمود: پسرم اگر اين پسر تنها نزد من آمده بود و پدرش به همراه او نبود دستش را مى شستم ولى خداوند از تساوى رفتار نسبت به پدر و فرزندى كه در يك مجلس با هم باشند منع كرده . پس بايد پدر آب بر دست پدر بريزد و بايد پسر بر دست پسر آب بريزد. لذا محمّد حنفيّه بر دست آن پسر آب ريخت ، حسن بن على (ع ) فرمود: هر كس از على (ع ) پيروى كند براستى شيعه است .

پي نوشتها
___________________________________________________
٣٣٠- اين حديث را ابوداوود، در (سنن )، ج ١، ص ٢٠٠، و ابن ماجه ، به شماره ١٤٢٥، با اختلاف اندك روايت كرده اند.
٣٣١- اين حديث را حاكم در مستدرك ، ج ١، ص ٦١، بدون ذكر العظمة ، عظمت نقل كرده و گفته است حديث بنا به شروط مسلم صحيح است .
٣٣٢- پيش از اين چند بار اين حديث نقل شده است .
٣٣٣- اعراف / ١٤٦: بزودى كسانى را كه در روى زمين به ناحق تكبّر مى ورزند از ايمان به آيات خود منصرف مى سازيم . (در كتاب شماره آيه ١٤٢، ثبت شده و اشتباه است . - م .)
٣٣٤- مؤ من / ٣٥: اين گونه خداوند بر قلب هر متكبر جبارى مهر مى زند. (شماره ٣٨ در كتاب اشتباه است . م .)
٣٣٥- ابراهيم / ١٥: آنها (از خدا) تقاضاى فتح و پيروى كردند، و هر گردنكش منحرفى نوميد و نابود شد (شماره ١٩ در كتاب اشتباه است - م .)
٣٣٦- نحل / ٢٣: او مستكبران را دوست نمى دارد. (شماره ٢٦ در كتاب اشتباه است . - م .)
٣٣٧- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ١، ص ٦٥ از حديث عبداللّه بن مسعود روايت كرده است .
٣٣٨- اين حديث را ابن ماجه ، به شماره ٤١٤٧، روايت كرده . و ابوداود در (سنن )، ج ٢، ص ٣٨٠، با عبارت قذفته فى النار روايت كرده است .
٣٣٩- اين حديث را ترمذى در ذيل حديثى از سلمة بن اكوع از پدرش از پيامبر (ص ) روايت كرده و آن را حسن شمرده است .
٣٤٠- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ١٠، ص ٤٤، از حديث ابوهريره روايت كرده و گفته است روايت حسن ، غريب و صحيح است ، همچنين بغوى در مصابيح ، ج ٢، ص ١٣٠ آن را روايت كرده است ، و بعضى راويان آن را از عطيه از ابوسعيد خدرى روايت كرده اند.
٣٤١- اين حديث پيش از اين گذشت .
٣٤٢- اين حديث را مسلم ، در صحيح ، ج ٨، ص ١٥١، روايت كرده و در آن آمده است : و سقطهم من غرتهم
٣٤٣- اين حديث را بغوى در المصابيح ، ج ٢، ص ١٦٨، با تقديم و تاءخير روايت كرده و گفته است : حديث غريب و ضعيف است .
٣٤٤- عراقى گويد: اين حديث را بيهقى در الشعب اين چنين به صورت مرسل و به لفظ تجبّر روايت كرده است .
٣٤٥- اين حديث را احمد در مسند، ج ٢، ص ١٧٠، از حديث ابن عمر روايت كرده است .
٣٤٦- اين حديث را حاكم در (مستدرك )، ج ١، ص ٦١، از حديث سراقة بن مالك به سندى صحيح با تقديم و تاءخيرى روايت كرده و در آن به جاى المغلوبون ))، ((المقلّون آمده و جماع منّاع ذكر نشده است .
٣٤٧- اين حديث را ترمذى در (سنن * ج ٨، ص ١٧٥، از حديث جابر روايت كرده است .
٣٤٨- اين حديث را احمد در (سنن )، ج ٢، ص ١٧٩، روايت كرده است .
٣٤٩- اين حديث را بزار همين طور مختصر و بدون كلمه الجبّارون روايت كرده و سندهايش حسن است . المغنى .
٣٥٠- اين حديث را حاكم در مستدرك ، ج ٤، ص ٥٩٧، روايت كرده و سندش ضعيف است .
٣٥١- عراقى گويد: اين حديث را بيهقى در شعب الايمان از حديث انس روايت كرده و به جاى قصرا)) ((توابيت و به جاى يطبق )) ((فيقفل گفته است ، و در سند حديث ، ابان بن ابى عياش هست و او ضعيف است .
٣٥٢- مصحح گويد: بر ماءخذ اين حديث دست نيافتم مگر آنچه ابن ماجه در كتاب ، اقامة الصلاة باب الاستعاذة فى الصلاة ، به شماره ٨٠٧، در حديث : اللهم انى اعوذ بك من الشيطان الرجيم من همزه و نفخه و نفثه روايت كرده است ، عمرو گويد: منظور از همزه نوعى جنون و بيمارى صرع نفثه شعر و نفخه تكبر است .
٣٥٣- كافى ، باب كبر، ج ٢، ص ٣٠٩، به شماره ٤، ٣، ٧، ٨، ٩.
٣٥٤- كافى ، باب كبر، ج ٢، ص ٣٠٩، به شماره ٤، ٣، ٧، ٨، ٩.
٣٥٥- كافى ، باب كبر، ج ٢، ص ٣٠٩، به شماره ٤، ٣، ٧، ٨، ٩.
٣٥٦- كافى ، باب كبر، ج ٢، ص ٣٠٩، به شماره ٤، ٣، ٧، ٨، ٩.
٣٥٧- كافى ، باب كبر، ج ٢، ص ٣٠٩، به شماره ٣، ٤، ٦، ٧، ٨، ٩.
٣٥٨- كافى ، باب كبر، ج ٢، ص ٣٠٩، به شماره ٣، ٤، ٦، ٧، ٨، ٩.
٣٥٩- كافى ، باب كبر، ج ٢، ص ٣٠٩، به شماره ٣، ٤، ٦، ٧، ٨، ٩.
٣٦٠- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٣١٠، شماره هاى ١٠ و ١١.
٣٦١- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٣١٠، شماره هاى ١٠ و ١١.
٣٦٢- همان ماءخذ، ص ٣١١، شماره ١٣.
٣٦٣- همان ماءخذ، ص ٣١١، شماره ١٥.
٣٦٤- همان ماءخذ، ص ٣١١، شماره ١٦.
٣٦٥- همان ماءخذ، ص ٣١١، شماره ١٧.
٣٦٦- همان ماءخذ، ص ٣١١، شماره ١٤.
٣٦٧- اين حديث را مسلم در صحيح ، ج ٦، ص ١٤٧، روايت كرده و بغوى در المصابيح ، ج ٢، ص ١١٩، روايت كرده و عبارت از اوست .
٣٦٨- اين حديث را ابويعلى و طبرانى و بزار از حديث عباس بن عبدالمطلب روايت كرده ، و در صحيح بخارى و مسلم از حديث ابوهريره مورد اتفاق است .
٣٦٩- اين حديث را بغوى در المصابيح ، ج ٢، ص ١١٩، روايت كرده و عبارت از اوست و از حديث ابن عمر مى باشد.
٣٧٠- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٩، ص ١١٨، روايت كرده و در آن المطيطباء آمده است و در نهايه الميطاء است و نقل كرده كه با الف ممدوده و مقصوره هر دو قرائت شده است .
٣٧١- اين حديث را احمد و بخارى در الادب المفرد، از حديث عبداللّه بن عمر به سندى ضعيف روايت كرده اند چنان كه در جامع الصغير، آمده است .
٣٧٢- اين حديث را مسلم در صحيح ، ج ٨، ص ٢١، از حديث ابوهريره روايت كرده است .
٣٧٣- عراقى گويد: اين حديث را عقيلى در الضعفاء؛ و بيهقى در الشعب ، از حديث ابوهريره و نيز از حديث ابن عباس روايت كرده اند و هر دو راوى ضعيفند، پايان سخن عراقى . مى گويم : اين حديث را طبرانى و بزار و به همين صورت از حديث ابوهريره روايت كرده و سندهايشان حسن است چنان كه در الترغيب ، منذرى ، ج ٣، ص ٥٦١، آمده است و به سندى حسن اندكى قبل از كافى نقل شد.
٣٧٤- اين حديث را بخارى در التاريخ و بغوى و بارودى و ابن قانع و طبرانى در الكبير و بيهقى در الشعب از ركب مصرى به سندى حسن روايت كرده اند چنان كه در جامع صغير آمده است .
٣٧٥- اين حديث را بزار از روايت طلحة بن عبداللّه از پدرش از جدش طلحه روايت كرده و نظير اين حديث را نقل كرده جز اين جمله : و من اكثر ذكر اللّه احبه اللّه و از قبا نيز نام نبرده ذهبى گويد: اين خبرى ناپسندى است المغنى . همين حديث را كلبى در كافى ، ج ٢، ص ١٢٣، روايت كرده است (البته روايت كافى با اين حديث در عبارت اختلاف زيادى دارد. - م .)
٣٧٦- عراقى گويد: ماءخذى براى اين حديث نيافتم و آنچه موجود است حديث غذا خوردن آن حضرت با شخص جذامى است كه ابوداود و ترمذى در (سنن )، ج ٨، ص ١١، از حديث جابر روايت كرده است ، ترمذى گويد: حديث غريب است .
٣٧٧- حديث را ابويعلى از حديث عايشه و طبرانى از حديث ابن عباس روايت كرده اند و سند هر دو حديث ضعيف است چنان كه در المغنى است . و كلينى در كافى ، ج ١، ص ١٢٢، به شماره ٥، روايت كرده است (البته روايت كلينى با اين روايت از نظر عبارت تفاوت هايى دارد. - م .)
٣٧٨- اين حديث را ابن ابى الدنيا در اليقين از يحيى بن ابى كثير به صورت مرسل روايت كرده چنان كه در جامع الصغير آمده است .
٣٧٩- اين حديث را طبرانى همين گونه در حالى كه بر ابن مسعود متوقف ساخته روايت كرده و در سند آن مسعودى هست كه مورد اختلاف است . المغنى .
٣٨٠- بر ماءخذ آن دست نيافتم آرى حاكم و طبرانى از حديث انس روايت كرده : اربع لايصيبن الا يحب : الصمت و هو اول العبادة ، و التواضع ، و ذكر اللّه و قلة الشى ء و حاكم آن را صحيح دانسته ولى مقدّسى آن را در تذكرة الموضوعات نقل كرده و گفته است : اين عبارت از سخنان حسن بصرى است و در سند آن عوام بن جويريه است و به گفته ابن حبان است . او روايت دروغ را نقل مى كند.
٣٨١- نظير اين حديث را بيهقى در الشعب روايت كرده و در سند آن زمعة بن صالح است كه عموم محدثان او را ضعيف دانسته اند چنان كه در المغنى است .
٣٨٢- چنين نقل شده است و اين حديث را ابن ابى الدنيا در نكوهش خشم روايت كرده و در آن يرفعكم اللّه و كلينى آن را در كافى ، ج ٢، ص ١٢١، روايت كرده است .
٣٨٣- پيش از اين گذشت كه عراقى گفت : به اين صورت آن را نيافته ام و مصورف غذا خوردن پيامبر با شخص مبتلا به جذام است كه ابوداود و ترمذى آن را روايت كرده و گفته است حديث غريب است و ابن ماجه از حديث جابر روايت كرده است .
٣٨٤- عراقى گويد: اين حديث غريب است .
٣٨٥- عراقى گويد: اين حديث غريب است .
٣٨٦- اين حديث نيز مانند دو حديث سابق غريب است .
٣٨٧- نجاشى به فتح ((ن )) و ((ج )) غير مشدد لقب پادشاه حبشه است و مقصود در اينجا همان كسى است كه مسلمان شد و به پيامبر (ص ) ايمان آورد و نامش اضمحة بن بحر بود او پيش از فتح مكه مسلمان شد و پس از آن درگذشت و چون خبر مرگ او به پيامبر رسيد بر او نماز گزارد. او كسى است كه به مدينه و حبشه هجرت كرد در جنگ موته سال هشتم هجرى در سن چهل و يك سالگى شهيد شد و در پيش روى بدنش نود زخم شمشير و نيزه بود و دستهايش در جنگ قطع شد و خدا به او دو بال داده كه در بهشت با آنها پرواز كند از اين رو به صاحب دو بال ملقّب شده است .
٣٨٨- كافى ، ج ٢، ص ١٢١ و ١٢٢.
٣٨٩- كافى ، ج ٢، ص ١٢١ و ١٢٢.
٣٩٠- كافى ، ج ٢، ص ١٢١ و ١٢٢.
٣٩١- همان ماءخذ، ص ١٢٣، شماره ٧ و ٨.
٣٩٢- همان ماءخذ، ص ١٢٣، شماره ٧ و ٨.
٣٩٣- همان ماءخذ، ص ١٢٣.
٣٩٤- همان ماءخذ، ص ١٢٣.
٣٩٥- همان ماءخذ، ص ١٢٣.
٣٩٦- همان ماءخذ، ص ١٢٣.
٣٩٧- مقصود امام هفتم (ع ) از حكايت اين بوده كه توضيح دهد كشتن گوسفند به جاى شتر تواضع در برابر خدا است تا در برابر اين تواضع در دنيا و آخرت به او رفعت مقام بخشد و عملش را جبران كند، چنان كه مرحوم فيض در وافى گفته است ، حديث در كافى ، ج ٢، ص ١٢٤، روايت شده است .
٣٩٨- مقصود امام هفتم (ع ) از حكايت اين بوده كه توضيح دهد كشتن گوسفند به جاى شتر تواضع در برابر خدا است تا در برابر اين تواضع در دنيا و آخرت به او رفعت مقام بخشد و عملش را جبران كند، چنان كه مرحوم فيض در وافى گفته است ، حديث در كافى ، ج ٢، ص ١٢٤، روايت شده است .
٣٩٩- كافى ، ج ٢، ص ١٢٤.
٤٠٠- كافى ، ج ٢، ص ١٢٤.
٤٠١- باب پنجاه و هشت .
٤٠٢- اعراف / ٤٦: و بر اعراف مردانى هستند كه هر يك از آن دو را از سيمايشان مى شناسند (شماره ١٤٤ اشتباه است . - م .)
٤٠٣- فرقان / ٦٤: بندگان خاص خداوند رحمان آنها هستند كه با آرامش و بى تكبر بر زمين راه مى روند و هنگامى كه جاهلان آنها را مخاطب سازند و به آنها سلام مى گويند (و با بى اعتنايى و بزرگوارى مى گذرند).
٤٠٤- شعراء / ٢١٥: و بال و پر خود را براى مؤ منانى كه از تو پيروى مى كنند بگستر.


۱۳
سخنان گذشتگان

سخنان گذشتگان
غزالى گويد: از فضيل راجع به تواضع سؤ ال شد، او گفت : تواضع آن است كه در برابر حق تواضع كنى و مطيع حق باشى و اگر حق را از كودكى يا نادان ترين مردم بشنوى آن را بپذيرى .
ابن مبارك گويد: اصل تواضع آن است كه خودت را در برابر كسى كه از نظر نعمت دنيا فروتر از تو است پست بگيرى تا به او اعلام كنى كه تو به دنيايت بر او برترى ندارى و خودت را نسبت به كسى كه از نظر دنيا بالاتر است بالاتر بگيرى تا به وى اعلام كنى كه او به خاطر دنيادارى اش بر تو برترى ندارد.
قتاده گويد: كسى كه به او مالى يا جمالى يا لباسى يا علمى داده شود و تواضع نكند روز قيامت آن نعمت ها وبال گردنش شود.
گفته شده : خداى متعال به عيسى (ع ) وحى كرد: هرگاه به تو نعمتى دادم كه با فروتنى و خشوع با آن برخورد كردى آن نعمت را بر تو كامل مى كنم .
سليمان بن داود (ع ) هرگاه به صبح در مى آمد در چهره ثروتمندان و بزرگان مى نگريست تا به مسكينان مى رسيد و با آنان مى نشست و مى گفت : مسكينى با ديگر مسكين هاست .
يكى از بزرگان گويد: همان طور كه نمى خواهى ثروتمندان تو را در لباس هاى پست ببينند، نخواه كه فقيران تو را در لباس هاى گرانبها ببينند.
والا مقام ترين بنده مؤ من در پيشگاه خدا بنده اى است كه در نزد نفس خود پست تر باشد و پست ترين بنده از نظر مقام در پيشگاه خدا بنده اى است كه در نزد نفس خويش والا مقام ترين باشد.
ابوالفتح بن شخرف گويد: على بن ابى طالب (ع ) را در خواب ديدم و به او عرض كردم : اى ابوالحسن مرا پند بده ، فرمود: ((تواضع ثروتمندان در مجالس فقيران به اميد ثواب الهى چه نيكوست و نيكوتر از آن تكبر فقيران بر ثروتمندان به خاطر اعتمادشان به خداست )).
ابوسليمان گويد: بنده تا خودش را نشناسد تواضع نمى كند.
ابويزيد گويد: تا زمانى كه بنده مى پندارد در ميان مردم بدتر از او وجود دارد متكبر است . سؤ ال شد: چه وقت متواضع است ؟ گفت : هرگاه براى خودش ‍ به مقام و مالى معتقد نباشد؛ و تواضع هر انسانى به اندازه خودشناسى و خداشناسى اوست .
عروة بن ورد گويد: تواضع يكى از شكارگاههاى شرافت است ، و صاحب هر نعمت بر نعمتى كه دارد مورد حسد است ، جز صاحب تواضع .
يحيى بن خالد برمكى گويد: شخصى بزرگ هرگاه عبادت كند و زهد ورزد تواضع كرده و نادان هرگاه عبادت كند و زهد ورزد تكبر كرده است .
يحيى بن معاذ گويد: تكبر كردن بر كسانى كه به سبب مالشان نسبت به تو كبر مى ورزند تواضع است .
گويند تواضع در تمام بندگان نيكوست و در ثروتمندان نيكوتر و تكبر در تمام مردم زشت است و در فقيران زشت تر.
گويند: عزتى نيست جز براى كسى كه در برابر خداوند اظهار ذلت كند و بلندى درجه نيست مگر براى كسى كه در برابر خدا تواضع كند، و امانى نيست مگر براى كسى كه از خدا بترسد و بهره اى نيست جز براى كسى كه نفس خود را به خداى بفروشد.
عمرو بن شيبه گويد: در مكّه ميان صفا و مروه بودم . پس مردى را سوار بر استرى ديدم كه در برابرش غلامانى بودند و مردم را دور مى كردند. گفت : پس از مدتى برگشته و وارد بغداد شدم ، روزى كنار پل بودم كه ناگاه مردى با موى بلند و سر و پاى برهنه ديدم و در او مى انديشيدم . پس به من گفت : تو را چه شده كه به من مى نگرى ؟ به او گفتم : تو را شبيه مردى يافتم كه او را در مكّه با اين اوصاف ديدم . گفت : من همانم ، گفتم : خدا با تو چه كرد؟ گفت : من در جايى كه مردم تواضع مى كنند بلند پروازى كردم ، پس خدا در جايى كه مردم بلند پروازى مى كنند مرا خوار ساخت .
قريش روزى در نزد سلمان (ره ) تفاخر كردند. پس سلمان گفت : امّا من از نطفه اى پست آفريده شده ام ؛ سپس مردارى بوناك مى شوم . آنگاه در برابر ميزان عمل حاضر مى شوم . اگر ميزان سنگين باشد، من بزرگوارم و اگر سبك باشد من فرومايه ام .

شرح حقيقت تكبّر و آفت آن
بايد دانست كه تكبّر به ظاهرى و باطنى تقسيم مى شود: تكبّر باطنى خوبى است در نفس و تكبّر ظاهرى اعمالى است كه از اندام ها صادر مى شود و ناميدن خوى باطنى به تكبّر سزاوار است . امّا اعمال بدنى نتايج آن خوى باطنى است و خوى تكبّر، سبب آن اعمال است ؛ از اين رو هرگاه اثر خوى باطنى در اندام ها ظاهر مى شود گويند: تكبّر كرد و هرگاه ظاهر نشود گويند: در نفس او تكبّر است ، پس اصل همان خوى نفسانى است و آن اطمينان و اعتماد به اين است كه متكبر نفس خود را بالاتر از شخص مى بيند كه نسبت به او تكبر مى ورزد، چون تكبر دو طرف مى خواهد: شخصى كه بر او تكبّر شده و چيزى كه به آن تكبر شده ، و به همين جهت است كه تكبر از خودپسندى جدا مى شود، چنان كه خواهد آمد؛ زيرا خودپسندى فقط يك طرف دارد و آن شخص خودپسند است ، بلكه اگر يك انسان تنها آفريده شود ممكن است خودپسند باشد ولى متكبر بودنش ممكن نيست ، مگر با ديگرى باشد در حالى كه او خود را در صفات كمال بالاتر از آن ديگرى بداند، در آن هنگام متكبر است و در متكبر بودن كافى نيست كه خود را بزرگ بداند، زيرا گاه خود را بزرگ مى داند ولى ديگرى را بزرگتر از خود يا مانند خود مى داند. پس بر او تكبر نكرده است و كوچك شمردن ديگرى در متكبر بودن او كافى نيست ، زيرا با اين حال اگر خود را كوچكتر بداند متكبر نيست و اگر ديگرى را مانند خود هم بداند متكبر نيست ، بلكه بايد براى خود درجه اى و براى ديگرى درجه اى قائل باشد.
و درجه خود را بالاتر از درجه ديگرى (٤٠٥) بداند و در اين سه اعتقاد خوى تكبر در او تحقق مى يابد نه اين كه فقط خود بزرگ ديدن تكبر باشد، بلكه خود بزرگ ديدن با اين اعتقاد به برترى ، در او نفوذ يافته از اين رو در قلبش ‍ آمادگى و تحريك و خوشحالى و اعتمادى به اعتقادش حاصل مى شود و در نفس او به سبب آن اعتقاد عزّتى پديد مى آيد. پس آن عزّت و تحريك و اعتماد به اعتقاد خوى تكبّر است ؛ از اين رو پيامبر (ص ) فرمود: ((خدايا پناه مى برم به تو از بزرگى و جبروت .)) (٤٠٦) به نهمين جهت يكى از خلفاى پيامبر (ص ) به كسى كه از او اجازه خواست تا بعد از نماز صبح مردم را موعظه كند، گفت : مى ترسم چنان باد كنى تا به مرّيخ برسى ؛ و گويى انسان هر زمان خودش را به چشم بزرگى ببيند تكبر و ياد كند و خود را عزيز شمارد. بنابراين تكبّر همان حالتى است كه از اين اعتقاد در نفس حاصل مى شود، و عزّت خود بزرگ بينى نام دارد، از اين رو ابن عباس درباره آيه ان فى صدورهم الاّ كبر ما هم ببالغيه (٤٠٧) گفته است : به منظور عظمتى است كه به آن نرسيده اند، پس تكبّر را به اين عظمت تفسير كرده است . سپس اين عزّت اعمالى را در ظاهر و باطن اقتضا مى كند كه از نتايج آن است و آن را تكبّر نامند، چون هرگاه خود را نسبت به ديگرى بزرگ بداند شخص پست تر از خود را كوچك مى شمارد و از خود دور مى سازد و خود را بالاتر از آن مى داند كه با او بنشيند و غذا بخورد و در صورتى كه تكبّرش ‍ زياد شود معتقد خواهد شد كه فرد پست تر بايد در برابرش بايستد و اگر تكبّرش بيشتر از آن شود از به خدمت گرفتن او خوددارى مى كند و او را شايسته نمى داند كه در برابرش بايستد و در مقابل آستانش خدمت كند و اگر پايين تر از اين درجه باشد از برابرى با او ننگ دارد، و در تنگ راه ها از او جلو مى افتد و در مجالس خود را بالاتر از او مى داند، و انتظار دارد كه او اول سلام كند و اگر در برآوردن حاجتش كوتاهى كند اين كار را از او بعيد مى شمارد و به شگفت مى آيد، و اگر با او احتجاج و مناظره كند ننگ دارد كه جوابش را بدهد، و اگر موعظه شود نمى پذيرد و اگر خود موعظه كند در پند دادن زورگويى مى كند و اگر بعضى از گفته هايش رد شود به خشم مى آيد و اگر تعليم دهد به نوآموزان مدارا نمى كند و آنها را خوار ساخته فرارشان مى دهد و بر آنها منّت نهاده آنان را به كار مى گيرد و نگاهش به مردم عوام به خاطر كوچك شمردن آنها مانند نگاه به درازگوش هاست . كارهايى كه تحت تاءثير خوى تكبّر از انسان صادر مى شود بسيار و بيش از آن است كه شمارش ‍ شود؛ بنابراين نيازى به شمردن آنها نيست ، چرا كه مشهور است ، پس اين همان تكبّر است و آفتش بزرگ و گرفتاريش هولناك است و به وسيله آن خواص مردم هلاك مى شوند، و عابدان و زاهدان و علما كمتر از آن مصونند تا چه رسد به مردم عوام ؛ و چگونه آفت تكبّر بزرگ باشد وارد بهشت نمى شود)). (٤٠٨) دليل آن كه تكبّر مانع ورود انسان به بهشت مى شود آن است كه تكبّر ميان بنده و اخلاق مؤ منان كه درهاى ورود به بهشت است حايل مى شود و تكبّر و عزيز دانستن نفس تمام آن درها را مى بندد، زيرا متكبّر نمى تواند براى مؤ منان دوست بدارد آنچه را براى خود دوست مى دارد، و در اين حالت نوعى عزّت است ، متكبّر نمى تواند تواضع كند كه اصل اخلاق پرهيزكاران است و در آن عزّت است ، و بر فروخوردن خشم كه در آن عزّت است قادر نيست ، و نيز قادر بر ترك كينه نيست در حالى كه عزّت در آن است و نمى تواند بر راستگويى مداومت كند كه عزّت در آن است ، و بر ترك حسد قادر نيست و در آن عزّت است ، و نمى تواند خشم را رها كند كه در آن عزّت است ، و بر خيرانديشى دقيق قادر نيست كه در آن عزّت است ، و بر پذيرش نصيحت قادر نيست كه در آن عزّت است ، و از تحقير مردم و غيبت كردن آنها در امان نيست در حالى كه عزّت در آن است ، و طولانى كردن سخن موردى ندارد. پس هيچ خوى نكوهيده اى نيست ، جز اين كه صاحب عزّت و تكبّر براى حفظ عزّت خود مجبور به آن است و هيچ خوى ستوده اى نيست جز اين كه از بيم از دست رفتن عزّتش از انجام آن عاجز است ، از اين روست كه هر كس به اندازه سنگينى درّه اى تكبّر در دلش باشد وارد بهشت نمى شود. و اخلاق نكوهيده ملازم يكديگرند و بعضى از آنها ناگزير به بعضى ديگر فرا مى خواند، و بدترين انواع تكبّر آن است كه مانع از بهره مندى علم و قبول حق و اطاعت در برابر آن شود و آياتى كه در آن نكوهش متكبران وارد شده است در مورد همين نوع تكبّر است . خداى متعال مى فرمايد: و الملائكة باسطوا ايديهم اخرجوا انفسكم تا و كنتم عن آياته تستكبرون . (٤٠٩) آنگاه فرموده : ادخلوا ابواب جهنم خالدين فيها فلبئس مثوى المتكبرون . (٤١٠) سپس خبر داده است كه در ميان اهل دوزخ كسى از همه عذابش سخت تر است كه نسبت به خدا بيشتر تمرّد كرده است . خداوند فرمود: ثم لننزعن من كل شيعة ايهم اشد على الرحمن عتيا. (٤١١)
و فرمود: فالذين لايؤ منون بالاخرة قلوبهم منكرة و هم مستكبرون (٤١٢)
و فرمود: يقول الذين استضعفوا للذين استكبروا لولا انتم لكنا مؤ منين . (٤١٣)
و فرمود: ان الذين يستكبرون عن عبادتى سيدخلون جهنم داخرين . (٤١٤)
و فرمود: ساءصرف عن آياتى الذين يتكبرون فى الارض بغير الحق . (٤١٥)
در تفسير آيه گفته شده : بزودى درك قرآن را از دل هايشان بر مى دارم ؛ و در بعضى تفسيرهاست كه بزودى براى دل هايشان در برابر ملكوت حجاب قرار مى دهيم ، ابن جريح گويد: بزودى آنها را منصرف مى كنم كه در ملكوت بينديشند و از آن پند گيرند؛ از اين رو عيسى (ع ) فرمود: ((زراعت در زمين هموار مى رويد و بر روى سنگ نمى رويد، همچنين حكمت در دل شخص ‍ متواضع رشد مى كند نه در دل متكبّر، آيا نمى بينيد كسى كه سرش را متكبرانه به سقف بلند كند سقف آن را بشكند و هر كس سرش را متواضعانه فرود آورد او را در زير سايه خود بگيرد؟)) اين مثلى است كه براى متكبران زده اند كه چگونه از حكمت محرومند؛ از اين رو رسول خدا (ص ) در تعريف تكبّر و كشف حقيقت آن انكار كردن حق را ذكر كرده و فرموده است : ((متكبر كسى است كه حق را منكر شود و مردم را كوچك شمارد)).(٤١٦)

شخصى كه نسبت به او تكبّر مى شود و اقسام و درجاتش و نتايج تكبّر در آن
بايد دانست شخصى كه بر او تكبّر مى شود خداى متعال يا پيامبرانش يا ديگر مردمند و آدمى ظلوم و جهول آفريده شده است ؛ زيرا يك بار بر مردم تكبّر مى كند و بار ديگر بر خدا، در اين صورت تكبّر به اعتبار شخصى كه نسبت به او تكبّر مى شود سه قسم است :
١ - تكبّر در برابر خدا و آن زشت ترين انواع تكبّر است و فقط از جهالت محض و طغيان نشاءت مى گيرد، مانند تكبّر نمرود؛ زيرا او با خود مى گفت كه با پروردگار آسمان پيكار كند و چنان كه از گروهى نادان نقل مى شود، بلكه نقل مى شود از هر كسى كه مدعى ربوبيت شده مانند فرعون و ديگران او بر اثر تكبّرش گفت : انا ربكم الاعلى چون امتناع كرد كه بنده خدا باشد، از اين رو خداى متعال فرمود: ان الذين يستكبرون عن عبادتى سيدخلون جهنم داخرين .
خداى متعال فرمود: لن يستنكف المسيح ان يكون عبدا للّه و لا الملائكة المقربون و من يستنكف عن عبادته فسيحشرهم اليه جميعا فاما الذين آمنوا و عملوا الصالحات فيوفيهم اجورهم و يزيدهم من فضله و امّا الذين استنكفوا و استكبروا فيعذبهم عذابا اءليما و لا يجدون لهم من دون اللّه وليا و لا نصيرا. (٤١٧)
خداى متعال فرمود: و اذا قيل لهم اسجدوا للرحمن قالوا و ما الرحمن اءنسجد لما تاءمرنا و زادهم نفورا. (٤١٨)
٢ - تكبّر كردن بر پيامبر آن است كه نفس خود را بزرگتر بالاتر از آن مى داند كه در برابر بشرى چون ديگر انسان ها اطاعت كند. چنين تكبّرى گاه متكبّر را از انديشيدن باز مى دارد و بر اثر تكبّر در تاريكى جهل مى ماند. پس از اطاعت (پيامبر) خوددارى مى كند، به اين گمان كه خود بر حق است و گاه با اين كه پيامبر را مى شناسد اطاعت نمى كند، زيرا نفس او را براى اطاعت از حق و تواضع در برابر آن همراهى نمى كند؛ چنان كه خداوند از قول كافران نقل مى كند: اءنؤ من لبشرين مثلنا؛ (٤١٩) و ان انتم الا بشر مثلنا؛ (٤٢٠) و لئن اطعتم بشرا مثلكم انكم اذا لخاسرون ؛ (٤٢١) و قال الذين لا يرجون لقاءنا لولا انزل علينا الملائكة او نرى ربنا لقد استكبروا فى انفسهم و عتوا عتوا كبيرا؛ (٤٢٢) و قالوا لولا انزل اليه ملك فيكون معه نذيرا (٤٢٣) فرعون در آنچه خدا از قول او خبر داده گفته است : او جاء معه الملائكة مقترنين (٤٢٤) و قال اللّه تعالى : و استكبر هو و جنوده فى الارض بغير الحق . (٤٢٥) پس او بر خداى متعال و تمام پيامبرانش تكبّر ورزيد. وهب گويد: موسى (ع ) به فرعون گفت : اى فرعون ايمان بياور و سلطنت از آن خودت باشد. گفت : تا با هامان مشورت كنم ، پس با هامان مشورت كرد و هامان به او گفت : در حالى كه خدايى هستى مورد پرستش ، بنده اى پرستنده شدى ؛ و فرعون از بندگى خدا و پيروى موسى (ع ) خوددارى كرد. قريش گفتند: لولا نزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم . (٤٢٦) قتاده گويد: منظور از بزرگ دو قريه وليد بن مغيره و ابومسعود ثقفى بودند كه در طلب كسى بودند كه در رياست بزرگ تر از پيامبر باشد، زيرا گفتند: چگونه خدا پسرى يتيم را به سوى ما برانگيخته است ؟ پس خداى متعال فرمود: اهم يقسمون رحمة ربك (٤٢٧) و فرمود: ليقولوا اهؤ لاء من اللّه عليهم من بينا. (٤٢٨) يعنى اين سخنان به قصد كوچك شمردن و بعيد دانستن تقدّم پيامبر بر آنان بود؛ قريش به پيامبر گفتند: چگونه در مجلس تو بنشينيم در حالى كه اين مسلمانان فقير در نزد تو هستند. پس قريش به سبب فقر مسلمانان به ديده تحقير به آنان مى نگريستند و از همنشينى با آنها تكبّر مى ورزيدند. از اين رو خداى متعال اين آيه را نازل كرد: و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغداوة و العشى يريدون وجهه ما عليك من حسابهم من شى ء و ما من حسابك عليهم من شى ء فتطردهم فتكون من الظالمين . (٤٢٩)
و فرمود: و لا تعد عيناك عنهم تريد زينة الحيوة الدنيا. (٤٣٠)
سپس خداى متعال از تعجب آنها هنگام ورود به دوزخ خبر داده است ، چون كسانى را كه پس مى شمردند نديدند. پس گفتند: ما لنا لا نرى رجالا كنا نعدهم من الاشرار. (٤٣١) بعضى گفته اند مقصود كفار عمار، بلال ، صهيب و مقداد است .
پس بعضى از آنان كسانى بودند كه تكبّر مانع آنها از انديشيدن و شناخت شده و بر حق بودن پيامبر (ص ) بر آنها مجهول ماند و بعضى حقانيت پيامبر را دانسته و تكبّر مانع آنها از اعتراف به نبوت او شد. خداى متعال مى فرمايد: فلما جاءهم ما عرفوا كفروا به . و فرمود: و جحدوا بها و استيتقنتها انفسهم ظلما و علوا (٤٣٢) و اين نوع تكبّر نزديك به تكبّر ورزيدن بر خداست ، اگر چه درجه پايين تر آن است ولى متكبر در اين نوع از قبول فرمان خدا و تواضع در برابر رسول او تكبّر ورزيده است .
٣ - تكبّر ورزيدن بر بندگان آن است كه خود را بزرگ و ديگران را كوچك شمارد و از اطاعت آنها امتناع ورزد و تكبّر او را به برترى خود نسبت به آنها فرا بخواند پس آنها را تحقير كند و كوچك شمارد و برابر بودن با آنها را براى خود ننگ بداند. اين نوع تكبّر اگرچه از نوع اول و دوم پايين تر است ، امّا از دو جهت مهم است :
الف - بزرگى و عزّت و عظمت و بلندى مرتبه جز به خداى توانا نمى سزد. امّا بنده ضعيف و ناتوان كه توان بر هيچ چيز ندارد كجا لايق تكبّر ورزيدن است ! و هرگاه بنده تكبّر ورزد با خداى متعال در صفتى ستيز كرده و بر روى تخت شاه بنشيند، پس چقدر مستحق غضب است ، و چه بسيار هدف بلا و كيفر واقع مى شود و چه سخت بر مولايش گستاخ شده و كار زشتى كرده است ! خداى متعال به همين نكته اشاره فرموده است : ((بزرگى لباس زير من و كبريا لباس رويين من است . پس هر كس در اين دو صفت با من بستيزد او را در هم مى شكنم )). (٤٣٣) يعنى صفت تكبّر ويژه من است و جز من لايق هيچ كس نيست . پس هر كه بر بندگان خدا تكبّر ورزد نسبت به خدا جنايت كرده است ، زيرا كسى كه غلامان مخصوص شاه را كوچك شمارد و آنها را به خدمت گرفته بر آنها تكبّر ورزد و حق مخصوصى كه شاه نسبت به آنها دارد به خود اختصاص دهد با شاه در بعضى از كارهاى مربوط به وى ستيز كرده است ، اگر چه درجه گستاخى او به درجه كسى كه در صدد نشستن بر تخت شاه و گرفتن مقام اوست نمى رسد. بنابراين تمام مردم بندگان خدايند و تنها خدا بر آنها بزرگى و عظمت دارد؛ پس هر كسى بر بنده اى از بندگان خدا تكبّر ورزد با خدا در حق مخصوص او ستيز كرده است . آرى تفاوت ميان اين ستيز و ستيز نمرود و فرعون همان فرقى است كه ميان ستيزه با شاه و كوچك شمردن برخى از بندگانش و به خدمت گرفتن آنها از يك سو و ستيز با شاه در اصل سلطنت او از سوى ديگر، وجود دارد.
ب - صفت رذيله تكبّر در هر كسى قوى شود او را به مخالفت با امر خدا فرا مى خواند، زيرا متكبر هرگاه حق را از بنده اى از بندگان خدا بشنود از قبول آن سرپيچى مى كند و براى انكار آن مهيا مى شود. از اين روست كه مى بينى گروهى در مسائل دين بحث مى كنند و مى پندارند كه از اسرار دين بحث مى كنند. سپس همانند متكبران آن را منكر مى شوند و هرگاه حق بر زبان يكى از آنان آشكار شود ديگرى از قبول آن ننگ دارد و مهياى انكار آن مى شود و براى دفع آن به اندازه توان خود تشكيك و چاره سازى مى كند اين اخلاق كافران و منافقان است ، زيرا خداى متعال آنها را وصف كرده و فرموده است : و قال الذين كفروا لا تسمعوا لهذا القرآن و الغوا فيه لعلكم تغلبون . (٤٣٤) پس هر كس به منظور غلبه و مجاب كردن طرف نه به قصد دستيابى به حق بحث كند، با كافران و منافقان در اين اخلاق شريك شده است . همچنين اين اخلاق او را به ننگ داشتن از قبول موعظه وا مى دارد، چنان كه خداى متعال فرموده است : و اذا قيل له اتق اللّه اخذته العزة بالاثم . (٤٣٥) ابن مسعود مى گويد: در گناهكارى مرد همين بس كه چون به او بگويند: از خدا بترس مى گويد: خودت بترس .
پيامبر (ص ) به مردى فرمود: ((با دست راستت غذا بخور، گفت : نمى توانم . پيامبر (ص ) فرمود: البته مى توانى ، ولى تكبّر مانع وى شد. گويند: پس از آن دستش را بلند نكرد)). (٤٣٦) يعنى دستش معلول شد در اين صورت تكبّر چنين شخصى بر مردم بزرگ است ، زيرا اين تكبّر او را به تكبّر در برابر امر خدا فرا مى خواند و مثل زدن ابليس و نقل احوال او تنها براى عبرت گرفتن از اوست ، چه گفت : انا خير منه ، و اين تكبّر به تبار است زيرا شيطان گفت : خلقتنى من نار و خلقته من طين . (٤٣٧) و اين تكبّر او را واداشت كه از سجود كه خدايش بدان امر كرد امتناع ورزد و سرچشمه اش تكبّر ورزيدن بر آدم و حسد بر او بود و تكبّر او را به تكبّر بر امر خدا كشانيد و سبب هلاكت او براى هميشه شد، اين يكى از آفت هاى بزرگ تكبّر براى بندگان است ، از اين رو رسول خدا (ص ) تكبّر را به اين دو آفت شرح داد آنگاه كه ثابت بن قيس به شمّاس از آن حضرت پرسيد. پس گفت : اى رسول خدا من مردى هستم كه جمال محبوب من است چنان كه مى بينى آيا اين تكبّر شمرده مى شود؟ فرمود: ((نه بلكه تكبّر غرور در برابر حق و تحقير مردم است )). (٤٣٨) يعنى مردم را كه مانند او بندگان خدايند يا از او بهترند تحقير كند و پست و خوار شمارد و اين آفت اول است و گفتار حضرت سفه الحق ردّ كردن حق به سبب تكبّر است و آن آفت دوم است و گفتار حضرت سفه الحق ردّ كردن حق به سبب تكبّر است و آن آفت دوم است . پس هر كس معتقد باشد كه از برادرش بهتر است و او را كوچك بشمارد و به چشم حقارت بنگرد يا حق را با اين كه شناخته ردّ كند در ميان مردم تكبّر ورزيده است و هر كسى از فروتنى در برابر خداى متعال يعنى در اطاعت اوامرش و پيروى از پيامبران او ننگ داشته باشد نسبت به خدا و پيامبران تكبّر ورزيده است .

شرح چيزى كه به آن تكبّر مى شود
بايد دانست كه تكبّر نمى ورزد، جز كسى كه خويشتن را بزرگ مى شمارد و خود را بزرگ نمى شمارد جز كسى كه براى خود صفتى از صفات كمال معتقد است و مجموع كمالات به كمال دينى علم و عمل است ، و كمال دنيوى تبار و جمال و قدرت و مال و بسيارى ياران ، كه جمعا هفت عامل است :
الف : علم ، تكبّر چه زود به سراغ علما مى رود، از اين رو پيامبر (ص ) فرمود: ((بلاى علم خودپسندى و تكبّر است )) (٤٣٩) و عالم بى درنگ به قدرت علم تكبّر مى كند و جمال و كمال علم را در خود احساس كرده نفس خويش ‍ را بزرگ و مردمان را كوچك مى شمارد و همچون حيوانات به آنان مى نگرد و آنها را نادان مى داند و انتظار دارد كه اول به او سلام دهند. بنابراين اگر او ابتدا به يكى از مردم سلام دهد يا سلام كسى را با خوشرويى پاسخ گويد يا برايش بپاخيزد يا دعوتش را اجابت كند اين عمل را احسانى نسبت به او مى داند و نعمتى كه سپاسگزارى اش را لازم مى شمارد و معتقد است كه او گرامى ترين مردم است و برايشان كارهايى انجام مى دهد كه استحقاق ندارد شخصيتى همانند او آن كارها را انجام دهد، و سزاوار است كه به عنوان شكرگزارى از احسانش به او خدمت شود. غالبا مردم به او نيكى مى كنند، امّا او به آنان نيكى نمى كند؛ آنها وى را ملاقات مى كنند ولى او مردم را ملاقات نمى كند؛ عيادتش مى كنند و او به عيادت مردم نمى رود و هر كس با او بياميزد، وى را در رفع نيازهايش به خدمت مى گيرد و اگر در آن كوتاهى كنند آن را زشت مى شمارد. گويى آنان بندگان يا مزدوران اويند و گويى علم آموزى به آنها احسانى از او نسبت به مردم است و با آن عمل حقى بر آنها پيدا مى كند، اين تكبّر (بر مردم ) در امور مربوط به دنياست ، امّا تكبّر عالم بر مردم در مورد كارهاى آخرت اين است كه خود را در نزد خدا بالاتر و برتر از مردم مى داند. پس بر آنان بيش از مقدارى كه بر خود ترسان است بيم دارد او براى خود اميدوار است بيش از آنچه براى آنها اميد دارد، بر اين عالم اگر نام جاهل نهند سزاوارتر است ، بلكه علم حقيقى آن است كه با آن آدمى خود و خدا و خطر فرجام كار را بشناسد و نيز حجتى را كه خدا بر عالم دارد و اهميت خطر علم را در مورد خود بداند، چنان كه بزودى در روش درمان تكبّر به وسيله علم خواهد آمد و چنين علمى بر ترس و تواضع و خشوع مى افزايد و اقتضايش اين است كه تمام مردم را بهتر از خود بداند چون حجت خداى متعال بر او به خاطر (داشتن ) علم بزرگ است و در شكرگزارى نعمت علم كوتاهى كرده است ، از اين رو ابودردا گفته است : هر كه علمش زياد شود ترسش بيشتر باشد و مطلب چنان است كه او گفته است .
اگر كسى اشكال كند: چرا بعضى از مردم كه علم زيادتر دارند تكبّر بيشترى دارند؟ بايد عامل آن را در دو چيز دانست : ١ - سرگرم كارى شود كه علم نام دارد در حالى كه علم واقعى نيست ، زيرا علم حقيقى فقط علمى است كه بنده با آن خود و خدا و اهميت كار خويش در ديدار خدا و محجوب شدن از خدا را بشناسد، چنين علمى موجب ترس و تواضع مى شود نه تكبّر و آرامش نفس . خداى متعال مى فرمايد: انما يخشى اللّه من عباده العلماء. (٤٤٠) امّا هرگاه فقط به علوم ديگر (جز علم ياد شده ) مانند پزشكى ، حساب ، لغت و شعر، نحو، و رفع اختلاف و نزاع ها و روش مجادله بپردازد تا در آنها ورزيده شود (دلش ) پر از تكبّر و نفاق شود و بر اين علوم اگر نام صنعت نهاده شود سزاوارتر است ، بلكه علم ، شناخت بندگى و ربوبيت و راه عبادت است كه غالبا موجب تواضع مى شود.
ب : عامل دوم اين است كه بنده در علم غور و تعمّق كند در حالى كه بد باطن و بدخوست و نفس پستى دارد و در مرحله اول به انواع مجاهدت ها و تهذيب نفس و پاك ساختن قلبش نپرداخته است و نفس خود را در پرستش ‍ پروردگارش تمرين نداده است و پليد باقى مانده است پس هرگاه در علم تعمّق كند، هر علمى كه باشد، علم در قلب او جايگاه پليدى خواهد داشت و نتيجه اش خوب نخواهد بود و خيرى در آن ظاهر نمى شود. وهب براى اين مورد مثلى زده و گفته است : علم همانند باران است كه از آسمان شيرين و زلال نازل مى شود و ريشه هاى درختان از آن مشروب مى شوند و بر اساس ‍ طبيعت درخت ، ميوه آن شيرين تر يا تلخ ‌تر مى شود. پس بر تلخى درخت تلخ و شيرينى درخت شيرين افزوده مى شود؛ علم نيز چنين است ، مردمان آن را حفظ مى كنند و به اندازه همت ها و خواهش هايشان در آن تغييراتى مى دهند، پس بر تكبّر متكبّر و تواضع متواضع مى افزايد، و به اين دليل كه هرگاه جاهلى همتش تكبّر باشد و عامل تكبّر را كه علم است بيابد بر تكبّرش افزوده مى شود و اگر انسانى در عين جاهل بودن از خدا بترسد و بر علمش افزوده شود مى داند كه حجت (خدا) بر او محكم تر شده است و در نتيجه بيم و مهربانى و تواضعش بيشتر مى شود. در اين صورت علم از بزرگترين امورى است كه بدان تكبّر مى شود، از آن رو خداى متعال به پيامبرش (ص ) مى فرمايد: و اخفض جناحك لمن اتبعك من المؤ منين ، (٤٤١) و فرمود: و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك . (٤٤٢) و خداى متعال اولياى خود را توصيف كرده و فرموده است : اذلة على المؤ منين اعزة على الكافرين . (٤٤٣) از اين رو پيامبر (ص ) در روايتى كه عباس نقل كرده فرموده است : ((گروهى هستند كه قرآن مى خوانند و گلوهايشان تجاوز نمى كند و مى گويند ما قرآن مى خوانيم پس چه كسى بهتر از ما قرائت مى كند و داناتر از ماست . سپس ‍ آن حضرت به يارانش توجه كرده و فرمود: اى امت (اسلام ) آنان از شمايند، آنان آتشگيره هاى دوزخند)). (٤٤٤) به همين جهت گفته شده : ((عالمان جبار نباشيد كه علمتان با جهلتان برابرى نكند)). خذيفه با گروهى نماز گزارد و چون سلام داد گفت : امامى جز من طلب كنيد يا فردا نماز بخوانيد، زيرا به دلم خطور كرد كه در ميان مردم بهتر از من نيست .
هرگاه شخصى مانند خذيفه در امام نماند پس چگونه افراد ضعيف از متاءخران اين امت سالم خواهند ماند؟ پس چه كمياب است در روى زمين عالمى كه لايق باشد بر او نام عالم اطلاق شود، و علم در او ايجاد خودبينى و تكبّر نكند و اگر يافت شود صديق زمان خود خواهد بود، و نبايد از او جدا شد، بلكه نگاه كردن به او عبادت است چه رسد كه از احوال و انفاس ‍ (قدسيه ) او استفاده شود. اگر بدانيم كه چنين عالمى در دورترين نقاط چين است به اميد اين كه از بركت وجود او بهره مند شويم و اخلاق و سيرت او در ما اثر كند لازم است به سوى او بشتابيم ولى چه دور است و كجا در آخرالزمان نظير اين علما پديد مى آيند در حالى كه آنان صاحب اقبال و خداوندان دولتند و در قرن اول (هجرت ) اين عالمان و علماى پس از آنان منقرض شده اند، بلكه در زمان ما كمياب است عالمى كه براى از دست دادن اين خصلت متاءسف و غمگين شود، چنين عالمى نيز يا نيست يا بسيار كمياب است و اگر مژده رسول خدا (ص ) نبود كه فرموده است : ((بزودى زمانى بر مردم بيايد كه اگر به يك درهم آنچه شما بدان تمسك جسته ايد متمسك شوند رهايى يابند)). (٤٤٥) بر ما سزاوارتر بود كه خود را - پناه بر خدا - با اعمال بدى كه داريم در گودال نااميدى بيندازيم و نيز كجا مى توانيم به يك دهم آنچه اصحاب پيامبر بدان تمسك جسته اند تمسك جوييم و اى كاش به يك صدم آن چنگ بزنيم . پس از خداى متعال مى خواهيم آن گونه كه شايسته خود اوست با ما رفتار كند و اعمال زشت ما را به مقتضاى لطف و كرمش بپوشاند.
مرحله دوم عمل و عبادت است كه عابدان و زاهدان از صفت پست قدرت و تكبّر و جلب دل اى مردم خالى نيستند و تكبّر در مورد دنيا و آخرت از آنها تراوش مى كند. امّا در امور دنيا بر اين باورند كه ديگران به ديدار كردن از آنها سزاوارترند تا ديدار آنها از ديگران و انتظار دارند كه مردم حوائجشان را برآورند، به آنها احترام كنند، در مجالس راه بر ايشان باز كنند و از آنها به ديندارى و تقوا ياد كنند و در بهره ورى (از نعمت ها) آنان را بر ديگران مقدم بدارند با تمام امورى كه درباره علما نقل كرديم و گويى عبادت خود را منّتى بر مردم مى دانند، امّا تكبّر در امور دين اين است كه چنين عالمى مردم را اهل هلاكت و خود را اهل نجات مى داند در حالى كه اين شخص تا زمانى چنين اعتقادى داشته باشد به يقين ، خود او اهل هلاكت است . پيامبر (ص ) فرمود: ((هرگاه شنيديد كه مرد، مى گويد مردم هلاكت شدند، خود او از همه بيشتر در هلاكت است )) (٤٤٦) و اين سخن را بدان سبب گفته است كه اين گفته دلالت مى كند بر اين كه وى خلق خدا را تحقير كرده ، و به خدا فريفته شده است و از مكر خدا در امان و از قدرت او نمى ترسد؛ و چگونه از خدا نمى ترسد، در حالى كه بدى كه او همين بس كه ديگران را كوچك مى شمارد. پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((در بدى مرد همين بس كه ديگران را كوچك مى شمارد))؛ و چه بسيار فرق است ميان او و كسى كه ديگران را براى خدا دوست مى دارد و براى عبادتش تعظيم مى كند و براى ديگران اميد به چيزى دارد كه براى خودش اميد آن را ندارد. بنابراين مردم كه براى خدا نسبت به او تعظيم مى كنند نجات يافته و با نزديك شدن به او به خدا تقرب مى جويند ولى او با دورى از مردم خدا را به خشم مى آورد و گويى بالاتر از آن است كه همنشين آنان شود، پس چه سزاوارند مردمى كه هرگاه عابدى را به خاطر درستكارى اش دوست بدارد خدا آنان را در عمل به درجه او منتقل سازد و چه سزاوار است عابد مغرورى كه هرگاه مردم را خوار شمارد و به چشم حقارت بنگرد خدا او را به درجه اهمال كارى منتقل سازد، چنان كه روايت شده مردى در بنى اسرائيل - كه به خاطر فساد بسيارش به او پليد بنى اسرائيل مى گفتند - بر مرد ديگرى گذشت كه به او عابد بنى اسرائيل مى گفتند و بر روى سرش ابرى سايه مى كرد و چون آن پليد (بى بند و بار) بر عابد گذشت به خودش گفت : من مرد فاسد بنى اسرائيل و اين عابد بنى اسرائيل است . پس اگر در كنارش بنشينم شايد خدا به من رحم كند پس در كنار عابد نشست . عابد به خود گفت : من عابد بنى اسرائيلم و اين مرد پليد بنى اسرائيل است چطور در كنار من مى نشيند. پس ‍ از (مجاورت ) او ننگش آمد و به او گفت : از كنار من برخيز. پس خدا به پيامبر آن زمان وحى كرد به آن دو امر كن كه عمل خود را از سر گيرند چرا كه اين مرد پليد را آمرزيديم و عمل عابد را باطل كردم . و در حديث ديگرى است : پس ابر بر روى سر مرد پليد منتقل شد. اين روايت به انسان مى آموزد كه خداى متعال دل هاى مؤ منان را مى خواهد، بنابراين هرگاه جاهل گنهكار تواضع كند و از ترس و هيبت خدا اظهار خوارى كند به دل خدا را اطاعت كرده است و او نسبت به خدا از عالم متكبر و عابد خودپسند فرمانبردارتر است . همچنين روايت شده كه مردى در بنى اسرائيل نزد عابدى از بنى اسرائيل آمد و در حالى كه او در سجده بود پاى بر گردنش نهاد. عابد به او گفت : پايت را بردار، به خدا سوگند خدا تو را نمى آمرزد. پس خدا به آن عابد وحى كرد: اى كسى كه به من سوگند مى خورى ، بلكه خدا تو را نمى آمرزد، از اين رو گفته شده : تكبّر پشمينه پوش بيشتر از پوشنده لباس خز است ، يعنى خزپوش نسبت به پشمينه پوش اظهار ذلت و تواضع مى كند و او را برتر مى داند در حالى كه پشمينه پوش خود را برتر مى داند. و عابد كمتر از اين آفت بر كنار است ، چون اگر كسى را سبك شمارد يا آزار دهد بعيد مى داند كه خدا او را بيامرزد و ترديد نمى كند كه در پيشگاه خدا مورد خشم است و اگر ديگر مسلمانى را بيازارد زشت نمى شمارد (چنان كه براى خود زشت مى شمرد) چون خود را بلند مرتبه تر مى داند، در حالى كه اين اعتقاد عين نادانى و جمع كردن ميان تكبّر و خودپسندى و مغرور شدن به خداست و گاه نادانى و گمراهى بعضى از آنها به آنجا مى رسد كه مبارز مى طلبد و مى گويد بزودى خواهيد ديد چه بر سر او (تحقير كننده ) خواهد آمد و هرگاه نكبتى به او برسد مى پندارد كه از كرامات اوست و خدا خواسته از او به نفع وى انتقام بگيرد با اين كه گروهى از كفار را مى بيند كه به خدا و رسولش ناسزا مى گويند و گروهى را مى شناسد كه پيامبر (ص ) را مى آزارند، بعضى را زده و بعضى را مى كشند، ولى خدا بيشترشان را مهلت مى دهد و در دنيا كيفر نمى كند بلكه گاه بعضى از آنها سالم مانده و در دنيا و آخرت ناخوشايندى به آنها نمى رسد، آنگاه شخص نادان مغرور مى پندارد كه او در نزد خدا از پيامبرانش گرامى تر است و از (تحقير كنندگان او) چنان انتقامى مى گيرد كه از (آزار دهندگان ) پيامبرانش نمى گيرد، و شايد با خودپسندى و تكبرش مورد خشم خدا باشد و خدا از هلاكت خويشتن غافل است . اين است اعتقاد فريفتگان . امّا بندگان زيرك سخنى را مى گويند كه عطاء سلمى در هنگام وزش باد يا وقوع صاعقه مى گفت : بلايى كه به مردم رسيده به خاطر وجودم است و اگر عطاء مى مرد مردم آسوده مى شدند، و سخنى كه ديگرى پس از بازگشت از عرفات گفت : اگر من در ميان (حاجيان ) نبودم اميد داشتم كه خدا همه شان را مى آمرزيد. پس ‍ تفاوت ميان اين دو مرد را ببين ، اين يكى در ظاهر و باطن خداترس است در حالى كه بر خويشتن بيم دارد و تلاش و عمل خود را ناچيز مى داند و آن يكى ريا و تكبّر و حسد و كينه را پنهان مى دارد كه شيطان به او مى خندد آنگاه به عمل خود بر خدا منت مى گذارد و هر كه به يقين معتقد باشد كه بالاتر از يكى از بندگان خداست با نادانى خود تمام عملش را باطل كرده است ، زيرا جهل زشت ترين گناهان و بزرگ ترين چيزى است كه بنده را از خدا دور مى سازد و اين كه وى حكم مى كند از ديگران بهتر است نادانى محض و ايمنى از مكر خداى متعال است : و لا ياءمن مكر اللّه الا القوم الخاسرون ؛ از اين رو روايت شده كه خوبى مردى براى پيامبر نقل شد پس آن مرد روزى آمد و آنان گفتند: اى رسول خدا اين همان مردى است كه برايتان تعريف كرديم . پيامبر (ص ) فرمود: در صورتش سياهى شيطان را مى بينم . آن مرد سلام داد در محضر پيامبر و يارانش ايستاد، پس پيامبر (ص ) فرمود: ((تو را به خدا آيا در نفست خطور كرده كه در ميان مردم بهتر از تو نيست ؟ گفت : آرى )) (٤٤٧) از اين رو پيامبر (ص ) با نور نبوت آنچه را در دل پنهان كرده بود به صورت سياهى شيطان در رخسارش ديد و اين آفتى است كه هيچ يك از عابدان از آن در امان نيستند مگر كسى كه خدا او را حفظ كند. ليكن آفت تكبّر در مورد عالمان و عابدان سه درجه است :
١ - درجه اول آن است كه تكبّر در قلب شخص جايگزين شده باشد و خود را بهتر از ديگران بداند جز اين كه مى كوشد و تواضع مى كند و عملش ‍ همانند كسى است كه ديگران را بهتر از خودش مى داند؛ در دل اين شخص ‍ درخت تكبّر ريشه دوانيده ولى شاخه هاى آن را بكلى قطع كرده است .
٢ - درجه دوم آن است كه تكبّر در كارهاى شخص ظاهر شود بدين گونه كه در مجالس خود را برتر از همگان بداند و بر آنها مقدم شود و هر كه در حقش ‍ كوتاهى كند آشكارا از او بيزارى جويد و كمترين آن حالت در مورد عالم اين است كه چهره اش را از مردم برگرداند و گويى از آنان روى مى گرداند و در مورد عابد اين است كه چهره در هم كشد و گره بر پيشانى اندازد گويى از مردم ممتاز است و آنان را پليد مى داند يا بر آنان خشمگين است . بيچاره نمى داند كه ديندارى در پيشانى و گره انداختن آن نيست و نيز در چهره گرفته و روى برگردان از مردم و سر به زير افكندن و دامن جمع كردن نيست بلكه ديندارى فقط در دل هاست . پيامبر (ص ) فرمود: ((تقوا اينجاست )) (٤٤٨) و به سينه اش اشاره فرمود، پيامبر (ص ) گرامى ترين و پرهيزگارترين مردم و نيز خوشخوترين و گشاده روى ترين و متبسم ترين مردم بود؛ از اين رو حارث بن جزء زبيدى يار رسول خدا (ص ) فرمود: در ميان قاريان (قرآن ) هر كدام كه خوشرو و خندان است مرا به شگفت مى آورد، امّا آن قارى كه تو با صورت گشاده با او برخورد مى كنى و او با چهره گرفته و با عمل خود بر تو منت دارد خدا نظير آن را در ميان مسلمانان زياد نكند و اگر خدا آن عمل را مى پسنديد به پيامبر (ص ) نمى فرمود: و اخفض جناحك لمن اتبعك من المؤ منين (٤٤٩) و اينان كه نشانه تكبّر را در چهره ها و حالاتشان آشكار مى سازند حالت تكبرشان كمتر از كسى است كه در درجه سوم است .
٣ - درجه سوم كسى است كه تكبّر را در زبان خود آشكار مى سازد تا آنجا كه او را به ادعا و فخرفروشى و مباهات و تزكيه نفس فرا مى خواند و به نقل حالات و مقامات و همت گماشتن بر غالب شدن بر ديگران در علم و عمل وا مى دارد، امّا عابد در مقام فخرفروشى بر ديگر بندگان ، مى گويد: او چه كسى است و عملش چيست ؟ و زهدش كجاست ؟ و زبان خود را در كاستن مقام آنها دراز مى كند؛ آنگاه خود را مى ستايد و مى گويد: من از فلان وقت افطار نكرده ام شب نمى خوابم و هر روزى قرآن را ختم مى كنم و فلانى در سحر مى خوابد و قرآن زياد نمى خواند، و نظير اين سخنان و گاه خود را در ضمن گفتارش تزكيه مى كند و مى گويد: فلانى نسبت به من قصد بد كرد. پس ‍ فرزندش هلاك شد و مالش گرفته يا خودش بيمار شد، و نظير اين حرف ها. اين شخص براى خود ادعاى كرامت مى كند، امّا مباهات كردنش چنين است كه اگر همراه گروهى باشد كه در شب نماز مى گزاردند بر مى خيزد و بيش از آنچه معمولا نماز مى خوانده نماز مى گزارد، و اگر آنها بر گرسنگى صبر مى كنند نفس خود را موظف به صبر مى كند تا بر آنان غالب آيد و ناتوانى آنها و نيرومندى خود را بر آنان آشكار سازد. همچنين از بيم آن كه نگويند ديگران عابدتر از او و در دين خدا قوى ترند خود را در عبادت زحمت مى دهد، امّا عالم فخر مى كند و مى گويد: من در فنون دانش استادم و از حقايق آگاهم و فلان استاد و فلان استاد را ديده ام ، تو كيستى ؟ دانشت چيست ، چه استادى را ملاقات كرده اى و چه حديثى شنيده اى ؟ تمام اين حرف ها براى كوچك كردن طرف و بزرگ داشتن خويش است . امّا مباهات عالم اين است كه سعى دارد در بحث غالب شود. ولى در طول شب بيدار مى ماند و در طول روز به تحصيل علوم مى پردازد تا با آن در مجالس ‍ خودآرايى كند مانند بحث كردن و مجادله و عبارات زيبا و الفاظ مسجع آوردن و از بر كردن علوم عجيب تا از همگنان ممتاز شود و بر آنان بزرگى بفروشد و احاديث و الفاظ و سندهايش را حفظ مى كند تا بر كسى كه اشتباه كند ايراد بگيرد و اظهار فضل كند و از قدر همگنانش بكاهد و هرگاه يكى از آنها اشتباه كند شاد مى شود تا او را رد كند و هرگاه طرف درست و خوب عمل كند او را بد آيد از بيم آن كه مبادا ديگران معتقد شود او بهتر و بزرگتر از وى است . تمام اين حالات جزء تكبّر و آثار آن است كه از اظهارات قدرت به علم و عمل نشاءت مى گيرد و كسى كه از تمام اين حالات يا بعضى از آنها بدور باشد وجود ندارد، اى كاش مى دانستم كسى كه اين اخلاق را در خود سراغ دارد و گفتار رسول خدا (ص ) را شنيده است : ((وارد بهشت نمى شود كسى كه در قلبش به اندازه سنگينى يك دانه خردل تكبّر باشد))، (٤٥٠) چگونه خود را بزرگ مى شمارد و بر ديگران تكبّر مى كند در حالى كه رسول خدا(ص ) مى گويد: او اهل دوزخ است و همانا كسى بزرگ است كه از اين خوى بدور باشد و هر كه از اين خوى بدور باشد در او بزرگى و تكبّر نيست و عالم كسى است كه درك كند خداى متعال به او گفته است : براى تو در پيشگاه من ارزشى است تا آنگاه كه براى خودت ارجى قائل نباشى . پس ‍ اگر براى خود ارجى قائل شوى در پيشگاه ما ارجى ندارى و هر كس اين مطلب را از دين نداند نام عالم بر او نهادن دروغ است و هر كس آن را بداند بر او لازم است كه تكبّر نكند و براى خود ارجى قائل نشود، تكبّر ورزيدن به علم و عمل همين است (كه شرح داديم ).
ج : عالم سوم تكبّر ورزيدن به تبار و حسب است . بنابراين كسى كه تبار بزرگ دارد، كسى را كه چنين تبارى ندارد تحقير مى كند، اگر چه از نظر علم و عمل از او بالاتر است و گاه بعضى از والاتباران تكبّر كرده و معتقدند كه مردم بردگان ايشانند و همنشينى و آميزش با آنها را ننگ مى دانند و نتيجه اش در زبان ، فخرفروشى به تبار است مثلا به ديگران مى گويند: اى نبطى ، اى هندى ، اى رومى تو كه هستى و پدرت كيست ؟ در حالى كه من فلان پسر فلانم و كجا چون تو را مى رسد كه با من سخن بگويى يا به من بنگرى ؟ و نظير اين سخنان و اين رگى است كه در نفس نهفته است و هيچ والاتبارى از آن جدا نيست ، اگر چه درستكار يا خردمند باشد جز اين كه در موقع معتدل بودن حالات چيزى از آن تراوش نمى كند، و اگر خشمى بر او غالب شود تبار والا نور بصيرت او را خاموش ساخته و تكبّر از آن مى تراود، چنان كه از ابوذر روايت شده كه گفت : ((با مردى در محضر رسول خدا بگو مگو كردم و به او گفتم : اى پسر زن سياه پوست پيامبر (ص ) فرمود: اى ابوذر پيمانه را كم دادى ، پيمانه را كم دادى (عدالت را رعايت نكردى ) براى پسر زن سفيد پوست بر پسر زن سياه برترى نيست . ابوذر گفت : پس خوابيدم و به آن مرد گفتم : برخيز و قدمت را بر صورتم بگذار.)) (٤٥١) پس ببين چگونه رسول خدا (ص ) به ابوذر هشدار داد، چرا كه وى خود را به خاطر اين كه پسر زن سفيد پوست بود برتر دانست و پيامبر او را آگاه كرد كه اين عمل اشتباه و نادانى است پس بنگر چگونه توبه كرد و با نهاده شدن كف پاى كسى كه بر او تكبّر كرده بود، بر صورتش چگونه درخت تكبّر را كه در نفسش ريشه دوانده بود از بيخ و بن بر كند، زيرا دريافت كه تكبّر را جز ذلت و خوارى ريشه كن نمى سازد. از همين قبيل است آنچه روايت شده كه دو مرد در محضر رسول خدا (ص ) به يكديگر فخر مى فروختند. پس يكى از آنها به ديگرى گفت : من فلانى پسر فلانى هستم ، پس تو كه هستى بى مادر؟ پيامبر (ص ) فرمود: ((دو مرد در خدمت موسى (ع ) افتخار كردند، پس يكى از آنها گفت : من فلانى پسر فلانى هستم تا نه پشت خود را شمرد. پس خدا به موسى (ع ) وحى كرد به كسى كه فخر كرده بگو: تمام آن نه نفر كه بر شمردى اهل دوزخند و تو دهمين آنهايى )).(٤٥٢)
پيامبر (ص ) فرمود: ((اگر گروهى ادعاى افتخار به پدرانشان كنند ذغال جهنم مى شوند يا در پيشگاه خدا پست تر از جعل هايى هستند كه با بينى هايشان كثافت ها را حركت مى دهند)).(٤٥٣)
د: عامل چهارم فخر كردن به جمال است و آن بيشتر در ميان زنان رايج است و اين صفت انسان را به بدگويى از ديگران و غيبت و ذكر عيب هاى مردم فرا مى خواند. در اين مورد روايتى از عايشه نقل شده كه گفت : زنى بر پيامبر (ص ) وارد شد و چون بيرون رفت پس با اشاره دستم چنين فهماندم - يعنى كوتاه قد است . پيامبر (ص ) فرمود: ((غيبت او را كردى ))؛ (٤٥٤) و منشاء اين عمل تكبّر درونى است ، زيرا اگر عايشه خود كوتاه قد بود او را به كوتاهى قد غيبت نمى كرد و گويى عايشه از قد او به شگفت آمده و آن را در مقايسه با خودش كوچك شمرده از اين رو آن سخن را بر زبان آورده است .
ه : عامل پنجم تكبّر به مال است و آن در ميان شاهان به گنج هايشان و در ميان بازرگانان به كالاهايشان و ميان دهقانان به زمين هايشان ، و ميان تجمل گرايان به لباس و اسب ها و مركب هايشان ، رواج دارد. پس ثروتمند فقير را كوچك مى شمارد و بر او تكبّر مى كند و به او مى گويد: تو تنگدست و بيچاره اى و من اگر بخواهم امثال تو را مى خرم و بالاتر از تو را به خدمت مى گيرم ، تو و دارايى ات چه هستند، در حالى كه اثاث خانه ام بيشتر از تمام مال تو است ، و من در روز آن اندازه خرج مى كنم كه تو در سال نمى خورى و تمام اين سخنان براى اين است كه ثروت را بزرگ و فقر را كوچك مى شمارد و تمام آن براى اين است كه از آفت ثروت و فضيلت فقر بى خبر است و به آن اشاره داد آيه : فقال لصاحبه و هو يحاوره انا اكثر منك مالا و اعز نفرا، (٤٥٥) تا او را پاسخ داده و مى گويد: ان ترن انا اقل منك مالا و ولدا فعسى ربى ان يوءتين خيرا من جنتك و يرسل عليها حسبانا من السماء فتصبح صعيدا زلقا او يصبح ماءوها غورا فلن تستطيع له طلبا. و اين تكبّر او به مال و فرزند است ، سپس خدا به فرجام كار او را بيان كرده و فرموده : يا ليتنى لم اشرك بربى احدا. (٤٥٦)
از همين مورد است تكبّر قارون ، خداى متعال فرمود: فخرج على قومه ، فى زينته ، تا قومش گفتند: يا ليت لنا مثل ما اوتى قارون تا آخر آيه )).(٤٥٧)
و: عامل ششم كبر به سبب نيرومندى و قدرت و تكبّر كردن به آن بر ضعيفان .
ز: عامل هفتم تكبّر كردن به پيروان و ياران و شاگردان و غلامان و قبيله و بستگان فرزندان و آن بيشتر در ميان شاهان و عالمان رواج دار كه گروه اول به سبب بسيارى لشكريان و گروه دوم به سبب بسيارى شاگردان تكبّر مى ورزند. خلاصه هر نعمتى كه ممكن باشد شخص معتقد به كمال آن شود اگر چه كمال ذاتى نداشته باشد محتمل است به آن تكبّر مى ورزد، تا آنجا كه نامرد زن صفت بر همگنان خود تكبّر مى كند كه بر عمل افراد زن صفت توان و آگاهى بسيار دارد، چرا كه آن را كمال مى داند و به آن افتخار مى كند، اگر چه عمل او جز عقوبت نيست ، همچنين فاسق گاه به شرابخوارى زياد و ارتكاب گناه بسيار با زنان و كودكان افتخار مى كند و به آن تكبّر مى ورزد، چون آن را كمال مى پندارد، اگر چه در آن خطاكار است .
اين بود تمام امورى كه بعضى از بندگان بر بعضى بدان تكبّر مى ورزند، پس ‍ تكبّر مى كند كسى كه به بعضى از مفاخر ياد شده دسترسى دارد بر كسى كه به آن دسترسى ندارد يا بر كسى كه به اعتقاد وى پايين تر از اوست احتجاج مى كند، و بسا كه در پيشگاه خداى متعال مانند او يا برتر از او باشد، عالمى كه به علم خود تكبّر مى كند بر كسى كه داناتر از اوست ، چون خود را اعلم مى داند و به خودش حسن ظن دارد.

پي نوشتها
___________________________________________________
٤٠٥- در اين سخن ايراد هست چون با گفتار امام صادق (ع ) مغايرت دارد كه فرمود: ما من رجل تكبر او تجبر الا الذلة وجدها فى نفسه ، هيچ مردى تكبر و ستم نكرد مگر به خاطر ذلتى كه در خود احساس مى كند)).
٤٠٦- حديث پيش از اين گذشت .
٤٠٧- مؤ من / ٥٦: در دل هايشان فقط كبر (و غرور) است ، و هرگز به منظور خود نخواهيد رسيد. (شماره ٥٨ اشتباه است . م -.)
٤٠٨- طبرانى با سندى حسن و نيز اصفهانى روايت كرده اند چنان كه در الترغيب و الترهيب ، ج ٢، ص ٥٦٦، نقل شده است .
٤٠٩- انعام / ٦٤: و فرشتگان دست ها را گشوده به آنان مى گويند جان خود را خارج سازيد تا و در برابر آيات او تكبّر ورزيديد.
٤١٠- نحل / ٢٩: اكنون از درهاى جهنم وارد شويد در حالى كه جاودانه در آن خواهيد بود، چه جاى بد است جايگاه مستكبران ؟! (شماره آيه ٣١، اشتباه است . - م .) و طاهر گفته اش ثم قال دليل اين است كه در سياق آيه پيش است ولى چنين نيست و در سوره نحل چنين آمده است . الذين تتوفاهم الملائكة ظالمى انفسهم فاءلقوا السلم ما كنا نعمل من سوء بلى ان اللّه بما كنتم تعملون فادخلوا ابواب جهنم ، تا آخر آيه )) و همچنين است در آيات بعدى .
٤١١- مريم / ٧٠: سپس از هر گروه و جمعيتى كسانى را كه از همه در برابر خداوند رحمان سركش تر بوده اند جدا مى كنيم .
٤١٢- نحل / ٢٣: امّا آنها كه به آخرت ايمان ندارند دل هايشان حق را انكار مى كند، و مستكبرند.
٤١٣- سباء / ٣١: مستضعفان به مستكبران مى گويند: اگر شما نبوديد ما مؤ من بوديم .
٤١٤- مؤ من / ٦٢: كسانى كه از عبادت من تكبّر مى ورزند بزودى با ذلت وارد دوزخ مى شوند.
٤١٥- اعراف / ١٤٦: بزودى كسانى را كه در روى زمين به ناحق تكبّر مى ورزند از ايمان به آيات خود منصرف مى سازيم . (شماره ١٤٣، اشتباه است . - م .)
٤١٦- كمى پيش گذشت .
٤١٧- نساء / ١٧٢ و ١٧٣: هرگز مسيح از اين استنكاف نداشت كه بنده خدا باشد و نه فرشتگان مقرب او (از اين استنكاف داشتند) و آنها كه از عبوديت و بندگى او استنكاف ورزند و تكبّر كنند بزودى همه آنها را به سوى خود محشور خواهد كرد (و در رستاخيز بر مى انگيزد) - امّا آنها كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند پاداش آنها را بطور كامل خواهد داد و از فضل و بخشش خود بر آنها خواهد افزود و امّا آنها را كه استنكاف كردند و تكبّر ورزيدند، مجازات دردناكى خواهد كرد و براى خود غير از خدا سرپرست و ياورى نخواهد يافت .
٤١٨- فرقان / ٦١: و هنگامى كه به آنها گفته شود براى خداوند رحمان سجده كنيد مى گويند رحمان چيست ؟ (ما اصلا رحمان را نمى شناسيم ) ما براى چيزى سجده مى كنيم كه تو به ما دستور مى دهى (اين سخن را مى گويند) و بر نفراتشان افزوده مى شود!.
٤١٩- مؤ منون / ٤٩: آيا ما به دو انسان همانند خودمان ايمان بياوريم .
٤٢٠- ابراهيم / ١١: شما انسان هايى همانند ما هستيد.
٤٢١- مؤ منون / ٣٦: و اگر از بشرى همانند خودتان اطاعت كنيد مسلما زيانكاريد.
٤٢٢- فرقان / ٢٢: و آنها كه اميدى به لقاى ما ندارند (و رستاخيز را منكرند) مى گويند: چرا فرشتگان بر ما نازل نمى شوند؟ و يا پروردگارمان را با چشم خود نمى بينيم ؟ آنها درباره خود تكبّر ورزيدند و طغيان بزرگى كردند.
٤٢٣- فرقان / ٨: و گفتند: چرا فرشته اى بر او نازل نشده كه همراه وى مردم را انذار كند؟ (و گواه صدق دعوت او باشد).
٤٢٤- زخرف / ٥٤: يا اين كه چرا فرشتگان همراه او نيامده اند؟ (تا گفتارش را تاءييد كند).
٤٢٥- قصص / ٢٩: (سرانجام فرعون و لشكريانش بناحق در زمين استكبار كردند.
٤٢٦- زخرف / ٣٢: چرا اين قرآن بر مرد بزرگى (مرد ثروتمندى ) از اين دو شهر (مكه و طائف ) نازل نشده است ؟!
٤٢٧- زخرف / ٢٣: آيا آنها رحمت پروردگارت را تقسيم مى كنند؟
٤٢٨- انعام / ٥٤: تا بگويند آيا اينها هستند كه خداوند از ميان ما (برگزيده و) بر آنها منّت گذارده .
٤٢٩- انعام / ٥٣: آنها را كه صبح و شام خدا را مى خوانند و جز ذات پاك او نظرى ندارند، از خود دور مكن ، نه حساب آنها بر توست و نه حساب تو بر آنها اگر آنها را طرد كنى از ستمگران خواهى بود.
٤٣٠- كهف / ٢٩: هرگز چشمان خود را، به خاطر زينت هاى دنيا، از آنها بر مگير.
٤٣١- ص / ٦٢: چرا مردانى را كه ما از اشرار مى شمرديم (در اينجا، در آتش دوزخ ) نمى بينيم ؟
٤٣٢- نمل / ١٤: و آن را از روى ظلم و سركشى انكار كردند در حالى كه در دل به آن يقين داشتند.
٤٣٣- اين حديث را حاكم در مستدرك ، ج ١، ص ٦١، روايت كرده و پيش از اين نقل شد.
٤٣٤- فصّلت / ٢٦: كافران گفتند: به اين قرآن گوش فرا ندهيد، و به هنگام تلاوت آن جنجال كنيد تا پيروز شويد!
٤٣٥- بقره / ٢٠٦: و هنگامى كه به آنها گفته شد از خدا بترسيد (لجاجت آنان بيشتر مى شود) و لجاجت و تعصب آنها را به گناه مى كشاند.
٤٣٦- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ٦، ص ١٠٩، روايت كرده است . نووى گويد: اين مرد بسر بن راعى العبد الاشجعى است و ابن منده نيز چنين نقل كرده است .
٤٣٧- اعراف / ١٢، ص ٧٦: مرا از آتش آفريده اى و او را از گل !
٤٣٨- چند بار پيش از اين با عبارت من سفه الحق نقل شده است .
٤٣٩- عراقى مى گويد: مصنّف چنين نقل كرده ولى معروف آفة العلم النسيان و آفة الجمال الخيلاء است ،
قضاعى در مسند الشهاب از حديث على به سندى ضعيف چنين روايت كرده است . و ابومنصور ديلمى در مسند الفردوس از او روايت كرده آفة الجمال الخيلاء و در سند روايت ، حسن بن حميد كوفى است كه مجهول مى باشد، ولى به قول صاحب الميزان حديث مجهولى از پدرش نقل كرده است .
٤٤٠- فاطر / ٢٨: تنها دانشمندان از او مى ترسند.
٤٤١- شعراء / ٢١٥: بال و پر خود را براى مؤ منانى كه از تو پيروى مى كنند بگستر.
٤٤٢- آل عمران / ١٥٩: و اگر خشن و سنگدل بودى از اطراف تو پراكنده مى شدند.
٤٤٣- مائده / ٥٩: در برابر مؤ منان متواضع و در برابر كافران نيرومندند.
٤٤٤- اين حديث را ابن مبارك در الزهد و الرقائق روايت كرده چنان كه در المغنى آمده است .
٤٤٥- اين حديث را احمد در مسند، ج ٥، ص ١٥٥، از حديث مردى از ابوذر روايت كرده است .
٤٤٦- حديث را مسلم در (صحيح )، ج ٨، ص ٣٦، از حديث ابوهريره روايت كرده است .
٤٤٧- اين حديث را احمد و بزار و دار قطنى از حديث انس روايت كرده اند چنان كه در المغنى است .
٤٤٨- مسلم اين حديث را از حديث ابوهريره روايت كرده و پيش از اين گذشت .
٤٤٩- شعراء / ٢١٥: بال و پر خود را براى مؤ منانى كه از تو پيروى مى كنند بگستر.
٤٥٠- اول همين كتاب گذشت .
٤٥١- عراقى گويد: اين حديث را ابن مبارك در البر و الصله با كمى اختلاف روايت كرده و احمد از حديث او نقل كرده كه پيامبر (ص ) به او فرمود: انظر فانك لست بخير من احمر و لا اسود الا تفضله بتقوى به مجمع الزوائد، ج ٨، ص ٨٤، رجوع كنيد.
٤٥٢- اين حديث را عبداللّه بن احمد در زوائد مسند از حديث ابى بن كعب به سندى موثق روايت كرده چنان كه در مجمع الزوائد، ل ج ٨، ص ٨٥، آمده است و صاحب جعفريات بدون ذكر موسى (ع )، ص ١٦٤، ز حديث على (ع ) روايت كرده و در كافى ، ج ص ٣٢٩، از حضرت صادق (ع ) نقل شده است .
٤٥٣- اين حديث را ابوداوود در (سنن )، ج ٢، ص ٦٢٤، روايت كرده و ابن ماجه نيز روايت كرده است .
٤٥٤- اين حديث در آفات زبان گذشت .
٤٥٥- كهف / ٣٣: پس صاحب باغ به دوستش در حالى كه به گفتگو برخاسته بود چنين گفت : من از نظر ثروت از تو برترم و نفراتم از تو نيرومندتر است .
٤٥٦- كهف / ٣٩ - ٤١: امّا اگر مى بينى من از نظر مال و فرزند از تو كمترم (مطلب مهمى نيست ) شايد پروردگارم بهتر از باغ تو به من بدهد و مجازات حساب شده اى از آسمان بر باغ تو فرو فرستد، آن چنان كه آن را به زمين بى گياه لغزنده اى تبديل كند؛ و يا آب آن در اعماق زمين فرو رود، آن چنان كه هرگز قدرت جستجوى آن را نداشته باشى !
٤٥٧- كهف / ٤٢: اى كاش كسى را شريك پروردگارم قرار نداده بودم ! (شماره ٤٠ اشتباه است . - م .)


۱۴
شرح انگيزه هاى تكبّر و عوامل محرك آن

شرح انگيزه هاى تكبّر و عوامل محرك آن
بايد دانست كه تكبّر خلقى است باطنى ، امّا اخلاق و كارهايى كه آشكار مى شود نتيجه تكبّر است ، امّا شايسته است كه به بزرگ شمردن نفس و برتر دانستن آن از ديگران نام تكبّر داد. اين خلق باطنى يك عامل دارد و آن خودپسندى فرد متكبر است ، چنان كه معناى آن بزودى خواهد آمد، زيرا شخص هرگاه به علم و عمل خود يا به چيزى از انگيزه هاى آن عجب كند خود را بزرگ شمرده و تكبّر ورزد. امّا تكبّر ظاهرى سه عامل دارد: عاملى در متكبر، عاملى در كسى كه بر او تكبّر مى شود، و عاملى كه به غير از آن دو مربوط است ، امّا عامل موجود در شخص متكبر، خودپسندى است و عامل مربوط به شخص مورد تكبّر كينه و حسد است ، و آنچه به غير آن دو مربوط مى شود رياكارى است و به اين اعتبار چهل عامل وجود خواهد داشت : خودپسندى ، كينه ، حسد، رياكارى .
امّا خودپسندى موجب تكبّر باطنى مى شود و نتيجه تكبّر باطنى تكبّر ظاهرى در كارها و گفتارها و حالات است كه پيش از اين بيان كرديم .
امّا كينه آدمى را به تكبّر وا مى دارد، بى آن كه خودپسندى در كار باشد، مانند كسى كه تكبّر مى كند بر شخصى كه معتقد است مانند او يا برتر از اوست ، ولى به دليلى بر او خشمگين شده و خشم او موجب كينه شده و دشمنى او در دلش نفوذ كرده است و به اين دليل نفسش نمى پذيرد كه در برابر او تواضع كند، اگر چه به اعتقاد خود او مستحق تواضع است . پس چه بسا شخص فرومايه كه نفس او اجازه اش نمى دهد كه در برابر يكى از بزرگان تواضع كند، چون نسبت به او كينه و دشمنى دارد و اين كينه او را بر رد كردن حق وا مى دارد، هرگاه حق با طرف مقابل باشد؛ همچنين بر ننگ داشتن از قبول نصيحت او و تلاش براى جلو افتادن ، بر او وادارش مى كند، اگر چه مى داند كه استحقاق آن را ندارد و نيز او را وا مى دارد كه در صورت ستم كردن بر او حلال بودى نطلبد، و اگر به او جنايت كرده از او پوزش نخواهد، و آنچه را نمى داند از او نپرسد.
امّا حسد موجب كينه به شخص مورد حسد است ، اگر چه از سوى محسود آزار و عاملى كه موجب خشم و كينه شود وجود نداشته است ، همچنين حسد انسان را به انكار حق وا مى دارد، تا آنجا كه از قبول نصيحت و آموختن علم خوددارى مى كند. چه بسا كسى كه به علم مشتاق است ولى در صفت پست جهل باقى مانده زيرا نمى خواهد از اهل شهر خود يا خويشاوندانش ‍ استفاده كند، چون نسبت به آنان حسد دارد، پس از آنها روى مى گرداند و بر آنان تكبّر مى كند با اين كه مى داند به خاطر علم بسيار شايسته تواضع اند، ولى حسد او را بر مى انگيزد كه با اخلاق متكبران با ايشان رفتار كند، اگر چه در باطن خود را بالاتر از آنها نمى داند.
امّا رياكارى نيز آدمى را به اخلاق متكبران فرا مى خواند تا آنجا كه شخص با كسى كه مى داند برتر از اوست بحث مى كند در حالى كه ميان آن دو آشنايى و حسدورزى و كينه اى وجود ندارد؛ ولى حق را از او نمى پذيرد و در استفاده كردن از او تواضع نمى كند از بيم آن كه مردم بگويند: وى برتر از اوست . پس انگيزه تكبّر او فقط رياكارى است و اگر تنها با او خلوت مى كرد بر او تكبّر نمى ورزيد. امّا كسى كه منشاء تكبّر او عجب يا خودپسندى يا كينه باشد هرگاه با شخص مورد تكبّر خلوت كند و فرد سومى هم با آنها نباشد تكبّر مى كند. همچنين گاه خود را به دروغ به تبارى بزرگ منسوب مى كند در حالى كه مى داند دروغگوست . آنگاه بر كسى كه به آن تبار منسوب نيست تكبر كرده و در مجالس بر او برترى مى جويد و در راه خود را بر او مقدم مى دارد و راضى نمى شود كه در تعظيم و احترام با او برابر باشد، در حالى كه در باطن مى داند استحقاق آن را ندارد و در باطن بر او تكبرى ندارد، چون مى داند كه در ادعاى تبار (والا) دروغگوست ولى رياكارى او را به كارهاى متكبران وا مى دارد و نام متكبر بيشتر بر كسى اطلاق مى شود كه از روى تكبّر باطنى اين كارها را مى كند و آن از خودپسندى و كوچك شمردن ديگران نشاءت مى گيرد و اگر اين مورد تكبّر ناميده مى شود به سبب شبيه بودن به كارهاى متكبران است .

شرح اخلاق متواضعان و مجموعه چيزهايى كه در آنها اثر تواضع و تكبّر نمايان مى شود
بايد دانست كه تكبّر در چهره انسان آشكار مى شود؛ مانند تمايل صورت به يك طرف و به يك گوشه چشم نگريستن كه با خشم و اعراض تواءم باشد و نيز سر به زير افكندن و چهار زانو نشستن و تكيه دادن و نيز در گفتار متكبر حتّى در صدا و آهنگ كلام و نحوه سخن گفتن ، و در راه رفتن و نشست و برخاست و حركات و سكنات و كارهايى كه مى كند و در دگرگونى هاى حالات ، اقوال و اعمال او تكبّر آشكار مى شود، در بعضى از متكبران تمام اين امور جمع مى شود و برخى از آنها در بعضى از اين امور تكبّر ورزيده و در بعضى تواضع مى كنند، از جمله تكبّر به اين كه دوست دارد مردم در برابر او بايستند؛ در حالى كه على (ع ) فرمود: ((هر كه مى خواهد به مردى بنگرد كه اهل دوزخ است بايد به مردى بنگرد كه نشسته و گروهى در برابرش ‍ ايستاده اند)).
انس گفته است : در نظر مردم هيچ كس محبوب تر از رسول خدا نبود و مردم هرگاه او را مى ديدند برايش بر نمى خاستند، چون مى دانستند كه پيامبر از آن بيزار است .
از نشانه هاى تكبّر آن است كه شخص راه نمى رود، مگر كسى پشت سرش ‍ راه برود.
ابودردا گويد: تا زمانى كه كسى پشت سر بنده اى راه برود همواره بر دورى آن بنده از خدا افزوده مى شود. رسول خدا (ص ) در بعضى از اوقات با اصحاب راه مى رفت پس به آنان امر مى كرد جلو بروند و خود همراهشان مى رفت .(٤٥٨)
يكى ديگر از نشانه هاى تكبّر آن است كه از ديگرى ديدن نكند، اگر چه از ديدن او بهره دينى به وى مى رسد و آن ضد تواضع است .
نشانه ديگر آن است كه از نشستن ديگرى در كنارش امتناع مى ورزد، مگر اين كه در برابرش بنشيند و آن برخلاف تواضع است . انس گويد: ((كنيزى از كنيزان مدينه دست رسول خدا (ص ) را مى گرفت و آن را رها نمى كرد تا آن حضرت را به هر جا كه مى خواست مى برد)).(٤٥٩)
نشانه ديگر آن است كه از همنشينى با بيماران و معلولان امتناع كند و آن تكبّر است ، مردى بر رسول خدا (ص ) وارد شد در حالى كه بر صورتش آبله بود (بيمارى مسرى ) و پوست انداخته بود. گروهى از اصحاب پيامبر (ص ) در محضرش غذا مى خوردند. اين بيمار كنار هر كس نشست از پهلويش ‍ برخاست پس پيامبر او را در كنار خود نشاند.(٤٦٠)
نشانه ديگر آن است كه در خانه اش هيچ كارى انجام ندهد، در حالى كه تواضع بر خلاف آن است .
يكى ديگر از نشانه ها آن است كه كالايى را بر نمى دارد و به خانه نمى برد، و اين بر خلاف عادت متواضعان است . پيامبر (ص ) متاعى را كه خريده بود به خانه حمل مى كرد. (٤٦١) على (ع ) فرمود: ((از كمال مرد چيزى كاسته نمى شود كه چيزى را براى عائله اش ببرد)). يكى از اصحاب مى گويد: على (ع ) را ديدم كه گوشتى به يك درهم خريد، پس آن را در پارچه اى نهاده مى برد به او عرض كردم : اى اميرالمؤ منين آن را بياورم ؟ فرمود: ((نه ، شخص عائله مند به بردن آن سزاوارتر است )).(٤٦٢)
نشانه ديگر لباس است ، چرا كه با آن تكبّر و تواضع آشكار مى شود. پيامبر (ص ) فرمود: بذاذة نشانه ايمان است .))؛ (٤٦٣) گفته اند: منظور از بذاذة لباس پست است .
على (ع ) در مورد زيرپوش پينه دارى سرزنش شد، پس فرمود: ((مؤ من به آن تاءسى مى جويد و دل بر آن خاشع مى شود)). (٤٦٤) عيسى (ع ) فرمود: لباس خوب موجب تكبّر دل مى شود)).
رسول خدا (ص ) فرمود: ((هر كس براى خدا ترك زيور كند و به منظور تواضع در برابر خدا و طلب رضاى او لباس هاى نيكو را كنار بگذارد، بر خدا سزاوار است كه براى او لباس زربفت بهشتى ذخيره كند)).(٤٦٥)
اگر كسى اشكال كند كه : عيسى (ع ) فرمود: لباس خوب موجب تكبّر دل است ، در حالى كه از پيامبر درباره لباس زيبا سؤ ال شد كه آيا نشانه تكبّر است ؟ فرمود: ((نه بلكه تكبّر نشناختن حق و تحقير مردم است .))؛ (٤٦٦) پس جمع ميان اين دو قول چگونه است ؟
بايد بداند كه لازم نيست لباس خوب درباره هر كسى و در هر حالى نشانه تكبّر باشد و اين همان سخنى است كه پيامبر خدا (ص ) بدان اشاره فرمود و در مورد حال ثابت بن قيس تعريف كرد آنگاه كه عرض كرد: من مردى هستم چنان كه ملاحظه مى فرماييد جمال و زيبايى را دوست دارم . پيامبر (ص ) به او فهماند كه تمايل او به پاكيزگى و نيكويى لباس براى تكبّر بر ديگران نيست ، چون لازمه آن تكبّر كردن نيست ؛ و گاه نشانه تكبّر است ، چنان كه راضى بودن به لباس پست گاه نشانه تواضع است . پس هرگاه حالات منقسم شود، گفته حضرت عيسى (ع ) در مورد بعضى از حالات است ، علاوه بر اين كه خيلاء القلب به اين معناست كه گاهى لباس نيكو موجب تكبّر در دل مى شود و گفتار پيامبرمان (ص ) اشاره اين امر دارد: انه ليس من الكبر يعنى تكبّر موجب نيكويى لباس ‍ نمى شود و ممكن است نيكويى لباس نيز موجب تكبّر نشود، ولى بعدها همان زيبايى لباس موجب تكبّر گردد. خلاصه در اين مورد حالات افراد گوناگون است و آنچه ستوده است رعايت حدّ وسط در لباس است كه موجب شهرت يافتن به پوشيدن لباس خوب و لباس بد نمى شود. پيامبر (ص ) فرمود: ((بخوريد و بنوشيد و بپوشيد و صدقه دهيد ولى اسراف نكنيد و تكبّر نورزيد.))؛ (٤٦٧) ((همانا خدا دوست دارد كه نشانه نعمت خود را در بنده اش ببيند)).(٤٦٨)
بكر بن عبداللّه مزنى گويد: لباس شاهان بپوشيد و دل هايتان را با ترس (از خدا) بميرانيد. گوينده گاهى را به اين سخن مخاطب ساخت كه با پوشيدن لباس هاى درستكاران قصد تكبّر داشتند.
عيسى (ع ) فرمود: ((شما را چه شده كه نزد من مى آييد در حالى كه لباس ‍ راهبان بر تن داريد ولى دل هايتان همانند دل هاى گرگان درنده است ؟ لباس ‍ شاهان بپوشيد و دل هايتان را به ترس (از خدا) بميرانيد)).
يكى ديگر از نشانه هاى تواضع آن است كه هرگاه به او دشنام دهند و حقش ‍ را بگيرند و آزارش دهند با تحمل آنها تواضع كند و اين برتر است . ما در كتاب غضب و حسد سخن پيشينيان را كه عبارت از تحمل آزار ديگران بود نقل كرديم ، خلاصه مجموعه اخلاق نيكو و تواضع در سيره رسول خداست و لازم است به آن حضرت تاءسى جسته و از او درس بگيريم .
ابوسلمه گويد: به ابوسعيد خدرى گفتم : عقيده ات در مورد پديده هاى مردم از نظر لباس و نوشيدنى و خوردنى و مركب سوارى چيست ؟ گفت : پسر برادرم براى خدا بخور، و براى خدا بنوش ، و براى خدا بپوش (انگيزه ات خدا باشد) و در هر يك از اينها كه فخر يا سمعه و ريا داخل شود معصيت و اسراف است . در خانه ات به خدمت بپرداز، چنان كه رسول خدا (ص ) در خانه اش خدمت مى كرد، به شتر علوفه مى داد، ريسمان به زانوى شتر مى بست ، در تعمير خانه شركت مى كرد، گوسفند مى دوشيد، كفش پينه مى كرد، لباس را وصله مى زد، با خادم خود غذا مى خورد و هرگاه از دستاس ‍ كردن خسته مى شد ديگرى به جاى او دستاس مى كرد، از بازار چيزى مى خريد و حيا مانع آن حضرت نمى شد كه آن را به دست خود بگيرد يا در گوشه لباسش بريزد و براى خانواده اش ببرد؛ با ثروتمند و درويش و كوچك و بزرگ مصافحه مى كرد و با كوچك و بزرگ ، سياهپوست و سرخ پوست ، آزاد يا بنده نماز خوان كه روبرو مى شد اول آن حضرت سلام مى كرد؛ لباس ‍ درونى و برونى اش جداگانه نبود و هرگاه او را صدا مى زدند از پاسخ دادن شرم نداشت ، اگر چه طرف ژوليده و گرد آلود (فقير) بود؛ به طعامى كه دعوت مى شد كوچك و ناچيز نمى شمرد، اگر چه پست ترين خرما بود؛ غذاى روز را براى شب و غذاى شب را براى روز ذخيره نمى كرد. كم خرچ ، نرمخو، بخشنده ، خوش معاشرت و گشاده رو بود؛ تبسم مى كرد بى آن كه بخندد؛ غمگين بود بى آن كه چهره درهم كشد؛ سخت گير بود بى آن كه اجبار كند؛ متواضع بود بى آن كه ذلت پذيرد؛ بخشنده بود بى آن كه اسراف كند. به هر خويشاوندى مهربان بود؛ به هر مسلمان و كافر ذمّى نزديك بود، دل نازك بود و همواره سر به زير بود. هرگز آن اندازه از غذا سير نشد كه سنگين شود و دستش را به طمع دراز نكرد. ابوسلمه گويد: بر عايشه وارد شدم و تمام اين مطالب را از ابوسعيد برايش حديث كردم پس عايشه گفت : يك حرف از آن را اشتباه نگفته است ، بلكه كم نيز گفته است ، زيرا به تو خبر نداده كه رسول خدا (ص ) هرگز به سيرى غذا نخورد و به هيچ كس شكوه نكرد بلكه تنگدستى نزد او محبوب تر از رفاه و ثروت بود و اگر گرسنه مى شد، شب خود را سپرى مى كرد صبح مى شد و گرسنگى مانع روزه گرفتن او در آن روز نمى شد، در صورتى كه اگر از خدا درخواست مى كرد تمام گنج هاى زمين و ميوه هاى آن از مشرق و مغرب برايش فراهم مى شد و چه بسا كه از باب دلسوزى بر گرسنگى او مى گريستم و شكمش را دست مى كشيدم و مى گفتم : فدايت شوم چه مى شد اگر از دنيا به مقدار روزى ات كه مانع گرسنگى شود بهره مى بردى ؟ پس مى فرمود: ((اى عايشه پيامبران اولوالعزم كه برادرانم بودند بر سخت از اين حال من صبر كردند و به همان حال از دنيا رفتند و بر پروردگار خود وارد شدند. پس خداوند محل بازگشت آنها را گرامى داشت و پاداش فراوان به آنها داد و من شرم دارم كه زندگى مرفه داشته باشم و در آخرت مقامى پايين تر از آنها داشته باشم . پس ‍ چند روز (دنيا) را صبر كنم محبوب تر است نزد من از اين كه فردا بهره ام در آخرت كم شود، و هيچ نزد من محبوب تر از پيوستن به برادران و دوستانم نيست . عايشه گفت : به خدا پس از آن (سخنان ) جمعه را تمام نكرد تا خدا روح مطهّرش را قبض كرد)).(٤٦٩)
آنچه از اخلاق پيامبر (ص ) نقل شد تمام اخلاق متواضعان را در بر دارد، پس هر كه مى خواهد متواضع باشد بايد به آن حضرت تاءسى جويد و هر كس خود را بالاتر از رسول خدا (ص ) بداند و آنچه را پيامبر پسنديده براى خود نپسندد چه سخت جاهل است ، در حالى كه رسول خدا (ص ) از لحاظ مقام دينى و دنيوى بالاترين انسان بود. بنابراين سربلندى و عزّت نيست جز در تاءسى جستن به آن حضرت ، از اين روست كه چون يكى از صحابه بر پستى شمايل (لباس و غيره ) سرزنش شد، گفت : ما گروى هستم كه خدا ما را به اسلام عزّت بخشيده و عزّت غير اسلام را نمى خواهم .
ابودردا گفت : بايد دانست كه براى خدا بندگانى است كه به آنها ابدال مى گويند. آنها جانشين پيامبران و مايه قوام زمين هستند و چون نبوت سپرى شد خداوند گروهى از امت محمّد (ص ) را جايگزين آنها ساخت ، آنها از نظر نماز و روزه بسيار و زيور نيك بر مردم برترى ندارند، ليكن برترى آنها به ديندارى راستين و نيت خوب و نيز به اين خاطر است كه نسبت به تمام مسلمانان خوشبين اند و براى خشنودى خدا خيرخواه مردمند، شكيبايند بى آن كه بيمى داشته باشند، و متواضعند بى آن كه خوارى پذيرند، آنان گروهى هستند كه خداى متعال آنها را برگزيده و براى خود خالص قرار داده و آنان چهل نفر صديق يا سى مردند كه در دل هايشان يقينى چون يقين ابراهيم خليل الرحمن (ع ) است و مردى از آنها نمى ميرد مگر اين كه خداوند جانشين او را آفريده است . برادرم بدان كه آنها هيچ چيز را نفرين نكرده و آزار نمى دهند و كوچك نمى شمارند و به هيچ تجاوز نمى كنند و به هيچ كس حسد نمى ورزند و به دنيا حريص نيستند، پاك ترين مردم از نظر خوبى هستند؛ نرمخوترين و بخشنده ترين مردمند. نشانه آنها بخشندگى و طبيعتشان خوشرويى ، و صفتشان سلامتى است ؛ امروز در بيم و فردا در بى خبرى نيستند ليكن به حال ظاهرى خود ادامه مى دهند و تنها با خدا رابطه دارند؛ بادهاى تند و اسب هاى دونده آنان را از جاى حركت نمى دهد (ثابت و استوارند) و بر اثر شوق به لقاى خدا دل هايشان به سوى خدا صعود مى كند و در سبقت به كارهاى خير حركت مى كنند. اولئك حزب اللّه الا ان حزب اللّه هم المفلحون راوى مى گويد: به ابودرداء گفتم : صفتى نشنيدم كه در نظر من استوارتر از اين صفات باشد و چگونه من به آنها برسم ؟ گفت : به اين صفات نمى رسى مگر اين كه دنيا را دشمن بدارى ، زيرا هرگاه دنيا را دشمن بدارى به دوستى آخرت روى مى آورى و به اندازه محبتى كه به آخرت دارى به دنيا بى ميل مى شوى و به همان اندازه (محبت به آخرت ) از آنچه به نفع توست آگاه مى شوى ، و هرگاه خدا بدان بنده اى بخوبى در طلب آخرت است او را هدايت فرمايد و از لغزش حفظ كند، بدان اى پسر برادرم كه اين مطلب در قرآن آمده است : ان اللّه مع الذين اءتقوا و الذين هم محسنون .
يحيى بن كثير گويد: در اين مطلب انديشيده ام كه اهل لذت از هيچ چيز مانند دوستى خدا و طلب رضاى او لذت نبرده اند.

راه درمان تكبّر و تحصيل تواضع
بايد دانست كه تكبّر از مهلكات است و هيچ يك از آدميان از آن بدور نيست ؛ از بين بردن تكبّر واجب است و تنها با آرزو كردن از بين نمى رود، بلكه با درمان و به كار بردن داروهايى كه آن را ريشه كن مى سازد از بين مى رود. درمان تكبّر دو مرحله دارد: اول آن كه درخت تكبّر را از كشتگاه دل ريشه كن كند و دوم آن كه انگيزه هاى مخصوصى را كه موجب تكبّر انسان بر ديگران مى شود از خود دور سازد.
مرحله اول ، ريشه كن ساختن و درمان علمى و عملى تكبّر است و درمان تنها به مجموع آن دو كامل مى شود.
امّا درمان علمى اين است كه خود و خدايش را بشناسد و همين شناخت او را در برطرف ساختن تكبّر بس است ، چرا كه هرگاه بطور كامل خود را بشناسد خواهد دانست كه بر حسب ذات از هر ذليلى ذليل تر و از هر اندكى كمتر است ، و تنها تواضع و خوارى شايسته اوست ؛ و هرگاه پروردگارش را بشناسد، بداند كه بزرگى و عظمت تنها سزاوار اوست . امّا گفتار در شناخت خدا و عظمت و بزرگى او به طول مى انجامد و آن آخرين درجه علم صديقان است . همچنين بحث شناخت خود انسان نيز طولانى است ولى كمى از آن را كه موجب تواضع و تذلّل مى شود نقل مى كنيم . براى آدمى كافى است كه در اين مورد معناى يك آيه از قرآن كريم را بفهمد، زيرا براى كسى كنه چشم بصيرتش باز باشد علم اولين و آخرين در قرآن موجود است . خداى متعال مى فرمايد: قتل الانسان ما اكفره ، من اى شى ء خلقه ، من نطفة خلقه فقدره ، ثم السبيل يسره ، ثم اماته فاءقبره ، ثم اذا ساء اءنشره .(٤٧٠) آيه به آغاز و انجام و وسط آفرينش انسان اشاره دارد، پس ‍ آدمى بايد در آفرينش خود را بينديشد تا معناى اين آيه را بفهمد. امّا آغاز آدمى چيزى ياد آورده نبود و روزگارانى در ديار عدم بود، بلكه عدم آن نيز آغازى نداشت ، پس در نابودى و عدم چه چيزى از انسان پست تر است و در قديم هم چنين بوده است . آنگاه خداى متعال او را از پست ترين و پليدترين چيزها آفريد، چرا كه او را از خاك سپس از نطفه و آنگاه خون بسته ، سپس از گوشت جويده آفريده و سپس در او استخوان رويانيد و بر روى استخوان گوشت . اين آغاز وجود انسان و موقعى است كه به صورتى ياد آورده شده در آمده و به اين مرحله نرسيده مگر اين كه پست ترين صفات را دارا بوده است ، چون در آغاز كامل آفريدن نشده بلكه خدا او را جماد و مرده آفريده كه شنوايى و بينايى و حس و حركت و نطق و راه رفتن و درك و دانش نداشت . پس پيش از زنده كردن او به مرگ او آغاز كرد، و پيش ‍ از نيرومند ساختن او به ناتوانى اش ، و پيش از عالم شدن او به جاهل بودنش ‍ و پيش از بينايى وى به نابينايى و پيش از شنوايى به ناشنوايى و پيش از سخن گفتن او به لالى و پيش از هدايتش به گمراهى و پيش از ثروتمندى به درويشى او، آغاز فرموده و معناى آيه : من اى شى ء خلقه ، من نطفة خلقه فقدره همين است و معناى آيه : هل اءتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا. انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج نبتليه (٤٧١) اين است كه در آغاز او را چنين آفريد. سپس بر او منت نهاد و فرمود: ثم السبيل يسره و اين اشاره به چيزهايى است كه در مدت زندگى انسان تا مرگ برايش فراهم كرده است . از اين رو فرمود: من نطفة امشاج نبتليه فجعلناه سميعا بصيرا انا هديناه السبيل ، و معنايش اين است كه خدا آدمى را پس از آن كه در مرحله اول ، جمادى مرده و خاك و در مرحله دوم نطفه اى بوده ، زنده كرد. و پس از آن كه ناشنوا بوده شنوايش كرده و پس از نابينايى بينايش ساخته و پس از ناتوانى توانايى به او داده و پس از نادانى بدو دانش آموخته است و اندام هايى كه در آن نشانه ها و شگفتى هاست پس از نداشتن آنها برايش آفريده ، و نيز پس از نادارى ثروتمند و پس از گرسنگى سير و پس از برهنگى او را پوشاند. و پس ‍ از گمراهى هدايتش فرموده است . پس بينديش چگونه وجود را منظم و صورت بندى كرده است و چگونه وسايل را برايش مهيا ساخته است ، و به طغيان آدمى بنگر كه چه چيز موجب كفر او شده و به نادانى آدمى بنگر كه چگونه آن را آشكار ساخته و خداوند فرموده است : او لم ير الانسان انا خلقناه من نطفة فاذا هو خصيم مبين . (٤٧٢) و من آياته ان خلقكم من تراب ثم اذا انتم بشر تنتشرون . (٤٧٣) پس در نعمتى كه خدا بر آدمى ارزانى داشته بينديش كه چگونه او را از اين مرحله پستى و خوارى و كثافت به اين مقام بلند و بزرگوارى منتقل ساخته و پس از معدوم بودن ، موجود و پس از مرده بودن زنده و پس از كرى سخنگو و پس از نابينايى بينا و پس از ناتوانى توانا و پس از نادانى دانا و پس از گمراهى هدايت يافته و پس از عجز نيرومند و پس از فقر ثروتمند شده است ، در حالى كه بر حسب ذات لا شى ء هيچ بوده و چه چيز از لا شى ء، هيچ پست تر و چه كمى از نيستى محض كمتر است ؟ سپس به لطف خدا چيزى شده و خدا چيزى شده و خدا او را از خاك پست و نطفه اى كثيف پس از عدم محض ‍ آفريد تا پستى ذاتش را به او بشناساند و بدين وسيله خود را بشناسد و به اين دليل نعمت را بر انسان كامل كرد تا با آن پرودگارش را شناخته و از شكوه تو عظمتش آگاه شود، و بداند كه بزرگى سزاوار هيچ كس جز خدا نيست ، از اين رو خدا بر او منت نهاده و فرموده است : اءلم نجعل له عينين ، و لسانا و شفتين ، و هديناه النجدين . (٤٧٤) و در آغاز، پستى انسان را معرفى كرده و فرموده است : اءلم يك نطفة من منى ء يمنى ، ثم كان علقة - آنگاه نعمت هايى كه به او داده بر شمرده و فرموده است : فخلق فسوى فجعل منه الزوجين الذكر و الا نثى ، (٤٧٥) تا با زاد و ولد، وجودش دوام يابد چنان كه در آغاز وجودش او را ابداع فرموده است . بنابراين كسى كه چنين آغاز و احوالى دارد كجا غرور و بزرگى و باليدن و تكبّر به او مى سزد در حالى كه به يقين پست ترين پست ها و ضعيف ترين ضعيف هاست . آرى اگر او را كامل مى ساخت و كارش را به خودش ‍ وامى گذاشت و دوام هستى او را در اختيار خودش قرار مى داد مى توانست طغيان كند و آغاز و انجام را از ياد ببرد. ليكن خداوند در ادامه وجودش ، بيمارى هاى ترسناك و خطرناك و آفت هاى گوناگون بر او مسلط ساخت و نيز طبايع متضاد را كه عبارتند از: صفرا، بلغم ، باد، خون ، بر او مسلط كرد كه بعضى از اجزاى آن بعض ديگر را از بين مى برد، بخواهد يا نخواهد، خشنود شود يا خشمگين ، پس با بى ميلى گرسنه و تشنه و بيمار مى شود و مى ميرد، و مالك نفع و ضرر و خير و شر خود نيست ؛ مى خواهد چيزى را بداند نسبت به آن جاهل مى شود؛ قصد مى كند چيزى را به ياد آورد ولى فراموش ‍ مى كند؛ مى خواهد چيزى را فراموش كند و از آن غافل شود ولى نمى تواند؛ مى خواهد كه قلب خود را به امور مهم توجه دهد پس به اجبار در دره هاى وسوسه و افكار به جولان مى آيد. نه بر قلب خود مسلط است و نه بر نفس ‍ خود، چيزى را مى خواهد و بسا كه نابودى اش در همان باشد و از چيزى بيزار است و بسا كه حيات وى در آن باشد؛ از غذاها لذت مى برد پس او را هلاك مى سازد و از داروها بدش مى آيد در حالى كه به نفع اوست و موجب حياتش مى شود؛ لحظه اى از شب و روز در امان نيست كه شنوايى و بينايى و علم و قدرت خود را از دست بدهد، و اعضاى بدنش فلج ، و عقلش ‍ ربوده شود و روحش را بگيرد و تمام چيزهايى را كه در دنيا به آن علاقه دارد از او بگيرد، پس او بيچاره اى ذليل است كه اگر رها شود نمى ماند و اگر ربوده شود نابود گردد، بنده اى كه بر هيچ چيز خود غير خود قادر نيست پس چه چيز از او خوارتر است اگر خود را بشناسد؛ و كجا تكبّر سزاوار اوست اگر نادان نباشد؟ اين ميانه (آغاز و انجام ) احوال آدمى است و بايد در آن بيشتر بينديشد.
امّا پايان زندگى انسان و محل ورودش مرگى است كه خداوند متعال به آن اشاره دارد فرموده است : ثم اماته فاءقبره ، ثم اذا شاء اءنشره ، يعنى روح و شنوايى و بينايى و علم و قدرت و حواس و ادراك و حركت را از او مى گيرد و به حال جماد بر مى گردد، چنان كه نخستين بار بوده است ؛ و جز صورت اندام بى حس و حركتش چيزى از او باقى نمى ماند، آنگاه در خاك مدفون و مردارى كثيف و بدبو مى شود، چنان كه در آغاز نطفه اى بدبو و گنديده بود. سپس اندام هايش پوسيده و از يكديگر پراكنده شده و استخوان هايش مى پوسد و خاك مى شود. كرم اجزاى بدنش را مى خورد و از حدقه چشمش شروع و آن را از كاسه چشم بيرون مى آورد و گونه هايش را مى برد و نيز ديگر اجزايش را. بدين ترتيب اجزاى انسان متلاشى و مردارى مى شود كه حيوان از آن مى گريزد و هر انسانى آن را كثيف مى شمارد و از شدت بدبويى از آن مى گريزند، و بهترين احوال او اين است كه به حال اول خود برگشته و خاك شود كه از آن كوزه و ساختمان مى سازند، در نتيجه پس ‍ از موجود بودن مفقود مى شود، چنان كه گويى هرگز نبوده است ؛ تباه مى شود چنان كه در آغاز كارش مدت هاى طولانى تباه بوده است .
اى كاش همچنان بماند پس چه نيكوست اگر به همان حال خاك بودن رها شود نه چنين است ، بلكه پس از مدت ها كه از پوسيدگى او مى گذرد خدا او را زنده مى كند، تا عذاب هاى سخت را تحمل كند، و پس از آن كه اجزاى پراكنده اش گرد آمد از قبرش بيرون مى آيد و او را به سوى مواقف هولناك قيامت مى برند. پس مى بيند: قيامت بر پا شده ، آسمان شكافته شده ، زمين دگرگون شده ، كوه ها روان گشته ، ستارگان فرو ريخته ، خورشيد گرفته ، احوال تاريك ، فرشتگان خشن و سخت گير، دوزخى كه زبانه مى كشد، بهشتى كه گنهكار بدان مى نگرد و افسوس مى خورد، نامه هايى گشاده مى بيند و به او مى گويند: نامه ات را بخوان ، مى گويد: آن چيست ؟ گويند: خدا در زمان زنده بودنت كه بدان شاد بودى و نعمت هايش تكبّر مى كردى و به اسبابش مى باليدى دو فرشته را ماءمور ساخت كه گفتار و كردار كم و زياد حتّى عمل ناچيز و پوست هسته خرمايى كه استفاده كرده اى و خوردن و نوشيدن و ايستادن و نشستن تو را بنويسند، در حالى كه تو آنها را از ياد برده اى ولى خدا محاسبه كرده است . بنابراين براى محاسبه بيا و آماده جواب شو يا روانه خانه عذاب ؛ پس از ترس اين خطاب قلبش پاره پاره مى شود، پيش از آن كه نامه ها پراكنده شود و گناهان ثبت شده در آن را مشاهده كند و وقتى آنها را مى بيند مى گويد: يا ويلتنا ما لهذا الكتاب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصاها. (٤٧٦) اين پايان كار اوست و معناى آيه : ثم اذا شاءه انشره همين است ، پس كسى را كه چنين وضعى دارد با تكبّر و بزرگى كردن چه كار است ؟! بلكه لحظه اى شادمانى ندارد چه رسد كه غرور و تكبّر ورزد. پس براى انسان حال نخست و ميانه اش آشكار شد و اگر حال فرجامش ظاهر شود - پناه بر خدا - بسا كه سگ و خوك بودن را برگزيند تا با حيوانات خاك شود و انسان نباشد كه خطايى بشنود و يا با عذابى روبرو شود و اگر در پيشگاه خدا مستحق آتش باشد پس خوك از او برتر و پاك تر است ، زيرا آغاز و انجامش خاك و از محاسبه و عذاب بر كنار است ، وانگهى مردم از سگ و خوك نمى گريزند در حالى كه اگر مردم دنيا بنده گنهكارى را در آتش ببينند از بيم آفرينش و زشتى صورتش بيهوش ‍ مى شوند و اگر بوى او را احساس كنند از تعفن آن خواهند مرد و اگر قطره اى از نوشيدنى مورد استفاده او در درياهاى دنيا بيفتد از مردارها بدبوتر مى شود. پس كسى كه در فرجام چنين حالى دارد - مگر مورد عفو واقع شود در حالى كه در عفو شدنش ترديد دارد - چگونه شادى مى كند و مغرور مى شود؟ و چگونه تكبّر مى كند؟ و چگونه خود را چيزى به حساب مى آورد تا براى خود به فضيلتى معتقد شود؟ و كدامين بنده است كه گناهى نكرده باشد كه بدان مستحق كيفر شود، مگر كه خداوند كريم به لطف خود او را عفو كند، آيا ديده اى كسى را كه به يكى از شاهان ستمى كرده و بدان مستحق هزار تازيانه شده و در زندان محبوس شد، در حالى كه منتظر است براى كيفر كردنش در حضور مردم بيرون برده شود نمى داند عفو مى شود يا نه ، چگونه در زندان دليل است ؟ آيا به اعتقاد شما بر همبندهاى خود در زندان تكبّر مى كند؟! و هيچ بنده گنهكارى نيست جز اين كه دنيا زندان اوست و از سوى خود مستحق كيفر شده است و نمى داند كارش چه مى شود همين براى اندوه و بيم و خوارى او كافى است ، اين است همان درمان علمى كه ريشه تكبّر را از بيخ و بين مى كند.
امّا درمان عملى (تكبّر) تواضع كردن در برابر خدا متعال در عمل و در برابر ديگران با مواظبت بر خلاق متواضعان است ، چنان كه آن را از احوال صالحان و احوال رسول خدا (ص ) نقل و توصيف كرديم ؛ تا آنجا كه آن حضرت بر روى زمين غذا مى خورد و مى فرمود: ((همانا من بنده اى هستم و همانند بنده غذا مى خورد و مى فرمود: ((همانا من بنده اى هستم و همانند بنده غذا مى خورم )). (٤٧٧) به سلمان گفته شد: چرا لباس نو نمى پوشى ؟ گفت : همانا من بنده ام (بنده خدايم ) و هرگاه روزى آزاد شدم لباس نو خواهيم پوشيد، و با اين سخن به آزادى در آخرت اشاره كرد.
تواضع پس از شناخت جز به عمل كامل نمى شود، از اين رو عرب هايى كه بر خدا و رسولش تكبّر كردند به ايمان آوردن و نماز گزاردن هر دو امر شدند. گفته شده : نماز ستون دين است و در نماز اسراى است كه به خاطر آنها ستودن دين شده است ، از آن جمله تواضعى است كه در ايستادن و ركوع و سجود است ، و عرب ها در قديم خم شدن را ننگ مى دانستند، چه بسا كه از دست عربى تازيانه مى افتاد و براى برداشتن آن خم نمى شد و بند كفش وى كنده مى شد و سر خود را براى درست كردن آن فرود نمى آورد، تا آنجا كه حكيم بن جزام گفته است : با رسول خدا (ص ) به اين شرط بيعت كردم از سجده كردن و سر فرود آوردن معاف باشم پس پيامبر با همين شرط با او بيعت كرد، سپس آگاه شد و پس از آن ايمانش به كمال رسيد)). (٤٧٨) و چون سجده كردن در نزد عرب ها كمال خوارى و پستى بود به سجده كردن امر شدند تا با آن غرورشان بشكند و تكبرشان از بين برود و تواضع در دل هايشان جايگزين شود، ديگر مردم نيز به سجده ماءمور شدند، چرا كه ركوع و سجود و بر پا ايستادن عملى است كه تواضع آن را ايجاب مى كند. همچنين كسى كه خود را شناخته بايد دقت كند و كارهايى را تكبّر اقتضا مى كند مخالف و نقيض آن را انجام دهد تا تواضع خوى او شود، زيرا دل ها فقط با علم و عمل داراى اخلاق ستوده مى شوند، به اين دليل كه ارتباط ميان دل و اندام ها پنهان است و نيز راز ارتباطى كه ميان جهان طبيعت و عالم ارواح وجود دارد آشكار نيست و قلب از عالم ملكوت و ارواح است . مرحله دوم در مورد عارض شدن تكبّر به وسيله عوامل هفتگانه ياد شده است و ما در كتاب نكوهش مقام گفتيم كه كمال حقيقى همان علم و عمل است كه بر عالم دشوار است كه تكبّر نورزد ولى ما راه درمان را در تمام عوامل هفتگانه از طريق علم و عمل نقل خواهيم كرد.

پي نوشتها
___________________________________________________
٤٥٨- اين حديث را ابومنصور ديلمى در مسند الفردوس از حديث ابوامامه به سندى واقعا ضعيف روايت كرده كه پيامبر (ص ) به بقيع مى رفت و اصحابش پشت سرش بودند پس ايستاد و به آنان امر كرد كه جلو بروند و خود پشت سر آنها به راه افتاد. پس از حضرت راجع به اين كار سؤ ال شد فرمود: انى سمعت خلق تعالكم فاشفقت ان يقع فى نفسى شى من الكبر: صداى كفش هايتان را شنيدم و ترسيدم دچار تكبّر شوم )). ابومنصور گفته : اين حديث منكر است و گروهى از راويان ضعيف در سند آن هستند.
٤٥٩- پيش از اين در ج ٤، ص ١٢٩، گذشت و ابن ماجه به شماره ٤١٧٧، آن را روايت كرده است .
٤٦٠- كمى پيش گذشت .
٤٦١- اين حديث كه پيامبر (ص ) كالا را خود به خانه حمل مى كرد، ابويعلى از حديث ابوهريره در شلوار خريدن حضرت و به خانه بردن او نقل كرده و در جلد ٤، گذشت .
٤٦٢- بحار، ج ٩، ص ٥٢٠، و در آنجا چنين است : لا ينقص الكامل من كماله ماجر من نفع الى عياله
٤٦٣- اين حديث را احمد در مسند از حديث ابوامامه حارثى روايت كرده و حاكم نيز در مستدرك به سندى صحيح چنان كه در جامع الصغير است و ابوداوود و ابن ماجه به شماره ٤١١٨، نقل كرده اند.
٤٦٤- سيد شريف رضى در نهج البلاغه ابواب حكم ، به شماره ١٠٣، نقل كرده است .
٤٦٥- اين حديث را ابوسعيد مالينى در مسند الصوفيه ، و ابونعيم در الحليه ، از حديث ابن عباس روايت كرده و در سندهاى آن اشكال است چنان در المغنى آمده است .
٤٦٦- چند بار پيش از اين گذشت و آن ، حديث ثابت بن قيس است كه خواهد آمد.
٤٦٧- اين حديث را ابن ماجه (در سنن )، به شماره ٣٦٠٥، و نسائى از روايت عمرو بن شعيب از پدرش ‍ از جديش روايت كرده است .
٤٦٨- اين حديث را ترمذى روايت كرده و آن را از روايت عمرو بن شعيب از پدرش از جدش حسن دانسته است و در متن اين دو حديث را يك حديث قرار داده و همين درست است .
٤٦٩- عراقى گويد: بر سند اين حديث دست نيافتم ، مى گويم : بعضى از قسمت هاى حديث در روايات به صورت پراكنده از غير ابوسلمه موجود است ، به جلد ٤، و كتاب زهد سنن ابن ماجه و مجمع الزوائد، ج ١٠، ص ٣١٢، رجوع كنيد.
٤٧٠- عبس / ١٧ - ٢٢: مرگ بر اين انسان ، چقدر كافر و ناسپاس است ؟! (١٧) (خداوند) او را از چه چيز آفريد؟ (١٨) از نطفه ناچيزى او را آفريد، سپس اندازه گيرى كرد و موزون ساخت . (١٩) سپس راه را براى او آسان ساخت . (٢٠) بعد او را ميراند و در قبر پنهان كرد. (٢١) سپس هر زمان بخواهد او را زنده مى كند. (٢٢)
٤٧١- دهر / ١ - ٢: آيا چنين نيست كه زمانى طولانى بر انسان گذشت كه چيز قابل ذكرى نبود؟! (١) ما انسان را از نطفه مختلطى آفريديم ، و او را مى آزماييم (لذا) او را شنوا و بينا قرار داديم . (٢)
٤٧٢- يس / ٧٧: آيا انسان نديد (نمى داند) كه ما او را از نطفه بى ارزش آفريديم ، و او (چنان صاحب قدرت و شعور و نطق شد كه ) به مخاصمه آشكار برخاست !
٤٧٣- روم / ٢٠: از نشانه هاى او اين است كه شما را از خاك آفريد سپس انسان هايى شديد و در روى زمين انتشار يافتيد.
٤٧٤- بلد / ٩ - ١١: آيا براى او (انسان ) دو چشم قرار نداديم ؟ (٩) و يك زبان و دو لب ؟ (١٠) و او را به خير و شرّش هدايت كرديم . (١١)
٤٧٥- قيامه / ٣٨ - ٤٠: آيا او نطفه اى از منى كه در رحم ريخته مى شود نبود؟ (٣٨) سپس به صورت خون بسته درآمد، و او را آفريد و موزون ساخت ؟ (٣٩) و از دو زوج مذكر و مؤ نث آفريد. (٤٠)
٤٧٦- كهف / ٤٩
٤٧٧- در باب سيره رسول خدا در خوردن و نوشيدن و در كتاب آداب معيشت پيش از اين گذشت .
٤٧٨- اين حديث را احمد كوتاه يعنى فقط تا جمله ان لا اخر الا قائما)) روايت كرده است و در آن ارسالى پنهان است . المغنى .


۱۵
راه روشن ، جلد ششم

عامل اول
تبار است پس بر هر كسى كه از سوى نسب و تبار تكبّر عارض ‍ شود لازم است قلب خود را با شناخت دو مطلب درمان كند:
١ - بداند كه اين عمل نادانى است از اين نظر كه تكبّر ورزيدن به كمال ديگران است از اين رو گفته اند:

لئن فخرت بآباء ذوى iiشرف لقد صدقت و لكن بئس ما ولدوا

(٤٧٩)

بنابراين كسى كه به تبار تكبّر مى ورزد اگر خود صفات پستى داشته باشد، پستى خود را از كجا مى تواند با كمال ديگران جبران كند. بلكه اگر شخصى كه به او منتسب است زنده باشد او را مى سزد كه بگويد: فضيلت از آن من است ، تو كيستى ؟ تو كرمى (اسپرم ) هستى كه از بول (منى ) من آفريده شده اى ، آيا بر اين اعتقادى كه كرم آفريده شده از بول آدمى برتر از كرمى است كه از بول اسب آفريده شده ؟ بعيد است كه چنين باشد، بلكه هر دو برابرند و شرافت از انسان است نه از كرم .
٢ - تبار واقعى خود و پدر و جدش را بشناسد، زيرا پدر نزديك او نطفه كثيف و جد دور او خاك پست است و خداى متعال تبار آدمى را به او معرفى كرده و فرموده است : الذى احسن كل شى ء خلقه و بداء خلق الانسان من طين ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهين ؛ (٤٨٠) پس ‍ كسى كه اصلش از خاك پستى است ، خاكى كه بر روى آن گام مى نهند سپس ‍ خداى گل وجود او را سرشت تا گل تيره گنديده اى شد چگونه تكبّر مى ورزد، در حالى كه تبارش به پست ترين اشياء مى رسد، زيرا گفته مى شود: اى پست تر از خاك و اى متعفن تر از گل و لاى و اى كثيف تر از مضغه ؛ پس ‍ اگر انسان به پدر خود نزديك تر از خاك است مى گوييم : به پدر نزديك ببال نه به دور، پس نطفه و مضغه به او از پدر نزديك تر است ، در نتيجه بايد نفس ‍ خود را به آن دو تحقير كند، و بر فرض كه انتساب و نزديكى به پدر موجب بلندى مقام است ، خاك پدر والاتر (اصل انسان ) است و خاك چه رفعتى دارد؟ و هرگاه خاك رفعتى نداشته باشد پس براى فرزندش از كجا رفعت آمده است ؟ در اين صورت اصل بشر از خاك و فصل آن از نطفه است ، از اين رو نه اصلى دارد و نه فصلى و نهايت پستى تبار همين است در حالى كه اصل (خاك ) زير گام ها پايمال مى شود و از فصل (نطفه ) بدن ها شسته مى شود (غسل جنايت ). اين تبار واقعى انسان است و هر كس تبار خود را بشناسد به آن تكبّر نمى كند و داستان او پس از اين شناخت و بر طرف شدن پرده از روى اصل حقيقتش همانند مردى است كه خود را از بنى هاشم مى شمارد اين مطلب را پدر و مادرش به او خبر داده اند، از اين رو همچنان باد شرافت و افتخار در وى موجود است تا ناگهان افراد عادلى كه در گفته شان ترديدى نمى كند خبر دهند كه او پسر يك هندوى خونگير است كه كثافت ها را مى گيرد و بر اين انسان بالنده اشتباهش را آشكار سازند و ترديدى در راستگويى خبر دهندگان نكند. آيا اين آگاهى (از نسب ) چيزى از تكبّر او را باقى مى گذارد؟ نه بلكه در نزد خود پست ترين و خوارترين مردم مى شود و آن احساس خوارى بر اثر پستى شغلى است كه به آن نمى تواند بر ديگران تكبّر كند. بنابراين انسان بصير و آگاه چنين حالى خواهد داشت ، و هرگاه در اصل خود بينديشد و بداند كه از نطفه و مضغه و خاك است ، زيرا اگر پدرش از كسانى بوده كه كارش كشيدن خاك يا گرفتن خون با حجامت يا جز آن بوده است به آن وسيله از پستى خود آگاه مى شود چون اعضاى پدرش با خاك و خون تماس داشته ، پس چگونه حالى خواهد داشت هرگاه بداند كه ذاتش از خاك و خون و اشياى كثيفى است كه ذاتا از آن پرهيز دارد.

عامل دوم
تكبّر ورزيدن به زيبايى است و درمانش اين است كه همانند خردمندان به باطن خود بنگرد نه همچون حيوانات به ظاهر؛ و هرگاه به باطن خود بنگرد رسوايى ها و عيوبى در خود خواهد ديد كه تكبّر كردن به زيبايى او را اندوهگين مى سازد، چرا كه تمام كثافت هاى موجود در اجزاى بدنش به او مربوط مى شود: فضولات در روده ها، ادرار در مثانه ، مخاط در بينى ، بزاق در دهان ، چرك در گوش ، خون در رگ ها، خون آميخته به چرك در زير پوست بدن و بوى بد در زير بغل ، هر روز يك يا دو بار با دست ، خود را تطهير مى كند و به طهارتگاه رفت و آمد دارد و اين ذلت و خوارى دوران ميانى عمر است در حالى كه در آغاز كار از كثافت هاى بسيار بد كه نطفه و خون حيض است آفريده شده و از مجراى كثافت ها بيرون شده چرا كه از صلب و پشت پدر بيرون آمده و سپس از مجراى بول ، پس از آن از رحم كه خون حيض از آن ريخته مى شود آن گاه از مجراى كثيف بيرون مى آيد، اين آغاز و دوران ميانى (انسان ) است و اگر در زندگى يك روز به شست و شو و نظافت خود نرسد چرك و بو از او بر خواهد خاست ، و از حيوانات كه هرگز به نظافت خود نمى پردازند كثيف تر و بدبوتر مى شود و هرگاه بينديشد كه از كثافت ها آفريده شده و در ميان كثافت ها جا دارد و بزودى خواهد مرد و مردارى كثيف تر از تمام كثافت ها خواهد شد، به زيبايى خود تكبّر نخواهد كرد كه همانند سبزه روييده در مزبله و رنگ گل ها در بيابان هاست كه در عين سرسبزى و طراوتى كه دارد ناگهان خرد شده و بادها آن را پراكنده مى سازند، چگونه تكبّر كند در حالى كه اگر زيبايى او ماندى باشد و اين زشتى ها را نيز نداشته باشد، لازم است بر شخص زشت تكبّر نكند، چون زشتى شخص زشت در اختيار خودش نيست تا آن را از بين ببرد و زيبايى زيبا نيز به اختيار او نيست تا بر آن ستوده شود، چرا كه زيبايى دوام ندارد و هر آن احتمال مى رود دراثر بيمارى يا آبله يا زخم يا ديگر عوامل از بين برود، چه بسيار چهره هاى زيبايى كه به وسيله اين عوامل زشت شده است . بنابراين شناخت اين امور، بيمارى تكبّر كردن به زيبايى را از دل كسى كه در آن بسيار بينديشد ريش كن مى سازد.

عامل سوم
تكبّر كردن به قدرت و نيروست . آنچه آدمى را از تكبّر ورزيدن به اين عامل باز مى دارد اين است كه بيمارى هايى را كه بر او عارض مى شود بشناسد و بداند كه اگر رگى از بدنش به درد آيد از هر ناتوانى ناتوان تر و از هر ذليلى ذليل تر است و اگر مگس چيزى از او بربايد نمى تواند از آن بستاند؛ و اگر پشه اى در بينى او يا مورچه اى در گوش وى وارد شود او را خواهد كشت ؛ و اگر خارى به پايش وارد شود او را ناتوان خواهد ساخت ؛ و يك روز تب به حدى نيرويش را به تحليل مى برد كه تا مدتى جبران نمى شود. پس كسى كه توان يك خار ندارد و در برابر پشه اى عاجز است و نمى تواند مگسى را از خود دور سازد شايسته نيست كه به قدرت خويش ببالد. از طرفى انسان از فيل يا درازگوش يا شتر يا گاو نيرومندتر نيست ، پس آدمى را چه افتخارى است به صفتى كه حيوانات در آن صفت از او جلوترند؟

عامل چهارم و پنجم
، تكبّر به ثروت و مال زياد است همچنين تكبّر به خاطر بسيار بودن پيروان و ياران و تكبّر كردن به خاطر حكومت از سوى شاهان و قدرت يافتن از نظر انتساب به آنها، نظير تكبّر به ثروت است و تمام آنها تكبّر به چيزهايى است كه از ذات انسان بيرون است و مانند زيبايى و قدرت و علم در ذات انسان نيست ؛ و اين زشت ترين انواع تكبّر است ، زيرا كسى كه به مال خود تكبّر مى كند گويى به اسب و خانه اش تكبّر مى كند و اگر اسبش ‍ بميرد و خانه اش ويران شود به حال خوارى باز خواهد گشت و آن كه به قدرت يافتن از سوى سلطان و به حكومت وى تكبّر مى كند نه به صفتى كه در خودش هست كار خود را بر امرى دگرگون قرار داده كه زير و رو شدنش ‍ از ديگ جوشان بيشتر است ؛ و اگر تغييرى در منصب او (كه از سوى سلطان دارد) داده شد خوارترين مردم خواهد بد و هر كس به چيزى بيرون از ذات خود تكبّر ورزد نادانى اش آشكار است و چگونه نادان نباشد در حالى كه اگر آن كسى كه به ثروت تكبّر مى ورزد بينديشد مى بيند در ميان يهوديان ثروتمندتر و پر تجمل تر از وى وجود دارند، پس اف بر شرافتى كه يهود در آن بر تو سبقت دارد و اف بر شرافتى كه دزد آن را در يك لحظه مى برد و صاحب آن خوار و مفلس مى شود. اين امور كه آدمى بدان تكبّر مى كند در ذات او نيست ، و عوامل تكبّر كه در ذات اوست (علم - جمال و...) دوام يافتن آن در اختيار انسان نيست و در آخرت موجب عذاب اوست . پس ‍ باليدن به آن كمال نادانى است و هر چه در اختيار تو نيست مال تو محسوب نمى شود و هيچ چيز از آن امور از آن تو نيست ، بلكه از آن بخشنده آنهاست ؛ اگر بخشنده ، آن امور را برايت باقى گذاشت مى ماند و اگر پس گرفت زوال مى يابد و تو فقط بنده اى ناتوان هستى ، هر كس اين مطالب را بداند ناگزير بايد تكبرش از بين برود و حكايت انسانى كه به امور ياد شده تكبّر ورزد حكايت كسى است كه به قدرت ، زيبايى ، مال ، آزادى ، استقلال ، وسعت منزل ها و بسيارى اسبان و غلامانش افتخار كند. ناگهان دو شاهد عادل در نزد حاكم با انصافى عليه او شهادت دهند كه او بنده فلان شخص است و پدر و مادرش برده او بوده اند و حاكم به اين مطلب حكم صادر كند.
پس مالكش بيايد و او و تمام اموالش را بگيرد، و او در عين حال بيم دارد كه مالك وى را بر اثر تفريط در اموال خود و كوتاهيش در جستجو كردن از مالك آن ، كيفر و مجازات كند. آنگاه بنده بنگرد و خود را در منزلى زندانى ببيند كه مارها و كژدم ها و حيوانات موذى او را محاصره كرده اند و او در هر حال از هر كدام آنها مى ترسد و به حالى باقى مى ماند كه نه اختيار خود را دارد نه مالش را و راهى براى رهايى نيز نمى يابد. آيا به اعتقاد شما كسى كه چنين وضعى دارد به قدرت و ثروت و مال و نيرو و كمال خود مى باشد؟ يا خود را خوار و خاضع مى شمارد؟ و حال هر انسان بينا و خردمندى همين است ، چرا كه او خود را چنين مى داند، زيرا اختيار خود و بدن و اندام ها و مال خويش را ندارد و در عين حال محصور در ميان آفت هاى شهوات و بيمارى هايى است كه همانند كژدم ها و مارهاى (گزنده ) هستند كه بيم دارد به وسيله آنها هلاك شود. پس كسى كه چنين وضعى دارد به قدرت و نيروى خود تكبّر نمى كند، چرا كه مى داند نيرو و قدرتى ندارد.
همين راه ، راه درمان تكبّر به وسيله عوامل خارجى است و آسان تر از درمان تكبّر به وسيله علم و عمل است ، زيرا اين دو صفت دو كمال نفسانى اند و سزاوار است كه به داشتن آنها شاد شود ولى تكبّر كردن به اين دو صفت نيز نوعى نادانى درونى است ، چنان كه بزودى بيان خواهيم كرد.
عامل ششم ، تكبّر به علم است و اين بزرگترين آفت ها و غالب ترين بيمارى ها و علاج ناپذيرترين مرض هاست مگر شخص بسيار سخت كوش ‍ باشد و به مبارزه اى بى امان ادامه دهد، زيرا ارزش علم در پيشگاه خدا و در نزد مردم بسيار است ، و ارزش آن بيشتر از ارزش مال و جمال و ديگر نعمت هاست ، بلكه مال و جمال بكلى بى ارزش است ، مگر تواءم با علم و عمل باشد؛ از اين رو گفته اند: طغيان علم همانند طغيان آب است و گفته اند: هرگاه علم بلغز از لغزش او جهانى بلغزد. بنابراين علم نمى تواند خود را در مقايسه با جاهل بزرگ نشمارد، چرا كه دين از فضايل علم بسيار سخن گفته است ، و عالم نمى تواند تكبّر را از خود دور سازد مگر دو چيز را بشناسد: ١ - بداند كه حجت خدا بر عالمان مؤ كدتر است و خداوند چيزى را از جاهل مى پذيرد كه يك دهم آن را از عالم نمى پذيرد و اين كه نافرمانى اش از خدا از روى شناخت و آگاهى است . پس گناهش زشت تر است ، چرا كه حق نعمت خدا را كه علم است ادا نكرده ، از اين رو رسول خدا (ص ) فرمود: روز قيامت عالم را مى آورند. پس او را در دوزخ بيفكنند و روده هايش بيرون آيد و همانند درازگوشى كه پيرامون سنگ آسيا مى چرخد به دور خود مى چرخد. پس دوزخيان پيرامونش را گرفته و مى گويند: تو را چه شده است ؟ او مى گويد: من مردم را به كار خير فرمان مى دادم و خود عمل نمى كردم و از كار بد باز مى داشتم و خود كار بد مى كردم .(٤٨١)
خداوند سبحان عالم بى عمل را به خر و سگ تشبيه كرده است و فرموده است : مثل الذين حملوا التورية ثم لم يحملوها كمثل الحمار يحمل اسفارا. (٤٨٢) مقصود آيه علماى يهودند؛ و درباره بلعم باعورا فرموده : و اتل عليهم تباء الذى آتيناه آياتنا فانسلخ منها فاءتبعه الشيطان فكان من الغاوين . و لو شئنا لرفعناه بها و لكنه اخلد الى الارض و اتبع هواه فمثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث . (٤٨٣) يعنى چه به او حكمت بدهى چه ندهى يكسان است و شهوتش را رها نمى كند، و همين خطر براى عالم كافى است . پس كدام عالم است كه از شهوت خود پيروى نكند و كدام عالم است كه به كار خيرى كه خود عمل نمى كند دستور ندهد، پس هرگاه به قلب عالم خطور كند كه ارزش او در برابر جاهل زياد است بايد به خطر بزرگى كه در انتظار اوست بينديشد، زيرا خطر عالم بزرگ تر از خطر ديگران است ، چنان كه ارزش او بيش از ارزش ديگران است . پس اين در برابر آن است و او همانند سلطانى است كه به خاطر داشتن دشمنان بسيار در كشور خود روحش در مخاطره است ؛ زيرا اگر دستگير و مغلوب شود آرزو مى كند كه كاش فقير مى بود، چه بسا عالمى كه در آخرت آرزو مى كند كه كاش همانند جاهلان از عذاب در امان مى بود و پناه بر خدا اين خطر مانع از تكبّر مى شود، زيرا اگر اين عالم دوزخى باشد خوك برتر از او نيست . پس چگونه تكبّر كند كسى كه چنين وضعى دارد؟ لذا شايسته نيست عالم خود را بزرگتر از صحابه پيامبر (ص ) بداند در حالى كه برخى از صحابه مى گفتند: اى كاش مادر مرا نمى زاد و صحابى ديگر كاهى از زمين بر مى داشت و مى گفت : اى كاش من اين كاه مى بودم و ديگرى مى گفت : اى كاش پرنده اى مى بودم . تمام اين سخنان به خاطر ترس از فرجام بود، آنها حال خود را بدتر از پرنده و خاك مى دانستند؛ و هرگاه انسان در خطرى كه در انتظار اوست بسيار بينديشد بكلى تكبرش از بين مى رود و گويى خود را بدترين مردم مى داند و مثل او مثل بنده اى است كه مولايش ‍ او را به كارهايى دستور داده و او آن را شروع كرده و بعضى را انجام نداده است و بعضى را ناقص انجام داده و در بعضى ترديد دارد كه آيا بگونه اى انجام داده كه مولايش را خشنود سازد يا خير. پس كسى كه به او خبر دهد كه مولايش پيكى را نزد او مى فرستد كه او را برهنه كرده و بر در خانه اش ‍ مدت ها در برابر خورشيد و گرما بيفكند تا هرگاه كار بر او تنگ شود و سخت به زحمت افتد فرمان دهد كه او را حسابرسى كرده و از تمام كارهاى وى چه كم و چه زياد جستجو كند. سپس فرمان دهد او را به زندانى تنگ و كيفرى دائمى بيندازد كه يك ساعت از عذاب آسوده نباشد و مى داند كه مولايش ‍ نسبت به گروه زيادى از بندگان خود چنين كارهايى كرده و بعضى را بخشيده است ولى او نمى داند از كدامين گروه است . اين بنده هرگاه در آن باره بينديشد نفسش بشكند و خوار شود و قدرت و تكبّرش از بين برود و اندوه و بيم او آشكار شود و بر هيچ يك از مردم متكبر نكند بلكه به اميد اين كه در هنگام عذاب از شفيعانش باشد نسبت به او تواضع مى كند. همچنين عالم هرگاه در اوامر پروردگارش بينديشد كه با ارتكاب گناهان بدنى و قلبى آنها را ضايع ساخته است و از خطرى بزرگ او را تهديد مى كند آگاه باشد ناگزير تكبّر از وجودش رخت بر مى بندد. گناه قلبى و باطنى عبارتند از: رياكارى ، كينه ، حسد، عجب و خودپسندى ، دورويى و غيره .
مطلب دوم اين است كه عالم مى داند تكبّر تنها شايسته خداوند سبحان است و هرگاه تكبّر ورزد در پيشگاه خدا مورد خشم واقع مى شود و خدا دوست دارد كه عالم تواضع كند و به او فرموده است : ((اى عالم ، تا زمانى در پيشگاه من ارزش دارى كه براى خود ارجى قائل نباشى . پس اگر براى خود ارجى قائل شوى در پيشگاه من ارجى نخواهى داشت )).
بنابراين ناگزير بايد خود را مكلّف سازد كه آنچه مولايش دوست دارد از او سر بزند و اين امر تكبّر را از دلش مى زدايد اگر چه يقين دارد كه مثلا گناهى ندارد، اگر چنين يقينى قابل تصور باشد؛ و به اين وسيله تكبّر از پيامبران برطرف شد، چرا كه آنها مى دانستند هر كه با خدا در رداى بزرگى بستيزد خدا او را در هم بشكند و خدا به آنان امر كرده كه خود را كوچك بشمارند تا جايگاه بزرگى در پيشگاه خدا داشته باشند. اين كار نيز از امورى است كه انسان را ناگزير به تواضع وا مى دارد.
اگر كسى بگويد: چگونه عالم در برابر فاسقى كه آشكارا فسق مى كند يا در مقابل بدعت گذار تواضع كند و چگونه خود را پست تر از آنها بداند در حالى كه وى عالمى عابد است ؟ و چطور فضيلت علم و عبادت را در پيشگاه خدا ناديده بگيرد؟ و چگونه خطور خطر علم به قلبش او را بى نياز كند در حالى كه مى داند خطر فاسق و بدعت گذار بيشتر است ؟
بايد دانست كه اين كار با انديشيدن در خطر فرجام (كار) ممكن مى شود، بلكه اگر به كافرى بنگرد برايش ممكن نمى شود كه بر او تكبّر ورزد، زيرا امكان دارد كه كافر مسلمان شد و عاقبت او به ايمان ختم گردد و اين عالم گمراه شود و فرجام او به كفر انجامد. بزرگ آن كسى است كه در آخرت نزد خدا بزرگ است و سگ و خوك والاترند از كسى كه در نظر خدا دوزخى است ولى خود او نمى داند. بنابراين فرجام ها از بندگان پوشيده است و خردمند فقط به فرجام و عاقبت مى انديشد و طلب تمام فضيلت ها در دنيا براى عاقبت است ؛ در اين صورت بر بنده لازم است كه بر هيچ كس تكبّر نكند، بلكه اگر به جاهلى بنگرد بگويد: او از روى نادانى معصيت خدا كرده است و من از روى آگاهى . پس چگونه من مانند او خواهم بود؟ و اگر به عالمى بنگرد مى گويد: او چيزى را مى داند كه من نمى دانم پس چگونه من مانند اويم ، و اگر به كسى بنگرد كه عمرش از او بيشتر است مى گويد: اين پيش از من عبادت خدا كرده ، پس چگونه من مانند اويم ، و اگر به كوچك تر از خود (از نظر سنّى ) بنگرد بگويد: من پيش از او معصيت خدا كرده ام پس ‍ چگونه من مانند اويم و اگر به بدعت گذار يا كافرى بنگرد بگويد: چه مى دانم شايد سرانجام مسلمان شود و من چون او كافر شوم . بنابراين ادامه هدايت در اختيار من نيست ، چنان كه شروعش در اختيار من نبود. از اين رو با نگرش در پايان و عاقبت كار مى تواند تكبّر را از خودش دور سازد و تمام اين موارد بستگى به آن دارد كه بداند كمال در خوشبختى اخروى و نزديكى به خداست نه در نعمت هاى ظاهرى و بى دوام دنيا، و بجانم كه اين خطر ميان تكبّر كننده و شخص مورد تكبّر مشترك است ولى بر هر كدام سزاوار است كه تمام همتش را صرف خود سازد و دل را به ترس از فرجام خويش ‍ مشغول دارد نه اين كه سرگرم ترس ديگران شود، زيرا كسى كه نسبت به ديگران مهربان و دلسوز است (به سبب علاقه به هدايت شدن ديگران و پندپذيرى آنها) به سوء ظن حريص است (به ديگران بدبين مى شود) و هر انسانى بايد براى خودش بيشتر دلسوز و مهربان باشد. پس هرگاه گروهى به گناهى زندانى شوند و به گردن زدن ترسانده شوند پراكنده نمى شوند تا بعضى از آنها بر بعضى تكبّر كنند، اگر چه خطر شامل همه آنها شود، زيرا توجه هر كسى به خويشتن خويش او را از توجه به ديگران باز مى دارد تا آنجا كه هر كدامشان بتنهايى گرفتار مصيبت و خطر خودش است .
اگر كسى بگويد: پس چگونه براى خدا دشمن بدعت گذار و فاسق نمى شويم ، در حالى به دشمنى با آنها ماءموريم و علاوه بر آن نسبت به آنها تواضع مى كنيم ؟ در حالى كه جمع ميان اين دو كار نوعى تناقض است ؟
بايد دانست اين امرى است كه بر بيشتر مردم مشتبه مى شود؛ زيرا خشم انسان براى خدا، زشت شمردن بدعت و فسق را با تكبّر و مباهات به علم و ديندارى درهم مى آميزد. پس چه بسا عابد نادان و عالم مغرورى كه هرگاه ببيند فاسقى در كنارش نشسته بر اثر تكبرى كه در نفس او نهفته است از او بدش بيايد و از او دورى جويد، در حالى كه مى پندارد براى خدا غضب كرده است ، چنان كه براى عابد بنى اسرائيل با قمارباز بنى اسرائيل اتفاق افتاد، به اين دليل كه بد بودن تكبّر بر شخص مطيع آشكار است و پرهيز از آن ممكن ولى تكبّر بر فاسق بدعت گذار به غضب كردن براى خدا شبيه است و آن خوب است ، زيرا شخص خشمگين نيز بر كسى كه بر او غضب كرده تكبّر مى ورزد و شخص متكبر هم غضب مى كند و غضب يكى از آنها موجب ديگرى مى شود و هر دو به هم در مى آميزند و اشتباه مى شود و جز انسان هاى موفق كسى آنها را از يكديگر باز نمى شناسد، و آنچه او را از اين اشتباه و در آميختن رها مى سازد اين است كه هرگاه بدعت گذار يا فاسق را ديدى و امر به معروف و نهى از منكر كردى سه مقوله بر قلبت بگذرد:
١ - به گناهان گذشته ات توجه كنى تا در اين حالت در چشم خودت كم ارج شوى .
٢ - به امتياز داشتن و اعتقاد درست و عمل صالحى كه دارى از آن نظر كه نعمتى از سوى خدا بر تو است توجه كنى ، پس نعمت از خداست نه از تو و نعمت را از خدا بدانى تا خودپسند نشوى و هرگاه خودپسند نشوى تكبّر نخواهى ورزيد.
٣ - در نامعلوم بودن سرانجام كار خود بينديشى كه گاه بخوبى پايان مى يابد و گاه به بدى تا ترس از فرجام ، تو را از تكبّر كردن باز دارد.
اگر كسى بگويد: چگونه انسان با اين احوال غضب كند؟ مى گوييم : به خاطر مولا و سرورت غضب مى كنى زيرا به تو دستور داده كه غضب كنى ، امّا نه براى خودت و در غضب خود نفس خويش را نجات يافته و رفيقت را هلاك شونده نمى داند، بلكه ترس تو بر خودت به خاطر آن كه خدا از گناهان پنهانت آگاه است بيشتر از ترسى است كه بر رفيقت دارى ، با توجه به اين كه از فرجام كارت خبر ندارى . با مثالى تو را از اين مطلب آگاه مى سازيم تا بدانى كه لازم نيست در خشم كردن براى خدا بر شخص مورد غضب تكبّر ورزى و ارزش خود را بالاتر از او بدانى .
مى گوييم : هرگاه براى شما غلامى و فرزندى باشد كه نور چشم اوست و غلام را بر فرزند خود ماءمور كند تا مراقب او باشد و به غلام امر كند كه هرگاه فرزند بى ادبى كند او را كتك بزند و فرزند سرگرم كارى شود كه شايسته او نيست و غلام بر او غضب كند، پس اگر غلام مطيع و دوستدار مولاى خود باشد، هرگاه از فرزند شاه بى ادبى مشاهده كند چاره اى جز خشم گرفتن بر فرزند نخواهد داشت و خشم غلام به خاطر مولايش است و مى خواهد با اطاعت از فرمان مولا به او نزديك شود، و نيز از فرزند شاه كار زشتى سر زده كه مولا بدش مى آيد پس غلام ، او را مى زند و بر او خشم مى گيرد، بى آن كه بر او تكبّر ورزد، بلكه نسبت به فرزند متواضع است و ارزش فرزند را در نزد مولايش بالاتر از ارزش خود مى داند، زيرا فرزند ناگزير عزيزتر از غلام است ، در اين صورت در غضب كردن تكبّر ورزيدن و تواضع نكردن ضرورتى ندارد، همچنين مى توانى به بدعت گذار و فاسق بنگرى به اين گمان كه بسا ارزش آنها در پيشگاه خدا در آخرت بيشتر باشد سبب فرجام نيكى كه قبلا در ازل بر ايشان معين شده و عاقبت بدى كه در ازل براى تو معين شده و تو از آن بى خبرى و با اين حال به خاطر دوست داشتن مولايت و به امر او (به آن دو) خشم مى گيرى ، هرگاه كارى انجام شود كه مولا را بد آيد با تواضع كردن به كسى كه ممكن است در پيشگاه خدا در آخرت مقرب تر از تو باشد؛ بعضى از علماى زيرك چنين هستند و بيم و تواضع دارند، امّا شخص مغرور تكبّر مى ورزد و به خود بيش از ديگران اميد دارد با اين كه از فرجام بى خبر است و اين كمال خودخواهى است . اين است راه تواضع كردن براى كسى كه معصيت خدا كرده يا معتقد به بدعت است با خشم گرفتن بر او و پرهيز از وى به حكم امر مولا.
عامل هفتم : تكبّر كردن به ديندارى و عبادت است و آن نيز براى عابدان بلاى بزرگى است و راه دفع آن بلا آن است كه قلب خود را به تواضع در برابر ديگر بندگان ملزم سازد و بداند كه شايسته نيست بر كسى كه در علم بر او مقدم است به هر صورت كه باشد تكبّر ورزد، چرا كه از فضيلت علم آگاه مى باشد و خداى متعال فرموده است : هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون . (٤٨٤) و رسول خدا (ص ) فرمود: ((برترى عالم بر عابد مانند برترى من بر فروترين مرد از يارانم است ؛ (٤٨٥) و ديگر آيات و رواياتى كه در فضيلت عالم وارد شده است .
اگر عابد گويد: اين فضيلت براى عالمى است كه به علم خود عمل كند و اين عالم گنهكارى است در پاسخ به او گفته مى شود: مگر نمى دانى كه نيكى ها، بدى ها و گناهان را از بين مى برد و چنان كه علم ممكن است حجتى بر عالم باشد، ممكن است وسيله و كفاره گناهانش باشد و هر يك از آن دو ممكن است ؛ و رواياتى رسيده كه شاهد بر اين مدعاست و هرگاه بر اين مطلب آگاه نباشد براى او جايز نيست عالمى را كوچك شمارد بلكه واجب است در برابر او تواضع كند.
اگر كسى بگويد: در صورت صحيح بودن اين سخن سزاوار است عالم خود را بالاتر از عابد بداند زيرا پيامبر (ص ) فرموده :
((برترى عالم بر عابد مانند برترى من بر فروترين مرد از اصحابم است )).
بايد دانست كه اين امر ممكن است در صورتى كه عالم از فرجام كارش آگاه باشد در حالى كه پايان كار مشكوك است . پس احتمال مى رود بگونه اى بميرد كه حال او بدتر از حال جاهل فاسق باشد به خاطر يك گناهى كه آن را سبك مى شمرده است در حالى كه در پيشگاه خدا آن گناه بزرگ است و به وسيله آن گناه مورد خشم خدا قرار گرفته است و هرگاه چنين كارى ممكن باشد (عالم ) از خويشتن بيمناك است . در اين صورت عالم و عابد هر دو بر خويشتن بيم دارند و هر يك موظف به كار خودش است نه به كارى ديگرى . پس سزاوارتر است كه نسبت به خودش ترسش غالب باشد و نسبت به ديگرى اميدش ، و اين حالت به هر حال او را از تكبّر باز مى دارد، اين بود حال عابد با عالم امّا حال عابد با غير عالم ، غير عالمان نسبت به عابد دو دسته مى شوند: آنها كه عملشان پوشيده و پنهان است و آنها كه علمشان آشكار است . پس سزاوارتر است بر كسى كه عملش پوشيده است تكبّر نكند شايد گناهش از او كمتر و عبادتش بيشتر باشد و خدا وى را بيشتر از او دوست بدارد. امّا آن كه عملش آشكار است ، اگر گناهش آن اندازه آشكار نشود كه از گناهان تو در تمام عمرت بيشتر باشد نبايد بر او تكبّر كنى و نمى توانى بگويى گناه او بيشتر از من است ، زيرا نمى توانى گناهان خود و گناهان ديگران را در تمام عمر محاسبه كنى تا كم و زياد آن را بدانى . آرى مى توان فهميد كه گناهان او بزرگ تر است يا نه ، و آن در صورتى است كه آدمكشى و ميگسارى و زنا از او مشاهده كنى و (خود چنين گناهانى نداشته باشى ) با اين حال نيز نبايد بر او تكبّر كنى ، زيرا گناهان دل ها از قبيل تكبّر و حسد و ريا و كينه و اعتقاد باطل و وسوسه در صفات خدا و خيال اشتباه در خدا، تمام اينها در نزد خدا از گناهان بزرگ است ، و بسا كه در دلت گناهان پنهانى روى دهد كه با آن در پيشگاه خدا مورد خشم واقع شوى در حالى كه براى شخص متظاهر به فسق عبادت هاى قلبى از قبيل دوستى خدا و اخلاص ، ترس و تعظيم (خدا) روى دهد كه در تو نيست و با آن عبادت ها گناهانش بخشوده شود و روز قيامت كه پرده كنار رود او را به درجاتى بالاتر از خودبينى ، و اين ممكن است و امر ممكنى كه براى و بعيد به نظر مى رسد سزاوار است نزد تو بعيد نبايد و اگر دلسوز خودت هستى به آنچه براى ديگرى ممكن است نينديش بلكه به چيزى بينديش كه درباره خودت بيم آن مى رود، زيرا گناه كسى را بر ديگرى ننهند و عذاب ديگرى عذاب تو را سبك نمى كند و هرگاه به اين خطر بينديشى تو را از تكبّر و برتر ديدن خود از ديگران باز مى دارد. وهب بن منبه گفته است : عقل هيچ بنده اى كامل نمى شود، مگر در او ده خصلت باشد. پس نه خصلت را شمرد تا به دهمى رسيد. سپس گفت : دهمى چه دهمى به وسيله آن بلند آوازه شود و سرورى يابد (و آن ) اين است كه تمام مردم را بهتر از خود بداند و مردم در نزد او دو گروهند: گروهى بهتر و برتر از اويند و گروهى بدتر و پست تر از او هستند و او به دل نسبت به هر دو گروه تواضع مى كند. اگر كسى را كه بهتر از او ببيند شادمان مى شود و آرزو مى كند كه به او بپيوندد؛ و اگر كسى را كه بدتر از اوست ببيند مى گويد: شايد اين شخص نجات يابد و من هلاك شوم و او را بدتر از خودش نمى داند در حالى كه از فرجام خود مى ترسد، و مى گويد: شايد اين فرد در باطن نيكوكار باشد و آن براى او بهتر باشد، و نمى دانم شايد ميان خود و خدا اخلاقى پسنديده داشته باشد. پس خدا او را بيامرزد و توبه اش را بپذيرد و كارش به بهترين اعمال ختم شود ولى نيكى من آشكار است و آن برايم بد است به بندگى و عبادت ظاهرى خودم مطمئن نيستم شايد آفت هايى به آن راه يافته و آن را نابود ساخته باشد. سپس مى گويند: در اين هنگام است كه (اين شخص ) عقلش كامل مى شود و بر اهل زمان خود سرورى مى يابد. اين بود سخن (وهب بن منبّه )، خلاصه كسى كه جايز بداند در پيشگاه خدا شقى باشد و در حكم ازلى الهى از پيش به شقاوت او حكم شده باشد به هيچ وجه راهى براى تكبّر كردن وى باقى نخواهد بود، آرى هرگاه ترس بر او غالب باشد هر كسى را بهتر از خود مى داند و اين صفت خود، فضيلت است ، چنان كه روايت شده عابدى به كوهى پناه برد. پس در خواب به او گفته شد: نزد فلان كفاش برو و از او تقاضا كن برايت دعا كند. پس نزد كفاش آمده و از عملش پرسيد. كفاش به او خبر داد كه روز روزه مى گيرد و مالى به دست مى آورد و بعضى از آن را صدقه مى دهد و با بعضى عائله اش را روى مى دهد. پس عابد برگشت در حالى كه مى گفت : اين كار خوبى است ولى مانند كسى نيست كه براى بندگى خدا تمام وقت آسوده است . پس دوباره در خواب كسى نزد او آمد و به او گفته شد: نزد كفاش برو و به او بگو: اين زردى چهره ات بر اثر چيست ؟ پس آمد و از او پرسيد، كفاش به او گفت : هيچ يك از مردم را نديدم ، جز آن كه به دلم گذشت كه او اهل نجات است و من اهل هلاكت . پس عابد گفت : به وسيله اين (بيم داشتن از عاقبت ) زرد رنگ است .
آنچه بر فضيلت اين خصلت دلالت دارد آيه : والذين يؤ تون ما آتوا و قلوبهم وجلة . (٤٨٦) يعنى عبادات را انجام داده در حالى كه سخت از قبول شدنش ترسانند.
خداوند فرمود: ان الذين هم من خشية ربهم مشفقون . (٤٨٧)
خداوند فرمود: انا كنا قبل فى اهلنا مشفقين ؛ (٤٨٨) و خداوند فرشتگان را كه از گناهان منزّهند و با جديت بر عبادات مواظبت مى كنند به مهربانى توصيف كرده و فرموده است : يسبحون الليل و النهار لا يفترون ، (٤٨٩) و هم من خشيته مشفقون . (٤٩٠) پس هرگاه ترس و پرهيز از آنچه در حكم ازلى پروردگار گذشته و هنگام پايان اجل كشف مى شود، برطرف گردد، در امان بودن از مكر خدا بر او غالب مى آيد و آن موجب تكبّر و هلاكت مى شود. بنابراين تكبّر دليل ايمن بودن و ايمن بودن هلاكت كننده است ، و تواضع دليل بيم است و سعادت آفرين . در اين صورت آنچه عابد با پنهان ساختن تكبّر و كوچك شمردن مردم و نگريستن به آنها با چشم حقارت ، تباه مى كند بيشتر از آن چيزى است كه با اعمال ظاهر خود اصلاح مى كند. اين است آگاهى هايى كه تنها به وسيله آنها بيمارى تكبّر از دل زدوده مى شود، جز اين كه نفس پس از اين شناخت گاه تواضع را پنهان مى دارد و مدعى است كه از تكبّر بدور است در حالى كه دروغگوست و هرگاه حادثه اى روى دهد نفس به طبيعت خود برمى گردد و وعده اش را از ياد مى برد؛ از اين رو شايسته نيست كه به شناخت تنها اكتفا كند بلكه سزاوار است كه شناخت را با عمل كامل كرده و نفس خود را با اعمال متواضعان در مواقعى كه با تكبّر از نفس به هيجان مى آيد، بيازمايد و شرح آن اين است كه نفس را به پنج امتحان بيازمايد كه دليل بر بيرون آمدن آن چيزى است (تكبّر) كه در دل است اگر چه امتحان ها بسيار است .
امتحان اوّل :
اين است كه وقتى با يكى از همگنان خود در مساءله اى بحث مى كند، اگر حقى بر زبان رفيقش جارى شود، بر او گران آيد كه آن را بپذيرد و به آن اقرار كند و مطيع شود و نيز بر او دشوار باشد كه از رفيق خود به خاطر كشف حقيقت و آگاه ساختن وى سپاسگزارى كند. اين حالت دليل است بر اين كه تكبرى نهان در وجود او هست و بايد در آن مورد از خدا بپرهيزد و به درمان خود مشغول شود؛ و از لحاظ اعتقادى باى پستى نفس خود و خطر فرجام را ياد كند و بداند كه تكبّر فقط لايق ذات پروردگار است و از لحاظ عملى بايد نفس خود را به كارهايى مكلف سازد كه بر او دشوار است ؛ مانند اقرار كردن به حق ؛ پس زبان را به ستايش بگشايد و به ناتوانى خود اقرار كند و از كسى كه حق را اظهار كرده و از او استفاده برده سپاسگزارى كند و بگويد: به چه نكته خوبى دست يافتى در حالى كه من از آن غافل بودم ، خدايت جزاى خير دهد، چنان كه مرا از آن آگاه ساختى . پس حكمت گمشده مؤ من است و هرگاه آن را بيابد شايسته است از كسى كه او را به حق راهنمايى كرده شكر كند و هرگاه چند بار بيايى بر اين كار مواظبت كند برايش طبيعت مى شود و سنگينى حق از قلبش ساقط شده و قبول حق برايش گوارا مى شود و هرگاه ستايش بر صفات موجود در همگنانش بر او دشوار آيد در او تكبّر موجود است پس اگر اين كار در خلوت بر او دشوار نيست و در حضور ديگران سنگين است در او تكبّر نيست بلكه ريا هست ، و بايد ريا را درمان كند به دارويى كه نقل كرديم ؛ يعنى از مردم قطع طمع كند و به قلب تذكر دهد كه بهره اش در كمال ذاتى خود او و در نزد خداست نه در نزد مردم ، و ديگر داروهاى رياكارى را به كار گيرد و اگر اين كار (قبول حق ) در خلوت و جلوت بر او دشوار مى آيد در او هم تكبّر وجود دارد و هم ريا و رهايى از يكى به حال او نفعى ندارد تا از دومى رها نشود، و بايد هر دو بيمارى را درمان كند، چرا كه هر دو از هلاك كننده هاست .
امتحان دوّم :
اين است كه با همگنان در مجالس جمع شود و آنها را بر مقدم بدارد، پشت سر آنها راه برود و در مجلس پايين تر از آنها بنشيند، پس اگر اين عمل بر او دشوار آيد متكبر است و لازم است با زحمت بر آن مواظبت كند تا دشوارى كار از او زايل شود و بدان وسيله تكبّرش از بين برود. اينجاست كه شيطان آدمى را فريب مى دهد به اين كه انسان در كفش كن مجلس بنشيند يا ميان خود و همگان بعضى فرومايگان را قرار دهد و گمان كند اين عمل تواضع است ، در حالى كه عين تكبّرش چرا كه اين عمل بر نفس متكبران آسان مى نمايد، چون موجب مى شود ديگران خيال مى كنند اينان جايى را كه شايسته آنها بوده رها كرده اند، حال آن كه دوبار تكبّر كرده يكى با ايجاد توهم در ديگران و ديگرى با اظهار كردن تواضع ، بلكه شايسته آن است كه همگنان خود را مقدم بدارد و پايين تر از آنها بنشيند و تا كفش كن هم از آنها پايين تر نرود، اين عملى است كه پليدى تكبّر را از دل او مى زدايد.
امتحان سوّم :
اين است كه دعوت شخص فقير را اجابت كند و براى نياز دوستان و خويشان به بازار برود. اگر اين عمل بر او سخت آيد متكبر است ، چرا كه اين كارها (رفع نياز ديگران ) از كرامت هاى اخلاقى است و بسيار ثواب دارد و گريز نفس از آنها فقط از پليدى باطن سرچشمه مى گيرد و بايد با مواظبت كردن بر اين كار و با يادآورى تمام آگاهى هاى ياد شده كه تكبّر را مى زدايد، مرض تكبّر را از خود دور كند.
امتحان چهارم :
اين است كه آنچه مورد نياز خود و خانواده و رفقايش است از بازار به خانه ببرد و اگر نفس وى از آن كار خوددارى كند دچار تكبّر يا ريا خواهد بود. پس ‍ اگر در صورت خلوت بودن راه اين كار بر او دشوار آيد تكبّر است و اگر در وقتى كه مردم مى بينند بر او دشوار آيد ريا مى باشد، تمام اين امور از بيمارى هاى دل است كه اگر درمان نكند به هلاكتش مى انجامد.
مى گويم : هر ريايى نكوهيده نيست ، بلكه گاهى مستحب و حتّى واجب است ، زيرا بر مؤ من واجب است آبروى خود را حفظ كند و كارى كه برايش ‍ عيب است انجام ندهد پس بر جوانمردان سزاوار نيست شخصا در حضور مردم كارهاى پست انجام دهند، اگر چه در خلوت بر ايشان جايز است . البته اين كار با توجه به اختلاف زمانى و مكانى و شهرها و شخص ها متفاوت است و ناگزير بايد آن (شرايط) را مراعات كرد.
در كافى (٤٩١) از حضرت صادق (ع ) روايت شده كه به مردى از اهالى نگريست كه براى عائله اش چيزى خريده بود و شخصا آن را حمل مى كرد، و چون آن مرد حضرت را ديد شرمنده شد. پس حضرت به او فرمود: ((اين جنس را را براى عائله ات خريده اى برايشان مى برى ، به خدا اگر اهل مدينه نبودند (مرا نمى ديدند) دوست داشتم كه براى عائله ام چيزى بخرم و شخصا برايشان ببرم )) مقصود حضرت اين است كه اگر از ترس عيبجويى مردم نبود (چنين كارى مى كردم ) با اين كه جدش اميرالمؤ منين (ع ) همين كار را مى كرد؛ چون در زمان آن حضرت اين كار را بر او عيب نمى شمردند و در مقامى كه داشت برايش جايز بود آن كار را بكند و براى حضرت منقبتى بود و درسى براى ديگران .
غزالى گويد: مردم به درمان دل ها اهميت نداده و به درمان بدن ها پرداخته اند با اين كه بدن ها ناگزير محكوم به مرگند و دل ها به سعادت نمى رسند، جز با سالم بودن آنها؛ زيرا خداى متعال فرمود: الا من اتى اللّه بقلب سليم . (٤٩٢)
از عبداللّه بن سلام روايت شده است كه پشته هيزمى را بر پشت خويش ‍ مى كشيد. پس به او گفتند: اى ابويوسف در ميان چاكران و فرزندانت كسانى هستند كه اين كار را انجام دهند، گفت : آرى ولى خواستم نفسم را بيازمايم كه آيا از اين كار بدنش مى آيد. پس عبداللّه فقط به تصميم بر ترك ننگ و عار اكتفا نكرد بلكه آن را آزمود كه ببيند راست است يا دروغ . در حديث است : ((هر كسى ميوه يا چيزى را حمل كند از تكبّر بدور است )).(٤٩٣)
امتحان پنجم :
اين است كه لباس هاى كهنه بپوشد، چرا كه دورى كردن نفس از اين كار در حضور مردم ريا و در خلوت تكبّر است . پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((كسى كه بر دست شتر ريسمان ببندد و جامه پشمين بپوشد از تكبّر بدور است )).(٤٩٤)
همچنين فرمود (ص ): ((من بنده اى هستم ، روى زمين غذا مى خورم ، جامه پشمين مى پوشم و بر دست شتر ريسمان مى بندم ؛ (در هنگام غذا خوردن ) انگشتانم را مى ليسم و دعوت برده را مى پذيرم و هر كه از سنت من روى بگرداند از من نيست )).(٤٩٥)
اين مواردى است كه ريا و تكبّر در آن جمع مى شود و موردى كه مخصوص ‍ به حضور مردم است ريا و آنچه مخصوص به خلوت است تكبّر مى باشد. پس آدمى بايد آن را بشناسد چرا كه هر كس شرّ را نشناسد از آن پرهيز نمى كند و هر كس مرض را احساس نكند به درمانش نمى پردازد.

تمرين نهايى در خوى تواضع
بايد دانست كه خوى تواضع مانند ديگر خوى ها دو طرف و يك واسطه دارد؛ طرفى كه به فزونى مايل مى شود تكبّر نام دارد و طرفى كه با كاستى تمايل دارد پستى و خوارى ناميده مى شود و آن حد وسط و ميانگين تواضع نام دارد و آنچه ستوده است تواضعى است كه همراه با خوارى و پستى نباشد، چرا كه هر دو طرف ميانى كارها نكوهيده است و محبوب ترين كارها در پيشگاه خداى متعال حدّ وسط آنهاست . پس كسى كه بر همگنان خود مقدم مى شود متكبر است و هر كس بر همگنان مؤ خر مى شود متواضع است ، يعنى مقدارى از آنچه را استحقاق داشته كنار گذاشته است . اگر كفاشى بر شخص عالمى وارد شود و عالم كنار برود و او را در جاى خود بنشاند آنگاه پيش برود و اين كار نيز ناستوده است ، بلكه در نزد خدا عدالت ستوده است و آن دادن حق هر صاحب حقى است . پس (بر عالم ) شايسته است كه براى همگنان خويش يا كسى كه درجه اش به او نزديك است چنين تواضعى روا دارد. امّا تواضعى كه عالم براى بازارى مى كند آن است كه برايش بپاخيزد و در سخن گفتن خوشرو باشد و در سؤ ال و اجابت دعوت او و سعى در حاجت وى و نظاير آن مدارا كند؛ خود را بهتر از او نداند، بلكه بر نفس خويش بيش از ديگران بيم داشته باشد و ديگران را كوچك نشمارد و تحقير نكند، در صورتى كه از فرجام كار و ديگرى آگاه نيست . در اين صورت راه او در به دست آوردن تواضع اين است براى همگنان خود و كسانى كه پايين تر از آنها هستند تواضع كند تا تواضع ستوده در عادت هاى نيك بر او آسان شود و تكبرش از بين برود. پس اگر اين رفتار بر او آسان باشد خوى تواضع برايش حاصل شده است و اگر اين رفتار بر او دشوار مى آيد و در عين حال آن را انجام مى دهد خود را به تواضع واداشته و متواضع نيست ، بلكه اخلاق آن است كه به آسانى و بدون سختى و تفكر از انسان سر بزند، پس اگر تواضع بر او آسان آيد و بگونه اى شود كه رعايت مقدار و ارج خويش بر او سخت آيد تا آنجا كه به چاپلوسى و خوارى گرايد به طرف نقصان (صفت تواضع ) رفته است و بايد نفس خود را والا بداند - مؤ من نبايد خود را خوار سازد - تا به حد وسطى كه همان صراط مستقيم است برگردد و اين كار در خوى تواضع و ديگر خوى ها مشكل است و متمايل شدن از حد وسط به طرف نقصان كه تملق و چاپلوسى است آسان تر از تمايل به طرف فزونى به تكبّر كردن است ، چنان تمايل به طرف تبذير در مال در نزد مردم ستوده تر از تمايل به طرف بخل است ، بنابراين تبذير بسيار در مال و بخل فراوان هر دو نكوهيده اند و يكى از آنها زشت تر از ديگرى است . همچنين تكبّر زياد و تواضع فراوان هر دو نكوهيده اند و يكى از ديگرى زشت تر است و آنچه به طور كلى ستوده است همان عدالت و نهادن هر چيزى در جاى خود و به صورتى است كه واجب است و در شرع و عادت معروف مى باشد، و در توضيح خوى تكبّر به همين مقدار اكتفا مى كنيم .

كتاب نكوهش كبر و عجب : جزء دوّم : عجب

مقدّمه
در اين بخش نكوهيده بودن عجب و آفت آن ، و حقيقت عجب و برتر دانستن خود و حد آن دو، و درمان اجمالى عجب ، و اقسام آنچه بدان عجب مى شود و شرح درمان آن بيان مى شود.

شرح نكوهيدگى عجب و آفت آن
بايد دانست كه عجب در قرآن و سنت محمّد (ص ) نكوهيده است . خداى متعال مى فرمايد: و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم . (٤٩٦) خداوند اين سخن را در مقام انكار فرموده است .
خداى متعال مى فرمايد: و ظنوا انهم ما نعتهم حصونهم من اللّه فاءتيهم اللّه من حيث لم يحتسبوا؛ (٤٩٧) پس خداوند اعجاب كفار به شوكت ها و دژهايشان را رد كرده است .
خداوند فرمود: و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا؛ (٤٩٨) اين آيه نيز به عجب در عمل بر مى گردد و گاه آدمى به عمل عجب مى كند كه در آن خطاكار است ، همچنان كه به عملى كه در آن بر حق است عجب مى كند.
پيامبر (ص ) فرمود: ((سه چيز هلاك كننده است : بخل آزمندانه اى كه اطاعت شود و خواهش نفسانى كه پيروى شود و خودپسندى )).(٤٩٩)
پيامبر (ص ) آنگاه كه فرجام كار اين امت را بيان مى كرد به ابوثعلبه ، فرمود: ((هرگاه ديدى از بخل آزمندانه اى اطاعت شده و نيز از خواهش هاى نفسانى پيروى شده و ديدى هر صاحب رايى راءى خود را مى پسندد، پس ‍ مراقب خودت باش )).(٥٠٠)
پيامبر (ص ) فرمود: ((اگر گناه نكنيد بر شما چيزى كه بزرگ تر از گناه است خائفم ؛ خودپسندى ، خودپسندى )).(٥٠١)
ابن مسعود گويد: ((هلاكت در دو چيز است : نااميدى و خودپسندى .)) دليل اين كه دو صفت را با هم آورده اين است كه سعادت جز با تلاش و طلب و جديت و آمادگى به دست نمى آيد، و شخص نااميد نه مى كوشد و نه طلب مى كند كه و شخص خودپسند معتقد است كه خوشبخت است و به مقصود خود رسيده است . بنابراين نمى كوشد، نه موجود را طلب مى كند و نه محال او و خوشبختى به اعتقاد شخص خودپسند موجود و برايش ‍ حاصل است و به اعتقاد شخص نااميد خوشبختى محال است . از اين رو ميان آن دو صفت جمع كرده است . خداى متعال فرموده است : فلا تزكوا انفسكم هو اعلم بمن اتقى . (٥٠٢) منت نهادن نتيجه بزرگ دانستن صدقه است ، و بزرگ شمردن عمل عجب است ، و از اين مطالب آشكار مى شود كه براستى عجب نكوهيده است .
مى گويم : كلينى در كافى به سندهاى خود از طريق شيعه روايتى از حضرت صادق (ع ) نقل كرده كه فرمود: ((همانا خدا مى داند كه گناه براى مؤ من بهتر از خودپسندى است و اگر اين نبود خداوند هيچ مؤ منى را به گناه مبتلا نمى كرد)).(٥٠٣)
امام صادق (ع ) فرمود: ((هر كس عجب در دلش داخل شود به هلاكت مى رسد)).(٥٠٤)
و نيز فرمود: ((همانا مردى گناهى مى كند و از آن پشيمان مى شود و عملى (خير) انجام مى دهد و از آن شاد مى شود. پس از آن حالتى كه دارد (پشيمانى ) دور مى شود و اگر به همان حالتى كه دارد باقى بماند برايش بهتر است كه شادمان و مغرور شود))؛(٥٠٥)
و نيز فرمود: ((عالمى نزد عابدى رفت و به او گفت : نماز خواندنت چگونه است ؟ عابد گفت : از نماز خواندن شخصى همانند من مى پرسند؟! در صورتى كه من از فلان زمان عبادت خدا مى كنم ، عالم گفت : گريه كردنت چگونه است گفت : چنان مى گريم كه اشك هايم جارى مى شود، عالم گفت : اگر بخندى و ترسان باشى بهتر است از اين كه بگريى و به خود ببالى و هر كه به خود ببالد چيزى از عملش بالا نمى رود (قبول نمى شود))).(٥٠٦)
امام باقر يا امام صادق (ع ) فرمود: ((دو مرد وارد مسجد شدند كه يكى عابد و ديگرى فاسق بود؛ و از مسجد بيرون رفتند، در حالى كه فاسق مؤ من (٥٠٧) راستين شده بود و عابد، فاسق . و دليلش اين است كه عابد وارد مسجد مى شود در حالى كه به عبادت خود مى بالد و فكرش به بسيارى عبادتش مى باشد ولى فكر فاسق در نكوهش (خود) بر فسقش مى باشد و راجع به گناهانى كه كرده از خدا آمرزش مى خواهد)).
از امام صادق (ع ) روايت است كه رسول خدا (ص ) فرمود: ((زمانى موسى (ع ) نشسته بود ناگهان شيطان به او روى آورد و كلاه دراز و رنگارنگى بر سر داشت ، و چون موسى (ع ) نزديك شد كلاهش را برداشت و در خدمت موسى ايستاد و به او سلام كرد.
موسى گفت : كيستى ؟ گفت : شيطانم .
موسى گفت : شيطان تويى ؟! خدا تو را به ما و به هيچ كسى نزديك نكند شيطان گفت : من آمده ام و به خاطر مقامى كه در پيشگاه خدا دارى بر تو سلام كنم . موسى (ع ) به او فرمود: اين كلاه چيست ؟ گفت : با اين كلاه دل آدميزاد را مى ربايم . موسى گفت : به من خبر بده از گناهى كه چون آدميزاد مرتكب شود بر او مسلط مى شوى ؟ شيطان گفت : هنگامى كه آدمى دچار خودبينى شود و عملش را بزرگ شمرد و گناهش در نظرش كوچك شود)).(٥٠٨)
امام صادق (ع ) فرمود: خداوند به داود (ع ) فرمود: ((اى داود! گنهكاران را مژده بده و صديقان را بترسان . داود عرض كرد: چگونه گنهكاران را مژده دهم و صديقان را بترسانم ! فرمود: اى داود! به گنهكاران مژده بده كه من توبه را مى پذيرم و گناه را مى بخشم و صديقان را بترسان كه به اعمال خويش عجب نكنند، زيرا بنده اى نيست كه او را به پاى حساب بكشم ، جز آن كه هلاك شود)).
در مصباح الشريعه (٥٠٩) است كه امام صادق (ع ) فرمود: ((بسيار شگفتى است از كسى كه عمل خود را مى پسندد در حالى كه نمى داند فرجام كارش چه خواهد بود و هر كس به خودش و كارش عجب ورزد از راه هدايت منحرف شده است و مدعى چيزى شده كه ندارد و كسى كه چيزى را بناحق ادعا كند دروغگوست ، اگر چه ادعايش پنهان و زمانش طولانى باشد زيرا سزاوارترين كارى كه نسبت به خودپسند رواست گرفتن چيزى است كه بدان عجب كرده است تا بداند كه عاجز و فقير است و خود بر ضرر خويش شهادت دهد تا حجت بر او مؤ كدتر باشد، چنان كه خداوند نسبت به ابليس انجام داد؛ و عجب گياهى است كه دانه اش كفر و زمين آن نفاق و آب آن ستم و شاخه هايش جهل و برگش گمراهى و ميوه اش ‍ لعنت و مخلّد شدن در آتش است ؛ پس كسى كه عجب را برگزيند بذر كفر افشانده و نفاق كاسته است و ناگزير اين بذر ميوه و نتيجه خواهد داد)).

پي نوشتها
___________________________________________________
٤٧٩- اگر به پدران بزرگوار خود مى بالى راست مى گويى كه آنها شرافتمند بوده اند ولى بد فرزندانى زاده اند.
٤٨٠- سجده / ٧ - ٨: او همان كسى است كه هر چه را آفريده نيكوتر آفريد، و آغاز آفرينش انسان را از گل قرار داد. (٧) سپس نسل او را از اعصاره اى از آب ناچيز و بى قدر خلق كرد. (٨)
٤٨١- اين حديث را بخارى و مسلم از حديث اسامة بن زيد به لفظ يجاء بالرجل روايت كرده و در كتاب علم پيش از اين گذشت .
٤٨٢- جمعه / ٥: كسانى كه مكلف به تورات شدند ولى حق آن را ادا نكردند مانند درازگوشى هستند كه كتاب هايى را حمل مى كند.
٤٨٣- اعراف / ١٧٤ - ١٧٥: و براى آنها بخوان سرگذت آن كس را كه آيات خود را به او داديم ولى (سرانجام ) از (دستور) آنها خارج شد و شيطان به او دست يافت و از گمراهان شد. و اگر مى خواستيم (مقام ) او را با اين آيات (و علوم و دانش ها) بالا مى برديم (امّا اجبار بر خلاف سنت ماست لذا او را به حال خود رها ساختيم ) ولى او به پستى گراييد و از هواى نفس خويش پيروى كرد، او همچون سگ (هار) كسى است كه اگر به او حمله كنى دهانش را باز و زبانش را بيرون خواهد آورد و اگر او را به حال خود واگذارى باز همين كار را مى كند (گويى آنچنان تشنه دنياپرستى است كه هرگز سيراب نمى شود).
٤٨٤- زمر/ ٩: آيا كسانى كه مى دانند با كسانى كه نمى دانند يكسانند؟
٤٨٥- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ١٠، ص ١٥٧، از حديث ابوامامه باهلى روايت كرده و پيش از اين كتاب علم گذشت .
٤٨٦- مؤ منون / ٦٢: و آنها كه در انجام طاعات نهايت كوشش را مى كنند امّا با اين حال دل هايشان ترسناك است .
٤٨٧- مؤ منون / ١٥٦: آنان كه از خوف پروردگارشان بيمناكند.
٤٨٨- طور / ٢٧: (مى گويند): در ميان خانواده خود ترسان بوديم .
٤٨٩- انبياء / ٢١: شب و روز تسبيح مى گويند و ضعف و سستى به خود راه نمى دهند.
٤٩٠- انبياء / ٢٩: آنان از ترس خدا بيمناكند.
٤٩١- همان ماءخذ، ج ٢، ص ١٢٣، به شماره ١٠.
٤٩٢- شعراء / ٩٠: مگر كسى كه با قلب سليم به پيشگاه خدا آيد.
٤٩٣- اين حديث را بيهقى در شعب الايمان از حديث ابو امام به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در جامع الصغير است و در عبارت آن من حمل سلعته دارد.
٤٩٤- اين حديث را بيهقى در الشعب از حديث ابوهريره با زيارتى كه دارد روايت كرده و در سند آن ابوالقاسم يعمرى هست كه براستى ضعيف است چنان كه در المغنى آمده است .
٤٩٥- مضمونى است كه از چند حديث گرفته شده و يك حديث نيست ، به سنن ابن ماجه و ديگر كتاب ها، باب تكبّر و باب زهد، رجوع كنيد و در كتاب اخلاق النبوه گذشت .
٤٩٦- توبه / ٢٦: و در روز حنين (نيز يارى نمود) در آن هنگام كه فزونى جمعيت دشمن شما را به اعجاب آورده بود.
٤٩٧- حشر / ٢: و خودشان نيز گمان مى كردند كه دژهاى محكمشان آنها را از عذاب الهى مانع مى شود امّا خداوند از آنجا كه گمان نمى كردند به سراغشان آمد.
٤٩٨- كهف / ١٠٤: و با اين حال گمان مى كنند كار نيك انجام مى دهند. (شماره آيه ١٤ كهف اشتباه است . - م .)
٤٩٩- پيش از اين گذشت كه بيهقى آن را در الشعب روايت كرده است .
٥٠٠- اين حديث را ابوداوود و ابن ماجه و ترمذى روايت كرده اند و ترمذى آن را حسن داشته و پيش ‍ از اين گذشت .
٥٠١- اين حديث را بزار و ابن حبان در الضعفاء و بيهقى در الشعب از حديث انس روايت كرده اند. عراقى گويد: در سند اين حديث سلام بن ابى طهبا است ، بخارى گويد: حديث منكر است . مى گوييم : هيتمى آن را در مجمع الزوائد، نقل كرده و گفته است : بزار آن را از حديث انس به سندى خوب روايت كرده است .
٥٠٢- نجم / ٣٢: پس خودستايى نكنيد چرا كه او پرهيزگاران را بهتر مى شناسد. (شماره آيه ٣٤ نجم اشتباه است . - م .)
٥٠٣- كافى ، ج ٢، ص ٣١٣، شماره ١، ٢ و ٤.
٥٠٤- كافى ، ج ٢، ص ٣١٣، شماره ١، ٢ و ٤.
٥٠٥- كافى ، ج ٢، ص ٣١٣، شماره ١، ٢ و ٤.
٥٠٦- همان ماءخذ، ص ٣١٣، شماره ٥.
٥٠٧- همان ماءخذ، ص ١١٤، شماره ٦.
٥٠٨- همان ماءخذ، ص ٣١٤، شماره ٨.
٥٠٩- باب چهلم .



۱۶
شرح آفت هاى عجب

شرح آفت هاى عجب
بايد دانست كه آفت هاى عجب آدمى را به تكبّر فرا مى خواند، زيرا عجب يكى از عوامل تكبّر است چنان كه پيش از اين بيان كرديم . بنابراين تكبّر از عجب نشاءت مى گيرد و از تكبّر آفت هاى بى شمار حاصل مى شود. اين آفت ها در ارتباط با بندگان خداست ، امّا عجب در ارتباط با خدا انسان را به فراموشى گناهان و سبك شمردن آنها فرا مى خواند. بنابراين انسان يادآور بعضى از گناهانش نمى شود و از آنها جستجو نمى كند چون مى پندارد كه از جستجوى آنها بى نياز است ؛ در نتيجه آنها را فراموش مى كند و آنچه از گناهان خود به ياد مى آورد كوچك مى شمارد و در جبران آنها نمى كوشد، بلكه گمان آمرزيده شدن آنها را دارد. امّا عبادت ها و اعمال را بزرگ مى شمارد و به آن مى بالد و بر انجام آن بر خدا منت مى نهد، و نعمت خدا را كه به او قدرت و توفيق عبادت داده است فراموش مى كند. سپس هرگاه به عباداتش عجب كند آفت هايش را نمى بيند، و هر كس آفت هاى اعمال خود را جستجو نكند بيشتر سعى او تباه خواهد شد، زيرا هرگاه اعمال خود جستجو مى كند كه ترس و بيم بر او غالب باشد نه عجب و نه خودپسندى ، و شخص خودپسند به خود و پروردگارش فريفته شده و از مكر و عذاب خدا ايمن مى شود و مى پندارد كه در پيشگاه خدا جايى دارد و در برابر اعمالش كه نعمت و بخششى از نعمت ها و بخشش هاى خداست ، در نزد خدا حقى دارد، و عجب او را وا مى دارد كه خود را بستايد، و اگر راءى و علم و عقل خود را بپسندد از استفاده كردن و مشورت با ديگران و پرسيدن باز مى ماند و مستبد و خودراءى مى شود و از داناتر از خود نمى پرسد، و بسا كه به راءى نادرستى كه به ذهنش خطور كرده عجب ورزد و شادمان شود كه اين يكى از امورى است كه تنها به ذهن او خطور كرده و به آنچه به ذهن ديگران خطور مى كند شاد نمى شود. پس به راءى خود اصرار مى ورزد و نصيحت خيرخواه و پند پنددهنده اى را نمى شنود بلكه به ديگران به چشم نادان مى نگرد و بر اشتباه خود پافشارى مى كند، پس اگر راءى او مربوط به امور دنيوى باشد بر آن تاءكيد مى كند و اگر در امر دينى بويژه مربوط به اصول عقايد باشد موجب هلاكتش مى شود؛ ولى اگر نفس خويش را متهم سازد و به راءى خود اعتماد نكند و از نور قرآن كسب فيض كند و از علماى دين كمك بگيرد، و بر فراگيرى علم مواظبت كند و از اهل بينش بپرسد، البته اين روش او را به حق مى رساند. پس اين (خودراءيى ) و نظاير آنها از آفت هاى عجب است از اين رو جزء مهلكات است و از بزرگترين آفت هايش اين است كه در سعى كردن سستى ورزد به اين گمان كه رستگار و بى نياز شده و اين همان هلاكت آشكارى است كه در آن ترديدى نيست .

شرح حقيقت عجب و خودبينى و تعريف آنها
بايد دانست كه عجب بگونه اى صورت مى گيرد كه ناگزير كمال محسوب مى شود و كمال نفسانى علم نو عمل و مال و جز آن كه در عالم است دو حال دارد: يكى آن كه عالم از زوال آن بيم داشته باشد، از تيره شدن يا از بين رفتن آن كاملا بترسد؛ اين عالم خودپسند نيست . ديگر اين كه از برطرف شدن كمال بيم نداشته باشد بلكه به آن شاد شود از آن نظر كه نعمتى است خدادادى نه از آن نظر كه به خود او مربوط است ؛ اين عالم نيز خودپسند نيست . حالت سومى براى عالم است كه عجب به شمار مى آيد و آن اين است كه زوال كمال نترسد، بلكه از داشتن آن شاد و به بقاى آن مطمئن باشد و شادمانى اش از آن نظر باشد كه كمال ، نعمت و رفعت و خير است نه از آن نظر كه نعمتى است خدادادى ، پس شادمانى اش از آن نظر است كه صفت او و منسوب به او و مال خود اوست نه از آن نظر كه منسوب به خدا و از خداست . پس هرگاه بر قلبش غالب آيد كه آن كمال نعمت خداست و هرگاه بخواهد آن را مى گيرد عجبش برطرف مى شود. در اين صورت عجب بزرگ شمردن نعمت و اعتماد به آن است با توجه به اين كه از ياد ببرد كه نعمت از آن نعمت دهنده يعنى خداست و اگر علاوه بر اين ، فراموشى اين مطلب بر نفس او غالب شود كه در پيشگاه خدا حقى دارد و مقامى تا در برابر عمل خود انتظار داشته باشد. در دنيا خدا به او كرامتى كند و بعيد بداند كه ناخوشايندى بدو برسد بيش از آنچه به فاسقان مى رسد، اين انتظار، خودپسندى به عمل ناميده مى شود و گويى براى خود در برابر خدا حقى قائل است . همچنين كسى كه به ديگرى چيزى مى دهد و آن را بزرگ مى شمارد و بر او منت مى نهد خودپسند است پس اگر او را به خدمت بگيرد و به جبر از او چيزى بخواهد يا سرپيچى او را از اداى حقوقش بعيد شمارد بر او عجب كرده است .
قتاده درباره آيه : و لا تمنن تستكثر؛ (٥١٠) گفته است يعنى به عمل خود خوشبين مباش . در حديث است : ((براستى كه نماز خودپسند از سرش بالاتر نمى رود))؛ (٥١١) و اگر بخندى و به گناهت اعتراف كنى بهتر است كه بگريى و به عملت عجب ورزى ؛ به عمل خود نازيدن غير از عجب است و هر كس به عمل بنازد خودپسند هم هست ، و بسا خودپسندى كه به عمل خويش ننازد، زيرا عجب با بزرگ شمردن عمل و فراموشى نعمت حاصل مى شود، بى آن كه انتظار پاداش عمل را داشته باشد، امّا نازيدن به عمل فقط با انتظار پاداش كامل مى شود. پس اگر متوقع باشد كه دعايش مستجاب شود و رد شدن آن را در دلش ناخوشايند بداند و از آن به شگفت آيد به عمل خود مغرور است زيرا از رد شدن دعاى فاسقان تعجب نمى كند ولى از رد شدن دعاى خودش تعجب مى كند. اين همان عجب و غرور (تكيه داشتن بر عمل ) است و آن از مقدمات و عوامل تكبّر است .
مى گويم : در كافى از على بن سويد از حضرت ابوالحسن (ع ) روايت شده كه گويد: از آن حضرت راجع به عجبى كه عمل را تباه مى كند پرسيدم ، حضرت فرمود: ((عجب چند درجه است از جمله اين است كه براى بنده عمل بدش آراسته بيايد و آن را خوب ببيند و گمان كند كه كار نيكى انجام داده است و از جمله اين است كه بنده به پروردگار خود مؤ من باشد و بر خدا منت نهد در حالى كه خدا در مؤ من شدن وى بر او منت دارد)).(٥١٢)

شرح اجمالى درمان عجب
بايد دانست درمان هر بيمارى آن است كه علت آن بيمارى را در برابر ضدّش قرار دهيم ؛ و علت خودپسندى نادانى محض است . بنابراين درمانش شناخت و آگاهى است كه ضدّ جهل مى باشد. پس بايد فرض كنيم عجب در افعال اختيارى محقق مى شود؛ همانند عبادت كردن و زكات دادن و جهاد كردن و اداره كردن امور مردم و اصلاح آنها. عجب كردن به اين افعال از عجب به زيبايى و قدرت و تبار و ديگر افعال غير اختيارى بيشتر است ، زيرا انسان اينها را از ذات خود نمى داند. پس مى گويم : عجب به ديندارى و تقوا و عبادت و غيره (دو صورت دارد): ١ - يا از آن نظر است كه اين صفات در او موجود است و از مجرا و جايگاه آن صفات است ، ٢ - يا از آن نظر است كه آن صفات از خود اوست و به وسيله و قدرت او انجام مى شود؛ پس اگر صورت اول باشد كه آن اعمال از سوى ديگرى است و در وجود او جريان مى يابد، نادانى است زيرا محل در تسخير ديگرى است و او كه جايگاه و مجراى صفات ياد شده است در ايجاد و تحصيل آن هيچ دخالتى ندارد؛ بنابراين چگونه به عملى كه در اختيار او نيست عجب مى كند؟ و اگر صورت دو است (به قدرت و اختيار او انجام شده ) بايد در قدرت و اراده و اعضاى آن و ديگر عواملى بينديشد كه به وسيله آنها كار را تمام كرده است كه از كجا به دست آورده است . پس اگر دريافت كه تمام آنها نعمتى است خدادادى بى آن كه از پيش حقى بر آن داشته باشد بايد اعجاب او به بخشش و كرم خداى متعال باشد كه به او نعمتى را داده كه استحقاقش را نداشته و او را بر ديگران بدون هيچ حق تقدمى ترجيح داده است . هرگاه سلطان در برابر غلامانش ظاهر شود و به آنها بنگرد و در ميان آنها فقط به يك نفر خلعت بخشد آنهم به خاطر صفتى كنه در او بوده و يا زيبايى يا خدمتى يا وسيله اى ، لازم است كه غلام مورد انعام ، از بخشش و حكم شاه و برگزيدن بدون استحقاق وى تعجب كند. بنابراين به خودش ‍ براى چه و به چه دليل عجب مى كند و نبايد هم به خودش عجب كند، آرى بنده مى تواند عجب كند و بگويد: شاه داورى عادل است كه ستم نمى كند و كسى را بدون دليل مقدم و مؤ خر نمى دارد و اگر با هوشيارى بر صفتى از صفات ستوده باطنى پى نبرده بود كه اقتضاى انتخاب من براى خلعت دادن را داشت ، مرا براى آن بر نمى گزيند. پس گفته مى شود: اين صفت (باطنى ) نيز آيا جزء خلعت شاه و بخشش اوست كه تو را بدون دليل به آن اختصاص ‍ داده است يا بخشش ديگرى است ؟ اگر آنهم بخشش شاه است نمى توانى به آن عجب كنى ، بلكه اگر به تو اسبى مى بخشيد و به آن عجب نمى كردى پس غلامى ببخشد و عجب كنى و بگويى شاه به من غلام بخشيد چون اسب داشتم امّا ديگران اسب نداشتند، مى گويند: همان شاه بود كه به تو اسب بخشيد پس فرقى نمى كند كه اسب و غلام را با هم به تو ببخشند يا يكى را پس از ديگرى ببخشد، و در صورتى كه همه از شاه است ، پس بايد جود و بخشش او تو را به شگفت وادارد نه جود خودت . امّا اگر آن صفت (باطنى ) از ديگرى باشد نه از شاه (صفت باطنى موجود در بنده را ديگرى به او داده باشد نه شاه ) بعيد به نظر نمى رسد كه بنده به آن صفت عجب كند و اين درباره شاهان قابل تصور است ولى درباره خداوند مالك الملوك تصور شدنى نيست ، خدايى كه در آفرينش تمام موجودات يگانه و در ايجاد كردن صفت و صاحب صفت بى همتاست زيرا اگر به عبادتت عجب و بگويى خدا مرا به آن موفق ساخت چون او را دوست دارم مى گويند: دوستى را در دلت كه آفريد؟ خواهى گفت : خدا، گفته مى شود: پس دوستى و عبادت هر دو نعمت خدادادى است كه خدا بدون استحقاق از سوى تو از اول به تو داده است زيرا براى تو وسيله اى نيست . پس عجب كردن به بخشش خداست ، زيرا وجودت و صفاتت و اعمالت و وسيله انجام اعمالت را او به تو داده است ، در اين صورت عجب كردن عابد به عبادت خود بى معناست و همچنين عجب كردن عالم به علم خود و زيبا و زيبايى خود و ثروتمند به ثروت خود، زيرا تمام اينها بخشش خداست و همانا او محل ريزش فضل و بخشش خداست وانگهى محل هم از جود و عطاى اوست .
اگر بگويى : برايم ممكن نيست اعمالم را ناديده بگيرم در حالى كه خود انجام داده و در برابر آنها انتظار ثواب دارم و اگر عمل از آن من نبود هرگز انتظار ثواب نداشتم . پس اگر اعمال بر سبيل ابداع مخلوق خدا باشد، پس ‍ از كجا براى من ثوابى خواهد بود و اگر اعمال از من است و به توان خود انجام داده ام چگونه به آن عجب نكنم ؟
بايد بدانى كه پاسخت به دو صورت است : در يكى حق آشكار است و در ديگرى مسامحه است . امّا حق صريح آن است كه تو و قدرت و اراده و حركت و تمام آنها آفريده خداست . پس آنگاه كه عمل كردى تو نكرده اى و آنگاه كه نمازگزاردى تو نماز نگزارده اى ؛ خداى متعال فرموده : و ما رميت اذ رميت و لكن اللّه رمى . (٥١٣) اين است آن حقيقتى كه روشن تر از ديدن با چشم براى صاحبدلان آشكار شده است ، بلكه تو و اندام هايت را خدا آفريده و نيز قوت و قدرت و سلامتى را خدا در اندام هايت قرار داده است ، همچنين خدا برايت عقل و علم آفريد، و اراده ات را نيز او خلق كرد و اگر بخواهى بعضى از آنها را از خودت نفى كنى نمى توانى ، آنگاه در اعضايت حركت ها را آفريد و در آفريدن آنها يگانه و بدون شريك بود و تمام آنها را به ترتيب آفريد. پس تا در عضو نيرويى و در قلب اراده اى نيافريد حركت را خلق نكرد و تا علم به مقصود و مراد را نيافريد اراده را خلق نكرد و تا قلبى را كه محل علم است نيافريد علم را نيافريد. بنابراين آفرينش تدريجى خداوند در تو اين توهم را ايجاد كرده است كه عمل را تو ايجاد كرده اى در حالى كه اشتباه مى كنى . توضيح اين مطلب و چگونگى پاداش بر عملى كه آفريده خداست بزودى در كتاب شكر بيان خواهد شد چرا كه به آن كتاب سزاوارتر است . بنابراين به كتاب شكر رجوع كنيد و ما اكنون اشكال تو را با جواب دوم كه در آن مختصر مسامحه اى است برطرف مى كنيم .
جوابى كه در آن مسامحه است آن است كه فرض كن عمل به قدرت تو حاصل شده ، پس قدرت تو از كجاست ؟ در صورتى كه عمل بدون وجود تو وجود علم و قدرت و اراده ات تصور نمى شود و تمام اين امور از خداى متعال است نه از تو. پس اگر عمل به قدرت است ، كليدش قدرت است و اين كليد در اختيار خداست و هرگاه كليد را به تو ندهد توان عمل را نخواهى داشت ، بنابراين عبادت ها گنج هايى است كه با آن آدمى به سعادت ها مى رسد و كليدهاى آن گنج ها قدرت و اراده و علم است و ناگزير در اختيار خداست . آيا معتقدى كه اگر گنج هاى دنيا را به صورت مجموعه اى در دژى مستحكم ببينى و كليدهايش در دست خزانه دارى باشد و اگر هزار سال بر در آن دژ و اطراف ديوارهاى آن بنشينى نمى توانى به يك دينار موجود در دژ بنگرى و اگر كليد را به تو دهد البته آن را از نزديك خواهى گرفت و تنها دراز كردن دست كافى است . پس هرگاه خزانه دار كليدها را به تو دهد و تو را بر آن مسلط سازد و دست دراز كنى و آن را بردارى آيا شگفتى و شادمانى تو به اين است كه خزانه دار كليدها را به تو داده يا به اين است كه دست دراز كرده و آن را برداشته اى ؟ پس ترديد نداشته باش كه آن را نعمتى از سوى خزانه دار مى دانى ، زيرا زحمت دراز كردن دست به طرف گنج براى گرفتن مال نزديك است و تنها تمام كار در اين است كه كليدها را خزانه دار تحويل تو داده است . همچنين هرگاه قدرت آفريده شود و اراده قطعى مسلط شود و انگيزه ها را در اختيارت قرار دهد در اين صورت عمل بر تو آسان مى شود و تحريك انگيزه ها و برطرف كردن موانع و فراهم ساختن وسايل تمام از خداى متعال است و هيچكدام از تو نيست ؛ بنابراين از عجايب است كه به خودت عجب كنى و به كسى كه همه چيز از اوست عجب نكنى و در اين كه لطف و كرامت كرده و تو را بر بندگان فاسق خود برگزيده است عجب نكنى ، زيرا خداوند انگيزه هاى فساد را بر فاسقان مسلط و از تو دور ساخته است و همنشينان بد و آنها كه به بدى فرا مى خوانند بر آنها مسلط و از تو دور كرده است و وسايل شهوت و لذت را در اختيار آنها گذاشته و از تو بركنار داشته است ؛ انگيزه هاى كار خير را از آنان دور ساخته ولى تو را بر آن مسلط ساخته تا انجام خير براى تو ميسر شود و انجام كار شرّ بر آنها آسان . خداوند تمام اين كارها را بدون اين كه قبلا تو زمينه اى فراهم كرده باشى و يا گناهى از فاسق گنهكار سرزده باشد نسبت به تو انجام داده بلكه تو را برگزيد و به لطف خويش مقدم داشت و گنهكار را به عدل خود دور ساخت و دچار شقاوت كرد. پس عجب كردنت به خود چقدر شگفت آور است . بنابراين قدرت خود را متوجه شى ء مورد قدرت نمى سازى جز با انگيزه اى كه خدا بر تو مسلط ساخته و نمى توانى با آن مخالفت كنى و اگر كارى انجام مى دهى گويى خدا تو را به آن كار ناگزير ساخته است پس شكر و منت از اوست نه از تو. بزودى در كتاب توحيد و توكل در شرح پياپى بودن علت ها و معلول ها مطلبى خواهد آمد كه با آن روشن مى شود كه جز خدا فاعلى و به غير او خالقى نيست ؛ شگفت است از كسى كه هرگاه خدا به او عقل دهد و او را نيازمند سازد و به نادان مال و ثروت دهد بگويد: چگونه روزى يك روزم را به من نداده در حالى كه من عاقل و فاضلم و به او كه نادان است نعمت هاى دنيا را بخشيده است تا آنجا كه ممكن است آن را ظلم بداند و اين انسان مغرور نمى داند كه اگر خدا به او هم عقل مى داد و هم مال ظاهرا به ظلم شبيه تر بود، زيرا نادان فقير مى گفت : پروردگارا چرا به او عقل و ثروت دادى و مرا از هر دو محرم ساختى ؟ چرا آن هر دو را به من ندادى ؟ و چرا يكى از آنها را به من ارزانى نداشتى ؟ و على (ع ) به همين نكته اشاره فرمود آنجا كه به حضرت عرض ‍ شد: چرا خردمندان تهيدستند؟ فرمود: ((براستى عقل انسان نيز جزء روزى اوست )). شگفت اين است كه خردمند درويش گاه حال نادان ثروتمند را بهتر از خود مى داند و اگر به او بگويند: آيا نادانى و ثروت نادان را با عقل و فقر خود معاوضه مى كنى ؟ بيقين از آن خوددارى مى كند، و اين دلالت دارد كه خدا به او بيشتر نعمت بخشيده و از آن به شگفت نمى آيد، و نيز زن زيباى نادار زينت آلات را بر بدن زن زشت مى بيند و تعجب مى كند و مى گويد: چگونه چنين جمالى از زينت محروم و به چنان زشترويى اختصاص داده شود در حالى كه اين زن خودخواه نمى داند كه زيبايى وى نيز جزء روزى اش به حساب مى آيد و اگر او را مخيّر سازند كه زيبايى همراه با فقر يا زشتى همراه با ثروت را برگزيند بيقين جمال را برخواهد گزيد. بنابراين خدا به اين زن زيبا بيشتر نعمت داده است . گفتار حكيم خردمند تهيدست در قلب خود كه : پروردگارا چرا مرا از دنيا محروم ساخته اى و آن را به نادانان داده اى ؟ همانند سخن كسى است كه شاه به او اسبى ببخشد، پس او بگويد: شاها، چرا به من غلام نداده اى در حالى كه من اسب دارم . به او گفته شود: اگر به تو اسب نمى دادم تعجب نمى كردى ؟ فرض كن به تو اسبى نداده ام ، آيا دادن اسب كه نعمتى است موجب و دليل آن است كه به وسيله آن نعمت ديگرى بخواهى ؟ اين افكار واهى جاهلان است و نشاءت گرفته از جهل و زوالش به اين است كه علمى يقينى حاصل شود كه بنده و تمام اعمال و اوصافش از خداست كه بدون استحقاق از همان اول بدو بخشيده است و اين آگاهى عجب و خودبينى را از بين مى برد و موجب شكر و خضوع و ترس از زوال نعمت مى شود و هر كس اين نكته را بداند به علم و عمل خود عجب نمى ورزد، چرا كه مى داند هر نعمتى از خداى متعال است ؛ از اين رو چون اصحاب رسول خدا (ص ) در روز حنين بر نيرو و بسيارى افرادشان مطمئن شدند و لطف خدا را از ياد بردند و گفتند: امروز بر اثر كمى افراد مغلوب نمى شويم ، و به خودشان اعتماد كردن پس خداى متعال فرمود: و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم شيئا و ضاقت عليكم الارض بما رحبت ثم وليتم مدبرين . (٥١٤)
ابن عينيه روايت كرده كه ايوب (ع ) عرض كرد: خدايا مرا به اين بلا گرفتار كردى و هر بلايى بر من رسيده خواسته تو را بر خواسته خودم ترجيح داده ام . پس از ابرى به ده هزار صدا فرياد شد، اى ايوب ، چنين توفيقى را از كجا به دست آورى ؟ راوى گفت : ايوب خاكسترى برداشت و بر روى سرش ‍ نهاد و گفت : (توفيق آن ) از تو است اى خدا، از تو است اى خدا)) پس ‍ ايوب از فراموشى خود برگشت و (توفيق ) آن را به خدا نسبت داد؛ از اين رو خداى متعال فرمود: و لولا فضل اللّه عليكم و رحمته ما زكى منكم من احد ابدا. (٥١٥)
پيامبر (ص ) به يارانش فرمود: ((هيچ يك از شما به عمل خود نجات نمى يابيد گفتند: تو هم اى رسول خدا؟ فرمود: من هم مگر خدا مرا در رحمت خود غرق سازد)).(٥١٦)
در اين صورت درمانى كه ريشه عجب را از دل بركند همين است و هرگاه اين عقيده بر دل غالب شود بين زوال نعمت مانع از عجب به آن مى شود. پس چه بسا مؤ منى كه مرتد شود و فرمانبردارى كه فاسق شود و بدعاقبت گردد ولى در اين شخص با اين اعتقاد هرگز عجبى نمى ماند.

بيان شى ء مورد عجب و شرح درمان آن
بايد دانست كه آدمى گاه به وسايلى كه به آن تكبّر مى ورزد عجب مى كند، چنان كه پيش از اين گفتيم ، و گاه به چيزى عجب مى كند كه به آن تكبّر نمى ورزد، مانند عجب به اعتقاد باطلى كه به علت نادانى خودش به آن آراسته است . بنابراين به هشت چيز عجب مى شود:
١ - عجب به بدن و زيبايى و هياءت آن و تندرستى و توانمندى و متناسب بودن اندام و صداى خوش و خلاصه ، آفرينش خود. پس به جمال خود توجه مى كند و از ياد مى برد كه نعمت خداست و در هر حال در معرض ‍ نابودى است . درمان اين عجب همان است كه در تكبّر ورزيدن به جمال يادآور شديم ، يعنى انديشيدن در كثافت هاى باطن و آغاز و انجام كار خود و در چهره هاى زيبا و بدن هاى نرم كه چگونه در (زير) خاك پراكنده شده و در گورها گنديده و متعفن شده است بطورى كه طبيعت ها از آن متنفر است .
٢ - عجب به قوت و زورمندى ، چنان كه از قوم عاد نقل شده ، آنگاه كه گفتند: در خبرى كه خدا از آنها داده است : من اشد منا قوة (٥١٧) و چنان كه عوج به نيروى خود اعتماد كرد و به آن عجب ورزيد. پس ‍ قطعه اى از كوهى را بركند تا بر روى لشكر موسى بيندازد، و خداى آن قطعه كوه را سوراخ كرد تا در گردنش افتاد. گاه نيز مؤ من بر قدرت خود اعتماد مى كند، چنان كه از سليمان روايت شده كه گفت : شب با صد زن همبستر مى شوم تا هر زنى پسرى بزايد تا آخر حديث (٥١٨) و ان شاء اللّه نگفت . پس از هدفى كه در مورد فرزند داشت محروم شد، عجب كردن به قوت موجب مى شود تا در جنگ ها يورش ببرد و خود را به معرض هلاكت اندازد و نسبت به كسى كه قصد بد كرده به زدن و كشتن مبادرت ورزد و درمانش همان است كه پيش از اين ياد كرديم ، يعنى بداند يك روز تب كردن نيرويش را ضعيف مى سازد و هرگاه به قدرت خويش عجب ورزد چه بسا به كمترين آفتى كه خدا بر او مسلط سازد آن را از او بگيرد.
٣ - عجب به عقل و تيزهوشى و فهم امور دقيق از مصالح دين و دنيا و نتيجه آن خودراءيى و ترك رايزنى است و موجب مى شود كه شخص ‍ مخالفان خود و اعتقاد خويش را جاهل شمارد و به سبب بى نياز دانستن خود از لحاظ راءى و عقل به سخنان اهل علم گوش ندهد و نيز به خاطر كوچك و خوار شمردن علما از آنها روى بگرداند. و درمانش آن است كه خدا را شكر كند كه به او عقل روزى كرده و بينديشد كه با كمترين مرضى كه به مخ او برسد دچار وسوسه و جنون مى شود، بطورى كه مردم به او بخندند؛ و اگر به عقل خود عجب كند و شكر نكند مطمئن به دوام عقل و عدم زوال آن نشود و عقل و دانش خود را كوچك بشمارد و بداند كه از علم اندكى به او داده اند و اگر از دانش بسيار هم برخوردار باشد ندانسته هايش ‍ در مقايسه با آنچه مردم مى دانند خيلى بيشتر است ، چه رسد به آنچه مردم از علم خدا نمى دانند؛ و اين كه عقل خود را متهم سازد و به نادانان بنگرد كه چگونه به عقول خود عجب مى كنند در حالى كه مردم به آنها مى خندند، پس بپرهيزد كه ندانسته در زمره آنان قرار گيرد زيرا شخص كم عقل هرگز از كم عقلى خود آگاه نمى شود. پس شايسته است كه اندازه خردش را از ديگران و دشمنانش بفهمد نه از خود و دوستان خويش ، زيرا كسى كه با او چاپلوسى مى كند، او را مى ستايد و موجب فزونى عجب او مى شود و او فقط به خودش گمان خير دارد و نادانى خويش را درنمى يابد در نتيجه به خاطر تعريف او عجبش زياد مى شود.
٤ - عجب به تبار والا، مانند عجب هاشميان ، تا آنجا كه بعضى از آنها مى پندارند به سبب تبار والاى خود و نجات پدران خويش نجات يافته و آمرزيده مى شوند و بعضى از آنها گمان مى كنند كه تمام مردم چاكران و بردگان آنهايند. درمان اين عجب آن است كه انسان بداند هرگاه كردار و اخلاقش مخالف پدرانش باشد و گمان كند كه به آنها مى پيوندد نادانى كرده است و اگر به پدران خود تاءسى مى جويد اخلاق پدرانش عجب نبوده (بلكه اخلاقشان ) ترس و ناديده گرفتن خود و بزرگ دانستن مردم و نكوهش ‍ خويش بوده است ، در حالى كه شرافت آنها به بندگى و علم و خصلت هاى ستوده بوده نه به تبار. پس لازم است به آنچه آنها بدان كسب شرف كرده اند شرافت به دست بياورد در حالى كه كسانى با آنها در تبار برابر و در قبيله شريك بوده اند كه به خدا ايمان نياورده اند، و در پيشگاه خدا بدتر از سگ و پست تر از خوك بوده اند، از اين رو خداى متعال فرمود: يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى ، يعنى در نسب هايتان تفاوتى نيست ، چون در يك ريشه گرد آمده ايد (آدم و حوّا) آنگاه فايده تبار را بيان كرده و فرموده است : و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا. سپس بيان فرموده كه شرافت به تقواست نه به تبار و فرموده است : ان اكرمكم عنداللّه اتقيكم (٥١٩) و چون به پيامبر (ص ) عرض شد: گرامى ترين مردم ، زيرك ترين مردم كيست ؟ نفرمود: كسى كه به تبار من برسد، بلكه فرمود: ((آن كه بيشتر از همه از مرگ ياد كند و از همه بيشتر مهياى آن شده باشد)). (٥٢٠) و اين آيه آنگاه نازل شد كه بلال در روز فتح مكه بر روى كعبه اذان گفت . پس ‍ حارث بن هشام و سهيل بن عمر و خالد بن اسيد گفتند: اين غلام سياه اذان مى گويد. پس خداى متعال فرمود: ان اكرمكم عنداللّه اتقيكم . (٥٢١)
پيامبر (ص ) فرمود: ((همانا خدا تكبّر و نخوت و جاهليت را از شما برد. تمامتان فرزندان آدميد و آدم از خاك است )).(٥٢٢)
پيامبر (ص ) فرمود: ((اى گروه قريش در روز قيامت مردم با اعمال وارد محشر مى شوند و شما در قيامت با دنيا نزد من مى آييد در حالى كه دنيا را بر روى گردن هايتان مى كشيد و مى گوييد: اى محمّد - اى محمّد پس مى گويم : اين چنين ))؛ (٥٢٣) يعنى از شما روى مى گردانم . پس حضرت توضيح داد كه اگر به دنيا متمايل شوند تبار قريش سودى به حالشان ندارد.
چون اين آيه نازل شد: و انذر عشيرتك الا قربين ، (٥٢٤) آنها را به نام پدر صدا زد تا آنجا كه فرمود: اى فاطمه دخت محمّد يا صفيه دخت عبدالمطلب و عمه رسول خدا براى خودتان عمل كنيد، چرا كه من در پيشگاه خدا شما را از چيزى بى نياز نمى كنم )).(٥٢٥)
پس هر كس اين مطالب را بشناسد و بداند كه شرافتش به اندازه تقواى اوست و عادت پدرانش تواضع بوده است ، اگر در تقوا و تواضع به آنان تاءسى جويد چه بهتر و هرگاه خود را به آنها منتسب سازد و در تواضع و تقوا و ترس از خدا به آنان شبيه نباشد به زبان حال خود به تبارش آسيب رسانده است .
اگر بگويى : پيامبر خدا (ص ) پس از آن كه به فاطمه و صفيه فرمود: من شما را در نزد خدا از چيزى بى نياز نمى كنم ، فرمود: جز اين كه شما رحم و نسبى داريد كه اصل آن در دنياست و در مورد امور مربوط به خدا شما را از چيزى بى نياز نمى كنم ))؛ (٥٢٦) و فرمود (ص ): ((آيا (فرزندان ) سليم به شفاعت من اميدوارند ولى فرزندان عبدالمطلب به آن اميدوار نباشند))؛ (٥٢٧) اين حديث دلالت دارد كه بزودى شفاعت به خويشاوندان آن حضرت اختصاص مى يابد. پس بدان كه هر مسلمانى انتظار شفاعت رسول خدا را دارد و تبار نيز لايق است كه بدان اميدوار باشد ولى به اين شرط كه تقواى الهى پيشه كند و بترسد كه خدا بر او خشم بگيرد و اجازه شفاعت او را به كسى ندهد؛ زيرا گناهان بر دو قسمند: الف - گناهانى كه موجب خشم خدا مى شود و اجازه شفاعت او را نمى دهد. ب - گناهانى كه به سبب شفاعت مورد عفو قرار مى گيرد، همانند گناهانى كه در محضر شاهان مى شود، زيرا هر كسى كه در نزد شاه موقعيتى دارد مى تواند كسى را كه شاه سخت بر او خشم كرده است شفاعت كند. پس بعضى گناهان است كه شفاعت موجب رهايى از آن نمى شود و آيه زير مفسّر آن است : و لا يشفعون الا لمن ارتضى (٥٢٨) و نيز گفته خداوند: من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه ؛ (٥٢٩) و نيز گفتار خدا: لا تنفع الشفاعة الا من اءذن له الرحمن و رضى له قولا؛ (٥٣٠) و نيز آيه : فما تنفعهم شفاعة الشافعين . (٥٣١) و هرگاه گناهان به قابل شفاعت و غيرقابل شفاعت تقسيم شود ناگزير بر ترس و بيم واجب است ؛ و اگر شفاعت هر گنهكارى قبول مى شد قريش ماءمور به عبادت و نهى از معصيت نمى شدند. بنابراين افراط در گناهان و ترك تقوا به اعتقاد شفاعت شبيه افراط بيمار در خواسته هايش به اعتماد به پزشك داناست كه در دسترس و از پدر يا برادر مهربان تر است ، و اين نادانى است ، زيرا سعى و تلاش پزشك در برطرف ساختن بعضى از بيمارى ها سودمند است نه تمام بيمارى ها. پس بطور كلى پرهيز نكردن به خاطر اعتماد به پزشك جايز نيست ، بلكه طب تا حدودى در (درمان ) بيمارى هاى سبك و در حال معتدل بودن مزاج مؤ ثر است . همچنين سزاوار است كه توجه پيامبران و صالحان به شفاعت خويشان و بيگانگان درك شود، زيرا آن نيز همانند پزشك و نوع بيمارى هاست و اين نوع شفاعت ، بيم و پرهيز از گناه را برطرف نمى سازد.
٥ - عجب به تبار شاهان ستمگر و ياوران آنها نه تبار دين و علم ؛ و اين كمال نادانى است و درمانش آن است كه به ستم هايشان بر بندگان خدا و رسوايى و خوارى آنها و فسادى كه در دين خدا كرده اند و مبغوض بودنشان در پيشگاه خدا بينديشد، و اگر به چهره شان در دوزخ بنگرد و بر كثافت و تعفن آنها آگاه شود از آنها و انتساب به آنها بيزارى جويد و هر كسى را كه به شاهان منسوب باشد بد بداند، چون شاهان را كثيف و كوچك مى داند و اگر خوارى آنها در روز قيامت بر او كشف شود در حالى كه دشمنان به آنان (شاهان ) درآويخته اند و فرشتگان موهاى بالاى پيشانيشان را گرفته و در حالى كه چهره هايشان روى خاك است آنان را به سبب مظلمه هاى بندگان به طرف آتش مى كشانند هر آينه در پيشگاه خدا از آنان برائت مى جويد و انتسابش به سگ و خوك بهتر از انتسابش به اين شاهان خواهد بود. پس بر اولاد ستمگران در صورتى كه خدا آنها را از ظلمى كه پدرانشان كرده اند حفظ كرده باشد سزاوار است كه بر سلامتى دينشان خدا را شكر كنند و براى پدران خود اگر مسلمان بوده اند آمرزش بخواهند، امّا عجب به تبار چنان پدرانى نادانى محض است .
٦ - عجب به زيادى فرزندان و چاكران و قبيله و خويشان و ياوران و پيروان است چنان كه كافران گفتند: نحن اكثر اموالا و اولادا؛ (٥٣٢) و مؤ منان در روز جنگ حنين گفتند: ((امروز به خاطر كمى عده مغلوب نمى شويم )) (٥٣٣) و درمانش مطالبى بود كه در تكبّر گفتيم و آن اين كه به ناتوانى خود ناتوانى آنها بينديشد كه تمامشان بنده و عاجزند، و مالك نفع و ضرر خودشان نيستند و: كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن اللّه ؛ پس چگونه به آنها عجب مى كنند در حالى كه هرگاه بميرد از او جدا مى شوند و در قبرش خوار و تنها دفن مى شود و فرزند و خاندان و خويشاوند و اهل قبيله اش با او نمى مانند و او را تحويل مارها و كژدم ها و كرم ها مى دهند و نمى توانند به او كمكى بكنند، در حالى كه از هر زمان به آن محتاج تر است . همچنين در روز قيامت از او مى گريزند: يوم يفر المرء من اخيه و امه و ابيه و صاحبته و بنيه لكل امرى منهم يومئذ شاءن يغنيه . (٥٣٤) پس چه خيرى است در كسى كه در سخت ترين حالاتت از تو جدا مى شود و از تو مى گريزد و چگونه (به آنها) عجب مى كنى در حالى كه در قبر و قيامت و بر صراط جز عملت و لطف خدا چيزى به حال تو سودمند نيست . پس چگونه بر كسى كه به تو نفعى ندارد اعتماد كرده و نعمت هاى (خدايى ) را كه سود و زيان و مرگ و زندگى ات را در اختيار دارد فراموش مى كنى ؟!
٧ - عجب به مال است ، چنان كه خداى متعال در خبر دادن از صاحب دو باغ فرموده آنگاه كه گفت : انا اكثر منك مالا و اعز نفرا؛ و رسول خدا (ص ) مردى ثروتمند را ديد كه در كنارش فقيرى نشست و او چهره درهم كشيد و لباس هايش را جمع كرد. پس حضرت فرمود: ((آيا ترسيدى كه فقر او به تو برسد؟))؛ (٥٣٥) و آن عمل به سبب عجب كردن به ثروت بود. درمان اين نوع عجب آن است كه به آفت هاى مال و حقوق بسيار و گرفتارى هاى مهم آن و برترى فقرا و سبقت آنها به بهشت در قيامت بينديشد و نيز توجه كند به اين كه مال مى آيد و مى رود و اصالتى ندارد و در ميان يهوديان ثروتمندتر از او هست و به گفته پيامبر (ص ) بينديشد: ((در همان حال كه مردى در لباس حرير خود تكبّر مى كرد، ناگاه خدا به زمين امر كرد. پس زمين او را فرو گرفت و او همچنان در زمين فرو مى رود تا روز قيامت )). (٥٣٦) حضرت با اين سخن به عقوبت عجب وى به مال و نفس ‍ اشاره فرمود. تمام مطالبى كه در كتاب زهد و كتاب نكوهش دنيا نقل كرديم پستى ثروتمندان و بزرگوارى فقيران در نزد خدا را بيان مى كند، پس چگونه تصور مى شود كه مؤ من به ثروت خود عجب ورزد؟ بلكه مؤ من همواره از اين بيم دارد كه مبادا در اداى حقوق مال تقصير كرده باشد، يعنى بايد از حلال به دست آورده و در راه حق مصرف كرده باشد. و هر كس چنين حالتى نداشته باشد جايگاهش جهنم و عاقبتش رسوايى است . پس چگونه به مال خود عجب مى كند؟!
٨ - عجب به اعتقاد باطل است ؛ خداوند متعال مى فرمايد: افمن زين له سوء عمله فرآه حسنا؛ (٥٣٧) و فرمود: و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا. (٥٣٨)
پيامبر خدا (ص ) خبر داده است كه اين خودراءيى بر امت آخرالزمان غالب است و به وسيله آن امت هاى گذشته هلاك شدند، آنگاه كه به صورت گروه هاى مختلف درآمدند و هر خودراءيى و نيز هر حزبى كه به مرام خود شادمان بود، به هلاكت رسيد و تمام بدعت گزاران و گمراهان به سبب خودراءيى ، بر باطل خود پافشارى داشتند. منظور از عجب به بدعت نيك شمردن چيزى است كه خواهش نفس آدمى را با گمان به حق بودنش بدان سوق مى دهد و درمان اين نوع عجب از ديگر انواع دشوارتر است ، زيرا صاحب اعتقاد نادرست نمى داند كه در اشتباه است ، و اگر از آن آگاه بود آن را ترك مى كرد و مرضى كه ناشناخته است درمان نمى شود و چون نادانى ، مرضى ناشناخته است درمانش براستى دشوار است ، زيرا شخص عارف و آشناى به مرض مى تواند كه جهل جاهل را براى او روشن كند و آن را برطرف سازد، مگر اين كه جاهل خودراءى باشد؛ در اين صورت حرف عارف و دردشناس را گوش نمى كند و او را متهم مى سازد. پس خدا بر جاهل بلايى را مسلط ساخته است كه او را هلاك مى كند، در حالى كه او آن را نعمت مى پندارد. پس چگونه درمانش ممكن باشد و چگونه از چيزى كه به اعتقاد او موجب سعادتش است مى گريزد و خلاصه تنها درمان آن اين است كه همواره راءى خود را متهم ساخته و به آن فريفته نشود، مگر اين كه دليل قاطعى از قرآن يا سنت يا دليل عقلى صحيح كه شامل تمام شروط باشد بر آن گواهى دهد، و آدمى دليل هاى شرعى و عقلى و شروط آنها و موارد اشتباه آن را نمى شناسد جز با ذوقى كامل و خردى حاذق و كوشش و هشت در جستجو و ممارست قرآن و سنت و همنشينى با علما در طول عمر و بحث كردن در علوم ؛ و با اين حال در بعضى كارها از اشتباه در امان نيست . براى كسى كه فرصت ندارد عمرش را در علم صرف كند حق آن است كه در (مذهب هاى مختلف ) غور و تعمّق نكند و به آنها گوش ندهد و معتقد باشد كه خدا يكتاست و شريكى ندارد و هيچ چيز مانند او نيست و او شنوا و بيناست و پيامبرش در خبرهايى كه داده راستگوست و از سنت پيشينيان پيروى كند.
مى گويم : بلكه بايد فقط از سنت ائمه هدى ، از اهل بيت پيامبر (ص ) پيروى كند نه ديگر پيشوايان گذشته ، چنان كه در چند جاى كتاب اين مطلب را دانسته ايد.
غزالى گويد: بايد از تمام آنچه در كتاب و سنت آمده بدون جستجو و كنجكاوى و پرسش تفصيلى پيروى كند، بلكه بگويد: ايمان آورديم و تصديق كرديم ؛ و به تقوا و پرهيز از گناهان و ادا كردن عبادت و مهربانى به مسلمين و ديگر اعمال سرگرم شود. پس اگر در مذهب ها و بدعت ها و تعصب ورزيدن در عقايد غور و تعمّق كند از جايى كه نمى داند هلاك مى شود. اين است شايسته كسى كه تصميم دارد در تمام عمرش به چيزى جز علم مشغول شود. امّا كسى كه تصميم گرفته خود را براى تحصيل علم مجهّز كند نخستين كار مهمش شناختن دليل و شروط آن است و اين از امورى است كه زمان زيادى مى طلبد، و رسيدن به شناخت و يقين در بيشتر مطالب دشوار است و جز نيرومندانى كه به نور خداى متعال تاءييد شده اند كسى بر آن قدرت ندارد و اين چنين فردى براستى كمياب است .
بنابراين مصونيت از گمراهى را از خدا درخواست مى كنم و از فريب خوردن به خيالات جاهلان به او پناه مى بريم .
اين است پايان كتاب نكوهش تكبّر و عجب از بخش مهلكات محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء و به خواست خدا پس از آن كتاب نكوهش غرور خواهد آمد. و ستايش در آغاز و انجام و در ظاهر و باطن ويژه خداوند است .

كتاب نكوهش غرور

مقدّمه
و آن دهمين كتاب از بخش مهلكات محجة البيضاء فى تهذيب الاحياست .
بِسْمِ اللّهِ الّرَحْمنِ الّْرَّحيم
ستايش مخصوص خدايى است كه كليدهاى امور در اختيار او، و كليدهاى خوبى ها و بدى ها در قبضه قدرت اوست . خداوندى كه دوستان خود را از تاريكى ها به سوى نور هدايت مى كند و دشمنان خود را در ورطه هاى غرور مى افكند؛ و درود بر محمّد (ص ) كه آفريدگان را از تاريكى بيرون آورد، و درود بر خاندان و يارانش كه زندگى دنيا آنان را نفريفت و شيطان آنان را مغرور نساخت ؛ (٥٣٩) درودى كه بازگشت روزگاران و ساعت ها و ماه ها همچنان پياپى دوام باشد.
امّا بعد، كليه خوشبختى بيدارى و تيزهوشى و سرچشمه بدبختى فريفتگى و غفلت است . پس هيچ نعمتى از نعمت هاى خدا بر بندگان بزرگتر از ايمان و معرفت نيست و فقط شرح صدر با نور بينش وسيله اى به سوى اوست و هيچ بلايى بزرگتر از كفر و معصيت نيست و جز كوردلى نشاءت گرفته از جهل انگيزه اى براى كفر و معصيت وجود ندارد.
بنابراين دل هاى زيركان و صاحبان بصيرت همانند چراغدانى است كه در آن چراغى (پر فروغ ) باشد؛ آن چراغ در حبابى قرار گرفته ، حبابى شفاف و درخشنده همانند ستاره اى فروزان ، اين چراغ با روغنى افروخته مى شود كه از درخت پر بركت زيتونى گرفته شده كه نه شرقى است و نه غربى و آنچنان روغنش صاف و خالص است كه نزديك است بدون تماس با آتش شعله ور شود؛ نورى است بر فراز نور و خدا هر كس را بخواهد به نور خود هدايت مى كند. (٥٤٠) دل هاى فريب خوردگان : همچون ظلماتى است در يك درياى عميق ، كه موج آن را پوشانيده ، و بر فراز آن موج ديگرى است ، و بر فراز آن ابرى است تاريك ، و ظلمت هايى است يكى بر فراز ديگرى آنچنان كه هرگاه دست خود را خارج كند ممكن نيست آن را ببيند! و كسى كه خدا نورى براى او قرار نداده ، نورى براى او نيست ! (٥٤١) و زيركان همان كسانى هستند كه خداى متعال خواسته است آنان را هدايت كند، پس سينه هايشان را براى اسلام و هدايت باز و گشاده كرده است و فريب خوردگان همان هايى هستند كه خدا اراده فرموده گمراهشان كند. پس سينه هايشان را تنگ قرار داده گويى مى خواهد به آسمان صعود كند؛ مغرور و فريب خورده كسى است كه چشم بصيرتش گشوده نشده تا خود عهده دار هدايت خويش ‍ شود و در تاريكى مانده است . پس خواهش نفس را پيشوا و شيطان را راهنماى خود ساخته است . و هر كس در اين دنيا نابينا باشد در آخرت نيز نابينا و گمراه است ؛ و چون معلوم شد كه غرور ريشه بدبختى ها و سرچشمه مهلكات است ناگزير بايد راه هاى ورود و جريان آن را و آنچه بيشتر در آن غرور هست شرح داد تا مريد پس از شناخت ، از آن بپرهيزد. بنابراين بندگان موفق كسانى اند كه راه هاى ورود آفت ها و فساد را بشناسد و راه پرهيز را در پيش گيرند و كار خود را بر دورانديشى و بينش استوار سازند.
ما به درخواست خدا اقسام راه هاى فريب و انواع علما و صالحانى را كه به ظاهر زيباى امورى كه در باطن زشت هستند فريفته شده اند شرح خواهيم داد و به راه فريفتگى آنان به آن امور و غفلتشان از آنها اشاره مى كنيم ، زيرا اين امور اگر چه بيش از آن است كه به شمار آيد امّا مى توان با مثل هايى هشدار داد كه ما را از بر شمردن تمام موارد بى نياز كند. گروه هاى فريب خورده بسيارند ولى در چهار صنف جمع مى شوند:
١ - عالمان ٢ - عابدان ٣ - صوفيان ٤ - مالداران . فريب خوردگان از هر گروه بسيارند و راه هاى فريب خوردنشان گوناگون است . بعضى از آنها كسانى هستند كه منكر را معروف مى دانند، مانند كسانى كه مسجد را مى سازند و آن را از مال حرام زينت مى كنند. بعضى كسانى هستند كه موارد سعى براى خدا و سعى براى خود را از هم تشخيص نمى دهند مانند واعظى كه هدفش موجه و مقبول شدن (نزد مردم ) است .بعضى كار مهم تر را ترك كرده به كار غير مهم مشغول مى شوند؛ بعضى ترك واجب كرده سنت به جا مى آورند؛ برخى مغز را رها كرده و به پوست مى پردازند؛ مانند كسى كه در نماز تمام همتش منحصر به درست كردن مخرج هاى حروف است ، و ديگر راه هاى ورودى كه جز با شرح دادن گروه هاى (گرفتار به آن ) و زدن مثال ها روشن نمى شود. ما پس از شرح نكوهش غرور و بيان حقيقت غرور و مثال هايش به ذكر غرور و فريب خوردگى علما خواهيم پرداخت .

پي نوشتها
___________________________________________________
٥١٠- مدثّر / ٧: و منّت مگذار و فزونى مطلب .
٥١١- عراقى گويد: براى اين حديث ماءخذى نيافتم و در النهايه آمده مدلا اى منبسطا لا خوف عليه
٥١٢- كافى ، ج ٢، ص ٣١٣.
٥١٣- انفال / ١٧: و اين تو نبودى (اى پيامبر كه خاك و ريگ به صورت آنها) پاشيدى بلكه خدا پاشيد.
٥١٤- توبه / ٢٦: و در روز حنين (نيز يارى نمود) در آن هنگام كه فزونى جمعيت دشمن شما را به اعجاب آورده بود ولى هيچ مشكلى را براى شما حل نكرد و زمين با همه وسعتش بر شما تنگ شد سپس پشت (به دشمن ) كرده گريختيد. بيهقى در الدلايل از ربيع روايت كرده كه به مردى گفت : روز جنگ حنين به خاطر كمى عده مغلوب نشديم و آن سخن بر رسول خدا (ص ) گران آمد. پس خداوند اين آيه را نازل فرمود: و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم ، درّالمنثور، ج ٣، ص ‍ ٢٢٤، رجوع كنيد.
٥١٥- نور / ٢١: و اگر فضل و رحمت الهى به سراغ شما نمى آمد احدى از شما هرگز پاك نمى شد.
٥١٦- حديث را بخارى و مسلم در صحيح ، ج ٨، ص ١٤١، از حديث عايشه روايت كرده است .
٥١٧- فصّلت / ١٥: (گفتند) چه كسى از ما نيرومندتر است ؟
٥١٨- اين حديث را بخارى از حديث ابوهريره روايت كرده است .
٥١٩- حجرات / ١٣: براستى گرامى ترين شما نزد خداوند باتقواترين شماست .
٥٢٠- اين حديث را ابن ماجه در سنن ، به شماره ٤٢٥٩ به سندى مجهول از ابن عمر روايت كرده كه گفت : با رسول خدا (ص ) بودم پس مردى از انصار به محضرش آمد و سلام داد سپس گفت : اى رسول خدا كدام مؤ من برتر است ؟ فرمود: خوشخوترين آنها)) گفت : پس كدام يك از مؤ منان زيرك تر است ؟ فرمود: ((آن كه بيش از همه به ياد مرگ باشد و بهتر از همه براى پس از مرگ آماده شود، آنان زيركانند)) ابن ابى الدنيا اين حديث را با همين زيادتى در ياد مرگ آخر كتاب روايت كرده است .
٥٢١- اين حديث را ابن منذر و ابن ابى حاتم و بيهقى در الدلائل از ابن ابى مليكه روايت كرده اند كه گفت : چون روز فتح مكه شد بلال بر روى بام كعبه رفت و اذان گفت پس يكى از مردم گفت : اين بنده سياه بر پشت بام كعبه اذان مى گويد و يكى از آنها گفت : اگر خدا خشمگين شود اين شخص را تغيير مى دهد پس آيه شريفه : يا ايها الناس تا آخر آيه ، نازل شد، به درّالمنثور، ج ٣، ص ‍ ٩٨، رجوع كنيد.
٥٢٢- اين حديث را ابوداوود در (سنن )، ج ٢، ص ٦٣٤، روايت كرده است .
٥٢٣- اين حديث را طبرانى از حديث عمران بن حصين روايت كرده جز اين كه گفته است : يا معشر بنى هاشم و سندش ضعيف است .
٥٢٤- شعرا / ٢٢٧: خويشاوندان نزديكت را انذار كن .
٥٢٥- اين حديث را از احمد و مسلم و ترمذى و ابن جرير و ابن مردويه از عايشه روايت كرده اند، به درّالمنثور، ج ٥، ص ٩٥، رجوع كنيد.
٥٢٦- اين حديث بقيه حديث پيشين است .
٥٢٧- اين حديث را طبرانى در الاوسط از حديث عبداللّه بن جعفر روايت كرده است المغنى .
٥٢٨- انبياء / ٩: و آنها جز براى كسى كه خدا از او خشنود است (و اجازه شفاعتش را داده ) شفاعت نمى كند.
٥٢٩- بقره / ٣٥٧٦ كيست كه در نزد او جز به فرمانش شفاعت كند؟
٥٣٠- طه / ١٠٨: (در آن روز) شفاعت (هيچ كس ) سودى نمى بخشد جز كسى كه خداوند رحمان به او اجازه داده و از گفتار او راضى است .
٥٣١- مدثر / ٤٨: از اين رو شفاعت كنندگان به حال آنها سودى نمى بخشيد. (شماره آيه ٥٠ مدثر اشتباه است - م .)
٥٣٢- سباء / ٣٥: (گفتند) اموال و اولاد ما (از همه ) بيشتر است .
٥٣٣- كمى پيش گذشت .
٥٣٤- عبس / ٣٤ - ٣٧: در آن روز كه انسان از برادر خود فرار مى كند، (٣٤) و از مادر و پدرش ، (٣٥) و زن و فرزندش (٣٦) در آن روز هر كدام از آنها وضعى دارد كه او را كاملا به خود مشغول مى سازد. (٣٧)
٥٣٥- اين حديث را احمد در باب زهد (مسند) روايت كرده است .
٥٣٦- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ٦، ص ١٤٨، از حديث ابوهريره روايت كرده است . ٥٣٧- فاطر / ٩: آيا كسى كه عمل بدش براى او تزئين شده و آن را خوب و زيبا مى بيند.
٥٣٨- كهف / ١٠٤: با اين حال گمان مى كنند كار نيك انجام مى دهند!
٥٣٩- اقتباس از آيه ٣٣، سوره لقمان . - م .
٥٤٠- اقتباس از آيه ٣٥، سوره نور. - م
٥٤١- نور / ٤٠: و كسى كه خدا براى او نورى قرار نداده نورى براى او نيست .


۱۷
شرح نكوهش غرور و حقيقت آن و مثال هايش

شرح نكوهش غرور و حقيقت آن و مثال هايش
بايد دانست كه گفتار خداى متعال در نكوهش غرور كافى است : فلا تغرنكم الحيوة الدنيا و لا يغرنكم باللّه الغرور؛ (٥٤٢) و لكنكم فتنتم انفسكم و تربصتم و ارتبتم و غرتكم الامانى حتّى جاء امر اللّه و غركم باللّه الغرور. (٥٤٣)
پيامبر (ص ) فرمود: ((خوشا به خواب زيركان و افطار كردنشان چگونه شب زنده دارى و تلاش احمقان را ناچيز و بى ارج مى سازند، البته به اندازه سنگينى ذرّه اى (عمل ) از صاحب تقوا و يقين ، بهتر است از علم فريب خوردگان كه زمين را پر سازد)).(٥٤٤)
پيامبر (ص ) فرمود: ((زيرك كسى است كه نفس خود را به خدمت گيرد و براى پس از مرگ عمل كند، و نادان كسى است كه نفسش را خواهش هاى آن پيروى كند و آرزوهاى (بدون عمل ) از خدا داشته باشد)).(٥٤٥)
تمام مطالبى كه در برترى علم و نكوهش جهل وارد شده دليل بر نكوهش ‍ غرور است ، چرا كه غرور نوعى نادانى است ، نادانى آن است كه انسان به چيزى معتقد باشد و آن را بر خلاف حقيقت ببيند، و غرور همان جهل است با اين تفاوت كه هر جهلى غرور نيست ، بلكه در غرور وجود شخصى كه فريب خورده و چيزى كه مى فريبد لازم است . پس هرگاه شئى مجهول مورد اعتقاد چيزى مطابق با هواى نفس باشد و عامل جهل شبهه و خيال فاسدى باشد كه گمان مى رود دليل است ولى دليل نيست ، چنين جهلى غرور نام دارد. بنابراين غرور اطمينان نفس به چيزى است كه با خواهش ‍ نفسانى مطابق است و طبيعت انسان به نيرنگ و شيطان به آن مايل مى شود پس هر كس بر اساس شبهه فاسدى معتقد شود كه در دنيا يا آخرت به خير و سعادت رسيده مغرور است ، و بيشتر مردم به خودشان گمان خير دارند در حالى كه در آن اشتباه مى كنند. در اين صورت بيشتر مردم مغرورند، اگر چه انواع غرور و درجات غرورشان گوناگون است تا آنجا كه غرور بعضى از آنها بيشتر و آشكارتر از بعضى است و آشكارترين و سخت ترين غرورها غرور كافران و گنهكاران و فاسقان است . ما در اينجا مثال هايى براى حقيقت غرور مى آوريم .
مثال اوّل :
غرور كافران . بعضى از كافران را زندگى دنيا فريفته است و بعضى را شيطان . امّا آنها كه به زندگى دنيا فريفته شده اند كسانى هستند كه مى گويند: نقد به از نسيه است . دنيا نقد و آخرت نسيه است ، در اين صورت دنيا بهتر است و بايد آن را انتخاب كرد؛ و مى گويند: يقين بهتر از شك است و لذت هاى دنيا يقينى است و آخرت مشكوك . پس نبايد يقين را رها كرد. اين استدلال ها قياس هاى فاسد و شبيه به قياس ابليس است آنجا كه گفت : انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين . خداوند در قرآن به اين گروه اشاره فرموده است : اولئك الذين اشتروا الحيوة الدنيا بالاخرة فلا يخفف عنهم العذاب و لا هم ينصرون . (٥٤٦) درمان اين غرور يا به تصديق ايمان يا به وسيله برهان است امّا تصديق به ايمان خالص اين است كه اين سخن خدا را تصديق كند كه : ما عندكم ينفد و ما عنداللّه باق ، (٥٤٧) و اين گفته : و ما عنداللّه خير و ابقى ؛ (٥٤٨) و اين گفتار: و الاخرة خير و ابقى ؛ (٥٤٩) و نيز آيه : و ما الحيوة الدنيا الا متاع الغرور. (٥٥٠) فلا تغرنكم الحيوة الدنيا و لا يغرنكم باللّه الغرور. (٥٥١)
پيامبر (ص ) گروه هايى از كافران را به اين امور خبر داد پس از او تقليد و او را تصديق كردند و به او ايمان آوردند و دليل هم نخواستند. (٥٥٢) بعضى ها مى گفتند: تو را به خدا سوگند مى دهيم آيا خدا تو را به رسالت برانگيخته است ؟ پيامبر مى فرمود: آرى ، در نتيجه او تصديق مى كرد (٥٥٣) اين ايمان ، ايمان توده مردم است و آن از غرور بيرون است و همانند تصديق كودك است . كودك گفته پدرش را كه حضور در مكتب را بهتر از حضور در مكان بازى است تصديق مى كند با اين كه دليل بهتر بودن مكتب را نيم داند. امّا شناخت با برهان و دليل اين است كه دليل فاسد بودن اين قياسى را كه شيطان در قلبش ترتيب داده است بداند، زيرا فريفتگى هر مغرورى علتى دارد و آن علت دليل است و هر دليلى خود نوعى قياس است كه در نفس ‍ جاى گرفته و موجب مى شود آدمى به آن آرامش يابد، اگر چه صاحب آن نفهمد و نتواند با الفاظ عالمان آن قياس را ترتيب دهد. پس در قياسى كه شيطان ترتيب مى دهد دو اصل موجود است : ١ - دنيا نقد و آخرت نسيه است اين اصل صحيح است . ٢ - نقد بهتر از نسيه است ، اين اصل انسان را به اشتباه مى اندازد و حقيقت مطلب اين نيست ، بله اگر نقد در اندازه و هدف همانند نسيه باشد نقد به از نسيه است و اگر كمتر از نسيه باشد، نسيه بهتر است ؛ زيرا كافر مغرور در تجارت خود درهمى خرج مى كند تا ده درهم نسيه بگيرد و نمى گويد نقد به از نسيه است ، پس نقد را رها نمى كنم ، هرگاه پزشك او را از ميوه جات و غذاهاى لذيذ پرهيز دهد از ترس درد بيمارى آينده بى درنگ آن را ترك مى كند در حالى كه نقد را ترك و به نسيه راضى شده است ، تمام بازرگانان سفر دريا مى روند و رنج نقد را به خاطر آسايش و بهره نسيه تحمل مى كنند و اگر ده درهم در آينده به از يك درهم در حال حاضر است پس لذت دنيا را از نظر مدتش با مدت آخرت مقايسه كند چرا كه طولانى ترين عمر انسان (معمولا) صد سال است و آن از نظر زمانى يكدهم از ده يك ، يك ميليونيم جزء آخرت نيست ، و گويى يك نعمت را ترك كرده تا يك ميليون بلكه نعمت هاى بى نهايت را به دست آورد، و اگر از نوع بنگرد لذت هاى دنيا را تيره و آميخته به انواع كدورت ها مى بيند و لذت هاى آخرت را خالص و بدون كدورت مى يابد، در اين صورت جمله نقد بهتر از نسيه است ، اشتباه مى باشد و آن غرورى است كه منشاء آن قبول لفظ عام و مشهورى است كه گفته شده و از آن چيز خاصى قصد شده است و مغرور از معناى خاص آن غافل شده است ، زيرا قصد كسى كه گفته است ((نقد به از نسيه است )) اين است كه نقد بهتر از نسيه اى است كه همانند خودش باشد اگر چه آن را بصراحت نگفته است ، در اين موقع شيطان به قياس ديگرى پناه مى برد و آن اين كه : يقين به از شك است ، دنيا يقينى است و آخرت مشكوك ، و فساد اين قياس بيش از اول است ، زيرا هر دو اصل آن باطل است وقتى يقين به از شك است كه مانند هم باشند وگرنه تاجر به زحمت خود (در تجارت ) يقين دارد و در سود بردن شك دارد، و فقيه مستنبط در اجتهاد خود يقين دارد ولى در رسيدن به درجه علم مشكوك است ، شكارچى در رفتنش به شكارگاه يقين دارد امّا در شكار كردن مشكوك است . همچنين دورانديشى عادت تمام خردمندان است و تمام آن موارد ترك كردن يقين به واسطه امور مشكوك است ، ولى تاجر مى گويد: اگر تجارت نكنم گرسنه مانده و زياد ضرر مى كنم و اگر تجارت كنم رنجم اندك و ربحم بسيار مى شود. همچنين بيمارى داروى ناگوار، تلخ و ناخوشآيند را مى آشامد در حالى كه به تلخى دارو نسبت به بيمارى و مرگى كه از آن بيم دارد اندك است . همچنين كسى كه در آخرت ترديد دارد به موجب دورانديشى بر او لازم است بگويد: ايام صبر (در دنيا) كه آخر عمر است نسبت به آنچه درباره آخرت مى گويند، اندك است ، و اگر آنچه درباره آخرت مى گويند دروغ باشد جز بهره مندى از نعمت هاى دنيا در دوران حياتم چيزى را از دست نمى دهم در حالى كه از ازل تاكنون معدوم بوده و از نعمت هاى دنيا برخوردار نبوده ام و فرض مى كنم همچنان در عدم مانده ام ، و اگر آنچه را به آخرت گفته شده راست باشد تا ابد در دوزخ خواهم ماند و اين غير قابل تحمل است ، از اين رو على (ع ) به يكى از بى دينان فرمود: ((اگر آنچه (درباره دروغ بودن آخرت ) مى گويى درست باشد ما و تو رهايى يافته ايم و اگر آنچه ما (راجع به آخرت مى گوييم ) راست باشد ما رها شده و تو هلاك مى شوى )). (٥٥٤) حضرت اين سخن را به خاطر شك داشتن در آخرت نفرمود، بلكه با شخص ملحد و بى دين به اندازه خردش سخن گفت و برايش بيان كرد اگر چه به آخرت هم يقين نداشته باشد مغرور است . امّا اصل دوم سخن شخص بى دين كه آخرت مشكوك است ، اين نيز اشتباه است بلكه آخرت در نزد مؤ منان يقينى است و يقين آنان به آخرت دو مدرك دارد: يكى ايمان و تصديق به تقليد از پيامبران و عالمان و آن نيز غرور را مى زدايد و آن دريافت يقين عوام و بيشتر خواص است و مثلشان مثل بيمارى است كه درمان مرضش را نمى داند و تمام پزشكان و اهل صناعت اتفاق نظر دارند كه درمان او فلان گياه است پس نفس بيمار به تصديق آنها مطمئن مى شود و از آنها دليل نمى طلبد، بلكه به گفته ايشان مطمئن شده به آنان عمل مى كند و اگر شخص روستايى عامى يا فرد سرگشته اى در اين مورد پزشكان را تكذيب كند در حالى كه بيمار به تواتر و قراين احوال مى داند كه تعداد پزشكان زيادتر و فضل آنها بيشتر است و از او به پزشكى داناترند، بلكه تكذيب كننده از طب آگاهى ندارند، از گفتار پزشكان به دروغگويى تكذيب كننده معتقد مى شود و به گفته وى به دروغگويى پزشكان معتقد نمى شود و در علم خود به گفته او فريفته نمى شود و اگر به گفته تكذيب كننده اعتماد كند و گفته پزشكان را رها سازد سرگشته و مغرور خواهد بود. همچنين كسى كه بينديشد كسانى را كه به آخرت يقين دارند، و از آخرت خبر مى دهند و مى گويند تقوا داروى سودمندى در رسيدن به سعادت اخروى است ، بهترين آفريدگان خدا و والاترين مردم از نظر درجه بينش و عقل و معرفت خواهد شناخت ، آنان انبياء و اولياء و حكيمان و عالمانند و در آن اعتقاد اصناف مردم از آنها پيروى مى كند و بندرت چند باطل گرا در ميانشان يافت مى شود كه شهوت بر آنها غالب شده و نفوسشان به بهره ورى از دنيا مايل شود، و ترك شهوت ها بر ايشان و اقرار به اين كه دوزخى هستند سخت مى آيد. از اين رو آخرت را انكار و انبياء را تكذيب مى كنند، و چنان كه گفته كودك و شخص ‍ روستايى عامى اطمينانى را كه در دل از سخن مورد اتفاق پزشكان به وجود آمده برطرف نمى سازد، گفتار نادانى كه برده شهوت ها شده و نيز در درستى گفته هاى انبياء و علماء ترديد ايجاد نمى كند و اين اندازه ايمان براى تمام مردم كافى است و آن يقين قطعى است كه شخص را ناگزير به عمل وا مى دارد و غرور به وسيله آن برطرف مى شود.
امّا مدرك دوم براى شناخت آخرت وحى و الهام است ، وحى ويژه انبياء و الهام مخصوص اولياست و چنين نپنداريد كه شناخت پيامبر نسبت به امر آخرت و امور دين به تقليد جبرئيل و با شنيدن از اوست ، چنان كه شناخت شما تقليد از پيامبر است . تا شناخت شما مانند شناخت پيامبر باشد و اختلاف فقط در شخص مقلد است ، بعيد است كه چنين باشد، زيرا تقليد معرفت و شناخت نيست بلكه اعتقادى صحيح است در حالى كه پيامبران عارف به حقايق اند، يعنى حقيقت اشياء آن چنان كه هست برايشان كشف شده و با چشم باطن آنها را مشاهده كرده اند. چنان كه شما محسوسات را با چشم ظاهر مشاهده مى كنيد. بنابراين انبياء از آنچه مشاهده كرده اند خبر مى دهند نه از شنيدن و تقليد، به اين صورت كه حقيقت روح براى آنها كشف شده و اين كه روح از امر خداست (عالم امر) و مقصود از امر خدا امر در مقابل نهى نيست ، چرا كه امر در مقابل نهى سخن است و روح سخن نيست و مقصود از امر ((شاءن )) هم نيست تا مقصود از آن فقط مخلوق خدا باشد، چون امر به معناى شاءن شامل تمام مخلوقات مى شود بلكه دو عالم داريم : عالم امر و عالم خلق و امر هر دو از آن خداست . پس اجسامى كه مقدار دارند از عالم خلق است ، زيرا خلق همان تقدير است ، و هر موجودى از داشتن مقدار منزه باشد از عالم امر است ، و شرح آن پرده برداشتن از سرّ روح را مى طلبد و چون به بيشتر مردم از شنيدن آن ضرر مى رسد مجاز به بيان آن نيستيم ، مانند سرّ ((قدر)) كه افشا كردن آن ممنوع است . پس هر كس سرّ روح را بشناسد نفس خويش را خواهد شناخت و چون نفس خود را بشناسد پرودگار خويش را نيز خواهد شناخت و هرگاه نفس خود و پروردگارش را شناخت بداد كه روح طبيعةً و فطرةً امرى ربانى است و بداند كه روح در جهان ماده غريب (دور از وطن ) است و به مقتضاى طبيعت ذاتى خود به زمين فرود نيامده بلكه به وسيله امرى فرود آمده كه بر او عارض شده و با ذات او بيگانه است و آن امر عارضى بيگانه بر آدم (ع ) وارد شد كه از آن به معصيت تعبير شده است و آدم را از بهشتى كه با مقتضاى ذات او مناسب تر بود فرود آورد، چرا كه ذات آدم در جوار پروردگار متعال و امرى و ربانى بود و علاقه اش به جوار الهى ذاتى است ، مگر اين كه عوارض عالم بيگانه با ذاتش او را از مقتضاى طبيعت خود منصرف سازد و در اين صورت نفس و پروردگار خود را فراموش كند و هرگاه چنين كارى بكند به خودش ستم كرده است زيرا به او گفته شده است : و لا تكونوا كالذين نسواللّه فاءنسيهم انفسهم اولئك هم الفاسقون . ((فاسقون يعنى كسانى كه از مقتضاى طبيعت و آنچه براى آنها شايسته و سزاوار بود خارج شده اند؛ گفته مى شود: فسقت الرطبة عن كمامها هرگاه شاخه و ساقه گياه از مجراى طبيعى خود بيرون بيايد، و اين اشاره به اسرارى است كه عارفان از استنشاق بوى آن به وجد مى آيند و كوته نظران از شنيدن الفاظ آن ناراحت مى شوند، زيرا آن كلمات و رايحه آنها به اين كوته نظران ضرر مى رساند، چنان كه بوى گل به جعل و سوسك ضرر مى زند، و چشمان ضعيف آنها را خيره مى كند، چنان كه خورشيد چشم شب پرگان را خيره مى سازد، گشوده شدن اين در از اسرار دل به عالم ملكوت معرفت و ولايت نام دارد و صاحب آن ولى و عارف ناميده مى شود و اين سرآغاز مقامات انبياست و آخرين مقامات اولياء اول مقامات انبياست و اينك بايد به مقصود خود برگرديم .
بنابراين فريب شيطان كه آخرت مشكوك است ، يا به يقين تقليدى دفع مى شود يا به بينش و شهود باطنى ، مؤ منان هرگاه با زبان و اعتقادشان اوامر الهى را ضايع سازند و اعمال شايسته را ترك كنند و به شهوت ها و گناهان بپردازند در اين غرور شريك كافرانند؛ چرا كه آنها زندگى دنيا را بر آخرت ترجيح داده اند. آرى كار آنها سبك تر از كافران است چون اصل ايمان آنان را از كيفر دائمى حفظ مى كند و از دوزخ خارج مى شوند، اگر چه پس از مدتى باشد ولى آنها نيز مغرورند، زيرا به برترى آخرت بر دنيا اعتراف كرده اند ولى به دنيا مايل شده و آن را (بر آخرت ) ترجيح داده اند و ايمان تنها براى رستگار شدن كافى نيست خداى متعال مى فرمايد: و انى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى ؛ (٥٥٥) و فرمود: ان رحمة اللّه قريب من المحسنين (٥٥٦) پيامبر (ص ) به عربى باديه نشين فرمود: ((احسان اين است كه خدا را چنان بپرستى كه گويى او را مى بينى ))؛ (٥٥٧) و خداى متعال فرمود: والعصر ان الانسان لفى خسر، الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات . (٥٥٨) بنابراين در تمام قرآن وعده آمرزش به ايمان و عمل صالح وابسته است نه ايمان تنها. پس اينان نيز مغرورند، يعنى آنها كه به دنيا مطمئن شده اند و به آن شادمانند و از نعمت هاى دنيا در رفاهند و آنرا دوست مى دارند و از ترس از دست دادن لذت هاى دنيا از مرگ كراهت دارند نه به خاطر ترس پس از مرگ ، اين است مثال مؤ منان و كافرانى كه به دنيا فريفته شده اند.
براى فريفته شدن به خدا دو مثال از فريفته شدن كافران و گنهكاران را مى آوريم . امّا مثال غرور كافران به خدا گفته بعضى از آنها به دل و زبانشان است كه اگر خدا آخرتى داشته باشد ما از ديگران به آن سزاوارتريم و بهره مان بيش از آنهاست و حالمان بهتر، چنان كه خداوند متعال از قول دو مردى كه با هم گفتگو مى كردند خبر داده است . آنگاه كه گفت : و ما اظن الساعة قائمة و لئن رددت الى ربى لاجدن منها منقلبا. (٥٥٩) و خلاصه جريان آنها چنان كه در تفسير نقل شده اين است كه يكى از آن دو كه كافر بود قصرى به هزار دينار ساخت و باغى به هزار دينار، و خادمانى به هزار دينار خريد و زنى به هزار دينار كابين كرد و در تمام اين موارد مؤ من به او پند مى داد و مى گفت : قصرى خريدى كه ويران مى شود چه خوب بود قصرى در بهشت مى خريدى ، و باغى خريدى كه خراب مى شود، خوب بود باغى ماندنى در بهشت مى خريدى و خادمانى كه نميرند و نيز زنى از حوريان كه مرگ ندارند و در تمام اين نصايح كافر سخن مؤ من را ردّ مى كرد و مى گفت : آنجا خبرى نيست و هر چه گفته اند دروغ است و اگر راست باشد در آخرت براى من بهتر از اين خواهد بود. خداى متعال گفته عاص بن وائل (٥٦٠) را نيز چنين وصف كرده است ، زيرا مى فرمايد: لا وتين مالا و ولدا، پس خداى متعال در ردّ او فرمود: اطلع الغيب ام اءتخذ عند الرحمن عهدا كلا.
از خباب بن ارت (٥٦١) روايت شده كه گفت : من وامى بر عاص بن وائل داشتم او مطالبه كردم و او ادا نكرد، گفتم : من آن را در آخرت خواهم گرفت . پس گفت : هرگاه آخرت شد در آنجا مال و فرزندانى دارم و قرضت را ادا خواهم كرد. پس خداى متعال اين آيه را نازل فرمود: اءفراءيت الذى كفر بآياتنا و قال لاوتين مالا و ولدا (٥٦٢) تا آخر آيات ؛ و خداى متعال فرمود: و لئن اذقناه رحمة منا من بعد ضراء مسته ليقولن هذا لى و ما اظن الساعة قائمة و لئن رجعت الى ربى تا آخر آيه . (٥٦٣) تمام اين موارد فريفته شدن به خداست و علتش قياسى از قياس هاى ابليس است . دليل فريفتگى اين است كه مترفين يك بار به نعمت هايى كه خدا در دنيا به آنها داده مى نگرند و نعمت هاى آخرت را با آنها قياس مى كنند و نيز خدا در دنيا عذابشان را به تاءخير مى اندازد و آنها عذاب آخرت را با عذاب دنيا قياس مى كنند، چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: و يقولون فى انفسهم لولا يعذبنا اللّه بما نقول حسبهم جهنم يصلونها فبئس المصير (٥٦٤) بار ديگر به مؤ منان مى نگرند كه درويش و ژوليده و غبار آلوده اند، پس آنها را كوچك شمرده و تحقير مى كنند و مى گويند: اهؤ لاء من اللّه من بيننا؛ (٥٦٥) و مى گويند: لو كان خيرا ما سبقونا اليه ؛ (٥٦٦) و ترتيب قياسى كه آنها در دل تنظيم كرده اند اين است كه مى گويند: خدا در دادن نعمت هاى دنيا به ما احسان كرده و هر احسان كننده اى (شخص احسان شده را) دوست دارد و هر دوستدارى در آينده نيز احسان مى كند چنان كه شاعر مى گويد:

كما احسن اللّه فيما مضى كذلك يحسن فيما iiبقى

(٥٦٧)

شخص مترف آينده را با گذشته قياس مى كند به اين خاطر كه محبت و بخشش گذشته الهى را به آينده مرتبط مى سازد. و مى گويد: اگر من در پيشگاه خدا محبوب و گرامى نبودم به من احسان نمى كرد. اشتباه در اين نيست كه هر احسان كننده اى دوست است بلكه اشتباه در گمان اوست كه نعمت دادن خدا به او در دنيا احسان است . پس به خدا فريفته شده زيرا مى پندارد كه وى در پيشگاه خدا گرامى است به دليلى كه در نزد صاحبان بينش بزرگوارى او را ثابت نمى كند، بلكه خوارى او را مى رساند، مثال آن اين است كه دو بنده كوچك در نزد مردى باشند كه يكى را دشمن و ديگرى را دوست مى دارد. پس از آن بنده اى را كه دوست دارد از بازى كردن منع مى كند و به مكتب مى فرستد و براى آموختن ادب در مكتب حبس مى كند، و از ميوه جات و غذاهاى لذيذ كه برايش مضر است منع كرده داروهايى را كه مفيد است به او مى خوراند؛ و آن غلامى را كه دشمن مى دارد به حال خود رها مى سازد تا هر طور مى خواهد زندگى و بازى كند و به مكتب نمى رود و هر چه مى خواهد مى خورد. پس اين بنده رها شده مى پندارد كه در نزد آقاى خود دوست داشتنى و بزرگوار است ، چرا كه به او توان بهره مندى از خواسته ها و لذت هايش را داده و در تمام غرض هايش او را كمك كرده و او را ممنوع نساخته است و اين عين غرور است . همچنين است نعمت ها و لذت هاى دنيا، زيرا آنها هلاك كننده است و انسان را از خداى متعال دور مى كند و او بنده اش را از پرداختن به دنيا باز مى دارد، در حالى كه دنيا را دوست دارد چنان كه بعضى از شما مريض خود را از غذا و نوشيدنى پرهيز مى دهيد، در حالى كه آن را دوست دارد، در حديث چنين آمده است (٥٦٨) و هرگاه دنيا به صاحبان بينش روى آورد غمگين شده مى گفتند: گناهى است كه زود كيفر شده است و اقبال دنيا را نشانه خشم خدا و اهميت ندادن او به خودشان مى دانستند و هرگاه فقير به آنها روى مى آورد مى گفتند: خوشا به شعار صالحان . ولى هرگاه دينا به فريب خوردگان روى مى آورد مى پنداشتند كه كرامتى از طرف خداست و هرگاه دنيا روى بر مى گرداند مى پنداشتند كه خوار شده اند؛ چنان كه خداوند از اين حال خبر داده ، و فرموده است : فاءما الانسان إ ذا ما ابتليه ربه فاءكرمه و نعمه ؛ فيقول ربى اكرمن و امّا اذا ما ابتليه فقدر عليه رزقة ؛ فيقول ربى اهانن . پس خدا به اين گمان جواب داده است كلا (٥٦٩) خداوند بيان فرموده كه اين گمان غرور است . بعضى گفته اند: خداوند با كلمه كلا هر دو (كرامت و هوان ) را تكذيب كرده و مى فرمايد: ((اين انعام من به كافران نه كرامت است نه هوان و خوارى بلكه بزرگوار كسى است كه او را به بندگى خود بزرگوارى داده ام خواه ثروتمند باشد خواه فقير، خوار كسى است كه او را به سبب معصيتش خوارى داده ام چه مالدار باشد چه تهيدست .)) درمان اين غرور شناخت نشانه هاى بزرگوارى و خوارى است يا به وسيله بينش با تقليد، بينش به اين حاصل مى شود كه بفهمد توجه به تمايلات دنيوى انسان را از خدا دور، و دورى از شهوت هاى دنيوى آدمى را به خدا نزديك مى كند و درك اين حقيقت به وسيله الهامى است كه در درجات عارفان و اولياء حاصل مى شود، و شرح آن جزء علوم و مكاشفه است و بحث آن در علوم معامله نمى گنجد، امّا شناخت نكته ياد شده از راه تقليد و تصديق اين است كه به قرآن ايمان بياورد و پيامبر خدا (ص ) را تصديق كند. خداى متعال مى فرمايد: ايحسبون انما نمدهم به من مال و بنين نسارع لهم فى الخيرات بل لا يشعرون (٥٧٠) خداوند فرموده : سنستدرجهم من حيث لا يعقلون (٥٧١) و فرموده : فتحنا عليهم ابواب كل شى ء حتّى اذا فرحوا بما اوتوا اخذناهم غتة فاذاهم مبلسون . (٥٧٢)
در تفسير آيه : سنستدرجهم من حيث لا يعلمون ، گفته شده كه هرگاه مترفين گناهى كنند نعمت تازه اى برايشان پديد مى آوريم تا بر غرور آنها افزوده شود.
خداوند متعال مى فرمايد: انما نملى لهم ليزدادوا إ ثما (٥٧٣) و فرمود: و لا تحسبن اللّه غافلا عما يعمل الظالمون . انما تؤ خرهم ليوم تشخص ‍ فيه الا بصار. مهطعين مقنعى رؤ سهم لا يرتد اليهم طرفهم و اءفئدتهم هواء (٥٧٤) و ديگر آيات و رواياتى كه در قرآن و حديث آمده است ، پس هر كس به آن ايمان بياورد از غرور رها مى شود زيرا منشاء غرور نشناختن خدا و صفات اوست . چون كسى كه خدا را شناخت از مكر او (خود را) در امان نمى داند و به اين خيال هاى باطل فريفته نمى شود و به فرعون و قارون و شاهان زمين مى نگرد كه چگونه خدا در اول به آنها نيكى كرد سپس آنان را واژگون ساخت ، در حالى كه خدا (بندگان را) از مكر و استدراج خويش ‍ برحذر داشته و فرموده است : فلا يامن مكر اللّه الا القوم الخاسرون (٥٧٥) و فرمود: و مكروا و مكرا و مكرنا مكرا و هم لا يشعرون (٥٧٦) و فرمود: و مكروا و مكر اللّه و اللّه خير الماكرين ؛ (٥٧٧) و فرمود: انهم يكيدون كيدا و اءكيد و كيدا فمهل الكافرون اءمهلهم رويدا (٥٧٨)
چنان كه براى بنده خود رها شده (در مثال گذشته ) روا نيست استدلال كند كه چون مولا او را به حال خود رها كرده و نعمت در اختيارش قرار داده پس ‍ او را دوست دارد بلكه شايسته است بپرهيزد از اين كه كار مولا مكرى باشد، با اين كه مولا او را از مكر خود بر حذر نداشته است . پس اگر درباره خدا چنين پرهيزى را دوست بدارد سزاوارتر است ، با توجه به اين كه خداوند با دادن نعمت پس از هر گنانه او را (از مكر خويش ) بر حذر داشته است . بنابراين هر كس از مكر خدا ايمن باشد مغرور و فريفته است ، و منشاء اين غرور استدلال شخص مغرور به برخوردارى از نعمت هاى دنياست كه آن را دليل بر محترم بودن خود در پيشگاه صاحب نعمت مى داند، و احتمال مى رود كه محترم دانستن خود در پيشگاه خدا دليل خوارى باشد، ولى اين احتمال با هواى نفسانى سازگار نيست ، چرا كه شيطان به وسيله هواى نفس ‍ به آنچه با دل سازگار است به آن متمايل مى شود، مثلا تصديق به اين كه نعمت ، دليل بر محترم بودن صاحب نعمت در پيشگاه منعم است و اين همان حدّ غرور است .
مثال دوم :
مغرور شدن مؤ منان گنهكار به اين گفته است كه : خدا بخشنده است و ما به عفو او اميدواريم ، آنان به اين اميد تكيه كنند و در اعمال سهل انگار شوند، و آرزو و فريفتگى خود را نيكو شمرده آن را اميد بنامند؛ و گمان كنند كه اميدوارى مقام ستوده اى در دين است ، چرا كه نعمت خدا گسترده و رحمتش عام و بخشش او همگانى است ؛ و گناهان بندگان در برابر درياهاى رحمتش ناچيز است ؛ در حالى كه ما يكتاپرست و مؤ منيم پس به وسيله ايمان به خدا اميدواريم ؛ و بسا كه دليل اميدوارى آنان توسل جستن به صالح بودن پدران و بلندى درجات آنها باشد، مانند فريفته شدن علويان به تبارشان كه در خوف از خدا و تقوا و ديندارى با پدرانشان مخالف مى ورزند، و مى پندارند كه آنان در پيشگاه خدا از پدرانشان گرامى ترند، زيرا پدرانشان با داشتن كمال دين و تقوا از خدا ترسان بودند و اينان با اين كه سخت فاسق و گنهكارند خود را در امان (٥٧٩) مى دانند و آن كمال غرور و فريفتگى به خداى متعال است ، بنابراين قياس شيطان براى علويان اين است كه هر كس انسانى را دوست بدارد اولادش را نيز دوست دارد و چون خدا پدرانتان را دوست دارد شما را هم دوست دارد. پس شما احتياجى به عبادت نداريد. شخص مغرور از ياد مى برد كه نوح (ع ) خواست كه فرزندش را با خود به كشتى ببرد و عرض كرد: ان ابنى من اهلى . پس خداوند فرمود: انه ليس من اءهلك انه عمل غير صالح ؛ و ابراهيم (ع ) براى (٥٨٠) پدرش طلب آمرزش كرد و به حالش نفعى نداشت ، اين مورد نيز فريفته شدن به خداست ، زيرا خداى متعال فرمانبردار را دوست و گنهكار را دشمن دارد و همانطور كه خدا پدر فرمانبردار را به خاطر دشمن داشتن فرزند گنهكارش دشمن نمى دارد فرزند گنهكار را به خاطر پدر فرمانبردارش دوست نمى دارد، و اگر دوستى از پدر به پسر سرايت مى كرد محتمل بود كه دشمنى نيز سرايت كند، بلكه حق اين است كه لا تزر وازرة اخرى ؛ و هر كه گمان كند كه به تقواى پدرش نجات مى يابد مانند كسى است كه پندارد با غذا خوردن پدرش سير مى شود و با آب نوشيدن او سيرآب و با درس خواندن پدرش عالم و با رفتن پدرش به زيارت خانه خدا، خود به كعبه مى رسد و آن را مى بيند. بنابراين تقوا واجب عينى است و هيچ پدرى به تقواى فرزندش پاداش داده نمى شود و بالعكس . پاداش تقوا در پيشگاه خداست : يوم يفر المرء من اخيه و اءمه و اءبيه و صاحبته و بنيه . مگر از راه شفاعت براى كسى كه خدا سخت بر او خشم گرفته باشد در نتيجه ، براى او اذن شفاعت داده شود، چنان كه در كتاب كبر و عجب گذشت .
اگر بگوييد: پس چه اشتباهى در گفته گنهكاران و فاجران است كه : خدا كريم است و ما به آمرزش و رحمت او اميدواريم و خدا فرموده است : ((من مورد گمان هستم پس بايد به من گمان خير داشته باشد)) (٥٨١) پس اين سخن درستى است كه در دل ها به ظاهر مقبول است .
بايد بدانيد كه شيطان آدمى را با سختى مى فريبد كه ظاهرش مقبول و باطنش مردود است ، و اگر خوبى ظاهرش نبود دل ها به آنها فريب نمى خورد، ولى پيامبر (ص ) پرده از روى آن برداشت و فرمود: ((شخص ‍ هوشيار كسى است كه نفس خود را به خدمت گيرد و براى پس از مرگ كار كند، و احمق كسى كه از هواى نفسانى پيروى كند و به خدا آرزومند باشد (٥٨٢) و نام اين آرزوى (نابجا) به خدا را شيطان تغيير داده و اميدوارى ناميده است تا نادانان را گول بزند؛ در حالى كه خداى متعال اميدوارى را شرح داده و فرموده است : ان الذين آمنوا و الذين هاجروا و جاهدوا فى سبيل اللّه اولئك يرجون رحمة اللّه (٥٨٣) يعنى اميدوارى لايق افراد نامبرده در آيه است ، چرا كه خداوند ثواب آخرت را پاداش و جزاى اعمال ذكر كرده و فرموده است : جزاء بما كانوا يعملون (٥٨٤) و فرموده است : انما توفون اجوركم يوم القيامة (٥٨٥) آيا چه عقيده دارى درباره كسى كه براى تعمير ظروفى اجير شده و شرط كرده كه در برابر تعمير آنها اجرت دهد و شرط كننده بزرگوارى است كه اگر اجير به وعده وفا كند او نيز به وعده اش وفا خواهد كرد، بلكه بيش از آنچه شرط كرده به اجير مى دهد، پس اجير تمام ظرف ها را بشكند آنگاه به انتظار اجرت بنشيند و گمان كند كه مستاءجر بزرگوار است ، آيا خردمندان اجير را كه در انتظار مرد است مغرور مى دانند يا اميدوار؟ اين خطا به خاطر عدم آگاهى از تفاوت ميان اميدوارى و مغرور شدن است ، زيرا كسى كه به چيزى اميد دارد آن را مى طلبد و هر كه از چيزى بترسد از آن مى گريزد (٥٨٦) و كسى كه در دنيا آرزوى فرزندى دارد ولى ازدواج نمى كند يا ازدواج مى كند ولى (با زنش ) همبستر نمى شود يا آميزش مى كند ولى نطفه اش را در داخل رحم نمى ريزد فريب خورده است . همچنين كسى كه به رحمت خدا اميدوار است و ايمان نياورده يا ايمان آورده ولى عمل صالح انجام نداده يا عمل صالح كرده ولى ترك گناهان نكرده است مغرور است ؛ همان طور كه اگر دشمنى ازدواج و آميزش كند و نطفه را در رحم بريزد و در پيدايش فرزند ميان خوف و رجا (بيم اميد) باقى بماند و در آفريده شدن فرزند و دفع بلاها از رحم مادر (كودك ) به لطف خدا اميدوار باشد تا طفل به كمال برسد چنين شخصى زيرك است . و نيز هرگاه كسى ايمان بياورد و كارهاى نيك انجام دهد و گناهان را ترك كند و همچنان ميان خوف و رجا باشد، بترسد كه مبادا اعمالش قبول نشود و ثوابى به او ندهند و فرجامش به بدى ختم شود، و به لطف خدا اميد داشته باشد كه در دنيا و آخرت خدا او را به دين حق ثابت بدارد و دينش را از خطرهاى حالت جان دادن حفظ كند تا بر دين توحيد بميرد و قلبش را از تمايل به شهوت ها در بقيه عمر حفظ كند تا به گناهان مايل نشود در اين صورت شخص زيرك و باهوشى است . و جز اين گروه افراد ديگرى هستند كه به خدا فريفته شده اند و هنگامى كه عذاب را مشاهده كنند بزودى بدانند كه چه كسى گمراه تر است و پس از زمانى اندك از خبر آن آگاه شوند، در آن وقت است كه خواهند گفت ، چنان كه خدا از قول آنها خبر داده است : ربنا ابصرنا و سمعنا فاءرجعنا نعمل صالحا انا مؤ قنون (٥٨٧) يعنى دانستيم همان طور كه فرزند جز با آميزش و ازدواج متولد نمى شود و محصول جز با شخم زدن زمين و افشاندن بذر در آن نمى رويد و در آخرت نيز جز با عمل صالح پاداشى و مردى به دست نمى آيد؛ پس ما را برگردان تا عمل صالح انجام دهيم ، زيرا اكنون صدق گفتارت را دانستيم كه : و ان ليس للانسان الا ما سعى و ان سعيه سوف يرى (٥٨٨) و كلما اءلقى فيها فوج ساءلتهم خزنتها اءلم ياءتكم قالوا بلى قد جاءنا نذير، يعنى آيا سنت خدا را در ميان بندگان را به گوش شما نرسانديم و اين كه خدا: توفى كل نفس ما كسبت ؛ و اين كه كل نفس ‍ بما كسبت رهينة ؛ پس چه چيز شما را به خدا مغرور ساخت ، پس از اين كه شنيديد و تعقل كرديد؟ و قالوا كنا نسمع اءو نعقل ما كنا فى اصحاب السعير. فاعترفوا بذنبهم فسحقا لا صحاب السعير (٥٨٩)
اگر كسى بگويد: پس مظنّه اميدوارى و جايگاه ستوده آن چه مى شود؟ بايد بدانيد كه اميدوارى در دو جا ستوده است :
١ - درباره گنهكارى است كه در گناه فرو رفته است هرگاه توبه به دلش ‍ خطور كند، شيطان به او بگويد: كجا توبه ات قبول مى شود، بدين ترتيب شيطان شخص گنهكار را از آمرزش خدا ماءيوس مى كند. در اين مورد واجب است كه بنده نااميدى را با اميد ريشه كن سازد و يادآور شود كه خدا كريم است و توبه را از بندگانش مى پذيرد و توبه عبادتى است كه گناهان را از بين مى برد. خداى متعال مى فرمايد: قل يا عبادى الذين اسرفوا على اءنفسهم لا تقنطوا من رحمة اللّه ان اللّه يغفر الذنوب جميعا انه هو الغفور الرحيم ، و انيبوا الى ربكم و اءسلموا له ؛ (٥٩٠) خدا بندگانش را به توبه و بازگشت امر كرده و فرموده است : و انى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى (٥٩١) پس هرگاه بنده يا توبه انتظار آمرزش داشته باشد اميدوار است و اگر در عين پافشارى بر گناه انتظار آمرزش داشته باشد مغرور است ؛ چنان كه اگر كسى در بازار است و وقت نماز جمعه بر او تنگ شده و به قلبش خطور كند كه به نماز جمعه بشتابد و شيطان به او بگويد: به نماز جمعه نمى رسى همين جا نماز بخوان ، پس شيطان را تكذيب كند و با سرعت به اميد رسيدن به نماز عازم نماز جمعه شود، او شخص اميدوارى است ؛ و اگر به تجارت ادامه دهد و اميدوار باشد كه امام نماز نماز را به خاطر او يا ديگر عوامل تا وسط وقت به تاءخير بيندازد ناگزير شخص مغرور خواهد بود.
٢ - دومين مورد ستوده بودن اميدوارى اين است كه نفس خود را از انجام اعمال نيك و مستحبات باز دارد و به واجبات اكتفا كند و به نعمت هاى خداى متعال و وعده هايى كه به صالحان داده اميدوار باشد تا بر اثر آن نشاط عبادت در او برانگيخته شود و به اعمال نيك روى بياورد و گفتار خداوند متعال را به ياد آورد: قد اءفلح المؤ منون الذين هم فى صلوتهم خاشعون تا آيه اولئك هم الوارثون ، الذين يرثون الفردوس هم فيها خالدون ، (٥٩٢) بنابراين نوع اول اميد، آن نااميدى را كه مانع توبه است ريشه كن مى سازد و نوع دوم اميد، ضعفى را كه مانع از نشاط و آمادگى مى شود از بين بر مى كند. پس هر انتظارى كه آدمى را به توبه و مهيا شدن براى عبادت برانگيزد اميدوارى است و هر انتظارى كه موجب سستى در عبادت و ميل به بيكارى شود فريفتگى است ؛ چنان كه هرگاه ترك گناه به قلبش خطور كند و مشغول عمل عبادى شود و شيطان به او بگويد: چرا خودت را به رنج و زحمت مى افكنى در حالى كه پروردگارى كريم و آمرزنده دارى و انسان به حرف شيطان از توبه و عبادت بازداشته شود اين عين فريفتگى است . در اين جا بر بنده واجب است كه بيم را به كار بگيرد و خود را از خشم خدا و كيفر سخت او بترساند و بگويد: خدا با اين كه توبه را مى پذيرد و گناه را مى آمرزد شديدالعقاب هم هست ؛ و با اين كه كريم است كافران را براى هميشه در دوزخ مى اندازد؛ با اين كه كفرشان ضررى به ذات او ندارد، بلكه رنج و زحمت بيمارى ها و فقر و گرسنگى را بر گروهى از بندگانش در دنيا مسلط ساخته در حالى كه مى تواند آنها را برطرف سازد، پس كسى كه سنتش اين است و مرا هم از كيفر خود ترسانده است چگونه از او نترسم و به او فريفته شوم ؟ بنابراين بيم و اميد دو انگيزه اند كه آدمى را به عمل وادار مى كنند، و هرچه انسان را به عمل برنينگيزد آرزو و غرور است ، و اميد در تمام مردم عامل سستى آنها (در عمل ) روى آوردن آنها به دنياست و نيز عامل روى گرداندن آنها از خدا و سعى نكردن براى آخرت است و نتيجه اين اميد غرور است . پيامبر (ص ) خبر داده كه غرور بزودى بر امت آخرالزمان (٥٩٣) غالب مى شود و آنچه حضرت وعده داده تحقق يافته است .
مردم در دوره هاى نخستين از عبادات غافل نمى شدند و تكاليف خود را انجام مى دادند در حالى كه دل هايشان بيم داشت كه به سوى پروردگارشان باز مى گردند؛ و با وجود اين كه در طول شب و روز عبادت خدا مى كردند بر خويشتن خائف بودند و در تقوا و پرهيز از شهوت ها و شبهه ها مبالغه مى ورزيدند و در خلوت ها بر خود مى گريستند. امّا اكنون مردم را مطمئن و شادمان مى بينى كه از خدا بيم ندارند، با آن كه به گناهان در افتاده و در دنيا فرو رفته و از خداى متعال روى گردانده اند و به اعتقاد خود به كرم خدا و لطف خدا مطمئن و به عفو و آمرزش او اميدوارند و به پندار آنها گويى شناخت از كرم و لطف خدا دارند كه انبياء و صالحان پيشين آن را نداشته اند. پس اگر با آرزو بتوان به كرم و لطف خدا رسيد، گريه هاى آنان و بيم و اندوهشان براى چه بوده است ؟ و ما اين مطالب را در كتاب خوف و رجا تحقيق و نقل كرده ايم ، رسول خدا (ص ) در روايتى كه معقل بن يسار نقل كرده و فرموده است : ((بر مردم زمانى بيايد كه قرآن در دل هاى مردان چنان كهنه شود كه لباس ها بر بدن ها، كار آنها طمع است كه بيمى به همراه ندارد؛ اگر يكى از آنها نيكى كند مى گويد: خدا از من قبول مى كند و اگر بدى كند مى گويد: خدا مرا مى آمرزد)). (٥٩٤) پس رسول خدا خبر داده كه آنان طمع را به جاى ترس نهاده اند، چون از هشدارهاى قرآن و محتواى آن بى خبرند و نظير آن را از نصرانيان خبر داده ، چرا كه فرموده است : فخلف من بعدهم خلف ورثوا الكتاب (يعنى دانشمندان ) ياءخذون عرض هذا الا دنى (يعنى خواسته هاى دنيوى خودشان را مى گيرند چه حلال باشد چه حرام ) و مى گويند: سيغفرلنا (٥٩٥) خداى متعال فرمود: ذلك لمن خاف مقامى و خاف و عبد؛ (٥٩٦) و قرآن از اول تا آخرش بيم و ترس است كه هيچ كس در آن نينديشد جز اين كه اندوهش طولانى و بيمش زياد شود اگر به محتواى قرآن مؤ من باشد؛ در حالى كه مردم را مى بينى كه آن (قرآن ) را با شتاب قرائت مى كنند حروف را از مخارجش بيرون مى آورند و درباره رفع و جرّ و نصب حروف با هم مجادله مى كنند و گويى شعرى از اشعار عرب را مى خوانند به طورى كه توجه به معانى قرآن ندارند و به عمل كردن به آن اهميت نمى دهند. آيا در عالم غرورى بيش از اين تصور مى شود؟ اين بود مثال هاى غرور و فريفتگى به خدا و توضيح تفاوت ميان اميد و غرور، و نزديك به همين غرور است ، غرور گروه هايى كه عبادت ها و معصيت هايى دارند، جز اين كه گناهانشان بيشتر است در حالى كه انتظار آمرزش دارند و مى پندارند كه كفّه (ترازوى ) حسناتشان برترى دارد با اين كه كفّه گناهنشان بيشتر است ، و اين كمال نادانى است . پس يكى را مى بينى كه چند درهمى را از حلال و حرام صدقه مى دهد ولى آنچه از اموال مسلمانان و اموال شبهه مى گيرد چند برابر آنهاست و شايد صدقه اى كه از اموال مسلمانان مى دهد و بر آن متكى است ، مى پندارد كه صدقه دادن به ده درهم حلال يا حرام با خوردن هزار درهم حرام برابرى مى كند؛ مثل او مثل كسى است كه ده درهم در كفه ترازويى مى نهد و در كفه ديگر هزار درهم و مى خواهد كه كفه سنگين با كفه سبك برابر باشد و اين كمال نادانى است . آرى آن كه در اين گروه جاى دارد مى پندارد كه عباداتش بيش از گناهانش است ، چون خود را محاسبه نمى كند و به جستجوى گناهانش نمى پردازد و هرگاه عبادتى مى كند آن را حفظ مى كند و مورد توجه قرار مى دهد مانند كسى كه خدا را به زبان استغفار مى كند يا صد بار در روز تسبيح خدا مى گويد، سپس غيبت مسلمان ها مى كند و آبروى آنها را مى برد و در طول روز بر خلاف رضاى خدا سخن مى گويد و توجهش به شماره تسبيحاتش است كه صد بار يا هزار بار استغفار كرده است . در حالى كه تمام حرف هاى او را نويسندگان مكرّم الهى نوشته اند و خدا بر هر كلمه اى وعده كيفر داده و فرموده است : ما يلفظ من قول الا لديه رقيب عتيد (٥٩٧) و او همچنان به فضيلت تسبيح ها و تهليل هاى خود مى انديشد و به آنچه در كيفر غيبت كنندگان و كذابان و نمامان وارد شده نمى انديشد، در حالى كه منافقان سخنانى را اظهار مى كنند كه در دل باور ندارند و ديگر آفت هاى زبان و آن غرور محض ‍ است . بجانم سوگند كه اگر نويسندگان گرامى اجرت نوشتن ياوه هاى مكتوب او را مطالبه كنند بيش از تسبيح اوست ؛ البته در آن وقت حتّى زبانش را از بسيارى از مهمات خود نگاه مى دارد و سخنانى را كه در فواصل زمان ها گفته است به اندازه تسبيحات خود مى شمارد تا آنجا كه از اجرت نوشتن (ماءموران الهى ) بيشتر نمى شود، و شگفتا از كسى كه خود را محاسبه مى كند و از بيم از دست دادن يك قيراط در مزد نوشتن احتياط مى كند ولى از بيم از دست دادن بهشت اعلى و نعمت هاى آن بيم ندارد. اين مصيبتى است بزرگ براى كسى كه در آن بينديشد و ما به امرى گرفتار شده ايم كه اگر در آن شك كنيم از كافران منكر خواهيم بود و اگر آن را تصديق كنيم از احمقان مغرور خواهيم بود، و اين اعمال كسى نيست كه به احكام قرآن معتقد باشد؛ و ما به خدا پناه مى بريم كه از كافران نباشيم . پس پاك و منزه است خدايى كه با اين بيان ما را در معرض هشيار و يقين قرار داد و چه شايسته است كه انسان از خدايى كه قادر است چنين غفلت و غرورى بر دل ها مسلط كند بترسد و از او بپرهيزد و با اعتماد بر آرزوهاى باطل و سرگرمى هاى شيطانى و هواى نفس ، فريفته نشود.

پي نوشتها
___________________________________________________
٥٤٢- لقمان / ٣٣: مبادا زندگى دنيا شما را بفريبد و مبادا شيطان شما را مغرور سازد.
٥٤٣- حديد / ١٤: ولى شما خود را به هلاكت افكنديد و انتظار (مرگ پيامبر را) كشديد، و (در همه چيز) شك و ترديد داشتيد، و آرزوهاى دور و دراز شما را فريب داد تا فرمان خدا فرا رسيد.
٥٤٤- اين حديث را ابن ابى الدنيا در كتاب يقين از قول ابودرداء به همين صورت روايت كرده است . و در بعضى روايات به جاى ابى الدرداء، ابوالورد آمده است ، عراقى گويد: اين حديث را به صورت مرفوع نديده ام .
٥٤٥- اين حديث را ترمذى و حاكم و احمد و ابن ماجه به شماره ٤١٦٠: از حديث شداد بن اوس به سندى صحيح روايت كرده اند.
٥٤٦- بقره / ٨٥: اينها همان كسانند كه آخرت را به زندگى دنيا فروخته اند، لذا مجازات آنها تخفيف داده نمى شود. و كسى آنها را يارى نخواهد كرد.
٥٤٧- نحل / ٩٩: آنچه نزد شماست فانى مى شود، امّا آنچه نزد خداست باقى مى ماند.
٥٤٨- قصص / ٦١: و آنچه نزد خداست بهتر و پايدارتر است .
٥٤٩- اعلى / ١٨: در حالى كه آخرت بهتر و پايدارتر است .
٥٥٠- آل عمران / ١٨٣: و زندگى دنيا چيزى جز سرمايه فريب نيست !
٥٥١- فاطر / ٦: مبادا زندگى دنيا شما را مغرور كند، و مبادا شيطان شما را فريب دهد و به (كرم ) خدا مغرور سازد.
٥٥٢- مانند ايمان انصار و عمده اهالى مدينه .
٥٥٣- مانند ايمان ضمام بن ثعلبه ، احمد اين روايت را در مسند، ج ١، ص ٢٤٦، روايت كرده ، به ج ٣، اسدالغابة ، ص ٤٣، رجوع كنيد.
٥٥٤- به كافى ، ج ١، ص ٧٨، رجوع كنيد، نظير همين حديث از حضرت صادق و حضرت رضا (ع ) در جواب زنديقى روايت شده است .
٥٥٥- طه / ٨٢: من كسانى را كه توبه كنند و ايمان آورند و عمل صالح انجام دهند و سپس هدايت شوند مى آمرزم .
٥٥٦- اعراف / ٥٥: زيرا رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است .
٥٥٧- اين حديث را بخارى در (صحيح )، ج ٦، ص ١٤٤، روايت كرده و در جلد اول گذشت .
٥٥٨- عصر / ١ - ٣: به عصر سوگند (١) كه انسان ها همه در زيانند (٢) مگر كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند...
٥٥٩- كهف / ٣٥: و ياور نمى كنم قيامت برپا شود به سوى پروردگارم باز گردم (و قيامتى در كار باشد) جايگاهى بهتر از اين جا خواهم يافت .
٥٦٠- عاص بن وائل سهمى همان شقى ابتر و بدخواه پيامبر (ص ) است كه درباره او نازل شد: ان شانئك هو الابتر، همانا بدخواه تو ابتر است ، او از دشمنان پيامبر (ص ) و ريشخند كنندگان آن حضرت بود، او همان كسى است كه در اسلام به ابتر ملقب شده چون گفت : ((بزودى اين ابتر (يعنى پيامبر كه فرزندى ندارد) فردا خواهد مرد و يادش قطع مى شود))، او از جمله كسانى است كه زينب دختر رسول خدا (ص ) را در كجاوه اش ترساندند تا چنين خود را مرده سقط كرد و چون اين خبر به پيامبر رسيد تمام عاملان آن را نفرين كرد. عاص بن وائل پدر عمرو عاص معروف است كه در روز جنگ صفين (در هنگام روبرو شدن با شمشير على بن ابى طالب (ع )) عورت خود را برهنه كرد! و اين افتخار براى پدر (عاص بن وائل ) كه چنين پسرى داشته و براى عمرو عاص كه چنان پدرى داشته كافى است (لعنت بر آن پدر كه چنينش بود پسر - نفرين بر اين پسر كه چنانش بود پدر. - م .)
٥٦١- خباب بر وزن شداد، ابن ارت ، با (راء) بى نقطه و (ت ) نقطه دار مشدد صحابى بدرى و از برترين مهاجران نخستين است . او در جنگ بدر و غزوه هاى پس از آن در كنار پيامبر حضور داشت و در اسلام آوردن قديم و از كسانى بود كه در راه خدا رنج كشيد و بر دين خدا صبر كرد، او وارد كوفه شد و به سال ٣٧ يا ٣٩ هجرى در آنجا بدرود حيات گفت . روايت شده كه قريش برايش آتشى افروختند و او را بر روى آتش كشاندند پس آتش را خاموش نكردند، مگر آنگاه كه پست و بلندى پشتش برابر شد و اثر آتش در جسدش آشكار بود و چون عمر پشت او را ديد گفت : تا امروز پشت مردى را مانند پشت او نديدم . در اسدالغابة است : قريش زره آهنين او را پوشاندند و در برابر خورشيد افكندند و سخت ناراحت شد ولى سخنى را كه كفار قريش مى خواستند به آنها نگفت . روايت است كه آيه شريفه : و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغداة و العشى يريدون وجهه ، درباره خباب و سلمان و ابوذر و عمار نازل شده است . از ابن عبدالبر در الاستيعاب و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه نقل شده كه او در جنگ صفين و نهروان حضور داشت ولى از سخن نصر بن مزاحم آشكار مى شود كه نه در صفين حضور داشته نه در نهروان بلكه در كوفه درگذشته در حالى كه اميرالمؤ منين (ع ) در صفين بوده است و چون آن حضرت از صفين برگشت قبر خبّاب را بيرون كوفه ديد. روايت شده كه خباب در مسافرتى بود پس خاندانش به پيامبر (ص ) از تمام شدن مخارجشان شكوه كردند پيامبر (ص ) فرمود: گوسفندانتان را نزد من بياوريد پس دست خود را بر پستان آنها كشيد و تا برگشتن خباب همچنان شير مى دادند. طبرسى گويد خباب مردى ثروتمند بود و از عاص بن وائل مالى طلب داشت به مطالبه مال نزد او آمد عاص گفت : قرضم را نمى پردازم مگر به محمّد (ص ) كافر شوى . خباب گفت : به محمّد كافر نمى شوم تا بميريم و زنده شويم (تا قيامت ). در مناقب است كه خباب بن ارت شمشيرهايى به عاص بن وائل فروخت و به مطالبه پول نزد او آمد او گف : مگر نه اين است كه محمّد (ص ) معتقد است اهل بهشت هر چه طلا و نقره و لباس و خادم بخواهند برايشان هست ؟ خباب گفت : چنين است . عاص گفت : ((مهلتم بده تا در آنجا حقت را بپردازم به خدا تو و يارانت در بهشت بهتر از من نيستيد. پس اين آيه نازل شد: افراءيت الذى كفر بآياتنا - تا آخر آيه . فردا.
در اعلام الورى ، ص ٥٧ از خباب نقل كرده كه گفت : خدمت رسول خدا آمدم و حضرت در سايه كعبه به برد خود تكيه داده بود و ما از مشركان سختى ها ديده بوديم . عرض كردم : آيا خدا را نمى خوانى ؟ پس حضرت نشست در حالى كه صورتش سرخ شده بود و فرمود: پيش از شما كسانى بودند كه با ابزارهاى آهنين نظير شانه ، گوشت و عصب بدنشان را مى كندند و اين عمل موجب نمى شد كه از دين خدا برگردند، بر سر آنها ارّه كشيده و دو نيم مى كردند ولى از دينشان بر نمى گشتند و از خدا اين كار را آرزو مى كردند تا آنجا كه شخص سواره از (صنعاى يمن ) تا حضرموت را مى پيمود و جز از خدا از چيزى نمى ترسيد يا از گرگ بر گوسفند خود بيمناك نبود. اين حديث را بخارى در (صحيح )، ج ٥، ص ٥٦، روايت كرده است . پس از ابن ابى الحديد گويد: خباب از فقيران مسلمان و بهترين آنها بود و در جاهليت آهنگرى بود كه شمشير مى ساخت و در اسلام قديم و با سابقه بود. پايان . به گفته طبرسى (ره ) خباب در ابتدا ثروتمند بود و چون مسلمان شد كفار قريش اموالش را گرفتند پس براى حفظ دين خود گريزان شد و به مدينه هجرت كرد و از فقيران مسلمين گرديد، به سفينة البحار، ج ١، ص ٣٧٢، رجوع كنيد. روايت شده چون اميرالمؤ منين (ع ) از صفين به كوفه روى آورد و در هنگام ورود به كوفه از خانه هاى بنى عوف عبور كرد هفت يا هشت گور ديد. پرسيد: اين گورها چيست ؟ عرض شد: خباب بن ارت پس از بيرون رفتن شما درگذشت و وصيت كرد در پشت كوفه دفن شود در حالى كه (قبلا) مردم در خانه ها و جلو آنها دفن مى شدند و پس از دفن خباب مردم در كنار او دفن شدند. پس حضرت فرمود: ((خدا خباب را رحمت كند، با ميل مسلمان شد و مجاهد زيست و به بدنش آسيب ها رسيد و خدا اجر هيچ نيكوكارى را ضايع نمى كند)). آنگاه آمد و در كنار قبرشان ايستاد و گفت : ((اى مؤ منانى كه در خانه هاى ترسناك خالى هستيد، بر شما درود باد - تا آخر آنچه حضرت (ع ) فرمود)).
٥٦٢- مريم / ٨٠: آيا نديدى كسى را كه آيات ما را انكار كرد و گفت اموال و فرزندان فراوانى نصيبم خواهد شد! حديث را بخارى در (صحيح )، ج ٦، ص ١١٩، روايت كرده است .
٥٦٣- فصلت / ٠: و هرگاه او را رحمتى از سوى خود بعد از ناراحتى بچشانم مى گويد: اين به خاطر شايستگى و استحقاق من بوده و گمان نمى كنم قيامت برپا شود (و به فرض كه قيامتى باشد هرگاه به سوى پروردگارم باز گردم ...
٥٦٤- مجادله / ٩: در دل مى گويند چرا خداوند ما را بخاطر گفته هايمان عذاب نمى كند؟ جهنم براى آنها كافى است ! وارد آن مى شوند و بد جايگاهى است .
٥٦٥- انعام / ٥٣: آيا اينها هستند كه خداوند از ميان ما (برگزيده ) و بر آنها منت گذارده (و نعمت ايمان به آنها بخشيده ).
٥٦٦- احقاف / ١٠: اگر (اسلام ) چيز خوبى بود هرگز آنها بر ما پيشى نمى گرفتند.
٥٦٧- خداوند چنان كه در گذشته احسان كرده است در باقيمانده عمر نيز احسان خواهد كرد.
٥٦٨- اين حديث را ترمذى روايت كرده و آن را حسن دانسته است و حاكم (در مستدرك )، ج ٤، ص ‍ ٣٠٩، روايت كرده و آن را از حديث قتادة بن نعمان صحيح دانسته است .
٥٦٩- فجر / ١٥ - ١٨: امّا انسان هنگامى كه خداوند او را براى آزمايش اكرام مى كند و نعمت مى بخشد (مغرور مى شود) مى گويد: پروردگارم مرا گرامى داشته ! (١٥) و امّا هنگامى كه براى امتحان روزى را بر او تنگ بگيرد ماءيوس مى شود و مى گويد پروردگارم مرا خوار كرده ! (١٦) چنان نيست ... (١٧).
٥٧٠- مؤ منون / ٥٥ - ٥٦: آنها گمان مى كنند اموال و فرزندانى كه به آنها داده ايم ... براى اين است كه درهاى خيرات را بر روى آنها بگشائيم ؟ (چنين نيست ) بلكه آنها نمى فهمند! (شماره ٥٨ نادرست است . - م .)
٥٧١- اعراف / ١٨٢: (تكذيب كنندگان ) را به تدريج از آن راه كه نمى دانند گرفتار مجازاتشان خواهيم كرد.
٥٧٢- انعام / ٤٤: هنگامى كه (اندرزها سودى نبخشيد و) آنچه به آنها يادآورى شده بود فراموش كردند درهاى همه چيز (از نعمت ها) را بر روى آنها گشوديم تا (كاملا) خوشحال شدند (و دل به آنها بستند) ناگهان آنها را گرفتيم (و سخت مجازات كرديم ) در اين هنگام همه ماءيوس شدند (و درهاى اميد به روى آنها بسته شد!) (شماره آيه ٥٨ انعام نادرست است . - م .)
٥٧٣- آل عمران / ١٧٨: ما به آنان مهلت مى دهيم كه بر گناه خود بيفزايند. (شماره آيه ١٧٣، آل عمران اشتباه است ).
٥٧٤- ابراهيم / ٤٢ - ٤٣: و گمان مبر كه خدا از كارهاى ظالمان غافل است (نه ، بلكه كيفر) آنها را تاءخير انداخته براى روزى كه چشم ها در آن (از ترس و وحشت ) از حركت باز مى ايستد، گردن ها برافراشته ، سر به آسمان كرده ، حتّى پلك چشم هايشان بى حركت مى ماند (چرا كه به هر طرف نگاه كنند نشانه هاى عذاب آشكار است .) و (لذا) دل هايشان بكلى (فرو مى ريزد) و خالى مى گردد.
٥٧٥- اعراف / ٩٩: در حالى كه از مكر (و مجازات ) خدا جز زيانكاران ايمن نخواهند بود.
٥٧٦- نمل / ٥٢: آنها نقشه مهمى كشيدند و ما هم نقشه مهمى ، در حالى كه آنها خبر نداشتند!
٥٧٧- آل عمران / ٥٤: و (يهود و دشمنان مسيح براى نابودى او و آئينش ) نقشه كشيدند و خداوند (بر حفظ او آئينش ) چاره جويى كرد و خداوند بهترين چاره جويان است . (شماره آيه ٤٨، آل عمران اشتباه است . - م .)
٥٧٨- طارق / ١٥ - ١٧: آنها پيوسته حيله مى كنند و من در مقابل آنها چاره مى كنم حال كه چنين است كافران را اندكى مهلت ده (تا سزاى اعمالشان را ببينند). (شماره آيه ١٧، طارق ، اشتباه است . - م .)
٥٧٩- صدوق - رحمة اللّه - در عيون اخبار الرضا (ع ) به سندهايش از وشاء روايت كرده گفت : در خراسان همراه على بن موسى (ع ) در مجلس آن حضرت بودم و زيد بن موسى حضور داشت كه در مجلس به گروهى روى آورده بر آنها افتخار مى كرد و مى گفت : ((ما و ما مى گوييم )) و حضرت رضا (ع ) به گروهى روى آورده و برايشان حديث نقل مى كرد پس گفتار زيد را شنيد به او توجه كرد و فرمود: اى زيد گفتار ناقلان كوفه تو را فريفته است ((همانا فاطمه عفت خود را حفظ كرد و خدا ذريه او را بر آتش حرام كرد به خدا ذريه او فقط حسن و حسين هستند و فرزندانى كه از بطن او متولد شده اند، آيا موسى بن جعفر (ع ) كه خدا را اطاعت مى كند روز روزه مى گيرد و شب به عبادت قيام مى كند و تو معصيت مى كنى آنگاه هر دو در روز قيامت مى آييد و با هم برابر خواهيد بود تو در پيشگاه خدا عزيزترى ، على بن الحسين (ع ) مى فرمود: ((براى نيكوكار ما خانواده دو اجر و براى بدكاران ما دو برابر مجازات هست )) حسن وشاء گفت : آنگاه حضرت رضا (ع ) به من روى آورد و فرمود: اين آيه را چگونه قرائت مى كنيد: قال يا نوح انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح ؟ عرض كردم بعضى از مردم مى خوانند: انه عمل غير صالح (به صيغه مصدر) و بعضى از آنها به (صيغه ماضى ) مى خوانند پس كسى كه به صيغه مصدر مى خواند فرزند نوح را از پدرش نفى كرده حضرت رضا (ع ) فرمود: نه چنين است ، او پسر نوح بود ولى چون معصيت خدا كرد خدا او را از پدرش نفى كرد همچنين هر كس از ما خانواده مطيع خدا نباشد از ما نيست و تو هرگاه خدا را اطاعت كنى از ما اهل بيتى .
٥٨٠- كلمه اب در لغت عرب غالبا بر پدر اطلاق مى شود و گاه بر جد مادرى و عمو و معلم و مربى انسان گفته شده است و چون وراثت نقش اساسى در انتقال روحيات پدر به فرزند دارد پدر پيامبر اولوالعزم نمى تواند بت پرست باشد و در هيچ يك از منابع تاريخى نام ابراهيم ((آزر)) نيامده بلكه همه نام پدرش را ((تارخ )) نوشته اند و در كتب عهدين نيز همين نام آمده است و با توجه به رواياتى كه از پيامبر (ص ) رسيده بدين مضمون كه هرگز به آلودگى هاى دوران جاهليت آلوده نشده ام و از صلب پدران پاك به رحم مادران پاك منتقل شدم و بدترين آلودگى هاى دوران جاهليت شرك است و بت پرستى و محمّد (ص ) فرزند ابراهيم است نمى تواند جد او ((آزر)) بت پرست باشد. براى تفصيل بيشتر به تفسير نمونه ، ج ٥، ص ٣٠٣ - ٣٠٥، نشر دارالكتب الاسلامى رجوع كنيد. - م .
٥٨١- اين حديث را طبرانى در الاوسط و ابونعمى در الحليه ، از حديث واثلة بن اسقع به سندى صحيح چنين روايت كرده است : ان اللّه يقول : انا عند ظن عبدى بى ، ان خيرا فخير و ان شرا فشر
٥٨٢- اين حديث را ابن ماجه در سنن ، به شماره ٤٢٦٠ روايت كرده چنان كه پيش از اين گذشت .
٥٨٣- بقره / ٢١٨: كسانى كه ايمان آورده اند، و كسانى كه مهاجرت نموده اند، در راه خدا جهاد كرده اند، آنها اميد به رحمت پروردگار دارند، و خداوند آمرزنده و مهربان است . (شماره آيه ٢١٩: بقره اشتباه است . - م .)
٥٨٤- واقعه / ٢٤: اينها پاداشى است در برابر اعمالى كه انجام مى دادند.
٥٨٥- آل عمران / ١٨٣: و شما پاداش خود را بطور كامل در روز قيامت خواهيد گرفت .
٥٨٦- در كافى به صورت مسند از حضرت صادق (ع ) روايت است كه به حضرت عرض شد: گروهى گناه مى كنند و مى گويند اميدواريم و همچنان هستند تا مرگ به سراغشان مى آيد حضرت فرمود: ((اينان گروهى هستند كه تمايل به آرزوها دارند، دروغ مى گويند اميدوار نيستند، كسى كه به چيزى اميدوار باشد آن را مى طلبد و هر كه از چيزى بترسد از آن مى گريزد)) و در همان كتاب است كه به حضرت عرضى شد: گروهى از دوستانتان گناهان صغيره مرتكب شده و مى گويند اميدواريم ، حضرت فرمود: ((دروغ مى گويند دوست ما نيستند آنان گروهى هستند كه به آرزوها متمايلند، كسى كه به چيزى اميدوار باشد براى آن عمل مى كند و هر كه از چيزى بترسد از آن مى گريز و پرهيز مى كند)).
٥٨٧- سجده / ١٢: پروردگارا آنچه وعده داده بودى ديديم و شنيديم ، ما را باز گردان تا عمل صالح به جا آورديم ما به قيامت ايمان داريم .
٥٨٨- نجم / ٣٩ - ٤٠: و اين كه براى انسان جز سعى و كوشش او نيست (٣٩) و اين سعيش بزودى ديده مى شود (و به نتيجه اش مى رسد).
٥٨٩- ملك / ٨ - ٩: هر زمان گروهى در آن افكنده مى شوند نگهبانان دوزخ از آنها سؤ ال مى كنند: مگر انذار كننده الهى به سراغ شما نيامد؟ (٨) مى گويند: آرى ، انذار كننده ، به سراغ ما آمد... (٩)
٥٩٠- زمر / ٥٣ - ٥٤: بگو: اى بندگان من كه بر خود اسراف و ستم كرده ايد! از رحمت خداوند نوميد نشويد كه خدا همه گناهان را مى آمرزد همانا او بسيار آمرزنده و مهربان است . (٥٣) و به درگاه پروردگارتان بازگرديد و در برابر او تسليم شويد.
٥٩١- طه / ٨٢: من كسانى را كه توبه كنند و ايمان آوردند و عمل صالح انجام دهند و سپس هدايت شوند مى آمرزم .
٥٩٢- مؤ منون / ١ ١١: مؤ منان رستگار شدند. (١) آنها كه در نمازشان خشوع دارند. (٢) تا (آرى ) آنها وارثانند (١٠) كه بهشت برين را ارث مى برند، و جاودانه در آن خواهند ماند. (١١)
٥٩٣- در حديث ابن ثعلبه است و پيش از اين گذشت .
٥٩٤- عراقى گويد: اين حديث را ابومنصور ديلمى در مسند الفردوس از حديث ابن عساب به همين صورت روايت كرده با سندى كه در آن جهالتى موجود است . و من را از حديث معقل نديده ام .
٥٩٥- اعراف / ١٦٩: (مى گفتند) (اگر ما گنهكاريم ) خداوند بزودى ما را مى بخشد.
٥٩٦- ابراهيم / ١٤: اين (موفقيت ) براى كسى است كه از مقام (عدالت ) من بترسد و از عذاب (من ) بيمناك باشد.
٥٩٧- ق / ١٧: هيچ سخنى را انسان بر زبان نمى راند، مگر اين كه نزد آن فرشته اى مراقب و آماده براى انجام ماءموريت است .


۱۸
اصناف فريفتگان و اقسام گروه هاى هر صنف

اصناف فريفتگان و اقسام گروه هاى هر صنف

اوّلين صنف
فريفتگان و مغروران علمايند كه چند گروه مى شوند گروهى از آنان علوم شرعى و عقلى را استوار ساخته و در آن تعمّق كرده و بدان سرگرم شده اند و به اعضاء و حفظ آنها از گناهان نپرداخته و اعضاء را ملزم به عبادات نساخته اند، و به دانش خود فريفته شده اند و پنداشته اند كه در پيشگاه خدا مقامى دارند و در دانش به جايى رسيده اند كه خداوند امثال آنها را عذاب نمى كند، بلكه شفاعت آنها را درباره مردم مى پذيرد و چون در نزد خدا گرامى اند خدا آنان را به خطاها و گناهانش مؤ اخذه نمى كند. اينان مغرورند زيرا اگر با چشم بصيرت بنگرند خواهند دانست كه علم دو قسم است : علم معامله كه مربوط به ظاهر است و علم مكاشفه كه مربوط به باطن است و اين علم به خداى متعال و صفات اوست كه معمولا علم معرفت نام دارد. امّا علم معامله و ظاهر مانند شناخت حلال و حرام و اخلاق ستوده و نكوهيده نفس و چگونگى درمان آنها و رهايى از آنهاست و اين علوم فقط براى عمل كردن است و اگر نياز به عمل نبود اين علوم ارزشى نداشت . و هر علمى كه مقصود از آن عمل باشد بدون عمل ارزشى ندارد. بنابراين داستان اين گروه از علما داستان بيمارى است كه بيماريش جز با دارويى كه از چند چيز مركب شده باشد درمان شدنى نيست و آن دارو را جز پزشكان حاذق نمى شناسند. پس در جستجوى آن پزشك از وطنش مهاجرت و سعى مى كند به او دست يابد، تا آن پزشك دارو را به او تعليم دهد و داروهايى را كه بايد به هم آميخته شود با انواع و اندازه هايش و معدن هايى كه داروها از آنها به دست مى آيد برايش شرح دهد و كيفيت كوبيدن هر كدام و در هم آميختن آنها را به او بياموزد، و او فرا بگيرد و نسخه اى خوب با خطى خوب دريافت كند و به خانه اش برگردد، در حالى كه آن داروها را مى خواند و تكرار كند و به بيماران مى آموزد ولى خود به آشاميدن و استعمال آن نمى پردازد. آيا به اعتقاد شما اين عمل بيمارى او را درمان مى كند؟ دور است دور، اگر هزار نسخه از آن بنويسد و به هزار مريض بياموزد تا همه آنها درمان شوند و در هر شب هزار بار آن را تكرار كند بيماريش را درمان نمى كند، مگر اين كه طلا بدهد و دارو را بخرد و با هم مخلوط كند چنان كه پزشك دستور داده و آن را بنوشد و بر تلخى آن صبر كند و نوشيدنش نيز در زمان خودش و پس از پرهيز و تمام شروطش باشد. هرگاه به همه اينها عمل كند درمان شدنش قطعى نيست ، چه رسد كه هرگز آن را ننوشد، پس هرگاه گمان كند كه خواندن و تكرار نسخه كافى است و او را درمان مى كند غرور و فريفتگى او آشكار شده است . همچنين است فقيهى كه علم به عبادات را استوار ساخته و به آن عمل نكرده است ؛ و علم به گناهان را مستحكم ساخته و از آن دورى نكرده است ؛ و علم به اخلاق نكوهيده را استوار ساخته و نفس خود را از آن تزكيه نكرده است و علم به اخلاق ستوده را استوار كرده و به آن متصف نشده است ؛ چنين عالمى فريفته است ، زيرا خداى متعال فرموده است : قد افلح من زكيها (٥٩٨) و نفرموده است رستگار شد كسى كه كيفيت تزكيه نفس را بياموزد و علم تزكيه را بنويس و به ديگران بياموزد. در اينجاست كه شيطان به او مى گويد: اين مثال تو را نفريبد زيرا علم به دارو مرض را برطرف نمى كند؛ امّا هدف تو نزديكى به خدا و پاداش اوست و علم خود ثواب را جلب مى كند و رواياتى را كه در فضيلت علم وارد شده براى او مى خواند. پس اگر اين بيچاره سبك عقل و مغرور باشد سخن شيطان با مقصود و خواسته اش مطابقت مى كند و به آن مطمئن شده به عمل نمى پردازد و اگر زيرك باشد به شيطان مى گويد: آيا فضيلت هاى علم را به من يادآورى مى كنى و آيات و رواياتى را كه درباره علم بى عمل و گنهكار وارد شده از يادم مى برى مانند قول خداى متعال : فمثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث ؛ (٥٩٩) و مانند اين آيه : مثل الذين حملوا التورية ثم لم يحملوها كمثل الحمار يحمل اءسفارا، (٦٠٠) پس كدام رسوايى و خوارى بيشتر از تشبيه به سگ و الاغ است ؟! در حالى كه پيامبر (ص ) فرموده : ((كسى كه عملش زياد شود و بر هدايتيش افزوده نشود فقط بيشتر از خدا دور شده است .))(٦٠١)
پيامبر (ص ) فرمود: ((عالم در دوزخ انداخته مى شود پس روده هايش از شكمش بيرون مى آيد و او را در آتش مى چرخاند چنان كه درازگوش اطراف سنگ آسيا مى چرخد)).(٦٠٢)
پيامبر (ص ) فرمود: ((بدترين مردم عالمان بدند))؛ (٦٠٣) و فرمود (ص ): ((بدترين مردم از نظر عذاب در روز قيامت عالمى است كه خدا او را از عملش بهره مند نساخته است . (٦٠٤) و اين روايات و نظاير آن از رواياتى كه در كتاب علم در باب علامت علماى آخرت ذكر كرديم ، بى شمار است ، جز اين كه اين روايات به خواهش هاى نفسانى عالم گنهكار سازگار نيست ولى آنچه در فضيلت علم وارد شده با هواى نفس او سازگار است . پس شيطان دل اين عالم را به آنچه مى خواهد متمايل مى كند و آن عين غرور است ، زيرا اگر با چشم بصيرت بنگرد مثل او همان است كه نقل كرديم و اگر با چشمان ايمان به آن بنگرد پس همان كسى كه او را از فضيلت علم آگاه ساخته از نكوهش علماى بد نيز خبر داده كه حالشان در پيشگاه خدا از حال جاهلان بدتر است و پس از آن اگر معتقد شود كه در راه خير است با اين كه حجت خدا بر او مؤ كد شده است كمال غرور و فريفتگى است . امّا كسى كه مدعى علم مكاشفه و باطن است مانند علم به خدا و اسماء و صفات او و با اين حال در عمل سستى مى ورزد و امر خداى متعال و حدود آن را ضايع مى كند، فريفتگى اش بيشتر خواهد بود؛ و داستان او مانند داستان كسى است كه مى خواهد به سلطانى خدمت كند. پس سلطان و اخلاق و صفات و رنگ و شكل و هياءت و عادت و مجلس او را بشناسد، ولى آنچه را دوست دارد و ندارد و آنچه او را به خشم مى آورد و خشنود مى سازد نداند، يا آنها را بداند امّا قصد خدمت كردن به او را داشته باشد ولى به تمام آنچه موجب خشم او مى شود عمل كند و تمام آنچه را دوست دارد از قيافه و شكل و سخن و حركت و سكون مهمل گذارد، پس با قصد تقرب جستن و يار ويژه سلطان شدن بر او وارد شود در حالى كه به تمام اوصافى كه سلطان نمى پسندد آلوده باشد و آنچه را دوست دارد مهمل گذارد، و به سلطان توسل جويد به اين دليل كه سلطان را مى شناسد و تبار و اسم و شهر و صورت و شكل و عادت او را در تنبيه غلامان مى داند و از رفتار او با رعيت آگاه است ، چنين شخصى براستى مغرور و فريفته است ؛ زيرا اگر تمام آنچه را شناخته ترك كند و تنها به شناخت خود سلطان و آنچه دوست دارد و ندارد بپردازد در اين صورت به مقصد رسيدن او يعنى تقرب جستن به سلطان و از ياران خاص او بودن زودتر ميسّر خواهد شد، بلكه كوتاهى بنده در تقوا و پيروى او از شهوت ها دليل بر آن است كه در معرفت خدا تنها اسم ها برايش كشف شده نه معانى ، زيرا اگر آن طور كه شايسته بود خدا را مى شناخت البته از او پرهيز مى كند و مى ترسيد. خداى متعال مى فرمايد: انما يخشى اللّه من عباده العلماء (٦٠٥) و در آغاز كتاب زبور اين جمله است : ((اصل حكمت ترس از خداست )). ابن مسعود گويد: در ترس از خدا علم كافى است ، و براى فريفته شد به خدا نادانى كفايت مى كند)).
در اين صورت فقيه كسى است كه امر و نهى خدا را بفهمد و صفاتى را كه نسبت به خدا شايسته و ناشايسته است بداند؛ چنين شخصى عالم واقعى است : ((و خدا به هر كس قصد خير كند او را در دين فقيه گرداند)). پس ‍ هرگاه چنين صفتى نداشته باشد از فريفتگان خواهد بود.
گروه ديگرى علم و عمل را استوار ساخته و به عبادت هاى ظاهرى اهتمام ورزيده و گناهان را ترك كرده اند، امّا به دل هاى خود نپرداخته اند تا صفاتى را كه در نزد خدا نكوهيده است از بين ببرند مانند تكبّر، حسد، ريا، رياست طلبى ، بلند پروازى ، بدخواهى همگان و شهرت طلبى در ميان بندگان خدا و شهرها، و بسا كه بعضى از آنان نكوهيدگى آن (صفات ) را ندانند. لذا به آنها روى آورده از آن نپرهيزند؛ و به قول پيامبر (ص ) توجه نكنند كه : ((كمترين ريا شرك است ))؛ (٦٠٦) و به قول آن حضرت : ((كسى كه به اندازه سنگينى ذرّه اى تكبّر در دلش باشد وارد بهشت نمى شود))، (٦٠٧) و نيز به قول آن حضرت : ((حسد حسنات را مى خورد، چنان كه آتش ‍ هيزم را))، (٦٠٨) و نيز: ((دوستى مال و شرف در دل نفاق مى روياند چنان كه آب سبزى را مى روياند)) (٦٠٩) و ديگر رواياتى كه در تمام بخش ‍ مهلكات در اخلاق نكوهيده نقل كرديم . پس اينان ظاهر خود را آراسته و به باطن خود اهميت نداده اند و سخن پيامبر (ص ) را از ياد برده اند كه : ((خدا به صورت ها و اموالتان مى نگرد و همانا به دل ها و اعمالتان مى نگرد)). (٦١٠) پس اين گروه به اعمال پرداخته اند نه به دل ها، در حالى كه اصل دل است ، زيرا (در آخرت ) نجات نيابند جز كسى كه با دلى سالم در پيشگاه خدا حاضر شود؛ مثل اين گروه (عالمانى كه به ظاهر پرداخته اند) مثل چاه مبال است كه ظاهرش گچكارى شده است و باطنش بدبوست ؛ يا مانند قبور مردگان كه ظاهرش آراسته و در باطنش مردار است ؛ يا چون خانه اى است كه داخلش تاريك است و چراغ را بر پشت خانه نهاده اند، چنان كه پشت بام خانه روشن و داخلش تاريك است ؛ يا مانند مردى است كه قصد كرده سلطان را در خانه اش مهمان كند، پس در خانه اش را گچكارى كند و ظرف هاى زباله را در جلو خانه اش باقى گذارد، و روشن است كه اين عمل فريفتگى و غرور است بلكه نزديكترين مثال به چنين شخصى مردى است كه مزرعه اى كشت كند و همراه با روئيدن آن علف هرزه نيز برويد كه زراعت را تباه سازد. پس دستور دهد كه زراعت را با كندن علف هرزه پاك سازند، فقط سر و اطراف علف هرزه را بكنند و ريشه اش همچنان قوى شود و برويد، زيرا جاى كاشتن گناهان ، اخلاق نكوهيده اى است كه در دل وجود دارد و كسى كه دل را از آن اخلاق پاك نسازد عبادت هاى ظاهرش ‍ كامل نمى شود جز با آفت هاى بسيار، بلكه او همانند بيمارى است كه گرى او ظاهر شود و ماءمور شود كه دارو بنوشد و بدن را چرك كنند، چرب كردن براى زدودن آثار ظاهرى آن است و دارو براى ريشه كن ساختن اصل آن ولى او به چرب كردن قناعت كند و دارو نخورد و آنچه ماده مرض را زياد مى كند تناول كند و همچنان روى بدن را روغن بمالد و گرى در او از ماده اى كه در درون است بجوشد.
گرو ديگرى از اين اخلاق باطنى آگاهند و از نكوهيدگى آن نيز از نظر شرعى مطلع هستند امّا به سبب خودپسندى گمان مى كنند كه از آن اخلاق بدورند و در پيشگاه خدا بالاتر از آنند كه آنان را به اخلاق زشت گرفتار سازد و تنها عوام كه در علم به مقام آنها نمى رسند به آن گرفتار مى شوند. امّا فردى از اين نوع در پيشگاه خدا بالاتر از آن است كه خدا او را به آن اخلاق گرفتار كند. پس هرگاه در او گمان تكبّر و رياست و برترى جوى و شرف آشكار شود بگويد: اين تكبّر نيست ، بلكه طلب عزّت دين و اظهار شرافت علم و يارى كردن دين خدا و خوار ساختن بدعت گذاران مخالف است . پس اگر من لباس هاى بى ارزش بپوشم و در مجالس در پائين مجلس بنشينم دشمنان دين مرا سرزنش مى كنند و از آن شاد مى شوند و خوارى من خوارى اسلام است و اين انسان فريفته فراموش كرده دشمنى كه مولايش او را از آن برحذر داشته همان شيطان است و او از كارهايش شاد مى شود و او را مسخره مى كند، و از ياد برده است كه پيامبر (ص ) به چه چيز دين را يارى كرده و كافران را خوار ساخته است ، و آنچه از تواضع و ترك حشمت و به فقر و مسكنت قناعت كردن درباره گذشتگان روايت شده فراموش كرده است . تا آنجا كه يكى از آنها به سبب مندرس بودن لباسش سرزنش شد گفت : ما گروهى هستيم كه خدا ما را به اسلام عزّت بخشيده و عزّت را در غير اسلام نمى جوييم . آنگاه اين شخص فريفته عزّت دين را در لباس هاى نازك از حرير ديبقى و ابريشم حرام و اسبان و مركب ها مى جويد و مى پندارد كه طالب عزّت دين و شرافت علم است . همچنين هرگاه زبان را در حسد به همگنان يا كسى كه سخن او را ردّ كرده مى گشايد به خود گمان حسد نمى برد و مى گويد: همانا اين خشم براى حق و ردّ كردن كسى است كه بدون دليل ستم روا مى دارد و دشمنى مى ورزد؛ و به خود گمان نمى برد كه اين خشم از حسد است ، بلكه مى گويد: اين غضب براى خداست و براى برگرداندن كسى است كه در تجاوز و ظلم خود بر باطل است ، و هرگز به خود گمان ندارد كه اين خشم از حسد باشد تا معتقد شود كه اگر غير او از ديگر علما مورد طعن واقع شود يا از رياست منع گردد و در رياست مورد مزاحمت قرار گيرد آيا خشم و دشمنى او مانند همين خشم فعلى خواهد بود، در اين صورت خشمش براى خداست يا هرگاه عالمى غير از خود او مورد طعن واقع شود و از رياست منع شود خشمگين نمى شود، بلكه گاه به آن شاد مى شود. پس خشم وى براى خويشتن است ، و حسد ورزيدنش به همگنان از پليدى باطنش است ، همچنين در اعمال و علوم خود ريا مى كند، و هرگاه ريا به دلش خطور كند مى گويد: ريا از من دور است ، تنها هدف من از اظهار علم تاءسى جستن مردم به من است تا به دين خدا هدايت شوند و از عقاب خدا رهايى يابند، در حالى كه اين انسان فريفته نمى انديشد كه اگر مردم به ديگرى اقتدا كنند همانند اقتداى به خود او شاد نمى شود. پس اگر هدف او هدايت مردم باشد از هدايتشان به دست هر كه باشد شاد مى شود، مانند كسى كه بندگانى بيمار دارد و مى خواهد آنها را درمان كند و برايش فرق ندارد كه به دست او يا پزشك ديگرى درمان شوند، و بسا كه شيطان همين نكته را به او يادآور شود. بنابراين باز هم شيطان رهايش نمى كند بلكه مى گويد: دليل خوشحاليم از تاءسى جستن مردم به من و هدايت يافتن آنها اين است كه هرگاه آنان به وسيله من هدايت شوند پاداش و ثواب به من مى رسد بنابراين شادى من از ثواب خداى متعال است نه از مقبول مردم بودن . اين پندار خود اوست ، ولى خدا از باطن او آگاه است كه اگر پيامبرى به او خبر دهد كه ثواب او در گمنامى و پنهان داشتن علم بيش از ثوابش در اظهار علم است ، و با اين حال در زندانى محبوس شود و او را به بند بكشند، براى ويران كردن زندان و گشودن زنجيرها چاره اى مى انديشد تا به جايى برگردد كه رياست خود، يعنى تدريس و موعظه يا ديگر امور را آشكار سازد. همچنين بر سلطان وارد مى شود و نسبت به او دوستى مى ورزد و او را مى ستايد و برايش تواضع مى كند و هرگاه به قلبش خطور كند كه تواضع براى شاهان ستمگر حرام است ، شيطان به او مى گويد: بعيد است كه اين عمل حرام باشد و تنها وقتى حرام است كه تواضع براى طمع در مال سلطان باشد، امّا مقصود تو شفاعت مسلمانان و دفع ضرر از آنها و نيز دفع شرّ دشمنان از خويشتن است ، ولى خدا از درون او آگاه است كه اگر چنانچه يكى از همگنانش در نزد سلطان مقبول واقع شود و از هر مسلمانى شفاعت كند تا آنجا كه از همه مسلمانان دفع ضرر كند، اين كار بر او گران مى آيد، و اگر بتواند با دروغ بستن و بدگويى از او در نزد سلطان او را بدنام مى كند. همچنين گاه غرور بعضى از اينان به جايى مى رسد كه از مال شاهان بر مى دارد و هرگاه به قلبش خطور كند كه حرام است شيطان به او مى گويد: اين مالى است كه مالك ندارد، بلكه براى مصالح مسلمانان است و تو عالم و پيشواى مسلمانانى و پايدارى دين خدا به تو است ، آيا بر تو حلال نيست كه به اندازه نيازت از آن بردارى ؟ پس با اين نيرنگ به سه چيز فريفته مى شود:
١ - در اين كه مال سلطان بدون مالك است شكى نيست . معلوم است كه سلطان از مسلمانان و شهرنشينان ماليات مى گيرد و آنها زنده اند و فرزندان و وارثانشان زنده اند، و بالاخره اموال شاهان آميخته به حرام است و هر كس ‍ صد دينار از ده نفر غصب كند و با هم درآميزد در حرام بودن آن خلافى نيست ، ولى نمى گويد: اين مال مالك ندارد و واجب است كه ميان ده نفر تقسيم شود و به هر يك ده درهم بايد داده شود اگر چه مال هر كدام با مال ديگرى مخلوط شده است .
٢ - به اين گفتار خود فريفته شده كه ؛ مال سلطان براى مصالح مسلمين است و تو هم از مصالح مسلمينى و پايدارى دين به تو است ، شايد تعداد كسانى كه دينشان به وسيله اين عالم تباه شده و اموال شاهان را حلال دانسته و به طلب دنيا رغبت كرده اند و به رياست روى آورده و از آخرت روى برگردانده اند بيش از كسانى باشد كه به وسيله او به دنيا بى ميل شده و آن را ترك كرده و به خدا روى آورده اند. چنين عالمى بدون ترديد دجّال دين و مايه استوارى مذهب شيطان است نه پيشواى دين ، زيرا امام كسى است كه در روى گرداندن از دنيا و روى آوردن به خدا به او اقتدا مى شود، مانند پيامبران و پيروانشان ، و دجّال كسى است كه در روى برگرداندن از خدا و روى آوردن به دنيا به او تاءسى مى شود، و شايد مردن چنين افرادى براى مسلمانان سودمندتر از زنده بودنشان باشد در حالى كه خود مى پندارد مايه استوارى دين است و مثل او چنان است كه عيسى (ع ) درباره عالم بد فرموده است : ((مثل عالم بد مانند تخته سنگى است كه بر لبه درّه قرار گرفته كه نه خود آب مى آشامد و نه مى گذارد كه آب به زراعت برسد)).
انواع غرور اهل علم در اين زمان هاى اخير بيرون از شمار است و آنچه نقل كرديم مشتى از خروار بود.
گروه ديگرى علوم و دانش ها را استوار و اندام ها را پاكيزه كرده و آنها را به عبادات آراسته اند و از ظاهر گناهان دورى جسته و به جستجوى اخلاق نفس و صفات دل از ريا و حسد و تكبّر و كينه و برترى جويى پرداخته اند و با نفوس خود در بيزارى جستن از آنها جهاد كرده و ريشه هاى نيرومند و آشكار آنها را از دل ها بركنده اند، ولى آنان پس از اين عمل فريب خورده اند، زيرا در گوشه هاى دلشان مكروهاى پنهانى شيطان و نفس باقيمانده است كه دريافتن آن دشوار است و آنها را به فراست درنيافته و مهمل گذاشته اند. مثل اين گروه مثل كسى است كه مى خواهد زراعت را از علف هاى هرزه پاك سازد. پس در مزرعه دور بزند و به جستجو و كندن علف هايى بپردازد كه ديده مى شود، و پندارد كه تمام علف هاى هرزه بيرون آمده اند، و نيز از ريشه هاى ظريف علف هاى هرزه كه در زير خاك گسترده است غافل بماند و خود پندارد كه تمام آنها را ريشه كن ساخته است و در همان حال كه در غفلت است علف ها برويد و قوى شود و از جايى كه نمى داند ريشه هاى زراعت را فاسد كند. همچنين گاه عالم تمام مجاهدات را انجام مى دهد ولى از مراقبت كردن امور پنهانى و جستجو از مسائل ظريف غافل مى ماند؛ پس ‍ مى بينى كه شب و روزش را در گردآورى علوم و مرتب ساختن آنها و نيكو كردن الفاظ آنها و جمع كردن مصنفات در زمينه آنها سپرى مى كند و معتقد است كه انگيزه اش حرص ورزى بر آشكار ساختن دين خدا و منتشر كردن شريعت اوست ، در حالى كه شايد انگيزه پنهانى او اين امور باشد: شهرت طلبى در اطراف عالم ، بسيار آمدن مردم به نزد او از نواحى مختلف ، زبان به مدح او گشودن و ستايش از زهد و ديندارى و علم او، مقدم داشتن او در كارهاى مهم و ترجيح داد او در هدف ها، گرد آمدن پيرامون او براى استفاده علمى و لذت بردن از خوب گوش دادن مردن در هنگامى كه كلمات خوبى مى گويد، و بهره مندى از سرجنباندن بر سخن او و گريستن آنان و در شگفت ماندن از او، شادمانى به داشتن ياران بسيار و شاگردان و خوشحالى از اين كه در ميان همگنان او چنين امتيازى دارد كه ميان علم و ديندارى و زهد ظاهرى جمع كرده و مى تواند زبان طعن بر تمام روى آورندگان به دنيا بگشايد، آن هم نه به اين خاطر كه درد دين دارد بلكه باليدن به امتيازى كه دارد، و شايد زندگى باطنى اين بيچاره مغرور به همان چيزى است كه برايش ترتيب داده شده و عبارت است از فرمانروايى و عزّت و فرمانبردارى ديگران از او و تعظيم كردن و ستايش ؛ و اگر دل ها نسبت به او تغيير كند و اعتقادشان به زهد وى كه در اعمالشان اظهار مى دارد سست شود ممكن است قلبش پريشان گردد و اذكار و تكاليفش را به هم درآميزد، و ممكن است با هر حيله اى براى خود بهانه اى بياورد و گاه محتاج مى شود براى پوشاندن عيب خود دروغ بگويد؛ و شايد كسى را كه نسبت به او معتقد به زهد و ديندارى است محترم و گرامى بدارد، اگر چه اعتقادش بيش ‍ از اندازه اى باشد كه در او موجود است و قلبش از كسى كه اندازه دانش و دين او را بداند متنفر مى شود، اگر چه درست مطابق با وضع او باشد. گاه بعضى از ياران خود را بر بعضى برترى مى دهد و معتقد است از اين جهت او ترجيح مى دهد كه در دانش و دين جلوتر است و اين عمل تنها براى اين است كه او بيشتر از او فرمان مى برد و او را مى ستايد و از ديگر يارانش بيشتر به سخنانش گوش مى دهد و بيشتر به او خدمت مى كند، و شايد اين ياران از او بهره مى برند و به دانش رغبت دارند، در حالى كه او مى پندارد كه مقبول واقع شدن در نظر ياران به خاطر اخلاص و راستگويى او و پرداختن شايسته به علم خويش است . پس خداى متعال را مى ستايد، بر اين كه منافع بندگان خود را بر زبان وى جارى ساخته است و معتقد است كه اين عمل گناهانش ‍ را از بين مى برد و به نفس خود نمى پردازد كه در اين كارها نيت خود را تصحيح كند، شايد اگر به او وعده دهند كه همين ثواب را به او مى دهند در صورتى كه گمنامى و انزوا گزيند و علم را پنهان بدارد، به آن رغبت نكند، چون در انزوا و پنهان ماندن لذت مقبول واقع شدن و قدرت رياست را از دست مى دهد شايد مقصود از گفته شيطان چنين موردى باشد كه گفت : هر آدميزاده اى كه پندارد با علم خود جلو مرا مى گيرد، با جهل خود به دام من مى افتد. شايد كتاب تصنيف كند و در آن بكوشد به اين گمان كه علوم الهى را براى بهره مند شدن ديگران جمع مى كند، در حالى كه قصدش آن است نامش به خوب تصنيف كردن مشهور شود. پس اگر كسى (به دروغ ) تصنيف او را به خود نسبت دهد و نام او را محو كند بر او گران مى آيد با اين كه مى داند كه ثواب استفاده از تصنيف به مصنف برمى گردد و خدا مى داند كه او مصنف است نه كسى كه ادعا كرده است ؛ شايد تصنيف او از خودستايى خالى نباشد، حال اين خودستايى يا روشن است با ادعاهاى عريض و طويل ، يا ضمنى است با طعنه زدن به ديگران تا آشكار سازد كه او از كسى كه مورد طعن است داناتر است ، در حالى كه طعنه زدن به او بى نياز بود؛ شايد سخنى نادرست را نقل كند و به گوينده اش نسبت دهد و سخن مورد پسند خود را نقل كند و به گوينده اش نسبت ندهد، تا گمان رود كه سخن خود اوست . پس عين آن را مانند دزد نقل مى كند يا كمى آن را تغيير مى دهد، همچون كسى كه پيراهنى را مى دوزد و آن را قبا مى كند تا شناخته نشود؛ شايد در آراستن كلمات و آهنگ و نظم بكوشد تا به گفتن سخنان ناموزون منسوب نشود، و معتقد است كه قصدش تزويج حكمت و آراستن و نيك ساختن آن است تا به بهره مندى مردم نزديك تر شود؛ و بسا كه غافل باشد از آنچه نقل شده كه يكى از حكيمان سيصد و شصت كتاب در حكمت تاءليف كرد. پس خداوند به پيامبر زنان او وحى كرد كه به حكيم بگو: زمين را پر از نفاق كردى و من چيزى از آن را قبول نمى كنم ؛ شايد گروهى از اين نوع فريب خوردگان هرگاه جمع شوند هر كدام خود را از عيب هاى نهانى دل سالم بداند، پس اگر پراكنده شود و از هر يك از آنان گروهى از يارانش پيروى كند هر كدام مى نگرد كه بفهمد پيروان او بيشتر است يا ديگرى و اگر پيروانش بيشتر باشد شاد شود، اگر چه مى داند ديگرى سزاوارتر است كه پيروان بيشترى داشته باشد و نسبت به او حسد مى ورزد، پس هرگاه متفرق شوند و به تدريس بپردازند نسبت به يكديگر مخالفت كرده حسد مى ورزند و شايد اگر يكى از پيروان به مجلس استاد ديگرى برود بر قلبش گران آيد و در دل نسبت به او احساس نفرت كند و پس از آن مانند سابق در دل مايل به احترام و برآوردن حوائجش نباشد و مانند گذشته او را نستايد با اين كه مى داند مشغول تحصيل است ، و شايد براى دين اين دانشجو رفتن نزد گروه ديگر نافع تر باشد، از آن نظر كه در اين گروه فعلى آفتى به او مى رسد و در آن گروه ديگر از آن آفت در امان است ، با اين حال استاد همچنان در دل از او متنفر است ، و ممكن است در يكى از اساتيد مقدمات حسد به حركت آيد كه نتواند آن را آشكار سازد. پس به دين شخص محسود طعنه مى زند تا غضب خود را بر نقص دين او حمل كند و بگويد: همانا من براى دين خدا خشم گرفتم نه براى خودم ؛ و هرگاه عيب هاى شخص مورد حسد در نزد او نقل شود بسا كه از آن شاد شود، و اگر او را بستايد بسا كه نپسندد و بدش آيد، و بسا كه هرگاه عيب هاى او نقل شود چهره درهم كشد و چنان وانمود كند كه از غيبت مسلمانان بيزار است ولى دلش در نهان به آن راضى باشد، در حالى كه خدا از آن آگاه است . اين مورد و نظاير آن از عيب هاى پنهانى دل است كه جز هوشمندان كسى به آن پى نمى برد، و جز نيرومندان (دينى ) كسى از آن منزّه نيست ، و براى امثال ما ضعيفان طمعى در آن نيست مگر اين كه كمترين درجات نصيب ما شود؛ يعنى انسان عيب هاى خود را بشناسد و آن را بد بداند و به اصلاح آن حريص شود. هرگاه خدا نسبت به بنده قصد خير كند او را به عيب هاى نفسش بينا سازد، و هر كس از حسنه خود شاد و از گناه خود ناراحت شود مورد اميد است و كار او از فريب خورده اى كه خود را تزكيه مى كند و به علم و عمل خويش بر خدا منت مى نهد و مى پندارد از بهترين آفريدگان خداست به صلاح نزديك تر است . پس از غفلت و فريفتگى و از شناخت عيب هاى پنهانى به خدا پناه مى بريم . اين است فريفتگى كسانى كه علوم مهم را تحصيل كرده اند ولى در عمل كردن به علم مقصرند. و اينك فريفتگى كسانى را ياد مى كنيم كه به علوم غير مهم قناعت كرده و علوم مهم را رها ساخته اند و آنان فريب خورده اند يا براى آن كه از اصل اين علم مهم خود را بى نياز مى دانند يا بدان سبب كه به علوم غير مهم اكتفا كرده اند.
بعضى از اين فريب خوردگان كسانى هستند كه به علم فتوا دادن در نزاع و معاملات دنيوى كه براى زندگى در ميان مردم رايج است ، اكتفا كرده اند و نام آن را فقه و علم مذهب گذشته اند و بسا كه با توجه به اين كارها، اعمال ظاهرى و باطنى را تباه ساخته و به اعضاء (و اصلاح آنها) نپرداخته و زبان را از غيبت و شكم را از حرام و پا را از رفتن به دربار شاهان حفظ نكرده اند؛ همچنين باقى اعضاى بدن ، و نيز دل خود را از تكبّر و ريا و حسد و ديگر مهلكات باز نداشته اند. اين گروه از دو نظر فريب خورده و مغرورند:
١ - از نظر عمل - از نظر علم . امّا دليل فريفتگى عملى آنان را نقل كرديم و گفتيم مثل آنها مثل بيمارى است كه چون نسخه دارو را فرا گرفت (به جاى عمل ) به تكرار و حفظ و آموختن آن به ديگران مشغول شود؛ نه بلكه ، مثل او مثل كسى است كه بيمارى بواسير و برسام دارد و در آستانه نابودى است ، و محتاج است كه دارو را بشناسد و به كار بندد، پس به آموختن داروى استحاضه مشغول شود و شب و روز آن را تكرار كند با اين كه مى داند مرد است و حيض و استحاضه نمى شود، ولى مى گويد شايد زنى به بيمارى استحاضه گرفتار شود و از من بپرسد و اين كمال غرور و فريفتگى است ؛ همچنين است بيچاره اى كه خود را فقيه مى داند در حالى كه دوستى دنيا و پيروى از شهوات و حسد و تكبّر و ريا و ديگر مهلكات باطنى بر او مسلط شده است و بسا پيش از توبه كردن و جبران گذشته ، مرگ او را بربايد. پس خدا را در حالى ملاقات كند كه بر او خشمگين است ؛ ولى تمام اين كارها را ترك كند و به علم بيع سلم (پيش خريد) و اجاره و ظهار و لعان و جراحت ها و ديه ها و ادعاها بيّنه ها و كتاب حيض مشغول شود در حالى كه هرگز در عمرش براى خود به هيچ كدام آنها محتاج نمى شود و هرگاه ديگرى محتاج شود بسيارى از صاحبان فتوا هستند، پس به اين علوم مشغول مى شود و نسبت به آنها حرص مى ورزد، چرا كه در اين علوم مقام است و مال و رياست و شيطان او را فريب داده و خود نمى داند، زيرا اين شخص كه به نفس خود فريفته شده مى پندارد كه سرگرم يك واجب كفايى دينى شده و نمى داند كه مشغول شدن به واجب كفايى پيش از فراغت از واجب عينى گناه است ؛ اين در صورتى است كه نيتش درست باشد و در فراگيرى فقه به قول خود قصد قربت كرده باشد زيرا اگر قصد قربت هم كرده باشد با مشغول شدن به آن از واجبات عينى كه پرداختن به اعضاء و دل خويش است روى گردانده است ، اين غرور و فريفتگى او از نظر عمل است .
امّا فريفتگى او از نظر علم : در صورتى كه اين فقيه تنها به علم فتوا اكتفا كند و گمان كند كه علم دين همان است و علم به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص ) را ترك كند و بر محدثان طعنه بزند و بگويد: آنها رواياتى را نقل كرده و كتابهايى را مى خوانند كه نمى فهمند، و نيز علم تهذيب اخلاق را ترك كند و درك جلال و عظمت خود را رها سازد در حالى كه اين علم موجب ترس و خشوع مى شود و آدمى را به تقوا وامى دارد، پس او را از سوى خدا در امان و فريفته ديده و اعتماد به اين كرده كه چون فقه مايه پايدارى دين است (كه او مشغول شده ) ناگزير بايد مورد رحمت حق واقع شود و اگر او مشغول به حكم حلال و حرام نشود موجب تعطيل آنها مى شود؛ چنين شخصى علوم مهم تر را رها ساخته در حالى كه خود بى خبر و مغرور است و علت غرور او همان است كه شنيده در دين فقه را بزرگ شمرده اند ولى نمى داند كه منظور از آن فقه ، پى بردن به خدا و شناخت صفات خداست كه هم موجب بيم و هم موجب اميد است تا دل احساس ترس كند و تقوا پيشه سازد، زيرا خداى متعال فرموده : فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم . (٦١١) و علمى كه بيم دادن به وسيله آن انجام مى شود غير از اين علم است ، زيرا مقصود از علم فقه حفظ مال ها به وسيله رعايت شروط معامله و حفظ بدن ها به وسيله اموال و دفع كردن قتل و جرح است در حالى كه مال در راه خدا وسيله و بدن مركب است و تنها علم مهم شناخت و سير حركت به سوى خدا و پيمودن گردنه هاى دل است كه همان صفات نكوهيده است و ميان بنده و خداى متعال حجاب مى شود و هرگاه انسان آلوده به اين صفات بميرد از خداى متعال در حجاب است ، و مثل او در اكتفا كردن به علم فقه مثل كسى است كه در پيمودن راه حج به علم دوختن كفش و مشك اكتفا كند و شك ندارد كه اگر كفش و مشك نباشد حج تعطيل مى شود ولى كسى كه تنها به آن اكتفا كند از حاجيان نخواهد بود، و ما در كتاب علم آن را شرح داديم .
از اين گروه است كسى كه از علم فقه به موارد اختلاف اكتفا كرده و تنها به روش مجادله و الزام و مجاب كردن حريفان و دور انداختن حق به خاطر غالب شدن بر خصم و باليدن به خود اهميت مى دهد، و در طول شب و روز موارد نقض مذاهب و عيب هاى همگان را جستجو مى كند و در پى انواع عوامل ايذايى است . اينان درندگان بشرى هستند كه سرشت آنها آزار رساندن و همتشان سفاهت و نادانى است و قصدشان از (كسب ) علم تنها علومى است كه بر همگنان ببالند، و هر علمى را كه در مباهات به به آن محتاج نباشند مانند علم قلب و علم سير و سلوك در راه خدا با از بين بردن صفات نكوهيده و تبديل آنها به صفات پسنديده تحقير كرده و آن را علم سخن آرايى و كلام واعظان مى نامند و تحقيق در نزد آنها شناخت چگونه عربده زدنى است كه ميان دو مبارز در جدل رايج است و اينان همان چيزى را گرد آورده اند كه گروه پيش از آنها در علم فتوا گرد آورده اند ليكن بر آن افزوده اند، زيرا اينان به علومى سرگرم شده اند كه از واجبات كفايى هم نيست بلكه تمام ريزه كارى هاى مجادله در علم فقه بدعت است كه گذشتگان آن را (خوب ) نمى دانستند، امّا دليل احكام شامل علم مذاهب است و آن قرآن و سنت رسول (ص ) و درك معانى آنهاست ليكن حيله هاى جدلى مانند: كسر، قلب ، فساد وضع ، تركيب ، تعديه ، (٦١٢) تنها براى اين بدعت شده تا غلبه و مجاب كردن دشمن با آن اظهار شود و بازار مجادله با آنها رواج يابد، پس فريفتگى اينان از فريفتگى گروه پيش از آنها بيشتر و زشت تر است .
گروه ديگرى به علم كلام و مجادله در خواسته هاى نفسانى و ردّ مخالفان و جستجوى موارد نقض آنها سرگرم مى شود، و بسيار با سخنان مختلف آشنا شده و به فراگيرى راه هاى بحث با آنها و محكوم كردن آنان مشغول مى شوند و در اين مورد به فرقه هاى زيادى تقسيم مى شوند و معتقدند كه عمل هيچ بنده اى جز با ايمان داشتن صحيح نيست و ايمانى صحيح نيست ، مگر مجادله آنها و دلايل عقايد آنها را بياموزد و مى پندارند كه كسى به خدا و صفاتش از آنها آگاه تر نيست و هركس به مذهب آنها معتقد نباشد و علم آنها را نياموزد ايمان ندارد و هر گروهى از آنها مردم را به خود دعوت مى كند و آنان دو گروهند: گمراه و بر حق : گمراه آن گروهى است كه به غير سنت دعوت مى كند، و بر حق آن گروهى است كه به سنت دعوت مى كند ولى غرور هر دو گروه را در بر مى گيرد. امّا غرور گمراهان از آن نظر است كه از گمراهى خود بى خبرند و خودشان را اهل نجات مى دانند، و آنها گروه هاى بسيارى هستند كه بعضى بعض ديگر را كافر مى شمارند و از آن جهت يكديگر را تكفير مى كنند كه هيچ كدام راءى و اعتقاد خود را فاسد نمى داند و شروط ادله و روش آن را در آغاز تحكيم نبخشيده اند پس بعضى از آنها شبهه را دليل مى دانند و بعضى دليل را شبهه مى پندارند.
امّا فريب خوردن گروه بر حق بدان سبب است كه فرد گمان مى كند جدل از مهمترين امور و بهترين وسيله تقرب به خدا در دين است و مى پندارد كه دين هيچ كسى تا به بحث و تحقيق نپردازد كامل نمى شود؛ و هر كس بدون جستجو و بحث و به دست آوردن دليل خدا و رسولش را تصديق كند نه مؤ من است و نه كامل و نه مقرب پيشگاه خدا و به خاطر اين اعتقاد فاسد است كه تمام عمر خود را در فراگيرى مجادله و بحث از سخنان و ياوه هاى بدعت گزاران و موارد نقض آنها سپرى مى كند و نفس و قلب خود را مهمل مى گذارد تا گناهان ظاهرى و باطنى اش بر او پنهان بماند در حالى كه گمان دارد سرگرمى او به مجادله در نزد خدا سزاوارتر و نزديك تر و بهتر است ولى چون از چيرگى بر خصم و شكست او و رياست و عزّت و انتساب به دفاع از دين خدا، لذت مى برد چشم بصيرتش نابينا مى شود و به (مسلمين ) قرن نخستين توجه نمى كند كه پيامبر (ص ) گواهى داده آنها بهترين مردمند و آنها بسيارى از بدعت گذاران و هواپرستان را درك كرده امّا عمر و دينشان را هدف دشمنى ها و مجادله قرار ندادند و به سبب آنها از پرداختن به دل ها و احوال و جوارح خود باز نمانده اند، بلكه جز در مورد لزوم و نياز و اميدوارى به قبول (شخص گمراه ) سخن نگفته اند، از اين رو به اندازه اى كه بر گمراهى شخص گمراه دلالت كند سخن گفته اند، و هرگاه پافشارى شخص گمراهى را مى ديدند او را رها كرده و از او روى مى گرداندند و براى خدا با او دشمنى مى ورزيدند و در طول عمر با او ستيز نمى كردند بلكه مى گفتند: حق دعوت كردن به سنت است و مجادله نكردن در دعوت به سنت ، خود از سنت است زيرا ابوامامه از پيامبر (ص ) روايت كرده كه فرمود: ((هرگز گروهى پس از هدايت گمراه نشدند، مگر اين كه به مجادله پرداخته و از عمل محروم شده اند)).(٦١٣)
روزى پيامبر خدا (ص ) در حالى بر ياران خود ظاهر شد كه مجادله و نزاع مى كردند. پس حضرت بر آنان خشمگين شد، تا آنجايى كه از شدت خشم چنان صورتش سرخ شده بود كه گويى دانه انار بر روى صورتش تركيده و آب انار بر آن پاشيده است . پس فرمود: ((آيا به اين كار موظف و ماءمور شده ايد كه بعضى از آيات قرآن را با بعضى درآميزيد؟ به آنچه امرتان كرده ام بينديشيد و به آن عمل كنيد و از آنچه شما را نهى كرده ام باز ايستيد)).(٦١٤)
پس پيامبر خدا (ص ) آنان را از مجادله منع كرد در حالى كه آنها (اصحاب رسول خدا) به مجادله و بحث از ديگر آفريدگان خدا سزاوارتر بودند، و آنها پيامبر (ص ) را ديدند كه به تمام ملت ها مبلغ گسيل داشت و در مجلس ‍ مجادله اى با آنها ننشست تا براى محكوم ساختن كسى مجادله كند يا براى رد كردن سؤ الى و اثبات دليل بحث كند، و جز با خواندن قرآنى كه بر آنها نازل شده بود مجادله نكرد و در مجادله چيزى بر قرآن نيفزود، چرا كه موجب پريشانى دل ها مى شود و شبهه ها و اشكال هايى از آن بيرون مى آيد، آنگاه بر محو كردن آن از دل هايشان قادر نخواهد بود و در حالى كه آن حضرت از مجادله كردن با آنها با قياس هاى دقيق عاجز نبود، به اصحاب خود چگونگى مجادله و مغلوب كردن خصم را نياموخت .
ولى هوشمندان و دورانديشان به اين فريفته نمى شوند و مى گويند: اگر اهل زمين نجات يابند و ما هلاك شويم نجات آنان به ما نفعى ندارد و اگر ما نجات يابيم و آنها هلاك شوند هلاكت آنها به ما ضررى نمى زند و بر ما لازم نيست بيش از مقدارى كه صحابه با يهود و نصارا و ديگر اديان مجادله كرده اند به مجادله بپردازيم . آنها عمرشان را به اصلاح مجادله آنان ضايع نكردند و ما نيز نبايد عمرمان را به اصلاح مجادله تباه سازيم و نبايد آن را در راهى مصرف كنيم كه در روز فقر و بيچارگيمان (قيامت ) برايمان نفعى نداشته باشد و چرا در كارى تعمق كنيم كه به خطاى در آن بر خود ايمن نباشيم و بدعت گذاران را ببينيم كه با مجادله ما ترك بدعت نمى كنند، بلكه مجادله ما بر دشمنى و تعصب آنها مى افزايد و بدعت آنها را شدت مى بخشد. پس اگر ما با نفس خود بستيزيم و با او مبارزه و مجادله كنيم تا دنيا را براى آخرت ترك كند، سزاوارتر است ، اين در صورتى است كه ما از مجادله و نزاع منع نشده باشيم . پس اگر از آن منع شده باشيم چگونه با ترك سنت مردم را به سنت دعوت كنيم ، پس برايمان سزاوارتر است كه به نفس ‍ خود بپردازيم و در صفات نفس كه خدا را به خشم مى آورد بينديشيم تا از آن پاك شده و صفاتى را به دست آوريم كه خدا دوست مى دارد.

پي نوشتها
___________________________________________________
٥٩٨- شمس / ١٠: هر كه نفس خود را تزكيه كرده رستگار شده است .
٥٩٩- اعراف / ١٧٦: او همچون سگ (هار) است كه اگر به او حمله كنى دهانش را باز و زبانش را بيرون خواهد آورد.
٦٠٠- جمعه / ٥: كسانى كه مكلف به تورات شدند ولى حق آن را ادا نكرده اند مانند درازگوشى هستند كه كتاب هايى را حمل مى كند.
٦٠١- در جلد اول باب علم گذشت .
٦٠٢- كمى پيش از احمد نقل شد كه در مسند خود روايت كرده است .
٦٠٣- اين حديث را بزار از حديث معاذ چنين روايت كرده است شرار الناس شرار العلما فى الناس
٦٠٤- اين حديث را طبرانى در الصغير روايت كرده و عثمان برى در زمره راويان است فلاس گويد: عثمان بسيار راستگوست امّا بسيار اشتباه مى كند و احمد و نسائى و دارقطنى او را ضعيف شمرده اند چنان كه در مجمع الزوائد، ج ١، ص ١٨٥، آمده است .
٦٠٥- فاطر / ٢٨: از ميان بندگان خدا تنها دانشمندان از او مى ترسند.
٦٠٦- در كتاب نكوهش جاه و ريا گذشت .
٦٠٧- در كتاب تكبّر و عجب گذشت .
٦٠٨- در كتاب غصب و كينه و حسد گذشت .
٦٠٩- در كتاب نكوهش دنيا گذشت .
٦١٠- ظاهرا در كتاب عجايب القلب گذشت .
٦١١- توبه / ١٢٢: چرا از هر گروهى ، طايفه اى از آنان كوچ نمى كند (و طايفه اى بماند) تا در دين (و معارف و احكام اسلام ) آگاهى پيدا كنند و به هنگام بازگشت به سوى قوم خود آنها را انذار كنند تا بترسند و خوددارى كنند.
٦١٢- اصطلاحات منطقى است كه در مبحث جدل مطرح است ، به كتب منطقى رجوع شود. - م .
٦١٣- اين حديث را ابن ماجه به شماره ٤٨، روايت كرده و احمد و ترمذى و حاكم نيز به سندى حسن روايت كرده اند
و پيش از اين گذشت .
٦١٤- اين حديث را بزار و طبرانى در الكبير با كمى تفاوت از حديث ابوسعيد به سندى ضعيف روايت كرده و در الاوسط از حديث انس و رجال سند ثقه اند چنان كه در مجمع الزوائد، ج ١، ص ١٥٦، آمده است .


۱۹
راه روشن ، جلد ششم

گروه ديگر كسانى هستند كه به پند دادن مشغول شده اند و والامقام ترين آنها كسى است كه در اخلاق نفس و صفات دل ، يعنى بيم و اميد و صبر و توكل و زهد و يقين و اخلاص و راستگويى و نظاير آن ، سخن مى گويند. آنان مغرورند و مى پندارند كه هرگاه از اين صفات سخن بگويند و مردم را بدان فرا خوانند خود نيز به آن صفات متصف مى شوند، در حالى كه در پيشگاه خدا آن صفات را ندارند مگر به مقدارى كه مسلمانان عوام دارند. غرور اينان سخت ترين غرورهاست ، زيرا سخت گرفتار عجب شده اند و مى پندارند كه تبحرشان در علم محبت ، دليل بر خدادوستى آنهست و توانائيشان بر پژوهش در نكات ظريف اخلاص نشانه مخلص بودن آنهاست و آگاهيشان بر عيب هاى نهانى نفس علامت منزه بودنشان از آن عيبهاست . چنين شخصى تصور مى كند كه اگر وى در پيشگاه خدا مقرب نبود معناى قرب و بعد و علم سلوك به سوى خدا و چگونگى پيمودن منزل هاى سير و سلوك را به او معرفى نمى كرد، و بيچاره با اين گمان ها خود را از خدا ترسان و از كيد خدا در امان و خود را از اميدواران مى داند، در حالى كه از فريب خوردگان تبهكار است ، او خود را از كسانى مى داند كه راضى به قضاى الهى است ، در حالى كه از قضاى الهى خشمگين است ؛ خويشتن را از متوكلان بر خدا مى داند در حالى كه از رياكاران است . او اخلاص را توصيف مى كند و خود صفت اخلاص را ندارد؛ ريا را توصيف و مذمّت مى كند در حالى كه با نكوهش آن رياكارى مى كند؛ مردم را به خدا مى خواند در حالى كه خود گريزان است ؛ از خدا بيم مى دهد در حالى كه خود را در امان مى داند؛ خدا را به ياد ديگران مى آورد و با آن كه خود خدا را از ياد برده است ؛ مردم را به خدا نزديك مى كند با آن كه خود از او دور است ؛ با اخلاص تشويق مى كند، در حالى كه خود مخلص نيست ؛ صفات نكوهيده را مذمت مى كند، با اين كه خود آن صفات را دارد؛ و مردم را از مخلوق منصرف مى سازد با اين كه خود سخت به آنها حريص است . اگر از مجلسى كه مردم را در آن به خدا دعوت مى كند او را منع كنند زمين فراخ بر او تنگ مى آيد و مى پندارد كه هدفش اصلاح مردم است ؛ اگر در ميان همگنانش شخصى ظاهر شود كه مردم به او روى بياورند و به دست او صالح شوند از اندوه و حسد مى ميرد؛ اگر يكى از كسانى كه نزد او آمد و رفت دارد بعضى از همگنانش را بستايد مبغوض ترين مخلوق خدا در نزد او مى شود. مغرورترين مردم و آنان كه با بيدارى و بازگشت به صلاح فاصله بسيار دارند همين گروهند، زيرا كسى كه مردم را به اخلاق ستوده تشويق مى كند و از اخلاق نكوهيده برحذر مى دارد بايد به ضررهاى اخلاق زشت و فوايد اخلاق نيكو آگاه باشد و اين واعظ آن را مى داند ولى علمش به او نفعى ندارد، و دوستى دعوت مردم بر عمل (به اخلاق ياد شده ) او را از عمل بازداشته است و پس از اين به چه چيز درمان خواهد شد؟ و راهى كه نفس خود را بترساند چگونه است ، در حالى كه آنچه موجب ترس است همان است كه او بر بندگان خدا تلاوت مى كند پس ‍ مى ترسند، با آن كه خود نمى ترسد، آرى اگر به خود اين گمان را داشته باشد كه به اين صفات ستوده متصف است ، ممكن است از راه آزمايش به آن راهنمايى شود به اين صورت كه مثلا مدعى دوستى خدا شود. پس چه چيز از امور محبوب دنيا را به خاطر خدا ترك كرده است ؟ و مدعى ترس از خداست ؛ پس به خاطر ترس از خدا از چه چيز خوددارى كرده است ؟ و مدعى زهد است ؛ پس چه چيزى را در عين داشتن قدرت براى رضاى خدا ترك كرده است ؟ و مدعى انس با خداست ؛ پس چه وقت خلوت براى او خوش آمده ؟ و چه وقت از ديدن مردم احساس ترس كرده است ؟ نه چنين است ، بلكه هرگاه مريدها پيرامونش حلقه بزنند قلبش سخت شاد مى شود و هرگاه با خداى متعال خلوت كند دچار وحشت مى شود. آيا دوستى را ديده اى كه از محبوب خود به وحشت افتد و به ديگران دل خوش دارد؟! هوشمندان خود را با اين صفات مى آزمايند و واقعا در طلب آنها هستند و در مورد آن صفات فقط به سخن آرايى قناعت نمى كنند، بلكه پيمان محكمى با خدا در مورد آن صفات بسته اند؛ فريفتگان به خودشان گمان خوب دارند؛ و هرگاه در آخرت پرده از روى كار آنها برداشته شود رسوا مى شوند، بلكه در آخرت در آتش افكنده شوند و روده هاى بريان شده آنها خارج شده و يكى از آنها در دوزخ چرخانده مى شود، چنان كه درازگوش ‍ پيرامون سنگ آسيا مى چرخد، آن گونه كه در حديث وارد شده است ؛ (٦١٥) چرا كه آنها به كار خير امر مى كردند و خود آن را انجام نمى دادند و از بدى نهى مى كردند و آن را انجام مى دادند. علت فريفتگى آنها آن است كه اصول مفاهيم دوستى خدا و ترس از او و خشنودى از كار او به اندازه كافى در قلوب آنان نفوذ نكرده است ؛ و با اين حال مى توانند در اين امور منزل هاى والايى را وصف كنند و چنين مى پندارند كه بر توصيف آن قدرت نيافته و علم آن را خدا به آنها نداده و مرد از سخن آنها در امور بهره نبرده اند مگر به خاطر اين كه خود داراى آن صفاتند؛ و اين نكته بر آنها پوشيده مانده است كه پذيرش ، اثر خود سخن است و سخن از معرفت نشاءت مى گيرد، و جارى شدن سخن بر زبان و شناخت ، ريشه در علم دارد و نمى دادند كه همه اينها غير از داشتن صفت است ، بلكه بسا باشد كه بر ايمنى او افزوده شود و ترسش كم و تمايلش به مردم آشكار و محبت خدا در دلش ضعيف شود، مثل چنين شخصى مثل بيمارى است كه مرض و دواى آن را با كمال فصاحت وصف مى كند و تندرستى و شفا را تعريف مى كند و ديگر بيماران نمى توانند مانند او سلامتى و شفا و عوامل و درجات آن را وصف كنند. پس اين شخص از ديگر بيماران در توصيف بيمارى و متصف شدن به آن جداست ، و او خود تنها در وصف علم طب از آنها (ديگر بيماران ) جداست ؛ بنابراين اگر از علم خود به حقيقت سلامتى ، گمان كند كه تندرست است كمال نادانى است ؛ همچنين علم داشتن به ترس و محبت و توكل و زهد و ديگر صفات با متصف بودن به حقيقت آن صفات مغاير است ، و هر كسى كه وصف كردن حقايق را با متصف بودن به آنها اشتباه كند، فريفته و مغرور است . اين است حالت واعظانى كه در كلام آنها عيبى نيست ، بلكه روش موعظه آنها روش موعظه قرآن و روايات است .
گروه ديگرى (از واعظان ) از روشى كه در وعظ واجب است عدول كرده اند و آنها همگى واعظان اين زمانند، مگر كسانى كه در بعضى از اطراف شهرها بندرت يافت شوند كه خدا آنها را (از لغزش ) حفظ كرده باشد. اگر چنين واعظى يافت مى شود ما او را نمى شناسيم . پس اين منحرفان ، به سخنان نامفهوم و خارج از احكام مقرر و تركيب سخنانى كه از قانون شرع و عقل بيرون است مشغول مى شوند و قصدشان ايجاد شكفتگى (در شنوندگان ) است و گروهى به نكته هاى دقيق و ظريف و مسجع آوردن الفاظ و تركيب آنها دل خوش دارند و بيشتر همتشان درآوردن كلمات هماهنگ و شاهد آوردن از شعرهاى وصال و فراق است و هدفشان اين است كه در مجلس ‍ آنها وجد و فرياد زياد شود، اگر چه براى غرض هاى فاسد باشد. پس اينان انسان هايى شيطان صفتند كه گمراه شده اند و ديگران را نيز از راه راست منحرف مى كنند زيرا گروه نخست اگر چه خود را اصلاح نكردند، امّا ديگران را اصلاح كرده و سخن و موعظه شان را درست و صحيح ادا كردند. امّا اين گروه ، مردم را از راه راست باز مى دارند و مردم را با كلمات اميدوار كننده به آنجا مى كشانند كه به خدا فريفته شوند و سخن آنها جراءت مردم را بر گناه و تمايلشان را به دنيا بيشتر مى كند، بويژه هرگاه واعظ به (لباس هاى فاخر) و اسب و مركب آراسته باشد، زيرا هياءت او از فرق سر تا قدم گواه حرص بسيار او بر دنياست . پس آنچه اين واعظ فريفته تباه مى سازد بيشتر از چيزى است كه اصلاح مى كند حتّى هرگز اصلاح نمى كند و گروه بسيارى را گمراه مى كند؛ بدين ترتيب علت فريفتگى او روشن است .
گروه ديگرى از آنان به حفظ سخن زاهدان و سخنان آنها در نكوهش دنيا قناعت كرده اند و اينان كلمات را به همان صورت خود حفظ كرده اند و بدون فهم معانى آن را ادا مى كنند. سپس بعضى از آنها در منبرها اين كار را مى كنند و بعضى در محراب ها و پاره اى از آنها بازارها با همنشينان ؛ و تمامشان مى پندارند كه هرگاه به همين اندازه از اهل بازار و لشكريان ممتاز شوند - زيرا با حفظ كردن سخن زاهدان و دينداران در برابر آنان - رستگار شده ، به واجب رسيده و آمرزيده شده اند و از كيفر خدا در امانند و بدون آن كه ظاهر و باطن خود را از گناهان حفظ كنند مى پندارند كه حفظ سخنان زاهدان ديندار ايشان را بس است ؛ و غرور اين گروه را غرور گروهى كه قبلا بيان شده آشكارتر است .
گروه ديگرى تمام اوقات خود را در علم حديث ، يعنى شنيدن حديث و گردآورى روايات فراوان و طلب سندهاى عالى و عجيب ، صرف كرده اند؛ و همت بعضى از آنها اين است كه در شهرها بگردند و اساتيد حديث را ببيند تا بگويند: من از فلانى روايات مى كنم و او را ملاقات كرده ام و سندهايى در اختيار دارم كه ديگران ندارند. غرور اينان از چند جهت است : بعضى از آنان مانند حاملان كتب هستند، زيرا علمشان قاصر است و به فهم معانى حديث توجه نمى كنند و تنها به نقل حديث مى پردازند و مى پندارند كه همان برايشان كافى است . بعضى از آنها چون معانى احاديث را نمى فهمند به محتواى آن عمل نمى كنند و گاه بعضى از آنها معانى حديث را مى فهمند و به آن عمل نمى كنند. بعضى از علمى كه بر آنها واجب است ، يعنى شناخت درمان دل ها را رها كرده و به استنادهاى بيشتر و جستجوى سندهاى عالى مى پردازند، در حالى كه بدان نيازى ندارند. برخى كه مردم زمان نيز به آنها روى آورده اند شروط سماع را برپا نمى دارند، زيرا سماع اگر چه فايده اى ندارد، براى رسيدن به اثبات حديث مهم است ، چرا كه فهميدن پس از اثبات حديث است و عمل به آن پس از فهميدن . پس سماع در درجه اول است و پس از آن فهميدن و بعد از آن حفظ كردن سپس عمل كردن و آنگاه منتشر ساختن است ؛ (٦١٦) و اينان از تمام اين موارد بر سماع اكتفا كرده اند و حقيقت سماع را ترك كرده اند. پس كودك را مى بينى كه در مجلس استاد حاضر مى شود و حديث خوانده مى شود در حالى كه استاد مى خوابد و كودك بازى مى كند. آنگاه نام كودك در زمره شنوندگان حديث نوشته مى شود و هرگاه بزرگ شود متصدى امر سماع مى شود تا ديگران از او حديث بشنوند و شخصى بالغى كه در مجلس سماع حاضر مى شود گاه غافل است و نمى شنود و گوش نمى دهد و حديث را ضبط نمى كند و بسا كه مشغول به حديثى يا نسخى باشد و استادى كه بر او حديث قرائت مى كند اگر در آنچه مى خواند تصحيف كند يا تغيير دهد نمى فهمد و تمام اين امور جهل و فريفتگى است ؛ زيرا اصل در حديث اين است كه آن را از رسول خدا (ص ) بشنوند و همان طور كه شنيده حفظ كند و همان طور كه حفظ كرده روايت كند. پس روايت بايد از حفظ و حفظ از سماع نشاءت بگيرد و اگر نتوانى از رسول خدا (ص ) بشنوى آن را از صحابه يا تابعين بشنوى و شنيدنت از راوى مانند شنيدن كسى باشد كه از رسول خدا (ص ) شنيده و آن بدين صورت است كه گوش بدهى و حفظ كنى و همان طور كنه حفظ كرده اى روايت كنى و همان طور كه شنيده اى حفظ كنى ، بطورى كه حرفى از آن را تغيير ندهى و اگر ديگرى حرفى از آن را تغيير دهد يا اشتباه كند خطاى او را بفهمى . حفظ كردن حديث هم دو راه دارد: يكى اين كه در دل آن را حفظ كنى و با يادآورى و تكرار، حفظ را دوم بخشى چنان هر چه در مسير حالات به گوشت مى رسد حفظ مى كند. دوم آنكه هر چه را مى شنوى بنويسى و نوشته ات را تصحيح كنى و آن را حفظ كنى تا دست تغيير دهنده به آن نرسد و حفظ نوشته ات همراهت و در خزانه ذهنت باشد؛ زيرا اگر دست ديگرى به آن برسد بسا كه آن را تغيير دهد و هرگاه آن را حفظ نكنى متوجه تغيير آن نشوى و اگر در دلت يا با نوشتنت حفظ كنى نوشته ات و شنوده ات را به يادت مى آورد و از تغيير و تحريف در امانى ؛ و هرگاه نه در دل حفظ كنى نه با نوشتن و صدايى به گوشت برسد كه موجب غفلت شود و از مجلسى كه حديث را در آن قرائت كرده اى جدا شوى آنگاه نسخه اى كه شنيده اى افتاده باشد برايت روا نيست كه بگويى اين كتاب را شنيده ام ، زيرا نمى دانى شايد محتواى آن را نشنيده باشى بلكه چيزى را شنيده باشى كه مخالف آن باشد، اگر چه يك كلمه باشد. پس هرگاه حديث را به دل حفظ نكرده و نسخه اى صحيح با تو نباشد كه بدان مطمئن باشى تا با آن مقابله كنى از كجا خواهد دانست كه آن را شنيده اى در حالى كه خداوند مى فرمايد: و لا تقف ما ليس لك به علم . (٦١٧) و گفته تمام اساتيد در اين زمان ما كه آنچه در اين كتاب است شنيده ايم در صورتى كه شرط ياد شده را نداشته باشد دروغى آشكار است و كمترين شروط شنيدن اين است كه تمام آن به گوشت برسد، نوعى حفظ كه تغيير آن را درك كنى ؛ و اگر جايز بود كه سماع كودك در گهواره و سماع و مجنون نيز جايز بود. سپس هرگاه كودك بالغ و مجنون عاقل شود بايد نوشتن سماع (در حالى كودك و جنون ) جايز باشد در صورتى كه در جايز نبودن آن ميان علماء اختلافى نيست و اگر نوشتن سماع كودك در گهواره نوشته نمى شود چون نمى فهمد و حفظ نمى كند، پس كودكى كه بازى مى كند و شخص ‍ غافل و كسى كه شنيده را فقط مى نويسد امّا نمى فهمد چگونه جايز خواهد بود؟ و آيا براى سماع مدركى جز گفته رسول خدا (ص ) وجود دارد: ((خدا شاداب و زيبا سازد مردى را كه گفتار مرا بشنود. پس آن را حفظ كند و همان طور كه شنيده است آنرا حفظ كند))؛ (٦١٨) و چگونه كسى كه شنوده خود را نمى فهمد مى تواند همان طورى كه شنيده ادا كند؟ اين نوع غرور زشت ترين نوع آن است ، در حالى مردم زمان بدان گرفتارند و اگر احتياط كنند اساتيدى نمى يابند، جز كسانى كه در كودكى به همين صورت و در حال غفلت حديث شنيده اند، امّا محدثان از آن سماع به قبول و وجاهت (نزد مردم ) مى رسند. پس آن بيچارگان مى ترسند كه اگر شروط سماع حديث را (يعنى شنيدن از رسول خدا و حفظ و روايت آن به همان صورتى كه شنيده اند) رعايت كنند شمار كسانى كه در مجلس آنها جمع مى شوند كم و از مقامشان كاسته شود و نيز روايات آنها كه با رعايت اين شرط شنيده اند كم شود، بلكه چنان رواياتى نداشته باشند و رسوا شوند. پس خود اصطلاح كرده اند كه جز با شنيدن دمدمه اى (جنباندن لب و زبان ) اگر چه درك نكند چيز ديگرى در شنيدن حديث شرط نيست . درستى سماع از گفته محدثان شناخته نمى شود، زيرا از علوم مربوط به آنها نيست ، بلكه مربوط به علم علماى اصول فقه است و آنچه گفتيم در قوانين علم اصول فقه قطعى است ، و فريفتگى اين گروه همين است و اگر با رعايت شرط (سماع ) حديث را بشنوند در اكتفا كردنشان به نقل حديث و تباه كردن عمرشان در گردآورى روايات و سندها و روى گرداندن آنها از امور مهم دين و شناخت معانى روايات ، مغرور خواهند شد، بلكه اگر هدفشان از حديث پيمودن راه خداست يك حديث براى تمام عمرشان كافى است . چنان كه روايت شده يكى از اساتيد در مجلس سماع (حديث ) حاضر شد و اولين حديثى كه روايت شد اين سخن پيامبر (ص ) بود: ((از نشانه هاى خوبى اسلام شخص ‍ اين است كه آنچه را به او مربوط نيست ترك كند)). (٦١٩) پس استاد برخاست و گفت : اين حديث مرا بس است تا از (عمل به ) آن فارغ شوم آنگاه حديث ديگرى بشنوم . بنابراين سماع هوشمندانى كه از غرور پرهيز مى كردند چنين بود.
گروه ديگرى به علم نحو و لغت و شعر و لغت ناماءنوس سرگرم و بدان فريفته شده اند و مى پندارند كه آمرزيده اند و از عالمان امت اسلامند؛ زيرا پايدارى دين به قرآن و سنت است و پايدارى قرآن و سنت البته به علم لغت و نحو است . اين گروه عمرشان را در نكات دقيق و نحو صنعت شعر و لغات ناماءنوس تباه كرده اند و مثل آنها مثل كسى است كه تمام عمر خود را در فراگيرى خط و تصحيح حروف و خوب نوشتن آنها تباه مى كند و مى پندارد كه حفظ علوم جز با نوشتن ممكن نيست و ناگزير بايد آنرا فرا گرفت و تصحيح كرد، حال آن كه اگر تعقل كند خواهد دانست كه فراگيرى اصل خط بطورى كه خوانده شود هر طور كه باشد براى او كافى است و فراگيرى باقى آداب خط زايد بر مقدار كفايت است . همچنين اديب اگر تعقل كند خواهد دانست كه زبان عرب مانند زبان ترك است و كسى كه عمر خود را در شناخت زبان عرب تباه سازد مانند كسى است كه عمرش را در شناخت زبان ترك و هند تباه ساخته است و تنها فرقى كه دارد اين است كه دين به زبان عرب وارد شده است . بنابراين از علم لغت ، دانستن لغات مشكل و ناماءنوس كه در قران و روايات آمده كافى است و از نحو نيز آنچه به قرآن و سنت مربوط مى شود بس است ؛ امّا ژرفنگرى بى حد و حصر در نحو و زبان زايد است و نيازى بدان نيست . آنگاه اگر به زبان و نحو كفايت كند و از شناخت معانى شرعى و عمل به آنها روى بگرداند نيز مغرور است و مثل او مثل كسى است كه عمر را در درست كردن مخارج حروف قرآن تباه سازد و به آن اكتفا كند در حالى كه اين غرور است ، زيرا مقصود از حروف ، معانى است و حروف تنها ظرف و ابزارند و كسى كه به نوشيدن سكنجبين را در آن نگاه مى دارد، تباه كند، از نادانان فريب خورده است . پس غرور علماى نحو و لغت و ادبيات و قرائت و دقت در مخرج هاى حروف نيز چنين است در صورتى كه در آن تعمق كرده و تنها به آن بپردازند و بيش از آنچه در آموختن علوم واجب بدان نياز است در آن وارد شوند. بنابراين مغز و حقيقت نهايى همان عمل است و بالاتر از آن ، شناخت علم است و شناخت نسبت به علم مانند قشر و پوست است ، و مانند مغز نسبت به ، فوق آن است كه سماع الفاظ و حفظ آن از طريق روايت است و حفظ آن نسبت به معرفت پوست و نسبت به مافوق آن كه علم به زبان و نحو است مغز است و بالاتر از آن كه پوست رويين است علم به مخرج هاى حروف است ، و تمام كسانى كه به اين درجات قناعت كرده اند مغرورند، مگر كسى كه اين درجات را به عنوان منزل برگزيند و جز به مقدار نياز بر آن بالا نرود و به ماوراى آن عبور كند تا به مغز عمل (عمل خالص ) برسد و از دل و اندام هايش بخواهد كه بدرستى عمل كنند و در عمر خود اميدوار باشد كه نفس را بر آن وادار كند، و اعمال را درست كند و از آلايش ها و آفات مصفّا سازد. پس همين است مقصود از تمام علوم شرعى كه مخدوم ديگر علوم است و آنها خادم شرعى و وسيله رسيدن به آن هستند و نسبت به علوم شرعى پوسته منزل هايى مى باشند و هر كس به مقصد نرسد زيان برده چه در منزلى نزديك به مقصد باشد يا در منزلى دور، و چون اين علوم به علوم دين مربوط مى شود صاحبان آن علوم بدان فريفته شده اند. امّا علم پزشكى و حساب و صنعت ها و آنچه معلوم است كه علم دين نيست ؛ پس صاحبان آن علوم معتقد نيستند كه به وسيله آنها از آن نظر كه علم هستند آمرزيده مى شوند و غرور و فريفتگى در آنها كمتر از فريفتگى به علوم دينى است ، زيرا علوم دينى در ستوده بودن با ديگر علوم مشتركند، چنان كه پوست با مغز در ستودگى مشتركند (پوست حافظ مغز است ) ليكن ستودگى علم دين عينا هدف است و بقيه علوم ستوده است از آن نظر كه وسيله اى براى رسيدن به هدف نهايى است . پس هر كس آن (علم يعنى وسيله ) را هدف پندارد و به سوى آن بالا رود بدان فريفته شده است .
گروه ديگرى در فن فقه سخت فريفته شده و پنداشته اند كه حكم بنده ميان او و خداى متعال تابع حكم او در مجلس قضاوت است . پس در از بين بردن حقوق چاره ها انديشيده و الفاظ مبهم را بد تاءويل كرده و به ظواهر فريفته شده و در آن خطا كرده اند و اين خطا نظير خطاى در فتوا و فريفته شدن به آن است . خطاى در فتوا بسيار است ولى اين خطاى در ظواهر نوعى است كه همه را فرا گرفته جز انسان هاى هوشمند را و ما به نمونه هايى از آن اشاره مى كنيم . از اين اشتباهات است فتواى آنها به اين كه هرگاه زن شوهر را از مهر تبرئه كند شوهر ميان خود و خدا تبرئه مى شود و اين اشتباه است بلكه شوهر گاه به زن بدى مى كند، بطورى كه بر اثر بدخلقى در تنگنا قرار مى گيرد و مجبور مى شود راه نجاتى بجويد؛ پس مهريه خود را به شوهر مى بخشد تا از دستش رها شود و آن تبرئه اى است بدون ميل نفس در حالى كه خداى متعال مى فرمايد: فان طبن لكم عن شى ء منه نفسا (٦٢٠) و ميل نفس غير از ميل قلبى است . پس دل هرگاه چيزى را مى خواهد كه نفس ‍ نمى خواهد؛ مانند انسانى كه دلش قصد حجامت مى كند ولى نفس او نمى خواهد، و ميل نفس تنها موردى است كه زن با رضايت شوهر را تبرئه كند نه از روى اجبار تا آنجا كه اگر امر ميان دو ضرر دائر شود آسانترين را انتخاب كند و اين مورد بيقين اقدام به اكراه باطنى است . آرى قاضى در دنيا از دل ها و هدف ها آگاه نيست و به تبرئه ظاهرى نگاه مى كند و زن در بخشيدن مهر به سببى ظاهرى مجبور نشده است و از نارضايتى قلبى هم مردم آگاه نيستند ولى هرگاه قاضى بزرگ (خداوند) در صحراى قيامت عهده دار قضاوت شود اين عوامل ظاهرى نه مفيد است و نه براى تبرئه شدن به حساب مى آيد. همچنين گرفتن مال مردم جز با ميل نفسانى آنها حلال نيست . پس اگر از انسانى در حضور انبوه مردم مالى بخواهند و ماءخوذ به حيا شود و مال خود را بدهد و در دل دوست مى داشت كه در خلوت از او سؤ ال مى شد، تا چيزى ندهد ولى هم از رنج نكوهش مردم بترسد و هم از رنج بخشيدن مال و در ميان آن دو رنج (روحى ) مردد شود و آسانترين رنج ها را كه دادن مال است برگزيند و مال خود را به درخواست كننده بدهد، هيچ تفاوتى با مصادره ندارد؛ زيرا معناى مصادره آزردن بدن با تازيانه است تا آنجا كه رنج بدن بيشتر از رنج دل و بخشيدن مال باشد. پس ‍ آسانترين رنج ها (بخشيدن مال ) را برگزيند و درخواست مال در جايى كه گمان حيا كردن شخص و ريا مى رود تازيانه زدن بر دل است و در پيشگاه خدا ميان زدن باطن و ظاهر هيچ فرقى نيست ، زيرا باطن در نزد خدا ظاهر است و همانا كسى كه در دنيا حكم مى كند به ظاهر كلمه وهبت ، بخشيدم )) حكم مى كند چرا كه نمى تواند از دل كسى آگاه شود. همچنين است كسى كه از شرّ زبانش يا شرّ سخن چينى به او مال داده مى شود كه آن مال بر او حرام است ؛ و همچنين هر كسى كه به اين صورت مالى بگيرد حرام است ، زيرا رضايت قلبى در تبرئه و بخشش و جز آن وجود ندارد، مگر وقتى كه انسان آزاد گذاشته شود تا انگيزه (بخشش ) در نفس او پيدا شود نه اين كه انگيزه ها او را به چاره جويى مجبور كند؛ و از اين مورد است آنجايى كه مرد در آخر سال مالى را كه زكات به آن تعلّق مى گيرد به همسرش ببخشد تا زكات از او ساقط شود. پس فقيه مى گويد: زكات ساقط شده است . پس ‍ اگر مقصود فقيه اين است كه مطالبه سلطان و كارگزار وى از او ساقط شده است گفته است ، زيرا توجّه فقيه به ظاهر ملكيّت است و آن برطرف شده و اگر گمان كند كه در قيامت در امان است و همانند كسى است كه مالك مالى نبوده است ، يا مانند كسى كه به خاطر نيازش به كالا چيزى مى فروشد نه به قصد اسقاط زكات ، پس چه بسيار به فهم دين و سرّ زكات جاهل است ، زيرا سرّ زكات پاك كردن دل از صفت پست بخل است كه مهلك است . پيامبر (ص ) فرمود: ((سه چيز از مهلكات است بخلى كه اطاعت شود)) و بخل او با عملى كه انجام داده مطاع شده در حالى كه پيش از آن مطاع نبود. پس ‍ به چيزى كه گمان رهايى به وسيله آن را داشت به هلاكت كامل رسيده زيرا خدا به قلب او و مال دوستى و حرص ورزى اش به مال آگاه است و مى داند او از اين راه به مال رسيده كه راه هاى چاره را استنباط كرده تا آنجا كه به سبب جهل و غرور راه نجات از بخل را بر خود مسدود ساخته است . از اين قبيل است مالى كه به فقيه مصالحه مى شود و غير آن كه خداوند استفاده از آن را به مقدار نياز بر فقيه مباح ساخته است ، و فقهاى فريب خورده ميان خواهش هاى نفسانى و زايد بر مقدار نياز و موارد حاجت را تشخيص ‍ نمى دهد، بلكه تمام چيزهايى را كه زينت و خودآرايى آنان جز با آن كامل نمى شود حاجت و نياز مى دانند و آن غرور خالص است ، بلكه دنيا براى اين خلق شده كه در عبادت و پيمودن راه خدا به آن نياز هست . پس هر چيزى كه بنده براى كمك گرفتن بر دين و عبادت به دست مى آورد مورد نياز اوست ، و ماسواى آن زايد و تمايل نفسانى است . اگر نيمى از فريفتگى فقها را در نظاير اين موارد بنگاريم چند جلد كتاب را پر خواهيم كرد در حالى هدف هشدار بر نمونه هايى است كه از جنس تمايلات و حرص به دنيا شناخته شود و غرض ما بيان تمام موارد نيست چون به طول مى انجامد.

صنف دوّم
صاحب عبادت و عمل ، و فرقه هاى بسيار از آنان دچار غرور مى شوند بعضى از آنها به نماز و برخى به تلاوت قرآن و گروهى به حج و جمعى به روزه و بعضى به جهاد و برخى به زهد مغرور مى شوند و همچنين هر كس به راهى از راه هاى عمل مشغول است بدور از غرور و فريفتگى نيست ، جز زيركان كه اندكند. بعضى از صاحبان عبادت نسبت به واجبات اهمال كرده و به مستحبات و اعمال اضافى پرداخته اند و بسا كه در اعمال اضافى ژرفنگر شده تا آنجا كه به تجاوز و اسراف كشانده شده اند؛ مانند كسى كه در وضو وسوسه بر او غالب آمده و در آن مبالغه ورزيده و به آبى كه در فتواى شرع حكم به پاكى آن شده راضى نمى شود و احتمالات بعيد را در نجس بودن آب نزديك مى انگارد و هرگاه كار به خوردن غذاى حلال بر مى گردد احتمالات نزديك را دور مى پندارد و بسا كه حرام خالص را بخورد. اگر اين احتياطى را كه در مورد آب دارد در مورد غذا مى داشت به سيره صحابه نزديك تر بود. از اين گروه كسانى هستند كه در ريختن آب به اسراف كه از آن نهى شده كشانده (٦٢١) مى شوند، و گاه كار (آب ريختن در وضو) آن اندازه طول مى كشد كه نماز ضايع شده وقتش مى گذرد و اگر وقتش هم نگذرد چنين شخصى دچار فريفتگى شده چون فضيلت نماز اول وقت را از دست داده است ؛ و اگر فضيلت اوّل وقت را هم از دست ندهد به خاطر اسراف در آب فريفته است ؛ و اگر در مصرف آب نيز اسراف نباشد باز هم فريفته است ، چون عمر خود را كه عزيزترين چيزهاست در موردى هدر داده كه در ترك آن مجاز بوده است ، جز اينكه شيطان از راه هاى مختلف آدمى را از راه خدا باز مى دارد و نمى تواند بندگان را از خدا باز ندارد، مگر در مواردى كه آنان را به توهم اندازد كه آن را عبادت پندارد. پس شيطان به وسيله چنان كارهايى آنها را از خدا دور مى سازد.
بر گروه ديگرى وسوسه در نيت نماز غالب است . پس شيطان او را رها نمى سازد تا در نماز نيت صحيح كند بلكه ذهن او را پريشان ساخته تا جماعت را از دست بدهد و وقت نماز بگذرد؛ اگر چه تكبير را كامل بگويد ولى پس از تكبير در درستى نيت خود مردد است و گاه در تكبير وسوسه مى كنند تا صيغه تكبير را تغيير مى دهد، چون بسيار در آن احتياط مى كنند و آن احتياط را در اول نماز مى كنند، سپس از تمام نماز غافل مى شوند و حضور قلب ندارند و بدان فريفته مى شوند و مى پندارد كه هرگاه خود را در درست نيت كردن اوّل نماز به زحمت بيندازند و با اين تلاش و احتياط از توده مردم ممتاز شوند در پيشگاه پروردگارشان اهل خير به شمار مى آيند.
گروه ديگرى در اداى حروف حمد و ديگر اذكار نماز از مخارج خود، دچار وسوسه شده ، همچنان در تشديدها و فرق ميان ((ض )) و ((ظ)) و درست كردن مخرج هاى حروف در تمام نماز خود احتياط مى كنند و به غير آن اهميت نمى دهند و به غير مخارج حروف نمى انديشند و از معناى قرآن و پند گرفتن از آن و همت گماشتن به فهم اسرار آن غافل مى شوند، و اين از زشت ترين انواع فريفتگى است ، زيرا خداوند در تلاوت قرآن بندگان را مكلّف نساخته كه برخلاف آنچه معمول است حروف را ادا كنند، مثل اين گروه مثل كسى است كه نامه اى به مجلس سلطانى ببرد و ماءمور شود كه به همان صورتى كه هست آن را بخواند پس به خواندن نامه شروع كند و در مخارج حروف دقّت كند و آن را پياپى تكرار و اعاده كند، در حالى كه از هدف نامه و رعايت احترام مجلس غافل است . پس چقدر بجاست كه سياست شود و به ديوانه خانه روانه و به بى خردى او حكم شود.
گروه ديگرى به قرائت قرآن فريفته شده و آن را تند و پياپى مى خوانند و بسا كه در يك شبانه روز يك قرآن ختم كنند و زبان بعضى از آنها به خواندن قرآن جارى است در حالى كه در دل او درّه اى آرزو تردد دارد، زيرا در معانى قرآن نمى انديشد تا از نواهى آن بپرهيزد و از پندهايش پند بگيرد، و در برابر امر و نهى آن توقف كند و از موارد عبرت ، عبرت بگيرد، و ديگر اهداف تلاوت كه در كتاب تلاوت قرآن نقل كرديم . بنابراين مغرور و فريفته است و مى پندارد كه هدف از نازل كردن قرآن فرياد و هياهو و غفلت از معانى آن است و داستان او داستان بنده اى است كه مولا و صاحبش به او نامه اى نوشته و در آن به امورى امر و از امورى نهى كرده است و او به معناى نامه و عمل به آن توجه نمى كند ولى به حفظ آن اكتفا مى كند و همچنان با امر مولاى خود مخالفت مى كند و فقط نامه مولا را پياپى روزى صدبار با آواز مى خواند البتّه چنين بنده اى شايسته كيفر است ، و هرگاه گمان كند كه هدف از آن نامه همين است فريفته و مغرور است . آرى هدف از تلاوت قرآن فراموش نشدن و حفظ آن است و هدف از حفظ قرآن توجه به معناى آن است و هدف از معانى قرآن ، عمل كردن و بهره مند شدن از آن است و گاه قارى صداى خوبى دارد، قرآن را قرائت مى كند و از آن لذت مى برد و به آن فريفته مى شود و مى پندارد كه از مناجات با خداى متعال و شنيدن سخن او لذت مى برد، در حالى كه از صداى خود لذت مى برد و اگر شعرى يا سخن ديگرى را با همان صدا بخواند همان لذت را خواهد برد. بنابراين مغرور و فريفته است ، چرا كه به قلب خود نپرداخته تا بداند لذت بردن او از كلام خدا به خاطر معناى قرآن و نظم آن است يا از صداى خودش است .
گروهى به روزه فريفته مى شوند و بسا كه تمام عمر را روزه بگيرند يا روزهاى شريف را روزه مى گيرند، در حالى كه زبان خود را از غيبت و دل هايشان را از رياكارى و شكم هاى خود را در وقت افطار از حرام حفظ نمى كنند و در طول روز زبانشان را از انواع سخنان زايد نگاه نمى دارند و با اين حال به خود گمان خير مى برند، در حالى كه ترك واجب كرده و سنت بجا آورده اند، و به وظيفه خود اقدام نكرده اند و آن كمال فريفتگى است .
گروه ديگرى به حج فريفته شده اند، از اين رو به حج مى روند بدون اين كه وام هاى خود را ادا كنند و مظلمه هايى كه بر گردنشان است بپردازند، و پدر و مادر را راضى كنند، و توشه حلال به دست آورند و گاه آن كارها را پس از ساقط شدن حج واجب انجام مى دهند، و در راه ، نماز و واجبات را ضايع مى كنند، از پاك كردن لباس و بدن عاجز مى شوند، و در پى چيزهايى مى روند كه ظالمان در بازار مى فروشند تا از آنها بگيرند و در راه از دشنام و نزاع نمى پرهيزند؛ و بسا كه يكى از آنها مال حرام جمع كرده باشد و در راه به رفيقان انفاق كند تا خودنمايى كند. پس اوّلا در به دست آوردن حرام و ثانيا در انفاق رياكارانه مرتكب گناه شده است . بنابراين نه از حلال گرفته و نه در جاى خودش خرج كرده است . آنگاه در كنار خانه خدا با دلى آلوده به اخلاق رذيله و صفات نكوهيده حاضر مى شود، و پاك ساختن دل خود را بر حضور در خانه خدا مقدم نداشته و با اين حال درباره خود به خدا گمان خير دارد در حالى كه مغرور و فريفته است .
گروه ديگرى راه محتسبان و امر به معرف و نهى از منكر را در پيش گرفته اند و مردم را امر به معروف و نهى از منكر مى كنند و خود را از ياد مى برند. چنين شخصى هرگاه مردم را به كار خير دعوت مى كند سخت مى گيرد و رياست طلب و خواستار مقام است ، و هرگاه خود منكرى انجام دهد و بر او اعتراض شود به خشم مى آيد و مى گويد: من محتسب هستم چگونه عملى را بر من زشت مى شماريد؟ و گاه مردم را به مسجد خود فرا مى خواند، و هر كه ديرتر برود به او سخن درشت مى گويد و هدفش رياكارى و رياست است و اگر ديگرى عهده دار كارهاى مسجد شود بر او خشم مى گيرد، حتّى ممكن است يكى از آنها براى خدا اذان بگويد و اگر ديگرى بيايد و در هنگام غيبت او اذان بگويد قيامت برپا مى كند، و مى گويد: چرا حقّ مرا گرفته و در اين مقام با من رقابت كرده اى ؟ همچنين گاه عهده دار پيشنمازى مسجدى مى شود و مى پندارد كه به راه خير است در حالى كه غرضش اين است كه بگويند: فلانى پيشنماز خود است و اگر ديگرى امام جماعت شود اگر چه عالم تر و ديندارتر هم باشد بر او ناگوار مى آيد.
گروه ديگرى مجاور خانه خدا و حرم رسول خدا شده و بدان گول خورده اند و به دل هاى خود نپرداخته و ظاهر و باطنشان را پاك نكرده اند و دل هاى آنها وابسته به شهرهايشان است چنين شخصى توجه به گفته كسى مى كند كه او را بشناسد و بگويد فلانى مجاور خانه خداست و مى بينى كه در اين مورد مبارز مى طلبد و مى گويد: من چند سال در مكّه مجاور بوده ام و هرگاه بشنود كه نقل آن زشت است مبارزطلبى آشكار را رها ساخته و دوست دارد كه مردم او را به عنوان مجاور خانه خدا بشناسند، پس مجاور مى شود و چشم طمع خود را به مال آلوده مردم مى دوزد و هرگاه مالى جمع كند بخل مى ورزد و آن را نگاه مى دارد و به خود اجازه نمى دهد كه لقمه اى به فقيرى صدقه دهد و ريا و بخل و طمع در او ظاهر مى شود و تمام آنها از مهلكات است كه اگر مجاورت (خانه خدا) را رها مى كرد و از آنها بركنار مى ماند ولى ثنادوستى و اين كه بگويند او از مجاوران است او را به مجاورت ملزم ساخته است و با داشتن اين رذيلت ها او نيز مغرور و فريفته است . هيچ عمل و عبادتى نيست ، مگر اين كه در آن آفت هايى است و هر كس راه هاى ورود آفت ها را نشناسد و بدون شناخت آفت ها بر عبادت اعتماد كند مغرور است و شرح آن فقط از تمام كتاب احياء العلوم شاخته مى شود. بنابراين راه هاى وارد شدن غرور در نماز از كتاب نماز، و در حج و زكات و ديگر وسايل تقرب به خدا از كتبى كه در احياء العلوم ترتيب داده ايم معلوم مى شود، و هدف ما اينك اشاره به مجموعه مطالبى است كه قبلا در اين كتاب ها بيان شده است .
گروه ديگرى زهد ورزيده و به لباس و غذاى پست قناعت كرده و در مسجدها مسكن گرفته اند و مى پندارند كه به دريافت درجه زاهدان نايل شده اند و با اين حال مايلند از طريق علم يا موعظه يا زهد محض به رياست و مقام برسند. چنين كسى از ميان دو كار آسان تر آن را با انتخاب بزرگترين هلاك كننده ها ترك كرده است ، چرا كه مقام بالاتر از مال است ، و اگر مقام را رها مى كرد و به مال دست مى يافت به سلامت نزديك تر بود و اين فرد نيز مغرور است ، زيرا مى پندارد در دنيا از زاهدان است ، در حالى كه معناى دنيا را نشناخته و نمى داند كه آخرين لذت هاى دنيا رياست است ؛ و كسى كه به رياست رغبت كند ناگزير بايد منافق و حسود و متكبّر و رياكار باشد و تمام صفات زشت را داشته باشد، آرى گاه ترك رياست مى كند و خلوت و انزوا را برمى گزيند و در عين حال مغرور و فريفته است ، زيرا با اين كار بر ثروتمندان فخر مى فروشد و با آنها بدرشتى سخن مى گويد و به چشم حقارت به آنها مى نگرد و به خود بيشتر از آنها اميدوار است و به عمل خويش عجب مى كند و به تمام صفات پليد دل متّصف مى شود، در حالى كه خود نمى داند و بسا كه مال بدهد و آن را از بيم آن كه نگويند زهدش ‍ باطل شد نمى گيرد و اگر به او بگويند كه حلال است ، ((در ظاهر آن را بگير و در باطن ردّ كن )) از بيم نكوهش مردم به خود اجازه آن كار را نمى دهد. پس او به ستايش مردم مايل است و آن از لذيذترين امور دنياست و معتقد است كه در دنيا زهد مى ورزد در حالى كه فريفته است و با اين حال بسا كه از احترام كردن ثروتمندان و مقدّم داشتن آنها بر تهيدستان و تمايل به مريدها و ثناگويان خود و تنفّر از علاقه مندان به ديگر زاهدان بركنار نباشد و تمام اين امور نيرنگ و فريب شيطان است ؛ و در ميان عابدان كسى است كه خود را در اعمال عبادى به زحمت مى اندازد تا آنجا كه مثلا در شبانه روز هزار ركعت نماز مى گذارد و يك قرآن ختم مى كند و با اين حال مواظبت دل و رسيدگى به آن و پاك كردن آن از ريا و تكبّر و خودپسندى و ديگر مهلكات به ذهنش خطور نمى كند، و نمى داند كه آن (توجّه نكردن به دل ) هلاك كننده است و اگر از آن آگاه باشد به خود چنان گمانى ندار و اگر به خود آن گمان را داشته باشد بسا كه به عمل ظاهرى خود گمان آمرزش داشته باشد و خود را در برابر حالات قلب مورد بازخواست نداند، و اگر گمان كند كه عبادت هاى ظاهرى كفّه (ترازوى ) حسنات او را سنگين مى كند بعيد است كه چنين باشد در حالى كه يك ذرّه (عمل ) از صاحبان تقوا و يك اخلاق از اخلاق زيركان از اعمال ظاهرى او گرچه به مقدار كوه ها باشد بهتر است ، آنگاه اين شخص مغرور با بدخلقى با مردم و خشونتى كه دارد و آلودگى باطنش به ريا و ثنادوستى بركنار از اين نيست كه چون به او بگويند: تو از اوتاد زمين و اولياء و دوستان خدايى سخت شاد شود و آن را تصديق كند و آن كار بر غرورش بيفزايد و گمان كند مردم كه او را پاك مى دانند دليل پسنديده بودن او در پيشگاه خداست و نمى داند كه مردم از آن نظر او را پاك مى دانند كه از پليدى هاى باطن او آگاه نيستند.
گروه ديگرى به مستحبّات حرص مى ورزند و به واجبات اهميّت نمى دهند. مثلا يكى از آنها را مى بينى كه به نماز شب و ديگر مستحبّات شادمان است و از واجب لذّت نمى برد و در اوّل وقت به اداى آن اقدام نمى كند و گفتار پيامبر (ص ) را از ياد مى برد كه از پروردگار خود روايت مى كند: ((نزديك شوندگان به هيچ چيز به من نزديك نمى شوند مانند ادا كردن اعمالى كه بر آنان واجب كرده ام ))؛ (٦٢٢) رعايت نكردن ترتيب در امور خير از جمله بدى هاست ، حتّى گاه دو واجب بر انسان معيّن مى شود كه يكى فوت مى شود و ديگرى فوت نمى شود يا دو مستحبّ كه يكى وقتش تنگ و ديگرى وقتش وسيع است ؛ پس اگر انسان رعايت ترتيب نكند مغرور و فريفته است ، و نظاير آن بيرون از شمار است . معصيتى و بندگى هر دو ظاهر است ، و همانا دشوارى مقدم داشتن بعضى از عبادات بر بعضى ديگر است ؛ مانند مقدّم داشتن تمام واجبات بر مستحبّات و مقدّم داشتن واجبات عينى بر واجبات كفايى و مقدّم داشتن واجب كفايى كه كسى به انجامش اقدام نكند بر واجبى كه ديگرى به آن اقدام كند، و مقدّم داشتن واجبات عينى بر واجبات كه در اهميّت پايين تر از آنهاست ، و مقدّم داشتن عملى كه فوت مى شود بر عملى كه فوت نمى شود. و اين مانند موردى است كه مقدم داشتن حاجت مادر بر حاجت واجب است ، زيرا از رسول خدا (ص ) سؤ ال شد: ((به كه نيكى كنم ؟ فرمود: مادرت ، عرض كرد: پس ‍ از آن به كه نيكى كنم ؟ فرمود: پدرت ، عرض كرد: پس از پدر به كه نيكى كنم ؟ فرمود: خويشان نزديك تر پس نزديك تر)). (٦٢٣) بنابراين سزاوار است كه در صله (رحم ) الا قرب فالا قرب ، رعايت و از نزديك ترين شروع شود، و اگر در نسب برابرند از محتاج تر شروع شود، و اگر در نياز با هم برابر باشند از پرهيزگارترين و ديندارترين آنها شروع گردد. همچنين كسى كه مالش براى مخارج پدر و مادر و حج كافى نيست و حج بگزارد فريفته است ، بلكه سزاوار است كه حق والدين را بر حج مقدّم دارد و اين از موارد مقدم داشتن واجب مهم تر بر واجبى است كه اهميت كمترى دارد؛ همچنين هرگاه بنده با كسى وعده اى گذاشته و وقت نماز جمعه فرا رسيده و اگر به وعده وفا كند نماز جمعه فوت مى شود، وفاى به وعده اگر چه عبادت است (ولى در اينجا) معصيت به شمار مى آيد. همچنين اگر لباس كسى نجس شود و به خاطر آن به والدين و خانواده اش پرخاش كند اجتناب و پرهيز از هر دو عمل لازم است ، ولى پرهيز از آزار والدين مهم تر از پرهيز از نجاست است . مثال هايى كه عبادات و امور نهى شده در مقابل يكديگر قرار مى گيرند بيرون از شمار است ، و هر كس در تمام اين موارد ترتيب را رعايت نكند مغرور است و تشخيص اين غرور خيلى دشوار است ، زيرا فريفتگى كسى كه در اين موارد فريفته مى شود در عبادت است و درك نمى كند كه عبادت به معصيت تبديل مى شود، چرا كه با آن عبادت ، عبادت واجبى را كه مهم تر است ترك كرده است ، از اين قبيل است سرگرم شدن به دين و اختلاف در مسائل فقهى براى كسى كه عباداتى بر او واجب است و بايد به ترك گناهان ظاهرى و باطنى كه مربوط به اعضا و قلب است بپردازد زيرا هدف از فقه شناخت مسائلى است كه ديگرى در اعضاى خود بدان محتاج است ، و شناخت مسائل مورد نياز قلب براى او سزاوارتر است ؛ جز اين كه جاه طلبى و حبّ رياست و لذّت افتخار و غلبه بر همگنان و مقدّم شدن بر آنها او را كور كرده تا آنجا كه فريفته شده و مى پندارد كه به امور مهم دينى خود مشغول است .

صنف سوّم
صوفيانند و چه بسيار فريفتگى بر آنان غالب است و گروه هاى بسيارى از آنها فريفته اند. گروهى از صوفيان اين زمان - جز آنهايى كه خدايشان حفظ فرموده - به گفتار و لباس و هياءت فريفته شده اند و با صوفيان راستين در لباس و هياءت و الفاظ و آداب و رسوم و اصطلاحات همراه شده اند؛ همچنين در آداب ظاهرى آنها از سماع و رقص و طهارت و نشستن روى سجاده ها با به زير انداختن سر و مانند شخص سر به گريبان فرو بردن و آه سرد كشيدن و آهسته سخن گفتن و ديگر هياءت ها و قيافه ها از آنان پيروى كرده اند.
مى گويم : براى صوفيان صادق چه فضيلت و كرامتى است تا براى آنها كه خود را شبيه آنها مى سازند فضيلت و غرورى باشد؟ زيرا بيشترشان از بدعت گزاران سماع و رقص و بلند گفتن دعا و غير آن هستند.
غزالى گويد: اينان چون اين كارها را با زحمت انجام داده و خود را به صوفيان شبيه ساخته اند پندارند كه آنان نيز صوفى هستند در حالى كه هرگز خود را در مجاهده ها و رياضت و رسيدگى به قلب و پاك كردن باطن و ظاهر از گناهان نهان و آشكار به زحمت نينداخته اند و تمام كارهاى آنان از منزل هاى آغازين تصوف است و اگر از تمام آن منزل ها فراغت يابند نمى توانند خود را از صوفيان به شمار آورند. چگونه صوفى باشند در حالى كه هرگز پيرامون تصوف نگشته و علائم صوفيان در آنها وجود ندارند، حتّى به خاطر حرام و اموال شبهه آميز و مال شاهان با يكديگر نزاع مى كنند، و بر سر پول و دانه و گرده نان با هم رقابت مى كنند و بر اندك چيزى به يكديگر حسد مى ورزند و بعضى از آنها هرگاه يكى با اغراضشان مخالفت ورزد پرده آبرويش را مى درند، غرور اين گروه آشكار است . داستان آنها داستان پيرزنى است كه بشنود پهلوانان و شجاعان جنگجو در دفتر اسم مى نويسند و به هر كدامشان قطعه زمينى از زمين هاى مملكت مى دهند. پس مشتاق شود كه براى او نيز ملكى اختصاص دهند و زرهى بپوشد و كلاه خودى بر سر نهد، و اشعارى كه شجاعان به عنوان رجز مى خوانند بياموزد و با نغمه هاى آنان تكرار كند تا بر او آسان شود و چگونگى تكبّر آنها را در ميدان نبرد بياموزد و نيز دست تكان دادن را و تمام شمايل آنها را در لباس و گفتار و حركات و سكنات فرا گيرد. آنگاه به ميدان نبرد روى بياورد تا نام خود را در ديوان شجاعان ثبت كند و چون به لشكرگاه برسد به ديوان عرض وارد شود و امر شود كه كلاه خود و زره از او بردارند تا به زير آن نظر شود و در مبارزه با بعضى شجاعان آزموده شود ناگاه ببينند پيرزنى ناتوان و زمين گير است كه طاقت حمل زره و كلاه خود را ندارد و به او بگويند: آيا آمده اى تا شاه را ريشخند كنى و حضّار مجلس او را با مشتبه ساختن امر بر آنها نادان شمارى ؟! او را به سبب بى عقلى دستگير كنيد و در برابر پيلان بيفكنيد. پس در برابر فيل افكنده شود. حال مدعيان تصوف در قيامت اينچنين است هرگاه پرده از روى آنها برداشته شود و آنان را در برابر قاضى بزرگ (خدا) كه به هياءت و جامه چند تكه نمى نگرد بلكه به باطن دل مى نگرد قرار دهند.
گروه ديگرى هستند كه غرورشان بيش از گروه قبل است ، زيرا بر آنها دشوار است كه در بدى لباس و خشنودى به كمتر به صوفيان تاءسّى جويند و مى خواهند به صوفى گرى تظاهر كنند و چاره اى هم ندارند كه به لباس و هياءت آنان درآيند، از اين رو لباس خزّ و ابريشم را رها كرده و در طلب جامه هاى چند تكّه گرانبها و شلوار نازك چاكران و سجاده هاى رنگين برآيند و جامه هايى بپوشند كه از خزّ و ابريشم گرانتر است ، و با اين حال يكى از آنها پندارند كه به صرف پوشيدن لباس رنگين چند تكه صوفى مى شود و از ياد برده كه لباس هاى خود را براى اين رنگين كرده اند كه هر ساعت به شستن نياز نداشته باشد و علّت پوشيدن لباس چند تكّه پاره بودن لباس هاى آنهاست كه آن را پينه مى زنند و لباس نو نمى پوشند، امّا با قطعه قطعه كردن شلوار نازك چاكران و دوختن تكّه هايى از آن كجا شبيه مى شود به لباسى كه صوفيان به آن عادت كرده اند؛ نادانى اين گروه از تمام فريب خوردگان آشكارتر است ، زيرا آنها از لباس هاى گرانبها و غذاهاى لذيذ برخوردارند، و در طلب زندگى مرفّه هستند، و مال شاهان را مى خورند، و از گناهان آشكار پرهيز نمى كنند چه رسد به گناهان باطنى . اينان با اين حال به خود گمان خير دارند و شرّ اين گروه به مردم مى رسد، زيرا هر كس به آنها تاءسّى جويد هلاك مى شود و هر كس تاءسّى نجويد به تمام صوفيان بد عقيده مى شود، چرا كه مى پندارد تمام صوفيان از همين قماشند. پس ‍ نسبت به صوفيان راستين زبانشان دراز مى شود و تمام اين بلاها از بدى و شرّ كسانى است كه خود را شبيه به صوفيان كرده اند.
گروه ديگرى مدّعى علم معرفت و شهود حق و گذشتن از مقامات محمود و حالات و ملازمه در عين شهود و رسيدن به مقام قرب هستند و تنها نام و الفاظ اين مقامات را مى دانند زيرا از الفاظ نامفهوم و كنايه هاى نامعلوم كلماتى را دريافت كرده و آنها را تكرار مى كنند و مى پندارند كه اينها از علم اولين و آخرين برتر است ، و به فقيهان و مفسران و محدثان به چشم حقارت مى نگرند چه رسد به مردم عوام ، تا آنجا كه كشاورز و بافنده كشاورزى و بافندگى خود را رها كرده و چند روزى با آنها همراه مى شود و آن كلمات نادرست را از آنان فرا مى گيرد و تكرار مى كند و گويى او سخن از وحى مى گويد، و از رازهاى نهان خبر مى دهد و با آن عمل تمام عابدان و عالمان را تحقير مى كند. پس درباره عابدان مى گويد: اينان مزدورانى هستند كه خود را به زحمت مى اندازند و درباره علما مى گويد: آنان به وسيله حديث از قرب به خدا محجوبند، و خود مدّعى است كه به حق واصل شده و از مقربان الهى است ، در حالى كه در پيشگاه خدا از منافقان گنهكار است ، و در نزد صاحبدلان از جاهلان احمق ، و هرگز عملى را استوار نكرده و خويى را مهذّب نساخته ، و عملى را مرتب نكرده است و جز پيروى از هواى نفس و دريافت ياوه و حفظ آن به مراقبت دل نپرداخته است .
گروه ديگرى بساط شريعت را در هم پيچيده و اهل اباحه شده و احكام دين را بدور افكنده و حلال و حرام را برابر دانسته اند. بعضى از آنها مى گويند كه خدا از عمل من بى نياز است ، پس چرا خودم را به زحمت اندازم ؟ بعضى از آنها مى گويند: مردم به پاكسازى دل از شهوت ها و دوستى دنيا مكلّف شده اند و آن محال است ، چون تكليف به غير ممكن است و همانا كسى به آن فريفته مى شود كه احكام را نيازموده ولى ما آزموده ايم و دريافتهايم كه محال است ؛ و اين نادان نمى داند كه مردم به ريشه كن ساختن شهوت و خشم مكلف نشده اند بلكه به ادب كردن آن دو صفت مكلف شده اند، بطورى كه هر كدامشان مطيع فرمان عقل و شرع شوند. بعضى از آنان مى گويند: اعمال و عباداتى كه به وسيله جوارح انجام مى شود ارزشى ندارد و توجه (خدا) به دلهاست و دل هاى ما شيفته محبت خداست ، و به معرفت او واصل شده است ، و همانا بدن هاى ما در دنيا فرو رفته ولى دل هاى ما در محضر پروردگار معتكف است ، پس به ظاهر ما با شهوات سر و كار داريم نه به دل ها و مى پندارند كه از درجه عوام ترقى كرده و از تهذيب نفس با اعمالى بدنى بى نيازند و شهوت ها آنها را از راه خدا باز نمى دارد، چون در راه خدا نيرومندند و درجه آنها بالاتر از درجه انبياست زيرا يك گناه و خطا آنها را از راه حق باز مى داشت ، تا آنجا كه بر آن خطا سال هاى متوالى مى گريستند. انواع فريفتگى اهل اباحه و اشتراكى ها كه خود را به صوفيان شبيه مى سازند بى شمار است ، و تمام اعتقادشان بر اساس اشتباهات و وسوسه هايى است كه شيطان آنها را بدان مى فريبد چون پيش از استوار ساختن علم به مجاهدت مشغول شده اند، و نيز به استادى كه در دين و علم استوار و شايسته تاءسّى باشد اقتدا نكرده اند و شمردن اصناف آنها به طول مى انجامد.
گروه ديگرى از حدّ و اندازه اين گروه گذشته و اعمال نيك انجام داده و حلال را رها كرده و به دل پرداخته اند و بعضى از آنها مدعى مقاماتى چون زهد و توكل و رضا و محبت شده اند بى آن كه از حقيقت اين مقام ها و شروط و نشانه ها و آفت هاى آن آگاه باشند. پس برخى از آنان مدعى نشاط و محبت به خداى متعال هستند و مى پندارند كه شيفته خدايند، و شايد درباره خدا دچار خيالاتى شوند كه بدعت يا كفر باشد و پيش از شناخت خدا مدعى دوستى او هستند، آنگاه به كسب امورى مى پردازند كه خدا دوست ندارد و هواى نفس خود را بر اوامر خداى متعال ترجيح مى دهند و به خاطر شرم از مردم بعضى كارها را ترك مى كنند و اگر در خلوت قرار گيرند همان كارها را به خاطر شرم از خدا ترك نمى كنند و نمى دانند كه تمام اين امور با دوستى خدا تناقض دارد. گاه بعضى از آنها به قناعت و توكل مايل شده بدون توشه به بيابان ها مى روند تا ادعا توكل را به اثبات برسانند و نمى دانند كه اين عمل بدعت است ، و از گذشتگان و صحابه نقل نشده است ، در حالى كه آنها به توكل از او آگاه تر بوده اند و نفميده اند كه توكل به خطر انداختن جان و ترك توشه است بلكه آنها توشه برداشته و به خداى متعال توكل مى كردند به توشه ، و اين شخص بسا كه توشه را رها كند در حالى كه به عامل ديگرى توكل و اعتماد كند، و هيچ مقامى از مقام هاى نجات بخش نيست ، مگر كه در آن فريفتگى است و گروهى به آن فريفته شده اند و ما راه هاى ورود آفات را در بخش منجيات كتاب نقل كرده ايم .
گروه ديگرى در خوراك بر خويشتن تنگ گرفته اند تا آنجا كه مال حلال خالص طلب مى كنند و رسيدگى به دل و اعضاى بدن را جز در اين مورد مهمل گذاشته اند، بعضى از آنها به غذا و لباس و مسكن حلال اهميت نداده و در غير آنها دقت مى كنند. اين بيچاره نمى دانند كه خدا فقط به طلب حلال از بنده راضى نمى شود و به ديگر اعمال نيز بدون طلب روزى حلال راضى نمى شود، بلكه خدا فقط با پرداختن به تمام عبادات و گناهان راضى مى شود؛ پس هر كس گمان كند كه بعضى از اين امور او را بس است و نجاتش مى دهد فريفته و مغرور است .
گروه ديگرى مدعى خوشخويى و فروتنى و بخشندگى هستند. پس خدمت صوفيان را عهده دار مى شوند و گروهى را گرد آورده خود را در خدمت كردن آنان به زحمت مى اندازند و آن را وسيله اى براى رياست و جمع آورى مال قرار مى دهند، و هدفشان تكبّر است در حالى كه وانمود مى كنند كه غرضشان خدمت و تواضع است ، و هدفشان رفعت و بلندى مقام است در حالى كه مى پندارند غرضشان مدارا و ارفاق است ، و مقصودشان اين است كه ديگران از آنها پيروى كنند در حالى كه وانمود مى كنند كه غرضشان خدمت و پيروى كردن است . آنگاه مال حرام و شبهه آميز جمع مى كنند و بر آن گروه انفاق مى كنند و بعضى از آنها مال سلاطين را مى گيرند تا در راه حج بر صوفيان انفاق كنند و خيال مى كنند قصد نيكى و انفاق دارند ولى انگيزه تمام اين كارها ريا و خودنمايى است و نشانه اش آن است كه در ظاهر و باطن نسبت به تمام اوامر الهى سستى مى كنند و به گرفتن حرام و انفاق آن خشنودند، كسى كه در راه حج به گمان كار خير مال حرام انفاق مى كند مانند كسى است كه به جاى تعمير مسجد آن را ملوّث و آلوده مى كند و مى پندارد كه قصد او تعمير كردن است .
گروه ديگرى به جهاد با نفس و مهذّب ساختن اخلاق و پاك كردن عيب هاى نفس مشغول مى شوند و در آن به ژرفنگرى پرداخته از عيب هاى نفس و شناخت علمى و فنى حيله هاى آن بحث مى كند. اينان در تمام حالات خود به جستجو عيب هاى نفس با استنباط سخنان دقيق در آفات نفس مشغول مى باشند و مى گويند: اين (صفت ) در نفس عيب است و غفلت از عيب بودن آن نيز عيب است و توجّه به عيب بودن آن عيب است و از سخنان مسلسل كه عمر خود را در تلفيق آنها ضايع ساخته اند خوشحالند. كسى كه سراسر عمر خود را به جستجوى عيب ها و نوشتن علم درمان عيب هاى نفس اختصاص دهد مانند كسى است كه به جستجوى موانع حج و آفات آن مشغول شود و راه حج را نپيمايد؛ اين كار او را بى نياز از حج نمى كند.
گروه ديگرى از اين درجه گذشته و به پيمودن راه شروع مى كنند و درهاى معرفت بر آنان گشوده مى شود و هر چه از مقدمات معرفت بوى خوشى به مشامشان برسد از آن به شگفت آمده شاد مى شوند، و غرابت آن بوهاى خوش موجب شگفتى آنها مى شود و دل هايشان در بند توجه و تفكر در آنها و چگونگى گشوده شدن در معرفت بر آنها و بسته شدنش بر ديگران است . تمام اين امور فريفتگى است ، زيرا شگفتى هاى راه خدا پايان ندارد. پس اگر در برابر هر امر شگفت آورى بايستد و به آن مقيد شود گامهايش ناتوان و از رسيدن به هدف محروم مى شود و مثل او مثل كسى است كه آهنگ سلطانى كند و بر در ميدان (قصر) او باغى پر از گل ببيند كه پيش از آن نظيرش را نديده است . پس بايستد و به تماشاى آن مشغول شود و به شگفت آيد تا اين زمانى كه ملاقات سلطان برايش ممكن است فوت شود.
گروه ديگرى از اينان فراتر رفته و به انوارى كه در راه معرفت بر آنان افاضه مى شود و بخشش هاى فراوانى كه برايشان فراهم آمده توجه نكرده اند و در شاد شدن و توجه به آنها عروج نكرده اند و در حركت كوشيده اند تا نزديك شده و به حد قرب به خدا برسند و پنداشته اند كه به خدا رسيده اند پس ‍ متوقف شده اشتباه كرده اند، زيرا براى خدا هفتاد حجاب نور است كه سالك راه خدا به حجابى از آنها در راه نمى رسد، جز اين كه مى پندارد به خدا رسيده است ، و در گفته ابراهيم (ع ) به آن اشاره شده است زيرا خداى متعال از آن خبر مى دهد: فلما جن عليه الليل راى كوكبا قال هذا ربى . (٦٢٤) و مقصود از آن اين اجسام نورانى نيست ، زيرا حضرت ابراهيم (ع ) آن عناصر را در كودكى مى ديد و مى دانست كه آنها خدا نيستند و بسيارند و يكى نيستند، نادان مى دانند كه ستارگان خدا نيستند. پس ‍ شخصى مانند ابراهيم (ع ) به ستاره اى كه شخص عامى روستايى فريفته نشده و فريب نمى خورد، بلكه مقصود از آن نورى از آن انوار است كه از حجاب هاى ذات حق محسوب مى شود و در راه رهرو راه خدا وجود دارد و وصول به خدا جز با رسيدن به اين حجاب ها تصور نمى شود و آن حجاب هاى نور است كه بعضى از آنها بزرگتر از بعضى است و كوچكترين آن نورها كوكب است . پس لفظ كوكب استعاره از آن نور است ، و بزرگترين آن انوار (حجاب ها) خورشيد است و حد ميانى آنها ماه است . پس چون همواره ابراهيم (ع ) باطن آسمان ها را مى ديد - آنجا كه گفت : و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض - (٦٢٥) به نورى پس از نورى مى رسيد و در اولين نورى كه بدان رسيد پنداشت كه به حق رسيده است پس از آن برايش كشف مى شد كه در آن سوى نور امرى است . پس به طرف آن بالا مى رفت و مى گفت : به خدا رسيدم . پس در آن سو چيزى جديد برايش كشف مى شد تا به حجاب نزديك تر رسيد كه فقط پس از آن وصول به حق ميسّر مى شود، پس گفت : اين بزرگتر است و چون بر او آشكار شد كه آن نيز با همه بزرگيش خالى از پستى نقص و انحطاط نسبت به بالاترين درجه كمال نيست ، گفت : لا احب الا فلين انى وجهت وجهى للذين فطر السموات و الارض حنيفا و ما اءنا من المشركين . و رهرو راه خدا گاهى در آگاه شدن بر بعضى از اين حجاب ها فريفته مى شود. گاه به حجاب اول فريفته مى شود و نخستين حجاب ميان خدا و بنده نفس اوست ، زيرا نفس امرى است ربانى و نورى از انوار الهى است و مقصودم سرّ قلبى است كه تمام حقيقت حق در آن متجلى مى شود تا جايى كه گنجايش تمام عالم را پيدا مى كند و به آن محيط مى شد و صورت تمام عالم در آن تجلى مى كند، در اين هنگام نورش سخت مى تابد، زيرا تمام هستى همان طور كه هست در آن آشكار مى شود، در حالى كه آغاز كار به وسيله چراغدانى پوشيده است كه همانند پره اى براى اوست و هرگاه نورش تجلى كرد و جمال دل پس از تابش نور خدا بر او گشوده شد، بسا كه صاحب دل به دل توجه كند و از ديدن جمال برتر دل مدهوش شود و بسا كه در اين حيرت به زبانش بگذرد و بگويد: انا الحق ، و اگر آن سوى پرده بر او آشكار نشود به آن فريفته شود و در همان جا بايستد و هلاك گردد؛ به ستاره كوچكى از انوار پيشگاه الهى ، فريفته شده و پس از آن به ماه نرسيده چه رسد كه به خورشيد نايل آيد. پس اين شخص فريفته است و اين ، جاى اشتباه است زيرا تجلى كننده به آنچه تجلى در آن رخ داده اشتباه مى شود، چنان كه رنگ آنچه در آينه ديده مى شود؛ خود آينه اشتباه مى شود؛ و گمان مى رود كه رنگ خود آينه است و همان طور كه آنچه در داخل شيشه است با خود شيشه اشتباه مى شود، چنان كه شاعر گويد:

رق الزجاج و رقت الخمر فتشهابها فتشا كل iiالامر
فكانما خمر و لا iiقدح و كانما قدح و لا iiخمر

(٦٢٦)

نصرانيان با اين ديد به مسيح (ع ) نگريستند و ديدند كه تابش نور خدا در او تابيده است از اين رو در مورد او به اشتباه افتادند؛ مانند كسى كه ستاره اى را در آينه اى يادر آب مى بيند پس به طرف آن دست دراز مى كند تا آن را بگيرد در حالى كه فريفته است .
انواع فريفتگى در راه سلوك به سوى خدا در چند مجلّد قابل شمردن و بررسى نيست ، مگر پس از آن كه تمام علوم مربوط به باطن تشريح شود و آن از امورى است كه نقل آن مجاز نيست و شايد بهتر بود كه همان مقدار نقل شده را نيز ترك مى كرديم ، زيرا رهرو راه خدا نياز ندارد كه از ديگرى بشنود، و كسى كه اين راه را نمى پيمايد از شنيدن آن سود نمى برد، بلكه گاه از آن زيان مى برد، چون موجب وحشت او مى شود از آن نظر كه چيزى را مى شنود كه نمى تواند درك كند؛ ولى در نقل آن فايده اى است و آن رهانيدن مغرور از غرورى است كه بدان گرفتار شده ، زيرا گاه تصديق مى كند كه كار بزرگتر از آن است كه وى در ذهن و خيال قاصر خود و مجادله به ظاهر آراسته اش مى پندارد. همچنين مكاشفاتى را كه اولياى خدا از آن خبر داده اند تصديق مى كند، و هر كس سخت دچار غرور باشد ممكن است در تكذيب آنچه در حال حاضر مى شنود پافشارى كند، چنان كه آنچه را پيش ‍ از اين مى شنيد تكذيب مى كرد و اللّه اعلم .

پي نوشتها
___________________________________________________
٦١٥- چند بار در اين كتاب نقل شده است .
٦١٦- در كافى ، ج ١، ص ٤٨، از حضرت صادق (ع ) از پدرانش (ع ) روايت كرده گويد: مردى به محضر رسول خدا (ص ) آمد و عرض كرد: اى رسول خدا علم چيست ؟ فرمود: سكوت ، عرض كرد: پس از سكوت چه ؟ فرمود: گوش دادن ، عرض كرد پس از آن چه ؟ فرمود: حفظ كردن ، عرض كرد: پس از آن چه ؟ فرمود: عمل كردن به آن ، عرض كرد: پس از آن چه ؟ فرمود: منتشر ساختن آن است .
٦١٧- اسراء / ٣٥: از آنچه نمى دانى پيروى مكن .
٦١٨- اين حديث را ابن ماجه به شماره ٢٣٦، از حديث انس و به شماره ٢٣٠، از حديث زيد بن حارث و غير او روايت كرده است .
٦١٩- اين حديث را ترمذى و ابن مالك روايت كرده اند و پيش از اين گذشت .
٦٢٠- نساء / ٤: و اگر آنها با رضايت خاطر چيزى از آن را به شما ببخشند...
٦٢١- به سنن ابن ماجه ، شماره ٤٢١، رجوع كنيد.
٦٢٢- اين حديث را بخارى از حديث ابوهريره روايت كرده است .
٦٢٣- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٨، ص ٩١، از بهترين حكيم ، از پدرش ، از جدش روايت كرده و در آن باب از ابوهريره ، ابودرداء، عبداللّه بن عمر و عايشه گفته است .
٦٢٤- انعام / ٧٦: هنگامى كه (تاريكى ) شب او را پوشانيد ستاره اى مشاهده كرد گفت : اين خاى من است ؟!
٦٢٥- انعام / ٧٥: اين چنين ملكوت آسمان ها و زمين را به ابراهيم نشان داديم ، تا اهل يقين شود.
٦٢٦- شيشه و شراب صاف و زلال شد و آن دو شبيه به هم شدند و كار (تشخيص ) مشكل شد؛ پس ‍ گويى شراب است و جامى نيست و گويى جام است و شرابى وجود ندارد.
از صفاى مى و لطافت جام = به هم آميخت رنگ جام و مدام
همه جام است و نيست گويى مى = يا همه مى است و نيست گويى جام


۲۰