راه روشن ، جلد هشتم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

راه روشن ، جلد هشتم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء0%

راه روشن ، جلد هشتم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی
صفحات: 24

راه روشن ، جلد هشتم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

نویسنده: ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
گروه:

صفحات: 24
مشاهدات: 3879
دانلود: 20

توضیحات:

راه روشن ، جلد هشتم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء
  • كتاب محبت و شوق و رضا و انس

  • شواهدى از شرع در محبت بنده نسبت به خداوند

  • حقيقت محبت و اسباب آن

  • تحقيق معناى محبت بنده نسبت به خداوند

  • بيان آن كه تنها خداوند، مستحق محبت است

  • بيان آن كه لذّت نظر بر وجه كريم حق تعالى بزرگترين لذات است

  • اسبابى كه مايه افزايش محبت خداوند است

  • سبب تفاوت مردم در دوستى خداوند

  • سبب قصور مردم ار درك معرفت خداوند

  • بيان معناى شوق به خداوند

  • محبت خداوند نسبت به بندگانش و معناى آن

  • نشانه هاى محبت بنده نسبت به خداوند

  • بيان معناى انس با خدا

  • بيان معناى انبساط و تجرى كه ثمره غلبه انس است

  • در بيان رضا به قضاى الهى و حقيقت و فضليت آن

  • بيان فضيلت رضا

  • بيان حقيقت رضا و تصور آن در چيزى كه خلاف خواهش نفس است

  • بيان آن كه دعا با رضا تناقض ندارد و دعا كننده را از مقام رضا بيرون نمى برد

  • بيان آن كه گريز از شهرهايى كه گمان اتكاب گناه در آنها مى رود و نكوهش آنهامضر به مقام رضا نيست

  • كتاب نيت و صدق و اخلاص

  • باب اول : بيان فضيلت نيت

  • بيان حقيقت نيت

  • بيان رمز قول پيامبر خدا صلى الله عليه واله كه : ((نيت مؤ من بهتر ازعمل اوست ))

  • بيان اعمالى كه مربوط به نيت است

  • بيان آن كه نيت در اختيار آدمى نيست

  • باب دوم : در اخلاص و فضيلت و حقيقت و درجات آن

  • بيان حقيقت اخلاص

  • بيان درجات شائبه ها و آفتهايى كه به اخلاص آسيب مى رساند

  • بيان حكم عمل مشوب و استحقاق ثواب بر آن

  • باب سوم : در صدق و حقيقت و فضيلت آن

  • فضيلت صدق

  • بيان حقيقت صدق و معنا و مراتب آن

  • كتاب مراقبه و محاسبه

  • مرابطه اول مشارطه است

  • مرابطه دوم مراقبه است

  • فضيلت مراقبه

  • حقيقت مراقبه و درجات آن

  • مراقبه به هنگام شروع در عمل

  • مرابطه سوم محاسبه نفس پس از عمل است

  • بيان حقيقت محاسبه پس از عمل

  • مرابطه چهارم مجازات نفس در برابر كوتاهيهاى آن است

  • مرابطه پنجم مجاهده است

  • مرابطه ششم در نكوهش و سرزنش نفس است

  • كتاب تفكر

  • فضيلت تفكر

  • بيان حقيقت تفكر و ثمرات آن

  • بيان موارد تفكر

  • بيان چگونگى تفكر در مخلوقات خداوند

  • كتاب ذكر مرگ و آنچه پس از آن است

  • باب اول : در فضيلت ذكر مرگ و ترغيب به آن

  • بيان فضيلت ذكر مرگ به هر گونه كه باشد

  • بيان طريق تحقق دادن ياد مرگ در دل

  • باب دوم : در درازى آرزو و فضيلت كوتاهى آن و سبب درازى آرزو و درمان آن

  • سبب درازى آرزو و درمان آن

  • بيان مراتب مردم در درازى و كوتاهى آرزو

  • بيان شتافتن به عمل و پرهيز از آفت ، تاءخير

  • باب سوم : سكرات مرگ و شدت آن و حالاتى كه به هنگام مردن مستحب است

  • آنچه از احوال محتضر به هنگام مرگ مستحب است

  • بيان حسرت آدمى به هنگام ديدن فرشته مرگ

  • باب چهارم : در وفات پيامبر خدا صلى الله عليه وآله

  • باب پنجم : پيرامون گفتار برخى صالحان به هنگام احتضار

  • باب ششم : پيرامون گفتار عارفان بر جنازه ها و گورها و حكم زيارت قبور

  • بيان احوال قبر و گفتار عارفان بر قبور

  • بيان گفتار عارفان به هنگام مردن فرزند

  • بيان زيارت قبور و دعا براى ميت و آنچه بدان مربوط است

  • باب هفتم : در حقيقت مرگ و آنچه مرده تا نفخه صور در گور مى بيند

  • گفتار گور با مرده

  • بيان عذاب قبر

  • بيان سؤ ال منكر و نكير و صورت آنها و فشار قبر

  • باب هشتم : برخى از احوال مردگان كه از طريق مكاشفه در خواب روشن شده است

  • بيان خوابهاى كا كاشف احوال مردگان است ، و ذكر اعمالى كه در آخرت سودمند است

  • بيان نفخه صور

  • زمين محشر و اهل آن

  • عرق اهل محشر

  • طول روز قيامت

  • روز قيامت و سختيها و نامهاى آن

  • چگونگى سوال

  • چگونگى ميزان (ترازو)

  • مطالبه كنندگان و رد مظالم

  • چگونگى صراط

  • چگونگى شفاعت

  • چگو نگى حوض

  • چگونگى دوزخ و هولهاى و عذابهاى آن

  • چگونگى بهشت و نعمتهاى آن

  • چگونگى ديوار بهشت و زمين و نهرها و درختان آن

  • چگونگى لباس بهشتيان و فرشها و تختها و پشتيها و خيمه هاى آنها

  • چگونگى خوراك بهشتيان

  • اوصاف حورالعلين و ولدان

  • سخنان متفرقه اى كه از اوصاف بهشتيان در اخبار آمده است

  • گستردگى رحمت خداوند

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 24 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 3879 / دانلود: 20
اندازه اندازه اندازه
راه روشن ، جلد هشتم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

راه روشن ، جلد هشتم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

نویسنده:
فارسی
كتاب محبت و شوق و رضا و انس

راه روشن ، جلد هشتم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : سيد محمّد صادق عارف

كتاب محبت و شوق و رضا و انس
بسم الله الرحمن الرحيم
و اين ششمين كتاب منجيات المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء است
ستايش ويژه خداوندى است كه دلهاى دوستانش را از توجه به متاع دنيا و زيباييهاى آن منزه داشته ، و نيات آنها را از ملاحظه غير حضرت او پاكيزه گردانيده ، سپس آنها را براى اقامت بر بساط عزت خود برگزيده و به اسماء و صفات خود بر دلهاى آنها تجلى كرده تا به انوار معرفت او فروزان شدند. پس از آن از سبحات وجه خود پرده بر گرفت تا به آتش محبت او سوختند؛ سپس به كنه جلال خود از آنان محجوب گرديد، تا در ميدان پهناور عظمت و كبريايى او حيران و سرگردان شدند؛ و هر زمان براى ملاحظه حقيقت جلال او به پا خاستند خرد و بينش خود را مستغرق بهت و حيرت يافتند؛ و هر گاه در صدد بر آمدند كه نوميدانه از او باز گردند از سراپرده جلال او ندا رسيد: اى كسى كه به سبب نادانى و شتاب خود از وصول به حق نوميدى ، شكيبا باش . از اين رو آنان در ميان رد و قبول و منع و وصول همچنان غريق درياى معرفتش ، و سوخته آتش محبتش باقى ماندند.
و درود بى كران و سلام فراوان بر محمد مصطفى صلى الله عليه و آله بدان حد كه در خور كمال نبوت اوست و بر خاندانش كه مهتران و پيشوايان خلق و راهنمايان و زمامداران حق اند و بر اصحاب او باد.
اما بعد؛ بى شك دوست داشتن خداوند عاليترين هدف همه مقامات و بلندترين قله رفيع درجات است ؛ چه پس از ادراك اين محبت هيچ مقامى نيستت ، جز اين كه ثمره اى از ثمرات و تابعى از توابع آن است ؛ مانند شوق ، رضا، انس و نظاير آنها. همچنين هيچ مقامى پيش از ادراك اين محبت و جود ندارد، جز اين كه مقدمه اى از مقدمات آن است ؛ مانند توبه ، صبر، زهد و جز اينها، و مقامات ديگر اگر چه عزيز و ارزشمندند، ليكن دلها از تصديق به امكان آنها خالى نيست . اما محبت خداوند چيزى است كه تصديق به امكان آن نيز نادر و كمياب است تا آن جا كه برخى از دانشمندان امكان آن را انكار كرده و گفته اند: دوست داشتن خداوند معنايى جز مواظبت بر طاعت او ندارد، و حقيقت محبت تنها به وجود جنسيت و همگونى قابل امكان است . اينان چون محبت را منكر شدند، انس و شوق و لذت مناجات و ديگر لوازم محبت و پيامدهاى آن را نيز انكار كردند. از اين رو ما ناگزيريم پرده از روى اين حقيقت برداريم و به بيان مطالب زير بپردازيم :
١ - حقيقت محبت و اسباب آن
٢ - حقيقت محبت و اسباب آن
٣ - بيان آن كه تنها خداوند مستحق محبت است
٤ - لذّت نظر بر وجه كريم حق تعالى بزرگترين لذات است
٥ - به چه سبب لذّت لقاى حق تعالى در آخرت بيش از لذّت معرفت او در دنياست
٦ - اسبابى كه مايه افزايش محبت حق تعالى است
٧ - سبب تفاوت مردم در دوستى خداوند
٨ - سبب قصور فهم مردم از درك معرفت خداوند
٩ - معناى شوق به خداوند
١٠ - محبت خداوند نسبت به بندگانش
١١ - نشانه هاى دوستى بنده نسبت به خداوند
١٢ - معناى انس با خداوند
١٣ - معناى انبساط در انس
١٤ - معناى رضا و فضيلت آن
١٥ - حقيقت رضا
١٦ - اين كه دعا و كراهت از گناه و فرار از آن تناقضى با رضا ندارد
١٧ - داستانهاى پراكنده اى ، از محبان و سخنانى از آنان

شواهدى از شرع در محبت بنده نسبت به خداوند
بدان امت بر اين اجماع دارد كه دوستى خداوند و پيامبر صلى الله عليه و آله واجب است و چيزى كه وجود ندارد، هرگز واجب نمى شود. چگونه ممكن است دوستى خداوند به طاعت تفسير شود در حالى كه طاعت تابع دوستى و نتيجه آن است و ناگزير بايد محبت بر آن مقدم باشد، چه از دوست اطاعت مى شود.
از جمله شواهد شرعى در لزوم محبت خداوند قول او است حبهم و يحبونه (١) ؛ و نيز: والذين آمنوا اشد حبالله (٢) و اين آيه ها دليل اثبات محبت براى خدا و اثبات شدت و ضعف در آن است . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ضمن احاديث بسيارى دوستى خداوند را از شرايط ايمان قرار داده است . ابو رزين عقيلى عرض كرد: اى پيامبر خدا! ايمان چيست ؟ فرمود: اين كه خدا و پيامبرش را از هر چه غير آنهاست ، دوست تر بدارى ))(٣) ؛ و در حديث ديگر آمده است : ((هيچ يك از شما ايمان نمى آورد، جز آنگاه كه خدا و پيامبرش را از غير آنها دوست تر بدارد))(٤) ؛ و در حديث ديگرى است : ((هيچ بنده اى مؤ من نمى شود جز آنگاه كه من در نزد او از اهل و مالش و همه مردم مجبوت تر باشم ))(٥) ، و در روايتى است ((....و از جانش .)) چگونه چنين نباشد و حال آن كه خداوند فرموده است : قل آن كان اباؤ كم و ابناؤ كم واخوانكم تا... احب اليكم من الله و رسوله (٦) و اين آيه در معرض ‍ انكار و تهديد نازل شده است .
پيامبر صلى الله عليه و آله به محبت خداوند امر كرده و فرموده است : ((خداوند را دوست بداريد، چه شما را از نعمتهاى خود بهره مند مى كند و مرا دوست بداريد، چون خدا مرا دوست مى دارد))(٧)
روايت شده است مردى به پيامبر صلى الله عليه و آله عرض كرد: اى پيامبر خدا! من تو را دوست مى دارم ، فرمود: ((خود را براى فقر آماده كن ))، گفت : من خدا را دوست مى دارم ، فرمود: ((آماده بلا باش ))(٨)
از عمر نقل شده است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مصعب بن عمير را ديد كه از روبرو مى آمد و پوست گوسفندى را بر روى خودانداخته و وسط آنرا به كمرش بسته بود. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ((بنگريد به اين مردى كه خداوند دلش را نورانى كرده است ، من او را در ميان پدر و مادرش ‍ ديدم كه پاكيزه ترين خوردنيها و آشاميدنيها را به او مى خورانيدند، و محبت خدا و پيامبر او را به چنين وضعى كه مى بينيد در آورده است ))(٩) در خبر مشهورى است كه ابراهيم (عليه السلام ) به فرشته مرگ هنگامى كه براى قبض روح او آمده بود گفت : هيچ دوستى را ديده اى كه دوستش را بميراند؟ خداوند به او وحى فرمود: ((هيچ دوستى را ديده اى كه ديدن دوستش را خوش نداشته باشد؟)) ابراهيم (عليه السلام ) گفت : ((اى فرشته مرگ هم اكنون جانم را بگير))(١٠) اين مقام تنها براى بنده اى ميسر است كه خداوند را با تمام وجود خود دوست بدارد، چه هنگامى كه دانست مرگ وسيله ديدار است دلش بدان مايل مى شود و محبوب ديگرى جز خدا نخواهد داشت كه ، به او توجه كند. پيامبر خدا در دعايش عرض ‍ مى كند ((با خدايا! دوستى خود و دوستى كسى كه تو را دوست مى دارد و دوستى چيزى كه مرا به دوستى تو نزديك گرداند، روزى ام فرما، و دوستى خود را در نزد من محبوبتر از آب خنك قرار ده ))(١١)
اعرابيى به خدمت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد: اى پيامبر خدا! قيامت كى خواهد بود؟ فرمود: براى آن چه آماده كرده اى ؟ عرض كرد: من نماز و روزه زيادى براى آن آماده نكرده ام ، جز اين كه من خدا و پيامبرش را دوست مى دارم . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: ((انسان با كسى خواهد بود كه او را دوست مى دارد.)) انس گفته است : من مسلمانان را نديدم كه پس از سلام به چيزى به اندازه اين سخن شاد شوند.(١٢)
يكى از صحابه گفته است : هر كس از دوستى ناب خداوند بچشد، آن چشيدن او را از طلب دنيا منصرف و از همه مردم متوحش خواهد ساخت ديگرى گفته است : هر كس خدا را بشناسد او را دوست خواهد داشت ؛ و كسى كه دنيا را بشناسد در آن زهد مى ورزد و آن را دشمن خواهد داشت . مؤ من بازى نمى كند مگر آنگاه كه غافل شود، و هرگاه بينديش غمگين مى گردد.
ابو سليمان دارانى گفته است : خداوند خلقى را آفريده كه بهشت و نعمتهايش آنان را از او باز نمى دارد، پس چگونه ممكن است دنيا آنان را از او به خود مشغول سازد.
روايت شده است كه عيسى (عليه السلام ) از كنار سه تن گذشت كه بدنهاى آنها گفت : چه چيزى شما را به اين حالت در آورده است ؟ گفتند: ترس از آتش . فرمود: بر خدا حق است كه ترسان را ايمنى دهد. سپس بر سه تن ديگر گذشت كه از آنها نحيف تر و رنگ رويشان دگرگون تر بود به آنان گفت : چه شده است كه شما را به اين حالت مى بينم ؟ گفتند: شوق بهشت . گفت : حق است بر خداوند كه اميد شما را برآورده كند پس از آن از كنار سه نفر ديگر عبور كرد كه از دو دسته پيش نزارتر و رنگ رو باخته تر بودند و گويى بر چهره هاى آنها آينه هايى از نور بود. به آنها گفت : چه شده است كه شما را به اين حالت مى بينم ؟ گفتند: محبت خداوند گفت : شما مقربانيد، شما مقربانيد.
عبدالواحد بن زيد گفته است : از كنار مردى گذشتم كه در برف ايستاده بود به او گفتم : آيا هيچ احساس سردى نمى كنى ؟ گفت : هر كس را دوستى خدا مشغول كند، احساس سردى نمى كند.
از سرى سقطى نقل شده كه گفته است : روز رستاخيز امتها را به نام پيامبرانشان مى خوانند و به آنها گفته مى شود: اى امت موسى ، اى امت عيسى ، اى امت محمد، جز دوستان خدا كه به آنها ندا مى شود: اى اولياى خدا! به سوى خداوند سبحان بياييد، پس دلهاى آنها از شدت شادى نزديك باشد كه از جا كنده شود.
هرم بن حيان گفته است : مؤ من هنگامى كه پروردگار خود را شناخت ، او را دوست مى دارد و چون او را دوست بدارد، به او رو مى آورد و چون حلاوت رو آوردن به او را يافت ، به دنيا با چشم شهوت و به آخرت با ديده رغبت نمى نگرد و او تنش در دنيا و روحش در آخرت است .
يحيى بن معاذ گفته است : عفوا و همه گناهان را فرا مى گيرد، پس خشنودى او چگونه است ؟ خشنودى او همه آرزوها را فرا مى گردد، پس محبت او چگونه است ؟ محبت او خردها را مدهوش مى كند، پس مودت او چگونه است ؟ مودت او غير او را فراموش مى كند، پس لطف او چگونه خواهد بود؟
در برخى كتابها آمده است : اى بنده من ، به حقى كه بر من دارى سوگند، من تو را دوست مى دارم پس به حقى كه من بر تو دارم سوگند مرا دوست بدار.
يحيى بن معاذ گفته است : به اندازه خردلى دوستى خداوند نزد من محبوبتر از عبادت هفتاد سال بدون دوستى اوست : و نيز گفته است : پروردگار، من به درگاه تو مقيم و به ستايش تو مشغولم ، در كودكى مرا به سوى خود برگرفتى ، و جامه قرب بر من پوشانيدى و به معرفت خود مشرف گردانيدى و لطف خود را شامل حالم كردى ؛ از حالى به حالى مرا نقل دادى ، و در اعمالم از حيث مستورى ، توبه ، زهد، شوق ، رضا و محبت مرا دگرگون ساختى ، پس از آن مرا از حوض كرم خو سيرآب كردى ، و در رياض ‍ نعمتهاى خويش متنعم فرمودى ، و ملازم امر خود قرار دادى ، و به قول خود مشعوف گردانيدى تا به جوانى رسيدم و توانايى ام ظاهر شد. اكنون چگونه در بزرگى از تو روگردانم در حالى كه از خردى به لطف تو خود گرفته ام ، و بايد در پيرامون تو باقى بمانم ، و آهسته به درگاه تو زارى كنم ، چه من تو را دوست مى دارم و هر دوستى به دوست خود خرسند و از غير او روگردان است .
مى گويم : در مصبالح الشريعة (١٣) از امام صادق (عليه السلام ) آمده كه فرموده است : ((محبت خداوند هنگامى كه درون بنده را روشن كند، او را از هر شغل و ذكرى جز خداوند تهى مى گرداند؛ و محب از نظر باطن خالص ترين مردم براى خداست ، در گفتار از همه راستگوتر، در عهد از همه وفادارتر، در عمل همه پاكتر، در ذكر از همه پاكيزه تر، در نفس از همه عابدتر است . فرشتگان به هنگام مناجاتش بر همديگر مباهات و به ديدارش افتخار مى كنند. خداوند به سبب وجود او شهرهايش را آباد، و در پرتو شرف او بندگانش را گرامى مى دارد. هرگاه به حق او از خداوند در خواست كنند به آنها عطا مى كند و به سبب رحمتش به او بلاها را از آنها دفع مى كند. اگر مردم مى دانستند وى در نزد خداوند چه مقام و منزلتى دارد، جز به خاك قدم او به خدا تقرب نمى جستند. اميرمؤ منان (عليه السلام ) فرموده است : ((دوستى خداوند، آتشى است كه بر چيزى نمى گذرد، جز اين كه آن را مى سوزاند و نور خداوند بر چيزى نمى تابد، جز اين كه آن را روشن مى كند و آسمان خدا هر چيزى را كه در زير آن پديد آيد مى پوشاند و باد او بر چيزى نمى وزد، جز آنى كه آن را به جنبش در مى آورد و آب او مايه حيات هر چيزى است و از زمين او همه چيز مى رويد. هر كس خدا را دوست بدارد، از پادشاهى و دارايى همه چيز به او مى دهد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : ((هر گاه بنده اى از امتم خدا را دوست بدارد، خداوند محبت او را در دلهاى برگزيدگان و ارواح فرشتگان و ساكنان عرش خود مى اندازد تا او را دوست بدارند و چنين كسى براستى دوست خداست . خوشا به حال او، خوشا به حال او، روز قيامت او در نزد خداوند شفاعت مى كند))(١٤) . پايان گفتار امام صادق عليه السلام .
غزالى مى گويد: درباره محبت خداوند اخبار و احاديث بى شمارى وارد شده است و آن امرى روشن است . آنچه پيچيده و دشوار مى باشد، حقيقت معناى آن است كه ما اكنون به تحقيق آن مى پردازيم .

حقيقت محبت و اسباب آن

تحقيق معناى محبت بنده نسبت به خداوند
بدان مقصود از اين فصل روشن نمى شود، جز اين كه نخست حقيقت محبت و چگونگى آن و سپس شرايط و اسباب آن دانسته مى شود و پس از آن بنگريم كه چگونه درباره حق تعالى تحقق مى يابد.
نخستين چيزى كه بايد حتما دانسته شود آن است كه محبت تنها پس از معرفت و ادراك ، قابل تصور، است ، چه انسان كسى را كه نمى شناسد دوستش نمى دارد. بدين سبب نمى توان تصور كرد كه جمادى متصف به صفت محبت شود، زيرا اين صفت از ويژگيهاى انسان زنده با ادراك است . مدركات ذاتا سه قسم اند:
١ - آنچه موافق و ملايم طبع ادراك كننده و لذّت دهنده اوست .
٢ - آنچه منافى طبع ادراك كننده و مايه تنفر و انزجار اوست .
٣ - آنچه در طبع ادراك كننده لذّت و المى ايجاد نمى كند.
بنابراين هر چيزى كه در ادراك آن لذّت و راحت است ، از نظر ادراك كننده و محبوب و آنچه در ادراك آن درد و رنج است ، نزد ادراك كننده مبغوض و هر چه لذّت و المى در پى ندارد، نه محبوب است و نه مكروه . در اين صورت هر چيز لذّت بخشى نزد كسى كه از آن لذّت مى برد محبوب است ، و معناى محبوب بودن آن است كه طبع بدان ، مايل است ، و معناى مبغوض بودن آن كه نفرت است . لذا دوستى عبارت از گرايش طبع به چيزى لذّت دهنده است و اگر اين گرايش شدت و قوت يابد، عشق ناميده مى شود، و بغض ‍ عبارت از نفرت طبع از چيزى درد آور و رنج دهنده است كه اگر قوى شود آن را مقت يا دشمنى مى خوانند اين نخستين اصل در حقيقت معناى دوستى است كه از شناخت آن چاره اى نيست .
اصل دوم - چون دوستى تابع معرفت و ادراك است ، ناگزير بر حسب مدركات و حواس به اقسامى منقسم مى شود؛ چه هر حسى نوعى از مدركات را احساس مى كند و هر يك از آنها از بعضى مدركات لذّت مى برد، و طبع به سبب احساس لذّت به آنها مايل مى شود، و از نظر طبع سليم آن مدركات از محبوبات به شمار مى آيند لذّت چشم در نگريستن و ادراك ديدنيهاى خوب و صورتهاى نمكين و زيباست لذّت گوش در شنيدن آوازهاى خوش و موزون ، و لذّت بويايى در استشمام بوهاى خوش ، و لذّت ذايقه در چشيدن مزه طعامها، و لذّت لامسه در لمس نازكى و نرمى است ؛ و چون اين مدركات حسى لذّت بخش اند، محبوب انسان مى باشند، بدين معنا كه طبع سليم بدانها رغبت دارد تا آن جا كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : ((از دنياى شما سه چيز محبوب من است : بوى خوش ، زن و روشنى چشم من در نماز است ))(١٥)
آن حضرت بوى خوش را محبوب خود مى شمرد و روشن است كه چشم و گوش از بوى خوش بهرهاى نمى برند و تنها نيروى شامه از آن برخوردار مى شود همچنين زنان را محبوبات مى ناميد، در حالى كه تنها چشم و لامسه از آنها بهره مند مى گردند. و شامه و ذائقه و سامعه را از آنها بهرهاى نيست . و نماز را مايه روشنى چشم خواند و آن را بهترين اين محبوبات به شمار آورد در صورتى كه معلوم است حواس پنجگانه را از آن نصيبى نيست ، بلكه حس ششمى كه دل به منزله مركب آن است ، از آن بهره مند مى شود و اين حس را كسى درك ميكند كه صاحبدل باشد.
در لذات حواس پنجگانه بهايم با انسان شريكند، اگر محبت منحصر به مدركات اين پنج حس باشد تا آن جا كه او بگويد: خداوند با حواس در كه نمى شود و در خيال متصور نمى گردد، پس محبوب نيست در اين صورت خاصيت آدمى از ميان رفته و حس ششمى كه بدان از جانوران ممتاز است و از آن به عقل يا نور يا دل يا هر نام ديگر تعبير مى شود از وجود او رخت بر بسته است و در اين بحثى نيست .
ليكن اين امر بى نهايت بعيد است ، چه ديده باطن از چشم ظاهر قويتر و ادراك دل از ادراك چشم شديدتر و جمال مفاهيمى كه به وسيله عقل ادراك مى شوند از جمال صورتهاى ظاهرى كه توسط چشمها درك مى گردد، بيشتر و برتر است از اين رو بى ترديد لذّت دل به آنچه از امور شريف الهى درك مى كند و بالاتر از آن است كه به وسيله حواس ادراك شود، تمامتر و كاملتر است و در نتيجه رغبت طبع سليم و عقل صحيح به اين لذّت قويتر و بيشتر است دوستى جز گرايش به چيزى كه در ادراك آن لذّت است ، معناى ديگرى ندارد، چنان كه بزودى تفصيل آن خواهد آمد، بنابر اين محبت خداوند را تنها كسى انكار مى كند كه بر اثر قصور فهم در حد بهايم قرار گرفته و به هيچ رو از مرز مدركات حسى پا فراتر ننهاده است .
اصل سوم - پوشيده نيست كه انسان خودش را دوست مى دارد، و اين نيز روشن است كه ديگران را هم براى خودش دوستدار است آيا مى توان تصور كرد كه آدمى ديگرى را براى خود او نه براى خودش دوست بدارد؟ اين مطلب از مسايلى است كه درك آن براى ضعيفان دشوار است تا آن جا كه اينان گمان مى كنند تصور نمى شود كه انسان ديگرى را براى خود او دوست بدارد بى آن كه سواى ادراك ذات وى بهره اى از او به وى باز گردد ليكن حق آن است كه اين امر قابل تصور و موجود است از اين رو بر ما لازم است كه اقسام محبت و اسباب آن را شرح دهيم .
روشن است كه نخستين محبوب در نزد هر زنده اى نفس و ذات خدا اوست و معناى حب نفس ميل انسان به دوام وجود خويش و نفرت از عدم و نابودى آن است ، زيرا آنچه محبوب است ، طبعا ملايم و مطلوب محب است در اين صورت چه چيزى مى تواند در نزد انسان ملايم تر از نفس او و دوام وجودش باشد همچنين كدام چيز است كه در نزد او منفورتر و مبغوض تر از عدم و هلاك اوست از اين رو آدمى دوام وجود خود را دوست مى دارد و مرگ و كشته شدن مكروه اوست و اين به سبب ترس از وقايع پس ‍ از مرگ يا سكرات آن نيست ، بلكه اگر بدون هيچ درد و رنج و يا ثواب و عقابى از اين جهان بوده شود، بدين امر خشنود نبوده از آن كراهت خواهد داشت ، و مرگ و عدم محض را جز به هنگامى كه در زندگى دچار رنج و درد شديد مى شود دوست نمى دارد، و چون گرفتار بلايى مى شود زوال بلا محبوب اوست و اگر عدم را خواهان باشد براى خود آن نيست ، بلكه براى آن است كه در آن بلا زايل مى شود لذا هلاكت و عدم نزد او مبغوض و دوام وجود محبوب است و همان گونه كه دوام وجود محبوب اوست كمال وجود نيز مطلوب اوست ، زيرا ناقص فاقد كمال است و نقص به نسبت مقدار مفقود عدم است و نسبت به انسان هلاكت مى باشد و هلاكت و عدم در صفات و كمال وجود مبغوض است ، چنان كه در اصل ذات مبغوض ‍ مى باشند و وجود صفات كمال محبوب است ، همان گونه كه دوام اصل وجود محبوب است و اين غريزه اى است كه به حكم سنت بارى تعالى در طبايع قرار داده است : و لن تجد لسنة الله تبديلا (١٦) .
بنابر اين نخستين محبوب انسان ذات او، سپس سلامتى اعضاى او، پس از آن مال و فرزند و كسان و دوستان اوست پس اعضاى آدمى محبوب اويند و سلامت آنها مطلوب اوست ؛ چه كمال و دوام وجود او موقوف بر اينهاست مال نيز محبوب است ، زيرا آن نيز وسيله دوام وجود و كمال آن است و همچنين است ديگر اسباب اين كه انسان اشياى مذكور را دوست مى دارد، براى اعيان آنها نيست ، بلكه به سبب آن است كه بهره مندى او از دوام وجود و كمال آن بدانها وابسته است تا آن جا كه آدمى فرزندش را با اين كه از او بهره اى نمى برد، بلكه سختيهايى را هم به خاطر او تحمل مى كند، دوستت مى دارد؛ زيرا او را پس از مردن جانشين وجود خويش مى كند، و بقاى نسلش نوعى از بقا براى اوست ، و به سبب علاقه شديد به بقاى نفس ‍ خود، بقاى كسى را كه جانشين او شود نيز دوست مى دارد، و گويا آن جزيى از اوست ؛ چه نمى تواند طمع داشته باشد كه تا ابد زنده بماند آرى هرگاه ميان كشتن او و كشتن فرزندش مخير شود، و طبع او بر اعتدال خويش باقى باشد، بقاى خود را بر بقاى فرزندش ترجيح خواهد داد، زيرا بقاى فرزندش ‍ تنها از يك نظر به منزله بقاى اوست و بقاى محقق او نيست محبت او به خويشاوندان و كسانش نيز به محبت او برا كمال نفسش بازگشت دارد، چه او خود را به سبب آنها تنها نمى بيند و به كمال آنان خود را قوى و آراسته مى انگارد، زيرا خانواده و مال و اسباب خارجى همچون بالهايى مكمل وجود انسان اند، و كمال وجود و دوام آن طبعا محبوب اوست بنابراين نخستين محبوب هر زنده اى ذات و كمال ذات و دوام همه اينهاست ، و آنچه ضد آنهاست ، مكروه اوست ؛ و اين امور نخستين سبب محبت به شمار مى آيد.
سبب دوم احسان است ، چه انسان ، بنده احسان است و دل به دوستى كسى كه به او نيكى كند و دشمنى كسى كه به او بدى كند، سرشته شده است پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : بار خدايا، براى هيچ بدكارى دستى براى نيكى به من قرار مده تا او را دوست بدارم (١٧) . اين حديث اشاره به آن است كه دوستى دل نسبت به كسى كه به وى نيكى كن امرى اضطرارى و غير قابل اجتناب است ، در نهاد و فطرت انسان سرشته شده و براى دگرگون كردن آن راهى نيست به همين سبب گاهى انسان بيگانه اى را كه هيچ رابطه خويشى و پيوندى با او ندارد، دوست مى دارد اين امر چنانچه تحقق يابد، به سبب اول بازگشت خواهد داشت ، چه احسان كننده كسى است كه آدمى را به مال و ديگر اسبابى كه باعث دوام وجود و كمال آن مى شود كمك كند و موجب حصول بهره منديهاى شود كه وجود انسان بدانها مستعد و آماده مى گردد، جز اين كه اين تفاوت وجود دارد كه انسان اعضاى خود را دوست مى دارد، چه كمال وجودش به آنهاست و آن همان كمال مطلوب اوست اما احسان كننده عين كمال مطلوب نيست ، بلكه سببى براى آن است مانند پزشك كه سببى است براى دوام سلامتى اعضا. فرق است ميان دوست داشتن صحت و دوستت داشتن پزشك كه سبب صحت است ، زيرا صحت ذاتا مطلوب است و پزشك ذاتا مطلوب نيست ، بلكه چون سبب حصول صحت است مطلوب است همچنين علم و استاد محبوبند، ليكن علم ذاتا محبوب است و استاد چون سبب حصول علم است كه محبوب است محبوب مى باشد؛ و نيز خوراك و نوشيدنى محبوب است و درهم و دينار نيز محبوب مى باشند، ليكن طعام ذاتا محبوب است و در هم و دينار چون وسيله تهيه طعامند محبوبند.
اگر چه فرق آنها در اين جا به تفاوت رتبه بازگشت مى كند، ليكن بازگشت هر يك از آنها به محبتى است كه انسان به ذات خود دارد، چه كسى كه احسان كننده را به سبب احسانش دوست مى دارد، محققا دوستدار ذات او نيست ، بلكه دوستدار احسان اوست و اين فعلى از افعال احسان كننده است اگر اين افعال زايل شود دوستى نيز زايل مى شود با آن كه ذات احسان كننده باقى است ، و اگر احسانش نقصان يابد، دوستى نيز نقصان مى يابد و اگر زياد شود، دوستى نيز زياد خواهد شد و بالاخره بر حسب زياده و نقصان احسان محبت كم يا زايد مى شود.
سبب سوم - آن كه چيزى را براى ذات آن ، نه به سبب به راهى كه غير از ذاتش از او مى يابد، دوست بدارد، بلكه ذات او عين بهره اوست و اين همان دوستى حقيقى كاملى است كه دوام آن مورد اعتماد است ، مانند دوستى جمال و زيبايى ، چه هر جمالى در نزد كسى كه آن را ادراك مى كند محبوب است و اين دوستى براى عين جمال است ، زياد در ادراك آن لذّت است و لذّت ذاتا محبوب است نبايد گمان كنى كه دوستى صورتهاى زيبا تنها براى رضاى شهوت است ، چه ارضاى شهوت خود لذّت ديگرى است كه گاهى صورتهاى زيبا را به سبب آن دوست مى دارند، اما ادراك نفس ‍ جمال نيز لذّت بخش است و مى تواند به اخطار ذاتش محبوب باشد چگونه ممكن است اين را انكار كرد و حال آن كه سبزه و آب جارى دو چيز محبوب و خواستنى هستند، و اين براى آن نيست كه آب آشاميده و سبزى خورده شود و يا غير از صرف ديده بهره ديگرى از آنها ببرند، و پيامبر صلى الله عليه و آله از سبزه و آب روان خوشش مى آمد(١٨) .
طبع سليم حكم مى كند كه نظر كردن به شكوفه ها، گلها و مرغان خوش ‍ رنگى كه از نقش و نگار زيبا و تناسب اندام برخوردارند، لذّت آور است ، تا آن جا كه انسان با نگاه كردن به آنها غمها را از دل بيرون مى كند بى آن كه غير از نگاه بهره ديگرى ببرد.
اين اسباب همه لذّت بخش مى باشند و هر لذيذى محبوب است ، و ادراك هر زيبايى و جمالى خالى از لذتى نيست ، هيچ كس انكار نمى كند كه زيبايى طبعا محبوب است بنابراين وقتى ثابت شود كه خداوند متعال جميل است ، لا محاله در نزد كسى كه جمال و جلال او بر وى مكشوف شده است محبوب خواهد بود، چنان كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : ((خداوند جميل است و جمال را دوست مى دارد))(١٩) .
سبب چهارم - در بيان معناى حسن و جمال است . بدان آن كه در تنگناى خيالات و محسوسات زندانى است ، بسا گمان مى كند زيبايى و جمال جز تناسب اندام و شكل و خوبى رنگ و سرخ و سپيدى و لندى قامت و امثال چيزهايى كه انسان صاحب جمال را بدان توصيف كنند، معناى ديگرى ندارد، چه حس غالب در مردم ، حس بينايى است و توجه مردم نيز بيشتر به صورت اشخاص است ، از اين رو انسان گمان مى كند آنچه ديدنى نيست و در خيال نمى آيد و داراى شكل و رنگ و اندازه نيست ، حسن او قابل تصور نمى باشد، و هرگاه حسن او قابل تصور نباشد، در ادراك آن لذتى نيست و در نتيجه محبوب نخواهد بود. ليكن اين گمان خطايى روشن است چه زيبايى به مدركات چشم ، تناسب اندام ، آميختگى سرخى و سپيدى منحصر نيست ما مى گوييم : اين خطى زيباست ، و اين آوازى زيباست ، بلكه مى گوييم : اين جامه اى زيبا و اين ظرفى زيباست حال اگر زيبايى تنها در صورت است ، زيبايى آواز و ديگر چيزها چه معنايى دارد؟ روشن است كه چشم از نگاه كردن به خط زيبا، و گوش از شنيدن آوازهاى خوش و پاكيزه لذّت مى برد، و هيچ چيزى از مدركات نيست ، جز اين كه به زيبا و زشت تقسيم مى شود.
آنچه به معناى زيباى است و اشياى مذكور در آن مشاركت دارند، ناگزير از بحث و بررسى است ليكن بحث آن طولانى است و در خور علم معامله نيست كه در آن طولانى سخن گفته شود؛ ناچار صريح حق را ذكر مى كنيم و مى گوييم : زيبايى و جمال هر چيزى در آن است كه كمالى كه ممكن و سزاوار آن است ، برايش حاصل شده باشد و هرگاه همه كمالاتى كه براى آن مناسبت ، در او فراهم شده است آن چيز در نهايت جمال خواهد بود و اين غايت كمال او نيز مى باشد، و هر قدر برخى از كمالات او در وى حاصل شد، حسن و جمال او نيز به همان اندازه خواهد بود. اسب خوب و زيبا آن است كه همه آنچه سزاوار اسب است ، اعم از هياءت ، شكل ، رنگ ، تكاورى و قابليت حمله و گريز در آن گرد آمده باشد خط زيبا آن است كه همه چيزهايى كه شايسته خط خوب است ، اعم از تناسب و توازن حروف و استقامت ترتيب و حسن انتظام در آن جمع آمده باشد هر چيزى را كمالى است كه او سزاوار آن است و ضد آن سزاوار غير آن است . پس حسن هر چيزى در كمالى است كه او لايق آن مى باشد از اين رو آنچه مايه زيبايى اسب است ، نمى تواند مايه زيبايى انسان باشد و آنچه موجب زيبايى خط است ، موجب زيبايى آواز نيست و آنچه سبب زيبايى ظروف است ، سبب زيبايى لباس نخواهد بود، همچنين ديگر چيزها.
اگر بگويى : هر چند همه اين اشيا با حس بينايى ادراك نمى شود، مانند آوازها، مزه ها و بويها، ليكن ادراك آنها همواره با حواس صورت مى گيرد، پس آنها محسوساتند و كسى حسن و جمال محسوسات را منكر نشده و لذتى را كه از ادراك زيبايى و جمال آنها حاصل مى شود، انكار نكرده است . آنچه مورد انكار است ، چيزى است كه با غير حواس درك شود.
پاسخ اين است كه بدانى زيبايى و جمال در غير محسوسات موجود است ، چه گفته مى شود: اين خويى نيكوست ، آن دانشى نيكوست ، اين روشى نيكوست و آن اخلاق جميل و زيباست و مقصود از اخلاق جميل دانش ، خرد، پاكدامنى ، دليرى ، پرهيزگارى ، كرم ، و مروت و ديگر خصلتهاى نيكوست و هيچ يك از اين صفات با حواس پنجگانه ادراك نمى شود، بلكه به وسيله نور بصيرت باطن دريافت مى گردد. همه اين خصلتهاى جميله دوست داشتنى و محبوبند، و آن كه داراى اين صفات باشد، طبعا نزد كسى كه صفات او را بداند محبوب است دليل صحت اين امر آن است كه طبايع به دوستى پيامبران صلى الله عليه و آله سرشته شده اند، با اين كه آنها را نديده اند، بلكه بر دوستى ارباب مذاهب نيز به همين گونه اند تا آن جا كه محبت آدمى نسبت به رهبر مذهبش به سرحد عشق مى رسد، به طورى كه همه اموالش را در نصرت مذهبش و دفاع از آن خرج مى كند و جان خود را در پيكار با كسى كه نسبت به پيشوا و متبوع او بد گويد، به مخاطره مى اندازد چه بسيار خونهايى كه در راه نصرت صاحبان مذاهب ريخته شده است اى كاش مى دانستم مثلا كسى كه پيشوايش را دوست مى دارد، براى چه چيزى دوستدار است ، در حالى كه هرگز بصورت او را نديده است و اگر او را ببيند، بسا از صورت او خوشش نيايد.
بنابر اين آنچه او را به زياده روى در محبت وادار مى كند سيرت باطن اوست ، نه صورت ظاهر؛ چه صورت ظاهر او به خاك مبدل مى شود، پس ‍ دوستى او به سبب صفات باطنى او مى باشد كه عبارت از دين ، پرهيزگارى ، فراوانى دانش ، احاطه به مدارك دين ، قيام او به افاضه علوم شرعى و منتشر كردن اين خيرات در جهان به وسيله است ؛ و همه اينها كارهاى خوبى هستند كه حسن آنها جز به نور بصيرت ادراك نمى شود، و حواس از درك آنان قاصر است اين صفات باطنى همگى به علم و قدرت بگشت دارد و اين زمانى صورتت مى گيرد كه انسان حقايق امور را بداند و قادر باشد كه نفس خويش را به سركوب كردن شهواتش وادار كند.
بنابر اين همه خصلتهاى خوب از اين دو صفت انشعاب مى يابند و با حس ‍ درك نمى شوند و محل آنها در جزء لايتجزاى بدن است و در حقيقت همان محبوب است ، در حالى كه جزء لايتجزا داراى صورت و شكل و رنگ نيست ، تا به چشم ديده شود و به اين سبب محبوب باشد لذا زيبايى و جمال در سيرتهاست نه صورتها، و اگر سيرت خوبى بدون دانش و بصيرت يافت شود، موجب دوستى نخواهد بود لذا محبوب كسى است كه واجد سيرت زيبا باشد و آن عبارت از اخلاق ستوده و فضيلتهاى شريف و پسنديده است و اين صفات همگى به علم و قدرت بگشت دارد و طبعا محبوبند در حالى كه با حواس ادراك نمى شوند تا آن جا كه اگر كودكى را واگذارند كه به طبع خود رفتار كند، اگر بخواهيم غايب يا حاضر يا مرده يا زنده اى را دوست او گردانيم ، راهى جز اين داريم كه در توصيف او به شجاعت و كرم و دانش و ديگر صفات ستوده وى مبالغه كنيم و هرگاه كودك به آنها معتقد شود او را نمى تواند دوست نداشته باشد آيا جز اين است كه دوستى صحابه و دشمنى او بجهل و ابليس به سبب مبالغه در توصيف به خوبيها و زشتيها كه با حواس ادراك نمى شوند، بر دلها چيره شده است ، بلكه در آن هنگام كه مردم حاتم را به سخاوت و ديگرى را به شجاعت توصيف مى كنند، بى اختيار دلها دوستدار آنها مى شود اين دوستى بر اثر آن نيست كه صورت محسوس آنها را ديده و يا بهره اى از آنها برده باشند بلكه هرگاه حكايت شود كه يكى از پادشاهان در يكى از ممالك روى زمين به عدالت و نيكى رفتار و به بذل و بخشش اقدام مى كند، محبت او بر دلها چيره مى شود با آن كه دوستان به سبب بعد مسافت از رسيدن به احسان او نوميدند.
بنابر اين محبت انسان نسبت به نيكوكاران منحصر به كسى نيست كه به او نيكى مى كند، بلكه نيكوكار ذاتا محبوب است ، اگر چه احسان او هرگز به كسى كه دوستدار اوست نرسد، زيرا هر خوبى و زيبايى محبوب است صورت يا ظاهر است يا باطنه ، و حسن و جمال هر دو را شامل مى شود؛ صورت ظاهر با چشم ظاهر ديده مى شود و صورت باطن با ديده بصيرت مشاهده مى گردد كسى كه از داشتن ديده بصيرت محروم است ، نمى تواند صورت باطن را ادراك كند و از آن لذّت بيابد و بدان محبت و رغبت ندارد. اما كسى كه چشم او بر حواس ظاهريش غلبه دارد، محبت وى نسبت به معانى باطنى بيشتر از علاقه او به معانى ظاهر است و چقدر تفاوت است ميان كسى كه نقش روى ديوار را به سبب زيبايى صورت ظاهر آن دوست بدارد و آن كه پيامبر از پيامبران را به سبب جمال و زيبايى صورت باطنى او دوستدار باشد.
سبب پنجم - مناسبت پوشيده ميان دوستدار و محبوب است ، زيرا بسا دو شخص كه ميان آنها محبتى محكم و استوار بر قرار است بى آن كه سبب آن جمال و زيبايى يا بردن بهره اى از يكديگر باشد، بلكه انگيزه آن صرفا تناسب ارواح است چنان كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : ((ارواح لشگريانى مجهزند، آنچه از آنها يكديگر را بشناسند، گردهم مى آيند و آنچه از آنها همديگر را نشناسند، اختلاف مى يابند))(٢٠) . ما اين مطلب را در كتاب آداب صحبت در آن جا كه درباره دوستى براى خدا سخن گفته ايم اثبات كرده ايم و طالبان بايد بدان جا مراجعه كنند چه اين امر يكى از عجايب اسباب دوستى است .
بنابر اين اقسام دوستيها به پنج سبب بازگشت دارد كه يكى از آنها محبت انسان به ذات و كمال و بقاى خويش است . ديگر محبت انسان نسبت به كسى است كه به او احسان كند در چيزى كه به دوام وجود او بازگشت دارد و به بقاى او و دفع مهلكات از او كمك مى كند. ديگر دوست داشتن كسى كه ذاتا جميل و زيباست ، خواه اين زيبايى در صورت ظاهر باشد يا در صورت باطن و ديگر دوست داشتن كسى كه ميان آنها مناسبت نهانى باطنى وجود دارد.
اگر همه اسباب در يك شخص گرد آيد بى ترديد محبت چند برابر مى شود، چنان كه اگر انسان فرزندى داشته باشد زيبا روى ، خوشخوى ، دانشور، خوش تدبير، نيكوكار و نسبت به پدر و مادر نيك رفتار، قطعا بى نهايت محبوب خواهد بود، و قوت محبت نسبت به وى پس از اجتماع اين صفات در او بر حسب قوتت اين صفات در نفس دوست دارنده است . اگر اين صفات در منتهاى درجه كمال باشد قطعى است كه دوستى هم در بالاترين درجات خواهد بود. و ما اكنون روشن مى كنيم كه اجتماع همه اين اسباب و كمال آنها، جز در باره حق تعالى قابل تصور نيست ؛ از اين رو در حقيقت كسى جز خداوند استحقاق محبت ندارد.

پي نوشتها

__________________________________________________
١- مائده / ٥٤:.... آنها را دوست مى دارد و آنها (نيز) او را دوست مى دارند.
٢- بقره / ١٦٥: و آنها كه ايمان دارند، محبتشان به خدا شديدتر است .
٣- مسند احمد، ج ٤، ص ١١، ضمن حديثى ديگر.
٤- سنن نسايى ، ج ٨، ص ٩٤، مضمون آن ، مسند احمد، ج ٣، ص ١٧٢، الاوسط طبرانى .
٥- صحيح بخارى ، ج ١، ص ١٢، از حديث انس ، صحيح مسلم ، ج ١، ص ٤٩، نظير آن .
٦- توبه / ٢٤: بگو اگر پدران و فرزندان و برادران و همسران و طايفه شما و اموالى كه به دست آورده ايد و تجارتى كه از كساد شدنش بيم داريد و مساكن مورد علاقه شما در نظرتان از خداوند و پيامبرش و جهاد در راهش محبوتر است ...
٧- ترمذى ، المستدرك حاكم ، ج ٣، ص ١٥٠، از حديث ابن عباس .
٨- بزار و رجال آن صحيح اند، جز بكر بن سليم و اوثقه است و در آن آخر حديث نيامده است ، مجمع الزوائد ج ١٠، ص ٢٧٤.
٩- الحيلة ابو نعيم به سند حسن ، المغنى ،
١٠- عراق گفته است : مآخذى براى آن نيافتم .
١١- ترمذى از حديث عبدالله بن يزيد خطمى به سند حسن ، الجامع الصغير، پيش از اين نيز ذكر شده است .
١٢- صحيح مسلم ، ج ٨ ص ٤٢، طبرانى ، بزار، مجمع الزوائد، ج ١ ص ٢٨٠.
١٣- چنان كه در مجلدات پيش ياد آورى شده است ، درباره صحت انساب كتاب مذكور به امام صادق (عليه السلام ) ميان محثثان اختلاف است و اكثر را ساخته صوفان مى دانند. به تعليقات علامه بزرگ مرحوم حاج سيد شهاب الدين مرعشى نجفى بر كتاب احقاق الحق مراجعه شود - م .
١٤- همان ماءخذ باب نود و ششم .
١٥- پيش از اين مكرر ذكر شده است .
١٦- فتح / ٢٣: و هرگز براى سنت خداوند تغيير و تبديلى نخواهى يافت .
١٧- مسند الفردوس ابو منصور ديلمى از حديث معاذ و پيش از اين ذكر شده است .
١٨- كتاب طب النبى صلى الله عليه و آله ابو نعيم از حديث ابن عباس به سند ضعيف ، المغنى .
١٩- شعب الايمان بيهقى از حديث ابى سعيد خدرى به سندى ضعيف ، صحيح مسلم و سنن ترمذى از حديث ابن مسعود، الكبير طبرانى از حديث ابى امامه ، ابن عسا كر از حديث جابر، ابن عمر به سند صحيح ، الجامع الصغير.
٢٠- صحيح مسلم ، ج ٨، ص ٤١ و پيش از اين ذكر شده است .



۱
بيان آن كه تنها خداوند، مستحق محبت است

بيان آن كه تنها خداوند، مستحق محبت است
كسى كه غير خدا را دوست بدارد و دوستى او به وى به سبب نسبت او به خداوند نباشد، اين علاقه او نشانه نادانى و كوتاهى او در شناخت خداوند است . دوستى پيامبر صلى الله عليه و آله نيز ستوده است ، چه عين دوستى خداست دوستى عالمان و پرهيزگاران نيز همين گونه است ، زيرا دوست دوست و فرستاده دوست و دوستدار دوست دوست است و همه اين دوستيها به دوستى اصل بازگشت دارد و از او به غير تجاوز نمى كند. از اين رو محبوب حقيقى در نزد ارباب بينش تنها خداست و جز او كسى استحقاق محبت ندارد.
براى توضيح اين مطلب بايد به اسباب پنجگانه اى كه ذكر كرديم بازگرديم و روشن كنيم كه همه آن صفات در حق تعالى جمع است و در غير او جز آحادى از آنها يافت نمى شود و وجود آنها در خداوند حقيقت و در غير او و هم و خيال و مجاز محض است كه هيچ حقيقتى براى آن نيست ؛ و چون اين مطلب ثابت شود، بر هر صاحب بينشى ضد آنچه خردهاى ناتوان و دلهاى ضعيف گمان كرده اند كه دوستى خداوند محال است ، مكشوف و روشن خواهد شد كه مقتضاى تحقيق آن است كه انسان جز خداوند را دوست نداشته باشد.
اما سبب اول - و آن عبارت است از محبت انسان به ذات و بقا و كمال و دوام وجود خويش و بغض او نسبت به هلاكت و عدم و نقصان خود و آنچه او را از وصول به كمال باز دارد اينها جبلت و سرشت هر انسان زنده اى است و تصور نمى رود هيچ جاندارى از اينها تهى باشد و همين امر مقتضى كمال محبت نسبت به خداوند متعال است ؛ چه كسى كه خود و پروردگارش ‍ را بشناسد، قطعا مى داند كه به ذات خود وجودى ندارد و هستى و دوام و كمال آن از خدا و به وسيله خدا و به سوى خداست و اوست كه وجود او را ايجاد و اختراع كرده و به او نعمت بقا بخشيده است همچنين اوست كه با آفرينش صفات كمال و ايجاد اسبابى كه رساننده او بدان باشد و آفريدن دانش به كار بستن اين اسباب وجود او را كامل مى گرداند وگرنه بنده از حيث ذات خود وجودى ندارد و اگر خداوند نعمت هستى به او نبخشيده بود، محو محض و عدم صرف بود؛ و چنانچه با ابقاى وجود به او تفضل نكرده بود، پس از وجود هلاك و نابود مى شد؛ و اگر به فضل خود خلقت وى را كامل نكرده بود پس از ايجاد نيز وجودى ناقص و ناتمام بود.
كوتاه سخن آن كه در جهان هستى چيزى وجود ندارد كه به ذات خود قيام داشته باشد، جز خداوند زنده پايدارى كه به ذات خود قايم است و هر چه جز اوست ، قايم به اوست لذا اگر كسى كه داراى اين عرفان است ، ذات خود را دوست بدارد، در حالى كه بداند هستى ذات او از غير است و او را آفريننده و ايجاد كننده و مخترع و بقا دهنده و قايم به ذات خويش و مقوم غير خو بداند، در حقيقت آفريننده و بقا دهنده خود را دوست مى دارد و اگر او را دوست ندارد، به سبب آن است كه خود و پروردگارش را نشناخته است دوستى ثمره معرفت است . اگر معرفت نباشد، محبت نخواهد بود. با ضعف آن اين ضعيف و با قوت گرفتن آن اين قوى خواهد شد از اين رو گرفته اند: كسى كه خدا را بشناسد، او را دوست مى دارد و كسى كه آتش را بداند از او دورى مى جويد و كسى كه دنيا را بشناسد، در آن زهد مى ورزد آيا چگونه ممكن است تصور كرد انسان خودش را دوست بدارد و پروردگارش ‍ را كه قوام وى به اوست ، دوست ندارد. روشن است كسى كه به گرماى آفتاب گرفتار شده چون سايه را دوست مى دارد، ضرورتا درختانى را كه قوام سايه به آنهاست ، نيز دوست مى دارد. همه آنچه در جهان وجود داست در مقايسه با قدرت حق تعالى مانند سايه نسبت به درخت و نور نسبت به خورشيد است ، را همه چيز از آثار قدرت اوست و وجود همه موجودات تابع وجود اوست ، چنان كه وجود نور تابع خورشيد و وجود سايه تابع درخت است ، بلكه اين مثال نسبت به اوهام عوام است ، چه آنها مى پندارند كه نور اثر خورشيد و نشاط گرفته از او و موجود به اوست ، در حالى كه اين پندار خطاى محض است زيرا بر ارباب قلوب به گونه اى روشنتر از ديدن ، با چشم آشكار شده است كه نور از قدرت حق تعالى بر سبيل اختراع به هنگام وقوع مقابله ميان خورشيد و اجسام غليظ حاصل مى شود، چنان كه نور خورشيد و عين و شكل و صورت آن نيز از قدرت حق تعالى به وجود آمده است ؛ ليكن غرض از مثالها فهمانيدن مطلب است و مطلوب بيان حقايق نيست .
اكنون اگر محبت انسان نسبت به ذات خويش امرى ضرورى است ، محبت او نسبت به كسى كه در درجه اول ، قوام او و در درجا دوم ، بقاى وى از حيث ذات و صفات و جواهر و اعراض بدوست ، نيز ضرورى مى باشد و اين امر مستلزم آن است كه اين مطلب را بداند كسى كه از اين محبت تهى است ، به سبب آن است كه به خود و شهواتش سرگرم و از پروردگار و آفريننده خويش غافل است او خدا را چنان كه شايسته است ، نشناخته و نظر و فكر خود را به شهوات و محسوساتش منحصر ساخته است و اين همان عالم شهادت است كه بهايم در تنعم و رفاه در آن با او شريكند، بر خلاف عالم ملكوت كه تنها كسى كه به فرشتگان شباهت دارد پا بر سرزمين آن مى نهد و به اندازه قرب او به صفات فرشتگان در آن مى نگرد و به قدر انحطاط او در عالم پست بهايم دستش از آن كوتاه است .
اما سبب دوم - و آن ، محبت او نسبت به كسى است كه به وى نيكى و با مال خود با او مواسات كند و در گفتار با او ملاطفت ورزد و با كمكهاى خود او را يارى كند و در سركوبى دشمنان و پيروزى بر آنان به نصرت او شتابد و در دفع شرّ از او قيام كند و در همه مقاصد و اغراضى كه درباره خود و فرزندان و نزديكانش دارد، براى او وسيله اى باشد در اين صورت قطعى است كه وى محبوب او خواهد بود اين امر نيز عينا مقتضى آن است كه جز خداوند را دوست نداشته باشد، چه اگر خداوند است و بس . ما انواع احسان او را به همه بندگان ذكر نمى كنيم ، زيرا هيچ كس قادر به شمارش آنها نيست ،چنان كه خود فرموده است : و ان تعدوا نعمة الله لا تحصوها (٢١) . و به اندكى از آنها در كتاب شكر اشاره كرده ايم و در اين جا به همين مقدار بسنده مى كنيم كه بگوييم احسان از مردم جز بر سبيل مجاز قابل تصور نيست و احسان كننده تنها خداوند است ، چه اگر فرض كنيم شخصى همه اموالش را به تو ببخشد و به تو امكان دهد كه هر جور بخواهى در آنها تصرف كنى ، تو تصور خواهى كرد كه اين احسانى از اوست ليكن اين پندارى نادرست است ، زيرا اگر چه اين احسان به وسيله او و به مال و قدرت او بر آن و بر انگيزه اى كه در او ايجاد و باعث شد مالش را به تو منتقل كند انجام گرفته است ، ليكن چه كسى نعمت حيات به او ارزانى داشته و مال و قدرت و اراده او را آفريده و اين انگيزه را در او به وجود آورده و چه كسى تو را محبوب او گردانيده و او را به تو مايل ساخته و به دل او انداخته كه صلاح دين و دنيايش در احسان به تو است . اگر اينها نبود بى شك حبه اى از مالش را به تو نمى دادخداوند اين انگيزه ها را بر او چيره و در نفس او مقرر كرده كه صلاح دين و دنيايش تسليم مال او به توست و در تسليم آن به تو مقهور و ناگزير بوده و توان مخالفت نداشته است ، پس احسان كننده كسى است كه او را مضطرّ ساخته و بدان كار وا داشته و كه او را به عمل وادار كرده و در او برانگيخته است ، اما دست او واسطه اى بيش نيست كه احسان خداوند را به تو رسانيده و صاحب دست در اين كار مضطر بوده همان گونه كه مجراى آب در برابر جريان آب در آن مضطر است ، بنابراين اگر او را نيكوكار بدانى و از اين حيث شكرگويى كه به نفس خود نيكو كار است ، نه از آن جهت كه واسطه احسان خداست ، بى شك به حقيقت امر نادانى ، چه احسان از انسان قابل تصور نيست ، جز نسبت به نفس خودش ، اما احسان به غير از مخلوق محال است ، زيرا او مالش را جز در راه هدفى كه در آن راه مورد نظر اوست نمى بخشد. اين هدف او ممكن است براى آينده باشد كه همان ثواب الهى است و يا براى حال باشد، از قبيل منت گذارى و تحقير يا ستايش و آوازه و مشهور شدن به سخاوت و كرم و يا جذب دلهاى مردم براى فرمانبردارى و محبت ، چه انسان هرگز مالش را به دريا نمى اندازد، زيرا او را در اين كار هدفى نيست و آن را جز در راه غرضى كه مقصود و مطلوب اوست ، به ديگرى نمى دهد ليكن تو مقصود و مطلوب او نيستى ، بلكه دست تو وسيله اى است براى تو در گرفتن تا آنگاه كه هدف او از شهرت و ستايش و شكر و ثواب با دريافت مال از سوى تو خاص شود در حقيقت او براى رسيدن به مقصودش در اين گرفتن ، تو را به خدمت خود وا داشته است . لذا او به خودش احسان كرده و در برابر آنچه بخشيده ، عوضى كه از نظر او از مالش بهتر مى باشد، دريافت كرده است و اگر اين رجحان نبود هرگز به خاطر تو از دارايى اش چشم نمى پوشيد بنابراين او به دو سبب استحقاق شكر گزارى و دوستى را ندارد:
اول - به سبب آن كه خداوند انگيزه هايى را بر او چيره ساخته كه قدرت مخالفت با آنها را نداشته است ، چهار به منزله خزانه دار پادشاه است و اگر شاه كسى را به دريافت خلعت مفتخر سازد و خزانه دار خلعت را به وى تسليم كند، خزانه دار به وى احسانى نكرده است ، زيرا ناگزير از اطاعت و امتثال چيزى بوده كه شاه به او فرمان داده و قدرت مخالفت با آن را نداشته است و اگر شاه اين امر را به ميل او وا مى گذاشت هرگز خلعت را به وى تسليم نمى كرد همه احسان كنندگان به همين گونه اند، چه اگر خداوند انسان را به حال خود واگذارد هرگز دانه اى از مال خود را بذل و بخشش نخواهد كرد تا آنگاه كه خداوند انگيزه هايى را بر او چيره كند و به دلش اندازد كه خير او از نظر دين و دنيا در بذل مال است و در آن موقع است كه به بخشش آن اقدام مى كند.
دوم - آنچه را داده در برابر آن ، عوضى كه در نر او كاملتر و مجبوب تر از چيزى است كه بذل كرده دريافت كرده است ، و همان گونه كه فروشنده احسان كننده نيست ، زيرا او آنچه را مى دهد به عوض چيزى است كه در نظر او از آنچه داده محبوتر است ،بخشنده نيز در برابر بخشش خود ثواب يا حمد يا ستايش يا عوض ديگرى را دريافت كرده است شرط عوض آن نيست كه ديدنى و مال باشد، بلكه همه بهره وريها عوضهايى هستند كه ممكن است اموال و اعيان در برابر آنها حقير و ناچيز باشند اما احسان به بخشش است و بخشش عبارت از بذل مال بدون دريافت عوض و يا بهره اى است كه به بخشنده باز گردد، و وقوع اين امر از غير خداوند محال است و اوست كه جهانيان را مورد انعام قرار داده و به آنها احسان فرموده است ، صرفا براى خود آنها نه براى بهره يا غرضى كه سودش به او باز گردد، چه او برتر از اغراض و كسب نصيب و بهره است .
بنابراين اطلاق واژه جود و احسان در مورد غير او دروغ يا مجاز است و صدق معناى آن درباره كسى جز او محال و مانند جمع ميان سياهى و سپيدى ممتنع مى باشد و اوست كه به جود و احسان و عطا و امتنان متفرد و يگانه است لذا اگر طبع آدمى نيكوكار را دوست مى دارد بايد عارف به اين معانى تنها خداوند را دوست بدارد، چه احسان از غير او محال است و فقط اوست كه مستحق محبت مى باشد؛ اما غير او به شرطى استحقاق محبت در برابر احسان را دارد كه آدمى معناى احسان و حقيقت آن را نداند.
اما سبب سوم - و آن عبارت از آن است كه نيكى كننده را دوست بدارى ، هر چند احسان او به تو نرسيده باشد و اين در طبايع موجود است ، چه اگر خبر دو پادشاه به تو برسد كه يكى دانشمند، دادگر، عابد، خوشرفتار و نسبت به مردم فروتن و مهربان است ، و ديگرى ستمگر، متكبر، فاسق ، بى شرم و بدكاردار باشد، و هر كدام در يكى از كشورهاى بسيار دوردست مشغول فرمانروايى باشند در دل خود تفاوتى ميان آنها مى يابى ، چه دلت نسبت به اولى گرايش دارد كه اين دوستى است و نسبت به دومى متنفر است كه اين دشمنى است با اين كه تو از خير اولى نوميد و از شر دومى ايمنى ، چه اميد ندار كه بتوانى به كشورهاى آنها كوچ كنى . اين همان دوستى نيكى كننده است از حيث آن كه ذاتا نيكوكار است و بس نه به سبب آن كه نسبت به تو نيكوكار است و اين امر مقتضى دوست داشتن خداست ، بلكه مقتضى آن است كه اصلا كسى جز او دوست داشته نشود، مگر آن كه به سببى تعلق به او داشته باشد، چه خداوند متعال است كه به همه خلايق احسان كرده و بر همه انصاف خلق تفضل فرموده در مرتبه نخست با ايجاد آنها و در مرتبه دوم با تكميل آنها به وسيله اعضا و اسبابى كه ضرورى آنهاست و در مرتبه سوم با آفرينش با آفرينش اسبابى كه گمان احتياج به مى رود اگر چه ضرورى آنها نيست به منظور رفاه و تنعّم ايشان و در مرتبه چهارم با زيادتيها و مزيتهايى كه موجب زينت و آرايش آنها مى باشد و خارج از ضرورت و نيازهاى آنهاست مثال ضرورى سر و دل و جگر، و مثال آنچه بد آن نياز است چشم و دست و پا و مثال آنچه زينت است ، كمانى بودن ابروها و سرخى لبها و بادامى بودن چشمها و جز اينهاست كه اگر وجود نداشتند، بدانها حاجت و ضرورتى نبود مثال ضرورى از نعمتهاى خارج از بدن انسان ، آب و غذا است و مثال آنچه بدان نياز است دارو و گوشت و ميوه است و مثال آنچه مزيت و آرايش است ، سبزى درختها و زيبايى شكوفه ها و گلها و گوارايى ميوه ها و خواركيهايى است كه در صورت نبودن آنها حاجت و ضرورتى پيش نمى آيد.
اين اقسام سه گانه اى كه ذكر شده براى هر جا ندارى ، بلكه براى هر سبزه و گياهى ، بلكه هر صنفى از اصناف آفريدگان از قله عرش تا قعر زمين وجود دارد بنابراين احسان كننده خداوند است و بس و چگونه غير او احسان كننده باشد و حال آن كه وى حسنه اى و پروردگار حسنات و پروردگار محسن و احسان و خالق اسباب احسان است . لذا به همين سبب دوست داشتن غير او نيز جهل محض است و كسى كه اينها را بداند، غير او را دوست نمى دارد.
اين اقسام سه گانه اى كه ذكر شد براى هر جا ندارى ، بلكه براى هر سبزه و گياهى ، بلكه هر صنفى از اصناف آفريدگان از قله عرش تا قعر زمين وجود دارد بنابراين احسان كننده خداوند است ، چه او آفريننده مخلوقات و آفريدگار حسنات و پروردگار حسنات و پروردگار محسن و احسان و خالق اسباب احسان است لذا به همين سبب دوست داشتن غير او نيز جهل محض است و كسى كه اينها را بداند، غير او را دوست نمى دارد.
اما سبب چهارم - و آن عبارت از دوست داشتن هر صاحب جمالى است به اخطار صرف جمال او، نه به منظور آن كه وراى ادراك جمال بهره اى از آن به دست آورد روشن كرديم كه حب جمال در طبايع سرشته شده است ، چه جمال دو قسم است : يكى جمال صورت ظاهر است كه به چشم سر ديده مى شود و ديگرى جمال صورت باطن كه با چشم دل و نور بصيرت ادراك مى گردد. جمال اولى را كودكان و بهايم درك مى كنند، چه رسد به ديگران و درك جمال دومى اختصاص به صاحبان دل دارد و كسى كه از زندگانى دنيا چيزى جز ظاهرى از آن نمى داند، در فهم آن با صاحبان دل مشاركت ندارد لذا هر جمالى از ديدگاه كسى كه آن را ادراك مى كند محبوب است ، اگر آنرا با دلش دريافته آن جمال ، محبوب دل اوست و مثال آن را در محبت مردم به پيامبران و عالمان و ارباب مكارم و صاحبان اخلاق پسنديده مشاهده مى كنيم و اين امرى است كه پيوسته تصور مى شد، اگر چه صورت و اعضاى ديگر زشت باشد و مراد از حسن صورت باطن همين است ، هر چند حس آن را ادراك نمى كند بلى حس آثارى را كه از حسن صادر مى شود و بر آن دلالت دارد، درك مى كند تا آن جا كه اگر دل بدان دلالت يابد، به آن مايل مى شود و دوستدار او مى گردد، چه كسى كه پيامبر يا امام يا يكى از اولياى خدا را دوست مى دارد، دوستى او براى محاسنى است كه از آنها بر وى مكشوف شده و هرگز به اخطار زيبايى صورت و يا خوبى اعمال نيست ، بلكه بدين سبب است كه حسن اعمال آنها بر حسن صفات آنها كه منشاء افعالند، دلالت كرده است ، زيرا اعمال آثارى هستند كه از صفات صادر مى شوند و بيانگر آنها هستند كسى كه محاسن تصنيف مصنفى يا زيباييهاى شعر شاعرى و نقش نقاشى و بناى بنايى را مى بيند، از اين اعمال آنها به صفات خويشان پى مى برد كه چنانچه بررسى شود، حاصل آن صفات به علم و قدرت آنها برگشت مى كند و هر چه معلوم از حيث جمال و جلال و عظمت شريفتر و كاملتر باشد، علم شريفتر و زيباتر خواهد بود. و نيز هرگاه مقدور مرتبه اش بزرگتر و پايگاهش والاتر باشد، مرتبه قدرت بر آن بزرگتر و ارزش آن بالاتر است برترين معلوم ، خداوند متعال است . به همين سبب شناخت خداوند بهترين و شريفترين دانشهاست و آنچه بدين دانشها نزديك باشد، به اندازه وابستگى آن از اين شرافت برخوردار است لذا جمال صفات صديقان كه دلها به طبع خود آنها را دوست مى دارند، به سه چيز بازگشت دارد:
١ - شناخت آنها نسبت به خداوند و فرشتگان و كتب و پيامبرانش و شرايع آنها.
٢ - قدرت آنها بر اصلاح نفس خويش و اصلاح بندگان خدا از طريق ارشاد و سياست .
٣ - منزه بودن آنها از پستيها و پليديها و شهوتهايى كه بر دلها چيره است و انسان را از طريق خير باز مى دارد و به راههاى بد مى كشاند.
امثال اينها هستند كه پيامبران و عالمان را دوست مى دارند، پس اين صفات را بايد با صفات خداوند سنجى اما علم بشر از اولين تا آخرين آنها كجا مى تواند با علم خداوند كه بر همه چيز احاطه دارد مقايسه شود، احاطه اى كه نهايت ندارد تا آن جا كه به اندازه ذره اى در آسمانها و زمين چيزى از او پنهان نيست و به همه خلق خطاب فرموده كه : و ما اوتيتم من العلم الا قليا (٢٢) و اگر همه اهل آسمانها و زمين جمع شوند، تا به علم و حكمت او در چگونگى آفرينش مورچه يا پشه اى احاطه يابند، بركمترين چيزى از آن آگاهى نخواهند يافت و به چيزى از علم او احاطه پيدا نمى كنند، مگر آنچه را او بخواهد و آنها مقدار اندكى از علم را كه همه مردم مى دانند، به سبب تعليم او آن را فرا گرفته اند، چنان كه فرموده است : خلق الانسان ، علمه البيان (٢٣) بنابراين اگر جمال علم و شرف آن امر محبوب و در ذات خود براى دارنده آن زينت و كمال است ، پس به همين سبب كسى جز خدا سزاوار دوست داشتن نيست چه دانش ‍ دانشمندان در مقايسه با دانش او جهل و نادانى است ، بلكه اگر كسى داناترين و نادانترين مردم زمان خود را بشناسد محال است به سبب علم نادانترين را دوست بدارد و داناترين را فرو گذاردن هر چند نادان از نوعى علم به چگونگى امور معيشتى خالى نباشد تفاوت ميان علم خداوند و علم خلايق بيشتر از تفاوت ميان دانشمندترين و نادانترين مردم است ، زيرا آنچه دانشمندترين را بر نادانترين مردم برترى مى دهند دانشهاى معدود و محدودى است كه مى توان توصيه كرد نادانترين بتواند با تحصيل و تلاش ‍ آنها را به دست بياورد، ليكن برترى علم خداوند بر همه دانشهاى بشرى بى نهايت است ، زيرا دانشهاى او را نهايتى نيست و دانشهاى بشرى محدود و پايان پذير است .
اما صفت قدرت كمال ، و عجز نقص است ، و هر كمال و بها و عظمت و قهر و مجد و استيلا محبوب و ادراك آن لذّت بخش است تا آن جا كه اگر انسان در سرگذشتها شجاعت على (عليه السلام ) و ديگر دليران را بشنود و بر قدرت و چيرگى آنان بر اقران و همرزمانشان آگاهى يابد، به مجرد شنيدن ، در دل خود بى اختيار احساس شادى و خوشحالى مى كند، چه رسد به اين كه صحنه نبردهاى آنها را مشاهده كرده باشد اين امر به طور ضرورى نسبت به دارنده اين صفت محبت ايجاد مى كند، چه شجاعت و قدرت نوعى كمال است اكنون قدرت همه خلايق را با قدرت خداوند مقايسه كن ، زيرا آن كه از همه كس نيرومندتر و كشورش پهناورتر، و در حمله قويتر و در سركوب شهوات و ريشه كن كردن پليديهاى نفس چيره تر و در سياست و اصلاح نفس خود و ديگران تواناتر است ، سرانجام قدرتش به پايان مى رسد و نهايت توانايى او آن است كه بر برخى از صفات نفس خويش و بر بعضى از مردم در پاره اى از امور قدرت ، يافته است ، ليكن با اين حال ، مالك مرگ و زندگى و سود و زيان خود نيست ،بلكه قادر نيست كه چشمش را از كورى و زبانش را از گنگى و گوشش را از كرى و تنش را از بيمارى حفظ كند نيازى نيست كه ما آنچه را كه تا حدى تعلق به قدرت انسان دارد، ليكن از انجام دادن آنها نسبت به خود و غير خود ناتوان است ، بشماريم ، چه رسد به آنچه تعلق به قدرت انسان ندارد، مانند ملكوت آسمانها، افلاك ، ستارگان ، زمين ، كوهها، درياها، بادها، صاعفه ها، معدنها، روييدنيها، جانوران و همه اجزاى آنها كه انسان به اندازه ذره اى بر آنها قدرت ندارد، قدرتى هم كه انسان بر خود و غير خودش دارد، ناشى از خود او و به سبب ذات او نيست ، بلكه خداوند آفريننده او و آفريننده قدرت او و آفريننده اسباب او و قدرت دهنده او بر كار است ، و اگر پشه اى را بر بزرگترين پادشاهان و نيرومندترين جانوران مسلط كند، بى شك او را نابود مى سازد چه بنده را جز فرمانبردارى مولاى خود توان و چاره اى نيست ، چنان كه خداوند درباره ذوالقرنين يكى از بزرگترين پادشاهان روى زمين فرموده است : انا مكناله فى الارض) ‍(٢٤) پس همه ملك و سلطنت او در بخشى از زمين جز به قدرت و سلطه اى كه حق تعالى به وى داده بود براى او حاصل نشده است و همه زمين در مقايسه با اجسام اين عالم كلوخى بيش نيست و همه حكومتهايى كه مردم در زمين به دست مى آوردند، غبار اين كلوخ است و اين غبار نيز جز به فضل حق تعالى و افاضه قدرت از سوى او حاصل نمى شود.
بنابر اين محال است كه انسان بنده اى از بندگان خدا را براى قدرت و سياست و تواناى و چيرگى و كمال نيرومندى او دوست بدارد و خداوند را به همين سبب دوست نداشته باشد، در حالى كه نيرومندى جز او نيست و كسى وجود ندارد كه قدرتش برخاسته از ذاتش باشد، بلكه هيچ كس را حول و قوه اى نيست ، جز عنايت خداوند على عظيم و او جبار قاهر و داناى توانايى است كه آسمانها مانند طومارى پيچيده شده در دست او، و زمين و آنچه در آن است در قبضه با كفايت او و زمام همه آفريدگان در قبضه قدرت اوست اگر همه آنها را هلاك كند از ملك و سلطنت او ذره اى كم نمى شود و اگر هزارها امثال آنها بيافريند، در آفرينش آنها، در نمى ماند و از ايجادخستگى و سستى بدو راه نمى يابد بنابراين هيچ قدرت و قدرتمندى وجود ندارد، جز اين كه آنها اثرى از آثار قدرت اوست جمال و زيبايى و عظمت و كبريايى و استيلا و چيرگى به او اختصاص دارد و اگر تصور شود كه قدرتمندى به سبب قدرتش محبوب باشد، بى ترديد كسى به سبب كمال قدرت جز او مستحق دوستى نخواهد بود.
اما صفت منزه بودن از عيبها و نقصها و قداست از پستيها و پليديها يكى از موجبات دوستى و مقتضيات حسن و جمال صورت باطنى است پيامبران و صديقان اگر چه از عيبها و پليديها منزه بوده اند، اما كمال تقدس و تنزيه اختصاص به ذات پاك خداوند ذوالجلال و الاكرام دارد، ولى هر مخلوقى از نقص و يا نقايصى خالى نيست ، بلكه او مخلوقى ناتوان و مسخر و مضطر است كه اينها خود عين نقص و عيب مى باشد لذا كمال ، اختصاص به خداوند دارد و بس و هر چه غير از اوست فاقد كمال است ، جز به قدرى كه او به وى اعطا كرده است و كسى كه قدرتش از ديگرى است ، نمى تواند منتهاى كمال را به ديگرى اعطا كند، چه كمترين درجات كمال آن است كه بنده قايم به غير و مسخر ديگرى نباشد و اين امر جز در مورد خداوند محال است و اوست كه در كمال يگانه و از هر عيب بيگانه و منزه است . شرح تقديس و تنزيه حق تعالى از نقايص طولانى و از اسرار علوم مكاشفه است و در اين جا سخن را درباره آن به درازا نمى كشانيم .
بنابراين هرگاه اين صف ، كمال و جمال و محبوب است ، حقيقت آن به طور كامل جز درباره خداوند تحقق ندارد و كمال و قداست غير او مطلق نيست ، بلكه در مقايسه با كسى است كه نقصانش از او بيشتر است چنان كه اسب نسبت به الاغ داراى كمال است و انسان در مقايسه با اسب نيز واجد كمالى مى باشد، ليكن اصل نقصان شامل همه آنهاست و تفاوت آنها تنها در درجات نقصان است از اين رو صاحب جمال محبوب است ، ليكن دارند جمال مطلق خداوند يگانه اى است كه همتايى ندارد، فردى است كه ضدى ندارد، وجود جاودانى است كه منازعى ندارد، توانگرى است كه او را نيازى نيست ، توانايى است كه آنچه بخواهد انجام مى دهد و به آنچه اراده فرمايد، حكم مى كند؛ فرمان او را رد كننده و حكم او را تاءخير كننده اى نيست ؛ قاهرى است كه گردن هيچ جبار و سركشى از ربقه قدرت او بيرون نيست و هيچ قيصر و گردنكشى توان رهايى از سطوت و قدرت او را ندارد؛ ذات ازلى است كه وجود او را آغازى نيست ؛ وجود سرمدى است كه بقاى او را پايانى نيست ؛ واجب الوجودى است كه عدم به حريم او راه ندارد؛ قيومى است كه قائم به نفس خويش است و همه موجودات قايم به اوست او جبار زمين و آسمانها، آفريدگار جماد و نبات و جاندارها، متفرد به عزت و جبروت ، متوحد در ملك و ملكوت ، صاحب فضل و بها و جلال و جمال و قدرت و كمال است ، آن ، كه خردها در شناخت جلال او حيرانند و زنها در تصوير او گنگ و ناتوانند آن كه كمال معرفت عارفان در اعتراف به عجز از شناخت اوست و منتهاى نبوت پيامبران اقرار به قصور در توصيف اوست ، چنان كه سرور پيامبران كه درود خداوند بر او و همه آنان باد فرموده است : ((تو آن چنانى كه خود خويش را ستوده اى نه آن چنان كه من تو را مى ستايم ))(٢٥) .
مى گويد: سرور اوصياء اميرمؤ منان (عليه السلام ) فرموده است : ((عجز از درك ادراك ادراك است ))(٢٦) و سيد الساجدين امام زين العابدين عليه السلام فرموده است : ((منزه است آن كه جهت معرفت خود براى خلايق راهى جز ناتوانى از شناخت خويش قرار نداده است ))(٢٧) .
غزالى مى گويد: اى كاش مى دانستم آن كه امكان دوستى خداوند را به طور حقيقت منكر است و آن را مجاز مى شمارد، اوصاف جمال و كمال و محامد و محاسن را منكر است ، يا اتصاف خداوند را به اين صفات انكار مى كند، و يا منكر آن است كه جمال و جلال و عظمت و كمال نزد كسى كه آنان را ادراك كند محبوب است ؟ پس منزه است خداوندى كه به سبب غيرت بر جمال و جلال خويش خود را از چشم كوردلان محجوب داشته و نخواسته است بر آن آگاهى يابند، جز كسانى را كه در ازل سعادت آنان را مقدر فرموده و آنها را از آتش حجاب دور نگهداشته است و زيانكاران را در ظلمات كورى رها كرده تا سرگردان بمانند و در چراگاه محسوسات و شهوات بهايم در تردد باشند، از زندگى دنيا جز ظاهرى از آن را ندانند و از آخرت بى خبر و غافل باشند، و سپاس خداى را كه بيشتر آنها نادانند.
بنابر اين دوستى به اين سبب قويتر از دوستى به سبب احسان است چه احسان كم و بيش مى شود. از اين رو خداوند به داوود (عليه السلام ) وحى فرمود كه : دوست ترين دوستان نزد من كسى است كه مرا بدون عطا بپرستد تا حق ربوبيت را ادا كند در زبور آمده است : چه كسى ستمكارتر از آن است كه مرا براى بهشت يا دوزخ بپرستد؟ من اگر بهشت يا دوزخ مى ترسيم و ديگرى كه مانند آنها بودند گذشت ، گفتند: ما خداوند را براى دوستى و تعظيم جلال او عبادت مى كنيم . فرمود: براستى شما دوستان خداييد و به من امر شده كه با شما باشم . در خبر آمده است : ((هيچ يك از شما نبايد همچون بنده بدى باشد كه اگر نترسد، كار نكند يا مانند مزدور بدى باشد كه اگر مزدش داده نشود، دست از كار كشد))(٢٨) .
اما سبب پنجم براى دوستى وجود مناسبت و مشابهت است ، چه هر چيزى جذب كننده شبيه خويش و هر شكلى به مانند خود مايلتر است از اين رو ديده مى شود كه كودك با كودك و بزرگسال با بزرگسال و پرنده با نوع خود انس مى گيرد و از نوع ديگر نفرت دارد همچنين انس عالم با عالم بيشتر از انس او با پشته ور، و انس بازرگان با بازرگان بيش از انس او با برزگر است اين امرى است كه تجربه و اخبار و آثار بدان گواهى مى دهد، چنان كه ما در كتاب آداب صحبت ، باب برادرى براى خدا آن را شرح داده ايم و بايد بدان جا مراجعه شود.
بنابر اين مناسبت يكى از اسباب محبت است ، و آن آگاهى به سببى است كه آشكار است مانند مناسبت كودك با كودك كه سبب آن كودكى است و زمانى سبب آن پوشيده است به طورى كه نمى توان به آن آگاهى يافت ، چنان كه گاهى ديده مى شود ميان دو شخص وحدت و اتفاق صورت مى گيرد بى آن كه انگيزه آنها جمال يا طمع مال يا غير آن باشد چنان كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بدان اشاره كرده و فرموده است : ((جانها لشكريانى بسيج شده اند آنچه از آنها يكديگر را بشناسند با هم انس ‍ مى گيرند و آنچه همديگر را نشناختند اختلاف مى يابند))(٢٩) ، و آشنايى تناسب و نا آشنايى دورى و تباين است .
اين سبب نيز مقتضى دوست داشتن خداوند است و اين از جهت مناسبتى باطنى است كه به مشابهت در صورت و شكل بازگشت ندارد، بلكه به علتهايى باطنى ارتباط دارد كه رواست برخى از آنها در كتابها ذكر شود و نوشتن برخى ديگر جايز نيست بلكه بايد در زير پرده غيرت نهفته بماند تا بعضى از سالكان اين راه كه شرايط سلوك را كامل كرده اند، بدانها آگاهى يابند آنچه را مى توان ذكر كرد، تقرب بنده به خداوند متعال در صفاتى است كه دستور داده در آنها به او اقتدا كنند و به اخلاق او آراسته شوند تا آن جا كه گفته شده است : تخلقوا به اخلاق الله ؛ يعنى به اخلاق خداوند متخلق شويد و مقصود اكتساب صفات پسنديده است كه از صفات ربويى است مانند: دانش ، نيكى ، احسان ، لطف ، كمك به غير: ترحم بر خلق ، نصيحت و ارشاد آنها به سوى حق و منع آنها از باطل و ديگر صفات پسنديده اى كه در شرع آمده است و همه آنها انسان را به خدا نزديك مى كند، و اين امر به معناى قرب مكانى نيست ، بلكه تقرب به صفات است ، اما آنچه روا نيست كه در كتابها نوشته شود و از مناسبتى كه تنها آدمى بدان اختصاص دارد سخن به ميان ايد، همان است كه خداوند بدان اشاره كرده و فرموده است : و يسالونك عن الروح قل الروح من امر ربى (٣٠) ، زيرا بيان كرده كه آن امر خدايى و بيرون از حد عقول بشرى است و نيز در آن جا كه فرموده است : انى جاعل فى الارض خليفة (٣١) ، اشاره به همين است ، چه آدم جز به همين مناسبت استحقاق خلافت خداوند را نداشت و سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : ((خداوند آدم را بصورت خود آفريد))(٣٢) نيز كنايه از همين است ليكن قاصران پنداشتند مراد از صورت همين صورت ظاهر است كه با حواس ادراك مى شود، از اين رو به تشبيه دچار شدند و براى او جسم و صورت قايل گرديدند، تعالى الله رب العالمين عما يقول الجاهلون علوا كبيرا(٣٣) و نيز قول خداوند به يكى از پيامبران و در يكى از نسخه هاست به موسى (عليه السلام ) به همين مطلب اشاره دارد كه به او فرمود: ((بيمار شدم از حالم نپرسيدى )) عرض كرد: پروردگارا آن چگونه ممكن است ؟ فرمود: ((فلانى بيمار شد و عيادتش نكردى ، اگر او را عيادت كرده بويد، مرا نزد او مى يافتى ))(٣٤) اين مناسبت زمانى نمايان مى شود كه با مراقبت در اجراى احكام واجبات در اداى نوافل نيز مواظبت شود، خداوند فرموده است : ((بنده پيوسته با اداى نوافل به من تقرب مى جويد تا آنگاه كه او را دوست بدارم و هنگامى كه او را دوست بدارم ، من گوش او خواهم بود كه وى بدان مى شنود، و چشم او خواهم بود كه بدان مى نگرد، و زبان او خواهم بود كه بدان سخن مى گويد))(٣٥)
در اين جا بايد عنان قلم در كشيد، چه در آن مردم دچار چند دستگى شده اند قاصران ظاهر را در نظر گرفته به تشبيه گراييده اند، غاليان زياده روى كرده ، از حد مناسبت درگذشته قايل به اتحاد و حلول شده اند تا آن حد كه يكى از آنان نداى اناالحق سر داد. نصارا درباره عيسى (عليه السلام ) گمراه شده گفتند: او خداست و بعضى از آنها مدعى شدند كه ناسوت به لباس ‍ لاهوت درآمده است ، و برخى گفتند: ناسوت بالاهوت متحد شده است ، اما آنانى كه تشيه و تمثيل و حلول و اتحاد را محال دانستند و حقيقت اين سر بر آنها روشن شده بود، از همه اين گروهها كمتر بودند.
آنچه از اسباب محبت روشن است همين ها بود كه ذكر شده و همگى به طور حقيقت نه مجاز، و در بالاترين درجات نه پايين ترين درجات ، نسبت به حق تعالى مناسب و شايسته اند، بلكه آنچه در نزد ارباب بينش معقول و معقول است تنها محبت خداوند است و بس ، چنان كه در نزد كوردلان تنها محبت غير خداوند مقبول و ممكن است و بس .
سپس كسى كه يكى از آفريدگان را به سبب يكى از اين اسباب دوست بدارد، قابل تصور است كه ديگرى را نيز به مشاركت او را در اين سبب دوست بدارد، اما شركت در دوستى نقص و بيانگر كمبود كمال است و هيچ كس در صفت محبوبى متفرد و يگانه نيست ، جز آن كه در چيزى كه مايه محبوبيت اوست ، شريك و نظيرى براى او يافت مى شود و اگر يافت نشود امكان آن وجود دارد، جز در مورد حق تعالى ، چه او موصوف به صفاتى است كه نهايت جمال و كمال است و در آنها چه از نظر وجود و چه بر حسب امكان ، هيچ شريكى ندارد از آنى رو در محبت او مشاركت صورت نمى گيرد و نقصان به محبت او راه نمى يابد، چنان كه در صفات او نيز شركت راه ندارد بنابراين اوست كه مستحق اصل دوستى و كمال دوستى است ، استحقاقى كه به هيچ روى كسى را در آن مشاركتى نيست .

پي نوشتها

__________________________________________________
٢١- ابراهيم / ٢٤: و اگر نعمتهاى خدا را بشماريد، هرگز آنها را شمارش نخواهيد كرد.
٢٢- اسراء / ٨٥: و جز اندكى از دانش به شما داده نشده است .
٢٣- رحمان / ٣ و ٤: انسان را آفريد و به او بيان را آموخت .
٢٤- كهف / ٨٤: ما به او در روى زمين قدرت و حكومت داديم .
٢٥- ترمذى و جز او، پيش از اين نيز مكرر ذكر شده است .
٢٦- به ماءخذ آن آگاهى نيافتم .
٢٧- در نيايش عارفان از مناجات خمسة عشر.
٢٨- عراقى گفته است : ماخذى براى آن نيافتم .
٢٩- صحيح مسلم ، ج ٨، ص ٤١ و پيش از اين بارها ذكر شده است .
٣٠- اسراء / ٨٥: از تو در باره روح مى پرسند، بگو روح از فرمان پروردگار من است .
٣١- بقره / ٣٠: من در روى زمين جانشين و حاكمى قرار خواهم داد.
٣٢- پيش از اين بارها ذكر شده است .
٣٣- پروردگار جهانيان بسيار برتر است از آنچه نادانها مى گويند.
٣٤- پيش از اين ذكر شده است .
٣٥- صحيح بخارى و نيز در كافى كلينى ، ج ٢، ص ٣٥٢، پيش از اين ذكر شده است .



۲
بيان آن كه لذّت نظر بر وجه كريم حق تعالى بزرگترين لذات است

بيان آن كه لذّت نظر بر وجه كريم حق تعالى بزرگترين لذات است
بدان لذتها تابع ادراكاتند و انسان جامع همه قوا و غريزه هاست و براى هر قوت و غريزه اى لذتى است ، لذّت هر كدام از آنها در آن است كه به مقتضاى طبعى كه بر آن آفريده شده است آن لذّت را بيابد، چه اين غريزه ها بيهوده در انسان خلق نشده اند؛ بلكه هر نيرو و غريزه اى براى كارى كه مقتضاى طبع آن است ، آفريده شده است آن لذّت را بيابد، چه اين غريزه ها بيهوده در انسان خلق نشده اند؛ بلكه هر نيرو و غريزه هاى براى كار كه مقتضاى طبع آن است ، آفريده شده است . فى المثل غريزه خشم براى تشفى و انتقام در انسان خلق شده و لذّت آن در غلبه و انتقام مى باشد كه مقتضاى طبع آن است . غريزه شهوت طعام براى آن آفريده شده تا غذايى كه قوام بدن به آن است به دست آورده شود. لذا لذّت آن در رسيدن به غذاست كه مقتضاى طبع آن است . همچنين لذّت قواى شنواى و بينايى و بويايى در ديدن و شنيدن و بوييدن است و هيچ يك از اين غريزه ها نسبت به مداركات خود از درد و يا لذتى خالى نيست . همچنين در دل غريزه اى است كه نور آلهى گفته مى شود، چه خداوند فرموده است : افمن شرح الله صدره للاسلام فهو على نور من ربه (٣٦) ، و نيز گاهى عقل يا بصيرت يا ديده باطن نور ايمان و يقين ناميده مى شود. اما مقصود پرداختن به اسامى نيست ، چه اصطلاحات مختلف است و افراد ضعيف گمان مى كنند كه اختلاف در معانى است ، زيرا آنها پيوسته معناى را از الفاظ مى طلبند و اين عكس ‍ چيزى است كه واجب است .
بنابراين دل به سبب درك معانيى كه زاييده خيال نبوده و محسوس نيستند، با ديگر اجزاى بدن تفاوت دارد ماند درك آفرينش جهان و اين كه آن ، نياز به آفريننده اى مدبر و حكيم دارد كه موصوف به صفات الوهيت باشد. ما بايد اين غريزه را عقل بناميم به شرط آن ، كه از اين واژه طرق معادله و مناظره فهميده نشود، چه عقل بدين معناى مشهور شده و به همين سبب دسته اى آن را نكوهش كرده اند وگرنه صفتى كه انسان با داشتن آن از صفات آدمى است شايسته نيست آن را نكوهش كنند. اين غريزه در انسان آفريده شده است تا به وسيله آن همه حقايق امور را فرا گيرد و مقتضاى طبع آن معرفت و دانش است و همينها لذّت آن است ، چنان كه لذّت ديگر غرايز نيز همان چيزى است كه مقتضاى طبع آنهاست . پوشيده نيست كه در دانش و معرفت لذّت است و تا آن جا كه اگر كسى به دانش و معرفت منسوب شود، هر چند در حدى اندك ، شاد مى شود و اگر به كسى نسبت نادانى داده شود، اگر چه كم ، غمناك مى گردد و اين صفت در انسان به قدرى شديد است كه حتى در سبقت گرفتن به علم در چيزهايى حقير و پست و باليدن به آن نمى تواند از تعليم آن خوددارى كند و از ذكر آنچه مى داند خاموشى گزيند. همه اين حالات به سبب كثرت لذّت عمل و كمالى است كه به سبب آن در ذات خود احساس مى كند، زيرا علم از اخص صفات ربويى و بالاترين نقطه كمال است . از اين رو انسان هنگامى كه به هوشمندى و فراوانى دانش ‍ ستوده مى شود، در طبع خود احساس خوشحالى و شادمانى مى كند، چه با شنيدن اين ستايش كمال ذات و كمال علم خويش را احساس مى كند و از خود خوشحال مى شود و بدان لذّت مى برد.
سپس بايد دانست كه لذّت دانش كشاورزى و بافندگى و درزيگرى مانند لذّت دانش سياست و كشور دارى و علم تدبير امور خلق نيست . همچنين لذّت دانستن علم و نحو شعر مانند لذّت شناخت خداوند و دانستن صفات و فرشتگان او و ملكوت آسمانها و زمين نمى باشد، چه لذّت هر علم به اندازه شرف آن علم است و شرف علم به اندازه شرف معلوم يا موضوع آن است تا آن حد كه اگر كسى باطن احوال مردم را بداند و از درون آنها خبر دهد، احساس لذّت مى كند و اگر نداند، تقاضاى طبع او آن است كه تفحص ‍ كند. از اين رو هرگاه باطن احوال رئيس شهر و اسرار تدابير او را در رياستش ‍ بداند، اين امر براى او لذيذتر و گواراتر از علم او به باطن احوال كشاورز و بافنده مى باشد. همچنين هرگاه بر اسرار وزير و اسرار رئيس شهر است و اگر به باطن احوال شاه و حكمرانى كه برتر از وزير است آگاه باشد، ستايش او نسبت به حكمران بيشتر و تفحص او از احوال وى شديدتر خواهد بود، زيرا لذّت او در آن بزرگتر است .
از اين رو روشن مى شود كه لذيذترين معرفتها، شريفترين آنهاست و شرف آنها بر حسب شرف معلوم يا موضوع آنهاست . پس اگر در معلوماتت چيزى وجود داشته باشد كه بزرگتر و كاملتر و شريفتر باشد، ناچار علم به آن لذيذتر و شريفتر و گواراتر خواهد بود. اكنون كاش مى دانستم دهنده و پديد آورنده و باز گرداننده و اداره كننده و ترتيب دهنده آنها چيزى وجود دارد؟ و آيا قابل تصور است كه پادشاهى در ملك و كمال و بها و جمال و جلال برتر از مقام ربويى وجود داشته باشد، مقامى كه توصيف وصف كنندگان نمى تواند به مبادى جلال و عجايب احوال آن احاطه يابد. پس اگر در اين شك ندارى ، بايد يقين كنى كه آگاهى بر اطلاعات و لذيذترين و پاكيزه ترين و گواراترين آنهاست و سزاوار آن است كه نفوس بشرى براى اتصاف به كمال و جلال او رغبت كنند و شادى و خوشحالى آنها به و بزرگ باشد.
بنابراين روشن شد كه لعم لذتبخش است و لذتبخش ترين علوم شناخت خدا و صفات افعال و تدابير او در امور مملكتش از منتهاى عرش تا قعر زمين است . بايد انسان بداند كه لذّت معرفت از لذات ديگر يعنى لذّت شهوت و غضب و لذات حواس پنجگانه قويتر است ، چه لذات در مرتبه نخست از نظر نوع مختلف است مانند اختلاف لذّت مباشرت با لذّت سماع و سپس لذّت معرفت با لذّت رياست كه از نظر ضعف و قوت اختلاف دارند اين اختلاف در كسى كه شهوت مباشرت در او بسيار قوى و در ديگرى بسيار سست و ضعيف باشد، روشن است و همچنين است اختلاف لذّت نظر كردن بر چهره اى كه از كمال زيبايى بر خوردار باشد نسبت به كسى كه از حيث جمال از او پايين تر است . قويترين لذّت آن است كه بر ديگر لذتها برگزيده شود، چه اگر كسى مخير شود ميان آن كه به صورتى زيبا بنگرد و از مشاهده جمال آن بهره مند شود يا آن كه بويهاى خشوع استنشاق كند، چنانچه زيبا براى او لذتبخش از بويهاى خوش است . همچنين هرگاه به هنگام صرف طعام غذا حاضر شود، ليكن شطرنج باز به بازى خود ادامه دهد و از خوردن مى باشد، و اين معيارى راستين در ترجيح لذتها بر يكديگر مى باشد. اكنون به سخن خود باز مى گرديم و مى گوييم :
لذتها دو قسم است : يكى لذتهاى ظاهرى مانند لذتهاى حواس پنجگانه و ديگرى لذتها باطنى مانند لذّت رياست و غلبه و احترام و علم و جز اينها، چه آنها لذتهايى نيست كه به وسيله چشم ، بينى ، گوش ، لامسه يا ذايقه احساس شود. لذّت معانى باطنى بر اهل كمال بيش از لذتهاى ظاهرى غلبه دارد، چنان كه اگر كسى را مخير كنند ميان لذّت هريسه (حليم ) و مرغ فربه و حلواى بادامى و لذّت رياست و غلبه بر دشمنان و رسيدن به مرتبه سلطه و قدرت ، چنانچه آن كس پست همت و مرده دل و شكمباره باشد، هريسه و حلوا و را اختيار مى كند و اگر بلند همت و خردوَر باشد، رياست را بر مى گزيند و تحمل گرسنگى و شكيبايى بر مقدار ضرورى قوت براى او آسان خواهد بود. روشن است كه انتخاب رياست از سوى وى گوياى اين است كه آن در نزد وى از هريسه و خوراكهاى پاكيزه گواراتر است . آرى ناقصى كه مانند كودك هنوز معانى باطنى او كامل نشده و يا مانند ديوانه قواى روحى او مرده و از ميان رفته ، دور نيست كه لذّت خوردنيها را بر لذّت رياست ترجيح دهد، همان گونه كه لذّت رياست و كرامت براى كسانى كه پا از مرز نقصان كودكى و و سبكسرى بيرون نهاده و تفكر در اسرار امور آلهى لذيذتر و گواراتر از رياستى است كه عاليترين لذات غالب بر دلهاى مردم مى باشد. بيشترين چيزى كه مى توان در اين باره گفت ، آن است كه گفته مى شود: فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين (٣٧) چه خداوند براى آنان چيزى آماده كرده كه آن را هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشينده و به دل هيچ بشرى خطور نكرده است . اين مرتبه را تنها كسى مى تواند بشناسد كه هر دو لذّت را چشيده باشد. او ناگزير انقطاع از مردم و تنهايى و فكر و ذكر را اختيار خواهد كرد و مردمى را كه به سبب دانش خود بر آنها رياست و سرورى دارد، فانى خواهند شد. علاوه بر اين رياست مشوب به كدوراتى است كه گمان نمى رود بتوان از آنها فارغ بود و سرانجام با مرگى كه از آن چاره اى نيست در آن هنگام كه : اخذت الارض زخرفها و اذيت و ظن اهلها انهم قادرون عليها اتاها امرنا (٣٨) به پايان مى رسد. از اين رو لذّت معرفت حق تعالى و مطالعه صفات و افعال و تفكر در نظام مملكت او از اعلى عليين سافلين را بزرگ خواهد شمرد، زيرا اينها از مزاحمتها و كدورتها خالى است و درهاى آن به روى وارد شوندگان باز است و افزايش ‍ دايمى آنها، جا را براى آنها تنگ نمى كند؛ چه پهناى آن از حيث اندازه مانند پهناى آسمانها و زمين است و اگر نظر مقايسه و اندازه گيرى نداشته باشيم ، عرض آن بى نهايت است بنابراين آن كه خدا را شناخته در بهشتى است به عرض آسمانها و زمين ، در مرغزارهاى آن متنعم مى شود و از حوضهاى آن مى نوشد و از ميوه هاى آن مى چيند و از انقطاع اين نعمتها ايمن است ؛ چه ميوه هاى اين بهشت تمام شدنى نيست و از آنها منع نمى شود، بلكه ابدى و سرمدى است و مرگ آنها را به پايان نمى رساند، براى آن كه مرگ آسمانى است و مرگ تنها احوال آن را دگرگون و سرگرميها و علايق آن را قطع مى كند و آن را از زندان تن آزاد مى سازد، اما معدوم و نابود نمى كند خداوند متعال فرموده است : ولا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون : فرحين بما اتاهم الله من فضله و يستبشرون بالذين لم يلحقوا بهم من خلفهم (٣٩) نبايد گمان كنى كه اين آيه اختصاص به كسانى دارد كه در ميدان نبرد كشته مى شوند، چه عارف بحق در هر نفسى اجر هزار شهيد دارد. در خبر است كه : شهيد در آخرت به سبب بزرگى ثوابى كه در شهادت مى بيند آرزو مى كند كه به دنيا بازگردانيده شود تا بار ديگر شهيد گردد شهيدان به سبب آنچه از بلندى درجه علمان مى بينند، آرزو مى كنند كه اى كاش از عالمان مى بودند))(٤٠) بنابر اين همه اقطار ملكوت آسمانها و زمين براى عارف بحق ، ميدانى وسيع است و در هر جاى آن كه بخواهد مى تواند جاى گيرد بى آن كه نياز داشته باشد كه با تن خود حركت كند او بر اثر مشاهده جمال ملكوت در بهشتى است كه عرض ‍ آن به اندازه زمين و آسمان هاست و هر عراف بحقى داراى همين درجه و جايگاه است بى آن كه يكى از آنها جاى از بر ديگرى تنگ گرداند، جز اين كه آنها از حيث وسعت گردشگاهها با يكديگر تفاوت دارند، و اين به اندازه تفاوت وسعت نظر و درجه معرفت آنهاست ، و هر كدام در نزد خداوند از درجاتى برخوردارند و تفاوت درجات آنان قابل حصر و شمارش نيست .
روشن شد لذّت رياست كه لذتى باطنى است ، در نزد اهل كمال از همه لذتهاى حواس پنجگانه قويتر است و اين لذّت در بهايم و كودك و ديوانه يافت نمى شود، در حالى كه لذتهاى حسى و شهوانى علاوه بر لذّت رياست هر دو در اهل كمال وجود دارد، ليكن اينان لذّت رياست را بر گزيده اند اما اين كه لذّت معرفت خداوند و دانستن صفات و افعال و ملكوت آسمانها و اسرار پادشاهى او از لذّت رياست برتر است ، اين اختصاص به كسى دارد كه به رتبه معرفت دست يافته آن را احراز كرده باشد و اثبات اين معنا در نزد كسى كه دل ندارد ممكن نيست ، چه دل مركز اين نيروست ؛ چنان كه نمى توان رجحان لذّت مباشرت را بر لذّت بازى با چوگان براى كودكان و عنين كه اصلا فاقد ادراك اين لذّت است و يا بوى خوش بنفشه را براى كسى كه حس شامه ندارد اثبات كرد ليكن كسى كه از آفت عنين بودن مصون و حس شامه اش سالم است ، تفاوت اين دو لذّت را درك مى كند و در اين جاست كه بايد گفت : كسى كه آن را چشيده است مى داند.
به جانم سوگند، اگر چه دانش پژوهان در طلب شناخت امور الهى اشتغال نور زيده اند ليكن ، رايحه اين لذّت را به هنگام كشف مشكلات و رفع شبهاتى كه به حل آنها سخت حريصند، استنشاق كرده اند و البته آنچه آنان بدان مشغولند، نيز معارف و علوم است هر چند معلومات آنها در مقايسه با معارف الهى از شرف چندانى برخوردار نيست ، اما كسى كه براى شناخت خداوند مدتهاى دراز انديشيده و از اسرار ملك او هر چند انداك چيزهايى بر او كشف شده در دل خود به هنگام كشف چنان شادى و فرحى احساس ‍ مى كند كه نزديك است به پرواز در آيد و از اين كه بر جاى خود ثابت مى ماند و فشار نيروى سرور و شادى را تحمل مى كند، از خود در شگفت مى شود اين از جمله چيزهايى است كه جز به ذوق درك نمى شود و فايده گفتن آن اندك است .
اين اندازه كه گفته شد تو را متوجه مى كند كه معرفت خداوند، لذيذترين چيزهاست و هيچ لذتى برتر از آن نيست ، از اين رو ابوسليمان گفته است : هر كس امروز به خود مشغول باشد، فردا نيز به خود مشغول خواهد بود و آن كه امروز به پروردگارش مشغول باشد، فردا نيز به او مشغول خواهد بود. به رابعه گفته شد: حقيقت ايمان تو چيست ؟ گفت : من او را از بيم آتش و به اميد بهشت عبادت نكره ام تا همچون مزدور بدى باشم ، بلكه به سبب محبت و شوق به وى او را پرستيده ام و اشعار زير را در معناى محبت گفت :
احبك حبين حب الهوى و حبا لانك اهل لذاكا (٤١)i
فاماالذى هو حب iiالهوى فشغلى بذكرك عمن سواكا (٤٢)
و اما الذى انت اهل iiله فكشفك لى الحجب حتى اراكا (٤٣)
فلا الحمد فى ذا و لاذاك iiلى و لكن لك الحمد فى ذا و ذاكا (ii٤٤)
شادى مقصودش از دوستى عاشقانه آن است كه خداوند را به سبب احسان و انعام او كه وى را از نعمتهاى عاجل اين دنيا بهره مند ساخته است ، دوست مى دارد و مرادش از محبتى كه خداوند شايسته آن است ، اين كه او را به سبب جمال و جلال او كه بر وى مكشوف شده است دوست مى دارد، و اين دوستى عاليترين و قويترين اين دو نوع است . مطالعه جمال ربوبى همان است كه پيامبر خدا صلى الله عليه واله از قول پروردگارش نقل كرده و فرموده است : ((براى هيچ بشرى خطور نكرده است ))(٤٥) . گاهى برخى از اين لذتها براى كسى كه صفاى دلش به اوج خود رسيده است ، نيز حاصل مى شود. از اين رو يكى از آنان گفته است : من يا رب و يا الله مى گويم و آن را بر دل خويش از كوهها سنگين تر مى يابم ، زيرا ندا كردن از پشت حجاب است . آيا ديده اى همنشينى همنشين خود را ندا كند؟ و گفته است : هنگامى كه مرد به نهايت اين دانش برسد، مردم را سنگسار مى كنند، يعنى گفتارش از حدود خرد آنها فراتر است و آنها آن را ديوانگى و كفر مى پندارند.
بنابراين مقصد همه عارفان وصل و لقاى اوست و اين همان روشنى چشم است كه هيچ كسى نمى داند از آن چه چيزى برايش پنهان داشته اند. هنگامى كه آن حاصل شود هه غمها و شهوتها از ميان مى رود و دل نعيم آن مستغرق مى شود، به طورى كه اگر او را در آتش اندازند، به سبب استغراق در آن سوزشى احساس نمى كند. و اگر نعمتهاى بهشت را بر او عرضه بدارند، به سبب كمال نعمتى كه او را حاصل شده و رسيدن او به مقصدى كه پس از آن مقصدى نيست به آنها توجه نمى كند. اى كاش مى دانستم آن كه جز محبت محسوسات را درك نمى كند، چگونه به لذّت نظر بر وجه كريم پروردگار كه آن شكل و شبيه و نظير نيست ، معتقد مى شود و وعده اى كه حق تعالى به بندگانش داده و آن را بزرگترين نعمتها ذكر كرده چه معنايى خواهد داشت ؟ بلكه هر كس خدا را مى شناسد، مى داند كه همه لذتهايى كه مقرون به شهوات مختلف است ، در زير همين لذّت نهفته است ، چنان كه يكى از آنان گفته است :
كانت لقلبى اهواء iiمفرقة فاستجمعت مذراتك العين اهوائى (ii(٤٦
فصا ريحسدنى من كنت احسده فصرت مولى الورى مذصرت مولائى (٤٧)
تركت للناس دنياهم و دينهم iiشغلا بذكرك يا دينى و دنيائى (ii٤٨)
از اين رو يكى از آنان گفته است :
و هجره اعظم من ناره و وصله اطيب من جنته (٤٩)
مقصود آنها از اين سخنان برگزيدن لذّت دل به سبب معرفت خداوند بر لذّت خوردن و آشاميدن و مباشرت است ، چه بهشت معن تمتع حواس ‍ است ، اما لذّت دل تنها در لقاى پروردگار است و بس . مثال لذات انسان در طول تطورات خود به گونه اى است كه اكنون ذكر مى كنيم : در كودك از نخستين حركت و تميز غريزه اى در او نمايان مى شود كه به سبب آن بازى و سرگرمى لذّت مى برد، به طورى كه آن در نزد وى لذتبخش ترين چيزهاست . پس از آن لذّت آرايش و لباس و سوارى بر چهارپايان در او ظاهر مى شود در اين هنگام لذّت بازى را حقير و ناچيز مى شمارد پس از آن لذّت مباشرت و كامجويى از زنان در او پديدار مى شود و براى رسيدن به اين هدف همه چيزهايى را كه پيش از اين مورد علاقه او بوده ترك مى كند پس از اين لذّت رياست و برترى جويى و افزون طلبى در او آشكار مى گردد و اينها محبوبترين و چيره ترين و نيرومندترين لذتهاى دنياست چنان كه خداوند فرموده است : اعلموا انما الحياه الدنيا لعب ولهو و زينه و تفاخر (٥٠) سپس غريزه ديگرى در او نمايان مى شود كه به وسيله آن لذّت معرفت خداوند و شناخت افعال آورد درك مى كند و با ظهور اين غريزه همه غريزه هاى پيش را حقير مى شمارد.
بنابر اين غريزه اى كه متاءخر است ، قويتر از غريزه پيشين است و آخرين غريزه همان است كه ذكر شد، چه علاقه به بازى در سالهاى كودكى و دوستى آرايش در سن تميز و دوست داشتن زن در سن بلوغ و علاقه به رياست از بيست سالگى و دوست داشتن علوم نزديك چهل سالگى ظاهر مى شود و اين بالاترين مقصد است . همان گونه كه كودكان به كسى كه بازى را ترك كند و به ملاعبه با زنان و طلب رياست بپردازد مى خندند، سران و رئيسان نيز به كسى كه رياست را رها كند و به كسب معرفت آلهى مشغول شود، لبخند مى زنند و عارفان مى گويند: ان تسخروا منا فانا منكم كما تسخرون فسوف تعلمون . (٥١)
سبب آن كه لذّت نظر در آخرت افزون از لذّت معرفت در دنياست .
بدان مدركات دو قسم است :
١ - آنچه در خيال مى آيد، مانند صورتهاى مختلف و اجسام رنگارنگى كه از حيوان و نبات در مخيله نقش مى بندد.
٢ - آنچه به خيال در نمى آيد مانند ذات بارى تعالى و هر چه نيست ، چون علم ، قدرت ، اراده و جز اينها.
هنگامى كه آدمى انسانى را مى بيند، چنانچه چشمانش را بر هم نهد، صورت او را در مخيله خود آماده مى يابد به طورى كه گويا به او مى نگرد، ليكن زمانى كه چشمانش را بگشايد و بنگرد تفاوتى ميان اين دو خواهد ديد كه مربوط به اختلاف ميان آن دو صورت نيست ، چه صورتى را كه با چشمانش ديده با صورتى كه در خيال او آمده موافق است و تفاوت تنها در زيادتى وضوح و كشف مى باشد، زيرا صورتى كه با چشم ديده مى شود به سبب رؤ يت روشنتر و واضحتر است . او مانند كسى است كه چيزى را به هنگام دميدن سپيده صحيح و پيش از انتشار روشنايى روز ببيند، سپس آن را در موقعى كه روشنايى روز به كمال رسيده است مشاهده كند. وى ميان اين دو حالت جز از نظر وضوح و انكشاف تفاوتى نخواهد يافت از اين رو خيال نخستين مرحله ادراك و رؤ يت مرحله كمال ادراك و نهايت كشف است و اين مرحله را رؤ يت ناميده اند، چون منتهاى كشف است نه آن كه چون شئى در چشم مكشوف است ، اين نام را به آن داده باشند، بلكه اگر خداوند اين ادراك كامل را نسبت به مكشوف در پيشانى يا سينه آفريده بود، نيز سزاوار آن بود كه رؤ يت گفته شود.
اكنون اگر اين معنا را در آنچه به خيال در مى آيد، دانستى بدان براى شناخت و ادراك معلوماتى كه به خيال در نمى آيد و در آن نقش نمى بندد، نيز دو درجه است ، درجه دوم كامل كننده اول است ميان اين دو درجه همان تفاوت موجود است كه ميان مرئى و خيال آن وجود دارد درجه دوم را به اضافه اول مشاهده و لقا و رؤ يت نيز مى گويند و اين نامگذارى درست است ، زيرا چنين كه گفته شد، رؤ يت را به سبب آن كه عنايت كشف است رؤ يت مى نامند و همان گونه كه سنت حق تعالى جارى بر اين است كه به هم نهادن پلكهاى چشم مانع از اتمام كشف به وسيله رؤ يت و ميان چشم و شئى مريى حجاب است و حصول رؤ يت منوط به برداشتن اين حجاب مى باشد و مادام كه برداشته نشود، ادراك حاصل تخيل محض مى باشد به همين گونه مقتضاى سنت الهى است مادامى كه نفس به سبب عوارض بدن و خواهشهاى آن و غلبه صفات بشرى محجوب است ، در معلوماتى كه خارج از محيط خيال است ، نتواند به مشاهده و لقا برسد، بلكه اين زندگى دنيايى اختيار مانند پلكها كه حجاب و مانع ديدن مى شود، حجاب اين مقصود خواهد بود سخن درباره اين كه چرا زندگى دنيا حجاب است طولانى است و در خور علوم معامله نيست از اين رو خداوند متعال به موسى (عليه السلام ) فرمود: لن ترانى (٥٢) و نيز فرموده است : لا تدركه الابصار(٥٣) يعنى در دنيا. در خبر آمده است كه پيامبر صلى الله عليه واله در شب معراج خدا را نديد.(٥٤)
مى گويم : بلكه تحقيق آن است كه در مورد رؤ يت تفاوتى ميان دنيا و آخرت نيست همان گونه كه رؤ يت حق تعالى با چشم سر در دنيا غير ممكن است ، رؤ يت او در آخرت با چشم سر محال مى باشد، اما همان طور كه در آخرت براى اهل بينش رؤ يت او با چشم دل و بصيرت در غايت انكشاف و وضوحى كه به لقا و مشاهده مى انجامد رواست ، رؤ يت او به اين معنا در دنيا جايز است و آنچه ميان او و خلق حجاب است ، تنها نادانى و كمى معرفت است نه بدن ، چه اولياى آلهى در دنيا شب و روز او را در همه احوال و رفتار خود مشاهده مى كنند، چنان كه حق تعالى فرموده است : والشهداء عند ربهم (٥٥) ؛ و نيز الا من شهد بالحق و هم يعلمون (٥٦) خداوند دوستان خود را شهدا ناميده است ، زيرا در همه احوال او را مشاهده مى كنند، چنان كه فرموده است : فاينما تولوا فثم وجه الله (٥٧) و نيز: هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شى عليم (٥٨) ؛ و نيز: ما يكون من بجوى ثلاثه .... (٥٩) و نيز: و نحن اقرب اليه من حبل الوريد (٦٠) و چون اولياى الهى به مهانى اين آيات يقين داشته اند، با چشم دل او را مشاهده كرده اند از امير مؤ منان (عليه السلام ) پرسيدند: آيا پروردگارى را كه عبادت مى كنى ، ديده اى ؟ پاسخ داد: ((واى بر تو، پروردگارى را كه نديده ام ، عبادت نمى كنم )) گفتند: چگونه او را ديده اى ؟ فرمود: چشمها در مشاهده خود او را درك نمى كنند، ليكن دلها با حقايق ايمان او را مى بينند))(٦١) سرور شهيدان حسين (عليه السلام ) فرزند آن حضرت به خدا عرض مى كند: ((چگونه مى توان به چيزى كه در وجود خود نيازمند تو است ، بر تو استدلال كرد؟ آيا غير تو را ظهورى بيش از ظهور تو است تا آن روشنگر و ظاهر كننده تو باشد؟ تو كى غايب بوده اى تا به دليلى نياز باشد كه بر تو دلالت كند و كى دور بوده اى تا آثار تو ما را به تو برساند؟ كور باد چشمى كه تو را نبيند، در حالى كه تو پيوسته نگهبان آنى و زيان باد بر معامله بنده اى كه از محبت تو بهره اى براى خويش قرار نداده است .)) و نيز عرض مى كند: ((خود را به همه چيز شناسانده اى و هيچ چيزى به تو نادان نيست )) و نيز: ((در همه چيز خود را به من شناسانه اى .))(٦٢) همچنين ديگر رواياتى كه در اين معنا از ائمه وارد شده است . آرى ، ممكن است در آخرت وضوح و انكشاف به اندازه صفا و پاكيزگى دلها افزونتر از دنيا باشد.
غزالى مى گويد: هنگامى كه با فرا رسيدن مرگ حجاب بر داشته شود، جان آدمى همچنان آلوده به كدورات دنيا باقى مى ماند و اين كدورات بكلى از او جدا نخواهد شد، اگر چه آنها در اشخاص متفاوت است . برخى چنان پليدى آنها به حد زين و طبع نرسيده و قابل تصفيه و صيقلى هستند، به آتش به اندازه نيازى است كه به تزكيه دارند و كمترين آن يك لحظه كوتاه و بيشترين آن نسبت به مؤ منان طبع اخبار وارد هفت هزار سال است هيچ نفسى از اين جهان كوچ نمى كند، جز اين كه غبار و كدورتى هر چند اندك به همراه دارد از اين رو خداوند فرموده است : و ان منكم الا واردها كان على ربك حتما مقضيا، ثم ننجى الذين اتقوا و نذر الظالمين فيها جثيا (٦٣) ، بنابراين هر نفسى بايد به ورود در آتش يقين و به خروج خود از آن شك داشته باشد.
بارى پس از آن كه خداوند تطهير و تزكيه هر نفس را به كمال رساند و زمان مقدر فرا رسد و از همه آنچه در شرع وارد شده اعم از عرض (اعمال ) و حساب و جز اينها فراغ حاصل گردد استحقاق بهشت مى يابد، ليكن اين وقتى مبهم است و خداوند هيچ يك از آفريدگان را بر آن آگاه نكرده است ، چه اين امور پس از وقوع قيامت اتفاق مى افتد و وقت قيامت مجهول است . او در اين هنگام به صفا دادن و پاكيزه كردن خود از تيرگيها مشغول مى شود، به طورى كه هيچ غبار و كدورتى چهره او را نپوشاند تا حق تعالى بر او تجلى فرمايد و خداوند بر او متجلى مى شود، به طورى كه انكشاف و تجل او براى وى در مقايسه با آنچه دانسته است مانند تجلى آينه است در مقايسه با آنچه در مخيله خود داشته است . اين تجلى و مشاهده را رؤ يت مى نامندرؤ يت حق است به شرط آن كه از رؤ يت استكمال خيالى كه در مخيله تصوير مى شود و داراى جهت و مكان است ، فهميده نشود، چه رب الارباب از اينها بسيار برتر است ، بلكه همان طورى كه انسان در دنيا خداوند را از طريق معرفتى تام و كامل بدون تخيل و تصور و اندازه و شكل و صورت و شبيه مى شناسد، در آخرت نيز او را به همين گونه خواهد ديد، بلكه مى گويم معرفتى كه در دنيا حاصل شده است ، عينا كمال مى پذيرد و به نهايت كشف و وضوح مى رسد و به مشاهده مبدل مى گردد.
ميان آنچه در آخرت مشاهده مى شود و آنچه در دنيا معلوم گرديده جز از حيث فزونى كشف و وضوح اختلافى نخواهد بود، چنان كه مثال آن را در استكمال خيال به رؤ يت ذكر كرديم . لذا چون در معرفت الهى براى خداوند اثبات صورت و جهت نمى شود، ناگزير در استكمال همين معرفت و ترقى آن از حيث وضوح به منتهاى كشف نيز جهت و صورت وجود ندارد؛ چه اين عين همان است و تفاوت آن تنها از حيث زيادتى وضوح و كشف مى باشد، چنان كه صورتى كه به چشم ديده مى شود، همان است كه در مخيله نقش بسته و تفاوت آن تنها در زيادتى كشف است .
خلاصه آن كه خداوند سبحان در ذات و همه صفات خود چنان كه كتابش ‍ او را توصيف كرده و پيامبرش از او خبر داده از شبه و مثل و همشكل بودن با مخلوقات منزه است ذات و صفات او به هيچ يك از ذوات و صفات شبيه نيست و چگونه ممكن است پروردگارى ازلى ، ابدى ، زنده ، پاينده ، فرد و يگانه اى كه پيوسته متصف به صفات عليا و مسمى به اسماى حسنا و معبودى عالم ، قادر، مريد، شنوا و بيناست به مخلوقى عاجز، محدث و مكون شبيه باشد، مخلوقى كه در اصل چيزى نبوده و خداوند او را به قدرت خود آفريده و همان گونه كه حكمت او خواسته وى را ايجاد كرده و در او صفاتى ناقص و متزلزل و غير مستقيم قرار داده و انواع آفتها و اقسام نقصها و بلاهاى گوناگون و فتنه ها و رنجهاى مختلف بر او گمارده است ، مانند گرسنگى ، تشنگى ، شهوت و زنبارگى ، حيرت و دلتنگى و نا آرامى ، داروها و بيماريها و علل و اقسام و چيزهاى بى نهايت ديگر سپس او را به آستانه مرگ وارد مى كند و تلخى شراب مردن را به او مى چشاند، پس از آن تا فرا رسيدن زمان عرض (اعمال ) و حساب او را به خاك گور مى سپارد، بعد از آن در روزى كه زبان از شرح چگونگى آن گنگ و بيان از شمردن هول و هراسهاى آن ناتوان است او را مبعوث مى گرداند؛ وى را در مواقف و دادگاههايى كه همه صديقان و اولياء بلكه برترين رسولان و پيامبران از آن در ترس و هراسند حضار مى سازد، و به همين گونه به هر سو مى كشاند تا وى را در ميان بهشت با روح و ريحان و راحت و رضوان جاى دهد و يا او را در تنگناى جهنم و دركات آتش با رسواى و خوارى و محروميت و سرافكندگى زندانى گرداند.
كاش مى دانستم در نزد ابله غافل و سفيه جاهل چگونه ممكن و قابل تصور است ميان خالقى كه او را توصيف كردم و مخلوقى كه ذكر كردم مشابهت و همانندى وجود داشته باشد، چه رسد به ارباب دل و صاحبان خرد و فهم خداوند بسيار برتر است از آنچه ستمكاران و مشركان و مشبهه و مثله و معطله مى گويند.
آرى حكمت ازلى و اراده خداوندى اقتضا كرد اشياى را ايجاد و ابداع و اختراع كند از اين رو اصناف آفريدگان و انواع جانداران را بر وفق مراد و مشيت خدا آفريد، بى آن كه در ساخت عالم كون و فطرت سابقه و نمونه اى وجود داشته باشد از ميان آنها آدميان را پيش از وجود طاعت و معصيت بر دو قسم قرار داد: يكى شقاوت پيشگان و گمراهان و ديگرى سعادتمندان و هدايت يافتگان سعادتمندان را در اين زندگانى دنيا به نور معرفت و ايمان روشنى بخشيد و شقاوت پيشگان را در امواج ظلمت و كفر و طغيان رها كرد سپس در فرداى قيامت و در مقام لقا و رؤ يت ، اين نور و روشنى را براى اهل سعادت به كمال مى رساند، چنان كه بدان اشاره كرده و فرموده است : ((نور هم يسعى بين ايديهم و بايمانهم يقولون ربنا اتمم لنا نورنا (٦٤) ،
چه اكمال نو رجز در زيادتى كشف مؤ ثر نيست از اين رو تنها كسانى به درجه رؤ يت و نظر مى رسند كه در دنيا عارف باشند، زيرا معرفت بذرى است كه در آخرت مبدل به مشاهده مى شود همان گونه كه هسته به درخت ، و تخم به زرع مبدل مى گردد كسى كه هسته اى در دست ندارد، چگونه مى تواند داراى درخت خرما شود، و آن كه تخمى نكشته چگونه ممكن است زراعتى به دست آورد همچنين كسى كه در دنيا خداوند را نشناخته چگونه ممكن است زراعتى به دست آورد همچنين كسى كه در دنيا خداوند را نشناخته چگونه ممكن است او را در آخرت ببيند و چون معرفت داراى درجات متفاوتى است تجلى نيز داراى درجات مختلفى مى باشد.
اختلاف تجلى در مقايسه با اختلاف درجات معرفت مانند تفاوت نباتات با تفاوت بذرهاست ، چه نباتات و بذرها ناگزير به سبب كثرت و قلت و خوبى و بدى و قوت و ضعف اختلاف دارند چنان كه در اين دنيا مى بينى بعضى لذّت رياست را بر نكاح و طعام ترجيح مى دهند و برخى لذّت علم را براى كشف اسرار ملكوت آسمانها و زمين و ديگر امور الهى از رياست و نكاح و خوردنيها و آشاميدنيها برتر مى دانند در آخرت نيز وضع به همين گون است دسته اى لذّت نظر به وجه خداوند سبحان را بر نعمتهاى بهشت ترجيح مى دهند، چه نعمتهاى آن به نكاح و طعام برگشت دارد اينان همانهايى هستند كه حالت آنها را در دنيا ذكر و روشن كرديم كه آنها لذّت معرفت و علم و آگاهى بر اسرار ربوبيت را بر لذّت نكاح و طعام و چيزهاى ديگر كه خلق بدانها مشغولند برترى مى دهند از اين رو هنگامى كه به رابعه گفته شد: درباره بهشت چه مى گويى ؟ پاسخ داد: الجار ثم الدار يعنى همسايه سپس ‍ خانه وى با اين سخن بيان كرده كه در دل او به بهشت توجهى نيست ؛ بلكه توجه او به پروردگار بهشت است لذا كسى كه خداوند را در دنيا نشناخته است در آخرت او را نخواهد ديد و آن كه لذّت معرفت را در دنيا درك نكرده است ، در آخرت لذّت نظر را نخواهد يافت ، زيرا در آخرت در ابتدا چيزى به كسى نمى دهند كه در دنيا فاقد آن بوده است و هر كسى آنچه را كشته است ، درو مى كند و بر طريقه اى كه مرده است محشور خواهد شد و بر آيينى كه زندگى كرده است خواهد مرد. بنابر اين ، آنچه از معرفت به همراه داشته باشد، عينا به همان متنعم مى شود و بس ، جز اين كه با برداشتن حجاب ، معرفت به مشاهده بدل مى شود و بدين سبب لذّت او چند برابر مى گردد چنان كه لذّت عاشق چند برابر مى شود، هرگاه خيال صورت معشوقش به رؤ يت مبدل گردد، چه آن نهايت لذّت اوست .
خوشى بهشت به اين سبب است كه هر كسى آنچه را آرزو دارد در آن برايش ‍ موجود است و كسى كه جز لقاى پروردگار را آرزو ندارد در غير آن برايش ‍ لذتى نيست ، بلكه بسا به سبب غير آن آزرده مى شود بنابراين نعمتهاى بهشت به اندازه محبت انسان به خداست و محبت او به قدر معرفت اوست پس اصل همه سعادتها معرفتى است كه در شرع ايمان گفته مى شود.
اگر بگويى : لذت رؤ يت چنانچه متناسب با لذت معرفت باشد اندك خواهد بود اگر چه چند برابر شود، چه لذّت معرفت در دنيا ناچيز است و چند برابر شدن آن به حدى از قوت نمى رسد كه لذات بهشت در برابر آن حقير و ناچيز شمرده شوند.
پاسخ اين است كه بدانى منشاء ناچيز شمردن لذت معرفت خالى بودن آدمى از معرفت است و كسى كه فاقد معرفت است ، چگونه ممكن است لذت آن را درك كند و چنانچه از معرفتى ضعيف برخوردار و در همان حال دلش پر از علايق دنيا باشد، درك لذت آن نيز برايش ممكن نخواهد بود. آرى عارفان در شناخت و تفكر و مناجات خود با خداوند لذاتى را درك مى كنند كه اگر به جاى آنها بهشت را در دنيا به آنان عرضه كنند، حاضر به معاوضه آنها با بهشت نيستند و اين لذت با همه كمال آنها با لذت لقا و مشاهده اصلا قابل مقايسته نيست ، چنان كه ميان لذت خيال معشوق با لذت رؤ يت و ميان لذت استشمام بوى خوراكهاى اشتهاانگيز با چشيدن آنها و ميان لذت ملامسه با مباشرت تناسبى وجود ندارد. بيان تفاوت بزرگى كه ميان اين دو موجود است ، جز با آوردن مثالى روشن نمى شود. از اين رو مى گويم : لذت نگاه بر رخسار معشوق در دنيا اسباب مختلفى دارد.
اول - جمال معشوق و نقصان آن است ، چه لذت نگاه بر رخسار خوبتر ناگزير كاملتر است .
دوم - كامل بودن قوه محبت و شهوت و عشق ، زيرا لذت كسى كه سخت عاشق و دلباخته باشد با لذت كه دچار شهوت و محبت است ، همانند نخواهد بود.
سوم - كامل بودن ادراك ، چه لذت ديدار معشوق در تاريكى يا از پشت پرده نازك يا از دور همچون لذت ديدن او از نزديك بدون وجود حايل و در روشنايى كامل نخواهد بود.
چهارم - عدم وجود موانع تشويش انگيز و آلامى كه دل را مشغول مى كند، چه لذت انسان تندرست و آسوده كه براى ديدار معشوق خود را آماده كرده و با لذت انسان بيمناك بيمار دردمند يا كسى كه دلش در گرو كارى ديگر است ، همانند نخواهد بود.
اكنون عاشقى اندك مايه را فرض كن از پشت پرده اى نازك از دور به چهره معشوقش مى نگرد و اين پرده مانع آن است كه به طور كامل رخسار معشوقش را بينند و در اين حال كژدمها و زنبورهايى بر او گرد آمده اند كه پيوسته او را مى گزند و آزار مى دهند و دلش را مشغول مى دارند. او در اين حالت به سبب مشاهده معشوقش از لذتى تهى نيست ، ليكن اگر ناگهان حالتى پديد آيد كه پرده دريده شود و روشنايى بتابد و گزنده ها از او دور شوند و او سالم و فارغ شود و شهوتى قوى و عشقى سرشار به او هجوم آورد و به اين حالت در آن به نهايت رسد، بنگر كه لذت او به چند برابر خواهد رسيد به طورى كه لذت اوليه او نسبت به نهايت رسد، بنگر كه لذت و به چند برابر خواهد رسيد به طورى كه لذت اوليه او نسبت به آن قابل مقايسه نخواهد بود. اكنون نسبت لذت نگاه را با لذت معرفت بر همين قياس درك كن .
در اين مثال غرض از پرده نازك ، بدن و سرگرمى به آن است و مقصود از كژدمها و زنبورها، شهوتهاى است كه بر انسان چيره است ، اعم از گرسنگى ، تشنگى ، خشم ، غم و اندوه . منظور از ضعف شهوت و عشق ، قصور انسان در دنيا و نقصان شوق او به ملا اعلا و توجه به دنياى اسفل سافلين است و او مانند كودك است كه از لذت رياست چشم مى پوشد و به بازى با گنجشك رو مى آورد.
بنابراين عارف اگر هم در دنيا معرفتى قوى داشته باشد، از اين تشويشها به درو نيست و تصور نمى رود بلكى از آنها خالى باشد. بلى ، گاهى اين موانع در پاره اى حالات ضعيف مى شود و ادامه نمى يابد، لذا از جمال معرفت چيزى ظاهر مى شود كه خرد مبهوت مى گردد و لذت او بزرگ مى شود، يه طورى كه نزديك است دل از عظمت آن بشكافد. ليكن اين لذت بزرگ مانند برق جهنده خواهد بود و كم اتفاق مى افتد كه دوام يابد، بلكه مشغله ها و انديشه ها و خطورات آن را مشوش و منغص مى گرداند و اين ضرورتى است كه همواره در زندگى ناپايدار دنيا پايدار است و تا هنگام مرگ اين لذت پيوسته منغض مى باشد. زندگى پاكيزه و خالى از تشويش و كدورت تنها پس از مرگ ممكن است و زندگانى خوش ، زندگى آخرت است كه خداوند فرموده است : ان الدار الاخرة لهى الحيوان لو كانوا يعلمون (٦٥) . هر كس بدين مرتبه برسد، لقاى خداوند را دوست خواهد داشت و مرگ را نيز دوست مى دارد و از آن كراهت ندارد، مگر آن كه انتظار افزايش كمال خود را معرفت آلهى داشته باشد، چه معرفت مانند بذر است و درياى معرفت كرانه ندارد و احاطه به كنه جلال پروردگار محال مى باشد. هر چه معرفت انسان كه خدا و صفات و افعال و اسرار مملكت او فزونى يابد و قوت گيرد، نعمتهاى آخرت نيز زياد و بزرگ مى شود، چنان كه هرگاه تخم خوب و زياد باشد، زرع نيز خوب و انبوه خواهد شد. اين تخم جز در دنيا به دست نمى آيد و جز در سرزمين دل كشت نمى شود و درو آن تنها در آخرت است . از اين رو پيامبر فرمود: ((بهترين سعادتها درازى عمر در طاعت خداست ))(٦٦) ، زيرا معرفت در خلال عمر طولانى با مداومت فكر، و مواظبت بر ذكر، و طول مجاهده ، و انقطاع از علايق دنيوى و تجرد در طلب كه ناگزير مستلزم زمانى طولانى است ، كمال و افزايش و گسترش ‍ مى يابد. لذا كسى كه مرگ را دوست مى دارد، بدان سبب دوستار آن است كه به معرفت خود وثوق دارد و به نهايت آنچه براى او ممكن بوده رسيده است ، و آن كه از مرگ كراهت دارد، به سبب آن است كه آرزو دارد در سايه طول عمر معرفت بيشترى به دست آورد و در صورت ادامه عمر نيز خود را در صرف تمام آنچه در توان دارد، مقصر مى بيند.
سبب آن كه در نزد اهل معرفت مرگ محبوب و يا مكروه مى باشد همين است ، اما ديگر مردم نظرشان منحصر به شهوتهاى دنياست ، اگر اين شهوتها بر ايشان گسترده و فراهم باشد، بقاى در دنيا را خواهانند و اگر از دسترس ‍ آنها دور باشد، مرگ را آرزو مى كنند و آن زيان و حرمان است كه منشا آن نادانى و غفلت مى باشد، زيرا جهل و غفلت ريشه هر گناه و بدبختى است ، همان گونه كه دانش و معرفت اساس هر سعادت و نيكبختى است .
اينك با آنچه ذكر كرديم ، معناى محبت و معناى عشق كه عبارت از محبت قوى و مفرط است و معناى لذت معرفت و معناى رؤ يت را دانستى و دريافتى كه رؤ يت در نزد ارباب خرد و كمال از همه لذتها گواراتر است ، هر چند در نزد ناقصان و بى خردان چنين نيست . اينان مانند كودكانند كه در نظر آنها رياست از طعام و بازى لذيذتر نيست .
اگر بگويى : در آخرت محل اين رؤ يت چشم است يا دل ؟
پاسخ اين است كه مردم در اين باره اختلاف كرده اند، ليكن ارباب بينش ‍ بدان توجه نمى كنند و به آن نمى نگرند، چه خردمند سبزى را مى خورد و از سبزه زار نمى پرسد و كسى كه آرزوى ديدار معشوقش را دارد، عشق وى او را چنان مشغول مى كند كه نمى تواند توجه كند كه ديدن او در چشمش ‍ آفريده شده يا در پيشانى اش ، بلكه مقصود او ديدن و لذت آن است ، خواه به وسيله چشم باشد، يا غير آن ، زيرا چشم محل و ظرف است و توجهى به آن نمى شود و حكمى ندارد. واقع اين است كه قدرت الى وسيع و بى نهايت است و نمى توان آن را به يكى از اين دو امر محدود و منحصر كرد. البته اين در حكم جواز است ، اما وقوع يكى از اين دو امر در آخرت جز از طريق سمع دانسته نمى شود. از اين رو حق آن است كه براى اهل سنت و جماعت بر حسب دلايل شرعى ظاهر شده است كه ديدن در چشم آفريده مى شود تا واژه رؤ يت و نظر و ديگر الفاظى كه در شرع وارد شده بر ظاهر آنها حمل گردد، چه انصراف از ظاهر جز در حال ضرورت جايز نيست ، و خدا داناتر است .
مى گويم : بلكه قول حق آن است كه ما بدان اشاره مى كنيم و از طريق صحيح از اهل بيت (عليه السلام ) روايت شده است ، همانهايى كه دانا به اسرار نبوت و محل فرود آمدن وحى و تنزيل و جايگاه آمد و شد فرشتگان بوده اند و آن اين است كه رؤ يت حق تعالى تنها به دل است و بس ، و ديدن خدا با چشم سر هم در دنيا و هم در آخرت محال است . شيخ ما ثقة الاسلام محمد بن يعقوب كلينى (٦٧) و شيخ ما صدوق محمد بن على بن بابويه (٦٨) به سند صحيح از امام صادق (عليه السلام ) نقل كرده اند كه از آنچه درباره رؤ يت روايت مى كنند از آن حضرت پرسش شد، فرمود: ((خورشيد جزئى از نور كرسى است و كرسى جزئى از هفتاد جزء نور عرش و عرش جزئى از هفتاد نور حجاب و حجاب جزئى از هفتاد جزء نور ستر است ، اگر اينان راستگويند به همين خورشيد هنگامى كه ابرى در برابر آن نيست چشم بدوزند.))
و نيز به سند خود از احمد بن اسحاق روايت كرده اند كه گفته است : به ابى الحسن الثالث نامه اى نوشتم و درباره رؤ يت خداوند كه مردم در آن اختلاف دارند، پرسش كردم . آن حضرت پاسخ دادند: ((تا هنگامى كه ميان بيننده و ديده شده هوايى كه ديدن در آن نفوذ كند وجود نداشته باشد، رؤ يت صورت نمى گيرد و اگر هوا از ميان بيننده و ديده شده قطع شود، ديدن تحقق نمى يابد و در اين صورت مشابهت واقع مى شود، چه هرگاه بيننده و ديده شده در سببى كه موجب رؤ يت آنهاست برابر شوند، تشابه آنها لازم مى آيد و اين همان تشبيه نارواست ، زيرا ناگزير اسباب به مسببات خود ارتباط دارند.))
شيخ صدوق به سند خود از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام ) نقل مى كند كه گفته است : به آن حضرت عرض كردم : مرا آگاه فرما، آيا مؤ منان در روز قيامت خداوند را خواهند ديد؟ فرمود: ((آرى او را پيش از روز قيامت هم ديده اند.)) عرض كردم : چه وقت ؟ پاسخ داد: ((هنگامى كه به آنان فرمود: الست بربكم ، قالوا بلى (٦٩) سپس اندكى سكوت كرد و پس از آن فرمود: ((مؤ منان او را پيش از روز قيامت در دنيا مى بينند، آيا تو او را در همين وقت نديده اى ؟)) ابوبصير مى گويد: به آن حضرت عرض ‍ كردم : قربانت شوم آيا من اين سخنان را از تشبيه پندارد و كافر شود، و ديدن با دل مانند ديدن با چشم نيست . خداوند برتر است از آنچه مشبهه و ملحدان او را توصيف مى كنند.))

اسبابى كه مايه افزايش محبت خداوند است
بدان سعادتمندترين و نيكوحالترين مردم در آخرت كسى است كه محبت او نسبت به خداوند ببشتر و قويتر باشد، چه آخرت به معناى ورود بر خداوند و درك سعادت لقاى اوست . و چه بزرگ است نعمت محبى كه پس از اشتياق طولانى بر محبوب خود وارد شود و بتواند تا ابد بدون چيزى كه عيش او را منغض كند و بدون رقيب و مزاحم و بى خوف از زوال و انقطاع پيوسته از ديدار او بهره مند باشد. جز اين كه اين نعمت به اندازه نيروى محبت داده مى شود، هر قدر محبت زيادتر باشد، لذت بيشتر خواهد بود و بنده اين محبت را تنها در دنيا مى تواند به دست آورد. مؤ من از اصل محبت به خدا هرگز جدا نيست ، چه او از اصل معرفت منفك نيست ، اما قوت محبت و استيلاى آن به طورى كه دلباخته شود - و اين را عشق مى نامند - چيزى است كه بيشتر مردم از آن تهى هستند. اين عشق به خدا از طريق دو سبب حاصل مى شود:
اول - بريدن از علايق دنيا و بيرون كردن محبت غير خدا از دل ، زيرا دل مانند ظرفى است كه فى المثل تا از آب خالى نشود سركه در آن نمى گنجد، و ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه . (٧٠) كمال دوستى در اين است كه خداوند را با تمام قلب خود دوست بدارد و مادام كه به چيزى جز او توجه مى كند، گوشه اى از دلش به غير او مشغول است . از اين رو به اندازه اى كه به غير خدا مشغول است ، محبت او نسبت به خداوند دچار نقصان مى باشد و به قدرى كه آب در ظرف باقى مى ماند از سركه اى كه در آن ريخته مى شود كم مى گردد. خداوند به همين تجرد و انقطاع اشاره كرده و فرموده است : قل الله ثم ذرهم .(٧١) و نيز: ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا، (٧٢) بلكه اين معناى كلمه لا اله الا الله است يعنى هيچ معبود و محبوبى جز او نيست و هر چه محبوب است معبود است ، چه عبد كسى است كه بندگى مى كند و معبود آن است كه او را بندگى مى كنند و هر دوست دارنده اى بندگى كسى را مى كند كه محبوب اوست . از اين رو حق تعالى فرموده است : افرايت من اتخذ الهه هواه . (٧٣) پيامبر خدا(ص ) فرموده است : ((دشمنترين معبودى كه در زمين پرستش مى شود، هواى نفس است ))(٧٤) و به همين سبب فرموده است : ((هر كس از روى اخلاص لا اله الا الله بگويد وارد بهشت مى شود،(٧٥) و معناى اخلاص خالص كردن دل براى خداست به طورى كه غير خدا در آن شركت نداشته و خداوند محبوب و معبود و مقصود او باشد و بس . كسى كه حالش بدين گونه باشد، دنيا زندان اوست ، زيرا دنيا مانع آن است كه محبوبش را مشاهده كند و مرگ براى او رهايى از اين زندان و ورود بر محبوب است . در اين صورت حال كسى كه او را جز يك محبوب نيست و شوق او به ديدارش طولانى شده و ايام زندانى اش به درازا كشيده هرگاه از اين زندان برهد و امكان ديدار محبوبش حاصل شود و بتواند ابدالاباد به انس با او آسودگى يابد چگونه خواهد بود.
بنابراين يكى از اسباب ضعف محبت خداوند در دلها قوت محبت دنياست كه از جمله آن محبت زن و فرزند و نزديكان و مال و اثاث و باغ و تفريحگاه است تا آن جا كه اگر كسى به آواز خوش مرغان و نسيم روحبخش ‍ سحرگاهان تفرج كند به نعيم دنيا توجه كرده و از اين راه موجبات نقصان محبت خود را نسبت به خداوند فراهم ساخته و به اندازه اى كه با دنيا انس ‍ گرفته از انس او با خدا كاسته شده است ، زيرا هيچ چيزى در دنيا به آدمى داده نمى شود، جز اين كه به اندازه آن آخرت او نقصان مى يابد، چنان كه انسان به اندازه اى كه به مشرق نزديك مى شود، جز اين كه به همان اندازه دل هووى او غمگين مى شود، چه دنيا و آخرت هووى يكدگير و همچون مشرق و مغربند. اين مطلب در نزد ارباب قلوب معلوم و از ديدن چيزى با چشم سر روشنتر است ، اما طريق بر كندن محبت دنيا از دل سلوك در راه زهد و پيشه كردن صبر و انقياد از اين دو در سايه خوف و رجاست . مقاماتى كه ما پيش از اين ذكر كرديم مانند توبه ، صبر، زهد، خوف و رجا همگى مقدماتى براى به دست آوردن يكى از دو ركن محبت است ك عبارت از تخليه دل از غير خدا است و سرآغاز آن ايمان به حق تعالى و روز جزا و بهشت و دوزخ است ، سپس از آن خوف و رجا منشعب مى شود و از اين دو توبه و صبر بر اينها به وجود مى آيد. آنگاه كار به زهد در دنيا و بى ميلى نسبت به جاه و مقام و همه لذات و بهره هاى دنيوى مى انجامد تا دل از همه آنها و از هر چه غير خداست پاك شود و از آن پس وسعت و قابليت يابد كه معرفت حق تعالى و محبت او در آن فرود آيد. اينها ههه مقدمات پاكيزه كردن دل است كه يكى از دو ركن محبت به شمار مى آيد و پيامبر خدا ص به همين مطلب اشاره كرده و فرموده است : ((پاكيزگى نيمى از ايمان است .))(٧٦) چنان كه ما آن ار در اول كتاب طهارت ذكر كرديم .
سبب دوم براى قوت گرفتن محبت خداوند قوت يافتن معرفت او و گسترش و چيرگى آن بر دل است و اين امر پس از پاكيزه كردن از همه مشغله هاى دنيا و علايق آن تحقق مى يابد. چه آن به منزله تخم است كه بايد پس از پاكيزه كردن زمين از خس و خاشاك در آن پاشيده شود و اين دومين ركن محبت است . سپس درخت معرفت از اين تخم مى رويد و اين همان كلمه طيبه اى است كه خداوند بدان مثل زده و فرموده است : كلمه طيبة كشجرة طيبة اصلها ثابت و فرعها فى السماء؛ (٧٧) و نيز بدان اشاره كرده و فرموده است : اليه يصعد الكلم الطيب والعمل الصالح يرفعه . (٧٨) عمل صالح براى محبت و معرفت مانند باربر و خدمتكار است و همه اعمال نيك در درجه اول براى پاكيزه كردن دل از دنيا و پس از آن براى ادامه اين پاكيزگى است . بنابراين عمل صالح جز براى حصول همين معرفت خواسته نشده است .
اما علم به چگونگى عمل براى عمل مطلوب است ، لذا علم هم اول است و هم آخر، علم نخست علم معامله است و مقصود از آن عمل است . منظور از عمل صفاى دل و پاكيزگى آن است تا تجلى حق در آن آشكار شود و به علم معرفت كه همان علم مكاشفه است آراسته گردد و هر زمان اين معرفت حاصل شود ناچار محبت به دنبال آن خواهد آمد. چنان كه اگر كسى از اعتدال مزاج برخوردار باشد، هرگاه به خوبرويى نظر افكند و با چشم ظاهر او را درك كند، به او محبت و ميل پيدا مى كند و هرگاه محبت او در دلش راه يافت از آن لذت مى برد. از اين رو ناگزير لذت تابع محبت و محبت تابع معرف مى باشد. و پس از انقطاع از مشغله هاى دنيوى به اين معرفت نمى توان رسيد، جز با فكرى روشن ، ذكرى دايم ، جديتى كامل در طلب و تفكرى مستمر درباره خدا و صفات او و ملكوت آسمانها و ديگر مخلوقات او. آنانى كه به اين مرتبه رسيده اند به دو دسته منقسم مى شوند، دسته نخست اقويا هستند. اينان در اول خدا را مى شناسند و پس از آن غير او را او مى شناسند. دسته دوم ضعفايند. اينان نخست افعال را مى شناسند، پس از افعال به فاعل راه مى يابند. خداوند به دسته اول اشاره كرده و فرموده است : اولم يكف بربك انه على كل شى شهيد؛ (٧٩) و نيز: شهد الله انه لا اله الا هو. (٨٠) و از اين ديدگاه بوده است هنگامى كه يكى از اهل معرفت را پرستيدند: به چه چيز خداوند را شناختى ؟ پاسخ داد: پروردگارم را به پروردگارم شناختم و اگر پروردگارم نبود، او را نمى شناختم . خداوند به دسته دوم اشاره كرده در آن جا كه فرموده است : سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم ؛ (٨١) و نيز: اولم ينظروا فى ملكوت السماوات والارض (٨٢) و نيز: قل انظروا ماذا فى السماوات والارض ؛ (٨٣) ونيز: الذى خلق سبع سماوات طباقا ماترى فى خلق الرحمان من تفاوت فارجع البصر هل ترى من فطور، ثم ارجع البصر كرتين ينقلب اليكك البصر خاسئا و هو حسير. (٨٤) طريقه دوم براى اكثر مردم آسانتر وبراى سالكان هموارتر است و قرآن كه به تدبر و تذكر و تفكر و عبرت گرفتن و نظر كردن در آيات بى شمار الهى امر مى كند، نظرش بيشتر به همين طريقه است .
اگر بگويى : هر دو طريقه مشكل است ، راهى به ما نشان بده كه به كمك آن معرفت به دست آوريم و به محبت الهى برسيم .
پاسخ اين است كه بدانى طريقه عاليتر استشهاد به حق تعالى بر مخلوقات است ، ليكن اين راهى دشوار و سخن درباره آن از حد فهم بيشتر مردم بيرون است و ذكر آن در كتابها سودى ندارد، اما طريقى كه آسانتر و نزديكتر است بيشتر آن داخل محدوده فهم مردم مى باشد و آنچه افهام را از درك آن قاصر كرده اعراض مردم از تدبر در آيات الهى و اشتغال آنها به شهوات دنيوى و بهره گيرى از لذات نفسانى است و چيزى كه مانع بيان اين طريقه است وسعت و كثرت و انشعاب ابواب آن است كه براى آنها حد و نهايتى وجود ندارد، زيرا هيچ ذره اى از برترين آسمانها تا فرودترين زمينها نيست ، جز اين كه در آن شگفتيها و نشانه هايى است كه گوياى كمال قدرت و حكمت بارى تعالى و منتهاى جلال و عظمت اوست و اينها نهايت و پايانى ندارند. قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفد البحر قبل ان تنفد كلمات ربى . (٨٥)
بنابرانى غور و بررسى اين طريقه موجب غوطه ور شدن در درياى علوم مكاشفه است و اين علوم را نمى توان طفيلى علوم معامله قرار داد، ليكن با ذكر يك مثال به طور اختصار مى توان بدان اشاره كرد تا نسبت به امثال آن توجه حاصل شود. از اين رو مى گوييم :
آسانترين اين دو راه نظر كردن به افعال است و ما بايد در اين باره سخن گوييم و طريق اعلا را رها كنيم ، آنگاه افعال الهى بسيارند و ما كمترين و خردترين آنها را مى طلبيم و به شگفتيهاى آن مى نگريم :
كمترين مخلوقات خداوند در مقايسه با فرشتگان و ملكوت آسمانها زمين است و آنچه بر روى آن قرار دارد، چه اگر از حيث جسم بودن و بزرگى در آن بنگرى خورشيد با همه خردى حجم آن كه به نظر مى آيد صد و شصت و چند برابر زمين است ، پس به خردى زمين نسبت به خورشيد توجه كن . پس ‍ از آن به حقارت خورشيد در برابر فلكى كه در آن مركوز است بنگر، چه خورشيد قابل مقايسه با آن نيست و آن در آسمان چهارم است و آسمان چهارم كوچكتر از آسمانهايى است كه برتر از آنند. سپس هفت آسمان در برابر كرسى مانند حلقه اى است كه در بيابان افتاده باشد و كرسى در برابر عرش نيز همين گونه است . اين نگاهى به ظاهر اين مخلوقات از حيث مقدار است و چقدر همه زمين در مقايسه با آن كوچك است ، بلكه به نسبت درياها نيز چنين است ، چه پيامبر خدا(ص ) فرموده است : ((زمين در آب مانند ستورگاهى در زمين است ))(٨٦) و اين امر با مشاهده و تجربه دانسته شده است .
بدان زمينى كه مشهود و از آب بيرون است ، نسبت به كل آن همچون جزيره كوچكى بيش نيست ، سپس به آدمى بنگر كه از خاكى آفريده شده كه آن جزئى از همين زمين است و به ديگر حيوانات و خردى آدمى نسبت به زمين نظر كن . سپس اين همه را رها ساز و بدين امر توجه كن كه خردترين حيوانى كه مى شناسيم پشه و زنبور و نظاير آنهاست . اكنون با بينشى روشن و انديشه اى درست به همين پشه بنگر كه با همه كوچكى مقدار چگونه خداوند آن را شبيه فيل كه تنومندترين حيوانات است آفريده چه براى آن خرطومى مانند خرطوم فيل قرار داده و با كوچكى جثه همه اعضاى آن را مانند اعضاى فيل خلق كرده و تنها دو بال به آن افزوده است ؛ و بنگر كه چگونه اعضاى ظاهرى آن را تشكل داده و دو بال آن را رويانيده و دست و پايش را بيرون قرار داده و گوش و چشم آن را شكافته و مانند ديگر حيوانات اعضا و آلات گوارش او را مرتب ساخته و در آن نيروى تغذيه و جاذبه و دافعه و ماسكه و هاضمه برقرار كرده است . اينها شكل و ويژگيهاى پشه است . اكنون به دانايى او بنگر كه چگونه اعضاى ظاهرى آن را تشكل داده و دو بال آن را رويانيده و دست و پايش را بيرون قرار داده و گوش و چشم آن را شكافته و مانند ديگر حيوانات اعضا و آلات گوارش او را مرتب ساخته و در آن نيروى تغذيه و جاذبه و دافعه و ماسكه و هاضمه برقرار كرده است . اينها شكل و ويژگيهاى پشه است . اكنون به دانايى او بنگر كه چگونه خداوند او را به سوى خوراكش هدايت كرده و به او شناسانده كه غذايش ‍ خون آدمى است ؛ سپس بنگر كه چگونه آلت پرواز به سوى انسان را در او آفريده و خرطومى دراز و نوك تيز برايش قرار داده و او را راهنمايى كرده كه چگونه خون را از سوراخهاى ريز پوست بدن انسان بمكد، و به او قوت داده كه خرطومش را در يكى از اين سوراخها فرو برد و چگونه مكيدن و جرعه جرعه نوشيدن خون را به او آموخته است ، و نيز چطور خرطوم او را با همه باريكى آن ، ميان تهى آفريد تا خون صاف و رقيق در آن روان شود و به درون پشه برسد و در ساير اعضا و معده آن پخش شود. سپس او را شناساند كه آدمى با دست خود قصد او مى كند و به او آموخت كه چاره اش ‍ گريختن و به كار بردن ابزار آن است . در او گوش آفريد كه با آن كمترين حركت دست را از دور مى شنود و بى درنگ مكيدن را ترك و فرار مى كند، سپس چون دست از حركت باز ايستد بر مى گردد. آنگاه بنگر كه چگوه با وجود كوچكى صورتش در او دو چشم آفريده تا مواضع غذايش را ببيند و قصد آن كند. بنگر كه حدقه چشم همه جانداران كوچك چون به سبب خردى توانايى تحمل پلك ندارد و پلك زداينده غبار و خاشاك از حدقه است - خداوند در پشه و مگس دو دست آفريده كه اگر به آنها بنگرى پيوسته دستهايشان را بر چشمهايشان مى مالند. اما براى چشمهاى انسان و حيوانات بزرگ پلك آفريده تا وقتى يكى بر ديگرى منطبق شود به سبب تيزى اطراف آنها غبارى را كه به حدقه رسيده جمع و به اطراف مژه ها پرت كند. مژه ها را نيز سياه آفريد تا روشنايى چشم را گرد آورد و به ديدن كمك كند. ظاهر چشم را نيز نيكو آفريده و به سبب مشبك بودن آن به هنگام برانگيختن غبار از پشت شبكه مژه ها ديدن صورت مى گيرد و همين شبكه مانع دخول غبار در چشم مى شود در حالى كه مانع ديدن نيست .
اما خداوند در پروانه دو چشم پاكيزه بدون پلك آفريده و كيفيت زدودن غبار را از آنها با دستهايش به او آموخته و ملاحظه مى شود كه گاهى به سبب ضعف ديد بر روى چراغ مى افتد، چه بينايى آن ضعيف است و روشنايى روز را مى جويد. هنگامى كه آن بيچاره در شب نور چراغ را مى بيند گمان مى كند كه وى در اطاق تاريكى است و چراغ ، روزنه اى به سوى محلى روشن است لذا روشنايى را مى طلبد و خود را به سوى روزنه مى اندازد و چون از آن بگذرد و دچار تاريكى شود گمان مى برد كه به روز نرسيده و حركت او درست انجام نگرفته ، از اين رو بر مى گردد، تا آنگاه كه بسوزد. شايد گمان كنى اين عمل به سبب نادانى و نقصان اوست ليكن بايد بدانى كه انسان از او نادانتر است ، بلكه دلدادن و در افتادن آدمى بر روى شهوات درست مانند در افتادن پروانه بر روى آتش است ، چه صورت ظاهر آتش ‍ شهوات دنيا مانند نورى در برابر آدمى مى درخشد و او نمى داند كه در زير آن زهرى كشنده است و پيوسته خود را بر روى آن مى اندازد تا در آن فرو رود و پايبند آن شود و دچار هلاكت ابدى گردد. و اى كاش جهل آدمى مانندن جهل پروانه مى بود، زيرا اگر او به سبب فريفتگى به ظاهر روشنايى سوخته شود در اين حال رهايى مى يابد ليكن آدمى تا ابد و يا براى مدتى دراز در آتش مى ماند. از اين رو پيامبر خدا(ص ) ندا مى كرد و مى فرمود: ((شما مانند پروانه در آتش مى افتيد و من كمر گاه شما را مى گيرم .))(٨٧) براستى اين پرتوى شگفت انگيز از شگفتيهاى صنع خداوند در خردترين حيوانات است و در آن عجايب ديگرى است كه اگر پيشينيان و آيندگان گرد آيند تا بر كنه آن احاطه يابند از درك حقيقت آن ناتوان خواهند بود و حتى ب امور روشن صورت ظاهر آن وقوف نخواهند يافت و بر معناى پوشيده آن كسى جز خداوند آگاه نيست .
بنابراين در هر حيوان و گياهى عجايبى است كه ويژه آن است و در آن چيز ديگرى با او مشاركت ندارد. به زنبور عسل و شگفتيهاى آن بنگر كه چگونه خداوند به او وحى مى كند، تا در كوهها و درختها و داربستها خانه بسازد، و چگونه از لعاب آن موم و عسل بيرون مى آيد كه يكى سبب روشنايى و ديگرى مايه شفا و بهبودى است . آنگاه اگر در كارهاى شگفت انگيز آن تاءمل كنى كه چگونه از گلها و شكوفه ها تناول مى كند و از كثافتها و پليديها دورى مى جويد، و يكى از خودشان را كه بزرگ و امير آن هاست فرمانبردار مى شود، و چگونه خداوند امير آنها را به اجراى عدالت و انصاف در ميان آنها بر گمارده به طورى كه هرگاه يكى از آنها بر روى پليدى نشسته باشد به محض ورود بر در كندو او را مى كشد؛ بى شك اگر از بينش برخوردار، و از انديشه شكم و فرج و شهوتهاى نفس فارغ ، و از دشمنى اقران و دوستى برادران آسوده باشى شگفتى تو در اين باره به منتهاى حد آن خواهد رسيد.
سپس از همه اينها چشم بپوشان و به خانه اى كه از موم بنا مى كند بنگر كه از ميان همه اشكال ، شش گوشه را بر مى گزيند و آن را گرد يا چار گوشه و يا پنج گوشه نمى سازد بلكه آن را شش گوشه بنا مى كند، چه اين شكل داراى امتيازاتى است كه فهم مهندسان از درك آن قاصر است ؛ و آن اميتاز اين است كه وسيعترين و جادارترين شكلها دايره است و آنچه به آن نزديك مى باشد، و در مربع زاويه هاى آن بدون استفاده مى ماند، چه شكل زنبور دايره وار و مستطيل است ، لذا مربع را اختيار نكرده تا زاويه هاى خانه ها خالى و بى فايده بماند. همچنين اگر خانه هاى كندو را مدور مى ساخت در خارج آنها گشادگيهايى پديد مى آمد كه سودى در آنها نبود، چه شكلهاى مدور را هرگاه در كنار هم قرار دهند از همه طرف پيوسته و به هم متصل نمى شوند، و در شكلهاى زاويه دار بجز شش گوشه شكلى يافت نمى شود كه از حيث گنجايش به دايره نزديك باشد و سپس هنگامى كه همه آنها را در كنار هم قرار دهند در كل آن فرجه و گشادگى بدون استفاده اى باقى نماند، و اين همان خصوصيتى است كه در اين شكل وجود دارد. اكنون بنگر كه چگونه خداوند متعال زنبور عسل را براى لطف به او و عنايت به وجود آن با همه خردى جثه و ريزى قامت به چيزى كه نياز دارد ملهم فرموده است تا از زندگى گوارايى برخوردار باشد. آرى منزه است خداوندى كه كار او بزرگ و لطف و منت او بر آفريدگانش گسترده است .
اينك از همين توضيح اندكى كه درباره جانوران كوچك داده شده عبرت گير و شگفتيهاى ملكوت زمين و آسمانها را فروگذار، چه در همان مقدارى كه فهم قاصر ما مى تواند بدان رسد عمرها سپرى مى شود بى آن كه بتوان آنها را روشن و آشكار ساخت ، در حالى كه ميان آنچه دانش ما بدان مى رسد و دانش عالمان و پيامبران تناسبى وجود ندارد، همچنان كه دانش همه خلايق در برابر علومى كه خداوند آنها را به خود اختصاص داده قابل مقايسه نيست ، بلكه همه آنچه را خلايق دانسته اند در برابر علم حق تعالى شايستگى ندارد كه به آنها علم گفته شود.
بارى با نظر و توجه به اين امور و نظاير آنها معرفتى كه انسان از طريق آسانترين اين دو راه به دست آورده فزونى مى يابد و با افزايش معرفت محبت زياد مى شد، و اگر خواهان سعادت لقاى پروردگارى دنيا را پشت سر بينداز و عمر را در فكر دايم و ذكر لازم مستغرق كن ، شايد به اندكى از اين سعادت بهره مند شوى ، ليكن با اين اندك ملكى عظيم كه پايانى براى آن نيست خواهى رسيد.

پي نوشتها

__________________________________________________
٣٦- زمر / ٢٢: آيا كسى كه خدا خدا سينه اش را براى اسلام گشاده كرده و بر فراز مركبى از نور آلهى قرار گرفته ...
٣٧- سجده / ١٧: هيچ كس نمى داند چه پاداشهاى مهمى كه مايه روشنى چشمها مى شود، براى آنها نهفته شده است .
٣٨- يونس / ٢٤:.... روى زمين زيبايى خود را بر گرفته و آراسته مى شود و اهل آن مطمئن مى شوند كه مى توانند از آن بهرهمند شوند (ناگهان ) فرمان ما.... مى رسد.
٣٩- آل عمران : ١٦٩ و ١٧٠: هرگز گمان مكن آنها كه در راه خدا كشته شدند مردگانند، بلكه آنها زنده اند و نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند آنها به سبب نعمتهاى فراوانى كه خداوند از فضل خود به آنها ارزانى داشته است خوشحالند و به كسانى كه بعد ازبه آنان ملحق نشده اند، خوشوقتند كه نه ترسى بر آنهاست و نه غمى خواهند داشت .
٤٠- مورد اتفاق از حديث انس است و پيش از اين ذكر شده است .
٤١- تو را دو نوع دوست مى دارم - دوستى عاشقانه و دوستى براى آن كه شايسته آنى .
٤٢- اما آنچه دوستى عاشقانه است - مشغولى من به ذكر تو و انصراف من از غير تو است .
٤٣- اما آنچه به آن سزاوارى - آن كه پرده ها را برايم برداشتى تا تو را ببينم .
٤٤- ستايش در آن و اين براى من نيست - ليكن ستايش براى تو است هم در اين و هم در آن .
٤٥- صحيح بخارى ج ٤، ص ١٩٣، از حديث ابى هريره و پيش از اين ذكر شده است .
٤٦- دلم را هوسهاى پراكنده اى بود - چون چشمم تو را ديد، هوسهايم مجتمع شد.
٤٧- به من حسد ورزيد آن كه به او حسد ورزيده ام - پس سرور مردم شدم از آنگاه كه تو سرورم شدى .
٤٨- دنيا و دين مردم را به خود آنها وا گذاشتم - تا به ذكر تو مشغول باشم اى دين و دنياى من .
٤٩- دورى از سخت تر از آتش اوست و وصل او خوشتر از بهشت اوست .
٥٠- حديد/ ٢٠: بدانيد زندگانى دنيا بازى و سرگرمى و تجمل خواهى و برترى جويى و افزون طلبى است .
٥١- هود / ٣٨. اگر ما را سخره مى كيند، ما نيز شما را به همين گونه مسخره خواهيم كرد. بزودى خواهيد دانست .
٥٢- اعراف / ١٤٣: هرگز مرا نخواهى ديد.
٥٣- انعام / ١٠٣: چشمها او را درك نمى كنند.
٥٤- عراقى گفته است : اين قول را كه مصنف صحيح شمرده گفتار عايشه است . در صحيح بخارى و مسلم آمده كه وى گفته است : ((كسى كه به تو بگويد: محمد صلى الله عليه واله ، پروردگارش را ديده دروغ گفته است .))
٥٥- آل عمران / ١٨: خداوند با ايجاد نظام واحد جهان هستى گواهى مى دهد كه معبودى جز او نيست ، و فرشتگان و صاحبان دانش نيز (هر كدام به گونه اى ) گواهى مى دهند.
٥٦- زخرف / ٨٦:.... مگر كسانى كه شهادت به حق داده اند و بخوبى آگاهند.
٥٧- بقره / ١١٤: به هر سو رو كنيد، خدا آن جاست .
٥٨- حديد/ ٣: اوست اول و آخر و ظاهر و باطن .
٥٩- مجادله / ٧: هيچ گاه سه نفر با هم نجوا نمى كنند، جز اين كه خداوند چهارمين آنهاست ...
٦٠- ق / ١٦: و ما از رگ دلش به او نزديكتريم .
٦١- كافى ، ج ١، ص ٩٧، شماره ٦.
٦٢- اقبال الاعمال سيد بن طاووس از دعاى آن حضرت در روز عرفه .
٦٣- مريم / ٧١ و ٧٢: و همه شما وارد جهنم مى شويد، اين امرى است حتمى و فرمانى است قطعى از پروردگارتان سپس آنها را كه تقوا پيشه كردند از آن رهاى مى بخشيم و ستمگران را در حالى كه (از ضعف و ذلت ) به زانو در آمده اند، در آن رها مى كنيم .
٦٤- تحريم / ٨:.... نو رانها از پيشاپيش آنها و از سوى راستشان در حركت است ، مى گويند پروردگار! نور ما را كامل كن .....
٦٥- عنكبوت / ٤٦: همانا سراى آخت سراى زندگى است ، اگر بدانند.
٦٦- الشهاب قضاعى ، الفردوس ديلمى از حديث ابن عمر كه بدين گونه است : ((سعادت كامل طول عمر در طاعت خداست )) و سند آن خوب است ، الجامع الصغير.
٦٧- كافى ، ج ١، باب ابطال الرويه .
٦٨- كافى ، ج ١، باب ابطال الرويه .
٦٩- اعراف / ١٧٢:... (فرمود) آيا من پروردگار شما نيستم ؟ گفتند: آرى .
٧٠- احزاب / ٤: خداوند هرگز براى انسان دو دل در درون او نيافريده است .
٧١- انعام / ٩١: بگو: خدا.... و سپس آنها را (در گفتگوهاى لجاجت آميزشان ) رها كن .
٧٢- فصلت / ٣٠: كسانى كه گفتند پروردگار ما خداوند يگانه است سپس ‍ استقامت كردند.
٧٣- جاثيه / ٢٢: آيا ديدى كسى را كه معبود خود را هواى نفس خويش قرار داده ...
٧٤- طبرانى بنابر آنچه در كنوز الحقايق آمده است .
٧٥- توحيد صدوقت باب ثواب الموحدين و العارفين .
٧٦- صحيح مسلم ، ج ١، ص ١٤٠، پيش از اين ذكر شده است .
٧٧- ابراهيم / ٢٩: سخن پاكيزه مانند درخت پاكيزه اى است كه ريشه آن ثابت و شاخه آن در آسمان است .
٧٨- فاطر/ ١٠... سخنان پاكيزه به سوى او صعود مى كند و عمل صالح را بالا مى برد.
٧٩- فصلت / ٥٣... ايا كافى نيست كه پروردگارت بر همه چيز شاهد و گواه است .
٨٠- آل عمران / ١٨ م خداوند گواهى مى دهد كه معبودى جز او نيست .
٨١- فصلت / ٥٣: بزودى نشانه هاى خود را در آفاق هستى و دردرون جانشان به انها نشان مى دهيم .
٨٢- اعراف / ١٨٤ آيا در حكومت آسمانها و زمين ... از روى دقت و فكر نظر نكردند؟
٨٣- يونس / ١٠١: بگو نگاه كنيد آنچه را از آيات خدا ونشانه هاى توحيد در آسمانها و زمين است .
٨٤- ملك / ٣ و ٤: همان كسى كه هفت آسمان را بر روى يكديگر آفريد، در آفرينش خداوند رحمان هيچ تضاد و عيبى نمى بينى ، بار ديگر نگاه كن ، آيا هيچ شكاف و خللى مشاهده مى كنى ، بار ديگر بنگر سرانجام چشمانت به سوى تو باز مى گردد در حالى كه خسته و ناتوان است .
٨٥- كهف / ١٠٩: بگود اى دريا براى كلمات پروردگارم مركب شوند، درياها پايان مى يابند پيش از آن كه كلمات پروردگارم به آخر برسند.
٨٦- عرافى گفته است : ماءخذى براى آن نيافتم .
٨٧- با اختلاف كمى در الفاظ مورد اتفاق صحيح مسلم و بخارى از حديث ابى هريره است ، و پيش از اين ذكر شده است .



۳
سبب تفاوت مردم در دوستى خداوند

سبب تفاوت مردم در دوستى خداوند
بدان كه مؤ منان چون در اصل ايمان شريكند در اصل محبت نيز مشاركت دارند، ليكن در ميزان معرفت و دوستى دنيا با يكديگر متفاوتند. چه تفاوت اشيا به سبب تفاوت اسباب آنهاست و بيشتر مردم از معرفت الهى جز صفات و نامهايى از او را كه شنيده و ياد گرفته و حفظ كرده اند و چيز ديگرى نمى دانند، و بسا براى آنها معنيهايى را تصور مى كنند كه خداوند از آنها منزه است ، و نيز بسا بر حقيقت آنها آگاهى نيافته و معانى فاسدى هم براى تصور نكرده اند، بلكه از روى تسليم و تصديق به آنها ايمان آوره و بحث را ترك و به عمل مشغول شده اند. اينان از اصحاب يمين و اهل سلامتند و خيال پروران گمراهانند، و دانايان به حقايق مقربانند. خداوند حال اين سه دسته را بيان كرده و فرموده است : فاما ان كان من المقربين ، فروح و ريحان و جنة نعيم . (٨٨) و اگر امور را جز از طريق مثال درك نمى كنى در تفاوت محبت را برايت مثالى مى آورم و مى گويم : فى المثل اصحاب هر امامى اعم از عالمان و عاميان در داشتن دوستى آن امام بر هم شريكند، چه در شناخت مراتب فضيلت و ديندارى و حسن سيرت و صفات پسنديده او با يكديگر مشاركت دارند، ليكن عامى از دانش امام به طور محمل و فقيه به نحو مفصل آگاه است ؛ زيرا اگر كسى تصنيف مصنفى را ببيند و آن را بپسندد و از اين راه به فضل او آگاه شود ناگزير او را دوست و به او گرايش خواهد داشت ؛ و اگر تصنيف ديگرى ببيند كه از آن بهتر باشد و بيشتر مورد پسند او واقع شود ناچار نسبت به او محبت مضاعفى پيدا مى كند و دلش بيش از آنچه مصنف اول گراييده بود به وى مايل مى شود، چه معرفت او به دانش ‍ وى مضاعف شده است . همچنين هنگامى كه انسان معتقد شود كه فلان شاعر شعرش نيكوست او را دوست مى دارد و چون از غرايب شعر او چيزى بشنود كه گوياى مهارت و هنرمندى او در آن باشد معرفت و محبت او نسبت به وى افزون مى شود. هنرها و فضيلتهاى ديگر نيز به همين گونه است . اما عامى مى شنود كه فلانى كتاب تصنيف مى كند و تصانيف او نيكوست ، ليكن نمى داند كه در كتابهاى او چه آمده است ؛ لذا معرفت او محمل و گرايش او به وى به اندازه معرفتش خواهد بود. اما انسان با بصيرت هنگامى كه تصنيف را بررسى كند و بر شگفتيهاى آن آگاهى يابد لا محاله محبت او به مصنف چند برابر مى شود؛ زيرا شگفتيهاى هنر و شعر و تصنيف بر كمال صفات فاعل و مصنف دلالت دارد، و همه جهان مصونع خدا و تصنيف اوست ، و عامى به طور اجمال اين را مى داند و به آن معقتد است ، اما آن كه داراى بينش است صنع خداوند را به تفصيل مطالعه و بررسى مى كند تا آن حد كه در پشه شگفتيهايى از عجايب صنع خداوند و كمال صفات او در دل افروزن و معرفت او زياد مى گردد و محبت وى نسبت به خداوند افزايش مى يابد، و هر چه بيشتر بر عجايب صنع خداوند آگاهى شد به سبب آنها بيشتر بر عظمت و جلال صانع آنها استدلال مى كند و بر معرفت و محبت او افزوده مى شود، و درياى اين معرفت يعنى شناخت عجايب صنع خداوند كرانه ندارد. از اين رو تفاوت اهل معرفت در دوستى خداوند قابل حصر و شمارش نيست .
از جمله چيزهايى كه سبب تفاوت محبت مى شود اختلاف اسباب پنجگانه اى است كه براى محبت ذكر كرده ايم . چه كسى كه مثلا خداوند براى آن دوست بدارد كه به او احسان و انعام مى كند و او را به خاطر ذاتش ‍ دوست ندارد محبت او ضعيف خواهد بود، زيرا با تغييرى در احسان محبتش تغييرى خواهد كرد، و دوستى او نسبت به خداوند در حالت بلا با دوستى او در حال فراخى تفاوت خواهد داشت . اما كسى كه خداوند را براى ذاتش دوست بدارد يا به سبب كمال و جمال و محد و عظمتش او را مستحق دوستى بداند با تفاوت در احسان محبتش تفاوت خواهد كرد. اين امر و امورى نظير آن سبب تفاوت مردم در محبت است ، و تفاوت در محبت سبب تفاوت در سعادت آخرت مى باشد، از اين رو خداوند متعال فرموده است : وللاخرة اكبر درجات و اكبر تفصيلا. (٨٩)

سبب قصور مردم ار درك معرفت خداوند
بدان آشكارترين و روشنترين موجودات خداوند متعال است و اين امر مقتضى آن است كه معرفت او نخستين معارف و روشنترين و آسانترين براى فهمها و خردها باشد در حالى كه وضع خلاف آن است ، از اين رو ناگزير از بيان سبب آن مى باشيم .
گفتيم كه آشكارترين و روشنترين موجودات خداوند متعال است و اين به معناى است كه آن را جز با مثال نمى توان دانست . اين مثال آن است كه اگر ما انسانى را ببينيم كه مى نويسد يا مى دوزد، زنده بودن او نزد ما از ظاهرترين امور مى باشد اما حيات و دانش و قدرت و اراده او براى نوشتن يا دوختن از ديگر صفات ظاهرى و باطى او براى ما آشكارتر است . چه صفات او مانند شهوت ، خشم ، بردبارى ، تندرستى و بيمارى و امثال اين صفات او را نمى شناسيم ، و همه صفات ظاهرى او را نيز نمى دانيم و يا نسبت به برخى از آنها شك داريم مانند مقدراى قامت و اختلاف رنگ پوست و جز اينها، ليكن حيات و با حيات و قدرت و اراده او داشته باشد؛ زيرا اين صفات را به هيچ وجه با حواس پنجگانه نمى توان درك كرد، و ممكن نيست حيات و قدرت و اراده اش را جز با دوختن و حركات او را بدانيم ، و بر او جز يك دليل كه آن نيز روشن و آشكار است وجود ندارد. اما همه آنچه را مى بينيم و با حواس ظاهر و باطن درك مى كنيم بر وجود خداوند و قدرت و دانش و ديگر صفات او به طور گواهى مى دهد اعم از سنگ ، كلوخ ، گياه ، درخت ، حيوان ، آسمان ، زمين ، آب ، ستاره ، دريا، خشكى ، آتش ، هوا، و جوهر و عرض بلكه نخستين گواه بر او نفوس و اجسام و صفات و دگرگونيهاى احوال و تغيير دلها و همه اطوار و حركات و سكنات ماست آشكارترين چيزها در علم ما خود ما و سپس محسوساتى است كه با حواس پنجگانه درك مى شوند و پس از آن مدركات حاصل از طريق بصيرت و عقل است ، و براى هر يك از اين مدركات يك مدرك و يك شاهد و يك دليل وجود دارد اما همه آنچه در اين عالم است گواهانى گويا و دلايلى حاضر بر وجود آفريننده و مدبر و اداره كننده و محرك آنهاست و همگى گوياى علم و قدرت و لطف و حكت اوست ، و موجودات مدركه بى شمارند.
بنابر اين اگر حيات نويسنده نزد ما روشن است در حالى كه يك گواه بيش ‍ ندارد و آن حركت دست اوست كه ما آن را احساس مى كنيم چگونه وجود كسى نزد ما محقق نباشد كه در جهان هستى و در داخل نفوس ما و خارج آن چيزى يافت نمى شود جز اين كه بر او و عظمت و جلال او گواهى مى دهد، زيرا هر ذره اى از ذرات اين جهان به زبان حال فرياد ميكند كه وجود و حركت او برخاسته از ذات او نيست و نيازمند ايجاد كننده و به حركت در آوردنده اى ست اين را نخست تركيب اعضا و بهم پيوستن استخوانها و گوشتها و عصبها و محل رويش مويها و تشكل اعضا و بهم پيوستن استخوانها و گوشتها و عصبها و محل رويش مويها و تشكل اعضا و ديگر اجزاى ظاهر و باطن ماگواهى مى دهد، چه ما مى دانيم كه آنها به خودى خودبهم نپيوسته اند؛ چنان كه مى دانيم دست نويسنده به نيروى خود به حركت در نيامده است سپس چون در جهان هستى هيچ مدرك و محسوس ‍ و معقول و حاضر و غايبى نيست جز اين كه آن گواه و معرف وجود و كثرت ظهور اوست ، خردها از درك او حيران و سراسيمه گشته است ؛ زيرا آنچه خرد ما از درك آن قاصر و درمانده مى شود دو سبب دارد: يكى اين كه آن چيز ذتا پيچيده و پوشيده باشد، و مثال آن روشن است . دوم آن كه وضوح آن به نهايت رسيده باشد چنان كه شبپرده در شب مى بيند و در روز نمى بيند نديدن او در روز به سبب پوشيدگى و خفاى روز نيست بلكه به سبب شدت ظهور آن است ؛ زيرا چشم شبپره ضعيف است و هنگامى كه خورشيد مى تابد نور آن غلبه مى كند و قوت ظهور آن و ضعف بينايى شبپره مانع ديد آن مى شود و تنها زماين بينايى دارد كه تاريكى با روشنايى بياميزد و ظهور نور ضعيف شود.
خردهاى ما نيز به همين گونه ضعيف است و جمال حضرت حق در نهايت تابش و درخشندگى و فراگير مى باشد به طورى كه ذره اى از ملكوت آسمانها و زمين از شمول آن بيرون نيست ، لذا ظهور او سبب خفاى او شده است منزه است خداوندى كه به سبب تابش انوار خود در حجاب قرار گرفته و بر اثر كمال ظهور خويش از بصيرتها و چشمها مختلفى شده است ؛ و نبايد از اختفاى او به سبب ظهور در شگفت شوى چه اشياء به اضداد خود آشكار مى شوند، و آنچه وجود او عام و فراگير است به حدى كه ضدى برايش نيست شناخت او دشوار مى باشد، و اگر اشيا در دلالت با هم مختلف باشند تفاوتها را بزودى مى توان يافت ليكن اگر از حيث دلالت يك نواخت و مشترك باشند كار دشوار خواهد شد نمونه آن نور خورشيد است كه بر زمين مى تابد و ما مى دانيم كه اين نور يكى از اعراض است كه در زمين پديدار مى شود و با غروب خورشيد زايل مى گردد. اگر خورشيد هميشه مى تابيد و غروبى نداشت گمان مى كرديم كه در اجسام هياتى جز رنگهاى آنها كه سياهى و سپيدى و جز اينهاست وجود ندارد چه ما در سياه جز سياهى و در سپيد جز سپيدى نمى بينيم اما روشنايى را به تنهايى و جداگانه درك نمى كنيم ليكن هنگامى كه خورشيد غروب كند و همه جا تاريك شود تفاوت ميان اين دو حالت را درك مى كنيم و مى فهميم كه اجسام به نورى روشن و به صفتى متصف شده و به هنگام غروب از آن جدا شده است وجود نور را به عدم آن شناخته ايم و اگر عدم آن نبود جز بد شوارى بر آن آگاه نمى شديم چه در آن صورت اجسام را در تاريكى و روشنايى متشابه متشابه مى ديديم نه مختلف ، با اين كه نور آشكارترين محسوسات است و محسوسات ديگر به وسيله آن شناخته مى شوند.
اكنون بنگر كه آنچه در نفس خود ظاهر و ظاهر كننده غير خودش مى باشد هرگاه ضد آن عارض نشود چگونه به سبب ظهور خود ابهام و اختفاى او فراهم مى شود خداوند متعال ظاهرترين موجودات است و همه اشيا به او هويدا و آشكار است اگر او را عدم يا غيبت يا تغييرى باشد آسمانها و زمين نابود و ملك و ملكوت معدوم و تفاوت ميان اين دو حالت درك مى شود؛ و اگر برخى اشيا به او و بعضى به غير او موجود بود ميان دو چيز در دلالت تفاوت وجود داشت ليكن دلالت او در همه اشيا تام و بر نظام واحد، و وجود او در همه احوال دايمى است و خلاف آن غير ممكن مى باشد بنابراين شدت ظهور او موجب خفا و پوشيدگى شده و همين امر سبب قصور فهمها گرديده است اما كسى كه داراى بينشى قوى است و نيرويش به ضعف نگراييده و از اعتدال برخوردار باشد در جهان جز خدا چيزى نمى بيند و غيرى براى او نمى شناسد؛ مى داند كه در عالم هستى جز خدا و افعال او چيزى وجود ندارد، و افعال وى اثرى از آثار قدت او و تابع اوست لذا در حقيقت بودن او وجودى براى آنها نيست ، و وجود منحصر به خداوند يگانه بر حقى است كه هستى همه افعال به اوست كسى كه حالش ‍ بدين گونه باشدبه هيچ فعلى نمى نگرد جز اين كه در آن ، فاعل را مى بيند، و آن را از حيث اين كه آسمان يا زمين يا حيوان يا درخت است فراموش ‍ مى كند بلكه از حيث اين كه صنع حق يگانه است آن را مشاهده مى كند.
بنابر اين چنين كسى به غير خدا نمى نگرد، او مانند كسى است كه به شعر يا خط يا تصنيف كسى نظر كند، و آثار او را از جهت اين كه آثار اوست مشاهده كند نه آن كه بخواهد به آنچه بر كاغذ رقم زده شده از حيث مركب و مازو و زاج بنگرد، چه در اين صورت به غير مصنف نظر نكرده است سرتاسر جهان تصنيف خداوند متعال است ، كسى كه به آن از حيث اين كه فعل خداوند است بنگرد، و آن را فعل خداوند بشناسد،و آن را براى اين كه فعل خداست دوست بدارد چنين كسى تنها به خدا نگريسته و جز او را نشناخته و غير او را دوست نداسته است او موحدى است بحق كه در جهان جز خدا چيزى نمى بيند، و به خودش از حيث آن كه كسى است نمى نگرد بلكه خود را از جهت آن كه بنده خداست مشاهده مى كند اين همان كسى است كه در باره او گفته مى شود در توحيد و در نفس خود فانى شده است ، و به همين مطلب اشاره كرده آن كه گفته است : ما با خود بوديم و از خود فانى شديم ، آنگاه به خود باقى مانديم .
اين امور در نزد ارباب بينش روشن است ، ليكن بر فهمهاى ضعيف دشوار شده است سبب دشوارى آن يا ضعف ادراك و يا اشتغال به خود و اعتقاد به اين است كه بيان و توضيح اين مطالب براى ديگران به آنها مربوط نيست ؛ و همين امر موجب قصور فهمها از شناخت خداوند شده است علاوه بر اين همه مدركاتى كه بر خدا گواهى مى دهد آنها را انسان در كودكى و به هنگام فقدان عقل درك مى كند و زمانى كه غريزه عقل اندك اندك در او ظاهر شود انديشه او در شهواتش مستغرق مى گردد، و به سبب طول انس با مدركات و محسوسات خود وقع آنها از دل او بيرون مى رود، لذا هرگاه ناگهان حيوان يا گياه عجيبى ببيند يا با فعلى از افعال الهى كه خارق عادت و شگفت انگيز باشد روبرو شود بى اختيار زبانش به معرفت حق گشوده مى شود و سبحان الله بر زبان مى آورد در حالى كه در سراسر روز، خود و اعضاى خويش و حيوانات ديگرى را كه با آنها انس گرفته و همه شواهد قطعى در اين جهت هستند مى بيند و به سبب طول انس گوش دل او گواهى آنها را نمى شنود.
ما اگر كور مادرزاى را فرض كنيم كه به بلوغ رسد و عاقل باشد و در اين زمان يك باره پرده از جلو چشم او برداشته شود چون ناگهان چشم او به آسمان و زمين و درختان و گياهان و جانداران بيفتد بيم آن است كه از مشاهده اين عجايب كه خداوند آفريده است از كثرت شگفتى از عقل تهى گردد.
اين امور و نظاير آنها از اسبابى است كه با فرو رفتن در غرقاب شهوات راه كسب انوار معرفت را به روى خلق سد كرده و او را از شنا در بحر پهناور آن بازداشته است و در نتيجه مردم در به دست آوردن معرفت الهى مانند هوشى هستند كه سوار الاغش بود و الاغش را مى جست كه به او مثل زده اند.
آرى امور روشن چون طلب شود دشوار مى گردد، و رمز نقصان معرفت مردم همين است كه بايد به حقيقت دانسته شود از اين رو گفته اند:
فقد ظهرت فلا ثحفى على اجد iiالاعلى اءكمه لا يعرف القمرا (ii(٩٠
لكن بطنت بما اءظهرت محتجبا و كيف يعرف من بالعرف قد سترا (٩١)
بيان معناى شوق به خداوند
بدان كسى كه حقيقت محبت به خداوند را منكر است ناچار حقيقت شوق به او را نيز انكار مى كند، چه شوق تنها نسبت به محبوب قابل تصور است ؛ و ما وجود شوق به خداوند را و اين كه دارنده معرفت ناگزير از آن است هم از طريق اعتبار و نظر كردن به نور بصيرت و هم از طريق اخبار و آثار اثبات مى كنيم :
اما از طريق اعتبار: آنچه از اين در اثبات محبت گفته شد در اثبات شوق نيز كافى است زيرا هر محبوبى در غيبت خود مورد اشتياق است و اگر حاضر و ديدارش حاصل باشد شوق مورد ندارد؛ چه شوق جستن و نگريستن براى رسيدن به امرى است و آنچه موجود است خواسته نمى شود. توضيح مطلب اين است كه شوق تنها درباره چيزى قابل تحقق است كه از جهتى ادراك آن ممكن و از جهت ديگر ناممكن باشد، و آنچه ادراك آن اصلا غير ممكن است استياقى به آن نيست ؛ چه آن كه شخصى را نديده و اوصاف او را نشنيده اشتياق به او قابل تصور نمى باش و آنچه به طور كامل ادراك مى شود شوق به آن نيزى موردى ندارد، زيرا كمال ادراك شوق قابل تصور نيست . بنابراين شوق به چيزى مربوط مى شود كه از جهتى قابل ادراك باشد و از جهت ديگر ادراك نشود، و اين دو صورت دارد:
١ - اين كه چيزى اندكى نمايان است ليكن محتاج است كه به طور كاملتر آشكار گردد. اين مطلب جز با آوردن مثالى از مشهودات روشن نمى شود و آن اين كه هرگاه معشوق كسى از او غايب مى شود و خيال او در دلش باقى بماند مشتاق آن است كه خيال او با ديدار معشوق كامل شود، و هرگاه ياد و خيال و شناخت او از دلش محو شود به طورى كه او را بكلى فراموش كند قابل تصور نيست كه به او اشتياق داشته باشد، و اگر او را ببيند تصور نمى رود كه در اين هنگام مشتاق شناخت او باشد، لذا معناى شوق اين است كه او خواهان آن است كه خيال معشوق را با ديدن او كامل گرداند. همچنين هرگاه او را در تاريى ببيند به طورى كه حقيقت رخسار او بر وى مكشوف نشود آرزو مى برد كه با ديدنش خيال او تحقق يابد و كامل گردد، و كشف كامل رخسار او بدان است كه روشنايى بر آن بتابد.
٢ - اين كه رخسار محبوش از ببيند، ليكن مثلا مو و ديگر زيباييها و اعضاى او را مشاهده نكند. در اين صورت آرزوى ديدن آنها را دارد، اگر چه هرگز آنها را نديده و خيالى كه زاييده رؤ يت است در نفس او پديد نيامده باشد. اما مى داند كه وى را اندام و اعضايى زيباست ليكن از طريق تفصيل جمال او را درك نكرده است لذا مشتاق آن است كه آنچه هرگز نديده است بر او مكشوف شود.
اين هر دو وجه در مورد قابل تصور است ، بلكه براى همه اهل معرفت لازم و ضرورى است ؛ زيرا آنچه از امور آلهى صاحبان معرفت روشن شده اگر چه در كمال وضوح است ليكن گويى اين مطلب در پشت پرده نازكى قرار دارد و در نهايت روشنى و وضوح نيست بلكه مشوب به تخيلات مى باشد، چه در اين جهان خيالات نيست به همه معلومات از حيث تمثى و تقليد كوتاهى ندارد. اينها براى اهل معرفت رنج دهنده و منغض كننده مى باشد و مشغله هاى دنيوى نيز به اين كدورات مى افزايد، زيرا كمال وضوح از طريق مشاهده و تجلى كامل ميسر است و اين امر جز در آخرت تحقق نمى يابد. و همين امر ضرور تا موجب بروز شوق است كه منتهاى مطلوب عارفان است و اين يكى از دو نوع شوق مى باشد كه عبارت از استكمال وضوح در چيزى است كه تنها اندكى واضح شده است .
اما نوع دوم آن است كه امور آلهى را نهايت نيست و براى هر بنده اى از بندگان خدا برخى از آنها روشن مى شود و امور بى نهايت ديگرى همچنان پيچيده و مبهم باقى مى ماند. دارنده معرفت وجود آنها را مى داند و آگاه است كه آنها در نزد خداوند روشن و معلومند، و نيز توجه دارد كه معلوماتى را كه نمى داند بيشتر از آن چيزهايى است كه مى داند، از اين رو پيوسته نگران و مشتاق است كه در بقيه معلوماتى كه نسبت به آنها شناختى به دست نياورده و آنها را اصلا نمى شناسد، چه به صورت واضح و چه مبهم به اصل معرفت دست يابد. شوق نخست در سراى آخرت منتهى به معنايى مى شود كه آن را رؤ يت و لقا و مشاهده مى نامند و تصور نمى رود كه در دنيا اين شوق آرام شود. ابراهيم بن ادهم كه از مشتاقان بود گفته است : يك روز گفتم : اى پروردگار من ! اگر به يكى از دوستان خود چيزى داده اى كه پيش از لقاى تو دلش بدان آرام گرفته آن را به من عطا كن چه ناآرامى مرا رنجور كرده است . گفته است : در خواب ديدم كه گويا در پيش روى او ايستاه ام و فرمود: اى ابراهيم ! آيا شرم ندارى كه از من چيزى مى خواهى كه پيش از لقاى من دلت بدان آرام مى گيرد، آيا هيچ مشتاق پيش از ديدن دوست خود آرام مى گيرد؟ گفتم : پروردگارا! من در دوستى تو حيران شده ام نمى دانم چه مى گويم مرا بيامرز و بياموز كه چه بگويم ، فرمود: بگو: بارالها! مرابه قضايت راضى كن ، و به بلايت شكيبايى ، و به شكر نعمتهايت توفيق ده . لذا اين شوق تنها در آخرت آرام مى شود اما شوق دوم شايد نه در دنيا به پايان برسد و نه در آخرت ، زيرا پايان آن اين است كه در آخرت از جلال و صفات و احكام و افعال خداوند آنچه را معلوم اوست براى بنده مكشوف شود و اين امرى محال است چه آنها را نهايتى نيست و بنده پيوسته مى داند كه از جمال و جلال حق تعالى چيزهايى باقى است كه هنوز بر او روشن نشده است ، از اين رو شوق او هرگز فرو نمى نشيند. بويژه كسى كه مى بيند بالاتر از درجه او درجات بسيارى است ، زيرا او با وجود حصول اصل وصال چشم به استكمال وضوح دوخته است ، و به همين سبب شوقى لذتبخش در خود مى بيند كه در آن هيچ درد و رنجى وجود ندارد؛ و دور نيست كه الطاف كشف و شهود به طور متوالى و تا بى نهايت ادامه ادامه يابد و نعمت و لذت تا ابدالاباد در افزايش باشد و لذتى كه از لطايف نعمتها پياپى به او مى رسد وى را از احساس شوق نسبت به آنچه برايش حاصل نشده است باز دارد اين امر مشروط به آن است كه حصول كشف در چيزى كه در دنيا اصلا مكشوف نشده ممكن باشد چه آن دادنى نيست ، و در اين صورت نعمت در حدى كه چند برابر نشود متوقف مى گردد لكن دايمى و مستمر خواهد بود، و شايد قول حق تعالى كه فرموده است : نورهم يسعى بينايديهم و بايمانهم يقولون ربنا اتمم لنا نورنا (٩٢) گواه آن است كه اصل نور را بايد در دنيا توشه راه خود ساخت آنگاه در آخرت تابش آن افزايش مى يابد اما اين كه در آخرت نور تابان تازه اى به كسى داده شود چنين چيزى نخواهد بود، و در اين باره بگمان حكم كردن خطرناك است و هنوز چيزى بر ما معلوم نشده است كه بتوان براى اعتماد كرد از حق تعالى مى خواهيم كه بر دانش و رشد ما بيفزايد و حق را چنان كه هست به ما بنماياند همين مقدار كه در خصوص اعتبار و انوار بصيرت گفته شد روشنگر حقايق شوق ومعانى آن است .
اما شواهد اخبار و آثار آنها بيشتر از آن است كه بشمار آيد از جمله آنها دعايى است كه از پيامبر خدا صلى الله عليه واله مشهور است ، در اين دعا عرض مى كند: ((بار خدايا! رضاى تو را پس از قضا، وخوشى زندگى را پس ‍ از مرگ ، و لذت نظر به وجه كريم و شوق لقاى تو را در خواست مى كنم )) (٩٣)ابوالدارداء به كعب الاخبار گفت : از اخص آياتى كه در تورات است مرا آگاه كن ، گفت : خداوند مى فرمايد: ((شوق نيكان به لقاى من بسيار است ، اما اشتياق من به ديدار آنها شديدتر است ))؛ و گفت : و در كنار آن نوشته شده است : ((كسى كه مرا بجويد مرا مى يابد، و آن كه غير مرا بجويد مرا نمى يابد)) ابوالدرداء گفت : گواهى مى دهم كه من نيز از پيامبر خدا صلى الله عليه واله شنيدم كه همين سخن را فرمود: و در اخبار داووداست كه : ((خداوند فرمود: اى داوود! به اهل زمين ابلاغ كن كه من دوست كسى هستم كه مرا دوست بدارد، همنشين كسى هستم كه همنشين من باشد، و مونس كسى هستم كه به ياد من انس گيرد، و يار آن كه با من يار باشد، و كسى را بر مى گزينم كه مرا بر گزيند، و فرمانبردار كسى هستم كه فرمانبردارم باشد، هر بنده اى مرا دوست بدارد و اين را به يقين از دل او بدانم او را براى خودم مى پذيرم و او را چنان بدوستى مى گيرم كه هيچ كس ‍ از آفريدگانم را بر او مقدم نمى دارم هر كس مرا بحق بجويد مرا مى يابد، و آن كه جز مرا بجويد مرا نخواهد يافت ، اى مردم زمين اين غروى را كه بر آنيد ترك كنيد و به سوى كرامت و مصاحبت و مجالست من بياييد و به من انس ‍ گيريد تا با شما انس گيرم و به سوى محبت شما بشتابم ، چه من سرشت دوستانم را از سرشت ابراهيم خليل ، موساى كليم و محمد برگزيده خود آفريده ام و من دلهاى مشتاقان را از نور خود خلق و به جلال خود متنعم كرده ام .
از يكى از پيشينيان روايت شده است كه خداوند به يكى از صديقان الهام فرمود كه مرا در ميان بندگانم بندگانى است كه مرا دوست مى دارند، من نيز آنها را دوست مى داريم ، مشتاق من هستند، من نيز به آنها اشتياق دارم ، مرا ياد مى كنند من هم آنها را ياد مى كنم و به من مى نگرند من نيز به ديده رحمت به آنها مى نگرم اگر به راه آنها روى تو را دوست مى دارم و اگر از منحرف شوى تو را دشمن خواهم داشت عرض كرد: پروردگارا! نشانه چيست ؟ فرمود: در روز سايه ها را مانند شبان مهربان به گوسفندانش ‍ رعايت مى كنند، و به غروب خورشيد چنان مشتاقند كه پرندگان به هنگام غروب به آشيانه خدا اشتياق دارند هنگامى كه شب در آيد و تاريكى با روشنى بياميزد و بسترها گسترده شود و پرده ها آويخته گردد، و هر دوستى با دوستش خلوت كند به خاطر من به پا مى خيزند و روى خود را بر زمين مى نهند و به راز و نياز مى پردازند و نعمتهاى مرا سپاس مى گويند، برخى در فرياد و گريه و بعضى در آن و ناله اند، دسته اى ايستاده و گروهى نشسته اند، بعضى در حال ركوع و برخى در سجودند، آنچه را به خطار من تحمل مى كنند مى بينم ، و آنچه از دوستى من شكوه مى كنند مى شنوم نخستين چيزى كه به آنها مى دهم سه چيز است :
اول - از نور خود در دل آنها مى اندازم تا از من خبر دهند چنانكه من از آنها خبر مى دهم .
دوم - اگر آسمانها و زمين و آنچه در آنهاست در ترازوى آنها باشد من آنها را براى آنان اندك مى شمارم .
سوم - روى خود را به سوى آنها مى گردانم آيا گمان مى كنى كسى مى داند به آن كه روى خود را به سوى او مى كنم چه خواهم داد؟
در اخبار داوود (عليه السلام ) است كه خداوند به او وحى فرمود: اى داوود! تا چند بهشت را ياد مى كنى و اشتياق به مرا از من درخواست نمى كنى ؟ عرض كرد: پروردگار! مشتاقان تو كيانند؟ فرمود: مشتاقان من كسانى هستند كه آنها را از هر تيرگى پاك و به هشدار خودبيدار و روزنه اى در دلهاى آنها باز كرده ام كه به من مى نگرند، و من دلهاى آنها را به دست خود حمل مى كنم و بر آسمان مى گذارم سپس فرشتگان برگزيده را فرا مى خوانم ، هنگامى كه گرد آيند برايم سجده مى كنند، من مى گويم : شما را گرد نياروده ام تا برايم سجده كنيد بلكه شما را فرا خوانده ام تا دلهاى مشتاقان خود را بر شما عرضه بدارم ، و به اهل شوق بر شما مباهات كنم ، هر آينه دلهاى آنها در آسمان به فرشتگان روشنايى مى دهد چنان كه خورشيد به اهل زمين روشنى مى بخشد.
اى داوود! دلهاى مشتاقان را از رضوانم آفريده ام و آنها را به نور رخسارم متنعم گردانيده ام و آنان را سخنگوى خود كرده ام و ابدانشان را نظر گاه خود به سوى زمين قرار داده ام و از دلهاى ايشان راهى ساخته ام كه از آن به من مى نگرند و هر روز شوق آنان افزايش مى يابد.
داوود (عليه السلام ) عرض كرد: پروردگارا اهل محبت خود را به من نشان بده ، فرمود: اى داوود! به كوه لبنان برو در آن چهارده تن وجود دارد كه برخى از آنها جوان و بعضى ميان سال و بقيه كهنسال اند هنگامى كه نزدآنها رفتى سلامم را به آنها برسان ، و به آنها بگو: پروردگارتان به شما سلام مى رساند و مى گويد: آيا حاجتى از من نخواهيد؟ چه شما دوستان و برگزيدگان من هستيد، به شادى شما شاد مى شوم ، و براى آنچه دوست داريد تسريع مى كنم . داوود نزد آنها آمد، آنان را در كنار چشمه اى يافت در حالى كه همگى به تفكر در عظمت حق تعالى و ملكوت او سرفرو برده بودند هنگامى كه نگاهشان به داوود افتاد برخاستند تا پراكنده شوند داوود به آن ها گفت : من فرستاده خدا به سوى شما هستم آمده ام تا پيام پروردگارتان را به شما برسانم پس رو به سوى او كردند و به گفتار او گوش ‍ فرادادند و چشمانشان را به زمين دوختند داوود گفت : من فرستاده خدا به سوى شما هستم آمده ام تا پيام پروردگارتان را به شما برسانم پس رو به سوى او كردند و به گفتار او گوش فرادادند و چشمانشان را به زمين دوختند داوود گفت : من فرستاده خدا به سوى شما هستم او شما را سلام مى رساند و مى فرمايدم آيا حاجتى از من نمى خواهيد؟ آيا مرا ندا نمى كنيد؟ تا آواز و گفتارتان را بشنوم چه شما دوستان و برگزيدگان منيد به شادى شما شاد مى شوم و براى آنچه دوست داريد تسريع مى كنم ، و در هر ساعت به شما نظر مى افكنم همان نظرى كه مادر مهربان از روى شفقت به فرزندش ‍ مى افكند. پس اشكهايشان بر روى گونه هايشان روان شد سپس پير آنان گفت : خداوندا تو منزهى تو منزهى ما بندگان و بنده زادگان توايم بيامرز ما را از آنچه در عمر گذشته دلهاى ما را از ياد تو بريد، ديگرى گفت : خدايا تو منزهى تو منزهى مابندگان و بنده زادگان توايم به حسن نظر در آنچه ميان ما و تواست بر ما منت گذار ديگرى گفت : خدايا تو منزهى تو منزهى ما بندگان و بنده زادگان توايم آيا بر دعا دليرى كنيم در حالى كه مى دانى كه ما در امور خود به چيزى نياز نداريم ، ما را در ادامه راه خود پايدار بدار و با اين كار منت خود را بر ما كامل گردان ديگرى گفت : ما در طلب خشنودى تو مقصريم به جود خود ما را بر آن يارى فرما. ديگرى گفت : از نطفه اى ما را آفريدى و به تفكر در عظمت خود بر ما منت نهادى ؛ آيا كسى كه به تفكر در عظمت و جلال تو مى انديشد مى تواند بر سخن گفتن گستاخى كند، خواست ، ما تقرب به نور تو است ديگرى گفت : به سبب عظمت شاءنت و نزديكى تو به دوستانت و منتهاى بسيارى كه بر اهل محبت خود دارى زبان ما از دعا كردن كند شده است ديگرى گفت : دلهاى ما را به ذكر خود هدايت كردى و ما را براى اشتغال به بندگى ات فراغت دادى پس كوتاهى ما را در شكر گزارى ات بيامرز. ديگرى گفت : خداوندا حاجت ما را مى دانى كه آن ديدن رخسار تو است ديگرى گفت : چگونه بنده بر مولاى خود گستاخ شود اكنون كه به خودبه دعا كردن دستور داده اى نورى به ما عطا كن كه با آن در ظلمات ميان آسمانها راه يابيم ديگرى گفت : تو را مى خوانيم كه رو به سوى ما كنى و آن را بر ما پايدار بدارى ديگرى گفت : از تو مى خواهيم نعمتى را كه به ما ارزانى داشته و بدان بر ما تفضل فرموده اى كامل گردانى . ديگرى گفت : ما به خلق تو هيچ نيازى نداريم با ديدار جمال خود بر ما منت گذار ديگرى گفت : من از ميان اينان از تو مى خواهم كه چشمانم را از نگريستن به دينا و مردم آن و دلم را از اشتغال به غير آخرت كور گردانى ديگرى گفت : ما مى دانيم كه تو دوستانت را دوست مى دارى بر ما منت گذار به اين كه دل ما را جز به خود مشغول نفرمايى .
آنگاه خداوند به داوود وحى فرمود: به آنها بگو سخنان شما راشنيدم و آنچه را خواستيد اجابت كردم و بايد هر يك از شما از رفيقش جدا شود و براى خود حفره اى در زمين فراهم كند، چه مى خواهم از ميان خود و شما پرده بردارم تا نور و جلال مرا نظاره كنيد داوود عرض كرد: پروردگارا اينان به چه چيزى اين رتبه را از تو يافتند؟ فرمود: به سبب حسن ظن و دست كشيدن از دنيا و اهل آن و خلوت كردن و راز و نياز گفتن با من ، چه آن مرتبه اى است كه تنها كسى آن را مى يابد كه دنيا و اهل آن راترك گويد و به ياد آنها مشغول نشود و دلش را براى من فارغ سازد و مرا بر همه خلق من برگزيند، در اين هنگام است كه به او توجه مى كنم و نفس او را برايش فارغ مسازم و حجاب ميان خود و او را بر مى دارم تا مانند بيننده اى كه با چشم خود چيزى را نظاره مى كند مرا ببيند، و در هر ساعت كرامت خود را به او مى نمايانم و به نور وجه خود او را نزديك مى گردانم ، اگر بيمار شود مانند مادر مهربان نسبت به فرزندش او را پرستارى مى كنم و اگر تشنه شود او را سيراب مى كنم و طعم ياد خود را به او مى چشانم ، اى داوود! چون اين را درباره او به جا آوردم نفس او از دنيا و اهل آن بيزار مى شود، و براى آن دنيا را محبوب او نمى كنم تا او را از اشتغال به ياد من باز ندارد او مى خواهد كه در ورودش به من شتاب شود ليكن من خوش ندارم كه او را بميرانم چه او از ميان خلق مورد نظر من است ، وى جز من كسى را نمى بيند و من جز او را نمى بينم اى داوود! اگر او را ببينى نفسش گداخته و تنش نزار و اعضايش ‍ شكسته است ، هنگامى كه مى شنود من به وجود او بر فرشتگان و اهل آسمانها مباهات مى كنم دلش از جا كنده مى شود و ترس و عبادتش افزون مى گردد اى داوود! به عزت و جلالم سوگند او را در فردوس برين جاى مى دهم و سينه اش را به ديدار خود شفا مى بخشم تا آن اندازه كه راضى شود، رضايتى در بالاترين حد.
و نيز در اخبار داوود آمده است : به بندگانم كه به محبت من رو آورده اند بگو چه زيانى براى شما داشت كه از خلق محجوب شديد چه من حجاب خود و شما را بر داشتم تا به چشم دل به من بنگريد، و چه زيانى براى شما به بار آورد كه دنيا را از شما دريغ داشتم ، چه دين خود را براى شما گستردم ، و چه زيانى خشم خلق به شما رسانيد چون شما رضاى مرا خواستيد.
و نيز در اخبار داوود است كه خداوند به او وحى فرمود: اى داوود! تو گمان مى كنى مرا دوست مى دارى ، اگر مرا دوست مى دارى محبت دنيا را از دلت بيرون كن ، چه دوستى من و دوستى دنيا در يك دل جمع نمى شود اى داوود! محبت مرا خالص گردان ، و با اهل دنيا به نوعى آميزش كن ، دينت را به من واگذار و به عهده مردمان مگذار اما آنچه براى تو روشن شده و موافق محبت من است به آن تمسك جو، و آنچه بر تو مشكل شده آن را به من واگذار، حق است بر من كه تربيت و تعليم تو ار خود بر عهده گيرم و رهبر و دليل تو باشم به تو مى بخشم بى آن كه از من بخواهى و بر سختيها تو را ياور خواهم بود، چه من به ذات تو مى بخشم بى آن كه از من بخواهى و بر سختيها تو را ياور خواهم بود چه من به ذات خويش سوگند خورده ام كه تنها به بنده اى ثواب و پاداش دهم كه خواست وا اراده خويش را رها سازد و خود را تسليم من كند و بداند كه او از من بى نياز نيست هنگامى كه چنين باشى ترس و خوارى را از تو دور مى كنم وانس و حلاوت ياد خود را در دلت جايگزين مى سازم زيرا من به ذات خود سوگند خورده ام هر بنده اى به خود تكيه كند و به افعال خود نظر داشته باشد او را به اعمالش واگذارم ، چيزها را به من نسبت ده نه به عمل خود تا دچار رنج نشوى و همنشين تو از تو سودى نبرد براى معرفت من حدى معين مكن چه آن را نهايتى نيست هر زمان عطاى بيشترى بخواهى به تو خواهم داد و براى طلب زيادتى از من اندازه اى در نظر مگير، سپس به بنى اسرائيل اعلام كن كه ميان من و هيچ كس از خلقمن نسبت و پيوندى وجود ندارد؛ و بايد رغبت و گرايش آنها را به من زياد گردانى تا به آنها چيزى بدهم كه هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده و به دل هيچ بشرى خطور نكرده است مرا در ميان دو چشم خود قرار ده و به ديده دل به من بنگر، و به چشم سر به كسانى كه خرد آنها را از خود محبوب كرده ام و در نتيجه عقل آنها مهمل مانده و به قطع ثواب من از خود راضى شده اند منگر، چه به عزت و جلال خود سوگند ياد كرده ام كه ثوابهاى خود را نسبت به بنده اى كه براى آزمون و امروز فردا كردن به طاعت من در آمده مباح نكنم .
نسبت به متعلمان و دانش آموزان فروتن باش ، و به مريدان گردنگشى مكن ، اگر دوستانم بدانند كه مريدن در نزد من چه منزلتى دارند همچون زمين مى شوند تا بر آنها راه روند.
اى داوود! اگر مريدى را از مستى غفلتى كه به آن دچار است بيرون آورده رها سازى تو را حاذق مى نويسم و كسى را كه حاذق بنويسم بر او وحشتى نباشد و نيازى به مخلوق نخواهد داشت .
اى داوود! به گفتار من تمسك جو و از خود براى خود بهره گير، و از نفس ‍ خويش ايمن مباش تا از محبت من محجوب شوى بندگانم را از رحمت من نوميد مگردان شهوتهاى خود را به خاطر من قطع كن چه من شهوتها را براى ضعفاى خلق مباح كرده ام ، اقويا را چه شده است كه به شهوتها مى گرايند، زيرا شهوتها از حلاوت راز و نياز با من مى كاهد، و كمترين عقوبتى كه از سوى من به اقويا به سبب بهره گيرى آنها از شهوات مى رسد آن است كه دلهايشان را از خودم محجوب مى كنم ، چه من دنيا و خوشگذرانى آن را براى دوست خود نمى پسندم .
اى داوود! ميان من و خود عالمى قرار مده تا به مستى خود تو را از محبت من محجوب كند، اينان راهزنان بندگان مريد منند. براى ترك شهوتها از مداومت در روزه كمك گير، و در افطار دليرى مكن چه من مداومت در روزه را دوست مى دارم .
اى داوود! به دشمنى با نفس خويش و منع آن از شهوتها خود را دوست من كن تا بر تو نظر رحمت افكنم و پرده ها را ميان من و خودت برداشته بينى من در آن هنگام كه تو را مورد انعام قرار مى دهم با و مدارا مى كنم تا بر تحصيل ثوابهايم قدرت يابى و من آن را پوشيده مى دارم تابر طاعت من تمسك جويى .
و نيز خداوند به داوود وحى فرمود: اى داوود! اگر آنانى كه از من رو گردانيده اند بدانند كه من چگونه انتظار آنها را مى كشم و چه مدارايى باآنهاو چگونه مشتاقم كه گناهان را ترك كنند از بسيارى شوق به من مى ميرند، و از محبت من مفاصل آنها از هم جدا مى شود.
اى داوود! اين خواست و روشن من است نسبت به كسانى كه از من روگردانيده اند. پس رفتار من با آنها كه به من رو مى آورند چگونه خواهد بود.
اى داوود! بنده هرگاه خود را از من بى نياز بداند از هر موقع ديگر به من محتاجتر است ؛ و بنده هنگامى كه از من روى گرداند از هر وقت ديگر بيشتر مورد ترحم من باشد؛ و بنده آنگاه كه به سوى من باز مى گردد از هر مان ديگر بزرگتر است .
اين اخبار و نظاير آنها كه بى شمارند دلايلى بر اثبات محبت و شوق و انس ‍ مى باشند اما تحقيق معناى آنها از آنچه پيش ازاين بيان شده معلوم گرديده است .
مى گويم : در مصباح الشريعه از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده كه فرموده است : مشتاق به هيچ خوردنى رغبت نمى كند، از هيچ آشاميدنى لذت نمى برد، هيچ خوابى گواراى او نيست ، با دوستى انس نمى گيرد، و در خانه اى سكنا نمى گزيند، در هيچ آبادى آرام نمى گيرد، جامه نرم نمى پوشد و قرار و آرامش نمى يابد جز اين كه شب و روز خداوند را عبادت مى كند و اميداوار است به آنچه مشتاق آن است برسد و با زبان شوق با او راز و نياز كند و از آنچه در ضمير دارد پرده بردارد. چنان كه خداوند از موسى بن عمران (عليه السلام ) خبر داده كه در ميعادگاه پروردگارش مى گويد: و عجلت اليك رب لترضى (٩٤) . پيامبر صلى الله عليه واله درتفسير اين آيه فرموده است : ((موسى (عليه السلام ) و نخوابيد و به چيزى از اينها متمايل نشد)) هنگامى كه به ميدان شوق وارد شدى با نفس خويش و مقاصد خود در دنيا وداع كن و هر چه را كه با آن انس دارى رها ساز، و ز غير مشوق خود محرم شو و ميان مرگ و زندگى نداى لبيك الهم لبيك سرده تا خداوند پاداش تو را بزرگ گرداند مشتقا مانند غريقى است كه هدفى جز رهايى خود ندارد و آنچه را غير از اين است فراموش كرده است .(٩٥)

محبت خداوند نسبت به بندگانش و معناى آن
بدان شواهد بسيارى در قرآن است كه دلالت دارد بر اين كه خداوند بنده اش را دوست مى دارد، از اين رو ناگزير بايد معناى اين دوستى را دانست ، و ما پيش از توضيح اين معنا شواهد محبت او را ذكر مى كنيم :
فرموده است : يحبهم و يحبونه (٩٦) ؛ و نيز: ان الله يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا (٩٧) ؛ و نيز ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين (٩٨) از اين رو خداوند متعال قول آنانى را كه مدعى شدند محبوب خدايند رد كرده و فرموده است : فلم يعذنوبكم . (٩٩)
از پيامبر خدا صلى الله عليه واله روايت شده كه فرموده است : هرگاه خداوند بنده اى را دوست بدارد، هيچ گناهى به او زيان نمى رساند، و توبه كننده از گناه مانند كسى است كه هيچ گناهى نكرده است سپس اين آيه را تلاوت فرمود: ان الله يحب التوابين (١٠٠) ؛ معناى اين آيه آن است كه هرگاه خداوند او را دوست بدارد پيش از مرگ توبه او را مى پذيرد و گناهان گذشته اش اگر چه بسيار باشد به او زيانى نمى رساند چنان كه پس از قبول اسلام كفر پيش از آن تاثير ندارد همچنين خداوند آمرزش گناه را شرط محبت قرار داده و فرموده است : قل ان كنتم تحبون الله فابعونى يحببكم الله و يغفرلكم ذنوبكم (١٠١) .
پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرموده است : ((خداوند دنيا را به آن كه او را دوست مى دارد و به آن كه او را دوست نمى دارد مى دهد ليكن ايمان را تنها به كسى مى دهد كه خداوند او را دوست مى دارد.))(١٠٢)
و نيز فرموده است : ((كسى كه براى خداوند فروتنى كند خدا به او رفعت مى دهد و كسى كه تكبر ورزد خدا او را پست مى گرداند، و آن كه زياد ياد خدا كند خداوند او را دوست مى دارد.))(١٠٣)
و نيز از سوى پروردگارش خبر داده كه خداوند فرموده است : ((بنده پيوسته با نوافل به من تقرب مى جويد تا آنگاه كه او را دوست بدارم و هرگاه او را دوست بدارم من گوش او مى شوم كه با آن مى شنود و... تا آخر(١٠٤)
حديث .))
زيد بن اسلم گفته است : خداوند همواره بنده را دوست مى دارد تا دوستى اش به جايى مى رسد كه به او مى گويد: هر چه خواهى بكن من تو را آمرزيدم .
آنچه از الفاظ محبت در اخبار و آثار وارد شده از حد شمار بيرون است و ما بيان كرديم كه محبت بنده نسبت به خداوند حقيقت است و مجاز نيست ، چه محبت از نظر وضع لغت عبارت از گرايش نفس به چيزى موافق است ، و عشق گرايش شديدى است كه بر نفس غالب مى شود، و ما روشن كرديم كه احسان موافق نفس است و جمال نيز چنين است ؛ لذا جمال و احسان گاهى با چشم سر و زمانى با چشم دل درك مى شوند و محبت هر يك از اين دو را تابع است و اختصاصى به چشم سر ندارد.
اما محبت خداوند نسبت به بنده چيزى نيست كه ما بتوانيم با عقل و فهم خود آن را درك كنيم و اصلا غير ممكن است كه آن بدين معنا باشد، چه اسامى و الفاظ وقتى كه بر خداوند و غير او اصلاق شوند اطلاق آنها بر هر دو به هيچ وجه به يك معنا نيست ، حتى واژه وجود كه فراگيرترين الفاظ مشترك است به يك معنا بر خالق و مخلوق اطلاق نمى شود، چه وجود آنچه غير از خداست از وجود خداوند پديد آمده و وجود تابع هرگز با وجود متبوع برابر نيست و تساوى تنها در اصلاق نام است نظير اين معنا مشترك بودن اسب و درخت در واژه جسم است زيرا معناى جسميت و حقيقت آن در هر دو به طور متشابه موجود است بى آن كه يكى از آنها در آن استحقاق اصالت داشته باشد چه جسميت يكى از ديگرى حاصل نشده است اما اصلاق واژه وجود بر خالق و مخلوق چنين نيست ، و اين تباين در ديگر واژه ها از قبيل علم و اراده و قدرت روشنتر است ، و در همه مخلوق شبيه خالق نيست ، زيرا خالق متعال در ذات و همه صفات خود منزه و مقدس است از اين كه به مخلوقى از قله عرش گرفته تا منتهاى فرش شباهت داشته باشد وضع كننده لغايت اين واژه ها را نخست براى خلق وضع كرده چه خلق پيش از خالق در خردها و فهمها وارد شده است و به كار بردن درباره خالق بر سبيل استعاره و مجاز و نقل است .
چنان كه گفته شد محبت از نظر وضع لغت عبارت از ميل نفس به چيزى است كه موافق و مناسب اوست و اين جز در نفوس ناقص قابل تصور نيست ، چه نفس بارسيدن به آنچه موافق اوست كمال مى يابد و از وصول به آن لذت مى برد، و اين امر درباره خداوند متعال محال است ، زيرا همه كمال و جمال و بها و جلال كه در الوهيت ممكن است در خداوند حاضر و حاصل و از ازل تا ابد براى او واجب و متحقق است و تجدد يا زوال آنها قابل تصور نيست بنابراين او به غير از آن جهت كه غير اوست نظر ندارد بلكه نظرش تنها به ذات وافعال خويش است و در وجود چيزى جز ذات وافعال او وجود ندارد به همين مناسبت شيخ ابو سعيد مهنه اى هنگامى كه آيه يحبهم و بحبونه را براى او قرائت كردند گفت : بحق آنها را دوست مى دارد چه او جز خود را دوست نمى دارد لذا الفاظى كه درباره محبت خداوند نسبت به بندگانش وارد است تاويل مى شوند، زيرا معناى آنها بازگشت دارد به اين كه : خداوند حجاب را از دل كسى كه او را دوست مى دارد بر مى دارد تا آن جا كه به چشم دل خدا را مى بيند، و به وى توانايى مى دهد كه تقرب او را به دست آورد، و خواست خداوند نسبت به او در ازل همين بوده است و نيز درون او را از ورود غير خدا به آن پاك مى كند، و او را از علايق و موانعى كه ميان او و مولايش حايل مى شود فارغ مى گرداند به طورى كه جز به جق و از حق نمى شنود، و جز به حق نمى گويد چنان كه پيامبر خدا صلى الله عليه واله از سوى حق تعالى بيان كرده است : ((بنده پيوسته بانوافل به من تقرب مى جويد تا آنگاه كه او را دوست بدارم و چون او را دوست بدارم گوش او مى شوم ... تا آخر حديث .))
بنابر اين محبت خداوند درباره كسى كه مورد محبت اوست هرگاه به اراده ازلى كه موجب توانايى اين بنده در سلوك راه قرب شده نسبت داده شود ازلى خواهد بود، و هرگاه به فعل او كه برداشتن حجاب از دل بنده است نسبت داده شود حادثى است كه به سبب حدوث مقتضى آن پديد آمده است ، چنان كه خداوند فرموده است : ((بنده پيوسته با نوافل به من تقرب مى جويد تا آنگاه كه او را دوست بدارم )) بنابراين تقرب او به نوافل سبب صفاى باطن و برداشته شدن حجاب از دل وى و حصول درجه قرب از سوى پرودرگار براى او شده است ؛ وهمه اينها تفضل خداوند و لطف او به اين بنده است و معناى محبت آلهى نسبت به بنده همين است اين معنا جز با آوردن مثالى دانسته نمى شود، و آن اين بنده همين است اين معنا جز با آوردن مثالى دانسته نمى شود، و آن اين كه : پادشاهى بنده اش را به خود نزديك مى كند، وبه سبب رغبتى كه به او دارد به وى اجازه مى دهد كه در همه اوقات بر بساط او حاضر شود اجازه پادشاه يا بدين منظور است كه از نيروى او كمك گيرد، و يا به سبب شراب و طعام او را آماده سازد، در اين هنگام مردم مى گويند: پادشاه او را دوست مى دارد، ليكن واقع آن است كه شاه به خاطر مقصدى كه مواقفق و ملايم طبع اوست بدو تمايل دارد. گاهى هم پادشاه بنده اى را مقرب درگاه خويش مى كند و او را از ورود برخود ممنوع نمى سازد و در اين كار منظورش سود بردن و يا يارى جستن از او نيست ، بلكه به خطار آن است كه بنده ذاتا آراسته به اخلاق شايسته وصفات پسنديده اى است كه سزاوار است به پادشاه تقرب داشته باشد و از نزديك بودن به او بهره مند گردد، و پادشاه درباره او جز اين غرضى ندارد، و هنگامى كه شاه حجابى را كه ميان خود و اوست بردارد گفته خواهد شد كه شاه او را دوست مى دارد؛ و چون از صفات پسنديده چيزى كسب كند كه مقتضى رفع حجاب باشد گفته مى شود به او تمسك جسته و خود را محبوب شاه گردانيده است محبت خداوند نسبت به بنده به معناى دوم است نه به معناى اول ، و تمثيل آن به معناى دوم به شرطى دست است كه در تجبئدد قرب تغيرى در درك بنده پديد نيايد چه دوست آن است كه به خدا نزديك باشد و نزديكى بهخدا مستلزم دورى جستن از صفات بهايم و درندگان و شيطانها و آراستگى به اخلاق پسنديده است كه صفات الهى است تقرب به خدا قرب به صفات است نه به مكان ، و كسى كه تقرب نداشته هنگامى كه مقرب شود دگرگون شده است به همين سبب بسا گمان رود كه با تجدد قرب صفت بنده و صفت پروردگار هر دو تغيير مى يابد، زيرا بنده پس از آن كه تقرب نداشته مقرب شده است ليكن اين امر درباره حق تعالى ممتنع است چه تغيير د راومحال است بلكه صفات كمال و جمال او هميشه به همان گونه است كه در ازل بوده است . اين مطلب جز با مثالى از تقرب اشخاص به يكديگر نزديك مى شوند و زمانى با حركت كردن يكى و ثابت بودن ديگرى تغير يابد قرب در صفات نيز به همين گونه است ، چه شاگرد مى كوشد كه در درجات علم و كمال به استاد خود برسد در حالى كه استاد در درجه علم خويش متوقف است و با فرود آمدن در مرتبه شاگرد به حركت در نمى آيد، شاگرد از حضيض جهل به سوى قله دانش پيوسته در تحرك و ترقى است تا آنگاه كه به درجه استاد نزديك شود ليكن استاد در مرتبه خودثابت و غير متغير است .
ترقى بنده در درجات قراب الهى را نيز بايد به همينگونه دانست ، چه آدمى هر قدر از حيث صفات كاملتر و از نظر علم جامعتر و احاطه او به حقايق امور بيشتر و قدرت او در سركوب شيطانها و ريشه كن كرده شهوتها استوارتر، و پاكى او در دفع رذايل آشكارتر باشد به درجه كمال نزديكتر خواهد بود، ليكن منتهاى كمال به خداوند متعال اختصاص دارد، و هر كس ‍ به اندازه كمالى كه دارد مقرب درگاه اوست آرى گاهى شاگرد توانايى مى يابد به درجه استاد نزديك و يا با او برابر شود و يا بر او برترى يابد، لكن اين امر در مورد حق تعالى محال است چه براى كمال او نهايتى نيست و سلوك بند در درجات كمال پايان پذير است و در حد معنى به نهايت مى رسد؛ لذا اميد برابرى نمى توان داشت .
بنابر اين درجات قرب متفاوت است و آنها را به هيچ وجه نهايتى نيست ، چه مراتب كمال بى نهايت است ؛ از اين رو محبت خداوند نسبت به بنده آن است كه با دفع سرگرميها و گناهان از او، و پاكيزه كردن درون وى از تيرگيهاى دنيا و رفع حجاب از دلش وى را به خود نزديك گرداند به طورى كه گويا خدا را با چشم دلش مى بيند اما محبت بنده نسبت به خداوند عبارت از ميل او به درك اين كمال است كه او از آن تهى است و ناچار مشتاق به دست آوردن آن مى باشد و چون چيزى از آن را درك كند لذت مى يابد، ليكن شوق و محبت به اين معنا در مورد حق تعالى محال است .
اگر بگويى : محبت خداوند نسبت به بنده امرى پوشيده است وبنده به چه چيزى مى تواند بداند كه خدا او را دوست مى دارد.
پاسخ اين است كه مى تواند به نشانه هايى بر آن استدلال كند پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرموده است : ((چون خدابنده اى را دوست بدارد او را دچار بلا مى كند و اگر زياد او را دوست بدارد او را به خود اختصاص ‍ مى دهد)) و پرسيدند آن چگونه است ، فرمود: ((مال و خويشاوندى براى او باقى نمى گذارد))(١٠٥) بنابراين نشانه دوستى خداوند نسبت به بنده آن است كه او را از غير خود هراسناك مى كند و ميان او و غير خودش حايل مى شود.
به عيسى (عليه السلام ) گفتند: ((چرا الاغى نمى خرى كه بر آن سوارى شوى ؟ فرمود: من نزد خداوند گراميتر از آنم كه مرا از خود به الاغى مشغول كند؟ در خبر است : ((هر گاه خداوند بنده اى را دوست بدارد او را مبتلا مى كند اگر شكيبايى ورزد او را اختيار مى كند واگر خشنود باشد او را بر مى گزيند))(١٠٦) يكى از دانشمندان گفته است : هنگامى كه خود را ببينى كه او را دوست دارى واو را ببينى كه تو را مبتلا مى كند بدان او مى خواهد دوستى خود را با تو خالص كند.
يكى از مريدان به استادش گفت : چيزى از دوستى به من نشان داده شد، استادش گفت : اى فرزند! آيا او تو را به محبوبى جز خود مبتلا كرده است تا تو او را بر آن محبوب برگزيده باشى ؟ پاسخ داد: نه ، استاد گفت : اميد دوستى نداشته باش چه آن را به بنده اى نمى دهد جز آنگاه كه او را مبتلا و آزمايش كند پيامبر صلى الله عليه واله فرموده است : ((هر گاه خداوند بنده اى را دوست بدارد ازنفس او واعظى واز دل او منع كننده اى قرار مى دهد تا او را امر و نهى كند))(١٠٧) ؛ و نيز فرموده است :((هرگاه خداوند خير بنده اى را بخواهد او را به عيبهايش بينا مى گرداند))؛ و مهمترين نشانه ها آن است كه خدا را دوست بدارد چه اين امر دلالت بر آن دارد كه خداوند او را دوست مى دارد.
اما كارى كه نشانه آن باشد كه محبوب حق تعالى است آن است كه خداوند امور ظاهر وباطن وآشكار و نهان او را سرپرستى كند، و فرمانرواى او، مدبر امور او، زينت بخش اخلاق او، به كار برنده جوارح او، به صلاح آورنده ظاهر و باطن او باشد، انديش هاش را يكى كند، دنيا را در دلش دشمن گرداند، او را از غير خودبه وحشت اندازد، بالذت راز و نياز در خولتها مونس او شود، حجابهاى ميان او و معرفتش را براى او بر دارد، اين امور و امثال اينها نشانه دوستى خداوند نسبت به بنده است و ما اكنون نشانه هاى محبت بنده را نسبت به خداوند ذكر مى كنيم چه اين نيز نشانه دوستى خداوند نسبت به بنده است و ما اكنون نشانه هاى محبت بنده را نسبت به خداوند ذكر مى كنيم چه اين نيز نشانه محبت خداوند نسبت به بنده است .

پي نوشتها

__________________________________________________
٨٨- واقعه / ٨٨ و ٨٩: اما اگر او از مقربان باشد، در روح و ريحان و بهشت پر نعمت است .
٨٩- اسراء / ٢١: درجات آخرت و برتريهايش از اين هم بيشتر است .
٩٠- آشكارى و بر كسى پوشيده نيستى - جز بر كور مادرزادى كه ماه را نمى شناسد.
٩١- ليكن به سبب چيزى كه ظاهر كردى پنهان و محجوب شدى - و چگونه شناخته شود كسى كه به آشنايى مستور شده است .
٩٢- تحريم / ٨:.... اين در حالى است كه نور آنها از پيشاپيش آنها و از سوى راستشان در حركت است ، مى گويند: پروردگارا! نور ما را كامل كن .
٩٣- مسند احمد، المستدرك حاكم ، ج ١، ص ٥٢٤، در دعايى از حديث عمار بن ياسر.
٩٤- طه / ٨٦: و من به سوى تو شتاب كردم تا از من خشنود شوى .
٩٥- همان ماخذ، باب ٩٨.
٩٦- مائده / ٥٤:...آنها را دوست مى دارد و آنها (نيز) او را دوست مى دارند.
٩٧- صف / ٤: خداوند كسانى را دوست دارد كه در حالى كه در صف قرار دارند در راه او پيكار مى كنند.
٩٨- بقره / ٢٢٢: خداوند توبه كنندگان را دوست دارد، و پاكان را (نيز) دوست مى دارد.
٩٩- مائده / ١٨: پس چرا شما را در برابر گناهانتان مجازات مى كند.
١٠٠- مؤ لف كتاب الفردوس آن را نقل كرده ليكن فرزند او در مسندش آن را ذكر نكرده است ، المغنى ، ابن ماجه قسمت دوم آن را از حديث ابن مسعود نقل كرده كه پيش ‍ از اين ذكر شده است .
١٠١- آل عمران / ٣١: بگو اگر خدا را دوست مى داريد از من پيروى كنيد تا خدا شما را دوست بدارد و گناهانتان راببخشد....
١٠٢- المستدرك حاكم ، ج ١، ص ٣٣ و ج ٤، ص ١٦٥ و پيش از اين ذكر شده است .
١٠٣- سنن ابن ما جه و پيش از اين آورده شده است .
١٠٤- پيش از اين بارها از كافى و صحيح بخارى و مسل نقل شده است .
١٠٥- طبرانى از حديث ابى عقبه خولانى و پيش از اين ذكر شده است .
١٠٦- مؤ لف الفردوس از حديث على بن ابى طالب (عليه السلام ) و فرزندش آن را در مسندش نياورده است .
١٠٧- الفردوس از حديث ام سلمه به سند ضعيف ، الجامع الصغير.



۴
نشانه هاى محبت بنده نسبت به خداوند

نشانه هاى محبت بنده نسبت به خداوند
بدان هر كسى مدعى اين محبت است و ادعا چقدر آسان و معناى آن چقدر دشوار است از اين رو انسان نبايد به نيرنگهاى شيطان فريفته شود، و به هنگامى كه نفس مدعى محبت خداوند مى شود پيش از آن كه با نشانه هاى آن او را بيازمايد و ادله و براهين آن را از او بخواهد خدعه او را باور كند محبت درخت پاكيزه اى است كه ريشه اش در زمين استوار و شاخه هايش در آسمان است ؛ ميوه هاى آن بر دل و زبان و جوارح ظاهر مى شود، و اين آثارى كه از آن بر دل و جوارح جارى مى گردد، دال بر محبت است ، همان گونه كه دود بر آتش و ميوه بر درخت دلالت مى كند، و اينها بسيارند يكى از آنها دوستى لقاى حق تعالى از طريق كشف و شهود در دارالسلام است ترديدى نيست كه هرگاه دل محبوبى را دوست بدارد مشاهده و ديدار او را نيز دوست مى دارد و اگر بداند كه جز با مرگ و كوچ كردن از دينا بدين مقصود نمى رسد بايد دوستدار مرگ بوده و از آن گريزان نباشد چه بر دوست گردان نمى آيد كه از وطن به سوى جايگاه محبوبش سفر كند تا از ديدار او بهره مند گردد. و مرگ كليد ديدار و درگاه دخول براى مشاهده است پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرموده است : ((هر كس ديدار خداوند را دوست بدارد خداوند ديدار او را دوست مى دارد))(١٠٨)
اگر بگويى : كس كه مرگ را دوست نمى دارد آيا قابل تصور است كه خداوند را دوست بدارد؟
پاسخ اين است كه بدانى كراهت از مرگ گاهى به خاطر دوستى دنيا و جدايى از مال وزن و فرزند است و اين با دوستى كامل خداوند منافات دارد، چه محبت كامل آن است كه همه دل را فرا گيرد ليكن دور نيست كه علاوه بر مبحت زن و فرزند رشحه اندكى از محبت خداوند نيز در دلش ‍ وجود داشته باشد زيرا مردم در دوستى با يكديگر تفاوت دارند؛ برخى با تمام قلب خدا را دوست نمى دارند بلكه او و غير او را نيز دوست مى دارند،لذا خوشحالى او به لقاى خداوند به هنگام ورود بر او به اندازه محبت او و رنج و اندوه اواز فراق دنيا به هنگام مرگ نيز به اندازه محبت او به دنياست .
سبب دوم كراهت از مرگ آن است كه بنده در آغاز مقام محبت باشد و از مرگ كراهت نداشه باشد، ليكن از اين كه پيش از آماده شدن براى لقاى پروردگار فرا رسد آن را ناخوشى مى دارد اين كراهت دليل ضعف دوستى نيست ، چه او در اين موقع مانند دوستى است كه ورود محبوبش را به او خبر دهند و او دوست بدارد كه ورود او ساعتى به تاءخير افتد كه خانه خود را مرتب و وسايل لازم را آماده كند تا بتواند به همان گونه كه مى خواهد با دلى سبكبار از مشغله ها و آسوده از موانع دوست خود را ديدار كند كراهت اگربدين سبب باشد با محبت كامل به هيچ وجه منافات ندارد و نشانه آن جديت در عمل وبه كار بردن همه فكر در ايجاد آمادگى است .
از نشانه هاى ديگر آن كه چيزى را كه خداوند دوست مى دارد بر آنچه او در ظاهر و باطن دوست مى دارد ترجيح دهد، و از پيروى شهوتها دورى كند، و از سستى و تن آسائى روى بگرداند، و پيوسته بر طاعت خداوند مواظبت داشته باشد و با به جا آوردن نافله ها به او تقرب جويد و درجات بيشتر را از او بخواهد، همان گونه كه دوست همواره مزيد قرب خود را در دل محبوب خواهان است خداوند محبان را به ايثار توصيف كرده و فرموده است :
((يحبون من هاجر الهيم و لا يجدون فى صدورهم حاجة مما او توا و يوثرون على انفسهم (١٠٩) . و هر كس به پيروى از هواى نفس ادامه دهد محبوب او هواى نفس اوست ، چه محب كسى است كه خواست خود را به خاطر خواست محبوبش رها كند چنان كه گفته اند:

اريد وصاله و يريد iiهجرى فاترك ما اريد لما يريد(١١٠)
بلكه محبت هنگامى كه غلبه يابد خواهشهاى نفس را ريشه كن مى كند و تنعم به غير محبوب را در دل او باقى نمى گذارد، در اين صورت كسى كه خدا را دوست بدارد مرتكب گناه نمى شود از اين رو ابن مبارك در اين باره گفته است :
تعصى الاله و انت تظهر iiحبه هذا لعمرى فى الفعال بديع (١١١)
لو كان حبك صادقا iiطعته ان المحب لمن يحب مطيع (ii(١١٢
و اترك ما اهوى لما قد iiهويته و ارضى بما ترضى و ان سخطت نفسى (١١٣)
سهل شوشترى گفته است : نشانه دوست آن است كه محبوبش را بر نفس ‍ خود بر گزيند؛ و چنين نيست كه هر كس طاعت خدا كند محبوب او مى شود بلكه دوست آن است كه از نافرمانى بپرهيزد. همچنين گفته است : زيرا دوستى او نسبت به خدا سبب دوستى خداوند نسبت به اوست ، چنان كه خداوند فرموده است : يحبهم و يحبونه (١١٤) . هنگامى كه خداوند كسى را دوست بدارد با او دوستى مى كند و او را بر دشمنانش يارى مى دهد ودشمن او نفس و شهوتهاى اوست ، لذا خداوند او را خوار نمى كند و او را به نفس و هواها و شهوتهايش وا نمى گذارد. از اين رو فرموده است : والله اعلم باعدائكم و كفى بالله وليا و كفى بالله نصيرا (١١٥) .
اگر بگويى : آيا گناه ضد اصل محبت است ؟
پاسخ اين است كه نه ! چه گناه ضد كمال آن است نه اصل آن بسيارى از مردمان در حالى كه خود را دوست مى دارند به هنگامى كه بيمار مى شوند و آرزوى تندرستى دارند چيزهايى را با علم به اين كه براى آنها زيان دارد مى خورند، و اين امر دليل بر آن نيست كه خود را دوست نمى دارند؛ ليكن گاهى معرفت ضعيف و شهوت غالب مى شود و نمى تواند حق محبت را پاس بدارد دليل بر اين آن است كه نقل كرده اند: نعيمان انصارى ار در هر مدت كوتاهى نزد پيامبر خدا صلى الله عليه واله مى آوردند و به سبب گناهى كه مرتكب مى شود حد بر او جارى مى فرمود، تا آن كه روزى او را آوردند و به سبب گناهى كه مرتكب مى شد حد بر او جارى مى فرمود، تا آن كه روزى او را آوردند و پيامبر صلى الله عليه واله بر او حد زد، مردى او را لعنت كرد و گفت : چقدر او را نزد پيامبر خدا صلى الله عليه واله مى آوريد، آن حضرت فرمود: ((او را لعن مكن چه او خدا و پيامبرش را دوست مى دارد.))(١١٦) بنابراين گناه او را از محبت بيرون نبرده است ليكن از كمال محبت بيرون مى آورد يكى از دانشمندان گفته است : هرگاه ايمان شخص در ظاهر دل باشد نسبت به خداوند محبتى متوسط دارد، و اگر در عمق دل نشيند محبتش كامل است و گناه را ترك مى كند خلاصه آن كه در ادعاى محبت خطر است و به همين سبب فضيل گفته است : هرگاه به تو گفته شود: آيا خدا را دوست مى دارى ؟ در پاسخ سكوت كن ، چه اگر بگويى : نه ، كافر شده اى ، و اگر بگويى : آرى ، چون صفات محبان در تو نيست از خشم خداوند بپرهيز، يكى از دانشمندان گفته است : در بهشت نعمتى برتر از نعمت اهل معرفت و محبت نيست ، و در جهنم عذابى سخت تر از عذاب كسى كه ادعاى معرفت و محبت كند و آن را تحقق ندهد وجود ندارد.
از نشانه هاى ديگر آن كه به ذكر خداوند حريص باشد و زبانش از آن سست و دلش از آن خالى نشود، زيرا هر كس چيزى را دوست بدارد ناگزير آن و هر چه را بدان تعلق دارد زيادياد مى كند لذا نشانه محبت خداوند دوستى ذكر او و دوستى قرآن است كه گفتار اوست و دوستى پيامبر اوست و دوستى هر چه به او منسوب است چه هرگاه كسى انسانى را دوست بدارد سگ كوى او را نيز دوست مى دارد، و محبت هرگاه قوى و سرشار شود از محبوب تجاوز مى كند و به هر چه گردا گرد او را گرفته و او را احاطه كرده و يا به اسباب او تعلق دارد نيز مى رسد؛ و اين شركت در محبت نيست ، زيرا كسى كه فرستاده محبوب را به خاطر آن كه رسول اوست ، و كلام محبوب را به سبب آن كه گفتار اوست دوست مى دارد محبت او از محبوب به غير او تجاوز نكرده بلكه اين امر دليل كمال محبت اوست . كسى كه محبت خداوند بر دلش ‍ غلبه يافته است همه خلق خدا را دوست مى دارد چه آفريدگان اويند در اين صورت چگونه ممكن است قرآن و پيامبر و بندگان شايسته او را دوست نداشته باشد، و ما تحقيق اين مطلب را در كتاب آداب اخوت و صحبت ذكر كرده ايم از اين رو خداوند فرموده است : قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله (١١٧) ، و پيامبر صلى الله عليه واله فرموده است : ((خداوند را به خاطر آن كه از نعمتهاى خود به شما مى خوراند و مرا به خاطر او دوست بداريد))(١١٨) ؛ و گفته اند: كسى كه دوست خدا را دوست بدارد خدا را دوست داشته ، و آن كه گرامى بدارد كسى را كه خدا را گرامى داشته خداوند را گرايم داشته است .
از نشانه هاى ديگر آن كه با خلوت و مناجات با خداوند و تلاوت كتاب او انس داشت و بر بيدارى شب مواظبت داشته باشد، آرامش شب و صفاى وقت و رفع موانع را مغتنم شمارد.
كمترين درجات محبت خلوت كردن با دوست و لذت بدن از راز و نياز گفتن با اوست ، و كسى كه خواب و افسانه گويى براى او لذيذتر و گواراتر از مناجات با حق تعالى باشد چگونه ممكن است دوستى او درست باشد هرگاه به غير خدا انس گيرد به اندازه اين انس از خدا دور و از محبت او ساقط مى شود در داستان برخ كه برده اى سياه بود و موسى (عليه السلام ) به وسيله او استسقاء و طلب باران كرد آمده است كه خداوند به موسى عليه السلام فرمود: برخ بنده اى نيكو براى من است جز اين كه در او عيبى است ، عرض كرد: پروردگارا عيب او چيست ؟ فرمود: از نسيم سحر خوشش مى آيد و با آن آرامش مى يابد، و كسى كه مرا دوست بدارد به چيزى آرام نمى گيرد.
نقل شده است عابدى در بيشه زارى روزگارى دراز خدا را عبادت كرد.روزى نگاهش به پرنده اى افتاد كه در درختى آشيانه ساخته و در آن سكنا گزيده و نغمه سر مى دهد، گفت : اى كاش نماز گاه خود رادر زير اين درخت قرار دهم و با آواز اين مرغ انس گيرم و همين كار را انجام داد خداوند به پيامبر زمان او وحى فرمود كه به فلان عابد بگو: چون به مخلوقى انس ‍ گرفتى تو را از درجه اى ساقط كردم كه هرگز به هيچ عمل خود نمى توانى به آن برسى ، بنابراين نشانه محبت كمال انس به مناجات با محبوب و كمال تنعم به خولت با او و كمال بيزارى از هر چيزى است كه خلوت را بر او منغض كند و مانع لذت راز و نياز او با محبوب گردد؛ و نشانه كمال انس با خدا آن است كه همه عقل و فهم آدمى در لذت مناجات با او مستغرق شود، و مانند كسى باشد كه با معشوق خود در خطاب است و با او راز و نياز مى گويد.
اين لذت در برخى بدان پايه رسيده كه هنگامى كه در نماز بوده اند حريق در خانه شان روى داده و آنان متوجه آن نشده اند و يا پاى آنها را به سبب علتى كه به آن دچار شده در موقعى كه مشغول نماز بوده اند بريده اند و احساس ‍ نكرده اند، و هرگاه محبت و انس غلبه يابد خلوت با خدا و مناجات با او مايه روشنى چشم انسان مى شود، و به سبب آن همه غمهايش بر طرف مى گردد بلكه دلش چنان در محبت و انس مستغرق مى شود كه امور دنيا را تا چند بار در گوش او باز گو نكنند نمى فهمد، و او همچون عاشقى شيداست كه به زبانش با مردم سخن مى گويد و در باطن با ياد دوست خود همنشين است . آرى دوست آن است كه جز به محبوب خود آرام نگيرد.
خداوند به داوود (عليه السلام ) وحى فرمود: كسى كه مدعى محبت من باشد و به هنگامى كه شب فرارسد از من غافل شود و بخوابد دروغ گفته است : آيا نه اين است كه هر محبوبى ديدار دوستش را طالب است ؟ و اينك من براى كسى كه جوياى من است موجودم . موسى (عليه السلام ) عرض ‍ كرد: پروردگارا! كجايى تا من قصد تو كنم ، فرمود: هرگاه قصد من كنى به من رسيده اى .
از نشانه هاى ديگر آن كه بر آنچه جز خدا از او فوت مى شود اندوه نخورد، بلكه در برابر هر ساعتى كه بر او بگذرد و در آن از ذكر خدا و طاعت او فارغ باشد متاسف شود و در اين هنگام است كه با التماس و پوزش و طلب آمرزش و توبه به خدا بازگشت مى كند يكى از عارفان گفته است : خداوند را بندگانى است كه او را دوست مى دارند و به او آرامش مى يابند و بر آنچه از دنيا كه از آنها فوت شده تاءسف نمى خوردند و به لذتهاى نفسانى نمى پردازند، دلهاى آنها شاكر و راضى است ، چه سلطنت پادشاه آنها كامل است ، آنچه را بخواهد واقع مى شود و هر چه نصيب آنهاست به آنان مى رسد و آنچه از ايشان فوت شده به مقتضاى حسن تدبير او نسبت به بوده است وظيفه دوست آن است كه چون از غفلت باز گردد بى درنگ رو به سوى محبوب خود آورد و به پوزش و پرسش بپردازد و بگويد: پروردگارا! به سبب چه گناهى احسانت را از من دريغ داشته اى و مرا از پيشگاه خود رانده اى ، و به نفس خود مشغول و به پيروى از شيطان واداشته اى ؟ او بدين طريق صفاى ذكر و رقت دل پيدا مى كند و همين حالت كفاره و سبب محو غفلتى است كه در سابق از او سر زده است ، و اين لغزش زبانى موجب تجدد و تازگى ذكر و صفاى دل او مى شود هرگاه محب جز محبوب را نبيند و همه چيز را از او بداند هرگز دچار اندوه نمى شود و شكايت نمى كند و همه چيز را با رضا تلقى مى كند و مى داند كه محبوب جز آنچه را كه خير او در آن است براى او تقدير نكرده است ، و قول خداوند را به ياد مى آورد كه فرموده است : عسى ان تكرهوا شيا و هو خير لكم (١١٩) .
از نشانه هاى ديگر آن كه به طاعت آسايش يابد و بر او سنگينى نكند و بدان وسيله رنج از او دور شود؛ براى اينها نمونه ها و مثالهايى موجود و مشهود است ؛ چه عاشق سعى در راه معشوق را گران نمى شمارد و دلش به خدمت او لذت مى برد هر چند بر بدنش مشقت بار باشد؛ و هرگاه تنش از اداى خدمت ناتوان شود بزرگترين آرزويش آن است كه دوباره قدرت يابد و عجز و ناتوانى از او بر طرف گردد تا به خدمت او مشغول شود آرى محبت خدا چنين است ، زيرا هر محبتى بر دل چيرگى يابد ناچار محبتهاى پايين تر از خود را مقهور و از صحنه دل بيرون مى كند لذا كسى كه چيزى در نزد او محبوبتر از تن آسانى باشد براى خدمت به آن تن آسانى را رها مى كند، و اگر چيزى در نزد او محبوبتر از مال باشد در راه محبت آن از مال چشم مى پوشد. به يكى از محبان كه توان و مال خود را بذل كرده بود، تا به حدى كه چيزى برايش باقى نمانده بود گفته شد: سبب اين حال تو در طريق دوستى چه بوده است ؟ پاسخ داد: شنيدم روزى محبى بر محبوبش دست يافته بود و به او مى گفت : به خدا سوگند من با تمام قلبم تو را دوست مى دارم و تو با تمام رخسار از من روى مى گردانى . محبوب به او گفت : اگر تو مرا دوست مى دارى چه چيزى را برايم خرج مى كنى ، پاسخ داد: اى مولاى من هر چه دارم ملك تو مى كنم سپس روحم را برايت خرج مى كنم تا هلاك شود، من گفتم : اين محبت مخلوقى نسبت به مخلوقى و بنده اى درباره بنده اى است پس محبت بنده نسبت به معبود بايد چگونه باشد و حال آن كه همه اينها به سبب اوست .
از نشانه هاى ديگر آن كه نسبت به همه بندگان خدا دلسوز و مهربان و بر همه دشمنان خدا و همه آنهايى كه خلاف دستور او را به جا مى آورند سرسخت و ناسازگار باشد چنان كه خداوند متعال فرموده است : اشداء على الكفار رحماء بينهم (١٢٠) در راه رضاى خدا نكوهش هيچ نكوهشگرى در او تاثير نكند، و هيچ او را از خشم براى خداباز ندارد. خداوند دوستانش رابه همين اوصاف معرفى كرده و در يكى از كتب آسمانى فرموده است : آنها كسانى هستند كه مانند كودك كه به چيزى حريص باشد به محبت من حرص مى ورزند است : آنها و به ياد من باز مى گردند چنان كه كركس به آشيانه خود باز مى گردد، در برابر محرمات من مانند پلنگ خشمگين مى شوند و باك ندارند كه مردم كم باشند يا زياد.
اينك به اين مثال توجه كن ، چه كودك هرگاه به چيزى حريص گردد به هيچ وجه از آن جدا نمى شود، و اگر آن چيز از او گرفته شود گريه و فرياد سر مى دهد تا آنگاه كه آن را به او برگدانند هنگامى كه مى خوابد آن را در جامه اش با خود نگه مى دارد و چون از خواب بيدار مى گردد دوباره با آن مشغول و سرگرم مى شود؛ و كسى كه با او درباره آن نزاع كند با او دشمن مى شود و كسى كه آن را به او باز دهد دوست او مى گردد. اما پلنگ به هنگام خشم نمى تواند خود را نگه دارد حتى ممكن است از شدت خشم خود را هلاك كند.
اينها كه ذكر شد نشانه هاى محبت است و كسى كه همه اين نشانه ها در او كامل است محبت او كامل و عشق او خالص است و شراب او در آخرت صافى و آبشخور او شيرين و گوارا مى باشد اما كسى كه با محبت او محبت غير او را بياميزد در آخرت به اندازه محبتش متنعم مى شود، چه شراب او به مقدارى با شراب مقربان آميخته مى شود چنان كه خداوند درباره ابرار (نيكان ) فرموده است :
ان الابرار لفى نعيم ، على الارائك ينظرون ، تعرف فى وجوههم نصرة النعيم ، يسقون من رحيق مختوم ، ختامه مسك و فى ذلك فليتنافس ‍ المتنافسون ، و مزاجه من تسنيم ، عينا يشربها المقربون (١٢١) . گوارايى شراب ابرار به سبب اندكى آميختگى آن با شراب خالصى است كه ويژه مقربان است ؛ و شراب عبارت از همه نعمتهاى بهشت است چنان كه كتاب عبارت از همه اعمال است خداوند فرموده است : آن كتاب الابرار لفى عليين (١٢٢) . سپس فرموده است : يشهده المقربون (١٢٣) ، نشانه علو كتاب آنها اين است كه بالا برده مى شود تا جاى كه مقربان آن را مى بينند، و همچنان كه ابرار با تقرب و مشاهده در حال و معرفت خود رشد و فزونى مى يابند در آخرت نيز حال آنها به همين گونه خواهد بود؛ چه خداوند فرموده است : ما خلقكم و لا بعثكم الا كنفس واحدة (١٢٤) ، و نيز: كمابدانااول خلق نعيده (١٢٥) ، و نيز فرموده است : جزاء وفاقا (١٢٦) ، يعنى پادش ‍ بر وفق اعمال آنهاست ، اعمال خالص با شراب ناب و عمل مشوب با شراب مشوب پاداش داده مى شود، و شايبه هر شرابى به اندازه شايبه اى است كه در محبت و عمل او در گذشته وجود داشته است . فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره ، و من يعمل مثقال ذرة شرا يره . (١٢٧) ؛ و نيز: ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم ؛ (١٢٨) ؛ و نيز: ان الله لا يظلم مثقال ذرة و ان تك حسنة يضاعفها؛ (١٢٩) و نيز: ان كان مثقال حبة من خردل اتينابها و كفى بنا حاسبين . (١٣٠)
بنابر اين كسى كه خدا دوستى او به اميد نعمتهاى بهشت و حور و قصو آن باشد بهشت براى او ميسر مى شود تا در هر جاى آن بخواهد سكنا كند و با ولدان بسر برد، و از زنان بهره گيرد؛ و كسى كه مقصدش رب الارباب و مالك الملك بوده و تنها محبت خداوند بر او چيره باشد صدق و اخلاص او وى را در مقعد صدق عند مليك مقتدر(١٣١) جاى مى دهد.
از اين رو ابرار (نيكان ) در باغهاى بهشت مى چرند، و در آن با حور و ولدان متنعمند، و مقربان مقيم و ملازم حضرت احديتند، و به ديده حقارت به نعمتهاى بهشت مى نگرند و آنها را ذره اى بيش نمى دانند لذا دسته اى به ارضاى شهوت و شكم و فرج مشغول و گروههاى ديگر براى مجالست آماده اند لذا پيامبر صلى الله عليه واله فرموده است : ((بيشتر اهل بهشت نادانها مى باشند ))(١٣٢) و عليون براى خردمندان و صاحبدلان است و چون فهمها از درك معناى عليون ناتوان است خداوند آن را به بزرگى ياد كرده كه : و ما ادريك ما عليون (١٣٣) ، چنان كه فرموده است : القارعة ما القارعة و ما ادريك ما القارعة (١٣٤) .
از نشانه هاى ديگر آن كه در محبت خود نسبت به خداوند ترسانم از هيبت و عظمت او حقير و نزار باشد شايد گمان رود كه ترس ضد محبت است ولى چنين نيست ، چه ادراك عظمت باعث هيبت است چنان كه ادراك جمال موجب محبت مى باشد در حالى كه در مقام محبت بخصوص براى محبان ترسهايى است كه براى ديگران نيست و برخى از ترسهاى شديدتر از برخى ديگر است . نخستين آنها ترس از اعراض است و شديدتر از آن خوف حجاب و سخت تر از آنها بيم طرد و ابعاد است اين معنا در سوره هود عليه السلام آمده است همان سوره اى كه سرور محبان را پير گردانيد زيرا نداى حق تعالى را شنيد كه فرمود: الا بعدا لعاد قوم هود (١٣٥) ، الا بعدا لثمود (١٣٦) ، الا بعدا لمدين كما بعدت ثمود (١٣٧) .
هيبت بعد و ترس از آن در دل كسى بزرگ است كه به محبت و قرب الهى خوگرفته و آن را چشيده و بدان متنعم بوده است ، چه شنيدن سخن بعد و دور باد دور شدگان . اهل قرب را بزودى پير مى كند، ليكن كسى كه به دورى از حق خود گرفته هرگز مشتاق آن نمى شود. و كس كه توانايى حضور بر بساط را نيافته از خوف دورى گريه نمى كند. پس از اينها خوف وقفه و سلب مزيد در قرب است ، چه گفتيم كه : در جات قرب نهايت ندارد و شايسته است بنده در هر نفسى كه بر مى آورد بكوشد تا در آن تقربش به حق تعالى افزون گردد. به همين سبب پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرموده است : ((هر كس دو روزش يكسان باشد مغبون است و آن كه امروزش بدتر از ديروزش باشد ملعون است (١٣٨) ؛ و نيز فرموده است : ((دلم را حجابى فرا مى گيرد از اين رو در شبانه روز هفتاد بار استغفار مى كنم ))(١٣٩) استغفار بنده از گام نخستين است چه آن نسبت به گام دوم دورى از حق و عقوبت سستى در راه و توجه به غير محبوب است چنان كه در يكى از كتابهاى آسمانى آمده است كه خداوند مى فرمايد: ((عالم هنگامى كه شهوتهاى دنيا را بر طاعت من برگزيند كمترين كارى كه با او مى كنم لذت مناجاتم را از او مى گيرم ))(١٤٠) . بنابراين سلب مزيد لطف به سبب شهوات ، عقوبتى است كه دامنگير همه است اما خواص به مجرد ادعا و خود بينى و اعتماد بر آنچه از مبادى لطف بر آنها ظاهر مى شود از مزيد الطاف محجوب و محروم مى شوند و ظهور مبادى لطف مكرى است خفى كه جز راسخان در علم نمى توانند خود را از تكيه بدان دور نگه بدارند.
پس از اين ترس از فوت چيزى است كه اگر از دست رود ديگر به دست نمى آيد. سپس ترس از اين كه به چيزى سرگرم شودد و آتش شوق او تسكين يابد چه دوست بايد همواره مشتاق و در طلب كوشا باشد و از تحصيل مزيد لطف سست نگردد و جز به لطف تازه پروردگار تسلى نيابد، چه اگر به غير آن تسلى يابد همين امر سبب وقوف يا بازگشت او خواهد شد، و فراموشى و بى غمى از جايى كه نمى داند به او دست خواهد يافت چنان كه گاهى محبت از راهى كه نمى داند بر او عارض مى شود اين دگرگونيهاى دل اسبابى پوشيده و آسمانى دارد كه آگاهى بر آنها از توان بشر خارج است ؛ و هرگاه خداوند نسبتبه بنده اى اراده مكر كند و بتدريج هلاكت او را بخواهد آنچه را كه مايه سكون و توقف او مى شود بر او پوشيده مى دارد تا در حال رجاء باقى بماند و به حسن ظن خود فريفته شود و غفلت و هواى نفس و فراموشى بر او غلبه يابد، و همه اينها از سپاه شيطانند كه بر لشكريان فرشتگان كه عبارت از علم و عقل و ذكر و ثبات است چيره مى شوند؛ و همان گونه كه از صفات بارى تعالى كه لطف و رحمت و حكمت است چيزهايى آشكار مى شود كه موجب هيجان و بر انگيختن محبت است همچنين از صفات جبروت و عزت و استغناى او امورى ظاهر مى گردد كه باعث فراموشى و سكون است و اين از مقدمات مكروشقاوت و حرمان مى باشد.
سپس خوف استبدال است و آن انتقال دال از محبت او به محبت غير اوست و اين امر ((مقت )) و دشمنى با خداست ، و فراموشى و بى غمى مقدمه آن است اعراض و حجاب سرآغاز اين فراموشى و انصراف از امور خير و دلتنگى از مداومت در ذكر و سستى در اداى وظايف او را در اسباب و مقدمات اين امور مى باشند از اين رو ظهور اين اسباب دليل بر انتقال آدمى از مقام محبت به مقام مقتداست كه ما از آن به خداوند پناه مى بريم ؛ و بيم مداوم از اين امور و شدت پرهيز از آنها به كمك مراقبتى دقيق نشانه صدق محبت است چه كسى كه چيزى را دوست بدارد ناگزير از فقدان آن ترسان است از اين رو هرگاه از دست رفتن محبت ممكن باشد محب آن هرگز از بيم خالى نيست يكى از عارفان گفته است : هرگاه كسى خدا را به صرف محبت و بى ترس و بيم پرستش كند به سبب خوشحالى و تجرى هلاك مى شود، و آن كه خدا را از طريق خوف بدون داشتن محبت مى پرستد به علت بعد و وحشت از او بريده مى شود، و كسى كه او را از طريق خوف و محبت پرستش مى كند خداوند او را دوست مى دارد و مقرب ميگرداند و به او قدرت و دانايى مى دهد بنابراين محب بايد از ترس تهى نبوده و ترسان از محبت خالى نباشد كسى كه محبت بر او غالب است و در اين راه گامهاى بلند برداشته است ليكن جز اندكى از خوف در او نيست گفته مى شود كه او در مقام حبت است و او را از محبان مى شمارند رشحه اى خفو، سر مستى محبت راتسكين مى دهد، چه اگر محبت غلبه كند و معرفت استيلا يابد توان بشرى ياراى آن را نخواهد داشت و خوف آن را تعديل مى كند و سنگينى آن را بر دل تخفيف مى دهد.
روا نيست در امثال اين معارف كه بدانها اشاره شد همه مردم مشاركت داشته باشند و براى كسى كه اين معارف بر او مكشوف شده جايز نيست آنها رابراى كسى كه چيزى از آنها بر او كشف نشده است اظهار كند، چه اگر در اين مسائل همه مردم مشاركت داشته باشند دنيا ويران مى شود و حكمت اقتضا مى كند كه به منظور آبادانى دنيا غفلت شمول و تعميم داشته باشد بلكه اگر همه مردم چهل روز حلال بخورند به سبب زهد آنها دنيا خراب و بازارها و زندگى تعطيل مى گردد حتى اگر عالمان حلال خورند ناچار به اصلاح نفس خويش مشغول مى شوند و زبانها و قلمها از انتشار بسيارى از علوم باز مى ايستد ليكن خداوند در چيزى كه در ظاهر بد به نظر مى رسد اسرار و حكمتهايى قرار داده چنان كه در چيزى كه خوب است نيز او را رمزها و حكمتهاست ، و حكمتهاى او پايان ندارد همان گونه كه قدرتش ‍ بى پايان است .
از نشانه هاى ديگرآن كه محبت خود را نسبت به خداوند پوشيده بدارد و از ادعا دروى كند، و براى تعظيم محبوب و جلال و هيبت او و غيرت داشتن بر اسرار او از اظهار و جد و محبت خوددارى كند، چه دوستى سرى از اسرار دوست است ، ديگر آن كه ممكن است در ادعاى خود از حد معنا و مقصود بگذرد و چيزى بر آن بيفزايد و افترا و تجرى به حساب آيد و مجازات آن در آخرت بزرگ و در دنيا موجب تعجيل در بلا گردد. بلى گاهى محب دچار مستى محبت مى شود به طورى كه هوش خود را از دست مى دهد و احوالش مضطرب مى شود و در نتيجه محبت او آشكار مى گردد.
اگر اين دگرگونى احوال از روى حيله گرى و به منظور كسب فايده اى نباشد او معذور خواهد بود زيرا بى اختيار و مقهور است ؛ و بسا آتش محبت او بر افروخته شود و توان تحمل آن را نداشته باشد و از دل چنان لبريز شود كه نتواند از آن جلوگيرى كند.
اگر بگويى : محبت كه بالاترين مقامات است و اظهار آن ظاهر كردن خير است چرا زشت شمرده مى شود؟
پاسخ اين است كه بدانى محبت پسنديده است و اظهار آن نيز پسنديده مى باشد و آنچه مذموم و ناپسند است تظاهر كردن به آن است ، چه متضمن ادعا و استكبار است ؛ و سزاوار محبت آن است كه محبت پنهان او از احوال وى دانسته شود نا از گفتار و كردار او بلكه بايد محبت خود را بدون آن كه قصد اظهار آن را داشته باشد يا مرتكب عملى شود كه دلالت بر محبت او كند ظاهر سازد و قصد او تنها آن باشد كه محبوب را از محبت خودآگاه كند اما آگاه كردن غير او شرك در محبت و نقص آن است چنان كه در انجيل آمده است : هرگاه صدقه دهى به گونه اى ده كه دست چپت از آنچه دست راستت كرده است آگاه نشود چه آن كه پوشيده ها را مى بيند پاداش تو را آشكارا خواهد داد و هرگاه روزه گرفتى دستهايت را بشوى و سرت را چرپ كن تا جز خداوند كسى بدان آگاه نشود چه اظهار آن به قول و فعل همگى ناپسند است جز آنگاه كه مستى محبت بر دل غلبه كند و زبان رها و اعضا آشفته گردد، در اين هنگام انسان نكوهش نمى شود.
از جمله مواردى كه تظاهر به محبت كراهت دارد آن است كه محب عارف باشد و احوال فرشتگان را بداند كه آنان داراى محبتى دايمى و شوقى زايل نشدنى هستند و به همين سبب خداوند درباره آنها فرموده است : ((يسبحون الليل و النهار لا يفترون لا يعصون الله ما امرهم و يفعلون ما يؤ مرون (١٤١) ، در اين صورت از اظهار وجود و محبت خويش سرباز مى زند و به يقين مى داند كه او در مملكت خداوند پست ترين محبان بوده و محبت او از محبت هر محب خدا ناقصتر و ناچيزتر است اينها مجموعه اى از نشانه هاى دوستى و ثمرات آن است و از جمله آنها انس و رضاست چنان كه پس از اين ذكر خواهد شد.
كوتاه سخن آن كه همه محاسن دين و مكارم اخلاق ثمره محبت است و آنچه ثمره محبت نيست نتيجه پيروى هواى نفس و از اخلاق نكوهيده است آرى برخى انسانها خدا را به سبب احسانى كه به آنها مى كند دوست مى دارند، و بعضى به سبب جلال و جمال وى دوستدار اويند هر چند به آنها احسانى نكرده باشد؛ و محبان از اين دو قسم بيرون نيستند از اين رو جنيد گفته است : مردم در دوستى خداوند يا عوامند و يا خواص . عوام بدين سبب به دوستى خدا دست يافته اند كه دوام احسان و كثرت نعمتهاى او را شناخته اند وناگزير او را دوست مى دارند جز اينكه كمى و بسيارى محبت آنها بستگى به مقدار نعمت و احسانى دارد كه شامل آنها شده است اما خواص خداوند رابه سبب عظمت مقام و قدرت و علم حكمت و بى همتايى و تفرد او در ملك و ملكوت دوست مى دارند، و چون صفات والا و اسماى حسناى او را شناخته اند نمى توانند او را دوست نداشته باشند، چه از نظر آنها او مستحق محبت و سزاوار آن است هر چند همه نمعمتها را از آنان سلب كند آرى برخى از مردم هواى نفس و دشمن خدا ابليس را دوست مى دارند و با اين حال به حكم غرور و نادانى امر را بر خود مشتبه كرده گمان مى كنند كه دوستان خدا مى باشند اينان همان كسانى هستند كه اين نشانه ها در آنها نيست و يا به منظور نفاق و ريا و شهرت طلبى آنها را به خود بسته اند، و چون غرض آنها بهره بردن از متاع عاجل دنياست چيزى را از خود ظاهر مى كنند كه خلاف باطن آنهاست همچون عالمان و قاريان بد اينان دشمنان خدا در روى زميند. ابو تراب نخشبى در نشانه هاى محبت ابيات زيرا را سروده است .
لا تخد عن فللمحجب iiدلائل ولديه من تحف الحبيب وسائل (١٤٢)
منها تنعمه بمر iiبلائه و سروره فى كل ما هو فاعل (ii١٤٣)
فالمنع منه عطيه iiمبذولة و الفقرا اكرام و بر عاجل (ii١٤٤)
و من الدلائل ان يرى من iiعزمه طوع الحبيب و ان الح العاذل (١٤٥)
و من الدلائل ان يرى iiمتبسما والقلب فيه منالحبيب بلابل (١٤٦)
و من الدلائل ان يرى متقشفا متحفظا من كل ما هو قائل (ii١٤٧)
مى گويم : از جمله چيزهايى كه درست است دليل اين گفتار قرار داده شود سخنانى كه غزالى ضمن آنچه در اواخر اين كتاب در معناى محبت گفته و ما آنها را حذف كرده ايم از بعضى از آنها نقل كرده است كه : محبت عبارت از محو ارادات و احتراق صفات و حاجات است ؛ و از ديگرى كه نقل كرده است كه : محبت معنايى است كه محبوب كه قولب را مقهور مى كند دلها از ادراك آن ناتوان و زبانها از بيان آن ممنوعند، كسى كه آن را در دل خود براى خدا بيابد او محب خداوند است .

بيان معناى انس با خدا
گفتيم كه انس و خوف و شوق از آثار محبت است جز اين كه آنها بر حسب نظر محب و آنچه در وقت بر اوغلبه دارد مختلف مى شود. هرگاه نگريستن از پس پرده غيب به منتهاى جمال حق بر او غالب باشد و قصور خود را از آگاهى بر كنه جلال او احساس كند دل به طلب برانگيخته مى شود و در او نا آرامى و هيچان پديد مى آيد اين حالت نا آرامى و بيقرارى را شوق مى نامند، و آن نسبت به امرى است كه از او غايب است هرگاه شادى قرب و مشاهده حضور كه از كشف حاصل مى شود بر او غلبه يابد و نظرش بر مطالعه جمال حاصل از كشف مقصور بوده و به آنچه هنوز درك نكرده توجه نداشته باشد دل به آنچه ملاحظه مى كند شاد مى شود، و اين شادى از انس مى نامند اگر نظرش به صفات عز و بى نيازى حق و عدم مبالات و خطر امكان زوال و بعد از او معطوف باشد به سبب اين احساس دلش دردناك مى شود و اين در دناكى را خوف مى گويند اين حالات تابع همين نظرات و اين نظرات نيز تابع سببهايى است كه مقتضى آنهاست و قابل شمارش نيستند.
بنابر اين انس عبارت از خوشحالى و شادى دل به سبب مشاهده جمال محبوب است به طورى كه هرگاه غلبه يابد ودل از آنچه از او غايب است فارغ بوده وبه اين كه ممكن است خطر زوال به او راه يابد توجه نداشته باشد، در اين صورت نعمت و لذت اوبس بزرگ خواهد بود. از اين رو هنگامى كه به يكى از آنان گفته شد: آيا تو مشتاقى ؟ پاسخ داد: نه ! شوق جز به غايب نيست و هرگاه غايب حاضر باشد به چه كسى مشتاق باشم ؟ اين گفتار كسى است كه به سبب آنچه يافته مستغرق در شادى است و به اين كه امكان مزيد الطاف باقى است توجه ندارد؛ و كسى كه حالت انس بر او غلبه يافته تمايلش به تنهايى و خلوت است و بس ؛ زيرا انس با خدا مستلزم وحشت داشتن از غير خداست بلكه هر چيزى كه مانع خلوت شود آن گرانتر چيزى بر دل اوست چنان كه روايت شده است در هنگامى كه پروردگار با موسى (عليه السلام ) سخن گفت تا مدت درازى موسى سخن كسى را نمى شنيد جز اين كه حالت بيهوشى به او دست مى داد، چه محبت محبوب و ياد او را در دل شيرين مى كند و شيرينى آنچه را غير از آن است از دل بيرون مى سازد به همين سبب يكى از حكيمان در دعاى خود گفته است : اى كسى كه مرا به ذكر خود انس داده اى و از خلق خود بيزارى بخشيده اى خداوند به داوود (عليه السلام ) فرمود: با من انس بدار و از غير من بيزار باش عبدالواحدبن زيد گفته است : از كنار راهبى گذشتم به او گفتم : اى راهب ! تو را تنهايى خوش آمده است ، پاسخ داد: اگر شيرينى تنهايى را بچشى از نفس خود نيز به آن پناه مى برى تنهايى سرمايه عبادت است گفتم : اى راهب ! كمترين چيزى كه در تنهايى مى يابى چيست ؟ گفت : آسودگى از سازش با مردم و سلامتى از شر آنهاست گفتم : اى راهب ! كى بنده شيرينى انس با خدا را مى چشد؟ گفت : زمانى كه انديشه ها در راه طاعت خدا يكى شود يكى از حكيمان گفته است : شگفت از خلايق كه چگونه براى تو بدلى خواستند، شگفت ازدلها كه چگونه با غير تو انس گرفتند.
اگر بگويى : ناشنه انس با خدا چيست ؟
پاسخ اين است بدانى نشانه خاص آن دلتنگ بودن از آميزش بامردم و به ستوه آمدن از آنان و شيفتگى او به ذكر خداست و اگر با مردم معاشرت كند مانند منفردى در جماعت ، و مجتمعى در خلوت ، و غريبى در حضر، و حاضرى در سفر، و شاهدى در غيبت ، و غايبى در حضور خواهد بود. بدن او با مردم معاشرت مى كند ليكن دل او تنها و مستغرق در شيرينى ذكر خداست على (عليه السلام ) در توصيف اينان فرموده است : ((آنان گروهى هستند كه علم و دانايى بر حقيقت امر به ايشان رو آورده ، و با آسودگى يقين دمساز گشته اند، آنچه را متنعمان سخت و دشوار دانستند آنان سهل و آسان يافتند، و به آنچه نادانها از آن دروى مى كنند انس گرفتند، و در دنيا با بدنهايى كه ارواحشان به محل اعلا آويخته و پيوسته بود زندگى كردند، آنان جانشينان خداوند در زمين و دعوت كنندگان به سوى دين اويند))(١٤٨) آرى معناى انس با خدا و نشانه و دلايل آن همين است .
برخى از متكلمان انس و محبت و شوق را انكار و گمان گرده اند اين امور گوياى تشبيه است و ندانسته اند كه جمال مدركات باطنى لذتبخش تر از جمال ديدنيهاى با چشم سر است و لذت شناخت آنها بر ارباب قلوب غالبتر مى باشد. حتى بعضى از اينان مقام رضا را نيز منكر شده گفته اند: رضا جز صبر چيز وجود ندارد. چه محسوسات و آنچه در عالم خيال مى آيد همه در طريق دين قشر و ظاهرند و مغز مطلوب و راى آنهاست كسى كه از گردو جز به پوست آن نرسيده گمان مى كند همه گردو چوب است و خروج روغن را از آن محال مى داند.
او معذور است ليكن عذرش پذيرفته نيست . در اين باره گفته اند:
الانس بالله لا يحويه iiبطال و ليس يدركه بالحول محتال (١٤٩)
و الا نسون رجال كلهم iiنجب و كلهم صفوة لله عمال (١٥٠)

پي نوشتها

__________________________________________________
١٠٨- مورد اتفاق از حديث ابى هريره و عايشه است ، صحيح بخارى ، ج ٨، ص ‍ ١٢٣.
١٠٩- حشر / ٩:.... كسانى كه به سويشان هجرت مى كنند و دوست مى دارند و در دل خود نيازى به آنچه به آنها داده شده احساس نمى كنند و آنها را بر خود مقدم مى دارند.
١١٠- من وصال او را مى خواهم و او هجران مرا مى خواهد- پس آنچه را مى خواهم به خاطر چيزى كه او مى خواهد ترك مى كنم .
١١١- خدا را معصيت مى كنى با آن كه دوستى او را اظهار مى كنى - به جانم سوگند اين كارى بس شگرفت است .
١١٢- اگر دوستى تو راست مى بود او را فرمانبردارى مى كردى - چه دوست فرمانبردار دوست خويش است
١١٣- خواست خود را به خاطرخواست تو ترك مى كنم - و خشنودم به آنچه تو بدان خشنودى هر چند نفس من خشمگين باشد.
١١٤- مائده / ٥٤:... آنها را دوست مى دارد، و آنها نيز او را دوست مى دارند.
١١٥- نساء / ٥٤: خدا به دشمنان شما داناتر است كه كافى است كه خداوند سرپرست شما باشد، كافى است كه خداوند ياور شما باشد.
١١٦- صجيج بخارى ، ج ٨، ص ١٩٧، نام اين مرد عبدالله و ملقب به حمار بوده است .
١١٧- آل عمران / ٣٠: بگو اگر خدا را دوست مى داريد از من پيروى كنيد تا خدا شما را دوست بدارد.
١١٨- پيش از اين در باب شواهد شرح درباره محبت بنده نسبت به خداوند ذكر شده است .
١١٩- بقره / ٢١٦: چه بسا از چيزى كراهت داريد و خير شما در آن است .
١٢٠- فتح / ٢٩: (و كسانى كه با او هستند) در برابر كافران سرسخت و نسبت به همديگر مهربانند.
١٢١- مطففين / ٢٢ تا ٢٩: مسلما نيكان در انواع نعمتها متنعمند بر تخهاى بهشتى تكيه كرده به زيباييهاى بهشت مى نگرند، در چهره هاى آنها طراوت و نشاط نعمت را مى بينى ، آنها از شراب زلال دست نخورد سربسته اى سيراب مى شوند، مهرى كه بر آن نهاده شده از مشك است و در اين نعمتهاى بهشتى بايد راغبان بر يكديگر پيشى گيرند، اين شراب (طهور) آميخته با تسنيم است ، همان چشمه اى كه مقربان از آن مى نوشند.
١٢٢- مطففين / ١٨: چنان نيست كه آنها مى پندارند بلكه نامه اعمال نيكان در عليين است .
١٢٣- مطففين / ٢١: مقربان شاهد آنند.
١٢٤- لقمان / ٢٨: آفرينش و برانگيختن همه شما جز مانند يك فرد نيست .
١٢٥- انبياء / ١٠٤: همان گونه كه آفرينش را آغاز كرديم آن را باز مى گردانيم .
١٢٦- نباء / ٢٦: اين مجازاتى است متناسب با اعمال آنها.
١٢٧- زلزال / ٧ و ٨: پس هر كس به اندازه سنگينى ذره اى كار خير انجام داده آن را مى بيند، و هر كس به اندازه ذره اى كار بد كرده است آن را مى بيند.
١٢٨- رعد / ١١: خداوند سرنوشت هيچ قومى را تغيير نمى دهد مگر آن كه آنها خود را تغيير دهند.
١٢٩- نساء / ٤٠: خداوند (حتى ) به اندازه سنگينى ذره اى ستم نمى كند و اگر كار نيكى باشد آن را مضاعف مى كند.
١٣٠- انبياء / ٤٧: اگر به اندازه سنگينى خردلى (كار نيك و بدى باشد) ما آن را حاضر مى كنيم و كافى است كه ما حساب كننده باشيم .
١٣١- قمر / ٥٥: در جايگاه صدق نزد خداوند مالك مقتدر.
١٣٢- پيش از اين ذكر شده است .
١٣٣- مطففين / ١٩: و تو چه مى دانى عليين چيست ؟
١٣٤- قارعه / ١ و ٢ و ٣: آن حادثه كوبنده ، چه حادثه كوبنده اى ؟ و تو چه مى دانى كه آن حادثه كوبنده چيست ؟
١٣٥- هود / ٦٠: دور باد عاد، قوم هود.
١٣٦- هود / ٧١: دور باد قوم ثمود.
١٣٧- هود / ٩٥: دور باد (از رحمت خدا) مدين چنان كه قوم ثمود دور شدند.
١٣٨- معانى الاخبار صدوق ، ص ٢٤٢ از حديث امام صادق عليه السلام .
١٣٩- پيش از اين از حديث اغر مكرر ذكر شده است .
١٤٠- العلل صدوق و پيش از اين در جلد اول ، ص ١٣١ نقل شده است .
١٤١- انبياء / ٢٠ و تحريم / ٦: شب و روز تسبيح مى گويند و سست نمى شوند. هرگز نافر مانى نمى كنند و آنچه به آنها امر مى شود انجام مى دهند.
١٤٢- فريفته مباش براى محب دليلهايى است - و نزد اواز تحفه هاى دوست وسيله ايى است .
١٤٣- يكى از آنها تنعم به تخلى بلاى اوست - و شادى اوست در هر چه او انجام دهد
١٤٤- منع او بخششى مقبول است - و فقرا اكرام و احسانى عاجل است
١٤٥- و از دلايل اين كه ديده شود عزم او - فرمانبردارى دوست است هر چند نكوهشگر اصرار كند.
١٤٦- و از دليلها يكى آن كه متبسم ديده شود - با آن كه در دل او از دوست غمهايى است
١٤٧- واز دليلها يكى آن كه پارساديده شود- و در هر چه مى گويد با احتياط باشد.
١٤٨- نهج البلاغه ، بخش حكم و مواعظ، شماره ١٤٧.
١٤٩- بيكاره انس با خدا ندارد - و حيله گر با نيرويش آن را درك نمى كند.
١٥٠- انس گيرندگان همه مردان برگزيده اند - و همه خاص و كارگزاران خدايند.



۵
بيان معناى انبساط و تجرى كه ثمره غلبه انس است

بيان معناى انبساط و تجرى كه ثمره غلبه انس است
بدان هرگاه دوام و غلبه يابد و مستحكم شود و آن را نگرانى شوق ، مشوش ‍ و بيم دورى و حجاب منغص نكند نوعى انبساط و بى باكى در گفتار و كردار و نيايش با خداوند پديد مى آورد كه گاهى ظاهر آنها به سبب گستاخى و تجرى كه در آنهاست زشت به نظر مى آيد.
اين امور از كسى كه در مقام انس قرار گرفته دور از احتمال نيست ، ليكن كسى كه به اين مقام راه نيافته و در گفتار و كردار به آنها تشبه جويد بى شك هلاك شده و در آستانه كفر قرار گرفته است . نمونه آنها برخ سياه است كه خداوند به كليم خود موسى (عليه السلام ) دستور داد از او بخواهد تا براى بنى اسرائيل پس از هفت سال قحطى طلب باران كند. موسى (عليه السلام ) به همراه هفتاد هزار تن از شهر بيرون آمد تا براى آنها از خدا درخواست باران كند، ليكن خداوند به او وحى فرمود: چگونه آنها را اجابت كنم و حال آن كه گناه روزگار آنها را تيره كرده است .
درون آنها پليد است مرا بى آن كه بر طريق يقين باشند مى خوانند، و از مكر من خود را ايمن مى دانند به يكى از بندگانم كه او را برخ مى گويند مراجعه كن و به او بگو بيرون آيد و دعا كند تا او را اجابت كنم . موسى جوياى او شد ليكن او را نمى شناخت يك روز كه موسى (عليه السلام ) به راهى مى رفت با رده سياهى روبرو شد كه اثر سجده در پيشانى او ديده مى شد و خود را در گليمى پيچيده و آن را در گردنش گره داده بود موسى (عليه السلام ) به نور الهى او را شناخت ، به او سلام كرد و گفت : چه نام دارى ؟ پاسخ داد، نامم برخ است ، موسى (عليه السلام ) گفت : مدتى است در طلب توايم ، بيرون رو و براى ما درخواست باران كن پس بيرون آمد و ضمن سخنانش گفت : اين از افعال تو نيست ، اين از حلم تو نيست برايت چه روى داده است ؟ ايا ابرها تو را نافرمانى كرده انديا بادها از طاعت تو سر پيچيده اند، يا آنچه نزد تو بوده به پايان رسيده ، و يا خشمت بر گنهگاران شدت يافته است ايا تو پيش از آفرينش خطا كران آمرزنده نبوده اى ؟ تو خود رحمت را آفريده و ما را به مهربانى دستور داده اى يا به ما نشان مى دهى كه از رحمت خوددارى دارى ، يا از بيم آن كه فرصت از دست رود در مجازات شتاب مى كنى ؟ پيوسته به همين گونه سخن گفت تا آنگاه كه باران شورع شد و بر اثر آن بنى اسرائيل تر و نمناك شدند و خداوند در طول نصف روز گياهان را رويانيد به حدى كه بلنداى آنها به زانو مى رسد آنگاه برخ بازگشت در اين هنگام موسى عليه السلام او را ديدار كرد، برخ گفت : ديدى هنگامى كه به پروردگارم دادخواهى كردم چگونه به انصاف با من رفتار كرد موسى خواست او را تنبيه كند ليكن خداوند به او وحى فرمود كه برخ روزى سه بار مرا مى خنداند.
از حسن نقل شده كه گفته است : در بصره كپرها يا خانه هايى كه از نى و بور يا بود دچار حريق شد و سوخت ، يكى از اين خانه ها كه در وسط آنها بود سالم باقى ماند در اين هنگام امير بصره ابو موسى اشعرى بود، او را از اين جريان آگاه كردند، وى كسى را به سوى صاحب آن خانه فرستاد، پير مردى را آوردند، ابو موسى به او گفت : اى پير مرد! چه شد كه خانه تو نسوخت ، پاسخ داد: من خدا را سوگند دادم كه خانه ام را نسوزاند ابو موسى گفت : من از پيامبر صلى الله عليه واله شنيدم كه مى فرمود: در امت من گروهى باشند كه مويشان ژوليده و جامه شان چركين است اگر خدا را سوگند دهند درخواست آنها را بر آورده مى كند(١٥١) .
گفته اند: در بصره آتش سوزى شد، ابوعبده خواص آمد و بر روى آتش قدم بر مى داشت و امير بصره به او گفت : بنگر در آتش نسوزى ، پاسخ داد: من خدا را سوگند داده ام كه مرا به آتش نسوازند، گفت : پس آتش را سوگند ده كه خاموش شود. او آتش را سوگند داد و خاموش شد.
ابوحفص روزى به راهى مى رفت يك روستايى مدهوش با او روبرو شد، ابو حفص به او گفت : چه پيشامدى برايت روى داده است ؟ پاسخ داد: الاغم گم شده والاغ ديگرى ندارم ، ابوحفص ايستاد و گفت : پروردگارا به عزتت سوگند گام بر نمى دارم ، تاالاغش را به او برگدانى . در همان حال الاغ او پيدا شد و ابو حفص ازآن جا رفت اين داستانها و امثال آنها براى ارباب انس ‍ اتفاق مى افتد ليكن ديگران را نمى رسد كه باآنها تشبه جويند.
جنيد گفته است : اهل انس در سخنان و راز و نيازهاى خود در خلوت چيزهايى مى گويند كه از نظر عوام كفر است ، و گاهى مى گفت : اگر عوام را بشنوند آنان را تكفير مى كنند، در صورتى كه آنها با اين سخنان مزيد احوال مى يابند اين گونه سخنان همواره از آنها محتمل و در خور آنهاست گوينده ابيات زير به همين مطلب اشاره كرده و گفته است :

قوم يخالجهم زهو iiلسيدهم والعبديز هو على مقدار مولاه (ii١٥٢)
تا هوا برويته عما سواه iiله ياحسن رؤ يتهم فى عز ما تاهوا(١٥٣)


شبلى گفته است :
ان المحبة للرحمان iiاسكرنى و هل رايت محبا غير سكران (١٥٤)
و نبايد مستبعد شمرد كه خداوند از بنده اى به چيزى خشنود شود كه اگر از بنده ديگرى صادر شود از او به خشم آيد چه مقام آنها مختلف است . در قرآن بر اين معانى اگر آنها را درك كنى اشارات و تنبيهاتى است و براستى در همه داستانهاى قرآن براى بينايان و ارباب بينش تنبيهات و هشدارهايى است تا به ديده اعتبار به آنها بنگرند هر چند آنها از نظر مغروران و فريفته شدگان از جمله افسانه ها به شمار مى آيند.
نخستين اين داستانها سرگذشت آدم (عليه السلام ) و ابليس است . آيا نمى بينى چگونه در واژه هاى معصيت و مخالفت با هم مشتركند سپس در گزينش و عصمت از هم متمايز مى شوند اما ابليس از رحمت خدا نااميد گرديد و گفته شد از رانده شدگان است ، ليكن در باره آدم فرمود: و عصى آدم ربه فغوى ، ثم اجتبيه به فتاب عليه و هدى (١٥٥) . از اين رو انبساط و دلير از برخى بندگان بر خلاف بعضى ديگر محتمل است از انبساط انس ‍ قول موسى (عليه السلام ) است كه گفت : ان هى الا فتنتك تضل بها من تشاء و تهدى من تشاء (١٥٦) ، و چون به وى گفته شد: اذهب الى فرعون انه طغى (١٥٧) بر سبيل تعلل و اعتذار گفت : و لهم على ذنب فاخاف ان يقتلون (١٥٨) . همچنين : سوء ادب است چه كسى را كه در مقام انس جا داده اند به او ملاطفت و از او تحمل مى شود.
و از يونس (عليه السلام ) به كمتر از اين تحمل نشد چه او در مقام قبض و هيبت قرار گرفته بود لذا به زندانى شدن در شكم ماهى در ظلمات سه گانه مجازات و به ادامه آن تا روز حشر تهديد شد، و فرمود: لولا تدار كه نعمة من ربه لنبذ بالعراء و هو مذموم (١٥٩) . و پيامبر ما (عليه السلام ) را نهى كرد از اين كه به او اقتدا كند، و به او فرمود: فاصبر لحكم ربك و لا تكن كصاحب الحوت اذنادى و هو مكظوم . (١٦٠)
برخى از اين اختلافات به سبب اختلاف احوال و مقامات ، و بعضى به علت تفاوتها و اميتازهايى است كه در تقسيم ميان بندگان در ازل مقدر شده است خداوند فرموده است : و لقد فصلنا بعض النبيين على بعض(‍ (١٦١ ؛ و نيز: منهم من كلم الله ورفع بعضهم درجات (١٦٢) عيسى (عليه السلام ) از جمله برترى يافتگان بود و به همين سبب بر خويشتن درود فرستاد و گفت : و السلام على يوم ولدت و يوم اموت و يوم ابعث حيا (١٦٣) و بنگر چگونه آنچه برداران يوسف (عليه السلام ) نسبت به يوسف مرتكب شدند تحمل شد.
يكى از عالمان گفته است : من از آغاز قول خداوند كه فرموده است : اذا قالوا ليوسف واخوه احب الى ابينا منا (١٦٤) تا بيست آيه بعد كه از بى ميلى آنها به يوسف خبر داده چهل واندى گناه را بر شمردم كه برخى از آنها از برخى ديگر بزرگتر است و در يك كلمه سه يا چهار تا از آنها جمع مى شود اما خدا همه آنها را آمرزيد و بخشيد ليكن از عزير كه يك مساءله از قدر پرسيد تحمل نكرد حتى به او گفته شد اگر تكرار كنى نام تو از ديوان نبوت محو مى شود.
همچنين بلعم با عورا از اكابر عالمان بود چون كالاى دنيا را به وسيله دين به دست مى آورد از او تحمل نشد؛ و نيز آصف از مسرفان بود و با جوراح مرتكب گناه مى شود و مورد عفو قرار گرفت روايت شده است كه خداوند به سليمان (عليه السلام ) وحى فرمود: اى سر دسته عابدان و اى رهنماى زاهدان ! تا كى پسر خاله تو آصف مرا معصيت مى كند و من هر بار نسبت به او حلم ورزيده ام به عزت و جلالم سوگند اگر يك بار خشم من وى را فرا گيرد او را رها مى كنم به گونه اى كه مايه عبرت كسى خواهد شد كه با اوست و موجب عقوبت آن كه پس از اوست . هنگامى كه مايه عبرت كسى خواهد شد كه با اوست و موجب عقوبت آن كه پس از اوست . هنگامى كه آصف بر سليمان وارد شد او را از آنچه به او وحى شده بود آگاه كرد، او از شهر بيرون رفت و بر تلى از ريگ ايستاد و سپس سر و دستهايش را به سوى آسمان بلند كرد و گفت : اى پروردگار من ! اى آقاى من ! تو تويى ، و من منم چگونه توبه كنم اگر توبه مرا نپذيرى ، و چگونه مصونيت از گناه طلب كنم اگر مرا مصون ندارى ، به فريادم برس وگرنه به گناه باز مى گردم و باز مى گردم و باز مى گردم خداوند به او الهام فرمود كه : اى آصف ! راست گفتى من منم ، و تو تويى با توبه به سوى من بيا چه توبه تو را پذيرفتم و من توبه پذير و مهربانم اين سخن كسى است كه در پيشگاه خدا دليرى ورزد و از او به سوى او گريزد و از او به او بنگرد.
در خبر آمده است خداوند بنده اى را كه در آستانه هلاكت بود مورد ترحم قرار داد و به او الهام فرمود: اى بنده من چه گناهان بسيارى كه مرا با روبرو كردى و من آنها را برايت آمرزيدم در حالى كه به كمتر از آنها امتى راهلاك كرده ام .
اين سنت حق تعالى در ميان بندگان اوست كه بنا بر مشيت ازلى بعضى را برترى مى بخشد و بعضى را مقدم و يا موخر مى دارد، و اين داستانها به اين منظور در قرآن آورده شده است تا سنت او در ميان بندگان پيشين او دانسته شود، چه در قرآن چيزى يافت نمى شود جز اين كه براى مردم هدايت و نور و شناخت است از اين رو گاهى تنزيه خود را به آنها گوشزد مى كند و مى فرمايد: قل هو الله احد، الله الصمد، لم يلد و لم يولد ولم يكن لده كفوا احد (١٦٥) ؛ و گاهى صفات جلال خود را به آنها معرفى مى كند و مى گويد: الملك القدوس السلام المومن المهيمن العزيز الجبار المتكبر؛ (١٦٦) ؛ و زمانى آنها را به افعال بيم دهنده و اميدوار كننده خود آشنا مى سازد و سنت خود را در ميان پيامبران و دشمنانش بازگو مى كند و مى فرمايد: الم تركيف فعل ربك بعاد، ارم ذات العماد (١٦٧) ؛ و نيز الم تركيف فعل ربك باصحاب الفيل (١٦٨) . قرآن در بيان اين مطلب از اين سه قسم تجاوز نمى كند كه عبارتند از ارشاد به معرفت بارى تعالى و تنزيه او، شناخت صفات و اسماى او، و شناخت افعال و سنتهاى او در ميان بندگانش و چون سوره اخلاص مشتمل بر يكى از اين سه قسم است كه آن تنزيه حق تعالى است ، لذا پيامبر خدا صلى الله عليه واله آن را با ثلث قرآن برابر كرده و فرموده است : ((كس كه سوره اخلاص را بخواند ثلث قرآن را خوانده است ))(١٦٩) ؛ زيرا منتهاى تنزيه او آن است كه در سه چيز يگانه و بى همتا باشد.
١ - كسى كه همنوع و شبيه اوست از او حاصل نشود، قول لم يلد گوياى آن است .
٢ - از كسى كه همنوع و نظير اوست حاصل نشده باشد قول و لم يولد دليل آن است .
٣ - در مرتبه او كسى وجود نداشته باشد كه مانند او بوده هر چند اصل و فرعى نداشته باشد، و قول او و لم يكن له كفوا احد دلالت بر آن دارد و همه اين معانى در جمله اين معانى در جمله : قل هو الله احد جمع است ، وهمگى تفصيل قول لا اله الا الله است .
اينها اسرار قرآن است و امثال آنها در قرآن بى شمار است ، و هيچ خشك و ترى نيست كه در كتاب مبين نباشد از اين رو ابن مسعود گفته است : قرآن را كاوش كنيد و عجايب آن را بجوييد، چه در آن علوم اولين و آخرين است و مطلب چنان است كه وى گفته است و نمى شناسد آن را جز كسى كه در يكايك كلمات آن تفكر بسيار كند، و فهم خود را صاف و پاكيزه سازد تا هر كلمه آن برايش گواهى دهد كه كلام جبار قاهر و پادشاه مقتدر است و سخنانى خارج از حد توانايى بشر مى باشد؛ و چون بيشتر اسرار قرآن ضمن داستانها و اخبار گنجانيده شد و در فهم و استنباط آنها حريص و كوشا باش ‍ تا عجايبى بر تو مكشوف شود كه در برابر آنها علوم ظاهر فريبى را كه از محدوده علوم قرآنى خارج است حقير و ناچيز بشمارى .
اين است آنچه مى خواستيم در معناى انس و انبساط كه ثمره آن است و تفاوت بندگان خدا در آن بيان كنيم .

در بيان رضا به قضاى الهى و حقيقت و فضليت آن
بدان رضا يكى از ثمرات محبت و از بالاترين مقامات مقربان است و شناخت حقيقت آن براى اكثر مردم دشوار است ، و به سبب تشابه و ابهام آن جز براى كسانى كه خداوند دانش تاويل را به آنها آموخته و در دين فقيه گردانيده روشن نيست . چه دسته اى رضا به چيزى را كه مخالف هواى نفس ‍ باشد غير قابل تصور دانسته و انكار كرده و گفته اند: اگر رضا به هر چيزى به سبب آن كه فعل خداست ممكن باشد بايد اسنان به كفر و گناه نيز راضى باشد. گروهى به اين سخن فريفته شده و رضا به فسق و فجور و ترك اعتراض و انكار را از باب تسليم به قضاى الهى دانسته اند؛ و اگر اين اسرار براى كسى كه تنها به شنيدن ظواهر شرع اكتفا مى كند روشن مى شد پيامبر خدا صلى الله عليه واله براى ابن عباس دعا نمى كرد و نمى گفت : ((خداوندا! او را در دين فقيه و به تاويل دانا گردان (١٧٠) .)) از اين رو ما نخست فضيلت رضا سپس داستانهايى از احوال راضيان و بعد از حقيقت رضا و چگونگى تصور در آنچه مخالف نفس باشد بيان مى كنيم و پس ازبه ذكر آنچه گمان مى كنند كه از كمال رضاست و از آن نيست مانند ترك دعا و سكوت بر گناه مى پردازيم .

بيان فضيلت رضا
اما آنچه در آيات آمده آن است كه خداوند فرموده است : رضى الله عنهم و رضوا عنه (١٧١) ؛ و نيز: هل جزاء الاحسان الا الاحسان (١٧٢) و منتها احسان رضامندى از بنده است ، و آن ثواب رضاى بنده از خداست ؛ و نيز: و مساكن طيبة فى جنات عدن و رضوان من الله اكبر (١٧٣) ، خداوند بر مؤ منان تجلى مى كند و مى فرمايد از من بخواهيد، مى گويند: ((اى پروردگار! رضاى تو را مى خواهيم ))(١٧٤) در خواست رضا پس از نظر بيانگر نهايت برترى و فضل آن است چه مرتبه اى بالاتر از نظر كردن به او نيست ، و اين كه پس از نظر رضاى او را درخواست كرده اند براى آن است كه رضا سبب دوام نظر است ؛ و گويى اينان كه به نعمت ديدار دست يافته اند آن را برترين هدفها و بالاترين آرزوهاى خود دانسته و در آن هنگام كه به آنها امر مى شود از خدا بخواهند،
جز دوام ديدار او را مسالت نمى كنند و دانسته اند كه رضا سبب دوام رفع حجاب است ، خداوند فرموده است : و لدينا مزيد(١٧٥) . يكى از مفسران در اين باره گفته است : در وقت مزيد از سوى پروردگار عالم سه تحفه كه نظير در بهشت يافت نمى شود براى بهشتيان مى رسد: يكى از آنها هديه اى است از سوى حق تعالى كه در بهشت مانندى براى آن نيست وقول حق تعالى : فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين (١٧٦) اشاره به آن است دوم سلام پروردگار برايشان است و آن افضل از هديه مى باشد چنان كه فرموده است :سلام قولا من رب رحيم (١٧٧) سوم آن است كه حق تعالى به آنان مى گويد: من از شما خشنودم اين از هيده سلام برتر است چنان كه او فرموده است : و رضوان من الله اكبر (١٧٨) ، يعنى رضاى خداوند از نعمتهايى كه آنان به آنها متنعم اند برتر است اين فضيلت خشنودى خداست كه ثمره خشنودى بنده است و معناى آن به چيزى كه درباره محبت خداوند نسبت به بنده ذكر كرديم نزديك است ؛ و چون فهم مردم از درك آن قاصر است رواست كه انسان در صدد كشف حقيقت آن برآيد، و كسى كه توانايى آن را داشته باشد مى تواند به طور مستقل آن را نسبت به خود ادراك كند حقيقت رضاى خلق را در آينده ذكر خواهيم كرد.
اما اخبار وارد در فضيلت آن : از پيامبر خدا صلى الله عليه واله روايت شده است كه از دسته اى از اصحاب خود پرسيد شما چه كسانى هستيد گفتند: مؤ منان ، فرمود: نشانه ايمانتان چيست ؟ عرض كردند: به هنگام بلا صبر و در وقت رفاه شكر مى كنيم و به قضاى الهى خشنوديم ، فرمود: ((به پروردگار كعبه سوگند شما مؤ منيد))(١٧٩) ؛ و در خبر ديگرى آمده كه فرمود: ((اينان حكيمان و عالمانند نزديك است از فقاهتى كه دارند از پيامبران باشند))(١٨٠) در خبر است كه : ((خوشا به حال كسى كه به اسلام هدايت شده و روزى او به اندازه كفاف بوده و به آن خشنود است ))(١٨١) ؛ و نيز فرموده است : ((هر كس به روزى اندك خشنود باشد خداوند به عمل اندك او خشنود خواهد بو))(١٨٢) ؛ و نيز فرمود است : ((هرگاه خداوند بنده اى را دوست بدارد او را مبتلا مى كند اگر شكيبايى ورزد او را اختيار، و اگر خشنود بايد او را انتخاب مى كند))(١٨٣) ؛ و نيز: ((هنگامى كه روز قيامت شود خداوند در گروه از امتم بالهايى مى روياند كه از قبرهايشان به سوى بهشت پرواز و در آن به هر گونه كه بخواهند گردش و تنعم مى كنند، فرشتگان به آنها مى گويند: آيا حساب را ديده ايد؟ پاسخ مى دهند: حساب از نديده ايم ، مى گويند: آيا از صراط گذر كرده ايد: پاسخ مى گويند: صراط نديده ايم ، به آنها مى گويند: آيا جهنم را ديده ايد؟ مى گويند: چيزى نديده ايم ، شما را به خدا سوگند مى دهيم به ما بگوييد اعمالتان در دنيا چه بوده است ، پاسخ مى دهند: در ما دو خصلت بوده كه خداوند به فضل و رحمت خود ما را به اين مرتبه رسانيده است ، مى گويند: آن دو خصلت چه بوده است ، پاسخ مى دهند: ما در خلوت شرم مى كرديم كه او را معصيت كنيم ، و به اندك چيزى كه نصيب ما مى شد خشنود بوديم ، فرشتگان مى گويند: اين سزاوار شماست ))(١٨٤) .
و نيز فرموده است : ((به دل از خداوند خشنود باشيد تا به پاداش فقر خود دست يابيد و گرنه ثوابى نخواهيد يافت ))(١٨٥) .
در اخبار موسى (عليه السلام ) آمده است : هنگامى كه بنى اسرائيل به موسى (عليه السلام ) گفتند: از پروردگارت براى ما چيزى را بپرس كه چون ما آن را انجام دهيم از ما خشنود شود. موسى (عليه السلام ) عرض كرد: بار خدايا! آنچه را اينها گفند شنيدى ، خداوند فرمود: اى موسى ! به آنها بگو: از من خشنود باشند تا من از آنها خشنود باشم . گواه اين مطلب روايتى است كه از پيامبر صلى الله عليه واله نقل شده كه فرموده است : ((هر كس ‍ دوست بداند نزد خداوند چه منزلتى دارد بنگرد خداوند را نزد او چه منزلتى است چه حق تعالى بنده را در جايگاهى قرار مى دهد كه بنده او را در آن فرود مى آورد))(١٨٦) .
در اخبار داوود (عليه السلام ) است كه : ((دوستان مرا به انديشه دنيا چه كار است ، چه انديشه شيرينى مناجات مرا از دلهايشان مى زدايد. اى داوود! من دوست دارم دوستانم روحانى و بى غم باشند.))
از عيسى (عليه السلام ) پرسيدند بهترين اعمال چيست ؟ پاسخ داد: خشنودى از خدا و دوستى او. نقل شده است كه موسى (عليه السلام ) عرض كرد: پروردگارا! مرا به كارى راهنمايى كن كه خشنودى تو در آن باشد تا آن را به كار بندم . خداوند به او وحى فرمود: رضاى من در چيزى است كه مكروه توست و تو بر مكروه شكيبايى ندارى ، عرض كرد: پروردگارا! مرا به آن دلالت كن ، فرمود: رضاى من آن است كه به قضاى من راضى باشى .
در مناجات موسى (عليه السلام ) آمده است : اى پروردگار من ! كدام يك از آفريدگانت نزد تو محبوبتر است ؟ فرمود: كه آن چون او را از او بگيرم با من در آشتى باشد. عرض كرد: كدام يك از آفريدگانت مورد خشم تو است ؟ فرمود: كسى كه از من در كارش طلب خير كند و هنگامى كه قضايم را بر او جراى كردم به قضايم خشنود نباشد. از اين سخت تر روايت ديگرى است كه در آن آمده است : ((خداوند مى فرمايد و جز من خدايى نيست ، هر كس ‍ بر بلايم شكيبايى نورزد و به قضايم خشنود نباشد و بر نعمتهايم شكر نكند بايد پروردگارى جز من برگزيند))(١٨٧) نظير آن در شدت همان است كه پيامبر صلى الله عليه واله از آن خبر داده كه خداوند فرموده است : ((مقادير را مقدر كردم و تدابير را سامان بخشيدم ، و آفرينش را مستحكم ساختم هر كس خشنود است من از او خشنودم تا آنگاه كه مرا ديدار كند، و هر كس خشمگين است بر او خشمگينم تا آن زمان كه مرا ملاقات كند))(١٨٨) .
در خبر آمده است كه : ((خداوند مى فرمايد: نيكى و بدى را آفريدم ، خوشا به حال كسى كه او را براى نيكى آفريدم و نيكى را به دست او جارى كردم ، و واى بر كسى كه او را براى بدى آفريدم و بدى را به دست او روان ساختم ، و واى پياپى بر آن كس كه بگويد: چرا و چگونه ؟))(١٨٩) در اخبار پيشنيان آمده است كه يكى از پيامبران ده سال از گرسنگى و نادارى و شپش به خداوند ناله و شكايت كرد، و جوابى به او اده نشد پس از آن خداوند به او وحى فرمود: چقدر شكايت مى كنى ، من سزاوار نكوهش و شكايت نيستم و تو بديها سزاوارترى . آغاز تو نزد من در ام الكتاب پيش از آن كه آسمانها و زمين را بيافرينم بر تو جارى گشته است ، مى خواهى براى تو آفرينش را از سر گيرم يا مى خواهى آنچه را برايت مقدر كرده ايم مبدل سازم تا آنچه را تو دوست مى دارى برتر از چيزى باشد كه من دوست مى دارم ، و آنچه را تو مى خواهى بالاتر از چيزى باشد كه من مى خواهم . به عزت و جلالم سوگند اگر بار ديگر اين شكايتها از دلت بگذرد نامت را از ديوان نبوت محو مى كنم .
نقل شده است برخى از فرزندان خردسال آدم (عليه السلام ) بر تن او بالا و پايين مى رفتند. يكى از آنها پايش را بر پهلوى او مى گذاشت و او را مانند پلكانى قرار مى داد، بر سر او بالا مى رفت و بر پهلوى او فرود مى آمد، و آدم عليه السلام در اين حال سرش را پايين انداخته به زمين مى نگريست ، نه سخن مى گفت و نه سر بلند مى كرد. يكى از فرندن بزرگش به او گفت : اى پدر آيا نمى بينى اين بچه به توجه مى كند خوب است او را از اين كار بازى دارى ، گفت : اى فرزند! من چيزى ديده ام كه شما نمى بينيد، و چيزى دانسته ام كه شما نمى دانيد، من يك حركت كردم و بر اثر آن از سراى كرامت به سراى خوارى و از ديار نعمت به ديار رنج و بدبختى در افتادم ، بيم دارم اگر حركت ديگرى كنم به من آنچه را نمى دانم برسد.
رواست شده است كه خداوند به داوود (عليه السلام ) وحى فرمود: ((تو مى خواهى و من هم مى خواهم و تنها آنچه من مى خواهم واقع مى شود اگر در برابر خواست من تسليم باشى خواست تو را كفايت مى كنم و اگر در برابر خواست من تسليم نباشى تو را در راه آنچه مى خواهى به رنج مى اندازم و سپس جز آنچه خواست من است واقع نخواهد شد.))
و نيز پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرموده است : ((خداوند از روى حكمت و جلال خود آسودگى و شادى را در رضا و يقين و غم و اندوه را در شك و خشم قرار داده است ))(١٩٠) .
مى گويم : اما آثار ديگرى را كه غزالى در اين باره بيان كرده چون متضمن فايده بيشترى نيست از ذكر آنها چشم مى پوشيم .

بيان حقيقت رضا و تصور آن در چيزى كه خلاف خواهش نفس است
بدان كسى كه گفته است : آنچه خلاف هواى نفس و از انواع بلاست جز صبر چيز ديگرى نيست و رضا در اين موارد قابل تصور نمى باشد خطاى او ناشى از آن است كه وى محبت حق تعلى را انكار كرده است . ليكن هرگاه تصور محبت بنده نسبت به خداوند و مستغرق شده فكر به او ثابت گردد روشن مى شود كه محبت ، رضا به افعال دوست را به بار مى آورد، و اين امر به دو سبب است :
اول - آن كه محبت احساس درد را از ميان مى برد به طورى كه درد بر او عارض مى شود ليكن او آن را احساس نمى كند و جراحت به او مى رسد و او از آن متاءلم نمى شود. نمونه آن شخص رزمنده است كه اگر در حال خشم يا ترس زخمى به او برسد آن را حس نمى كند و تنها هنگامى كه خون در بدن خود ببيند مى فهمد مجروح شده است . بلكه كسى كه در پى كار نزديكى مى دود چنانچه خارى در پايش خلد به سبب مشغولى دل درد آن را احساس نمى كند. همچنين كسى را كه حجامت كنند يا سرش را تيغ كند بتراشند دچار درد مى شود ليكن اگر دلش به امر مشغول باشد و از آرايشگر و حجامت كننده غافل شود درد را حس نمى كند. همه اينها به سبب آن است كه اگر دل در امرى كه بايد آن را به انجام رساند مستغرق شود غير آن را درك نمى كند. و نيز عاشقى كه تمام فكرش مستغرق در مشاهده و يا محبت معشوق خويش است بسا دچار چيزى شود كه اگر عشق او وجود نمى داشت به درد و غم گرفتار مى شد ليكن به سبب استيلاى شديد محبت معشوق بر دلش درد و غمى احساس نمى كند. اين در صورتى است كه غم و درد از ناحيه غير دوست به او برسد و چگونه خواهد بود اگر آنها از سوى دوست باشد. مشغوليت دل به عشق و محبت از بزرگترين مشغوليتهاست ، و هرگاه عدم احساس درد اندك به سبب محبت اندك قابل تصور باشد عدم درك درد بزرگ به سبب محبت بزرگ نيز قابل تصور خواهد بود، چه محبت از نظر قوت و شدت قابل چند برابر شدن است همچنان كه درد نيز از اين نظر ممكن است چند برابر شود، و همان گونه كه دوستى صورتهاى زيبا كه با چشم سر ادراك مى شود ممكن است پيوسته قوت گيرد همچنين دوستى صورتهاى زيباى باطنى كه به نور بصيرت شناخته مى شوند نيز همواره قوت و شدت مى يابد. و هيچ جمال و جلالى با جمال و جلال حضرت ربوبى قابل مقايسه نيست و اگر چيزى از آن بر كسى مكشوف شود چنان بر او چيره مى گردد كه او را واله و مدهوش مى سازد و ديگر آنچه را بر او مى گذرد ارداك نمى كند چنان كه گفته شده است : زدن دوست درد ندارد.
دوم - آن كه درد را احساس مى كند، ليكن بدان راضى و خشنود بلكه راغب و خواهان آن است و اين رغبت به حكم عقل اوست هر چند بر حسب طبع از آن كراهت دارد. وى مانند كسى است كه از رگزن بخواهد تا او را فصد و يا حجامت كند چه او درد را ادراك مى كند ليكن بدان خشنود و در آن راغب است و منت رگزن و حجامتگر را نيز بر گردن مى گيرد. اين حالت كسى است كه به دردى كه بدان دچار شده خشنود و راضى باشد. همچنين هر كسى كه براى به دست آوردن سود به سفر مى رود سختيهاى مسافرت را درك مى كند ليكن علاقه و محبت او به ثمرات سفر سختيهاى آن را برايش آسان و گوارا مى كند و او را بدان راضى مى گرداند، و هر زمان بلايى از سوى خداوند بر او وارد شود چون يقين دارد پاداش كه برايش ذخيره مى شود برتر از چيزى است كه به سبب آن بلا از او فوت شده است بدان راضى و راغب بوده و آن را دوست مى دارد و خداوند را بر آن شكر مى گويد. اين زمانى است كه او ثواب و احسانى را كه در برابر آن بلا به او داده مى شود در نظر مى گيرد اما ممكن است محبت به قدرى بر دلش چيره شود كه خوشى او تنها بر آوردن مراد محبوب و به دست آوردن رضاى او باشد نه چيز ديگرى و راى آن و جز رضا و مراد دوست محبوب و مطلوب ديگرى نداشته باشد. ما همه اين امور را در دوستيهاى مردم با يكديگر مشاهه مى كنيم و توصيف كنندگان آنها را از طريق نظم و نثر ياد كرده اند و براى معنايى نيست جز ملاحظه جمال صورتهاى ظاهرى كه با چشم سر ادراك مى شود؛ و اگر در انى جمال انديشه و دقت شود جز پوستى نيست كه بر گوشت و خونى كه پر از كثافات و پليديهاست كشيده شده است ؛ آغاز نجاسات است . اگر در ادراك كننده اين جمال بينديشى چشمى است پست كه در آنچه مى بيند بسيار غلط و اشتباه مى كند، كوچك را بزرگ ، و بزرگ را كوچك و دور را نزديك ، و زشت را زيبا مى بيند، و هرگاه استيلاى محبت انى حمال بر دل قابل تصور است چرا محبت جمال ازلى و ابدى كه براى كمال او نهايتى نيست و با چشم بصيرت درك مى شود محال باشد چشمى كه دچار غلط و اشتباه نمى شود و مرگ بدان راه ندارد بلكه دارنده آن پس از مرگ زنده مى ماند، به روزيى كه خداوند به او مى دهد شادمان است و مرگ براى او مايه مزيد هشيارى و آگاهى است . اين موضوع اگر به ديده عبرت نگريسته شود امرى روشن است و جهان وجود و احوال محبان و سخنان آنان بر آن گواهى مى دهد.
بشر گفته است : در آغاز كارم عازم آبادان شدم در آن جا مردى كور و مجذوم و ديوانه را ديدم كه بيهوش افتاده و مورچه گوشت بدنش را مى خوردند. من سر او را از زمين بلند كرده و در دامنم گذاشتم و با خود زمزه مى كردم ، چون او به هوش آمد گفت : اين فضول كيست كه ميان من و پروردگارم مداخله مى كند، اگر پروردگارم مرا پاره پاره كند جز بر دوستى او نمى افزايم . بشر گفته است : پس از آن هيچ بلا و محنتى ميان بنده و پروردگار نديدم كه آن را زشت بشمارم .ابو عمر و محمد بن اشعث گفته است : مردم مصر چهار ماه غذا نخوردند و تنها به رخسار يوسف صديق (عليه السلام ) مى نگريستند، هنگامى كه گرسنه مى شدند به چهره او نظر مى كردند و جمال او آنان را از احساس رنج گرسنگى باز مى داشت . آنچه در قرآن آمده از ابن بليغتر است و آن اين كه زنان به سبب دلباختگى به جمال يوسف (عليه السلام ) دستهايشان را بريدند و حس نكردند.
گفته شده است : يونس به جبرئيل (عليه السلام ) گفت : مرا به عابدترين مردم زمين راهنمايى كن او را به مردى رهنمون شد كه جذام دستها و پاهايش را قطع و او را نابينا و ناشنوا كرده بود و مى گفت : بارآلها! مرا چندان كه خواستى از آنها بر خوردار كردى و آنچه خواستى از من سلب فرمودى و اميد به خودت را برايم باقى گذاشتى اى احسان كننده و اى پيوند دهنده !
مسروق گفته است : از بنى اسرائيل مردى (با عائله اش ) در باديه زندگى مى كرد و او را سگ و الاغ و خروسى بود. خروس براى نماز آنان را بيدار مى كرد، و الاغ آب براى آنها مى آورد و چادرشان را حمل مى كرد و سگ نگهبانى آنها را به عهده داست . روباه آمد و خروس آنها را برد، عايله اش بر اثر آن غمگين شدند، ليكن او مرد پارسايى بود گفت : مقدر بوده شايد براى ما خير باشد. سپس سگ مرد، گفت : مقدر بوده شايد خير باشد. پس از آن گرگى آمد و شكم الاغ را پاره كرد و كشت و عايله اش بدين سبب اندوهيگن شدند، و مرد گفت : مقدر بود، شايد خير باشد. سپس يكى از روزها كه از خواب برخاستند ديدند همه كسانى كه در اطراف آنها بوده اند اسير شده و تنها آنها باقى مانده اند، گفت : آنها كه اسير شده اند به سبب دلالت بانگ سگ و الاغ و خروس ايشان بوده و خير ما را خداوند در نابودى اين حيوانات مقدر كرده بود. بنابراين كسى كه الطاف پنهانى خداوند را بداند به آنچه او كند راضى و خشنود است .
نقل شده است كه عيسى (عليه السلام ) از كنار مردى گذشت كه كور و پيس ، فلج و زمينگير بود، و جذام گوشت بدنش را فرو ريخته بود و مى گفت : سپس ويژه خداوندى است كه مرا از آنچه بسيارى از آفريدگارش را بدانها مبتلا كرد، عافيت داده است . عيسى (عليه السلام ) به او فرمود: اى مرا! كدام بلا را مى بينى كه خداوند آن را از تو دور كرده است ؟ پاسخ داد: روح الله ! من بهتر از كسى هستم كه خداوند آنچه را از معرفت خود در دل من نهاده در قبل او قرار نداده است . عيسى (عليه السلام ) به او فرمود: راست گفتى ، دستت را دراز كن ، پس دست او را گرفت و در حال خوبروترين و خوش اندامترين مردم شد، و خداوند بيماريهايى را كه داشت از او بر طرف كرد و از آن همنشين عيسى (عليه السلام ) شد و با او خدا را عبادت مى كرد.
مى گويم : پس از غزالى داستانها و اقوالى را از اين قبيل نقل كرده و گفته است : هرگاه در اين داستانها بينديشى بى ترديد خواهى دانست كه رضا به چيزى كه مخالف ميل و خواهش نفس است محال نيست بلكه آن يكى از مقامات بزرگ اهل دين است و آنچه در دوستى مردمان و بهره منديهاى از آن ممكن است اتفاق افتد در مورد محبت خداوند و بهره مندى از پاداشهاى اخروى نيز به طور قطع ممكن و قابل وقوع است و اين امكان به دو طريق حاصل مى شود:
اول - راضى و خشنود بودن به درد براى توقع ثوابى كه وعده داده شده مانند راضى بودن به حجامت و آشاميدن دارو به منظور حصول بهبودى .
دوم - راضى بودن به درد نه براى آن كه پاداشى به دست آورد بلكه بدين منظور كه آن مرا محبوب و متضمن رضاى اوست ، از اين رو گاهى محبت چنان بر دل چيره مى شود كه مراد محب در مراد محبوب مستور و فانى مى شود و لذيذترين چيزها نزد او شادى و رضاى دل محبوب و اجراى خواست اوست هر چند به بهاى نابودى جانش تمام وشد چنان كه گفته اند: فمالخرج اذا اءرضاك كم الم (١٩١) . اين محبت ممكن است با احساس درد همراه باشد ليكن گاهى محبت چنان بر دل استيلا مى يابد كه درد را ادراك نمى كند، قياس و تجربه مشاهده گواه وجود آن است ؛ و كسى كه آن را در وجود خود نمى يابد نبايد آن را انكار كند و چه او اين حالت را به سبب فقدان سبب آن كه محبت شديد است در خود نمى يابد. كسى كه طعم محبت را نچشيده شگفتيهاى آن را نمى داند چه محبان را عجايبى است بزرگتر از آنچه ما ذكر كرديم .
از عمروبن حارث رافعى نقل شده كه گفته است : در رقه در مجلسى نزد دوستى بودم و با ما جوانى بود كه به كنيزك خواننده اى كه در اين مجلس ، با ما بود عشق مى ورزيد و كنيزك با زدن شاخه درخت اين شعر را خواند:
علامة ذل الهوى على العاشقين iiالبكاء و لا سيما عاشق اذالم يجد مشتكى (١٩٢)
جوان به كنيزك گفت : اى خاتون من به خدا سوگند نيكو گفتى آيا به من اجازه مى دهى بميرم ؟ پاسخ داد: با هشيارى بمير. جوان سرش را روى بالش نهاد و چشم و دهانش را بست . سپس كه او را تكان داديم مرده است . جنيد گفته است : مردى را ديدم كه به آستين نوجوانى آويخته و زارى سر داده و به اظهار محبت مى كرد، كودك به او رو كرد و گفت : تا كى نفاق خود را برايم ظاهر مى كنى ؟ پاسخ داد: خدا مى داند كه من در آنچه اظهار مى كنم راستگويم به طورى كه اگر بگويى بمير مى ميرم . گفت : اگر راستگويى بمير؛ آن مرد به كنار رفت و چشمانش را بر هم نهاد. وقتى به سراغ او رفتند مرده بود.
سمنون محب گفته است : در ميان همسايگان ما مردى بود كه كنيزكى داشت و به وى بى نهايت عشق مى ورزيد، كنيزك بيمار شد، آن مرد مشغول حريره اى براى او شد، در آن ميان كه آنچه را در ديگ بود بر هم مى زد كنيزك آهى كشيد. مرد مدهوش شد و قاشق از دستش افتاد و با دست شروع بر هم زدن محتويات ديگ كرد و به حدى كه انگشتانش سوخت و افتاد. كنيزك گفت : اين چه كارى بود كه كردى ؟ پاسخ داد: اين براى آهنى بود كه تو بر آوردى .
از محمد بن عبدالله بغدادى نقل كرده اند كه گفته است : در بصره جوانى را بر بالاى بامى بلند ديدم كه روبه مردم كرده اين شعر را مى خواند:
من مات عشقا فليمت iiهكذا لا خير فى عشق بلا موت (١٩٣)
سپس خود را بر زمين انداخت و مردم او را مرده يافته و حمل كردند. اين داستانها و امثال آنها را درباره محبت مخلوق نسبت به همديگر مى توان باور كرد و باور كرد آن در مورد محبت خداوند بسى سزاوار است ، زيرا چشم باطن راستگوتر از چشم ظاهر، و جمال حضرت ربوبى در جهان از هر جمال كاملتر است بلكه هر جمالى در جهان رشحه اى از محاسن آن جمال است . آرى آن كه چشم ندارد زيبايى چهره ها را انكار مى كند، و آن كه شنوايى ندارد لذت آهنگها و نغمه هاى موزون را منكر مى شود و آن كه دل ندارد ناگزير اين لذتها را كه جز در دل جايگاهى ندارند منتفى مى شمارد.

بيان آن كه دعا با رضا تناقض ندارد و دعا كننده را از مقام رضا بيرون نمى برد
كراهت از گناه و دشمن داشتن گنهكار و قطع اسباب گناه و كوشش در زدودن آن از طريق امر به معروف و نهى از منكر متناقص با رضا نيست . دسته اى از نااهلان مغرور به خطا رفته پنداشته اند كه گناه و كفر از قضا و قدر آلهى است از اين رو رضا و تسليم در برابر آن واجب است و اين ناشى از نداشتن تاويل و غفلت از اسرار شرع است . اما دعا امرى است كه ما را به آن دستور داه اند، و دعاهايى كه از پيامبر صلى الله عليه واله و پيامبران ديگر عليه السلام نقل شده چنان كه در كتاب الدعوات ذكر كرده ايم بسيار است . و پيامبر ما صلى الله عليه واله در بالاترين مقامات رضا بود، و نيز خداوند بعضى از بندگان خدا را ستوده و درباره آنها فرموده است : يدعوننا رعبا و رهبا (١٩٤) .
اما انكار گناه و نفرت و ناخشنودى از آن چيزى است كه خداوند بندگانش را بدان موظف ساخته و آنها را بر راضى بودن از گناهان نكوهش كرده و فرموده است : و رضوا بالحياة الدنيا و اطمانوا بها (١٩٥) ؛ و نيز: رضوا بان يكونوا مع الخوالف و طبع على قلوبهم (١٩٦) . در خبر مشهور آمده است : ((هر كس عمل زشتى را شاهد و بدان راضى باشد مانند آن است كه خود آن را به جا آورده است ))(١٩٧) ؛ و نيز: ((دلالت كننده بر بدى به جا آوردنده آن است ))(١٩٨) .از ابن مسعود نقل شده كه گفته است : بنده از وقوع منكر غايب است ليكن مثل گناه به جا آورنده آن را بر دوش دارد، گفتند: اين چگونه است ؟ پاسخ داد: آن عمل را به او مى گويند و او خشنود مى شود. در خبر آمده است : ((اگر بنده اى در مشرق كشته شود و ديگرى كه در مغرب است بدان راضى باشد در كشتن او شريك است ))(١٩٩) . خداوند به حسد و رقابت در كارهاى نيك و پرهيز از بديها امر كرده و فرموده است : و فى ذلك فليتنافس المتنافسون (٢٠٠) ؛ و نيز فرموده است : ((حسد جز در دو چيز روا نيست ، مردى كه خداوند به او حكمتى داده و او آن را در ميان مردم منتشر مى كند، و مردى كه خداوند به او مالى داده و او را براى صرف آن در راه حق قدرت بخشيده است ))(٢٠١) ، و در عبارت ديگر آمده است : و مردى كه خداوند قرآن را روزى او گردانيده و او شب و روز به اداى حق آن قيام مى كند آنگاه مردى مى گويد: ((اگر خداوند مانند آنچه را به او داده به من دهد من همان كارى را كه او مى كند خواهم كرد))(٢٠٢) .
اما در مورد انكار كافران و بدكاران و دشمن داشتن آنان شواهدى كه در قرآن و اخبار وارد است از شماره بيرون است مانند قول خداوند: لا يتخذ المومنون الكافرين اولياء من دون المومنين (٢٠٣) ؛ و نيز: يا ايهاالذين آمنوا لا يتخذوا اليهود و النصارى اولياء بعضهم اولياء بعض (‍ (٢٠٤ ؛ و نيز: كذلك تولى بعض الظالمين بعضا (٢٠٥) . در خبر آمده است : ((خداوند از همه مومنان بر دشمنى همه منافقان و از همه منافقان بر دشمنى همه مومنان پيمان گرفته است ))(٢٠٦) ؛ و نيز ((انسان با كسى است كه محبوب اوست ))(٢٠٧) ؛ و نيز هر كسى قومى را دوست بدارد و آنها را يارى كند و روز قيامت با آنها محشور خواهد شد))(٢٠٨) ؛ و نيز: ((محكمترين دستاويزهاى ايمان دوستى در راه خدا و دشمنى در راه خدا است ))(٢٠٩) . ما شواهد اين موضوع را در كتاب آداب صحبت باب دوستى براى خدا و دوشمنى براى خدا و نيز در كتاب امر به معروف و نهى از منكر ذكر كرده ايم و به تكرار آنها نمى پردازيم .
اگر بگويى : آيات و اخبارى درباره رضا به قضارى خداوند وارد شده است ، اگر گناهان بدون قضاى خداوند باشد محال و مضر به توحيد است و اگر به قضاى خداوند است مكروه شمردن و دشمن داشتن آنها كراهت و ناخشنودى از قضاى آلهى است ، پس چگونه مى توان ميان اين دو جمع كرد در صورتى كه با هم تناقص دارند، و اجتماع رضا و كراهت در شى ء واحد چگونه مى تواند امكان پذير باشد.
پاسخ اين است كه بدانى اين امر از چيزهايى است كه بر ضعيفانى كه از وقوف بر اسرار علوم ناتوانند مشتبه مى شود، همچنين بر دسته اى به حدى پوشيده مانده كه سكو در برابر منكرات را يكى از مقامات رضا دانسته و آن را خوشخويى نام نهاده اند. و اين جهل محض است . از اين رو مى گويم : رضا و كراهت زمانى با هم تضاد دارند كه بر يك چيز از و يك جهت و بر يك وجه جمع شوند، اگر كراهت در شى ء واحد از جهتى و رضايت از جهت ديگر باشد تضاد وجود نخواهد داشت . فى المثل اگر دشمنت كه بعضى از دشمنانت را نيز دشمن است و كوشش در هلاكت آنها دارد بميرد در اين صورت تو از نظر آن كه دشمن دشمنت مرده است مرگ او را كراهت دارى و از حيث آن كه دشمنت از ميان رفته است راضى و خوشحال مى باشى .
گناه نيز دو صورت دارد، يك وجه آن به خداوند مربوط مى شود از آن لحاظ كه آن فعل و اختيار و اراده اوست و تو از اين نظر همچون مملوك در دست مالك خود بوده و راضى و تسليم هستى تا هر كارى كه بخواه در ملك خود انجام دهد. وجه ديگر به بنده مربوط است كه آن گناه را مرتكب و بدان موصوف شده و ارتكاب آن از سوى او نشانه آن است كه وى مبغوض ‍ خداوند شده و او اسباب دورى و طرد وى را فراهم كرده است لذا گناه از اين حيث زشت و نكوهيده است چه هرگاه خداوند بر بنده اى از بندگانش ‍ انگيزه هاى گناه را چيره كند دلالت بر آن دارد كه از پيش مشيت خداوند بر طرد و ابعاد او قرار گرفته است از اين رو بر هر بنده اى كه دوستدار خداست واجب است آنچه را خداوند دشمن مى دارد دشمن بدارد و آنچه مبغوض ‍ خداوند است مبغوض او باشد، و هر كه را از خود رانده و دور ساخته از خود دور و دشمن بدارد هر چند او را به قهر و قدرت خود به دشمنى و مخالفت با خويش ناگزير كرده باشد، چه او دور و مطرود و ملعون درگاه حضرت ربوبى است اگر چه به قهر خداوند دور و طرد او ناگزير و مطرود شده است . و آن كه از درجات قرب رانده شده است بايد نزد همه دوستان خداوند مبغوض باشد تا با اظهار خشم بر كسى كه محبوب بر او خشم گرفته و او را از درگاه خود دور ساخته موافقت كرده باشد. به اين ترتيب همه اخبارى كه درباره دشمنى و دوستى براى خدا و سختگيرى و درشتى با كافران و دشمنى سخت با آنان وارد شده ضمن راضى بودن به قضاى خداوند از حيث آن كه قضاى اوست تحقق مى يابد. همه اين امور از قدر مدد مى گيرد كه رخصتى براى افشاى آن نيست ، چه خير و شر هر دو داخل در مشيت و اراده اند ليكن خير مرادى مورد رضا و شر مرادى مكروه است ؛ و كسى كه گفته است : شر از خداوند نيست نادان است ، و آن كه گفته است : همه امور از خداست و تفاوتى ميان رضا و كراهت نيست و نيز تقصير كرده است اما پرده بر داشتن از آن را اجازه نداده اند و سزاوارتر خاموشى و مودب بودن به آداب شرع است . پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرموده است : ((قدر سر خداست آن را فاش نكنيد ))(٢١٠) و آن مربوط به علم مكاشفه است ، و آنچه در اين جا منظور ماست بيان امكان چيزى است كه خداوند مردم را بدان موظف ساخته است و آن جمع ميان رضا به قضاى حق تعالى و دشمن داشتن معاصى است در حالى كه معاصى نيز از قضاى خداوند است . با آنچه ذكر كرديم مقصود ما بى آن كه نيازى به كشف اين راز باشد روشن شده است . و نيز دانسته شد كه دعا براى آمرزش و مصون ماندن از گناه و ديگر اسبابى كه مايه كمك به امر دين است با رضا به قضاى خداوند ناقص ندارد، زيرا خداوند بندگان را به دعا دستور داده تا از اين راه صفاى ذكر و خشوع دل و رقت تضرع را در آنها برانگيزد، چه اين امور مايه جلا و روشنى دل و كليد كشف و سبب دوام مزد لطف است همچنان كه بر داشتن كوزه و آشاميدن آب با رضا به قضاى خداوند كه تشنگى است متناقص نيست و آشاميدن آب طلب رفع تشنگى و استفاده از سببى است كه مسبب الاسباب مقرر كرده است . دعا نيز وسيله اى است كه خداوند آن را معين فرموده و بدان دستور داده است .
چنان كه ذكر كدره ايم تمسك به اسباب به پيروى از سنت حق تعالى هرگز به توكل تناقص ندارد، و در كتاب توكل به انداره كافى در اين باره سخن گفته ايم . همچنين با مقام رضا منافات ندارد چه رضا با توكل پيوسته و مقرون است . آرى اظهار بلا بر سبيل شكايت و ناخشنودى قلبى از خدا منافى با رضايت ليكن اظهار بلا به منظور اداى شكر حق تعالى و نماياندن قدرت او ناقص مقام رضا نيست . يكى از پشينيان گفته است : از حس رضا و قضاى خدسات كه انسان نگويد: زيرا در زمستان گفتن اين سخن شكر است . شكايت در هر حالى با رضا تناقص دارد، همچنين بدگويى از خواركيها و ذكر معايب آنها منافى رضا به قضاى خداست ، چه بدگويى از صنعت در حكم بدگويى از صنعتگر است و همه چيز صنع و ساخته خداست ، و آن كه گفته است : فقر، بلا و محنت و عايله ، غم و رنج و كار زحمت و مشقت است همه مضر به مقام رضاست . بلكه بايد آدمى تدبير را به مدبر امور، و مملكت را به مالك آن واگذار، و آنچه را كه يكى از صحابه گفته است بگويد كه ، باك ندارم ثروتمند باشم يا مستمند چه نمى دانم كدام يك از اين دو براى من بهتر است .

پي نوشتها

__________________________________________________
١٥١- الاولياء ابن البى الدنيا و در سند آن انقطاع و راويان ناشناخته وجود دارد، المغنى .
١٥٢- گروهى را به سبب آقاى خود كبر و خود پسندى فرا گرفته است - وبنده به اندازه مولاى خود كبر مى ورزد.
١٥٣- به سبب ديدن او تكبر ورزيدند بر هر چه غير اوست - چه نيكوست ديدار آنها در عزت آنچه برايش تكبر كردند.
١٥٤- محبت خداوند رحمان مرا مدهوش كرده است - و آيا محبى ديده اى كه مدهوش نباشد.
١٥٥- طه ١٢١ و ١٢٢ - آدم پروردگارش را نافرمانى كرد و از پاداش او محروم شد سپس پروردگارش او را برگزيد و توبه اش را پذيرفت و هدايتش كرد.
١٥٦- اعراف / ١٥٥:... اين جز آزمايش تو نيست كه هر كس را بخواهى (و محقق بدانى ) گمراه مى سازى وهر كس را بخواهى (و شايسته بينى ) هدايت مى كنى .
١٥٧- طه / ٢٥:.... برو به سوى فرعون كه او طغيان كرده است .
١٥٨- شعراء / ١٣. ١٢: و سينه ام تنگ مى شود.... و آنها بر من (به اعتقاد خودشان ) گناهى دارند بيم دارم مرا به قتل برسانند.
١٥٩- قلم / ٤٩:... و اگر رحمت خدا به ياريش نيامده بود به صحراى بى گياهى افكنده مى شد در حالى كه ملامت شده بود.
١٦٠- قلم / ٤٨: پس صبر كن و منتظر فرمان پروردگارت باش و مانند صاحب ماهى (يونس ) مباش در آن زمان كه خدا را خواند در حالى كه مملو از اندوه بود.
١٦١- اسراء / ٥٧: ما برخى از پيامبران را بر برخى ديگر برترى داديم .
١٦٢- بقره / ٢٥٤: از آنها كسى است كه خدا با او سخن گفت و برخى را درجاتى برتر دارد.
١٦٣- مريم / ٣٣: و سلام (خدا) بر من آن روز كه متولد شدم و آن روز كه مى ميرم و آن روز كه زنده و برانگيخته شدم .
١٦٤- يوسف / ٨: هنگامى كه (برادران ) گفتند يوسف و برادرش (بنيامين ) نزد پدر از ما محبوبترند.
١٦٥- تمام سوره اخلاص : بگو خداوند يكتا يگانه است ، خداوند بى نياز است ، نزاده و زاييده نشده ، وبراى او هرگز شبيه و مانندى نبوده است .
١٦٦- حشر / ٢٢:.... حاكم و مالك اصل اوست ، از هر عيب منزه است ، به كسى ستم نمى كند، به مؤ منان امنيت مى بخشد،مراقب همه چيز است ، قدر تمند است شكست ناپذير، هر امرى را با اراده نافذ خود اصلاح مى كند، شايسته بزرگى است ....
١٦٧- فجر / ٥ و ٦: آيا نديدى پروردگارت به قوم عاد چه كرد؟ و با آن شهر ((ارم )) با عظمت .
١٦٨- فيل / ٢: آيا نديدى پروردگارت با اصحاب فيل (لشكر ابرهه كه به قصد نابودى كعبه آمده بودند) چه كرد؟
١٦٩- مسند احمد از حديث ابى بن كعب ، صحيح بخارى نظير آن ، ج ٦، ص ٢٣٢ از حديث ابن سعيد خدرى .
١٧٠- مسند احمد و پيش از اين در بخش علم ذكر شده است .
١٧١- مائده / ١١٩: خداوندا از آنها خشنود است و آنها (نيز) از خداوند خشنودند.
١٧٢- رحمان / ٦٠: آيا پاداش نيكى جز نيكى است ؟
١٧٣- توبه / ٧٣: و مسكنهاى پاكيزه اى در بهشتهاى عدن (نصيبت ) آنها كرده ام و رضا (و خشنودى ) خدا (از همه آنها) برتر است .
١٧٤- عراقى گفته است : بزار و طبرانى آن را در الاوسط از حديث انس نقل كرده اند و در سند آن ضعف وجود دارد.
١٧٥- ق / ٣٥: و نزد ما نعمتهاى اضافى ديگرى است .
١٧٦- سجده / ١٧: هيچ كسى نمى داند چه پاداشهاى مهمى كه مايه روشنى چشمها مى شود براى ا،ها نهفته شده است .
١٧٧- يس / ٥٨: براى آنها سلام (و درود آلهى ) است ، اين سخنى است از سوى پرودگار مهربان .
١٧٨- توبه / ٧٣: و رضا (و خشنودى ) خدا (از همه اينها) برتر است .
١٧٩- در كتاب صبر و شكر ذكر شده است ، ج ٧: ص ١٠٧ از حديث عطار از ابن عباس .
١٨٠- پيش از اين ذكر شده است .
١٨١- سنن ترمذى و پيش از اين آورده شده است .
١٨٢- كافى كلينى ، ج ٢، ص ١٣٧، باب قناعت .
١٨٣- پيش از ذكر شده است .
١٨٤- ابن حبان در ضعفاء، ابو عبدالرحمان سلمى از حديث انس با اختلافى اندك .
١٨٥- پيش از اين ذكر شده است .
١٨٦- مسند حاكم از حديث جابر با كمى اختلاف در الفاظ و آن را صحيح دانسته ، و پيش از اين ذكر شده است .
١٨٧- عراقى گفته است : الكبير طبرانى و الضعفاء ابن حبان از حديث ابى هندالدرى آن را روايت كرده اند و در آن به همين اكتفا شده كه فرموده است : ((هر كس به قضاى من راضى نباشد و بر بلايم شكيبايى نورزد پروردگارى جز من طلب كند)) و سند آن ضعيف است .
١٨٨- به حديثى با اين الفاظ دست نيافتم .
١٨٩- شرح السنة ابن شاهين از ابى امامه با سند ضعيف ، المغنى ، الكافى كلينى ، ج ١، ص ١٥٤، باب الخبر و الشر و از ابى جعفر و ابى عبدالله عليه السلام .
١٩٠- طبرانى از حديث ابن مسعود جز اين كه در آن آمده كه : ((خداوند به عدل خود... قرار داده است ))، المغنى .
١٩١- زخمى كه شما را راضى كند دردى ندارد.
١٩٢- نشانه خوارى عشق بر عاشقان گريه است - بويژه عاشقى كه جايى براى شكايت نيابد
١٩٣- هر كس به سبب عشق بميرد بايد بدين گونه بميرد - در عشق بى مرگ سودى نيست
١٩٤- انبياء / ٩٠: و ما را به سبب شوق (به رحمت ) و ترس (از عذاب ) مى خوانند.
١٩٥- يونس / ٧: و به زندگانى دنيا خشنود شدند و بر آن اعتماد كردند.
١٩٦- توبه / ٨٧: آنها راضى شدند كه با سر باز زدگان (از جهاد) باشند و بر دلهايشان مهر زده شده است از اين رو نمى فهمند.
١٩٧- به الفاظ اين حديث آگاهى نيافتم جز اين كه در اين مورد اخبارى بسيارى از امامان اهل بيت (عليه السلام ) وارد شده است . به وسائل الشيعه كتاب امر به معروف و نهى از منكر باب پنجم مراجعه شود.
١٩٨- مسند الفردوس ابو منصور ديلمى از حديث انس به سندى ضعيف .
١٩٩- العيون و العلل صدوق از امام رضا (عليه السلام ) ضمن حديثى .
٢٠٠- مطففين / ٢٦:... و در اينها بايد راغبان بر يكديگر پيشى گيرند.
٢٠١- پيش از اين در كتاب علم ذكر شده است .
٢٠٢- پيش از اين نظير آن آورده شده است .
٢٠٣- آل عمران / ٢٨: افراد با ايمان نبايد جز مومنان كافران را به دوستى و سرپرستى خود بگيرند.
٢٠٤- مائده / ٥١: اى كسانى كه ايمان آورده ايد يهود و نصا را دوست نگيريددوستان يكديگرند.
٢٠٥- انعام / ١٢٩: بدين گونه برخى از ستمگران را به بعضى ديگر وا مى گذاريم .
٢٠٦- عراقى گفته است ماخذى براى آن نيافتم .
٢٠٧- المستدرك حاكم و پيش از اين ذكر شده است .
٢٠٨- طبرانى و ضياء مقدسى از ابى قرصافه بر سند صحيح ، الجامع الصغير، ابن عدى از حديث جابر به سند ضعيف ، المغنى .
٢٠٩- مسند احمد و پيش از اين در آداب صحبت ذكر شده است .
٢١٠- الحلية ابو نعيم از حديث ابن عمر و پيش از اين ذكر شده است .



۶
بيان آن كه گريز از شهرهايى كه گمان اتكاب گناه در آنها مى رود و نكوهش آنهامضر به مقام رضا نيست

بيان آن كه گريز از شهرهايى كه گمان اتكاب گناه در آنها مى رود و نكوهش آنهامضر به مقام رضا نيست
بدان انسان ضعيف گمان مى كند كه نهى پيامبر خدا صلى الله عليه واله از خارج شدن از شهرى كه در آن طاعون بروز كرده (٢١١) دليل بر نهى از خروج از شهرى است كه در آن گناه واقع مى شود، زيرا هر كدام از آنها فرار از قضاى الهى است . و اين استدلال ممتنع است چه علت نهى از ترك شهرى كه در آن طاعون بروز كرده است آن است كه اگر اين در بسته نشود تندرستها از آن كوچ مى كنند و تنها بيماران و طاعونزده ها بلاتكليف و بدون سرپرست در شهر مى مانند و همگى ساده و آسان نابود مى شوند. از اين رو پيامبر خدا صلى الله عليه واله بنابر بعضى از اخبار فرار از شهر طاعونزده را به قرار از صف جنگ با كافران تشبيه فرموده است (٢١٢) ، و اگر اين امر از قضاى آلهى بود به كسى كه نزديك شهر رسيده اجازه بازگشت داده نمى شد؛ و ما حكم شرعى آن را در كتاب توكل ذكر كرده ايم .
چون اين معنا دانسته شد روشن گرديد كه فرار از شهرى كه در معرض گناه است فرار از قضاى آلهى نيست بلكه قضاى آلهى گريختن از آن و از همه چيزهايى است كه در برابر آنها چاره اى جز فرار نيست .
همچنين نكوهش محلهايى كه انسان را به ارتكاب گناه مى كشانند و بدگويى از اسبابى كه به گناه دعوت مى كنند و به منظور ايجاد نفرت از گناه نكوهيده نيست ، چه اين امر عادت پيشينيان صالح بوده به طورى كه گروهى بر نكوهش بغداد اتفاق داشته و بدگويى از آن را اظهار و از آن خواستار فرار بودند.
اين مبارك گفته است : شرق و غرب را گردش كردم شهرى بدتر از بغداد نديدم . گفتند: چگونه ؟ گفت : آن شهرى است كه نعمت خدا در آن خوار است و معصيت خدا در آن كوچك شمرده مى شود، و هنگامى كه وارد خراسان شد به وى گفتند: بغداد را چگونه ديدى ؟ پاسخ داد: در آن جز پليس خشمناك و بازرگان اندوهناك و قارى سرگردان نديدم .
نبايد گمان رود كه اين سخن غيبت و گناه است زيرا در آن نام شخصى برده نشده تا به او زيانى وارد شود بلكه منظور گوينده بر حذر داشتن مردم از آن شهر است و اين دليل بر آن است كه اگر كسى در شهرى سكنا كند كه در آن زياد گناه مى شود و كارهايى نيك كم در آن صورت مى گيرد از نظر اقامت در آن شهر معذور نيست ، بلكه بايد از آن مهاجرت كند. خداوند فرموده است : الم تكن ارض الله واسعة فتها جروا فيها (٢١٣) ، و اگز عايله اش ‍ يا وجود علاقه اى مانع او از مهاجرت است نبايد از حال خود راضى باشد و دلش بدان آرام گيرد بكله بايد از اقامت خود در آن شهر دلنگران بوده و پيوسته بگويد: ربنا اخرجنا من هذه القرية الظالم اهلها (٢١٤) ، زيرا هرگاه ستم تعميم يابد، بلا فرود مى آيد و همه را هلاك مى گرداند و مطيعان و عاصيان را فرا مى گيرد، چنان كه خداوند فرموده است : و اتقوا فتنة لا تصبين الذين ظلموا منكم خاصة (٢١٥) در اين صورت براى چنين شخصى نقصانى در اسباب دين نيست ، ليكن قطعى است كه رضايت مطلق وجود ندارد، مگر آنگاه وجود اسباب به فعل خداوند نسبت داده شود اما در نفس خود موردى ندارد كه به اين حال راضى و خشنود باشد.
عالمان در اين كه از اهل مقامات زير كدام فضل است اختلاف كرده اند:
١ - آن كه مرگ را به سبب شوق به لقاى پروردگار دوست مى دارد.
٢ - آن كه بقاى زندگى را دوست مى دارد تا پروردگارش دوست مى دارد.
٣ - كسى كه مى گويد: من چيزى اختيار نمى كنم و به آنچه خداوند برايم اختيار مى كند راضى و خشنودم .
اين مساءله را از صاحب معرفتى پرسيدند گفت : دارنده رضا افضل است چه زبان درازى او كمتر است .
مى گويم : سپس غزالى چنان كه در آغاز كتاب وعده داده داستانهاى چندى از محبان و اقوال و مكاشفات آنها و سخنان پراكنده ديگرى را ذكر كرده است . و چون برخى از آنها مشتمل بر مفاهيم مطالب گذشته و بعضى تكرار آنها و بقيه چيزهايى است كه نه بر صحت آنها اطمينانى است و نه به مدعيان آنها وثوفى ، بعلاوه برخى از آنها متناقص برخى ديگر بوده و پاره اى از آنها با ظواهر احكام شرع تعارض دارد لذا از نقل آنها صرف نظر كرديم ، زيرا در شنيدن چيزى كه از انواع شطحيات و طامات است و بر سبيل لاف و گزاف گفته شده سودى نيست و به فرض صحت كسانى كه اهل آن هستند امثال آنها را به دست مى آورند.
ما اين كتاب را با ذكر حديثى به پايان مى رسانيم كه غزالى آن را ضمن چيزهايى كه ما آنها را حذف كرديم از اميرالمومنان (عليه السلام ) نقل كرده كه :
آن حضرت فرموده است : از پيامبر خدا صلى الله عليه واله درباره سنت او پرسيدم ، فرمود: معرفت سرمايه من خرد اساس دين من ، محبت ابراز من ، شوق مركب من ، ياد خدا همدم من ، اطمينان گنج من ، اندوه رفيق من ، عمل سلاح من ، صبر ردارى من ، رضا دستاورد من ، فقر مباهات من ، زهد پيشه من ، يقين نيروى من ، راستى شفيع من ، طاعت سپر من : جهاد خوى من و روشنى چشمم در نماز است . ))(٢١٦)
كتاب محبت و لواحق آن از كتاب المحجة البيضاء به وسيله مولف آن محسن بن مرتضى به پايان رسيد، خداوند به فضل و كرم خود او را از محبان او، و مشتاقان و انس گيرندگان و رضامندان به قضاى او قرار دهد. پس از آن به خواست خداوند متعال كتاب نيت و صدق و اخلاق ذكر مى شود.

كتاب نيت و صدق و اخلاص
بسم الله الرحمن الرحيم
اين هفتمين كتاب از بخش منجيات از المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء است .
خداوند را ستايش مى كنيم به گونه اى كه شاكران او را مى ستايند، و به او ايمان داريم به نحوى كه صاحبان يقين به او ايمان دارند، و به يگانگى او اعتراف مى كنيم ، مانند آنچه راستان اعتراف مى كنند، و گواهى مى دهيم جپ ز او معبودى نيست و اوست پروردگار جهانيان ، آفريننده زمين و آسمان و موظف كننده جن و انس به اين كه او را مخلصانه عبادت كنند و فرموده است : و ما امروا الا ليعبد و الله مخلصين له الدين (٢١٧) . و خداوند، را جز دين ناب استوار، چيز ديگرى شايسته نيست ، چه او از همه بى نيازان از شركت دادن مشاركان در عبادتش بى نياز است .
و درود فراوان بر پيامبرش محمد صلى الله عليه واله سرور پيامبران و همه پيغمبران و بر خاندان و ياران پاك او باد.
اما بعد براى ارباب قلوب در سايه بينش ايمان و انوار قرآن روشن شده است كه جز به علم و عبادت نمى توان به سعادت رسيد، و مردمان جز عالمان ، و عالمان جز عاملان ، و عاملان جز مخلصان همه هلاك شدگانند و مخلصان نيز در معرض خطرى بزرگ قرار دارند. عمل بى نيت و عناء و نيت بدون اخلاص خودنمايى و رياست ، و ريا همتاى نفاق و همسان گناه ، و اخلاص بى صدق و تحقيق پوچ و هباست . خداوند درباره هر عملى كه براى غير خدا و مشوب به رياست فرموده است : و قدمنا الى ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا (٢١٨) كاش مى دانستم چگونه ممكن است كسى نيت خود را درست كند در حالى كه حقيقت نيت را نمى داند، و يا آن كه نيتش را درست به جا آورد بى آن كه حقيقت اخلاص را بداند، و يا مخلص چگونه خود را در اخلاص خويش صادق بشناسد در حالى كه معناى صدق اخلاص را نفهميده است بنابراين هر بنده اى كه بخواهد راه طاعت خدا در پيش گيرد نخستين وظيفه اش آن است كه براى به دست آوردن معرفت ، نيت را بياموزد سپس بعد از فهم حقيقت صدق و اخلاص كه دو وسيله براى رستگارى و رهايى بنده از آتش دوزخ است با عمل نيت را تصحيح كند؛ و ما به خواست خداوند معانى نيت و صدق و اخلاص را در سه باب ذكر مى كنيم :
باب اول - در حقيقت نيت و معانى آن .
باب دوم - در اخلاص و حقيقت آن .
باب سوم - در صدق و حقيقت آن .
اما باب اول كه درباره نيت است مشتمل بر بيان مطالب زير مى باشد:
فضيلت نيت - حقيقت نيت - اين كه نيت بهتر از عمل است - شرح اعمالى كه مربوط به نيت است - بيرون بودن نيت از اختيار.

باب اول : بيان فضيلت نيت
خداوند متعال فرموده است : و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغدادة و العشى يريدون وجهه (٢١٩) ، مراد از اراده در اين آيه نيت است پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرموده است : ((عمل بسته به نيت است ، و براى هر كس همان چيزى است كه نيت كرده است ، و كسى كه هجرتش به سوى خدا و پيامبرش باشد به سوى خدا و پيامبرش هجرت كرده است ، و آن كه هجرتش به سوى دنيا باشد كه بدان رسد يا زنى را كه به همسرى خود در آورد بهره او از هجرت همان چيزى است كه به سوى آن هجرت كرده است ؛))(٢٢٠) و نيز فرموده است : ((بيشتر شهيدان ، امتم اصحاب فراش و بسترند، و بسا كسى كه ميان دو صف كارزار كشته شده و خداوند به نيت او داناتر است ))(٢٢١) ؛ و نيز خداوند فرمده است : ان يريد اصلاحا يوفق الله بينهما (٢٢٢) ، و نيت را سبب توفيق قرار داده است پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرموده است : ((خداوند به صورت و اموال شما نظر مى كند بلكه به دل و اعمال شما مى نگرد))(٢٢٣) ، و نظر بر دل براى آن است كه دل جايگاه نيت است . و نيز پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرموده است : ((بنده اعمال نيكى به جا مى آورد و فرشتگان آنها را در صحيفه هاى مهر شده بالا مى برند و به پيشگاه خداوند تقديم مى كنند، خداوند مى فرمايد: اين صحيفه را دور بيندازيد چه او در اين اعمال رضاى مرا نخواسته است ، سپس فرشتگان را ندا مى كند كه براى او چنين و چنان بنويسيد، مى گويند: پروردگارا! او چيزى از اين كارها را نكرده است ، خداوند مى فرمايد: نيست آن را داشته است ))(٢٢٤) .
و نيز پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرموده است : ((مردم چهار گونه اند: مردى است كه خداوند به او دانش و مالى داده و او به علم خود در مالش ‍ تصرف مى كند كس ديگرى مى گويد، اگر خداوند نظير آنچه را به او داده به من دهد همان گونه خواهم كرد كه او مى كند اين دو كس در اجر با يكديگر برابرند؛ و مردى است كه خداوند به او مالى داده ليكن دانشى به او عطا نكرده و او در مالش از روى نادانى كار مى كند كسى مى گويد: اگر خداوند، مانند آنچه را به او داده به من بدهد مانند او عمل خواهم كرد، اين دو كس ‍ در گناه با هم برابرند))(٢٢٥) . آيا نمى بينى در اين حديث چگونه يكى به سبب نيت در اعمال خوب و بد ديگرى شركت داده شده است .
هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه واله براى غزوه تبوك بيرون آمد فرمود: ((در مدينه گروههايى هستند كه ما هيچ وادى را نمى سپريم و هيچ سرزمينى را كه كافران را به خشم آورد طى نمى كنيم ، و هيچ وجهى را به انفاق نمى رسانيم ، و هيچ گرسنگى به ما نمى رسد جز اين كه آنها با مادر آنها شريكند در حالى كه آنان در مدينه مى باشند))، عرض كردند: اى پيامبر خدا! اين امر چگونه ممكن است و حال آن كه آنها با ما نيستند، فرمود: ((عذرشان آنها را بازداشته است و به سبب حسن نيت خود با ما شريكند .))(٢٢٦)
در خبر آمده است : ((مردى در راه خدا كشته شد، او را قتيل الحمار خواندند))(٢٢٧) زيرا با مردى جنگيد كه مى خواست لباس و الاغ او را به غارت برد و چون در اين راه كشته شد قتل او را به نيتش نسبت دادند؛ و مردى براى آن ، كه زنى را به همسرى خود در آورد مهاجرت كرد، او را مهاجر قيس ناميدند(٢٢٨) در حديث عباه از پيامبر خدا صلى الله عليه واله نقل شده كه فرموده است : ((هر كس به جهاد رود و نيتش تنها به دست آوردن زانوبند شترى باشد براى او همان چيزى است كه نيت كرده است ))(٢٢٩) .
ابى گفته است : از مردى كمك خواستم تا همراه من بجنگد، گفت : نمى توانم مگر آن كه بايم اجرتى قرار دهى ، اجرتى برايش قرار دادم ، سپس اين جريان را به پيامبر صلى الله عليه واله عرض كردم و فرمود: ((از دنيا و آخرتش به بهره اى نيست جز آنچه برايش قراردادى ))(٢٣٠) .
در اسرائيليات آمده است : مردى در سال قحطى بر توده اى از ريگ گذر كرد، در خاطر انديشيد كه اگر اين ريگها خوردنى بود همه را ميان مردم تقسيم مى كردم ، خداوند و پيامبر آنها وحى فرمود: به او بگو: خداوند صدقه ات را قبول كرد، و حسن نيتت را پذيرفت ، و ثواب اين را كه اگر آنها خوراكى بودند همه را صدقه مى دادى به تو عطا فرمود.
در اخبار بسيارى آمده است : ((هر كس انجام دادن كار نيكى را قصد كند و آن را انجام ندهد ثواب آن براى او نوشته مى شود))(٢٣١) .
در حديث ام سلمه آمده است پيامبر صلى الله عليه واله از لشگرى ياد كرد كه در بيابان به زير زمين فرو رفت ، عرض كردم : اى پيامبر خدا! آيا در ميان آنها انسان شايسته اى هست ؟ فرمود: ((بر حسب نياتشان برانگيخته مى شوند))(٢٣٢) .
و نيز پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرمود ((هنگامى كه دو صف روبروى هم قرار مى گيرند فرشتگان فرود مى آيند و خلق را بنابر مراتب مى نويسند كه فلان براى دنيا پيكار مى كند، فلان از روى غيرت مى جنگند، فلان به سبب تعصب مى رزمد، هان مگوييد فلان در راه خدا كشته شده چه كسى كه براى اعلاى دين خدا مى جنگد در راه خداست ))(٢٣٣) .
از جابر روايت شده كه پيامبر صلى الله عليه واله فرموده است : ((هر بنده اى بر چيزى برانگيخته مى شود كه بر آن مرده است ))(٢٣٤) .
در حديث احنف از ابى بكره از پيامبر خدا صلى الله عليه واله روايت شده كه فرموده است : ((هر گاه دو مسلمان با شمشير رو بروى هم قرار گيرند كشنده و كشته شده در آتشند)) عرض كردند: اى پيامبر خدا! اين كشنده است ، كشته شده چرا؟ فرمود: ((براى اين كه خواسته است رفيق خود را بكشد))(٢٣٥) .
در حديث آمده است : ((كسى كه زنى را طبق مهريه اى به همسرى خودآورده چنانچه قصد اداى مهريه اش را نداشته باشد زنا كار است ، همچنين كسى كه وامى بگيرد و قصد پرداخت آن را نداشته باشد دزد است ))(٢٣٦) .
و نيز پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرموده است : ((كسى كه براى خدا خود را خوشبو كند روز قيامت در حال وارد مى شود كه خوشبوتر از مشك است ، و آن كه براى غير خدا بوى خوش به كار برد روز قيامت در حالى وارد خواهد شد كه بويش از مردار گنديده تر است ))(٢٣٧) .
مى گويم : از طريق خاصه (شيعه ) كافى به سند خود از على بن الحسين عليه السلام روايت كرده كه فرموده است : ((عمل بسته به نيت است (٢٣٨)
از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه : ((پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرموده است : نيت مؤ من بهتر از عمل وى ، ونيت كافر بدتر از عمل اوست و هر عمل كننده اى بر حسب نيتش عمل مى كند))(٢٣٩) .
و نيز از آن حضرت روايت كرده كه فرمود است : ((بنده مؤ من فقير مى گويد: پرودگارا! مرا روزى ده تا فلان كار نيك و عمل خير را انجام دهم هرگاه خداوند اين تقاضاى او را از روى صدق نيت بداند نظير اجرى را كه در صورت عمل جهت او مى نوشت برايش مى نويسد، چه خداوند بسيار بخشنده و بزرگوار است ))(٢٤٠) .
و نيز روايت شده كه از آن حضرت درباره اندازه عبادت پرسيدند كه اگر به جا آورده شود حق آن اداست فرمود: ((طاعت بانيت نيكو))(٢٤١)
و نيز فرموده است : دوزخيان بدين سبب در آتش مخلد شدند كه نيت در اين بود كه اگر جاويدان در دنيا بمانند خدا را تا ابد معصيت كنند، و بهشتيان بدان جهت در بهشت مخلد شدند كه در دنيا نيت آنها اين بود كه اگر در آن باقى بمانند تا ابد خداوند را فرمانبردار باشند پس اينها و آنها بر حسب نيات خود مخلد شدند سپس قول خداوند را تلاوت فرمود: قل كل يعمل على شاكلته (٢٤٢) ، فرمود: يعنى : على نيته (بر حسب نيتش )(٢٤٣) .
سپس غزالى درباره نيت به بيان اقوال و آثارى پرداخته كه چون در آنها مزيد فايده اى نيست از ذكر آنها خوددارى مى كنيم

بيان حقيقت نيت
بدان كه نيت و اراده و قصد، الفاظى مترادف براى يك معنايند، و آن عبارت از حالت و صفتى است براى دل كه دو امر آن را احاطه كرده و آن دو امر علم و عمل است . علم مقدم بر عمل است براى دل كه دو امر آن را احاطه كرده و آن دو امر علم و عمل است . علم مقدم بر عمل است چه آن اصل و شرط آن است و عمل ، تابع علم و ثمره و نتيجه علم است ؛ چه هر عملى يعنى هر حركت و سكون اختيارى تنها به سه چيز صورت مى گيرد كه عبارتند از علم ، اراده و قدرت انسان چيزى را كه نمى داند نمى خواهد و ناگزير بايد بداند، و تا چيزى را نخواهد براى آن اقدام به عمل نمى كند پس ناچار از اراده است و معناى اراده برانگيخته شدن دل به سوى چيزى است كه آن را در حال يا آينده موافق مطلوب خود مى بيند براى آن كه انسان به گونه اى آفريده شده كه برخى امور با طبيعت و مقصود او موافق و پاره اى مخالف و ناسازگار است از اين رو نيازمند آن است كه موافق و ملايم را به سوى خود جلب و مخالف و مضر را از خود دفع كند در اين صورت انسان ناگزير بايد چيزى را كه سودمند و آنچه را زيانبار است بشناسد و بفهمد تا آن را طلب كند يا از آن دورى جويد؛ زيرا كسى كه غذا را درك نمى كند و نمى شناسد امكان ندارد آن را تناول كند، و آن كه آتش را نمى بيند نمى تواند از آن دورى جويد.لذا خداوند هدايت و معرفت را آفريد و براى آنها اسبابى قرار داد كه عبارت از خواس ظاهر و باطن است و بحث در اين مورد خارج از مقصود ماست سپس ديدن غذا و دانستن اين كه آن موافق طبع اوست او را كافى نيست كه دست به غذا دراز كند آنگاه كه در او ميلى پديد آيد و اشتهايش ‍ برانگيخته شود چه بيمار غذا را مى بيند و مى داند كه موافق حال اوست ليكن به سبب عدم رغبت و ميل و فقدان اشتها قادر به ناول نيست از اين رو خداوند ميل و رغبت و اراده را در انسان آفريد مقصود از اراده پديد شدن انگيزه در نفس و توجه قلبى به سوى مقصد است ، و اين نتيجه به تنهايى كافى نخواهد بود، زيرا بسا آن كه طعام را ببيند و به آن رغبت و اندامهاى متحرك آفريد تا به وسيله آنها بر غذا دست يابد. بنابراين اعضا بدون قدرت به حركت در نمى آيد، و قدرت محتاج به انگيزه و انگيزه نيازمند علم و معرفت يا ظن و اعتقاد قوى است به اين كه فلان چيز موافق حال اوست .
هنگامى كه شناخت قطعى حاصل شود كه فلان چيز موافق طبع اوست و ناگزير بايد آن را انجام دهد و از معارضه با انگيزه ديگرى كه مانع او شود مصون است اراده او بر انگيخته مى شود و رغبت او تحقيق مى يابد، و هنگامى كه اراده برانگيخته شد قدرت اندامها را به حركت در مى آورد پس ‍ قدرت خدمتگزار اراده و اراده تابع حكم اعتقاد و معرفت است لذا حركت در مى آورد. پس قدرت خدمتگزار اراده و اراده تابع حكم اعتقاد و معرفت است لذا نيت همان صفتى است كه در ميانه اين عوامل وجود دارد و عبارت است از ارده و برانگيختن نفس به حكم رغبت و ميل به چيزى كه در حال يا آينده موفق مقصود اوست .
هدف مطلوب ، محرك نخستين و همو انگيزه عمل است ، و آنچه غرض و انگيزه است مقصد نيت مى باشد، و قصد و نيت همان برانگيخته شدن براى عمل است ، و عمل عبارت از برانگيخته شدن قدرت براى خدمت به اراده از طريق به جنبش در آوردن اندامهاست جز اين كه به حركت در آمدن قدرت براى عمل گاهى بر اثر يك انگيزه و زمانى به سبب دو انگيزه است كه هر دو بر يك عمل اتفاق كرده اند هرگاه عمل به سبب دو انگيزه است ممكن است هر يك از آن دو به گونه اى باشد كه به تنهايى بتواند قدرت را به حركت در آورد و يا آن كه هر كدام از آنها قاصر از اين كار بوده و جز با تفاق توانايى بر تحريك قدرت نداشته باشند، و نيز ممكن است يكى از آنها در صورت عدم وجود ديگرى كافى باشد ليكن دومى براى كمك و يارى اولى برانگيخته شده باشد به اين ترتيب چهار قسم انگيزه وجود مى يابد كه ما براى هر كدام از آنها مثالى ذكر مى كنيم :
اول آن كه يك انگيزه به تنهايى وجود داشته باشد مانند اين كه درنده اى ناگهان بر انسان هجوم آورد، او همين كه آن را مى بيند در حال از جايش بر مى خيزد، و آنچه او را بدين كار وا مى دارد قصد گريز از درنده است ، چه جانور را ديده و مى داند كه درنده و آسيب زسان است ، از اين رو نفس او براى گريز برانگيخته و قدرت در او آميخته مى شود و چون قدرت به مقتضاى برانگيختگى او عمل مى كند از جاى بر مى خيزد تا از درنده بگريزد و در اين برخاستن قصدى جز آن ندارد، اين را نيت خالص مى نامند و عملى كه به مقتضاى آن در برابر هدفى كه باعث اصلى است انجام مى گردد اخلاص ناميده مى شود و معناى آن اين است كه نيت او از مشاركت غير او و هر آميختگى خالص است .
دوم - آن كه دو انگيزه جمع شود و هر كدام از آنها بتنهايى در برانگيختن مستقل باشد.
مثال آن در محسوسات اين است كه دو نفر در برداشتن چيزى به مقدارى از نيروى خود يكديگر را يارى دهند كه اگر هر كدام بتنهايى آن را بردارند مقدار نيرو كافى باشد و مثال آن در ارتباط با مقصود ما اين است كه خويشاوندى فقير از انسان حاجتى بخواهد، و او به سبب فقر و خويشاوندى اش حاجت او را بر آورد و مى داند كه اگر هم فقير نبود براى فقر و نادارى اش حاجت او را بر آورده مى كرد، و هم اگر خويشاوند نبود براى فقر و نادارى اش حاجت او را رفع مى كرد؛ و مى داند كه نفس او به گونه اى است كه اگر خويشاوند توانگر و يا بيگانه مستمند به او رجوع كند با رغبت حاجتش را برآورده مى سازد. همچنين كسى كه پزشك او را به ترك طعام دستور داده و در اين هنگام روز عرفه فرا رسيده و آن را ترك مى كرد، و هم اگر پرهيز نمى كرد به خاطر روز عرفه روزه مى داشت و امساك مى كرد در اين صورت دو انگيزه با هم جمع شده و بر عمل اقدام كرده و انگيزه دوم يار و مددكار انگيزه اول بوده است ؛ و ما اين را ((توافق انگيزه ها)) مى ناميم
سوم - آن كه هر يك از دو انگيزه به تنهايى مستقل نبوده و فقط در صورت اجتماع بتوانند قدرت را به حركت در آورده به كار گيرند. مثال آن از محسوسات اين است كه دو نفر ضعيف در داشتن چيزى كه هيچ كدام به تنهايى قادر بر آن نيستند. يكديگر را يارى دهند.
و مثال آن از نظر مقصود ما اين است كه خويشاوند توانگرش از او وجهى طلب كند و او مستمندش به او مراجعه كند و چيزى را كه در خواست كرده به او بدهد در اين صورت آنچه او را بدين كار واداشته مجموع دو انگيزه فقر و خويشاوندى است همچنين است كسى كه در پيش روى مردم به قصد كسب ثواب و جلب ستايش اشخاص صدقه مى دهد، و او به گونه اى است كه اگر تنها باشد مجرد قصد ثواب او را به دادن صدقه وادار نمى كند، و اگر درخواست كننده فاسق باشد كه در تصديق به وى ثوابى نيست مجرد ريا او را به دادن صدقه وادار نمى سازد و تنها در صورت اجتماع هر دو انگيزه دل او به دادن صدقه راغب مى شود. و ما اين را مشاركت مى ناميم .
چهارم - آن كه يكى از دو انگيزه به تنهايى مستقل بوده و ديگرى مستقل نباشد ليكن در صورت پيوستن به ديگر دور نيست كه مايه كمك و آسانى كار شود. مثال آن در محسوسات آن است كه ضعيفى در بر داشتن چيزى قوى را يارى دهد به طورى كه اگر قوى تنها بود مى توانست مستقلا آن را بر دارد و ضعيف به تنهايى قادر به برداشتن آن نباشد ليكن در صورت اجتماع موجب آسانى حمل و تخفيف زحمت خواهد بود.
مثال آن در مورد آنچه مقصود ماست اين است كه انسان در نمازهايش ‍ وردى و در صدقه دادنش عادتى داشته باشد و در اين موقع بر حسب اتفاق مردمى چند حضور داشته باشند و در نتيجه انجام دادن ، اين عمل به سبب مشاهده آنها براى او سبكتر شود، اما در همين حال مى داند كه اگر تنها و فارغ از مردم مى بود دراداى عمل سستى نمى كرد و نيز داناست كه اگر عملش طاعت نبود صرف ريا او را به آن وادار نمى ساخت بنابراين حالتى كه در پيش روى مردم به او دست داده و انجام دادن عمل را براى او سبك و آسان ساخته شايبه اى است كه در نيت او روى داده است و ما اين گونه انگيزه را ((معاونت )) مى ناميم انگيزه دومى يا رفيق يا شريك و يا معين است و ما حكم آن را در باب اخلاص ذكر خواهيم كرد. مقصود ما در حال بيان اقصام بيت است ، چه عمل تابع انگيزه است و حكم خود را از آن كسب مى كند، از اين رو گفته اند: عمل بسته به نيت است و تابعى است كه ذاتا حكمى ندارد بلكه محكوم به حكم متبوع خويش است .

بيان رمز قول پيامبر خدا صلى الله عليه واله كه : ((نيت مؤ من بهتر ازعمل اوست ))
(٢٤٤)
بدان گمان مى رود سبب ترجيح نيت بر عمل آن است كه نيت رازى است كه كسى جز خدا بر آن آگاه نيست ، در حالى كه عمل امرى آشكار است و فعل نهان افضل از آشكار مى باشد و اين درست است ، ليكن مراد و مقصود نيست . چه هرگاه نيت كند كه در دل خدا را ياد كند يا درباره مصالح مسلمانان بينديشد اطلاق حديث اقتضا مى كند كه نيت تا پايان عمل دوام دارد در صورتى كه عمل دوام ندارد. ليكن اين هم قول ضعيفى است چه بازگشت آن به اين است كه عمل بسيار بهتر از اندك است و حال آن كه چنين نيست كه نيت اعمال نماز گاهى جز در چند لحظه دوام ندارد در صورتى كه اعمال آن ادامه دارد و عام بودن حديث مقتضى آن است كه نيت او بهتر از عملش باشد گاهى هم گفته مى شود: معناى حديث اين است كه مجرد نيت بهتر از عمل بدون نيت است البته اين سخن درست است ليكن بعيد است كه آن مراد باشد چه عمل بدون نيت يا در حال غفلت اصلا خير و فايده اى ندارد و مجرد نيت بهتر از آن است و روشن است كه ترجيح براى شركت كنندگان در امرى است كه بر آن خير و فايده اى مترتب باشد بلكه منظور آن است كه هر طاعتى كه با نيت و عمل تحقق مى يابد ضمن آن كه هر يك از نيت و عمل از اعمال خوب به شمار مى آيند نيتى كه از جمله طاعات باشد از عمل بهتر است ، چه هر يك از اين دو در تحقق مقصود مؤ ثرند ليكن اثر نيت بيش از اثر عمل است و اين معنايش آن است كه نيت مؤ من از جمله طاعات اوست بهتر از عمل اوست كه آن نيز از جمله طاعات وى بشمار مى رود، غرض آن كه بنده در نيت و عمل داراى اختيار مى باشد و هر دو عمل اويند ليكن از ميان اين دو نيت بهتر است و معناى حديث همين است .
مى گويم : براى اين حديث معناى ديگرى است و آن اين است كه مؤ من نيتش آن است كه عباداتش را به نيكوترين وجه انجام دهد اما وقتى به اداى آنها مشغول مى گردد متوجه مى شود كه اين آرزو برايش ميسر نيست و از اين كه آنها را به گونه اى كه سزاوار بوده ادا نكرده است ملول مى شود پس آنچه در نيت دارد بهتر از عملى است كه انجام مى دهد؛ و نيز مؤ من به سبب ايمانش به خدا و روز جزا نيت مى كند كه واجبات و مستحبات الهى را به جا آورد و از گناهها و بديها دورى جويد سپس توفيق آن را نمى يابد و آنچه را نيت كرده تحق نمى دهد. يا آن كه نيت مى كند كه اگر خداوند مالى به او عطا فرمايد آنها را در راه او انفاق كند سپس هنگامى كه خداوند به او مال مى دهد بسا بر اثر آن از نيت خود باز مى گردد لذا نيت او بهتر از عملش ‍ مى باشد امام باقر (عليه السلام ) به همين معنا اشاره كرده و فرموده است : ((نيت مؤ من بهتر از عمل اوست زيرا او كارهاى خوبى را نيت مى كند كه توفيق آنها را نمى يابد، و نيت كافر بدتر از عمل اوست چه او كارهاى بدى را نيت مى كند و شرورى را آرزو دارد كه به آنها دست نمى يابد))(٢٤٥) . از امام صادق (عليه السلام ) درباره حديث نبوى مذكور پرسيدند فرمود: ((زيرا عمل براى نشان دادن به مخلوق و نيت به طور خالص براى پروردگار جهانيان است از اين رو خداوند عز و جل ثوابى كه به نيت مى دهد بر عمل نمى دهد))(٢٤٦) و نيز فرموده است : بنده در روز نيت مى كند كه نماز شب بگزارد ليكن خوابر او غلبه مى كند و مى خوابد، خداوند همان نماز را براى او ثبت مى كند و نفسهايش را تسبيح مى نويسد و خوابش را صدقه قرار مى دهد))(٢٤٧)
غزالى مى گويد: اما سبب اين را كه نيت بهتر از عمل است و بر آن رجحان دارد تنها كسى مى فهمد كه مقصد دين و طريقه آن و ميزان تاءثير اين طريقه را در رسيدن به مقصد درك و برخى از اخبار را با برخى ديگر مقايسه كرده و براى او روشن شده باشد كه اين رجحان در مقايسه آن دو با مقصود است فى المثل كسى كه بگويد: نان بهتر از پالوده است مرادش اين است كه نان در مقايسه با مقصود كه قوت و خوراك است بهتر است و اين را كسى مى فهميد كه بداند مقصود از خوراك حفظ صحت و بقاست و اثرات خوراكيها از اين لحاظ مختلف است و نيز اثر هر يك را بشناسد و برخى را با برخى ديگر مقايسه كند.
طاعت غذاى دل است و مقصود از آن بهبودى و بقا و سلامت آن در آخرت و سعادت و تنعم آن به لقاى پروردگار است بناب اين مقصد اصلى درك لذت سعادت لقاى حق تعالى است و بس ، و هرگز كسى به لقاى پروردگار متنعم نمى شود مگر آن كه بر محبت او بميرد و به او عارف باشد، و هرگز محبت او را به دست نمى آورد مگر آنگاه كه او را بشناسد، و هرگز انس به او حاصل نمى شود جز براى كسى كه پيوسته به ياد او باشد لذا انس با دوام ذكر، و معرفت با دوام فكر به دست مى آيد، و محبت نيز بالضروره تابع معرفت است دل براى دوام ذكر و فكر فارغ نمى شود جز آنگاه كه از مشغله ها و سرگرميهاى دنيا فراغت يابد، و از مشغله ها رها نمى شود مگر زمانى كه از شهواتهايش بريده شود به طورى كه مايل به امور خير و خواستار آن و از بدى بيزار و دشمن آن باشد، و آنگاه به خيرات و طاعات و رغبت مى كند كه بداند سعادت او در آخرت وابسته به آنهاست . چنان كه انسان خردمند قصد و حجامت مى كند چون مى داند تندرستى او به بستگى دارد. هنگامى كه در پرتو معرفت ميل به خيرات و طاعات حاصل شود بر اثر عمل به مقتضاى آن و مداومت بر آن اين گرايش قوت مى يابد؛ زيرا مواظبت بر مقتضاى صفات دل و به كار بستن آنها در عمل به منزله قوت و خوراك براى آن صفت است تا آن صفت در دل راسخ شو و قوت يابد؛ چه كسى كه طالب دانش يا خواهان رياست است در آغاز تمايل او ضعيف است ليكن اگر به مقتضاى اين تايل رفتار و آن را دنبال كند و به تحصيل دانش و آموزش رياست و اعمالى كه براى اين مقصود مطلوب است بپردازد تمايل او استحكام و رسوخ مى يابد و انصراف از آن برايش دشوار مى گردد. همچنين هرگاه با مقتضاى ميل خود مخالفت كند تمايل او ضعيف و شكسته مى شود و بسا بكلى زايل و محو مى گردد. فى المثل آن كه چهره زيباى را مشاهده مى كند و در طبع وى رغبت ضعيفى بدو پديد مى آيد چنانچه ميل خود را دنبال و به مقتضاى آن عمل كند و بر نگاه خود به او ادامه دهد و با او مجالست و معاشرت كند رغبت او تحكيم مى يابد تا آن ، حد كه زمام اختيار از دستش بيرون مى رود و نمى تواند خود را از اين ميل رهايى دهد ليكن اگر از نخست نفس خويش را از اين گرايش باز دارد و با خواست طبع و ميل خود مخالفت كند مانند آن است كه قوت و غذا را از صفت ميل خود قطع كرده است و اين عمل موجب دفع آن است تا آنگاه كه بكلى ضعيف و ريشه كن و محو شود.
كليه صفات و خيرات و طاعاتى كه بدانها آخرت خواسته مى شود و بديها و شرورى كه براى طلب دنيا نه آخرت وقوع مى يابد به همين گونه است ميل نفس به خيرات اخروى و انصراف از دنيا آن ميلى است كه انسان را براى ذكر و فكر فارغ و مهيا سازد، و اين امر جز با مواظبت بر طاعات و ترك معاصى بدنى ميسر نخواهد شد؛ چه ميان اعضاى بدن و دل رابطه اى است كه هر كدام از ديگرى متاءثر مى شود، چنان كه اگر به يكى از اعضا جراحتى برسد دل به سبب آن دردمند مى شود، و هرگاه دل بر اثر آگاهى از مرگ يكى از عزيزانش يا هجوم پيشامد هولناكى به درد آيد اعضاى بدن از آن متاءثر مى شوند و ميان شانه ها و پهلوها به لرزه در مى آيد و رنگ صورت دگرگون مى شود البته دل اصل و مقام متبوع بدن و به منزله فرمانروا و شبان و جوارح مانند خادمان و رعايا و پيروانند بنابراين جوارح ، خدمتگزاران دلند و صفات را در آن تحكيم مى بخشند و مقصود اصلى دل است و اعضا وسايل و ادوات ارتباط با آنند با اين رو پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرموده است : ((در تن آدمى پاره گوشتى است كه هرگاه اصلاح شود همه بدن اصلاح مى شود))(٢٤٨) و نيز فرموده است : ((بارالها شبان و رعيت را اصلاح فرما (٢٤٩) ، و مراد آن حضرت از شبان دل است ؛ و نيز خداوند فرموده است : ((لن ينال الله لحومها و لا دماوها ولكن يناله التقوى منكم (٢٥٠) . و تقوا صفت دل است از اين رو لازم مى آيد كه اعمال دل به طور كلى از اعمال جوارح افضل باشد، سپس واجب است نيت از همه اعمال دل برتر شمرده شود زيرا نيت عبارت از گرايش دل و اراده آن به سوى امور خير است .
مقصود ما از عمل به جوارح آن است كه دل به خواستن امور خير عادت كند و ميل به اين امور در آن مستحكم شود از شهوتهاى دنيوى خالى گردد و به ذكر و فكر رو آورد بنابراين ناگزير نيت در مقايسه با مقصود از عمل بهتر است چه آن اصل مقصود را در بردارد. چنان كه هرگاه همه دردمند شود آن را با گذاردن قطران بر سينه يا آشاميدن دارويى كه به معده برسد درمان مى كنند، و آشاميدن دارو و بهتر از ماليدن قطران بر سينه است چه منظور از ماليدن بر سينه اين است كه اثر آن به معده سرايت كند لذا آنچه به خود معده وارد شود بهتر و سودمندتر خواهد بود.
به همين گونه بايد تاءثير همه طاعات را درك كرد زيرا آنچه از آنچه از آنها مراد و مطلوب است دگرگونى دل و صفات آن است نه اعضا؛ و نبايد گمان كنى كه غرض از نهادن پيشانى بر زمين جمع پيشانى و زمين است بلكه مقصود اين است كه اين عمل بر حسب عادت صفت فروترين را در دل مستحكم مى كند؛ چه كسى كه در نفس خود نسبت به كسى احساس فروتنى مى كند هرگاه از اعضاى خويش كمك بجويد و آن را به صورت تواضع مجسم كند فروتنى او استحكام مى يابد، و كسى كه در دلش نسبت به يتيمى احساس رقت مى كند هرگاه دست بر سر او بكشد و او را ببوسد رقت دلش ‍ نسبت به او شديدتر مى شود، از اين رو عمل بدون نيت به هيچ وجه سودمند نيست ، زيرا هرگاه كسى دست بر سر يتيمى كشد و در آن حال دلش ‍ غافل يا بر اين گمان باشد كه دست بر جامه اى مى كشد هرگز اثرى از اعضا در تحكيم رقت به دل نمى رسد به همين گونه كسى كه در حال غفلت سجده كند و دلش نگران اغراض دنيوى باشد هرگز پيشانى نهادن بر زمين تاءثيرى در دل او نمى كند تا فروتنى او رسوخ يابد و وجود اين سجده مانند عدم آن است و هر چه وجودش با عدمش برابر باشد در مقايسه با هدفى كه از آن مطلوب است باطل گفته مى شود از اين رو گفته اند: عبادت بدون نيت باطل است ، و اين امر بدان معناست كه هرگاه عمل را از روى غفلت به جا آورد چنانچه قصدش ريا يا تعظيم شخص ديگرى باشد نه تنها وجود آن عمل مانند عدمش نيست بلكه شرى بر آن افزوده شده است چه نه تنها صفت مطلوب را تحكيم نبخشيده بلكه صفتى را استحكام داده كه صفت مطلوب را ريشه كن مى كند، و آن صفت ريا مى باشد كه عبارت از ميل به دنياست و همين امر دليل برترى نيت بر عمل است و از اين جا قول پيامبر صلى الله عليه واله دانسته مى شود كه فرموده است : ((هر كس قصد حسنه اى (كار نيكى ) كند و آن را به جا نياورد حسنه اى برايش نوشته مى شود))؛ زيرا قصد كردن دل همان ميل به سوى خير و نيكى و انصراف او از خواهش نفس و دوستى دنياست و اين هدف همه حسنات است و اتمام اين قصد از طريق عمل بر رسوخ و استحكام آن مى افزايد.
همچنين منظور از ريختن خون قربانى خون و گوشت آن نيست بلكه مقصود انصراف دل از دوستى دنيا و بذل قربانى در راه رضاى خداست ، و اين غرض با قطعيت قصد و نيت حاصل مى شود هر چند براى اجراى عمل مانعى به وجود آيد هرگز گوشت و خون قربانى به خدا نمى رسد بلكه آنچه به او مى رسد تقواست ، و تقوا جايگاهش در دل است ؛ از اين رو چنان كه ذكر كرديم پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرموده است ((قويم در مدينه اند و در جهاد با ما مشاركت دارند))؛ زيرا دلهاى آنان در صدق طلب خير، و بذل مال ، و جان در راه خدا و آرزوى شهادت و اعلاى كلمه حق مانند دلهاى كسانى بود كه براى جهاد بيرون آمده بودند و تنها از لحاظ تن با آنها تفاوت داشته و اين هم به سبب موانعى بود كه به اسبابى كه خارج از محيط دل بود مربوط مى شود و اينها موانعى نامطلوبند مگر آن كه صفات مذكور را تحكيم كنند. آنچه ذكر شد معانى همه احاديثى كه در فضليت نيت نقل كرديم دانسته مى شود لذا بايد گفته هاى ما را بر اين احاديث عرضه كنى تا اسرار آنها بر تو مشكوف شود و ما به اعاده نقل آنها نمى پردازيم .

پي نوشتها

__________________________________________________
٢١١- نهى از فرار از طاعون ، صحيح مسلم : ج ٧، ص ٢٧، از حديث اسامة بن زيد.
٢١٢- پيش از اين در كتاب آداب سفر، ج ٤، ص ٥٢، را نقل كرده ايم : مسند احمد، ج ٦، ص ١٤٥.
٢١٣- نساء / ٩٧:... مگر سرزمين خدا پهناور نبود كه مهاجرت كنيد.
٢١٤- نساء / ٧٥:... خدايا ما را از اين شهر (مكه ) كه اهلش ستمگرند بيرون آور.
٢١٥- انفال / ٢٥:... و بپرهيزيد از فتنه اى كه تنها به ستمكاران شما نمى رسد.
٢١٦- عراقى گفته است : آن را قاضى عياض از حديث على بن ابى طالب (عليه السلام ) نقل كرده است و من هيچ سندى براى آن نيافتم .
٢١٧- بينه / ٥:.... در حالى كه به آنها دستور داده نشده بود جز اين كه دين خود به را براى خدا خالص كنند.
٢١٨- فرقان / ٢٥: و ما به سراغ اعمالى كه آنها انجام دادند مى رويم و همه را همچون ذرات غبار پراكنده در هوا مى كنيم .
٢١٩- انعام / ٥٢: آنها را كه صبح و شام خدا را مى خوانند و رضاى او را مى خواهند از خوددور مكن .
٢٢٠- صحيح بخارى ، ج ١، ص ٢٢ و پيش از اين مكرر ذكر شده است .
٢٢١- مسند احمد، ج ١، ص ٣٩٧، از حديث ابن مسعود.
٢٢٢- نساء / ٣٤: اگر آن دو (داور) خواهان اصلاح ، باشند خداوند كمك به توافق مى كند.
٢٢٣- صحيح مسلم و پيش از اين ذكر شده است .
٢٢٤- عراقى گفته است :دار قطبى با سند حسن آن را از حديث انس نقل كرده است .
٢٢٥- ابن ماجر در باب نيت به شماره ٤٢٢٢٨ آن را از حديث ابن كيشه المارى نقل كرده و در آن آمده است : ((مثل اين است مثل چهار ركن است ....))
٢٢٦- صحيح بخارى ، ج ٤، ص ٣١ به طور مختصر، ابو داوود آن را بدين گونه نقل كرده است : پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرمود: ((شما در مدينه گروههايى را ترك كرديد كه هيچ راهى نمى سپريد، و هيچ چيزى را انفاق نمى كنيد، و هيچ وادى را زير پا نمى گذاريد جز اين كه آنها همراه شما هستند)) عرض كردند: اى پيامبر خدا! چگونه با ماهستند و حال آن كه آنها در مدينه مى باشند؟ فرمود: ((بيمارى آنها را بازداشته است .))
٢٢٧- سنن ابو اسحاق فراوى به طور مرسل ، المغنى .
٢٢٨- طبرانى با سند حسن ، المغنى .
٢٢٩- سنن نسايى ، ج ٦، ص ٢٤ از حديث عباده .
٢٣٠- سند طبرانى و نظير آن را از عوف بن مالك نقل كرده ، مجمع الزوائد.
٢٣١- حديثى مورد اتفاق است و پيش از اين نقل شده است ؛ كافى كلينى ، ج ٢، ص ‍ ٤٢٨.
٢٣٢- سنن ابو داوود، ج ٢، ص ٤٢٣ پيش از اين ذكر شده است .
٢٣٣- الزهد ابن مبارك و آن را موقوفا از ابن مسعود و آخر حديث را به طور مرفوع نقل كرده است . در صحيح بخارى و مسلم از حديث ابى موسى اشعرى است .
٢٣٤- صحيح مسلم ، ج ٨، ص ١٦٥.
٢٣٥- صحيح سملم ، ج ٩، ص ٦٤.
٢٣٦- مسند احمد، ج ٤،ص ٣٣٢، از حديث صهيب بن سنان .
٢٣٧- عراقى گفته است : آن را ابو الوليد صفار در كتاب الصلاة از حديث اسحاق بن ابى طلحه روايت كرده است .
٢٣٨- همان ماخذ ج ٢، ص ٨٤، شماره ١ و ٢.
٢٣٩- همام ماخذ، ج ٢، ص ٨٤، شماره ١ و ٢.
٢٤٠- همان ماخذ، ج ٢، ص ٨٥، شماره ٣.
٢٤١- همان ماخذ، ج ٢، ص ٨٥، شماره ٤.
٢٤٢- اسراء / ٨٤: بگو هر كس طبق خلق و خوى خود عمل مى كند.
٢٤٣- كافى ، ج ٢، ص ٨٥، شماره ٥.
٢٤٤- طبرانى از حديث سهل بن سعد؛ الشعب بيهقى از حديث اسن به سند ضعيف ، الجامع الصغير، كافى كلينى ، ج ٢، ص ٨٢.
٢٤٥- علل الشرايع حديث اول از حسن بن حسين انصارى از مردى ، حديث دوم از زيد شحام .
٢٤٦- علل الشرايع حديث اول از حسن بن حسين انصارى از مردى حديث دوم از زيد شحام .
٢٤٧- علل الشرايع صدوق .
٢٤٨- از حديث نعمان بن بشير و مورد اتفاق است .
٢٤٩- عراقى گفته است : من اين را نيافتم و پيش از اين نقل شده است .
٢٥٠- حج / ٣٨: هرگز گوشتها و خونهاى آنها به خدا نمى رسد، آنچه به او مى رسد تقوا و پرهيزگارى شماست .


۷
بيان اعمالى كه مربوط به نيت است

بيان اعمالى كه مربوط به نيت است
بدان اگر چه اعمال به اقسام بسيارى منقسم مى شود مانند كردار، گفتار، حركت ، سكون ، جلب نفع ، دفع ضرر، فكر، ذكر و جر اينها كه بى شمار و بى پايانند ليكن كلا به سه قسم منقسم مى شوند: گناهان ، طاعات ، مباحات .
قسم اول كه گناهان است ، موضوعات آنها با نيت تغيير نمى كند، و نبايد نادانها از اطلاق قول پيامبر خدا صلى الله عليه واله كه فرموده است : ((عمل به نيت وابسته است )) گمان كنند كه گناه با نيت به طاعت مبدل مى شود. مانند كسى كه از شخصى براى به دست آوردن دل شخص ديگر غيبت كند، يا از مال ديگرى مستمندى را اطعام كند، يا با مال حرام مدرسه يا مسجد يا رباطى بسازد، و در اين امور قصدش اعمال خير باشد. و همه اين اعمال ناشى از نادانى است ، چه نيت نمى تواند حرام ، ظلم ، تعدى و گناه را از حرمت خود بيرون برد و از آنها تاثير كند بلكه قصد خير از طريق انجام دادن عمل شرى كه خلاف مقتضاى شرع است شرى ديگر است . و اگر اين حكم را بداند و عمل را مرتكب شود با شرع عناد ورزيده و اگر نداند به سبب نادانى گنهكار است زيرا طلب علم بر هر مسلمانى واجب است . بنابراين كارهاى خوب آنهايى است كه در شرع خوب شناخته شده اند، در اين صورت چگونه ممكن است كار بد خوب گردد، و چنين امرى بسيار دور است بلكه آنچه اين امر را در دل رواج مى دهد شهوت پنهانى و خواهشهاى درونى است . چه هرگاه انسان مايل به تحصيل جاه و مقام شود، و در صدد به دست آوردن دل مردم و ديگر لذتهاى نفسانى بر آيد شيطان به همينها توسل جسته امر را به نادان مشبه مى كند. از اين رو سهل گفته است : خداوند به گناهى بزرگتر است جهل نافرمانى نشده است . به او گفته شد: اى ابا محمد! آيا چيزى را بدتر از جهل مى شناسى ، پاسخ داد: آرى جهل به نادانى و مطلب همان است كه او گفته است ، زيرا جهل به نادانى باب آموختن را بر آدمى بكلى مسدود مى كند، چه كسى كه گمان مى كند عالم است چگونه ممكن است به تحصيل دانش تن در دهد. همچنين بهترين چيزى كه خداوند به آن فرمانبردار شده دانش است و اساس دانش دانستن است همچنان كه اساس نادانى نداستن نادانى است . زيرا كسى كه دانش سودمند را از دانش زيان آور نشناسد به داشنهاى ظاهر پسندى كه مردم با حرص ‍ بسيار آنها را وسيله دنياى خود قرار داده اند رو مى آورد، و اين خود ماده اصلى جهل و منشا تباهى عالم است .
غرض اين است كسى كه به سبب نادنى با نيت خير مرتكب گناه شود معذور نيست مگر آن كه نو مسلمان بوده و فرصتى براى آموختن احكام اسلام نيافته باشد؛ چه خداوند فرموده است : فاسلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون (٢٥١) ، و پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرموده است : ((نادان به سبب نادانى معذور نمى باشد و روا نيست كه جاهل بر جهلش و عالم بر علمش خاموش باشند))(٢٥٢) . تقرب جستن پادشاهان به بناى مساجد و مدارس از مال حرام مانند تقرب جستن عالمان بد در آموختن دانش به سفيهان و اشرارى است كه به فسق و فجور شناخته شده اند و همه مقصد آنها مجادله با عالمان و بيزارى از نادانان و دلجوى از سران مردم و گرد آوردن مال دنيا و گرفتن اموال سلاطين و مستمندان و يتيمان است ، چه اينان هرگاه آموزش يابند راهزنان خدا خواهند شد و هر كدام از آنها در شهر خود نايب دجال خواهد گرديد. براى حرصى كه به دنيا دارد با ديگران به نزاع مى پردازد، خواهشهاى نفسانى را پيروى مى كند. از تقوا دورى مى جويد و مردم با مشاهده گناهانى كه از او سر مى زند در ارتكاب گناه گستاخ خواهند شد. سپس دانش وى از وى به امثال او منتقل مى شود و آنان دانش را وسيله اى براى شر و پيروى از هواى نفس قرار مى دهند و اين روش ‍ پيوسته ادامه مى يابد و بال اعمال آنها به معلمى باز مى گردد كه به اولين آنها علم آموخت با آن كه فساد و قصد بد او را مى دانست و انواع گناهان را در گفتار و كردار و خوارك لياس و كسب و كار او ديده بود. اين عالم مى ميرد ليكن آثار بد او ممكن است هزار يا دو هزار سال در جهان باقى بماند. خوشا به حال كسى كه چون بميرد گناهانش با او بميرند. آنگاه شگفت از جهل او كه مى گويد: عمل بسته به نيت است و من نيتم نشر علوم دين بوده اگر او آن را در راه فساد به كار برده گناه از اوست نه از من ، و قصد من جز اى نبوده است كه او از دانش خود در راه خير كمك گيرد، ليكن رياست طلبى و مريد خواهى و تفاخر به علم خوشايند او بود و شيطان به سبب رياست دوستى امر به او مشتبه ساخت . اى كاش مى دانستم آن چه پاسخى دارد در مورد كسى كه به راهزنى شمشيرى ببخشد و اسب و اسباب براى او فراهم كند تا از آنها براى انجام داد مقاصد خود كمك گيرد، و سپس بگويد: مقصودم تنها بذل و بخشش به او و تاءسى به اخلاق آلهى بوده است به اين اميد كه با شمشير و اسب در راه خدا بجگند، چه فراهم كردن اسب و وسايل براى مرزبان و نيرو براى جهادگران از بهترين مستحبات است ، اگر وى آنها را در راهزنى به كار برده و او گنهكار است اما فقهيان اجماع كرده اند كه عمل اين شخص حرام است با اين كه سخاوت و بخشندگى در نزد خدواند از محبوبترين صفتهاست ، تا آن جا كه پيامبر صلى الله عليه واله فرموده است : ((خداوند را سيصد خوى است كه هر كس با يكى از آنها به او تقرب جويد وارد بهشت مى شود و محبوبترين آنها نزد او سخاوت است ))(٢٥٣) .
كاش مى دانستم كه چرا سخاوت بر اين كس حرام و بر او واجب شده كه به قراين احول اين ستمگر بنگرد تا چنانچه بر او روشن شود كه وى بر حسب عادت از سلاح براى شرارت و كارهاى بد استفاده مى كند بكوشد تا او را خلع سلاح كند نه آن سلاح تازاه اى در اختيار او بگذارد. دانش نيز سلاحى است كه به وسيله آن با شيطان و دشمنان خدا پيكار مى شود ليكن گاهى با آن دشمنان خدا يارى مى شوند، و اين دشمنان همان هواهاى نفسانى اند. لذا هر كس دنيا را بر دين خود و خواهشهاى نفس خويش را بر آخرتش ‍ برگزيند به سبب كمى فضل پيوسته عاجز و ناتوان است و چگونه رواست به چنين كسى كمك شود تا با فراگرفتن نوعى دانش بتواند به وسيله آن به شهوتهايش دست يابد. عالمان پيشين پيوسته حالات كسانى را كه نزد آنان رفت و آمد داشتند بررسى مى كردند، و هرگاه از يكى از آنها اندك كوتاهى در نوافل و مستحبات مى ديدند او را در و احترام او را ترك مى كردند، و اگر از او فجور يا ارتكاب حرامى مشاهده مى كردند از او دورى مى جستند و او را در مجالس خود مى راندند و سخن گفتن با او ترك مى كردند چه رسد به آن كه دانش خود را به و بياموزند چه مى دانستن كه هر كس مساءله اى بياموزد و بدان عمل نكند و آن را بر عهده ديگران بگذارد و جز اسباب شر و بدى را نمى خواهد، همه پشينيان از فاجر عالم به سنت به خدا پناه مى برند و از فاجر نادان استعاذه نمى كردند.
اين امر و امثال آن چيزهايى است كه بر احمقها و پيروان شيطان مشتبه مى شود و هر چند دارنده طيلسان و آستينهاى گشاد و صاحب دراز و دانش ‍ بسيار باشد، دانشى كه مشتمل بر پرهيز از دنيا و منع از آن ، و ترغيب به آخرت و دعوت به آن نيست كه علومى است كه متعلق به خلق است و به وسيله آنها مى توان بر گردآورى مال و جلب پيروان و پيشى گرفتن بر اقران دست يافت .
بنابراين قول پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرموده است : ((اعمال وابسته به نيت است )) از سه قسم اعمالى كه ذكر شد تنها به طاعات و مباحات اختصاص دارد و شامل معاصى نمى شود؛ زيرا طاعت با نيت طاعت و با دگرگونى آن مبد به معصيت مى شود، و مباح با نيت طاعت و يا معصيت مى شود، ليكن معصيت هرگز با نيت تبديل به طاعت نخواهد شد ارى نيت در آن مدخليت دارد به طورى كه هرگاه مقاصد پليدى بر آن اضافه شود گناه بزرگ وزر و وبال آن چند برابر مى شود، چنان كه در كتاب توبه ذكر كرده ايم .
قسم دوم طاعات است و آنها در اصل صحت و مضاعف شدن فضليت به نيت بستگى دارند، اما اصل صحت اين است كه نيت انسان در طاعت انجام دادن آن براى خدا باشد نه براى غير او چه اگر قصد ريا داشته باشد طاعتش معصيت خواهد شد؛ و مضاعف شدن فضيلت بستگى به كثرت نيات خير دارد چه مى توان در يك طاعت خيرات بسيارى را نيت كرد تا به هر نيتى ثوابى عايد او شود، زيرا هر كدام از آنها حسنه اى است و هر حسنه اى ده برابر مثل آن ثواب دارد چنان كه در خبر آمده است فى المثل نشستن در مسجد طاعت است و در آن مى توان مطالب بسيارى را در نيت گرفت تا از فضايل اعمال پرهيزگاران به شمار آيد، و به وسيله آن به درجات مؤ منان برسد:
١ - معتقد باشد كه مسجد خانه خداست و كسى كه در آن وارد مى شود زاير خداوند است ، پس زيارت مولاى خود را نيت كند به اميد آنچه پيامبر صلى الله عليه واله وعده كرده و فرموده است : ((كسى كه به مسجد در آمده (٢٥٤) خدا را ديدار مى كند و حق است بر زيارت شونده كه زيارت كننده خود را اكرام كند))(٢٥٥)
٢ - پس از اداى نماز منتظر نماز ديگر باشد تا از جمله منتظران نماز به شمار آيد، و اين معناى رابطوا(٢٥٦) در قول خداوند متعال است .
٣ - پارسايى از طريق بازداشتن گوش و چشم و ديگر اعضاء از حركات و رفت و آمدهاست ، چه اعتكاف عبارت است از بازداشتن نفس و با روزه هم معناست و نوعى ترهب و پارسايى است از اين رو پيامبر خداصلى الله عليه واله فرموده است : ((رهبانيت امتم نشستن در مساجد است ))(٢٥٧)
٤ - با گوشه گيرى در مسجد خود را وقف خدا مى كند و درون خود را با فكر درباره آخرت ملازم و همراه مى سازد و مشغله ها و سرگرميهاى بازدارنده را از خود دور ميگرداند.
٥ - نشستن در مسجد تجرد براى ذكر خدا يا شنيدن ذكر او و يا تذكار ياد اوست چنان كه روايت شده است : ((هر كس بامداد به مسجد رود تا ذكر خدا گويد و ديگران را به آن ياد آورى كند مانند مجاهد در راه خداست ))(٢٥٨)
٦ - نيت كند كه با افاده علم خداوند امر به معروف و نهى از منكر كند چه مسجد از كسى كه نمازش را خوب به جا نمى آورد و يا چيزى را كه برايش ‍ حلال نيست مرتكب مى شود خالى نيست ، لذا او را به معروف امر و به احكام دين راهنمايى مى كند و در نتيجه در ثواب كسى كه امور خيرى از او فرا ميگيرد شريك بوده و اجرش چند برابر مى شود.
٧ - برادرى در راه خدا به دست مى آورد و اين غنميتى براى دنيا و ذخره اى براى سراى آخرت است و مسجد آشيانه اهل دين و كسانى است كه خدا را دوست مى دارند و در راه او دوستى مى كنند.
٨ - به سبب شرم از خداوند گناهان را ترك مى كند و حيا مانع او مى شود كه در خانه خدا كارى كه موجب هتك حرمت آن است مرتكب شود حسن بن على (عليه السلام ) فرموده است : ((هر كس به رفت و آمد در مسجد مداومت كند خداوند يكى از هفت خصلت را روزى او مى گرداند: برادرى در راه خدا به دست مى آورد يا رحمتى بر او فرود مى آيد يا دانش تازه اى را فرا مى گيرد يا كلمه اى مى آموزد كه او را به هدايت رهنمون مى شود يا از هلاكت باز مى دارد، و يا گناهان را از ترس يا از شرم ترك مى كند))(٢٥٩) .
مى گويم : اين حديث از طريق خاصه (شيعه ) از اميرمؤ منان عليه السلام (٢٦٠) بدين گونه روايت شده كه فرموده است : ((هر كس ‍ پيوسته به مسجد رفت و آمد كند يه يكى از هشت چيز دست مى يابد: برادرى در راه خدا يا دانشى تازه يا نشانه اى محكم مى يابد، يا كلمه اى مى شنود كه او را به هدايت دلالت مى كند، و يا كلمه اى كه او را هلاكت باز مى دارد، يا رحمتى كه انتظار آن را مى كشد و يا گناهى را از ترس يا حياء ترك مى كند.))
غزالى مى گويد: اين است طريق تكثير نيت ها و ديگر طاعات و مباحات را بر آن قياس كن ؛ زيرا هيچ طاعتى نيست جز اين كه مى توان آن را با نيت هاى بسيارى به جا آورد و آنها به اندازه كوشش مؤ من در طلب خير و آمادگى وى براى آن و انديشه اش در اين باره در دل او حضور مى يابد و بدنيسان اعمال وى رشد يافته و حسناتش چند برابر مى شود.
قسم سوم مباحات است . و هيچ چيزى از مباحات نيست جز اين كه مى توان آن را با يك نيت يا چند نيت به جا آورد و آن را به يكى از پسنديده ترين مستحبات مبدل كرده به وسيله آن به درجات عالى دست يافت ، پس چقدر بزرگ است زيان كسى كه از اين مطلب غافل باشد و بر اثر سهو و غفلت مانند ستوران رها شده با اين اعمال برخورد كند بنده نبايد هيچ چيزى از خطورات و لحظات را حقير بشمارد، زيرا روز باز پسين در باره همه اين امور باز پرسى مى شود و مى پرسند كه چرا فلان كار را انجام داه و قصد او در آن چه بوده است ؟ و اين نسبت به امورى است كه مباح محض ‍ است و مشوب به كراهت نيست از اين رو پيامبر صلى الله عليه واله فرموده است ((در حلال آن حساب و در حرام آن عذاب است ))(٢٦١) در خبر آمده است : ((كسى كه براى خدا خود را خوشبو كند روز قيامت در حالى وارد مى شود كه از مشك خوشبوتر است ، و آن كه براى غير خدا بوى خوش ‍ به كار برد روز قيامت وارد مى شود در حالى كه از مردار بدبوتر است ))(٢٦٢) و استعمال بوى خوش كار مباحى است ليكن ناگزير در آن قصد و نيتى است .
اگر بگويى : خود را خوشبو كردن از لذت هاى نفس است پس چگونه ممكن است در آن نيت كرد و خود را براى خدا خوشبو ساخت ؟
پاسخ آن است كه بدانى كسى كه مثلا روز آدينه يا اوقات ديگر به قصد تنعم به لذات دينا، يه به قصد اظهار تفاخر به كثرت مال تا اقران بر او حسد برند، يا به منظور خودنمايى به مردم تا نزد آنها آبرو يابد و به خوشبويى معروف گردد، يا براى جلب قلوب زنان بيگانه در صورتى كه خود را آماده چشم چرانى كرده است و يا به خاطر مقاصد ديگرى كه قابل شمارش نيست خود را خوشبو كرده است در همه اين موارد عمل او گناه است و در روز باز پسين به سبب اين كار بويش از مردار گنديده تر خواهد بود البته قصد اول او كه براى تنعم به لذات دنيا خود را خوشبو كرده مستثناست زيرا آن عمل گناه نيست جز اين كه در قيامت از آن نيز پرسيده مى شود، و با هر كس در حساب سختگيرى شود معذب است و به هر كس از مباح دنيا چيزى داده شده است به سبب آن در آخرت عذاب نمى گردد ليكن به اندازه آن از نعمتهاى آخرت او كم مى شود؛ و اين زيان تو را بس است كه در آنچه فانى مى شود شتاب شود و در افزايش نعمتى كه باقى و جاودانى است زيان و خسران روى دهد.
اما استعمال بوى خوش با نيات حسنه مى تواند به قصد پيروى از سنت پيامبر صلى الله عليه واله در روز جمعه ، يا به نيت تعظيم مسجد و احترام خانه خدا باشد و روا نداند كه زاير خداوند جز با بوى خوش وارد خانه اش ‍ شود، و يا به قصد آسايش همنشينانش در مسجد باشد تا از بوى او آسودگى يابند، و يا به منظور دفع بوى ناخوش از خودش باشد كه منجر به آزار همنشيانش مى شود، و يا به قصد قطع زبان غيبت كنندگانش باشد كه او را به داشتن بوى ناخوش غيبت مى كنند و از اين راه مرتكب گناه مى شوند چه هر كس خود را در معرض غيبت قرار دهد در حالى كه بتواند از آن دروى كند در اين گناه شريك غيبت كننده خواهد بود، چنان كه گفته اند:

مهما ترحلت عن قوم و قد قدروا الا تفارقهم فالراحلون هم (٢٦٣)


خداوند فرموده است : و لا تسبو الذين يدعون من دون الله فيسبوا الله عدوا بغير علم (٢٦٤) ، و اين اشاره است به اين كه سبب شدن براى بدى بدى است ديگر آن كه مقصودش از به كار بردن بوى خوش ‍ معالجه دماغش باشد تا هوش و زيركى او افزايش يابد و درك مسائل مهم دين و تفكر در آنها برايش آسان گردد. چه گفته اند: هر كس بويش خوش ‍ باشد خردش افزون مى شود.
آن كه فقه مى داند چنانچه تجارت آخرت و طلب خير بر دلش غلبه داشته باشد از نياتى كه ذكر شده و امثال آنها در نمى ماند، و اگر جز نعمتهاى دنيا بر دلش چيره نباشد، اين گونه نيت ها به دل او خطور نمى كند، و اگر آنها براى او گفته شود در دلش رغبتى به سوى آنها پديد نمى آيد و آنها براى او چيزى جز حديث نفس نيست و حديث نفس نيت عمل به شمار نمى آيد. مباحات بسيارند و نمى توان نيات هر يك را شمرد ليكن مى توان به همين يكى غير آن را قياس كرد؛ از اين رو يكى از پيشينيان گفته است : من دوست دارم در هر چيزى نيت كنم حتى در خوردن ، آشاميدن ، خوابيدن و قضاى حاجتم ، و در همه اينها مى تواند رضاى خدا را نيت كد، زيرا هر چه مايه بقاى بدن و فراغت دل از مشكلات تن شود به منزله ياورى براى دين است ، آن كه قصدش از خوردن كسب نيرو براى عبادت ، و نيت او از مباشرت حفظ دين و خوشحالى همسر و تحصيل فرزندى است كه خدا را عبادت كند و با اين عمل امت محمد صلى الله عليه واله را زياد گرداند او با اين خوردن و نكاح خود خدا را فرمانبردارى كرده است غالبترين لذت هاى نفس خوردن و مباشرت است و كسى كه انديشه آخرت بر دل او غلبه دارد نيت خير در آنها براى او ممتنع نيست همچنين بايد به هنگامى كه مالى از او تلف شود نيت خود را نيكو كند و بگويد: در راه خدا بوده است ، و هرگاه به گوش او برسد كه ديگرى غيبت او كرده است خوشحال شود كه گناهانى از او را بر خواهد دشات و حسناتى از وى به دفتر اعمالش منتقل خواهد شد و با خاموشى از دادن پاسخ به او همين را نيت كند در خبراست كه : ((بنده مورد حسابرسى قرار مى گيرد و اعمالش به سبب آفاتى كه به آنها رسيده باطل مى گردد به طورى كه مستوجب آتش مى شود سپس دفتر اعمال حسنه اش را برايش مى گشايند به طورى كه مستحق بهشت مى شود ليكن او تعجب مى كند و مى گويد: پروردگارا اين اعمال را من انجام نداده ام ، به او گفته مى شود: اينها اعمال كسانى است كه تو را غيبت كرده و به تو آزار رسانيده و بر تو ستم كرده اند))(٢٦٥) و نيز در خبر آمده است كه : ((بنده با حسناتى همچو كوهها وارد قيامت مى شود كه اگر براى او خالص شوند وارد بهشت مى شود ليكن خبر مى آيد كه او به اين ستم كرده و آن را ناسزا گفته ، و اين را زنده است پس براى اينان از حسنات او بر مى دارند به طوريكه حسنه اى برايش باقى نمى ماند، فرشتگان مى گويند: حسناتش ‍ پايان يافته است و مطالبه كنندگان باقى مانده اند، خداوند مى فرمايد: از گناهان آنها بر او بيفزاييد و با سيلى محكم وى را در آتش ‍ اندازيد))(٢٦٦)
كوتاه سخن آن كه بپرهيز و سخت بپرهيز كه چيزى از حركات و سكنات خود را حقير و ناچيز شمارى تا از غرور و شرور آنها پرهيز نكنى در حالى كه در روز سؤ ال و حساب براى آنها پاسخى نداشته باشى چه خداوند آگاه و ناظر بر تو است : و ما يلفظ من قول الا لديه رقيب عتيد (٢٦٧) اگر تو از دورانديشان و خردمندانى و از جمله فريفتگان نيست هم اكنون درباره خود بينديش و حساب خود رابه طور دقيق رسيدگى كن پيش از آن كه تو را مورد حسابرسى قرار دهند و مراقب احوال خويش باش ، و نبايد هيچ حركت و سكونى از تو سر زند جز اين كه نخست بينديشى براى چه به حركت در مى آيى ، چه مقصدى دارى ، از دنيا چه خواهى يافت و از آخرت چه چيزى از دست خواهى داد و به چه چيزى دنيا را بر آخرت ترجيح مى دهى . هرگاه بدانى انگيزه تو جز دين نيست عزم خود و آنچه را دل بر آن نهاده اى اجر كن و در غير اين صورت دست بازدار و دلت را در اين خوددارى و امتناع نيز مراقب باش چه ترك عمل عملى است و ناگزير با نيت درستى همراه بوده و نبايد انگيزه آن هوس نهفته اى باشد كه بر آن آگاه نباشى همچنان نبايد ظواهر امور و كارهاى خوب مشهور تو را بفريبد بلكه به اعماق و اسرار امور بنگر تا از جرگه فريفته شدگان بيرون آيى . روايت شده است زكريا عليه السلام براى ساخت ديوارى گلى كار مى كرد و مزدور بود، دو گرده نان براى او آوردند، چه او جز از حاصل دسترنج خود نمى خورد، در اين هنگام دسته اى بر او وارد شدند و او آنان را به طعام بوده است زكريا (عليه السلام ) گفت : من در برابر مزد براى گروهى كار مى كنم ، آنها دو گرده نان نزد من آوردند تا با خوردن آنها بر كارشان قوت يابم ، اگر در خوردن آنها با من همراهى مى كرديد نه شما را كافى بود و نه مرا و نه مى توانستم كار را انجام دهم .
آرى انسانى كه داراى بينش است در پرتو نور حق به همين گونه به باطن امور مى نگرد، چه ضعف او براى كار نقصانى در برابر واجب است ، و دعوت آنها براى شركت در طعام نقصانى در برابر مستحب مى باشد و مستحبات در برابر واجبات حكمى ندارند بنده بايد به همين گونه نيت خود را در ساير اعمال بررسى كند، و در هر كار جز با نيت درست اقدام يا امتناع نورزد، و اگر نيت به دلش نرسد خوددارى كند چه نيت خارج از اختيار انسان است .

بيان آن كه نيت در اختيار آدمى نيست
بدان انسان نادان چون سفارش ما را درباره نيكو كردن نيت و زايد به كار بردن آن ميشنود، و به قول پيامبر خدا صلى الله عليه واله كه فرموده است : ((عمال به نيت وابسته اند)) توجه مى كند به هنگام درس گفتن يا تجارت كردن يا خوردن در دل خود مى گويد: براى خداوند درس مى گويد، تجارت مى كنم ، مى خورم ، و گمان مى كند كه همين نيت است ليكن هيهات ! اين حديث نفس ، يا حديث زبانى ، و يا تفكر و انتقال او از خاطره اى ديگر است ، و نيت از همه اينها بدور است ، چه نيت برانگيخته شدن نفس و توجه و ميل آن به سوى چيزى است كه بر او روشن شده است هدف او در حال و يا آينده در آن تامين مى شود، و اگر ميل وجود نداشته باشد به صرف اراده ، اختراع و اكتساب صورت نمى گيرد بلكه همان گونه است كه انسانى كه شكمش سير است مى گويد: نيت كردم كه اشتها و ميل به طعام داشته باشم ، يا انسان مجرد بگويد: نيت كردم به فلانى عاشق و او را دوست داشته باشم و به دل او را بزرگ بشمارم ؛ و اينها محال است چه در رو آوردن دل به سوى چيزى و ايجاد تمايل و توجه بدان هيچ راهى جز تحصيل اسباب آن وجود ندارد، و به اين امر گاهى قدرت دارد و زمانى فاقد قدرت است ؛ چه نفس تنها زمانى براى انجام دادن عملى برانگيخته مى شود و انگيزه آن را اجابت مى كند كه آنرا موافق و ملايم طبع خويش تشخيص دهد و تا معتقد نشود كه تحقق غرض او به عملى از اعمال منوط است قصد او متوجه آن نمى شود و در همه مواقع قادر به اين اعتقاد نيست هر زمان اين عقيده برايش حاصل شود دلش رو به سوى آن مى آورد، و اين در صورتى است كه دلش فارغ بوده و به هدفى قويتر از آنچه در نظر گرفته مشغول نباشد و اين امر نيز در همه اوقات ممكن نيست ،؛ چه انگيزه ها و بازدارنده ها داراى سببهاى بسيارند كه در پى مقدمات و اسباب به وجود مى آيند و بر حسب اشخاص و احوال و اعمال مختلف اند.
بنابر اين هرگاه شهوت مباشرت بر انسان غلبه كند و غرض درستى از لحاظ دينى و دنيوى در توليد فرزند نداشته باشد، برايش ممكن نخواهد بود كه به نيت توليد فرزند مباشرت كند و تنها مى تواند به نيت ارضاى شهوت اين علم را انجام دهد، چه نيت عبارت از اجابت انگيزه است و او كه انگيزه اش ‍ ارضاى شهوت است چگونه مى تواند نيت توليد فرزند داشته باشد هرگاه بر دلش غالب نباشد كه اقامه سنت نكاح به پيروى از پيامبر خدا صلى الله عليه واله فضيلتى بزرگ دارد نخواهد توانست در اين امر تبعيت از سنت را نيت كند مگر آن كه اين را به زبان و دل بگويد و اين حرف محض است و نيت نيست .
آرى طريق كسب اين نيت آن است كه نخست ايمانش را به شرع تقويت كند و عقيده اش را به اين كه هر كس در تكثير امت محمد صلى الله عليه واله بكوشد ثوابى بس بزرگ دارد راسخ گرداند، و همه عوامل نفرت از فرزند را كه عبارت از بيم افزايش هزينه زندگى و رنج طولانى و جز اينهاست از نفس ‍ خود دور كند؛ در اين صورت ممكن است براى كسب ثواب رغبتى جهت تحصيل فرزند در دلش پديد آيد و اين رغبت او را به جنبش در آورد و اعضاى او را براى مباشرت آماده سازد هنگامى كه قدرت او كه محرك زبان است براى اجابت اين انگيزه كه بر دلش غلبه يافته به كار در آيد براى عمل مورد نظر نيت كرده است ؛ و هرگاه وضع چنين نباشد آنچه را براى توليد فرزند در نفس خود ارزيابى و در دل زير و رو مى كند جز وسواس و ياوه چيز ديگر نخواهد بود از اين رو گروهى از پيشينيان از برخى طاعات كه نيت را در دل خود حاضر نمى ديدند امتناع مى كردند و مى گفتند: نيت آن در دل حضور نمى يابد تا آن جا كه ابن سيرين بر جنازه حسن بصرى نمازنگزارد و گفت : نيت آن در دل حضور نمى يابد تا آن جا كه ابن سيرين بر جنازه حسن بصرى نمازگزارد و گفت : نيت به دلم نمى آيد.
مى گويم : شايد ابن سيرين به سبب آن كه او را از اهل نفاق مى دانسته بر جنازه او نماز نگزارده و تعلل كرده است .
غزالى مى گويد: اگر از پيشينيان درخواست مى كردند كه كار نيكى انجام دهند ميگفتند: اگر خداوند نيت آن را روزى ما گرداند آن را انجام مى دهيم يكى از آنان گفته است : من يك ماه است نيت عيادت مردى را مى طلبم هنوز برايم حاصل نشده است . عيسى بن كثير گفته است : با ميمون بن مهران مى رفتم چون به در خانه اش رسيد بازگشتم ، پسرش به او گفت : آيا شام را بر او عرضه نمى دارى ؟ پاسخ داد: از نيتم نيست .
مى گويم : برقى به سند خود از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده است : ((يكى از دوستانش بر آن حضرت وارد شد و سلام كرد و نشست هنگامى امام (عليه السلام ) از آن جا بازگشت آن مرد نيز به همراه او باز گرديد، و چون آن حضرت به در خانه خود رسيد وارد منزل شد و آن مرد را ترك فرمود: پسرش اسماعيل به پدرش عرض كرد: اى پدر! چرا به او پيشنهاد نكردى كه وارد شود، فرمود: در خور من نبود كه او را وارد (خانه ) كنم ، عرض كرد: او وارد نمى شد، فرمود: اى فرزند من ، خوش ندارم خداوند مرا تعارف كننده بنويسد.))(٢٦٨)
غزالى مى گويد: و اين بدان سبب است كه نيت تابع نظر است و هرگاه نظر تغيير كند نيت نيز تغيير مى يابد، از اين رو بزرگان روا نمى دانستند كه عملى بدون نيت انجام دهند، چه نيت روح عمل است ، و عمل بدون نيت درست ريا و تكلف مى باشد و سبب دورى از حق تعالى است نه قرب ؛ و نيز مى دانستند كه نيت آن نيست كه گوينده به زبان بگويد نيت كردم بلكه عبارت از برانگيخته شدن دل است و به منزله يكى از نفحات رحمانى است كه در بعضى اوقات حاصل مى شود و در اوقات ديگر غير ممكن است آرى كسى كه امر دين بر دلش غلبه دارد احضار نيت جهت امور خير در بيشتر حالات برايش ميسر مى شود، زيرا دل او كم و بيش به اصل نيكى گرايش ‍ دارد و در نتبجه غالبا براى اجراى موارد آن برانگيخته مى شود اما كسى كه به دنيا مايل و محبت آن بر دلش چيره شده است اين امر برايش ميسر نخواهد بود بلكه اداى واجبات نيز جز با كوشش بسيار برايش ممكن نخواهد شد، و نهايت توفيق او اين است كه دوزخ را ياد كند و خود را از عذاب آن بترساند و نعمتهاى بهشت را به ياد او آورد، و نفس خود را براى رسيدن به آنها ترغيب كند، و بسا انگيزه ضعيفى در او پديد آيد و ثوابى كه نصيب او خواهد شد به اندازه رغبت و نيت او خواهد بود اما طاعتى كه به نيت تعظيم خداوند باشد از آن نظر كه او مستحق طاعت و بندگى است از كسى كه به دنيا راغب است صورت نخواهد گفت ، و اين ارزشمندترين و عاليترين نيات است ، و كسى كه اين معنا را درك كند نيز عزيز و گرامى است چه رسد به آن كه طاعت را بدين گونه به جا آورد.
نيات مردم در اداى طاعات داراى اقسامى است : برخى عمل را براى پاسخگويى به انگيزه خوف به جا مى آورند چه آنها از آتش دوزخ بيم دارند؛ بعضى براى اجابت انگيزه رجاء طاعت را انجام مى دهند، زيرا بهشت را راغبند اين نيت ها اگر چه نسبت به طاعتى كه منحصرا به قصد امتثال امر خداوند و تعظيم ذات و جلال او به عمل آيد در مرتبه پستى است ليكن از جمله نيات صحيح به شمار مى آيند چه گرايش به چيزى است كه در آخرت وعده داده شده هر چند از جنس لذتهاى دنياست . بيشتر انگيزه ها پيرامون فرج و شكم است و جايى كه نياز اين دو در آن برطرف مى شود بهشت است و كسى كه براى رسيدن به بهشت كار مى كند مانند مزدور بدى است كه خدمتگزار شكم و فرج خويش است و در رتبه ابلهان مى باشد و اينان با اعمال خود به بهشت مى رسند چه بيشتر اهل بهشت ابلهانند.
اما عبادت ارباب قلوب از حدود ذكر و فكر در عظمت خداوند تجاوز نمى كند و اين به سبب عشق آنها به جمال و جلال اوست و ديگر اعمال براى تاءكيد و تتميم اين عمل آنهاست ، چه مقام اينان برتر از آن است كه به حوريان و خوردنيهاى بهشت توجه كنند لذا اينها مقصد آنان نيست بلكه آنان مصداق اين آيه اند كه فرموده است : الذين يدعون ربهم بالغداة والعشى يريدون وجهه (٢٦٩) ، و آنان او را مى خوانند و بس پاداشهاى مردم به اندازه نيات آنهاست ، از اين رو آنان با نظر به وجه كريم الهى متنعم مى شوند و آنهايى را كه به رخسار حورالعين توجه دارند به سخريه مى گريند، چنان كه آنها از ديدن رخسار حورلعين بهره مند مى باشند كسانى را كه از نگاه به صورتهاى ساخته شده از گل متنعم مى شوند ريشخند مى كنند اما ريشخند آنان بسيار قويتر است ، چه تفاوت ميان جمال حضرت ربويى و جمال حورالعين بسيار فزونتر و بزرگتر از تفاوت ميان جمال حورلعين و صورتهاى ساخته شده از گل است اين كه نفوس حيوانى شهوانى آميزش با خوبرويان را براى رفع نياز جنسى بزرگ مى شمارند و او نظر به وجه كريم الهى اعراض مى كنند شبيه آن است كه سوسك سياه ، ماده خود را بزرگ بداند و دلبستگى خويش را بدان مهم بشمارد و از نظر كردن به جمال زنان زيبا رومى گرداند بنابراين كورى بيشتر دلها از ديدن جمال حق تعالى شبيه كورى سوسك سياه از مشاهده جمال زنان است ، چه او به هيچ وجه نمى تواند آن را ادراك و بدان توجه كند و اگر او از خرد برخوردار مى بود و نزد وى از زنان ياد مى كردند خرد كسانى را كه بدانها توجه دارند سبك و ناچيز مى شمرد. ولا يزالون مختلفين الا من رحم ربك و لذلك خلقهم (٢٧٠) . و كل حزب بما لديهم فرحون (٢٧١) .
كوتاه سخن آن كه درجه نيتها متفاوت است و كسى كه يكى از آنها بر دلش ‍ چيره شود بسا برايش ميسر نشود كه از آن عدول كند شناخت اين حقايق موجب بروز اعمالى است كه فقيهان ظاهر بين آنها را زشت مى شمارند، ليكن ما مى گوييم : هرگاه نيت امر مباحى به دل برسد در صورتى كه در امرى كه فضيلت دارد نيت به هم نمى رساند انجام دادن امر مباح برايش سزاوارتر است چه فضيلت بدان منتقل گرديده و آنچه فضيلت بوده مبدل به نقيصه شده است ، زيرا اعمال بسته به نيات است اين شبيه عفو است كه اگر به انسان ستمى رود عفو از انتقام افضل است ، ليكن بسا در دلش نيت انتقام به هم رسد نه نيت عفو، در اين صورت انتقام افضل از عفو است همچنين گاهى انسان نيت آشاميدن و خوردن و خوابيدن دارد تا استراحت كند و براى عبادت در آينده قوت يابد و در حال نيت نماز و روزه به دلش ‍ نمى رسد در اين صورت خوردن و خوابيدن براى او افضل است بلكه اگر بر اثر مداومت در عبادت ملالت پيدا كند و نشاط او فرونشيند و رغبتش كم شود و بداند اگر ساعتى را به سرگرمى و گفت و شنود بپردازد نشاط او تجديد مى شود سرگرمى و گفت و شنود از نماز برايش افضل است ابوالدرداد گفته است : من نفس خود را با سرگرميها آسايش مى دهم تا مرا در اداى حق كمك كند. على (عليه السلام ) فرموده است : (( دلها را آسايش ‍ دهيد چه هرگاه مجبور شوند كور مى گردند ))(٢٧٢) اينها دقايقى است كه تنها عالمان محقق آنها را درك مى كنند نه قشريهاى آنها، چه پزشك حاذق گاهى بيمار گرمى مزاج را با گوشت كه طبيعت آن گرم است درمان مى كند و پزشك ناآگاه اين معالجه را ناروا مى شمارد در حالى كه مقصود پزشك آن است كه نخست نيروى بيمار را به او بازگرداند تا بتواند معالجه ضد گرمى را تحمل كن همچنين شطرنج باز ماهر گاهى بدون عوض رخ و اسب را ترك مى كند تا از اين طريق بر حريف غلبه يابد و ضعيف ناآگاه مكند است به اين كار او بخندد و از آن در شگفت آيد همچنين مرد جنگ آزموده ممكن است صلاح خود را در گريز از دشمن ببيند و به او پشت كند تا او را به تنگنا بكشاند سپس بر او هجوم برد و او را از پا در آورد.
سلوك در راه خدا نيز به همين گونه است و سرتاسر جنگ با شيطان و معالجه دل است كسى كه داراى بينش و توفيق است در اين ميدان بر لطايفى از حيله ها آگاه مى شود كه ضعيف ناموفق آنها را مستبعد مى شمارد، از اين رو مريد نبايد آنچه را از پير خود مى بيند در ضمير خويش انكار، و يا دانشجو استادش اعتراض كند بلكه بايد در حد بينش خود توقف كنند و در آنچه از احوال آنها نمى فهمند تسليم آنها باشند تا آن گاه كه درجه آنان را احراز كنند و اسرارشان بر آنها منكشف شود.

باب دوم : در اخلاص و فضيلت و حقيقت و درجات آن
خداوند متعال در فضيلت اخلاص فرموده است : و ما امروا الا ليعبدو الله مخلصين له الدين (٢٧٣) ؛ و نيز: الا لله الدين الخالص (٢٧٤)؛ و نيز: الاالذين تابوا و اصلحوا و اعتصوابالله و اخلصوا دينهم الله (٢٧٥) ؛ و نيز: فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعبادة ربه احدا (٢٧٦) . اين آيه درباره كسى نازل شده كه براى خدا كار مى كند و دوست مى دارد كه او را بر آن بستانيد.
پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرموده است : ((سه چيز است كه دل مرد مسلمان خيانت نمى كند: اخلاص عمل براى خداوند متعال و...))(٢٧٧) . مصعب بن سعد از پدرش نقل مى كند كه گفته است : پدرم گمان كرد كه او را نسبت به كسانى از اصحاب پيامبر خدا صلى الله عليه واله كه از او پست ترند فضيلتى است ، پيامبر صلى الله عليه واله فرمود: ((همانا خداوند اين امت را به سبب دعا و اخلاص و نماز ضعيفانشان نصرت داده است ))(٢٧٨) . از پيامبر خدا صلى الله عليه واله روايت شده كه : ((خداوند فرموده است : اخلاص سرى از اسرار من است آن را در دل بنده اى كه او را دوست مى دارم به وديعه مى گذارم ))(٢٧٩) . على بن ابى طالب (عليه السلام ) فرموده است : ((براى كمى عمل اندوه نخوريد براى قبول آن اندوهگين باشيد، چه پيامبر صلى الله عليه واله به معاذبن جبل فرمود: عمل را خالص كن اندك آن تو را بس است ))(٢٨٠) ؛ و نيز فرموده است : ((هيچ بنده اى نيست كه عمل خود را چهل روز براى خدا خالص گرداند مگر آن كه چشمه هاى حكمت از دلش بر زبانش ظاهر مى شود))(٢٨١) ؛ و نيز فرموده است : ((نخستين افرادى كه در روز قيامت از آنها پرستش مى شود سه كس اند: مردى است كه خداوند به او دانشى عطا كرده است به وى مى فرمايد: در آنچه دانستى چه كردى ؟ مى گويد: پروردگارا! در ساعات شبانه روز به آن قيام كردم ، خداوند مى فرمايد: دروغ گفتى ، و فرشتگان هم مى گويند دروغ گفتى بلكه خواستى بگويند فلانى عالم است ، آگاه باش كه آن را گفته اند ديگر مردى است كه خداوند مالى به او داده است حق تعالى به او مى گويد: من به تو نعمت دادم تو چه كردى ؟ مى گويد: پروردگارا! من در ساعات شب و روز صدقه دادم ، خداوند مى فرمايد: دروغ گفتى ، و فرشتگان هم مى گويند: دروغ گفتى و خواستى گفته شود: فلانى جواد و بخشنده است ، آگاه باش كه آن را گفته اند ديگر مردى است كه در راه خدا كشته شده است خداوند به او مى گويد: چه كرده اى ؟ مى گويد: به جهاد امر كردى و من در راه تو پيكار كردم تا كشته شدم ، خداوند مى فرمايد: دروغ گفتى ، و فرشتگان نيز مى گويند: دروغ گفتى بلكه خواستى بگويند، فلانى شجاع است ، آگاه باش كه آن را گفته اند))(٢٨٢) .
در اسرائيليات است كه عابدى روزگارى دراز خدا را عبادت مى كرد گروهى نزد او مى كنند عابد به خشم آمد و تبرش را بر دوش نهاد و عزم كرد درخت را قطع كند در اين حال شيطان به صورت پير مردى به ديدار او آمد و گفت : خدا تو را رحمت كند قصد كجا دارى ؟ پاسخ داد مى خواهم اين درخت را ببرم ، گفت : تو را آن چه كار؟ عبادت و اشتغال به اصلاح نفس خويش را رها كرده اى و خود را براى كار ديگرى آماده ساخته اى پاسخ داد: اين جزئى از عبادت من است شيطان گفت : من نمى گذارم تو آن را ببرى عابد با وى به نبرد پرداخت و شيطان را گرفت و بر زمين زد و بر روى سينه اش نشست شيطان به او گفت : مرا رها كن تا سخنى با تو بگويم عابد برخاست ، شيطان به او گفت : اى مرد! خداوند اين كار را از تو ساقط كرده و بر تو واجب نفرموده و تو آن درخت را نمى پرستى و از غير تو بر تو چيزى نيست ، خداوند را در روى زمين پيامبرانى است ، اگر بخواهد آنان را به سوى آن مردم مبعوث و به قطع آن درخت ماءمور مى كند عابد گفت : من ناگزيرم آن را قطع كنم و او را به نبرد فرا خواند، سرانجام عابد بر شيطان غلبه يافت و او را بر زمين افكند و بر سينه اش نشست شيطان درمانده شد و به او گفت : آيا به چيزى ميل دارى كه ميان من و تو فيصله دهد و براى تو بهتر و سودمندتر باشد؟ عابد گفت : آن چيست ؟ پاسخ داد: مرا رها كن تا به تو بگويم ، او را رها كرد شيطان به او گفت : تو مردى بينوايى و چيزى ندارى و سر بار مردم هستى و از دسترنج آنها اعاشه مى كنى ، شايد دوست مى دارى به برادرانت احسان احسان و با همسايگانت مواسات كنى ، شايد دوست مى دارى به برادرانت احسان و با همسايگانت مواسات كنى و سير باشى و از مردم بى نياز شوى ؟ پاسخ داد: آرى ، شيطان گفت : از اين كار بازگردد، من تعهد مى كنى ، شايد دوست مى دارى به برادرانت احسان و با همسايگانت مواسات كنى و سير باشى و از مردم بى نياز شوى ؟ پاسخ داد: آرى ، شيطان گفت : از اين كار بازگردد، من تعهد مى كنم هر شب دو دينار در بالاى سرت بگذارم كه چون بامداد شود آنها را برادرى و به مصرف خود و عايله ات برسانى و به برادرانت صدقه دهى . اين كار براى خودت و مسلمانان از بريدن آن درخت سودمندتر است ، چه در صورت قطع درخت ديگرى در جاى آن غرس مى كنند، و اين عمل تو زيانى به آنها نمى رساند و براى برادران مؤ منت نيز سودى ندارد عابد در آنچه وى گفت به تفكر پرداخت و سپس گفت : پيرمرد راست مى گويد چه من پيامبر نيستم تا بريدن اين درخت بر من واجب باشد، و خدا به من امر نكرده كه آن را قطع كنم تا در صورتت خوددارى گنهكار باشم ، و آنچه او گفت سودش بيشتر است ، لذا با او پيمان بست كه به وعده اش وفا كند و شيطان نيز سوگند ياد كرد.
عابد به عبادتگاه خود بازگشت و خوابيد چون بامداد شد دو دينار بر بالاى سر خود ديد آنها را برداشت ، روز ديگر نيز به همين گونه بود و در بامداد روز سوم و روزهاى پس از آن چيزى بر بالاى سر خود نيافت از اين رو خشمگين شد و تبر بر دوش نهاد و روانه شد شيطان به صورت همان پيرمرد او را ديدار كرد و به او گفت : به كجا مى روى ؟ پاسخ داد: مى روم كه درخت را قطع كنم ، به او گفت : به خدا سوگند دروغ مى گويى و تو به اين كار قادر نيستى و به آن راهى ندارى عابد مانند بار اول دست دراز كرد تا او را بگيرد، شيطان به او گفت : هيهات ! سپس او را گرفت و بر زمين زد و او مانند گنجشكى در زير پاهاى او بود پس از آن بر روى سينه اش نشست و گفت : از اين كار دست بازدارد و گرنه تو را مى كشم ، عابد نگاهى به او كرد و دانست كه توان مقابله با او را ندارد، به وى گفت : اى فلان بر من چيره شدى ، دست از من بدار و به من بگو چگونه نخست بر تو غلبه يافتم و اكنون تو بر من غالب شده اى ، پاسخ داد: تو در بار نخست براى خدا خشمگين شدى و نيت تو ثواب آخرت بود از اين رو خداوند مرا مسخر تو گردانيد، لكن در اين بار براى نفس خود و دنيا خشمناك شدى لذا تو را به زمين زدم .
اين داستان تاءييدى است بر قول حق تعالى كه : الا عبادك منهم المخلصين (٢٨٣) ، زيرا بنده جز به اخلاص از شيطان رهايى نمى يابد. از اين رو معروف كرخى خودش را مى زد و مى گفت : اى نفس اخلاص ‍ داشته باش تا خلاصى يابى يعقوب مكفوف گفته است : مخلص كسى است كه حسنات خود را پنهان بدارد همان گونه كه سيئات خود را پوشيده مى دارد ابو سليمان گفته است : خوشا به حال كسى كه يك گام درست بردارد و بدان جز رضاى خدا نخواهد يكى از اولياء به برادرش نوشت : نيت خود را در اعمالت خالص گردان تا اندكى از عمل ، تو را كافى باشد ابو ايوب سختيانى گفته است : خالص گردانيدن نيت ها از همه عملها بر عاملان سخت تر است .
مى گويم : پس از اين غزالى درباره فضيلت اخلاص به نقل سخنانى پرداخته است كه ما از آنها صرف نظر مى كنيم در كافى از امام صادق عليه السلام روايت شده كه درباره آيه : ليبلو كم ايكم احسن عملا (٢٨٤) فرموده است : مراد عمل بيشتر نيست بلكه عمل درست تر مراد است ، چه درستى ترس از خداست و نيت راست حسنه است سپس فرمود: ((باقى ماندن بر عمل تا خالص شوى سخت تر از عمل است ، و عمل خالص آن است كه نخواهى جز خدا كسى تو را بر آن بستايد))(٢٨٥) از امام باقر (عليه السلام ) روايت است كه فرمود: ((هيچ بنده اى ايمان به خدا را در چهل روز خالص نمى كند جز اين كه خداوند او را به دنيا بى اعتنا، و به درد و درمان آن بينا و حكمت را در دل او پابرجا و زبانش را به آن گويا مى كند))(٢٨٦)

بيان حقيقت اخلاص
بدان هر چيزى ممكن است با غير خود بياميزد، و چون از غير خود صافى و از آن رها شود خالص گفته مى شود و فعل صافى و از هر شايبه خالى را اخلاص مى نامند خداوند فرمود است : ((من بين فرث و دم لبنا خالصا ساثغا للشاربين (٢٨٧) و خالص بودن شير به اين است كه در آن شابيه اى از خون و سركين و از هر چيزى كه ممكن است با آن آميخته شود و وجود نداشته باشد ضد اخلاص شركت است و كسى كه مخلص نباشد مشرك است ، جز اين كه براى شرك درجاتى است ؛ و ضد اخلاص در توحيد شريك قرار دادن چيزى در الوهيت است .
شرك دو نوع است : خفى و جلى ، اخلاص نيز به همين گونه است اخلاص ‍ و ضد آن هر دو بر دل وارد مى شوند و دل جايگاه آنهاست ، و در قصدها و نيتها داخل مى شوند ما حقيقت نيت را ذكر كرده و گفته ايم كه نيت به اجابت انگيزه بازگشت دارد؛ لذا هرگاه انگيزه يكى و مجرد از غير خود باشد فعلى كه از صاحب آن انگيزه صادر مى شود نسبت به آنچه نيت كرده است اخلاص گفته مى شود فى المثل كسى كه صدقه مى دهد و غرض او صرف رياست مخلص است ، و چنانچه مقصودش محض تقرب به خداست نيز مخلص مى باشد، ليكن عادت بر اين جارى است كه واژه اخلاص را به قصدى كه براى تقرب به خداوند بوده و از هر شايبه اى مجرد باشد تخصيص مى دهند چنان كه واژه الحاد از كه به معناى ميل و گرايش است بر حسب عادت به گرايش از حق به غير حق اختصاص داده اند.
كسى كه انگيزه اش تنها ريا باشد خود را در معرض هلاكت قرار داده است و ما درباره او سخن نمى گوييم ، زيرا آنچه مربوط به او بوده در كتاب ريا از بخش مهلكات ذكر كرده ايم و كمترين چيزى كه در اخبار نسبت به وى وارد شده است كه : ((ريا كننده در روز قيامت به چهار نام ندا داده مى شود: اى رياكار، اى فريبكار، اى مشرك ، اى كافر))(٢٨٨) .
اكنون درباره كسى سخن مى گوييم كه انگيزه اش قصد تقرب به خدا باشد، ليكن داعيه ديگرى با انگيزه او آميخته شده باشد كه آن يا رياست و يا چيزى از لذتهاى نفسانى غير از ريا. فى المثل با قصد تقرب روزه بگيرد تا از پرهيز حاصل از آن سود ببرد؛ يابنده اى را در راه خدا آزاد كند تا از هزينه و بد خلقى او رهايى يابد؛ يا به حج رود تا با گردش و مسافرت تندرستى يابد، يا از شرى كه در شهرش دامنگير او شده خلاصى پيدا كند؛ و يا از دشمنى كه در منزل او راه يافته بگريزد؛ يا از زن و فرزندش دلتنگ گرديده ؛ يا از كارى كه بدان مشغول است خسته شده و مى خواهد روزهاى چندى بياسايد؛ يا به جهاد مى رود تا جنگ را تمرين كند و طرز به كار بردن ابزار آن را بياموزد بتواند در لشكر كشيها شركت كند؛ يا نماز شب به جا آورد ليكن مقصودش ‍ مراقبت از خانه و زندگى و زن و فرزندش باشد؛ يا دانش بياموزد تا طلب مالى كه كفاف او باشد برايش آسان گردد؛ يا براى آن كه ميان خانوده اش ‍ عزت يابد؛ يا به قصد آن كه به سبب عزت علم املاك و اموال او از مطامع مصون ماند؛ يا براى آن كه با اشتغال به درس و وعظ از غم خاموشى رها شود و با لذت محاوره رفع اندون كند؛ يا خدمت عالمان را عهده دار شود تا حرمت او در نزد آنان و مردم زياد گردد؛ يا به منظور آن كه در دنيا رفيقى پيدا كند: يا قرآنى بنويسد تا بر اثر تمرين در نوشتن خط او نيكو شود؛ يا پياده به حج رود تا از پرداخت كرآيه آسوده شود؛ يا وضو گيرد تا پاكيزه و خنك گردد؛ يا غسل كند تا خوشبو گردد؛ يا حديث روايت كند تا به وثوق و عالى بودن سند معروف شود؛ يا در مسجد اعتكاف كند تا كرآيه آسوده شود؛ يا وضو گيرد تا از رفت و آمد براى پختن طعام آسوده گردد؛ يا براى آن كه خوردن او را از پرداختن به كارهايش باز ندارد يا به سائل صدقه دهد تا ابرام او را در سؤ ال قطع كند؛ يا بيمارى را عيادت كند تا اگر بيمار شد به عيادت او آيند؛ يا جنازه اى را تشييع كند براى آن كه جنازه هاى خانوده اش را تشييع كنند؛ يا از اين قبيل كارها انجام دهد تا به نيكوكارى معروف و به نيكى ياد شود و مردم به ديده صلاح و وقار به او بنگرند بنابراين هرگاه انگيزه او براى عمل تقرب به خدا باشد ليكن يكى از اين خطورات ضميمه آن شده به طورى كه عمل را برايش سبكتر ساخته بى ترديد عمل او از حد اخلاق بيرون رفته و خالص براى رضاى خدا نبوده و شرك بدان راه يافته است خداوند فرموده است : ((من بى نيازترين شريكان از شركت هستم .))
خلاصه آن كه هر از لذت دنيا كه مايه آسايش نفس باشد و دل بدان رغبت كند چنانچه كم يا زياد آن به عمل راه يابد صفاى آن را مكدر و خلوص آن را زايل مى كند.
انسان با لذتهاى نفسانى گره خورده و در شهوتهاى خود فرو رفته و كم است كه فعلى از افعال و عبادتى از عبادات او خالى از اين قبيل لذتها و اغراض ‍ زودگذر دنيوى باشد از اين رو گفته اند: كسى كه در دوران عمر خويش يك گام از روى اخلاص براى رضاى خدا بر دارد رستگار شده است ؛ و اين به سبب ارزشمندى و كميابى اخلاص و دشوارى پاكيزه كردن دل از اين شائبه ها و اغراض آن است كه انگيزه آن تنها طلب تقرب به خدا باشد و اگر همين لذتهاى نفسانى به تنهايى انگيزه آن تنها طلب تقرب به خدا باشد و اگر همين لذتهاى نفسانى به تنهايى انگيزه عمل باشند روشن است كه كار دارنده آن چقدر دشوار خواهد بود ليكن منظور ما در اين جا كسى است كه قصد اصلى او تقرب به خدا باشد و امورى كه ذكر شد به قصد او منضم گردد در اين صورت چنان كه در بحث نيت ذكر شد الحاق اين امور به قصد او يا در رتبه موافقت و يا بر سبيل مشاركت و يا به طريق معاونت خواهد بود.
كوتاه سخن آن انگيزه نفسانى يا مانند انگيزه دينى است يا قويتر و يا ضعيفتر از آن است و هر كدام آنها حكمى جداگانه دارد كه ما بزودى آن را ذكر خواهيم كرد، اخلاص ، خالص گردانيدن عمل از همه آن شابيه هاست چه كم و چه زياد به طورى كه قصد تقرب در آن خالص شود و انگيزه اى براى عمل جز آن وجود نداشته باشد؛ و اين امر تنها در مورد كسى قابل تصور است كه دوستدار خدا و شيداى او بوده و تمام انديشه اش در امور آخرت مستغرق باشد به طورى كه در دل او جايى براى دوستى دنيا باقى نمانده باشد چنين كسى حتى خوردن و آشاميدن را نيز دوست نمى دارد بلكه رغبت او به آنها مانند رغبت او به قضاى حاجت است چه آن ضرورتى جبلى است او طعام را به سبب آن كه طعام است دوست نمى دارد بلكه از آن جهت كه براى عبادت خدا به او نيرو مى دهد از آن استفاده و آرزو مى كند كه كاش شر گرسنگى از او كفايت مى شد تا نيازى به خوردن نداشته باشد، لذا در دل او لذتى نسبت به آنچه بر مقدار ضرورى است باقى نمى ماند، و تنها مقدار ضرورى مطلوب اوست چه آن ضرورى دين اوست و وى جز در فكر دين خود نيست اين شخص اگر بخورد يا بياشامد يا قضاى حاجت كند، در همه حركات و سكنات خود عملش خالص و نيتش درست است اگر او مثلا بخوابد كه آسايش يابد تا بر عبادت توانايى پيدا كند خوابش عبادت و در اين حال داراى مرتبه مخلصان است اما كسى كه چنين نيست باب اخلاص در عمل بر روى او مسدود است به استثناى افراد كم و نادرى چنان كه اگر كسى محبت خداوند و دوستى آخرت بر او غلبه يافته باشد حركات معتاد او صفات فكر و انديشه اش را كسب مى كند و اخلاص ‍ مى شود همچنين كسى كه محبت دنيا و برترى جويى و رياست طلبى بر او چيره شده و به طور خلاصه محبت غير خدا بر او استيلا يافته است همه حركات معمولى او اين صفات را به خود مى گيرد و عبادات او اعم از روزه و نماز و غيره آنها جز به ندرت از اين آفات مصون نمى ماند.
بنابر اين داروى اخلاص شكستن لذتهاى نفس و بريدن طمع از دنيا و تجرد براى آخرت است به طورى كه اين امور بر دل غلبه يابد و تنها در همين موقع است كه اخلاص ميسر مى شود چه بسيار است اعمالى كه انسان در تحقق آنها رنج مى برد و گمان مى كند آنها را خالصانه براى خداوند انجام مى دهد در حالى كه در آنها فريب خورده است زيرا جهات آفات آن اعمال را نمى داند چنان كه از يكى از پيشينيان نقل شده است كه گفته است : نماز سى سال را كه در مسجد و در صف دوم نماز گزاردم ، و چون از اين كه مردم مرا در صف دوم مى ديدند احساس شرم كردم دانستم كه نگاه مردم به من بوده است اين نكته اى دقيق و دشوار است و كم است اعمالى كه از امثال اين آفات مصون بماند و نيزاند كند كسانى كه بدين نكات توجه كنند بى ترديد آنهايى كه از اين مسايل غافلند در روز بازپسين همه حسنات خود را سيئات خواهند ديد، و در قول حق تعالى همينها مرادند كه فرموده است : ((و بدالهم من الله ما لم يكونوا يحتسبون (٢٨٩) : و نيز: و بدالهم سيئات ما عملوا (٢٩٠) ؛ و نيز: قال هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا الذين ضل سعيهم فى الحياه الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا (٢٩١) عالمان بيشتر از همه مردم به طور شديد در معرض اين فتنه اند، چه انگيزه اكثر آنها بر نشر دانش لذت استيلا و خوشحالى به داشتن مريد و شادمانى از حمد و ستايش مردم است شيطان نيز اين مقاصد را بر آنها مشتله مى كند، و مى گويد: مقصود شما انتشار دين خدا و دفاع از آيين پيامبر اوست . مى بينى واعظ از اين كه مردم را نصحيت و براى حكام موعظه مى كند بر خدا منت مى گذارد، و از اين كه گفتار او مقبول مردم قرار مى گيرد و به او رو مى آورند خوشحالى مى كند و مدعى مى شود كه شادى او به سبب توفيقى است كه در نصرت دين يافته است و اگر يكى از همكارانش كه واعظش از او نيكوتر باشد پيدا شود و مردم از وى برگردند و به او رو آورند غمگين مى شود، در حالى كه اگر انگيزه او دين باشد بايد خدا را شكر كند كه اين مهم را از عهده او برداشته و به عهده ديگرى گذاشته است با اين حال شيطان او را رها نمى كند و به او مى گويد: اندوه تو براى قطع ثواب است نه از جهت آن كه مردم از تو روى گردانيده اند چه اگر از گفتارت پند گرفته اند تو به ثواب رسيده اى و اندوه تو بر فوت ثواب نيز پسنديده است اما اين بيچاره نمى داند كه اگر حق را فرمانبردار باشد و كار را بر برتر از خود واگذارد ثواب او در آخرت بيشتر از آن است كه در آن است كه در آن كار يگانه و منفرد باشد برخى از عالمان فريب شيطان را مى خورند و وانمود مى كنند كه اگر كسى پيدا شود كه در اين كار سزوارتر باشد شاد مى شوند و او را بر خود ترجيح خواهند داد ليكن خبر دادن از نفس پيش از تجربه و آزمايش صرف نادانى و غرور است ، چه نفس در دادن اين گونه وعده ها پيش از رسيدن موعد بسيار فرمانپذير است ؛ سپس هنگامى كه موعد فرا مى رسد حالت او دگرگون مى شود و به وعده وفا نمى كنند به اين نكته كسى واقف است كه حليه هاى شيطان و مكرهاى نفس را شناخته و مدتى طولانى را در آزمايش نفس گذرانده باشد.
از اين رو شناخت حقيقت اخلاص و عمل به آن درياى ژرفى است كه همه مردم جز قليلى نادر و يگانه در آن غرق مى شوند و آنها همان كسانى هستند كه خداوند آنان را مستثنا كرده و فرموده است : الا عبادك منهم المخلصين (٢٩٢) بنابراين بنده بايد اين امور را دقيقا ملاحظه و مراقبت كند و گرنه نادانسته به پيروان شيطان مى پيوندد.
مى گويم : پس از اين غزالى گفته هاى مشايخ را درباره اخلاص ذكر و از يكى از آنان نقل كرده است كه اخلاص در عمل آن است كه دارنده اش پاداشى در دو جهان براى آن نخواهد سپس مى گويد: اين سخن اشاره است به آن كه لذتهاى نفس هم در حال و هم در آينده آفت است ، و آن كه براى تنعم نفس ‍ به لذتهاى بهشت خدا را عبادت مى كند بيمار است چه حق آن است كه براى عمل جز رضاى خداوند خواسته نشود و اين اشاره به اخلاص ‍ صديقان و مطلق اخلاص است اما كسى كه به اميد بهشت و يا از بيم آتش ‍ عمل مى كند او نسبت به لذتهاى عاجل مخلص است چه وى در طلب لذت فرج و شكم است و آنچه مطلوب بحق ارباب قلوب مى باشد وجه كريم خداوند متعال است و بس آن كه گفته است : آدمى جز براى لذتى يا بهره اى به جنبش در نمى آيد و بيزارى از لذتها صفت خداوند است براستى گوينده اين سخن كافر است ليكن مردا قوم بيزارى از چيزهايى است كه مردم آنها را لذت مى نامند و عبارت از شهوتهايى است كه در بهشت توصيف شده اند اما صرف تلذذ به معرفت الهى و راز و نياز گفتن با او و نظر كردن به وجه كريمش لذتهايى است كه بهره اين گروه است و مردم آنها را لذت نمى شمارند بلكه از آن تعجب مى كنند و اينان چنانند كه لذت طاعت و مناجات و ملازمت شهوت حضرت حق را در نهان و اشكار از آنها بگيرند و در برابر همه نعمتهاى بهشت را به آنها بدهند آنان اين نعمتها را بسيار حقير مى شمارند و بدانها توجه نخواهند كرد پس حركت آنان براى لذتى و طاعت اينان براى لذتى ديگر است ، و لذت اينان معبود آنهاست و بس نه چيز ديگر سپس گفته است سخنها در اين باره بسيار است و پس از كشف حقيقت نقل زياد اقوال سودى ندارد براستى سخن وافى و بيان كافى همان است كه سرور گذشتگان و آيندگان صلى الله و عليه واله در پاسخ پرسش از اخلاص فرموده است : ((آن اين است كه بگويى پروردگار من الله است سپس چنان كه به تو دستور داده شده استقامت ورزى ))(٢٩٣) ؛ يعنى هواى نفس خود را نپرستى و جز پروردگارت را عبادت نكنى و همان گونه كه به تو امر كرده در عبادت او پايدارى ورزى ، و اين اشاره به آن است كه از هر چه غير خداست قطع نظر كنى ، و براستى اخلاص همين است .

پي نوشتها

__________________________________________________
٢٥١- نحل / ٤٥: اگر نمى دانيد از آگاهان بپرسيد.
٢٥٢- الاوسط طبرانى ، رياض المتعلمين ابن السنى و ابونعيم از حديث جابر به سند ضعيف بدون ذكر جمله : ((جاهل بر جهلش معذور نيست .))
٢٥٣- الاوسط طبرانى از حديث انس به طور مرفوع با اختلاف كمى در الفاظ؛ المغنى .
٢٥٤- در الاحيا آمده است : كسى كه در مسجد نشسته است .
٢٥٥- الضعفاء ابن حبان از حديث سلمان ، الشعب بيهقى نظير آن به روايت از گروهى از صحابه كه نام آنها برده نشده است به سند صحيح ، و پيش از اين هر دو ذكر شده اند.
٢٥٦- آل عمران / ٢٠٠: اى كسانى كه ايمان آورده ايد استقامت كنيد و در برابر دشمنان پايدارى ورزيد و از مرزهاى خود مراقبت به عمل آوريد.
٢٥٧- عراقى گفته است : ماخذ آن را نيافتم .
٢٥٨- عراقى گفته است : اين حديث از قول كعب الاحبار است و ما آن را در بخش ‍ ابن طوق نقل كرده ايم .
٢٥٩- قرب الاسناد حميرى به همين گونه از حسين على (عليه السلام ) از جدش ‍ صلى الله عليه واله ، المحاسن برقى .
٢٦٠- الهديب ، شيخ طوسى ، ج ١، ص ٣٢٤، باب فضيلت مساجد.
٢٦١- پيش از اين ذكر شده است .
٢٦٢- ماخذ آن را نيافتم .
٢٦٣- هرگاه از گروهى كوچ كنى و آنها بتوانند - كه از ايشان جدا نشوى كوچ كننده مى باشند.
٢٦٤- انعام / ١٠٨: (معبود) كسانى را كه غير خدا را مى خوانند دشنام ندهيد مبادا(نيز) از روى جهل و ستم خدا را دشنام دهند.
٢٦٥- مسند الفردوس ديلمى از طريق ابى نعيم از حديث شيث بن سعد، به طور مختصر آمده كه : بنده در روز قيامت نامه اعمال خود را كه گشوده شده ديدار مى كند و به آن مى نگرد و در آن حسناتى مى بيند كه آنها را به جا نياورده است مى گويد: اين حسنات براى من است در حالى كه من آنها را به جا نياورده ام به او گفته مى شود: آنها به سبب غيبت مردم از توست و تو آگاهى ندارى ، در سلسله سند آن ابولهبعه است ؛ المغنى .
٢٦٦- با اندكى اختلاف پيش از اين ذكر شده است .
٢٦٧- ق / ١٨: هيچ سخنى را انسان بر زبان نمى آورد جز اين كه نزد آن فرشته اى مراقب و آماده است تا ماموريت خود را انجام دهد.
٢٦٨- المحاسن ، ص ٤١٧، شماره ١٨٠.
٢٦٩- انعام / ٥٢: آنها را كه صبح و شام خدا را مى خوانند و جز ذات پاك او نظرى ندارند.....
٢٧٠- هود / ١٨:... ليكن آنها همواره مختلف اند جز آنچه پروردگارت رحم كند و براى همين آنها را آفريد.
٢٧١- روم / ٣٢:.. و هر گروهى به آنچه نزد آنهاست شاد مانند.
٢٧٢- نظير آن پيش از اين ذكر شده است .
٢٧٣- بينه / ٥: در حالى كه به آنها دستورى داده نشده بود، جز اين كه خدا را با اخلاص پرستش كنند و از شرك ، به توحيد بازگردند.
٢٧٤- زمر / ٣: آگاه باشيد دين اخلاص براى خداست .
٢٧٥- نساء / ٤٦: جز آنها كه تايب شوند و جبران و اصلاح كنند و به (دامن لطف خدا) چنگ زنند و دين خود را براى خدا خالص كنند.
٢٧٦- كهف / ١١٠: پس هر كس اميد لقاى پروردگارش را دارد بايد عمل صالح انجام دهد و كسى را در عبادت پروردگارش شريك نكند.
٢٧٧- سنن ترمذى ، ج ١٠، از حديث عبدالله بن مسعود، خصال صدوق ، باب سوم از امام صادق عليه السلام .
٢٧٨- سنن نسايى ، ج ٦، ص ٤٨، كتاب جهاد باب : الاستصار بالضعيف .
٢٧٩- عراقى گفته است : ما آن را در بخشى از مسلسلات قزوينى روايت كرده ايم هر يك از راويان آن مى گويند من از فلان درباره اخلاص پرسيدم پاسخ داد: آن از روايت احمد بن عطاء هجيمى است از عبدالواحدبن زيد از حسن از حذيفه از پيامبر صلى الله عليه واله از جبرئيل از خداوند متعال .
٢٨٠- الاخلالص ابن ابى الدنيا المستدرك حاكم با عبارت ((نيت خود را خالص ‍ كن )) به سند صحيح از حديث معاذالجامع الصغير.
٢٨١- الحلية ابو نعيم به سند ضعيف و درآن آمده است : ((كسى كه خود را براى خدا خالص كند))؛ كافى كلينى نظير آن را از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده است ؛ ج ٢، ص ، ١٦ و پس از اين خواهد آمد.
٢٨٢- سنن ترمذى ، ج ٨، ص ٣٢٩ و پيش از اين ذكر شده است .
٢٨٣- حجر/ ٤٠: جز بندگان مخلصت .
٢٨٤- ملك / ٢:... تا شما را بيازمايد كه كدام يك بهتر عمل مى كنيد.
٢٨٥- همان ماخذ، ج ٢، ص ٦، شماره ٤ و ٦.
٢٨٦- همان ماخذ، ج ٢، ص ٦، شماره ٤ و ٦.
٢٨٧- نحل / ٦٦: از ميان غذاهاى هضم شده و خون شير خالص و گوارا به شما مى نوشانيم .
٢٨٨- دركتاب ريا ذكر شده است .
٢٨٩- زمر/ ٤٧: و از سوى خدا امورى بر آنها ظاهر مى شود كه هرگز گمان نمى كردند.
٢٩٠- جائيه / ٣٢: و اعمال بدشان بر آنها آشكار مى شود.
٢٩١- كهف / ١٠٤ و ١٠٥: بگو آيا به شما خبر دهيم كه زيانكارترين (مردم ) كيانند؟كه تلاشهايشان در زندگى دنيا گم (و نابود) شده و با اين حال گمان مى كنند كار نيك انجام مى دهند.
٢٩٢- ص / ٨٣: جز بندگان خالص تو از ميان آنها.
٢٩٣- سنن اين ماجه شماره ٣٩٧٢، از سفيان بن عبدالله ثقفى گفته است : عرض ‍ كردم اى پيامبر خدا! چيزى را برايم بيان كن كه به آن متمسك شوم ، فرمود: بگو پروردگارم الله است سپس استقامت كن . صحيح مسلم نظير آن .



۸
بيان درجات شائبه ها و آفتهايى كه به اخلاص آسيب مى رساند

بيان درجات شائبه ها و آفتهايى كه به اخلاص آسيب مى رساند
بدان آفاتى كه اخلاص را مشوش مى كند بعضى جلى و برخى خفى است ، پاره اى با آن كه جلى و آشكارند ضعيف و برخى با آن كه خفى مى باشند قوى هستند فهم درجات اين آفات از حيث خفاء و ظهور جز با آوردن مثالى دانسته نمى شود اما روشنترين آفات اخلاص رياء است و براى همين مثالى مى آوريم و مى گوييم : هنگامى كه نمازگزار نمازش را با اخلاص به جا آورد و جماعتى به او مى نگرند و با كسى بر او داخل مى شود شيطان بر او وارد مى گردد و به او مى گويد: آوازت را نيكو كن تا اشخاص حاضر به ديده احترام و صلاح به تو بنگرند و تو را حقير نشمارند و غيبت نكنند، در نتيجه او حالت خشوع به خود مى گيرد و اعضايش را ساكن و آرام مى گرداند و نمازش را نيكو به جاى مى آورد و اين همان رياى ظاهر است كه بر مريدهاى مبتدى پوشيده نيست .
درجه دوم آن كه مريد اين آفت را مى شناسد، و از آن پرهيز مى كند، و در اين مورد از اطاعت شيطان سرباز مى زند، و بر او توجه ندارد و نمازش را به همان گونه كه بوده ادامه مى دهد در اين هنگام شيطان به عنوان خير خواهى بر او وارد مى شود و به وى مى گويد: مردم از تو متابعت و به تو اقتدا مى كنند و به تو مى نگرند و كردارت را نقل مى كنند و به تو تاسى مى جويند، اگر اعمالت را خوب به جا آورى ثواب اعمال آنها از آن توست و اگر بد انجام دهى وزر وبال آنها بر عهده تو خواهد بود پس عمل خود را در پيش روى آن ها نيكو كن شايد در خشوع خود و نيكو به جا آوردن عبادت به تو اقتدا كنند اين تلقينى دشوارتر از اول است و بسا كسى كه به تلقين نخست فريفته نشده در اين جا فريب خورد چه اين نيز عين ريا و باطل كننده اخلاص است زيرا اگر او خشوع و حسن عبادت را خوب مى داند و ترك آن را براى غير خود نمى پسندد چرا در خلوت آن را براى خود سزاوار نمى داند و ممكن نيست ديگرى نزد او از خودش عزيزتر باشد بلكه اين صرف تلبيس و دگرگون كردن حقيقت است چه كسى كه به او اقتدا مى شود بايد داراى استقامت نفس بوده و دلش روشنى يافته باشد تا نورش به ديگران برسد و در نتيجه ثوابى عايد وى گردد اما اين پيشوا كه تحت تاءثير شيطان قرار گرفته عمل او صرف نفاق و تلبيس است ، كسى كه به او اقتدا كند به ثواب عملش ‍ مى رسد ليكن خود وى به سبب مشتبه كردن امر و اظهار خلاف باطن مورد مواخذه و كيفر قرار خواهد گرفت .
درجه سوم - و اين درجات پيش دقيقتر است و عبارت از اين است كه بنده نفس خود را آزموده و به مكرهاى شيطان آگاه است و مى داند كه اختلاف عمل در حال خلوت و مشاهده غير صرف رياست و اخلاص آن است كه نماز او در خلوت مانند نمازى باشد كه آن را در انظار مردم به جا مى آورد، و از خود و خداى خويش شرم كند كه به سبب مشاهده مردم خشوعى بيش ‍ از آنچه عادت اوست در نمازش را به گونه اى كه در پيش روى مردم مى پسندد نيكو به جا آورد و در برابر مردم نيز به همين نحو عمل كند اين روش نيز ريايى دشوار و پيچيده است ، زيرا نمازش را در خلوت نيكو ادا كرده تا در پيش مردم آن ، را نيكو به جا آورد و ميان آنها تفاوتى نگذاشته است ليكن او هم در خلوت و هم در پيش روى خلق توجهش به مردم است در حالى كه اخلاص آن است كه براى آدمى تفاوت نكند كه بهايم تماشاگر نماز او باشند يا خلايق و او همچنان بر يك روش باشد اما گويا نفس اين شخص به وى اجازه نمى دهد كه در پيش همچنان بر يك روش باشد اما گويا نفس اين شخص به وى اجازه نمى دهد كه در پيش روى مردم نماز را بد بگذارد آنگاه شرم مى كند كه در زمره ريا كنندگان قرار گيرد و گمان مى كند با يكسان خواندن نماز در خلوت و در پيش روى مردم ريا را از عمل خود زدوده است ليكن هيهات ! چه رياء زمانى زدوده مى شود كه او در نهان و آشكار به مردم توجهى نداشته باشد چنان كه به جمادات توجه ندارد در حالى كه اين شخص انديشه اش هم در نهان و هم در آشكار به خلق مشغول است : و اين خود از مكرهاى پنهانى شيطان است .
درجه چهارم - كه دقيقتر و پوشيده تر است آن است كه به هنگامى كه مشغول نماز است مردم به او بنگرند و شيطان نتواند به او بگويد: به خطار اين مردم در نماز خشوع كن چه مى داند كه او اين حليه اش را دريافته است : لذا شيطان به او مى گويد: در جلال و عظمت خداوند و كسى كه در پيش ‍ روى او ايستاده اى بينديش ، و شرم كن از اين كه خداوند به دلت نظر كند و تو از او غافل باشى از اين رو دلش را حاضر و اعضايش را خاشع مى كند و گمان مى كند اين عمل اخلاص است در حالى كه مكر و فريب است ، چه اگر خشوعش به سبب توجه به جلال الهى است بايستى اين توجه در خلوت نيز ملازم حال او باشد و حضور آن در خاطرش به حالت حضور غير او اختصاص نداشته باشد.
نشانه ايمنى از اين آفات آن است كه آنچه را در خلوت به دلش خطور مى دهد همان باشد كه در پيش روى مردم به خاطرش مى آورد و حضور غير سبب اين خطورات نباشد چنان كه وجود حيوانى سبب آن نخواهد شد لذ مادام كه در احوال او از مشاهده انسان و مشاهده حيوان تفاوت روى مى دهد هنوز از صفاى اخلاص بدور بوده و باطنش به شرك رياى خفى آلوده مى باشد و چنان كه در حديث آمده است (٢٩٤) : ((اين شرك در دل فرزند آدم از حركت مورچه سياه در شب تاريك بر روى سنگ سخت پوشيدتر است ))
كسى از شيطان مصون مى ماند كه بدقت نظر كند و به عصمت و توفيق و هدايت حق تعالى سعادت يابد وگرنه شيطان پيوسته ملازم حال كسانى است كه براى عبادت الهى آستين بالا زده اند، و لحظه اى از آنها غفلت نمى كند تا در هر حركتى از حركات حتى در سرمه كشيدن و ناخن گرفتن و در روز جمعه خود را خوشبو كردن و لباس پوشيدن آنها را به ريا وادار سازد چه اينها سنت هايى در اوقات مخصوص است و نفس را از حيث ارتباط آنها با خلق و انس طبع در آنها التذاذى است و شيطان انسان را به انجام دادن اين كارها دعوت مى كند و مى گويد: اينها سنتهايى است كه سزاوار نيست ترك شود چه نشاط باطنى دل در انجام دادن اين امور براى شهوتهايى است نهانى يا شايبه هايى است كه به سبب آنها آدمى از حد اخلاص بيرون مى رود و يا چيزهايى است كه نمى تواند بكلى از همه اين آفات مصون بماند و خالص باشد، بلكه كسى كه در مسجدى معمور و پاكيزه و خوش بنا اعتكاف مى كند و به اين سبب طبع به آن انس مى گيرد و شيطان او را در اين عمل ترغيب و ثوابهاى بسيار اعتكاف را براى او بازگو مى كند چه انگيزه نهفته در ضمير او انس به زيبايى مسجد و آلودگى خاطر او در آن است و اين انگيزه زمانى آشكار مى شود كه به يكى از دو مسجد يا دو محل كه نيكوتر از ديگرى است مايل شود و همه اينها شايبه هاى طبع و كدورات نفس است كه با عمل آميخته مى شود و حقيقت اخلاص را باطل مى كند.
به جانم سوگند غشى كه با زر ناب آميخته مى شود درجات مختلفى دارد. در بعضى غش غالب و در برخى اندك است ليكن درك آن آسان است و در پاره اى غش چنان دقيق و ناپيدا است كه جز نقاد آگاه نمى تواند آن ار تشخيص دهد غش دل و دخلى شيطان و پليدى نفس بمراتب از اين نوع ناپيداتر و بسيار دقيق تر است از اين رو گفته اند: دو ركعت نماز عالم از يك سال نماز نادان افضل است مقصود از عالم كسى است كه به دقايق آفات اعمال دانا باشد تا از آنها رهايى يابد زيرا نادان به ظاهر عبادت مى نگرد و بدان مغرور است و همچون روستايى است كه تنها به سرخى دينار ناسره و گردى آن نظر دارد در حالى كه ذات آن قلب و مغشوش است و بى شك قيراطى زر ناب كه نقاد آگاه آن را بپسندد بهتر از دينارى است كه فريب خورده ابله آن را پسند كند امر عبادات نيز به همين گونه بلكه بسيار شديدتر مختلف و متفاوت است و طرق آفاتى كه مى تواند بر اقسام اعمال وارد شود از حد شماره و حصر بيرون است و آنچه ما ذكر كرديم بر سبيل مثال و ذكر نمونه بود بى شك هشيار را اندكى از بسيار بس است و كودن را تطويل كافى نيست ، لذا تفصيل بيشتر سودى ندارد.

بيان حكم عمل مشوب و استحقاق ثواب بر آن
بدان هرگاه عمل به طور خالص براى رضاى خدا نبود، و به ريا يا لذتهاى نفسانى آميخته باشد در آن اختلاف است كه آيا آن عمل مقتضى ثواب است يا اقتضاى عقاب دارد و يا بكلى مقتضى چيزى نيست نه ثواب و نه عقاب اما كسى كه مراد او از عمل جز ريا نيست به طور قطع عملش سبب خشم الهى و كيفر او خواهد بود؛ و آن كه عمل را اخلاص براى رضاى خدا به جا مى آورد نيز عملش مستوجب ثوابهاى آلهى است ؛ لذا آنچه مورد تاءمل و بررسى مى باشد عمل مشوب و ناخالص است ظاهر اخبار گوياى آن است كه بر اين نوع عمل ثوابى مترتب نمى باشد ليكن اين اخبار خالى از تعارض نيست ؛ و آنچه براى ما در اين باره روشن شده و البته خدا عالم است اين است كه بايد مقدار قوت انگيزه را در نظر گرفت ، اگر انگيزه دينى برابر با انگيزه نفسانى باشد دو انگيزه در برابر هم مقاومت مى كنند و هر دو ساقط مى شوند و عمل نه ثواب دارد و نه عقاب ؛ و اگر انگيزه ريا قويتر و چيره تر باشد عمل سودمند نيست بلكه زيانبار و مقتضى عقاب است ليكن عقاب آن سبكتر از كيفر عملى است كه بلكى از روى ريا انجام شده و قصد تقرب به خدا با آن آميخته نشده است ، و چنان تقرب نسبت به انگيزه ديگر غلبه داشته باشد به اندازه برترى قوت انگيزه دينى ثواب به او داده مى شود، و اين به مقتضاى قول خداوند است كه : فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره ، و من يعمل مثقال ذرة شرا يره (٢٩٥) ؛ و نيز: ان الله لا يظلم مثقال ذرة (٢٩٦) پس نبايد قصد خير ضايع شود، بلكه اگر نيز تقرب بر قصد رياء غلبه داشته باشد به اندازه قصد ريا از ثواب او ساقط مى شود و بقيه براى او مى ماند، و اگر قصد ريا بر نيت خير غالب باشد به سبب نيت خير او مقدارى از عقوبت قصد فاسدش ساقط مى گردد.
توضيح مطلب آن است كه تاءثير اعمال در دل بستگى به قوت صفات دارد. انگيزه ريا از مهلكات است و غذا و نيرومندى آن به اين سبب است كه بر وفق آن كار شود اگر اين دو صفت در دل جمع شوند چنانچه بر وفق مقتضاى ريا عمل شود اين صفت در انسان قوت مى يابد، و اگر بر طبق انگيزه خير كار شود نيز صفت نيكى در او نيرومند مى گردد. يكى از اين دو نابود كنند و ديگرى نجات دهنده است اگر تقويت يكى به اندازه تقويت ديگرى باشد هر دو مقاومت مى كنند؛ و اين مانند آن است كه كسى گرمى براى مزاجش ضرر داشته باشد چنانچه چيزى كه برايش زيان دارد بخورد سپس به اندازه آن از خنگيها تناول كند پس از خوردن مانند آن است كه از هيچ كدام نخورده است اگر استفاده از يكى بر ديگرى غلبه داشته باشد غالب اثر خود را خواهد بخشيد همان گونه كه به حكم سنت الهى هيچ ذره اى از خوردنيها و آشاميدنيها و داروها بى فايده نبوده و از تاءثير در نورانى كردن دل يا سياه كردن آن و نزديك از خير و شر ضايع نمى ماند و از ايجاد تاءثير در نورانى كردن دل يا سياه كردن آن و نزديك گردانيدن آن به خدايا دور كردن آن جدا نيست بنابراين اگر انسان عملى انجام دهد كه يك وجب او را به خدا نزديك و ضمن آن كارى كند كه يك وجب از او دور شود، وضع او به پيش او عمل برگشت مى كند و ثواب و عقابى براى او نيست ليكن اگر عمل او چيزى است كه دو وجب او را به خدا نزديك مى سازد و عمل ديگر او يك وجب وى را از خدا دور مى كند ناچار يك وجب تقرب پيدا كرده است پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : ((به دنبال بدى نيكى كن تا آن را بزدايد))(٢٩٧) لذا هرگاه اخلاص ناب پس از رياى محض واقع شود ريا را محو مى كند و نيز چنانچه اين دو باهم جمع شوند ناگزير يكديگر را دفع و محو مى كنند گواه اين مطلب اجماع امت است بر اين كه اگر كسى به قصد حج بيرون رود و ضمن آن تجارتى كند حج او درست است و ثواب آن به او داده خواهد شد با اين كه لذتى از لذتهاى نفس با عمل او آميخته شده است آرى ممكن است گفته شود: هنگامى كه به مكه برسد و اعمال حج را به جا آورد به ثواب مى رسد، چه تجارت او متوقف بر اعمال حج او نيست و عملش خالص است و آنچه ميان حج و تجارتش مشترك مى باشد طول راه است كه هرگاه در آن قصد تجارت داشته باشد ثوابى نخواهد داشت ليكن درست آن است كه گفته شود: هرگاه حج انگيزه اصلى او و تجارت غرضى تبعى و كمكى باشد نفس سفر نيز از تواب بى بهره نخواهد بود.
مى گويم : بلكه درست آن است كه گفته شود: تجارت اقدامى است براى تحصيل روزى و اين نيز عبادتى است و از لذت نفس به شمار نمى آيد، و پيش از اين گفته شد كه تعدد نيات براى امور خير موجب چند برابر شدن ثواب است .
غزالى مى گويد: گمان نمى كنم جهادگران ميان جنگ با كافرانى كه غنايم در محل آنها بسيار است و كافرانى كه غنايم در نزد آنها وجود ندارد در دل خود نقاوتى احساس كنند و بعيد است گفته شود كه احساس اين تفاوت ثواب آنها را بكلى از ميان مى برد بلكه عادلانه آن است كه گفته شود: هرگاه انگيزه اصلى و محرك قوى او اعلاى دين خداست و رغب در غنيمت بر سبيل تبعيت است ثواب او از ميان نمى رود. آرى پاداش او هرگز به اندازه پاداش ‍ كسى نيست كه به هيچ روى به غنيمت توجهى ندارد، چه اين توجه ناگزير تفصان است .
اگر بگويى : آيات و اخبار دلالت دارد بر اين كه شايبه ريا ثواب را از ميان مى برد. و طلب غنيمت و تجارت و ديگر لذايذ نيز مشمول همين معناست چه طاووس يمانى و جمعى از تابيعن روايت كرده اند: مردى از پيامبر صلى الله عليه وآله درباره كسى پرسيد كه كارهاى نيك مى كند يا گفت : صدقه مى دهد و دوست دارد كه ستوده و مزد داده شود آن حضرت به او پاسخى نداد تا آنگاه كه اين آيه نازل شد: فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعباده ربه احدا (٢٩٨) ، و مقصود او هم مزد و هم ستايش بود.
روايت شده است : مردى اعرابى نزد پيامبر صلى الله عليه وآله آمد و عرض ‍ كرد: اى پيامبر خدا! شخصى براى اظهار حميت و غيرت ، و يكى براى اظهار شجاعت و ديگرى براى نشان دادن موقعيت خود، در راه خدا پيكار مى كنند، پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: ((كسى كه پيكار كند تا دين خدا غالب شود او در راه خدا پيكار كرده است (٢٩٩) و نيز پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((كسى كه براى به دست آوردن چيزى از دنيا هجرت كند بهره اش همان است (٣٠٠) .
مى گويم : از طريق خاصه (شيعه ) كافى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه آن حضرت در مسجد به عبادبن كثير بصرى فرمود: ((اى عباد! واى بر تو بپرهيز از ريا چه هر كس براى غير خدا كار كند خداوند او را به همان كس وامى گذارد كه او برايش كار كرده است ))(٣٠١)
و نيز از آن حضرت روايت شده كه فرموده است : ((هر ريايى شرك است ، هر كس براى مردم كار كند پاداش او بر مردم است ، و آن كه براى خدا كار كند پاداش او بر خداست .))(٣٠٢)
و نيز نقل شده كه درباره آيه : فمن كان يرجولقاء ربه ... فرموده است : ((انسان عملى را كه متضمن ثواب است به جامى آورد و مقصودش ‍ از آن طلب رضاى خدا نيست بلكه براى آن است كه مردم او را بستايند و ميل دارد آن را به گوش مردم برساند و اين همان كسى است كه به عبادت خدا شرك ورزيده است )) سپس فرموده : ((هر بنده اى در پنهانى عمل خيرى انجام دهد روزگار نمى گذرد جز اين كه خداوند خيرى را براى او ظاهر مى كند، و هر بنده اى عمل شرى در پنهانى مرتكب شود روزگار نمى گذرد جز اين كه خداوند شرى را برايش ظاهر مى كند.(٣٠٣)
و نيز از آن حضرت نقل شده كه : خداوند فرموده است : ((من بهترين شريك هستم هر كس در عملى كه انجام مى دهد ديگرى را با من شريك كند من آن را نمى پذيرم جز آن چه برايم خالص باشد(٣٠٤) ))
غزالى مى گويد: پاسخ اين است كه اين احاديث آنچه را ذكر كرده ايم نقض ‍ نمى كند بلكه مراد از آن است كه تنها دل به دنيا بسته است چنان كه فرموده است : ((كسى كه براى چيزى از دنيا هجرت كند بهره اش همان است ))، يا آن چيز بر نيتش غلبه داشته باشد ما بيان كرديم كه عمل او گناه و تعدى است نه آن كه طلب دنيا حرام است ، بلكه طلب آن از طريق اعمال دينى حرام مى باشد، زيرا متضمن ريا و دگرگون كردن وضع عبادت است اما واژه ((شركت )) اگر مطلق باشد در جايى صدق دارد كه هر دو قصد مساوى باشند و ما ذكر كرديم كه اگر دو قصد مساوى باشند با يكديگر مقاومت مى كنند در اين صورت امر به زبان يا به سود او نيست و نمى توان بر عملش ‍ اميد ثوابى داشت سپس انسان به هنگام شركت پيوسته در معرض خطر است زيرا نمى داند كدام يك از اين دو قصد بر ضمير او غلبه دارد و بسا همين امر مايه وبال او شود از اين رو خداوند فرموده است : فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملا صالحا، يعنى با شريك قرار دادن چيزى در نيت كه بهترين حالت آن سقوط هر دو جزء نيت است نمى توان اميد لقاى پروردگار را داشت . و رواست گفته شود كه : مقام شهادت جز با اخلاص در جهاد حاصل نمى شود، و بعيد است كه بگويند: اگر كسى انگيزه دينى اش ‍ چنان باشد كه او را براى صرف جهاد به حركت در آورد هر چند غنايمى در كار نباشد و بتواند با دو دسته از كفار كه يكى توانگر و ديگرى فقير باشد بجنگد و او براى اعلاى دين خدا به جنگ با كافران توانگر و دست يافتن بر غنايم آنان رغبت كند در اين صورت به طور قطع براى جهاد اوثوابى نيست و به خدا پناه مى بريم اگر امر چنين باشد چه اين عمل در دين گناه و راهى براى نوميد كردن مسلمانان است ؛ و انسان از اين گونه شايبه ها جز بندرت جدا نمى شود و تاثير آنها سبب نقصان ثواب است ليكن موجب احباط عمل و محو آن نخواهد بود آرى انسان در اين موارد با خطرى بزرگ روبروست زيرا بسا گمان كند كه انگيزه قويتز در او تقرب به خدا است در حالى كه در درون او لذت نفسانى غلبه دارد و انگيزه هاى نفسانى از چيزهايى هستند كه در باطن انسان سخت پوشيده و نهفته اند بنابراين پاداشهاى الهى جز به اخلاص حاصل نمى شود و بسيار كم است كه آدمى در اخلاصش بر يقين باشد هر چند منتهاى احتياط را به جا آورد از اين رو انسان بايد ضمن سعى كامل در عمل هموراه ميان رد يا قبول آن در شك و ترديد باشد و بترسد از اين كه در عبادتش آفتى وجود داشته باشد كه وبالش ‍ بيش از ثوابش بوده و خيرش با شرش مقاومت كند خائفان صاحب بصيرت پيوسته چنين بوده اند و هر اهل بينشى بايد چنين باشد با اين حال به هنگام بيم از آفت و ريا نبايد عمل ترك شود، و ترك عمل منتهاى مطلوب شيطان است ، چه مقصود آن است كه اخلاص ضايع نشود و هرگاه عمل ترك گردد عمل و اخلاص هر دو ضايع شده است گفته شده است : ترك عمل به خاطر مردم ريا و انجام دادن آن براى مردم شرك است .
مى گويم : كافى به سند حسن از ابى جعفر امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده است كه : از آن حضرت پرسيدند مردى كار نيكى انجام مى دهد و كسى عمل او را مى بيند پس او از ديدن وى خوشحال مى شود، فرمود: ((با كى نيست چه هر كسى دوست دارد خداوند خير را در ميان مردم براى او ظاهر گرداند ليكن اين در صورتى است كه عملش را براى نشان دادن به او انجام نداده باشد))(٣٠٥)

باب سوم : در صدق و حقيقت و فضيلت آن

فضيلت صدق
خداوند فرموده است : رجال صدقوا ما عاهدو الله عليه (٣٠٦) پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرموده است : ((صدق به نيكوكارى هدايت مى كند و نيكوكارى به بهشت رهنمون مى شود، همانا مرد پيوسته راست مى گويد به حدى كه خداوند او را صديق مى نويسد دروغ به بدكردارى راهنمايى مى كند و بدكردارى به دوزخ رهنمون مى شود همانا مرد پيوسته دروغ مى گويد تا آن جا كه خداوند او را كذاب ثبت مى كند ))(٣٠٧) در فضيلت صدق همين بس كه صديق از آن مشتق است و خداوند پيامبران را بدان توصيف كرده و در مقام ستايش آنان فرموده است :
و اذكر فى الكتاب ابراهيم انه كان صديقا نبيا (٣٠٨) .
مى گويم : سپس غزالى اقوالى را در فضيلت صدق نقل و از پيامبر خدا صلى الله عليه وآله روايت كرده است كه از آن حضرت درباه كمال پرسيدند فرمود: گفتار حق و عمل صادقانه است .))(٣٠٩)
از طريق خاصه (شيعه ) كافى از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه فرموده است : همانا مرد پيوسته راست مى گويد به حدى كه خداوند او را تصديق مى نويسد(٣١٠) .
از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده كه فرموده است : ((مردم را به غير از زبانتان (با عمل ) به نيكى دعوت كنيد تا از شما كوشش و صدق و پارسايى ببينند.))(٣١١)
و نيز از آن حضرت (عليه السلام ) روايت است : ((كسى كه زبانش راست گويد عملش پاكيزه مى شود، و آن كه نيتش را نيكو كند روزى اش افزون مى گردد، و آن كه با كسانش خوش رفتارى كند عمرش دراز مى شود ))(٣١٢)
و نيز آن حضرت (عليه السلام ) فرموده است : به طول ركوع و سجود مرد ننگريد زيرا اين چيزى است كه بدان عادت كرده و اگر آن را ترك كند به هراس مى افتد بلكه به صدق گفتار و اداى امانت از سوى او بنگريد .))(٣١٣)
و نيز آن حضرت (عليه السلام ) به يكى از يارانش فرمود: ((بنگر على عليه السلام به چه چيز نزد پيامبر خدا صلى الله عليه وآله منزلت يافت همان را ملازم باش چه على (عليه السلام ) جايگاه بلندى را كه نزد پيامبر خدا صلى الله عليه وآله يافت به سبب صدق گفتار و اداى امانت بود ))(٣١٤)

بيان حقيقت صدق و معنا و مراتب آن
بدان واژه صدق در شش معنا به كار مى رود كه عبارتند از: صدق در گفتار، صدق در نيت و اراده ، صدق در عزم ، صدق در وفاى به عزم ، صدق در عمل در تحقيق همه مقامات دين كسى كه به صدق در همه آنها موصوف شود صديق گفته مى شود چه واژه صديق صيغه مبالغه از صدق است ؛ و صديقان را درجاتى است ، كسى كه از صدق در چيزى بهره اى دارد نسبت به آنچه صدق او در آن است صادق است .
صدق اول در زبان است و آن در هنگام دادن خبر يا چيزى كه متضمن خبر دادن است تحقق مى يابد و خبر يا به گذشته تعلق دارد يا به آينده و در همين جاست كه وفاى به وعده يا تخلف از آن ظهور مى يابد، به هر بنده اى حق است كه الفاظ خود را نگهدارد و جز به صدق سخن نگويد. و اين مشهورترين و روشنترين انواع صدق است ، و كسى كه زبانش را از دادن خبرهاى خلاف واقع باز دارد او صادق است ؛ و براى اين صدق دو مرتبه كمال است :
كمال اول - احتزاز از تعريض و كنايه است ، گفته اند: ((در كنايه مجالى است براى گريز از دروغ ))، و كنايه جانشين دروغ مى شود زيرا آنچه باعث ممنوعيت دروغ است تفهيم چيزى بر خلاف واقع آن است جز اين كه در برخى حالات بدان نياز ضرورى پيدا مى شود مصلحت اقتضا مى كند از آن جمله در تاءديب كودكان و زنان و كسانى كه به منزله آنها هستند، و در احتراز از ظلمه و ستم پيشگان و پيكار با دشمنان و پرهيز از آگاه شدن آنها بر اسرار مملكت كسى كه بر چيزى از اينها ناگزير شود صدق او در آن به اين است كه سخنش براى خدا باشد، و آنچه را حق به او دستور مى دهد و دين اقتضا مى كند بگويد، و اگر چنين كند او صادق خواهد بود هر چند سخنش چيزى را بر خلاف آنچه واقع آن است بفهماند چه صدق براى ذات آن مطلوب نيست بلكه به سبب دلالت آن برحق و دعوت به آن مطلوب مى باشد، لذا نبايد به صورت ظاهر آن نگريست بلكه بايد به معناى آن توجه داشت آرى در مواردى كه ذكر شد و امثال آنها چنانچه راهى برايش وجود داشته باشد به كنايه متوسل شود. پيامبر خدا صلى الله عليه وآله هنگامى كه عزم سفر مى كرد آن را پوشيده مى داشت .(٣١٥) تا مبادا خبر به دشمنان برسد و قصد او كنند، و اين امر گفتن چيزى به دروغ نيست پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((دروغگو نيست كسى كه ميان دو تن اصلاح مى دهد و خير مى گويد يا خبرى را نسبت مى دهد))(٣١٦)
اجازه داده شده است كه در سه مورد سخن بر وفق مصلحت گفته شود: اول آن كه كسى بخواهد ميان دو تن اصلاح دهد، دوم آن كه دو همسر دارد و سوم كسى كه درباره مصالح جنگ اقدام مى كند(٣١٧) صدق در اين موارد به نيت برگش دارد و در آن جز صدق نيت و اراده خير چيز ديگر رعايت نمى شود لذا هرگاه قصدش درست و نيتش صحيح و اراده اش صرفا براى كارى نيك باشد او صادق بوده و به هر لفظ و عبارتى بگويد صديق است ليكن كنايه در اين موارد سزاوارتر است و راه آن اين است كه از يكى از پيشينيان نقل شده كه او را يكى از ظالمان مى طلبيد و او در خانه اش بود به همسرش گفت : با انگشت خود دايره اى رسم كن و انگشت خود را بر آن بگذار و بگو در اين جا نيست او بدن وسيله از دروغ دورى جست و ستمكار را از خود دور كرد و گفتار او راست بود ضمن آن كه به ستمكار فهمانيد وى در خانه نيست بنابر اين كمال اول آن است كه از دروغ در صريح الفاظ و از كنايه نيز جز به هنگام ضرورت بپرهيزد.
كمال دوم آن است كه در مناجات با خدا معناى صدق در الفاظ را رعايت كند مانند اين كه مى گويد: وجهت و جهى للذى فطر السماوات والارض (٣١٨) ، چه اگر روى دلش از خدا منصرف و به آرزوهاى دنيا و شهوتهاى آن مشغول باشد او دروغگوست ، همچنين در گفتن اياك نعبد (تنها تو را مى پرستم ) و قول او كه من بنده خدا هستم چنانچه به حقيقت عبوديت متصف نباشد و خواستى غير از خدا داشته باشد گفتار او از صداقت بى بهره است ، و اگر روز قيامت صدق او را در گفتن اين كه من بنده خدايم از او مطالبه كنند از اثبات آن ناتوان خواهد بود، چه اگر بنده نفس ‍ خويش يا بنده دنيا و يا بنده شهوتهاى خدا باشد در گفتارش صادق نخواهد بود انسان بنده هر چيزى است كه بدان پايبند است چنان كه عيسى (عليه السلام ) در خطاب به مردم گفته است : اى بندگان دنيا، و پيامبر ما صلى الله عليه وآله فرموده است : ((هلاك شده بنده دينار و در هم و بنده جامه و لباس نقشدار ))(٣١٩)، آنان هر كس را كه دلش وابسته به چيزى است بنده آن ناميده اند، و بنده حق تعالى كسى است كه نخست خود را از غير او آزاد كند تا آزاده اى مطلق گردد هنگاميكه اين آزادگى حاصل شود دل فارغ و آماده مى شود تا بندگى خداوند در آن جاى گيرد اين بندگى او را به خدا و محبت او مشغول مى كند و باطن و ظاهر او را به طاعت او پاينده مى سازد، و او مراد و مقصودى جز خداوند نخواهد داشت سپس هرگاه از اين حد بگذرد به مقامى عاليتر كه آن را ((حريت )) مى نامند مى رسد و در اين مقام از خودى خود و اراده و خواستهايش در برابر خداوند آزاد مى شود و در آنچه حق تعالى برايش مى خواهد اعم از آن كه تقربش دهد يا دورش كند قانع مى شود، و اراده اش در اراده خداوند فانى مى شود او بنده اى خواهد بود كه از غير خدا آزاد و ((حر)) گرديده پس بازگشته و از نفس خويش نيز آزاد شده و از آن حريت يافته و در نتيجه براى نفس خود مفقود و براى آقا و مولاى خود موجود شده است اگر او را حركت دهد به حركت مى آيد و اگر او را ساكن گرداند ساكن مى شود؛ اگر او را گرفتار كند راضى است و در او امكانى براى طلب و خواهش يا اعتراض باقى نيست بلكه او در برابر خداوند مانند مرده در برابر غسال است ، و اين منتهاى صدق در عبوديت است بنابراين بنده حق كسى است كه وجودش براى مولايش باشد نه براى نفسش و اين درجه صديقان است ؛ اما حريت از غير خدا درجه صادقان مى باشد؛ و پس از احرار اين درجات است كه عبوديت براى خدا تحقق مى يابد و آنچه پيش از اين است صاحب آن ، شايستگى ندارد كه صادق يا صديق گفته شود؛ و معناى صدق در قول همين است .
صدق دوم در نيت و اراده است و آن به اخلاص بازگشت دارد كسى كه داراى اين درجه از صدق است در همه حركات و سكنات خويش جز خداوند انگيزه اى ندارد، و اگر شايبه اى از لذتهاى نفسانى با نيت و اراده او آميخته شود صدق نيتش باطل مى شود و و راست كه چنين كسى كاذب گفته شود چه همان گونه كه در باب فضيلت اخلاص ضمن حديث سه شخصى كه در قيامت از آنها بازخواست مى شود ذكر كرديم ، از عالم مى پرسند كه ((در آنچه دانستى چه كردى ؟ پاسخ مى دهد: فلان كار و فلان كار را انجام دادم ، خداوند مى فرمايد: دروغ گفتى چه تو خواستى كه بگويند فلان كار و فلان كار را انجام دادم ، خداوند، عالم را تكذيب نكرده و به او نفرموده است كه به دانش خدا عمل نكردى بلكه اراده و نيت او را تكذيب كرده است يكى از پيشينيان گفته است : صدق عبارت از صحت توحيد در قصد است ، از اين رو خداوند متعال فرموده است : والله يشهد ان المنافقين لكاذبون (٣٢٠) ، در حالى كه آنها گفتند: انك لرسول الله (٣٢١) ، و اين سخنى راست است ليكن خداوند آنها را تكذيب كرد و اين از جهت آنچه بر زبان اجراى كردند نبود بلكه حق تعالى چيزى را كه منافقان در درون دل داشتند تكذيب كرد، و تكذيب همواره متوجه خبر مى شود، و سخن آنها به قرينه حاليه متضمن اخبار است چه گوينده خدا را چنان مى نماياند كه به آنچه مى گويد معتقد است ليكن قرينه حاليه دلالت دارد بر اين كه نسبت به آنچه در ضمير دارد دروغگوست بنابراين يكى از دو معناى اين صدق به خلوص نيت باز مى گردد، و آن عبارت از اخلاص است و هر صادقى ناگزير بايد مخلص باشد.
صدق سوم صدق در عزم است ، زيرا آدمى پس از عمل عزم مى كند و در پيش خود مى گويد: اگر خداوند مالى روزيم فرمايد همه يا نمى آن را صدقه خواهم داد همچنين اگر در طريق حق با دشمنى برخورد كردم با او پيكار خواهم كرد و باك ندارم كه در اين راه كشته شوم ؛ و نيز اگر خداوند به من حاكميتى عطا كند در آن به عدالت رفتار خواهم كرد و باگرايش به اشخاص ‍ و ستمگرى مرتكب گناه نخواهم شد اين عزم و تصميم كه در نفس ملاحظه مى شود گاهى قاطع و صادق است و زمانى در آن انحراف و ترديد و ضعف وجود دارد كه در اين صورت با صدق در عزم تضاد خواهد داشت چه صدق در اين جا عبارت از كمال و قوت است چنان كه مثلا گفته مى شود: فلانى داراى شهوتى صادق است ، و يا اين شهوتش كاذب است و اين را به هنگامى مى گويند كه شهوتش ناشى از سببى ثابت و قوى نبوده و يا ضعيف باشد.
بنابراين مراد از اطلاق در اين جا همين معناست ، و صادق و صديق كسى است كه عزم خود را در همه امور خير قوى و كامل يابد به طورى كه هيچ گونه انحراف و ضعف و ترديد در آن وجود نداشته بلكه نفس او هميشه قاطعانه مصمم به انجام دادن امور خير باشد.
صدق چهارم در وفاى به عزم است ، و عزم در حال مستلزم داشتن سخاوت نفس است چه در عزم و وعده به آينده مشقتى نيست و زحمت آن سبك و ناچيز مى باشد هنگامى كه وعده به آينده مشقتى نيست و زحمت آن سبك و ناچيز مى باشد هنگامى كه وعده فرار مى رسد و تمكن حاصل مى گردد، شهوتها برانگيخته مى شود و عزم از ميان مى رود و شهوت غالب مى شود و در نتيجه وفاى به عهد صورت نمى گيرد، و اين نيز ضد صدق است از اين رو خداوند فرموده است : رجال صدقوا ما عاهدوالله عليه (٣٢٢) .
صدق پنجم در اعمال است و آن عبارت از اين است كه بكوشد اعمال ظاهرى او بر امرى باطنى كه وى بدان متصف نيست دلالت نداشته باشد، و اين كوشش نبايد او را وادار سازد كه اعمال را ترك كند، بلكه بايد باطن را به سمت تصديق ظاهر سوق دهد، و اين خلاف چيزى است كه ما درباره ترك ريا ذكر كرديم ، چه ريا كننده كسى كه به او مى نگرد او را در حضور خداوند ايستاده مى بيند و لى او در باطن ميان بازار در حضور يكى از شهوتهايش ‍ ايستاده است اينها كارهايى است كه به زبان حال گوياى خبرهايى از باطن است كه او در آنها كاذب مى باشد در حالى كه از او صدق در اعمال مطالبه خواهد شد همچنين گاهى ديده مى شود كه انسانى با سكون و وقار در حركت است در حالى كه باطن او به اين صفتها موصوف نيست لذا او در عملش صادق نمى باشد هر چند توجهى به خلق ندارد و قصدش ريا و خودنمايى نيست .
بنابر اين راه نجات از اين خطرات آن است كه نهان و آشكار انسان يكسان باشد باطنش را مانند ظاهرش يا بهتر از آن كند چه اگر ظاهرش خلاف باطنش باشد و به عمد اين كار را مرتكب گردد عمل او ريا گفته مى شود و فاقد اخلاص است و اگر بدون قصد باشد صدق در عمل را از دست داده است از اين رو پيامبر صلى الله عليه وآله گفته است : ((بار خدايا! نهانم را بهتر از آشكارم قرار ده و آشكارم را شايسته گردان ))(٣٢٣) گفته اند: اگر نهان و آشكارش بهتر از نهانش باشد ستم است لذا يكسان بودن ظاهر و باطن يكى از انواع صدق مى باشد.
مى گويم : در اين مورد اميرمؤ منان (عليه السلام ) فرموده است : ((به خدا سوگند من شما را بر اداى طاعتى تشويق نكردم جز اين كه در عمل به آن بر شما پيشى گرفتم . و از گناهى شما را نهى نكردم جز اين كه پيش از شما از آن دست باز داشتم ))(٣٢٤) .
صدق ششم - اين عاليترين درجات صدق و كمياب ترين آن و عبارت است از صدق در مقامات دين مانند صدق در خوف ، رجا، تعظيم ، زهد، رضا، محبت ، توكل و امور ديگر از اين قبيل ، چه اينها را مبادى و اصولى است كه اين اسامى به مظاهر آنها اطلاق مى شود، آنها را نتايج و حقايقى است صادق حقيقى كسى است كه به حقيقت آنها دست يابد؛ و هرگاه چيزى بر وجود انسان غالب و حقيقت آن در او كامل شد او را در آن چيز صادق مى نامند چنان كه مى گويند: فلانى در جنگ صادق است ، يا اين خوفى صادق است ، و يا اين شهوتى صادق است خداوند فرموده است : انما المومنون الذين امنوا بالله و رسوله ثم لم يرتابوا....اولئك هم الصادقون (٣٢٥) نيز: ولكن البر من امن بالله و اليوم الاخر، سپس فرموده است : والصابرين فى الباساء و الضراء،... اولئك الذين صدقوا (٣٢٦) .
از ابوذر درباره ايمان پرسيدند همين آيه را تلاوت كرد، به او گفتند: ما از تو درباره ايمان مى پرسيم ، گفت : من از پيامبر خدا صلى الله عليه وآله در خصوص ايمان پرسيدم همين آيه را قرائت فرمود(٣٢٧) براى خوف مثالى مى آوريم چه هيچ بنده اى نيست كه به خدا ايمان داشته باشد جز اين كه از او ترسان است ، و اين ترسى است كه مى توان نام خوف بر آن نهاد، ليكن خوفى صادق نيست چه به درجه حقيقت نرسيده است آيا نمى بينى كه هرگاه كسى از حاكمى يا از راهزنى در سفر بترسد چگونه رنگ رويش زرد مى شود و لرزه بر اندامش مى افتد و زندگانى اش منغرض مى شود و خورد و خواب بر او دشوار و فكرش پريشان مى گردد به طورى كه كسانش از وجود او بهره نمى برند، و ممكن است در وطنش آرام نگيرد و انس را به وحشت و راحت را به رنج و مشقت بدل كند و خود را در معرض خطرهاى بسيار قرار دهد.
همه اينها از بيم چيزى است كه از آن مى ترسد آنگاه از آتش دوزخ بيمناك است ليكن هنگامى كه گناهى از او سر مى زند چيزى از اين حالات در او ظاهر نمى شود از اين رو پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرموده است : ((همچون گريزنده از آتش گريزنده اى نديدم كه بخوابد، و مانند جوينده بهشت جوينده اى نديدم كه به خواب رود. .))(٣٢٨)
تحقيق در اين امور بسيار ارزشمند است و براى اين مقامات نهايتى نيست تا بتوان به آن دست يافت ليكن براى هر بنده اى بر حسب حالش چه قوى يا ضعيف بهره اى است و هرگاه در آن قوى گردد صادق گفته مى شود.
بنابر اين معرفت خداوند تعظيم او و خوف از او نهايتى ندارد، از اين رو پيامبر خدا صلى الله عليه وآله به جبرئيل فرمود: ((دوست دارم تو را در صورت حقيقى خودت ببينم )) عرض كرد: ياراى آن را ندارى ، فرمود: بلى خود را به من بنماى ، جبرئيل آن حضرت را به شبى مهتابى در بقيع وعده داد، پيامبر صلى الله عليه وآله به آن محل آمد و بدو نگريست ناگهان ديد همه اطراف آسمان را فرا گرفته و به سبب او سرتاسر افق مسدود شده است آن حضرت بيهوش شد چون به هوش آمد جبرئيل به صورت نخستين خود بازگشت پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: ((من گمان نمى كردم كس از مخلوقات خداوند چنين باشد)) جبرئيل عرض كرد: چگونه خواهى بود اگر اسرافيل را ببينى كه عرش بر دوش اوست و پاهايش از تحتانى ترين طبقه زمين در گذشته است ، و او از عظمت حق تعالى كوچك مى شود به حدى كه چون گنجشكى خرد مى گردد(٣٢٩) اكنون بنگر كه چه عظمت و هيبتى اسرافيل را فرا مى گيرد كه به اين حد ريز و كوچك مى شود و فرشتگان ديگر چنين نيستند زيرا در معرفت با هم متفاوتند و مراد از صدق در تعظيم همين است .
جابر گفته است : ((پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرمود: شبى كه به معراج برده شدم جبرئيل را در ملا اعلا ديدم كه از خوف خداوند همچون حلسى كهنه بود ))(٣٣٠)، (حلس پلاسى است كه بر پشت شتر مى اندازند) از اين رو فرموده است : ((هيچ كس به حقيقت ايمان نمى رسد مگر آنگاه كه مردم را در برابر خداوند همچون شتران ببيند سپس به نفس خويش رجوع كند و خود را از هر حقيرى حقيرتر بيابد .))(٣٣١)
بنابراين صادق در همه اين مقامات عزيز و ارزشمند است و درجات صدق نيز بى نهايت است ممكن است بنده در برخى امور داراى صدق بوده و در بعضى نباشد ليكن اگر در همه كارها صادق باشد براستى صديق است سعدبن معاذ گفته است ، سه چيز است كه من در آن قوى و در غير ضعيفم : از آنگاه كه مسلمان شدم هيچ نمازى نگزاردم جز آن كه به خود گفتم زنده نمى مانم تا از آن فارغ شوم ، و هيچ جنازه اى را تشييع نكردم جز آن كه به نفس خود همان را گفتم كه او مى گويد و به او مى گويند تا آنگاه كه از دفن او فراغت حاصل شد، و از پيامبر خدا صلى الله عليه وآله سخنى نشنيدم جز آن كه دانستم كه آن حق است .
ابن مسيب گفته است : هنگامى كه اين حديث را شنيدم گمان بردم كه اين خصلتها جز در پيامبر صلى الله عليه وآله جمع نمى شود؛ و همين صدق در اين امور است ، زيرا چه بسيارى از صحابه كه نماز گزاردند و جنازه ها را تششع كردند ليكن به اين درجه نرسيدند.
اين بود درجات صدق و معناى آن و سخنانى كه از مشايخ در حقيقت صدق نقل شده است و اغلب جز آحادى از آنها اين معانى را متعرض ‍ نشده اند آرى ابوبكر وراق گفته است : صدق سه گونه است : صدق توحيد، صدق طاعت و صدق معرفت صدق توحيد براى عموم مؤ منان است ، خداوند فرموده است : والذين امنوا بالله ورسله اولئك هم الصديقون (٣٣٢) ؛ صدق طاعت براى اهل علم ، و صدق معرفت از آن اهل ولايت است كه او تا در زمين بشمارند، و همه اينها به آنچه ما در صدق ششم ذكر كرده ايم بازگشت دارد و او انواع چيزهايى از كه مشتمل بر صدق است بيان كرده ليكن آن نيز جامع همه اقسام نيست امام جعفر صادق (عليه السلام ) فرموده است : ((صدق مجاهده است و آن كه بر خدا غير خدا را اختيار نكنى چنان كه خداوند غير تو را بر تو اختيار نكرده و فرموده است : هو اجتباكم (٣٣٣) گفته اند: خداوند به موسى (عليه السلام ) وحى فرمود كه : من هرگاه بنده اى را دوست بدارم او را به بلايى كه كوه ياراى تحمل آن را ندارد گرفتار مى كنم ، تا بنگرم صدق او چگونه است اگر او را شكيبا يافتم وى را دوست و حبيب خود مى گردانم و اگر او را جزع كننده يابم كه نزد خلق من شكايت مرا مى كند او را مى گذارم و باك ندارم بنابراين از نشانه هاى صدق كتمان مصيبتها و طاعتها و كراهت آگاه كردن مردم بر آنهاست .
مى گويم : در مصباح الشريعة از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده كه فرموده است : هرگاه بخواهى بدانى راستگويى يا دروغگو به معناى قصد و عمق ادعاى خود بنگر و آنها را در ترازوى حق بسنج و گمان كن كه روز قيامت است و خداوند فرموده است : والوزن يومئذ الحق (٣٣٤) هرگاه مقصود تو با عمق ادعايت برابر باشد صدق تو ثابت مى شد، و پست ترين حد صدق آن ، است كه زبان خلاف دل و دل خلاف زبان نباشد مثل صادقى كه ما توصيف كرده ايم مثل كسى است كه در حال احتضار و جان دادن است و جز اين كه جان دهد چاره اى ندارد(٣٣٥)
سپاس و ستايش خداى را كه كتبا نيت و صدق و اخلاص از المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء به دست فقيرترين بندگان درگاه او محسن بن مرتضى كاشانى پايان يافت ، خداوند به لطف و كرم خود او را از مخلصان صادق قرار دهد، و به خواست او پس از اين كتاب مراقبه و محاسبه خواهد آمد، و ستايش تنها و تنها ويژه خداوند است .

پي نوشتها

__________________________________________________
٢٩٤- بارها در بخش ((علم )) و جز آن ذكر شده است .
٢٩٥- زلزال / ٧ و ٨: پس هر كس به اندازه سنگينى ذره اى كار نيك انجام دهد آن را مى بيند و آن كه به اندازه ذره اى كار بد كند آن را مى بيند.
٢٩٦- نساء / ٣٩: خداوند (حتى ) به اندازه ذره اى ستم نمى كند.
٢٩٧- مكرر در بخش رياضت نفس و بخش توبه ذكر شده است .
٢٩٨- كهف / ١١٠: پس هر كس اميد لقاى پروردگارش را دارد بايد عمل صالح انجام دهد و كسى را در عبادت پروردگارش شريك نكند.
٢٩٩- كهف / ١١٠ پس هر كس اميد لقاى پروردگارش را دارد بايد عمل صالح انجام دهد و كسى را در عبادت پروردگارش شريك نكند.
٣٠٠- سنن نسابى ، ج ٦، ص ٢٣ با اختلاف اندكى از حديث ابى موسى اشعرى .
٣٠١- همان ماخذ، ج ٢، ص ٢٩٣، شماره ١.
٣٠٢- همان ماخذ، ج ٢، ص ٢٩٣، شماره ٣ و ٢.
٣٠٣- همان ماخذ، ج ٢، ص ٢٩٣، شماره ٣ و ٢.
٣٠٤- همان ماخذ، ج ٢، ص ٢٩٥، شماره ٩.
٣٠٥- همان ماخذ، ج ٢ ص ٢٩٧، شماره ١٨.
٣٠٦- احزاب / ٢٣:... مردانى هستند كه بر سر عهدى كه با خدا بسته اند صادقانه ايستاده اند.
٣٠٧- حديثى مورد اتفاق است و پيش از اين ذكر شده است .
٣٠٨- مريم / ٤٢: در اين كتاب از ابراهيم ياد كن كه او بسيار راستگو و پيامبر خدا بود.
٣٠٩- عراقى گفته است : اين حديث را با اين الفاظ نيافتم .
٣١٠- همان ماخذ، ج ٢، ص ١٠٥ شماره ٨ و ١٠.
٣١١- همان ماخذ، ج ٢، ص ١٠٥، شماره ٨ و ١٠.
٣١٢- كافى ، ج ٢، ص ١٥٠، شماره ١١ و ١٢.
٣١٣- كافى ، ج ٢، ص ١٥٠، شماره ١١ و ١٢.
٣١٤- همان ماخذ، ج ٢، ص ١٠٤، شماره ٥.
٣١٥- بخارى و مسلم از حديث كعب بن مالك .
٣١٦- صحيح بخارى ، ج ٣، ص ٢٢٧؛ صحيح مسلم ، ج ٨، ص ٢٨، از حديث ام كلثوم دختر عقبة بن ابى معيط،
٣١٧- صحيح مسلم ، ج ٨ ص ٢٨؛ كافى كلينى نظير آن از امام صادق عليه السلام ، ج ٢، ص ٣٤٢.
٣١٨- انعام / ٧٩: من روى خود را به سوى كسى كردم كه آسمانها و زمين راآفريده است .
٣١٩- صحيح بخارى از حديث ابى هريره و پيش از اين ذكر كرده است .
٣٢٠- منافقون / ٢... ليكن خداوند گواهى مى دهد كه منافقان دروغگويند.

٣٢١- منافقون / ٢... (ما گواهى مى دهيم ) به يقين تو پيامبر خدايى .
٣٢٢- احزاب / ٢٣:... مردانى هستند كه بر سر عهدى كه با خدا بستند صادقانه ايستاده اند.
٣٢٣- عراقى گفته است : من اين را نيافتم .
٣٢٤- نهج البلاغه بخش خطبه ها، شماره ٧٣.
٣٢٥- حجرات / ١٥: مؤ منان واقعى تنها كسانى هستند كه به خدا و پيامبرش ايمان آورده اند سپس هرگز شك و ترديدى به خود راه نداده اند.
٣٢٦- بقره / ١٧٧:... ليكن نيكى (و نيكوكار) كسى است كه به خدا و روز بازپسين ايمان آورده اند... و در سختيها و بيماريها شكيبايند.... آنها كسانى هستند كه راست مى گويند.
٣٢٧- مسند اسحاق بن راهويه ، عبد بن حميد، ابن مردويه از قاسم بن عبدالرحمان ، الدرالمنثور، ج ١، ص ١٦٩.
٣٢٨- صحيح ترمذى ، ج ١٠، ص ٦٥ از حديث ابى هريره ؛ الاوسط طبرانى از حديث انس .
٣٢٩- پيش از اين در كتاب خوف و رجا گفته شد كه آن حضرت صلى الله عليه وآله دوباره جبرئيل را در صورت حقيقى خود ديده است .
٣٣٠- كتاب تعظيم قدرالصلاة محمد بن نصر، دلائل النبوه بيهقى از حديث انس ؛ المغنى .
٣٣١- عراقى گفته است : ماخذى براى آن نيافتم .
٣٣٢- حديد/ ١٩: كسانى كه به خدا و پيامبرانش ايمان آوردند آنان صديقانند.
٣٣٣- حج / ٧٨:... او شما را برگزيد.
٣٣٤- اعراف / ٨: سنجش (اعمال و تعيين ارزش آنها) در آن روز حق است .
٣٣٥- همان ماخذ، باب ٧٤.



۹
كتاب مراقبه و محاسبه

كتاب مراقبه و محاسبه
بسم الله الرحمن الرحيم
اين كتاب هشتم از بخشش منجيات از المحجة البضاء فى تهذيب الاحياء است
ستايش ويژه خداوندى است كه قائم بر حس نفس و اعمال او، و نگهبان هر عضو و افعال اوست بر آنچه به ضمير دلها در مى آيد آگاه ، و بر هر چه از خاطر بندگانش مى گذرد حسابگر و داناست آن كه هيچ چيزى هر چند به اندازه سنگينى ذره اى در آسمانها و زمين چه متحرك باشد چه ساكن از علم او دور نمى ماند، و بر كم و زياد و اندك و بسيار اعمال هر چند در نهان صورت گيرد حسابرس ، و به قبول طاعات بندگان اگر چه خرد و ناچيز باشد بخشايشگر، و به عفو از گناهان آنان هر چند بسيار باشد آمرزشگر است به حساب آنها رسيدگى مى كند تا هر كسى بداند چه چيزى براى خود آماده كرده و در آنچه مقدم و مؤ خر داشته است بينديشد؛ و نيز بداند كه اگر در دنيا مراقب و محاسب اعمال خود نباشد در عرصه قيامت بدبخت و هلاك خواهد شد، و پس از مجاهده و مراقبه و محاسب اعمال خود نباشد در عرصه قيامت بدبخت و هلاك خواهد شد، و پس از مجاهده و مراقبه و محاسبه نيز چنانچه خداوند با قبول بضاعت مزجات او تفضل نفرمايد نوميد و زيانكار خواهد بود پس پاك و منزه است خداوندى كه نعمتهايش ‍ همه بندگان را فرا گرفته ، و رحمتش همه خلايق را در دنيا و آخرت شامل گشته است به نفحات فضلش دلها براى ايمان گسترش و انشراح مى يابد، و به يمن توفيقاتش اندام به عبادات مقيد به آداب آراسته مى شود، و در پرتو حسن هدايتش تاريكيهاى جهل از دلها زدوده مى گردد، و به تاءييد و نصرتش ‍ مكرهاى شيطان قطع و بر طرف مى شود، و به لطف عنايتش كفه حسنات سنگينى و زيادتى مى يابد، و به تسهيل و توفيق او طاعات ميسر مى گردد بنابراين عطا و پاداش از او و قرب و بعد و سعادت و شقاوت همه به فرمان اوست .
و درود فراوان و سلام بى پايان بر محمد سرور پيامبران و بر خاندانش باد كه سران برگزيدگان و پيشوايان پرهيزكارانند.
اما بعد خداوند فرموده است : و نضع الموازين القسط ليوم القيامة فلا تظلم نفس شيئا و ان كان مثقال حبة من خردل اتينابها و كفى بنا حاسبين (٣٣٦) ؛ و نيز: و وضع الكتاب فترى المجرمين مشفقين مما فيه و يقولون يا ويلتنا ما لهذا الكتاب لا يغادر صغيرة ولا كبيرة الا احصاها و وجدوا ما عملوا حاضرا و لا يظلم ربك احدا (٣٣٧) ؛ و نيز: يوم يبعثهم الله جميعا فينبئهم بما عملوا احصاه الله و نسوه و الله على كل شى شهيد (٣٣٨) و نيز: يومئذ يصدرالناس اشتاتا ليروا اعمالهم ، فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره ، و من يعمل مثقال ذرة شرا يره (٣٣٩) ؛ و نيز: ثم توفى كل نفس ما كسبتت و هم لا يظلمون (٣٤٠) ؛ و نيز: يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تودلو ان بينها و بينه امدا بعيدا و يخذر كم الله نفسه (٣٤١) ؛ ونيز: و اعملوان الله يعلم ما فى انفسكم فاحذروه و اعلموا ان الله غفور رحيم (٣٤٢) .
بنابر اين بندگان داراى بينش دانسته اند كه خداوند در كمين آنهاست و ديرى نمى گذرد كه آنها را مورد حسابرسى قرار خواهد داد، و جزئى ترين خطورات قلبى و كمترين لحظه ها و نگاههاى آنها را بازپرسى خواهد كرد همچنين براى آنان محقق شده است كه رهايى از اين خطرها جز به دوام محاسبه و صدق مراقبه و مواخذه نفس در انفاس و حركات و خطورات قلبى و لحظه ها و نگاههايش ميسر نيست كسى كه نفس خويش را پيش از آن كه حسابرسى شود مورد محاسبه قرار مى دهد بى شك در روز قيامت حسابش سبك و آسان خواهد بود، و به هنگام سؤ ال جوابى آماده دارد و عاقبت كارش نيكوست ؛ و آن كه به حساب نفس خويش نمى رسد دريغ و افسوس او دايمى و بازداشت او در عرصه قيامت طولانى است و گناهانش ‍ او را به خوارى و خشم الهى خواهد كشانيد.
آرى هنگامى كه اين حقيقت بر آنان مشكوف شد و دانستند كه از عذاب خدا جز به طاعتش نمى توان رهايى يافت و او آنان را به شكيبايى و مرابطه (مواظبت و مرزدارى ) دستور داده و فرموده است : يا ايهاالذين امنوا اصبروا و رابطوا (٣٤٣) لذا نفس خويش را نخست از طريق مشارطه (شرط كردن ) سپس با مراقبه (نگهبانى كردن ) و پس از آن با محاسبه و بعد با معاقبه (مجازات كردن ) و سپس با مجاهده و پس از اينها با معاتبه (سرزش ‍ كردن ) مواظبت و پاسدارى كردند از اين رو آنان را در مرابطه شش مقام است و ما نگزيريم آنها را شرح دهيم ، و حقيقت و فضيلت و تفصيل اعمال هر يك را بيان كنيم اصل همه آنها محاسبه است ليكن هر حسابى پس از مشارطه و مراقبه صورت مى گيرد و پس از محاسبه معاتبه و معاقبه واقع مى شود و اينك به شرح اين مقامات مى پردازيم .

مرابطه اول مشارطه است
بدان هدف معامله گران در تجارتها و شريكان در كالاهاى خود به هنگام محاسبه حفظ سود است ، و همان گونه كه بازرگان شريكى را به كمك خود مى طلبد و به او مال مى دهد تا بازرگانى كند و سپس او را به محاسبه مى كشد، در طريق آخرت نيز عقل به منزله بازرگان است و مقصد او به دست آوردن سود مى باشد كه عبارت از تزكيه نس است چه مايه رستگارى آن است خداوند فرموده است : قد افلح من زكاها و قد خاب من دساها (٣٤٤) ، اما رستگارى آن تنها به اعمال شايسته وابسته است عقل در اين تجارت از نفس كمك مى طلبد، و او را به كار وا مى دارد، و در آنچه مايه تزكيه آن است او را مسخر خود مى كند، چنان كه بازرگان از شريك و غلام خود كه با مال او بازرگانى مى كنند كمك مى گيرد و همان گونه كه ممكن است شريك خصم او شود و در سود با وى منازعه كند لذا نيازمند آن است كه در آغاز كار شرطهايى با او بر قرار و در مرحله دوم نسبت به كار او مراقبت و در مرحله سوم عملكرد او را محاسبه كند، و در مرحله چهارم او را مورد عتاب يا عقاب قرار دهد به همين گونه عقل نيازمند است كه نخست با نفس شرطهايى بر قرار و وظايفى براى او معين كند و وى را به راههاى رستگارى ارشاد و به سلوك در اين راهها ملزم گرداند سپس از مراقبت در كار آن لحظه اى غفلت نورزد، و اگر آن را به حال خود رها كند جز خيانت و تباه كردن سرمايه چيزى از او مشاهده نخواهد كرد، چه آن همچون بنده اى خيانتكار است كه اگر محيط را مناسب ببيند مال را مى ربايد آنگاه پس از فراغت از از بايد عملكرد او را رسيدگى و حسابرسى كند و از وى بخواهد كه به آنچه با او شرط كرده وفا كند، زيرا سود اين تجارت فردوس اعلا و رسيدن به سدرة المنتهى و همنشينى با پيامبران و شهيدان است لذا دقت و خرده گيرى در محاسبه نفس بسيار مهمتر و لازمتر از تدقيق در حساب سودهاى دنياست چه سودهاى دنيا نسبت به نعيم آخرت بسيار حقير و ناچيز است بعلاوه منفعتهاى دنيوى هر چه و هر اندازه باشد سرانجام آن سپرى شدن و نيست گشتن است ، و در خيرى كه دوام ندارد خيرى نيست ، بله شربى دوام بهتر از خيرى است كه دوام ندارد، زيرا شربى دوام هنگامى كه بر طرف مى شود شادى انقطاع آن به سبب بر طرف شدن آن دايمى است ، و خير بى دوام تاءسف از انقطاع آن به سبب از دست رفتن آن پيوسته ادامه دارد، به همين سبب گفته اند:

اشد الغم عندى فى iiسرور تيقن عند صاحبه انتقالا (٣٤٥)

بنابر اين بر هر هوشمندى كه به خداوند و روز بازپسين ايمان دارد حتم و لازم است كه از محاسبه نفس خويش و سختگيرى بر آن در همه حركات و سكنات و خطورات اقدامات خود غفلت نورزد، چه هر نفسى از انفاس ‍ عمر آدمى گوهرى نفيس است كه براى آن عوضى نيست و مى توان با آن گنجى خريد كه تا ابد نعمتهاى آن به پايان نرسد لذا بيهوده از دست دادن آن و يا صرف كردن آن در چيزى هلاكت بار زيانى هنگفت و بزرگ است كه هيچ عاقلى آن را روا نمى شمارد.
از اين رو هنگامى كه بنده روز را آغاز مى كند و از فريضه بامداد فارغ مى شود بايد ساعتى دلش را براى مشارطه با نفس فارغ گرداند، چنان كه بازرگان به هنگام تسليم كالا به شريكى كه عامل اوست مجلس خويش را براى مشارطه با وى خالى مى كند و به نفس خود بگويد: من بضاعتى جز عمر خود ندارم و اگر آن از ميان رود همه سرمايه ام از دست رفته است و از تجارت و كسب منفعت نوميد مى شوم اين روز نو را خداوند به من مهلت داده و مرگم را به تاءخير انداخته و بدان به من انعام فرموده است به طورى كه اگر مرا بميراند آرزو مى كنم كه براى يك روز مرا به دنيا باز گرداند تا در آن عمل صالحى انجام دهم اكنون فرض كن مرده اى و تو را به دنيا برگردانيده اند بپرهيز از آن كه اين روز را ضايع كنى چه هر نفسى از نفسهاى آن گوهرى است كه بهاى آن را نمى توان تعيين كرد.
بدان شبانه روز بيست و چهار ساعت مى باشد و در خبر آمده است كه : ((در هر شبانه روز بيست و چهار خزانه صف كشيده شده در كنار هم به بنده عرضه مى شود يكى از آن خزانه ها براى او باز مى شود آن را پر از نور حسناتى مى بيند كه در اين ساعت انجام داده است و او در نتيجه مشاهده اين انوار كه وسيله اى براى وى نزد خداوند جبار است چنان شاد و خوشحال مى شود كه اگر شادى او را بر دوزخيان تقسيم كنند از خوشحالى مدهوش مى شوند و سوز آتش را احساس نمى كنند سپس خزانه ديگرى برايش باز مى شود كه سياره و تاريك است و بوى گندى از آن بر مى خيزد و تاريكى آن او را مى پوشاند، و اين همان ساعتى است كه وى در آن خدا را نافرمانى كرده است پس چنان ترس و وحشتى او را فرا مى گيرد كه اگر آن را ميان بهشتيان توزيع كنند نعمتهاى بهشت بر آنان منغص مى شود سپس ‍ خزانه ديگرى برايش باز مى كنند كه خالى است و در آن چيزى نمى بيند كه او را شاد يا بد حال كند(٣٤٦) و اين همان ساعتى است كه او به خواب رفته و يا آن را به غفلت گذارنده و يا در آن به چيزى از امور مباح دنيا مشغول بوده است لذا به سبب خالى بودن اين خزانه سخت دچار حسرت و اندوه مى شود و از اين غبنى كه دامنگير او شده به كسى مى ماند به در به دست آوردن سود بسيار و قلمرو وسيع قدرت داشته باشد ليكن سستى ورزد و سهل انگارى كند تا آنها را از دست بدهد؛ و اين حسرت و زيان تو را بس ‍ خواهد بد به همين گونه خزاين سرتاسر اوقات عمرش را به وى عرضه مى كنند؛ بنابراين او بايد به نفس خود بگويد: امروز بكوش تا خزاين خود را آباد كنى و آنها را از گنجهايى كه اسباب پادشاهى تو است تهى نگذارى به تنبلى و تن آسايى رو نياورى مبادا درجاتى از عليين را از دست دهى و ديگران بدانها برسند و دريغ و افسوس آنها براى تو باقى بماند به طورى كه از تو جدا نشود اگر چه به بهشت روى ، چه درد غبن و حسرت هر چند كمتر از سوز آتش است ، ليكن تحمل پذير نيست .
يكى از پيشينيان گفته است : فرض كن گنهكار بخشوده شود آيا اين نيست كه ثواب نيكوكار از او فوت شده است ؟ و اين سخن به غبن و حسرت انسان اشاره دارد، خداوند فرموده است : يوم يجمعكم ليوم الجمع ذلك يوم التغابن (٣٤٧) .
آنچه گفته شد وصيتى است كه او در اوقات خويش به نفس خود مى كند، پس از آن بايد وصيتش را به اعضاى هفتگانه خويش از سرگيرد، و عبارتند از: چشم ، گوش ، زبان ، شكم ، فرج ، دست و پا، و آنها را به دست نفس ‍ بسپارد چه آنها در اين تجارت رعايا و خدمتگزار اويند و اعمال اين سودا گرى به وسيله آنها به انجام و اتمام مى رسد، جهنم داراى هفت در است و براى هر درى گروه معينى از مردم تقسيم شده اند، و اين درها براى كسانى تعيين گرديده اند كه با اعضاى مذكور خدا را نافرمانى كرده اند لذا، به نفس ‍ خود بايد سفارش كند كه آنها را از معصيت خدا نگهدارد.
اما چشم را از نگاه به عورت مسلمانان ، و صورت نامحرم باز دارد، و به ديده حقارت به مسلمانى ننگرد بلكه از نگاه به هر چيز زايدى كه از نظر كردن به آن بى نياز است خوددارى كند؛ چه خداوند از نگاههاى زايد بنده بازخواست مى كند چنان كه از سخنان زايد بازخواست خواهد كرد سپس ‍ هنگامى كه چشم را از اين نگاهها بازداشت بدان بسنده نكند بلكه آن را در چيزهايى به كار گيرد كه تجارت و سود او در آنهاست و براى آن آفريده شده است و آنها عبارتند از نظر كردن به شگفتيهاى صنع خداوند با ديده عبرت ، نگاه كردن به كارهاى خوب تا به آنها تاسى كند، نگريستن به كتاب خدا و سنت پيامبرش صلى الله عليه وآله و مطالعه كتابهاى حكت براى استفاده و پند گرفتن همچنين بايد امور مربوطه به يكايك اعضا بويژه زبان و شكم را به تفصيل به نفس خود سفارش كند.
اما زبان به سبب آن كه بر حسب طبع روان و آسان است ، و در حركت دادن آن زحمتى نيست بر اثر غيبت ، دروغ ، سخن چينى ، خودستايى ، بدگويى از مردم از خوراكها، طعن لعن ، نفرين بر دشمنان ، مجادله و جز اينها كه در بخش آفات زبان ذكر كرده ايم جنايت آن بزرگ است چه آن آماده و در صدر همه اينهاست با آن كه براى ذكر و پند دادن و تكرار علم و تعليم و ارشاد بندگان به راه خدا و اصلاح ميان مردم و ديگر امور خير آفريده شده است از اين رو بايد با نفس خود شرط كند كه در تمام روز زبانش را جز به ذكر خدا به حركت در نياورد چه گفتار مؤ من ذكر خدا و نگاهش عبرت و خاموشيش ‍ تفكر است زيرا: ما يلفظ من قول الا لديه رقيب عتيد (٣٤٨) .
اما شكم را به ترك حرص در خوراك و كم خوردن از حلال و دورى كردن از شبهات و منع او از شهوت و اكتفاء بر مقدار ضرورت وادار و با آن شرط كند كه اگر در چيزى از اين امور مخالفت ورزد با خوددارى از خواستهايش او را مجازات كند تا بيش از آنچه به شهواتش برسد خواستهايش را از دست دهد همچنين درباره همه اعضا با نفس خود شرط برقرار كند ما از بخواهيم اين مطالب را به تفصيل بيان كنيم سخن به درازا مى كشد، و گناهانى كه از هر يك از اعضا سر مى زند و طاعتهايى كه ممكن است به وسيله هر كدام به جا آورده شود بر كسى پوشيده نيست .
سپس بايد وصيت خود را به نفس درباره وظايف او نسبت به طاعاتى كه در شبانه روز تكرار مى شود و نوافلى كه بر اداى آنها توانايى دارد و قادر است آنها را زياد به آورد بازگو كند و شرح و چگونگى آنها و نحوه آمادگى براى آنها را روشن و اسباب آنها را فراهم سازد اينها شراطهايى است كه هر روز بدانها نياز دارد، ليكن هرگاه انسان به شرط كردن اين امور با نفس در طول مدتى عادت كند و نفس او در وفا كردن به اين شرطها فرمانبردار شود از مشارطه در اينها بى نياز خواهد شد، و هرگاه تنها در بعضى از اين امور اطاعت كند به مشارطه با او در بقيه امور نيازمند مى باشد اما هر روزى از رويدادى تازه خالى نيست و هر حادثه تازه اى حكمى نو دارد و خدا را در آن حقى است و كسانى كه به چيزى از امور دنيا مانند حكومت يا تجارت و يا تدريس اشتغال دارند حوادث زياد براى آنها اتفاق مى افتد، زيرا كم است روزى كه از حادثه اى نو كه بايد در آن حق خدا را ادا كرد خالى باشد از اين رو بايد با نفس خود شرط كند كه بر اين امور استقامت ورزد و در برابر اجراى حق فرمانبردار و تسليم باشد و آن را از عواقب سستى و اهمال بترساند و مانند بنده اى متمرد و فرارى به او پند و اندرز دهد چه نفس بر حسب طبع از طاعت سرپيچى مى كند و از بندگى سرباز مى زند ليكن وعظ و اندرز در او مؤ ثر است خداوند فرموده است : و ذكر فان الذ كرى تنفع المومنين (٣٤٩) .
بنابر اين شرطها و تذكرات مذكور و آنچه به منزله آنهاست نخستين مقام مرابطه با نفس و عبارت از محاسبه پيش از عمل است محاسبه گاهى به منظور ترسانيدن و پرهيز دادن پيش از عمل صورت مى گيرد خداوند فرموده است : و اعلموا ان الله يعلم ما فى انفسكم فاحذروه (٣٥٠) ؛ و گاهى براى آينده است و هر نظرى كه بر كميت و مقدار به منظور شناخت زياده و نقصان مبتنى باشد آن را محاسبه مى گويند پس در آنچه ميان بنده و پروردگار در طول روز مى گذرد بينديش تا زياده و نقصان را در اين محاسبه بدانى خداوند فرموده است : يا ايها الذين امنوا اذا ضربتم فى سبيل الله فتبينوا(٣٥١) و نيز: يا ايها الذين امنوا ان جاء كم فاسق بنباء فتبينوا(٣٥٢) و نيز و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه (٣٥٣) ، خداوند اينها را بر سبيل هشدار و پرهيز فرموده است تا در آينده از آنها دورى كنند.
عبادة بن صامت روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه وآله در پاسخ مردى كه از آن حضرت خواست او را توصيه و موعظه كند فرمود: ((هرگاه اراده كارى كنى عاقبت آن را بينديش اگر درست است اجرا كن و اگر گمراهى است از آن باز ايست ))(٣٥٤)
يكى از حكيمان گفته است : اگر مى خواهى خردت بر هواى نفست غالب باشد شهوت را بر آورده مكن مگر آنگاه كه در عاقبت آن انديشيده باشى ، چه درنگ پشيمانى در دل بيشتر از درنگ سبكى شهوت است لقمان گفته است : مؤ من اگر در عاقبت بينديشد از پشيمانى ايمن خواهد بود شدادبن اوس روايت كرده كه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرموده است : ((زيرك كسى است كه نفس خود را خوار و براى پس از مرگ كار كند، و احمق كسى است كه نفس خويش را پيرو هوايش گرداند و از خدا آرزوها داشته باشد ))(٣٥٥)
منظور از عبارت : دان نفسه (نفس خود را خوار كند) كه در كلام آن حضرت آمده آن است كه نفس خود را حساب كند چه يوم الدين همان روز حساب است ، و قول خداوند كه فرموده است : انالمدينون (٣٥٦) به معناى لمحاسبون است (هر آينه محاسبه خواهيم شد) يكى از صحابه گفته است : خود را حساب كنيد پيش از آن كه محاسبه شويد، و نفس را بسنجيد پيش از آن كه سنجيده شويد و به راى عرصه محشر خود را آماده كنيد همه اين سخنان به محاسبه در آينده اشاره دارد، چه گفته است : كسى كه نفس ‍ خود را خوار و براى پس از مرگ كار كند به معناى اين است كه نخست امور را بسنجد و اندازه گيرى كند و در آنها بينديشد سپس اقدام كند و بر عهده گيرد.

مرابطه دوم مراقبه است
هرگاه انسان نفس خويش را وصيت و بر آنچه ذكر شد با او شرط كند چيزى باقى نمى ماند جز اين كه بايد در حال اشتغال به كارها به طور دقيق مراقب آن باشد و با ديده اى تيزبين آن را زير نظر گيرد چه اگر آن را به حال خود رها سازد سركشى مى كند و تباهى به بار مى آورد، و اكنون بر ماست كه فضيلت مراقبه و پس از آن درجات آن را بيان كنيم :

فضيلت مراقبه
جبرئيل (عليه السلام ) از پيامبر خدا صلى الله عليه وآله درباره احسان پرسيد، فرمود: ((اين كه خدا را چنان بپرستى كه گويا او را مى بينى ))(٣٥٧) و نيز فرموده است : ((خدا را به گونه اى عبادت كن كه گويا او را مى بينى ، و اگر تو او را نمى بينى او تو را مى بيند )) (٣٥٨)خداوند فرموده است : افمن هو قائم على كل نفس بما كسبت (٣٥٩) و نيز: الم يعلم بان الله يرى (٣٦٠) و نيز: ان الله كان عليكم رقيبا(٣٦١) و نيز: والذين هم لاماناتهم و عهدهم راعون ، والذين هم بشهاداتهم قائمون (٣٦٢)
نقل شده است زليخا به هنگامى كه با يوسف خلوت كرد برخاست و روى بت خود را پوشانيد، يوسف گفت : چگونه تو از مراقبت بى جانى شرم مى كنى و مناز مراقبت خداوند جبار شرم نكنم ؟
و نيز حكايت كرده اند جوانى كنيزكى را در شب به مباشرت دعوت كرد كنيزك گفت : آيا شرم نمى كنى ؟پاسخ داد: از چه كسى شرم كنم جز ستارگان كسى ما را نمى بيند، گفت : پس آفريننده ستارگان كجا شد؟
مردى به جنيد گفت : به چه چيز براى فروبستن چشم كمك گيرم ، پاسخ داد: به اين كه مى دانى نگاه ناظر بر تو بر نگاه تو به كسى كه نگاهش مى كنى سبقت دارد؛ و نيز جنيد گفته است : با مراقبت محقق مى شود كه چه كسى از فوت بهره خود از پردرگارش بيم دارد گفته اند: در حديث قدسى آمده است : در جنات عدن كسانى سكنا مى يابند كه چون قصد گناه مى كنند عظمت مرا به ياد مى آوردند و مراقب من هستند و نيز آنانى كه پشت آنها از بيم من كوژ شده است به عزت و جلالم سوگند هنگامى كه قصد عذاب اهل زمين مى كنم چون به آنهايى كه گرسنگى و تشنگى را از بيم من تحمل مى كنند مى نگرم عذاب را از آنها دور مى گردانم ، روايت شده است كه خداوند به فرشتگان فرموده است : شما بر ظواهر گماشته شده ايد و من مراقب بواطنم .

حقيقت مراقبه و درجات آن
بدان حقيقت مراقبت در نظر گرفتن مراقب و توجه دادن فكر به سوى اوست ، و هر كس از كارى به سبب رعايت ديگرى دورى جويد گفته مى شود: فلانى را در نظر گرفت و جانب او را رعايت كرد مراد از اين مراقبت حالتى است در دل كه آن را نوعى معرفت به بار مى آورد، و ثمره آن پديد آمدن اعمالى در دل و جوارح است .
اما حالت مذكور عبارت از آن است كه دل پيوسته مراقب را رعايت مى كند و به او اشتغال و توجه دارد، و او را ملاحظه و به او بازگشت مى كند.
اما معرفتى كه حالت مذكور ثمره آن است دانستن اين است كه خداوند بر ضماير آگاه و بر اسرار دانا و بر اعمال بندگان ناظر و بر هر كس ؛ هر چه به دست مى آورد قائم و نگهبانان است راز دلها مانند ظاهر پوست بدن كه در نزد مردم مكشوف است بلكه خيلى قويتر از آن در نزد او آشكار است اين معرفت هرگاه به صورت يقين در آيد، يعنى از شك پيراسته شود و پس از آن بر دل چيره گردد و آن را مقهور خود كند زيرا بسا يقينى كه از شك تهى است ، ليكن بر دل غلبه ندارد مانند يقين به مرگ آرى هرگاه اين يقين بر دل استيلا يابد آن را به سوى مراعات رقيب مكشان و همت وى را متوجه او مى گرداند دارندگان اين معرفت و يقين همان مقربانند و آنها به دو دسته تقسيم مى شوند: صديقان و اصحاب يمين و مراقبت آنان بر دو درجه است :
درجه اول مراقبت صديقان مقرب است و آن عبارت از تعظيم و اجلال آلهى است ، بدين گونه كه دل در ملاحظه لال خداوند مستغرق و بر اثر توجه به هيبت و عظمت او خاضع و شكسته مى شود، و به هيچ وجه در آن جايى باقى نمى ماند كه به ديگرى توجه كند ما سخن را در شرح اعمال اين مراقبت طولانى نمى كنيم چه آن منحصر به دل است اما جوارح از توجه به مباحات باز مى ايستند چه رسد به محرمات و چون براى اداى طاعات به حركت در آيند مانند كسى هستند كه اين اعمال عادت او شده و نيازى ندارد كه در حفظ اداب صحيح آن تاءمل و تفكر كند، بلكه به سبب صلاح رعايت كننده رغبت اعضا و جوارح به اداى طاعات شدت دارد و رعايت كننده دل است كه هرگاه در مقام اداى حق معبود بر آيد جوارح نيز بدون هيچ تكلف و زحمت به طريق صواب و استقامت عمل خواهند كرد، و اين همان كسى است كه توانسته است مقصد خود را يكى كند و خداوند مقاصد ديگر او را كفايت كرده است آن كه به اين درجه برسد از خلق غافل مى شود به طورى كه كسى را كه در نزد او حاضر است نمى بيند با آن كه چشمانش باز است و آنچه را به او مى گويند نمى شنود با آن كه گوشش ‍ شنواست فى المثل گاهى از كنار فرزند خود مى گذرد، ليكن با او سخن نمى گويد تا آن جا كه يكى از آنان كه اين حالت از او ديده شده بود به كسى كه او را مورد سرزنش قرار داد گفت : هنگامى كه از كنار من مى گذرى مرا تكان ده اين امور را نبايد مستبعد بشمارى ، زيرا اينها را در دلهايى كه پادشاهان روى زمين را بزرگ مى شمارند مى يابى به طورى كه گاهى خدمتكاران پادشاهان آنچه را در مجالس شاهان بر آنها مى گذرد به سبب استغراق فكرشان در آنها حس نمى كنند بلكه گاهى دل به يكى از امور ساده دنيا چنان مشغول مى شود و فكرش در آن غوطه ور مى گردد كه از مقصدى كه به سوى آن در حركت است بكلى به دور مى افتد، و يا كارى را كه براى آن قيام كرده است فراموش مى كند.
از يكى از پيشينيان حكايت كرده اند كه گفت است : به جماعتى گذشتم كه در حال حراقبه بودند، و يكى از آنان دور از ديگران و در كنارى نشسته بود، به سوى او رفتم و خواستم با او سخن گويم گفت : ذكر خدا دلنشين تر است ، گفتم : تو تنهايى ، گفت : من تنها نيستم پروردگار و دو فرشته ام با من است ، گفتم : از اينان كدام سبقت دارد؟ پاسخ داد: كسى كه خداوند او را آمرزيده است ، گفتم : راه كجاست ؟ به سوى آسمان اشاره كرد و برخاست و رفت و گفت : بيشتر خلق تو را از خدا باز مى دارند.
براستى اين گفتار كسى است كه در مشاهده حق تعالى مستغرق شده است ، جزا با او سخن نمى گويد، و جز از او نمى شنود چنين كسى نياز ندارد كه از زبان و اعضايش مراقبت كند، چه آنها جز به چيزى كه او در آن مشغول سست به حركت در نمى آيند گفته اند: بر تو باد كه با كسى همنشين شوى كه لقاى خدا را به ياد تو آورد، و هيبت او را در دل تو جاى دهد، و به عمل نه به زبان تو را پند گويد آرى اين درجه مراقبانى است كه جلال و عظمت حق تعالى بر دل آنها چيره شده و در آنها جايى براى چيزى غير از آن باقى نيست .
درجه دوم مراقبه پرهيزگاران از اصحاب يمين است اينان گروهى هستند كه يقين به اين كه خداوند بر ظواهر و بواطن و قلوبشان ناظر و آگاه است بر دلهايشان چيره شده ليكن توجه به جلال و عظمت ربوبى آنان را مبهوت نكرده و دلهايشان در حد اعتدال باقى مانده و امكان آن را دارند كه به احوال و اعمال توجه كنند ليكن در همين حال كه بر اعمال مواظبت دارند از مراقبت خالى نيستند آرى شرم از خداوند بر آنها غلبه دارد، و به كارى اقدام و يا از آن امتناع نمى كنند جز پس از درنگ و تاءمل در آن و از ارتكاب هر چه در قيامت آنها را رسوا مى كند خوددارى مى كنند زيرا آنها خداوند را در دنيا بر خودشان آگاه مى دانند و نياز به انتظار قيامت را ندارند.
اختلاف دو درجه مراقبه از طريق مشاهده دانسته مى شود چه تو در خلوتهاى خود كارهايى انجام مى دهى و اگر در آن ميان كودكى يا زنى بر تو وارد شود و بدانى او به تو مى نگرد از او شرم مى كنى و نيكو مى نشينى و احوال خود را مواظبت مى شوى ، اين حالت برخاسته از اجلال و تعظيم نيست بلكه از شرم است ، چه مشاهده او اگر چه تو را بهت زده نكرده و به خود مشغول نساخته ليكن شرم تو را برانگيخته است ؛ و نيز ممكن است پادشاهى يا بزرگى بر تو وارد شود و احترام و تعظيم او چنان تو را در خود مستغرق گرداند كه همه آنچه را به آن مشغولى فروگذارى ، ليكن اين ناشى از شرم نيست .
به همين گونه مراتب بندگان در مراقبه و پاس از حق تعالى مختلف است كسى كه در اين درجه از مراقبه باشد بايد از همه حركات و سكنات و خطورات قلبى و نظره ها و نگاههاى خود و به طور خلاصه از همه اختياراتش مراقبت و دو نظر را همواره دنبال كند، يكى پيش از اعمال و ديگرى در حين عمل :
اما نظر اول آن است كه پيش از عمل بنگرد آنچه را عزم كرده و براى انجام دادن آن به حركت در آمده به خاطر خداوند و خاص اوست يا براى خواهش نفس و پيروى از شيطان است ، و بايد در اينجا درنگ و تاءمل كند تا به مدد انوار حق مطلب بر او روشن گردد اگر عمل براى خداست آن را انجام دهد و اگر براى غير اوست از خدا شرم كند و از آن دست باز دارد، سپس نفس خويش را از اين كه به آن كار رغبت كرده و بر آن عمل بد تصميم گرفت و در رسوايى خود كوشيده است سرزنش كند، چه نفس دشمن خويش است مرگ آن كه خداوند با حفظ و حراست خود او را مصون بدارد.
اين تاءمل در آغاز هر كارى تا حدى كه روشن شود واجب قطعى است و گريزى از آن نيست ، چه در خبر آمده است كه : ((براى بنده در هر حركتى از حركاتش هر چند اندك باشد سه دفتر باز مى شود، دفتر اول : چرا؟ دوم : چگونه ؟ سوم : براى چه كسى ؟)) معناى چرا آن است كه به چه سبب اين كار را كردى ؟ آيا بر تو واجب بود كه براى مولايت آن را انجام دهى يا به ميل و هواى خود بدان مايل شدى اگر از اين پرسش مصون بماند از دفتر دوم مى پرسند كه چگونه آن عمل را انجام دادى چه در هر عملى از سوى خدا شرط و حكمى است كه مقدار و وقت و چگونگى آن جز از طريق علم دانسته نمى شود، لذا از او مى پرسند ايا از روى علم و يقين آن را به جا آوردى يا از روى جهل و گمان اگر از اين پرسش مصون بماند دفتر سوم باز و در آن از اخلاص مطالبه مى شود مى گويند: آيا آن را خالص براى خدا انجام دادى تا به قول لااله الا الله وفا كرده باشى و پاداش تو بر خدا لازم باشد، يا براى ريا و خودنمايى به مخلوقى همچون خودت كه در اين صورت بايد پاداش خود را از او بگيرى ، يا آن را انجام دادى تا به بهره خود از دنيا دست يابى و ما بهره ات را از دنيا به تمامى داده ايم ، و يا آن را از روى سهو و غفلت به جا آورده اى كه در اين صورت اجر تو ساقط و عمل باطل و سعى تو ضايع است و اگر عمل را براى غير من انجام داده اى مستوجب خشم و عذاب من هستى ، چه تو بنده من بودى و روزى مرا مى خوردى و با نعمت من مى آسودى آنگاه براى غير من عمل مى كردى آيا گفتار مرا نشنيدى كه مى گويم : ان الذين تدعون من دون الله عباد امثالكم (٣٦٣) و نيز: ان الذين تعبدون من دون الله لا يملكون لكم رزقا فابتغوا عند الله الرزق و اعبدوه (٣٦٤) واى بر تو آيا نشنيدى كه مى گويم : الا الله الدين الخالص ))(٣٦٥)
هرگاه بنده بداند در معرض اين بازخواستها و سرزنشها خواهد بود، نفس ‍ خود را مواخذه خواهد كرد پيش از آن كه مورد مواخذه قرار گيرد، و براى اين سؤ الها پاسخ تهيه مى كند، و بايد پاسخهايش درست باشد و تنها پس از تاءمل آن را اظهار و بازگو كند و حتى پلك چشم و سرانگشتش را پس از درنگ و دقت بجنباند.
پيامبر خدا صلى الله عليه وآله به معاذ فرمود: ((بنده از سرمه چشمانش ، و از خرد كردن گل با انگشتانش و از دست كشيدن بر جامه برادرش پرسيده مى شود ))(٣٦٦) گفته اند: هرگاه يكى از پيشينيان مى خواست صدقه بدهد درنگ و انديشه مى كرد چنانچه براى خدا بود انجام مى داد در حديث سعد آمده است به هنگامى كه سلمان او را وصيت كرد گفت : موقعى كه قصد مى كنى نسبت به عزم خود از خدا بترس محمد بن على گفته است : مومن به هنگام تصميم گرفتن درنگ كننده و با تاءنى است و مانند كسى نيست كه در شب هيزم گرد مى آورد اينها كه گفته شد نظر اول در اين مراقبه است ، و رهايى از آن جز به مدد دانش استوار و شناخت حقيقى اسرار اعمال و اعماق نفس و مكايد شيطان ميسر نيست و انسان چنانچه خود و پروردگار و دشمن خويش شيطان را نشناسد، و آنچه را بر وفق هواى نفس ‍ اوست نداند، و ميان آن و آنچه محبوب خداوند است و در نيت و عزم و فكر و سكون و حركت خود او را خشنود مى كند تميز ندهد در اين مراقبه سالم نخواهد ماند، بلكه بيشتر مردم مرتكب نادانيهايى مى شوند كه خداوند را مكروه مى دارد و آنان مى پندارند كه كارهاى خوبى انجام مى دهند گمان مبر كه نادان در آنچه مى تواند آن را بياموزد به بهانه ندانستن معذور مى باشد، هيهات ! بلكه طلب علم بر هر مسلمانى واجب است ، به همين سبب دو ركعت نماز عالم از هزار ركعت جاهل افضل است چه عالم آفات نفس و مكرهاى شيطان و موارد فريب او را مى داند و از آنها پرهيز مى كند، و جاهل كه اينها را نمى شناسد چگونه مى تواند از آنها دورى جويد از اين رو او پيوسته در رنج و تعب و شيطان از او در شادى و فرح است ما از نادانى و غفلت به خدا پناه مى بريم چه اين دو اساس هر بدبختى و ريشه هر زيانكارى است لذا حكم خداوند بر هر بنده اى اين است كه به هنگام عزم بر كار و اقدام به عمل نفس خويش را مراقب باشد و در اجراى قصد و دست زدن به كار درنگا كند تاآنگاه كه در پرتو نور علم بر او مشكوف شود كه قصد او براى خداست تا آن را اجرا كند يا به خواهش نفس است تا از آن دروى جويد و دل را از انديشه آن و اتخاذ تصميم باز دارد، چه اگر خطورات باطل نخستين دفع نشود رغبت پديد مى آيد، و رغبت موجب پديد آمدن قصد، و قصد سبب قطعيت عزم ، و عزم باعث فعل و فعل موجب عقاب و خشم الهى است .
بنابر اين بايد ماده شر و فساد رااز منشا نخست آن كه خطورات دل است قطع و ريشه كن كرد، زيرا آنچه پس از خطورات مى آيد تابع و دنباله آن است و هرگاه اين امر براى بنده اى دشوار و قضيه غامض شود و نتواند آن را بر طر كند بايد در پرتو نور علم در آن بينديشد و و از مكرهاى شيطان به واسطه هواهاى نفس به خداوند پناه برد، و اگر با تلاش و كوشش و فكر خويش ‍ نتواند رفع مشكل كند از انوار عالمان دين كسب فيض و روشنى كند و از عالمان گمراه كننده اى كه به دنيا رو آورده اند بگريزد همان گونه كه از شير مى گريزند بلكه شديدتر از آن خداوند به داوود (عليه السلام ) وحى فرمود: ((اى داوود! درباره عالمى كه دوستى دنيا او را مست كرده از من مپرس ، چه تو را از من و از دوستى من مى برد، آنها رهزنان بندگان منند)) آرى دلهايى كه به سبب محبت دنيا و شدت حرص به آن از نور حق محروم و محجوبند - چه دلها محل تجلى انوار حضرت ربوبيت است چگونه مى توانند از آن نور بهره گيرند در حالى كه آنان به آن پشت كرده و به دشمن آن رو آورده و با ضد آن عشق مى ورزند، و دشمن و ضد آن شهوتهاى دنياست .
از اين رو بايد مريد نخست همت خود را در اين به كار برد كه علم را در خود استوار سازد و سپسس به عالمى كه از دنيا روگردان و در صوت عدم وجود او به عالمى كه رغبت او به دنيا اندك باشد دست يابد پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((خداوند صاحب بصيرتى را كه به هنگام ورود شبهات و عقل كاملى را كه در موقع هجوم شهوات آنها را نقد و بررسى كنند دوست مى دارد .))(٣٦٧)
پيامبر صلى الله عليه وآله شبهات و شهوات را با هم جمع فرموده است ، و به راستى آنها ملازم هم اند و در كنار يكديگر قرار دارند كسى كه داراى خردى باز دارنده از شهوتها نيست داراى ديده اى كه بتواند شبهات رانقد و بررسى كند نخواهد بود از اين رو پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرموده است : ((كسى كه گناهى مى كند عقلى از او جدا مى شود كه هرگز بدو باز نمى گردد ))(٣٦٨) اينك عقل ضعيفى كه آدمى از آن برخوردار است چقدر است تا آدمى با ارتكاب گناه نسبت به محو و نابودى آن اقدام كند شناخت آفات اعمال نى در اين روزگاران متروك شده است ، چه همه مردم از اين دانشها دورى جسته و به واساطت در مخاصماتى كه ميان خلق بر اثر متابعت از شهوات بر مى خيزد مشغول شده و آن را ((فقه )) ناميده اند، و علمى را كه مبتنى بر فقه و فهم دين است از جرگه علوم خارج كرده و آن را به فقه دنيا منحصر ساخته اند، در حالى كه مقصود از فقه دنيا دفع مشغله هاى دل است تا براى فقه دين فارغ و آماده گردد، و از همين راه است كه اين فقه به فقه دين مربوط مى شود.
در خبر آمده است : ((شما امروز در زمانى هستيد كه شتاب كننده در آن بهترين شماست ، و بزودى روزگارى فرا مى رسد كه درنگ كننده در آن بهترين شما باشد .))(٣٦٩) پس كسى كه در برابر شبهات توقف نمى كند پيرو هواى نفس و فريفته راى خويش است و از جمله كسانى است كه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله درباره آنها فرموده است : ((هرگاه بخلى ديدى كه فرمانبردارى مى شود، و هوسى كه پيروى مى گردد و هر صاحب رايى راى خود را مى پسندد بر تو است كه ملازم خاص خويش ‍ باشى ))(٣٧٠) و هر كس بدون تحقيق و بررسى مرتكب عملى شبهه ناك شود با گفتار خداوند مخالفت كرده كه فرموده است : ولا تقف ما ليس ‍ لك به علم (٣٧١) و همچنين خلاف قول پيامبر خدا صلى الله عليه وآله كه : ((از گمان بپرهيزيد كه گمان دروغتيرين گفتار است ))(٣٧٢)، و مقصود آن حضرت گمان فاقد دليل است ، چنان كه برخى عوام در مشكلى كه براى آنها پيش مى آيد از دل خود نظر خواهى كرده و از گمان خويش ‍ پيروى مى كنند به سبب دشوارى اين امر و اهميت آن دعاى بعضى از صحابه اين بود كه : بار خدايا! حق را حق به من بنماى ، و پيروى آن را روزيم گردان و باطل را باطل به من نشان ده و دورى از آن را روزيم فرما و آن را بر من مشتبه قرار مده تا از هواى خود پيروى كنم عيسى (عليه السلام ) فرموده است : ((امور سه گانه است : امرى كه درستى آن برايت روشن است آن را دنبال كن و امرى كه گمراهى آن آشكار است از آن دورى كن و امرى كه بر تو مشتبه است آن را به داناى آن واگذار .))(٣٧٣) از دعاى پيامبر خدا صلى الله عليه وآله اين بود كه : ((بار خدايا! به تو پناه مى برم از اين كه در دين نادانسته سخن گويم .))(٣٧٤)بزرگترين نعمت خداوند بر بندگانش علم و آشكارى حق است ، و ايمان نوعى كشف و علم است از اين رو خداوند بر بنده اش منت مى گذارد و مى فرمايد: و كان فضل الله عليك عظيما(٣٧٥) و مراد از آن علم است و نيز: فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون (٣٧٦) و نيز ثم ان علينا بيانه (٣٧٧) و نيز: و على الله قصد السبيل . (٣٧٨)
على (عليه السلام ) فرموده است : ((هواى (نفس ) شريك كورى است ، و توقيف به هنگام سرگشتگى از توفيق است .))(٣٧٩)
بنابر اين نظر اول در مراقبه نگريستن در قصد و حركت است كه آيا به خاطر خداست يا براى هواى نفس و پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((سه چيز است كه اگر در كسى گرد آمده باشد ايمانش را كامل كرده است : در راه خدا از سرزنش سرزنش كننده نترسد، و به چيزى از عمل خود ريا نكند و اگر دو امر بر او عرضه شد كه يكى ببراى دنيا و ديگرى براى آخرت بود آخرت را بر دنيا ترجيح دهد ))(٣٨٠) و كمترين چيزى (٣٨١) كه در حركات او آشكار باشد مباح بودن آنهاست ، ليكن آنچه را مربوط به او نيست رها كند چه پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((از حسن اسلام آدمى آن است كه آنچه را به او مربوط نيست ترك كند.))(٣٨٢)

پي نوشتها

__________________________________________________
٣٣٦- انبياء / ٤٧: ما ترازوهاى عدل را در روز قيامت نصب مى كنيم سپس به هيچ كس كمترين ستمى نمى شود، و اگر به مقدار سنگينى يك دانه خردل (كار نيك و بدى باشد) ما آن را حاضر مى كنيم و كافى است كه ما حساب كننده باشيم .
٣٣٧- كهف / ٥٠: و كتاب (كتابى كه نامه اعمال انسان است ) در آن جا گذارده مى شود، سپس گنهكارانرا مى بينى كه از آنچه در آن است بيمناكند و مى گويند: اى واى بر ما اين چه كتابى است كه هيچ عمل كوچك و بزرگى نيست جز اين كه آن را به شمار آورده است ، وهمه اعمال خود را حاضر مى بينند و پروردگارت به كسى ستم نمى كند.
٣٣٨- مجادله / ٦: در آن روز كه خداوند همه آنها را بر مى انگيزاند و از اعمالى كه انجام داده اند آنها را با خبر مى سازد، اعمالى كه خداوند آنا را احصاء كرده و آنان آنها را فراموش كرده اند، و خداوند بر هر چيزى شاهد و ناظر است .
٣٣٩- زلزال / ٦ و ٧ و ٨: در آن روز مردم به صورت گروههاى مختلف از قبرها خارج مى شوند تا اعمالشان به آنها نشان داده شود پس هر كس به اندازه سنگينى ذره اى كار خير انجام داده آن را مى بيند، و هر كس به اندازه ذره اى كار بد كرده آن را مى بيند.
٣٤٠- بقره / ٢٨١:... سپس به هر كس آنچه را انجام داه باز پس داده مى شود و به آنها ستم خواهد شد.
٣٤١- آل عمران / ٣٠: روزى را كه هر كس آنچه را از كار نيك انجام داده حاضر مى بيند ودوست مى دارد ميان او و آنچه از اعمال بد مرتكب شده است فاصله زمانى زيادى باشد و خداوند شما را از (نافرمانى ) خودش بر حذر مى دارد.
٣٤٢- بقره / ٢٣٥: و بدانيد خداوند آنچه را در دل داريد مى داند، از مخالف او بپرهيزيد و بدانيد خداوند آمرزنده و مهربان است .
٣٤٣- آل عمران / ٢٠٠: اى كسانى كه ايمان آورده ايد (در برابر مشكلات و هوسها) استقامت كنيد و در برابر دشمنان (نيز) پايدارى ورزيد و از مرزهايتان مراقبت به عمل آوريد.
٣٤٤- شمس / ٩ و ١٠: هر كس نفس خود را تزكيه كرد رستگار شد، و آن كه نفس ‍ خويش را به گناه آلوده ساخت نوميد گرديد.
٣٤٥- سخت ترين غم نزد من شاديى است - كه دارنده آن يقين دارد پايدار نيست .
٣٤٦- بحار مجلسى ، ج ٣، ص ٢٦٧، هامش كتاب عده الداعى .
٣٤٧- تغابن / ٩: اين در زمانى خواهد بود كه همه شما را در آن ((روز اجتماع )) گرد آورى مى كند.
٣٤٨- ق / ١٦: هيچ سخنى را انسان بر زبان نمى آورد جز اين كه نزد آن فرشته اى مراقب و آماده است .
٣٤٩- ذاريات / ٥٥: و پيوسته تذكر كرده چه تذكر براى مؤ منان سودمند است .
٣٥٠- بقره / ٢٣٥ م و بدانيد خداوند آنچه را در دل دارد مى داند، از نافرمانى او بپرهيزيد.
٣٥١- نساء / ٩٤: اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى در راه خدا گام بر مى داريد (به سفرى براى جهاد مى رويد) تحقيق كنيد.
٣٥٢- حجرات / ٦: اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر شخص فاسقى خبرى براى شما بياورد درباره آن تحقيق كنيد.
٣٥٣- ق / ١٦: (انسان ) هيچ سخنى را بر زبان نمى آورد جز اين كه نزد آن فرشته اى مراقب و آماده براى انجام داده ماموريت است .
٣٥٤- الزهد ابن مبارك از ابى جعفر بن مسور هاشمى به طور مرسل به سند ضعيف ، الجامع الصغير.
٣٥٥- پيش از اين بارها شده است .
٣٥٦- صافات / ٥٣...ما جزا داده خواهيم شد؟
٣٥٧- سنن نسايى ، ج ٨، ص ٩٨، ضمن حديثى ديگر و هر دو پيش از اين ذكر شده اند.
٣٥٨- سنن نسايى ، ج ٨، ص ٩٨، ضمن حديثى ديگر و هر دو پيش از اين ذكر شده اند.
٣٥٩- رعد / ٣٣: ايا كسى كه بالاى سر همه با اعمالى كه كسب كرده اند ايستاده است ...
٣٦٠- علق / ١٤: ايا او نمى داند خداوند (همه اعمالش را) مى بيند.
٣٦١- نساء / ١:... خداوند مراقب شماست .
٣٦٢- معارج / ٣٢ و ٣٣: و آنها كه امانتها و عهد خود را رعايت مى كنند، و آنها كه به اداى گواهى حق قيام مى كنند.
٣٦٣- اعراف / ١٩٣ م آهايى را كه غير از خدا مى خوانيد (و پرستش مى كنيد) بندگانى همچون شما هستند.
٣٦٤- عنكبوت / ١٧: كسانى را كه غير از خدا پرستش مى كنيد مالك روزى شما نيستند،
روزى را نزد خدا بطلبيد و او را پرستش كنيد،
٣٦٥- زمر / ٣: آگاه باشيد دين خالص از آن خداست .
٣٦٦- ماخذ آن را نيافتيم .
٣٦٧- الحلية ابو نعيم از حديث عمران حصين بن عمر عدنى ، و جمهور او را ضعيف شمرده اند؛ المغنى .
٣٦٨- پيش از اين ذكر شده است .
٣٦٩- عراقى گفته است : ماخذ آن را نيافتيم .
٣٧٠- پيش از اين ذكر شده است .
٣٧١- اسراء / ٣٦: از آنچه نمى دانى پيروى مكن .
٣٧٢- سنن ابوداوود، ج ٢، ص ٥٧٧ سنن ترمذى از حديث ابى هريره و پيش از اين ذكر شده است .
٣٧٣- طبرانى از حديث ابن عباس به سند ضعيف خصال صدوق ، ابواب سه گانه از حديث امام صادق (عليه السلام ) از پيامبر صلى الله عليه وآله .
٣٧٤- عراقى گفته است : ماخذ آن را نيافتم .
٣٧٥- نساء / ١١٢: و فضل خدا بر تو بزرگ است .
٣٧٦- نمل / ٤٣: اگر نمى دانيد از اهل اطلاع سوال كنيد.
٣٧٧- قيامت / ١٩: سپس بيان (و توضيح ) آن بر عهده ماست .
٣٧٨- نحل / ٩: و بر خداست كه راه راست را به بندگان نشان دهد.
٣٧٩- بخش اول آن در نهج البلاغه و در وصيتنامه آن حضرت به فرزندش امام حسن عليه السلام است و در بعضى نسخه هاى آن آمده : هواى (نفس ) شريك رنج است ماخذ بخش دوم حديث را نيافتم .
٣٨٠- مسند الفردوس ابو منصور ديلمى از حديث ابى هريره ، المغنى .
٣٨١- در برخى نسخه هاى احيا العلوم آمده است : و بيشترين چيزى ....
٣٨٢- پيش از اين در بخش آفات زبان ذكر شده است .


۱۰
مراقبه به هنگام شروع در عمل

مراقبه به هنگام شروع در عمل
و اين عبارت از بررسى چگونگى عمل است تا حقى را كه خداوند داراست ادا شود و بايد نيت خود را براى امام آن نيكو كند و صورت عمل را كامل گرداند و آن را به كاملترين وجهى كه براى او ممكن است انجام دهد، و اين روش در همه احوال ملازم او باشد، چه او در هر حال از حركت و سكون خالى نيست ، اگر خدا را در همه اين حالات مراقب و در نظر داشته باشد مى تواند با نيت صحيح و حسن عمل و رعايت ادب خدا را عبادت كند فى المثل اگر نشسته است بايد رو به قبله بنشيند چه پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((بهترين نشستها رو به قبله نشستن است (٣٨٣) ، و چهار زانو نشيند، چه در پيشگاه پادشاهان اين گونه نمى نشينند، در حالى كه پادشاه پادشاهان همواره بر او نگران است و اگر مى خوابد به پهلوى راست رو به قبله با بقيه آداب آن بخوابد اين امور همه از مراقبه است تا آن جا كه اگر براى قضاى حاجت رود و آداب آن را رعايت كند حق مراقبه را ادا كرده است .
در هر صورت بنده يا در حال طاعت و يا در معصيت و يا در كارى مباح است مراقبت او در طاعت به اين است كه داراى اخلاص باشد و عمل را كامل به جا آورد، و مراعات ادب كند، و آن را از آفات نگهدارد اگر در حال ارتكاب گناه است مراقبت او به توبه و پشيمانى و دل بر كندن از گناه و شرمگينى و انديشيدن است اگر مشغول عمل مباحى است مراقبت او به آن است كه ادب را رعايت كند و در نعمت بخشنده آن را در نظر گيرد، و شكر آن را به جا آورد بنده در هر حال از بليه اى كه ناگزير است بر آن صبر كند، و يا از نعمتى كه ناچار از آورد بنده در هر حال از بليه اى كه ناگزير است بر آن صبر كند، و يا از نعمتى كه ناچار از شكر آن است خالى نيست و همه آنها از مراقبه به شمار مى آيد بلكه بنده در همه احوال از آنچه خدا بر او واجب كرده جدا نيست ، اين واجب يا عملى است كه بايد آن را شخصا به جا آورد، يا حرامى است كه بايد آن را ترك كند، يا مستحبى است كه تشويق به آن شده تا از آنى راه زودتر به آمرزش اهلى دست يابد و بر بندگان ديگر پيشى جويد و يا مباحى است كه صلاح تن و دل او بدان است و از آن مى تواند براى طاعت خداوند كمك گيرد براى همه اين امور حدودى است كه ناگزير بايد با مداومت در مراقبه آنها را مراعات كند، چه و من يتعد حدود الله فقد ظلم نفسه (٣٨٤)
بنابر اين انسان بايد نفس خويش را در همه اين اوقات سه گانه باز جويى و مراقبت كند هنگامى كه از اداى واجب فراغت مى يابد و قادر بر اداى مستحبات است بايد افضل اين اعمال را بيابد و بدان مشغول شود زيرا كسى كه سود بيشتر را از دست دهد در حالى كه قادر بر به دست آوردن آن مى باشد مغبون است ، و با به جا آوردن مستحباتى كه ثوابهاى بيشترى دارند و مى توان به اين سودها رسيد از اين راه است كه انسان مى تواند از دنياى خود براى آخرتش بهره گيرد چنان كه خداوند فرموده است : ولا تنس نصيبك من الدنيا(٣٨٥) ، و همه اينها با يك ساعت صبر ميسر است چه اوقات آدمى سه ساعت است :
١ - ساعتى كه بر انسان بسختى يا به آسايش گذشته است و كنون از آن در رنج نيست .
٢ - ساعتى كه آينده است و هنوز نيامده و انسان نمى داند تا آن ساعت زنده مى ماند يا نه و آگاه نيست كه خدا در آن چه مقدر كرده است .
٣ - ساعتى كه حاضر است و بايد در آن با نفس خود مجاهده و پروردگار را مراقبت كند.
بنابر اين هرگاه ساعت دوم فرا نرسد نبايد بر فوت آن اندوه خورد، و اگر فرا رسد حق خود را از آن استيفاء خواهد كرد چنان كه از ساعت اول به دست آورده است ؛ و نبايد آرزوهاى پنجاه ساله داشته باشد تا عزم او بر مراقبه طولانى شود بلكه دقت خود را مغتنم شمارد و گمان كند كه در آخرين لحظات عمر خويش است ، و شايد واقعا در آخرين نفسهاى خود باشد و او نداند و چون اين امر قابل امكان است لذا بايد به گونه اى باشد كه اگر مرگ او فرا رسد كراهت نداشته باشد از اين كه بر آن حالت مرده است ، و همه احوال او منطبق باشد بر آنچه ابوذر از پيامبر خدا صلى الله عليه وآله روايت كرده است كه : ((مؤ من جز براى سه چيز كوچ نمى كند: فراهم كردن توشه براى آخرت يا ترميم معيشت و يا كسب لذتى كه حرام نباشد(٣٨٦) و نيز بر آنچه در اين معنا از آن حضرت نقل كرده اند كه : ((براى خردمند بايد چهار ساعت باشد: ساعتى كه در آن با پروردگارش راز و نياز گويد، ساعتى كه در آن نفس خويش را حسابرسى كند، ساعتى كه در آن در صنع خدا بينديشد و ساعتى كه در آن به خوردن و آشاميدن بپردازد، و اين ساعت كمكى براى او بر بقيه ساعتهاست ))(٣٨٧) آنگاه در اين ساعتى كه جوارح او به خوردن و آشاميدن مشغول است نبايد از عملى كه بهترين اعمال شمرده مى شود و عبارت از ذكر و فكر است فارغ باشد، چه فى المثل طعامى كه مشغول خوردن آن است در آن عجايبى وجود دارد كه اگر در آن بينديشد و دريابد اين تفكر او از بسيارى از اعمال جوارح افضل خواهد بود، در اين مورد مردمان بر چهار دسته اند:
١ - دسته اى به ديده بصيرت و عبرت به طعامها مى نگرند، و در شگفتيهاى صنع آنها و چگونگى و وابستگى حيات جانوران به آنها مى انديشند و در كيفيت تقدير اسباب آنها از سوى حق تعالى و آفرينش شهوتى كه محرك استفاده از آنهاست و خلق وسايلى كه براى آنى شهوت مقرر فرموده است فكر مى كنند، چنان كه ما بعضى از اين امور را در كتاب شكر شرح داده ايم ، و اين مقام اولواالالباب يا صاحبان عقول كامل است .
٢ - دسته اى به ديده دشمنى و كراهت به طعامها مى نگرند، و اضطرار آدمى را بدانها مورد نظر قرار مى دهند و دوست دارند كه از آنها بى نياز باشند ليكن خود را در برابر آنان مقهور و مسخر شهوات خويش مى بينند، و اين مقام زاهدان است .
٣ - دسته اى در هر صنعت صانع را ملاحظه مى كنند، و از مخلوق به صفات خالق پى مى برند لذا مشاهده طعامها موجب تذكر و سببى است كه ابواب تفكر به روى آنها باز مى شود و اين بالاترين مقامات عارفان و نشانه محبان است ، چه دوست هنگامى كه صنعت يا تاءليف يا تصنيف محبوبش را ببيند آنها را فراموش مى كند و دلش به صانع مشغول مى شود، و همه آنچه بنده را احاطه كرده و به آنها مى نگرد صنع خداست و براى آن كه از آنها به صانع پى برد مجالى وسيع دارد البته اگر درهاى ملكوت به روى او باز شود كه آن ، بسيار نادر است .
٤ - گروهى به چشم رغبت و حرص به خوراكيها مى نگرند، و اگر چيزى از آنها را از دست دهند اندوهگين و بدانچه از آنها براى آن فراهم مى گردد شاد مى شوند، و از هر خوراكى وافق طبع و ميل آنها نباشد بدگويى مى كنند و غذا و پزنده آن را مورد نكوهش قرار مى دهند، و نمى دانند كه به وجود آورنده طعام و افاضه كننده علم و قدرت به پزنده آن خداوند متعال است و كسى كه بى اجازه خداوند چيزى از آفريده هاى او را نكوهش كند خداوند درا نكوهيده است از اين رو پيامبر خدا فرموده است : روزگار را دشنام مدهيد كه فاعل افعال خداست (٣٨٨)
اين بود مرابطه دوم كه عبارت از مراقبت اعمال به طور دايم و پيوسته است ، و شرح آن طولانى است و در آنچه ذكر كرديم براى كسى كه اصول را مستحكم كرده هشدارى در اين راه است .

مرابطه سوم محاسبه نفس پس از عمل است
ما در اين فضيلت محاسبه و پس از آن حقيقت آن را بيان مى كنيم اما درباره فضيلت آن خداوند فرموده است : يا ايها الذين امنوا تقو الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد(٣٨٩) اين آيه اشاره به محاسبه اعمال گذشته است از اين رو گفته شده است : ((خود را حسابرسى كنيد پيش از آن كه محاسبه شويد، و خود را بسنجيد پيش از آن كه سنجيده شويد))(٣٩٠) در خبر آمده است كه مردى نزد پيامبر صلى الله عليه وآله آمد و عرض كرد: اى پيامبر خدا مرا وصيتى فرما، فرمود: آيا وصيت را مى پذيرى عرض كرد: آرى ، فرمود: ((هرگاه به كارى تصميم گرفتى در عاقبت آن بينديش ، اگر دست بود اجرا كن و اگر گمراهى بود از آن دست باز دارد ))(٣٩١) در خبر است كه : ((خردمند بايد اوقات خود را چهار بخش كند، بخشى را براى رسيدگى به حساب نفس خود اختصاص دهد)) و خداوند فرموده است : و توبوا الى الله جميعا ايها المومنون (٣٩٢) توبه عبارت از نگريستن در فعل پس از فراغ از آن به سبب پشيمانى است پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرموده است : ((من در روز صد بار استغفرالله و اتوب اليه مى گويم ))(٣٩٣)؛ و نيز خداوند فرموده است : ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذا هم مبصرون (٣٩٤) ميمون بن مهران گفته است بنده از پرهيزگاران نيست مگر آنگاه كه نفس خود را كاملتر از آنچه با شريك خود محاسبه مى كند به حساب كشد، و شريكها پس از عمل حساب مى كنند(٣٩٥) يكى از پيشينيان گفته است : مؤ من بر نفسش ‍ چيره است آن را براى خداوند به محاسبه مى كشد و در آخرت حساب قومى سبك است كه در دنيا نفس خود را پيوسته مورد محاسبه قرار داده اند و بر گروهى حساب روز قيامت دشوار است كه امور را بى محاسبه انگارند، سپس محاسبه را تفسير كرده و گفته است : مؤ من ناگهان با چيزى روبرو مى شود كه مورد پسند و اعجاب اوست ، به وى مى گويد: به خدا سوگند كه تو دلبند منى و من به تو نياز دارم ليكن هيهات كه ميان من و تو حايل وجود دارد اين حساب پيش از عمل است پس از اين گفته است : او از اين زياده روى پشيمان مى شود و به خود باز مى گردد، و مى گويد: از اين چه مى خواست به خدا سوگند من در اين باره معذور نيستم ، ليكن قسم به پروردگار ديگر به آن باز نمى گردم اناشاالله
مى گويم : مدلول اكثر اين اخبار از طريق خاصه (شيعه ) نير وارد شده است در كافى از امام كاظم (عليه السلام ) روايت شده كه فرموده است : ((از ما نيست كسى كه در همه روز نفس خويش را محاسبه نكند تا اگر كار نيكى كرده مزيد آن را از خدا بخواهد و اگر كار بدى كرده از خداوند آمرزش طلبد و به او باز گردد ))(٣٩٦) از امام صادق روايت شده كه فرموده است : ((نفس خويش را پيش از آن كه از تو جدا شود از آنچه به آن زيان مى رساند باز دارد و در جدايى از آنها چنان بكوش كه براى به دست آوردن معاش ‍ خود مى كوشى چه نفس تو در گرو عمل توست ))(٣٩٧) در مصباح الشريعة از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده است كه : ((اگر در روز حساب هيچ ترسى وجود نداشت جز شرم از عرض (اعمال ) بر خداوند و رسوايى آشكار شدن نهانيها، بر آدمى حق بود كه از بالاى كوهها فرود نيايد، و در آبادى سكنا نگزيند، و جز بر حسب ضرورتى كه در آن بيم تلف باشد نخورد و نياشامد و نخوابد كسانى كه قيامت را با ترسها و سختيهاى آن در هر نفسى بر پا ديده و به چشم دل وقوف در پيشگاه خداوند جبار را مشاهده كرده اند به همين گونه رفتار كرده اند او در اين هنگام مانند اين كه به عرض قيامت فراخوانده شده و در مواقف دشوار آن مورد بازخواست قرار گرفته است نفس خويش را حسابرسى مى كند چه خداوند فرموده است : و ان كان مثقال حبة من خردل اتينا بها و كفى بنا حاسبين (٣٩٨) برخى از امامان گفته اند: ((نفس خود را پيش از آن كه محاسبه شود حسابرسى كنيد، و اعمال خود را با ترازوى شرم بسنجيد پيش از آن كه سنجيده شويد)) ابوذر كه رحمت خدا بر او باد گفته است : يا بهشت مرگ و ياد دوزخ مرگ است شگفتا از آدمى كه ميان دو مرگ زندگى مى كند از يحيى بن زكريا نقل شده است كه او سرتاسر شب درباره بهشت و دوزخ مى انديشيد و شب را به بيدارى مى گذرانيد و او را خواب فرا نمى گرفت ، و چون بامداد مى شد مى گفت : بارخدايا! فرارگاه كجاست ، قرارگاه كجاست ، بارالها! فرار و قرارى جز به سوى تو نيست .(٣٩٩)

بيان حقيقت محاسبه پس از عمل
بدان بنده را همان گونه كه در آغاز روز وقتى است كه در آن بر سبيل توصيه حق نفس خود را موظف به رعايت شرايطى مى كند بايد در پايان روز نيز او را وقتى باشد كه در آن نفس را مورد باز جويى قرار دهد و همه حركات و سكنات او را حسابرسى كند همان گونه كه بازرگانان در دنيا در آخر هر سال يا ماه يا روز با شريكان خود عمل مى كنند، و آنچه آنها را به اين كار وادار مى كند حرص بر دنيا و بيم از اتلاف چيزى است كه اگر از آنها فوت شود برايشان خير است و اگر حاصل شود جز روزهاى كمى براى آنان باقى نخواهد ماند در اين صورت چگونه انسان خردمند نفس خود را در چيزى كه مربوط به خطر شقاوت و سعادت ابدى است به محاسبه نكشد! بى ترديد اين سهل انگارى سببى جز غفلت و خوارى و كم توفيقى ندارد، و ما از آن به خدا پناه مى بريم .
معناى محاسبه با شريك آن است كه صاحب مال در سرمايه و سود و زياد مى نگرد تا زياده و نقصان مال بر او روشن شود، اگر زيادتى حاصل شده است آن را وصول و از شريك تشكر مى كند و اگر زيان كرده باشد از او ضمانت مى طلبد و وى را مكلف مى سازد كه در آينده آن را جبران كند به همين گونه سرمايه انسان در دينش و اجابت است و نوافل و مستحبات سود آن است و گناهان زيانهايى است كه وارد شده است ، و موسم اين تجارت سرتاسر روز و كار گزار او نفس اماره بدكنش است ، از اين رو بايد نخست آن را از نظر واجبات مورد محاسبه قرار دهد، اگر آنها را به طريق صحيح ادا كرده است خدا را شكر گويد و او را به امثال آنها ترغيب كند و اگر واجبات بكلى از او فوت شده قضاى آنها را به جا آورد، و اگر آنها را ناقص به جا آورده نفس را وادار سازد كه با نوافل آنها را جبران كند و اگر گناهى مرتكب شده به سرزنش و شكنجه و مجازات نفس بپردازد و از آن بخواهد تا آنچه را در آن كوتاهى كرده تدارك كند، چنان كه بازرگان با شريك خود همين كار را مى كند و در حسابهاى دنيا ذره و قيراط را بررسى مى كنند و حساب زياده و نقصان در آمدها را نگه مى دارند تا در چيزى مغبون نشوند همچنين بايد پيوسته از شرور نفس و ترفندهاى آن بر حذر بود، چه نفس ‍ فريبكار و نيرنگباز و مكار است لذا بايد نخست از او بخواهد كه به همه آنچه در طول روز به او گفته پاسخ صحيح بدهد و آنچه را در عرصه قيامت ديگرى متولى حساب آن خواهد شد خود عهده دار حساب آن شود همچنين نگاهها خطورات قلبى افكار نشستها برخاستها خوردن آشاميدن خوابيدن و حتى سكوت او را مورد باز جويى قرار دهد و از او بپرسد براى چه سكوت كردى ؟ و چرا آرامش يافتى ؟ و هرگاه همه آنچه را بر نفس ‍ واجب است بشناسد و بداند چه مقدار از حق آنها را ادا كرده است بايد همان مقدار را به حساب او بگذارد و باقى را كه براى او روشن مى باشد به حساب بدهى نفس بر صفحه دلش بنويسد چنان كه باقيمانده بدهى شريك را در دل و دفتر خود ثبت مى كند.
اكنون نفس بدهكارى است كه مى توان بدهيهايش را از او وصول كرد بدين طريق كه بعضى را با غرامت و برخى را با ضمانت و پاره اى را عينا و بعضى را با تنبيه و مجازات مسترد كرد و اين امر ممكن نيست جز آنگاه كه حساب وى روشن و قطعى و آنچه از واجبات انجام نداده مشخص باشد پس از آن كه اين امر حاصل شد بايد به مطالبه و استيفاى آنها از او مشغول شود.
و بايد نفس خود را در سرتاسر عمر هر روز و هر ساعت و درباره همه اعضاى ظاهرى و باطنى و از گناهانى كه دل و جوارح در هر ساعت مرتكب شده اند محاسبه كند چه اگر در برابر هر گناهى كه كرده سنگى در حياط خانه اش بيندازد بى ترديد در مدت كوتاهى از عمر او خانه اش پر از سنگ مى شود ليكن او در حفظ حساب گناهان سهل انگارى مى كند در حالى كه دو فرشته محافظ او حساب آنها را نگه مى دارند احساه الله و نسوه (٤٠٠)

مرابطه چهارم مجازات نفس در برابر كوتاهيهاى آن است
چنانچه نفس خود را محاسبه كند ليكن او از ارتكاب گناه و كوتاهى نسبت به حقوق الهى باز نايستد نبايد او را به حال خود واگذارد چه هرگاه او رها شود ارتكاب گناه برايش آسان مى شود و به آن خود مى گيرد و در نتيجه باز داشتن او از معصيت بسيار دشوار مى گردد و همين امر سبب هلاكت او خواهد شد بلكه بايد نفس سركش را مجازات كند، و در آن هنگام كه به سبب شهوت نفس لقمه شبهه ناكى مى خورد با گرسنگى شكم را عقوبت دهد، و هرگاه به صورت نامحرم نگاه كند با منع نگاه چشم را به مجازات برساند همچنين هر عضوى از اعضاى بدنش را با منع از شهوتى كه دارد مورد تنبيه قرار دهد آرى روشن سالكان طريق آخرت به همين گونه بوده است از طلحه نقل شده كه گفته است : روزى مردى جامه از تن بيرون آورد و در ميان ريگهاى داغ شروع به غلتيدن كرد و به خود مى گفت : اين را بچش ‍ كه گرماى دوزخ از اين سخت تر است ، آيا رواست در شب مردارى و در روز بيكاره اى باشى در اين ميان پيامبر خدا صلى الله عليه وآله را ديد كه در سايه درختى آرميده است نزد آن حضرت آمد و گفت : نفس بر من چيره شده است ، پيامبر صلى الله عليه وآله به او فرمود: ((آيا از آنچه كردى تو را چاره اى نبود، آگاه باش خداوند درهاى آسمان را به روى تو گشوده و به تو بر فرشتگان مباهات كرده است )) سپس به اصحابش فرمود: ((از برادرتان توشه برداريد)) و هر يك از آنها به آن مرد گفت : اى فلان برايم دعا كن اى فلان برايم دعا كن پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: ((براى همه آنان دعا كن )) آن مرد گفت : خداوند پرهيزگارى را توشه آنها قرار ده و بر راه راست آنها را گرد آور و پيامبر صلى الله عليه وآله مى فرمود: ((بار خدايا! او را بر راه راست ثابت بدار)) آن مرد گفت : خداوند! بهشت را جاى بازگشت قرار ده (٤٠١)
مى گويم : اين حديث از طريق خاصه (شيعه ) روايت و با اختلاف الفاظ در كتاب خوف نق شده است (٤٠٢)
غزالى مى گويد: از وهب بن منبه نقل شده است كه مردى مدتى به عبادت خدا مشغول بود سپس حاجتى را از خدا خواست و هفتاد شنبه را به قيام گذاريند و در هر شنبه يازده دانه خرما مى خورد و حاجت خود را طلب مى كرد ليكن برآورده نمى شد سرانجام به نفس خود رجوع كرد و گفت : اين از تو به من رسيده است اگر در تو خيرى بود حاجتم روا مى شد در اين هنگام فرشته اى بر او نازل شد و گفت : اى فرزند آدم اين ساعت تو بهتر از عبادتهاى گذشته تو است خداوند حاجت را بر آورده كرد آرى صاحبان حزم و تدبير به همين گونه نفس خود را مجازات مى كنند.
شگفتا تو بنده و كنيز و زن و فرزندت را چنانچه بدرفتارى كنند و در كار تو كوتاهى ورزند مجازات مى كنى و بيم دارى كه اگر از تقصيرهاى آنها بگذرى اختيار آنها از دست تو بيرون رود و بر تو ستم كنند آنگاه نفس خويش را آزاد مى گذارى در حالى كه دشمنى و ددمنشى آن نسبت به تو بسيار بزرگتر، و گردنكشى و خيره سرى آن در برابر تو شديدتر و زيان طغيان او از طغيان كسانت بمراتب بيشتر است ، چه بالاترين ضرر آنها براى تو اين است كه زندگى دنيا را بر تو مشوش كنند در حالى كه اگر خردمند باشى مى دانى كه زندگى حقيقى زندگى آخرت است و نعمتهاى بهشت نعمتهايى جاودانى است كه پايانى ندارند، و نفس تو كه زندگى آخرت را بر تو منغص مى كند از ديگران به مجازات سزاوارتر است .

مرابطه پنجم مجاهده است
و آن عبارت از اين است كه هرگاه انسان نفس خود را حسابرسى كند و ببيند گناهى مرتكب شده او را به مجازاتهايى كه ذكر شده تنبيه كند، و اگر بنگرد در كسب فضيلتها و او راد و مستحبات سستى مى كند با سنگين كردن اعمال و او راد و مجبور كردن او به اقسام وظايفى كه از او فوت شده و جبران آنچه در آن كوتاهى كرده وى را مورد عقوبت قرار دهد، چه آنهايى كه براى خدا كار مى كرده اند به همين گونه رفتار كرده اند يكى از آنها به هنگامى كه نماز جماعت عصر از او فوت شد زمينى را كه بهاى آن صد هزار درهم بود صدقه داد، و ديگرى هرگاه نمازى را به جماعت درك نمى كرد شبش را بيدار مى ماند، و چنانچه نماز مغربش به تاءخير مى افتاد تا دو ستاره طالع مى شد دو بنده آزاد مى كرد از ابن ربيعه دو ركعت نماز فجر فوت شد بنده اى آزاد كرد برخى از آنان يك سال روزه يا حج پياده يا صدقه دادن همه مالشان را بر خود واجب مى كردند و همه آنها مرابطه و پاسدارى نفس و مجازات آن به چيزهايى است كه رستگارى او در آنهاست .
مى گويم : در مصباح الشريعه از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده كه فرموده است : خوشا به حال بنده اى كه با نفس خويش و هوسهاى آن مجاهده كند هر كس لشگر هواى نفس را شكست دهد به خشنودى خدا دست يافته ، و آن كه عقلش با مجاهده و تسليم و فروتنى در بساط خدمت حق ((هواى نفس )) اماره اش را زير پا گذارد پيروزى بزرگى به دست آورده است . چه ميان بنده و خداوند هيچ حجابى تاريكتر و وحشتناكتر از نفس و خواهشهاى آن وجود ندارد، و براى سركوب و قطع آنها سلاحى يافت نمى شود كه از اظهار نياز و خشوع به درگاه الهى و گرسنگى و تشنگى روز و بيدارى شب برنده تر و موثرتر باشد كسى كه داراى اين اوصاف باشد اگر بميرد شهيد مرده و اگر زنده باشد و استقامت ورزد سرانجام او رسيدن به رضوان اكبر است خداوند فرموده است : و الذين جاهدوا فينا لنهد ينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين (٤٠٣) هنگامى كه كسى را يافتى كه پيش تو در اين راه در كوشش و تلاش است نفس خويش را توبيخ و سرزنش ‍ كن تا بيشتر از او به سعى و مجاهده پردازد او امر و نواهى خداوند را لگام نفس خويش قرار ده و آن را مانند كسى كه اسب گريز پا را رام و تربيت مى كند و در هر گام آغاز و انجام آن را بدرستى مى سنجد به حركت در آور پيامبر خدا صلى الله عليه وآله آن قدر نمازگزارد تا دو پايش آماس كرد، و مى فرمود: ((آيا بنده اى شكرگزار نباشم ؟)) منظور آن حضرت اين بود كه امتش عبرت گيرد و از مجاهده و عبادت و رياضت در هيچ حالى غفلت نورزد علاوه بر اين هرگاه تو حلاوت عبادت خداوند را بيابى و بركات آن را ببينى و از انوار آن روشنى كسب كنى حتى يك ساعت از عبادت باز نمى ايستى اگر چه تنت را تكه تكه كنند بى شك آنهايى كه از عبادت رو بر مى گردانيده اند جز محروميت آنها از عصمت و توفيقى كه پيشينيان از آنها برخوردار بوده اند سببى ندارد از ربيع بن خثيم پرسيدند چرا شب نمى خوابى پاسخ داد: براى آن كه از غلبه خواب مى ترسم (٤٠٤)
غزالى مى گويد: اگر بگويى نفس من براى مجاهده و مواظبت بر اذكار از من فرمانبردارى نمى كند راه درمان آن چيست ؟
پاسخ آن كه درمانش اين است كه با اخبارى كه در فضيلت مجاهده كنندگان وارد شده گوش فرادهى و سودمندترين درمانها آن است كه با بنده اى از بندگان خدا كه در عبادت جهد و كوشش دارد همنشين شوى و به احوال او بنگرى و به او تاءسى جويى يكى از اينان مى گويد: هنگامى كه در عبادت دچار سستى مى شوم به احوال محمدبن واسع و كوشش او در عبادت مى نگرم و روش او را يك هفته به كار مى بندم اما اين درمان اكنون دشوار و ناممكن شده است زيرا در ميان مردم كسى يافت نمى شود كه مانند پيشينيان در عبادت خدا كوشا باشد از اين رو انسان بايد از ديدن به شنيدن عدول كند و بداند كه از شنيدن احوال اين دسته از پيشينيان و مطالعه اخبارشان كه سرشار از مجاهده و كوشش پيگير در عبادت است چيزى سودمندتر وجود ندارد آرى رنج آنها بسر آمد ليكن ثوابهاى آنها پايدار و نعمتهاى آنها تا ابد باقى و جاودان است براستى چقدر سلطنت آنها بزرگ و حسرت و اندوه كسى كه به آنها اقتدا نكند شديد است اينان روزهاى اندكى از شهوات كدورت آميزى برخوردار مى شوند و سپس مرگ گلوى آنها را مى فشارد و ميان آنها و شهوتشان تا ابد جدايى مى اندازد و ما از آن به خدا پناه مى بريم .
اينك ما شمه اى از اوصاف كوشندگان در عبادت و فضايل آنها را ذكر مى كنيم تا رغبت ديدن به سعى و تلاش به حركت در آيد و به آنها تاءسى جويند.
پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرموده است : ((خداوند گروهى را رحمت كند كه مردم آنها را بيمار مى پندارند و بيمار نيستند))(٤٠٥)
گفته شده كه : عبادت آنها را فرسوده كرده است .
خداوند مى فرمايد: والذين يوتون ما اتوا و قلوبهم وجلة (٤٠٦)
گفته اند يعنى : اعمال نيكى به جا مى آورند و بيم دارند كه پذيرفته درگاه الهى نشود و آنها را از عذاب خدا نرهاند.
پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((خوشا به حال كسى كه عمرش ‍ دراز و عملش نيكو باشد))(٤٠٧)
روايت شده است كه خداوند به فرشتگان مى فرمايد: بندگانم را چه شده است كه اين قدر تلاش مى كنند: مى گويند: اين پروردگار ما! از آنچه آنها را ترسانيده اى مى ترسند و به آنچه شوق آنها را برانگيخته اى مشتاقند، خداوند مى فرمايد: اگر مرا بينند تلاش آنها بسيار سخت تر خواهد بود.
يكى از پيشينيان گفته است : من گروهى را يافتم و با دسته هايى همنشين شدم كه اگر چيزى از دنيا به آنها رو مى آورد شاد نمى شدند و اگر چيزى از آن به آنها پشت ميكرد اندوه نمى خوردند دنيا در نظر آنها از خاك كه بر آن پاى مى نهيد پست تر بود، هر كدام از آنها در همه عمر خويش هرگز جامه اى تا نكرد، و هرگز به كسانش نگفت خوراكى برايش فراهم كنند و هرگز ميان خود و زمين چيزى را حايل قرار نداد من آنان را عامل به كتاب خدا و سنت پيامبرش يافتم چون شب فرا مى رسيد بر مى خاستند و رويشان را بر خاك مى نهادند، اشكشان بر رخسارشان جارى مى شد و براى آزادى خود از عذاب قيامت با پروردگارشان راز و نياز مى كردند اگر حسنه اى به جا مى آوردند شاد مى شدند و در اداى شكر آن به خود رنج مى دادند و از خداوند درخواست مى كردند كه آن را بپذيرد؛ و هرگاه كار بدى مى كردند اندوهگين مى شدند و از خدا مى خواستند كه آن را ببخشد آنان پيوسته چنين بودند و بدين گونه رفتار مى كردند با اين حال به خدا سوگند از گناه مصون نماندند و جز در سايه آمرزش الهى نجات نيافتند.
حكايت شده است گروهى بر عمر بن عبدالعزيز وارد شدند تا او را كه بيمار شده بود عيادت كنند در ميان آنان جوانى نحيف و نزار بود، عمر به او گفت : اى جوان ! چه چيزى تو را به اين حال در آورده است ؟ پاسخ داد: رنجورى و بيمارى عمر گفت : به خدا از تو مى خواهم كه راست بگويى ، گفت : اى امير مؤ منان ! شيرينى دنيا را چشيدم آن را تلخ يافتم ، و خوشى و حلاوت آن در نظرم ناخوش ، و زر و سنگ آن در چشمم يكسان آمد، و چنانم كه گويا آشكارا به عرش پروردگارم مى نگرم در حالى كه مردم را به سوى بهشت و دوزخ مى رانند از اين رو روزم را به تشنگى و شبم را به بيدارى ميگذرانم و همه اعمالى كه انجام مى دهم در برابر ثواب و عقاب خداوند ناچيز است .
ابوالدردا گفته است : اگر سه چيز در دنيا نبود يك روز زندگى را هم دوست نداشتم : تشنگى در گرما براى خدا، سجود در دل شب براى خدا و همنشينى با گروهى كه پاكيزه ترين سخنان را بر مى گزينند، همان گونه كه مردم نيكوترين خرما را بر مى چينند.
گفته اند: گروهى به سفر رفتند ليكن راه را گم كردند تا به راهبى رسيدند كه از مردم دورى گزيده بود و تنها زندگى مى كرد او را صدا كردند، راهب از صومعه اش سر برآورد، به او گفتند: اى راهب ! ما راه را گم كرده ايم ، راه كدام است ؟ راهب با سر به آسمان اشاره كرد، ليكن مردم نفهميدند مقصود او چيست ، گفتند: اى راهب ! ما از تو پرسشهايى داريم آيا پاسخ ما را مى دهى ، گفت : بپرسيد و زياده روى نكنيد كه روز بر نمى گردد و عمر برگشت نمى كند و جوينده پرشتاب است ، آن گروه از سخنان او در شگفت شدند و گفتند: اى راهب ! خلايق فردا در پيشگاه پادشاهشان بر چه چيزى محشور مى شوند؟ پاسخ داد: بر نياتشان ، گفتند: ما را وصيتى كن ، گفت : به اندازه سفرتان توشه برگيريد: چه بهترين توشه آن است كه مسافر را به مقصد برساند، سپس راه را به آنها نشان داد و سر در صومعه اش فرو برد.
عبدالواحدبن زيد گفته است : از كنار صومعه راهبى از راهبان چين گذر كردم و آواز دادم : اى راهب ، پاسخى نداد، براى بار دوم صدا كردم باز جوابم نداد بار سوم او را آواز دادم وى سر برآورد و گفت : اين آن كه آواز مى دهى من راهب نيستم راهب كسى است كه از مقام بلند خدا بترسيد و كبريايى او را بزرگ بشمارد و بر بلاى او صبر كند و به قضاى او خشنود باشد نعمتهاى باطنى او را ستايش كند و نعمتهايى ظاهرى او را شكر گويد در برابر عظمت او فروتن و در پيش عزت او خوار و در مقابل قدرت او تسليم باشد براى مهابتش خضوع كند و در حساب و عقاب او بينديشد روز را روزه بدارد، و شب را به نماز بگذراند و ياد جهنم و پرسش خداوند جبار از او جواب را از سرش ربوده باشد چنين كسى راهب است : من سگى گزنده ام نفس خود را در اين صومعه بازداشت كرده ام تا مرد مرا نگزم گفتم : اين راهب ! پس از آن كه مرد را شناختند چه چيزى رابطه آنها را با قطع مى كند؟ گفتا: اى برادر چيزى رابطه خلق را با خدا قطع نمى كند جز محبت دنيا و زيورهاى آن چه دنيا پايگاه گناه است و خردمند كسى است كه آن را از دل خود به دور افكند و از گناهان خويش دى پيشگاه پروردگار توبه كند و به چيزى كه او را در نزد خدا مقرب گرداند رو آورد.
اويس قرنى مى گفته است : امشب شب ركوع است و سراسر آن شب را بيدار و آن در يك سجده به سر مى برد از يكى از اصحاب على بن ابى طالب عليه السلام نقل شده كه گفته است : در پشت سر او نماز بامداد گزاردم هنگامى كه سلام نماز را گفت به طرف راست خود برگشت و غمگين بود سپس درنگ فرمود تا خورشيد طلوع كرد پس از آن دست تاءسف به هم گردانيد و فرمود: ((به خدا سوگند من اصحاب محمد صلى الله عليه وآله ديده ام و امروز چيزى نمى بينم كه به آنها شباهت داشته باشد آنان صبح مى كردند در حالى كه ژوليده موى گرد آلود و زرد روى بودند شب را براى خدا در قيام و سجود مى گذراندند و به نوبت قدم و پيشانى خود را به كار مى گرفتند هرگاه خدا را ياد مى كردند بدنشان مانند درخت در روز تند باد به لرزه در مى آمد و اشك از چشمانشان سرازير مى گرديد به طورى كه جامه شان از آن تر مى شد و اين در حالى بود كه غافلان خفته بودند)) يعنى آنهايى كه در پيرامون آنان بودند.
على بن ابى طالب (عليه السلام ) فرموده است : ((نشانه مؤ من زردى چهره به سبب بيدارى و ضعف بينايى بر اثر گريه و پژمردگى لبها به علت روزه است و همواره غبار خشوع بر او نشسته است ))(٤٠٨)
به يكى از پيشينيان گفته شد: چه شده است كه متجدان شب زنده داران از همه مردم نيكورويترند؟ پاسخ داد: آنان با خداوند رحمان خلوت كرده اند و او نورى از انوار خود را بر آنان پوشانيده است .
عامر بن عبد قيس مى گفت : پروردگارا مرا آفريدى و با من مشورت نكردى و مرا مى ميرانى و آگاهم نمى كنى و با من دشمنى آفريدى كه مانند خون در من در گردش است و مقرر كردى كه او مرا بيند و من او را نبينم سپس به من گفتى خود را نگهدار پروردگارا هرگاه تو مرا نگه ندارى چگونه مى توانم خود را نگه بدارم بارالها در دنيا غم و اندوه است و در آخرت عذاب و حساب پس آسايش و شادى كجاست .
يكى از حكيمان گفته است : خداوند را بندگانى است كه به آنان نعمت داده و آنها او را شناخته اند سينه هايشان را گشاده كرده و آنها او را فرمانبردارى و به او توكل كرده اند و خلق و امر را به او وا گذاشته اند لذا دل آنا معدن صفا و يقين و سراچه حكمت و صندوقچه عظمت و مخزن قدرت شده است ميان مردم مى آيند و مى روند در حالى كه دلهايشان در ملكوت در گردش ‍ است و به حجابهاى غيب پناهنده مى شوند سپس باز مى گردند و با آنها طرفه هايى از لطايف فوايد است كه هيچ گوينده اى نمى تواند آنها را توصيف كند آنان در باطن امر از حيث خوبى مانند ديبايند و در ظاهر از جهت فروتنى در برابر كسى كه خواهان آنها باشد همچون دستمالى پيش پا افتاده اند اين طريقه اى است كه با تكلف و رنج و زحمت نمى تواند بدان رسيد چه آن تفضلى است از سوى خداوند كه به هر كس بخواهد آن را ارزانى مى دارد.
يكى از صالحان گفته است : در اثناى آن كه در يكى از كوههاى بيت المقدس ‍ گردش مى كردم به دره اى فرود آمد: ناگهان آوازى شنيدم كه برخاست و كوهها با صداى بلند آن را اجبات كردند دنبال آواز را گرفتم ناگهان وارد سبزه زارى شدم كه در آن درختانى بهم پيچيده بود و در اين ميان مردى را ديدم كه ايستاده و پيوسته اين آيه را تكرار مى كند: يوم نجد كل نفس مما علمت من خير محضرا.... و يحذركم الله نفسه (٤٠٩) مى گويد: در پشت سرش نشستم تا گفتارش را بشنوم او در حالى كه اين آيه را تكرار مى كرد ناگهان فريادى كشيد و بيهوش بر زمين افتاد من گفتم : افسوس كه اين به سبب شقاوت من است سپس انتظار كشيدم كه به حال خود باز گردد پس ‍ از ساعتى به هوش آمد و شنيدم كه مى گفت : به تو پناه مى برم از دروغگويان به تو پناه مى برم از اعمال بطالان به تو پناه مى برم از اعراض غافلان سپس ‍ گفت : دلهاى خائفان براى تو خاشع شده و آرزوهاى مقصران به تو پناه آورده و دلهاى عارفان در برابر عظمت تو خوار و زبون گشته است پس از آن دستهايش را افشاند و گفت : مرا با دنيا چه كار و دنيا را با من چه كار اى دنيا با همجنسان خود و آنهايى كه به نعمتهاى تو خود گرفته اند همراه باش به سوى دوستداران خود رو و آنان را بفريب پس از آن گفت : كجايند امتهاى گذشته و مردم روزگاران سپرى شده در خاك مى پوسند و با گذشت زمان نابود مى شوند من او را ندا دادم و گفتم : اى بنده خدا يك روز است كه من در پشت سرت نشسته ام و انتظار فراغت تو را مى كشم پاسخ داد: چگونه فارغ شود كسى كه مى خواهد بر اوقات سبقت جويد ليكن اوقات بر او پيشى مى گيرد و بيم دارد كه مرگ بر او پيشدستى كند؛ و چگونه فراغت يابد كسى كه روزگارش سپرى شده و گناهانش باقى مانده است سپس گفت : تو كجا مى توانى آن و هر سختى ديگرى را كه انتظار فرود آمدنش را دارم دفع كنى سپس ساعتى از من غافل شد و اين آيه را خواند: و بدالهم من الله مالم يكونوا يحتسبون (٤١٠) و نعره ديگرى بر آورد كه شديدتر از اول بود و مدهوش بر زمين افتاد من گفتم او مرده است ليكن هنگامى كه به او نزديك شدم ديدم در اضطراب است سپس به هوش آمد در حالى كه مى گفت : من در برابر امر بزرگى كه در پيش دارم كيستم بديهايم را به فضل خود ببخش و به ستاريت خود مرا بپوشان و به هنگامى كه در پيش روى تو مى ايستم گناهانم را به كرم خود عفو فرما به او گفتم : تو را به كى كه به او اميدوارى و به كرم او اعتماددارى سوگند مى دهم كه با من سخن بگويى گفت : بر تو باد به سخن كسى كه به گفتارش تو را سود دهد و گفتار كسى را كه گناهانش او را هلاك كرده فروگذار من در اين محل از آنگاه كه خدا خواسته است با ابليس مى جنگم و او نيز با من مى جنگد او بر ضد من ياورى جز تو نيافت تا مرا از آنچه در آنم بيرون آورد اى فريب خورده از من درو شود چه زبانم را معطل كردى و با گفتار خود شعبه اى از دلم را به خود مايل گردانيدى و من از شر تو به خدا پناه مى برم و اميدوارم مرا از خشم خود در امان بدارد و به رحمت خود بر من تفضل فرمايد من گفتم اين مرد دوست و ولى خداست و ترسيدم كه او را به خود مشغول سازم و در همان جا مورد عقوبتى قرار گيرم لذا او را ترك كردم و بازگشتم .
يكى از صالحان گفته است : در اثناى راهى كه مى رفتم به سوى درختى ميل كردم تا در زير آن بياسايم ناگهان پيرمردى را ديدم كه به من نگريست و گفت : اى مرد برخيز كه مرگ نمرده است سپس راه خود را در پيش گرفت من به دنبال او رفتم شنيدم كه مى گفت : هر نفسى چشنده مرگ است پروردگارا مرگ را بر من مبارك گردان من گفتم : پس از مرگ مى زند و در دنيا جايى براى او نيست سپس گفت : اى آن كه رويها براى روى تو خوار شده خوارى سرزنش فردا در پيشگاهت پناه ده ، چه وقت آن رسيده است كه از تو شرم كنم و زمان آن فرا رسيده است كه از اعراض از تو باز گردم و بعد ادامه داد: اگر حلم تو نبود اجل مرا مجال نمى داد و اگر عفو تو نبود اميدهايم به آنچه در نزد تو است گسترش نمى يافت سپس مرا ترك كرد و رفت در اين باره گفته اند:

نحيل الجسم مكتئب iiالفواد تراه يقنة او بطن واد (ii(٤١١
ينوح على معاصى فادحات يكدر ثقلها صفو الرقاد (٤١٢)
فان اجت مخاوفه iiوزادت فدعوته اغثنى يا عمادى (ii٤١٣)
فانت بما الاقيه iiعليم كثير الصفح عن زلل العباد (٤١٤)

آرى روش پيشينيان طالح در پاسدارى و مراقبت از نفس چنين بوده است ؛ لذا هرگاه نفس بر تو سركشى كند و از مواظبت بر عبادت خوددارى ورزد احوال آنان را مطالعه كن چه در اين روزگار وجود امثال آنها ناياب است و اگر بتوانى كسى را ببينى كه به آنها اقتدا داشته باشد آن در دل موثرتر و در تاسى به آنها انگيزه اى قويتر است چه شنيدن كى بود مانند ديدن اما اگر بر اين امر قادر نيستى مبادا از شنيدن احوال آنان غفلت ورزى كه در مثل است : بز غنيمت بدان گر اشتر نيست نفس خويش را مخير كن ميان اين كه به آنها اقتدا كنى و در جمع كسانى باشى كه خردمندان و حكيمان و صاحبان بينش ‍ در دينند يا آن كه به نادانها و غافلان همزمان خويش تاءسى جويى و راضى مشو كه در سلك احمقان در آى و به ابلهان بسنده كنى و مخالفت با خردمندان را برگزينى اگر نفس تو بگويد كه آنها مردانى نيرومند بوده اند و نمى توان به آنها اقتدا كرد حالات زنان مجاهده گر را مطالعه كن و به او بگو: اى نفس آيا دريغ نيست كه كمتر از زنى باشى و چه پست است مردى كه در امر دين و دنياى خود از زنى ناتوانتر باشد ما اكنون اندكى از احوال زنان مجاهده گر را ذكر مى كنيم :
گفته اند: حبيبه عدويه پس از آن كه نماز عشا را به جا مى آورد بر پشت بام خانه اش مى ايستاد و پيراهن و روسرى خود را محكم بر خود مى بست و مى گفت : بار خدايا! ستارگان غروب كرده چشمها به خواب رفته پادشاهان درها را به روى مردم بسته اند و هر دوستى با دوستش خلوت مى كند و من اينك در پيشگاه تو ايستاده ام سپس رو به نماز مى آورد و در سحرگاه به هنگام طلوع فجر مى گفت : بارالها! شب روى بر تافت و روز چهره بنمود كاش مى دانستم آيا شبم را پذيرفتى تا به من تهنيت گويند يا مردود دانستى تا تسليتم دهند به عزتت سوگند كه اين خوى تو و خوى من است مادام كه مرا باقى بدارى و به عزتت سوگند كه اگر مرا از درگاه خود برانى به سبب را در نور ديدند تا براى كسب رحمت و بخشش و آمرزش تو بر يكديگر پيشى جويند اى پروردگار من از تو نه از غير تو مى خواهم كه مرا در نخستين دسته سبقت گيرندگان قرار دهى و در نزد خود در درجات مقربان در عليين رفعت بخشى و مرا به بندگان شايسته خود ملحق فرمايى چه تو رحم كنندترين رحم كنندگان و بزرگترين بزرگان و بخشنده ترين بخشندگانى اى كريم سپس ‍ به سجده مى افتاد و صداى ضعيفى از او شنيده مى شد پس از آن پيوسته دعا مى كرد و تا بامداد مى گريست .
يحيى بن بسطام گفته است : در مجلس شعوانه (٤١٥) حاضر شده بودم و مى ديدم كه چگونه نوحه سرايى و گريه زارى مى كند به دوستى كه همراهم بود گفتم : كاش هنگامى كه خلوت شود نزد او برويم و به او بگوييم كه قدرى با خود مدارا كند گفت : هر چه بگويى بگو مى گويد نزد او رفتيم من به او گفتم : اگر قدرى ملاحظه حال خود كنى و از گيه و زاريت بكاهى اين براى آنچه مقصود تو است مؤ ثرتر خواهد بود او گريست و سپس گفت : به خدا سوگند من دوست دارم آن قدر بگريم تا اشكم تمام شود سپس خون گريه كنم تا آن حد كه قطره اى خون در هيچ يك از اعضا و جوارح من باقى نماند از كجا بياورم از كجا گريه بياورم و اين جمله را پيوسته تكرار كرد تا مدهوش ‍ شد.
محمد بن معاذ گفته است : زنى از زنان متعبده و پارسا برايم نقل كرد كه : در خواب ديدم گويا مرا به بهشت در آوردند و اهل بهشت همه بر درهاى آن ايستاده بودند گفتم : براى چه كارى اهل بهشت ايستاده اند؟ گوينده اى گفت : بيرون آمده اند تا اين زن را كه بهشت براى ورود او آراسته شده است نظاره كنند گفتم : اين زن كيست ؟ گفته است : كنيزك سياهى از مردم ايله است كه به او شعوانه مى گويند گفتم : به خدا اين خواهد من است در حالى كه در اين گفتگو بوديم او را سواره برشترى آوردند و او را در هوا پرواز مى دادند هنگامى كه او را ديدم صدا كردم اى خواهرم آيا جاى مرا نسبت به جاى خود نمى بينى ؟ كاش از مولاى خود بخواهى مرا به تو ملحق سازد مى گويد: شعوانه لبخندى زد و گفت : زمان ورود تو بر من نرسيده است ليكن دو چيز را از من به خاطر بسپار: دلت همواره با اندوه قرين باشد ديگر آن كه محبت خدا را بر خواهش نفست مقدم بدار هرگاه چنين باشى هر زمان بميرى زيانى براى تو نيست .
عبدالله بن حسن گفته است : كنيزكى رومى داشتم كه سخت شيفته او بودم در يكى از شبها كه كنار من خفته بود بيدار شدم چون دست به سوى او دراز كردم او را نيافتم برخاستم و به جستجوى او پرداختم ناگهان او را در سجده يافتم در حالى كه مى گفت : سوگند به دوستى تو به من كه گناهانم را بيامرزى به او گفتم : مگو به دوستى تو به من ليكن بگو به دوستى من به تو گفت : نه اى مولاى من به دوستى خودش به من مرا از شرك دور و به اسلام وارد كرد و به دوستى خودش به من مرا از خواب بيدار فرمود در حالى كه بسيارى از خلق او خفته اند.
ابو هاشم قرشى گفته است : زنى از مردم يمن كه او را سريه مى گفتند بر ما وارد شد و در يكى از خانه هاى ما سكنا كرد من شبها از او بانگ و ناله اى مى شنيدم روزى به خدمتكارم گفتم به اين زن بنگر چه مى كند او وى را زير نظر گرفت سپس گفت : نديدم كارى از او سرزند جز اين كه چشم از آسمان بر نمى دارد و در حالى كه رو را به قبله كرده مى گويد: سريه را آفريدى و با نعمتهاى خود از حالى به حال ديگر پرورش دادى و همه اين احوال سريه را افريدى و با نعمتهاى خود از حالى به حال ديگر پرورش دادى و همه اين احوال براى او نيكو و همه بلاهايت نزد او خوب و زيبا بوده است با اين همه او با ارتكاب گناه پياپى خود را در معرض خشم تو قرار مى دهد آيا چنين مى دانى كه او گمان مى كند تو كردار بد او را نمى بينى در حالى كه تو دانا و آگاهى و بر هم چيز توانايى دارى .
ذوالنون مصرى گفته است : شبى از ((وادى كنعان )) بيرون آمدم هنگامى كه به بالاى وادى در آمدم سياهيى ديدم كه به سويم مى آيد و مى گويد: و بدالهم من الله مالم يكونوا يحتسبون (٤١٦) و مى گريست هنگامى كه نزديك من رسيد ديدم زنى است كه جبه پشمينى پوشيده و مشك كوچك آبى در دست دارد و بدون آن كه بيمى از من به خود راه دهد گفت : تو كيستى ؟ گفتم : مردى غريبم گفت : اى مرد با بودن خدا غربتى وجود دارد؟ مى گويد: من از اين سخن او به گريه در آمدم گفت : چه چيزى تو را به گريه در آورد گفتم : دارويى به دردى رسيد كه ريش شده است به درمان آن شتاب كن گفت : نه گفتم : براى چه گفت : براى آن كه گريه سبب آسايش دل است من با شگفتى از گفتار او خاموشى اختيار كردم .
يكى از صالحان گفته است : روزى به بازار رفتم و كنيزكى حبشى همراهم بود كه او را در محلى از آن جا نشاندم و خود براى تهيه بعضى احتياجاتم روانه شدم و به او گفتم : از اين جا دور مشو تا به سوى تو باز گردم مى گويد: باز گشتم و او را در آن جا نيافتم ناچار به منزلم برگشتم در حالى كه سخت بر او خشمگين بودم هنگامى كه كنيزك مرا ديد و از چهره ام خشم مرا دريافت گفت : اى مولاى من ! در تنبيه من شتاب مكن چه تو مرا در جايى نشانده بودى كه در آن نديدم كسى خدا را ياد كند از اين رو ترسيدم آن محل خسف شود و فرو رود من از گفتار او شگفت زده شدم و گفتم : تو آزادى گفت : به من بد كردى چه من تو را خدمت مى كردم و دو ثواب برايم بود اما تاكنون يك ثواب از ميان رفت .
ابن علاء سعدى گفته است : دختر عمويى داشتم كه او را بريره مى گفتند و متعبده بود و زياد قرآن مى خواند و هرگاه به آيه اى مى رسيد كه در آن ذكر دوزخ شده مى گريست و پيوسته گريه مى كرد به حدى كه بينايى خود را از دست داد عموزادگانش گفتند: ما را نزد اين زن ببريد تا او را بر اين گريستن سرزنش كنيم مى گويد: بر او وارد شديم و گفتيم : اى بريره چگونه بامداد كردى ؟ گفت : بامداد كرديم در حالى كه ميهمانانى در سرزمين غربتيم و انتظار مى كشيم كه كى ما را فرا مى خوانند تا اجابت كنيم به او گفتيم : تا چند مى گريى از اين گريه چشمانت را از دست دادى گفت : اگر براى چشمانم در نزد خدا خيرى است آنچه را در دنيا از دست داده اند براى آنها زيان ندارد و اگر در نزد خدا براى آنها شرى است گريه اى طولانى تر از اين در پيش روى خود دارند و سپس روى گردانيد گفتيم بر خيزيم و برويم كه به خدا سوگند او در چيزى است و ما در چيزى ديگر.
معاذه عدويه چون روز فرا مى رسيد مى گفت : اين روزى است كه من در آن مى ميرم و در آن چيزى نمى خورد تا شب مى شد و چون شب فرا مى رسيد مى گفت اين شبى است كه من در آن مى ميرم و تا بامداد نماز مى خواند.
ابو سليمان دارانى گفته است : شبى در نزد رابعه بيتوته كردم ديدم او در محرابش ايستاده بود و من در اين هنگام گفتم : پاداش كسى كه ما را بر قيام امشب نيرو بخشيد چيست ؟ رابعه گفت : پاداش او آن است كه فردا را روزه بداريم .
شعوانه در دعاى خود مى گفت : پروردگارا چقدر مشتاقم به لقاى تو و چقدر بزرگ است اميدم به پاداش تو تو آن بخشندهاى كه آرزوى آرزومندان به ياس نمى انجامد و شوق مشتاقان در پيشگاه تو ضايع نمى گردد بار خدايا اگر اجل من نزديك است و هيچ عملى از من مرا به تو مقرب نساخته است اعتراف به گناه را وسيله دفع ناراحتى و آرامش خود قرار مى دهم پس اگر عفو كنى چه كسى از تو بدان سزاوارتر و اگر عذابم فرمايى چه كسى از تو در اين امر عادلتر است بارالها در نظر كردن بر نفس خويش و حفظ صلاح آن بر وى ستم كردم و آنچه براى او باقى است حسن نظر تو است و اى بر وى اگر او را سعادتمند نفرمايى خداوندا تو در دوران زندگى ام پيوسته به من نيكى فرموده اى پس از مرگم نيكى خود را از من دريغ مدار از آن كسى كه در روزهاى زندگى ام با احسان خود مرا همواره سرپرستى كرده اميدوارم كه پس از مرگم با غفران و آمرزش خويش حاجتم را برآورد پروردگارا چگونه ممكن است از حسن نظر تو پس از مرگم نوميد شوم در حالى كه در ايمام زندگى ام جز نيكى به من مبذول نداشتى بارالها اگر گناهانم مرا مى ترساند دوستى من به تو مرا پناه مى دهد در امر من به چيزى اقدام فرما كه تو اهل و شايسته آنى و با فضل خود به آن كه نادانى او را فريفته است بازگردد خداوندا اگر خوارى مرا مى خواستى هدايتم نمى كردى و اگر قصد رسوا كردن مرا داشتى گناهانم را نمى پوشانيد پس از آنچه مرا به آن هدايت كرده اى بر خور دارم فرما و چيزى را كه بدان گناهانم را پوشانده اى برايم پايدار بدار بارالها گمان نمى كنم حاجتى كه عمرم را در آن صرف كرده ام در فرمايى خداوندا اگر گناهى نكرده بودم از غذاب نمى ترسيدم و اگر كردم تو را نشناخته بودم اميد ثوابهايت را نداشتم .
خواص گفته است : بر رحله عابده وارد شديم و او روزه داشت و بر اثر آن چهره اش سياه شده بود و به قدرى گريسته بود كه نابينا گرديده و به اندازه اى نماز گزارده بود كه زمينگير شده بود و نشسته نماز مى خواند به او سلام كرديم سپس از عفو الهى چيزهايى برايش ذكر كرديم تا امر آخرت بر او آسان شود اما او نعره اى زد و گفت : آگاهيم به خودم دلم را ريش و جگرم را مرجوح كرده است به خدا سوگند دوست داشتم كه خدا مرا نيافريده بود و نامى از من برده نمى شد سپس مشغول نماز شد.
اكنون اگر از پاسداران و مراقبت كنندگان نفس خويش باشى بر تو است كه احوال مردان و زنان مجاهده گر را مطالعه كنى تا نشاط و فعاليت تو بر انگيخته شود و حرص تو به اين امر افزون گردد و بپرهيز از اين كه به مردم روزگار خود نظر داشته باشى چه اگر بيشتر مردم روى زمين را پيروى كنى تو را از راه خدا گمراه خواهند كرد داستانهاى مجاهده گران بى شمار است و آنچه را نقل كرديم مريدان را كافى است اگر بيش از اين بخواهى بر مطالعه كتاب حلية الاولياى ابو نعيم اصفهانى مواظبت كن چه آن مشتمل بر شرح احوال صحابه و تابعان و كسانى است كه پس از آنها آمده اند با آگاهى بر اين كتاب بر تو آشكار خواهد شد كه تو و مردم همزمانت تا چه حد از اهل دين فاصله داريد و اگر نفست به تو بگويد به مردم زمانت بنگر چه اگر در آن زمان امور خير ميسر مى شده به سبب كثرت ياران بوده ليكن اگر در اين دوران با مردم همزمانت مخالفت كنى تو را ديوانه مى خوانند و به ريشخند مى گيرند لذا بايد با آنها در هر چه موافقت يا مخالفت دارند خود را هماهنگ كنى در اين حال آنچه براى تو روى دهد براى آنها نيز روى خواهد داد و مصيبت اگر عام باشد آسان و گوارا خواهد بود.
از اين رو بپرهيز كه با ريشه غرور نفس در چاه فرو روى و به نيرنگ آن فريفته شوى بلكه به آن بگو: اگر سيلى بنيان افكن كه بتواند مردم شهر را يكباره غرق كند هجوم آورد ليكن مردم شهر به سبب نادانى و نا آگاهى از حقيقت حال بر جاى خود بمانند و موجبات محافظت خود را در برابر سيل فراهم نكنند و تو بتوانى از آنها جدا شوى و به كشتيى بنشينى و خود را از غرق شدن نجات دهى در اين صورت هيچ به دلت خطور خواهد كرد كه در ماندن در شهر با آنها موافقت كنى زيرا اگر مصيبت همگانى باشد گوارا است يا آن كه از موافقت با آنها خوددارى مى كنى زيرا اگر مصيبت همگانى باشد گوارا است يا آن كه از موافقت با آنها خوددارى مى كنى و آنها را در كار خود نادان مى شمارى و از آن مصيبت خود را دور مى دارى لذا اگر از بيم غرق شدن از موافقت با مردم شهر خوددارى مى كنى در حالى كه عذاب غرق شدن ساعتى بيش نيست چگونه است كه از عذاب ابدى نمى گريزى و در همه احوال خود را در معرض آن قرار مى دهى و از كجا ممكن است اين مصيبت در صورت عام بودن گوارا و آسان باشد در حالى كه دوزخيان چنان گرفتار وضع خويشند كه توجهى به عام و خاص ندارند و براستى كافران جز به سبب موافقت با اهل زمان خود دچار هلاكت نشده اند چه مى گويند: ان وجدنا ابانا على امة و انا على آثارهم مقتدون (٤١٧) پس اگر به بازخواست از نفس خود بپردازى بر تو است كه او را به كوشش و مجاهده وادارى و اگر سرباز زند از سرزنش و توبيخ و سركوب او خوددارى مكن و سوء نطر او را نسبت به خودش به او بفهمان شايد از سركشى و نافرامانى باز ايستد.

پي نوشتها

__________________________________________________
٣٨٣- المستدرك حاكم ، ج ٤، ص ٢٧٠، از حديث ابن عباس ، بدين گونه : ((براى هر چيزى شرافتى است و شريفترين مجلسها آن است كه آدمى رو به قبله باشد.
٣٨٤- طلاق / ١: و هر كس از حدود الهى تجاوز كند به خويشتن ستم كرده است .
٣٨٥- قصص / ٧٧:....و بهره ات را از دنيا فراموش مكن .
٣٨٦- الفقيه صدوق ، ص ٢٢١، خصال ، ابواب سه گانه از امام صادق (عليه السلام ) و دراينها آمده است : ((در حكمت آل داوود (عليه السلام ) است ...)) ابن حبان ، احمد، حاكم و آن را بدين گونه صحيح دانسته اند كه پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((در صحف موسى (عليه السلام ) است ......))
٣٨٧- اين بقيه حديث ابى ذراست كه پيش از اين ذكر شد، معانى الاخبار صدوق ، كمال الذين صدوق نظير آن و سابقا نقل شده است .
٣٨٨- صحيح مسلم ، ج ٧، ص ٤٥ ن از حديث ابى هريره به سند صحيح .
٣٨٩- حشر / ١٨ م اى كسانى كه ايمان آورده ايد از مخالفت خدا بپرهيزيد، و هر انسانى بايد بنگرد كه چه چيز را براى فردايش از پيش فرستاده است .
٣٩٠- الروضه كلينى ، ص ١٤٣، بدون قول ((خود را بسنجيد)) بحار، ج ١٥، جز دوم ، ص ٤٢، تمامى حديث با زياده اى به طور مرسل به نقل از كتاب محاسبة النفس از پيامبر صلى الله عليه وآله .
٣٩١- پيش از اين ذكر شده است .
٣٩٢- نور / ٣١:.....و همه به سوى خدا بازگرديد اى مومنان .
٣٩٣- پيش از اين مكرر نقل شده است .
٣٩٤- اعراف / ٢١٠: پرهيزگاران هنگامى كه گرفتار وسوسه هاى شيطان شوند به ياد (خدا و پاداش و كيفرهاى او) مى افتند و (در پرتو ياد او حق را مى بينند و) بينا مى شوند.
٣٩٥- بحار، ج ١٥ جز دوم ، ص ٤٢، به نقل از امامى يحى بن حسين بن هارون حسنى به سند خود ارحسن بن على كه : پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((بنده از پرهزگاران نخواهد بود مگر)) امام ميمون بن مهران از جمله كسانى است كه شعرانى در الطبقات الكبرى به نام لواقح الانوار فى طبقات الخيار از آنها نام بدره و همزمان با حسن بصرى بوده ، و گفته شده است كه على (عليه السلام ) را ديدار كرده است ليكن اين امر ثابت نشده است .
٣٩٦- همان ماخذ، ج ٢، ص ٤٥٣، شماره ٢.
٣٩٧- همان ماخذ، ج ٢، ص ٤٥٥، شماره ٨.
٣٩٨- انبياء / ٤٧... و اگر به مقدار سنگينى يك دانه خردل (كار نيك و بدى باشد) ما آن را حاضر مى كنيم و كاف ى است كه ما حساب كننده باشيم .
٣٩٩- همان ماخذ، باب ٨٤.
٤٠٠- مجادله / ٦:... اعمالى كه خداوند آنها را احصاكرده و آنان فراموش كرده اند.
٤٠١- كتاب محاسبة النفس ابى الدنيا از روايت ليث بن ابى سليم از پيامبر صلى الله عليه وآله و اين حديثى منقطع يا مرسل است المغنى صدوق به سند خود از ليث بن ابى سليم آن را روايت كرده و گفته است : از مردى از انصار شنيدم كه مى گفت ..... مجالس ‍ الصدوق مجلس پنجاه و چهارم .
٤٠٢- ج ٧، ص ٣٠٨.
٤٠٣- عنكوبت / ٦٩: و آنها كه در راه ما با خلوص نيت مجاهده كنند قطعا هدايتشان خواهيم كرد، و خدا با نيكوكاران است .
٤٠٤- باب ٨٠.
٤٠٥- من اين حديث را با اين الفاظ نيافتم ، و در گفتار اميرالمومنان (عليه السلام ) كه در آن پرهيزگاران را براى همام توصيف فرموده آمده است : ((بيننده چون به آنها بنگرد مى گويد بيمارند اما آنها هيچ بيمارى ندارند.))
٤٠٦- مومنون / ٦٠: و آنها كه نهايت كوشش را در انجام طاعات دارند با اين حال دلهايشان ترسان است .
٤٠٧- الكبير طبرانى ، الحلية ابو نعيم از حديث عبدالله بن بسر.
٤٠٨- كافى كلينى ، ج ٢، ص ٢٣٥ و ٢٣٦ نظير آن .
٤٠٩- آل عمران / ٢٨ و ٣٠: روزى كه هر كس آنچه را از كارنيك انجام داده حاضر مى بيند... و خداوند شما را از (نافرمانى ) خودش بر حذر مى دارد.
٤١٠- زمر / ٤٧: و از سوى خدا امورى براى آنها ظاره مى شود كه هرگز گمان نمى كردند.
٤١١- لاغر تن عمگين دل را مى بينى - كه در پشت كوهى يا درون دره اى
٤١٢- بر گناهان بزرگ نوح سرايى مى كند - (گناهانى ) كه سنگينى آنها خواب خوش ‍ را منغص مى سازد.
٤١٣- پس اگر بيمهاى او برانگيخته و زيا شود - دعاى او اين است كه به فريادم برس اى پشتوانه من
٤١٤- چه تو به آنچه مى بينم دانايى - و از لغزشهاى بندگان بسيار با گذشتى .
٤١٥- مختصرى از حالات او در طبقات شعرانى ذكر شده است به آن جا مراجعه شود.
٤١٦- زمر / ٤٧: و از سوى خدا امورى بر آنها ظاهر مى شود كه هرگز گمان نمى كردند.
٤١٧- زخرف / ٢٣: ما پدران خود را بر آيينى يافتيم و به اثار شان اقتدا مى كنيم .



۱۱
مرابطه ششم در نكوهش و سرزنش نفس است

مرابطه ششم در نكوهش و سرزنش نفس است
بدان دشمنترين دشمنانت نفس تو است كه در ميان دو پهلوى تو است او امر كننده به بدى و ميل دارنده به شر و گزيران از خير آفريده شده و به تو دستور داده شده كه او را تزكيه و اصلاح كنى و با رشته قهر و زور او را به سوى بندگى پروردگار و آفريننده او بكشانى و او را از شهوات و لذات ناروا منع كنى اگر او را به حال خود واگذارى مى رمد و سركشى مى كند و پس از آن نمى توانى بر او دست يابى ، ليكن هرگاه او را پيوسته مورد عتاب و سرزنش قرار دهى نفس تو همان نفس لوامه خواهد بود كه خداوند به آن سوگند ياد كرده است و مى توانى اميد داشته باشى كه بدل به نفس مطمئنه شود همان نفسى كه خداوند او را فراخوانده تا در زمره آن دسته از بندگان او داخل شود كه از خدا خشنود و خداوند نيز از آنها خشنود است لحظه اى از عتاب و سرزنش آن غفلت مكن و مادام كه نفس خود را پند نداده اى به پند دادن ديگرى نپرداز.
خداوند به عيسى (عليه السلام ) وحى فرمود كه : ((اى پسر مريم نفس ‍ خويش ار موعظه كن و اگر موعظه ات را پذيرفت به وعظ مردم بپرداز و گرنه از من شرم كن )) خداوند فرموده است : و ذكر فان الذكرى تنفع المومنين (٤١٨)
لذا راه اين است كه روى به نفس خود آرى و نادانيها و حماقتهايش را به وى گوشزد كنى چه نفس پيوسته به زيركى و آگاهى خود مى بالد و اگر نسبت حماقت به او دهى شانه خالى مى كند و بشدت سرباز مى زند ليكن بايد به او بگويى : اى نفس ! چقدر نادانى ، ادعاى حكمت و هوشمندى و زيركى دارى در حالى كه كودنى و حماقت تو از هر كسى بيشتر است آيا نمى دانى بهشت و دوزخ در پيش روى تو است و تو بزودى به يكى از اين دو منتقل خواهى شد پس چگونه است كه شادمانى مى كنى و مى خندى و بازى مى كنى در صورتى كه تو را براى اين امر بزرگ مى طلبند و شايد امروز يا فردا از اين صحنه بوده شوى . من مى بينم كه تو مرگ را دور از خود مى بينى و خداوند آن را نزديك مى بيند آيا نمى دانى كه هر چه آمدنى است نزديك است و دور چيزى است كه آمدنى نيست آيا ندانسته اى كه مرگ ناگهان مى آيد بى آن كه از پيش پيكى روانه كند و يا قول و قرارى بگذارد و بدان گونه نيست كه تنها در زمستان بيايد نه در تابستان و يا در تابستان بيايد نه در زمستان يا در روز بيايد نه در شب و يا در شب بيايد نه در روز در جوانى بيايد نه در كودكى و يا در كودكى بيايد نه در جوانى بلكه هر نفسى كه بر مى آيد ممكن است به طور ناگهانى با مرگ همراه باشد و اگر توام با مرگ نباشد با بيمارى ناگهانى همراه باشد و منجر به مرگ شود بنابراين تو را چه شده است كه براى مدرن آماده نمى شوى در حالى كه از هر نزديكى به تو نزديكتر است آيا در اين گفتار خداوند نمى انديشى كه فرموده است : اقترب للناس حسابهم و هم فى غفلة معرضون ، ما ياتيهم من ذكر من ربهم محدث الا استمعوه هم يلعبون لا هية قلوبهم .(٤١٩)
اى نفس واى بر تو كه اگر جراءت تو در ارتكاب گناه ناشى از اعتقاد تو است به اين كه خدا تو را نمى بيند بايد گفت كفر تو چقدر بزرگ و سنگين است و هرگاه با اعتقاد به اين كه خدا تو را مى بيند و به اعمال تو آگاه است مرتكب گناه مى شوى چقدر وقاحت تو شديد و شرم تو اندك است واى بر تو هرگاه يكى از برادرانت يا برده اى از بردگانت در پيش وى تو كارى كه مكروه تو است انجام دهد چگونه بر او خشمگين و دشمن او مى شوى پس با چه جسارت و به چه جراتى خود را در معرض دشمنى با خدا و خشم و عذاب او قرار مى دهى ، آيا گمان مى كنى ياراى تحمل عذاب او را داراى ؟ چه دور است و چه دور است اين ، خود را بيازماى اگر ناز و نعمت ، تو را از عذاب دردناك الهى به خود مشغول داشته است ساعتى در آفتاب يا در گرما به توقف و يا انگشت خود را به آتش نزديك كن تا اندازه طاقت تو آشكار شود و اگر به كرم و فضل خداوند و بى نيازى او از طاعت و عبادت خود مغرورى چرا بر كرم خداوند در امور دنياى خود تكيه نمى كنى ؟ و هنگامى كه دشمن قصد تو مى كند چرا آن همه حيله ها و مكرها مى انديشى و او را به كرم خداوند واگذار نمى كنى ، و چرا هنگامى كه براى يكى از شهوتهاى دنيوى كه جز با درهم و دينار تامين نمى شود نيازمند مى شوى براى تحصيل مقصود خويش خود را به زحمت مى اندازى و به اقسام حيله ها و چاره جوييها متوسل مى شود و آن را به كرم خدا وا نمى گذارى تا تو را در اين مقصود يارى كند يا بنده اى از بندگانش را بگمارد تا آنچه را نيازدارى بى آن كه در طلب آن سعى و كوشش كنى تامين كند آيا مى پندارى خداوند تنها در آخرت كريم است و در دينا كريم نيست در حالى كه مى دانى سنت خداوند تبديل پذير نيست و پروردگار دنيا و آخرت يكى است و انسان حاصلى جز ثمره كار و كوشش خود ندارد.
اى نفس و اى بر تو چقدر نفاق تو شگفت انگيز و ادعاهاى باطل تو زياد است تو به زبان ادعاى ايمان مى كنى و حال آنكه آثار نفاق در ظاهر تو آشكار است آيا سرور و مولايت به تو نفرموده است : و ما من دابة الارض الا على الله رزقها(٤٢٠) و در امر آخرت فرموده است : و ان ليس للانسان الا ما سعى (٤٢١) كار دنيايت را بخصوص تكفل كرده و تو را از كوشش در آن منصرف ساخته است ليكن تو با كارهاى خود خدا را تكذيب مى كنى و در طلب دنيا مانند مدهوشى بى پروا حرص مى ورزى ، همچنين خداوند امر آخرت را به سعى و كوشش تو موكل كرده اما تو همچنين مغرورى كه همه چيز را حقير شمارى از آن رو مى گردانى اين رفتار از نشانه هاى ايمان نيست ، و اگر ايمان منحصر در اقرار به زبان بود چرا منافقان در درك اسفل جهنم معذب مى باشند واى بر تو گويا به روز حساب ايمان ندارى و گمان مى كنى هنگامى كه مردى رهايى و خلاصى مى يابى ، هيهات ! آيا گمان مى كنى كه مهمل و به حال خود گذاشته مى شوى ، آيا تو نطفه اى از منى نبودى و سپس خون بسته (علقه ) نشدى و پس از آن تو را موجودى كامل و معتدل نيافريد، آيا او قدرت ندارد مردگان را زنده كند اگر اين را در ضمير خوددارى چقدر كافر و نادانى آيا نمى انديشى كه تو را از چه چيزى آفريده ؟ من نطفة خلقه فقدره ثم السبيل يسره ، ثم اماته فاقبره (٤٢٢) آيا گفتار او را تكذيب مى كنى كه فرموده است : ثم اذا شاء انشره (٤٢٣) اگر تكذيب نمى كنى چرا خود را آماده نمى سازى ؟ اگر شخصى يهودى به تو خبر دهد كه لذيذترين خوراكيها براى بدنت زيان دارد، خوردن آن را ترك و بر محروميت از آن صبر مى كنى و با خود به مجاهده مى پردازى آيا سخن پيامبران كه به معجزات مويدند و قول خداوند در كتابهاى آسمانى او در نزد تو تاءثيرش از سخن يك يهودى كمتر است كه با نقصان عقل و قصور علم چيزى را از روى حدس و تخمين و گمان به تو گفته است ؟ شگفت آن كه اگر كودكى به تو بگويد در جامه ات كژدمى است بى درنگ جامه ات را از تن بيرون مى كنى بى آن كه دليل و برهانى از كودك بخواهى آيا گفتار پيامبران و عالمان و حكيمان و همه اولياى حق در نزد تو اعتبارش از قول كودكى كه در جرگه نادانها و سفيهان قرار دارد كمتر است ؟ يا آن كه گرمى دوزخ و چرك وريم و غلها و قيدها و زقومها و گرزهاى آهنين وافعيها و كژدمهاى آن در نزد تو كمتر از نيش كژدمى است كه درد سوزش آن بيش از يك روز يا كمتر از آن ادامه ندارد بى ترديد اين روش از رفتار خردمندان نيست بلكه اگر حال تو بر بهايم مكشوف شود به تو خواهند خنديد و عقل تو را به سخريه خواهند گرفت .
بنابر اين اى نفس اگر همه اينها را مى دانى و بدانها ايمان دارى چرا عمل را به تاخير مى اندازى در حالى كه مرگ در كمين تو است و شايد بى آن كه مهلت دهد تو را دريابد پس به چه چيزى خد را از رسيدن مرگ ناگهانى ايمن مى بينى ، گيرم هزار سال نيز به تو مهلت داده شود آيا مى پندارى كسى كه چهارپا را در پستيهاى گردنه علف نمى دهد مى تواند با آن بلنديهاى گردنه را بپيمايد اگر پندار تو اين است چه بسيار نادانى حال چه مى گويى درباره مردى كه مسافرت مى كند تا در غربت به تحصيل دانش بپردازد سپس سالها در آن ديار توقف مى كند، ليكن اوقات خود را به بيكارگى و بطالت مى گذارند و به خود وعده مى دهد در سال آخر كه به وطن باز مى گردد به كسب علم اشتغال ورزد آيا جز اين است كه به عقل او مى خندى ، چه او گمان مى كند كه علم از جمله چيزهايى است كه مى توان آن را در مدت كوتاهى آموخت ، يا مقامات دانشمندان را بدون كسب دانش و تنها با اعتماد بر كرم خداوند به دست آورد بعلاوه فرض كن كوشش و تلاش در آخر عمر سودمند بوده و باعث رسيدن به درجات عالى است ليكن شايد امروز روز آخر عمرت باشد پس چرا به كار مشغول نمى شوى و اگربه تو از طريق وجى مهلت داده اند مانع تو از اقدام به عمل و انگيزه تو به تاخير چيست ؟ آيا جز اين است كه از مخالفت با شهوات خود به سبب رنج و تعبى كه در آن است ناتوانى آيا انتظار دارى روزى فرارسد كه در آن مخالفت با شهوتها دشوار نباشد، بى شك چنين روزى را خداوند نيافريده و نخواهد آفريد چه بهشت همواره محصور در مكاره و شدايد است و مكروهات و سختيها هرگز بر نفوس بشرى سبك و آسان نيست لذا وجود چنين روزى محال است .
آيا نمى انديشى كه چقدر پيوسته به خود وعده مى دهى و مى گويى : فردا فردا در حالى كه فردا فرا رسيده و امروز شد اما تو چگونه با آن برخورد كردى ؟ آيا نمى دانى فردايى كه آمد و امروز شد حكم ديروز را دارد بلكه آنچه را در امروز از آن ناتوانى فردا در انجام دادن آن بسيار ناتوانترى ؟ چه شهوت مانند درختى ريشه دار است و بنده مكلف است آن را ريشه كن كند هرگاه به سبب ضعف قادر به اين كار نشود و آن را به تاءخير اندازد مانند كسى خواهد بود كه در عين جوانى و نيرومندى نتواند درختى را از ريشه بر آورد و آن را به سال ديگر موكول كند با اين كه مى داند كه طول مدت بر قوت و رسوخ درخت در زمين و بر ضعف و سستى برآورنده آن مى افزايد، زيرا آنچه را در جوانى توان انجام دادن آن را ندارد هرگز در پيرى قادر به انجام دادن آن نيست بلكه چنان گفته اند: تربيت پير رنج آور و اصلاح حال گرگ شكنجه و عذاب است : چوب تر را چنان كه خواهى پيچ نشود خشك جز به آتش راست .
پس اى نفس هرگاه اين امور روشن را درك نمى كنى و كار را به تاءخير مى اندازى چرا ادعاى حكمت و دانايى مى كنى و كدام حماقت از اين بيشتر است شايد بگويى آنچه مرا از استقامت باز مى دارد حرص من بر لذت بردن از شهوتها و كم صبرى من بر دردها و مشقتهاست ، در اين صورت بايد گفت چقدر احمقى و چقدر عذر تو زشت است اگر تو در اين ادعا راستگويى بايد تلذذ به شهواتى را طلب كنى كه تا ابد از كدورتها صافى باشد و اين لذت ها جز در بهشت حاصل نمى شود اگر تو نفس خويش رازى نظر مى گيرى بايد در مخالفت با آن بينديشى ، زيرا بسا لقمه اى كه انسان را از لقمه هاى بسيار محروم مى كند و نيز چه مى گويى درباره عقل بيمارى كه پزشك به او دستور داده است سه روز خوردن آب سرد را ترك كند تا بهبود يابد و پس از آن در تمام طول عمر از آشاميدن آن برخوردار باشد، و به او گفته است كه اگر در اين سه روز آب سرد بنوشد دچار بيمارى مزمنى مى شود كه در همه عمرش ‍ بايد از آشاميدن آن محروم باشد حال مقتضاى عقل در اداى حق اين شهوت چيست ؟ آيا سه روز صبر كند تا در تمام طول عمر از لذت نوشيدن آب سرد بر خوردار باشد يا آن كه از بيم درد مخالفت با آن در طول سه روز، شهوت نوشيدن آب سرد را ارضا كند و خود را با درد مخالفت با اين شهوت در طول سيصد يا سه هزار روز گرفتار سازد، و همه عمر تو در مقايسه با ابديتى كه مدت نعيم بهشتيان و عذا بدوزخيان است كمتر از سه روز نسبت به همه ايام عمر تو است هر چند عمر تو طولانى تر است يا درد سوزش ‍ آتش در دركات دوزخ ! پس آن كه طاقت صبر بر زحمت مجاهده را ندارد چگونه ياراى تحمل درد عذاب خدا را خواهد داشت من براى سستى تو در انديشيدن درباره خويش علتى سراغ ندارم جز كفر خفى يا حمق جلى .
اما كفر خفى ناشى از ضعف ايمان تو به روز جزا و ناآگاهى تو به عظمت اندازه ثواب و عقاب الهى است و حمق جلى تو به سبب اعتماد تو به كرم خداوند متعال و عفو اوست بى آن كه به مكر و استدراج و بى نيازى او از عبادت توجه داشته باشى با آن كه تو در لقمه اى از نان و حبه اى از مال و كلمه اى كه از مردم مى شنوى به او اعتماد نمى كنى بلكه در همه اين موارد براى رسيدن به مقصود خود به انواع حيله ها متوسل مى شود، و به سبب همين نادانى است كه به حكم آنچه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله گفته است استحقاق لقب احمق را دارى چه فرموده است : ((زيرك كسى است كه نفس خود را خوار و براى پس از مرگش كار كند، و احمق آن است كه از هواى نفس خود پيروى كند و از خدا آرزوها داشته باشد))(٤٢٤)
اى نفس واى بر تو نشايد زندگى دنيا تو را بفريبد و نبايد شيطان تو را به خدا مغرور كند پس درباره خود نسبت به آنچه بدان ماءمورى بينديش و اوقات خود را ضايع مكن ، چه نفسها معين و معدودند هنگامى كه نفسى مى گذرد پاره اى از وجود تو از ميان رفته است .
بنابر اين تندرستى را پيش از بيمارى ، فراغت را پيش از گرفتارى ، دارايى را پيش از نادارى ، جوانى را پيش از پيرى و زندگى را پيش از مرگ مغتنم بشمار و به اندازه اى كه در آن مى مانى خود را آماده آن كن مگر نه اين است كه براى زمستان خود به اندازه طول مدت آن آماده مى سازى و خوراكى و پوشاكى و هيزم و نمود جبه فراهم مى كنى و در اين مورد به فضل و كرم خداوند تكيه نمى كنى تا بدون جبه و نمد و هيزم سرما را از تو درو كند، چه او بدين كار قدرت دارد آيا مى پندارى كه سرماى زمهرير جهم سبكتر و مدتش كوتاهتر از سرماى زمستان است ، يا گمان مى كنى بنده مى تواند بى سعى و مجاهدت از آن برهد هيهات چه همان گونه كه سرماى زمستان جز به جبه و آتش و ديگر اسباب دفع نمى شود گرمى و سردى جهنم نيز جز از طريق تمسك به دژ توحيد و سنكر طاعت قابل دفع نيست ، و كرم خداوند در اين است كه طريق تمسك به اين دژ را به تو شناسانده و اسباب آن را برايت فراهم ساخته است نه آن كه عذاب را بدون تمسك به دژ او از تو دفع كند، چنان كه كرم خداوند در دفع سرماى زمستان به اين است كه آتش را آفريده و تو را به طريق استخراج آن از ميان سنگ و آهن راهنمايى كرده تا بتوانى در زمستان سرما را از خود دفع كنى و همان گونه كه آفريننده و مولاى تو از خريد هيزم و تهيه جبه بى نياز است و آن را براى خاطر خودت مى خرى و او آنها را وسيله اى براى آسايش و طاعت و مجاهده تو قرار داده ، همچنين او از طاعت و مجاهده تو بى نياز است و آنها راهى براى نجات تو است چه هر كس نيكى كند براى خود كرده و آن كه بدى كند به خود كرده است و خداوند از همه جهانيان بى نياز است .
واى بر تو اى نفس نادانى را از خود بزداى و آخرت خود را به دنيايت قياس ‍ كن چه : ما خلقكم و لا بعثكم الا كنفس واحدة (٤٢٥) و كما بد اكم تعودون (٤٢٦) و در سنت خداوند هرگز تبديل و دگرگونى نمى توان يافت .
من مى بينم كه تو به دنيا انس گرفته اى و جدايى از آن برايت دشوار شده است ؛ پيوسته رو به آن مى آورى و دوستى آن را در خودت استوار مى كنى ، گيرم تو از عذاب و ثواب آلهى و از هولهاى روز قيامت و احوال آن غافلى آيا به مرگى كه ميان تو و آنچه كه محبوب تو است جدايى مى اندازد يقين ندارى ؟ آيا مى پندارى كسى كه وارد سراى پادشاهى شود تا از آن عبور كند و از سمت دير آن خارج گردد اگر در اين ضمن چشم به چهره مليحى بدوزد با آن كه مى داند او دلش را به خود مشغول خواهد كرد سپس به چشم برداشتن و جدا شدن از آن ناگزير گردد آيا او از خردمندان به شمار مى آيد يا از احمقان ؟
آيا نمى دانى دنيا سراى است متعلق به ملك الملوك و تو تنها به منزله عابرى هستى ، و هر چه در اين سر است به همراه عابران برده نمى شود و پس از مرگ آنها به جا مى ماند از اين رو پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است كه : ((روح القدس در دلم دميد كه دوست بدار آنچه را دوست مى دارى زيرا تو سرانجام از آن جدا خواهى شد، و زندگى كن آنچه مى خواهى كه عاقبت خواهى مرد، و هر چه مى خواهى بكن كه بر همه جزا داده خواهى شد ))(٤٢٧) آيا نمى دانى كسى كه به لذتهاى دنيا توجه داشته و با آنها انس گرفته باشد در حالى كه مرگ در پشت سر اوست ، حسرت و اندوه خود را به هنگام جدايى از اين لذتها زياد مى كند و در حقيقت نادانسته از زهر مهلك توشه بر مى دارد؟ آيا نمى نگرى به در گذشتگان كه چگونه كاخها بنا كردند و بلندى جستند سپس رفتند و آنها را خالى رها كردند، و چگونه خداوند زمنينها و خانه هايشان را ميراث دشمنانشان كرد؟ آيا نمى بينى مردم جمع مى كنند آنچه را نمى خورند، و بنا مى كنند آنچه را در آن سكنا نمى كنند، و آرزو دارند آنچه را كه بدان نخواهند رسيد؟ هر كدام از آنان كاخى سر به آسمان كشيده بنا مى كند در حالى كه قرار گاه او گورى است كه در زير زمين براى او حفر شده است آيا در دنيا نگونسارى و حماقتى از اين بزرگتر مى توان يافت كه كسى دنيايش را آباد كند در حالى كه يقين دارد از آن كوچ مى كند و آخرتش را ويران سازد در صورتى كه به طور قطع به آن منتقل خواهد شد.
اى نفس ايا شرم ندارى كه اينان را بر حماقتى كه دارند يارى مى كنى گيرم تو داراى بينشى نيستى كه به اين امروز راهنمايى شده باشى و بر حسب طبع مايل به تشبه و اقتدا به ديگرانى ، در اين صورت عقل پيامبران و حكيمان و عالمان را با خرد اين گروه كه دل به دنيا داده اند قياس كن ، و اگر به خرد و هوشمندى اعتقاد داراى از اين دو گروه از دسته اى پيروى كن كه از نظر تو خردمندتر است .
اى نفس آيا شرم ندارى كه اينان را بر حماقتى كه دارند يارى مى كنى گيرم تو داراى بينشى نيستى كه به اين امور راهنمايى شده باشى و بر حسب طبع مايل به تشبه و اقتدا به ديگرانى : در اين صورت عقل پيامبران و حكيمان و عالمان را با خرد اين گروه كه دل به دنيا داده اند قياس كن : و اگر به خرد و هوشمندى اعتقاد دارى از اين دو گروه از دسته اى پيروى كن كه از نظر تو خردمندتر است .
اى نفس ! چقدر كار تو شگفت آور و نادانى تو زياد و طغيان تو روشن است شگفتا چگونه اين امور روشن و آشكار را نمى بينى شايد دوستى مال و مقام تو را سرمست كرده و در فهم اين مطالب هوش از سرت ربوده است آيا نمى انديشى كه جاه و مقام هيچ معنايى ندارد جز اين كه دل برخى از مردم به سوى تو گرايش يابد اكنون فرض كن همه كسانى كه بر روى زمين قرار دارند تو را سجده مى كنند و فرمانبردار تو مى باشند آيا نمى دانى كه پس از پنجاه سال ديگر نه تو و نه كسى از ان هايى كه تو را سجده و بندگى كردند بر روى زمين باقى نيست و زمانى فرا خواهد رسيد كه نه ياد تو باقى است و نه ياد كسى كه از تو ياد مى كرد. چنان كه پادشانى كه پيش از تو بوده اند همين سرنوشت را داشته اند: هل تحس منهم من احد او تسمع لهم ركزا (٤٢٨) حال چگونه چيزى را كه ابدالاباد مى ماند با چيزى كه اگر بماند بيش از پنجاه سال نخواهد ماند معاوضه مى كنى و اين زمانى است كه تو يكى از پادشاهان روى زمين باشى و شرق و غرب در زير فرمان تو بوده و طوق طاعت تو را به گردن گرفته و همه اسباب برايت فراهم شده باشد در صورتى كه بدبختى و شقاوت تو مانع آن است كه امور خانهات به تو واگذار باشد چه رسد به كوى و محله است .
بنابر اين اگر به سبب نادانى و كوردلى به آخرت رغبت نمى كنى و دنيا را دست نمى دهى چرا براى برترى جستن بر پستيهاى شركاء، و رهايى از كثرت رنج و عنا و پرهيز از سرعت فناى آن دنيا را رها نمى كنى يا چه شده است كه به اندك آن بسنده نمى كنى در الى كه بسيار آن به تو بى رغبت شده است و چرا به دنيا اگر تو را يارى دهد شادمانى در حالى كه در شهر تو دسته هايى از يهود و مجوس هستند كه از اين حيث بر تو برترى داردند: و بيش از تو از نعمتهاى دنيا و زر و زيورهاى آن برخوردارند تفو بر اين دنيا كه اين فرومايگان بر تو پيش دارند و چقدر نادان و پست همت و سست راءيى كه از آن كه در زمره مقربان و صديقان و پيامبران باشى و تا ابدالاباد در جوار پروردگار جهانيان قرارگيرى روى گردانيده اى تا در روزهايى اندك در صف نعال بوده و از جمله احمقها و نادانها باشى دريغ و افسوس بر تو كه دنيا و دين را زيان كرده اى .
پس اى نفس واى بر تو شتاب كن چه مرگ نزديك و بيم دهنده وارد شده است پس از مرگ چه كسى براى تو نماز مى گزارد و روزه مى گيرد: و چه كسى خشنودى پروردگار را برايت به دست مى آورد؟ تو جز چند روزى را در اختيار ندارى و آن سرمايه تو است اگر با آن تجارت كنى ليكن بيشتر آن را ضايع كرده اى به طورى كه اگر باقيمانده عمرت را به گريه بر عمر تلف كرده بگذرانى باز هم درباره خود، كوتاهى كرده اى چه رسد به اين كه بقيه عزم را نيز به همان گونه ضايع كنى و بر روش خود اصرار روزى آيا نمى دانى كه مرگ وعده گاه تو قبرخانه تو خاك بستر تو، كرمها همنشين تو و فزع اكبر يا هراس بزگتر در پيش روى تو است ؟ اى نمى دانى سپاه مردگان بر در شهر انتظار تو را مى كشند و همه سخت سوگند خورده اند كه از جاى خود دور نشوند تا تو را به همراه خود ببرند؟ آيا نمى دانى آنها آرزو مى كنند كه به دنيا بازگردند تا روزى را به تدارك آنچه در آن كوتاهى كرده اند بپردازند، و تو از آنچه در آرزوى آنهاست بهره مندى و آنها اگر بتوانند يك روز از عمرت را اگر چه به بهاى همه دينا باشد خريدارند در حالى كه تو روزهايت را به غفلت و بطالت مى گذرانى ؟ واى بر تو آيا شرم نمى كنى ؟ ظاهرت را براى خلق مى آرايى ، و در نهان با ارتكاب گناهان بزرگ با خداوند مبارزه مى كنى آيا از مردم شرم دارى و از خداوند شرم نمى كنى ؟ واى بر تو آيا او از همه بينندگان در نظر تو خوارتر است ؟ مردم را به امور خير دستور مى دهى در حالى كه خودت به انواع زشتيها آلوده اى مردم را به خدا دعوت مى كنى در صورتى كه خودت از او گريزانى خدا را به ياد مردم مى آورى و خودت او را فراموش ‍ كرده اى آيا نمى دانى گنهكار از سرگين بدبوتر است و سرگين هرگز غير خود را پاك نمى كند: پس چرا اميددارى كه ديگرى را پاكيزه كنى در حالى كه خودت در باطن پاكيزه نيستى واى بر تو اگر خدا را به طورى كه بايد بشناسى يقين خواهى كرد بلايى كه به اين مردم مى رسد همه از شآمت و نحوست تو است تو خود را الاغ شيطان كرده و او تو را به هر جا كه مى خواهد مى راند و به مسخره مى گيرد با اين حال به عمل خود مى بالى در صورتى كه در اعمال تو آفتهايى است كه اگر به طور سر بسر از آنها رهايى يابى سود كرده اى ، پس چگونه با خطاهاى بسيارى كه دارى به اعمال خود شادمانى در حالى كه هداوند ابليس را به سبب ارتكاب يك خطا لعن و طرد فرمود با آن كه دويست هزار سال او را بندگى كرده بود همچنين آدم را بر اثر يك خطا از بهشت بيرون كرد با آن كه پيامبر و برگزيده او بود.
واى برتو اى نفس چقدر عذر مى آورى ، چقدر وقيح و زشتى ، چقدر نادانى و چقدر در ارتكاب گناه گستاخى ! واى بر تو چقدر پيمان بستى و آن را شكستى ، چقدر عهد كردى و خلاف آن را به جا آوردى واى بر تو با اين همه خطاها به آباد كردن دنياى خود مشغولى به طورى كه گويا از آن كوچ نخواهى كرد آيا به اهل قبور نمى نگرى كه چگونه مال بسيار گرد آوردند و خانه هاى محكم بر پا كردند: و آرزوهاى دراز داشتند اما سراسر هلاك شدند و بنهايشان گورستان شد و آرزوهايشان بر باد رفت ؟ آيا به آنها عبرت نمى گيرى و به آنان نمى نگرى ، آيا گمان مى كنى به سراى آخرت فرا خوانده شدند و تو در اين دنيا جاودان خواهى ماند هيهات هيهات !
چه بدگمان كرده اى تو از آن روز كه از شكم مادر بيرون آمده اى جز در انهدام عمر خود نكوشيده اى ، پس كاخ خود را بر روى زمين بنا كن چه بزودى شكم آن گور تو خواهد بود.
آيا نمى دانى در آن هنگامى كه جانت به گلويت رسد و فرستادگان پروردگارت بر تو ظاهر شوند و تو را با رنگى سياه و رويى ترش به عذاب الهى بشارت دهند آيا در آن روز پشيمانى بر اى تو سودى خواهد داشت يا اندوه تو پذيرفته و بر گريه ات ترحم خواهد شد؟
جاى بسى شگفتى است كه تو در اين حال ادعاى بينش و زيركى دارى و از همين زيركى تو است كه همه روزه بر اثر افزايش مال شادمانى مى كنى ليكن از نفصان عمر اندوهگين نمى شوى ، و چه سوى است در اين كه مال زياد شود و عمر نقصان يابد.
اى نفس واى بر تو، از آخرت كه رو به سوى تو مى آورد اعراض مى كنى و به دنيا كه از تو روگردان است رو مى آورى ، چه بسا كسى كه روز را ديدار كرد و آن را به پايان نرسانيد و بسا كسى كه آرزومند فردا بود و آن را درك نكرد، و تو همه اينها را در برادران و خويشاوندان و همسايگانت مى بينى و حسرت و اندوه آنها را به هنگام مردن مشاهده مى كنى ليكن از جهالت خود باز نمى گردى .
اى بيچاره از روزى كه خداوند به ذات خود سوگند ياد كرده كه در آن روز بنده اى را كه در دنيا امر و نهى كرده رها نكند جز اين كه از عمل او اعم از كوچك و بزرگ و نهان و آشكار بپرسد بپرهيز و بنگر كه با كدام بدن در پيشگاه او مى ايستى و به چه زبانى به او پاسخ مى دهى و براى پرسشهاى او پاسخهاى درستى آماده ساز در روزهاى كوتاه بقيه عمر به سود روزگار دراز آخرت ، و در سراى فنا براى سراى بقاء و در ديار اندوه و رنج براى ديار نعيم جاويد كار كن آرى كار كن پيش از آن كه نتوانى كار كنى و از دنيا همچون آزادگان به اختيار بيرون آى پيش از آن كه تو را به اضطرار از آن بيرون آرند، و به خوشيهاى دنيا كه برايت ميسر مى شود شادمان مباش ، زيرا چه بسا شادمانى كه مغبون است و بسا مغبوين كه به غبن خود آگاه نيست واى بر كسى كه واى بر اوست و نمى داند، مى خندد، شادى مى كند، مى خورد، مى آشامد و بازى مى كند در حالى كه در كتاب خدا محقق مى باشد كه او هيزم جهنم است .
لذا اى نفس ! بايد به دنيا با نظر عبرت بنگريد و از روى ناچارى تلاش كنى ، و به ميل و اختيار آن را از خود برانى ، و در كار آخرت سبقت بجويى از جمله كسانى مباش كه از شكر آنچه به او داده شده ناتوان ميباشد و در همين حال زياده بر آن را خواهان است ، مردم را از ارتكاب منكر نهى مى كند ليكن خود از آن است باز نمى دارد بدان براى دين عوضى ، و براى ايمان بدلى و براى تن جانشينى نيست ، و آن كه مركب رهوارش شب و روز است او را بى اختيار مى برند هر چند مايل به رفتن نباشد.
بنابر اين اى نفس از اين موعظه پند گير و اين اندرز را بپذير، چه آن كه از موعظه روى گرداند به آتش خشنود مى باشد و گمان نمى كنم تو به آتش ‍ خرسند باشى و يا اين پندها را بپذيرى لذا هرگاه قساوت تو را از پذيرفتن وعظ و اندرز مانع مى شود بايد از مداومت در بيدارى و نماز شب كمك بگيرى : و اگر اين قساوت زايل نشود بر روزه مواطبت كنى ، و اگر بر طرف نشود معاشرت و سخن گفتن را تقليل دهى ، و اگر زدوده نشود به صله ارحام و لطف و احسان به يتيمان اقدام كنى ، و اگر باز هم بر طرف نشود بدان خداوند بر دل تو مهر نهاده و آن را قفل كرده و تراكم تاريكى گناهان ظاهر و باطن دلت را پوشانده است در اين صورت جاى خود را در آتش بدان ، چه خداوند بهشت و دوزخ را خلق كرده و براى هر كدام خلقى را آفريده است و هر يك از آنها براى كسى كه اهل آن است ميسر و آسان است و اگر مجالى براى پذيرش پند و اندرز در تو باقى نيست از خودت نوميد باش هر چند نوميدى از گناهان كبيره است و ما از آن به خدا پناه مى بريم .
از اين رو تو را راهى به سوى نوميدى نيست و با مسدود بودن راههاى نيكى به روى تو نيز نمى توانى اميدوار باشى : زيرا چنين اميدى غرور است نه رجا پس كنون بنگر بر اين مصيبتى كه به آن گرفتار شده اى حزن و اندوهى تو را فرا مى گيرد و بر سبيل ترحم بر خود هيچ اشك جارى ميشود؟ اگر جارى شود چون اشك از درياى رحمن الهى سرچشمه مى گيرد در تو چيزى باقى مانده كه سرمايه اميدوارى است لذا بر گريه و زارى مواطبت و از ارحم الراحمين درخواست فريادرسى كن : و در پيشگاه اكرم الا كرمين بنال و پيوسته استغاثه كن : و از طول گريه و زارى ملول و خسته مباش ، شايد به ضعف تو رحم كند و به فريادت برسيد، چه مصيبت و بلاى تو بزرگ و گمراهى تو طولانى گرديده و چاره ات منقطع ، و علل و اسباب از تو سلب شده است پس راه و مقصد و فرياد رس و گريزگاه و ملجا و پناهى جز به سوى مولاى خود ندارى .
بنابر اين با تضرع و زارى به او پناه ببر، و در تضرع خود به اندازه بزرگى حجم و كثرت گناهانت در پيشگاه او زارى كن ، چه او به زارى كننده زبون رحم مى كند و به فرياد درخواست كننده دلشكسته مى رسد، و دعاى بيچاره افتاده را اجابت مى كند زيرا تو چاره اى جز او ندارى و به رحمت او نيازمندى ، راهها از هر سو به رويت بسته شده و چاره ات منقطع گرديده پند و اندرز در تو بى فايده ، و توبيخ و سرزنش در تو بى اثر شده است اما آن كه از او درخواست مى شود كريم است ، و آن كه از او مى خواهند بخشنده است ، و آن كه به او پناه مى برند نيكوكار و مهربان است ، رحمت او گسترده بخشش ‍ او سرشار و عفو او فراگير است از اين رو به پدرت آدم (عليه السلام ) اقتداء كن و بگو: يا راحم الراحمين يا رحمان يا رحيم ، يا حليم يا كريم ، انا المذنب المصر انا الجرى ء الذى لا اقلع ، اناالمتمادى الذى لا استحى ، هذا االمقام مقام المتضرع المسكين و الياس الفقير و الضعيف الحقير و الهالك الغريق فعجل اغاثتى و فرجى و ارنى آثار رحمتك و اذقنى بر دعفوك و مغفرتك وارزقنى قوة عصمتك ياارحم الراحمين و به بن منبه گفته است : هنگامى كه خداوند آدم را از بهشت به زمين فرود آورد، آدم چند روز پيوسته اشك مى ريخت ، در هفتمين روز كه بسيار غمزده و اندهگين بود و سره به زير انداخته بود خداوند به او نگريست و به وى وحى فرمود كه : اى آدم اين چه جهد و تلاشى است كه در تو مى بينم ، عرض كرد: پروردگارا مصيبتم بزرگ است ، گناهانم مرا احاطه كرده و از ملكوت پروردگارم رانده شده ام پس از عزت در سراى خوارى و پس از سعادت در سراى بدبختى ، و پس از آسايش در سراى رنج ، و پس از عفايت در سراى بلا، و پس از قرار در سراى زوال ، و پس از خلود و بقا در سراى مرگ و فنا در افتاده ام ، پس ‍ چگونه بر گناه خود نگريم خداوند به او وحى فرمود: اى آدم ايا تو را براى خود برنگزيدم ، و در سراى خود تو را وارد نكردم ، و به كرامت خود تو را مخصوص نداشتم ، و از خشم خود تو را بر حذر نكردم ، به دست خود تو را نيافريدم ، و از روح خود در تو ندميدم و فرشتگانم را به سجده بر تو امر نكردم ليكن تو مرا نافرمانى كردى و عهد مرا از ياد بردى و خود را در معرض خشم من فرار دادى به عزت و جلالم سوگند اگر زمين را از مردانى مانند تو پر كنم و همگى مرا عبادت كنند و تسبيح گويند سپس مرا نافرمانى كنند همه آنان را در جايگاه گنهكاران فرود خواهم آورد از اين رو آدم پس از اين سيصد سال گريست .
عبيدالله بجلى بسيار مى گريست و در سراسر شب ضمن گريه مى گفت : خداوندا من همانكه هر چه عمرم درازتر مى شود گناهانم زيادتر مى گردد، من همانم كه هر زمان به ترك گناهى تصميم مى گريم شهوت ديگرى به من دست مى دهد، واى بر عبيد كه گناه او هنوز كهنه نشده در طلب گناهى ديگر است ، واى بر عبيد اگر دوزخ خوابگاه و جايگاهش باشد، واى بر عبيد اگر گرزهاى آتشين براى سرش آماده شده باشد، واى بر تو اى عبيد كه حاجت درخواست كنندگان روا شد و شايد حاجت تو روا نشود.
منصور بن عمار گفته است : يكى از شبها در كوفه شنيدم عبادى با پروردگارش راز و نياز مى كرد و مى گفت : پروردگارا به عزتت سوگند از اين كه معصيت تو كردم قصد مخالفت تو را نداشتم ، و در آن هنگام كه تو را نافرمانى كردم به سبب آن نبود كه به مقام تو جاهل باشم ، و يا بخواهم خود را در معرض عقوبت تو قرار دهم و يا نظر تو را نسبت به خود سبك بشمارم ليكن نفسم آن را برايم بيار است ، و شقاوتم مرا به ارتكاب آن واداشت و پرده پوشى تو مرا مغرور ساخت از اين رو به سبب نادانى به معصيت تو اقدام كردم و با عمل خود به مخالفت تو پرداختم اكنون چه كسى مرا از عذاب تو مى رهاند، يا به ريسمان چه كسى چنگ زنم اگر تو ريسمان لطف خود را از من ببرى ، واى از آن رسوايى كه فردا در پيشگاه تو بايستم و به سبكباران گفته شود: بگذريد، و به گرانباران بگويند: فرود آييد، آيا به همراه سبكباران خواهم گذشت يا در زمره گرانباران فرود خواهند آورد واى بر من كه هر چه ستم زياد شد گناهانم بسيار شد، واى بر من كه هر چه عمرم طولانى مى شود بر گناهانم افزوده مى گردد، پس كى تو به كنم و در چه مدتى از گردم آيا آن زمان فرا نرسيده است كه از پرودگارم شرم كنم .
اين است طيقه اين قوم در راز و نياز با مولايشان و سرزنش نفس خويش ‍ منظور آنان از اين راز و نيازها جلب خشنودى خدا و مقصود آنها از سرزنش ‍ نفس بيدار كردن و واداشتن آن به رعايت و مراقبت است ، چه كسى كه مناجات با خدا و سرزنش نفس را رها مى كند هرگز نگهبان نفس خويش ‍ نيست و شايد خداوند از او خشنود نباشد.
شكر خدا را كه كتاب محاسبه و مراقبه از بخش منجيات المحجد البيضاء، به پايان رسد و پس از اين به خواست خدا كتاب تفكر آغاز مى شود.
و سپاس ويژه خداوندى است كه پروردگار جهانيان است ، و درود و سلام بر همه پيامبران و اولياى او بويژه بر برترين و گراميترين آنها محمد و خاندان پاك او باد، آمين .

پي نوشتها

__________________________________________________
٤١٨- ذاريات / ٥٥: و پيوسته تذكر ده ، زيرا تذكر براى مومنان سودمند است .
٤١٩- انبيا / ٢. ٣ و ٤: حساب مردم براى آنها نزديك شده است و آنها در غفلتند و روگردانند، هر ياد آورى تازه اى از طرف پروردگارشان براى آنها بيايد يا بازى و شوخى به آن گوش فرا ميدهند.
٤٢٠- هود / ٦: هيچ جنبنده اى در زمين نيست جز اين كه روزى او بر خداست .
٤٢١- نجم / ٣٩: و اين براى انسان بهره اى جز سعى و كوشش او نيست .
٤٢٢- عبس / ١٩ تا ٢١، از نطفه ناچيزى او را آفريد سپس اندازه گيرى كرد و موزون ساخت ، سپس راه را براى او آسان فرمود پس از آن او را ميراند و در گور كرد.
٤٢٣- عبس / ٢٢: سپس هر زمان بخواهد او را زنده مى كند.
٤٢٤- سنن ابن ما چه و پيش از اين مكرر ذكر شده است .
٤٢٥- لقمان / ٢٨: آفرينش و زندگى مجدد شما همانند يك فرد بيش نيست .
٤٢٦- اعراف / ٢٩: همان گونه كه شما را در آغاز افريد (بار ديگر در رستاخيز) باز مى گرديد.
٤٢٧- در بخش علم و جز آن ذكر شده است .
٤٢٨- مريم / ٩٨: ايا احدى از آنها را احساس مى كنى يا كنترين صدايى از آنها مى شنوى .


۱۲
كتاب تفكر

كتاب تفكر
بسم الله الرحمن الرحيم
و اين نهمين كتاب از بخش منجيات المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء است
سپاس ويژه خداوندى است كه براى نهايت عزت خود حدى مقرر نكرده ، و اين كه او هم بتوانند براى وصول به كنه عظمت او گام بردارند و افهام رسيدن به آن را هدف و مقصد خود سازند راهى قرار نداده دلهاى طالبان و مشتقان در وادى كبريايى او حيران و سرگردان مانده است و هر زمان دل براى رسيدن به اين مقصود به حركت در مى آيد انوار جلال او وى را به بازگشت مجبور مى سازد، و هنگامى كه بخواهد نوميدانه باز گردد از سراپرده جمال او ندا مى رسد: شكيبايى ، شكيبايى ، سپس به او گفته مى شود: انديشه ات را در ذلت عبوديت به جولان در آور چه اگر در جلال ربوبيت بينديشى نخواهى توانست كارى از پيش ببرى و اگر برانى در چيزى فراسوى صفات او فكر كنى در نعمتها و احسانهاى او بينديش كه چگونه پياپى به تو مى رسد، و براى هر نعمت ياد و شكر او را تازه كن و بنگر كه چگونه از دريايى تقديرات الهى خير و شر، سود و زيان ، تنگى و فراخى ، در هم پيچيدن و بازگشودن ، ايمان و كفر، شناخت و ناآشنايى و به سوى جهانيان سرازير مى شود و اگر از نگريستن به افعال الهى به انديشين در ذات او تجاوز كنى امر دشوارى را قصد كرده اى و خطر بزرگى را بر عهد گرفته اى ، و به جور و ستم پا از حد طاعت بشرى بيرون نهاده اى چه عقلهاى در برابر مبادى انوار او خيره و سرگشته اند و به بازگشتن از اين راه ناگزير و مقهورند.
و درود و سلام بر محمد مصطفى كه سيد اولاد آدم است و بر اين سيادت فخر نفرمود؛ دوردى جاويدان كه در عرصه قيامت ما را توشه و اندخته باشد: و بر خاندان و ياران پاك او باد كه هر يك از آنها در آسمان دين بدرى و براى طوايف مسلمانان الگو و سرمشقى است .
اما بعد: در سنت آمده است : ((يك ساعت انديشيدن بهتر از يك سال عبادت است (٤٢٩) : و در كتاب خدا بر تدبر و عبرت گرفتن و انديشيدن زياد ترغيب و تاكيد شده و پوشيده نيست كه تفكر كليد روشنايى و مبدا بينش و وسيله كسب علوم و معارف و دانستنيهاست بيشتر مردم فضيلت و مرتبه آن را ميدانند ليكن حقيقت و ثمره : منشاء مورد طريقه و كيفيت آن را نشناخته اند و نمى دانند چگونه و در چه چيز و براى چه چيز بينديشند و از آن چه مطلوبى بايد داشته باشند آيا عين آن مطلوب است يا براى ثمره اى كه از آن به دست مى آيد آن را طالبند اگربه خاطر ثمره آن است اين ثمره چيست : از علوم است يا از احوال و يا از هر دو تو كشف همه اينها مهم است از اين رو ما به خواست خداوند نخست فضيلت تفكر سپس حقيقت تفكر و ثمره آن و بعد مجارى و موارد آن را ذكر مى كنيم .

فضيلت تفكر
خداوند در كتاب عزيز خود در جاهاى بسيارى به تفكر و تدبر امر كرده و انديشمندان را ستوده و فرموده است : و يتفكرون فى خلق السماوات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا(٤٣٠) ابن عباس گفته است : چون قومى در خداوند انديشيدند پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: در خلق خدا فكر كنيد و در خدا نينديشيد چه شما هرگز نمى توانيد او را چنان كه شياسته است بشناسيد))(٤٣١) از پيامبر خدا صلى الله عليه وآله روايت شده است كه روزى آن حضرت بر گروهى وارد شد كه سر به جيب تفكر فرو برده بودند به آنان فرمود: ((چرا سخن نمى گويى )) گفتند: در خلق خدا مى انديشيم ، فرمود: ((به همين گونه كار كنيد، در خلق خدا بينديشيد و در او فكر نكنيد چه در اين مغرب زمينى سفيد است ، روشنى اش سفيدى آن و يا سفيدى اش روشنى آن است ، خورشيد در چهل روز آن را قطع مى كند، در آن گروهى از آفريدگان خدا به سر مى برند كه به اندازه يك چشم برهمزدن خدا را نافرمانى نكرده اند)) عرض كردند: اى پيامبر خدا شيطان از آنها به كجا رفته است ؟ فرمود: ((نمى دانند كه شيطان خلق شده است يا نه ؟)) گفتند: آنان از اولاد آدمند؟ ((نمى دانند آدم خلق شده است يا نه ؟))(٤٣٢)
عطاء گفته است : من و عبيد بن عيمر نزد عايشه رفتيم و ميان ما و او حجايى قرار داده شده بود، عايشه گفت : اى عبيد چه چيزى تو را از ديدار ما مانع شده است ؟ پاسخ داد: سخن پيامبر صلى الله عليه وآله كه فرموده است : يك روز در ميان ديدار كنيد تا دوستى زياد شود)) سپس ابن عميد گفت : ما را از شگفت ترين چيزى كه از پيامبر خدا صلى الله عليه وآله ديده اى آگاه كن عايشه گريست و گفت : همه كارهاى او شگفت بود شبى كه نوبتم بود نزد من آمد به طورى كه پوستم به پوست او رسيد، سپس فرمود: مرا بگذار تا پروردگارم را عبادت كنم پس برخاست و به سوى مشك آب رفت و از آن وضو گرفت و به نماز ايستاد و گريست به حدى كه محاسنش تر شد، سپس ‍ به سجده رفت و گريست تا زمين تر شد پس از آن بر پهلو خوابيد تا بلال آمد و اذان نماز صبح را گفت ، سپس به پيامبر صلى الله عليه وآله عرض كرد: اى پيامبر خدا چه چيزى تو را گريانيده در حالى كه خداوند گناهان متقدم و متاءخر تو را آمرزيده است ، فرمود: و اى بر تو اى بلال چه چيزى مانع گريه من مى شود، در حالى كه خداوند در اين شب اين آيه را بر من فرو فرستاد كه : ان فى خلق السماوات و الارض و اختلاف الليل و النهار الايات الاولى الالباب (٤٣٣) سپس فرمود: ((واى بر كسى كه آن را بخواند و در آن نينديشد))(٤٣٤)
به اوزاعى گفته شد: نهايت انديشيدن در آنها چيست ؟ گفت : اين كه آنها را بخوانى و درك كنى .
مى گويم : از طريق خاصه (شيعه ) از اميرمؤ منان (عليه السلام ) روايت شده كه فرموده است : ((تفكر آدمى را به نيكى و عمل به آن دعوت مى كند))(٤٣٥)
از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده است كه : ((بهترين عبادتها پيوسته انديشيدن درباره خدا و قدرت اوست ))(٤٣٦)
و نيز از آن حضرت از على (عليه السلام ) روايت است كه : ((با تفكر دلت را بيدار و از شب پهلو خالى كن و از پروردگارت بترس ))(٤٣٧)
از امام رضا (عليه السلام ) روايت شده است كه فرموده است : ((عبادت به بسيارى نماز و روزه نيست بلكه عبادت تفكر در امر خداست ))(٤٣٨)
غزالى مى گويد: از محمد بن اسع نقل شده كه مردى از اهل بصره پس از مرگ ابى ذر نزد همسر وى ام ذر رفت و درباره عبادت ابى ذر از او پرسيد؛ پاسخ داد: همه روز را در گوشه خانه به تفكر مى گذرانيد يكى از پيشينيان گفته است : يك ساعت انديشيدن بهتر از يك شب عبادت است ديگرى گفته است : تفكر آيينه اى است كه نيكيها و بديهايت را به تو مى نماياند و ديگرى گفته است : فكر مغز عقل است ؛ و گفته اند:

اذ المرء كانت له iiفكره ففى كل شى ء له عبرة (٤٣٩)

نقل شده است كه حواريان به عيسى بن مريم (عليه السلام ) گفتند: آيا امروز در روى زمين مانندى براى تو هست ؟ فرمود: آرى ، كسى كه گفتار او ذكر و خاموشيش فكر و نگاهش عبرت باشد مانند من است .
يكى از پيشينيان گفته است : كسى كه گفتارش حكمت نيست لغو است ، و آن كه خاموشى اش تفكر نيست سهو است ، و هر كس نگاهش عبرت نيست لهو است درباهر قول خداوند كه فرموده است : ساصرف عن آياتى الذين يتكبرون فى الارض بغير الحق (٤٤٠) گفته اند:
بعنى دلهاى آنها را درباره خودم باز مى دارم .
از ابى سعيد خدرى روايت شده كه پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : بهره چشمهايتان را از عبادت به آنها بدهيد، عرض كردند بهره چشمهايتان از عبات چيست ؟ فرمود: ((نگاه كردن به قرآن و انديشيدن در آن و عبرت گرفتن از شگفتيهايش .))(٤٤١)
از زنى كه در باديه نزديك مكه سكنا داشته نقل شده كه گفته است : اگر دلهاى پرهيزگاران با تفكر خود به آنچه از خوبيهاى آخرت در حجابهاى غيب اند اندوخته شده نظر كند زندگانى دنيا براى آنها صافى و گوارار نمانده و چشم آنها در دنيا به چيزى روشن نخواهد شد.
لقمان بيشتر تنها مى نشست و خاجه اش از كنارش مى گذشت و به او مى گفت : اى لقمان خيلى تنها مى نشينى ، اگر به آن مردم همنشين شوى انس تو با آنها بيشتر مى شود، لقمان پاسخ مى داد: طول تنهايى بر ادراك فكر و طول تفكر راهنماى راه بهشت است .
و هب بن منبه گفته است : هرگز تفكر كسى طولانى نشد جز اين كه دانا گرديد و هر كس دانا شد به عمل پرداخت از ابن عباس نقل شده كه گفته است : دو ركعت تواءم با تفكر بهتر از عبادت يك شب است كه از روى غفلت باشد برخى گفته اند: انديشيدن درباره دنيا حجاب آخرت و عقوبت اهل محبت است ، و تفكر درباره آخرت حكت به بار مى آورد و دل را زنده مى گرداند ديگرى گفته است : از عبرت علم و از ذكر محبت و از تفكر ترس ‍ از خدا زياد مى شود ابن عباس گفته است : تفكر در نيكيها انسان را به عمل به آنها وادار مى كند، و پشيمانى از بديها انسان را به ترك آنها فرا مى خواند نقل شده كه خداوند در يكى از كتابهايش فرموده است : من گفتار هر حكيمى را نمى پذيرم بلكه به نيت مقصود او مى نگرم اگر نيست و مقصودش من باشم خاموشى اش را تفكر و گفتارش را حمد و سپاس قرار مى دهم هر چند سخنى نگفته باشد يكى از پيشينيان گفته است : خردمندان پيوسته از ذكر به فكر و از فكر به ذكر باز مى گردند تا از دلهاى خود بازپرسى كنند؛ از اين رو به حكمت سخن مى گويند ديگرى گفته است : شريفترين مجالس و برترين نشستن با تفكر در ميدان توحيد و تنفس به نسيم معرفت و آشاميدن جام دوستى از بحر محبت و با حسن ظن به خداود نگريستن است سپس گفته است : چه مجالس خوش و با جلالتى و چه شراب پر از لذتى است ، خوشا به حال كسى كه آن روزى او بشاد يكى از پيشينيان گفته است : براى سخن گفتن از خاموشى و براى دريافتن از انديشيدن كمك گيريد و نيز گفته است : درست انديشيدن در كارها مايه نجات از غرور و عزم در راءى موجب سلامت از تقصير و پشيمانى ، و تدبر و تفكر نمايانگر دورانديشى و زيركى ، و مشورت با دانايان موجب ثبات نفس و قوت بصيرت است بنابراين پيش از تصميم گيرى بينديش ، و پيش از رجوع به عمل در آن تدبر كن و پيش از آن كه پشيمان شوى مشورت كن و نيز گفته است : فضيلتها چهار چيزند: نخست حكمت كه اساس آن انديشيدن است ؛ دوم عفت و قوام آن در شهوت است ؛ سوم قوت و قوام آن در خشم است ؛ چهارم عدالت و قوام آن در اعتدال قواى نفسانى است .
اينها گفته هاى دانشمندان پيروان تفكر است اما هيچ يك از آنان حقيقت تفكر و موارد آن را ذكر نكرده است .

بيان حقيقت تفكر و ثمرات آن
بدان معناى تفكر احضار دو معرفت در دل است تا معرفت سويم از آنها به دست آيد مثال آن اين است كه كسى به حيات عاجل رغبت كند و زندگى دينا را بر آخرت برگزيند و بخواهد بداند كه برگزيدن آخرت بر دنيا سزاوارتر است در اين صورت او را دو راه است : اول آن كه از ديگرى بشنود كه برگزيدن آخرت بر دنيا سزاوارتر است : و وى بدون بصيرت و آگاهى به حقيقت امر او را تقليد تثديق كند و به صرف اعتماد به گفتار او در عمل آخرت را بر دنياى خود ترجيح دهد اين روش را تقليد مى گويند و معرفت گفته نمى شود.
دوم - آن كه بداند زندگى پايدارتر به برگزيدن سزاوارتر است و نيز اين را بداند كه زندگى آخرت پايدارتر است از داشتن اين دو معرفت شناخت سومى براى او حاصل مى شود كه عبارت از اين است كه زندگى آخرت به برگزيدن سزاوارتر مى باشد تحقق اين شناخت كه زندگى آخرت بر زندگى دنيا ترجيح دارد جز با حصول معرفت سابق امكان پذير نيست لذا حضار كردن دو معرفت مذكور در دل به منظور رسيدن به معرفت سوم تفكر: اعتبار: تذكر: نظر تاءمل و تدبر گفته ميشود.
اما تاءمل و تدبر و تفكر الفاظى مترادف و داراى يك معنا مى باشند و معانى جداگانه اى ندارند ليكن واژه هاى تذكر و اعتبار و نظر داراى معانى مختلف اند اگر چه مسماى آنها يكى است چنان كه واژه هاى تذكر و اعتبار و نظر داراى معانى مختلف اند اگر چه مسامى آنها يكى است چنان كه واژه هاى صارم و سيف و مهند بر يك چيز اطلاق مى شوند: ليكن اطلاق آنها بر آن بر حسب اعتبارات مختلف است اگر به شمشير صارم گفته شود دليل بر آن است كه آن برنده است و اگر مهند بگويند دلالت بر محل ساخت آن دارد: و اگر سيف بگويند مراد صرف شمشير و اطلاق آن از اين روايد است همچنين واژه اعتبار بر احضار اين دو معرفت اطلاق مى شود زيرا با گذر از اين دو معرفت سوم حاصل مى گردد و اگر گذر از اين دو صورت نگيرد و منحصره به وقوف و آگاهى بر اين دو معرفت باشد آن را تذكر مى نامند و اعتبار گفته نمى شود.
اما اطلاق و تفكر بر آن بدان سبب است كه در آنها معرفت سوم را مى طلبند چه به كسى كه طالب معرفت سوم نيست ناظر گفته نمى شود لذا هر متفكرى متذكر است ليكن هر متذكرى متفكر نيست .
فايده تذكر تكرار معارف بر دل است تا در آن رسوخ و ثبوت يابند و از دل محو نشوند فايده تفكر تكثير علم و جلب معرفتى است كه حاصل نشده است و تفاوت ميان تذكر و تفكر همين است معارف هرگاه در دل جمع شود و به ترتيب مخصوصى با هم پيوند يابد معرفت تازه اى را به بار مى آورد پس معرفت ثمره معرفت است و هرگاه اين معرفت با معرفت تازه ديگرى اتصال يابد نتايج بسيار ديگرى به دست مى آيد به همين گونه نتايج و علوم و تفكر تا بى نهايت ادامه مى يابد و راه ازدياد معارف تنها با مرگ يا موانع ديگر مسدود مى شود البته اين طريقه كسى است كه بتواند از علوم بهره بردارى كند و راه ازدياد معارف و طريق تفكر را بداند ليكن بيشتر مردم به سبب فقدان سرمايه لازم از افزايش علوم و دانستنيها محروم اند و اين سرمايه عبارت از معارفى است كه علوم از آنها به دست مى آيد چه كسى كه فاقد سرمايه است نمى تواند سودى تحصيل كند و اگر احيانا سرمايه را دارا باشد ليكن فن بازرگانى را نداند در اين صورت نيز نمى تواند سودى به دست آورد به همين گونه است كه كسى كه از سرمايه معارف برخودار باشد ليكن نداند چگونه آنها را به كار برد و در كنار هم بگذارد تا نتايج لازم را از آنها به دست آورد چه شناخت طريق به كار بردن و بهره گرفتن از سرمايه معرفت گاهى به مدد انوار الهى است كه به مقتضاى فطرت حاصل مى شود مانند پيامبران (عليه السلام ) و اين بسيار ناياب و نادر است و گاهى با آموزش و ممارست مى باشد كه اكثر همين است .
آنگاه ممكن است اين معارف براى تفكر حاصل شود و ثمرات لازم را نيز از آن ها به دست آورد ليكن كيفيت حصول آنها را نداند و به سبب كمى ممارست او در تعبير مطالب نتواند آنها را بيان كند زيرا بسا انسانى كه از روى علم و تحقيق مى داند برگزيدن آخرت بر دنيا سزاوارتر است ليكن اگر سبب آنى شناخت از او پرسيده شود نمى تواند آن را بيان كند با آن كه معرفت جز به دو معرفت سابق حاصل نمى شود كه عبارتند از آن كه زندگى پايدارتر سزاوارتر به برگزيدن است ، ليكن اگر سبب اين شناخت از او پرسيده شود نمى تواند آن را بيان كند با آن كه معرفت جز به دو معرفت سابق حاصل نمى شود كه عبارتند از آن كه زندگى پايدارتر سزاوارتر به برگزيدن است ، و حيات آخرت از زندگى دنيا پايدارتر مى باشد و از اين دو اين معرفت حاصل شده است كه آخرت به برگزيدن سزاوارتر است بنابراين حاصل حقيقت تفكر به حضور اين دو معرفت در دل برگشت دارد تا بتوان از طريق آنها به معرفت سوم دست يافت .
اما ثمره تفكر عبارت از علوم و احوال و اعمال است و ليكن علم ثمره خاص آن است نه چيز ديگر آرى چون علم در دل حاصل شود حالت دل دگرگون مى گردد و هرگاه حالت دل دگرگون شد اعمال جوارح نيز دگرگون مى شود، و عمل تابع حال و حال ابع علم و علم تابع فكر است بنابراين فكر اصل و كليد همه خيرات است و همين امر فضيلت تفكر را براى تو آشكار و معلوم مى سازد كه برتر از ذكر و تذكر است چه فكر متضمن ذكر و غير آن است ، و ذكر دل برتر از عمل جوارح است ، بلكه شرف علم به سبب آن كه مقرون به ذكر مى باشد؛ از اين رو تفكر از همه اعمال برتر است به همين سبب گفته شده است : يك ساعت تفكر بهتر از يك سال عبادت است و نيز گفته اند: تفكر انسان را از ناخواستنيها و خواستنيها و از رغبت و حرص به زهد و قناعت باز مى گرداند و نيز گفته اند: تفكر در انسان مشاهده و پرهيزگارى پديد مى آورد از اين رو خداوند فرموده است : لعلم يتقون اويحدذث لهم ذكرا(٤٤٢) اگر بخواهى بدانى چگونه فكر حال را دگرگون مى كند مثال آن همان است كه ما درباره امر آخرت بيان كرديم ، چه تفكر در آن به ما مى فهماند كه آخرت به برگزيدن سزاوارتر است ، و هرگاه اين شناخت به صورت يقين در دل ما رسوخ يابد دل دگرگون مى شود و به آخرت و زهد در دنيا رغبت پيدا مى كند مقصود ما از حال همين است ، زيرا حالت دل پيش از حصول اين معرفت مبتنى بر دوستى دنيا و گرايش به آن و نفرت از آخرت و بى ميلى نسبت به آن است لكين با پديد آمدن اين معرفت حال دل دگرگون مى شود و اراده و رغبت او تغيير مى يابد، سپس اين تغيير اراده باعث مى شود كه اعمال جوارح دگرگون گردد و به سوى اعمال آخرت و دور كردن دنيا از خود رو آورند در اين جا پنج درجه وجود دارد:
١ - احضار دو معرفت مذكور در دل .
٣ - حصول معرفت مطلوب و روشن شدن دل بدان
٤ - دگرگون شدن حال دل به سبب حصول نور معرفت
٥ - خدمت كردن جوارح نسبت به دل بر حسب حالت تازه اى كه براى او روى داده است همان گونه كه اگر سنگ را بر آهن زنند آتشى از آن جستن مى كند كه پيرامون خود را روشن مى سازد و چشم كه پيش از آن چيزى را نمى ديد بينايى پيدا مى كند و اعضا براى عمل به پا مى خيزند: به همين گونه فكر آتش گيرانه نور معرفت است و هنگامى كه مانند سنگ و آهن آن دو معرفت را با هم جمع كنند و مانند زدن سنگ بر آهن آن دو را به نحوى كه خاص آنهاست تاءليف و سازگارى دهند نور معرفت مانند برخاستن آتش از آهن جستن خواهد كرد و به سبب آن دل دگرگون مى شود به طورى كه به چيزى كه پيش از اين رغبت نداشته راغب مى گردد همان گونه كه چشم بر اثر روشنايى آتش آنچه را پيش از آن نمى ديده است مى بيند آنگاه به مقتضاى حال دل اعضا براى عمل به پا مى خيزند همان گونه كه شخصى كه بر اثر تاريكى قادر به كار نبوده به محض احساس بينايى و ديدن آنچه پيش ‍ از اين نمى ديده براى عمل به پا مى خيزد.
بنابر اين ثمره تفكر علوم و احوال است : و علوم بى نهايت است و احوالى كه تصور مى رود به وسيله آنها دل دگرگون مى شود قابل شمارش نيست از اين روز اگر مريد بخواهد اقسام تفكر و موارد آن را بشمارد و بداند در چه چيزهايى بايد فكر كند هرگز قادر نخواد بود زيرا مجارى تفكر بى شما و ثمرات آن نامحدود است بلى ما مى كوشيم موارد آن را نسبت به علوم مهم دينى و نسبت به احوالى كه از مقامات سالكان است به طور اجمال بيان كنيم و شرح آنها به تفصيل مستلزم شرح همه عوالم است در حالى كه همه اين كتابها به منزله شرح بعضى از علوم مى باشندن چه آنها مشتمل بر پاره اى از علومند كه از افكار مخصوصى به دست آمده اند از اين رو براى آن كه به موارد تفكر آگاهى حاصل شود ناگزير بايد به مجموعه هايى از تفكرات اشاره كنيم .

بيان موارد تفكر
بدان تفكر آگاهى در امرى كه مربوط به دين است جريان مى يابد و زمانى در آنچه مربوط به دين نيست صورت مى گيرد و مقصود ما در اين چا تفكر در چيزهايى است كه تعلق به دين دارد و قسم ديگر مورد نظر ما نيست .
مقصود ما از دين امورى است كه ميان بنده و پروردگار واقع مى شود بنابراين افكار عبد يا به خودش و صفات و افعالش تعلق دارد و يا متعلق به معبود و صفات و افعال اوست و ممكن نيست كه تفكر از اين دو قسم بيرون باشد.
اما قسم اول كه تعلق به بنده دارد يا تفكر در چيزهايى است كه نزد خداوند محبوب است و يا در امورى است كه نزد خداوند مكروه است و به افكارى كه غير از اين دو قسم باشد نيازى نيست آنچه به خداوند مربوط مى شود نيز يا تفكر در ذات و صفات و اسماى حسناى اوست و يا در افعال و ملك ملكوت و آسمانها و زمينهاست و آنچه در ميان آنهاست انحصار فكر در اين اقسام با آوردن مثالى روشن مى شود و آن اين كه حال سالكان راه خدا و مشتاقان لقاى او همانند حال عشاقان است و ما عاشق دلباخته را مثال قرار مى دهيم و مى گوييم : عاشقى كه در عشق خود غوطه ور است از اين بيرون نيست كه يا فكرش مربوط به معشوق خويش و يا به خودش مربوط است اگر در معشوق خود فكر مى كند يا در جمال و زيبايى او مى انديشد تا با تفكر درباره او و مشاهده وى احساس آسودگى مى كند و يا در اعمال لطيف و خوب او كه دلالت بر اخلاق و صفات نيك وى دارد فكر مى كند تا لذت او مضاعف شود و محبت او قوت يابد اگر درباره خودش فكر مى كند انديشه اش يا در صفاتى است كه وى را از چشم محبوبش ساقط مى كند تا آنها دورى جويد و يا صفتهايى است كه او را نزد محبوبش مقرب و محبوب مى گرداند تا بدانها متصف شود و اگر به چيزى جز اينها فكر كند و از مرز عشق بيرون رفته و دچار نقصان است چه عشق تمام و كامل آن است كه عاشق را در خود مستغرق كند و چنان بر دل او چيره شودكه در آن جايى براى غير او نماند دوستدار خداوند نيز بايد چنين باشد و نظر و تفكر او از حدود محبوبش تجاوز نكند لذا هرگاه انديشه اش منحصر و محدود به همين چهار قسم باشد از مقتضاى محبت تجاوز نكرده است و ما اكنون به بيان قسم نخست مى پردازيم .
و آن عبارت از تفكر در صفات و افعال خويش است تا صفات پسنديده را از ناپسند متمايز گرداند و اين تفكر مربوط به علم معامله است كه در اين كتاب مردا و مقصود ماست ليكن قسم آخر مربوط به علم مكاشفه است آنگاه هر يك از صفات و افعال او كه مكروره يا محبوب خداوند است يا در ظاهر است مانند طاعات و معاصى و يا در باطن است مانند منجيات و مهلكاتى كه محل آنها در دل است و ما آنها را در بخش منجيات و مهلكات به تفصيل شرح داده ايم طاعات و معاصى نيز دو قسم است يكى آن كه تنها به اعضاى هفتگانه تعلق دارد، و ديگر آنچه مربوط به همه بدن است مانند فرار از جنگ عاق والدين سكوت در محل حرام .
در مورد صفات مكروه لازم است در سه امر تفكر شود:
اول - تفكر در اين كه آيا آن صفت در نزد خداوند مكروه است يا نه زيرا بسا چيزى كه در ظاهر ناپسند نيست و تنها پس از دقت نظر كراهت آن دانسته مى شود.
دوم - تفكر در اين كه اگر مكروه است راه دورى جستن از آن چيست ؟
سوم - آن كه آيا هم اكنون به اين صفت مكروه متصف است و بايد آن را ترك كند يا در آينده عارض او مى شود تا از آن دورى ورزد و يا در يكى از حالات گذشته مرتكب آن شده و بايد آن را جبران كند؟
همچنين هر يك از صفات محبوب نيز به همين اقسام منقسم مى شود و اگر آنها جمع شوند موارد تفكر از صد قسم تجاوز خواهد كرد و بنده در همه يا اكثر آنها ناگزير از تفكر است ما اگر بخواهيم هر يك از اين اقسام را شرح دهيم سخن به درازا مى انجامد لكين اين قسم كه متعلق به علم معامله است منحصر به چهار نوع است كه عبارتند از طاعات ، معاصى ، منجيات ، مهلكات ، و ما بايد براى هر يك از آنها مثالى بياوريم تا مريد صفات ديگر را با آنها قياس كند و در نتيجه تفكر به رويش باز و راه آن برايش هموار شود.
نوع اول معاصى است بنده بايد در بامداد هر روز همه اعضاى هفتگانه اش ‍ را به تفصيل و پس از آن بدنش را به اجمال بررسى كند كه آيا در حال به وسيله آنها گناهى را مرتكب است تا آن را ترك كند يا در روز گذشته مرتكب گناهى شده تا با ترك و پشيمانى آن را جبران كند، يا امروز در معرض آن قرار مى گيرد تا خود را براى احتراز و دورى از آن آماده سازد به زبانش بنگرد و بگويد اين عضو مرتكب غيبت ، دروغ ، خودستايى ، استهزاء، مجادله ، شوخى ، بيهوده گويى و مكروهات ديگر مى شود؛ از اين رو بايد نخست نفس خود را متقاعد كند كه اين اعمال در پيشگاه حق تعال مكروه و ناپسندند و در شواهد قرآن و سنت كه دلالت بر شدت عذاب مرتكب اين اعمال دارند بينديشد سپس در احوال خود بنگرد كه چگونه ناخود آگاه اين امور از او سر مى زند و فكر كند كه چطور بايد از اين اعمال دورى جويد، و سرانجام بداند كه اين امر ميسر نمى شود مگر آن كه عزلت و تنهايى را اختيار كند بدين گونه كه فقط با افراد شايسته و پرهيزگارى همنشين شودكه اگر چيزى بگويد كه مكروه خداوند است او را انكار و سرزنش كنند و اگر با غير اين افراد همنشين گردد بايد سنگى در دهان خود بگذارد تا او را پيوسته به صيانت نفس از گناه ياد آورد شود، و براى احتراز از آن به همين گونه چاره جويى كند.
همچنين درباره سامعه خود بينديشد كه آن به غيبت و دروغ و سخنان بيهوده و لهو و بدعت گوش مى دهد و اينها را از اين و آن مى شنود و فكر كند كه چگونه بايد از اينان دورى جويد به اين كه از آنها كناره گيرى كند يا هر زمان كه اين گونه سخنان را از آنها مى شنود نهى منكر كند.
و نيز درباره شكمش بينديشد كه به وسيله آن با خوردن و آشاميدن خدا را نافرمانى مى كند، و اين يا به سبب كثرت خوردن از حلال است ، چه پرخورى در نزد خداوند مكروه و موجب تقويت شهوت است كه سلاح شيطان دشمن خداست و يا بر اثر خوردن حرام و طعام شبهه ناك مى باشد از اين رو بايد بنگرد ك خوراك ، لباس ، مسكن و پيشه او از كجا تهيه شده و در راههاى حلال و ورود به آن راهها فكر كند و در اقسام چاره جويها براى به دست آوردن آن و احتراز از حرام بينديشد و با خود بفهماند كه با خوردن حرام همه عبادتها ضايع و باطل مى شود، و خوردن حلال اساس قبولى همه عبادات است چنان كه در اخبار آمده است : ((خداوند نماز بنده اى را كه يك در هم حرام در بهاى جامه اش باشد هرگز نمى پذيرد))(٤٤٣) به همين گونه درباره ديگر اعضايش فكر كند و در بررسى آنها همين مقدار كافى است و پس از آن كه با تفكر حقيقت اين حالات را شناخت در طول روز به مراقبت مشغول شود تا هر يك از اعضايش را از ارتكاب گناه محافظت كند.
نوع دوم عبارت از طاعات است ، در اين باره بايد نخست در واجباتى كه بر او مقرر است بنگرد كه چگونه آنها را اداء و از نقصان و تقصير حفظ، و در صورت نقصان با به جا آوردن نافله زياد جبران مى كند سپس به يكايك اعضاى خود مراجعه كند و در اعمالى كه به هر كدام واجب است بينديشد، فى المثل بگويد: چشم براى آن آفريده شده است تا به عربت به ملكوت آسمانها و زمين بنگرد، و در راه طاعت خدا به كار گرفته شود، و در كتاب خدا و سنت پيامبرش نظر كند، و بگويد: من مى توانم آن را براى تلاوت قرآن و كتب سنت به كار گيرم ، و چرا نكنم ؟ و مى توانم به فلان كس كه خدا را فرمانبردار است به ديده توقير بنگرم و دلش را شاد كنم ، و به فلان فاسق به ديده تحقير نظر كنم و بدين وسيله او را از گناه باز دارم ، و چرا اين كارها را نمى كنم همچنين به گوش خود بگويد: من مى توانم كلام خدا را بشنوم ، يا به حكمت و دانش و قرائت و ذكر گوش دهم ، پس چرا آن را معطل و بدون استفاده مى گذرام در حالى كه خداوند به من انعام فرموده و آن را وديعه اى نزد من قرار داده تا شكر او را به جا آورم ، حال چرا با ضايع كردن و تعطيل آن نعمت خدا را ناسپاسى مى كنم .
همچنين درباره زبانش بينديشد و بگويد: من مى توانم با وعظ و به دست آوردن دل اهل صلاح ، و پرسش از احوال بينوايان ، و شادگردن دل فلان صالح و فلان عالم با سخنى پاكيزه به خداوند تقرب جويم ، چه سخن پاكيزه صدقه است .
و نيز به اموالش فكر كند و بگويد، من مى توانم از مال خود به فلانى صدقه دهم چه از آن بى نيازم و هرگاه بدان محتاج شوم خداوند مانند آن را به من خواهد داد، و اگر همين اكنون بدان نياز داشته باشم بى شك به ثواب ايثار و بخشش نيازمندترم .
به همين گونه اعضا و همه بدن و اموالش بلكه چهارپايان و غلامان و اولادش را مورد بررسى قرار دهد چه همه آنها اسباب و ادوات او هستند و مى تواند با مراقبت در وضع آنها خدا را فرمانبردارى كند، و با دقت فكر اقسام طاعاتى را كه از طريق آنها ميسر است درك كرده و به جا آورد و در آنچه او را به مبادرت در اين طاعات مى خواند بينديشد، و درباره خلوص ‍ نيست در آنها فكر كند، و براى آن موجبات استحقاق مساءلت كند تا عملش ‍ رشد و نمو يابد سيار طاعات را نيز به همين گونه قياس كن .
نوع سوم - عبارت از صفات مهلكى است كه محل آنها دل است و آنها از آنچه در بخش مهلكات ذكر كرده ايم شناخته شده اند، مانند غلبه شهوت ، خشم ، بخل ، خود برتربينى ، خود پسندى ، ريا، حسد، بدگمانى ، غفلت ، غرور و جز اينها و بايد دلش را در مورد اين صفات بازجويى كند، اگر گمان برد كه دلش از آنها پاك كند در چگونگى آزمايش آنها و به دست آوردن شواهد صدق اين مدعا بينديشد، چه نفس پيوسته از خود و عده به نيكى مى دهد ليكن دروغ مى گويد، از اين رو اگر ادعاى فروتنى و بيزارى از كبر كند بايد او را با حمل پشته اى هيزم به بازار بيازمايد چنان كه پيشينيان به همين گونه نفس خويش را مى آزمودند و اگر مدعى حلم و بردبارى شود بايد خود را در معرض خشمى كه از ديگرى متوجه او مى شود قرار دهد و نفس را در فرودادن خشم خويش بيازمايد و در ديگر صفات نيز به همين گونه عمل كند.
اينها موارد تفكر در اين قسمت است تا ببيند آيا او به صفت ناپسندى دچار است يا نه ، و براى صفات ناپسند نشانه هايى است كه ما آنها را در بخش ‍ مهلكات ذكر كرده ايم هنگامى كه نشانه ها وجود چنين صفاتى را در نفس ‍ بيان كند در اسبابى بينديشد كه اين صفات را در نظر او زشت مى گرداند، و روشن سازد كه منشاء آنها نادانى و غفلت و پليدى درون است چنان كه اگر به عملى كه انجام داده در خود احساس خود پسندى و عجب مى كند بينديشد و بگويد، كارى كه انجام داده ام به وسيله بدن و اعضا و قدرت و اراده ام صورت گرفته كه هيچ كدام تعلق به من نداشته و از من نبوده است بلكه همه مخلوق خداوند بوده و آنها را بر من تفضل فرموده : اوست كه مرا و نيرو و اراده ام را آفريده و به قدرت خود اعضايم را به حركت درآورده است در اين صورت چگونه به عمل خوى يا به شخص خود تكبر ورزم در حالى كه قيام وجودم به خودم نيست .
هنگامى كه در خود احساس تكبر و برتربينى كند اين حماقت را به نفس ‍ خود گوشزد كند و به او بگويد: چرا خود را بزرگتر مى شمارى در حالى كه بزرگ كسى است كه نزد خداوند بزگ باشد و اين هم پس از مردن معلوم مى شود چه بسا كسى كه در حال حاضر كافر است و سپس به سبب خروج از كفر حال تقرب به خدا مى ميرد، و بسا كسى كه در حال مسلمان است و به سبب بدى عاقبت به هنگام مردن حالش دگرگون مى شود و شقى مى ميرد؛ و هرگاه دانست كه كبر مهلك و ريشه آن حماقت است بايد با در پيش گرفتن روش متواضعان براى درمان آن و زدودن آن از خويش بينديشد هر گاه شهوت طعام و حرص به آن را در خود بيابد فكر كند كه اين صفت خوى بهايم است چه اگر در شهوت طعام و جماع كمالى وجود داشت مانند صفت علم و قدرت از صفات خداوند و فرشتگان به شمار مى آمد، و چون اين دو شهوت از صفات بهايم است هرگاه حرص به آنها بر او غلبه يابد به بهايم شبيه تر و از مشابهت به فرشتگان مقرب دورتر است .
همچنين به هنگام خشم اين معنا را به نفس خويش بفهماند و در راه درمان آن چاره انديشى كند ما همه اين مسايل را در اين كتابها ذكر كرده ايم و كسى كه بخواهد راه تفكر براى هموار شود ناگزير بايد آنچه را در اين كتابهاست به دست آورد.
نوع چهارم - عبارت از منجيات است مانند توبه ، پشيمانى از گناه ، صبر بر بلا، شكر نعمتها، خوف و رجا، زهد در دنيا صدق و اخلاص در طاعت دوست داشتن خداوند و تعظيم او و راضى بودن به افعال او و شوق به او و خشوع و فروتنى براى او ما همه اينها و اسباب و علامات آنها را در همين بخش منجيات ذكر كرده ايم لذا بنده بايد در هر شبانه روز در دل خود بينديشد كه از اين صفاتى كه مايه تقرب به خداست كدام را فاقد است وه هرگاه چيزى از آنها را در خود نيابد بداند كه آنها حالاتى هستند كه ثمره علوم اند و علوم صمره افكار است بنابراين هرگاه بخواهد حال توبه و پشيمانى پيدا كند نخست بايد گناهانش را بررسى كند و در آنها بينديشد و آنها را در نفس خود گرد آورد و در دلش بزرگ بشمارد سپس به وعيدها و تهديدهايى كه در مورد اين گناهان در شرع وارد شده است فكر كند و به خود بفهماند كه خود را در معرض خشم خداوند قرار داده است تا به اين وسيله حالت پشيمانى در او پديد آيد و اگر بخواهد حالت شكر در دلش ‍ برانگيخته شود به نعمتهايى كه خداوند به او ارزانى داشته و نيكيهايى كه به او كرده و پرده زيبايى كه بر اعمال او كشيده است بنگرد؛ ما بعضى از،ه را در كتاب شكر شرح داده ايم كه بايد آنها را بخواند و اگر بخواهد حالت محبت و شوق در او پديد آيد در جلال و جمال و عظمت و كبريايى خداوند بينديشد، بدين گونه كه در عجايب حكمت و بدايع صنع او بنگرد؛ و در بخش دوم از كتاب فكر اندكى بدينها اشاره خواهيم كرد و اگر بخواهد حالت خوف در او برانگيخته شود بايد به گناهان ظاهر و باطن خود بنگرد سپس ‍ در مرگ و سكرات آن سؤ ال منكر و نكير، فشار قبر و مارها و كژدمها و كرمهاى آن بينديشد، پس از آن در هول آواز نفخه صور، هول محشر به هنگام اجتماع خلايق در يك محل ، هول مناقشه در حساب و سختگيريها و خرده گيريهاى آن ، در صراط و باريكى و تيزى آن ، سپس در خطر اين كه او را در زمره اصحاب شمال قرار دهند تا ازاهل دوزخ باشد يا به سوى اصحاب يمين برند تا در دارالقرار فرودايد فكر كند سپس اهوال قيامت مانند صورت جهنم و دركات آن ، گرزها و هراسهاى آن زنجيرها و غلها و زقوم و چرك وريم و انواع شكنجه هاى آن و زشتى چهره موكلان عذاب را به ياد آورد و بداند كه هر زمان پوست بدن دوزخيان پخته مى شود پوست سوخته آنان مبدل به پوست تازه اى مى گردد، و هرگاه بخواهند از جهنم بيرون آيند بى درنگ به آن باز گردانيده مى شوند و هرگاه آنان آن رااز دور ببينند صداى نفس بر آوردن و در خشم شدن آن را مى شنوند، همچنين همه آنچه را در شرح جهنم در قرا، امده به خاطر آورد.
و هرگاه بخواهد حالت رجاء پيدا كند بايد درباره بهشت ونعمتهاى و درختها و ميوه ها و حوريان و ولدان و نعيم جاودانى و سلطنت هميشگى آن بينديشد.
بارى طريق تفكرى كه موجب يا پاكيزگى از حالات نكوهيده مى باشد همين است ، و ما در مورد هر يك از اين احوال و افعال كتابى جداگانه گرد آورده ايم كه مى توان براى تحصيل اين تفكر از آن كمك گرفت اما در خصوص آنچه جامع همه اين تفكرات است چيزى سودمندتر از تلاوت قرآن تواءم با تفكر نيست ، چه قرآن جامع همه مقامات و احوال و در شفاى همه جهانيان است و در آن است آنچه موجب پديد آمدن خوف و رجاء، صبر و شكر، محبت و شو و ديگر احوال است ، و نيز در آن است آنچه انسان را از صفات نكوهيده باز مى دارد از اين رو بايد بنده قرآن را همواره تلاوت كند و هر آيه را كه محتاج تفكر است بارها اگر چه صدبار تكرار كند و در آن بينديشد چه خواندن يك آيه با تفكر و فهم بهتر از ختم تمام قرآن است كه بدون تدبر و فهم باشد و در هر كلمه اى تاءمل كند هر چند در طول يك شب باشد زيرا در طى هر كلمه اى اسرار بى شمارى است كه جز با دقت فكر و صفاى دل و صدق بدانها آگاهى حاصل نمى شود مطالعه احاديث پيامبر صلى الله عليه وآله نيز به همين گونه است ، چنان كه فرمده است : به من سخنان جامع داده شده است ))(٤٤٤) از اين رو هر كلمه اى از گفتار آن حضرت درياى از حكمت است و اگر عالم در آن به نحوى كه سزاوار است تاءمل كند شايد در تمام طول عمرش چشم از آن برند در سرح يكايك آيات و اخبار بسيار طولانى است و اينك در اين قول آن حضرت بنگر كه فرموده است : ((جبرئيل در دل من دميد كه دوست بدار آن را كه دوست مى دارى كه عاقبت از او جدا مى شوى و آنچه خواهى زندگى كن كه سرانجام مى ميرى ، و هر چه خواهى بكن كه بدانها جزا داده مى شوى ))(٤٤٥) اين سخن مشتمل بر حكم گذشتگان و آيندگان است و براى انديشمندان كافى است كه در سراسر عمر خويش در آن بينديشند چه اگر بر معناى آن آگاهى يابند و يقين بر دل آنها غالب شود در آن مستغرق شده و بكلى ميان او و توجه به دنيا حايل خواهد شد.
آرى اين است طريق تفكر در علوم معامله و صفات عبد از حيث آن كه كدام محبوب حق تعالى و كدام مكروه اوست مبتدى بايد پيوسته انديشه اش را در اين افكار مستغرق كند تا بتواند دلش را به اخلاق پسنديده و مقامات شريف آباد و درون و برونش را از صفات ناپسند پاك و منزه گرداند و بداند با آن كه عمل و او افضل از ديگر عبادات است ليكن مطلوب غايى و مقصد نهايى نيست ، بلكه كسى كه بدين عمل مشغول است از مقصد صديقان محجوب است چه مطلوب آنها تنعم به فكر در جلال و جمال خداوند و مستغرق كردن دل است در آن به طورى كه از خود فانى شود به اين معنا كه خود و احوال و مقامات و صفات خويش را فراموش كند و همه فكرش را در محبوب متمركز سازد و مانند عاشقى بى پروا باشد كه به هنگامى كه محبوب را مى بيند مجال ندارد كه به احوال و اوصاف خود بينديشد بلكه مانند بهت زده اى كه بكلى خود را از ياد برده است پيوسته به محبوبش ‍ مى نگرد، و اين منتهاى لذت عاشقان است .
اما آنچه ما ذكر كرديم تفكر در آباد كردن درون بود تا براى تقرب و وصال محبوب شايستگى يابد، ليكن اگر همه عمرش را به اصلاح نفس بگذراند ديگر كى مى تواند از لذت قرب برخوردار شود از اين رو خواص در بيابانها مى گشت ، حسين بن منصور او را ديد و به وى گفت : در چه كارى پاسخ داد: در بيابانها مى گردم و حالم را در توكل اصلاح مى كنم گفت عمرت را در تعمير باطنت فانى كردى ديگر فانى در توحيد كجاست از اين رو فانى شدن در يگانه حق نهايت مقصود طالبان و عاليترين نعمت صديقان است .
اما پاكيزه كردن خود از صفات مهلك به مثابه خروج زن از عده در نكاخ است ، و اتصاف به صفات منجيات و طاعات به منزله آن است كه زن جهيزه ازدواج خود را آماده كند و خود را پاكيزه سازد و چهره اش را بيارايد و موهايش را شانه كند تا شايستگى ديدار همسرش را بيابد پس اگر همه عمرش را در پاكيزده كردن خود و آرايش صورت صرف كند اين كار مانع ديدار با همسرش بوده و ميان آنها حايل خواهد شد.
اكنون اگر از اهل مجالستى بايد به همين گونه راه دين را بشناسى و اگر مانند بنده بدى هستى كه جز از بيم كتك يا اميد به مزد از جاى خود حركت نمى كند با عمال ظاهرى تنت را به رنج و تعب در آورد، چه ميان تو و دلت حجابى ضخيم است كارگر حق اعمال را درست به جا آورى از اهل بهشت خواهى شد، ليكن اهل مجالست گروهى ديگرند و هرگاه موارد تفكر را در علوم معالمه كه ميان خدا و بنده است شناختى بايد در هر بامداد و شام آن را عادت و خوى خود گردانى و از نفس خود و صفاتى كه تو را از خداوند دور مى سازد، و احوالى كه تو را به او نزديك مى گرداند غفلت نكنى ، بلكه هر مريدى بايد داراى صحيفه اى باشد كه همه صفات مهلكات و منجيات و همه معاصى و طاعات را در آن بنويسد و هر روز خود را بر آنها عرضه كند از مهلكات كافى است كه ده صفت را در نظر گيرد اگر از آنها سالم بماند از غير آنها نيز مصون خواهد ماند، آنها بعبارتند از بخل ، كبر، خودپسندى ، ريا، حسد، شدت خشن ، شكمبارگى ، زنبارگى ، مالدوستى ، جاه طلبى از منجيابت نيز ده خصلت را مورد نظر قرار دهد كه عبارتند از: پشيمانى از گناه ، شكيبايى بر بلا، رضا به قضاى خدا، شكر بر نعمتها اعتدال در خوف و رجا، زهد در دنيا، اخلاص در عمل نيكخويى با مردم دوستى خداوند و خشوع در برابر او.
اينها بيست خصلت اند كه ده تا نكوهيده و ده تا پسنديده است هر زمان يكى از صفات نكوهيده را از خدا بزدايد آن را از صحيفه خود محو كند و ديگر در آن نينديشد و خدا را شكر گويد از اين كه آن را از او دفع و دلش را از آن پاك كرده است و بايد بداند كه اين امر جز به توفيق الهى و يارى او ميسر نمى شود، و اگر خداوند او را به خودش واگذارد قادر نخواهد بود كمترين زشتيها را از خود دور سازد
پس از اين بايد به نه صفت نكوهيده باقى مانده روى آورد و به همين نحو عمل كند تا همه آنها را از صحيفه عمل خود محو گرداند همچنين نفس ‍ خويش را در اتصاف به منجيات مورد بازخواست قرار دهد و هر زمان خود را به يكى از آن خصلتها مانند توبه و پشيمانى از گناه آراسته ديد خط بر روى آن كشد و به تحصيل بقيه خصلتها مشغول گردد پيروى از اين روش به مريدانى نياز دارد كه براى اصلاح خويش آستين همت بالا زده اند اما بيشتر كسانى كه از صالحان و شايستگان شمرده مى شوند بايد در صحيفه اعمال خويش گناهان ظاهر را ثبت كنند مانند خوردن مال شبهه ناك زبان گشودن به غيبت سخن چينى مجادله و كشمكش خودستايى زياده روى در دشمنى با دشمنان و دوستى با دوستان مدارا با مردم در ترك امر به معروف و نهى از منكر، چه بسيارى از كسانى كه خود را از صالحان برجسته مى شمارند در جوارح خود از پاره اى از اين گناهان فارغ نيستند و مادام كه جوارح از گناه پاك نشوند اشتغال به آبادانى دل و پاكيزه كردن آن ممكن نخواهد شد بلكه هر دسته اى از مردم نوعى از گناه بر آنان غلبه دارد از اين رو بايد هر كدام همان گناهان را كه به آن آلوده اند پيگيرى و چاره انديشى كنند و به گناهانى كه آنها بر كنارند نپردازند به طور مثال عالم پارسا غالبا از اين دور نيست كه خود را عالم بشمارد و به عنوان مدرس يا واعظ خواهان شهرت و انتشار نام و آوازه باشد كسى كه چنين خواستى را دنبال كند خود را در معرض آزمايش ‍ بزرگ قرار داده كه جز صديقان از آن رهايى نمى يابند؛ زيرا اگر گفتارش ‍ مقبول و دلنشين باشد هرگز از خود پسندى و خود برتربينى و خود آرايى و ظاهر سازى جدا نيست و اينها همه از مهلكات مى باشند، و اگر گفتارش رد شود پيشوته از كبر و خشم و كينه نسبت به كسى كه سخنش را مردود شمارد فارغ نيست و همواره خشم او نسبت به كسى كه گفتارش را رد كند بيشتر است تا به كسى كه گفتار غير او را رد كند گاهى شيطان امر را بر او مشتبه مى كند و مى گويد: خشم تو بر او از آن جهت است كه حق را رد و انكار كرده است و اگر وى تفاوتى قائل شود ميان آن كه سخن او رد شود يا سخن عالم ديگر، در اين صورت مغرور بوده و مضحكه شيطان است .
سپس هرگاه به سبب مقبوليت گفتار خوشحال و بر اثر ستايش شاد شود و در صورت رد امتناع و اعراض كند از نظر حرصى كه به جلب ستايش مردم دارد از تكلف و تصنع در آرايش الفاظ و كيفيت تقرير مصون نخواهد ماند، و خداوند متكلفان را دوست نمى دارد در اين جا نيز شيطان امر را به او مشتبه مى كند و به او مى گويد: حرص تو در آرايش الفاظ و به كار بردن تكلف براى انتشار حق و تحكيم موقعيت آن در دلها و اعلاى دين خداست بى شك اگر خوشحالى او به سبب حسن الفاظ و ستايش مردم نسبت به او بيشتر از شادى وى به ستايش مردم نسبت به يكى از اقرانش باشد او فريفته شيطان و مقصدش به دست آوردن مقام است هر چند گمان كند كه هدفش دين خداست و هر زمان اين صفات در درون او خطور كند آثار آنها در بودن او نمايان مى شود به طورى كه از ديار كسى كه او را توقير مى كند و به فضيلت وى اعتقاد دارد بيشتر خوشحال مى شود و زيادتر به او احترام مى گذارد تا آن كسى كه غير او را دوست مى دارد و در دوستى اش غلو مى كند هر چند استحقاق اين دوستى را داشته باشد.
و بسا كار عالمان بدان جا انجامد كه مانند زنان به يكديگر رشك برند و بر يكى از آنان گران آيد كه يكى از شاگردانش نزد عالمى ديگر رفت و آمد كند، اگر چه او مى داند كه وى از آن عالم سود مى برد و در دينش از او استفاده مى كند همه اين كژيها تراوش صفات مهلكى است كه در اعماق دل او جا گرفته و گمان مى كند از آنها رهايى يافته است در حالى كه او در آنها فريب خورده است و با اين نشانه ها حقيقت روشن خواهد شد بنابراين آزمون عالم بس بزرگ است و او يا مالك است و يا هالك و به سلامت عوام نمى تواند اميد داشته باشد.
بر هر كسى كه اين صفات را در خود احساس كند لازم است تنهايى و گوشه نشينى را اختيار كند و طالب گمنامى باشد و هرگاه فتوا از او خواسته شود آن را به ديگران واگذارد.
جمعى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه وآله در مسجد حضور داشتند كه همه آنها صاحبان فتوا بودند لكين دادن فتوا را به يكديگر ارجاع مى دادند، و هر كدام كه فتوا مى داد آرزو مى كرد كه ديگرى آن را از عهده او بردارد در اين مورد بايد از شيطانهاى انسى پرهيز كرد چه آنها مى گويند اين كار را مكن زيرا اگر اين در گشوده شود علوم در ميان مردم مندرس و متروك مى گردد ليكن بايد به آنها بگويد دين اسلام از من بى نياز است اين آيين پيش از من معمور و آباد بوده و پس از من نيز همچنان خواهد بود و اگر بميرم كاخ رفيع اسلام منهدم نخواهد شد و اگر چه دين از من بى نياز است ، ليكن من به صلاح دلم نيازمندم .
گفتار آنها كه مى گويند اين عمل منجر به مندرس شدن و متروك ماندن علوم خواهد شد خيلاى بيش نيست و نشانه نهايت جهل آنهاست چه اگر آدميان را به زندان اندازند و بر دست و پاى آنها زنجير بندند و آنها را به آتش تهديد كنند كه دست از طلب علم بردارند ميل به برترى جويى و رياست طلبى آنها را وادار خواهد كرد كه زنجيرها را بشكنند و ديوارها را ويران كنند تا خود را از زندان رها ساخته به طلب علم بپردازند چه مادام كه شيطان رياست طلبى را محبوب دلهاى مردم مى كند علم مندرس و متروك نخواهد شد و شيطان تا روز قيامت در كارش سستى نمى كند بلكه براى انتشار دانش اقوامى قيام خواهند كرد كه هيچ بهره هاى در آخرت ندارند چنان كه پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((خداوند اين دين را به وسيله اقوامى تقويت خواهد كرد كه آنها را (از دين ) هيچ بهره اى نيست ))(٤٤٦) و نيز: ((خداوند اين دين را به وسيله مردى بدكار تقويت خواهد كرد))(٤٤٧)
بنابر اين عالم نبايد به اين نيرنگها و تزويرها مغرور و فريفته شود و خود را به معاشرت و آميزش با مردم مشغول كند تا جاه طلبى و ستايش خواهى و انتظار تعظيم از ديگران در دل او پرورش يابد، چه اين تخم نفاق است پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((دوستى مال و مقام نفاق را در دل مى روياند همان گونه كه آب سبزه را در زمين مى روياند))(٤٤٨) و نيز فرموده است : ((دو گرگ درنده كه در اغل گوسفندان رها شوند از دوستى مال و مقام در دين انسان مسلمان زيانبراتر نيستند))(٤٤٩)
جاه طلبى و مقام دوستى جز از طريق كناره گيرى از مردم و دورى كردن از معارشرت با آنها و ترك هر چيزى كه موجب مزيد و موفقيت او در دلهاست ريشه كن نمى شود لذا عالم بايد ريشه ها و انگيزه هاى اين صفات را در دل خود بررسى كند و براى درك راه رهايى از آنها بينديشد، اين وظيفه عالم پارسا و پرهيزگار است اما امثال ما بايد در آنچه ايمان ما را به روز حساب تقويت مى كند بينديشيم زيرا هرگاه پيشينيان صالح ما را ببينند خواهند گفت اينان به روز حساب ايمان ندارند و اعمال ما اعمال كسى نيست كه به بهشت و دوزخ اعتقاد داشته باشد چه كسى كه از چيزى بترسد از آن مى گريزد و آن كه به چيزى اميد دارد در اراده آن مى كوشد و ما دانسته ايم كه فراز از دورخ به ترك شبهات و محرمات و پرهيز ز گناه ميسر است در حالى كه ما به انيها حرص مى روزيم ؛ همچنين دست يافتن به بهشت از طريق تكثر نوافل و طاعات ممكن است در صورتى كه ما در اداى واجبات مقصريم و آنچه از ثمرات علم به دست آورده ايم اين است كه در حرص به دنيا و درگيرى و دشمنى بر سر آن به ما اقتدا مى كنند و مى گويند: اگر اين اعمال زشت و نكوهيده است عالمان به دورى از آنها از ما سزاوارتند اى كاش ما همچو عوام مى بوديم كه هنگامى كه مى ميرند گناهانشان نيز مى ميرد، چقدر بزرگ است آزمايشى كه ما با آن روبرو هستيم ، اگر در آن بينديشيم از خداوند خواهيم خواست كه ما را اصلاح كند و ديگران را به وسيله ما به صلاح آورد و پيش از مردن به ما توفيق توبه عطا كند چه او كريم و لطيف و نعمت بخش ماست .
اينها موارد تفكر عالمان و صالحان در علم معامله است ، آنان اگر خود را از اينها فارغ سازند توجه آنان از خودشان منقطع خواهد شد و به مراحله تفكر در جلال و عظمت خداوند ارتقاء خواهند يافت و به مشاهده او با ديده دل متنعم خواهند شد وصول به اين مرحله جز بارهايى از همه مهلكات و اتصاف به همه منجيات ميسر نيست و اگر پيش از اين چيزى در انسان ظاهر شود نادرست و معيوب و مكدر و مقطوع است و مانند برق جهنده و ناپيدار خواهد بود او مانند عاشق ياست كه با معشوقش خلوت كرده ليكن در زير جامه اش كژدمهايى نهفته است كه پياپى او را نيش مى زنند و لذت مشاهده معشوق را بر او منغص مى كنند و براى اكمال تنعم او جز بيرون آوردن كژدمها از درون جامه اش چاره اى نيست صفات نكوهيده نيز كژدمها و مارهايى است كه آزار دهنده و پريشان كننده اند و درد گزيدن آنها در گور بيشتر از درد گزيدن كژدم و مار مى باشد.
آنچه ذكر شد براى آگاهى بنده به موارد تفكر در صفات خويش كه نزد خداوند مكروه يا محبوبند كافى است .
قسم دوم عبارت از تفكر در ذات و صفات و معانى نامهاى خداوند است و اين از جمله چيزهايى است كه از آن منع شده است ، چه فرموده اند: ((در مخلوقات خداوند بينديشيد و در ذات خدا فكر نكنيد(٤٥٠) اين منع براى آن است كه عقل در ذات خداوند حيران مى شود و توان گشودن چشم به سوى او را ندارد جز صديقان كه آنان نيز طاقت دوام نظر كردن به او را ندارند حالت چشمان ديگر مردم در مشاهده جلال و عظمت خداوند حالت چشم خفاش نسبت به نور خورشيد است به هنگامى كه بر زمين بتابد، احوال صدقيان همچون حالت انسان است در نظر كردن به خورشيد، چه انسان مى تواند به آن نظر كند ليكن نمى تواند به نگاه خود ادامه دهد، و در نگاه ممتدبيم آن است كه كور شود نگريستن ناگهانى نيز موجب ريزش ‍ آب از چشم و ضعف بينايى است به همين گونه نظر كردن و انديشيدن در ذات حق تعالى حيرت و دهشت به بار مى آورد و عقل را مضطرب و پريشان مى سازد لذا درست آن است كه فكر را در ذات و صفات خدا به كار نگيريم چه بيشتر عقول توانايى آن را ندارند بلكه مقدرا اندكى را كه برخى از دانشمندان بدان تصريح كرده و گفته اند: خداوند از مكان و ابعاد و جهات منزه است ، نه در داخل عالم است و نه در خارج آن ، نه متصل به عالم است و نه جد از آن ، عقول گروهايى را حيران كرده تا جايى كه خدا را منكر شده اند، زيرا توان شنيدن و شناختن او را نداشته اند بلكه طايفه اى از تحمل شناختى كمتر از اين نيز عاجز مانند، چه به آنان گفته شد خداوند برتر است از آن كه سر و پا و دست و چشم و اندام داشته و يا جسمى مشخص و داراى حجم و مقدار باشد؛ ليكن آنان از سخنان را انكار و گمان كردند اينها نقصى براى عظمت و جلال خداوند است تا آن جا كه برخى از عوام احمق گفتند: اين توصيف خربزه هندى است نه تعريفى براى خداود، و اين بيجاره ها پنداشته اند كه جلال و عظمت پروردگار به داشتن اين اعضاست اين كژيها به سبب آن است كه انسان جز خود را نمى شناسد و جز خود را بزرگ شمارد، از اين رو هر چيزى در فصات با او برابر نباشد در آن ادراك عظمت نمى كند آرى نهايت اين است كه خود را داراى صورتى زيبا فرض مى كند كه برتخت نشسته و در پيش روى او غلامانى هستند كه او امر او را فرمانبردارى مى كنند، غايت درك او اين است كه خدا را به همين گونه فرض كند، بتواند عظمت او را بفهمد بلكه اگر مگس را عقلى مى بود و به او گفته مى شد: آفريننده تو بال و دست و پا ندارد و پرواز نمى كند بى شك او را منكر مى شود و مى گفت : چگونه ممكن است آفريننده من از من كمتر باشد آيا بالهاى او بريده شده يا زمينگير است كه نمى تواند پرواز كند و يا مرا آلت و قدرتى است و او فاقد آنهاست در حالى كه او آفريننده و صورت بخش من است .
عقل اكثر مردم نزديك به همين عقل است چه نسان نادان و ستمكار و ناسپاس است از اين رو خداوند به يكى از پيامبرانش وحى فرمود كه : صفاتم را به بندگانم مگوى تا انكار كنند و از من به آنها چيزى بگوى كه آن را مى فهمند.
اكنون چون به سببى كه گفته شد انديشيدن در ذات و صفات حق تعالى خطرناك است ادب شرع و صلاح خلق اقتضاد دارد كه از موارد تفكر در سخن نگوييم و به مرتبه بعدى آن كه انديشيدن در افعال و عجايب صنع و بدايع امر او در ميان بندگانش مى باشد بپردازيم ، چه اينها گواه جلال و كبريايى و تقدس و تعالى او، و گوياى علم و حكمت كامل و مشيت نافذ و قدرت بى منتهاى اوست .
از اين رو ما با توجه به آثار صفاتش به صفات او مى نگريم چه ما توانايى نظر كردن در صفات او را نداريم چنان كه ما مى توانيم هنگامى كه زمين به نور خورشيد روشن است به آن بنگريم و از اين راه به عظمت نور خورشيد در مقايسه با نور ماه و ستارگان ديگر استدلال كنيم چه روشنى زمين از آثار نور خورشيد است و نگريستن در اثر تا حدى دلالت بر موثر مى كند ليكن نمى تواند جانشين نظر كردن بر موثر شود همه موجودات دنيا اثرى از آثار قدرت خداوند و نورى از انوار اوست بلكه هيچ ظلمتى از عدم تيره تر و هيچ نورى از وجود روشنتر نيست وجود سراسر اشيا نورى از انوار ذات مقدس الهى است ، زيرا قوام وجود اشيا به ذات خداوند است كه قائم به ذات خويش است ، همچنان كه قوام نور همه اجسام به نور خورشيد است كه به ذات خود روشنى بخش است عادت بر اين جارى است كه هر زمان كسوف اتفاق افتد تشتى پر از آب مى كنند و آن را طورى قرار ميدهند كه خورشيد در آن ديده شود تا بتوان بدان نگاه كردن ، واسطه بودن آب ميان بيننده و خورشيد سبب مى شود كه اندكى از حدت نور خورشيد كاسته شود به طورى كه بتوان به آن نگريست همچنين افعال واسطه اند تا صفات فاعل از خلال آنها مشاهده شود، و چون ما به واسطه افعال از خداوند دوريم انورا ذات او چشمان ما را خيره و مبهوت نخواهد كرد رمز قول پيامبر خدا صلى الله عليه وآله كه فرموده است : ((در مخلوقات خدا بينديشيد و در ذات خدا فكر كنيد همين است .))

پي نوشتها

__________________________________________________
٤٢٩- كتاب العظمة ابن حبان از حديث ابى هريره بالفظ ((شصت سال )) مسند الفردوس ابو منصور ديلمى از حديث انس با لفظ ((هشتاد سال )): العظمة الوالشيخ از قول ابن عباس المغنى مى گويم : تفسير عياشى از حديثى جعفر بن محمدبحار جز دوم از جلد پانزدهم :(ص ) ١٩٥ آن را روايت كرده اند.
٤٣٠- ال عرمان / ١٩١: و در آفرينش اسمانها و زمين مى انديشند و مى گويند بارالها اينها را بيهوده نيافريده اى .
٤٣١- ابواالشيخ از حديث ابن عباس : الجامع الصغير.
٤٣٢- صدر حديث را ابن ابى حاتم و بيهقى در اسماء و صفات از ابن عباس روايت كرده اند؛ الدر المنشور، ج ٢،(ص ) ١١٠؛ عراقى گفته است : ما آن را جزء حديث عبدالله بن سالم نقل كرده ايم .
٤٣٣- ال عمران / ١٩٠: بى شك در آفرينش اسمانها و زمين و آمد و رفت شب و روز نشانه هاى روشنى براى خردمندان است .
٤٣٤- عبد بن حميد، التفكر ابن ابى الدنيا، و پيش از اين در كتاب صبر و شكر ذكر شده است .
٤٣٥- كافى ، ج ٢،ص ٥٥، شماره ٥ و ٣.
٤٣٦- كافى ، ج ٢،ص ٥٥، شماره ٥ و ٣.
٤٣٧- همان ماخذ، ج ٢،ص ٥٤، شماره ١.
٤٣٨- كافى ، ج ٢،ص ٥٥: شماره ٤.
٤٣٩- اگر مرد داراى تفكر باشد در هر چيزى برايش عبرتى است .
٤٤٠- اعراف / ١٤٥: كسانى را كه روى زمين بناحق تكبر مى ورزند از ايات خود منصر ف خواهيم ساخت .....
٤٤١- التفكر ابن ابى الدنيا و در طريق او ابوالشيخ ابن حبان در كتاب العظمة است ؛ المغنى .
٤٤٢- طه / ١١٣. شايد آنها تقوا پيشه كنند يا براى انان تذكرى ايجاد نمايد.
٤٤٣- مسند احمد، ج ٢،ص ٩٨، از حديث ابن عمر از پيامبر صلى الله عليه وآله كه فرموده است : ((كسى كه جامه اى به ده درهم بخرد و در آنها يك درهم حرام باشد مادام كه اين جامه بر تن اوست خداوند نمازش را نمى پذيرد)).
٤٤٤- پيش از اين ذكر شده است .
٤٤٥- پيش از اين ذكر شده است .
٤٤٦- صحيح بخارى : مسند ابى عوانه ، و پيش از اين ذكر شده اند.
٤٤٧- صحيح بخارى : مسند ابى عوانه ، و پيش از اين ذكر شده اند.
٤٤٨- در ج ٦ص ٤٠ ذكر شده است .
٤٤٩- مسند احمد، سنن ترمذى ، و پيش از اين درج ٦ص ٤١ ذكر شده است .
٤٥٠- پيش از اين در با فضيلت تفكر ذكر شده است .



۱۳
بيان چگونگى تفكر در مخلوقات خداوند

بيان چگونگى تفكر در مخلوقات خداوند
بدان هر چه در جهان وجود است بجز خداوند متعال همه فعل و آفريده شده اوست ، و هر ذره يا از ذرات اعم از جوهر و عرض و صفت و موصوف در آن شگفتيها و غرايبى است كه بيانگر حكمت و قدر و جلال و عظمت خداوند است و شمارش آنها غير ممكن است ، چه اگر براى نوشتن كلمات پروردگار درياها مركب شود درياها پايان مى يابد پيش از آن كه كلمات پروردگار بلكه جز ناچيزى از آن به آخر برسد ما به بخشى از آنها اشاره مى كنيم تا مثالى براى باقى باشد از اين رو مى گوييم : موجوداتى كه مخلوقند دو قسمند:
١ - موجوداتى كه اصل آنها شناخته نمى شود و در نتيجه تفكر درباهر براى ما ناممكن است و بسيارند موجوداتى كه ما آنها را نمى شناسيم چنان كه خداوند متعال فرموده است : سيحا الذى خلق الازواج كلها مما تنبت الارض و من انفسهم و مما لا يعلمون (٤٥١)
٢ - موجوداتى كه اصل آنها به اجمال شناخته مى شود اما تفصيل دانسته نيست و براى ما ممكن است كه در تفصيل آنها بينديشيم اينها دو قسمند: يكى آن كه با حس بيناى درك مى شود و ديگر آن كه باحس بينايى درك نمى شود مانند فرشتگان و جن و شياطين .
اما آنچه به حس باصره درك مى شود عبارتند از آسمانها هفتگانه و زمين و آنچه ميان آنهاست چه آسمان با ستارگان و خورشيد و ماه و حركت و دور آن در طلوع و غروب مشهود است همچنين زمين با آنچه در آن است اعم از كوهها و معدنها و نهرها و درياها و جانوران و گياهان ديدنى و مشاهده كردنى است و آنچه ميان آسمان و زمين است عبارت از جو است كه با ابرها و بارانها و برفها و رعد و برقها و صاعقه ها و شهابها و تندبادهاى آن قابل درك است .
آسمانها و زمين و آنچه ميان آنهاست اجناسى قابل مشاهده اند و هر جنسى از آنها به انواعى و هر نوعى به اقسامى و هر قسمى به اصنافى منقسم مى شود و انشعاب و انقسام آنها از نظر اختلاف در صفات و حيات و معانى طاهرى و باطنى نهايت ندارد، و همه آنها زمينه ها و مواردى براى تفكر كنند چه ذره اى از جماد و نبات و حيوان و افلاك و ستارگان در آسمانها و زمين نمى جنبد جز اين كه جنبنده ، خداوند متعال است و در جنبش آنها حكمتى يا دهها و يا هزارها حكمت نهفته است آنها همه بر يگانگى خداوند گواهى مى دهند و گوياى جلال و كبريايى او مى باشند آنها همان آياتى هستند كه به سوى او دلالت مى كنند و قرآن انسان را به تفكر در آنها تشويق مى كند چنان كه فرموده است : آن فى خلق السماوات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات الاولى الالباب (٤٥٢) همچنين جمله و من آياته (و از نشانه هاى اوست ) از اول تا آخر قرآن زياد است از اين رو بايد ما كيفيت تفكر در برخى از آيات را ذكر كنيم
از آيات او انسان يعنى وجود تو است كه از نطفه آفريده شده اى و نزديكترين چيز به تو نفس تو است ، و در آن شگفتيهايى است كه گويى عظمت حق تعالى است ، براى آگاهى به آنها عمرها سپرى مى شود و بر جزء ناچيزى از آنها اطلاع حاصل نمى گردد، و همچنان از آنها غافلى اى كسى كه از خويشتن غافل و به نفس خود جاهلى چگونه ايمان دارى كه غير خود را بشناسى خداوند در كتاب عزيز خود به تو دستور داده كه درباره نفس خويش بينديشى و فرموده است : و فى انفسكم افلا اتبصرون (٤٥٣) و بيان كرده است كه تو از نطفه اى گنديده آفريده شده اى و فرموده است : قتل الانسان ما اكفره من اى شى خلقه من نطفة خلقه فقدره ، ثم السبيل يسره ثم اماته فاقبره ، ثم اذا شاء انشره (٤٥٤) و نيز فرموده است : و من اياته آن خلقكم من تراب ثم اذا انتمم بشر تنتشرون (٤٥٥) و نيز: الم يك نطفة من منى يمنى ، ثم كان علقة فخلق فسوى (٤٥٦) ؛ و نيز: الم نخلقكم من ماء مهين ، فجعلنا فى قرار مكين (٤٥٧) ؛ و نيز: اولم ير الانسان انا خلقناه من نطفة فاذا هو خسيم مبين (٤٥٨) ؛ و نيز: انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج نبتليه (٤٥٩)
سپس بيان مى كند كه چگونه نطفه را علقه ؛ و علقه را مضغه ، و مضغه را استخوان قرار داديم ، و فرموده است : و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طين ، ثم جعلناه فى قرار مكين ، ثم خلقنا النطفة علقه (٤٦٠)
تكرار واژه نطفه در قرآن براى آن نيست كه لفظ آن را بشنوند و در معناى آن تاءمل نكنند هم اكنون بنگر كه قطره آب گنديده اى است كه اگر ساعتى آن را رها كنى تا هوا بر آن بوزد تباه و بدبوى مى شود چگونه آن از تيره كمر و استخوانهاى سين بيرون مى آيد و نر و ماده گرد هم مى آيند و لافت و محبت ميان آنها برقرار و با رشته محبت و شهوت با هم جمع مى شوند و با عمل مباشرت اين نطفه از مرد بيرون كشيده مى شود و چگونه خون حيض از اعماق عروق زن جذب و در رحم او جمع مى گردد، سپس چگونه نوزاد از نطفه خلق و به او خون حيض خورانده يم شود تا پرورش مى يابد آنگاه چگونه خداوند نطفه را كه سفيد و روشن است به علقه سرخ و سپس به مضغه مبدل مى سازد، پس از آن چگونه اجزاى نطفه را كه شبيه و برابرند به استخوان و اعصاب و رگ و پى و گوشت منقسم مى كند سپس بنگر چگونه اعضاى ظاهر را از گوشت و اعصاب و عروق مركب گردانيده است سر را گرد قرار داد و براى گوش و چشم و بينى و دهان و جز آنها منافذ معين كرد، سپس دست و پا را كشيده آفريد و سر آنها را به انگشتانى و هر انگشت را به بندهايى منقسم كرد آنگاه چگونه اعضاى درونى را اعم از دل معده ، جگر، سپرز، ريه ، رحم ، مثانه ، و روده ها را كه هر يك داراى شكل و مقدار و عمل مخصوصى است به هم پيوند داد پس از آن چگونه هر عضوى از اين اعضا را به اجزاى ديگرى منقسم ساخته است چشم را از هفت طبقه مركب كرده و هر طبقه داراى صفت و شكل مخصوصى است اگر يكى از اين طبقات از ميان رود وى صفتى از صفات آن از كار افتد چشم از دين باز مى ماند ما اگر بخواهيم اندكى از شگفتهاى و آيتهاى بسيارى را كه در اين اعضاست شرح دهيم عمرها سپرى خواهد شد و از عهده بر نخواهيم آمد.
اكنون به استخوانهاى بدن كه اجسامى قوى و سخت مى باشند بنگر كه چگونه خداوند آنها را از نطفه اى سست و رقيق آفريده و آنان را قوام بدن و ستون آن قرار داده و آنها را در اندازه اى مختلف و اشكال متفاوت آفريد است برخى كوچك يا بزرگ يا دراز، يا گرد، يا ميان تهى ، يا ميان پر، و يا باريك است هنگامى كه انسان محتاج مى شود كه با تمام بدن يا به بعضى از اعضا حركت كند و به دنبال نيازهاى خود برود براى حركت او يك استخوان قرار نداده بلكه استخوانهاى بسيارى كه ميان آنها مفاصلى است آفريده تا اين حركت ميسر شود و شكل هر يك از اين استخوانها را بر وفق حركت مطلبو مقدر و اندازه گيرى كرده سپس آنها را به مفاصل متصل ساخته و بعضى را با بعضى ديگر به وسيله رشته ايى كه در يك طرف استخوان روييده و به طرف ديگر آن چشبيده شده پيوند داده است پس از آن در يكى از دو طرف استخوان روييده و به طرف ديگر آن چسبيده شده پيوند داده است پس از آن در يكى از دو طرف استخوان زايدى كه بيرون از آن است آفريد و در طرف ديگر آن حفره هايى به شكل آنها قرار داده تا زوايد مذكر در آنها فرو رود و بر هم منطبق شوند و در نتيجه اگر انسان بخواهد جزئى از بدنش را به حركت در آورد اين كار برايش دشوار نخواهد بود و اگر مفاصل وجود نداشت اين امر برايش ميسر نمى شد.
سپس بنگر چگونه استخوانهاى سر را آفريده و چطور آنها را جمع و با هم تركيب كرده است آنها پنجاه و پنج قطعه استخوانند كه شكل و صورت مختلف است و به گونه اى در كنار هم چيده شده اند كه كره سر به طورى كه مى بينى از آنها ساخته شده است شش قطعه از اين استخوانها كاسه سر و چهارده قطعه فك بالا و دو قطعه فك پايين را تشكيل ميدهد و بقيه دندانهاست كه بعضى پهن مى باشند و غذا را آسيا مى كنند و بعضى تيز و برنده اند كه عمل قطع را انجام مى دهند و اينها انياب و اضراس و ثنايا هستند سپس گردن را مركبى براى سر قرار داد و آن را از هفت مهره گرد ميان تهى مركب ساخت و در آنها زياديها و كميها و گوديها قرارداد ابر هم منطبق شوند و اگر بخواهيم حكمتهايى را كه در ساخت آن وجود دارد بيان كنيم سخن به درازا مى انجامد.
پس از آن گردن را با پشت پيوند داد و پشت را كه از پايين گردن تا منتهاى استخوان سرين ادامه دارد از بيست و چهار مهره مركب است و استخوان سرين را از سه جز مختلف تشكيل داد كه در پايين به استخوان سرين را از سه جز مختلف تشكيل داد كه در پايين به استخوان عُصعُص متصل مى شود و اين استخوان نيز از سه جزء تركيب شده است سپس استخوان پشت را به استخوان سينه و استخوانهاى شانه ها و دستها و استخوانهاى زهار و سرين و سپس به استخوانهاى را آنها و ساقها و انگشتان پا اتصال داد كه ما با ذكر تعداد اين استخوانها سخن را طولانى نمى كنيم مجموع استخوانهاى بدن انسان بجز استخوانهاى ريزى كه در زهاى مفاصل بد آنها پر شده دويست و چه و هشت تكه است بنابراين بنگر چگونه خداوند آنها را از نطفه اى سست و رقيق آفريده است منظور ما از ذكر تعداد استخوانها آن نيست كه عدد آنان شناخته شود اين دانشى است كه دور از دسترس نيست و پزشكان و كالبد شكافان آن را مى داند بلكه غرض آن است كه به مدبر و آفريننده آنها بينديشيند كه چگونه آنها را اندازه گيرى كرده و سامان داده و شكل و اندازه آنها را مختلف آفريده و به همين تعداد منحصر كرده است چه اگر يك تكه كمتر بر اين تعدا بيفزايد اين زيادتى وبالى براى آسان خواهد شد و ناگزير است آن را از بدن خود قطع و خارج سازد و اگر يك تكه كمتر از اين تعداد باشد ناچار است اين نقصان را جبران كند پزشك مى انديشد كه چگونه اين نقيصه را مرتفع سازد ليكن اهل بينش به آن مى نگرند تا بر جلال و عظمت آفريننده و صورتگر آن راه يابند و چه فاصله زيادى ميان اين دو نظر است .
پس از آن بنگر چگونه خداوند براى به حركت در آوردن استخوانها آلاتى آفريده كه عبارت از عضلاتند و در بدن انسان پانصد و بيست و نه عضله خلق كرده است عضله مركب از گوشت و پى و رشته ها و پوست است و بر حسب اختلاف موضع و متناسب با اندازه نياز از حيث شكل مقدار مختلف است از آنها بيست و چهار عضله بريا به حركت در آوردن چشم و پلكهاست و اگر يكى از اين عضله ها كم باشد عمل بينايى مختل مى شود همچنين براى هر عضو عضلاتى به اندازه و تعداد خاص وجود دارد امر اعصاب و رگها و روده ها و شريانها و تعداد آنها و محل رويش و انشعابات از همه شگفت انگيزتر است و شرح آنها طولانى است براى تفكر در هر يك از اين اجزا و سپس در هر يك از عضا و پس از آن در همه بدن مجالى وسيع وجود دارد و همه اينها انديشيدن در شگفتيهاى تن است ؛ ليكن شگفتيهاى معانى و صفاتى كه با حواس درك نمى شود از اينها بسى عجيب تر است .
اكنون درباره ظاهر انسان و باطن او، و در بدن و صفات او بينديش تا از صفت حق تعالى چيزى مشاهده كنى كه شگفتى را به نهايت مى رساند و همه آنها صنع خداوند و در يك قطره آب گنديده است و وقتى صنع او در يك قطره آب چنين باشد صنع او در ملكوت آسمانها و ستارگان و حكمت او در وضع و شكل و مقدار و عدد آنها، و اجتماع بعضى از آنها با بعضى ديگر و پراكندگى برخى و اختلاف صورت و تفاوت مشارق و مغارب آنها، با بعضى ديگر و پاركندگى برخى و اختلاف صورت و تفاوت مشارق و مغارب آنها چه خواهد بود گمان مكن كه ذره اى از ملكوت آسمانها بدون حكمت يا حكمتها باشد بلكه حكمت در آفرينش آنها در زمين است با عجايب آسمانها نسبتى نيست و قابل مقايسه نمى باشد از اين رو خداوند فرموده است : انتم اشد خلقا السماء بنها(٤٦١) .
اكنون به ملاحظه وضع نطفه بازگرد و بينديش كه حال او نخست چه بوده و سپس چه شده است ؟ و فكر كن كه اگر تمام جن و انس جمع شوند تا براى نطفه شنوايى يا بينايى يا عقل يا قدرت يا علم يا روح بيافرينند، يا استخوان يا رگ يا پى يا پوست يا مو در او خلق كنند آيا مى توانند؟ بلكه هرگاه بخواهند كنه حقيقت و چگونگى خلقت آن را پس از آن كه خداوند آن را آفريده بدانند عاجز و درمانده خواهند شد. شگفتا از تو كه اگر صورت انسانى را بر ديوارى ببينى كه صورتگر يا به كار بردن استادى و مهارت آن را به گونه اى به تصوير كشيده كه به صورت واقعى انسان نزديك بوده و بيننده خيال مى كند حقيقه صورت انسان است بى اندازه از هنر صورتگر و مهارت و چيره دستى و هوش سرشار او در شگفت مى شوى و موقعيت او در دلت بس بزرگ خواهد شد با آن كه مى دانى آن صورت به كمك رنگ و قلم و ديوار و دست و قدرت و علم و اراده كشيده نشده است و هيچ چيزى از اينها حاصل كار صورتگر نبوده و او آنها را نيافريده بلكه ديگرى آنها را خلق كرده است و بالاترين كارى كه او انجام داده آن است كه به ترتيب مخصوصى رنگ را به ديوار منتقل كرده است . و تو از اين عمل او بسيار به شگفت آمده اى و او را بزرگ مى شمارى در حالى كه تو نطفه گنديده را مى بينى تو مى دانى كه آن معدم بوده و خداوند آن را در اصلاب و استخوانها آفريده سپس از آن جا بيرون آورده به آن شكل و تعداد و صورت بخشيده و در همه اينها نيكو عمل فرموده و اجزاى متشابه آن را به اجزاى مختلف تقسيم كرده است استخوانها را در اطراف آن محكم قرار داده و شكل اعضا را نيك گردانيده و ظاهر و باطن آن را آراسته و رگها و اعصاب آن را مرتب ساخته و مجرايى براى تغذيه آن قرار داده تا سببى براى بقاى آن باشد: همچنين او را شنوا، بينا، دانا و گويا قرار داده و پشت را اساس بدن و شكم را جايگاه آلات غذا و سر را جمع كننده حواس او گردانيد، سپس ‍ چشمانش را گشود و طبقات آن را مرتب ساخت و شكل و رنگ و هيات آن را نيكو آفريد و آن را تحت حمايت پلكها قرار داد تا آن را بپوشاند و محافظت كند و روشنى دهد و خس و خاشاك را از آن دور سازد آنگاه صورت آسمان را به همه گسترش دامنه و پهناورى در مقدار عدسى از نمايان ساخت تا در آن بنگرد.
همچنين گوشهاى او را بشكافت و در آنها آبى تلخ نهاد تا شنوايى او را حفظ و حشرات را از آن دور كند و لاله گوش را بر آن محيط ساخت تا آوازها را در درون خود جمع كند و به سوراخ گوش باز گرداند، و حركت حشرات را بشنود و در آن پيچ و خمهايى قرار داد تا صداى حركت چيزى را كه در آن خزد شديد شود و راه آن طولانى گردد و هرگاه خزنده در خواب قصد او كند بيدار شود.
سپس بينى را در وسط صورت بلند آفريد و شكل آن را نيكو ساخت ، و دو سوارخ در آن قرار داد و حس بيوايى را در آن به وديعت نهاد تا با استنشاق بوهيا بر خوراكيها و غذاها راه يابد، و با دو سوراخ بينى هواى خوش را براى تغذيه دل و تسكين حرارت باطن استنشاق كند.
همچنين دهان را گشود و زبان را كه گوينده و ظاره كننده و ترجمان مطلب دل است در آن قرار داد و آن را با دندانها بياراست تا آلت آسيا كردن و شكستن و بريدن باشند لذا بيخهاى آنها را محكم و سر آنها را تيز و رنگ را نيكو و صفوف آنها را مرتب و سر آنها را متساوى و منظم آفريد كه گويى مرواريدند كه به رشته كشيده شده اند.
و نيز لبها را آفريد و رنگ و شكل آنها را نيكو قرار داد تا بر هم منطبق شوند و مجراى دهان را ببندند و اداى حروف كلمات با آنها به كمال رسيد پس گلو را آفريد و آن را براى خروج آوازها فراهم ساخت به زبان قدرت حركت و تقطيع داد تا آوازها را در مخرجهاى مختلف قطع كند و بدين سبب حروف مختلف شود و بر اثر كثرت آنها طريق سخن گفتن توسعه يابد آنگه گلوها را از حيث تنگى و گشادى ، خشونت و نرمى ، صلابت و سستى جوهر و درازى و كوتاهى مختلف آفريد تا آوازها مختلف باشد و دو صدا باهم مشتبه نشود و ميان دو آوزا تفاوت وجود داشته باشد تا شنونده حتى در تاريكى به مجرد شنيدن آواز افراد را از هم تميز دهد.
سپس سر و بنا گوشها را به موبيار است ، و روى را به محاسن ، و ابروها را به باريكى موى و شكل كمانى ، و چشمان را به مژه آرايش داد.
آنگاه اعضاى درون را آفريد و هر كدام را به كارى مخصوص بگمارد، معده را براى پختن غذا، كبد را براى تبديل غذا به خون ماءمور كردانيد و سپرز و زهره و كليه را در خدمت آن قرار داد، چه سپرز با جذب سواد و زهره با جذب صفرا و كليه با جذب آب به كبد خدمت مى كنند و مثانه با قبول آب كبد و خارج كردن آن از طريق مجراى بول و رگها در خدمت آن است ، تا كبد بتواند خون را به ساير اعضاى بدن برساند.
سپس دو دست را آفريد و آنها را دراز قرار داد تا آدمى دستش به آنچه مى خواهد برسد و كف دست را پهن خلق و براى آن پنج انگشت و براى هر انگشتى سه بند معين كرد، و چرا انگشت را در يك طرف و انگشت ابهام را در طرف ديگر قرار داد تا بتواند گرد همه بگردد.
و اگر همه پيشينيان و آيندگان گرد هم آيند و فكر خود را با دقت به كار گيرند تا انگشتان را در وضع ديگرى غير از آنچه هست قرار دهند اعم از دورى ابهام از چهار انگشت ديگر و تفاوت آنها از نظر طول و مرتب كردن آنها در يك صف هرگز بدان قادر نخواهند بود، زيرا تنها به همين وضع است كه انسان مى تواند با دست اشيا را بگيرد و بدهد چنان كه اگر آن را بگشايد طبقى است كه آنچه مى خواهد در آن مى نهد و اگر آن را مشت كند آلتى براى زدن است و اگر نيمه تمام آن را جمع كند چمچه اى است و اگر آن را به علاوه انگشتان باز كند بيلى خواهد بود سپس بر سر انگشتان ناخنها را آفريد تا آرايشى براى سر انگشتان و پشتوانه اى جهت آنها باشد كه بريده نشوند و بتوان با آنها چيزهاى ريزى را كه سر انگشتاه قادر به گرفتن آنها نيست بگيرند و بدن خود را به هنگام نياز خارش دهند چه ناخن كه پست ترين اعضاست اگر در آدمى وجود نداشته باشد و بدنش بخارد او در اين هنگام ناتوانترين و درمانده ترين كس است ، زيرا در رفع خارش بدن هيچ چيزى جانشين ناخن نمى شود آنگاه خداوند دست را به محل خارش هدايت مى كند تا به سوى آن دراز شود هر چند در خواب و غفلت باشد بى آن كه نياز به غير داشته باشد و اگر از غير درخواست كمك كند جز با زحمت طولانى به محل خارش آگاه نخواهد شد خداوند همه اين تواناييها به هنگامى در نطفه قرار داد كه آن در اندرون رحم و در ميان ظلمات سه گانه بود، و اگر پرده ها و پوششها رفع و بدان نگريسته شود ديده خواهد شد كه شكل گيرى و صورت بندى اندك اندك در آن ظاهر مى شود در حالى كه نه صورتگر ديده مى شود و نه آلت صورتگرى او آيا هيچ صورتگر و به جا آورنده كارى را ديده اى كه بى آن در مصنوع خود آلتى به كار برد و برخوردى با آن داشته باشد در آن تصرف و اعمال قدرت كند پس منزه است خداوندى كه چقدر شانش بزرگ و برهانش آشكار است .
سپس به كمال قدرت و رحمت او بينديش در هنگامى كه كودك بزرگ و رحم برايش تنگ مى شود چگونه راه را به او مى نماياند، مانند خردمندى كه به نيارهايش آگاه است سر و ته كند و به حركت در آيد و گذرگاه طلبد تا از آن تنگناى بيرون آيد سپس هنگايم كه از آن برون آمد و به غذاى محتاج شود چگونه او را هدايت فرموده تا سر پستان را به دهان گيرد، پس از آن چون بدن كودك سست و ضعيف است و نمى تواند غذاهاى سنگين را تحمل كند برآياد و شير لطيف آفريد كه از ميان سرگين و خون خالص و گوارا بيرون آورده مى شود و نيز بينديش چگونه خداوند پستانها را آفريد و در آنها شير گرد آورده و در سر آنها نوك رويانيده به اندازه اى كه دهن كودك آن را فرا گيرد و بر آن منطبق مى شود آنگاه در نوك پستان سوراخى بسيار تنگ باز كرده كه شير تنها پس از ميكدين بتدريج از آن خارج مى شود، چه كودك طاقت بيش از اندكى از آن را ندارد، آنگاه چگونه خداوند مكيدن را به او ياد داده تا به هنگام شدت گرسنگى شير بسيار از آن مجراى تنگ بيرون آورد سپس به مهر و راءفت خداوند بنگر كه چگونه آفرينش دندان را تا دو سال به تاخير انداخته است زيرا كودك در دو سال اول عمر جز با شير تغذيه نمى شود و از دندان بى نياز است و چون بزرگ شود شير كه خوراكى شعيف است موافق حال او نيست و به طعامى قوى نياز دارد و چنين طعامى نيز محتاج جويدن و آسيا كردن است ، از اين رو در اين هنگام كه نياز دارد نه پيش از آن و نه ديرتر از آن در او دندان رويانيد آرى منزه از هر عيب و نقص ‍ است خداوندى كه اين استخوانهاى سخت را از ميان لثه هاى نرم بيرون مى آورد سپس دل پدر و مادر را بر او مهربان ساخت تا در وقتى كه كودك از رسيدگى به حال خويش ناتوان است به تدبير امر او قيام كنند، و اگر خداوند اين مهر و محبت را بر دل آنها چيره نمى كرد بى شك كودك در تدبير نفس ‍ خويش از هر كس ناتوانتر بود سپس بنگر چگونه خداوند بتدريج قدرت و تميز و عقل و هدايت را روزى او مى كند تا آنگاه كه بالغ مى شود و رشد مى يابد سپس به حد جوانى و پس از آن ميان سالى و بعد به پيرى مى رسد و در اين احوال يا ناسپاس است يا سپاسگزار، يا فرمانبدار است يا گنهكار و يا مؤ من است يا كافر، اين بر حسب قول حق تعالى است كه فرموده است : هل اتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيا مذكورا انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج تبتليه فجعلناه سميعا بصيرا، انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا(٤٦٢) .
بنابر اين به لطف و كرم و قدرت و حكمت حضرت ربويى بنگر تا عجايب او تو را مبهوت كند جاى بسى شگفتى است كه اگر كسى خط خوبى يا تصوير زيبايى بر ديوار ببيند آن را تحسين مى كند و همه فكر او به نويسنده خط و پديد آورنده صورت متوجه مى شود كه چگونه آن خط را نوشته و آن تصوير را كشيده و بر اين كارها قدرت يافته اند و پيوسته آنها را بزرگ مى شمارد و مى گويد: چقد را آنها ماهرند و چقدر صنعت آنها زيبا و توانايى آنها كامل است سپس به اين شگفتهايى كه در نفس خويش و در غير خود مى بيند مى نگرد ليكن از سازنده و صورت پرداز آنها غافل است و عظمت و جلال و حكمت صانع آنها او را به دهشت و حيرت وا نمى دارد.
آنچه گفته شد اندكى از عجايب بدن تو است كه نمى توان آنها را شمرد و شرح آنها را به پايان برد آنها نزديكترين مورد براى تفكر تو و روشنترين گواه بر عظمت آفريننده تو است در حالى كه تو از آنها غافل و به كار شكم و فرج خود مشغولى : و از نفس خويش جز اين نمى دانى كه چون گرسنه شدى بخورى و هنگامى كه سير شوى بخوابى و چون شهوت به حركت در آيد مجامعت كنى و هرگاه خشمگين شدى بجنگى در شناخت آينه همه جانوران و درندگان با تو مشاركت دارند، و آنچه اختصاص به انسان دارد و حيوانات از آن محجوبند شناخت خداوند و تفكر در ملكوت آسمانها و زمين و عجايب آفاق و انفس است ، زيرا انسان از طريق همين معرفت در زمره فرشتگان مقرب در مى آيد و با پيامبران و صديقان محشور مى شود و مقرب درگاه پروردگار جهانيان مى گردد اين مرتبه را حيوانات و انسانهايى كه به شهوات حيوانى راضى و خشنودند احراز نمى كنند، و اين نوع انسانها خيلى از حيوانات پست تر و بدترند چه حيوان راضى و خشنودند احراز نمى كنند و اين نوع انسانها خيلى از حيوانات پست تر و بدترند چه حيوان قدرت وصول به اين مرتبه را ندارد ليكن به انسان اين قدرت داده شده است و آنان آن را عاطل گذاشته و اين نعمت خدا را ناسپاسى كرده اند، ((ان هم الا كالا نعغام بل هم اضل سبيلا))(٤٦٣) اكنون كه طريق تفكر در نفس خويش را شناختى در زمينى كه قرار گاه تو است بينديش پس از آن در نهرها و درياها و كوهها و معدنهاى آن و سپس نظرت را متوجه بالاكن و به ملكوت آسمانه بنگر.
اما زمين ، يكى از آيات حق تعالى آن است كه زمين را فراش و مهاد يعنى بستر و هموار آفريده و در آن راههاى گشاد و روشن قرار داده و آن را مطيع و رام و ساكن و بى حركت گردانيده تا بر پشت آن راه روند، و كوهها را در آن استوار كرده تا همچون ميخهايى مانع جنبيدن آن شوند آنگاه جوانب آن را وسيع و پهناور كرد به طورى كه آدميان از رسيدن به اطراف آن ناتوان مى شوند هر چند عمرشان زياد و گردش آنها بسيار باشد خداوند فرموده است : و السماء بنيناها بايد و انا لموسعون و الارض فرشناها فنعم الماهدون (٤٦٤) ؛ و نيز: هو الذى جعل لكم الارض ذلولا فامشوا فى مناكبها(٤٦٥) و نيز: الذى جعل لكم الارض ‍ فراشا(٤٦٦)
خداوند در كتاب خود زياد زمين را ذكر كرده است تا در شگفتيهاى آن تفكر شود، زيرا برون آن قرار گاه زنده ها و درون آن جايگاه مرده هاست از اين رو فرموده است : الم نجعل الارض كفاتا، احياء و امواتا(٤٦٧) به زمين در هنگايم كه مرده است بنگر كه چون آب در آن فرود آيد به جنبش در مى آيد و فزونى مى يابد و سر سبز مى شود و گياهان شگفت آور از آن مى رويد و انواع جانوران از آن بيرون مى آيند سپس بنگر چگونه اطراف زمين با كوههاى استوار و سر برافراشته و سخت و صلب محكم كرده و چگونه در درون آنها آبها را به وديعت نهاده و در ظاهر آنها چشمه ها و نهره ها را جارى ساخته است به طورى كه از ميان سنگ خشك و خاك تيره آب زلال صاف و گوارا بيرون آورده و همه چيز را بدان زنده گردانيده (٤٦٨) و اقسام درختان و گياهان را به سبب آن رويانيده است اعم از حبوبات ، انگور ،زيتون ، نخل ، انار و ميوه هاى بسيارى كه از شماره بيرون است با اشكال و رنگها و مزه ها و صفات و بوهاى مختلف و بعضى را بر بعضى در خوردن برترى داده در حالى كه همه آنها از يك آب سير آب مى شوند و از يك زمين بيرون مى آيند.
اگر بگويى : اختلاف آنها به سبب اختلاف تخم و اصل آنهاست ، پاسخ اين است كه كجا در هسته خرما درخت نخل مطوق به خوشه هاى رطب است ، كجا در يك دانه هفت خوشه و در هر خوشه صد دانه وجود دارد.
سپس به زمين بيابان بنگر و ظاهر و باطن آن را بررسى كن ، در آن خاك ر متشابه و يكنواخت مى بينى لكين هنگايم كه آب بر آن فرود آيد و حايت و بالندگى يابد گياهان از هر نوع به زنگهاى مختلف ، متشابه و غير متشابه در آن روييده مى شود كه هر كدام داراى مزه و بو و رنگ و شكل جداگانه و مخالف يكيدگر است و به كثرت اين گياهها و ختلاف انواع آنها و كثرت اشكال آنها توجه كن ، سپس به اختلاف طببعت اين گياهان و منافع بسيار آنها بينديش كه چگونه خداوند اين منافع شگفت آور را در اين داروهاى گياهى و منافع بسيار آنها بينديش كه چگونه خداوند اين منافع شگفت آور را در اين داروهاى گياهى به وديعت نهاده است بعضى به عنوان تغذيه آنها استفاده مى شود و برخى مقوى يا زنده كنند و يا كشنده اند، و بعضى سردى آور و يا گرمى زايند برخى چون به معده رسند صفرا را از اعماق عروق ريشه كن مى كنند و برخى بدل به صفرا مى شوند، برخى لغم و سودا را از ميان مى برند، و بعضى به بلغم و سودا تبديل مى شوند، بعضى مبدل به خون مى شوند، برخى خون را تصفيه مى كنند، بعضى از آنها فرح انگيز و برخى خواب آور، و پاره اى نيروبخش و بعضى ضعيف كننده اند خلاصه كه از زمين برگى گياهى نمى رويد جز اين كه در آن منافعى است و بشر توانايى آگاهى بر حقيقت آنها را ندارد، و باغبان يا كشاورز براى پرورش هر يك از آنها نيازمند به عمل مخصوصى است فى المثل بايد نخل را لقاح دهد يعنى جزئى از شكوفه نخل نر را در شكوفه نخل ماده داخل كند، و مورا هرس ‍ كند، و زرع را از خس و خاشاك پاك سازد بعضى از آنها با پاشيدن تخم در زمين مى رويند، و برخى با نشاندن نهال آنها در زمين و بعضى با پيوند آنها با درخت تكثير مى شوند و اگر ما بخواهيم اختلاف اقسام روييدنيها و انواع و نافع و احوال و عجايب آنها را بيان كنيم روزهاى بسيارى را بايد در توصيف آنها به سر آوريم از اين رو كافى است كه از هر جنسى اندكى ذكر شود تا تو را به طريق تفكر راهنمايى كند و اينها شگفتيهاى گياهان بود.
ديگر از آيات خداوند جواهرى است كه در كوهها به وديعه نهاده شده و معادنى است كه از زمين به دست مى آيد و در زمين قطعات به هم پيوسته مختلف است ، پس به كوهها بينديش كه چگونه از آنها جواهر نفيس از قبيل طلا، نقره ، مس ، فيروزه ، لعل و جز اينها بيرون آورده مى شود كه بعضى از آنها در زير پتك و چكش پهن و ساخته مى شود مانند طلا و مسن و سرب و آهن و بعضى نياز بدان ندارد مانند فيروزه و لعل و بنگر چگونه خداوند مردم را هدايت كرده است كه اين معادت را استخراج و تصفيه كنند و از ظروف و اسباب و نقدينه و زيور آلات بسازند.
سپس به معادت ديگر زمين مانند نفت و گوگرد و قير و جز اينها و به نمك كه پست ترين آنهاست بنگر، با آن كه جز براى خوشمزه كردن خوراك بدان نيازى نيست چنانچه شهرى فاقد آن شود مردم آن بزودى دستخوش ‍ نابودى خواهند شد و نيز در رحمت حق تعالى بينديش كه چگونه برخى زمينها را ذاتا شوره زار آفريده به طورى كه در آن هنگام كه آب صاف باران در آنها جمع مى شود به نمك سوزنده تبديل مى شوند و نمى توان مثقالى از آن آب را آشاميد تا طعامى كه خروده اى خوشمزه گرد و زندگى تو گوارا شود هيچ جماد و گياه و حيوانى نيست جز اين كه در ايجاد آن حكمت يا حكمتهايى از اين قبيل است و هيچ چيزى از آنها بيهوده و شخوى خلق نشده بلكه همه آنها بحق و چنان كه بايد و شايد و سزاوار جلال و كرم و لطف خداوند است آفريده شده اند، از اين روز فرموده است : و ما خلقنا السماوات و الارض و مابينهما لا عبين ، ما خلقنا هما الا بالحق (٤٦٩)
از آيات ديگر او انواع حيوانات است كه منقسم مى شوند به پرنده و رونده رونده ها نيز منقسم شده اند به آنهايى كه بر روى دو پا و آنهايى كه بر روى چهارپا ده يا صد پا راه مى روند چنان كه در بعضى حشرات و كرمها ديده مى شود و نيز از نظر منافع و صورت و شكل و خوى و طبع به اقسامى منقسم شده اند پس به مرغان هوا و وحوش بيابان و حيوانات اهلى بنگر تا در آنها عجايبى مشاهده كنى كه بر اثر آن در عظمت آفريننده و قدرت پديد آورنده و حكمت صورت دهنده آنها براى تو هيچ شكى باقى نماند، البته بيان همه اين عجايب . ممكن نيست بلكه اگر بخواهيم تنها شگفتيهاى را كه در پشه يا مورچه يا زنبور يا عنكوبت است شرح دهيم قادر بر آن نخواهيم بود در حالى كه اينها حيواناتى هستند كه هم از نظر جثه و هم از حيث بناى خانه براى خود و در آورى خوراك و انس با جفت و ذخيره كردن آذوقه و مهارت در كيفيت ساختمان لانه خويش و دانستن نيازهاى خود خرد و ضعيف مى باشند چنان كه ديده مى شود عنكبوت خانه اش را در كنار نهرها مى سازد، نخست دو محل كه بهم نزديك باشد و گشادگى ميان آنها به مقدار يك ذرع يا كنتر باشد كه بتواند نخ را به دو طرف آن برساند پيدا و سپس كار خود را بدين گونه آغاز مى كند كه نخ خود را كه از لعاب دهن اوست به يك سمت گشادگى مى اندازد تا به آن بچسبد پس از آن به سمت ديگر مى رود و طرف ديگر نخ را در آن برساند پيدا و سپس كا رخود را دين گونه آغاز مى كند كه نخ خود را كه از لعاب دهن اوست به يك سمت گشادگى مى اندازد تا به آن بچسبد پس از آن به سمت ديگر مى رود و طرف ديگر نخ را در آن جا محكم مى كند و اين علم را براى با ردوم و سوم تكرار و نخ را در هر با رمحكم مى گرداند وميان آنها فاصله اى متناسب و هندسى قرار مى دهد تا هنگامى كه نخها مانند پودر مرتب و سر آنها محكم گردد به تنيدن مشغول شود او تارها را به پود مى چسباند و محل برخورد آنها را گره مى زند و در همه اين كارها تناسب هندسى را رعايت مى كند، و سرانجام آن را دامى مى سازد كه پشه و مگس در آن مى افتد و خود در گوشه اى مى نشيند و منتظر افتادن شكارش در دام مى شود هنگامى كه شكارش در آن افتاد بى درنگ آن را مى گيرد و مى خورد و هرگاه نتواند بدين گونه شكار كند گوشه ديوارى را انتخاب مى كند و با رشته لعاب دهنش دو طرف آن را به هم وصل و با رشته ديگرى خود را به آن آويزان مى كند و معلق در هوا منتظر پرواز پشه مى ماند، هنگامى كه پشه اى پرواز كند خود را به روى آن مى اندازد و آن را مى گيرد و نخست پاى آن را با نخ ‌دهانش محكم مى بندد سپس آن را مى خورد.
بى شك هيچ حيوان كوچك و يا بزرگى نيست جز اين كه در آن شگفتيهايى بى شمار است يا مى پندارى كه اين حيوان هنرش را از پيش خود آموخته و از وجود او سرچشمه گرفته يا آن كه آدمى آن را به وجود آورده و به او ياد داده است در حالى كه او نه راهنمايى دارد و نه آموزگارى ..... آيا هيچ انديشمندى در اين شك دارد كه او جاندارى زبون و ناتوان و ضعيف و لاغر آيا ذات و شكل و صورت و حركت و هدايت و هنرهاى شگفت انگيزش بر پديد آورنده اى حكيم و آفريننده اى توانا و دانا گواهى نمى دهد آرى انسان انديشمند در اين حيوان خرد چيزهايى از عظمت و جلال و كمال قدرت و حكمت خالق مدبر مى بيند كه خردها حيران و سرگردان مى ماند چه رسد به شگفتيهاى كه در ديگر جانداران است و اين موضوع دامه اى وسيع و نامحدود دارد، چه حيوانات و اشكال و اخلاق و طبيعت آنها قبال شمارش ‍ نيست و به سبب انس با آنها و كثرت مشاهده تعجب دلها زايل شده است بلى هرگاه انسان حيوانى نا آشنا بيند اگر چه كرمى باشد تعجب او برانگيخته مى شود و مى گويد: سبحان الله چه شگفتى آور است در حالى كه انسان شگفت انگيزترين حيوانات است لكين از خودش در شگفت نمى شود بلكه اگر او به حيواناتى كه با آنها انس گرفت و در شكل و صورت آنها و سپس در منافع و فوايد آنها بنگرد اعم از پوست ، پشم ، كرك و موى كه خداوند آنها را لباس و پوشش آدميان در سفر و حضر كرده و ظروف نوشيدنيها و خوراكيها و وسيله اى پاى افزار آنها قرار داده و شير و گوشت آنها را غذاى آنان ساخته و برخى از آنها رازينتى براى سوارى و بعضى را براى باركشى و بيابان نوردى تخصيص داده شگفتى بيننده از حكمت آفريننده و صورت دهنده آنها بسيار زيادتر خواهد شد چه او آنها را نيافريده مگر به علمى كه بر همه منافع آنها محيط شوده و پيش از آفرينش آنها وجود داشته است .
آرى منزه است خداوندى كه همه امور در علم او مكشوف است بى آن كه نيازى به تفكر و تاءمل و تدبر داشته و از وزير يا مشيرى كمك خواسته باشد. و دانا و آگاه و حكيم و تواناست و با كمترين چيزى كه آفريده دلهاى اهل معرفت را به صدق گواهى بر يگانگى خود وادار ساخته است ، خلايق راهى ندارند جز اين كه به قهر و قدرت او اذعان ، و به ربوبيت او اعتراف و به عجز از شناخت و جلال و عظمت او اقرار كنند. كيست كه بتواند او را چنان كه بايد بستايد بلكه او چنان است كه خود خويش از شناخت او اعتراف كنيم . از خداوند مى خواهيم كه به رحمت و راءفت خود كرم فرموده ما را مشمول هدايت خود قرار دهد.
از آيات ديگر او درياهاى ژرف است كه اطراف زمين را فرا گرفته اند. قطعاتى از درياى سبزند كه همه زمين را احاطه كرده به طورى كه همه اراضى و كوههاى بيرون از آب نسبت به اين درياى عظيم همچون جزيره اى بيش ‍ نيست و بقيه زمين در زير آب است . پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرموده است : ((زمين در آب مانند ستور گاهى در زمين است )) پس اصطبلى را با زمين مقايسه كن و بدان زمين در مقايسه با درياها همين نسبت را داراست . تو عجايب زمين و آنچه را در آن است مشاهده كرده اى اكنون در عجايب درياها بنگر، چه همان گونه كه وسعت ؛ درياها چندين برابر وسعت زمين است عجايبى كه از حيث وجود حيوانات و جواهر در درياهاست نيز چندين برابر شگفتيهايى است كه بر روى مشاهده مى كنيم و به سبب عظمت و سعت درياها حيوانات بزرگى در آنهاست كه چون پشت آن در دريا نماياان شود گمان مى برند كه آن جزيره اى است و كشتى نشستگان در آن فرود مى آيند و بسا در آن آتش روشن كنند و پس از شعله ور شدن آن جا نور حس كند و به جنبش درآيد و آنها دريابند كه آن حيوان است نه جزيره هيج نوعى از انواع حيوانات خشكى اعم از اسب و گاو و پرنده و انسان نيست جز اين كه نظير آن در دريا وجود دارد، و در آن انواعى از جانورانند كه نظيرى در خشكى ندارند و كسانى كه به دريانوردى و گرد آورى عجايب دريا كوشيده اند اوصاف اين جانداران را در مجلداتى جمع آورى و ذكر كرده اند.
سپس بنگر چگونه خداوند مرواريد را آفريد و آن را در صدف خود در زير آب مدور گردانيده ، چطور مرجان را در ميان سنگهاى سخت زير آب رويانيده و آن گياهى است كه به شكل درخت از ميان سنگ سر بر آورده است سپس به جز اينها از قبيل عنبر و انواع نفايسى كه دريا آنها را بيرون مى اندازد و يا از آن بيرون آورده مى شود بينديش پس از آن به عجايب كشتى بنگر كه چگونه خداوند آنرا بر روى آب نگه مى دارد و بازرگانان و سواد گران را با آن رواينه مى سازد و كشتى را مسخر آنان ميكند تا كالاهاى خود را با آن حمل كنند، سپس بادها را روانه مى كنند تا كشتيها را به حركت در آورند و مسير بادها و محل و موعد آنها را به ملاحان مى آموزد كوتاه سخن آن كه شگفتيهاى صنع خداوند و در درياها را نمى توان در طى جلدها كتاب به شرح در آورد.
شگفت انگيزتر از همه اينها كه از هر چيزى آشكارتر است كيفيت يك قطره آب است كه جسمى رقيق ، لطيف ، سيال ، شفاف ، با اجزاى به هم پيوسته كه گويى يك چيز است ، و داراى لطف تركيب و سرعت قبول براى تقطيع كه گويى چيزى منفصل و مسخر براى تصرف و قابل انفصال و اتصال است و حيا هر چه بر روى زمين است چه حيوان و نبات به آن وابسته است اگر انسان به شربتى از آن محتاج گردد و به او داده نشود حاضر است براى به دست آوردن آن همه خزاين دنيا را چنانچه مالك آنها باشد بذل كند، و اگر آن را بياشامد ليكن از اخراج آن او را مانع شوند همه از اين زمين را براى اخراج آن صرف مى كند شگفتا از آدمى كه دينار و درهم و جواهر نفيس را بس بزرگ و مهم مى شمارد و از نعمت خداوند در شربت ابى كه اگر به نوشيدن و يا خروج آن از بدنش محتاج شود همه دنيا را در راه آن بذل مى كند غافل است .
پس از آن در عجايب آبها و نهرها و چاهها و درياها بينديش و ميدان تفكر در اينها بسيار فراخ است همه آنها شواهدى قوى و آياتى روشن و گويا هستند كه به زبان حال عظمت آفريننده خود را بيان و كمال حكمت او را آشكار مى كنند، و هر كدام با نعمتهاى خود صاحبدلان را ندا مى كند كه مرا نمى بينى و صورت و تركيب و صفات و منافع و اختلاف حالات و كثرت فوايدم را مشاهده نمى كنى ؟ آيا مى پندارى كه من به خودم هستى يافته ام ، يا كسى كه همجنس من است مرا آفريده است ؟ آيا شرم نمى كنى كه چون در واژه سه حرفى مى نگرى يقين مى كنى كه آن نوشته انسانى مريد، عالم ، قادر و متكلم است لكين به عجايب خطوط الهى كه بر صفات چهره من با قلم قدرت خداوندى كه چشمها ذات و حركت و رابطه او را با محل خط درك نمى كنند مى نگرى ذلت از درك عظمت صانع آن غافل است نطفه به شنوايان نه كسانى كه از شنوايى محرومند مى گويد: مرا در تاريكى احشا در نظر گير كه در خون حيض فرو رفته ام در وقتى كه طرحريزى و صورتگرى نقاش ازلى بر چهره ام ظاهر شده و حدقه ها و پلكها و صورت و گونه ها و لبهايم را قالب ريزى و نقاشى مى كند و اندك اندك نقشها پديدار مى شوند در حال كه نه در داخل نطفه و نه در خارج آن و نه در درون رحم و نه در برون آن نقاشى نمى بينى ، و مادر و پدر و نطفه و رحم هيچ خبر ياز او ندارند آيا اين نقاش شگفت انگيزتر از آن نقاشى نيست كه با قلم صورت عجيبى مى كشد كه اگر يك يا دو بار به آن بنگرى آن را ياد مى گيرى ؟
آيا مى توانى آن نوع نقاشى را كه ظاهر و باطن نطفه و همه اجزاى آن را فرا مى گيرد بى آنكه نطفه لمس شود و يا از داخل و يا خارج با آن ارتباطى و جود داشته باشد بياموزى ؟ اگر تو از اين عجايب در شگفت نمى شوى و نمى فهمى كه آن كه انسان را صورتگرى و نقاشى و اندازه گيرى مى كند نظير ندارد و هيچ نقاشى و صورتگرى با او برابر نيست چنان كه با نقش و صنعت او هيچ نقش و صنعتى برابرى نمى كند و ميان اين دو فاعل به اندازه تفاوت موجود در فعل آنها مباينت و درى است بايد از عدم تعجب خود در شگفت شوى ، چه اين از هر عجيبى عجيب تر است ، زيرا آن كه چشم بصيرت تو را با اين همه روشنى كور كرده و درك تو را با اين همه بيان از فهم باز داشته سزاوار است كه از آن دچار شگفتى شوى منزه است خداوندى كه هدايت و گمراه مى كند واغوا و ارشاد مى فرمايد و بدبخت و سعادتمند مى گرداند، و چشمان دوستانش را بينا مى كند تا او را در همه ذرت جهان و اجزاى آن مشاهده كنند، و دلهاى دشمنانش را كور كرده و به عزت و علو خود از آنها محجوب شده است خلق و امر و منت و فضل و لطف و قهر از آن اوست ، حكم او را رد كننده و قضايش را به تاءخير اندازنده نيست .
از آيات ديگر او هواى لطيف است كه ميان آسمان مقعر و زمين محدب محبوس است ، به هنگام وزش باد با حس لامسه درك مى گردد ليكن به چشم ديده نمى شود همه هوا مانند يك درياست و مرغان در فضاى آسمان مانند جانوارنى كه در دريا شناورند بالا و پايين مى آيند و با بال زدنهاى خود در آن شنا مى كنند به هنگام وزش بادها اطراف و موجهاى هوا مانند امواج دريا به حركت در مى آيند هنگامى كه خداوند هوا را به جنبش در مى آورد و آن را بادى جهنده مى گرداند در صورتى كه بخواهد آن را مژده نزول رحمت خود قرار مى دهد و با آن درختان را باور مى كند چنان كه فرموده است : و ارسلنا الرياح لواقح (٤٧٠) چه با به حركت در آمدن باد روح هوا به حيوانات و نباتات مى رسد و آماده براى باورى مى شوند، و اگر بخواهد آن را عذابى براى مخلوق گنهكار خود قرار مى دهد، چنان كه فرموده است : انا ارسلنا عليهم ريحا صر صرا فى يوم نحس مستمر، تنزع الناس كانهم اعجاز نخل منقعر(٤٧١) سپس به لطافت هوا بنگر و شدت و قوت آن را به هنگامى كه بر آب فشار مى آورد ملاحظه كن چه اگر مردى قوى بخواهد مشك پربادى را با صرف بيشترين نيروى خود در آب فرود برد نمى تواند در حالى كه اگر يك قطعه آهن صلب را بر روى آب نهند بى درنگ در آن فرو مى رود پس بايد انديشيد كه چگونه هوا با همه لطافت به سبب نيروى خود از آب بازداشته مى شود، و خداوند با همين حكمت كشتيها را بر روى آب نگه مى دارد همچنين هر چيزى ميان تهى كه در آن هوا باشد در آب فرود نمى رود زيرا هوا آن را از فرود رفتن در آن نگاه مى دارد، و هوا از سطح درون كشتى جدا نمى شود و در نتيجه كشتى با همه گرانبارى و قدرت و صلابت در ميان هواى لطيف معلق مى ماند آن مانند كسى است كه در چاهى بيفتد و در خلال افتادن به دامن مردى قوى كه فرو افتادن او در چاه ممتنع باشد چنگ زند، كشتى نيز با سطح مقعر خود به دامتن هواى نيرومند چنگ مى زند تا او را از غرق شدن در آب مانع شود آرى منزه است خداوندى كه كشتى گرانبار را به هواى لطيف آويخته بى رشته اى كه ديده شود و گرهى كه بسته شود سپس به شگفتيهاى هواى جو و آنچه در آن ظاهر مى شود بنگر اعم از ابر و رعد و برق و باران و برف و شهابها و صاعقه ها اينها از عجايب ميان آسمان و زمين است و قرآن به طور كلى به آنها اشاره كرده و فرموده است : و ما خلقنا السماوات و لارض و ما بينهما لاعيبن (٤٧٢) و ابر كه از جمله چيزهايى است كه ميان آسمان و زمين است به تفصيل در چند جاى قرآن از آن ياد شده آن جا كه فرموده است : و السحاب المسخر بين السماء و الارض (٤٧٣) و در هر جا كه رعد و برق و باران ذكر شده از ابر نام برده شده است اگر تو را از اين همه بهره اى نيست جز آن كه باران را به چشم ببينى و رعد را به گوشت بشنوى بهايم در اين معرفت با تو شريكند، و ناچار بايد از حضيض عالم بهايم به سوى عالم ملااعلا گام بردارى ، تو چشم ظاهر را گشوده اى و ظاهر اين عالم را درك كرده اى اينك چشم ظاهر را بربند: و با ديده باطن بنگر تا عجايب باطن و غرايب اسرار آن را مشاهده كنى اين امر نيز بابى است كه تفكر طولانى مى طلبد و امدى نيست كه بتوان به نهايت آن رسيد.
اكنون در ابرهاى انبوه تيره بينديش كه چگونه در هواى صاف خالى از هر تيرگى گرد هم مى آيند و چنانچه خدا بخواهد و هر زمان كه بخواهد با ههمه سستى آب سنگين را حمل كنند و در جو آسمان نگه مى دارند تا آنگاه كه خداوند اجازه دهد آن را قطره قطره كند و بر زمين فرود ريزند، البته هر قطه به مقدارى كه خداوند اراده فرموده و به شكلى كه او خواسته است از اين رو مشاهده مى كنى كه ابر آب را به صورت قطره هايى جداى از هم بر زمين مى ريزد به طورى كه قططره اى قطره ديگر را درك نمى كند و يكى به بديگرى نمى پيوندد بلكه هر يك در راهى فرود مى آيد كه برايش تعيين شده است و هرگز از آن عدول نمى كند متاخر پيشى نمى گيرد و متقدم به تاخير نمى افتد تا يكايك قطره ها به زمين برسد اگر پيشينيان و آيندگان جمع شوند كه يك قطره آن را بيافرينند يا تعداد قطره هايى را كه بر يك شهر يا يكى روستا فرود مى ايد بدانند بى شك حسابگران جن و انس از آن ناتوان خواهند بود، و تعداد آنها را جز كسى كه آنها را ايجاد كرده است نمى داند سپس هر قطره آن براى جزئى از زمين و حيوانى كه در آن است اعم از حيوانات وحشى و پرندگان و كرمها معين گرديده و بر آن با خطى الهى كه چشم طاهر آن را درك نمى كند نوشته شده اين روزى فلان كرم در فلان كوه است كه بايد در فلان وقت به هنگامى كه تشنه مى شود به او برسد.
علاوه بر اين در انعقاد تگرگ از اب لطيف و فرود آمدن برفهايى كه همچون پنبه زده شده است شگفتيهايى است كه بشماره در نمى آيد همه اين امور از فضل و كرم جبار قادر و قهر آفريننده قاهر است و احدى را در آنها مشاركت و مداخله نيست بلكه آفريدگان مومن او را وظيفه اى در اين نيست كه در برابر جلال و عظمت او تسليم و خاشع باشند و منكران كوردل را جز اين بهره اى نيست كه به كيفيت اين امور جاهل و به صرف گمان ذكر سبب و علت كنند، و نادان مغرور بگويد كه : آب به سبب سنگينى طبع فرود مى ايد و سبب نزول آن منحصر به همين است و گمان مى كند اين شناختى است كه تنها بر او مكشوف شده و بدان شدامان است ، و بايد از او پرسيده شود: طبع چه معنايى دارد؟ و چه چيزى او را آفريده است ؟ و چه چيزى آبى را كه طبع آن سنگين است به وجود آورده ؟ و چه چيزى ابى را كه در پاى درختان ريخته شده به بالاى شاخه ها مى برد، و چون طبع آب سنگين است چگونه نخست ميل به پايين كرده و سپس راه بالا را در پيش مى گيرد و بى آن كه ديده شود اندك اندك در جوف درختان راه مى يابد به طورى كه در همه جوانب برگها منتشر شده و هر جزئى از هر برگ را تغذيه مى كند و از طريق مورگهاى زيزى كه در برگ است جريان مى يابد و رگ اصلى برگ را سير آب مى كند و چون از اين رگ بزرگى كه ر طول برگ كشيده شده رگهاى ريزى منشعب است و گويى برگ بزرگ به منزله نهرى است كه جويهايى از آن انشعاب يافته و از اين جويها جدولهايى منشعب شده است سپس از اين جدولها رشته هاى بسيارى همچون تار عنكبوت كه به چشم ديده نمى شوند در سرتسر برگ پخش شده كه آب از جوف آنها مى گذرد و به ساير اجزاى برگ مى رسد و بدين طريق آن را تغذيه مى كند و رشد و پرورش مى دهد و خرمى و تازگى آن ادامه مى يابد، و نيز به همين گونه آب به اجزاى ميوه مى رسد اگر آب به طبع خود ميل به حركت در پايين دارد چگونه به بالا حركت كرده و اگر به سبب جذب بوده چه كسى جذب كننده را به اين عمل گمارده است و اگر اين امر سرانجام به آفريننده اسمانها و زمين و جبار ملك و ملكوت منتهى مى شد چرا در همان آغاز اين امر را به او محول نكنيم ؟ كه نهايت جاهل بدايت عاقل است .
از آيات ديگر او ملكوت آسمانها و ستارگاين است كه در آنهاست و اين كل مطلب است ، و آن كه جز اينها را دريابد و عجايب آسمانها از او فوت شود به تحقيق كل امر از او فوت شده است ، چه زمين و درياها و هوا و هر جسمى سواى آسمانها در مقايسه با اسمانها مانند قطره اى يا كمتر از آن نسبت به درياست پس بنگر چگونه خداوند در كتاب خود اسمانها و ستارگان را بزرگ شمرده و در هر سوره اى به مناسبتهاى مختلف آنها را به بزرگى ذكر كرده و بسيار است در قرآن كه بدآنها سوگند ياد شده است مانند: والسماء ذات البروج (٤٧٤) و السماء و الطارق : و ما ادراك ما الطارق النجم الثاقب (٤٧٥) و السماء ذات الحبك (٤٧٦) والسماء و ما بناها(٤٧٧) ؛ و نيز: والشمس و ضحيها(٤٧٨) : فلا اقسم بالخنس ، الجوار الكنس (٤٧٩) ، و النجم اذا هوى (٤٨٠) ، فلا اقسم بمواقع النجوم ، انه لقسم لو تعلمون عظيم (٤٨١) و دانسته اى كه گذشتگان و ايندگان از شناخت عجايبى كه در نطفه كثيف است عاجز مانده اند لكين با اين همه خداوند به آن سوگند ياد نكرده پس چه گمان دارى در باره چيزى كه خداود به آن قسم خورده و روزيها را بدان نسبت داده و فرموده است : و فى السماء رزقكم و ما توعدون (٤٨٢) و كسانى را كه در آن مى انديشند ستوده و فرموده است : و يتفكرون فى خلق السماوات والارض (٤٨٣) پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرموده است : واى بر كساى كه اين آيه را بخواند سپس آن را به سبيل خود بكشد))(٤٨٤) يعنى : بدون تفكر از آن بگذرد و نيز خداوند اعراض كنندگان از آن را نكوهش كرده و فرموده است : و جعلنا السماء سقفا محفوظا و هم عن آياتها معروضون (٤٨٥) بنابراين ميان همه درياها و زمين با آسمان چه نسبتى مى تواند وجود داشته باشد چه آنها بزدودى دستخوش دگرگونى مى شوند ليكن اسمانها تا آنگاه كه خداوند مقدر فرموده سخت و محكم بر قرار و از دگرگونى و تغيير محفوظند، از اين رو خداوند آن را سقف محفوظ ناميده و فرموده است : و جعلنا السماء سقفا محفوظا ، و نيز: و بنينا فوقكم سبعا شدادا(٤٨٦) و نيز: انتم اشد خلقا ام السماء بناها، رفع سمكها فسويها(٤٨٧)
بنابر اين به ملكوت انسانها بنگر تا شگفتيهاى عزت و جبروت را مشاهده كنى گمان مكن كه مراد از نگاه به ملكوت آن است كه چشمها را بدان خيره كنى و كبودى آسمان و فروغ ستارگان و پراكندگى آنها را تماشا كنى چه بهايم در اين نگاه با تو مشاركت دارند و اگر مراد اين بود خداوند ابراهيم عليه السلام را در اين گفتار خود نمى ستود كه : و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السماوات و الارض (٤٨٨) بلكه آنچه به حس باصره دريافته مى شود قرآن از آن به ((مل و شهادت )) تعبير كرده و آنچه ار از اين حس ‍ غايب است و بدان درك نمى شود عالم غيب و ملكوت خوانده است ؛ خداوند دانا به غيب و شهادت و جبار ملك و ملكوت است و هيچ كس به علم او احاطه ندارد مگر آنچه را بخواهد، و اوست داناى غيب و احدى را بر غيب خود آگاه نمى كند جز آن كه را از پيامبران كه بپسندد لذا اى نادان تفكرت را در ملكوت اسمانها طولانى كن شايد درهاى آسمان به رويت باز شود و بتوانى با دلت در اقطار آن بگردش در آيى ، تا آن جا كه دلت در پيشگاه عرش رحمان بايستد، در اين هنگام است كه مى توان اميد داشت به رتبه آن كس برسى كه گفته است : دلم پروردگارم را ديد چه رسيدن به مرتبه دورتر جز با گذشتن از مرتبه نزديكتر ميسر نيست و نزديكترين چيز به تو نفس تو است : سپس زمينى است ، سپس عجايب جو و آنچه ميان آسمان و زمين است پس از آن اسمانهاى هفتگانه و ستارگان و بعد كرسى ، رعش و فرشتگانى كه خازنان عرشند پس از اين ديده از اينها بردار و نظرت را به سوى پروردگار عرش و كرسى و آسمانها و زمين و آنچه ميان آنهاست متوجه كن چه ميان تو و او بيابانهاى وسيع و راههاى دور و گردنه هاى بلند است و تو هنوز از گردنه پست نزديك كه ششناخت ظاهر نفس تو است فراغت نيافته اى و در هيمن حال با وقاحت زبان مى گشايى و مدعى معرفت پروردگار مى شوى و مى گويى ، من او و آفريدگان ا را شناخته ام ديگر در چه چيزى بينديشم و به كجا نظر افكنم لذا اكنون سرت را به سوى آسمان بلند و به سوى آن نظر كن و در ستارگان و طولع و غروب و گردش آنها و در خورشيد و ماه و اختلاف مشارق و مغارب و حركت دايمى آنها بينديش كه بى ان كه سست شوند يا مسير خود را تغيير دهند پيوسته در حركتند بلكه همهآنها در منازلى معين و بر اساس حسابى مقدر كه هيچ فزونى و كاستى در آن نيست در گردشند تا آنگاه كه خداوند آنها را مانند نامه هاى نوشته شده در هم بيچاند پس در شماره ستارگان و كثرت و اختلاف رن گ آنها كه برخى به سرخى و بعضى به سپيدى و دسته اى به زنگ سربى مايلند تدبر كن سپس به چگونگى اشكار آنها بنگر كه يكى به صورت كژدم و برخى به شكل بره ، گوشفند و گاو و شير و انسانند هيچ صورتى در زمين نيست جز اين كه براى آن نمونه اى در آسمان است .
سپس به حركت خروشيد در فلك خود به مدت يك سال و طلوع همه روزه اش و غروب آن كه با گردشى ديگر صورت مى گيرد بينديش كه چگونه افريننده اش او را به اين كار گمارده و اگر طولع و غروب آن نبود روز و شب آمد و شد نداشت و اوقات شناخته نمى شود دينا هميشه تاريك يا روشن مى بود: و وقت معاش از وقت استراحت متمايز نبود و بنگر چگونه خداوند شب را لباس و خواب را آسايش و روز را براى معيشت قرار داده و شب را در روز و روز را در شب داخل كرده و زياده و نقصان را به گونه اى مخصوص ‍ ب رآنها مترتب ساخته است و نيز بنگر كه چگونه حركت خورشيد را از وسط آسمان مايل قرار داده تا تابستان و زمستان بهار و پاييز به سبب آن مختلف شود به طورى كه هرگاه خورشيد در گردش خود از وسط آسمان فروتر آيد هوا سرد و زمستان ظاهر مى شد و هرگاه در وسط آسمان قرار بگيرد گرما شدت مى يابد و چون در ميان آنها قرار دشاته باشد زمان معتدل مى شود.
شگفتيهاى آسمان به قدرى زيادد الست كه اميد نيست بتان عشرى از اشعار و جزئى از اجزاى آن را بر شمرد، و آنچه گفته شد تنها هشدارى است براى تفكر در اين راه خلاصه آن همچنين در مقدار شك ، رنگ ، وضع و نزديكى آن به وسط آسمان ود دروى و نزديكى آن به ستارگاين كه دور يا نزديك اويند اين را با آنچه درباره بدنت ذكر كرديم قياست كن چه هيچ جزئى از بدنت نيست جز اين كه در ايجاد آن حكت بلكه حكمتهاست ، و امر آسمان بسيار بزرگتر از بدن تواست بلكه عالم زمين را با عالم آسمان نسبتى نيست چه از حيث بزرگى جسم و چه از نطر كثرت معانى ، و بايد تفاوتى را كه از جهت كثرت معانى ميان آنهاست با تفاوت آنها از حيثت بزرگى زمين قياست كنى چه مى دانى ه زمين بزرگ و پهناور است و آدمى قادر نيست همه اطراف آن را بگردد با اين حال مهندسان اتفاق دارند كه خورشيد سيصد و شصت برابر زمين است (٤٨٩) و اخبار نيز گوياى عظمت آن است : همچنين ستارگانى راه به چشم مى بينى كوچكترين آنها هشت برابر زمين و بزرگترين آنها نزديك به صد و بيست برابر آن است و بلندى و دروى آن از همين راه شناخته مى شود زيرا به سبب دورى بسيار كوچك به نظر يم آيد به همين سبب خداوند به دروى آن اشاره كرده و فرموده است : رفع سمكها فسويها(٤٩٠) در اخبار آمده است : ((ميان هر آسمان تا آسمان ديگر مسافت پانصد سال راه است (٤٩١) و هرگاه فاصله يك ستاره از زمين اين مقدار باشد بايد به كثرت ستارگان و آسمانى كه آنها در آن مركوزند و بزرگى آن بينديشى .
همچنين به سرعت حركت آن بنگر در حالى كه تو حركت آن را حس ‍ نمى كنى چه رسد به آن كه سرعت آن را درك كنى ليكن شك نيست كه در هر لحظه به مقدار عرض يك ستاره حركت مى كند چه زمان طلوع نخسيتن جز ستاره تا طلوع تمامى آن ناچيز است در حالى كه همان ستاره صد برابر زمين يا بيشتر از آن است و فلك در همين لحظه صدر برابر زمين را دور مى زند و به همين نحو پيوسته در گردش است و تو از آن غافلى بنگر چگونه جبرئيل سرعت حركت خورشيد را بيان كرده است : چه پيامبر صلى الله عليه وآله به او فرمود: ((آيا آفتاب از نيمروز گذشته است : پاسخ داد: نه ، آرى ، فرمود: چگونه مى گويى : نه ، آرى ، پاسخ داد: از آنگاه كه نه گفتم تا گفتن آرى خورشيد پانصد سال راه را پيمود))(٤٩٢) لذا به عظمت جسم خورشيد و سبكى حركت آن بنگر و به قدرت آفريننده حكيم آن بينديش كه چگونه با همه پهناورى و گستردگى صورت آن را در چشم خرد قرار داده به طورى كه بر زمين مى نشينى و چشم خود را به سوى آن باز مى كنى و همه آن را مى بينى بنابراين به بزرگى آسمان و فزونى ستارگان آن منگر بلكه به آفريننده آنها بنگر كه چگونه آنها را آفريده و بدون ايجاد ستونى كه ديده شود و بى آنكه به رشته اى از بالا آويزان شده باشند آنها را نگه داشته است همه جهان همچون خانه اى است كه آسمان سقف آن است ، شگفتا از تو كه هرگاه به خانه توانگرى وارد شوى و آن را زراندود و پر نقش و نگار بينى پيوسته از آن در شگفت خواهى بود و در طول عمر خويش همواره از آن ياد و زيباييهاى آن را بازگو مى كنى در حالى كه تو هميشه به اين خانه بزرگ و زمين و سقف و هوا و شگفتيهاى مواد و عجايب حيوانات و نقشهاى بديع و جالب آن مى نگرى و از آن سخنى نمى گويى و به دل توجه به آن نمى كنى با آن كه اين خانه كم از آن خانه اى كه آن را توصيف كردى نيست بلكه آن خانه جزئى از زمين و پست ترين اجزاى اين خانه بزرگ است كه تو به آن نمى نگرى و اين امر سببى جز اين ندارد كه آن خانه پروردگار تو است و او به تنهايى آن را ساخته و آراسته است و تو هم خود و هم پروردگار خويش را فراموش كرده و به شكمم و فرج خود پرداخته اى و جز شهوت و كسب بزرگ براى خود هيچ انديشه اى ندارى نهايت شهوت تو اين است كه شكمت را پر كنى در حالى كه قادر نيستى يك دهم آنچه را حيوان مى خورد بخورى و از اين نظر حيوان ده درجه از تو بالاتر است ، و منتهاى بزرگى و حشمت تو اين كه ده يا صد نفر از مردم سرشناس به تو رو آورند و در پيش ‍ روى تو به زبان چاپلوسى و نفاق كنند و اعتقادات بد خود را درباره تو پنهان دارند و اگر هم در شهرى كه در آن زندگى مى كنى توانگرى از يهود و نصارا وجود داشته باشند كه موقعيت آنها از مقام و منزلت تو برتر باشد، و تو خود را به اين پندار مشغول ساخته و از توجه به جمال ملكوت آسمانها و زمين غافل مانده و لذت نگريستن به جلال مالك ملك و ملكوت را از ياد برده اى .
داستان تو و عقل تو داستان مورچه اى است كه در كاخ مستحكم سر برافراشته پادشاه كه آراسته به غلامان و كنيزكان و انواع ذخاير و نفايس ‍ است لانه اى براى خود حفر كرده باشد و هر زمان از آن بيرون آيد و رفيق خود را ديدار كند در صورت قدرت بر سخن گفتن جز از لانه و غذا و چگونگى ذخيره كردن مواد در آن چيزى نگويد و از احوال كاخ و پادشاهى كه در آن زندگى ميكند و تفكر درباره آنها بكلى غافل بوده بلكه اصلا اين قدرت را نداشته باشد كه جز درباره خود و غذا و خانه اش فكر كند و از اين حد فراتر بينديشد آرى همان گون كو مورچه از كاخ شاه و زمين و سقف و ديوارها و ويژگيهايش و نيز از ساكنان آن غافل است تو نيز از خانه خداوند و فرشتگانش كه ساكنان آسمانهاى اويند در غفلتى از آسمان همان قدر مى دانى كه مورچه از سقف خانه تو مى داند، و شناخت تو به فرشتگان آسمانها به اندازه شناختى است كه مورچه به تو و ساكنان خانه ات دارد بلى مورچه راهى ندارد كه تو را و شگفتيهاى كاخ تو را و هنرهاى شگرفى كه سازنده اش در آن به كار برده بشناسد اما تو اين قدرت را دارى كه در جهان ملكوت سير كنى و عجايب آن را كه مردم از آنها غافلند بشناسى .
ما از ادامه سخن در اين زمينه عنان در مى كشيم چه اين امر ميدانى است كه پايانى ندارد و اگر سالهاى دراز آن را پيگيرى كنيم قادر نخواهيم بود آنچه را كه خداوند معرفت آن را به ما تفضل فرموده است شرح دهيم همه معرفت ما در مقايسه با معرفت اولياى الهى و عالمان بسيار حقير و ناچيز است چنان كه شناخت آنها نسبت به معرفت پيامبر ما صلى الله عليه وآله و شناخت آن حضرت نسبت به معرفت فرشتگان مقرب مانند جبرئيل و اسرافيل و جز آنها اندك مى باشد آنگاه اگر همه علوم فرشتگان و جن و انس ‍ با عمل خداوند متعال مقايسه شود بى شك دانستنيهاى آنها شايستگى آن را ندارد كه به آنها علم گفته شود بلكه اگر دهشت و حيرت و قصور و عجز ناميده شود به واقع نزديكتر است .
آرى منزه است خداوندى كه آنچه را بايد به بندگانش بياموزد آموخت سپس به مه آنها خطاب كرد و فرمود: و ما اوتيتم من العلم الا قليلا (٤٩٣)
اينها مواردى بود كه انديشمندان در خلق خدا فكر خود را در آنها به جولان در مى آورند و در آنها از تفكر در ذات خدا سخنى نيست ليكن از تفكر در خلق ناگزير به خالق و عظمت و جلال و قدرت او معرفت حاصل مى شود و هر چه به عجايب صنع الهى بيشتر آشنا شوى معرفت تو نسبت دانش او توقير و احترام كنى چنانچه پيوسته بر غرايبى از تصنيف يا شعرا و آگاه شوى و بر شناخت تو نسبت به او افزوده گردد بر حسب آن بر توقير و احترام او مى افزايى تا آن كه جا كه هر كلمه اى از كلمات و هر شعر جالبى از اشعار او بر موقعيت وى در دلت مى افزايد و تو را به تعظيم بيشتر او وادار مى كند؛ پس ‍ بايد به همين گونه در مخلوقات خداوند و تصنيف اوست و تفكر در آنها پايان ندارد بلكه هر بنده اى تنها به اندازه اى كه روزى اوست از آن برخوردار خواهد شد.
اكنون بايد به آنچه در اين ذكر كرديم بسنده كنيم و چيزى را كه در كتاب شكر به طور تفصيل بيان كرده ايم بدين بيفزاييم ، چه ما در آن كتاب به فعل خداوند از حيث آن كه در حق ما احسان و انعام است نظر كرده ايم و در اين كتاب نظر ما به آنها تنها از آن روست كه فعل خداوند است ، و همه آنچه ما در آنها نظر كرده ايم چنانچه طبيعى مذهب در آنها بنگرد سبب هدايت و سعادت او خواهد گرديد هيچ ذره اى در آسمان و زمين جز اين كه خداوند را نسبت به آن حكمى است هر كس را بخواهد بدان هدايت مى كند، و هر كه را بخواهد بدان گرماه مى سازد. بنابراين هر كس به اين امور بنگرد از حيث آن كه آنها فعل خدا و صنع اوست به جلال و عظمت خدا معرفت حاصل كمى كند و هدايت مى يابد، و آن كه نظرش قاصر باشد و به اين امور از حيث تاءثير بعضى در بعضى ديگر بنگرد و به ارتباط آنها با مسبب الاسباب توجه نكند بدبخت و هلاك مى شود.
ما از گمراهى به خدا پناه مى بريم و از او مى خواهيم كه به فضل و احسان خود ما را از لغزشهاى نادانها دور بدارد، كه او بر هر چه بخواهد تواناست .
به حمد و فضل خداوند كتاب تفكر از بخش منجيات المحجة البيضاء فى تهذيب الاحيا به سدت حقيرترين و ضعيفترين بندگان خدا محسن بن مرتضى به اتمام رسيد خداوند به فضل و كرم خود او را از انديشمندان در ملكوت آسمانها و زمين قرار دهد و به دنبال آن اگر خدا بخواهد كتاب ذكر مرگ و آنچه پس از آن است خواهد آمد ستايش تنها ويژه خداوند است و درود بر بهترين آفريدگان او محمد و خاندان پاك او باد.

پي نوشتها

__________________________________________________
٤٥١- يس / ٣٦: منزه است كسى كه تمام زوجها را افريد، از آنچه زمين مى روياند و از خود آنها و از آنچه نمى دانند.
٤٥٢- ذاريات / ٢١: و در وجود خود شما
٤٥٣- ذاريات / ٢١: و در وجود خود شما (نيز اياتى است ) ايا نمى بينيد.
٤٥٤- عبس / ١٧ تا ٢٢: مرگ بر اين انسان كه چقدر كافر و ناسپاس است ، خداوند او را از چه چيزآفريده او را از نطفه ناچيزى آفريد: سپس اندازه گيرى كرد و موزون ساخت پس راه را براى او آسان كرد بعد او را ميراند و در گور نهاد سپس هر زمان بخواهد او را زنده مى كند.
٤٥٥- دوم / ٢٠: از نشانه هاى او اين است كه شما را از خاك آفريد سپس انسانهايى شديد و در روى زمين انتشار يافتيد.
٤٥٦- قيامت / ٣٧ و ٣٨: آيا او نطفه اى از منى كه در رحم ريخته مى شود نبودى سپس به صورت خون بسته در آمد و او را آفريده و موزون ساخت .
٤٥٧- مرسلات / ٢٠ و ٢١: آيا شما را از آبى پست و ناچيز نيافريديم ؟ سپس آن را در قرار گاهى محفوظ و آماده قرار داديم .
٤٥٨- يس /٧٧: آيا انسان نديد (نمى داند) كه ما او را از نطفه اى بى ارزش آفريديم و او (چنان صاحب قدرت و شعور و نطق شد كه ) به مخاصمه آشكار برخاست .
٤٥٩- دهر / ٢: ما انسان را از نطفه مختلطى آفريديم : و او را مى آزماييم .
٤٦٠- مؤ منون / ١٢ و ١٣ و ١٤: ما انسان را از عصاره اى از گل آفريديم ، سپس آن را نطفه اى در قرار گاه مطمن (رحم ) قرار داديم ، سپس نطفه را به صورت علقه (خون بسته ) آفريديم ...........
٤٦١- نازعات / ٢٧: آيا افرينش شما (پس از مرگ ) دشوارتر است يا آفرينش اسمان كه آن را بنا كرده است .
٤٦٢- دره / ١ تا ٣: آيا چنين نيست كه زمانى طولانى بر انسان گذتش كه چيز قابل ذكرى نبود / ما انسان را از نطفه در همى آفريديم او را مى آزماييم (لذا) او را شنوا بينا قرار داديم ، ما راه را به او نشان داديم خواه شاكر باشد (پذيرا گردد) يا ناسپاس .
٤٦٣- فرقان / ٤٤: آنها فقط همچون چهر پايانند بلكه گمراهتر.
٤٦٤- ذاريات / ٤٨: ما آسمان را با قدرت بنا كرديم و همواره آن را وسعت مى بخشيم ، و زمين را گسترديم و چه خوب گستراننده ايم .
٤٦٥- ملك / ١٥: او كسى است كه زمين را براى شما رام كرد، بر شانه هاى آن راه برويد.
٤٦٦- بقره / ٢٢: كسى كه زمين را بستر شما قرار داد.
٤٦٧- مرسلات / ٢٥ و ٢٦: آيا زمين را مركز اجتماع انسانها قرار نداديم ، هم در حال حياتشان و هم مرگشان بيضاوى در تفسير خود گفته است ((كفاتا)) ممكن است به معناى كافته باشد كه اسم است براى چيزى كه جمع شود و بپيوندد مانند ضمام و جماع يا مصدر باشد كه صفت واقع شده يا جمع كافت باشد مانند صائم و صيام يا جمع كفت است كه به معناى ظرفى است كه اب آن بر روى زمين خالى شود و اين به اعتبار نواحى مختلف زمين است .
٤٦٨- شايد منظورش آيه : و جعلنا من الما كل شى حى باشد پوشيده نيست كه معناى آيه اين است كه خداوند هر چيز زنده اى را از آب قرا رداده نه آن كه هر چيزى را از آب زنده گردانيده است در كتابهاى الاحياء چاپ ايران و مصر و هند عبارت بدين گونه است : و جعل به كل شى حى آمده يعنى : هر چيز زنده اى را بدان وابسته قرار داده است و درست همين است .
٤٦٩- دخان / ٣٩ و ٤٠: و ما آمسانها و زمين و آنچه در ميان اين دو است بيهوده نيافريديم ، ما آن دو را جز بحق نيافريده ايم .
٤٧٠- حجر/ ٢٢: ما بادها را باردار كننده فرستاديم .
٤٧١- قمر / ١٩ و ٢٠: ماند باد وحشتناك و سردى را در يك روز شوم مستمر برفرستاديم ، كه مردم را همچون تنه هاى نخل ريشه كن شده از جابرمى كند.
٤٧٢- دخان / ٣٨: ما آسمانها و زمين و آنچه را در ميان انهاست بى هدف نيافريديم .
٤٧٣- بقره / ١٦٤: و ابرهايى كه در ميان آسمان و زمين معلق اند.
٤٧٤- بروج / ١: سوگند به آسمان كه داريا برجهاى بسيار است .
٤٧٥- طارق / ١ و ٢ و ٣: سوگند به آسمان و كوبنده شب ، و تو نمى دانى كوبنده شب چيست ؟ همان ستاره درخشان و شكافنده تاريكيها.
٤٧٦- ذاريات / ٧: قسم به آسمان كه داراى چين و شكنهاى زيباست .
٤٧٧- شمس / ١ و ٥: سوگند به آسمان و كسى كه آن را بنا كرده است ، و به خورشيد و گسترش نور آن سوگند.
٤٧٨- شمس / ١ و ٥: سوگند به آسمان و كسى كه آن را بنا كرده است ، به خوريد و گسترش نور آن سوگند.
٤٧٩- تكوير / ١٥ و ١٦: سوگند به ستارگانى كه باز مى گردند، حركت مى كنند و از ديده ها پنهان مى شوند.
٤٨٠- نجم / ١: سوگند به ستاره هنگامى كه افول مى كند.
٤٨١- واقعه / ٧٥ و ٧٦: سوگند به جايگاه ستارگان و محل طلوع آنها، و يان سوگندى است بسيار بزرگ اگر بدانيد.
٤٨٢- ذاريات / ٢٢: روزى شما در آسمان است و آنچه به شما وعده داده مى شود.
٤٨٣- آل عمران / ١٩١:.... و در اسرار آفرينش اسمانها و زمين مى انديشند.
٤٨٤- پيش از اين ذكر شده است .
٤٨٥- انبياء / ٣٢: و آسمان را سقفى محفوظ قرار داديم ليكن آنها از آيات رو گردانند.
٤٨٦- نبا / ١٢: و بر فراز شما هفت امسان محكم بنا كرديم .
٤٨٧- نازعات / ٢٧ و ٢٨: آيا آفرينش مشا (پس از مرگ ) مشكلتر است يا افرينش ‍ آسمانى كه خداوند بنا نهاده ، سقف آن را برافراشته و آن را منظم ساخته است .
٤٨٨- انعام / ٧٥: اين چنين ملكوت اسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم تا اهل يقين شود.
٤٨٩- اين گفتار بنا بر مذهب بطلمويس و پيروان اوست اما پيش از او يعنى روزگار هيرقلس (هراكليت ) فيلسوف معتقد بوده اند كه جرم خورشيد از آنچه به چشم ديده مى شود بيشتر نيست چنان كه در كتاب مشهد الكائنات ،ص ٨٣ ذكر شده است ؛ ليكن در امروز مدعى هستند كه جسم خورشيد نسبت به زمين يك ميليون تا يك ميليون و سيصد هزار برابر بزرگتر است ؛ و خدا داناتر است .
٤٩٠- ذاريات / ٢٨: سقف آن را بر افراشت و منظم ساخت .
٤٩١- ترمذى از روايت حسن ازابى هريره و گفه است : حديثى غريب است عراقى گفته است : از ايوب و يونس بن عبيد و على بن زيد روايت مى شود كه گفته اند: حسن ازايى هريره حديث نشينيده است : ابو الشيخ در كتاب الغطمة آن را از ابى نصرة ازابى ذر نقل كرده و رجال آن ثقه اند جز اين كه معلوم نيست كه ابى نصرة ازابى ذر استماع حديث كرده باشد.
٤٩٢- عراقى گفته است : ماخذى براى آن نيافتم .
٤٩٣- اسراء / ٨٥: و جز اندكى از دانس به شما داده نشده است .



۱۴
كتاب ذكر مرگ و آنچه پس از آن است

كتاب ذكر مرگ و آنچه پس از آن است
بسم الله الرحمن الرحيم
و اين دهمين و آخرين كتاب از كتب بخشهاى چهارگانه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء است
ستايش ويژه خداوندى است كه به وسيله مرگ گردن جباران را خرد كرده و پشت كسراها را بدان درهم شكسته و دوران عمر قيصرها را كه پيوسته دلهايشان از ياد مرگ متنفر است كوتاه كرده و در زمانى كه وعده حق درباره آنان فرا مى رسد آنها را از تخت قدرت به گودال قبر فرود مى آورد، و از كاخها به گورها، و از روشنى جايگاهها به تاريكى لحدها منتقل و از ملاعبه با كنيزكان و زيبارويان به همنشينى با كرمها و خزندگان ، و از تلذذ به شراب به فرو رفتن در خاك گرفتار مى شوند و انس آنها با معاشرت به وحشت تنهايى و بسرت نرم آنها به جايگاهى ناهمورا و دشوار بدل مى گردد.
اينك بينديش آيا آنها توانستند از مرگ دژيا حجاب و پناهگاهى بيابند، و بنگر كه از آن هلاك شدگان كسى را مى يابى و هيچ آوازى از آنها مى شنوى پس منزه است خداوندى كه قهر و استيلا را به خود منحصر كرده و استحقاق بقاء را به خود اختصاص داده و با مقدر كردن فنا و زوال براى همه آفريدگان آنها را خوار ساخته است ؛ سپس مرگ را گريزگاهى براى پرهيزگاران و وعده گاهى جهت ايشان به منظور درك لقاى خود قرار داده ، و گور را براى اشقياء تا روز جزا زندانى تنگ ساخته است نعمتهاى پياپى و انتقامهاى سخت قهرآميز از اوست ، و شكر در آسمانها و زمين براى او و حمد در دنيا و آخرت سزاوار اوست .
و درود و سلام فراوان بر محمد مصطفى كه داراى معجزات ظاهر و روشن است و بر خاندان و اصحاب (پاك ) او باد.
اما بعد براى كسى كه مرگ سرنوشت او، خاك خوابگاه او، كرمها همدم او، منكر و نكير و همنشين او، قبر جايگاه او، اندرون زمين قرارگاه او، قيامت و عده گاه او، و بهشت يا دوزخ منزل پايانى اوست سزاوار است كه جز در مرگ نينديشد، و جز از آن ياد نكند، و جز به آن ننگرد، و جز بر آن آرام نشود، و جز براى آن نكوشد، و جز گرد آن نگردد، و جز آن را انتظار نداشته باشد شايسته است خود را از زمره مردگان شمارد و از اهل گورستان بداند زيرا هر چه آمدنى است نزديك است و دور آن است كه آمدنى نباشد پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((زيرك كسى است كه نفس خود را خوار و براى پس از مرگ كار كند)) آماده شدن براى چيزى تنها زمانى ميسر است كه ياد آن در دل پيوسته تجديد شود و ذكر پياپى آن در دل تنها در صورتى امكان پذير است كه به ياد آوريها گوش فرا دهد و به هشدارها توجه كند ما از امر مرگ و مقدمات ولو احق آن و نيز از احوال آخرت و قيامت و بهشت و دوزخ آنچه را آدمى ناگزير است پيوسته آن را ياد و تكرار كند و با بينش در آن بينديشد ذكر مى كنيم تا ذكر آنها شنونده را به آمادگى براى اين سفر برانگيزد چه هنگام كوچيدن از اين دنيا نزديك شده و از عمر جز اندكى باقى نمانده است و مردم در خواب غفلت فرو رفته اند چنان كه خداوند فرموده است : و اقترب للناس حسابهم و هم فى غفلة معرضون (٤٩٤) ما آنچه را به مرگ مربوط است در دو بخش ذكر مى كنيم :
بخش اول در مقدمات مرگ و توابع آن تا نفخه صور و اين مشتمل بر هشت باب است :
باب اول - در فضيلت ذكر مرگ و ترغيب به آن ؛
باب دوم - در درازى و كوتاهى آرزو؛
باب سوم - در سكرات مرگ و شدت آن و آنچه به هنگام مردن مستحب است ؛
باب چهارم - در وفات پيامبر صلى الله عليه وآله
باب پنجم - درباره گفتار صالحان به هنگام احتضار؛
باب ششم - درباره گفتار اهل معرفت بر جنازه ها و قبرها حكم زيارت قبور؛
باب هفتم - در حقيقت مرگ و آنچه مرده تا نفخه صور در قبر مى بيند؛
باب هشتم در آنچه از احوال مردگان به صورت مكاشفه در خواب دانسته شده است ؛

باب اول : در فضيلت ذكر مرگ و ترغيب به آن
بدان كسى كه به دنيا حريص و به زرق و برق آن شيفته شده و به شهوتهاى آن دل بسته باشد ناگزير قلب او از ذكر مرگ غافل است و آن را ياد نمى كند و اگر آن را به ياد او آورند از شنيدن آن كراهت و نفرت دارد اينان كسانى هستند كه خداوند درباره آنها فرموده است :
قل ان الموت الذى تفرون منه فانه ملاقيكم ثم تردون الى عالم الغيب و الشهادة فينبكم بما كنتم تعملون (٤٩٥)
مردمان سه دسته اند: يا حريص و دلسپرده به دنيا، يا تائب مبتدى و يا عارف منتهى .
اما حريص مرگ را ياد نمى كند و اگر آن را بر زبان آورد براى آن است كه بر دنياى خود تاءسف خورد و به بدگويى از آن بپردازد، و اين نوع ذكر مرگ او را از خداوند دورتر مى كند اما تائب مرگ را زياد ياد مى كند تا خوف و خشيت در دلش برانگيخته شود و توبه اش را به كمال رساند و بسا از مرگ كراهت دارد از بيم آن كه پيش از اكمال توبه و اصلاح توشه او را بر بايد؛ و او در اين كراهت معذور است و در زمره كسانى نيست كه پيامبر صلى الله عليه وآله درباره آنها او از مرگ و لقاى خداوند كراهت ندارد بلكه به سبب كوتاهى و تقصير خود از فوت لقاى خداوند بيمناك است ؛ و او مانند كسى است كه در ديدار دوست خود به سبب اشتغال به آماده كردن خويش براى ديدار او به نحوى كه مورد پسند وى باشد تاءخير مى كند و در اين صورت او از كسانى نيست كه از لقاى خداوند كراهت دارند علامت اين دسته از تائبان آن است كه پيوسته مشغول آماده كردن خود براى ديدار پروردگارند و به كار ديگرى نمى پردازند وگرنه او محلق به كسى است كه حريص به دنياست .
اما عارف منتهى پيوسته مرگ را ياد مى كند، چه آن موعد ديدار دوست است ، و دوست هرگز موعد ديدار دوست خويش را فراموش نمى كند؛ ليكن غالب اين است كه مرگ دير مى رسد در حاى كه او آمدنش را دوست مى دارد تا از سراى گنهكاران برهد و به جوار پروردگار جهانيان برسد چنان كه از حذيفه روايت شده هنگامى كه مرگ او فرا رسيد گفت : دوستى در حال فاقه و تنگدستى آمده ، رستگار مباد كسى كه پشيمان باشد، بار خدايا اگر مى دانى تنگدستى از توانگرى و بيمارى از تندرستى و مرگ از زندگى نزد من محبوبتر است مرگ را به من آسان فرما تا تو را ديدار كنم لذا تائى در اين كه مرگ را مكروه مى دارد معذور است و عارف از اين كه مرگ را دوست مى دارد و آن را آرزو مى كند نيز معذور مى باشد ليكن رتبه برتر از آن كسى است كه كار خود را به خدا وا گذارد و براى خود مرگ يا زندگى را انتخاب نكند بلكه محبوبترين چيزهاى نزد او چيزى باشد كه نزد مولايش محبوبتر است چينى كسى به سبب محبت زياد به درجه تسلميم و رضا رسيده و اين درجه غايت مطلوب و منتهاى مقصود است .
به هر حال در ذكر مرگ ثواب و فضيلت است و كسى كه شيفته دنياست نيز با ياد مرگ از دنيا پهلو تهى مى كند چه ذكر آن نعمتها را بر او منغص و صفاى لذتهايش را مكدر مى كند و هر چه لذتها و شهوتها را بر انسان مكدر كند از اسباب نجات است .

بيان فضيلت ذكر مرگ به هر گونه كه باشد
پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((مرگ را كه ويران كننده لذتهاست زياد ياد كنيد ))(٤٩٦)، يعنى لذتهاى خود را با ذكر آن منغص ‍ كنيد، گرايش شما به آنها منقطع شود و به خدا رو آوريد و نيز فرموده است : ((اگر آنچه را شما از مرگ مى دانيد حيوانات بدانند روغن از آنها نخواهيد خورد ))(٤٩٧) عايشه گفته است : اى پيامبر خدا آيا كسى با شهيدان محشور مى شود؟ فرمود: ((آرى آن مرگ را در شبانه روز بيست بار ياد كند))(٤٩٨) ؛ و سبب اين همه فضيلت آن است كه ذكر مرگ موجب دورى از سراى غرور و آمادگى براى آخرت است ، چنان كه غفلت از ياد مرگ باعث فرو رفتن در شهوتهاى دنياست .
پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرموده است : ((مرگ تحفه مؤ من است )) (٤٩٩) و اين را بدان سبب فرموده كه دنيا زندان مومن است زيرا پيوسته از رنجى كه نفسش به او مى دهد و رياضتى كه در برابر شهوتهايش مى كشد و مبارزه اى كه با شيطان مى كند در رنج و عذاب است و مرگ آزادى او از اين عذابهاست و اين آزادى تحفه اى نسبت به اوست .
و نيز فرموده است : ((مرگ كفاره هر مسلمان است ))(٥٠٠) مراد از اين مسلمان كسى است كه به حقيقت مؤ من صادق باشد آن كه مسلمانان از دست و زبانش آسوده باشند و به اخلاق مؤ منان آراسته و از گناهان جز صغاير پيراسته باشد؛ لذا مرگ او را پاكيزه مى كند و در صورت دورى جستن از كباير و اداى واجبات مرگ كفاره او خواهد بود عطاء خراسانى گفه است : پيامبر خدا صلى الله عليه وآله از مجلسى گذر كرد كه خنده در آن بالا گرفته بود، پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: ((مجلس خود را با ياد منغص كننده لذتها بياميزيد))؛ عرض كردند منغص كننده لذتها چيست ؟ فرمود: ((مرگ .))(٥٠١)
پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((مرگ را زياد ياد كنيد چه آن گناهان را مى زدايد و به دنيا بى ميل مى گرداند ))(٥٠٢)؛ و نيز فرموده است : ((مرگ موعظه كننده اى كافى است ))(٥٠٣)
پيامبر صلى الله عليه وآله به مسجد درآمد گروهى را ديد كه سخن مى گويند و مى خندند، فرمود: ((مرگ را ياد كنيد، بدانيد به آن كه جان من در دست اوست سوگند كه اگر آنچه را من مى دانم مى دانستيد كم مى خنديد و زياد مى گريستيد ))(٥٠٤)
در نزد پيامبر صلى الله عليه وآله از مردى ياد كردند و زياد او را ستودند: فرمود: ((رفيق شما با ياد مرگ چگونه است ؟)) عرض كردند: نشنيده ايم كه مرگ را ياد كند، فرمود: ((رفيق شما داراى موقعيتى نيست كه مى گوييد .)) (٥٠٥)
از آن حضرت پرسيدند: اى پيامبر خدا زيركترين و گراميترين مردم كيست ؟ فرمود: ((آن كه مرگ را بيشتر ياد كند و آمادگى او براى آن سخت تر باشد، زيركان آن هايند آنان شرف دنيا و كرامت آخرت را به چنگ آورده اند .))(٥٠٦)
مى گويم : از طريق خاصه (شيعه ) كافى از ابى عبيده روايت شده كه گفته است : ((به امام باقر(ع ) عرض كردم : به من چيزى بفرماى كه از آن سود برم ، فرمود: اى ابا عبيده زياد مرگ را ياد كن چه هر انسانى آن را بسيار ياد كند نسبت به دنيا بى رغبت مى شود .))(٥٠٧)
از ابى بصير نقل شده كه گفته است : به ابى عبدالله (عليه السلام ) از وسواس ‍ شكايت كردم : فرمود: ((ابى ابا محمد به ياد آورد كه پيوندهايت در گور گسسته مى شود؛ دوستانت هنگامى كه تو را به خاك سپردند از نزد تو باز مى گردند؛ آنچه در سرت دارى از سوراخهاى بينى تو سرازير مى شود، و كرمها گوشت بدنت را مى خورند هرگاه اينها را به ياد آورى آنچه از آن شكايت دارى فراموشت خواهد شد ابو بصير گفته است : به خدا سوگند من اينها را به ياد نياوردم جز اين كه آنچه از غمهاى دنيا دچار بودم فراموشم شد))(٥٠٨)
از ابى عبدالله (عليه السلام ) روايت شده كه فرموده است : ((كسى كه كفنش با او در خانه اش باشد در جرگه غافلان ثبت نمى شود و هر زمان به آن نظر كند ماءجور خواهد بود ))(٥٠٩)
و نيز فرموده است : ((هيچ اهل خانه شهرى و بيابانى نيست جز اين كه فرشته مرگ روزى پنج بار آنان را مورد دقت و بررسى قرار مى دهد .))(٥١٠)
و نيز: ((هرگاه جنازه اى را حمل كنى چنان باش كه گويا تويى كه حمل مى شوى ، و گويا از خدا خواسته اى كه تو را به دنيا باز گرداند و اجابت فرموده است ، پس بنگر چگونه عمل را از سر مى گيرى ؛ سپس فرمود: شگفتا از قومى كه اول تا آخر آنها زندانى مى باشند آنگاه در ميان آنها بانگ رحيل داده مى شود و آنها بازى مى كنند))(٥١١)
و نيز از آن حضرت روايت شده كه : ((اميرمؤ منان (عليه السلام ) فرموده است : كسى كه فردا را از عمر خود بشمارد مرگ را در جايگاه حقيقى خود قرار نداده است .))
و نيز از آن حضرت نقل شده كه اميرمؤ منان (عليه السلام ) فرموده است : ((هيچ بنده اى آرزويش را طولانى نمى كند جز اين كه عملش را بد مى كند))؛ و نيز فرمود؛ ((اگر بنده اجلش را ببيند و شتاب آن را به سوى خود مشاهد كند تلاش خود را در طلب دنيا دشمن خواهد داشت .))(٥١٢) از امام باقر (عليه السلام ) روايت است كه از پيامبر صلى الله عليه وآله پرسيدند؛ كدام يك از مومنان زير كتر است ، فرمود: ((آن كه بيشتر از همه مرگ را ياد كند و آمادگى اش براى آن شديدتر باشد.))(٥١٣)
در مصباح الشريعه (٥١٤) از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده كه فرموده است : ((ياد مرگ شهوتها را در نفس مى ميراند و ريشه هاى غفلت را قطع مى كند، و دل را به وعده هاى خدا وقت مى دهد، طبع را رقت مى بخشد، خواهشهاى بزرگ نفسانى را درهم مى شكند، آتش حرص را خاموش ‍ مى كند و دنيا را پست و حقير مى گرداند)) اين معناى گفتار پيامبر است كه فرموده است : ((يك ساعت تفكر بهتر از يك سال عبادت است ))؛ ليكن اين زمان محقق مى شود كه آدمى رشته علايق خود را به دنيا سست و پيوند خود را با آخرت محكم كند چه نزول رحمت الهى بر چنين كسى كه پيوسته در ياد مرگ است قطع نخواهد شد و كسى كه از مرگ و بيچارگى و ناتوانى سخت خود در برابر آن ، و طول اقامت در قبر، و سرگردانى در قيامت عبرت نگيرد خيرى در او نيست پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((ويران كنده لذتها را زياد ياد كنيد))؛ عرض كردند: اى پيامبر خدا آن چيست فرمود: ((آن مرگ است ، هيچ بنده اى براستى آن را ياد نمى كند جز اين كه اگر در فراخى است دنيا بر او تنگ و اگر در شدت و سختى است دنيا بر او فراخ مى شود)) مرگ نخستين منزلگاه از منازل آخرت و آخرين منزل از منازل دنياست ؛ خوشا به حال آن كه به هنگام فرود آمدن در نخستين مزنلگاه مورد اكرام واقع گردد و در آخرين منزل نيكو مشايعت شود مرگ نزديكترين چيزها به فرزند آدم است ليكن او آن را دورترين مى پندارد چقدر انسان نسبت به نفس خود گستاخ است ، وچقدر از حيث خلقت ضعيف مى باشد در مرگ نجات مخلصان و هلاك مجرمان است به همين سب كسى كه مشتاق مرگ است بدان اشتياق مى ورزد و كسى كه آن را ناخوش ‍ مى شمارد از آن كراهت دارد پيامب ر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((كسى كه دوستدار لقاى خداوند است خداوند نيز لقاى او را دوست مى دارد، و آن كه لقاى خداوند را خوش ندارد خداوند نيز لقاى او را كراهت دارد))
غزالى مى گويد: ربيع بن خثيم در خانه اش قبرى كنده بود و هر روز چند بار در آن مى خوابيد تا پيوسته در ياد مرگ باشد و مى گفت : اگر دلم ساعتى از ياد مرگ فارغ باشد تباه مى شود، و نيز مى گفت : مؤ من هيچ غايبى را انتظار نمى كشد كه از مرگ برايش بهتر باشد.

پي نوشتها

__________________________________________________
٤٩٤- انبياء / ١: حساب مردم به آنها نزديك شده است و آنها در غفلت و روگردانند.
٤٩٥- جمعه / ٨: بگو اين مرگى كه از آن فرار مى كنيد سرانجام با شما ديدار خواهد كرد سپس به سوى كسى كه از پنهان و اشكار با خبر است برده مى شويد و شما را از آنچه انجام مى داديد خبر خواهد داد.
٤٩٦- سنن ابن ما جه به شماره ٤٢٥٨، نسايى و ترمذى ، سيوطى هادم را با ذال معجمه خوانده كه به معناى قطع كننده است و احتمال مى رود كه با دال مهمله باشد و به هر تقدير مراد مرگ است .
٤٩٧- الشعب بيهقى از حديث ام حبيبه .
٤٩٨- عراقى گفته است : پيش از اين گفته شده و الان به ياد ندارم كه در ذكر شده است .
٤٩٩- الكبير طبرانى از حديث عبدالله بن عمر و رجال حديث موثق اند؛ مجمع الزوائد،
ج ٢،ص ٣٢٠.
٥٠٠- الحليقه ابو نعيم ، الشعب بيهقى به سند صحيح از حديث انس ؛ الجامع الصغير.
٥٠١- عراقى گفته است : ابن ابى الدنيا در كتاب الموت به طور مرسل آن را نقل كرده است .
٥٠٢- الموت ابن ابى الدنيا به سند ضعيف ، الجامع الصغير، مسند حارث بن ابى اسامه به سند ضعيف از حديث انس (المغنى ).
٥٠٣- طبرانى از حديث عمار، الشعب بيهقى به سند ضعيف ، و آن مشهور از قول فضيل بن عياض است ، الجامع الصغير حرف كاف .
٥٠٤- الموت ابن ابى الدنيا به سند ضعيف ، المغنى .
٥٠٥- مانند روايت پيش .
٥٠٦- ابن ابى الدنيا تمام حديث را با سند خوب نقل كرده است ؛ الترغيب و الترهيب ، ج ٤،ص ٢٣٨.
٥٠٧- همان ماخذ، ج ٣،ص ٢٥٥، شماره ١٨ و ٢٠.
٥٠٨- همان ماخذ.
٥٠٩- كافى ، ج ٣،ص ٢٥٦، شماره ٢٣ و ٢٢.
٥١٠- كافى
٥١١- همان ماخذ، ج ٣،ص ٢٥٨، شماره ٢٩.
٥١٢- همان ماخذ، ج ٣،ص ٢٥٩، شماره ٣٠.
٥١٣- همان ماخذ، ج ٣،ص ٢٥٧، شماره ٢٩.
٥١٤- همان ماخذ، باب ٨٣.



۱۵
بيان طريق تحقق دادن ياد مرگ در دل

بيان طريق تحقق دادن ياد مرگ در دل
بدان مرگ هولناك و خطر آن بزرگ است غفلت مردم از آن بدين سبب است كه كمتر در آن مى انديشند و كمتر از آن ياد مى كنند و كسى كه از آن ياد مى كند دلش را براى آن فارغ نكرده بلكه دلش سرگرم شهوتهاى دنياست به همين سبب ياد مرگ در دلش تاءثير ندارد از اين رور راه چاره ، كه انسان دلش ‍ را از هر چه غير از مرگ است خالى كند و تنها مرگ را كه در پيش روى اوست در خاطر داشته و ماند مسافرى باشد كه بخواهد به بيابانى خطر ناك سفر كند يا سوار بر كشتى شود كه در اين صورت جز در آنها نمى انديشد.
هرگاه ياد مرگ همنشين دلش شود ديرى نمى گذرد كه در آن تاءثير مى كند و در اين هنگام شادى و سرور او به دنيا كاستى مى گيرد و دلش شكسته مى شود اما روشنترين راه آن است كه قران و امثال خود را كه پيش از اين بوده و در گذشته اند بسيار زياد ياد كند و درباه مرگ و در افتاده آنها در زير خاك بينديشد و صورت آنها را در مناصبى كه داشتند و چگونگى احوال آنها را به ياد آورد، و بينديشد كه اكنون چگونه خاك زيباييهاى رخسار آنها را زدوده و اجزاى بدنشان در گورهايشان پوسيده و پراكنده شده است ، و چگونه زنهايشان بيوه و فرزندانشان يتيم و اموالشان ضايع و از دست خارج شده است ؛ مسجدها و محفلها از آنها خالى گشته ، آثارشان منقطع شده و خانه هايشان از سكنه تهى گرديده است هرگاه يكايك آنها را به ياد آورد و چگونگى حالات و كيفيت زندگى هر كدام را به تفصيل از دل بگذارند، و صورت او را به نظر آورد، و فعاليت و رفت و آمد و آمديهايش را به زندگانى و دوام و بقاى آن ، و فراموشى او را از مرگ و فريفتگى او را به هماهنگى اسباب ، و اعتماد او را به نيرومندى و جوانى خود، و رغبت او را به خنده و بازى : و غفلت او را از مرگ فجيع و هلاك سريعى كه در پيش روى او بود به ياد آورد، و از خاطر بگذارند، و صورت او را به نظر آورد، و فعاليت و رفت و آمد و اميدهايش را به زندگانى و دوام و بقاى آن ، و فراموشى او را از مرگ و فريفتگى او را به هماهنگى اسباب ، و اعتماد او را به نيرومندى و جوانى خود، و رغبت او را به خنده و بازى ، و غفلت او را از مرگ فجيع و هلاك سريعى كه در پيش روى او بود به ياد آورد، و از خاطر بگذراند كه چگونه آمد و شد مى كرد و اكنون پاها و مفاصل وى منهدم شده و چگونه سخن مى گفت و اكنون زبانش را كرم خورده و چگونه مى خنيددى و اكنون خاك دندانهايش را نابود كرده و چگونه درباره امور آينده خويش كه تا ده سال ديگر به آنها نياز نداشت مى انديشيد در حالى كه ميان او و مرگ جز يك ماه فاصله باقى نمانده بود، و پيوسته از آنچه درباره او اراده شده بود غافل بسر مى برد تا آنگاه كه مرگ شد وقتى كه گمان نمى كرد فرا رسيد و صورت فرشته مرگ بر او نمايان گرديده در گوش او ندا شد يا بهشت يا دوزخ ؛ در اين هنگام به حال خود مى نگرد كه او هم مانند آنها و غفلت او مانند غفلت آنهاست و بزودى عاقبتش مانند عاقبت آنها خواهد بود.
ابوالدراد، گفته است : هنگامى كه مردگان را به ياد مى آورى خود را يكى از آنان شمار ابن مسعود گفته است ، خوشبخت كسى است كه از ملاحظه غير خود پند گيرد.
عمر بن عبدالعزيز گفته است : آيا نمى بينيد همه روزه در بامداد و شامگاه كسانى را براى گسيل به سوى خدا مجهز مى كنيد و در شكافى از زمين مى گذاريد، در حالى كه آنها خاك را بالين خود كرده و دوستان را پشت سر گذاشته و از اسباب بريده اند؟
ملازمت اين افكار و امثال اينها ضمن رفتن به گورستانها و مشاهده بيماران موجب تازه شدن ياد مرگ در دل است تا آن جا كه ياد آن بر دل استيلا مى يابد و مرگ نصب العين او مى شود در اين هنگام اميد است كه انسان خود را براى آن آماده سازد و از سراى غرور پهلو تهى كند وگرنه ذكر با ظاهر دل و سرزبان در پرهيز دادن و بيدار كردن سودش اندك است .
بارى سزاوار است كه هر زمان انسان دلش به چيزى از دينا خوش شود بى درنگ به ياد آورد كه از جدايى از آن چاره اى نيست .
ابن مطيع روزى به سراى خود نگريست ، از زيبايى آن خوشش آمد گريست و گفت : به خدا سوگند اگر مرگ نبود من به تو خوشحال بودم ، و اگر سرنوشت ما تنگناى گور نبود چشم ما به دنيا روشن مى شد، سپس سخت گريست به طورى كه صداى گريه اش بلند شد.

باب دوم : در درازى آرزو و فضيلت كوتاهى آن و سبب درازى آرزو و درمان آن
فضيلت كوتاهى آرزو: پيامبر صلى الله عليه وآله به عبدالله بن عمر فرمود: ((چون بامداد كنى از شبانگاه با خود سخن مگو آنگاه كه شام كنى با خود سخن از بامداد مكن ، و از دنياى خود براى آخرتت ، و از زندگانى خود براى مردنت ، و از سلامت خود براى بيمارى ات بهره گير، چه تو اى عبدالله نمى دانى فردا نام تو چه خواهد بود ))(٥١٥)
از على (عليه السلام ) روايت شده كه پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((سخت ترين بيم من بر شما از دو خصلت است : پيروى هواى نفس ‍ سبب عدول از حق و درازى آرزو مايه دوستى دنياست سپس فرمود: بدانيد خداوند دنيا را به دوست و دشمن خود مى دهد، و هرگاه بنده اى را دوست بدارد ايمان به او عطا مى كند جز اين كه براى دين فرزندانى براى دنيا فرزندانى است شما فرزندان دين باشيد، نه فرزندان دنيا، بدانيد دنيا كوچ كرده و روى از شما برگدانيده و آخرت به سوى شما روى آورده است ، آگاه باشيد شما در روز عمل هستيد كه در آن حساب نيست و نزديك است در روز حساب باشيد كه در آن عمل نيست ))(٥١٦)
ام منذر گفته است : پيامبر خدا صلى الله عليه وآله شبى ناگهان در ميان مردم آمد و فرمود: ((اى مردم آيا از خدا شرم نمى كنيد، عرض كردند: قضيه چيست ، فرمود: چيزى را كه نمى خوريد گرد آورى مى كنيد، و چيزى را كه به آن نمى رسيد آرزو مى داريد و آنچه را در آن سكنا نخواهيد كرد بنا مى كنيد.(٥١٧)
ابو سيعد خدرى گفته است : اسامة بن زيد از زيد بن ثابت كنيزكى خردى به بهاى صد دينار به مهلت يك ماه شنيدم پيامبر صلى الله عليه وآله مى فرمود: ((آيا از اسمه در شگفت نيستيد كه خريدار تا يك ماه است ، اسامه دراز آرزوست ، به خدايى كه جانم در قبضه قدرت اوست چشم بر هم نمى زنم جز اين كه گمان مى كنم پيش از آن كه مژده هايم به هم رسيد خداوند جانم را بگيرد، و چشم باز نمى كنم جز اين كه گمان مى كنم پيش از آن كه چشم بر هم نهم جانم گرفته شود، و لقمه اى بر دهان نمى گذارم جز اين كه گمان مى كنم پيش از آن كه آن را فرود برم بر اثر مرگ گلوگيرم گردد، سپس فرمود: اى فرزندان آدم اگر خرد داريد خود را در زمره مردگان شماريد سوگند به آن كه جانم به دست اوست آنچه به شما وعده داده مى شود خواهد آمد و شما نمى توانيد خدا را به عجز در آوريد))(٥١٨)
روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه وآله سه چوب گرفت يكى را در ميان دستهايش فرود برد و ديگرى را در كنار آن و سومى را دورتر از آن قرار داد و فرمود: ((آيا مى دانيد اين چيست ؟ عرض كردند: خدا و پيامبرش ‍ داناتر است ، فرمود: اين انسان و اين اجل و آن آرزوست كه فرزند آدم آن را در دل مى گيرد و اجل پيش از آرزو او را مى ربايد.))(٥١٩)
و نيز فرموده است : ((آيا همه شما دوست داريد وارد بهشت شويد؟ عرض كردند: آرى اى پيامبر خدا، فرمود: آرزوها را كوتاه كنيد و اجل خود را در برابر چشمانتان قرار دهيد و از خداوند چنان كه سزاوار است شرم كنيد ))(٥٢٠)
آن حضرت در دعاى خود مى گفت : ((بار خدايا من به تو پناه مى برم از دنيايى كه مانع خير آخرت شود و پناه مى برم به تو از زندگى كه مانع خير مردن گردد، و پناه مى برم به تو از آرزويى كه مانع خير عمل باشد ))(٥٢١)
سلمان فارسى گفته است : سه چيز است كه مرا به تعجب در آورده بلكه به خنده واداشته است : آرزومند دنيا در حالى كه مرگ در طلب اوست ، غافلى كه از او غافل نيستند و خندانى كه نمى داند پروردگارش بر او خشمگين يا از او راضى است ، و سه چيز است كه مرا اندوهگين ساخته تا آنجا كه به گريه در آورده است : فراق دوستان ، يعنى پيامبر و ياران او، و هول قيات ، و وقوف در پيشگاه پروردگارم كه نمى دانم مرا به بهشت روانه خواهد كرد يا به دوزخ .
يكى از بزرگان گفته است ، زرارة بن ابى اوفى را پس از مردنش در خواب ديدم ؛ به او گفتم ؛ در نزد شما كدام عمل مؤ ثرتر است ؟ گفت : توكل و كوتاهى آرزو.

سبب درازى آرزو و درمان آن
بدان درازى آرزو دو سبب دارد، يكى دوستى دنيا و ديگرى نادانى .
اما دوستى دنيا سبب مى شود كه هرگاه انسان به شهوتها و لذتها و علايق دنيا انس گيرد جدايى از آنها بر او دشوار گردد و دلش از ياد مرگ كه موجب جدايى از آنهاست سرباز زند، چه كسى كه چيزى را خوش ندارد آن را از خود دور مى سازد انسان شيفته آرزوهاى درونى خوى شاست و پيوسته خود را به آنچه موافق مراد اوست دلبسته و آرزومند مى كند، و آنچه مراد اوست باقى ماندن در دنياست ؛ از اين رو همواره آن را در ذهن خود مى پروراند و در درون خود جايگزين مى سازد و لوازم آن و آنچه براى اين منظور مورد نياز اوست اعم از مال و خانواده و خانه و دوستان و چهارپايان و ديگر اسباب دنيوى را پيشبينى و فراهم مى كند و در نتيجه دلش در گرو اين تفكر بوده و از ياد مرگ غافل مى شود و نزديكى آن را تصور نمى كند، و اگر احيانا قضيه مرگ به دلش خطور و نياز خود را به آمادگى براى آن احساس كند موضوع را به آينده واگذار مى كند و خود را به وعده دلخوش ‍ مى سازد و به خود مى گويد: روزها در پيش روى تواست بگذار تا بزرگ شوى آنگلاه توبه مى كنى ، و هنگامى كه بزرگ مى شود مى گويد: بگذار تا پير شوى ، و چون پير شود مى گويد: بگذار تا از ساختمان اين خانه ، و آباد كردن آن ملك فارغ شوى ، يا از اين سفر باز گردى ، يا از اداره امور اين فرزند و تهيه وسايل و مسكن براى او فراغت يابى ، يا از قهر دشمنى كه تو را شماتت مى كند آسوده شودى از اين رو پيوسته امروز و فردا مى كند و آمادگى براى مرگ را به تاءخير مى اندازد، و به هر كارى كه دست مى زند براى اتمام آن ناگزير مى شود كارهاى بسيار ديگرى را كه مربوط به آن است عهده دار گردد به همين گونه امر را از امروز به روز ديگر و از اين كار پس از كار ديگر بتدريج به تاءخير مى اندازد تا در وقتى كه به هيچ روى گمان آن را ندارد مرگ او را بربايد و به همين سبب حسرت و اندوه او طولانى خواهد بود چه بيشتر اهل دوزخ فريادشان از تاءخير و امروز و فردا كردن است و مى گويند: دريغا از تاءخير و آن بيچاره اى كه اجراى امر را از امروز به فردا مى افكند نمى داند آن عاملى كه امروز او را به اين كار فرا مى خواند فردا نيز با او خواهد بود و اين حالت با گذشت زمان در او رسوخ و وقت مى يابد به طوريكه گمان مى كند كسى كه خود را در امور دنيا مستغرق كرده و به حفظ آن مشغول است براى امر آخرت خود فراغتى خواهد يافت ، ليكن هيهات زيرا كسى از آن فراغت مى يابد كه آن را دور بيندازد چنان كه گفته اند:

فما قضى احد منها iiلبانته و ما انتهى ارب الا الى ارب (٥٢٢)

ريشه همه اين آرزوها محبت دنيا و انس به آن و غفلت از مدلول قول پيامبر صلى الله عليه وآله است كه فرموده است : ((دوست بدار آنچه را دوست مى دارى ليكن از آن جدا خواهى شد.))
اما نادانى و آن موجب اين است كه انسان بر جوانى خود اعتماد كند و مرگ را در جوانى بعيد بداند اين بيچاره فكر نمى كند كه اگر سالخوردكان شهرش را بشمارند عده آنها از يك دهم مردم شهر كمتر خواهد بود و كمى آنها به سبب آن است كه مرگ در ميان جوانان بيشتر است ، چه تا آن زمان كه پير مى ميرد هزاران كودك و جوان زندگى را بدرود مى گويند گاهى بر اثر اطمينان به سلامت خود مرگ را مستبعد مى داند و مرگ ناگهانى را نيز بعيد مى شمارد و نمى داند كه آن بعيد نيست چه اگر هم دور باشد بيمارى ناگهانى دور نيست و هر بيمارى ناگهان عارض مى شود و هنگامى كه انسان بيمار شود مگر او مستبعد نخواهد بود اگر اين نادان بينديشد و بداند كه مگر وقت مخصوصى اعم از جوانى ، پيرى ، كهولت ، تابستان ، زمستان ، پاييز، بهار، شب و يا روز ندارد آگاهى و آمادگى او براى مرگ زياد خواهد شد ليكن ندانستن اين امور و دوستى دنيا او را وادار مى سازد كه آرزوهايش را طولانى كند و از امكان مرگ نزديك خود غافل باشد و پيوسته گمان كند كه مرگ در پيش روى اوست اما نزول و وقوع آن را بر خود پيشبينى نمى كند، جنازه ها را تشييع مى كند ليكن تصور نمى كند جنازه اش را تشييع كنند چه مشايعت جنازه ديگران زياد براى او اتفاق افتاده و با آن خود گرفته و پيوسته مرگ ديگران را شاهد بوده لكين با مرگ خود انس نگرفته و تصور نمى رود كه با آن انس گيرد چه هنوز واقع نشده و اگر واقع شود تكرار نخواهد شد و از اول تا آخر عزم جز يك بار روى نمى دهد بنابراين راه آن است كه خود را با ديگران قياس كند و بداند جنازه او نياز ناگزير به سوى گورستان حمل و به خاك سپرده خواهد شد و شايد خشتى كه با آن لحشد پوشيده مى شود زده و ساخته شده است و او نمى داند، لذا تاءخير در آماده شدن براى مرگ جهل محض است .
از اين رو هرگاه دانستى سبب درازى آرزو نادانى و دوستى دنياست ، پس ‍ درمان آن با دفع سبب ميسر خواهد شد، اما نادانى را با تفكر درست و صافى كه از دل حاضر و آماده برخاسته باشد و نيز شنيدن حكمتهاى بليغ از دلهاى پاك مى توان دفع كرد، ليكن بيرون كردن محبت دنيا از دل بسيار سخت است چه آن درد دشوارى است كه درمان آن پيشينان و متاءخران را خسته و درمانده كرده و علاج آن تنها ايمان به روز باز پسين و مجازتهاى سنگين و ثوابهاى بزرگ آن است ؛ و هرگاه انسان به اين امر يقين حاصل كند محبت دنيا از دلش بيرون مى رود چه محبت بزرگ محبت كوچك را از دل مى زدايد و با مشاهده حقارت دنيا و نفاست آخرت از اين كه به دنيا توجه كند سرباز خواهد زد هر چند پادشاهى مشرق تا مغرب زمين به او داده شود، چه رسد به اين كه هر بنده اى در اين دنيا جز از مقدار اندكى از آن كه آلوده به انواع ناملايمات است برخوردار نيست و در اين صورت چگونه با وجود ايمان به آخرت به دنيا شاد باشد و محبت آن در دلش رسوخ يابد از خداوند خواستاريم كه دنيا را آن چنان به ما وانمود كند كه به بندگان صالح و شايسته خودنشان داده است به هر حال براى استقرار ياد مرگ در دل درمانى مانند توجه به مرگ قرآن و همگنان و اين كه چگونه در وقتى كه گمان نمى كردند مرگ به سراغ آنها آمد وجود ندارد اما كسى كه خود را براى آن آماده ساخته فوز عظيمى را نصيب خود كرده و آن كه به درازى آرزو فريفته شده زيان و خسران آشكارى را بهره خود ساخته است .
آدمى بايد در هر ساعت به اندام و اعضاى خود بنگرد و بينديشد كه چگونه سرانجام كرمها آنها را خواهند خورد و چگونه استخوانها خرد و متلاشى خواهند شد و فكر كند كه كرمها از حدقه راست او آغاز به خوردن خواهند كرد يا از حدقه چپ ، زيرا چيزى در بدن او نيست جز اين كه طعمه كرمها خواهد شد و آنچه از او براى خودش باقى مى ماند تنها علم و عمل خالص ‍ او براى خداست همچنين بايد در آنچه بزودى بر او وارد مى شود مانند عذاب قبر، سوال نكير و منكر، حشر و نشر، اهوال قيامت و فزع ندا در روز عرض اكبر بينديشد، زيرا امثال اين تفكرات است كه ياد مگر را در دل تازه نگه مى دارد و او را به آمادگى براى آن فرا مى خواند.

بيان مراتب مردم در درازى و كوتاهى آرزو
بدان مردم در اين مورد متفاوت اند؛ برخى آرزوى بقا دارند و خواهان هميشگى آنند، خداوند فرموده است : يود احدهم لو يعمر الف سنة (٥٢٣) و بعضى تا رسيدن به منتهاى پيرى بقا را آرزو دارند و اين طولانى ترين عمرى است كه ديده و شاهد آن بوده اند اينان كسانى هستند كه دنيا را بسيار دوست مى دارند پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((محبت پير در طلب دنيا جوان است هر چند هر دو چندبره گردن او از پيرى در هم شوند جز كسانى كه پرهيزگار باشند و اينان اندكند ))(٥٢٤) دسته اى آرزوى بقاى تا يك سال را دارند و به تدبير آنچه وراى آن است نمى پردازند و براى خود در سال آينده وجودى فرض نمى كنند، در تابستان براى زمستان و در زمستان براى تابستان آماده مى شوند و هنگامى كه كفاف يك سال را گرد آورى كردند به عبادت مشغل مى شوند گروهى تنها آروزى ماندن طول تابستان يا زمستان را دارند و در تابستان براى زمستان براى تابستان لباس تهيه نمى كنند؛ و بعضى اميد ماندن يكشبانه روز را دارند و فقط براى امروز خود آماده مى شوند و فراد را به حساب عمر نمى آورند.
عيسى (عليه السلام ) گفته است : ((براى روزى فردا تلاش نكنيد، اگر فردا از عمر شماست روزى شما به همراه آن خواهد آمد، و اگر فردا از عمر شما نيست براى روزى ديگران تلاش نكنيد.))
بعضى نيز آرزويشان از حد يك ساعت تجاوز نمى كند چنان كه پيامبر عليه السلام به عبدالله بن عمر فرمود: ((اى عبدالله هرگاه بامداد كردى با خود سخن از شب مگوى ، و چون شام كردى با خود سخن از بامداد مكن ))(٥٢٥) برخى بقاى در دنيا را تا يك ساعت ديگره هم براى خود فرض ‍ نمى كنند، و بعضى مرگ را در پيش چشم و نصب العين خود ساخته و منتظرند هم اكنون بر آنها واقع شود، اينها همان كسانى هستند كه نمازشان را نماز وداع مى خوانند.
اينهاست درجات مردم از نطر درازى و كوتاهى آرزو و براى هر كدام در نزد خداوند مراتبى است روشن است كسى كه آرزويش منحصر در يكماه باشد مانند كسى نيست كه يك ماه و يك روز را آرزو داشته باشد و در نزد خداوند درجه آنها متفاوت است چه ان الله لا يظلم مثقال ذرة و ان تك حسنة يضاعفها؛(٥٢٦) فمن يعمل مثقال ذرة خير يره (٥٢٧) اثر كوتاهى آرزو در مباردت به عمل آشكار مى شود، و هر انسانى مدعى كوتاهى آرزوست در حالى كه دروغ مى گويد و اعمال او نمايانگر دروغ اوست ، زيرا وى در تكاپوى اسبابى است كه بسا تا يك سال ديگر هم به آنها محتاج نشود و همين امر بيانگر آرزوى دراز اوست نشانه توفيق آن است كه مرگ پيوسته نصب العين آدمى باشد و لحضه اى از آن غفلت نكند؛ در اين صورت براى مرگ در هر وقتى كه بر او در آيد آماده مى شود اگر تا شبانگاه زنده بماند خدا را بر طاعتى كه انجام داده شكر مى گويد و خوشحال خواهد بود كه روز خود را ضايع نكرده و بهره اش را از آن گرفته و براى خود اندوخته است سپس اعمالش را تا بامداد از سر مى گيرد و چون بامداد شود به همين گونه اعمال خود را ادامه مى دهد اين روش تنها براى كسى ميسر مى شود كه دلش را از فردا و آنچه در آن است فارغ گردانيده باشد چنين كسى هرگاه بميرد سعادتمند مرده و غنيمت برده و اگر زنده بماند به حسن آمادگى و لذت مناجات با خدا شادمان است پس مرگ براى او سعادت و زندگى براى شمايه مزيد ثواب است .
بنابر اين اى بيچاره مرگ را در دل خود جاى ده چه تو را با شتاب مى برند و تو از خودت غافلى و شايد به منزل نزديك شده و مسافت را طى كرده باشى ، ليكن اين امر محقق نمى شود مگر آن كه به عمل شتابى و هر نفسى را كه در آن به تو مهلت داده شده است مغتنم بشمارى .

بيان شتافتن به عمل و پرهيز از آفت ، تاءخير
بدان كسى كه دو برادر غايب دارد كه ورود يكى را در فردا و ورود ديگرى را پس از يك ماه يا يك سال انتظار دارد براى ديدار برادرى كه پس از يك ماه يا يك سال ديگر وارد مى شود خود را آماده نمى كند بلكه آماده ديدار برادرى مى شود كه فردا وارد خواهد شد پس آمادگى نتيجه قرب انتظار است كسى كه منتظر رسيدن مرگ پس از گذشت يك سال ديگ راست دلش به آنچه در اين مدت است مغولمى شود و آنچه را پس از آن است فراموش مى كند سپس در هر روز كه بامداد مى شود منتظر يك سال تمام است و روزى را كه گذشته از اين مهلت كم نمى كند و همين امر مانع او مى شود كه به عمل بشتابد، چه وى همواره مجال وسيعى در اين يك سال براى خود تصور مى كند و در نتيجه عمل را به تاءخير مى اندازد پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((هر يك از شما از دينا جز ثروتى طغيان برانگيز، يا فقرى فراموشى آوردن يا مرضى تباه كننده يا پيرى خرف كننده يا مرگى به آخرت رساننده يا دجال را انتظار ندارد، دجال بدترين غايبى است كه منتظر اويند، يا انتظار قيامت را دارد و قيامت سخت تر او تلختر است .))(٥٢٨)
ابن عباس گفته است : ((پيامبر صلى الله عليه وآله در آن هنگام كه مردى را پند مى داد به او فرمود: پنج چيز را پيش از پنج چيز مغتنم بشمار، جوانى خود را پيش از پيرى ، سلامت خود را پيش از بيمارى ، توانگرى خود را پيش از نادارى ، فراغت خود را پيش از مشغولى و زندگى خود را پيش از مردنت . ))(٥٢٩)
و نيز فرموده است : ((دو نعمت است كه بسيارى از مردم در آنها زيان كارند: سلامت و فراغت ))(٥٣٠)، يعنى آنها را مغتنم نمى شمارند و هنگامى كه زايل شوند ارزش آنها شناخته مى شود.
و نيز: ((هر كس بترسد راه را در شب مى رود و آن كه در شب رود (بامداد) به منزل مى رسد آگاه باشيد كالاى خداوند گرانبهاست آگاه باشيد كالاى خداوند بهشت است ))(٥٣١)
و نيز: جائت الراجفة تتبعها الردافة ؛ يعنى مرگ با آنچه در اوست فرا رسيد.))(٥٣٢)
هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه وآله در اصحاب خود غفلت يا غرورى مى ديد با صداى بلند در ميان آنها ندا مى داد: ((مرگ به سوى شما به طور ثابت و لازم آمد يا با شفاوت و يا با سعادت .))(٥٣٣)
و نيز فرموده است : ((من بيم دهنده ام و مرگ دگرگون كننده و قيامت وعده گاه است .))(٥٣٤)
ابن عمر گفته است : پيامبر صلى الله عليه وآله بر ما وارد شد و آفتاب بر اطراف سقف خانه بود فرمود: از دنيا باقى نمانده جز مانند آنچه از امروز ماباقى مانده نسبت به آنچه گذشته است ))(٥٣٥)
و نيز: ((داستان دنيا داستان جامه اى است كه آنرا سرتاسر شكافته باشند و تنها به نخ آخر آن آويخته باشد و بزودى اين نخ نيز قطع شود .))(٥٣٦)
جابر گفته است : پيامبر صلى الله عليه وآله هنگامى كه خطبه مى خواند و قيامت را ياد مى فرمود: و آوازش را بلند مى كرد و گونهايش سرخ مى شد و مانند اين بود كه از ورود سپاهيانى بيم مى داد، و مى فرمود: در بامداد و شامگاه به شما گوشزد كردم كه من و قيامت مانند اين دو هستيم و دو انگشت خود را به هم چسباند(٥٣٧) .
ابن مسعود گفته است : پيامبر صلى الله عليه وآله اين آيه را تلاوت كرد: فمن يرد الله آن يعديه يشرح صدره للاسلام (٥٣٨) سپس ‍ فرمود: ((هرگاه نور در سينه در آيد گشاده مى شود)) عرض كردند: اى پيامبر خدا آيا آن را نشانه اى هست كه شناخته شود فرمود: ((آرى دور شدن از سراى فريب ، و باز گشتن به سراى جاويد، و آمادگى براى مرگ پيش ‍ از فرود آمدن آن .))(٥٣٩)

باب سوم : سكرات مرگ و شدت آن و حالاتى كه به هنگام مردن مستحب است
بدان اگر در پيش روى بنده مسكين غم و بيم و عذابى جز مجرد سكرات مرگ وجود نداشت نيز سزاوار بود كه زندگى او منغص و شادمانى او مكدر و سهو و غفلت از او دور باشد، و شايسته بود كه تفكرش در اين باره طولانى و آمادگى اش براى آن بزرگ باشد بويژه آن كه در هر نفسى انتظار آن مى رود چنان كه يك از حكيمان گفته است اندوهى كه به دست غير تو باشد نمى دانى در چه زمان تو را فرا خواهد گرفت لقمان به پسرش گفت : اى پسرك من امرى كه نمى دانى كى به تو خواهد رسيد پيش از آن كه ناگهان به تو رسيد براى آن آماده باش شگفتا اگر انسان مشغول بزرگترين لذتها و خوشترين مجلسهاى لهو باشد و انتظار رود كه كسى از نيروى انتظامى بر او وارد شود و پنج ضربه چوب به او زند بر اثر اين انتظار لذت او منغص و عيش او مكدر مى گردد، در حالى كه وى در هر نفسى در معرض آن است كه فرشته مرگ به همراه سكرات جان دادن بر او داخل شود و او از آن غافل باشد، و اين امر سببى جز نادانى و غرور ندارد.
بدان شدت درد سكرات مرگ را به حقيقت كسى نمى داند جز فردى كه آن را چشيده باشد و كسى كه آن رانچشيده است به شناخت او نسبت به آن يا از راه قياس با آلامى است كه آنها را حس كرده و يا از طريق استدلال به خستى احوال مردم به هنگام جان دادن است ، اما قياسى كه بيانگر آن باشد اين است كه هر عضوى كه روح در آن حلول ندارد درد را احساس نمى كند و اگر روح در آن باشد دردناك ميگردد، پس ادراك كننده درد روح است و هرگاه عضوى كه در آن روح است دچار زخم يا سوختگى شود اثر آن به روح سرايت مى كند و به اندازه تاءثير آن ، روح دردمند و تاءلم مى شود و اين درد بر گوش و خون و ديگر اجزاى بدن پخش مى شود و بخشى از آن به روح مى رسد و اگر درد به گونه اى باشد كه تنها قرين : مباشر روح شود و با غير آن كارى نداشته باشد اين درد بسيار بزرگ و سخت خواهد بود حالت نزع يا جان دادن دردى است كه بر روح وارد مى شود و همه اجزاى آن را فرا مى گيرد به طورى كه هيچ جزئى از اجزاى روح كه در اعماق بدن انسان منتشر است باقى نمى ماند جز اين كه درد بر آن وارد مى شود فى المثل اگر خارى در يكى از اعضاى انسان فرو رود دردى را كه از آن احساس مى كند در جزئى از روح كه مباشر موضع فرو رفتن خار است جريان مى يابد اما الم سوختگى بدين سبب بزرگ و سخت است كه اثرات آتش در همه اجزاى بدن منتشر مى شود، و هيچ جزئى از ظاهر و باطن عضو سوخته شده باقى نمى ماند جز اين كه حرارت آتش آن را فرا مى گيرد و در نتيجه همه اجزاى روح كه در ساير اجزاى گوشت بدن پراكنده است آن را احساس مى كند.
درد زخم تنها موضعى را فرا مى گيرد كه تيزى آهن بدان اصابت كرده است ، به همين سبب سوزش آن كمتر از سوزش سوختگى است ، اما درد جان دادن بر روح هجوم مى برد و همه اجزاى آن را فرا مى گيرد، چه روح است كه از تن بر كنده و از هر رگى و عصبى و جزئى و پيوندى و بيخ هر مويى و زير هر پوستى جدا و از فرق سر تا قدم بيرون كشيده مى شود بنابراين از درد و اندوه جان دادن مپرس تا آن جا كه گفته اند: مرگ سخت تر از ضربه شمشير و بريدن با اره و پاره كردن گوشت بدن با مقراض است چه قطع بدن با شمشير بدين سبب دردناك است كه بدن به روح تعلق دارد پس چگونه خواهد بود هرگاه روح مستقيما در معرض اين ضربات قرار گيرد كسى كه مضروب مى شود استغاثه و فرياد مى كند چه نيروى او در دل و پهلوها و زبانش باقى مانده ليكن بانگ و فرياد ميت بر اثر شدت درد منقطع مى شود چه درد و اندوه به نهايت رسيده و سرتاسر دلش را فرا گرفته ، و بر همه مواضع او چيره شده و همه قوايش را منهدم ساخته و تمامى اعضايش را ضعيف و ناتوان گردانيده به طورى كه نيروى استغاثه برايش باقى نگذاشته است اما عقل او در پوشش قرار گرفته و پريشان شده و زبانش گنگ و اعضايش ضعيف و ناتوان گرديده ودوست دادر كه باناله و فرياد و استغاثه بيا سياد ليكن بر آن قادر نيست ؛ و اگر نيرويى در او باقى مى بود به هنگام جان دادن فرياد و غرغره اى از گلو و سينه اش شنيده مى شد رنگ بدنش ‍ دگرگون و خاكسترى گرديده چنان كه گويى خاكى كه اصل فطرت اوست بر او ظاهر و نمايان شده و هر رگى به طور جداگانه از وى بيرون كشيده شده است درد در سراسر درون و بيرونش پخش گرديده به طورى كه حدقه هاى چشمش تا بالاى پلكها بر آمده و لبها و زبانش تا بيخ من قبض شده و بيضهاهايش تا منتهاى مل خود بالا رفته و سرانگشتانش سبز شده است .
پس مپرس از بدنى كه همه رگهاى او بيرون كشيده شده و اگر تنها يك رگ از او بيرون آورده مى شد درد او بس بزرگ بود چه رسد به آن كه روح نه از كشيدن يك رگ بلكه از كشيدن همه رگها متاءلم و دردمند است سپس ‍ بتدريج همه اعضاى او مى ميرند و سرد مى شوند نخست پاها سپس ساقها بعد رانها، و براى هر عضو سكرات و آلامى پياپى است تا آنگاه كه به حلق برسيد چه در اين هنگام نظر او از دنيا و مردم آن قطع و باب توبه بر روى او بسته مى شود و افسوس و پشيمانى او را احاطه مى كند پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((توبه بنده پذيرفته مى شود مادام كه جان به حلق نرسيده باشد .))(٥٤٠)
مى گويم : سپس غزالى اخبارى از پيشينيان درباره سختى مرگ و سكرات آن و بيم پيامبران و اولياى خدا از آن و سختى جان دادن آنها ذكر كرده است تا آن جا كه مى گويد: هنگامى كه ابراهيم خليل (عليه السلام ) مرد خداوند به او فرمود: اى خليل من مرگ را چگونه يافتى ، عرض كرد: مانند سيخى كه لاى پشم ترى بگذرانند؛ و زمانى كه موسى (عليه السلام ) از دينا رفت از او پرسيد، عرض كرد: مانند گوسفندى زنده اى كه قصاب پوست او را بكند، و پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: ((خود را مانند گنجشگى يافتم كه آن را روى ماهيتابه بريان كنند نه مى ميرد كه آسوده شود و نه نجات مى يابد تا پرواز كند)) اين اخبار با احاديثى كه از اله بيت عصمت (عليه السلام ) روايت شد شباهت ندارد بلكه بوى دروغ بودن آنها به مشام مى رسد جز يك حديث از امير مؤ منان (ع ) نقل كرده مشعر بر اينكه آن حضرت مردم را به نبرد تشويق مى كرده و مى فرموده است : ((اگر كشته نشويد مى ميريد و به كسى كه جانم در دست اوست سوگند كه نزد من هزار ضربت شمشير آسانتر از مردن بر روى بستر است )) و اين حديث از طريق خاصه (شيعه ) نيز از آن بزرگوار روايت شده است از اين رو ما از نقل ديگر اخبار او چشم مى پوشيم و به جاى آنها آنچه را در اين مورد از طريق خاصه وارد شده ذكر مى كنيم :
شيخ صدوق در كتاب اعتقادات (٥٤١) خود نقل كرده است كه به اميرمؤ منان عليه السلام عرض كردند: مرگ را براى ما توصيف كند، فرمود: ((با خبرى را يافتيد، مرگ يكى از سه امر است ، يا مژده است به نعمت ابدى يا بشارت است به عذاب سرمدى و يا تخويف و تهديد است نسبت به كسى كه نمى داند از كداميك از اين دو دسته است اما دوستى كه مطيع امر ماست به نعمتهاى ابدى مژده داده مى شود، و دشمنى كه مخالف امر ماست به عذاب جاودانى بشارت داده خواهد شد و آن كه وضعش مبهم و حالش دانسته نيست مؤ منى است كه نسبت به نفس خويش ستم و اسراف كرده است خبرى كه به او داده مى شود مبهم و هراس انگيز است با اين حال خداوند او را با دشمنان ما برابر نمى كند و به شفاعت ما او را از آتش بيرون مى آورد پس تحمل و فرمانبردارى كنيد و به خود و ديگران پشتگرم نباشيد و مجازاتهاى خداوند را كوچك نشماريد چه شفاعت ما به برخى از مسرفان نمى رسيد جز پس از سيصد هزار سال عذاب ..))
از حسن بن على (عليه السلام ) پرسيدند: اين مرگ كه آن را نشناخته اند چيست ؟ فرمود: ((بزرگترين شادى است كه بر مؤ منان وارد مى شود چه از سراى رنج و محنت به نعيم اند منتقل مى شوند، و براى كافران بزرگترين مهلكه است زيرا از بهشت خود به آتشى كه از ميان رفتنى و پايان يافتنى نيست انقتال مى يابند .))(٥٤٢)
هنگامى كه كار بر حين بن على بن ابى طالب (عليه السلام ) سخت شد همراهان آن حضرت به او نگريستند ديدند حال او بر خلاف آنان است چه هنگامى كه امر بر آنها سخت مى شد رنگ چهره شان دگرگون مى گرديد و پشتشان به لرزه در مى آمد و دلهايشان هراسان مى شد و از پا مى افتادند ليكن حسين بن على (عليه السلام ) و برخى از خواص او رخسارشان مى درخشيد و اعضايشان آرام و نفوسشان مطمئن بود آنها به يكديگر گفتند: به آن حضرت بنگريد كه از مرگ هيچ باكى ندارد امام حسين فرمود: ((اى بزرگزادگان شكيباى ورزيد مرگ پلى است كه شما را از پريشانى و بد حالى به بهشت پهناور و نعمتهاى هميشگى مى رساند كدام يك از شماست كه خوش نداشته باشد از زندانى به كاخى منتقل شود و آن براى دشمنان شما همچون كسى است كه از كاخى به زندانى منتقل شود و عذاب دردناك او را فرا گيرد همانا پدرم از پيامبر خدا صلى الله عليه وآله برايم حديث كرد كه فرموده است : دنيا زندان مؤ من و بهشت كافر است و مرگ پل آنان به سوى بهشت و پل اينان به سوى دوزخشان است من دروغ نگفته ام و به من دروغ گفته نشده است .))(٥٤٣)
به على بن الحسين (ع ) عرض كردند: مرگ چيست ؟ فرمود: ((براى مؤ من ماند كندن جامه چركين پر از شپش از تن و باز شدن غل و زنجيرهاى سنگين از او و تبديل آنها به فاخرترين جامه ها و پاكيزه ترين بوها و رهوارترين مركبها و دلپذيرترين منزلهاست ؛ و براى كافر مانند كندن لباس فاخر از تن و انتقال او از منازل دلپذير و تبديل آنها به چركين ترين و خشن ترين جامه ها و وحشتناكترين منزلها و بزرگترين عذابهاست .))(٥٤٤)
به امام باقر(ع ) عرض شد: مرگ چيست ؟ فرمود: ((مانند خوابى است كه همه شب به سراغ شما مى آيد جز اين كه مدتش طولانى است و تا روز قيامت از آن بيدار نمى شوند، برخى از آنها اقسام شاديهايى را كه نمى توان آنها را اندازه گيرى كرد در خواب مى بينند، و برخى انواع ترس و بيمهايى را كه نمى توان اندازه آنها را تعيين كرد در خواب مشاهده مى كنند، پس چگونه خواهد بود حالت شادى و ترس آنها در مرگ اين است مرگ كه بايد براى آن آماده شويد .))(٥٤٥)
به امام صادق (عليه السلام ) عرض كردند، ((مرگ را براى ما توصيف كن ، فرمود: آن براى مؤ من مانند پاكيزه ترين بوى خشوى است كه استشمام مى كند: به سبب بوى خوش آن به خواب مى رود و همه دردها و رنجها از او بر طرف مى شود؛ و براى كافر مانند گزيدن افعى و نيش كژدم و سخت تر از آن است عرض كردند، گروهى مى گويند: آن سخت تر از بريدن با اره ، و پاره كردن با مقراض و شكستن با سنگ ، و گردش محور آسيا در حدقه چشم است ، فرمود: براى بعضى از كافران و بدكاران به همين گونه است ؛ آيا نمى نگريد برخى از آنها اين سختيها را به هنگام جان دادن مى بينند و آن (مرگ ) از همه شدايد سخت تر است جز از عذاب آخرت چه آن سخت تر از عذابهاى دنياست عرض كردند: چگونه است كه كافرى را مى بينيم كه جان دادنش آسان است و در حالى كه سخن مى گويد و مى خندد مانند چراغى يكباره خاموش مى شود و در ميان مؤ منان نيز كسانى به همين گونه يافت مى شوند، همچنين در ميان مومنان و كافران افرادى ديده مى شوند كه در هنگام سكرات مرگ همين شدايد را تحمل مى كنند، فرمود: هر آسايش در آن موقع به مؤ منان دست دهد پاداش عاجلى است كه به آنها داده مى شود و هر شدت و سختى كه دچار شوند براى پاكيزه كردن آنها از گناهان است تا پاك و پاكيزه به آخرت باز گردند و هيچ مانعى در راه استحقاق آنها براى كسب ثوابهاى الهى وجود نداشته باشد؛ و هر سهولتى در آن هنگام در حال كافران ديده شود براى دادن پاداش كارهاى نيك آنها در دنياست تا در زمانى كه به آخرت باز مى گردند چيزى جز آنچه عذاب آنها را ايجاب كند براى خود نداشته باشد، و شدت و سختى حال كافران به هنگام جان دادن سر آغاز مجازتهاى الهى پس از پايان يافتن حسنات آنهاست چه خداوند دادگر است و ستم نمى كند .))(٥٤٦)
موسى بن جعفر (عليه السلام ) بر مردى وارد شد كه عرق مرگ بر او نشسته و در سكرات جاندادن بود و پاسخ كسى را نمى داد به آن حضرت عرض ‍ كردند: اى فرزند پيامبر خدا مايليم بدانيم حال رفيق ما چگونه است و مرگ چيست ؟ فرمود: ((مرگ وسيله تصفيه مؤ منان است و آنان را از گناهان پاك مى كند و آخرين ناراحتى است كه به آنها مى رسيد و كفاره آخرين گناهان آنان است ، همچنين كافران را از حسناتشان تهى و خالص مى كند و آخرين لذت يا نعمت يا رحميت است كه به آنها مى رسيد و آخرين ثوابى حسنه اى است كه دارا بوده اند اما اين رفيق شما از گناهان تهى گرديده و معاصى او تصفيه شده تا آنجا كه مانند جامه اى كه از هر چركى شسته و پاك شود پاكيزه شده و براى معاشرت با اهل بيت در سراى جاويد شايستگى يافته است .))(٥٤٧)
مردى از اصحاب امام رضا (عليه السلام ) بيمار شد، آن حضرت او را عيادت كرد و به او فرمود: ((حالت چگونه است ؟)) عرض كرد: پس از جدا شدن از حضور شما مرگ را ديدم - منظورش سختيهايش است كه از شدت بيمارى ديده است - فرموده : ((چگونه او را ديدى ؟)) پاسخ داد: سخت دردناك ، فرمود: ((آنچه را ديده اى چيزى است كه به تو هشدار مى دهد و برخى از حالات خود را به تو مى شناساند چه مردم دو دسته اند: دسته اى با مرگ آسودگى مى يابند، و دسته اى با مرگشان مردم از آنها آسوده مى شوند ايمان به خدا و نبوت و ولايت ما را تازه كن تا با مرگ آسودگى يابى )) مرد همين كار را كرد - حديث طولانى است و ما به اندازه نياز از آن نقل كرديم .))(٥٤٨)
به امام جواد (عليه السلام ) عرض كردند: چرا اين مسلمانان از مرگ كراهت دارند؟ فرمود: ((زيرا آن را نمى شناسند و خوش ندارند و اگر آن را مى شناختند و براستى از دوستان خدا بودند آن را دوست مى داشتند و مى دانستند كه آخرت براى آنها از دنيا بهتر است ، سپس فرمود: اى اباعبدالله چرا كودك و ديوانه از خوردن دارويى كه بدنش را پاكيزه و دردش ‍ را بر طرف مى كند امتناع مى ورزد؟ گفت : به سبب نادانى آنها به سودمندى داروست ، فرمود: سوگند به آن كه محمد صلى الله عليه وآله را بحق به پيامبرى برانگيخت كسى كه براى مرگ چنان كه شايسته آن است آماده شود مرگ براى او از اين دارو نسبت به اين بيمار سودمندتر است آگاه باشيد اگر آنها بدانند مرگ به چه نعمتهايى منجر مى شود آن را خواستار مى شوند و بيش از آنچه خردمند دور انديش طالب دارو براى دفع آفات و تاءمين سلامت است خواهان مى شدند.))(٥٤٩)
امام هادى (عليه السلام ) بر يكى از اصحابش كه بيمار بود وارد شد، وى از بيم مرگ گريه و بيتابى مى كرد، آن حضرت به او فرمود: ((اى بنده خدا از مرگ بيم دارى براى اين كه آن را نمى شناسى ، آيا خود را چنان مى بينى كه اگر تنت چركين و آلوده شود و از چرك و پليدى كه بر تو است در رنج بوده و به گرى و زخمهايى نيز دچار شده باشى و بدانى شستشوى در گرمابه همه اينها را از تو بر طرف مى كند آيا نخواهى خواست كه وارد گرمابه شوى و خود را از آنها شستشو دهى ؟ آيا مكروه تو نيست كه از رفتن به گرمابه خوددارى كنى و اين پليديها و زخمها در بدنت باقى نماند؟ عرض كرد: آرى اى فرزند پيامبر خدا، فرمود: مرگ به منزله همين گرمابه است و آن آخرين چيزى است كه تو را از گناهانت پاك و از زشتيها پاكيزه مى كند هرگاه به آن وارد شوى و از آن بگذرى از همه غمها و اندهها و آزارها رهايى مى يابى و به همه خوشحاليها و شاديها خواهى رسيد))؛ آن مرد آرام شد و به نشاط آمد و تسليم مرگ شد، چشمها را بر هم نهاد و روانه ديار آخرت گرديد.(٥٥٠)
از امام عسگرى (عليه السلام ) پرسيدند مرگ چيست ؟ فرمود: ((عبارت از تصديق چيزى است كه وجود ندارد.(٥٥١) چه پدرم از پدرش و او از جدش امام صادق (عليه السلام ) در اين باره برايم حديث كرده است : مؤ من هرگاه بميرد مرده نيست و همانا كافر مرده است ، خداوند مى فرمايد: يخرج الحى من الميت و يخرج الميت من الحى (٥٥٢) يعنى : مؤ من را از كافر و كافر از مؤ من به وجود مى آورد.(٥٥٣) مردى در نزد پيامبر خدا صلى الله عليه وآله آمد و عرض كرد: اى پيامبر خدا! چرا من مرگ را دوست نمى دارم ؟ فرمود: تو را مالى است ، عرض كرد: آرى ، فرمود: آيا پيشاپيش آن را فرستاده اى ، عرض كرد: نه ، فرمود: به همين سبب است كه مرگ را دوست نمى دارى .))(٥٥٤)
مردى به ابى ذر گفت : چرا ما مرگ را خوش نمى داريم ؟ پاسخ داد: براى آن كه شما دنيا را آباد و آخرت را خراب كرده ايد به همين سبب خوش نداريد كه از آبادى به ويرانى انتقال يابيد. به او گفتند ورود ما را بر خدا چگونه مى بينى ؟ پاسخ داد: اما نيكوكار مانند غايبى است كه بر كسانش وارد شود، و تبهكار همچون بنده گريزانى است كه نزد خواجه اش باز گردد. گفتند: حال ما را در پيشگاه خداوند چگونه مى بينى ؟ گفت : اعمالتان را بر كتاب خدا عرضه كنيد، خداوند مى فرمايد: ان الابرار لفى نعيم ، و ان الفجار لفى (٥٥٥) جحيم . آن مرد گفت : رحمت خدا كجاست ، پاسخ داد: رحمة الله قريب من المحسنين . تا اين جا سخنان شيخ صدوق است .(٥٥٦)
غزالى مى گويد: اينها سكرات مرگ اوليا و دوستان خداست و معلوم نيست حال ما كه در معاصى فرو رفته ايم سكرات مرگ و سختيهاى ديگر آن كه پياپى بر ما وارد خواهد شد چگونه خواهد بود، و سختيهاى مرگ سه چيز است :
١ - سختى جان كندن چنان كه ذكر كرديم .
٢ - مشاهده صورت فرشته مرگ و ترس و بيمى كه از آن بر دل مى نيشيند، چه نيرومندترين مردان ياراى آن را ندارد كه صورتى كه فرشته مرگ در حال قبض روح بنده گنهكار دارد مشاهده كند. از ابراهيم خليل روايت شده كه بر فرشته مرگ گفت : آيا مى توانى صورتى را كه در آن روح بدكار را قبش ‍ مى كنى به من نشان دهى ؟ پاسخ داد: رويت را از من بگردان ، ابراهيم عليه السلام از او روى گردانيد سپس به او نگريست ديد مردى سياه درشت موى ، بد بوى ، سيه جامه است كه پيوسته از دهن و سوراخهاى بينى وى شعله هاى آتش و دود بيرون مى آيد، ابراهيم (عليه السلام ) بيهوش شد و پس از زمانى كه به هوش آمد فرشته مرگ به صورت نخستين خود باز گشته بود. ابراهيم (عليه السلام ) گفت : اى فرشته مرگ اگر بدكار در حال مردنش ‍ جز ديدن صورت تو عذابى نداشته باشد او را بس خواهد بود.(٥٥٧)
اما مطيع او را در بهترنى و زيباترين صورتى مى بيند. عكرمه از ابن عباس ‍ روايت كرده است كه ابراهيم (عليه السلام ) مردى غيور بود، خانه اى داشت كه در آن به عبادت مى پرداخت و چون از آن بيرون مى رفت آن را قفل مى كرد. روزى به خانه برگشت ناگهان ديد مردى درون خانه است به او گفت : چه كسى تو را وادر خانه من كرده است ؟ گفت : مالك خانه امر به آن در آورده است . ابراهيم (ع ) گفت : مالك خانم منم ، گفت : كسى مرا وارد آن كرده است كه از من و تو مالكتر است ، گفت : تو كداميك از فرشتگانى ، پاسخ داد: من فرشته مرگم ، گفت : آيا مى توانى صورتى را كه در آن جان مومنان را مى گيرى به من نشان دهى ؟ پاسخ داد: آرى ، روى از من بگردان ، ابراهيم (ع ) روى از او گردانيده سپس به او نگريست ديد جوانى است با صورتى زيبا و جامه اى نيكو و بوى خوش ، گفت : اى فرشته مرگ ! اگر مؤ من به هنگام مرگ جز صورت تو را نبيند بس است .
رويدادهاى ديگر مرگ مشاهده دو فرشته نگهبان است . وهب گفته است : به ما خبر رسيده كه هيچ مرده اى نمى ميرد مگر آنگاه كه دو فرشته نويسنده عمل خود را ببيند، اگر فرمان بردار باشد به او مى گويند: خداوند از ما به تو جزاى خير دهد، بسا مجلس صدق كه ما را در آن نشاندى و بسا عمل نيك كه در حضور ما انجام دادى ؛ و اگر بد كار باشد به او مى گويند: خداوند از ما به تو جزاى خير ندهد بسا مجلس بد كه ما را در آن نشاندى و بسا عمل ناشايست كه در حضور ما مرتكب شدى و سخنان زشتى كه به گوش ما رساندى آرى خداوند از ما به تو خير ندهد.(٥٥٨) در اين هنگام چشمان ميت به سوى آنها خيره مى شود و ديگر به دنيا باز نمى گردد.
٣ - گنهكار مواضع خود را در آتش مى بينند و پيش از آن كه جايگاه خود را مشاهده كنند دچار خوف و هراس مى شوند، چه آنها در حال سكراتند، نيروى آنهاست شده ، و روح آنها براى خروج آماده گرديده است ليكن روح آنها مادام كه آواز فرشته مرگ را به يكى از دو بشارت نشنود از تن بيرون نمى رود، و آن اين است كه اى دشمن خدا بشارت ياد تو را دوزخ ، واى دوست خدا مژده باد تو را به بهشت ، ارباب قلوب و خرد از همين خاطر در خوف و هراسند چه پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((هرگز كسى از شما از دنيا بيرون نمى رود مگر آنگاه كه سرنوشت خود را بداند و جايگاه خود را در بهشت يا دوزخ ببيند.))(٥٥٩)
و نيز فرموده است : ((كسى كه ديدار خدا را دوست بدارد خداوند ديدارش ‍ را دوست مى دارد، و كسى كه ديدار او را كراهت دارد، ديدارش مكروه خداست )) عرض كردند: ما همه از مرگ كراهت داريم ، فرمود: ((مقصود اين نيست چه هرگاه براى مؤ من معلوم شود كه او بر چه چيزى وارد خواهد شد لقاى خدا را دوست مى دارد، و خداوند نيز لقاى او را دوست خواهد داشت .))(٥٦٠)
از پيامبر صلى الله عليه وآله نقل شده كه فرموده است : ((هرگاه خداوند از بنده اى خشنود باشد مى فرمايد: اى فرشته مرگ به سوى فلان بنده من برو و روح او را نزد من بياور تا او را آسودگى بخشم ، آنچه عمل كرده كافى است من وى را در حال رفاه آزمودم و او را چنان كه دوست داشتم يافتم . پس ‍ فرشته مرگ به همراه پانصد فرشته فرود مى آيد با هر كدام شاخه هاى ريحان و ساقه هاى زعفران است و هر يك حامل بشارتى غير از بشارت ديگران مى باشد و همه در دو صف قرار مى گيرند تا با ريحانى كه همراه آنهاست جان او بيرون آيد. هنگامى كه شيطان به آنها مى نگرد دست بر سر مى نهد و فرياد مى كند، لشكريانش به او مى گويند: او سرور ما تو را چه شده است ، مى گويد: آيا نمى بينيد به اين بنده چه كرامتهاى عطا مى كردند، شما كجا بوديد كه از او غافل شديد؟ مى گويند: ما كوشيديم ليكن او معصوم بود.))(٥٦١)
يكى از پشينيان گفته است : مؤ من را جز در لقاى خداوند آسودگى نيست ، و كسى كه آسودگى او در لقاى خداوندى است روز مرگ روز سرور و شادى و ايمنى و عزت و شرف اوست .
مى گويم : در كافى از سدير صيرفى آمده كه گفته است : به ابى عبدالله عليه السلام عرض كردم : قربانت شوم اى فرزند پيامبر خدا آيا مؤ من از قبض ‍ روح خود كراهت دارد؟ فرمود: ((نه به خدا هنگامى كه فرشته مرگ براى قبض روحش نزد وى مى آيد بيتابى مى كند. فرشته مرگ به او مى گويد: اى دوست خداى بيتابى مكن ، به آن كه محمد را به پيامبرى برانگيخت سوگند كه من از پدرى مهربان چنانچه حضور داشته باشد نسبت تو خوشرفتارتر و مهربانترم . چشمانت را باز كن و بنگر، فرمود: در اين هنگام پيامبر خدا و اميرمؤ منان و فاطمه و حسن و حسين و امامان از اولاد آنها (عليه السلام ) در نظر او ظاهر مى شند و به او مى گويد: اين پيامبر خدا و اميرمؤ منان و فاطمه و حسن و حسين و ائمه رفيقان تو هستند: او چشمانش را باز و نگاه مى كند و نداى كننده اى از سوى خداوند متعال به روح او ندا مى دهد: اى نفسى كه به محمد و خاندانش مرضى و مورد خشنودى هستى ، در زمره بندگان من يعنى محمد و خاندانش در آى و به بهشت من داخل شو. در اين هنگام در نزد او از بيرون آمدن روحش از تن و پيوستن به ندا كننده محبوبتر نيست .))(٥٦٢)
و نيز از ابى عبدالله (عليه السلام ) روايت شده كه فرموده است : انسانى وقتى جانش به بالاى سينه اش رسيد مى بيند، عرض كردم قربانت شوم چه مى بيند؟ فرمود: پيامبر خدا را مى بيند و آن حضرت به او مى گويد: من پيامبر خدا هستم مژده باد تو را، فرمود: سپس على بن ابى طالب را مى بيند و آن حضرت مى گويد: من على بن ابى طالب هستم همان كسى كه او را دوست مى داشتى ، من امروز به تو سود مى رسانم . مى گويد: به ابى عبدالله عليه السلام عرض كردم آيا ممكن است كسى از مردم اينها را ببيند سپس به دينا باز گردد؟ فرمود: هرگاه اينها را ديد براى هميشه مرده است ، و اين امر را بزرگ شمرد و فرمود: اين مطلب در قرآن آمده آن جا كه خداوند فرموده است : الذين آمنوا و كانوا يتقون لهم البشرى فى الحياة الدنيا و فى الاخرة لا تبديل لكلمات الله . (٥٦٣)
از ابن ابى يعفور نقل شده كه گفته است : خطاب جهنمى با ما آميزش ‍ داشت ، و او با اهل بيت (عليه السلام ) سخت دشمن بود و با نجدة ترين عامر حنفى حرورى خارجى مصاحبت مى كرد. مى گويد: من از نظر آميختگى او با ما و تقيه و بر او وارد شدم تا وى را عيادت كنم ، ديدم مدهوش افتاده و در آستانه مرگ است و شنيدم كه مى گفت : اى على مرا با تو چه كار است ؟ سپس اين جريان را به اطلاع ابى عبدالله رسانيدم فرمود: ((به پروردگار كعبه سوگند كه او را ديده است ، به پروردگار كعبه سوگند كه او را ديده است به پروردگار كعبه سوگند كه او را ديده است .))(٥٦٤)
غزالى مى گويد: و بيم سوء عاقبت دلهاى اهل معرفت را پاره كرده و اين از حوادث بزرگ زمان مرگ است ، و ما معناى سوء عاقبت و هراس اهل معرفت را از آن در كتاب خوف و رجاء بيان كرده ايم و آن در اين جا نيز شايسته ذكر است ليكن با بازگو كردن آن سخن را طولانى نمى كنيم .

پي نوشتها

__________________________________________________
٥١٥- يعين : زنده يا مرده اى ، ابن حبان آن را نقل و بخارى آن را در آخر حديث : ((در دنيا چنان باش كه گويا غريبى )) از قول ابن عمر روايت كرده است .
٥١٦- قصر الامل ابن اى الدنيا: و نيز آن را به همين گونه از حديث جابر روايت كرده و هر دو روايت او ضعيف است چنان كه در المغنى است .
٥١٧- طبرانى از حديث ام وليد دختر عمر
٥١٨- الحيلة ابو نعيم ، الشعب بيهقى ، قصر الامل ابن ابى الدنيا: الترغيب و الترهيب ، ج ٤،ص ٢٣٢.
٥١٩- عراقى گفته است : مسند احمد، قصر الامل ابن ابى الدنيا و الفاظ از اوست ، الامثال را مهر فرى از روايت ابى المتوكل ناجى از ابى سعيد خدرى و اسناد او حسن است ، الزهد ابن مبارك ، ابن ابى الدنيا نيز از روايت ابى المتوكل به طور مرسل .
٥٢٠- قصر الامل ابن ابى الدنيا از حديث حسن به طور مرسل (المغنى ).
٥٢١- قصر الامل ابن ابى الدنيا از روايت حوشب .
٥٢٢- كسى حاجتش را از دنيا روا نكرد - و هر حاجتى به حاجت ديگر منتهى شد.
٥٢٣- بقره / ٩٦: هر يك از آنها دوست دارد هزار سال عمر كند.
٥٢٤- صدر حيث را مسلم ، و بخارى : در صحيح خود ج ٨ص ١١١ نقل كرده اند، و ماخذ تمام حديث را نيافتم .
٥٢٥- سنن ترمذى ، ج ٩، ص ٢٠٣ بيهقى و جز او از حديث ابن عرم كه پيامبر صلى الله عليه وآله به او فرموده است .
٥٢٦- خداوند به اندازه ذره اى ستم نمى كند و اگر كار نيكى باشد آن را دو چندان مى كند.
٥٢٧- پس هر كس به اندازه سنگينى ذره اى كار نيك انجام دهد، آن را مى بيند.
٥٢٨- سنن ترمذى ، ج ٩، ص ١٨٥، از روايت محر زبن هارون از عبدالرحمان اعرج از ابى هريره و گفته است : حديث حسن است .
٥٢٩- مسند حاكم ، ج ٤،ص ٣٠٦ و گفته است : به شرط مسلم و بخارى حديث صحيح است .
٥٣٠- سنن ابن ماجه ، شماره ٤١٧٠؛ السمتدرك حاكم ، ج ٤،ص ٣٠٦.
٥٣١- سنن ترمذى ، ج ٩، ص ٢٧٧، حاكم بر سند حسن از حديث ابى هريره .
٥٣٢- سنن ترمذى و آن را حسن دانسته است از حديث ابى بن كعب .
٥٣٣- قصر الامل ابن ابى الدنيا از حديث زيد السلمى بهطور مرسل (المغنى )
٥٣٤- قص الامل ابن ابى الدنيا، ابوالقاسم بغوى (المغنى ).
٥٣٥- ابن ابى الدنيا، ترمذى (نظير آن ) از حديث ابى سعيد خذرى به سند حسن .
٥٣٦- ابن ابى الدنيا از حديث انس و صحيح نيست .
٥٣٧- صحيح ملم ، ج ٨،ص ٢٠٩ نظير آن ، قصر الامل ابن ابى الدنيا با همين الفاظ، المغنى .
٥٣٨- انعام ؟ ٢٥: آن كس را كه خدا بخواهد هدايت كند سينه اش را براى (پذيرش ) اسلام گشاده مى سازد.
٥٣٩- المستدرك حاكم ، قصرالامل ابن ابى الدنيا، و پيش از اين ذكرشده است .
٥٤٠- ترندى ، ابن ماجه ، به شماره ٤٢٥٣٠، از حديث ابن عرم كه پيش از اين ذكر شده است .
٥٤١- ٧نسخه اى كه با باب حادى عشر چاپ شده است ؛ معانى الاخبار،ص ٢٨٧.
٥٤٢- معانى الاخبار صدوق ،ص ٢٨٨، شماره ٣.
٥٤٣- معانى الاخبار،ص ٢٨٨.
٥٤٤- معانى الاخبار،ص ٢٨٩.
٥٤٥- معانى الاخبار،ص ٢٨٩.
٥٤٦- معانى الاخبار صدوق ،ص ٢٨٧.
٥٤٧- معانى الاخبار صدوق ،ص ٢٨٩.
٥٤٨- معانى الاخبار صدوق ،ص ٢٩٠.
٥٤٩- معانى الاخبار صدوق ،ص ٢٩٠.
٥٥٠- معانى الاخبار صدوق ،ص ٢٩٠.
٥٥١- يعنى آن امرى است كه تصديق آن تصديق چيزى است كه نمى باشد چه مومن با مردن نمى ميرد و كافر نيز به همين گونه است چه او پيش از اين مرده است (گفتار علامه مجلسى ) و براى سخن امام (عليه السلام ) نيز معناى ديگرى است كه پس ‍ از اتمام حديث خواهد آمد.
٥٥٢- روم / ١٩: او زنده را از مرده خارج مى كند، و مرده را از زنده بيرون مى آورد.
٥٥٣- معنانى الاخبار، ص ٢٩٠، گفتار آن حضرت كه فرموده است : ((مرگ تصديق چيزى است كه نمى باشد)) ظاهرا معنايش اين است كه مرگ تصديق چيزى است كه وجود ندارد يعنى امرى محال است و آن به منزله مرگ و عمل احمقى است كه فاقد عقل باشد. از امام صادق (ع ) روايت است كه فرمود: ((اگر خواهى در مجلسى عقل كسى را بيازمايى در خلال گفتار خود از چيزى سخن گوى كه وجود ندارد اگر آن را انكار كرد عاقل و اگر باور كرد احمق است .)) اميرمومنان (عليه السلام ) فرموده است : ((فقدان عقل فقدان حيات است و بى عقل جز با مرده ها مقايسه نمى شود، ذيل خبر نيز مويد اين معناست ، بنابراين ذكر اين خبر در اين جا مناسب نيست .
٥٥٤- خصال صدوق ج ١،(ص ) ١٠.
٥٥٥- انفطار / ١٣ و ١٤: مسلما نيكان در نعمت فراوانى خواهند بود، و بدكاران در دوزخ اند.
٥٥٦- براى همه اين مطالب به كتاب اعتقادات او، ص ٧٧ تا ٨١ مراجعه شود.
٥٥٧- جامع الاخبار، فصل ١٣٥.
٥٥٨- جامع الاخبار، فصل ١٣٣ در قبر.
٥٥٩- اين ابى الدنيا در مرگ به نقل از مردى كه نامش را نبرده از على (عليه السلام ) موقوفا.
٥٦٠- از حديث عباة بن صامت و مورد اتفاق است .
٥٦١- عراقى گفته است : آن را ابن ابى الدنيا در كتاب الموت از حديث تميم دارى با سندى ضعيف و اضافات بسيار نقل كرده است ، در آغاز حديث به مرفوع بودن آن تصريح نكرده و در آخر آن چيزى است كه دلالت بر مرفوع بودن آن دارد.
٥٦٢- كافى ، ج ٣، ص ١٢٨، شماره ٢.
٥٦٣- همان ماخذ، ج ٣، ص ١٣٣، شماره ٨. يونس / ٦٣ و ٦٤: همانها كه ايمان آوردند و (از مخالفت با فرمان خدا) پرهيز مى كردند براى آنها در زندگى دنيا و در آخرت بشارت است ، وعده هاى الهى تخلف ناپذير مى باشد.
٥٦٤- همان ماخذ، ج ٣،(ص ) ١٣٣، شماره ٩.



۱۶
آنچه از احوال محتضر به هنگام مرگ مستحب است

آنچه از احوال محتضر به هنگام مرگ مستحب است
بدان آنچه در هنگام مرگ نسبت به وضع محتضر مستحب مى باشد و آرامش و سكون است و آن كه زبانش به شهادتين گويا و دلش به خداوند خوش گمان باشد.
اما درباره وضع آن از پيامبر صلى الله عليه وآله روايت شده كه فرموده است : ((سه چيز را نسبت به مرده مراقب باشيد: هرگاه عرق به پشانيش ‍ نشيند و اشك از چشمش سرازير شود و لبهايش خشك گردد آن از رحمت خداوند است كه بر او نازل شده است . و اگر مانند كه خفه شده صدا كند و رنگش سرخ شود و لبهايش به رنگ خاكسترى در آيد آن از عذاب خداوند است كه بر او فرود آمده است .))(٥٦٥)
مى گويم : از طريق خاصه (شيعه ) الفقيه از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرموده است : ((هنگامى كه ديدى مؤ من چشمانش را خيره كرده و اشك از چشم چپش سرازير شده و عرق بر پيشانيش نشسته و لبهايش جمع شده و آب از بينى او خارج مى شود هر كدام از آنها براى تو كافى است كه به سختى مرگ پى ببرى .))(٥٦٦)
و نيز از آن حضرت درباره ميت كه در موقع مرگ اشك از چشمانش سرازير مى شود پرسيدند فرمود: ((اين به هنگام ديدار پيامبر خدا صلى الله عليه وآله و دين چيزى است كه او را خوشحال كرده است ، سپس فرمود: آيا نمى بينى انسان در موقع ديدن چيزى كه محبوب اوست و او را شادمان مى كند اشك از چشمانش فرود مى ريزد و خنده مى كند.))(٥٦٧)
و نيز از آن حضرت روايت است كه : ((دوستدار على (عليه السلام ) آن حضرت (عليه السلام ) آن حضرت را در سه جا ديدار مى كند و بدان خوشحال مى شود: در هنگام مرگ ، در موقع عبور از صراط و نزد حوض ‍ كوثر؛ و فرشته مرگ شيطان را از كسى كه بر نمازش هايش مواظبت داشته باشد دفع و شهادت ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله را در آن موقع به او تلقين مى كند.))(٥٦٨) پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرموده است : لا اله الا الله را به مردگانتان تلقين كنيد چه كسى كه آخرين گفتارش لا اله الا الله باشد وارد بهشت مى شود ))(٥٦٩)
غزالى مى گويد: اما روانى زبان او به دو كلمه شهادتين نشانه خوبى است ، ابو سعيد خدرى گفته است كه پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: لا اله الا الله را به مردگانتان تلقين كنيد ))(٥٧٠)؛ در روايت حذيفه آمده است كه : ((اين كلمه گناهان پيشين را از ميان مى برد ))(٥٧١)
عثمان گفته است : پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرمود: ((كسى كه بميرد و بداند كه هيچ معبوى جز خداوند نيست وارد بهشت مى شود .))(٥٧٢)
تلقين كننده بايد در تلقين اصرار نورزد بلكه مهربانى كند زيرا بسا زبان بيمار روان نباشد و اصرار او را به زحمت اندازد و باعث آن شود كه تلقين بر او گران آيد و كلمه شهادت را با كراهت اداء كند و بيم آن است كه همين امر سبب سو عاقبت وى شود.
معناى اين كلمه و اداى آن در حال مرگ اين است كه انسان در موقعى كه مى ميرد چيزى جز خدا در دلش نباشد و هرگاه جز حق يگانه مطلوبى نداشته باشد، ورود او بر محبوبش به سبب مرگ بالاترين نعمتى است كه به وى ارزانى شده است و اگر دلش به دنيا مشغول و به آن متوجه و از فقدان لذتهايش متاءسف باشد، و كلمه شهادت تنها بر نوك زبان او بوده و دلش ‍ گوياى آن نباشد امر او در خطر مشيت قرار خواهد گرفت چه صرف حركت زبان فايده اش اندك است مگر آن كه خداوند به قبول آن تفضل فرمايد.
مى گويم : از امام صادق (عليه السلام ) روايت است كه : ((هيچ كس نيست كه مرگش فرا رسد جز اين كه ابليس دسته اى از شيطانهايش را بر او مى گمارد كه تا آنگاه كه روح از بدنش بيرون مى رود او را به كفر وادارند و در دين به شك اندازند، اگر او مؤ من باشد شيطانها بر اين كار قدرت نخواهند يافت پس هرگاه نزد مرده هايتان حاضر شديد شهادت ان الا اله الا االله و ان محمد رسول الله را تا آنگاه كه مى ميرند به آنها تلقين كنيد)) در روايت ديگرى آمده كه فرموده است : ((كلمات فرج و شهادتين را به او تلقين كن ، و امامان (ع ) را جهت اقرار به آنها يكى پس از ديگرى براى او نام ببر تا آنگاه كه زبانش از كار بيفتد ))(٥٧٣)
از ابى بكر حضرمى نقل شده كه گفته است : يكى از افراد خانواده ام بيمار شد، به عيادت او رفتم و به او گفتم : اى فرزند برادر من برايت اندرزى دارم آيا آن را مى پذيرى ، گفت : آرى ، گفتم : بگو اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له ، او شهادت داد، گفتم : بگو: و آن محمد رسول الله ، اين را نيز شهادت داد: گفتم : اينها وقتى براى تو سودمند است كه آنها را از روى يقين ادا كنى ، گفت : بر اينها يقين دارم گفتم : گواهى ده كه على ولى خدا و وصى پيامبر صلى الله عليه وآله و خليفه بلا فصل او و امامى است كه پس از پيامبر صلى الله عليه وآله اطاعت او واجب است ، وى بدينها گواهى داد، گفتم : اينها وقتى به حال تو سودمند است كه بر يقين باشى ، گفت : به يقين هستم سپس امامان (عليه السلام ) را يكايك نام بردم و او به آنها اقرا كرد و گفت : بر امامت آنها يقين دارم ، و ديرى نگذشت كه مرد و خانوده اش نسبت به او سخت بيتابى مى كردند من از آنها جدا شدم و پس از آن كه به سوى آنان بازگشتم آنان را شكيبا و خشنود يافتم ، به آنها گفتم : حال شما چطور است ، و اى زن در اين سوگ چگونه اى زن گفت : به خدا سوگند با مرگ فلانى مصيبت بزرگى بر ما وارد شد ليكن از آنچه مايه تسلى خاطرم شده خوابى است كه همين شب ديدم ، گفتم : آن خواب چگونه است ، گفتن فلانى يعنى مرده را در خواب ديدم كه زنده و سلام است ، گفتم : اى فلان گفت : بلى ، گفتم : آيا تو نمرده بودى ، گفت : آرى ليكن به سبب كلماتى كه ابوبكر حضرمى به من تلقين كرد نجات يافتم و اگر آن نبود نزديك بود هلاك شوم (٥٧٤) .
از امام باقر (عليه السلام ) نقل شده كه فرموده است : ((اگر عكرمه را به هنگام مرگ مى يافتم به او نفع مى رساندم )) به امام صادق عرض شد: به چه چيزى به او نفع مى رسانديد، فرمود: ((چيزى را كه شما اعتقاد داريد به او تلقين مى كردم ))(٥٧٥)
از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرموده است : ((به خدا سوگند اگر بت پرست به هنگامى كه جان از تنش خارج مى شود به آنچه شما معتقديد اقرار كند هرگز بدنش سوزش آتش را نخواهد چشيد))(٥٧٦)
و نيز فرموده است : ((انسان مؤ من به هنگام مردنش از هر موقع ديگر خردمندتر است ))(٥٧٧)
و نيز فرموده است : در زما آن پيامبر خدا صلى الله عليه وآله مردى از اهل مدينه در بيماريى كه به سبب آن وفات يافت زبانش بند آمده بود، پيامبر خدا صلى الله عليه وآله بر او وارد شد و به او فرمود: ((بگو لا اله الا الله ))، وى نتوانست بگويد، براى بار ديگر به او فرمود باز هم نتوانست زنى بر بالاى سر آن مرد ايستاده بود به او فرمود: ((آيا اين مرد مادر دارد)) عرض كرد: آرى اى پيامبر خدا من مادر اويم ، به او فرمود: ((آيا تو از او خشنودى يا نه )) عرض كرد: نه بلكه بر او خشمگينم پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: ((من دوست مى دارم از او خشنود باشى )) عرض كرد: به سبب خشنودى تو اى پيامبر خدا از او خشنودم سپس آن حضرت به آن مرد فرمود: ((بگو، لا اله االا الله )) گفت : لا اله الا الله ، فرمود: بگو، ((يا من يقبل اليسير و يعفو عن الكثير اقبل منى اليسير و اعف عنى الكثير انك انت العفو الغفور)، اين را گفت ، به او فرمود: ((چه مى بينى )) گفت : دو سياه را مى بينم كه بر من وارد شدند، فرمود: ((ان را تكرار كن )) سپس به او فرمود: ((چه مى بينى )) عرض كرد: آن دو سياه از من دور شدند و آنها را نمى بينم و دو سپيدر و بر من در آمده و هم اكنون به من نزديك شده اند تا جانم را بگيرند، و او در همان لحظه مرد(٥٧٨) .
امام صادق (عليه السلام ) فرموده است : ((هر گاه بر محتضرى وارد شديد اين دعا را بر او بخوانيد تا آن را بگويد))(٥٧٩)
غزالى مى گويد: امام حسن ظن به خدا در اين وقت متحب است و ما در كتاب رجا اين موضوع را ذكر كرده ايم و درباره فضيلت آن اخبارى وارد شده است واثلة بن اسقع بر بيمارى وارد شد به او گفت : به من بگو گمان تو به خدا چگونه است گفت : در غرقاب گناه فرو رفته و در شرف هلاكتم ليكن به رحمت خداوند اميدوارم واثله تكبير گفت و با تكبير خداوند فرموده است : ((من در نزد گمانى هستم كه بنده ام به من دارد پس هر چه خواهد به من گمان كند))(٥٨٠)
پيامبر خدا صلى الله عليه وآله بر جوانى وارد شد كه در حال مرگ بود، به او فرمود: ((چگونه اى ))، عرض كرد: به خدا اميدوار از گناهانم بيمناك پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: ((اين دو در چنين وقتى در دل بنده اى جمع نمى شوند جز اين كه خداوند آنچه را اميد دارد به او عطا مى كند و از آنچه بيمناك است به او ايمنى مى دهد ))(٥٨١)
اعرابى بيمار شد به او گفتند: تو مى ميرى ، گفت : مرا كجا خواهند برد، گفتند: به سوى خدا، گفت : چه كراهتى داشته باشم از اين كه مرا نزد كسى بزند كه جز نيكى از او ديده نمى شود.

بيان حسرت آدمى به هنگام ديدن فرشته مرگ
مى گويم : غزالى نخست كيفيت قبض ارواح را بيان كرده و سپس به ذكر داستانهايى در اين باره پرداخته است و ما از طريق خاصه (شيعه ) مطلب نخست را شرح مى دهيم و از داستانهايى كه نقل كرده به ذكر پاره اى از بسنده مى كنيم .
از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرموده است : ((به فرشته مرگ گفته شد چگونه در يك لحظه ارواح بسيارى را قبض مى كنى در حالى كه برخى از آنها در مغرب و بعضى در مشرق اند پاسخ داد، آنها را فرا مى خوانم و اجابتم مى كنند، و گفت ، دينا در جلو چشم من مانند قدح غذا در پيش ‍ روى شماست كه آنچه مى خواهيد از آن بر مى گيريد و نيز دنيا نزد من مانند درهمى در كف دست شماست كه هر نوع مى خواهيد آن را زير و رو(٥٨٢) مى كنيد))
از امام صادق (عليه السلام ) پرسيدند: فرشته مرگ مى داند جان چه كسى را بايد بگيرد؟ فرمود: ((نه بلكه فرامينى از آسمان نازل مى شود كه جان فلان فرزند فلان را بگير))(٥٨٣)
غزالى مى گويد: و به بن منبه گفته است : يكى از پادشهان روى زمين خواست تا سوار و به محلى رهسپار شود، جامه هايى طلبيد تا بپوشد آنچه آوردند نپسنديد تا پس از چند بار بهترين جامه را كه مورد پسندش بود آورند و بر تن كرد همچنين اسب طلب كرد چنيدن اسب آوردند كه مورد پسنديش نبود تا آنگاه كه اسبان بسيارى آوردند و شاه بهترين آنها را انتخاب و بر آن سورا شد در اين ميان شيطان آمد و در بينى او دميد و وى را پر از تكبر و خودبينى كرد سپس شاه با لشكريانش به حركت در آمدند در حالى كه او به سبب كبر به مردم نمى نگريست ، مردى ژنده پوش به او سلام كرد، او پاسخ سلام وى را نداد آن مرد لگام اسب او را گرفت : لگام اسب را رها كن چه تو كار بزرگى را عهده دار شده اى ، و گفت : من به تو حاجتى دارم ، شاه گفت : صبر كن تا از اسب فرود آيم ، گفت : نه همين الآن و به زور لگام اسبش ‍ را گرفت : شاه گفت : حاجت خود را بگو، گفت : آن سرى است ، شاه سر خود را به او نزديك كرد، وى آهسته به او گفت : من فرشته مرگم ، رنگ چهره شاه دگرگون شد و زبانش دچار لكنت گرديد، سپس گفت : مرا بگذار تا به سوى خانواده باز گردم و حاجت خود را برآورم و آنها را وداع كنم . فرشته مرگ گفت : نه ، به خدا قسم هرگز كسان و دارايى خود را نخواهى ديد سپس ‍ جانش را گرفت و تنش همچون تكه چوبى بر زمين افتاد. در اين حال فرشته مرگ بنده مؤ منى را ديد كه به او سلام مى كند، وى پاسخ سلام او را داده و به وى گفت : مرا با تو حاجتى است كه بايد آن در در گوش تو بگويم ، گفت : بگو، آهسته به او گفت : من فرشته مرگم ، پاسخ داد: مرحبا به تو كه مدت غيبت تو بر من طولانى شده است به خدا سوگند غايبى در روى زمين نيست كه من لقاى او را از ديدار تو دوست تر بدارم ، فرشته مرگ به او گفت : حاجتى را براى آن بيرون آمده اى روا كن ، وى پاسخ داد: من حاجتى ندارم كه نزد من بزرگتر و محبوبتر از لقاى خداوند باشد، فرشته مرگ گفت : هر حالتى را كه مى خواهى در آن قبض روح شوى انتخاب كن ، گفت : بر اين توانايى دارى ؟ گفت : آرى من بدين ماءمورم ، گفت : مرا واگذار تا وضو بگيرم و دو ركعت نماز گزارم سپس در حالى كه در سجده باشم جانم را بگير. فرشته مرگ او را در حال سجود قبض روح كرد.
بكر بن عبدالله مزنى گفته است : مردى از بنى اسرائيل مال جمع كرد هنگامى كه در آستانه مرگ قرار گرفت به فرزندانش گفت : انواع اموالم را از نظرم بگذرانيد آنها اموال بسيارى اعم از اسب و شتر و برده و جز اينها را از معرض ديد او گذراندند، هنگامى كه او به آنها نظر كرد اشك حسرت فرو ريخت ، فرشته مرگ او را ديد كه مى گريد، به وى گفت : چه چيزى تو را به گريه در آورده است ، سوگند به آن كه اين اموال را بر تو داده از منزلت بيرون نخواهم رفت جز آنگاه كه ميان جان و تنت جدايى بيندازم . گفت : پس ‍ مهلت بده تا اين اموال را پخش كنم : هيهات ، مهلت از تو بريده شده چرا پيش از فرا رسيدن اجل اين كار را نكردى ، سپس جان او را گرفت .
وهب بن منبه گفت : فرشته مرگ جان يكى از جباران را كه نظيرى در زمين نداشت گرفت سپس به آسمان بالا رفت فرشتگان به او گفتند: از كسانى كه قبض روح كرده اى نسبت به چه كسى مهربانتر بوده اى ؟ پاسخ داد: براى گرفتن جان زنى كه در بيابان زندگى مى كرد ماءمور شدم چون بر او وارد شدم فرزندى زاده بود من به سبب غربت او و خردسالى كودكش و سكونت او در بيابان بدون هيچ سرپرست ، بر او ترحم كردم ، فرشتگان گفتند: اين جبارى را كه تو اكنون جان او را گرفتى همام كودكى است كه به او ترحم كردى ، فرشته گفت : منزه است خداوندى كه به هر كسى بخواهد لطيف و مهربان مى شود.
يزيد پرقاشى گفته است : يكى از جباران بنى اسرائيل در خانه خود نشسته و با برخى از كسانش خلوت كرده بود، در اين ميان نگاهش به شخصى افتاد كه به در خانه اش وارد شد، بى تاب و خشمگين از جا بر خاست و به او گفت : تو كيستى ، و چه كسى تو را وارد خانه من كرده است ؟ گفت : اما آن كه مرا وارد خانه كرده مالك آن است ، و اما من كسى هستم كه حجاب مانع من نيست ، از پادشاهان اجازه نمى گيرم و از سطوت و قدرت آنها بيم ندارم و هيچ جبار ستيزه گر و شيطان شرير نمى تواند مرا از كارم باز دارد. پس آن جبار در حالى كه لرزه بر اندامش افتاد بود خود را به رو در جلو او انداخت سپس با فروتنى و تذعليهم السلام سر بلند كرد و گفت : تو فرشته مرگى ؟ پاسخ داد: من همويم ، گفت : آيا ممكن است مرا مهلت دهى تا با كسانم عهده تازم كنم ؟ پاسخ داد: هيهات ، مدت تو منقطع شده و نفسهايت پايان يافته و ساعاتت به آخر رسيده و هيچ راهى براى تاءخير باقى نيست ، گفت : مرا به كجا خواهى برد؟ گفت : به سوى عملى كه از پيش فرستاده اى و به جاى كه پيش از اين آماده ساخته اى ، گفت : من كار نيكى براى آينده نكرده ام و جاى خوبى براى خود فراهم نساخته ام ، پاسخ داد: پس تو را به سوى آتش سوزانى خواهم برد كه پوست سر را مى كند. پس از آن جان او را گرفت و وى در ميان كسانش بر زمين افتاد، بعضى فرياد مى كشيدند و برخى مى گريستند. يزيد رقاشى گفته است : اگر جايگاه بدى را كه بدان باز گشته است مى دانستند فرياد و زارى آنها بر او بيشتر بود.
از اعمش از خيثمه نقل شده كه گفته است : فرشته مرگ بر سليمان بن داوود وارد شد و به يكى از همنشينانش نگاهى طولانى كرد هنگامى كه فرشته بيرون رفت آن همنشين به سليمان (عليه السلام ) گفت : اين كه بود؟ اين فرشته مرگ بود، گفت : ديدم به من چنان نگريست كه گويا قصد مرا دارد، گفت : چه مى خواهى ، پاسخ داد: مى خواهم مرا از او رهايى دهى و به باد دستور فرمايى تا مرا به دورترين نقاط هند برد، سليمان (عليه السلام ) به باد دستور اين كار را داد و باد فرمان او را به انجام رسانيد. سپس بار ديگر كه فرشته مرگ نزد او آمد سليمان (عليه السلام ) به وى گفت : مشاهده شد كه توبه يكى از همنشينانم نگاهى طولانى كردى پاسخ داد: آرى من از او شگفت شدم چه ماءمورم بودم در ساعتى نزديك او را در يكى از دورترين مناطق هند قبض روح كنم و چون او را در نزد تو ديدم دچار شگفتى شدم .

باب چهارم : در وفات پيامبر خدا صلى الله عليه وآله
مى گويم : ما اكنون از آنچه غزالى در اين باره ذكر كرده صرف نظر مى كنيم زيرا بسيارى از آنها از افتراهاى پيشينيان اوست كه براى ترويج اغراض ‍ فاسد خويش بهم بافته اند. از اين رو بايد آنچه را اصحاب ما از طرق و ماءخذ صحيح نقل كرده اند ذكر كنيم .
يكى از دانشمندان ما در كتاب خود كه آن را درباره وفات پيامبر صلى الله عليه وآله و سبب اختلاف صحابه پس از او تصنيف كرده (٥٨٤) پس از ذكر حديث حجة الوداع و وصيت آن حضرت در روز غدير خم و مطالب مربوط به آن چنين نوشته است : پيامبر نزديكى اجل خود را مى دانست و بيم داشت منافقان و دوستان آنها خلافت را غصب كنند، و اينها هزار مرد بودند لذا پرچمى براى اسامة بن زيد ترتيب و اكثر مهاجران و انصار را تحت فرماندهى او قرار داد و از وى خواست كه به همراه آنها به سوى محلى از كشور روم كه پدرش در آن جا كشته شده بود رهسپار شود تا پس از وفات آن حضرت كسى كه طمع حكومت و خلافت داشته باشد در مدينه باقى نماند و اين امر براى اميرمؤ منان (عليه السلام ) به انجام برسد و در آنجا منازعى وجود نداشته باشد از اين رو به دستور پيامبر صلى الله عليه وآله اسامه اردوگاه سپاه خود را در چند ميلى مدينه قرار داد و آن حضرت مردم را به خروج از آن و پيوستن به سپاه اسامه تشويق مى كرد ليكن در اين ميان بيماريى كه سبب وفات او شد عارض آن حضرت گرديد هنگامى كه احساس بيمارى فرموده است على بن ابى طالب (عليه السلام ) را گرفت و فرمود:
ماءمور شده ام كه براى اهل بقيع استغفار كنم جمعى از مهاجران و انصار نيز آن حضرت را همراهى كردند، چون در بقيع حاضر شدند فرمود: ((سلام بر شما اى اهل قبور و گوارا باد بر شما آنچه در آنيد و برتر از چيزى است كه مردم در آنند فتنه ها مانند پاره هاى شب تاريك يكى پس از ديگرى رو آورده است .)) و براى آنها بسيار طلب آمرزش فرمود سپس رو به اميرمؤ منان عليه السلام كرد و فرمود: اى برادرم جبرئيل هر سال قرآن را يك بار بر من عرضه مى داشت و در اين سال دو بار آن را بر من عرضه كرده است و اين را جز به سبب حضور مرگ خود نمى دانم سپس فرمود: اى على من ميان آن كه گنجينه هاى دنيا را در اختيار داشته و در آن جاودان باشم ، و ميان لقاى پروردگارم و هشت مخير شدم و من لقاى پروردگار و بهشت جاودانى را اختيار كردم ، هنگامى كه مردم تو مرا غسل بده و عورتم را بپوشان چه هر كس به عورت من نگاه كند خداوند او را كور مى گرداند سپس به خانه بازگشت و سه روز در حال بيمارى بود: سپس از آن در حالى كه به اميرمؤ منان تكيه داده بود عازم مسجد شد و بر منبر رفت و خطبه خواند و حمد و ثناى آلهى را به جا آورد سپس فرمود: اى گروه مردم اينك من در ميان شما دچار لرزشم به هر كس وعده اى داده ام نزد من بيايد تا آن را ايفا كنم ، و هر كس از من طلبى دارد بر آن آگاهم كند مردى برخاست و گفت : اى پيامبر خدا از سوى تو به من وعده اى داده شده است چه من ازدواج كردم و شما به من وعده دادى كه سه ماده شتر به من بدهى پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: آنها را به تو مى دهم و قدرى بيشتر سپس فرمود: اى گروه مردم ميان خدا و خلق جز عمل به طاعت او چيزى وجود ندارد كه به سبب آن خيرى به كسى برساند يا شرى را از او دفع كند، سوگند به آن كه مرا بحق برانگيخت جز عمل و رحمت او چيزى ماهى نجات نيست و اگر من معصيت خدا كنم نيز هلاك مى شوم سپس از منبر فرود آمد و نماز را سبك با مردم برگزار كرد و پس از آن داخل خانه اش شد و اين خانه ام سلمه بود، در اين موقع عايشه آمد و درخواست كرد پيامبر صلى الله عليه وآله به خانه اى كه او در آن است منتقل شود و به آن جا انتقال داده شد بامداد روز بعد انصار آمدند و گرد خانه را گرفته به غلام آن حضرت گفتند: از پيامبر خدا صلى الله عليه وآله براى ما اجازه ورود بگير، غلام گفت : آن حضرت در حال بيهوشى است آنها گريستن آغاز كردند، در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه وآله به هوش آمد و صداى گريه آنها را شنيد، فرمود: اينها كيستند عرض كردند: انصارند، فرمود: از خانواده ام چه كسى در اين جاست ، عرض ‍ كردند: على و عباس آن حضرت آنان را فرا خواند و در حالى كه به آنها تكيه داده بود از منزل بيرون آمد و به يكى از ستونهاى مسجد تكيه داد و مردم به گرد او اجتماع كردند آن حضرت حمد و ثناى آلهى را به جا آورد و پس از آن فرمود: اى گروه مردم هرگز پيامبر نمرده جز اين كه باز مانده اى از خود به جاى گذاشته است و آنچه من در ميان شما به جاى مى گذارم دو چيز سنگين است آنها كتاب خدا و عترتم ، يعنى اهل بيت من مى باشند به آنها تمسك جوييد چه هر كس آنها را ضايع كند خدا او را ضايع خواهد كرد بدانيد انصار به منزله خانواده گنجينه منند كه به آنها پناه جستم ، شما را وصيت مى كنم به تقواى الهى و نيكى به نيكان آنها و گذشت از بدان آنها در اين موقع مردمى كه در سپاه اسامه شركت نداشتند به عيادت پيامبر خدا صلى الله عليه وآله مى آمدند و سپس به سوى سعد بن عباده باز مى گشتند و او را عيادت مى كردند آنگاه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله اسامة بن زيد را فرا خواند و به او فرمود: با اميد به خداوند به سمت محلى كه تو را ماءمور كرده ام و به همراهى كسانى كه در تحت فرماندهى تو قرار داده ام حركت كن : و آن حضرت جمعى از مهاجران انصار از جمله ابوبكر و عمر و ابو عبيده و جز آنها را زير فرماندهى او قرار داد و به او دستور داده بود كه از قريه و آيد فلسطين كه پدرش زير در آن جا كشته شده بود بگذرند اسامه عرض كرد: پدر و مادرم فدايت اى پيامبر خدا به من اجازه ده تا آنگاه كه خداوند به تو بهبودى عنايت كند در اين جا بمانم چه هرگاه با اين حالتى كه شما دارى از اين جا بيرون روم با دلى مجروح بيرون رفته ام پيمبر صلى الله عليه وآله فرمود: اى اسامه آنچه را به تو دستور داده ام اجرا كن كه باز ايستادن از جهاد پسنديده خدا نيست اسامه در همان روز از مدينه خارج شد و در يك فرسخى آن اردو زد، و ندا كننده اى از سوى پيامبر صلى الله عليه وآله ندا در داد كه هان هيچ يك از كسانى كه آنها راحت فرماندهى اسامه قرار داده ام از رفتن با او تخلف نكند، ليكن هنگامى كه آن حضرت سستى مردم را در خروج مشاهده كرد قيس بن سعد بن عباده را كه شمشيردار آن حضرت بود و خباب بن منذر را دستور داد با گروهى از انصار بيرون روند و مردم را به سوى اردوگاه كوچ دهند قيس و ياران او آنها را از شهر بيرون برده و به اردوگاه ملحق ساخته و به اسامه گفتند: پيامبر خدا صلى الله عليه وآله اجازه نداده است كه در ماءموريت خود تاءخير كنى لذا پيش از آن كه از درنگ تو آگاه شود حركت كن اسامه همراهانش را كوچ داد، و قيس و يارانش به سوى پيامبر خدا صلى الله عليه وآله بازگشتند و حركت آن گروه را به اصلاع آن حضرت رسانيدند،
پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: اين قوم كوچ نمى كنند از سوى ديگر هنگامى كه افراد ماءمور به شركت در سپاه اسامه در اردوگاه فرود آمدند ابوبكر و عمر و ابو عبيده نزد اسامه آمده گفتند: كجا مى روى و مدينه را خالى مى گذارى در حالى كه ما از هر كس ديگر به اقامت در آن نيازمندتريم ، اسامه گفت : چه شده است ؟ گفتند: پيامبر خدا صلى الله عليه وآله را مرگ فرا رسيده و به خدا سوگند اگر مدينه را خالى گذاريم على بن ابى طالب زمام اين امر را به دست خواهد گرفت و محمد صلى الله عليه وآله ما را به اين مقصد دور ماءمور نكرده جز براى آن كه مدينه را براى على بن ابيطالب خالى كنيم تا مردم با او بيعت كنند و كار به سود او تمام گردد و همه آن كه مدينه را براى على بن ابيطالب خالى كنيم تا مردم با او بيعت كنند و كار به سود او تمام گردد و همه آنچه ما طرح ريزى كرده ايم از ميان برود، لذا آن گروه به جاى نخستين خود بازگشتند و در آن اقامت گزيدند: و پيكى روانه كردند تا خبرها و چگونگى بيمارى پيامبر خدا صلى الله عليه وآله را به اطلاع دهد اين پيك نزد عايشه آمد و پنهانى از او در اين باره پرسش كرد عايشه گفت : به سوى ابوبكر و عمر برو و به آنها بگو: حال پيامبر خدا صلى الله عليه وآله سنگين و دشوار شده و بيماريش فزونى يافته ، هيچ يك از شما از محل خود دور نشود و من اخبار را پياپى به شما مى رسانم چون بيمارى پيامبر خدا صلى الله عليه وآله شدت يافت و عايشه صهيب رومى را فرا خواند و به او گفت : نزد ابوبكر و عمر برو و آنها را آگاه كن كه حالت پيامبر صلى الله عليه وآله نوميد كننده است و به ابوبكر بگو خود و عمر و ابوعبيده همين امشب به مدينه بازگردند صهيب نزد آنها آمد و پيام عايشه را رسانيد آنها دست او را گرفته نزد اسامه بردند و از پيام عايشه او را آگاه كردند و اجازه خواستند كه به مدينه باز گردند.
اسامه به آنها اجازه داد و گفت : كسى از وضع شما آگاه نشود، اگر پيامبر خدا صلى الله عليه وآله بهبود يافت به اردوگاه باز گرديد و اگر رحلت كرد مرا آگاه سازيد تا هر راهى را مردم اختيار كردند من با آنها هماهنگ شوم ابوبكر و عمر و ابوعبيده شبانه وارد مدينه شدند و پيامبر خدا صلى الله عليه وآله در حالت بيهوشى بود هنگامى كه از آن حال باز آمد فرمود: به خدا سوگند در اين شب شر بزرگى به مدينه وارد شده است ، عرض كردند: اى پيامبر خدا آن شر چيست ؟ فرمود: آنانى را كه ماءمور كرده بودم براى شركت در سپاه اسامه بيرون روند دسته اى از آنها در مدينه بازگشته و بر خلاف دستور من رفتار كرده اند آگاه باشيد كه من در پيشگاه خداوند از آنها بيزارم ، واى بر شما سپاه اسامه را روانه كنيد - و اين را سه بار تكرار فرمود - لعنت خدا بر آن كه از آن سپاه تخلف كند و اين را نيز سه بار تكرار كرد راوى مى گويد: اما على بن ابى طالب و فضل بن عباس در طول بيمارى آن حضرت از او جدا نمى شدند.
بلال اذان گو در وقت هر نماز واجب به حضور پيامبر مى رسيد و عرض ‍ مى كرد: اى پيامبر خدا نماز، اگر آن حضرت قادر بر خروج از خانه بود بيرون مى آمد و نماز را با مردم به جماعت مى گذارد و اگر قدرت نداشت به على بن ابى طالب دستور مى داد كه با مردم به جماعت نماز بگذارد در بامداد شبى كه آن عده وارد مدينه شدند بلال به حضور پيامبر صلى الله عليه وآله رسيد تا براى نماز اذان بگويد ديد آن حضرت قادر به خروج از منزل نيست پس ندا داد:
الصلاة يرحمكم الله ، پيامبر خدا صلى الله عليه وآله كه سرش در دامان على ابن ابى طالب (عليه السلام ) بود با دست اشاره فرمود كه يكى از آنان با مردم نماز بگذارد چه من دچار وضع خودم هستم عايشه گفت : دستور دهيد ابابكر با مردم نماز بگذارد، حفصه گفت : فرمان دهيد عمر با مردم نماز بگذارد، هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله گفتار آنها را شنيد و حرص هر يك را در مقدم داشتن بگذارد، هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله گفتار آنها را شنيد و حرص هر يك را در مقدم داشتن پدر خود ديد به آنها فرمود: عفيف باشيد سپس بيهوش شد عايشه به بلال گفت : پيامبر خدا صلى الله عليه وآله از هوش رفته و سرش در دامان على است و وى نمى تواند از او جدا شود به ابوبكر بگو تا با مردم نماز بگذارد، بلال گمان كرد عايشه اين سخن را از سوى پيامبر صلى الله عليه وآله به او گفته است لذا به مردم گفت : ابوبكر را مقدم بداريد، و در اين موقع ابوبكر و عمر و همراهان آنها به مسجد در آمده بودند عايشه صهيب رومى را نزد ابوبكر فرستاد و به او پيغام داد كه من به بلال دستور داده ام كه به مردم بگويد با ابوبكر نماز بگذارند پس بر جماعت مقدم باش تا بلال اين دستور را به تو برساند ابوبكر پيش رفت و وارد محراب شد هنگامى كه تكبير نماز گفت پيامبر صلى الله عليه وآله به هوش آمد و تكبير را شنيد، به على فرمود: چه كسى است كه با مردم نماز مى گزارد، عرض كرد: اى پيامبر خدا عايشه و حفصه به بلال دستور داده اند كه به ابابكر بگويد با مردم نماز بگزارد، پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: تكيه گاه من باشيد و مرا به مسجد ببريد به خدا سوگند فتنه اى بر اسلام وارد شده كه آسان نيست سپس به عايشه و حفصه نگاهى خشمگينانه كرد و به آنها فرمود: آگاه باشيد شما مانند زنان مصرى نسبت به يوسف هستيد.
مقصود آن حضرت ابن بود كه زنان مصرى به يوسف تهمت زدند و آنچه را شيطان گمراه اراده كرده بود از يوسف مى خواستند از اين رو پيامبر خدا صلى الله عليه وآله عايشه و حفصه را به آنها تشبيه كرد چه آنها با گفتن اين كه پيامبر صلى الله عليه وآله به خود مشغول مى باشد و على نمى تواند از او جدا شود و دستور داده است ابابكر با مردم نماز گزارد به آن حضرت تهمت زدند سپس پيامبر صلى الله عليه وآله در حالى كه دستمالى بر سرش بسته شده و به على و فضل بن عباس تكيه داده بود و بر اثر ضعف پاهايش بر زمين كشيده مى شد از منزل بيرون آمد و هنگامى كه مسلمانان آن حضرت را ديدند كه با اين حالت وارد مسجد مى شود سخت بر آنها گران آمد پيامبر صلى الله عليه وآله جلو رفت و ابابكر را از محراب دور كرد و خود نماز را نشسته با مردم به جا آورد، و تا آنگاه كه پيامبر صلى الله عليه وآله نماز را به طور كامل گزارد بلال تكبيرات آن حضرت را به مردم مى شناسانيد. پس ‍ آرزوى به مردم كرد و ابابكر را نديد لذا فرمود: ((آيا از پسر ابى قحاقه و يارانش دچار شگفتى نمى شويد، من آنها را تحت فرماندهى اسامه به سمتى كه تعيين كرده ام روانه ساخته بودم ، اما آنها به مدينه بازگشت اند تا فتنه بر پا كنند، آگاه باشيد خداوند آنان را دستخوش اين فتنه خواهد ساخت مرا به سوى منبر بريد سپس با حالتى نزار به پا خاست و به سبب شدت ضعف مردم او را بر پايين ترين پله منبر نشانيدند آن حضرت نخست حمد و سپاس الهى را چنان كه شايسته ذات مقدس اوست به جا آورد سپس فرمود: اى مردم من چيزى را در ميان شما به جا مى گذارم كه اگر به آن تمسك جوييد پس از من هرگز گمراه نخواهيد شد و آن كتاب خدا و عترت من يعنى خاندانم مى باشد چه اين دو از هم جدا نمى شوند تا آنگاه كه در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند پس به آنها تمسك جوييد و پراكنده نشويد، و بر اهل بيت من پيشى نگيريد كه از دين بيرون مى رويد و از تاءخر پيدا نكنيد تا هلاك شويد، به عهد من وفا كنيد و بيعت خود را با من نشكنيد بار خدايا آنچه را به من امر كردى ابلاغ كردم و به اندازه اى كه توانستم آنان را نزد دادم توفيق من از خداست و توكلم بر او و باز گشتم به سوى اوست )) پس از آن برخاست و داخل حجره اش شد آنگاه دستور داد ابابكر و عمر و كسانى را كه مسجد بودند به نزد او فرا خواندند و به آنان فرمود: ((آيا به شما دستور ندادم كه با سپاه اسامه روانه شويد؟)) ابوبكر عرض كرد: من به اين منظور از مدينه بيرون رفتم ليكن براى آن كه با شما تجديد عهد كنم بازگشتم عمر گفت : من بيرون روانه كنيد، و اين سخن را سه بار تكرار و فرمود: لعنت خدا بركسى باد كه اين امر را به تاءخير اندازد پس از آن به سب برنج و تاءسف زياد بر كسانى كه در اجراى امر او تاءخير كرده بودند به حالت بيهوشى در افتاد و مسلمانان به گريه در آمدند و صداى ناله و زارى زنان و فرزندانش بلند شد.
سپس به هوش آمد و به آنها نگريست و فرمود: دوات و كاغذى برايم بياوريد تا چيزى براى شما بنويسم كه پس از من هرگز گمراه نشويد پس از آن از هوش رفت ، يكى از حاضران برخاست تا دوات و استخوان شانه گوسفندى حاضر كند، عمر گفت : برگرد چه پيامبر هذيان مى گويد سپس به سرزنش يكديگر پرداختند، برخى گفتند: پيامبر را فرمانبردار باشيد دوات و استخوان شانه حاضر كنيد و دسته اى گفتند: عمر را اطاعت كنيد، و ديگران گفتند: انا الله و انا اليه راجعون ؛ ما از مخالفت با پيامبر خدا بيمناكيم چون آن حضرت دوباره به هوش آمد بخرى عرض كردند: اى پيامبر خدا آيا دوات استخوان بياوريم ؟ فرمود: اما پس از آنچه گفتيد نه ، ليكن به شما وصيت مى كنم با خاندانم به نيكى رفتار كنيد و روى خود را از آنها گردانيد برخاستند و رفتند يكى از عارفان در اين باره گفته است :

اوصى لنبى فقال iiقائلهم قد ضل يهجر سيد البشر (ii٥٨٥)
و راى ابابكر اصاب و لم يهجر و قد اوصى الى عمر (٥٨٦)

راوى مى گويد: نزد پيامبر خدا صلى الله عليه وآله على بن ابى طالب و عباس بن عبدالمطلب و اهل بيت آن حضرت باقى ماندند عباس گفت : اى پيامبر خدا اگر اين امر در ميان ما قرار خواهد گرفت ما را بدان بشارت ده و اگر دانسته اى كه ما در برابر آن مغلوب خواهيم شد درباره ما سفارش كن ، فرمود: پس از من شما مستضعف خواهيد بود و ديگر چيزى نفرمود برخاستند در حالى كه گريه مى كردند و از پيامبر صلى الله عليه وآله نوميد شده بودند پس از آن كه آنها از نزد آن حضرت بيرون رفتند فرمود: على بن ابى طالب و عمويم عباس را نزد من بازگردانيد، چون آنها حاضر شدند به عباس فرمود: اى عمو آيا وصيتم را مى پذيرى و وعده هايم را وفا و وامهايم را ادعا مى كنى ؟ عباس گفت : اى برادرزاده عمويت پيرى سالخورده است و عائله اى سنگين دارد، و تو در جود و كرم بر باد پيشى مى گيرى و وعده هايى را بر عهده گرفته اى كه عمويت نمى تواند به ايفاى آنها اقدام كند پيامبر صلى الله عليه وآله رو به اميرمؤ منان (عليه السلام ) كرد و فرمود: اى برادر آيا وصيت مرا مى پذيرى و وعده هايم را وفا و وامهايم را ادا و پس از من به اصلاح امور خانواده ام قيام مى كنى عرض كرد: آرى اى پيامبر خدا پدر و مادرم فدايت باد پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: نزديك من بيا، اميرمؤ منان به نزديك او رفت ، آن حضرت وى را به سينه خود چسبانيد و ميان دو چشمش را بوسيد و يكديگر را در آغوش كشيدند و هر دو گريستند آنگاه پيامبر صلى الله عليه وآله انگشترش را از انگشتش بيرون آورد و به اميرمؤ منان فرمود: اى را بگير و در دست خود كن سپس خواست تا شمشير، زره ، جامه جنگ ، اسب ، ناقه ، قاطر و شالى را كه به هنگام پوشيدن سلاح و بيرون رفتن براى جنگ بر كمر مى بست حاضر كنند و همه آنها را به اميرمؤ منان (عليه السلام ) داد و فرمود: آنها را به اميد خدا به منزلت ببر.
راوى مى گويد: ابن عباس از پيامبر خدا صلى الله عليه وآله اجازه ورود خواست آن حضرت به او اجازه داد، چون وارد شد عرض كرد: اى پيامبر خدا پدر و مادرم فدايت باد آيا اجل تو نزديك شده است ؟ فرمودن آرى ، عرض كرد؟ اى پيامبر خدا مرا چه دستورى مى دهى ؟ فرمود: اى پس عباس ‍ مخالفت كن با كسى كه با على مخالفت كند و پشتيبان و دوست مباش ابن عباس عرض كرد: اى پيامبر خدا چرا مردم را دستور نمى دهى كه مخالفت با او را ترك كنند پيامبر صلى الله عليه وآله گريست به طورى كه از هوش رفت : و پس از آن كه به حال خود آمد فرمود: اى ابن عباس قلم تقدير و علم پروردگار نسبت به آنها پيشى گرفته ، سوگند به آن كه براستى مرا به پيامبرى برانگيخته است هيچ يك از كسانى كه با او مخالفت و حق او را انكار كنند از دنيا نمى رود جز اين كه خداوند نعمتى را كه به او ارزانى داشته است دگرگون مى كند اى پسر عباس اگر مى خواهى خداوند را در حالى ملاقات كنى كه از تو خشنود باشد راه على بن ابى طالب را برگزين و به هر سو كه رو آورد رو آورد و به پيشوايى او خشنود باشد و دشمن بدار كسى را كه با او دشمنى كند و دوست بدار آن كه را با او دوستى ورزد، اى ابن عباس بپرهيز از آن كه درباره او كنى چه در شك در على كفر به خداست .
سپس اصحاب آن حضرت براى عيادت بر او وارد شدند و چون اجتماع حاصل شد ابوبكر به پا خاست و عرض كرد: اى پيامبر خدا اجل كى فرا مى رسد؟ فرمود: فرا رسيده ، عرض كرد: بازگشت تو به كجاست ؟ فرمود: به سدرة المنتهى ، به جند الماوى ، به رفيق اعلى : به كاس اوفى و به زندگى گوارا ابوبكر گفت : چه كسى از ما غسل تو را به عهده خواهد داشت ، فرمود: مردى از خاندانم نزديكترين پس از نزديكترين ابوبكر گفت : در چه چيزى تو را كفن كنيم ؟ فرمود: در همين جامه ام يا در حله يمانى و يا در پارچه سفيد مصرى ، عرض كرد: نماز بر تو چگونه است ؟ راوى مى گويد: در اين هنگام زمين به سبب گريه حاضران به خود مى لرزيد، پيامبر صلى الله عليه وآله به آنها فرمود: آرام باشيد خدا شما را بيامرزد، وقتى كه غسلم دادند و كفن كردند مرا در خانه ام بر روى تختى كنار قبرم بگذاريد سپس ساعتى از كنار من بيرون رويد چه خداوند نخستين كسى است كه بر من نماز مى گذارد سپس فرشتگانند و سپس دسته دسته بر من وارد شويد و نماز بر من را نزديكترين كسى از خاندانم آغاز كند پس از آن زنان و بعد كودكان دسته دسته بر من نماز بر من را نزديكترين كس از خاندانم آغاز كند پس از آن زنان بعد كودكان دسته دسته بر من نماز گزارند سپس عرض كرد: چه كسى تو را وارد قبر مى كند فرمود: نزديكترين پس از نزديكترين افراد خاندانم به اتفاق فرشتگان كه شما آنها را نمى بينيد اكنون از پيش من برخيزيد و به كسانى كه در پشت سر شما هستند اجازه ورود دهيد پس از اين برخاست .
سپس گروه ديگرى اجازه خواستند و پس از ورود سلام كردند، پيامبر صلى الله عليه وآله سالم آنها را پاسخ داد و به آنان خوش آمد گفت پس از آن از ميان آنان عمار بن ياسر برخاست و عرض كرد: اى پيامبر خدا پدر و مادرم فدايت باد هرگاه دنيا را ترك كنى از ما چه كسى تو را غسل خواهد داد، فرمود: برادرم و پسر عمويم على بن ابى طالب ، بدانيد او قصد شستن هيچ عضوى از من نمى كند جز اين كه فرشتگان او را بر آن كمك مى كنند، عرض ‍ كرد: اى پيامبر خدا پدر و مادرم فدايت باد از ميان ما چه كسى بر تو نماز مى گزارد، فرمود: اى عمار خدا تو را رحمت كند، سپس فرمود: برادر و پسر عمويم على بن ابى طالب كجاست ، اميرمؤ منان با گفتن لبيك يا رسول الله درود خدا بر تو باد به آن حضرت پاسخ داد: فرمود: اى پسر عم مرا بنشان و تكيه ام ده ، پس آن حضرت را نشانيد و بر سينه خود تكيه داد، سپس فرمود: اى پسر عم هنگامى كه مرگم فرا رسيد سرم را در دامان خود قرار ده و وقتى روح از تنم جدا شد آن را با دست خود بگير و بر صورت خدا بشكن ، سپس ‍ مرا رو به قبله كن و غسل ده و در همين دو جامه ام يا در پاچه سپيد مصرى يا در برد ديمانى كفنم كن و درباره كفنم زياده روى مكن و تو مقدم بر ديگران بر من نمازبگزارد، و بدان نخستين كسى كه بر من نماز مى گزارد خداوند جبار است سپس جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل سپس فرشتگانى كه گرداگرد عرشند و شماره آنها را كسى جز خدا نمى داند و پس از آنها ساكنان هر آسمان پس از آسمان ديگر و بعد خاندانم آهسته و اشاره مانند بر من نماز مى گزارند و سلام مى دهند با فرياد فرياد كننده و با صداى عصاهاى آهنى مرا آزار ندهيد سپس فرمود: اى بلال مردم را فراخوان ، هنگامى كه مردم اجتماع كردند پيامبر خدا صلى الله عليه وآله به على بن ابى طالب (عليه السلام ) فرمود: مرا بر جاى بلندى بنشان و خود را تكيه گاه من قرار ده ، اميرمؤ منان (عليه السلام ) آن حضرت را در حالى كه دستمالى بر سرش ‍ بسته شده بود بلند كرد و بر روى كرسى نشانيد خود را تكيه گاه من قرا ده ، اميرمؤ منان (عليه السلام ) آن حضرت را در حالى كه دستمالى بر سرش ‍ بسته شده بود بلند كرد و بر روى كرسى نشانيد خود را تكيه گاه شانه هاى او قرار داد پيامبر خدا صلى الله عليه وآله حمد ثناى الهى را به جا آورد و پس ‍ از آن به خودش اشاره كرد و مرگش را خبر داد.
سپس فرمود: اى گروه مردم من چگونه پيامبرى براى شما بودم ، همه يك زبان گفتند: بهترين پيامبر فرمود: آيا با شما جهاد نكردم ؟ آيا دندانم نشكست ؟ آيا پيشانيم به خاك آغشته نشد؟ آيا خون بر صورتم جارى نشد به طورى كه به پيشانى بر زمين افتادم ؟ آيا از نادانهاى قوم خود سختى و رنجها تحمل نكردم ؟ آيا از گرسنگى سنگ بر شكم نبستم ؟ همه آنها گفتند: آرى اى پيامبر خدا بى شك تو در بلاها شكيبا و در برابر نعمتهاى خداوند شكر گزار بودى از بديها نهى كردى و به نيكيها امر فرمودى خداوند بهترين پاداشها را از سوى ما به تو عنايت فرمايد فرمود: و خداوند به شما نيز جزاى نيكو دهد سپس فرمود: اى مردم پس از من پيامبرى و پس از سنت من سنتى نيست ، هر كسى چنين چيزى ادعا كند در آتش خواهد بود اى مردم قصاص را زنده نگهداريد و حق صاحب حق را احيا كنيد، پراكنده نشويد و تسلمى باشيد كتب الله لا غلبن انا و رسلى ان الله قوى عزيز(٥٨٧) اى مردم پروردگارم فرمان داده و سوگند خورده كه از ستم ستمگرى نگذرد جز اين كه ستمديده عفو يا قصاص كند: شما را به خدا سوگند مى دهم هر كس از سوى محمد بر وى ستمى شده يا قصاصى براى اوست برخيزد و از من انتقام گيرد چه قصاص در دنيا نزد من محبوبتر از قصاص در آخرت در برابر چشم نظاره كنندگان است .
راوى مى گويد: مردى كه او را سواة بن قيس مى گفتند از جا برخاست و عرض كرد: پدر مادرم فدايت باد اى پيامبر خدا شما از طايف مى آمديد من به استقبالتان آمدم : شما بر ناقه غضبانه نشسته بودى و عصاى ممشوق خود را در دست داشتى ، عصا را بلند كردى تا بر ناقه فرود آورى ليكن به شكم من اصابت كرد و نمى دانم كه اين كار به عمد بود يا به خطاء فرمود: اى سواده پناه مى برم به خدا اگر به عمد بوده باشد سپس فرمود: اى بلال برخيز و نزد دخترم فاطمه برو و همان عصا را بياورد بلال بيرون رفت در حالى كه در ميان كوچه هاى مدينه فرياد مى زد كيست كه پيش از فرا رسيدن روز قيامت خود را در معرض قصاص قرار دهد، پس از آن نزد فاطمه (عليه السلام ) آمد و گفت : اى فاطمه برخيز و عصاى ممشوق را به من بده كه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله آن را مى خواهد فاطمه عليه السلام فرياد زد پيامبر خدا(ص ) عصاى ممشوق را براى چه مى خواهد: امروز روز عصا نيست ؟ بلال گفت : اى فاطمه آيا نمى دانى پدرت براى مرم خطبه خوانده و خبر مرگ خود را داده و با اهل دين و دنيا وداع كرده است فاطمه (عليه السلام ) فرياد واحزناه برآورد و گفت : اى پدر چه كسى فقيران و بيچارگان و درماندگان را يارى خواهد كرد، اى حبيب خدا و اى محبوب دلها سپس ‍ عصا را به بلال داد و بلال آن را تقديم پيامبر خدا صلى الله عليه وآله كرد پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: آن پير مرد كجاست ؟ پير مرد گفت : اينك اى پيامبر خدا اين جا هستم ، به او فرمود: برخيز و از من انتقام بگير تا خشنود شوى ، پير مرد گفت : اى پيامبر خدا شكمت را برهنه كن ، آن حضرت پيرهن را از روى شكمش بالا زد، پيرمرد گفت : پدر و مادرم فدايت باد اى پيامبر خدا آيا اجازه مى دهى دهنم را بر شكمت بگذارم ، فرمود: اجازه دادم : پيرمرد دهنش را بر روى شكم پيامبر خدا گذاشت و آن را بوسيد و گفت : پناه مى برم به شكم پيامبر خدا از آتش روز قيامت ، پيامبر صلى الله عليه وآله به و ساده فرمود: آيا مى بخشى يا قصاص مى كنى ؟ پيرمرد گفت : بلكه مى بخشم اى پيامبر خدا، پبامبر صلى الله عليه وآله گفت : بارالها سواة بن قيس را عفو فرما چنان كه پيامبرت را عفو كرده است .
پس از آن پيامبر خدا صلى الله عليه وآله به اصحابش سفارش فرمود: كه به سنت او تمسك جويند و به عترتش اقتدا كنند و آنان را از مخالفت با اهل بيت بر حذر داشت سپس به على بن ابى طالب (عليه السلام ) دستور داد كه او را بر روى بسترش بخواباند و مردم از نزد او برخاستند در حالى كه از ادامه حيات آن حضرت نوميد بودند چون فرداى آن روز شد مردم از اين كه به خدمت از ادامه حيات آن حضرت نوميد بودند چون فرداى آن روز شد مردم از اين كه به خدمت پيامبر صلى الله عليه وآله برسند ممنوع شدند، و على عليه السلام پيوسته در كنار آن حضرت بود هنگامى كه براى ضرورتى از آن جا بيرون رفت زنان پيامبر صلى الله عليه وآله بر او وارد شدند در اين موقع آن حضرت به هوش آمد و على (عليه السلام ) را در كنار خود نديد به همسرانش فرمود: برادر و ياور مرا فرا خوانيد، عايشه گفت : ابوبكر را فرا خوانيد هنگامى كه او را صدا زدند و حاضر شد و نگاه پيامبر صلى الله عليه وآله بر او افتاد روى از او بگردانيد ابوبكر برخاست و گفت : اگر او حاجتى داشت آن را به من ارجاع مى داد، چون وى بيرون رفت پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: برادر و ياورم را فرا خوانيد: حفصه گفت : عمر را فراخوانيد: او را صدا زدند هنگامى كه آمد و پيامبر صلى الله عليه وآله نگاهش به او افتاد روى از او گردانيد و عمر بازگشت و گفت : اگر او را حاجتى بود آن را به من مى گفت چون عمر بيرون رفت پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: برادر و ياور مرا فرا خوانيد، ام سلمه گفت : على (عليه السلام ) را فراخوانيد، به خدا سوگند كسى جز او را زير رو انداز خود به طرف صورت وى خم شد و مدتى دراز در بن گوش او سخن گفت ، سپس على برخاست و به كنارى رفت ، پس از آن مردم به على (عليه السلام ) گفتند چه چيزى در بن گوش تو گفت فرمود: هزار باب علم به من ياد داد كه از هر بابى هزار باب ديگر به رويم باز مى شود، و به چيزهايى كه من به خواست خدا به آنها عمل خواهم كرد وصيت فرمود: پس از آن ام سلمه از پيامبر خدا صلى الله عليه وآله اجازه ورود خواست و آن حضرت به او اجازه داد چون داخل شد سلام كرد و گفت : پدر و مادرم فدايت باد اى پيامبر خدا تو را دگرگون مى بينم فرمود خبر مرگم به من داده شده پس سلام من بر تو باد، پس از امروز ديگر صداى محمد را نخواهيد شنيد، ام سلمه گفت : واى از اين اندوه بزرگ ، اندوهى كه حسرت و ندامت آن را تدارك نمى كند پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: اى ام سلمه حبيبه و نور چشم و ميوه دلم فاطمه مظلومه پس از مرا فرا خوان ، هنگمى كه فاطمه (عليه السلام ) پدر را ديد سر و گونه هاى آن حضرت را بوسيد و گفت : جانم فداى جانت باد، اى واى از اندوهى كه به خاطر اندوه توست اى پدر پيامبر(ص ) چشمانش را باز كرد و فرمود: اى دخترم هيچ اندوهى پس از به امروز براى پدرت نيست ، فاطمه عليه السلام عرض كرد: اى پدر مى بينم كه مى خواهى از دنيا جدايى اختيار كنى ، فرمود: دخترم من از تو جدا خواهم شد، سلام من بر تو باد، فاطمه عليه السلام عرض كرد: اى پدر روز قيامت محل ملاقات در كجاست فرمود در موقف حساب ، عرض كرد: اگر تو را در آن جا نبينم ، فرمود: در آن جا كه دوستان تو شفاعت مى شوند، عرض كرد: اگر به هنگام شفاعت تو را نبينم ، فرمود: به هنگام گذر از صراط جبرئيل رد طرف راست و ميكائيل در سمت چپ من ايستاده اند، و همسرت على بن ابى طالب در پيش روى من خواهد بود، لواى حمد در دست اوست و فرشتگان در پشت سر من ندا مى كنند: پروردگارا امت محمد را از آتش سلامت بدار و حساب را بر آنها آسان گردان فاطمه (عليه السلام ) گفت : مادرم خديجه كجاست ؟ فرمود: در كاخى كه از مرواريد سپيد است و چهار در دارد.
سپس پيامبر صلى الله عليه وآله از هوش رفت در حالى كه سرش در دامان على بن ابى طالب (عليه السلام ) بود فاطمه (عليه السلام ) خود را به روى او خم كرد و پيوسته به صورت او مى نگريست و گريه و زارى مى كرد و اين دو بيت را مى خواند:
و ابيض يستسقى الغمام iiبوجهه ثمال اليتامى عصمة للارامل (٥٨٨)
يطوف به الهلاك من آل iiهاشم فهم عنده فى نعمة و فواضل (ii٥٨٩)
رواى مى گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه وآله چشمانش را باز كرد و با صداى ضعيفى به فاطمه (عليه السلام ) گفت : اينها گفتار عموى تو ابو طالب است آنها را مگو بلكه بگو: و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم (٥٩٠) فاطمه (عليه السلام ) گريه اى طولانى كرد سس پيامبر صلى الله عليه وآله به او اشاره كرد كه نزديك او بيايد، فاطمه (عليه السلام ) به نزديك او رفت به طورى كه پيامبر صلى الله عليه وآله او را در زير رداى خود جاى داد، سپس سخنانى در بيخ گوش او گفت : پس از آن فاطمه (عليه السلام ) سرش را بلند كرد در حلاى كه اشك از چشمانش سرازير بود، سپس به او فرمود: نزديك من بيا چون نزديك او شد چيزى در گوش او گفت كه فاطمه (عليه السلام ) خنديد حاضران از آن در شگفت شدند فاطمه (عليه السلام ) فرمود: خبر مرگ خود را به من داد گريستم سپس به من گفت : اى دخترم از مرگ پدرت بيتابى مكن ، من از پروردگارم خواسته ام تو را نخستين كسى قرار دهد كه از اهل بيتم به من ملحق مى شود: و پروردگارم به من خبر داده كه اين درخواست مرا اجابت كرده است ، بدين سبب من خنديدم سپس پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: اى دخترم دو فرزندم حسن و حسين را نزد من فراخوان فاطمه آنها را فرا خواند، چون پيامبر صلى الله عليه وآله آنان را ديد آنها را بوسيد و بوييد و مكيد و اشك از چشمان آنها سرازير بود سپس مدهوش شد، حسن و حسين فرياد زدند: اى جد بزرگوار جان ما فداى جانت و وجود ما سپر وجودت باد، و پيوسته صيحه مى زدند و گريه مى كردند تا آنگاه كه بر روى بستر پيامبر صلى الله عليه وآله افتادند على (عليه السلام ) خواست آنها را از آن حضرت دور كند ليكن پيامبر صلى الله عليه وآله در اين هنگام به هوش ‍ آمد و فرمود: اى على فرزندانم را از من درو مكن ، بگذار آنها را ببويم و مرا ببويند و از آنها توشه بردارم و از من توشه گيرند اين وداعى است كه ديدارى پس از اين نيست آگاه باش پس از من بر آنها ستم خواهد شد و به ستم كشته خواهند شد لعنت خدا را كشنده و ستم كننده بر آنها باد، سپس فرمود: اى ابا محمد اما تو به زهر كشته مى شود در حالى كه ستمديده و بى ياور باشى ، و تو اى ابا عبدالله غريب و تشنه كام به قتل مى رسى ، اى فرزند لعنت خدا بر امتى باد كه تو را بكشد.
راوى مى گويد: در مدتى كه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله بيمار بود در هر شب و روز جبرئيل بر او فرود مى آيد و عرض مى كرد: سلام بر تو اى پيامبر خدا پروردگارت به تو سلام مى رساند و مى فرمايد: حالت چگونه است ؟ او به تو داناتر است ليكن مى خواهد بر كرامت و شرافتى كه به تو ارزانى داشته بيفزايد همچنين خواسته است كه عيادت بيمار در ميان امت تو سنت باشد در اين هنگام اگر پيامبر صلى الله عليه وآله آرام و سبك حال بود مى فرمود: خود را آرام مى بينم : جبرئيل مى گفت : خداوند متعال را مى ستايم چه او دوست دارد كه او را بستايند و بر شكرش بيفزايند؛ و اگر آن حضرت دردمند بود مى فرمود: دردى در خود احساس مى كنم ، جبرئيل مى گفت : خدايت بر تو سخت نگرفته و هيچ مخلوقى نزد او از تو گرامى تر نيست ولى دوست دارد كه او را بستايى و شكر گويى تا هنگامى كه خدا را ديدار مى كنى استحقاق عاليترين درجه و كسب ثواب دايم و شرافت بر همه خلق را داشته باشى اميرمؤ منان (عليه السلام ) فرموده است : جبرئيل در وقتى كه معمولا بر پيامبر خدا صلى الله عليه وآله نازل مى شد فرود آمد هنگامى كه من نزول او را احساس كردم به كسانى كه در خانه بودند گفتم ، دور بروند، چون بر پيامبر خدا(ص ) وارد شد بر بالاى سر آن حضرت نشست ، سپس ‍ گفت : سلام بر تو اى پيامبر خدا همانا پروردگارت به تو سلام مى رساند و از تو مى پرسد حالت چگونه است و او به تو داناتر است پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: خود را مرده مى بينم جبرئيل گفت : اى محمد مژده باد تو را چه خداوند مى خواهد به وسيله آنچه مى بينى تو را به كرامتى كه برايت آماده ساخته است برساند.
اميرمؤ منان (عليه السلام ) فرموده است : پس از آن مردى اجازه خواست تا بر پيامبر خدا صلى الله عليه وآله وارد شود، من بيرون آمدم و به او گفتم : چه مى خواهى گفت من مى خواهم بر پيامبر صلى الله عليه وآله وارد شوم ، گفتم : نمى توانى با او ارتباط يابى ، حاجت چيست ؟ آن مرد گفت : چاره اى نيست جز اين كه بر او وارد شوم اميرمؤ منان (عليه السلام ) نزد پيامبر صلى الله عليه وآله آمد و براى او اجازه خواست ، آن حضرت اجازه داد، آن مرد وارد شد و بر بالاى سر پيامبر صلى الله عليه وآله نشست و سپس گفت : من فرستاده خدا به سوى تو هستم ، فرمودن تو كدام يك از فرستادگان خدايى ؟ عرض كرد: من فرشته مرگم كه پروردگارت مرا به سوى تو هستم ، فرمود: تو كدام يك از فرستادگان خدايى عرض كرد: من فرشته مرگ كه پروردگارت مرا به سوى تو فرستاده و به تو سلام مى رساند او تو را ميان لقاى خود و بازگشت به دنيا مخير كرده است ، فرمود: مرا مهلت ده تا جبرئيل فرود آيد، بر من سلام كند و من بر او سلام و با او مشورت كنم فرشته مرگ از نزد پيامبر صلى الله عليه وآله بيرون رفت ، جبرئيل در هوا او را ملاقات كرد و به او گفت : اى فرشته مرگ آيا روح محمد صلى الله عليه وآله را قبض كردى ؟ گفت : نه اى جبرئيل او از من خواست كه وى را قبض روح نكنم تا آنگاه كه تو بر او فرود آيى و بر او سلام كنى و او بر تو سلام و با تو مشورت كند، جبرئيل گفت : اى فرشته مرگ آيا نمى بينى براى ورود روح محمد صلي الله عليه واله درهاى آسمان گشوده شدهاست و آيا نمى بينى حوريان براى محمد صلى الله عليه وآله خود را آرايش داده اند؟ سپس جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه وآله فرود آمد و عرض كرد: سلام بر تو اى احمد، سلام بر تو اى محمد، سلام بر تو اى ابوالقاسم : فرمود: و سلام بر تو يا حبيب من جبرئيل ، فرشته مرگ اجازه خواست تا آمدن تو به من مهلت دهد جبرئيل عرض كرد: اى محمد پروردگارت مشتاق تو است و فرشته مرگ پى از تو از هيچ كس اجازه قبض روح نخواسته و پس از تو نيز از كسى اجازه نخواهد خواست پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: اى جبرئيل فرشته مرگ مرا از سوى پروردگارم مخير كرده كه لقاى او را اختيار كنم و يا به دنيا باز گردم اى حبيب من راى تو چيست ؟ جبرئيل گفت : اى محمد و لاخرة خيرلك من الاولى ، ولوسف يعطيك ربك فترضى (٥٩١) ؛ لقاى پروردگارت برايت بهتر است ، پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: آرى لقاى پروردگارم برايم بهتر است ، اى حبيب من جبرئيل همين جا باش تا فرشته مرگ بيايد ساعتى بعد فرشته مرگ وارد شد و عرض كرد: سلام بر تو اى محمد، فرمود: و بر تو سلام اى فرشته مرگ ، چه مى خواهى بكنى ؟ گفت : مى خواهم تو را قبض روح كنم ، فرمود: آنچه را بدان مامورى اجرا كن جبرئيل گفت : اى محمد اين آخرين روز فرود آمدن من به دنياست ، فرمود: اى حبيب من جبرئيل به نزديك من بيا، به نزديك او رفت و در سمت راست او قرار گفت و ميكائيل در سمت چپ او بود و در اين حال فرشته مرگ روح مقدس او را قبض مى كرد: جبرئيل گفت : اى فرشته مرگ شتاب مكن تا به سوى پروردگارم عروج كنم و باز گردم ، فرشته مرگ گفت : روح او به جايى منتقل شده كه قادر بر بازگردانيدن آن نيستم در اين موقع جبرئيل گفت اى محمد اين آخرين فرود آمدن من به دنياست چه در آن حاجتى جز تو نداشتم و هم اكنون به آسمان بالا مى روم و ديگر تا ابد به زمين فرود نخواهم آمد سپس پيامبر صلى الله عليه وآله به على عليه السلام فرمود: اى برادرم نزديك من بيا كه امر خدا فرا رسيده است على (عليه السلام ) به آن حضرت نزديك شد به حدى كه در زير روانداز او قرار گرفت : سپس پيامبر صلى الله عليه وآله دهانش را بر گوش على عليه السلام گذاشت و مدتى دراز با او آهسته سخن گفت تا آنگاه كه روح پاكش از قفس تن رهايى يافت و آن حضرت هر زمان جامه خواب را از صورتش بر مى داشت به جبرئيل (عليه السلام ) مى نگريست و مى فرمود: اين حبيب من چرا به هنگام سختيها مرا ترك كرده اى و جبرئيل مى گفت : اى محمد انك ميت و انهم ميتون (٥٩٢) ، كل نفس ذائقة الموت (٥٩٣) .
سپس جبرئيل گفت : اى فرشته مرگ سفارش خداوند را در باره روح محمد رعايت كن .
در آن لحظه كه پيامبر صلى الله عليه وآله به عالم باقى شتافت دست على عليه السلام در زير چانه او بود و روح شريف آن بزرگوار در دست او سرازير شد و او آن را به صورت خود كشيد سپس آن حضرت را رو به قبله خوابانيد و چشمانش را بست و پس از آن به آهستگى خود را از درون بستر خواب آن حضرت بيرون كشيد در حالى كه مى گريست و به حاضران گفت : خداوند پاداش شما را در مرگ پيامبرتان بزرگ گرداند چه روح او را قبض فرمود.
راوى مى گويد: در اين هنگام آواز مردم به گريه و شيون بلند شد سپس ‍ اميرمؤ منان (عليه السلام ) فضل بن عباس را فراخواند و به او دستور داد پس ‍ از بستن دستمالى بر روى چشمانش با دادن آب به او كمك كند سپس ‍ حضرت را مطابق وصيت او غسل داد و چون از غسل او فارغ شد حنوط كرد و كفن فرمود: در اين موقع اصحاب و اهل بيت پيامبر صلى الله عليه وآله در اين كه كدام زمين بهتر است تا در آن دفن شود اختلاف كردند اميرمؤ منان (عليه السلام ) فرمود: من پيامبر صلى الله عليه وآله را در خانه اى كه در آن قبض روح شده به خاك مى سپارم پس از آن عباس بن عبدالمطلب براى كندن قبر كسى را نزد ابو عبيدة بن جراح كه گور كن مردم مكه بود و طبق معمول آنها لحد براى مردگان حفر مى كرد فرستاد، و على عليه السلام يزيد بن سهل را اعزام كرد تا در حجره پيامبر صلى الله عليه وآله لحدى برايش حفر كند، سپس على (ع ) جسد مقدس پيامبر خدا صلى الله عليه وآله را بر روى تخت او در كنار قبرش قرار داد، و پس از آن به تنهايى بر او نماز گزارد و هيچ كس در اين نماز با او شركت نداشت چه مسلمانان در اين گفتگو بودند كه چه كسى در نماز بر او امامت كند و در كجا جسد آن حضرت دفن شود آنگاه اميرمؤ منان (عليه السلام ) به سوى كسانى از بنى هاشم و مهاجران و انصار كه در مسجد بوده و در سقيفه حاضر نشده بودند آمد و فرمود: همانا پيامبر خدا صلى الله عليه وآله چه زنده باشد و چه مرده رهبر و پيشواى ماست اكنون دسته دسته وارد شويد و بر او نماز گزاريد، خداوند متعال هر پيامبرى از پيامبرانش را در هر جايى قبض روح كرده پسنديده است كه در همان جا به خاك سپرده شود، و من پيامبر صلى الله عليه وآله را در حجره اى كه در آن قبض روح شده به خاك مى سپارم مردم اطاعت كردند و از گفتار او خشنود شدند سپس اميرمؤ منان (عليه السلام ) و عباس بن عبدالمطلب و فضل بن عباس وارد قبر شدند در اين هنگام انصار از پشت خانه فرياد بر آوردند كه : اى على ، خدا را به ياد تو مى آوريم مبادا امروز حق ما نسبت به پيامبر خدا صلى الله عليه وآله از ميان برود، كسى از ما را به قبر پيامبر خدا صلى الله عليه وآله وارد كن تا در خاكسپارى آن حضرت ما را نيز بهره اى باشد اميرمؤ منان (عليه السلام ) فرمود اوس بن خول كه بدرى و از برجستگان خزرج بود وارد قبر و شد هنگامى كه وارد قبر شد على (عليه السلام ) به او فرمود: در قبر فرود آى سپس اميرمؤ منان عليه السلام جسد پيامبر خدا صلى الله عليه وآله را روى دست او قرار داد و وى را راهنمايى كرد كه آن را در لحد بگذارد، چون جسد بر روى زمين قرار گرفت به او فرمود: اى اوس بيرون آى ، چون بيرون آمد على وارد قبر شد و كفن را از صورت پيامبر خدا صلى الله عليه وآله به يك طرف زد و گونه راست آن حضرت را بر زمين و رو به قبله قرار داد سپس با خشت لحد را پوشاند و خاك بر آن ريخت .
وفات آن حضرت در روز دوشنبه دو شب مانده به آخر صفر سال يازدهم هجرى كه شصت و سه ساله بود اتفاق افتاد و بيشتر مردم توفيق نماز بر آن حضرت و حضور ددر مراسم دفن او را نيافتند و به امر تعيين خليفه در سقيفه در بنى ساعده پرداختند ابوبكر اين فرصت را غنيمت شمرد چه مى دانست اگر در طلب خلافت سستى كنند تا اميرمؤ منان (عليه السلام ) از تجهيز پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فارغ شو در صورتى كه پيش از اين كار را مستحكم نكرده باشند آنچه را مى خواهند به دست نخواهند آورد از اين رو براى به سدت آوردن زمام خلافت سبقت گرفتند انصار نيز در ميان خود دچار اختلاف بودند، طلقاء و منافقان و مولفة قلوبهم نيز كراهت داشتند كه خلافت به اميرمؤ منان (عليه السلام ) برسد و مى دانستند اگر در اين امر تاءخير شود تا بنى هاشم از مراسم خاكسپارى پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فارغ شوند امر خلافت در مقر خود قرار خواهد گرفت و اميرمؤ منان عليه السلام عهده ار خلافت خواهد شد و آنها در آنچه آرزو دارند ناكام خواهند ماند، به همين سبب براى رسيدن به خلافت پيشدستى كردند، و اين داستانى طولانى است و ما به اندازه اى كه مربوط به وفات پيامبر خدا صلى الله عليه وآله و مورد نياز بود از آن نقل كرديم نه آنچه را كه مربوط به امر خلافت است چه اين جا محل ذكر آن نيست .

پي نوشتها

__________________________________________________
٥٦٥- نوادر الاصول حكيم ترمذى از حديث سلمان .
٥٦٦- همان ماخذ، باب غسل ميت ، شماره ٢٠ و ١٩ و ٢٧ و ٣.
٥٦٧- همان ماخذ.
٥٦٨- باب غسل ميت شماره همان٢٠.١٩.٢٧.و٣
٥٦٩- همان ماخذ، باب غسل ميت ، شماره ٢٠ و ١٩ و ٢٧ و ٣.
٥٧٠- احمد و مسلم و پيش از اين ذكر شده است .
٥٧١- پيش از اين آورده شده است .
٥٧٢- پيش از اين اورده شده است .
٥٧٣- وافى ، ج ٣، باب تلقين محتضر.
٥٧٤- وافى ؛ كافى : ج ٣،ص ١٢٢ با اختلاف در الفاظ.
٥٧٥- كافى ، ج ٣،ص ١٢٢، شماره ٣.
٥٧٦- مراد عدم ديدار آن در آخرت است ؛ كافى ، ج ٣،ص ١٢٤، شمااره ٨.
٥٧٧- الفقيه ، باب غسل ميت ، شماره ٤.
٥٧٨- الفقيه ، باب غسل ميت ، شماره ٥٠، كافى نظير آن .
٥٧٩- اين زيادتى در كافى است ؛ ج ٣،ص ١٢٤، شماره ١٠.
٥٨٠- ابن حبان مرفوعا و پيش از اين ذكر شده است : مسند احمد، الشعب بيهقى .
٥٨١- پيش از اين ذكر شده است .
٥٨٢- الفقيه ،ص ٣٢ و ٣٣.
٥٨٣- ، ج ٣،ص ٢٥٥، شماره ٢١.
٥٨٤- ظاهرا اين كتاب كه(( التهاب نيران الاحزان )) نام دارد تاليف يكي از دانشمندان بحرين است و بنابر اين انجه شنيده ايم نسخه مخطوطي از ان در كتابخانه عمومي امام امير المومنين عليه السلام در نجف اشرف موجود است.
٥٨٥- پيامبر سفارش كرد، يكى از گويندگان آنها گفت - سرور بشر هذيان مى گويد.
٥٨٦- و او عقيده داشت ابابكر درست عمل كرده و - هذيان نگفته چه به جانشينى عمر وصيت كرده است .
٥٨٧- مجادله / ٢١: خداوند چنين مقرر داشته كه من و رسولانم پيروز مى شويم چه خداوندى قوى و شكست ناپذير است .
٥٨٨- سپيدرويى كه ابرها به رخسار او سير آب مى شوند - فرياد رس يتيمان و پناه بيوه زنان است
٥٨٩- مستمندان خاندان هاشم به گرد او رد مى آيند - و آنها در نزد او در نعمت و بخشش بسر مى برند.
٥٩٠- ال عمران / ١٤٤: محمد (عليه السلام ) فقط فرستاده خوا بود و پيش از او فرستادگان ديگرى نيز بودند آيا اگر او بميرد و يا كشته شود شما به عقب بر مى گرديد؟ (اسلام را رها مى كنيد و به دوران كفر و بت پرستى باز مى گرديد).
٥٩١- ضحى / ٤ و ٥: و مسلما آخرت براى تو از دنيا بهتر است ، و بزودى پروردگارت آن قدر به تو عطا مى كند كه خشنودى شوى .
٥٩٢- زمر / ٣٠: تو مى ميرى آنها نيز خواهند مرد.
٥٩٣- عنكبوت / ٥٧: هر نفسى چشنده مرگ است .


۱۷
باب پنجم : پيرامون گفتار برخى صالحان به هنگام احتضار

باب پنجم : پيرامون گفتار برخى صالحان به هنگام احتضار
مى گويم : غزالى در اين باب سخنانى از صحابه و تابعان و از برخى صوفيان نقل كرده كه به هنگام مردن گفته اند و آورده ااست كه بعضى از در اين وقت گريه و برخى خنده سر مى داده اند، و به بعضى از آنها نسبت داده كه در هنگام مردن به وجد آمده و سرور و شادى مى كرده اند با اين حال او در باره وفات پيامبر خدا صلى الله عليه وآله گفته است آن ، حضرت در حال احتضار اندوهش شدت يافت و ناله اش آشكار و اضطرابش پياپى و رنگش ‍ دگرگون شد و عرق بر پيشانيش نشست و سمت راست و چپ او در حالت انقباض و انبساط مى لرزيد به گونه اى كه حاضران از مشاهده او به گريه در آمدند و از ديدن شدت حال او زارى مى كردند، و فرشته مرگ ساعتى به او مهلت نداد اما در حكاياتى كه پيش از اين ذكر شده آورده است كه فرشته مرگ به مردى مهلت داد تا وضو بگيرد و دو ركعت نماز گزارد همچنين در باب سكرات مرگ درباره ابراهيم خليل و موسى كليم چيزهايى گفته است كه آنها را شنيده اى و اين از شگفت ترين شگفتيهاست از اين رو ما از آنچه او در اين باب آورده است چشم مى پوشيم چه پاره اى از آنها بكلى عارى از فايده و برخى ديگر لاف و گزافهايى است كه بيشتر آنها شگفتى آور است .
در پايان اين باب گفته است : اينها سخنان آنان است و اختلافى كه در گفتار آنها ديده مى شود بر حسب اختلاف احوال آنهاست چه بر بعضى از خوف و بر برخى رجا و بر دسته اى شوق و محبت غلبه داشته است از اين رو هر كدام به مقتضاى حال خود سخن گفته ، و همه اين سخنان در مقايسه با احوال آنها درست است .

باب ششم : پيرامون گفتار عارفان بر جنازه ها و گورها و حكم زيارت قبور
بدان جنازه ها براى اهل بصيرت مايه عبرت و براى هوشمندان موجب بيدارى و يا در آورى است ؛ اما مشاهده آنها از سوى غافلان جز بر سخت دلى و قساوت آنها چيزى نمى افزايد، چه آنها مى پندارند كه مى توانند تا ابد جنازه ديگران را تماشا كنند و به گمان آنها نمى آيد كه ناگزير روزى جنازه آنها را حمل خواهند كرد، و اگر اين را گمان كنند آن را در زمانى نزديك پيشبينى نمى كنند، و نمى انديشند كه آنهايى كه در تابوتها حمل مى كنند همه همين گمان را داشته اند ليكن پندارشان باطل شد و روزگارشان بزودى پايان يافت بنابر اين آدمى هرگاه به جنازه اى بنگرد كه به گورستان حمل مى كنند بايد خود را از قبيل او بشمرد و بداند بزودى او را نيز بدان سمت حمل خواهند كرد و انگارد كه اكنون حمل مى كنند و شايد اين حادثه در فردا يا پس فردا اتفاق افتد از يكى از بزرگان نقل شده كه چون جنازه اى را مى ديد مى گفت : برود كه من به دنبال تو هستم .
سپس غزالى به نقل سخنان دسته اى كه آنها را در هنگام حضور بر جنازه ها گفته اند و همه از اين قبيل است كه ذكر شد پس از آن گفته است آنان بدين گونه از مرگ بيمناك بودند، و امروز به جماعتى كه بر جنازه ها حاضر مى شوند مى نگريم كه اكثر آنها مى خندند و خود را سر گرم مى كنند و جز درباره ميراث ميت و آن چه براى وارثانش به جا گذاشته سخن نمى گويند، و همگنان و خويشاوندانش جز در اين نمى انديشند كه به چه ترفند برخى از آنچه را به جا گذاشته به دست آورند، و هيچ كدام از آنها جز آن كه خدا بخواهد - در باره جنازه خود و زمانى كه او را به گورستان حمل كنند نمى انديشد، و اين غفلت جز قساوت دل ناشى از كثرت گناهان سبب ديگرى ندارد تا آن حد كه خدا و روز قيامت و مراحل هولناكى را كه در پيش ‍ داريم فراموش كرده ايم ، و به همين سبب اوقات خود را به بازى و غفلت مى گذرانيم و به آنچه براى ما مهم نيست مشغول مى شويم ؛ از خداوند مى خواهيم كه ما را از اين خواب غفلت بيدار كند چه بهترين حالات حاضران بر گرد جنازه ها آن است كه بر مرده بگريند ليكن اگر عقل داشته باشند بايد به خودشان بگريند نه بر ميت چه براستى گريه بر خودشان سزاوارتر از گريه بر ميت است .
از جمله آداب حضور بر جنازه چنان كه در بخش فقه ذكر كرده ايم تفكر و هشيارى و آمادگى و گام برداشتن به طور متواضعانه است ؛ و ديگر خوش ‍ گمانى به ميت است هر چند فاسق باشد؛ و ديگر بد گمانى به نفس خويش ‍ است اگر چه داراى صلاح ظاهر باشد، و چه عاقبت زندگى خطرناك است و چگونگى آن بر كسى روشن نيست از اين رو عمر بن ذر روايت كرده است كه يكى از همسايگانش كه بر نفس خويش مسرف بود مرد و بسيارى از مردم از حضور بر جنازه او خوددارى كردند، ليكن او حاضر شد و بر او نماز گزارد، و هنگامى كه او را به خاك سپردند وى بر گور او ايستاد و گفت ، اى ابافلان خدا تو را بيامرزد هر آينه عمرت را با توحيد خداوند گذرانيدى و با سجده براى او رويت را با بر خاك ماليدى و اگر بگويند: وى گنهكار و دارا خطاهاست كيست از ما كه گنهكار نبوده و خطا از او سر نزده باشد.
همچنين حكايت كرده اند مردى كه بر تبهكارى حريص بود در يكى از نواحى بصره مرد و همسرش كسى را نيافت تا در حمل جنازه اش به او كمك كند چه هيچ يك از همسايگانش به سبب كثرت فسق او به وى نزديك نمى شدند همسرش ناگزير دو تن حمال را اجير كرد تا جنازه اش را به نمازگاه حمل كردند، ليكن هيچ كس بر او نماز نگزارد، سپس او را به بيابان بردند تا به خاك بسپارند بر كوهى نزديك اين محل يكى از زاهدان بزرگ بود، او را ديدند كه گويا منتظر اين جنازه است و قصد دارد بر آن نماز گزارد در اين هنگام در شهر منتشر شد كه زاهد از كوه فرود آمده تا بر فلانى نماز گزارد مردم از شهر بيرون آمدند و به همراه زاهد بر او نماز گزاردند، و مردم از نماز زاهد بر او در شگفتى بودند از اين رو به آنها گفت : در خواب به من گفته شد: در فلان محل فرود آى در آن جا جنازه اى خواهى ديد كه جز زنى كسى همراه آن نيست ، بر آن نماز بگزار چه او آمرزيده شده است مردم از اين سخن بيشتر در شگفت شدند زاهد زنش را طلبيد و از حال شوهرش پرسش ‍ كرد كه روش او چگونه بوده است ، پاسخ داد: همان گونه كه معروف است همه روز در ميخانه مشغول ميگسارى بود زاهد گفت : بنگر هيچ چيزى از اعمال خير در او ديده اى ، گفت : آرى سه چيز در او ديده ام : نخست آن كه در هر بامداد كه از مستى به هوش مى آمد جامه اش را عوض مى كرد و وضو مى گرفت و نماز بامداد را با جماعت مى گزارد سپس به ميخانه باز مى گشت و به فسق مشغول مى شد؛ دوم آن كه هيچگاه خانه اش از يك يتيم يا دو يتيم خالى نبوده و احسان او به آنها بيش از احسانى بود كه به فرزندش روا مى داشت و يتيمان را جستجو و از آنها بسيار دلجويى مى كرد؛ سوم آن كه در تاريكهاى شب در اثناى مستى به هوش مى آمد و مى گريست و مى گفت : پروردگارا مى خواهى كدام يك از دخمه هاى جهنم را از اين خبيث پر كنى و مقصود او خودش بود زاهد چون اين سخنان را شنيد بازگشت و اشكال وى در امر او بر طرف شد.

بيان احوال قبر و گفتار عارفان بر قبور
ضحاك گفته است : مردى از پيامبر خدا پرسيد: زاهدترين مردم كيست ؟ فرمود: ((كسى كه گور و پوسيدگى را فراموش نكند، و زيادى زينت دنيا را فرو گذارد، و باقى را بر فانى اختيار كند، و فردا را از روزهاى عمر خود نشمارد و خود را از اهل گورستان به حساب آورد))(٥٩٤)
به على (عليه السلام ) گفتند: تو را چه شده است كه همسايگى گورستان را اختيار كرده اى ، فرمود: ((من آنها را بهترين همسايگان مى بينم ، من آنها را همسايه هاى صادقى يافتم كه زبان را باز مى دارند و آخرت را به ياد مى آورند.))
پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرموده است : ((هيچ منظره اى نديدم جز اين كه گور از آن زشت تر و هولناكتر است ))(٥٩٥)
ابوذر گفته است : آيا شما را خبر ندهم از روز تهيدستى خود آن روزى است كه در گورم نهاده شوم (٥٩٦) .
ابوالدرداء در كنار قبرها مى نشست ، علت آن را از او پرسيدند گفت : من در كنار گروهى مى نشينم كه روز بازگشتم را به يادم مى آوردند، و اگر از كنار برخيزم غيبت من نمى كنند(٥٩٧) .
ابان بن ابى عياش تيمى گفته است : حسن بصرى با ياران خود در دفن جنازه نواء دختر اعين بن صبيعه همسر فرزدق حاضر شد، و حضور او يا به سبب رغبت وى به امور خير و يا از بيم زبان فرزدق بود هنگامى كه بر او نماز گزاردند او را به كنار گورش بردند و در اين وقت حسن با يارانش در سمتى ، و فرزدق و يارانش در سمتى ديگر نشستند فرزدق به حسن گفت : اى ابا سعيد مردم مى گويند براى دفن اين جنازه بهترين و بدترين مردم حضور يافته است حسن گفت : اى ابا فراس مقصود آنها كيانند؟ فرزدق گفت : آنها مرا بدترين مردم و تو را بهترين مردم مى دانند حسن گفت : هرگز نه من بهترين مردم هستم و نه تو بدترين مردم ، سپس گفت : اى ابا فراس براى اين حفره از پيش چه فرستاده اى ؟ پاسخ داد: شهادت ان لا اله الا الله در مدت هشتاد سال ، حسن گفت : آن را از غير فقيه بگيريد، سپس گفت : اى ابا فراس اين عمود است طنابها كجاست ، يعنى اين قول است عمل كو فرزدق گفت : اى ابا سعيد! ابياتى به ذهنم رسيده است آنها را بشنو، حسن گفت : بياور كه تو نيكو مى گويى فرزدق اشعار زير را خواند:

اخاف وراء القبرا ان لم iiتعافنى اشد من القبر التهابا و اضيقا (ii٥٩٨)
اذ جائنى يوم القيامة قائد عنيف و سواق يسوق الفرز دقا (٥٩٩)
لقد خاب من اولاد آدم من iiمشى الى النار مغلول القلادة ارزقا (ii٦٠٠)
يقاد الى نار الجحيم iiمسربلا سرابيل قطران لباسا محرقا (ii٦٠١)
اذا شربوا فيها الصديد iiرايتهم يذوبون فى حر الصديد يمزقا (ii٦٠٢)

راوى مى گويد: مردم از ابيات فرزدق به گريه افتادند به گونه اى كه محاسن آنها از اشك چشمشان تر شد؛ و نيز درباره اهل قبور گفته اند:
قف بالقبور و قل على ساحتها من منكم المغمور فى ظلماتها (ii٦٠٣)
و من المكرم منكم فى iiقعرها قد ذاق برد الامن من روعاتها (ii٦٠٤)
اما السكون لذى القبور فواحد لا يستبين الفضل فى درجاتها (ii٦٠٥)
لو جاوبوك لا خبروك iiبالسن تصف الحقائق بعد من حالاتها (٦٠٦)
اما المطيع فنازل فى iiروضة يفضى الى ماشاء من راحاتها (٦٠٧)
والمجرم الطاغى بما متقلب فى حفرة ياوى الى حياتها (ii٦٠٨)
و عقارب تسعى اليه iiفروحه فى شدة التعذيب من لدغاتها (٦٠٩)
مى گويم : سپس غزالى كلماتى از اين قبيل ، از اين طايفه نقل و پس از آن ابياتى چند را كه بر قبرها نوشته ديده ذكر كرده است ، و از آن جمله است :
تناجيك اجداث و هن iiسكوت و سكانها تحت التراب خفوف (٦١٠)
آيا جامع الدنيا لغير iiبلاغة لمن تجمع الدنيا و انت تموت (ii٦١١)
و نيز:
ان الحبيب م الاحباب iiمختلس لا يمنع الموت بواب و لا حرس (ii٦١٢)
فكيف تفرح بالدنيا iiلذتها يا من يعد علهى اللحظ و النفس (ii٦١٣)
اصبحت يا غافلا فى النقص iiمنقمسا و انت دهرك فى اللذات (ii٦١٤)
منقمس لا تامن الموت فى طرف و لا نفس و ان تسترت بالحجاب و الحرس (ii٦١٥)
لا يرحم الموت ذا جهل iiلغرته و لا الذى كان منه العلم مقتبس (ii٦١٦)
كم اخرس الموت فى قبرر وقفت iiبه عن الجواب لسانا ما به خرس (٦١٧)
قد كان قصرك عموداله شرف فقبرك اليوم فى الاجداث مندرس (٦١٨)
و ابيات ديگرى نيز ذكر كرده است
غزالى مى گويد: اينها اشعارى است كه بر روى قبر كسانى نوشته شده كه پيش از مرگ عبرت نگرفته بودند، و انديشمند كسى است كه به گور ديگران بنگرد و جاى خود را در ميان آنها ببيند و براى پيوستن به آنها خود را آماده كند و بداند مادام كه او به آنها ملحق نشده است آنها از جاى خود دور نمى شوند، و براى او محقق باشد كه اگر يك روز از روزهاى عمر او را كه وى آن را بيهوده مى گذراند بر آنها عرضه شود آن را از همه دنيا و متعلقات آن دوست تر خواهند داشت چه آنها ارزش عمر را شناخته و حقايق امور بر مشكوف شده است و حسرت آنها براى يك روز عمر بدين منظور است كه مقصر تقصير خود را در آن جبران كند تا از عذاب رهايى يابد، و مرتب بر اعمال خود بيفزايد تا درجه اش بالا رود و ثوابهايش مضاعف شود زمانى ارزش عمر را دريافتند كه از دنيا بريده شدند به طور كه اكنون در حسرت ساعتى از آنند، و تو اين ساعت را در اختيار دارى و شايد بر امثال آن نيز دست يابى در حالى كه تو آنها را بيهوده مى گذرانى پس دل بر اين نه كه به هنگامى كه اختيار اين امر از دست بيرون رود و بهره ات را از ساعات عمر خود آزادانه نگرفته باشى بر تضييع آنها حسرت خورى يكى از صالحان گفته است : كسى را كه براى خدا به برادرى گرفته بودم در خواب ديدم به او گفتم : اى فلان الحمدالله رب العالمين زندگى پسنديده اى كردى ، پاسخ داد: اگر بتوانم اين را بگويم ، يعنى الحمد الله رب العالمين را نزد من از همه دنيا و آنچه در آن است محبوبتر است ، سپس گفت : آيا نديدى در آن جا كه مرا به خاك سپردند فلانى برخاست و دو ركعت نمازگزارد و اگر من بتوانم دو ركعت نماز به جا آورم نزد من محبوبتر است از همه دنيا و آنچه در آن است .

پي نوشتها

__________________________________________________
٥٩٤- در القبور ابن البى الدنيا به طور مرسل ، الترغيب و الترهيب ، ج ٤،ص ١٥٨.
٥٩٥- سنن ابن ماجه ، شماره ٤٢٦٧، از حديث عثمان بن عفان .
٥٩٦- پيش از اين در ج ٣،ص ٤١٨ ذكر شده است .
٥٩٧- پيش از اين در ج ٣،ص ٤١٨، ذكر شده است .
٥٩٨- از پس از كور مى ترسم اگر مرا عافيت ندهد كه آن از گور افروخته و تنگتر است .
٥٩٩- هنگامى كه جلودارى درشتخو نزد من بيايد - و زاننده اى كه فرزدق را براند
٦٠٠- براستى نوميد شد از اولاد آدم آن كه - با گردنى در زنجير و چشمانى كبود به سوى آتش رفت .
٦٠١- به سوى آتش كشيده مى شود - با پيراهنى از قطران و لباسى سوزنده
٦٠٢- هنگامى كه زردباب مى نوشند آنها را مى بينى - كه بر اثر سوزندگى زرداب گداخته و پاره پاره مى شوند.
٦٠٣- بايست بر گورها و بر ساحت آنها بگو - كيست از شما كه فرو رفته در تاريكيهاى آن است .
٦٠٤- و كيست از شما كه در ته آن گرامى است - و خنكى ايمنى از ترسها آن را چشيده است .
٦٠٥- اما خاموشى صاحبان قبرها يكى است - و در درجات آن برترى ديده نمى شود.
٦٠٦- اگر به تو پاخس دهند تو را با زبانهايى خبر دهند - كه حقايق را هنوز از حالات آن توصيف مى كند.
٦٠٧- اما فرمانبردار فرود مى ايد در مرغزارى - ككه مى رسد به آنچه از راحتيها مى خواهد
٦٠٨- و گنهكار خيره سر زير و بالا مى شود - در حفره خود و به ما رها پناه مى برد.
٦٠٩- و كژدمهايى كه به سوى او مى دوند و روح او - در منتهاى عذاب از نيشهاى آنهاست .
٦١٠- گورها با تو راز مى گويند با آن كه خاموشند - و ساكنان آنها در زير خاك پنهانند.
٦١١- اى آن كه دينا را بيش از حد لزوم گرد مى آورى - براى چه كسى دنيا را جمع مى كنى در حالى كه خود مى ميرى .
٦١٢- همانا دوستى از دوستان ربوده شده است - دربان و پاسبان جلوگير مرگ نيست .
٦١٣- چگونه به دنيا و لذات شادمانى مى كنى - اى كسى كه لحظه ها و نفسها بر تو شمرده مى شود.
٦١٤- اى غافل در نقايص غوطه ورى - و همه روزگارت را در لذتها مى گذرانى
٦١٥- از مرگ به اندازه يك چشم بهم زدن و نفس بر آورنى ايمن مباش - هر چند به وسيله دربانها و نگهبانها خود را پنهان كرده باشى .
٦١٦- مرگ بر نادان به سبب فريفتگى او رحم نمى كند - و نه بر كسى كه دانش از او آموخته مى شود.
٦١٧- چه بسيار كنگ كرده است مرگ كسى را در قبرى كه من بر آن ايستاده ام - از دادن جواب با زبانى كه سنگ نبوده است .
٦١٨- كاخ تو آباد و داراى كنگره هايى بود - و امروز گور تو در گورهاى ديگر كهنه و مندرس است .


۱۸
بيان گفتار عارفان به هنگام مردن فرزند

بيان گفتار عارفان به هنگام مردن فرزند
سزاوار است بر كسى كه فرزندش يا يكى از خويشاوندانش بميرد تقدم او را در مردن به منزله آن بداند كه اگر خود و فرزندش به سفرى رفته بودند و فرزندش پيش از او به شهرى كه قرارگاه و وطن آنهاست بازگردد هرگز او از اين رويداد تاءسف زيادى نخواهد داشت چه مى داند كه بزودى به فرزندش ‍ محلق خواهد شد و تنها تقدم و تاءخرى ميان آنها جدايى انداخته است مرگ نيز به همين گونه است چه معناى آن سبقت گرفتن در رفتن به وطن است تا آنگاه كه متاءخر به او محلق گردد و اگر به اين امر معتقد شود بيتابى و اندوه او در مرگ عزيزان كم خواهد شد، بويژه در مرگ فرزند چه درباره آن اخبارى وارد است كه مايه آرامش هر مصيبت ديده خواهد شد پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرموده است : ((اگر بچه سقط شده اى از پيش بفرستم نزد من محبوبتر است تا صد فرزند سوار كار به جا گذارم كه همه در راه خدا پيكار كنند))(٦١٩) . و سقط را بدين سبب ذكر فرمود تا هشدارى باشد به پست ترين بر بالاترين آنها وگرنه ثواب به اندازه موقعيت فرزند در دل است .
مى گويم : از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده كه فرموده است : ((فرزندى را كه آدمى از پيش بفرستد بهتر از هفتاد فرزند است كه پس از خود به جا گذارد و همه سوار بر مركب شوند و در راه خدا جهاد كنند))(٦٢٠)
و نيز فرموده است : ((هر كس از مسلمانان دو فرزند از پيش بفرستد و اجر خود را از خدا بخواهد به اجازه خداوند آنها حايل او از آتش دوزخ خواهند شد))(٦٢١)
و نيز: هرگاه خداوند بنده اى را دوست بدارد محبوبترين فرزندانش را از او مى گيرد))(٦٢٢)
و نيز: ((پاداش مؤ من بر مرگ فرزندش بهشت است ، صبر كند يا نكند))(٦٢٣)
و نيز: ((خداوند به شگفت مى آيد از كسى كه فرزندش بميرد و او حمد خداگويد: خداوند مى فرمايد: اى فرشتگان من بنده ام حمد من مى گويد در حالى كه جانش را گرفته ام .))(٦٢٤)
غزالى مى گويد: زيد بن اسلم گفته است : پسرى از داوود (عليه السلام ) مرد و او بر مرگ وى بسيار غمگين شد، به او گفته شد: از نظر تو چه چيزى با او برابرى مى كند؟ پاسخ داد: به اندازه اين كه زمين را پر از طلا كنند، گفتند: پاداش تو به همين اندازه است پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرموده است : ((اگر از مسلمانى سه فرزند بميرد و در مرگ آنها اجر خود را از خدا بخواهد آنها براى او پسرى از آتش خواهند بود)) زنى كه در نزد پيامبر صلى الله عليه وآله حضود داشت گفت : يا دو تا، فرمود: يا دو تا))(٦٢٥) و بايد پدر به هنگام مرگ فرزند خالصانه براى او دعا كند چه آن از هر دعاى ديگر اميدوار كننده تر و به اجابت نزديكتر است .
محمد بن سلميان بر گور فرزندش ايستاد و گفت : پروردگارا صبح كردم در حالى كه درباره او به تو اميدوارم و نيز بر او از تو بيم دارم اميدم را محقق فرما و از ترسم ايمنى ده ابو سنان بر روى گرو پسرش ايستاد و گفت : بار خدايا من حق خودم را كه بر او واجب بوده است آمرزيدم ، تو هم حق خودت را كه بر او واجب بوه است بيامرز چه تو بخشنده تر و كريمترى عربى بيابانى بر قبر فرزندش ايستاد و گفت : بارالها من كوتاهى او را در نيكى به من به او بشخيدم تو هم كوتاهى او را در طاعت تو به او ببخشاى .
هنگامى كه ذربن عمر بن ذر مرد عمر بن ذر پس از گذرادن او در لحد گفت : اى ذر غمى كه ما براى تو داريم ما را از غم فراق تو باز داشته است اى كاش ‍ مى دانستم چه گفتى و به تو چه گفتند: بارالها تو مرا به اين ذربه قدرى كه لازم بود بهره مند ساختى ، و اجل و روزى او را به اتمام رسانيدى و بر او ستم نكردى ، بارالها طاعت خود و طاعت مرا بر او لازم كرده بودى ، خدايا پاداشى را كه در مصيبت او به من وعده داده اى به او بخشيدم پس تو هم عذاب خود را به او ببخش و او را عذاب مكن او با اين سخنان مردم را به گريه در آورد سپس در هنگامى كه باز مى گشت گفت : اى ذر پس از تو ما را حاجتى نيست : و ما كه با خداييم به هيچ انسانى نياز نداريم ، ما رفتيم و تو را رها كرديم چه اگر اقامت كنيم نمى توانيم به تو سودى برسانيم
مردى در بصره به زنى نگاه كرد و گفت : من زنى به اين شادابى نديده ام و اين جز از كمى اندوه نيست ، زن گفت : اى بنده خدا مرا غمى سنگين است كه هيچ كس در آن با من شريك نيست ، گفت : چگونه است ؟ پاسخ داد: همسر من در روز عيد قربان گوسفندى سر بريد و مرا دو پسر غمگين بود كه بازى مى كردند پسر بزرگتر به كوچكتر گفت : آيا مى خواهى به تو نشان دهم چگونه پدرم گوسفند را ذبح كرد، پاسخ داد: آرى ، پسر بزرگتر او را گرفت و خوابانيد و سپس سر او را بريد، و ما وقتى متوجه شديم كه او در خون خود مى غلتيد، هنگامى كه فريادها بلند شد كودك گريخت و به كوهى پناهنده شد و سپس گرگى به او حمله كرد و او را خورد پدرش به طلب او شتافت و او نيز به سبب شدت گرما و تشنگى جان خود را از دست داد، و گفت : اكنون چنان كه مى بينى روزگار مرا تنها گذاشته است .
بايد به هنگام مرگ فرزند امثال اين مصيبتها را به ياد آورد تا از شدت بيتابى تسلى يابد، چه هيچ مصيبتى نيست جز اين كه بزرگتر از آن قابل تصور است و آنچه حق تعالى در هر حالى از انسان دفع مى كند بيشتر از اينهاست .

بيان زيارت قبور و دعا براى ميت و آنچه بدان مربوط است
بدان زيارت قبور به طور كلى براى ياد آورى و عبرت گيرى مستحب است و زيارت قبور صالحان به منظور تبرك جستن و عبرت گرفتن استحباب دارد چه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله نخست از زيارت قبور نهى فرمود و سپس آن را اجازه داد(٦٢٦) .
على (عليه السلام ) از پيامبر خدا صلى الله عليه وآله روايت كرده كه فرموده است ، ((من شما را از زيارت قبور نهى كرده بودم اينك ، آنها را زيارت كنيد چه آن سبب ياد آورى آخرت است جز اين كه در آن سخن ياوه نگوييد))(٦٢٧)
پيامبر خدا صلى الله عليه وآله به همراه هزار سوار نقابدار قبر مادرش را زيارت كرد و تا آن روز گريه كنندگانى بيش از آنها ديده نشده بود(٦٢٨)
ابوذر گفته است : پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرمود: ((قبور را زيارت كنيد تا آخرت را به ياد آوريد، و مردگان را بشوييد چه پرداختن به كارتن بى جان پندى بليغ است ، و بر جنازه ها نماز بگزار شايد آن تو را اندوهگين كند، زيرا اندوهگين در سايه لطف خداوند است ))(٦٢٩)
ابن مليكه گفته است : پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرموده است ، ((مردگان را زيارت و بر آنها سلام كنيد چه براى شما در آنها عبرت است ))(٦٣٠)
جعفر بن محمد از پدرش (عليه السلام ) نقل كرده كه فرموده است : ((فاطمه دختر پيامبر صلى الله عليه وآله قبر عمويش حمزه را در روزها زيارت مى كرد و در آن جا نماز مى گزارد و گريه مى كرد))
مى گويم :
در الفقيه آمده است كه فاطمه عليها السلام در هر بامداد شنبه براى زيارت قبور شهدا مى آمد و نزد قبر حمزه مى رفت و براى او از خداوند طلب رحمت و آمرزش مى كرد(٦٣١)
محمد بن مسلم روايت كرده كه به ابى عبدالله (عليه السلام ) عرض كردم : آيا مردگان را زيارت كنيم ؟ فرمود: ((آرى ))، عرض كردم : هنگامى كه به زيارت آنها مى رويم آنها ما را مى شناسند، فرمود: ((آرى به خدا سوگند شما را مى شناسند و به ديدن شما خوشحال مى شوند و با شما انس ‍ مى گيرند))؛ عرض كردم : هنگامى كه به ديدن آنها مى رويم چه بگوييم ؟ فرمود: بگوييد: اللهم جاف الارض عن جنوبهم و صاعد اليك ارواحهم و لقنهم منك رضوانا و اسكن اليهم من رحمتك ما تصل به وحدتهم و تونس به وحشتهم انك على كل شيى قدير (٦٣٢)
امام رضا (عليه السلام ) فرموده است : ((هر بنده اى كه قبر مومنى را زيارت كند و هفت بار اناانزلناه فى ليلة القدر بر آن بخواند خداوند او و صاحب قبر را مى آمرزد))(٦٣٣)
غزالى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((هر كس قبر پدر و مادرش يا يكى از آنها را در هر جمعه زيارت كند خداوند او را مى آمرزد و او را نيكوكار ثبت مى كند))(٦٣٤)
از ابن سيرين نقل شده كه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرموده است : پدر و مادر انسان مى ميرند در حالى كه او نسبت به آنها بد رفتار بوده است و پس ‍ از مرگشان او براى آنها دعا مى كند، خداوند او را از جمله نيكوكاران به ثبت مى رساند))(٦٣٥)
پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((هر كس قبر مرا زيارت كند شفاعت او بر من واجب شده است .))(٦٣٦)
و نيز: ((كسى كه براى رسيدن به ثواب الهى مرا در مدينه زيارت كند روز قيامت شفعى و گواه او خواهم بود .))(٦٣٧)
كعب گفته است : هيچ سپيده صبحى نمى دمد جز اين كه هفتاد هزار فرشته فرود مى آيند و گرداگرد قبر پيامبر صلى الله عليه وآله را مى گيرند و بارلهاى خود را بدان مى زنند و به آن حضرت درود مى فرستند تا شب شود، در اين هنگام آنها بالا مى روند و فرشتگانى به تعداد آنها فرود مى آيند و همان كار از انجام مى دهند تا آنگاه كه زمين شكافته شود و آن حضرت با هفتاد هزار فرشته كه پيوسته او را تعظيم مى كنند بيرون آيد.
مى گويم : غزالى سپس آنچه را مربوط به زيارت قبور و آداب آن و جز اينهاست ذكر كرده است كه چون نمى توان بر آنها اعتماد كرد از آنها چشم مى پوشم و به جاى آنها آنچه را از طريق خاصه (شيعه ) از امام صادق عليه السلام وارد شده است ذكر مى كنيم :
از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه از آن حضرت پرسيدند چگونه بر اهل قبور سلام كنيم ؟ فرمود: مى گويى : السلام على اهل الديار من المومنين و المسلمين انتم لنا فرط و نحن آن شاءالله بكم لا حقون (٦٣٨)
درباره اين كه مرده كسانش را ديدار مى كند اخبارى از اهل بيت وارد شده كه غزالى آنها را ذكر نكرده و گويا از آنها چيزى به او نرسيده است اسحاق بن عمر از امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) پرسيد: آيا مؤ من كسانش را ديدار مى كند؟ فرمود: ((آرى )) عرض كرد: در چه مدت فرمود: ((به اندازه فضايل آنها، برخى از آنها را در هر روز ديدار مى كند و بعضى را در هر دو روز، و بعضى را در هر سه روز)) راوى مى گويد: از خلال گفتار آن حضرت دريافتم كه مى فرمايد پست ترين آنها را در هر جمعه ، پرسيد: در چه ساعتى ؟ فرمود: ((به هنگام ظهريا اندكى پيش از آن ، خداوند فرشته اى را به همراه او روانه مى كند كه آنچه را مايه شادى او مى شود به او نشان مى دهد و آنچه را موجب ناراحتى او مى گردد از او پوشيده مى دارد پس ‍ مسرور و خوشحال باز مى گردد.))(٦٣٩)
حفص بن بخترى از ابى عبدالله (عليه السلام ) روايت كرده است : ((كافر كسانش را ديدار مى كند و آنچه را مكروه اوست مى بيند، و آنچه محبوب اوست از او پوشيده مى شود))(٦٤٠)
غزالى مى گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرموده است : ((مرده در گورش همچون غريقى است كه طلب فرياد رسى مى كند و منتظر دعايى از سوى پدر يا برادر يا دوست خويش است و هرگاه دعايى از آنها به او رسد نزد او مبحبوتر است از همه دنيا و آنچه در آن است و هديه زنده ها به مرده ها دعا و طلب آمرزش است ))(٦٤١)
يكى از بزرگان گفته است : برادرى داشتم كه مرد، او را در خواب ديدم به او گفتم : حال تو چگونه بود هنگامى كه در گورت نهاده شدى ؟ گفت : شخصى آمد با شعله اى از آتش و اگر نبود كه دعا كننده اى برايم دعا كرد ترديد ندارم كه چيزى از آن آتش مرا فرا مى گرفت .
مى گويم : در الفقيه آمده كه عمر بن يزيد گفته است : به ابى عبدالله عليه السلام عرض كردم : از جانب ميت مى توان نماز گزارد؟ فرمود: ((آرى حتى آن كه گاهى مرده در تنگى و سختى مى باشد و خداوند اين تنگى را از او بر طرف مى كند و به او وسعت مى دهد سپس به او گفته مى شود كه رفع اين تنگى به سبب نمازى است كه فلان برادرت از سوى تو به جا آورده است .)) راوى مى گويد: به آن حضرت عرض كردم : مى توانم دو نفر را در دو ركعت نماز شركت دهم ؟ فرمود: ((آرى ، ميت شاد مى شود از اين كه براى او طلب رحمت و آمرزش شود همان گونه كه انسان زنده از دادن هديه به او شادمان مى شود.))(٦٤٢)
و نيز فرموده است : ((هر كس از مسلمانان كار نيكى از جانب مرده اى انجام دهد به او ثواب مضاعف داده مى شود و خداوند مرده را نيز از آن بهره مند مى سازد))(٦٤٣)
غزالى مى گويد: از اين رو پس از دفن تلقين ميت و دعا براى او مستحب است سعيد بن عبدالله ازدى گفته است : ابا امامه باهلى را در حال احتضار ديدم به من گفت : اى ابا سعيد هنگامى كه مردم با من همان گونه رفتار كنيد كه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله دستور داده و فرموده است : ((وقتى يكى از شما در و قبر او را با زمين يكسان كرديد يكى از شما بر سر قبرش بايستد و بگويد: اى فلان بن فلان - او مى شنود ليكن نمى تواند پاسخ گويد - سپس ‍ براى بار دوم بگويد: اى فلان فرزند فلان زن - او در اين موقع راست مى نشيند - براى بار سوم بگويد: اى فلان فرزند فلان زن ، در اين موقع مرده مى گويد: ما را ارشاد فرما، خدا تو را رحمت كند - ليكن شما گفتار او را نمى شنويد - پس به او بگويد: ميثاق را كه با آن از دنيا بيرون رفتى به ياد آور و آن گواهى است بر اين كه : ان لا اله الا الله ، و ان محمدا رسول الله ، و انك رضيت بالله ربا، و بلاسلام دينا، و بمحمد نبيا و بالقران اماما، در اين هنگام منكر و نكير هر كدام ديرتر از ديگرى وارد مى شود و مى گويند برويم نزد او بنشينيم چه حجت او را به وى تلقين كرده اند و خداوند او را از نكير و منكر در حجاب قرار خواهد داد)) مردى عرض كرد: اى پيامبر خدا اگر نام مادر او را نداند: فرمود: ((او را به حوا نسبت دهد.))
بنابراين مقصود از زيارت قبور آن است كه زيارت كننده عبرت گيرد و زيارت شونده از دعاى او بهره مند شود، و نبايد زيارت كننده از دعا براى خود و ميت و كسب عبرت غفلت كند؛ و زمانى مى تواند عبرت گيرد كه مرده را در دل خود تصور كند كه چگونه اجزاى بدن وى پرا كنده و از هم جدا شده و چگونه دوباره از گورش برانگيخته مى شود و بداند كه او نيز بزودى به وى خواهد پيوست چنان كه از مطرف بن ابى بكر هذلى نقل شده كه گفته است : در بنى عبدالقيس پير زنى متعبده بود كه چون شب فرا مى رسيد كمرش را محكم مى بست و در محراب خود به عبادت مشغول مى شد و چون روز مى شد به گورستان مى رفت شنيدم او را به سبب كثرت رفتن به گورستان سرزنش كردند، گفت : هرگاه دل سخت شود چيزى جز آثار پوسيده آن را نرم نمى كند من چون به گورستان مى روم چنانم كه گويى مردگان را مى بينم كه از گورها بيرون آمده آن دست و آن چهره هاى به خاك آغشته و اجسام دگرگون شده و كفنهاى آلوده آنها را تماشا مى كنم چه بزرگ است نگاهى كه اگر بندگان آن را در دل جاى دهند تلخى آن بر نفوس بسيار سخت و تلف شده ابدان به سبب آن شديد خواهد شد.
همچنين مستحب است كه از مرده تمجيد شود و از او جز به نيكى ياد نكنند عايشه گفته است : پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرمود: ((وقتى همنشين شما مرد او را رها كنيد و از او بدگويى نكنيد))(٦٤٤) ؛ و نيز فرموده است : ((مرده ها را ناسزا مگوييد تا زنده ها را آزار دهيد))(٦٤٥) ؛ و نيز: ((مردگان را دشنام ندهيد زيرا آنها به آنچه از پيش فرستاده اند رسيده اند))(٦٤٦) ؛ و نيز فرموده است : ((مردگانتان را جز به نيكى ياد نكيند چه در غير اين صورت اگر از اهل بهشت باشند گناه مى كنيد و اگر از اهل دوزخ هستند آنچه را بدان دچارند براى آنها كافى است .))(٦٤٧) .

باب هفتم : در حقيقت مرگ و آنچه مرده تا نفخه صور در گور مى بيند
بدان ككه مردم در حقيقت مرگ دچار گمانهاى نادرستى هستند و در آن به راه خطا مى روند برخى پنداشته اند كه مرگ نابودى است و حشر و نشرى نيست و خير و شر دنباله اى ندارد، و مرگ انسان مانند مرگ حيوانات و خشك شدن گياهان است و اين عقيده ملحدان و همه كسانى است كه به خداوند و روز بازپسين اعتقاد ندارند گروهى گمان كرده اند كه انسان با مرگ معدوم مى شود و مادام كه در قبر است رنج عذاب و لذت ثواب را در نمى يابد تا آنگاه كه به محشر باز گردانيده شد ديگران گفته اند: روح باقى مى ماند و با مرگ نابود نمى شود و آن كه ثواب و عقاب مى يابد روح است نه تن و بدنها به هيچ و جه برانگيخته و محشور نمى شوند.
اين پندارها همه فاسد و درو از حق است و آنچه طرق معتبر به آن گواهى داده و آيات و اخبار بدان گوياست آن است كه مرگ تغيير حالى است و بس ، و روح پس از جدايى از تن باقى است بدين گونه كه يا متنعم است و يا معذب معناى جدايى روح از بدن عبارت از انقطاع تصرف او در تن به سبب خروج تن از فرمان اوست چه اعضاى بدن ابزار روح اند كه آنها را به كار وا مى دارد به طورى كه با دست مى گيرد و با گوش مى شنود و با چشم مى بيند و با دل حقيقت اشيا را درك مى كند، و مراد از دل در اينجا روح است چه روح به نفس خود بدون آلات و ادوات اشيا را شناسايى مى كند، و به نفس ‍ خود به انواع حزن و اندوه متاءلم و به اقسام خوشحالى و سرور متنعم مى شود و اينها هيچ كدام به اعضا ارتباط ندارد بنابراين همه آنچه به تنهايى از اوصاف روح است پس از مفارقت تن با روح باقى مى ماند و آنچه به وسيله اعضا براى او حاصل مى شود با مرگ تن به حال تعطيل در مى آيد، تا آنگاه كه روح به تن باز گردد؛ و دور نيست كه در قبر روح به تن عود كند و يا برگشت آن تا روزى كه تن برانگيخته شود با تاءخير افتد، و خدا به آنچه در مورد هر كى از بندگان خود حكم كرده داناتر است .
تعطيل تن به سبب مرگ شبيه تعطيل عضو انسان زمينگير است كه در نتيجه تباهى مزاج و يا دشوارى واقع در اعصاب كه مانع نفوذ روح در آن عضو مى شود براى او اتفاق مى افتد؛ چنين حالتى روح با علم و ادراك باقى مى ماند و برخى از اعضا را به كار مى گيرد ليكن بعضى ديگر از فرمان روح سر باز مى زنند و مرگ عبارت از سرپيچى همه اعضا از فرمان روح است ، چه همه اعضا آلات و ابزار روح اند و اوست كه آنها را به كار وا مى دارد.
مقصودم از روح نيروى مدركه انسان است كه علوم را درك ، و دردها و غمها و لذت و شايدها را احساس مى كند، و هرگاه تصرف او در اعضا عاطل شود علوم و ادراكات او زايل نمى گردد، در حقيقت انسان همين نيروى ادراك كننده علوم و الام و لذت است و اين نمى ميرد و نيست نمى شود؛ و معناى مرگ انقطاع تصرف روحج در بدن و از كار افتادن تن است به طورى كه نمى تواند آلتى براى روح باشد، همچنان كه معناى زمينگير بودن اين است كه دست از اين كه آلتى باشد كه آن را به كار برند ناتوان مى شود بنابراين مرگ زمينگيرى مطلق در همه اعضاست و حقيقت انسان نفس و روح اوست كه آن باقى و پايدار است آرى به دو سبب حال او دگرگون شده است :
اول - آن كه چشم ، گوش ، زبان ، دست ، پا و جميع اعضايش از او گرفته شده و زن و فرزند و خويشاوندان و ديگر آشنايان او را از وى جدا ساخته و اسبان و ستوران و غلامان و خانه ها و ديگر املاك وى را از او سلب كرده اند و تفاوتى نيست ميان اين كه اشياى مذكور را از انسان بگيرند يا آن كه انسان را از اين اشيا جدا كنند، زيرا آنچه درد آورد است فراق اين اشياست ، و فراق گاهى بدين صورت واقع مى شود كه اموال انسان را يكجا غارت كنند، و يا آن كه او را به بردگى گيرند از اموال خود محروم سازند، و درد در هر دو حالت يكى است .
معناى مرگ سلب انسان از دارايى اوست از طريق سوق دادن او به جهان ديگرى كه با اين جهان تناسبى ندارد، چه اگر او را در دنيا چيزى است كه بدان انس مى گيرد و به آن آسايش مى يابد و به وجود آن پايبند است ، پس از مرگ حسرت و افسوس او بر آن زياد و رنج و ناراحتى او در مفارقت آن دو چندان خواهد بود بلكه دلش همواره متوجه تك تك اموال و املاك و موقعيت خود مى باشد و حتى از جامه اى كه مى پوشيده و بدان شاد مى شده دل بر نمى دارد ليكن اگر جز به ذكر خدا شاد نشود و جز با او انس ‍ نگيرد در آخرت تنعم او بزرگ و سعادتش كامل خواهد بود، چه او را به محبوبش واگذاشته اند و موانع و سرگرميها را از ميان برداشته اند؛ و اسباب دينا همگى بازدارنده از ذكر خداست اين يكى از دو صورت اختلاف ميان حال مرگ و حال زندگى است .
دوم - آن كه با مرگ چيزهايى بر او كشف مى شود كه در زندگى بر او مكشوف نبوده است چنان كه بر بيدار چيزهايى مكشوف مى شود كه در خواب بر او مكشوف نيست ، و مردم خوابند وقتى كه مردند بيدار مى شوند نخستين چيزى كه با مرگ بر او آشكار مى شود سود و زيان اعمال نيك و بد اوست و اينها در كتابى كه در اعماق دل او نهفته است نوشته شده ليكن سرگرميهاى دنيا او را از توجه به آن باز داشته و در آن زمان كه سرگرميها و مشغوليتها منقطع مى شود تمام اعمالش بر او منكشف مى گردد لذا هنگامى كه به گناه خود مى نگرد چنان دچار حسرت و افسوس مى شود ك ترجيح مى دهد براى رهايى از سوز آن در لجه هاى آتش فرو رود، و در اين موقع است كه به او گفته مى شود: كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا(٦٤٨) و همه اينها در وقت يكه نفس منقطع مى شود و پيش از دفن بر او مكشوف مى گردد در اين هنگام آتش فراق نيز در او برافروخته مى شود يعنى فراق چيزى كه از اين دنيايى فانى برگزيده و به آن اطمينان كرده بود نه آن كه خواسته بود آنها را توشه راه آخرت خود كند چه كسى كه توشه راه را براى رسيدن به مقصد بخواهد چون به مقصد رسد از مفارقت بقيه توشه خوشحال ميشود زيرا او توشه را به خاطر خود آن نخواسته است و اين حالت كسى است كه از دنيا جز به مقدار ضرورت بر نگيرد، و همواره دوست مى دارد كه اين ضرورت بر طرف و از آن بى نياز شود، اينك چيزى را كه دوست داشته برايش حاصل شده و از اين ضرورت بى نياز گرديده است .
اينها انواع عذاب و آلام بزرگى است كه پيش از دفن به او رو مى آورد، و پس ‍ از دفن ممكن است روح او به جسد باز گردد تا انواع ديگرى از عذابها به او داده شود، و نيز ممكن است مورد عفو قرار گيرد.
حالت كسى كه به دنيا متنعم و به آن اطمينان كرده ، حال كسى است كه در غيبت پادشاه در خانه و حريم و مملكت او به خوشگذرانى مشغول شود به اطمينان آن كه شاه نسبت به او سهل گيرى خواهد كرد و يا از اعمالى كه مرتكب مى شود آگاه نيست ليكن شاه ناگهان او را دستگير و نامه اى را بر او عرضه مى كند كه جنايات و اعمال زشت او ذره بذره و گام بگام در آن نوشته شده است ؛ و پادشاه فرمانروايى قهار و چيره و درباره حرم خود غيور و نسبت به جنايتكاران بر مملكت سختگير و انتقام جو و در برابر كسانى كه از مجرمان شفاعت كنند بى اعتنا مى باشد بنابراين بنگر كه حالت چنين فرد دستگير شده اى پيش از آن كه عذاب پادشاه درباره اش به اجرا در آيد چگونه است و چقدر دستخوش ترس و شرمندگى و افسوس و پشيمانى خواهدبود.
آرى اين حال مرده بدكردارى است كه به دنيا فريفته شده و به آن اعتماد كرده پيش از آنكه عذاب قبر بلكه عذاب هنگام مرگ بر او نازل شود و ما از آن به خدا پناه مى بريم ، چه رسوايى و فضيحت و پرده دريدگى از هر عذابى كه بر تن وارد شود اعم از زدن و بريدن و جز اينها بزرگتر و دردناكتر است .
آنچه گفته شد اشاره اى است به حالت ميت هنگام مردن و صاحبان بينش با ديده باطن كه قويتر از چشم ظاهر است آنها را ديده اند و دلايل كتاب و سنت نيز گواه بر آنهاست بلى پرده برداشتن از كنه حقيقت مرگ ممكن نيست چه كسى كه حقيقت حيات و زندگى را نمى داند نمى تواند حقيقت مرگ را بشناسد و شناخت حقيقت حيات منوط به شناخت حقيت روح و درك چگونگى ذات آن است و به پيامبر صلى الله عليه وآله اجازه داده نشد كه در آن باره سخن گويد و بر اين بيفزايد كه : الروح من امر ربى ، و هيچ يك از عالمان دين را نمى رسد كه از راز روح پرده بردارند اگر چه بر آن آگاه شده باشند و آنچه در آن اجازه داده شده آن است كه حال روح را پس ‍ از مردن بيان كنند، آيات و اخبار بسيارى دلالت دادر بر آن كه مرگ عبارت از معدوم شدن روح و ادراك آن نيست ،
اما آيات : خداوند درباره شهيدان فرموده است : و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون فرحين (٦٤٩)
اما اخبار: در جنگ بدر هنگامى كه بزرگا عرب كشته شدند پيامبر خدا صلى الله عليه وآله كشتگان را صدا زد كه : اى فلان ، واى فلان قد وجدنا ما وعدنا ربنا حقا فهل وجدتم ما وعد ربكم حقا؟(٦٥٠) گفته شد: اى پيامبر خدا آيا آنها را صدا مى كنى در حالى كه مردگانند؟ فرمود: ((سوگند به آن كه جانم در يد قدرت اوست آنها در شنيدن اين سخن از شما شنواترند جز اين كه قادر به پاسخگويى نيستند))(٦٥١) اين گفتار صراحت دارد بر بقاى روح شقى و بقاى ادراك و معرفت اند همچنين آيه مذكور صريح است بر بقاى ارواح شهيدان ، و هيچ مرده اى از سعادت و شقاوت خالى نيست پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : ((قبر يا حفره اى از حفرهاى آتش ‍ و يا سبزه زارى از سبزه زارهاى بهشت است ))(٦٥٢) و اين نيز صريح است بر اين كه مرگ معنايش دگرگونى حال است و بس ، و سعادت و شقاوتى كه پس از آن مرده را فرا مى گيرد بدون تاءخير به هنگام مردن دامنگير او مى شود و تنها برخى از انواع عذاب و ثواب با تاءخير مى افتد نه اصل آنها.
انس از پيامبر صلى الله عليه وآله روايت كرده كه فرموده است : ((مرگ قيامت است كسى كه بميرد قيامتش بر پا شده است ))(٦٥٣) ؛ همچنين فرموده است : ((هنگامى كه يكى از شما بميرد بامداد و شام جايگاه او به وى عرضه مى شود اگر از اهل بهشت باشد از بهشت و اگر از اهل دوزخ است از دوزخ خواهد بود، و گفته مى شود اگر از اهل بهشت باشد از بهشت و اگر از اهل دوزخ است از دوزخ خواهد بود، و گفته مى شود: اين جايگاه تو است تا روز قيامت كه خدا تو را بر انگيزد))(٦٥٤) پوشيده نيست كه حالت ميت از مشاهده اين جايگاه ها چگونه خواهد بود.
على (ع ) فرمود هاست : ((حرام است بر هر نفسى كه از دنيا بيرون مى رود جز آن كه بداند از اهل بهشت است يا از اهل دوزخ ))(٦٥٥) ؛ از اين رو گفته اند: داستان مؤ من هنگامى كه نفس يا جان او بيرون مى رود داستان مردى است كه در زندان بود و از آن بيرون آورده شود و در زمين به گردش ‍ درآيد و البته اين حال كسى است كه از دنيا پهلو تهى كرده و از آن دلتنگ باشد و به چيزى جز ياد خدا انس نگرفته و مشغوليتهاى دنيا او را از محبوبش باز نداشته و مبارزه با شهوات وى را آزرده كرده باشد لذا مرگ براى او خلاصى از همه اين رنجها و آزارهاست و موجب آن است كه بتواند با محبوبى كه با او انس داشته است بى هيچ گونه مانع و دافع تنها بسر برد، و چقدر سزاوار است كه آن بالاترين نعمتها و لذتها شمرده شود ليكن كاملترين لذتها از آن شهيدانى است كه در راه خدا كشته شده اند چه آنها به جنگ اقدام نكرده اند آنگاه كه دل از همه علايق دنيا بريده اند و به لقاى خداوند مشتاق و به كشته شدن در راه رضاى خدا راضى شده اند.
اينان اگر به دنيا نظر كنند آن را از روى رغبت در برابر آخرت فروخته اند و دل فروشنده به مال فروخته شده علاقه اى ندارد، و اگر به آخرت توجه كنند آن را خريده و شوق خود را بدان نشان داده اند و چه بزرگ است شادى از نظر كردن به چيزى كه آن را خريده اند و چه كم است توجه آنها به چيزى كه فروخته و از آن جدا شده اند.
در برخى حالات اتفاق مى افتد كه دل از غير خدا تهى و مجرد براى محبت خدا مى شود، ليكن در آن حال مرگ فرا نمى رسد، و دل پس از آن دگرگون مى شود اما جنگ سبب مرگ است و موجب مى شود كه انسان در چنين حالتى آن را ادراك كند؛ از اين رو خداوند در جهاد سعادتى بزرگ قرار داده است ، چه معناى سعادت آن است كه انسان به آنچه مى خواهد دست يابد، و فرموده است : و لهم ما يشتهون (٦٥٦) و اين آيه جامع ترين عبارتى است كه همه مفاهيم لذات بهشت را در بر مى گيرد؛ و بزرگترين عذاب آن است كه انسان ازدست يافتن به مقصودش منع شود چنان كه خداوند فرموده است : و حيل بينهم و بين ما يشتهون (٦٥٧) و اين نيز كاملترين عبارت براى عذابهاى اهل جهنم است .
شهيد به محض آن كه نفسش قطع شود بى هيچ تاءخير اين سعادت را درك مى كند و اين امر در پرتو نور يقين بر ارباب قلوب روشن است و اگر از طريق سمع خواهان گواه باشى ، همه احاديث مربوط به شهيدان شاهد اين مدعاست ، و هر حديثى به تعبيرى بر عاليترين نعمتهاى آنها مشتمل است روايت شده است كه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله به جابر فرمود: اى جابر آيا به تو مژده ندهم و پدر جابر در جنگ احد به شهادت رسيده بود - جابر پاسخ داد: آرى اى پيامبر خدا حق تعالى به تو مژده خير دهد فرمود: ((خداوند پدرت را زنده گردانيد و در مقام قرب خود نشانيد و فرمود: بنده من آنچه مى خواهى از من در خواست كن تا به تو بدهم ، عرض كرد: اى پروردگار من حق بندگى تو را به جا نياورده ام درخواست دارم كه مرا به دنيا بازگردانى كه به همراه پيامبرت در راه تو بجنگم تا بار ديگر كشته شوم ، به او فرمود: از پيش مقدر كرده ام كه تو به سوى دنيا بازنگردى ))(٦٥٨) .
بدان مؤ من پس از مردن از وسعت جلال خداوند چيزهايى بر او كشف مى شود كه دنيا در مقايسه با آن مانند زندان و تنگناست او به محبوسى مى ماند كه در خانه اى تاريك زندانى شده و اكنون درى به سوى باغى پهناور كه پايان آن به چشم ديده نمى شود به روى او باز شده كه داراى انواع درختان و شكوفه ها و ميوه ها و پرندگان است و او هرگز ميل بازگشت و زندان تاريك را نخواهد داشت پيامبر صلى الله عليه وآله در اين مورد مثل زده و درباره مردى كه مرده بود فرمود: ((از دنيا كوچ كرد و آن را به اهلش وا گذاشت ، پس اگر راضى باشد خوش نخواهد داشت به دنيا باز گردد چنان كه هيچ يك از شما خوش ندارد كه به شكم مادرش بر گردد))(٦٥٩) پيامبر صلى الله عليه وآله با اين مثل به تو مى فهماند نسبت وسعت آخرت به دنيا مانند نسبت وسعت دنيا به رحم تاريك است ؛ و نيز فرموده است : مثل مومن در دنيا مثل جنين در شكم كه روشنايى را ديد دوست ندارد كه به شكم مادرش باز گردد مومن نيز به همين گونه است ، از مر جزع و بيتابى مى كند و هنگامى كه به لقاى پروردگار نايل شد مانند جنين كه دوست ندارد به جايش برگردد خوش ندارد كه به دنيا باز گردد))(٦٦٠) .
به پيامبر خدا صلى الله عليه وآله عرض كردند كه فلان شخص مرد، فرمود: ((راحت شد و از او راحت شدند))(٦٦١) ؛ اين كه فرمود راحت شد اشاره به مومن است و از او راحت شدند اشاره به فاجر يعنى انسان بدكار است كه مردم دنيا از او آسوده شدند.
پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرموده است : ((با كارهاى بدتان مردگانتان را رسوا نكنيد، چه آن بر دوستانتان از اهل قبور عرضه مى شود))(٦٦٢)
مى گويم : از طريق خاصه (شيعه ) كافى به سند خود از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرموده است : اعمال بندگان نيكوكار و بدكار هر بامداد بر پيامبر خدا صلى الله عليه وآله عرضه مى شود پس بر حذر باشيد، و اين قول خداست : و قل اعملوا فسيرى الله عملكم و رسوله (٦٦٣) و سپس خاموش شد))(٦٦٤)
از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرموده است : ((چرا پيامبر خدا صلى الله عليه وآله را آزار مى دهيد مردى عرض كرد: چگونه او را مى آزاريم ؟ فرمود: آيا نمى دانيد كه اعمال شما بر آن حضرت عرضه مى شود و هرگاه در آن گناهى بيند آزرده مى شود پيامبر خدا صلى الله عليه وآله را نيازاريد و خوشحال كنيد (٦٦٥)
كافى به سند خود از عبدالله بن ابان زيات كه در نزد حضرت رضا عليه السلام داراى منزلتى بود روايت كرده كه گفته است : به امام رضا عليه السلام عرض كردم : براى من و خانواده ام دعا بفرماييد: فرمود ((آيا اين كار را نمى كنم به خدا سوگند اعمال شما در هر شبانه روز بر من رعض ‍ مى شود))؛ مى گويد: من اين امر را بزرگ شمردم ، به من فرمود: ((آيا كتاب خد را تلاوت نمى كنى كه : اعملوا فسيرى الله عملكم و رسوله و المومنون (٦٦٦) ؛ فرمود: ((به خدا سوگند او على بن ابى طالب است ))
غزالى مى گويد: ابو سعيد خدرى گفته است : از پيامبر خدا صلى الله عليه وآله شنيدم كه مى فرمود: ((مرده غسل دهنده و حمل كننده و دفن كننده و سرازير كننده خود را به قبر مى شناسد))(٦٦٧)
صالح مرى گفته است : به من رسيده است كه ارواح به هنگام مرگ همديگر را ديدار مى كنند، و ارواح مردگان به روحى كه بر آنها وارد مى شود مى گويند: جاى تو چگونه بود، در تن پاكى بودى يا در تن پليدى ! عبيد بن عمير گفته است : اهل قبور انتظار شنيدن اخبار را دارند، هنگامى كه مرده اى بر آنها وارد مى شود مى گويند: فلانى چه كرد؟ پاسخ مى دهد: نزد شما نيامد يا بر شما وارد شد؟ مى گويند: نه ، مى گويد: انا الله و انا اله راجعون ، او را به راهى غير از راه ما بردند.
از جعفر بن عسيد نقل شده كه گفته است : هنگامى كه مرد مى ميرد فرزندش ‍ از او استقبال مى كند همان گونه كه از غايب استقبال مى شود.
مجاهد گفته است : مرد در گورش از صلاح فرزندش خوشحال مى شود ابو ايوب انصارى از پيامبر صلى الله عليه وآله روايت كرده كه فرموده است : ((روح مؤ من هنگامى كه قبض شد اهل رحمت از نزد خداوند به پيشوا از او مى روند، جنان كه بشارت دهنده به پيشو از مى رود، و مى گويند: به برادرتان مهلت دهيد تا استراحت كند چه او در اندوهى سخت بوده است ، و از او مى پرسند فلان مرد چه كرد؟ و فلان زند چه كرد؟ آيا فلانى ازدواج كرد؟ و اگر از مردى بپرسند كه پيش از او مرده و بگويد: پيش از من مرده است مى گويند: انا لله و انا اليه راجعون او را به اصل خود هاويه برده اند ))(٦٦٨)
مى گويم : از طريق خاصه (شيعه ) كافى به سند صحيح از امام صادق (ع ) روايت كرده كه از آن حضرت پرسيدند قربانت شوم نقل مى كنند كه ارواح مؤ منان در چينه دان پرندگان سبزى كه پيرامون عرش اند قرار خواهند گرفت ، فرمود: ((مؤ من نزد خدا گرامى تر از آن است كه روح او را در چينه دان پرنده اى قرار دهد بلكه آنها در بدنهايى شبيه بدنهايشان جا خواهند گرفت ))(٦٦٩) در روايت ديگرى از آن حضرت آمده است ، هنگامى كه خداوند او را مى ميراند روحش را به قالبى نظير قالب او در دنيا منتقل مى كند كه مى خورند و مى آشامند و چون تازه واردى بر آنها ورود كند به همان صورتى كه در دنيا داشته است او را مى شناسند))(٦٧٠) و به عبارت ديگر آمده كه ، ((آنها در بهشت به همان صورتى خواهند بود كه در دنيا بوده اند به طورى كه اگر او را ببينى مى گويى اين فلان است ))(٦٧١)
در خبر ديگرى است كه : ((ارواح به صفت اجساد بر درختى در بهشتند، همديگر را مى شناسند و از هم پرسش مى كنند و چون روحى بر ارواح وراد شود مى گويند: او را رها كنيد كه از ترس بزرگى خلاصى يافته است ، سپس ‍ از او مى پرسند فلان چه كرد؟ و فلانى چه كرد؟ اگر به آنها بگويد: من او را زنده ترك كردم به آمدن اميدوار مى شوند و اگر به آنها بگويد: مرده است ؛ مى گويند: سقوط كرده است سقوط كرده است .))(٦٧٢)

گفتار گور با مرده
گفتار مردگان يا به زبان قال است يا به زبان حال ، و زبان حال در تفهيم مردگان فصيحتر از زبان قال در تفهيم زنده هاست پيامبر خدا صلي الله عليه واله فرموده است : ((قبر به ميت هنگامى كه در آن گذاشته مى شود مى گويد: واى بر تو اى فرزند آدم چه چيزى تو را نسبت به من فريب داد آيا نمى دانى من سراى فتنه ، سراى تاريكى ، سراى تنهايى و خانه كرمهايم ، چه چيزى تو را نسبت به من مغرور كرد؟ كه تو با آرزوهاى بسيار و كبر و تلاش ‍ زياد بر روى من خرامان مى گذشتى ، در اين موقع اگر مرده از اهل صلاح باشد گوينده اى بر قبر پاسخ مى دهد كه : چه مى گويى اگر امر به معروف و نهى از منكر كرده باشد، گور مى گويد: من در اين صورت سبزه زاى مى شوم و تن او نورى مى شود و روح او به سوى خدا بالا خواهد رفت ))(٦٧٣)
مى گويم : از طريق خاصه (شيعه ) كافى از امام صادق (ع ) راويت كرده كه فرموده است : ((قبر را در هر روز گفتارى است ، ميگويد: من خانه غرتبم ، من خانه وحشتم ، من خانه كرمهايم ، من قبرم ، من مرغزارى از مرغزارهاى بهشت و يا حفره اى از حفره هاى آتشم ))(٦٧٤)
و در اين باره حديث طولانى ديگرى است .

پي نوشتها

__________________________________________________
٦١٩- به ماخذ آن آگاهى نيافتم ، جز آنچه را كه ابن ماجه در السنن خود به شماره ١٦٠٧ بدين صورت آورده است : ((بچه سقط شده اى را از پيش بفرستم نزد من محبوبتر است از اين كه فرزند سواركارى را از خود به جا گذارم .))
٦٢٠- كافى ، ج ٣،ص ٢١٨، شماره ١.
٦٢١- كافى ، ج ٣،ص ٢١٩ و ٢٢٠، شماره ٦ / ٥ / ٨ و ٩.
٦٢٢- كافى ، ج ٣،ص ٢١٩ و ٢٢٠، شماره ٦ / ٥ / ٨ و ٩.
٦٢٣- كافى ، ج ٣،ص ٢١٩ و ٢٢٠، شماره ٦ / ٥ / ٨ و ٩.
٦٢٤- كافى ، ج ٣،ص ٢١٩ و ٢٢٠ شماره ٦ / ٥ / ٨ و ٩.
٦٢٥- صحيح بخارى ، ج ٢،ص ١٨٨ از حديث ابى سعيد خدرى ، عبدالله بن احمد، الكبير طبرانى ، ابو يعلى و رجال او ثقه اند و مجمع الزوائد، ج ٣،ص ٨.
٦٢٦- صحيح مسلم ، ج ٣،ص ١٣٥، از حديث بريده .
٦٢٧- مسند احمد و ابويعلى بدون جمله : ((جز اين كه در آن سخن ياوه نگوييد))، الكبير و الاوسط طبرانى تمام آن را از حديث ابن عباس ، مجمع الزوائد؛ ج ٣،ص ٥٨ و ٥٩.
٦٢٨- المستدرك حاكم ، ج ١،ص ٣٧٥ و گفته است اين حديث بنابر شرط شيخين صحيح است .
٦٢٩- المستدرك حاكم ، ج ١،ص ١٧٧.
٦٣٠- القبور ابن ابى الدنيا به طور مرسل و اسناد او حسن است (المغنى ).
٦٣١- همان ماخذ، باب التعزيه و الجزع ، شماره ٣٦.
٦٣٢- همان ماخذ، باب التعزيه و الجزع ، شماره ٣٩ و ٤٠.
٦٣٣- همان ماخذ، باب التعزية والجزع ، شماره ٣٩ و ٤٠.
٦٣٤- النوايه حكيم ترمذى از حديث ابى هريره به سند ضعيف ، الجامع الصغير.
٦٣٥- عراقى گفته است : القبور ابن ابى الدنيا و اين حديثى مرسل است و اسناد آن صحيح مى باشد.
٦٣٦- مسند، بزار از حديث عبدالله بن ابراهيم غفارى ؛ مجمع الزوائد، ج ٤،ص ٢.
٦٣٧- طبرانى نظير آن از حديث ابن عمر، و ابن السكن آن را صحيح دانسته است ؛ (المغنى ).
٦٣٨- كافى ، ج ٣،ص ٢٩، شماره ٥.
٦٣٩- همان ماخذ، باب التغريه و الجزع ، شماره ٤١.
٦٤٠- همان ماخذ، باب التغرية و الجزع ، شماره ٤٢.
٦٤١- مسند الفردوس ، ابو منصور ديلمى ، از حديث ابن عباس ؛ (المغنى ).
٦٤٢- همان ماخذ، باب التغرية و الجزع ، شماره ٥٣ و ٥٥.
٦٤٣- همان ماخذ، باب التغرية و الجزع ، شماره ٥٣ و ٥٥.
٦٤٤- سنن ابو داوود، ج ٢،ص ٥٧٣.
٦٤٥- سنن ترمذى ، ج ٩، ص ١٥١، مسند احمد از حديث مغيره .
٦٤٦- صحيح بخارى ، ج ٣،ص ١٢٣، از حديث عايشه ؛ مسند احمد، ج ٦،ص ‍ ١٨٠.
٦٤٧- عراقى گفته است : ابن ابى الدنيا در كتاب الموت آآن را به سند ضعيف از حديث عايشه نقل كرده ، و نسائى آن را حديثى خوب خوانده ليكن آن را به همين عبارت منحصر ساخته كه : ((مردگان را جز به نيكى ياد نكنيد)) و صاحب مسند الفردوس آن را با زياده روايت و علامت نسايى و طبرائى را روى آن قيد كرده است .
٦٤٨- اسراء / ١٤:... كافى است كه امروز خود حسابگر خويش باشى .
٦٤٩- آل عمران / ١٦٩: هرگز گمان مبر آنها كه در راه خدا كشته شدند مردگانند، بلكه زنده اند و نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند.
٦٥٠- اعراف / ٤٤: آنچه را پروردگارمان به ما وعده داده بود همه را حق يافتيم ، آيا شما هم آنچه را پروردگارتان به شما وعده داده بود حق يافتيد؟
٦٥١- صحيح مسلم ، ج ٨،ص ١٣٦، از حديث عمر بن خطاب .
٦٥٢- سنن ترمذى و غيره ، و در كتاب خوف و رجا ذكر شده است .
٦٥٣- الموت ابن ابى الدنيا ضعيف (المغنى ).
٦٥٤- صحيح بخارى ، ج ٢،ص ١١٨.
٦٥٥- ماخذ آن را نيافتم و نطير آن پيش از اين از پيامبر صلى الله عليه وآله نقل شده است ؛ به جلد سوم بحار الانوار باب آنچه مومن و كافر هنگام مردن مى بينند مراجعه شود.
٦٥٦- نحل / ٥٧: و براى آنهاست آنچه ميل دارند.
٦٥٧- سبا / ٥٤: (سرانجام ) ميان آنها مورد علاقه شان بود جدايى افكنده شد.
٦٥٨- اسد الغابه جزرى ، الموت ابن ابى الدنيا، السنن ابن ماجه ، نظير آن شماره ٣٨٠٠.
٦٥٩- الموت ابن ابى الدنيا از حديث عمر و بن دينار به طور مرسل و رجال آن ثقه اند؛ المغنى .
٦٦٠- الموت ابن ابى الدنيا؛ المغنى .
٦٦١- صحيح مسلم ، ج ٣،ص ٥٤، با اين عبارت كه جنازه اى را از كنار آن حضرت گذرانيدند و او اين را فرمود.
٦٦٢- ابن ابى الدنيا، المحاملى با سند ضعيف ؛ المغنى .
٦٦٣- توبه / ١٠٥: بگو عمل كنيد، خداوند و فرستاده او و مومنان اعمال شما را مى بينند.
٦٦٤- همان ماخذ، ج ١،ص ٢١٩، شماره ١ و ٣ و ٤.
٦٦٥- همان ماخذ، ج ١، ص ٢١٩، شماره ١ و ٣ و ٤.
٦٦٦- توبه / ١٠٥: بگو عمل كنيد، خداوند و فرستاده او و مومنان اعمال شما را مى بينند.
٦٦٧- مسند احمد از حديث مردى و او از ابو سعيد ضعيف ؛ الجامع الصغير.
٦٦٨- الموت ابن ابى الدنيا، مسند الشاميين طبرانى با سند ضعيف الزهد ابن مبارك موقوقا بر ابى ايوب با سند خوب ؛ المغنى .
٦٦٩- همان ماخذ، ج ٣، ص ٢٤٤، شماره ١.
٦٧٠- كافى ، ج ٣، ص ٢٤٥، شماره ٦.
٦٧١- المحاسن بر قى نظير آن ، ص ١٧٧.
٦٧٢- كافى ، ج ٣، ص ٢٤٤، شماره ٣.
٦٧٣- ابويعلى ، الكبير طبرانى با سند صعيف ، مجمع الزوائد، ج ٣، ص ٤٦.
٦٧٤- همان ماخذ، ج ٣، ص ٢٤٤، شماره ٢.



۱۹
بيان عذاب قبر

بيان عذاب قبر
برائبن عازب گفته است : به همراه پيامبر خدا صلي الله عليه واله براى حضور بر جنازه مردى از انصار بيرون رفتيم پيامبر صلي الله عليه واله در حالى كه سرش را به زير انداخته بود در كنار قبر او نشست ، و سه بار گفت ، بارالها من از عذاب قبر به تو پناه مى برم ))؛ سپس فرمود: ((مومن هنگامى كه در آستانه آخرت قرار مى گيرد خداوند فرشتگانى به سوى او مى فرستد كه رخسارشان مانند خورشيد است و حنوط و كفن كردن او با اين فرشتگان است و تا آن جا كه چشم او كار مى كند مى نشينند زمانى كه روح از تنش ‍ خارج مى شود همه فرشتگانى كه ميان آسمانها و زمين اند و همه فرشتگا آسمان بر وى نماز مى گزارند، و همه درهاى آسمان گشوده مى شود و هر درى دوست مى دارد كه روح او از آن در وارد شود هنگامى كه روح او بالا برده شد گفته مى شود: اى پروردگار اين بنده تو فلان است ، خداوند مى فرمايد: او را برگردانيد و كرامتهايى را كه برايش اماده كرده ام به او برسانيد چه به او وعده داده ام : نها خلقنا كم و فيها نعيد كم (٦٧٥) ... هنگامى كه فرشتگان باز مى گردند آواز نعلين آنها را مى شنود تا آنگاه كه به وى مى گويند: اى فلان پروردگار تو كيست ، دين تو چيست و پيامبرت كيست ؟ پاسخ مى دهد: پروردگارم الله ودينم اسلام و پيامبرم محمد صلي الله عليه واله است در اين موقع بانگى سخت بر او مى زنند، و اين آخرين فتنه و آزمايش است كه براى مرده روى مى دهد هنگامى كه اين پاسخها را داد ندا كننده اى ندا مى دهد كه راست گفتنى و اين معناى قول حق تعالى است : يثبت الله الذين امنوا بالقول الثابت فى الحياة الدنيا و فى الاخرة (٦٧٦) سپس فرشته اى زيبا روى ، خوشبوى و خوش لباس ‍ مى آيد ومى گويد: مژده باد تو را به رحمت پروردگار تو و بهشتهايى كه در آنها نعمتهايى جاودانى است پاسخ مى دهد: خداوند تو را به نيكى مژده دهد، تو كيستى ؟ مى گويد: من اعمال شايسته تو هستم بخ خدا سوگند تو در طاعت خداوند شتاب و در معصيت او درنگ مى كردى خداوند تو را پاداش نيكو دهاد سپس ندا كننده اى ندا مى دهد كه از فرشهاى بهشت براى او بگسترانيد، و درى به سوى بهشت به روى او بگشاييد، پس مى گويد: بار خدايا قيامت را زودتر بر پا كن تا به سوى كسان و مال خود باز گردم ))
((اما كافر هنگامى كه در آستانه آخرت و بريدن از دنيا قرار مى گيرد و فرشتگان غلاظ و شدادبا جامه هايى از آتش و پيراهنهايى از قطران بر او فرود ميآيند كه او را به وشحت مى اندازدند هنگامى كه جان از تنش بيرون رود همه فرشتگان ميان اسمان و زمين و كليه فرشتگان آسمان او را لعنت مى كنند، و جميع درهاى آسمان بسته مى شود و هيچ درى نيست جز اين كه كراهت دارد كه روحش از آن در وارد گردد، و چون روحش بالا برده شود آن را فرود مى اندازند و مى گويند: پروردگارا اين بنده تو فلان است هيچ آسمان و زمينى آن را نمى پذيرد، خداوند مى فرمايد: او را باز گردانيد و آن چه را ز بدى برايش آماده ساخته ايم به او نشان دهيد من به او وعده داده ام : منها خلقنا كم و فيها نعيد كم و او آواز نعلين فرشتگان را در آن موقع كه باز مى گردند مى شنود تا آنگاه كه به او مى گويند: اى فلان پروردگار تو كيست ؟ دين تو چيست و پيامبرت كيست ؟ مى گويد: نمى دانم ، به او مى گويند: واقعا هم نمى دانى ، در اين هنگام شخصى زشت روى ، بد بوى و زشت جامه وارد مى شود و مى گويد: بشارت باد تو را به خشم خداوند و به عذاب دردناك جاويد او مى گويد: خداوند تو را به بدى بشارت دهد تو كيستى ؟ مى گويد: من عمل زشت ، تو هستم به خدا سوگند تو در نافرمانى خداوند شتاب و در طاعت او درنگ مى كردى ، خداوند تو را به بدى پاداش دهادت او مى گويد: خداوند تو را جزاى بد دهاد سپس مامورى كرو گنگ و كور بر او گمارده مى شوو با او گرزى از آهن است كه اگر جن و انس گرد هم آيند تا آن را بردارند قادر بر آن نخواهند بود، و اگر بر كوهى زده شود خاك مى گردد، با اين گرز يك ضربت به او مى زند كه به خاك تبديل مى شود پس از آن روح به او بازگردانيده مى شود و ضربت ديگرى به گردن او مى زند كه هر چه بر روى زمين است جز جن و و انس آواز آن را مى شنوند سپس ندا كننده اى ندا مى كند كه براى او دو صفحه از آتش بگسترانيد و درى به سوى دوزخ برايش بگشايد، پس دو صفحه از آتش برايش مى گسترانند و درى به سوى آتش به رويش باز مى كنند))(٦٧٧)
مى گويم : از طريق خاصه (شيعه ) كافى به سند خود از اميرمؤ منان عليه السلام روايت كرده كه فرموده است : ((فرزند ادم چون در واپسين روز از روزهاى دنيا و نخستين روز از روزهاى آخرت قرار گيرد مال و فرزند و عملش براى او مجسم مى شود او به مالش توجه مى كند و مى گويد: به خدا سوگند من بر تو بسيار حريص و بخيل بودم ، اينك چه كمكى براى من دارى مى گويد: كفنت را از من بگير سپس به فرزندانش رو مى كند و مى گويد: به خدا سوگند من دوستدار و نگهدار شما بودم ، اكنون چه كمكى براى من داريد؟ پاسخ مى دهند: ما تو را به حفره ات مى رسانيم و در آن تو را دفن مى كنيم ؛ سپس به عملش توجه مى كند و ميگويد: به خدا سوگند من به تو رغبت نداشتم و تو بر من گران بودى ؛ اكنون تو را به من چه كمكى است ؟ مى گويد: من در گورت و در روزى كه برانگيخته مى شوى و تا آنگاه كه من و تو را بر پروردگارت عرضه مى كنند همنشين تو هستم )) فرمود: اگر ميت دوست خدا باشد شخصى نزد او مى آيد كه از همه خوشبوتر و نيكروتر و لباسش فاخرتر است و مى گويد: مژده بادتو را به روح و ريحان و نعمتهاى بهشت و مقدم تو نيكوترين مقدم باد، با او مى گويد: تو كيستى ، پاسخ مى دهد: من عمل شايسته تو هستم كه از دنيا به بهشت كوچ كرده ام او غسل دهنده خود را مى شناسد و حمل كننده اش را سوگند مى دهد كه در حمل او شتاب كند، هنگامى كه وارد گورش مى كنند دو فرشته قبر با موهاى افراشته و گامهايى كه زمين را مى شكافدد و آوازى همچون غرش رعد و چشمانى مانند برق جهنده نزد او مى آيند وبه او مى گويند: پروردگار تو كيست ؟ و دين تو چيست ؟ و پيامبر تو كيست ؟ پاسخ مى دهد: الله پروردگار من و اسلام دين من محمد پيامبر من است به او مى گويند: خداوند است كه فرموده است : يثبت الله الذين امنوا بالقول الثابت فى الحياة الدنيا و فى الاخرة (٦٧٨) سپس قبر او را تا آن حد كه چشمش مى بيند وسعت مى دهند و پس از آن درى به سوى بهشت باز مى كنند و بعد از آن به او مى گويند: خوشحال و آسوده مانند جوان ناز پرورده بخواب : چه خداوند مى فرمايد: اصحاب الجنة يومئذ خير مستقرا و احسن مقيلا(٦٧٩)
فرمود: ((و هرگاه پروردگارش را دشمن باشد كسى نزد او مى آيد كه از همه خلق خدا بدشكلتر و بدلباستر و بدمنظرتر و بدبوتر است به او مى گود: بشارت باد به تو: فنزل من حبيم ونصلية جحيم (٦٨٠) ، او غسل دهنده اش ‍ را مى شناسد و حمل كننده اش را سوگند مى دهد كه از حمل او خوددارى كند هنگامى كه به قبر در آمد دو فرشته امتحان كننده اهل قبور نزد او مى آيند كفن او را بيرون مى آورند سپس به او مى گويند: پروردگار تو كيست ؟ دين تو چيست ؟ و پيامبرت كيست ؟ مى گويد: نمى دانم ، مى گويند: نه مى دانى و نه هدايت يافته اى سپس با گرز آهنينى كه به همراه دارند ضربه اى بر او وارد مى كنند كه هر جاندارى جز جن و انس به فرياد در مى آيد پس از آن درى به سوى آتش به روى او باز مى كنند و به او مى گويند: به بدترين حال بخواب او مانند نيزه كه آن را با سختى در قسمت آهنى ته آن فرو مى كنند در تنگى و سختى خواهد بود تا آن حد كه مغزش از ميان گوشت و ناخنهايش بيرون مى آيد، و خداند مارهاو كژدمها و جانوران گزنده و خزنده زمين را بر او چيره مى كند كه او را تا زمانى كه از گورش بر انگيخته مى شود بگزند))(٦٨١)
غزالى مى گويد: پيامبر صلي الله عليه واله فرموده است : ((مومن در قبر خود در مرغزار سبزى است و گورش هفتاد ذراع فراخ مى وشد و چنان روشنى مى دهد كه گويى ماه شب چهارده است آيا مى دانيد آيه : فان له معيشة ضنكا(٦٨٢) در باره چه چيزى نازل شده است ؟ عرض كردند خدا و پيامبرش داناتر است ، فرمود: درباره عذاب قبر كافر است كه نود و نه تنين بر او مسلط مى شود، آيا مى دانيد تنين چيست ؟ آن نود و نه مار است و هر مارى هفت سر دارد كه پيوسته او را مى خراشند و مى ليسند و در تنش ‍ مى دمند تا آنگاه كه قيامت شود))(٦٨٣)
و نبايد بخصوص از اين عدد تعجب شود، چه شماره اين مارها و كژدمها به اندازه شماره خويهاى ناپسند است مانند كبر، ريا، حسد، غش ، كينه و ديگر صفات مذموم ، و اينها را اصول و ريشه هاى معدود و معينى است و از هر كدام فروع و شاخه هاى معين و مشخصى منشعب مى شود و اين فروع نيز به اقسامى منقسم مى گردد اين صفات همان مهلكانند كه به ذات خود به كژدم و مار منقلب مى شوند قويترين آنها مانند اژدها مى گزد و ضعيف آنها مانند كژدم و مار منقلب مى شوند قويترين آنها مانند اژدها مى گزد و ضعيف مانند كژدم نيش مى زند وآنچه در ميانه آنهاست مانند مار آزار مى دهد.
ارباب قلوب و صاحبان بينش با نور بصيرت اين مهلكات و انشعاب فروع آنها را مى بينيد جز اين كه بر تعداد آنها فقط با نور نبوت آگاهى حاصل مى شود ظواهر اين گونه اخبار صحيح است ، ليكن اسرارى نهانى دارند كه در نزد ارباب بينش پوشيده نيست ؛ كسى كه حقايق اين اخبار برايش روشن نشده است نبايد در صدد انكا رآن ها بر آيد چه پست ترين درجات ايمان تصديق و تسليم است .
اگر بگويى : ما كافر را مدتها در گورش مشاهده مى كنيم و او را زير نظر مى گيريم و از اينها كه گفته شد در او نمى بينيم چه دليلى دارد كه ما چيزى را بر خلاف مشاهده تصديق كنيم .
پاسخ اين است كه بدانى تو را در تصديق امثال اين اخبار سه مقام است :
مقام اول كه اظهر و روشنتر و سالمتر است اين است كه تصديق كنى اين جانوران موجودند و مردهرا مى گزند ليكن تو آنها را نمى بينى ، زيرا اين چشم سر صلاحيت مشاهده امور ملكوتى را ندارد، و هر چه متعلق به آخرت سات از عالم ملكوت است آيا نمى بينى كه چگونه صحابه به فرود آمدن جبرئيل ايمان داشتند در حالى كه جبرئيل را نمى ديدند و به اين كه پيامبر صلي الله عليه واله او را مى بيند مومن بودند هرگاه تو بدينها ايمان ندارى مهمتر آن است كه به تصحيح اصل يمان خود به فرشتگان و وحى بپردازى ، و اگر به اين اصل معتقد و روا مى دانى كه پيامبر صلي الله عليه واله چيزى را ببيند كه امت آن را نبيند در اين صورت چگونه اين گونه امور را درباره ميت روا نمى شمارى ، ديگر آن كه همان گونه كه فرشته به آدميان و حيوانات شباهت ندارد و ماريها و كژدمهايى كه در گور مرده را مى گزند از نوع مارهاى جهان ما نيستند بلكه از جنس ديگرند و با حس ديگرى درك مى شوند.
مقام دوم - آن كه وضع خوابيده را به ياد آور كه گاهى در خواب مى بيند مارى او را مى گزد و او احساس درد مى كند به طورى كه در خواب فرياد يم كشد و عرق بر پيشانى اش مى نشيند و احيانا از جا كنده مى شود، او همه اينها ار در نفس خود درك مى كند و مانند افراد بيدار مى بيند و آزرده مى شود، ليكن تو بدنش را ساكن و آرام مشاهده مى كنى ودرون وى و مارها و كژدمهاى پيرامون او را نمى بينى در حالى كه مارها برگرد او موجود و عذاب الهى در باره او تحقق يافته است ، ليكن نسبت به تو نامشهود مى باشد؛ وو چنانچه عذاب درد گزيدن باشد تفاوتى ميان مار تخيلى و مار ديدنى نيست .
مقام سوم آن كه مى دانى مار به ذات خود درد آور نيست بلكه آنچه از آن مايه درد است زهر آن است و زهر نيز درد نيست بلكه عذاب دراثرى است كه از زهر در وجو تو پديد مى آيد و اگر اين اثر از چيزى غير از زهر در تو حاصل شودعذاب بر تو فرودآمده است اما تعريف اين نوع عذاب ممكن نيست مگر آن كه با سببى مقايسه شود كه معمولا منجر به اين گونه عذاب مى گردد فى المثل اگر در انسان لذت مباشرت بدون انجام دادن آن آفريده شده بود، تعريف آن ممكن نبود جز آن كه با چيزى مقايسه شود تا آن مقايسه براى شناسايى آن سببى باشد و نتيجه به دست آيد، هر چند صورت سبب تحقق نيابد، و سبب را براى فايدهان مى خواهند نه براى ذات آن اين صفتهاى مهلك به هنگام مرگ در نفس به عواملى آزار دهنده ودرد آور مبدل مى شوند و در آنها مانند درد گزيدن مار است بى آن كه مارى وجود داشته باشد و دگرگونى صفت موجب آزار و شبيه صفت عشق است كه هنگامى كه معشوق مى ميرد به سفتى موذى و ازار دهنده مبدل مى گردد و چه آن نخست لذت بخش بوده ليكن حالتى بر آن عارض شده كه ذاتا درد آور و آزار دهنده گرديده به طورى كه در دل مايه انواع عذابها شده و عاشق آرزو مى كند كه اى كاش لذت عشق و وصال را نمى يافت بلكه اينامر عينا يكى از انواع عذابهاى ميت است چه او در دنيا عشق را بر نفس خويش ‍ چيره كرده و به مال و املاك و آبرو و فرزند و خويشاوندان و آشنايان خود سخت دوستى مى رورزيده است و اگر همه اينها در دوران زندگى اش از او گرفته مى شد و اميدى به بازگشت آنها نداشت به گمان تو حالش بر چه منوال بود جز اين است كه بدبختى و عذابش بس بزر بوده و آرزو مى كند كاش هرگز مالى يا آبرويى نمى داشتم تا از فراق آنها دچار آزار و اذيت نمى شدم بنابراين مرگ عبارت از يك باره جدا شدن از همه محبوبهاى دنيوى است
مال حال من كان له واحد غيب عنه ذلك الواحد(٦٨٤)
پس حال كسى كه جز به دنيا شاد نمى شود چگونه خواهد بود هنگامى كه آن را ز او بگيرند و به دشمنانش بسپارند و حسرت آنچه از نعمتهاى آخرت از او فوت شده و دريغ و افسوس محجوب ماندن از حق تعالى نيز بر حسرت و اندوه او افزوه او افزوده شود؛ چه دوستى غير خدا انسان را از لقاى او محجوب ماندن از حق تعالى نيز بر حسرت آنچه از نعمتهاى آخرت از او فوت شده و دريغ و افسوس محجوب ماندن از حق تعالى نيز بر حسرت و اندوه او افزوده شود؛ چه دوستى غير خدا انسان را از لقاى او محجوب و از تنعم بدان محروم مى كند بنابراين درد جدايى از همه محبوبها و حسرت از دست دادن نعمتهاى آخرت تا ابدالاباد، و خوارى طرد و محجوب ماندن از لقاى پروردگار پياپى بر او مستولى مى شود و اينها چيزهايى است كه او بدآنهامعذب مى گردد و به دنبال اتش فراق آتش جهنم به سراغ او مى آيد چنان كه خداوند فرموده است ، كلا انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون ، ثم انهم لصالوا لجحيم (٦٨٥) .
اما كسى كه به دنيا انس نگيرد و جز خدا را دوست ندارد و مشتاق لقاى او باشد هنگامى كه مى ميرد از زندان دنيا و تحمل رنج شهوات آن رهايى يافته و بر محبوب خو وارد مى شود، و موانع و سوانح از او منقطع و نعمتهاى ابدى با ايمنى از زوال آنها به طور كامل براى او حاصل مى گردد، و لمثل هذافليعمل العاملون (٦٨٦)
مقصود اين است كه فى المثل آدمى گاهى اسب خود را چنان دوست مى دارد كه اگر او را مخير كنند ميان اين كه اسبش را از او بگيرند يا آن كه كژدمى او را بگزد صبر برگزيدن كژدم را اختيار مى كند، در اين صورت درد فراق اسب براى او بزرگتر از درد گزيدن كژدم است چه اگر از او گرفته شود محبت آن او را مى گزد از اين رو بايد آدمى آماده اين گزيدنها شود زيرا مرگ اسب ، مركب ، خانه ، املاك ، زن ، فرزند، دوستان ، آشنايان ، آبرو و منزلت وى بلكه گوش ، چشم و همه اعضايش را از او مى گيرد و از اين كه چيزى از اينها به او باز گردد نيز نوميد است و اگر تنها اينها را دوست داشته باشد و همه آنها از او گرفته شود درد آن از گزيدن كژدمها و مارها بارى او بسيار سنگين تر ست چنان كه اگ ردر دوران زندگى آنها را از او بستانند مورد عقوبتى بزرگ واقع شده است هنگامى كه بميرد حال او نيز به همين منوال خواهد بود، زيرا م بيان كرديم نيرويى كه ادراك كننده آلام و لذات است نمى ميرد، و عذاب او پس از مرگ سخت تر است ، چه آدمى در زمان حيات با سرگرم كردن حواس خود به مجالست و گفتگو با ديگران و اميد به بازگشت آنچه از دست داده يا دست يافتن به عوض آن تسلى و ارامش ‍ مى يابد، ليكن پس از مردن هيچ گونه تسلى وجود ندارد چه اين راه بر او بسته مى شود و نوميدى او را فرا مى گيرد بنابراين هر جامه و دستارو جز اينها را كه دوست مى دارد به گونه اى كه اگر آن را از او بستانند اندوهگين و معذب مى شود، اگر در دنيا از آن سبكبار باشد در آخرت به سلامت مى ماند و معناى اين كه فرموده اند: ((سبكباران نجات يافته اند)) همين است و اگر گرانبار باشد عذاب او بزرگ خواهد بود و همان گونه كه حال كسى كه يك دينار از او به سرقت رود بهتر از سكى است كه ده دنيا از او بدزدند حال كسى كه داراى يك درهم است نيز سبكتر از حال دارنده دو درهم است و معناى قول پيامبر صلي الله عليه واله كه : ((دارنده يك درهم حسابش ‍ سبكتر از دانرده دو درهم است ))(٦٨٧) ، همين است پس هر چيزى از دنيا به هنگام مرگ از خود به جاى گذارى پس از مرگ مايه حسرت و افسوس تو است اكنون چنانچه بخواهى زياد بگذار و اگر مى خواهى كم ، اگر زياد به جاى گذارى حسرت خود را زياد كرده اى و اگر كم بگذارى پشت خود را سبك ساخته اى در گورهاى توانگرانى كه زندگى دنيا را بر آخرت برگزيده وبدان شاد و مطمئن شده اند مار و كژدم زياد است .
اينها كه گفته شد ديدگاههاى ايمان در باره مارها و كژدمها و انواع ديگر عذابهاى قبر است ابو سيعد خدرى پسرش را كه مرده بود به خواب ديد، به او گفت : اى پسرم مرا پندى ده ، پاسخ داد: در خواستهايت خدا را مخالفت مكن ، گفت : اى فرزندم بيشتر گوى ، پاسخ داد: اى پدر طاقت ندارى ، گفت : ميان خود و خدا پيراهنى حايل مكن ، گفته اند: سى سال پيراهن نپوشيد:
اگر بگويى : كدام يك از اين سه مقام صحيح است ؟
پاسخ اين است كه بدانى پاره اى از مردم تنها مقام اول را اثبات كرده و بقيه را انكار كرده اند و برخى اولى را انكار و دومى را اثبات و بعضى تنها سومى را اثبات كرده اند، و آنچه درست است و از طريق بصيرت بر ما روشن شده آن است كه هر سه مقام قابل امكان است و آن كه برخى از آنها را منكر شده به سبب تنگ حوصلگى و نادانى وى به وسعت قدرت خداوند و عجايب تدبير اوست ؛ از اين رو افعالى را از خداوند كه با آنها انس نگرفته و معهود او نيست انكار مى كند و اين ناشى از جهل و قصور اوست ، بلكه اين طرق سه گانه در عذاب قبر همگى در خود امكان و تصديق آنها واجب است بسا بنده اى كه به يكى از انواع اين عذابها معذب شود، و بسا بنده اى كه مرود هر سه نوع عذاب قرار گيرد و ما از كم و زياد عذاب قبر به خدا پناه مى بريم ، و حق همين است كه گفته شد آن را به طريق تقليد تصديق كن چه مشكل است كسى در روى زمين بتواند آن را از روى تحقيق بشناسد و آنچه من به تو سفارش مى كنم آن است كه در چگونگى آن زياد فكر نكنى و براى شناخت آن خود را مشغول نسازى بلكه خود را به چاره جويى در دفع عذاب با هر كيفيتى كه باشد مغول كن ، اگر در به جا آوردن عمل و عبادت اهمال ورزى و خود را به بحث و بررسى اينها سرگرم كنى مانند كسى هستى كه حاكم او را دستگير و زندانى كند و بخواهد دست و بينى او را ببرد و او در طول شب در اين بينديشد كه حاكم دست و بينى او را با كارد خواهد بريد يا با شمشير و يا با تيغ ، و در طريق چاره جويى براى دفع اصل عذاب از خودش بكلى نينديشد و اين نشانه نهايت نادانى است ، چه به طور قطع معلوم است كه آدمى پس از مردن از يكى از دو حال بيرون نيست : يا گرفتار عذابى بزرگ و يا متنعم به نعمتهاى جاودانى است كه بايد خود را براى آن آماده كنند از اين رو بحث درباره چگونگى عقاب و ثواب ، زايد محض و تضييع زمان است .

بيان سؤ ال منكر و نكير و صورت آنها و فشار قبر
پيامبر صلي الله عليه واله فرموده است : ((هنگامى كه بنده مى ميرد دو فرشته سياه كبود چشم كه يكى را منكر و ديگرى را نكير مى گويند به سراغ او مى ايند و به او مى گويند: درباره پيامبر چه مى گويى ؟ اگر بنده مومن باشد مى گويد: او بنده خداو فرستاده اوست ، و مى گويد: اشهد ان لا اله الا الله ، و اشهد ان محمدا رسول الله دو فرشته مى گويند: ما مى دانستيم كه تو اينها را مى گويى ، سپس قبرش را هفتاد ذراع در هفتاد ذراع فراخ مى كنند و آن را نورانى ميگردانند پس از آن به او مى گويند: بخواب ، او مى گويد: بگذاريد من به سوى كسانم باز گردم و آنها را آگاه كنم به او گفته مى شود: بخواب ، و او مانند عروسى كه تنها كسى او را بيدار مى كند كه در نزد وى از همه محبوب تر باشد به خواب مى رود تا آنگاه كه خداوند او را از اين خوابگاهش برانگيزد و اگر منافق باشد مى گويد: نمى دانم ، شنيده بودم كه مردم چيزى مى گويند و من هم آن را مى گفتم : دو فرشته مى گويند: ما مى دانستيم كه تو اين را مى گويى سپس به زمين گفته ميشود: او را در ميان خود بفشار، زمين چنان او را مى فشارد كه دنده هايش در هم فرود مى روند و پيوسته معذب خواهد بود تا آنگاه كه خداوند او را از خوابگاهش (٦٨٨) برانگيزد))
مى گويم : از طريق خاصه (شيعه ) كافى از اميرمؤ منان (عليه السلام ) روايتى در اين باره نقل كرده كه پيش از اين ذكر شده و در آن از امام صادق عليه السلام روايت است كه : ((هنگامى كه مرده دفن مى شود و فرشته منكر و نكير به سوى او مى آيند؛ رحالى كه آوازشان مانند غرش رعد و چشمانشان همچون برق جهنده است ، زمين رابا دندانهايشان مى شكافند و موهايشانبه زمين كشيده مى شود، از مرده مى پرسند پروردگارت كيست ؟ و دين تو چيست ؟، اگر مومن باشد مى گويد: الله پروردگار من و اسلام دين من است ، به او مى گويند: چه مى گويى درباره مردى كه در ميان شما قيام كرده است ؟ پاسخ مى دهد: آيا از محمد پيامبر صلي الله عليه واله از من مى پرسد؟ به او مى گويند: گواهى مى دهى كه او پيامبر خداست ؟ مى گويد: گواهى مى دهم كه او پيامب رخداست ، به او مى گويند: به خواب ، خوابى كه در آن بيدارى نيست و قبر او را نه ذرع افزايش مى دهند و درى به سوى بهشت به روى او باز مى كنند كه چايگاه خود را در آن مشاهده مى كند و اگر آن مرد كافر باشد نكير و منكر بر او وارد مى شوند و شيطان با چشمانى از مس در پيش روى او مى ايستد نكير و منكر به او مى گويند: پروردگار تو كيست ؟ و دين تو چيست و چه مى گويى درباره مردى كه در ميان شما قيام كرده است ، مى گويد: نمى دانم ، نكير و منكر او را ترك و ميانه را براى شيطان خلوت مى كنند، و درگورش نود و نه اژدها بر او چيره مى شود كه اگر يكى از آنها بر زمين بدمد تا ابد درخيت در آن روييده نخواهد شد، و درى به سوى آتش به رويش باز مى ود كه جايگاه خود را در آن مى بيند.))(٦٨٩)
از امام صادق (عليه السلام ) روايت است كه : ((در قبر تنها از كسى سوال مى شود كه ايمان يا كفرش را خالص كرده باشد و از ديگران سوال نمى شود))(٦٩٠)
غزالى مى گويد: از عطا بن يسار نقل شده كه پيامبر خدا صلي الله عليه واله به عمر بن خطاب فرمود: ((اى عمر چگونه خواهى بود هنگامى كه بميرى و قومت تو را ببرند و جايى را به طول سه ذراع در يك ذراع و يك وجب برايت اندازه گيرى كنند سپس به سويت باز گردند و تو را غسل دهند و كفن كنند و حنوط دهند پس از آن تو را بردارند و در آن جا بگذراند و بعد خاك بر تو بريزند و دفن كنند، و چون آنهااز نرد تو باز گردند دو فتان گور يعنى منكر و نكير به سوى تو آيند در حالى كه آوزا آنها مانند غرش رعد و چشمانشان همچون برق جهنده است ، موهايشان بر زمين كشيده مى شود وبا دندانهايشان زمين را مى خراشند، پس از آن تو را مى جنبانند و بانگها بر تو مى زنند، اى عمر در اين هنگام چگونه خواهى بود؟ عمر گفت : آيا عقلى نظير آنچه اكنون دارم با من خواهد بود؟ فرمود: ارى ، گفت : پس آنها را كفايت خواهم كرد))(٦٩١)
اين روايت صريح است بر اين كه مرگ عقل دگرگون نمى شود و تنها بدن و اعضا تغيير مى يابد و ميت به همان گونه كه در زندگى دنيا بوده داراى خرد و ادراك و عالم به آلام و لذات خويش است و هيچ گونه دگرگونى در عقل او روى نخواهد داد چه عقلى كه ادراك كننده است از اين اعضا نيست بلكه چيزى درونى است كه نه طول دارد و نه عرض بلكه در ذات خود قسمت پذير نيست و اوست كه اشيا را درك مى كند و اگر در اين جا همه اعضاى انسان پراكنده شود و تنها جزئى كه ادراك كننده است و قابل تجزيه و تقسيم نيست باقى بماند انسان عاقل به همه كمالاتش همچنان پا بر جا و باقى تجزيه و تقسيم نيست باقى بماند انسان عاقل به همه كمالاتش ‍ همچنان پا برجا و باقى است و پس از مرگ نيز به همين گونه خواهد بود چه مرگ در آن جز حلول نمى كند و عدم عارض آن نمى شود.
مى گويم : سپس غزالى اخبارى را در باره فشارقبر و اين كه اعمال نيك مومن در گور گرد او را گرفته و به او كمك مى كنند ذكر كرده و آنها را به كسانى نسبت داده كه به روايات آنها وثوقى نيست ، لذا ما از آنها چشم مى پوشيم و آنچه را از طريق خاصه (شيعه ) در اين باره وارد شده نقل مى كنيم :
در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرموده است : ((از او سوال مى شود در حالى كه وى گرفتار فشار قبر است ))(٦٩٢)
از آن حضرت پرسيدند: آيا كسى از فشار قبر رهايى مى يابد؟ فرمود: ازبه خدا پناه مى بريم ، چقدر كم است كسانى كه از فشار قبر رهايى يابند همانا هنگامى كه عثمان رقيه (دخت پيامبر صلي الله عليه واله را كشت پيامبر خدا صلي الله عليه واله در كنار قبر او ايستاد، سرش را به طرف اسمان بلند كرد و اشكش جراى شد سپس به مردم فرمود: من او را و آنچه را ديد به ياد آوردم و به حجال او رقت كردم ، از خداوند در خواست كردم كه او را از فشار قبر ببخشد، و گفت : بارالها رقيه را از فشار قبر به من ببخش و خداوند وى را به او بخشيد))؛ و فرمود: ((هنگامى كه پيامبر خدا صلي الله عليه واله ب رجنازه سعد بن معاذ حاضر شد و هفتاد هزار فرشته جنازه او را تشييع مى كردند پيامبر خدا صلي الله عليه واله سر به سوى آسمان بلند كرد و فرمود: امثال سعد فشار قبر مى بيند))، راوى مى گويد: عرض كردم : قربانت شوم به ما رسيده است كه او پرهيز از بول را سبك مى شمرده است ، فرمود: ((هرگز اين فشار به سبب بد خلقى او نسبت به زنش ‍ بود))(٦٩٣)
عمر بن يزيد گفته است : به ابى عبدالله (عليه السلام ) عرض كردم : من از شماشنيدم كه فرمودى همه شيعيان ما بر هر وضعى كه باشند در بهشتند، فمود: ((به تو راست گفته ام به خدا سوگند همه آنها در بهشتند، عرض ‍ كردم : قربانت شوم گناهان بسيار و بزرگ مى باشند، فرمود: اما در قيامت همه شما به شفاعت پيامبر مطاع صلي الله عليه واله يا وصى پيامبر در بهشت هستيد ليكن به خدا سوگند من از برزخ بر شما بيمناكم ، عرض كردم : برزخ چيست ؟ فرمود: قبر است از هنگام مردن تا روز قيامت ))(٦٩٤)
از امام باقر(ع ) روايت است : ((هنگامى كه مومن وارد قبر مى شود نماز بر سمت راست او و زكات بر سمت چپ اوست و نيكيها بر او سايه مى افكند، و ثبر در كنارى قرار مى گيرد، وقتى دو فرشته اى كه عهده دار سوال از اويند وارد مى شوند صبر به نماز و زكات مى گويد:
مواظب رفيق خود باشيد و اگر از اين ناتوانيد من مواظب اويم ))(٦٩٥)

باب هشتم : برخى از احوال مردگان كه از طريق مكاشفه در خواب روشن شده است
بدان انوار بينشى كه از كتاب خدا و سنت پيامبرش و طرق معتبر ديگر حاصل مى شود ما رابه طورى كلى به احوال مردگان و اين كه به دو دست سعادتمند و تيره بخت منقسم شده اند اشنا مى سازد، ليكن اين كه حال زيد يا عمرو عينا چگونه است به هيچ وجه بر ما روشن نيست ، و اگر ما بر ايمان زيد و عمرو تكهى كنيم نمى دانيم بر چه حالى مرده اند و عاقبت آنها چگونه بوده است ، و اگر بر صلاح ظاهر آنها اعتماد كنيم محل تقوا دل است و آن امرى نهانى است كه حتى بر صاحب تقوا نير پوشيده است چه رسد به ديگرى ، و صلاح ظاهر را بدون تقواى باطن حكمى نيست ، چه خداوند فرموده است : انما يتقبل الله من المتقين (٦٩٦) بنابراين شناخت حال زيد و عمرو به مشاهده آنها و ديدن آنچه بر آنها جارى مى شود ممكن نيست ، و زمانى كه آنهامى ميرند از جهان ملك و شهود به عالم غيب و ملكوت منتقل مى شوند و اين عالم با چشم ظاهر ديده نمى شود و تنها با چشم ديگرى كه در دل هر انسانى آفريده شده است مشاهده مى گردد؛ ليكن انسان از شهوتهاو سرگرميهاى دنيوى پرده اى ضخيم فراهم آورده و بر روى آن انداخته است كه با آن چيزى نمى بيند و تا موقعى كه اين پرده از جول چشم دلش برداشته نشود تصور نمى رود بتواند چيزى از عالم ملكوت با آن ببيند اين پرده چون از جلو چشم پيامبران (عليه السلام ) برداشته شده بود لاجرم به عالم ملكوت نگريستند و شگفتيهاى آن را مشاهده كردند، و مردگان را ديدند و از آنهاخبر دادند از اين رو پيامبر خدا صلي الله عليه واله فشار قبر را بر سعد بن معاذ و زينب (٦٩٧) دخترش و همچنين پدر جابر را هنگامى كه به شهادت رسيد مشاهده فرمود، چه آن حضرت خبر داد كه خداوند او را در قرب خود نشانيد بى آن كه پرده اى در ميان باشد اين نوع مشاهده را نمى توان براى غير از پيامبران و اولياى كه مقام آنان به ايشان نزديك است اميد داشت و آنچه براى امثال ما ميسر است مشاهده ديگرى است كه ضعيف است جز اين كه آن نيز پرتوى از مشاهده نبوى است و مقصودم از آن ، ديدن در خواب است كه از انورا نبوت است چنان كه پيامبر خدا صلي الله عليه واله فرموده است : ((رؤ ياى صالحه جزئى از چهل و شش جزء نبوت است ))(٦٩٨) د و اين نيز انكشافى است ه جز با برداشتن اين پرده از جلو چشم دل حاصل نمى شود به همين سبب جز به خواب انسان صالح راستگو نمى توان اطمينان كرد، و كسى كه بسيار دروغ مى گويد نمى توان خواب او را باور داشت و آن كه تباهيها و گناهان بسيار مرتكب مى شود دلش تاريك است و آنچه در خواب مى بيند اضغاث و احلام است از اين رو پيامبر خدا صلي الله عليه واله به طهارت در وقت خواب امر فرموده است تا پاك بخوابند و اين به طهارت باطن نيز اشاره دارد چه اصل همان است و طهارت ظاهر به منزله تتمه و تكميل آن است .
و هر زمان باطن پاكيزگى و صفا يابد انچه در آينده اتفاق مى افتد در پيش ‍ چشم دل نمايان مى شود چنان كه دخول به مكه در خواب بر پيامبر خدا صلي الله عليه واله معلوم شد تا آن جا كه ايه لقد صدق الله رسوله الرويا بالحق (٦٩٩) نازل گرديد و كم است انسان از خوابهايى كه دلالت بر امور مى كنند كه بعدها آنها را صحيح يم يابد تهى باشد و خواب و شناختن غيب از اين راه از عجايب صنع خداوند و از شگفتيهاى فطرت آدمى و از روشنترين دلايل عالم ملكوت است ليكن مردم از آن غافل اند همان گونه كه از ديگر عجايب دل و شگفتيهاى عالم ملكوت غفلت دارند.
سخن در باره رويا از دقايق علوم مكاشفه است و نمى توان علاوه بر علم معامله در اين جا از آن گفتگو كرد، ليكن ذرك مقدارى از آن كه در اين جا ممكن است مثالى است كه مقصود را به تو مى فهماند، و آن اين كه داستان دل داستان آيينه است كه در آن صور و حقايق امور نماين مى شود، و همه آنچه خداوند از آغاز آفرينش جهان تا پايان آن مقدر كرده در مخلوقى كه خداوند آفريده و از آن گاهى به لوح و زمانى به كتاب مبين و گاهى به امام مبين تعبير ميشود مكتوب و ثبت شده است چنان كه در قرآن امده است پس همه آنچه در اين جهان جريان يافته و در آينده جريان خواهد يافت در آن نوشته و منقوش شده است ، ليكن با چشم ظاهر مشاهده نمى شود و نبايد گمان كنى كه آن لوح از چوب يا آهن يا استخوان و كتاب از كاغذ و برگ است بلكه بايد به طور قطع بدانى كه لوح و كتاب خداوند شبيه لوح و كتاب خداوند شبيه لوح و كتاب خلق نيست همچنان كه ذات و صفات او به ذات و صفات خلق مشابهت ندارد و اگر خواهان مثالى هستى كه اين معنا را به فهم تو نزديك كند بدان ثوبت مقدرات در لوح محفوظ مانند ثبوت كلمات و حروف قرآن در دل و مغز حافظ قرآناست چه قرآن در دل و مغز او ثبت شده بو طورى كه وقتى آن را مى خواند گويى به قرآن مى نگرد ليكن هرگاه جزء جزء مغز او را بازرسى كنى از اين نوشته چيزى نمى بينى اگر چه در آن خط و نوشته اى نيست ، ديده شود و كلمه و حرفى نيست تا مشاهده شود، لذا بايد لوح محفوظ را كه همه قضا و قدر الهى در آن نقش بسته است به همين گونه فهم كنى لوح در مثل مانند آينه است كه صورتها درآن ظاهر مى شود، و اگر ايينه ديگرى در برابر آن قرار دهند صورت آن در اين ايينه مشاهده مى گردد مگر آن كه در ميان آنها حجابى وجود داشته باشد.
بنابر اين دل به منزله آيينه اى است كه نقش علوم را مى پذيرد، و لوح آيينه اى است كه هه علوم در آن نقش بسته و در آن موجود مى باشد، و اشتغال دل به شهوتها و مقتضيات حواس همچون پرده اى است كه ميان آن و مطالعه لوحى كه از عالم ملكوت است كشيده شده است اگر نسيمى بوزد كه حجاب را به حركت در آورد و اندكى اين پرده رابالا زند در آيينه دل چيزى از عالم ملكوت مانند برق جهنده خواهد درخشيد كه گاهى ناپايدار است و غالب همين است تا انسان در حال بيدارياست به آنچه حواس از عالم ملك و شهود و ذهن او وارد مى كند مشغول مى باشد و همينها ميان او و عالم ملكوت حجاب است .
معناى خواب آن است كه حواس از وارد كردن چيزى بر دل باز مى ايستد، و هنگايم كه دل از آن و خيال رهايى مى يابد و ذات او نيز صاف و پاكيزه باشد حجاب ميان او لوح محفوظ برداشته مى شود و چيزى از آن در دلش ‍ منعكس مى گردد چنان كه هرگاه ميان دو آيينه حجاب برداشته شود صورت از يكى به ديگرى منتقل مى شود جز اين كه خواب اگر چه از عمل حواس ‍ جلوگيرى مى كند ليكن مانع عملكرد خيال و تحرك آن نيست ، از اين رو آنچه در دل منعكس شده نقل و حكايت مى كند، و چون تخيلات ثابت تر از ديگر نفسانيات در حافظه است خيال مذكور در حافظه باقى مى ماند و هنگامى كه از خواب بيدار مى شود جز معنايى است و سپس با توحه به مناسبتهايى كه ميان خيالات و معانى وجود دارد به معناى مربوط رجوع كند، مثالهاى اين مطلب در نظر عالمان علم تعبير روشن است ويك مثال تو را كافى است و آن انى كه مردى به ابن سيرين گفت : به خواب ديدم كه در دستم انگشترى است كه با آن دهان مردان و فرجهاى زنان را مى كنم . پاسخ داد، تو اذانگويى و در رمضان پيش از طلوع صبح اذان مى گويى . گفت : راست گفتى .
اينك بنگر به عملكرد مهر منع است و به همين سبب مهر اراده شده است و آنچه از لوح محفوظ بر دل اين شخص مكشوف شده عملى بوده است كه انجام مى داده و آن منع مردم از خوردن و آشاميدن و جماع است ، ليكن چون خيال او را با منع از طريق مهر كردن در ختام كارها انس داشته آن را به صورت تخيلى كه متضمن روح اين معناست تجسم داده و در حافظه جز همين صورت تخيل چيزى باقى نمانده است .
آنچه گفته شد شرح كوتاهى از درياى علم خواب بود كه شگفتيهاى آن بى شمار است ت و چرا چنين نباشد كه خواب برادر مرگ است و مرگ شكفت ترين شگفتيهاست و شباهت خواب به آن صورت ضعيفى است و اثر آن پرده برداشتن از عالم غيب است تا كسى كه خوابيده است آنچه را در آينده واقع مى شود بشناسد. اما چه مى انديشى در باره مرگ كه حجاب را پاره مى كند و پرده از عالم غيب بكلى بر مى دارد به طورى كه آدمى همين كه نفسش قطع شود بى درنگ خود را از هر طرف گرفتار عقوبتها و رسواييها و فصيحتها مى بيند كه از آن به خدا پناه مى بريم ، و يا آن كه خود را در ميان نعمتهايى پايدار و دولتى پهناور و بى پايان مشاهده مى كند. در اين هنگام كه پرده از جلو چشمها برداشته شده است به اشقيا گفته مى شود: لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم جديد(٧٠٠) ؛ افسحر هذا ام انتم لا تبصرون ، اصلوها فاصبروا او لا تصبروا سواء عليكم انما تجزون ما كنتم تعملون (٧٠١) ؛ و قول خداوند به اينان اشاره دارد كه فرموده است : و بدا لهم من الله مالم يكونوا يحتسبون .(٧٠٢)
پس بر داشنمندترين دانشمندان و حكيمترين حكيمان پس از مردن عجايب و آياتى ظاهر مى شود كه هرگز به دلش خطور نكرده و به ذهنش ‍ نرسيده است . لذا اگر انسان خردمند هيچ غم و غصه اى جز تفكر درابه خطرات اين حال نداشته باشد كه حجاب از چه چيزى برداشته مى شود، و از پس پرده چه چيزى نمايان مى گردد آيا شقاوت هميشگى است يا سعادت دايم ، كافى است كه همه عمر در اين فكر مستغرق باشد. شگفتا كه ما با همه اين خطرات بزرگى كه در پيش روى خود داريم غافليم و از اين شگفت تر آن كه به اموال و كسان و فرزندان و اسباب و خاندان بلكه به اعضا و گوش و چشم خود شادمانيم با اين ك مى دانيم به طور قطع و يقين ازجدا خواهيم شد، ليكن كجاست كسى كه روح القدس در دل او بدمد و آنچه را به سرور پيامبران صلي الله عليه واله گفت به او بگويد: ٠((دوست بدار آنچه را دوست مى دارى كه از آن جدا خواهى شد، و زندگى كن آنچه مى خواهى كه سرانجام خواهى مرد. و هر كارى مى خواهى بكن كه تو بدان جزا داده خواهى شد.))(٧٠٣)
از اين رو چون اين معنا بر پيامبر خدا صصص به چشم يقين روشن بود در دنيا مانند رهگذر بود، خشتى بر شختى ننهاد و درهم و دينارى به جاى نگذاشت و به امتش فرمود: ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله ؛(٧٠٤) و امت او كسانى هستند كه از او پيروى كنند و كسى از آن حضرت پيروى مى كند كه از دنيا اعراض كند و به آخرت رو آورد چه آن بزرگوار جز به سوى خدا و روز جزا دعوت نفرمود و از دنيا و لذتهاى ناپايدار آن چشم پوشيد. بنابراين به اندازه اى كه از دنيا اعراض مى كنى و به آخرت روى مى آورى به راه او رفته اى و به اندازه اى كه به راه او روى او را متابعت كرده اى و به قدرى كه او را پيروى كرده باشى از امت او شده اى ، و هر اندازه به دنيا رو آورى از راه او منحرف شده و از پيروى او اعراض كرده و به كسانى پيوسته اى كه خداوند درباره آنها فرمود است : و اما من طغى و اثر الحياة الدنيا فان الجحيم هى الماوى .(٧٠٥)
لذا اى مرد! اگر از بيغلوه غرور بيرون آيى و از خود انصاف نشان دهى - و ما همه از قبيل همين مرديم - خواهى دانست كه از بامداد تا شامگاه جز در راه به دست آوردن لذتها و بهره هاى ناپايدار نمى كوشى و حركت و سكون تو جز براى اين دنياى زود گذر نيست ؛ با اين حال اميدوارى كه در فرداى قيامت از پيروان و امت او باشى . چقدر گمانت دور و اميدت خنگ و نابجاست . خداوند مى فرمايد: افنجعل المسلمين كالمجرمين مالكم كيف تحكمون .(٧٠٦)
بارى ما بايد به آنچه در صدد بيان آن بوديم باز گرديم چه رشته سخن به جايى كشيده شد كه خارج از مقصود ما بود، لذا اكنون به ذكر خوابهايى مى پردازيم كه از احوال مردگان پرده بر مى دارد و مى توان از آنها سود بسيار برد، چه دوران نبوت سپرى شده و بشارت دهنده هاى باقى مانده و آنها جز خوابهانيست .

بيان خوابهاى كا كاشف احوال مردگان است ، و ذكر اعمالى كه در آخرت سودمند است
از جمله اين خوابها روياى پيامبر خدا صلي الله عليه واله است كه فرمود: ((هز كس مرا در خواب ببيند به حقيقت مرا ديده است چه شيطان به صورت من در نمى آيد.))(٧٠٧)
مى گويم : پس از اين غزالى شمارى از خوابهايى را كه مردم از مردگان ديده اند و گوياى احوال آنها در آخرت است يا بيانگر اعمالى است كه در آخرت سودمند است ذكر كرده و نيز خوابهايى را نقل كرده كه متضمن هيچ يك از اين چيزها نيست بلكه صرف داستانهايى است كه در خواب روى داده است اما دستهه دوم خوابها چيزهايى است كه در آنچه او در صدد بيان آن است كه به هيچ وجه مدخليتى ندارد. دسته اول آنها نيز از روياهايى است كه به آنها نمى توان اعتماد كرد. چه پيامبر صلي الله عليه واله فرموده است : ((روياى صالحه جزئى از چهل و شش جزء نبوت است ))(٧٠٨) ، ليكن هر رويايى صالحه نيست ، زيرا ظاهر و باطنش خواب مى بيند. بسا ممكن است بيننده خواب درباره خداوند يا صفات او يا نسبت به پيامبرش ‍ يا امامى كه واجب است از او پيروى كند اعتفاد خلاف حق داشته يا پديد آورنده بدعتى در دين باشد، و يا از كسانى است كه دورغگويى و تبهكارى و گناهان او زياد و خورنده مال حرام است و امثال اين كارها كه همگى موجب تاريكى دل است و قهرا خوابى كه مى بيند اضغاث و احلام خواهد بود، چنان كه در گفتار غزالى نيز آمده است : كسانى كه حالشان بدين گونه است بر آنچه در خواب مى بينند نمى توان اعتماد كرد. همچنين به روياى كسى كه شخصى به خواب بيند كه بر خلاف آنچه در زندگى معتقد بوده اعتقادى موافق عقيده او دارد نيز نمى توان وثوق داشت و اين نوع خوابها زياد اتفاق مى افتد. از پيامبر خدا صلي الله عليه واله روايت شده كه فرموده است : ((همان گونه كه زندگى مى كنيد مى خوابيد و همان طور كه بيدار مى شويد بر انگيخته خواهيد شد.))(٧٠٩) سپس غزالى خوابهايى كه در ارتباط با مطالب مورد نظر خود ذكر كرده به كسانى نسبت داده كه يا از منافقان صحابه اند. و غزالى از هوا خواهان آنها و امثال آنها بوده و يا از كسانى هستند كه به پديد آوردن بدعت و اعتقادات فساد در دين شناخته شده اند، و يا به كسى منسوب كرده كه چگونگى حال و اعقتاد او شناخته نيست و كسى كه معتقد به اوست او را خلاف آنچه هست در خواب مى بيند. روشن است كه در ذكر اينها هيچ سودى نيست از اين رو ما از آنها چشم مى پوشيم . آنگاه حديثى را كه از پيامبر خدا صلي الله عليه واله در مقدمه گفتار خود نقل كرده مشعر بر اين كه آن حضرت فرموده است : ((هر كس مرا در خواب ببينيد به حقيقت ديده است )) بدين معنا نيست كه هر كس صورت انسانى را در خواب بيند و تو هم كند و يا به او گفته شود كه او پيامبر است به هر صورتى كه باشد پيامبر مى باشد بلكه معنايش اين است كه اگر كسى آن حضرت به همان صورت و ويژگيهايى كه در دنيا داشته است در خواب ببيند براستى او را ديده است چه شيطان بدان صورت و هيات تجسم نمى يابد. بنابراين رويت آن حضرت در خواب نسبت به كسانى درست است كه در حيات او آن بزرگوار را ديده و ويژگيهايش را شناخته و سپس او را در خواب با همان خصوصيات ديده باشن و آن كه او را نديده و تنها اوصاف او را شنيده است مشمول اين حديث نيست ، چه ممكن است شيطان به صورتى غير از صورت او مجسم شود و سپس بيننده خواب را به اين تو هم اندازد كه اين پيامبر مى باشد، و اى مطلب بحمدالله روشن است .
بخش دوم اين بخش از كتاب ذكر مرگ در احوال ميت از زمان نخفه صور تا استقرار در بهشت يا دوزخ است و تفصيل و هولها و خطرهايى است كه در پيش روى اوست بدين شرح :
بيان نفخه صور، زمين محشر و اهل آن ، عرق اهل محشر، درازى روز قيامت ، روز قيامت و سختيها و نامهاى آن ، پرسيدن از گناهان و كيفيت ميزان ، طلبكاران و در مظالم ، چگونگى صراط، شفاعت ، حوق ، جهنم و هولهاى و عذابهاى آن ، مارها و كژدمهاى جهنم ، بهشت و انواع نعمتهاى آن ، شمار بهشتها، درها، غرفه ها، ديوارها، درختهاى بهشت ، و نهرهاى آن ، لباس بهشتيان و فرشها و تختهاى آنها، خوراكها و نوشيدنيهاى بهشتيان ، اوصاف حورالعين و والدن و بابى در فراخى رحمت پروردگار كه به خواست خدا اين كه كتاب بدان پاين مى يابد.

بيان نفخه صور
سختى حال ميت در سكرات مرگ ، بيم از خطر سوء عاقبت ، تحمل تاركى گور و كرمهاى آن ، سوال منكر و نكير، عذاب قبر و خطرات آن اگر مستوجب خشم خداوند باشد ازآنچه پيش از اين ذكر گرديد دانسته شد و از همه اينها بزرگتر خطرهايى است كه پيش رو دارد كه عبارتند از نفخه صور، برانگيخته شدن از گور در روز نشور، عرض اعمال بر خداوند جبار، سوال از كم و بسيار، نصب ميزان براى شناختن مقادير اعمال ، گذر از صراط با همه باريكى و تيزى آن و سپس انتظار اعلام صدور حكم الهى به اين كه اهل سعادت است يا شقاوت اينها حالات و بيم و هراسهايى است كه انسان ناگزير بايد آنها را بداند و سپس به طور قطع و يقين به آنها ايمان داشته باشد، پس از آن درباره آنها بسيار بينديشد تا انگيزه هاى آمادگى براى آنها در دلش برانگيخته شود.
ايمان به روز واپسين به عمق دل بيشتر مردم راه نيافته ودر سويداى قلبآنها نگرفته است دليل بر اين امر آن است كه براى گرماى تابستان و سرماى زمستان خود را سخت آماده مى كنند ليكن درباره گرما و سرماى جهنم با همه سختيها و هراسهايى كه در بر دارد سستى مى ورزند بلى هرگاه در باره روز قيامت از آنها پرسش شود زبانش بدان گويا مى شود، ليكن دلشان از آن غافل است چه اگر به كسى خبر دهند كه در پيش روى او خوراك مسمومى است و او گفتار خبر دهنده را تصديق ليكن پس از آن دست دراز كند تا از آن بخورد به زبان او را تصديق و به عمل او را تكذيب كرده است و تكذيب عملى شديدتر از تكذيب زبانى است ، از پيامبر صلي الله عليه واله روايت شده كه خداوند فرموده است : ((پسر آدم مرا دشنمام داد و او را نسزد كه به من دشنام دهد، و مرا تكذيب كرد و نبايد او مرا تكذيب كند اما دشنام او به من اين است كه مى گويد: مرا فرزندى است ، و تكذيب او اين كه مى گويد: مرا چنان كه در اول افريد هرگز باز نخواهد گردانيد))(٧١٠)
اين ضعف يقين و سستى تصديق در باره روز رستاخيز ناشى از كمى فهم در اين دنيا نسبت به امثال اين امور است چه اگر انسان توالد حيوانات را نديده بود و به او گفته مى شد: خدا صانعى است كه از نطفه كثيف انسانى مصور، خردمند، سخنور و مقتدر مى سازد باطنش از تصديق آن بشدت تنفر داشت ، بدين سبب خداوند فرموده است : اولم ير الانسان انا خلقناه من نطفة فاذا هو خصيم مبين (٧١١) ؛ و نيز: ايحسب الانسان ان يترك سدى ، الم يك نطفة من منى يمنى (٧١٢) ؛ زيرا در آفرينش انسان با توجه به شگفتيهاى بسيارى كه در اوست و اختلاف تركيب اعضايش عجايبى است كهاز برانگيختن و باز گردانيدن او در قيامت بسيار شگفت انگيزتر است ، از كسى كه اين همه قدرت را در صنع خداوند مشاهده مى كند چگونه مى تواند قدرت و حكمت خداوند را در مسائل قيامت انكار كند؛ و اگر درايمان تو فتورى است با توجه به آفرينش نخست خود نظر كن كه آفرينش دوم نظير آن بلكه آسانتراز آن است ؛ و اگر ايمان تو به آن قوى است دلت را به اين هولها و خطرها كه در پيش رو دارى متوجه كن و در آنها بينديش و عبرت گيرتا آسايش و قرار از دلت رخت بندد و به آمادگى براى عرض اعمال به پيشگاه خداوند جبار بپردازد؛ و نخست در اين بينديش كه چگونه از شدت نفخه صور كه يك صيحه بيش نيست و گوش ساكنان گورها را مى كوبد قبرها از روى مردگان شكافته شده و مردگان يكباره برانگيخته مى شوند.
اكنون تصور كن كه تو با چهره اى دگرگون و تنى سراسر خاك آلود از گور برجسته اى در حالى كه از شدت اين صيحه بهت زده شده و چشمان را به سوى آن خيره كرده اى ، و خلايق يكباره ازگورهايشان كه در آنها بلاهاى طولانى ديده اند برخاسته اند و علاوه بر غم و اندوه بسيار و شدت انتظار براى دانستن سرانجام كار خود از كثرت بيم و هراس زبانشان بند آمده است ، چنان كه خداوند مى فرمايد: و نفخ فى الصور فصعق من فى السماوات و من فى الارض الا من شاءالله نفخ فيه اخرى فاذا هم قيام ينظرون (٧١٣) ؛ و نيز: فاذا نفخ فى الصور فلا انساب بينهم يومئذ و لا يتسائلون (٧١٤) ؛ و نيز فاذا نقر فى الناقور، فذلك يومئذ يوم عسير(٧١٥) ؛ و نيز: و يقولون متى هذا الوعد ان كنتم صادقين ما ينظرون الا سيحة واحدة تاخذهم و هم يخصمون ، فلا يستطيعون توصية و لا اهلهم يرجعون ، و نفخ فى الصور فاذاهم من الاجداث الى ربهم ينسلون ، قالوا يا ويلنا من بعثنا من مرقدنا هذا ماوعد الرحمان و صدق المرسلون (٧١٦) . و اگر در پيش روى مردگان جز هراس از همين نفخه وجود نداشت باز سزاوار بود كه انسان بسيار بيمناك باشد، چه آن نفخه وصيحه اى است كه بر اثر آن همه اهل آسمانها و زمين مدهوش مى شوند، يعنى مى ميرند جز كسانى كه خدا بخواهد و آنها برخى از فرشتگانند، از اين رو پيامبر خدا صلي الله عليه واله فرموده است : ((چگونه بيا سايم در حالى كه صاحب صور، صور را در دهان گرفته ، و پيشانى را كج كرده ، و گوش فرا داده منتظر است كه ى دستور داده مى شود تا در آن بدمد))(٧١٧)
مقاتل گفته است : صور شاخى (ميان تهى ) است و اسرافيل دهانش را بر آن نهاده به شكل بوقى كه در آن بدمند و دهانه آن به اندازه پهناى اسمانها و زمين است و او به عرش اليه چشم دوخته و منتظر است كه كى به او دستور داده مى شود تا نفخه نخستين را بدمدهنگامى كه در آن بدمد همه كسانى كه در آسمانها و زمين هستند از هوش مى روند يعنى از شدت هراس مى ميرند جز كسانى كه خدا بخواهد، و آنها جبرئيل ، ميكائيل ، اسرافيل و فرشته مرگ مى باشند سپس خداوند به فرشته مرگ امر مى كند كه جان جبرئيل و پس از او جان ميكائيل و بعد جان اسرافيل را بگيرد؛ آنگاه به فرشته مرگ امر مى شود كه بميرد و او مى ميرد.
پس از دميدن نفخه نخست چهل سال خلايق در برزخ خواهند ماند سپس ‍ خداوند اسرافيل رازنده مى كند و به او دستور مى دهد كه نفخه دوم را بدمد، چنان كه فرموده است : ثم نفخ فيه اخرى فاذا هم قيام ينظرون (٧١٨) ، يعنى بر پاى مى ايستند و به برانگيخته شدن مردگان مى نگرند پيامبر خدا صلي الله عليه واله فرموده است : ((هنگامى كه برانگيخته شويم به صاحب صور امر مى شود و او شاخ (ميان تهى ) را به سوى دهن مى برد و يك پايش را جلو و پاى ديگر را عقب مى گذارد و انتظار مى كشد كه كى در صور بدمد، هان از اين نفخه بترسيد))(٧١٩)
بنابر اين درباره خلايق و خوارى و شكستگى و فروتنى آنان به هنگام برانگيخته شدن از قبر و هراسشان از اين نفخه و انتظارشان در اين كه به سعادت يا شقاوت آنها حكم مى شود بينديش چه تو هم مانند آنان شكسته و حير تزده در ميان آنان خواهى بود هر چند در دنيا از مرفهان و توانگران متنعم باشى زيرا پادشاهان زمين در آن روز از همه اهل محشر خوارتر و كوچكتر و حقير ترند به طورى كه خلايق آنها را مانند مورچه در زير پاهاى خود لگد مال مى كنند در اين هنگام حيوانات وحشى از بيابانها و كوههاى در حالى كه سر به زير انداخته اند به صحراى مشحر رو مى آورند و پس از توحش و رميدن از مردم با ان ها آميخته مى شوند، و بى آن كه به گناهى آلوده باشند براى روز نشور خوار و سرافكنده اند و اين به سبب آناست كه شدت صيحه و هول نفخه آنها را از گريز از مردم و رميدن از آنها باز داشته است چنان كه خداوند فرموده است : و اذا الوحوش حشرت (٧٢٠)
سپس شياطين سركش پس از تمردها و خيره سريهاى خود به صحراى محشر رو مى آورند در حالى كه از هيبت عرض اعمال بر حق تعالى خاضع و تسليم اند، چنان كه حق تعالى فرموده است : فو ربك لنحشرنهم و الشياطين ثم لنحضر نهم حول جهنم جثيا(٧٢١) پس در حال خود و احوال دل خويش در آن جا بينديش .

پي نوشتها

__________________________________________________
٦٧٥- طه / ٥٥: ما شما را از آن (خاك ) افريديد و در آن باز مى گردانيم و بار ديگر شما را از آن بيرون مى آوريم .
٦٧٦- ابراهيم / ٢٦: خداوند مردم مومن را به سخن ثابت در زندگى دنيا و در آخرت استوار ميدارد.
٦٧٧- سنن ابو داوود، ج ٢، ص ٥٤٠ با اختلافى ، المستدرك حاكم و گفته است حديثى صحيح است ، الترغيب و الترهيب ، ج ٤،ص ٣٦٧ با اختلافى بسيار.
٦٧٨- خداوند مردم مومن را به سخن ثابت در زندگى دنيا و در آخرت استوار مى دارد.
٦٧٩- فرقان / ٢٤: بهشتيان رد آن روز قرار گاهشان از همه بهتر واستراحتگاهشان نيكوتر است . ٦٨٠- واقعه / ٩٣: با آب جوشان از او پذيرايى مى شود و سرنوشت او ورود در آتش جهنم است .
٦٨١- كافى ، ج ٣، ص ٢٣١، شماره ١.
٦٨٢- طه / ١٢٤ - براى او زندگى سختى است .
٦٨٣- ابو يعلى و در طريق روايت او دراج است و حديث او حسن است مجمع الزوائد چ ٣، ص ٥٥.
٦٨٤- چگونه است حال كى كه او را يكى است - وآن يك از اودورى گرفته است .
٦٨٥- مطففين / ١٥ و ١٦: آرى براى مث لاين بايد تلاش كنندگان بكوشند.
٦٨٦- صافات / ٦١، آرى براى مثل اين بايد تلاش كنندگان بكوشند.
٦٨٧- عراقى گفته است : ماخذى براى آن نيافتم .
٦٨٨- سنن ترمذى ، ج ٤، ص ٢٣٩ درهم شدن دنده هايش بر اثر ان خواهد بود كه دو طرف قبر به هم نزديك مى شوند و او را در ميان مى گيرند و مى فشارند.
٦٨٩- همان ماخذ، ج ٣، ص ٣٦ شماره ٧.
٦٩٠- كافى ، ج ٣، ص ٢٣٥، شماره ١.
٦٩١- القبور ابن ابى الدنيا به طور مرسل و رجال آن موثق اند؛ (المغنى )
٦٩٢- همان ماخذ، ج ٣، ص ٢٣٦، شماره ٥.
٦٩٣- كافى ، ج ٣، ص ٢٣٦، شماره ٦.
٦٩٤- همان ماخذ، ج ٣، ص ٢٤٢، شماره ٣.
٦٩٥- همان ماخذ، ج ٣، ص ٢٤٠، شماره ١٣؛ و از امام صادق (عليه السلام ) نيز آن را روايت كره است .
٦٩٦- مائده / ٢٧: خدا تنها از پرهيزگاران مى پذيرد.
٦٩٧- در متن چنين آمده و صحيح ((رقيه )) است .
٦٩٨- صحيح مسلم ، ج ٧، ص ٥٤؛ سنن ابن ماجه شماره ٣٨٩٥.
٦٩٩- فتح / ٢٧: آنچه را خداوند در خواب به پيامبرش نشان داد راست بود.
٧٠٠- ق / ٢٢: تو از اين (دادگاه بزرگ ) غافل بودى و ما پرده را از چشم تو كنار زديم و امروز چشمت كاملا تيزبين است .
٧٠١- طور / ١٥ و ١٦: آيا اين سحر است يا شما نمى بينيد، در آن وارد شويد و بسوزيد، مى خواهيد صبر كنيد يا نكنيد براى شما تفاوتى نمى كند تنها به اعمالتان جزا داده مى شويد.
٧٠٢- زمر / ٤٧: و از سوى خدا امورى بر آنها ظاهر مى شود كه هرگز گمان نمى كردند.
٧٠٣- پيش از اين بارها ذكر شده و صدوق در الفقيه آن را نقل كرده است .
٧٠٤- آل عمران / ٣١:... اگر خدا را دوست مى داريد مرا پيروى كنيد تا خدا شما را دوست بدارد.
٧٠٥- نازعات / ٣٧ تا ٣٩: اما آن كسى كه طغيان كرده ، و زندگى دنيا را برگزيده ، دوزخ جايگاه اوست .
٧٠٦- قلم / ٣٦: آيا مومنان را همچون مجرمان قرار دهيم ؟ شما را چه مى شود؟ چگونه داورى مى كنيد؟
٧٠٧- صحيح مسلم ، ج ٧، ث ٥٤.
٧٠٨- پيش از اين ذكر شده است .
٧٠٩- اين حديث را در روز انذار فرموده و در كتاب اعتقادات صدوق ، ٨٥، نظير آن روايت شده است ؛ بدين صورت : همان گونه كه به خواب مى رويد خواهيد مرد و همان طور كه بيدار مى شويد زنده خواهيد شد - م .
٧١٠- صحيح بخارى ، ج ٤، ص ١٢٩، از حديث ابى هريره .
٧١١- يس / ٧٧: آيا انسان نديد (نمى داند) كه ما او را از نطفه اى بى ارزش آفريديم و او (چنان صاحب قدرت و شعور و نطق شد كه ) به مخاصمه آشكار برخاست .
٧١٢- قيامت / ٣٦ و ٣٧: آيا انسان گمان مى كند بيهوده و بى هدف رها مى شود، آيا او نطفه اى از منى كه در رحم ريخته مى شود نبود؟
٧١٣- زمر / ٦٨: و در صور دميده مى شود و تمام كسانى كه در آسمانها و زمين هستند مى ميرند مگر كسانى كه خدا بخواهد سپس بار ديگر در صورد دميده مى شود، ناگهان همگى به پا مى خيزند و در انتظار (حساب و جزا) هستند.
٧١٤- مومنون / ١٠٢: هنگامى كه در صور دميده مى شود هيچ گونه نسبى ميان نخواهد بود، و از يكديگر تقاضاى كمك نمى كنند (چون كارى از كسى ساخته نيست ).
٧١٥- مدثر / ٨ و ٩: هنگامى كه در صور دميده شود، آن روز روز سختى است .
٧١٦- يس / ٤٨ تا ٥٣: و مى گويند اگر راست مى گوييد وعده (قيامت ) كى خواهد بود؟ ((اما) جز اين انتظار نمى كشند كه يك صيحه عظيم اسمانى آنهارا فرو گيرد در حالى كه مشغول جدال (در امور دنيا) هستند، و (چنان غافلگير مى شوند كه حتى ) نمى توانند وصيتى كنند يابه سوى خانواده خود باز گردند (بار ديگر) در صور دميده مى شود آنه ناگهان از قبرها به سوى (دادگاه ) پروردگارشان مى شتابند، مى گويند اى واى بر ما چه كسى ما را از خوابگاهمان برانگيخت (آرى ) اين همان است كه خداوند رحمان وعده داده بود و فرستادگان (او) راست گفته اند.
٧١٧- سنن ترمذى ، ج ٩، ص ٢٦١؛ با اندك اختلاف ؛ مسند احمد، طبرانى و الفاظ از اوست و رجال آن ثقه اند، اگر چه در ميان آنها ضعفى است ؛ مجمع الزوائد، ج ١٠، ص ٣٣٠.
٧١٨- زمر / ٦٨: سپس بار ديگر در صور دميده مى شود ناگهان همه به پا مى خيزند و در انتظار (حساب و جزا) هستند.
٧١٩- عراقى گفته است : اين حديث را بدين صورت نيافتم بلكه در احاديث آمده است كه اسرافيل از همان آغاز خلقت بدنى گونه است چنان كه بخارى در التاريخ روايت كرده ، و ابوالشيخ در كتاب العظمة از حدى ثابى هريره نقل كرده كه : ((هنگامى كهكه خداوند از خلقت آسمانها و زمين فراغت يافت صور را افلريد و آن را به اسرافيل عطا كرد و او آن را در دهانش قرار داد و چشمانش را به عرش دوخت و از زمانى كه به آن گمارده شده آماده است و به عرش مى نگرد از بيم آن كه مبادا امر صادر شود و او چشم بهم زند، چشمان او مانند دوستاره درخشان است ))
٧٢٠- تكوير / ٦: و رد آن هنگام كه وحوش جمع شوند.
٧٢١- مريم / ٦٨: سوگند به پروردگارت كه همه آنها راهمراه با شياطين محشور مى كنيم سپس همه را گردا گرد جهنم در حالى كه به زانو در ام ده اند حاضر مى سازيم


۲۰