مقدمه مؤلف
ادوار زندگى آن حضرت
پيشواى دوم و معصوم چهارم امام حسن مجتبىعليهالسلام
در نيمه رمضان سال سوم هجرى در شهر مدينه ديده به جهان گشود.
هفت سال بيشتر نداشت كه جد بزرگوارش پيامبر گرامى اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
بدرود حيات گفت، پس از رحلت پيامبر تقريبا سى سال در كنار پدر بزرگوارش قرار داشت.
در سال چهلم هجرى و پس از شهادت پدرش به امامت رسيد، و به مدت ده سال امامت است امت جدش را به عهده داشت.
در سال پنجاهم هجرى با توطئه معاويه و به دست همسرش جعده بر اثر مسموميت در سن 48 سالگى به درجه شهادت رسيد، و در قبرستان بقيع در مدينه مدفون گشت.
امام بعد از شهادت مادر
حضرت زهراعليهاالسلام
روزگار غمبار خود را پس از مرگ پدر همچنان مى گذرانيد، و اندوه سراپاى وجودش را فراگرفته بود، و دردها پيكرش را درهم مى شكست و كجروى مردم و حق ناشناسى آنان و سلب حق اهل بيت جانش را مى گداخت.
امام حسينعليهالسلام
در چنين حالت دردناكى با خاطرى شكسته و جسمى ناتوان در حالى كه شادابى و نشاط كودكى را از دست داده بود، به همراه مادرش به بيت الاحزان، مى رفت و روزها را به ماتم و اندوه سپرى مى ساخت، تا شايد از اندوه مادر بكاهد و ناله اش را جانسوزتر و مؤثرتر به گوش مردمان بى خبر برساند، و چون شب فرا مى رسيد، به همراه پدر و مادرش به خانه برمى گشت، خانه اى كه خيمه وحشت و سراسيمگى بر آن سايه افكنده بود، و فقدان پيامبر آن را غمكده اى اندوهبار بنظر مى آورد.
فاطمهعليهاالسلام
فرا رسيدن مرگ را احساس كرد، براى آنكه پيكرش پوشيده بماند از اسماء بنت عميس خواست، تابوتى براى او بسپارد و او نيز بنابرآنچه در حبشه ديده بود تابوتى را ساخت و حضور ايشان آورد، در اين هنگام براى اولين بار پس از مرگ پدر لبخندى بر لبانش بى رنگ آن محبوبه خدا نقش بست.
در آخرين روز حيات حضرت زهراعليهاالسلام
حسنين، در كنار قبر پيامبر قرار داشتند، آنگاه كه به خانه بازگشتند، او را در بستر ديدند، از اسماء علت را جويا شدند، و او خبر وفات مادرشان را به آنان داد، اين دو كودك دردمند در موجى از رنج فرو رفته و فرياد كنان به مسجد دويدند و خبر جدائى مادرشان را به پدر مظلوم خود مى دادند.
آن حضرت در زمان شيخين
پس از مرگ فاطمهعليهاالسلام
علىعليهالسلام
تنها ماند و يگانه ياور صريح و راستين خويش را از دست داد، و مردم دنيا پرست و زبون گستاخ امام را تنها گذاردند، و حق و قدر و پايگاه بلند و آسمانيش را نشناختند و امام هم براى پرهيز از هر گونه تفرقه كه وحدت مسلمانان را تهديد مى كرد به ناچار به قبول چنان حكومتى تن در داد، ولى اين تحمل دردناك همچنانكه خود در خطبه شقشقيه اش فرمود، چنان دردناك بود كه گوئى خارى در چشم و استخوانى در گلو دارد.
امام حسنعليهالسلام
هم با فراست خدادادى اش مرارت اين حقكشى را درك مى كرد، و اين زشتكارى منحوس همواره در برابرش چهره مى نمود، و آن كس كه در جايگاه پدرش نشسته بود دشمن مى داشت، و از كردار او انتقاد مى كرد.
چنانكه روزى ابوبكر بر منبر سخن مى گفت و امام كه در آنوقت كودكى هشت ساله بود به مسجد آمد و بر او بانگ زد و گفت: اى ابوبكر از منبر پدرم پايين بيا و از منبر پدر خودت بالا برو
.
همچنين اگر مشكلى براى حكومت پيش مى آمد، و از گشايش آن ناتوان بودند به امام علىعليهالسلام
پناه مى جستند، و از او يارى مى خواستند و امام گاهى خود به آنان پاسخ مى داد و زمانى آن را به فرزندش حسنعليهالسلام
وا مى گذاشت.
از جمله گويند عربى نزد ابوبكر آمد و گفت: در حال احرام حج چند تخم مرغ را شكسته و خورده ام تكليفم چيست؟ ابوبكر در پاسخ ماند و به عمر مراجعه كرد، او نيز همانند دوستش از پاسخ فرو ماند، و مساءله را به عبدالرحمن بن عوف ارجاع دادند، از او نيز پاسخى شنيده نشد، ناچار اعرابى را به خانه عالم غير معلم اميرمؤمنانعليهالسلام
هدايت كردند، آن حضرت اشاره به حسنينعليهماالسلام
كرد و فرمود: از اين دو پسر از هر كدام كه مى خواهى سوال كن.
مرد عرب از امام حسنعليهالسلام
خواستار جواب شد، امام پرسيد: آيا شتر دارى؟ گفت: دارم، فرمود: به تعداد تخم مرغهائى كه از شتر مرغ خورده اى، ماده شترانى را با شتران نر در آميز و بچه هاى آنها را به خانه خدا هديه كن، امام علىعليهالسلام
فرمود: ممكن است بعضى از شتران ماده بچه نياورند امام حسنعليهالسلام
پاسخ داد: ممكن است بعضى از تخم هاى شتر مرغ هم فاسد باشند، امام فرزندش را تحسين كرد و به حاضرين توجه فرمود و از مواهب علمى و آگاهى فرزندش سخنها گفت و اضافه كرد: آن كس كه به حسنعليهالسلام
علم آموخت همان خدائى است كه به سليمان بن داود حكمت آموخت.
امام در زمان عمر دوران كودكى را پشت سرگذارده و به دوران تازه جوانى رسيد و سياست عمر اقتضا مى كرد كه مقام امام را بزرگ داند، و بزرگداشت پايگاه حسنينعليهماالسلام
را واجب شمارد و براى آنان از غنائمى كه به مسلمين مى رسد بهره اى قرار دهد، چنانكه گويند حله هايى از يمن به او رسيد، و عمر در حله براى حسنينعليهماالسلام
فرستاد و نصيب آنان را از غنائم به ميزان پدرشان علىعليهالسلام
قرار داد و آنان را شمار اهل بدر در بهره هاى بيت المال به حساب مى آورد، كه ميزان آن پنج هزار درهم بود.
هنگامى كه عمر بر اثر ضربت ابولؤ لؤ از پاى درآمد و خطر مرگ حتمى به او نزديك شد براى آنكه خلافت را از امام علىعليهالسلام
باز داشته و به امويان واگذارد، زيركانه شورائى مجعول تشكيل داد و ترتيبى اتخاذ كرد كه عثمان بزرگ خاندان بنى اميه به خلافت برسد، امام حسنعليهالسلام
در جلسات اين شوراى انتخابى شركت داشت و حق كشيهاى ناجوانمردانه و خودپرستانه آنان را مشاهده مى كرد، اندوه و خشمى شديد در ژرفاى ضميرش جاى مى گرفت و به درستى مى ديد كه منتخبين خليفه مقتول چگونه دين را بازيچه مطامع خويش ساخته اند، و اسلام فقط لفظى بر زبان آنهاست و برگرد هر محورى كه نگهبان منافع آنهاست مى چرخند.