امام در روزگار پدرعليهالسلام
در جنگ جمل
روزگار خلافت علىعليهالسلام
عهدى درخشان بود، كه پرچمهاى حق و عدالت به جنبش درآمد، و حكومت عدل و برابرى بر جهان انسانيت سايه افكند، روزگارى كه چون عهد پيامبر بود و معارف و تعاليم و هدفهاى بزرگش به منصه ظهور پيوست.
حكومت عثمان حكومتى بود كه رهبرش مصالح مسلمين، و ثروت بيت المال آن را فداى خواسته ها و منافع نامشروع ايشان مى ساخت، حكومتى كه رانده شده هاى پيامبر را عزيز و گرامى داشت و ملعونين بر زبان پيامبر را بخود نزديك مى ساخت، و شخصيتهاى بزرگ و با ايمان از اصحاب پيامبر را تبعيد و تهديد مى نمود، از اينرو مخالفان، عثمان با تمام نيروى خويش بر چند خلافت او قيام كردند، و بالاخره او را به قتل رساندند، پس از قتل عثمان مردم زند علىعليهالسلام
آمده و گفتند: ما كسى را از تو سزاوارتر به خلافت و سابقه دار در ايمان و نزديكتر به پيامبر نمى شناسيم.
امام در عدم پذيرش خلافت اصرار داشت و مردم نيز چون فرد ديگرى را صالح براى زمامدارى تشخيص نمى دادند، به پافشارى خود ادامه مى دادند.
امام با اصرارهاى مردم و بر اساس آنكه بتواند، حكومت اسلامى را در راه واقعى خود قرار دهد خلافت را پذيرفت، اما پس از چندى افرادى كه به اطمع مال دنيا و رسيدن به مقامات آن به ايشان گرويده بودند سر به مخالفت برداشتند، طلحه و زبير كه از اصحاب پيامبر بودند و رفتار پيامبر و كلمات ايشان را در حق امام شنيده بودند و دست به نبرد با ايشان زدند و جنگ جمل را به رهبرى عايشه همسر پيامبر شعله ور ساختند، امام براى جنگ با آنها مهيا مى شد، و از اطراف كشور درخواست نيرو نمود، ابوموسى، كه رهبرى كوفه را به عهده داشت از فرارسيدن نيرو براى امام امتناع ورزيد، امام فرزندش امام حسنعليهالسلام
و عمار ياسر را همراه با نامه اش در خصوص خلع ابوموسى به كوفه فرستاد، او باز امتناع كرد امام حسنعليهالسلام
در خطبه هايى كه در كوفه خواند مردن را به يارى پدرش فرا خواند، و بالاخره مردم به رهبرى مالك اشتر به قصر ابوموسى ريخته و او را از قصر بيرون راندند.
آنگاه كه دو لشكر در مقابل هم قرار گرفتند، امام نهايت كوشش خود، را در حفظ صلح بكار مى برد ولى شورشيان تصميم به جنگ داشتند، و سخنرانانشان مردم را به جنگ با امام تحريض مى كردند، پس از آنكه عبدالله بن زبير سخن گفت امام به فرزندش فرمود: پسرم برخيزد و با اين مردم سخن بگوى، امام حسنعليهالسلام
برخاست و در سخنانش فرمود: اينكه پسر زبير گفت: علىعليهالسلام
كار مردم را به پراكندگى كشانيد، پدر خودش زبير بيش از هر كس مسئول اين حادثه است او با دستش بيعت كرد نه با دلش او به ظاهر اقرار به بيعت كرد ولى اطرافيانش را براى جنگ فراهم آورد.
در اين جنگ امام حسنعليهالسلام
فرماندهى طرف راست لشكر را بعهده داشت، همچنانكه فرماندهى، طرف چپ به دست برادرش امام حسينعليهالسلام
بود، با رشادت ياران امام لشكرى كه به رهبرى عايشه و طلحه و زبير تشكيل شده بود، شكست خورد، اما با اين اقدام عايشه در مورد جنگ با حضرت، درهاى انقلاب از طرف مخالفين بر امام باز شد، و مسلمانان يكپارچگى خود را از دست دادند.
در جنگ صفين
از جمله حوادث مهمى كه در تاريخ اسلام روى داد حادثه صفين است، حادثه اى دردناك كه مبارزه بين حق و باطل را به روشنى مجسم مى سازد، مبارزه اى بين خلافت اصيل اسلامى به رهبرى امير حق و پيشواى عدالت حضرت علىعليهالسلام
و بين حكومتى دنيايى كه چيزى كه مورد توجه او نبود حق و عدالت بود، و رهبرى اش را معاويه به عهده داشت، حادثه صفين رويداد تلخى است كه موجب شكست حكومت امام گرديد، و چنان ايشان را به اندوه كشانيد كه آرزوى مرگ كرد و نيز آثار زشت اين واقعه پرنيرنگ بود كه امام حسنعليهالسلام
را وادار به قبول صلح نمود.
معاويه براى آنكه به آرزوهايى طلائى خود برسد، خونخواهى عثمان را دستاويز خود قرار داد امام او را به پذيرش فرمانش دعوت كرد امام او استنكاف ورزيد، و براى آنكه به هدفش نائل گردد، از عمروبن عاص كه به شهادت تاريخ مردى حيله گر و دغلكار بود و خودش مى گفت من به هر جراحتى كه انگشت زدم آنرا خونين كردم، يارى خواست، مردم نيز بخاطر ترس يا طمع در مال دنيا به معاويه گرويده و كم كم كار او بالا گرفت و حكومتش توان يافت، در اين لحظه معاويه آماده جنگ شد و به حركت درآمد و به صفين رسيد، امام هنوز در كوفه بود، و فرزندش امام حسنعليهالسلام
با ايراد سخنرانيهاى مختلف مردم را به جنگ تحريض مى كرد، آنگاه كه دو لشكر در مقابل هم قرار گرفتند امام براى آنكه از جنگ جلوگيرى كند سعى فراوانى نمود، اما تلاش ايشان، تاءثيرى نبخشيد و جنگ آغاز شد.
سياست مزورانه معاويه ايجاب مى كند كه رهبران لشكر امام را با تهديد و تطميع فريب دهد، و به سوى خود جلب نمايد، از اينرو تصميم گرفت امام حسنعليهالسلام
را نزد خود بخواند، براى اجراى اين سياست عبيدالله بن عمر
را نزد امام فرستاد و او به امام گفت: با تو كارى دارم، فرمود: چه مى خواهى؟ گفت: پدرت قريشيان را از اول تا آخر كشته و مردم از او كينه ها به دل دارند، آيا حاضرى او را از خلافت خلع كنى، تا ما ترا به زمامدارى، برگزينيم، امامعليهالسلام
كه گوئى عقرب خيانت او را نيش زده بود فرياد زد: نه به خدا قسم، چنين كارى انجام پذير نيست، امام از گمراهى و سركشى عبيدالله و انحراف او از طريق حق به فرياد آمد مثل اينكه مرگ او را در اين جنگ مى ديد كه به او فرمود: مثل اينكه كشته تو را امروز يا فردا در ميدان جنگ مى بينم، شيطان ترا فريب داده، و چنان زينت بخشيده كه خود را آراسته اى و عطر زده اى تا اينكه زنهاى شام ترا ببينند و فريفته ات شوند، ولى بزودى خداوند تو را به خاك مرگ خواهد افكند.
عبيدالله شرمسار و حيرت زده به جانب معاويه بازگشت و ماجرا را به او گفت، معاويه با اندوه جواب داد: او پسر همان پدر است، عبيدالله همان روز به معركه جنگ در آمد و خيلى زود به دست يكى از مردان همدان كشته شد، امام كه در ميدان، جنگ مى گذشت مردى را ديد كه كشته اى را مى كشد كه نيزه اى در چشمش فرو رفته و پاهايش همچنان بر ركاب اسب گير كرده است به اطرافيانش گفت: ببينيد، اين مرد كيست؟ گفتند: مردى از همدان است، فرمود: كشته كيست؟ گفته شد:
عبيدالله بن عمر، امام شادمان شد و فرمود: خدا را از اين پيروزى شكر مى گويم.
حضرت علىعليهالسلام
چون وضع را به اينگونه ديد يارانش را آماده نبردى عمومى كرد، و معاويه نيز مهياى جنگ شد، و دو گروه به هم در آويختند، امام حسنعليهالسلام
مردانه به سپاه دشمن حمله برد و به اقيانوس مرگ فرو رفت، چون امام علىعليهالسلام
فرزندش را در مهلكه مرگ گرفتار ديد مضطرب شد و با ناراحتى شديد فرياد زد: جلوى اين پسر را بگيريد كه با مرگش مرا در هم نكوبد، من هرگز نمى خواهم اين دو پسر در جنگ كشته شوند، زيرا نسل پيامبر قطع مى گردد. امام خود را به قلب دشمن فرو برد و امام حسنعليهالسلام
ترسيد مبادا پدرش ناگهان به دست شاميان كشته شود و گفت: چه ضرر دارد كه براى رساندن خود به يارانت كه در برابر دشمنند تلاش كنى، امام منظور پسرش را دانست و با آهنگى محبت آميز فرمود: پسرم براى مرگ پدرت روزى معين شده است كه از آن نمى گذرد، و با كوشش نمى تواند آنرا به تاءخير افكند و نمى تواند به آن شتاب ورزد، به خدا قسم پدرت باك ندارد كه مرگ به سوى او آيد يا او به سوى مرگ رود. جنگ همچنان پيش مى رفت و پيروزى امام حتمى بود كه معاويه با استفاده از حيله گرى عمروبن عاص دست به نيرنگ جديدى زد، و دستور داد قرآنها را بر سر نيزه نمودن، و مردم نادان قرآن ناطق را به خيال خام تمسك به قرآن رها ساختند و پراكندگى در لشكر باعث كه بر خلافت رضايتش حكميت ابوموسى اشعرى را بپذيرد، عمروبن عاص اين پيرمرد ساده لوح را فريب داد و امام را از حكومت كنار زدند، پس از آنكه عمروبن عاص ابوموسى را فريب داد، او فرياد زد: ترا چه مى شود، خدايت لعنت كند، تو مثل سگى هستى كه زبان در آورده، باشى عمروبن عاص او را به كنارى زد و گفت: تو مثل خرى هستى كه كتاب بارت كرده باشند.
چون خبر دردناك خلع امام به وسيله ابوموسى بين مردم عراق پخ شد آتش فتنه زبانه كشيد، امام در چنين موقعيت اسفناكى صلاح ديد كه فردى براى هدايت مردم سخن گويد، از اينرو رو به فرزندش حسنعليهالسلام
كرد و گفت: پسر برخيز و درباره ابو موسى، و عمروبن عاص سخن بگو، امام حسنعليهالسلام
برخاست و چنين فرمود: اى مردم درباره اين دو مرد كه به حكميت انتخاب شدند، سخن بسيار گفتند، ما آنان را انتخاب كرديم تا از قرآن بر ضد هوسها حكم دهند، ولى آن ها از هوس خود عليه قرآن حكم دادند، بنابراين چنين كسانى را نبايد، حكم نام نهاد، بلكه آنان محكوم عليه هستند.
در جنگ نهروان
در جنگ صفين آنانكه امام را مجبور به پذيرش حكميت ابوموسى كرده بودند، بر امام اشكال گرفتند كه چرا حكميت او را پذيرفتى، تا اينكه از كوفه بيرون آمدند، و در نهروان اردوگاهى برپا ساختند، پس از آن كه چند نفر را به قتل رساندند، امام به جانب آنان حركت كرد و پس از جنگ سختى آنان را به قتل رساند، امام حسنعليهالسلام
در اين جنگ نيز همانند جنگهاى گذشته با رشادت و دليرى خاص خود به يارى امام برخاست و با سخنان آتشين خود مردم را به يارى پدرش و نبرد با خوارج فرا خواند.
در شهادت پدر
پس از جنگهاى بى نتيجه خونين صفين و نهروان ارتش امام دچار ناتوانى و خستگى شد و سستى در ياران آن حضرت پديدار گرديد، دعوت او را نپذيرفته و از فرامينش اطاعت نمى نمود، اين سختى ها و ناگواريها چنان كام امام را تلخ ساخته بود كه ديگر زندگانى برايش دردناك و مصيبت بار بود و هميشه آرزوى مرگ مى كرد تا از اين دنياى سياه و تاريك به جهان روشنى ها كوچ كند، و هر لحظه اين آرزو را تكرار مى كرد و از خدايش تمناى شهادت مى نمود.
چنانكه قبل از حادثه شهادتش از اين دعاها و فريادها به فرزندش حسنعليهالسلام
حكايت كرد و فرمود: ديشب اندكى به خواب رفتم و چشمهايم بهم آمد، رسول خدا را ديدم كه به زند من آمده است، گفتم: اى پيامبر خدا مى بينى كه از امت تو چه كژى ها و دشمنى ها بر سر من آمده است، فرمود: آنان را نفرين كن، گفتم: خدايا از اينها بهتر را به من بده و از من بدتر را به آنان مسلط كن.
ياران امام كه از ترور آن حضرت احساس خطر مى كردند از امام خواستند كه براى خود نگهبانانى انتخاب كند ايشان نپذيرفته و فرمودند: فعلا تيرى نيست كه به من رسد و ضربه اى نيست كه مجروحم سازد.
تا اينكه ماه رمضان فرا رسيد، ماهى كه آن قدر ارزش و منزلتش والا است كه ماه خدا ناميده شده، و قرآن كريم، در آن نازل گرديده است، در قرآن شبها امام افطار را گاه در منزل فرزندش حسنعليهالسلام
و گاه در منزل حسينعليهالسلام
و گاه در منزل دخترش زينب صرف مى كرد ولى بيش از سه لقمه نمى خورد و مى فرمود: دوست دارم خدايم را با شكم گرسنه ديدار كنم.
شب نوزدهم آن ماه را امام با هيجانى بسيار آغاز نمود، در صحن خانه با اندوه و اسف و در عين حال با شور و اشتياق راه مى رفت و به آسمانها نگاه مى كرد و از وقوع حادثه اى بزرگ كه در اين شب رخ مى دهد، خبر مى داد و مى فرمود: دروغ نگفت، و دروغگو نبود، امشب است آن شبى كه به من وعده داد.
هنگامى كه امام خواست از خانه بيرون رود مرغابى هايى كه در خانه بودند بفرياد آمدند، امام حسنعليهالسلام
پيش آمد و گفت: چرا اين وقت از خانه بيرون مى رويد، امام فرمود: خوابى كه ديشب ديدم مرا بر اين كار واداشت، آنگاه امام خواب را نقل كرد و سپس فرمود: اگر تعبيرش ظاهر شود، پدرت كشته شده و ماتم تمامى مردم مكه و مدينه را فرا مى گيرد، سراپاى امام حسنعليهالسلام
را وحشتى بزرگ فرا گرفت، و اندامش بلرزيد، و پرسيد: اين فاجعه كى اتفاق مى افتد؟ امام فرمود: خداوند در قرآن مى فرمايد: هيچكس نمى تواند فردا چه به دست مى آورد و در كدام سرزمين بميرد، ولى حبيبم پيامبر خدا فرمود: اين حادثه در ده آخر ماه رمضان رخ داده و قاتلم پسر ملجم است، امام فرزندش را سوگند داد كه به خانه بازگشته و بخوابد و امام حسنعليهالسلام
چاره اى جز اطاعت نيافت، و امام در تاريكى سحرگاه از خانه به مسجد رفت
.
حضرت علىعليهالسلام
آن شايسته ترين موجودى كه بعد از پيامبر از آغاز تا پايان آن بر روزگار چهره نموده و عنصر بيگانه اى كه همه فضائل را حائز گرديده، و سيرت پاكش از همه نقائص و آلودگى ها مبراست بدست شقى ترين افراد، در محراب عبادت خون آلود، بر زمين افتاد، مردم از هر سوى به جانب مسجد شتافتند، و با صداى بلند مى گريستند، پيشاپيش همه فرزندان به سوى پيكر خونيش پدر روى آوردند، امام در محراب افتاده بود و گروهى مى خواستند امام را براى نماز آماده كنند ولى امام توان حركت نداشت، آن حضرت نگاهش به امام حسنعليهالسلام
افتاد و فرمود كه ايشان با مردم نماز بخواند، پس از نماز امام حسنعليهالسلام
سر پدر را به دامان گرفت و در حاليكه قطرات اشك بر چهره اش مى ريخت گفت: كدامين جنايتكار با شما اين چنين كرد؟ فرمود: همان پسر زن يهودى عبدالرحمن بن ملجم، گفت: از كجا فرار كرد، فرمود: لازم نيست، كسى به دنبالش برود بزودى او را در مسجد مى آورند، لحظه اى نگذشت كه او را به مسجد آوردند، امام حسنعليهالسلام
به او گفت: اى لعنت شده، اميرالمؤمنين و امام المسلمين را كشتى، اين پاداش خيرخواهى هاى او بود كه پناهت داد و به خود نزديكت ساخت و اكنون پاداش خدمات او را چنين دادى.
امام حسنعليهالسلام
پدر را به خانه انتقال داد، و بهترين پزشك كوفه اثيربن عمرو سكونى را براى معالجه حضرت حاضر نمود، پس از آنكه پزشك گفت: اى اميرالمؤمنين وصايايت را بكن، كه خواهى مرد، امام حسنعليهالسلام
سراسيمه و گريان آنچنان قلبش در آتشى از اندوه مى سوخت به پدر گفت: پدر پشتم را به مرگت شكستى، چگونه مى توانم تو را به اين حالت ببينم، امام به نرمى فرمود: پسرم ديگر از امروز به بعد بر من غم مخور و زارى مكن امروز جدت پيامبر و جده ات خديجه و مادرت زهرا را ديدار مى كنم، و فرشتگان هر لحظه انتظار قدوم مرا مى كشند، پس بر من اندوه نكن و گريه منما.
امام در اين حال بيهوش شد، و آن گاه كه به هوش آمد فرزندش را گريان ديد براى تسكين خاطر او فرمود: پسر چرا مى گريى، از امروز بر پدرت ديگر اندوه و دردى نيست، پسرم گريه مكن تو هم روزى با زهر شهيد مى شوى و برادرت حسينعليهالسلام
را هم با شمشير خواهند كشت.
آنگاه امام رو به فرزندانش كرد، و وصاياى خود را فرمود، و هنگاميكه احساس مرگ كرد، و دانست به زودى به ديدار خدايش خواهد شتافت امر خلافت را به فرزندش امام حسنعليهالسلام
واگذاشت، و از فرزندانش و بزرگان خاندان و پيروانش بر اين امر گواه گرفت و نامه ها و سلاحش را به او تفويض كرد و فرمود: پبامبر به من سفارش كرد كه اينها را به تو بسپارم.
و امام در حاليكه آيات قرآن تلاوت مى كرد؛ روحش از اين تيره خاكدان پرواز كرد، پس از او دنيا تاريك شد، چرا كه او نورى بود كه خدايش آفريد تا ظلمتهاى سهمگين جهان را روشنائى بخشد.
امام حسنعليهالسلام
به تجهيز پدر شهيدش پرداخت و پيكر مطهرش را غسل داد و كفن نمود، و چون پاره اى از شب گذشت به همراه چند تن از ياران وفادار آن حضرت در حاليكه جبرئيل و ميكائيل جلوى جنازه ايشان را گرفته بودند، او را از كوفه به نجف اشرف برده و در آنجا دفن كردند.
در اين هنگام مقام خلافت به وجود امام حسنعليهالسلام
زينت يافت و زمامدارى حكومت اسلامى با وصيت اميرالمؤمينعليهالسلام
به ايشان رسيد، و از طرف ديگر معاويه با تمام قوا، به جلب افراد ساده لوح و نادان مشغول شد.
آغاز خلافت امام و دسيسه هاى معاويه
هنگامى كه خلافت به امام حسنعليهالسلام
رسيد موجى از اندوه و اضطراب معاويه را فراگرفت، و دچار سرگردانى شديدى گرديد، زيرا مى دانست آن حضرت در نهاد مردم موقعيت بزرگى را داراست و در بين مردم محبوبيت عظيمى دارد و از طرف ديگر نمى توانست براى مخالفت با امام از حربه قتل عثمان و خونخواهى از او استفاده كند، چرا كه آن حضرت به هنگام محاصره عثمان از مدافعين او به شمار مى آمد.
آنچه از مذاكرات معاويه با يارانش به دست آمد عبارت بود از:
1 - نوشتن نامه هايى براى بزرگان و رؤ ساى قبائل و سرشناسان شهرها و دادن رشوه هاى كلان به آنها.
2 - اعزام جاسوسان و خبرگزارانى به همه شهرهائى كه خلافت امام را پذيرفته بودند.
در اجراى اين امر دو جاسوس ماهر و مورد اعتمادش را به كوفه و بصره فرستاد، اين دو جاسوس در كوفه و بصره دستگير شده، و امام حسنعليهالسلام
و عبدالله بن عباس كه از طرف امام حاكم بصره بود، آن دو را به قتل رساندند.
پس از اين جريان امام طى نامه اى به معاويه اخطار كرد، و او را تهديد به جنگ نمود، معاويه كه از وصول نامه امام به شدت ناراحت شده بود در صدد برآمد از فريبكارى خود عذرخواهى نموده و از خودش در برابر كار زشتى كه مرتكب شده، دفاع كند، و در اين مورد، چاره اى جز اين نداشت كه خوشحالى خود از شهادت اميرالمؤمنينعليهالسلام
را انكار كند، و درباره اعزام جاسوسها هم بهتر ديد كه جريان را مسكوت گذارد و از بيان آن چشم پوشى نمايد.
معاويه در پاسخ نامه عبدالله بن عباس نيز همين شيوه را به كار برد، در پى اين جريان ابن عباس نامه اى به امام نوشت، و آن حضرت را به جنگ با معاويه برانگيخت.
جنگ سرد ميان امام و معاويه
امام نامه ديگرى به معاويه نوشت و او را دعوت به قبول بيعت و اطاعت از مقام خلافت كرد و از او خواست كه همچون ديگر مسلمانان در دائره مجتمع اسلامى قرار گيرد، در اين نامه امام اشاره كرد كه مقام خلافت مقام والائى است كه در انحصار خاندان پيامبر مى باشد و هيچ كس حق احراز آن را ندارد، و نيز راز سكوت و تسليم خاندان پيامبر در مساءله غصب خلافت را اينگونه بيان داشت، كه علت خاموشى ما ترس از پراكندگى امت بود و براى نگاهدارى جامعه اسلامى و اعلاى كلمه توحيد به اين تجاوز تلخ تن در داديم.
معاويه در پاسخ امام دوباره دست به فريب و نيرنگ زد، و ضمن اعتراف به حقوق خاندان پيامبر و اينكه مردم حق آنان را نشناختند گفت: گروهى شايسته از قريش و انصار و ديگران امر خلافت را به قريش واگذاردند، در صورتيكه اصحاب شايسته و نيكوكار پيامبر همگى با امير المومنين بودند و به خلافت ابوبكر راضى نشدند، از سخنان شگفت آور معاويه آن بود كه در اين نامه ذكر كرد كه اگر مى دانستم تو در حفظ امت از من ورزيده تر و به اداره امور آگاهتر و در سياست چيره دست ترى و بهتر مى توانى منافع مردم را حفظ كنى، كار خلافت را پس از پدرت به تو وامى گذاردم.
پس از اين نامه معاويه نامه تهديدآميزى به امام نوشت و او را از مخالفت با خود بر حذر داشت و در برابر به امام وعده داد كه اگر خلافت معاويه را بپذيرد پس از او مقام خلافت به امام واگذار شود، ولى امام به تهديدهاى او اعتنائى نكرد و در پاسخ به درست انديشى و پافشارى در جنگ پرداخت.
اين آخرين نامه اى بود كه بين امام و معاويه مبادله شد و پس از آن معاويه دانست كه نيرنگهايش اثرى نخواهد داشت و اشتباهكاريهاى سياسى او سودى نخواهد بخشيد، و دانست كه امام آماده جنگ است و ناگزير او هم براى جنگ مهيا شد و به تهيه وسائل نبرد پرداخت.
اعلام جنگ
در مباحث گذشته دانستيم معاويه مى خواست با نيرنگهايش امام را از صحنه خارج سازد، ولى پس از عدم موفقيت در آن راهها دانست، بهترين راه براى حصول آرزوهايى طلائى اش، اعلان جنگ است، كه اگر اين اقدام را صورت ندهد فرصتى برايش باقى نمى ماند، ضمن آنكه، امورى چند او را بر اين كار وادار كرد:
1 - او پيوندى محكم با بزرگان عراق و سرداران سپاه اسلام و روساى قبائل برقرار كرده بود، و دين و دل آنان را با پول اندكى خريد و به وعده هاى فراوان و پوشالى اميدوارشان ساخت، و آنان نيز در جهان به او قول همكارى با او و نيز خيانت به امام را داده بودند و دليل بر اين جريان بخشنامه هائى است كه معاويه به كارگزارن خود نوشت و آنان را به آمادگى براى جنگ فراخواند،، تا هرچه زودتر به او بپيوندند، و در اين نامه ها اعلام داشت كه طرفداران امام به او پيوسته اند.
2 - او مى دانست كه سپاهيان امام دچار تفرقه و پراكندگى شده و از فرمانبرى پيشواى خود سرپيچيده اند.
3 - آگاهى به خطر داخلى بزرگى كه عراق را تهديد مى كرد و شام از آن در امان بود، و آن انفاق افكنى خوارج بود، كه نقشه اى شود خود را در تمام عراق مطرح كرده و مردم را به مخالفت و هجوم برمى انگيخت.
4 - شهادت امام علىعليهالسلام
كه باعث بى بهره نمودن عراق از پيشوائى موجه شد.
همچنانكه گفتيم مسائل ذكر شده، باعث شد معاويه در اعلان جنگ شتاب ورزد، و در غير اين صورت، همه تلاشهايش را براى تاءخير جنگ و عقد پيمان موقت بكار مى برد، چنانكه با امپراطور چنين روشى را پيش گرفت.
بر اساس اين تفكر معاويه بخشنامه اى كه مضمون واحدى داشت به همه كارگزاران و فرماندارانش نوشت و همه را به آمادگى جنگى با امام برانگيخت و دستور داد كه با همه نيروها و وسائل خود براى نبرد با او به معاويه بپيوندند.
ترس مردم عراق از شاميان
وقتى كه خبر حركت معاويه و سپاه فراوانش به سوى عراق در همه جا منتشر شد مردم سراسيمه شده و وحشت آنانرا فراگرفت، هنگاميكه امام از اين خبر آگاه يافت مردم را براى اجتماع نمودن فرا خواند و آنگاه بالاى منبر رفته و پس از حمد و ثناى الهى دستور داد مردم آماده شده و به سوى نخليه كه قرار گاه نظامى ايشان بود حركت كنند.
مردم كه از سپاه شام ترسيده بودند، گوئى مرگ را در جلوى ديدگانشان مى ديدند، از اينرو رنگشان زرد و زبانشان لال شد، و سلامتى و تن آسائى را بر هر كار ترجيح مى دادند.
هنگامى كه صحابى بزرگ پيامبر عدى بن حاتم سكوت مردم را ديد چنين گفت:
من عدى بن حاتم، هستم، سبحان الله، چه موقعت زشت و رسوائى داريد آيا فرمان امام و فرزند پيامبرتان را نمى پذيريد، كجايند آن سخنوران توانائى كه زبانشان به هنگام سخن دلها را مى شكافت، شما هنگامى كه ديوارى را مى بينيد مثل روباهان به سوراخ مى خزيد آيا از دشمن خدا نمى ترسيد، و عيب و ننگ نمى فهميد، آنگاه رو به امام كرد و فرمانبردارى خود از ايشان را اعلام كرد، و در پايان گفت: من اكنون به قرارگاه مى روم هر كس مى خواهد با من بيايد، او از مسجد خارج شد و بدون آنكه كسى او را همراهى كند به نخليه رفت.
همچنين سرداران بزرگ لشكر اما از رفتار مردم دچار خشم و سراسيمگى فراوان شدند، و مردم را از سستى شان بر حذر داشته و روح نشاط و هيجان براى جنگ و رويارويى با دشمن را در آن ها برانگيختند امام از ابراز وفادارى شان قدردانى كرد.
تشكيل لشكر امام
امام با تشكيل براى مبارزه از كوفه، خارج، مغيرة بن نوفل را به جاى خود گذارد و خود با سپاه فراوانى ولى سست نهاد، به نخليه رفت، در آنها اندكى توقف كرد و به تجهيز سپاهيان پرداخت، و بعد از آن جا كوچ كرد تا به دير عبدالرحمان رسيد و در آن جا سه روز توقف نمود و تصميم گرفت براى ارزيابى، موقعيت دشمن و عدم پيشروى آنان گروهى را به سوى معاويه گسيل دارد.
آن حضرت براى اجراى اين ماءموريت گروهى كه تعدادشان به دوازده هزار نفر مى رسيد، را به سرپرستى، پسر عمويش عبيدالله بن عباس انتخاب كرد و قبل از حركت آنان عبيدالله بن عباس را فرا خواند، و سخنانى را با در ميان گذارد، كه متضمن سفارش آن حضرت به نرمى و مهربانى با سپاهيان و عدم پيشدستى به نبرد با معاويه و اينكه در شئون فرماندهى با قيس بن سعد و سعيد بن قيس مشورت كند و در صورت مرگ عبيدالله، آنان رهبر لشكر هستند.
از آن جا كه در اين قسمت مباحث مهمى وجود دارد و آغاز صلح آن حضرت از اينجا نشاءت مى گيرد مواردى را متذكر مى گرديم:
1 - علت انتخاب عبيدالله: اين سوال شايد مطرح شود كه چرا امام عبيدالله را تعيين كرد با توجه به اينكه افراد ديگرى در لشكر حضور داشتند، در پاسخ بايد گفت: عبيدالله مردى با كفايت و توانا و شايسته احراز چنين مقامى بود، و بر اساس اين كفايت از طرف امام علىعليهالسلام
به حكومت يمن منصوب گرديد، و گمان مى رفت كه او نهايت سعى خود را در جنگ با معاويه به انجام رساند، زيرا او در مقام خونخواهى و انتقام از معاويه بود، چرا كه بسر بن ارطاة سردار خونخوار معاويه دو فرزند او را در هجوم به يمن فجيعانه به قتل رساند كه همسرش دچار جنون گرديد و از طرف ديگر امام مقام فرماندهى را در مثلثى از او و قيس بن سعد و سعيد بن قيس قرار داد.
2 - تعداد سپاهيان امام در نبرد با معاويه را از بيست هزار نفر تا يكصد هزار نفر نوشته شده اند، و از گفتار ابن اثير و ابوالفداء ظاهر مى شود، كه سپاهيان امام همان افرادى بودند كه با علىعليهالسلام
بيعت نمودند، و آنان بر اساس گفتار نوف بكالى و سخن ابن اثير چهل هزار نفر بودند،تاءييد ديگر اين مطلب گفتار مسيب بن نجيه با امام است كه گفت: در شگفتم كه تو با داشتن چهل هزار سپاهى با معاويه صلح كردى.
3 - چگونگى سپاهيان: ارتش عراق كه به همراه امام براى نبرد با معاويه بسيج شده بود وضع نابسمانى داشت و در فتنه ها و آشوبها فرو رفته بود، و موج بدبختى در آن به حدى بود كه خطرش براى امام از خطر معاويه بزرگتر بود.
شيخ مفيد، وضع ارتش امام را اينگونه تشريح مى كند: مردم عراق كه به همراه امام آماده جهاد شدند، ارتشى بس عظيم و سنگين بودند، ولى به تدريج سست و سبك و اندك گرديدند، زيرا از گروههاى مختلفى تشكيل شده بود، بعضى شيعيان، امام و پدرش بودند، و بعضى از خوارج كه مى خواستند بهرگونه كه پيش آيد و به جنگ معاويه روند، برخى فتنه انگيزانى، بودند كه فقط دل به غارت، و غنيمت بسته بودند، و گروهى شكاك كه حق را از باطل به درستى كه نمى شناختند و عده زيادى كه پيرو تعصبهاى قبيله اى بودند، و از رؤ ساى قبائل پيروى مى كردند، و كارى با دين نداشتند، آنگاه شيخ مفيد، درباره وضع روحى و اجتماعى آنان مى نويسد: جنگ را ناخوش مى داشتند، و طرفدار آسايش و سلامت و خواستار تسليم و سازش بودند.
آغاز شكست سپاه اسلام
پس از آنكه امام فرماندهى مقدم سپاه را به عبيدالله بن عباس سپرد، او به همراهى سپاه حركت تا به مسكن رسيد و در آنجا اردو زدت و روياروى، سپاه معاويه قرار گرفت، معاويه طبق شيوه هميشگى خود براى درهم شكستن، روحيه سپاه از چند راه به تضعيف روحيه اين گروه كه به عنوان مقدم سپاه امام بودند، همت گماشت:
1 - اعزام جاسوسها: نخستين دسيسه خطرناك معاويه براى ايجاد فساد در سپاه امام اعزام جاسوسان و خبرگزاران بود تا لشكريان را بترسانند، و آنان را به سستى و پستى كشانند، و در اين ماجرا همگى يك سخن را تبليغى كردند، يعنى: حسن بن على طى نامه هايى معاويه را به صلح دعوت كرده است، پس چرا شما خود را به كشتن مى دهيد، اين دروغ موجى از سراسيمگى و ترس در ميان سپاه را برانگيخت و روح تمرد را در واحدهاى لشكر پديد آورد.
2 - پخش رشوه: معاويه براى تخريب روحيه سپاه سرداران سپاه و بزرگان لشكر را با پولهاى گزاف خريدارى كرد، و واگذارى پستهاى حساس را به آنان وعده داد، و آنان نيز ناجوانمردانه دعوت او را پذيرفته و به جانبش مى رفتند و در تاريكى شب و روشنائى روز به سپاهيان معاويه مى پيوستند، عبيدالله هم هر روز اين گزارشها را به امام مى داد.
3 - فريب عبيدالله بن عباس: معاويه كه گروهى زيادى را به سوى خود جلب كرده بود، تصميم گرفت با فريب رهبر لشكر سپاه را در هم ريزد، از اينرو نامه اى به اين مضمون براى عبيدالله نوشت: حسن نامه اى به من نوشته و در خواست صلح نموده است تا حكومت را به من واگذارد اگر همين حالا بپيوندى فرمانده خواهى و گرنه فرمانبردار مى گردى، اگر حالا دعوتم را بپذيرى يك ميليون درهم خواهى گرفت، و اكنون نيمى از اين پول را به تو مى دهم و نيم ديگر را به هنگام ورود به كوفه به تو خواهم داد. مسلما عبيدالله مى دانست كه اين سخن دروغى بيش نيست زيرا صلح امام با لشكركشى او سازگار نبود، بعلاوه اگر امام درخواست صلح كرده ديگر نيازى به جلب سائر افراد و تطميع آنان نمى باشد، مضافان اين گشاده دستى، معاويه و دادن پول گزاف بى معناست.
نامه معاويه در دل عبيدالله شورى به پا ساخت، و براى ارتكاب ننگين ترين عمل زندگيش به انديشه فرو رفت، فرمانده بودند، و به دست آوردن، پول چشم او را خيره كرده بود، او مى دانست كه در حكومت اسلامى هرگز مقدار كمى از اين پول كلان نيز به او نخواهد رسيد، و بالاخره نفس خيانتكار و فريبكارش بر او چيره شد، و ناجوانمردانه پيمانش را با امام زمان خود شكست و از لشكر اسلام كناره گرفت و به خدا و رسول و اميرمؤمنان خيانت كرد، و به قرارگاه ظلم و كفر و جنايت پيوست و براى هميشه جامه ننگ و رسوائى و خيانت را بر اندامش قرار داد، در تاريكى شب به همراه هشت هزار نفر از سپاهيان اردوگاه امام را ترك و به قرارگاه سپاه شام پيوست.
سراسيمگى سپاه اسلام
نقشه خائنانه اى كه معاويه در مورد عبيدالله به اجرا گذارد از مهمترين عوامل پيروزى او به شمار مى آيد، چرا كه انحراف ننگين او سپاه را سراسيمه كرد و وحدت اردوگاه را از هم پاشيد، سحرگاهان باقيمانده سپاه سراغ فرمانده خود را گرفتند، تا او با نماز گزارند، ولى او را نيافتند، و چون از خيانتش آگاه شدند، موجى از ترس و وحشت آنان را فراگرفت و ميان سپاه اختلاف افتاد.
قيس بن سعد كه اين خيانت را نظاره كرد با تصميم قاطع سپاهيان را فراهم آورد و با آنان نماز گزارده، و بعد از نماز براى مردم سخن گفت تا دلهاشان را اطمينان بخشد، مذمت عبيدالله و خاندان او را نمود و احساسات سپاهيان را برانگيخت تا آنجا كه همه به او پيوسته و گفتند: شكر خداى كه او را از ميان ما بيرون برد، قيس آنگاه نامه اى به امام نوشت و شرح ماجرا را بيان داشت.
خدا مى داند كه به هنگامى كه امام اين گزارشات را مى خواند چه غم جانگداز و دردى جانكاه به جانش فرو مى آمد، او دانست كه سپاهيانش ايمانى نداشته و به هنگام جنگ او را به دشمن مى سپارند، سپاهيانى كه با امام در مدائن بودند چون از خيانت عبيدالله آگاه شدند، به فتنه انگيزى پرداختند و موج ترس و اضطراب همه را فراگرفت و سرداران خائن سپاه در جستجوى راهى براى پيوستن به معاويه و دريافت پول فراوان بودند.
معاويه براى آنكه بيشتر بتواند سپاه اسلام را در هم ريزد و به مطامع دنيوى خود برسد، به وسيله جاسوسان خود اخبارى را در سپاه اسلام در مسكن و مدائن منتشر ساخت از جمله:
1 - در مدائن شايع كرد كه قيس بن سعد با معاويه سازش كرده و به او پيوسته است و مردم كه خيانت عبيدالله را ديده بودن، در پذيرش آن شكى به دل راه نمى داند. 2 - در مسكن هم متقابلا شايع كرد كه امام به معاويه پيشنهاد صلح داده و معاويه هم آن را پذيرفته است.
3 - همچنين در مدائن شايع كرد كه قيس بن سعد كشته شده پس فرار كنيد، اين شايعات جعلى روحيه سپاه اسلام را بشدت درهم كوبيد و سايه فتنه و آشوب بر آنان سايه افكند.