سوگنامه امام علی (علیه السلام)

سوگنامه امام علی (علیه السلام)0%

سوگنامه امام علی (علیه السلام) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام علی علیه السلام

سوگنامه امام علی (علیه السلام)

نویسنده: عباس عزیزی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 119770
دانلود: 5151

توضیحات:

سوگنامه امام علی (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 565 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 119770 / دانلود: 5151
اندازه اندازه اندازه
سوگنامه امام علی (علیه السلام)

سوگنامه امام علی (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

143 عتاب پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ابوبكر

چون ابوبكر از امیرالمؤمنین عليه‌السلام غصب خلافت كرد، حضرت به او گفت كه: آیا رسول خدا تو را امر نكرد كه مرا اطاعت كنى؟ آن ملعون گفت: نه و اگر مرا امر مى كرد مى كردم، حضرت فرمود: الحال اگر پیغمبر را ببینى و تو را امر كند به اطاعت من آیا خواهى كرد؟ گفت: آرى، حضرت فرمود: با من بیا به سوى مسجد قبا.

چون به مسجد قبا رسیدند، ابوبكر دید كه حضرت رسول صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ایستاده است و نماز مى كند. چون از نماز فارغ شد، امیرالمؤمنین عليه‌السلام گفت: یا رسول اللّه ابوبكر انكار مى كند كه تو را امر به اطاعت من كرده اى، حضرت رسول صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ابوبكر گفت: من مكرر تو را امر كرده ام به اطاعت او برو و او را اطاعت كن. آن ملعون بسیار ترسید و برگشت و در راه عمر را دید، عمر گفت: چه مى شود تو را؟ ابوبكر گفت: حضرت رسول صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با من چنین گفت، عمر گفت: هلاك شوند امتى كه چون تو احمقى را والى خود كرده اند، مگر نمى دانى كه این ها از سحر بنى هاشم است. (171) (172)

__________________________

171- بصائر الدرجات، 276.

172- تاریخ چهارده معصوم، ص 151 150.

144 اولین بیعت كننده با ابوبكر

على عليه‌السلام فرمود: اى سلمان، آیا مى دانى اول كسى كه با ابوبكر بر منبر پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بیعت كرد كه بود؟ عرض كردم: نه، ولى او را در سقیفه بنى ساعد دیدم هنگامى كه انصار محكوم شدند، و اولین كسانى كه با او بیعت كردند مغیرة بین شعبه و سپس بشیر بن سعید و بعد ابوجراح و بعد عمر بن الخطاب و سپس سالم مولى ابى حذیفه و معاذبن جبل بودند.

فرمود: درباره اینان از تو سئوال نكردم، آیا دانستى هنگامى كه ابوبكر از منبر بالا رفت اول كسى كه با او بیعت كرد كه بود؟

عرض كردم: نه، ولى پیرمرد سالخورده اى كه بر عصایش تكیه كرده بود دیدم كه بین دو چشمانش جاى سجده اى بود كه پینه آن بسیار بریده شده بود! او به عنوان اولین نفر از منبر بالا رفت و تعظیمى كرد و در حالى كه مى گریست، گفت: (سپاس خداى را كه مرا نمیراند تا تو را در این مكان دیدم! دستت را (براى بیعت) باز كن).

ابوبكر هم دستش را دراز كرد و با او بیعت كرد. سپس گفت: (روزى است مثل روز آدم)! و از منبر پایین آمد و از مسجد خارج شد.

على عليه‌السلام فرمود: اى سلمان، مى دانى او كه بود؟

عرض كردم: نه ولى گفتارش مرا ناراحت كرد، گویى مرگ پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را با شماتت و مسخره یاد مى كرد.

فرمود: او ابلیس بود. خدا او را لعنت كند. (173)

__________________________

173- اسرار آل محمد ص 219 220

145 فاطمه عليها‌السلام در خواب علماء

حضرت آیت اللّه سید مرتضى فیروز آبادى، یكى از استوانه هاى علم در حوزه علمیه نجف بود و قبل از انقلاب به دست عوامل بیگانه از حوزه علمیه نجف اخراج شد و در حوزه علمیه قم درس خارج مى فرمود.

در كشكول زاهدى مى گوید: من بارها از خود آیت اللّه فیروز آبادى شنیدم كه مى فرمود: زمانى كه در نجف اشرف بودم، یك شب در عالم رؤ یا دیدم در منزل شخصى خود مجلسى برپاست و در آن مجلس، حضرت فاطمه عليها‌السلام با چادر نشسته است. عده اى از مؤمنین به صف ایستاده، یكى یكى جلو آمده، عرض ادب مى كنند و مى روند. چون همه رفتند، حضرت چادر را كنار زد. از این عمل بى بى متوجه شدم كه چون من به آن حضرت محرمم، لذا این عمل را انجام داد. چه جمالى! در عالم خواب گفتم: صورتش شبیه به صورت پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است.

سپس جلوتر رفته و عرض كردم: مادر! آیا این كه قریب به هزار و چهارصد سال است خطباء مى گویند، شوهرت على عليه‌السلام را با سر بى عمامه و دوش بى ردا و ریسمان به گردن به مسجد بردند، صحت دارد؟

بى بى فرمود: (استحقروا اباالحسن بعد رسول اللّه؛ على را بعد از رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تحقیر كردند! ) من به فارسى گفتم و حضرت عربى جواب مى داد.

عرض كردم: مادر! قریب هزار و چهارصد سال است مورخین نوشته اند و خطبا گفته اند كه آن نانجیب به بازوى شما تازیانه زد و سیاه شد، (و فى عضدها كمثل الدّملج).

فرمود: بلى. آنگاه دست راست را از آستین بیرون آورد، دیدم هنوز بازوى مادرم سیاه و كبود است. (174)

__________________________

174- 360 داستان فضایل و كمالات فاطمه عليها‌السلام ، ص 262 و 263.

146 بیعت با على عليه‌السلام

وقتى مردم براى بیعت با امیرالمؤمنین عليه‌السلام آماده شدند، حضرت درباره عدم تمایل خویش به خلافت چنین فرمود: (اى مردم! مرا بگذارید و دیگرى را براى خلافت انتخاب كنید، زیرا آشكارا مى بینم كه اگر خلافت را قبول كنم، بلاهاى گوناگونى را مى بینم كه از دل، توان شكیبایى ببرد و عقل ها از آن بلرزد و جهان را تاریكى فتنه، چنان فرو گیرد كه شاه راه حقیقت شناخته نشود. اى مردم! بدانید اگر من آرزوى شما را برآورم و به خلافت تن دهم بر گردن شما سوار خواهم شد و آنچه بخواهم انجام مى دهم، و سخن هیچ كس را نخواهم شنید. و از حرف دیگران باكى ندارم. اگر مرا به حال خود بگذارید و دیگرى را تعیین كنید من از شما او را در پذیرفتن فرمان بیشتر اطاعت كنم. اى مردم! اگر شما را وزیر باشم نیكوتر است تا شما را امیر شوم). مالك اشتر عرض كرد: (به خدا سوگند اگر این كار را قبول نكنى، دیگرى مقصدى امر خلافت مى شود و تو در دفعه چهارم نیز از حق خویش محروم خواهى ماند). و سپس گفت: (دست خود را به من ده تا با تو بیعت كنم). حضرت همان عذرها را آورد ولى مالك قبول نكرد و عرض كرد: (امروز میان مسلمانان، كسى به پایه فضل و دانش و سابقه تو در اسلام نمى رسد و به علاوه چون خبر كشته شدن عثمان در شهرها منتشر شده و خبر بیعت با دیگرى انتشار نیافته، هر فرماندارى به گردنكشى و طغیان بر مى خیزد و پرچم مخالفت را بر مى افروزد و موجبات شورش و اختلاف در بین مرم فراهم مى آید و تفرقه میان مسلمانان مى افتد؛ پس سزاوار است براى حفظ مصالح مسلمانان، خلافت را قبول نمایى). امام پس از شنیدن این سخنان مالك اشتر، موافقت كرد و مالك اشتر، موافقت كرد و مالك و همراهانش با امام، بیعت كردند. (175) (176)

__________________________

175- شرج نهج البلاغه، عبده ناسخ التواریخ زندگانى على بن ابى طالب، ص 16 15، تاءلیف عمر ابوالنصر.

176- داستان هایى از زندگانى حضرت على (ع)، ص 6 و 7.

147 حضور رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس از رحلت  

امام صادق عليه‌السلام فرمود: ابوبكر بر على عليه‌السلام وارد شد و به آن جانب عرض ‍ كرد: به درستى كه رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بعد از روز ولایت، درباره تو كار جدید و تازه اى انجام نداد و من گواهى مى دهم كه تو مولایم هستى. به این موضوع براى شما اقرار مى كنم و در زمان رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به امارت بر مؤمنین به تو سلام كردم. رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نیز به ما فرمود كه تو وصى و وارث و خلیفه آن جناب در میان خانواده و همسرانش هستى و میراث رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و امر پیامبر به تو منتقل شد؛ ولى به ما نفرمود كه بعد از آن جناب تو خلیفه اش هستى. پس در آن چه بین ما و تو رخ داده، گناهى ندارم و بین ما و خداوند عزّوجلّ نیز گناهى بر ما نیست.

على عليه‌السلام به او فرمود: اگر رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به تو نشان دهم و به تو بگوید كه من به مقام و منصبى (خلافت مسلمین) كه تو در آن هستى سزاوارترم و اگر از آن كناره گیرى نكنى كافر مى شوى، چه خواهى گفت؟

عرض كرد: اگر رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ببینم و آن چه كه تو مى گویى را برایم بگوید، مرا كفایت مى كند.

حضرت فرمود: پس وقتى كه نماز مغرب را خواندى، نزد من بیا.

ابوبكر بعد از بازگشت و امیرالمؤمنین عليه‌السلام دستش را گرفت و به سوى قبا برد. (در آن جا) پیامبر را مشاهده كرد كه در مقابل قبله نشسته و خطاب به ابى بكر فرمود: اى عتیق، بر على حمله ور شدى و در منصب نبوت نشستى و در این باره، از پیش با تو سخن گفته ام. پس این لباس (خلافت را) را كه پوشیده اى از تن بیرون بیاور و این مقام را براى على خالى كن و گرنه وعده گاه تو آتش جهنم است.

سپس امیرالمؤمنین عليه‌السلام دست ابوبكر را گرفت و از مسجد بیرون برد و رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نیز از نزد آنها برخاست. آنگاه امیرالمؤمنین عليه‌السلام نزد سلمان رفت و قضیه را براى او باز گفت.

سلمان عرض كرد: حتما قضیه تو را بازگو مى كند و آن را براى دوستش ‍ (عمر) افشا كرده و بیان خواهد نمود. امیرالمؤمنین عليه‌السلام تبسم كرد و فرمود: ممكن است دوستش را باخبر كند، كه چنین خواهد كرد، ولى به خدا سوگند هرگز این قضیه را تا روز قیامت (براى دیگران) نقل نخواهد كرد؛ زیرا آن دو، محتاطترند در مورد خودشان از این كه این موضوع را فاش ‍ نمایند.

سپس ابوبكر با عمر ملاقات كرد و گفت: همانا على عليه‌السلام چنین كرد و به رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چنین و چنان گفت. عمر به او گفت: واى بر تو، چقدر كم عقلى. به خدا قسم، تو هم اكنون گرفتار سحر ابن ابى كبشه (امیرالمؤمنین) هستى و حتما سحر بنى هاشم را فراموش كرده اى.

از كجا محمد باز مى گردد؟ هر كس كه مرد، دیگر برنمى گردد. همانا بودن تو در این منصب، از سحر بنى هاشم بزرگ تر است. پس این لباس ‍ (خلافت) را بر تن كن و فرمانروایى كن. (177)

__________________________

177- على (ع) و المناقب، ص 125 123.

بخش پنجم: مصایب پس از غصب ولایت  

148 طلب یارى  

على عليه‌السلام ، فاطمه عليها‌السلام را بر الاغى سوار مى كرد و او را شبانه به در خانه هاى انصارى مى برد، و از آنها طلب یارى مى كرد. همچنین فاطمه عليها‌السلام از آنها كمك خواست، لكن آنها مى گفتند: اى رسول خدا دیگر زمان گذشته است و ما با ابى بكر بیعت كرده ایم؛ اگر پسر عم تو على عليه‌السلام زودتر از ابى بكر از ما طلب بیعت مى كرد هرگز از او روى بر نمى گرداندیم.

پس على عليه‌السلام گفت: آیا توقع داشتید كه جنازه رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بدون غسل و كفن در خانه اش رها كنم و به سوى مردم بشتابم و با آنها در سلطنت بعد از او به نزاع و كشمكش بپردازم؟!

و فاطمه عليها‌السلام مى گفت: سزاوار نبود براى او (على عليه‌السلام چنین كارى. لكن كردند آنها كارى را كه خداوند سزاى آنها را بدهد. (178)

__________________________

178- آتش به خانه وحى، ص 160.

149 اتمام حجت امیرالمؤمنین عليه‌السلام  

سلمان مى گوید: وقتى شب شد على عليه‌السلام حضرت زهرا عليها‌السلام را سوار بر چهار پایى نمود و دست دو پسرش امام حسن عليه‌السلام و امام حسین عليه‌السلام را گرفت، و هیچ یك از اهل بدر از مهاجرین و انصار را باقى نگذاشت، مگر آن كه به خانه هایشان آمد و حق خود را برایشان یادآور شد و آنان را بر یارى خویش فرا خواند. ولى جز چهل و چهار نفر، كسى از آنان دعوت او را قبول نكرد. حضرت به آنان دستور داد هنگام صبح با سرهاى تراشیده و در حالى كه اسلحه هایشان را به همراه دارند بیایند و با او بیعت كنند كه تا سرحد مرگ استوار بمانند.

وقت صبح شد جز چهار نفر كسى از آنان نزد او نیامد. (سلیم مى گوید: ) به سلمان گفتم: چهار نفر چه كسانى بودند؟

گفت: من و ابوذر و مقداد و زبیر بن عوام.

امیرالمؤمنین عليه‌السلام در شب بعد هم نزد آنان رفت و آنان را قسم داد. گفتند: (صبح نزد تو مى آییم) ولى هیچ یك از آنان غیر از ما نزد او نیامد. در شب سوم هم نزد آنان رفت ولى غیر از ما كسى نیامد. (179)

__________________________

179- چرا على (ع) شمشیر نكشید؟

150 چرا على عليه‌السلام شمشیر نكشید؟  

اشعث بن قیس در حالى كه به غضب آمده بود گفت: اى پسر ابى طالب، چه مانعى داشتى هنگامى كه با ابوبكر و عمر و بعد از آنها با عثمان بیعت شد، جنگ كنى و شمشیر بزنى؟! تو از روزى كه به عراق آمده اى براى ما خطبه اى نخوانده اى مگر این كه در آن قبل از این كه از منبر پایین بیایى گفته اى: (به خدا قسم من سزاوارترین مردم نسبت به آنان هستم و از هنگامى كه خداوند محمد صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را قبض روح كرده همچنان مظلوم بوده ام). چه چیزى تو را مانع شده كه با شمشیرت از مظلومیت خود دفاع كنى؟

امیرالمؤمنین عليه‌السلام فرمود: اى پسر قیس، سخنت را گفتى جواب را بشنو: ترس و یا كراهت از لقاى پروردگار مرا از این اقدام مانع نبوده، و نه این كه نمى دانستم آنچه نزد خداست از دنیا و بقاى در آن براى من بهتر است. آنچه مرا از این كار مانع شد امر پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پیمان او با من بود. پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من خبر داد كه امت بعد از او با من چه خواهند كرد.

بنابراین هنگامى كه كارهایشان را با چشم مى دیدم علم من و یقینم قوى تر از قبل نبود، بلكه من به سخن پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بیشتر از آنچه با چشم دیدم و شاهد بودم یقین داشتم. عرض كردم: یا رسول الله، وقتى چنین كارهایى به وقوع پیوست چه سفارشى به من مى فرمایى؟

فرمود: (اگر یارانى پیدا كردى به آنان اعلان جنگ كن و با ایشان جهاد كن، و اگر یارانى نیافتى دست نگهدار و خون خود را حفظ كن تا زمانى كه براى برپایى دین و كتاب خدا و سنت من یارانى پیدا كنى).

و پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من خبر داد كه به زودى امت مرا خوار كرده و با غیر من بیعت مى كنند و تابع دیگرى مى شوند.

و پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من خبر داد كه من نسبت به او همچون هارون نسبت به موسى هستم، و امت بعد از او بمنزله هارون و پیروانش و گوساله و پیروانش خواهند شد، آن جا كه موسى گفت: (یا هارون، ما منعك اذرایتهم ضلو الا تتبعن اءفعصیت امرى قال یابن ام ان القوم استضعفونى و كادوا یقتلوننى) و قال: (یا بن ام لا تاخذ بلحیتى و لا براسى انى خشیت ان تقول فرقت بنى اسراییل و لم ترقب قولى) (180) (اى هارون، چرا وقتى دیدى مردم گمراه مى شوند دست از متابعت من برداشتى؟ آیا با فرمان من مخالفت كردى؟ گفت: اى پسر مادرم، گریبان مرا مگیر و دست از سرم بردار، من ترسیدم بگویى بین بنى اسراییل اختلاف انداختى و گفتار مرا مراعات نكردى).

مقصود پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم این بود كه موسى وقتى هارون را جانشین خود در میان آنان قرار داد به او دستور داد كه اگر گمراه شدند و یارانى پیدا كرد با آنان جهاد نماید، و اگر یاران پیدا نكرد خوددارى كند و خون خود را حفظ كند و آنان تفرقه نیندازد. من هم ترسیدم برادرم پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همین سخن را به من بگوید كه: (چرا بین امت تفرقه انداختى و مراعات سخن مرا نكردى، در حالى كه با تو عهد كرده بودم كه اگر یارانى نیافتى دست نگه دارى و خون خود و اهل بیت و شیعیانت را حفظ كنى)؟ (181)

__________________________

180- سوره اعراف، آیه 150.

181- اسرا آل محمد، ص 319 317.

151 احیاى نام پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم  

روزى فاطمه عليها‌السلام آن حضرت را به قیام و شورش تحریك نمود، امام ناگهان صداى مؤ ذن را شنید كه: (اشهد ان محمدا رسول الله)، به فاطمه عليها‌السلام فرمود: آیا مى پسندى كه این صدا از روى زمین محو مى شود؟

پاسخ داد: نه.

فرمود: این همان چیزى است كه من مى گویم. (182)

__________________________

182- شرح نهج البلاغه، 11/123.

152 اندوه فاطمه بر على عليه‌السلام

ام سلمه داخل منزل فاطمه عليها‌السلام وارد شد و گفت: اى دختر رسول خدا، شب را چگونه به صبح آوردى؟

فرمود: شب را میان غم و اندوه به صبح آوردم به خاطر از دست دادن پیامبر و مظلومیت وصى، به خدا سوگند پرده حرمت او را دریدند، كسى كه امامتش برخلاف شریعت الهى در تنزیل و سنت پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در تاءویل غصب گردید و به زور از او ربوده شد؛ آرى این ها همه از روى كینه هاى جنگ بدر و انتقام خون هاى ریخته شده در احد به دست او بود (183) كه دل هاى پرنفاق در خود نهفته بود. (184)

__________________________

183- یا: كینه هاى جنگ بدر و ضربت هاى كارى آن حضرت در جنگ احد بود...

184- بحار الانوار، 43/156.

153 فریاد مظلومیت على عليه‌السلام  

مردى در مدینه عبور مى كرد و با كمال ناراحتى فریاد مى زد: انا مظلوم: (من ستم دیده ام، به من ظلم شده است).

امام على عليه‌السلام وقتى او را دید و فریاد او را شنید، به یاد مظلومیت خودش ‍ افتاد كه غاصبان، حقّش را غصب كردند و او را خانه نشین نمودند، به او فرمود: (هلم فلنصرخ معا فانّى مازلت مظلوما): (بیا با هم فریاد بزنیم، من نیز همواره مظلوم بوده ام). (185)

__________________________

185- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 9، ص 307.

154 چشمان پر از اشك على عليه‌السلام  

عباس عليه‌السلام به على عليه‌السلام گفت: چه چیزى باعث شد كه عمر از قنفذ هم مانند سایر كارگزارانش غرامت دریافت نكند؟ امیرالمؤمنین عليه‌السلام نگاهى به اطرافیانش كرد و چشمانش پر از اشك شد و فرمود: عمر خواست بدین وسیله از قنفذ به خاطر ضربتى كه با تازیانه به فاطمه عليها‌السلام زده بود تشكر كرده باشد. همان ضربتى كه فاطمه عليها‌السلام از دنیا رفت در حالى كه اثر آن بر بازویش مانند دستبند باقى مانده بود.

سپس فرمود: تعجب از محبت این مرد (عمر) و رفیقش قبل از او (ابوبكر) كه در قلوب این امت جاى گرفته و تسلیم آنان در برابر او در هر چیزى كه بدعت گذاشته است.

اگر كارگزاران عمر خاین بودند و این اموال در دست آنان به خیانت جمع شده بود، او حق نداشت آنان را رها كند و باید همه را مى گرفت چرا كه غنیمت مسلمانان است. پس چرا نصف آن را گرفته و نیم دیگر را در دست آنان باقى گذاشت؟!

و اگر خاین نبودند عمر حق نداشت چیزى از اموال آنان را نه كم و نه زیاد بگیرد. پس چرا نیمى از آن را گرفت؟ حتى اگر به خیانت در دست آنها بود ولى خودشان اقرار نكردند و شاهدى هم علیه آنان وجود نداشت براى او حلال نبود نه كم و نه زیاد چیزى از آنان بگیرد.

عجیب تر این است كه آنان را بر سر كارهایشان باز گردانید! اگر خاین بودند جایز نبود آنان را دوباره به كار گیرد، و اگر خاین نبودند اموال آنها برایش حلال نبود.

سپس على عليه‌السلام رو به جمعیت كرد، و فرمود: تعجب مى كنم از قومى كه مى بینید سنت پیامبرانشان كم كم و دسته دسته تبدیل و تغییر مى یابد و با این همه راضى مى شوند و انكار نمى كنند بلكه در دفاع از بدعت ها غضب مى كنند و كسانى را كه ایراد بگیرند و آن را انكار كنند سرزنش مى نمایند. سپس قومى بعد از ما مى آیند و بدعت و ظلم و از پیش خود ساخته هاى او را تابع مى شوند و بدعت هاى او را سنت و دین مى شمارند و به وسیله آن به پیشگاه پروردگار تقرب مى جویند. (186)

__________________________

186- اسرار آل محمد، ص 332 و 333.

155 چگونه حق على عليه‌السلام غصب شد

مردى از قبیله بنى اسد حضور على عليه‌السلام آمده عرضه داشت: تعجب از شما بنى هاشم است با آن كه مردمى باحقیقتید و حسب و نسب شما از همه صحیح تر و با رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پیوند دارید و كتاب الهى را از همه بهتر مى فهمید در عین حال حق شما را غصب كردند؟!

فرمود: اى پسر دودان تو آدمى مضطرب و ناآزموده و تنگ حوصله اى و گفتار تو به جایى پابند نیست و به جهت خویشاوندى با تو باید پاسخ تو را داد بدان كه خلافت حق اصلى و ارثى من است. لیكن دیگران غاصبانه آن را از من گرفتند و مردمى سخى آن را به جهاتى كه خود مى دانستند به دیگران واگذار كردند و عده بخیلى آن را از واگذاشتن به صاحبانش منع كردند آن گاه این مصراع امرءالقیس را خواند كه (فدع عنك نهبا صبح فى حجراته) دست بردار از غارتى كه در نواحى آن بانگ و فریادها زده اند.

یعنى از این كه سه نفر اول حق مرا غصب كردند دست بردار و در باب تجاوزات پسر ابوسفیان گفتگو كن. روزگار مرا پس از گریانیدن خندانید و جاى تعجب نیست زیرا مردم به خدا قسم از رفق و مداراى با من ماءیوسند و مى خواهند در كار خدا مداهنه كنند و آن هم كه از من ساخته نیست و اگر محنت ها از ما دور شود ایشان را به صراط حقیقت مى خوانم و اگر بمیرم یا كشته شوم باید بر آنها حسرت نخورى و بر فاسقان متاءسف نشوى. (187)

__________________________

187- الارشاد، ص 285.

156 حلیت طلبى  

محمد بن ابى بكر در حال جان كندن پدرش نزد او آمد و گفت: پدر، تو را در حالى مى بینم كه قبل از امروز ندیده بودم.

ابوبكر گفت: پسرم، من به آن مرد ظلمى روا داشته ام كه اگر مرا حلال كند، امیدوارم حالم بهتر شود!

پرسیدم: پدر، چه كسى را مى گویى؟

گفت: على بن ابیطالب را.

گفتم: من قول مى دهم كه در این باره با على عليه‌السلام صحبت كنم و براى تو حلالیت بگیرم، چرا كه او سختگیر نیست.

محمد بن ابى بكر نزد امیرالمؤمنین عليه‌السلام آمد و عرض كرد: پدرم در بدترین حالات است و چنین سخنانى گفته، و من به او قول داده ام برایش از شما حلالیت بگیرم. آیا او را حلال مى كنى؟

حضرت فرمود: به خاطر تو آرى، ولى به پدرت بگو بالاى منبر رود و این حلالیت طلبى خود را به مردم خبر دهد تا او را حلال كنم.

محمد بن ابى بكر برگشت و به پدرش گفت: (خدا دعایت را مستجاب كرد)، و سپس كلام امیرالمؤمنین عليه‌السلام را براى او بازگو كرد. ابوبكر قبول نكرد و گفت: (دوست ندارم پس از مرگم مردم به من ناسزا گویند كه چرا حق دیگران را غصب كرده بودى). (188)

__________________________

188- اسرار آل محمد، ص 112.

157 پیش گویى امام على عليه‌السلام درباره قائم  

  (هارون بن سعید) گوید: از امیرالمؤمنین عليه‌السلام شنیدم كه به عمر مى فرمود: چه كسى جهالت را به تو آموخت، اى مغرور؟ سوگند به خدا، اگر در دین بصیر و یا به آنچه رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به تو دستور داده، بینا بودى، و یا در دین متبحر و عالم بودى، بر شتر گوش بریده (وناقص) سوار مى شدى، و از نى فرش مى ساختى و دوست نداشتى كه مردم برایت قیام و قعود كنند و به عترت پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ستم و بدرفتارى، روا نمى داشتى، اما بدان كه من در دنیا تو را كشته خواهم دید، و با زخم غلام (ام معمر) كه بر او ستم مى كنى، كشته مى شوى و على رغم خواست تو، توفیقى نصیب او گشته، وارد بهشت مى شود.

اگر از رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنوایى داشتى، شمشیرت را برگردن نمى انداختى (و خلافت را غصب نمى كردى) و بر منبر خطبه نمى خواندى، گویا مى بینم كه تو را مى خوانند و اجابت مى كنى، و نامت مى برند و رخ درهم مى كشى، و پس از قتل حرمتت مى شكند و مصلوب مى گردى (كنایه از ظهور امام مهدى عليه‌السلام است كه بدن حكام جور را بیرون مى آورد) و دوستى كه تو را برگزیده و بر جایش تكیه زده اى، به همین بلا گرفتار مى شود؟!

عمر گفت: چرا از ریشخند دیگرى و كهانت، شرم نمى كنى؟

امام عليه‌السلام فرمود: سوگند به خدا آنچه گفتم، از پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنیدم و به آن علت داشتم كه بر زبان آوردم؟

عمر گفت: چه موقع این كار صورت مى گیرد؟

فرمود: آن گاه كه لاشه شما، از كنار پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و از قبر، بیرون آید، جسدهایى كه یك شبانه روز، نخوابیده اند (و نمرده اند) تا در هنگام نبش ‍ قبرتان كسى در این باره شك نكند، (كه قبرى كه نبش مى شود، مربوط به شما دو نفر است) و اگر در میان سایرین، دفن مى شدید، افرادى گرفتار تردید مى شدند (و مى گفتند: این جسدها مربوط به آن دو نفر نیست)

آن گاه بر شاخه هاى درختى خشك، مصلوب مى گردید، و آن درخت، به برگ سبز مى گردد و شاخه هایش مى روید، و به این وسیله، محبان و خشنود شوندگان به كارتان، مورد آزمایش قرار مى گیرند تا پاك از ناپاك جدا شود گویا من شما را مى نگرم كه مردم از مصیبتى كه به آن گرفتار شده اید، (از خدا) عافیت مى طلبند. پرسید: یا على عليه‌السلام چه كسى این كارها را انجام مى دهد؟

فرمود: دسته اى كه میان شمشیرها و غلاف آنها، جدایى افكنده و خداوند، براى یارى دینش، آنان را برگزیده، لذا در راه خدا از سرزنش، كسى نمى هراسند، گویا مى بینم كه شما دو تن، با بدنهایى تر و تازه، از گور بیرون كشیده و مصلوب مى شوید، و این (تازگى بدن) وسیله فتنه دوستانتان مى گردد، و سپس آتشى را كه براى ابراهیم و یحیى و جرجیس و دانیال عليه‌السلام و هر پیامبر و صدیق و مؤ منى، افروخته گشت، مى آورند پس از آن آتشى را كه بر در خانه من افروختید، تا من و فاطمه و حسن و حسین و زینب و ام كلثوم را بسوزانید، مى آورند تا با آنها سوزانده شوید، و بادى سخت و كشنده مى وزد و پس مانده شمشیرها بدنتان را، نابود و تباه مى سازد و به دوزخ برده مى شوید، آن گاه به صحرایى كه جاى نابودى شما بود، برده مى شوید جایى كه خداى عزوجل فرموده:

  ( وَلَوْ تَرَى إِذْ فَزِعُوا فَلَا فَوْتَ وَأُخِذُوا مِن مَّكَانٍ قَرِیبٍ ) (189)

  (و اگر تو سخنى حال مجرمان را مشاهده كنى هنگامى كه ترسان و هراسانند و هیچ از عذاب آنها فوت نشود و از مكان نزدیكى دستگیر شوند.

كه كنایه از (تحت اقدام) شماست، پرسید: یا على عليه‌السلام آیا میان ما و پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جدایى مى افتد؟

فرمود: آرى، پرسید: آیا خود شما این مطلب را شنیدى و درست است؟

راوى گفت: امام عليه‌السلام سوگند یاد كرد كه این مطلب را از پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنیده است، عمر گریه كرد و گفت: از گفته شما به خدا پناه مى برم و آیا نشانه اى دارد؟

فرمود: آرى كشتار و مرگى عمومى و طاعونى شنیع، كه از مردم یك سوم باقى مى ماند و منادى از آسمان، نام یكى از فرزندان مرا مى خواند، و بلاها بسیار مى شود، تا جایى كه زنده ها آرزوى مرگ مى كنند و كسى كه بمیرد، راحت شده و كسى كه نزد خدا عملى درست دارد، نجات مى یابد، سپس ‍ مردى از تبار من ظهور و زمین را، چنان كه از ستم، پر شده، از عدل پر مى كند. خداوند بقایاى قوم موسى را براى یارى او مى فرستد و اصحاب كهف برایش زنده مى شوند و خدا او را با فرشتگان و جن و شیعیان مخلص تاءیید مى نماید و آسمان، باران و زمین نباتش را مى دهد.

__________________________

189- سوره سبا، آیه 51.

گفت: اى ابوالحسن مى دانم كه تو جز به حق سوگند نمى خورى، ولى به خدا قسم تو و فرزندانت، شیرینى خلافت را نخواهد چشید؟

فرمود: شما براى من و فرزندانم، جز دشمنى چیزى نمى افزایید؟

وقتى كه مرگ عمر نزدیك شد، امام عليه‌السلام را خواست و گفت: یا على عليه‌السلام اصحابم مرا متولى امورشان كردند، اگر مرا حلال كنى، بهتر است؟

فرمود: اگر من حلال كنم، نسبت به پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و دخت او چه مى كنى؟

سپس امام عليه‌السلام در حالى كه مى فرمود: (و اسّروا النّدامة لمّا راءو العذاب) (190) هنگام دیدن عذاب، ندامت را پوشیدند.

او را ترك گفت. (191)

__________________________

190- سوره یونس، آیه 54.

191- ارشاد القلوب دیلمى، ج 2، ص 149 146.

158 اقرار عمر و خلافت على عليه‌السلام  

ابن عباس كه خداى از او خشنود باد! در آغاز خلافت عمر پیش او رفتم، براى او روى سبدى كه از برگ خرما بافته شده بود یك صاع خرما ریخته و آورده بودند. او مرا به خوردن از آن خرما دعوت كرد. من فقط یك خرما خوردم، عمر شروع به خوردن كرد و تمام آن خرما را خورد. آن گاه از ظرفى سفالى كه كنارش بود آب آشامید و بر تشكچه اى كه برایش ‍ گسترده بودند به پشت خوابید و حمد و سپاس خدا را گفت و چند بار تكرار كرد.

آن گاه به من گفت: اى عبدالله از كجا مى آیى؟

گفتم: از مسجد.

گفت: پسر عمویت را در چه حالى رها كردى؟

پنداشتم منظورش عبدالله بن جعفر است. گفتم: در حالى كه با هم سن و سال هاى خودش بازى مى كرد.

گفت: منظورم او نیست بلكه مقصودم سالار و بزرگ شما اهل بیت است.

گفتم: او را در حالى رها كردم كه با سطل بر نخل هاى فلان كس آب مى داد و در همان حال قرآن تلاوت مى كرد.

گفت: اى عبدالله، خون شتران تنومند قربانى بر گردن تو باشد اگر پاسخ سؤالى راكه از تو مى پرسم از من پوشیده دارى؛ آیا هنوز در دل او چیزى از مسئله خلافت باقى مانده است؟

گفتم: آرى.

گفت: آیا مى پندارد كه پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به خلافت او نص و تصریح فرموده است؟

گفتم: آرى و این مطلب را هم براى تو مى افزایم كه از پدرم درباره آن چه على عليه‌السلام آن را ادعا مى كند پرسیدم.

گفت: راست مى گوید.

عمر گفت: آرى، پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مورد خلافت او سختى فرمود ولى نه آن گونه كه حجتى را ثابت كند و عذرى باقى نگذارد (! ) آرى، زمانى در آن چاره اندیشى مى فرمود، البته پیامبر در بیمارى خود مى خواست به نام او تصریح فرماید و من براى محبت و حفظ اسلام (! ) از آن كار جلوگیرى كردم و سوگند به خداى این خانه كه قریش هرگز گرد على جمع نمى شدند و اگر على خلیفه مى شد، عرب از همه سو بر او هجوم مى آورد و پیمان مى گسست، پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فهمید كه من از آنچه در دل دارد آگاهم و از اظهار آن خوددارى كرد و خداوند هم جز از امضاى آنچه كه مقدر و محتوم بود خوددارى فرمود. (192)

__________________________

192- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 5 ص 190.