مقتل امام حسين (ع)

مقتل امام حسين (ع) 0%

مقتل امام حسين (ع) گروه: امام حسین علیه السلام
صفحات: 19

مقتل امام حسين (ع)

گروه:

صفحات: 19
مشاهدات: 6468
دانلود: 1366

توضیحات:

مقتل امام حسين (ع)
  • مقدمه مترجم

  • مقدمه گروه گرد آورنده متن عربى

  • فصل اول : گوشه اى از شخصيت بزرگوار آن حضرت

  • نام ، كنيه و لقبهاى او

  • نقش انگشترش

  • فرزندان او

  • تولدش

  • تاريخ شهادتش

  • مدت عمر و امامتش و خلفاى عصر او

  • فصل دوم : حادثه شهادتش

  • دفاع امام حسن و امام حسين عليهم السلام از ولايت

  • اعتراض بر وليد

  • اعتراض بر يزيد

  • فصل سوم : پيشگويى از شهادت امام

  • خبر دادن خداوند به آدم عليه السلام از شهادت او

  • پيشگويى فرشتگان از شهادتش

  • خبر دادن انبيا از شهادت امام حسين عليه السلام

  • خبر دادن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از شهادت او

  • خبر دادن امير المؤ منين عليه السلام از شهادت او

  • پيشگويى امام حسين عليه السلام از شهادتش

  • پيشگويى باد از شهادتش

  • پيشگويى گوسفندان اسماعيل از شهادتش

  • پيشگويى شير از شهادت او

  • فصل چهارم : وصيتهاى امام حسين عليه السلام

  • فصل پنجم : وقايع نهضت حسين عليه السلام

  • وصيت معاويه به فرزندش درباره حسين عليه السلام

  • امتناع امام از بيعت با يزيد

  • برخورد امام با مروان

  • نامه يزيد درباره كشتن حسين عليه السلام

  • حسين عليه السلام در كنار قبر پيامبر

  • بار دوم ، كنار قبر پيامبر

  • ديدار امام با برادرش

  • سخن امام با برادرش محمد حنفيه

  • وصيت امام هنگام خروج

  • ديدار با ام سلمه و خبر شيشه

  • ديدار امام با زنان بنى عبدالمطلب و عمه هايش

  • خروج امام از مدينه

  • نامه او به بنى هاشم

  • ديدار او با فرشتگان و جنيان

  • ورود امام به مكه

  • ديدار او با ابن عباس و عبدالله بن عمر

  • ديدار امام با واقدى و زراره

  • حوادث كوفه و شهادت حضرت مسلم

  • نامه امام به كوفيان

  • نامه هاى كوفيان به يزيد و ورود ابن زياد به كوفه

  • رفتن مسلم به خانه هانى

  • عيادت ابن زياد از شريك بن اعور

  • ابتلاى هانى و قيام مسلم

  • هجوم به مسلم و امان دادن

  • بردن مسلم نزد ابن زياد و وصيت او

  • شهادت مسلم و هانى

  • در سوك مسلم و هانى

  • نامه ابن زياد به يزيد

  • رسيدن خبر شهادت مسلم به امام حسين عليه السلام

  • بيرون آمدن امام از مكه

  • سخن امام با پسر زبير

  • جلوگيرى ماموران والى مكه از خروج امام عليه السلام

  • موضع عبدالله بن جعفر در برابر خروج امام

  • اشعار امام در مسير عراق

  • مصادره اموال ارسالى به يزيد

  • ديدار با فرزدق

  • ديدار با بشر بن غالب

  • نامه امام به بزرگان كوفه

  • ديدار با عبدالله عدوى

  • ديدار با زهير بن قين

  • خبر شهادت مسلم بن عقيل

  • ديدار با ابى هره ازدى

  • رسيدن نامه مسلم به امام حسين عليه السلام

  • اعلام خبر شهادت مسلم و هانى و عبدالله بن يقطر

  • تعبير شدن خواب آن حضرت

  • ديدار با بعضى بزرگان عرب

  • ديدار امام با حر

  • ديدار با عبيدالله بن حر

  • ستايش امام از پسرش على اكبر عليه السلام

  • پرسيدن از حال و كوفيان

  • ياد كرد امام از يحيى عليه السلام

  • ورود به نينوا

  • نامهاى كربلا

  • امام حسين عليه السلام در كربلا

  • آمدن عمر سعد به كربلا

  • ديدار امام با فرستاده عمر سعد

  • آمدن شمر به كربلا و قطع كردن آب

  • دست يافتن به چشمه آب

  • جنگ بر سر آب

  • ديدار امام با عمر سعد

  • امان نامه براى عباس و برادرانش

  • هجوم سپاه عمر سعد به طرف امام

  • تاخير جنگ به خاطر عبادت

  • حوادث شب عاشورا

  • رسيدگى به شمشير و خواندن شعر

  • توصيه امام به صبر

  • اجازه امام به اصحاب كه بر گردند

  • قسم دادن برير، عمر سعد را

  • امام حسين عليه السلام و سركشى به تپه ها وگرنه هاى اطراف

  • حوادت روز عاشورا

  • خواب ديدن امام قاتل خود را

  • توصيه ياران به صبر و تقوا

  • دعاى امام در روز عاشورا

  • نصيحت برير به كوفيان

  • آمادگى عمومى در دو لشكر

  • بى ميلى امام به آغاز جنگ

  • خطبه امام هنگام رويا رويى با آنان

  • خطبه امام براى اهل كوفه

  • گفتگوى امام به كوفيان

  • نزول نصرت الهى

  • وامدار، همراهم كشته نشود

  • مژده به ياران در روز عاشورا

  • ويژگيهاى امام و اصحاب او

  • شهادت اصحاب

  • 1 - عبدالله بن عمير

  • 2 - حر بن يزيد

  • 3 - مسلم بن عوسجه

  • 4 - عمرو بن قرظه انصارى

  • شدت نبرد

  • 5 - ابو ثمامه صائدى

  • 6 - سعيد بن عبدالله حنفى

  • 7 - حبيب بن مظاهر

  • 9- نافع بن هلال

  • 10 - يزيد بن زياد (ابو الشعثاء)

  • 11 - جون غلام ابوذر

  • 12 و 13 - دو جوان غفارى

  • 14 و 15 - دو جوانمرد جابرى

  • 16 - حنظله بن اسعد شبامى

  • 17 و 18 - عابس و شوذب

  • 19 - عمر و بن خالد صيداوى

  • 20 - برير بن حضير

  • 21 - اسلم بن عمرو، غلام امام حسين عليه السلام

  • 22 - جناده بن حرث

  • 23 - عمرو بن جناده

  • 24 - جوانى فرزند شهيد

  • اسامى ساير شهدا از اصحاب در زيارت ناحيه

  • شهداى اهل بيت عليهم السلام

  • 1 - على اكبر عليه السلام

  • 2 - عبدالله بن مسلم عليهما السلام

  • 3 - جعفر بن عقيل بن ابى طالب عليهم السلام

  • 4 - عبدالرحمن بن عقيل عليهما السلام

  • 5 - محمد بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب عليه السلام

  • 6 - عون بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب عليهم السلام

  • 7 - قاسم بن حسن عليهما السلام

  • 8 - ابوبكر بن على بن ابى طالب عليهم السلام

  • 9- عمر بن على بن ابى طالب عليهم السلام

  • 10 - عثمان بن على بن ابى طالب (عليه السلام )

  • 11 - جعفر بن على بن ابى طالب (عليه السلام )

  • 12 - عبدالله بن على بن ابى طالب (عليه السلام )

  • 13 - عباس بن على (عليه السلام )

  • 14 - شهادت شير خواره

  • نامهاى شهداى اهل بيت و مدفن آنان

  • فصل ششم : كيفيت شهادت آن حضرت (عليه السلام )

  • به ميدان رفتن امام (عليه السلام )

  • حمله اول

  • هجوم به خيمه هاى امام حسين (عليه السلام )

  • تسلط امام (عليه السلام ) بر آب

  • اصابت تير بر پيشانى امام (عليه السلام )

  • عريان ساختن جسم مطهر امام عليه السلام

  • وداع امام حسين عليه السلام

  • سيب بهشتى

  • حمله دوم

  • عبدالله بن حسن عليه السلام

  • امام حسين عليه السلام و مسلم بن رباح

  • هجوم بر امام عليه السلام

  • بيرون آمدن زينب عليهاالسلام از خيمه

  • دعاى امام عليه السلام در واپسين لحظات زندگى

  • فاجعه بزرگ

  • قاتل تبهكار

  • دفاع اسب از آن حضرت

  • فصل هفتم : دفن آن حضرت و يارانش

  • امام سجاد عليه السلام و دفن امام عليه السلام

  • اثر انبان برگرده امام عليه السلام

  • خريدن محل دفن

  • محل دفن سر مطهر

  • فصل هشتم : حوادث پس از شهادت امام

  • برخاستن غبار هنگام شهادتش و نداى آسمانى

  • اسب امام حسين عليه السلام

  • غارت جامه هاى امام

  • غارت و آتش زدن خيمه ها

  • اسب تاختن بر بدن مطهر

  • فرستادن سر امام و اصحاب نزد ابن زياد

  • كوچيدن اهل بيت امام عليه السلام

  • اسيران اهل بيت عليهم السلام

  • اسارت و شهادت طفلان مسلم

  • اهل بيت عليهم السلام در كوفه

  • خطابه حضرت زينب عليها السلام

  • خطابه فاطمه صغرى عليها السلام

  • خطابه ام كلثوم

  • خطابه امام سجاد عليه السلام در كوفه

  • سر مطهر در كوفه

  • ابن زياد و سر مطهر

  • سخن جندب در مجلس ابن زياد

  • بردن اهل بيت عليهم السلام به شام

  • اهل بيت عليهم السلام در شام

  • خطبه حضرت زينب عليها السلام در شام

  • خطابه امام سجاد عليه السلام در مجلس يزيد

  • خروج اهل بيت عليهم السلام از شام

  • ورود اهل بيت به كربلا

  • جابر، كنار قبر حسين عليه السلام

  • بازگشت اهل بيت عليهم السلام به مدينه

  • سوكوارى مدينه

  • ورود اهل بيت عليهم السلام به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله

  • سياهپوشى

  • فصل نهم : مرثيه و گريه بر امام حسين عليه السلام

  • كراهت گريه ، مگر بر حسين و اهل بيت عليهم السلام

  • پاداش گريه بر حسين عليه السلام و شعر سرودن درباره او

  • گريه پيامبران و معصومان عليهم السلام

  • گريه زكريا بر حسين

  • گريه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله

  • گريه حضرت فاطمه عليها السلام

  • گريه امام سجاد عليه السلام بر پدر بزرگوارش

  • عزادارى امام سجاد عليه السلام بر پدر بزرگوارش

  • گريه امام محمد باقر عليه السلام

  • گريه امام صادق عليه السلام بر حسين عليه السلام

  • عاشورا، روز گريه

  • گريه و اندوه امام كاظم عليه السلام بر حسين عليه السلام

  • گريه امام رضا عليه السلام بر حسين عليه السلام

  • گريه خاندان پيامبر و اصحاب بر امام حسين عليه السلام

  • گريه ام سلمه

  • گريه فاطمه دختر امام حسين عليه السلام

  • گريه اهل بيت امام صادق عليه السلام

  • گريه شخصى از بنى اسد

  • گريه فرشتگان

  • نوحه جن

  • گريه همه كائنات بر حسين بن على عليه السلام

  • مرثيه رباب

  • مرثيه زينب كبرى عليها السلام

  • مرثيه دختران عقيل

  • مرثيه شاعران ، تابعين و علما

  • مرثيه هاى فرشتگان و جنيان

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 19 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 6468 / دانلود: 1366
اندازه اندازه اندازه
مقدمه مترجم مقتل امام حسين (عليه السلام )

گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم ، ترجمه جواد محدثى

مقدمه مترجم
با پاكترين ستايشها به آستان پروردگار بزرگ و خالصترين درودها به ساحت والاى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و اهل بيت پاك و معصوم آن حضرت ، بويژه خاتم اوصياء موعود امتها، منجى انسانها، حضرت بقيه الله عليه السلام .
ضرورت تدوين مقتل معصومين عليهم السلام و پاسخگويى به اين نياز مبرم در جامعه اسلامى و شيعى ما، گروهى را مصمم ساخت كه مجموعه مقتلهاى چهارده معصوم را در چندين مجلد به زبان عربى فراهم آورند. يكى از آن مجلدات ، ويژه حضرت ابن عبدالله الحسين عليه السلام بود. همان ضرورت ايجاب مى كرد كه اين مجموعه به فارسى نيز بر گردانده شود تا اقشار وسيعترى بتوانند از آن بهره گيرند؛ بخصوص مقتل سيد الشهدا عليه السلام و حوادث واقعه عاشورا كه از جايگاه والا و اولويت برخوردار بوده است .
خرسندم و خدا را شاكرم و منت پذير الطاف اهل بيت عصمت و طهارتم كه توفيق ترجمه جلد مخصوص امام حسين عليه السلام و وقايع كربلا را نصيب من كرد. در اين تلاش ، ترجمه اى روان و نگارشى ساده و دور از تصنع و تكلف و آوردن عباراتى گويا و شيوا پيوسته مد نظر مترجم بوده است . اميد است به اين مقصود دست يافته باشد.
براى مطالعه كنندگان اين ترجمه نكاتى را شايسته ياد آورى مى دانم :
الف . در متن عربى ، در سلسله سند احاديث و نقلهاى تاريخى نام افرادى آمده است . در ترجمه ، براى كاهش حجم كتاب و احساس بى نيازى از نامها، اسامى واسطه هاى نقل آورده نشد و به ناقل سخن و آخرين واسطه سند اكتفا گرديد.
ب . در پاورقيهاى متن عربى براى هر نقل . منابع متعددى ياد شده است . در ترجمه تنها به اولين ماخذ كه اصليترين و كاملترين نقل را داشته ، بسنده شد.
ج . اشعارى كه به عنوان مرثيه امام حسين عليه السلام و پرداختن به حادثه عاشورا و مصائب كربلا از خود اهل بيت عليهم السلام نقل شده بود، ترجمه شد، ولى بخشى از مرثيه هاى شاعران ديگر در عصر ائمه يا پس از آنان كه در اواخر كتاب بود، ترجمه نشد. به دليل آنكه مرثيه هاى عربى سرايان ، براى فارسى زبانان و مخاطبين اين كتاب ، اغلب بى فايده است و ترجمه اشعار هم طبعا جاذبه و شيرينى متن اصلى را ندارد. علاقمندان به اشعار مرثيه بايد به مجموعه هاى اشعار فارسى در اين زمينه مراجعه كنند.
د. در مواردى محدود و انگشت شمار نيز كه دو نقل تاريخى مشابه و تكرارى بود، نقل مكرر ترجمه نشد. بعضى از اشعار عربى هم كه به تناسب برخى مطالب آمده بود و احساس مى شد ترجمه دقيق و كامل آنها چندان ضرورى نيست ، به ترجمه اى فشرده از مضمون آنها اكتفا شد كه البته اين موارد نيز اندك است ، و به هر حال سعى شد شماره هاى نقلها در ترجمه و متن اصلى ، همسان و بى تغيير باقى بماند.
اميد است اين اثرر، مورد رضاى خداوند و قبول اهل بيت عليهم السلام و عنايت حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام قرار گيرد و مولفان محترم و مترجم ناچيز را مشمول توجهات خاص خويش قرار دهند، ان شاء الله .
جواد محدثى
قم - شهريور ١٣٨١، جمادى الثانى ١٤٢٣

مقدمه گروه گرد آورنده متن عربى
قال الامام الصادق عليه السلام : (نفس المهموم الظلمنا تسبيح و همه لنا عباده (١)
گذشته از احاديثى كه در كتب روايى از مظلوميت ائمه معصوم عليهم السلام و كيفيت شهادت ايشان و بعضى حوادث جانسوز خبر داده اند مى توان كتابها و جزواتى را كه به نام (مقتل ، جريان شهادت يكى از معصومين و بويژه حضرت امام حسين عليه السلام را گزارش كرده اند، اولين يا حداقل پس از موضوع سقيفه و فدك ، دومين موضوع در تاريخ نگارى سياسى شيعيه به حساب آورد.
كلمه (مقتل به معنى جاى كشتن و زمينى است كه كسى در آنجا كشته شده باشد (قتلگاه ).
همچنين به كتابى كه درباره واقعه كربلا تاليف شده باشد مقتل مى گويند. (٢)
گاهى مجالس تعزيه را نيز مقتل مى گويند. (٣)
گزارشگران حادثه كربلا و در مرحله نخست اهل بيت مظلوم و اسير و شهيدان آن حادثه عظيم ، اولين مقتل خوانان تاريخ شيعه بوده اند و كسانى كه توانسته اند ديده ها و شنيده هاى خود را در مورد آن حادثه بر چهره كاغذ بنگارند اولين مقتل نويسان به شمار مى آيند.
حكومتگران ستمگر اموى پس از آفرينش آن جنايت هولناك ، تمام توان خود را براى زدودن آثار آن به كار گرفتند و گزارشگران حوادث را جهت دادند تا جز ثناى ستم پيشگان سخنى نگويند و جز تاييد حكومت ظالمانه آنان گزارشى ننويسند و از نوشتن ضعفها و خيانتها و جنايتها بر حذر باشند تا بدين وسيله جلو شورشهاى بعدى را بگيرند و راه مبارزه با طغيان و سبكسرى اموى به فراموشى سپرده شود و اين ، شيوه هميشگى ستمگران تاريخ است .
پس از انقراض سلطه اموى براى تدوين و نشر حماسه عاشورا و ديگر عاشوراهاى قبل از سال ٦١ و پس از آن فرصتى فراهم شد، اما با گسترش ‍ جنايات مشابه بنى عباس و احضارهاى مكرر حضرت صادق عليه السلام به دربار طاغوتها و شهادت حضرت موسى بن جعفر عليه السلام در زندان جنايتكاران و غربت جانسوز امام رضا عليه السلام در خراسان ، متوكلها بار ديگر ديگر كوشيدند تا جنايت را پنهان و كتمام كنند و آثار حمايت را شخم بزنند و زبان گويندگانى چون ابن سكيت را از حلقوم بيرون كشند (٤) و دست نويسندگان را چون زائران كربلا قطع كنند. (٥) اين است كه از آن همه آثارى كه در زندگى و آثار معصومين به دست شيعيان دلسوخته نوشته شد و بويژه از مقاتل و شحر حالهاامروز جز نامى در ستون فهرست كتابهاى مولفين باقى نمانده است .
مرحوم حاج آقا بزرگ در ذيل عنوان مقتل ، شش مورد با نام مقتل و ٥٩ مورد با نام مقتل ابا عبدالله الحسين عليه السلام و سه مورد با نام مقتل الحسين آورده ، همچنان كه چهارده مورد با نام مقتل امير المؤ منين عليه السلام و نيز مقتل الحسن بن على عليه السلام و مقتل على بن الحسين عليه السلام و مقتل عباس بن امير المؤ منين و مقتل زيدالشهيد و مقتل اولاد مسلم و مقتل حجر بن عدى و... بر شمرده است . (٦)
در اين ميان اولين مقتل حضرت امام حسين را اصبغ بن نباته مجاشعى ، يكى از خواص اصحاب حضرت امير المؤ منين عليه السلام و فرمانده شرطه الخميس (٧) در جنگ صفين نوشته كه بنا به قول صاحب ذريعه پس ‍ از صدم هجرى و بنا به نظر صاحبان برخى منابع در سال ٦٤ وفات يافته است . پس از او جابر بن يزيد جعفى متوفاى سال ١٢٨ از اصحاب امام باقر و ابومخنف لوط بن يحيى متوفاى ١٧٠، نويسنده مقتل الحسن و مقتل الحسين و مقتل امير المؤ منين و ديگر، نصر بن مزاحم منقرى متوفاى ٢١٢، نويسنده كتاب واقعه صفين و ابن واضح يعقوبى صاحب تاريخ يعقوبى متوفاى ٢٩٤ و شيخ صدوق ، محمد بن على بن الحسين قمى متوفاى ٣٨١ و شيخ طوسى متوفاى ٤٦٠ قلم بررسى گرفته و مقتل نوشته اند ولى جز بخشهايى از مقتل ابو مخنف كه از تاريخ طبرى استخراج و تنظيم و چاپ شده هيچيك در اختيار نيست .
كتابهاى زيادى نيز در موضوع مقتل نوشته شده كه با عنوان مقتل نامگذارى نشده است كه از آن جمله كتاب روضه الشهدا نوشته حسين بن على كاشفى بيهقى متوفاى ٩١٠ مى باشد - كه گرچه خيلى معتبر نيست - به سبب نثر شيرين و مسجعى كه داشت ، خواندن آن در مجالس سوكوارى متعارف شد و شهرت يافت تا آنجا كه ذاكران و مقتل خوانان مجالس عزادارى روضه خوان ناميده شدند. عده اى گمان كرده اند اشتهار اين كتاب به دليل آن است كه اولين كتاب مقتل در زبان فارسى است (٨) در صورتى كه خود روضه الشهدا جملات و اشعارى را به زبان فارسى از مقتل الشهداى ابوالمخافر رازى از شعراى زبر دست عهد غياث الدين محمد بن ملكشاه متوفاى ٥١١ و سلطان مسعود بن محمد بن ملكشاه سلجوقى متوفاى ٣٤٧ نقل مى كند، و صاحب ذريعه كتاب ديگرى را نيز به نام مقتل الشهدا، نوشته شخصى متخلص به عاصى - كه تاريخ نسخه بردارى آن به ٨٨٧ ق . مى رسد و به زبان فارسى نوشته شده است - بر روضه مقدم مى شمرد. (٩)
به احتمال زياد اشتهار مقتل خوانان به روضه خوان و نيز شهرت كتاب ملاحسين كاشفى به علت همزمان بودن تاليف كتاب با روى كار آمدن صفويه و جايگزين شدن مقتل خوانى به جاى شاهنامه خوانى در شب نشينيها بوده است ، مخصوصا كه نثر زيباى آن تا حدودى آهنگ حماسى دارد.
نيز كتاب اكسير العبادات فى اسرار الشهادات نوشته ملاآقابن عابد شيروانى در بندى متوفاى ١٢٨٦ ق است كه ترجمه فارسى آن معروف به اسرار الشهاده در بندى ، كتاب مبسوطى در مقتل است . جالب اينكه ٦ ديگر از كتابهاى مقتل به همين نام است كه همگى در دوره قاجاريه نوشته شده اند.(١٠)
از جمله كتابهايى در مقتل حضرت سيد الشهدا كه امروزه مورد توجه است لهوف ، نوشته دانشمند پرهيزكار على بن موسى بن جعفر بن طاووس ‍ متوفاى ٦٦٤ ق و نفس المهموم نوشته محدث محقق حاج شيخ عباس ‍ قمى متوفاى ١٣٥٩ ق و مقتل الحسين نوشته عبدالرزاق موسوى مقرم متوفاى ١٣٩١ ق و حدود يكصد مجلد ديگر به زبان فارسى و عربى و اردو و تركى است كه هر يك امتيازات خاص و تاملات گوناگونى دارد.
آنچه در اين ميان توجه كردنى است اينكه گرچه در ذريعه حدود ١٤ عنوان مقتل امير المؤ منين عليه السلام ذكر شده (١١) اما در كتابخانه هاى فعلى مراكز علمى ، كتابهايى كه مقتل ويژه يكى از ائمه معصوم عليهم السلام - جز حضرت سيد الشهدا - باشد به تعداد انگشتان دست نمى رسد و اين خود ضمن اينكه براى محققان و نويسندگان بايد محل تامل باشد، نشانگر بعد ديگرى از آثار كوشش شيعه در حفظ خاطره كربلا و مجالس عزادارى است كه ساليانه و ماهيانه در جاى جاى سرزمينهاى اسلامى برگزار مى شده و مى شود.
بايسته امروز محققان و انديشمندان ، كنكاش عميق و فراگير در متون تاريخى و روايى موجود بين سنى و شيعه براى استخراج و تكميل و تهذيب ظريفانه و شجاعانه همه ابعادى است كه مى تواند از شهادت معصومين عليهم السلام تصويرى واقعى و متناسب و هماهنگ با زندگى و سيره الهى آن هاديان بحق بر صفحه آفاق و بر پهنه زمين بپراكند و در گوش ‍ انسانهاى تمامى عصرها و نسلها سرود صداقت و شجاعت و مردانگى و مروت بسرايد.
اما اين كتاب در سال ١٣٦٦ بعضى از مسئولان سازمان تبليغات اسلامى پيشنهاد كردند براى تهيه مقتل معتبر معصومين عليهم السلام لازم است در سازمان حركتى آغاز شود، زيرا در مجالس و محافل مختلف سخن از اين بوده كه در بعضى از مجالس عزادارى اهل بيت عليهم السلام و برخى گويندگان مذهبى و مرثيه سرايان مطالبى مطرح مى كنند كه ماخذ و سند معتبرى نداشته و روز به روز هم سينه به سينه نقل و بيان مى شود و چه بسا موجب وهن و اهانت به مقام عصمت و عزت اهل بيت مى گردد.
نظر مورد اتفاق اندشمندان صاحب نظر، جلوگيرى از اين گونه مطالب بى اساس و بلكه مضر است .
يكى از راههاى پذيرفتنى و قابل اجرا براى جلوگيرى از اين شيوه ها، تهيه مقتلى جامع و از منابع معتبر است كه در تنظيم آن ، مبانى اعتقادى شيعه و معيارهاى پذيرش اخبار و حديث تا حد امكان مراعات شده باشد.
در اجراى اين پيشنهاد با يكى از پژوهشگران علاقمند تماس حاصل شد تا كار را شروع كرده و طرح و نمونه كار را به سازمان ارائه دهد تا در صورت تصويب ، امكانات لازم براى ادامه كار تهيه شود. ولى متاسفانه پس از گذشت چند سال و حادثه ناگوارى كه براى آن پژوهشگر محترم رخ داد اين كار به جايى نرسيد تا اينكه چهار سال پيش موضوع مجددا مطرح شد و جناب حجه الاسلام و المسلمين محمدى عراقى رياست محترم سازمان تبليغات اسلامى تاكيد كردند كه اين مهم را گروه حديث پوهشكده باقر العلوم عليه السلام به عهده گيرد.
مقدمات كار فراهم شد و پس از مشورت و تبادل نظر با محققان و صاحب نظران ، طرح كار جمع آورى و تنظيم گرديد و استخراج مطالب مربوط به مقتل ، از منابع اوليه و مستند تاريخى و حديثى آغاز شد و پس از استخراج و دسته بندى مطالب مقرر گرديد در مورد هر معصوم مطالب در چند فصل به شرح زير تنظيم شود.
در فصل اول با عنوان (فى نبذه من شخصيته به شخصيت مورد نظر اشاره اى بشود و سپس تاريخ ولادت و تاريخ شهادت و مدت و امامت و نظر مورد تاييد نويسندگان و القاب و كنيه و نام پدر و مادر و فرزندان در حد نياز و مختصر بيايد.
در فصل دوم با عنوان (فى ماساته ، اذيت و آرزو و شكنجه هايى كه در حيات معصومين عليهم السلام به آنها مى شده ذكر شود.
در فصل سوم با عنوان (فى الاخبار عن شهادته ، خبرهايى كه پروردگار و پيامبر و معصومين ديگر در مورد شهادت هر معصوم داده اند آورده شود.
در فصل چهارم با عنوان (فى وصاياه وصيتهاى هر معصوم نقل گردد.
در فصل پنجم با عنوان (فى احتضاره وقايعى كه در زمان مريضى معصوم كه منتهى به شهادت آن بزرگوار شده بيان شود. (١٢)
در فصل ششم با عنوان (فى كيفيه شهادته ، آنچه به شهادت و سبب شهادت آن بزرگواران مربوط مى شده آورده شده است .
فصل ششم با عنوان (فى كيفيه شهادته ، آنچه به شهادت و سبب شهادت آن بزرگواران مربوط مى شده آورده شده است .
فصل هفتم به مسائل تجهيز معصوم ، يعنى غسل و كفن و نماز و دفن و... آن بزرگواران اختصاص يافته كه با عنوان (فى تجهيزه آمده است .
فصل هشتم با عنوان (فيما وقع بعد شهادته آمده كه در آن قضايا و اتفاقاتى كه بعد از شهادت هر معصوم رخ داده بيان شده است .
در فصل نهم اشعار و جملاتى كه در مصيبت معصوم گفته شده - چه از معصومين يا از اصحاب و ياران و افراد نزديك به زمان ائمه عليهم السلام - آورده شده است . (١٣)
در خاتمه از محققان و صاحب نظران و خوانندگان عاجزانه در خواست مى كنيم براى كاملتر شدن اين مجموعه در چاپهاى بعدى نظرات خود را به اين مركز ارائه كنند.
انه خير ناصر و معين
گروه حديث پژوهشكده باقر العلوم عليه السلام

فصل اول : گوشه اى از شخصيت بزرگوار آن حضرت
١ - سيد بن طاووس در ضمن حديثى روايت كرده است :
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به مسجد آمد و به بلا دستور داد تا مردم را فراخواند. مردم در مسجد گرد آمدند. رسول خدا صلى الله عليه و آله روى دو پاى خود ايستاد، در حالى كه آن دو (حسن و حسين عليها السلام ) بر دوش او بودند. فرمود: اى مردم ! آيا خبر دهم شما را كه بهترين مردم از نظر جد و جده كيست ؟
گفتند: آرى اى پيامبر خدا. فرمود: حسن و حسين ، جدشان پيامبر خداست كه سرور رسولان است و جده اش خديجه دختر خويلد كه سرور زنان بهشتى است .
آيا به شما خبر دهم كه بهترين مردم از نظر پدر و مادر كيست ؟ گفتند: آرى اى پيامبر خدا. فرمود: حسن و حسين ، پدرشان على بن ابى طالب عليه السلام است و مادرشان فاطمه ، دختر خديجه كه سرور زنان جهان است .
اى مردم ! آيا به شما خبر دهم كه بهترين مردم از نظرر دايى و خاله كيست ؟ گفتند: آرى اى پيامبر خدا. فرمود: حسن و حسين ، دايى آن دو قاسم پسر پيامبر است و خاله آنان زينب دختر پيامبر. سپس فرمود: خداوندا! تو مى دانى كه حسن و حسين در بهشتند و پدرشان در بهشت است ، مادرشان در بهشت است ، عمو و عمه آنان در بهشت است ، دايى آنان در بهشت است خاله آنان در بهشت است ؛ هر كس آن دو را دوست بدارد در بهشت است و هر كس آن دو را دشمن بدارد در دوزخ است . (١٤)
٢ - سيد محسن امين گفته است :
سرور و مولاى ما، امام فرزند امام ، برادر امام و پدر امامان ، حسين شهيد، پسر امير المؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام يكى از دو دسته گل پيامبر صلى الله عليه و آله و دو نواده او و جانشين او در ميان امت پيامبر، از بزرگترين شخصيتهاى اسلامى ، بلكه از بزرگترين شخصيتهاى عالم وجود است . وى علاوه بر شرافت دودمان و بزرگوارى اصل و تبار و فرزندى سالار انبيا و سرور اوصيا، و پاره تن حضرت زهرا عليها اسلام سرور زنان بودن ، گراميترين صفات و بهترين اخلاق و بزرگترين كارها و برترين فضيلتها و منقبتها را داشت و كارى كرد كه همانند آن نه پيشتر شنيده شده بود و نه بعدها به گوش رسيد، يعنى فدا كردن جان و مال و خاندان در راه احياگرى دين و آشكار ساختن رسواييهاى منافقان . از بزرگوارى و بلند همتى و عزت نفس و شجاعت و دلاورى و صبر و پايدارى جلوه هاى حيرت آورى آشكار كرد. (١٥)

نام ، كنيه و لقبهاى او
٣ - ابن شهر آشوب گفته است :
نامش حسين است . در تورات (شبير و در انجيل (طاب است .
كنيه او ابوعبدالله و كنيه خاص او ابو على است .
لقبهاى او عبارت است از: شهيد رستگار، نواده دوم ، پيشواى سوم ، مبارك ، پيرو رضاى الهى ، تحقق بخش صفات خدا، راهنماى ذات پروردگار، برترين اعتماد شده هاى خدايى ، روز و شب پيوسته در طاعت خدا، خود را فدا كننده براى خدا، ياور اولياى الهى ، انتقام گيرنده از دشمنان خدا، پيشواى مظلوم ، اسير محروم ، شهيد آمرزيده ، كشته سنگباران شده ، امام شهيد، ولى رشيد، جانشين بر حق ، مطرود تنها، قهرمان با صلابت ، پاك وفادار، پيشواى پسنديده ، داراى نسب والا، انفاق كننده برخورد دار، ابو عبدالله حسين بن على ، خاستگاه امامان ، شفيع امت ، سرور جوانان بهشتى ، مايه پند هرزن و مردر با ايمان ، صاحب محنت و آزمون بزرگ و حادثه عظيم ، مايه پند مومنان در سراى گرفتارى ، شايسته ترين به پيشوايى ، كشته شده در كربلا، يحياى با تقواى دوم ، فرزند پيامبر شهيد زكريا، حسين بن على مرتضى ، زيور كوشندگان ، چراغ اهل توكل ، افتخار امامان هدايت يافته ، پاره جگر سرور رسولان ، فروغ خاندان فاطمه ، چراغ دودمانهاى علوى ، شرافت نهالهاى خاندانهاى رضوى ، كشته به دست بدترين انسانها، نواده نوادگان ، خونخواه روز قيامت ، گراميترين خاندانها، برترين خانواده ها، پربارترين درخت ، درخشانترين مردم در سرشت ، هوشمندترين ، باوفاترين ، پاك ريشه ترين ، زيباترين و بهترين خلق ، پاره اى از نور، شادمانى دل رسول ، پيراسته از دروغ و ناروا، شكيبا در تحمل رنجها و آزارها، با دلى گشاده ، برگزيده خداى فرمانروا و چيره ، حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام .
ابوالفضل همدانى گفته است : كسى كه پدرش رسول و مادرش بتول است ، گواه او تورات و انجيل و ياور او تاويل و تنزيل است ، و بشارت دهندگان به او جبرئيل و ميكائيلند. دست حق غذايش داده ، در دامن اسلام تربيت شده و از پستان ايمان شير خورده است .
٤ - اربلى گفته است :
اكمال الدين گفته است : كنيه اش تنها (ابو عبدالله ليكن لقبهاى او بسيار است : رشيد، طيب ، وفى ، زكى ، مبارك ، تابع رضاى خدا، سبط. همه اين اين لقبها بر او اطلاق مى شد. زكى مشهورترين لقب اوست ولى والاترين لقبش آن است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او و برادرش ‍ فرموده است كه اين دو سروران جوانان اهل بهشتند. پس ، اين لقب ، گراميترين لقبهاست .
همچنين سبط كه در حديث صحيح از پيامبر خدا آمده است كه فرمود: حسين ، سبطى از سبط هاست . (١٦)

نقش انگشترش
٥ - صدوق گفته است :
امام صادق عليه السلام از پدرش امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: حسين بن على عليه السلام دوانگشتر داشت . نقش يكى از آنها (لا اله الا الله عده للقاء الله بود و نقش ديگرى (ان الله بالغ امره . نقش انگشتر امام سجاد عليه السلام چنين بود: (خزى و شقى قاتل الحسين بن على ، خوار و بدبخت شد). (١٧)
٦ - از امام صادق عليه السلام روايت است كه بر دو انگشتر امام حسن و امام حسين عليه السلام نوشته شده بود (حسبى الله . (١٨)

فرزندان او
٧ - شيخ مفيد گفته است :
امام حسين عليه السلام شش فرزند داشت : ١ - على اكبر كه كنيه اش ابو محمد و مادرش شاه زنان دختر يزدگرد بود ٢ - على اصغر كه با پدرش در كربلا به شهادت رسيد، مادرش ليلى دختر ابى مره ثقفى بود ٣ - جعفر بن حسين كه از او نسلى نمانده است ٤ - عبدالله كه در كودكى همراه پدرش ‍ شهيد شد، در دامن پدرش بود كه تيرى به او خورد و او را كشت ٥ - سكينه كه مادرش رباب بود ٦ - فاطمه كه مادرش ام اسحاق ، دختر طلحه بن عبيدالله تيمى بود. (١٩)
٨ - ابن طقطقى گفته است :
او را پنج فرزند بود: ١ - على ، امام زين العابدين ٢ - على اكبر كه در كربلا شهيد شد ٣ - على اصغر كه در كربلا تيرى به او خورد و در گذشت ٤ - عبدالله كه در كربلا همراه پدرش شهيد شد ٥ - جعفر كه مادرش از قضاعه بود. (٢٠)
٩ - ابن شهر آشوب گفته است :
فرزندان آن حضرت عبارتند: از على اكبر شهيد كه مادرش ليلى دختر ابى مره ثقفى است ، على اوسط كه امام است و على اصغر كه اين دو از شهر بانويند و محمد و عبدالله شهيدكه هر دو از يك مادرند كه رباب ، دختر امرء القيس است و جعفر كه مادرش از قضاعه است . دختران آن حضرت نيز عبارتند از: سكينه كه مادرش رباب است ، فاطمه كه مادرش ام اسحاق دختر طلحه است و زينب . نسل امام حسين عليه السلام از يك پسر كه امام زين العابدين است و دو دختر، تداوم يافته است . (٢١)

تولدش
١٠ - طوسى گفته است :
روز سوم شعبان ، حسين بن على عليه السلام متولد شد. در توقيعى كه براى قاسم بن علاء همدانى وكيل امام عسكرى عليه السلام روز پنج شنبه سوم شعبان به دنيا آمده است . پس ، آن روز را روز بگير. (٢٢)
١١ - طبرسى گفته است :
روز سه شنبه در مدينه به دنيا آمد. نيز گفته اند: روز پنج شنبه سوم شعبان ، يا پنجم شعبان سال چهارم هجرى ، يا آخر ربيع الاول سال سوم هجرى ، و اينكه ميان او و امام حسن عليه السلام جز زمان يك بار دارى فاصله نبود و فاصله يك بار دارى يك سال است . (٢٣)
١١ - طبرسى گفته است :
روز سه شنبه در مدينه به دنيا آمد. نيز گفته اند: روز پنج شنبه سوم شعبان ، يا پنجم شعبان يك بار دارى فاصله نبود و فاصله يك بار دارى يك سال است .(٢٤)
١٢ - طبرانى گفته است :
على بن عبدالعزيز گفته است ، زبير بن بكار گفته است : حسين بن على عليه السلام پنج شب گذشته از ماه شعبان سال چهارم هجرى متولد شده است .(٢٥)
١٤ - ابن سعد گفته است :
حضرت فاطمه عليها السلام پس از گذشتن پنج شب از ذى قعده سال سوم هجرى ، امام حسين عليه السلام را باردار شد و فاصله ميان آن و ولادت امام حسن پنجاه شب بود. امام حسين عليه السلام چند شب از شعبان گذشته . در سال چهارم هجرى به دنيا آمد. (٢٦)
١٥ - به گفته ابن شهر آشوب :
امام حسين عليه السلام در سال خندق در مدينه به دنيا آمد، روز پنج شنبه يا سه شنبه ، پنجم شعبان سال چهارم هجرى ، ده ماه و بيست روز از برادرش ‍ امام حسن عليه السلام و روايت شده كه ميان تولد او و برادرش امام حسن عليه السلام به اندازه يك دوره بار دارى فاصله بوده است . زمان بار دارى شش ماه است . (٢٧)
١٦ - شهيد گفته است :
وى آخر ربيع الاول سال سوم هجرى در مدينه به دنيا آمد. نيز گفته شده روز پنج شنبه سيزدهم ماه رمضان . (٢٨)
مى گوييم : مشهور و قول برگزيده آن است كه حضرت در روز سوم ماه شعبان سال چهارم هجرى در مدينه منوره به دنيا آمده است .

تاريخ شهادتش
١٧ - كلينى گفته است :
در ماه محرم سال ٦١ هجرى در حالى كه ٥٧ سال و چند ماه داشت ، از دنيا رفت . عبيدالله بن زياد ملعون در عهد خلافت يزيد بن معاويه ملعون ، آنگاه كه والى بود او را كشت . وى فرمانده سپاهى بود كه با امام حسين عليه السلام جنگيد. عمر سعد ملعون روز دوشنبه ، دهم محرم در كربلا آن حضرت را كشت . (٢٩)
١٨ - مفيد گفته است :
امام حسين عليه السلام روز شنبه دهم محرم سال ٦١ هجرى كشته شد و هنگام شهادت ، سن او ٥٦ سال و چند ماه بود. نيز گفته اند: شهادت او روز شنبه بود. اين از ابو نعيم فضل بن دكين روايت شده ، ولى آنچه ابتدا ياد كرديم درست تر است . (٣٠)
٢٠ - ابن شهر آشوب گفته است :
آن حضرت روز عاشورا كه روز شنبه بود، دهم محرم ، قبل از ظهر به شهادت رسيد، و گفته مى شود: روز جمعه پس از نماز ظهر، و گفته اند: سال ٦٠ هجرى ، روز دو شنبه در تف كربلا، بين نينوا و غاضريه او روستاهاى نهرين در عراق ، و گفته مى شود: سال ٦١ در كربلا در غرب رود فرات دفن شد. (٣١)
٢١ - طبرانى گفته است :
از على بن عبدالعزيز، از زبير بن بكار نقل شده كه آن حضرت روز جمعه ، روز عاشورا، در محرم سال ٦١ هجرى كشته شد. (٣٢)
پس قول مشهور و برگزيده آن است كه امام حسين عليه السلام در روز جمعه يا شنبه ، دهم محرم سال ٦١ هجرى پس از نماز ظهر به شهادت رسيد.

مدت عمر و امامتش و خلفاى عصر او
٢٢ - كلينى گفته است :
آن حضرت در حالى كه از دنيا رفته كه ٥٧ سال و چند ماه داشت . (٣٣)
سن آن حضرت هنگام شهادت ، ٥٨ سال بود، هفت سال با جدش رسول خدا صلى الله عليه و آله و تا ٣٧ سالگى با پدرش امير المؤ منين عليه السلام و تا ٤٧ سالگى با برادرش امام مجتبى عليه السلام زيست . پس از برادرش ‍ هم مدت امامت او ١١ سال بود. (٣٤)
٢٤ - ابن شهر آشوب گفته است :
آن حضرت شش سال و چند ماه با جدش زيست و عمرش در پنجاه سالگى به كمال رسيد.
نيز گفته مى شود كه سن او ٥٧ سال و پنج ماه بوده است . ٥٨ سال هم گفته مى شود.
مدت خلافت وى ٥ سال و چند ماه بود، در اواخر حكومت معاويه و اول پادشاهى يزيد. (٣٥)
٢٥ - اربلى گفته است :
مرحوم كمال الدين گفته است : ولادت آن حضرت در سال چهارم هجرى بود و كوچيدنش به سراى آخرت در سال ٦١ هجرى . پس عمر شريفش ٥٦ سال و چند ماه مى شود. شش سال و چند ماه از اين مدت را با جدش ‍ رسول خدا صلى الله عليه و آله و ٣٠ سال پس از وفات پيامبر را همراه پدرش امير المؤ منين على بن ابى طالب بود. پس از وفات پدرش ١٠ سال هم با برادرش امام حسن عليه السلام زيست و بعد از در گذشت برادرش ‍ امام حسن عليه السلام تا هنگام شهادتش ١٠ سال زندگى كرد.
ابن خشاب گفته است :
حرب با اسناد خود از امام صادق عليه السلام چنين روايت كرده كه فرمود: حسين بن على كه مادرش فاطمه دختر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود، در ٥٧ سالگى در سال ٦٠ هجرى در روز عاشورا شهيد شد.
زيستنش همراه جدش پيامبر خدا ٧ سال بود، مگر آن فاصله اى كه ميان او و امام حسن بود، يعنى ٧ ماه و ١٠ روز. با پدرش هم ٣٠ سال زيست . با برادرش امام حسن هم ١٠ سال . ١٠ سال هم پس از در گذشت برادرش ‍ زيست . پس مجموع عمر او ٥٧ سال مى شود، مگر آن فاصله حمل كه ميان او و برادرش امام حسن بود.
حافظ عبدالعزيز گفته است :
آن حضرت روز عاشوراى سال ٦١ هجرى در تف كشته شد، در حالى كه ٥٥ سال و ٦ ماه داشت .
سپس اربلى گفته است : در تاريخ اتفاق نظر دارند در حساب دچار اختلافند هر كس كه به دقت بنگرد، قول حق برايش آشكار مى شود. (٣٦) ٢٦ - طبرى گفته است :
زيستن حضرت با جدش ٦ سال و ٤ ماه بود. پس از جدش ٢٩ سال و ٤ ماه زيست و پس از شهادت پدر با برادرش ١٠ سال و ١٠ ماه زيست و پس از برادرش ، ايام امامتش كه بقيه حكومت معاويه روزهايى از حكومت يزيد بود، ١٠ سال و ٦ ماه طول كشيد. آنگاه در حالى كه عمر او ٥٧ سال بود، در سال ٦٠ هجرى ، در ماه محرم ، روز عاشورا كه دوشنبه بود به جوار رحمت پروردگار شتافت . ميان او و برادرش ٦ ماه فاصله بود. (٣٧)

فصل دوم : حادثه شهادتش
دفاع امام حسن و امام حسين عليهم السلام از ولايت
١ - ابن ابى عياش روايت كرده است :
سليم بن قيس گفته است : در حضور عبدالله بن عباس و در خانه اش بودم . گروهى از پيروان على عليه السلام نيز با ما بودند. گفتگو كرديم . از جمله سخنان او اين بود كه گفت : برادران من ! پيامبر خدا صص آن روز كه در گذشت ، هنوز دفن نشده بود كه مردم پيمان شكستند و از حق برگشتند و بر مخالفت هماهنگ شدند.
على بن ابى طالب عليه السلام به تجهيز رسول خدا صلى الله عليه و آله مشغول بود تا آنكه از غسل و كفن و حنوط و خاكسپارى حضرتش آسود. آنگاه به گرد آورى قرآن روى آورد. به وصيت پيامبر خدا از آنان روى گرداند و در پى حكومت نبود، چرا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره آن گروه به او خبر داده بود. چون مردم دچار فتنه آن دو مرد شدند، جز على عليه السلام و بنى هاشم و ابوذر و مقداد و سلمان و گروهى اندك از مردم وفادار نمانده بودند. عمر به ابوبكر گفت : فلانى ! همه مردم با تو بيعت كرده اند جز اين مرد و خانواده اش و اين گروه . پس به سراغ او بفرست . ابوبكر، قنفذ پسر عموى عمر را فرستاد...؛ تا آنجا كه گفته است : على عليه السلام را در حالى كه گريبانش را گرفته بودند و مى كشيدند، نزد ابوبكر آوردند...
عمر به ابوبكر بر منبر نشسته بود گفت : چه بر منبر نشسته اى ، در حالى كه او نشسته و با تو در ستيز است و بر نمى خيزد تا با تو بيعت كند! مگر آنكه دستور دهى گرنش را بزنند. حسن و حسين عليهما نيز نزد على عليه السلام ايستاده بودند. چون سخن عمر را شنيدند گريستند و صداى خود را به (ياد جداه ، يا رسول الله بلند كردند. على عليه السلام آن دو را به سينه چسباند و فرمود: (گريه نكنيد. به خدا قسم نمى توانند پدرتان را بكشند. آنان خوارتر و كوچكتر از آنند كه بتوانند چنين كنند. (٣٨)
٢ - شيخ طوسى روايت كرده است :
چون امام موسى بن جعفر عليهما السلام بر مهدى عباسى وارد شد او را در حالى رد حقوق و مظالم ديگران يافت . به وى فرمود: اى امير! چرا حق و مظلمه ما باز گردانده نمى شود؟ گفت : حق شما چيست اى ابا الحسن ؟ فرمود: چون خداى متعال ، فدك و حومه آن را بر پيامبرش گشود بى آنكه اسب و شترى بر آن تاخته شود، اين آيه را بر پيامبرش نازل فرمود: (حق خويشاوندان را بپرداز. (٣٩)
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نمى دانست كه منظور از خويشاوندان چه كسانى اند. در اين باره به جبرئيل رجوع كرد، او هم از خداوند متعال در اين مورد پرسيد.
خداوند به آن حضرت وحى نمود كه (فدك را به فاطمه عليها السلام بده . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دخترش را فراخواند و به وى فرمود: اى فاطمه ! خداى متعال مرا فرمان داده است كه فدك را به تو بدهم . فاطمه عليها السلام گفت : پذيرفتم اى رسول خدا خداى متعال مرا فرمان داده است كه فدك را به تو بدهم . فاطمه عليها السلام گفت : پذيرفتم اى رسول خدا از خدا و از تو. كاركنان حضرت زهرا عليها اسلام در طول حيات پيامبر پيوسته در آن زمين بودند.
چون ابوبكر به حكومت رسيد، گماشتگان حضرت فاطمه عليها السلام را از آن بيرون كرد. حضرت نزد او آمد و در خواست كرد كه فدك را به وى باز گرداند.
ابوبكر به او گفت : سياه پوست يا سرخ پوستى بياور تا در اين مورد به نفع تو گواهى دهند. فاطمه عليها السلام ، امير المؤ منين و حسن و حسين عليهم السلام و ام ايمن را آورد و همه به آن شهادت دادند. پس نوشت كه متعرض فدك نشوند. حضرت فاطمه عليها السلام آن نامه را همراه خود بيرون برد. عمر او را ديد و گفت :
اين چيست همراه تو اى دختر محمد!؟ فرمود: نامه اى است كه ابوبكر برايم نوشته است . گفت : نشانم بده . فاطمه عليها السلام نداد. عمر آن را از دستش كشيد و به آن نگريست و آب دهان بر آن انداخت و نوشته را زدود و نامه را پاره كرد.
گفت : اين براى آن است كه پدرت براى تصرف آن ، اسب و شترى نتاخته است ، آن را گذاشته و رفته است .
مهدى عباسى به امام گفت : حدود آن را برايم مشخص كن . امام حدودش را تعيين كرد. گفت : اين خيلى زياد است ، باشد تا در آن بينديشم ! (٤٠)
٣ - طبرسى روايت كرده است :
عمر بن خطاب بر منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله بر مردم منبر مى خواند. در خطبه اش چنين گفت كه او از مومنان بر خودشان سزاوارتر است .
حسين عليه السلام از گوشه مسجد به او خطاب كرد: اى دروغگو از منبر پدرم رسول خداصلى الله عليه و آله پايين بيا، نه منبر پدرت !
عمر گفت : به جانم قسم كه منبر، منبر پدر توست نه پدر من . اين حرف را چه كسى به تو ياد داده است ؟ پدرت على بن ابى طالب ؟
حسين عليه السلام به او فرمود: اگر از فرمان پدرم اطاعت كنم ، به جانم قسم كه او هدايتگر است و من هدايت يافته به او. از زمان پيامبر خدا بيعت او را برگردن مردم است ، آن را جبرئيل از سوى خدا متعال آورده است و جز منكر قرآن ، آن را انكار نمى كند. مردم ولايت او را در دل قبول دارند، اما به زبان انكار كردند. واى بر منكران حق ما اهل بيت از خشم پيوسته و شدت عذاب ، كه با رسول خدا محمد صلى الله عليه و آله رو به رو خواهند شود.
عمر گفت : اى حسين ! لعنت خدا بر كسى كه حق پدرت را انكار كند. مردم ، ما را به حكومت برگزيدند، ما هم قبول كرديم . اگر پدرت به خلافت مى پذيرفتند. ما هم پيروى مى كرديم .
حسين عليه السلام به او فرمود: اى پسر خطاب ! كدام مردم تو را بر خويش ‍ امير ساختند. پيش از آنكه تو ابوبكر بر خود امير ساختى تا بدون دليلى از سوى پيامبر و رضايتى از آل محمد، تو را بر مردم حاكم سازد. آيا رضايت شما مورد پسند پيامبر هم بود؟ يا رضايت خاندان او نارضايى از وى بود؟ به خدا قسم كه اگر زبان را گفتارى بود كه پذيرش آن استمرار مى يافت و كارى بود كه مومنان يارى اش مى كردند، تو بر گرده خاندان پيامبر مسلط نمى شدى و از منبر آنان بالا نمى رفتى . با كتابى مى خواهى بر آنان حكومت كنى كه درباره آنان نازل شده و از اسرار و تاويل آن بى خبرى ، مگر آنچه به گوشها رسيده است . خطا كار و درستكار پيش تو يكسان است . خداوند آن گونه كه شايسته اى سزايت دهد و از بدعتهايى كه آورده اى بشدت باز خواستت كند.
گويد: عمر خشمگين فرو آمد. گروهى هم همراه او شدند تا به در خانه امير المؤ منين عليه السلام آمدند. اجازه ورود خواست . حضرت اجازه داد. وارد شد و گفت :
اى اباالحسن ! امروز از دست فرزندت حسين چه ها كه نديدم ! در مسجد پيامبر خدا با صداى بلند با ما سخن مى گويد و اوباش و مردم مدينه را بر ضد من مى شوراند.
امام حسن عليه السلام به وى فرمود: آيا كسى كه هيچ حكمى (از خدا و پيغمبر) ندارد به كسى مانند حسين پسر پيامبر عليه السلام حمله مى كند يا به همدينان او اوباش مى گويد؟ به خدا سوگند خودت جز به كمك اوباش ‍ به حكومت نرسيدى . لعنت خدا بر كسى كه اوباش را بشوراند.
امير المؤ منين عليه السلام به امام حسن فرمود: آرام ، اى ابا محمد! تو نه زود خشمگين شونده اى و نه فرو مايه و نه رگ و ريشه اى در آشفتگان دارى . سخنم بشنو و در سخن شتاب مكن .
عمر به حضرت گفت : اين دو پيش خود جز به خلافت نمى انديشند.
امير المؤ منين عليه السلام فرمود: اين دو در نسب ، به پيامبر خدا نزديكتر از آنند كه در پى خلافت باشند. اى پسر خطاب ! آنان را به حقشان راضى كن تا پيشوايان پس از اين دو از تو راضى باشند.
گفت : يا ابا الحسن ! رضايت آن دو به چيست ؟
فرمود: باز گشت از خطاب و جلوگيرى از گناه با توبه .
عمر به حضرت گفت : يا ابالحسن ! فرزندت را ادب كن تا كارى به كار حاكمان نداشته باشد؛ آنان كه حكيمان روى زمينند.
امير المؤ منين عليه السلام به وى فرمود: من كسانى را كه گنهكارند يا بيم لغزش و هلاكتشان مى رود ادب مى كنم ، اما كسى كه پدرش پيامبر خداست و از ادب خويش به و بخشيده است ، به بهتر از تربيت پيامبر نمى توان روى كرد. اى پسر خطاب ! راضى شان كن .
گويد: عمر بيرون آمد. با عثمان بن عفان و عبدالرحمان بن عوف رو به رو شد. عبدالرحمان به او گفت : اى ابا حفص ! چه كردى ؟ بحث به دراز كشيد!
عمر گفت : مگر مى توان با پسر ابوطالب و دو فرزندش بحث و احتجاج كرد؟
عثمان به او گفت : اى پسر خطاب ! آنان فرزندان عبدمنافند كه پرمايه اند و ديگران بى مايه اند.
عمر گفت : آنچه را از روى حماقت به آن افتخار كردى ، افتخار به حساب نمى آورم !
عثمان با خشم جامه او را گرفت و او را كنارى انداخت و به او گفت : اى پسر خطاب ! گويا حرف مرا انكار مى كنى ؟ عبدالرحمان پا در ميانى كرد و آنان را از هم جدا ساخت . مردم هم پراكنده شدند. (٤١)
٤ - طبرسى روايت كرده است :
صالح بن كيسان گفت : چون معاويه ، حجر بن عدى و يارانش را به شهادت رساند، آن سال به حج رفت و حسين بن على عليه السلام را ديدار كرد. به آن حضرت گفت : يا ابا عبدالله ! به تو خبر رسيد كه با حجر و يارانش و پيروانش و پيروان و پيروان پدرت چه كرديم ؟
فرمود: با آنان چه كردى ؟
گفت : آنان را كشتيم ، كفن كرديم و بر آنان نماز خوانديم .
حسين عليه السلام خنديد. سپس فرمود: اى معاويه ! آنان خصم توند، ولى اگر ما، پيروان تو را بكشيم ، نه آنان را كفن مى كنيم و نه بر ايشان نماز مى خوانيم و نه به خاكشان مى سپاريم . به من خبر رسيده كه درباره على عليه السلام ناسزا مى گويى و به دشمنى با ما برخاسته اى و از بنى هاشم عيبجويى مى كنى . اگر چنين است پس به وجدان خودت برگرد و حق را بپرس ، چه به زيانت باشد يا به سودت . پس اگر خود را عيبناكتر نديدى ، پس عيب تو كم و كوچك بوده و ما به تو ستم كرده ايم ! اى معاويه ! جز كمان خويش را زه مبند و جز به هدف خود تير ميفكن و ما را از نزديك ، هدف تير دشمنى ات قرار مده . به خدا قسم تو درباره ما از كسى پيروى كرده اى (يعنى عمروعاص ) كه نه سابقه اسلام دارد و نه آنكه به فكر توست . پس به فكر خودت باش يارها كن ! (٤٢)

اعتراض بر وليد
٥ - بلاذرى از عتبى روايت كرده است :
وليد بن عتبه ، ميان حسين عليه السلام و مردم عراق فاصله انداخت . حسين عليه السلام فرمود: اى آن كه بر خويش ستم نموده اى و از خدا نافرمانى كرده اى ! چرا بين من و گروهى فاصله مى اندازى كه آنچه را تو و عمويت حق من نمى شناسيد، حقم مى دانند؟ وليد گفت : كاش بردبارى ما بر تو، ديگران را نسبت به تو نادان نمى كرد. تا دستانت آرام است ، گستاخى زبانت بخشوده است . آن را نلرزان كه تو را به خطر افكند. اگر مى دانستى كه پس از ما چه خواهد شد، همان گونه كه دشمنمان مى دارى ، دوستمان مى داشتى .(٤٣)

اعتراض بر يزيد
٦ - عمر بن سبينه گفته است :
يزيد در زمان پدرش به حج رفت . چون به مدينه رسيد به شراب نشست . ابن عباس و حسين عليه السلام براى ديدار با او اذن خواستند. به يزيد گفته شد: اگر ابن عباس بوى شراب از تو يابد آن را مى شناسد. پس به ابن عباس ‍ راه نداد ولى حسين عليه السلام را اجازه داد. چون وارد شد، بوى شراب و عطر يافت . فرمود: به به ، چه بوى خوشى ! اين چيست ؟ يزيد گفت : اى ابا عبدالله ! عطرى است كه در شام مى سازند. سپس باده اى طلبيد و آن را نوشيد. باده اى ديگر طلب كرد و گفت :
بنوش يا ابا عبدالله ! حسين عليه السلام فرمود: اى مرد! بوى شراب بر خودت باد! تو در چشم من ارزشى ندارى .
آنگاه يزيد، اشعارى به اين مضمون خواند: اى آن كه فرياد به شگفتى مى زنى !
تو را به دختران و لذتها و شراب و طرب خواندم ، نپذيرفتى .
و به باده بزرگ تاجدارى كه بزرگان عرب بر آن نشسته اند، و در ميان آنان است دخترى كه دلت را برده است و تو از جانمى جنبى .
حسين عليه السلام پرخاش كنان به او فرمود: بلكه دل تو را برده و آشفته كرده است اى پسر معاويه ! (٤٤)
٧ - امام حسين عليه السلام درباره رنجها و سختيهاى روزگار بر خودش ‍ چنين سروده است : اى رنجها و سختيهاى روزگار، بچرخ ، بچرخ !
اگر خواستى كوتاه باش يا بلند، با هر مشكل ناگوار و بزرگ و با هر بار سنگين و طاقتفرسا مرا هدف قرار دادى !
نخستين غم ، سوك پيامبر بود، آنگاه مادرم بتول پاك و پس از پدر مهربانم و برادرم امام حسن بزرگوار، و خاندانى كه صاحب تاويل و تنزيل است .
بالاترين مصيبت ما از سوى جبرئيل و قطع شدن وحى آسمان است كه مصيبتى بى همتاست .
امروز تو را اى غم از من بازگشتى نيست و در عطا و بخشش خداى رحمان برايم كافى است . (٤٥)

فصل سوم : پيشگويى از شهادت امام
خبر دادن خداوند به آدم عليه السلام از شهادت او
١ - مجلسى فرموده است :
روايت شده است كه چون آدم عليه السلام به سوى زمين هبوط كرد، حوا را نديد. در جستجوى او در زمين مى گشت تا به كربلا گذر كرد. بيمار و اندوهگين شد و بى جهت دلتنگ گرديد و در همان جا كه حسين عليه السلام كشته شده است بر زمين خورد و از پايش خون جارى شد. سر بر آسمان بلند كرد و گفت : خدايا! آيا خطاى ديگرى از من سر زده كه عقوبتم كردى ؟ من همه جاى زمين را گشتم و چنين ناگوارى كه در اينجا برايم پيش ‍ آمد، تا كنون برايم رخ نداده است . خداوند به وى وحى كرد كه : اى آدم ! از تو گناهى سر نزده است ، ولى فرزندت حسين در همين سرزمين مظلومانه كشته مى شود. خون تو جارى شد تا خون او را همراهى كرده باشد.
آدم پرسيد: پروردگارا! آيا حسين پيغمبر خواهد بود؟ فرمود: نه ، ولى نواده محمد پيامبر است . پرسيد: كشنده او كيست ؟ فرمود: قاتل او يزيد است (لعنت شده آسمانيان و زمينيان ). آدم پرسيد: اى جبرئيل ! پس من چه كنم ؟ گفتن اى آدم ! او را لعنت كن . آدم چهار بار لعنتش كرد و چند گام برداشت و به عرفات رسيد و حوا را آنجا يافت . (٤٦)
٢ - صدوق گفته است :
عبدالوحد نيشابورى عطار در شعبان سال ٣٥٢ روايت كرده است كه محمد بن على نيشابورى از فضل بن شاذان روايت كرده كه شنيدم امام رضا عليه السلام مى فرمود:
چون خداوند متعال به حضرت ابراهيم عليه السلام فرمان داد كه به جان فرزندش اسماعيل ، گوسفندى را قربانى كند كه برايش فرو فرستاد، ابراهيم آرزو كرد كه كاش با دست خود، پسرش اسماعيل را ذبح مى كرد و به ذبح گوسفند به جاى او مامور نمى شد، تا غمى كه با قربانى كردن عزيزترين فرزند با دست خويش بر دل يك پدر مى نشيند، بر دلش فرود آيد و از اين رهگذر، شايسته والاترين درجات اهل ثواب در مصيبت شود. خداى متعال به او وحى كرد: اى ابراهيم ! محبوبترى بندگان من نزد تو كيست ؟ گفت : خدايا محبوبتر از حبيب خودت محمد صلى الله عليه و آله در نظر من هيچ آفريده اى نيست . خداوند به او وحى كرد: اى ابراهيم ! آيا او را بيشتر دوست دارى يا خودت را؟ گفت : او از خودم نزد من محبوبتر است . فرمود: آيا فرزند او در نظر تو محبوبتر است يا فرزند خودت ؟ گفت : فرزند او. فرمود:
آيا كشته شدن مظلومانه او به دست دشمنانش براى دل تو درد آورتر است يا قربانى كردن فرزندت به دست خودت در راه اطاعت من ؟ گفت : پروردگارا! كشته شدن او به دست دشمنانش برايم جانكاهتر است . فرمود: اى ابراهيم ! گروهى كه خود را از امت محمد صلى الله عليه و آله مى پندارند، پس از او از روى ستم و تجاوز، فرزندش حسين عليه السلام را خواهند كشته همان گونه كه گوسفند را مى كشند، و با اين كار، مستوجب خشم من مى شوند.
ابراهيم عليه السلام از اين خبر بى تاب شد و دلش به درد آمد و گريان شد. خداوند به او وحى كرد: اى ابراهيم ! همين كه براى كشته شدن حسين عليه السلام بى تابى و گريه كردى ، اين را فديه بى تابى تو بر پسرت اسماعيل - اگر با دستان خود او را قربانى مى كردى - قرار دادم و بالاترين درجه ثواب صابران بر مصيبتها را بر تو واجب ساختم . اين است معناى سخن خداوند كه فرمود: (و فديه اسماعيل قرار داديم قربانى بزرگى را (٤٧) ولا حول ولا قوه الا بالله العلى العظيم . (٤٨)
٣ - طريحى گفته است :
روايت شده كه روز موسى عليه السلام راه مى پيمود و يوشع بن نون نيز همراهش بود. چون به سرزمين كربلا آمد. كفش او پاره و بند آن گسسته شد و در پاهايش خار رفت و خون آمد گفت خداوندا! از من چه سر زده است ؟ خداوند به او وحى كرد: حسين عليه السلام در همينجا كشته مى شود خون تو براى همراهى با خون او اينجا ريخته مى شود. پرسيد: پروردگارا! حسين كيست ؟ گفتند او نواده محمد مصطفى و فرزند على مرتضى است . گفت : قاتلش چه كس مى خواهد بود؟ گفته شد: او لعن شده ماهيان دريا و حيوانات صحرا و پرندگان هواست . موسى دستانش را بلند كرد و يزيد را لعنت و نفرين كرد. يوشع بن نون هم آمين گفت و در پى كار خويش رهسپار شد. (٤٩)
----------------------------------------
پاورقى ها:
١- امالى مفيد، ص ٣٣٨.
٢- لغتنامه دهخدا، كلمه مقتل .
٣- فصلنامه هنر، شماره ٣، ص ٢٣٣.
٤- اعيان ، الشيعه ، ج ١٠، ص ٣٠٦ و سفينه البحار، ماده سكت .
٥- دايره المعارف اسلاميه ، ج ٨، ص ماده كربلا.
٦- الذريعه ، ج ٢٢، صص ٢١ تا ٣٥.
٧- نيروهاى ويژه و پيشمگران حضرت امير عليه السلام ، در اين مورد به اعيان الشيعه ، ج ٣، ص ٤٦٤ و سفينه البحار ماده صبغ مراجعه شود.
٨- حماسه حسينى ، ج ١، صص ٥٣-٥٤.
٩- الذريعه ، ج ١١، ٢٩٥.
١٠- الذريعه ، ج ٢، صص ٤٦ و ٢٧٩.
١١- الذريعه ، ج ٢٢، صص ٢٩-٣١.
١٢- عنوان فصل پنجم در اين ترجمه ، (وقايع نهضت حسين عليه السلام است . در جلد دوم متن عربى : (وقايع نهضته عليه السلام .
١٣- عنوان فصل نهم در متن عربى اين ترجمه : فى البكاء عليه و مراثيه
١٤- الطرايف فى معرفه مذاهب الطوائف ، ص ٩٢.
١٥- المجالس السنيه فى مناقب و مصائب العتره النويه ، ج ٤، ص ٦.
١٦- كشف الغمه ، ج ٢، ص ٤.
١٧- امالى صدوق ، ص ١١٣، حديث ٧.
١٨- كافى ، ج ٦، ص ٤٧٣.
١٩- ارشاد، ص ٢٥٣.
٢٠- الاصيلى ، ص ١٤٣.
٢١- مناقب ، ج ٤، ص ٧٧.
٢٢- مصباح المتهجد، ص ٨٢٦.
٢٣- اعلام ، الورى ، ج ١، ص ٤٢٠.
٢٤- اعلام الورى ، ج ١، ص ٤٢٠.
٢٥- المعجم الكبير، ج ٣، ص ١١٧، حديث ٢٨٥٢.
٢٦- مثير الا حزان ، ص ١٦.
٢٧- مناقب ، ج ٤، ص ٧٦.
٢٨- دروس ، ج ٢، ص ٨.
٢٩- كافى ، ج ١، ص ٤٦٣.
٣٠- مقاتل الطالبيين ، ص ٧٨.
٣١- مناقب ، ج ٤، ص ٧٧.
٣٢- المعجم الكبير، ج ٣، ص ١١٧.
٣٣- كافى ، ج ١، ص ٤٦٣.
٣٤- مناقب ، ج ٤، ص ٧٧.
٣٥- مناقب ، ج ٤، ص ٧٧.
٣٦- كشف الغمه ، ج ٢، ص ٤٠.
٣٧- دلائل الامامه ، ص ١٧٧.
٣٨- كتاب سليم بن قيس ، ص ٢٤٩.
٣٩- سوره اسراء، آيه ٢٦.
٤٠- تهذيب ، ج ٤، ص ١٤٨، حديث ٤١٤.
٤١- احتجاج ، ج ١، ص ٢٩٢.
٤٢- احتجاج ، ج ١، ص ٢٩٦.
٤٣- انساب الاشراف ، ج ٣، ص ١٥٦، حديث ١٥.
٤٤- كامل ، ج ٢، ص ٦٠٣.
٤٥- كشف الغمه ، ج ٢، ص ٣٨.
٤٦- بحار الانوار، ج ٤٤، ص ٢٤٢.
٤٧- سوره صافات ، آيه ١٠٧.
٤٨- عيون اخبار الرضا، ج ١، ص ١٨٧.
٤٩- المنتخب ، ص ٤٩.
۱
پيشگويى فرشتگان از شهادتش پيشگويى فرشتگان از شهادتش
٤ - به گفته مجلسى :
صاحب (الدرالثمين در تفسير آيه (فتلقى آدم من ربه كلمات (٥٠) (درباره كلماتى كه خداوند به آدم آموخت ) روايت كرده است كه آدم عليه السلام بدنه عرش الهى و نامهاى پيامبران و امامان عليهم السلام را ديد. جبرئيل به او تلقين كرد كه بگو اى خداى حميد به حق محمد، اى خداى والا به حق على ، اى خداى شكافنده به حق فاطمه ، اى خداى محسن به حق حسن و حسين ، كه احسان از سوى توست .
چون نام حسين را آورد، اشكهايش جارى شد و دلش خاشع شد و گفت : برادرم جبرئيل ! چرا به ياد پنجمين نفر دلم مى شكند و اشكم جارى مى شود؟ جبرئيل گفت : اين فرزندت مصيبتى خواهد ديد كه همه مصيبتها پيش آن كوچك است . گفت : چيست آن ، برادرم ؟ گفت : تشنه و غريب ، يكه و تنها و بى يار و ياور كشته مى شود. اى آدم ! كاش او را مى ديدى كه مى گويد واى از تشنگى و كمى ياوران ، تا آنكه تشنگى همچون دودى ميان او و آسمان فاصله مى افكند. جز با شمشيرها و مرگها جوابش نمى دهند. او مثل گوسفند، از پشت گردن ذبح مى شود، دشمنانش وسايل او را به غارت مى برند، سر او و يارانش را در شهرها مى گردانند، در حالى كه زنان همراه آن سرهايند. در عالم خداى منان چنين مقدر شده است . آدم و جبرئيل ، همچون مادر داغديده گريستند. (٥١)
٥ - طريحى گفته است :
روايت است كه چون نوح بر كشتى سوار شد، با آن ، همه جاى دنيا را گشت . چون به كربلا گذر كرد زمين او را نگه داشت . نوح از غرق شدن ترسيد و پروردگارش را خواند و گفت : خدايا همه دنيا را گشتم و هرگز حالتى مثل آنچه در اين سرزمين به من رسيد، مرا نرسيد. جبرئيل فرود آمد و گفت : اى نوح در اين مكان ، حسين عليه السلام نواده محمد خاتم پيامبران و پسر خاتم اوصيا كشته مى شود. پرسيد: اى جبرئيل ! قاتل او كيست ؟ گفت : لعنت شده اهل هفت آسمان و هفت زمين .
نوح هم او را چهار بار لعنت كرد. كشتى حركت كرد تا به جودى رسيد و بر آن قرار گرفت . (٥٢)
٦ - نيز از هم اوست :
روايت شده است كه حضرت ابراهيم در حالى كه بر اسب سوار بود از سرزمين كربلا گذر كرد. اسبش زمين خورد و ابراهيم افتاد، سرش شكست و خون آمد.
استغفار كرد و گفت : خدايا از من چه سر زده است ؟ جبرئيل فرود آمد و گفت : از تو خطايى سر نزده است ليكن اينجا جايى است كه نواده خاتم پيامبران و فرزند خاتم اوصيا در آن كشته مى شود. خون تو براى همراهى با خون او جارى شد. گفت : اى جبرئيل ! قاتل او كه خواهد بود؟ گفت : لعنت شده آسمانيان و زمينيان . پيش از اذن خدا قلم تقدير بر لعنت او جارى شد. خداوند به قلم وحى كرد كه با اين لعن ، شايسته ستايش خدايى . ابراهيم عليه السلام دستهايش را بالا برد و يزيد را بسيار لعن كرد. اسبش هم با زبانى روشن آمين گفت . ابراهيم به اسبش گفت : تو چه فهميدى كه نفرين مرا آمين گفتى ؟ گفت : اى ابراهيم ! من افتخار مى كنم كه تو بر من سوار مى شوى . چون لغزيدم و تو از پشت من به زمين افتادى بسيار شرمنده شدم ، و سبب آن يزيد ملعون بود. (٥٣)
٧ - ابن قولويه گفته است :
محمد بن جعفر رزاز، از محمد بن حسين بن ابى الخطاب ، از محمد بن سنان ، از سعيد بن يسار يا ديگرى روايت كرد كه شنيدم امام صادق عليه السلام مى فرمود: چون جبرئيل خبر كشته شدن حسين عليه السلام را براى رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد، آن حضرت دست على عليه السلام را گرفت . مدتى از روز را با هم خلوت كردند و اشك چشم هر دو جارى شد. پيش از آنكه از هم جدا شوند جبرئيل بر آن دو نازل شد (يا بر پيامبر خدا) و به آن دو گفت : پروردگارتان سلام مى رساند و مى گويد: از شما دو تن مى خواهم كه شكيبايى كنيد. فرمود: صبر مى كنم . (٥٤)
٧ - ابن قولويه گفته است :
محمد بن جعفر رزاز، از محمد بن حسين بن ابى الخطاب ، از محمد بن سنان ، از سعيد بن يسار يا ديگرى روايت كرد كه شنيدم امام صادق عليه السلام مى فرمود: چون جبرئيل خبر كشته شدن حسين عليه السلام را براى رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد، آن حضرت دست على عليه السلام را گرفت . مدتى از روز را با هم خلوت كردند و اشك چشم هر دو جارى شد. پيش از آنكه از هم جدا شوند جبرئيل بر آن دو نازل شد (يا بر پيامبر خدا) و به آن دو گفت : پروردگارتان سلام مى رساند و مى گويد: از شما دو تن مى خواهم كه شكيبايى كنيد. فرمود: صبر مى كنم . (٥٥)
٨ - كلينى گفته است :
... از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود: چون فاطمه عليها السلام حسين عليه السلام را بار دار بود، جبرئيل نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرود آمد و گفت : فاطمه فرزندى به دنيا خواهد آورد كه پس از تو امتت او را مى كشند. چون فاطمه حسين را حامله شد، از اين بار دارى ناخرسند بود و چون او را به دنيا آورد ناراحت شد. سپس امام صادق عليه السلام فرمود: در دنيا ديده نشده كه مادرى پسرى بزايد و ناراحت شود، ولى ناراحت شد، چرا كه مى دانست كشته مى شود.v فرمود: درباره اين موضوع ، اين آيه نازل شده است : (ما انسان را سفارش كرديم كه به پدر و مادرش نيكى كند، مادرش با ناراحتى او را باردار شد و با ناراحتى بار بر زمين نهاد، و بار دارى و از شير بريدنش سى ماه بود. (٥٦) (٥٧)
٩ - ابن قولويه گفته است :
... از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود: فاطمه عليها السلام به محضر پيامبر خدا وارد شد، در حالى كه رسول خدا گريان بود. پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟ فرمود: جبرئيل به من خبر داده كه امت من حسين را مى كشند. فاطمه عليها السلام بى تاب شد و اين خبر بر او بسيار گران آمد. پيامبر به فاطمه خبر داد كه پس از فرزندش چه كسى از فرزندان حسين عليه السلام به حكومت مى رسيد. فاطمه خوشحال شد و آرام گرفت . (٥٨)
١٠ - كلينى از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه فرمود:
جبرئيل بر حضرت محمد صلى الله عليه و آله نازل شد و گفت : اى محمد! خداوند به فرزندى كه از فاطمه به دنيا خواهد آمد بشارمى دهد. پس ‍ از تو امت تو او را مى كشند. پيامبر فرمود: اى جبرئيل ! سلام بر پروردگارم . مرا به فرزندى از نسل فاطمه كه پس از من امتم او را مى كشند، نيازى نيست .
جبرئيل به آسمان فرا رفت و ديگر بار فرود آمد و گفت : اى محمد! پروردگارت سلام مى رساند و بشارتت مى دهد كه امامت و لايت و وصايت را در ذريه و نسل او قرار مى دهد. كه براى تو به دنيا مى آيد و پس از من امتم او را مى كشند. فاطمه پيام فرستاد كه اكنون راضى ام . (پس او را با ناراحتى بار كشيد و با ناراحتى به دنيا آورد و دوران بار دارى و شير دادن او سر ماه بود تا آنكه به سن كمال و چهل سالگى رسيد، گفت : خدايا مرا توفيق ده كه شكر نعمت تو كنم كه بر من و پدر و مادرم عطا كردى و كاربر شايسته كنم كه تو مى پسندى و ذريه مرا صالح گردان (٥٩). اگر نه آن بود كه گفت ذريه مرا صالح گردان ، همه فرزندانش امام مى شدند. امام حسين عليه السلام نه از فاطمه شير خورد و نه از هيچ زنى . او را نزد پيامبر مى آوردند، انگشت خود را در دهانش مى گذاشت ، او هم مى مكيد و به اندازه دو سه روزش كافى بود. پس گوشت حسين عليه السلام از گوشت و خون پيامبر خدا صلى الله عليه و آله روييد و جز عيسى بن مريم و حسين بن على عليه السلام هيچ كس شش ماهه به دنيا نيامده است . (٦٠)
١١ - صدوق از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه فرمود:
چون فاطمه عليها السلام ، را به دنيا آورد، پدرش رسول خدا به وى خبر داد كه پس از او امتش وى را خواهند كشت . فاطمه عليها السلام گفت : پس مرا به آن نيازى نيست . فرمود: خداوند مرا خبر داده است كه امامان را از فرزندان او قرار مى دهد. فاطمه عليها السلام گفت : پس اكنون راضى ام اى رسول خدا! (٦١)
١٢ - ابن قولويه گفته است :
پدرم از... امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه فرمود: چون فاطمه عليها السلام ، حسين عليه السلام را به دنيا آورد، جبرئيل نزد پيامبر خدا آمد و گفت :
پس از تو امت تو حسين عليه السلام را مى كشند. آنگاه گفت : آيا از تربت او نشانت ندهم ؟ بالى زد و كمى از تربت كربلا بيرون آورد و به آن حضرت نشان داد و گفت : اين همان تربتى است كه بر آن كشته مى شود. (٦٢)
١٣ - از ابن قولويه با سند خود از ابن عباس چنين نقل شده است :
فرشته اى كه خدمت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رسيد تا او را از كشته شدن حسين عليه السلام بياگاهاند، جبرئيل روح الامين بود، با بالهايى گسترده ، گريان و ناله زنان در حالى كه مقدارى از تربت مشكبوى حسين عليه السلام را آورده بود. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: آيا امتم كه فرزند من - يا فرزند دخترم - را مى كشند، رستگار مى شوند؟ جبرئيل گفت : خداوند به تازيانه اختلاف آنان را تنبيه مى كند و دلهايشان ناهماهنگ مى شود. (٦٣)
١٤ - هم او با سند خويش از امام صادق عليه السلام چنين روايت كرده است :
در حالى كه حسين بن على عليه السلام نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود، جبرئيل خدمت آن حضرت آمد و گفت : يا محمد! آيا او را دوست دارى ؟ فرمود: آرى گفت : آگاه باش كه امتت او را خواهند كشت .
گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله بشدت اندوهگين شد. جبرئيل به او گفت : يا رسول الله ! آيا مى خواهى تربتى را كه در آن به شهادت مى رسد نشانت دهم ؟ فرمود:
آرى . ناگهان منطقه ميان محل نشستن رسول خدا صلى الله عليه و آله تا كربلا هموار شد و دو قطعه زمين اين گونه به هم وصل شدند. (دو انگشت سبابه خود را به هم چسباند) آنگاه با بال خويش ‍ مقدارى از تربت كربلا را برداشت و به پيامبر داد. سپس در يك چشم به هم زدن برگشت .
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: خوشا به حالت اى خاك . و خوشحال آنكه در تو به شهادت مى رسد. (٦٤)
١٥ - شيخ طوسى با سند خويش از انس بن مالك چنين روايت كرده است :
خداوند هم اذن داد. هنگامى كه آن فرشته نزد پيامبر بود حسين عليه السلام وارد شد. پيامبر او را بوسيد و در دامان خود نشاند. آن فرشته گفت : آيا دوستش دارى ؟ فرمود: آرى ، بسيار دوستش دارم . او فرزند من است . به آن حضرت گفت : امتت او را خواهند كشت . فرمود: آيا امت من اين فرزندم را مى كشند؟ گفت : آرى و اگر بخواهى ، از خاكى كه در آن كشته مى شود نشانت دهم . فرمود: آرى .
پس تربت سرخ و خوشبويى را نشان داد و گفت : هرگاه اين تربت به خون تازه تبديل شود، نشانه كشته شدن اين فرزند توست .
سالم بن ابى جعد (راوى حديث از انس بن مالك ) گويد: خبر يافته ام كه آن فرشته ، ميكائيل بوده است . (٦٥)
١٦ - طبرانى با سند خود از ابى امامه نقل كرده است :
رسول خدا صلى الله عليه و آله به همسران خويش فرمود: نگذاريد اين كودك (يعنى حسين ) گريه كند.
روزى كه پيامبر نزد ام سلمه بود، جبرئيل نازل شد. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به اندرون رفت و به ام سلمه گفت : نگذار هيچ كس نزد من آيد. حسين آمد و چون نگاه كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اتاق است ، خواست وارد شود. ام سلمه او را گرفت و در آغوش كشيد و با او شيرين زبانى مى كرد تا آرامش كند.
چون گريه اش شدت يافت رهايش كرد تا آنكه وارد شد و در دامان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نشست .
جبرئيل به پيامبر گفت : امت تو اين فرزندت را خواهند كشت . پيامبر فرمود: آيا با آنكه به من ايمان دارند او را مى كشند؟ گفت : آرى او را مى كشند. آنگاه جبرئيل تربتى بر گرفت و گفت : در فلان جا.
رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه حسين را در آغوش داشت ، دل شكسته و غمگين بيرون آمد.
ام سلمه كه مى پنداشت آن حضرت از ورود كودك از او ناراحت است گفت : اى پيامبر خدا فدايت شوم ! به ما فرموده بودى كه اين كودك را نگريانيم و مرا دستور دادى كه نگذارم هيچ كس نزد تو وارد شود. او آمد و آزادش گذاشتم . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به او جوابى نداد. به نزد اصحابش كه نشسته بودند رفت و به آنان فرمود: امت من او را خواهند كشت ! در ميان آن قوم ، ابوبكر و عمر هم بودند و نسبت به پيامبر از ديگران گستاختر بودند. گفتند: اى پيامبر خدا! آيا با آنكه مومنند او را مى كشند؟ فرمود: آرى ، اين هم تربت اوست ، و آن خاك را به آنان نشان داد. (٦٦)
١٧ - صدوق به سند خود از امام باقر عليه السلام روايت كرده است :
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در خانه ام سلمه بود. به وى فرمود: كسى بر من وارد نشود. حسين عليه السلام كه كودك بود آمد. نتوانست جلو او را بگيرد تا آنكه وارد حضور پيامبر شد. ام سلمه نيز در پى او وارد شد. ديد كه حسين بر سينه رسول خداست و آن حضرت هم مى گريد و در دست او چيزى است كه آن را مى گرداند (مى بوسد). پيامبر فرمود: اى سلمه ! اينك اين جبرئيل است كه به من خبر مى دهد كه : اين فرزند كشته مى شود. اين هم تربتى است كه بر آن كشته مى شود. آن را پيش خود نگه دار. هرگاه به خون تبديل شد حبيب من كشته شده است . ام سلمه گفت : اى رسول خدا از خداوند بخواه كه اين داغ را از تو بردارد.
فرمود: چنين كردم . از سوى خدا به من وحى آمد كه : او را مرتبه اى است كه هيچ يك از آفريده ها به آن نمى رسند و او را پيروانى است كه شفاعت مى كنند و شفاعتشان پذيرفته مى شود و همانا (مهدى از فرزندان اوست ، پس خوشا به حال آنكه از دوستداران حسين باشد. به خدا سوگند شيعيان او رستگاران روز قيامتند.(٦٧)
٨ - طريحى روايت كرده است :
... فاطمه عليها حسين عليه السلام را در هنگام سپيده به دنيا آورد. قابله اش ‍ يكى از حوريان بهشتى به نام بود. ناف او را بريد، با حوله اى بهشتى او را خشك كرد، دو چشم او را بوسيد و در دهانش آب دهان افكند و به او گفت : خجسته باد فرزندى چون تو و خجسته باد پدر و مادرت . فرشتگان به جبرئيل تهنيت گفتند. جبرئيل هم هفت شبانه روزبه محمد صلى الله عليه و آله تبريك گفت : روز هفتم جبرئيل گفت : يا محمد! اين فرزندت را بياور تا او را ببينم . پيامبر نزد فاطمه رفت و حسين را كه در پارچه اى از پشم زرد پيچيده بود نزد جبرئيل آورد. جبرئيل آن پوشش را گشود و ميان دو چشمش را بوسيد و آب دهان در دهانش افكند و گفت : خجسته باد فرزندى چون تو و خجسته باد پدر و مادرت ، اى كشته كربلا! به حسين نگاه كرد و گريست پيامبر صلى الله عليه و آله نيز گريست و فرشتگان گريستند.
جبرئيل گفت : به دخترت فاطمه سلام برسان و بگو: نامش را (حسين مى گذارى ، چرا كه خداوند اين نام را بر او نهاده است . از اين جهت حسين ناميده شده كه در زمان او زيباتر از او كسى نبوده است .
پيامبر خدا فرمود: اى جبرئيل ! هم تبريك مى گويى هم مى گريى ؟ گفت : آرى يا محمد! خداوند در داغ اين فرزندت به تو اجر دهد. فرمود: حبيب من ! جبرئيل ! چه كسى او را مى كشد؟
گفت : گريه ناچيز از امت تو كه به شفاعت تو نيز اميدوارند. خداوند هرگز به اين شفاعت نرساند شان ! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: تباه باد امتى كه پسر دختر پيامبرشان را بكشند. جبرئيل گفت تباه باد، باز هم تباه و محروم باد از رحمت الهى و فرو رفته باد در عذاب خدا!
پيامبر نزد فاطمه رفت و سلام خدا را به وى رساند و فرمود: دخترم ! نامش ‍ را حسين بگذار كه خدا او را حسين ناميده است . فاطمه عليها السلام گفت : از مولاى من است و سلام به او بر مى گردد. بر جبرئيل هم سلام ! پيامبر به او تبريك گفت و گريست . گفت : پدر! تهنيت مى گويى و گريه مى كنى ؟ فرمود: آرى دخترم ، خداوند در داغ اين فرزندت به تو پاداش دهد. فاطمه ناله اى زد و گريه آغاز كرد و همراهانش او را يارى كردند. گفت : يا پدر! چه كسى فرزندم ، نور چشمم و ميوه دلم را مى كشد؟ فرمود: گروهى از امتم كه اميد شفاعتم را نيز دارند. هرگز مباد كه خداوند آنان را از شفاعت بر خوردار سازد. فاطمه گفت : تباه بادا متى كه پسر دختر پيامبرشان را بكشند. گفت : تباه باد، باز هم تباه باد و محرم از رحمت الهى و پيوسته در عذاب الهى باد! پدر! سلام مرا به جبرئيل برسان و بگو كجا كشته مى شود؟ فرمود: در جايى به نام كربلا. پس حسين ندا دهد و كسى از آنان پاسخش ندهد. لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر كسى كه از يارى او كوتاهى كند.
او كشته نخواهند شد مگر اينكه از نسل او نفر از امامان پديد مى آيند. آنگاه نام يكايك آنان را گفت تا آخرينشان ، و او كسى است كه در آخر الزمان همراه حضرت عيسى ظهور مى كند. اينان چراغهاى فرزان الهى و دستگيره هاى استوار اسلامند؛ دوستدارشان به بهشت مى رود و دشمنشان وارد دوزخ مى شود. (٦٨)
١٩ - ابن اعثم كوفى با سند خويش از طريقهاى متعددى از امام صادق عليه السلام و آن حضرت از پدران خويش همين حديث را با اندكى كم و زياد، نقل كرده است .
گفته است :
اولين خبر در اين مورد از ام الفضل ، همسر عباس بن عبدالمطلب نقل شده كه گفته است : خوابى ديدم كه بسيار هراسان شدم و ترسيدم . نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفتم : يا رسول الله ! در خواب ديدم كه گويا پاره اى از پيكر تو جدا شد و آن را در دامن من گذاشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خير ديدى ام الفضل ! اگر خوابت راست باشد، فاطمه حامله است و بزودى پسرى خواهد زاد كه به تو خواهم سپرد تا او را شير دهى .
ام الفضل گويد: پس از آن ، فاطمه پسرى زاد كه حسين ناميده شد و پيامبر او را به من سپرد و من شيرش مى دادم . روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش من آمد. حسين در دامنم بود. او را گرفت ، با او بازى مى كرد و خوشحال بود. حسين ادرار كرد و از ادرار و به لباس پيامبر چكيد. او را برگرفتم ، پس گريست .
پيامبر فرمود: ام الفضل ! آرامتر. آنچه به لباسم ريخت نشسته مى شود، پسرم را رنجاندى . وى را در دامان آن حضرت گذاشتم و در پى آب رفتم تا جامه وى را بشويم . چون آمدم و به حضرت نگريستم ، چشمانش پر از اشك بود. گفتم : پدر و مادرم به فدايت يا رسول الله ! وقتى او را به تو دادم خوشحال بودى ، حال كه برگشتم چشمانت پر از اشك است ، چرا يا رسول الله ؟ فرمود : اى ام الفضل ! جبرئيل نزد من آمد و به من خبر داد كه امت من اين فرزندم را در كنار رود فرات مى كشند، خاك سرخى هم برايم آورد.
ابن عباس گويد: ديدم آنگاه كه جبرئيل همراه جمعى از فرشتگان فرود آمد. همه ، بالهاى خود را گشوده بودند و از اندوه بر حسين مى گريستند. همراه جبرئيل مشتى از تربت حسين عليه السلام بود كه چون مشك ، عطر مى پراكند، آن را به فاطمه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله داد و گفت : اى حبيبه خدا! اين تربت فرزندت حسين است . لعنت شدگان او را در سرزمين كربلا خواهند كشت . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: حبيب من ! جبرئيل ! آيا امتى كه فرزند من و فرزند دخترم را بكشند رستگار مى شوند؟ جبرئيل گفت : نه ، بلكه خداوند آنان را دچار اختلاف مى كند و تا آخر روزگار، دلها و زبانهايشان اختلاف پيدا مى كند. شرحبيل بن ابى عون گفته است . فرشته اى كه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، فرشته درياها بود.
فرشته اى از فرشتگان فردوس به درياى بزرگ فرود آمد و بالهايش را بر آن گشود و فريادى كشيد و گفت : اى اهل دريا! جامه اندوه بپوشيد، چرا كه فرزند محمد، سر بريده و كشته خواهد شد. آنگاه نزد پيامبر آمد و گفت : اى حبيب خدا! روى اين زمين دو گروه از امت تو كشته مى شوند، گروهى ستمگر و تجاوز كار و بى دين كه فرزندت حسين ، پسر دخترت را در زمين كربلا مى كشند. اين هم تربت اوست اى محمد! سپس آن فرشته ، مقدارى از تربت حسين را بر بالهاى خويش گرفت . هيچ فرشته اى در آسمان دنيا نماند مگر آنكه آن تربت را بوييد و اثر و خبرى از آن بر او ماند.
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله آن مشت خاك را كه فرشته آورده بود و گرفت ، پيوسته آن را مى بوييد و مى گريست و با گريه مى گفت : خدايا قاتل فرزندم را خجسته مدار. او را به آتش دوزخ افكن . سپس آن مشت خاك را به او سلمه داد و كشته شدن حسين را در كنار فرات به او خبر داد و گفت : اى ام سلمه ! اين خاك را نزد خود نگهدار. هرگاه تغيير يافت و به خون تازه تبديل شد، فرزندم حسين كشته مى شود.
يك سال از ولادت حسين گذشت كه دوازده فرشته نازل شدند. يكى به چهره شير بود، دومى به صورت گاو، سومى چهره اژدها داشت ، چهارمى به صورت آدميزاد بود و هشت تاى ديگر به صورتهاى ديگر و سر خر بودند. بالهاى خود را گسترده بودند و مى گفتند: يا محمد! آنچه از قابيل بر پدرت نازل شد، بر پسرت حسين پسر فاطمه هم وارد خواهد شد و به هابيل برادر قابيل پاداش خواهند داد و بر قاتل او همانند گناه قابيل بار خواهد شد.
گويد: در آسمانها فرشته اى نماند، مگر آنكه بر پيامبر فرود آمد و هر يك او را در سوك حسين تسليت مى گفت و او را به ثواب آنچه عطا خواهد شد خبر مى داد و تربت آن حضرت را بر وى عرضه مى كرد. پيامبر هم مى فرمود: خدايا خوار كنندگانش را خوار كن ، قاتلانش را بكش و از آنچه طلب كردند، برخوردارشان مساز.
مسور بن مخرمه گويد: يكى از فرشتگان جهان بالا كه از آغاز خلقت جهان بر زمين فرود نيامده بود، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد. آن فرشته از پروردگارش اجازه گرفت و به شوق ديدار پيامبر فرود آمد. چون به زمين فرود آمد. خداوند به او وحى كرد كه اى فرشته ! به محمد خبر بده كه مردى از امتش به نام يزيد، فرزند پاك او، پسر بانوى پاكى همانند مريم دختر عمران را مى كشد.
فرشته گفت : بارالها! از آسمان كه فرود آمدم ، از نرويم بر پيامبرت محمد شادمان بودم . چگونه اين خبر را به او بدهم ؟ كاش بر او فرود نيامده بودم . از بالاى سر آن فرشته ندا دادند كه در پى اجراى فرمان برو.
فرود آمد و بال خود را گشود تا آنكه بيش روى پيامبر ايستاد و گفت : سلام بر تو اى حبيب خدا! من از پروردگارم اجازه خواستم كه نزد تو فرود آيم ، اجازه ام داد.
كاش پروردگارم مال مرا مى شكست و اين خبر را به تو نمى دادم ، كه من مامورم . اى پيامبر خدا! بدان كه مردى از امت تو كه به او يزيد گويند - عذابش افزون باد - فرزند پاك و پسر دختر پاك تو را مى كشد و پس از فرزندت ، از حكومت بهره نخواهد برد. خدا او را بر بدترين كارش ‍ مواخذه خواهد كرد و از دوزخيان خواهد بود.
گويد: چون دو سال تمام از تولد حسين گذشت ، پيامبر به يك سفر رفت . در ميانه راه ايستاد و (انا الله و انا اليه راجعون گفت و چشمانش ‍ اشكبار شد. علتش را پرسيدند، فرمود: اينك اين جبرئيل است كه به من خبر مى دهد از زمينى بر كرانه فرات به نام كربلا كه فرزندم حسين پسر فاطمه در آنجا كشته خواهد شد. گفتند يا رسول الله چه كسى او را مى كشد؟ فرمود: مردى به نام يزيد. خدا هرگز خجسته اش نسازد. گويا محل شهادت و دفن او را در آن زمين مى بينم . در حالى كه سر او را هديه مى برند به خدا سوگند! هيچ كس نيست كه به سر فرزندم حسين بنگرد و خوشحال شود، مگر آنكه خداوند، دل و زبان او را با هم مخالف مى كند.
گويد: پيامبر از آن سفر اندوهگين برگشت ، به منبر رفت و خطبه خواند و موعظه كرد، در حالى كه حسن و حسين عليه السلام مقابل او بودند. پس از پايان خطبه ، دست راست خود را بر سر امام حسن و دست چپ را وى سر امام حسين نهاد، سر به سوى آسمان نهاد و عرضه داشت :
خدايا! من محمد، بنده تو و پيامبر توام ، اينها هم پاكان دودمانم و بهترين ذريه و تبار منند و كسانى اند كه در ميان امتم برجا مى گذارم . خدايا! جبرئيل به من خبر داده كه اين فرزندم را مى كشند و دست از يارى اش مى كشند. خدايا! شهادت را بر او مبارك گردان و او را از سروران شهدا قرار بده . همانا بر هر چيز توانايى .
خداوند! قاتل و واگذار نه او را خجسته مگردان .
گويد: مردم در مسجد گريه بلند كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آيا گريه مى كنيد و يارى اش نمى كنيد؟ خدايا! خودت پشتيبان و ياورش باش .
ابن عباس گويد: سپس برگشت ، با چهره اى دگرگون و سرخ رنگ . خطبه رسا و كوتاهى خواند، در حالى كه چشمانش پر از اشك بود. سپس فرمود: اى مردم ! من دو وزنه سنگين ميان شما برجاى نهادم : كتاب خدا و عترت خودم و نسل خويش و آرام بخش مرگم و ميوه وجودم . از هم جدا نخواهند شد تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند. آگاه باشيد كه در اين مورد از شما نخواهم پرسيد، مگر آنچه را خدا فرمانم داده كه از شما بپرسم ، يعنى مودت درباره خويشاوندانم . بنگريد! مبادا فردا كنار حوض ، مرا در حالى ديدار كنيد كه عترت مرا به خشم آورده و به آنان ستم كرده باشيد! روز قيامت سه پرچم از اين امت بر من وارد خواهد شد. پرچمى سياه و تيره كه فرشتگان از آن به ناله در مى آيند. صاحبان اين پرچم براى من مى ايستند. مى پرسم : شما كيستيد؟ نام مرا فراموش مى كنند و مى گويند: ما اهل توحيد و از عربيم . مى گويم : من احمد، پيامبر عرب و عجمم .
مى گويند: اى احمد! ما از امت تويم . به آنان مى گويم : پس از من با عترت و خاندانم و كتاب پروردگارم چگونه رفتار كرديد؟ مى گويند: كتاب خدا را ضايع و تباه و پاره كرديم ، اما به عترت تو علاقه داشتيم كه از آهن زمين گداخته و رنجور شوند. پس من صورت خود را از آنان بر مى گردانم ، آنان تشنه و سيه رو خارج مى شوند. آنگاه پرچم ديگرى بر من وارد مى شود، تيره تر از اولى . به آنان مى گويم كيستيد؟ مثل سخن آن گروه را مى گويند، اينكه ما از اهل توحيديم و از امت تو.
به آنان مى گويم كيستيد؟ مثل سخن آن گروه را مى گويند، اينكه ما از اهل توحيديم و از امت تو. به آنان مى گويم : با دو امانت سنگين من ، قرآن و عترت چه كرديد؟ مى گويند: ما با قرآن مخالفت كرديم ، ما عترت تو را يارى نكرديم و همه را پاره پاره كرديم . به آنان مى گويم : از من دور شويد. تشنه و سيه رو از پيش من خارج مى شوند. سپس پرچمى وارد مى شود درخشان . به آنان مى گويم : شما كيستيد؟ مى گويند: ما آيين توحيديم ، ما امت محمديم ، ما باز مانده اهل حقيم ؛ آنان كه بار امانت كتاب خدا را بر دوش كشيديم ، حلالش را حلال و حرامش را حرام دانستيم ، دوستدار ذريه پيامبرمان محمد صلى الله عليه و آله بوديم ، به هر چه خود را يارى مى كرديم آنان را يارى كرديم ، در ركاب آنان جنگيديم و با مخالفانشان جهاد كرديم . به آنان مى گويم : مژده باد بر شما! من پيامبر شما محمدم .
شما در دنيا همان گونه بوديد كه توصيف كرديد. آنگاه از حوض خويش به آنان مى نوشانم و سيراب بيرون مى روند. آگاه باشيد! جبرئيل مرا خبر داده كه امت من ، فرزندم حسين عليه السلام را رد سرزمين كربلا مى كشند. لعنت خدا تا ابد بر قاتل او و بر آنكه يارى اش ‍ نكند.
گويد: سپس از منبر پايين آمد. هيچ يك از مهاجران و انصار نبودند مگر آنكه يقين كردند حسين عليه السلام كشته خواهد شد. تا آنكه در زمان عمر بن خطاب كه كعب الاحبار مسلمان شده و به مدينه آمده بود، مردم از او دوباره حوادث و فتنه هاى آخر الزمان مى پرسيدند و او هم درباره آنها سخن مى گفت . افزود: آرى ، بزرگترين فتنه ها، فتنه اى است كه هرگز فراموش ‍ نمى شود، همان فسادى كه خداوند در كتابها بيان فرموده و در كتاب شما هم ياد كرده و فرموده است ؛ فساد در دريا و خشكى آشكار شده است . (٦٩) آغاز اين فساد، كشته شدن هابيل و خاتمه آن كشته شدن حسين بن على است . سپس كعب گفت : مى پندارم كه كشته شدن حسين را كوچك مى شماريد.
آيا نمى دانيد كه در هر شب و روز همه درهاى آسمان گشوده مى شود و به آسمان اجازه گريستن داده مى شود، آسمان هم خون تازه مى گرديد؟ هرگاه آسمان را ديديد كه سرخى از شرق و غرب آن بالا مى رود، بدانيد كه بر حسين مى گريد و اين سرخى در آسمان ظاهر مى شود.
به او گفته شد: اى ابواسحاق ! پس چرا آسمان در مرگ پيامبران و فرزندان پيامبران پيش از اين و در مرگ آنان كه بهتر از حسين بودند چنين نكرد؟ كعب گفت :
واى بر شما! شهادت حسين ، امرى بزرگ است ، چرا كه او پسر دختر برترين پيامبران است و آشكار به او ستم كشته مى شود و به وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله درباره او عمل نمى شود، در حالى كه حسين عليه السلام مايه خشنودى دل و پاره تن پيامبر است ، او را در كربلا مى كشند. سوگند به جان آنكه جان كعب در دست اوست ، فرشتگان آسمان بر او مى گريند و گريه شان تا ابد پايان نمى گيرد و مدفن او، پس از سه محل مكه ، مدينه و بيت المقدس ، بهترين سرزمينهاست .
هيچ پيامبرى نيست مگر آنكه آن را زيان كرده و در كنار آن گريسته است . هر روز گروهى از فرشتگان با سلام دادن زيارتش مى كنند. شب جمعه يا روز جمعه كه مى شود، هفتاد هزار فرشته فرود مى آيند و بر او مى گريند. فضايل او و جايگاهى را نزد فرشتگان دارد ياد مى كنند. در آسمانها او را حسين ذبح شده و در زمين ، حسين مقتول گويند.
در بحار الانوار است : فرزند درخشان مظلوم ، روزى كه كشته شود، در روز، آفتاب مى گيرد و در شب ، ماه سه روز ظلمت بر مردم تداوم مى يابد، آسمان آن گونه كه به شما خبر داده ام خون مى بارد، كوهها درهم مى شكنند، درياها موج بر مى دارند. اگر بازمانده اى از ذريه محمد صلى الله عليه و آله و دوستداران محمد صلى الله عليه و آله و دوستداران پدر و مادرش نبود كه به خونخواهى او بر خيزد، خداوند از آسمان بر آنان آتش مى باريد.
سپس كعب گفت : شايد از آنچه درباره حسين بن على گفتم تعجب كرده باشيد! خداوند هيچ چيز از عالم هستى را از اول تا آخر نگذاشته ، مگر آنكه ! حضرت موسى عليه السلام بيان كرده است و هيچ يك از آفريده ها، چه گذشتگان چه آيندگان . چه زن چه مرد نبود، مگر آنكه بر حضرت آدم عليه السلام عرضه شده است .
اين امت بر آدم عرضه شد. آدم به آنان نگريست و به اختلاف و نزاعى كه بر سر دنيا دارند. گفت : پروردگارا! اين امت دنيا را مى خواهند چه كنند؟ آنان كه بهترين و برترين امتهايند! خداوند به او وحى كرد: اى آدم ! فرمان و تقدير من براى آفريده ها و بندگانم همين است .
اى آدم ! آنان خلاف كردند، پس دلهايشان ناهمسان شد. بزودى در زمين من فساد مى كنند، آن گونه كه قابيل ، با كشتن هابيل فساد كرد، و فرزند حبيب من محمد صلى الله عليه و آله را خواهند كشت .
گفت : براى آدم عليه السلام ، شهادت حسين بن على عليه السلام و هجوم امت جدش بر او تجسم يافت .
آدم عليه السلام به آنان نگريست كه سيه چهره بودند. گفت : پروردگارا! آن گونه كه اينان فرزند اين پيامبر بزرگوار را كشتند، بيماريها را بر آنان بگستران .
هبيره بن يريم گويد: پدرم يريم به من گفت : سلمان فارسى را ديدم و اين حديث را بر او نقل كردم . سلمان گفت : كعب راست گفته است و من مى افزايم كه هر چيز از زمين حتى ستاره آسمان و گياهان زمى ! مرگ حسين مى گريند، از ملكوتيان هر كه باشند، آن روز سجده مى كنند و مى گويند: پروردگارا! تو داناى حكيمى . سر از سجده بر نمى دارند تا آنگاه كه فرشته اى
ميان آسمان و زمين ندا مى دهد: اى گروه جانشينان ! سرهايتان را بلند كنيد، به پروردگار عزت وفا كرديد.
گويد: سپس سلمان رو به مريم كرد و گفت : اى يريم ! اى كاش مى دانستى كه آن روز، چه تعداد چشم ، با گريه بر حسين عليه السلام اندوهگين مى شوند و فروغ خود را از دست مى دهند. آنچه كعب گفته راست است . سوگند به آنكه جان سلمان درست اوست ، اگر من آن روزگار را درك كنم ، در كنار او شمشير مى زنم تا آنكه اعضايم جدا شود و در مقابل او كشته شوم . هر كه با او شهيد شود، پاداش هفتاد شهيد از شهداى بدر و احد حنين و خيبر خواهد داشت .
سپس سلمان گفت : اى يريم ! واى بر تو. مى دانسى حسين كيست ؟ حسين ، به گفته پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سرور جوانان بهشتى است . خون او هدر نمى رود تا آنكه در پيشگاه خدا بايستد.
حسين كسى است كه فرشتگان آسمان در شهادت او نالان مى شوند. اى يريم ! مى دانى روزى كه حسين عليه السلام كشته مى شود، چه تعداد فرشتگان فرود مى آيند و او را به آغوش مى كشند؟ همه فرشتگان مى گويند: خداى ما! سرور ما! اين فرزند پيامبرت محمد صلى الله عليه و آله و پسر دختر او و پاره تن اوست . اى يريم ! اگر روزگار شهادت او را درك كنى و بتوانى با او شهيد شوى ، اولين شهيدى باش كه در كنارش كشته مى شود. همانا پس از پيامبران ، در روز قيامت ، هر خونى پس از خون حسين است ، سپس خون شهدايى كه پيش روى او كشته شدند. اى يريم ! بنگر كه اگر جان به در بردى و با او كشته نشدى پس قبر او را زيارت كن .
قبر او هرگز خالى از فرشتگان نيست . هر كس كنار قبر او دو ركعت نماز بخواند. تا زنده است خداوند او را از بغض و دشمنى با آنان نگه مى دارد.
گويد: سلمان در آخر خلافت عمر بن خطاب در مدائن در گذشت . يريم نيز به آن روزگار نرسيد. (٧٠)
ابن اعثم كوفى با سند خويش از طريقهاى متعددى از امام صادق عليه السلام و آن حضرت از پدران خويش همين حديث را با اندكى كم و زياد، نقل كرده است . گفته است :
اولين خبر در اين مورد از ام الفضل ، همسر عباس بن عبدالمطلب نقل شده كه گفته است : خوابى ديدم كه بسيار هراسان شدم و ترسيدم . نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفتم : يا رسول الله ! در خواب ديدم كه گويا پاره اى از پيكر تو جدا شد و آن را در دامن من گذاشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خير ديدى ام الفضل ! اگر خوابت راست باشد، فاطمه حامله است و بزودى پسرى خواهد زاد كه به تو خواهم سپرد تا او را شير دهى .
ام الفضل گويد: پس از آن ، فاطمه پسرى زاد كه حسين ناميده شد و پيامبر او را به من سپرد و من شيرش مى دادم . روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش من آمد. حسين در دامنم بود. او را گرفت ، با او بازى مى كرد و خوشحال بود. حسين ادرار كرد و از ادرار و به لباس پيامبر چكيد. او را برگرفتم ، پس گريست .
پيامبر فرمود: ام الفضل ! آرامتر. آنچه به لباسم ريخت نشسته مى شود، پسرم را رنجاندى . وى را در دامان آن حضرت گذاشتم و در پى آب رفتم تا جامه وى را بشويم . چون آمدم و به حضرت نگريستم ، چشمانش پر از اشك بود. گفتم : پدر و مادرم به فدايت يا رسول الله ! وقتى او را به تو دادم خوشحال بودى ، حال كه برگشتم چشمانت پر از اشك است ، چرا يا رسول الله ؟ فرمود : اى ام الفضل ! جبرئيل نزد من آمد و به من خبر داد كه امت من اين فرزندم را در كنار رود فرات مى كشند، خاك سرخى هم برايم آورد.
ابن عباس گويد: ديدم آنگاه كه جبرئيل همراه جمعى از فرشتگان فرود آمد. همه ، بالهاى خود را گشوده بودند و از اندوه بر حسين مى گريستند. همراه جبرئيل مشتى از تربت حسين عليه السلام بود كه چون مشك ، عطر مى پراكند، آن را به فاطمه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله داد و گفت : اى حبيبه خدا! اين تربت فرزندت حسين است . لعنت شدگان او را در سرزمين كربلا خواهند كشت . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: حبيب من ! جبرئيل ! آيا امتى كه فرزند من و فرزند دخترم را بكشند رستگار مى شوند؟ جبرئيل گفت : نه ، بلكه خداوند آنان را دچار اختلاف مى كند و تا آخر روزگار، دلها و زبانهايشان اختلاف پيدا مى كند.
شرحبيل بن ابى عون گفته است . فرشته اى كه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، فرشته درياها بود.
فرشته اى از فرشتگان فردوس به درياى بزرگ فرود آمد و بالهايش را بر آن گشود و فريادى كشيد و گفت : اى اهل دريا! جامه اندوه بپوشيد، چرا كه فرزند محمد، سر بريده و كشته خواهد شد. آنگاه نزد پيامبر آمد و گفت : اى حبيب خدا! روى اين زمين دو گروه از امت تو كشته مى شوند، گروهى ستمگر و تجاوز كار و بى دين كه فرزندت حسين ، پسر دخترت را در زمين كربلا مى كشند. اين هم تربت اوست اى محمد! سپس آن فرشته ، مقدارى از تربت حسين را بر بالهاى خويش گرفت . هيچ فرشته اى در آسمان دنيا نماند مگر آنكه آن تربت را بوييد و اثر و خبرى از آن بر او ماند.
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله آن مشت خاك را كه فرشته آورده بود و گرفت ، پيوسته آن را مى بوييد و مى گريست و با گريه مى گفت : خدايا قاتل فرزندم را خجسته مدار. او را به آتش دوزخ افكن . سپس آن مشت خاك را به او سلمه داد و كشته شدن حسين را در كنار فرات به او خبر داد و گفت : اى ام سلمه ! اين خاك را نزد خود نگهدار. هرگاه تغيير يافت و به خون تازه تبديل شد، فرزندم حسين كشته مى شود.
يك سال از ولادت حسين گذشت كه دوازده فرشته نازل شدند. يكى به چهره شير بود، دومى به صورت گاو، سومى چهره اژدها داشت ، چهارمى به صورت آدميزاد بود و هشت تاى ديگر به صورتهاى ديگر و سر خر بودند. بالهاى خود را گسترده بودند و مى گفتند: يا محمد! آنچه از قابيل بر پدرت نازل شد، بر پسرت حسين پسر فاطمه هم وارد خواهد شد و به هابيل برادر قابيل پاداش خواهند داد و بر قاتل او همانند گناه قابيل بار خواهد شد.
گويد: در آسمانها فرشته اى نماند، مگر آنكه بر پيامبر فرود آمد و هر يك او را در سوك حسين تسليت مى گفت و او را به ثواب آنچه عطا خواهد شد خبر مى داد و تربت آن حضرت را بر وى عرضه مى كرد. پيامبر هم مى فرمود: خدايا خوار كنندگانش را خوار كن ، قاتلانش را بكش و از آنچه طلب كردند، برخوردارشان مساز.
مسور بن مخرمه گويد: يكى از فرشتگان جهان بالا كه از آغاز خلقت جهان بر زمين فرود نيامده بود، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد. آن فرشته از پروردگارش اجازه گرفت و به شوق ديدار پيامبر فرود آمد. چون به زمين فرود آمد. خداوند به او وحى كرد كه اى فرشته ! به محمد خبر بده كه مردى از امتش به نام يزيد، فرزند پاك او، پسر بانوى پاكى همانند مريم دختر عمران را مى كشد.
فرشته گفت : بارالها! از آسمان كه فرود آمدم ، از نرويم بر پيامبرت محمد شادمان بودم . چگونه اين خبر را به او بدهم ؟ كاش بر او فرود نيامده بودم . از بالاى سر آن فرشته ندا دادند كه در پى اجراى فرمان برو.
فرود آمد و بال خود را گشود تا آنكه بيش روى پيامبر ايستاد و گفت : سلام بر تو اى حبيب خدا! من از پروردگارم اجازه خواستم كه نزد تو فرود آيم ، اجازه ام داد.
كاش پروردگارم مال مرا مى شكست و اين خبر را به تو نمى دادم ، كه من مامورم . اى پيامبر خدا! بدان كه مردى از امت تو كه به او يزيد گويند - عذابش افزون باد - فرزند پاك و پسر دختر پاك تو را مى كشد و پس از فرزندت ، از حكومت بهره نخواهد برد. خدا او را بر بدترين كارش ‍ مواخذه خواهد كرد و از دوزخيان خواهد بود.
----------------------------------------
پاورقى ها:
٥٠- سوره بقره ، آيه ٣٧.
٥١- بحار الانوار، ج ٤٤، ص ٢٤٥.
٥٢- المنتخب ، ص ٤٨.
٥٣- همان .
٥٤- كامل الزيارات ، ص ١٢١.
٥٥- كامل الزيارات ، ص ١٢١.
٥٦- سوره احقاف ، آيه ١٥.
٥٧- كافى ، ج ١، ص ٤٦٤.
٥٨- كامل الزيارات ، ص ١٢٥.
٥٩- اشاره به آيه ١٥ از سوره احقاف .
٦٠- كافى ، ج ١، ص ٤٦٤.
٦١- اكمال الدين ، ص ٤١٥، حديث ٦.
٦٢- كامل الزيارات ، ص ١٣٠، حديث ١٤٧.
٦٣- هان ، ص ١٣١، حديث ١٤٨.
٦٤- همان ، ص ١٢٩، حديث ١٤٦.
٦٥- امالى ، ص ٣١٤، حديث ٦٣٩.
٦٦- المعجم الكبير، ج ٨، ص ٢٨٥.
٦٧- امالى ، ص ١٢٠، حديث ٣.
٦٨- المنتخب ، ص ١٤٦.
٦٩- ظهر الفساد فى البر و البحر (سوره روم ، آيه ٤١).
٧٠- الفتوح ، ج ٣، ص ٣٢٤ (و منابع متعدد ديگر). ٢. ارشاد، ص ٢٥٠.
۲
خبر دادن انبيا از شهادت امام حسين عليه السلام گويد: چون دو سال تمام از تولد حسين گذشت ، پيامبر به يك سفر رفت . در ميانه راه ايستاد و (انا الله و انا اليه راجعون گفت و چشمانش ‍ اشكبار شد. علتش را پرسيدند، فرمود: اينك اين جبرئيل است كه به من خبر مى دهد از زمينى بر كرانه فرات به نام كربلا كه فرزندم حسين پسر فاطمه در آنجا كشته خواهد شد. گفتند يا رسول الله چه كسى او را مى كشد؟ فرمود: مردى به نام يزيد. خدا هرگز خجسته اش نسازد. گويا محل شهادت و دفن او را در آن زمين مى بينم . در حالى كه سر او را هديه مى برند به خدا سوگند! هيچ كس نيست كه به سر فرزندم حسين بنگرد و خوشحال شود، مگر آنكه خداوند، دل و زبان او را با هم مخالف مى كند.
گويد: پيامبر از آن سفر اندوهگين برگشت ، به منبر رفت و خطبه خواند و موعظه كرد، در حالى كه حسن و حسين عليه السلام مقابل او بودند. پس از پايان خطبه ، دست راست خود را بر سر امام حسن و دست چپ را وى سر امام حسين نهاد، سر به سوى آسمان نهاد و عرضه داشت :
خدايا! من محمد، بنده تو و پيامبر توام ، اينها هم پاكان دودمانم و بهترين ذريه و تبار منند و كسانى اند كه در ميان امتم برجا مى گذارم . خدايا! جبرئيل به من خبر داده كه اين فرزندم را مى كشند و دست از يارى اش مى كشند. خدايا! شهادت را بر او مبارك گردان و او را از سروران شهدا قرار بده . همانا بر هر چيز توانايى .
خداوند! قاتل و واگذار نه او را خجسته مگردان .
گويد: مردم در مسجد گريه بلند كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آيا گريه مى كنيد و يارى اش نمى كنيد؟ خدايا! خودت پشتيبان و ياورش باش .
ابن عباس گويد: سپس برگشت ، با چهره اى دگرگون و سرخ رنگ . خطبه رسا و كوتاهى خواند، در حالى كه چشمانش پر از اشك بود. سپس فرمود: اى مردم ! من دو وزنه سنگين ميان شما برجاى نهادم : كتاب خدا و عترت خودم و نسل خويش و آرام بخش مرگم و ميوه وجودم . از هم جدا نخواهند شد تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند. آگاه باشيد كه در اين مورد از شما نخواهم پرسيد، مگر آنچه را خدا فرمانم داده كه از شما بپرسم ، يعنى مودت درباره خويشاوندانم . بنگريد! مبادا فردا كنار حوض ، مرا در حالى ديدار كنيد كه عترت مرا به خشم آورده و به آنان ستم كرده باشيد! روز قيامت سه پرچم از اين امت بر من وارد خواهد شد. پرچمى سياه و تيره كه فرشتگان از آن به ناله در مى آيند. صاحبان اين پرچم براى من مى ايستند. مى پرسم : شما كيستيد؟ نام مرا فراموش مى كنند و مى گويند: ما اهل توحيد و از عربيم . مى گويم : من احمد، پيامبر عرب و عجمم .
مى گويند: اى احمد! ما از امت تويم . به آنان مى گويم : پس از من با عترت و خاندانم و كتاب پروردگارم چگونه رفتار كرديد؟ مى گويند: كتاب خدا را ضايع و تباه و پاره كرديم ، اما به عترت تو علاقه داشتيم كه از آهن زمين گداخته و رنجور شوند. پس من صورت خود را از آنان بر مى گردانم ، آنان تشنه و سيه رو خارج مى شوند. آنگاه پرچم ديگرى بر من وارد مى شود، تيره تر از اولى . به آنان مى گويم كيستيد؟ مثل سخن آن گروه را مى گويند، اينكه ما از اهل توحيديم و از امت تو.
به آنان مى گويم كيستيد؟ مثل سخن آن گروه را مى گويند، اينكه ما از اهل توحيديم و از امت تو. به آنان مى گويم : با دو امانت سنگين من ، قرآن و عترت چه كرديد؟ مى گويند: ما با قرآن مخالفت كرديم ، ما عترت تو را يارى نكرديم و همه را پاره پاره كرديم . به آنان مى گويم : از من دور شويد. تشنه و سيه رو از پيش من خارج مى شوند. سپس پرچمى وارد مى شود درخشان . به آنان مى گويم : شما كيستيد؟ مى گويند: ما آيين توحيديم ، ما امت محمديم ، ما باز مانده اهل حقيم ؛ آنان كه بار امانت كتاب خدا را بر دوش كشيديم ، حلالش را حلال و حرامش را حرام دانستيم ، دوستدار ذريه پيامبرمان محمد صلى الله عليه و آله بوديم ، به هر چه خود را يارى مى كرديم آنان را يارى كرديم ، در ركاب آنان جنگيديم و با مخالفانشان جهاد كرديم . به آنان مى گويم : مژده باد بر شما! من پيامبر شما محمدم .
شما در دنيا همان گونه بوديد كه توصيف كرديد. آنگاه از حوض خويش به آنان مى نوشانم و سيراب بيرون مى روند. آگاه باشيد! جبرئيل مرا خبر داده كه امت من ، فرزندم حسين عليه السلام را رد سرزمين كربلا مى كشند. لعنت خدا تا ابد بر قاتل او و بر آنكه يارى اش ‍ نكند.
گويد: سپس از منبر پايين آمد. هيچ يك از مهاجران و انصار نبودند مگر آنكه يقين كردند حسين عليه السلام كشته خواهد شد. تا آنكه در زمان عمر بن خطاب كه كعب الاحبار مسلمان شده و به مدينه آمده بود، مردم از او دوباره حوادث و فتنه هاى آخر الزمان مى پرسيدند و او هم درباره آنها سخن مى گفت . افزود: آرى ، بزرگترين فتنه ها، فتنه اى است كه هرگز فراموش ‍ نمى شود، همان فسادى كه خداوند در كتابها بيان فرموده و در كتاب شما هم ياد كرده و فرموده است ؛ فساد در دريا و خشكى آشكار شده است . (٧١) آغاز اين فساد، كشته شدن هابيل و خاتمه آن كشته شدن حسين بن على است . سپس كعب گفت : مى پندارم كه كشته شدن حسين را كوچك مى شماريد.
آيا نمى دانيد كه در هر شب و روز همه درهاى آسمان گشوده مى شود و به آسمان اجازه گريستن داده مى شود، آسمان هم خون تازه مى گرديد؟ هرگاه آسمان را ديديد كه سرخى از شرق و غرب آن بالا مى رود، بدانيد كه بر حسين مى گريد و اين سرخى در آسمان ظاهر مى شود.
به او گفته شد: اى ابواسحاق ! پس چرا آسمان در مرگ پيامبران و فرزندان پيامبران پيش از اين و در مرگ آنان كه بهتر از حسين بودند چنين نكرد؟ كعب گفت :
واى بر شما! شهادت حسين ، امرى بزرگ است ، چرا كه او پسر دختر برترين پيامبران است و آشكار به او ستم كشته مى شود و به وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله درباره او عمل نمى شود، در حالى كه حسين عليه السلام مايه خشنودى دل و پاره تن پيامبر است ، او را در كربلا مى كشند. سوگند به جان آنكه جان كعب در دست اوست ، فرشتگان آسمان بر او مى گريند و گريه شان تا ابد پايان نمى گيرد و مدفن او، پس از سه محل مكه ، مدينه و بيت المقدس ، بهترين سرزمينهاست . هيچ پيامبرى نيست مگر آنكه آن را زيان كرده و در كنار آن گريسته است . هر روز گروهى از فرشتگان با سلام دادن زيارتش مى كنند. شب جمعه يا روز جمعه كه مى شود، هفتاد هزار فرشته فرود مى آيند و بر او مى گريند. فضايل او و جايگاهى را نزد فرشتگان دارد ياد مى كنند. در آسمانها او را حسين ذبح شده و در زمين ، حسين مقتول گويند.
در بحار الانوار است : فرزند درخشان مظلوم ، روزى كه كشته شود، در روز، آفتاب مى گيرد و در شب ، ماه سه روز ظلمت بر مردم تداوم مى يابد، آسمان آن گونه كه به شما خبر داده ام خون مى بارد، كوهها درهم مى شكنند، درياها موج بر مى دارند. اگر بازمانده اى از ذريه محمد صلى الله عليه و آله و دوستداران محمد صلى الله عليه و آله و دوستداران پدر و مادرش نبود كه به خونخواهى او بر خيزد، خداوند از آسمان بر آنان آتش مى باريد.
سپس كعب گفت : شايد از آنچه درباره حسين بن على گفتم تعجب كرده باشيد! خداوند هيچ چيز از عالم هستى را از اول تا آخر نگذاشته ، مگر آنكه ! حضرت موسى عليه السلام بيان كرده است و هيچ يك از آفريده ها، چه گذشتگان چه آيندگان . چه زن چه مرد نبود، مگر آنكه بر حضرت آدم عليه السلام عرضه شده است .
اين امت بر آدم عرضه شد. آدم به آنان نگريست و به اختلاف و نزاعى كه بر سر دنيا دارند. گفت : پروردگارا! اين امت دنيا را مى خواهند چه كنند؟ آنان كه بهترين و برترين امتهايند! خداوند به او وحى كرد: اى آدم ! فرمان و تقدير من براى آفريده ها و بندگانم همين است .
اى آدم ! آنان خلاف كردند، پس دلهايشان ناهمسان شد. بزودى در زمين من فساد مى كنند، آن گونه كه قابيل ، با كشتن هابيل فساد كرد، و فرزند حبيب من محمد صلى الله عليه و آله را خواهند كشت .
گفت : براى آدم عليه السلام ، شهادت حسين بن على عليه السلام و هجوم امت جدش بر او تجسم يافت .
آدم عليه السلام به آنان نگريست كه سيه چهره بودند. گفت : پروردگارا! آن گونه كه اينان فرزند اين پيامبر بزرگوار را كشتند، بيماريها را بر آنان بگستران .
هبيره بن يريم گويد: پدرم يريم به من گفت : سلمان فارسى را ديدم و اين حديث را بر او نقل كردم . سلمان گفت : كعب راست گفته است و من مى افزايم كه هر چيز از زمين حتى ستاره آسمان و گياهان زمى ! مرگ حسين مى گريند، از ملكوتيان هر كه باشند، آن روز سجده مى كنند و مى گويند: پروردگارا! تو داناى حكيمى . سر از سجده بر نمى دارند تا آنگاه كه فرشته اى
ميان آسمان و زمين ندا مى دهد: اى گروه جانشينان ! سرهايتان را بلند كنيد، به پروردگار عزت وفا كرديد.
گويد: سپس سلمان رو به مريم كرد و گفت : اى يريم ! اى كاش مى دانستى كه آن روز، چه تعداد چشم ، با گريه بر حسين عليه السلام اندوهگين مى شوند و فروغ خود را از دست مى دهند. آنچه كعب گفته راست است . سوگند به آنكه جان سلمان درست اوست ، اگر من آن روزگار را درك كنم ، در كنار او شمشير مى زنم تا آنكه اعضايم جدا شود و در مقابل او كشته شوم . هر كه با او شهيد شود، پاداش هفتاد شهيد از شهداى بدر و احد حنين و خيبر خواهد داشت .
سپس سلمان گفت : اى يريم ! واى بر تو. مى دانسى حسين كيست ؟ حسين ، به گفته پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سرور جوانان بهشتى است . خون او هدر نمى رود تا آنكه در پيشگاه خدا بايستد.
حسين كسى است كه فرشتگان آسمان در شهادت او نالان مى شوند. اى يريم ! مى دانى روزى كه حسين عليه السلام كشته مى شود، چه تعداد فرشتگان فرود مى آيند و او را به آغوش مى كشند؟ همه فرشتگان مى گويند: خداى ما! سرور ما! اين فرزند پيامبرت محمد صلى الله عليه و آله و پسر دختر او و پاره تن اوست . اى يريم ! اگر روزگار شهادت او را درك كنى و بتوانى با او شهيد شوى ، اولين شهيدى باش كه در كنارش كشته مى شود. همانا پس از پيامبران ، در روز قيامت ، هر خونى پس از خون حسين است ، سپس خون شهدايى كه پيش روى او كشته شدند. اى يريم ! بنگر كه اگر جان به در بردى و با او كشته نشدى پس قبر او را زيارت كن .
قبر او هرگز خالى از فرشتگان نيست . هر كس كنار قبر او دو ركعت نماز بخواند. تا زنده است خداوند او را از بغض و دشمنى با آنان نگه مى دارد.
گويد: سلمان در آخر خلافت عمر بن خطاب در مدائن در گذشت . يريم نيز به آن روزگار نرسيد. (٧٢)
ابن اعثم كوفى با سند خويش از طريقهاى متعددى از امام صادق عليه السلام و آن حضرت از پدران خويش همين حديث را با اندكى كم و زياد، نقل كرده است . گفته است :
اولين خبر در اين مورد از ام الفضل ، همسر عباس بن عبدالمطلب نقل شده كه گفته است : خوابى ديدم كه بسيار هراسان شدم و ترسيدم . نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفتم : يا رسول الله ! در خواب ديدم كه گويا پاره اى از پيكر تو جدا شد و آن را در دامن من گذاشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خير ديدى ام الفضل ! اگر خوابت راست باشد، فاطمه حامله است و بزودى پسرى خواهد زاد كه به تو خواهم سپرد تا او را شير دهى .
ام الفضل گويد: پس از آن ، فاطمه پسرى زاد كه حسين ناميده شد و پيامبر او را به من سپرد و من شيرش مى دادم . روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش من آمد. حسين در دامنم بود. او را گرفت ، با او بازى مى كرد و خوشحال بود. حسين ادرار كرد و از ادرار و به لباس پيامبر چكيد. او را برگرفتم ، پس گريست .
پيامبر فرمود: ام الفضل ! آرامتر. آنچه به لباسم ريخت نشسته مى شود، پسرم را رنجاندى . وى را در دامان آن حضرت گذاشتم و در پى آب رفتم تا جامه وى را بشويم . چون آمدم و به حضرت نگريستم ، چشمانش پر از اشك بود. گفتم : پدر و مادرم به فدايت يا رسول الله ! وقتى او را به تو دادم خوشحال بودى ، حال كه برگشتم چشمانت پر از اشك است ، چرا يا رسول الله ؟ فرمود : اى ام الفضل ! جبرئيل نزد من آمد و به من خبر داد كه امت من اين فرزندم را در كنار رود فرات مى كشند، خاك سرخى هم برايم آورد.
ابن عباس گويد: ديدم آنگاه كه جبرئيل همراه جمعى از فرشتگان فرود آمد. همه ، بالهاى خود را گشوده بودند و از اندوه بر حسين مى گريستند. همراه جبرئيل مشتى از تربت حسين عليه السلام بود كه چون مشك ، عطر مى پراكند، آن را به فاطمه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله داد و گفت : اى حبيبه خدا! اين تربت فرزندت حسين است . لعنت شدگان او را در سرزمين كربلا خواهند كشت . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: حبيب من ! جبرئيل ! آيا امتى كه فرزند من و فرزند دخترم را بكشند رستگار مى شوند؟ جبرئيل گفت : نه ، بلكه خداوند آنان را دچار اختلاف مى كند و تا آخر روزگار، دلها و زبانهايشان اختلاف پيدا مى كند.
شرحبيل بن ابى عون گفته است . فرشته اى كه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، فرشته درياها بود.
فرشته اى از فرشتگان فردوس به درياى بزرگ فرود آمد و بالهايش را بر آن گشود و فريادى كشيد و گفت : اى اهل دريا! جامه اندوه بپوشيد، چرا كه فرزند محمد، سر بريده و كشته خواهد شد. آنگاه نزد پيامبر آمد و گفت : اى حبيب خدا! روى اين زمين دو گروه از امت تو كشته مى شوند، گروهى ستمگر و تجاوز كار و بى دين كه فرزندت حسين ، پسر دخترت را در زمين كربلا مى كشند. اين هم تربت اوست اى محمد! سپس آن فرشته ، مقدارى از تربت حسين را بر بالهاى خويش گرفت . هيچ فرشته اى در آسمان دنيا نماند مگر آنكه آن تربت را بوييد و اثر و خبرى از آن بر او ماند.
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله آن مشت خاك را كه فرشته آورده بود و گرفت ، پيوسته آن را مى بوييد و مى گريست و با گريه مى گفت : خدايا قاتل فرزندم را خجسته مدار. او را به آتش دوزخ افكن . سپس آن مشت خاك را به او سلمه داد و كشته شدن حسين را در كنار فرات به او خبر داد و گفت : اى ام سلمه ! اين خاك را نزد خود نگهدار. هرگاه تغيير يافت و به خون تازه تبديل شد، فرزندم حسين كشته مى شود.
يك سال از ولادت حسين گذشت كه دوازده فرشته نازل شدند. يكى به چهره شير بود، دومى به صورت گاو، سومى چهره اژدها داشت ، چهارمى به صورت آدميزاد بود و هشت تاى ديگر به صورتهاى ديگر و سر خر بودند. بالهاى خود را گسترده بودند و مى گفتند: يا محمد! آنچه از قابيل بر پدرت نازل شد، بر پسرت حسين پسر فاطمه هم وارد خواهد شد و به هابيل برادر قابيل پاداش خواهند داد و بر قاتل او همانند گناه قابيل بار خواهد شد.
گويد: در آسمانها فرشته اى نماند، مگر آنكه بر پيامبر فرود آمد و هر يك او را در سوك حسين تسليت مى گفت و او را به ثواب آنچه عطا خواهد شد خبر مى داد و تربت آن حضرت را بر وى عرضه مى كرد. پيامبر هم مى فرمود: خدايا خوار كنندگانش را خوار كن ، قاتلانش را بكش و از آنچه طلب كردند، برخوردارشان مساز.
مسور بن مخرمه گويد: يكى از فرشتگان جهان بالا كه از آغاز خلقت جهان بر زمين فرود نيامده بود، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد. آن فرشته از پروردگارش اجازه گرفت و به شوق ديدار پيامبر فرود آمد. چون به زمين فرود آمد. خداوند به او وحى كرد كه اى فرشته ! به محمد خبر بده كه مردى از امتش به نام يزيد، فرزند پاك او، پسر بانوى پاكى همانند مريم دختر عمران را مى كشد.
فرشته گفت : بارالها! از آسمان كه فرود آمدم ، از نرويم بر پيامبرت محمد شادمان بودم . چگونه اين خبر را به او بدهم ؟ كاش بر او فرود نيامده بودم . از بالاى سر آن فرشته ندا دادند كه در پى اجراى فرمان برو.
فرود آمد و بال خود را گشود تا آنكه بيش روى پيامبر ايستاد و گفت : سلام بر تو اى حبيب خدا! من از پروردگارم اجازه خواستم كه نزد تو فرود آيم ، اجازه ام داد.
كاش پروردگارم مال مرا مى شكست و اين خبر را به تو نمى دادم ، كه من مامورم . اى پيامبر خدا! بدان كه مردى از امت تو كه به او يزيد گويند - عذابش افزون باد - فرزند پاك و پسر دختر پاك تو را مى كشد و پس از فرزندت ، از حكومت بهره نخواهد برد. خدا او را بر بدترين كارش ‍ مواخذه خواهد كرد و از دوزخيان خواهد بود.
گويد: چون دو سال تمام از تولد حسين گذشت ، پيامبر به يك سفر رفت . در ميانه راه ايستاد و (انا الله و انا اليه راجعون گفت و چشمانش ‍ اشكبار شد. علتش را پرسيدند، فرمود: اينك اين جبرئيل است كه به من خبر مى دهد از زمينى بر كرانه فرات به نام كربلا كه فرزندم حسين پسر فاطمه در آنجا كشته خواهد شد. گفتند يا رسول الله چه كسى او را مى كشد؟ فرمود: مردى به نام يزيد. خدا هرگز خجسته اش نسازد. گويا محل شهادت و دفن او را در آن زمين مى بينم . در حالى كه سر او را هديه مى برند به خدا سوگند! هيچ كس نيست كه به سر فرزندم حسين بنگرد و خوشحال شود، مگر آنكه خداوند، دل و زبان او را با هم مخالف مى كند.
گويد: پيامبر از آن سفر اندوهگين برگشت ، به منبر رفت و خطبه خواند و موعظه كرد، در حالى كه حسن و حسين عليه السلام مقابل او بودند. پس از پايان خطبه ، دست راست خود را بر سر امام حسن و دست چپ را وى سر امام حسين نهاد، سر به سوى آسمان نهاد و عرضه داشت :
خدايا! من محمد، بنده تو و پيامبر توام ، اينها هم پاكان دودمانم و بهترين ذريه و تبار منند و كسانى اند كه در ميان امتم برجا مى گذارم . خدايا! جبرئيل به من خبر داده كه اين فرزندم را مى كشند و دست از يارى اش مى كشند. خدايا! شهادت را بر او مبارك گردان و او را از سروران شهدا قرار بده . همانا بر هر چيز توانايى .
خداوند! قاتل و واگذار نه او را خجسته مگردان .
گويد: مردم در مسجد گريه بلند كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آيا گريه مى كنيد و يارى اش نمى كنيد؟ خدايا! خودت پشتيبان و ياورش باش .
ابن عباس گويد: سپس برگشت ، با چهره اى دگرگون و سرخ رنگ . خطبه رسا و كوتاهى خواند، در حالى كه چشمانش پر از اشك بود. سپس فرمود: اى مردم ! من دو وزنه سنگين ميان شما برجاى نهادم : كتاب خدا و عترت خودم و نسل خويش و آرام بخش مرگم و ميوه وجودم . از هم جدا نخواهند شد تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند. آگاه باشيد كه در اين مورد از شما نخواهم پرسيد، مگر آنچه را خدا فرمانم داده كه از شما بپرسم ، يعنى مودت درباره خويشاوندانم . بنگريد! مبادا فردا كنار حوض ، مرا در حالى ديدار كنيد كه عترت مرا به خشم آورده و به آنان ستم كرده باشيد! روز قيامت سه پرچم از اين امت بر من وارد خواهد شد. پرچمى سياه و تيره كه فرشتگان از آن به ناله در مى آيند. صاحبان اين پرچم براى من مى ايستند. مى پرسم : شما كيستيد؟ نام مرا فراموش مى كنند و مى گويند: ما اهل توحيد و از عربيم . مى گويم : من احمد، پيامبر عرب و عجمم .
مى گويند: اى احمد! ما از امت تويم . به آنان مى گويم : پس از من با عترت و خاندانم و كتاب پروردگارم چگونه رفتار كرديد؟ مى گويند: كتاب خدا را ضايع و تباه و پاره كرديم ، اما به عترت تو علاقه داشتيم كه از آهن زمين گداخته و رنجور شوند. پس من صورت خود را از آنان بر مى گردانم ، آنان تشنه و سيه رو خارج مى شوند. آنگاه پرچم ديگرى بر من وارد مى شود، تيره تر از اولى . به آنان مى گويم كيستيد؟ مثل سخن آن گروه را مى گويند، اينكه ما از اهل توحيديم و از امت تو.
به آنان مى گويم كيستيد؟ مثل سخن آن گروه را مى گويند، اينكه ما از اهل توحيديم و از امت تو. به آنان مى گويم : با دو امانت سنگين من ، قرآن و عترت چه كرديد؟ مى گويند: ما با قرآن مخالفت كرديم ، ما عترت تو را يارى نكرديم و همه را پاره پاره كرديم . به آنان مى گويم : از من دور شويد. تشنه و سيه رو از پيش من خارج مى شوند. سپس پرچمى وارد مى شود درخشان . به آنان مى گويم : شما كيستيد؟ مى گويند: ما آيين توحيديم ، ما امت محمديم ، ما باز مانده اهل حقيم ؛ آنان كه بار امانت كتاب خدا را بر دوش كشيديم ، حلالش را حلال و حرامش را حرام دانستيم ، دوستدار ذريه پيامبرمان محمد صلى الله عليه و آله بوديم ، به هر چه خود را يارى مى كرديم آنان را يارى كرديم ، در ركاب آنان جنگيديم و با مخالفانشان جهاد كرديم . به آنان مى گويم : مژده باد بر شما! من پيامبر شما محمدم .
شما در دنيا همان گونه بوديد كه توصيف كرديد. آنگاه از حوض خويش به آنان مى نوشانم و سيراب بيرون مى روند. آگاه باشيد! جبرئيل مرا خبر داده كه امت من ، فرزندم حسين عليه السلام را رد سرزمين كربلا مى كشند. لعنت خدا تا ابد بر قاتل او و بر آنكه يارى اش ‍ نكند.
گويد: سپس از منبر پايين آمد. هيچ يك از مهاجران و انصار نبودند مگر آنكه يقين كردند حسين عليه السلام كشته خواهد شد. تا آنكه در زمان عمر بن خطاب كه كعب الاحبار مسلمان شده و به مدينه آمده بود، مردم از او دوباره حوادث و فتنه هاى آخر الزمان مى پرسيدند و او هم درباره آنها سخن مى گفت . افزود: آرى ، بزرگترين فتنه ها، فتنه اى است كه هرگز فراموش ‍ نمى شود، همان فسادى كه خداوند در كتابها بيان فرموده و در كتاب شما هم ياد كرده و فرموده است ؛ فساد در دريا و خشكى آشكار شده است . (٧٣) آغاز اين فساد، كشته شدن هابيل و خاتمه آن كشته شدن حسين بن على است . سپس كعب گفت : مى پندارم كه كشته شدن حسين را كوچك مى شماريد.
آيا نمى دانيد كه در هر شب و روز همه درهاى آسمان گشوده مى شود و به آسمان اجازه گريستن داده مى شود، آسمان هم خون تازه مى گرديد؟ هرگاه آسمان را ديديد كه سرخى از شرق و غرب آن بالا مى رود، بدانيد كه بر حسين مى گريد و اين سرخى در آسمان ظاهر مى شود.
به او گفته شد: اى ابواسحاق ! پس چرا آسمان در مرگ پيامبران و فرزندان پيامبران پيش از اين و در مرگ آنان كه بهتر از حسين بودند چنين نكرد؟ كعب گفت :
واى بر شما! شهادت حسين ، امرى بزرگ است ، چرا كه او پسر دختر برترين پيامبران است و آشكار به او ستم كشته مى شود و به وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله درباره او عمل نمى شود، در حالى كه حسين عليه السلام مايه خشنودى دل و پاره تن پيامبر است ، او را در كربلا مى كشند. سوگند به جان آنكه جان كعب در دست اوست ، فرشتگان آسمان بر او مى گريند و گريه شان تا ابد پايان نمى گيرد و مدفن او، پس از سه محل مكه ، مدينه و بيت المقدس ، بهترين سرزمينهاست . هيچ پيامبرى نيست مگر آنكه آن را زيان كرده و در كنار آن گريسته است . هر روز گروهى از فرشتگان با سلام دادن زيارتش مى كنند. شب جمعه يا روز جمعه كه مى شود، هفتاد هزار فرشته فرود مى آيند و بر او مى گريند. فضايل او و جايگاهى را نزد فرشتگان دارد ياد مى كنند. در آسمانها او را حسين ذبح شده و در زمين ، حسين مقتول گويند.
در بحار الانوار است : فرزند درخشان مظلوم ، روزى كه كشته شود، در روز، آفتاب مى گيرد و در شب ، ماه سه روز ظلمت بر مردم تداوم مى يابد، آسمان آن گونه كه به شما خبر داده ام خون مى بارد، كوهها درهم مى شكنند، درياها موج بر مى دارند. اگر بازمانده اى از ذريه محمد صلى الله عليه و آله و دوستداران محمد صلى الله عليه و آله و دوستداران پدر و مادرش نبود كه به خونخواهى او بر خيزد، خداوند از آسمان بر آنان آتش مى باريد.
سپس كعب گفت : شايد از آنچه درباره حسين بن على گفتم تعجب كرده باشيد! خداوند هيچ چيز از عالم هستى را از اول تا آخر نگذاشته ، مگر آنكه ! حضرت موسى عليه السلام بيان كرده است و هيچ يك از آفريده ها، چه گذشتگان چه آيندگان . چه زن چه مرد نبود، مگر آنكه بر حضرت آدم عليه السلام عرضه شده است .
اين امت بر آدم عرضه شد. آدم به آنان نگريست و به اختلاف و نزاعى كه بر سر دنيا دارند. گفت : پروردگارا! اين امت دنيا را مى خواهند چه كنند؟ آنان كه بهترين و برترين امتهايند! خداوند به او وحى كرد: اى آدم ! فرمان و تقدير من براى آفريده ها و بندگانم همين است .
اى آدم ! آنان خلاف كردند، پس دلهايشان ناهمسان شد. بزودى در زمين من فساد مى كنند، آن گونه كه قابيل ، با كشتن هابيل فساد كرد، و فرزند حبيب من محمد صلى الله عليه و آله را خواهند كشت .
گفت : براى آدم عليه السلام ، شهادت حسين بن على عليه السلام و هجوم امت جدش بر او تجسم يافت .
آدم عليه السلام به آنان نگريست كه سيه چهره بودند. گفت : پروردگارا! آن گونه كه اينان فرزند اين پيامبر بزرگوار را كشتند، بيماريها را بر آنان بگستران .
هبيره بن يريم گويد: پدرم يريم به من گفت : سلمان فارسى را ديدم و اين حديث را بر او نقل كردم . سلمان گفت : كعب راست گفته است و من مى افزايم كه هر چيز از زمين حتى ستاره آسمان و گياهان زمى ! مرگ حسين مى گريند، از ملكوتيان هر كه باشند، آن روز سجده مى كنند و مى گويند: پروردگارا! تو داناى حكيمى . سر از سجده بر نمى دارند تا آنگاه كه فرشته اى
ميان آسمان و زمين ندا مى دهد: اى گروه جانشينان ! سرهايتان را بلند كنيد، به پروردگار عزت وفا كرديد.
گويد: سپس سلمان رو به مريم كرد و گفت : اى يريم ! اى كاش مى دانستى كه آن روز، چه تعداد چشم ، با گريه بر حسين عليه السلام اندوهگين مى شوند و فروغ خود را از دست مى دهند. آنچه كعب گفته راست است . سوگند به آنكه جان سلمان درست اوست ، اگر من آن روزگار را درك كنم ، در كنار او شمشير مى زنم تا آنكه اعضايم جدا شود و در مقابل او كشته شوم . هر كه با او شهيد شود، پاداش هفتاد شهيد از شهداى بدر و احد حنين و خيبر خواهد داشت .
سپس سلمان گفت : اى يريم ! واى بر تو. مى دانسى حسين كيست ؟ حسين ، به گفته پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سرور جوانان بهشتى است . خون او هدر نمى رود تا آنكه در پيشگاه خدا بايستد.
حسين كسى است كه فرشتگان آسمان در شهادت او نالان مى شوند. اى يريم ! مى دانى روزى كه حسين عليه السلام كشته مى شود، چه تعداد فرشتگان فرود مى آيند و او را به آغوش مى كشند؟ همه فرشتگان مى گويند: خداى ما! سرور ما! اين فرزند پيامبرت محمد صلى الله عليه و آله و پسر دختر او و پاره تن اوست . اى يريم ! اگر روزگار شهادت او را درك كنى و بتوانى با او شهيد شوى ، اولين شهيدى باش كه در كنارش كشته مى شود. همانا پس از پيامبران ، در روز قيامت ، هر خونى پس از خون حسين است ، سپس خون شهدايى كه پيش روى او كشته شدند. اى يريم ! بنگر كه اگر جان به در بردى و با او كشته نشدى پس قبر او را زيارت كن .
قبر او هرگز خالى از فرشتگان نيست . هر كس كنار قبر او دو ركعت نماز بخواند. تا زنده است خداوند او را از بغض و دشمنى با آنان نگه مى دارد.
گويد: سلمان در آخر خلافت عمر بن خطاب در مدائن در گذشت . يريم نيز به آن روزگار نرسيد. (٧٤)
٢٠ - شيخ مفيد گويد:
سماك از ابن مخارق از ام سلمه روايت كرده است : روزى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نشسته بود و حسين عليه السلام در دامن او نشسته بود. چشمان پيامبر پر اشك شد. به او عرض كردم : يا رسول الله ! فدايت شوم ، چرا گريانى ؟ فرمود: جبرئيل عليه السلام فرود آمد و در مورد پسرم حسين تسليتم گفت و مرا خبر داد كه گروهى از امت من او را مى كشند. خدا شفاعت مرا به آنان نصيب نكند. (٧٥)
٢١ - خزاز قمى گويد:
ابوالمفضل محمد بن عبدالله ... با سند خويش از عايشه نقل مى كند: غرفه اى داشتيم و هرگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى خواست جبرئيل را ديدار كند، آنجا ملاقاتش مى كرد. يك بار پيامبر، جبرئيل را آنجا ملاقات كرد و به من دستور داد كسى نزد او نيايد. حسين بن على عليه السلام بر آن حضرت وارد شد. جبرئيل گفت : او كيست ؟ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: فرزند من است . پيامبر او را گرفت و روى زانو نشاند. جبرئيل به حضرت گفت : او كشته خواهد شد.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پرسيد: چه كسى او را مى كشد؟ گفت : امت تو او را مى كشند. پيامبر گفت : مى كشند؟ گفت : آرى و اگر بخواهى ، سرزمينى را هم در آن كشته مى شود نشانت مى دهم و به زمين تف در كربلا اشاره كرد، مشتى از خاك سرخ آن برداشت و به پيامبر نشان داد و گفت : اى از قتلگاه اوست . پيامبر گريست . جبرئيل گفت : اى پيامبر! گريه مكن . خداوند به دست قائم شما خاندان ، از آنان انتقام خواهد گرفت . رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت :
حبيبم جبرئيل ! قائم ما خاندان كيست ؟ گفت : نهمين فرزند حسين عليه السلام است . خداوند چنين مرا خبر داده است كه از نسل حسين عليه السلام فرزندى به دنيا خواهد آفريد كه نامش را على گذاشته است . از نسل او فرزندى به نام محمد و از نسل محمد فرزندش جعفر، از نسل از فرزندش ‍ موسى كه تكيه گاهش به خداست و در راه خدا عشق مى ورزد.
از نسل او فرزندش على كه راضى به خدا و دعوتگر به خدا متعال است . از نسل او فرزندش محمد، رغبت انگيز به خدا و مدافع حريم الهى است . از نسل او فرزندش على كه به خدا بسنده مى كند و دوستدار پروردگار است . سپس از نسل از فرزندش حسن ، مومن به خدا و هدايتگر به سوى اوست و از نسل او كلمه حق و زبان صدق و راستى و آشكار كننده حق ، حجت خدا بر بندگانش خواهد بود. او غيبتى طولانى خواهد داشت . خداوند به وسيله او اسلام و مسلمانان را غالب مى كند و كفر و كافران را نابود مى سازد... تا آنكه گويد: گفتم اى عايشه ! آيا پيامبرتان درباره تعداد خلفا پس از او به شما چيزى گفته است ؟ گفت : آرى . سپس ادامه حديث را آورد. كاغذ در آوردم و خبر را نوشتم . او از حفظ و كلمه به كلمه باز گفت . سپس افزود: اى ابا سلمه ! تا زنده ام ، اين را از من پوشيده بدار و كسى مگو. اين حديث با سندهاى ديگر هم روايت شده است .
٢٢ - طبرانى با سند خويش از عايشه نقل كرده است :
حسين بن على عليه السلام به محضر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وارد شد، در حالى كه به او وحى مى شد. سوار بر دوش پيامبر شد و به بازى پرداخت .
جبرئيل به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گفت : اى محمد! آيا دوستش مى دارى ؟ فرمود: چرا دوستش نداشته باشم اى جبرئيل !؟ گفت : ولى پس از تو امتت او را مى كشند. جبرئيل دست خويش را دراز كرد و خاك سفيدى آورد و گفت : اى محمد! اين فرزندت در اين سرزمين كشته مى شود. نام آن زمين تف است . چون جبرئيل از حضور پيامبر رفت ، رسول خدا صلى الله عليه و آله بيرون آمد، در حالى كه گريان بود و آن خاك در دستش بود. فرمود: اى عايشه ! جبرئيل خبرم داد كه فرزند. حسين در سرزمين تف كشته مى شود و پس از من امت من دچار فتنه مى گردند. آنگاه نزد اصحاب رفت كه على ، ابوبكر، عمر، حنيفه ، عمار و ابوذر هم در ميانشان بودند و آن حضرت گريان بود. گفتند: يا رسول الله ! چرا گريه مى كنى ؟ فرمود: جبرئيل مرا خبر داد كه پس از من فرزندم حسين در سرزمين تف كشته مى شود. اين خاك را هم براى من آورد و خبر داد كه مدفن او همان جا خواهد بود. (٧٦)
اين داستان در منابع مختلف با اختلافاتى در تعبير، از عايشه نقل شده است .
٢٣ - ابن عساكر با سند خويش از زينب دختر حجش نقل كرده است :
در حالى كه پيامبر خدا در اتاق من خوابيده بود و حسين هم نزد من بود و تازه افتاد بود، از او غافل شدم . او نزد پيامبر خدا رفت و روى شكم او نشست و آنجا ادرار كرد. رفتم او را بردارم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله بيدار شد و فرمود: او را واگذار. به حال خودش گذاشتم تا كارش تمام شد. پيامبر خدا آب خواست و فرمود: برادر پسر بچه آب ريخته مى شود و ادرار دختر بچه را مى شويند. آب ريختند. سپس وضو گرفت و به نماز ايستاد. چون مى ايستاد، او را در آغوش مى گرفت و چون ركوع مى كرد يا مى نشست به زمين مى گذاشت . سپس نشست و گريست ، آنگاه دست به دعا برداشت . پس از پايان نمازش پرسيدم : اى رسول خدا! امروز از شما ديدم كارى كه پيشتر نمى كردى . فرمود: جبرئيل پيش من آمد و مرا خبر داد كه امت من او را مى كشند. گفتم : اى جبرئيل ! خاك قتلگاهش را نشانم بده . خاك سرخى نشانم داد. (٧٧)
٢٤ - ابن قولويه گويد:
پدرم با سن خويش از زيد شحام از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: جبرئيل ، خبر شهيد شدن حسين عليه السلام را در خانه ام سلمه به رسول خدا صلى الله عليه و آله داد. حسين عليه السلام بر پيامبر وارد شد، در حالى كه جبرئيل پيش او بود. گفت : امت تو اين پسرت را خواهند كشت . رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: از تربت قتلگاه او چيزى نشانم بده . جبرئيل از آن خاك مشتى بر گرفت كه خاكى سرخ بود. (٧٨)
٢٥ - هم او گويد (با سند خويش از امام صادق عليه السلام ).
رسول خدا صلى الله عليه و آله در خانه ام سلمه بود و جبرئيل هم نزد آن حضرت بود. حسين عليه السلام نزد حضرت رفت . جبرئيل گفت : امت تو اين فرزندت را مى كشند. آيا از خاك قتلگاهش نشانت دهم ؟ پيامبر فرمود: آرى . جبرئيل دست برد و مشتى از خاك آن برداشت و به پيامبر خدا نشان داد. (٧٩) ٢٦ - مجلسى گويد:
از برخى افراد مطمئن روايت است كه حسن و حسين عليه السلام روز عيدى وارد اتاق جدشان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شدند و گفتند: يا جداه ! امروز عيد است و فرزندان عربها لباسهاى رنگارنگ پوشيده و خود را آراسته اند. ما لباس نو نداريم ، براى اين پيش تو آمديم . رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به حال آنان نگريست و گريست و نزد او در اتاقش جامه اى مناسب آنان نبود و نمى خواست دل آنان را هم بشكند. از خدا خواست كه دل آنان و مادرشان را به دست آورد.
جبرئيل با دو جامه سفيد بهشتى نازل شد. رسول خدا صلى الله عليه و آله خرسند شد و به آن دو فرمود: اى سروران جوانان بهشتى ! لباسهايتان را بگيريد، خياط قدرت الهى به اندازه قامت شما دوخته است . چون جامه ها را ديدند كه سفيد است ، گفتند: يا جداه ! چرا اين گونه ؟ بچه هاى عرب همه لباسهاى رنگى پوشيده اند. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ساعتى سر بر زير افكند و انديشيد. جبرئيل گفت : اى محمد! ناراحت نباش . چشمانت روشن ! رنگاميز الهى كار را به سامان مى رساند و با هر رنگى كه دلشان بخواهد، دلشان را شاد مى كند. اى محمد! دستور بده تشت و آفتابه اى بياورند. آوردند. جبرئيل گفت : اى رسول خدا! من بر اين خلعتها آب مى ريزم و تو با دستت آنها را بمال تا به هر رنگى كه بخواهند رنگين شود.
پيامبر، جامه حسن را در تشت نهاد و جبرئيل شروع به ريختن آب كرد. پيامبر رو به حسن كرد و فرمود: نور چشمم ! مى خواهى لباست به چه رنگ بادش ؟ گفت : مى خواهم سبز باشد. پيامبر آن را در آب ماليد. جامه به رنگ سبز روشن مثل زبرجد سبز گشت . پيامبر لباس را از آب در آورد و به حسن داد، او هم پوشيد. سپس لباس حسين را در تشت نهاد و جبرئيل آب ريخت .
پيامبر از حسين كه پنج ساله بود پرسيد: نور چشمم ! مى خواهى جامه ات چه رنگى باشد؟ گفت : سر خداوند پيامبر با دست خود جامه را در آن آب ماليد و به رنگ ياقوت سرخ شد. حسين آن را پوشيد.
پيامبر نيز خوشحال شد. حسن و حسين شاد و خندان نزد مادرشان رفتند.
جبرئيل چون صحنه را ديد گريست . پيامبر پرسيد: برادرم جبرئيل ! در چنين روزى كه دو فرزندم شاد شدند، گريان و محزونى ؟ تو را به خدا قسم مرا خبر بده .
جبرئيل گفت : اى رسول خدا! بدان كه تفاوت دو فرزندت بر اساس ‍ تفاوت رنگ است . حسن مسموم خواهد شد و از اثر زهر، پيكرش سبز خواهد شد و فرزندت حسين كشته خواهد شد. او را سر خواهند بريد و پيكرش از خونش رنگين خواهد شد. پيامبر گريست و از اين خبر اندوهش ‍ افزوده شد. (٨٠)
٢٧ - ابن مسعود گويد:
چون پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم پسرش ابراهيم ، از ماريه قبطيه را از دست داد، بشدت ناليد، تا آنجا كه فرمود: دل مى سوزد و چشم مى گريد و ما براى تو اندوهگينيم ، ولى ، چيزى كه خدا را ناخشنود كند نمى گوييم . جبرئيل فرود آمد و گفت : خداى متعال تو را سلام مى رساند و مى گويد: يا زندگى ابراهيم را انتخاب كن تا خدا او را زنده كند و پس از تو وارث نبوت شود و امت تو او را بكشد و به دوزخ رود، يا آنكه حسين ، نواده تو باقى بماند و خداوند پس از تو او را امام قرار دهد. آنگاه نيمى از امت تو او را بكشد، چه با كشتن ، چه با يارى كردن دشمنان او، چه با يارى نكردن و چه با رضايت به قتل او و دشمنى با وى . آنگاه خداوند آن گروه را به دوزخ ببرد. فرمود: دوست ندارم همه امتم به دوزخ رود. بقاى حسين را دوست تر مى دارم . فاطمه عليها السلام هم داغدار او نمى شود. گويد: هرگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دندانهاى حسين و لثه هاى او را مى بوسيد، مى فرمود: فداى تو شوم كه ابراهيم فداى تو شد. (٨١)
٢٨ - فرات كوفى با سند خويش از حذيفه يمانى روايت مى كند:
عايشه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم وارد شد، در حالى كه حضرت رسول ، فاطمه را مى بوسيد. گفت : يا رسول الله ! او را كه شوهر دارد مى بوسى ؟ فرمود: به خدا قسم اگر مى دانستى چه قدر دوستش دارم بيشتر دوستش مى داشتى . آنگاه كه مرا به آسمان چهارم بردند، جبرئيل اذان خواند و ميكائيل اقامه گفت : سپس به من گفت : اذان بگو. گفتم : تو حاضرى و من اذان بگويم ؟ گفت : آرى .
خداوند پيامبران خود را بر فرشتگان برترى بخشيد و بخصوص تو اى محمد! برترى يافته اى .
نزديك شدم و با اهل آسمان چهارم نماز خواندم . چون به آسمان ششم رفتم ، فرشته اى از نور را بر تختى از نور ديدم كه دور او صفى از فرشتگان بودند. سلام دادم . پاسخم را داد، در حالى كه تكيه داده بود. خداى متعال به او وحى كرد كه اى فرشته ! حبيب و برگزيده خلقم به تو سلام داد و تو در حالى كه تكيه داده بودى جواب سلامش را دادى ؟ به عزت و جلالم سوگند، بايد بايستى و به او سلام دهى و تا روز قيامت حق نشستن ندارى . فرشته ايستاد و با من معانقه كرد و گفت : تو چه قدر نزد خداوند محترمى ! چون به حجابهاى نورانى رسيدم ندايم دادند: (امن الرسول بما انزل اليه من ربه (پيامبر به آنچه از سوى پروردگارش بر او نازل شده ، ايمان آورده است ). به من الهام شد و گفتم : و المومنون كل امن بالله و ملائكته و كتبه و رسله (٨٢) (و همه مومنان نيز به خدا و فرشتگان و فرستادگانش ‍ ايمان آوردند). جبرئيل دستم را گرفت و مرا وارد بهشت كرد و من خوشحال بودم .
در آن لحظه درختى از نور را با اكليلى از نور در ريشه اش ديدم كه تا روز قيامت آذين بندى مى شود. جلوتر رفتم ، سيبى ديدم كه تا آن موقع سيبى به آن بزرگى نديده بودم . يكى از آن سيبها را گرفتم و شكافتم ، از آن يك حورى بيرون آمد كه بالهاى آن مثل جلو بالهاى عقاب بود. گفتم : از آن كيستى ؟ گريست و گفت : از پسر دخترت حسين بن على عليه السلام كه مظلومانه كشته مى شود.
جلوتر رفتم . به خرماى رطبى برخوردم ، نرمتر از كره و شيرينتر از عسل . يك خرما برداشتم با اشتها خوردم . خرما به نطفه اى در پشت من تبديل شد. چون به زمين هبوط كردم ، با خديجه همبستر شدم . به فاطمه عليها السلام بار دار شد. پس فاطمه ، حوريه انسى است . هرگاه به بوى بهشت مشتاق شوم ، بوى دخترم فاطمه را استشمام مى كنم . (٨٣)

خبر دادن انبيا از شهادت امام حسين عليه السلام
٢٩ - صدوق گويد:
از شگفت ترين شگفتيها آن است كه مخالفان ما روايت مى كنند كه عيسى بن مريم عليه السلام به سرزمين كربلا گذشت . آهوانى را ديد كه گرد هم آمده اند. آنها گريه رو به طرف او آوردند.
عيسى عليه السلام نشست و حواريون او هم نشستند. او گريست ، آنان هم گريستند، در حالى كه نمى دانستند آن حضرت چرا نشست و گريست . گفتند: اى روح خدا و كلمه پروردگارا! چرا گريه مى كنى ؟ فرمود: آيا مى دانيد كه چه سرزمينى است ؟ گفتند: نه . فرمود: اينجا سرزمينى است كه فرزند احمد، پيامبر بزرگوار و فرزند دختر پاك او كه همچون مادر من است كشته مى شود و همينجا مدفون مى گردد... (٨٤)
٣٠ - ابن قولويه با سند خويش از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه فرمود:
اسماعيلى كه خداوند در قرآن از او ياد كرده و فرموده است : (اسماعيل را در كتاب ياد كن ، او راست وعده بود و پيامبرى مرسل بود، (٨٥)، پس ‍ حضرت ابراهيم نبود، بلكه يكى از پيامبران بود كه خداوند او را به سوى قومش برانگيخت ، او را گرفتند و پوست سر و صورتش را كندند. فرشته اى از سوى خداى متعال نزد او آمد و گفت : خدا مرا فرستاده است هر دستورى بدهى انجام دهم . گفت : من به حسين عليه السلام اقتدا مى كنم و كارى كه با او كردند. (٨٦)

خبر دادن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از شهادت او
٣١ - شيخ مفيد گويد:
از ام سلمه روايت شده است : شبى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم از نزد ما بيرون رفت و غيبت او طول كشيد. سپس غبار آلوده و پريشان برگشت ، در حالى كه دستش بسته بود. عرض كردم يا رسول الله ! اين گونه پريشان و غبار آلودى ؟ فرمود: در همى زمان مرا به جايى در عراق بردند كه نامش كربلاست . در آنجا قتلگاه فرزندم حسين و گروهى از فرزندان و اهل بيت خود را ديدم .
پيوسته خونهاى آنان را جمع آورى مى كرديم . اين همان است در دستم (و دستش را پيش من گشود). فرمود: اين را بگير و نگهدار. من آن را گرفتم . مثل خاك سرخ بود. در شيشه اى گذاشتم و در آن را بستم و نگهداشتم .
چون حسين عليه السلام از مكه به سمت عراق خارج شد، هر روز و شب آن شيشه را در آورده ، مى بوييدم و به آن نگاه مى كردم و بر شهادت او مى گريستم چون روز دهم محرم شد، روزى كه حسين عليه السلام در آن روز شهيد شد، اول روز آن شيشه را در آوردم به همان حال بود. آخر روز كه سراغ آن رفتم ، ديدم كه خون تازه است . در خانه ام ناله زدم و گريستم و خشم خود را فرو بردم و آن را پنهان داشتم ، از بيم آنكه مبادا دشمنان اهل بيت در مدينه بشنوند و به شماتت شتاب ورزند. پيوسته لحظه شمارى مى كردم تا آنكه پيك ، خبر شهادت او را آورد و آنچه ديده بودم تحقق يافت . (٨٧)
٣٢ - فرات كوفى به سند خويش از امام صادق عليه السلام چنين روايت مى كند:
حسين بن على عليه السلام در آغوش مادرش بود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را گرفت و فرمود: خدا كشنده ات را لعنت كند. خدا عريان كننده تو را لعنت كند، خدا همدستان بر ضد تو را هلاك كند و بين من و آنان كه بر ضد تو يكديگر را يارى كردند داورى كند.
فاطمه زهرا عليها السلام گفت : پدر! چه مى گويى ؟ فرمود: دخترم ! به يادم آمد آنچه پس از من و تو از اذيت و آزار و ظلم و ستم بر او وارد مى شود، در حالى كه او در آن روز ميان گروهى است كه مثل ستارگان آسمان درخشانند و مشتاق شهادت . گويا محل سپاه و جاى بار افكندند و تربت آنان را مى بينم .
گفت : پدر! آنجا كه توصيف مى كنى كجاست ؟ فرمود: جايى است به نام كربلا كه براى ما و امت ، سرزمين رنج و بلاست و بدترين افراد امتم براى كشتن آنان بيرون مى آيند و هر يك از آنان چنانند كه اگر همه آسمانيان و زمينيان از آنان شفاعت كنند، شفاعتشان پذيرفته نمى شود و در آتش ، جاودانند.
گفت : پدر! آيا كشته مى شود؟ فرمود: آرى دخترم ! هيچ كس از گذشتگان مثل او كشته نشده است . اهل آسمانها و زمينها، و فرشتگان ، حيوانات ، گياهان ، درياها، و كوهها بر او مى گريند و اگر اجازه داده شود، هيچ جنبنده اى روى زمين باقى نمى ماند. كسانى از دوستداران ما براى يارى او مى آيند كه در روزى زمين خدا شناستر و وفادارتر به حق ما از آنان نيست و در روى زمين جز آنان كسانى نيستند كه به او توجه كنند. آنان چراغهاى فرزندان در تاريكيهاى ستم و شفيعانند. آنان فردا بر حوض من وارد مى شوند و هرگاه وارد شوند، آنان را از چهره هايشان مى شناسم . همه پيروان اديان ، سراغ پيشوايانشان مى روند. آنان هم ما را مى جويند و جز ما را نمى طلبند. آنان سبب برپايى زمينند و باران به بركت وجود آنان مى بارد.
فاطمه زهرا عليها گفت : پدر! (انا الله و گريست . پيامبر به او فرمود: دخترم ! اهل بهشت ، همان شهيدان در دنيايند؛ آنان كه (جانها و اموالشان را در مقابل بهشت فروختند. در راه خدا جهاد مى كنند، مى كشند و كشته مى شوند و اين وعده راست الهى است (٨٨). پاداشى كه نزد خداست ، از دنيا و آنچه در آن است بهتر است .
شهادتى كه راحت تر از مرگ است ، بر هر كه شهادت مقدر باشد به شهادتگاهش بيرون مى شود و هر كس هم كشته نشود، بعدا خواهد مرد. اى فاطمه دختر محمد! آيا دوست ندارى فرداى قيامت درباره حساب اين مردم فرمان بدهى و فرمانت اطاعت شود؟ آيا دوست ندارى كه قيامت درباره حساب اين مردم فرمان بدهى و فرمانت اطاعت شود؟ آيا دوست ندارى كه فرزندت از حاملان عرش باشد؟ آيا نمى خواهى پدرت چنان باشد كه براى شفاعت به سراغش ‍ آيند؟ آيا نمى پسندى كه در روز تشنگى ، شوهرت نگهبان حوض كوثر باشد و دوستان او را سيراب كند و دشمنانش را منع كند. آيا نمى خواهى شوهرت تقسيم كننده بهشت و جهنم باشد، آتش به فرمان او باشد، هر كه را بخواهد از دوزخ نجات بخشد و هر كه را بخواهد در آتش واگذارد؟ آيا نمى پسندى كه به فرشتگان بنگرى كه در اطراف آسمان به تو مى نگرند و منتظر فرمان توند و به شوهرت مى نگرند كه در حضور همه خلايق ، نزد خداوند با آنان مخاصمه مى كند؟ وقتى كه حجتهاى او بر همه غالب مى شود و به آتش ‍ فرمان داده مى شود كه از او اطاعت كند، فكر مى كنى خداوند با قاتل فرزندت و قاتلان تو چه خواهد كرد؟
آيا نمى پسندى كه فرشتگان آسمان بر فرزندت بگريند و هر چيزى بر او اندوهگين باشد؟ آيا نمى پسندى كه هر كس به زيارت او آيد در پناه خدا باشد و همانند كسى باشد كه به حج و عمره خانه خدا رفته باشد و يك لحظه از رحمت خدا دور نباشد و هرگاه بميرد، شهيد مرده باشد و اگر بماند، تا زنده است نگهبانان الهى پيوسته دعايش كنند و همواره در حفظ و ايمنى خدا باشد تا آنكه از دنيا برود؟
فاطمه عليها السلام گفت : اى پدر! تسليم و راضى شدم و بر خدا توكل كردم . پيامبر دست خود را بر قلب و چشمان او كشيد و گفت : من و شوهرت و تو و دو فرزندت جايگاهى خواهيم داشت كه چشمت روشن و دلت شاد باشد. (٨٩)
٣٣ - ابن قولويه به سند خود از امام صادق عليه السلام چنين روايت كرده است :
روزى حسين بن على عليه السلام در دامان پيامبر بود و آن حضرت به بازى با وى و خنداندن او مشغول بود. عايشه گفت : اى رسول خدا! چه قدر از اين بچه خوشت مى آيد! پيامبر به او فرمود: واى بر تو! چگونه دوستش ‍ نداشته باشم و از او خوشم نيايد كه ميوه دلم و نور چشمم است ، ولى امتم او را خواهند كشت !؟ هر كس پس از مرگش وى را زيارت كند، خداوند پاداش حجى از حجهاى مرا به او مى دهد. گفت : يا رسول الله ! حجى از حجهاى تو؟ فرمود: آرى ، دو حج از حجهاى من . گفت : يا رسول الله ! دو حج از حجهاى تو؟ فرمود: آرى ، بلكه چهار حج . گويد: همچنان اجر آن را مى افزود و چند برابر مى كرد تا به ٩٠ حج از حجهاى رسول خدا با عمره هايش رسيد. (٩٠)
٣٤ - خزاز قمى با سند خويش از عبدالله بن عباس چنين نقل كرده است .
خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيدم ، در حالى كه حسن بر دوش او و حسين روى زانوى حضرت بود. حضرت رسول آن دو را نوازش ‍ مى كرد و مى بوسيد و مى فرمود: خدايا! دوست باش با كسى كه با اين دو دوستى كند و دشمن بدار كسى را كه با اين دو دشمنى كند. سپس فرمود: اى ابن عباس ! گويد مى بينمش كه صورتش از خونش رنگين است ، فرا مى خواند و پاسخش نمى دهند، به يارى مى طلبد و يارى اش نمى كنند.
گفتم : يا رسول الله ! چه كسى چنين مى كند؟ فرمود: بدترين افراد امتم . آنان را چه مى شود؟!
خدا شفاعت مرا به آنان نرساند...، تا آخر حديث . (٩١)
٣٥ - كنجى شافعى با سند خويش از انس بن حارث روايت كرده است كه گويد:
شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه مى فرمود: اين پسرم (يعنى حسين ) در سرزمين كربلا كشته مى شود. هر كس از شما شاهد آن صحنه باشد يارى اش كند.
گويد: انس بن حارث به كربلا و در ركاب حسين عليه السلام شهيد شد. (٩٢)
٣٦ - ابن شهر آشوب گويد:
از ابن عباس روايت شده كه گويد: هند از عايشه خواست كه تعبير خوابى را از پيامبر بپرسد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بگو خوابش را تعريف كند. گفت : در خواب ديدم گويى خورشيد از بالاى سرم طلوع كرده و ماه از نشيمنگاه من بيرون شده و گويا ستاره اى سياه از ماه در آمد و به خورشيدى حمله آورد كه از خورشيد بيرون آمده بود، ولى كوچكتر از آن بود و آن را بلعيد. با بلعيدن آن ، افق سياه شد. سپس ستاراگانى را ديدم كه از آسمان آشكار شد و در زمين ستاره هايى تيره را ديدم ، جز اينكه ستاره هاى تيره از هر سو همه افق زمين را فرا گرفت .
اشك ، چشمان رسول خدا را گرفت . دوبار فرمود: آن هند است ؛ اى دشمن خدا بيرون شو! اندوههايم را تازه كردى و خبر مرگ عزيزانم را آوردى .
چون هند بيرون رفت ، پيامبر فرمود: خدايا! او و دودمانش را لعنت كن . از آن حضرت درباره تعبير آن خواب پرسيدند. فرمود: خورشيد كه بر سر او تابيد، على بن ابى طالب است ، ستاره سياهى كه از ماده در آمد، معاويه فريب خورده فاسق و منكر خداست ، آن ظلمتى كه او پنداشت و ستاره سياهى را ديد كه از ماه بيرون آمد و حمل به خورشيدى كرد كه كوچكتر از خورشيد در آمده بود و آن را به كام كشيد و سياه شد، آن ، فرزندم حسين است كه پسر معاويه او را مى كشد و خورشيد تيره مى گردد و افق تاريك مى شود. ستاره هاى سياهى كه همه زمين را فرا گرفتند، بنى اميه اند. (٩٣)
٣٧ - علامه مجلسى گويد:
ابن عبدالبر در كتابش ، بهجه المجالس و انس الجالس گفته است كه به امام صادق عليه السلام كه يكى از امامان دوازده گانه است گفتند: تعبير شدن خواب تا چه قدر تاخير مى افتد؟ فرمود: پنجاه سال ، چرا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله سگ لك و پيس دارى را در خواب ديد كه خون او را مى ليسد.
چنين تاويل فرمود كه مردى حسين پسر فاطمه را مى كشد و او شمر بن ذى الجوشن بود كه مردى آبله رو بود. تعبير خواب حضرت ، پنجاه سال بعد انجام گرفت . (٩٤)
٣٨ - از امام حسن عسكرى عليه السلام روايت شده كه :
در تفسير اين آيه (و از شما پيمانتان را گرفتيم كه خونهايتان را نريزيد و خودتان را از سرزمينهايتان بيرون نكنيد. پس همه اقرار كرديد در حالى كه شاهد بوديد.
سپس اين شماييد كه خودتان را مى كشيد و گروهى از خودتان را از سرزمينهايشان بيرون مى كنيد و از روى گناه و تجاوز بر ضد آنان مى شوريد (٩٥)، فرمود: پدرم از پدرانش از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده اند كه فرمود: چون اين آيه در مذمت يهود نازل شد كه عهدهاى الهى را شكستند و از فرمان خدا روى برتافتند و رسول خدا را تكذيب كردند و پيامبران الهى را كشتند، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى اصحاب من ! آيا به شما خبر دهم كه از يهود امت من چه كسانى شبيه آنانند؟ گفتند: آرى يا رسول الله ! فرمود: گروهى از بنى اميه كه مى پندارند از امت منند و خود را پيرو آيين من مى پندارند، ولى برجستگان ذريه من و نسل پاك و من و فرزندان دخترم را مى كشند و آيين مرا دگرگون مى كنند و سنت مرا تغيير مى دهند و فرزندانم حسن و حسين را مى كشند، آن گونه كه نياكان اين قوم يهود، زكريا و يحيى عليهما السلام را كشتند. آگاه باشيد! خداوند آنان را لعنت مى كند، آن گونه كه پيشتر ايشان را لعنت كرد و خداوند بر باز ماندگان نسل آنان تا روز قيامت ، امامى را بر مى انگيزد، هدايتگر و هدايت شده از نسل حسين كه تا به آخر آنان را مى كشد و انتقام خون جدش حسين را مى ستاند و در روز قيامت عذابى سخت تر دارند، و بد سرانجامى است .
آگاه باشيد! لعنت خدا بر قاتلان حسين عليه السلام و دوستداران و ياوران آن قاتلان و بر آنان كه بدون تقيه ، در ملعون بودن آنان شك كنند و درود خدا بر گريه كنندگان بر حسين و عزاداران او. درود خدا بر هر كس كه از روى مهربانى و عاطفه و دلسوزى بر حسين بگريد. درود خدا بر لعنت كنندگان بر دشمنان اهل بيت و بر آنان كه دلى آكنده از خشم و نفرت از آنان دارند. هلا! كه راضيان به كشتن حسين ، در قتل او شريكند و كشندگان او و ياران و پيروان گذشته و آينده آنان ، از دين خدا به دورند. لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر آنان باد!
آگاه باشيد! خداوند به فرشتگان مقرب خويش دستور مى دهد اشكهاى گريه كنندگان بر عزاى حسين عليه السلام را گرفته و گرد آورند و به خزانه بهشت ببرند و آنان را با (آب حيات بياميزند تا هزار بار گواراتر و خوشبوتر گردد و فرشتگان مقرب ، اشك آنان را كه در شهادت حسين و مصيبت او خوشحال و خندانند گرفته و به جهنم مى برند و با چركابهاى داغ جهنم مى آميزند تا آن را هزار بار جوشانتر و عذاب آورتر سازد و خداوند عذاب دشمنان آل محمد را در روز قيامت با اين چركابه هاى گدازان شديدتر مى كند. (٩٦)
روايات فراوانى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دباره خبر دادن از شهادت فرزندش حسين عليه السلام نقل شده كه براى پرهيز از طولانى شدن ، از آوردن آنها چشم مى پوشيم . خواستاران به منابع آن رجوع كنند.
----------------------------------------
پاورقى ها:
٧١- ظهر الفساد فى البر و البحر (سوره روم ، آيه ٤١).
٧٢- الفتوح ، ج ٣، ص ٣٢٤ (و منابع متعدد ديگر). ٢. ارشاد، ص ٢٥٠.
٧٣- ظهر الفساد فى البر و البحر (سوره روم ، آيه ٤١).
٧٤- الفتوح ، ج ٣، ص ٣٢٤ (و منابع متعدد ديگر). ٢. ارشاد، ص ٢٥٠.
٧٥- مثل سند احمد، ج ٣، ص ٢٦٥ و ٢٤٢، المعجم الكبير، ج ٣ ص ١٠٦، امالى شيخ طوسى ، ص ‍ ٣٢٩ و...
٧٦- المعجم الكبير، ج ٣، ص ١٠٧.
٧٧- تاريخ ابن عساكر (شرح حال امام حسين )، ص ١٨١.
٧٨- كامل الزيارات ، ص ١٢٨.
٧٩- همان ، ص ١٢٩.
٨٠- بحار الانوار، ج ٤٤، ص ٢٤٥.
٨١- اثبات الوصيه ، ص ١٦٢.
٨٢- سوره بقره ، آيه ٢٨٥.
٨٣- تفسير فرات ، ص ٧٥.
٨٤- اكمال الدين ، ص ٥٣١. همه روايت در خبر دادن امير مومنان عليه السلام خواهد آمد.
٨٥- و اذكر فى الكتاب اسماعيل انه كان صادق الوعد و كان رسولا نبيا (سوره مريم ، آيه ٥٤.
٨٦- كامل الزيارات ، ص ١٣٧.
٨٧- ارشاد، ص ٢٥٠.
٨٨- سوره توبه ، آيه ١١١ (ان الله اشترى ...).
٨٩- تفسير فرات كوفى ، ص ١٧١.
٩٠- كامل الزيارات ، ص ١٤٣.
٩١- كفايه ، الاثر، ص ١٦.
٩٢- كفايه الطالب ، ص ٢٨١.
٩٣- مناقب ، ج ٤، ص ٧٢.
٩٤- بحار الانوار، ج ٦٥، ص ٦٠.
٩٥- و اذ اخذنا ميثاقكم ... (سوره بقره ، آيه ٨٥).
٩٦- تفسير الامام العسكرى ، ص ٣٦٧.
۳
خبر دادن امير المؤ منين عليه السلام از شهادت او خبر دادن امير المؤ منين عليه السلام از شهادت او
٣٩ - ابن قولويه به خويش از ابراهيم نخعى نقل كرده است :
امير مومنان عليه السلام بيرون آمد و در مسجد نشست . اصحاب او پيرامون وى جمع شدند.
حسين عليه السلام آمد و در برابر حضرت ايستاد. امام دست بر سر او كشيد و فرمود: پسرم ! خداوند اقوامى را در قرآن نكوهش كرده و فرموده است . (نه آسمان بر آنان گريست و نه مهلت داده شدند (٩٧). به خدا قسم پس از من تو را مى كشند، آنگاه آسمان و زمين بر تو مى گريند. (٩٨)
٤٠ - ديلمى گفته است :
على عليه السلام فرمود: اى شبث بن ربعى و تو اى عمرو بن حريق و پسرت محمد و تو اى اشعث بن قيس ! به خدا قسم پسرم حسين عليه السلام را مى كشيد. حبيبم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من چنين حديث كرده است . واى بر آنكه دشمنش رسول خدا و دخترش فاطمه باشد.
چون حسين بن على عليه السلام كشته شد، شبث بن ربعى ، عمرو بن حريق و محمد بن اشعث نيز از جمله كسانى بودند كه از كوفه به كربلا رفته در كربلا با او جنگيدند و او را كشتند و اين يكى از نشانه هايش بود. (٩٩)
٤١ - ابن قولويه سند خويش روايت كرده است :
على عليه السلام بر مردم خطبه مى خواند و مى فرمود: پيش از آنكه مرا از دست بدهيد از من بپرسيد.
به خدا سوگند از هيچ چيز گذشته و آينده از من نمى پرسيد مگر آنكه به شما خبر مى دهم . سعد بن ابى وقاص برخاسته ، پرسيد: يا امير المؤ منين ! مرا خبر ده كه در سر و صورتم چند مو هست ؟ به او فرمود: به خدا سوگند تو از من چيزى پرسيدى كه دوست من رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من فرموده بود كه تو از آن خواهى پرسيد. در سر و صورت تو هيچ مويى نيست مگر آنكه در بيخ آن شيطانى نشسته است و در خانه تو بچه اى است كه پسرم حسين را مى كشد. آن روز عمر سعد، كودكى بود كه جلو پدرش ‍ بازى مى كرد. (١٠٠)
٤٢ - صدوق به سند خويش از اصبغ بن نباته نقل كرده است :
روز امير مومنان على بن ابى طالب عليه السلام نزد ما آمد، در حالى كه دستش در دست پسرش حسن بود و مى فرمود: روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نزد ما آمد، در حالى كه به همين صورت دستم در دست او بود و مى فرمود: پس از من ، بهترين آفريده ها و سرور آنان ، اين برادرم است ؛ پس از من او پيشواى هر مسلمان و سرپرست هر مومن است . آگاه باشيد! من نيز مى گويم : پس از من بهترين مردم و سرور آنان ، اين پسرم است و پس ‍ از وفات من او امام و سرپرست هر مومن است . پس از من به او ستم مى شود، آن گونه كه پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مظلوم شدم . پس از حسن ، بهترين مردم و سرورشان ، برادر او پسرم حسين است كه پس از برادرش در سرزمين كربلا مظلوم كشته مى شود.
او و اصحابش از سروران شهيدان در روز قيامتند. پس از حسين نه نفر از نسل او جانشينان خداوند در زمين و حجتهاى او بر بندگان اويند... (١٠١)
٤٣ - ابن قولويه به سند خويش از حارث اعور چنين روايت كرده است :
على عليه السلام فرمود: پدر و مادرم به فداى حسين كه در پشت كوفه شهيد مى شود. به خدا قسم گويا مى بينم كه حيوانات صحرا از هر نوع ، سر و گردنهايشان را به قبر او مى كشند و شب تا صبح بر او گريسته مرثيه مى خوانند. هرگاه چنين شد، مبادا شما (با ترك زيارتش ) جفا كنيد. (١٠٢)
٤٤ - بحرانى گفته است كه در برخى كتابهاى مقتل امير المؤ منين آمده است :
امير المؤ منين عليه السلام هنگام وفاتش وقتى گريه بسيار امام حسن عليه السلام را ديد، به او فرمود: پسرم آيا بر مرگ پدرت ناله مى كنى ؟ فردا پس از من تو مسموم مى شود و مظلوم كشته مى شود و برادرت حسين نيز همين گونه با شمشير كشته مى شود و به جدتان ، پدرتان و مادرتان مى پيونديد. (١٠٣)
٤٥ - به نقل ابن مغازلى :
محمد بن حسين زعفرانى از عبدالله بن نجى از پدرش نقل كرده است كه همراه على عليه السلام به سفر رفت . وى حامل ظرف آب و وضوى حضرت بود. در مسير صفين چون به نينوا رسيد، فرمود: صبر كن ابا عبدالله ! صبر كن كنار شط فرات ! گفتم : ابا عبدالله كيست ؟ على عليه السلام فرمود: خدمت پيامبر رسيدم در حالى كه چشمانش پر از اشك بود. گفتم : ابا عبدالله كيست ؟ على عليه السلام فرمود: خدمت پيامبر رسيدم در حالى كه چشمانش پر از اشك بود. گفتم : اى پيامبر خدا! آيا كسى تو را به خشم آورده است ؟ چرا چشمانت گريان است ؟ فرمود: اينك جبرئيل از پيش من برخاست و رفت و به من خبر داد كه حسين ، كنار شط فرات كشته مى شود و گفت : مى خواهى از تربت او ببويى ؟ گفتم : آرى . دستش دراز كرد و مشتى از تربت آنجا برداشت و به من داد. من بى تاب شدم و چشمانم به اشك نشست . (١٠٤)
٤٦ - ابن سعد با سند خويش از على عليه السلام نقل كرده است كه فرمود:
حسين بن على كشته خواهد شد و من سرزمينى را كه در آن كشته مى شود مى شناسم . در نزديكى دو نهر در غريب به شهادت مى رسد. (١٠٥)
٤٧ - علامه مجلسى به نقل از برخى كتابهاى معتبر از لوط بن يحيى از عبدالله بن قيس چنين روايت كرده است :
همراه رزمندگان در ركاب على عليه السلام در صفين بودم . ابو ايوب اعور سلمى بر آب مسلط شد و جلو آب برداشتن مردم را گرفتن . مسلمانان از تشنگى زبان به شكوه گشودند. حضرت ، سوارانى را براى باز پس گرفتن آب گسيل داشت و آنان ناكام برگشتند و حضرت اندوهگين شد. فرزندش ‍ حسين عليه السلام گفت : پدر جان ! من براى گشودن آب بروم ؟ فرمود: برو پسرم . حسين همراه سوارانى رفت و ابو ايوب را از تسلط بر آب كنار زد و در آنجا خيمه افراشت و سواران را فرود آورد. آنگاه نزد پدرش آمد و خبر داد. على عليه السلام گريست . گفتند: يا على ! براى چه گريه مى كنى ؟ به بركت حسين اين نخستين پيروزى است .
فرمود: يادم آمد كه او در صحراى كربلا لب تشنه كشته خواهد شد و اسبش در حالى كه مى دود و شهيد مى كشد، مى گويد: داد از امتى كه پسر دختر پيامبرش را كشت ! (١٠٦)
٤٨ - نصر بن مزاحم با سند خويش از هرثمه نقل كرده است :
با على عليه السلام در جنگ صفين بوديم ، چون در كربلا فرود آمديم با ما نماز خواند و پس از سلام نماز، مشتى از تربت كربلا برداشت و بوييد و فرمود: آه بر تو اى خاك ! از تو كسانى برانگيخته خواهند شد كه بى حساب وارد بهشت مى شوند. پس از بازگشت از جنگ ، هرثمه به زنش ، جردا دختر سمير كه هوادار على بود گفت : نمى خواهى تو را از محبت ابا الحسن به شگفتى آورم ؟
چون به كربلا رسيديم ، مشتى از تربت آن را بر گرفت و بوييد و گفت : آه بر تو اى خاك ! كسانى از تو برانگيخته خواهند شد كه بى حساب وارد بهشت مى شوند. او را چه به علم غيب ! همسرش گفت : اى مرد! ما را واگذار! على عليه السلام جز حق نگفته است .
چون عبيدالله بن زياد، آن گروه را براى نبرد با حسين بن على و يارانش ‍ فرستاد، من در زمره آن گروه بودم . چون به آن قوم و به امام حسين و يارانش ‍ رسيدم ، جايى را كه على عليه السلام ما را در آن فرود آورده بود و سرزمينى را كه تربتش را برداشته و بوييده بود شناختم و حرف آن حضرت را بر ياد آوردم . از اين سفر ناراحت شدم . با اسبم نزد حسين آمدم ، ايستادم و بر او سلام كردم و سخنى را كه در همين سرزمين از پدرش شنيده بودم باز گفتم . حسين عليه السلام فرمود:
با مايى يا بر ما؟ گفتم : اى پسر پيامبر! نه با تو نه بر تو. زن و بچه ام را گذاشته ام و از ابن زياد بر آنان بيمناكم . حسين فرمود: پس ‍ از اينجا بگريز تا شاهد كشته شدن ما نباشى . سوگند به آنكه جان محمد در دست اوست ، امروز هيچ كس نيست كه كشته شدن ما را ببيند و ما را يارى نكند مگر آنكه خداوند او را وارد دوزخ مى كند.
گويد: از آن سرزمين گريختم تا شاهد كشته شدنش نباشم . (١٠٧)
اين ماجرا با سندهاى مختلف و تعابير گوناگون در منابع آمده كه براى پرهيز از طولانى شدن ، آنها را نياورديم .
٤٩ - ابن قولويه با سند خويش از ابى عبدالله جدلى نقل كرده است :
خدمت امام على عليه السلام رسيدم ، در حالى كه حسين نزد او بود. با دستش بر شانه حسين زد.
سپس فرمود: اين فرزند كشته مى شود و كسى يارى اش نمى كند. گفتم : اى امير المؤ منين ! به خدا سوگند كه چنين زندگانى بسيار بد است . فرمود: اين حادثه ، حتمى است . (١٠٨) ٥٠ شيخ طوسى با سند خويش از ابوطفيل نقل كرده است :
مسيب بن نجبه نزد امير المؤ منين عليه السلام آمد، در حالى كه گريبان عبدالله بن سبا را گرفته بود.
حضرت فرمود: قضيه چيست ؟ گفت : بر خدا و رسول خدا دروغ مى بندد. فرمود: چه مى گويد؟
گويد: سخن مسيب را نشنيدم ، ولى شنيدم كه امير المؤ منين عليه السلام مى فرمود: هيهات ! هيهات از غضب ! ولى ناقه سوارى نزد شما مى آيد، پاى در ركاب و شتابان ، حج و عمره به پايان برده او را مى كشند (مقصودش ‍ حسين بن على عليه السلام بود). (١٠٩)
٥١ - شيخ با سند خويش از جبله مكيه از ميثم تمار نقل كرده است كه مى گفت : به خدا قسم ! اين امت ، پسر پيامبرش را در دهم محرم مى كشد و دشمنان خدا آن روز را روز خجسته مى دانند، و اين حتمى است . در علم خدا چنين ياد شده است و مولايم امير مومنان عليه السلام به من خبر داده است . به من خبر داده است كه هر چيز، حتى حيوانات صحرا و ماهيان دريا و پرندگان آسمان و خورشيد و ماه و آسمان و زمين و مومنان جن و انس و همه فرشتگان آسمانها و نگهبان بهشت و دوزخ و حاملان عرش بر او مى گريند و آسمان خون و خاكستر مى بارد.
سپس فرمود: لعنت الهى بر قاتلان حسين عليه السلام حتمى گشت ، آن گونه كه بر مشركان حتمى شد كه براى خدا شريك قرار دادند، و بر يهود و نصارا و مجوس .
حبله گويد: گفتم اى ميثم ! چگونه مردم ، روزى را كه حسين عليه السلام در آن كشته مى شود روز بركت مى شمارند؟ ميثم گريست و گفت : آنان بر اساس ‍ حديثى دروغين مى پندارند كه آن ، روزى است كه خدا توبه آدم عليه السلام را پذيرفته است ، در حالى كه خداوند در ذيحجه توبه آدم را پذيرفت و مى پندارند روزى است كه خداوند توبه داوود را پذيرفت ، در حالى كه خداوند در ذيحجه توبه او را پذيرفت و مى پندارند روزى است كه خداوند، يونس را از شكم ماهى بيرون آورد، در حالى كه خداوند در ذيقعده او را از شكم ماهى خارج ساخت . مى پندارند روزى است كه كشتى نوح بر كوه جودى قرار گرفت ، در حالى كه كشتى نوح روز هجدهم ذى حجه قرار گرفت و مى پندارند روزى است كه خداوند دريا را براى بنى اسرائيل شكافت ، در حالى كه آن ، در ماه ربيع الاول بود.
سپس ميثم گفت : اى جبله ! بدان كه حسين بن على در روز قيامت سرور شهيدان است و ياران او بر ساير شهيدان برترند. اى جبله ! هرگاه به خورشيد نگاه كردى كه سرخ بود همچون خون تازه ، بدان كه سرورت حسين كشته شده است .
جبله گويد: روزى بيرون آمدم و خورشيد را ديدم كه بر ديوارها تابيده است ، گويا ملافه هايى رنگين است . آنگاه صيحه كشيدم و گريستم و گفتم : به خدا سوگند! حسين بن على عليه السلام كشته شد. (١١٠)
خبر دادن امام حسن عليه السلام از شهادت برادرش حسين عليه السلام گذشت و تكرار نمى كنيم .

پيشگويى امام حسين عليه السلام از شهادتش
٥٢ - ابن قولويه با سند خويش نقل مى كند كه حسين بن على عليه السلام فرمود:
سوگند به آنكه جان حسين در دست اوست ، حكومت بنى اميه به پايان نمى رسد تا آنكه مرا بكشند. آنان قاتلان منند. اگر مرا بكشند، هرگز هيچ كدامشان به خير و نيكى نرسيده اند و در راه خدا عطايى نگرفته اند. من و خاندانم اولين كشته اين امتيم . سوگند به آنكه جان حسين در دست اوست ، قيامت بر پا نمى شود، در حالى كه كسى از بنى هاشم بر روى زمين مانده باشد كه چشم بر هم بزند. (١١١)
در اين زمينه روايات ديگرى نيز هست كه در باب شهادتش خواهد آمد.

پيشگويى باد از شهادتش
٥٣ - طريحى گويد:
روايت شده كه حضرت سليمان بر بساط خويش مى نشست و در آسمان سير مى كرد. يكى از روزها كه در زمين كربلا سير مى كرد باد، بساط او را سه بار چرخاند، تا آنجا كه بيم سقوطش بود.
باد آرام گرفت و بساط در زمين كربلا فرود آمد. سليمان به باد گفت : چرا باز ايستادى ؟ گفت : حسين عليه السلام اينجا كشته مى شود. پرسيد: حسين كيست ؟
گفت : فرزند محمد مختار و پسر على كرار. گفت : قاتلش كيست ؟ گفت : ملعون آسمانها و زمين ، يزيد. سليمان دستهايش را بلند كرد و يزيد را نفرين نمود.
جن و انس هم آمين گفتند. باد دوباره جنبيد و بساط حركت كرد. (١١٢)

پيشگويى گوسفندان اسماعيل از شهادتش
٥٤ - طريحى گويد:
روايت شده كه گوسفندان حضرت اسماعيل عليه السلام در كنار شط فرات به چرا مشغول بودند.
چوپان به او خبر داد كه از فلان روز گوسفندان از اين آبشخور آب نمى خورند. اسماعيل سبب آن را از پروردگارش پرسيد. جبرئيل عليه السلام فرود آمد و گفت : اى اسماعيل ! از گوسفندت بپرس كه پاسخ تو را مى دهد. حضرت پرسيد: چرا از اين آب نمى خوريد؟ گوسفند به زبان آشكار گفت : به ما خبر رسيده است كه فرزندت حسين عليه السلام ، نواده حضرت محمد لب تشنه شهيد مى شود. از اين رو به خاطر اندوه بر آن حضرت ، ما از اين آبشخور آب نمى نوشيم . درباره قاتل او پرسيد.
جواب داد: ملعون آسمانها و زمينها و همه مخلوقات ، او را مى كشد. اسماعيل گفت : خدايا! قاتل حسين را لعنت كن . (١١٣)

پيشگويى شير از شهادت او
٥٥ - طريحى گويد:
روايت شده كه حضرت عيسى در صحراها مى گشت . حواريون هم همراهش بودند. گذارشان به كربلا افتاد. شير شكسته حالى را ديدند كه راه را گرفته است . عيسى نزد شير رفت و پرسيد: چرا در راه نشسته اى ؟ آيا نمى گذارى عبور كنيم ؟ شير با زبان فصيحى گفت : راه را برايتان نمى گشايم تا آنكه يزيد، قاتل حسين عليه السلام را لعنت كنيد. عيسى عليه السلام پرسيد: حسين كيست ؟ گفت : نواده پيامبر امى حضرت محمد و پسر على ولى . پرسيد: قاتلش كيست ؟ گفت : ملعون شده حيوانات صحرا و پرندگان هوا و همه حيوانات ، خصوصا در روز عاشورا.
عيسى عليه السلام دستهاى خود را بلند كرد و يزيد را نفرين نمود. حواريون هم دعاى او را آمين گفتند و شير از جاده كنار رفت . (١١٤)

فصل چهارم : وصيتهاى امام حسين عليه السلام
١ - كلينى با سند خويش از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه فرمود:
چون حسين عليه السلام به سوى عراق عزيمت كرد، كتابها و وصيت را به ام سلمه سپرد و چون امام سجاد عليه السلام برگشت ، به آن حضرت داد. (١١٥)
٢ - مسعودى گويد:
روز عاشورا امام زين العابدين عليه السلام با پدرش بود و بيمارى داشت كه تكليف جهاد از او ساقط بود. چون شهادت ابا عبدالله عليه السلام نزديك شد، او را فراخواند، به او وصيت كرد و دستور داد آنچه را نزد ام سلمه نهاده است از ميراث پيامبران و سلاح و كتاب ، از او دريافت كند. (١١٦)
٣ - صفار قمى با سند خويش از ابى الجارود نقل مى كند كه گويد:
شنيدم امام باقر عليه السلام مى فرمود: چون شهادت حسين عليه السلام نزديك شد، دختر بزرگش فاطمه را فرا خواند و نامه اى دربسته و وصيتى باز و آشكار به او سپرد. على بن الحسين عليه السلام با آنان بود و بيمارى بود. فاطمه ، نامه را به على بن الحسين داد. به خدا قسم پس از او آن نامه به دست ما رسيده است .
گفتم : فدايت شوم ! در آن نامه چه بود؟ فرمود: همه آنچه فرزندان آدم از آن روز كه آدم آفريده شده و تا پايان جهان به آن نيازمندند. در آن است . به خدا قسم همه حدود الهى ، حتى ديه خراش هم در آن آمده است . (١١٧)
٤ - راوندى از امام زين العابدين عليه السلام چنين روايت كرده است :
روزى كه پدرم شهيد شد، در حالى كه خونها مى جوشيد، پدرم مرا به سينه خود چسباند و مى گفت : پسرم ! دعايى را كه مادرم به من آموخته است و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مادرم آموخته و به آن حضرت نيز جبرئيل آموخته است ، حفظ كن . دعا درباره نياز و مشكلات و اندوههاست و حوادث و مصائبى كه پيش مى آيد. چنين دعا كن :
(به حق يس و قرآن حكيم ، به حق طه و قرآن عظيم ، اى خدايى كه بر اداى حاجت سائلان توانايى ! اى آنكه آنچه را در درون است مى دانى ! اى زداينده اندوه گرفتاران ! اى گشاينده غمگينان ، اى رحم كننده بر پير سالخورده ، اى روزى رسان كودك كوچك ، اى آنكه بى نياز از شرح و بيانى ! بر محمد و آل او درود فرست و چنين و چنان كن ... (١١٨)
٥ - صدوق با سند خويش از احمد بن ابراهيم چنين نقل كرده است :
در سال ٢٦٢ خدمت حكيمه ، دختر امام جواد عليه السلام رسيدم و از پشت پرده با او سخن گفتم . از مذهبش پرسيدم . او امامان خود را نام برد تا به امام دوازدهم رسيد و نام او را نيز گفت . گفتم : فدايت شوم ! او را ديده اى يا خبر يافته اى ؟ گفت : از امام عسكرى عليه السلام خبر يافته ام كه به مادرش ‍ نوشت . گفتم : آن فرزند كجاست ؟ گفت : پنهان است . گفتم : شيعه به چه كسى پناه مى آورد؟ گفت : به مادر امام عسكرى . گفتم : آيا به كسى اقتدا كنم كه به زنى وصيت كرده است ؟ گفت : اقتدا به حسين بن على عليه السلام كن كه به خواهرش زينب دختر على عليه السلام در ظاهر وصيت كرد، ولى علم و دانشى كه از ناحيه امام سجاد عليه السلام مى رسيد، به زينب نسبت داده مى شد، تا جان على بن الحسين عليه السلام محفوظ بماند. (١١٩)

فصل پنجم : وقايع نهضت حسين عليه السلام
١ - شيخ مفيد از سيره نويسان چنين نقل كرده است :
چون امام حسن عليه السلام در گذشت ، شيعيان عراق به جنبش در آمدند و درباره خلع معاويه و بيعت با امام ، به او نامه نوشتند. حضرت نپذيرفت و ياد كرد كه ميان او و معاويه عهد و پيمانى است كه نمى تواند آن را نقض كند تا آنكه مدت بگذرد. چون معاويه بميرد، در آن بنگرد. (١٢٠)

وصيت معاويه به فرزندش درباره حسين عليه السلام
٢ - صدوق با سند خويش از عبدالله بن منصور روايت كرده كه گويد:
از امام صادق عليه السلام پرسيدم : درباره شهادت پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم برايم بگو. فرمود: پدرم از پدرش روايت كرده كه چون مرگ معاويه فرا رسيد، پسرش يزيد ملعون را فراخواند و پيش روى خود نشاند و گفت : پسرم ! من همه گردنكشان را براى تو خوار كردم و همه شهرها را براى حكومت تو آماده ساختم و حكومت و آنچه را در آن است ، طعمه اى برايت قرار دادم ، ولى از سه نفر بر تو بيم دارم كه به مخالفت با تو بكوشند. آنان عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبير و حسين بن على اند. اما عبدالله بن عمر، او با توست . با او باش و رهايش نكن . اما عبدالله بن زبير، اگر بر او دست يافتى قطعه قطعه اش كن كه او بر تو هجوم خواهد آورد، آن گونه كه شير به روى شكارش مى افتد و با تو از در نيرنگ وارد مى شود، آن گونه كه روباه سگ را فريب مى دهد. امام حسين ، مى دانى كه چه بهره اى از پيامبر دارد و پاره اى از گوشت و خون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است و مى دانى كه عراقيان سرانجام او را به سوى خود فرا خواهند خواند و سپس يارى نمى كنند و تباهش مى سازند. اگر بر او دست يافتى ، حق و جايگاهش را نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بشناس ‍ و به كارهايش او را مواخذه نكن . علاوه بر اين ما با خويشاوندى هم داريم ، مبادا كه با او بدى كنى و از تو رفتار ناشايستى ببيند. (١٢١)
٣ - ابن اعثم افزوده است :
و امام حسين عليه السلام بن على ، اوه ! اوه ! اى يزيد! درباره او چه بگويمت ؟ مبادا متعرض تو شود. براى او ريسمانى بلند بكش و بگذار هر جاى زمين كه مى خواهد بچرخد و آزارش مده ، ولى ، تهديش كن . مبادا با او درافتى و شمشير و نيزه به ميان آيد! به او عطا كن ، احترامش كن . اگر يكى از خاندانش تهيدست شد، آنان را وسعت بده و راضى شان ساز كه آنان خاندانى اند كه جز رضا، راضى شان نمى سازد و جز جايگاه والا در خورشان نيست . پسرم ! مبادا با دستى آلوده خونش خدا را ملاقات كنى و از هلاك شدگان باشى . همانا ابن عباس به من گفته است كه : خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودم و او در آستانه وفات بود.
حسين بن على را به سينه چسباند، در حالى كه مى گفت : اين از پاكان نسل من و فروغهاى خاندان و بهترينهاى نسل من است . خجسته مباد آنكه پس از من حرمت او را نگه ندارد. ابن عباس گويد: سپس پيامبر خدا از هوش رفت و پس از ساعتى دوباره به هوش آمد و فرمود: اى حسين ! روز قيامت در پيشگاه خداوند، با قاتل تو مخاصمه خواهم داشت . خوشم كه خداوند، مرا طرف و خصيم قاتل نور در روز قيامت قرار داده است !
پسرم ! اين حديث ابن عباس بود. من هم حديثى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم برايت بگويم . فرمود: روزى جبرئيل نزد من آمد و خبر داد كه اى محمد!
امت تو فرزندت حسين را مى كشند و قاتل او ملعون اين امت است . پسرم ! پيامبر خدا قاتل حسين را بارها لعنت كرد. خوب بنگر و مواظب باش كه اذيتى به او نرسانى . پسرم ! پيامبر خدا قاتل حسين را بارها لعنت كرد. خوب بنگر و مواظب باش كه اذيتى به او نرسانى . پسرم ! به خدا قسم حق او بزرگ است و ديدى كه من در زندگى ام چگونه او را تحمل مى كردم و گردن خود را برايش كج مى كردم ، در حالى كه او با من سخن تندى مى گفت و دلم را مى آزرد و جوابش نمى دادم و چاره اى هم نداشتم ، چرا كه او امروز، بازمانده زمينيان است و هر كه را بيم دهنده ، راه عذر بر او بسته است . (١٢٢)

امتناع امام از بيعت با يزيد
٤ - شيخ مفيد گويد:
چون معاويه در نيمه رجب سال ٦٠ هجرى در گذشت ، يزيد به وليد بن عتبه كه از سوى معاويه والى مدينه بود نامه نوشت تا از حسين عليه السلام بيعت بگيرد و مهلت تاخير هم ندهد. وليد، شبانه كسى نزد حسين عليه السلام فرستاد و او را خواست . حسين عليه السلام مقصود او را فهميد. گروهى از غلامان خود را خواست و دستور داد سلاح برگيرند و به آنان فرمود: وليد در اين وقت مرا طلبيده و ايمن از آن نيستم كه از من بخواهد كه پاسخش ندهم . به او هم نمى توان خاطر جمع بود. با من باشيد. چون نزد او رفتم دم در بنشينيد. اگر شنيديد كه صدايم بلند شد، وارد شويد تا از من دفاع كنيد. حسين عليه السلام نزد وليد رفت . مروان را هم نزد او يافت .
وليد، در گذشت معاويه را به حضرت خبر داد. امام حسين عليه السلام فرمود: فكر نمى كنم كه به بيعت پنهانى راضى شوى تا آنكه آشكارا بيعت كنم و مردم هم بدانند. وليد گفت : باشد. حسين عليه السلام فرمود: صبح كه شد، در اين باره بينديش . وليد گفت : به نام خدا برگرد تا همراه با گروهى نزد ما آيى . مروان به وليد گفت : اگر حسين اينك از تو جدا شود و بيعت نكند، ديگر به او دست نخواهى يافت جز با كشته هاى فراوان ميان شما و او. او را زندانى كن تا از پيش تو بيرون نرود تا آنكه بيعت كند يا گردنش را بزنى آنگاه حسين عليه السلام برجست و فرمود: اى پس زن كبود، تو مرا مى كشى يا او؟ به خدا قسم دروغ گفتى و گناه كردى . (١٢٣)
٥ - ابن اعثم گويد:
حسين رو به وليد كرد و گفت : اى امير! ما خاندان نبوت و سرچشمه رسالت و محل رفت و آمد فرشتگان و جايگاه رحمتيم . خدا با ما آغاز كرده و با ما به پايان برده است و يزيد، مردى تبهكار و شرابخوار و كشنده انسانهاى بيگناه است كه آشكارا گناه مى كند. همچون منى با همچون اويى بيعت نخواهد كرد. ليكن ما و شما صبح مى كنيم و منتظر مى مانيم تا بينيم كدام يك از ما به خلافت و بيعت سزاوارتريم .
گويد: آنان كه بيرون در بودند، صداى حسين را شنيدند. خواستند در را بگشايند و شمشيرها بكشند كه حسين با شتاب پيش آنان بيرون آمد و دستور داد كه به خانه هايشان برگردند. (١٢٤)
٦ - شيخ مفيد گويد:
حسين عليه السلام همراه يارانش بيرون آمد و به خانه اش رفت . مروان به وليد گفت : به حرفم گوش نكردى . به خدا كه ديگر هرگز به او دست نخواهى يافت . وليد گفت : واى بر تو اى مروان ! راهى پيش پايم نهادى كه تباهى دينم در آن است . به خدا دوست ندارم كه در مقابل كشتن حسين ، همه دنيا و ثروت و حكومت جهان براى من باشد. سبحان الله ! همين كه حسين به من گفت بيعت نمى كنم ، او را بكشم ؟ به خدا چنين معتقدم كه هر كس را روز قيامت به خاطر خون حسين به محاسبه بكشند، وزنه اعمالش ‍ نزد خدا سبك خواهد بود. مروان گفت : اگر نظرت اين است ، آنچه كردى بجا بود (اين را در حالى مى گفت كه نظر وليد را نمى ستود). (١٢٥)
٧ - نيز گويد:
آن شب را كه شب شنبه بيست و هفتم رجب سال ٦٠ هجرى بود، امام حسين عليه السلام در خانه اش ماند. وليد هم به نامه نگارى به پسر زبير درباره بيعت و امتناع او از بيعت با يزيد مشغول بود. پسر زبير همان شب از مدينه به سوى مكه رفت . صبح كه شد، وليد سواره هايى را از هواداران بنى اميه ٨٠ نفر بودند در پى او فرستاد، اما به او نرسيدند و برگشتند. آخر روز شنبه ، مردانى از نزد حسين عليه السلام فرستاد تا بيايد و به سود يزيد بن معاويه با وليد بيعت كند. حسين عليه السلام به آنان فرمود: بگذاريد صبح شود تا ببينيد و ببينيم چه مى شود. آن شب دست از او كشيدند و اصرار نكردند. (١٢٦)

برخورد امام با مروان
٨ - ابن اعثم گويد:
صبح فردا حسين از خانه اش در آمد تا خبرها را بشنود. در راه به مروان حكم بر خورد. مروان به او گفت : اى ابا عبدالله ! من خير خواه تو هستم . از من اطاعت كن تا به نجات و نيكى برسى . حسين فرمود: چه مى گويى تا بشنوم ؟ مروان گفت : مى گويم كه دستور مى دهم با يزيد بيعت كنى كه خير دين و دنياى تو در اين است . امام گفت : انالله و انا اليه راجعون . فاتحه بر اسلام ! آنگاه كه امت گرفتار زمامدارى مثل يزيد شود.
آنگاه رو به وليد كرد و فرمود: آيا مرا به بيعت با يزيد فرمان مى دهى ؟ او كه مردى فاسق است ! ياوه گفتى اى لغزشكار! تو را بر اين سخنت ملامت نمى كنم . تو همانى كه وقتى هنوز به دنيا نيامده و در پشت پدرت حكم بن ابى العاص بودى ، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم تو را لعنت كرده است . كسى كه لعنت شده پيامبر خدا باشد، جز به بيعت با يزيد فرا نمى خواند.
سپس فرمود: اى دشمن خدا! از من دور شو. ما خاندان رسول خداييم . حق در ميان ما و بر زبان ماست . از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: خلافت بر آل ابو سفيان و آزاد شدگان فتح مكه و فرزندان آنان حرام است ، هرگاه معاويه را بر منبر ديديد، شكمش را بدريد. به خدا قسم مردم مدينه او را فراز منبر جدم ديدند، اما آنچه را فرمان يافته بودند. انجام ندادند. خداوند آنان را به پسرش يزيد گرفتار كرد. خداوند عذابش را در دوزخ بيفزايد.
مروان از سخن حسين عليه السلام بر آشفت و گفت : به خدا كه دست از تو بر نمى دارم تا آنكه ذليلانه با يزيد بن معاويه بيعت كنى . شما فرزندان ابوتراب ، سخن و جانتان پر از كينه آل ابو سفيان است .
حق شماست كه با آنان دشمن باشيد و حق آنان است كه دشمن شما باشند.
حسين عليه السلام به او فرمود: واى بر تو اى مروان ! از من دور شو كه پليدى ، و ما خاندان طهارتيم كه خداوند بر پيامبرش محمد صلى الله عليه و آله و سلم اين آيه را نازل فرموده است . انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهر كم تطهيرا (١٢٧). مروان سرش را به زير افكند و چيزى نگفت . حسين عليه السلام به او فرمود: بشارت باد تو را به همه آنچه دوست ندارى ولى پيامبر درباره تو گفته است آن روز كه بر پروردگارت وارد مى شوى جد من از حق من و حق يزيد از تو سوال مى كند.
گويد: مروان خشمگين رفت و بر وليد من عتبه وارد شد و آنچه را از حسين بن على عليه السلام شنيده بود به او خبر داد. (١٢٨)

نامه يزيد درباره كشتن حسين عليه السلام
٩ - ابن اعثم گويد:
وليد به يزيد نامه نوشت و از وضع مردم مدينه و پسر زبير و فرمان زندان به او خبر داد و افزود كه حسين بن على نه اطاعت مى كند نه بيعت . نامه او كه به يزيد رسيد، بشدت غضبناك شد (و هرگاه خيلى خشمگين مى شد، چشمانش مى گرديد و لوچ مى شد) و به وليد چنين نوشت :
از بنده خدا يزيد به وليد بن عتبه . اما بعد، چون اين نامه به دستت رسيد، با تاكيدى بيشتر، دوباره از مردم مدينه بيعت بگير. عبدالله بن زبير را واگذار، چون او از دستمان نمى رود و تا زنده است از چنگ ما نجات نمى يابد. همراه پاسخ نامه ، سر حسين بن على را بفرست . اگر چنين كردى ، اختيار سپاه را به تو خواهم سپرد و پيش من جايزه دارى . والسلام .
گويد: چون نامه به دست وليد رسيد و آن را خواند، آن را بزرگ و گفت : نه ! به خدا قسم خداوند مرا قاتل حسين بن على عليه السلام و كشنده پسر دختر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم نخواهد ديد، هر چند همه دنيا را به من بدهد. (١٢٩)

حسين عليه السلام در كنار قبر پيامبر
١٠ - ابن اعثم گويد:
شبى حسين از خانه اش بيرون شد و كنار قبر جدش آمد و گفت : سلام بر تو اى رسول خدا! من حسين بن فاطمه ام ؛ فرزند تو و پسر فرزند تو و نواده تو و آن وزنه اى كه در امت خويش بر جاى گذاشتى . اى پيامبر خدا! بر آنان گواه باش كه مرا يارى نكردند و تباهم ساختند و حرمت مرا نگه نداشتند. اين شكايت من به محضر توست تا روزى كه ديدارت كنم . درود خدا بر تو باد!
آنگاه به نماز ايستاد و پيوسته در ركوع و سجود بود. (١٣٠)
١١ - طبرى گويد:
ابو مخنف با سند خويش از ابو سعيد مقبر نقل كرده است : به حسين نگريستم كه وارد مسجد مدينه مى شد و پياده بود و به دو نفر تكيه داده بود، گاهى به اين و گاهى به آن و اين شعر يزيد بن مفرغ را مى خواند:
سپيده دمان ، ستوران را نرمانم و مرا يزيد نخوانند، آن روز كه از روى ترس ، دست در دست ستم بگذارم ، در حالى كه مرگها در كمين منند تا تنها بمانم .
گويد: پيش خود گفتم : به خدا قسم تمثل جستن او به اين دو بيت ، بى هدف نيست . دو روز نگذشت كه خبر رسيد به مكه رفته است . (١٣١)

بار دوم ، كنار قبر پيامبر
١٢ - ابن عثم نوشته است :
سحرگاه امام حسين به خانه اش برگشت . شب دوم باز هم به زيارت قبر پيامبر رفت . دو ركعت نماز خواند. پس از نماز چنين مى گفت :
خداوندا! اين قبر پيامبرت محمد است . من هم پسر دختر محمدم . كارى پيش آمده است كه مى دانى . خدايا! من معروف را دوست دارم و از منكر بيزارم . اى خداى با جلالت و احترام ! به حق اين قبر و صاحبش از تو مى خواهم آنچه رضاى تو در آن است برايم برگزينى .
سپس تا صبح گريست . صبحدم سر بر قبر نهاد و لحظه اى خواب چشمانش ‍ را ربود.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ديد كه همراه دسته هايى از فرشتگان در چپ و راست و جلو و پشت سرش مى آيد تا آنكه حسين را به سينه چسباند و ميان دو چشمش را بوسيد و فرمود: پسرم حسين ! گويا بزودى مى بينمت كه در سرزمين كربلا همراه جمعى از امت من ، تشنه لب كشته خواهى شد و قاتلان در عين حال اميد شفاعت دارند. آن را چه مى شود!؟ خدا در قيامت شفاعت مرا به آنان نرساند. آنان نزد خدا بهره اى ندارند. عزيزم حسين ! پدر و مادر و برادرت پيش من آمدند و اكنون مشتاق تواند. تو را در بهشت ، درجاتى است كه جز با شهادت به آنها نمى رسى . حسين در خواب به جدش مى نگريست و سخن او را مى شنيد و مى گفت :
يا جدا! مرا نيازى به بازگشت به دنيا نيست ، مرا هم بگير و با خودت به خانه ات ببر. پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: اى حسين ! تو بايد به دنيا برگردى تا شهادت روزى ات شود و به پاداش عظيم آن برسى . تو، پدرت ، برادرت ، عمويت و عموى پدرت روز قيامت با هم برانگيخته مى شويد تا وارد بهشت شويد.
گويد: حسين از خواب بيدار شد. ناراحت و نگران بود. خوابش را به خانواده اش و فرزندان عبدالمطلب گفت . آن روز در شرق و غرب ، خاندانى اندوهگينتر و گريانتر از خاندان پيامبر نبود.
حسين بن على عليه السلام آماده شد و تصميم گرفت از مدينه خارج شود. شبانه نزد قبر مادرش رفت ، آنجا نماز خواند و وداع كرد. سپس نزد قبر برادرش امام حسن رفت و همان گونه عمل كرد. سپس به خانه اش ‍ برگشت .(١٣٢)
----------------------------------------
پاورقى ها:
٩٧- سوره دخان ، آيه ٢٩: (فما بكت عليهم السماء و الارض و ما كانوا منظرين .
٩٨- كامل الزيارات ، ص ١٨٠.
٩٩- ارشاد القلوب ، ص ٢٧٧.
١٠٠- كامل الزيارات ، ص ١٥٥.
١٠١- اكمال الدين ، ص ٢٥٩.
١٠٢- كامل الزيارات ، ص ٢٨٦.
١٠٣- العلوم ، ج ١٧، ص ١٥٤.
١٠٤- مناقب ، ص ٣٩٧.
١٠٥- طبقات ، شرح حال امام حسين ، ص ٤٨.
١٠٦- بحار الانوار، ج ٤٤، ص ٢٦٦.
١٠٧- وقعه صفين ، ص ١٤٠.
١٠٨- كامل الزيارات ، ص ١٤٩.
١٠٩-امالى ، ص ٢٣٠.
١١٠- امالى ، ص ١١٠.
١١١- كامل الزيارات ، ص ١٥٦.
١١٢- المنتخب ، ص ٤٩.
١١٣- همان .
١١٤- المنتخب ، ص ٤٩.
١١٥- كافى ، ج ١، ص ٣٠٤.
١١٦- اثبات الوصيه ، ص ١٦٧.
١١٧- بصائر الدرجات ، ص ١٦٣.
١١٨- الدعوات ، ص ٥٤.
١١٩-اكمال الدين ، ص ٥٠١.
١٢٠-ارشاد، ص ٢٠٠.
١٢١-املى ، ص ١٢٩.
١٢٢- امالى ، ص ١٢٩.
١٢٣-ارشاد، ص ٢٠٠.
١٢٤- الفتوح ، ج ٥، ص ١٤.
١٢٥- ارشاد، ص ٢٠١.
١٢٦- ارشاد، ص ٢٠١.
١٢٧- سوره احزاب ، آيه ٣٣.
١٢٨- الفتوح ، ج ٥، ص ١٧.
١٢٩- الفتوح ، ج ٥، ص ١٨.
١٣٠- همان ، ص ١٩.
١٣١- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٢٧١.
١٣٢- الفتوح ، ج ٥، ص ٢٠.
۴
ديدار امام با برادرش ديدار امام با برادرش
١٣ - سيد بن طاووس از عمر بن على بن ابى طالب عليه السلام نقل مى كند كه با آل عقيل مى گفت :
چون برادرم حسين عليه السلام از بيعت با يزيد در مدينه امتناع كرد، خدمت او رسيدم و او را فارغ يافتم . عرض كردم : يا ابا عبدالله ! فدايت شوم ! برادرت امام مجتبى از پدرش كرد... اشك مجالم نداد و ناله ام بلند شد. مرا به سينه چسباند و فرمود: تو را خبر داد كه من كشته مى شوم ؟
گفتم : خدا نكند اى پسر پيامبر! فرمود: تو را به حق پدرت آيا از كشته شدن من خبر داد؟ گفتم : آرى ، پس چرا اقدامى نكردى و بيعت ننمودى ؟
فرمود: پدرم فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را از شهادتش ‍ و شهادت من آگاهانيد و خبر داده كه قبر من نزديك قبر او خواهد بود. خيال مى كنى چيزى را مى دانى كه من نمى دانم ؟ هرگز تن به ذلت نخواهم داد. مادرم فاطمه ، پدرش را ديدار خواهد كرد، در حالى كه از رفتار امتش نسبت به ذريه اش شكايت دارد. هر كس حضرت فاطمه را با آزردن فرزندانش ‍ آزرده است ، وارد بهشت نمى شود. (١٣٣)

سخن امام با برادرش محمد حنفيه
١٤ - شيخ مفيد گويد:
چون محمد حنفيه ، تصميم امام را بر بيرون رفتن از مدينه دانست ، ولى نمى دانست كجا مى رود. به آن حضرت گفت : برادر جان ! تو پيش من محبوبترين و عزيزترين مردمى .
خير خواهى ام را جز براى تو ذخيره نمى كنم و تو شايسته ترين افراد به نصيحت منى . از بيعت با يزيد و تا مى توانى از شهرها فاصله بگير و نامه هايت را براى مردم بفرست و آنان را به خويش دعوت كن . اگر مردم با تو و به نفع تو بيعت كردند، خدا را بر اين نعمت شكر كن و اگر دور كس ديگرى جمع شدند، با اين كار، خداوند از دين و عقل تو نكاسته و از جوانمردى و برترى تو چيزى كم نشده است بيم آن دارم كه وارد يكى از اين شهرها شوى و مردم دچار اختلاف شوند، گروهى با تو و گروهى بر تو. آنگاه بين آنان درگيرى پيش آيد و تو اولين آماج نيزه ها قرار بگيرى و بهترين اين امت از نظر جان و پدر و مادر، خونش پايمالتر و خاندانش ذليلتر از ديگران گردد.
حسين عليه السلام به او فرمود: كجا بروم برادر!؟ گفت : در مكه فرود آى . اگر جايگاهت امن بود، كه راه همين است وگرنه به ريگزارها و شكاف كوهها پناه ببر و از شهرى به شهرى ، تا ببينى كار مردم به كجا مى انجامد. اگر تو به موضوع روى آورى ، راى تو درست تر خواهد بود. فرمود: برادرم ! نصيحت كردى و مهربانى نمودى . اميد دارم كه فكر تو درست و موفقيت آميز باشد.(١٣٤)

وصيت امام هنگام خروج
١٦ - نيز گويد:
آنگاه امام حسين عليه السلام مركب و كاغذى طلبيد و اين وصيتنامه را براى برادرش محمد حنفيه نگاشت :
بسم الله الرحمن الرحيم . اين ، وصيت حسين بن على به برادرش محمد حنفيه است : حسين گواهى مى دهد كه جز خداى يكتا و بى شريك ، معبودى نيست . محمد، بنده و فرستاده اوست ، حق را از سوى حق آورده است . بهشت و دوزخ حق است ، قيامت بى شك خواهد آمد و خداوند، خفتگان در گورها را بر مى انگيزد. من هرگز از روى هوس و طغيان و فساد انگيزى و ستم ، خروج نكردم ، بلكه براى طلب اصلاح در امت جدم خروج كردم . مى خواهم امر به معروف و نهى از منكر كنم و به سيره و روش جدم و پدرم على بن ابى طالب حركت كنم . هر كس با پذيرش حق ، مرا بپذيرد، خداوند به حق سزاوارتر است و هر كس بر من رد كند، صبر مى كنم تا خداوند ميان من و قوم من به حق داورى كند كه او بهترين داوران است . اين وصيت من به توست . برادرم ! توفيقم جز از خدا نيست . بر او توكل كردم و به سوى او باز مى گردم .
گويد: حسين عليه السلام نامه را پيچيد و به آن مهر زد و به برادرش محمد حنفيه سپرد. سپس از او خداحافظى كرد. (١٣٥)

ديدار با ام سلمه و خبر شيشه
١٧ - ابن حمزه از امام باقر عليه السلام روايت مى كند:
چون حسين عليه السلام تصميم گرفت به سوى عراق رود، ام سلمه كه تربيت كننده حسين بود و محبوبترين افرد نزد امام بود و نسبت به آن حضرت عاطفه شديدى داشت و تربت حسين عليه السلام نزد او بود و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم آن را به وى سپرده بود، كسى را نزد حسين عليه السلام فرستاد. به آن حضرت گفت : پسرم ! مى خواهى بيرون روى ؟ فرمود: مادر! مى خواهم به عراق بروم . گفت : تو را به خدا مبادا به عراق بروى ؟ فرمود: چرا مادر؟ گفت : از پيامبر شنيدم كه مى فرمود: پسرم حسين در عراق كشته مى شود پسرم ! تربت تو پيش من است ، در شيشه اى دربسته كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من سپرده است .
فرمود: مادر! به خدا سوگند من كشته خواهم شد. من از تقدير الهى و قضاى حكمتى او و فرمانى كه از سوى خداوند واجب شده است نمى گريزم . گفت : شگفتا! اگر كشته خواهى شد، پس كجا مى روى ؟
فرمود: مادر! اگر امروز نروم فردا مى روم ، اگر فردا نروم پس فردا مى روم . مادر جان ! به خدا چاره اى از مرگ نيست . من ، جا و ساعتى را كه در آن كشته مى شوم و محل دفن خودم را خوب مى شناسم ، همان گونه كه تو را مى شناسم ، و به آن مى نگرم ، آن گونه كه تو را مى نگرم . گفت : آن را ديده اى ؟ فرمود: اگر دوست دارى ، قبر و جايگاه خودم و يارانم را نشانت دهم . گفت : آرى .
حضرت چيزى جز (بسم الله نگفت ، زمين براى او هموار گشت تا آنكه مدفن و جايگاه خود و اصحابش را به او نشان داد و از آن تربت به او داد. او هم آن تربت را با خاكى كه پيش او بود آميخت .
حسين عليه السلام خارج شد، در حالى كه ام سلمه گفت : من روز عاشورا كشته مى شوم . (١٣٦)

ديدار امام با زنان بنى عبدالمطلب و عمه هايش
١٨ - ابن قولويه با سند خويش از امام باقر عليه السلام نقل مى كند:
چون حسين عليه السلام تصميم گرفت از مدينه بيرون رود، زنان بنى عبدالمطلب براى نوحه گرى گرد آمدند. حسين عليه السلام ميان آنان راه مى رفت و مى فرمود: شما را به خدا اين كار را (نوحه گرى و شيون ) از روى نافرمانى خدا و رسول آشكار نسازيد. زنان گفتند: پس گريه و شيون را براى كه نگه داريم ؟ امروز نزد ما مثل روز رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و على و فاطمه و رقيه و زينب و ام كلثوم (دختران پيامبر) است . جانمان به فدايت ! و را به خدا خود را از مرگ به دور داراى محبوب نيكان از دست رفته !
بعضى عمه هايش گريه كنان مى گفتند: يا حسين ! نوحه گرى جن را شنيدم كه در سوك تو مى گفتند:
كشته تف از بنى هاشم قريش را خوار ساخت و خوار گشتند. محبوب رسول خدا تبهكار نبود.
مصيبت تو بزرگ بود و بزرگيها را آشكار ساخت .
نيز زنان با نوحه مى گفتند:
بر حسين مى گريم كه سرور است ، و در سوك او مو سفيد مى شود، زلزله مى شود و ماه مى گيرد، آفاق آسمان سرخ مى گردد، هنگام صبح و غروب ، خورشيد شهرها غبار آلود مى شود و همه جا تيره مى گردد. اين حسين پسر فاطمه است كه همه خلايق و بشر در مرگ او داغدار است و شهادت او ما را خوار مى سازد. (١٣٧)

خروج امام از مدينه
١٩ - شيخ مفيد گويد:
امام همان شب ، شب يكشنبه ٢٨ رجب به سوى مكه بيرون آمد، در حالى كه فرزندان و برادر زادگان و برادرانش و بيشتر بستگانش همراهش بودند مرگ محمد حنفيه ، و آن حضرت اين آيه را مى خواند: (بيمناك و نگران از شهر بيرون رفت ، در حالى كه مى گفت : پروردگارا! مرا از ستمكاران نجات بخش (١٣٨) (١٣٩)

نامه او به بنى هاشم
٢٠ - صفار قمى با سند خود از حمزه بن حمران نقل مى كند كه :
نزد امام صادق عليه السلام ، خروج حسين عليه السلام و همراه نشدن محمد حنفيه را ياد كرديم . حضرت فرمود: اى حمزه ! در اين باره حديثى برايت خواهم گفت و از اين پس ديگر در اين باره سوال نكن .
حسين عليه السلام چون به سوى مكه جدا شد، نامه اى طلبيد و چنين نوشت :
(بسم الله الرحمن الرحيم . از حسين بن على به بنى هاشم . اما بعد، هر كس از شما به من بپيوندد، با من شهيد مى شود و هر كس جا بماند، به پيروزى نخواهد رسيد. والسلام . (١٤٠)

ديدار او با فرشتگان و جنيان
٢١ - شيخ مفيد با سند خويش از امام صادق عليه السلام چنين روايت مى كند:
چون امام حسين عليه السلام از مدينه بيرون شد، گروههايى از فرشتگان نشاندار، با سلاحهايى در دست و سوار بر اسبان بهشتى او را ديدار نموده و به او سلام كرده و گفتند: اى حجت خدا بر مردم پس از جد و پدر و برادرش ! خداى سبحان در جاهاى متعدد، جد تو را به وسيله ما يارى رساند.
اكنون هم ما را به امداد تو فرستاده است . به آنان فرمود: وعده گاه ما كنار قبر و محل شهادتم كه كربلاست . وقتى وارد كربلا شدم پيش من آييد. گفتند: اى حجت خدا! فرمانمان ده تا بشنويم و اطاعت كنيم . آيا از دشمنى كه با تو برخورد مى كند بيم دارى تا به تو باشيم ؟ فرمود: آنان راهى بر من ندارند و آسيبى به من نمى رسانند تا آنكه به آن سرزمين برسم .
گروهايى از جنيان مسلمان نزد او آمدند و گفتند: اى سرور ما! ما پيروان و ياور توييم . هر دستورى كه دارى بده . اگر فرمان دهى كه در همينجا كه هستى همه دشمنانت را نابود كنيم ، چنان مى كنيم . حسين عليه السلام آنان را دعاى خير كرد و به ايشان فرمود: آيا اين آيه قرآن را كه بر جدم رسول خدا نازل شده نخوانده ايد كه (هر جا باشيد، مرگ به سراغتان مى آيد، هر چند در برجهاى استوار باشيد. (١٤١) و فرموده است : (آنان كه شهادت بر آنان نوشته شده ، به شهادتگاه خويش بيرون خواهند شد. (١٤٢) اگر من همين جا بمانم ، پس اين مردم بدبخت با چه چيزى آزموده شوند؟ و چه كسى در جايگاه من در كربلا بيارمد؟ آن روز كه خداوند، زمين را گسترد، كربلا را برگزيد و پناهگاه شيعيانم و مايه ايمنى در دنيا و آخرت براى آنان قرار دارد. ولى روز شنبه ، روز عاشورا حاضر مى شويد كه در آخر آن روز كشته مى شود و پس از من هيچ كس از خانواده و خويشان و برادرانم نمى مانند كه تعقيب شوند و سر مرا نزد يزيد ملعون مى برند.
جنيان گفتند: اى حبيب خدا و فرزند حبيب خدا! به خدا سوگند اگر نبود اينكه اطاعت فرمانت لازم است و مخالفت با آن بر ما جايز نيست ، همه دشمنانت را پيش از آنكه به تو برسند نابود مى كرديم ، امام به آنان فرمود:به خدا قسم قدرت ما بر نابود كردن آنان از شما بيشتر است ، ولى (تا هر كس هلاك شود و هر كس زنده مى ماند، با حجت و دليل زنده بماند. (١٤٣) (١٤٤).

ورود امام به مكه
٢٢ - شيخ مفيد گويد:
چون امام حسين عليه السلام وارد مكه شد (ورودش شب جمعه سوم شعبان بود) اين آيه را مى خواند: (چون به سوى مدين روى كرد، گفت : اميد است كه خداوند مرا به راه راست هدايت كند. (١٤٥) سپس فرمود آمد و مردم مكه با رفت و آمد به حضورش روى آوردند. نيز كسانى كه براى عمره به مكه آمده بودند و مردم اطراف .
پس زبير در مكه بود. در گوشه اى از خانه خدا به نماز و طواف مشغول بود و همراه مردم به خدمت امام مى آمد. گاهى دو روز پى در پى يا يك روز در ميان نزد امام مى آمد. حضور امام براى پسر زبير سنگين تر از هر كس ديگر بود، چرا كه مى دانست كه تا وقتى حسين عليه السلام در شهر است مردم حجاز با او بيعت نمى كنند و مردم نسبت به آن حضرت اطاعت و احترام بيشترى دارند. (١٤٦)

ديدار او با ابن عباس و عبدالله بن عمر
٢٣ - ابن اعثم گويد:
امام حسين عليه السلام باقيمانده ماه شعبان و ماه رمضان و شوال و ذيقعده را در مكه ماند. عبدالله بن عباس و عبدالله بن عمر نيز در مكه بودند. هر دو خدمت حسين بن على عليه السلام رسيدند و تصميم گرفته بودند كه به مدينه باز گردند. عبدالله عمر گفت : رحمت خدا بر تو باد يا ابا عبدالله ! از خدايى كه بازگشت تو به سوى اوست پروا كن . دشمنى و ستم اين خاندان را با شما مى دانى . اكنون كه يزيد بن معاويه به حكومت رسيده ، ايمن از آن نيستم كه مردم به خاطر پول دنيا به او روى آورند و تو را بكشند و در راه تو نيز گروه بسيارى كشته شوند. از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: (حسين كشته خواهد شد و اگر او را بكشند و يارى اش نكنند، خداوند تا روز قيامت خوارشان مى سازد. به نظر من خوب است مثل مردم ديگر صلح كنى و همچنان كه پيشتر بر حكومت معاويه صبر كردى ، اكنون هم صبر كنى . شايد خداوند ميان تو و اين گروه ظالم حكم كند.
حسين عليه السلام فرمود: آيا من با يزيد بيعت كنم و در صلح او در آيم در حالى كه پيامبر خدا درباره او و پدرش آن سخنان را فرموده است ؟! ابن عباس گفت :
راست گفتى يا ابا عبدالله ! رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حيات خويش فرمود: مرا با يزيد چه كار؟ خدا بركتش را از او بردارد. او پسرم و پسر دخترم ، حسين را خواهد كشت . سوگند به آنكه جانم در دست اوست ، او در مقابل چشم گروهى كه از او دفاع نمى كنند كشته نمى شود مگر آنكه خداوند ميان دلها و زبانها آنان دوگانگى مى افكند.
سپس ابن عباس گريست . حسين عليه السلام هم گريست و فرمود: اى ابن عباس ! مى دانى كه من پسر دختر پيامبرم . گفت : آرى ، مى شناسيم و مى دانيم كه در دنيا جز تو كسى پسر دختر پيامبر نيست . يارى تو نيز بر اين امت واجب است ، مثل وجوب نماز و روزه كه كسى نمى تواند يكى را بپذيرد و ديگرى را رد كند.
حسين فرمود: اى ابن عباس ! پس چه مى گويد درباره گروهى كه پسر دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را از خانه و شهر و زادگاهش و از حرم پيامبر و جوار قبر او و از كنار زادگاه پيامبر و مسجد او و محل هجرت او بيرون كردند و او را هراسان و بى قرار واگذاشتند، كه به جايى نمى تواند پناه آورد.
مى خواهند او را بكشند، خونش را بريزند، در حالى كه نه براى خدا شريكى قرار داده و نه جز خدا سرپرستى برگزيده و نه سنت پيامبر و خلفاى پس از او را دگرگون ساخته است ! ابن عباس گفت : درباره آنان جز اين آيه ها را نمى گويم :
(آنان به خدا و رسول كفر ورزيدند و جز با كسالت و سستى نماز به جا نمى آورند (١٤٧)، (با مردم دريا مى كنند و جز اندكى خدا را ياد نمى كنند، بين اين در ترديدند، نه به سوى اينان و نه به سوى آنان .
و هر كه را خدا گمراه كند، براى او راه نجاتى نخواهى يافت (١٤٨). بر چنين گروهى بلاى بزرگ فرود مى آيد. و اما تواى پس دختر پيامبر! تو سر سلسله افتخار به پيامبر و پسر همتا و همسر زهرايى .
مپندار كه خداوند از كار ستمگران غافل است . من گواهى مى دهم كه هر كس از همجوارى تو روى گرداند و به جنگ تو و پيامبرت حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم بر آيد، او را نصيبى نخواهد بود.
حسين عليه السلام گفت : خدايا! شاهد باش .
ابن عباس گفت : فدايت شوم اى پس دختر پيامبر! گويى مى خواهى مرا به سوى خودت دعوت كنى و انتظار يارى از من دارى . به خداى يكتا سوگند! اگر در پيش روى تو با اين شمشيرم آن قدر بجنگم تا از دستم فرو افتد، يك صدم حق تو را ادا نكرده ام . من در خدمت شمايم . هر دستورى مى خواهى بده .
عبدالله عمر گفت : ابن عباس ! آرامتر! ما را از اين كار واگذار. سپس رو به حسين عليه السلام كرد و گفت : يا ابا عبدالله ! آرامتر! از تصميمى كه گرفته اى دست بردار و از همينجا به مدينه برگرد و مثل مردم از در آشتى درآى و از زادگاه خود و حرم جدت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم غايب مباش و براى اين گروه بى بهره ، راه و حجتى بر خودت قرار نده . اگر همه مى خواهى بيعت نكنى ، با تو كارى ندارند، تا ببينى چه مى كنى . شايد يزيد بن معاويه چندان عمر نكند و خداوند تو را از كار او كفايت كند.
حسين عليه السلام فرمود: تا آسمانها و زمين ، باقى است ، واى بر اين سخن ! تو را به خدا اى پسر عمر! آيا به نظر تو من به راه خطا مى روم ؟ اگر به نظر تو من اشتباه مى كنم ، مرا به راه راست بر گردان .
تسليم هستم و شنوا و فرمانبردار. پسر عمر گفت : به خدا قسم نه ! خدا هم هرگز پسر دختر پيامبر را به راه خطا قرار نمى دهد و در پاكى و بر گزيدگى نسبت به پيامبر چنانى كه يزيد بن معاويه هرگز براى خلافت آن گونه نيست . ولى بيم آن دارم كه با تو رو به رو شوند و از دست اين امت ، ناروا ببينى . با ما به مدينه بر گرد و اگر نمى خواهى بيعت كنى هرگز بيعت نكن و در خانه ات بنشين .
حسين عليه السلام فرمود: هيهات اى پسر عمو! اين گروه از من دست بر نمى دارند و اگر هم به من دست يابند، در پى آيند كه يا ناخواسته بيعت كنم يا مرا بكشند. آيا از فرومايگى دنيا در نظر خدا اين را نمى دانى كه سر يحيى بن زكريا عليه السلام را نزد زن بدكاره اى از بنى اسرائيل بردند، در حالى كه آن ، سر بر ضد آنان زبان گشوده بود؟ آيا نمى دانى كه بنى اسرائيل در فاصله طلوع خورشيد، هفتاد پيامبر را مى كشند، سپس در بازارهايشان به داد و ستد مى نشستند، گويا هيچ كارى نكرده اند؟ و خدا هم در كيفرشان شتاب نمى كرد. سپس آنان را با عزت و قدرت گرفتار كرد. اى عبدالله بن عمر! از خدا پروا كن و از يارى من دست مكش ... (١٤٩) اى پسر عمر! اگر همراه شدن با من بر تو سخت و سنگين است ، تو عذرى دارى و آزادى ، ولى در پى هر نماز، دعاى براى من را فراموش مكن . از اين گروه فاصله بگير و زود با آنان بيعت نكن تا ببينى كارها به كجا مى انجامد.
آنگاه امام رو به ابن عباس كرد و فرمود: اى ابن عباس ! تو پسر عموى پدر منى و از وقتى كه تو را شناخته ام به خير فرمان مى دادى و در كنار پدرم نيز خير خواهى مى كردى . او نيز از تو نظر و مشورت مى خواست و تو در مشورت راه درست را مى گفتنى . در پناه و حفظ خداوند به مدينه برو و از اخبار خودت چيزى بر من پنهان نماند. من تا زمانى كه ببينم مردم اينجا مرا دوست مى دارند و يارى ام مى كنند اينجا خواهم ماند. اگر ترك يارى كردند، سراغ ديگران خواهم رفت و به سخنى دل مى بندم كه ابراهيم خليل آنگاه كه در آتش افكنده شد، بر زبان آورد: (حسبى الله و نعم الوكيل و آتش بر او سرد و سلامت شد.
ابن عباس گريست . عبدالله عمر هم در آن زمان بشدت مى گريست . حسين هم با آنان ساعتى مى گريست . آنگاه از آنان خداحافظى كرد. آن دو هم به مدينه رفتند. (١٥٠)
نيز گفته است : آن روزها وقتى ابن عباس شنيد حسين عليه السلام به مكه آمده و مى خواهد به عراق برود، به مكه آمد. خدمت امام رسيد و سلام داد و گفت : فدايت شوم اى پسر دختر پيامبر! بين مردم چنين شايع شده كه به عراق مى روى . چه مى خواهى بكنى ؟ حضرت فرمود: آرى ، در اين روزها به خواست خدا تصميم دارم چنين كنم .
ابن عباس گفت : تو را به خدا نه . اگر به سوى قومى بروى كه فرماندار خود را كشته باشند و منطقه را تحت سلطه در آورده و دشمنانش را طرد كرده باشند، رفتنت به سوى آنان درست و بجاست . ولى اگر تو را دعوت كرده اند، ولى والى همچنان بر آنان مسلط است و بيت المال به سوى آنان سرازير است ، تو را به جنگ و قتال فرا مى خوانند. مى دانى كه عراق ، سرزمين است كه پدر و برادرت را آنجا كشته اند، عموزاده ات هم آنجا شهيد شده ، مردم هم با يزيد بيعت كرده اند، در شهر هم عبيدالله بن زياد فرمان مى دهد، مردم هم امروزه برده درهم و دينارند. بيم آن دارم كه كشته شوى . از خدا پروا كن و در همين حرم خدا بمان .
حسين عليه السلام فرمود: به خدا سوگند اگر در عراق كشته شوم ، برايم محبوبتر است تا اينكه در مكه كشته شوم . تقدير خدا حتمى است . با اين حال از خدا طلب خير مى كنم و نسبت به كار مى انديشم .
پس از آن ، ابن عباس خدمت امام رسيد و گفت : اى پسر دختر پيامبر! دو فكر به نظرم مى رسد، اگر از من بپذيرى . امام پرسيد: چيست ؟ گفت : به يمن برو كه در آنجا دژها و قلعه ها و دره هاى بسيارى است و سرزمينى پهناور است ، آنجا پيروانى هم دارى و از مردم هم بر كنارى .
وقتى آنجا ماندگار شدى به مردم نامه بنويس و جاى خودت را به اطاعشان برسان .
حسين عليه السلام فرمود: عموزاده ! مى دانم كه تو خير خواه و مهربانى ، ولى تصميم گرفته ام به عراق بروم و چاره اى هم نيست . ابن عباس مدتى سرش را پايين افكند، آنگاه گفت : اى پسر دختر پيامبر! اگر رفتنت حتمى است ، پس اين زنان و كودكان را با خودت مبر، مى ترسم كشته شوى ، مثل عثمان بن عفان كه كشته شد و خانواده و فرزندانش نگاه مى كردند و كارى از ايشان ساخته نبود. به خدا قسم اى پسر فاطمه ! با بيرون رفتنت از مكه و خالى گذاشتن اين شهر، چشم عبدالله زبير را روشن ساختى . امروز كسى به او اعتنايى ندارد. اگر تو بروى مردم به سراغ او مى روند.
امام فرمود: درباره اين مساله از خدا استخاره مى كنم .
ابن عباس از پيش او بيرون آمد، در حالى كه مى گفت : آه ! دوست من ! سپس ‍ گذارش به عبدالله زبير افتاد، در حالى كه شعرى مى خواند با اين مضمون كه :
اينك زمينه برايت آماده است ، خوشحال باش و هر كارى مى خواهى بكن . روزى هم تو را خواهند گرفت . (١٥١)

ديدار امام با واقدى و زراره
٢٤ - طبرى با سند خويش از زراره بن جلح نقل مى كند:
سه شب پيش از آنكه حسين عليه السلام به سوى عراق رود، او را ملاقات كرديم و سستى مردم كوفه را باز گفتيم و اينكه دلهاى مردم با اوست ، ولى شمشيرهايشان بر اوست . حضرت با دست خود به آسمان اشاره كرد. درهاى آسمان گشوده شد. تعداد بيشمارى از فرشتگان فرود آمدند. حضرت فرمود: اگر نبود اينكه اشيا به هم نزديك شده و اجل فرا رسيده است ، با اين فرشتگان ، با آنان مى جنگيدم ولى يقين دارم كه قتلگاه من و اصحابم آنجاست و جز فرزندم على كسى از مرگ نمى رهد. (١٥٢)
٢٥ - سيد بن طاووس گويد:
روايت شده كه چون آن حضرت تصميم گرفت به سوى عراق رود، به خطبه خوانى ايستاد و فرمود: ستايش خداست . آنچه خدا بخواهد همان خواهد شد. نيرويى جز از خداى متعال نيست . درود و سلام الهى بر رسول خدا. بر فرزندان آدم ، مرگ رقم زده شده ، همچون گردن بندى كه آويزه گردن دختران است . چه بسيار مشتاق ديدار گذشتگان خويشم ، مثل شوق يعقوب به يوسف . براى من شهادتگاهى برگزيده شده كه حتما آن را ديدار مى كنم . گويا مى بينم گرگهاى گرسنه دشتهاى نو اويس و كربلا بند بند مرا از هم مى درند و شكمهاى خالى و مشكهاى تهى خويش را از آن انباشته مى كنند. از روزى كه قلم تقدير رقم زده ، گريزى نيست . خشنودى خداوند خشنودى ما خاندان است . بر بلاى او شكيب مى كنيم و او هم پاداش كامل صابران را به ما مى دهد. ذريه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از او جدا نخواهند شد، بلكه همه را درباره آنان وفا مى كند. هر كس خون خويش ‍ را در راه ما مى بخشد و خود را براى ديدار خدا آماده كرده است ، با ما بكوچد كه من به خواست خدا صبح فردا رهسپار مى شوم . (١٥٣)
٢٦ - سيد بن طاووس با سند خويش نقل مى كند:
شبى كه فردايش امام حسين عليه السلام مى خواست از مكه خارج شود، محمد حنفيه نزد امام حسين عليه السلام آمد و گفت : برادر جان ! كوفيان را مى شناسى كه به پدر و برادرت نيرنگ زدند. بيم دارم با تو نيز چنان كنند. در مكه بمان كه هم عزيزترين افراد حرمى و هم بهتر مى توانى از خود دفاع كنى .
امام فرمود: برادرم ! مى ترسم يزيد بن معاويه مرا در حرم الهى ترور كند و من سبب هتك حرمت اين خانه شوم .
محمد حنفيه گفت : اگر از آن بيم دارى ، پس به يمن يا اطراف برو كه بهتر بتوانى از خود دفاع كنى و كسى بر تو دست نيابد.
فرمود: در گفته ات مى نگرم .
صبح كه شد، حسين عليه السلام كوچ كرد. خبر به محمد حنفيه رسيد. خود را به امام رساند و زمام شتر آن حضرت را كه سوار بود گرفت و گفت : برادر مگر قول ندادى كه درباره سخنم بينديشى ؟
فرمود: چرا. گفت : پس چرا براى رفتن شتاب كردى ؟
فرمود: پس از تو، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در خواب پيش من آمد و فرمود: اى حسين ! بيرون شو كه خدا خواسته است تو را كشته ببيند.
محمد حنفيه گفت : انالله و انا اليه راجعون . پس با اين وضع و حال ، اين زنان را چرا با خود مى برى ؟
فرمود: پيامبر به من فرمود كه خداوند خواسته آنان را اسير ببيند. از او خداحافظى كرد و ره سپرد. (١٥٤)
٢٧ - طبرى با سند خويش از عبدالله بن عباس روايت مى كند:
حسين بن على عليه السلام را در حالى كه به سوى عراق بيرون مى شد ديدم . به او گفتم : اى پسر پيامبر بيرون مشو. فرمود: اى ابن عباس ! آيا نمى دانى كه مرگ من در آنجاست و شهادتگاه يارانم نيز آنجاست ؟ گفتم : از كجا مى گويى ؟ فرمود: از رازى كه در ميان نهاده اند و علمى كه به من آموخته اند. (١٥٥)

حوادث كوفه و شهادت حضرت مسلم
اجتماع شيعيان در كوفه و نامه نوشتن به امام حسين عليه السلام ٢٨ - ابن اعثم گويد: شيعيان در كوفه در خانه سليمان بن صرد گرد آمدند. چون همه جمع شدند سليمان به سخنرانى پرداخت و پس از حمد و ثناى الهى و صلوات بر پيامبر و دودمان او و ياد كرد امير المؤ منين و رحمت خواهى بر او و ذكر فضايل آن حضرت گفت :
اى گروه شيعه ! مى دانيد كه معاويه مرده و بر عملكرد خويش وارد شده است . خداوند هم او را بر نيك و بدش جزا خواهد داد. پسرش يزيد - كه خدا خوارش سازد - برجاى او نشسته است .
هم پيروان او و پدرش بوده ايد. امروز به يارى شما نيازمند است . اگر مى دانيد كه يارى اش كرده و با دشمنش خواهيد جنگيد، نامه دعوت برايش بنويسيد و اگر بيم سستى و كوتاهى داريد، آن بزرگمرد را فريب ندهيد.
گروهى گفتند: يارى اى اش مى كنيم و با دشمنش مى جنگيم و در راه او جان مى بازيم تا به خواسته اش برسد. سليمان بن صرد از آنان عهد و پيمان گرفت كه نيرنگ نزنند و پيمان نشكنند.
سپس گفت : هم اكنون از طرف خود نامه اى به او بنويسيد و حمايت خويش ‍ را ياد آورى كنيد و بخواهيد كه نزد شما آيد.
گفتند: آيا تو به جاى ما نامه نمى نويسى ؟ گفت : نه ، بلكه گروه شما نامه بنويسد. آن گروه به حضرت نامه نوشتند با اين مضمون :
بسم الله الرحمن الرحيم . به حسين بن على عليه السلام از سوى سليمان بن صرد، مسيب بن نجبه ، حبيب بن مظاهر، رفاعه بن شدادد، عبدالله بن وال و گروهى از مومنان پيرو آن حضرت .
اما بعد، خدا را سپاس كه دشمن تو و دشمن پدرت را كشت ؛ آن ستمگر سركش را كه بر زور بر اين امت حكومت يافته بود و بى رضاى مردم فرمان مى راند؛ آنكه نيكان را كشت و بدان را واگذاشت . دور باد از رحمت خدا آن چنان كه قوم ثمود از رحمت الهى دور ماندند. به ما خبر رسيده كه فرزند ملعون او بدون مشورت و اجماع بدون سند دينى بر اين امت فرمانروا شده است . ما در ركاب تو با او مى جنگيم و جان در راهت فدا مى كنيم . پس با شادمانى و ايمنى و بركت و استوارى پيش ما بيا كه سرور امير ما و پيشوا و خليفه هدايت يافته ما خواهى بود. كسى بر ما فرمانروا نيست مگر نعمان بن بشير. او هم تنها در قصر دارالاماره است و مطرود. مردم نه در نماز جمعه او شركت مى كنند و نه در نماز عيد او بيرون مى آيند و نه ماليات مى پردازند. مى خواند ولى پاسخش نمى دهند. فرمان مى دهد ولى اطاعت نمى كنند. اگر با خبر شويم كه نزد ما آمده اى او را بيرون مى كنيم تا به شام بپيوندد. نزد ما بيا. باشد كه خداوند به وسيله تو ما را بر محور حق گرد آورد.
سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد اى پسر رسول خدا!
آنگاه نامه را پيچيد و مهر زد و به عبدالله بن سع و عبدالله بن مسمع داد. آن دو را نزد حسين بن على عليه السلام فرستادند. امام ، نامه كوفيان را خواند، ولى ساكت ماند و جوابى نداد.
پس از آن قيس بن مسهر و عبدالرحمن بن عبدالله ارحبى و عماره بن عبدالله و عبدالله بن وال و گروهى كه به صد و پنجاه نفر مى رسيدند خدمت امام حسين عليه السلام آمدند، با نامه هايى از سوى دو نفر، سه نفر، چهار نفر و از او خواستند كه نزد آنان بيايد. امام در كوار خويش درنگ مى كرد و پاسخى نمى داد.
پس از آن ، هانى بن هانى و سعيد بن عبدالله اين نامه را خدمت امام آوردند كه آخرين نامه كوفيان به امام حسين عليه السلام بود:
بسم الله الرحمن الرحيم . به حسين بن على عليه السلام از سوى شيعيان پدرش . اما بعد، مردم چشم به راهند و جز به تو نظرى ندارند. پس بشتاب ! بشتاب اى پسر دختر پيامبر! باغها سبز شده ، ميوه ها رسيده ، زمينها سر سبز و خرم و درختان پر برگ و بار است . اگر بيايى ، نزد سپاهى سازمان يافته آمده اى . سلام خدا بر تو و پدرت !
حسين عليه السلام به هانى و سعيد فرمود: به من خبر دهيد كه چه كسانى با مضمون اين نامه كه آورده ايد، همسخنند؟ گفتند: اى امير مومنان ! شبث بن ربعى ، حجار بن الجبر، يزيد بن حارث ، يزيد بن وريم ، عروه بن قيس ، عمرو بن حجاج و محمد بن عمير بن عطارد بر اين نامه هم عقيده اند.
آنگاه بود كه امام حسين عليه السلام برخاست ، بود كه امام حسين عليه السلام برخاست ، وضو گرفت و ميان ركن و مقام دو ركعت نماز خواند.
پس از پايان نماز، از خداوند درباره آنچه كوفيان به او نوشته بودند طلب خير كرد. آنگاه نامه رسانا را فراخواند و به آنان فرمود: در خواب برايم خير پيش آورد كه عهده دار آن و تواناى بر آن است . (١٥٦)

نامه امام به كوفيان
٢٩ - شيخ مفيد گويد:
همراه هانى بن هانى و سعيد بن عبدالله كه آخرين پيكها بودند، نامه اى به اين مضمون نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم . از حسين بن على به گروه مومنان و مسلمانان . اما بعد، هانى و سعيد! نامه هاى شما را برايم آوردند و آخرين نامه هايى بود كه از شما دريافت كردم . آنچه را نوشته بوديد كه (پيشوايى نداريم ، بيا شايد خداوند به وسيله تو ما را بر محور حق و هدايت گرد آورد فهميدم .
اينك من ، بردار و پسر عمو و فرد مورد اطمينان از خاندانم ، مسلم بن عقيل را نزد شما مى فرستم .
اگر براى من نوشت كه فكر و نظر هم شما و خردمندان و اهل فضل شما همان است كه در نامه هاى شما آمده است ، به خواست خدا بزودى نزد شما مى آيم . به جانم قسم ، پيشوا جز آنكه به قرآن حكومت و عدالت بر پاى دارد و به دين حق گردن بنهد و خود را وقف خدا كرده باشد، نيست . والسلام .
حسين عليه السلام مسلم بن عقيل را فراخواند و او را همراه قيس بن مسهر، عماره بن عبيد و عبدالله و عبدالرحمن ارحبى كرد و او را فرمان داد كه تقوا پيشه كند، كار خود را پنهان دارد و دقيق باشد. اگر مردم را متحد و هماهنگ ديد، فورى خبر دهد. مسلم به مدينه آمد، در مسجد پيامبر نماز خواند و با خانواده خود خداحافظى كرد. دو راهنما! اجير كرد. آن دو از بيراهه رفتند و راه را گم كردند. از تشنگى بى تاب شده از راه واماندند. چون نشانه هاى راه برايشان آشكار شد، به مسلم نشان دادند.
مسلم از همان مسير ره سپرد و آن دو راهنما از تشنگى مردند. مسلم همراه قيس ، از همان جا كه به (مضيق معروف بود، نامه اى به اين مضمون به امام نوشت :
اما بعد، از مدينه با دو راهنما آمدم . آنان بيراهه آمدند و راه را گم كردند و از تشنگى مردند. ما آمديم و به آب رسيديم در حالى كه رمقى در ما بود. آن آب در جايى به نام مضيق بود. از اين حادثه فال به زده ام ! اگر صلاح مى دانى مرا از اين ماموريت معاف بدار و ديگرى را بفرست .
والسلام .
امام حسين عليه السلام به او نامه نوشت : اما بعد، بيم آن دارم كه انگيزه ات از نوشتن اين نامه و استعفا از ماموريتى كه داده ام ، ترس باشد. همان مسير و ماموريتى را كه تعيين كرده ام ادامه بده .
والسلام .
چون مسلم نامه امام را خواند، گفت : ديگر بر جان خود بيمناك نيستم . رفت تا به آبى رسيد. فرود آمد و از آنجا هم گذشت . به مردى بر خوردى كه براى شكار، تير مى افكند، ديد كه وقتى آهوى را در چشم اندازش يافت ، تير انداخت و آن را كشت . گفت : به خواست خدا دشمنانه را مى كشيم .
وقت تا وارد كوفه شد و به منزل مختار وارد شد (كه امروز به آن خانه مسلم بن مسيب گويند).
شيعيان رفت و آمد خود و نزد او آغاز كردند. وقتى گروهى از آنان گرد آمدند، نامه امام را بر آنان خواند، در حالى كه گريان بودند. هجده هزار نفر با او بيعت كردند. مسلم بن عقيل به امام نامه نوشت و او را از بيعت اين شمار آگاه كرد و خواست كه به كوفه بيايد. (١٥٧)

نامه هاى كوفيان به يزيد و ورود ابن زياد به كوفه
عبدالله بن مسلم ، عماره بن عقبه و عمر بن سعد، به يزيد نامه نوشتند كه مسلم بن عقيل به كوفه آمده و پيروان حسين عليه السلام با او بيعت كرده اند. اگر كوفه را مى خواهى ، مردى قوى براى آن بفرست .
٣٠ - ابن اعثم گويد:
به عبيدالله بن زياد چنين نوشت : پيروان من از اهل كوفه به من نوشته و خبر داده اند كه مسلم بن عقيل مردم را دور خود جمع مى كند و به تفرقه افكنى مى پردازد. گروه بسيارى از پيروان على عليه السلام هم بر او گرد آمده اند. به محض رسيدن نامه ام به كوفه مى روى و آنجا را آرام مى كنى .
امارت كوفه را هم بر تو افزودم . مسلم بن عقيل را از هر سوراخ كه بتوانى پيدا كن و اگر بر او دست يافتى او را بكش و سرش را براى من بفرست و بدان كه اگر فرمانم را انجام ندهى پيش من هيچ عذرى ندارى . شتاب كن ! شتاب كن ! والسلام . (١٥٨)
نامه را به مسلم بن عمرو سپرد. او در بصره نزد عبيدالله آمد و فرمان و نامه را به او داد.
عبيدالله همان لحظه دستور داد براى حركت به كوفه ، وسايل را آماده كنند. برادرش عثمان را به جاى خود نهاد و فردا به كوفت رفت . مسلم بن عمرو و شريك بن اعور هم با او بودند، همراه خانواده و همراهانش ؛ در حالى كه عمامه اى سياه بر سر داشت و چهره اش را پوشانده بود وارد كوفه شد.
مردم كه شنيده بودند حسين عليه السلام به سوى آنان مى آيد و منتظرش ‍ بودند، پنداشتند كه او حسين عليه السلام است . بر هر گروهى كه مى گذشت ، به او سلام و خوشامد مى گفتند. از اين همه اشتياق مردم به حسين عليه السلام ناراحت شد. چون زياد شدند. مسلم بن عمرو گفت : عقى برويد! اين امير شما عبيدالله زياد است .
نعمن بن بشير، در به روى او و همراهانش بست . بعضى از همراهانش گفتند: باز كن . نعمان كه مى پنداشت او حسين عليه السلام است ، گفت : تو را به خدا دور شو! من به تو امان نمى دهم . با تو نخواهم جنگيد. عبيدالله سخنى نمى گفت . نزديك شد و نعمان از بالكن قصر نگاه مى كرد و با او سخن مى گفت .
عبيدالله از او خواست كه در را بگشايد. رو به مردمى كه به تصور آنكه او حسين عليه السلام است در پى او بودند، گفت : پسر مرجانه ام به خدا قسم ! نعمان در را گشود و او وارد شد و در را به روى مردم بستند و مردم پراكنده شدند. صبح ، منادى ، مردم را براى حضور در مسجد فرا خواند. عبيدالله در حضور مردم بر منبر رفت و خطبه خواند و آنان را تهديد كرد و قول داد اگر اطاعت كنند، نيكى بينند. (١٥٩)

رفتن مسلم به خانه هانى
٣١ - شيخ مفيد گويد:
چون مسلم بن عقيل شنيد كه عبيدالله به كوفه آمده و سخن گفته و تهديد كرده و از سران قول همكارى گرفته است ، از خانه مختار به خانه هانى بن عروه رفت . شيعيان مخفيانه به خانه هانى رفت و آمد مى كردند و يكديگر را به كتمان توصيه مى كردند، ابن زياد، غلامش معقل را سه هزار درهم داد و گفت جاى ، مسلم را از راه يارانش پيدا كن . اگر به يكى يا گروه از آنان برخوردى ، اين سه هزار درهم را بده و بگو براى جنگ با دشمنانتان خرج كنيد و وانمود كن كه از آنانى . اگر پول را به آنان بدهى به تو اطمينان مى كنند و چيزى را از تو پنهان نمى سازند. پيوسته با آنان رفت و آمد كن تا جاى مسلم را بشناسى و نزد او بروى .
وى چنان كرد. نزد مسمل بن عوسجه كه در مسجد كوفه به نماز مشغول بود رفت . شنيد كه مردم مى گويند: براى حسين عليه السلام با او بيعت مى كنند.
كنار او نشست تا از نماز فارغ شد. گفت : اى بنده خدا را به گريه زد و گفت : سه هزار درهم دارم كه مى خواهم به كسى بدهم كه مى گويند به كوفه آمده و براى پسر دختر پيامبر بيعت مى گيرد. مى خواستم او را ببينم ، جاى او را نمى دانم . در مسجد نشسته بودم كه شنيدم مردم مى گويند اين مرد، اين خاندان را مى شناسد. اين پولها را بگير، مرا نزد او ببر. من از برادران شمايم . اگر هم مى خواهى ، پيش از ديدارش با او بيعت كنم .
مسلم بن عوسجه با شكر خدا و ابراز خرسندى از ديدار او، قول داد او را نزد مسلم ببرد... معقل گفت : خير است ، بيعتم را بگير. از او بيعت و پيمان محكمى گرفت كه كه راز را بر ملا نكند. او هم قول داد. به او گفت : چند روز به خانه من رفت و آمد كن تا برايت اجازه بگيرم . بالاخره همراه مردم در رفت و آمد بود. به حضور مسلم هم رسيد و بيعت كرد. مسلم به او ثمامه صائدى گفت پولها را از او بگيرد (وى مامور دريافت اموال و كمكهاى مالى و خريد سلاح و يكى از شجاعان و تكسواران عرب و از شخصيتهاى شيعه بود.) آن مرد رفت و آمد خود را نزد آنان ادامه داد؛ اولين نفر بود كه مى آمد و آخرين نفر بود كه مى رفت . گزارشهاى لازم و مفيد براى ابن زياد را هم پى در پى به او مى داد. (١٦٠)
٣٢ - ابن اثير گويد:
هانى بن عروه مريض شد. عبيدالله به عيادت او آمد. عماره بن عبيد به هانى گفت : نقشه گروه ما كشتن اوست . خدا اين فرصت را براى تو پيش ‍ آورده است . او را بكش . هانى گفت : دوست ندارم در خانه من كشته شود. عبيدالله بيرون شد. چيزى نگذشت كه شريك بن اعور بيمار شد. او نسبت به ابن زياد و اميران ديگر زياد خوبى كرده بود و هوادارى اش نسبت به اهل بيت شديد بود. (١٦١)

عيادت ابن زياد از شريك بن اعور
٣٣ - ابن اعثم گويد:
شريك بن عبدالله اعور در خانه هانى مريض شد. عبيدالله تصميم گرفت به عيادت او رود.
شريك به مسلم گفت : من به فدايت ! فردا اين تبهكار به عيادتم مى آيد. من او را سر گرم صحبت مى كنم ، تو از اندرون بيرون آى و او را به قتل برسان . اگر زنده ماندم ، كار يارى تو را برعهده خواهم داشت .
صبح عبيدالله بن زياد به سمت خانه هانى و به قصد عيادت شريك بيرون شد و به خانه هانى آمد. مسلم مى خواست بيرون بيايد و او را بكشد ولى هانى صاحب منزل نگذاشت و گفت : در خانه من كودك و كنيز است و از حوادث ايمن نيستم . مسلم شمشير به كنارى افكند و نشست و براى كشتن او بيرون نيامد. شريك بن عبدالله با خواندن شعرى به اندرون اشاره داشت . عبيدالله پرسيد: اين پيرمرد چه مى گويد؟ گفتند: دچار آماس شش ‍ است . عبيدالله به شك افتاد. همان دم برخاست و به قصر رفت . مسلم از اندرون خانه بيرون آمد. شريك گفت : سرورم ! چرا براى قتل او اقدام نكردى ؟ من گفتم كه او را مشغول صحبت مى كنم ، به قتلش برسان .
گفت : از پسر عمويم على بن ابى طالب عليه السلام حديثى شنيده بودم ، مانع شد، آن حضرت فرمود: ايمن ، قيد و مانع ترور است . نخواستم عبيدالله را در خانه اين مرد بكشم . شريك گفت : به خدا اگر او را مى كشتى ، تبهكار فاسق و منافقى را كشته بودى . (١٦٢)

ابتلاى هانى و قيام مسلم
٣٤ - شيخ مفيد گويد:
هانى بن عروه از سوى عبيدالله برجان خويش بيمناك شد. حضور در مجلس او را قطع كرد و خود را به مريض زد. ابن زياد به اطرافيانش گفت : چرا هانى را نمى بينم ؟ گفتند: بيمار است .
گفت : اگر خبر داشتم به عيادتش مى رفتم . محمد بن اشعث و چند نفر ديگر را فراخواند و پرسيد: چرا هانى به ديدن ما نمى آيد؟ گفتند: نمى دانيم . مى گويند مريض است . گفت : شنيده ام كه خوب شده و جلو خانه اش ‍ مى نشيند. او را ديدار كنيد و بگوييد حقى را كه بر گردن او داريم ، فرو نگذارد.
دوست ندارم كسى مانند و از اشراف عرب نزد من تباه شود.
رفتند و غروب هنگام ديدارش كردند در حالى كه جلو در خانه اش نشسته بود. به او گفتند: چرا به ديدار امير نمى آيى ؟ يادت كرد و گفت اگر بيمار است عيادتش مى كنم . گفت : بيمارى مانع ديدار است . گفتند به او خبر رسيده كه هر غروب جلو در خانه ات مى نشينى . حكومت ، كندى و جفا را تاب نمى آورد! قسمت مى دهيم كه همراه ما سوار شوى .
جامه هايش را خواست . استرى طلبيد، سوار شد. نزديك قصر كه رسيد برخى چيزها را حس كرد. به حسان بن اسماء گفت : برادر زاده ! من از اين مرد بيمناكم . چه صلاح مى بينى ؟ گفت : عمو جان ! من بيمى بر تو نمى بينم . تو كه بهانه اى به دست آنان نداده اى .
حسان نمى دانست چرا عبيدالله او را طلبيده است . هانى بر عبيدالله وارد شد. گروهى هم آنجا بودند. همين كه وارد شد، عبيدالله گفت : خائن با پاى خويش آمده است ! عبيدالله رو به شريخ قاضى كرد و گفت : من حيات او را مى خواهم ، او مرگ مرا...
اولين بارى كه هانى به ديدار او رفته بود مورد احترام بود. به عبيدالله گفت : مگر چه شده است امير!؟ گفت : هانى ! اين كارها چيست كه در خانه ات نسبت به خليفه و مسلمانان مى گذرد؟ مسلم بن عقيل را به خانه ات آورده اى و سلاح برايش جمع مى كنى و مردان در خانه هاى اطراف گرد مى آيند. خيال مى كنى خبر نداريم ؟ گفت : چنين نكرده ام ، مسلم هم پيش ‍ من نيست . گفت چرا؛ چنين كرده اى .
چون گفتگو ميان آن دو زياد شد و هانى انكار مى كرد، ابن زياد، معقل را كه جاسوس بود صدا زد. او آمد و در برابرش ايستاد. گفت : آيا او را مى شناسى ؟ گفت : آرى .
هانى دانست كه آن مرد جاسوس بوده و همه خبرها را به امير رسانده است . مدتى وا رفت .
دوباره به خود آمد و گفت : سخنم را گوش بده و بپذير. به خدا كه دروغ نگفته ام و به خدا كه او را به خانه ام دعوت نكرده ام و از كارهاى او هم چيزى نمى دانم . نزد من آمد و درخواست كرد كه در خانه ام دعوت نكرده ام و از كارهاى او هم چيزى نمى دانم . نزد من آمد و در خواست كرد كه در خانه ام دعوت نكرده ام و از كارهاى او هم چيزى نمى دانم . نزد من آمد و درخواست كرد كه در خانه ام فرود آيد. خجالت كشيدم كه ردش كنم . چون به خانه ام آمد، حمايتش بر گردنم آمد.
مهمانش كردم و پناهش دادم و كارهايش آن بوده كه خبر دارى . اگر بخواهى ، قول مى دهم و پيمان مى بندم كه بر ضد تو فتنه اى نينگيزم و آمده ام دست در دست تو بگذارم و اگر خواهى چيزى به گرو نزد تو بگذارم . بروم و از او بخواهم از خانه ام برود، به هر جاى اين زمين كه بخواهد، تا از حمايت من بيرون رود.
ابن زياد گفت : به خدا كه از پيش من نمى روى مگر آنكه مسلم را بياورى . گفت : به خدا قسم هرگز مهمانم را تحويل تو نمى دهم كه به قتلش برسانى . گفت :
بايد بياورى . گفت : به خدا هرگز! حرفهاى بسيار بين آن دو گذشت . مسلم بن عمرو باهلى كه جز او هيچ كس از شام و بصره در كوفه نبود، برخاست و گفت : اى امير! بگذار من با او صحبت كنم . در گوشه اى به صحبت مشغول شدند.
صدايشان بلند شد. آن مرد مى گفت : هانى ! تو را به خدا خود را به كشتن مده و خانواده ات را گرفتار مكن . به خدا دوست ندارم كشته شوى . اين مرد پسر عموى اين قوم است ، او را نمى كشند و آسيبى به او نمى رسانند. تحويلشان بده ، عيب و عارى هم بر تو نيست . تو او را به حكومت تحويل مى دهى .
هانى گفت : اين ننگ را كجا برم كه پناهنده و مهمان خود را تحويل دهم ، در حالى كه هنوز زنده و سالم و توانمندم و ياورانى دارم . به خدا كه اگر تنها و بى ياور هم بودم تحويلش نمى دادم تا در راه او كشته شوم . آن مرد قسم مى داد و هانى مى گفت : نه به خدا هرگز! ابن زياد حرف او را شنيد. گفت كه نزديكش آورند. گفت : به خدا كه يا مى آورى يا گردنت را مى زنم . هانى گفت : آن وقت ، برق شمشيرها را در اطراف خانه ات خواهى ديد. ابن زياد گفت : عجبا! آيا مرا از شمشيرها مى ترسانى ؟ هانى مى پنداشت قبيله اش از او دفاع مى كنند. آنگه گفت : نزديكش آوريد. نزديك ابن زياد آوردند. آن قدر با چوب بر پيشانى و دماغ و صورتش زد كه دماغش شكست و خون به چهره اش جارى شد و پيشانى و صورتش زخمى گشت و چون شكست . هانى دست به شمشير يكى از ماموران برد و او مقاومت كرد..
عبيدالله دستور داد او را كشيدند و در يكى از اتاقهاى قصر زندانى كرده و براى او مامور گذاشتند. حسان بن اسماء به رفتار حيله گرانه ابن زياد اعتراض كرد.
به دستور ابن زياد، او را هم در گوشه اى نشاندند. محمد بن اشعث گفت : ما به هر كارى كه امير كند راضى هستيم ، به سودمان باشد يا به زايمان . امير ادب كننده است .
به عمرو بن حجاج خبر رسيد كه هانى را كشتند. او به قبيله مذحج رفت و همراه حج بسيارى آمده ، قصر را محاصره كردند. فرياد زد: من عمرو بن حجاجم . اينان هم سواران و شخصيتهاى مذحجند. نه بيعت شكسته ايم و نه از امت جدا شده ايم . به اينان خبر رسيده كه هانى كشته شده و اين برايشان بسى سنگين است .
به ابن زياد گفتند: مذحجيان بر در قصرند. به شريح قاضى گفت : نزد هانى برو، آنگاه پيش اينان رفته ، بگو كه او زنده است و كشته نشده است . تا نگاه هانى به شريح افتاد، گفت : اى واى كه خاندانم بر باد رفت . دينداران كجايند؟ مردم شهر كجايند؟ در حالى كه خون بر چهره اش جارى بود و سر صداى مردم را بيرون قصر مى شنيد، گفت : فكر مى كنم اينها صداى مذحجيان و مسلمانان پيرو من است . اگر ده نفر از آنان وارد شوند، مرا نجات مى دهند. شريح چون سخن او را شنيد نرد مردم بيرون آمد و گفت : چون امير حضور و سخن شما را درباره هانى شنيدت مرا فرمان داد كه پيش ‍ او بروم . نزد هانى رفته و او را ديدم . امير به من دستور داد كه نزد شما آيم و بگويم كه او زنده است و آنچه از كشته شدنش گفته اند دروغ است .
عمرو بن حجاج و همراهانش گفتند: اگر كشته نشده ، خدا را شكر و برگشتند.
عبيدالله بيرون آمد و بر منبر رفت ، در حالى كه بزرگان و محافظان و همراهانش با او بودند و چنين گفت :
اما بعد، اى مردم ! به طاعت خدا و اطاعت زمامدارانتان چنگ زنيد و متفرق نشويد كه هلاك گرديد و ذليل و كشته و محروم شويد. برادرت كسى است كه با تو راست گويد. هر كه بيم دهد عذر دارد. آنگاه رفت كه فرود آيد. هنوز از منبر پايين نيامده بود كه نگهبانان از در خرما فروشان وارد مسجد شده و داد مى زدند:
مسلم بن عقيل آمد! عبيدالله به سرعت وادر قصر شد و درها را بست .
عبدالله بن حازم گويد: من فرستاده مسلم به قصر بودم تا ببينم با هانى چه كردند. چون او را زده و زندانى كردند، بر اسب خويش سوار شدم و اولين كسى بودم كه خبر را به مسلم رساندم .
زنانى از قبيله مراد را ديدم كه گرد آمده نوحه گرى مى كنند. چون خبر را به مسلم دادم ، دستور داد تا يارانش را كه خانه را پر كرده بودند و به چهار هزار نفر مى رسيدند صدا كنم . دستور داد تا منادى ندا دهد: (يا منصور امت (كه اشعار آنان بود). ندا دادم . كوفيان يكديگر را فراخواندند و دور مسلم جمع شدند. مسلم براى قبايل كنده ، مذحج ، تميم ، اسد، مضر و همدان پرچم و فرمانده تعيين كرد. چيزى نگذشت كه مسجد و بازار از حضور مردم پر شد و تا عصر مردم در تلاطم بودند. عرصه بر ابن زياد تنگ شد. همه هتش آن بود كه در قصر را نگهدارد و جز سى نگهبان و بيست نفر از بزرگان و خانواده و نزديكانش كسى با او نبود. به بزرگانى كه دور از او بودند دستور داد كه از در روميان پيش او آيند. افراد قصر و ابن زياد از بالا به مردم مى نگريستند كه سنگ پرتاب مى كردند و بر آنان و ابن زياد و پدرش ‍ دشنام مى دادند. ابن زياد به كثير بن شهاب گفت كه همراه مذحجيان در شهر كوفه بچرخد و مردم را از دور مسلم پراكنده سازد و از كيفر حكومت بترساند. به محمد بن اشعث نيز گفت كه همراه كنديان و قبيله حضرموت برود و پرچم امان برافرازد تا هر كه زير آن پرچم در آيد در امان باشد. به ديگرانى چون قعقاع ، شبث بن ربعى ، حجار بن ابجر و شمر نيز چنين دستورهايى داد و باقى افراد را پيش خود نگه داشت ؛ چون همراهانش كم بودند و وحشت داشت .
كثير بن شهاب بيرون رفت تا مردم را از دور مسلم پراكنده سازد. محمد بن اشعث هم كنار خانه هاى بنى عماره ايستاد. مسلم بن عقيل ، عبدالرحمان بن شريح را از مسجد پيش محمد اشعث فرستاد. محمد اشعث چون جمعيت زياد را ديد عقب نشست . محمد بن اشعث و كثير بن شهاب و قعقاع و شبث ، مردم را از پيوستن به مسلم به ترديد مى انداختند و مى ترساندند تا آنكه گروهى بسيار دور اينان جمع شدند و از طرف در روميان نزد ابن زياد وارد شدند. كثير بن شهاب از ابن زياد خواست كه با اين گروه و شخصيتها و سربازان و هوادارانش به مقابله با مهاجمان بپردازد كه نپذيرفت ، بلكه فرماندهى را به شبث بن ربعى داد و از اعزام كرد. از آن سو مردم بسيار نيز دور مسلم جمع بودند و افزوده مى شدند. تا عصر طول كشيد و كار دشوار شد.
عبيدالله ، اشراف و بزرگان شهر را فراخواند. آنان از بالا خطاب به مردم ، اهل طاعت را وعده جايزه و افزايش حقوق دادند و نافرمان را به محروميت و كيفر تهديد كردند و اعلام كردند كه از شام ، سپاهى در حال آمدن است . كثير بن شهاب سخن گفت تا غروب آفتاب نزديك شد. به مردم گفت : نزد خانواده هايتان برويد و دنبال شر نباشيد و با جان خود بازى نكنيد. اينك اين سپاهيان يزيد است كه مى آيد و به عبيدالله پيمان سپرده كه اگر در پى جنگ باشيد و همين امشب پراكنده نشويد، فرزندان شما را از حقوق محروم كند و رزمندگانتان را به جنگ در مرزهاى شام اعزام كند و سالم را به جاى بيمار و حاضر را به جاى غايب مواخذه كند تا هيچ نافرمانى نماند مگر آنكه به كيفر عصيانش برسد.
اشراف ديگر نيز همين سخن را گفتند. مردم با شنيدن اين حرفها متفرق شدند. زن سراغ پسر و برادرش مى آمد و مى گفت : تو بر گردد، مردم ديگر هستند. مرد سراغ پسر و برادرش مى آمد كه فردا شاميان مى آيند، با جنگ و شر چه خوهى كرد. برگرد و او را مى برد. مردم پيوسته متفرق شدند تا آنكه شب شد.
مسلم نماز مغرب را خواند، در حالى كه جز سى نفر با او در مسجد نبودند.
چون ديد جز آنان كسى همراهش نيست ، از مسجد كه بيرون آمد، كسى همراهش نبود كه راهنمايى اش كند يا راه خانه را نشانش دهيد يا از او حفاظت كند. سرگردان در كوچه هاى كوفه مى رفت و نمى دانست كجا مى رود. به خانه هاى بنى جبله از قبيله كنده رسيد. به در خانه زنى به نام طوعه رسيد كه پيشتر كنيز اشعث بن قيس بود و او آزادش كرده بود و همسر اسيد حضر مى شده بود و از اين ازدواج ، پسرى به نام بلال آورده بود. بلال همراه مردم بيرون رفته بود.
مادرش به انتظار او دم در ايستاده بود. مسلم به او سلام داد. پاسخش داد. مسلم گفت : اى بانو! آب برايم بياور. آب نوشيد و همان جا نشست . زن ظرف آب را داخل برد و برگشت و گفت : اى بنده خدا! مگر آب ننوشيدى ؟ گفت : چرا. گفت : پس پيش خانواده ات برو. دو سه بار گفت و مسلم ساكت بود. بار سوم گفت : سبحان الله ! بنده خدا! برخيز و نزد خانواده ات برو. برايت خوب نيست جلو خانه ام بنشينى . حلال نمى كنم . برخاست و گفت : اى بانو! من در اين شهر خانه و خانواده اى ندارم . ممكن است در حق من نيكى كنى و پاداش ببرى . شايد پس از اين ، نيكى تو را جبران كنم .
گفت : چه كارى از من ساخته است ؟ گفت : من مسلم بن عقيلم . اين گروه به من دروغ گفته و فريبم دادند و بيرونم كردند. گفت : آيا تو مسلمى ؟ گفت : آرى . گفت : وارد شو.
مسلم وارد خانه شد و در يكى از اتاقهاى خانه اش قرار گرفت . طوعه برايش ‍ زير انداز و شام آورد، اما مسلم شام نخورد. چيزى نگذشت كه پسرش آمد. ديد مادرش به اتاقى زياد رفت و آمد مى كند. علت را پرسيد. زن گفت : چيزى نيست . گفت : چه خبر است ؟ گفت : چيزى نيست ، به كار خود بپرداز. اصرار كرد. مادرش گفت : به شرطى كه به كسى چيزى نگويى . پسر قول داد و قسم خورد. طوعه خبر را گفت . پسر خوابيد و چيزى نگفت . سحرگاهان نزد عبدالرحمن ، پسر محمد اشعث رفت و خبر داد كه مسلم پيش مادرم است . او نزد پدرش (محمد اشعث ) كه پيش ابن زياد بود رفت و آهسته خبر داد. چون ابن زياد اين رازگويى را فهميد، به (قضيب كه كنارش ‍ بود، گفت : برخيز و هم اكنون او را بياور. او همراه جمعى از قوم خود برخاست و عبيدالله بن عباس را نيز با هفتاد نفر، از قيس ، همراه خود بر و وارد خانه طوعه شدند. (١٦٣)
----------------------------------------
پاورقى ها:
١٣٣- لهوف ، ص ٩٩.
١٣٤- ارشاد، ٢٠١.
١٣٥- الفتوح ، ج ٥، ص ٢١.
١٣٦- الثاقب فى المناقب ، ص ٣٣٠.
١٣٧- الثاقب فى المناقب ، ص ٣٣٠.
١٣٨- فخرج منها خائفا يترقب ... (سوره قصص ، آيه ٢١).
١٣٩- ارشاد، ص ٢٠١.
١٤٠- بصائر الدرجات ، ص ٤٨١.
١٤١- سوره نسا، آيه ٧٨.
١٤٢- سوره آل عمران ، آيه ١٥٤.
١٤٣- سوره انفال ، آيه ٤٢.
١٤٤- تسليه المجالس ، ج ٢، ص ٧٧١.
١٤٥- سوره انفال ، آيه ٤٢.
١٤٦-ارشاد، ص ٢٠٢.
١٤٧- انهم و كفر و بالله ... (سوره توبه ، آيه ٥٤).
١٤٨- يراوون الناس ... (سوره نساء، آيه ١٤٣).
١٤٩- در منتخب طريحى اين جملات افزوده شده است : به دينا رو مكن كه نعمتهاى دنيا نه پايدار است و نه كسى از شران نجات مى يابد. سختيهاى آن پياپى و فتنه هايش افزون است و آزمون و ابتلاى انبيا، امامان و اوصيا، سپس مومنان در دنيا بيش از ديگران است (ص ٣٨٠).
١٥٠- الفتوح ، ج ٥، ص ٢٦.
١٥١-الفتوح ، ج ٥، ص ٧٢.
١٥٢-دلائل الامامه ، ص ١٨٢.
١٥٣- لهوف ، ص ١٢٦.
١٥٤- همان ، ص ١٢٧.
١٥٥- دلائل الامامه ، ص ١٨١.
١٥٦- الفتوح ، ج ٥، ص ٢٩.
١٥٧- ارشاد، ص ٢٠٤.
١٥٨- الفتوح ، ج ٥، ص ٤١.
١٥٩- ارشاد، ص ٢٠٦.
١٦٠- ارشاد، ص ٢٠٧.
١٦١- كامل ، ج ٢، ص ٥٣٧.
١٦٢- الفتوح ، ج ٥، ص ٤٦.
١٦٣- ارشاد، ص ٢٠٨.
۵
هجوم به مسلم و امان دادن هجوم به مسلم و امان دادن
٣٥ - ابن اعثم گويد:
محمد بن اشعث سوار شد و به خانه اى كه مسلم آنجا بود آمد. مسلم بن عقيل ، صداى پاى اسبها و سواران را شنيد. دانست كه در پى او آمده اند. سوار بر اسب خويش شد، زره پوشيد، عمامه بر سر نهاد، شمشير بر گرفت . در حالى كه آن گروه ، خانه را سنگباران مى كردند و در اطراف آن آتش ‍ مى افروختند، خنده اى كرد و به خود چنين خطاب كرد: به سوى مرگى بيرون آى كه از آن چاره اى نيست . طوعه را دعا كرد و به او گفت : بدان كه پسرت جاى مرا خبر داده است ، ولى در را بگشاى . زن در را گشود. مسلم همچون شيرى خشمگين رد برابر آنان قرار گرفت و با آنان به جنگ پرداخت و گروهى را كشت . خبر به ابن زياد رسيد. به محمد اشعث پيغام داد كه : سبحان الله ! تو را براى آوردن يك نفر فرستادم ، آنگاه اين همه تلفات بر يارانم وارد آمد؟ محمد اشعث پيغام داد: تو مرا در پى شير بيشه و شمشير بران در كف يك قهرمان از دودمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرستاده اى ! عبيدالله بن زياد پيغام فرستاد كه امانش بده ؛ جز با امان دادن بر او دست نخواهى يافت .
محمد اشعث مى گفت : واى بر تو مسلم ! خودت را به كشتن مده ، تو در امانى . مسلم مى گفت : نيازى به امان نير نگبازان نيست . رجز مى خواند و با آنان مى جنگيد.
محمد اشعث گفت : دروغ نيست ، فريبى هم در كار نيست . اين گروه با تو نمى جنگند، خود را به كشتن مده . مسلم بى آنكه به حرفهاى او توجهى كند مى جنگيد تا آنكه بسختى مجروح گشت و از جنگيدن ناتوان شد. از هر طرف بر او سنگ و تير مى زدند. مسلم گفت : واى بر شما! من از اهل بيت پيامبرم . بر من سنگ مى افكنيد آن گونه كه بر كافران سنگ مى زنند؟ آيا حق پيامبر و فرزندان او را مراعات نمى كنيد؟ با آنكه ناتوان شده بود، باز هم بر آنان حمله كرد و سفوفشان را درهم شكست .
برگشت و به درى تكيه داد. مردم به سوى حمله ور شدند. محمد اشعث گفت : خودت را به كشتن مده ، تو در امانى و خونت بر عهده من است . مسلم گفت : اى پسر اشعث ! خيال مى كنى من تا توان جنگيدن دارم خودم را تسليم مى كنم ؟ نه به خدا، هرگز! با او حمله كرد و او را نزد همراهانش برگرداند و دوباره به جاى اولش ‍ برگشت . مى گفت : خدايا! تشنگى مرا از پاى در آورد. كسى جرات نداشت به او آب دهد يا نزديكش رود. محمد ابن اشعث به همراهانش گفت : ننگ است كه از يك نفر هراسان باشيد و بترسيد. همگى يكباره بر او حمله كنيد. حمله از دو سوى شروع شد و درگيرى سختى پيش آمد. مسلم با يكى از مردان كوفه به نام بكير بن حمران درگير شد و او را كشت . از پشت سر به او نيزه زدند. مسلم بر زمين افتاد، او را اسير كردند و اسب و شمشيرش را گرفتند.
مردى از بنى سليمان به نام عبيدالله بن عباس جلو آمد و عمامه از سرش بر گرفت . مسلم آب مى طلبيد. مسلم بن عمرو باهلى گفت : به خدا كه آب نخواهى خورد تا مرگ را بچشى . مسلم گفت : واى بر تو! چه قدر جفا كار و تند خو و خشنى ! گواهى مى دهم كه اگر از قريشى ، سخنورى و اگر از غير قريشى ، حرامزاده اى . كيستى اى دشمن خدا؟ گفت : آنگاه كه تو حق را نمى شناختى من حقشناس بودم . آنگاه كه تو نسبت به امام و پيشوا، بدخواه و نافرمان بودى ، من مطيع و خيرخواه بودم . من مسلم بن عمرو باهلى هستم . مسلم بن عقيل گفت : تو بر آتش دوزخ سزاوارترى كه اطاعت آل سفيان را بر اطاعت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم برگزيده اى . آنگاه گفت : واى بر شما اى كوفيان ! بكمى آبه به من بنوشانيد. غلام عمرو بن حريث ، قدحى از آب برايش آورد، همين كه خواست بنوشد، قدح پر از خون شد. آن قدر خون زياد بود كه نتوانست آن را بنوشد. دندانهايش هم در جام افتاد. مسلم آب ننوشيد. آنگاه او را نزد ابن زياد بردند.

بردن مسلم نزد ابن زياد و وصيت او
٣٦ - سيد بن طاووس گويد:
چون مسلم را نزد ابن زياد بردند، به او سلام نكرد. نگهبانان گفتند: به امير سلام كن . گفت : ساكت باش ! به خدا كه او امير من نيست . (١٦٤)
٣٧ - ابن اعثم گويد:
عبيدالله بن زياد به مسلم گفت : چه سلام دهى چه سلام ندهى كشته خواهى شد. مسلم گفت : اگر مرا بكشى بدان كه بدتر از تو بهتر از مرا كشته است . ابن زياد گفت :
اى سرسخت ، اى نافرمان ! بر ضد پيشوايت خروج كرده ، تفرقه ايجاد كرده و فتنه بر افروخته اى . مسلم گفت : دروغ مى گويى ابن زياد! به خدا كه معاويه ، به اجماع مردم خليفه نبود، بلكه با نيرنگ بر وصى پيامبر غلبه يافت و غاصبانه خلافت را از او گرفت . پسرش يزيد نيز چنين كرد. اما فتنه را تو و پدرت بر انگيختى . اميدوارم كه خداوند، شهادت به دست شقيترين مردم را نصيبم سازد. به خدا قسم نه مخالفت با حق كرده ام ، نه كفر ورزيده ، نه دين خدا را تغيير داده ام .
من در اطاعت امير مومنان حسين بن على ، پسر فاطمه دختر پيامبرم . ما به خلافت سزاوارتر از معاويه و پسرش و دودمان زياديم .
ابن زياد گفت : اى فاسق ! تو نبودى كه در مدينه شراب مى خوردى ؟
مسلم گفت : سزاوارتر از من به شرابخوارى كسى است كه ظالمانه آدم مى كشد و در اين باره به لهو و لعب مى پردازد؛ گويى چيزى نشنيده است . ابن زياد گفت :
اى تبهكار! دلت هواى كارى كرده كه خداوند برايت نخواسته و آن را براى اهلش قرار داده است . مسلم گفت : اهل آن كيست اى پسر مرجانه ؟ گفت :
يزيد و معاويه . مسلم گفت : خدا را شكر، خدايى كه براى داورى ميان ما و شما كافى است .
ابن زياد ملعون فگت : آيا مى پندارى كه تو در حكومت بهره اى دارى ؟ مسلم گفت : به خدا كه گمان نيست ، يقين است . ابن زياد گفت : خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم . مسلم گفت : تو هرگز دست از كشتن بد و مثله كردن و بد سرشتى بر نمى دارى . به خدا اگر ده نفر از ياران مورد اطمينانم با من بودند و جرعه اى آب مى وانستم بنوشم ، هرگز مرا در اين قصر (اسير) نمى ديدى . ولى اگر قصد كشتنم را دارى ، مردى از قريش را تعيين كن تا به او وصيت كنم . عمر سعد جلو پريد كه :
هر وصيتى دارى به من بگو. گفت : خودم و تو را به تقوا سفارش مى كنم كه به آن ، به هر نيكى مى توان رسيد. مى دانى كه با هم خويشاونديم . نيازى به تو دارم كه به پاس خويشاوندى بايد بر آورده سازى .
ابن زياد گفت : اى عمر سعد! لازم نيست خواسته اش را بر آورى . او حتما كشته خواهد شد.
عمر سعد گفت : اى مسلم ! هر چه دوست دارى بگو. مسلم گفت : خواسته ام اين است كه اسب و سلاحم را از اينان بگيرى و بفروشى و ٧٠٠ درهم را كه در شهر شما وام گرفتم ادا كنى . ديگر آنكه وقتى اين مرد مرا كشت ، جنازه ام را تحويل گرفته و به خاك سپارى و ديگر اينكه نامه اى به حسين بن على بنويسى كه اينجا نيايد كه مثل من كشته مى شود.
عمر سعد رو به ابن زياد كرد و گفت : چنين و چنان مى گويد. ابن زياد گفت : اى پسر عقيل ! اما مساله قرضت ، مال توست و از آن جلوگيرى نمى كنيم كه هر گونه مى خواهى خرج كنى . اما جسد تو، وقتى تو را كشتيم ، اختيارش با ماست . كارى نداريم كه خدا با جسدت چه مى كند اما حسين ، اگر او با ما كارى نداشته باشد با او كارى نداريم ، ولى اگر به قصد ما آيد، از او دست بر نمى داريم . ولى دوست دارم بدانم براى چه به اين شهر آمدى ، كار مردم را به آشوب و تفرقه كشاندى و آنان را به جان هم انداختى ؟
مسلم گفت : براى آشوب به اين شهر نيامدم ، ولى شما زشتيها را آشكار و خوبيها را دفن كرديد، بدون رضاى مردم بر آنان حكومت يافتيد و آنان را به غير خواسته خدا وادار ساختيد و رفتارى چون كسرى و قيصر پيش گرفتيد. آمديم تا امر به معروف و نهى از منكر كنيم و مردم را به كتاب و سنت فرا خوانيم و ما شايسته اين بوديم و از آن زمان كه امير المؤ منين به شهادت رسيد، خلافت براى ما بود و همچنان براى ماست و به زور از ما گرفتند. چون كه شما نخستين كسانى بوديد كه بر امام هدايت شوريديد و وحدت مسلمانان ررا گسستيد و حكومت را غصب كرده و با شايستگان آن ظالمانه به نزاع پرداختيد. براى ما و شما مثلى نمى دانيم جز اين آيه قرآن و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون (١٦٥) (بزودى ستمگران خواهند دانست كه به چه سرانجام دچار خواهند شد).
ابن زياد به دشنام على و حسن و حسين عليه السلام آغاز كرد. مسلم گفت : تو و پدرت به اين دشنام سزاوار تريد. هر چه مى خواهى بكن . ما خاندانى هستيم كه بلا براى ما حتمى است . ابن زياد گفت : او را به بالاى قصر ببريد، گردنش را بزنيد و جسدش را به سرش ملحق سازيد (و به پايين افكنيد).
مسلم گفت : اى پسر زياد! به خدا قسم اگر تو از قريش بودى يا ميان من و تو خويشاوندى بود، هرگز مرا نمى كشتى ، ولى تو پسر پدرت هستى ! (١٦٦)

شهادت مسلم و هانى
٣٨ - سيد بن طاووس گويد:
ابن زياد به بكير بن حمران دستور داد او را بالاى قصر برده به قتل برساند. در حالى كه مسلم به تسبيح خدا و استغفاره و درود بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم مشغول بود، او را بالاى قصر برده و گردنش را زد و هراسان پايين آمد. ابن زياد پرسيد: تو را چه مى شود؟ گفت : اى امير! وقتى او را مى كشتم ، مردى سياه و زشت رو را در برابر خود ديدم كه انگشت يا لب خويش را مى گزيد. از او بسيار وحشت كردم . ابن زياد گفت : شايد وحشت كرده اى ! (١٦٧)
٣٩ - ابن اعثم گويد:
ابن زياد دستور داد هانى را هم برده و به مسلم بن عقيل ملحق سازند. محمد بن اشعث گفت : اى امير! مى دانى كه موقعيت او ميان قبيله اش ‍ چيست . قبيله او نيز مى دانند كه من و اسماء بن خارجه او را نزد تو آورديم . تو را به خداى امير! او را به من ببخش . من از دشمنى خاندان او بيم دارم . آنان بزرگان كوفه اند و بيشترين افراد را تشكيل مى دهند.
ابن زياد او را كنار زد. هانى را به بازار گوسفند فروشان بردند، در حالى كه دست بسته بود و مى دانست كه كشته مى شود و مى گفت : كجاست قبيله مذحج ؟ كجايند خويشاوندان من ؟ دستش را از دست آن مامور بيرون آورد و گفت : آيا چيزى نيست كه از خود دفاع كنم ؟ او را زدند و گرفتند و دستانش ‍ را بستند و گفتند:
گردنت را دراز كن . گفت : به خدا كه من بر قتل خودم كمك نخواهم كرد. يكى از غلامان ابن زياد به نام رشيد جلو رفت و با شمشيرى بر او زد، ولى كارگر نشد. هانى گفت : بازگشت به سوى خداست ؛ خدايا! به سوى رحمت و رضوان تو. خدايا! به سوى رحمت و رضوان تو. خدايا! اين روز را كفاره گناهانم قرار بده كه من نسبت به پسر دختر پيامبرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم تعصب نشان دادم . رشيد جلو آمد و ضربتى ديگر زد و او را كشت .
سپس به دستور ابن زياد، جنازه مسلم و هانى را واژگون از دار آويختند و تصميم گرفت كه سر آن دو را نزد يزيد بن معاويه بفرستد. (١٦٨)

در سوك مسلم و هانى
٤٠ - سيد بن طاووس گويد:
از سروده ها در سوك مسلم و هانى ، اين شعر است كه سراينده آن ، عبدالله بن زبير اسدى يا فرزدق يا سليمان حنفى است :
اگر نمى دانى مرگ چيست ، به مسلم و هانى در بازار بنگر؛ به پهلوانى كه شمشير چهره اش را شكافته و ديگرى از بلندى كشته افتاده است . ناپاك زاده اى آن دو را كشته و شهادتشان سخنى است كه بر سر زبانها افتاده است . پيكرى را مى بينى كه مرگ ، رنگ آن را دگرگون ساخته و خون جارى شده است ... (١٦٩)

نامه ابن زياد به يزيد
٤١ - ابن اعثم گويد: ابن زياد به يزيد چنين نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم . به بنده خدا يزيد بن معاويه امير مومنان ، از عبيدالله بن زياد. خدا را سپاس كه حق امير مومنان را گرفت و شتر دشمنش ‍ را دفع كرد. امير مومنان آگاه باشد كه مسلم بن عقيل تفرقه افكن به كوفه آمد و در خانه هانى بن عروه فرود آمد. جاسوسهايى بر اين و گماشتم تا پس از جنگ و كشمكش آن دو را به چنگ آوردم و هر دو را گردن زدم و سر آن دو را توسط هانى بن ابى حيه و زبير بن اروح كه از فرمانبردارانند فرستادم . امير مومنان آنچه مى خواهد از اين دو بپرسد كه صاحب خرد و فهمند و راستگو.
چون نامه و سر آن دو بزرگوار نزد يزيد رسيد، نامه را خواند و دستور داد سرها را بر دروازه دمشق بياويزند و به ابن زياد چنين نوشت :
اما بعد، تو پيوسته همان گونه اى كه دوست دارم . با دورنگرى كار كردى و شجاعانه تاختى درستى نظرم را درباره خودت ثابت كردى . فرستادگانت را فراخواندم و از آنچه ياد شد پرسيدم .
آنگونه كه گفته اى انديشمند و عاقل و فهميده اند و مطيع مايند. دستور دادم به هر يك ده هزار درهم بدهند و به سوى تو روانه كردم . به آنان توصيه نيك كن . به من خبر رسيده كه حسين بن على عليه السلام عازم عراق است . ديده بان و كمين گاه بگذار و بهوش باش . بر اساس گمان ، زندانى كن و هر نيك و بدى را كه برايت پيش مى آيد برايم بنويس . والسلام (١٧٠).

رسيدن خبر شهادت مسلم به امام حسين عليه السلام
٤٢ - ابن اعثم گويد:
خبر شهادت مسلم به امام حسين عليه السلام رسيد. مردى از اهل كوفه آمد. امام از او پرسيد: از كجا مى آيى ؟ گفت : از كوفه . از آنجا بيرون نيامدم جز آنكه مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را كشته و به دار آويخته در بازار قصبان ديدم ، در حالى كه سرهاى آنان را براى يزيد فرستاده بودند. امام حسين عليه السلام گريست .
آنگاه فرمود: انا الله و انا اليه راجعون و آهنگ حركت به سوى عراق كرد. (١٧١)
٤٣ - دينورى گويد:
شهادت مسلم بن عقيل ، روز سه شنبه سوم ذيحجه سال ٦٠ هجرى بود. (١٧٢)
ناگفته نماند كه حوادث كوفه در منابع تاريخى بسيارى آمده كه براى اختصار، به همين اندازه بسنده مى كنيم . خواستاران به آن منابع مراجعه كنند.

بيرون آمدن امام از مكه
٤٤ - ابن اعثم گويد:
امام حسين عليه السلام يارانى را كه مى خواستند با او به عراق روند جمع كرد و به هر يك ده دينار و يك شتر براى حمل بار و ره توشه داد، آنگاه خانه كعبه و بين صفا و مروه را طواف كرد و آماده خروج شد. دختران و خواهرانش را هم بر كجاوه ها نشاند.
حسين عليه السلام روز سه شنبه ، روز ترويه هشتم ذيحجه از مكه بيرون آمد، در حالى كه هشتاد و دو نفر از پيروان و خاندانش با او بودند. (١٧٣)
٤٥ - شيخ مفيد گويد:
چون حسين عليه السلام خواست به سوى عراق برود، خانه خدا و بين صفا و مروه را طواف كرد، از احرام بيرون آمد و آن را عمره قرار داد. چون از بيم آنكه او را در مكه دستگير كنند و نزد يزيد بفرستند، نتوانست حج را به پايان برد. همراه خانواده ، فرزندان و كسانى از پيروانش كه به او پيوستند، خارج شد. (١٧٤)

سخن امام با پسر زبير
٤٦ - طبرى به سند خود از عبدالله بن سليم و مذرى بن مشمعل نقل كرده كه گفته اند: براى حج از كوفه بيرون آمده به مكه رسيديم . روز ترويه وارد شديم و حسين و عبدالله بن زبير را ديديم كه در نيمروز بين حجر اسماعيل و در كعبه ايستاده بودند. نزديك آنان رفتيم . شنيديم كه پسر زبير به حسين عليه السلام مى گفت :
اگر مى خواهى بمان و عهده دار حكومت شو. ما هم تقويت و يارى و خير خواهى ات كرده با تو بيعت مى كنيم . حسين عليه السلام به او فرمود: پدرم برايت حديث فرمود كه در مكه قوچى است كه حرمت آن را مى شكند. دوست ندارم من آن قوچ باشم . پسر زبير گفت : پس ‍ اگر مى خواهى بمان و حكومت را من عهده دار شوم و مطيع و فرمانبردار تو باشم .
فرمود: اين را نيز مى خواهم .
گويند: آن دو سخن خود را از ما پنهان كرده و آهسته به گفتگو پرداختند تا آنگاه كه دعاى مردم را شنيديم كه هنگام ظهر عازم منا بودند. حسين عليه السلام بر گرد خانه خدا و بين صفا و مروه طواف كرد و كمى از موى خود را چيد و از عمره خود بيرون آمد. آنگاه به سوى كوفه روان شد و ما همراه مردم به منا رو كرديم . (١٧٥)

جلوگيرى ماموران والى مكه از خروج امام عليه السلام
٤٧ - طبرى با سند خويش از عقبه بن سمعان نقل مى كند:
چون حسين عليه السلام از مكه بيرون شد، فرستادگان عمرو بن سعيد يحيى بن سعيد راه را بر امام گرفتند و گفتند: برگرد! كجا مى روى ؟ امام اعتنايى نكرد و به راه ادامه داد. بين دو گروه برخورد پيش آمد و تازيانه ها به كار آمد. حسين و يارانش بشدت خود دارى كردند و حسين به راه خود ادامه داد. صدايش زدند: اى حسين ! از خدا بترس ! از مردم جدا مى شوى و بين اين امت تفرقه مى افكنى . امام ، اين آيه قرآن را تلاوت فرمود: (كارتان براى خودتان . شما از آنچه من مى كنم بيزاريد و من از آنچه شما مى كنيد بيزارم (١٧٦) (١٧٧)

موضع عبدالله بن جعفر در برابر خروج امام
٤٨ - طبرى با سند خويش از امام سجاد عليه السلام نقل مى كند:
چون از مكه بيرون شديم ، عبدالله بن جعفر به امام حسين عليه السلام نامه نوشت و همراه دو پسرش عون و محمد فرستاد: اما بعد، تو را به خدا وقتى نامه ام را مى نگرى باز گرد. من از اين سفر و راهى كه در پيش گرفته اى بيمناكم و نسبت به نابودى خود و خانواده ات نگرانم . اگر امروز تو كشته شوى نور زمين خاموش مى شود، تو راهنماى هداى يافتگان و اميد مومنانى . شتابان مرو، من در پى نامه خواهم آمد. والسلام .
عبدالله بن جعفر نزد عمرو بن سعيد هم رفت و با او سخن گفت و خواست كه امان نامه اى براى حسين عليه السلام بنويسد و وعده نيكى و احسان دهد و اطمينان دهد و بخواهد كه امام برگردد، باشيد كه به اطمينان اين نامه باز گردد. عمرو بن سعيد گفت : هر چه مى خواهى بنويس ، بياور تا امضا كنم . عبدالله بن جعفر نامه اى نوشت و نزد او آورد و گفت : مهر كن و همراه برادرت يحيى بن سعيد بفرست . او مناسبتر است تا اطمينان آن حضرت را جلب كند و بداند كه تصميم تو جدى است . او هم چنان كرد. (عمرو بن سعيد، از سوى يزيد والى مكه بود.)
يحيى بن سعيد و عبدالله بن جعفر در پى امام رفتند. پس از آنكه نامه را بر آن حضرت خواندند برگشتند و گفتند: نامه را بر او خوانديم و تلاش كرديم ، ولى از عذرهاى حضرت يكى هم اين بود كه خواب ديدم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من دستورى داد و من در پى آن فرمانم ، به سودم باشد يا به زيانم . گفتند:
آن خواب چه بود؟ فرمود: به كسى نگفته ام و تا زنده به كسى نخواهم گفت :
نامه عمرو بن سعيد به امام چنين بود: بسم الله الرحمن الرحيم . از عمرو بن سعيد به حسين بن على . اما بعد، از خدا مى خواهم تو را از آنچه هلاك تو در آن است باز گرداند و به رشد و هدايت رهنمون شود. خبر يافته ام كه عازم عراقى . تو را به خدا تفرقه ميفكن . بيم آن دارم كه نابود شوى .
عبدالله بن جعفر و يحيى بن سعيد را نزد تو فرستادم . همراه آن دو نزد من آى . هم نزد من امان دارى ، هم به تو احسان و نيكى مى شود و حسن جوار دارى . خدا بر اين عهد شاهد و عهده دار است . والسلام .
حسين عليه السلام نامه نوشت : اما بعد، كسى به خدا دعوت كند و كار شايسته انجام دهد و بگويد من از مسلمانانم ، هرگز تفرقه افكن نيست . تو مرا به امان نيكى خوانده اى . بهترين امان ، امان خداست . خدا كسى را كه در دنيا از او نترسد در آخرت امان نمى دهد. از خدا مى خواهيم كه خدا ترسى در دنيا را به ما عطا كند تا موجب امان آخر تمان شود. اگر به وسيله اين نامه ، قصد نيكى به من دارى ، خدا در دنيا و آخرت به تو پاداش نيكو دهد. والسلام . (١٧٨)

اشعار امام در مسير عراق
٤٩ - ابن قولويه با سند خويش از امام رضا عليه السلام روايت مى كند:
زمانى كه حسين عليه السلام در دل شب به سوى عراق مى رفت ، مردى اشعارى مى خواند با اين مضمون كه :
اى ناقه من ! از راندن وحشت مكن ! پيش از طلوع سپيده آماده باش ، با بهترين سواران و بهترين سفر تا به آستان بزرگوار برسى ؛ بزرگوارى دريا دل كه خداوند پاداش نيكش دهد و عمر جاودانش بخشد.
امام حسين عليه السلام در مقابل ، اشعارى با اين مضمون را زمزمه كرد:
پيش مى روم و هرگز مرگ براى جوانمرد ننگ و عار نيست ؛ آنگاه كه نيتش ‍ حق باشد و مسلمانانه بجنگد و خود را فداى مردان صالح سازد و از زشتيها دورى كند و با مجرم ناساز گارى كند. اگر زنده ماندم پشيمان نيستم و اگر بميرم ملامتم نكنند. براى تو همين مرگ بس كه ذليل و خوار زندگى كنى . (١٧٩)

مصادره اموال ارسالى به يزيد
٥٠ - طبرى گويد:
حسين عليه السلام آمد تا به (تنعيم گذشت . آنجا به كاروانى بر خورد كه از يمن مى آمد و كار گزار يزيد در يمن ، بحير بن ريسان اموالى را براى او فرستاده بود.
بار شتران ، لباسهاى سرخ و فاخر بود.
حسين عليه السلام آنها را گرفت و راه افتاد. به كاروانيان نيز فرمود: شما را مجبور به آمدن نمى كنم . هر كه مى خواهد با ما به عراق آيد همه كرايه او را مى دهيم و همراه شايسته اى خواهيم بود. هر كس هم بخواهد از همينجا از ما جدا شود، كرايه او را به اندازه اى كه راه را طى كند مى پردازيم .
هر كه از او جدا شد، حق او را حساب كرد و پرداخت و هر كه همراهش ‍ آمد، كرايه و پوشش او را تامين كرد. (١٨٠)

ديدار با فرزدق
٥١ - نيز طبرى از قول عبدالله بن سليم و مذرى نقل مى كند:
آمديم تا به صفاح رسيديم . فرزدق شاعر را ديديم . وى با امام ديدار كرد و گفت : خداوند خواسته ات را بدهد و به آرزوهايت برساند. امام پرسيد: از اخبار مردم در پشت سرت بگو. گفت : از فردا آگاهى پرسيدى . دلهاى مردم با تو و شمشيرهايشان با بنى اميه است ، تقدير از آسمان فرود مى آيد و خدا هر چه بخواهد مى كند. امام فرمود: راست گفتى : كار به دست خداست . آنچه خواهد مى كند و هر روز پروردگارمان در كارى است . اگر تقدير الهى بر همان باشد كه دوست داريم ، خدا را بر نعمتهايش شاكريم و از او براى سپاس ، يارى مى جوييم و اگر تقدير الهى بر خلاف اميد ما بود، پس كسى كه نيتش حق و باطنش تقوا باشد، خطا و تعدى نكرده است .
آنگاه امام ، مركب خويش را حركت داد و با او خداحافظى كرد و از هم جدا شدند. (١٨١)

ديدار با بشر بن غالب
٥٢ - ابن اعثم گويد:
چون به (ذات عرق رسيد، مردى از بنى اسد به نام بشر بن غالب با آن حضرت ديدار كرد. امام پرسيد: از كدام قبيله اى ؟ گفت : از بنى اسد. پرسيد: از كجا مى آيى ؟ گفت : از عراق . پرسيد: مردم عراق را در چه حالى ديدى ؟ گفت : اى پسر دختر پيامبر! دلها با تو بود و شمشيرها با بنى اميه . امام فرمود: راست مى گويى اى برادر عرب ! خداوند متعال آنچه را خواهد مى كند و آنچه را اراده كند حكم مى نمايد. آن مرد گفت : اى پسر پيامبر! از معناى اين آيه كه (روزى كه هر گروه از مردم را با پيشوايشان مى خوانيم (١٨٢) مرا آگاه كن . امام حسين عليه السلام فرمود: اى مرد اسدى ! دو ماه داريم ، امام هدايت كه به هدايت فرا مى خواند و امام ضلالت . هر كه به نداى پيشواى هدايت جواب دهد به بهشت رهنمون مى شود و هر كه پاسخگوى پيشواى گمراهى باشد، به دوزخ مى رود. (١٨٣)

نامه امام به بزرگان كوفه
امام رفت تا به منزلگاه حاجز رسيد. آنجا نامه اى به اشراف و بزرگان كوفه نوشت .
٥٣ - ابن اعثم گويد: نامه امام چنين بود:
بسم الله الرحمن الرحيم . از حسين بن على به سليمان بن صرد، مسيب بن نجبه ، زماعه بن شداد، عبدالله بن وال و گروهى از مومنان . اما بعد، مى دنيد كه پيامبر خدا در حال حيات خويش فرمود: هر كس حاكم ستمگرى را ببيند كه حرامى را حلال مى شمرد، عهد خدا را وا مى گذارد و با سنت پيامبر خدا مخالفت مى كند و در ميان مردم با گناه و تعدى رفتار مى كند، آنگاه نه با گفتار بر او اعتراض كند و نه با عمل ، بر خداست كه او را به جايگاهش وارد سازد. مى دانيد كه اين گروه به اطاعت شيطان گردن نهاده و از اطاعت خدا روى گردان شده اند، آشكار فساد مى كنند، حدود الهى را تعطيل كرده و بيت المال را مال خود پنداشته اند، حرام خدا! را حلال و حلال او را حرام كرده اند. من به حق خويشاوندى امام با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم به حكومت سزاوارترم . نامه هايتان به من رسيد. فرستادگانتان هم خبر دادند كه بيعت كرده ايد تا مرا تنها نگذاريد. اگر به بيعت خويش وفادار مانديد، حق و بهره و رشد خويش را خواستار شده ايد، جانم در كنار جان شما و خانواده و فرزندانم با خانواده و فرزندان شماست و من الگوى شمايم . ولى اگر چنان نكرديد و عهد و پيمان شكستيد و از بيعت دست شستيد. به جانم سوگند كه اين عادت شما بوده است . با پدر و برادر و عمو زاده ام هم چنين كرديد. آيا مغرور، جز كسى است كه شما فريبش دهيد. به يقين حق خود را خطا ساخته و بهره خويش را تباه كرده ايد. هر كس پيمان خويش بشكند به زيان خويش پيمان شكنى كرده است و خداوند مرا از شما بى نياز خواهد ساخت . والسلام .
نامه را پيچيد و مهر زد و به قيس بن مسهر داد و او را به كوفه فرستاد. قيس ‍ در حالى به كوفه رسيد كه ابن زياد بر راهها مامور و پاسگاه گذاشته بود و هيچ كس جز با تفتيش نمى توانست عبور كند. چون قيس به كوفه نزديك شد، حصين بن نمير، اين دشمن خدا او را ديد. چون نگاه قيس به يارانش ‍ گفت و او را گرفتند و نامه پاره شده را همراه او نزد ابن زياد بردند. ابن زياد گفت : كيستى ؟ گفت : مردى از پيروان امير المؤ منين حسين بن على عليه السلام پرسيد: چرا نامه را پاره كردى ؟ گفت : ترسيدم . خواستم تو ندانى كه در آن چيست ؟ گفت : نامه از كه و براى كه بود؟ گفت : از حسين به گروهى از كوفيان كه نامشان را نمى دانم . ابن زياد خشمگين شد و گفت : رهايت نمى كنم تا نام مخاطبان نامه را بگويى يا بر منبر رفته حسين و پدر و برادرش ‍ ناسزا گويى تا از دستم نجات يابى يا گردنت را مى زنم .
قيس گفت : آن گروه را نمى شناسم ولى بد گويى از حسين و پدر و برادرش را انجام مى دهم .
دستور داد او را به مسجد بردند. به منبر رفت . انبوه مردم هم حاضر شده بودند تا ناسزا گويى او را بشوند. چون قيس دانست كه مردم جمع شده اند به پاخاست و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر خدا و دودمان او و دعا درباره على و فرزندانش ، ابن زياد و پدرش را و طغيانگران بنى اميه را تا آخر لعنت كرد. آنگاه مردم را به يارى حسين عليه السلام فراخواند. به ابن زياد خبر دادند. آنگاه او را بالاى قصر برده و با سر به پايين افكندند و جان باخت . چون اين اين چون اين خبر عليه السلام رسيد، اشك ريخت و گفت : خداوندا! براى ما و پيروان خود جايگاه والايى نزد خود قرار بده . آنان را در قرارگاه رحمت خويش با ما محشور كن .
تو بر هر چيز توانايى . (١٨٤)

ديدار با عبدالله عدوى
٥٤ - شيخ مفيد گويد:
حسين عليه السلام از حاجز به سمت كوفه به راه افتاد. به آبى از آبهاى عرب رسيد. آنجا با عبدالله بن مطيع عدوى كه آنجا فرود آمده بود ديدار كرد. وى چون امام را ديد، گفت : پدر و ماردم به فدايت ! اينجا چرا آمده اى ؟ و او را فرود آورد. امام حسين عليه السلام فرمود: خبر دارى كه معاويه مرده است .
عراقيان مرا به سوى خود خوانده اند. عبدالله گفت : اى پسر پيامبر! مبادا حرمت اسلام و احترام تو هتك شود! تو را به خدا حرمت قريش و حرمت عرب را نگهدار. به خدا اگر قدرتى را كه در دست بنى اميه است طلب كنى تو را مى كشند و اگر تو را بكشند، پس از تو ديگر هيچ كشتنى برايش مهم نيست . حرمت اسلام و قريش و عرب شكسته مى شود. چنين نكن ، به كوفه مرو و خود را در معرض بنى اميه قرار نده .
حسين عليه السلام به راه خود ادامه ادامه داد. ابن زياد همه همه راههاى بين واقصه تا راه شام تا بصره را مامور گذاشته بود و نمى گذاشتند كسى وارد شود يا خارج گردد. حسين عليه السلام بى خبر از اينها آمد تا به باديه نشينان رسيد و از آنان پرسيد. گفتند: به خدا خبر نداريم ، جز اينكه نمى توانيم وارد گرديم يا خارج شويم ، و امام به راه خود ادامه داد. (١٨٥)
٥٥ - ابن اعثم گويد:
حسين عليه السلام فت تا به خزيميه رسيد و فرود آمد و يك شبانه روز آنجا توقف كرد. سحرگاهان خواهرش زينب نزد و آمد و گفت : برادر! آيا خبر دهم كه ديشب چه شنيدم ؟ فرمود: چه شنيدى ؟ گفت : نيمه شب براى كارى بيرون رفتم . هاتفى را شنيدم كه اين شعر را مى خواند:
اى ديده ! گريان شو كه پس از من چه كسى بر شهيدان خواهد گريست ؛ بر گروهى كه مرگها در پى آنان است تا زمانى كه وقت انجام وعده فرا رسد.
حسين عليه السلام به وى فرمود: خواهرم ! آنچه مقدر است ، خواهد شد.(١٨٦)

ديدار با زهير بن قين
٥٦ - دينورى گويد:
امام حسين عليه السلام راه را پيمود تا به زرود رسيد. خيمه اى افراشته ديد. پرسيد از آن كيست ؟ گفتند: خيمه زهير بن قين است ، كه از حج بر مى گشت و عازم كوفه بود. امام كسى را در پى او فرستاد تا به ديدار امام آيد و صحبت كنند. وى از ديدار روى بر تافت . همسرش با او بود. گفت : سبحان الله ! پسر پيامبر در پى تو مى فرستد، اجابت نمى كنى ؟ برخاست و نزد حسين عليه السلام رفت .
چيزى نگذشت كه با چهره اى تابان برگشت و دستور داد خيمه اش را بر چيده كنار خيمه امام حسين بر پا كنند. به همسرش نيز گفت : تو را طلاق مى دهم .
همراه برادرت برو تا به منزل خويش برسى . من خودم را آماده كرده ام در ركاب حسين عليه السلام شهيد شوم . به همراهانش نيز گفت : هر كدام از شما دوستدار شهادت است بماند و هر كه نمى خواهد. برود. هيچ كس با او نماند. آنان همراه همسر و برادر زن زهير به كوفه رفتند. (١٨٧)
٥٧ - طبرى با سند خويش از مردى از قبيله بنى فرازه چنين آورده است :
همراه زهير بن قين از مكه مى آمديم و با حسين هم مسير بوديم . هيچ دلمان نمى خواست كه با او در يك منزل فرود آييم . هرگاه او فرود مى آمد زهير جلو مى رفت و هرگاه امام كوچ مى كرد زهير فرود مى آمد تا اينكه روزى بناچار همه در يك منزلگاه فرود آمديم . حسين در سويى و مادر سوى ديگر نشسته بوديم و غذا مى خورديم كه فرستاده امام آمد و سلام داد و به زهير گفت : ابا عبدالله الحسين عليه السلام مرا فرستاده تا نزد او آيى . هر كس هر چه در دست داشت زمين نهاد.
گويا پرنده بر سر همه ماست .
ابو مخنف از دلهم همسر زهير نقل مى كند كه به شوهر گفت : آيا پسر رسول خدا دنبال تو مى فرستد و تو نزد او نمى روى !؟ خوب است بروى ببينى چه مى گويد و برگردى . زهير نزد امام حسين رفت و چيزى نگذشته بود كه شادمان برگشت و دستور داد خيمه و وسايلش را جمع كردند و نزد حسين بردند. به همسرش نيز گفت : تو را طلاق دادم . نزد بستگانت برو. دوست ندارم به خاطر من جز خير به تو برسد و به همراهانش گفت : هر يك از شما مى خواهد، با من بيايد و هر كه نمى خواهد، اين آخرين ديدار ماست . حديثى برايتان بگويم . در (بلنجر مى جنگيديم . پيروز شديم و غنايم به دست آورديم . سلمان باهلى به من گفت : آيا از اين پيروزى و غنايم خوشحال شديد؟ گفتيم : آرى . گفت : هرگاه جوان آل محمد را ديديد و زمان او را درك كرديد، از اينكه همراه آنان جهاد مى كنيد خوشحال تر از به دست آمدن اين غنايم باشيد، ولى من از شما خداحافظى مى كنم . آنگاه وى در طليعه رزمندگان بود تا آنكه به شهادت رسيد. (١٨٨)
----------------------------------------
پاورقى ها:
١٦٤- لهوف ، ص ١٢١.
١٦٥- سوره شعرا، آيه ٢٢٧.
١٦٦- الفتوح ، ج ٥، ص ٦٤.
١٦٧- لهوف ، ص ١٢٢.
١٦٨-الفتوح ، ج ٥، ص ٦٧.
١٦٩-لهوف ، ص ١٢٣.
١٧٠- الفتوح ، ج ٥، ص ٦٩.
١٧١-همان .
١٧٢- الاخبار الطوال ، ص ٢٤٢.
١٧٣- الفتوح ، ج ٥، ص ٧٧.
١٧٤- ارشاد، ص /٢١٨
١٧٥- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٢٩٥.
١٧٦- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٢٩٥.
١٧٧-تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٢٩٦.
١٧٨-تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٢٩٧.
١٧٩- كامل الزيارت ، ص ١٩٣.
١٨٠- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٢٩٦.
١٨١- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٢٩٦.
١٨٢- يوم تدعوا كل اناس با مامهم (سوره اسراء، آيه ٧١).
١٨٣- الفتوح ، ج ٥، ص ٧٧.
١٨٤- الفتوح ، ج ٥، ص ٩١.
١٨٥- ارشاد، ص ٢٢٠.
١٨٦- الفتوح ، ج ٥، ص ٧٨.
١٨٧- الاخبار الطوال ، ص ٢٤٦.
١٨٨- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٠٢.
۶
خبر شهادت مسلم بن عقيل خبر شهادت مسلم بن عقيل
٥٨ - شيخ مفيد از قول عبدالله بن سليمان و منذر بن مشمعل چنين نقل مى كند:
چون از حج فارغ شديم ، انديشه اى جز رسيدن به حسين عليه السلام در راه نداشتيم تا ببينم كار او به كجا مى كشد. با شترهاى خود شتابان آمديم و در (زرود به وى رسيديم . چون نزديك او شديم ، مردى از كوفيان را ديديم كه چون حسين عليه السلام را ديد، راه خود را كج كرد. حسين عليه السلام ايستاد، گويى او را مى خواست ، ولى رها كرد و به راه ادامه داد. ما هم به سمت او رفتيم . يكى از ما به ديگرى گفت : نزد او برويم و از او سوال كنيم . حتما از اوضاع كوفه خبر دارد. رفتيم به او رسيديم . پس از سلام ، پرسيديم از كدام قبيله اى ؟ گفت : از بنى اسد. گفتيم : ما هم اسدى هستيم ، تو كيستى ؟ خود را بكر معرفى كرد. ما هم خود را معرفى كرديم و گفتيم از پشت سرت در كوفه خبر بده . گفت : در حالى از كوفه بيرون آمدم كه مسلم و هانى كشته شده بودند و آنان را در بازار كوفه مى كشيدند. راه را ادامه داديم . عصر هنگام كه حضرت در منزلگاه ثعلبيه فرود آمد، خدمت او رفتيم و گفتيم : خبرى داريم ، آشكار بگوييم يا نهانى ؟ به ما و يارانش نگريست و گفت : چيزى از اينان پنهانى نيست .
گفتيم : آيا شامگاه ديروز آن سواره را ديدى ؟ فرمود: آرى ، خواستم از او سوال كنم . گفتيم : ما خبر او را گرفتيم : آيا شامگاه ديروز آن سواره را ديدى ؟ فرمود: آرى ، خواستم از او سوال كنم . گفتيم : ما خبر او را گرفتيم ، او مردى از قبيله ماست ، صاحب انديشه و راستگو. مى گويد وقتى از كوفه خارج شد، مسلم و هانى را كشته بودند و جسدشان را در بازار بر زمين مى كشيدند. حضرت چند بار گفت : انالله و انااليه راجعون ؛ خداى رحمتشان كند.
گفتيم : تو را به خدا جان خود و خانواده ات را حفظ كن و از همينجا برگرد. در كوفه ياور و پيروى ندارى . مى ترسيم بر ضد تو باشند. به فرزندان ابن عقيل نگاه كرد و پرسيد: چه مى گوييد؟ مسلم كشته شده است . گفتند: به خدا كه بر نمى گرديم تا انتقام خونش را بگيريم يا همچون او شهيد شويم . حسين عليه السلام به ما رو كرد و فرمود: پس از آنان در زندگى خيرى نيست . فهميديم كه تصميم دارد مسير خود را ادامه دهد. گفتيم : خدا برايت خير برگزينده . فرمود: خدا رحمتتان كند.
اصحابش گفتند: به خدا كه تو مثل مسلم نيستى ، اگر به كوفه برسى مردم شتابان به سويت مى آيند. امام ساكت شد و تا صبح منتظر ماند. سحرگاه به جوانان و خدمتكارانش فرمود: آب زياد برادريد. آب فراوان برداشتند و كوچيدند. (١٨٩)
٥٩ - دينورى شبيه مطلب قبلى را نقل كرده است . (١٩٠) به دليل تكرارى بودن ترجمه نشد.

ديدار با ابى هره ازدى
٦٠ - ابن اعثم گويد:
امام حسين عليه السلام شب را در سرزمين ثعلبيه ماند. صبح با مردى از اهل كوفه به نام ابو هره ازدى ديدار كرد. وى پس از سلام بر امام ، عرضه داشت : اى پسر پيامبر! چه عامل سبب شد از حرم خدا و حرم جدت پيامبر بيرون آيى ؟ فرمود: ابوهره ! بنى اميه مالم را گرفتند. صبر كردم ، به آبرويم تعرض كردند. صبر كردم ، مى خواستند خونم را بريزند گريختم . به خدا سوگند اين گروه تبهكار مرا خواهند كشت ، آنگاه خداوند ذلتى فراگير و شمشيرى برنده بر آنان مسلط مى كند و كسى را برايشان مى گمارد كه خوارشان مى سازد، خوارتر از قوم سبا كه زنى بر آنان فرمانروا گشت و بر اموال و جانهايشان حكومت يافت و ذليلشان ساخت .
(١٩١) ٦١ - نيز گويد:
حسين عليه السلام راه سپرده تا در (شقوق فرود آمد و با فرزدق بر خورد كرد. وى بر امام سلام كرد، نزديك آمد و دست آن حضرت را بوسيد. امام پرسيد: اى ابو فراس ! از كجا مى آيى ؟ گفت : از كوفه اى پسر دختر پيغمبر! فرمود: مردم كوفه در چه وضعى بودند؟ گفت : مردمى را پشت سر گذاشتم كه با تو بودند، ولى شمشيرهايشان با بنى اميه بود، خدا آنچه خواهد، در حق بندگانش انجام دهد.
امام فرمود: راست گفتى و نيكى كردى . فرمان از آن خداست ؛ آنچه خواهد، كند. پروردگار ما هر روز در كارى است . اگر تقدير الهى بر آنچه دوست فرود آيد، خدا را بر نعمتهايش سپاس مى گوييم و از او بر اداى شكر يارى مى طلبيم و اگر قضاى الهى با اميد ناساز بود، هر كس كه نيتش حق باشدت تجاوز نكرده است .
فرزدق گفت : اى پسر دختر پيامبر! چگونه به كوفيان تكيه مى كنى ، در حالى كه آنان پسر عمويت مسلم بن عقيل و يارانش را كشتند؟ اشك در چشمان امام حلقه زد و فرمود: رحمت خدا بر مسلم ؛ به سوى رحمت الهى و بهشت برين پر كشيد. او تكليف خود را ادا كرد و تكليف ما مانده است . آنگاه اين اشعار را خواند:
اگر دنيا ارزشمند شمرده شود، سراى پاداش الهى برتر است . اگر بدنها براى مرگ پديد آمده ، كشته شدن انسان به شمشير در راه خدا با فضيلت تر است . اگر رزقها مقدر است ، زيبا آن است كه انسان كمتر در رزق و روزى حرص ‍ نشان دهد، و اگر گرد آورى اموال ، براى واگذاشتن است ، پس چرا انسان نسبت به آنچه بر جاى گذاشتى است بخل ورزد؟
سپس فرزدق با جمعى از همراهانش از امام خدا حافظى كرد و به سمت مكه راه افتاد. (١٩٢)

رسيدن نامه مسلم به امام حسين عليه السلام
٦٢ - دينورى گويد:
چون امام به منزلگاه (زباله رسيد، فرستاده محمد بن اشعث و عمر سعد با امام ديدار كرد كه حاوى پيام مسلم ، مبنى بر بيعت شكنى مردم كوفه و ترك يارى بود. چون امام نامه مسلم را خواند، به درستى خبر يقين كرد و شهادت مسلم و هانى بر او بسيار ناگوار بود. فرستاده ، همچنين كشته شدن فرستاده امام از منزلگاه بطن الرمه ، قيس بن مسهر را به امام خبر داد. (١٩٣)

اعلام خبر شهادت مسلم و هانى و عبدالله بن يقطر
٦٣ - طبرى با سند خود از بكر بن مصعب نقل مى كند:
امام حسين عليه السلام به اهل هيچ آب و بادى نمى گذشت مگر اينكه در پى او راه مى افتادند تا آنكه به منزلگاه (زباله رسيد و خبر شهادت برادر رضاعى خود، عبدالله بن يقطر را دريافت . او را از ميانه راه به سوى مسلم بن عقيل فرستاده بود و هنوز نمى دانست كه مسلم شهيد شده است . آن خبر در زباله به ح رسيد. نامه اى بيرون آورد و بر مردم خواند:
بسم الله الرحمن الرحيم . اما بعد، خبر ناگوارى به ما رسيده است ؛ خبر شهادت مسلم و هانى و عبدالله بن يقطر. شيعيان ما را تنها گذاشته اند. هر كس دوست دارد بر گردد. بيعت خود را از او برداشتيم .
مردم متفرق شدند و از چپ و راست راه برگشت پيش گرفتند، فقط كسانى با او ماندند كه از مدينه همراه امام آمده بودند. از اين رو چنين كرد كه فهميد گروهى از باديه نشينان به اميد مال و مقام در پى او راه افتاداند. خواست همراهان بدانند كه به استقبال چه شرايطى مى روند و مى دانست اگر وضعيت را به آنان اعلام كند، تنها كسانى همراهش مى آيند كه آماده ايثار و شهادتند. (١٩٤)

تعبير شدن خواب آن حضرت
٦٤ - ابن قولويه با سند خويش از امام صادق عليه السلام روايت مى كند:
چون حسين بن على عليه السلام بر منطقه عقبه البطن فراز آمد، به ياران خود فرمود: يقينا كشته خواهم شد. گفتند: چرا يا اباعبدالله ! فرمود: در خواب ديده ام . گفتند: چه خوابى ؟ فرمود: خواب ديدم كه سگهايى مرا مى درند و سرسخت ترين آنها سگى است لك و پيس دار. (١٩٥)

ديدار با بعضى بزرگان عرب
٦٥ - شيخ مفيد گويد:
امام از بطن العقبه كه مى گذشت فرود آمد. پيرمردى از بنى عكرمه به نام عمرو بن لوذان با او ديدار كرد و از آن حضرت پرسيد: كجا مى روى ؟ فرمود: كوفه . پيرمرد از حضرت خواست كه برگردد و گفت : به خدا كه جز بر نيزه ها و شمشيرها وارد نمى شوى . اينان كه نامه برايت نوشته اند، اگر آماده دفاع از تو بودند و همه چيز را آماده كرده بودند، رفتن تو نزد آن خوب بود، اما با چنين وضعى من صلاح نمى بينم .
امام فرمود: راى و راه بر من پوشيده نيست . كسى بر فرمان خدا غالب نمى شود. سپس فرمود: به خدا قسم اينان دس از من بر نمى دارند تا آنكه اين دل را از سينه ام بيرون آورند. اگر چنين كنند، خداوند كسى را بر آنان مى گمارد كه خوارشان سازد و از ذليلترين امتها مى شوند. (١٩٦)
٦٦ - ابن سعد با سند خود از كسى كه حسين عليه السلام را ديدار كرده ، نقل مى كند:
در صحرا خيمه هايى بر افراشته ديدم . پرسيدم اينها از كيست ؟ گفتند: از حسين . نزد او رفتم .
آن حضرت را ديدم كه قرآن مى خواند و اشك بر چهره اش جارى بود. گفتم : اى پسر پيامبر! پدر و مادرم به فدايت ! چرا در اين دشت فرود آمده اى كه كسى در آن نيست ؟ فرمود: اينها نامه هاى كوفيان براى من است و جز اين نمى بينم كه قاتلان منند. اگر چنين كنند، ديگر هيچ يك از حرمتهاى الهى را محترم نخواهند شمرد.
آنگاه خداوند كسى را بر آنان مى گمارد كه خوارشان سازد تا آنجا كه از مقنعه كنيز هم بى مقدارتر شوند. (١٩٧)

ديدار امام با حر
٦٧ - طبرى با سند خود از عبدالله بن سليم و مذرى چنين نقل مى كند:
حسين عليه السلام آمد تا در شراف فرود آمد. سحرگاه جوانان را دستور داد تا آب زياد بردارند. سپس راه افتادند تا نيمروز. مردى گفت : الله اكبر. امام از علت اين تكبير پرسيد: گفت : نخلستان ديدم .
آن دو نفر گفتند: ما تا كنون در اين منطقه نخلستان نديده ايم . امام عليه السلام به آن دو فرمود: فكر مى كنيد چه ديده است ؟ گفتند: به نظر ما اسب سواران را ديده است . فرمود: من هم چنين مى بينم . امام پرسيد: آيا پناهگاه امنى هست كه ما آنجا را پشت سر خود قرار دهيم و از يك سو با اين گروه رو به رو شويم ؟ گفتيم : چرا، اين ذوحسم كنار توست كه به سمت خود قرار دهيم و از يك سو با اين گروه رو به رو شويم ؟ گفتيم : چرا، اين ذوحسم كنار توست كه به سمت چپ مى روى . اگر زودتر از آنان به آنجا برسى همان خواهد شد كه مى خواهى . حضرت به سمت چپ رفت . ما هم با او رفتيم . چيزى نگذشت . نيزه هايشان چون دسته زبنوران و پرچمهايشان چون بال پرندگان به نظر مى رسيد. ما برگشتند. و نيزه هايشان چون دسته زنبوران و پرچمهايشان چون بال پرندگان به نظر مى رسيد. ما زودتر از آنان به ذوحسم رسيديم . حسين عليه السلام فرود آمد و دستور داد خيمه ها را بر افرازند. آنان كه هزار نفر بودند به سر كردگى حر بن يزيد آمدند و در آن گرماى نيمروز مقابل امام ايستادند، در حالى كه امام و يارانش عمامه ها بر سر و شمشيرها را حمايل كرده بودند. امام به جوانان به اسبان و گروهى ديگر به آنان پرداخته و سيرابشان كردند...
از على بن طعان محاربى نقل شده كه من با حر بن يزيد بودم . آخرين نفرى بودم كه رسيدم .
چون امام حسين عليه السلام تشنگى من و اسبم را ديد به سيراب كردن من پرداخت . هر چه آب مى نوشيدم ، آب از دهانه مشك مى ريخت . امام فرمود: دهان مشك را برگردان . نمى دانستم چه كنم . خود امام لب مشك را برگرداند تا آنكه آب نوشيدم و اسبم را نيز سيراب كردم . (١٩٨)
٦٨ - نيز گفته است :
حسين عليه السلام در (ذى حسم به خطبه ايستاد. پس از حمد و ثناى الهى چنين گفت : وضعى پيش آمده است كه مى بينيد. دنيا دگرگون و ناسازگار شده است ؛ نيكى آن پشت كرده و شتابان در گذر است . از دنيا جز ته مانده ظرفى نمانده است ، زندگانى بى ارزش همچون چراگاهى بد فرجام .
آيا نمى بينيد كه به حق عمل نمى شود و از باطل رويگردان نيستند؟ مومن بايد از روى حقيقت مشتاق ديدار پروردگارش باشد. من مرگ را جز شهادت و زندگى با ستمگران را جز ننگ نمى بينم . (١٩٩)
٦٩ - نيز گفته است :
حر همراه يارانش از سويى و حسين عليه السلام از سوى ديگر پيش ‍ مى رفتند تا به منزلگاه (بيضه رسيدند. حسين عليه السلام در آنجا براى ياران خود و همراهان حر خطبه اى خواند. پس از حمد و ثناى الهى فرمود: (اى مردم ! پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كس ‍ حاكم ستمگرى را ببيند كه حرام الهى را حلال مى شمرد، عهد خدا را مى شكند، با سنت پيامبر مخالفت مى كند، در ميان بندگان خدا به گناه و تجاوز رفتار مى كند، و بر ضد او نه كارى كند و نه سخنى بگويد: بر خدا سزاوار است كه او را وارد جايگاهش كند. آگاه باشيد! اينان پيرو شيطان شده و از اطاعت خدا بيرون رفته اند، فساد را آشكار ساخته ، حدود را تعطيل كرده و بيت المال را از آن خود قرار داده اند، حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام ساخته اند و من سزاوارترين كس به اعتراض هستم . نامه هايتان به من رسيد. فرستادگان شما نيز از بيعت شما خبر دادند كه مرا به دشمن وانگذاريد و تنهايم نگذاريد. اگر به بيعت خويسش استواريد به رشد خود رسيده اند. من حسين بن على و پسر فاطمه دختر پيغمبرم .
جانم با جان شما و خانواده ام با خانواده شماست و براى شما اسوه ام و اگر به بيعت وفادار نيستيد و پيمان شكسته ايد، به جانم سوگند كه از شما عجيب نيست كه با پدرم و برادرم و عموزاده ام مسلم بن عقيل نيز چنين كرديد. فريب خورده كسى است كه شما فريبش دهيد. از سعادت خويش ‍ دور شديد كه بهره خود را تباه ساختيد.
(پس هر كس پيمان بشكند، به زيان خود پيمان شكسته است . (٢٠٠) خداوند بزودى مرا از شما بى نياز خواهد ساخت . والسلام عليكم و رحمه الله . (٢٠١)
اين خبر به ابن زياد رسيد كه حسين عليه السلام در (رهيمه فرود آمده است . حر بن يزيد را با هزار مرد جنگى فرستاد. حر گويد: چون از خانه ام به سوى حسين عليه السلام بيرون رفتم ، سه بار ندا شنيدم كه : اى حر! مژده باد تو را بر بهشت ! باز گشتم و كسى را نديدم . با خود گفتم : مادر حر به عزايش بنشيند! به جنگ پسر پيامبر مى رود و مژده بهشت مى شنود!
هنگام نماز ظهر به امام حسين رسيد. حسين عليه السلام پسرش را دستور داد تا اذان و اقامه گويد.
امام با همه دو گروه ، نماز جماعت خواند. پس از سلام ، حر جلو رفت و گفت : سلام و رحمت و بركات خدا بر تو اى پس پيامبر! حسين عليه السلام فرمود: بر تو هم سلام . كيستى بنده خدا؟ گفت : من حر بن يزيديم . پرسيد: با مايى يا بر ما؟ حر جواب داد: به خدا قسم مرا براى جنگ با تو فرستاده اند، ولى به خدا پناه مى برم كه روز قيامت در حالى كه از قبر خويش بر آيم كه پاى به زنجير و دست بسته به روى در آتشم افكنند. اى پسر پيامبر! كجا مى روى ؟ به حرم جدت برگرد كه كشته خواهى شد.
حسين عليه السلام فرمود: پيش مى روم و براى جوانمرد، مرگ عار نيست ...(٢٠٢)
٧١ - طبرى گويد:
چون حر آن سخن را از امام شنيد، از او فاصله گرفت . او و سربازانش از سويى و حسين عليه السلام و يارانش از سوى ديگر مى رفتند تا به (عذيب الهجانات رسيدند؛ جايى كه چراگاه شترهاى نعمان بود. چهار نفر سواره از كوفه مى آمدند. اسب نافع به هلال را هم يدك مى كشيدند. طرماح نيز به عنوان راهنما سوار بر آن اسب ، همراهشان بود، در حالى كه اين اشعار را مى خواند: اى ناقه من ! از نهيبم مهراس و پيش از طلوع صبح ، خود را به بهترين سوار برسان ... چون نيزد حسين آمدند، اين اشعار را براى او خواندند. حضرت فرمود: به خدا سوگند اميد دارم آنچه خدا براى ما خواسته باشد خير باشد؛ كشته شويم يا پيروز گرديم !
حر به سوى آنان رفت و گفت : اين گروه كه از كوفه آمده اند، همراهان تو نيستند. من آنان را نگه مى دارم يا بر مى گردانم . امام حسين عليه السلام فرمود: از آنان دفاع خواهم كرد. اينان ياوران منند. تو به من قول داده اى كه هيچ تعرضى نسبت به من نداشته باشى تا نامه ابن زياد به تو برسد. حر گفت : آرى ، ولى اينان با تو نيامده اند. امام فرمود: اينان ياران منند، مثل كسانى اند كه با من آمده اند. اگر بر پيمان خود استوارى كه باكى نيست ، وگرنه با تو خواهم جنگيد. حر از آنان دست برداشت .
حسين عليه السلام به آنان گفت : از اوضاع مردم چه خبر؟ مجمع بن عبدالله عائذى كه يكى از آن چهار نفر بود گفت : به بزرگان كوفه رشوه هاى زيادى داده و آنان را خريده اند. آنان يكصدا بر ضد تواند. امام توده مردم ، هنوز دلهايشان با توست ، وى فردا شمشيرهايشان بر تو خواهد بود.
امام از فرستاده اش قيس بن مسهر پرسيد: گفتند: حصين بن عتيم او را دستگير كرد و نزد ابن زياد فرستاد. او هم قيس را دستور داد كه تو و پدرت را لعن كند، ولى قيس بر تو و پدرت درود فرستاد و ابن زياد و پدرش را لعن كرد و مردم را به يارى تو فراخواند و آمدن تو را خبر داد. ابن زياد دستور داد او را از بالاى قصر به زير افكندند. چشمان امام حسين عليه السلام پر از اشك شد و اين آيه را خواند: (فمنهم من قضى نحبه ... (٢٠٣) و گفت : خدايا! براى ما و آنان بهشت را منزلگاه مقرر فرما و در سراى رحمت خويش و سر سفره پاداش خود ما را با هم قرار بده .
ابو مخنف از طرماح بن عدى نقل مى كند كه نزديك حسين رفت و گفت : به خدا قسم ! آن گونه كه مى بينم ، كسى با تو نيست . اگر با تو جز همين گروه كه همراه تو هستند بجنگند، كافى اند، در حالى كه من يك روز قبل از خروج از كوفه ، بيرون كوفه را پر از مردم ديدم ؛ جمعيتى كه تا كنون آن همه نديده بودم . پرسيدم . گفتند:
گرد آمده اند و آماده مى شوند براى رفتن به سوى حسين . تو را به خدا قسم ! اگر مى توانى يك وجب هم جلوتر نرو. اگر مى خواهى به شهرى بروى كه ايمن باشى تا ببينى چه بايد كرد، بيا تا تو را به منطقه كوهستانى و قلعه هاى خودمان به نام (اجا ببرم . ما در برابر پادشاهان غسان و حمير و نعمان بن منذر و در مقابل سياه و سرخ ، به آن پناهگاهها مى رفتيم . بدون ذلت به آن منطقه برويم و در آبادى فرود آييم و در پى نيروى كمكى از اجا و سلما از قبيله طى بفرستيم .
به خدا قسم كه ده روز نمى گذرد كه همه قبيله طى سواره و پياده به يارى تو مى آيند. آنگاه تا هر زمان خواستى نزد ما بمان . اگر خطرى پيش آمد، من قول مى دهم ٢٠ هزار شمشير زن از طى حاض كنم كه در ركاب تو بجنگند. به خدا كه هرگز نه دستشان به تو خواهد رسيد و نه نگاهشان به تو خواهد افتاد.
امام فرمود: خداوند به تو و قوم تو پاداش نيك دهد. ميان ما و اين گروه ، سخن و عهدى بود كه نمى توانيم از آن برگرديم . نمى دانم كار ما با آنان به كجا خواهد انجاميد.
ابو مخنف از طرماح نقل مى كند: از امام خداحافظى كردم و گفتم : خداوند شر جن و انس را از تو دور كند. از كوفه براى خانواده ام كلاهايى خريده ام ، خرجى آنان نيز همراه من است . بروم آنها را نزد ايشان بگذارم و به خواست خدا برگردم . اگر به تو رسيدم كه به خدا قسم از ياورانت خواهم بود. فرمود: پس عجله كن ! خداى رحمتت كند! دانستم كه ح بيمناك است كه مى گويد شتاب كن . چون پيش خانواده ام رسيدم و وسايل مورد نيازشان را نزد آنان گذاشتم وصيت كردم .
خانواده ام مى گفتند: اين بار كارى مى كنى كه قبلا نمى كردى . تصميم خويش ‍ را به آنان گفتم و به طرف راه (بنى ثعل راه افتادم تا به عذيب الهجانات نزديك شدم .
با سماعه بن بدر برخورد كردم كه خبر شهادت حضرت را به من داد و باز گشتم . (٢٠٤)

ديدار با عبيدالله بن حر
٧٢ - ابن اعثم گويد:
امام آمد تا در (قصر بنى مقاتل فرود آمد. آنجا خيمه اى ديد و نيزه اى بر زمين كوبيده و شمشير آويزان و اسبى كنار خيمه . پرسيد: اين خيمه از آن كيست ؟ گفتند:
از آن مردى به نام عبيدالله بن حر جعفى . امام ، حجاج بن مسروق را در پى او فرستاد. وى به خيمه عبيدالله بن حر رفت . پس از سلام ، پرسيد: چه خبر آورده اى ؟ حجاج بن مسروق گفت : اگر بپذيرى ، كرامت خدا را. پرسيد: چيست ؟ گفت : اى حسين عليه السلام است كه تو را به يارى خويش فرا مى خواند. اگر در ركاب او بجنگى پاداش ‍ مى يابى و اگر بميرى شهيدى . عبيدالله گفت : به خدا كه به همين دليل از كوفه بيرون آمدم كه مبادا حسين عليه السلام به كوفه آيد و من آنجا نباشم و نتوانم يارى اش كنم چرا كه در كوفه ياورى ندارد. همه دل به دنيا بسته اند مگر اندكى . برگرد و اين را به ح خبر بده .
حجاج نزد امام آمد و خبر داد. امام خودش به همراه جمعى از برادرانش نزد عبيدالله آمد.
چون به خيمه او وارد شد، عبيدالله از جا برخاست . حسين عليه السلام نشست . پس از حمد و ثناى الهى فرمود: اى پسر حر؟! چون در كشته شدن عموازده ام مسلم بن عقيل و پيروانش كمك كردند، بر گرد ابن زياد جمع شدند و مى خواهند كه با يزيد بيعت كنم . و تو اى پسر حر! بدان كه خداوند نسبت به گناهانت در دوران گذشته ، تو را مواخذه خواهد كرد، ولى من اينك تو را به توبه اى فرا مى خوانم كه گذشته پرگناهت را بشويد. مى خواهم كه ما اهل بيت را يارى كنى . اگر حق را به ما دادند، مى پذيريم و خدا را شكر مى كنيم و اگر ندادند و به ما ستم كردند، تو در باز ستاندن حق ، ما را يارى مى كنى .
عبيدالله بن حر گفت : به خدا اى پسر پيامبر! اگر در كوفه را يارانى بود، من نيز همراه آنان با دشمنت مى جنگيدم . ولى ديده ام كه پيروان تو از ترس بنى اميه و شمشيرشان در خانه هاى خود آرميده اند. تو را به خدا از من اين يارى را نخواه . من هر چه در توان داشته باشم در اختيار تو مى گذارم . اين اسب زين كرده ام . نيز پيشكش تو اسبى است تيزرو كه هيچ كس به آن نرسيده است . اين شمشيرم را نيز بگير كه بسى بران است . حسين عليه السلام فرمود: اى پسر ح ! ما در پى اسب و شمشير تو نيامديم . ما از خودت يارى خواستيم . اگر حاضر به جانبازيث نيستى ، ما را به مال تو نيازى نيست . من نيز هرگز گمراهان را بازوى خويش نخواهم گرفت . از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده ام كه مى فرمود: هر كس مدد خواهى اهل بيت مرا بشنود ولى آنان را در راه حق يارى نكند، خداوند او را به صورت به آتش ‍ مى افكند.

ستايش امام از پسرش على اكبر عليه السلام
٧٣ - طبرى با سند خويش از عقبه بن سمعان نقل مى كند:
آخر شب امام حسين دستور داد آب بردارند. سپس فرمان حركت داد. چون از قصر بنى مقاتل كوچيديم و مقدارى رفتيم ، حسين عليه السلام را لحظه اى خواب ربود. بيدار شد، در حالى كه مى گفت : انا لله و انا اليه راجعون و الحمد لله رب العالمين . دو سه بار اين جملات را تكرار كرد. پسرش على اكبر كه سوار بر اسب بود نزد پدر آمد و با تكرار آن جملات ، پرسيد: پدر جان ! من به فدايت ! اين حمد و استرجاع براى چه است ؟ فرمود: پسرم ! لحظه اى خواب چشمانم را ربود. اسب سوارى را ديدم كه مى گفت : اين گروه مى روند، مرگها هم در پى ايشان مى رود. فهميدم كه پيشگويى شهادت ماست .
على اكبر گفت : پدر جان ! خدا بد نياورد! مگر ما به حق نيستيم ؟ فرمود: به خدايى كه بازگشت بندگان به سوى اوست ، چرا. گفت : پس باكى نداريم پدر جان !
بر حق مى ميريم . امام فرمود: خداوند بهترين پاداشى را كه براى پسرى نسبت به پدرش مى دهد، عطايت كند. (٢٠٥)

پرسيدن از حال و كوفيان
٧٤ - طبرى شيعى گويد:
از راشد بن مزيد نقل شده كه : من از مكه همراه حسين بن على عليه السلام بودم . به قطقطانه رسيديم . از حضرت اجازه خواستم برگردم . اجازه داد. در همان حال حيوان درنده اى را ديدم كه امام با او سخن گفت و از حال مردم كوفه پرسيد. گفت : دلهايشان با تو و شمشيرهايشان بر توست .
پرسيد: پشت سرت چه خبر بود؟ گفت : ابن زياد، مسلم بن عقيل به شهادت رساند. پرسيد: كجا مى روى ؟ گفت : به عدن . امام پرسيد: آيا آب كوفه را شناختى اى حيوان !؟ گفت : ما از علم تو همان را مى دانيم كه به ما آموخته اى . سپس بازگشت ، در حالى كه مى گفت : (پروردگارت ، ستم كننده به بندگان نيست . (٢٠٦) گويد: اين كرامتى است از يك ولى ، فرزند ولى . (٢٠٧)

ياد كرد امام از يحيى عليه السلام
٧٥ - ابن شهر آشوب گويد:
امام سجاد عليه السلام فرمود: همراه حسين عليه السلام بيرون آمديم . در هيچ منزلگاهى فرود نمى آمد و از آنجا كوچ نمى كرد مگر آنكه يحيى بن زكريا را ياد مى نمود. روزى فرمود: از پستى دنيا در نظر خدا همين بس كه سر حضرت يحيى براى يكى از زنان بد كاره بنى اسرائيل هديه برده شد.
در حديث دگير از امام سجاد عليه السلام از پدرش آمده است : همسر پادشاه بنى اسرائيل ، سالخورده شده بود. خواست دخترش را به همسرى پادشاه در آورد.
پادشاه در اين مورد از حضرت يحيى نظر خواست . وى او را از اين ازدواج نهى كرد. چون از زن فهميد، دخترش را آرايش كرد و پيش ‍ پادشاه فرستاد. دختر نزد پادشاه به بازى و عشوه گردى پرداخت . پادشاه گفت : چه مى خواهى ؟ گفت : سر يحيى را. پادشاه گفت : دخترم ! چيزى ديگر بخواه . گفت : جز اين خواسته اى ندارم . رسم چنان بود كه اگر پادشاهى دروغ مى گفت ، عزل مى شد. پادشاه ، بين پادشاهى و كشتن يحيى مردد ماند. يحيى را كشت و سر او را در طشتى طلايى نزد آن زن فرستاد. زمين فرمان يافت تا آن زن را فرو ببرد. خداوند هم (بخت نصر را بر آنان مسلط ساخت كه هر چه با منجنيق آنان را مى كوبيد كارگر نمى شد. پادشاه گفت : باشد، هر چه بخواهى پاداش مى دهم . زن گفت : شهر را با پليدى و نجاست هدف قرار بده . چنان كرد و شهر به تصرف او در آمد.
چون وارد شهر شد، گفت : آن پيرزن را بياوريد. آنگاه پرسيد: از من چه مى خواهى ؟ گفت : در شهر، خونى است كه مى جوشد. آن قدر بر سر آن خون بكش تا آرام شود. وى هفتاد هزار نفر را كشت تا آن خون از جوشش ‍ ايستاد.
پسرم على ! به خدا خون من هرگز از جوشش نخواهد افتاد تا آنكه خداوند، ح مهدى را برانگيزد تا بر خون من هفتاد هزار نفر از منافقان و فاسقان كافر را بكشد. (٢٠٨)

ورود به نينوا
٧٦ - شيخ مفيد گويد:
چون صبح شد، امام حسين عليه السلام فرود آمد و نماز صبح خواند. دوباره سوار شد و با ياران خود سمت راست را پيش گرفت . مى خواست ياران خود را از سپاه حر جدا كند، حر نيز مى آمد و امام و يارانش را مانع مى شد و مى خواست آنان را به سمت كوفه بر گرداند، آنان هم امتناع مى كردند.
چنين ادامه يافت تا به نينوا رسيدند، جايى كه حسين عليه السلام آنجا فرود آمد. ناگهان اسب سوارى را ديدند سلاح بر تن و كمان بر دوش كه از كوفه مى آمد. همه به انتظار ايستادند. چون به آنان رسيد، به حر و يارانش سلام كرد، امام به حسين و اصحاب او سلام نداد. نامه اى از ابن زياد براى حر آورده بود، با اين مضمون : اما بعد، چون نامه ام به تو رسيد و فرستاده ام آمد، بر حسين عليه السلام تنگ بگير و جز در سرزمين بى آب و خشك ، فرود نياورد. به فرستاده ام دستور داده ام همواره همراه تو باشد تا خبر اجراى فرمان به من برسد. والسلام .
چون حر نامه را خواند، گفت : اى نامه امير عبيدالله است . دستور داده هر جا نامه رسيد، بر شما سخت بگيرم . اين هم فرستاده اوست و مامور است كه از من جدا نشود تا آنكه فرمان امير را درباره شما اجرا كنم . يزيد بن مهاجر، از همراهان امام به فرستاده ابن زياد نگريست ، او را شناخت و گفت : مادرت به عزايت بنشيند! چه فرمانى آورده اى ؟ گفت : مطيع پيشوايم بودم و وفادار به بيعتم . گفت : بلكه پروردگارت را نافرمانى كرده و در هلاك ساختن خويش و كسب ننگ و دوزخ از پيشواى خود اطاعت كرده اى . چه بد پيشوايى دارى !
خداوند مى فرمايد: (ما آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به دوزخ فرا مى خوانند، روز قيامت هم يارى نمى شوند. (٢٠٩) پيشواى تو از آنان است . حر از آنان خواست در همان جاى خشك و بى آبادى فرود آيند. امام به او فرمود: واى بر تو! بگذار در اين آبادى نينوا و غاضريه يا شفيه فرود آييم . گفت : به خدا نمى توانم بگذارم . اين مرد را بر من جاسوس فرستاده اند. زهير بن قين گفت : اى پسر پيامبر! من چنين مى بينم كه كار بعدا سخت تر خواهد شد. اكنون جنگيدن با اين گروه براى ما آسانتر از جنگ با كساين است كه پس از اينان مى آيند و ما توان نبرد با آنان كه مى آيند را نداريم .
امام حسين عليه السلام فرمود: من آغاز گر جنگ نخواهم شد. (٢١٠)
سپس فرود آمد. آن روز، پنج شنبه دوم محرم سال ٦١ هجرى بود.

نامهاى كربلا
٧٧ - دينورى گويد:
زهير به امام حسين عليه السلام گفت : نزديكى ما، كنار رود فرات ، روستايى است در دل يك قطعه محكم كه فرات آن را احاطه كرده است ، مگر از يك طرف . امام پرسيد: نامش چيست ؟ گفت : عقر.
فرمود: پناه مى بريم به خدا از عقر (آتش گداخته ). امام حسين عليه السلام به حر گفت : كمى هم برويم آنگاه فرود آييم . با او رفت تا آنكه به كربلا رسيدند. حر و يارانش در مقابل امام حسين عليه السلام ايستادند و از رفتن باز داشتند و حر گفت : همين جا فرود آى . فرات هم به تو نزديك است . امام پرسيد: اسم اينجا چيست ؟ گفت : كربلا. فرمود: صاحب رنج و بلا پدرم هنگام عزيمت به صفين ، از اينجا گذشت . من با او بودم . ايستاد و از نامش ‍ پرسيد. نامش را گفتند. فرمود: (اينجا محل فرود آمدنشان و اينجاست محل ريخته شدن خونهايشان . پرسيدند: چه كسانى ؟ فرمود: گروهى بزرگ از خاندان محمد اينجا فرود مى آيند. (٢١١)
٧٨ - بهبهانى به نقل از ابى مخنف نقل مى كند:
همه حركت كردند تا به سرزمين كربلا رسيدند. روز چهار شنبه بود اسب امام از حركت باز ايستاد. امام فرود آمد و بر اسب ديگرى سوار شد. آن نيز حتى يك گام جلو نرفت . امام ، پيوسته اسب عوض كرد، تا هفت اسب و همه اين گونه بودند. امام با ديدن اين امر شگفت ، پرسيد: نام اين سرزمين چيست ؟ گفتند: غاضريه .
پرسيد: نام ديگرى دارد؟ گفتند: نينوا. فرمود: نام ديگر چه ؟ گفتند: ساحل فرات . پرسيد: اسم ديگر هم دارد؟ گفتند: كربلا. آنگاه بود كه نفس عميقى كشيد و فرمود: سرزمين محنت و رنج ! فرمود: بايستيد و پيش نرويد. به خدا كه محل فرود آمدنمان و سرزمين ريخته شدن خونمان همان جاست . اينجاست كه حرمت ما را مى شكنند، مردانمان و كودكانمان را مى كشند. قبور ما در همينجا زيارتگاه خواهد شد، جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همين خاك را به من وعده داده و وعده او خلاف نيست . از اسب فرود آمد... (٢١٢)
٧٩ - ابن جوزى گويد:
امام پرسيد: نام اين سرزمين چيست ؟ گفتند: كربلا؛ به آن نينوا هم مى گويند. حضرت گريست و فرمود: رنج و محنت ! ام سلمه به من خبر داد كه روزى جبرئيل نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود.
تو هم با من بودى . گريه كردى ، پيامبر فرمود: فرزندم را رها كن . تو را رها كردم . پيامبر تو را بر دامن خود نشاند. جبرئيل گفت : آيا دوستش دارى ؟ فرمود:
آرى . گفت : امت تو او را خواهند كشت . اگر بخواهى سرزمين شهادتش را نشانت دهم . فرمود: آرى . جبرئيل بال خود را بر كربلا گشود و آن را به پيامبر نشان داد. چون به حسين عليه السلام گفتند كه نام اينجا كربلاست ، آن را بوييد و گفت : به خدا اين همان سرزمينى است كه جبرئيل به پيامبر خدا خبر داد كه من اينجا كشته خواهم شد. (٢١٣)
در روايتى است كه مشتى از خاك آن بر گرفت و بوييد...
ابن سعد نقل مى كند: چون على عليه السلام در مسير صفين از كربلا گذشت و رو به روى روستاى نينوا بر كرانه فرات قرار گرفت . ايستاد و خدمتكار خود را گفت كه به ابا عبدالله خبر دهد به اين سرزمين چه مى گويند؟ گفت : كربلا. حضرت گريست تا آنكه زمين از اشكهايش تر شد. فرمود: روزى خدمت پيامبر رسيدم كه مى گريست . سبب گريه را پرسيدم ، فرمود: جبرئيل پيش ‍ من بود. مرا خبر داد كه فرزندم حسين عليه السلام در كنار فرات در جايى به نام كربلا كشته مى شود.
مشتى از خاك آن را برداشت و داد تا بويش كنم . چشمانم پر از اشك شد. (٢١٤)

امام حسين عليه السلام در كربلا
٨٠ - خوارزمى گويد:
امام حسين عليه السلام روز چهارشنبه يا پنج شنبه دوم محرم سال ٦١ وارد كربلا شد، براى ياران خود خطبه اى خواند و فرمود:
اما بعد، مردم برده دنيايند، دين بر زبانشان است و در پى آنند، تا وقتى زندگى شان بگذرد.
هرگاه با بلا آزموده شوند، دينداران اندك مى شوند. سپس پرسيد: آيا اينجا كربلاست ؟ گفتند: آرى . فرمود: اينجا جاى محنت و رنج است ؛ اينجاست محل فرود آمدن ما و مركبهايمان و ريخته شدن خونهايمان .
همه فرود آمدند، بارها را كنار فرات گشودند، خيمه اى براى حسين عليه السلام و خانواده و فرزندان او افراشته شد. خيمه برادران و عموزادگان را اطراف خيمه او زدند. حسين عليه السلام در خيمه اش نشست و به اصلاح شمشيرش پرداخت . چون غلام ابوذر نيز با او بود. حضرت ، اشعار (يا دهر اف لك من خليل ... را مى خواند. (٢١٥)

آمدن عمر سعد به كربلا
٨١ - نيز گويد:
حر آمد و همراه سپاهش در برابر حسين عليه السلام را دو زد. به ابن زياد نامه نوشت و فرود آمدن امام را در سرزمين كربلا گزارش داد. ابن زياد به حسين عليه السلام چنين نامه نوشت :
اما بعد، اى حسين ! خبر يافتم كه به كربلا آمده اى . يزيد به من نامه نوشته كه در اولين فرصت تو را به قتل برسانم ، مگر آنكه به فرمان من و يزيد فرود آيى .
چون نامه اش به امام حسين عليه السلام رسيد و حضرت آن را خواند، نامه را دور انداخت و فرمود: هرگز رستگار مباد گروهى كه خشم خدا را به رضاى مردم فروختند.
پيك گفت : جواب نامه ؟ فرود: نامه اش جواب ندارد. عذاب خدا بر او حتمى شده است . پيك برگشت و ابن زياد را از آنچه گذشته بود خبر داد. بشدت خشمگين شد.
يارانش را جمع كرد و گفت : كدام يك از شما جنگ باحسين را به عهده مى گيرد، در مقابل حكومت بر هر استانى كه بخواهد؟ كسى پاسخش نداد. رو به عمر سعد كرد، در حالى كه چند روز پيش فرمان حكومت رى را به نام او صادر كرده بود، ولى پنهان داشته و او را به جنگ با ديلم فرمان داده و حكم او را هم نوشته بود، امام به سبب درگيرى اش با قضيه حسين عليه السلام به تاخير انداخته بود.
گفت : اى عمر سعد! تو اين ماموريت را انجام بده ، پس از آن در پى حكومت خويش برو. عمر سعد گفت : اگر امير مرا از جنگ با حسين معاف دارد بر من منت نهاده است . ابن زياد گفت : تو را معاف مى كنيم . پس آن حكم امارت رى را هم به ما بر گردان و در خانه بنشين تا ديگرى را به اين ماموريت بفرستيم . عمر سعد مهلت خواست تا در اين باره بينديشد. مهلتش داد.
عمر سعد برگشت و به مشورت با برادران و افراد مورد اطمينان خود پرداخت . هيچ كدام صلاح ندانستند و به او گفتند: از خدا بترس و چنين مكن . خواهر زاده اش حمزه بن مغيره به او گفت : دايى جان ! تو را به خدا بترس و چنين مكن . خواهر زاده اش حمزه بن مغيره به او گفت : دايى جان گ تو را به خدا به جنگ حسين مرو كه گناه مى كنى و قطع رحم مى نمايى . به خدا قسم اگر ثروت و دنيايت و حكومت بر زمين را از دست بدهى برايت بهتر از آن است كه خدا را در حالى ملاقات كنى كه دستت به خون حسين پسر فاطمه آغشته باشد. عمر ساكت ماند ولى دلش در هواى رى بود. صبح نزد ابن زياد رفت . وى پرسيد: چه تصميم گرفتى ؟ گفت : اى امير! اين كار ار (جنگ با ديلم ) به من واگذار كردى و حكم مرا هم نوشته اى . مردم هم شنيده اند. اگر صلاح بدانى ، جز من كسى از بزرگان كوفه را به جنگ با حسين بفرستى ؛ كسانى مانند اسماء بن خارجه ، كثير بن شهاب ، محمد اشعث ، عبدالرحمان بن قيس ، شبث بن ربعى و حجار بن الجبر در كوفه هستند.
ابن زياد گفت : پسر سعد! بزرگان كوفه را به من معرفى نكن . در ماموريتى كه مى فرستمت ، از تو نظر نمى خواهم . اگر به جنگ حسين بروى و اين مشكل ما را حل كنى ، نزد ما محبوب و مقربى ، وگرنه حكم ما را به ما برگردان و در خانه ات بنشين . نمى خواهم مجبورت كنيم . عمر ساكت شد و ابن زياد خشمگين گشت و گفت : اى پسر سعد! اگر به جنگ حسين نروى و با او به تندى بر خورد نكنى گردنت را مى زنم ، خانه ات را ويران مى كنم ، اموالت را غارت مى كنم و چيزى برايت باقى نمى گذارم .
عمر سعد گفت : فردا به خواست خدا در پى ماموريت مى روم . ابن زياد به او پاداش داد و خشمش نسبت به او فرو نشست و به او جايزه اى داد و چهار هزار نفر همراهش ساخت و فرمان داد كه بر حسين سخت بگير و بين او و آب فاصله بينداز. عمر سعد فرداى آن روز با چهار هزار نفر به كربلا رفت . حر هم هزار نفر داشت . پنج هزار نفر كامل شد. (٢١٦)

ديدار امام با فرستاده عمر سعد
٨٢ - نيز گويد:
چون عمر سعد به كربلا آمد، يكى از همراهانش به نام عروه بن قيس را نزد حسين عليه السلام فرستاد تا از او بپرسد براى چه اينجا آمده است و چرا از مكه بيرون آمده ؟ عروه گفت : عمر سعد! من پيش از اين با حسين نامه نگارى مى كردم . خجالت مى كشم نزد او بروم . كس ديگرى بفرست . وى كثير بن عبدالله شعبى را فرستاد كه مردى دلير و سواركار و قاطع و دشمن سرسخت اهل بيت عليهم السلام بود.
چون چشم ابو ثمامه صائدى به او افتاد. به امام عرض كرد: فدايت شوم يا ابا عبدالله ! بدترين مردم روى زمين و خونريزترين و آدمكشترين افراد نزد تو آمده است . آنگاه نزد او رفت و گفت : شمشيرت را زمين بگذار تا به خدمت ابا عبدالله برسى و با او سخن بگويى . گفت : نه ، نمى شود. من پيكم ؛ اگر مى خواهد، حرفم را بشنود والا بر مى گردم . ابو ثمامه گفت : من دست بر قبضه شمشيرت مى نهم . تو هر چه مى خواهى با امام سخن بگو و نزديك آن حضرت مشو. تو مردى تبهكارى .
آن مرد خشمگين شد و نزد عمر سعد برگشت و گفت : نگذاشتند نزديك حسين شوم و پيام تو را برسانم . كس ديگرى بفرست . وى قره بن قيس را فرستاد. چون نزد حسين آمد، امام پرسيد: آيا اين مرد را مى شناسيد؟ حبيب بن مظاهر گفت : آرى اى پسر پيامبر! او مردى از بنى عتيم و بنى حنظله است . او را آدم خوبى مى دانستم . فكر نمى كردم در اين صحنه حضور يابد. آن مرد جلو آمد و در برابر حسين عليه السلام قرار گرفت . سلام داد و نامه عمر سعد را رساند. امام فرمود: به رئيست بگو من خودم به اين سرزمين نيامدم ؛ مردم شهر تو دعوتتم كردند كه بيايم و با من بيعت نمايند و از من حمايت كنند. اگر مايل نيستند، به جايى كه از آنجا آمدم بر مى گردم . حبيب بن مظاهر گفت : واى بر تو قره ! من تو را هوادار اهل بيت مى دانستم . چه چيز تو را عوض كرد و اين نامه را آوردى ؟ پيش ما بمان و اين مرد را يارى كن كه خداوند او را براى ما رسانده است . آن مرد گفت : به جانم قسم يارى او سزاوارتر از يارى ديگران است ، اما جواب نامه را پيش فرمانده ام مى برم و در اين مورد مى انديشم .
بازگشت و جواب امام را به او خبر داد. ابن سعد را شكر كرد؛ به اين اميد كه از جنگ با حسين معاف شده ، نامه اى به ابن زياد نوشت به اين مضمون كه : كنار حسين اردو زدم و پيكى نزد او فرستادم و خواستم بگويد چرا به اين شهر آمده . او هم گفته كه كوفيان نامه نوشته و خواستار آمدنش شده اند تا با او بيعت نمايند و وى را يارى كنند، اگر نظرشان از يارى كردن برگشته است ، به همان جايى كه از آن آمده است بر مى گردد و در مكه يا هر شهرى كه دستور بدهى مى ماند، مثل يكى از مسلمانان . دوست داشتم اين خبر را به امير بدهم تا تصميم بگيرد.
ابن زياد كه نامه او را خواند. مدتى انديشيد. آنگاه پيش خود شعرى خواند با اين مضمون : اكنون كه چنگهاى ما در او آويخته ، اميد رهايى دارد؟ نه ، روز نجات نيست ! آنگاه گفت : آيا پسر ابو تراب اميد نجات دارد؟ هيهات ! هيهات ! خداوند مرا از عذابش نرهاند اگر حسين از چنگ من برهد. به عمر سعد چنين نامه نوشت : اما بعد، نامه ات و آنچه از كار حسين نوشته بودى به من رسيد. با رسيدن نامه ام ، از او بخواه با يزيد بيعت كند. اگر پذيرفت و بيعت كرد كه هيچ ، وگرنه او را نزد من بفرست . واسلام .
نامه او به عمر سعد رسيد. آن را خواند و گفت : انالله و انا اليه راجعون . عبيدالله صلح و آشتى نمى جويد. از خدا يارى مى طلبم . عمر سعد ديگر بيعت با حسين را مطرح نكرد. چون مى دانست كه آن حضرت با يزيد را هرگز نمى پذيرد. (٢١٧)
----------------------------------------
پاورقى ها:
١٨٩- ارشاد، ص ٢٢٢.
١٩٠- الاخبار الطوال ، ص ٢٤٧.
١٩١-الفتوح ، ج ٥، ص ٧٩.
١٩٢-الفتوح ، ج ٥، ص ٨٠.
١٩٣- الاخبار الطوال ، ٢٤٧.
١٩٤- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٠٣.
١٩٥- كامل الزيارات ، ص ١٥٦.
١٩٦- ارشاد، ص ٢٢٣.
١٩٧- طبقات ، شرح حال امام حسين ، ص ٦٤.
١٩٨- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٠٥.
١٩٩- همان ، ص ٣٠٧.
٢٠٠- سوره فتح ، آيه ١٠.
٢٠١- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٠٦.
٢٠٢- امالى ، ص ١٣١.
٢٠٣- سوره احزاب ، آيه ٢٣.
٢٠٤- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٠٦.
٢٠٥- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٠٩.
٢٠٦- سوره فصلت ، آيه ٤٦.
٢٠٧- دلائل الامامه ، ص ١٨٢.
٢٠٨- مناقب ، ج ٤، ص ٨٥.
٢٠٩- وجعلناهم ائمه يدعون الى النار... (سوره قصص ، آيه ٤١).
٢١٠- ارشاد، ص ٢٢٦.
٢١١- الاخبار الطوال ، ص ٢٥٢.
٢١٢- الدمعه الساكبه ، ج ٤، ص ٢٥٤.
٢١٣- تذكره الخواص ، ص ٢٢٥.
٢١٤- طبقات ، ج ٤٧، ص ٢٧٤.
٢١٥- مقتل الحسين ، خوارزمى ، ج ١، ص ٢٣٧.
٢١٦- مقتل الحسين ، ج ١، ص ٢٣٩.
٢١٧- مقتل الحسين ، ج ١.
۷
آمدن شمر به كربلا و قطع كردن آب آمدن شمر به كربلا و قطع كردن آب
٨٣ - نيز گويد:
عبيدالله مردم را در مسجد كوفه جمع كرد، بر منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى گفت : اى مردم ! خاندان ابوسفيان را آزموده ايد و آنان را چنان يافته ايد كه دوست داريد. اين امير المؤ منين يزيد است كه مى شناسيدش ؛ خوش رفتار و نيكوكردار و پاك طينت و مردم دوست و نگهبان مرزها و پردازنده حقوق به اهلش . در دوران او راهها امن و فتنه ها خاموش شده است . مثل دوران معاويه ، پسرش يزيد نيز بندگان را اكرام مى كند و با اموال بى نيازشان مى سازد و بر كرامت و روزى شما صد در صد مى افزايد. به من دستور داده تا به شما بيشتر عطا دهم و فرمانتان دهم كه به جنگ دشمنش ‍ حسين به على بيرون شويد. بشنويد و فرمان بريد.
از منبر فرود آمد و به رياست طلبان بخششهايى بيشتر كرد و ندا داد همه آماده رفتن و پيوستن به عمر سعد و يارى او در كشتن حسين باشند. اولين كسى كه عزيمت كرد، شمر بن ذلى الجوشن با چهار هزار نفر بود. نيروهاى عمر سعد به نه هزار نفر رسيد. در پى او يزيد بن ركاب با دو هزار نفر و حصين بن نمير با چهار هزار نفر و فلان مازنى با سه هزار نفر و نصر بن فلان با دو هزار نفر عزيمت كردند. در پى شبث بن ربعى فرستاد. او خود را به مريضى زد و پيغام داد كه اى امير من بيمارم ، اگر مى شود مرا معاف دار. ابن زياد پيغام فرستاد كه پيك من خبر داده كه خود را به بيمارى مى زنى . مى ترسم از آنان باشى كه (وقتى با مومنان برخورد مى كنند، مى گويند ما با شماييم ... (٢١٨). بنگر! اگر در فرمان مايى ، شتابان نزد ما بيا. شبث بن ربعى آخر شب نزد او رفت تا چهره اش ديده نشود و نشان بيمارى مشاهده نگردد. چون وارد شد، ابن زياد خوشامد گفت و نزديك خود نشاند و گفت : دوست دارم فردا با هزار سوار از يارانت به عمر سعد بپيوندى .
گفت : باشد. هزار سوار عزيمت كرد. در پى او حجار بن ابجر با هزار سوار رفت . سپاه عمر سعد به ١٣ هزار رسيد. آنگاه ابن زياد به او نوشت : اما بعد، براى تو هيچ كم و كاستى از نظر سپاه سواره و پياده نگذاشتم . هر صبح و شام هم خبرها را با هر كه مى آيد و مى رود به من برسان . ابن زياد عمر سعد را به كشتن حسين عليه السلام و شتاب در آن تشويق مى كرد. عمر سعد هم نمى خواست كه كشته شدن حسين به دست او باشد.

يارى خواهى حبيب بن مظاهر از بنى اسد
٨٤ - نيز گويد:
تا شش روز از محرم گذشته ، لشكرها نزد عمر سعد گرد آمدند. حبيب بن مظاهر چون چنين ديد، نزد امام حسين آمد و گفت : اى پسر پيامبر! در اين نزديكى ما طايفه اى از بنى اسدند، آيا اجازه مى دهد امشب نزد آنان بروم و ايشان را به يارى تو فراخوانم ؟ باشد كه خداوند به وسيله آنان بخشى از ناملايمات را از تو دور سازد. امام فرمود: اجازه دادم . حبيب شبانه و ناشناس از لشكرگاه امام نزد آنان رفت . به آنان درود گفت : آنان او را شناخته درودش گفتند و پرسيدند كه چه كار دارد؟ گفت :
بهترين چيزى را كه كسى مى تواند براى طايفه خود ببرد برايتان آورده ام . آمده ام تا شما را به يارى پسر دختر پيامبرتان دعوت كنم كه در جمع گروهى از مومنانى است كه يك نفرشان بهتر از هزار نفر است ، او را وانخواهند گذاشت و تا چشمى از آنان پلك مى زند، تسليم دشمنش نخواهند ساخت . عمر سعد هم با ٢٢ هزار سپاه او را محاصره كرده است ، شما هم قوم و قبيله منيد. اين خير خواهى را نزد شما آورده ام . امروز از من اطاعت كنيد تا به شرافت دنيا و پاداش ‍ شايسته آخرت برسيد. به خدا سوگند هيچ كدام از شما در ركاب او براى خدا كشته نمى شود مگر اينكه در بالاترين درجات بهشتى همراه محمد صلى الله عليه و آله و سلم خواهد بود. مردى از بنى اسد به نام عبدالله بن بشير (يا بشير بن عبدالله ) برخاست و گفت : من نخستين پذيراى اين دعوتم و در حمايت امام و پايدارى در رزم رجزى خواند.
مردان طايفه گرد حبيب جمع شدند و دعوتش را پاسخ مثبت دادند. ٩٠ نفر گرد آمدند و همراه حبيب براى پيوستن به حسين عليه السلام بيرون آمدند. مردى از طايفه به نام فلان بن عمرو، شبانه نزد عمر سعد آمد و خبر داد. وى ازرق بن حارث را با ٤٠٠ سوار، همراه آنكه خبر آورده بود، به سوى بنى اسد فرستاد. آن گروه كه همراه حبيب مى آمدند، با اين سواران در كنار فرات به هم رسيدند، تا اردوگاه امام حسين عليه السلام فاصله اندكى بود. بين آن دو گروه درگيرى پيش آمد. حبيب بر سر ازرق بن حارث فرياد زد: تو با ما چه كار دارى ؟ ما را رها كن و با ديگرى دربيفت . ازرق نپذيرفت . مردان بنى اسد چون ديدند توان مقابله با سپاه عمر سعد را ندارند، پراكنده شده به قبيله خود برگشتند، از بيم آنكه ابن سعد آنان را تحت فشار قرار دهد و شبيخون بزند، شبانه كوچ كردند. حبيب نزد امام آمد و خبر داد.
امام فرمود: لاحول ولا قوه الا بالله العلى العظيم . (٢١٩)

دست يافتن به چشمه آب
٨٥ - نيز گويد:
آن سپاه برگشتند تا در كنار فرات فرود آمدند و بين امام و يارانش با آب فاصله انداختند.
تشنگى بر امام حسين عليه السلام و همراهانش صدمه زد. امام حسين عليه السلام بيلچه اى برداشت و پشت خيمه بانوان آمد. نوزده قدم به طرف قبله گاه برداشت . آنجا زمين را كند و چشمه اى شيرين جوشيد. امام حسين و همه همراهانش آب نوشيدند و ظرفها و مشكها را پر كردند. آنگاه چشمه خشكيد و اثرى از آن ديده نشد.
اين خبر به ابن زياد رسيد، به عمر سعد نامه نوشت كه شنيده ام حسين چاهها مى كند و به آب مى رسد و خود و يارانش آب مى نوشند. همين كه نامه ام رسيد، تا مى توانى از حفر چاه حسين و اصحابش جلوگيرى كن و بر آنان تنگ بگير و نگذار حتى قطره اى آب بنوشند و با آنان چنان كن كه با عثمان كردند.
ابن سعد بشدت سخت گرفت و عمرو بن حجاج زبيدى را با سپاهى انبوه مامور حفاظت از قسمت از شريعه فرات كرد كه مقابل اردوگاه حسين عليه السلام بود. آن سپاه وارد شريعه آب شدند. (٢٢٠)
٨٦ - طبرى گويد:
عمر سعد، عمرو بن حجاج را با ٥٠٠ سوار فرستاد. آنان كنار فرات فرود آمدند و نگذاشتند حسين عليه السلام و اصحابش قطره اى آب بردارند. اين سه روز قبل از شهادت حسين عليه السلام بود. عبدالله بن ابى حصين به امام مى گفت : اى حسين ! اين آب را نمى بينى كه مثل دل آسمان است . به خدا قطره اى از آن نخواهى نوشيد تا از تشنگى بميرى . امام حسين عليه السلام فرمود: خدايا! او را تشنه بكش و هرگز او را نيامرز.
حميد بن مسلم گويد: به خدا او را در بيماريش عيادت كردم . به خداى يكتا قسم آن قدر آب مى خورد تا شكمش بر مى آمد و قى مى كرد؛ باز هم آب مى نوشيد؛ دوباره شكمش باد مى كرد اما سيراب نمى شد. چنين بود تا آنكه مرد. (٢٢١)

جنگ بر سر آب
٨٧ - خوارزمى گويد:
چون تشنگى بر حسين عليه السلام و اصحابش شدت يافت ، شبانه برادرش ‍ عباس را با سى سوار و بيست پياده و بيست مشك فرستاد تا آنكه نزديك آب رسيدند.
عمرو بن حجاج گفت : كيستى ؟ نافع بن هلال گفت : من پسر عموى تو هستم ، از ياران حسين عليه السلام . آمده ام از اين آبى بنوشم كه شما مانع شده ايد. گفت : بنوش ! گوارا! نافع گفت : واى بر تو! چگونه آب بنوشم در حالى كه حسين و همراهانش از تشنگى مى ميرند؟ گفت : راست مى گويى ، ولى ما ماموريم و چاره اى جز اطاعت فرمان نداريم . نافع همراهانش را صدا زد، وارد فرات شدند. عمرو هم سربازانش را صدا كرد تا نگذارند. بين آن دو گروه بر سر آب پيكار سختى در گرفت . عده اى مى جنگيدند و گروه ديگر مشكها را پر مى كردند. مشكها پر شد و تعدادى از سربازان عمرو بن حجاج كشته شدند، اما از ياران امام كسى كشته نشد. اين گروه با آب به اردوگاه خود برگشتند. حسين عليه السلام و همراهانش آب نوشيدند. عباس را آن روز لقب (سقا دادند. (٢٢٢)

ديدار امام با عمر سعد
٨٨ - نيز گويد:
امام حسين عليه السلام كسى نزد عمر سعد فرستاد كه مى خواهم با تو صحبت كنم ؛ امشب بين اردوگاه من و اردوگاه خود، مرا ديدار كن . عمر سعد همراه با بيست سوار، امام نيز با همين شمار، از اردوگاه بيرون آمدند. چون به هم رسيدند، امام به ياران خود فرمود كنار بروند. فقط برادرش ‍ عباس و پسرش على اكبر با او ماندند. عمر سعد هم به همراهانش گفت كنار روند، تنها پسرش حفص و غلامش لاحق با او ماندند.
امام حسين عليه السلام به عمر سعد گفت : آيا از خدايى كه بازگشت تو به سوى اوست پروا نمى كنى ؟ آيا با من مى جنگى در حالى كه مى دانى من كيستم ؟ اين گروه را واگذار و با من باش كه تو را به خدا نزديكتر مى كند. گفت : مى ترسم خانه ام ويران شود. فرمود: آن را برايت مى سازم . گفت : مى ترسم زمينم را از من بگيرند. فرمود: از مال خودم در حجاز، بهتر از آن را به تو مى دهم . گفت : بر خانواده ام بيمناكم . امام فرمود: سلامت آنان را تضمين مى كنم . آنگاه عمر سعد ساكت ماند و پاسخى نداد. امام نيز برگشت ، در حالى كه مى فرمود: خدا بزودى در بستر تو را هلاك سازد و روز قيامت تو را نيامرزد. به خدا كه اميد دارم جز اندكى از گندم عراق نخورى . عمر سعد گفت : يا ابا عبدالله ! جو به جاى گندم كافى است . عمر سعد هم به اردوگاه خود برگشت .
نامه اى از ابن زياد به او رسيد كه او را بر اين درنگ و حوصله سرزنش ‍ مى كرد، با اين مضمون كه اگر حسين و يارانش بيعت كردند و تسليم شدند، آنان را سالم پيش من بفرست ، وگرنه بر آنان حمله كن و به قتل برسان و مثله كن مستحق آنند. هرگاه حسين را كشتى بر پشت و سينه او اسب بتازان كه او نافرمان و مخالف و ستمكار است . اگر چنين كردى ، پاداش شنواى فرمانبردار به تو مى دهيم ، وگرنه از سپاه ما كنار برو و لشكر را به شمر واگذار كه از تو دور انديشتر و مصممتر است .
و گفته اند: ابن زياد، حويره بن يزيد از فراخواند و گفت : چون نامه ام را به عمر سعد رساندى ، اگر همان دم به جنگ حسين پرداخت كه هيچ ، وگرنه او را بگير و ببند و شهر بن حوشب را به فرماندهى مردم بگمار. نامه رسيد. در نامه ام رسيد، حسين را مخير كن كه يا تسليم شود يا با او جنگ كن . (٢٢٣)

امان نامه براى عباس و برادرانش
٨٩ - نيز گويد:
چون نامه را پيچيد و مهر زد، مردى به نام عبدالله بن ابى المحل به ابن زياد گفت : اى امير! وقتى على بن ابى طالب در كوفه نزد ما ما بود، از ما خواستگارى كرد و ما دختر عموى خود ام البنين دخترم حزام را به همسرى او داديم و از او چهار پسر (عبدالله ، عثمان ، جعفر و عباس ) به دنيا آمد.
اينان خواهز زادگان مايند كه با برادرشان حسين بن على هستند. اگر اجازه بدهى امان نامه اى از سوى تو برايش بنويسم . ابن زياد پذيرفت . عبدالله بن ابى المحل نامه را نوشت و به غلام خود به نام عرفان سپرد تا نزد عباس و برادرانش ببرد. آنان چون امان نامه را ديدند گفتند: به دايى ما سلام برسان و بگو به امان تو نيازى نداريم ، امان خدا براى ما بهتر از امان پسر مرجانه است . غلام به كوفه بازگشت و خبر را گزارش داد. عبدالله بن ابى الحمل دانست كه آنان كشته خواهند شد.
شمر به سمت لشكرگاه حسين رفت و صدا زد: خواهر زادگان من كجايند؟ عبدالله و عثمان و جعفر، پسران على بن ابى طالب كجايند؟ آنان ساكت ماندند. حسين فرمود:
هر چند فاسق است ، جوابش دهيد، آنان از داييهاى شمايند. صدا زدند چه مى گويى و چه كار دارى ؟ گفت : خواهر زادگان من ! شما در امانيد؛ خود را با برادرتان حسين به كشتن ندهيد. از يزيد بن معاويه اطاعت كنيد. عباس فرياد زد: دستت شكسته باد شمر! لعنت خدا بر تو و بر امان نامه اى كه آورده اى . اى دشمن خدا! مى گويى برادرمان حسين پسر فاطمه را رها كنيم و در اطاعت ملعونان و ملعون زادگان در آييم ؟ شمر خشمگين به لشكرگاه خود بازگشت . (٢٢٤)

هجوم سپاه عمر سعد به طرف امام
٩٠ - نيز گويد:
چون نامه ابن زياد به عمر سعد رسيد و حسين را از آن آگاهنيد، كسى از سوى عمر سعد ندا داد: اى سپاه خدا! سوار شويد. آنان سوار شدند و به طرف اردوگاه امام حسين عليه السلام تاختند. امام آن لحظه نشسته سر بر زانويش نهاده بود. صداى فرياد و شيون زينب را شنيد كه نزد برادر آمد و او را تكان داد و گفت : برادر جان !
صداى همهمه را نمى شنوى كه به ما نزديك مى شوند؟ حسين عليه السلام سر برداشت و گفت : خواهرم ! اينك جدم پيامبر و پدرم على و مادرم فاطمه و برادرم حسن را خواب ديدم كه مى گفتند: بزودى پيش ما مى آيى . به خدا كه آن وعده نزديك است . زينب شيون كرد و بر صورت خود سيلى زد. حسين عليه السلام فرمود: آرام باش ‍ و شيون مكن كه اينان ما را شماتت مى كنند.
حسين عليه السلام نزد برادرش عباس رفت و گفت : برادرم ! سوار شو و پيش اينان برو و ببين چه تصميم دارند و برايم خبر بياور. عباس با برادرانش ‍ و ده نفر سوار شدند و نزديك آنان رفتند و پرسيدند: چه مى خواهيد؟ گفتند: از ابن زياد فرمان آمده كه يا جنگ يا تسليم . عباس گفت : پس شتاب نكنيد تا به حسين خبر دهم . آنان ايستادند. عباس نزد امام آمد و خبر داد. امام ساعتى سر به زير افكنده و مى انديشيد و يارانش با فرستادگان عمر سعد گفتگو مى كردند. حبيب بن مظاهر مى گفت : به خدا كه بد قومى اند آنان كه فرداى قيامت ، خدا و رسول را در حالى ديدار مى كنند كه ذريه پيامبر و اهل بيت او را كه اهل نيايش و نماز شب و ذكر خدا در شب و روزند، پيروان پاك و نيك او را كشته باشند. مردى از سپاه عمر سعد به نام عروه بن قيس گفت : تو تا مى توانى از خودت ستايش مى كنى . زهير گفت : اى پسر قيس ! از خدا بترس و از آنان نباش كه ياور گمراهى و كشنده انسانهاى پاك و عترت برترين رسول و ذريه اصحاب كسايند. پسر قيس گفت : تو كه پيش از ما از پيروان اهل بيت نبودى ؛ تا آنجا كه مى شناختيم تو عثمانى بودى . چه شد كه علوى شدى ؟ زهير گفت : درست است آن گونه بودم ، ولى چون ديدم حق حسين را غصب كرده اند، به ياد جدش و جايگاهى كه وى نزد رسول خدا داشت افتادم ، تصميم به يارى و همراهى او گرفتم تا جان خود را فدايش كنم ، براى حفظ آن حقى از خدا و رسول كه شما تباه ساختيد. آنان در اين گفتگو بودند و حسين عليه السلام نشسته در انديشه جنگ بود و برادرش عباس برابر او ايستاده بود. (٢٢٥)

تاخير جنگ به خاطر عبادت
٩١ - نيز گويد:
حسين عليه السلام به برادرش عباس فرمود: برادر جان ! نزد اين گروه برو، ببين اگر بتوانى براى باقيمانده امروز جنگ را به تاخير بيندازند، چنين كن . باشد كه امشب را در پيشگاه خدايمان به نماز و دعا و استعانت از خدا و يارى طلبى در جنگ با اينان بگذرانيم .
عباس نزد آنان رفت كه هنوز ايستاده بودند. گفت : ابا عبدالله از شما مى خواهد امروز را برگرديد تا در اين باره بينديشد و به خواست خدا فردا شما را مى بينيم . آنان به عمر سعد خبر دادند. وى به شمر گفت : نظر تو چيست ؟ گفت : نظر من نظر توست ، هر گونه مى خواهى تصميم بگير. گفت : من دوست نداشتم فرمانده باشم ، وادار شدم . به همراهانش گفت : چه كنيم ؟ گفتند: تو اميرى . عمرو بن حجاج گفت : سبحان الله ! اگر اينان ترك و ديلم بودند و از ما امشب را مهلت مى خواستند، سزاوار بود مهلتشان بدهيم تا چه رسد به اينان كه خاندان پيامبرند! عمر سعد گفت : خبر دهيد كه تا فردا مهلتشان مى دهيم . اگر تسليم شدند، آنان را نزد عبيدالله بن زياد مى بريم ، والا با آنان مى جنگيم .
هر دو گروه به لشكرگاه خود برگشتند. شب فرا رسيد. امام حسين عليه السلام آن شب را تا صبح به ركوع و سجودا و گريه و استغفار گذراند. يارانش ‍ نيز در زمزمه بودند. صداى زمزمه آنان مثل كندوى زنبور عسل بود. شمر نيمه شب به تجسس آمده بود. عده اى نيز همراهش بودند. به خيمه گاه امام نزديك شدند.
ديدند كه آيه و لا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم ... (٢٢٦) را مى خواند. يكى از همراهان شمر صدا زد: به خداى كعبه ، پاكان ماييم و آلودگان شماييد و خدا بين ما و شما فاصله انداخته است .
برير بن خضير نماز خود را شكست و ندا داد: اى فاسق فاجر! اى دشمن خدا! اى كسى كه بر پاشنه خود ادرار مى كردى ! آيا امثال شما از پاكان باشدى و حسين بن على از پليدان ؟! به خدا كه تو جز حيوانى نفهم نيستى . بشارت باد تو را به خوارى و عذاب روز قيامت ، اى دشمن خدا! شمر صدا زد: خدا تو و امام تو را بزودى مى كشد. بريلر گفت : آيا مرا از مرگ مى ترسانى ؟ مرگ در كنار پسر رسول خدا برايم محبوبتر از زندگى با شماست . به خدا قومى كه خون ذريه پيامبر و اهل بيت او را بريزند، به شفاعت محمد صلى الله عليه و آله و سلم نمى رسند. مردى از يارانش آمد و گفت : اى برير! ابا عبدالله مى فرمايد به جاى خود برگرد و با آنان سخن مگو. به جانم سوگند اگر مومن آل فرعون قوم خود را نصيحت كرد، من نيز نصيحت كردم و خير خواهى و دعاى خود را به كمال رساندم . (٢٢٧)

حوادث شب عاشورا
رسيدگى به شمشير و خواندن شعر
٩٢ - طبرى به سند خود از امام زين العابدين عليه السلام چنين آورده است :
آن شب كه پدرم فردايش شهيد شد، من نشسته بودم ، عمه ام زينب از من پرستارى مى كرد.
پدرم از ياران خود كناره گرفت و در خيمه اى بود و حوى (يا: جون ) غلام ابوذر هم نزد او بود. امام در حالى كه به آماده سازى شمشير خود مشغول بود، اين شعرها را مى خواند: يا دهر اف لك ...؛ (اى روزگار! اف بر تو از جهت دوستى ! چه بسيار ياران و جويندگانى را كه در بامداد و شامگاهانت كشته نهاده اى .
روزگار هم به جايگزين براى آنها قانع نمى شود. فرجام كار در دست خداى بزرگوار است و هر زنده اى اين راه است .
دو سه بار اين شعرها را تكرار كرد تا فهميدم منظورش چيست . اشك در چشمانم جارى شد.
جلو اشك خود را گرفتم و آرامش پيشه كردم . دانستم كه بلا نازل شده است .(٢٢٨)

توصيه امام به صبر
٩٣ - خوارزمى مى گويد: امام سجاد عليه السلام فرمود:
پدرم اين اشعار را تكرار مى كرد و من آنها را به خاطر سپردم . اشك در چشمانم آمد و تا بى تابى بر او آشكار شد، دامن كشان نزد حسين عليه السلام رفت و گفت :
برادرم ! نور چشمم ! كاش مرده بودم اى جانشين گذشتگان ! اى پناه بازماندگان ! حسين عليه السلام به او نگريست و فرمود: خواهرم ! شيطان حلمت را نبرد. آسمانيان مى ميرند، زمينيان نمى مانند، هر چيز جز خدا رفتنى است ، فرمان از آن اوست و به سوى او باز گردانده مى شويد. پدرم و جدم كه از من بهتر بودند كجايند؟ آنان الگوى من و هر مومنند. خواهر را تسليت داد و فرمود: خواهرم ! تو را به حقى كه بر تو دارم ، وقتى شهيد شدم ، براى من گريبان چاك مزن و چهره مخراعليهم السلام آنگاه او را به خيمه اش برگرداند.
روايت شده كه چون خواهرش زينب يا ام كلثوم آنها را شنيد، نزد حسين عليه السلام آمد و گفت : برادر جان ! اين سخن كسى است كه به مرگ يقين پيدا كرده است .
فرمود: آرى خواهرم ! گفت : پس ما را به حرم جدمان برگدان . فرمود: خواهرم ! اگر مرغ (قطا را وا مى گذاشتند، در آشيانه اش مى خفت .
گفت : اى واى ! كاش مرده بودم ! جدم رسول خدا و پدرم على و مادرم فاطمه و برادرم حسن همه مردند و پناه اهل بيت مانده بود كه امروز خبر مرگ خود را مى دهد و گريست . زنان نيز گريستند و بر صورت خويش زدند و گريبان چاك كردند و خواهر امام مى گفت : وامحمدا! و اباالقاسما! امروز جدم محمد در گذشت ، واى پدر، واى على ، امروز پدرم على از دنيا رفت ، واى مادرم ، واى فاطمه ، امروز مادرم فاطمه در گذشت ، واى برادرم ، واى حسن ، امروز برادرم حسن از دنيا رفت ، واى برادرم ، واى حسين ، پس از تو بى پناه شديم يا ابا عبدالله !
حسين عليه السلام او را تسليت داد و به صبر امر كرد و فرمود: به تسليت الهى آرام باش و به قضاى او راضى باش . آسمانيان مى ميرند، زمينيان مى ميرند و هيچ كس نمى ماند. هر چيزى جز خدا رفتنى است . خجسته خدايى كه بازگشت همه به سوى اوست . اوست كه با قدرتش همه را آفريده و با ارده اش همه را فانى مى سازد و بر مى انگيزاند. جد و پدر و مادر و برادرم از من بهتر بودند كه رفتند و در خاك آرميدند. پيامبر خدا براى من و تو و هر مومن ، سرمشق است .
سپس فرمود: اى زينب ، ام كلثوم ، فاطمه ، ربا، بنگريد! اگر من كشته شدم ، براى من گريبان چاك نزنيد و صورت نخراشيد و براى مرگ من حرف بيهودى نزنيد. (٢٢٩)

نجات خود، ناجوانمردى است
٩٤ - نيز گويد:
آنگاه نزد اصحاب خود آمد. طرماح بن عدى كه از پيروان او بود، گفت : پيشنهاد مى كنم همراه من بر شتر سوار سوى تا شبانه پيش از صبح تو را به قبايل (طى برسانم و كارها را برايت جور كنم و پنج هزار رزمنده برايت فراهم آورم كه از تو دفاع كنند. امام حسين عليه السلام فرمود: آيا اين جوانمردى است كه انسان خود را نجات دهد و خانواده و برادران و يارانش ‍ را به كشتن دهد؟ اصحابش گفتند: اين گروه ، اگر تو را نيابند كارى نمى كنند. امام به سخن آنان اعتنايى نكرد و طرماح را دعاى خير كرد. (٢٣٠)

اجازه امام به اصحاب كه بر گردند
٩٥ - طبرى گويد:
ابو مخنف با سند خود از امام سجاد عليه السلام نقل مى كند: پس از بازگشت عمر سعد، عصر بود كه امام ياران خود را جمع كرد. در حالى كه بيمار بودم ، نزديك شدم تا بشنوم . شنيدم كه پدرم به اصحاب خويش ‍ مى فرمود: با بهترين ستايش ، خدا را مى ستايم و در شادى و غم او را حمد مى كنم . خدايا تو را سپاس كه ما را با نبوت كرامت بخشيدى و به ما قرآن آموختى و در دين ، فقيهمان ساختى و براى ما گوشها، چشمها و دلهايى قرار دادى و ما را از مشركان قرار ندادى . اما بعد، من يارانى شايسته تر و بهتر از ياران خودم نمى شناسم و نيز خاندانى نيكوتر و نيكوكارتر از خاندان خودم نمى دانم . خداوند پاداش نيكتان دهد. من فرجام امروزمان را از اين قوم نمى دانم .
به سود شما مى دانم كه همه برويد؛ آزاديد و از جانب من بر شما بيعت و عهدى نيست . اينك اين شب است كه شما را فرا گرفته است ، از آن بهره بگيريد و برويد.
ابومخنف ، با سند خود از ضحاك بن عبدالله مشرقى نقل مى كند: من و مالك بن نضر ارحبى نزد امام رفتيم ، سلام داده نشستيم . حضرت پاسخمان داد و خوشامد گفت و دليل آمدنمان را پرسيد: گفتيم : آمديم تا بر تو سلام داده ، بر عافيت تو دعا كنيم و تجديد عهد كنيم و خبر مردم را باز گوييم . اينان تصميم بر جنگ با تو دارند، تصميم خود را بگير. حسين عليه السلام فرمود: خدا مرا بس است و خوب تكيه گاهى است . از پاسخ او خوشمان نيامد. خداحافظى كرديم و از خدا براى او نيكى خواستيم . فرمود: پس چرا يارى ام نمى كنيد؟ مالك بن نضر گفت : بدهكار و عيالوارم . من نيز گفتم قرض ‍ دارم و عيالوارم ، ولى اگر اجازه دهى كه تا وقتى دفاع من از تو سودى دارد، بجنگم و اگر ديدم كسى براى دفاع نمانده بروم ، مى مانم . فرمود: آزادى ، با او ماندم . شب شد. فرمود: اينك شب شما را فرا گرفته ، از مركب راهوار شب بهره گيريد و هر يك ، دست يكى از مردان خاندانم را گرفته و در شهرها و آباديهاى خود پراكنده شويد تا خدا گشايشى دهد. اين قوم فقط مرا مى خواهند و اگر به من دست يابند، كارى به ديگران ندارند.
برادران و فرزندان و بردار زادگانش و پسر عبدالله بن جعفر گفتند: چنين نمى كنيم كه پس از تو زنده بمانيم . خدا هرگز آن روز را نياورد. عباس بن على بود كه به اين سخن آغاز كرد، ديگران نيز پس از او چنان گفتند. حسين عليه السلام فرمود: اى فرزندان عقيل ! شهادت مسلم براى شما كافى است .
برويد! شما را اجازه دادم . گفتند: مردم چه مى گويند؟! مى گويند: ما پى و مراد و سرور و پسر عموهاى خود را بى آنكه در دفاع از آنان تيرى افكنده يا نيزه اى و شمشيرى زده باشيم رها كرديم و نمى دانيم چه كردند؟ نه به خدا، چنين نخواهيم كرد، بلكه با جان و مال و خانواده ، در راهت فدا كارى مى كنيم و در ركابت مى جنگيم تا مثل تو شهيد شويم . زشت باد زندگى پس ‍ از تو! (٢٣١)
٩٦ - ابن شهر آشوب در اين مورد، اشعارى از ابن حماد آورده كه مضمون سخنان اصحاب و همراهان امام حسين عليه السلام است ، در اعلام وفادارى و جانبازى در ركاب آن حضرت . (٢٣٢)
٩٧ - ابو حمزه ثمالى گويد:
شنيدم امام زين العابدين عليه السلام مى فرمود: روزى كه پدرم شهيد شد، در شب آن روز خانواده و اصحاب خود را جمع كرد و فرمود: اى خانواده ام ! اى پيروانم ! اين شب را مركب خويش گيريد خود را نجات دهيد. آنها كسى جز من را نمى خواهند و اگر مرا بكشند به فكر كشتن شما نخواهند بود. خدا رحمتتان كند! خود را نجات دهيد، شما آزاديد و بيعت و عهدم را از شما برداشتم .
برادران و خاندان و يارانش همه يك زبان گفتند: يا ابا عبدالله ! به خدا تو را تنها نمى گذاريم كه مردم بگويند: امام و سرور و سالار خود را تنها گذاشتند تا كشته شود. بين ما و خدايمان عذرى نخواهد بود. تو را رها نمى كنيم تا آنكه در راه تو كشته شويم .
امام فرمود: اى گروه ! من فردا كشته مى شوم ، همه شما نيز با من كشته خواهيد شد و كسى از شما نمى ماند. گفتند: خدايى را شكر كه كرامت يارى تو را به ما بخشيد و افتخار شهادت با تو را نصيب ما كرد. آيا دوست ندارى اى فرزند پيامبر كه ما هم در درجه تو باشيم ؟ فرمود: خدا جزاى خيرتان دهد. درباره آنان دعا كرد. صبح كه شد او و همه يارانش به شهادت رسيدند.
آن شب قاسم بن حسن به ح گفت : آيا نيز از كشته شدگانم ؟ دل حضرت بر او سوخت .
پرسيد: پسرم ! مرگ در نظر تو چگونه است ؟ گفت : عمو! شيرينتر از عسل . فرمود: آرى به خدا! عمويت به فدايت ! تو هميكى از مردانى كه با من كشته مى شوند، پس از آنكه آزمونى سنگين مى دهى . پسرم عبدالله شير خوار كشته مى شود؟ فرمود: عمويت به فداى تو! عبدالله وقتى كشته مى شود كه چون جانم از تشنگى خشك مى شود و به خيمه ها مى روم و آب و شير مى طلبم هيچ نمى يابم .
آنگاه گويم : فرزندانم را بياوريد تا از دهان او بنوشم . او را مى آورند و روى دستم مى گذارند. وقتى او را به طرف دهانم نزديك مى كنم ، فاسق ملعونى تير به گلوى او مى زند. در حالى كه او دهان مى گشايد، خون گلويش در مشت من مى ريزد. آن را به آسمان مى پاشم و مى گويم : خدايا! صبر مى كنم و به حساب تو مى گذارم . نيزه هاى آنان شتابان به سويم مى آيد، آتش به خندقى كه پشت خيمه هاست شعله مى كشد، در تلخترين لحظات دنيا بر آنان حمله مى كنم و... آنچه خدا مى خواهد واقع مى شود.
او گريست . ما هم گريستيم . صداى گريه و شيون از فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله در خيمه ها پيچيد، در حالى كه زهير و حبيب از من مى پرسيدند و مى گفتند: اى سرور ما! سرورمان على ؟ (و اشاره به من مى كردند كه حالش چگونه خواهد شد؟) حضرت با چشمان اشك آلود مى گويد: خداوند نسل مرا از دنيا قطع نمى كند. چگونه به او دست خواهند، در حالى كه وى هشت امام است ؟! (٢٣٣)
ابن اعثم كوفى با سند خويش از طريقهاى متعددى از امام صادق عليه السلام و آن حضرت از پدران خويش همين حديث را با اندكى كم و زياد، نقل كرده است . گفته است :
اولين خبر در اين مورد از ام الفضل ، همسر عباس بن عبدالمطلب نقل شده كه گفته است : خوابى ديدم كه بسيار هراسان شدم و ترسيدم . نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفتم : يا رسول الله ! در خواب ديدم كه گويا پاره اى از پيكر تو جدا شد و آن را در دامن من گذاشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خير ديدى ام الفضل ! اگر خوابت راست باشد، فاطمه حامله است و بزودى پسرى خواهد زاد كه به تو خواهم سپرد تا او را شير دهى .
ام الفضل گويد: پس از آن ، فاطمه پسرى زاد كه حسين ناميده شد و پيامبر او را به من سپرد و من شيرش مى دادم . روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش من آمد. حسين در دامنم بود. او را گرفت ، با او بازى مى كرد و خوشحال بود. حسين ادرار كرد و از ادرار و به لباس پيامبر چكيد. او را برگرفتم ، پس گريست .
پيامبر فرمود: ام الفضل ! آرامتر. آنچه به لباسم ريخت نشسته مى شود، پسرم را رنجاندى . وى را در دامان آن حضرت گذاشتم و در پى آب رفتم تا جامه وى را بشويم . چون آمدم و به حضرت نگريستم ، چشمانش پر از اشك بود. گفتم : پدر و مادرم به فدايت يا رسول الله ! وقتى او را به تو دادم خوشحال بودى ، حال كه برگشتم چشمانت پر از اشك است ، چرا يا رسول الله ؟ فرمود : اى ام الفضل ! جبرئيل نزد من آمد و به من خبر داد كه امت من اين فرزندم را در كنار رود فرات مى كشند، خاك سرخى هم برايم آورد.
ابن عباس گويد: ديدم آنگاه كه جبرئيل همراه جمعى از فرشتگان فرود آمد. همه ، بالهاى خود را گشوده بودند و از اندوه بر حسين مى گريستند. همراه جبرئيل مشتى از تربت حسين عليه السلام بود كه چون مشك ، عطر مى پراكند، آن را به فاطمه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله داد و گفت : اى حبيبه خدا! اين تربت فرزندت حسين است . لعنت شدگان او را در سرزمين كربلا خواهند كشت . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: حبيب من ! جبرئيل ! آيا امتى كه فرزند من و فرزند دخترم را بكشند رستگار مى شوند؟ جبرئيل گفت : نه ، بلكه خداوند آنان را دچار اختلاف مى كند و تا آخر روزگار، دلها و زبانهايشان اختلاف پيدا مى كند.
شرحبيل بن ابى عون گفته است . فرشته اى كه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، فرشته درياها بود.
فرشته اى از فرشتگان فردوس به درياى بزرگ فرود آمد و بالهايش را بر آن گشود و فريادى كشيد و گفت : اى اهل دريا! جامه اندوه بپوشيد، چرا كه فرزند محمد، سر بريده و كشته خواهد شد. آنگاه نزد پيامبر آمد و گفت : اى حبيب خدا! روى اين زمين دو گروه از امت تو كشته مى شوند، گروهى ستمگر و تجاوز كار و بى دين كه فرزندت حسين ، پسر دخترت را در زمين كربلا مى كشند. اين هم تربت اوست اى محمد! سپس آن فرشته ، مقدارى از تربت حسين را بر بالهاى خويش گرفت . هيچ فرشته اى در آسمان دنيا نماند مگر آنكه آن تربت را بوييد و اثر و خبرى از آن بر او ماند.
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله آن مشت خاك را كه فرشته آورده بود و گرفت ، پيوسته آن را مى بوييد و مى گريست و با گريه مى گفت : خدايا قاتل فرزندم را خجسته مدار. او را به آتش دوزخ افكن . سپس آن مشت خاك را به او سلمه داد و كشته شدن حسين را در كنار فرات به او خبر داد و گفت : اى ام سلمه ! اين خاك را نزد خود نگهدار. هرگاه تغيير يافت و به خون تازه تبديل شد، فرزندم حسين كشته مى شود.
يك سال از ولادت حسين گذشت كه دوازده فرشته نازل شدند. يكى به چهره شير بود، دومى به صورت گاو، سومى چهره اژدها داشت ، چهارمى به صورت آدميزاد بود و هشت تاى ديگر به صورتهاى ديگر و سر خر بودند. بالهاى خود را گسترده بودند و مى گفتند: يا محمد! آنچه از قابيل بر پدرت نازل شد، بر پسرت حسين پسر فاطمه هم وارد خواهد شد و به هابيل برادر قابيل پاداش خواهند داد و بر قاتل او همانند گناه قابيل بار خواهد شد.
گويد: در آسمانها فرشته اى نماند، مگر آنكه بر پيامبر فرود آمد و هر يك او را در سوك حسين تسليت مى گفت و او را به ثواب آنچه عطا خواهد شد خبر مى داد و تربت آن حضرت را بر وى عرضه مى كرد. پيامبر هم مى فرمود: خدايا خوار كنندگانش را خوار كن ، قاتلانش را بكش و از آنچه طلب كردند، برخوردارشان مساز.
مسور بن مخرمه گويد: يكى از فرشتگان جهان بالا كه از آغاز خلقت جهان بر زمين فرود نيامده بود، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد. آن فرشته از پروردگارش اجازه گرفت و به شوق ديدار پيامبر فرود آمد. چون به زمين فرود آمد. خداوند به او وحى كرد كه اى فرشته ! به محمد خبر بده كه مردى از امتش به نام يزيد، فرزند پاك او، پسر بانوى پاكى همانند مريم دختر عمران را مى كشد.
فرشته گفت : بارالها! از آسمان كه فرود آمدم ، از نرويم بر پيامبرت محمد شادمان بودم . چگونه اين خبر را به او بدهم ؟ كاش بر او فرود نيامده بودم . از بالاى سر آن فرشته ندا دادند كه در پى اجراى فرمان برو.
فرود آمد و بال خود را گشود تا آنكه بيش روى پيامبر ايستاد و گفت : سلام بر تو اى حبيب خدا! من از پروردگارم اجازه خواستم كه نزد تو فرود آيم ، اجازه ام داد.
كاش پروردگارم مال مرا مى شكست و اين خبر را به تو نمى دادم ، كه من مامورم . اى پيامبر خدا! بدان كه مردى از امت تو كه به او يزيد گويند - عذابش افزون باد - فرزند پاك و پسر دختر پاك تو را مى كشد و پس از فرزندت ، از حكومت بهره نخواهد برد. خدا او را بر بدترين كارش ‍ مواخذه خواهد كرد و از دوزخيان خواهد بود.
گويد: چون دو سال تمام از تولد حسين گذشت ، پيامبر به يك سفر رفت . در ميانه راه ايستاد و (انا الله و انا اليه راجعون گفت و چشمانش ‍ اشكبار شد. علتش را پرسيدند، فرمود: اينك اين جبرئيل است كه به من خبر مى دهد از زمينى بر كرانه فرات به نام كربلا كه فرزندم حسين پسر فاطمه در آنجا كشته خواهد شد. گفتند يا رسول الله چه كسى او را مى كشد؟ فرمود: مردى به نام يزيد. خدا هرگز خجسته اش نسازد. گويا محل شهادت و دفن او را در آن زمين مى بينم . در حالى كه سر او را هديه مى برند به خدا سوگند! هيچ كس نيست كه به سر فرزندم حسين بنگرد و خوشحال شود، مگر آنكه خداوند، دل و زبان او را با هم مخالف مى كند.
گويد: پيامبر از آن سفر اندوهگين برگشت ، به منبر رفت و خطبه خواند و موعظه كرد، در حالى كه حسن و حسين عليه السلام مقابل او بودند. پس از پايان خطبه ، دست راست خود را بر سر امام حسن و دست چپ را وى سر امام حسين نهاد، سر به سوى آسمان نهاد و عرضه داشت :
خدايا! من محمد، بنده تو و پيامبر توام ، اينها هم پاكان دودمانم و بهترين ذريه و تبار منند و كسانى اند كه در ميان امتم برجا مى گذارم . خدايا! جبرئيل به من خبر داده كه اين فرزندم را مى كشند و دست از يارى اش مى كشند. خدايا! شهادت را بر او مبارك گردان و او را از سروران شهدا قرار بده . همانا بر هر چيز توانايى .
خداوند! قاتل و واگذار نه او را خجسته مگردان .
گويد: مردم در مسجد گريه بلند كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آيا گريه مى كنيد و يارى اش نمى كنيد؟ خدايا! خودت پشتيبان و ياورش باش .
ابن عباس گويد: سپس برگشت ، با چهره اى دگرگون و سرخ رنگ . خطبه رسا و كوتاهى خواند، در حالى كه چشمانش پر از اشك بود. سپس فرمود: اى مردم ! من دو وزنه سنگين ميان شما برجاى نهادم : كتاب خدا و عترت خودم و نسل خويش و آرام بخش مرگم و ميوه وجودم . از هم جدا نخواهند شد تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند. آگاه باشيد كه در اين مورد از شما نخواهم پرسيد، مگر آنچه را خدا فرمانم داده كه از شما بپرسم ، يعنى مودت درباره خويشاوندانم . بنگريد! مبادا فردا كنار حوض ، مرا در حالى ديدار كنيد كه عترت مرا به خشم آورده و به آنان ستم كرده باشيد! روز قيامت سه پرچم از اين امت بر من وارد خواهد شد. پرچمى سياه و تيره كه فرشتگان از آن به ناله در مى آيند. صاحبان اين پرچم براى من مى ايستند. مى پرسم : شما كيستيد؟ نام مرا فراموش مى كنند و مى گويند: ما اهل توحيد و از عربيم . مى گويم : من احمد، پيامبر عرب و عجمم .
مى گويند: اى احمد! ما از امت تويم . به آنان مى گويم : پس از من با عترت و خاندانم و كتاب پروردگارم چگونه رفتار كرديد؟ مى گويند: كتاب خدا را ضايع و تباه و پاره كرديم ، اما به عترت تو علاقه داشتيم كه از آهن زمين گداخته و رنجور شوند. پس من صورت خود را از آنان بر مى گردانم ، آنان تشنه و سيه رو خارج مى شوند. آنگاه پرچم ديگرى بر من وارد مى شود، تيره تر از اولى . به آنان مى گويم كيستيد؟ مثل سخن آن گروه را مى گويند، اينكه ما از اهل توحيديم و از امت تو.
به آنان مى گويم كيستيد؟ مثل سخن آن گروه را مى گويند، اينكه ما از اهل توحيديم و از امت تو. به آنان مى گويم : با دو امانت سنگين من ، قرآن و عترت چه كرديد؟ مى گويند: ما با قرآن مخالفت كرديم ، ما عترت تو را يارى نكرديم و همه را پاره پاره كرديم . به آنان مى گويم : از من دور شويد. تشنه و سيه رو از پيش من خارج مى شوند. سپس پرچمى وارد مى شود درخشان . به آنان مى گويم : شما كيستيد؟ مى گويند: ما آيين توحيديم ، ما امت محمديم ، ما باز مانده اهل حقيم ؛ آنان كه بار امانت كتاب خدا را بر دوش كشيديم ، حلالش را حلال و حرامش را حرام دانستيم ، دوستدار ذريه پيامبرمان محمد صلى الله عليه و آله بوديم ، به هر چه خود را يارى مى كرديم آنان را يارى كرديم ، در ركاب آنان جنگيديم و با مخالفانشان جهاد كرديم . به آنان مى گويم : مژده باد بر شما! من پيامبر شما محمدم . شما در دنيا همان گونه بوديد كه توصيف كرديد. آنگاه از حوض خويش به آنان مى نوشانم و سيراب بيرون مى روند. آگاه باشيد! جبرئيل مرا خبر داده كه امت من ، فرزندم حسين عليه السلام را رد سرزمين كربلا مى كشند. لعنت خدا تا ابد بر قاتل او و بر آنكه يارى اش ‍ نكند.
گويد: سپس از منبر پايين آمد. هيچ يك از مهاجران و انصار نبودند مگر آنكه يقين كردند حسين عليه السلام كشته خواهد شد. تا آنكه در زمان عمر بن خطاب كه كعب الاحبار مسلمان شده و به مدينه آمده بود، مردم از او دوباره حوادث و فتنه هاى آخر الزمان مى پرسيدند و او هم درباره آنها سخن مى گفت . افزود: آرى ، بزرگترين فتنه ها، فتنه اى است كه هرگز فراموش ‍ نمى شود، همان فسادى كه خداوند در كتابها بيان فرموده و در كتاب شما هم ياد كرده و فرموده است ؛ فساد در دريا و خشكى آشكار شده است . (٢٣٤) آغاز اين فساد، كشته شدن هابيل و خاتمه آن كشته شدن حسين بن على است . سپس كعب گفت : مى پندارم كه كشته شدن حسين را كوچك مى شماريد.
آيا نمى دانيد كه در هر شب و روز همه درهاى آسمان گشوده مى شود و به آسمان اجازه گريستن داده مى شود، آسمان هم خون تازه مى گرديد؟ هرگاه آسمان را ديديد كه سرخى از شرق و غرب آن بالا مى رود، بدانيد كه بر حسين مى گريد و اين سرخى در آسمان ظاهر مى شود.
به او گفته شد: اى ابواسحاق ! پس چرا آسمان در مرگ پيامبران و فرزندان پيامبران پيش از اين و در مرگ آنان كه بهتر از حسين بودند چنين نكرد؟ كعب گفت :
واى بر شما! شهادت حسين ، امرى بزرگ است ، چرا كه او پسر دختر برترين پيامبران است و آشكار به او ستم كشته مى شود و به وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله درباره او عمل نمى شود، در حالى كه حسين عليه السلام مايه خشنودى دل و پاره تن پيامبر است ، او را در كربلا مى كشند. سوگند به جان آنكه جان كعب در دست اوست ، فرشتگان آسمان بر او مى گريند و گريه شان تا ابد پايان نمى گيرد و مدفن او، پس از سه محل مكه ، مدينه و بيت المقدس ، بهترين سرزمينهاست . هيچ پيامبرى نيست مگر آنكه آن را زيان كرده و در كنار آن گريسته است . هر روز گروهى از فرشتگان با سلام دادن زيارتش مى كنند. شب جمعه يا روز جمعه كه مى شود، هفتاد هزار فرشته فرود مى آيند و بر او مى گريند. فضايل او و جايگاهى را نزد فرشتگان دارد ياد مى كنند. در آسمانها او را حسين ذبح شده و در زمين ، حسين مقتول گويند.
در بحار الانوار است : فرزند درخشان مظلوم ، روزى كه كشته شود، در روز، آفتاب مى گيرد و در شب ، ماه سه روز ظلمت بر مردم تداوم مى يابد، آسمان آن گونه كه به شما خبر داده ام خون مى بارد، كوهها درهم مى شكنند، درياها موج بر مى دارند. اگر بازمانده اى از ذريه محمد صلى الله عليه و آله و دوستداران محمد صلى الله عليه و آله و دوستداران پدر و مادرش نبود كه به خونخواهى او بر خيزد، خداوند از آسمان بر آنان آتش مى باريد.
سپس كعب گفت : شايد از آنچه درباره حسين بن على گفتم تعجب كرده باشيد! خداوند هيچ چيز از عالم هستى را از اول تا آخر نگذاشته ، مگر آنكه ! حضرت موسى عليه السلام بيان كرده است و هيچ يك از آفريده ها، چه گذشتگان چه آيندگان . چه زن چه مرد نبود، مگر آنكه بر حضرت آدم عليه السلام عرضه شده است .
اين امت بر آدم عرضه شد. آدم به آنان نگريست و به اختلاف و نزاعى كه بر سر دنيا دارند. گفت : پروردگارا! اين امت دنيا را مى خواهند چه كنند؟ آنان كه بهترين و برترين امتهايند! خداوند به او وحى كرد: اى آدم ! فرمان و تقدير من براى آفريده ها و بندگانم همين است .
اى آدم ! آنان خلاف كردند، پس دلهايشان ناهمسان شد. بزودى در زمين من فساد مى كنند، آن گونه كه قابيل ، با كشتن هابيل فساد كرد، و فرزند حبيب من محمد صلى الله عليه و آله را خواهند كشت .
گفت : براى آدم عليه السلام ، شهادت حسين بن على عليه السلام و هجوم امت جدش بر او تجسم يافت .
آدم عليه السلام به آنان نگريست كه سيه چهره بودند. گفت : پروردگارا! آن گونه كه اينان فرزند اين پيامبر بزرگوار را كشتند، بيماريها را بر آنان بگستران .
هبيره بن يريم گويد: پدرم يريم به من گفت : سلمان فارسى را ديدم و اين حديث را بر او نقل كردم . سلمان گفت : كعب راست گفته است و من مى افزايم كه هر چيز از زمين حتى ستاره آسمان و گياهان زمى ! مرگ حسين مى گريند، از ملكوتيان هر كه باشند، آن روز سجده مى كنند و مى گويند: پروردگارا! تو داناى حكيمى . سر از سجده بر نمى دارند تا آنگاه كه فرشته اى ميان آسمان و زمين ندا مى دهد: اى گروه جانشينان ! سرهايتان را بلند كنيد، به پروردگار عزت وفا كرديد.
گويد: سپس سلمان رو به مريم كرد و گفت : اى يريم ! اى كاش مى دانستى كه آن روز، چه تعداد چشم ، با گريه بر حسين عليه السلام اندوهگين مى شوند و فروغ خود را از دست مى دهند. آنچه كعب گفته راست است . سوگند به آنكه جان سلمان درست اوست ، اگر من آن روزگار را درك كنم ، در كنار او شمشير مى زنم تا آنكه اعضايم جدا شود و در مقابل او كشته شوم . هر كه با او شهيد شود، پاداش هفتاد شهيد از شهداى بدر و احد حنين و خيبر خواهد داشت .
سپس سلمان گفت : اى يريم ! واى بر تو. مى دانسى حسين كيست ؟ حسين ، به گفته پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سرور جوانان بهشتى است . خون او هدر نمى رود تا آنكه در پيشگاه خدا بايستد.
حسين كسى است كه فرشتگان آسمان در شهادت او نالان مى شوند. اى يريم ! مى دانى روزى كه حسين عليه السلام كشته مى شود، چه تعداد فرشتگان فرود مى آيند و او را به آغوش مى كشند؟ همه فرشتگان مى گويند: خداى ما! سرور ما! اين فرزند پيامبرت محمد صلى الله عليه و آله و پسر دختر او و پاره تن اوست . اى يريم ! اگر روزگار شهادت او را درك كنى و بتوانى با او شهيد شوى ، اولين شهيدى باش كه در كنارش كشته مى شود. همانا پس از پيامبران ، در روز قيامت ، هر خونى پس از خون حسين است ، سپس خون شهدايى كه پيش روى او كشته شدند. اى يريم ! بنگر كه اگر جان به در بردى و با او كشته نشدى پس قبر او را زيارت كن .
قبر او هرگز خالى از فرشتگان نيست . هر كس كنار قبر او دو ركعت نماز بخواند. تا زنده است خداوند او را از بغض و دشمنى با آنان نگه مى دارد.
گويد: سلمان در آخر خلافت عمر بن خطاب در مدائن در گذشت . يريم نيز به آن روزگار نرسيد. (٢٣٥)
٩٨ - سيد بن طاووس گويد:
مسلم بن عوسجه برخاست و گفت : آيا تو را اين گونه واگذاريم و برويم ، در حالى كه دشمن تو را محاصره كرده است ؟ نه به خدا! خدا هرگز مرا چنين نخواهد ديد تا آنكه نيزه ام را در سينه هايشان بشكنم و تا قبضه شمشير در دست من است ، با آنان بجنگم و اگر سلاحى نداشته باشم باشم با سنگ با آنان مى جنگم و تا دم جان از تو جدا نمى شوم .
سعيد بن عبدالله برخاست و گفت : نه به خدا اى پسر رسول خدا! هرگز تو را رها نمى كنيم تا خداوند بداند كه ما وصيت پيامبر را درباره تو حفظ كرديم . اگر بدانم كه در راه تو كشته مى شوم و دوباره زنده مى شوم و هفتاد بار كشته مى شوم ، از تو دست نمى كشم تا در راه تو كشته شوم ، در حالى كه اين ، جز يك بار كشته شدن نيست و پس از آن به كرامت ابدى مى رسم . آنگاه زهير برخاست و گفت : اى پسر پيامبر! دوست داشتم كه هزار بار كشته شوم و زنده و خداوند، مرگ را از تو و اين جوانمردان از برادران و فرزندان و خانواده ات دور سازد.
گروه ديگرى از اصحاب همين گونه سخنان گفتند و گفتند: جانمان فداى تو! با دستها و صورتهايمان از تو دفاع مى كنيم . اگر همه در برابر تو كشته شويم ، به عهدى كه با خدا بسته ايم وفا كرده و تكليف خويش را ادا كرده ايم .
در همان حال به محمد بن بشير حضر مى گفتند: پسرت در مرز رى اسير شده است . گفت : در راه خدا. دوست ندارم كه او اسير باشد و من پس از او زنده باشم . امام حسين عليه السلام كه سخن او را شنيد، فرمود: رحمت خدا بر تو! تو از بيعت من آزادى . برو براى آزادى پسرت بكوش . گفت : درندگان مرا زنده زنده بخورند اگر از تو جدا شوم ! فرمود: به پسرت اين جامه ها را بده تا براى آزادى پسرت فديه دهد. پنج جامه به او داد كه قيمتش هزار دينار بود. (٢٣٦)
----------------------------------------
پاورقى ها:
٢١٨- سوره بقره ، آيه ١٤.
٢١٩- همان ، ص ٢٤٢.
٢٢٠- همان .
٢٢١- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣١١.
٢٢٢- مقتل الحسين خوارزمى ، ج ١، ص ٢٤٤.
٢٢٣- همان ، ص ٢٤٥.
٢٢٤- همان ، ص ٢٤٥.
٢٢٥- همان ، ص ٢٤٩.
٢٢٦- سوره آل عمران ، آيه ١٧٨ و ١٧٩.
٢٢٧- مقتل الحسين خوارزمى ، ج ١، ص ٢٤٩.
٢٢٨- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣١٦.
٢٢٩- مقتل الحسين ، ج ١، ص ٢٣٧.
٢٣٠- همان .
٢٣١- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣١٥.
٢٣٢- مناقب ، ج ٤، ص ٩٨.
٢٣٣- مدينه المعاجز، ج ٤، ص ٢١٤.
٢٣٤- ظهر الفساد فى البر و البحر (سوره روم ، آيه ٤١).
٢٣٥- الفتوح ، ج ٣، ص ٣٢٤ (و منابع متعدد ديگر). ٢. ارشاد، ص ٢٥٠.
٢٣٦- لهوف ، ص ١٥٢.
۸
قسم دادن برير، عمر سعد را قسم دادن برير، عمر سعد را
٩٩ - خوارزمى گويد:
برير كه از پارسايان شب زنده دار و هميشه روزه دار بود، سخن گفت و چنين گفت : اى پسر پيامبر! اجازه بده نزد اين عمر سعد فاسق بروم و تضمينش ‍ كنم ، باشد كه پند پذيرد و از اين راه برگردد. امام فرمود: مى خواهى برو. برير نزد عمر سعد رفت . وارد خيمه او شد و سلام نگفت .
عمر سعد خشمگين شد و گفت : چرا سلام ندادى ، مگر من مسلمان نيستم كه خدا و رسول خدا را قبول دارم و شهادت به حق مى دهم ؟ برير گفت : اگر خدا و پيغمبر را مى شناختى (آن گونه كه ادعا مى كنى ) به جنگ عترت پيامبر نمى آمدى . اين رود فرات كه مثل شكم ماهى مى درخشد و سگها و خوكها از آن آزادانه مى نوشند، ولى حسين بن على و برادران و زنان و اهل بيت او از تشنگى مى ميرند و تو بين آب و آنان مانع شده اى كه بنوشند و آنگاه خيال مى كنى كه خدا و پيغمبر را مى شناسى ؟ عمر سعد مدتى سر به پايين انداخت . بعد سر بلند كرد و گفت : اى برير! من يقين دارم هر كه با آنان بجنگد و حقشان را غصب كند، حتما در آتش ، ولى اى برير! مى خواهى حكومت رى را رها كنم تا به ديگرى برسد؟ به خدا كه دلم نمى پذيرد. (آنگاه اشعارى خواند كه مضمونش علاقه به حكومت رى است ، هر چند رسيدن به آن با كشتن حسين باشد.)
برير نزد امام حسين عليه السلام برگشت و گفت : اى پسر پيغمبر! عمر سعد در مقابل حكومت رى حاضر به كشتن تو شده است . چون امام از آن گروه نااميد شدو دانست كه با او حتما خواهند جنگيد، به اصحاب خود فرمود اطراف خيمه گاه ، گودالى مانند خندق بكنند و در آن آتش بر افروزند تا جنگ با دشمن فقط از يك سو باشد و فرمود: اگر آنان با ما بجنگند و ما با آنان مشغول باشيم ، حرمت حرم مى شكند. اصحاب از هر طرف به كمك برخاستند، خندق كندند، خاشاك و هيزم جمع كرده و در آن ريختند و آنها را آتش زدند. (٢٣٧)
١٠٠ - بلاذرى گويد:
امام حسين عليه السلام اصحاب خود را دستور داد كه خيمه هاى خود را نزديك به هم سازند و طناب خيمه ها را از لابه لاى هم بگذارنند و خود در بين خيمه گاه باشند و از يك طرف با دشمن رو برو شوند، به نحوى كه خيمه ها پشت سر و طرف راست و چپ آنان باشد و خيمه ها اطراف آنان باشد، مگر طرفى كه دشمن از آن جا مى آيد. (٢٣٨)

امام حسين عليه السلام و سركشى به تپه ها وگرنه هاى اطراف
١٠١ - بهبهانىگويد:
شبى امام حسين عليه السلام از خيمه ها بيرون آمد و دور شد. نافع بن هلال (٢٣٩) شمشير خود را برداشت و به سرعت خود را به امام رساند. ديد كه آن ح تپه ها و بلنديهاى مشرف به خيمه گاه را بررسى مى كند. به پشت خود نگاه كرد و مرا ديد. پرسيد: كيستى ؟ نافع گفت : منم فدايت شوم ! بيرون آمدن شبانگاه تو به طرف لشكرگاه اين طغيانگر نگرانم ساخت . فرمود: هلال ! بيرون آمده و اين تپه و بلنديها را بررسى مى كنم تا مبادا پناهگاهى براى حمله به خيمه گاه ما در روز نبرد باشد. آنگاه در حالى كه دست چپ مرا گرفته بود برگشت فرمود: به خدا كه اين همان وعده تخلف ناپذير است . سپس فرمود: نافع ! نمى خواهى از بين اين دو كوه ، هم اينك راه خود را گرفته و بروى و خود را نجات دهى ؟ نافع به پاى حضرت افتاد و عرض كرد: مادر نافع به عزايش بنشيند، سرورم ! شمشيرم را به هزار خريدم . از تو جدا نمى شوم تا آنكه اين دو از بريدن و رفتن باز مانند. آنگاه از من جدا شد و به خيمه خواهرش رفت . به اميد آنكه زود بيرون آيد كنار خيمه ايستادم . خواهرش از او استقبال كرد و برايش پشتى گذاشت . نشست و با خواهر محرمانه سخن گفت . چيزى نگذاشت كه زينب به گريه افتاد و صدايش بلند شد: واى برادرم ! شهادت تو را مى بينم . سرپرستى اين مشت زنان و كودكان هم به گردن من مى افتد. اين گروه هم آنچنان كه مى دانى با ما كينه اى ديرينه دارند.
امتحانى سخت است . شهاد، اين جوانان برگزيده و ماههاى بنى هاشم بر من سخت است . آنگاه پرسيد: آيا يارانت را آزموده اى ؟ من بيم دارم هنگام نبرد، تو را تنها گذارند. امام گريست و فرمود: به خدا قسم آنان را آزموده ام . آنان جز دليرمردان نجيب نيستند كه همچون انس كودك به شير مادر، بار مرگ مانوس و همدمند.
چون نافع آن سخنان را شنيد، دلش سوخت و گريست و راه خود را به طرف خيمه حبيب بن مظاهر انداخت . او را ديد كه نشسته و شمشيرش در دست اوست . سلام داد و بر در خيمه نشست .
حبيب پرسيد: نافع ! براى چه بيرون آمده اى ؟ نافع ماجرا را گفت . حبيب گفت : به خدا اگر انتظار فرمان امام نبود، همين شبانه بر آنان مى تاختم . نافع گفت : حبيب من ! حسين را در حالى نگرانى خواهرش نزد وى گذاشتم . فكر مى كنم زنان ديگر هم مثل زينب در حسرت و بيم ، باشند.
مى خواهى يارانت را جمع كنى و با زنان سخنى بگويى كه دلشان آرام شود و بيمشان برود؟ صحنه اى از ح زينب ديدم كه قرار از من ربود. حبيب گفت : باشد.
حبيب از سويى و نافع از سوى ديگر رفت ، ياران را صدا كردند، همه از خيمه هايشان بيرون آمده و جمع شدند. وى به بنى هاشم گفت : شما به خيمه هايتان برگرديد، چشمانتان بى خواب مباد! آنگاه خطاب به اصحاب گفت : اى غيرتمندان ! اى شير مردان ! نافع چنين و چنان خبر مى دهد. خواهر پيشوايتان را ديده كه با ديگر افراد خانواده ، گريان و هراسانند. خبر دهيد كه چه تصميمى داريد؟ همه شمشيرها بركشيدند و عمامه ها از سر برگرفتند و گفتند: حبيب ! به خدايى قسم كه ما را با اين موقعيت ، شرافت بخشيد. اگر اين گروه حمله كنند، سرهايشان را دور مى كنيم و آنان را خوار و ذليل به نياكانشان ملحق مى سازيم و به سفارش پيامبر خدا درباره فرزندان و دخترانش عمل مى كنيم . گفت : پس با من بياييد. برخاست و راه افتاد. آنان هم در پى او، تا آنكه بين طنابهاى خيمه ها ايستاد و صدا زد: اى خاندان ما! اى سروران ما! ايخاندان رسول خدا! اينك اين تيغهاى جوانان شماست . سوگند خورده اند كه جز در گردن بدخواهان شما فرو نبرند و اين نيزه هاى جوانان شماست كه قسم خورده اند جز در سنيه هاى آنان كه جمع شما را پريشان مى كنند وارد نكنند.
حسين عليه السلام به زنان فرمود: نزد آنان بيرون رويد اى خاندان خدا. زنان همه بيرون آمدند، در حالى كه نالان بودند و مى گفتند: اى پاكمردان ! از زنان فاطمى پشتيبانى كنيد. چه عذرى خواهيد داشت روز ديدار يا جدمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اگر ما از آنچه بر ما فرود آمد شكايت كنيم .
آن ح بگويد: مگر حبيب و يارانش حاضر نبودند و نمى ديدند و نمى شنيدند؟
به خدا قسم آنان چنان ضجه زدند و ناليدند كه اسبهايشان به آن صدا گرد آمدند و و شيهه كنان اين سو و آن سو مى رفتند. گويا هر يك ، سوار و صاحب خود را صدا مى زد. (٢٤٠)

حوادت روز عاشورا
خواب ديدن امام قاتل خود را
١٠٢ - ابن اعثم گويد:
سحرگاهان امام حسين عليه السلام را خوابى مختصر ربود. چون بيدار شد فرمود: مى دانيد هم اينك در خواب چه ديدم ؟ سگهايى را ديدم كه بر من حمله آورده اند و مرا مى درند. در ميان آنها سگ خال خالى بود كه بر من بيشتر حمله مى آورد. فكر مى كنم آنكه قاتل من است ، مردى لك و پيس دار از اين گروه است . پس از آن جدم و رسول خدا را ديدم كه با گروهى از اصحاب خود بود و به من مى فرمود: پسرم ! تو شهيد آل محمدى . آسمانيان و ملكوتيان مژده آمدنت را مى دهند.
شبانگاه امشب مهمان ما خواهى بود. بشتاب و تاخير مكن . اينك اين فرشته توست كه از آسمان فرود آمده تا خون تو را در شيشه اى سبز بگيرد. اين خوابى بود كه ديدم . آن لحظه فرا رسيده و زمان كوچ از اين دنيا نزديك شده است و شكى در آن نيست . (٢٤١)

توصيه ياران به صبر و تقوا
١٠٣ - ابن قولويه با سند خود از امام صادق عليه السلام نقل مى كند:
حسين بن على عليه السلام صبح روز شهادتش با باران خود نماز خواند و فرمود: گواهى مى دهم كه به شهادت شما اجازه داده شد. پس اى گروه ! تقواداشته باشيد و مقاومت كنيد. (٢٤٢)

دعاى امام در روز عاشورا
١٠٤ - ابن عساكر با سند خود از ابو مخنف از ابو خالد كاهلى چنين نقل مى كند:
چون سپاه امام صبح كردند، امام حسين عليه السلام دست به دعا برداشت و چنين گفت : خداوندا! تو در هر گرفتارى تكيه گاه من و در هر سختى اميد منى ؛ در هر حادثه كه بر من پيش آيد، تو پناه و توان منى . چه بسيار اندوهى كه دل در آن ناتوان مى شود، چاره كم مى گردد دوست تنها مى گذارد و دشمن شماتت مى كند، كه اين غصه و دردها را نزد تو آورده و با تو در ميان گذاشته ام .
دل به تو بسته و از ديگران بريده ام و تو آن اندوه را زدوده اى . تو صاحب هر نعمت و نيكى و سر انجام هرپايانى . (٢٤٣)
١٠٥ - ابن اثير گويد:
امام حسين عليه السلام سوار بر مركب خود شد و قرآن خواست . آن را در مقابل خود گذاشت ، يارانش پيش روى وى به جهاد پرداختند، دستان خود را به دعا بلند كرد و گفت : خداوندا! تو در هر گرفتارى تكيه گاه منى ... . (٢٤٤)

نصيحت برير به كوفيان
١٠٦ - خوارزمى گويد:
حسين عليه السلام صبح نماز را با ياران خود خواند. اسب او را آوردند. سوار شد و همراه جمعى از ياران به سوى آن گروه رفت . پيشا پيش آنان برير بن خضير بود. امام فرمود: اى برير! با اينان حرف بزن و نصيحتشان كن . برير جلو رفت تا نزديك آنان قرار گرفت . آنان اطراف وى را گرفتند. برير به آنان گفت : اى گروه از خدا پروا كنيد! فرزند بزرگوار پيامبر ميان شماست . اينان فرزندان و خاندان پيامبرند. چه مى گوييد و چه مى خواهيد و مى خواهيد با آنان چه كنيد؟ گفتند: مى خواهيم آنان را نزد ابن زياد ببريم تا او تصميم بگيرد. برير گفت : آيا راضى نمى شودى به همان جايى بروند كه آمده اند؟ واى بر شما اى كوفيان ! آيا نامه ها و پيمانهاى خود را فراموش كرديد؛ آن پيمانى كه براى فداكارى بستيد و خدا را بر آن شاهد گرفتيد، و خدا براى شهادت كافى است واى بر شما! اهل بيت پيامبرتان را دعوت كرديد و خيال كرديد خودتان را فداى آنان مى كنيد؟ تا اينكه نزد شما آمدند، آنان را به عبيدالله زياد تسليم كرديد و بين آنان و آب فرات كه جارى بود و يهود و نصارا و مجوس از آن مى خوردند و سگها و خوكها وارد آن مى شدند، فاصله انداختيد!؟ پس از محمد صلى الله عليه و آله چه بدرفتارى با خاندانش ‍ كرديد!؟ شما را چه مى شود؟ خدا روز قيامت سيرابتان نكند. چه بد گروهى هستيد.
عده اى به او گفتند: فلانى ! ما نمى فهميم چه مى گويى . برير گفت : خدا را سپاس كه بصيرت مرا نسبت به شما افزود. خدايا! من از كارهاى اين گروه نزد تو بيزارى مى جويم . خدايا! آنان را با تير خودت هدف قرار بده ، تا تو را در حالى ديدار كنند كه از ايشان خشمگيين . آن گروه شروع كردند به تير اندازى كردن به اطراف او. برير به عقب برگشت . (٢٤٥)

آمادگى عمومى در دو لشكر
١٠٧ - دينورى نقل مى كند:
چون عمر سعد نماز صبح را خواند، سربازانش را آماده ساخت . عمرو بن حجاج را بر جناح راست و شمر را بر جناح چپ فرماندهى داد؛ عزره بن قيس را فرمانده سواره ها و شبث بن ربعى را فرمانده پياده ها قرار داد.پرچم را هم به دست غلامش زيد سپرد. به زيد دستور داد كه پرچم را جلو ببرد. آن را جلو برد و جنگ آغاز شد. (٢٤٦)
١٠٨ - نيز گويد:
امام حسين عليه السلام ياران خود را كه ٣٤ سواره و ٤٠ پياده بودند، آراست . زهير بن قين را بر ميمنه و حبيب بن مظاهر را بر ميسره گماشت . پرچم را به برادرش عباس سپرد، سپس خود ايستاد و آنان هم همراه او در مقابل خيمه ها ايستادند. (٢٤٧)
امام حسين عليه السلام ياران خود را كه ٣٤ سواره و ٤٠ پياده بودند، آراست . زهير بن قين را بر ميمنه و حبيب بن مظاهر را بر ميسره گماشت . پرچم را به برادرش عباس سپرد، سپس خود ايستاد و آنان هم همراه او در مقابل خيمه ها ايستادند. (٢٤٨)
١٠٩ - بلاذرى گويد:
امام حسين عليه السلام دستور دادنى و هيزم در گودرى پيشت خيمه ها ريختند كه مثل يك نهر بودند و شبانه آن را حفر كرده بودند و مثل خندق شده بود. در آن نيها و هيزمها ريختند و گفتند: صبح كه شود با ما جنگ آغاز كنند، در آنها آتش مى افكنيم تا از پشت سر به ما حمله نكنند و چنان كردند.(٢٤٩)
١١٠ - صدوق با اسناد خود از امام صادق عليه السلام چنين روايت مى كند:
امام آنان را براى جنگ آرايش داد و دستور داد در گودال پشت لشكرگاه خود آتش افروختند تا از يك سو با آنان بجنگد. سواره اى از سپاه عمر سعد به نام ابن ابى جويريه چون نگاهش به آتشهاى برافروخته افتاد، دست و كف زد و ندا داد: اى حسين و ياران حسين ! بشارتتان باد به آتش ؛ در دنيا به سوى آتش شتاب كرديد. امام پرسيد: اين مرد كيست ؟ گفتند: ابن ابى جويريه .
امام نفرين كرد: خدايا در دنيا عذاب آتش به او بچشان . اسب او رميد و او را در آن آتش افكند و سوخت . مرد ديگرى از سپاه عمر سعد بيرون آمد، به نام حصين بن تميم (٢٥٠) و صدا زد: اى حسين و اى ياران حسين ! اين آب فرات را نمى بينيد كه همچون شكم ماهى مى درخشد؟ به خدا يك قطره از آن نخواهيد نوشيد تا از تشنگى بميريد. امام پرسيد: او كيست ؟ گفتند: حصين بن تميم .
امام فرمود: او و پدرش اهل دوزخند. خدايا! او را امروز از تشنگى بميران . گويد: تشنگى نفس او را بريد، از اسبش بر زمين افتاد و زير سم اسب ماند و مرد. مرد ديگرى از سپاه عمر سعد به نام محمد بن اشعث بيرون آمد و گفت : اى حسين پسر فاطمه ! تو نسبت به پيامبر خدا چه حرمتى دارى كه ديگران ندارند؟ امام فرمود:
اين آيه (ان الله اصطفى آدم ... (٢٥١) سپس فرمود: به خدا قسم محمد از آل ابراهيم است و عترت پيامبر هم از آل محمد است . اين مرد كيست ؟ گفتند: محمد اشعث . امام دست به آسمان برد و فرمود: خدايا! امروز، ذلت و خوارى را به محمد بن اشعث نشان بده ، ذلتى كه پس از امروز هرگز روى عزت نبيند.
نياز به قضاى حاجت پيدا كرد، از لشكرگاه بيرون آمد، عقربى او را گزيد، در حالى كه عورت او آشكار بود از دنيا رفت . (٢٥٢)

بى ميلى امام به آغاز جنگ
١١١ - شيخ مفيد از امام زين العابدين عليه السلام روايت مى كند.
دشمنان آمدند و اطراف خيمه گاه امام به جولان پرداختند. خندق پر از آتش مشتعل را ديدند. شمر با صداى بلند فرياد زد: اى حسين ! قبل از قيامت دچار آتش شده اى . امام پرسيد: او كيست ؟ گويا شمر بن ذى الجوشن است ؟ گفتند: آرى . امام فرمود: اى پسر بز چران ! تو بر آتش ‍ شايسته ترى . مسلم بن عوسجه خواست با تير او را هدف قرار دهد، امام حسين عليه السلام نگذاشت .
مسلم گفت : بگذار او را با تير بزنم ، او فاسقى از دشمنان خدا و از گردنكشان بزرگ است و خدا اين گونه فرصت پيش آورده است . امام فرمود: تير نينداز؛ دوست ندارم كه آغاز گر جنگ باشم . (٢٥٣)

خطبه امام هنگام رويا رويى با آنان
١١٢ - نيز گويد:
امام اسب خود را خواست . سوار شد و با صداى بلند فرياد زد (در حالى كه بيشترشان مى شنيدند): اى اهل عراق ، اى مردم ! سخنم را بشنويد و شتاب نكنيد تا موعظه اى شايسته كنم و عذر آمدنم را بگويم . اگر انصاف به خرج داديد، بدين وسيله كاميابتريد، وگرنه (تصميم خود را بگيريد و كارتان بر شما پوشيده نماند.
سپس مرا از بين ببريد و مهلتم ندهيد. سرپرست من خدايى است كه قرآن فرو فرستاد و او عهده دار كار صالحان است (٢٥٤). سپس حمد و ثناى الهى كرد و بر پيامبر خدا و فرشتگان و انبياى الهى درود فرستاد، به سخنى كه نه پيش از آن و نه پس از آن از سخنورى شنيده نشده بود. سپس فرمود:
اما بعد، نسب مرا بنگريد و ببينيد من كيستم ؟ آنگاه به وجدان خويش ‍ برگرديد و آن را ملامت كنيد. بنگريد آيا كشتن من و هتك حرمتم براى شما شايسته است ؟
آيا من پسر دختر پيامبر شما و پسر وصى او و پسر عموى او و پسر اولين مسلمان تصديق كننده به نبوت پيامبر نيستم ؟ آيا حمزه سيد الشهدا عموى من نيست ؟ آيا جعفر طيار عموى من نيست ؟ آيا سخن پيامبر كه درباره من و برادرم فرمود كه اين دو سرور جوانان بهشتند به شما نرسيده است ؟ اگر حرفم را قبول داريد و آن حق است و به خدا قسم ار آن دم كه دانستم خداوند دروغگويان را دشمن مى دارد، دروغى نگفته ام و اگرء پنداريد دروغ مى گويم ، در ميان شما كسانى هستند كه اگر از ايشان بپرسيد شما را خبر مى دهند. از جابر بن عبدالله انصارى ، از ابو سعيد حذرى ، سهل ساعدى ، زيد بن ارقم و انس بن مالك بپرسيد تا خبر دهند كه اين سخن را از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره من و برادرم شنيده اند. آيا اين شما را از ريختن خونم باز نمى دارد؟ شمر گفت : او خدا را بر يك حرف مى پرستد، اگر بداند چه مى گويد. حبيب بن مظاهر گفت : به خدا! مى بينمت كه تو را بر هفتاد حرف مى پرستى . گواهى مى دهم كه راست مى گويى كه (نمى دانى چه مى گويى )، خداوند بر دلت مهر زده است .
امام حسين عليه السلام به آنان فرمود: اگر در اين شك داريد، در اين هم شك داريد كه من پسر دختر پيامبر شمايم ؟ به خدا بين مشرق و مغرب ، پسر دختر پيامبرى جز من در ميان شما و غير شما نيست . واى بر شما! آيا از شما كسى كشته ام كه به خونخواهى آمده ايد؟ مالى به يغما برده ام يا زخمى زده ام كه مى خواهيد قصاص كنيد؟ (آنان هيچ نگفتند.) امام صدا زد: اى شبث بن ربعى ، اى حجار بن ابجر، قيس بن اشعث ، يزيد بن حارث ! مگر شما براى من ننوشيد كه ميوه ها رسيده و درختها و باغها سر سبز است و اگر بيايى ، بر سپاهى سازمان يافته وارد خواهى شد؟ قيس بن اشعث گفت : نمى دانيم چه مى گويى ، ولى به اطاعت فرمان پسر عمويمان درآى . از آنان جز آنچه دوست دارى نخواهى ديد. امام حسين عليه السلام فرمود: نه ، به خدا قسم هرگز دست ذلت به شما نمى دهم و مثل بردگان نمى گريزم .
سپس ندا دادن اى بندگان خدا! من به پروردگار خود و پروردگار شما پناه مى برم كه مرا سنگسار كنيد. به پروردگار خودم و شما پناه مى برم از هر متكبرى كه به روز حساب ايمان ندارد.
آنگاه شتر خود را خواباند و به عقبه بن سمعان دستور داد آن را ببندد. سپاه دشمن به طرف او حمله آوردند. (٢٥٥)

خطبه امام براى اهل كوفه
١١٣ - خوارزمى با سند خويش از عبدالله بن حسن نقل مى كند:
چون عمر سعد سپاه خود را براى جنگ با حسين عليه السلام سامان داد و هر كس را در جايگاه خود قرار داد و پرچمها را در جايگاههاى خود برافراشت و حسين عليه السلام هم ياران خود را آراست و آنان را در جناح چپ و راست قرار داد، از هر سو حسين عليه السلام را احاطه كردند و دور او حلقه زدند. امام از جمع ياران خود نزد آنان آمد و خواست كه سكوت كنند، اما گوش نكردند. فرمود: واى بر شما! چرا ساكت نمى شويد و به سخنم گوش نمى دهيد؟ من شما را به راه دست فرا مى خوانم . هر كه اطاعتم كند راه يافته است و هر كه نافرمانى كند از هالكان است . همه شما از دستور من سرپيچى مى كنيد و به حرفم گوش نمى دهيد. عطاياى شما از حرام است ، شكمهايتان نيز از حرام انباشته است و خدا بر دلهايتان مهر زده است . واى بر شما! چرا ساكت نمى شويد و گوش نمى دهيد؟
اصحاب عمر سعد يكديگر را سرزنش كردند و گفتند گوش دهيد. حسين عليه السلام فرمود: هلاكت بر شما باد اى گروه ! آيا آن هنگام كه سر گشته و حيران ما را به فرياد رسى خوانديد و ما شتابان و آماده به يارى تان آمديم ، شمشير بر گردن ما كشيديد و آتش فتنه را كه عليه دشمنان شما و ما افروخته بوديم ، عليه ما بر افروختيد و به سود دشمن با دوستان خود دشمنى كرديد، بى آنكه دشمنان براى شما عدالتى آشكار كرده باشند يا آرزويى از شما بر آورده باشند، مگر دنياى حرام كه به شما داده اندو زندگى پستى كه طمع داشتيد، بى آنكه از ما گناهى سرزده باشد يا انديشه اى از ما به سستى گراييده باشد.
واى بر شما! اگر ما را نمى خواستيد، به حال خود مى گذاشتيد. پس چرا در حالى كه شمشيرها در نيام است و سينه ها آرام و افكار پانگرفته ، بر ما فتنه فراهم كرديد و همچون ملخهاى شتابان بر ما تاختيد و مثل همخوانى پروانه ها، يكديگر را عليه ما فراخوانديد؟ بدا بر شما! شما از طاغوتهاى امت و نابابهاى گروهها و دور افكنان قرآن و با رو شدگان شيطان و هواداران گناهيد و تحريفگران قرآن و خاموش سازان سنتها و كشندگان فرزندان انبيا و نابود كنندگان اولاد اوصيا و نسب سازان براى حرامزادگان و آزار دهندگان اهل ايمان و فرياد رس پيشوايان استهزا كننده ايد، آنان كه قرآن را پاره پاره كردند. شما بر ابوسفيان و هوادارانش تكيه داريد و ما را تنها مى گذاريد. آرى به خدا قسم ، يارى نكردن شما معروف است و ريشه هايتان به آن آميخته و شاخ و برگ شما از ريشه هايتان ارث برده و دلهايتان از آن آكنده است . شما برپا دارنده پليدترين نهال و غصب خوران روزگاريد. لعنت خدا بر پيمان شكنانى كه پس از عهدهاى استوار، پيمانها مى شكنند. شما خدا را پامن پيمان خود گرفتيد. به خدا شما همانهاييد. آگاه باشيد كه ناپاك ناپاك زاده ، مرا بين دو چيز ميخكوب كرده است ، بين كشته شدن و ذلت . هيهات كه ما به پستى تن دهيم ! خدا و پيامبر و نياكان پاك و دامنهاى مطهر و غيوران دلاور و جانهاى سر فراز، آن را بر ما نمى پذيرند. اطاعت از فرومايگان را بر شهادت پرافتخار ترجيح نمى دهيم . آگاه باشدى كه من عذر آمدن آوردم و بيم دادم . من با همين خاندان و با همين كمى ساز و برگ و يارى نكردن اصحاب ، با شما مى جنگم .
سپس اين اشعار را خواند:
(اگر پيروز شويم و دشمن را بشكنيم ، از دير باز دشمن شكن بوده ايم و اگر مغلوب شويم ، شكست نخورده ايم . ما را از مرگ ، باكى نيست ، ولى اين مرگها و اجلهاى ماست و دولت ديگران .
آگاه باشيد! پس از كشتن ما جيز به اندازه اى كه پياده اى بر اسب سوار شود مهلت نخواهيد داشت ، تا آنكه چرخش آسياب مرگ بر سر شما باشد. وعده اى است كه پدرم به نقل از جدم به من داده است : (پس كار و نيرنگ شريكان خود را گرد آوريد و همه به من نيرنگ بزنيد و مهلتم ندهيد.
من بر خداوند، پروردگار من و شما تكيه كرده ام . هيچ جنبنده اى نيست مگر آنكه اختيارش دست اوست . پروردگارم بر راه راست است . (٢٥٦)
پروردگارا! رحمت آسمان را از ايشان بازدار و سالهاى قحطى را همچون قحطى را همچون قحطى دوران يوسف بر آنان بگمار و غلام ثقيف (٢٥٧) را بر آنان مسلط كن كه جام تلخ مرگ بر آنان بنوشاند و كسى از آنان را باقى نگذارد، و هر كشته اى را به كشته اى و هر ضربتى را به ضربتى انتقام گيرد و انتقام من و دوستان و خاندان و پيروانم را از اانان بگيرد. اينان ما را فريب دادند و دروغ گفتند و يارى مان نكردند. تو پروردگار و تكيه گاه مايى ؛ به سوى تو باز مى گرديم و سرانجام كار به سوى توست .
آنگاه فرمود: عمر سعد كجاست ؟ صدايش كنيد. او را صدا كردند. خوش ‍ نداشت كه با امام رو به رو شود. امام فرمود: اى عمر! تو مرا با اين خيال مى كشى كه ابن زياد ناپاك ، تو را به ولايت رى و گرگان خواهد گماشت . به خددا كه هرگز به اين مراد خود نمى رسى ؛ عهدى است حتمى . پس هر چه مى خواهى بكن ، پس از من نه در دنيا و نه در آخرت شادمانى نخواهى داشت . گويا سر تو را در كوفه بر سر نى مى بينم كه كودكان آن را هدف سنگ اندازى خود قرار داده اند. عمر سعد از سخن حضرت بر آشفت و از او روى برگرداند و با ياران خود خطاب كرد: منتظر چه هستيد؟ همگى حمله كنيد، اين يك لقمه بيشتر نيست !
امام حسين عليه السلام سوار بر اسب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شد، ياران خود را آماده ساخت . عمر سعد حمله كرد و به غلامش ‍ دريد گفت : پرچم خود را جلو ببر. آنگاه تير در كمان نهاد و به سوى امام پرتاب كرد و گفت : نزد امير گواهى دهيد كه من اولين تير انداز بودم . در پى او سربازانش يكباره باران تير به سوى ياران امام رها كردند. هيچ يك از ياران امام نبود مگر اينكه تيرى از آنان به او اصابت كرد. (٢٥٨)

گفتگوى امام به كوفيان
١١٤ - صدوق گويد:
امام برخاست و تكيه به شمشير خود داد و با صدايى رسا ندا داد: شما را به خدا آيا مرا مى شناسيد؟ گفتند: آرى ، تو پسر و نواده رسول خدايى . فرمود: شما را به خدا آيا مى دانيد جدم رسول خداست ؟ گفتند: آرى . فرمود: شما را به خدا آيا مى دانيد مادرم فاطمه دختر پيامبر است ؟ گفتند: آرى مى دانيم . فرمود: شما را به خدا آيا مى دانيد پدرم على بن ابى طالب است ؟ گفتند: آرى . فرمود: شما را به خدا آيا مى دانيد جده من خديجه كبرى ، اولين زن مسلمان از اين امت است ؟
گفتند: آرى . پرسيد: شما را به خدا آيا مى دانيد كه حمزه سيد الشهدا عموى پدر من است ؟ گفتند: آرى . فرمود: شما را به خدا آيا مى دانيد جعفر طيا عموى من است ؟ گفتند: آرى مى دانيم .
فرمود: شما را به خدا آيا مى دانيد اين شمشير رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است كه در دست من است ؟ گفتند: آرى . فرمود: شما را به خدا آيا مى دانيد اين عمامه پيامبر است كه بر سر من است ؟ گفتند: آرى . فرمود: شما را به خدا آيا مى دانيد كه على ، اولين مسلمان و از همه آنان داناتر و بردبارتر بود و او ولى و سرپرست هر زن و مرد با ايمان است ؟ گفتند: آرى . فرمود: پس چرا ريختن خونم را روا مى دانيد، در حالى كه پدرم فرداى قيامت ، حامى كوثر است و افرادى را از كنار حوض كوثر عقب مى راند، آن گونه كه شتران باز گشته از آبشخور را مى رانند، و روز قيامت لواى حمد در دست جد من است ؟ گفتند: آرى همه اينها را مى دانيم ، ولى از تو دست بر نمى داريم تا از تشنگى بميرى .
امام حسين عليه السلام كه آن روز ٥٧ ساله بود، با دست ، محاسن خود را گرفت و فرمود: خشم خدا بر يهود آنگاه فزونى يافت كه گفتند. عزير پسر خداست و خشم الهى بر نصارا وقتى شدت گرفت كه گفتند: مسيح پسر خداست و غضب خدا بر مجوس آن دم زياد شد كه غير از خدا آتش پرست شدند و خشم الهى بر قومى آن زمان شدت يافت كه پيامبرشان را كشتند و غضب الهى بر اين گروه نيز شدت يافته كه مى خواهند پسر پيامبرشان را بكشند. (٢٥٩)
١١٥ - سيد بن طاووس افزوده است : چون امام اين خطبه را خواند و دخترانش و خواهرش سخن او را شنيدند، گريه و شيون كردند و صداى ناله هايشان بلند شد. امام ، برادرش عباس و پسرش على اكبر را فرستاد كه آنان را آرام كنيد. به جانم سوگند گريه آنان بسيار خواهد بود. (٢٦٠)

نزول نصرت الهى
١١٦ - نيز از امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه فرمود:
از پدرم شنيدم چون حسين عليه السلام و عمر سعد روياروى شدند و جنگ درگرفت ، خداوند نصرت و يارى خود را فرستاد، آن چنان كه بالاى سر امام بال و پر گشود. آنگاه امام مخير شد كه بر دشمنانش پيروز شود يا به ديدار خدا رود. امام ، ديدار خدا را بر گزيد. (٢٦١)
١١٧ - طريحى گويد:
چون امام حسين عليه السلام در ميدان كربلا قرار گرفت ، گروههايى از جن ، پرواز كنان آمدند و گفتند: ما ياوران توييم ، هر دستورى دارى بده . اگر فرمان دهى دشمنت را بكشيم ، چنين مى كنيم . امام دعاى خيرشان كرد و فرمود: من با سخن جدم رسول خدا مخالفت نمى كنم كه دستور داد هر چه زودتر نزد او روم . هم اينك خوابم برده بود. جدم پيامبر خدا را ديدم كه مرا به سينه اش فشرد و ميان دو چشمم را بوسيد و فرمود: حسين جان ! خداوند خواسته است تو را كشته و آغشته به خون ببيند كه از پشت سر، سر بريده باشى و خدا خواسته كه خانواده ات را بر پشت شترها اسير ببيند.
به خدا من صبر مى كنم تا خدا داورى كند و او بهترين داوران است . (٢٦٢)

وامدار، همراهم كشته نشود
١١٨ - بغدادى به سند خود از موسى بن عمير نقل مى كند كه پدرم گويد:
حسين بن على عليه السلام مرا دستور داد: ندا بده (كسى كه بدهكار است ، همراه من كشته نشود.
اين را ميان غلامان هم اعلام كن . چون از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: هر كس بميرد در حالى كه بدهكار باشد، روز قيامت از حسنات او بر مى دارند. (٢٦٣)
و در نقل ديگر آمده است : كسى كه بدهكار است همراه من پيكار نكند، چرا كه هيچ بدهكارى نيست كه بميرد و قرض خود را ادا نكرده باشد مگر آنكه وارد آتش مى شود. مرى برخاست و گفت : همسرم عهده دار آن شده است .
فرمود: عهده دارى زن چيست ؟ آيا زن ادا مى كند؟ (٢٦٤)

مژده به ياران در روز عاشورا
١١٩ - راوندى با سند خويش از امام باقر عليه السلام روايت مى كند:
امام حسين عليه السلام پيش از شهادت به اصحاب خويش فرمود: رسول خدا فرمود: پسرم ! تو به سرزمين عراق كشانده مى شوى ، سرزمينى كه ميعادگاه پيامبران و اوصياى انبياست و (عمورا خوانده مى شود و آنجا به شهادت مى رسى . گروهى از ياران تو نيز شهيد مى شوند كه سوزش ‍ بر خورد آهن و سلاح را حس نمى كنند. آنگاه اين آيه را خواند: (قلنا يا نار...؛ گفتيم : اى آتش ! بر ابراهيم سرد و ايمن باش . (٢٦٥) جنگ هم بر آنان و بر تو سرد و سلامت خواهد بود. پس شما را مژده باد! به خدا كه اگر ما را بكشند، به محضر پيامبرمان مى رسيم . (٢٦٦)

ويژگيهاى امام و اصحاب او
١٢٠ - صدوق روايت مى كند:
امام سجاد عليه السلام فرمود: چون كار بر حسين بن على عليه السلام دشوار شد، همراهانش به آن ح نگاه كردند. وى برخلاف آنان بود. هر چه كار سخت مى شد، آنان رنگ مى باختند و مى لرزيدند و دلهاشان هراسان مى شد، ولى حسين عليه السلام و برخى همراهان ويژه آن حضرت رنگ چهره هاشان تابانتر و اعضايشان آرامتر و دلهايشان استوارتر مى شد. بعضى به يكديگر مى گفتند: ببينيد! باكى از مرگ ندارد. حسين عليه السلام به آنان فرمود: صبر كنيد اى بزرگ زادگان ! مرگ جز پلى نيست كه شما را از رنج و سختى به بهشتهاى گسترده و نعمتهاى هميشگى عبور مى دهد. كدام يك از شما دوست نداريد از زندان به كاخ منتقل شويد؟ و براى دشمنان شما وضع آن گونه است كه گويا از قصرى به زندان و عذاب منتقل مى شوند. پدرم از سول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرد كه فرمود: دنيا زندان مومن و بهشت كافر است و مرگ ، پل اينان است به سوى بهشتهايشان و پل آنان است به سوى دوزخشان . نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته اند. (٢٦٧)
١٢١ - نيز با سند خويش از امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه :
در پاسخ سوال عماره درباره اصحاب امام حسين عليه السلام و شهادت طلبى شان ، فرمود: پرده از برابر ديدگانش كنار رفت ، جايگاه خود را در بهشت ديدند، هر كدام به سوى مرگ مى شتافتند تا به حورى بهشتى بر سند و جايگاه خود در بهشت را دريابند. (٢٦٨)

شهادت اصحاب
١ - عبدالله بن عمير
١٢٢ - طبرى به نقل از ابو مخنف و او از قول ابو جناب روايت كند:
مردى از ما به نام عبدالله بن عمير از بنى عليم از بنى عليم ساكن كوفه شده ، در نزديكى چاه جعد از قبيله همدان خانه اى گرفته بود از بنى نمر همسرى داشت به نام ام وهب دختر عبد. در نخليه ، كوفيان را ديد كه سان ديده مى شوند تا به نبرد حسين اعزام شوند. از آنان پرسيد. گفتند: به نبرد با حسين پسر فاطمه دختر پيامبر مى روند. گويد: به خدا شيفته جهاد با مشركان بودم و اميدوارم ثواب جنگ با اينان كه با پسر دختر پيامبرشان مى جنگند، نزد خدا كمتر از پاداش جهاد با مشركان نباشد. نزد همسر خود رفت و آنچه را شنيده بود باز گفت و تصميم خود را به وى گفت .
زنش گفت : كار درستى است و بهترين كار توست ، چنان كن و مرا هم با خودت ببر.
شبانه نزد حسين عليه السلام رفت . چون ابن زياد نزديك حسين عليه السلام شد تير انداخت و مردم را هدف قرار داد، يسار غلام زياد بن ابى سفيان و سالم غلام ابن زياد به ميدان آمدند و حريف طلبيدند.
حبيب بن مظاهر و برير از جا برخاستند. امام به آنان فرمود: شما بنشينيد. عبدالله بن عمير برخاست و از امام اذن ميدان خواست . امام كه او را ديد، با قامتى رشيد و بازوهاى محكم و سينه اى ستبر فرمود: فكر مى كنم او حريفان را بكشد. اگر مى خواهى برو. به ميدان رفت .
پرسيدند: كيستى ؟ خود را معرفى كرد. گفتند: تو را نمى شناسيم ، زهير يا حبيب يا برير بيايد.
يسار جلو سالم ايستاده بود. عبدالله بن عمير به او گفت : اى فرزند زن نابكار! از مبارزه كسى از مردم ناخرسندى ؟ هيچ يك از اينان به جنگ تو نمى آيند مگر آنكه از تو بهتر باشد. پس حمله اى كرد و با شمشير بر او زد و او را افكند. سر گرم نبرد با او بود كه سالم به او حمله كرد. ياران امام ندا دادند كه مواظب باش كه برده رسيد. تا به خود بجنبد او رسيد و ضربتى زد. عبدالله با دست چپ جلو ضربه را گرفت كه انگشتانش پريد. عبدالله بر او تاخت و او را كشت و سرگم خواندن اين رجز شد:
اگر مرا نمى شناسيد من پسر كلب و از دودمان عليم هستيم و اين افتخار مرا بس . دلاورى غيورم ، نه زار و زبون هنگام مصيبت . اى ام وهب ! من براى تو عهده دار مى شوم كه با نيزه و شمشير، شجاعانه با ايشان بجنگم ، نبرد بنده اى مومن به پروردگار.
همسرش ام وهب عمودى برداشت و به طرف همسرش آمد، در حالى كه مى گفت : پدر و مادرم فداى تو! در راه دودمان پاك پيامبر بجنگ . شوهر مى كوشيد تا او را نزد زنان بر گرداند. او هم پيراهن پيراهن شوهر را گرفته بود و مى گفت : تو را رها نمى كنم تا آنكه همراه تو به شهادت برسم . امام حسين عليه السلام صدايش كرد و فرمود: خدا پاداش خير به دودمانتان بدهد، پيش زنان برگرد و با آنان بنشين . جهاد بر زنان نيست . وى نزد بانوان برگشت .
عمروبن حجاج كه فرمانده جناح راست دشمن بود حمله كرد. چون به حسين عليه السلام نزديك شد، تير اندازان به زانوا نشستند و نيزه داران نيزه ها را به طرف او گرفتند. سواره هاى آنان از نيزه داران جلوتر نيامدند. چون خواستند بر گردند، به طرف آنان تير انداختندو عده اى را كشته ، جمعى را مجروح كردند. (٢٦٩)
١٢٣ - نيز گويد:
همسر عبدالله بن عمير از خيمه گاه بيرون آمد و به طرف شوهرش رفت و بر بالين او نشست و خاك از چهره اش مى زدود مى گفت : بهشت گوارايت باد! شمر به غلامى به نام رستم گفت : باگرز بر سر آن زن بزن . ا. هم گرز بر سر او زد و همان جا به شهادت رسيد. (٢٧٠)
١٢٤ - محمد بن ابى طالب گويد:
حديثى ديدم كه اين وهب ، مسيحى بود. او و مادرش به دست امام حسين عليه السلام مسلمان شدند. در جنگ ، ٢٤ پياده و ١٢ سواره را كشت ، آنگاه اسير شد. او را نزد عمر سعد بردند. گفت : سخت مى جنگيد! آنگاه دستور داد گردنش را زدند و سر او را به طرف لشكرگاه امام پرتاب كردند. مادرش ‍ آن سر را گرفت و بوسيد.
سپس آن را به طرف سپاه عمر سعد پرتاب كرد. به مردى خورد و او را كشت . پس از آن چوب خيمه را برداشت و حمله كرد و دو نفر را به هلاكت رساند. امام حسين عليه السلام به او فرمود: ام وهب برگد! تو و پسرت در بهشت همراه پيامبر خداييد. جهاد بر زنان نيست . او برگشت ، در حالى كه مى گفت : خدايا! نا اميدم مكن . امام به او فرمود: ام وهب ! خدا اميدت را نا اميد نمى كند. (٢٧١)
١٢٥ - سيد محسين الامين پس از نقل داستان عبدالله بن عمير كلبى و همسش ام وهب گويد:
در حاشيه (لواعج الاشجان گفته ايم كه بين داستان عبدالله بن جناب كلبى و داستن اين وهب ، از مورخان اشتباهى پيش آمده و درست همان است كه اينجا ذكر كرديم . احتمال است كه هر دو نفر، يكى باشند و وهب با ابو وهب و حباب با جناب اشتباه شده باشد. (٢٧٢)

٢ - حر بن يزيد
١٢٦ - طبرى مى گويد:
چون عمر بن سعد آماده حمله شد، حر به او گفت : آيا با اين مرد مى جنگى ؟ گفت : آرى به خدا جنگى كه آسانترين آن افتادن سرها و جدا شدن دستها باشد. گفت :
آيا به هيچ كدام از آنچه پيشنهاد كرد، راضى نمى شويد؟ عمر سعد گفت : اگر كار دست من بود چنان مى كردم ، ولى امير تو نمى پذيرد. حر آمد و كنار از مردم ايستاد. قره بن قيس از قبيله خودش نيز با او بود. پرسيد: اى قره ! آيا امروز اسب خود را آب داده اى ؟ گفت : نه . گفت : نيم خواهى سيرابش كنى ؟ (مى گويد:) به خدا پنداشتم كه مى خواهد از آنان دور شود و شاهد جنگ نباشد و نمى خواهد وقتى چنين مى كند او را ببينم و مى ترسد گزارش دهم . گفتم : سيراب نكرده ام ، مى روم آبش دهم . از آنجا كه حر بود كناره گرفتم . به خدا اگر مرا از تصميم خودش آماده ساخته بود همراه او به حسين عليه السلام مى پيوستم . او بتدريج به حسين عليه السلام نزديكتر مى شد. مردى از قوم او به نام مهاجر بن اوس گفت : اى حر مى خواهى چه كنى ؟ حمله مى كنى ؟ ساكت ماند و بيم او را فرا گرفت . به وى گفت : حر! كار تو شك آور است . به خدا تو را هرگز در چنين حالتى نديده بودم . اگر از من درباره شجاعترين فرد كوفيان مى پرسيدند از تو نيم گذشتم . اين چه حالت است كه دارى ؟
گفت : به خدا قسم خود را در ميان بهشت و دوزخ مخير مى بينم . به خدا چيزى را بر بهشت نخواهم برگزيد، هر چند قطعه قطعه و سوزانده شوم . بر اسب خود نواخت و به امام حسين عليه السلام پيوست و گفت : اى پسر پ ! فداى تو گردم ! من همانم كه تو را از برگشتن مانع شدم و در راه ، همراهى ات كردم و تو را در اين سرزمين فرود آوردم . به خدا يكتا قسم ! باور نمى كردم كه اينان پيشنهاد تو را رد كنند و با تو چنين رفتار نمايند. پيش خود مى گفتم : طورى نيست اگر كمى مطيع آنان باشم تا مرا از نافرمانان نشمارند. آنان اين پيشنهاد را از حسين عليه السلام خواهند پذيرفت .
به خدا اگر مى دانستم از تو نمى پذيرند، با تو اين رفتار را نمى كردم . اينك توبه كنان به درگاه خدا پيش تو آمده ام و آماده ام در برابر تو فداكارى كنم و كشته شوم . آيا توبه ام پذيرفته است ؟
امام فرمود: آرى ، خدا توبه ات را مى پذيرد و مى آمرزد. نامت چيست ؟ گفت : حر بن يزيد.
فرمود: تو آزادى ، همان گونه كه مادرت تو را حر ناميده است . تو به خواست خذا هم در دنيا آزادى هم در آخرت . فرود آى . گفت : سواره باشم بهتر است . ساعتى سواره بر اسب با آنان مى جنگم ، سر انجام كار فرود آمدن است . امام فرمود: رحمت خدا بر تو! هرل چه دوست دارى . حر نزد اصحاب خود بازگشت و خطاب به آنان گفت : اى گروه مردم ! آيا يكى از اين پيشنهادها را كه حسين عليه السلام دارد نمى پذيريد تا خداوند شما را از جنگ با او معاف دارد؟ گفتند: با عمر سعد كه فرمانده است صحبت كن . همان سخنان قبلى را با او گفت . عمر سعد گفت : دوست دارم اگر راهى داشتم چنان مى كردم . آنگاه گفت : اى كوفيان ! مادرتان به عزايتان بنشيند. او را فراخوانديد، اينك كه آمده ، تشليم دشمنش كرديد؟ مى پنداشتيد كه در راهش كشته مى شويد، اينك بر او هچوم آورده ايد تا بكشيدش ؟ او را نگه داشته و خشمگين ساخته و از هر سو احاطه اش كرده ايد و نمى گذاريد به شهرهاى بزرگ خدا برود و خود و خاندانش ايمن باشند و در دست شما همچون اسيرى است كه از او كارى ساخته نيست و او و زنان و فرزندان و يارانش را از اين آب جارى فرات كه يهودى و مسيحى و نصرانى و هر ديو و ددى از آن مى نوشد، جلوگيرى كرده ايد. اينك آنان بى تاب تشنگى اند! چه بدرفتارى با فرزندان پيامبر كرديد! خداوند در روز تشنگى (قيامت ) سيرابتان نكند، اگر توبه نكنيد و هم اكنون و همين امروز دست از دشمنى با او بر نداريد.
پياده نظام دشمن او را هدف تيرهاى خود قرار دادند. (٢٧٣)
١٢٧ - خوارزمى مى گويد:
چون حر به حسين عليه السلام پيوسته ، مردى از بنى تميم به نام يزيد بن سفيان گفت : به خدا اگر حر را ببينم ، با نيزه در پى او خواهم رفت . در همان هنگام كه او مى جنگيد و گوش و پيشانى اسبش زخم برداشته و خون از آن جارى بود، حصين بن نمير به وى گفت : اين همان حرى است كه آرزويش را داشتى . مى خواهى كارى كنى ؟ گفت : آرى ، و به سوى حر شتافت . حر بى درنگ او را به قتل رساند. چهل سواره و پياده را هم كشت . پيوسته مى جنگيد تا آنكه اسب او را پى كردند و حر پياده مى جنگيد و چنين رجز مى خواند:
اگر اسبم را پى كرديد، منم آزادزاده اى دلاورتر از شير بيشته ها. هنگام حمله سست نمى شوم و هنگام پايدارى هرگز فرار نمى كنم .
جنگيد تا به شهادت رسيد. اصحاب امام ، پيكرش را از ميدان آورده ، نزد حسين عليه السلام گذاشتند. هنوز رمقى در تن داشت . امام خاك از چهره اش مى زدود و مى فرمود: تو همان گونه كه مادرت تو را ناميده ، حر و آزاده اى ، آزاده در دنيا و آخرت . برخى اصحاب امام حسين ، نيز امام سجاد عليه السلام ، در سوك او شعر سرودند و حماسه و فداكارى او را ستودند.(٢٧٤)
١٢٨ - ابن نما با سصند خود ذكر مى كند كه حر به امام حسين عليه السلام گفت :
چون ابن زياد مرا به سوى تو فرستاد، از قصر او بيرون آمدم ، از پشت سرم ندايى شنيدم كه مى گفت : اى حر! تو را مژده باد به نيكى ! چون برگشتم ، كسى را نديدم . پيش خود گفتم : به خدا كه اين مژده نيست ، من براى مبارزه با حسين عليه السلام مى روم ! فكر نمى كردم كه از تو پيروى كنم . امام فرمود: به خير و پاداش رسيدى . (٢٧٥)
----------------------------------------
پاورقى ها:
٢٣٧- مقتل الحسين ، ج ١، ص ٢٤٨.
٢٣٨- انساب الاشراف ، ج ٣، ص ١٨٦.
٢٣٩- در برخى منابع ، هلال بن نافع آمده است .
٢٤٠- الدمعه الساكبه ، ج ٤، ص ٢٧٣.
٢٤١- الفتوح ، ج ٥، ص ١١١.
٢٤٢- كامل الزيارات ، ص ١٥٣.
٢٤٣- تاريخ ابن عساكر(شرح حال امام حسين )، ص ٢١٣.
٢٤٤- كامل ، ج ٢، ص ٥٦١.
٢٤٥- مقتل الحسين ، ج ١، ص ٢٥٢.
٢٤٦- الاخبار الطوال ، ص ٢٥٦.
٢٤٧- همان .
٢٤٨- همان .
٢٤٩- انساب الاشراف ، ج ٣، ص ١٨٧.
٢٥٠- در برخى منابع حصين بن نمير است و آن درست تر است .
٢٥١- سوره آل عمران ، آيه ٣٣. ٢٥٢- امالى ، ص ١٣٤.
٢٥٣- ارشاد، ص ٢٣٣.
٢٥٤- مضمون آيه ٧١ سوره يونس و ١٩٦ سوره اعراف .
٢٥٥- ارشاد، ص ٢٣٤.
٢٥٦- مضمون آيه ٧١ سوره يونس ، و آيه ٥٥ و ٥٦ سوره هود.
٢٥٧- شايد منظور حضرت ، مختار بن ابى عبيده ثقفى باشد.
٢٥٨- مقتل الحسين ، ج ٢، ص ٥.
٢٥٩- امالى ، ص ١٣٥.
٢٦٠- لهوف ، ص ١٤٧.
٢٦١- همان ، ص ١٥٨.
٢٦٢- المنتخب ، ص ٤٥٠.
٢٦٣- احقاق الحق ، ج ١٩، ص ٤٢٩.
٢٦٤- همان .
٢٦٥- سوره انبياء، آيه ٦٩.
٢٦٦- الخرائج و الجرائج ، ج ٢، ص ٨٤٨.
٢٦٧- معانى الاخبار، ص ٢٨٨.
٢٦٨- علل الشرايع ، ج ١، ص ٢٢٩.
٢٦٩- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٢١.
٢٧٠- همان ، ص ٣٢٦.
٢٧١- تسليه المجالس ، ج ٢، ص ٢٨٧.
٢٧٢- اعيان الشيعه ، ج ١، ص ٦٠٤ و الواعج الاشجان ، ص ١١٤.
٢٧٣- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٢٠.
٢٧٤- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٢٠.
٢٧٥- مثير الاحزان ، ص ٥٩.
۹
مسلم بن عوسجه ٣ - مسلم بن عوسجه
١٢٩ - طبرى از زبيدى نقل مى كند:
وقتى عمرو بن حجاج به ياران حسين عليه السلام نزديك شد، شنيدند كه مى گفت : اى كوفيان ! در اطاعت و همبستگى باشيد؛ در كشتن كسى از دين بيرون رفته و با حاكم مخالفت كرده ، ترديد نكنيد. امام حسين عليه السلام به وى فرمود: اى عمرو! آيا مردم را بر ضد من مى شورانى ؟ آيا از دين بيرون رفته ايم و شما بر دين استواريد؟ به خدا قسم وقتى جانتان را گرفتند و با عملهايتان مرديد، خواهيد دانست چه كسى از دين بيرون رفته و چه كسى سزاوار دوزخ است . عمرو بن حجاج كه در جناح راست سپاه عمر سعد، طرف فرات بود، بر امام حمله آورد. ساعتى جنگيدند. مسلم بن عوسجه اولين نفر از اصحاب امام بود كه به شهادت رسيد.
عمرو و يارانش برگشتند. غبار برخاست . مسلم را ديدند كه بر زمين افتاده است . رمقى داشت كه امام به بالين او رسيد و فرمود: رحمت خدا بر تو اى مسلم بن عوسجه ! (برخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى منتظرند و پيمان خويش از عوض نكردند. (٢٧٦)
حبيب بن مظاهر نزديك او رفت و گفت : مسلم ! مرگ تو برايم ناگوار است . مژده باد تو را به بهشت ! مسلم با صداى ناتوانى گفت : خدا مژده خيرت دهد! حبيب گفت : اگر نه اينكه ساعتى در پى تو خواهم آمد، دوست داشتم هر وصيتى دارى بگويى كه عمل كنم ، كه هم در خويشاوندى و هم ديندارى شايسته اى . (در حالى كه به امام اشاره مى كرد) گفت : تو را به اين مرد سفارش مى كنم كه در راهش جان ببازى . گفت : به خداى كعبه چنين خواهم كرد! بزودى جان باخت .
كنيزى داشت كه شيون او به (واعوسجتاه ! واسيداه ! برخاست . ياران عمرو بن حجاج فرياد كشيدند: مسلم بن عوسجه را كشتيم . شبث به بعضى اطرافيانش گفت : مرگتان باد! با دست خود، خودتان را مى كشيد و خويشتن را براى ديگرى خوار مى سازيد؟ خوشحالث مى كنيد كه مسلم بن عوسجه كشته شد؟ سوگند به خدا چه صحنه ها و موقعيتهاى والايى از او را نزد مسلمانان شاهد بودم . او را در نبرد آذربايجان ديدم كه پيش از فرا رسيدند سپاه مسلمانان ، شش نفر از مشركان را كشت .
آيا كسى مثل او از شما كشته مى شود و خوشحال مى شويد؟
آن كه مسلم بن عوسجه را كشته ، مسلم بن عبدالله ضبابى و عبدالرحمان بن ابى خشكاره بود. (٢٧٧)

٤ - عمرو بن قرظه انصارى
١٣٠ - سيد بن طاووس گويد:
عمرو بن قرظه انصارى بيرون آمد. از امام حسين عليه السلام اذن طلبيد. امام به او اجازه ميدان داد.
نبردى شايسته و مشتاقانه به بهشت نمود. گروه زيادى از حزب ابن زياد را كشت . هيچ تيرى به سوى امام نمى آمد جز آنكه با دستش جلو آن را مى گرفت و سينه در برابر شمشيرها سپر مى ساخت و آسيبى به حسين عليه السلام نمى رسيد تا آنكه مجروح شد. رو به امام حسين عليه السلام كرد و گفت : اى پسر پيامبر! آيا وفا كردم ؟ امام فرمود: آرى ، تو پيش از من در بهشتى . سلامم را به رسول خدا صلى الله عليه و آله برسان و بگو كه من نيز در پى مى آيم . آن قدر جنگيد تا به شهادت رسيد. (٢٧٨)
١٣١ - طبرى گويد:
عمرو بن قرضه انصارى براى نبرد در ركاب حسين عليه السلام بيرون آمد. رجز مى خواند و مى جنگيد تا آنكه كشته شد. او از ياران امام حسين بود و برادرش در سپاه عمر سعد بود. برادرش صدا زد: اى حسين ! اى دروغگو پسر دروغگو! برادرم را گمراه كردى و او را به كشتن دادى . امام فرمود: خداوند برادرت را گمراه نكرد، بلكه هدايتش فرمود و تو را گمراه كرد. گفت : خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم يا در جنگ با تو كشته نشوم . بر امام حمله كرد. نافع بن هلال راه بر او بست و با نيزه اى او را بر زمين افكند. يارانش او را از معركه برده و نجاتش دادند. (٢٧٩)
شدت نبرد
١٣٢ - طبرى گويد:
تا نيمروز، جنگ بشدت ادامه يافت . سپاه يافت . سپاه عمر سعد جز از يك ناحيه نمى توانستند حمله كنند، چون خيمه هاى ياران امام يكجا و نزديك هم بود. عمر سعد كه چنين ديد، كسانى را مامور كرد تا از چپ و راست حمله كنند تا آنان را به محاصره كشند. سه چهار نفر از اصحاب امام حسين عليه السلام نيز از لابه لاى خيمه ها به مردانى كه به تخريب و بر هم زدن خيمه ها و غارت آنها مشغول بودند حمله مى كردند و مى كشتند و از نزديك به آنان تير مى زدند و اسبهايشان راپى مى كردند.
عمر سعد دستور داد تا در خيمه ها آتش سوزى كنند و چنان كردند. امام حسين عليه السلام فرمود: بگذار خيمه ها را آتش بزنند، مى توانند از آنها به طرف شما بيايند و چنان شد و جز از يك طرف با ياران امام نمى جنگيدند...
شمر حمله كرد و با نيزه ، خيمه امام را پاره كرد و گفت : آتش بياوريد تا اين خيمه را بر سر صاحبانش آتش بزنم . زنان شيون كنان از خيمه بيرون آمدند. حسين عليه السلام بر سر او فرياد كشيد: آيا تو مى خواهى خيمه ام را بر سر خانواده ام آتش بزنى ؟ خدا تو را به آتش دوزخ بسوزاند. (٢٨٠)

٥ - ابو ثمامه صائدى
١٣٣ - طبرى گويد:
پيوسته از ياران امام كشته مى شدند و با شهادت هر يك نفر يا دو نفر، آشكار مى شد، ولى دشمنان بسيار بودند و هر چه كشته مى شدند معلوم نمى شد. ابو ثمامع ه كه چنين ديد، به امام عرض كرد: يا ابا عبدالله ! مى بينم كه اينان به تو نزديك شده اند. به خدا تا من زنده ام تو كشته نخواهى شد، دوست دارم خدا را با حالتى ملاقات كنم كه اين نماز را كه وقتش نزديك شده با تو بخوانم . امام سر خود را بلند كرد و فرمود: نماز را به ياد آوردى ، خدا تو را از نماز گزاران ذاكر قرار دهد.
باشد، اكنون اول وقت نماز است . فرمود: از آنان بخواهيد دست از جنگ بردارند تا نماز بخوانيم .
حصين بن نمير (حصين بن تميم ) گفت : نمازتان قبول نيست . حبيب بن مظاهر گفت : خيال مى كنى نماز خاندان رسول قبول نيست و نماز تو قبول است اى الاغ ! (٢٨١)
آنگاه ابوثمامه پس از نماز به امام حسين عليه السلام گفت : تصميم گرفته ام به ياران شهيدم بپيوندم ، نمى خواهم بمانم و تو را تنها و كشته ببينم . امام فرمود: جلو بيفت ، ما هم ساعتى بعد به شما مى پيونديم . به ميدان شتافت و جنگيد و مجروح شد. قيس بن عبدالله صائدى كه پسر عمويش بود و با او دشمنى داشت او را داشت او را شهيد كرد. (٢٨٢)

٦ - سعيد بن عبدالله حنفى
١٣٤ - سيد بن طاووس گويد:
هنگام نماز ظهر شد. امام حسين عليه السلام به زهير بن قيس و سعيد بن عبدالله فرمود: همراه با نيمى از ياران باقيمانده جلو بايستند. با آنان نماز خوف خواند. تيزى به سوى حسين عليه السلام آمد.
سعيد بن عبدالله جلو رفت و همچنان خود را سپر تيرها ساخت تا آنكه بر زمين افتاد، در حالى كه مى گفت : خدايا! همچون لعنت قوم عاد و ثمود، لعنتشان كن . خدايا! از من به پيامبرت سلام برسان و به او برسان كه چه رنجى از زخم چشيدم . من خواستار پاداش تو در يارى فرزندان پيامبرت هستم . سپس به شهادت رسيد، در حالى كه افزون بر زخم شمشيرها و نيزه ها، سيزده تير بر بدنش نشسته بود. (٢٨٣)

٧ - حبيب بن مظاهر
١٣٥ - طبرى گويد:
حصين بن نمير بر ياران امام حمله كرد. حبيب بن مظاهر با او روياروى شد و با شمشير بر صورت اسبش زد و او از اسب افتاد. يارانش شتافته او را نجات دادند.
حبيب ، رجز مى خواند و خود را حبيب پسر مظاهر، تكسوار نبرد و با وفا و صبور مى خواند و گروه خود را از نظر حجت قويتر و پرهيزكارتر معرفى مى كرد. نبرد سختى كرد. مردى از بنى تميم به نام بديل بن صريم بر او حمله كرد. وى ضربتى بر سر ا زد و وى را كشت . مرد ديگرى از تميم به ميدان آمد، با نيزه حبيب را افكند. چون خواست برخيزد حصين بن نمير با شمشير بر سر او زد و افتاد. آن مرد تميمى فرود آمد و سر از بدنش جدا كرد. حصين به او گفت : من در كشتن او با تو شريكم . وى گفتن من به تنهايى او را كشتم . حصين گفت : پس سر او را به من بده تا از گردن اسبم بياويزيم تا مردم بينند و بدانند كه من در كشتن او شركت داشتم . آنگاه تو سر را بگير و نزد ابن زياد برو. جايزه اى هم كه براى كشتن او مى گيرى مال خودت ؛ مرا به آن نيازى نيست . او نمى پذيرفت .
خويشانش بين آن دو آن گونه آشتى و مصالحه دادند. آن مرد سر حبيب را به او داد. او در حالى كه آن سر مطهر را به گردن اسبش آويخته بود، دورى در لشكر زد و سر را به او پس داد. چون به كوفه بازگشتند، آن مرد سر حبيب را از بند زيد زين آويخت و به سوى قعر ابن زياد رفت . آن مرد به شك افتاد.
پرسيد: پسر! چرا دنبال من مى آيى ؟ گفت : چيزى نيست . گفت : نه ، چيزى هست ، به من بگو.
گفت : اين سرى كه با توست ، سر پدرت من است . آيا مى دهى تا آن را به خاك سپارم ؟ گفت : نه پسرم ، امير راضى به دفن آن نيست ، من مى خواهم با كشتن آن به جايزه بزرگى دست يابم . نوجوان گفت : ولى خداوند بدترين كيفرت مى دهد. به خدا كسى را كشتى كه از تو بهتر بود و گريست . كارى نداشت جز تعقيب قاتل پدرش تا او را غافلگير كرده به انتقام پدرش او را بكشد. در آن زمان مصعب بن زبير فرا رسيد. مصعب در اجميرا به جنگ مشغول بود كه پسر حبيب وارد لشكرگاه او شد. قاتل پدر را در خيمه اش ‍ يافت . در پى فرصت بود تا نيمروز كه او به خواب رفته بود، وارد خيمه اش ‍ شد و با شمشير او را كشت .
ابو مخنف گفته است : چون حبيب بن مظاهر كشته شد، مرگ او حسين عليه السلام را درهم شكست و فرمود: خودم و ياران حمايتگر خود را به حساب خدا مى گذارم . (٢٨٤)
ابو مخنف گفته است : چون حبيب بن مظاهر كشته شد، مرگ او حسين عليه السلام را در هم شكست و فرمود: خودم و ياران حمايتگر خود را به حساب خدا مى گذارم . (٢٨٥)

٨ - زهير بن قين
١٣٦ - خوارزمى گويد:
پس از او زهير بن قين به ميدان آمد، در حالى كه اين گونه رجز مى خواند:
من زهيرم ، پسر قين ، با شمشير از حسين عليه السلام در برابر شما دفاع مى كنم . حسين عليه السلام يكى از دو سبط پيامبر و از عترت نيكو و پرهيزكار و، و زينت و آراستگى است و آن بى شك رسول خداست .
با شما مى ستيزم و هيچ عارى نيست .
روايت است كه چون خواست حمله كند، كنار امام ايستاد و دست بر شانه امام زد و او را با ابياتى ستود. آنگاه به ميدان شتافت و نبرد سختى كرد. كثير بن عبدالله و مهاجر بن اوس بر او تاختند و شهيدش كردند. ون شهيد شد، امام درباره اش فرمود: اى زهير! خدا از رحمتش دورت نكند و قاتل تو را لعنت كند، همچون لعنت قومى كه خداوند آنان را به ميمون و خوك تبديل كرد. (٢٨٦)
١٣٧ - طبرى در اينجا اشعارى نقل كرده كه زهير، خطاب به امام حسين عليه السلام خواند. (٢٨٧)

٩- نافع بن هلال
١٣٨ - خوارزمى گويد:
پس از زهير، نافع بن هلال - يا هلال بن نافع - به ميدان رفت . وى به آنان تير مى افكند و تيرهايش خطا نمى رفت . دستانش را حنا زده بود. تير مى انداخت و مى گفت :
تير مى افكنم ، تيرهايى نشاندار، و هراس جان را سودى نمى بخشد. تيرهايى زهرآگين كه زمين دشمن را آكنده سازد. آن قدر تير افكند تا تيرهايش تمام شد. دست به قبضه شمشير برد و در حالى كه چنين رجز مى خواند بر آنان تاخت :
منم آن جوان يمنى جملى ؛ آيين حسين و على است . اگر امروز كشته شوم آرزوى من است ؛ اين عقيده من است و با عمل خود ديدار خواهم كرد. (٢٨٨)
١٣٩ - طبرى گويد:
نافع بن هلال ، نام خود را بر چوبه هاى تيرش نوشته بود و با آن تيرهاى نشاندار تير مى انداخت و مى گفت : (من جملى ام ، من بر آيين على ام . جز آنان كه مجروح شدند دوازده تن از ياران عمر سعد را كشت . آن قدر شمشير زد تا بازوهايش شكست و اسير شد. شمر و همراهانش او را گرفته و نزد عمر سعد بردند. عمر سعد گفت : واى بر تو نافع ! چرا با خودت چنين كردى ؟ گفت : پروردگارم مى داند كه در پى چه بودم . در حالى كه خون بر صورتش جارى بود مى گفت : غير از مجروحان ، دوازده نفر از شما و بر اين مبارزه خود را ملامت نمى كنم . اگر دست و بازويى داشتم اسيرم نمى كرديد. شمر به عمر سعد گفت : او را بكش . گفت :
خودت او را آوردى ، اگر مى خواهى خودت بكش . شمر شمشير كشيد. نافع گفت : به خدا گر مسلمان بودى ، برايت ناگوار بود كه خدا را در حالى ملاقات كنى كه دستت به خون ما آغشته است . خدا را سپاس كه شهادت ما را به دست بدترين مخلوقاتش قرار داد. آنگاه شمر او را شهيد كرد. (٢٨٩)

١٠ - يزيد بن زياد (ابو الشعثاء)
١٤٠ - ابو مخنف به نقل از فضيل بن خديج گويد:
ابو الشعثاء يزيد زياد كندى از طايفه بنى بهدله ، در برابر حسين عليه السلام زانو زد و صد تير افكند كه جز پنج تير، هيچ كدام بر زمين نيفتاد. وى تير اندازى بود و هر بار كه تير رها مى كرد مى گفت : منم فرزند بهدله ، تكسواران عرجله . امام حسين عليه السلام نيز مى فرمود: خدايا! تيرش را به هدف برسان و پاداش او را بهشت قرار بده . چون تيرهايش را افكند، ايستاد و گفت : جز پنج تير، هيچ كدام هدر نرفت . برايم چنين روشن است كه پنج نفر را كشتم . وى جزء اولين شهدا بود و رجز او روز عاشورا چنين بود: منم يزيد و پدرم مهاصر است ، شجاعتر از شير ژيان آرميده در بيشه ها. پروردگارا! من ياور حسينم و و اگذارنده عمر سعد. وى از كسانى بود كه همراه عمر سعد به جنگ حسين عليه السلام آمده بود و چون پيشنهادهاى امام را نپذيرفتند، به امام پيوست و در ركاب او جنگيد تا شهيد شد. (٢٩٠)
١٤٠ - ابو مخنف به نقل از فضيل بن خديج گويد:
ابو الشعثاء يزيد بن زياد كندى از طايفه بنى بهدله ، در برابر حسين عليه السلام زانو زد و صد تير افكند كه جز پنج ، هيچ كدام بر زمين نيفتاد. وى تير انداز بود و هر بار كه تير رها مى كرد مى گفت : منم فرزند بهدله ، تكسواران عرجله . امام حسين عليه السلام نيز مى فرمود: خدايا! تيرش را به هدف برسان و پاداش او را بهشت قرار بده . چون تيرهايش را افكند، ايستاد و گفت : جز پنج تير، هيچ كدام هدر نرفت . برايم چنين روشن است كه پنج نفر را كشتم . وى جزء اولين شهدا بود و رجز او روز عاشورا چنين بود: منم يزيد و پدرم مهاصر است كه پنج نفر را كشتم . وى جزء اولين شهدا بود و رجز او روز عاشورا چنين بود: منم يزيد و پدرم مهاصر است ، شجاعتر از شير ژيان آرميده در بيشه ها. پروردگارا! من ياور حسينم و واگذارنده عمر سعد.
وى از كسانى بود كه همراه عمر سعد به جنگ حسين عليه السلام آمده بود و چون پيشنهادهاى امام را نپذيرفتند، به امام پيوست و در ركاب او جنگيد تا شهيد شد. (٢٩١)

١١ - جون غلام ابوذر
١٤١ - محمد بن ابى طالب گويد:
جون غلام ابوذر غفارى كه سيه فام بود آماده نبرد شد. امام حسين عليه السلام به او فرمود: از طرف من آزادى . تو در پى ما آمدى تا به عافيت برسى ، خود را به راه ما گرفتار مكن . گفت : اى پسر پيامبر! من در دوران خوشى ريزه خوار شما بودم ، اينك در سختى رهايتان كنم ؟ به خدا گرچه بد بو و كم آبرويم و چهره ام سياه است ، بهشت را ارزانى ام دار تا بويم خوش و شرافتم افزون و چهره ام سفيد شود. نه به خدا، هرگز از شما جدا نمى شوم تا اين خون سياه به خونهاى شما آميزد. سپس به جنگ پرداخت و چنين رجز مى خواند:
كافران ، ضربه هاى شمشير اين غلام سياه را چگونه مى بينند كه در دفاع از فرزندان محمد مى جنگد؟
با دست و زبان از آنان دفاع مى كنم و در روز قيامت اميد بهشت دارم .
آن قدر جنگيد تا به شهادت رسيد. امام حسين عليه السلام به بالين او آمد و فرمود: خداوندا چهره اش را سفيد و بويش را خويش گردان و با نيكان محشورش كن و بين او و محمد و آل محمد آشنايى آور. (٢٩٢)
١٤٢ - علامه مجلسى گويد:
امام باقر عليه السلام از امام سجاد عليه السلام روايت كرده كه مردم در ميدان حاضر مى شدند و كشتگان را به خاك مى سپردند. پس از ده روز جسد جون را يافته كه بوى مشك از آن بر مى آمد. رضوان خدا بر او باد! (٢٩٣)

١٢ و ١٣ - دو جوان غفارى
١٤٣ - خوارزمى گويد:
عبدالله و عبدالرحمان از قبيله غفار نزد امام حسين عليه السلام آمدند و سلام داده و گفتند: يا ابا عبدالله ! دوست داريم از تو دفاع كنيم و در برابر تو كشته شويم .
امام فرمود: آفرين بر شما! نزديك بياييد. آن دو گريان پيش امام آمدند. حضرت فرمود: اى برادرزادگانم ! چرا گريه مى كنيد؟ اميدواريم بزودى ديدگانتان روشن شود. گفتند: فدايت شوم ! بر خودمان گريه نمى كنيم ، بر تو گريه مى كنيم كه محاصره ات كرده اند و قدرت دفاع از تو نداريم . فرمود: اى برادر زادگان ! خداوند پاداشتان دهد كه آنچه در توان داريد، در مواسات و يارى من به كار مى گيريد. خدا بهترين پاداش متقين را به شما بدهد.
سپس با حضرت خداحافظى كرده به ميدان رفتند و پس از نبردى سخت شهيد شدند. (٢٩٤)

١٤ و ١٥ - دو جوانمرد جابرى
١٤٤ - خوارزمى گويد:
سيف بن حارث و مالك بن عبدالله ، دو جوان جابرى از قبيله همدان پيش ‍ آمدند و به امام سلام گفته و خداحافظى كرده و به ميدان شتافتند و پس از نبردى دليرانه به شهادت رسيدند. (٢٩٥)

١٦ - حنظله بن اسعد شبامى
١٤٥ - طبرى گويد:
حنظله بن اسعد شبامى آمد و در برابر امام ايستاد و خطاب به سپاه دشمن ، آياتى از قرآن را خواند كه هشدار نسبت به نزول عذاب الهى بود: يا قوم انى اخاف عليكم مثل يوم الا حزاب ... (٢٩٦) و آنگاه گفت : اى قوم ! آيا حسين را مى كشيد تا عذاب سخن الهى بر شما فرود آيد؟ (و هر كه دروغ بندد، نوميد و ناكام گردد. (٢٩٧)
امام حسين عليه السلام خطاب به او فرمودن رحمت خدا بر تو اى حنظله ! آنان چون دعوت حق تو را رد كردند مستحق عذاب شدند، آنگاه شدند، آنگاه كه آنان برخاستند تا خون تو و يارانت را بريزند، چه رسد به اكنون ، كه برادران صالح تو را كشته اند. گفت : راست مى گويى جانم به فدايت ! تو از من دين شناستر و شايسته ترى . آيا به آخرت نكوچيم و به برادرانمان نپيونديم ؟ امام فرمود: شتاب به سوى آنچه بهتر از دنياست و آنچه بهتر از دنياست و آنچه در آن است ؛ به سوى حكومتى ابدى !
وى به امام سلام داد و خداحافظى كرد و به ميدان شتافت . جنگيد تا به شهادت رسيد. (٢٩٨)

١٧ و ١٨ - عابس و شوذب
١٤٦ - طبرى گويد:
عابس بن ابى شبيب شاكرى و شوذب ، غلام بنى شاكر آمدند. پرسيد: شوذب ! در دل تصميم دارى چه كنى ؟ گفت : چه كنم ! همراه تو، در راه دفاع از پسر دختر پيامبر خدا مى جنگم تا كشته شوم . گفت : همين گونه درباره تو گمان بود. پس به جنگ در برابر امام بشتاب تا شهادت تو را به حساب خدا بگذارد و من هم پاداش صبر بر شهادتت را ببرم . اگر هم اينك كسى سزاوارتر تو به من پيشم بود، دوست داشتم تا او زودتر از من به نبرد بشتابد و من آن را به حساب خدا تحمل كنم . امروز روزى است كه بايد تا مى توانيم از خدا پاداش بگيريم كه پس از امروز ديگر مجالى براى كار نيست ؛ فردا حساب است . جلو رفت و به امام سلام كرد.
آنگاه به ميدان شتافت و جنگيد تا كشته شد.
آنگاه عابس بن ابى شبيب گفت : يا ابا عبدالله ! امروز هيچ دور و نزديكى روى زمين برايم عزيزتر و محبوبتر از تو نيست . اگر مى توانستم با چيزى عزيزتر از جان و خونم از تو دفاع كنم و مانع شهادتت شوم ، چنين مى كردم . سلام بر تو اى ابا عبدالله ! خدا را گواه مى گيرم كه من بر آيين و روش تو و پدرت هستم .
سپس با شمشير آخته بر دشمن تاخت ، در حالى كه در پيشانى اش اثر ضربتى بود.
ابو مخنف از مردى به نام ربيع بن تميم كه شاهد آن روز بود نقل مى كند: چون عابس را ديدم كه مى آيد، شناختمش . او را در جنگها ديده بودم . از شجاعترين مردم بود. گفتم : اى مردم ! اين شير شيران است ، پسر ابى شبيب است . كسى به نبرد او نرود او پيوسته در ميدان هماورد مى طلبيد. عمر سعد گفت : سنگبارانش كنيد. از هر سو به طرفش سنگ باريدند. چون چنين ديد، زره و كلاهخود خود را بيرون آورد و بر آنان حمله كرد به خدا ديدمش كه بيش از دويست نفلر را مى گريزاند. از هر سو او را محاصره كردند و به شهادت رسيد.
گويد: سر او را در دست مردان پرساز و برگى ديدم كه هر كدام ادعا مى كردند من او را كشته ام .
نزد عمر سعد آمدند. گفت : جدال نكنيد. او را هيچ كس به تنهايى نكشته است . با اين سخن آنان را پراكنده ساخت . (٢٩٩)

١٩ - عمر و بن خالد صيداوى
١٤٧ - خوارزمى گويد:
عمرو بن خالد صيداوى به حضور امام حسين عليه السلام آمد و گفت : تصميم گرفته ام به يارانم بپيوندم . خوش ندارم كه بمانم و تو را تنها و كشته ببينم . امام به او فرمود: برو، ساعتى ديگر ما هم به تو ملحق مى شويم ، رفت و نبردى دلاورانه كرد تا به شهادت رسيد. (٣٠٠)

٢٠ - برير بن حضير (٣٠١)
١٤٨ - ابن صباغ گويد:
مردى وارسته و پارسا به نام يزيد بن حصين با امام حسين عليه السلام بود. به امام عرض كرد: اى پسر پيامبر! مرا اجازه بده تا پيش سر كرده اين گروه عمر سعد بروم و درباره آب با او حرف بزنم . شايد دست (از محاصره آب ) بردارد. امام اجازه داد و فرمود: اختيار با توست . وى نزد عمر سعد رفت و درباره آب با او گفتگو كرد. عمر سعد نپذيرفت . به وى گفت : اين آب فرات كه حيوانات صحرا از آن مى نوشند، نمى گذارى حسين پسر دختر پيامبر و برادران و همسران و خاندانش و عترت پاك پيامبر از آن بنوشند تا از تشنگى بميرند!؟ آن وقت خيال مى كنى كه خدا و پيامبر را مى شناسى و مسلمانى عمر سعد به زير انداخت و گفت :
فلانى ! من حقيقت سخنت را مى دانى ولى عبيدالله مرا به اين ماموريت فرستاده است . من از خطر اين كار آگاهم ، ولى حكومت رى را نمى توانم از دست بدهم . دلم اجازه نمى دهد كه رى را به ديگرى واگذارم . آن مرد نزد امام حسين عليه السلام برگشت و سخنان عمر سعد را بازگفت . (٣٠٢)
برخى روايت كرده اند كه چون تشنگى بر امام شدت يافت ، برير از امام اجازه خواست تا برود و درباره آب با آنان گفتگو كند. امام اجازه داد. برير رفت و سخنانى نظير آنچه گذشت گفت : آنان هم پاسخ دادند: حسين بايد از تشنگى بميرد، آن گونه كه آنكه پيش از او بود تشنه جان داد (اشاره به قتل عثمان ). امام از او خواست كه دست از سخن گفتن با آنان بردارد. (٣٠٣)
١٤٩ - طبرى به نقل از عفيف بن زهير از حاضران در كربلا روايت مى كند:
يزيد بن معقل كه از هم پيمانان بنى سلمه بود از سپاه عمر سعد بيرون آمد و گفت : اى برير بن حضير! ديدى خدا با تو چه كرد؟ گفت : به خدا قسم ! خدا با من خوبى كرد و به تو بدى كرد. گفت : دروغ مى گفتى كه عثمان بر خويش ‍ اسراف و ستم كرد و معاويه گمراه و گمراه كننده است و امام هدايت و حقت ، على بن ابى ابى طالب عليه السلام است ؟ برير گفت : گواهى مى دهم كه اين عقيده و سخن من است . گفت : من هم گواهى مى دهم كه تو از گمراهانى . برير گفت : بيا نفرين كنيم كه عذاب خدا بر دروغگو باد و هر كه بر باطل است كشته باد. آنگاه بيا تا مبارزه كنيم . بيرون آمدند و دستها به نفرين بالا آوردند. آنگاه با هم به نبرد پرداختند.
ابتدا يزيد بن معقل ضربتى بر برير زد كه كارى نبود. برير ضربتى فرود آورد كه كلاهخود او را شكافت و به مغزش رسيد و فرو غلتيد، در حالى كه شمشير برير همچنان در سرش بود. گويا مى بينمش كه مى خواست شمشير را از سرش بيرون آورد. رضى بن منقذ حمله كرد و ساعتى با برير گلاويز بود. برير بر سينه اش نشست . رضى ديگران را به يارى طلبيد. كعب بن جابر مى خواست به او حمله كند، گفتم : اين برير حضير قارى قرآن است كه در مسجد به ما قرآن مى آموخت . با نيزه به پشت برير زد. برير كه سوزش نيزه را حس كرد، چهره و دماغ حريف را دندان گرفت و آن را كند. كعب با نيزه بر برير زد و او را كنارى افكند و نيزه را بر پشت او فرو كرده بود. آنگاه با ضربه شمشير او را از پاى در آورد.
عفيف گويد: گويا من آن مرد عبدى افتاده را مى بينم كه برخاسته و خاك از لباسش مى تكاند و مى گفت : اى برادر ازدى ! بر من لطفى كردى كه هرگز فراموش نخواهم كرد. گويد: گفتم : آيا خودت ديدى ؟ گفت : آرى به چشم خود ديدم و به گوشم شنيدم .
چون كعب بن جابر برگشت ، همسرش يا خواهرش نوار دختر بابر گفت : تو بر ضد پسر فاطمه جنگيدى و سرور قاريان را كشتى ، گناه بزرگى مرتكب شدى .
به خدا! ديگر با تو سخن نخواهم گفت . (٣٠٤)
١٥٠ - فتال گويد:
برير بن حضير همدانى به ميدان رفت كه قاريترين اهل زمانش بود. در حالى كه اين رجز را مى خواند: من بريرم و پدرم حضير است ؛ هر كه خيرى نداشته باشد، خيرى در او نيست . (٣٠٥)

٢١ - اسلم بن عمرو، غلام امام حسين عليه السلام
١٥١ - خوارزمى گويد:
غلامى ترك كه قارى قرآن و آشنا به عربى و از غلامان حسين عليه السلام بود به ميدان رفت و در حالى كه اين رجز را مى خواند، به نبرد پرداخت :
دريا از ضربت نيزه و شمشيرم به جوش مى آيد و هوا ازتيرهايم پر مى شود. هرگاه تيغم در كفم آشكار شود، دل حسود كينه توز را مى شكافد.
گروهى را كشت . از هر طرف محاصره اش كردند و بر زمين افتاد. امام ، به بالين او آمد و گريست و صورت به صورتش گذاشت . وى چشم گشود و امام را ديد، لبخندى زد و به سوى خدا پر كشيد. (٣٠٦)

٢٢ - جناده بن حرث
١٥٢ - نيز گويد:
پس از او جناده بن حارث انصارى در حالى كه رجز مى خواند به ميدان رفت و جنگيد تا آنكه شهيد شد.

٢٣ - عمرو بن جناده
١٥٣ - نيز گويد:
پس از او عمرو بن جناده به ميدان رفت ، در حالى كه اشعارى مى خواند با اين مضمون : مجال را بر زاده هند تنگ كن و با تكسواران در درون خانه اش ‍ او را به تنگنا دچار كن ، با مهاجرانى كه نيزه هايشان از خون كافران رنگين است ، روزى در ركاب پيامبر و امروز از خون فاجران . امروز نيزه ها از خون كسانى رنگين مى شود كه در يارى اشرار، قرآن را كنار نهادند و خونخواه كشته هاى خود در بدر شدند. به خدا قسم با شمشير بران پيوست با فاسقانى مى جنگم . امروز، اين تكليف واجب من است و هر روز، هماوردى و نبرد مى كنم .
حمله كرد و جنگيد تا به شهادت رسيد. (٣٠٧)

٢٤ - جوانى فرزند شهيد
١٥٤ - نيز گويد:
پس از او جوانى كه پدرش در ميدان شهيد شده بود و مادرش با او بود بيرون آمد. مادرش گفت : فرزندم ! در مقابل پسر پيامبر مبارزه كن تا شهيد شوى . گفت :
باشد. بيرون آمد. امام فرمود: پدر اين جوان شهيد شده ، شايد مادرش ‍ دوست نداشته باشد كه به ميدان رود. جوان گفت : اى پسر پيامبر! مادرم به من دستور داده است . به ميدان رفت ، در حالى كه رجز مى خواند: فرمانده من حسين است و چه فرمانده خوبى ! مايه دلخوشى پيامبر بشير و نذير، فرزند على و فاطمه . آيا براى او همتايى مى شناسيد؟
جنگيد تا آنكه كشته شد. سرش را جدا كردند و به اردوگاه امام پرتاب كردند. مادرش آن سر را برگرفت و گفت : آفرين پسرم ! نور چشمم ! شادى بخش قلبم ! سپس آن سر را به طرف مردى از دشمن پرتاب كرد و او را كشت . عمود خيمه را برگرفت و رجز خوانان به طرف دشمن حمله برد و دو نفر را كشت . امام دستور داد كه برگردد و دعايش كرد. (٣٠٨)

اسامى ساير شهدا از اصحاب در زيارت ناحيه
١٥٥ - سيد بن طاووس گويد:
شهدا ديگر از اصحاب امام حسين عليه السلام ، تنها نام آنان را كه در زيارت ناحيه مقدسه آمده است مى آوريم . نقلى كه سيد بن طاووس دارد و همه شهداى اصحاب را نام برده است :
... سلام بر مسلم بن عوسجه اسدى ، آن كه وقتى امام به او اجازه داد بر گردد، به آن حضرت گفت : آيا تو را رها كنيم ، آنگاه چه عذرى در پيشگاه خداوند از اداى حق تو داريم ؟ نه به خدا! از تو دست نمى كشم تا آنكه نيزه ام را در سينه هايشان بشكنم و تا شمشير در كف دارم با آنان بجنگم از تو جدا مى شوم . اگر سلاح هم نداشته باشم با سنگ با آنان مى جنگم و تا آنكه در ركابت بميرم از تو دست بردار نيستم ، تا نخستين كسى باشم كه جانش را فدايت كرد و اولين شهيد از شهداى خدا باشم كه جان باخت و به خداى كعبه قسم رستگار شدم . سپاس خدا بر تو و مواساتت نسبت به امام خود باد كه وقتى بر زمين افتاده بودى بر تو رحمت و درود فرستاد و آيه (فمنهم من قضى نحبه ... (٣٠٩) را تلاوت فرمود: لعنت خدا بر عبدالله بن خشكاره كه در قتل تو مشاركت داشتند.
سلام بر سعد بن عبدالله حنفى ، آنكه چون امام اجازه بازگشت داد، به آن حضرت عرض كرد: تو را وا نمى گذاريم تا خداوند بداند كه نبود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با دفاع از تو حرامت او را نگه داشتيم . به خدا اگر بدانم كه كشته مى شوم ، سپس زنده مى گردم ، سپس سوزانده مى شوم و خاكسترم را بر باد مى دهند و هفتاد بار با من چنين مى كنند، از تو جدا نمى شوم تا در راه تو كشته شوم ، و چرا نه ، كه جز يك بار كشته شدن نيست و بعد از كرامت بى انتهاست . تو جان باختى و از امام خود دفاع كردى و در قرارگاه ابدى به كرامت خدايى دست يافتى . خداوند ما را در زمره شما شهيدان محشور كند و در ملكوت اعلا همراهتان سازد.
سلام بر بشير بن عمر حضرمى . سلام و سپاس الهى بر تو كه به حسين عليه السلام آنگاه كه اجازه بازگشت داد، گفتى : درندگان بيابان مرا زنده زنده بخورند اگر از تو جدا شوم و رهروان از من درباره تو بپرسند و با اين ياران تو را واگذارم . اين هرگز نشدنى است .
سلام بر يزيد بن حصين همدانى (٣١٠) قارى قرآن . سلام بر عمران بن كعب انصارى . سلام بر نعيم بن عجلان انصارى . سلام بر زهير بن قين بجلى ، كه چون امام به او اجازه بازگشت داد، به آن حضرت گفت : نه به خدا! اين نشدنى است . آيا پسر پيامبر را در دست دشمنان اسير بگذارم و خودت نجات پيدا كنم ؟ خدا چنين روز را نياورد.
سلام بر عمرو بن قرضه انصارى . سلام بر حبيب بن مظاهر اسدى . سلام بر حر بن يزيد رياحى . سلام بر عبدالله بن عمير كلبى . سلام بر نافع بن هلال بجلى . سلام بر انس بن كاهل اسدى . سلام بر قيس بن مسهر صيداوى . سلام بر عبدالله و عبدالرحمان غفارى پسران عروه بن حراق . سلام بر جون غلام ابوذر. سلام بر شبيب بن عبدالله نهشلى . سلام بر حجاج بن يزيد سعدى . سلام بر قاسط و كرش تغلبى پسران زهير. سلام بر كنانه بن عتيق . سلام بر ضر غامه بن مالك . سلام بر جوين بن مالك ضبعى . سلام بر عمرو بن ضبعى . سلام بر يزيد بن ثبيط قيسى . سلام بر عبدالله و عبيدالله پسران يزيد بن ثبيط. سلام بر عامر بن مسلم . سلام بر قضب بن عمرو نمرى . سلام بر سالم ، غلام عامر بن مسلم . سلام بر سيف بن مالك . سلام بر زهير بن بشر خثعمى . سلام بر بدر بن معقل جعفى . سلام بر حجاج بن مسروق جعفى . سلام بر مسعود بن حجاج و پسرعليهم السلام سلام بر مجمع بن عبدالله عائدى . سلام بر عمار بن حسان . سلام بر حيان بن حارث سلمانى .
سلام بر مجمع بن عبدالله عائدى . سلام بر عمار بن حسان . سلام بر حيان بن حارث سلمانى . سلام بر جندب بن حجر خولانى . سلام بر عمر بن خالد صيداوى . سلام بر سعيد، غلام او. سلام بر يزيد بن زياد بن مظاهر. سلام بر زاهر غلام عمرو بن حمق خزاعى . سلام بر حنظله بن اسعد شبامى . سلام بر عبدالرحمان بن عبدالله ارحبى . سلام بر عمار بن ابى سلامه همدانى .
سلام بر عابس بن اببى شبيب شاكرى . سلام بر شوذب ، غلام شاكرى . سلام بر شبيب بن حارث .
سلام بر مالك بن عبدالله . سلام بر مجروح اسير شده ، سوار بن ابى احمير فهمى . سلام بر همراه مجروح او عبدالله جندعى . سلام بر شما اى بهترين ياوران .
سلام بر شما براى آن صبرى كه داشتيد. پس چه منزلگاه خوبى است آخرت . خداوند در جايگاه نيكان جايتان دهد. گواهى مى دهم كه خداوند پرده از ديده هايتان برداشت و جايگاهتان را آماده ساخت و پاداش سرشار عطايتان كرد. شما در دفاع از حق كوشا بوديد و براى ما پيشگام و ما در قرارگاه آخرت با شما خواهيم بود. سلام و رحمت و بركات الهى بر شما باد.(٣١١)

شهداى اهل بيت عليهم السلام
١ - على اكبر عليه السلام
١٥٦ - ابن سعد گويد:
مردى از شاميان على بن حسين اكبر عليه السلام را - كه مادرش آمنه دختر ابى مره ثقفى و مادر او دختر ابوسفيان بود - فراخواند و گفت : تو با خليفه خويشاوندى دارى . اگر مى خواهى ، بايت امان نامه بگيريم و هر جا كه دوست داشتى برو. گفت : به خدا قسم خويشاوندى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از خويشاوندى ابو سفيان لازمتر بود كه مراعات شود. سپس بر او حمله كرد، در حالى كه رجز مى خواند:
من على فرزند حسين بن على هستم ، به خانه خدا سوگند ما به پيامبر سزاوارتريم از شمر و عمر سعد و ابن زياد. (٣١٢)
١٥٧ - سيد بن طاووس گويد:
كسى جز دودمان حسين عليه السلام با او نمانده بود. على اكبر عليه السلام كه از زيباترين مردم بود بيرون آمد و از پدرش اذن ميدان گرفت . آن ح هم اجازه داد.
آنگاه به او نگريست ، نگاه كسى كه از او نااميد شده است . چشمانش را فروافكند و گريست و فرمود: (خدايا شاهد باش ! جوانى به سوى آنان مى رود كه شبيه ترين مردم در خلقت و اخلاق و گفتار به پيامبر توست و هرگاه مشتاق ديدن پيامبرت مى شديم ، به او نگاه مى كرديم . آنگاه فرياد كشيد: (اى پسر سعد! خدا رشته خويشاوندى ات را قطع كند، آن گونه كه رحم مرا قطع كردى (٣١٣)
١٥٨ - خوارزمى گويد:
على اكبر كه مادرش ليلى دختر ابى مره ثقفى بود، به ميدان رفت . آن هنگام هجده ساله بود.
چون حسين عليه السلام او را ديد، چهره به آسمان گرفت و گفت : خدايا شاهد باش ! جوانى به سوى اين قوم مى رود كه در خلقت و اخلاق و گفتار شبيه ترين مردم به پيامبر توست و هرگاه مشتاق سيماى رسول تو مى شديم به چهره اش مى نگريستيم . خداوندا! بركات زمين را از آنان بگير و اگر بر خورد شان ساختى ، دچار تفرقه شان ساز و حاكمان را هرگز از آنان خرسند. مكن . اينان دعوتمان كردند كه يارى مان كنند، آنگاه بر ما تاختند و به جنگ ما آمدند. آنگاه امام خطاب به عمر سعد فرياد كشيد: تو را چه مى شود؟ خداوند ررشته خويشاوندى ات را قطع كند و كارت را بركت ندهد و كسى را بر تو مسلط سازد كه تو را در رختخوابت بكشد، آنگونه كه خويشاوندى مرا قطع كردى و حرمت نزديكى مرا با پيامبر پاس نداشتى . آنگاه با صداى اين آيه را تلاوت نمود: (خداوند، آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برگزيد، دودمانى كه برخى از برخى ديگرند و خداوند شنواى داناست (٣١٤) (٣١٥).
١٥٩ - گويد:
آنگاه على اكبر عليه السلام حمله كرد، در حالى كه اين گونه رجز مى خواند: من على بن الحسينم . به كعبه سوگند! ما به پيامبر سزاوارتريم . به خدا پسر حرامزاده بر ما حكومت نخواهد كرد. آن قدر با نيزه با شما مى جنگم تا خم شود؛ با شمشير با شما مى ستيزم تا بشكند؛ ستيز جوانى هاشمى و علوى .
پيوسته با آنان مى جنگيد تا آنكه شيون كوفيان از فزونى كشته هايشان بالا رفت و با آنكه تشنه بود، ١٢٠٠ نفر از آنان را كشت . نزد پدر برگشت ، با زخمهاى فراوان كه داشت و گفت : پدر جان ! تشنگى هلاكم كرد و سنگينى زره بى تابم نمود. آيا جرعه اى آب هست تا نيرو بگيرم و با دشمنان بجنگم ؟ امام حسين عليه السلام گرريست و گفت : فرزندم ! بر محمد و على پدرت ناگوار است كه از آنان كمك بخواهى و نتوانند كمك كنند.. پسرم ! زبانت را بياور. زبان او را مكيد و انگشتر خويش را به وى داد و فرمود: اين انگشتر را در دهانت نگهدار و به ميدان نبرد برگرد. اميدوارم پيش از غروب ، جدت با جام سرشار خود سيراب كند، آنگونه كه پس از آن هرگز تنشه نشوى . (٣١٦)
١٦٠ - سيد بن طاووس گويد:
نزد پدر برگشت و گفت : پدر جان ! تشنگى مرا كشت و سنگينى زره بى تابم كرد. آيا آبى هست ؟ امام گريست و فرمود: (پسر جان ! از كجا آب بياورم ؟ اندكى ديگر بجنگ . بزودى جدت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ملاقات مى كنى و از جام سرشار او سيراب مى شوى كه ديگر پس از آن تشنه نگردى . (٣١٧)
١٦١ - خوارزمى گويد:
على اكبر عليه السلام رجز خوانان دوباره به ميدان رزم شتافت . دويست نفر را كشت . مره بن منقذ عبدى ضربتى بر فرق سرش زد. فرو افتاد. مردم با شمشير هايشان بر او حمله آوردند. او كه دست بر گردن اسب انداخت بود، اسب او را به لشكرگاه دشمن بود. دشمنان با شمشير او را قطعه قطعه كردند. چون جانش به گلو رسيد، با صداى بلند فرياد زد: پدر جان ! اينك اين جدم رسول خداست كه با جام گوارايش سيرابم كرد كه پس از آن تشنگى نخواهم داشت و مى گويد: تو هم زود بشتاب كه جامى هم براى تو آماده است . (٣١٨)
١٦٢ - طريحى گويد:
صدا زد: پدر جان ! اين جدم محمد مصطفى است ، اين جدم على مرتضى و اين جده ام فاطمه زهرا و اين جده ام خديجه كبرى ، و همه مشتاق تواند. (٣١٩)
١٦٣ - در روايتى است :
حسين عليه السلام به بالين على اكبر آمد، صورت به صورت او گذاشت و مى گفت : پس از تو خاك بر سر دنيا! اينان چه قدر گستاخند نسبت به خدا و هتك حرمت پيامبر. بر جد و پدرت سخت است كه آنان رار بخوانى و جواب ندهند و كمك بخواهى و نتوانند يارى كنند. آنگاه مشتى از خون پاك او برگرفت و به آسمان افشاند، قطره اى هم برنگشت . به جوانان دستور داد او را به خيمه بياورند. او را به خيمه اى آوردند كه در جلو آن مى جنگيدند.(٣٢٠)
١٦٤ - سيد بن طاووس گويد:
امام فرمود: خدا بكشد قومى را كه تو را كشتند. چه قدر بر خدا و هتك حرمت رسول خدا صلى الله عليه و آله گستاخند. پس از تو خاك بر سر دنيا باد! (٣٢١)
١٦٥ - طبرى با سند خود از حميد بن مسلم نقل مى كند:
آن روز با گوش خودم شنيدم كه حسين عليه السلام مى گفت : پسرم ! خدا بكشد كشندگان تو را. چه قدر گستاخند به خدا و هتك حرمت پيامبر! پس ‍ از تو خاك بر سر دنيا! گويد: گويا مى بينم زنى را كه مثل خورشيد مى درخشد، شتابان از خيمه بيرون آمد و ندا داد: برادر جان ! برادر زاده ! پرسيدم : او كيست ؟ گفتند:
زينب دختر فاطمه زهرا عليها السلام است . آمد و خود را روى جسد على اكبر افكند. حسين عليه السلام آم و دست او را گرفت و به خيمه برگرداند. حسين عليه السلام به طرف فرزندش رفت .
جوانان هم به طرف او آمدند. فرمود: برادرتان را برداريد. او را از محل شهادتش برداشته ، جلو خيمه اى بردند كه در برابر آن مى جنگيدند. (٣٢٢)
١٦٦ - در روايتى است كه :
حسين عليه السلام سر على اكبر را بر دامن گرفت و گفت : پسرم ! اما تو از غم و غصه دنيا راحت شدى و به رحمت و راحت رسيدى ، ولى پدرت تنها ماند و بزودى به تو ملحق خواهد شد. (٣٢٣)
١٦٧ - ابو الفرج اصفهانى ابياتى در سوك على اكبر عليه السلام آورده است كه بيانگر فضايل والاى اوست و بيت آخر آن چنين است :
دنيا را بر دينش ترجيح نم يدهد و حق را به باطل نمى فروشد. (٣٢٤)
خون پاك
١٦٨ - به نقل ابن قولويه :
امام صادق عليه السلام فرمود: هرگاه خواستى به سوى قبر امام حسين عليه السلام بروى ، روزهاى چهار شنبه ، پنج شنبه و جمعه را روزه بگير... تا آنجا كه فرمود: سپس به طرف قبر على بن الحسين (على اكبر) برو كه پايين پاى امام حسين عليه السلام است . چون آنجا ايستادى بگو:
(سلام و رحمت و بركات خداوندى بر تو اى پسر پيامبر و پسر جانشين پيامبر و دختر پيامبر، و رحمت و بركات الهى چند برابر تو باد، تا وقتى كه خورشيد طلوع و غروب مى كند. سلام بر تو و بر جسم و جان تو. پدر و مادرم فداى تو اى سر بريده و كشته بى گناه ! پدر و مادرم فداى خون تو كه با آن خون به سوى حبيب خدا پر كشيدى . پدر و مادرم فداى تو كه پيش روى پدرت تقديم خدا شدى ، در حالى كه شهادت تو را به حساب خدا مى گذاشت و بر تو مى گريست ، دلش بر تو مى سوخت ، خون تو را با دستانش به اوج آسمان مى پاشيد كه يك قطره هم بر نمى گشت و هرگز آن سوز لحظه خدا حافظى و وداع از پدرت آرام نمى گرفت . جايگاه شما نزد خداست ، همراه نياكان گذشته و مادرانت كه در بهشت الهى بر خور دارند. به درگاه الهى بيزارى مى جويم از آنكه تو را كشت و سر بريد. (٣٢٥)
----------------------------------------
پاورقى ها:
٢٧٦- سوره احزاب ، آيه ٢٣.
٢٧٧- تاريخ طبرى ، ج ٢، ص ٥٦٥.
٢٧٨- لهوف ، ص ١٦٢.
٢٧٩- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٢٣.
٢٨٠- همان ، ص ٣٢٦.
٢٨١- همان .
٢٨٢- ابصار العين ، ص ٧٠.
٢٨٣- لهوف ، ص ١٦٥.
٢٨٤- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٢٦.
٢٨٥- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٢٦.
٢٨٦- مقتل الحسين ، ج ٢، ص ٢٠.
٢٨٧- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٢٨.
٢٨٨- مقتل الحسين ، خوارزمى ، ج ٢، ص ٢٠.
٢٨٩- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٢٨.
٢٩٠- همان ، ص ٣٣٠.
٢٩١- همان ، ص ٣٣٠.
٢٩٢- تسليه المجالس ، ج ٢، ص ٢٩٢.
٢٩٣- بحار الانوار، ج ٤٥، ص ٢٣.
٢٩٤- مقتل الحسين ، ج ٢، ص ٢٣.
٢٩٥- همان ، ص ٢٤.
٢٩٦- سوره غافر، آيه ٣٠و.
٢٩٧- سوره طه ، آيه ٦١.
٢٩٨- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٢٩.
٢٩٩- همان .
٣٠٠- مقتل الحسين ، ج ٢، ص ٢٤.
٣٠١- نام او گوناگون نقل شده است ، همچون ، برير، بريد، يزيد. نام پدرش را هم خضير، حضير و حصين گفته اند.
٣٠٢- القصود المهمه ، ص ١٨٠.
٣٠٣- ابصار العين ، ص ٧١.
٣٠٤- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٢٢.
٣٠٥- ابصار العين ، ص ٧٢.
٣٠٦- مقتل الحسين ، ج ٢، ص ٢٤.
٣٠٧- همان ، ص ٢١.
٣٠٨- همان .
٣٠٩- سوره احزاب ، آيه ٢٣.
٣١٠- نام او برير بن حضير هم آمده است .
٣١١- اقبال ، ص ٥٧٥؛ از نقل برخى تغييرات و تصحيفهايى كه نسبت به اسامى وجود دارد، به دليل مراعات اختصار چشم پوشيديم .
٣١٢- طبقات ، شرح حال امام حسين عليه السلام ، ص ٧٣. ٢. لهوف ، ص ١٦٦.
٣١٣- لهوف ، ص ١٦٦.
٣١٤- سوره آل عمران ، آيه ٣٣ و ٣٤.
٣١٥- مقتل الحسين ، ج ٢، ص ٣٠.
٣١٦- همان .
٣١٧- لهوف ، ص ١٦٦.
٣١٨- مقتل الحسين ، ج ٢، ص ٣١.
٣١٩- المنتخب ، ص ٤٣٢.
٣٢٠- مقتل ابى الاحرار، ص ٢٢١.
٣٢١- لهوف ، ص ١٦٧.
٣٢٢- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٣١.
٣٢٣- مقتل الحسين و مصرع اهل بيته ، ص ١٢٩.
٣٢٤- مقاتل الطالبيين ، ص ٨١.
٣٢٥- كامل الرزيارات ، ص ٣٩٣، حديث ٢٣ و ص ٤١٥.
۱۰
عبدالله بن مسلم عليهما السلام ٢ - عبدالله بن مسلم عليهما السلام
١٦٩ - به نقل خوارزمى :
چون ياران ابا عبدالله عليه السلام به شهادت ررسيدند و جز خاندان او (يعنى فرزندان جعفر، فرزندان عقيل ، فرزندان امام حسين عليه السلام و فرزندان خودش ) كسى نماند، همه گرد آمدند و با يكديگر وداع كردند و تصميم به نبرد گرفتند. اولين كسى كه از خاندان او به ميدان شتافت ، عبدالله بن مسلم بن عقيل بود كه با اين رجز به ميدان رفت :
امروز مسلم را كه پدر من است ، ديدار مى كنم ؛
و جوانمردانى را كه در راه دين پيامبر شهيد شدند.
مثل گروهى نبودند كه به دروغ شناخته شده اند؛
همه نيك سيرتانى با شرافت بودند.
سپس حمله كرد و جنگيد؛ عده اى را به هلاكت رساند، سپس به شهادت رسيد. (٣٢٦)
١٧٠ - به گفته صدوق :
پس از او عبدالله بن مسلم بن عقيل به مبارزه شتافت ، در حالى كه چنين مى گفت :
سوگند خورده ام جز آزاده كشته نشوم و مرگ را چيز تلخى يافته ام .
دوست ندارم كه مرا ترسو و گريزان بنامند.
ترسو كسى است كه نافرمانى كند و بگريزد.
سه نفر از آنان را كشت ، سپس شهيد شد. (٣٢٧)
١٧١ - به گفته مفيد:
سپس مردى از سپاه عمر سعد به نام عمرو بن صبيح به سوى عبدالله بن مسلم تير افكند:
عبدالله دست خود را بر پيشانى اش نهاد تا از آن مراقبت كند. تير به دستش ‍ نشست و به پيشانى اش رسيد، و دست و پيشانى را به هم دوخت و او نتوانست آن را حركت دهد. مردى ديگر با نيزه اش بر عبدالله تاخت و نيزه را در قلب او نشاند و او را شهيد كرد. (٣٢٨)
١٧٢ - از ابى مخنف روايت است :
پس از او عبدالله بن مسلم بن عقيل عليهم السلام برون آمد و در برابر حسين عليه السلام ايستاد و گفت : سرور من ! آيا رخصت ميدان مى دهى ؟ امام فرمود:
پسرم ! شهادت پدر براى تو و خانواده ات كافى است ! گفت : اى عمو! چگونه جدت محمد صلى الله عليه و آله و سلم را ديدار كنم ، در حالى كه تو را رها كرده باشم ؟! سرورم ! هرگز چنين مباد! بلكه در راه تو كشته مى شوم تا خدا را اين گونه ديدار كنم . سپس آن نوجوان به ميدان رفت ، در حالى كه آستينهايش را تا بازو بالا زده بود و چنين رجز مى خواند:
ما فرزندان بزرگوار هاشميم ، و از دختران سالار انسانها، سبط پيامبر خدا و نسل على عليه السلام ، آن تكسوار شير مرد، حمايت مى كنيم .
با تيغ بران و نيزه كارى با شما مى ستيزم .
با اين پيكار، چشم اميد به رستگارى نزد خداى توانگر و دانا دارم .
سپس بر آن گروه حمله برد و همچنان مى جنگيد تا نود سواره را به هلاكت رساند. ملعونى تيرى به سوى او رها كرد كه بر حلق او فرود آمد و او بر زمين افتاد، در حالى كه ندا مى داد: واى پدر! واى از شكستن پشت !
چون حسين عليه السلام به او كه افتاده بود نگريست ، گفت : خداوندا! قاتل دودمان عقيل را هلاك كن .
سپس فرمود: انالله و انا اليه راجعون . (٣٢٩)

٣ - جعفر بن عقيل بن ابى طالب عليهم السلام
١٧٣ - به گفته ابن اعثم :
پس از او جعفر بن عقيل به ميدان رفت ، در حالى كه مى گفت :
منم جوان ابطحى از آل ابى طالب ، از تيره اى در هاشم و غالب .
بحق ، ما سروران پيشگامانيم ؛ اين حسين عليه السلام است ، سرور پاكان .
سپس حمله كرد و جنگيد تا شهيد شد. رحمت خدا بر او باد! (٣٣٠)

٤ - عبدالرحمن بن عقيل عليهما السلام
١٧٤ - نيز به گفته ابن اعثم :
پس از جعفر، برادرش عبدالرحمان بن عقيل به ميدان رفت ، در حالى كه اين گونه رجز مى خواند:
پدرم عقيل است . پس جايگاه مرا بشناسيد. هاشم و هاشميان برادران منند؛
بزرگان صدق و سروران قرآن ، و اين حسين عليه السلام است سر فراز و سر بلند.
و جنگيد تا شهيد شد. رحمت خدا بر او باد! (٣٣١)

٥ - محمد بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب عليه السلام
١٧٥ - به گفته ابن اعثم :
پس از او بردارش محمد بن عبدالله بن جعفر به ميدان رفت ، در حالى كه چنين مى گفت : به پيشگاه خداوند شكايت مى برم از تجاوز، از كار گروهى گمراه و كوردل ؛
آنان كه نشانه هاى قرآن و آيات محكم آن را دگرگون ساختند و كفر طغيان را آشكار نمودند.
پس جنگيد تا به شهادت رسيد. رحمت خدا بر او باد! (٣٣٢)

٦ - عون بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب عليهم السلام
١٧٦ - نيز به نقل ابن اعثم :
پس از او برادرش عون بن عبدالله بن جعفر به مبارزه پرداخت ، در حالى كه چنين مى گفت :
اگر مرا نمى شناسيد، من پسر جعفرم ، شهيد راستى در بهشتى درخشان .
در آن بهشت ، با بال سبز پرواز مى كند. همين شرافت براى گروه ما بس ‍ است .
سپس حمله كرد و جنگيد تا به شهادت رسيد. خدايش رحمت كند! (٣٣٣)

٧ - قاسم بن حسن عليهما السلام
١٧٧ - به گفته خوارزمى :
پس از او، عبدالله بن حسن بن على عليهم السلام به ميدان رفت (در برخى روايلات ، قاسم بن حسن آمده است كه نوجوانى بود به سن بلوغ نرسيده ). چون حسين عليه السلام به او نگريست ، دست در گردن او آويخت و هر دو آن قدر گريستند تا از هوش رفتند. سپس آن نوجوان اذن ميدان خواست .
عمويش حسنى عليه السلام به او اجازه نداد. آن نوجوان پيوسته دست و پاى عمو را بوسه مى زد و اذن مى طلبيد تا آنكه به وى اذن ميدان داد. در حالى كه اشكهايش بر صورتش جارى بود، به ميدان رفت و اين گونه مى گفت :
اگر مرا نمى شناسيد، من از شاخه حسنم ، فرزند پيامبر برگزيده و امين .
اين حسين عليه السلام است كه همچون اسير، گروگان ميان مردمى است كه هرگز مباد از آب گوارا سيراب شوند.
حمله كرد. چهره اش همچون پاره ماه مى درخشيد، و جنگيد و با آن سن اندك ، سى و پنج نفر را هلاك كرد. حميد: بن مسلم گويد: من در سپاه عمر سعد بودم و به اين نوجوان نگاه مى كردم كه پيراهن و شلوار بر تن داشت و كفشى در پا كه بند يكى از كفشهايش پاره شده بود و فراموش نمى كنم كه بند پاى چپ بود. عمرو بن سعد ازدى گفت : به خدا قسم بر او خواهم تاخت . گفتم : سبحان الله ! مى خواهى چه كنى ؟ به خدا قسم اگر او ضربتى بر من بزند، من دست به روى او بلند نمى كنم . همينها كه مى بينى او را احاطه كرده اند كافى اند. گفت : به خدا كه چنين خواهم كرد و بر او تاخت . باز نگشت مگر آنكه با شمشير بر سر او زد و آن نوجوان به رو در افتاد و فرياد زد: اى عمو! حسين عليه السلام همچون باز شكارى به سوى او پر كشيد و صفها را شكافت و حمله اى شير آسا كرد و شمشيرى حواله عمرو كرد كه دستش را جلو آورد. دستش را از مچ قطع كرد. فريادى كشيد و روى بر گرداند. گروهى از سپاه كوفه هجوم آوردند تا نجاتش دهند، اما زير دست و پاى اسبهاى سوارى مانده و هلاك شد. غبار ميدان كه فرو نشست ، ديدند حسين عليه السلام بالاى سر نوجوان است و او پاهايش را به زين مى كشد و حسنى عليه السلام مى گويد: بر عمويت بسيار گران است كه او را بخوانى و جوابت ندهد، يا جوابت دهد ولى يارى ات نكند، يا يارى ات كند ولى بى فايده باشد. دور باد گروهى كه تو را كشتند! واى بر كشنده تو!
سپس او را به سوى خيمه ها كشيد. گويا مى بينم كه يكى از دو پاى نوجوان بر زمين كشيده مى شود و امام ، سينه او را بر سينه خود نهاده است . پيش ‍ خود گفتم : با او چه مى كند؟ او را آورد و كنار شهداى خاندانش نهاد. سپس ‍ نگاهش را به آسمان گرفت و گفت : خدايا! نابودشان كن و از آنان احدى را باقى نگذار و هرگز آنان را نيامرز. صبر كنيد اى عموزادگان ! صبر اى خاندان من ! پس از امروز ات ديگر هرگز خوارى نبينيد. (٣٣٤)
١٧٨ - طبرى گفته است :
از حميد بن مسلم چنين نقل شده است :
نوجوانى به سوى ما بيرون آمد كه چهره اش همچون پاره ماه بود، شمشيرى در دست ، پيراهن و شلوارى بر تن و كفش در پا كه بند يكى از آنها باز شده بود.
فراموش نمى كنم كه پاى چپ بود. عمرو بن سعد ازدى به من گفت : به خدا بر او خواهم تاخت . گفتم : سبحان الله ! مى خواهى چه كنى ؟ همانها كه پيرامونش گرد آمده اند براى كشتن او بسند: گفت : به خدا بر او خواهم تاخت .
حمله كرد و باز نگشت مگر پس از ضربه شمشيرى بر سر او.
نوجوان با چهره بر زمين افتاد و گفت : عموجان به فرياد برس ! حسين عليه السلام همچون باز شكارى پر كشيد و چون شير خشمگين حمله كرد و با شمشير بر سر عمرو زد. وى بازوى خود را جلو آوردكه دستش از مچ قطع شد. ناله اى زد و عقب نشست . جمعى از سپاه كوفه تاختند تا او را از دست حسين عليه السلام برهانند.
سواره ها به عمرو بر خوردند و اسبها تاختند و او را زير لگدهاى خود گرفتند و جان باخت . غبار كه فرو نشست ، حسين عليه السلام را ديدم كه بر سر نوجوان ايستاده است و نوجوان پاى بر زمين مى نهد و حسين عليه السلام مى گويد: (از رحمت خدا) دور باد قومى كه تو را كشتند! كسانى كه در قيامت ، جد تو از آنان داد خواهد كرد. سپس گفت : به خدا قسم بر عمويت دشوار است كه او را بخوانى جوابت ندهد، با پاسخ دهد ولى تو را سود نبخشد. به خدا سوگند! اين صدايى است كه جفا كاران آن بسيار و ياوران آن اندكند.
سپس او را با خود برد. گويا مى بينم كه دو پاى نوجوان بر زمين كشيده مى شود و حسين عليه السلام سينه او را بر سينه خود نهاده است . پيش ‍ خود گفتم : با او چه مى كند؟ ديدم كه او را آورد و كنار فرزندش على اكبر و ديگر كشتگان اهل بيت عليهم السلام بر زمين نهاد. پرسيدم : آن جوان كيست ؟ گفتند: او قاسم بن حسن بن على عليهم السلام است . (٣٣٥)
١٧٩ - صدوق گفته است :
وى چنين رجز مى خواند:
اى نفس ! بى تابى مكن ، همه رفتنى اند. امروز بهشتيان را ديدار خواهى كرد.(٣٣٦)
١٨٠ - ابن شهر آشوب گفته است :
وى چنين رجز مى خواند:
اى نفس ! بى تابى مكن ، همه رفتنى اند. امروز بهشتيان را ديدار خواهى كرد.(٣٣٧)
١٨٠ - ابن شهر آشوب گفته است :
چنين رجز مى خواند:
من قاسمم ، از نسل على . به خانه خدا سوگند! ما به پيامبر سزاوارتريم از شمر ذى الجوشن يا ابن زياد.
١٨١ - در روايتى آمده است :
بر آن قوم حمله كرد. پيوسته مى جنگيد تا آنكه هفتاد نفر از سواران را كشت . ملعونى سر راه او كمين كرد و ضربتى بر فرق سرش زد. سرش از آن ضربت شكافت . بر زمين افتاد و در خون خويش غلتيد. به رو افتاد، در حالى كه مى گفت : اى عمو! مرا درياب . حسين عليه السلام شتافت و آنان را از دور او پراكنده ساخت و بالاى سرش ايستاد، در حالى كه او پا بر زمين مى زد، تا آنكه جان داد.
حسين عليه السلام نزد او فرود آمد و او را بر پشت اسب خود نهاد، در حالى كه مى گفت :
خداوندا! تو مى دانى كه اينان دعوتمان كردند تا يارى مان كنند، ولى ما را خوار ساختند و دشمنان ما را بر ضد ما يارى كردند. خدايا! باران آسمان را از آنان دريغ دار و از بركات خودت محرومشان كن . خدايا آنان را پراكنده ساز، گروه گروهشان گردان و هرگز از آنان راضى مباش .
خدايا! اگر در سراى دنيا يارى را از ما دريغ داشتى ، آن را در آخرت براى ما قررا بده و انتقام ما را از گروه ستمگران بگير. (٣٣٨)
١٨٢ - دينورى گفته است :
گفته اند: چون عباس بن على فراوانى كشتگان را ديد، به برادرانش عبدالله ، جعفر و عثمان پسران على عليه السلام (كه مادر همگى شان البنين عامرى از آل وحيد بود) گفت : (جانم به فدايتان ! پيش برويد و از سرور خودتان دفاع كنيد تا در راه او به شهادت برسيد. پس همگى پيش تاختند و در مقابل امام حسين عليه السلام قرار گرفتند و با چهره ها و گلوهاى خود به دفاع از امام پرداختند. (٣٣٩)

٨ - ابوبكر بن على بن ابى طالب عليهم السلام
١٨٣ - ابن اعثم گفته است :
سپس برادران حسين (عليه السلام ) به قصد آنكه در راه دفاع از او كشته شوند پيش تاختند. اولين كسى كه جلو رفت ، ابوبكر بن على بود. نامش ‍ عبدالله بود و مادرش ليلى دختر مسعود بن خالد ربعى از تميميان . جلو رفت ، در حالى كه مى گفت :
سرورم على است ، صاحب افتخارات و بلند، از هاشم نيكوكار و بزرگوار و با فضيلت .
اينك اين حسين ، فرزند پيامبر فرستاده خداست كه با تيغهاى صيقل خورده از او حمايت مى كنيم .
جانم به فدايش كه برادرى بزرگوار است . پروردگارا! اثواب آخرت را نصيبم گردان .
گويد: مردى از سپاهيان عمر سعد به نام زحر بن بدر نخعى بر او حمله كرد و وى را به شهادت رساند. رحمت خدا بر او باد!

٩- عمر بن على بن ابى طالب عليهم السلام
١٨٤ - نيز گفته است :
پس از وى برادرش عمر بن على بن ميدان رفت ، در حالى كه رجز مى خواند و خود را معرفى مى كرد و آماده نبرد با كافران و منكران حق مى خواند.
گويد: سپس بر قاتل برادرش حمله كرد و را كشت . به سوى آن قوم رفت و با شمشير خود ضربتهاى كارى بر آنان مى زد، رجز مى خواند و مى گفت :
راه باز كنيد اى دشمنان خدا! راه عمر را بگشاييد، راه بگشاييد بر شير خشمگين و غضبناك ! تا با شمشيرش بر شما ضربت بزند، و نگريزد و در ميان دشمنان مثل افراد ترسو و پناه جو نيست .
سپس حمله كرد و پيوسته مى جنگيد تا شهيد شد. رحمت خدا بر او باد!

١٠ - عثمان بن على بن ابى طالب (عليه السلام )
١٨٥ - نيز گفته است :
پس از وى برادرش عمثان بن على بن ميدان آمد - كه مادرش ام البنين ، دختر حزام بن خالد بود - در حالى كه مى گفت :
من عثمانم ، صاحب افتخارات ! سرورم على است ، نيكوكردار و پاك ، و پسر عموى پيامبر پاك . برادر حسينم ، بهترين نيكان و سرور بزرگان و كوچكان پس از پيامبر، و وصى ياور او.
پس جنگيد تا كشته شد. رحمت خدا بر او باد!
١٨٦ - ابوالفرج گويد:
مادر او ام البنين است . يحيى بن حسن از على بن ابراهيم از عبيدالله بن حسين و عبدالله بن عباس گفته است : عثمان بن على بيست و يك سال داشت كه شهيد شد.

١١ - جعفر بن على بن ابى طالب (عليه السلام )
١٨٧ - ابن اعثم گفته است :
پس از وى برادرش جعفر بن على بن ابى طالب به ميدان رفت . مادرش ام البنين دختر حزام است . آغاز به رجز خواندن كرد و مى گفت :
منم جعفر، صاحب والاييها، فرزند على نيكوكار و بخشنده ، برادر حسين ، صاحب كرم و بزرگوار.
سپس حمله كرد و جنگيد تا كشته شد. رحمت خدا بر او باد!
١٨٨ - ابوالفرج گويد:
مادر او نيز ام البنين است . يحيى بن حسن از على بن ابراهيم با سندى كه در خبر عبدالله آوردم گفته است : جعفر بن على بن ابى طالب نوزده ساله بود كه به شهادت رسيد.

١٢ - عبدالله بن على بن ابى طالب (عليه السلام )
١٨٩ - ابن اعثم گفته است :
پس از وى برادرش عبدالله بن على به ميدان رفت ، در حالى كه رجز مى خواند و مى گفت :
منم فرزند صاحب بزرگوارى و بخشندگى ، آن على نيكوكار و صاحب كارهاى شايسته است ، شمشير برنده و عقوبت كننده پيامبر، در هر روزى كه هراسها پشت در پشت هم در آيند.
سپس حمله كرد و جنگيد تا شهيد شد. رحمت خدا بر او باد!

١٣ - عباس بن على (عليه السلام )
١٩٠ - ابوالفرج گفته است :
عباس بن على بن ابى طالب كه كينه اش ابوالفضل است و مادر ام البنين و بزرگترين فرزندم ام البنين است و آخرين كسى است از برادرانش كه از اين پدر و مادر به شهادت رسيد چون فرزند داشت ولى آن برادران فرزند نداشتند، از اين رو آنان را جلوتر فرستاد و همه به شهادت رسيدند.
شاعر درباره عباس بن على (عليه السلام ) گفته است :
شايسته ترين مردم به اينكه براى او بگريند، جوانمردى است كه در كربلا حسين (عليه السلام ) را گرياند، برادرش و پسر پدرش على ، ابوالفضل آغشته به خون ، و كسى كه خود را فداى برادر كرد و هيچ چيز او را باز نگرداند و با آنكه تشنه بود، به ياد برادر آب ننوشيد.
كميت بن زياد نيز درباره او گفته است :
و ابوالفضل كه ياد شيرين آنان داروى جانها از بيماريهاست .
مرگ بر آن ناپاك زادگان كه او را به شهادت رساندند! او بهترين نوشندگان باران ابرها بود.
عباس ، مردى خوش سيما و زيبا بود. بر اسب بلند سوار مى شد و پاهايش ‍ به زمين مى رسيد و به او ماه بنى هاشم مى گفتند. روزى كه شهيد شد پرچم حسين (عليه السلام ) با او بود.
احمد بن سعيد مرا روايت كرده كه يحيى بن حسن گفته است بكر بن عبدالوهاب ، از ابن ابى اويس از پدرش از جعفر بن محمد نقل كرده كه گفته است : حسين بن على (عليه السلام ) ياران خويش را سازماندهى كرد و پرچم خود را به برادرش عباس بن على داد.
احمد بن عيسى ، از حسين بن نصر، پدرش ، از عمرو بن شمر، از جابر، از ابى جعفر روايت كرده كه زيد بن رقاد جنبى و حكيم بن طفيل طائى ، عباس ‍ بن على (عليه السلام ) را به شهادت رساندند.
١٩١ - شيخ مفيد گفته است :
آن گروه بر حسين بن على (عليه السلام ) حمله آوردند و بر سپاه او چيره گشتند. تشنگى بر آن حضرت غلبه كرد. سوار بر اسب شد و آهنگ فرات كرد، در حالى كه برادرش عباس هم پيش روى او بود.
سپاه ابن سعد ملعون راه بر او بستند. مردى از بنى دارم ميان آنان بود، به سپاه گفت : واى بر شما! بين او و فرات فاصله بيندازيد و نگذاريد به آب دست يابد.
حسين (عليه السلام ) فرمود: خدايا او را تشنه بگردان ! آن مرد دارمى خشمگين شد و تيرى به سوى حضرت افكند. تير به چانه حضرت فرود آمد.
حسين (عليه السلام ) تير را بيرون كشيد و دست زير چانه خود گرفت ؛ مشتهاى حضرت پر از خون شد؛ آن را افشاند، سپس فرمود: خدايا! از آنچه با پسر دختر پيامبرت مى كنند، به تو شكايت مى آوردم . سپس به جايگاه خود برگشت ، در حالى كه بشدت تشنه بود. آن گروه ، عباس را احاطه كردند و بين او و امام فاصله انداختند. عباس به تنهايى با آنان مى جنگيد تا آنكه شيد شد.
رحمت خدا بر او باد! زيد بن ورقاء حنفى و حكيم بن طفيل سنبسى ، پس ‍ از آنكه آن حضرت مجروح شده و قادر به حركت نبود، وى را به شهادت رساندند.
١٩٢ - ابن شهر آشوب گفته است :
عباس سقا، قمر بنى هاشم و علمدار حسين (عليه السلام ) و بزرگترين برادارنش بود. در پى آب بيرون آمد. بر او حمله كردند. او هم بر آنان تاخت ، در حالى كه مى گفت :
هرگز از مرگ نمى ترسم ، آنگاه كه مرگ فراز آيد،
جانم به فداى جان مصطفاى پاك باد! من عباسم كه ساقى ام و هنگام نبرد، هراسى از شر ندارم ،
و آنان را پراكنده ساخت . زيد بن ورقاء جهنى پشت نخل كمين كرد. حكيم بن طفيل سنبسى نيز كمكش كرد. ضربتى بر دست راست او زد. شمير را به دست چپ گرفت و رجز خوانان بر آنان حمله آورد:
به خدا سوگند اگر دست راستم را قطع كرديد، پيوسته از دينم حمايت مى كنم ،
و از پيشوايى كه يقين او راست است حمايت مى كنم كه او فرزند پيامبر پاك و امين است .
جنگيد تا آنكه ناتوان شد. حكيم بن طفيل طايى در پشت نخلى كمين كرد و ضربتى بر دست چپ او زد. آنگاه عباس گفت :
اى نفس ! از كافران مترس ! مژده باد تو را به رحمت خداى جبار!
همراه با پيامبر، آن سرور برگزيده ! با ستم خويش دست چپم را جدا كردند.
خدايا! حرارت دوزخ را بر آنان بچشان .
آن ملعون با عمودى آهنين او را كشت . چون حسين (عليه السلام ) او را كنار شط فرات كشته يافت ، گريست و چنين خواند:
اى بدترين گروه ! با كار خود تعدى و ستم كرديد و با گفته محمد پيامبر مخالفت ورزيديد.
مگر بهترين رسولان سفارش ما را به شما نكرده بودند؟ مگر نه اينكه ما از نسل پيامبر تاييد شده ايم ؟
مگر نه آنكه فاطمه زهرا مادر من است نه شما؟ مگر او زاده احمد، بهترين آفريده ها نبود؟
لعنت شديد و با جنايتى كه كرديد خوار گشتيد. حرارت آتش افروخته و شعله ور را خواهيد چشيد.
١٩٣ - خوارزمى گفته است :
سپس عباس بن على - كه مادرش ام البنين است و سقاى سپاه بود - بيرون آمد و حمله كرد، در حالى كه مى گفت :
به خداى عزيز و بزرگترين سوگند خورده ام و به حجون و زمزم و حطيم و مسجد الحرام ، صادقانه قسم خورده ام به خون خويش را رنگين شوم ، در راه حسين (عليه السلام ) كه صاحب افتخارات
ديرين و پيشواى اهل فضيلت و كرامت است .
پيوسته مى جنگيد تا آنكه گروهى از آنان را كشت ...
١٩٤ - علامه مجلسى گفته است :
مى گويم : در برخى تاليفات اصحاب ماست كه عباس ، چون تنهايى امام را ديد، نزد برادرش آمد و عرضه داشت : برادرم ! آيا اذن ميدان هست ؟ حسين (عليه السلام ) بشدت گريست ، سپس فرمود: برادرم ! تو علمدار منى و اگر بروى سپاهم پراكنده مى شود. عباس گفت : سينه ام تنگ شده و از زندگى سير شده ام . مى خواهم انتقام خود را از اين منافقان بگيرم .
امام حسين (عليه السلام ) فرمود: پس اندكى آبر براى اين كودكان فراهم آور و بطلب . عباس رفت و آنان را موعظه كرد و هشدار داد، اما سودى نبخشيد. نزد برادرش برگشت . نتيجه را خبر داد. شنيد كه كودكان صدا مى زنند: العظش ! العطش ! سوار بر اسب خود شد، نيزه و مشك برداشت و به سوى فرات شتافت . چهار هزار نفر از گماشتگان فرات او را محاصره كردند و به او تير افكندند. وى آنان را كنار زد و بنا به روايتى هشتاد نفر از آنان را كشت تا آنكه وارد آب شد. چون خواست مشتى آب بخورد، ياد تشنگى حسين (عليه السلام ) و اهل بيت و افتاد، آب را ريخت . مشك را پر كرد و بر دوش ‍ راست افكند و به سوى خيمه روى نمود. راه بر او بستند و از هر طرف محاصره اش كردند. با آنان جنگيد تا آنكه نوفل ازرق دست راست او را جدا كرد. مشك را به دوش چپ گرفت ، نوفل دست چپ او را از مچ قطع كرد. مشك را به دندان خويش گرفت ، تيرى آمد و به مشك خورد و آب آن ريخت . تير ديگرى آمد و بر سينه حضرت نشست ، از اسب به زمين افتاد و برادرش حسين (عليه السلام ) را صدا كرد: مرا درياب ! چون حسين (عليه السلام ) آمد و او را كشته بر زمين يافت ، گريست و او را به خيمه گاه برد.
گفته اند: چون عباس كشته شد، حسين (عليه السلام ) فرمود: هم اكنون پشتم شكست و چاره ام قطع شد. (١)
١٩٥ - غروى اصفهانى (در شعر خود) گفته است :
شكستگى در چهره اش آشكار گست و كوهها از ناله وى از هم گسست .
و چرانه ؟ در حالى كه او جمال خشنودى او بود و خرسندى قلبش در حيات او نهفته بود.
سرپرست خانواده اش و ساقى كودكانش و پرچمدار وى بود، با همت بلندش .
يكى بود اما همه نيروها بود و در كربلا شير بيشه شجاعت بود.
بر برادرش ، همچون نوحه عزاداران نوحه كرد، بلكه پيامبر در ملكوت خدا بر او گريست .
آسمان شكافت و خون باريد. چه مصيبت و غم سنگين و بزرگى !
بر او گريست ، همچون كسى كه در سوك پدر اشك مى ريزد و چرا نه ، كه بازوى وى به شمار مى رفت .
برادرش امام حسن مجتبى (عليه السلام ) بر او گريست ، و چرا نه ، كه نور ديده اش خاموش شد.
از لحظه اى كه دختران خاندان وحى و قرآن بى سرپرست شدند، بر او گريستند.
حوران بهشتى در قصرها بر او گريستند، چرا كه اهل بيت در پس پرده هايشان بر او نوحه گرى كردند.
دسته هاى فرشتگان بر او نوحه كردند، از آن دم كه دختران پاك و بانوان حرم نوحه گرى كردند.
دسته هاى فرشتگان بر او نوحه كردند، از آن دم كه دختران پاك و حرم نوحه گر شدند.
١٩٦ - شيخ صدوق فرموده است :
ابو على بن زياد همدانى با سند خويش از ثابت بن ابى صفيه چنين روايت كرده است :
امام زين العابدين (عليه السلام ) به عبيدالله ، پسر عباس بن على (عليه السلام ) نگاه كرد و چشمانش اشك آلود شد. سپس فرمود: هيچ روز چون روز جنگ احد بر پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله ) سخت نبود؛ روزى كه عمويش حمزه ، شير خدا و شير پيامبر به شهادت رسيد. پس از آن روز جنگ موته بود كه پسر عمويش جعفر بن ابى طالب شهيد شد. آنگاه فرمود: و هيچ روزى هم مثل روز حسين (عليه السلام ) نبود. سى هزار نفر كه خود را از اين امت مى پنداشتند، گرد او جمع شدند و هر كدام با ريختن خونش ‍ قصد تقرب به خدا داشتند، در حالى كه او آنان را به ياد خدا مى انداخت ولى پند نمى گرفتند تا آنكه از روى ستم و تجاوز او را كشتند.
سپس فرمود: رحمت خدا بر عباس ! او ايثار كرد و آزامايش داد و جانش را فداى برادرش ‍ كرد تا آنكه دستانش قلم شد. خداوند نيز به جاى آن دو دست ، دو بال به وى عطا كرد كه با آنها همراه فرشتگان در بهشت پرواز مى كند، آن گونه كه براى جعفر بن ابى طالب قرار داد. به يقين ، عباس ، نزد خداى متعال مقامى دارد كه روز قيامت همه شيهدان به حال او رشك مى برند.
١٩٧ - از مفضل بن عمر روايت شده كه امام صادق (عليه السلام ) فرمود:
عمويمان عباس ، بصيرتى نافذ و ايمانى استوار داشت ، در ركاب ابا عبدالله الحسين (عليه السلام ) جهاد كرد و آزمايش خوبى داد و به شهادت رسيد. فرمود: شهيد شد، در حالى كه سى و چهار سال داشت .
١٩٨ - بهبهانى گفته است :
در برخى كتب معتبر آمده است كه به سبب فراوانى زخمهايى كه بر عباس ‍ (عليه السلام ) وارد شده بود، امام حسين (عليه السلام ) نتوانست او را به محل شهيدان ببرد؛ جسد او را در همان محل شهادتش گذاشت و گريان و اندوهگين به خيمه ها بازگشت .
١٩٩ - شيخ مفيد گفته است :
عباس بن على (عليه السلام ) را در همان جا كه كشته شد، سر راه غاضريه ، هماجا كه هم اكنون قبر اوست دفن كردند.
٢٠٠ - مقرم گفته است :
امام او را همان جا نهاد، براى رازى كه گذشت روزها آن را آشكار ساخت و آن اين بود كه در جايى جدا از شهيدان شود تا حرمى داشتى باشد كه ديگران براى حاجتها و زيارتها سراغ آن روند و بارگاه داشته باشد كه انبوه مردم گرد آن فراهم آيند و زير قبه او كه در درخشش و رفعت همچون آسمان است ؛ به خداوند متعال تقرب جويند، كرامتهاى درخشان آنجا ديده شود و امت ، جايگاه والاى او و منزلتش را نزد خداوند متعال بشناسند و حق واجب آنان را، يعنى محبت فراوان و زيارتهاى پيوسته ، انجام دهند و آن حضرت ، حلقه پيوند ميان آنان و خداوند باشد.
حجت آن روزگار، حضرت ابا عبدالله (عليه السلام ) مثل خواسته پروردگار، خواست تا منزلت ظاهرى (اباالفضل ، همچون منزلت و مقام معنوى و اخروى او باشد. پس همان گونه شد كه خدا و ابا عبدالله خواستند.
مرثيه
٢٠١ - طريحى نقل كرده است :
آه و افسوس بر عباس ! آنگاه كه با قلبى سوزان به فرات نزديك شد،
خواست آب بنوشد، به خودش خطاب كرد: واى بر سرور و سالار تشنه كام !
از نوشيدن چشم پوشيد و لب تر نكرد، يا خواست بنوشد ولى تشنگى برادر و برادرانش را ياد آورد.
آه بر عباس ! آنگاه كه از هر سو او را احاطه كردند،
او را در ميان گرفتند و تنهايش يافتند و مشكى آبى را كه براى زنان حرم مى برد، پاره كردند.
با نيزه ها و شمشيرها بر او فرود آوردند و او را نقش ميدان كردند.
پليد تبهكارى سراغ او آمد و با شمشيرش دست راست او را جدا كرد.
ديگر ضربتى بر سرش وارد ساخت . حسين (عليه السلام ) به سرعت خود را به او رساند و برادرش را ديد كه با حادثه دست به گريبان است . گريست و فرمود: پاداش الهى بر تو كه با تمام نيرو از برادرت دفاع كردى .
برادرم ! حق برادرى را ادا كردى و به وصال حوريان بهشتى رسيدى
اى اولين شهيدان ! اى پسر مرتضى ! درود خدا هر لحظه بر تو باد!
به خدا سوگند! اين داغى است كه هرگز فراموش نخواهم كرد، مگر آنگاه كه مرا كفن كنند. (٢)
٢٠٢ - ابن نما گفته است :
من ابى ابيات را درباره زمانى گفته ام كه تير پراكندگى ، ميان آن دو برادر جدايى انداخت : سزاوار است براى گريستن اندوهگينانه بر ابوالفضل كه برادرش را يارى كرد؛
با همه كافران ستمگر جهاد كرد و هدايت او در مقابل گمراهى آنان قرار گرفت .
براى خدا جان خود را فداى او كرد تا آنجا كه از شجاعت او دشمنانش ‍ پراكنده شدند.
با آنكه تشنه بود، آب ننوشيد و در پى رضايت برادر خويش بود.
٢٠٣ - ابوالفرج گويد:
ام البنين ، مادر اين چهار شهيد، همواره به بقيع مى رفت و با سوزناكترين ناله ، بر آنان نوحه گرى مى كرد؛ مردم جمع مى شدند و به نوحه گرى او گوش ‍ مى دادند. مروان هم براى شنيدن نوحه او همراه مردم ديگر مى آمد و ندبه هاى آن بانو را مى شنيد و مى گريست .
اين را على بن محمد بن حمزه ، از نوفلى ، از حماد بن عيسى ، از معاويه بن عمار از امام صادق (عليه السلام ) ياد كرده است .
نواده ح عباس ، فضل بن محمد بن فضل بن حسن بن عبيدالله بن عباس ‍ (عليه السلام ) (در سوك جد خويش ) چنين مى سرايد:
من جايگاه عباس را در كربلا به ياد مى آورم كه در ميدان كارزار، با تشنگى از حسين (عليه السلام ) حمايت مى كرد و هرگز پشت به دشمن نمى كرد و سست نمى شد.
هيچ صحنه اى را در آن روز، همچون صحنه همراهى او با حسين (عليه السلام ) نمى بينم كه بر او شرافت و فضيلت باد!
چه صحنه والايى كه فضيلت او آشكار گشت و بازماندگانش كارهاى او را تباه نكردند!
و مادرش ام البنين در سوك او چنين مى سرايد:
اى آنكه عباس را ديده است كه بر انبوه گوسفندان حمله كرد،
و در پى او، فرزندان شير صفت و دلاور بودند.
شنيدم كه فرزندم را از ناحيه سر ضربت زدند، در حالى كه دستش بريده بود.
واى بر فرزندم كه ضربت عمود، سر او را خم ساخت .
اگر شمشيرت در دستت بود، كسى جرات نزديك شدن به تو را نداشت .
و نيز سروده است :
ديگر مرا ام البنين نخوانيد كه مرا به ياد آن شيران دلير مى اندازيد؛
پسرانى داشتم كه مرا به آنان مى خواندند و امروز چنان شده ام كه پسرى ندارم ؛
چهار تن كه همچون باز شكارى بودند و با بريدن رگها، مرگ پياپى وارد مى كردند و اعضاى دشمن در كشاكش نيزه هاى آنان قرار مى گرفتند. امروز همه آنان كشته نيزه ها شده اند.
كاش مى دانستم آيا همان گونه كه خبر داده اند، دست عباس قطع شده بود؟!

١٤ - شهادت شير خواره
٢٠٤ - سيد بن طاووس گفته است :
چون حسين (عليه السلام )، شهادت جوانان و دوستانش را ديد، تصميم گرفت كه با خون خويش به نبرد دشمن بپردازد. صدا زد: آيا كسى هست كه از حرم رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) دفاع كند؟ آيا يكتا پرستى هست كه درباره ما از خدا بترسد؟ آيا ياريگرى هست كه با يارى كردن ما به خداوند اميد داشته باشد؟ آيا ياورى هست كه در يارى ما ديده به اجر الهى بدوزد؟ صداى زنان به ناله بلند شد. به طرف در خيمه رفت و به زينب گفت : كودك كوچكم را بده تا با او خداحافظى كنم . او را گرفت . خواست كه او را ببوسد كه حرمله ملعون تيرى افكند و بر گلوى كودك نشست و او را شهيد كرد. به زينب فرمود: او را بگير. آنگاه با مشت خود خون گلوى طفل را به طرف آسمان پاشيد و فرمود: اين مصيبت را بر من آسان مى كند اينكه در مقابل چشم خداست .
امام باقر (عليه السلام ) فرموده است : حتى يك قطره از آن خون بر زمين نريخت .
و شاعر چه نيكو سروده است :
خم شد تا كودك خود را ببوسد اما تير زودتر از او گلوى اصغر را بوسيد.
ابن اعثم كوفى با سند خويش از طريقهاى متعددى از امام صادق عليه السلام و آن حضرت از پدران خويش همين حديث را با اندكى كم و زياد، نقل كرده است . گفته است :
اولين خبر در اين مورد از ام الفضل ، همسر عباس بن عبدالمطلب نقل شده كه گفته است : خوابى ديدم كه بسيار هراسان شدم و ترسيدم . نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفتم : يا رسول الله ! در خواب ديدم كه گويا پاره اى از پيكر تو جدا شد و آن را در دامن من گذاشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خير ديدى ام الفضل ! اگر خوابت راست باشد، فاطمه حامله است و بزودى پسرى خواهد زاد كه به تو خواهم سپرد تا او را شير دهى .
ام الفضل گويد: پس از آن ، فاطمه پسرى زاد كه حسين ناميده شد و پيامبر او را به من سپرد و من شيرش مى دادم . روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش من آمد. حسين در دامنم بود. او را گرفت ، با او بازى مى كرد و خوشحال بود. حسين ادرار كرد و از ادرار و به لباس پيامبر چكيد. او را برگرفتم ، پس گريست .
پيامبر فرمود: ام الفضل ! آرامتر. آنچه به لباسم ريخت نشسته مى شود، پسرم را رنجاندى . وى را در دامان آن حضرت گذاشتم و در پى آب رفتم تا جامه وى را بشويم . چون آمدم و به حضرت نگريستم ، چشمانش پر از اشك بود. گفتم : پدر و مادرم به فدايت يا رسول الله ! وقتى او را به تو دادم خوشحال بودى ، حال كه برگشتم چشمانت پر از اشك است ، چرا يا رسول الله ؟ فرمود : اى ام الفضل ! جبرئيل نزد من آمد و به من خبر داد كه امت من اين فرزندم را در كنار رود فرات مى كشند، خاك سرخى هم برايم آورد.
ابن عباس گويد: ديدم آنگاه كه جبرئيل همراه جمعى از فرشتگان فرود آمد. همه ، بالهاى خود را گشوده بودند و از اندوه بر حسين مى گريستند. همراه جبرئيل مشتى از تربت حسين عليه السلام بود كه چون مشك ، عطر مى پراكند، آن را به فاطمه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله داد و گفت : اى حبيبه خدا! اين تربت فرزندت حسين است . لعنت شدگان او را در سرزمين كربلا خواهند كشت . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: حبيب من ! جبرئيل ! آيا امتى كه فرزند من و فرزند دخترم را بكشند رستگار مى شوند؟ جبرئيل گفت : نه ، بلكه خداوند آنان را دچار اختلاف مى كند و تا آخر روزگار، دلها و زبانهايشان اختلاف پيدا مى كند. شرحبيل بن ابى عون گفته است . فرشته اى كه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، فرشته درياها بود.
فرشته اى از فرشتگان فردوس به درياى بزرگ فرود آمد و بالهايش را بر آن گشود و فريادى كشيد و گفت : اى اهل دريا! جامه اندوه بپوشيد، چرا كه فرزند محمد، سر بريده و كشته خواهد شد. آنگاه نزد پيامبر آمد و گفت : اى حبيب خدا! روى اين زمين دو گروه از امت تو كشته مى شوند، گروهى ستمگر و تجاوز كار و بى دين كه فرزندت حسين ، پسر دخترت را در زمين كربلا مى كشند. اين هم تربت اوست اى محمد! سپس آن فرشته ، مقدارى از تربت حسين را بر بالهاى خويش گرفت . هيچ فرشته اى در آسمان دنيا نماند مگر آنكه آن تربت را بوييد و اثر و خبرى از آن بر او ماند.
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله آن مشت خاك را كه فرشته آورده بود و گرفت ، پيوسته آن را مى بوييد و مى گريست و با گريه مى گفت : خدايا قاتل فرزندم را خجسته مدار. او را به آتش دوزخ افكن . سپس آن مشت خاك را به او سلمه داد و كشته شدن حسين را در كنار فرات به او خبر داد و گفت : اى ام سلمه ! اين خاك را نزد خود نگهدار. هرگاه تغيير يافت و به خون تازه تبديل شد، فرزندم حسين كشته مى شود.
يك سال از ولادت حسين گذشت كه دوازده فرشته نازل شدند. يكى به چهره شير بود، دومى به صورت گاو، سومى چهره اژدها داشت ، چهارمى به صورت آدميزاد بود و هشت تاى ديگر به صورتهاى ديگر و سر خر بودند. بالهاى خود را گسترده بودند و مى گفتند: يا محمد! آنچه از قابيل بر پدرت نازل شد، بر پسرت حسين پسر فاطمه هم وارد خواهد شد و به هابيل برادر قابيل پاداش خواهند داد و بر قاتل او همانند گناه قابيل بار خواهد شد.
گويد: در آسمانها فرشته اى نماند، مگر آنكه بر پيامبر فرود آمد و هر يك او را در سوك حسين تسليت مى گفت و او را به ثواب آنچه عطا خواهد شد خبر مى داد و تربت آن حضرت را بر وى عرضه مى كرد. پيامبر هم مى فرمود: خدايا خوار كنندگانش را خوار كن ، قاتلانش را بكش و از آنچه طلب كردند، برخوردارشان مساز.
مسور بن مخرمه گويد: يكى از فرشتگان جهان بالا كه از آغاز خلقت جهان بر زمين فرود نيامده بود، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد. آن فرشته از پروردگارش اجازه گرفت و به شوق ديدار پيامبر فرود آمد. چون به زمين فرود آمد. خداوند به او وحى كرد كه اى فرشته ! به محمد خبر بده كه مردى از امتش به نام يزيد، فرزند پاك او، پسر بانوى پاكى همانند مريم دختر عمران را مى كشد.
فرشته گفت : بارالها! از آسمان كه فرود آمدم ، از نرويم بر پيامبرت محمد شادمان بودم . چگونه اين خبر را به او بدهم ؟ كاش بر او فرود نيامده بودم . از بالاى سر آن فرشته ندا دادند كه در پى اجراى فرمان برو.
فرود آمد و بال خود را گشود تا آنكه بيش روى پيامبر ايستاد و گفت : سلام بر تو اى حبيب خدا! من از پروردگارم اجازه خواستم كه نزد تو فرود آيم ، اجازه ام داد. كاش پروردگارم مال مرا مى شكست و اين خبر را به تو نمى دادم ، كه من مامورم . اى پيامبر خدا! بدان كه مردى از امت تو كه به او يزيد گويند - عذابش افزون باد - فرزند پاك و پسر دختر پاك تو را مى كشد و پس از فرزندت ، از حكومت بهره نخواهد برد. خدا او را بر بدترين كارش ‍ مواخذه خواهد كرد و از دوزخيان خواهد بود.
گويد: چون دو سال تمام از تولد حسين گذشت ، پيامبر به يك سفر رفت . در ميانه راه ايستاد و (انا الله و انا اليه راجعون گفت و چشمانش ‍ اشكبار شد. علتش را پرسيدند، فرمود: اينك اين جبرئيل است كه به من خبر مى دهد از زمينى بر كرانه فرات به نام كربلا كه فرزندم حسين پسر فاطمه در آنجا كشته خواهد شد. گفتند يا رسول الله چه كسى او را مى كشد؟ فرمود: مردى به نام يزيد. خدا هرگز خجسته اش نسازد. گويا محل شهادت و دفن او را در آن زمين مى بينم . در حالى كه سر او را هديه مى برند به خدا سوگند! هيچ كس نيست كه به سر فرزندم حسين بنگرد و خوشحال شود، مگر آنكه خداوند، دل و زبان او را با هم مخالف مى كند.
گويد: پيامبر از آن سفر اندوهگين برگشت ، به منبر رفت و خطبه خواند و موعظه كرد، در حالى كه حسن و حسين عليه السلام مقابل او بودند. پس از پايان خطبه ، دست راست خود را بر سر امام حسن و دست چپ را وى سر امام حسين نهاد، سر به سوى آسمان نهاد و عرضه داشت :
خدايا! من محمد، بنده تو و پيامبر توام ، اينها هم پاكان دودمانم و بهترين ذريه و تبار منند و كسانى اند كه در ميان امتم برجا مى گذارم . خدايا! جبرئيل به من خبر داده كه اين فرزندم را مى كشند و دست از يارى اش مى كشند. خدايا! شهادت را بر او مبارك گردان و او را از سروران شهدا قرار بده . همانا بر هر چيز توانايى . خداوند! قاتل و واگذار نه او را خجسته مگردان .
گويد: مردم در مسجد گريه بلند كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آيا گريه مى كنيد و يارى اش نمى كنيد؟ خدايا! خودت پشتيبان و ياورش باش .
ابن عباس گويد: سپس برگشت ، با چهره اى دگرگون و سرخ رنگ . خطبه رسا و كوتاهى خواند، در حالى كه چشمانش پر از اشك بود. سپس فرمود: اى مردم ! من دو وزنه سنگين ميان شما برجاى نهادم : كتاب خدا و عترت خودم و نسل خويش و آرام بخش مرگم و ميوه وجودم . از هم جدا نخواهند شد تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند. آگاه باشيد كه در اين مورد از شما نخواهم پرسيد، مگر آنچه را خدا فرمانم داده كه از شما بپرسم ، يعنى مودت درباره خويشاوندانم . بنگريد! مبادا فردا كنار حوض ، مرا در حالى ديدار كنيد كه عترت مرا به خشم آورده و به آنان ستم كرده باشيد! روز قيامت سه پرچم از اين امت بر من وارد خواهد شد. پرچمى سياه و تيره كه فرشتگان از آن به ناله در مى آيند. صاحبان اين پرچم براى من مى ايستند. مى پرسم : شما كيستيد؟ نام مرا فراموش مى كنند و مى گويند: ما اهل توحيد و از عربيم . مى گويم : من احمد، پيامبر عرب و عجمم .
مى گويند: اى احمد! ما از امت تويم . به آنان مى گويم : پس از من با عترت و خاندانم و كتاب پروردگارم چگونه رفتار كرديد؟ مى گويند: كتاب خدا را ضايع و تباه و پاره كرديم ، اما به عترت تو علاقه داشتيم كه از آهن زمين گداخته و رنجور شوند. پس من صورت خود را از آنان بر مى گردانم ، آنان تشنه و سيه رو خارج مى شوند. آنگاه پرچم ديگرى بر من وارد مى شود، تيره تر از اولى . به آنان مى گويم كيستيد؟ مثل سخن آن گروه را مى گويند، اينكه ما از اهل توحيديم و از امت تو.
به آنان مى گويم كيستيد؟ مثل سخن آن گروه را مى گويند، اينكه ما از اهل توحيديم و از امت تو. به آنان مى گويم : با دو امانت سنگين من ، قرآن و عترت چه كرديد؟ مى گويند: ما با قرآن مخالفت كرديم ، ما عترت تو را يارى نكرديم و همه را پاره پاره كرديم . به آنان مى گويم : از من دور شويد. تشنه و سيه رو از پيش من خارج مى شوند. سپس پرچمى وارد مى شود درخشان . به آنان مى گويم : شما كيستيد؟ مى گويند: ما آيين توحيديم ، ما امت محمديم ، ما باز مانده اهل حقيم ؛ آنان كه بار امانت كتاب خدا را بر دوش كشيديم ، حلالش را حلال و حرامش را حرام دانستيم ، دوستدار ذريه پيامبرمان محمد صلى الله عليه و آله بوديم ، به هر چه خود را يارى مى كرديم آنان را يارى كرديم ، در ركاب آنان جنگيديم و با مخالفانشان جهاد كرديم . به آنان مى گويم : مژده باد بر شما! من پيامبر شما محمدم . شما در دنيا همان گونه بوديد كه توصيف كرديد. آنگاه از حوض خويش به آنان مى نوشانم و سيراب بيرون مى روند. آگاه باشيد! جبرئيل مرا خبر داده كه امت من ، فرزندم حسين عليه السلام را رد سرزمين كربلا مى كشند. لعنت خدا تا ابد بر قاتل او و بر آنكه يارى اش ‍ نكند.
----------------------------------------
پاورقى ها:
٣٢٦- مقتل الحسين ، ج ٢، ص ٢٦.
٣٢٧- امالى ، ص ١٣٧.
٣٢٨- ارشاد، ص ٢٣٩.
٣٢٩-مقتل الحسين و مصرع اهل بيته ، ص ١١٣.
٣٣٠-الفتوح ، ج ٥، ص ١٢٦.
٣٣١- همان .
٣٣٢- همان ، ص ١٢٧.
٣٣٣- همان .
٣٣٤- مقتل الحسين ، ج ٢، ص ٢٧.
٣٣٥- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٣١.
٣٣٦- امالى ، ص ١٣٨.
٣٣٧- امالى ، ص ١٣٨.
٣٣٨- مقتل الحسين و مصرع اهل بيته ، ص ١٢٥.
٣٣٩- الاخبار الطوال ، ص ٢٥٧.
۱۱
نامهاى شهداى اهل بيت و مدفن آنان گويد: سپس از منبر پايين آمد. هيچ يك از مهاجران و انصار نبودند مگر آنكه يقين كردند حسين عليه السلام كشته خواهد شد. تا آنكه در زمان عمر بن خطاب كه كعب الاحبار مسلمان شده و به مدينه آمده بود، مردم از او دوباره حوادث و فتنه هاى آخر الزمان مى پرسيدند و او هم درباره آنها سخن مى گفت . افزود: آرى ، بزرگترين فتنه ها، فتنه اى است كه هرگز فراموش ‍ نمى شود، همان فسادى كه خداوند در كتابها بيان فرموده و در كتاب شما هم ياد كرده و فرموده است ؛ فساد در دريا و خشكى آشكار شده است . (٣٤٠) آغاز اين فساد، كشته شدن هابيل و خاتمه آن كشته شدن حسين بن على است . سپس كعب گفت : مى پندارم كه كشته شدن حسين را كوچك مى شماريد.
آيا نمى دانيد كه در هر شب و روز همه درهاى آسمان گشوده مى شود و به آسمان اجازه گريستن داده مى شود، آسمان هم خون تازه مى گرديد؟ هرگاه آسمان را ديديد كه سرخى از شرق و غرب آن بالا مى رود، بدانيد كه بر حسين مى گريد و اين سرخى در آسمان ظاهر مى شود.
به او گفته شد: اى ابواسحاق ! پس چرا آسمان در مرگ پيامبران و فرزندان پيامبران پيش از اين و در مرگ آنان كه بهتر از حسين بودند چنين نكرد؟ كعب گفت :
واى بر شما! شهادت حسين ، امرى بزرگ است ، چرا كه او پسر دختر برترين پيامبران است و آشكار به او ستم كشته مى شود و به وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله درباره او عمل نمى شود، در حالى كه حسين عليه السلام مايه خشنودى دل و پاره تن پيامبر است ، او را در كربلا مى كشند. سوگند به جان آنكه جان كعب در دست اوست ، فرشتگان آسمان بر او مى گريند و گريه شان تا ابد پايان نمى گيرد و مدفن او، پس از سه محل مكه ، مدينه و بيت المقدس ، بهترين سرزمينهاست . هيچ پيامبرى نيست مگر آنكه آن را زيان كرده و در كنار آن گريسته است . هر روز گروهى از فرشتگان با سلام دادن زيارتش مى كنند. شب جمعه يا روز جمعه كه مى شود، هفتاد هزار فرشته فرود مى آيند و بر او مى گريند. فضايل او و جايگاهى را نزد فرشتگان دارد ياد مى كنند. در آسمانها او را حسين ذبح شده و در زمين ، حسين مقتول گويند.
در بحار الانوار است : فرزند درخشان مظلوم ، روزى كه كشته شود، در روز، آفتاب مى گيرد و در شب ، ماه سه روز ظلمت بر مردم تداوم مى يابد، آسمان آن گونه كه به شما خبر داده ام خون مى بارد، كوهها درهم مى شكنند، درياها موج بر مى دارند. اگر بازمانده اى از ذريه محمد صلى الله عليه و آله و دوستداران محمد صلى الله عليه و آله و دوستداران پدر و مادرش نبود كه به خونخواهى او بر خيزد، خداوند از آسمان بر آنان آتش مى باريد.
سپس كعب گفت : شايد از آنچه درباره حسين بن على گفتم تعجب كرده باشيد! خداوند هيچ چيز از عالم هستى را از اول تا آخر نگذاشته ، مگر آنكه ! حضرت موسى عليه السلام بيان كرده است و هيچ يك از آفريده ها، چه گذشتگان چه آيندگان . چه زن چه مرد نبود، مگر آنكه بر حضرت آدم عليه السلام عرضه شده است .
اين امت بر آدم عرضه شد. آدم به آنان نگريست و به اختلاف و نزاعى كه بر سر دنيا دارند. گفت : پروردگارا! اين امت دنيا را مى خواهند چه كنند؟ آنان كه بهترين و برترين امتهايند! خداوند به او وحى كرد: اى آدم ! فرمان و تقدير من براى آفريده ها و بندگانم همين است .
اى آدم ! آنان خلاف كردند، پس دلهايشان ناهمسان شد. بزودى در زمين من فساد مى كنند، آن گونه كه قابيل ، با كشتن هابيل فساد كرد، و فرزند حبيب من محمد صلى الله عليه و آله را خواهند كشت .
گفت : براى آدم عليه السلام ، شهادت حسين بن على عليه السلام و هجوم امت جدش بر او تجسم يافت .
آدم عليه السلام به آنان نگريست كه سيه چهره بودند. گفت : پروردگارا! آن گونه كه اينان فرزند اين پيامبر بزرگوار را كشتند، بيماريها را بر آنان بگستران .
هبيره بن يريم گويد: پدرم يريم به من گفت : سلمان فارسى را ديدم و اين حديث را بر او نقل كردم . سلمان گفت : كعب راست گفته است و من مى افزايم كه هر چيز از زمين حتى ستاره آسمان و گياهان زمى ! مرگ حسين مى گريند، از ملكوتيان هر كه باشند، آن روز سجده مى كنند و مى گويند: پروردگارا! تو داناى حكيمى . سر از سجده بر نمى دارند تا آنگاه كه فرشته اى
ميان آسمان و زمين ندا مى دهد: اى گروه جانشينان ! سرهايتان را بلند كنيد، به پروردگار عزت وفا كرديد.
گويد: سپس سلمان رو به مريم كرد و گفت : اى يريم ! اى كاش مى دانستى كه آن روز، چه تعداد چشم ، با گريه بر حسين عليه السلام اندوهگين مى شوند و فروغ خود را از دست مى دهند. آنچه كعب گفته راست است . سوگند به آنكه جان سلمان درست اوست ، اگر من آن روزگار را درك كنم ، در كنار او شمشير مى زنم تا آنكه اعضايم جدا شود و در مقابل او كشته شوم . هر كه با او شهيد شود، پاداش هفتاد شهيد از شهداى بدر و احد حنين و خيبر خواهد داشت .
سپس سلمان گفت : اى يريم ! واى بر تو. مى دانسى حسين كيست ؟ حسين ، به گفته پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سرور جوانان بهشتى است . خون او هدر نمى رود تا آنكه در پيشگاه خدا بايستد.
حسين كسى است كه فرشتگان آسمان در شهادت او نالان مى شوند. اى يريم ! مى دانى روزى كه حسين عليه السلام كشته مى شود، چه تعداد فرشتگان فرود مى آيند و او را به آغوش مى كشند؟ همه فرشتگان مى گويند: خداى ما! سرور ما! اين فرزند پيامبرت محمد صلى الله عليه و آله و پسر دختر او و پاره تن اوست . اى يريم ! اگر روزگار شهادت او را درك كنى و بتوانى با او شهيد شوى ، اولين شهيدى باش كه در كنارش كشته مى شود. همانا پس از پيامبران ، در روز قيامت ، هر خونى پس از خون حسين است ، سپس خون شهدايى كه پيش روى او كشته شدند. اى يريم ! بنگر كه اگر جان به در بردى و با او كشته نشدى پس قبر او را زيارت كن .
قبر او هرگز خالى از فرشتگان نيست . هر كس كنار قبر او دو ركعت نماز بخواند. تا زنده است خداوند او را از بغض و دشمنى با آنان نگه مى دارد.
گويد: سلمان در آخر خلافت عمر بن خطاب در مدائن در گذشت . يريم نيز به آن روزگار نرسيد. (٣٤١)
٢٠٥ - خوارزمى گويد:
... چون امام حسين (عليه السلام ) مرگ افراد خانواده خود را ديد و جز خود او و زنان و كودكان و فرزند بيمارش كسى نمانده بود، ندا كرد: آيا كسى هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟ آيا يكتا پرستى هستى كه درباره ما از خدا بترسد؟ آيا ياريگرى هست كه با يارى كردن ما به خداوند اميد داشته باشد؟ آيا ياورى هست كه در ياورى ما ديده به اجر الهى بدوزد؟ صداهاى زنان به ناله بلند شد. حضرت كنار در خيمه رفت و فرمود: كودكم على را بدهيد تا با او وداع كنم . كودك را به او دادند. مشغول بوسيدن او بود و مى فرمود: واى بر اين گروه اگر جد تو دشمنشان باشد! در حالى كه طفل در آغوش او بود، حرمله تيرى افكند و او را در آغوش وى به شهادت رساند. حسين (عليه السلام ) خون او را با مشت خود گرفت و به آسمان افشاند و گفت : خدايا! يارى را از ما دور داشتى ؛ اين را در مقابل چيزى قرار بده كه براى ما بهتر است . آنگاه حسين (عليه السلام ) از اسب خويش فرود آمد و با غلاف شمشير قبرى براى آن كودك كند و با همان خونهايش او را به خاك سپرد و بر او نماز خواند.
٢٠٦ - شيخ مفيد گويد:
سپس امام حسين (عليه السلام ) مقابل خيمه نشست . فرزندش عبدالله را - كه كودكى بود - آوردند. او را در دامان خود نشاند. مردى از بنى اسد تيرى به سوى او افكند و كودك را ذبح كرد. حسين (عليه السلام ) خون او را با مشت برگرفت . چون مشتش پر از خون شد آن را به زمين ريخت . سپس ‍ فرمود: پروردگار! اگر يارى آسمان را از ما نگه داشتى ، آن را براى چيزى قرار بده كه براى ما بهتر است و انتقام ما را از اين قوم ستمگر بگير. سپس او را برد و كنار كشتگان اهل بيت خود گذاشت .
٢٠٧ - ابوالفرج گفته است :
عبدالله ، فرزند امام حسين (عليه السلام ) آن روز كه كشته شد، خردسال بود. تيرى به سوى او آمد، در حالى كه در دامان پدرش بود و او را ذبح كرد.
احمد بن شبيب مرا حديث كرد كه احمد بن حارث ، از مدائنى ، از ابى مخنف ، از سليمان بن راشد، از حميد بن مسلم نقل كرده كه گفته است : حسين ، كودك خود را خواست و او را در دامان خود نشاند. عقبه بن بشر تيرى افكند و او را شهيد كرد.
محمد بن حسين اشنانى از عباد بن يعقوب ، از مورع بن سويد از كسانى كه شاهد حسين (عليه السلام ) بوده اند نقل كرده كه : همراه امام حسين (عليه السلام )، پسر خردسالش بود. تيرى آمد و بر گلويش نشست .
گويد: حسين (عليه السلام ) خون از گلوگاه او مى گرفت و به آسمان مى پاشيد و هيچ مقدار از آن باز نمى گشت و مى فرمود: خدايا! اين نزد تو كم ! ارزشتر از فصيل (نوزاد ناقه حضرت صالح ) نيست .
٢٠٨ - طبرى گفته است :
ابو مخنف از عقبه بن بشير از امام محمد باقر (عليه السلام ) روايت كرده است : اى بنى اسد! ما را نسبت به شما حق خونخواهى است . گويد: گفتم : اى ابا جعفر! رحمت حق بر تو باد! گناه من در اين باره چيست و آن خون كدام است ؟ فرمود: كودك حسين (عليه السلام ) را نزد او آوردند. در حالى كه آن طفل در دامان حضرت بود، يكى از شما اى بنى اسد تيرى افكند و او را كشت . حسين (عليه السلام ) خون او را گرفت و چون مشتهايش پر از خون شد آن را بر زمين ريخت و فرمود: پروردگارا! اگر يارى آسمان را از ما دريغ كرده اى پس آن را براى چيزى قرار بده كه بهتر است و انتقام ما را از اين ستمگران بگير.
گويد: عبدالله بن عقبه غنوى تيرى به سوى ابوبكر پسر امام حسين (عليه السلام ) افكند و او را به شهادت رساند. از اين رو ابن ابى عقب شاعر گفته است :
قطره اى از خون ما نزد (غنى است و قطره اى ديگر نزد بنى اسد كه شمرده و ياد مى شود. (١)
٢٠٩ - ابن جوزى به نقل از هشام بن محمد نقل كرده است :
... امام حسين (عليه السلام ) بازگشت ، در حالى كه طفلى را كه از تشنگى مى گريست روى دست گرفته بود. فرمود: اى گروه ! اگر به من رحم نمى كنيد، به اين طفل ترحم كنيد. مردى از آنان تيرى افكند و او را شهيد كرد. حسين (عليه السلام ) گريه مى كرد و مى گفت : خدايا! ميان ما و اين قوم كه دعوتمان كردند تا يارى مان كنند ولى ما را كشتند، داورى كن . ندا آمد كه : اى حسين ! او را واگذار كه در بهشت براى او دايه اى شير دهنده است . حصين بن نمير تيرى افكند كه بر لبهاى آن حضرت نشست و خون از لبهاى مباركش جارى بود و او مى گريست و مى گفت : خدايا از آنچه با من و برادرانم و فرزندان و خانواده ام مى كنند، به درگاهت شكايت مى كنم . (٢)
٢١٠ - قندوزى گفته است : ام كلثوم گفت : برادرم ! سه روز است كه فرزندت عبدالله آب ننوشيده است : از اين گروه آبى بخواه تا سيرابش كنى . امام ، كودك را گرفت و پيش آن قوم برد و فرمود: اى گروه ! ياران و عموزادگان و برادران و فرزندانم را كشتيد و همين كودك شش ماهه باقى مانده است كه از تشنگى در رنج است . جرعه اى آب به او بنوشانيد. در همان حال كه با آنان به گفت و گو بود، تيرى آمد و در گلوى كودك نشست و او را شهيد كرد. گفته اند: تير را عقبه بن بشير ازدى ملعون افكند.

شهادت نوزادى در روز عاشورا
٢١١ - يعقوبى گفته است :
سپس يكايك به ميدان رفتند و امام تنها ماند و همراه او هيچ كس از خاندانش و فرزندان و نزديكانش نمانده بود. روى اسب خود ايستاده بود كه كودكى را كه در آن دم به دنيا آمده بود نزد او آوردند. امام در گوش او اذان گفت و مشغول كام برداشتن نوزاد بود كه تيرى آمد و بر گلوى كودك نشست و او را شهيد كرد.
حسين (عليه السلام ) تير از حلقوم او بيرون كشيد و او را به خون گلويش آغشته مى كرد و مى گفت : نزد خداوند، از ناقه صالح عزيزترى و محمد (صلى الله عليه وآله ) هم نزد خدا از صالح پيامبر گراميتر است ! سپس آمد و جسد كودك را كنار كشته هاى ديگر از فرزندان و برادرزادگانش گذاشت .

دودمان امام حسين (عليه السلام ) در زيارت ناحيه مقدسه
٢١٢ - سيد بن طاووس گفته است :
با سند خودمان از جدمان شيخ طوسى روايت كه گفت : محمد بن احمد بن عياش . از ابو منصور بن عبدالمنعم بغدادى روايت كرده كه اين زيارت در سال ٢٥٢ هجرى (١) هنگام وفات پدرم از ناحيه امام زمان (عليه السلام ) به دست شيخ محمد بن غالب اصفهانى صادر شد. (محمد بن غالب گويد:) آن هنگام من كوچك و خردسال بودم و نامه اى خدمت حضرت نوشته بودم و درباره زيارت مولايم ابا عبدالله (عليه السلام ) و شهداى كربلا اذن خواسته بودم . از سوى حضرت نامه اى به اين مضمون برايم آمد:
بسم الله الرحمن الرحيم
هرگاه خواستى شهدا را زيارت كنى ، كنار پاى امام حسين (عليه السلام ) كه قبر على اكبر (عليه السلام ) است رو به قبله بايست كه آنجا محدوده دفن شهداست . به على بن الحسين (على اكبر) اشاره كن و بگو:
سلام بر تو اى اولين شهيد از نسل بهترين دودمان ، از تبار ابراهيم خليل ! درود خدا بر تو و بر پدرت كه درباره تو فرمود: (خدا بكشد آنان را كه تو را كشتند! پسرم ! چه گستاخند اينان به خدا و هتك حرمت پيامبر! پس از تو خاك بر سر دنيا! گويى مى بينمت كه پيش روى پدر، به كافران مى گويى :
من على بن حسين بن على ام . به خانه خدا سوگند! ما به پيامبر سزاوارتريم .
با نيزه ام بر شما مى زنم تا خميده شود و با شمشير و در دفاع از پدرم با شما مى جنگم .
ضربتى مى زنم ، ضربت جوان هاشمى عربى . به خدا سوگند! ناپاك زاده نبايد در ميان ما حكومت كند.
تا آنكه جاى دادن و پروردگارت را ملاقات كردى . گواهى مى دهم كه تو به خدا و رسولش سزاوارترى . تو فرزند رسول خدا و فرزند حجت و امين خدايى . خداوند به سود تو و عليه قاتل تو مره بن منقذ ملعون و خوار و شريكان او را در كشتن تو داورى كند و آتش دوزخ را كه بد فرجامى است به آنان بچشاند و ما را از ديدار كنندگان و همنشينان و رفقاى جد و پدر و عمو و برادر و مادر مظلومت قرار دهد. به پيشگاه خدا از قاتل تو بيزارى مى جويم و در سراى جاودان آخرت ، همنشينى با تو از خدا مى خواهم و از دشمنانت كه منكران حق بودند به درگاه خدا بيزارى مى جويم . سلام و رحمت و بركات بر تو باد!
سلام بر عبدالله ، فرزند شير خوار حسين (عليه السلام )، آن كه با تير، هدف قرار گرفت و به خون خويش آغشته شد و خونش به آسمان بالا رفت ؛ آن كه با تير در دامان پدرش شهيد شد. لعنت خدا بر تير انداز، حرمله بن كاهل اسدى و بستگان او!
سلام بر عبدالله ، پسر امير المومنين (عليه السلام ) كه آزمايش خوبى داد و در عرصه كربلا نداى همبستگى و محبت سر داد و از پيش رو و پشت سر هدف ضربت دشمن قرار گرفت ! لعنت خدا بر قاتل او هانى بن ثبت حضرمى !
سلام بر عباس ، پسر امير المومنين (عليه السلام ) كه با جان خود برادرش را يارى كرد؛ آن كه از ديروزش رهتوشه براى فدايش گرفت ؛ آن كه خود را فداى برادرش كرد. نگهدارنده و تلاشگر براى برادر بود با آبروى خويش ؛ آن كه دستانش بريده شد. لعنت خدا بر قاتلان او يزيد بن وقاد (١) و حكيم بن طفيل طائى !
سلام بر جعفر، پسر امير المومنين (عليه السلام )؛ آن كه خويشتن دار و خداجو بود، غريب از وطن و آماده نبرد و پيشگام براى پيكار؛ آن كه سپاه دشمن او را در هم شكست . لعنت خدا بر قاتلش هانى بن ثبيت حضرمى !
سلام بر عثمان ، پسر امير المومنين (عليه السلام ) همنام عثمان بن مظعون . لعنت خدا بر آن كه او را با تير زد، خولى بن يزيد اصبحى و ابالى دارمى !
سلام بر محمد، پسر امير المومنين ، كشته شده به دست ابالى دارمى كه لعنت خدا بر او و عذاب دردناك الهى بر وى باد! درود خدا بر تو باد اى محمد بر خانواده شكيباى تو! سلام بر ابوبكر، پسر امام حسين مجتبى (عليه السلام ). لعنت خدا بر كشنده او و بر تيرانداز به او حرمله بن كاهل اسدى !
سلام بر قاسم ، پسر امام مجتبى (عليه السلام )؛ آن كه ضربتى بر فرق سرش ‍ فرود آمد و زره او را در آوردند؛ آن كه وقتى عمويش حسين (عليه السلام ) را به يارى خواست ، همچون باز شكارى بر سر او فرود آمد، در حالى كه وى با پايش بر زمين و خاك مى زد و حسين (عليه السلام ) مى گفت : دور باد (از رحمت خدا) گروهى كه تو را كشنده و روز قيامت ، كينخواه آنان ، جد و پدرت خواهند بود. سپس فرمود: به خدا قسم بر عموى تو ناگوار است كه او را بخوانى و جوابت ندهد، يا وقتى جواب دهد كه تو كشته و شكسته استخوان شده اى و يارى او تو را سودى ندهد. به خدا سوگند! اين روز، روزى است كه ستمگران آن بسيار و ياوران آن اندكند. خداوند، آن روز كه شما را با هم قرار مى دهد، مرا هم با شما قرار دهد و در جايگاه شما جايم دهد. لعنت خدا بر قاتل تو عمرو بن سعد بن نفيل ! خدا او را به آتش دوزخ افكند و عذابى دردناك برايش مهيا سازد!
سلام بر عون پسر عبدالله بن جعفر طيار كه در بهشت پرواز مى كند؛ با ايمان است و پيكارگر با هماوردان ؛ خير خواه خدا و تلاوتگر آيات قرآن . لعنت خدا بر قاتل او عبدالله بن قطبه نبهانى !
سلام بر محمد، پسر عبدالله بن جعفر، كه شاهدى بر جايگاه پدرش و شهيدى در پى برادرش بود كه با بدن خويش حامى برادر گشت ، لعنت خدا بر قاتلش عامر بن نهلش تميمى !
سلام بر جعفر بن عقيل و لعنت خدا بر قاتل و تير افكن بر او بشر بن خوط همدانى !
سلام بر عبدالرحمن بن عقيل و لعنت خدا بر قاتل و تير افكن بر او عمر بن خالد جهنى !
سلام بر شهيد پسر شهيد، عبدالله پسر مسلم بن عقيل و لعنت خدا بر قاتل او عامر بن صعصعه ! (و گفته اند: قاتلش اسد بن مالك بوده است .)
سلام بر ابو عبدالله ، مسلم بن عقيل و لعنت خدا بر قاتل او و تير افكن بر او عمرو بن صبيح صيداوى !
سلام بر محمد بن ابى سعد بن عقيل و لعنت خدا بر قاتل او لقيط بن ناشر جهنى !
سلام بر سليمان ، غلام حسين بن على (عليه السلام ) و لعنت حق بر قاتل او سليمان بن عوف حضرمى !
سلام بر قارب ، غلام حسين بن على (عليه السلام )، و سلام بر منحج ، غلام حسين بن على (عليه السلام )

نامهاى شهداى اهل بيت و مدفن آنان
٢١٣ - شيخ مفيد گويد:
نام آنان كه از خاندان امام حسين (عليه السلام ) همراه آن حضرت در كربلا به شهادت رسيدند و هفده نفر بودندو حسين بن على (عليه السلام ) كه هجدهمين آنان بود، عبارت است از:
١ - عباس ٢ - عبدالله ٣ - جعفر ٤ - عثمان (پسران امير المومنين (عليه السلام ) كه مادرشان ام البنين بود) ٥ - عبدالله ٦ - ابوبكر (دو فرزند امير المومنين (عليه السلام ) كه مادرشان ليلى دختر مسعود بود) ٧ - على ٨ - عبدالله (دو پسر امام حسين (عليه السلام ) ٩- قاسم ١٠ - ابوبكر ١١ - عبدالله (پسران امام حسن (عليه السلام ) ١٢ - محمد ١٣ - عون (پسران عبدالله ، بن جعفر (عليه السلام ) ١٤ - عبدالله ١٥ - جعفر ١٦ - عبدالرحمن (پسران عقيل بن ابى طالب (عليه السلام ) ١٧ - محمد بن ابى سعيد بن عقيل . رحمت خدا بر همه آنان باد! اين هفده نفر، از بنى هاشم - كه رضوان الهى بر آنان باد! - برادران و برادر زادگان و عموزادگان امام حسين (عليه السلام ) بودند و همه آنان پايين پاى امام حسين (عليه السلام ) در قبرى كه براى همه حفر شد و آنجا قرار گرفتند، به خاك سپرده شده اند، جز عباس بن على (عليه السلام ) كه در محل شهادتش كنار راه غاضريه به دفن شد. قبر او آشكار است ولى از قبر برادران و خاندان وى كه نام برديم ، اثرى نيست .
زائر، كنار قبر حسين (عليه السلام ) آنان را زيارت مى كند و به زمينى كه پايين پاى امام (عليه السلام ) است ، بر آن شهيدان و بر على اكبر (عليه السلام ) در جمع آنان سلام مى دهد. گويند كه على اكبر از شهيدان ديگر نزديكتر به امام حسين (عليه السلام ) دفن شده است . امام اصحاب امام حسين (عليه السلام ) كه در كنار آن حضرت به شهادت رسيدند، اطراف آن حضرت مدفنند و ما به صورت تفصيلى و تحقيقى قبرهايى براى آنان نمى شناسيم ، جز آنكه شك نداريم كه حائر حسينى آنان را نيز در برگرفته است . رضوا خدا بر آنان باد! خدا از آنان خشنود باشد و در بهشت پر نعمت ، جايشان دهد!

فصل ششم : كيفيت شهادت آن حضرت (عليه السلام )
به ميدان رفتن امام (عليه السلام )
١ - خوارزمى گويد:
سپس برخاست و بر اسب خويش سوار شد و در مقابل آن گروه ايستاد. شمشيرش را در دست گرفته بود، از خود نااميد شده و آهنگ شهادت داشت ، در حالى كه مى فرمود:
من فرزند على نيك رفتارم ، از دودمان هاشم و آنگاه كه فخر كنم ، همين افتخار مرا بس .
جدم رسول خداست ، بهترين انسان از گذشتگان و ما چراغ فروزان خدا در زمينم .
مادرم فاطمه ، دختر پيامبر پاك است و عمويم را جعفر طيار گويند.
كتاب خدا در خاندان ما آشكارا نازل شده است و در خاندان ما از هدايت و وحى به نيكى ياد مى شود.
ماييم پيشوايان خدايى بر همه مردم و اين حقيقت را پنهان و آشكار، در ميان مردم باز مى گوييم .
ماييم سرپرستان حوض كوثر كه به دوستدارانمان جام مى دهيم و آن حوض ، كوثرى براى سيراب ساختن است .
در رستاخيز، دوستداران ما سعادتمندند و روز قيامت ، دشمنان ما زيان مى كنند.
سپس (آن گونه كه گفته اند) چنين خواند:
اين قوم كافر شدند و از دير باز از پاداش خدا كه پروردگار جن و انس است ، رويگردان بودند.
پيش از اين على (عليه السلام ) و فرزندش امام حسن نيكو رفتار (عليه السلام ) را به شهادت رساندند و اينك به جنگ حسين آمده اند.
پدرم پس از جدم بهترين انسانها بود. پس من فرزند دو بهترينم .
سلامى در تاريخ خود آورده است كه حسين (عليه السلام ) اين اشعار بى نظير را سروده است :
اگر دنيا ارزشمند به شمار آيد، سراى پاداش الهى والاتر و ارجمندتر است .
اگر پيكرها براى مرگ پديد آمده اند، پس كشته شدن انسان به شمشير در راه خدا برتر است .
اگر روزيها تقسيم شده و مقدر است ، پس كم آزى انسان در راه كسب ، زيباتر است .
اگر گرد آورى اموال براى و انهادن و رفتن است ، پس انسان چرا نسبت به اين واگذاشتنى بخل ورزد؟
خواهم رفت و مرگ براى جوانمرد، ننگ و عار نيست ، آنگاه كه رفتن و شهادتش در راه خدا باشد.
سپس آن حضرت مردم را به مبارزه طلبيد. پيوسته هر كس از چهره هاى سرشناس به او نزديك مى شد، از دم تيغ مى گذراند تا آنكه گروه عظيمى از آنان را به هلاكت رساند.

حمله اول
٢ - ابن شهر آشوب گويد:
سپس به جناح راست دشمن حمله كرد و گفت :
مرگ بهتر از ننگ است و ننگ بهتر از ورود به دوزخ است .
سپس به جناح چپ دشمن تاخت و گفت :
منم حسين بن على . از خاندان پدرم حمايت مى كنم .
سوگند خورده ام كه تسليم نشوم و براى من دين پيامبر جان مى دهم .
و همچنان مى جنگيد تا آنكه ١٩٥٠ نفر را بجز زخميان به هلاكت رساند. عمر سعد به گروه خود گفت : واى بر شما! مى دانيد كه با چه كسانى مى جنگيد؟... اين ، فرزند كشنده عرب است . از هر سو بر او حمله كنيد ١٨٠ نفر نيزه دار و ٤٠٠٠ نفر تير انداز به طرف حضرت حمله كردند. (٢)

هجوم به خيمه هاى امام حسين (عليه السلام )
٣ - خوارزمس گويد:
ميان او و خيمه گاه فاصله انداختند. بر سر آنان فرياد كشيد: واى بر شما اى پيروان آل سفيان ! اگر دين نداريد و از قيامت نمى ترسيد، پس در اين دنياى خود آزاده باشيد و اگر عرب هستيد - آن گونه كه مى پنداريد - به شرافت خانوادگى خود بر گرديد شمر ندا داد: اى حسين ! چه مى گويى ؟ فرمود: مى گويم اين منم كه با شما مى جنگم و شما با من مى جنگيد، زنان را گناهى نيست . سركشان و طغيانگران و جاهلان خود را تا من زنده ام ، از تعرض به خانواده ام باز داريد.
شمرگفت : باشد اى پسر فاطمه ! سپس شمر به همراهان خويش داد زد: از حريم خانواده اين مرد دور شويد و سراغ خودش برويد. به جانم سوگند كه هماورد بزرگوارى است ! مردم از هر سو به نبرد پرداختند. امام بر آنان مى تاخت و آنان بر امام حمله مى آوردند و او در همين حال آب مى طلبيد تا جرعه اى از آن بنوشد.
هر باز يك با اسب خويش به سوى فرات مى تاخت ، بر او حمله مى كردند و امام را از آب دور مى ساختند.

تسلط امام (عليه السلام ) بر آب
٤ - ابن شهر آشوب گويد:
ابو مخنف از جلودى روايت كرده است كه حسين (عليه السلام ) بر اعور سلمى بر عمرو بن حجاج كه با چهار هزار نفر مامور شريعه بودند حمله كرد و اسب را وارد كرد. چون اسب سر فرود آورد كه آب بنوشد، امام (عليه السلام ) فرمود: تو تشنه اى ، من هم تشنه ام . به خدا قسم آب نخواهم خورد تا تو آب بنوشد، امام (عليه السلام ) فرمود: تو تشنه اى ، من هم تشنه ام به خدا قسم آب نخواهم خورد تا تو بنوشى . اسب چون سخن امام حسين (عليه السلام ) را شنيد، سرش را بلند كرد و آب ننوشيد. گويا سخن امام را فهميد. حسين (عليه السلام ) فرمود: بنوش ، من هم خواهم نوشيد. حسين (عليه السلام ) دست دراز كرد و مشتى از آب برداشت .
سواره اى گفت : يا ابا عبدالله ! با نوشيدن آب لذت مى برى در حال كه به حريم تو تاختند. آبا را از دستش ريخت و بر آن گروه حمله كرد و آنان را كنار زد، اما خيمه سالم بود.
٥ - طبرى گويد:
هشام به نقل از عمرو بن شمر، از جابر جعفى روايت كرده است كه : امام حسين (عليه السلام ) تشنه شد و تشنگى اش شدت يافت . نزديك شد تا آب بنوشد، حصين بن نمير تيرى افكند كه بر دهان امام نشست . امام شروع كرد به گرفتن خون از دهانش و آن را به آسمان مى پاشيد. سپس خدا را حمد و ثنا گفت و دستان خود را جمع كرد و گفت : خداوندا! آنان را نابود كن و بر روى زمين كسى از آنان باقى نگذار.
هشام از پدرش محمد بن سائب ، از قاسم پسر اصبغ بن نباته ، از كسى كه شاهد امام حسين (عليه السلام ) در ميان لشكر بوده روايت كرده است كه : چون سپاه (عليه السلام ) شكست خورد، بر اسب سوار شد و به سمت فرات رفت . مردى از بنى ابان بن دارم گفت : واى بر شما! ميان او و آب فاصله بيندازيد تا پيروانش به سوى او نيايند. گويند: بر اسب خويش زد و تاخت . مردم هم در پى او آمدند و بين امام و فرات فاصله افكندند. امام (عليه السلام ) فرمود: خداوندا! تشنه اش گردان .
در حالى كه آن مرد، تيرى از تيردان خود جدا مى كرد، آن را بر دهان امام حسين (عليه السلام ) زد. امام ، تير را بيرون آورد، آنگاه مشتهاى خود را گرفت و پر از خون شد. امام حسين (عليه السلام ) گفت : خدايا! به درگاهت شكايت مى كنم از آنچه با پسر دختر پيامبرت مى كنند.
گويد: به خدا سوگند چيزى نگذشت مگر آنكه خداوند، عطش را در جان آن مرد ريخت ؛ هر چه مى نوشيد سيراب نمى شد.

اصابت تير بر پيشانى امام (عليه السلام )
٦ - ابن اعثم گويد:
سپس مردى از آنان به نام ابو جنوب جعفى تيرى افكند كه بر پيشانى امام فرود آمد.
حسين (عليه السلام ) تير را در آورد و كنار انداخت . خونها بر صورت و محاسن حضرت جارى شد.
حسين (عليه السلام ) گفت : خدايا! مى بينى كه از دست اين بندگان نافرمان و طغيانگر تو در چه حالى هستم . خدايا! نابود و ريشه كنشان كن و روى زمين احدى از آنان باقى نگذار و هرگز آنان را نيامرز.
گويد: سپس همچون شيرى خشمگين بر آنان حمله كرد. به هر يك مى رسيد، شمشيرى حواله اش مى كرد و او را بر زمين مى انداخت . تيرها از هر سو مى آمد و حضرت با سينه اش از تيرها استقبال مى كرد، در حالى كه مى گفت : اى امت بد! با امت و عترت محمد (صلى الله عليه وآله ) چه بد رفتار كرديد! آگاه باشيد كه پس از كشتن من ، كشتن هر يك از بندگان خدا برايتان آسان خواهد بود. به خدا سوگند! اميد آن دارم كه خداوند با خوارى شما مرا كرامت بخشد و از جايى كه نفهميد، انتقام مرا از شما بگيرد.
حصين بن نمير فرياد زد: اى پسر فاطمه ! خدا چگونه از اما انتقام مى گيرد؟
فرمود: قدرت شما را به جان خودتان مى افكند و اين گونه خونهايتان را مى ريزد؛ سپس عذابى دردناك بر شما فرو مى ريزد.
٧ - طبرى گويد:
ابومخنف از صقعب بن زهير از حميد بن مسلم نقل مى كند:
امام حسين عليه السلام جبه اى از خز داشت ، عمامه بر سر نهاده بود و خضاب بر موهاى خويش زده بود و شنيدم پيش از كشته شدن ، در حالى كه بر روى دو پا مثل سواره اى شجاع مى جنگيد و مواظب تير اندازان بود و در پى فرصت براى حمله بود، بر سپاه حمله كرد، در حالى كه مى گفت : آيا به كشتن من يكديگر را تحريك مى كنيد؟ پس از من هرگز بنده اى خدا را نمى كشيد كه به اندازه كشتنم خشم خدا را بر انگيزد. به خدا قسم اميدوارم با خوارى شما خدا به من كرامت بخشد، سپس از آنجا كه نفهميد، انتقام مرا از شما بگيرد. به خدا قسم اگر مرا بكشيد، خداوند نيرويتان را در ميان خودتان خواهد افكند و خونهايتان را خواهد ريخت . سپس هرگز از شما راضى نخواهد شد تا آنكه عذابى دردناك برايتان دهد.

عريان ساختن جسم مطهر امام عليه السلام
٨ - سيد بن طاووس گويد:
راوى گفته است ، امام حسين عليه السلام فرمود: جامه اى برايم بياوريد كه كسى در آن رغبتى نكند تا آن را زير جامه هايم بپوشم تا مرا عريان نكنند. شلوارى كوچك (٢) آوردند. فرمود: نه ، اين جامه ذليلان است . پيراهن كهنه اى گرفت ، آن را از چند جا پاره كرد و زير لباسهايش پوشيد. چون به شهادت رسيد، آن را هم از بدنش در آوردند. سپس شلوارى از برد يمانى در خواست كرد، آن را پاره كرد و پوشيد. از اين رو پاره كرد كه از پيكرش بيرون نياورند. چون شهيد شد، بحر بن كعب ملعون آن را در آورد و حسين عليه السلام را عريان گذاشت . از آن پس دستان بحر بن كعب در تابستان مثل دو تكه چوب خشك ، خشك مى شد و در زمستان بحر بن كعب در تابستان مثل دو تكه چوب خشك ، مى شد و در زمستان مرطوب مى گشت و چرك و خون از آن ترشح مى كرد تا آنكه خداى متعال او را هلاك كرد. (٣) چون حسين بن على عليه السلام احساس كرد كه شهيد خواهد شد، فرمود: جامه اى براى من بياوريد تاكسى در آن رغبت نكند؛ آن را زير لباسهايم بپوشم تا عريانم نكنند. گفتند: شلوارك ، فرمود: آن لباس اهل ذلت است . جامه اى ديگر گرفت و آن را پاره كرد و از زير جامه اش پوشيد. چون كشته شد، عريانش كردند. صلوات و رضوان خدا بر او باد!
١٠ - ابن شهر آشوب گفته است :
سپس فرمود: جامه اى برايم آوريد كه كسى رغبتى در آن نكند تا زير جامه هايم بپوشم كه عريانم نكنند، چرا كه من كشته مى شوم و غارت مى گردم . شلواركى آوردند. آن را نپوشيد و گفت : اين جامه اهل ذلت است . سپس ‍ چيزى آوردند گشادتر از آن و كوتاهتر از شلوار و بلندتر از شلوارك . آن را پوشيد. سپس با زنان خداحافظى كرد.

وداع امام حسين عليه السلام
١١ - علامه مجلسى گفته است :
در بعضى كتابها آمده است كه امام حسين عليه السلام چون به هفتاد و دو شهيد از اهل بيت خويش نگاه كرد، رو به خيمه آمد و صدا زد: اى سكينه ! اى فاطمه !
اى زينب ! اى ام كلثوم ! خداحافظ! سكينه صدا زد: پدر! آماده مرگ شده اى ؟ فرمود: چگونه آماده نشود كسى كه يارى و ياورى ندارد؟ گفت : پدر جان ! ما را به حرم جدمان برگردان . فرمود: هيهات ! اگر مرغ (قطا را مى گذاشتند، مى خوابيد. زنان صيحه كشيدند. امام حسين عليه السلام آنان را ساكت كرد و بر آن قوم حمله كرد.
١٢ - قندوزى گفته است :
حسين - كه رضوان خدا بر او باد! - مى گفت : خدايا تو بر اين گروه نفرين شده كه تصميم گرفته اند از نسل پيامبر صلى الله عليه و آله كسى را باقى نگذارند؛ و بشدت مى گريست و چنين مى خواند:
خدايا! تنهايم مگذار. اينان فسق و انكار را آشكار كردند.
ما را ميان خودشان مثل بردگان ساخته اند و در كارهايشان يزيد را راضى مى كنند امام برادرم به شهادت رسيد، در حالى كه با صلابت و استوار و تنها بود، و تو اى خداى مجيد در كمين هستى .
سپس صدا زد: اى ام كلثوم ، سكينه ، رقيه ، عاتكه ، زينب از خاندان من ، خداحافظ! چون صداى او را شنيدند، صدايشان را به گريه بلند كردند. حضرت ، دخترش سكينه را به سينه اش چسباند، بين دو چشم او را بوسيد، اشكهاى او را پاك كرد. سكينه را بسيار دوست مى داشت . به آرام كردند او پرداخت ، در حالى كه مى گفت :
اى سكينه ! بدان كه پس از من گريه ات بسيار خواهد بود.
تا جان در بدن دارم با اشكهايت دلم را مسوزان .
اگر كشته شوم اى بهترين بانوان ! تو شايسته ترين فرد براى اشك ريختنى .
١٣ - اسفراينى گفته است :
امام حسين عليه السلام خواست از زنان خداحافظى كند، در حالى كه نااميد از زندگى بود و گريان .
خواهرش زينب او را ديد و گفت : چشمت گريان مباد! فرمود: چگونه نگريم كه بزودى شما را ميان دشمنان به عنوان اسيرى خواهند برد. صدا زد: ام كلثوم ، رقيه ، عاتكه ، سكينه ، خداحافظ! ام كلثوم گفت : برادر جان ! آيا تسليم مرگ شده اى ؟ فرمود: چگونه تسليم نشوم كه جانم در ميان ديگران است ! چون سكينه اين سخن را شنيد، صدايش به گريه و شيون برخاست . آنگاه بود كه امام حسين عليه السلام گريست و خطاب به دخترش فرمود: سكينه ... (تا آخر آن اشعار)
١٤ - سپس اين ابيات را افزود:
گريه كن و بگو: اى كشته اى كه كنار شط فرات ، لب تشنه جان داد.
گريه كن و بگود: ستونم شكست پس از آنكه آن ستون ، ستونها را مى لرزاند.
آرزو داشتم كه همواره تحت رعايت و محبت او به سر برم .
سكينه جانم ! زودتر بيا نزديك تا با تو آخرين وداع را انجام دهم .
تو را نسبت به كودك خردسال و به خانواده و يتيمان و همسايگان سفارش ‍ مى كنم .
آنگاه كه كشته شدم ، معجز و گريبان چاك نده و ناله هاى ذليلانه سر مده .
سكينه جان ! بر تقدير الهى صبر كن ؛ ما خاندان صبر و احسانيم .
من به پدر و جد و برادارنم اقتدا كرده ام كه فرزندان طاغيان ، حقوق آنان را غصب كردند.

سيب بهشتى
١٥ - فتال نيشابورى گفته است :
ام سلمه گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله نزد من بود. جبرئيل نازل شد. آن دو با هم گفتگو مى كردند كه حسين بن على عليه السلام در زد. رفتم تا در را باز كنم .
ديدم حسين عليه السلام هم با اوست . هر دو وارد شدند.
چون چشمشان به جدشان پيامبر خدا افتاد، جبرئيل در نظرشان مانند دحيله كلبى آمد. دور او مى چرخيدند. جبرئيل عليه السلام گفت : يا رسول الله ! دو كودك را نمى بينى كه چه مى كنند؟ فرمود: تو را همچون دحيه كلبى ديده اند. او زياد سراغ اين دو مى آيد و هرگاه مى آيد هديه اى برايشان مى آورد. جبرئيل شروع كرد به اشاره كردن با دستش ، مثل كسى كه چيزى را مى گيرد. ناگهان در دستش يك سيب و گلابى و انار بود. آنها را به امام حسن عليه السلام داد، همان گونه با دستش اشاره كرد و به حسين عليه السلام هم داد. هر دو خوشحال و خندان شدند. نزد جدشان شتافتند. پيامبر، سيب و انار و گلابى را گرفت و بوييد، سپس آنها را همان طور به هر يك از آن دو داد و فرمود: با آنچه داريد نزد مادرتان برويد و اگر ابتدا پيش پدرتان برويد بهتر است . آن دو طبق دستور پيامبر خدا رفتند و چيزى از آنها را نخوردند تا پيامبر نزدشان برود. سيب و ميوه هاى ديگربه همان حال بود. فرمود: يا على ! چرا از ميوه نخوردى و به همسر و فرزندانت ندادى و ماجرا را فرمود. پس پيامبر و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام از آن خوردند و به ام سلمه هم دادند. انار و گلابى و سيب به همان حالى باقى بود و هر چه از آن خورده مى شد باز به حالت اول بر مى گشت تا آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفت . امام حسين عليه السلام گويد: در دوران فاطمه عليهاالسلام هم تغيير و كاهشى در آنها پيش نيامد.
چون فاطمه عليهاالسلام شهيد شد، گلابى هم ناپديد شد و سيب به همان حالت نزد امام حسن عليه السلام باقى بود كه تا آنكه مسموم و شهيد شد. سيب باقى بود تا وقتى كه در محاصره و بى آبى قرار گرفتم .
هرگاه تشنه مى شدم آن را كه مى بوييدم ، شدت عطشم فرو مى نشست . چون تشنگى ام افزون شد، بر آن دندان زدم و ديگر يقين به مرگ داشتم .
امام سجاد عليه السلام گويد: اين سخنان را ساعتى پيش از شهادتش از آن حضرت شنيدم . چون به شهادت رسيد، بوى آن سيب از قلتگاهش مى آمد. در پى آن سيب بودند و اثرى از آن ديده نشد، ولى بوى سيب پس از حسين عليه السلام هم باقى ماند: قبر او را زيارت كردم ، ديدم بوى آن سيب از قبر او به مشام مى رسد. پس هر كس از شيعيان ما كه زائران قبر او باشند بخواهند آن بو را استشمام كنند، هنگام سحر دنبال آن روند. اگر مخلص ‍ باشند، آن را خواهند يافت .
١٦ - ابن حمزه گويد:
از ابى محيص روايت است كه گويدن در كربلا با عمر سعد ملعون بودم . چون عطش بر حسين عليه السلام روى آورد، آن سيب را از درون جامه خويش در آورد و بوييد و دوباره به جايش گذاشت . چون شهيد شد، گشتم ولى آن را نيافتم ، ولى صدايى شنيدم از سوى مردانى كه آنان را مى ديدم ولى نمى توانستم به آنان برسم كه :
فرشتگان هنگام طلوع سپيده و بر آمدن روز، كنار قبر آن حضرت از بوى آن لذت مى برند.

حمله دوم
١٧ - سيد بن طاووس گويد:
بعضى از راويان گفته اند: هرگز هيچ مغلوبى را كه فرزندان ، خاندان و يارانش ‍ كشته شده باشند، قويدلتر از او نديده ام . هرگاه مردان به او حمله ور مى شدند، او با شمشيرش بر آنان حمله مى كرد و آنان همچون فرار گله بزها از حمله گرگ ، از برابر او مى گريختند. سپس به جايگاه خود بر مى گشت ، در حالى كه مى گفت : لا حول ولا قوه الا بالله العلى العظيم .
١٨ - خوارزمى گويد:
سپس به نبرد پرداخت تا آنكه هفتاد تا آنكه هفتاد و دو زخم بر پيكرش ‍ نشست . ايستاد تا بياسايد، در حالى كه از پيكار، ناتوان شده بود. در حالى كه ايستاده بود، سنگى آمد و به پيشانى او خورد و خونها از پيشانى اش جارى گشت . جامه بر گرفت تا خون از پيشانى اش پاك كند كه تير سه شعبه زهرآگينى آمد و در قلب آن حضرت نشست . حسين عليه السلام فرمود: بسم الله و بالله و على مله رسول الله . سر به آسمان گرفت و گفت : خداوندا! تو مى دانى كه اينان كسى را مى كشند كه در روى زمينت جز او پسر پيغمبرى نيست . سپس تير را گرفت و از پشت بيرون كشيدو خون همچون ناودان جارى شد.
دست خود را روى زخم گذاشت . چون مشتش پر از خون شد، به طرف آسمان پاشيد و از آن خون يك قطره هم به زمين برنگشت . سرخى آسمان پيش از آن نبود تا آنكه حسين عليه السلام خون خويش را به آسمان پاشيد. سپس دوباره دست روى زخم گذاشت . چون پر از خون ، خون شد، آن را به سر و صورت خود كشيد و گفت : به خدا سوگند اين گونه خون آلود خواهم بود تا جدم محمد صلى الله عليه و آله را ديدار كنم و بگويم : يا رسول الله ! فلانى و فلانى مرا كشتند.

عبدالله بن حسن عليه السلام
١٩ - شيخ مفيد گفته است :
سپس عبداللت ، پسر امام حسن مجتبى عليه السلام كه نوجوانى نا بالغ بود، از پيش زنان بيرون آمد و آمد تا كنار عمويش عليه السلام ايستاد. زينب ، دختر على عليه السلام خود را به او رساند تا او را نگه دارد.
حسين عليه السلام به خواهرش فرمود: خواهرم او را نگهدار! عبدالله نپذيرفت و بشدت مقاومت كرد و گفت : به خدا از عمويم خدا نمى شوم ! ابجر بن كعب به طرف به طرف امام حسين عليه السلام حمله كرد. آن نوجوان گفت : اى پاك زاده ! عمويم را مى كشى ؟ ابجر با شمشير بر دست آن نوجوان زد و دستش جدا گرديد و از پوست آويزان شد. عبدالله صدا زد: اى مادر! حسين عليه السلام او را در آغوش كشيد و فرمود: برادر زاده ! بر آنچه پيش آمد صبر كن و اميد خير از سوى خدا داشته باش . خداوند تو را به پدران شايسته ات ملحق مى كند.
٢٠ - سيد بن طاووس گويد:
حرمله ملعون تيرى افكند و او را در دامن عمويش حسين عليه السلام به شهادت رساند. (٢)
٢١ - شيخ مفيد گفته است :
سپس امام حسين عليه السلام دست خود را به آستان الهى بلند كرد و گفت : خداوندا! اگر آنان را تا مدت معينى بهره مند خواهى كرد، پس آنان را دچار تفرقه و تشتت ساز. واليان را هرگز از آنان خشنود مكن . آنان دعوتمان كردند تا يارى مان كنند، سپس تجاوز كرده و ما را كشتند. سپاه دشمن از چپ و راست به باقيمانده ياران حسين عليه السلام حمله ور شدند و همه را كشتند و جز سه يا چهار نفر كسى باقى نماند. (٣)

امام حسين عليه السلام و مسلم بن رباح
٢٢ - ابن عساكر، با سند خويش از مسلم بن رباح ، غلام حضرت على عليه السلام نقل كرده است كه :
من با حسين عليه السلام در روز شهادت بودم . تيرى به صورت آن حضرت خورد. به من فرمود: اى مسلم ! دستانت را به خون نزديك كن . چنان كردم . چون كردم .
چنان كردم . چون دو دستم پر از خون شد، فرمود: آن را در دستانم بريز و چنان كردم . آن حضرت خونها را به آسمان پاشيد و فرود: خدايا! خونخواه خون پسر دختر پيامبرت باش .
مسلم گويد: حتى يك قطره هم از آنان خون به زمين بازنگشت .

هجوم بر امام عليه السلام
٢٣ - خوارزمى گويد:
سپس آن حضرت از جنگ ناتوان شد و سر جاى خود ايستاد. هر يك از مردم كه به طرف او مى آمد (و او را در آن حال مى ديد) بر مى گشت و خوش ‍ نداشت كه دستش كه دستش به خون او آغشته شود و تا آنكه مردى از طايفه كنده به نام مالك بن نسر آمد و با شمشير بر سر مبارك او زد. حضرت خودى بر سر داشت . شمشير، آن خود را شكافت و سرش پر از خون شد. حسين عليه السلام به وى گفت : هرگز مباد كه با دست راستت آب و غذا بخورى ! خدا تو را با ستمگران محشور كند!
كلاهخود را كنار انداخت و كلاهى پوشيد و پارچه اى روى آن بست .
٢٤ - خوارزمى گويد:
سپس شمر فرياد زد: درباره او منتظر چه هستيد؟ تيرها، نيزه ها و شمشيرها از هر سو آن حضرت را در ميان گرفت . مردى به نام رعه بن شريك ، ضربت سختى بر حضرت زد. سنان بن انس هم تيرى بر گلوى حضرت زد. صالح بن وهب نيز با نيزه ، ضربت محكمى بر تهيگاه امام وارد كرد. حسين عليه السلام با گونه راست از روى اسب خود بر زمين افتاد. سپس برخاست و نشست و تير از از گلويش بيرون كشيد. آنگاه عمر سعد نزديك حسين عليه السلام آمد تا او را بنگرد.

بيرون آمدن زينب عليهاالسلام از خيمه
٢٥ - سيد بن طاووس گويد:
راوى گويد: زينب از در خيمه بيرون آمد، در حالى كه صدا مى زد: واى برارم ! واى سرورم ! واى خاندانم ! كاش آسمان بر زمين فرود مى آمد! كاش ‍ كوهها از هم متلاشى مى شدند.
شمر فرياد زد: درباره اين مرد منتظر چه هستيد؟ از هر طرف بر امام حسين عليه السلام حمله ور شدند. زرعه بن شريك ، ضربتى بر كتف او زد. امام هم ضربتى بر او وارد كرد و او را نقش زمين ساخت . مرد ديگرى با شمشير بر گردن مقدس او ضربت زد كه حضرت با صورت به زمين غلتيد و ديگر ناتوان شده بود. روى زانوها نشست . سنان بن انس نيزه اى بر گلوگاهش زد. نيزه رابيرون كشيد و دوباره بر سينه آن حضرت زد. سنان دوباره تيرى در كمان نهاد و بر حنجره حضرت زد.
امام عليه السلام افتاد. دوباره نشست و تير را از گلو بيرون كشيد. دو دست خود را كنار هم زير گلو گرفت .
چون پر از خون شد، سر و صورت خويش را به خون رنگين كرد، در حالى كه مى فرمود: (خدا را اين گونه آغشته به خونم ديدار خواهم كرد، در حالى كه حق مرا غصب كرده اند.
----------------------------------------
پاورقى ها:
٣٤٠- ظهر الفساد فى البر و البحر (سوره روم ، آيه ٤١).
٣٤١- الفتوح ، ج ٣، ص ٣٢٤ (و منابع متعدد ديگر). ٢. ارشاد، ص ٢٥٠.
۱۲
دعاى امام عليه السلام در واپسين لحظات زندگى دعاى امام عليه السلام در واپسين لحظات زندگى
٢٦ - شيخ طوسى روايت كرده است :
آن حضرت گفت : (خدايا! اى بلند مرتبه ! اى بزر شوكت ! اى سخت انتقام گيرنده ! اى بى نياز از آفريده ها! اى گسترده كبرياء! اى كه به هر چيز كه بخواهى توانايى ! رحمتت نزديك ، وعده ات راست ، نعمتت فراوان ، آزمايشت نيكوست . آنگاه كه بخوانندت نزديكى ، به آنچه آفريده اى احاطه دارى ، توبه كنندگان را مى پذيرى ، اگر يادت كنند ياد مى كنى . تو را از روى نياز مى خوانم و با تهيدستى به درگاهت مشتاقم و خائفانه به آستانه روى مى آورم و با اندوه ، به درگاهت مى گريم و از روى ناتوانى از تو يارى مى خواهم و بسنده كنان بر تو تكيه مى كنم . بين ما و اين گروه داورى كن .
اينان ما را فريب دادند و يارى مان نكردند. با ما از در نيرنگ در آمدند و ما را كشتند. ما عترت پيامبر تو و فرزندان حبيب تو محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله هستيم ؛ آنكه او را به رسالت برگزيدى و او را امين وحى خويش قرار دادى . پس براى ما از كارمان گشايش و رهايش قرار بده ، به رحمت خودت ، اى مهربانترين مهربانان .

فاجعه بزرگ
٢٧ - سيد بن طاوس گويد:
هلال بن نافع گويد: من با اصحاب عمر سعد ايستاده بودم كه فرياد گرى صدا زد: اى امير! مژده بده اين شمر است كه حسين عليه السلام را كشت . من از ميان دو صف بيرون آمده ، كنار حسين عليه السلام آمدم ، در حالى كه جان مى داد. به خدا سوگند هرگز مغلوب به خون آغشته اى زيباتر و روشن چهره تر از او نديده ام .
فروغ رخسارش و شكوه هيبتش مرا از انديشيدن درباره شهادتش باز داشت . در آن حالت آب خواست . شنيدم مردى مى گفت : هرگز آب نخواهى نوشيد تا به دوزخ در آيى و از چركابه هاى آن بنوشى ! شنيدم كه آن حضرت مى گفت : من به دوزخ نخواهم رفت و از چركابه هاى دوزخ نخواهم نوشيد. من بر جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد مى شوم و در خانه او در جايگاه صدق و راستى و در جوار پروردگار توانا ساكن مى شوم و از آب خوشگوارى كه هرگز بدبو نمى شود خواهم نوشيد. به جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله از دست شما و كارى كه با من كرديد، شكايت خواهم كرد.
گويد: هم خشمگين شدند، آنچنان كه گويى خداوند در دل هيچ يك از آنان هيچ رحمى قرار نداد است . سر آن حضرت را در حالى كه با آنان مشغول گفتگو بود از پيكرش بريدند و من از بى رحمى آنان بسيار تعجب كردم و گفتم : به خدا قسم كه هرگز با شما همراه و همكارى نخواهم شد.
٢٨ - محمد بن سعد گويد:
مدتى دراز از روز درنگ كردم و مردم نسبت به او وقت گذارنى مى كردند و خوش نداشتند كه عليه او اقدام كنند. شمر بن ذى الجوشن بر آنان فرياد كشيدن مادرتان به عزايتان بنشيند! منتظر چه هستيد؟ كار او را بسيازيد. نخستين كسى كه سراغ آن حضرت رفت زرعه بن شريك تميمى بود كه بر كتف چپ او ضربه اى زد. حصين هم بر شانه او زد و حضرت را بر زمين افكند. سنان بن انس بر گلوگاهش ضربه اى زد. آنگاه نيز بر آورد و بر سينه او زد و حسين عليه السلام فرو افتاد. آنگاه فرود آمد تا سر آن حضرت را جدا كند. همراه او خولى بن يزيد نيز فرود آمد؛ سر او را جدا كرد و نزد عبيدالله بن زياد برد. (٢)
٢٩ - طبرى گويد:
عمر سعد نزديك حسين عليه السلام آمد. زينب عليهاالسلام به او گفت : اى پسر سعد! آيا ابا عبدالله را مى كشند و تو به او نگاه مى كنى ؟ گويد: گويا اشكهاى عمر سعد را مى بينم كه بر صورت و محاسنتش جارى است . آنگاه عمر سعد روى خود را از زينب برگرداند...
زمانى طولانى از روز گذاشت كه اگر مردم مى خواستند آن حضرت را بكشند، چنان مى كردند ولى گويا از يكديگر پروا داشتند و هر گروه دوست داشتند كه ديگران كار حضرت را به پايان برسانند. شمر در ميان مردم ندا داد: واى بر شما! منتظر چه هستيد؟ او را بكشيد. مادرانتان به عزايتان بنشينند! از هر طرف بر او حمله كردند. زرعه بن شريك ضربتى بر كتف (كف ) چپ او زد، ضربتى نيز به شانه اش ، سپس برگشتند، در حالى كه امام مى نشست و بر مى خاست . در آن حال سنان بر او حمله كرد و نيزه اى بر حضرت زد و او افتاد. آنگاه به خولى گفت : سرش را جدا كن .
خواست چنان كند ولى لرزيد و نتوانست . سنان به او گفت : دستانت شكسته باد! آنگاه خودش فرود آمد و امام را سر بريد و سرش را جدا كرد و نزد خولى بن يزيد آوردند، در حالى كه پيش از سر بريدن ، با شمشيرها ضربت خورده بود. (٣)

قاتل تبهكار
٣٠ - ابن شهر آشوب گويد:
عمر سعد نزديك آمد و گفت : سرش را جدا كنيد. نصر بن خرشه جلو آمد. همچنان با شمشيرش بر آن حضرت مى زد. عمر سعد خشمگين شد و به خولى گفت : فرود آى و سرش را جدا كن . فرود آمد و سر مطهر حضرت را جدا كرد.
٣١ - دينورى گويد:
سنان بر آن حضرت حمله كرد و نيزه اى بر وى زد. حضرت افتاد. خولى فرود آمد تا سر او را جدا كند، دستانش لرزيد. برادرش شبل بن يزيد فرود آمد و سر او را جدا كرد و نزد برادرش حولى (٢) آورد.
٣٢ - بلاذرى گويد:
در آن حال ، سنان بن انس بر او حمله كرد و با نيزه بر او ضربتى زد و او افتاد. به خولى گفت : سرش را جدا كن . خولى خواست چنان كند، ناتوان شد و لرزيد.
سنان به او گفت : دست و بازويت شكسته باد! خودش فرود آمد و سر او را جدا كرد و نزد خولى آورد.
در نقل ديگرى است كه خولى به اذن سنان سر او را جدا كرد.
٣٣ - خوارزمى گويد:
در آن حال سنان بر او حمله كرد و نيزه اى زد و او را به خاك افكند و به خولى گفت : سرش را جدا كن . او نتوانست و دستانش لرزيد. سنان به او گفت : دست و بازويت شكسته باد! نصر بن خرشه يا شمر (كه پيسى داشت ) فرود آمد و با پايش بر او زد و به پشت افكند. آنگاه محاسن او را گرفت . حسين عليه السلام به او فرمود: تو همان سگ لك و پيس دارى كه در خواب ديدم ؟ شمر گفت : اى پسر فاطمه ! مرا به سگها تشبيه مى كنى ؟ آنگاه با شمشيرش بر گلوگاه حسين عليه السلام مى زد و اين گونه مى خواند:
امروز تو را مى كشم و يقين دارم و هيچ مجالى براى پرده پوشسى نيست كه پدرت بهترين سخنور بود.
ابوالحسن احمد بن على عاصمى با سند خويش نقل كرده است از عمرو بن حسن كه گويد: با حسين عليه السلام در نهر كربلا بوديم . آن حضرت به شمر نگاه كرد و فرمود: الله اكبر! الله اكبر! خداو رسولش راست گفته اند. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: گويا سگ لك و پيس دار را مى بينمكه خون خاندان مرا مى ليسد. عمر سعد خشمگين شد و به آنكه سمت راست او بود گفت : واى بر تو! فرود آى و حسين را راحت كن . گفته اند كه خولى بود. فرود آمد و سرش را جدا ساخت .
گفته اند: او شمر بود.
نقل شده كه شمر و سنان در آخرين رمقهاى امام حسين عليه السلام كه از تشنگى زبانش را بيرون آورده بود. نزد حسين عليه السلام آمدند. شمر لگدى بر آن حضرت زد و گفت : اى پسر ابوتراب ! آيا تو نمى گفتى كه پدرت كنار حوض كوثر، هر كه را بخواهد سيراب مى كند؟ پس صبر كن تا از دست او آب بنوشى .
آنگاه به سنان گفت : سرش را از پشت جدا كن . گفت : به خدا چننى نمى كنم كه جدش محمد، خصم من گردد. شمر از او عصبانى شد. خودش روى سينه حسين عليه السلام نشست و محاسن حضرت را گرفت و خواست او را بكشد. حسين عليه السلام خنديد و گفت : آيا مرا مى كشى ؟ آيا نمى دانى من كيستم ؟ گفت : تو را خوب مى شناسم . مادرت فاطمه زهرا و پدرت على مرتضى و جدت محمد مصطفى و كين خواهت خداى على اعلاست . تو را مى كشم و باكى ندارم . با شمشير دوازده ضربت به حضرت زد. سپس سر او را جدا كرد. آنگاه اسود بن حنظله آمد و شمشير او را برداشت . جعونه حضر مى آمد و پيراهن حضرت را برداشت و پوشيد و در نتيجه ، پيس شد و موهايش ريخت .
٣٤ - ابن نما گويد:
چون زخمهاى حضرت افزون گشت و حركتى در او نماند، شمر دستور داد تا او را تير باران كنند. عمر سعد هم ندا داد: منتظر چه هستيد؟ و به سنان دستور داد سرش را جدا كند. سنان فرود آمد، در حالى كه به سوى آن حضرت مى رفت و مى گفت : پيش تو مى آيم و مى دانم كه تو سرور گروه و از نظر پدر و مادر، بهترين مردمى . سر او را جدا كرد و نزد عمر سعد برد. او هم گرفت و سر را از گردن اسبش آويخت .
٣٥ - شيخ مفيد گويد:
شمر فرود آمد و سر او را بريد و سرش را نزد خولى برد. او هم گفت : نزد امير، عمر سعد ببر.
٣٦ - سبط بن جوزى گويد:
در قاتل او اختلاف كرده اند. يك قول آن است كه قاتلش سنان است (گفته هشام بن محمد).
قول ديگر آنكه حصين بن نمير است كه ابتدا به او تير زد، سپس فرود آمد و سرش را جدا كرد و سر را از گردن اسبش آويخت تا بدين وسيله نزد ابن زياد، تقرب جويد. مهاجر بن اوس ، كثير بن عبدالله و شمر بن ذى الجوشن را هم گفته اند، ولى درست تر آن است كه قاتلش سنان بود با مشاركت شمر.(١)

دفاع اسب از آن حضرت
٣٧ - ابن شهر آشوب به نقل از ابى مخنف گويد:
حسين عليه السلام بر زمين افتاد اسبش از او دفاع مى كرد و بر سواران دشمن مى جهيد و آنان را از زين بر زمين افكند و لگد كوب مى كرد. چهل نفر از دشمن را كشت ، سپس خود را به خون حسين عليه السلام آغشته كرد و به طرف خيمه امام روان شد، در حالى كه با صداى بلند شيهه مى كشيد و سم بر زمين مى كوبيد.
٣٨ - طبرى از ابى مخنف نقل كرده است كه :
وقتى حسين عليه السلام كشته شد، ٣٣، ضربه نيزه و ٣٤ ضربت شمشير بر بدنش يافت شد.
٣٩ - ابن شهر آشوب از قول امام باقر عليه السلام روايت مى كند كه :
حضرت ، سيصد و بيست و چند ضربه نيزه با شمشير و تير بر بدن داشت . نيز ٣٦٠ جراحت هم روايت شده است . نيز ٣٣ ضربت ، غير از تيرها. نيز ١٩٠٠ زخم هم گفته اند. تيرها در زره حضرت مثل تيرها در پشت خارپشت بود و گفته اند: همه آن تيرها در جلو بدن بود.
٤٠ - طبرى شيعى گفته است :
امام صادق عليه السلام فرمودن حسين عليه السلام را چنان يافتند كه ٣٣ ضربت نيزه و ٤٤ ضربت شمشير خورده بود و در جبه آن حضرت بيش از ١١٠ پارگى يافتند كه اثر ضربت نيزه و تير بود و ١٢٠ هم روايت شده است .

فصل هفتم : دفن آن حضرت و يارانش
١ - شيخ مفيد گفته است :
چون عمر سعد كوچيد، گروهى از بنى اسد كه در غاضريه ساكن بودند، نزد جسد امام حسين عليه السلام و اصحاب او آمدند و بر آنان نماز خواندند و حسين عليه السلام را در جايى كه اكنون قبر اوست به خاك سپردند، پسرش ‍ على اكبر را پايين پاى او دفن كردند و براى شهداى ديگر از اهل بيت و يارانش كه با او شهيد شده بودند، جايى نزديك پاى حضرت قبر كندند و همه را يكجا به خاك سپردند. عباس بن على عليه السلام را نيز همان جا كه شهيد شده بود، سر راه غاضريه كه اكنون قبر اوست به خاك سپردند.
٢ - ابن نما گويد:
چون مردم از كربلا برگشتند، گروهى از بنى اسد كه در غاضريه سكونت داشتند آمدند و بر آن اجساد پاك نماز خواندند و در آن تربت اطهر دفنشان كردند.
٣ - محدث قمى گويد:
حر بن يزيد در همان جا كه كشته شد دفن شد. خويشاوندانش او را به خاك سپردند. بنى اسد بر قبايل عرب افتخار مى كردند كه : ما بر حسين عليه السلام نماز خوانديم و او و يارانش را به خاك سپرديم .
٤ - ابن شهر آشوب گويد:
اجساد آنان را مردم غاضريه از بنى اسد، يك روز پس از شهادتش در تف به خاك سپردند.
براى بيشتر آنان قبرهايى مى يافتند و پرندگان سفيدى را آنجا مى ديدند.
٥ - محمد بن سعد گويد:
زهير بن قين با امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد. همسرش به غلامشان به نام شجره گفت : برو و مولاى حضرت را دفن كن . گويد: آمدم و حسين عليه السلام را ديدم كه بر روى خاك افتاده است .
گفتم : آيا من صاحب خودم را كفن كنم و حسين را رها كنم ؟ حسين را كفن كردم و برگشتم و به همسر زهير گفتم : گفت : آفرين ! كفن ديگرى داد و گفت : برو صاحب را كفن كن و چنان كردم .

امام سجاد عليه السلام و دفن امام عليه السلام
٦ - محدث قمى گويد:
در جاى خود ثابت است كه امام معصوم را جز معصوم به خاك نمى سپارد، امام را جز امام غسل نمى دهد و اگر امامى در مشرق فوت كند و وصى او در مغرب باشد، خدا بين آن دو را جمع مى كند.
٧ - مجلسى گويد:
از برخى راويان نقل شده كه نزد امام رضا عليه السلام بودم . على بن ابى حمزه و ابن سراج و ابن مكاره وارد شدند. پس از سخنانى كه ميان آنان و امام درباره امامتش گذشت ، على بن ابى حمزه گفت : از پدرانت براى ما روايت شده كه عهده دار امر دفن امام ، جز امام نمى شود. امام پرسيد: پس ‍ بگو حسين بن على عليه السلام امام بود يا نه ؟ گفت : امام بود. پرسيد: چه كسى عهده دار كار او شد؟ گفت : على بن الحسين عليه السلام . پرسيد: او كجا بود؟ او كه دست ابن زياد اسير بود!
گفت : بى آنكه بفهمند بيرون آمد و پدرش را دفن كرد و برگشت . امام رضا عليه السلام فرمود: خدايى كه مى تواند امام سجاد عليه السلام را به كوفه ببرد تا پدرش را دفن كند، مى توان صاحب امر امامت را به بغداد برساند تا عهده دار كفن و دفن پدرش ‍ شود و برگردد ، در حالى كه نه در زندان است نه اسير. (٣)
٨ - صفار قمى با سند خويش از امام صادق عليه السلام نقل مى كند:
چون رسول خدا صلى الله عليه و آله در گذشت ، جبرئيل همراه فرشتگان و روح كه در شب قدر فرود مى آيند. فرود آمد، على عليه السلام چشم خود را گشود و آنان را در منتهاى آسمانها تا زمين ديد كه همراه وى ، پيامبر را غسل مى دهند او بر آن حضرت نماز مى خوانند و برايش قبر مى كنند. به خدا كه جز فرشتگان براى پيامبر خدا قبر نكندند تا آنكه چون در قبر نهاده شد، همراه آنكه وارد قبر شد وارد شدند و او را در گور نهادند. پس سخن گفت و گوش على عليه السلام به سخنان آنان گشوده شد. شنيد كه آنان را به حضرت سفارش مى كرد پس گريست ، و شنيد كه مى گويند: ديگر زخمى به او نمى رسانند. پس از تو اكنون ديگر او همنشين ماست ، جز آنكه پس از حالا ديگر ما را به چشم خود نمى بيند. تا آنكه امير المومنين عليه السلام در گذشت . حسن و حسين عليهاالسلام همان صحنه را مشاهده كردند؛ پيامبر را ديدند كه فرشتگان را يارى مى كند، آن گونه كه نسبت به پيامبر رفتار كردند تا آنكه امام مجتبى عليه السلام در گذشت . حسين عليه السلام همان صحنه ها را ديد؛ پيامبر و على را ديد كه فرشتگان را يارى مى كنند تا آنكه حسين عليه السلام شهيد شد. امام سجاد مثل آن صحنه ها را ديد؛ پيامبر، على و حسن را ديد كه فرشتگان را كمك مى كنند. چون امام سجاد در گذشت ؛ امام باقر عليه السلام آن صحنه ها را ديد؛ پيامبر، على ، امام حسن و امام حسين را ديد كه يارى فرشتگان مى كنند. امام باقر كه وفات يافت ، امام صادق اين صحنه ها را ديد؛ پيامبر، على ، امام حسن و حسين و امام سجاد را ديد كه فرشتگان را يارى مى كنند تا آنكه امام صادق وفات يافت ، موسى بن جعفر عليه السلام اين صحنه ها را ديد. همين گونه تا آخرين ما جريان مى يابد.
٩- مقرم گويد:
چون امام سجاد عليه السلام آمد، بنى اسد را ديد كه كنار كشتگان گرد آمده اند و سر گردانند؛ نمى دانند چه كنند و كشته ها را نمى شناسند، چون بين بدنها و سرهاى مقدس جدايى انداخته بودند و گاهى از بستگان آنان مى پرسيدند.
امام سجاد به آنان خبر داد كه براى دفن اين اجساد پاك آمده است . آنان را با نام و مشخصات معرفى كرد. هاشميان را از ديگران شناسدند. ناله و شيون برخاست و اشكها جارى شد و زنان بنى اسد مو پريشان كردند و سيلى به صورت بلند گريه كرد. به محل قبر آمد، كمى از خاكها را كنار زدت قبر حاضر و آماده و صندوقى شكافته آشكار شد. آن حضرت دستان خود را زير كمر امام حسين عليه السلام گشود و گفت : بسم الله و بالله و على مله رسول الله ، صدق الله و رسوله ، ماشاء الله ولا حول ولا قوه الا بالله العظيم و به تنهايى بى آنكه بنى اسد در اين كار همراهى اش كنند پيكر مطهر را وارد قبر كرد و به آنان همراه من كسى هست كه يارى مى كند. چون او را در قبر نهاد، صورت بر آن رگهاى بريده نهاد و گفت : (خوشا سرزمينى كه پيكر پاك تو را در بر گرفت ! دنيا پس از تو نيزه و تاريك است و آخرت با فروغ جمالت روشن است . اما شب ، بيدارى و غم است و اندوهگين هميشگى تا آنكه خداوند براى خاندان تو سراى آخرت را برگزيند كه تو در آنى . سلام و رحمت و بركات الهى بر تو باد از من ، اى فرزند رسول خدا! و بر قبر نوشت : (اين قبر حسين بن على بن ابى طالب است كه او را لب تشنه و غريب شهيد كردند. آنگاه به طرف عمويش عباس رفت و او را در همان حال ديد كه فرشتگان آسمانها را دهشت زده ، و حوريان بهشتى را گريان ساخته بود. خود را روى بدن مقدس او انداخت و رگهاى بريده اش را مى بوس و مى گفت : پس از تو خاك بر سر دنيا اى قمر بنى هاشم ! از من سلام بر تو باد اى شهدى خدايى !
رحمت و بركات الهى بر تو باد!
براى او نيز قبرى گشود و به تنهايى او را وارد قبر كرد، همان گونه كه با پدرش ‍ كرد و به بنى اسد فرمود: با من كسانى اند كه يارى ام مى كنند. آرى ، براى بنى اسد مجالى گذاشت تا در دفن شهداى ديگر مشاركت كنند. دو جا را براى آنان تعيين كرد و فرمود دو گودال كندند؛ در اولى بنى هاشم را و در ديگرى اصحاب را قرار دادند. اما حر رياحى را قبيله اش بردند، به جايى كه هم اينك قبر اوست . گويند: مادرش حاضر بود. چون ديد كه اجساد ديگر را چه مى كنند (دفن همه در يك جا) حر را به اين مكان برد.

اثر انبان برگرده امام عليه السلام
١٠ - ابن شهر آشوب به نقل از شعيب بن عبدالرحمان خزاعى گويد:
روز عاشورا بر پشت امام حسين عليه السلام اثر و نشانه اى ديدند. از امام زين العابدين پرسيدند، فرمود: اين ، اثر انبانهاى غذاست كه حضرت بر دوش مى كشيد و به خانه هاى بيوه زنان و يتيمان و بينوايان مى برد.

خريدن محل دفن
١١ - طريحى گويد:
روايت است كه امام حسين عليه السلام اطراف محلى را كه قبر شريفش ‍ آنجاست از مردم نينوا و غاضريه به ٦٠ هزار درهم خريد و به خود آنان بخشيد و بر آنان شرط كرد كه زائران قبرش را به قبر او راهنمايى كنند و سه روز مهمان كنند.

محل دفن سر مطهر
١٢ - ابن نما گويد:
درباره مدفن سر مطهر اختلاف است . برخى گويند عمرو بن سعيد آن را در مدينه دفن كرد. از منصور بن جمهور نقل شده كه وارد خزانه يزيد شد. وقتى كه گشودند، سر مطهر را آنجا ديد. به غلامش سليم گفت : اين كيسه چرمين را نگهدارى كن كه از گنجهاى بنى اميه است چون آن را گشود، سر امام حسين عليه السلام در آن بود كه به رنگ مشكى خضاب شده بود. به غلامش گفت پارچه اى بياور. پارچه اى آورد و آن را در آن پيچيد و در دمشق ، كنار (باب الفراديس ، نزديك برج سوم از سمت مشرق دفن كرد.
گروهى از مردم مصر به من گفته اند: مدفن سر مطهر نزد آنان است و به نام (مشهد الكريم ناميده مى شود؛ بقعه اى طلايى است و در مناسبتها به زيارت آن مى روند و معتقدند كه آن سر مطهر آنجا دفن شده است . ولى قول مورد اعتماد آن است كه آن سر را پس از گرداندن در شهرها برگردانده و به بدن ملحق ساختند و با جسد دفن شد.
١٣ - ابن جوزى گويد:
درباره محل دفن سر مطهر اقوالى است . معروفترين آنها آن است كه به كربلا برگردانده ، با بدن دفن كردند. قول ديگر آن است كه در مدينه ، كنار قبر مادرش فاطمه عليهاالسلام مدفون است . ابن سعد گويد: چون سر به مدينه رسيد، سعيد بن عاص والى مدينه بود. آن را جلو او گذاشتند. او از بينى سر گرفت ، بعد دستور داد كفن كردند و كنار مادرش فاطمه عليهاالسلام به خاك سپردند.
شعبى گويد: مروان حكم در مدينه بود. آن سر را گرفت و در مقابل خود نهاد و با بينى آن ور مى رفت و خطاب به آن حرفهايى اهانت آميز داشت و مى گفت به ياد دوران عثمان مى افتم . سعيد بن عاص يا عمرو بن سعيد كه از خانه هاى هاشميان صداى شيون شنيد، با خواندن شعرى طنزآميز، از گذشته ياد كرد.
قول ديگر آن است كه در دمشق مدفون است . ابن ابى الدنيا حكايت كند: در خزانه يزيد در دمشق سرى پيدا شد، آن را كفن كرده و در (باب الفراديس به خاك سپردند. بلاذرى هم گويد كه سر او در دارالاماره دمشق است . واقدى نيز چنين گفته است .
قول چهارم آنكه در مسجد رقه ، كنار فرات ، در شهرى مشهور دفن شده است . اين گفته عبدالله بن عمر وراق در كتاب (مقتل است . گويد: چون سر مطهر را پيش يزيد آوردند، گفت : آن را به تلافى سر عثمان ، نزد خاندان (ابى معيط مى فرستم كه در رقه بودند. سر را پيش آنان فرستاد. آنان سر را در يكى از خانه هاى خود دفن كردند. بعدها آن خانه جزو مسجد جامع شد، نزديك درخت سدرى كه آنجاست و برگهايى شبيه برگ نيل دارد و زمستان و تابستان سبز است .
قول پنجم آن است كه خلفاى فاطمى آن سر را از باب الفراديس به عسقلان و از آنجا به قاهره بردند و هم اكنون آنجاست و مزار بزرگى دارد.
به هر حال ، آن سر مطهر هر جا كه باشد، در دلها و وجدانهاست و در رازها و خاطره هاست و قلب دوستداران ، جايگاه اوست . (١)

فصل هشتم : حوادث پس از شهادت امام
برخاستن غبار هنگام شهادتش و نداى آسمانى
١ - سيد بن طاووس روايت كند:
در هنگام شهادت امام حسين عليه السلام ، غبارى تيره و سياه همراه بادى سرخ به آسمان بلند شد كه چيزى ديده نمى شد. حتى مردم پنداشته بودند بر آنان عذاب نازل شده است . ساعتى اين وضع ادامه داشت . سپس گرد و غبار برطرف شد. (١)
٢ - سيد بن طاووس با سند خويش از امام صادق عليه السلام روايت مى كند:
چون حسين بن على عليه السلام با شمشير كشته شد و خواستند سر از پيكرش جدا كنند، از عرش الهى ندايى رسيد: (اى امت سرگردان و ستمكار پس از پيامبرش !
خداوند براى نماز عيد قربان و فطر موفقتان ندارد! سپس امام صادق عليه السلام فرمود: به خدا آنان موفق نشدند و نخواهند شد تا آنكه خونخواه حسين عليه السلام قيام كند. (٢)
علامه مجلسى گويد:
موفق نشدنشان براى فطر و قربان يا براى آن است كه بيشتر اوقات در اين دو ماه ، هلال اشتباه مى شود (آن گونه كه اغلب چنين فهميده اند) يا بدان جهت كه چون امامان حق ظاهر و حاكم نيستند، آنان موفق با اداى نماز عيد فطر و قربان نمى شوند، يا اداى كامل ، يا مطلق ، بنابر اينكه امام را شرط بر پايى آن بدانيم يا آنكه حكم ، مخصوص اهل سنت است و اين احتمال پيش من قويتر است والله العالم . (٣)

اسب امام حسين عليه السلام
٣ - صدوق گويد:
اسب امام حسين عليه السلام كاكل و پيشانى خود را به خون آن حضرت آغشته كرد، پا بر زمين مى كوبيد و شيهه مى كشيد دختر پيامبر با صداى شيهه او بيرون آمدند، اسب بى سوار را ديدند، فهميدند كه حسين عليه السلام كشته شده است . ام كلثوم دختر امام حسين عليه السلام دست بر سر نهاده فرياد مى زد. وا محمداه !
اين حسين است كه عريان و بى لباس بر صحرا افتاده است . (١)
٤ - محمد بن طالب گويد:
اسب ، سم كوبان و شيهه زنان به طرف خيمه بانوان آمد؛ سر بر زمين مى زد تا آنكه مرد. (٢)
آمدن اسب به طرف خيمه گاه ، در زيارت ناحيه مقدسه نيز آمده است . ٥ - علامه مجلسى گويد:
چون خواستى آن حضرت را در اين روز با اين زيارت (ناحيه مقدسه ) زيارت كنى كنار آن بايست و بگو: اسب تو شتابان و شيهه زنان و گرين به طرف خيمه گاه تو آمد. زنان چون اسب تو را خجالت زده و با زين واژگون ديدند، از خيمه ها بيرون آمدند. گيسو پريشان و بر صورت زنان و گريان و عزت از دست داده ، به طرف قتلگاه تو روى آوردند. شمر بر سينه تو نشسته بود؛ خنجر بر گلوى تو گذاشت و محاسن تو را در دست گرفته و خنجر بر حنجرت نهاده بود. حواس تو از حس افتاد، نفسهايت پايان گرفت ، سرت بر فراز نى رفت ، خاندانت هچون بردگان اسير شدند و بر شترهاى بى كجاوه با غل و زنجير بسته شدند، چهره هايشان در گرماى سوزان مى گداخت ، در صحراها و دشتها برده مى شدند، دستهاشان به گردنها بسته بود و در بازارها چرخانده مى شدند.
پس واى بر آن گنهكاران فاسق ! با كشتن تو اسلام را كشتند، نماز و روزه را تعطيل كردند، سنن و احكام الهى را نقض كردند، پايه هاى ايمان را ويران ساختند، آيات قرآن را تحريف كردند و در طغيان و سركشى تاختند. رسول خدا صلى الله عليه و آله داغدار و صاحب خون شد، كتاب خدا مهجور گشت ، و چون تو مقهور شدى حق كنار گذاشته شد. با فقدان تو تكبير و تهليل و حلال و حرام و تنزيل و تاويل از دست رفت و پس از تو تغيير و تبديل و كفر و وا نهادن احكام و هوسها و گمراهيها و فتنه ها و باطلها آشكار گشت .
آنكه خبر شهادتت را كنار قبر جدت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اعلام كرد، اشكريزان مى گفت : اى رسول خدا! خانواده ات كشته شد، خاندان و حرمت هتك شد.
پس از تو فرزندانت به اسارت گرفته شدند و خويشاوندانت را حريم شكستند. رسول خدا در آزرده شد و دل داغدارش ‍ گريست و فرشتگان و پيامبران تسليتش گفتند و مادر فاطمه زهرا عليهاالسلام داغدار گشت . فرشتگان مقرب براى تسليت گويى به پدرت امير مومنان و در رفت و آمد شدند، در ملكوت اعلا براى تو عزا بر پا شد ت حوريان بر خود سيلى زدند، آسمان و آسمانيان و بهشت و خازنان آن ، كوهها و دره ها، درياها و ماهيانش ، كعبه و مقام و مشعر و حلال و حرام همه بر تو گريستند.

غارت جامه هاى امام
٦ - شيخ مفيد گويد:
چون حسين بن على عليه السلام شهيد شد، ابحر بن كعب آمد و شلوار از تن حضرت در آورد. از آن پست دستانش در تابستان مثل دو چوب خشك مى شد و در زمستان از آن ، چرك و خون مى آمد تا آنكه خدا هلاكش ‍ كرد.
٧ - سيد بن طاووس گويد:
سپس براى عريان كردن امام روى آوردند. اسحاق بن حويه (حوبه ) پيراهنش را بيرون آورد و آن را پوشيد و به پيسى مبتلا شد و موهايش ‍ ريخت .
گويند در پيراهن حضرت صد و اندى اثير تير و نيزه و شمشيربود. امام صادق عليه السلام فرمايد: در پيكر حسين عليه السلام اثر سى و سه نيزه و سى و چهار ضربت شمشير يافتند.
شلوار آن حضرت را بحر بن كعب برد. گويند زمينگير و فلج شد. عمامه اش ‍ را اخنس بن مرثد برد و گويند جابر بن يزيد اودى برد و آن را بر سر گذاشت و دچار سفاهت گشت . كفش حضرت را اسود بن خالد برداشت . انگشتر او را بجدل بن سليم كليم در آورد، انگشت او را با انگشتر بريد. هم او بود كه مختار دستگيرش كرد و دستها و پاهايش را بريد و همان طور رهايش كرد تا در خون خويش غلتيد و مرد. قطيفه اى از خز داشت كه قيس بن اشعث غارت كرد. زره حضرت را كه كوتاه و بى دامن بود، عمر سعد برداشت . چون عمر سعد كشته شد، مختار آن زره را به كشنده عمر سعد يعنى ابى عمره بخشيد. شمشير آن حضرت را جميع بن خلق ازدى برداشت و گويند مردى از بنى تميم به نام اسود بن حنظله . در روايت ابن سعد است كه فلافش نهشلى شمشير او را برداشت .
محمد بن زكريا افزوده است كه پس از آن به دختر حبيب بن بديل رسيد. اين شمشير غارت شده غير از ذوالفقار است ، چرا كه آن شمشير، محفوظ و ذخيره شده است ، همراه اشياى ديگرى از ذخاير نبوت و امامت . روايات هم حكايت از درستى آنچه گفتيم دارد.
٨ - صدوق گويد:
از محمد بن مسلم روايت شده كه گويد از امام صادق عليه السلام درباره انگشتر حسين بن على عليه السلام پرسيدم كه چه شد؟ و گفتم كه شنيده ام از انگشتش در آورده اند. فرمود: آن گونه نيست كه مى گويند. حسين عليه السلام فرزندش امام سجاد عليه السلام را وصى خود قرار داد و انگشتر خود را در انگشت او نهاد و امامت را به او سپرد، همان سان كه پيامبر با على عليه السلام رفتار كرد و امير مومنان و امام حسن و امام حسين عليه السلام انجام دادند. سپس آن انگشتر به دست پدرم رسيد و پس از او به من و اكنون پيش من است و هر جمعه آن را به دست مى كنم و با آن نماز مى خوانم .
محمد بن مسلم گويد: روز جمعه خدمت آن حضرت رسيدم ، در حالى كه نماز مى خواند. پس از نماز دستش را به سوى من دراز كرد. در انگشتش ‍ انگشترى ديدم كه نقش نگين آن چنين بود:
(لا اله الله عده للقاء الله و فرمود: اين انگشتر جدم ابا عبدالله الحسين عليه السلام است .
٩- خوارزمى گويد:
كندى آمد و شبكلاه را كه از جنس خز بود برداشت و چون آن را نزد همسرش ام عبدالله برد تا خونش را بشويد زنش گفت : آيا جامه پسر دختر پيامبر را غارت مى كنى و به خانه ام مى آورى ؟
برو بيرون ! خدا قبرت را پر از آتش كند! گويند: دستانش خشك شد و تا زنده بود فقير و بدحال ماند.
١٠ - ابو مخنف گويد:
كندى كلاهخود امام را برداشت و پيش همسرش برد و گفت : اين كلاهخود حسين عليه السلام است ؛ خونش را بشوى . زنش گريست و گفت : واى بر تو! حسين را كشتى و سلاحش را غارت كردى !؟ به خدا ديگر تو شوهر من نيستى و نه من اهل تو هستم و ديگر من و تو زير يك سقف نخواهيم زيست . شوهرش جست كه بر او سيلى بزند، او از چنگش گريخت و دست كندى به ميخ در خورد.
زنش بر او حمله كرد و دستش را از مچ قطع كرد و پيوسته فقير بود تا از دنيا رفت . (٤)
١١ - سيد بن طاووس از ابن رباح نقل مى كند:
مرد نابينايى را ديدم كه شاهد شهادت حسين عليه السلام بود. علت نابينايى اش را پرسيدم ، گفت : من روز عاشورا شاهد شهادتش بودم ولى نه نيزه اى زدم و نه شمشيرى و نه تير افكندم . چون كشته شد، به خانه ام برگشتم و نماز عشا را خواندم و خوابيدم . در خواب ، كسى سراغ من آمد و گفت : رسول خدا را اجابت كن .
گفتم : مرا با او چه كار؟ مرا كشان كشان نزد او برد. رسول خدا صلى الله عليه و آله در صحرايى نشسته ، آستينها را بالا زده بود و حربه اى در دست داشت . فرشته اى هم در برابرش بود، با شمشيرش ‍ آتشين در دستش كه ياران نه گانه مرا مى كشت . يك ضربت كه مى زد، وجود آنان را پر از آتش مى كرد. نزديك او رفتم و زانو زده گفتم : سلام بر تو اى رسول خدا! جوابم نداد و سكوتى طولانى داشت . سر برداشت و گفت : اى دشمن خدا! حرمتم را شكستى ، عترتم را كشتى ، حق مرا مراعات نكردى و كردى آنچه كردى !
گفتم : يا رسول الله ! به خدا نه شمشير و نيزه اى زده ام و نه تيرى افكنده ام . فرمود: راست مى گويى ولى سياهى لشكر آنان بودى . نزديك بيا. نزديك رفتم . تشتى پر از خون بود. فرمود: اين خون فرزندم حسين عليه السلام است . از آن خون بر چشمم سرمه كشيد. بيدار شدم و تا كنون چيزى را نمى بينم . (١)
١٢ - خوارزمى گويد:
مردى نابينا و بى دست و پا را ديدند كه مى گفت : خدايا از جهنم نجاتم بخش . گفتند: عقوبتى بر تو نمانده است ؛ تو در نجات از آتش را مى خواهى ؟ گفت : من در زمره كسانى بودم كه در كربلا با حسين عليه السلام جنگيدند. چون وى كشته شود، شلوار و بند خوبى بر وى ديدم . اين پسر از آن بود كه مردم غارتش كرده بودند.
خواستم آن بند را بگشايم ، دست راست خود را بالا آورد و روى آن گذاشت . نتوانستم آن را بردارم ، آن دست را هم بريدم . خواستم شلوارش را در آوردم ، صداى زلزله اى شنيدم . ترسيدم و رها كردم . خوابم ربود. ميان كشته ها خوابيدم . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را ديدم كه همراه على و فاطمه و حسن عليهم السلام آمدند. سر حسين عليه السلام را بر گرفتند. فاطمه آن سر را بوسيد و گفت : پسرم ! خدا بكشدشان كه تو را كشتند. گويا آن جسد مى گفت : مرا شمر سر بريد و دستم را اين خفته (به من اشاره كرد) قطع كرد. فاطمه عليهاالسلام گفت : خدا دستها و پاهايت را قطع كند و چشمت را كور سازد و به دوزخت افكند. از خواب بيدار شدم . ديدم كه چيز را نمى بينم ، دستها و پاهايم هم از كار افتاد. و به دوزخت افكند. از خواب بيدار شدم . ديدم كه چيزى را نمى بينم ، دستها و پاهايم هم از كار افتاد. از نفرين او جز دوزخ نمانده است .(٢)
١٣ - علامه مجلسى به نقل از برخى منابع ، از سعيد! مسيب چنين آورده است : چون سرور و مولايم حسين عليه السلام شهيد شد و مردم سال بعد به حج رفتند، خدمت امام سجاد عليه السلام رسيدم و پرسيدم : ايام حج نزديك است ، چه فرمان مى دهيد؟ فرمود: با نيت خود بروو حج بگزار. حج انجام دادم . در حال طواف ، مردى را ديدم كه دو پايش قطع شده بود و چهره اش سياه داشت ، به پرده كعبه آويخته و چنين دعا مى كرد: اى خداى اين خانه ! مرا ببخش ، هر چند فكر نمى كنم اگر همه آسمانيان و زمينيان و همه آفريدگانت هم شفاعت كنند، به سبب بزرگى گناهم مرا نمى بخشى .
سعيد بن مسيب گويد: طواف من و ديگران تمام شد. همه دور او جمع شديم و گفتيم : واى بر تو! اگر شيطان هم بودى نمى بايد از رحمت خدا مايوس باشى . تو كيستى و گناهانت چيست ؟ گريست و گفت : اى مردم ! من خودم و گناه و جنايتم را بهتر مى دانم . گفتيم : برايمان باز گو. گفت : من شتربان امام حسين عليه السلام بودم ، در سفرى كه از مدينه به سوى عراق بيرون شد. هنگام وضو لباسهايش را پيش من مى گذاشت . بند شلوارى داشت كه چشم را خيره مى كرد و دوست داشتم كه كاش مال من بود. به كربلا رسيديم و او و همراهانش كشته شدند. من خود را جايى پنهان كردم . شب كه فرا رسيد از جايم برآمدم . ميدان جنگ را نورانى ديدم ؛ كشتگان روى زمين افتاده بودند. از سرشت پليد خودم ياد آن بند افتادم . گفتم به خدا حسين عليه السلام را مى يابم و اميدوارم كه آن بند شلوار همراهش باشد و آن را بردارم . پيوسته به چهره كشته ها نگاه مى كردم تا به حسين رسيدم كه پيكرى بى سرو به رو افتاده بود. نورش تابان بود و در خون خود آغشته و بادها بر او مى ورزيدند. گفتم به خدا اين حسين است . به شلوارش نگاه كردمو دست بردم تا بند آن را بردارم ، ديدم گرههاى زيادى بر آن زده است . گرهى از آن را گشودم . نفس ملعون مرا واداشت تا شمشير شكسه اى پيدا كنم و با آن دست او را از مچ جدا كرده از بند كنار بزنم . دست به سوى بند دراز كردم ، دست چپش را آورد و روى آن گذاشت او را از مچ جدا كرده از بند كنار بزنم . دست به سوى بند دراز كردم ، دست چپشت را آورد و روى آن گذاشت و نتوانستم آن را بردارم . با آن پاره شمشير دست چپش را هم از بند جدا كردم . دست به طرف بند دراز كردمكه برادرم ، زمين و آسمان به لرزه در آمد و صداى شيون و گريه اى بلند شد و كسى مى گفت : واى فرزندم ! واى كشته سر بريده ! واى حسين غريب ! پسرم ! تو را كشتند و نشناختندت و تو را از آب منع كردند.
چون چنين ديدم بيهوش شده خود را ميانن كشته ها انداختم . سه مرد و يك زن كه پشت سر آنان گروهايى بودند آمدند. آن سرزمين پر از آدمها و بالهاى فرشتگان شد. يكى مى گفت فرزندم حسين ! جد و پدر و برادر و مادرت فدات ! حسين عليه السلام نشست ، در حالى كه سر در بدن داشت و مى گفت : لبيك يا جدا يا رسول الله ! پدر جان يا امير المومنين ! مادر جان فاطمه زهرا! برادر شهيد مسمومم ! سلام بر همه شما! آنگاه گريست و گفت : يا جدا! به خدا مردانمان را كشتند، زنانمان را و خيمه هايمان را غارت كردند. كودكانمان را كشتند. بر تو بسيار ناگوار است كه ما را در اين حال ببينى كه كافران با ما چه كردند.
همه دور او نشسته بودند و گريه مى كرند. فاطمه عليهاالسلام مى گفت : پدر جان يا رسول الله ! مى بينى امت تو با فرزندم چه كردند؟ اجازه مى دهى از خون محاسنش به پيشانى خود بمالم و خدا را با حالت خضاب كرده به خون فرزندم حسين ملاقات كنم ؟ فرمود: چنان كن ؛ ما هم چنين مى كنيم . همه از خون چهره آبر گرفتند: فاطمه از آن خون به پيشانى اش و پيامبر و على و حسن عليهم السلام به گردن و سينه ها و دستهايشان ماليدند. پيامبر مى گفت : فدايت شوم حسين ! به خدا بر من سخت است تو را سر بريده و خونين چهره و با گلويى خونين و به رو افتاده ببينم كه شنهاى بيابان تو را بپوشاند و تو كشته افتاده بر زمين باشى با دستانى بريده . فرزندم ! چه كسى دست راست و چپ تو را بريد؟
گفت : اى جد بزرگوار! شتربانى از مدينه همراهم بود. هرگاه براى وضو جامه بر مى آوردم ، علاقه داشت كه بند شلوارم از آن او باشد. چون مى دانستم او چنين خواهد كرد، دلم نمى آمد به او بدهم . چون كشته شدم ، او در بين كشته ها دنبال من بود. پيكر بى سر مرا يافت و ديد كه آن بند بر شلوار من است . من گرههاى زياديزده بودم . دست به سوى بند دراز كرد و يك گره را گشود.
دست راست خود را برده آن را گرفتم . شمشير شكسته اى از ميدان يافت و دستم را بريد و گره ديگر را باز كرد. با دست چپم بند را گرفتم تا باز نكند و عورتم نمايان نگردد. دست چپم را هم بريد. چون خواست بند را بگشايد وجود تو را حس كرد خود را ميان كشته ها انداخت .
چون پيامبر كلام حسين عليه السلام را شنيدت بشدت گريستو بين كشته ها نزد من آمد و گفت : اى شتربان ! مرا با تو چه كار؟ دستانى را مى برى كه چه بسيارجبرئيل و فرشتگان خدا آنها را بوسيده اند و آسمانيان و زمينيان به آن تبرك جسته اند. آيا آن ذلت و اهانتى كه اين معلونها روا داشتند، كافى نيست ؟ حرمت زنانش را شكستند. خدا چهره ات را در دنيا آخرت سياه كند و دستها و پاهايت را قطع نمايد و تو را در گروه كسانى قرار دهد كه خونها ما را ريختند و بر خدا گستاخى كردند. هنوز نفرين او تمام نشده بود كه دستانم فلج شد و احساس كردم چهره ام مانند شب تيره ، سياه شده و بر همان حال باقى مانده ام . اكنون به خانه خدا آمده ام كه شفاعت بطلبم و من مى دانم كه خدا هرگز مرا نخواهد بخشود.
كسى در مكه نماند مگر آنكه ماجراى او را شنيد، و با لعن بر او، خدا تقرب مى جست ، همه مى گفتند: جنايتى كه كرده اى برايت بس است اى ملعون ! (و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون

غارت و آتش زدن خيمه ها
١٤ - خوارزمى مى گويد:
دشمنان آمدند و خيمه گاه را محاصره كردند. شعر هم با آنان بود. گفت : وارد شويد و لباسهايشان را غارت كنيد. آن گروه وارد شده و هر چه در خيمه بود برداشتند.
حتى گوشواره از گوش ام كلثوم خواهر امام حسين عليه السلام هم در آوردند و گوش او را زخمى كردند. بر سر لباسهايى كه بر تن زنان بود نزاع بود نزاع مى كردند. قيس بن اشعث ، قطيفه اى را كه حسين عليه السلام ، روى آن مى نشست برداشت . از اين رو به (قيس قطيفه معروف شد. مردى از ازد به نام اسود، كفش آن حضرت را برداشت . آنگاه آن مردم به دنبال جامه ها و اسبها و شترها رفتند و آنها را غارت كردند.
١٦ - ابن نما گويد:
آنگاه به غارت خانواده و همسران امام حسين پرداخت ، روسرى از سرها و انگشتر از انگشتها، گوشواره از گشوها و خلخال از پاها در مى آوردند. مردى از سبس پيش دختر امام حسين عليه السلام آمد و دچار از سرش بر گرفت و آنان بى لباس ماندند، دستخوش باد حوادث و بازيچه دستهاى تقدير و اندوهها بزرگ (آنگاه وى اشعارى از حسن بن ضحاك مى آورد كه به غمنامه عزيزان اهل بيت مرتبط مى شود.)
يكى از زنان بنى بكر بن وائل كه ديد وسايل غارت شده زنان را تقسيم مى كنند، گفت : اى آل بكر! آيا دختران پيامبر را غارت مى كنيد؟! حكمى جز از آن خدا نيست ، هلا اى خونخواهان مصطفى ...! همسرش او را برگرداند. دختران پيامبر و نور چشمهاى حضرت زهرا عليهاالسلام بيرون آمدند، حسرت زده و نوحه گر و گريان بر آن جوانان و پيران . به خيمه ها آتش زدند. آنان گريزان از خيمه ها بيرون آمدند. (٢)
آتش به آشيانه مرغى نمى زنند
گيرم كه خيمه ، خيمه آل عبا نبود
١٧ - محمد بن سعد گويد:
مردى از اهل عراق ، با حالت گريه زينتهاى دختر امام حسين ، فاطمه را مى گرفت ، وى گفت : چرا گريه مى كنى ؟ گفت : دختر پيامبر خدا را غارت مى كنم ، گريه نكنم ؟ گفت : پس واگذار گفت : مى ترسم ديگرى آن را بردارد.
١٨ - صدوق با سند خود از فاطمه دختر امام حسين عليه السلام روايت مى كند:
غانمه وارد خيمه ما شد. من دختر كوچكى بودم كه دو خلخال طلايى در پاهايم بود. او خدا!؟ گفت : چرا گريه نكنم ، در حالى كه دختر پيامبر را غارت مى كنم !
گفتم : خوب غارتم نكن .
گفت : مى ترسم ديگرى بيايد و آن را ببرد. گويد: هر چه در خيمه ها بود غارت كردند، حتى جامه هايى كه بر تنمان بود.
١٩ - ابن جوزى گويد:
يكى از آنان جامه فاطمه دختر امام حسين عليه السلام را برداشت . ديگرى زيورهايش را و زنان و دختران را لخت كردند.
٢٠ - سيد بن طاووس از قول راوى نقل مى كند:
دختر از طرف خيمه گاه امام حسين عليه السلام آمد. مردى به او گفت : دختر! سرورت كشته شد! آن دختر گويد: شيون كنان پيش زنان رفتم . آنان هم رو در روى من ايستاده به فغان پرداختند.
راوى گويد: آن گروه در غارت خيمه هاى خاندان رسالت به مسابقه پرداختند، حتى جامه ها از زنان مى گرفتند. دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله و حريم رسالت ، گريان و نالان در فراق حاميان و دوستان از خيمه ها بيرون آمدند. حميد بن مسلم گويد: زنى از بنى بكر بن وائل را كه با شوهرش در سپاه عمر سعد بود ديدم كه چون حمله به خيمه هاى خانواده امام و غارت آنها را ديد، شمشيرى برداشت و به سوى خيمه ها شتافت و گفت : اى آل بكر! آيا دختران پيامبر غارت مى شوند؟! جز براى خدا حكومت نيست . اى خونخواهان پيامبر! شوهرش او را گرفت و برگرداند.
راوى گويد: آنگاه زنان را از خيمه ها بيرون آوردند و در خيمه ها آتش ‍ افروختند.
٢١ - نيز گويد:
بدان كه اواخر روز عاشورا اهل بيت امام حسين عليه السلام و دختران و كودكان به اسارت دشمنان در آمدند. اندوهگين و گريان بودند و تا آخر آن روز در چنان خوارى و شكستگى بودند كه به قلم نمى آيد. آن شب را به صبح آوردند، در حالى كه حاميان و مردان خود را از دست داده بودند و غريبانه كوچ مى كردند. دشمنان سعى مى كردند هر چه بيشتر با آنان بدرفتارى كنند تا نزد عمر سعد بى دين و ابن زياد كافر و يزيد بن معاويه ، سر كرده الحاد و عناد تقرب جويند. (٤)
٢٢ - شيخ مفيد از حميد بن مسلم نقل مى كند:
به خدا قسم برخى از زنان و دختران را مى ديدم كه بر سر غارت لباسهايش ‍ نزاع بود. به على بن الحسين عليه السلام رسيديم كه بشدت بيمار بود و روى فرشى نشسته بود. گروهى با شمر بودند. به او گفتند: آيا اين بيمار را نمى كشى ؟ پيش خود گفتم : سبحان الله ! آيا كودكان را هم مى كشند؟ اين يك كودك است و بيمار. آنان را از اطراف او كنار زدم . عمر سعد آمد. زنان بر سر او فرياد كشيدند و گريستند. به همراهانش گفت : كسى از شما وارد خيمه زنان نشود و متعرض اين پسر بيمار نگردد.
زنان از او خواستند: اموال غارت شده را بر گردانند تا خود را بپوشانند. گفت : هر كه از اينا چيزى برده بياورد. به خدا قسم هيچ كس چيزى بر نگرداند.
گروهى از همراهانش را مامور خيمه هاى زنان و على بن الحسين عليه السلام ساخت تاكسى از آنان جايى نرود و با آنان بد رفتارى نشود.
٢٣ - ابن كثير به سند خود از جعفر بن محمد نقل مى كند:
شمر مى خواست امام زين العابدين عليه السلام را كه كوچك و بيمار بود بكشد، حميد بن مسلم نگذاشت . عمر سعد آمد و گفت : كسى وارد خيمه زنان نشود و كسى اين نوجوان را نكشد و هر كه هر چه برده بر گرداند. به خدا هيچ كس چيزى بر نگرداند.
۱۳
اسب تاختن بر بدن مطهر اسب تاختن بر بدن مطهر
٢٤ - طبرى گويد:
عمر سعد در ميان يارانش ندا داد: چه كسى حاضر است اسب بر بدن حسين عليه السلام بتاراند؟ ده نفر آماده شدند. اسحاق بن حيوه هم از آنان بود (كسى كه پيراهن امام حسين را در آورد و بعدها دچار بر ص شد). نيز احبش بن مرثد. آنان آمدند و با اسبهايشان سينه و پشت آن حضرت را لگدكوب كردند. احبش بن مرثد مدتى پس از آن در ميدان نبردى ايستاده بود كه تيرى بر قلبش فرود آمد و مرد. (٣)
٢٥ - سيد بن طاووس گويد:
عمر سعد در ميان يارانش صدا زد: چه كسانى حاضرند اسب بر بدن امام حسين عليه السلام بتازند؟ ده نفر پذيرفتند: اسحاق بن حوبه (حويه ، حيوه )، اخنس بن مرثد، حكيم بن طفيل ، عمر بن صبيح رجاء بن منقذ، سالم بن خيثمه ، صالح بن وهب ، واحظ بن غانم ، هانى بن ثبيت و اسيد بن مالك . آنان با سم اسبهايشان جسد امام را لگدكوب كرده و پشت و سينه اش ‍ راله كردند.
راوى گويد: اين ده نفر نزد اين ملعون آمدند. اسيد بن مالك يكى از آنان گفت : ما بوديم كه سينه را پس از پشت ، لگد كوب كرديم ... اين زياد گفت : شما كيستيد؟ گفتند: ما با اسبهاى خود بر پشت حسين تاختيم تا آنكه استخوانهاى سينه اش را خرد كرديم . دستور داد جايزه اندكى ! آنان بدهند. ابوعمر زاهد گويد: به آنان ده نفر نگاه كرديم ، ديديم همه شان زنازاده اند. مختار آنان را دستگير كرد و دست و پايشان را بست و دستور داد لگد كوب اسبها كنند تا آنكه هلاك شوند.

فرستادن سر امام و اصحاب نزد ابن زياد
٢٦ - طبرى گويد:
عمر سعد، همان روز سر امام حسين عليه السلام را همراه خولى و حميد بن مسلم پيش ابن زياد فرستاد. خولى خواست به قصر ببرد، در قصر بسته بود. به خانه خود رفت و آن سر را زير تشتى در خانه اش گذاشت . وى دو همسر داشت ، يكى از بنى اسد، ديگرى از حضرميان به نام نوار دختر مالك و آن شب ، شب آن همسر حضرمى بود.
نوار گويد: خولى سر امام حسين عليه السلام را آورد و زير تشتى در خانه گذاشت . وارد اتاق شد و به رختخواب رفت . گفتم : چه خبر؟ چه دارى ؟ گفت : ثروت روزگار را آورده ام ؛ اين سر حسين است كه با تو در خانه است . گفتم : واى بر تو! مردم روز و سيم مى آوردند، تو سر پسر پيامبر را آورده اى ؟ نه به خدا! هرگز ديگر با تو سر بر يك بالين نخواهم گذاشت . زنش گويد: از بسترم برخاسته از اتاق بيرون رفتم . وى همسر ديگرش را صدا كرد و پيش ‍ خود فرا خواند و من نشستم و نگاه كردم . پيوسته نورى را همچون يك ستون مى ديدم كه از آسمان بر آن تشت مى تابد و پرنده سفيدى را ديدم كه اطراف آن در پرواز است . چون صبح شد سر را پيش ابن زياد برد.
٢٧ - سيد بن طاووس گويد:
عمر سعد سر امام حسين عليه السلام را همان روز عاشورا همراه خولى و حميد بن مسلم پيش عبيدالله بن زياد فرستاد و دستور داد سرهاى بقيه اصحاب و اهل بيت امام را از تن جدا سازند و آنها را همراه شمر و قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج فرستاد. آنان به كوفه آوردند. روايت شده كه سرهاى اصحاب ٧٨ سر بود كه ميان قبايل تقسيم شد تا بدين وسيله نزد ابن زياد و يزيد مقرب شوند. قبيله كنده ١٣ سربا رياست قيس بن اشعث ، هوازن ١٢ سر با همراهى شمر، تميم ١٧ سر، بنى اسد ١٦ سر، مذحج ٧ سر و ديگر مردم ١٣ سر آوردند.
٢٨ - خوارزمى گويد:
چون خولى سر مطهر را پيش ابن زياد آورد (بشير بن مالك عهده دار آوردنش بود) پيش او گذاشت و با اشعارى چنين گفت :
ركابم را پر از سيم و زر كن ، منم كه پادشاه با شوكتى را كشتم ؛ كسى را كشتم كه بهترين پدر و مادر و برتر نسب را داشت .
ابن زياد از حرف او خشمگين شد و گفت : اگر مى دانستى او چنين است ، چرا كشتى ؟ به خدا از من خيرى نخواهى يافت و تو را هم به او ملحق مى كنم . او را پيش خواند و گردنش را زد.

كوچيدن اهل بيت امام عليه السلام
٢٩ - خوارزمى گويد:
عمر سعد آن روز را تا فردا ماند، كشته هاى خود را جمع كرد و بر آنان نماز خواند و دفن كرد و حسين و خاندان و يارانش را رها كرد.
٣٠ - محدث قمى گويد:
در (كامل بهايى است : عمر سعد، روز عاشورا و فردايش تا ظهر را ماند؛ پيران و افراد مورد اطمينان را مامور امام سجاد عليه السلام و دختران امير المومنين و زنان ديگر كرد. آنان بيست زن بودند.
امام زين العابدين عليه السلام آن روز ٢٢ سال و امام محمد باقر عليه السلام ٤ سال داشت . هر دو در كربلا بودند.
خداوند آنان را حفظ كرد.
٣١ - ابوالفرج اصفهانى گويد:
اهل بيت امام به اسيرى برده شدند. در ميان آنان عمر، زيد و حسن (فرزندان امام مجتبى عليه السلام ) بودند. حسن بن حسن مجروح بود و با آنان برده شد. نيز على بن الحسين كه مادرش كنيز بود و زينب ، ام كلثوم و سكينه دختر امام حسين هم بودند.

اسيران اهل بيت عليهم السلام
٣٢ - ابن سعد گويد: از اهل بيت امام حسين كه با او بودند، تنها پنج نفر جان سالم به در بردند: على بن الحسين (كه پدر بقيه فرزندان امام حسين تا امروز است و بيمار بود و همراه بانوان )، حسن بن حسن بن على (كه نسل او ادامه يافت )، عمر بن حسن بن على (نسل او اهم ادامه يافت )، قاسم پسر عبدالله بن جعفر، محمد پسر كوچك عقيل . اينها ضعيف بودند و همراه بانوان حسين بن على جلو انداختند - كه آنان عبارت بودند از: زينب و فاطمه دختران على بن ابى طالب ، فاطمه و سكينه دختران امام حسين ، رباب همسر امام حسين كه مادر سكينه و كودك شير خوار شهيد بود، ام محمد دختر امام حسن كه همسر امام سجاد بود، غلامان و كنيزانى كه آنان را هم همراه سر مطهر امام و سرهاى شهدا نزد ابن زياد بردند.
٣٣ - ابن نما گويد:
عمر سعد روز عاشورا و روز دم را ماند، آنگاه به حميد بن بكير گفت مردم را ندا دهد براى كوچ به سوى كوفه . دختران ، خواهران و كودكان اهل بيت و على بن حسين را كه بشدت بيمار بود با خودش برد.
٣٤ - سيد بن طاووس گويد:
اسرا آنان را قسم دادند كه ايشان را از كنار قتلگاه امام حسين ببرند. چون چشم زنان به كشته ها افتاد، شيون كردند و به چهره خود زدند. گويد: هرگز فراموش نمى كنم زينب دختر على را كه بر حسين عليه السلام مى گريست و با صدايى غم آلود و دلى پراندوه مى گفت : وامحمداه ! درود خداوند آسمان بر تو! اين حسيناست در اين دشت ، خون آلود و بريده اعضاو دخترانت اسيرند. به درگاه خدا و نزد پيامبر و على مرتضى و فاطمه زهرا و حمزه سيد الشهدا شكايت مى برم .
وا محمداه ! اين حسين است افتاده به صحرا كه باد بر او مى وزد، كشته حرامزادگان . چه غم و اندوهى ! يا ابا عبدالله ! امروز جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفته است . اى اصحاب محمد! اينان ذريه پيامبرند كه به اسارت مى روند.
در برخى روايات است : وامحمداه ! دخترانت اسيرند و فرزندانت شهيد. نسيم بر آنها مى وزد.
اين حسين است سر بريده از قفا، بى عمامه و ردا. پدرم فداى آن كه سپاهش ‍ روز دوشنبه غارت شد! پدرم فداى آن كه خيمه گاهش را از هم گسيختند! پدرم فداى آن كه نه غايب است تا اميد آمدنش باشد، نه مجروح است تا مداوا شود! پدرم فداى آن كه جانم فداى اوست ! پدرم فداى آن غصه دارى كه شهيد شد! پدرم فداى آن شهيد جان باخته ! پدرم فداى آن كه خون از محاسنش مى چكد! پدرم فداى آنكه جدش پيامبر خدا و خودش نواده پيامبر هدايت ، محمد مصطفى است ، فرزند على مرتضى ، خديجه كبرى و فاطمه زهراست ! فداى آن كه خورشيد برايش برگشت تا نماز خواند!
راوى گويد: گريست و هر دوست و دشمن را گرياند.
٣٥ - ابن شهر آشوب گويد:
زينب مى گفت : وامحمداه ! درود خداى آسمان بر تو! (عباراتى شبيه حديث قبلى كه ترجمه نشد.)
٣٦ - محمد بن سعد گويد:
چون زنان و كودكان را سوار كردند و بر كشتگان گذشتند، زنى از آن ميان فرياد كشيد: يا محمداه ! اين حسين توست خون آلود در صحرا، كه خاندان و زنانش اسيرند. هيچ دوست و دشمنى نماند، مگر آنكه گريان شد.
٣٧ - سيد بن طاووس گويد:
سكينه جسد مطهر امام حسين عليه السلام را در آغوش گرفت . جمعى از باديه نشينان گرد آمدند و او را از روى بدن پدر كنار كشيدند.

شنيده شدن نداى امام
٣٨ - كفعمى گويد:
حضرت سكينه گويد: چون حسين عليه السلام كشته شد، او را در بركشيدم و از هوش رفتم . شنيدم كه مى گفت :
شيعيان من ! هرگاه آب گوارا نوشيديد مرا ياد كنيد و چون غريب يا شهيدى شنيديد بر من ندبه كنيد.
هراسان برخاست با چشمى گريان و بر صورت زنان . شنيد هاتفى مى گويد:
آسمان و زمين ، اشك فراوان و خون بر او گريه كردند، بر كشته كربلا كه در ميان غوغاى امتى پشت شهيد شد؛ نزديك آب لب تشنه بود. اى ديده ! بر شهيدى گريه كن كه از نوشيدن آب ، منعش كردند.
در نقل ديگرى است كه سكينه خود را روى جسد پدر انداخت و فغانى كشيد و بيهوش شد.
گويد: در آن حال شنيدم آن حضرت مى فرمود:
پيروانم ! هرگاه آب گوارا نوشيديد مرا ياد كنيد، يا اگر غريب و شهيدى شنيديد بر من ندبه كنيد.
من آن نواده رسولم كه بى گناه مرا كشتندو پس از كشتن لگد كوب سم اسبان ساختند.
كاش همه شما روز عاشورا مرا مى ديديد كه چگونه براى كودكى آب مى طلبيدم ، رحمى به من نكردند.
به جاى آب گوارا، با تير سيرابش كردند. چه مصيبتى كه پايه هاى حجون را لرزاند!
واى بر آنان كه دل پيامبر را زخمى كردند! پس اى شيعيان من ! تا مى توانيد، هر لحظه آنان را لعنت كنيد.
آنگاه به هوش آمد، در حالى كه محزون بود و بر صورت مى زد و نوحه مى خواند. عده اى از مردان جمع شده او را از روى جسد آن حضرت كنار كشيدند.
٣٩ - حسين بن احمد بن مغيره با سند خويش نقل مى كند كه :
امام سجاد عليه السلام به زائده فرمود: اى زائده ! شنيده ام گاهى قبر ابا عبدالله الحسين را زيارت مى كنى . گفتم : همين طور است . فرمود: چرا چنين مى كنى ؟ با آنكه تو نزد خليفه اى اى موقعيت والا دارى كه كسى را با محبت ما و اعتراف به فضايل و حقوق ما بر امت ، تحمل نمى كند. گفتم : به خدا با اين كار، جز خدا و رسول را اراده نمى كنم ؛ خشم ديگران برايم مهم نيست و اگر گزندى هم به من برسد باكى ندارم . فرمود: تو را به خدا چنين است ؟ گفتم : آرى به خدا. سه بار او چنين گفت و من چنان . سپس فرمود: بشارت و مژده باد تو را! خبرى برگزيده و نهان شده را كه دارم برايت باز گو مى كنم :
چون حادثه كربلا پيش آمد و پدرم شهيد شد و همراهان و فرزندان و برادرانش به شهادت رسيدند و اهل بيت او را به سوى كوفه مى بردند، به كشته ها نگاه مى كردم كه هنوز دفن نشده بودند. اين صحنه بسيار ناراحتم كرد. نزديك بود قالب تهى كنم . عمه ام زينب متوجه حال من شد، گفت : اى باز مانده جد و پدر و برادرانم ! چرا با جان خود بازى مى كنى ؟ گفتم : چرا نه ، كه سرورم و برادران و هموها و عموزادگان و بستگانم را خون آلود و افتاده به دشت مى بينم ، غارت شده و بى كفن و دفن ؛ كسى سراغشان نمى رود و به آنان نزديك نمى شود، گويا خاندانى از ديلم و خرزند. گفت : آنچه مى بينى بى تابت نكند. به خدا قسم اين عهد و پيمانى است از رسول خدا به جدت و پدر و عمويت . خدا از كسانى از اين امت پيمان گرفته كه فرعونهاى اين امت نمى شناسندشان ولى در آسمانها شناخته شده اند؛ آنان اين اعضاى پراكنده را گرد آورى و دفن مى كنند و بر اين اجساد و بر اين اجساد خونين در اين صحرا، براى قبر پدرت سيد الشهدا پرچمى مى افرازند كه هرگز با گذشت زمانن نمى پوسد و از ياد نمى رود. بگذار سران كفر و پيروان گمراهى در محو آن بكوشندت اثرش آشكارتر و كارش والاتر خواهد شد.
گفتم : آن پيمان و خبر چيست ؟ عمه ام گفت : ام ايمن به من خبر داد كه روزى پيامبر خدا به خانه زهرا عليهاالسلام رفت و برايش حرير (حلوايى خاص ) برد، على عليه السلام هم طبقى خرما آورد. ام ايمن گويد: من هم ظرفى آوردم كه شير و كرده در آن بود. پيامبر، على ، فاطمه و حسين از آن حلوا خوردند. پيامبر و آنان از آن شير نوشيدند و همه از آن خرما و كره خوردند. على عليه السلام آب ريخت و پيامبر خدا دستش را شست . پس از شستن ، دست به صورت خود كشيد و به على ، فاطمه و حسين نگاه كرد، نگاه كرد، نگاه حاكى از خوشحالى . آنگاه نگاهش را به آب دوخت ، صورت به قبله گرفت و دست به دعا برداشت و دعا كرد، آنگاه به سجده رفت و مدتى بلند گريست . ناله اش بلند شد و اشكش جارى شد. سر برداشت و به زمين نگريست و همچنان اشكش مثل باران جارى بود.
فاطمه ، على و حسين عليهم السلام از حالت رسول خدا اندوهگين شدند. جرات نمى كرديم از حضرت بپرسيم . اين حالت طول كشيد. على و فاطمه عليهاالسلام پرسيدند: يا رسول الله ! چشمانتان گريان مباد! براى چه گريه مى كنيد كه حالت شما دل ما را خون كرد؟ فرمود: برادرم ! حبيبم ! من به وجود شما بيش از اندازه خوشحالم . به شما مى نگرم و بر نعمت او در شما خدا را سپاسگزارم . جبرئيل بر من نازل شد و گفت : اى محمد! خداوند از آنچه در دل توست و از اين خوشحالى ات نسبت به برادرت ، دخترت و نوادگانت آگاه شد، نعمتش را برايت كامل ساخت و اين عطبه را تبريك گفت به اينكه آنان و فرزندان ، دوستداران و پيروانشان را با تو در بهشت قرار داد كه بين تو و آنان جدايى نيست .
آنان هم مثل برخوردارند و عطا مى يابند تا راضى شوى و بالاتر از رضا، به خاطر بلاهاى بسيار و سختيهايى كه در دنيا مى بينند، از دست مردمى كه خود را از امت تو مى دانند، در حالى كه از تو و خدا بيزارند. كشته مى شوند و قبرهاشان دور از هم است ؛ اين انتخاب خدا براى آنان و براى توست . پس ! انتخاب خدا شاكر باش و به قضاى او راضى باش . من نيز خدا را حمد كرده و به قضايش راضى شدم ؛ به آنچه براى شما انتخاب كرده است .
سپس جبرئيل به من گفت : اى محمد! برادرت پس از تو آزرده و مغلوب امتت گشته ، از دشمنانت سختى مى بيند و به دست شقيترين انسان به شهادت مى رسد كه همچون پى كننده ناقه صالح است ، در شهرى كه محل هجرت او و جايگاه شيعيانش و شيعيان فرزندانش خواهد بود و در آن شهر رنجها و مصيبتهايشان افزون خواهد شد و اين فرزندت (به حسين عليه السلام اشاره كرد) همراه گروهى از فرزندان و اهل بيت تو و نيكان امت تو در كنار فرات در كربلا كشته خواهد شد؛ سرزمينى كه در آن محنت و بلا بر دشمنان تو و فرزندانت نيز فراوان خواهد بود؛ در روزى كه محنتش بى پايان و حسرتش هميشگى است ؛ سرزمينى كه پاكترين و مقدسترين سرزمينهاست ؛ از زمين بهشت است ؛ روزى كه فرزندت و خاندانش كشته شوند و كافران و ملعونان آنان را محاصره نمايند، زمين و كوهها به لرزه در آيد، درياها متلاطم شود، آسمانها به جنبش آيد، به خاطر تو دودمان تو و بزرگ شمردن هتك حرمت تو و بدرفتارى مردم با عترت و دودمان تو. آن روز همه چيز از خدا اجازه مى طلبند كه به يارى اهل بيت مظلوم تو بشابند كه حجت خدا بر مردم پس از تو هستند.
خداوند به آسمانها، زمين ، كوهها، درياها و ساكنان آنها وحى مى كند كه منم خداى مقتدرى كه گريزنده اى از چنگم نمى رهد و كسى ناتوانم نمى كند. من مى توانم پيروز كنم و انتقام بگيرم . به عزت و جلالم سوگند هر كه را كه فرستاده و وصى مرا داغدار كند و حرمتش را بشكند و عترتش را شهيد كند و عهد او را واگذارد و به دودمانش ستم كند، عذابى كنم كه هيچ يك از جهانيان را عذاب نكرده باشم . آن هنگام هر چيز در آسمانها و زمينها به لعن ظالمان به عترت تو و حرمت شكنان تو زبان مى گشايند. وقتى آن گروه به شهادتگاهشان برون آيند، خداوند، خود عهده دار قبض روح آنان مى شود و فرشتگان با ظرفهايى از ياقوت و زمرد، لبريز از آب حيات ، همراه با حله هاى بهشتى و عطرهاى جنت از آسمان هفتم فرود مى آيند و با آن آب ، غسلشان مى دهند و آن جامه ها را برايشان مى پوشانند و با آن عطر بهشتى حنوطشان مى كنند و فرشتگان صف در صف بر آنان نماز مى خوانند. آنگاه خداوند كسانى از امت تو را بر مى انگيزد كه كافران ، آنان را نمى شناسند، نه به سخن نه عمل و نه نيت ، در آن خونها شركتى نداشته اند. اجساد آنان را دفن مى كنند و براى قبر سيد الشهدا در آن صحرا نشانى مى گذارند كه نشانى براى اهل حق و سبب رستگارى مومنان باشد. از هر آسمان صد هزار فرشته در هر شبانه روز بر گرد آن مى چرخند و بر او درود فرستاده خدا را تسبيح مى گويند و براى زائران استغفار مى كنند و نام زائران او و پدران و بستگان و شهرهايشان را مى نويسند و بر چهره هايشان نشانى ازنور عرش الهى مى گذارند كه : اين ، زائر قبر بهترين شهيدان و پسر بهترين انبياست .
چون روز قيامت شود، از نور آن نشانى در چهره هايشان كه همه چشمها را فرا مى گيرد. فروغى مى تابد كه همه ، آنان را با آن نور مى شناسند.اى محمد! گويا من تو را بين خودم و ميكائيل مى بينم كه على عليه السلام هم مقابل ماست . فرشتگان بى شمارى هم با مايند و ما از آن نشان نور در سيمايشان در بين خلايق دريافت مى كنيم تا آنكه خداوند ايشان را از هول و هراس آن روز مى رهاند. اين حكم خدا و جايزه او به زائران قبر توست يا قبر برادرت يا قبر فرزندت ؛ زيارتى كه جز نيت خدايى نداشته باشد. گروهى از مردم نفرين شده مى كوشند تا اثر آن قبر را محو كنند ولى به خواست خداوند نمى توانند.
سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اين است كه مرا محزون و گريان ساخت .
حضرت زينب گويد: چون ابن ملجم ملعون بر پدرم ضربت زد و نشان مرگ را ديدم ، عرض كردم : پدر جان ! ام ايمن به من چنين گفته است ، دوست دارم از زبان تو بنشوم . فرمود: سخن همان گونه است كه ام ايمن گفته است . گويا من ، تو و زنان و دختران خاندانت را مى بينم كه در نهايت خوارى دراين شهر اسيريد و مى ترسيد كه مردم شما را بربايند. صبور باشيد! سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و موجودات را آفريد، آن روز خداوند جز شما و دوستداران و پيروانتان در روى زمين دوستى ندارد. وقتى با رسول خدا صلى الله عليه و آله اين خبر را با ما داد فرمود: شيطان لعين آن روز از شادى بال در آورده و با ديوها و شياطين خود همه جاى زمين پرواز مى كند و مى گويد: اى شيطانها! ما به خواسته خود از فرزندان آدم رسيديم و در هلاكت آنان به نهايت خواسته خود رسيديم و آنان را اهل دوزخ ساختيم ، مگر آنان كه به دامن اين گروه چنگ زنند. پس كارتان اين باشد كه مردم را درباره آنان به ترديد افكنيد و به دشمنى با آنان واداريد و مردم را بر ضد آنان و دوستانشان بشورانيد تا گمراهى مردم و كفرشان استوار شود و كسى نجات نيابد. ابليس دروغگو به آنان راست گفته است ؛ هر كه دشمن اين خاندان باشد، عمل صالح او برايش سودى نمى بخشد و هر كه دوستى و ولايت اينان را داشته باشد، گناهى (جز گناهان كبيره ) زيان نمى رساند.
زائده گويد: آنگاه امام سجاد عليه السلام پس از نقل اين حديث فرمود: اين را داشته باش ، اگر در طلب اين حديث ، يك سال هم راه بسيار كمى است .

اسارت و شهادت طفلان مسلم
٤٠ - صدوق به سند خويش از ابى محمد، بزرگ كوفيان روايت مى كند:
چون حسين عليه السلام به شهادت رسيد، دو نوجوان خردسال از لشكرگاه او اسير شدند. آنان را نزد ابن زياد بردند. وى زندانبانى را طلبيد و گفت : اين دو كودك را بگير، آب و غذاى خوب به آنان نده و زندانش را هم تنگ قرار بده . آن دو نوجوان روزها مى گرفتند. شب كه مى شد، دو گرده نان جو با كوزه اى آب برايشان مى آوردند. زمان حبس آن دو كودك طول كشيد و به يك سال رسيد.
يكى به ديگرى گفت : برادر جان ! مدتى است كه در زندانيم ، چيزى نمانده كه بپوسيم و بميريم .
وقتى پيرمرد زندانبان آمد نسبت ما را با رسول خدا صلى الله عليه و آله بگو، شايد بر آب و غذاى ما بيفزايد.
شب كه شد آن پيرمرد دو گرده نان و كوزه آب را آورد. كودك كوچكتر گفت : اى مرد! آيا محمد را مى شناسى ؟ گفت : چرا نشناسم ، پيامبر من است . گفت :
جعفر بن ابى طالب را مى شناسى ؟ گفت : چرا نمى شناسمش ، خدا براى او دو بال قرار داد كه با فرشتگان پرواز مى كند. گفت : على بن ابى طالب عليه السلام را مى شناسى ؟ گفت : چرا نشناسم ، او پسر عمو و برادر پيامبر است . گفت : اى مرد! ما از خاندان پيامبر تو هستيم ، ما از فرزندان مسلم بن عقيليم كه در دست تو اسيريم . غذا خوب و آب خنك از تو مى خواهيم به ما نمى دهى ، در زندان هم بر ما تنگ گرفته اى . آن مرد به پاى آنان افتاد، مى بوسيد و مى گفت : من به فداى شما اى خاندان رسول خدا! اين در زندان است كه به روى شما باز است ، هر جا كه مى خواهيد برويد.
چون شب فرا رسيد، دو گرده نان جو و كوزه اى آب برايشان آورد و آنان را سر راه برد و گفت : حبيبان من ! شب راه برويد و روز مخفى شويد تا خدا گشايشى برايتان پيش آورد. آن دو كودك نيز چنان كردند. شب به در خانه پير زنى رسيدند، به او گفتند: ما دو تا خردسال و غريبيم ، راه را هم نمى دانيم . امشب ما را مهمان كن تا شب به مشام مى رسد. گفتند: ما از خاندان پيغمبر توايم كه از زندان ابن زياد و از مرگ گريخته ايم . گفتن : من دامادى دارم كه شاهد حادثه با ابن زياد بوده است .
مى ترسم شما را اينجا پيدا كند و بكشد. گفتند: تاريكى شب را اينجا مى مانيم و صبح مى رويم .
گفت : برايتان غذا مى آورم . آب و غذا برايشان آورد، خوردند و نوشيدند و چون به رختخواب رفتند، كوچك به بزرگ گفت : برادر جان ! اميدوارم شب آسوده باشيم .
بيا دست به گردن هم اندازيم و همديگر را ببوييم ، پيش از آنكه مرگ ما را از هم جدا كند. دست به گردن يكديگر انداخته خوابيدند. مقدارى كه از شب گذشت . داماد تبهكار آن زن آمد و ابتدا آهسته در زد. زن گفت : كيست ؟ گفت : منم گفت : الان چه وقت آمدن است ؟ نابهنگام آمده اى ! گفت : واى بر تو پيش از آنكه ديوانه شوم و زهره ام آب شود از بلايى كه بر سرم آمده در باز كن . گفت : مگر چه پيش آمده ؟ گفت : دو نوجوان از لشكرگاه ابن زياد گريخته اند. امير اعلام كرده هر كس سر يكى از از آن دو را بياورد، هزار درهم جايزه دارد و هر كه دو سر بياورد، دو هزار. خود را خسته كردم و چيزى به دستم نرسيد. پيرزن گفت : اى داماد عزيز! كارى نكن كه فرداى قيامت ، پيامبر خدا دشمنت باشد.
گفت : واى بر تو! دنيا را داشته باش ! گفت : وقتى آخرت نباشد، دنيا به چه درد مى خورد؟ گفت : مى بينمت كه از آن دو حمايت مى كنى . گويا از خواسته امير چيزى پيش توست . برخيز تا تو را پيش امير ببرم . گفت : امير با من چه كار دارد، من پيرزنى در اين دشت هستم . گفت : من بايد بگردم . در را باز كن تا راحت شوم و استراحت كنم . صبح بينم از كدام راه بايد در پى آن دو باشم .
پيرزن در را گشود، برايش آب و نان آورد. خورد و نوشيد. مقدارى كه از شب گذشت ، صداى خرخر آن دو كودك را دل تاريكى شنيد. خشم آلود و نعره كشان و دست به ديوار كشان رفت تا در تاريكى پايش به پهلوى كودك صغير خورد. گفت : كيستى ؟ گفت : من صاحب خانه ام ، شما كيستيد؟ برادر كوچك ، برادر بزرگتر را تكان داد و بيدار كرد كه : عزيزم بلند شلوا از آنچه بيم داشتيم گرفتاريش شديم . آن داماد به آن دو گفت : شما كيستيد؟ گفتند: اى مرد! اگر راست بگوييم در امانيم ؟ گفت : آرى گفتند: در امان خدا و رسول و در پناه خدا و رسول ؟ گفت : آرى . گفتند: حضرت محمد صلى الله عليه و آله هم بر اين شاهد باشد؟ آرى . گفتند: خدا هم شاهد باشد؟ گفت : آرى . گفتند: ما از خاندان پيغمبر تو محمد صلى الله عليه و آله هستيم ؛ از زندان ابن زياد و از چنگ مرگ گريخته ايم .
گفت : از مرگ گريخته ايد و به كام مرگ افتاديد. خدا را شكر كه به شما دست يافتم ! برخاست و بازوى هر دو را بست ؛ آن دو با دستان بسته تا صبح ماندند.
صبح زود، غلام سياهش فليح را صدا كرد و گفت : اين دو را ببر كنار فرات گردن بزنت سرهايشان را بياور تا نزد ابن زياد ببرم و ٢٠٠٠ درهم جايزه بگيرم .
غلام شمشير برداشت و پيشاپيش آن دو كودك راه افتاد. كمى كه رفتند، يكى از آن دو كودك گفت : اى غلام سياه ! چه قدر شبيه بلال ، موذن سياهپوست پيغمبرى . گفت : صاحبم مرا به كشتن شما دستور داده است ، شما كيستيد؟ گفتند: اى سياه ! ما از خاندان پيغمبرت محمد صلى الله عليه و آله هستيم ، از زندان ابن زياد و كشته شدن گريخته ايم . اين پيرزن ما را مهمان كرد، ولى صاحب تو مى خواهد ما را بكشد. سياه به قدمهاى آنان افتاد، آنها را مى بوسيد و مى گفت : جانم فداى شما اى عترت پيامبر خدا! به خدا كه محمد صلى الله عليه و آله در قيامت دشمنم نخواهد بود. آنگاه دويد، شمشير را از دستش به كنار پرتاب كرد و خود را به آب فرات زد و به آن سوى بود. آنگاه دويد، شمشير را از دستش به كنارى پرتاب كرد و خود را به آب فرات زد و به آن سوى آب رفت . صاحبش داد زد: اى غلام ! مرا نافرمانى كردى . گفت : تا وقتى گناه نكرده بودى به فرمانت بودم . چون خدا را معصيت كردى ، من در دنيا و آخرت از تو بيزارم .
پسرش را صدا زد و گفت : پسرم ! من از حلال و حرام دنيا براى تو جمع مى كنم . دنيا را بايد داشت . اين دو غلام را بگير و به ساحل فرات بزن و سرهايشان را برايم بياور تا نزد اين زياد ببرم و ٢٠٠٠ دينار جايزه بگيرم . او شمشير بر گرفت و پيشاپيش دو كودك به راه افتاد. اندكى رفته بودند كه يكى از آن دو گفت : اى جوان ! چه قدر از آتش دوزخ بر جوانى تو بيمناكم . پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: از خاندان پيغمبرت محمد صلى الله عليه و آله . پدرت مى خواهد ما را بكشد. او نيز به پاهاى آن دو افتاد، بوسه مى داد و مثل سخنان آن سياه مى گفت . شمشير را به سويى انداخت و خود را به آب فرات افكند و به آن سو رفت . پدرش صدا زد: پسرم نافرمانى ام كردى !؟ گفت : اگر در اطاعات خدا باشم و تو را نافرمانى كنم بهتر از آن است كه خدا را نافرمانى نمايم و تو را اطاعت كنم .
آن مرد گفت : خودم بايد شما را بكشم . شمشير برداشت و پيشاپيش آنان به راه افتاد. چون به ساحل فرات رسيدند شمشير از غلاف بركشيد. آن دو چون نگاهشان به شمشير افتاد، چشمانشان به اشك نشست و گفتند: اى مرد! ما را به بازار ببر و بفروش . مپسند كه در قيامت ، محمد صلى الله عليه و آله دشمنت باشد. گفت : شما را مى كشم و سر شما را پيش ابن زياد مى برم و ٢٠٠٠ درهم جايزه مى گيرم . گفتند: مراعات خويشاوندى ما را با پيامبر بكن . گفتن شما با پيامبر نسبتى نداريد.
گفتند: پس ما را پيش ابن زياد ببر تا او درباره ما حكم كند. گفت : راهى نيست جز آنكه با ريختن خون شما به او تقرب جويم . گفتند: آيا به كوچكى ما رحم نمى كنى ؟ گفت : خدا در دل من رحم نيافريده است . گفتند: اگر ما را مى كشى پس بگذار چند ركعت نماز بخوانيم . گفت : هر چه مى خواهيد نماز بخوانيد، اگر سودى مى بخشد!
آن دو چهار ركعت نماز خواندند، به آسمان نگاه كردند و گفتند: اى خداى زنده و حكيم ! اى بهترين داوران ! بين ما و او به حق داورى كن . وى برخاست . ابتدا برادر بزرگترين را گردن زد و سر او را در خورجين نهاد. كوچكترين آمد و خون را به خون برادرش رنگين كرد، در حالى كه مى گفت : پيامبر را با همين حال ديدار مى كنم . مرد گفت : تو را هم به او ملحق مى كنم . آنگاه گردن او را هم زد و سرش را برداشته در آن كيسه نهاد. بدن آن دو را كه خون از آنها در دست داشت . سرها را پيش او گذاشت .
ابن زياد به آنها گريست . سه بار برخاست و نشست . گفت : واى بر تو! آنها را كجا يافتى ؟ گفت : پيرزنى داريم . مهمانشان كرده بود. گفتن حق مهمانى را مراعات نكردى ؟ گفت : نه . پرسيد: به تو چه گفتند؟ گفتند: اى مرد! ما را به بازار برده بفروش تا از پول ما بهره مند شوى و نخواه كه در قيامت ، محمد خصم تو باشد.
تو به آنان چه گفتى ؟ گفتم : نه ، حتما بايد شما را بكشم و سرهايتان را پيش ‍ ابن زياد ببرم و ٢٠٠٠ درهم جايزه بگيرم . آنان چه گفتند؟ گفتند: ما را پيش ‍ ابن زياد ببر تا ببر تا درباره ما نظر دهد. تو چه گفتى ؟ گفتم : راهى جز كشتن شما نيست تا با خون شما به او تقرب جويم . گفت : اگر آنان را زنده مى آوردى جايزه ات را دو برابر مى كردم و ٤٠٠٠ درهم مى دادم . گفت : راهى نداشتم تا آنان را بكشم . پرسيد: ديگر به تو چه گفتند؟ گفتند: خويشاوندى ما را با پيامبر رعايت كن . تو چه گفتى ؟ گفتم : شما با پيامبر نسبتى نداريد. ابن زياد گفت : واى بر تو! ديگر به تو چه گفتند؟ گفتند: اى مرد به كوچكى ما رحم كن . تو رحم كردى ؟ گفتم : خدا در دل من رحم قرار نداده است . واى بر تو! ديگر به تو چه گفتند؟ گفتند: بگذار چند ركعت نماز بخوانيم . گفتم اگر نماز برايتان سودى دارد هر چه مى خواهيد نماز بخوانيد. آن دو كودك چهار ركعت نماز خواندند. پرسيد: در آخر نمازشان چه گفتند؟ گفتم : دستانشان را به آسمان بلند كرده گفتند: اى خداى زنده حكيم ! بين ما و او به حق داورى كن . ابن زياد گفت : خداى احكم الحاكمين بين شما و اين تبهكار، به حق داورى كرد! مردى از شاميان گفت : او را به من بسپار. ابن زياد گفت : او را به همان جايى ببر كه آن دو كودك را سر بريده ، گردنش را بزن و بگذار خونش با خون آن دو مخلوط شود. فورى سرش را برايم بياور.
او هم چنان كرد؛ سرش را آورد و بر نيزه اى زد. كودكان به آن سر سنگ مى زدند و تير پر تاب مى كردند و مى گفتند: اين قاتل فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله است .
يكى به ديگرى گفت : برادر جان ! مدتى است كه در زندانيم ، چيزى نمانده كه بپوسيم و بميريم .
وقتى پيرمرد زندانبان آمد نسبت ما را با رسول خدا صلى الله عليه و آله بگو، شايد بر آب و غذاى ما بيفزايد.
شب كه شد آن پيرمرد دو گرده نان و كوزه آب را آورد. كودك كوچكتر گفت : اى مرد! آيا محمد را مى شناسى ؟ گفت : چرا نشناسم ، پيامبر من است . گفت :
جعفر بن ابى طالب را مى شناسى ؟ گفت : چرا نمى شناسمش ، خدا براى او دو بال قرار داد كه با فرشتگان پرواز مى كند. گفت : على بن ابى طالب عليه السلام را مى شناسى ؟ گفت : چرا نشناسم ، او پسر عمو و برادر پيامبر است . گفت : اى مرد! ما از خاندان پيامبر تو هستيم ، ما از فرزندان مسلم بن عقيليم كه در دست تو اسيريم . غذا خوب و آب خنك از تو مى خواهيم به ما نمى دهى ، در زندان هم بر ما تنگ گرفته اى . آن مرد به پاى آنان افتاد، مى بوسيد و مى گفت : من به فداى شما اى خاندان رسول خدا! اين در زندان است كه به روى شما باز است ، هر جا كه مى خواهيد برويد.
چون شب فرا رسيد، دو گرده نان جو و كوزه اى آب برايشان آورد و آنان را سر راه برد و گفت : حبيبان من ! شب راه برويد و روز مخفى شويد تا خدا گشايشى برايتان پيش آورد. آن دو كودك نيز چنان كردند. شب به در خانه پير زنى رسيدند، به او گفتند: ما دو تا خردسال و غريبيم ، راه را هم نمى دانيم . امشب ما را مهمان كن تا شب به مشام مى رسد. گفتند: ما از خاندان پيغمبر توايم كه از زندان ابن زياد و از مرگ گريخته ايم . گفتن : من دامادى دارم كه شاهد حادثه با ابن زياد بوده است .
مى ترسم شما را اينجا پيدا كند و بكشد. گفتند: تاريكى شب را اينجا مى مانيم و صبح مى رويم .
گفت : برايتان غذا مى آورم . آب و غذا برايشان آورد، خوردند و نوشيدند و چون به رختخواب رفتند، كوچك به بزرگ گفت : برادر جان ! اميدوارم شب آسوده باشيم .
بيا دست به گردن هم اندازيم و همديگر را ببوييم ، پيش از آنكه مرگ ما را از هم جدا كند. دست به گردن يكديگر انداخته خوابيدند. مقدارى كه از شب گذشت . داماد تبهكار آن زن آمد و ابتدا آهسته در زد. زن گفت : كيست ؟ گفت : منم گفت : الان چه وقت آمدن است ؟ نابهنگام آمده اى ! گفت : واى بر تو پيش از آنكه ديوانه شوم و زهره ام آب شود از بلايى كه بر سرم آمده در باز كن . گفت : مگر چه پيش آمده ؟ گفت : دو نوجوان از لشكرگاه ابن زياد گريخته اند. امير اعلام كرده هر كس سر يكى از از آن دو را بياورد، هزار درهم جايزه دارد و هر كه دو سر بياورد، دو هزار. خود را خسته كردم و چيزى به دستم نرسيد. پيرزن گفت : اى داماد عزيز! كارى نكن كه فرداى قيامت ، پيامبر خدا دشمنت باشد.
گفت : واى بر تو! دنيا را داشته باش ! گفت : وقتى آخرت نباشد، دنيا به چه درد مى خورد؟ گفت : مى بينمت كه از آن دو حمايت مى كنى . گويا از خواسته امير چيزى پيش توست . برخيز تا تو را پيش امير ببرم . گفت : امير با من چه كار دارد، من پيرزنى در اين دشت هستم . گفت : من بايد بگردم . در را باز كن تا راحت شوم و استراحت كنم . صبح بينم از كدام راه بايد در پى آن دو باشم .
پيرزن در را گشود، برايش آب و نان آورد. خورد و نوشيد. مقدارى كه از شب گذشت ، صداى خرخر آن دو كودك را دل تاريكى شنيد. خشم آلود و نعره كشان و دست به ديوار كشان رفت تا در تاريكى پايش به پهلوى كودك صغير خورد. گفت : كيستى ؟ گفت : من صاحب خانه ام ، شما كيستيد؟ برادر كوچك ، برادر بزرگتر را تكان داد و بيدار كرد كه : عزيزم بلند شلوا از آنچه بيم داشتيم گرفتاريش شديم . آن داماد به آن دو گفت : شما كيستيد؟ گفتند: اى مرد! اگر راست بگوييم در امانيم ؟
گفت : آرى گفتند: در امان خدا و رسول و در پناه خدا و رسول ؟ گفت : آرى . گفتند: حضرت محمد صلى الله عليه و آله هم بر اين شاهد باشد؟ آرى .
گفتند: خدا هم شاهد باشد؟ گفت : آرى . گفتند: ما از خاندان پيغمبر تو محمد صلى الله عليه و آله هستيم ؛ از زندان ابن زياد و از چنگ مرگ گريخته ايم .
گفت : از مرگ گريخته ايد و به كام مرگ افتاديد. خدا را شكر كه به شما دست يافتم ! برخاست و بازوى هر دو را بست ؛ آن دو با دستان بسته تا صبح ماندند.
صبح زود، غلام سياهش فليح را صدا كرد و گفت : اين دو را ببر كنار فرات گردن بزنت سرهايشان را بياور تا نزد ابن زياد ببرم و ٢٠٠٠ درهم جايزه بگيرم . غلام شمشير برداشت و پيشاپيش آن دو كودك راه افتاد. كمى كه رفتند، يكى از آن دو كودك گفت : اى غلام سياه ! چه قدر شبيه بلال ، موذن سياهپوست پيغمبرى . گفت : صاحبم مرا به كشتن شما دستور داده است ، شما كيستيد؟ گفتند: اى سياه ! ما از خاندان پيغمبرت محمد صلى الله عليه و آله هستيم ، از زندان ابن زياد و كشته شدن گريخته ايم . اين پيرزن ما را مهمان كرد، ولى صاحب تو مى خواهد ما را بكشد. سياه به قدمهاى آنان افتاد، آنها را مى بوسيد و مى گفت : جانم فداى شما اى عترت پيامبر خدا! به خدا كه محمد صلى الله عليه و آله در قيامت دشمنم نخواهد بود. آنگاه دويد، شمشير را از دستش به كنار پرتاب كرد و خود را به آب فرات زد و به آن سوى بود. آنگاه دويد، شمشير را از دستش به كنارى پرتاب كرد و خود را به آب فرات زد و به آن سوى آب رفت . صاحبش داد زد: اى غلام ! مرا نافرمانى كردى . گفت : تا وقتى گناه نكرده بودى به فرمانت بودم . چون خدا را معصيت كردى ، من در دنيا و آخرت از تو بيزارم .
پسرش را صدا زد و گفت : پسرم ! من از حلال و حرام دنيا براى تو جمع مى كنم . دنيا را بايد داشت . اين دو غلام را بگير و به ساحل فرات بزن و سرهايشان را برايم بياور تا نزد اين زياد ببرم و ٢٠٠٠ دينار جايزه بگيرم . او شمشير بر گرفت و پيشاپيش دو كودك به راه افتاد. اندكى رفته بودند كه يكى از آن دو گفت : اى جوان ! چه قدر از آتش دوزخ بر جوانى تو بيمناكم . پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: از خاندان پيغمبرت محمد صلى الله عليه و آله . پدرت مى خواهد ما را بكشد. او نيز به پاهاى آن دو افتاد، بوسه مى داد و مثل سخنان آن سياه مى گفت . شمشير را به سويى انداخت و خود را به آب فرات افكند و به آن سو رفت . پدرش صدا زد: پسرم نافرمانى ام كردى !؟ گفت : اگر در اطاعات خدا باشم و تو را نافرمانى كنم بهتر از آن است كه خدا را نافرمانى نمايم و تو را اطاعت كنم .
آن مرد گفت : خودم بايد شما را بكشم . شمشير برداشت و پيشاپيش آنان به راه افتاد. چون به ساحل فرات رسيدند شمشير از غلاف بركشيد. آن دو چون نگاهشان به شمشير افتاد، چشمانشان به اشك نشست و گفتند: اى مرد! ما را به بازار ببر و بفروش . مپسند كه در قيامت ، محمد صلى الله عليه و آله دشمنت باشد. گفت : شما را مى كشم و سر شما را پيش ابن زياد مى برم و ٢٠٠٠ درهم جايزه مى گيرم . گفتند: مراعات خويشاوندى ما را با پيامبر بكن . گفتن شما با پيامبر نسبتى نداريد.
گفتند: پس ما را پيش ابن زياد ببر تا او درباره ما حكم كند. گفت : راهى نيست جز آنكه با ريختن خون شما به او تقرب جويم . گفتند: آيا به كوچكى ما رحم نمى كنى ؟ گفت : خدا در دل من رحم نيافريده است . گفتند: اگر ما را مى كشى پس بگذار چند ركعت نماز بخوانيم . گفت : هر چه مى خواهيد نماز بخوانيد، اگر سودى مى بخشد!
آن دو چهار ركعت نماز خواندند، به آسمان نگاه كردند و گفتند: اى خداى زنده و حكيم ! اى بهترين داوران ! بين ما و او به حق داورى كن . وى برخاست . ابتدا برادر بزرگترين را گردن زد و سر او را در خورجين نهاد. كوچكترين آمد و خون را به خون برادرش رنگين كرد، در حالى كه مى گفت : پيامبر را با همين حال ديدار مى كنم . مرد گفت : تو را هم به او ملحق مى كنم . آنگاه گردن او را هم زد و سرش را برداشته در آن كيسه نهاد. بدن آن دو را كه خون از آنها در دست داشت . سرها را پيش او گذاشت .
ابن زياد به آنها گريست . سه بار برخاست و نشست . گفت : واى بر تو! آنها را كجا يافتى ؟ گفت : پيرزنى داريم . مهمانشان كرده بود. گفتن حق مهمانى را مراعات نكردى ؟ گفت : نه . پرسيد: به تو چه گفتند؟ گفتند: اى مرد! ما را به بازار برده بفروش تا از پول ما بهره مند شوى و نخواه كه در قيامت ، محمد خصم تو باشد.
تو به آنان چه گفتى ؟ گفتم : نه ، حتما بايد شما را بكشم و سرهايتان را پيش ‍ ابن زياد ببرم و ٢٠٠٠ درهم جايزه بگيرم . آنان چه گفتند؟ گفتند: ما را پيش ‍ ابن زياد ببر تا ببر تا درباره ما نظر دهد. تو چه گفتى ؟ گفتم : راهى جز كشتن شما نيست تا با خون شما به او تقرب جويم . گفت : اگر آنان را زنده مى آوردى جايزه ات را دو برابر مى كردم و ٤٠٠٠ درهم مى دادم . گفت : راهى نداشتم تا آنان را بكشم . پرسيد: ديگر به تو چه گفتند؟ گفتند: خويشاوندى ما را با پيامبر رعايت كن . تو چه گفتى ؟ گفتم : شما با پيامبر نسبتى نداريد. ابن زياد گفت : واى بر تو! ديگر به تو چه گفتند؟ گفتند: اى مرد به كوچكى ما رحم كن . تو رحم كردى ؟ گفتم : خدا در دل من رحم قرار نداده است . واى بر تو! ديگر به تو چه گفتند؟ گفتند: بگذار چند ركعت نماز بخوانيم . گفتم اگر نماز برايتان سودى دارد هر چه مى خواهيد نماز بخوانيد. آن دو كودك چهار ركعت نماز خواندند. پرسيد: در آخر نمازشان چه گفتند؟ گفتم : دستانشان را به آسمان بلند كرده گفتند: اى خداى زنده حكيم ! بين ما و او به حق داورى كن . ابن زياد گفت : خداى احكم الحاكمين بين شما و اين تبهكار، به حق داورى كرد! مردى از شاميان گفت : او را به من بسپار. ابن زياد گفت : او را به همان جايى ببر كه آن دو كودك را سر بريده ، گردنش را بزن و بگذار خونش با خون آن دو مخلوط شود. فورى سرش را برايم بياور.
او هم چنان كرد؛ سرش را آورد و بر نيزه اى زد. كودكان به آن سر سنگ مى زدند و تير پر تاب مى كردند و مى گفتند: اين قاتل فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله است .
٤١ - محمد بن سعد گويد:
دو پسر عبدالله بن جعفر به همسر عبدالله بن قبطه پناهنده شده بود. دو نوجوان نابالغ بودند. عمر سعد ندا داده بود هر كس يك سر آورد هزار درهم جايزه دارد. عبدالله بن قبطه به خانه اش آمد. همسرش گفت : دو نوجوان به ما پناه آورده اند. آيا ممكن است اين نيكى را كرده ، آن دو را به مدينه نزد خانواده اش بفرستى ؟ گفت :
آرى ، نشانشان بده . چون آن دو را ديد، هر دو را كشت و سرشان را پيش ابن زياد برد. او هم چيزى به وى نداد. عبيدالله بن زياد گفت : دوست داشتم آن دو را زنده بياورى تا بر پدرشان (عبدالله بن جعفر) منت بگذارم و رهايشان كنم . اين خبر به عبدالله بن جعفر رسيد. گفت : دوست داشتم آن دو را پيش من مى آورد تا دو ميليون درهم مى دادم !
۱۴
اهل بيت عليهم السلام در كوفه اهل بيت عليهم السلام در كوفه
٤٢ - ابن نما گويد:
مردم براى تماشاى اسراى آل پيامبر جمع شدند. زنى از كوفيان از بالاخانه آنان را ديد و پرسيد: شما از كدام اسيرانيد؟ گفتند: ما اسيران محمد صلى الله عليه و آله هستيم . وى پايين آمد و مقدارى لباس و مقنعه جمع آورى كرد و به آنان داد تا خود را بپوشانند. امام سجاد عليه السلام نيز با آنان بود؛ همچنين حسن بن حسن مثنى كه از ميدان او را آورده بودند، در حالى كه رمقى در بدن داشت و زيد و عمر پسران امام مجتبى عليه السلام با او بودند. كوفيان مى گريستند.
٤٣ - علامه مجلسى گويد:
در برخى كتابهاى معتبر ديدم كه از مسلم جصاص (گچكار) روايت شده است : ابن زياد مرا براى تعمير دارالاماره در كوفه خواسته بود. مشغول گچكار درها بودم كه سر و صداهايى از اطراف كوفه شنيدم . به خادمى كه با ما كار مى كرد گفتم : چرا كوفه پر سر و صداست ؟ گفت : هم اينك سر يك شورشى را كه بر خليفه خروج كرده آورده اند. گفتم : آن خارجى كيست ؟ گفت : حسين بن على . او را واگذاشته ، بيرون آمدم و چنان بر صورت خويش زدم كه ترسيدم چشمانم نابينا شود.
گچ دستهايم را شستم ، از پشت قصر بيرون شدم ، به ميدانگاه آمدم . ايستاده بودم و مردم منتظر رسيدن اسيران و سرها بودند كه چهل محمل آمد كه بر چهل شتر بود و زنان اهل بيت و فرزندان فاطمه عليهاالسلام در ميان آنهابودند. امام زين العابدين هم بر شتر بى كجاوه اى سوار بودكه رگهاى گردنش پر از خون بود و مى گريست و اين اشعار را مى خواند.
اى امت بد كه هرگز مباد سرزمينتان سيراب شود و اى امتى كه حق پيامبر را درباره ما رعايت نكرديد!
اگر روز قيامت ، ما و رسول خدا را يكجا جمع كنند، چه مى گوييد؟
ما را بر شتران برهنه سوار كرده مى چرخانيد، گويا ما دين شما را استوار نكرده ايم !
اى بنى اميه ! اين چه وضعى است كه بر اين مصيبتها ما آگاهيد و كارى نمى كنيد. از خوشحالى كف مى زنيد و در روى زمين ما را به اسيرى مى بريد.
واى بر شما مگر جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله نيست كه مردم را از راه گمراهان به حق هدايت كرد؟
اى واقعه عاشورا! مرا به غم نشاندى و خدا پرده بد كاران را خواهد دريد.
گويد: كوفيان به كودكانى كه بر محملها سوار بودند، نان و خرما و گرد و مى دادند. ام كلثوم بر سر آنان فرياد كشيد: اى مردم كوفه ! صدقه بر ما حرام است و آنها را از دست و دهان كودكان مى گرفت و به زمين مى انداخت . مردم همه گريان بودند. ام كلثوم سر از محمل بيرون كرد و گفت : اى كوفيان ! مردانتان ما را مى كشند و زنانتان بر ما مى گريند؟ خدا بين ما و شما در روز قيامت داورى خواهد كرد. در حالى كه او مشغول سخن گفتن با زنان بود، صداى شيونى برخاست . ديدند سرهاى شهداست كه مى آورند و سر مطهر حسين عليه السلام پيشاپيش ‍ سرهاست ، تابان همچون ماه و شبيه به پيامبر خدا، محاسن او مشكى و خضاب زده و چهره اش درخشان مثل ملاه كه باد، موهاى حضرت را اين سو و آن سو مى زد. زينب عليها السلام نگاه كرد و سر پر خون برادر را ديد. پيشانى خود را به چوبه محمل زد.
خون را ديدم كه از زير مقنعه اش بيرون مى زد و بانوايى سوزناك ، خطاب به آن سر مى گفت :
اى هلاك كه به كمال نرسيده ! خسوف و غروب كردى .
اى پاره دلم ! فكر نمى كردم كه اين هم مقدر و مكتوب بود.
اى برادر! با اين فاطمه خردسال حرف بزن . نزديك است دلش آب شود.
اى برادر! با اين فاطمه خردسال حرف بزن . نزديك است دلش آب شود.
اى برادر! چرا دل مهربانت نسبت به ما نامهربان شده است ؟
اى برادر! كاش (على را هنگام اسارت ، همراه يتيمان مى ديدى كه طاقت نداشت ؛
هر چه با تازيانه او را مى زدند، با اشكى ريزان و مظلومانه تو را صدا مى زد.
اى برادر! او را به خودت بچسبان و به آغوش گير و دل ترسانش را آرامش ‍ بخش .
چه قدر خوار است يتيمى كه پدرش را صدا مى زند ولى جوابى از او نمى شنود. (٣٤٢)

خطابه حضرت زينب عليها السلام
٤٤ - طبرسى از حذيم بن شريك روايت مى كند:
چون امام سجاد عليه السلام را همراه بانوان از كربلا آوردند بيمار بود، زنان كوفه با گريبانهاى چاك به گريه و شيون پرداختند. مردان هم با آنان مى گريستند.
زين العابدين عليه السلام با صدايى ضعيف و رنجور گفت : اينان بر ما گريه مى كنند!؟ پس چه كسى ما را كشته است ؟ زينب دختر على عليه السلام مردم را به سكوت فرا خواند. (٣٤٣)
٤٥ - خوارزمى گويد:
بشير بن حذيم اسدى گويد: آن روز به زينب دختر على نگريستم . هرگز زنى باشرم را همچون او سخنور نديده ام . گويا از زبان امير المومنين على عليه السلام سخن مى گفت : به مردم اشاره كرد كه : ساكت شويد! نفسها بريد و زنگ شترها آرام شد. آنگاه گفت :
حمد از آن خداست . درود بر پدرم محمد پيامبر خدا و بر خاندان پاك او، آل الله .
اما بعد، اى اهل كوفه ! اى اهل نيرنگ و نفاق ! آيا گريه مى كنيد؟ هرگز اشكهاتان خشك نشود و شيون شما نايستد. مثل همچون مثل آن زنى است كه رشته هاى خود را پنبه مى كند. آيا شما ايمان خود را بازيچه خويش ‍ ساخته ايد؟ آيا شما فضيلتى جز لاف و گزاف و آلودگى و سينه هاى كين توز و تملقگويى كنيزگونه و باطنى دشمنانه داريد؟ همچون سبزيهاى روييده در منجلابيد يا نقره هايى كه گور مرده را مى آرايد. چه بدكردارى را پيش ‍ فرستاديد كه خدا را از خود خشمگين ساختيد و در عذاب ، جاودانه شديد. آيا گريه مى كنيد و ناله سر مى دهيد؟ آرى به خدا، بسيار بگرييد و اندك بخنديد. به ننگ و عارى آلوده شده ايد كه هرگز از دامانتان شسته نخواهد شد. چگونه اين ننگ را خواهيد شست كه زاده پيامبر و سرور جوانان بهشت را كه پناه شما در حوادث بود و حجت الهى بر شما و پيشواى سنتتان بود كشتيد؟ گناه زشتى مرتكب شديد. بدا به شما! از رحمت الهى دور باشيد! تلاشتان هدر رفته و دستانتان از كار نيك بريده شده و در معامله زيان كرده ايد. خشم خدا را خريديد و ذلت و خوارى به نام شما زده شد. واى بر شما اى كوفيان ! مى دانيد چه جگرى را از پيامبر خدا دريديد و چه خونى از او ريختيد و چه پرده نشينانى را از حريم و حرمش بيرون كشيديد؟ كارى زشت كرديد كه نزديك است آسمانها از زشتى آن از هم شكافد و زمين شكافته شود و كوهها فرور يزد. كار شما همچون عروسى كچل ، گردن دراز، بد خلق و بدسيما و بدنماست كه زمين و آسمان را انباشته . آيا شگفت است اينكه آسمان خون ببارد؟ عذاب آخرت سخت تر و خوار كننده تر است و كسى يارى تان نمى كند. مهلتهاى الهى شما را سبكسر نكند، چرا كه پيشى گرفتن شما خدا را شتاب زده نمى كند و بيم از دست رفتن خونخواهى ندارد. پروردگارتان در كمين است ، پس چشم انتظار آن باشيد.
بشير گويد: به خدا قسم ! مردم را آن روز سرگردان و مستگونه ديدم ؛ گريان و اندوهگين و ناراحت و متاسف بودند؛ انگشت حيرت به دهان داشتند. پيرمردى از كوفيان را ديدم كه كنارم ايستاده بود؛ آن قدر گريسته بود كه صورتش خيس بود و مى گفت : راست مى گويى پدر و مادرم به فدايت ! پيران شما بهترين پيران و جوانانتان بهترين جوانان و زنانتان بهترين زنانند و نسل شما بهترين نسل است كه نه خوار مى شود و نه شكست مى خورد. (٣٤٤)
٤٦ - طبرسى افزوده است :
امام سجاد عليه السلام فرمود: عمه جان ! ساكت شو! باز ماندگان را از گذشتگان عبرت است . خدا را شكر كه تو داناى استادنديده و فهميده مكتب نرفته اى .
گريه و ناله ، رفتگان را بر نمى گرداند. و او ساكت شد. آنگاه امام فرود آمد و خيمه زد و نان را فرود آورد و وارد خيمه شد. (٣٤٥)

خطابه فاطمه صغرى عليها السلام
٤٧ - طبرسى به سند خويش نقل مى كند:
پس از آنكه فاطمه صغرى از كربلا باز گردانده شد، خطبه خواند و گفت : خدا را سپاس به شمار ريگها و سنگريزه ها و هموزن عرش الهى تا زمين ! او را مى ستايم و به او ايمان دارم و بر او توكل مى كنم و گواهى مى دهم كه جز خداى يكتا و بى شريك ، معبودى نيست . محمد بنده و فرستاده اوست و فرزندانش در ساحل فرات ، بى گناه كشته شدند. خداوندا! به تو پناه مى برم كه بر تو دروغ بندم و بر خلاف عهد و پيمانى كه براى وصى پيامبر، على بن ابى طالب عليه السلام گرفتى سخن گويم ؛ آنكه حقش را گرفتند و بى گناه شهيدش كردند، آن گونه كه فرزندش ديروز در يكى از خانه هاى خدا به شهادت رسيد؛ جايى كه گروهى مسلمان نما حضور داشتند و هيچ دفاعى از او نكردند، نه در حال حيات و نه در هنگام مرگ تا آنكه او را پاك سيرت و نيكو خصال و پسنديده راه ، پيش خود بردى . در راه تو نه از ملامت ملامتگرى بيم داشت و نه از نكوهش كسى هراس . خدايا! او را از خردى به اسلام هدايت كردى و در بزرگى نيكيهايش را ستودى و پيوسته خير خواه و دلسوز تو و پيامبرت برد تا آنكه پيش خود فراخواندى . در دنيا پارسا بود و به آخرت مشتاق و در راه تو جهاد كرد. او را پسنديدى و برگزيدى و به راه راست ، راه نمودى .
اما بعد، اى كوفيان ! اى اهل نيرنگ و فريب ! ما خاندانى هستيم كه خداوند شما را به ما آزمود و ما را به شما، و آزمايش ما را نيك قرار داد؛ علم و فهم خويش را نزد ما نهاد. ما جايگاه علم و قرار گاه فهم و حكمت او و حجتش ‍ در روى زمين بر بندگان اوييم . خدا ما را بركت خويش عزيز داشت و با پيامبرش ما را بر بسيارى از مخلوقاتش فضيلت بخشيد. شما ما را تكذيب و تكفير كرديد، كشتن ما را حلال دانستيد، اموال ما را به يغما برديد، گوتا نا مسلمانان بيگانه ايم ، آن گونه كه ديروز جد ما را كشتيد و از كينه هاى ديرين ، هنوز از شمشيرهايتان خون ما مى چكد. چشمتان روشن و دلتان شاد از اين گستاخى نسبت به خدا و نيرنگى كه داشتيد و خدا بهترين چاره انديشان است .
چندان شاد از اين گستاخى نسبت به خدا و نيرنگى كه داشتيد و خدا بهترين چاره انديشان است .
چندان خوشحال نباشيد كه خون ما را ريختيد و اموالمان را غارت كرديد. همه اين مصيبتهاى بزرگ كه به ما رسيده ، پيشتر در كتاب تقدير الهى ثبت بوده است و اين بر خدا آسان است ، تا بر آنچه از دست مى دهيد غصه نخوريد و از آنچه به دست مى آوريد شادمان نشودى و خداوند هيچ مغرور فخر فروشى را دوست نمى دارد.
مرگ بر شما باد! منتظر لعنت و عذاب باشيد! گويا بر شما فرود آمده و انتقام الهى پياپى از آسمان بر شما باريده است و از آنچه كرده ايد خشمگين است تا برخى تان را از قدرت بعضى بچشاند، آنگاه به خاطر ظلمى كه به ما كرديد، در قيامت در عذاب ابدى خواهيد بود. هلا! لعنت خدا بر ستمگران ! واى بر شما! آيا مى دانيد چه دستى به ستم بر ما گشوده و به جنگ ما آمده ايد و مى دانيد با چه پايى براى نبرد با ما ره سپرده ايد؟ دلهايتان سخت و خشن شده و بر قلوب شما مهر خورده و گوش و چشمتان از ديدن و شنيدن حق ناتوان گشته است و شيطان كار زشتتان را بر شما آراسته و بر ديدگانتان پرده افكنده است ؛ از اين رو هدايت نمى شويد. مرگ بر شما اى كوفيان ! چه خونها كه از آل رسول ريخته ايد، به برادرش على بن ابى طالب عليه السلام جد من نيرنگ زديد و به فرزندان او كه عترت پاك پيامبرند حيله كرديد. آنگاه چنين افتخار كرديد كه : (ما بوديم كه با تيغهاى هندى على و فرزندانش را كشتيم و زنانشان را به اسارت گرفتيم و بر آنان ضربت زديم . آنگاه فرمود: بر دهانت خاك و بر سر و رويت سنگ ببار داى گوينده اين سخن ! آيا به كشتن قومى كه خدا پاكشان شمرده و آلودگى را از آنان دور ساخته ، افختاى مى كنى ؟ سرجايت بنشين و دم فروبند، آن گونه كه پدرت بر سر جايش نشست . هر كسى را همان است كه پيش فرستاده است .
شما بر ما حسد ورزيديد! واى بر شما! به خاطر فضيلتى كه خدا براى ما قرار داد. گناه ما چيست كه درياى ما ژرف و عظيم است و درياى شما كوچك كه هيچ حشره اى را هم نمى پوشاند! اين فضل خداست كه به هر كس بخواهد مى بخشد. هر كه از خدا روشنايى نبخشيده ، نورى براى او نيست .
گويد: صداها به گريه برخاست و گفتند: بس است اى دختر پاكان ! دلهايمان را سوزاندى و آتشمان زدى . او نيز ساكت شد. درود بر او و بر پدر و جدا او باد! (٣٤٦)

خطابه ام كلثوم
٤٨ - سيد بن طاووس گويد:
آن روز، ام كلثوم دختر على عليه السلام از پشت پرده خطبه خواند و با صدايى بلند به گريه چنين گفت : اى اهل كوفه بدا به شما! چرا حسين عليه السلام را تنها گذاشتيد و او را كشته ، اموالش را به يغما برديد و خاندانش را به اسارت گرفتيد؟ بدا بر شما! مرگتان باد! واى بر شما! مى دانيد گرفتار چه مصيبتى شده ايد و چه بار سنگينى بر دوش خود كشيده ايد و چه خونهايى ريخته ايد و چه بزرگوارانى را در هم شكسته و چه دخترانى را غارت كرده و چه اموالى را برده ايد؟! بهترين مردان پس از رسول خدا صلى الله عليه وآله را به شهادت رسانده ايد! عاطفه از دلهايتان رخت بر بسته است . هلا، كه حزب خدا پيروز است و حزب شيطان زيانكار.
آنگاه اشعارى خواند، با اين مضمون :
برادرم را كشته و مثله كرديد. واى بر مادرانتان ! بزودى دچار آتش سوزان خواهيد شد.
خونهايى را ريختيد كه خدا و قرآن و محمد صلى الله عليه وآله آنها را محترم شمرده بود. بشارتان باد به دوزخ ! كه فرداى قيامت در قعر دوزخ شعله وريد.
تا زنده ام بر برادرم ، بر آنكه پس از پيامبر بهترين مولود بود خواهم گريست ، با اشكهايى فراوان و بر چهره ريزان ،؛ اشكى پيوسته كه خشك نخواهد شد.
راوى گويد: مردم شيون و گريه و ناله كردند، زنان گيسوانشان را پريشان كرده و خاك بر سر خويش ريختند و چهره خراشيدند و به صورتهاشان زدند و فغان سر دادند. مردان هم گريستند و موى صورت خويش كندند و هيچ روزى چون آن روز، مردم گريان نشده بودند. (٣٤٧)

خطابه امام سجاد عليه السلام در كوفه
٤٩ - طبرسى به نقل از حذيم بن شريك اسدى گويد:
امام زين العابدين عليه السلام پيش مردم آمد و اشاره كرد كه ساكت شوند. ساكت شدند. ايستاده بود كه حمد و ثناى الهى را گفت و بر پيامبر خدا درود فرستاد.
آنگاه فرمود:
اى مردم ! هر كس مرا مى شناسد كه شناخته است . هر كس نمى شناسد، من على بن الحسينم ، فرزند آن كه كنار فرات ، سرش بريده شد، بى آنكه خونى ريخته يا جرمى كرده باشد.v من پسر آنم كه حرمتش را شكستند و مالش را غارت كردند و خانواده اش را اسير بردند. من پسر آنم كه او را رجز كش كرده و شهيدش كردند و همين افتخار، مرا بس . اى مردم ! شما را به خدا آيا مى دانيد كه به پدرم نامه نوشتيد و به او نيرنگ زديد؟ با او پيمان بستيد و بيعت كرديد، آنگاه با او جنگيديد و بى ياورش گذاشتيد؟ مرگتان باد از كار زشت و انديشه ناروايى كه براى خود پيش فرستاديد. با چه چشمى به پيامبر خواهيد نگريست آنگاه كه به شما بگويد: عترت مرا كشتيد و حرمتم را شكستيد. شما از امت من نيستيد؟
گويد: صداى مردم به گريه برخاست . يكديگر را نفرين مى كردند و مى گفتند: نابود شديد و خبر نداريد! امام سجاد عليه السلام فرمود: رحمت خدا بر آنكه نصيحتم را بپذيرد و وصيت مرا درباره خدا و رسول و اهل بيت او مراعات و حفظ كند. پيامبر خدا براى ما سرمشق نيكى است .
همه گفتند: اى پسر پيامبر! ما همه گوشيم و مطيع فرمان و پايبند به پيمان . نه بى رغبتيم و نه از تو رويگردان . هر چه خواهى بفرماى . رحمت خدا بر تو كه ما به جنگ تو در جنگيم و به صلح تو در آشتى انتقام تو و خودمان را از ستمگران خواهيم گرفت .
امام سجاد عليه السلام فرمود: هيهات اى نيرنگبازان دغلكار! بين شما و خواسته هايتان فاصله است .
مى خواهيد. با من هم همان كنيد كه با پدرانم كرديد؟ نه به خدا قسم ، هنوز زخممان بهبود نيافته است . ديروز پدرم و خاندانش را كه با او بود كشتيد. هرگز داغ پيامبر و داغ پدرم و فرزندان پدرم و جدم را از ياد نبرده ام و تلخى جانكاهش در كامم است و جرعه هاى اندوهش در سينه ام باقى است . از شما مى خواهم كه نه با ما باشيد، نه بر ضد ما. آنگاه شعرهايى خواند با اين مضمون :
باكى نيست اگر حسين عليه السلام كشته شد كه پدر او از او بهتر و ارجمندتر بود.
اى مردم كوفه ! به آنچه براى حسين عليه السلام پيش آمد، خوشحال نباشيد.
كنار فرات شهيد شد. جانم فداى او! و كيفر قاتلان او آتش دوزخ است . (٣٤٨)

سر مطهر در كوفه
٥٠ - ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت مى كند:
ام كلثوم به دربان ابن زياد گفت : واى بر تو! اين هزار درهم را بگير و سر امام حسين عليه السلام را پيشاپيش ما قرار بده و ما را سوار بر شتران پشت مردم قرار بده تا مردم مشغول نگاه به سر امام حسين عليه السلام شوند و به ما ننرند. او هزار درهم را گرفت و سر را جلو برد. فردا كه شد، درهمها را در آورد. خدا آنها را به سنگ سياه تبديل كرده بود. يك طرف آن نوشه بود: (خدا را از آنچه ظالمان مى كنند، غافل مپندار و بر روى ديگر نوشته بود: (زود است كه ستمگران بدانند به چه سر نوشتى دچار خواهند شد. (٣٤٩)
٥١ - نيز به روايت از ابو مخنف گويد:
سر امام حسين عليه السلام را در كوفه ، در بازار صرافان بر نيزه كرده بودند، از سر، صدايى آمد و سوره كهف را تا آيه (انهم فتيه آمنوا بربهم تلاوت كرد. اين معجزه جز بر ضلالت آنان نيفزود. در پى آنكه آنان سر را بر درختى آويختند، از آن سر تلاوت آيه و سيعلم الذين ظلمو اى منقلب ينقلبون شنيده شد. نيز در مشق ، صداى آن شنيده شد كه مى گفت : (لا قوه الا بالله و نيز شنيدند كه مى خواند (ام حسبت ان اصحاب الكهف ...؛ آيا پنداشتى كه اصحاب كهف ، آيات شگفتى از نشانه ها ما بودند؟ زيد بن ارقم گفت : اى پسر پيامبر! كار تو شگفت تر است . (٣٥٠)
٥٢ - شيخ مفيد به روايت از زيد بن ارقم مى نويسد:
آن سر مطهر را كه بالاى نيزه اى بود، از پيش من عبور دادند. من در غرفه اى بودم . چون برابر من رسيد، شنيدم كه آيه (ام حسبت ان اصحاب الكهف ... را مى خواند. موبر تنم راست شد و صدا زدم : سر تو اى پسر رسول خدا بسيار شگفت تر است ! (٣٥١)

ابن زياد و سر مطهر
٥٣ - محمد بن سعد با سند خويش از دربان ابن زياد چنين روايت مى كند:
وقتى امام حسين عليه السلام كشته شد، همراه ابن زياد وارد قصر شدم . در چهره او آتشى شعله ور شد (يا سخنى مثل اين ) و گفت : اينچنين با آستين خود بر چهره اش و گفت : اين را به كسى مگو. (٣٥٢)
٥٤ - ابن عساكر با سند خويش از دربان ابن زياد نقل مى كند:
چون سر امام حسين عليه السلام را آورده در برابرش نهادند، ديدم كه از ديوارهاى دار الاماره خون مى چكيد. (٣٥٣)
٥٥ - صدوق با سند خويش از دربن ابن زياد چنين نقل مى كند:
چون سر امام حسين عليه السلام را آوردند، دستور داد در برابرش در تشتى طلايى گذاشتند. با چوبى كه در دستش بود بر داندانهاى آن حضرت مى زد و مى گفت : يا ابا عبدالله ! زود پير شدى ! مردى از حاضران گفت : من رسول خدا صلى الله عليه وآله را ديده بودم ؛ بوسه بر جايى مى زد كه تو چوب مى زنى . گفت :
امروز در برابر روز بدر است . آنگاه دستور داد امام سجاد عليه السلام را با غل و زنجير بستند و همراه زنان و اسيران به زندان بردند. من همراهشان بودم . از هر كوچه كه مى گذشتيم ، كوچه را پر از مردان و زنانى مى ديديم كه بر چهره خويش مى زدند و مى گريستند. آنان در زندانى حبس ‍ شدند و در را به رويشان بستند. (٣٥٤)
٥٦ - ابن عساكر با سند خويش از زيد بن ارقم نقل مى كند:
پيش ابن زياد ملعون بودم كه سر حسين بن على عليه السلام ر آوردند و در تشتى مقابل او نهادند. او چوبى را برداشت و بر لب و دندان حسين عليه السلام مى زد؛ دندانى كه به آن زيبايى نديده ام ؛ مثل در بود. بى اختيار صدايم به گريه بلند شد. گفت : براى چه گريه مى كنى پيرمرد؟ گفتم : رسول خدا صلى الله عليه وآله را ديده بودم كه بر جاى اين چوب بوسه مى زد و مى گفت : خدايا! دوستش دارم . (٣٥٥)
٥٧ - ابن نما از قول سعد بن معاذ و عمر بن سهل نقل مى كند:
آن دو پيش ابن زياد حاضر بودند كه با چوب بر دماغ و چشم و دهان حسين عليه السلام مى زد. زيد بن ارقم به او گفت : چوبت را از آن لب و دندان بردار. من رسول خدا صلى الله عليه وآله را ديده ام كه لب بر جاى چوب تو مى نهاد. آنگاه به گريه افتاد. ابن زياد گفت : خدا چشمانت را گريان كند اى دمشن خدا! اگر نه آنكه پيرمردى خرفت و بى عقلى ، گردنت را مى زدم . زيد بن ارقم گفت : بگذار حديثى برايت بگويم كه برايت سخت تر از اين است : رسول خدا صلى الله عليه وآله را ديدم كه امام حسن را روى زانوى راست و امام حسين را روى و زانوى چپ خود نشانده بود، دست روى سر هر يك از آن دو گذاشت و گفت : خدايا! اين دو را به تو و به مومنان شايسته مى سپار. با امانت پيامبر خدا چگونه رفتار كردى ؟! (٣٥٦)
٥٨ - طبرى از ابو مخنف از حميد بن مسلم چنين نقل مى كند:
عمر سعد مرا خواست و پيش خانواده اش فرستاد تا خبر پيروز و سلامتى او را بدهم . پيش خانواده اش رفته خبر دادم . سپس آمدم تا نزد ابن زياد بروم . ديدم كه در قصر براى ديدار با مردم در قصر براى ديدار با مردم نشسته است . من نيز همراه مردم وارد شدم . ديدم سر امام حسين عليه السلام در برابر اوست و او با چوبى كه جلوش بود بر دندانهاى او مى زد. زيد بن ارقم كه ديد ابن زياد از چوب زدن دست نمى كشد گفت : اين چوب را از اين لبها بردار. به خداى يكتا قسم لبهاى پيامبر خدا صلى الله عليه وآله را ديدم كه اين لبها را مى بوسيد. آنگاه گريه اش گرفت . ابن زياد به او گفت : خدا چشمانت را گريان كند! به خدا اگر پيرمرد خرفت و بى عقل نبودى گردنت را مى زدم . آنگاه برخاست و بيرون رفت . شنيدم كه مردم مى گفتند: به خدا اگر ابن زياد حرفى را كه زيد بن ارقم گفت مى شنيد او را مى كشت . گفتم : مگر چه گفت : گفتند: وقتى بر ما مى گذشت ، گفت : برده اى را به حكومت نشانده ؛ او هم مردم را بردگى گرفت . شما اى مردم عرب ! از اين پس بردگانيد؛ پسر فاطمه را كشتيد و پسر مرجانه را به حكومت پذيرفتند. او نكيان شما را مى كشد و بدان شما را به بردگى مى گيرد. شما به ذلت تن داديد و پسنديد. دور باد (از رحمت حق ) آنكه ذلت پذيرد! (٣٥٧)
٥٩ - خوارزمى گويد:
اسرار پيش ابن زياد آوردند. زينب كبرى عليها السلام نگاهى به وى انداخت و كنارى نشست . ابن زياد گفت : كيست آنكه نشست ؟ پاسخش نداد. دوباره پرسيد.
جواب نداد. يكى از حاضران گفت : او زينب دختر على بن ابى طالب است . ابن زياد گفت : خدا را شكر كه شما را رسوا ساخت و سخنان شما دروغ از آب در آمد. زينب گفت : سپاس خدايى را كه با پيامبرش محمد صلى الله عليه وآله ما را گرامى داشت و با قرآنش ما را پاك داشت . فاسق رسوا مى شود و فاجر دروغ مى گويد. ابن زياد پرسيد:
چگونه ديدى آنچه را خداوند با برادر و خاندانت كرد؟ فرمود: جز زيبايى نديديم ! آنان گروهى بودند كه خداوند شهادت را بر آنان رقم زده بود و شهادتگاهشان برون آمدند. اى ابن زياد! خدا ميان آنان و تو را در قيامت جمع مى كند، با هم احتجاج و تخاصم مى كنيد. ببين آن روز چه كس پيروز است و چه كسى مغلوب !
مادرت به عزايت بنشيند ابن زياد! اى پسر مرجانه ! ابن زياد خشمگين شد و گويا قصد جانش را كرد. عمرو بن حريث مخزومى گفت : او يك زن است ، زن را كحه براى گفتارش مواخذه نمى كنند!
ابن زياد گفت : اى زينب ! از آنچه بر سر حسين و پيروان سركش او آمد دلم خنك شد. زينب فرمود: به خدا قسم سرورم را كشتى ، شاخه ام را بريدى ، ريشه ام را آوردى ، اگر با اين دلت خنك مى شود، باشد!
ابن زياد گفت : اين زن ، سجعگوى است . به جانم قسم پدرش نيز شاعر و سخنسرا بود. زينب فرمود: اى پسر زياد! زن كجا و سجعگويى كجا؟ رنجم كافى است كه از سجعگويى بازم دارد. (٣٥٨)
٦٠ - سيد بن طاووس گفت :
آنگاه ابن زياد ملعون رو به على بن الحسين عليه السلام كرد و پرسيد: او كيست ؟ گفتند: على بن الحسين . گفت : مگر خدا على بن الحسين را نكشت ؟ امام سجاد عليه السلام فرمود: برادرى داشتم به نام على بن الحسين كه مردم او را كشتند. گفت : نه ، خدا كشت . امام فرمود: (خدا جان انسانها را هنگام مرگ مى گيرد. ابن زياد گفت : هنوز جرات دارى كه جوابم مى دهى ؟ ببريد گردنش را بزنيد.
عمه اش زينب اين سخن را شنيد، گفت : ابن زياد! تو كسى را از ما باقى نگذاشته اى . اگر مى خواهى او را بكشى مرا هم با او بكش . امام سجاد عليه السلام به عمه اش فرمود: عمه جان ! ساكت باش تا من با او حرف بزنم . آنگاه رو به ابن زياد كرد و فرمود: آيا مرا به كشتن تهديد مى كنى ؟ آيا نمى دانى كه كشته شدن عادت ما و شهادت كرامت ماست ؟
آنگاه ابن زياد دستور داد على بن الحسين عليه السلام و خانواده اش را به خانه اى كنار مسجد بزرگ كوفه ببرند. زينب فرمود: هيچ زن عربى بر ما وارد نشود، مگر كنيز و برده ، آنان هم مثل ما اسير شده اند. (٣٥٩)
٦١ - سيد بن طاووس از قول راوى مى نويسد:
ابن زياد ملعون بر منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى ، از جمله چنين گفت : سپاس خدايى را كه حق و پيروان حق را پيروز ساخت و امير مومنان و پيروانش را يارى كرد و دروغگو پسر دروغگو را كشت !
بيش از اين سخنى نگفته بود كه عبدالله بن عفيف ازدى به پا خاست . وى از شيعيان شايسته و پارسا بود. چشم چپش در جنگ جمل و چشم ديگريش ‍ در جنگ صفين نابينا شده بود و پيوسته در مسجد كوفه بود و تا شب به نماز مى پرداخت . برخاست . گفت : اى پسر مرجانه ! دروغگو پسر دروغگو تويى و پدرت و آنكه تو و پدرت را به حكومت رساند. اى دشمن خدا! آيا فرزندان انبيا را مى كشيد و اين گونه بر فراز منبر مسلمانان مى گوييد؟
ابن زياد خشمگين شد و گفت : كيست صاحب اين سخن ؟ گفت : منم اى دشمن خدا! آيا دودمان پاك پيغمبر را كه خداوند آلودگى از آنان برده است مى كشى و مى پندارى كه مسلمانى ؟ كجايند فرزندان مهاجرين و انصار كه از تو و طاغوت لعنت شده ات بر زبان پيامبر خدا (يعنى از يزيد) انتقام بگيرند؟ ابن زياد بيشتر خشمگين شد. رگهاى گردنش بر آمد و گفت : بياوريدش .
ماموران از هر طرف ريختند كه او را بگيرند، بزرگان طايفه ازد كه عموزادگانش بودند به پا خاستند و او را از در مسجد بيرون برده به خانه اش ‍ رساندند. ابن زياد گفت : برويد اين كور، كور قبيله ازد را بياوريد. ماموران به سوى او شتافتند. خبر به قبيله ازد رسيد، همه گرد آمدند. قبايل يمن هم جمع شدند تا از عبدالله عفيف دفاع كنند. خبر به ابن زياد رسيد. قبايل مضر را گرد آورد و محمد بن اشعث را فرماندهى داد و دستور داد با مدافعان عبدالله بجنگند. نبردى سخت در گرفت و گروهى كشته شدند. ماموران ابن زياد به خانه عبدالله عفيف رسيدند، در را شكستند و به او حمله آوردند. دخترش فرياد زد: ابن زياد به خانه عبدالله عفيف رسيدند، در را شكستند و به او حمله آوردند. دخترش فرياد زد: ابن زياد به خانه عبدالله كه بيمش ‍ مى رفت آمدند. پدرش گفت : باكى نيست ، شمشيرم را بده .
شمشير را به پدر داد. عبدالله عفيف از خود دفاع مى كرد و چنين رجز مى خواند: من فرزند عفيف هستم كه با فضيلت و پاك و پاكدامن بود؛ زاده ام عمر. چه بسيار كه با قهرمانان زره پوشيده يا بى كلاهخود با شما جنگيده ام .
دخترش مى گفت : پدر! كاش مرد بودم و در برابر تو با اين تبهكاران و قاتلان عترت پاك و نيك مى جنگيدم . آن گروه از هر طرف بر او حمله مى آوردند و عبدالله از خود دفاع مى كرد و كسى توان رويارويى با او را نداشت . از هر طرف كه مى آمدند دخترش مى گفت : پدر از اين طرف آمدند تا سر انجام زياد شدند و او را محاصره كردند. دخترش گفت : افسوس و حسرت كه پدرم محاصره مى شود و ياورى ندارد. عبدالله بن عفيف شمشير مى چرخاند و مى گفت : قسم مى خورم كه اگر چشم مى داشتم عرصه را بر شما تنگ مى كرد. بالاخره او را گرفته نزد ابن زياد بردند. چون نگاهش به وى افتاد، گفت : شكر خدايى را كه خوارت كرد.
عبدالله عفيف گفت : اى دشمن خدا چرا خدا خوارم كرد؟ اگر چشم عرصه را بر شما تنگ مى كردم . ابن زياد پرسيد: نظرت درباره عثمان چيست ؟ گفت : اى پسر مرجانه تو را به نيك و بد عثمان چه كار؟ خدا خود درباره بندگانش و عثمان به حق و عدالت داورى خواهد كرد، ولى از من درباره خود و پدرت و يزيد و پدرش بپرس .
ابن زياد گفت : به خدا چيزى از تو نمى پرسم تا آنكه مرگ را بچشى و جرعه جرعه اندوه بخورى .
عبدالله عفيف گفت : الحمدلله رب العالمين . اما من از خدايم شهادت مى خواستم ، پيش از آنكه تو از مادرت متولد شوى و از خدا خواستم شهادتم را به دست ملعونترين و بدترين افراد قرار دهد.
چون نابينا شدم از شهادتت مايوس گشته بودم . اينك بحمدالله ، خدا پس از آن نوميدى شهادت را نصيبم كرده است و دعاى ديرين مرا به اجابت رسانده است . ابن زياد دستور داد گردنش را زدند و پيكرش را به دار آويختند. (٣٦٠)

سخن جندب در مجلس ابن زياد
٦٢ - ابن نما گويد:
ابن زياد، جذب بن عبدالله ازدى را كه پيرمردى بود فراخواند و گفت : اى دشمن خدا مگر تو از اصحاب على عليه السلام نبودى ؟ گفت : چرا، پوزش ‍ هم نمى خواهم . گفت : تصميم دارم با ريختن خونت به خدا تقرب جويم . گفت : خون من تو را به خدا نزديك نمى كند بلكه دور مى سازد. گفت : پيرمردى است بى خرد، و رهايش كرد. (٣٦١)
٦٣ - ابن قتيبه دينورى با سند خويش نقل مى كند:
ابن زياد به قيس بن عباد گفت : نظرت درباره من و حسين چيست ؟ گفت : مرا معاف بدار.
گفت : حتما بايد بگويى . گفت : روز قيامت ، پدر او مى آيد و شفاعتش ‍ مى كند؛ پدر تو هم مى آيد و شفاعتت مى كند. گفت : مى دانستم مكار و بدسرشتى . اگر روزى از من جدا شوى ، سرت را بر زمين خواهم نهاد (و تو را خواهم كشت ). (٣٦٢)
٦٤ - دينورى از حميد بن مسلم نقل مى كند:
عمر سعد با من دوست بد. وقتى از جنگ با حسين عليه السلام بر مى گشت ، پيش او رفته حالش را پرسيد. گفت : از حالم مپرس كه با بد وضعى با خانه ام برگشته ام ، پيوند خويشاوندى نزديك را بريده و جنايتى بزرگ مرتكب شده ام . (٣٦٣)
٦٥ - ابن نما گويد:
پس از كشتن حسين عليه السلام ، چون عمر سعد و ابن زياد يكديگر را ديدند، ابن زياد به او گفت : بايد بياورى والا شرمنده و پوزش خواه بايد ميان پير زنان قريش بنشينى . عمر سعد گفت : به خدا درباره حسين عليه السلام تو را نصيحت كردم ؛ نصيحتى كه اگر پدرم سعد با من مشورت كرده بود حقش را ادا كرده بودم . عثمان بن زياد (برادر ابن زياد) گفت : به خدا راست مى گويد. آرزو كردم كه كاش در دودمان زياد مردى نباشد مگر آنكه تا روز قيامت بندى در بينى او نهاده بكشند، امام حسين كشته نمى شد! عمر سعد گفت : به خدا هيچ كس با گناهى بدتر از آنچه من مرتكب شدم بر نگشت ؛ (عبيدالله را اطاعت كردم ولى (الله را نافرمانى كردم و قطع رحم نمودم . (٣٦٤)
٦٦ - ابن جوزى از طبقات ابن سعد نقل مى كند: مرجانه ، مادر ابن زياد به وى گفت : اى پليد! پسر پيامبر را كشتى ؟ به خدا كه هرگز بهشت را نخواهى ديد.
ابن زياد همه سرها را در كوفه به چوبها زد. سرها بيش از هفتاد بود. اينها پس از سر مسلم بن عقيل كه در كوفه بر نيزه زده شد، اولين سرهايى بود كه در تاريخ اسلام بر سر نى مى رفت . (٣٦٥)
٦٧ - شيخ مفيد گويد:
صبح كه شد، ابن زياد سر امام حسين عليه السلام را فرستاد كه در كوچه هاى كوفه و بين همه قبايل چرخاندند. (آنگاه اشعارى را از قول يكى از فرزانگان در سوك اين شهيد از خاندان رسول خدا صلى الله عليه وآله و سر بر افراشته اش بر نيزه ها و نگاه مردم به آن سر آورده است .) (٣٦٦)

بردن اهل بيت عليهم السلام به شام
٦٨ - سيد بن طاووس نقل مى كند:
ابن زياد نامه اى به يزيد بن معاويه نوشت و كشته شدن حسين عليه السلام و وضع خاندانش را خبر داد. نامه اى شبيه آن نيز به والى مدينه عمرو بن سيعد نوشت .
اما والى مدينه چون خبر يافت ، بر منبر رفت و خطبه خواند و به مردم خبر داد. ماتمهايشان عظيم شد، مجالس سوك برپا كردند.
زينب دختر عقيل در سوك حسين عليه السلام مرثيه اى سرود، با اين مضمون :
چه خواهيد گفت اگر پيامبر به شما بگويد: شما كه آخرين امتها هستيد، با عترت اهل بيت من پس از من چه كرديد؟ گروهى اسر و گروهى آغشته به خون . پاداش من نسبت به خويشاوندانم در برابر خير خواهى هايم هرگز اين نبود.
شب كه شد، مردم مدينه هاتفى را شنيدند كه چنين ندا مى داد:
اى آنان كه ظالمانه حسين عليه السلام را كشتيد! به عذاب و خوارى بشارتاتان باد!
هر كه در آسمان است از پيامبر و شهيد و رسول ، بر او مى گريد.
هر كه در آسمان است ، از پيامبر و شهيد و رسول ، بر او مى گريد.
شما از زبان پسر داوود و موسى و صاحب انجيل لعنت شده ايد!
اما يزيد، چون نامه ابن زياد به او رسيد و از مضمونش آگاه شد پاسخى نوشت و دستور داد كه سر امام حسين عليه السلام و سرهاى شهدا را همراه زنان و كودكان بفرستد. ابن زياد، محفر بن ثعلبه را سر امام حسين عليه السلام و سرهاى شهدا را همراه زنان و كودكان بفرستد. ابن زياد، محفر بن ثعلبه را خواست . سرها و اسيران و زنان را به او سپرد. وى آنان را مثل اسيران كفار، بى پوشش و نقاب حركت داد و چرخاند. (٣٦٧)
٦٩ - طبرى گويد:
ابن زياد دستور داد زنان و فرزندان امام حسين عليه السلام را آماده سازند. على بن الحسين عليه السلام را هم غل و زنجير در گردن افكندند. محفر بن ثعلبه و شمر آنان را حركت دادند تا نزد يزيد آوردند. امام سجاد عليه السلام در طول راه با هيچ يك از آن دو حتى يك كلمه سخن نگفت تا به شما رسيدند. (٣٦٨)
٧٠ - طبرى شيعى با سند خويش از حارث بن وكيده نقل مى كند كه گويد:
من در ميان كسانى بودم كه سر حسين عليه السلام را مى بردند. شنيدم كه سوره كهف مى خواند. در خودم شك كردم كه آيا من صداى ابا عبدالله را مى شنوم ؟ كه شنيدم به من گفت : اى پسر وكيده ! آيا نمى دانى كه ما امامان زنده ايم و نزد پروردگارمان روزى مى خوريم ؟ پيش خودم گفتم : سر او را مى ربايم . به من گفت ناى پسر وكيده ! نمى توانى چنين كنى . اينكه خونم را ريختند، نزد خدا بزرگتر از گرداندن سر من است . واگذارشان ، (به زودى خواهند دانست ، آنگاه كه زنجيرها بر گردنهايشان خواهد بود و به سوى دوزخ مى برندشان . (٣٦٩)
٧١ - خوارزمى گويد:
ابن زياد، زحر بن قيس را فراخواند و سر امام حسين عليه السلام و سرهاى برادران و خاندان و پيروانش را به او سپرد. على بن الحسين عليه السلام و عمه ها و خواهرانش و همه زنان را هم همراه او نزد يزيد فرستاد. آنان اهل بيت عليهم السلام را بر محملهاى بى پرده و سايه بان ، شهر به شهر و منزل به منزل از كوفه به شام بردند، آن گونه كه ترك و ديلم را مى برند. (٣٧٠)
٧٢ - سيد بن طاووس گويد:
در كتاب مصابيح ديدم كه امام صادق عليه السلام از قول پدرش باقر العلوم عليه السلام نقل مى كند: از پدرم زين العابدين عليه السلام درباره كوچاندن يزيد او را پرسيدم ، فرمود: مرا بر شترى بى كجاوه سوار كرد، سر حسين عليه السلام بر نيزه اى بود، زنان ما پشت سرم سوار بر قاطران بودند، نيزه داران پشت سر و اطراف ما حركت مى كردند، اگر اشكى از چشم يكى از ما در مى آمد با نيزه بر سرش مى زدند، تا آنكه وارد شام شديم ، كسى ندا مى داد اى مردم شام ! اينان اسيران اهل بيتند... (٣٧١)
٧٣ - خوارزمى گويد:
چون سر امام حسين عليه السلام را به طرف شام مى بردند شب شد. ماموران نزد يك يهودى فرود آمدند. خوردند و مست شدند و گفتند: سر حسين عليه السلام پيش ماست . گفت : نشانم دهيد. نشانش دادند؛ در صندوقچه اى بود كه نورر از آن به طرف آسمان مى تابيد. يهودى تعجب كرد و سر را به امانت از آنان گرفت .
خطاب به سر مطهر گفت : پيش جدت از من شفاعت كن . خداوند سر مطهر را به زبان آورد و گفت : شفاعتم براى محمديان است و تو از امت محمد نيستى .
آن مرد يهودى بستگان خود را جمع كرد، سر را در تشى نهاد و گلاب بر آن ريخت و كافور و مشك و عنبرر بر آن افشاند و به فرزندان و خويشاوندانش گفت :
اين سر پسر دختر پيامبر خدا محمد صلى الله عليه و آله است .
آنگاه گفت : افسوس كه جدت محمد را نديدم كه به دست او مسلمان شوم ! افسوس كه تو را زنده نيافتم تا به دست تو مسلمان شوم و در ركاب تو بجنگم ! اگر هم اكنون مسلمان شوم آيا روز قيامت از من شفاعت مى كنى ؟ آن سر به قدرت الهى به سخن آمد و با زبانى آشكار گفت : اگر مسلمان شوى من شفيع تو خواهم بود. سه بار چنين گفت و آن مرد و بستگانش ساكت بودند. (٣٧٢)
علامه مجلسى ويد: شايد اين يهودى همان قنسرين راهب باشد كه به سبب سر مطهر مسلمان شد.
٧٤ - راوندى با سندهاى متعدد از سليمان بن مهران اعمش نقل مى كند:
من در موسم حج مشغول طواف بودم كه مردى را ديدم چنين دعا مى كرد: خدايا! مرا ببخشاى ، هر چند مى دانم كه نخواهى بخشود. از اين سخن لرزيد. نزديكش رفتم و گفتم : تو در حرم خدا و حرم پيامبرى . اين ايام هم روزهاى محرم در ماه حرام و بزرگ است . چرا از آمرزش الهى نا اميدى ؟
گفت : گناهم بسى بزرگ است . گفتم : بزرگتر از اين دشتها و كوهها؟ گفت : اگر مى خواهى بگويم .
گفتم : بگو. گفت : بيا از حرم بيرون برويم . از حرم بيرون رفتيم . گفت : من يكى از افراد سپاه شوم عمر سعد بودم ، آنگاه كه حسين عليه السلام كشته شد و يكى از چهل نفير بودم كه سر مطهر را از كوفه نزد يزيد بردند. در مسير شام در دير مسيحيان فرود آمديم . سر به نيزه بود و همراهش نگهبانان بودند. براى خوردن غذا نشستيم . ناگهان دستى را ديدم كه بر ديوار آن دير مى نويسد:
آيا امتى كه حسين را كشتند، روز قيامت اميد شفاعت از جدش دارند؟
از آن حادثه بسيار بيمناك شديم . يكى برخاست تا آن دست را بگيرد كه ناپديد شد. دوباره سر سفره غذا برگشتند. دوباره همان دست را ديديم كه مى نويسد:
نه به خدا قسم ! آنان شفيعى ندارند روز قيامت در عذاب خوهند بود.
همراهان ما به طرف آن دست بلند شدند. دوباره ناپديد شد. سر سفره غذا برگشتند. آن دست دوباره آشكار شد و چنين نوشت :
حسين عليه السلام را با فرمانى ستمگرانه كشتند و فرمانشان مخالف حكم قرآن بود.
ديگر نتوانستم غذا بخورم . راهبى از دير وقتى به ما نگريست و ديد كه از آن سر نورى به بالا مى تابد و نگاه كرد و لشكريانى را ديد، به نگهبانان گفت : شما از كجا آمده ايد؟ گفتند: از عراق ، از جنگ با حسين . پرسيد: حسين پسر فاطمه و پسر پيامبرتان و پسر عموزاده پيامبرتان ؟ گفتند: آرى . گفت : مرگتان باد! به خدا اگر عيسى بن مريم پسرى داشت ، جايش روى چشمهاى ما بود. از شما خواسته اى دار. گفتند: چيست ؟ گفت : به سر كرده خود بگوييد من ده هزار دينار دارم كه از پدرانم به ارث برده ام . آن را از من بگيرد و اين سر را تا هنگام كوچ ، در اختيار من بگذارد. موقع رفتن بر مى گردانم . به عمر سعد گفتند، گفت : پولها را بگيريد و تا وقت رفتن سر را به او بسپاريد.
پيش راهب رفتند و گفتند: پول را بياور تا سر را بدهيم . دو كيسه كه در هر كدام ٥٠٠٠ دينار بود به آنان داد. عمر سعد دستور داد آنها را وزن و شمارش كردند.
پولها را به كنيزش داد و دستور داد سر را به او بدهند. راهب آن سر را شست و تميز كرد و با مشك و عنبر و كافورى كه داشت خوشبو كرد.
در حريرى گذاشت و در دامان خود نهاد و پيوسته بر او گريه مى كرد و اشك مى ريخت تا آنكه صدايش كردند و سر را از او طلبيدند. وى خطاب به سر مطهر گفت : اى سر! من جز خودم چيزى ندارم . فرداى قيامت پيش جدت محمد صص گواهى بده كه من شهادت مى دهم جز خداى يكتا معبودى نيست و محمد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده اوست . به دست تو مسلمان شدم و غلام توام . آنگاه گفت : من بايد با رئيس شما حرفى بزنم ، آنگاه سر را بدهم .
عمر سعد نزديك آمد. به وى گفت : تو را به خدا، به حق محمد صلى الله عليه و آله ، ديگر با اين سر، آن گونه رفتار مكن سر را از صندوق بيرون نياور.
گفت : چنين مى كنم . سر را به آنان داد. از دير فرود آمد و به كوه زد و به عبادت خدا پرداخت . عمر سعد هم رفت ولى با سر مثل گذشته رفتار كرد. چون نزديك دمشق رسيدند به همراهانش گفت : فرود آييد. از كنيزش ‍ خواست تا آن دو كيسه پول را بياورد. آورد جلو او گذاشت . نگاهى به مهر آن افكند و گفت كيسه هار بگشايند.
ديد پولها به سفال تبديل شده است و در يك روى آن نوشته است ولا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون (٣٧٣) و بر روى ديگرش نوشته و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلون (٣٧٤)
گفت : انالله و انا اليه را جعون . دنيا و آخرت را باختم . بعد به غلامانش گفت : آنها را در نهر آب بريزيد. فردايش وارد دمشق شد و سر مطهر را پيش يزيد ملعون برد. (٣٧٥)
٧٥ - ابن شهر آشوب از كتا خصائص چنين نقل مى كند:
چون سر امام حسين عليه السلام را آوردند و بر منزلگاهى به نام قنسرين فرود آمدند، نگاه راهبى از صومعه اش بر آن سر افتاد. ديد نورى از دهان مباركش به آسمان مى رود. ده هزار درهم داد و سر را گرفت به صومعه برد. صدايى شنيد بى آنكه كسى را ببيند، مى گفت : خوشا به حال تو و خوشا به حال آنكه حرمت آن را بشناسد. راهب سر بلند كرد و گفت : پرودرگارا! به حق عيسى دستور بده اين سر مطهر با من حرف بزند. سر به سخن آمد و گفت : اى راهب ! چه مى خواهى ؟ پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : من پسر محمد مصطفى و على مرتضى و فاطمه زهرايم ؛ من كشه كربلايم ، منم مظلوم عطشان و ساكت شد. راهب صورتش را به صورت او گذاشت و گفت : صورت خود را از صورت بر نمى دارم تا بگويى كه شفيع من در روز قيامتى . سر تكلم كرد و گفت : به دين جدم محمد صلى الله عليه و آله در آى ! راهب شهادتين را گفت ، او هم عهده دار شفاعتش شد. صبح ، سر و پولها را از او گرفتند، چون وادى رسيدند، به پولها نگاه كردند، به سنگ تبديل شده بود.(٣٧٦)
٧٦ - سيد بن طاووس از ابن لهيعه حديثى نقل مى كند كه در بخشى از آن آمده است :
مشغول طواف بودم ، مردى را ديدم كه مى گفت : خدايا مرا بيامرز! گرچه فكر نمى كنم بيامرزى . گفتم : بنده خدا از خدا پروا كن و چنين مگو. اگر گناهانت به اندازه قطرات باران و برگ درختان هم باشد و استغفار كنى خدا مى بخشد؛ او مهربان است . گفت : بيا نزديك تا داستانم را برايت بگويم . ما پنجاه نفر بوديم كه همراه سر امام حسين عليه السلام به شام رفتيم . شب كه مى شد، سر را داخل جعبه اى مى گذاشتيم و دور آن بزم شراب به پا مى كرديم . شبى همراهان خوردند و مست شدند ولى من شراب نخوردم . شب كه تاريك شد رعد و برقى ديدم . درهاى آسمان گشوده شد، آدم ، نوح ، ابراهيم ، اسحاق ، اسماعيل و پيامبرمان محمد صلى الله عليه و آله و جبرئيل و جمعى از فرشتگان فرود آمدند. جبرئيل نزديك صندوق آمد. سر را برداشت و بوسيد. پيامبران همه چنين كردند.
پيامبر خدا بر سر حسين عليه السلام گريه كرد. پيامبران تسليت گفتند. جبرئيل گفت : اى محمد! خداوند فرمان داده كه درباره امتت فرمان تو را اطاعت كنم .
اگر دستور دهى زمين را بر سرشان زير و رو مى كنم ، آن گونه كه نسبت به قوم لوط چنين كردم . پيامبر فرمود: نه ، اى جبرئيل ! آنان را با من در قيامت ديدار خواهد بود. فرشتگان به طرف ما آمدند تا ما را بكشند. از پيامبر خدا امان خواستم ، فرمود: برو! خدا نيامرزدت ! (٣٧٧)
٧٧ - نيز گويد:
سر مطهر امام را همراه زنان و اسيران حركت دادند. نزديك دمشق كه رسيدند ام كلثوم كه جزو اسيران بود، نزد شمر رفت و گفت : خواسته اى دارم . گفت : چيست ؟ وقتى ما وارد شهر مى كنى از دروزاه اى وارد كن كه تماشاگران كمترى باشند و بگو اين سرها را هم از بين محملها كنار ببرند. بس كه ما را در اين حال تماشا كردند، خوار شديم . در پاسخ خواسته اش ، شمر از روى دشمنى و طغيان دستور داد سرها را بر نيزه ها وسط كجاوه ها قرار دهند و آنان را همان طور از ميان تماشاچيان ببرند تا به دروزاه دمشق رسيدند و در آستانه در مسجد جامع نگه داشته شدند؛ جايى كه اسيران را نگه مى داشتند. (٣٧٨)
----------------------------------------
پاورقى ها:
٣٤٢- بحار الانوار، ج ٤٥، ص ١١٤.
٣٤٣- احتجاج ، ص ٣٠٣.
٣٤٤- مقتل الحسين ، ج ٢، ص ٤٠.
٣٤٥- احتجاج ، ص ٣٠٥.
٣٤٦- احتجاج ، ج ٢، ص ٣٠٢.
٣٤٧- لهوف ، ص ١٩٨.
٣٤٨- احتجاج ، ج ٢، ص ٣٠٥.
٣٤٩- مناقب ، ج ٤، ص ٦٠.
٣٥٠- مناقب ، ج ٤، ص ٦٠.
٣٥١- ارشاد، ٢٤٥.
٣٥٢- طبقات ، شرح حال امام حسين عليه السلام ، ص ٨٩.
٣٥٣- تاريخ ابن عساكر، شرح حال امام حسين ، ص ٢٤٦.
٣٥٤- امالى ، ص ١٤٠.
٣٥٥- تاريخ ابن عساكر، شرح حال امام حسين ، ص ٢٥٩.
٣٥٦- مثير الاحزان ، ص ٩٢.
٣٥٧- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٣٦.
٣٥٨- مقتل الحسين ، ج ٢، ص ٤٢.
٣٥٩- لهوف ، ص ٢٠٢.
٣٦٠- لهوف ، ص ٢٠٣.
٣٦١- مثير الا حزان ، ص ٩٤.
٣٦٢- عيون الاخبار، ج ٢، ص ١٩٧.
٣٦٣- الاخبار الطوال ، ص ٢٥٩.
٣٦٤- مثير الاحزان ، ص ١١٠.
٣٦٥- تذكره الخواص ، ص ٢٣٣.
٣٦٦- ارشاد، ص ٢٤٥.
٣٦٧- لهوف ، ص ٢٠٧.
٣٦٨- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٢٣٨.
٣٦٩- سوره غافر، آيه ٧١.
٣٧٠- مقتل الحسين ، ج ٢، ص ٥٥.
٣٧١- اقبال ، ص ٥٨٣.
٣٧٢- مقتل خوارزمى ، ج ٢، ص ١٠٢.
٣٧٣- سوره ابراهيم ، آيه ٤٢.
٣٧٤- سوره شعرا، آيه ٢٢٧.
٣٧٥- الخرائج و الجرائح ، ج ٢، ص ٥٧٧.
٣٧٦- مناقب ، ج ٤، ص ٦٠.
٣٧٧- لهوف ، ص ٢٠٨.
٣٧٨- همان ، ص ٢١٠.
۱۵
اهل بيت عليهم السلام در شام اهل بيت عليهم السلام در شام
٧٨ - خوارزمى با سند خويش از امام سجاد عليه السلام روايت مى كند:
سهل بن سعد گفت : به سوى بيت المقدس بيرون شد. به شام سيدم ، به شهرى پر آب و سر سبز و چراغانى شده با پرده هاى و مردمى خوشحال و خندان و زنانى كه مشغول ساز و آواز بودند.
پيش خود گفتم : شايد شاميان عيدى دارند كه ما بى خبريم . گروهى را ديدم كه با هم حرف مى زدند، از آنان پرسيدم : آيا در شام شما را عيدى است كه ما نمى دانيم ؟ گفت : به نظر غريبه مى آيى مرد؟ گفتم : من سهل بن سعدم ، صحابى پيامبر و راوى حديث او. گفتند: اى سعد! آيا تعجب نمى كنى كه آسمان خون نمى بارد و زمين مردم را به كام خود نمى برد؟ گفتم : براى چه ؟ گفتند: اين سر امام حسين عليه السلام ، عترت پيامبر است كه از عراق به شام هديه برده مى شود و هم اينك مى رسد. گفتم : شگفتا! سر امام حسين عليه السلام را هديه مى برند و مردم خوشحالند. از كدام دروازه وارد مى شود؟ اشاره به دروازه ساعات كردند. آن طرف رفتم .
همان جا بود كه پرچمهايى پى در پى آمد. اسب سوارى را ديدمم كه نيزه اى در دست داشت كه پيكانش را در آورده سرى را بر آن زده بودند. شبيه ترين چهره به پيامبر خدا بود. در پى آنان سوار بر شترهاى بى كجاوه بودند. نزديك يكى رفتم و گفتم : خانم ! شما كيستيد گفت : سكينه دختر حسين . گفتم : آيا خواسته اى از من ندارى ؟ من سهل بن سعدم كه جدت را ديده و از او حديث شنيده ام . گفت : اى سهل ! به نيزه دارى كه سر را دارد بگو سر را دارد بگود سر را جلو ما ببرد تا مردم مشغول نگاه به آن شوند و به ما نگاه نكنند. ما حرم رسول خداييم . گويد: نزديك صاحب سر شدم و گفتم : آيا ممكن است با دريافت ٤٠٠ دينار خواسته ام را انجام دهى ؟ گفت : چه خواسته اى ؟ گفت : سر را جلو اين خانواده ها ببر.
چنان كرد. من هم آنچه را وعده داده بودم پرداختم . آنگاه سر را در صندوقى گذاشته پيش يزيد بردند. من نيز همراهشان بودم . يزيد بر تخت نشسته بود، تاجى گهرنشان بر سر داشت . تعداد زيادى از بزرگان قريش اطرافش بودند. صاحب سر وارد شد و نزديك او رفت و شعرى خواند با اين مضمون :
ركابم را پر از طلا كن من سرور بزرگوارى را كشته ام ؛ كسى را كه از نظر نسب ، پاكترين و بهترين پدر و مادر و دودمان را دارد.
يزيد گفت : اگر مى دانستى او بهترين مردم است ، چرا او را كشتى ؟ گفت : به اميد جايزه . دستور داد گردنش را زدند. آنگاه سر را بر روى طبق طلايى جلو او گذاشتند. گفت : چگونه ديدى اى حسين ! (٣٧٩)
٧٩ - راوندى از منهال بن عمرو نقل مى كند:
به خدا من سر حسين عليه السلام را ديدم كه مى برند. من در دمشق بودم ، پيشاپيش سر مردى سوره كهف مى خواند آنكه به آيه (اام حسبت ان اصحاب الكهف ... سيد. خدا آن سر را به زبانى فصيح و روشن گويا كرد و گفت : شگفت تر از اصحاب كهف ، كشتن من و برردن سر من است . (٣٨٠)
٨٠ - ابن حمزه از منهال بن عمرو نقل مى كند:
به خدا قسم سر امام حسين عليه السلام را بر نيزه ديدم كه با زبانى فصيح و رسا سوره كهف مى خواند تا به آيه (ام حسبت ان اصحاب الكهف .... رسيد. مردى گفت : به خدا قسم يا ابا عبدالله ! سر تو شگفت تر از شگفت است . (٣٨١)
٨١ - سيد بن طاووس از قول راوى نقل مى كند:
پيرمردى به نزديكى اهل بيت امام حسين عليه السلام آمد و گفت : خدا ر شكر كه شما را كشت و كشور را از مردان شما راحت كرد و امير المومنين را بر شما پيروز ساخت .
امام سجاد عليه السلام به او فرمود: پيرمرد! قرآن خوانده اى ؟ گفت : آرى . فرمود: آيا اين آيه را مى دانى : قل لا اسئلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى (٣٨٢) (بگو جز مودت خويشاوندان از شما مزدى نمى خواهم ). گفت : آرى ، خوانده ام . فرمود: اى پيرمرد! ما همان (ذوى القربى هستيم . آيا اين آيه را خوانده اى كه : (حق خويشاوندان را ادا كن . (٣٨٣) گفت : خوانده ام . فرمود: ما همان (ذوالقربى هستيم . آيا اين آيه را خوانده اى : بدانيد آنچه غنيمت به دست آورديد، خمس آن مال خدا و پيامبر و ذوى القربى است . (٣٨٤) گفت : آرى . حضرت فرمود: پيرمرد! آن (ذى القربى ماييم . آيا اين آيه را خوانده اى : (خداوند اراده كرده كه پليدى را از شما خاندان دور كند و شما را كاملا پاك سازد. (٣٨٥) پيرمرد گفت : خوانده ام . حضرت فرمود: ما همان اهل بيتى هستيم كه خداوند آيه پاكى را مخصوص ما ساخته است .
راوى گويد: آن مرد ساكت ماند و از حرفى كه زده بود پشيمان شد و گفت : به خدا آيا شما همانهاييد؟ امام سجاد عليه السلام فرمود: به خدا بى ترديد ما همانهاييم . به حق جدمان پيامبر خدا ما همانهاييم . آن مرد گريست . عمامه اش را از سر افكند، سر به سوى آسمان گرفت و گفت : خدايا من از دشمنان خاندان پيامبر، از جن و انس به درگاهت بيرازى مى جويم . آنگاه گفت : آيا براى من راه توبه باز است ؟ فرمود: آرى ، اگر وبه كنى خدا مى پذيرد و با مايى . گفت : توبه كردم .
اين خبر به يزيد رسيد، دستور داد او را كشتند. (٣٨٦)
٨٢ - دينورى گويد:
گفته اند ابن زياد، على بن الحسين عليه السلام و اهل بيت همراه او را همراه زحر بن قيس و محقن بن ثعلبه و شمر، پيش يزيد فرستاد. آمدند تا به شام رسيدند و در شهر دمشق بر يزيد وارد شدند. سر امام حسين عليه السلام را نيز با آنان وارد كرده جلو يزيد افكندند. شمر چنين سخن گفت : اى امير مومنان ! صاحب اين سر همراه ١٨ مرد از خاندانش و ٦٠ نفر از پيروان بر ما وارد شدند، نزد آنان رفتيم و خواستيم تا به فرمان عبيدالله بن زياد فرود آيند يا آماده جنگ باشند. صبحگاهان از هر سو آنان را محاصره كرديم ، شمشيرها به ميان آمد و آنان به يكديگر پناه مى بردند، همچون كبوترانى كه از باز شكارى مى گريزند، چيزى طول نكشيد كه همه را كشتيم . اينك جسدهاى آنان عريان و جامه ها خونين و صورتها خاك آلود، در معرض ‍ وزش بادهايند و جز عقابها و كركسها زائرى ندارد. (٣٨٧)
٨٣ - سيد بن طاووس گويد:
راوى گويد: خانواده امام حسين عليه السلام و باز ماندگان او را در حالى كه به ريسمان بسته بودند، نزد يزيد آوردند. چون در آن حال در برابر او ايستادند، على بن الحسين عليه السلام فرمود: اى يزيد! تو را به خدا سوگند مى دهم ! چه گمان به پيامبر خدا دارى اگر ما را در اين حالت ببيند؟ يزيد دستور داد تا ريسمانها را باز كردند. (٣٨٨)
٨٤ - خوارزمى گويد:
از فاطمه دختر امام حسين عليه السلام نقل شده است : چون ما را بر يزيد وارد كردند، حالت ناراحت كننده ما او را ناراحت كرد و ناراحتى در چهره اش آشكار شد.
گفت خدا ابن زياد را لعنت كند! اگر بين او و شما خويشاوندى بود، با شما چنين نمى كردو شما را اين گونه نمى فرستاد. مردى سر خرو از شاميان برخاست و گفت : اى امير مومنان ! اين دخترك را به من ببخش . (منظورش من بودم . من دخترى خوش سيما بود.) به خود لرزيدم و پنداشتم كه مجازند چنين كنند. جامه خواهرم و عمه ام زينب را گرفت : به خدا دروغ گفتى و پست شدى . نه تو مى توانى چنين كنى ، نه او. يزيد خشمگين شد و گفت : تو دروغ مى گويى . من مى توانم چنين كنم . اگر بخواهم مى كنم . فرمود: نه به خدا، خداوند چنين حقى براى تو نگذاشته است ، مگر اينكه از دين ما بيرون رفته اند! زينب فرمود: اگر تو مسلمانى ، به دين خدا و دين پدر و جدم هدايت شده اى . گفت : دروغ مى گويى اى دشمن خدا! زينب فرمود: حاكمى است مسلط كه ظالمانه دشنام مى دهد و با قدرشت مقهور مى سازد. خدايا فقط به درگاه تو شكايت مى كنم خود را تكرار كرد. يزيد گفت : لعنت خدا بر تو! از من دور شو! مرگت باد! واى بر تو! چنين مگو! اين دختر على و فاطمه است ؛ آنان خاندانى اند كه از دير باز دشمن ما بوده اند.
گويند: امام سجاد عليه السلام جلو رف در برابر يزيد ايستاد. و شعرى با اين مضمون خواند:
طمع نداشته باشيد كه به ما اهانت كنيد و ما احترامتان كنيم و ما را بيازاريد و شما را نيازاريم .
خدا مى داند كه ما شما را دوست نداريم . شما را هم ملامت نمى كنيم اگر دوستدار ما نيستيد.
يزيد گفت : راست مى گويى ، ولى پدر و جدت مى خواستند امير باشند. خدا را شكر كه آن دو را كشت و خونشان را ريخت . اى على ! پدرت با من قطع رحم كرد و حق مرا نشناخت و بر سر حكومت با من نزاع كرد، خدا هم با او همان كرد كه ديدى . امام سجاد عليه السلام اين آيه را خواند: (هيچ مصيبتى نيست در روى زمين يا در خودتان مگر آنكه در كتابى ثبت و مقدر است ... (٣٨٩) يزيد به پسرش خالد گفت : پسرم جوابش را بده و او ندانست چه جواب دهد. يزيد اين آيه را خواند:
(هر مصيبتى كه به شما رسيد، نتيجه كار خودتان بود و از بسيارى در مى گذرد. (٣٩٠) امام سجاد عليه السلام فرمود: اى پسر معاويه و هند و صخر! همواره نبوت و پيشوايى براى پدران و نياكان من بوده است ، پيش از آنكه تو به دنيا بيايى . در روز جنگ بدر، احد و احزاب ، پرچم پيامبر خدا در دست جدم على بن ابى طالب بودو در دست پدر و جد تو پرچم كافران بود. آنگاه امام سجاد عليه السلام اين شعر را خواند:
چه خواهيد گفت اگر پيامبر به شما گويد: شما آخرين امتهاييد؛ پس از من با عترتم چه كرديد؟
عده اى را به اسيرى گرفتيد وعده اى را به خون آغشتيد.
آنگاه فرمود: واى بر تو اى يزيد! اگر مى دانستى چه كردى و با كشتن پدرم و خاندان و عموهايم چه جرمى مرتكب شدى به كوهها پناه مى بردى و بر ريگزارها مى نشستى و پيوسته آه و فغان سر مى دادى . آيا سر پدرم حسين بن على كه پسر فاطمه است و وديعه پيامبر خدا در ميان شما، بر دروازه شهرتان آويخته باشد؟! بشارتت باد اى يزيد بر خوارى و پشيمانى در فرداى قيامت كه همه جمع خواهند بود! (٣٩١)
٨٥ - شيخ مفيد گويد: آنگاه زنان و كودكان را فرا خواندند و آنان را در برابر يزيد نشاندند.
وى صحنه ناپسندى را ديد گفت : بدا بر ابن زياد! اگر ميان شما و او خويشاوندى بود، با شما چنين نمى كرد و شما را اين چنين نمى فرستاد. (٣٩٢)
٨٨ - طبرانى با سند خود از ليث چنين نقل مى كند:
حسين بن على عليه السلام زير بار اسارات نرفت ؛ با او جنگيدند و او دو فرزند و يارانى را يكجا كشتند؛ در سرزمينى كه (تف ناميده مى شد. على بن حسين و سكينه و فاطمه دختر حسين را نزد ابن زياد بردند. على آن روز جوانى بالغ بود. ابن زياد آنانن را نزد يزيد بن معاويه فرستاد. دستور داد سكينه را پشت تخت او قرار دهند تا سر پدر و خويشاوندانش را نبيند. على بن الحسين در غل و زنجير بود. سر امام را آنجا نهادند. يزيد بر لبهاى امام مى زد و بر كشتن آن مردان كه نافرمانى خليفه را كرده بودند مى باليد.
امام سجاد عليه السلام اين آيه را خواند: (هر مصيبت و حادثه اى كه در زمين و در خود شما پيش آيد در كتابى مقدر و ثبت شده است و اين بر خداوند آسان است .
(٣٩٣) بر يزيد گران بود كه در پاسخ ، شعرى بخواند؛ اين آيه قرآن را خواند كه (بلكه نتيجه كار خود شماست (٣٩٤) امام سجاد عليه السلام فرمود: آگاه باش ! اگر پيامبر خدا ما را در اين حالت به زنجير ببيند، دوست دارد كه زنجيرهاى ما بگشايد.
گفت : راست مى گويى ، بازشان كنيد. فرمود: و اگر پيامبر خدا ما را دور ببيند، دوست دارد كه نزديكمان آورد. گفت : راست مى گويى ، نزديكشان سازيد.
فاطمه و سكينه سر مى كشيدند تا سر مطهر پدرشان را ببينند. يزيد هم در جاى خود جابجا مى شد تا سر پدرشان را از ديد آنان پنهان كند... (٣٩٥)
٨٩ - طبرى گويد:
چون يزيد بر تخت نشست ، بزرگان شام را هم پيرامون خود نشاند و دستور داد تا على بن حسين و فرزند و خانواده حسين عليه السلام را وارد كنند. در حالى كه مردم نگاه مى كردند وارد شان كردند. يزيد به امام سجاد عليه السلام گفت : اى على ! پدرت با من قطع رحم كرد و حق مرا نشناخت و با من بر سر حكومت نزاع كرد. خدا هم با او همان كرد كه ديدى . امام سجاد، آيه (ما اصاب من مصيبه ... را خواند. يزيد به پسرش خالد گفت : جوابش را بده . خالد ندانست كه چه بگويد. (٣٩٦)
٩٠ - در تفسير قمى ذيل آيه (ما اصاب من مصيبه ... آمده است كه امام صادق عليه السلام فرمود: چون سر امام حسين عليه السلام را با امام سجاد و دختران على عليه السلام بر يزيد ملعون وارد كردند و امام سجاد عليه السلام به زنجير بسته بود، يزيد گفت : اى على ! سپاس خدايى را كه پدرت را كشت . على بن حسين عليه السلام فرمود: لعنت خدا بر آنكه پدرم را كشت . يزيد خشمگين شد و دستور داد او را گردن بزنند. امام فرمود: اگر مرا بكشى ، دختران پيامبر محرمى جز من ندارند. چه كسى از آنان را به خانه هايشان مى رساند؟ گفت : تو آنان را بر مى گردانى آنگاه سوهان آوردند و غل از گردنش بريد و به دستانش بست . آنگاه گفت :
اى على بن حسين ! مى دانى چرا چنين كردم ؟ فرمود: مى خواستى جز خودت كسى را بر من منتى نباشد. يزيد گفت : آرى به خدا هدفم همين بود. آنگاه يزد آيه (ما اصابكم من مصيبته ... (٣٩٧) را خواند. امام سجاد عليه السلام فرمود: نه ، اين آيه را درباره ما نازل نشده ، بلكه اين آيه درباره ماست : (هر چه در زمين و بر شما پيش آيد، در كتابى ثبت شده است ، پيش از آنكه زمين را بيافرينم . اين بر خدا آسان است . تا بر آنچه از دست مى دهيد اندوه نخوريد و بر آنچه به دست مى آوريد شادمان نشويد.(٣٩٨) ما همانيم كه بر آنچه از دستمان رفته غصه نمى خوريم و به آنچه به ما مى رسد شادمان نمى شويم . (٣٩٩)
٩١ - شبيه نقل پيشين است ، ترجمه نشد.
٩٢ - راوندى گويد:
چون على بن حسين عليه السلام را نزد يزيد آوردند، تصميم گرفت او را به قتل برساند. او را در مقابل خود نگه داشت و با او به سخن گفتن پرداخت تا از زبان او حرفى بيرون بكشد كه موجب كشتن او شود. حضرت سجاد عليه السلام جواب مى داد؛ در دستش هم تسبيح كوچكى بود كه با انگشتانش آن را مى چرخاند و حرف مى زد. يزيد گفت : من با تو سخن مى گويم و تو در حالى كه تسبيحى را با انگشتانت مى چرخانى جوابم مى دهى . چگونه اين رواست ؟ امام فرمود: پدرم از جدم پيامبر خدا روايت كرده كه آن حضرت پس از نماز با كسى صحبت نمى كرد تا از مقابل خود تسبيحى بر مى داشت و چنين دعا مى خواند: اللهم انى اصبحت اسبحك و احمدك و اهللك و اكبرك و امجدك بعدد ما ادير به سبحتى (خدايا! من صبح كردم ، در حالى كه به تعداد تسبيحى كه مى گردانم ، تو را حمد و تسبيح و تمجيد مى كنم .) آنگاه تسبيح را به دست مى گرفت و مى چرخاند و با ديگران سخن مى گفت بى آنكه تسبيح بگويد، مى رفت همان دعا را مى خواند و تسبيح را زير سر خود مى گذاشت و اين براى او تسبيح به شمار مى آمد از آن وقت تا وقت ديگر. من نيز در اقتدا به جدم چنين كردم . يزيد ملعون چند بار گفت : هرگز با يكى از شما سخنى نگفته ام كه جوابى داده كه او را غالب ساخته است . از او در گذشت و دستور داد از بنه آزادش كنند. (٤٠٠)
٩٣ - مسعودى گويد:
چون امام حسين عليه السلام شهيد شد، على بن حسين عليه السلام را همراه اهل بيت بر يزيد ملعون وارد كردند. فرزندش امام باقر عليه السلام دو سال و چند ماه داشت . او را هم وارد كردند. وقتى يزيد آن حضرت را ديد گفت : چگونه ديدى اى على بن حسين ؟! فرمود: آنچه را خداوند پيش از خلقت آسمانها و زمين مقدر كرده بود ديد. يزيد درباره وى با مشاورانش ‍ گفتگو كرد؛ نظر به قتل او دادند و گفتند: از سگ بد، بچه اش را نگه ندار! امام سجاد عليه السلام سخن آغاز كرد و پس از حمد و ثناى الهى به يزيد ملعون گفت : نظر مشورتى اينان براى تو بر خلاف نظرى بود كه همنشينان فرعون به او گفتند، آنگاه كه درباره موسى و هارون نظر آنان را پرسيد. آنان به وى گفتند: كار موسى و برادر را به تاخير انداز. اينان به تو مى گويند كه ما را بكشى و اين سببى دارد. يزيد گفت : سبب چيست ؟ فرمود:
آنان به رشد رسيده بودند و اينان خير خواه تو نيستند. پيامبران و فرزندان انبيا را جز فرومايگان حرامزاده نمى كشند. يزيد سر به زير افكند و دستور داد آنان را بيرون ببرند. (٤٠١)
٩٤ - سيد بن طاووس گويد:
آنگاه سر امام حسين عليه السلام را مقابل او نهادند و زنان را پشت سرش ‍ نشاندند تا به سر نگاه نكنند.
على بن حسين عليه السلام ديد. وى از آن پس هرگز كله گوسفند نخورد. امام زينب ، چون نگاهش به سر مطهر افتاد، گريبان چاك زد و با صدايى جانخراش و سوزناك گفت : اى حسين من ! اى حبيب رسول خدا! اى پسر مكه و منا! اى پسر فاطمه زهرا، سرور زنان جهان و دختر رسول الله !
راوى گويد: به خدا همه حاضران را به گريه انداخت . يزيد ساكت بود. زنى از بنى هاشم كه در خانه يزيد بود، در ندبه بر حسين عليه السلام چنين مى گفت : اى حسين ! حبيب من ! سرورم و سرور اهل بيت ! اى پسر پيامبر! اى بهار ميوه زنان و يتيمان ! اى كشته اولاد حرامزادگان !... و همه شنوندگان را به گريه انداخت . (٤٠٢)
٩٥ - طبرانى با سند خويش نقل مى كند:
چون امام سجاد عليه السلام را وارد مجلس يزيد كردند و سر را مقابل يزيد نهادند، گريست و گفت : (سرانى را از مردانى مى شكافيم كه دوستان بودند. آنان نافرمانتر و ظالمتر بودند. به خدا اگر من با تو بودم تو را نمى كشتم . امام سجاد عليه السلام فرمود: چنين نيست . يزيد گفت : چرا فرزند مادر؟ فرمود: (هيچ حادثه اى در زمين و در خود شما پيش ‍ نمى آيد مگر آنكه پيش از آفريدن زمين در كتاب تقدير الهى ثبت بوده است . (٤٠٣)
عبدالرحمان بن حكم آنجا بود. شعرى خواند با اين مضمون كه : نسل سميه (مادر ابن زياد) بى شمار است ، اما نسل دختر پيامبر از بين رفته است . يزيد دست بلند كرد و بر سينه عبدالرحمان زد و گفت : خاموش باش . (٤٠٤)
٩٦ - ابن اعثم گويد:
سر را آورده جلو يزيد گذاشتند، در تشتى زرين ، يزيد به آن مى نگريست و تفاخر مى كرد. آنگاه رو به اهل مجلس كرد و گفت : اين بود كه بر من فخر مى فروخت و مى گفت پدرم بهتر از پدر يزيد است و مادر بهتر از مادرش و جدم بهتر از جد اوست و خودم بهتر از يزيد. اينك يزيد است كه او را كشته است . اما اينكه مى گفت پدرم بهتر از پدر يزيد است ، پدرم با پدرش به مخاصمه برخاست ، خداوند به سود پدرم و عليه پدرش حكم كرد. و اما اين سخن كه مادرش بهتر از مادر يزيد است ، اين را راست مى گويد؛ فاطمه دختر پيامبر از مادرم بهتر است . اما اينكه جدش بهتر از جد يزيد است ، هيچ كس نيست كه به خدا و قيامت مومن باشد و بگويد كه جدم بهتر از پيامبر است . اما اينكه خودش بهتر از من است ، شايد اين آيه را نخوانده است كه : (خداوند مالك پادشاهى است ؛ به هر كس بخواهد مى دهد و از هر كس ‍ بخواهد پادشاهى را مى گيرد و خدا بر هر چيز تواناست . (٤٠٥) آنگاه چوب خيزران را خواست و آن را بر دندآنهى حسين عليه السلام مى زد و مى گفت :
ابا عبدالله خوش گفتار بود! او برزه اسلمى يا ديگرى گفت : واى بر تو يزيد! آيا با چوب خود بر لب و دندان حسين مى زنى ؟ گواهى مى دهم كه ديدم پ خدا لبهاى او و برادرش را مى بوسيد و مى فرمود: شما سرور جوانان بهشتيد. خدا بكشد كشندگان شما را و لعنتشان كند و دوزخ را جايگاهشان قرار دهد! اما تو اى يزيد! روز قيامت مى آيى و شفيع تو ابن زياد است و اى مى آيد و شفيعش محمد صلى الله عليه و آله است .
يزيد خشمگين شد و دستور داد بيرونش كردند. آنگاه يزيد شعرهاى عبدالله بن زبعرى را خواند، با اين مضمون كه : كاش نياكانم كه در بدر كشته شدند بودند، و به من مى گفتند: يزيد، دستت درد نكند. آنچه انجام داديم در پاسخ بدر بود، آنگاه اين بيت را از خودش افزود: اگر از فرزندان پيامبر انتقام نگيرم ، از نسل عتبه نيستم . (٤٠٦)

خطبه حضرت زينب عليها السلام در شام
٩٧ - شيخ صدوق از بزرگان بنى هاشم و ديگران روايت مى كند:
چون امام سجاد عليه السلام و اهل بيت بر يزيد وارد شدند و سر امام حسين عليه السلام را آورده ، جلو يزيد در تشتى گذاشتند، با چوبى كه در دست داشت ، شروع كرد به زدن بر دندانهاى آن حضرت و اين اشعار را مى خواند: (لعبت هاشم بالملك ...)
بنى هاشم با حكومت بازى كردند، نه خبرى آمده و نه وحيى نازل شه است .
كاش اجدادم كه در بدر شاهد بودند كه قوم خزرج از فرود آمدن تيغهاى تيز مى ناليدند، از خوشحالى چهره افروخته مى شدند و گفتند: اى يزيد! دستانت شل مباد!
كيفر بدر را داديم و بدرى ديگر آفريديم و حساب ، برابر شد.
از خندف نيستم اگر از فرزندان احمد، انتقام كارهايشان را نگيرم !
چون زينب آن صحنه را ديد، گريبان چاك زد و با صدايى سوزناك صدا زد: يا حسين ! اى حبيب پيامبر! اى فرزند مكه و منا! اى زاده فاطمه زهرا! اى پسر محمد مصطفى ! همه را گرياند.
يزيد ساكت بود. سپس به پا ايستاد و نگاهى به مجلس افكند و شروع به خطابه كرد و در آغاز، كمالات پيامبر را اظهار كرد و اعلام نمود كه : ما به رضاى الهى صابريم ، نه از روى بيم و وحشت .
آنگاه چنين خطبه خواند:
حمد براى پروردگار جهانيان . درود بر جدم سرور انبيا. راست فرمود خداى سبحان كه : (سرانجام آنان كه بد كردند، آن شد كه آيات الهى را تكذيب كردند و به مسخره گرفتند. (٤٠٧) اى يزيد! آيا همين كه زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفتى و ما را همچون اسيران به زنجير كشيدى و بر ما مسلط گشتى ، پنداشتى كه اين مايه خوارى ما در پيشگاه خدا و كرامت و منت خداوند بر رتوست و تو را نزد خدا احترام و منزلتى است ؟ از اين رو باد به دماغ افكندى و مغرورانه به ما نگاه انداختى و شادمانه و غافلانه بر مسند نشستى ، چون ديدى كه دنيا به كام تو و كارها برايت سامان يافته است و حكومتى را كه از آن ماست براى تو فراهم گشت !
آرامتر! اين قدر جاهلانه متاز! آيا سخن خدا را فراموش كردى كه فرمود: (كافران مپندارند كه چون مهلتشان داديم ، براى آنان نيك است ، بلكه تا بر گناهشان بيفزايند، و براى آنان عذابى خوار كننده است . (٤٠٨)
اى فرزند آزادشدگان ! آيا از عدالت است كه زنان و كنيزان خود را پشت پرده ها جا داده اى و دختران پيامبر را به اسيرى گرفته مى گردانى ، پرده هاى حرمتشان را دريده و چهره هاشان را آشكار ساخته اى و دشمنان ، آنان ر شهر به شهر مى گردانند و مردم بيابانى و كوهستانى به آنان مى نگرند و دور و نزديك و غايب و حاضر و شريف و پست به چهره آنان چشم مى دوزند؛ نه از مردانشان سرپرستى دارند و نه از حاميانشان كسى هست . اين همه از روى طغيان تو بر خدا و انكارت نسبت به پيامبر و دين خداست ، و از تو شگفت نيست . چگونه مى توان به مراقبت و دلسوزى كسى اميد داشت كه دهانش ، جگر شهيدان را دندان زده و دور افكنده و گوشتش از خون سعادتمندان روييده و پيوسته در ستيز با سرور رسولان ، لشكر آراسته و به جنگ برخاسته و به روى رسول خدا صلى الله عليه و آله شمشير كشيده است ؛ كسانى كه در انكار حق و پيامبر سر سخت تر و در دشمنى آشكارتر و نسبت به پروردگار، سر كشترند! اينها نتيجه كفر و كينه اى است كه از كشتگان بدر در دل داشته اند. پس در دشمنى با ما خاندان درنگ نمى كند كسى كه نگاهش به ما دشمنانه و كين توزانه است و كفر خود را به پيامبر آشكار مى سازد و بر زبان مى آورد و از روى خوشحالى نسبت به كشتن فرزندان پيامبر و اسير كردن فرزندان او، گستاخانه و بى شرم ، پدران خود را صدا مى زند كه شادى كنند و به او دست مريزاد گويند! بر دندانهاى ابا عبدالله كه بوسه گاه پيامبر بود، چوب مى زند و شادى در چهره اش آشكار است . به جانم سوگند اى يزيد! با ريختن خون سرور جوانان بهشت ، بر زخم ديرين نيشتر زدى و ريشه ما را بر آوردى و پدرانت را صدا زده با ريختن خون وى به نياكان مشركت تقرب جستى و پدرانت را صدا زدى به گمان آنكه صدايت را مى شنوند و بزودى آرزو خواهى كرد كه كاش دستانت شل و قطع مى شد و مادرت تو را نمى زاييد، وقتى كه ببينى به سوى خشم الهى مى روى و دشمنت رسول خدا صلى الله عليه و آله است .
خدايا! حق ما را بستان و انتقام ما را از ظالمان بر ما بگير و خشم خود را بر آنان ببار كه خون ما را ريختند و آبروى ما را ريختند و حاميان را ما كشتند و حرمت ما را شكستند. اى يزيد! كار خود را كردى ، ولى جز پوست خود را ندريدى و جز گوشت خود را نبريدى . بزودى با همين گناه كه از كشتن فرزندان پيامبر بر دوش دارى و حرمتشان را شكسته و خون عترتش را ريخته اى به حضور پيامبر خدا وارد خواهى شد؛ آنگاه كه خداوند همه را جمع مى كند و پراكندگى هاشان را سامان مى بخشد و از ظلم كنندگان به ايشان انتقام مى گيرد در حقشان را از دشمنانشان مى ستاند. پس با كشتن آنان شادمان مباش (و مپندار آنان كه در راه خدا كشته شدند و مرده اند، بلكه نزد پروردگارشان زنده اند و روز مى خورند و به پاداشى كه خداوند از فضل خود به آنان داده است شادمانند (٤٠٩). خدا براى تو بس است كه ولى و حاكم باشد و پيامبر خدا دشمنت باشد و جبرئيل ، پشتيبان . زود است كه تو را بر گرده مسلمانان مسلط ساخت ، بداند كه پاداش بدى ابرى ظالمان است و كدام يك از شما جايگاهش بدتر و گمراهتر است . اينكه از قدر تو مى كاهم و سرزشت را بزرگ مى شمارم نه از آن روست كه خطاب درباره تو سودمند است ، پس از آنكه چشمهاى مسلمانان را گريان و دلهايشان را داغدار ساختى . آن دلها كه داريد سخت شده و جانها طغيان كرده و بدنها آكنده از خشم خدا و لعنت پيامبر است و شيطان در آنها لانه كرده و جوجه پرورده است .
شگفت آنكه پايان و پيامبرزادگان و نسل اوصيا به دست آزاد شدگان پليد و دودمان تبهكار فاسد كشته مى شوند؛ به دست آنان كه خون ما از پنجه هايشان مى چكد و دندان در گوشتهاى ما فرو برده اند. آن شهيدان پاك جسدهايشان طعمه گرگهاى درنده گشته و در زير چنگال كفتارها به خاك آلوده شده است . اگر امروز ما را غنيمتى براى خويش مى شمارى ، خواهى ديد كه مايه زيان و خسران توايم ؛ آن روز كه جز عملهاى خويش چيزى نخواهى يافت و خداوند نيز به بندگان هيچ ستمى نمى كند.
شكايت نزد خدا مى برم و تكيه ام بر اوست و اميد و آرزويم خدا ست . پس ‍ هر چه نيرنگ دارى به كار بند و هر چه مى توانى بكوش . سوگند به خدايى كه با وحى و قرآن شرافتمان بخشيده و با نبوت و برگزيدگى ما را گرامى داشته است ، نام و ياد ما هرگز محو نابود نمى شود و ننگ كشتن ما نيز از دامان تو شسته نمى گردد و مگر جز آن است كه انديشه ات باطل و دوران حكومتت محدود و اجتماعت پراكنده است ؛ آن روز كه منادى ندا مى دهد: هلا! لعنت خدا بر ستمگر تجاوز كار!
خدا را سپاس كه براى دوستان خود سعادت را رقم زد و فرجام برگزيدگانش ‍ را شهادت قرار داد؛ به وسيله رسيدن به آنچه اراده اش بود، آنان را به رحمت و رضوان ، و آمرزش خويش منتقل ساخت و با كشتن آنان كسى جز تو بد بخت نشد و كسى جز تو به آنان آزموده نگشت . از خدا مى خواهيم كه پاداشمان را كامل و ثواب و ذخيره آخرتمان را سرشار سازد. از او مى خواهيم كه جانشينى خوب و بازگشتى شايسته برايمان مقرر دارد كه او مهربان و با محبت است . (٤١٠)

خطابه امام سجاد عليه السلام در مجلس يزيد
٩٨ - خوارزمى گويد:
يزيد دستور داد خطيب و منبرى فراهم شد تا پيش مردم از حسين و على عليه السلام بد گويى شود.
خطيب بر منبر رفت و پس از حمد و ثناى خدا، از على عليه السلام و حسين عليه السلام بسيار بد گفت و يزيد و معاويه را فراوان ستود. امام سجاد عليه السلام بر سر او فرياد كشيد: واى بر تو اى يزيد! اجازه بده من نيز بالاى اين چوبها بروم و سخنى بگويم كه در آن رضاى الهى و پاداشى براى حاضران باشد. يزيد نپذيرفت . مردم گفتند: اى امير مومنان ! اجازه بده بر منبر برود، شايد چيزى از او بشنويم . گفت : اگر منبر رود، جز با رسوا كردن من و دودمان ابوسفيان فرود نخواهد آمد. گفتند: مگر او چه اندازه مى تواند نيكو سخن گويد؟ يزيد گفت : اينان از خاندانى كه دانش در جانشان نشانده است . آن قدر اصرار كردند تا يزيد اجازه داد. امام سجاد عليه السلام بر منبر رفت و حمد و ثناى الهى گفت : آنگاه خطبه اى خواند كه دلها را هراسان و چشمها را گريان ساخت . از جمله چنين فرمود:
اى مردم ! شش چيز به ما عطا كرده و با هفت چيز فضيلتمان بخشيده اند. به ما دانش و برد بارى و بخشندگى و فصاحت و شجاعت و محبوبيت در دل مومنان داده شده و ما را به اين فضيلتها برترى داده اند كه پيامبر برگزيده ، حضرت محمد صلى الله عليه و آله از ماست ؛ على صديق و جعفر طيار و حمزه شير خدا و رسول از ماست ؛ سرور زنان جهان فاطمه بتول از ماست ؛ دو نواده اين امت و دو سرور جوانان بهشت از ماست ؛ هر كس مرا مى شناسد كه مى شناسد. هر كه نمى شناسد، دودمان و خاندانم را معرفى مى كنم : منم فرزند مكه و منا و زمزم و صفا؛ من زاده آنم كه با رداى خويش ‍ زكات مى برد؛ منم فرزند بهترين كسى كه لباس و ردا پوشيد و كفش به پاكرد و پاى برهنه رفت ؛ منم فرزند بهترين كسى كه طواف و سعى كرد، حج گزارد و لبيك گفت ؛ منم فرزند آن كه بر براق سوار شد و از مسجد الاقصى سير شبانه كرد. منزه است خدايى كه او را به معراج برد. منم فرزند آن كه جبرئيل ، او را به سدره المنتهى رساند؛ منم فرزند آن كه به خدا نزديك شد، از دو كمان هم نزديكتر؛ منم فرزند آن كه با فرشتگان آسمان نماز خواند؛ منم فرزند آن كه خداى جليل آنچه مى خواست را به خاك ماليد تا آنكه يكتا پرست شدند؛ منم پسر آن كه در برابر رسول خدا صلى الله عليه و آله با دو شمشير، جنگيد و با دو نيزه پيكار كرد و دو هجرت نمود و در دو بيعت شركت داشت و به دو قبيله نماز خواند و در بدر و چنين جنگيد و يك دم به خدا كافر نشد. منم فرزند شايسته ترين مومنان ، وارث پيامبران ، در هم كوبنده ملحدان ، شير دلير مسلمانان ، فروغ رزمندگان ، زيور عابدان ، تاج گريه كنندگان ، صبورترين شكيبايان و برترين قيام كننده از آل ياسين و رسول پروردگار جهانيان . منم آن كه با جبرئيل حمايت شد و با ميكائيل يارى شد؛ منم فرزند مدافع از حريم مسلمانان و كشنده پيمان شكنان و ستمگران و از دين برگشتگان ؛ آن كه با دشمنان كين توزش جهاد كرد، پر افتخارترين چهره قريش ، نخستين پذيراى دعوت خدا، با سابقه ترين مومن ، درهم كوبنده سركشان و ريشه كن كننده مشركان و تيرى از تيرهاى خدا بر جان منافقان ؛ زبان حكمت عابدان ، و ياور دين خدا، پشتيبان فرمان حق ، بوستان حكمت خدا و جايگاه علم الهى ، بزرگوار بخشنده جوانمرد شجاع ، ابطحى راضى و مرضى خدا، پيشتاز رزم آور، صبور روزه دار، تهذيب شده استوار، دلير شب زنده دار، قطع كننده نسلها و پراكنده ساز گروهها، با استقامت ترين ، دلاورترين ، زبان آورترين ، با عزمترين و سرسخت ترين مسلمان ، شير دلاور كه در جنگها هنگا ورود نيزه ها و نزديكى عنانها، دشمنان را درو مى كرد و چون بادى سهمگين آنان را مثل برگ درخت بر زمين مى ريخت ؛ شير حجاز و صاحب اعجاز، قهرمان عراق ، پيشواى با نص و استحقاق ، مكى مدنى ، ابطحى تهامى ، خيفى عقبه اى ، بدرى احدى ، شجرى مهاجرى ، سالار عرب ، شير ميدان رزم ، وارث مشعر و منا، پدر دو سبط پيامبر، حسن و حسين ، مظهر شگفتيها، در هم كوبنده گروهها، شهاب نورانى و فروغ ماندگار، شير پيروز خدا، مطلوب هر جويا، پيروز بر هر غالب ؛ آن جدم على بن ابى طالب عليه السلام است . منم فرزند فاطمه زهرا سرور زنان ؛ منم فرزند بانوى پاك ؛ منم پاره تن پيامبر.
رواى گويد: آن قدر منم منم گفت و خود را معرفى كرد تا صداى همه به گريه و ناله بلند شد و يزيد از بروز فتنه بيمناك گشت . به موذن دستور داد كه اذان گويد: اذان كلام او را قطع كرد.
خاموش شد. چون موذن (الله اكبر گفت ، امام فرمود: خدا را بزرگ مى شمارم ؛ تكبيرى بى قياس كه با حواس درك نمى شود. چيزى بزرگتر از خدا نيست . چون گفت : (اشهد ان لا اله الا الله فرمود: مو و پوست و گوشت و خونم ، مغز و استخوانم به يكتايى خدا شهادت مى دهد. چون گفت : (اشهد ان محمدا رسول الله امام از فراز منبر رو به يزيد كرد و گفت : اى يزيد! اين (محمد جد من است يا جد تو؟ اگر مى پندارى جد توست كه دروغ گفته اى و اگر بگويى جد من است ، پس چرا دودمان او را كشتى ؟
راوى گويد: موذن اذان و اقامه را گفت . يزيد جلو رفت و نماز ظهر را خواند.(٤١١)
٩٩ - خوارزمى با سند خويش از امام سجاد عليه السلام روايت مى كند:
چون سر امام حسين عليه السلام را پيش يزيد آوردند، او مجلس شراب مى گرفت . سر حسين عليه السلام را جلو خود مى نهاد و بر روى آن شراب مى خورد. روزى فرستاد پادشاه روم در يكى از مجالس او حضور داشت . وى از اشرافرمود و بزرگان روم بود. گفت : اى پادشاه عرب ! اين سر كيست ؟ يزيد گفت : با اين سر چه كار دارى ؟ گفت : وقتى نزد پادشاه خودمان برگردم ، او از هر چه ديده ام مى پرسد.
دوست دارم خبر اين سر و صاحب آن را هم بگويم تا در شادى تو شريك باشد.
يزيد گفت : اين سر حسين بن على بن ابى طالب است . پرسيد: مادرش ‍ كيست ،؟ گفت : فاطمه زهرا. پرسيد دختر كسى ؟ گفت : دختر رسول خدا. فرستاده پادشاه روم گفت : اف بر تو و آيين تو باد! هيچ آيينى پست تر از آيين تو نيست . بدان من يكى از نوادگان داوودم و ميان من و او پدران زيادى فاصله است . مسيحيان مرا بزرگ مى شمارند و به عنوان تبرك ، خاك زير پايم را بر مى دارند، گويا كه من از نوادگان داوودم و شما پسر دختر پيامبرتان را مى كشيد، در حالى كه بين او را و رسول خدا جز يك مادر فاصله نيست . اين چه آيينى است !؟ آنگاه فرستاده به او گفت : اى يزيد! آيا حديث كنيسه حافر را شنيده اى ؟ گفت : بگو تا بشنوم .
گفت : بين عمان و چنين دريايى است كه مسيرر آن به اندازه يك سال است ؛ در آن هيچ آبادى نيست ، جز شهرى وسط آب كه طول و عرض آن ٨٠ فرسخ است و روى زمين شهرى به بزرگى آن نيست . كافور و ياقوت و عنبر از آنجا مى برند. درختان آن عود است . آن شهر دست مسيحيان است و هيچ پادشاهى در آنجا حكومت ندارد. در آن شهر، كنيسه هاى بسيار است كه بزرگترين آن معبدها كنيسه حافر است . در محراب آن حقه اى زرين آويخته كه درون آن يك (سم است كه مى گويند سم الاغى است كه عيسى بر آن سوار مى شد. اطراف آن حقه را با طلا و جواهرات و ديبا و ابريشم آراسته اند. همه ساله انبوهى از مسيحيان به زيارت آن رفته ، اطراف حقه مى چرخند و آن را مى بوسند و به بركت آن حاجتهاى خود را به درگاه خدا عرصه مى كنند. اين ، وضع و عادت آنان نسبت به سم الاغى است كه مى پندارند الاغى عيسى بوده استت و شما پس دختر پيامبرتان را مى كشيد؟ خدا هرگز شما و آيينتان را خجسته ندارد.
يزيد به اطرافيانش گفت : اين مسيحى را بكشيد. اگر به كشور خود باز گردد و از ما عيبجويى كند ما را رسوا مى سازد. چون آن مسيحى احساس كرد كه مى خواهند او را بكشند، گفت : اى يزيد! آيا مى خواهى مرا بكشى ؟ گفت : آرى . گفت : پس بدان كه من ديشب پيامبرتان را در خواب ديدم ، به من مى فرمود: مسيحى ! تو اهل بهشتى . از سخن او در شگفت بودم تا اين صحنه پيش آمد.
گواهى مى دهم كه جز خداوند معبودى نيست و محمد بنده و فرستاده اوست . آنگاه سر را گرفته به سينه چسبانيد و آن را مى بوسيد تا آنكه كشته شد.
روايت شده كه آن مسيحى شمشيرى را به چنگ آورد و به يزيد حمله كرد تا او را بكشد.
خدمتكاران بين او و يزيد مانع شدند و او را كشتند، در حالى كه مى گفت : شهادت ، شهادت . (٤١٢)
١٠١ - شيخ مفيد گويد:
آنگاه يزيد دستور داد زنان را در خانه جدا گانه جاى دادند و برادرشان امام سجاد عليه السلام هم با آنان بود؛ خانه اى جدا كه متصل به خانه يزيد بود. چند روز آنجا ماندند. (٤١٣)
١٠٢ - فتال نيشابورى گويد:
يزيد ملعون دستور داد زنان و كودكان حسين عليه السلام را با امام سجاد عليه السلام در جايى نگهدارند كه از سرما و گرما آنان را حفظ نمى كرد تا آنجا كه صورتهايشان پوست انداخت . (٤١٤)
١٠٣ - ابن نما گويد:
سكينه در دمشق ، در خواب ديد كه گويا پنج ناقه از نور مى آيد، بر هر يك از آنها پيرمردى سوار است . فرشتگان آنان را در بر گرفته اند و همراهشان غلام نوجوانى است . ناقه ها كه رفتند. آن غلام پيش من آمد و نزديك من شد و گفت : اى سكينه ! جدت سلامت مى رساند. گفتم : سلام بر رسول خدا! تو كيستى ؟ گفت : يكى از خدمتگزران بهشت . گفتم : اين بزرگواران سوار بر ناقه ها كيستند؟ گفت : اولى آدم صفى الله است ، دوم ابراهيم خليل الله ، سوم و موسى كليم خدا، چهارم عيسى روح خدا. گفتم : پس اين كه دست بر محاسن خود گرفته و مى افتد و بر مى خيزد كيست ؟
گفت : جد تو رسول خدا صلى الله عليه و آله . گفتم كجا مى روند؟ گفت : پيش پدرت حسين . پيش رفتم تا به او بگويم كه پس از او ستمگران با ما چه كردند. در همين حال پنج هودج نورانى ديدم كه در هر هودجى زنى بود. پرسيدم : اين زنان كه مى آيند كيستند؟ گفت : اولى حضرت حواست ، دوم آسيه ، سوم مريم ، چهارم خديجه و پنجم كه دست بر سر گذاشته و گاهى مى افتد و گاه بر مى خيزد، جده تو فاطمه دختر پيامبر، مادر پدر توست . گفتم : به خدا به او خواهم گفت كه با ما چه كردند. پيش او رفتم ، خود را به او رسانده گريه مى كردم و مى گفتم : مادرجان ! به خدا حق ما را انكار كرند، جمع ما را پراكنده ساختند، حرمت ما را شكستند، پدرمان حسين را شهيد كردند. گفت : سكينه جان ! صدايت را پايين بياور، دلم را سوزاندى و جگرم را پاره كردى . اين پيراهن پدرت حسين است كه با من است تا آنكه خدا را ديدار كنم .
از خواب بيدار شدم . مى خواستم خواب را كتمان كنم . به خانواده خود گفتم ولى بين مردم شايع شد. (٤١٥)
١٠٤ - نيز گويد:
زناندر مدتى كه در دمشق بودند، با ناله و شيون بر آن حضرت نوحه مى خواندند. مصيبت اسيران بزرگ بود و رنج آن داغديدگان سخت بود. آنان را جايى نگه مى داشتند كه از سرما و گرما نگه مى داشت تا آنكه صورتهاپوست و از زخمها خون مى آمد. پيوسته دست به گريبان غم و ماتم و همنشين غصه و اندوه بودند. (٤١٦) ١٠٥ - محدث قمى به نقل از (كامل بهايى مى نويسد:
زنان اهل بيت ، شهادت پدران را از بچه ها مخفى مى كردند و مى گفتند پدرانتان سفر رفته اند.
چنين بود تا آنكه يزيد دستور داد آنان را به خانه اش آورند. حسين عليه السلام دختر خردسال چهار ساله اى داشت . شب از خواب بيدار شد و گفت : پدرم حسين عليه السلام كجاست ؟ هم اينك او را خواب ديدم كه بشدت آشفته حال بود. زنان كه سخن او را شنيدند گريستند. كودكان ديگر هم به گريه افتادند و صداى ناله ها بلند شد. يزيد از خواب بيدار شد و گفت : چه خبر شده ؟ از ماجرا پرسيدند و به او باز گفتند. دستور داد سر پدرش را پيش او ببرند. سر مطهر را برده در دامنش گذاشتند. گفت : اين چيست ؟ گفتند: سر پدر توست . آن دختر بشدت ناراحت شد، فريادى كشيد و بيمار شد و در همان روزها در شام از دنيا رفت .
اين خبر در برخى تاليفات ، مفصلتر آمده است . از جمله : سر مطهر را كه پوشيده بود آورده در مقابلش نهادند. پوشش را كنار زد، گفت : اين سر چيست ؟ گفتند:
سر پدر توست . آن را از تشت برداشت و در آغوش گرفت ، در حالى كه مى گفت : پدر جان ! چه كسى تو را به خون رنگين ساخت ؟ چه كسى رگهاى تو را بريد؟ چه كسى در كوچكى مرا يتيم كرد؟ پدر جان ! پس از توبه چه كسى اميد داشته باشيم ؟ دختر يتيمت چه كسى را دارد تا بزرگ شود؟ از اين سخنان مى گفت تا آنجا كه لب بر لب آن سر بريده گذاشت و آن قدر گريه كرد تا بيهوش شد. وقتى او را تكان دادند ديدند جان داده است . چون اهل بيت اين واقعه را ديدند، صدايشان به گريه بلند شد و دوباره به سوك نشستند. هر زن و مرد دمشقى را كه آن روز مى ديدند گريان بود. (٤١٧)
١٠٦ - سيد بن طاووس گويد:
روزى امام سجاد عليه السلام بيرون آمد. در بازار دمشق مى رفت . به منهال برخورد كرد. وى پرسيد: در چه حاليد اى پسر پيامبر!؟ فرمود: ما مثل بنى اسرائيل در ميان آل فرعون شده ايم كه پسرانشان را مى كشتند و زنان را زنده نگاه مى داشتند. اى منهال ! عرب بر عجم افتخار مى كند كه محمد صلى الله عليه و آله را عرب است ، قريش بر ديگران مباهات مى كند كه محمد صلى الله عليه و آله از آنان است ، حال ، ما خاندان پيامبر چنان شده ايم كه حق ما را غصب مى كنند، ما را مى كشند و آواره مى سازند. اى منهال ! از وضعى كه در آن هستيم : انالله و انا اليه راجعون .
مهيار چه خوب سروده است : چوبهاى منبر رسول خدا را تعظيم مى كنند، ولى فرزند او را زير پا گذاشته اند. با چه حكمى فرزندانش پيرو شما باشند، در حالى كه افتخار شما اين است كه صحابه او باشيد!
روزى يزيد، امام سجاد عليه السلام و عمرو بن حسن را طلبيد. عمرو كوچك بود. گويند يازده سال داشت . به وى گفت : آيا با پسرم خالد كشتى مى گيرى ؟ عمرو گفت : نه ، ولى خنجرى به من و خنجرى به او بده تا با او بجنگم ! يزيد ملعون گفت : خصلت و سرشتى است كه از مار مى شناسم .
مگر مار، جز مار مى زايد؟ به امام سجاد عليه السلام گفت : سه حاجت خود را كه وعده دادم انجام دهم بگو.
فرمود: اول آنكه چهره سرور و سالار حسين عليه السلام را نشانم دهى تا از آن توشه بر گيرم ، نگاه كنم و با آن خداحافظى كنم . دوم آنكه آنچه را از ما برده اند بر گردانند. سوم آنكه اگر تصميم دارى مرا بكشى كسى را بگمار كه اين زنان را به حرم جدشان برساند. يزيد گفت : اما چهره پدرت را هرگز نخواهى ديد و اما از كشتن تو گذشتم . زنان را جز خودت به مدينه بر نمى گرداند. اما آنچه از شما گرفته اند، چند برابر قيمت آنها را به شما مى دهم . حضرت فرمود: مال تو را نمى خواهيم ، براى خودت باشد. چيزى را خواستم كه از ما گرفته شده است ، چرا كه در ميان آنها بافته هاى فاطمه دختر رسول خدا و مقنعه و گردن بند و پيراهن آن حضرت بوده است . يزيد دستور داد بر گردانند.
٢٠٠ دينار هم بر آن افزود. امام سجاد عليه السلام آنها را گرفت و بين نيازمندان و فقرا تقسيم كرد. (٤١٨)
١٠٧ - نيز گويد:
يزيد ملعون آن روز وعده داد كه سه حاجت را بر آورده كند. بعد دستور داد به خانه اى ببرند كه از سرما و گرما نگه نمى داشت . آن قدر آنجا ماندند تا صورتهايشان پوست انداخت . مدتى كه در آن شهر بودند، براى حسين عليه السلام عزادارى مى كردند. (٤١٩)
١٠٨ - خوارزمى با سند خويش مى كند:
چون سر مطهر امام حسين عليه السلام را در شام آويختند، خالد بن عفران كه از تابعين بر جسته بود خود را از دوستانش پنهان ساخت . يك ماه دنبالش ‍ مى گشتند و چون يافتند، پرسيدند: چرا گوشه گير شده اى ؟ گفت : نمى بينيد چه بر سرمان آمده است !؟ آنگاه اشعارى با اين مضمون خواند:
اى پسر دختر پيامبر! سر خون آلود تو را آوردند. با كشتن تو گويا پيامبر را كشته اند! تو را لب تشنه شهيد كردند و در كشتن تو تنزيل و تاويل آيات قرآن را مراعات نكردند. از اينكه تو را كشته اند تكبير مى گويند، در حالى كه با كشتن تو تكبير و تهليل را كشته اند. (٤٢٠)
چون سر مطهر امام حسين عليه السلام را در شام آويختند، خالد بن عفران كه از تابعين بر جسته بود خود را از دوستانش پنهان ساخت . يك ماه دنبالش ‍ مى گشتند و چون يافتند، پرسيدند: چرا گوشه گير شده اى ؟ گفت : نمى بينيد چه بر سرمان آمده است !؟ آنگاه اشعارى با اين مضمون خواند:
اى پسر دختر پيامبر! سر خون آلود تو را آوردند. با كشتن تو گويا پيامبر را كشته اند! تو را لب تشنه شهيد كردند و در كشتن تو تنزيل و تاويل آيات قرآن را مراعات نكردند. از اينكه تو را كشته اند تكبير مى گويند، در حالى كه با كشتن تو تكبير و تهليل را كشته اند. (٤٢١)
١٠٩ - مجلسى گويد:
از هند همسر يزيد نقل شده است : خوابيده بودم . ديدم درى از آسمان باز شد. فرشتگان دسته دسته پيش سر مطهر حسين عليه السلام مى آيند بر آن سر سلام مى دهند. در همين حال ابرى را ديدم كه از آسمان فرود آمد. مردان بسيارى در آن بودند. مردى خوش سيما و ماهگون هم در بين آنان بود. پيش آمد تا آنكه خود را بر روى لب و دندان امام حسين عليه السلام افكند و آن را مى بوسيد و مى گفت : فرزندم ! تو را كشنده و نشناختندت . از آب محرومت كردند. فرزندم ! من جد تو رسول خدايم . اين پدرت على مرتضى و آن برادرت حسن ، آن عمويت جعفر و ابن عقيل است ، اين دو هم حمزه و عباس اند. يكايك اهل بيت خود را بر مى شمرد. هند گويد: نگران و وحشت زده از خواب برخاستم . نورى را ديدم كه بر سر امام حسين عليه السلام پخش مى شود. در پى يزيد بودم كه به اتاق تاريكى رفته و صورت بر ديوار گرفته بود و مى گفت : مرا با حسين چه كار؟ و خيلى اندوهگين بود.
خواب را برايش گفتم و او سر به زير بود.
صبح ، اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله را فراخواند و گفت : دوست داريد پيش من بمانيد يا به مدينه برگرديد؟ برايتان جايزه نفيسى هم دارم . گفتند: اولا دوست داريم بر حسين عليه السلام عزادارى كنيم .
گفت : باشد، آنطور كه دوست داريد. حجره ها و اتاقهايى را در دمشق در اختيار شان نهادند. همه زنان هاشمى و قريشى در سوك حسين عليه السلام سياه پوشيدند و طبق نقل ، هفت روز عزادارى كردند.
روز هشتم يزيد آنان را طلبيد و گفت : اگر مى خواهيد بمانيد. گفتند: به مدينه بر مى گرديم .
محملهايى آراستند و يزيد اموالى را به اهل بيت تقديم كرد و گفت : اى ام كلثوم ! اين مال را به جاى آنچه بر شما گذشت ، بگيريد. ام كلثوم گفت : يزيد! چه بى شرم و حيايى ! برادرم و خاندانم را مى كشى و در عوض پول مى دهى ؟ (٤٢٢)
١١٠ - محمد بن ابى طالب گويد:
يزيد چون از بروز فتنه و اختلاف نگران بود، به عذر خواهى پرداخت و از ابن زياد انتقام كرد و امام سجاد عليه السلام را مورد احترام قرار داد و زنان اهل بيت را به خانه مخصوص خود منتقل كرد و صبح و شام با امام سجاد عليه السلام غذا مى خورد. همه حاضران از صحابه و تابعين و بزرگان و امويان به او مى گفتند كه اهل بيت پيامبر را بر گرداند و مورد احسان قرار دهد و به كارهايشان رسيدگى كند. (٤٢٣)
----------------------------------------
پاورقى ها:
٣٧٩- مقتل الحسين ، ج ٢، ص ٦٠.
٣٨٠- الخرائج و الجرائح ، ج ٢٧، ص ٥٥٧.
٣٨١- الثاقب فى المناقب ، ص ٣٣٣.
٣٨٢- سوره شورى ، آيه ٢٣.
٣٨٣- فات ذالقربى حقه (سوره روم ، آيه ٣٨).
٣٨٤- و اعلموا انما غنمتم ... (سوره انفال ، آيه ٤١.)
٣٨٥- انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل بيت ... (سوره احزاب ، آيه ٣٣.)
٣٨٦- لهوف ، ص ٢١١.
٣٨٧- الاخبار الطوال ، ص ٢٦٠.
٣٨٨- لهوف ، ص ٢١٣.
٣٨٩- ما اصاب من مصيبه ... (سوره حديد، آيه ٢٢).
٣٩٠- ما اصابكم من مصيبته ... (سوره شورى ، آيه ٣٠).
٣٩١- مقتل الحسين ، ج ٢، ص ٦٢.
٣٩٢- ارشاد، ص ٢٤٦.
٣٩٣- سوره حديد، آيه ٢٢.
٣٩٤- سوره شورى ، آيه ٣٠.
٣٩٥- المعجم الكبير، ج ٣، ص ١٠٤.
٣٩٦- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٣٨.
٣٩٧- سوره شورى ، آيه ٣٠.
٣٩٨- سوره حديد، آيه ٢٢ و ٢٣.
٣٩٩- تفسير قمى ، ج ٢، ص ٢٥٣.
٤٠٠- دعوات ، ص ٦١.
٤٠١- اثبات الوصيه ، ص ١٦٧.
٤٠٢- لهوف ، ص ٢١٣.
٤٠٣- ما اصاب من مصيبته ... (سوره حديد، آيه ٢٢.)
٤٠٤- المعجم الكبير، ج ٣، ص ١١٦.
٤٠٥- سوره آل عمران ، آيه ٢٦.
٤٠٦- الفتوح ، ج ٥، ص ١٤٩.
٤٠٧- ثم كان عاقبه الذين اساو السوءا... (سوره روم ، آيه ١٠).
٤٠٨- ولا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خير لانفسهم ... (سوره آل عمران ، آيه ١٧٨).
٤٠٩- ولا تحسبن الذين قتلوا... (سوره آل عمران ، آيه ١٦٩).
٤١٠- احتجاج ، ص ٣٠٧.
٤١١- مقتل الحسين ، ص ٦٩.
٤١٢-مقتل الحسين ، ج ٢، ص ٧٢.
٤١٣- ارشاد، ص ٢٤٦.
٤١٤- روضه الواعظين ، ص ١٩٢.
٤١٥- مثير الاحزان ، ص ١٠٤.
٤١٦- همان ، ص ١٠٢.
٤١٧- نفلس المهموم ، ص ٤٥٥.
٤١٨- لهوف ، ص ٢٢٢.
٤١٩- همان ، ص ٢١٩.
٤٢٠- مقتل الحسين ، ج ٢، ص ١٢٥.
٤٢١- مقتل الحسين ، ج ٢، ص ١٢٥.
٤٢٢-بحار الانوار، ج ٤٥، ص ١٩٤.
٤٢٣- تسليه المجالس ، ج ٢، ص ٤٥٧.
۱۶
خروج اهل بيت عليهم السلام از شام خروج اهل بيت عليهم السلام از شام
١١١ - ابن شهر آشوب گويد:
روايت شده كه يزيد بر اهل بيت عرضه كرد كه در دمشق بمانند. آنان نپذيرفتند و گفتند: ما را به مدينه برگردان كه محل هجرت جد ماست . يزيد به نعمان بن بشير كه از اصحاب پيامبر بود گفت : اينان را به نحو مناسب و شايسته اى آماده كن و مردى امين و درستكار از شاميان را همراه جمعى كمك كار با اينان بفرست . آنگاه پوشش و هديه و خوراكى و وسايل پذيرايى در اختيارشان گذاشت . امام سجاد عليه السلام را خواست و به او گفت : لعنت خدا بر ابن زياد! به خدا اگر من جاى او بودم ، هر چه حسين مى خواست مى پذيرفتم و نمى گذاشتم كشته شود، هر چند به قيمت كشته شدن برخى از فرزندانم باشد. ولى تقدير خدا آن بود كه ديدى . با من نامه نگارى كن و هر حاجتى داشتى بر عهده من . آنگاه سفارش آنان را به فرستاده همراه كرد. (٤٢٤)
١٢ - فتال گويد:
آنگاه يزيد، نعمان بن بشير را خواست و به وى گفت : آماده شو تا همراه اين زنان به مدينه بروى . و چون خواست آنان را آماده رفتن سازد، على بن الحسين عليه السلام را خواست و با او خلوت كرد و به وى گفت : خدا پسر مرجانه را لعنت كند! اگر من با پدرت مواجه مى شدم ، هر چه مى خواست مى دادم و به هر وسيله اى كه مى توانستم مرگ را از او دور مى كردم ، ولى تقدير الهى بر آن بود كه ديدى . از مدينه با من مكاتبه كن و هر نيازى داشتى برايم بنويس آنگاه امام و اهل بيت را جامه ها پوشاند و نعمان بن بشير را در جمع كسانى كه همراهشان مى رفتند به عنوان فرستاده خويش اعزام كرد و دستور داد كه شب آنان را شير دهد و خود پيشاپيش آنان باشد و يك لحظه از آنان غافل نباشد. هرگاه فرود آمدند از آنان فاصله بگيرد و خود و يارانش ‍ در اطراف آنان همچون نگهبانان پراكنده شوند و هر جا كه كسى از اهل بيت براى وضو و قضاى حاجت و هر كارى خواست توقف كند، فرود آيد و سختگيرى نكند. نعمان همراه آنان پيوسته در راه بود و طبق توصيه يزيد، رفتارى مناسب داشت . (٤٢٥)

ورود اهل بيت به كربلا
١١٣ - سيد بن طاووس گويد:
چون خانواده امام حسين عليه السلام از شام برگشته به عراق رسيدند، به راهنما گفتند: مرا از راه كربلا ببر. به محل شهادت امام رسيدند. جابر بن عبدالله انصار و جمعى از بنى هاشم و مردانى از خاندان پيامبر را ديدند كه براى زيارت قبر حسين عليه السلام وارد شده اند. همزمان به هم رسيدند و با اشك و ناله و شيون با يكديگر رو به رو شدند. عزايى جگر سوز بر پا داشتند. زنان آن ناحيه هم گرد آمدند و چند روز ماتم برپا داشتند. از ابى جناب كلبى روايت روايت شده كه گچكاران به من گفتند:
شبانه به دشت مى رفتيم ؛ آنجا كه امام حسين عليه السلام كشته شد. صداى جنيان را مى شنيديم كه بر آن حضرت نوحه مى خواندند و چنين مى گفتند:
پيامبر، پيشانى اش را مسلح كرده ، از اين رو چهره اى درخشان دارد. پدر و مادرش از والاترين نسب قريشند و جدش بهترين جدهاست . (٤٢٦)
١١٤ - علامه مجلسى گويد:
فرستاده يزيد، پا به پاى اهل بيت و جلو آنها مى رفت . هرگاه فرود مى آمدند، او و همراهانش فاصله مى گرفتند و مثل نگهبانان در اطراف پراكنده مى شدند.
هرگاه يكى از افراد كاروان مى خواست وضو بگيرد، فرود مى آمد، نيازهايشان را بر مى آورد و ملاطفت مى كرد تا به مدينه رسيدند.
حارث بن كعب گويد: فاطمه دختر على عليه السلام به من گفت : به خواهرم زينب بگو، اين فرد به خاطر خوشرفتارى با ما حقى بر ما پيدا كرد. آيا ممكن است احسانى به او بكنى ؟ زينب فرمود: به خدا ما چيزى نداريم كه به او بدهيم ، مگر آنكه زيور آلات خودمان را بدهيم . دستبند مرا يا دستبند خواهرم را گرفت . آنها را پيش او فرستاد. عذر خواهى كرديم كه ناچيز است و گفتيم : اين بخشى از پاداش تو به خاطر خوشرفتارى با ماست . گفت : اگر آنچه كردم براى دنيا بود، به كمتر از اين هم راضى بودم ، ولى به خدا قسم تنها براى خدا و خويشاوندى شما با رسول خدا صلى الله عليه و آله چنان رفتارى كردم . (٤٢٧)

جابر، كنار قبر حسين عليه السلام
١١٥ - علامه مجلسى با سند خويش از عطيه عوفى نقل مى كند:
همراه جابر بن عبدالله انصارى به قصد زيارت قبر حسين بن على عليه السلام بيرون شديم . چون به كربلا وارد شديم جابر نزديك فرات رفت و غسل كرد و دو جامه به بركرد. كيسه اى را گشود كه در آن سعد (عطرى معروف ) بود. آن را به خود پاشيد. با هر گام ياد خدا مى كرد. نزديك قبر كه رسيد گفت : دست مرا بر قبر بگذار. دستش را بر قبر گذاشتم . روى قبر افتاد و از هوش رفت . بر او آب پاشيدم تا به هوش آمد.
آنگاه سه بار گفت : يا حسين ! سپس گفت : دوست ، پاسخ دوستش را نمى دهد؟! بعد گفت : چگونه جواب دهى كه رگهايت بريده و ميان سر و پيكرت جدايى افتاده است . شهادت مى دهم كه تو زاده پيامبران و پسر سرور مومنان و همپيمان تقوا و از نسل هدايت و پنجمين نفر از اصحاب كسايى ؛ فرزند سرور نقيبان و پسر فاطمه ، سرور زنانى و چرا چنين نباشى كه سالار پيامبر با دست خود غذايت داده و در دامان اسلام بر آمده اى . خوشا به حالت در حيات و ممات ! اما دل مومنان در فراق تو ناخرسند است و شك ندارد كه آنچه بر تو گذشت خير بوده است . سلام و رضوان خدا بر تو باد! گواهى مى دهم تو همان راه را رفتى كه برادرت يحيى بن زكريا پيمود.
آنگاه نگاهى به اطراف فرمود قبر افكند و گفت : سلام بر شما اى جانهاى پاك در آستان حسين عليه السلام فرود آمديد! گواهى مى دهم كه شما نماز را بر پا داشته ، زكات پرداختند، امر به معروف و نهى از منكر كرديد و با ملحدان جهاد نموديد و خدا را پرستيديد تا آنكه يقين شما را فرا رسيد.
سوگند به خدايى كه محمد را به حق فرستاد، ما در راهى كه شما رفتيد شريك شماييم .
عطيه گويد: به جابر گفتم : چگونه با آنان شريكيم كه نه دشتى پيموديم و نه از بلندى و كوه فرا رفتيم و نه شمشير زديم ، در حالى كه اينان سر از پيكرهايشان جدا شد، فرزندانشان يتيم گشتند و همسراناشان بيوه شدند؟
گفت : اى عطيه ! از حبيبم رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: هر كس گروهى را دوست بدارد با آنان محشور مى شود و هر كس ‍ كار عده اى را دوست بدارد در عمل آنان شريك است .
سوگند به آنكه محمد را به حق به پيامبرى فرستاد، نيت به و نيت يارانم همان است كه حسين عليه السلام و اصحابش داشتند. مرا به طرف خانه هاى كوفيان ببريد. چون مقدارى راه رفتيم ، به من گفت : عطيه ! آيا به تو وصيتى بكنم ؟ فكر نمى كنم پس از اين سفر تو ديگر تو را ببينم . دوستدار آل محمد را دوست بدار تا وقتى در دوستى باقى اند. دشمن آل محمد را نيز تا وقتى دشمن اند، دشمن بدار، هر چند اهل نماز و روزه بسيار باشند. با دوستدار آل محمد مدارا پيشه كن ؛ آنان هر چند به خاطر گناهان بسيار بلغزند، گام ديگرشان با محبت اين خاندان ثابت مى ماند. دوستدار آل محمد به بهشت بر مى گردند و دشمنانشان به دوزخ . (٤٢٨)

بازگشت اهل بيت عليهم السلام به مدينه
١١٦ - سيد بن طاووس نقل مى كند:
از كربلا به قصد مدينه جدا شدند. بشير بن حذلم گويد: چون به مدينه نزديك شديم ، امام سجاد عليه السلام فرود آمد و بار خود گشود و خيمه زد و زنان را پياده كرد و فرمود: اى بشير! خدا پدرت را بيامرزد كه شاعر بود! آيا تو هم مى توانى شعر بگويى ؟ گفتم : آرى اى پسر پيامبر! من نيز شاعرم .
فرمود: پس وارد مدينه شدم . چون به مسجد پيامبر رسيدم ، بلند گريه كردم و چنين سرودم : اى مردم مدينه ! در مدينه نمايند. حسين كشته شد. اشكهايم سرازير است .
پيكرش در كربلا لگد كوب سم اسبان شد و سرش بر نيزه گردانده مى شود.
آنگاه گفتم : اين على بن حسين عليه السلام و عمه ها و خواهران اويند كه دارند مى آيند. من نيز فرستاده او نزد شمايم ، جاى آن حضرت را نشانتان مى دهم . همه زنان پرده نشين و پوشيده مدينه ، سر برهنه و چهره خراشيده و بر سر و صورت زنان و شيون كنان بيرون آمدند. هيچ روزى مثل آن روز زنان و مردان را گريان نديده و پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله هيچ روزى تلختر از آن روز براى مسلمانان نبود.
كنيزى را ديدم كه بر حسين عليه السلام نوحه سرايى مى كرد، با اشعارى بدين مضمون :
كسى خبر شهادت سرورم را داد؛ خبرى فاجعه بار كه بيمارم كرد. اى دو چشمانم ! بر شهادت او سخاوتمنداند اشك بريزيد؛ بر كسى كه عرش خدا با شهادتش لرزيد و شكوه دين فرو ريخت ، بر سر پيامبر و پسر وصى ، او هر چند با ما فاصله بسيار داشت .
آنگاه گفت : اى كه خبر شهادتش را آوردى ! اندوه ما را بر ابا عبدالله عليه السلام زنده كردى و بر زخمهاى ما كه هنوز خوب نشده است نيشتر زدى . تو كيستى ؟ خدا رحمتت كند! گفتم : من بشير بن خدلم فرستاده مولايم على بن الحسين عليه السلام هستم . او اينك در فلان جا با اهل بيت امام حسين عليه السلام فرود آمده است .
آنان مرا گذاشته به آن سوى شتافتند. با اسب تاختم و به آنان رسيدم . ديدم مردم راهها و جاها را گرفته اند. از اسب فرود آمدم . از لابه لاى مردم نزديك خيمه امام رسيدم . امام سجاد عليه السلام داخل خيمه بود. در حالى كه در دستش پارچه اى بود كه اشكهاى خود را تميز مى كرد بيرون آمد.
پشت سر او خادمى بود كه يك صندلى همراه داشت . آن را براى امام روى زمين گذاشت . امام روى آن نشست ولى بى اختيار اشكش جارى بود. صداى مردم به گريه بلند شد. زنان و كنيزان و دختران شيون كردند. مردم از هر سوى تسليت مى گفتند. آن سرزمين يكپارچه ضجه و گريه شد.
با دست اشاره كرد، همه ساكت شدند. آنگاه فرمود:
(الحمد لله رب العالمين ، خداى رحمان و رحيم و مالك روز جزا و آفريننده همه خلايق ؛ آن كه از فهم بشر دور و بالاتر است در آسمانهاى بالا، آن كه نزديك است و شاهد نجواها. او را بر كارهاى عظيم حمد مى كنيم و بر تلخكاميهاى روزگار و فاجعه هاى دردناك و تلخى حوادث ناگوار مى ستاييم .
اى گروه ! پس از شهادت او كدام يك از مردانتان شادى مى كنند؟ كدام چشم است كه اشك را نگه دارد و نبارد؟ آسمانها هفتگانه استوار او گريست ؛ درياها با امواجش ، آسمانها با ستونهايش ، زمين با آفاقش ، درختان با شاخ و برگهايش ، ماهيان درياها و فرشتگان مقرب و همه آسمانيان بر شهادت او گريه كردند. كدام دل است كه در شهادت او از هم نباشد و نسوزد؟ كدام گوش است كه خبر اين فاجعه و رخنه در اسلام را بشنود و كر نشود؟
اى مردم ! ما آواه و رانده و پراكنده شهرها شديم ، گويا ما از نسل ترك و كابل هستيم ، بى آنكه گناهى كرده و مكروهى مرتكب شده باشيم و رخنه اى در اسلام افكنده باشيم . هرگز در نياكان پيشين خود چنين چيزى نشنيده ايم . اين جز يك پديد نو ظهور نيست . به خدا قسم اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله سفارش مى كرد كه با ما بجنگند، همان گونه كه نسبت به ما سفارش ‍ كرد، بيش از اين با ما نمى كردند. انالله و انا اليه راجعون . چه مصيبت بزرگ ، درد آور، فجيع و سخت و هولناكى ! آنچه را به ما رسيده به حساب خدا مى گذاريم كه او قدرتمند انتقام گيرنده است .
راوى گويد: صوحان بن صعصعه بن صوحان كه زمينگير بود برخاست و از اينكه پاهايش فلج است و زمينگير، عذر خواست . امام هم عذر او را پذيرفت و خوشبيانه سپاسش گفت و بر پدرش رحمت فرستاد. (٤٢٩)

سوكوارى مدينه
١١٧ - نيز گويد:
امام سجاد عليه السلام با خانواده و اهل بيت به سوى مدينه كوچ كردند. حضرت به خانه هاى خويشان و مردان خوكرد؛ خانه هايى كه با زبان حال ، نوحه گر بود و باديه نشينان از حال آنان مى پرسيدند و اندوه خانه ها به شهادتگاه شهيدانش برانگيخته مى شد و به خاطر آنان ناله سر مى داد و مى گفت : يارى ام كنيد تا گريه و زارى كنم و بر اين داغ بزرگ ، يارى ام كنيد. آنان كه به فراقشان دچار شده ام و شيفته بزرگوارى شان هستم ، همنشين شب و روزم بودند و فروغ تاريكى و سپيده مانم و رشته هاى شرافت و افتخارم و مايه نيرومندى و پيروزى ام و جانشين خورشيدها و ماههايم . چه شبها كه با كرم خود تنهايى ام را راندند و با احسان خود حرمتم را پاس ‍ داشتند و مناجات سحرگاهشان را به گوشم رساندند و رازهاشان را با من در ميان گذاشتند.
چه روزها كه با محفلهايشان خانه ام را آباد كردند و سرشتم را با فضايلشان عطر آگين ساختند و با آب وفايشان درختم را به برگ و بار نشاندند و با جلوه خجستگى خويش ، نحوست مرا زدودند.
چه نهالهاى منقبت كه برايم كاشتند و كشتگاه مرا از آفات ، حراست كردند. چه بسيار كه به سبب آنان به خانه ها و قصرها اشراف مى يافتم و غرق در جامه شادمانى مى شدم . در دره هاى من چه مرده هاى روزگاران را كه حيات بخشيدند و بر شانه هاى من از گياهان ممنوع روياندند. در ميان آنان تير اجل مرا هدف قرار هدف قرار داد و حكم روزگار بر من حسد ورزيد. آنان غريبانى ميان دشمنان و آماج تيرهاى طغيان گشتند؛ با قطع سرانگشتانشان بزرگواريها قطعه قطعه شد، منقبتها در فقدان آنها زبان به شكوه گشود و نيكيها با زوال اعضايشان رخت بربست و داوريها مرثيه خوان تنهايى آنان شد... (٤٣٠)
از امام زين العابدين روايت شده است كه با آنكه حليم و بردبار بود، به حدى كه وصف ناپذير است ، اما از بسيار گريه كنندگان بر آن بلا و ناله كنندگان بر آن مصيبتها بود. (٤٣١)
١٨ - علامه مجلسى روايت مى كند:
چون ام كلثوم به سمت مدينه روى كرد، گريان شد و اشعارى به اين مضمون سرود:
اى مدينه جدمان ما را مپذير كه با حسرتها و اندوهها آمده ايم . به رسول خدا صلى الله عليه و آله از طرف ما خبر بده كه ما دچار فاجعه شهادت پدرمان شده ايم .
مردانمان در كربلا بى سر بر زمين افتاده اند و پسران را سر بريده اند. به جدمان خبر بده كه ما اسير شديم و پس از اسارت غارتمان كردند. اى رسول خدا! خاندان تو در كربلا عريان مانده اند، حسين عليه السلام را كشتند و حرمت تو را درباره ما مراعات نكردند. كاش مى ديدى كه اسيران را بر شتران سوار كرده و در معرض تماشا نهاده اند. اى فاطمه ! كاش دختران اسيرت را مى ديدى كه در شهرها پراكنده بودند. كاش سرگشتگان را، زين العابدين را، ما بى خوابان خسته چشم را مى ديدى . اگر زنده بودى تا دامنه قيامت !ما نوحه گرى مى كردى ... (٤٣٢)
اما حضرت زينب ، دو طرف در مسجد را گرفت و صدا زد: يا جدا! شهادت برادرم حسين عليه السلام را به تو خبر مى دهم ! اشك زينب پيوسته جارى بود و هرگاه كه چشمش به امام زين العابدين مى افتاد، اندوهش تازه مى شد و شوقش مى افزود. (٤٣٣)

ورود اهل بيت عليهم السلام به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله
١١٩ - ابن نما گويد:
امام سجاد عليه السلام و همراهانش وارد خانه پيامبر شدند، آن را خالى و غم آلود و حزن انگير ديدند كه سايه مصيبتها بر سر آن بود و با فقدان آن سروران ، وحشت آلود (وى با آوردن اشعار و متونى شاعرانه و ادبى از زبان آن خانه هاى خالى از ساكنانش ، به ترسيم مظلوميت اهل بيت و فراموش ‍ شدن مفاخر و فضايل دودمان رسالت و استمرار غصه و اندوه بر رنجهاى اين خاندان پاك پرداخته است كه از ترجمه آن اجتناب شد). (٤٣٤)

سياهپوشى
١٢٠ - برقى با سند خود روايت مى كند:
چون حسين بن على عليه السلام به شهادت رسيد، زنان بنى هاشم لباسهاى سياه و پشمينه پوشيدند و از سرما و گرما شكوه نمى كردند و امام سجاد عليه السلام براى بر پاى ماتمشان براى زنان غذا تهيه مى كرد. (٤٣٥)
١٢١ - اين نما از امام صادق عليه السلام چنين نقل مى كند:
هيچ زن هاشمى سرمه نكشيد و خضاب نكرد و تا پنج سال از خانه هيچ هاشمى دود (براى پخت و پز) ديده نشد تا آنكه ابن زياد كشته شد.
از فاطمه دختر على عليه السلام روايت است كه :
هيچ زنى از ما حنا نبست و سرمه نكشيد و سر شانه نكرد تا آنكه مختار، سر ابن زياد را فرستاد. (٤٣٦)

فصل نهم : مرثيه و گريه بر امام حسين عليه السلام
كراهت گريه ، مگر بر حسين و اهل بيت عليهم السلام
١ - ابن قولويه با سند خود از امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه فرمود:
گريه و بى تابى براى بنده در هر مصيبتى مكروه است ، مگر گريه و ناله بر حسين بن على عليه السلام كه پاداش دارد. (٤٣٧)
برقى نيز امام صادق عليه السلام روايت كرده است : هر كس ما نزد او ياد شوديم و چشمانش اشك آلود شود، هر چند به قدر بال مگس ، خداوند گناهانش را مى آمرزد، هر چند به اندازه كفهاى دريا باشد. (٤٣٨)

پاداش گريه بر حسين عليه السلام و شعر سرودن درباره او
٢ - على بن ابراهيم قمى با سند خويش از امام باقر عليه السلام چنين روايت مى كند:
امام سجاد عليه السلام مى فرمود: هر مومنى كه در شهادتش حسين بن على عليه السلام چشمانش اشك آلود شود و بر صورتش جارى شود، خداوند در غرفه هاى بهشتى جايش مى دهد كه دوره هاى طولانى در آن ساكن شود. هر مومنى كه به خاطر رنج و آزارى كه در دنيا از دشمنانمان به ما رسيده ، اشك بر چهره بريزد، خداوند در بهشت در جايگاه صدق ، جايش مى دهد و هر مومنى كه در راه ما رنجى بكشد و از تلخى و سختى آن رنج ، اشكش بر چهره جارى شود، خداوند رنج را از او دور مى كند و در قيامت از خشم خود و آتش دوزخ ايمنش مى كند. (٤٣٩)
٣ - نيز از امام صادق نقل كرده است :
هر كس ما را ياد كند، يا نزد او از ما ياد شود و از چشمش به اندازه بال پشه اى اشك در آيد، خداوند گناهانش را مى آمرزد، هر چند به اندازه كفهاى دريا باشد. (٤٤٠)
٤ - كشى با سند خود از زيد بن شحام نقل مى كند:
ما گروهى از كوفيان نزد امام صادق عليه السلام بوديم . جعفر بن عفان بر آن حضرت وارد شد. امام او را احترام كرد و نزديك خود نشاند و گفت : اى جعفر! گفت : بله ، فدايت شوم ! فرمود: تو درباره حسين عليه السلام خوب شعر مى گويى . گفتم : آرى فدايت شوم ! فرمود: بگو. شعر خواند. امام و اطرافيانش گريستند، به حدى كه اشكها بر صورت و محاسن حضرت جارى شد.
فرمود: اى جعفر! به خدا فرشتگان مقرب الهى هم اينك اينجا شاهد تو بودند و بر گفته هايت درباره حسين عليه السلام مى گريستند، مثل ما يا بيشتر گريستند. اى جعفر! خداوند همين ساعت بهشت را بر تو حتمى ساخت و گناهانت را آمرزيد. اى جعفر! بيشتر بگويم ؟ گفتم : بفرماييد سرور من . فرمود: هيچ كس نيست كه درباره حسين عليه السلام شعر بگويد، بگريد و بگرياند، مگر آنكه بدان سبب خدا بهشت را براى او واجب مى كند و او را مى آمرزد. (٤٤١)
٥ - ابن قولويه با سند خويش از ابى هارون مكفوف روايت مى كند:
امام صادق عليه السلام فرمود: اى ابا هارون ، درباره حسين عليه السلام شعر بخوان . خواندم و گريست و فرمود: همان گونه كه در جمع خودتان مى خوانيد (يعنى با سوز و گداز). شروع كردم به خواندن اين شعر: بر جسد حسين بگذر و به استخوانهاى پاك او بگو... حضرت گريست و فرمود: بيشتر بخوان . قصيده اى ديگر خواندم . حضرت گريست . صداى گريه را از پشت پرده هم شنيدم . چون پايان يافت ، فرمود: اى ابا هارون ! هر كس ‍ درباره حسين عليه السلام شعرى بسرايد و بگويد و ده نفر را بگرياند، خدا بهشت را بر او مى نويسد. هر كس درباره حسين شعرى بسرايد و بگريد و پنج نفر را بگرياند، خدا بهشت را بر او مى نويسد. هر كس درباره حسين عليه السلام شعر بسرايد و بگريد و پنج نفر را بگرياند، خداوند بهشت را بر او مى نويسد. هر كس درباره حسين عليه السلام شعرى بسرايد و بگريد و يك نفر را بگرياند، خداوند بر آن دو بهشت را مى نويسد، هر كس كه نزد او را حسين عليه السلام ياد شود و از چشمانش به اندازه بال مگسى اشك در آيد، پاداش او بر عهده خداست و خداوند به كمتر از بهشت براى او راضى نمى شود. (٤٤٢)
٦ - نيز با سند خود از ابى عماره شاعر نقل مى كند:
امام صادق عليه السلام به من فرمود: اى ابا عماره ! درباره امام حسين عليه السلام برايم شعر بخوان . خواندم و گريست . باز هم خواندم گريست . به خدا هر چه مى خواندم مى گريست تا آنجا كه صداى گريه را از خانه شنيدم . به من فرمود: اى ابا عماره ! هر كس درباره حسين عليه السلام شعر بخواند و پنجاه نفر را بگرياند، بهشت براى اوست . هر كس درباره حسين عليه السلام شعر بخواند و چهل نفر را بگرياند، بهشت براى اوست . هر كس درباره حسين شعر بخواند و سى نفر را بگرياند، بهشت براى اوست . هر كس ‍ درباره حسين عليه السلام شعر بخواند و ده نفر را بگرياند، بهشت براى اوست و هر كس درباره حسين عليه السلام شعر بخواند و يك نفر را بگرياند، بهشت براى اوست و هر كس درباره حسين عليه السلام شعر بگويد و خودش بگريد، بهشت براى اوست و هر كه براى حسين عليه السلام شعر بخواند و حالت گريه به خود بگيرد، بهشت براى اوست . (٤٤٣)

گريه پيامبران و معصومان عليهم السلام
گريه زكريا بر حسين
٧ - ديلمى با سند خود از سعد بن عبدالله قمى نقل مى كند:
چهل و چند مسئله دشوار كه پاسخى براى آنها نيافته بودم آماده كردم و در سامرا خدم مولايم حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام رسيدم . به در خانه آن حضرت رسيده و اجازه خواستيم و اجازه ورود داده شد. چون به خدمتش رسيديم و فروغ جمالش را ديديم ، صورتش را به چيزى جز ماه شب چهاردهم تشبيه نكرديم . روى پاى راستش كودكى كه بنشينم . چون نشستيم ، پيروان حضرت از او درباره دين خود و هداياشان پرسيدند. حضرت به آن كودك نگاه كرد و فرمود: پسر كم ! پاسخ شيعيان و دوستانت را بده . وى همه سوالاتى را كه حاضران در دل داشتند، پيش از آنكه بر زبان آورند، به بهترين جواب و روشن ترين برهان پاسخ داد، به نحوى كه عقل ما از دانش فراوان او و اخبارش از غيبها حيران ماند.
آنگاه امام عسكرى رو به كرد، پرسيد: اى سعد! براى چه آمده اى ؟ گفتم : به شوق ديدن سرورمان . فرود: سوالاتى كه مى خواستى بپرس ! گفتم : سرورم ! سوالهايم باقى است . فرمود: هر چه مى خواهى از نور چشم بپرس - و اشاره به آن كودك كرد. از جمله سوالهايم اين بود: سرورم !
اى فرزند پيامبر! تاويل (كهيعص چيست ؟ فرمود: اين حروف از اخبار غيبى است كه خداوند، بنده اش زكريا را از آن آگاه ساخت ، سپس بر محمد صلى الله عليه و آله به تفصيل بيان كرد. زكريا عليه السلام از خدا خواست كه نامهاى پنجگانه را به او بياموزد. جبرئيل نازل شد و آنها را به او آموخت . هرگاه زكريا نام محمد، على ، فاطمه ، حسن را ذكر مى كرد، اندوهش برطرف مى شد، امام وقتى حسين عليه السلام را نفر را نام مى برم اندوهم كاسته مى شود، اما وقتى حسين عليه السلام را ياد مى كنم دلم مى گيرد و چشمم اشكبار مى شود؟ خداوند داستان او را بيان كرد و فرمود: كهيعص ، كاف نام كربلاست ، هاء هلاكت عترت پاك است ، ياء يزيد است كه بر حسين عليه السلام ستم مى كند، عين عطش امام حسين و صاد صبر اوست .
چون زكريا اين را شنيد، سه روز از سجده گاهش جدا نشد و مردم را هم پيش خود راه نداد.
مى گريست و چنين ناله مى كرد: آيا بر على جامه اين مصيبت را مى پوشانى ؟ آيا اندوه اين فاجعه بر آنان وارد مى شود؟ آنگاه گفت : خدايا مرا فرزندى روزى كن كه در پيرى ، چشمم به او روشن شود و وارث پسنديده من گردان كه جايگاه او نسبت به من همانند موقعيت حسين عليه السلام باشد، وقتى روزيم كردى با محبت او مرا بيازماى و مرا به داغ او مبتلا كن ، آن گونه كه حبيب خود محمد را داغدار مى كنى . دوران حمل يحيى شش ماه بود، آن گونه كه حسين عليه السلام چنين بود و داستانى طولانى دارد. (٤٤٤)

گريه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله
٨ - خوارزمى با سند خويش از ابن لهيعه نقل مى كند:
در حال طواف خانه خدا بودم ، به مردى برخوردم كه مى گفت : خدايا مرا ببخش ! گرچه نمى بينم كه مرا ببخشى . گفتم : اى بنده خدا! از خدا بترس و چنين نگو! گناهانت اگر به اندازه قطرات باران و برگ درختان هم باشد و استغفار كنى ، خدا مى بخشد. گفت : بيا تا قصه ام را برايت باز گويم (تفصيل داستانش كه مشاركت او در حادثه كربلا و حضورش در بردن سر امام حسين به شام و مشاهدات او در يكى از شبها كه پيامبران و رسول خدا از آسمان نازل شدند و... در حديث شماره ٤٣٥ گذشت ، نيازى به تكرار نيست . به آنجا مراجعه شود).
نقل ديگرى از اين حديث است با اين افزوده كه : هر كس در قتل امام حسين عليه السلام شركت داشت دستش خشك شد. نيز اضافه دارد: در آن شب ، صداى رعدى شنيدم كه تا آن وقت نشنيده بودم . گفتند: محمد صلى الله عليه و آله آمد. صداى شيهه اسبان و چكاچك سلاح را شنيدم ، همراه جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و كروبيان و روحانيان و مقربين آمد. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نزد پيامبران و فرشتگان زبان به شكوه گشود و فرمود: فرزندم و نور چشمم را كشتند. همه آن سر مطهر را بوسيدند. پيامبر هم بوسيد و به سينه چسبانيد. (٤٤٥)
٩- علامه مجلسى از امام صادق عليه السلام در حديث رجعت در زمان امام مهدى عليه السلام چنين نقل مى كند:
آنگاه حسين عليه السلام عليه السلام بر مى خيزد، خون آلود، همراه با همه شهدا كه با وى به شهادت رسيدند.
چون رسول خدا صلى الله عليه و آله او را ببيند مى گريد و از گريه او همه اهل آسمانها و زمينها مى گريند.
فاطمه عليها السلام شيون مى كند، زمين و ساكنانش به لرزه مى افتند. امير المومنين عليه السلام و حسين عليه السلام سمت راست او و حضرت فاطمه عليها السلام در طرف چپ او مى ايستند. پيامبر خدا، حسين را مى بوسد و به سينه مى چسباند و مى گويد: حسين جان فدايت شوم ! چشمان تو روشن شد، چشمان من نيز درباره تو روشن گشت . حمزه شير خدا سمت راست امام حسين عليه السلام و جعفر طيار سمت چپ او خواهد بود. محسن مى آيد. او را حضرت خديجه و فاطمه بنت اسد مادر امير المومنين مى آورند، در حالى كه گريانند و مادرش فاطمه عليها السلام مى گويد: (اين همان روزى است كه وعده داده مى شديد (٤٤٦)، (روزى كه هر كس كار نيك خود را حاضر مى بيند، نيز كار بد خود را دوست دارد كاش بين او و عملش فاطمه اى دراز بود (٤٤٧). گويد: امام صادق عليه السلام آن قدر گريست كه محاسن مباركش از اشك خيس شد. آنگاه فرمود: چشمى كه هنگام ياد اين واقعه نگريد، آرام مباد! (٤٤٨)

گريه حضرت فاطمه عليها السلام
١٠ - ابن قولويه با سند خويش از ابى بصير چنين نقل مى كند:
نزد امام صادق عليه السلام بودم و با آن حضرت صحبت مى كردم . پسرش ‍ وارد شد. حضرت مرحبا گفت و او را به آغوش كشيد و بوسيد و فرمود: خدا خوار سازد هر كه شما را تحقير كند و انتقام بگيرد از هر كه خون شما را بريزد و خوار سازد هر كه خوارتان سازد هر كه خوارتان سازد و لعنت كند هر كه شما را بكشد و خدا پيوسته سر پرست و نگهبان و ياورتان باد! چه طولانى شد گريه زنان و پيامبران و صديقين و شهيدان و فرشتگان آسمان ! آنگاه گريست و فرمود:
اى ابا بصير! هر گاه به فرزند حسين عليه السلام مى نگرم ، بى اختيار به ياد مصيبتهاى آنان و پدرشان مى افتم و اندوهگين مى شوم . ابا بصير! فاطمه عليها السلام بر او گريه مى كند و شيون سر مى دهد و جهنم ناله اى مى كند كه اگر نه آن بود كه ماموران دوزخ صداى گريه دوزخ را مى شنوند و خود را آماده ساخته اند، از بيم آنكه مبادا كسى از دوزخ بيرون آيد، يا دود جهنم پخش شود و زمينيان را بسوزاند، از اين رو مانع و جلوگير مى شوند، تا وقتى كه دوزخ گريان است و آن را منع مى كنند و درهايش را محكم مى كنند، به خاطر ترسى كه بر زمينيان دارند. جهنم آرام نمى گيرد تا آنكه صداى فاطمه آرام شود. درياها نزديك است كه بشكافند و با هم در آميزند. با هر قطره دريا فرشته اى مامور است . چون آن فرشته صداى قطره را بشنود با بال خود شعله اش را فرو مى نشاند و برخى از روى برخى ديگر نگه مى دارد، از بيم آنكه دنيا و زمين و هر چه در آن است نابود نشود.
فرشتگان همچنان هراسان و گريان با گريه فاطمه اند و به درگاه خدا ناله و زارى مى كنند. عرشيان هم تضرع مى كنند. صداى فرشتگان به تقديس خدا بلند مى شود و كوهها متلاشى مى شود و زمين بر ساكنانش لرزه مى افكند.
گفتم : فدايت شوم ! اين موضوع ، بزرگ است . فرمود: بزرگتر از آن هم هست كه نشنيده اى .
فرمود: اى ابا بصير! آيا نمى خواهى از كسانى باشى كه فاطمه عليها السلام را سعادتمند مى كنند؟ وقتى چنان گفت ، گريستم و نتوانستم سخنى بگويم و گريه امانم نداد. آنگاه حضرت به نماز برخاست و به دعا پرداخت . من با همان حال از محضرش بيرون آمدم . ديگر نه غذايى خوردم و نه خوابم گرفت . در حالت روزه و هراسان دوباره نزد او آمدم . چون ديدم آرام گرفته است آرام شدم و خدا را شكر كردم كه بر من عذاب و عقوبتى نازل نشد. (٤٤٩)

گريه امام سجاد عليه السلام بر پدر بزرگوارش
١١ - صدوق با سند خويش از امام صادق عليه السلام روايت مى كند:
بسيار گريه كنندگان پنج نفرند: آدم ، يعقوب ، يوسف ، فاطمه دختر پيامبر و على بن حسين عليهم السلام ... و اما على بن حسين عليه السلام بيست سال يا چهل سال بر امام حسين عليه السلام گريه كرد.
هرگاه غذا مقابلش مى گذاشتند گريه مى كرد. يك بار يكى از خادمانش گفت : اى پسر پيامبر فدايت شوم ! مى ترسم نابود شوى . فرمود: (حزن و اندوه خويش را به درگاه خدا مى برم و از سوى خدا چيزى مى دانم كه شما مى دانيد. (٤٥٠) من هرگاه به ياد شهادت فرزندان فاطمه مى افتم ، اشك در چشمم مى آيد. (٤٥١)
١٢ - بحرانى روايت مى كند:
چون حسين عليه السلام در كربلا شهيد شد، در پشت او نشانه اى يافتند. از امام زين العابدين عليه السلام پرسيدند كه اين نشانه در پشت پدرت چيست ؟ حضرت بسيار گريست و فرمود: اين اثر آذوقه هايى است كه بر دوش مى كشيد و به خانه فقرا مى برد. (٤٥٢)
١٣ - ابن قولويه با سند خويش روايت مى كند:
يكى از خادمان امام زين العابدين عليه السلام آن حضرت را در زير سايه بانى در حال سجده ديد كه مى گريست . گفت : مولاى من اى على بن حسين ! آيا وقت آن نشده اندوهت پايان پذيرد؟ حضرت سر بلند كرد و فرمود: واى بر تو! يعقوب در كمتر از چيزى كه برايم پيش آمده ، به درگاه خدا ناليد و گفت : (افسوس بر يوسف ! با اينكه او يك پسر را گم كرده بود. ولى من ديدم كه پدرم و گروهى از خاندانم را پيش من سر بريدند.
گويد: امام سجاد عليه السلام به فرزندان عقيل علاقه بيشترى داشت . پرسيدند: چرا به اين عموزادگان بيش از فرزندان جعفر طيار تمايل داريد؟ فرمود: من به ياد روزى مى افتم كه با ابا عبدالله الحسين عليه السلام داشتند، دلم بر ايشان مى سوزد. (٤٥٣)
١٤ - ابو نعيم با سند خويش از امام صادق عليه السلام روايت مى كند:
از امام سجاد عليه السلام دليل گريه بسيارش را پرسيدند، فرمود: ملامتم نكنيد. يعقوب يكى از فرزندانش را گم كرد و آن قدر گريست كه نابينا شد، با آنكه يقين به مرگ او نداشت ، ولى من در يك جنگ ، شهادت چهارده نفر از خاندانم را ديدم . مى پنداريد كه غم آنان از دلم مى رود؟
١٥ - سيد بن طاووس از امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه فرمود:
زين العابدين عليه السلام چهل سال بر پدرش گريه كرد، روز را روزه مى گرفت و شب عبادت مى كرد.
هنگام افطار، چون غلامش آب و غذايش را مى آورد و جلو حضرت مى گذاشت ، مى گفت : مولاى من ، ميل كن ! مى فرمود: پسر پيامبر گرسنه و تشنه شهيد شد.
پيوسته اين را تكرار مى كرد و مى گريست تا آنكه غذا از اشك او تر مى شد و آب به اشك آميخته مى گشت . پيوسته چنين بود تا از دنيا رفت .
يكى از غلامان او نقل مى كند: روزى به صحرا رفت . در پى او رفتم . ديدم بر سنگ سختى سجده مى كند. ايستادم . صداى هق هق گريه اش را مى شنيدم . شمردم هزار بار گفت : لا اله الا الله حقا حقا، لا اله الا الله تعبدا و رقا، لا اله الا الله ايمانا و صدقا. آنگاه سر از سجده برداشت . محاسن و چهره اش غرق در اشك بود.
عرض كردم : مولاى من ! آيا وقت آن نشده كه اندوهت پايان پذيرد و گريه ات كم شود؟ فرمود: واى بر تو! حضرت يعقوب ، پيامبر و پيغمبر زاده بود؛ دوازده پسر داشت : خداوند يكى از آنان را از چشم او پنهان كرد. از غصه موى سرش سفيد و چشمانش نابينا و كمرش خميده گشت ، در حالى كه پسرش زنده و در دنيا بود. من پدر و برادر و هفده نفر از خاندانم را ديدم كه كشته شده و بر زمين افتادند، چگونه اندوهم كم و گريه ام كاسته شود؟ (٤٥٤)
١٦ - ابن شهر آشوب گويد:
گفته اند آن قدر گريست تا بيم نابينايى بر او بود. هرگاه ظرف آبى مى گرفت تا بنوشد. آن قدر گريه مى كرد تا پر از اشك شود. در اين باره به او اعتراض ‍ شد، فرمود: چگونه و چرا گريه نكنم كه پدرم را از آبى محروم كردند كه حيوانات هم براى خوردنش آزاد بودند. به آن حضرت گفتند: همه عمرت را گريه مى كنى .
اگر خودت را مى كشتى بيش از اين نمى شد. فرمود: خودم را كشته ام و بر آن گريه مى كنم . (٤٥٥)

عزادارى امام سجاد عليه السلام بر پدر بزرگوارش
١٧ - سيد با سند خود از امام باقر عليه السلام چنين روايت مى كند:
پدرم امام زين العابدين عليه السلام پس از شهادت پدرش حسين بن على عليه السلام ، منزلگاه خود را اتاقى از پشم قرار داده و در باديه ساكن شده بود و سالها آنجا ماند، چون دوست نداشت با مردم معاشرت و همنشينى داشته باشد. از باديه و جايى كه اقامت داشت به عراق و زيارت پدر و جدش مى رفت و كسى متوجه نمى شد. (٤٥٦)
١٨ - مرحوم آيه الله كمپانى اصفهانى در مورد گريه هاى امام سجاد عليه السلام شعرى دارد كه خوب سروده است (از ترجمه آن چشم پوشيديم ).(٤٥٧)
----------------------------------------
پاورقى ها:
٤٢٤- بحار الانوار، ج ٤٥، ص ١٩٤.
٤٢٥- روضه الواعظين ، ج ١، ص ١٩٢.
٤٢٦- لهوف ، ص ٢٤٤.
٤٢٧- بحار الانوار، ج ٤٥، ص ١٤٦.
٤٢٨- بحار الانوار، ج ٦٨، ص ١٣٠.
٤٢٩- لهوفرمود، ص ٢٢٦.
٤٣٠- ادامه اين متن ادبى كه چندان ربطى به مقتل نداشت ، ترجمه نشد.
٤٣١- لهوف ، ص ٢٣٠.
٤٣٢- شعرهاى او طولانى است ، به همين مقدار ترجمه بسنده شد.
٤٣٣- بحار الانوار، ج ٤٥، ص ١٩٧.
٤٣٤- مثير الاحزان ، ص ١١٤.
٤٣٥- محاسن ، ج ٢، ص ١٩٥.
٤٣٦- ذوب النضارى فى شرح الثار، ص ١٤٤.
٤٣٧- كامل الزيارات ، ص ٢٠١.
٤٣٨- محاسن ، ج ١، ص ١٣٦.
٤٣٩- تفسير قمى ، ج ٢، ص ٢٩١.
٤٤٠- همان .
٤٤١- رجال كشى ، ج ٢، ص ٥٧٤.
٤٤٢- كامل الزيارات ، ص ٢٠٨.
٤٤٣- همان .
٤٤٤- ارشاد القلوب ، ص ٤٢١.
٤٤٥- مقتل الحسين ، ج ١، ص ٨٧.
٤٤٦- سوره انبياء، آيه ١٠٣.
٤٤٧- سوره آل عمران ، آيه ٣٠.
٤٤٨- بحار الانوار، ج ٥٣، ص ٢٣.
٤٤٩- كامل الزيارات ، ص ١٦٩.
٤٥٠- سوره يوسف ، آيه ٨٦.
٤٥١- خصال ، ج ١، ص ٢٧٢.
٤٥٢- حيه الا برار، ج ١، ص ٥٨٢.
٤٥٣- حليه الا برار، ج ١، ص ٥٨٢.
٤٥٤- لهوف ، ص ٢٣٣.
٤٥٥- مناقب ، ج ٤، ص ١٦٦.
٤٥٦- اقبال ، ص ٧٠.
٤٥٧- الانوار القديسه ، ص ٣٦.
۱۷
گريه امام محمد باقر عليه السلام گريه امام محمد باقر عليه السلام
١٩ - خزاز قمى با سند خويش از كميت نقل مى كند:
خدمت سرورم امام محمد باقر عليه السلام رسيدم و عرض كردم : اى پسر پيامبر! من درباره شما اشعارى گفته ام . اجازه مى دهيد. بخوانم ؟ فرمود: اين ايام ، ايام البيض است . گفتم : درباره شماست .
فرمود: بخوان . شروع به خواندن كردم :
روزگار مرا خنداند و گرياند. روزگار از اين تحولات بسيار داد.
براى آن نه نفرى كه مورد نيرنگ قرار گرفتند و همه كفن شدند.
امام باقر عليه السلام گريست . امام صادق عليه السلام هم گريست . صداى گريه خانمى را هم از پشت پرده شنيدم ، چون به اينجا رسيدم كه :
شش نفرى كه بى همتايند، فرزندان عقيل از بهترين جوانان بودند؛ سپس ‍ على ، سرور شما، كه يادشان غمهاى مرا زنده مى كند و بر مى انگيزد.
حضرت گريست و فرمود: هيچ كسى نيست كه از ما ياد كند يا نزد او از ما ياد شود و از ديدگانش هر چند به اندازه بال مگسى اشك در آيد، مگر آنكه خداوند براى او خانه اى در بهشت بنا مى كند و آن گريه را مانعى ميان او و آتش دوزخ قرار مى دهد.
چون به اينجاى سخنم رسيدم كه :
هر كس از مصيبتهاى شما شاد شود يا روزى ملامت كند، شما پس از عزت ، دليل شديد و نمى توانم مظلوميت شما را كه مرا فرامى گريد، دفع كنم .
حضرت دست مرا گرفت و گفت : خدايا! گناهان گذشته و آينده كميت را بيامرز.
چون به اين بيت رسيدم :
چه زمانى حق در شما خاندان برپا مى شود و كى مهدى دوم شما قيام مى كند؟
فرمود: زود است ان شاء الله زود. (٤٥٨)
٢٠ - مسعود روايت مى كند:
كميت شاعر به مدينه آمد و خدمت امام باقر عليه السلام رسيد. با آنكه شب بود، حضرت اجازه ورود داد. براى امام شعر خواند. چون به اين بيت رسيد:
كشته كربلا كه نيرنگ به او زدند، ميان غوغاى امت و فرومايگان .
حضرت فرمود: اگر مالى داشتيم تقديم مى كرديم ، ولى پاداش تو همان سخنى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به حسان بن ثابت فرمود: تا وقتى كه از ما خاندان دفاع مى كنى ، پيوسته از سوى روح القدس مويد باشى . و از نزد امام بيرون آمد. (٤٥٩)

گريه امام صادق عليه السلام بر حسين عليه السلام
٢١ - شيخ طوسى از عبدالله بن سنان روايت مى كند:
روز عاشورايى خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم . او را اندوهگين و گريان ديدم . عرض كردم : اى پسر پيامبر! گريه تان براى چيست ؟ خدا چشمتان را گريان نكند. فرمود: مگر غافلى ؟ آيا نمى دانى در مثل چنين روزى حسين عليه السلام شهيد شده است ؟ گفتم : سرورم ! درباره روزه اين روز نظرتان چيست ؟ فرمود: از خوردن امساك كن بى آنكه پس از نماز عصر با جرعه اى آب باشد، چرا كه در آن وقتى از آن روز، جنگ با آل رسول تمام شد و حمله به آنان پايان گرفت در حالى كه سى نفر از آنان در ميان دوستانشان كشته بر زمين افتاده بودند و شهادتشان بر رسول خدا صلى الله عليه و آله سخت بود و اگر آن روز زنده و در دنيا مى بود، مى بايست به او تسليت گفت . گويد: امام صادق عليه السلام گريست تا محاسنش از اشكهايش خيس شد و فرمود: خداى متعال چون نور را آفريد، خلقت آن را در تقدير خويش روز اول ماه رمضان قرار داد و ظلمت را در روز چهارشنبه ، روز عاشورا در چنان روزى يعنى دهم ماه محرم قرار داد و براى هر يك از اين دو، شاخه ها و راههايى قرار داد. (٤٦٠)

عاشورا، روز گريه
٢٣ - صدوق با سند خويش از عبدالله بن فضل هاشمى نقل مى كند:
به امام صادق عليه السلام عرض كردم : يابن رسول الله ! چگونه روز عاشورا، روز مصيبت و غم و ماتم و گريه شد، اما روز رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله ، روز وفات فاطمه عليها السلام و روز شهادت امير المومنين عليه السلام روز كشته شدن امام مجتبى (ع ) با زهر، چنان نشد؟ فرمود: مصيبت روز شهادت امام حسين عليه السلام از همه روزها بزرگتر است ، چرا كه اصحاب كساء كه نزد خداوند گرامى ترين مخلوقات بودند، پنج نفر بودند. رسول خدا صلى الله عليه و آله كه در گذشت ، امير المومنين و فاطمه و حسين و حسين عليهم السلام باقى بودند و وجودشان مايه تسليت و آرامش مردم بود. چون فاطمه عليها السلام وفات يافت ، على عليه السلام و آن دو فرند مايه تسلاى مردم بودند. امير مومنان كه شهيد شد، مايه آرامش مردم امام حسن و امام حسين بودند. امام حسن عليه السلام كه رفت ، حسين عليه السلام براى مردم مايه تسلى بود. حسين عليه السلام كه كشته شد، پس از او كسى از اصحاب كساء نبود كه مايه تسلا و آرامش مردم باشد. رفتن او مانند رفتن همه آنان بود، همچنان كه ماندنش ‍ مثل بودن همه آنان بود. از اين رو، روز شهادت وى مصيبت بارتر شد.
عبدالله بن فضل گويد: عرض كردم اى پسر پيامبر! چرا وجود امام سجاد عليه السلام همانند پدرانش براى مردم مايه تسلا نبود؟ فرمود: وى سرور عابدان و پيشواى و حجت بر مردم پس از پدرانش بود، امام رسول خدا صلى الله عليه و آله را نديده و كلامش را نشنيده بود و علم او به وارث از پدرش ، از جدش ، از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود، اما امير المومنين و حضرت فاطمه و امام حسن و امام حسين عليه السلام را حالات و زمانهاى متوالى ديده بودند، هرگاه به يكى از آنان نگاه مى كردند، به ياد حالت او با پيامبر خدا و سخن رسول خدا با او درباره او مى افتادند. چون آنان رفتند، مردم توفيق مشاهده عزيزان خدا را از دست دادند و نبودن هر كدام مثل فقدان همه نبود، مگر در فقدان حسين عليه السلام كه آخرين آنان بود، از اين رو روز او مصيبت بارترين روزها شد.
عبدالله بن فضل گويد: پرسيدم يابن رسول الله ! چرا اهل سنت روز عاشورا را روز بركت مى نامند؟ حضرت گريست و فرمود: چون حسين عليه السلام كشته شد، مردم شام به قصد تقرب به يزيد، براى او خبر جعل مى كردند و جايزه مى گرفتند. از جمله حديثهاى جعلى ، درباره امروز و مبارك بودن روز عاشورا است تا مردم از ناله و گريه و شيون برگشته ، به شادى و خوشحالى و تبرك بپردازند. خدا بين ما و آنان داورى كند. سپس فرمود:
اى عموزاده ! اين كمترين ضرر را بر اسلام و مسلمانان دارد، كسانى چنين جعل كردند كه مدعى دوستى و ولايت ما و معتقد به امامت مايند و مى پندارند كه حسين عليه السلام كشته نشده ، بلكه كار او مثل حضرت عيسى بر مردم مشتبه شده است . پس چه جاى ملامت براى بنى اميه و گمانشان ؟! اى عموزاده ! هر كس پندارد كه حسين عليه السلام كشته نشده ، به پيامبر و امير مومنان و امامان بعدى دروغ بسته است كه خبر از شهادت او داده اند و كسى كه آنان را تكذيب كند، به خداى بزرگ كافر شده و خونش ‍ براى هر كه چنين سخنانى را از او بشنود، مباح است ... (٤٦١)

گريه و اندوه امام كاظم عليه السلام بر حسين عليه السلام
٢٤ - صدوق با سند خويش روايت مى كند كه امام رضا عليه السلام فرمود:
محرم ماهى است كه مردم عصر جاهليت ، جنگ در آن را حرام مى دانستند، ولى در اين ماه خونهاى ما را مباح شمرده و ريختند، حرمت ما را شكستند، فرزندان و زنانمان را به اسيرى گرفتند و آتش به خيمه هاى ما زدند و اموالمان را به يغما بردند و درباره ما حرمت رسول خدا صلى الله عليه و آله را پاس نداشتند. روز حسين عليه السلام ، چشمان ما را زخمى ، اشكهايمان را ريزان كرد و در سرزمين كربلا عزيزان ما را خوار كرد و تا قيامت براى ما رنج و بلا بر جاى نهاد. پس بر همچون حسين عليه السلام ، گريه كنندگان بگريند، چرا كه گريه گناهان بزرگ را مى ريزد. سپس فرمود: پدرم (موسى بن جعفر عليه السلام ) هرگاه ماه محرم مى رسيد، ديگر خندان ديده نمى شد و اندوه بر او غالب بود تا آنكه ده روز از آن مى گذشت . روز دهم روز مصيبت و اندوه و گريه او بود و مى فرمود: روزى است كه حسين عليه السلام در آن به شهادت رسيده است . (٤٦٢)

گريه امام رضا عليه السلام بر حسين عليه السلام
٢٥ - علامه مجلسى به نقل از برخى تاليفات متاخرين از قول دعبل خزاعى چنين نقل مى كند:
در مثل چنين روزهايى خدمت مولايم على بن موسى الرضا عليه السلام رسيدم . اندوهگين و ماتم زده نشسته بود و اصحابش پيرامون او بودند. چون مرا ديد كه مى آيم ، فرمود: آفرين بر تو اى دعبل ! مرحبا به ياور ما با دست و زبانش ! آنگاه در مجلس كنار خودش برايم جا بز كرد و مرا كنار خود نشاند و فرمود: دعبل !
دوست دارم برايم شعر بخوانى . اين روزها روز اندوه ما اهل بيت است و روز شادى دشمنان ما بخصوص بنى اميه بوده است . اى دعبل ! هر كس بر مصيبت ما بگيرد يا حتى يك نفر را بگرياند، اجر او بر خداست اى دعبل ! هر كس بر مصيبت ما بگريد. يا حتى يك نفر را بگرياند، اجر او بر خداست . اى دعبل ! هر كس در مصيبت هر كس بر مصيبت ما بگريد يا حتى يك نفر را بگرياند، اجر او بر خداست . اى دعبل ! هر كس در مصيبت ما چشمش اشكبار شود و بر مصيبتى كه از دشمنانمان بر ما رسيده بگريد، خداوند او را با ما محشور مى كند. اى دعبل ! هر كسى بر مصيبت جدم حسين عليه السلام گريه كنند، آنگاه رو به من كرد و فرمود: اى دعبل ! براى حسين مرثيه بخوان . تو تا زنده اى ستايشگر و ياور مايى . پس تا مى توانى از يارى ما كوتاهى مكن .
دعبل گويد: اشكم جارى شد و اين اشعار را خواندم :
اى فاطمه ! اگر به خيال تو مى گذشت كه روزى حسين تو كنار شط فرات ، لب تشنه جان دهد، بر صورت خويش مى زدى و اشك از ديدگان جارى مى ساختى .
اى فاطمه ! اى دختر پيامبر نيكى ! برخيز و مويه كن بر اختران آسمانها كه بر خاك تيره افتاده اند؛
قبرهايى كه در كوفه است و برخى در مدينه و بعضى در فخ ، كه درود من بر آنها باد.
قبرهايى در دل نهر كنار كربلا كه در ساحل فرات آرميده است .
همه تشنه و عريان جان داده اند. كاش پيش از آنان من جان باخته بودم .
شكوه به درگاه خدا مى برم از درد و داغى كه با ياد آنان جام مرگ و تلخكامى بر جانم مى ريزد.
اينان وقتى روزى افتخار كنند، محمد و جبرئيل و قرآن و سوره ها را مى آورند و على و فاطمه زهرا و حمزه و عباس و جعفر طيار را مى آورند، اما آن تيره بختان هند و حرب و سميه را كه نا پاكند مى آورند.
آنان پدر را از حقشان باز داشتند. و اينان فرزندان را آواره ساختند.
پيوسته تا سواره اى به حج مى رود، تا مرغى بر درختى مى خواند، بر آنان خواهم گريست .
اى چشم ! اشك بريز كه اكنون وقت اشك ريختن است .
دختران زياد در كاخها ايمنند، اما دختران پيامبر آواره بيابان .
سرزمين رسول خدا، خشك و بى حاصل شده و آل زياد در غرفه ها ساكنند.
خاندان پيامبر نحيف و لاغرند و آل زياد مرفهان و قصر نشين .
آل رسول ، گلوها شان بريده است و آل زياد آسوده خاطرند.
پيوسته تا خورشيد مى درخشد، تا منادى خير به نماز فرا مى خواند، بر آنان خواهم گريست . (٤٦٣)

گريه خاندان پيامبر و اصحاب بر امام حسين عليه السلام
گريه ام سلمه
٢٦ - شيخ طوسى با سند خويش از عبدالله بن عباس نقل مى كند:
در خانه خود خوابيده بودم كه از خانه ام سلمه همسر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله صداى شيون بلندى شنيدم . مرا به طرف خانه اش بردند. مردم مدينه از زن و مرد رو به آنجا داشتند. چون به آنجا رسيدم ، گفتم : اى مادر مومنان ! چرا ناله و شيون مى كنى ؟ پاسخ نداد و به زبان هاشمى رو كرد و گفت : اى دختران عبدالمطلب ! با من هم ناله شويد و گريه كنيد. به خدا سرور شما، سرور جوانان بهشت ، فرزند عزيز پيامبر، حسين عليه السلام كشته شد!
گفتند: از كجا دانستى ؟ گفت : پيامبر را هم اكنون در خواب ديدم كه خاك آلود و پريشان بود.
سبب را پرسيدم ، فرمود: فرزندم حسين و خاندان او امروز كشته شدند و من آنان را دفن كردم و اكنون از دفن آنان فارغ شدم . گويد: برخاستم تا وارد اتاق شوم ، فكرم كار نمى كرد. نگاهم به تربت حسين عليه السلام افتاد كه جبرئيل آن را از كربلا آورده بود و گفته بود: هرگاه اين خاك ، خون شود، پسرت كشته شده است . پيامبر آن تربت را به من داد و فرمود آن را در شيشه اى قرار بده و پيش خود نگهدار. هر وقت به خون تازه تبديل شد، بدان كه حسين كشته شده است .
اكنون شيشه را ديدم كه خون تازه در آن مى جوشيد.
ام سلمه از آن خون بر گرفت و به چهره اش ماليد و آن روز را روز ماتم و گريه بر حسين عليه السلام قرار داد. سواران خبر آوردند كه در همان روز كشته شده است .
عمرو بن حارث گويد: پدرم گفت : خدمت امام باقر عليه السلام رسيدم و از اين حديث سوال كردم و ياد آور شدم كه سعيد بن جبير هم اين حديث را از ابن عباس نقل مى كند. حضرت فرمود: آن را عمر بن ابى سلمه از مادرش ام سلمه براى من نقل كرده است .
ابن عباس گويد (در روايت سعيد بن جبير از او): ام سلمه گفته است : چون شب شد، رسول خدا را در خواب ديدم كه غبار آلود و پريشان بود. علت آن را پرسيدم ، فرمود: نمى دانى كه از دفن حسين و اصحاب او فارغ شدم ؟
از امام عليه السلام روايت است كه جبرئيل ، از آن خاكى كه حسين عليه السلام بر آن كشته مى شود براى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آورد. حضرت فرمود: اكنون آن خاك نزد ماست . (٤٦٤)
٢٧ - طبرانى با سند خويش از سلمان نقل مى كند كه :
پيش ام سلمه رفتم . گريه مى كرد. پرسيدم : چرا گريه مى كنى ؟ گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم كه بر سر و صورتش خاك بود.
پرسيدم : چه شده است يا رسول الله ؟ فرمود: شاهد شهادت حسين عليه السلام بودم . (٤٦٥)
٢٨ - ابن فتال روايت مى كند:
روزى ام سلمه مى گريست . گفتند: چرا گريه مى كنى ؟ گفت : فرزندم حسين كشته شد. رسول خدا صلى الله عليه و آله را از هنگام وفات جز همين امشب در خواب نديده ام . به آن حضرت عرض كردم : پدر و مادرم فدايت ! چرا پژمرده مى بينمت ؟ فرمود: از اول شب مشغول كندن قبر حسين عليه السلام و اصحابش بودم . (٤٦٦)

گريه همسر امام ٢٩ - از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود:
چون امام حسين عليه السلام شهيد شد، همسر او (از بنى كلب ) براى او ماتم به پاك كرد و گريست و زنان و خادمان هم گريه كردند تا آنكه اشكهايشان تمان شد. در اين بين ، يكى از كنيزان را ديدند كه مى گريد و اشك فراوان دارد. از او پرسيدند: تو كه از جمع ماى ، چگونه اشك ريزان دارى ؟ گفت : من چون خسته و بى تاب شدم ، شربت سويق نوشيدم . آنگاه همسر امام دستور داد غذا و شربت آوردند. خورد و نوشيد و به ديگران هم داد و گفت : مى خواهيم بدين وسيله براى گريه حسين عليه السلام نيرو بگيريم . گويد: به آن همسر امام جون (ظرفى براى عطر) داده شد تا به وسيله آن براى گريه و ماتم نيرو بگيرد. چون آن ديد، پرسيد: اين چيست ؟
گفتند: هديه فلانى است تا به كمك آن بر حسين عليه السلام عزادارى كنى . گفت : ما كه در عروسى نيستم ، اين را مى خواهيم چه كنيم ؟ دستور داد آن زنان را از خانه بيرون كنند. چون بيرونشان كردند، آنان را حس نكردند، گويا به آسمان پريدند و پس از بيرون رفتن از خانه ، اثرى از آنان ديده نشد. (٤٦٧)

گريه فاطمه دختر امام حسين عليه السلام
٣٠ - خوارزمى با سند خود از مفضل بن عمر جعفى نقل مى كند:
شنيدم امام صادق عليه السلام از پدر خود، از جدش امام سجاد عليه السلام نقل مى كرد: چون حسين عليه السلام
شهيد شد، كلاغى آمد و خود را به خون او آميخت و پرواز كرد و در مدينه روى ديوار خانه فاطمه دختر امام حسين عليه السلام (فاطمه صغرى ) نشست . سر بلند كرد و آن را ديد. گريه كرد و گفت :
كلاغ صدا كرد، گفتم : واى بر و اى كلاغ ! خبر مرگ چه كسى را دارى ؟
گفت : امام . گفتم : كدام ؟ گفت آن كه موفق به درستى است ؛
حسين عليه السلام در كربلا، بين تيغها و سلاحهاست .
گفتم : حسين ؟ گفت : بر خاك افتاده است ، و ديگر نتوانست جواب دهد.
از آن پس بر او گريستم ، با اشكى كه خدا را راضى شود و پاداش دهد.
امام باقر عليه السلام فرمود: وى خبر را به اهل مدينه گفت : مردم گفتند: فرزندان عبدالمطلب سحر و جادو مى كنند! چيزى نگذشت كه خبر شهادت امام حسين عليه السلام به آنان رسيد. (٤٦٨)

گريه اهل بيت امام صادق عليه السلام
٣١ - ابن قولويه با سند خويش از عبدالله بن غالب نقل مى كند:
خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم و مرثيه امام حسين عليه السلام را خواندم . چون به اينجا رسيدم كه : لبليه تسقو حسينا بمسقاه الثرى غير التراب عععع ، بانويى از پشت پرده شيون كرد كه : واى پدرم ! (٤٦٩)

گريه شخصى از بنى اسد
٣٢ - به نقل ابن عساكر با سند خود از هشام بن محمد:
چون آب بر قبر حسين عليه السلام جارى كردند، پس از چهل روز كه آب فرو نشست و اثر قبر محو شد، باديه نشينى از بنى اسد آمد. مشت مشت از خاك بر مى گرفت و مى بوييد تا آنكه به قبر حسين عليه السلام رسيد و گريه كرد و گفت : پدر و مادرم فداى تو! تربت تو نيز پس از مرگت چه خوشبوست ! گريه كرد و چنين شعرى خواند:
خواستند كه قبر او را از دوستدارش مخفى كنند ولى عطر تربت ، نشانه قبر (٤٧٠) است .

گريه فرشتگان
٣٣ - شيخ صدوق با سند خويش از ابو حمزه ثمالى نقل مى كند:
از امام باقر عليه السلام پرسيدم : اى پسر پيامبر! چرا (امير المومنين را بر (على عليه السلام نام نهادند، نامى كه پيش از او بر كسى گذاشته نشده بود و پس از او نيز براى كسى سزاوار و روا نيست ؟ فرمود: زيرا او سر چشمه دانش است ، ديگران از او سيراب مى شوند و از كسى جز او علم و دانش گرفته نمى شود.
پرسيدم : يابن رسول الله ! چرا شمشير را ذوالفقار ناميدند؟ فرمود: چون با آن شمشير بر هيچ كس از خلق خدا ضربتى نزد، جز آنكه در دنيا او را از خانواده و فرزندانش تهيدست ساخت و در آخرت از بهشت محرومش كرد. گفتم : اى پسر پيامبر! مگر نه اينكه همه شما قائم به حقيد؟ فرمود: آرى . گفتم : پس چرا به حضرت قائم ، (قائم گويند؟ فرمود: چون جدم حسين عليه السلام به شهادت رسيد، فرشتگان به درگاه خدا ناله و گريه كردند و گفتند: خدايا! آيا از كسى كه برگزيده پسر برگزيده ات از بندگان را مى كشد غافل مى شوى ؟ خداوند به آنان وحى كرد: آرام باشيد فرشتگان من ! به عزت و جلالم سوگند از آنان انتقام مى گيرم ، هر چند پس از گذشت مدتى . آنگاه خداوند، امامان از فرزندان حسين عليه السلام را به فرشتگان نشان داد. فرشتگان خوشحال شدند. پس هرگاه يكى از آنان به نماز مى ايستد، خداوند مى فرمايد: با اين قائم از آنان انتقام مى گيرم . (٤٧١)
٣٤ - شيخ صدوق با سند خويش از ابان بن تغلب چنين نقل مى كند:
امام صادق عليه السلام فرمود: چهار هزار فرشته نازل شدند تا همراه امام حسين عليه السلام بجنگند، ولى به آنان اجازه جنگيدن داده نشد. دوباره اذن گرفتند و فرود آمدند. وقتى بود كه حسين عليه السلام كشته شده بود آنان نزد قبر آن حضرت ، غبار آلود و پريشانند و تا روز قيامت بر او گريه مى كنند. رئيس آنان فرشته اى به نام (منصور است . (٤٧٢)
٣٥ - ابن قولويه افزوده است :
هيچ زائرى آن حضرت را زيارت نمى كند مگر آنكه آن فرشتگان او را استقبال مى كنند و وداع كنندگان را بدرقه مى كنند هيچ كس مريض نمى شود مگر آنكه عيادتش مى كنند و نمى ميرد مگر آنكه بر جنازه اش نماز مى خوانند و پس از فوت ، برايش آمرزش مى طلبند و همه آنان در روى زمين منتظر قيام حضرت قائم عليه السلام اند. (٤٧٣)
٣٦ - شيخ صدوق از ريان بن شبيب نقل مى كند:
روز اول ماه محرم به حضور حضرت رضا عليه السلام رسيدم . به من فرمود: اى پسر شبيب ! روزه اى يا نه ؟ گفتم : نه فرمود: امروز همان روز است كه زكريا دعا كرد و از خداوند نسلى پاك و ذريه اى نيك خواست . (٤٧٤) خداوند هم پذيرفت و به فرشتگان دستور داد تا زكريا را كه در محراب به نماز ايستاده بود ندا دهند كه خداوند تو را به يحيى بشارت مى دهد. (٤٧٥)
سپس فرمود: اى پسر شيب ! محرم ماهى است كه در جاهليت مردم به خاطر احترام آن ، ستم و جنگ را حرام مى دانستند. اين امت حرمت اين ماه را نشناختند و حرمت اين ماه را نشناختند و حرمت پيامبر خود را هم مراعات نكردند، در اين ماه فرزندان او را كشتند و خاندانش را اسير كردند و اموالشان را غارت نمودند. خدا هرگز نيامرزد شان !
اى پسر شبيب ! اگر بر چيزى گريه مى كنى ، بر حسين بن على عليه السلام گريه كن او را مثل گوسفند سر بريدند و هجده نفر از خاندانش هم با او كشته شدند؛ كسانى كه همتا و شبيهى برايشان نبود. آسمانهاى هفتگانه و زمينها براى شهادت او گريستند. خداوند چهار هزار فرشته براى يارى او به زمين فرستاد. وقتى آمدند او را كشته يافتند. آنان همواره كنار قبر او پژمرده و غبار آلودند تا قائم قيام كند و از ياوران او باشند. شعارشان (يا لثارات الحسين است .
اى پسر شبيب ! پدرم از پدرش از جدش روايت كرد كه چون جدم حسين عليه السلام كشته شد، آسمان خون و خاك سرخ باريد، اى پسر شبيب ! اگر بر حسين عليه السلام گريه كنى تا آنكه اشكت بر صورتت جارى شود، خدا همه گناهان كوچك و بزرگ و كم و بسيار تو را مى آمرزد. اى پسر شبيب ! اگر دوست دارى كه خدا را در حالى ديدار كنى كه گناهى نداشته باشى ، حسين عليه السلام را زيارت كن .
اى پسر شبيب ! اگر دوست دارى در غرفه هاى بهشتى همنشين پيامبر و خاندانش باشى ، قاتلان حسين را لعنت كن . اى پسر شبيب ! اگر مى خواهى پاداشى همچون شهداى در ركاب حسين عليه السلام داشته باشى ، هرگاه او را ياد كردى ، بگو: كاش من هم با آنان بودم و به رستگارى بزرگ نائل مى شدم .
اى پسر شبيب ! اگر دوست دارى در درجات بالاى بهشت با ما باشى ، به خاطر اندوه ما اندوهگين باش و بر شادى ما شادى كن . بر تو باد ولايت ما! چرا كه اگر كسى يك سنگ را هم دوست بدارد، خداوند در روز قيامت او را با آن محشور مى كند. (٤٧٦)
٣٧ - ابن قولويه با سند خويش از فضيل بن يسار نقل مى كند كه امام صادق عليه السلام فرمود: چه قدر جفا كرديد اى فضيل كه به زيارت حسين عليه السلام نمى رويد! آيا نمى دانيد كه چهار هزار فرشته ، آشفته و غبار آلود تا روز قيامت بر او مى گريند؟ (٤٧٧)
٣٨ - كلينى با سند خود را حريز نقل مى كند:
به امام صادق عليه السلام عرض كردم بقاى شما اهل بيت چه كم و عمرهاى شما هر كدام كوتاهتر از ديگرى است ، با آنكه اين مردم به وجود شما نياز دارند. فرمود:
هر يك از ما نوشته اى داريم كه همه آنچه را كه بايد به آن در مدت عمر خويش عمل كند در آن ثبت است . وقتى آنچه در آن صحيفه مامور به انجام آن است پايان پذيرد، مى فهمد كه اجلش نزديك شده است ، رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد او مى آيد و خبر رفتنش را مى دهد و جايگاهش را نزد خداوند نيز به او خبر مى دهد. حسين عليه السلام در صحيفه خودش آنچه بود خواند و براى او حوادث گذشته و آينده تفسير شد چيزهايى مانده بود كه عمل نشده بود. به جنگ رفت . از جمله آنچه مانده بود آن بود كه فرشتگان از خدا خواستند يارى اش كنند. خدا هم اجازه داد. فرشتگان براى آمادگى براى جنگ ، درنگ و تامل كردند تا آنكه حسين عليه السلام كشته شد. فرشتگان نازل شدند، ولى مدت امام به پايان رسيده بود و شهيد شد. فرشتگان گفتند: خدايا به ما اذن دادى فرود آييم و يارى اش كنيم ، فرود آمديم اما جانش را گرفته بودى ! خداوند به آنان وحى كرد: كنار قبرش باشيد تا او را ببينيد. وقتى بيرون آمد يارى اش كنيد و بر او گريه كنيد و بر اينكه نتوانستيد يارى اش كنيد و اينكه شما مخصوص شديد براى يارى او و گريه بر او. فرشتگان از اندوه و ناراحتى اينكه نتوانستند نصرتش كنند گريستند. هرگاه خروج كند. از يارانش خواهند بود. (٤٧٨)

نوحه جن
٣٩ - محمد بن سعد با سند خود از ام سلمه نقل كرده است كه گفت :
شنيدم كه جن بر حسين بن على عليه السلام نوحه خوانى مى كنند. (٤٧٩)

گريه همه كائنات بر حسين بن على عليه السلام
٤٠ - ابن قولويه با سند خويش از امام باقر عليه السلام روايت مى كند كه فرمود:
انس و جن و پرندگان و حيوانات بر حسين بن على عليه السلام گريه كردند تا آنجا كه اشكشان جارى شد. (٤٨٠)
٤١ - نيز به سند خود از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود:
چون حسين بن على عليه السلام شهيد شد، آسمانهاى هفتگانه و زمينهاى هفتگانه و هر چه در آنها و ميان آنها و روى آنهاست ، همچنين بهشت و جهنمم و همه آفريده هاى خدا و آنچه ديده مى شود و ديده نمى شود، بر آن حضرت گريه كردند. (٤٨١)
٤٢ - شيخ طوسى با سند خويش از حسين بن ابى فاخته نقل مى كند:
من و ابو سلمه سراج و يونس بن يعقوب و فضيل بن يسار در خدمت امام صادق عليه السلام بوديم .
عرض كردم : فدايت شوم ! من در مجالس اينان حاضر مى شوم و در دلم به ياد شما مى افتم . چه عرض كردم : فدايت شوم ! من در مجالس اينان حضور مى يابى بگو (خدايا! به ما آسايش و شادى بنمايان ، آنچه را مى خواهى بدان مى رسى . گفتم : فدايت شوم ! ياد حسين بن على عليه السلام مى افتم ، بنمايان ، آنچه را مى خواهى بدان مى رسى ، گفتم : فدايت شوم ! ياد حسين بن على عليه السلام مى افتم ، هنگام ياد او چه بگويم ؟ فرمود: سه بار بگو: (صلى الله عليك يا ابا عبدالله .
آنگاه رو به ما كرد و فرمود: چون ابا عبدالحسين عليه السلام شهيد شد، آسمانها و زمينهاى هفتگانه و آنچه در آنها و بين آنهاست و هر كه در بهشت و جهنم جابجا مى شود و آنچه ديده مى شود و ديده نمى شود همه بر او گريه كردند، مگر سه چيز كه به او گريه نكرده ايد. پرسيدم پرسيدم : فدايت شوم آن سه چيز كه بر او گريه نكرده اند چيستند؟ فرمود: بصره ، بصره ، دمشق و آل بن عاص . (٤٨٢)
٤٣ - ابن قولويه با سند خويش از زراره نقل مى كند كه امام صادق عليه السلام به من فرمود:
اى زراره ! آسمان چهل روز بر حسين عليه السلام خون گريه كرد، زمين هم چهل روز سياه گريه كرد، خورشيد چهل روز با كسوف و سرخى گريست ، كوهها متلاشى و پراكنده شدند، درياها شكافتند، فرشتگان چهل روز بر حسين عليه السلام گريستند، هيچ يك از زنان ما خضاب و روغن نزد و سرمه نكشيد و شانه نزد تا آنكه سر ابن زياد پيش ما آمد. پيوسته پس از او در گريه بوديم . جدم هرگاه از او ياد مى كرد مى گريست ، به حدى كه محاسنش از اشك چشمانش خيس مى شد و از گريه او ديگران نيز گريه مى كردند. فرشتگانى كه در هوا و آسمانند مى گريند. وقتى حسين عليه السلام جان داد، جهنم چنان ناله كرد كه از صداى آن نزديك بود زمين بشكافد. زمين وقتى ابن زياد و يزيد جان دادند، جهنم چنان خروشيد كه اگر خداوند به وسيله نگهبانان آن ، دوزخ را كنترل نكرده بود، شعله اش همه زمينيان را مى سوزاند و اگر اجازه به آن داده مى شد همه چيز را مى بلعيد، ليكن مامور بود و به بند كشيده شد بود.
بارها بر نگهبانان طغيان كرد تا آنكه جبرئيل و با بال خود بر آن زد تا آرام شد. دوزخ هم بر حسين عليه السلام گريه و ناله مى كند و بر قاتل او شعله ور است .
اگر حجتهاى الهى بر روى زمين نبودند، زمين واژگون مى شد و همه را زير و رو مى كرد. زلزله ها جز هنگام نزديك شدن قيامت افزايش نمى يابد.
هيچ چشمى و هيچ قطره اى از نظر خدا محبوبتر از چشمى كه بر او بگريد نيست و هيچ گريانى كه بر او مى گريد نيست جز آنكه عنايت فاطمه عليها السلام و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را نسبت به خود جلب مى كند و حق ما را ادا مى كند. هر كه در قيامت محشور مى شود گريان است ، جز گريه كنندگان بر جدم حسين عليه السلام كه با ديدگانى روشن و بشارت و سرورى كه در چهره شان هويداست محشور مى شوند.
مردم در نگرانى اند و آنان آسوده ، مردم درگير حسابند و آنان هم سخن حسين عليه السلام در سايه عرش الهى كه بيمى از حساب سخت آن روز ندارند. به آنان گفته مى شود: وارد بهشت شويد، ولى وارد نمى شوند و همصحبتى با آن حضرت را ترجيح مى دهند حوريان پيغام مى فرستند كه ما همراه غلامان جاودان مشتاق شماييم ، آنان به خاطر سرور و كرامتى كه در آن مجلس و در محضر امام حسين عليه السلام مى بينند، سر بلند نمى كنند. و اما دشمنانشان ، عده اى را از موهاى جلو سر گرفته به سوى دوزخ مى كشند. برخى مى گويند: ما شفيع و دوست و پشتيبان نداريم . آنان جايگاه ايشان را مى بينند و نمى توانند به آنان نزديك شوند و به آنان نمى رسند. فرشتگان از همسران و خادمانشان براى آنان پيغام مى برند كه چه كرامتى يافته اند. مى گويند: اگر خدا بخواهد پيش شما مى آييم . فرشتگان پيغام آنان را به ايشان مى رسانند. شوقشان از دريافت اين خبر و بر خوردارى از كرامت و همجوارى با حسين عليه السلام بيشتر مى شود، مى گويند، خدا را شكر كه ما را از هراس بزرگ و ترسها قيامت ايمن داشت و از آنچه مى ترسيديم نجاتمان داد. مركبهاى راهوار را مى آورند، بر روى آنها قرار مى گيرند. در حالى كه ثناى الهى و شكر خداوند و درود بر پيامبر و آل او را بر زبان دارند، به منازلشان مى روند. (٤٨٣)
٤٤ - طبرانى با سند خود از زهرى نقل مى كند:
چون حسين بن على عليه السلام شهيد شد، در بيت المقدس هيچ سنگى را بر نداشتند، مگر آنكه زير آن خون تازه يافته شد. (٤٨٤)
٤٥ - نيز از ام حكيم نقل مى كند:
حسين بن على عليه السلام كه شهيد شد، من آن روز دختركى بودم . آسمان چند روز به رنگ خون بود. (٤٨٥)
٤٦ - نيز با سند خود از جميل بن زيد روايت مى كند :
چون حسين عليه السلام كشته شد آسمان سرخ گشت . گفتم : چه مى گويى ؟ گفت : دروغگو منافق است . آسمان وقتى كه او شهيد شد سر خداوند گشت .(٤٨٦)
٤٧ - نيز از ابى قبيل نقل مى كند:
چون حسين بن على عليه السلام شهيد شد، چنان خورشيد گرفت كه در وسط روز، ستاره ها آشكار شدند. پنداشتيم كه قيامت برپا شده است . (٤٨٧)
٤٨ - نيز از عيسى بن حارث كندى نقل مى كند:
چون حسين بن على عليه السلام كشته شد، هفت روز چنان بود كه وقتى نماز عصر را مى خوانديم و به نور خورشيد كه بر روى ديوارها مى افتاد نگاه مى كرديم ، چنان بود كه گويا ملحفه هاى رنگين بر آنهاست ، به ستاره ها كه مى نگريستيم ، به يكديگر مى خوردند. (٤٨٨)
٤٩ - نيز از محمد بن سيرين نقل مى كند:
در آسمان رنگ سرخ نبود تا آنكه حسين عليه السلام شهيد شد. (٤٨٩)
٥٠ - بلاذرى از ابى حصين نقل مى كند:
چون حسين عليه السلام كشته شد، دو سه ماه گذشت و گويا ديوارها به خون رنگ شده بود، از هنگام نماز صبح تا طلوع خورشيد. (٤٩٠)
٥١ - نيز از ابى قبيل نقل مى كند:
روزى كه حسين عليه السلام شهيد شد، آسمان آنچنان تيره و تاريك شد كه ستارگان را ديدند. (٤٩١)
٥٢ - نيز از ابن شهاب نقل مى كند:
روز شهادت حسين عليه السلام ، هيچ سنگى را در شام از زمين بر نمى داشتند مگر آنكه زير آن خون بود. (٤٩٢)
٥٣ - ابن قولويه با سند خود از عبدالله بن هلال نقل مى كند:
از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: آسمان بر حسين بن على و يحيى بن زكريا گريست و بر كسى جز آن دو گريه نكرده است . گفتم : گريه آسمان چگونه است ؟ فرمود: چهل روز خورشيد هنگام طلوع و غروب ، گويا سرخ بود و گداخته ، همچون پاره آتش . گفتم : آيا گريه آسمان همين است ؟ فرمود: آرى . (٤٩٣)
٥٤ - نيز از على بن مسهر قرشى نقل مى كند:
جده ام به من گفت كه من ايام شهادت حسين بن على عليه السلام را درك كردم . آن هنگام يك سال و نه ماه ، آسمان مثل علقه ، مثل خون بود و خورشيد ديده نمى شد. (٤٩٤)
٥٥ - نيز از امام صادق عليه السلام درباره آيه فما عليهم السماء و الارض و ما كانوا منظرين (٤٩٥) (آسمان و زمين به حالشان گريه نكرد و به آنان مهلت داده نشد) روايت مى كند كه فرمود: آسمان از آن زمان كه يحيى بن زكريا كشته شد، بر كسى گريه نكرده بود تا آنكه حسين عليه السلام شهيد شد و آسمان بر او گريست . (٤٩٦)
روايات بسيار با اين مضمون در منابع نقل شده است .
٥٦ - علامه مجلسى با سند خويش از امام باقر عليه السلام روايت مى كند:
پى كننده ناقه صالح ، ارزق چشمى پسر يك بدكار بود. قاتل يحيى بن زكريا نيز حرامزاده بود.
قاتل على عليه السلام هم يك حرامزاده بود. قبيله مراد (كه ابن ملجم از آن بود) مى گفتند ما در بين خود براى او پدر و نسبى نمى شناسيم . قاتل حسين بن على عليه السلام نيز يك حرامزاده بود. پيامبران و پيامبرزادگان را جز زنازادگان نكشته اند. امام درباره اين آيه كه (لم نجعل له سميا (٤٩٧) (براى او همنامى قرار نداده ايم ) فرمود: يحيى بن زكريا پيش از خود همنامى نداشت . حسين بن على عليه السلام هم پيش از خود همنام نداشت . آسمان چهل روز بر آن دو گريه كرد. خورشيد هم بر آنان گريست .
گريه خورشيد آن بود كه طلوع و غروب كه مى كرد سرخ بود. نيز گفته اند: گريه آسمان يعنى گريه اهل آسمان كه فرشتگانند.
سپس علامه مجلسى با عنوان بيان چنين مى نويسد: گاهى گريه آسمان و زمين را آن گونه كه مرحوم راوندى ذكر كرده توجيه مى كنند و ممكن است گفته شود كنايه از شدت مصيبت است تا آنجا كه گويا آسمان و زمين هم بر او گريست ؛ يا گفته مى شود ضرر آن مصيبت به آسمان و زمين هم رسيده و در آنها اثر دگرگونى در آنها پديدار شد، يا آنكه آسمان خون باريد و از زمين خون تازه جوشيد. اين است گريه آسمان و زمين ، همان گونه كه در حديث تفسير شده است و شايد وجه اخير، قويتر باشد. (٤٩٨)

مرثيه رباب
٥٧ - ابن جوزى نقل مى كند كه گفته اند:
رباب ، دختر امرء القيس همسر امام حسين عليه السلام سر مطهر را گرفت و بر دامان خود نهاد و آن را بوسيد و اين شعر را خواند:
واى حسين ! هرگز حسين را فراموش نخواهم كرد كه نيزه دشمنان او را هدف قرار داد. او را در كربلا كشته و نهادند. خدا هرگز دو جانب كربلا را سيراب نسازد. (٤٩٩)
٥٨ - شبلخى از قول هشام بن كلبى مى كند:
رباب از زنان نيك و برتر بود. پس از شهادت حسين عليه السلام از او خواستگارى كردند. گفت : بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله پدر شوهر ديگرى نخواهم گرفت . چون حسين عليه السلام شهيد شد با ابياتى براى او مرثيه گفت كه از جمله آنها چنين است :
آن كه نور روشنى بود، در كربلا كشته افتاده و دفن نشده است .
فرزند پيامبر! خدا جزاى نيكت دهد و از خسارت در ميزان دورت سازد.
برايم پشتوانه و تكيه گاه استوارى بودى و با ما با عاطفه و دين بر خورد مى كردى .
اكنون يتيمان و فقيران و بيچارگان ، كه را دارند كه به او پناه برند؟
به خدا هرگز در پى شوهر نخواهم بود تا آنكه زير خاك بروم . (٥٠٠)

مرثيه زينب كبرى عليها السلام
٥٩ - بحرانى گويد:
از مرثيه دختر فاطمه خواهر حسن عليه السلام ، آنگاه كه آنان را وارد دمشق كردند، اين بود: آيا تو را اندوهگين نساخت اينكه و حسن و حسين تشنه شهيد شدند، در حالى كه كه فرومايگان سيراب بودند؟
مى گفت : اى گروه ! پدرم على وصى است و مادرم فاطمه پرهيزكار.
بر فرزند مصطفى با جرعه آبى منت نهيد تا زنده بماند. كودكان ما تشنه اند و فرات ، روان است . گفتندش : آبى جز شمشيرها و نيزه ها نيست ، پس به حكومت فرومايگان تن بده . گفت : مى جنگم .
تا آنكه تيرى بر او نشست ، از كمان فرو مايه اى ابرص ؛ پليد آلوده اى كه هرگز از دوزخ خلاص مباد!
با كشتن او هلهله كردند، چهره اش را بر خاك كشيدند و محاسن او را با خون رنگين كردند.
حريمش را شكستند، طفل او را گلو دريدند و كلثوم و دخترانش را به اسارت بردند.
آنان را با ضجه و ناله و اشك و آه به اسيرى بردند، در حالى كه مى گفتند اى محمد! اى احمد! يا جدا! بردگان ما را اسير كرده اند و همه ما داغداريم .
اسيران كربلا را به شام و بلا مى برند، پيش يزيد طغيانگر، ريشه هر مصيبت .
تا آنجا كه ماه نورانى سر مطهر در برابر آن بدترين موجود، آن ملعون قاتل قرار گرفت .
در دست او چوب خيزران بود كه بر دهان او مى زد؛ دست و پنجه آن كنيه توز بد دل كه كينه پدر را در دل داشت و كفريات زشت جاهليت را كه پاكان و خوبان ذليل آنان شدند.
اى چشمهايم ! بر پسر دختر پيامبر اشك بريزيد، اشكى سرشار و فراوان ، كه خردمند اين گونه مى گريد. (٥٠١)

مرثيه دختران عقيل
٦٠ - شيخ مفيد با سند خود از عبدالله بن عامر نقل مى كند:
چون خبر شهادت امام حسين عليه السلام به مدينه رسيد، اسماء دختر بن ابى طالب با گروهى از زنان خانواده بيرون آمد تا آنكه به قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و به آن پناهنده شد. ناله اى از دل بر آورد، آنگاه رو به مهاجران و انصار كرد و چنين گفت :
روز قيامت كه سخن راست را مى پذيرند، چه خواهيد گفت اگر پيامبر به شما بگويد عترتم را يارى نكرديد يا غايب بوديد و حق نزد ولى امر فراهم شده بود، او را تسليم دست ستمگران كرديد، پس امروز نزد خدا از سوى او هيچ شفاعتى نداريد...
هيچ روزى را چون آن روز نديده ايم كه مرد و زن گريان باشند. (٥٠٢)
٦١ - طبرانى از مصعب بن عبدالله چنين نقل مى كند:
زينب صغرى دختر عقيل بن ابى طالب ، در بقيع پيش مردم آمد؛ بر كشته هاى خويش در كربلا مى گريست و مى گفت :
چه خواب خواهيد داد اگر پيامبر خدا به شما كه آخرين امتهاييد بگويد با اهل بيت و ياران و فرزندان من چه كرديد؟ بعضى از آنان اسير شدند و برخى به خون غلتيدند. با آنكه خير خواه شما بوديم ، پاداش من آن نبود كه به خويشاوندانم بدى كنيد. (٥٠٣)
٦٢ - قندوزى گويد:
فاطمه دختر عقيل ، اين گونه بر حسين عليه السلام مرثيه گفت :
اى چشم ! اگر گريه و ندبه مى كنى ، اشك بريز و ناله كن بر خاندان پيامبر.
نه نفر همه از فرزندان على شهيد شدند و پنج نفر از فرزندان عقيل . (٥٠٤)

مرثيه شاعران ، تابعين و علما
٦٣ - در اين قسمت ، مرثيه ها و سروده هايى درباره سيد الشهدا عليه السلام و حادثه كربلا و مظلوميت اهل بيت ، از شاعران گوناگون آورده شده است ، از كسانى همچون عقبه ، دعبل ، ابوالرمح ، سليمان بن قته ، محمد رفيع بن مومن ، جوهرى ، عونى ، زره ، سوسى ، صنوبرى ، زاهى ، سيد رضى و سيد مرتضى ، شافعى ، شيخ محمد، ابن حماد، قطان ، ناشى ، حميرى ، كه چون متن تاريخى نيست و ترجمه آنها به عنوان مقتل به شما نمى آيد و براى فارسى زبانان كارگشا نيست ، از ترجمه آنها خود دارى شد.
----------------------------------------
پاورقى ها:
٤٥٨- كفايه الاثر، ص ٢٤٨.
٤٥٩- مروج الذهب ، ج ٣، ص ٢٤٣.
٤٦٠- مصباح المتهجد، ص ٧٨٢.
٤٦١- علل الشرايع ، ٢٢٥.
٤٦٢- امالى ، ص ١١١.
٤٦٣- بحار الانوار، ج ٤٥، ص ٢٥٧.
٤٦٤- امال ، ص ٣١٤.
٤٦٥- المعجم الكبير، ج ٢٣، ص ٣٧٣.
٤٦٦- روضه الواعظين ، ص ١٧٠.
٤٦٧- كافى ، ج ١، ص ٤٦٦.
٤٦٨- مقتل الحسين ، ج ٢، ص ٩٢.
٤٦٩- كامل الزيارات ، ص ٢٠٩.
٤٧٠- تاريخ ابن عساكر (شرح حال امام حسين )، ص ٢٧٥.
٤٧١- علل الشرايع ، ج ١، ص ١٦٠.
٤٧٢- امال ، ص ٥٠٩.
٤٧٣- كامل الزيارات ، ص ٢٥٣.
٤٧٤- سوره آل عمران ، آيه ٣٨.
٤٧٥- همان ، آيه ٣٩.
٤٧٦- امالى ، ص ١١٢.
٤٧٧- كامل الزيارات ، ص ٤٨٨.
٤٧٨- كافى ، ج ١، ص ٢٨٣.
٤٧٩- طبقات ، شرح حال امام حسين ، ص ٩٠.
٤٨٠- كامل الزيارات ، ص ١٦٥.
٤٨١- همان .
٤٨٢- امالى ، ص ٥٤.
٤٨٣- كامل الزيارات ، ص ١٦٧.
٤٨٤- المعجم الكبير، ج ٣، ص ١١٣.
٤٨٥- همان .
٤٨٦- المعجم الكبير، ج ٣، ص ١١٣.
٤٨٧- همان .
٤٨٨- همان .
٤٨٩- همان .
٤٩٠- انساب الاشراف ، ج ٣، ص ٢٠٩.
٤٩١- همان .
٤٩٢- همان ، ص ٢٢٨.
٤٩٣- كامل الزيارت ، ص ١٨١.
٤٩٤- همان .
٤٩٥- سوره دخان ، آيه ٢٩.
٤٩٦- كامل الزيارات ، ص ١٨٢.
٤٩٧- سوره مريم ، آيه ٧.
٤٩٨- قصص الانبيا، ص ٢٢٠، بحار الانوار، ج ١٤، ص ١٨٢.
٤٩٩- تذكره الخواص ، ص ٢٣٣.
٥٠٠- نور الابصار، ص ١٧٤.
٥٠١- العلوم ، ج ١٧، ص ٥٨٤.
٥٠٢- امالى ، ص ٣١٨.
٥٠٣- المعجم الكبير، ج ٣، ص ١١٨.
٥٠٤- ينابيع الموده ، ص ٣٩٨.
٥٠٥- تاريخ طبرى ، ج ٣، ص ٣٤٢.
۱۸
مرثيه هاى فرشتگان و جنيان مرثيه هاى فرشتگان و جنيان
٩٦ - طبرى با سند خويش از عمرو بن عكرمه نقل مى كند:
صبح فرداى روزى كه امام حسين عليه السلام شهيد شد، يكى از غلامان ما مى گفت : ديشب يك منادى را شنيدم كه چنين مى خواند:
اى آنان كه از روى نادانى حسين عليه السلام را كشتيد! بشارتتان باد بر عذاب و عقوبت الهى !
همه آسمانيان ، از پيامبر و فرشتگان شما را نفرين مى كنند. شما از زبان پسر داود و حضرت موسى و حضرت عيسى كه حامل انجيل است ، لعنت شده ايد. (٥٠٥)
٩٧ - ابن عساكر با خويش از ام سلمه چنين روايت مى كند:
شنيدم جنيان را كه روزى كه حسين عليه السلام شهيد شد، بر او نوحه خوانى مى كردند و چنين مى گفتند:
اى كشندگان حسين ، از روى ظلم و جهالت (.. تا آخر آنچه نقل شد). (٥٠٦)
٩٨ - ابن قولويه با سند خويش از داوود رقى نقل مى كند:
جده من برايم نقل كرد كه چون حسين عليه السلام كشته شد، جنيان با اين اشعار بر او گريه و نوحه خوانى كردند:
اى چشم ! اشك بريز و گريه كن كه خبر راست است . بر حسين فاطمه گريه كن كه وارد فرات شد، ولى بيرون نيامد. جنيان بر او گريه و ناله كردند وقتى خبر او آمد. حسين و خاندانش شهيد شدند، چه خبر مرگبارى ! از روى سوز دل شب تا سحر بر تو خواهم گريست . پيوسته تا رگى جارى است و تا درختى به بار مى نشيند بر تو خواهم گريست . (٥٠٧)
٩٩ - نيز به سند خود از عبدالله بن حسان كنانى نقل مى كند كه گفت :
جنيان بر حسين بن على عليه السلام گريستند و چنين گفتند:
چه خواهيد گفت اگر پيامبر خدا به شما كه آخرين امتهاييد بگويد: با خاندان و برادران و عزيزان من چه كرديد؟ گروهى اسير شدند و جمعى به خون آغشته گشتند! (٥٠٨)
١٠٠ - نيز به سند خويش از على بن حزور نقل مى كند كه ليلى را شنيدم كه مى گفت : جنيان بر حسين بن على عليه السلام نوحه مى خواندند و چنين مى گفتند: اى چشم ! اشك ببار! چرا كه اندوهگين با سوز و گداز گريه مى كند.
اى چشم ! از ياد آل محمد و درد و رنج آنان غافل مباش .
سه نفر از آنان بر زمين افتادند كه پيكرشان در ميان درندگان بود و همه در شهادتگاه بودند. (٥٠٩)
١٠١ - ابن شهر آشوب از دعبل مى كند كه :
پدرش از جدش از مادرش سعدى دختر مالك خزاعى نقل كرده كه وى نوحه جنيان را بر حسين عليه السلام شنيده كه مى گفتند:
اى پسر شهيد و اى كه عمويش جعفر طيار كه بهترين شهيد است ، شهيد گشته .
شگفتا از شمشيرى كه بر صورت تو نشست و غبارى كه بر روى تو بالا آمد.
ابانه بن بطه هم از نوحه جنيان اين را شنيده است :
اى ديده ! گريه كن و خشك مباش ؛ بر سرورى اشك بريز كه در كربلا به شهادت رسيد.
زنان جنى از اندوه غم مى گريند و با نوحه بر زنان هاشمى سعادتمند مى شوند و بر حسين عليه السلام و آن مصيبتهاى بزرگ گريه مى كنند، بر چهره خويش مى زنند و سياه مى پوشند.
نيز از نوحه هاى آنان است :
زمين از شهادت حسين عليه السلام سر خفام شد،
واى بر قاتل او! واى بر قاتل او كه در آتش گداخته خواهد سوخت .
نيز اين نوحه :
بر پسر فاطمه مى گريم ، آن كه از شهادت او دچار زلزله شديد و ماه گرفت .
نيز نوحه جنيان شنيده شد كه قصد يارى او را داشتند و مى گفتند: به خدا پيش شما نيامديم تا آنكه ديدم در كربلا چهره اش بر خاك و گلويش بريده گشته بود.
(٥١٠) (توضيح بيشتر در نقل بعدى است .)
١٠٢ - ابن قولويه به سند خويش از ميثمى نقل مى كند:
پنج نفر از كوفيان مى خواستند به يارى حسين عليه السلام بروند. پيرمرد گفت : من مردى از چنيان هستم ، اين هم پسر من است . مى خواهيم اين مرد مظلوم را يارى كنيم . فكرى به نظر رسيده است . آن پنج نفر انسان گفتند: چه فكرى ؟ گفت : به فكرم مى رسد كه پرواز كنم و خبرى از آن قوم براى شما بياورم تا رفتن شما از روى بصيرت باشد. گفتند: خوب فكرى است . يك شب و روز غايب شد. آنان صدايى را مى شنيدند، بى آنكه صاحب صدا را ببينند كه چنين مى گفت :
به خدا قسم پيش شما نيامدم مگر آنكه به چشم خود ديدم كه در كربلا بر خاك افتاده و سر بريده بود.
اطراف او جوانانى بودند كه از گلوهايشان خون جارى بود و مثل چراغ ، تاريكى را از بين مى بردند.
بسيار تلاش كردم تا پيش از آنكه آنان با حوريان بهشتى ديدار كنند، به آنان برسم .
حسين عليه السلام چراغ روشنى بود و خدا مى داند كه من بيهوده سخن نمى گويم .
همنشين رسول خدا در غرفه هاى بهشتى است و همنشين فاطمه و جعفر طيار، و شادمان است .
برخى از جوانان از آدميان چنين پاسخش دادند:
برو، قبرى كه تو در آن آرميده اى تا قيامت ابر رحمت بر آن خواهد باريد.
راهى را پيمودى كه پوينده آن بودى و از جام سرشار نوشيدى .
و جوانمردى كه جان خويش را خالص به راه خدا دادند و از مال و زندگى و خانه و دوستان دل كندند. (٥١١)
١٠٣ - ابن جوزى از شعبى نقل مى كند:
مردم كوفه صدايى را شنيدند كه در شب چنين مى خواند:
بر كشته اى مى گريم كه در كربلا جسمش به خون آغشته شد.
بر كشته اى مى گريم كه بدون گناهى بجز وفا، به دست طغيانگران ستمگر كشته شد.
بر كشته اى مى گريم كه ساكنان زمين و آسمان بر او گريستند.
اهل بيت او را هتك حرمت كردند و آنچه را خدا درباره زنان حرام كرده بود، حلال شمردند.
پدرم فداى آن پيكرش عريان بود، ولى نه از دين و حيا.
همه مصيبتها تسليتى دارد، مگر آن داغ و مصيبت كه آن را تسلايى نيست .
زهرى گويد: جنيان بر آن حضرت نوحه خواندند و چنين گفتند:
بهترين زنان جن ، غمگينانه بر او گريه مى كنند و بر چهره مى زنند و در سوك او سياه مى پوشند. (٥١٢)
----------------------------------------
پاورقى ها:
٥٠٦- تاريخ ابن عساكر (شرح حال امام حسين )، ص ٢٦.
٥٠٧- كامل الزيارات ، ص ١٩٧.
٥٠٨- همان ، ص ١٩٣.
٥٠٩- همان ، ص ١٩٢.
٥١٠- مناقب ، ج ٤، ص ٦٢.
٥١١- كامل الزيارات ، ص ١٨٩.
٥١٢- تذكره الخواص ، ص ٢٤٢.
۱۹