جنگ جوان

جنگ جوان0%

جنگ جوان نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: جوانان و ازدواج
صفحات: 167

جنگ جوان

نویسنده: محمود اكبرى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

صفحات: 167
مشاهدات: 223954
دانلود: 4698

توضیحات:

جنگ جوان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 167 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 223954 / دانلود: 4698
اندازه اندازه اندازه
جنگ جوان

جنگ جوان

نویسنده:
فارسی

دوست واقعى

دوست ، بايد كه جمله عيب مرا
نه كه چون شانه با هزار زبان

همچو آئينه روبرو گويد
پشت سر رفته مو به مو گويد

رحمت حق

محتاج به رحمت تو ماييم همه
لطف تو مگر دست بگيرد ما را

سر تا به قدم ، غرق گناهيم همه
ور نه به عمل ، نامه سياهيم همه

توقع نيكى

سالها بر تو بگذرد كه گذر
تو براى پدر چه كردى خير

نكنى سوى تربت پدرت
كه همان چشم دارى از پسرت

اسير نفس

تا چند اسير نفس و شيطان باشى
ترسم كه چو پرده از ميان بردارند

افتاده به دام فسق و عصيان باشى
خوار و خجل و زار و پشيمان باشى

۲۱

بنده نواز

تا خدا بنده نواز است ، به خلقم چه نياز

مى كشم ناز يكى ، تا به همه ناز كنم

حاضر جوابى ها

حاضر جوابى حضرت على (عليه السلام)

يكى از يهوديان ، از روى غرض ورزى به امير مؤ منان على (عليه السلام) گفت :

«شما هنوز جنازه پيامبرتان را دفن نكرده بوديد كه درباره اش اختلاف نموديد!»

حضرت على (عليه السلام) در پاسخ فرمود: «ما درباره وصى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم اختلاف كرديم نه درباره خودش . اما شما (اجداد شما) يهوديان ، پس از آن كه به همراه موسى (عليه السلام) از دريا گذشتيد و فرعونيان غرق شدند، به پيامبر خود گفتيد: براى ما معبودى (بتى) قرار بده ، همان گونه كه بت پرستان معبودانى از بت دارند. موسى (عليه السلام) در جواب فرمود: شما جمعيتى نادان هستيد.» (۲۲)

حاضر جوابى عقيل

روزى معاويه در مجلسى بود، كه عقيل (برادر حضرت على (عليه السلام» نيز حضور داشت ، به مردم گفت : «آيا شما ابولهب را مى شناسيد؟ كه خداوند سوره «مسد» را درباره او نازل كرده است ؟»

_________________________

۲۲- داستانها و پندها، ص ۱۳۷.

۲۲

اهل شام گفتند: «نه نمى شناسيم.»

معاويه گفت : ابولهب عموى اين شخص (اشاره به عقيل) است .

عقيل بى درنگ به مردم گفت : آيا شما زن ابولهب را كه خداوند در قرآن در مورد او مى فرمايد: همسر او هيزم حمل مى كرد و در گردنش ريسمانى از ليف خرما آويزان بود، مى شناسيد؟ مردم شام گفتند: «نه».

عقيل گفت : «اين زن ، عمه معاويه است ، زيرا نام او «ام جميل» دختر حرب بن اميه ، خواهر ابوسفيان بود.» اين پاسخ عقيل ، معاويه را سر افكنده كرد و ديگر زبان بازى ننمود. (۲۳)

حاضر جوابى مدرس

آورده اند كه ، آيه الله شهيد مدرس در حاضر جوابى بى نظير بود؛ از جمله نوشته اند: در يكى دو مورد كه مدرس نسبت به فرمانفرما انتقاد كرده و ايراد گرفته بود، به مدرس پيغام داد. خواهش مى كنم كه حضرت آيه الله اين قدر پا روى دم من نگذارند. مدرس جواب مى دهد: به فرمانفرما بگوييد، حدود دم حضرت والا بايد معلوم شود، زيرا من هر كجا پا مى گذارم دم حضرت والاست.(۲۴)

حاضر جوابى داراب ميرزا

مظفر الدين شاه قاجار از شاهزاده داراب ميرزا، كه ريش بلندى داشت ، پرسيد: آيا در زمان فتحعلى شاه به تو بيشتر خوش مى گذشت يا در عهد سلطنت من ؟

_________________________

۲۳- داستانها و پندها، ج ۹، ص ۸۸

۲۴- گلشن لطايف ، ص ۳۱۱

۲۳

داراب ميرزا گفت : قربان هيچكدام ! براى اين كه در زمان فتحعلى شاه ريش دار مى پسنديدند و من آن وقت بى ريش بودم و در زمان شما بى ريش مى پسندند و من ريش به اين بلندى دارم . (۲۵)

حاضر جوابى فقير در برابر توانگر

شخص فقيرى وارد مجلسى شد و نزديك توانگرى نشست . توانگر كه از نشستن او در نزديكش ناراحت شده بود با ترش رويى خطاب به فقير گفت : ميان تو و خر چقدر فرق است ؟ فقير فورا گفت : يك وجب (اشاره به آن كه فاصله اش با توانگر بيش از يك وجب نبود) توانگر از اين جواب سكوت كرد و سر افكنده شد. (۲۶)

حاضر جوابى طفل

يكى از حكما از طفلى پرسيد: اگر به من بگويى كه خدا كجا است ، يك عدد پرتقال به تو مى دهم . آن پسر در جواب گفت : من دو عدد پرتقال به شما مى دهم ، كه بگويى خدا كجا نيست . (۲۷)

حاضر جوابى حسن بن فضل

در مجلس يكى از خلفا جمعى از دانشمندان حضور داشتند، كه حسن بن فضل وارد شد؛ همين كه خواست شروع به سخن گفتن نمايد، خليفه وى را مورد عتاب قرار داد و گفت :

_________________________

۲۵- كشكول طبسى ، ج ۱، ص ۱۳۱

۲۶- كشكول طبسى ، ج ۱، ص ۱۳۱

۲۷- كشكول مختار، ص ۱۲۱

۲۴

اى بچه ! تا بزرگتر از تو در مجلس مى باشد تو حرف مزن . فورا حسن بن فضل در جواب گفت : اى خليفه ، نه من از هدهد كوچكترم و نه شما از حضرت سليمان بزرگتريد. مگر هدهد نبود كه به سليمان گفت : (... احطت بما لم تحط به ...) يعنى : پى برده ام به چيزى كه تو به آن پى نبرده اى ! (۲۸)

حاضر جوابى توسن خان

روزى فتحعلى شاه به توسن خان تركمن گفت : روزى كه ريش تقسيم مى كردند، تو كجا بودى كه سهمت را بگيرى . فورا توسن خان در جواب گفت : قربان در آن وقت به طلب عقل رفته بودم . (۲۹)

حاضر جوابى شاگرد

معلم كمونيستى در سر كلاس درس ، به بچه ها گفت : بچه ها مرا مى بينيد؟ همه گفتند: بلى ، دوباره سؤ ال كرد: اين ميز و تابلو و... را مى بينيد؟ همه در پاسخ گفتند: بلى ، معلم ادامه داد، حال بچه ها خدا را مى بينيد؟ گفتند: خير. معلم گفت : پس حالا نتيجه مى گيريم كه خدايى وجود ندارد!

فورا يكى از شاگردان گفت : بچه ها شما تابلو را مى بينيد؟ گفتند: بلى ، شاگرد دوباره سؤ ال كرد: بچه ها آقا معلم را مى بينيد؟ گفتند: بلى ، شاگرد گفت : اما آخرين سؤ ال بچه ها عقل آقا معلم را هم مى بينيد؟ گفتند: خير، شاگرد گفت : پس حالا كه عقل معلم را نمى بينيم ، نتيجه مى گيريم كه آقا معلم عقل ندارد!

_________________________

۲۸- مستطرف ، ج ۱، ص ۴۵

۲۹- كشكول طبسى ، ج ۱، ص ۱۳۸

۲۵

حاضر جوابى كودك

روزى ابوحنيفه از محلى مى گذشت ، ديد طفلى از جاى گل آلودى راه مى رود. او را صدا زد و گفت : بچه جان مواظب باش نلغزى ، طفل بى درنگ در جواب گفت : لغزش من سهل است . تو مواظب خودت باش كه نلغزى چون از لغزش تو پيروانت هم مى لغزند. ابو حنيفه از هوش و زكاوت آن طفل تعجب كرد! (۳۰)

حاضر جوابى مؤ من طاق

پس از شهادت امام صادق (عليه السلام)، يكى از مخالفان آن حضرت به مؤ من طاق كه از شاگردان آن حضرت بود، به عنوان طعنه گفت : امام تو از دنيا رفت . مؤ من طاق فورا در پاسخ گفت : اما پيشواى تو «شيطان» تا قيامت زنده است . (۳۱)

حاضر جوابى سبط بن جوزى

سبط بن جوزى مدت مديدى در ميان شيعه و سنى زندگى مى كرد. هر كدام از طرفداران دو مذهب شيعه و سنى او را به خود نسبت مى دادند. روزى براى روشن شدن اين كه او شيعه است يا سنى ؟ در ميان جمعى از او سؤ ال كردند، على (عليه السلام) افضل است يا ابابكر؟ فورا گفت : «من كانت بنته فى بيته» كسى كه دخترش در خانه اوست . كسى از پاسخ او نفهميد كه او واقعا شيعه است يا سنى زيرا هم دختر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در خانه على (عليه السلام) بوده و هم دختر ابوبكر در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله .

_________________________

۳۰- انيس الادباء، ص ۹۶

۳۱- كشكول طبسى ، ج ۱، ص ۱۴۷

۲۶

باز در مجلسى ديگر از او سؤ ال كردند كه خلفاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چند نفر بودند.

او با حالت عصبانيت جواب داد: چند بار بگويم ؟! چهارتا، چهارتا، چهارتا. باز معلوم نشد او سنى است يا شيعه ، چون سه بار تكرار كرده بود شيعيان فكر كردند كه او با اين تعبير مقصودش خلفاى دوازده گانه است كه سه چهارتا مى شود دوازده تا. و اهل سنت هم فكر كردند، او سنى است و چند بار تاكيد كرده كه خلفاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چهارتا هستند. (۳۲)

حاضر جوابى بهلول

روزى وزير دربار هارون الرشيد به بهلول گفت : خوش به حال تو، زيرا خليفه ، تو را رئيس خوك ها و گرگ ها نموده است !

بهلول بى درنگ گفت : اكنون كه تو از اين مطلب آگاه شدى ، اينك از طاعت و فرمان من خارج مشو. (۳۳)

آيه الله حكيم و بن باز

مرحوم آيه الله العظمى سيد محسن حكيم قدس سره كه مرجع شيعيان و زعيم حوزه علميه نجف بود، در سفرى كه به عربستان داشت ، در جلسه اى با «بن باز» مفتى آن روز آن كشور (كه نابينا بود) مواجه شد.

بن باز، ظاهرا به ديدن آقاى حكيم رفته بود ولى در واقع قصد داشت با ايشان جدال كند و افكار وهابيگرى خود را مطرح نمايد.

_________________________

۳۲- مردان علم در ميدان عمل ، ج ۱، ص ۴۳۸

۳۳- صد و يك مناظره جالب و خواندنى ، محمدى اشتهاردى

۲۷

در اين جلسه ، بن باز، از آيه الله حكيم پرسيد: شما شيعيان چرا به ظواهر قرآن عمل نمى كنيد؟ آيه الله حكيم در جواب گفتند: اين ديدار جاى چنين صحبت هايى نيست ، بگذاريد به احوالپرسى برگزار شود. بن باز، سماجت كرده و خواستار دريافت جواب شد. آيه الله حكيم ، ناچار به بن باز گفتند: اگر قرار باشد به ظاهر قرآن تكيه كنيم و همان را معيار عمل به آن قرار دهيم ، بايد معتقد شويم كه شما به جهنم خواهيد رفت ! بن باز، با تعجب پرسيد چرا؟ آيه الله حكيم گفتند: چون قرآن مى فرمايد: و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخره اعمى و اضل سبيلا (۳۴) ؛ «كسى كه در اين جهان (از ديدن چهره حق) نابينا باشد، در جهان آخرت هم نابينا و گمراه تر خواهد بود». و شما كه از دو چشم نابينا هستيد، طبق ظاهر اين آيه بايد در آخرت هم نابينا باشيد و در زمره گمراهان كه اهل جهنمند، قرار بگيريد. بنابراين ظاهر بسيارى از آيات قرآن مقصود نيست ! (۳۵)

لطيفه ها

مشورت

مردى با يكى از دوستان خود مشورت كرد، كه فلانى ، از من پول قرض مى خواهد، آيا صلاح مى دانى به او پول قرض بدهم ؟

گفت : بلى ، خيلى بجاست . آن مرد پرسيد چرا؟ دوستش گفت : چون اگر شما به او پول قرض ندهى ، سراغ من مى آيد.

_________________________

۳۴- سوره اسراء، آيه ۷۲

۳۵- روزنامه جمهورى اسلامى ، ۳/۱۲/۷۶

۲۸

سرقت

قاضى از دزدى پرسيد: اين همه سرقت ها را تنها انجام مى دادى يا شريك هم داشتى ؟ گفت : تنها بودم ، مگر در اين زمانه آدم درستكار هم پيدا مى شود كه شريك انتخاب كنم !

شريك

گروهى در راه مكه ديگى بار گذاشته بودند كه عربى رسيد، موشى در آن انداخت و گفت : انا شريك .

مؤ ذن

از كسى پرسيدند: چرا مؤ ذن هنگام اذان گفتن دست خود را بيخ گوش خود مى گذارد؟ گفت : چون اگر دستش را جلوى دهانش بگذارد صدايش بيرون نمى آيد.

حى على الصلوه

مؤ ذنى تكبير گفت و مردم با عجله به مسجد روى آوردند و براى صف نماز از همديگر سبقت مى گرفتند، ظريفى حاضر بود، گفت : والله ! اگر مؤ ذنى به جاى حى على الصلوه ، حى على الزكاه مى گفت ، مردم در فرار از مسجد از هم ديگر سبقت مى گرفتند.

عادت به نماز

ناصحى به تارك الصلوه گفت : اگر چهل روز پشت سر هم نماز بخوانى عادت مى كنى و ترك نمى كنى . او جواب داد كه اگر عادت چهل روزه را ترك نمى توان كرد، چگونه عادت چهل ساله را ترك مى توانم كرد؟!

۲۹

مسجد و پيرمرد

پيرمردى خواست پسرش را تنبيه كند؛ پسر از پيش او فرار كرد و به مسجد رفت . پيرمرد نزديك در مسجد آمد و سرش را درون مسجد كرد و به پسرش خطاب كرد: كه فلان فلان شده ، بيا بيرون و بعد از هفتاد سال ، پاى مرا به مسجد باز نكن .

سود سفر

تاجرى بسيار به سفر مى رفت ، از او سؤ ال شد آيا سودى هم از اين مسافرتها به دست مى آورى ؟ او گفت : بلى ، نمازهاى چهار ركعتى را نصفه مى خوانم .

چرا نماز نمى خوانى

به شخصى كه نماز نمى خواند گفته شد: چرا نماز نمى خوانى ؟ او گفت : به دليل قرآن كه مى گويد: نزديك نماز نشويد «...لا تقربوا الصلاه ...» (۳۶) و بقيه آيه را نمى خواند كه مى فرمايد: در حال مستى نماز نخوانيد.

رسيدن به آرزو

مردى از دوست خود پرسيد: آيا تا به حال كه شصت سال از عمرت گذشته است به يكى از آرزوهاى جوانيت رسيده اى ؟ گفت : آرى به يكى از آنها. باز پرسيد كدام آرزويت ؟

_________________________

۳۶- سوره نساء، آيه ۴۳

۳۰

او جواب داد: هنگامى كه پدرم موهاى سرم را مى كشيد و مرا تنبيه مى كرد، آرزو مى كردم كه هيچ مويى نداشته باشم ؛ امروز الحمد لله به اين آرزو رسيده ام .

نشانه هاى دزد!

ساده لوح ترسويى در كتابى خواند كه از روش دزدان اين است كه وقتى شبها به دزدى مى روند، در خانه طورى آهسته حركت مى كنند كه صداى پاى آنها شنيده نشود و با همديگر آهسته حرف مى زنند.

در دل شب ناگهان از ترس و اضطراب و فكر و خيال بيهوده از خواب بيدار شد و هر چه گوش داد صدايى نشنيد و حركتى را نديد و در خانه را هم بسته ديد. با خود گفت : حتما دزد آمده به خانه ، بى اختيار نعره اى كشيد. همسايه ها بيدار شدند و گفتند: مگر چه شده ؟ گفت : دزد آمده ! گفتند: كجاست ؟ گفت : من نديدم ، اما از نشانه هايش مى گويم ، پرسيدند: نشانه هاى دزد چيست ؟

گفت : در تاريكى كارهاى خود را انجام مى دهد. آهسته حركت مى كند. صداى پايش نمى آيد. با همراه خود آهسته حرف مى زند، و من با بودن اين نشانه ها فرياد زدم !

سجده سقف

شخصى خانه اى كرايه كرده بود، چوب هاى سقفش بسيار صدا مى كرد. با صاحبخانه از بهر مرمت آن سخن گفت . صاحبخانه گفت : چوب هاى سقف ذكر خدا مى گويند. او گفت : مى ترسم اين ذكر منجر به سجده شود.

۳۱

مهمان بدخواب

شخصى مهمانى را در پايين خانه خوابانيد. نيمه شب صداى خنده وى را در بالاى خانه شنيد، از او پرسيد: اينجا چه مى كنى ؟ گفت : در خواب غلطيدم ! گفت : مردم از بالا به پايين مى غلطند و تو از پايين به بالا، او گفت : من هم از همين مى خندم .

ندايى به پيش نماز

مرد عربى كه سخت عجله داشت ، صبح به مسجد آمد تا نماز گذارد، پيش نماز بعد از سوره فاتحه ، سوره نوح را شروع كرد. تا آيه اول «انا ارسلنا نوحا...» را شروع كرد، بقيه آيه از يادش رفت و سكوت او طول كشيد. عرب گفت : ايها القارى ، اگر نوح نمى رود، ديگرى را بفرست و ما را رها كن .

رياكار

رياكارى مشغول نماز بود، احساس كرد كسى وارد مسجد شده ، نمازش را با كيفيت بهترى خواند و بعد از نماز نگاه به عقب كرد ديد سگى است كه در مسجد را باز كرده است .

دزد باغ

دزدى به باغ رفته بود، صاحب باغ گفت : تو كيستى و چه مى كنى ؟ گفت : دست خدا از درخت خدا، از ميوه خدا مى خورد! او هم آن دزد را به درختى بست و شروع به كتك زدن كرد. همين كه خواست از خود دفاع و داد و فريادى كند، صاحب باغ گفت : چرا ناراحتى ؟ اين دست خدا و چوب خداست كه به بدن بنده خدا مى خورد.

۳۲

دزدى ميوه

دزدى به باغى رفت و دامنش را پر از ميوه كرد، صاحب باغ او را ديد، به او گفت : چرا به باغ من آمده اى ؟ گفت : باد تندى آمد و مرا به داخل انداخت . صاحب باغ پرسيد: چرا اين ميوه ها را چيده اى ؟ گفت : از ميوه ها مى گرفتم تا خودم را نجات بدهم و آنها كنده مى شدند! صاحب باغ پرسيد چرا دامنت را پر از ميوه كرده اى ؟ گفت : من هم متحير بودم كه چرا چنين شده است و اين سؤ ال را شما پاسخ بدهيد. (۳۷)

المفلس فى امان الله

جماعتى ، بدهكار خود را نزد قاضى بردند و شكايت كردند، كه اين شخص از ما، پولى قرض نموده و نمى دهد. شخص مقروض اقرار كرد كه آنها راست مى گويند و دعوى ايشان بجاست ، اما مقرر فرماييد مهلتم بدهند تا ملك و مال خود را بفروشم يا گرو بگذارم ، وجه آنها را ادا نمايم . هنوز مرد بدهكار كلامش تمام نشده بود كه طلبكاران فرياد بر آوردند كه اى قاضى ! اين مرد، بى پول و مال و املاك است و يك وجب ملك در هيچ سرزمينى ندارد. پس آن شخص بدهكار روى به قاضى كرد و گفت : جناب قاضى ، در صورتى كه طلبكاران من همه به زبان خود اقرار و اعتراف بر بى چيزى من مى كنند، اينك آنچه اقتضاى عدالت است به جاى آور. قاضى گفت : ديگر هيچ حق سؤ ال و جواب با تو را ندارند. المفلس فى امان الله .

_________________________

۳۷- كشكول منتظرى ، ص ۵۱۳

۳۳

بر طفل شش ماهه نماز واجب نيست

يك نصرانى مسلمان شد و قاضى به او گفت : الان مثل كودكى هستى كه تازه متولد شده است . شش ماه بعد اهالى محل ، او را نزد قاضى بردند و گفتند: اين تازه مسلمان ، در اين مدت شش ماهه هيچ نماز نخوانده . او هم گفت : جناب قاضى ، مگر شش ماه قبل به من نگفتيد، گويا تازه متولد شده اى و الان كودك شش ماهه هستم و آيا بر طفل شش ماهه نماز واجب است ؟ قاضى خنديد و به او اعتراض ‍ نكرد. (۳۸)

نيت حلال و حرام

شخصى به باغ ديگرى رفته بود و مشغول خوردن ميوه بود كه صاحب باغ آمد و گفت : چرا به باغ من آمده اى و ميوه مى خورى ؟ اين حرام است . او گفت : من به خاطر حرام بودنش نمى خورم ، بلكه به خاطر خاصيتش مى خورم .

غسل ميت

از فقيهى پرسيدند: در فصل زمستان شخصى به صحرا رفته و جنازه اى را ديده كه در زير برف است ، چگونه او را بايد غسل و كفن كند؟

او گفت : شخصى را كه به صحرا رفته و جنازه را ديده بايد تنبيه كرد كه در فصل زمستان در صحرا چكار داشته كه چنين تكليفى بر ذمه اش آمده باشد!

_________________________

۳۸- كشكول طبسى ، ج ۲، ص ۳۳۳

۳۴

نماز بخوان

خواننده اى كه آواز مى خواند شعرش تمام شد، رو به جمعيت كرد و پرسيد: حالا چه بخوانم ؟ ظريفى در مجلس بود، گفت : حالا نمازت را بخوان .

امانت

آورده اند كه شخصى از همسايه اش طنابى به امانت خواست . او گفت : بر روى آن ارزن گسترده ام . آن مرد گفت : مگر بر طناب ارزن مى گسترند؟

او گفت : اگر بهانه است ، همين بس است .

علت سحرى خوردن

مى گويند: كسى روزه نمى گرفت ولى سحرى مى خورد. گفتند: تو كه روزه نمى گيرى ، ديگر چرا در سحرى خوردن خود را اذيت مى كنى ؟ گفته بود نماز كه نمى خوانم ، روزه كه نمى گيرم ، اگر سحرى هم نخورم كه ديگر كافر مطلق مى شوم .

رؤيت هلال ماه رمضان

شخصى پس از يك ماه گرسنگى كه سخت ناتوان و لاغر شده بود، براى رؤ يت ماه در شب عيد فطر به بام رفته بود. وقتى پس از زحمت ، رؤ يت ماه نصيبش شد و هلال ماه را به صورت نازك و باريك چون ابروى دلدار ديد، خطاب به او چنين گفت : مگر لازم بود خودت و مردم بيچاره را بدين صورت در آورى !

كى بايد اول سلام كند

ژنرال مغرورى در خيابان ، سرباز ساده اى را ديد كه خونسرد و آرام از كنار او گذشت و سلام نداد.

۳۵

ژنرال برگشت و با عصبانيت از سرباز پرسيد: به من بگو وقتى يك ژنرال و يك سرباز در خيابان يكديگر را مى بينند، كدام يك بايد اول سلام بدهند؟ سرباز فكرى كرد و گفت : هر كدام كه با ادب تر باشند.

حلال ، حلالش به آسمان رفت

پدرى كه عمرى از حرام امرار معاش مى كرد، در آخر عمر به فرزندش گفت : يك كفن حلال براى من به دست بياور.

فرزندش به سراغ كفن فروش رفت و كفنى را برداشت و گفت : اين را بر من حلال كن . او گفت : حلال نمى كنم ! آن قدر او را زد تا اين كه فرياد حلال ، حلالش به آسمان رفت .

مسابقه تنبلى

گويند زمانى شاه عباس تصميم گرفت ، تنبل ترين افراد پايتخت را بشناسد، جارچيان شاه در كوچه و بازار اعلام كردند، تنبل ها در مجلس شاه جمع شوند. عده زيادى به اميد گرفتن انعام جمع شدند، شاه عباس ‍ دستور داد كه آنها را در اتاقى كه زير كف آن خالى بود بردند و در زير زمين اتاق مقدار زيادى هيزم روشن كردند تا اتاق سخت داغ شد. تنبل ها هر كدام به ميزان تنبلى خود مدتى دوام آوردند و گرما را تحمل نمودند ولى سرانجام يكى پس از ديگرى از معركه گريختند. تنها دو نفر باقى ماندند يكى از آن دو در حالى كه سخت مى سوخت ، از جاى خود تكان نمى خورد تنها فرياد مى زد آى سوختم ؛ ديگرى به او گفت : رفيق ! حالا كه داد مى زنى به جاى من هم داد بزن . چون اين خبر به شاه عباس رسيد، گفت : او الحق تنبل ترين مردمان اين شهر است .

۳۶

تعارف

در يكى از مجالس شب نشينى ، صاحب خانه از خوش آوازى خواهش كرد آواز بخواند، او عذر آورد و گفت : همسايه ها خوابيده اند و نبايد سبب ناراحتى آنها شد. صاحب خانه در كمال ادب ولى بدون توجه گفت : اين حرفها چيه آقا، سگ آنها از سر شب تا صبح واق واق مى كند، ما ابدا اعتراضى نمى كنيم ، آن وقت شما اگر پنج دقيقه بخوانيد، بايد آنها اعتراض كنند.

بخيل

بخيلى پسرش را صدا زد و گفت : پسرم برو در خانه همسايه ، قند شكنشان را براى يك ساعت امانت بگير. پسر رفت و پس از لحظه اى باز گشت و گفت : ندادند بابا.

مرد گفت : مى خواستى خواهش كنى .

خواهش كردم ، ندادند.

مى خواستى التماس كنى .

التماس كردم ، ندادند.

مى خواستى گريه زارى كنى .

گريه كردم ، ندادند.

مى خواستى فرياد بزنى .

فرياد زدم ، ندادند.

عجب مردمان بخيلى هستند، برو قندشكن خودمان را از توى انبار بياور!

نكته هاى مزاح گونه

از بس در حرف ديگران پريده بود، در مسابقه پرش اول شد!

۳۷

براى اين كه سر زده وارد خانه نشود، هيچگاه به سلمانى نمى رفت !

هميشه در خواب غفلت بود، چون براى خوابيدن احتياج به مكان و زمان مخصوصى نداشت !

از بس پا در كفش ديگران كرده بود، از كفش زده شده بود و دمپايى مى پوشيد!

چون سيگارش خاموش شد، آن را در سر پايينى انداخت و هل داد تا شايد دوباره روشن شود!

بيشتر با رؤ يا سفر مى كرد، چون خرجى برايش نداشت !

تا وقتى پياده بود، چشم ديدن راننده ها را نداشت ، وقتى ماشين خريد چشم ديدن پياده ها را نداشت !

آشنايى

شخصى به عروسى مى رفت . در ميان راه به رفيقش برخورد كرد. رفيقش به او گفت : كجا مى روى ؟ گفت : به عروسى . اين هم دعوت نامه من است ، رفيقش گفت : مرا هم با خود ببر، گفت : به صاحبخانه چه بگويم ؟ گفت : بگو طفيلى است . طرف قبول كرده قدرى كه جلوتر رفتند، رفيق ديگرش را ديد او پرسيد، كجا مى روى ؟ گفت : به عروسى ، اين هم دعوت نامه من است و اين هم طفيلى است . گفت : مرا هم ببر. گفت : به صاحبخانه چه بگويم ؟ گفت : بگو قفيلى است . طرف قبول كرد. چند قدم ديگر كه راه رفتند، رفيق ديگرى پيدا شد. پرسيد: كجا مى رويد؟ مرد گفت : به عروسى ، گفت : مرا هم با خود ببر. مرد گفت : ترا چه بنامم ؟ دو نفر اضافه همراه دارم ! رفيق گفت : ناراحت نباش صاحبخانه خودش مرا مى شناسد.

۳۸

خلاصه چهار نفر همراه يكديگر به عروسى وارد شدند. صاحبخانه ديد به جاى يك نفر چهار نفر آمده اند، به مهمان اصلى گفت : اين كيست ؟ گفت : طفيلى است . صاحبخانه گفت : آن يكى كيست ؟ گفت : قفيلى است . صاحبخانه عصبانى شده ، رو به سومى كرد و گفت : اين پدرسوخته را چرا با خود آورده اى ؟ آن مرد رو به مهمان اصلى كرد و گفت : ديدى گفتم صاحبخانه نام مرا مى داند!

درد دل يك پير با تصوير جوانى خود

اى عكس ، نشان روى ماهى بودى
من پير شدم ولى ، جوانى تو هنوز

بر تازه جوانيم گواهى بودى
حقا كه رفيق نيمه راهى بودى

مضرات پرحرفى

روزى ، دو دوست به هم رسيدند. اولى گفت : «ديشب مهمانى داشتيم كه تا صبح حرف زد و خواب را بر ما حرام كرد».

دومى گفت : «درباره چه موضوعاتى صحبت مى كرد».

اولى گفت : «درباره مضرات پرحرفى و فوايد خواب».

برو به جهنم

در زمان آغا محمد خان قاجار، شخصى از حاكم شهر خود كه با صدر اعظم نسبت داشت ، نزد صدر اعظم شكايت برد، صدر اعظم دانست حق با شاكى است . گفت : اشكالى ندارد، مى توانى به اصفهان بروى ، مرد گفت : اصفهان در اختيار پسر برادر شماست . گفت : پس به شيراز برو. او گفت : شيراز هم در اختيار خواهر زاده شماست .

۳۹

گفت : پس به تبريز برو. گفت : آنجا هم در دست نوه شماست . صدر اعظم بلند شد و با عصبانيت فرياد زد: چه مى دانم برو به جهنم . مرد با خونسردى گفت : متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد.

بخيل و مهمانى

شخصى ، بخيلى را گفت : كه سبب چيست با اين همه دوستى و رفاقت ، يك مرتبه مرا به مهمانى دعوت نمى كنى ؟ بخيل گفت : چون از قوه اشتهاى تو باخبرم ، و تو هنوز يك لقمه به دهانت نرسيده ، لقمه ديگر را بر مى دارى . دوستش گفت : مرا مهمان كن ، قول مى دهم كه در ميان هر لقمه ، دو ركعت نماز به جاى آورم .

در خانه ديوانگان

ديوانه اولى : دوست دارى از اين تيمارستان فرار كنيم ؟

ديوانه دومى : نه مگر ديوانه شده ام .

تركيب خون

استادى از شاگردش پرسيد: على آقا بگو ببينم ، اگر خون تو را با خون نقى كه از همه لحاظ با هم تفاوت دارند، مخلوط كنيم ، تشكيل چه خونى خواهند داد. دانش آموز گفت : تشكيل خون علينقى !

استكان بى سر و ته

ديوانه اى وارد قهوه خانه اى شد، ديد استكانى را وارونه روى ميز گذاشته اند. گفت : اين چه جور استكانى است كه سر ندارد، بعد با دستش آن را برداشت و برگرداند گفت : اصلا به درد نمى خورد، چون ته هم ندارد!

۴۰