جنگ جوان

جنگ جوان0%

جنگ جوان نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: جوانان و ازدواج
صفحات: 167

جنگ جوان

نویسنده: محمود اكبرى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

صفحات: 167
مشاهدات: 223951
دانلود: 4698

توضیحات:

جنگ جوان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 167 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 223951 / دانلود: 4698
اندازه اندازه اندازه
جنگ جوان

جنگ جوان

نویسنده:
فارسی

گفت : مردم دنيا بر چهار گروهند:

يكى آن است كه داند و داند كه دانا است ، از وى دانش بياموزيد.

ديگر آن است كه داند و نداند كه دانا است ؛ او فراموشكار است ، يادش دهيد.

و سوم آن است كه نداند و داند كه نداند، بياموزيدش .

و آخر آن است كه نداند و نداند كه نداند، او جاهل است ، از وى دورى كنيد.

مردم و قرآن

مردم در برخورد با قرآن چند دسته اند.

۱- دسته اى سر و كارى با قرآن ندارند.

۲- دسته اى فقط توجه سطحى و ظاهرى به قرآن دارند. در حد قرائت و تجويد.

۳- دسته اى قرآن را به عنوان كتاب زندگى مى دانند و اعمال و رفتار خود را با آن تنظيم مى كنند.

خدايا! ما را از عاملان به قرآن قرار بده .

مردم و گذشته

بعضى از مردم دائم افسوس گذشته را مى خورند.

بعضى از مردم همه توجه خود را معطوف به آينده كرده اند و هم افسوس گذشته را مى خورند.

و بعضى از مردم ، هم نقد عمرشان را غنيمت مى شمرند و هم به فكر آينده خود هستند. عاقل كسى است كه از ديروز پند گيرد، در زمان حال زندگى كند و به آينده بينديشد.

۶۱

داستانها

ارتباط با امام زمان «عج»

يكى از علما مى فرمود:

روزى با اتوبوس عازم مسجد جمكران بودم ، عده زيادى از جوانها در اتوبوس بودند. يكى از جوانها كه از نظر اخلاق و ادب وضعيت خوبى نداشت ، گفت : من چهل شب چهارشنبه به جمكران رفته ام ، اما چيزى نديده ام ؟! من به آن جوان گفتم :

پاك كن ديده و آنگاه سوى آن پاك نگر    

      چشم ناپاك كجا، ديدن آن پاك كجا

بعد از مدتى آن جوان پيش من آمد و گفت : چشمم را پاك كردم و آن رفتارهاى ناشايست را ترك كردم و با قلب پاك و اخلاص عمل ، از عنايت آقا امام زمان «عج» حاجتم را گرفتم . (۴۹)

نامه اعمال

امام على (عليه السلام) در حال عبور از محلى ، چشمش به عده اى از جوانان افتاد، كه سخنان لغو و بيهوده مى گفتند و مى خنديدند. حضرت فرمودند: آيا نامه عملتان را با اين چيزها سياه مى كنيد؟ گفتند: يا على (عليه السلام) آيا اينها را هم مى نويسند؟

حضرت فرمود: آرى ! حتى دميدن نفس را هم مى نويسند. (۵۰)

_________________________

۴۹- مجله بشارت ، ش ۹، ص ۸۰

۵۰- داستانهاى شهيد دستغيب ، ج ۱، ص ۴۷

۶۲

حل مشكل ازدواج

جوانى مى گفت : مدت سه سال بود كه قصد ازدواج داشتم ، اما همسر دلخواهم را پيدا نمى كردم . از اين موضوع پيش دوستانم خجالت مى كشيدم و احساس ناراحتى مى كردم تا اينكه يكى از شبها خوابيده بودم ، گويى كسى به من گفت : اگر حاجت دارى بلند شو به مسجد جمكران برو. بلافاصله از جا بلند شدم و بدون آنكه به كسى حرفى بزنم به مسجد مشرف شدم ، نماز خواندم . همان جا احساس كردم كارم حل شده و اضطرابم برطرف شده است .

مدتى بعد همسر مورد نظر را انتخاب كردم و ازدواج كردم و اولين فرزندم پسر بود كه روز نيمه شعبان ، مصادف با سالروز ولادت امام زمان «عج» به دنيا آمد. گويى نشانه اى بود از اينكه متوجه باشم كه اين الطاف از جانب امام زمان «عج» بر ما شده است . (۵۱)

اهميت قرآن

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى خواست گروهى را به جهاد بفرستد، خواست از بين آنان شخصى را امير لشكر قرار دهد، از يكايك آنان پرسيد: كه از قرآن چقدر مى دانيد؟

هر كدام مقدارى را گفتند: تا نوبت به جوانى كه از همه كم سن و سال تر بود رسيد. گفت : اى رسول خدا من سوره بقره را مى دانم . حضرت فرمود: تو را امير لشكر قرار دادم .

_________________________

۵۱- مسجد جمكران ، تجليگاه صاحب الزمان ، على معماريان ، ص ۱۲۷

۶۳

گفتند: يا رسول الله صلى الله عليه و آله ، اين جوان را بر ما، پير مردها، امير مى كنى ؟ حضرت فرمود: «معه سوره البقره» او سوره بقره را مى داند و شما نمى دانيد. (۵۲)

و جاى بسى تعجب است ، كه اگر جوانى سوره اى از قرآن را بداند و پيران آن را ندانند، استحقاق فرماندهى بر آنان را پيدا مى كند! اما اگر جوانمردى چون على (عليه السلام) همه علم قرآن و تورات و انجيل و زبور را داشته باشد و به فرموده رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم «انا مدينه العلم و على بابها». چنين شخصى را به جرم اين كه جوان است ، از حق مسلم و خدادادى اش محروم كنند! و زير بار امامتش نروند.

جوانمردى

امام على (عليه السلام) با يكى از مشركان جنگ مى كرد، او گفت : اى پسر ابوطالب ، شمشيرت را به من ببخش ، امام شمشيرش را به طرف دشمن انداخت، آن مشرك گفت : عجبا! اى پسر ابوطالب ، در چنين وقتى ، شمشيرت را به من دادى .

امام فرمود: تو از من كمك خواستى و از جوانمردى به دور بود كه سائل رد شود. در اين جا آن كافر خود را به زمين زد، دست و پاى امام را بوسيد و گفت: اين سيره اهل دين است و اسلام آورد. (۵۳)

_________________________

۵۲- تفسير ابوالفتوح رازى ، ج ۱، ص ۵۲

۵۳- بحار الانوار، ج ۴۱، ص ۶۹

۶۴

داستان جوانمردى يك غلام

عبدالله بن جعفر طيار مى گويد: روزى در هواى گرم به باغى در خارج از شهر رفتم و زير سايه نخلستان هاى بيرون شهر نشستم و سپس نزديك ظهر خواستم برگردم ، كه غلامى سياه چهره را ديدم زير سايه سفره اى پهن كرده و قصد غذا خوردن دارد. سادگى او مرا وادار كرد كه پشت درختى كارهاى او را زير نظر بگيرم و غذا خوردنش را تماشا كنم . غلام روى خاك نشست و سفره اش را پهن كرد و سه گرده نان را داخل سفره قرار داد. همين كه مشغول خوردن نان شد. ديد سگى گرسنه ، دوان دوان نزد او آمد در حالى كه استخوان بدنش نمايان بود. غلام يك قرص نان را به سگ داد. بعد از چند لحظه ، ديد باز نگاه آن سگ به سفره است . پس قرص نان ديگرى به او داد.

آن سگ در حالى كه با تكان دادن دمش تشكر مى كرد. باز با نگاهش ميل داشت كه قرص نان ديگرى بگيرد. او قرص نان سوم را به سگ داد. ولى باز آن سگ نگاه كرد، وى سفره نان را هم جلو آن سگ تكان داد تا سگ بفهمد غذا تمام شده است ؛ در اين حال نزديك غلام رفتم و گفتم : مگر جيره تو در روز چند قرص نان است .

گفت : سه قرص ، گفتم : پس با اين حساب چرا همه نان هاى خود را به آن سگ دادى ، پس خودت چى ؟ آيا بهتر نبود كه نصف نان ها را مى دادى ؟ او گفت : من هر روز غذا مى خورم و روا نبود كه او گرسنه بماند، با اين كه به من پناه آورده . من ترجيح دادم ، كه يك روز گرسنه باشم و مخلوق خدا را نااميد نكنم .

۶۵

عبدالله به همت والاى غلام آفرين گفت ، سپس غلام را از صاحبش خريد و نخلستان را نيز خريد و به غلام داد، آنگاه غلام را آزاد كرد. (۵۴)

دلقك و امام سجاد (عليه السلام)

در زمان امام سجاد (عليه السلام) مرد ياوه گويى بود، كه مردم را با حركات خنده آور مى خنداند و همه او را به عنوان يك دلقك مى شناختند.

روزى از كنار امام سجاد (عليه السلام) رد شد و گفت : اين مرد مرا خسته كرد، هر كارى مى كنم نمى خندد. او براى اين كه بتواند ايشان را بخنداند، عباى آن حضرت را از دوشش برداشت و فرار كرد، حضرت اعتنايى به او نكرد ديگران او را دنبال كرده و عبا را از او گرفتند و به حضور امام آوردند.

امام فرمود: اين چه كسى بود، گفتند: اين شخص ، مرد دلقكى است كه مردم مدينه را با كارهاى خود مى خنداند.

امام سجاد (عليه السلام) فرمود: به او بگوييد «ان لله يوما يخسر فيه المبطلون»؛ «براى خدا روزى وجود دارد كه در آن روز باطل گويان در خسران و زيان مى باشند». (۵۵)

هم جوان بود و هم جوانمرد

پورياى ولى يكى از جوانان پهلوان معروف ايران است و ورزشكاران او را مظهر فتوت و مردانگى و عرفان مى دانند.

_________________________

۵۴- مستطرف ، ج ۲، ص ۲۶

۵۵- نور الثقلين ، ج ۴، ص ۵۳۷

۶۶

نقل مى كنند كه او روزى به كشورى سفر كرد تا با پهلوانان درجه اول آنجا مسابقه بدهد. به پيرزنى برخورد كرد كه حلوا خيرات مى كرد و از مردم التماس دعا مى كرد.

پيرزن «پورياى ولى» را نمى شناخت ، لذا جلو آمد و به او حلوا داد و گفت : دعا كن خدا حاجتم را بدهد. پوريا گفت : چه حاجتى دارى ؟ پيرزن گفت : پسر من قهرمان كشور است ولى هم اكنون قهرمان ديگرى از خارج آمده تا در همين روزها با پسرم مسابقه دهد و چون تمام زندگى ما با همين حقوق قهرمانى فرزندم اداره مى شود. اگر پسر من زمين بخورد، نه تنها آبروى او رفته ، بلكه تمام زندگى ما تباه مى شود و من پيرزن هم از بين مى روم ، لذا از شما مى خواهم كه دعا كنيد.

پوريا گفت : مطمئن باش من دعا مى كنم ، پس از آن با خود فكر كرد كه فردا چه بايد بكند، آيا اگر قوى ترى از آن پهلوان بود او را بر زمين بزند يا نزند، بعد از مدتى فكر و خيال به اين نتيجه رسيد كه قهرمان كسى است كه با نفس خود مبارزه كند، لذا تصميم خودش را گرفت .

وقتى كه روز موعود فرا رسيد و پنجه در پنجه حريف افكند خويشتن را بسيار قوى و حريف را بسيار ضعيف يافت ، تا جايى كه به آسانى مى توانست پشت او را به خاك برساند، ولى براى آن كه كسى متوجه نشود، مدتى با او زور آزمايى كرد و بعد هم به نحوى خود را سست كرد تا اين كه حريف وى را به آسانى بر زمين زد.

نوشته اند: در همان ساعت قلبش از جانب خداوند متعال روشن شد، گويى ملكوت را با قلب خود مى ديد،

۶۷

 براى آن كه يك لحظه با نفس خود مبارزه كرده بود.

اينجاست كه گفته اند: «المجاهد من جاهد نفسه» (۵۶) ؛ «مجاهد كسى است كه با نفس خود مجاهده و مبارزه كند».

و به مصداق «اشجع الناس من غلب هواه»؛ «پهلوان ترين مردم كسى است كه بر هواى نفس خود غلبه كند». (۵۷)

ارزش جوانى

مرد غريبى در زمان انوشيروان ، پولى از وزير انوشيروان طلب داشت و او نمى داد. تا اينكه نامه اى براى انوشيروان نوشت . انوشيروان او را خواست و از احوال او پرس و جو كرد و دستور داد تا حق او را از خزانه بدهند و آن وزير را تنبيه كنند. او از اين كار انوشيروان خشنود شد و تصميم گرفت كه از آن ديار مراجعت كند. انوشيروان اجازه رفتن به او نداد و گفت : اگر چنين باشد كه هر كسى اموالى از مملكت ما جمع كند و به خارج از كشور ببرد، دشمنان ما تقويت مى شوند و ما تضعيف مى شويم . شما وقتى مى توانيد از كشور خارج شويد، كه فقط آنچه را كه با خود آورده بوديد، ببريد. بازرگان گفت : حال كه چنين است ، بدانيد كه اگر شما دو برابر اموالى را كه من جمع كرده ام بدهيد، نمى توانم عوض آنچه را كه من آورده بودم و در اين ديار از بين رفته ، بدهيد.

انوشيروان گفت : در اين ديار چه آورده بودى ؟

_________________________

۵۶- وسائل الشيعه ، ج ۱۵، ب ۱، ص ۱۶۳

۵۷- گفتارهاى معنوى ، ص ۲۳۰

۶۸

بازرگان گفت : جوانى را! اين مال عوض جوانيم است كه در اين ديار از بين رفته ، تو جوانيم را به من باز گردان و اموالم را بستان . انوشيروان از اين جواب لطيف متحير شد و به او اجازه داد تا به سلامت برود. (۵۸)

عيادت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از جوان بيمار

حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به عيادت جوانى رفت كه در حال مرگ بود، حضرت فرمود: چگونه اى ؟ عرض كرد: اى رسول خدا! به خدا اميدوارم و از گناهانم بيمناك هستم . حضرت فرمود: اين حالت در قلب هر مومنى جمع مى شود، آنچه كه اميدوار است ، خدا به او مى دهد و او را از هر چه كه مى ترسد حفظ مى كند. (۵۹)

جوان هجده ساله فرمانده لشكر

از مطالبى كه در تاريخ جهان اگر بى نظير نباشد، قطعا كم نظير است ، اين است كه حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم جوان هجده ساله اى را به نام «اسامه بن زيد» فرمانده سپاه مسلمين قرار داد. حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در روزهاى آخر زندگى خود براى مبارزه و جنگ با كشور روم مسلمين را بسيج كرد. شخصيت هاى بزرگ عرب و رجال نامى مسلمين از مهاجر و انصار در اين لشكر بودند. روزى از روزها حضرت به خارج از مدينه آمد و همه لشكر را مهيا ديد، شكى نيست كه فرمانده چنين سپاهى بايد از افسران لايق و شايسته باشد.

_________________________

۵۸- كيمياى سعادت

۵۹- مجموعه ورام ، ج ۱، ص ۴

۶۹

با اين حال رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در بين آن همه افراد كه سابقه فرماندهى سپاه را داشتند، جوان هجده ساله اى به نام «اسامه بن زيد» را انتخاب كرد و پرچم فرماندهى را با دست خود به او داد. (۶۰)

داستانى در اهميت جوانى

گويند: اسكندر در حمله اى كه به يكى از شهرها داشت به روستايى رسيد كه اهالى آن فرار كردند، به جز يك پيرمرد، اسكندر به آن پيرمرد گفت : تو، به من توهين كرده اى ، چون فرار نكردى ! پير مرد گفت : آنها كه فرار كردند به تو توهين كردند؛ نه من ، زيرا من تو را فرد عادلى مى دانستم و فرار نكردم .

اسكندر گفت : حال از من چيزى بخواه ، گفت : چيزى نمى خواهم ، او اصرار كرد. پير مرد گفت : حال كه چنين است ، چهار چيز از تو مى خواهم .

۱- جوانى كه زوال ناپذير باشد.

۲- ثروتى كه فناناپذير باشد.

۳- حياتى كه در آن مرگ نباشد.

۴- سلامتى كه مرض در آن نباشد.

اسكندر گفت : نمى توانم چنين كارهايى را انجام دهم .

پيرمرد گفت : حال كه چنين است ، بايد از كسى بخواهم كه اگر بخواهد، بتواند انجام دهد و آن خداست !

_________________________

۶۰- بحار الانوار، ج ۲۱، ص ۴۱۰

۷۰

امشب حجله ، فردا جبهه

حنظله بن ابى عامر جوانى از اهل مدينه بود، كه با دختر عبدالله بن ابى سلول ازدواج كرد. شب عروسى و زفافشان ، وقتى اتفاق افتاد كه فردايش آغاز جنگ احد بود. لذا تازه داماد از محضر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم اجازه خواست كه فقط همان يك شب را به وى اجازه دهد، تا در حجله عروس به سر برد.

حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به او اجازه داد، صبحگاهان اين جوان برومند به اندازه اى براى رسانيدن خود به لشكرگاه عجله داشت كه با حال جنابت «غسل نكرده» خواست از منزل خارج شود، نو عروس از او خواست كمى صبر كند. سپس چهار نفر از مردان انصار را خواست ، وقتى آمدند، آنها را در حضور حنظله گواه گرفت كه بين او و شوهرش عمل زناشويى انجام شده است . پس از آن حنظله رفت .

مردم از نو عروس پرسيدند: چرا اين عمل را انجام دادى و شاهد گرفتى ؟ گفت : ديشب در خواب ديدم آسمان شكافته شده و حنظله داخل آن شكاف گرديد و شكاف به هم آمد، از اين خواب دانستم كه شوهرم شهيد مى شود. لذا خواستم در حضور خودش گواه بر وقوع زناشويى داشته باشم . حنظله تازه داماد داخل سپاه شد، ابوسفيان را ديد كه سوار بر اسبى شده و ميان دو سپاه جولان مى دهد، حمله اى جوانمردانه كرد و شمشيرى بر پشت اسبش زد و در نتيجه ابوسفيان بر زمين افتاد، در اين هنگام ابوسفيان فرياد كرد، قريش به دادم برسيد. اينك حنظله مرا كشت و پا به فرار نهاد. حنظله او را تعقيب كرد. يكى از سپاهيان با او روبرو گرديد و نيزه اى به حنظله وارد نمود.

۷۱

آن جوان دلير با همان زخم كارى كه منجر به شهادتش گرديد، صاحب نيزه را تعقيب كرد و او را به وسيله شمشيرش از پاى در آورد. پس از شهادتش ‍ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: حنظله را ملائكه در آسمانها غسل دادند، به اين جهت نام او را حنظله غسيل الملائكه ناميدند. (۶۱)

دهان مردم را نمى توان بست

گويند لقمان به فرزندش نصيحت مى كرد كه دهان مردم را نمى توان بست و هر كارى انجام بدهى انتقاد مى كنند و معيار در تصميم گيرى ها بايد خشنودى خداوند باشد و بعد دست فرزندش را گرفت و با هم راهى سفر شدند. هر دو سوار يك اسب شدند. همين كه به اولين روستا رسيدند، گروهى از مردم كه در كنار راه ايستاده بودند، با هم شروع كردند به طعنه زدن كه اينها چقدر بى رحم هستند و دو نفرى بر روى يك اسب نشسته اند و فكر نمى كنند كه اين اسب هم خسته مى شود!

از اين روستا كه گذشتند، لقمان از اسب پياده شد و فرزندش تنها بر روى اسب نشست و به سفرشان ادامه دادند. تا اين كه به روستاى ديگرى رسيدند. تا اهالى آن روستا ديدند كه پدر پياده و فرزندش سواره است ، باز زبان انتقاد گشودند كه اين فرزند چقدر بى ادب است ، خود سوار بر اسب شده و پدر پيرش بايد پياده برود.

لقمان به فرزندش گفت : از اين جا به بعد من سوار اسب مى شوم و تو پياده بيا، همين كه به روستاى ديگر رسيدند، باز گروهى شروع كردند به سرزنش كردن آنها، چرا اين پدر خود سوار بر اسب شده ، فرزندش پياده است .

_________________________

۶۱- بحارالانوار، ج ۲۱، ص ۲۳۵ و ج ۱۷، ص ۲۶

۷۲

لقمان كه سرزنش آنها را شنيد، به فرزندش گفت : خوب است كه مقدارى از سفر را هر دو پياده برويم و اسب هم نفسى تازه كند. مقدارى از مسير را طى كردند؛ تا به روستاى ديگرى رسيدند و مردم آن محل شروع كردند به طعنه زدن كه چرا اينها پياده مى آيند و بر اسب سوار نمى شوند.

لقمان به فرزندش گفت : پسرم ، آيا ديدى كه هر كارى كرديم ، دهان مردم بسته نشد و نمى توان زبان مردم را بست . حال كه چنين است ، بايد كارى كنيم تا خداوند خشنود شود.

ترازوى قهرمانى

حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از كنار عده اى مى گذشت كه در ميان آنها، كسى سنگ بزرگى را از زمين بر مى داشت و مردم آن را زورمند مى گفتند. حضرت پرسيد: اين جمعيت براى چه جمع شده اند؟ حاضران موضوع را به عرض پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رساندند، حضرت فرمودند: مى خواهيد من به شما بگويم قوى تر از اين مرد كيست ؟ عرض كردند: بفرماييد. حضرت فرمودند: قوى تر از او كسى است كه اگر به وى دشنام گويند او تحمل نمايد و بر نفس سركش و انتقام جوى خود غلبه كند و بر شيطان نفس پيروز گردد. (۶۲)

جوان ايرانى در جنگ احد

در جنگ احد جوانى ايرانى در ميان مسلمين بود، اين جوان مسلمان ايرانى پس از آن كه ضربتى به يكى از افراد دشمن وارد آورد، از روى غرور گفت :

_________________________

۶۲- مجموعه ورام ، ج ۲، ص ۱۰

۷۳

اين ضربت را از من تحويل بگير كه منم يكى از جوانان ايرانى ، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم احساس كرد كه هم اكنون اين سخن ، تعصبات ديگران را بر خواهد انگيخت . فورى به آن جوان فرمود: چرا نگفتى منم يك جوان انصارى ؟ يعنى چرا به چيزى كه به آيين و مسلك مربوط است افتخار نكردى و پاى تفاخر قومى و نژادى را به ميان كشيدى . (۶۳)

جوان ۲۱ ساله كه استاندار مكه شد

بزرگترين آرزويى كه آن روز مسلمين در دل داشتند، اين بود كه مكه را فتح كنند و كعبه مقدس را از دست مشركين خارج و از لوث وجود بت هاى گوناگون تطهير نمايند، زيرا مى دانستند، با فتح مكه يعنى مركز جزيره العرب ، راه پيشرفت اسلام از هر نظر هموار خواهد شد و تعاليم آسمانى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، همه جا با سرعت پيش خواهد رفت .

به خواست خداوند اين آرزوى بزرگ جامه عمل پوشيد و پيشواى عالى قدر اسلام با سربازان سلحشور و با ايمان خود مشركين را غافلگير كردند و بدون احتياج به زد و خوردهاى خونين به مكه قدم گذاردند، بت ها را شكستند و آن لكه هاى ننگ را نابود كردند و حرم خدا از پليدى و شرك پاك شد و بانگ الله اكبر از بام كعبه مقدس ، بر تمام شهر مكه طنين انداخت .

پس از فتح مكه طولى نكشيد كه جنگ حنين پيش آمد، ناچار بايد رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و سربازانش از مكه خارج مى شدند و به جبهه جنگ مى رفتند. لازم بود براى تنظيم امور ادارى آن شهر كه به تازگى از دست مشركين خارج شده بود،

_________________________

۶۳- سنن ابن داود، ج ۲، ص ۶۲۵

۷۴

فرماندار لايق و مدبرى تعيين شود كه در كمال شايستگى به كارهاى مردم رسيدگى كند و به علاوه از بى نظمى هايى كه ممكن است دشمنان به وجود آورند، جلوگيرى نمايد. پيشواى اسلام از ميان مسلمانان ، جوان بيست و يك ساله اى را به نام «عتاب بن اسيد» براى تصدى آن مقام بزرگ برگزيد و به نام وى فرمان صادر كرد و به او امر كرد كه با مردم نماز بگذارد، او نخستين فرماندهى بود كه پس از فتح در مكه اقامه نماز جماعت كرد. سپس به او فرمود: آيا مى دانى تو را به چه مقامى گمارده و بر چه قومى فرمانروا كرده ام ، تو را حاكم و امير اهل حرم خدا و ساكنين مكه معظمه نموده ام ، اگر بين مسلمين كسى را از تو شايسته تر مى شناختم ، حتما اين مقام را به وى مى سپردم . عتاب بن اسيد روزى كه از طرف پيشواى بزرگ اسلام به مقام فرماندارى مكه برگزيده شد، سنش ‍ در حدود بيست و يك سال بود، لذا انتصاب آن جوان به چنين مقامى ، باعث رنجش خاطر و آزردگى شديد رجال عرب و بزرگان مكه شد و آنها زبان به شكايت و اعتراض گشوده ، و گفتند: رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دوست دارد كه ما همواره حقير و پست باشيم ، به همين علت جوان نورسى را به مشايخ عرب و بزرگان حرم ، امير و فرمانروا كرده است .

سخنان گله آميز مردم به آن حضرت رسيد. نامه مفصلى خطاب به مردم مكه نوشت و در كمال صراحت مراتب شايستگى و لياقت عتاب بن اسيد را خاطر نشان ساخت و تاكيد نمود كه تمام مردم موظفند، اوامر وى را اطاعت نمايند و دستورات او را به كار ببندند.

۷۵

حضرت در پايان نامه ، با جمله كوتاهى اعتراض نابجاى مردم را چنين پاسخ دادند: هيچ يك از شما جوانى عتاب را اساس اعتراض قرار ندهد، زيرا ملاك فضيلت انسان ، بزرگى سن نيست ، بلكه بر عكس ميزان بزرگى انسان فضيلت و كمال معنوى او است . (۶۴)

جوان مؤ من در بازار آهنگران

حضرت سلمان فارسى از بازار آهنگران كوفه عبور مى كرد، ديد مردم دور جوانى را گرفته اند و آن جوان بى هوش روى زمين افتاده است . چون مردم سلمان را ديدند، از او درخواست كردند كه دعايى بخواند تا جوان از حالت بى هوشى نجات يابد.

سلمان نزديك جوان آمد و او برخاست و گفت : مرا كسالت و عارضه اى نيست ، از اين بازار عبور مى كردم ، ديدم آهنگران چكش هاى آهنين مى زنند. يادم آمد كه خداوند متعال در قرآن مجيد مى فرمايد: «و لهم مقامع من حديد»(۶۵) ؛ «براى اهل جهنم چكش هايى از آتش است»، تا اين آيه را به ياد آوردم بى اختيار اين حالت به من دست داد.

سلمان به آن جوان علاقه مند شد و محبت او در دلش جاى گرفته و او را برادر خود خواند و پيوسته با همديگر معاشر بودند، تا اينكه آن جوان مريض شد و در حالت احتضار بود، سلمان به بالين وى آمد و بالاى سر او نشست .

_________________________

۶۴- جوان فلسفى ، ج ۱، ص ۱۸

۶۵- سوره حج ، آيه ۲۱

۷۶

در اين حال حضرت سلمان به ملك الموت توجه پيدا كرد و گفت : اى ملك الموت ، با برادر من مدارا كن و نسبت به وى مهربان و رؤ وف باش .

ملك الموت در جواب گفت : يا ابا عبدالله ، من نسبت به همه افراد مؤ من رؤ وف و مهربان و با آنها رفيق مى باشم . (۶۶)

اهميت احترام مادر

حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به عيادت جوان بيمارى رفت . حال جوان را منقلب ديد و دانست كه آخر عمر را مى گذراند. به او فرمود: بگو «لا اله الا الله». آن جوان ياراى تكلم نداشت و هر چه سعى كرد، نتوانست بگويد. حضرت دوباره و سه باره به او امر كرد كه «لا اله الا الله» بگويد، ولى جوان نتوانست .

رسول خدا به زنى كه در آنجا حضور داشت فرمود: اين جوان مادر دارد؟ گفت : بلى يا رسول الله ، من مادر وى هستم . فرمود: مگر تو نسبت به فرزندت خشمناكى ؟ گفت : بلى ! اكنون شش سال است كه با فرزندم حرف نزده ام ، فرمود: من از تو مى خواهم از وى راضى شوى . پس از اظهار رضايت مادر، زبان آن جوان باز شد و گفت : «لا اله الا الله» و مرد. (۶۷)

جوان فقير

جوان فقيرى روزى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد تا چيزى بخواهد. چون وارد مسجد شد، سلام كرد و نشست .

_________________________

۶۶- رجال كشى ، ج ۱، ص ۷۲

۶۷- بحار الانوار، ج ۸۱، ص ۲۳۲

۷۷

حضرت فرمود: هر كس از ما چيزى بخواهد به او مى دهيم و اگر نخواهد خداوند او را غنى مى سازد. جوان شنيد و چيزى نخواست و به منزل خود رفت . روز بعد باز هم به مجلس پيامبر رفت و همان كلام را از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيد و برگشت .

روز سوم چون وارد مجلس شد، حضرت باز همان جمله را فرمود: جوان فقير بيرون آمد و تبرى قرض كرد و هيزم از صحرا آورد و فروخت . چند روزى اين كار را كرد تا سرمايه اى به دست آورد. روزى حضرت او را ديدند و فرمودند: ديدى خدا تو را بى نياز كرد! اگر از من سؤال مى كردى ، من چيزى به تو مى دادم ولى غنى نمى شدى ، اما حالا كسب كردى و خداوند تو را بى نياز كرد. (۶۸)

جوان و نفرين والدين

جوانى به پدر و مادرش احترام نمى گذاشت ، بلكه آنها را آزرده خاطر مى ساخت . پدر و مادر هر چه او را نصيحت مى كردند، اصلا در او اثر نداشت . چون والدينش از اصلاح او نااميد شدند و از رفتار او به ستوه آمدند، ناچار لب به نفرين گشودند.

اتفاقا طولى نكشيد، آن جوان با دوستان خود به عزم شكار به صحرا رفت . در چنين وقتى هوا منقلب شد و لكه ابرى پديدار شد و صداى رعد و برق زمين را لرزاند. ناگهان برقى زد و در ميان همه سواران آن جوان هدف صاعقه قرار گرفت و از بين رفت ،

_________________________

۶۸- بحار الانوار، ج ۲۲، ص ۱۲۸

۷۸

ولى رفقاى همراه او از اين بلاى ناگهانى محفوظ ماندند و همه دانستند كه اين نتيجه عاق والدين است كه فرزند را از نصيب دنيا و آخرت ، بى بهره مى گرداند. (۶۹)

شكنجه جوان به جرم مسلمان بودن

سعيد بن زيد در سن بيست و يك سالگى به همراه عيالش اسلام را قبول كردند و در محيط وحشت و خطر به محضر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شرفياب شدند و آيات قرآن و تعاليم دينى فرا گرفتند.

همسرش برادرى داشت نيرومند و تندخو كه به شدت با اسلام مخالف بود، در يكى از روزهاى گرم ، مردى قريشى در ميان راه با او برخورد كرد و گفت : اسلام در خاندانت نفوذ كرده و خواهرت آيين جديد را پذيرفته است . او از شنيدن اين سخن به سختى خشمگين شد و به طرف خانه خواهرش رفت .

وقتى به در خانه خواهرش رسيد، در را كوبيد. خواهرش در خانه را گشود. برادر خشمگين وارد منزل شد و به وى گفت : اى دشمن جان خود. شنيده ام مسلمان شده اى ! سپس سيلى محكمى بر روى خواهر خود زد كه خون از صورت خواهرش جارى شد. خواهر جوان كه وضع خود را چنين ديد، با كمال صراحت و رشادت به برادر گفت : هر كارى از دستت مى آيد بكن ، بلى من مسلمان شده ام . (۷۰)

_________________________

۶۹- نخبه الحكايات ، ص ۲

۷۰- جوان فلسفى ، ج ۲، ص ۱۶۲

۷۹

جوانى كه از شنيدن آيه عذاب جان داد

در حالات منصور بن عمار نقل شده كه مى گويد: هنگام مسافرت به مسجدى وارد شدم تا نمازم را بخوانم ، جوانى را ديدم كه مشغول نماز است . از طرز نماز خواندنش فهميدم كه جوان بانشاطى است . پس از تمام شدن نماز به نزدش رفتم و گفتم : اى جوان ، با قرآن چطورى ؟ گفت : بسيار دوست دارم كه صداى قرآن را بشنوم .

من هم برايش خواندم «كلا انها لظى . نزاعه للشوى» (۷۱) ؛ «هرگز نجات نمى يابد، زيرا آتش دوزخ به سوى او شعله ور شده است ، تا اين كه سر و صورت و اندامش بسوزد».

جوان با شنيدن اين آيه ، ناگهان صيحه اى زد و بيهوش افتاد. زيرا دلش پاك و هنوز قساوت پيدا نكرده بود.

او را به هوش آوردم . به من گفت : «اى مرد، اگر آيه ديگرى نيز راجع به عذاب جهنم مى دانى برايم بخوان .» من هم اين طور خواندم : يا ايها الذين آمنوا قوا انفسكم و اهليكم نارا وقودها الناس و الحجاره ... (۷۲) ؛ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، خود و خانواده تان را از آتشى دور نگه داريد كه آتشگيره آن مردمان و سنگ است .»

آيه دوم را خواندم دوباره به زمين افتاد، نفسش قطع گرديد و كارش تمام شد.

_________________________

۷۱- سوره معارج ، آيات ۱۵ و ۱۶

۷۲- تحريم ، آيه ۶.

۸۰