فصل اول : از عباس تا ابولعباس سفاح
عبدالمطلب (متوفاى ۴۵ قبل از هجرت)
شيبه معروف به عبدالمطلب يكى از چهار پسر هاشم بن عبدمناف است كه نسل هاشم تنها از او ادامه يافت. سه پسر ديگر او اسد، نضله و ابوصيفى نام داشتند كه از نسل آنان كمتر كسى باقى نمانده است. تنها فرد شايان ذكر از فرزندان اسد بن هاشم، فاطمه بنت اسد همسر ابوطالب و مادر امام علىعليهالسلام
است.
عبدالمطلب كه از بزرگان قريش بود و در روزگار خود رياست آنان را بر عهده داشت، سيزده پسر به نام هاى عبدالله، عبدمناف (ابوطالب)، زبير، حمزه، عباس، حارث، قثم عبدالعزى (ابولهب) نوفل (غيداق) مغيره، (حجل) مقوم (ابوبكر)، ضرار و عبدالكعبه داشت. همچنين داراى شش دختر به نام هاى ام حكيم البيضا (سفيد)، عاتكه، بره، اميمه، اروى، صفيه بود.
پسران عبدالمطلب جز قثم و عبدالكعبه كه در كودكى در گذشتند، همه از بزرگان قريش بودند. حارث بزرگترين فرزند عبدالمطلب بود و زبير از قريش به شمار مى آمد. ابوطالب بزرگ بنى هاشم، سرپرست، پيغمبر در دوران كودكى و مدافع سر سخت او بعد از بعثت و عهده دار منصب سقايت و رفادت
در مكه بود. عباس نيز از بزرگان قريش بود و بعد از ابوطالب در عهد جاهلى و اسلام اين دو منصب را بر عهده داشت. پيغمبر ما محمد مصطفىصلىاللهعليهوآله
فرزند عبدالله پسر عبدالمطلب بود.
مهربان ترين پسران عبدالمطلب نسبت به پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآله
، ابوطالب، حمزه و عباس بودند و دشمن ترين آنان ابوطالب.
نسل عبدالمطلب تنها از پنج پسر او عبدالله، ابوطالب، حارث ابولهب و عباس ادامه يافت و نسل عبدالله فقط از طريق فاطمه دختر گرامى پيغمبر باقى ماند.
ابوطالب پيش از هجرت پيامبر به مدينه درگذشت و حمزه در پيكار احد در دفاع از آيين اسلام شهيد شد. عباس تنها عموى پيامبر بود كه به مدينه هجرت كرد و بعد از رحلت پيامبر (يازدهم هجرى) زنده بود.
عباس پسر عبدالمطلب (متوفاى ۳۲ هجرى)
عباس پسر عبدالمطلب
(نام مادرش نتيله)
سه سال پيش از عام الفيل
و ۵۶ سال قبل از هجرت در مكه در خانواده اى كه رياست قريش را داشته زاده شد. او كوچك ترين پسران عبدالمطلب
بود. آن گاه كه عبدالمطلب بين فرزندان قرعه زد تا در وفاى به نذر خود يكى را قربانى كند.
قرعه به نام عبدالله افتاد، وقتى خواست سر او را ببرد؛ عباس او را از پاى پدر بيرون كشيد.
عباس سه سال از پيامبر بزرگ تر بود
و به جهت نزديك بودن سن وى با پيغمبر وهم از آن رو كه هر دو در نوجوانى براى بناى كعبه بر دوش خود سنگ مى آوردند.
عباس در كودكى، نوجوانى و بزرگسالى پيوسته ملازم پيامبر بود، چنان كه هر كس از پيامبر نشان مى جست او را سراغ عباس مى فرستادند.
او در ميهمانى ناهار پيامبر (يوم الدار) كه به منظور دعوت خويشان به اسلام برپا شده بود. شركت داشت.
گرچه بعد از بعثت تا مدتى اسلام نياورد، اما نه تنها هيچ گاه با پيامبر مخالفت نكرد، بلكه پيوسته پشتيبان او بود و بارها در حمايت از او با اباجهل، كه سر سخت ترين دشمن پيغمبر بود، به مشاجره و درگيرى پرداخت و حتى جانش را نيز به خطر افكند.
در محاصره سه ساله شعب نيز با ساير بنى هاشم در حمايت از پيغمبر حضور داشت.
در پيمان عقبه دوم كه شبانه انجام شد، تنها عباس حاضر بود و او نخستين كسى بود كه در آن جا سخن گفت و در حمايت از پيامبر از انصار پيمان محكم و موكد گرفت
.
عباس با لبابه كبرا دختر حارث پسر حزن
از بنى عامر و منتسب به پادشاهان ربيعه،
ازدواج كرد. او چون ديگر قريشيان پيشه تجارت برگزيد
و به زودى يكى از ثروتمندان قريش شد.
پس از ابوطالب و در حيات وى منصب سقايت و رفادت را عهده دار گرديد
كه بعدها منصب عمارت مسجد الحرام نيز بدانها افزوده شد.
در قحط سالى مكه براى سبك كردن بار زندگى ابوطالب جعفر پسر او را به خانه خود برد.
درباره اسلام عباس، روايات گوناگون است و آن را در اوايل ظهور اسلام،
شب هجرت
پيش از جنگ بدر، بعد از اسارت در برد
تا فتح خيبر گفته اند.
ذهبى مى نويسد:ظاهر امر اين است كه عباس بعد از بدر اسلام آورده است. و او رواياتى را كه اسلام عباس را به قبل از هجرت يا پيش از بدر مى رسانند ضعيف مى شمارند و مطالبه فديه از عباس را دليل بر مسلمان نبودن وى مى داند.
در حالى كه ابن اثير فرمان پيامبر داير بر نگشتن عباس را دليل مسلمان بودن او پيش از بدر مى شمارد.
از سوى ديگر بنا بر برخى از منابع ام الفضل همسر عباس دومين زنى بود كه ايمان آورد.
ذهبى در شرح حال ام الفضل مى نويسد:وى قديمة السلام است. پسرش عبدالله مى گفت : مسلمان شده و بر هجرت توانايى نداشته اند. با اين همه، از شواهد و قراين مى توان بدين نتيجه رسيد كه عباس پيش از جنگ بدر - اگر نه قبل از هجرت - اسلام آورده و بنابر مصلحتى چون حفظ پراكنده بودن اموال وى دى ميان آنان
و اطلاع دادن كارها و تصميم هاى قريش به پيامبرصلىاللهعليهوآله
اسلام خود را پوشيده مى داشت.
قراينى كه نشان مى دهد عباس پيش از هجرت اسلام آورده بدين قرار است:
۱ - بنابر بسيارى از منابع، عباس و همسرش با هم اسلام آوردند.
منابع كهن ديگر تاكيد دارند كه همسر عباس قديمة الاسلام است.
۲. پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
بعد از هجرت بين دخترش زينب كه اسلام آورده بود و شوهر او ابوالعاص كه مسلمان نشده بود، جدايى انداخت و تا سال ششم هجرى كه ابولعاص اسلام آورد، به مدت شش سال از هم جدا بودند.
اين واقعه نشان مى دهد كه حكم جدايى بين زن مسلمان و شوهر كافرش دست كم پس از هجرت نافذ بوده است.
۳. از امام سجادعليهالسلام
درباره ايمان ابوطالب سوال شد فرمود:مومن بوده است. گفتند: گروهى معتقدند ابوطالب كافر مرده است. امام فرمود:بسيار شگفت انگيز است، به ابوطالب طعنه مى زنند يا به پيامبر، خداوند در آيات بسيارى از پيامبر را از اين كه زن مومن را به نكاح كافرى باقى بگذارد، نهى كرده است، و بدون شك فاطمه بنت اسد از اولين مومنان بوده است و تا زمان مرگ ابوطالب در همسرى او باقى بوده است.
بنابر اين اگر عباس مشرك مى بود، پيامبر بايد ميان او و همسرش جدايى مى انداخت.
۴. از فرمان پيامبر مبنى بر نكشتن عباس و نيز سخت گيرى آن حضرت در مورد فديه دادن وى، بر مى آيد كه عباس پيش از جنگ بدر مسلمان بوده و گرفتن فديه پوششى براى افشا نشدن راز او بوده است.
گرچه قديمة الاسلام بودن همسر عباس دليل قاطعى بر قديم الاسلام بودن عباس به شمار نمى رود. ولى از مجموع شواهد ارائه شده، مسلمان بودن او پيش از هجرت ثابت مى شود. افزون بر اين بنابر روايت امام سجادعليهالسلام
و رواياتى كه همسر عباس را قديمة الاسلام مى داند، قديم الاسلام بودن عباس نيز قايل اثبات است. با توجه به اين شواهد نظر ذهبى كه اسلام عباس را بعد از پدر مى دانست، ظاهرا درست نيست.
عباس در جنگ بدر، اسارت، آزادى
در جنگ بدر، كه اولين اقدام نظامى قريش عليه پيامبر بود و مكيان براى نجات كاروان تجارى خويش به سوى مدينه مى شتافتند، عباس و تنى چند از بنى هاشم را نيز به اجبار با خود آوردند.
عباس حركت قريش و علت همراهى خود با آنان را به آگاهى پيامبرصلىاللهعليهوآله
رساند.
در طول راه هر يك از سران قريش براى كسب افتخار يك وعده جيره سپاه را تامين مى كرد، عباس نيز در روز جنگ بدر جيره سپاه قريش را تامين كرد و كه بنابر اين برخى از منابع جنگ در گرفت و ديگ هاى غذا واژگون شد.
با اين حال به هنگام جنگ، سران قريش از ناحيه عباس و ديگر هاشميان همراه سپاه، احساس خطر مى كردند، از اين رو، آنان را در خيمه اى گرد آورده، تحت نظر قرار دادند.
بنا به روايتى، عباس در نامه خود به پيامبر يادآورى كرده بود كه اگر بتواند سپاه قريش را به شكست خواهد كشاند؛
بنابراين، هاشميان سپاه قريش با مسلمانان نمى جنگيدند، گواه مطلب اين كه عباس به هنگام اسارت چون مجسمه اى مبهوت در وسط ميدان ايستاده بود و اشك مى ريخت
و اولين چيزى كه از اسير كننده خود پرسيد راجع به سلامتى پيغمبرصلىاللهعليهوآله
بود. در شبانگاه روز بدر كه اسيران را به بند كشيده بودند، عباس از سختى بند ناله مى كرد و ناله او خواب از چشمان پيامبرصلىاللهعليهوآله
ربوده بود؛ از اين رو، يكى از ياران آن حضرت، بند از او برگرفت.
هنگامى كه اسيران را در برابر خون بها آزاد مى كردند، پيامبر بر عباس سخت گرفت و از او خون بها خواست، عباس فديه خود و برادرزاده هايش عقيل بن ابى طالب و نوفل بن حارث و هم پيمانش عتبة بن عمرو بن جحدم را پرداخت كرد.
بنا به نقل برخى از منابع آيه هفتاد سوره انفال در مورد مذاكره عباس با پيامبرصلىاللهعليهوآله
راجع به خون بها اسيران بدر نازل شده است.
عباس پس از آزادى به مكه برگشت و از پيامبرصلىاللهعليهوآله
اجازه خواست تا به مدينه مهاجرت كند، پيامبر در پاسخ او نوشت :در جايت بمان، زيرا خداوند هجرت را به تو پايان مى دهد، چنان كه نبوت را به من پايان داد
عباس هم پيش از بدر و هم بعد از آن، بارها از پيامبر اجازه هجرت خواسته بود، ولى هر چنين پاسخى شنيده بود؛
بنابر اين، او به فرمان پيغمبر در مكه ماند تا اقدامات قريش عليه پيامبرصلىاللهعليهوآله
را گزارش كند. او در مورد جنگ هاى بدر، احد و احزاب نامه هايى به پيامبر نوشت و او را از تصميم قريش آگاه ساخت.
سرانجام كمى قبل از فتح مكه به مدينه مهاجرت كرده به پيامبر پيوست
و در فتح مكه و تسليم بى قيد و شرط قريش نقش بسزايى ايفا كرد.
عباس و فتح مكه
عباس با خانواده خود در حال هجرت به مكه بود در بين راه به سپاه پيامبرصلىاللهعليهوآله
كه عازم فتح مكه بود برخورد؛ از اين رو، خانواده اش را به مدينه فرستاد و خود همراه سپاه عازم مكه شد. شبانگاه كه سپاهيان پيامبر بر قله كوه ها و تپه هاى مشرف بر مكه آتش افروختند، عباس كه قريش را در خطر مى ديد بر استر سفيد پيامبر - شايد هم به دستور وى - سوار شد و براى پيدا كردن سران قريش به سمت كه رفت و ابوسفيان را كه رهبرى قريش را عهده دار بود يافته به حضور پيامبر آورد و به تسليم واداشت. ابوسفيان به توصيه عباس اسلام آورد و به خواهش عباس، پيامبرصلىاللهعليهوآله
خانه ابوسفيان را امن قرار داد و كه هر كس به آن جا رود در امان باشد. ابوسفيان همراه عباس به مكه رفت و تسليم شدن قريش را اعلام كرد.
بدين سان عباس در فتح مكه بدون كشتار و خونريزى مكه نقش عمده اى ايفا كرد و تدبير او مكه و سران قريش از پس سال ها دشمنى و مبارزه با اسلام، در برابر سپاه قدرتمند پيامبر بدون مقاومت قابل اعتنايى تسليم شدند.
عباس در جنگ حنين
عباس در جنگ حنين كه اندكى پس از فتح مكه رخ داد حضور فعال داشت. در اين جنگ كه آن گاه كه سپاه مسلمانان در اثر شبيخون مشركان، پيامبر را تنها گذارده، و فرار كردند، عباس يك از گروه اندك هاشميان بود كه مردانه پايدارى كرد و از پيامبر در برابر هجوم مشركان دفاع كرد. به گفته مفيد (متوفاى ۴۱۳ ق) در ارشاد
عباس در سمت راست پيامبر و فرزندش در سمت چپ وى و على در جلو و مى جنگيدند و آنقدر پايدارى كردند تا آيه شريفه ثم انزل الله سكينه على رسوله و على المومنين مورد آنان نازل شد. به گفته بلاذرى (متوفاى ۲۷۹ ق)
در روز جنگ حنين در حالى كه عباس افسار استر پيامبر را گرفته بود؛ گروهى از دشمنان قصد جان پيامبر را كردند. عباس يكى از آنان را كه نزديك تر شده بود بغل كرد و به يكى از غلامان (موالى) پيامبر گفت :بزن باكى نيست، كه كدام يك از ما را مى كشى، غلام دشمن را كشت، بنابراين روايت، عباس با شش تن ديگر از افراد دشمن همين كار را كرد؛ سپس پيامبر صورتش را بوسيد و در حق او دعا كرد.
عباس كه مردى درشت هيكل و بلند آوازه بود، به فرمان پيامبرت اصحاب و به ويژه انصار را فرا خواند و پيمانشان را يادآورى كرد. بدين سان مسلمان برگشتند و بر دشمن پيروز شدند. عباس خود در مورد اين روز شعرى سروده كه مضمون دو بيت آن اين است :ما در جنگ پيامبر را نه فردى يارى كرديم، و گروهى از جنگ فرار كردند و پراكنده شدند، و سخن من به فضل آن گاه كه با شمشيرش بر دشمن حمله مى برد اين بود كه : فرزندم ديگر (آمد) پس او باز مى گشت.
شمايل عباس
عباس مردى شريف، با ابهت، بردبار، بخشنده، زيبا، بسيار سفيد، بلند قامت، تنومند و بلند آواز بود. از دو سوى سرش دو گيسو فروهشته بود، موهاى سرش نه ساده بود و نه مجعد، ريشى زيبا و كم پشت و پيشانى گشاده داشت با چشمانى درشت و گونه هايى هموار. با آن كه در آخر عمر پلك هايش فرو افتاده بود و چشمانش نابينا شده بود، همچنان راست قامت بود.
ذهبى مى نويسد؛عباس از بلندترين، زيباترين، با ابهت ترين، بلند آوازترين، بردبارترين، و آقاترين مردان بود.
در بلندى قدش همين بس كه هنگام طواف بر گرد كعبه از همه بلندتر و چون كجاوه اى سفيد بود.
شغل عباس و وضع مالى او
پيش از اسلام
عباس چون ديگر قريشيان تجارت پيشه بوده و در مكه غرفه اى نزديك كعبه
به داد و ستد پارچه عطريات مشغول بود
و گاهى نيز براى تجارت به مناطق مختلف جزيرة العرب سفر مى كرد.
به سبب همين سفرهاى تجارت بسيارى از قبيله هاى عرب او را مى شناختند. گرچه گزارشى داير بر اين كه عباس به تن خويش در سفرهاى تجارى تابستانى و زمستانى قريش شركت كرده باشد به دست نيامد، ولى وى در كاروان هاى تجارى شام و يمن شريك بود.
همچنين وى از بازرگانانى كه از جاهاى ديگر براى تجارت به مكه مى آمدند استقبال و پذيرايى مى كرد.
گفتنى است كه مادر عباس نيز زنى ثروتمند بود و در وفاى به نذر خود، به روزگار كودكى عباس پوشش ابريشمين براى كعبه تهيه كرد.
ظاهر امر اين است كه ثروت وى به عباس رسيده است.
عباس با پيشه كردن تجارت به زودى يكى از ثروتمندان قريش
و بنى هاشم گرديد.
وى ثروت فراوانى فراهم كرد و كه نقد بود و اين از ويژگى تجار بود.
عباس با بخشى از اين سرمايه خود تجارت مى كرد و بخشى را در كاروان هاى تجارى سرمايه گذارى مى كرد و نيز قسمتى از آن را قرض مى داد و ربا مى گرفت، بدين گونه كه در موعد مقرر سود سرمايه را گرفته بر اصل سرمايه قرض داده شده مى افزود و دوباره آن را قرض مى داد.
بنا بر برخى روايات، آيه هاى ۲۷۵ و ۲۷۸ و ۲۳۸۲ سوره بقره در مورد ربا خوارى وى نازل شده است.
آن گاه كه پيامبر اسلام، ربا گرفتن را ممنوع اعلام كرد، اولين ربايى را كه باطل كرد، رباى عباس بود.
عباس به بركت ثروت سرشار خويش توانست دو منصب مهم مكه رفادت و سقايت را از برادرش ابوطالب بگيرد. ابوطالب كه اين دو منصب را داشت به سالى در موسم حج براى انجام وظيفه خود از عباس ده هزار درهم قرض گرفت و در سال بعد، قرض پيشين خود را نپرداخته، پانزده هزار درهم ديگر قرض خواست، عباس بدان شرط به خواسته هايش پاسخ داد كه اگر تا موسم حج سال آينده نتواند تمام بدهى خود را بپردازد، دو منصب رفادت و سقايت از آن وى باشد و در برابر تمام وام ابوطالب بخشيده گردد و چون سال بعد ابوطالب نتوانست بدهى خود را بپردازد اين دو منصب به عباس رسيد.
ثروتمندان مكه و از جمله عباس در طائف ملك هايى داشتند، عباس در طائف باغ انگورى داشت كه كشمش آن را به مكه مى آورد و از آن شربت مى ساخت و به حاجيان مى داد
و در ينبع نيز ملكى داشت كه چون بر سقايت حاجيان وقفش كرده بود سقايه نام گرفته بود.
عباس لباس هاى گرانبها مى پوشيد و در ظرف سيمين زراندود آب مى نوشيد.
وى گرسنگان بنى هاشم را سير مى كرد و برهنگان آنها را مى پوشاند.
و در نادارى ابوطالب پسر وى جعفر را به خانه خود برد تا از بار زندگى او بكاهد.
عباس در جنگ بدر لشكر قريش را كه هر وعده نا تا ده شتر جيره اش بود اطعام كرد.
و در همين جنگ بيست اوقيه طلا از وى به غنيمت مسلمانان در آمد
و او خونبهاى خود، دو برادر زاده و هم پيمانش عتيبة بن عمرو بن جحدم را پرداخت.
بيشترين خونبهايى كه به وزن صد اوقيه، (برابر چهل هزار درهم) از آن عباس بود
كه اينها همه از ثروت فراوان وى حكايت دارد.
بعد از اسلام
عباس پس از مسلمان شدن، افزون بر ثروت فراوانى كه داشت از اسلام نيز بهره زيادى برد. پس از فتح خيبر، او خود را به پيامبر رساند و پيامبر از درآمد خيبر سالانه دويست بار خرما برايش مقرر كرد.
به عهد خلافت خليفه دوم كه وى براى مسلمانان مقررى تعيين كرد، براى عباس پنج هزار و به روايتى دوازده هزار درهم نوشت.
در همين دوره يكبار كه عمر مقررى همه مردم را داده بود و هنوز مالى باقى مانده بود، عباس به خليفه و مردم گفت :
اگر عموى موسى در ميان شما بود آيا بزرگش مى داشتيد و حقش را مى شناختيد؟ گفتند: آرى : گفت : من عموى پيغمبر شمايم و شايسته احترامى بيشتر از عموى موسى !
سپس عمر با مردم سخن گفت و آن مال را بدو دادند.
به گفته خود عباس، او غلامان زيادى داشت كه برايش كار مى كردند، تنها بيست تن از آنان به تجارت مشغول بودند،
و برخى نيز حرفه اى خاص چون نجارى مى دانستند.
بنا به روايتى عباس به هنگام مرگ هفتاد تن غلامان خود را آزاد كرد
و اين امر نشان مى دهد كه او غلامان فراوانى داشته است.
عباس بعد از رحلت پيامبر
بعد از درگذشت پيامبر و جريان سقيفه، عباس از بيعت با ابوبكر خوددارى كرد و در كنار حضرت علىعليهالسلام
قرار گرفت. وى اين بيعت را انحراف خلافت از مسير اصلى خود تلقى كرده و از آن به فتنه تعبير كرده است.
از اشعارى كه او در مورد سقيفه سروده
به روشنى مى توان اعتقاد او را درباره برترى و حقانيت حضرت علىعليهالسلام
به دست آورد. با همه كوششى كه خليفه اول و اطرافيانش براى جذب عباس و جدا كردن او از حضرت علىعليهالسلام
به عمل آوردند، و با آن كه به او وعده مشاركت در حكومت دادند،
ولى او وعده هاى آنان را نپذيرفت و همچنان ثابت و استوار در كنار علىعليهالسلام
باقى ماند. عباس براى رسيدن به خلافت حضرت علىعليهالسلام
تلاش بسيارى كرد و سياستى را پيشنهاد كرد كه اگر حضرت علىعليهالسلام
به آن عمل مى كرد، شايد به حكومت دست مى يافت، گرچه پيشنهاد وى فتنه انگيز بود و ممكن بود به جنگ بين مسلمانان منجر شود، هنگامى كه عباس و علىعليهالسلام
مشغول غسل دادن پيامبرصلىاللهعليهوآله
بودند عباس به علىعليهالسلام
پيشنهاد كرد تا حادثه اى رخ نداده از مردم بيعت بگيرد، ولى علىعليهالسلام
غسل و دفن پيامبر را بر هر كارى مقدم دانست. عباس گفت : پس دستت را بده تا با تو بيعت كنم، تا كسى در مورد خلافت با تو مخالفت نكند! حضرت علىعليهالسلام
فرمود: آيا كسى در خلافت طمع خواهد كرد؟ عباس پاسخ داد: حكومت چيزى است كه مردم به راحتى از آن نمى گذرند.
پس از درگذشت خليفه دوم و تشكيل شورا عباس نيز به حضرت علىعليهالسلام
پيشنهاد كرد كه در شورا شركت نكند و خود جداگانه از مردم بيعت بگيرد،
ولى علىعليهالسلام
پيشنهاد وى را نپذيرفت. پس از آن كه شورا عثمان را به خلافت انتخاب كرد. عباس معترضانه به علىعليهالسلام
گفت : در هيچ كارى تو را پيشگام نكردم مگر اين كه تاخير كردى.
پس از استقرار حكومت ابوبكر، وى در مدينه ماند، ولى فرزندانش در فتوحات شركت داشتند.
صحابه و خلفا به عباس معترف بوده و به لحاظ نسب او با پيامبرصلىاللهعليهوآله
و نيز سن زياد وى كه مسن ترين بنى هاشم بود، بسيار به او احترام مى گذاشتند و در كارهاى خود با او مشورت كرده، به راى او عمل مى كردند.
بنابر برخى منابع هر گاه عمر و عثمان در راه به او مى رسيدند از مركب خود پياده شده و به حالت احترام مى ايستادند، تا عباس عبور كند.
هر چند خليفه دوم به بنى هاشم زياد ميدان نمى داد و آنها را به منصب و مقامى نمى گماشت، ولى در سفرش به بيت المقدس عباس را با خود و به وى احترام بسيار كرد و همه جا او را به عنوان عم النبى معرفى كرد.
در دوره عثمان نيز از مشاوران عالى خليفه به شمار مى آمد به گونه اى كه هر گاه خليفه به مشكلى به ويژه با بنى هشام بر مى خورد براى رفع آن با عباس مشورت مى پرداخت.
فرزند وى، عبدالله، با آن كه نوجوان بود در زمره مشاوران خليفه دوم قرار داشت و در علوم زمانه و امور سياسى از برجستگان بود به گونه اى كه خلفا در مسائل شرعى به وى مراجعه مى كردند و در عهد عثمان به سمت اميراالحجاج منصوب شد و نيز در فتنه اى كه به قتل عثمان منجر شد نقش ميانجى را بازى مى كرد.
درگذشت عباس
عباس بن عبدالمطلب سه سال قبل از عام الفيل و ۵۶ سال پيش از هجرت زاده شد. بعد از رحلت پيامبرصلىاللهعليهوآله
در روز جمعه چهاردهم رجب سال ۳۲ در عهد خلافت عثمان، در سن ۸۸ و يا ۸۹ سالگى چشم از جهان فرو بست.
علىعليهالسلام
و فرزندان عباس، او را غسل دادند و خليفه سوم نيز با اجازه آنان در مراسم حضور يافت. افزون بر پيك بنى هاشم،، فرستاده هاى عثمان نيز به روستاها و قبايل رفته و مردم را براى شركت در تشييع جنازه وى فرا خواندند و چنان جمعيتى گرد آمد كه تا آن زمان براى هيچ كس گرد نيامده بود و محل ويژه نماز خواندن بر جنازه ها گنجايش آن را نداشت ؛ از اين رو در بقيع به امامت عثمان بر جنازه وى نماز خوانده شد مردم براى ديدن جنازه وى چنان هجوم آوردند كه كار دفن مشكل شد و بر اثر ازدحام جمعيت پارچه روى جنازه پاره شد ؛ از اين رو خليفه شرطه خود را فرستاد تا مردم را دور كند و بنى هاشم عهده دار دفن وى شدند. به هر حال پيكر او با شكوهى كم نظير تشييع و در بقيع به خاك سپرده شد.
در مراسم دفن عباس، على و حسن و حسينعليهالسلام
و عبدالله و عبيدالله و قثم، فرزندان وى وارد قبر شدند،
چرا كه تنى تناور و اندامى درشت داشت. از آن پس حضرت امام حسن، امام سجاد، امام باقر و امام صادقعليهالسلام
در كنار وى به خاك سپرده شدند و بر قبر آنان گنبد و بارگاه باشكوهى برافراشته شد و كه تا زمان تسلط وهابيان بر حجاز، پا بر جا بود و وهابيان آن را ويران كردند.
بارگاه عباس برطرف راست در بقيع از سمت مسجد النبى بود و گنبد بلند و استوارى داشت. قبر امام حسن و عباس، بزرگ و مقدارى از سطح زمين برجسته بود و روى آنها با لوحه هاى چوبين به بهترين صورت با قطعات برنجين و گل ميخ هاى بسيار زيبا و منظرى جميل، تزيين و پوشانده شده بود.
فرزندان عباس
عباس صاحب دوازده فرزند بود: نه پسر و نه دختر. مادر شش تن از پسر، (فضل، عبدالله، عبيدالله، قثم، معبد و عبدالرحمان). و يكى از دختران (ام حبيبه) ام الفضل لبابه كبرا بود و سه تن از پسران (تمام، حارث و كثير) و ديگر دختران (صفيه و آمنه) از ديگر زنان و كنيزان وى بودند.
ام الفضل را نجيبه، مى گفتند از آن روى كه شش پسر داشت و همه بزرگوار ثروتمند. عرب زنى را كه بيش از سه پسر بزرگوار و شرافتمند داشته باشد، نجيبه گويد.
در زمان سه خليفه اول، فرزندان عباس هيچ مقام و منصبى نداشتند؛ اما در زمان خلافت حضرت علىعليهالسلام
چهار تن از فرزندان عباس عبدالله، عبيدالله، تمام و قثم در امور سياسى وارد شده و از طرف آن حضرت به امارت منصوب شدند. عبدالله گرچه پيوسته امام علىعليهالسلام
و وزير و مشاور او بود و در جنگ جمل، صفين و نهروان حضور داشت،
ولى در سخت ترين شرايط حكومت، يعنى آن گاه كه بيشتر قلمرو علىعليهالسلام
را آشوب فرا گرفته بود، او را تنها گذاشت و به مكه رفت. عبيدالله نيز در حالى كه نماينده حضرت علىعليهالسلام
را در يمن بود؛ از مقابله با بسر فرستاده معاويه، سرباز زده و به كوفه گريخت و در عهد امام حسنعليهالسلام
با آن كه فرمانده سپاه وى بود، شبانه را سپاه را رها كرد به معاويه پيوست و چنان ضربه اى بر سپاه وى وارد كرد كه آن حضرت ناگزير به صلح شد. ديگر پسران عباس گرچه در جنگ ها شركت داشتند؛ ولى به جز فضل ديگران متصدى كار مهمى نبوده اند. نسل عباس تنها از سه تن از فرزندان وى يعنى عبدالله، عبيدالله، و عبدالرحمان ادامه يافت.
درباره شش پسر ام الفضل از آن روى كه هر يك در گوشه اى از قلمرو اسلام در گذشته اند، گفته اند: هيچ گاه، برادرانى به اين شماره از آنان شرافتمندتر و قبرهايشان از يكديگر دورتر نبوده است.
زيرا معبد و عبدالرحمان در افريقيه، فضل در شام، قثم در سمرقند، عبدالله در طائف و عبيدالله در مدينه ديده از جهان فرو بسته اند. اينك به اختصار به شرح حال هر يك از مى پردازيم.
۱. فضل (متوفاى ۱۸ ه)
فضل بزرگترين فرزند عباس بود و پدرش كنيه ابوالفضل را از نام او گرفته
بود. به گفته بلاذرى، (متوفاى ۲۷۹) هشت سال پيش از هجرت زاده شد و به سال هيجدهم هجرى در طاعون عمواس در شام در ۲۵ يا ۲۶ سالگى درگذشت.
با توجه به اين كه عباس سه سال پيش از عام الفيل زاده شد، معلوم مى شود، اولين پسر وى زمانى ديده به جهان گشود كه عباس ۴۸ ساله بوده است.
فضل همراه پدرش به مدينه هجرت كرد و در فتح مكه و غزو حنين و فتح شام حضور داشت و در حنين آن گاه كه لشكر پيامبرصلىاللهعليهوآله
فرارى شد، وى همراه پدر و هفت تن ديگر از بنى هاشم از جمله حضرت علىعليهالسلام
به سختى پايدارى كرد.
فضل در حجة الوداع همراه پيامبر بود و آن حضرت او را پشت سر خود بر مركب سوار كرد، از اين رو او را ردف مى گفتند
و هيچ كس چنين افتخارى نداشته است. وى ابراهيم، فرزند پيامبرصلىاللهعليهوآله
را غسل داد،
و در غسل دادن پيامبر به حضرت علىعليهالسلام
كمك مى كرد و نيز در دفن آن حضرت وارد قبر شد.
پيامبرصلىاللهعليهوآله
براى ازدواج او اقدام كرد مهر همسرش را پرداخت كرد.
وى زيباترين، زاهدترين و راستگوترين مردم بود
چنان كه مى گفتند هر كس زيبايى، فهميدگى (فقه) و بخشندگى مى خواهد به منزل عباس بن عبدالمطلب در آيد، زيرا زيبايى از آن فضل، فقه از آن عبدالله، و بخشندگى از آن عبيدالله بوده است.
فضل تنها يك دختر به نام ام كلثوم داشت كه با امام حسن مجتبىعليهالسلام
و سپس ابوموسى اشعرى ازدواج و در كوفه درگذشت.
۲. ابومحمد عبيدالله (متوفاى ۸۷ ه)
عبيدالله حدود يك سال و چند ماه از برادرش كوچك تر بود
اگر چه در علم و دانش به پاى برادرش عبدالله نمى رسيد، ولى بخشش و سخاوتش به حدى بود كه به او مثل مى زدند؛
هر روز ميهمانى مى داد در اين باره به نصيحت و اعتراض برادرش عبدالله، توجهى نمى كرد،
او سهم خود را از خانه مشتركى كه با عبدالله داشته به او بخشيد.
عبيدالله از طرف حضرت علىعليهالسلام
به امارت حج منصوب شد و سه سال پياپى (۳۶-۳۸ ه) اين مقام را داشت و در سال ۳۷ هجرى از آن حضرت به ولايت يمن رسيد و تا شهادت اميرمؤ منان بر سمت خود باقى بود،
آن گاه كه بسر بن ابى ارطاة از طرف معاويه براى كشتن شيعيان حضرت علىعليهالسلام
به يمن حمله برد، وى گريخت، و پس از آن كه بسر بسيارى از مردم يمن و دو تن از پسران او را كشت و به شام بازگشت، و او دوباره به يمن بازگشت و كار خويش از سر گرفت.
پس از حضرت علىعليهالسلام
با امام حسنعليهالسلام
همراه بود و بنابراين برخى منابع در بيعت گرفتن براى امام حسنعليهالسلام
سخن گفت و نقش مهمى ايفا كرد
تا آن كه به فرماندهى سپاه امام براى جنگ با معاويه منصوب شد. اما جنگ نكرده سپاه را رها كرد و به معاويه پيوست
و با اين عمل سپاه امام از هم پاشيد و ايشان ناگزير با معاويه صلح كرد.
وى را شش پسر به نام هاى محمد، عبدالمطلب، عباس، عبدالله، جعفر و قثم، و شش دختر بود.
از نوادگان او، قثم بن العباس، بن عبدالله، از طرف منصور به ولايت مكه و يمامه گمارده شد
و فرزند بن قثم به نام عبيدالله از طرف هارون ولايت مكه يافت.
اسماء دختر حسن بن عبدالله بن عبدالله يكى ديگر از نوادگانش، در روز نبرد محمد بن عبدالله معروف به نفس زكيه با عيسى بن موسى، سردار سپاه منصور، پرچم سياه بر فراز مناره مسجدالنبىصلىاللهعليهوآله
برافراشت كه اين كار سبب شكست اهل مدينه و سپاه نفس زكيه شد.
سرانجام عبدالله در مدينه در سال ۵۸ هجرى در عهد معاويه
يا در سال ۸۷ هجرى
در عهد وليد بن عبدالملك (۸۶-۹۶ ه) درگذشت.
۳. قثم (متوفاى ۵۶ ه).
قثم در مكه زاده شد. به گفته بلاذرى، برادر رضاعى امام حسينعليهالسلام
بود، زيرا مادرش، لبابه، امام حسينعليهالسلام
را شير داده بود!
ولى با توجه با اين كه امام حسينعليهالسلام
در سوم شعبان سال چهارم هجرى در مدينه زاده شد و عباس پدر قثم در سال هشتم هجرى با خانواده خود به مدينه هجرت كرد. اين سخن معقول به نظر نمى رسد.
قثم را اين افتخار بس كه بسيار شبيه پيامبر بود
و آن حضرت او را بر مركب خود سوار كرد.
نيز او در كار غسل و دفن پيامبرصلىاللهعليهوآله
شركت داشت
و آخرين كسى بود كه از قبر پيامبرصلىاللهعليهوآله
خارج شد.
او تا زمان حكومت علىعليهالسلام
به مقامى گمارده نشد و در اين دوره ابتدا در سال ۳۶ هجرى به امارت مدينه و سپس در همان سال، به گاه نبرد جمل با امارت مكه و طايف منصوب شد و تا شهادت علىعليهالسلام
در اين مقام باقى بود
و نيز از سال ۳۸ تا سال چهل هجرى از طرف علىعليهالسلام
سمت اميرالحجاج را داشت.
از آن پس در لشكر كشى هاى مسلمانان شركت مى كرد، تا آن كه در دوران معاويه سال ۵۶ هجرى در پيكارى به سمرقند كشته و در آن جا به خاك سپرده شد
و چون خبر مرگ وى به برادرش عبدالله رسيد، گفت : چقدر ميان زادگاه و آرامگاهش فاصله افتاد! زادگاهش در مكه و آرامگاهش ؛ در سمرقند.
هم اكنون بقعه اى به نام وى در اين شهر، زيارتگاه مسلمانان آن ديار است. از وى هيچ فرزندى باقى نمانده است.
۴. معبد (متوفاى ۳۵ ه).
كنيه اش ابوعبدالرحمان
يا ابولعباس
بود. در عهد پيامبرصلىاللهعليهوآله
زاده
شد و در فتوحات اسلامى شركت كرد. در خلافت عثمان در سال ۳۵ هجرى كه همراه عبدالله بن سعد بن ابى سرح بن افريقيه به پيكار رفته بود همراه برادرش عبدالرحمان به شهادت رسيد.
معبد را يك پسر به نام عبدالله بود و دو دختر، و اين عبدالله ده فرزند داشت : هشت پسر و دو دختر.
يكى از فرزندان وى به نام عباس، مردى نيك بخت و محدث بود و اولين كسى در دولت عباسى بود كه در حجاز سياه پوشيد
و از طرف سفاح ولايت مكه و طايف يافت.
محمد، از نوادگان عبدالله بن معبد كه شخصى دانشمند، زبان آور و خطيب بود، از سوى مامون به ولايت اصفهان منصوب شد و در نزد معتصم بسيار گرامى بود و در خلافت وى درگذشت.
يكى از نوادگان عبدالله بن معبد به نام داود نيز از طرف منصور امارت واسط يافت.
ابوبكر پسر ابوموسى المعبدى يكى ديگر از فرزندزادگان معبد بود كه در خلافت مطيع، قاضى بغداد شد و در نزد خلفاى اين دوران، راضى، متقى، مستكفى، و مطيع و نيز نزد ديلميان منزلتى بزرگ داشت.
۵. عبدالرحمان (متوفاى ۳۵ ه).
او از همه برداران كوچك تر بود
. در عهد پيامبر زاده شد
و در فتوحات مسلمانان شركت كرد در جوانى در حكومت عثمان آن گاه با سپاه اسلام به افريقيه براى پيكار رفته بود، كشته شد.
برخى نيز گفته اند در شام به شهادت رسيد و يا در طاعون عمواس درگذشت.
از او هيچ فرزندى باقى نماند.
۶. ابوجعفر تمام
تمام مردى با صولت، شجاع و راستگو بود.
به گاه پيكار، جمل، امام علىعليهالسلام
او را به امارت مدينة النبى منصوب
كرد.
تمام سه پسر به نام هاى جعفر، قثم، عباس و عباس داشت و آخرين كس از اولاد او، يحيى بن جعفر بن تمام بود، كه منصور عباسى او را بسيار دوست مى داشت و به روزگار او در گذشت و نسل تمام برافتاد.
۷. حارث
كنيه اش ابوعضل و مادرش حجيلة از قبيله هذيل بود. عباس بر وى خشم گرفت و او را از خود راند. حارث ابتدا به شام رفت و سپس در مصر به زبير بن عوام پيوست و چون زبير به مدينه بازآمد او را با خود آورد. عباس از آمدن حارث ناخشنود شد و به زبير تندى كرد؛ ظاهرا عباس وى را فرزند خود نمى دانسته است. از پس مرگ عباس، حارث نابينا شد. وى مى گفت : شما همه گمان مى كرديد او پدر من نيست و من پسر او نيستم و من نابينا شدم و چنان كه او نابينا شد.
حارث را سه پسر به نام هاى عبدالله، زبير و حارث بود،
از نوادگانش سرى بن عبدالله بن الحارث از سوى منصور به ولايت مكه و يمامه و نيز زبير بن العباس بن عبدالله بن حارث به ولايت سند منصوب شد.
از نسل او كسى باقى نمانده
است.
۸. كثير
كنيه اش ابوتمام و مادرش كنيز بود و در مدينه در سال دهم هجرى چند ماه پيش از رحلتت پيامبرصلىاللهعليهوآله
زاده شد.
او مردى فقيه و وارسته بود
و در چند فرسخى مدينه در محلى به نام قريس زندگى مى كرد و هر جمعه به مدينه مى آمد و پس از نماز جمعه بر مى گشت. بر كفنش نوشته بود: كثير بن العباس يشهد ان لا اله الا اللّه وحده لا شريكه له و ان محمد عبده و رسوله
وى را دو پسر به نام هاى حسن و يحيى بود كه از نسل آنان كسى باقى نمانده است.
۹- ابوالعباس عبدالله (متوفاى ۶۸ ه)
به دليل اين كه وى نياى عباسيان است به طور مفصل و با عنوانى مستقل مورد بحث قرار مى دهيم.
عبدالله بن عباس (نياى خلفاى عباسى)
عبدالله سه سال پيش از هجرت كمى قبل از خروج بنى هاشم از محاصره شعب در همان جا زاده شد. پدرش او را نزد پيامبرصلىاللهعليهوآله
برد و پيامبر او را بوسيد و در حقش دعا كرد.
اندكى پيش از فتح مكه در سال هشتم هجرى با خاندان پدر به مدينه هجرت كرد و حدود سى ماه محضر پيامبر را درك نمود و هنگام رحلت آن حضرتصلىاللهعليهوآله
پانزده ساله بود.
وى در شمار صحابه پيامبرصلىاللهعليهوآله
بوده و روايات فراوانى از آن حضرتصلىاللهعليهوآله
نقل كرده است.
از اول نوجوانى به كوششى خستگى ناپذير به جستجوى علم پرداخت و به يكايك اصحاب پيامبرصلىاللهعليهوآله
مراجعه كرد تا حديث هاى را كه از پيامبرصلىاللهعليهوآله
شنيده اند بياموزد.
افزون بر اين، پيوسته ملازم حضرت علىعليهالسلام
بود و از او دانش مى آموخت
. به زودى در علم و دانش سرآمد همگنان شد و در شمار فقيهان طراز اول درآمد و بدين گونه اين دعاى پيامبر در حق وى كه فرمود: خدايا عبدالله را در دين فقيه كن
مستجاب شد. در جوانى به درجه اى از دانش رسيد كه به او حبر و بحر مى گفتند.
هر گاه صحابه بزرگ در مساله اى از علوم دين خلاف مى شد به نظر وى عمل مى كردند.
وى در فقه، تفسير، روايت، تاريخ، و ايام العرب و شناخت و نقد شعر استاد بود.
بسيارى از دانشجويان، صحابه بزرگ را ترك كرده و به مجلس درس وى مى پيوستند.
مناظره هاى وى درباره برترى بنى هاشم و علىعليهالسلام
در منابع اسلامى ثبت است. با آن كه جوان بود نزد خلفا مقامى ارجمند داشت. و عمر و عثمان او را همراه اصحاب بدر به حضور مى پذيرفتند و به زودى در زمره مشاوران اين دو خليفه قرار گرفت و آنان در مسائل مشكل علمى و سياسى با وى مشورت مى كردند.
در سال ۳۵ هجرى از طرف عثمان اميرالحجاج شد و در دوران خلافت علىعليهالسلام
از همان آغاز همراه آن حضرت بود و چون وزير و مشاور وى به شمار مى آمد، آن حضرت در مسائل مهم سياسى و اجتماعى با وى مشورت مى كرد.
در پيكار جمل حضور فعال داشت و فرمانده بخشى از سپاه بود. پيش از آغاز پيكار از طرف اميرمؤ منانعليهالسلام
با عايشه ملاقات كرده او را از جنگ بر حذر داشت، ولى عايشه نپذيرفت. پس از پايان جنگ نيز آن حضرت او را نزد عايشه فرستاد تا پيام حضرتش را مبنى بر شتاب در رفتن به مدينه به او برساند، در اين ملاقات گفت و گويى بين عبدالله و عايشه رخ داده است كه آن را در اين جا مى آوريم :
چون اميرمؤ منانعليهالسلام
سپاه جمل را بشكست، عبدالله بن عباس را بخواند و به او گفت : نزديك عايشه و شورا او را بگوى كه برخيز و به مدينه شود و بيش از اين در بصره مقام نكن. عبدالله به در سراى عبدالله بن خلف آمد و گفت : با عايشه پيغامى دارم، دستورى فرمايد تا درآيم. عايشه دستورى نداد و عبدالله بى اجازت در رفت، بالشى چند ديد بر هم نهاده، يكى از آن ها را برگرفت و بينداخت و بنشست. عايشه گفت : اى پسر عباس، سنت بگذاشتى و بى دستورى در سراى من درآمدى و بى اشارت من بر بالش نشستى ! عبدالله گفت : تو را با سنت چه كار! تو به سنت چه تعلق دارى ؟ سنت رسم و وضع ماست. تو و پدرت را ما سنت آموخته ايم، اگر در آن حجره كه مصطفى تو را بگذاشته بود، نشسته بودى و از آن بيرون نيامدى، هيچ كس بى اجازت و بى اشارت تو قدم در آن منزل ننهادى، خانه تو آن است كه خداى تعالى و رسول خداصلىاللهعليهوآله
تو را به ملازمت آن فرموده است. تو بى فرمان خدا و بى اشاره رسول خدا از آن منزل بيرون آمدى و كردى آنچه كردى. اين ساعت عايشه گفت : خداى تعالى اميرالمؤ منين عمر بن خطاب را رحمت كند كه اميرالمؤ منين او بود. عبدالله گفت : لله الحمد كه امروز بر عالميان اميرالمؤ منين علىعليهالسلام
است، باشد كه تو را خوش نيايد. عايشه گفت : من ابا (امتناع) مى نمايم. عبدالله گفت : ابا بر تو سخت نامبارك آمده است و مدت آن عظيم كوتاه، امر و نهى تو بس مدتى نيافت و سختى زودتر بر تو سر آمد. عايشه بگريست و گفت : چنان كنم و از اين شهر بروم كه هيچ مكان نزد من دشمن تر از مكانى نيست كه شما بنى هاشم آن جا باشيد. عبدالله گفت : چرا چنين مى گويى ؟ هر نعمت كه تو دارى همه از ما دارى. عايشه گفت : من از شما چه نعمت دارم ؟ عبدالله گفت : اولا نه به سبب تيم و عدى كه نسب تو است تو را ام المؤ منين مى خوانند، بلكه به سبب ما تو را ام المؤ منين مى خوانند و تو دختر ام رومانى. پدر تو را كه صديق مى گويند پسر بوقحافه است و به سبب ما او را صديق گفتند. عايشه گفت : بر ما منت مى نهيد بر رسول خداى ؟ عبدالله گفت : بلى چرا بر شما منت ننهيم بر رسول خداصلىاللهعليهوآله
به خدايى كه وحدانيت صفت ذات پاك او است كه اگر يك تار موى يا آن قدر كه از ناخن بچينند از آن مصطفىعليهالسلام
كه در دست تو باشد، بدان بر تو بلكه بر جمله مؤ منان منت نهيم كه جاى صد هزار منت دارد و خود كدام كس قيمت يك تار موى از آن مصطفىصلىاللهعليهوآله
تواند كرد؟ تو يك زن بودى از جمله نه زن از آن مصطفىصلىاللهعليهوآله
، روى تو از ايشان نيكوتر نبود و اصل و نسب تو از ايشان عزيزتر و كريم تر. اين ساعت نفاذ امر مى طلبى و مى خواهى كه هر چه مى گويى بر آن جمله روند و هيچ كس خلاف تو نكند، ما خون و گوشت و پوست مصطفاييم و ميراث او و علم او در ميان ما است. عايشه گفت : علىعليهالسلام
با تو بدين تن در ندهد و تو را آنچه مى گويى مسلم ندارد. عبدالله گفت : من در اين باب با او منازعت نكنم و او را اطاعت كنم كه او به مصطفىصلىاللهعليهوآله
از من نزديك تر و به ميراث و علم اولى و سزاوارتر است كه او برادر مصطفىصلىاللهعليهوآله
پسر عم، و شوهر دختر عم او، پدر دو فرزند او، وصى و شارستان علم او است و تو در اين بر چه كارى ؟ به خداى كه آنچه ما در حق تو و پدر تو كرده ايم شما هزگز شكر آن نتوانيد گزارد و اگر هم بتوانيد، نگزاريد. چنانچه كرديد آنچه كرديد. عبدالله اين سخنان را بگفت و از نزد عايشه بازگشت و به خدمت اميرالمؤ منين علىعليهالسلام
آمده، آنچه بين او و عايشه رفته بود باز گفت. اميرالمؤ منين گفت : مى دانستم اين سخنان تكرار خواهد شد.
در نبرد صفين نيز عبدالله فرمانده بخشى از سپاه بود و خود شجاعانه جنگيد و حيله و تزوير عمرو بن عاص را به علىعليهالسلام
يادآورى كرد. در جريان حكميت علىعليهالسلام
قصد داشت او را به نمايندگى خود انتخاب كند ولى فريب خوردگان سپاه نپذيرفتند در پيكار نهروان نيز عبدالله با خوارج مذاكره و حجت را بر آنان تمام كرد و با سخنان وى شمارى از راى خويش برگشتند. او از پيكار جمل تا سال چهلم هجرى والى بصره بود. به هر حال از آغاز خلافت علىعليهالسلام
در همه امور سياسى، نظامى و اجتماعى، در كنار وى بود تا آن كه بنا به روايتى در سال چهلم هجرى در سخت ترين شرايط دوره حكومت آن حضرت در حالى كه بيشترين قلمرو خلافت دچار آشوب بود، وى را رها كرده و به مكه رفت و بخشى از اموال بيت المال بصره را نيز با خود برد.
درباره بردن اموال بيت المال، دو منبع در دست است : يكى گزارش كتاب هاى تاريخى و ديگر متن نامه چهل و يكم نهج البلاغه، كه از الفاظ و كلمات آن برمى آيد كه مراد حضرت علىعليهالسلام
عبدالله بن عباس بوده است. با اين كه اين گزارش ها هم در منابع اهل سنت و هم منابع شيعه آمده ؛ بين صاحب نظران نيز در اين مورد اختلاف است. برخى مساله را به كلى انكار كرده و گزارش هاى تاريخ و حتى نامه نهج البلاغه را منكر شده اند و برخى اين گزارش ها را درست مى دانند. طبرى و ابن اثير و ابن ابى الحديد هر دو نظر را نقل كرده اند.
طبق گزارش ديگر طبرى، ابن عباس پس از صلح امام حسنعليهالسلام
به بصره برگشته و مقدار كمى از اموال را برداشته و به مكه رفته است. ابن ابى الحديد نظر اول و ابن اثير راى دوم را صحيح مى شمارد. ابن ابى الحديد پس از نقل آراى و بررسى و نقد آنها و ترجيح نظر اول مى گويد: من در اين مساله از متوقفين هستم.
از فقها و علماى رجالى شيعه نيز در اين باره سخن بسيار است. شمار زيادى از آنان چون سيد بن طاووس، علامه حلى، شهيد ثانى، على فانى، شيخ محمد طه نجف، و جعفر مرتضى عاملى اين گزارش ها را جعل و دروغ دانسته اند.
و برخى چون كشى آن را نقل كرده و از اين جهت ابن عباس را تضعيف كرده اند.
به هر حال ابن زبير و قيس بن سعد
نيز سخنانى در باره اين مساله دارند و اين كار را به او نسبت داده اند. برخى نيز در اين باره كتاب مستقلى تاليف كرده اند.
كسانى كه اين واقعه را درست مى دانند افزون بر گزارش هاى تاريخى، به فقراتى از نامه ۴۱ نهج البلاغه چون اشركتك فى امرى و جعلتك بطانتى و شعارى و انه لم يكن رجل فى اهلى اوثق منك و على ابن عمك قد كلب و قبلت لانب عمك ظهر المجن و لا، لابن عمك آسيت و لا ابا لغيرك و ايها المعدود كان عندنا من اولى الالباب استدلال كرده اند.
كسانى هم كه اين گزارش ها را نادرست مى دانند نيز براى خود دليل هاى زيادى دارند به شرح ذيل است :
۱. ابن عباس تا شهادت حضرت علىعليهالسلام
والى بصره بوده
و در مراسم غسل و تدفين آن حضرت حاضر بود.
و در بيعت مردم با امام حسنعليهالسلام
نقش فعالى داشت و امام او را به ولايت بصره منصوب كرد
و در خلافت وى از بصره به معاويه نامه نوشت
و در صلح امام با معاويه حضور داشت
.
۲. در باب نامه اى كه گفته شده ابن عباس به علىعليهالسلام
نوشته و در آن، اميرمؤ منان را متهم به خونريزى كرده و بردن اموال را كمتر از ريختن خون يك مسلمان دانسته است، گفته اند كه اولا در، تمام اين جنگ ها ابن عباس همراه علىعليهالسلام
بود، و شمشير مى زد، چگونه ممكن است چنين سخنى بگويد، ثانيا، در اين نامه ابن عباس سرقت اموال را با ريختن خون مسلمانان مقايسه كرده و خطا كردن شخص ديگرى را بر فرض كه خطا باشد دليل خطا كارى خود گرفته است و از شخصيتى چون ابن عباس بعيد است كه چنين مقايسه و مغالطه اى كند.
۳. اگر ابن عباس چنين كارى مى كرد، امويان آن را با بوق و كرنا همه جا پخش مى كردند و اين قضيه مشهور مى شد.
۴. اگر چنين كارى مى كرد از او سر زده، پس چرا معاويه كه بسيارى از واليان علىعليهالسلام
را به خود جلب كرد درصدد جلب او برنيامد. اگر اين مساله درست مى بود و كدورتى بين على و ابن عباس بود، قطعا معاويه از آن استفاده مى كرد و درصدد جلب ابن عباس برمى آمد. ۵. هر كس به متون و منابع بنگرد و در مى يابد كه ابن عباس پس از شهادت، علىعليهالسلام
چه درگيرى هاى با معاويه داشته و پيوسته ويژگى ها و فضايل علىعليهالسلام
را بيان كرده و از وى خاندان گرامى اش دفاع مى نموده و در اين راه رنج هاى فراوان برده و سختى هاى بى شمار ديده است و اگر اين واقعه درست مى بود بايد كار واژگونه مى شد.
۶. ابن عباس حبر است، و بحر فقيه و دانشمند، آگاه به احكام، بزرگوار و بلند مرتبه و سرزدن چنين كارى از وى بسيار دور مى نمايد.
۷. چون ابن عباس شخصيت بزرگوارى بوده و هميشه براى امويان خطر بزرگى به شمار مى رفته است، و آنان را بدين عمل متهم كرده و اين دروغ را حق وى ساخته و منتشر كرده اند، تا از موقعيت وى بكاهند.
۸. ابن هلال ثقفى (متوفاى ۲۸۰ ه) در الغارات كسانى را كه از علىعليهالسلام
بريده اند بر شمرده، اما از عبدالله عباس نام نبرده است.
۹- ابن اغثم (متوفاى ۳۱۴ ه) در الفتوح به درگيرى زيادى و ابوالاسود و سرزنش عبدالله به ابوالاسود و نامه آنان به علىعليهالسلام
اشاره كرد، ولى از بردن اموال سخن نگفته است، تنها آن را توطئه اى از سوى ابوالاسود دانسته است.
به هر حال از گزارش هاى تاريخى و به ويژه از نامه ۴۱ نهج البلاغه چنين بر مى آيد و كه اين واقعه صحت دارد و چنين حادثه اى رخ داده است، ولى اين كه اموال چقدر بوده (برخى گفتند شش ميليون درهم بوده) و آيا مصرف شده يا نه و اگر مصرف شده در چه راهى بوده، نمى توان سخن قاطعى گفت. اما مسئله مهم تر اين كه مداركى در دست است كه نشان مى دهد ابن عباس اين اموال را به بيت المال برگردانده و به كار خود بازگشته است. يعقوبى پس از اشاره به نامه ابوالاسود به علىعليهالسلام
و نامه هاى وى به ابن عباس داير بر باز گرداندن اموال، مى نويسد: چون ابن عباس اموال را برگرداند، علىعليهالسلام
نامه ديگرى به او نوشت، و متن نامه بيست و دوم نهج البلاغه را آورده است.
در مكارم الاخلاق طبرسى
نيز روايتى است كه نشان مى دهد ابن عباس اموال را برگردانده است.
ابن عباس پس از شهادت علىعليهالسلام
و صلح امام حسنعليهالسلام
به مدينه رفت و به تدريس علوم اسلامى پرداخت و در همه دوران معاويه بدين كار مشغول بود. پس از مرگ معاويه، آن گاه كه يزيد از اهل مدينه بيعت مى خواست به مكه رفت
و به گاه خروج امام حسينعليهالسلام
از مكه، وى را از رفتن به كوفه برحذر داشت
و خود همراه امام حسينعليهالسلام
نرفت و با محمد حنفيه در مكه ماند.
ابن عباس و ابن زبير
پس از شهادت امام حسينعليهالسلام
ابن عباس و محمد حنفيه بزرگان بنى هاشم بودند. ابن زبير با اصرار و پافشارى زياد از آنان بيعت مى خواست و آن دو امتناع مى كردند. ابن زبير به آزار آن دو پرداخت و خواست هر دو را در آتش بسوزاند كه نيروهاى مختار از كوفه رسيدند و آن دو را نجات دادند. سرانجام بر اثر اذيت و آزار بين آن دو طايف رفتند و چندى نپاييد كه ابن عباس در آن سامان به سال ۶۸ هجرى در هفتاد سالگى دعوت حق را لبيك گفت و درگذشت و محمد حنفيه بر وى نماز گزارد و بر قبر او خيمه اى برپا كرد. مشهور است كه پرنده اى سفيد بيامد و در كفنش داخل شد و هر چه گشتند پرنده را نيافتند.
شمايل عبدالله بن عباس
وى مردى زيبا رو، زبان آور، سخن دان، بلند بالا، قوى هيكل و پر صولت بود. چشمانى زيبا و چهره اى گشاده داشت و با صورتى گرد و ريش فرو افتاده. روى بينى اش كمى برجسته بود. وى از داناترين، بردبارترين، عاقل ترين، و زود فهم ترين مردم و سياستمدارى زيرك بود و چند سال پيش از مرگ نابينا شد.
عبدالله بعد از پدر دو منصب بزرگ مكه - سقايت و رفادت - را عهده دار بود و افزون بر ارث پدر مقررى بيت المال، املاك و باغ هايى نيز داشت و از صحابه ثروتمند به شمار مى رفت.
فرزندان عبدالله بن عباس
وى هفت پسر به نام هاى، عباس، محمد، فضل، عبيدالله، عبدالرحمان، عثمان، على و دو دختر به نام هاى لباله و اسماء داشت. غير از على كه كوچك ترين پسر وى بود، نسل ديگران بر افتاد. خلافت، رياست و ادمه نسل عبدالله، از على بود. گفته شده پسرى نيز به نام سيلط داشته كه او را ابتدا از خود نفى كرده، ولى سرانجام وى را به فرزندى پذيرفت.
على بن عبدالله بن عباس (۴۰-۱۱۷)
كنيه اش ابوالحسن و ابومحمد
و مادرش زرعه دختر يكى از پادشاهان چهارگانه كنده بود.
على در سال چهل يا ۴۱ هجرى و بنا بر بيشتر منابع در شبى كه صبحش علىعليهالسلام
به دنيا آمد
و آن حضرت او را على نام نهاد و در حق وى دعا كرد.
او صورتى زيبا، قدى كشيده، تنى تناور، پاهايى بزرگ و ريشى بلند داشت. بزرگوار، سخن آور و آگاه به فقه و حديث بود
نزد اهل حجاز مقامى والا داشت. هر گاه به مكه مى آمد تمام مجلس و حلقه هاى درس مسجدالحرام تعطيل مى شد و همه به خلق درس وى مى پيوستند و تا وقتى او در آن جا بود هيچ مجلسى درسى غير از درس او تشكيل نمى شد.
وى را سجاد و ذوالثفنات نيز مى گفتند، چرا كه نماز بسيار مى خواند. گويند پانصد اصله درخت زيتون داشت و در پاى هر يك هر روز دو ركعت نماز مى گزارد.
او نيز پس از پدر، سقايت و رفادت مكه را عهده دار بود.
على بن عبدالله و امور سياسى
در واقعه حره كه از اهل مدينه به جز امام سجادعليهالسلام
به بندگى يزيد بيعت گرفته مى شد، على هم در مدينه بود. ماموران او را گرفته و براى بيعت بردند و كه دايى هايشان كه از فرماندهان سپاه يزيد بودند او را شفاعت كردند تا او نيز امام سجادعليهالسلام
بيعت كند.
در فتنه ابن زبير پيوسته همراه پدرش بود و آن گاه كه ابن زبير عبدالله را به طايف تبعيد كرد وى نيز به طايف رفت. پدرش به گاه مرگ به او وصيت كرد كه از قلمرو ابن زبير خارج شود و به شام نيز عبدالملك بن مروان برود.
او پس از پدر به عبدالملك پيوست. عبدالملك از نام و كنيه وى پرسيد: پاسخ داد : نامم على و كنيه ام ابوالحسن است عبدالملك كنيه وى را به ابومحمد تبديل كرد
. از آن پس در دمشق پيوسته در كنار عبدالملك ماند
و در جنگ عبدالملك عليه مصعب بن زبير شركت كرد و به گاه مشورت عبدالملك با فرماندهش درباره امان دادن مصعب، با امان دادن مصعب مخالفت كرد.
از آن جا كه على، ابن زبير را رها كرد و به عبدالملك پيوسته بود همواره نزد وى بزرگ و محترم شمرده مى شد، و حتى با او بر سر يك سفره غذا مى خورد
تا اين كه همسر مطلقه عبدالملك را به زنى گرفت، از آن پس نظر عبدالملك از او برگشت و زبان به بدگويى وى گشود
. به دوران وليد بن عبدالملك اذيت و آزار بسيار ديد و دوبار او را شلاق زدند. وليد كه بدگويى پدرش را درباره على بن عبدالله شنيده بود، به آزار او پرداخت و او را به جرم آن كه با مادر فرزندان خلفا ازدواج مى كند تا ارزش آنها را بكاهد، شلاق زد.
بار ديگر وليد، سليط، را كه فرزند كنيز عبدالله بن عباس بود واداشت تا از على بن عبدالله ميراث بخواهد و در اين جريان سليط كشته شد.
وليد، على بن عبدالله را گرفته و بر سرش روغن ماليده و در آفتاب واداشته، سپس او را شلاق زده جبه پشمين پوشانده به زندان انداخت. زندانبان هر روز او را بيرون آورده و در آفتاب وا مى داشت تا از سليط و قاتل وى چيزى بگويد. پس از آن وى را به حجر تبعيد كرد و تا مرگ وليد بدان جا بود.
چون سليمان بن عبدالملك (۹۶-۹۹ ه) به حكومت رسيد على را به دمشق باز آورد
و او به شراة رفت چرا كه خود در مورد اين مكان رواياتى نقل مى كرد. به فران هشام بن عبدالملك (۱۰۵-۱۲۵) نيز وى را به جرم آن كه سخنانى درباره به حكومت رسيدن نوه هايش مى گفت، شلاق زده و وارونه بر شتر سوار كرده و در شهر بگرداندند و جارچى جار مى زد كه اين على بن عبدالله دروغگو است و او بر بالاى شتر فرياد مى زد كه خلافت به فرزندان من خواهد رسيد
و آن گاه كه فرزندش عبدالله بن على شام را گرفت و امويان را قتل عام كرد و جنازه هشام را از گور درآورده به انتقام پدرش ۱۲۰ ضربه شلاق زده و در آتش سوزاند.
على بن عبدالله در ناحيه، شراة، نزديك دمشق، باغ ها و مزارع بسيار داشت. يك باغ وى در يك فرسخى دمشق به نام جنينه - بهشت كوچك - چهار جريب يا بيش از آن بود. او در روستاى حميمه در ناحيه شراة بر شام به حجاز مسكن گرفته بود و هر كس از اين راه مى گذشت و نيازمند بود به او كمك مى كرد.
پيوسته آن جا بود تا آن كه داراى فرزندان بسيار شد: ۲۲ پسر و ده دختر، و بيشتر آنان در زمان حيات او مردند.
مشاهير آنان هشت تن بودند: محمد، داود، سليمان، عيسى، صالح، اسماعيل، عبدالله و عبدالصمد،
و همه آنها به جز محمد كه درگذشته بود، همراه ابولعباس سفاح از حميمه به كوفه آمدند
و در دولت عباسيان به امارت شهرها و ولايات منصوب شدند. محمد بزرگ ترين پسر وى بود و تنها چهارده سال از پدرش كوچك تر بود سرانجام على بن عبدالله در سال ۱۱۷ يا ۱۱۸ هجرى در سن ۷۸ يا هشتاد سالگى در حميمه درگذشت
و پسرش محمد را جانشين خود قرار داد و اسرار خويش را بدو سپرد.
فرزندان على بن عبدالله بن عباس
۱. ابوالحسن اسماعيل
اسماعيل يكى از پسران على بن عبدالله است كه در سال ۱۰۳ هجرى در حميمه زاده شد
و تا سال ۱۳۲ هجرى كه با ديگر خاندان عباسى به كوفه گريخت
در آن جا مى زيست. پس از ظهور دولت عباسى ۱۳۲ از سوى سفاح منصور و مهدى به امارت اهواز، موصل و فارس بصره، كسكر، مصر و كوفه منصوب شد. به هنگام ولايت او بر موصل (۱۳۳-۱۴۱ ه) سفاح در هاشميه، پايتخت عباسيان در گذشت، (۱۳۶) و او كه در آن جا بود بر جنازه سفاح نماز گزارد.
ازدواج اسماعيل با ام سلمه، بيوه سفاح، چنان خشم منصور خليفه را برانگيخت كه درصدد عزل و توبيخ وى برآمد، اما او ام سلمه را طلاق داد و رضايت منصور را فراهم آورد.
منصور او را بر ولايت، موصل باقى گذاشت و تا سال ۱۴۱ هجرى در مقام خود باقى بود. در سال هاى ۱۳۷ و ۱۴۲ هجرى، از طرف منصور اميرالحاج بود.
و در سال ۱۴۵ هجرى كه والى فارس بود از مقابله با سپاه ابراهيم بن عبدالله، كه شورش او عراق و فارس را فرا گرفته بود، سرباز زده، و اصطخر را رها كرده به دژ ابجرد پناه برد.
۲. ابوسليمان داود (متوفاى ۱۳۳ ه).
داود در حميمه زاده شد و تا زمان سفر تاريخى خاندان عباسى در كوفه در آن جا مى زيست. به روزگار امويان از ياران خالد بن عبدالله والى كوفه بود و خاالد او را بسيار گرامى مى داشت.
به دوران هشام كه يوسف بن عمر جانشين خالد و والى كوفه شد و به حساب هاى او رسيدگى كرد، داود بن على و زيد پسر امام سجادعليهالسلام
را به گرفتن زمين و اموال زياد از خالد متهم كرد. هشام آنان را از مدينه به دمشق احضار و براى محاكمه به كوفه نزد يوسف بن عمر فرستاد.
احضار و محاكمه آن دو سبب شد تا زيد به قيامى زود رس دست بزند. آن كه كه شيعيان مخفيانه با زيد بيعت مى كردند، داود حاضر بود و زيد را از اعتماد بر كوفيان بر حذر داشت و چون زيد آماده قيام شد، داود كوفه را ترك كرده به مدينه رفت.
داود بسيار به دمشق سفر مى كرد. به هنگام درگذشت هشام بن عبدالملك (۱۲۵ ه) در دمشق بود و خبر مرگ هشام را به برادرش محمد گزارش كرد. همچنين در زمان شورش يزيد بن وليد بن عبدالملك (۱۲۶ ه) بر ضد وليد بن يزيد بن عبدالملك (۱۲۶-۱۲۵ ه) در دمشق بود كه از او خواستند تا با خليفه جديد بيعت كند، ولى او نپذيرفت.
داود با ديگر خاندان عباسى در حميمه شام مى زيست تا اين كه امويان ابراهيم امام را گرفته به حران بردند. در اين هنگام خاندان عباسى مخفيانه به كوفه مى رفتند كه در بين راه به داود و موسى پسرش كه از عراق به حميمه حركت مى كردند، برخوردند، داود علت حركت دسته جمعى آنان را جويا شد. سفاح او را از دستگيرى ابراهيم و قياام ابومسلم به سود آنان آگاه كرد و گفت كه خود او مى خواهد در كوفه خروج كند. داود گفت :
تو مى خواهى در كوفه قيام كنى، در حالى كه پير امويان، مروان بن محمد، با سپاه شام و جزيره بر عراق مشرف است، و بزرگ عرب، ابن هبيره، با سپاهى فراوان در عراق است ؟!
سفاح پاسخ داد: اى عمو هر كس به زندگى دل ببندد خوار مى شود. پس از اين گفت و گو داود با پسرش به سفاح پيوست و همه روانه كوفه شدند
و با وى در كوفه مخفى بودند تا آن كه سپاهيان خراسان آنان را پيدا كرده براى بيعت با مردم به مسجد بردند.
هنگام مراسم بيعت كه سفاح بر منبر رفت تا براى مردم سخن بگويد و در اثناى سخن زبانش بند آمد، داود كه سخنورى زبر دست بود به پا خواست و در حقانيت و برترى بنى هاشم خطبه اى رسا ايراد كرد و ضمن آن گفت :
اى كوفيان، پس از پيامبرصلىاللهعليهوآله
امام ميان شما نبود مگر على بن ابيطالب و اين كسى كه اكنون قيام كرده است.
پس از بنياد دولت عباسى، اولين كس بود كه امارت يافته و به ولايت كوفه منصوب شد
و در همان سال، امارت مكه، مدينه، يمامه، و يمن و امارت حج نيز بدو سپرده شد. در حجاز حدود هشتاد تن از امويان را گرد آورده و بكشت و آثار دولت اموى را در مكه و مدينه ويران كرد.
پس از اين كشتار در مسجد الحرام به كعبه تكيه داد و خطبه اى خواند عفو عمومى اعلام
كرد.
به هنگام امارتش بر مدينه، ياران نفس زكيه، و نيز ياران امام صادقعليهالسلام
را تحت پيگرد قرار داده و به آزار آن دو پرداخت و قصد داشت امام صادقعليهالسلام
را به شهادت برساند كه آن حضرت او را نفرين كرده و همان شب به هلاكت رسيد. (۱۳۳ ه)
فرزندان داود
داود چهار پسر به نام هاى موسى، سليمان، داود و على داشت.
موسى بن داود يكى از افرادى بود كه از شام به كوفه آمد و، تا ظهور دولت مخفى شد. هنگامى كه داود امارت حجاز داشت، موسى نيز در اداره امور به او كمك مى كرد و هنگام مرگ او در مدينه جانشين خود كرد.
برخى از نوادگان داود در شمار فقيهان و محدثان درآمدند كه ابوايوب سليمان بن داود يكى از آنان بود. او در فقه و حديث به درجه اى رسيده بود كه با احمد حنبل برابرى مى كرد. يكى ديگر از آنان عبدالله بن محمد است كه قاضى گرگان و طبرستان شد. او در جست و جوى حديث سفرهايى به شام و ديگر مراكز علم روزگار خود كرد. صالح بن موسى نيز كه از سوى هارون فرماندار بصره شد از نوادگان داود بود.
۳. ابوايوب سليمان (۷۹-۱۴۲ ه)
سليمان در حميمه از كنيزى به نام سعدا از اسيران صغد كه عبدالملك مروان (۶۵-۸۶ ه) او را به على بن عبدالله بخشيده بود زاده شد،
او در بين پسران على مقامى بزرگ داشت به حدى كه پدرش هنگام مرگ او را وصى خود در امور مالى قرار داد.
سليمان و دو پسرش محمد و جعفر جزو آن دسته از خاندان عباسى بودند كه هنگام دستگيرى ابراهيم امام از حميمه به كوفه گريخته و تا ظهور دولت در آن جا مخفى شدند.
سليمان مردى بزرگوار، بردبار، با گذشت، بخشنده، نرم خو، خوش برخورد، مهربان و وفادار بود.
از آن جا كه بر مردم ولايتش براى دريافت ماليات سخت نمى گرفت، او را بسيار بزرگ مى داشتند. در مدت امارتش در بصره كارهاى نيك بسيار انجام داد، مساجد بسيارى ساخت، راه ها را اصلاح كرد و در راه بصره به مكه ستون هايى بر پا كرد تا مسافران راه را گم نكنند، براى اهالى بصره آب آشاميدنى شيرين فراهم كرد، هر ساله در شب عرفه بندگان بسيارى را آزاد كرد و براى رفاه حال زائران كعبه اموال فراوانى خرج مى كرد.
نزد سفاح و منصور مقامى ارجمند داشت و آنان او را محترم شمرده بزرگش مى داشتند. منصور درآمد قلمرو او را به خودش واگذاشته بود.
سفاح ولايت هاى بصره، عمان، مهرجان قذق و كوره هاى دجله را يك جا به او واگذاشته بود، همچنين در سال ۱۳۵ هجرى از سوى سفاح اميرحجاج بود. در ابتدا امارتش بر بصره گروهى از امويان را كه لباس هاى فاخر پوشيده بودند و در شهر با تكبر و غرور راه مى رفتند گرفته و بكشت و جنازه آنان را بر راه هاا افكند كه خوراك سگان شدند،
ولى پس از اين خشونت اوليه او نسبت به امويان از همه عباسيان مهربانتر و قلمرو او از هر جاى ديگر براى آنان امن تر بود تا آن جا كه بنى اميه از هر جا فرار مى كردند به او پناه مى بردند و چون امويان در ولايت وى در امان بودند ابومسلم به او لقب كنف الامان داده بود.
به دوران منصور همچنان بر ولايت خود باقى بود تا آن كه برادرش عبدالله پس از شورش و شكست، با فرماندهان و نزديكانش به او پناهنده شد. منصور هر چه كوشيد تا به عبدالله دست يابد موفق نشد، بارها براى عبدالله امان فرستاد و از سليمان خواست كه عبدالله را تسليم او كند، ولى سليمان از تحويل عبدالله به منصور خوددارى كرد، از اين رو منصور سليمان را از حكومت بصره برداشت تا بتواند بر عبدالله دست يابد، سليمان و عيسى كه جان عبدالله را در خطر ديدند نزد منصور از او شفاعت كرده و برايش امان نامه گرفتند و عبدالله را نزد او بردند، ولى منصور به پيمان خود وفا نكرد و عبدالله را به زندان انداخت.
پس از دستگيرى عبدالله، منصور دوباره سليمان را به ولايت بصره منصوب كرد تا زمان مرگش در سال ۱۴۳ هجرى بر مقام خود باقى بود. سليمان در ۶۳ سالگى در بصره در گذشت و برادرش عبدالصمد بر وى نماز گزارده در همان شهر به خاك سپرده شد.
سليمان يازده پسر به نام هاى محمد، ابراهيم، موسى، على، عبدالرحمان، عبدالرحيم، عسى، عبدالله، اسحاق، و جعفر و دو دختر به نام هاى عايشه و زينب داشت.
محمد از طرف منصور ولايت كوفه و بصره را داشت و از سوى مهدى و هارون و هادى نيز به ولايت بصره و توابع آن فارس، اهواز، يمامه، عمان و بحرين منصوب شد. به دوران منصور ابن ابى العوجا را كه از سراان زنديقان شمرده مى شد كشت و ابراهيم بن عبدالله را كه در كوفه قيام كرده بود شكست داده به قتل رساند.
عبدالله از سوى مهدى فرماندار يمن شد و عبدالرحمان از سوى هارون ولايت سند يافت. اسحاق نيز از طرف هارون به ولايت بصره، مدينه، سند و مصر و از سوى امين به فرماندارى حمص و ارمينيه منصوب شد.
ابوالقاسم جعفر از بزرگان بنى هاشم و شخصى بخشنده، شجاع و دانشمند، آقا و پر هيبت و بزرگمنش بود. امارت، شرافت، مال فراوان فرزندان صالح و بندگان زياد را با هم داشت. هنگامى كه در سال ۱۷۴ هجرى درگذشت چهل پسر و چهل دختر از وى باقى ماند. برخى از فرزندان او به امارت ولايات و شهرها منصوب شدند. و شمارى از نوادگان وى از فقيهان و محدثان صاحب نام بودند؛ از جمله آنان جعفر سمت قاضى القضا، سر من راى يافت و مدتى نيز قاضى بصره بود. اسماعيل بن جعفر در زمان مامون از پوشيدن لباس سبز امتناع كرد و ابراهيم نوه اين اسماعيل به هنگام حمله صاحب الزنج به بصره، امارت آن شهر را داشت و از رويارويى با او سرباز زده به بغداد گريخت.
۴. ابوالفضل صالح
صالح در حميمه از كنيزى به نام سعدا زاده شد
و تا هنگام سفر تاريخى خاندان عباسى از
۵. ابومحمد عبدالصمد (۱۰۵-۱۸۵)
عبدالصمد به سال ۱۰۵ هجرى در روستاى حميمه از كنيزى كه مادر اسماعيل نيز بود زاده شد
و تا هنگام سفر تاريخى خاندان عباسى به كوفه كه خود او نيز همراه آنان بود در آن جا مى زيست.
پس از ظهور سفاح در جنگ با مروان و فتح شهرهاى موصل، جزيره، قنسرين، و محاصره و فتح دمشق شركت داشت
و همراه عبدالله كه ولايت دمشق داشت در آن جا ماند به سال ۱۳۳ هجرى كه اهالى قنسرين طغيان كردند، عبدالله او را به سركوبى آنان فرستاد كه او شكست خورده بازگشت.
هنگامى كه عبدالله بن على در شام عليه منصور شورش كرد، عبدالصمد در كنار عبدالله بود و به ولى عهدى او و فرماندارى جزيره منصوب شد؛ اما ولى عهدى او چندان نپاييد و در پيكار عبدالله با ابومسلم كه به شكست عبدالله انجاميد، وى اسير و نزد منصور فرستاده شد، ولى پيش از آن كه منصور در مورد او تصميمى بگيرد، برادرانش از او شفاعت كردند و منصور از وى درگذشت.
به دوران منصور و ديگر خلفاى عباسى به امارت ولايت هاى مختلفى چون مكه ۱۴۶-۱۴۹ ه مدينه (۱۵۵-۱۵۹) ه جزيره، (۱۶۱-۱۶۲) ه دمشق، (۱۷۶ ه) و بصره
و چندين سال به امارت حج منصوب شد.
به هنگام امارت برادرش اسماعيل بر فارس (۱۴۵ ه) او نيز آن جا بود و چون فرستاده ابراهيم بن عبدالله آهنگ فتح آن ديار كرد اين دو برادر اصطخر، مركز فارس را رها كرده و در دژ ابجرد موضع گرفتند.
از شگفتى هاى زندگى عبدالصمد اين كه او با كه در منزل عيسى بن موسى از ولايت عهدى نصب مهدى به اين مقام نقش فعالى داشت، ولى به پاداش اين عمل در دوران مهدى مدتى را در زندان گذراند.
ديگر آن كه گرچه در اواخر عمر نابينا شد. اما هيچ يك از دندان هاى او نيفتاده بود؛ زيرا دندان هايش از هر طرف يك قطعه به هم چسبيده بود. مورد ديگر آن كه بين تولد او و برادرش محمد بن على (۶۰-۱۱۷) ۴۴ سال و بين مرگ آنان ۶۷ سال فاصله بود.
شگفتى ديگر آن كه به روزگار خود نزديك ترين بنى هاشم به هاشم در نسب بود؛ براى مثال او و يزيد بن معاويه در نسب به عبد مناف يكسان بودند در حالى كه بين مرگ آن دو ۱۲۱ سال فاصله بوده است. مورد ديگر آن است كه او پشت هفتم از فرزندان پدر خود را درك كرد و چون مى خواست به حضور هارون بار يابد، مى گفتند: عموى جدت اجازه ورود مى خواهد.
سرانجام عبدالصمد در سال ۱۸۵ هجرى به دوران هارون در بغداد درگذشت و هارون شبانه بر او نماز گذارد و در قبرستان باب البردان بغداد به خاك سپرده شد.
۶. ابومحمد عبدالله الاصغر (۹۵-۱۴۷ ه)
عبدالله در سال ۹۵ هجرى در حميمه از كنيزى به نام لبنى زاده شد
و تا هنگام سفر تاريخى خاندان عباسى كه او نيز همراه آنان بود، در آن جا مى زيست.
او مردى سخنور، شجاع، با هيبت پر صولت، صاحب راى، زيرك، جبار، و به حدى خونريز بود
كه بسيارى از مورخان او را سفاح دانسته اند.
صورتى زيبا، پوستى سفيد، و بازوانى باريك بالايى اش برمى گشت.
هنگامى كه عبدالله بن معاويه (متوفاى ۱۳۰ ه) در سال ۱۲۹ هجرى در فارس و جبال چيره شد شمارى از بنى هاشم از جمله عبدالله بن على، برادرش عيسى و دو برادرزاده اش منصور و سفاح كه بعدا خليفه شدند به او پيوسته و به امارت ولايات و شهرها منصوب شدند، ولى امارت آنان ديرى نپاييد و در پيكارى كه بين عبدالله بن معاويه و سپاه امويان به فرماندهى ابن ضباره، رخ داد عبدالله بن معاويه شكست خورد و عبدالله بن على و منصور را كه اسير شده بودند نزد ضباره بردند. ابن ضباره عبدالله را دشنام داد و منصور را شلاق زد و قصد داشت هر دو را بكشد كه حرب بن قطن هلالى آنان را شفاعتت كرده منصور را آزاد و عبدالله را نزد مروان فرستادند و مروان او را بخشيد و آزاد كرد.
هنگام دستگيرى ابراهيم، امام، عبدالله و تنى چند از عباسيان او را تا دمشق، همراهى مى كردند
و چون احتمال دستگيرى آنان نيز مى رفت از دمشق به حميمه برگشته و از آن جا روانه كوفه شده و تا ظهور دولت عباسى مخفى شدند. پس از ظهور سفاح آن گاه كه وى اعلام كرد: هر كس جنگ با مروان را بر عهده بگيرد جانشين من خواهد بود.
تنها عبدالله بود كه به اين ندا پاسخ داد و در مقام فرمانده سپاه عهده دار جنگ با مروان شد. او به پيروزى خود در اين پيكار اطمينان داشت، زيرا هم از امويان و هم از بنى هاشم شنيده بود كه عين پسر عين مروان را خواهد كشت
. و عقيده داشت كه اين شخص خود اوست. به پيكارى كه در زاب بالا نزديك موصل روى داد، مروان را شكست داده و به سرعت به تعقيب او پرداخت و در پى او شهرها و ايالت هاى موصل، جزيره، قنسرين، دمشق، فلسطين، و مصر را در نورديد تا آن كه سرانجام برادرش صالح در بوصير مصر به مروان دست يافته او را كشت و سرش را نزد عبدالله و او آن را نزد سفاح فرستاد.
عبدالله در انتقام گرفتن از امويان بيشتر از ديگر عباسيان پافشارى مى كرد. در فلسطين كنار نهر ابوفطرس حدود هشتاد تن از امويان را گرد آورده و طى مراسمى كشت و بدن آنان را مثله كرد.
اهالى دمشق را پس از محاصره اى طولانى امان داد و چون دروازه هاى شهر گشوده شد، تا ظهر پنجاه هزار تن از نظامى و غير نظامى را از دم تيغ گذراند.
سپس به نبش قبر خلفاى اموى پرداخت و قبر معاويه، يزيد، عبدالملك، هشام و ديگر خلفاى اموى به جز عمر بن عبدالعزيز را در دمشق و ديگر شهرهاى شام نبش كرد و استخوان هاى آنان را در آورده سوزاند، جنازه هشام، را كه موميايى شده بود و سالم مانده بود، پس از آن كه ۱۲۰ تازيانه زد ؛ در آتش سوزاند.
عبدالله پس از كشتن مروان و فتح دمشق، از سوى سفاح به امار، شام و مرزهاى روم منصوب شد. به دوران سفاح كه بيشتر به تعقيب و كشتار امويان گذشت، او شورش هاى بسيارى را در شام و جزيره سركوب كرد.
سفاح به هنگام مرگ پيمان خود را زير پا نهاده عبدالله را ناديده گرفته و منصور را كه در سفر حج بود جانشين خود كرد، چون عبدالله از ماجرا آگاه شد از جنگ تابستانى دست كشيده به دمشق بازگشت و عزم خلافت كرد. او معتقد بود كه در آغاز دولت و به هنگام جنگ با مروان، سفاح او را جانشين خود كرده است ؛ از اين رو شمارى از سران سپاه را به گواهى خواست و چون برخى از آنان گفته اش را تصديق كردند، از فرماندهان سپاه، سربازان، و شاميان به خلافت خود بيعت گرفت و برادرش عبدالصمد را ولى عهد خود كرده امارت جزيره را به او داد.
پس از انجام مراسم بيعت، حران، قنسرين، جزيره، رقه و دمشق را تصرف كرد، و براى يكسره كردن كار، آهنگ عراق كرد. منصور نيز ابومسلم را با سپاه خراسان به مقابله وى فرستاد و بدين گونه دو كس كه بنياد دولت عباسى بر قدرت شمشير و نيروى تدبير آنان استوار شده بود، رو در روى هم قرار گرفتند. به سپاه عبدالله كه از شاميان و خراسانيان تشكيل شده بود، اميد زيادى نبود و زيرا شاميان به جهت كشتارهاى بى رحمانه وى دل خوشى از او نداشتند و به جهت بدگمانى كه عبدالله به خراسانيان پيدا كرد شمار زيادى از فرماندهان و سربازان خراسانى حدود هفده هزار را گردن زد. بدين گونه در سپاه او كسى كه تمايل به پايدارى داشته باشد كم پيدا مى شد. به هر حال پيكار در نصيين درگرفت و پس از چهار ماه نبرد سخت عبدالله شكست خورده با ياران نزديكش به بصره گريخته به برادرش سليمان پناهنده شد.
منصور كه هنوز خطر را پايان يافته نمى ديد با اصرار زياد و نامه ها و امان نامه هايى پياپى از سليمان خواست كه عبدالله را تحويل دهد، ولى سليمان امتناع مى ورزيد، منصور براى دست يابى به عبدالله، سليمان را از ولايت بصره عزل كرد. برادران عبدالله كه جان او را در خطر مى ديدند نزد منصور از او شفاعت كرده و برايش امان نامه گرفته و سپس او را نزد منصور بردند. ولى منصور به پيمان خود وفا نكرده مدتى دراز او را به زندان انداخت ؛ سپس او را به عيسى بن موسى برادرزاده اش كه ولى عهد نيز بود، سپرد و تاكيد كرد كه مخفيانه او را بكشد. منصور قصد داشت كه عبدالله را به دست عيسى بكشد و سپس عيسى را به اتهام قتل عبدالله از ميان بردارد و بدين گونه از شر هر دو رقيب رهايى يابد؛ اما عيسى احتياط كرده عبدالله را نكشت. منصور كه در اجراى نقشه خود ناكام مانده بود، سرانجام در سال ۱۴۷ هجرى عبدالله را در خانه اى كه به عمد بنيانش بر نمك نهاده شده بود زندانى كرد، سپس آب در پى خانه انداختند و خانه بر عبدالله فرود آمد و در ۵۲ سالگى و بعد از نه سال زندان، بدرود حيات گفت و بنا به روايتى ابتدا عبدالله و كنيزش را خفه كرده و سپس خانه را بر سر آنان خراب كردند و قاضى بغداد را گواه گرفتند كه عبدالله به حادثه اى طبيعى مرده است.
سرنوشتى كه گريبان عبدالله را گرفت پيش از او گريبان ابوسلمه و ابومسلم دو بنيانگذار ديگر دولت عباسى را نيز گرفته بود. اين سه تن كه بنياد دولت عباسى بر قدرت شمشير و نيروى تدبير آنان استوار شده بود به پاداش زحماتشان در همان اوايل حكومت عباسيان كشته شدند!
فرزندان عبدالله
عبدالله ده پسر داشت كه يكى از آنان محمد همنشين مهدى بود. او با بيوه سفاح ازدواج كرد، ولى منصور به اجبار او را وادار به طلاق كرد. از نوادگان عبدالله يكى هارون بن عباس و ديگرى محمد بن عيسى است كه هر دو از محدثان بوده اند.
۷. ابولعباس عيسى (متوفاى ۱۶۵ ه).
عيسى در حميمه شام از كنيزى كه مادر داود نيز بود، زاده شد
و تا هنگام سفر تاريخى خاندان عباسى در آن جا مى زيست. به دوران امويان هنگامى كه عبدالله بن معاويه بر فارس و جبال چيره شد عيسى با برادرش عبدالله و برادر زاده اش منصور به او پيوسته و به امارت ولايتى منصوب شدند؛
ولى دولت عبدالله چندان نپاييد و آنان به ديار خود بازگشتند.
هنگام دستگيرى ابراهيم، امام، عيسى و تنى چند از عباسيان او را تا دمشق همراهى كردند
و چون خطر دستگيرى آنان مى رفت به شتاب به حميمه بازگشته و از آن جا به كوفه آمده و تا ظهور دولت عباسى در آن جا مخفى شدند.
پس از برپايى دولت عباسى، سفاح عيسى را به فرماندارى فارس برگزيد و چون عيسى به محل امارت خود رفت با محمد بن اشعث خزاعى كه از طرف ابومسلم فرماندار آن ديار بود رو به رو شد؛ محمد بن اشعث نه تنها امارت را به عيسى وانگذاشت بلكه قصد كشتن او را داشت تا آن كه عيسى سوگند خورد كه بعد از آن هرگز امارتى نپذيرد و جز براى جهاد شمشير برنگيرد.
عيسى نزد خلفا مقامى بزرگ داشت و چون هيچ امارتى نپذيرفته بود پيوسته در كنار خلف و مشاور آنان بود.
هنگام مرگ سفاح او بود كه با مردم سخن گفت و مرگ خليفه و جانشينى منصور را اعلام كرد و بنا به روايتى بر جنازه سفاح نماز خواند. سپس از مردم و دولتمردان براى منصور بيعت گرفت و خبر مرگ خليفه و جانشينى منصور را براى ابومسلم، خود منصور و ديگر واليان نوشت.
او همواره در كنار منصور بود و گناهكاران را شفاعت مى كرد. در شفاعت عبدالله و گرفتن امان نامه براى او كوشش فراوان كرد، چنان كه در نوشتن نامه براى ابومسلم و بازگرداندن او به بغداد نقش به سزايى داشت و ابومسلم نيز به كمك او دل بسته بود، ولى قبل از آن كه او به كاخ منصور درآيد، كار ابومسلم به پايان رسيد.
عيسى در خلع عيسى بن موسى از ولايت عهدى و نصب مهدى به اين مقام تلاش فراوانى كرد و چون عيسى بن موسى نمى پذيرفت به فرزندش موسى يادآورى كرد كه اگر پدرش كوتاه نيايد جانش در خطر است. و سرانجام او را راضى كرد كه مهدى را بر خود مقدم بدارد.
هنگام منصور، عيسى همراه او بود و اولين كسى بود كه از مرگ او آگاه شد و بر جنازه او نماز گزارده و در قبر وى داخل شد.
عيسى مردى ديندار، با تقوا و وارسته بود. بارها در ميدان جنگ با روميان كه جهاد شمرده مى شد شركت كرد و جز آن، در هيچ جنگى حضور نداشت و هيچ امارتى را نپذيرفت.
در بغداد آثار زيادى چون نهر عيسى و قصر عيسى به او منسوب است.
كاتب او عبدالله بن مقفع بود كه به دست خود او مسلمان شده بود.
سرانجام عيسى پس از هشتاد سال زندگى كه بيش از نيمى از آن در دوره امويان با ترس و اضطراب و اختفا و حدود نيمى از آن به عزت و سلطنت گذشته بود، در سال ۱۶۵ هجرى در بغداد درگذشت و خليفه بر او نماز گذارد و در مقابر قريش دفن شد.
عيسى بن على چند پسر به نام هاى اسحاق، اسماعيل، يعقوب، صالح و على داشت كه هيچ يك از آنان مشهور و شايسته ياد كرد نيست.
۸. ابوعبدالله محمد، پدر خلفاى عباسى (متوفاى ۱۲۵ ه)
محمد در مدينه به سال ۵۴ هجرى زاده شد و تا هنگامى كه پدرش از مدينه به شام رفت (۶۹-۷۰ ه) در آن جا مى زيست. نظر مورخان درباره ولايت او از سال پنجاه تا سال ۶۴ هجرى گوناگون است، چنان كه درباره مرگ وى نيز آرا بين سال ۱۲۲ تا ۱۲۵، هجرى مختلف است.
به نظر واقدى راى درست آن است كه محمد در سال ۱۲۵ هجرى در هفتاد سالگى در گذشته است.
با توجه به نظر بسيارى از مورخان كه او را چهارده سال كوچك تر از پدرش دانسته اند بايد در سال ۵۴ يا ۵۵ زاده شده باشد و اين مطلب با نظر واقدى هم تطبيق مى كند.
محمد از همان دوران كودكى نيز پدر و پدر بزرگش، عبدالله بن عباس و ديگر بزرگان مدينه به فراگيرى دانش پرداخت. مدتى نيز با ابوهاشم، عبدالله بن محمد حنفيه ملازم بود، و از دانش او بهره مى برد
و به حدى از دانش اندرزى مى كوشيد تا آن كه در فقه و حديث به پايه جدش عبدالله بن عباس رسيد.
او فقيهى وارسته، با تقوا، بخشنده، شايسته، كامل، بلند همت، و جوياى نام بود و اولين كسى از عباسيان است كه به فكر فتح خلافت افتاد.
محمد مردى زيبا روى، بلند قامت بزرگ و بزرگ زاده بود
و بر اثر كثرت عبادت پيشانى اش پينه بسته بود و از اين رو او را ذوالثفنات (پينه دار) مى گفتند.
پدرش از آن جهت او را به جانشينى خود برگزيد كه هم بزرگ ترين پسر وى بود و هم در علم و تقوا سرآمد ديگر برادران بود.
همه ساله در موسم حج به مدينه مى رفت و يك تا دو ماه در آن جا مى ماند و اموال فراوانى بين بنى هاشم و ديگر مردم تقسيم مى كرد.
به نظر خراسانيانى كه قصد قيام عليه امويان داشتند بايد رهبر قيام سه ويژگى مى داشت : بايد در ميان قوم خود، ديندارترين، شريف ترين، و سخاوتمندترين فرد مى بود و چون در مدينه در جست و جوى چنين فردى بودند، محمد بن على را به آنان نشان دادند.
هنگامى كه ابوهاشم عبدالله بن محمد در سال ۹۸ هجرى از دمشق به مدينه مى رفت، بر اثر سمى كه ماموران سليمان بن عبدالملك (۹۶-۹۹ ه) به او داده بودند و در بين راه بيمار شد و به حميمه محل سكونت محمد بن على رفت. در آن جا او را جانشين خود قرار داده اسرار دعوتش را به او باز گفت ؛ همچنين پيروانش را به او معرفى كرد و كتاب هايش را به او داد.
بنا به سفارش ابوهاشم چون سال صد هجرى در آمد، محمد بن على دعوتگران خود را به عراق و خراسان فرستاد تا مردم را به آل محمدصلىاللهعليهوآله
دعوت كنند، او در كار دعوت بسيار محتاط بود، پايگاه اصلى را در كوفه قرار داده بود از آن جا دعوتگران را به خراسان مى فرستاد. خراسانيان با كوفه مكاتبه مى كردند و دستور مى گرفتند و چنانچه ضرورتى بود كه لازم مى شد با خود او مكاتبه كنند، نامه ها از خراسان به كوفه و از آن جا به دمشق مى رفت، سپس شخص ديگرى كه در دمشق مستقر بود و از هر جهت مورد اطمينان بود آنها را به حميمه نزد امام عباسى مى برد. مسير بازگشت نامه ها نيز از همين طريق بود. غالبا مكان و زمان ملاقات او با دعوتگران در مكه و در مراسم حج بود. او براى اختفاى بيشتر در كار دعوت از حميمه به روستايى در آن ناحيه به كداد
رفت. همچنين در همان حال كه دعوتگران را روانه خراسان مى كرد. خودش در جنگ هاى تابستانى امويان عليه روم كه به نام جهاد انجام مى شد شركت مى كرد.
محمد مى كوشيد، تا از بنى حارث بن كعب زن بگيرد، زيرا شنيده بودكه عبدالله بن الحارثيه حكومت اموى را بر مى اندازد. خليفگان اموى به او اجازه چنين ازدواجى را نمى دادند تا آن كه به دوران عمر بن عبدالعزيز ۱۰۹-۱۰۱ ه آن گاه كه براى شركت در جنگ تابستانى مى رفت با اجازه خليفه، با ريطة، بيوه مطلقه عبدالله بن عبدالملك مروان، ازدواج كرد
و عبدالله بن سفاح نتيجه اين زناشويى بود. شايان گفتن است كه عبدالله بن حسن نوه امام حسن مجتبىعليهالسلام
نيز با بيوه ديگر عبدالله بن عبدالملك كه او نيز از بنى حارث بن كعب بود ازدواج كرد و نتيجه آن محمد بن عبدالله معروف به نفس بن زكيه بود. عبدالملك مروان نيز از آن رو اين دو زن حارثى را براى پسرش عبدالله انتخاب كرده بود كه شنيده بود كه پايان كار امويان به دست عبدالله پسر زن حارثى است.
كسانى كه با دعوت عباسى پيوسته بودند خمس اموال خود را به دعوتگران داده و آنان را به محمد بن على مى دادند و او اين اموال را در راه گسترش دعوت و اعزام دعوتگران مصرف مى كرد.
هنگامى كه هشام بن عبدالملك (۱۰۵-۱۲۵ ه) محمد را بازداشت كرده و يكصد هزار درهم ماليات عقب افتاده از او مطالبه مى نمود. سران دعوت اين مبلغ را جمع كرده و به ديوان هشام پرداخت نموده و محمد را از زندان آزاد كردند.
محمد بن على مدت ۲۸ سال (۹۸-۱۲۵ ه) رهبرى دعوت عباسى را به عهده داشت. در اين مدت سازمان تبليغى بزرگ، سرى و منظمى را تشكيل داده و اداره مى كرد. دعوتش سراسر خراسان را فرا گرفته بود و شمار زيادى به نهضت او پيوسته بودند كه اجلش فرا رسيد و در سال ۱۲۵ هجرى در حميمه درگذشت. به هنگام مرگ پسرش ابراهيم را جانشين خود كرد تا كار دعوت را پس از او دنبال كند. از نكات جالب زندگى او اين است كه چهارده سال بعد از پدرش زاده شد و پنج سال پس از او درگذشت و افراد زيادى او را با پدرش اشتباه مى گرفتند.
فرزندان محمد بن على (متوفاى ۱۲۵ ه)
محمد ده پسر و دو دختر داشت. چهار تن از پسران او، داود؛ عبدالله، يعقوب، و اسماعيل، نه شهرتى داشتند و نه فرزندى و نه نكته قابل ذكرى، اما سه تن از آنان، سفاح و منصور و ابراهيم را شهرتى بسزاست كه هر يك امام و خليفه بودند و سه تن ديگر، عباس، موسى، و يحيى خود در بنياد و بقاى دولت عباسى نقش داشتند و يا فرزندانشان، اينك به اختصار به شرح حال هر يك مى پردازيم.
۱. موسى
موسى بزرگ ترين پسران محمد بود و هنگامى كه پدرش در يكى از جنگ هاى تابستانى بر ضد روم شركت كرده بود به بيمارى درگذشت و در همان جا به خاك سپرده شد.
تنها فرزند او عيسى بن موسى ولى عهد دوم و يكى از اركان دولت عباسى محسوب مى شد و در بسيارى از حوادث ناگوار كه حكومت عباسى را تهديد مى كرد حاضر بود. سفاح او را به امارت اهواز و شهر پر آشوب كوفه منصوب كرد
كه در زمان منصور نيز آن امارت آن جا را داشت. به هنگام مرگ سفاح كه منصور به حج رفته بود او از مردم و سران دولت براى منصور بيعت گرفت و به فرمانداران ايالات و ابومسلم و خود منصور نامه نوشت و مرگ سفاح و جانشينى منصور را به آنان اعلام كرد.
به هنگام قيام محمد بن عبدالله مشهور به نفس زكيه (متوفاى ۱۴۵ ه) كه بر مكه و مدينه چيره شده بود، منصور، عيسى بن موسى را به پيكار او فرستاد و عيسى در نبردى نابرابر سپاه محمد را شكست داده به قتل رساند.
همچنين در سركوبى قيام ابراهيم، برادر نفس زكيه، در بصره نقش فعالى داشت.
هر چند عيسى به هنگام مرگ سفاح كه منصور به سفر حج بود با بيعت گرفتن براى منصور نيك نفسى و وفادارى خود را به او نشان داد، ولى منصور همين كه مدعيان خلافت را يكى پس از ديگرى از ميان برداشت و حكومتش را تثبيت كرد به فكر عزل عيسى از ولايت عهدى افتاد و در راه رسيدن به اين مقصود حيله هاى فراوان به كار برد و از راه هاى مختلف به آزار و اذيت او پرداخت، ولى عيسى با سر سختى زياد مقاومت مى كرد و حاضر نبود از كار كناره گيرى كند. روزى به فرمان منصور ديوارى را بر سر راه عيسى و نزديك او خراب كردند و هنوز گرد و غبار آن بر سر و روى او نشسته بود كه منصور او را احضار كرد و او به همان حال نزد خليفه رفت منصور با كنايه به او گفت:
آيا اين همه گرد و خاك از كوچه و بازار بر لباست نشسته است ؟ چرا وقتى به حضور ما مى آيى آداب را رعايت نمى كنى ؟
عيسى كه خراب كردن ديوار را توطئه اى از سوى منصور مى دانست، در پاسخ او چيزى نگفت. منصور در نظر داشت، به هر وسيله اى كه شده فرزندش مهدى را ولى عهد خود كند؛ از اين رو براى از ميان برداشتن عيسى نقشه اى دقيق طرح كرد، او عمويش عبدالله را كه يكى از مدعيان خلافت و زندانى بود به عيسى سپرد و تاكيد كرد كه حتما او را مخفيانه بكشد و به گونه اى كه هيچ كس از قضيه آگاه نشود. منصور در نظر داشت كه عبدالله را به دست عيسى نابود كند و سپس عيسى را به جرم قتل عمويش از ميان بردارد. قاصدان و نامه هاى او مبنى بر كشتن مخفيانه عبدالله پياپى مى رسيد، ولى مشاوران عيسى او را از حيله خليفه آگاه كرده و از كشتن عبدالله بر حذر داشتند؛ از اين رو عبدالله را پنهانى زندانى كر و به منصور نوشت كه عبدالله را كشته است ؛ خليفه پس از آن كه از كشته شدن عبدالله اطمينان حاصل كرد، در جلسه اى كه بين عيسى و برادران عبدالله حضور داشتند، از عيسى پرسيد با عبدالله چه كردى ؟ پاسخ داد به فرمان شما او را كشتم : ولى خليفه اظهار كرد كه نه تنها چنين فرمانى نداده بلكه او را به خوشرفتارى با عبدالله سفارش كرده است ؛ سپس به عموهايش گفت : با عيسى كه برادر شما را كشته است چه كنيم ؟ عموهاى خليفه از او خواستند كه عيسى را به آنان بسپارد تا به انتقام برادر خود او را بكشند. سرانجام عيسى از توطئه منصور پرده برداشت و عبدالله را حاضر كرد و بدين گونه نقشه خليفه ناكام ماند، ولى منصور از تلاش خود دست نكشيد، تا آن كه به اجبار عيسى را وادار كرد تا مهدى را بر خود مقدم بدارد و او ولى عهد مهدى باشد. عيسى نيز براى حفظ جان خود و فرزندانش به اين كار تن در داد و چون نوبت به مهدى رسيد، او نيز براى عزل عيسى كوشش فراوان كرد تا آن كه عيسى به اجبار از حكومت چشم پوشيد و از ولايت عهدى عزل شد.
۲. ابوالفضل عباس
عباس كوچك ترين پسر محمد بود و به هنگام بنياد دولت عباسى كمتر از پانزده سال سن داشت. منصور او را به فرماندارى جزيره، دمشق، و تمامى بلاد شام منصوب كرد. سرانجام او در بغداد درگذشت و در محله عباسيه در بخش غربى بغداد كه به خود او منسوب بود به خاك سپرده شد. شمارى از فرزندان و نوادگان وى به امارت حج و ولايات منصوب شدند. يكى از نوادگان او به نام على بن محمد بن عباس در دربار امويان اندلس مقامى بلند و منزلتى بزرگ داشت.
۳. يحيى
يحيى را پدرش محمد عاق كرده بود. وى مردى بى تدبير و عجول بود. سفاح در سال ۱۳۳ هجرى او را به امارت موصل منصوب كرد. اهالى موصل از اطاعت والى پيشين، محمد بن صول كه بزرگان موصل را شبانه مى كشت و به دجله مى افكند، سرپيچى كرده بودند؛ از اين رو يحيى با دوازده هزار سپاه كه چهارهزار آن زنگيان بودند به موصل رفت و بدون هيچ برخوردى در كاخ امارت فرود آمد. پس از چندى دوازده هزار تن از موصليان را كشت، اين كار خشم مردم را برانگيخت و سلاح بر گرفته شورش كردند. يحيى آنان را امان داد و به دستور او جار زدند كه هر كس به مسجد جامع برود در امان است. مردم موصل كه به گفته بلاذرى يا دزد بودند يا خوارج و يا بازرگان، براى رفتن به مسجد از هم سبقت مى گرفتند. يحيى مامورانى بر درهاى مسجد گماشت تا هر كس را كه به آن جا مى آيد بكشند، بدين گونه خلقى عظيم را كه به بيش از يازده هزار تن مى رسيد، كشتند، چون شب در آمد ضجه زنان و ناله كودكان كه بر كشتگان خود نوحه مى كردند، خواب از چشم يحيى ربود. روز بعد فرمان داد تا زنان و كودكان را نيز بكشند، كشتار اهالى موصل سه روز به درازا كشيد و تنها چهارصد مرد نجات يافتند. زنگيان سپاه زنان مسلمان را به زور صاحب مى شدند. يحيى چون از كشتار فراغت يافت به روز چهارم بر اسب نشسته با گارد ويژه با بازديد از شهر پرداخت. در بين راه شير زنى مسلمان عنان اسب يحيى را گرفته و گفت : آيا تو هاشمى نيستى ؟! آيا تو پسر عم پيامبرصلىاللهعليهوآله
نيستى ؟ آيا از اين كه زنگيان زنان مسلمان عرب را به زور تصاحب مى كنند غيرتت به جوش نمى آيد؟!
يحيى به زن پاسخ نداد و به كاخ امارت برگشت. روز بعد زنگيان را براى دريافت مواجب فرا خواند، چون همه گرد آمدند فرمان داد تا آخرين نفر همه را گردن زدند. برخى از منابع اين واقعه را به ابراهيم پسر يحيى نسبت داده اند، چون خبر اين كشتار به سفاح رسيد، همسرش از او پرسيد: چرا پسر برادرت اهل موصل را كشته است ؟ سفاح فقط پاسخ داد: نمى دانم ! و جز اين هيچ عكس العملى از خود نشان نداد. با اين سابقه منصور نيز او را به ولايت فارس منصوب كرد.
۴. ابواسحاق ابراهيم، (متوفاى ۱۳۲ ه)
ابراهيم در سال ۸۲ هجرى در حميمه از كنيزى به نام سلمى زاده شد
و تا هنگام مرگ در همان جا مى زيست. او مردى نيكوكار، بخشنده، فاضل، با تدبير و آگاه به فقه و حديث بود. هر چند در دانش و سياست به پاى پدر نمى رسيد. ولى از ديگر برادران برتر بود، از اين رو پدرش او را به جانشينى خود برگزيد
تا دعوت عباسى را ادامه دهد.
ابراهيم با نام امام مدت هفت سال (۱۲۵-۱۳۲ ه) رهبرى سازمان سرى دعوت را بر عهده داشت در اين مدت كه حكومت اموى گرفتار آشوب هاى داخلى بود، با استفاده از فرصت به دست آمده توانست بيش از پيش دعوت عباسى را گسترش دهد. افزون بر مكاتبه دعوتگران خراسان با او، در مواقع لازم نمايندگان ويژه اى نيز به آن ديار مى فرستاد. او پرچم هاى سياه و نيز پرچم هاى ساه و سحاب (ابر) را براى ابومسلم فرستاد و در سال ۱۲۹ هجرى فرمان اعلام دعوت و آغاز عمليات نظامى را صادر كرد.
ابراهيم با ديگر خاندان عباسى دو بار (سال هاى ۱۲۶ و ۱۲۹ ه) با محمد بن عبدالله معروف به نفس زكيه بيعت كرد. بنابر برخى روايات بار دوم پيش از بيعت، خبر قيام ابومسلم به او رسيد، و او با ديگر خاندان عباسى جلسه بنى هاشم را ترك كردند.
طبق برخى روايات ابراهيم با سال ۱۳۱ هجرى با هياتى بلند پايه و در حدود سى تن عباسى و وابستگان آنان با جلال و شكوهى كم نظير در مراسم حج شركت كرده و دعوت خود را آشكار كرد. حاجيان خبر به مروان بردند و او ابراهيم را گرفته و زندانى كرد.
بنا به روايتى ديگر، پيك ابومسلم كه عربى سخنور بود نامه ابومسلم را براى ابراهيم آورد. ابراهيم ناراحت شد و به ابومسلم نوشت : مگر نگفتم كه فرستاده ات عرب نباشد چنين كسى از كار ما آگاه مى شود، چون نزد تو آمد او را بكش. نامه را به قاصد داد او را روانه كرد، قاصد كه ناراحتى ابراهيم را در چهره او مشاهده كرده بود نامه را خواند و از قضيه آگاه شد؛ از اين رو نامه را نزد مروان برد و راز ابراهيم را فاش كرد. مروان طى نامه اى كه در آن اوصاف ابن الحارثيه را بيان كرده بود به فرماندار دمشق فرمان داد كه ابراهيم را گرفته و نزد او بفرستد. ماموران به حميمه رفته و ابتدا سفاح را كه با نشانى هاى داده شده مطابقت مى كرد گرفتند، ابراهيم چون از جريان آگاه شد خود را معرفى كرده و سفاح را آزاد كرد. ماموران ابراهيم را گرفته و به حران فرستادند. مروان در مورد قيام خراسان از او پرسيد و او را سرزنش كرده سپس به زندان انداخت.
ابراهيم مدتى را با تنى چند از امويان در زندان مروان بود تا آن كه ماموران مروان در صفر سال ۱۳۲ هجرى شبانه سر او را در كيسه نوره فرو برده آن قدر نگه داشتند تا جان داد.
ابراهيم چون مطمئن شد مروان او را خواهد كشت نامه اى به غلام سپرد تا آن را حميمه برساند و طى آن برادرش ابوالعباس سفاح را جانشين خود كرد.
۵. ابوالعباس سفاح، عبدالله (۱۳۲-۱۳۶ ه)
ابوالعباس در سال ۱۰۱ هجرى به دوران يزيد بن عبدالملك (۱۰۱-۱۰۵ ه) در حميمه زاده شد
. و تا هنگام دستگيرى ابراهيم امام سال ۱۳۲ ه در آن جا مى زيست تا آن كه ابراهيم به هنگام مرگ او را به جانشينى خود برگزيد. پس از دستگيرى ابراهيم چون خطر دستگيرى ديگر عباسيان نيز مى رفت، ابوالعباس و ديگر خاندان عباسى از حميمه به كوفه گريخته و چهل روز تا دو ماه پنهان بودند تا آن كه سپاه خراسان كوفه را فتح كرده و به مخفيگاه آنان راه يافتند. سپس طى مراسم با شكوهى ابوالعباس را به مسجد برده با او به خلافت بيعت كردند. در مراسم بيعت او بر منبر رفته ايستاده خطبه خواند، و خود را سفاح ناميد.
مهم ترين كار سفاح پس از تكيه زدن بر مسند خلافت، بر انداختن امويان بود؛ از اين رو بخشى از سپاه خراسان را به سالارى عمويش به پيكار مروان فرستاد و بخشى ديگر را به فرماندهى برادرش منصور به مقابله ابن هيبره در واسط روانه كرد. عبدالله در پيكارى سخت مروان را شكست داد و سرانجام در بوصير مصر او را كشته سرش را به حيره نزد سفاح فرستاد. منصور نيز پس از آن كه يازده ماه ابن هيبره را در محاصره داشت. سرانجام او را امان داد و با وى مصالحه كرد ولى ديرى نپاييد كه عهد خود را شكست و ابن هيبره را كشت و بدين سان سفاح از مدعيان اموى رهايى يافت. به دوران وى كه همه اش به تعقيب و كشتار امويان سپرى شد، امويان را در شام، فلسطين حيره و حجاز به قتل رسانيد.
به فرمان سفاح ابوسلمه كه يكى از بنيان گذاران دولت عباسى و اولين وزير سفاح بود به دليل اين كه به علويان اظهار تمايل كرده بود، و هم از آن رو كه نفوذ زيادى داشت، در همان اوايل حكومت كشته شد.
سفاح جوانى بلند قامت، زيبارو، پيچيده مو، سفيد و نمكين بود، ريشى زيبا داشت و وسط بين اش كمى برآمده بود.
بسيار بخشنده، خوش برخورد و با گذشت بود.
به روزگار حكومت خود با علويان خوشرفتار و مال فراوانى به آنان بخشيد.
سفاح ابتدا كوفه را مركز خلافت خود قرار داد، ولى اين شهر پر آشوب دل به يارى علويان داشت و براى مركز حكومت عباسى مناسب نبود؛ بصره همسنگ كوفه نيز به همين دليل و هم از آن رو كه دوستداران امويان در آن فراوان بودند، مكان مناسبى نبود؛ از اين رو سفاح مركز حكومت خود را از كوفه به حيره و سپس به انبار منتقل كرد. سپس هاشميه را در نزديك انبار بساخت تا مقر حكومت خود قرار دهد، ولى اجل مهلتش نداد و در سال ۱۳۶، در سن ۳۶ سالگى به بيمارى آبله درگذشت.
به هنگام مرگ برادرش ابوجعفر منصور را به جانشينى خود برگزيد و عيسى بن موسى را ولى عهد او قرار داد و بدين سان در همان آغاز حكومت عباسى، يكى از عوامل ضعف و انحطاط حكومت ها را در دولت عباسى وارد كرد.