فصل ششم : اوضاع سياسى و اجتماعى خراسان
۱. اوضاع اجتماعى
نظام اجتماعى ايران در عهد ساسانى به چهار طبقه كه هر يك امتيازات و ويژگى هاى خاص خود را داشت تقسيم مى شد و عوامل عمده اين امتيازات و تقسيم بندى، خون، نژاد، مالكت بود. برترين و بالاترين طبقه آذربانان بودند كه از روحانيون و موبدان تشكيل مى شد و خاندان ساسانى نيز خود به آنان منسوب بودند؛ در طبقه دوم، اسپهبدان و فرماندان نظامى قرار داشتند كه از طبقه آذربانان فروتر و از ديگر طبقات فراتر بودند؛ طبقه سوم را دبيران كه كاركنان ادارات دولتى به شمار مى آمدند، تشكيل مى داد كه از دو طبقه پيشين فروتر بودند؛ چهارمين طبقه كه پست ترين طبقات جامه بود و طبقه وستريوشان خوانده مى شد، از توده مردم - پيشه وران و كشاورزان و... تشكيل مى شد. اين چهار طبقه در جامعه ساسانى از يكديگر فاصله تمام داشتند و دولت در حفظ مراتب اين طبقات اهتمام بسيار داشت. در اين جامعه هر فرد و هر خانواده را جايى و مقامى بود و هيچ كس نمى توانست خواهان درجه اى باشد و برتر از آنچه به مقتضاى نسبت به او تعلق دارد و جز به فرمان شاه ممكن نبود كه كسى از مراتب و طبقات پايين به مراتب بالا راه يابد. گرچه هر يك از اين چهار طبقه را رئيسى بود كه صاحبان مناصب مهم به شمار مى آمدند؛ ولى نفوذ و مكنت عمده از آن هفت خاندان مشهور بود. اين خاندان ها افزون بر اين كه در سراسر مملكت املاك وسيع داشتند، بيشتر مناصب لشكرى و كشورى نيز چون رياست تشريفات دربار و رياست امور لشكرى و سردارى نظام و تصدى انبارها و نظارت بر وصول ماليات و باج و خراج، بين روساى آنها تقسيم مى شد و غالب اين مناصب براى اين خاندان ها موروثى بودند. بار سنگين تجمل و مخارج اين خاندان ها بزرگ بر دوش مردم بود. اين طبقه كشاورز در جامعه ساسانى وضعى سخت پريشان داشت. كشاورز در همه عمر ناچار بود در روستاى خويش بماند و براى ارباب بيگارى كند و يا در پياده نظام خدمت كند. مالكان بزرگ كه غالبا از همان خاندان ها بودند خود را صاحب امتياز جان غلامان و رعايا مى شمردند، از آنها بيگارى مى گرفتند و بر آنها ستم مى كردند، و در جنگ ها آنان را پياده دنبال سواران مى بردند و هرگز پاداشى هم بدانها نمى دادند. پرداخت ماليات سرانه نيز بهره آنها و پيشه وران بود؛ چنان كه ماليات اراضى يا خراج را نيز همين روستاييان مى پرداختند؛ البته در پرداخت اين ماليات ها با تبعيضى كه مى شد اينان هرگز نمى دانستند راضى و خرسند باشند. طبقات ديگر از بزرگان و اشراف و سربازان و روحانيون و دبيران و همه خدمت گزاران دولت از ماليات معاف بودند.
در جامعه ساسانى چيزى كه بهره توده ضعيف شده بود كار طاقت فرسا و پرداخت ماليات و خراج بود و با وجود اين، طبقه ضعيف، پيوسته و نسل اندر نسل مى بايست كشاورز و كارگر باقى بماند و هيچ قيمت حق نداشت به طبقه بالاتر راه يابد.
هنگامى كه كشور گشايى اعراب آغاز شد، ضعف، سستى و فساد به تمام اركان حكومت ساسانى راه يافته بود. همچنين توده مردم از ظلم و ستم شاهان و اشراف و از نظام طبقاتى جامعه ساسانى به ستوه آمده بودند و به اميد رهايى از آن لحظه شمارى مى كردند و به همين دليل وقتى كه سپاه عرب به قلمرو ايران آمد، توده مردم نه تنها چنان كه بايد از خود و حكومت ساسانى دفاع نكردند، بلكه با شنيدن آوازه برابرى، عدالت و مساوات فاتحان و به اميد دست يابى به آنها، با بستن پيمان هاى صلح و پرداخت جزيه، راه را براى ورود آنان هموار كردند. با ورود اسلام به ايران نظام اجتماعى ساسانى از هم پاشيد و امتيازات ديرينه اشراف و موبدان كه طى ساليان دراز بيشترينه مردم ايران را در نوعى زندگى فلاكت بار نگه داشته بود خاتمه يافت. ديوارهاى عظيم طبقاتى فرو ريخت و ملت ايران از رنج و تبعيض و تحقير قرن هاى پياپى رهايى يافت و دنياى تازه اى پديد آمد كه به حكم قرآن مى بايست در آن هرگز بعضى از مردم از بعضى ديگر را به بندگى نگيرند و اين هديه اى گرانبها براى ايرانيان به شمار مى آمد، ولى اين وضع ديرى نپاييد و ايرانيان كه به اميد رهايى از ظلم و ستم نظامى ساسانى و براى دست يابى به عدالت و برابرى با حاكمان تازه كنار آمده بودند به همان، تبعيض ها، تحقيرها و بى عدالتى ها گرفتار شدند، به ويژه مردم خراسان كه دوره برخوردارى از عدالت براى آنان كوتاهتر از جاهاى ديگر بود، زيرا خراسان در سال ۳۱ هجرى فتح شده بود و تا سال چهلم هجرى كه علىعليهالسلام
به شهادت رسيد تنها نه سال از فتح خراسان مى گذشت كه آن هم به كشمكش و شورش سپرى شد.
همين كه معاويه بر مسند حكومت تكيه زد، تبعيض ها و تحقيرها دوباره آغاز شد و در حكومت اخلاف وى به اوج خود رسيد. هر چه از حكومت اموى مى گذشت كار بر اهل خراسان سخت تر مى شد و تبعيض و بى عدالتى ها افزون تر. در دوران معاويه وجهه اسلامى حكومت كم كم رنگ باخت و به تدريج صبغه قومى و عربى به خود گرفت و تا آن كه خلافت اسلامى به پادشاهى عربى محض تبديل شد. با اين تغيير، تعصب عربى نيز افزايش يافت و چنان شد كه عرب خود را آقا و سرور ديگران مى دانست و معتقد بود كه ديگران را براى بندگى او خلق كرده اند؛ از اين رو، عرب ها فقط و فقط فرمانروا و حاكم بودند و به امور سياسى مى پرداختند و ساير كارها به ويژه، صنعت، تجارت و زراعت به دست موالى افتاد.
با آن كه بيشتر شهرهاى ايران به ويژه خراسان به صلح فتح شده بود، ولى ايرانيان به تدريج با اسلام آشنا شده و شمار زيادى از آنان مسلمان شدند و به حدى كه در برخى شهرها شمار موالى از عرب بيشتر شد. معاويه از كثرت آنان به هراس افتاد كه مبادا توليد زحمت كنند و به نظرش رسيد كه تمام موالى يا بعضى از آنان را بكشد؛ اما پيش از عملى كردن اين فكر با ياران خويش مشورت كرد و چنين گفت : مى بينم كه شماره موالى فزونى يافته و بيم آن مى رود كه بر عرب بتازند، اينك پندارم بهتر آن است كه بخشى از آنان را بكشيم و بخشى را براى راهسازى و خريد و فروش در بازار نگاهدارم.
گرچه سخنان احنف بن قيس باعث شد كه معاويه از كشتن موالى چشم بپوشد ولى تبعيض ها و تحقيرها روز به روز افزايش مى يافت، چنان كه عرب ها در نماز از اقتداى به موالى اكراه داشتند و مى گفتند: سه چيز نماز را مى شكند: سگ و الاغ و موالى مولى را به نام و لقب مى خواندند و هيچ گاه با كنيه كه نشانه احترام بود، آنان را صدا نمى زدند؛ در يك صف با آنان حركت نمى كردند و هيچ گاه آنان را پيش نمى انداختند. اگر مولى را براى رعايت سنن و فضل و تقوا به ميهمانى مى خواندند او را سر راه مى نشاندند تا مردم بدانند كه او عرب نيست. اگر كسى از عرب مى مرد مولى نمى توانست با ديگران بر جنازه عرب نماز بگزارد.
امويان زناشويى موالى با زنان عرب را ممنوع كردند و بر اين كار سخت اصرار داشتند؛ چنان كه اگر مولايى جرات مى كرد و زن عرب مى گرفت، حاكم آن زن را طلاق مى داد و مولى را به جرم ازدواج با زن عرب شلاق مى زد؛ حتى اگر مولى مرد دانشمند بلند مرتبه اى هم بود تفاوتى نداشت و در صورت ازدواج با زن عرب از اين مجازات معاف نمى شد؛ براى مثال وقتى يكى از موالى از بنى سليم دخترى را به زنى گرفت، والى مدينه دختر را طلاق داد و سر و ريش و ابروان داماد را تراشيد و او را دويست تازيانه زد. همچنين عبدالله بن عون كه از بزرگان تابعين و مرد ديندار و دانشمندى بود، چون خود مولى بود و با زنى عرب ازدواج كرده بود، هلان بن ابى برده او را شلاق زد.
از سوى ديگر اگر عربى مى خواست زنى از موالى را به همسرى بگيرد؛ او را از پدر يا برادرش خواستگارى نمى كرد بلكه از عربى كه مولى بدو وابسته بود خواستگارى مى كرد و اگر او رضايت مى داد ازدواج صورت مى گرفت ولا نه. اگر پدرى بدون رضايت آقاى خود دخترش را شوهر مى داد آن عقد فسخ مى شد، هر چند كه زفاف صورت گرفته باشد و اين گونه ازدواج زنا به شمار مى آمد
افزون بر اينها امويان موالى با با پاى پياده و شكم گرسنه به جنگ مى بردند و كمترين سهمى هم از غنيمت ها به آنان نمى دادند، چنان كه به دوران عمر بن عبدالعزيز (۹۹-۱۰۱ ه) تنها در خراسان دست كم بيست هزار تن از موالى بدون حقوق و مواجب در سپاه اموى خدمت مى كردند.
ظلم و ستم امويان بر موالى به اينها منحصر نبود. امويان خونخوارترين واليان خود را بر عراق و خراسان مى گماشتند. و معتقد بودند بر خراسان جز به شمشير نمى توان حكومت كرد؛
از جمله واليان عراق كه خراسان زير نظر آنان اداره مى شد، مى توان زياد بن ابيه، عبيدالله بن زياد، حجاج به يوسف و يوسف بن عمر را نام برد كه در شرارت و آدم كشى و خونريزى بى همتا بودند. از ميان آنان حجاج، موالى را از عراق به ولايات ديگر تبعيد مى كرد و نام محل تبعيد را بر بدن آنان داغ مى زد كه هر جا بروند مولى بودن و تبعيد شدن آنان شناخته شود.
به گفته ثعالبى حجاج بيش از يك ميليون نفر را كشت كه بيش از ۱۲۰ هزار نفر از آنان را گردن زده بود.
هنگامى كه حجاج مرد، پنجاه هزار مرد و سى هزار زن در زندان وى بودند كه شانزده هزار تن از زنان برهنه بودند و زندان زنان و مردان يكى بود و افزون بر اين حفاظى نبود كه زندانيان را از گرماى تابستان و سرماى زمستان محفوظ دارد.
۲. اوضاع اقتصادى
وضع اقتصادى موالى نيز بهتر از وضع اجتماعى ايشان نبود. امويان سرزمين هاى فتح شده را ملك و بستان خود مى دانستند و هر گونه تصرفى را در آنها براى خود جايز مى شمردند. خوشگذرانى ها، بذل و بخشش ها، و ساختن كاخ ها و... نيازمند پول فراوان بود و از اين رو كارگزاران خود مى خواستند كه مال بيشترى بفرستند و آنان هم هر چه مى خواستند از مردم مى گرفتند. در اين ميان وضع خراسان هم از لحاظ اجتماعى و مالى و هم از لحاظ سياسى از هر جاى ديگر به مراتب بدتر بود، چرا كه بلاد ترك، سند و بخشى از افغانستان فعلى هم مرز بود و در اين نواحى پيوسته جنگ و درگيرى ادامه داشت. و مردم خراسان بايد افزون بر مخارج لشكركشى ها و هزينه هاى واليان و اميران، چيزى هم بابت خليفه مى پرداختند. هنگامى كه اعراب ايران را گشودند، بيشترينه مردم ايران يا در جنگ ها كشته شدند و يا اسير گشتند و به بندگى اعراب افتادند و يا جزيه و خراج را پذيرفتند و از اهل ذمه به شمار مى آمدند؛ كسانى كه جزيه و خراج را پذيرفته بودند بايد افزون بر آن، ماليات زمين خود را نيز مى پرداختند. به حكم اسلام هر كس از ذميان مسلمان مى شد از پرداخت جزيه معاف مى گرديد، ولى اين قاعده در خراسان به اجرا در نيامد و حكمرانان اموى همچنان از كسانى كه اسلام آورده بودند؛ به اين بهانه كه آنان براى فرار از اين جزيه ادعاى مسلمانى مى كنند، جزيه مى گرفتند.
هنگامى كه اين نومسلمانان از پرداخت جزيه سرباز مى زدند؛ واليان خراسان آنان را مرتد شمرده و بر آنان مى تاختند و به وضع فجيعى آنها را مى كشتند تا آن كه دوباره پرداخت جزيه را مى پذيرفتند.
خراسان منطقه حاصل خيزى بود و براى خزانه اموى بيشترين درآمد را داشت ؛ از اين از اهمين ويژه اى برخوردار بود و هر يك از دولتمردان اموى را آرزو آن بود كه روزى به ولايت خراسان منصوب شود. هر حكمران تازه اى كه مى آمد به اين فكر بود كه اموال بيشترى از مردم بگيرد تا هم بتواند افزون بر مبلغ تعيين شده ساليانه، مقدار زيادى هداياى گرانبها براى خليفه بفرستد و هم جيب خود و بستگانش را پر كند.
مشكل وصل جزيه و خراج در خراسان تقريبا يك مشكل دايمى بود و هر حكمرانى كه مى آمد بر اثر ظلم و ستمى كه به ويژه در وصول اموال روا مى داشت، نومسلمانان بر او مى شوريدند و پس از مدتى خليفه دمشق يا نماينده اش در عراق حكمران ديگرى مى فرستاد. شايد بتوان از تعويض پياپى حكمرانان خراسان تا حدى به اوضاع آشفته آن سامان پى برد.
وضع وصول خراج و جزيه بسيار آشفته بود و چون نصر سيار در سال ۱۲۱ تصميم گرفت در ماوراءالنهر به مظالم رسيدگى كند طى يك هفته سى هزار مسلمان آمدند كه تا آن موقع جزيه مى پرداختند و از هشتاد هزار از اهل ذمه جزيه برداشته شده بود كه نصر فرمان داد از مسلمانان جزيه برداشته شود و بر ذميان قرار گيرد؛
البته در به وجود آوردن چنين وضعى حكمرانان مقصر اصلى بودند، زيرا وصول جزيه و خراج از ذميان را به عهده دهقانان و اشراف محلى گذاشته بودند و آنان با هدايا و رشوه هايى كه به واليان و اميران مى دادند چنين وضعى را سبب شده بودند.
به هر روى امويان بر موالى به ويژه خراسانيان بسيار سخت مى گرفتند و همه گونه ظلم و ستم و بى عدالتى و اهانت و تبعيض و تحقير در حق آنان روا مى داشتند. خراسانيان كه از اين بيدادگرى به ستوه آمده بودند، آشكارا به مخالفت به امويان برخاستند و هر جا هر كسى - علويان و خوارج - عليه امويان پرچم مخالفت بر مى داشت، به سرعت به وى مى پيوستند، چنان كه در قيام مختار، شورش عبدالرحمن بن اشعث و نيز قيام حارث بن سريج بيشتر ياران آنها از موالى بودند. امويان ندانسته زمينه هاى مخالفت عليه خود را به وجود آوردند و خراسانيان كه بارها عليه آنان به پا خواسته بودند.
و هر بار به اتهام اردتداد و كفر سركوب شده بودند با هاشميان كه آنان نيز از ستم هاى فراوان امويان ساليان دراز در رنج بودند، پيوند خوردند و با فعاليت مخفيانه سى ساله خود حكومت اموى را برانداختند.
اوضاع سياسى
از دير باز عرب به دو تيره قحطانى و عدنانى و يا مضرى و يمنى و يا جنوبى و شمالى تقسيم شده بود كه در جزيرة العرب با هم دشمنى داشتند و هر دسته به نياكان خود مباهات مى كردند. با ظهور پيامبر اسلام و در سايه تعليمات او اين دشمنى كاهش يافت ولى هرگز ريشه كن نشد و پس از رحلت آن حضرت اين شكاف دوباره فعال شد كه اولين بار در سقفيه نمايان گشت. سپاهيان عرب به هنگام كشور گشايى از هر دو دسته تشكيل مى شدند كه و بهر جا وارد مى شدند خواسته يا ناخواسته كينه ها و دشمنى هاى كهن را نيز با خود مى بردند. طوايف عربى هم كه خراسان را فتح كرده بودند از اين قاعده مستثنا نبودند و در گوشه و كنار خراسان مردمى از هر دو دسته پراكنده شدند. به ويژه آن كه خراسان از لحاظ اوضاع اجتماعى بيشتر از ساير نواحى با طرز معيشت و طبع بدوى عرب موافق بود، زيرا عرب كوه و جنگل و رودخانه و دريا ميانه خوبى نداشت، ولى به صحرا بزرگ و كم آب و علف آشنا بود؛ از ين رو صحراهاى اطراف خراسان برايش مكان مناسبى بود و عربان مهاجر به اين نواحى علاقه بيشترى نشان مى دادند. افزون بر سپاهيانى كه به طور معمول براى لشكر كشى ها و حفظ نواحى به دست آمده به خراسان مى آمدند و ماندگار مى شدند، در سال ۵۲ هجرى در يك مهاجرت بزرگ پنجاه هزار مرد جنگى، هر يك با خانواده خويش، در خراسان سكونت گزيدند كه نصف آن از اعراب بود و نصف ديگر از اعراب كوفه. روشن است كه وقتى جنگجيان قوم پنجاه هزار نفر بوده است، ناگزير ساير طبقات از زن و كودك و افراد ديگر در آن ميان از سه برابر كمتر نبوده است و از روى همين قراين است كه شمار اعراب خراسان را در اين كوچ به دويست هزار تن تخمين زده اند.
سياست امويان در اردو كشى ها و اداره مستملكات جديد بر نيروى قبايل استوار بود و هر گاه شخصى را از قبيله اى به حكمرانى ولايتى منصوب مى كردند؛ آن شخص گروهى از مردم قبيله اش را هم با خود مى برد و آنها را به امارت شهرهاى آن ولايت مى گمارد و اداره امور را به آنها مى سپارد، و از افراد قبيله ديگر كمتر استفاده مى كرده و اين كار سبب نارضايتى طوايف ديگر مى شد، و چون امويان خود مضرى بودند، بيشتر افراد منسوب به اين گروه را به كارها مى گمارند. در اوايل خلفا تلاش مى كردند بين دو رقيب توازن برقرار كنند و حكمرانان را از هر دو گروه انتخاب مى كردند، ولى رفته رفته كه رقابت بر سر خلافت هم بالا گرفت، هر گاه خليفه عوض مى شد بسيار از حكمرانان را نيز عوض مى كرد و انتخاب واليان جديد بستگى به اين داشت كه كدام گروه خليفه را در دست يابى به خلافت يارى كرده باشند.
از منابع چنين برمى آيد
كه اعراب خراسان تا هنگام مرگ يزيد بن معاويه (۶۰-۶۴ ه) اختلاف چندانى با يكديگر نداشته اند. سلم بن زياد، حكمران خراسان، خبر مرگ يزيد و فرزندش معاويه را از مردم پنهان داشت تا آن كه شاعرى به نام ابن عراده، با گفتن شعرى مرگ يزيد را فاش كرد. سپس سلم مرگ يزيد و پسرش را اعلام كرد و از مردم خواست كه شخصى را به امارت خود برگزينند تا كار خلافت معلوم گردد. سران عرب خراسان ابتدا با او كه با آنان نيك رفتار بود بيعت كردند، ولى پس از دو ماه بيعت شكسته او را از امارت خلع كردند سلم، مهلب بن ابى صفره اءزدى يمنى را به ولايت خراسان منصوب كرد و خود راه عراق در پيش گرفت، چون به سرخس رسيد سليمان بن مرثد از ربيعه - بكر بن وائل - با او ملاقات كرد و به او گفت : از نزاريان كسى را نيافتى كه يمنيان را بر خراسان گماشتى ؟ سلم او را به امارت مروروذ، فارياب، طالقان، و جوزجان منصوب كرد. همچنين اوس بن ثعلبه - از ربيعه - را ولايت هرات داد. سلم چون به نيشابور رسيد، عبدالله بن خازم با او ملاقات كرد و گفت : چه كسى را به ولايت خراسان منصوب كردى ؟ سلم او را از كار خراسان آگاه كرد. ابن خازم گفت : آيا در بين مضريان كسى را نيافتى كه ولايت دهى و خراسان را بين ربيعه - بكر بن وائل - و يمن تقسيم كردى ؟ اكنون حكم ولايت دارى مرا بر خراسان بنويس ! سلم حكم او را نوشت و صد هزار درهم نيز به او داد. عبدالله بن خازم پول و حك امارت را گرفته عازم مرو شد و چون مهلب از ماجرا آگاه شد مردى از قبيله تميم - از بنى جشم - را جانشين خود كرد و از مرو خارج شد.
وقتى كه ابن خازم به مرو رسيد مرد تميمى او را به شهر راه نداد و كار به زد و خورد كشيد و در اين اثنا سنگى به پيشانى مرد تميمى خورد كه پس از دو روز مرد. ابن خازم پس از تسلط بر مرو به مروروذ رفت و سليمان بن مرثد را كشت. پس از آن در طالقان با عمر بن مرثد به جنگ پرداخت. عمرو كشته شد و يارانش به هرات گريختند. ابن خازم به مرو بازگشت و تمام مردان بكر بن وائل - از ربيعه - از مروروذ و ديگر نواحى خراسان در هرات به اوس بن ثعلبه پيوستند و به او گفتند: با تو بيعت مى كنيم كه با ابن خازم بجنگى و مضر را از خراسان بيرون كنى ! اوس راى آنان را نپذيرفت تا آن كه گفتند: ما مضريان كه سليمان و عمرو پسران مرثد را كشته اند در يك شهر نمى گنجيم ! سرانجام اوس بن ثعلبه راى آنان را پذيرفت و با ابن خازم به جنگ پرداخت ؛ جنگ يك سال به درازا كشيد تا آن كه يك پيكار سختى درگرفت و سرانجام بكر بن وائل شكست خورد و جمع كثيرى كشته شدند. گويند ابن خازم سوگند خورده بود كه تا غروب خورشيد هر چه اسير بياورند گردن بزند و به سوگند خود نيز وفا كرد
و بدين گونه رقابت در دست يابى به حكومت سبب كينه ها و نزاع ها بين اعراب به ويژه در خراسان گرديد.
تعصب قبيله اى و رقابت بر سر دست يابى ولايات بين مضريان و يمنيان پيوسته ادامه داشت و البته بيشتر به سود مضريان و به ضرر يمنيان، تا آن كه يزيد بن عبدالملك (۱۰۵-۱۰۱ ه) به خلافت رسيد و يزيد بن مهلب رئيس يمينان كه در زمان سليمان بن عبدالملك ۹۹-۹۶ ه ولايت خراسان را داشت عليه خليفه شورش كرد (۱۰۱ ه) و بر بصره و واسطه مسلط شد و با سپاهى نزديك به يكصد هزار نفر - بيشتر از يمن - به مقابله سپاه خليفه رفت گرچه يزيد بن مهلب كشته شد (۱۰۳ه) و فتنه او پايان يافت.
ولى اين شورش حكومت اموى را با خطر جدى رو به رو كرد. همچنين در اين شورش تمام خانواده مهلب و بسيارى از يمنيان كشته شدند و اين عمل آتش كينه و تعصب را در دل يمنيان فروزان كرد. يزيد بن عبدالملك پس از مرگ مهلب از مضريان طرفدارى كرد و در همه ولايات آنان را به كار گماشت و بدين گونه نفوذ مضريان شد و از نفوذ آنان بيمناك شد، از اين رو به يمنيان متمايل شد و حكمران را از آنان انتخاب كرد و تا هم از نفوذ مضريان بكاهد و هم از يمنيان دلجويى كند. هشام در اواخر حكومتش روش خود را تغيير داده و دوباره اداره امور را به مضريان سپرد. قتل خالد بن عبدالله قسرى (۱۲۶ ه) رئيس يمنيان، به روزگار وليد بن يزيد، (۱۲۵-۱۲۶ ه) بر خشم و كينه يمنيان از امويان افزود و بيش از پيش آتش اختلاف را بين قبايل مشتعل كرد.
گرچه قتل دو تن از بزرگ ترين روساى يمنيان در عراق اتفاق افتاده بود؛ ولى از آن جا كه خراسان زير نظر عراق اداره مى شد؛ تحولات عراق در خراسان اثر مستقيم داشت ؛ از اين رو پس از قتل خالد بن عبدالله قسرى (۱۲۶ ه)، قبيله اى يمن و ربيعه در خراسان به رهبرى جديع بن على كرمانى - از يمنى ها - به مخالفت آشكارا با نصر بن سيار والى منصور مضرى امويان برخاستند، نصر، كرمانى را گرفته در قهند زندانى كرد (۱۲۶ ه) ولى ديرى نپاييد كه كرمانى از زندانى گريخت و گروه زيادى از ازديان بروى گرد آمدند. به تدريج كار مخالفت بالا مى گرفت و مى رفت كه كار به جنگ بكشد، ولى از آن جا كه اين دو پيش از اين با هم دوست بودند، نصر با وجود اصرار اطرافيانش تمايلى به كشتن كرمانى نداشت - شايد از گسترش فتنه مى ترسيد - و اصرار داشت كه او را از خراسان بيرون كند.
هنوز فتنه كرمانى پايان نيافته بود كه حارث بن سريج مضرى كه به سبب مخالفت با امويان دوازده سال در بلاد ترك مى زيست به خراسان بازگشت ( ۱۲۷ ه). نصر كه خود براى او از خليفه اموى يزيد بن وليد (۱۲۶ ه) امان گرفته بود، به استقبال وى شتافت و از او خواست كه يكصد هزار دينار بگيرد و امارت ماوراءالنهر را بپذيرد، ولى حارث پاسخ داد: من تو را به علم به كتاب خدا و سنت پيامبر مى خوانم، اگر اجابت كنى تو را بر دشمنت يارى مى دهم.
همچنين به كرمانى پيغام داد كه اگر تعهد كنى عدالت و سنت را به پادارى تو را يارى خواهم كرد
سرانجام كرمانى و حارث با هم متحد شده با نصر به جنگ پرداختند و او را از مرو بيرون كردند. پس از بيرون رفتن نصر، كرمانى بر مرو مسلط شد و اموال مردم را غارت و خانه هاى بسيارى را ويران كرد. حارث اين كار بر آشفت و بر وى خرده گرفت. سرانجام كار دو متحد به جنگ كشيد و حارث به دست كرمانى كشته شد.
(۱۲۸ ه).
در كنار اين سه گروه كه بر سر حكومت خراسان در نزاع بودند، گروه چهارمى نيز وجود داشت. اين گروه خوارج بودند كه به رهبرى شيبان بن سلمه حرورى عليه ظلم و ستم امويان به پا خواسته بودند. سه گروه شورشى با هم كارى نداشتند، بلكه هم عليه نصر كه نماينده امويان بود مى جنگيدند. در كنار اين چهار دسته، داعيان عباسى مخفيانه، اما فعال و خستگى ناپذير، به كار دعوت مشغول بودند و درگيرى هاى قبيله اى - از ۱۲۶ تا ۱۳۰ - به نصر فرصت نمى داد كه به كار داعيان بپردازد.
تا آن كه به سال ۱۲۹ هجرى ابومسلم دعوت را آشكار كرد و با استفاده از همين اختلافات موفق شد خراسان را تصرف كند.
تعصب و نزاع هاى قبيله اى كم كم از سران قبايل به خلفا سرايت كرد، و شاهزادگان اموى براى دست يابى به قدرت عليه يكديگر به منازعه برخاستند و براى انجام مقصود خود از قبايل كمك گرفتند. پس از مرگ هشام، شيرازه حكومت اموى از هم پاشيد و در مدت دو سال سه خليفه عوض شد و نوبت به چهارمى، مروان رسيد. مروان كه والى حران بود، براى خونخواهى وليد بن يزيد - مقتول به سال ۱۲۶ هجرى - به دمشق لشكر كشيد و در آن جا خود را خليفه خواند. در اين ايام افزون بر اين شورش خوراج در جزيره و آشفتگى اوضاع خراسان، در حمص، دمشق، فلسطين و اردن نيز شاهزادگان اموى سر به شورش برداشته بودند. همچنين عبدالله بن معاويه از طالبيان بر فارس و خوزستان مسلط شده بود و به استقلال حكم مى راند. در عراق نيز نماينده مروان، ابن هبيره به سركوبى خوارج مشغول بود و در يك كلام سراسر قلمرو اموى را هرج و مرج و شورش فرا گرفته بود كه خطرناك ترين آنها قيام ابومسلم در خراسان بود. تا زمانى كه حكومت اموى قدرت سركوبى نهضت عباسى را داشت در مورد آن تا اندازه اى تسامح كرد و آن را جدى نگرفت و هنگامى كه مى خواست آن را سركوب كند، شورش هاى پياپى و آشفتگى اوضاع و ضعف حكومت مانع از انجام اين كار بود. خلاصه اين كه : ظلم و ستم و تحقير و توهين و فشارهاى مالى و تبعيض نژادى اعراب به ويژه امويان در قبال موالى از يك طرف و تعصب قبايل و منازعه آنها بر سر توسعه نفوذ خود از سوى ديگر و همچنين ضعف و تسامح حكومت اموى در مورد داعيان عباسى، همكارى ربيعه و يمن با داعيان، كار شكنى كارگزاران عراق در اعزام نيروى كمكى به خراسان، منازعه شاهزادگان اموى بر سر حكومت و فداكارى و پشتكار داعيان عباسى در كار دعوت، همه و همه دست به دست هم داده و زمينه پذيرش دعوت را كه شعار اصلاح و مساوات و عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر مى داد؛ فراهم كرد و عباسيان توانستند از فرصت به دست آمده بهترين استفاده را ببرند و بيشترين مخالفان اموى را به دعوت خود جذب كرده سرانجام به حكومت اموى پايان دهند.