تفسير سوره يوسف از قعر چاه تا قصر شاه

تفسير سوره يوسف از قعر چاه تا قصر شاه40%

تفسير سوره يوسف از قعر چاه تا قصر شاه نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: شرح و تفسیر قرآن

تفسير سوره يوسف از قعر چاه تا قصر شاه
  • شروع
  • قبلی
  • 39 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11490 / دانلود: 4759
اندازه اندازه اندازه
تفسير سوره يوسف از قعر چاه تا قصر شاه

تفسير سوره يوسف از قعر چاه تا قصر شاه

نویسنده:
فارسی

تصويرى از واقعه زنده و حقيقى گويا بر گونه تاريخ، همانند رعدوبرقى در زمان، آن چنان درخشيدن گرفت كه در خاطره ها ماند و با وجود فراوانى راويان و ثبت حادثه، كسى را توان و ياراى انكار آن نيست. براى هر انسان مسلمانى لازم به نظر مى رسد كه در عمر خويش، دست كم يكبار هم كه شده با ياران پيامبر اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ هم سفر شود و اين مسير تاريخى را با پستى هايش بپيمايد و با اسرار نهفته در آن از نزديك آشنا شده و با پيروان واقعى آن حضرت هم گام، هم كلام و هم پيمان شود.
در اين جا سعى شده كه سير واقعه به ترتيب و مستند با زبانى ساده و گويا، ارائه شود تا هر مخاطب منصفى را به راحتى در فضاى معنوى حادثه قرار دهد و از نزديك بوى خوش حقيقت واقعه، كه تا ابد، زمان را عطر آگين كرده است، استشمام كند.

تفسير سوره يوسف از قعر چاه تا قصر شاه

نويسنده : يعقوب جعفرى

این کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنینعليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام نگردیده است.


مقدمه

بسم الله الرحمن الرحيم

قرآن كريم براى رسيدن به هدف هاى تربيتى خود، شيوه هاى گوناگونى را به كار برده است كه از جمله آنها استفاده از داستان هاى تاريخى بخصوص ‍ داستان هاى پيامبران است.

البته انتظار اينكه همه رويدادها و حوادث تاريخى به طور مشروح در قرآن ذكر شده باشد توقع بى جايى است ؛ چرا كه قرآن يك كتاب تاريخ نيست بلكه قرآن كتابى است كه از هر چيزى در طريق وصول به هدف هاى تربيتى خود استفاده مى كند و طبيعى است كه «تاريخ» نيز به عنوان يك وسيله خوب مورد توجه قرار گرفته و از آن به صورت ابزارى در جهت رسيدن به آن هدف ها استفاده شده است.

در قرآن نمونه هاى تاريخى فراوانى به چشم مى خورد، و در همه آنها هدف خاصى دنبال مى شود و در ضمن آنها مبادى حركت تاريخ - به عنوان سنن - مطرح مى گردد. بعضى از وقايع تاريخى به صورت اجمال و يا اشاره اى گذرا بيان شده و بعضى ديگر به طول مفصل و مشروح مورد بحث قرار گرفته است و اين مى رساند كه منظور قرآن تاريخى نگارى نيست بلكه به آن قسمت از رويدادها توجه دارد كه در طريق هدايت مردم قرار گيرد.

تاريخ در قرآن جنبه سرگرمى و تفنن ندارد بلكه آن قسمت از وقايع تاريخى انتخاب مى شود كه انسان را به تفكر و تدبر وادار و عطش او را در جستجوى حق بيشتر مى كند و خلاصه اى از تجربيات ارزنده بشر را در اختيار او قرار مى دهد.

به همين جهت مى بينيم قرآن كريم در بيان قصه هاى تاريخى روش خاصى دارد كه با روش كتاب هاى قصه و تاريخ متفاوت است. گاهى قصه اى به طور مشروح و مفصل ذكر مى شود، مانند داستان حضرت موسىعليه‌السلام كه از قبل از ولادت او شروع مى شود و به طور مشروح ادامه مى يابد و گاهى هم قصه به طور خلاصه و در جملات كوتاهى بيان مى شود، مانند قصه زكريا و ايوب و يونس و ادريس ؛ بعضى از قصه ها هم از نظر تفصيل در حد متوسطى قرار گرفته است مانند قصه آدم و نوح و مريم.

شروع قصه ها نيز با يكديگر فرق دارد؛ گاهى قصه از زمان ولادت قهرمان داستان و حتى از پيش از ولادت وى آغاز مى شود، مانند قصه موسى و عيسى و مريم ؛ و گاهى از دوران جوانى قهرمان داستان شروع مى شود، مانند قصه ابراهيم ؛ و گاهى قصه را از دوران ميان سالى و حتى پيرى قهرمان داستان آغاز مى كند، مانند قصه نوح و شعيب و صالح و لوط.

علىعليه‌السلام با بينش خاصى كه در تاريخ دارد و آن را ابزارى در جهت شناخت سنت هاى الهى مى داند، در اين باره مى فرمايد:

 و فى القرآن نبأ ما قبلكم و خبر مابعدكم و حكم مابينكم. (۱)

در قرآن اخبار پيشينيان و آيندگان و حكم مسائلى كه ميان شماست، آمده است.

استفاده از تاريخ در واقع عينيت دادن به معرفت هاى عقلى و تجسم بخشيدن به ذهنيت هاى انسانى است و شخص با استفاده از آزمون هاى مكرر تاريخ به نتيجه هايى مى رسد كه قابل مقايسه با نتيجه هايى است كه در آزمايشگاه هاى علوم تجربى به دست مى آيد.

عبرت آموزى و پندگيرى از تاريخ كه در متون مذهبى و نوشته هاى علماى اخلاق مورد تأكيد قرار گرفته است گوياى اين واقعيت است كه انسان بايد چشم و گوش خود را باز كند و از تلخى ها و شيرينى ها و غم ها و شادى ها و پستى ها و بلندى هاى تاريخ گذشتگان و به طور كلى از آن چه بر پيشينيان رفته است، آگاهى يابد و از آنها عبرت گيرد و پند بياموزد.

واژه عبرت كه در اين متون آمده، به معناى سنجش و به دست آوردن وزن و اندازه چيزى و نيز به معناى تفكر و تدبر است(۲)

عبرت آموزى از تاريخ يعنى اينكه انسان وقايع تاريخى را بسنجد و با دقت و تدبر، ضوابط و معيارهاى كلى را از بطن تاريخ بيرون بكشد و از آنها در تنظيم امور زندگى خود استفاده كند. قرآن كريم با طرح بخش هايى از حوادث تاريخى بخصوص داستان هاى پيامبران، دست بشر را مى گيرد و او را در گذشته هاى دور و نزديك سير مى دهد، با اين هدف كه از آنچه بر پيشينيان رفته است عبرت بياموزد:

 لقد كان فى قصصهم عبرة لاولى الألباب.(۳)

همانا در داستان آنان «عبرتى» براى خردمندان است.

در اينجا اين مطلب را هم اضافه كنيم كه درست است قرآن به محتواى قصه آن هم به خاطر هدف هاى معنوى توجه دارد، اما در عين حال قصه را در قالب زيباترين شكل ممكن و با تكنيك خاص داستان نويسى بيان مى كند و به سبب همين ارتباط عميق ميان شكل و محتوى است كه مى توانيم بگوييم داستان هاى قرآن يك معجزه مزدوج است.(۴)

در ميان داستان هاى قرآن، قصه حضرت يوسفعليه‌السلام حال و هواى ديگرى دارد و از شيرينى و جذابيت خاصى برخوردار است و در عين حال مشحون از نكات فراوان اعتقادى و اخلاقى و اجتماعى و تربيتى است و لذا در قرآن كريم از اين قصه به عنوان «احسن القصص» يعنى زيباترين داستان ياد شده و يك سوره كامل به آن اختصاص يافته است. شيرينى و پندآموزى اين قصه سبب شده كه علاوه بر كتاب هاى تفسيرى عمومى، در طول تاريخ از سوى دانشمندان و نويسندگان، تفسيرها و شرح هاى مستقلى بر سوره مباركه يوسف نوشته شود.

كتابى كه اكنون در دست داريد تفسيرى بر همين سوره است و با شيوه خاصى فراهم آمده و ضمن بيان نكات ادبى آيات، به تفسير و توضيح مفاهيم آن پرداخته شده و علاوه بر تشريح و ترسيم حوادث داستان، مطالب جنبى و نكات تفسيرى و حديثى بسيارى در آن ذكر شده كه خوانندگان محترم ملاحظه خواهند فرمود.

اين اثر بر گرفته از تفسير بزرگى است كه سال هاست كه به نوشتن آن مشغول هستم و چهار جلد آن تحت عنوان تفسير كوثر چاپ و منتشر شده و دو جلد ديگر آن زير چاپ است. از درگاه خداوند منان عاجزانه مسألت دارم كه بنده حقير خود را توفيق دهد كه اين تفسير را به پايان برسانم.

قم - يعقوب جعفرى

۲۵/۱۱/۱۳۷۹


مشخصات و فضايل اين سوره

سوره مباركه يوسف به صورت يك مجموعه واحد، در مكه نازل شده است و اينكه در بعضى از روايات از ابن عباس نقل شده كه چند آيه نخست آن در مدينه نازل شده، با سياق و هماهنگى آيات سازگار نيست و نمى توان آن را قبول كرد. اين سوره به اتفاق قاريان ۱۱۱ آيه دارد و پس از سوره هود نازل شده است و مشابهتهايى در ميان اين دو سوره وجود دارد. ضمنا اين سوره مشتمل بر طولانى ترين قصه در قرآن يعنى قصه حضرت يوسف است. اين قصه كه از آن به «احسن القصص» يعنى زيباترين قصه ها ياد شده، تنها قصه اى در قرآن است كه همه قسمتهاى آن با رعايت ترتيب زمانى در يك سوره ذكر شده ؛ قصه هاى ديگر قرآن به صورت پراكنده آمده و مطابق با هدفهاى تربيتى خاصى تقطيع شده است و اين نشان مى دهد كه قرآن در نقل قصه ها، از روشهاى گوناگونى استفاده كرده است.

در روايتى از حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام نقل شده كه سوره يوسف را به زنان خود ياد ندهيد. اين روايت در كافى به صورت مرفوعه نقل شده است و اگر از ضعف سند آن چشم پوشى كنيم، شايد ناظر به اين معناست كه اگر قرار باشد يك سوره از سوره هاى قرآن را به زنان خود ياد بدهيد، آن سوره سوره يوسف نباشد چون در آن شرح عشق بازيهاى همسر عزيز مصر آمده است. اين احتمال از آنجا تقويت مى شود كه در آن روايت گفته شده كه به زنان خود سوره يوسف را ياد ندهيد بلكه سوره نور را ياد بدهيد متن روايت چنين است :

 قال امير المومنين عليه‌السلام : لاتعلموا نسأكم سورة يوسف و لا تقرأوهن اياها فان فيهاالفتن و علموهن سورة النور فان فيه المواعظ. (۵)

اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود: به زنان خود سوره يوسف را ياد ندهيد و آن را بر آنان نخوانيد كه در آن آزمايشهاست بلكه به آنان سوره نور را ياد بدهيد كه در آن پندهاست.

شبيه اين روايت از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ نيز نقل شده و در آن نيز سوره يوسف با سوره نور مقايسه شده است. مفهوم اين سخن آن است كه اگر بنا باشد سوره اى از سوره هاى قرآن را به زنان خود ياد بدهيد و يا آن را بر آنان بخوانيد، آن سوره سوره يوسف نباشد بلكه سوره نور باشد كه در آن احكام مربوط به زنان مخصوصا مسايل حجاب بيان شده است و اين مطلب ناظر بر حسن انتخاب است و مانع از آن نيست كه اگر تمام قرآن و يا چندين سوره از قرآن به زنان ياد داده شود، سوره يوسف از آن استثنا باشد بلكه در چنين حالتى ياد دادن سوره يوسف به زنان اشكالى ندارد.

اتفاقا در بعضى ديگر از روايات، ياد دادن سوره يوسف به خانواده و كنيزان توصيه شده است :

 عن النبى صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ قال : علموا ارقأكم سورة يوسف فانه ايما مسلم قرءها و علمها اهله و ما ملكت يمينه هون الله عليه سكرات الموت و اعطاه القوة ان لا يحسد مسلما. (۶)

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: به بردگان خود سوره يوسف را ياد بدهيد زيرا هر مسلمانى كه اين سوره را بخواند و به خانواده و كنيزكان خود ياد بدهد، خداوند سكرات مرگ را به او آسان مى كند و به او قدرتى مى دهد كه به برادر مسلمان خود حسد نكند.


فضايل اين سوره

همانگونه كه براى خواندن سوره هاى ديگر قرآن فضيلتهايى نقل شده، براى خواندن سوره يوسف نيز فضايلى در روايات آمده است.

علاوه بر روايتى كه در بالا نقل كرديم، در روايت ديگرى، از حضرت امام صادقعليه‌السلام فضيلت خاصى براى خواندن سوره يوسف نقل شده است. متن روايت چنين است :

 عن ابى عبدالله صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ قال : من قرء سورة يوسف فى كل يوم او فى كل ليلة بعثها الله يوم القيامة و جماله جمال يوسف و لايصيبه فزع يوم القيامة و كان من خيار عبادالله الصالحين. (۷)

امام صادقعليه‌السلام فرمود: هركس سوره يوسف را هر روز و يا هر شب بخواند، خداوند او را در قيامت مبعوث مى كند در حالى كه جمال او مانند جمال يوسف است و به او ناراحتى روز قيامت نمى رسد و از برگزيدگان بندگان صالح خدا مى شود.

بدون شك خواندن سوره اى از قرآن همراه با تدبر و عبرت آموزى و پندگيرى، آثار تربيتى فراوانى در انسان دارد و او را شايسته هر نوع ثواب و پاداشى از جانب خداوند مى كند.

اين مطلب را هم در اينجا اضافه كنيم كه سوره يوسف به خاطر زيبايى و شكوه خاصى كه دارد، از دير باز مورد توجه فراوان قرار گرفته و براى آن تفسيرها و شرحهاى بسيارى به زبانهاى گوناگونى نوشته شده و شايد كمتر سوره اى از سوره هاى قرآن، مانند سوره يوسف تفسيرهاى اختصاصى داشته باشد.


دورنمايى از اين سوره

اين سوره به صورت يك مجموعه كامل سرگذشت يوسف پيامبر را نقل مى كند و در آغاز مطلب از اين داستان به عنوان زيباترين داستانها (احسن القصص) ياد مى كند.

قصه از آنجا شروع مى شود كه يوسف در خواب مى بيند كه يازده ستاره به اضافه آفتاب و ماه به او سجده مى كنند. وقتى او اين خواب را به پدرش ‍ يعقوب تعريف مى كند، پدر به او مى گويد كه خواب خود را به برادرانت تعريف نكن كه به تو آسيب مى رسانند و به او مى گويد كه اين خواب تعبير خوشى دارد و خداوند تو را برگزيده خود خواهد كرد و به تو تأويل احاديث را ياد خواهد داد و نعمتش را بر تو تمام خواهد كرد همانگونه كه بر پدرانت تمام كرده است.

با اين مقدمه، داستان شروع مى شود و از كينه و حسد برادران يوسف نسبت به او خبر مى دهد كه باعث شد او را با خود به صحرا ببرند و در صحرا به چاه اندازند و پيش پدر خود به دروغ بگويند كه يوسف را گرگ خورده است.

در اين ميان كاروانى از راه مى رسد و يوسف را از چاه بيرون مى آورد و او را با خود به مصر مى برد و به قيمت ناچيزى به پادشاه مصر مى فروشد و اين زمينه اى براى رشد يوسف مى شود و خداوند به اين وسيله او را قدرت مى بخشد و به او نبوت و علم عطا مى كند.

همسر پادشاه مصر عاشق يوسف مى شود و او را به سوى خود مى خواند ولى يوسف عفت و پاكدامنى خود را حفظ مى كند. همسر پادشاه مورد ملامت زنان شهر قرار مى گيرد و او در يك مجلسى كه زنان را دعوت كرده بود، يوسف را به آنها نشان مى دهد وقتى آنها زيبايى خيره كننده يوسف را مى بينند با چاقوهايى كه براى خوردن ميوه در دست داشتند، دستهاى خود را مى برند و اظهار مى دارند كه او از جنس بشر نيست بلكه او فرشته اى بزرگوار است.

مقاومت يوسف در برابر خواسته نامشروع همسر پادشاه سبب مى شود كه به زندان بيفتد. دو نفر ديگر را نيز به زندان مى برند و با يوسف هم بند مى شوند آن دو نفر هر كدام خوابى مى بينند و يوسف خواب آنها را تعبير مى كند و در همان زندان آنها را به سوى خداوند يكتا دعوت مى كند و يوسف سالها در زندان مى ماند.

از طرف ديگر روزى پادشاه مصر خوابى مى بيند و اطرافيان او از تعبير خواب او ناتوان مى شوند و به او خبر مى دهند كه يوسف مى تواند خواب او را تعبير كند. يوسف را از زندان بيرون مى آورند و تعبير خواب پادشاه را از او مى پرسند و او چنين تعبير مى كند كه هفت سال خشكسالى و خواهد شد و آنها را راهنمايى مى كند كه براى مقابله با قحطى چه كار بكنند. يوسف نزد پادشاه موقعيت خوبى پيدا مى كند و همسر پادشاه اعتراف مى كند كه يوسف بى گناه است و من از او كام دل خواستم. به هر حال پادشاه، يوسف را خزانه دار خود مى كند.

قحطى شروع مى شود و برادران يوسف براى گرفتن غله پيش يوسف مى آيند و او را نمى شناسند ولى يوسف آنها را مى شناسد يوسف به آنها مى گويد: شما برادرى در خانه داريد او را نيز نزد من بياوريد و اگر او را نياوريد به شما چيزى داده نخواهد شد، برادران پيش يعقوب برمى گردند و اظهار مى دارند كه به ما غله ندادند و تو بايد برادرمان را به همراه ما بفرستى تا به ما غله دهند و ما او را حفظ خواهيم كرد. يعقوب مى گويد: چگونه او را به شما بسپاريم در حالى كه پيش از اين برادرش (يوسف) را نيز به شما سپرده بودم، خداوند خود حافظ او باشد و شما بايد با خدا پيمان ببنديد كه او را نزد من مى آوريد و اى فرزندان من ! از يك در وارد نشويد بلكه از چند در وارد شويد، حكم از آن خداوند است بر او توكل كردم و همه بايد به او توكل كنند.

برادران به سوى مصر حركت مى كنند و بر يوسف وارد مى شوند، يوسف برادر كوچك خود را كنار خود جاى مى دهد ولى خود را معرفى نمى كند و به هنگام دادن غله، به مأموران دستور مى دهد كه مخفيانه پيمانه پادشاه را در بار برادر كوچكش بگذارند و اعلام مى شود كه پيمانه پادشاه گم شده و از بار هر كس كه پيدا شود او بايد بازداشت شود. بارها را مى گردند و از بار برادر كوچك يوسف پيدا مى شود، برادران به ناچار او را در مصر رها مى كنند و به كنعان پيش يعقوب بر مى گردند و با نهايت شرمندگى جريان دزدى پيمانه پادشاه و بازداشت برادر كوچك را تعريف مى كنند، يعقوب از صبر جميل سخن مى گويد و اميد خود را به خدا مى بندد ولى آنچنان در فراق پسران خود گريه مى كند كه بينايى خود را از دست مى دهد و شكايت پيش خدا مى برد.

يعقوب كه از بازگشت يوسف و برادر كوچكش نااميد نشده بود. به فرزندان دستور مى دهد كه يوسف و برادرش را جستجو كنند و نااميد نباشند كه فقط كافران از رحمت خدا نااميد مى شوند. آنان بار ديگر پيش يوسف مى آيند و از وضع اسفبارى كه براى آنها و خانواده يعقوب پيش آمده سخن مى گويند. يوسف به آنها مى گويد: آيا يادتان هست كه به يوسف چه كرديد؟ آنها فرياد مى زنند كه آيا تو يوسف هستى ؟ و يوسف مى گويد: آرى و اين برادر من است، خدا بر من منت گذاشته و خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند. آنها با شرمندگى، به خطاى خود اعتراف مى كنند ولى يوسف آنها را مى بخشد و پيراهن خود را به آنان مى دهد و مى گويد: اين پيراهن را ببريد و به روى پدرم بيندازيد كه بينايى خود را باز مى يابد و همگى پيش من آييد.

يعقوب، بوى پيراهن يوسف را از فرسنگهاى دور مى شنود و آن را اظهار مى دارد ولى اطرافيان، او را به گمراهى ديرينه متهم مى كنند اما وقتى قافله مى رسد پيراهن را به روى او مى اندازند و او بينا مى شود و مى گويد: آيا به شما نگفتم كه من از خدا چيزى را مى دانم كه شما نمى دانيد؟ و فرزندانش ‍ پيش او نيز به خطاى خود اعتراف مى كنند و از او مى خواهند از خدا براى آنان طلب آمرزش كند و او چنين مى كند.

برادران يوسف همانگونه كه او گفته بود همگى به همراه پدر و مادر يوسف به مصر رهسپار مى شوند و يوسف از آنان استقبال مى كند و پدر و مادر خود را بر تخت مى نشاند و آنان همگى در برابر يوسف تعظيم و سجده مى كنند و بدينگونه يعقوب به يوسف مى رسد و يوسف از نعمتهاى كه خداوند به او داده ياد مى كند.

در اينجا داستان حضرت يوسف تمام مى شود و خداوند خطاب به پيامبر اسلام مى فرمايد كه اين از خبرهاى غيبى بود كه بر تو وحى كرديم و تو از آن آگاهى نداشتى و به دنبال اين سخن حقايقى را بيان مى كند و در پايان اظهار مى دارد كه در اين قصه ها كه گفته شد عبرتهايى براى انديشمندان وجود دارد و اين يك سخن دروغ نيست بلكه تصديق كننده كتابهاى آسمانى پيشين و تفضيل همه چيز هدايت و رحمت براى مؤمنان است.


تفسير سوره يوسف آيات : ۳ - ۱

 بسم الله الرحمن الرحيم

الر تلك ايات الكتاب المبين (۱) انا انزلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون (۲) نحن نقص عليك أحسن القصص بما اوحينا اليك هذا القرآن و ان كنت من قبله لمن الغافلين (۳)

به نام خداوند بخشاينده بخشايشگر. الف، لام، را. اين آيه هاى كتاب روشنگر است (۱) همانا ما آن را قرآنى عربى فرستاديم، باشد كه انديشه كنيد (۲) ما بر تو زيباترين داستان را با اين قرآن كه به تو وحى كرديم، بازگو مى كنيم و همانا تو پيش از آن غافلان بودى (۳)


لغت و اعراب :

۱ «تلك» اشاره به آيات اين سوره و يا مجموع قرآن است.

۲ - «المبين» صفت براى «الكتاب» است و به معناى روشنگر و بيان كننده مى باشد.

۳ - «قرآنا» يا بدل از ضمير «انزلناه» و يا حال از آن است و يا براى ايجاد زمينه براى آوردن حال «عريبا» است.

۴ - «عربيا» حال از «قرآنا» است و «عربى» هم به زبان عربى و هم به كسى كه زبان او عربى است گفته مى شود.

۵ - «احسن» مفعول به «نقص» است.

۶ - «القصص» قصه گويى، با فتحه قاف مصدر است و اگر قاف مكسور باشد جمع قصه مى شود. اصل قصه به معناى پيروى كردن است و چون قصه گو سخن را پى درپى و پشت سر هم مى گويد، به كار او قصه مى گويند. «احسن القصص » اشاره به قصه يوسف است كه در همين سوره آمده است و احتمال اينكه صفت براى كل قرآن باشد نيز بعيد نيست مانند: احسن الحديث.

۷ - «با» در «بمااوحينا» براى سببيت است.

۸ - «ان» در «وان كنت» مخفف از ثقيله و براى تأكيد مطلب است و لذا در خبر آن لام آمده است.


تفسير آيات :

 بحثى درباره حروف مقطعه قرآن

 آيات (۱ - ۲)

 بسم الله الرحمن الرحيم. الر. تلك آيات... : آغاز سوره مانند سوره هاى ديگر بانام خداوند رحمان و رحيم است و پس از آن سه حرف الف و لام و رأ قرار دارد كه از حروف مقطعه قرآن است و درباره آنها توضيحاتى داريم كه درپى مى آيد:

در اول بيست و نه سوره از سوره هاى قرآن حروفى ذكر شده كه به آن «حروف مقطعه» گفته مى شود. مجموع حروفى كه در اول اين بيست و نه سوره آمده با حذف مكررات چهارده حرف است. حروف مقطعه گاهى يك حرفى است مانند ق و ن در اول سوره هاى قاف و قلم و گاهى دو حرفى است مانند طه و يس در اول سوره هاى طه و يس و گاهى سه حرفى است مانند الم در اول سوره بقره و آل عمران و گاهى چهار حرفى است مانند المر و المص در اول سوره رعد و اعراف و گاهى پنج حرفى است مانند كهيعص ‍ و حمعسق در اول سوره مريم و شورى.

اكنون بايد ديد كه هدف از ذكر اين حروف در اول بعضى از سوره هاى قرآن چيست ؟ و آيا اين حروف معانى خاصى دارند و يا راز و رمزى است ميان خدا و پيامبر و كسى جز پيامبر و كسانى كه پيامبر به آنها ياد داده، از معانى آن آگاه نيست.

درباره حروف مقطعه مطالب گوناگونى گفته شده گاهى آنها را نامهاى سوره دانسته اند و گاهى آنها را نام خدا معرفى كرده اند و مطالب ديگر. به نظر مى رسد كه ميان اين حروف و سوره هايى كه در اول آنها واقع شده اند تناسبى هست و مثلا مشابهتهايى ميان سوره هايى كه با طس و يا حم و يا الم شروع مى شود وجود دارد و به طورى كه گفته مى شود طبق تحقيقى كه به وسيله كامپيوتر انجام گرفته در هر سوره اى كه اين حروف در اول آن قرار گرفته آن حرفها بيشتر از حرفهاى ديگر در آن سوره تكرار شده است مثلا در سوره بقره و هر سوره اى كه با الم شروع شد الف و پس از آن لام و پس از آن ميم بيشتر از همه حروف تكرار شده و در سوره ق حرف قاف از همه حروف بيشتر تكرار شده است، اگر اين تحقيق درست باشد، به خوبى روشن مى شود كه تناسب ويژه اى ميان حروف مقطعه و سوره وجود دارد.

حال مى گوييم با رعايت همان تناسب، خداوند در اول بعضى از سوره ها حروفى را به صورت تقطيع شده آورده كه معناى خاصى ندارد و هدف از آن جلب توجه خواننده و يا شنونده به آيات آن سوره است و مى توانيم اين حروف را نوعى حروف تنبيه بدانيم كه در زبان عربى نظير دارد مانند هأ تنبيه كه در اول «هذا» آمده است و اساسا در تمام زبانها در هنگام محاوره گوينده براى جلب توجه مخاطب خود گاهى صدايى را در مى آورد كه هيچ معناى خاصى ندارد و فقط هدف از آن ايجاد آمادگى براى شنيدن است.

مى توان گفت كه حروف مقطعه در عين حال كه براى جلب توجه شنونده است هدف ديگرى را هم تعقيب مى كند و آن اينكه به مردم گوشزد مى كند كه آيات قرآن از همين حروف كه در دسترس همگان است تشكيل يافته و در عين حال در حدى از اعجاز است كه هيچكس نمى تواند سوره اى مانند آن بسازد. به عبارت ديگر، مواد و عناصر تشكيل دهنده آيات قرآنى همين الفبا است كه در اختيار همه قرار دارد ولى از تركيب همين الفبا جملاتى ساخته شده كه ساختن مانند آن از قدرت بشر خارج است.

اين مطلب درست به اين مى ماند كه تمام عناصر و مواد تشكيل دهنده يك موجود زنده، در طبيعت موجود است اما انسان نمى تواند با تركيب همين مواد و مخلوط كردن ميان آنها يك موجود زنده بسازد. حال قرآن نيز مانند آن موجود زنده است كه مواد عناصر تشكيل دهنده آن در اختيار انسان است ولى از ساختن سوره اى مانند سوره هاى قرآن عاجز و ناتوان مى باشد.

چيزى كه اين نظر را درباره حروف مقطعه تأييد مى كند اين است كه در سوره هايى كه با حروف مقطعه شروع شده است در بيشتر موارد بلافاصله پس از حروف مقطعه سخن از قرآن و نزول آن به ميان مى آيد.


مانند

 الم ذلك الكتاب لاريب فيه (بقره /۲) المص كتاب انزل اليك (اعراف/۱) الركتاب احكمت آياته (هود /۱) طسم تلك آيات الكتاب المبين (قصص/۲) .

همچنين درچند روايت كه از ائمه معصومين عليهم السلام نقل شده، حروف مقطعه قرآن به همين نحو تفسير شده است البته اگر صدور اين روايات از ائمه قطعى بود ما ترديدى در آن نداشتيم اما چون صدور اين روايات قطعى نيست ما آنها را به عنوان مؤ يد همين نظريه ذكر مى كنيم.

 عن على بن الحسين عليه‌السلام قال الله تعالى : الم ذلك الكتاب اى يا محمد هذا الكتاب الذى انزلته اليك هوالحروف المقطعة التى منها الف و لام و ميم و هو بلغتكم و حروف هجائكم فاتوابمثله ان كنتم صادقين (۸)

امام سجاد فرمود: خداوند مى فرمايد (الم ذلك الكتاب، يعنى اى محمد اين كتابى كه بر تو نازل كرده ام از همين حروف مقطعه اى است كه از جمله آنها الف و لام و ميم است اى مردم اين به لغت شما و حروف و تهجى شماست پس اگر راست مى گوييد مانند آن را بياوريد.

 عن على بن موسى الرضا عليه‌السلام قال : ان الله تبارك و تعالى انزل هذا القرآن بهذه الحروف التى يتداولها جميع العرب ثم قال : قل لئن اجتمعت الانس و الجن على ان ياتوا بمثل هذا القرآن لاياتون بمثله (۹)

امام رضا فرمود: همانا خداوند اين قرآن را با همين حروفى كه ميان همه عربها متداول است، نازل كرده و سپس گفته است. اگر انس و جن جمع شوند تا مانند اين قرآن را بياورند، نخواهند توانست.

البته اين توجيهى كه ما براى حروف مقطعه ذكر كريم مانع از آن نيست كه در اين حروف راز و رمزهايى باشد كه علم آن در اختيار خدا و پيامبر و ائمه معصومين است و احتمال اينكه اين حروف كليدهايى براى راهيابى به درون قرآن و بطون گوناگون آن باشد احتمال بعيدى نيست. امام باقرعليه‌السلام به ابولبيد مخزومى فرمود:

 يا ابا لبيد ان فى حروف القرآن المقطعه لعما جما (۱۰)

اى ابو لبيد در حروف مقطعه قرآن علم سرشارى وجود دارد.

همچنين در بعضى از روايات بر داشتهاى عجيبى از حروف مقطعه قرآن شده است مثلا در چند روايت، امام صادقعليه‌السلام سال انقراض ‍ حكومت بنى اميه را از «المقص» كه در اول سوره اعراف آمده، پيش بينى كرده است.(۱۱)


عربى بودن قرآن

اكنون به تفسير سوره يوسف مى پردازيم :

نخستين مطلبى كه در اين سوره بيان شده، اشاره به روشنگرى آيات قرآنى است و اينكه قرآن به زبان عربى نازل شده است. مى فرمايد: اين، آيات كتاب روشنگر است. اين جمله با اشاره به آيات همين سوره است كه در آن قصه يوسف آمده و با اشاره به مجموع قرآن است و در هر دو صورت خاصيت روشنگرى قرآن را بيان مى كند.

صفت ديگرى كه در اينجا براى قرآن ذكر شده، عربى بودن است، مى فرمايد: ما قرآن را به زبان عربى فرستاديم تا شما بينديشيد؛ چون مردم مكه عرب زبان بودند و اگر قرآن به زبانهاى ديگرى مانند عبرى يا سريانى نازل مى شد، آنان به درستى آن را نمى فهميدند و لذا به زبان عربى نازل شد تا براى آنان قابل فهم باشد. البته اسلام يك دين جهانى است و اختصاص به عربها ندارد ولى به هر حال بايد قرآن به يكى از زبانهاى دنيا نازل مى شد و بهتر و كارآمدتر اين بود كه به زبان همان قومى نازل شود كه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ از آنها بود و بايد دعوت خود را از آنان شروع مى كرد، از اين رو قرآن به زبان عربى نازل شد تا مخاطبان آن بتوانند در آن انديشه كنند و لذا در اين آيه مى فرمايد:

قرآن را به زبان عربى نازل كرديم كه شما در آن بينديشيد. ضمنا زبان عربى زبان گسترده و پروژه اى است و قابليت آن را دارد كه هرگونه مفهومى را برساند و به طورى كه زبان شناسان اظهار مى دارند كمتر زبانى از چنين قابليتى برخوردار است.

در عين حال كه قرآن به زبان عربى نازل شده است، در و برخى از آيات قرآنى واژه هاى غير عربى كه از زبانهاى ديگر مانند فارسى و عبرى و يونانى و قبطى وارد عربى شده، نيز ديده مى شود مانند: استبرق، سجيل، اباريق، ارائك، تنور، حوس، رس، سجين، سرادق، سكر، سينا، فردوس، قراطيس، قسوره، قنطار، كافور، مرجان، مشكاة، و مانند آنها. كسانى در اين باره كتابهاى مستقلى نوشته اند مانند سيوطى كه كتابى تحت عنوانالمهذب فيها وقع فى القرآن من معرب نوشته و تاج الدين سبكى كه قصيده اى در اين باره دارد.

بدون شك اشتمال قرآن بر واژه هاى غير عربى، در عربى بودن قرآن اشكالى به وجود نمى آورد چون نوع كلمات قرآن و شيوه آن عربى است و اين مقدار در عربى بودن يك سخن كافى است.


قصه هاى پيامبران در قرآن

مطلب ديگر اينكه، در اين آيات از قصه يوسف و يعقوب كه دو تن از پيامبران الهى بودند، به عنوان «احسن القصص» ياد كرده و آن را زيباترين داستان معرفى نموده است و اين اشاره به قصه هاى ديگرى است كه در قرآن آمده است. توجه كنيم كه قصه هاى قرآن كه نوعا مربوط به پيامبران خدا و شرح مبارزات و روشنگريهاى آنان است، همگى زيبا و مفيد و عبرت آموز است ولى داستان يوسف زيباتر و شيرين تر است.

قرآن كريم قصه هاى پيامبران را نه براى سرگرمى بلكه به خاطر هدفهاى تربيتى مطرح مى كند تا روحيه پيامبر اسلام و مؤمنان را بالا ببرد و آنها مطمئن باشند كه جبهه حق هميشه پيروز است و اساسا نام و ياد پيامبران مايه دلگرمى و نشاط است.

در اينجا ذكر اين مطلب را سودمند مى دانيم كه در قرآن كريم نامهاى مبارك بيست و پنج تن از پيامبران خدا آمده و بعضى از آنها بارها تكرار گرديده و داستان زندگى آنها گاهى با تفضيل و گاهى به طور خلاصه بيان شده است و اين در حالى است كه طبق بعضى از روايات، خداوند در طول تاريخ، براى هدايت بشر يكصد و بيست و چهار هزار پيامبر فرستاده است.

البته در خود قرآن تذكر داده شده كه پيامبران خدا منحصر در آنچه كه در قرآن آمده نيست بلكه پيامبران هم هستند كه داستان آنها در قرآن نيامده است:

 ورسلا قد قصصنا عليك من قبل و رسلا لم نقصصهم عليك (نسأ/۱۶۴)

و پيامبرانى كه از پيش داستان آنها را بر تو گفته ايم و پيامبرانى كه داستان آنها را بر تو نگفته ايم.

ما وظيفه داريم كه به همه پيامبران احترام كنيم و به آنها ايمان بياوريم و در اصل نبوت ميان آنها فرقى نگذاريم و بدانيم كه همه آنها سفيران خدا در زمين و تبليغ كنندگان و احكام دين بودند و خط فكرى واحدى داشتند:

 قولوا آمنا بالله و ما انزل الى اليناو ما انزل الى ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و الاسباط و ما اوتى موسى و ما اوتى النبيون من ربهم لانفرق بين احد منهم و نحن له مسلمون (بقره / ۱۳۶)

بگو ايمان آورديم به خدا و آنچه كه بر ما نازل شده و آنچه كه بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط و موسى و عيسى و همه پيامبران از جانب پروردگارشان نازل شده است ميان هيچ يك از آنها جدايى نمى اندازيم و ما بر او تسليم هستيم.

با وجود اينكه ما بايد به همه پيامبران ايمان داشته باشيم بايد بدانيم كه همه آنها از لحاظ رتبه و مقام يكسان نيستند بلكه بعضى از آنها بر بعضى ديگر فضيلت و برترى دارند و پيامبر اسلام برتر از همه آنهاست :

 تلك الرسل فضلنا بعضهم على بعض (بقره /۲۵۳)

اين پيامبران بعضى شان را بر بعضى ديگر برترى داديم.

اكنون بر سر آنيم كه پيامبرانى را كه نامهاى آنها در قرآن كريم آمده است برشماريم. اين پيامبران بدون رعايت هيچ گونه تربيتى عبارتند از:

۱ - آدم كه نام او بيست و پنج بار در قرآن آمده ؛

۲ - ادريس كه نام او دوبار در قرآن آمده ؛

۳ - نوح كه نام او چهل و پنج بار در قرآن آمده ؛

۴ - هود كه نام او ده بار در قرآن آمده ؛

۵ - صالح كه نام او يازده بار در قرآن آمده ؛

۶ - ابراهيم كه نام او شصت و نه بار در قرآن آمده ؛

۷ - لوط كه نام او بيست و هفت بار در قرآن آمده ؛

۸ - اسماعيل كه نام او دوازده بار در قرآن آمده ؛

۹ - اسحاق كه نام او هفده بار در قرآن آمده ؛

۱۰ - يعقوب كه نام او شانزده بار در قرآن آمده ؛

۱۱ - يوسف كه نام او بيست و هفت بار در قرآن آمده ؛

۱۲ - شعيب كه نام او يازده بار در قرآن آمده ؛

۱۳ - ايوب كه نام او چهار بار در قرآن آمده ؛

۱۴ - ذوالكفل كه نام او دو بار در قرآن آمده ؛

۱۵ - موسى كه نام او صد و سى و شش بار در قرآن آمده ؛

۱۶ - هارون كه نام او بيست بار در قرآن آمده ؛

۱۷ - داود كه نام او شانزده بار در قرآن آمده ؛

۱۸ - سليمان كه نام او هفده بار در قرآن آمده ؛

۱۹ - الياس كه نام او سه بار در قرآن آمده ؛

۲۰ - اليسع كه نام او دو بار در قرآن آمده ؛

۲۱ - يونس كه نام او چهار بار در قرآن آمده ؛

۲۲ - زكريا كه نام او هفت بار در قرآن آمده ؛

۲۳ - يحيى كه نام او پنج بار در قرآن آمده ؛

۲۴ - عيسى كه نام او بيست و پنج بار در قرآن آمده ؛

۲۵ - محمد كه نام او چهار بار در قرآن آمده به اضافه اينكه يك بار هم به صورت «احمد» آمده است.

در ميان اين پيامبران پنج نفر اولوالعزم بودند و رسالت جهانى داشتند كه عبارت بودند از: نوح، ابراهيم، موسى، عيسى و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ و بقيه آنها در منطقه خاصى و يا براى قوم معينى مبعوث شده بودند. (برمى گرديم به داستان يوسف)

مجلس هشتم روز سه شنبه چهاردهم شعبان سال ٣٦٧

١- على بن فضال از پدرش روايت كرده كه : از على بن موسى الرضاعليه‌السلام پرسيد از شب نيمه شعبان فرمود آن شبى است كه خدا گردنها را از دوزخ آزاد كند و گناهان كبيره را در آن بيامرزد گفتم بيش ‍ از شبهاى ديگرى نمازى دارد، فرمود وظيفه اى در آن نيست ولى اگر خواهى نافله بخوانى بر تو باد به نماز جعفر بن ابى طالب و ذكر خدا را در آن فراوان كن با استغفار و دعاء زيرا پدرم ميفرمود دعاء در آن مستجاب است گفتم مردم ميگويند آن شب برات است فرمود آن شب شب قدر است در ماه رمضان

٢- امير المؤمنينعليه‌السلام فرمود : همه خوبيها در سه خصلت جمع است نظر و خاموشى و سخن هر نظرى كه عبرت خيز نباشد سهو است هر خاموشى كه انديشه در آن نيست غفلت است هر سخنى كه در ذكر خدا نيست لغو است خوشا بكسى كه نظرش ‍ عبرت و خاموشيش فكرت و سخنش ذكر است بر خطاى خود ميگيريد و مردم از شرش آسوده اند.

٣- عبد اللّه عمر گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود زهد يحيى بن زكريا تا آنجا بود كه آمد در بيت المقدس و ديد كه مجتهدان از احبار و رهبان كه پيراهن مو و كلاه پشمى دارند گلوگاه خود را سوراخ كرده و زنجير بدان نموده و بپايه هاى مسجد بسته اند چون چنين ديد نزد مادرش آمد و گفت مادر جان يك پيراهن موئين و كلاه پشمين برايم بباف تا بروم در بيت المقدس و با احبار و رهبان عبادت خدا كنم مادرش گفت باش تا پيغمبر خدا بيايد و با او مشورت كنم در اين باره چون زكريا آمد گفته يحيى را باو گزارش داد زكريا فرمود پسر جان تو هنوز كودكى خرد سالى چه داعى بر اين كار دارى گفت پدر جان ميبينى كه كودكان خردتر از من مردند. گفت آرى به مادرش فرمود براى او پيراهنى از مو و كلاهى از پشم بباف او هم عمل كرد يحيى آن پيراهن به بر و آن كلاه بر سر نهاده و به بيت المقدس آمد و با احبار بعبادت خداى عز و جل پرداخت تا آن پيراهن مو گوشتش را خورد روزى بلاغرى خود نگريست و گريست خداى عز و جل باو وحى كرد اى يحيى از لاغرى تن خود گريه كنى بعزت و جلالم سوگند اگر سرى بدوزخ كشى بجاى بافته پيراهن آهن بپوشى يحيى گريست تا اشك گوشت رويش را برد و دندانهايش نمايان شد خبر به مادرش رسيد و بديدار او رفت و زكريا با جمع احبار و رهبان آمدند و به يحيى خبر دادند كه گوشت گونه ات رفت گفت من از آن خبرى ندارم زكريا گفت پسر جانم چرا با خود چنين كنى همانا من تو را از خدا خواستم كه به منت بخشد تا چشمم بتو روشن گردد گفت پدر جان تو مرا بدين وضع دستور دادى گفت پسر جانم كى ؟ گفت تو نگفتى ميان بهشت و دوزخ گردنه ايست كه از آن نگذرند جز بسيار گريه كنندگان از ترس خدا گفت چرا فرمود بكوش ‍ و تلاش كن وضع تو غير از وضع منست يحيى برخاست و پيراهن خود را تكانيد مادرش او را در آغوش كشيد و گفت اجازه ميدهى دو قطعه نمد برايت تهيه كنم كه بگونه هاى خود ببندى تا دندانهايت را بپوشند و اشكت را بگيرند گفت اختيار با تو است دو قطعه نمد بگونه هايش بست كه دندانهايش را بپوشند و اشكش را بخشكانند او گريست تا از اشكش خيس ‍ شدند آستين بالا زد و آنها را بر گرفت و فشار داد و اشگها از ميان انگشتان سرازير شد و زكريا به پسر خود و اشگهايش نگريست و سر به آسمان بلند كرد و فرمود بار خدايا اين پسر منست و اين اشكهاى چشم او است و تو ارحم الراحمينى زكريا هر وقت ميخواست بنى اسرائيل را موعظه كند به راست و چپ خود رو ميكرد و اگر يحيى حاضر بود نامى از بهشت و دوزخ نميبرد. يك روز براى وعظ جلسه اى داشت يحيى خود را در عبا پيچيد و آمد ميان عموم مردم نشست زكريا به راست و چپ نگريست و او را نديد و شروع كرد و ميگفت دوستم جبرئيل از طرف خداى تبارك و تعالى بمن باز گفته است كه در دوزخ كوهى است بنام سكران و در بين آن كوه دره ايست بنام غضبان از غضب خداى رحمان تبارك و تعالى در اين دره چاهى است كه صد سال عمق دارد و در آن چاه تابوتهاست از آتش در آن تابوتها صندوقهاست از آتش و جامه ها از آتش و زنجيرها از آتش و غلهاى آتشين يحيى سر برداشت و فرياد كرد وا غفلتاه از سكران و ديوانه وار سر به بيابان نهاد زكريا برخاست و نزد مادر يحيى آمد و گفت بدنبال يحيى برو كه ميترسم او را زنده نبينم مادرش برخاست و بدنبالش رفت و به جوانان بنى اسرائيل گذشت گفتند مادر يحيى بكجا ميروى ؟ گفت دنبال يحيى ميروم نام دوزخ نزد او بردند او سر به بيابان نهاده مادرش همراه جوانان رفتند و به چوپانى رسيدند گفتند اى چوپان جوانى باين نشانه ها ديدى ؟ گفت شايد دنبال يحيى بن زكريا مى رويد؟ گفت آرى آن پسر منست نام دوزخ پيش او برده شده و سر به صحرا نهاده گفت من هم اكنون او را در گردنه اى بلند وانهادم در فلانه جا كه دو قدم در آب نهاده و ديده ها به آسمان دوخته و ميگفت بعزتت اى مولايم از آب سرد ننوشم تا مقام خود را نزد تو ببينم مادرش در رسيد و چون او را ديد خود را باو رسانيد و سرش را گرفت ميان پستانهاى خود چسبانيد و او را بخدا قسم ميداد كه با او بمنزل برگردد با او بخانه آمد و مادرش باو گفت ميخواهى پيراهن مو را بكنى و پيراهن پشم بپوشى كه نرم‏تر است پذيرفت و عدسى براى او پخت و خورد و خوابيد و خوابش برد و براى نماز بيدار نشد در خواب باو ندا رسيد اى يحيى بن زكريا خانه‏اى به از خانه من و پناهى به از پناهم خواستى از خواب برخاست و گفت خدايا از لغزشم بگذر معبودا بعزتت جز در سايه بيت المقدس نپايم به مادرش گفت همان پيراهن مو را بمن بده دانستم كه شما مرا به مهلكه مي اندازيد مادرش پيراهن موى بوى داد و باو آويخت زكريا گفت مادر يحيى او را واگذار از پسرم پرده دل بكنار رفته‏ و از زندگى سودى نبرد يحيى پيراهن خود را پوشيد و كلاهش را بسر نهاد و به بيت المقدس آمد و عبادت كرد تا كارش بدان جا كه بايست رسيد.

٤- ابن عباس گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود ايا مردم كيست كه از خدا راست گفتارتر و راست حديث تر باشد گروه مردم براستى پروردگار شما جل جلاله بمن دستور داده علىعليه‌السلام را علم و امام شما نمايم و خليفه و وصى سازم و او را برادر و وزير گيرم گروه مردم على باب هدايت است پس از من و داعى به پروردگار منست و اوست صالح مؤمنان كيست گفتارش بهتر باشد از كسى كه بسوى خدا دعوت كند و كار شايسته كند و گويد كه من از مسلمانانم ، گروه مردم ، به راستى على از منست فرزندش فرزند منست و شوهر حبيبه منست فرمانش ‍ فرمان منست و نهيش نهى من ، گروه مردم ، بر شما باد فرمانش بريد و از نافرمانيش درگذريد زيرا طاعتش طاعت منست و معصيت او معصيت من ، گروه مردم ، به راستى علىعليه‌السلام صديق اين امت است و فاروق و محدث آن ، او هارون و آصف و شمعون آنست و باب حطه و او كشتى نجات آن طالوت و ذو القرنين آن ، گروه مردم ، او وسيله آزمايش بشر و حجت عظمى و آيت كبرى و امام اهل دنيا و عروة الوثقى است ، گروه مردم على با حق است و حق با او و بر زبانش ، گروه مردم ، على قسيم دوزخ است دوست او وارد آن نشود و دشمنش از آن نجات نيابد او قسيم بهشت است دشمنش وارد آن نگردد و دوستش از آن منصرف نشود، گروه مردم اصحاب من شما را اندرز دادم و رسالت پروردگارم را بشما رساندم ولى شما ناصحان را دوست نداريد اين را بگويم و براى خود و شما آمرزش جويم

مجلس نهم روز جمعه شانزدهم ماه شعبان ٣٦٨

١- علىعليه‌السلام فرمود : سادات مردم در دنيا سخاوتمندانند و در آخرت متقيان ٢- رسول خدا فرمود : مؤمن را بر مؤمن هفت حق واجب است از طرف خداى عز و جل

١- در چشم خود والايش شمارد

٢- در سينه دوستش دارد.

٣- در مال مساعدتش كند.

٤- بدگوئى او را حرام داند.

٥- در بيمارى عيادتش كند.

٦- تشييع جنازه اش نمايد.

٧- پس از مرگ جز خير او نگويد.

٣- رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود : ولايت على بن ابى طالب ولايت خداست و دوستيش دوستى خدا و پيرويش فريضه خدا و اوليائش اولياء خدا، و دشمنانش دشمنان خدا نبرد با او نبرد با خدا و سازش با او سازش با خداى عز و جل است

٤- سليمان بن جعفر جعفرى گويد: از موسى بن جعفر شنيدم ميفرمود پدرم از پدرش از سيد عابدين على بن الحسين از سيد شهداء حسين بن على بن ابى طالب حديث كرد كه امير المؤمنين على بن ابى طالب بمردى گذشت كه سخن بيهوده ميگفت فرمود اى فلانى به راستى تو نامه اى بوسيله دو فرشته حافظ خود ديكته ميكنى بسوى پروردگارت سخن كن بدان چه فائده ات دارد و دم فرو بند از سخن بى فائده

٥- روزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اصحابش فرمود : كدام شما همه عمر روزه ميدارد؟ سلمان عرضكرد من يا رسول اللّه ، رسول خدا فرمود كدام شما همه را شب زنده دار است سلمان گفت من يا رسول اللّه فرمود كدام شما هر شب قرآن را ختم ميكند؟ سلمان گفت من يا رسول اللّه يكى از اصحاب آن حضرت خشم كرد و گفت يا رسول اللّه سلمان مردى عجمى است و ميخواهد بما قريش ببالد فرمودى كدام شما همه عمرش روزه ميدارد گفت من با اينكه بيشتر روزها را غذا ميخورد و فرمودى كدام شما همه شب بيدار است گفت من با اينكه بيشتر شبها خوابست و فرمودى كدام شما هر روز يك ختم قرآن ميخواند گفت من با اينكه بيشتر روزها خاموش است پيغمبر فرمود خاموش باش اى فلانى تو كجا و لقمان حكيم ؟ از او بپرس تا بتو خبر دهد آن مرد به سلمان گفت اى ابا عبد اللّه تو نگفتى همه روز روزه اى گفت چرا گفت من ديدم بيشتر روزها غذا ميخورى ؟ گفت چنان هست كه تو گمان بردى ، من در هر ماه سه روز روزه ميدارم و خداى عز و جل فرمايد هر كه يك حسنه آرد ده برابر آن دارد و روزه شعبان را به ماه رمضان وصل ميكنم و اين روزه عمرانه مى شود گفت تو گمان نكردى كه همه شب بيدارى ؟ گفت چرا، گفت تو بيشتر شبها در خوابى گفت چنان نيست كه گمان بردى ولى من از دوستم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم ميفرمود هر كه با وضوء بخوابد گويا همه شب را احياء كرده است و من هميشه با وضوء ميخوابم گفت گمان نكردى كه هر روز همه قرآن را ميخوانى ؟ گفت چرا، گفت تو بيشتر روز را خاموشى گفت چنان نيست كه تو فهميدى ولى من از دوستم رسول خدا شنيدم به علىعليه‌السلام ميفرمود اى ابا الحسن مثل تو در امتم مثل قُلْ هُوَ اللّهُ است هر كه يك بارش بخواند ثلث قرآن را خوانده و هر كه دو بارش بخواند دو ثلث قرآن را خوانده و هر كه سه بارش بخواند همه قرآن را خوانده (اى على) هر كه تو را بزبانش دوست دارد ثلث ايمان را دارد و هر كه بزبان و دلش دوستت دارد دو ثلث ايمان دارد و هر كه بزبان و دل دوستت دارد و با دست خود ياريت كند ايمانش ‍ كاملست سوگند بدان كه مرا به حق فرستاده اى على اگر همه اهل زمين تو را دوست داشتند چنان كه اهل آسمانت دوست دارند خدا احدى را به دوزخ عذاب نميكرد من هر روز سه بار قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ ميخوانم آن مرد معترض ‍ برخاست و گويا سنگى در دهانش افكنده بود.

٦- امير المؤمنينعليه‌السلام فرمود : شيوه فقها و حكما اين بود كه در نگارشات خود به هم سه چيز مينوشتند و چهارمى نداشت

١- هر كه هم خود را آخرتش كند خدا هم دنيايش را كفايت كند.

٢- هر كه درونش را اصلاح كند خدا برونش را اصلاح كند.

٣- هر كه ميان خود و خدا را اصلاح كند خدا ميان او و خلق را اصلاح نمايد.

٧- امام صادق فرمود : پس از مرگ اجرى دنبال كسى نرود جر از سه عمل صدقه جاريه ، روش ‍ هدايتى كه نهاده و پس از مرگش بدان عمل شود، فرزند صالحى كه برايش ‍ آمرزش خواهد.

٨- أ بو الحسين اسدى گويد: از امام صادق بمن خبر رسيد كه براى خدا بقعه ها است بنام منتقمه چون خدا مالى به بنده اى دهد و حق خداى عز و جل را از آن بيرون نكند خدا يكى از آن بقعه ها را بر او مسلط سازد تا آن مال را در آن تلف كند و سپس ‍ بميرد و آن را بجا گذارد.

٩- امير المؤمنين فرمود : منم حجت اللّه خليفة اللّه باب اللّه منم خزانه دار علم خدا و امين سر خدا منم امام خلق پس از بهترين مردم محمد نبى رحمتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

١٠- امير المؤمنين فرمود : در قبا حضور پيغمبر رسيدم و چند تن از اصحابش شرف حضور داشتند چون مرا ديد چهره اش شاد شد و لبخند زد، سپيدى دندانهايش را مانند برق ديدم سپس فرمود نزد من بيا اى على نزد من بيا و مرا بخود نزديك كرد تا رانم برانش چسبيد سپس رو به اصحابش فرمود اى گروه اصحاب من با آمدن برادرم على بسوى اصحاب من رحمت بشما رو آورد و به راستى على از منست و من از على جانش از جان منست و گلش از گلم او برادرم و وصى و خليفه بر امت منست در زندگى من و پس از مرگم هر كه فرمانش برد فرمانم برده و هر كه موافقت او كند موافق منست و مخالفش مخالف من

١١- رسول خدا فرمود : هر كه شاد است بزندگى من زنده باشد و بمرگ من بميرد و در جنت عدن به منزل من درآيد و نهالى كه خدايش كاشته بچسبد و باو بگويد باش تا باشد بايد دوستدار على بن ابى طالب باشد و اوصياء از فرزندانش را پيروى كند زيرا آنان عترت منند و از گل من آفريده شده اند و از دشمنانشان بخدا شكوه كنم كه منكر فضل آنهايند و قطع صله آن ها كنند و بخدا كه پس از من فرزندم حسين كشته شود و خدا شفاعتم را از آنها دريغ دارد.

مجلس دهم ده روز از شعبان مانده سال ٣٦٧

١- امام صادق فرمود : هر كس تا چهل سالگى راه دستى دارد و چون باين سن رسيد خدا بفرشتگانش وحى كند كه بنده مرا عمرى دادم بر او سخت گيريد و درشتى كنيد و پاسش داريد و كم و زياد و خرد و درشت عملش را بنويسيد از امام صادق پرسيدند از قول خداى عز و جل (فاطر ٣٧) آيا بشما عمرى نداديم كه متذكر در آن تذكر يابد؟ فرمود سرزنش هيجده ساله است

٢- امام صادقعليه‌السلام فرمود : پيره مردى را روز قيامت بياورند و نامه عملش را بدستش دهند و از برونش ‍ كه بسوى مردم است جز بدى ديده نشود و بر او بسيار ناگوار گذرد و ميگويد پروردگارم فرمائى بدوزخ روم جبار جل جلاله ميفرمايد اى پيرمرد من شرم دارم كه تو را عذاب كنم با اينكه در دنيا نماز ميخواندى ، بنده مرا ببهشت بريد.

٣- رسول خدا فرمود : هر مؤمنى بميرد و يك ورق از او بماند كه دانشى بر آن باشد ورقه روز قيامت ميان او و دوزخ پرده شود و خداى تبارك و تعالى به هر حرفى كه در آن نوشته است شهرى به او دهد كه هفت برابر دنيا باشد مؤمنى نباشد كه يك ساعت نزد عالمى نشيند جز آنكه پروردگارش عز و جل ندا كند نزد حبيبم نشستى بعزت و جلالم سوگند تو را با او ساكن بهشت كنم و و باك ندارم

٤- امام صادق فرمود : مردم خداى عز و جل را به سه روش بپرستيدند يك طبقه براى رغبت در ثواب اين پرستش حريصانست و بر اساس طمع است و ديگرى از ترس ‍ دوزخ اين عبادت بنده ها است و از ترس است ولى من از دوستى او را بپرستم اين عبادت كريمانست و مايه آسودگيست براى گفته او عز و جل (سوره نمل ٨٩) و براى گفته خداى عز و جل (سوره آل عمران ٣١) بگو اگر شما دوست داريد خدا را پيرو من باشيد تا خدا شما را دوست دارد و گناهانتان را بيامرزد و هر كه خدا را دوست دارد خدايش دوستدارد و هر كه را خدا دوست دارد از آسودگانست

٥- امام صادق فرمود : براى يارى مؤمن از طرف خدا همين بس كه به بيند دشمنش خدا را نافرمانى ميكند.

٦- از اصغ بن نباته كه گفت : امير المؤمنين فرمود منم خليفه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و وزيرش و وارثش منم برادر رسول خدا و وصيش و حبيبش منم برگزيده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و صاحب او منم عموزاده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و شوهر دخترش و پدر فرزندانش ‍ منم سيد اوصياء و وصى سيد انبياء من حجت عظمى و آيت كبرى و مثل اعلى و باب پيغمبر مصطفى منم عروه وثقى و كلمه تقوى و امين خداى تعالى و ذكره بر اهل دنيا.

٧- امام صادق فرمود : چون فاسق فسق خود را آشكار كرد غيبت ندارد.

٨- رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود : جبرئيل از طرف خداى جليل جل جلاله نزد من آمد و گفت اى محمد خداى جل جلاله به تو سلام ميرساند و ميفرمايد برادرت على را مژده بده كه هر كه دوستش دارد من عذابش نكنم و هر كه دشمنش دارد ترحم نكنم

٩- رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود : در روز قيامت بنده اى گام بر ندارد تا از چهار چيز پرسش شود از عمرش كه در چه گذرانده و از جوانى اش كه در چه بسر رسانده و از مالش كه از كجا آورده و از دوستى ما خانواده

١٠- عايشه گويد: حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودم كه على بن ابى طالب آمد و آن حضرت فرمود اين سيد عربست گفتم يا رسول اللّه تو سيد عرب نيستى ؟ فرمود من سيد اولاد آدمم و على سيد عرب گفتم سيد يعنى چه ؟ گفت كسى كه طاعتش فرض است چون طاعت من

١١- معمر گويد: حضور امام صادق نشسته بودم كه زيد بن على بن الحسين آمد و دو پشته در خانه را گرفت امام صادق فرمود عمو جانم تو را بخدا پناه دهم كه همان بدار زده كناسه باشى مادر زيد گفت بخدا حسد تو را باين گفتار وادارد براى پسرم فرمود كاش از حسد بود كاش از حسد بود تا سه بار سپس فرمود پدرم از جدم برايم روايت كرده كه از اولادش زيد نامى خروج كند و در كوفه كشته شود و در كناسه بدار رود و از گورش بر آورند براى روحش درهاى آسمان گشوده گردد و اهل آسمانها بدو شاد گردند جانش را در گلوگاه پرنده اى نهند تا او را در هر جاى بهشت خواهد گردش دهد،

١٢- جابر جعفى گويد: حضور ابو جعفر محمد بن علىعليه‌السلام رسيدم و برادرش زيد خدمت او بود و معروف بن خربوذ مكى هم وارد شد امام پنجم فرمود اى معروف از اشعار طرفه اى كه دارى برايم بخوان معروف اين قطعه را سرود: ابو مالك بجانت ناتوان نيست ضعيف و سست همچون ديگران نيست نميورزد عناد از گفته خويش نه از نهى حكيمش دشمنى كيش ‍ و ليكن بود سيدى رادمرد طبيعت بلند است و شيرين خورند به آقائى است او بفرمان تو كفايت كند بهر تو كار تو گويد امام پنجم دست بر شانه هاى زيد گذاشت و فرمود اى أ بو الحسن اين ستايش براى تو است

مجلس يازدهم روز جمعه شش روز از شعبان مانده ٣٦٧

١- امام پنجم فرمود : رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آخرين جمعه ماه شعبان اين خطبه را خواند، حمد خدا كرد و ستايش او نمود و سپس فرمود اى مردم ماهى بر شما سايه افكنده كه در آن شبى است بهتر از هزار ماه آن رمضانست خدا روزه اش را واجب كرده و يك شب نماز نافله آن را برابر هفتاد شب در ماه ديگر مقرر ساخته هر كه عمل مستحبى در آن كند چون عمل واجبى است كه در ماههاى ديگر و هر كه فريضه اى در آن انجام دهد چون كسى باشد كه هفتاد فريضه در ماههاى ديگر انجام دهد آن ماه شكيبائى است و مزد شكيبائى بهشت است آن ماه همدردى است آن ماهى است كه خدا بيفزايد در آن بروزى مؤمن هر كه در آن روزه دار مؤمنى را افطار دهد نزد خداى عز و جل ثواب آزاد كردن بنده اى دارد و گناهان گذشته اش آمرزيده شود به آن حضرت عرض شد يا رسول اللّه همه ما توانا نيستيم كه روزه دارى افطار دهيم فرمود خداى تبارك و تعالى كريم است ، همين ثواب را ميدهد بشما كه توانا هستيد بشربتى از شير كه بدان روزه دارى را افطار دهيد يا شربتى از آب گوارا يا چند دانه خرما كه بر بيش از آن قدرت نداريد هر كه در آن از خدمت مملوك خود تخفيف دهد خدا در حساب او تخفيف دهد آن ماهى است كه اولش رحمت و ميانش آمرزش و آخرش اجابت و آزادى از دوزخ است در اين ماه از چهار خصلت بى نياز نباشيد دو تا براى رضاى خدا و دو تا براى نياز خود آن دو كه براى رضاى خداست گواهى اينكه معبود حقى نيست جز خدا و براستى من رسول خدايم و آن كه دو بدان نياز داريد از خدا بخواهيد حوائج خود را و بهشت را و از خدا بخواهيد عافيت و پناه طلبيد از آتش

٢- حمزة بن محمد گويد: بامام يازدهم حسن عسكرى نوشتم چرا خداى عز و جل روزه را واجب كرده پاسخ آمد براى آنكه توانگر درد گرسنگى را بچشد و به درويش بخشش ‍ كند.

٣- معاذ بن جبل با ديده گريان خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد و سلام كرد جواب گفت و فرمود : اى معاذ چرا گريه ميكنى ؟ عرضكرد جوانى تر و تازه و خوشرنگ و زيبا روى بر در است و چون زن رود مرده بر جوانى خود ميگريد و ميخواهد خدمت شما برسد، رسول خدا فرمود اى معاذ آن جوان را نزد من آر او را وارد كرد سلام كرد جوابش داد و سپس فرمود اى جوان براى چه گريه ميكنى ؟ گفت چرا نگريم گناهانى مرتكب شدم كه اگر خداى عز و جل ببرخى از آنها مؤ اخذه ام كند مرا بدوزخ برد و محققا مرا مؤ اخذه ميكند و هرگز مرا نمى آمرزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود چيزى را با خدا شريك كردى ؟ گفت بخدا پناه برم از اينكه چيزى را با پروردگارم شريك دانم نفس محترم را كشتى ؟ گفت نه پيغمبر فرمود اگر گناهانت مانند كوههاى بلند باشد خدا مى آمرزد جوان گفت از كوههاى بلند بزرگتر است پيغمبر فرمود اگر گناهانت مانند هفت زمين و درياها و ريگها و درختها و آنچه خلق در آنها است باشد خدا مى آمرزد گفت از همه اينها بزرگتر است پيغمبر فرمود اگر چون هفت آسمان و ستارگان و عرش و كرسى باشد خدا بيامرزد گفت از همه اينها بزرگتر است پيغمبر به او با خشم نگاه كرد و فرمود اى جوان واى بر تو گناهان تو بزرگتر است يا پروردگارت ؟ جوان رو بر خاك نهاد و ميگفت منزه باد پروردگارم چيزى از پروردگارم بزرگتر نيست پروردگارم يا نبى اللّه بزرگتر از هر چيز است پيغمبر فرمود گناه بزرگ را جز خداى بزرگ نيامرزد جوان گفت نه بخدا يا رسول اللّه پيغمبر فرمود واى بر تو اى جوان بمن گزارش ‍ ندهى يكى از گناهانت را؟ عرضكرد چرا عرض ميكنم من هفت سال بود نبش قبر ميكردم و مرده ها را بيرون مى آوردم و كفن آنها را بر ميگرفتم يك دختر از انصار مرد و چون بخاكش سپردند و برگشتند و شب شد گورش را شكافتم و درش آوردم و كفن او را پر گرفتم و برهنه اش بر لب گور انداختم و برميگشتم كه شيطان آمد و او را بنظرم جلوه داد و ميگفت مگر آن شكم صاف و بلوريش را نبينى و آن كفل فربهش را، تا بر او برگشتم و با او در آميختم و او را بجاى خود وانهادم و از پشت سرم آوازى شنيدم كه ميگفت اى جوان واى بر تو از حاكم روز جزا روزى كه مرا با تو احضار كند من كه برهنه ام انداختى در قشون مردگان و از گورم در آوردى و كفنم بردى و جنبم بحساب راندى واى بر جوانى تو از دوزخ من گمان ندارم هرگز بوى بهشت را بشنوم يا رسول اللّه نظر شما چيست ؟ پيغمبر فرمود اى فاسق از من دورشو كه ميترسم من هم به آتش تو بسوزم چه نزديكى به آتش و پى در هم پيغمبر ميفرمود و با دست او را دور باش ميداد تا از نظر او ناپديد شد و رفت و در شهر مدينه توشه اى بر گرفت و به يكى از كوههاى مدينه رفت و در آنجا بعبادت پرداخت جبه موئى پوشيد و هر دو دست خود را بگردنش بست و فرياد زد پروردگارا اين بنده تو است پيش تو فكار است و دست بگردن پروردگارا تو مرا ميشناسى و ميدانى چه لغزشى كردم سيدى پروردگارم من پشيمان گشتم و تائب نزد پيغمبرت رفتم مرا راند و بترسم افزود از تو خواهم بنام تو و جلال و عظمت سلطانت كه نوميدم نكنى و دعايم بيهوده مسازى و از رحمتت محرومم مكنى تا چهل شب و روز پى در هم همين را ميگفت تا درنده و دام برايش گريستند پس از چهل شبانه روز دست بدعا برداشت و گفت آنچه در حاجت خود توانستم كردم اگر دعايم مستجاب كردى به پيغمبرت وحى كن و اگر نكردى و نيامرزيدى و كيفرم خواهى بزودى به آتش بسوزانم يا در دنيا هلاكم كن كه از رسوائى روز قيامت خلاصم كنى خدا اين آيه را به پيغمبرش فرستاد (آل عمران ١٣٥) آنان كه چون هرزگى كردند يعنى زنا يا بخود ستم كردند يعنى گناه بزرگتر از زنا كه نبش قبر و بردن كفنها است بياد خدا افتادند و براى گناه خود آمرزش ‍ خواستند يعنى ترسيدند از خدا و زود توبه كردند كيست كه گناه را بيامرزد جز خدا خداى عز و جل ميگويد اى محمد بنده ام پيش تو آمد و او را راندى كجا برود و كه را بخواهد و از كه خواهش آمرزش گناه خود كند جز من سپس فرمود خداى عز و جل و اصرار نكردند بدان چه كردند و ميدانستند ميفرمايد ادامه ندادند به نبش قبور و بردن كفن آنان را پاداش از طرف پروردگارشان آمرزش است و بهشتها كه كه از زير آن نهرها روانست، در آن جاويد بمانند و چه خوبست مزد عاملان چون اين آيه بپيغمبر نازل شد بيرون شد و با تبسم اين آيه را ميخواند و باصحابش گفت كى مرا باين جوان تائب راهنمائى كند؟ معاذ گفت يا رسول اللّه بمن خبر رسيده كه در فلان جاست رسول خدا با اصحابش رفتند تا در كوه آن جوان را يافتند كه ميان دو سنگ دستها بگردن بسته و رويش سياه شده و مژگانهايش ريخته از گريه و ميگويد اى آقايم مرا خوش‏رو و زيبا آفريدى كاش ميدانستم ميخواهى در آتشم بسوزانى يا در پناهت ماوى دهى خدايا تو تو احسان و نعمت فراوان بمن دادى كاش ميدانستم سرانجامم بهشت است يا دوزخ خدايا خطايم بزرگتر از آسمانها و زمين است و از كرسى و عرش عظيم كاش مى دانستم خطايم را مى‏آمرزى يا روز قيامت مرا رسوا ميكنى پياپى چنين ميگفت و ميگريست و خاك پيغمبرى پس از من نيست اى على تو وصى و خليفه منى هر كه وصايت و خلافت تو را منكر شود از من نيست و من از او نيستم و من روز قيامت خصم اويم اى على تو افضل امتى در فضل و پيشتر همه در اسلام و بيشتر همه در علم و حليم تر و دلدارتر و سخاوتمندتر همه‏اى اى على پس از من تو امام و اميرى و تو صاحب و سرورى و وزيرى و در امت من مانند ندارى اى على تو قسمت كن بهشت و دوزخى بدوستى تو ابرار از فجار شناخته شوند و بدان از نيكان تميز يابند و مؤمنان از كافران جدا گردند.

مجلس هشتم روز سه شنبه چهاردهم شعبان سال ٣٦٧

١- على بن فضال از پدرش روايت كرده كه : از على بن موسى الرضاعليه‌السلام پرسيد از شب نيمه شعبان فرمود آن شبى است كه خدا گردنها را از دوزخ آزاد كند و گناهان كبيره را در آن بيامرزد گفتم بيش ‍ از شبهاى ديگرى نمازى دارد، فرمود وظيفه اى در آن نيست ولى اگر خواهى نافله بخوانى بر تو باد به نماز جعفر بن ابى طالب و ذكر خدا را در آن فراوان كن با استغفار و دعاء زيرا پدرم ميفرمود دعاء در آن مستجاب است گفتم مردم ميگويند آن شب برات است فرمود آن شب شب قدر است در ماه رمضان

٢- امير المؤمنينعليه‌السلام فرمود : همه خوبيها در سه خصلت جمع است نظر و خاموشى و سخن هر نظرى كه عبرت خيز نباشد سهو است هر خاموشى كه انديشه در آن نيست غفلت است هر سخنى كه در ذكر خدا نيست لغو است خوشا بكسى كه نظرش ‍ عبرت و خاموشيش فكرت و سخنش ذكر است بر خطاى خود ميگيريد و مردم از شرش آسوده اند.

٣- عبد اللّه عمر گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود زهد يحيى بن زكريا تا آنجا بود كه آمد در بيت المقدس و ديد كه مجتهدان از احبار و رهبان كه پيراهن مو و كلاه پشمى دارند گلوگاه خود را سوراخ كرده و زنجير بدان نموده و بپايه هاى مسجد بسته اند چون چنين ديد نزد مادرش آمد و گفت مادر جان يك پيراهن موئين و كلاه پشمين برايم بباف تا بروم در بيت المقدس و با احبار و رهبان عبادت خدا كنم مادرش گفت باش تا پيغمبر خدا بيايد و با او مشورت كنم در اين باره چون زكريا آمد گفته يحيى را باو گزارش داد زكريا فرمود پسر جان تو هنوز كودكى خرد سالى چه داعى بر اين كار دارى گفت پدر جان ميبينى كه كودكان خردتر از من مردند. گفت آرى به مادرش فرمود براى او پيراهنى از مو و كلاهى از پشم بباف او هم عمل كرد يحيى آن پيراهن به بر و آن كلاه بر سر نهاده و به بيت المقدس آمد و با احبار بعبادت خداى عز و جل پرداخت تا آن پيراهن مو گوشتش را خورد روزى بلاغرى خود نگريست و گريست خداى عز و جل باو وحى كرد اى يحيى از لاغرى تن خود گريه كنى بعزت و جلالم سوگند اگر سرى بدوزخ كشى بجاى بافته پيراهن آهن بپوشى يحيى گريست تا اشك گوشت رويش را برد و دندانهايش نمايان شد خبر به مادرش رسيد و بديدار او رفت و زكريا با جمع احبار و رهبان آمدند و به يحيى خبر دادند كه گوشت گونه ات رفت گفت من از آن خبرى ندارم زكريا گفت پسر جانم چرا با خود چنين كنى همانا من تو را از خدا خواستم كه به منت بخشد تا چشمم بتو روشن گردد گفت پدر جان تو مرا بدين وضع دستور دادى گفت پسر جانم كى ؟ گفت تو نگفتى ميان بهشت و دوزخ گردنه ايست كه از آن نگذرند جز بسيار گريه كنندگان از ترس خدا گفت چرا فرمود بكوش ‍ و تلاش كن وضع تو غير از وضع منست يحيى برخاست و پيراهن خود را تكانيد مادرش او را در آغوش كشيد و گفت اجازه ميدهى دو قطعه نمد برايت تهيه كنم كه بگونه هاى خود ببندى تا دندانهايت را بپوشند و اشكت را بگيرند گفت اختيار با تو است دو قطعه نمد بگونه هايش بست كه دندانهايش را بپوشند و اشكش را بخشكانند او گريست تا از اشكش خيس ‍ شدند آستين بالا زد و آنها را بر گرفت و فشار داد و اشگها از ميان انگشتان سرازير شد و زكريا به پسر خود و اشگهايش نگريست و سر به آسمان بلند كرد و فرمود بار خدايا اين پسر منست و اين اشكهاى چشم او است و تو ارحم الراحمينى زكريا هر وقت ميخواست بنى اسرائيل را موعظه كند به راست و چپ خود رو ميكرد و اگر يحيى حاضر بود نامى از بهشت و دوزخ نميبرد. يك روز براى وعظ جلسه اى داشت يحيى خود را در عبا پيچيد و آمد ميان عموم مردم نشست زكريا به راست و چپ نگريست و او را نديد و شروع كرد و ميگفت دوستم جبرئيل از طرف خداى تبارك و تعالى بمن باز گفته است كه در دوزخ كوهى است بنام سكران و در بين آن كوه دره ايست بنام غضبان از غضب خداى رحمان تبارك و تعالى در اين دره چاهى است كه صد سال عمق دارد و در آن چاه تابوتهاست از آتش در آن تابوتها صندوقهاست از آتش و جامه ها از آتش و زنجيرها از آتش و غلهاى آتشين يحيى سر برداشت و فرياد كرد وا غفلتاه از سكران و ديوانه وار سر به بيابان نهاد زكريا برخاست و نزد مادر يحيى آمد و گفت بدنبال يحيى برو كه ميترسم او را زنده نبينم مادرش برخاست و بدنبالش رفت و به جوانان بنى اسرائيل گذشت گفتند مادر يحيى بكجا ميروى ؟ گفت دنبال يحيى ميروم نام دوزخ نزد او بردند او سر به بيابان نهاده مادرش همراه جوانان رفتند و به چوپانى رسيدند گفتند اى چوپان جوانى باين نشانه ها ديدى ؟ گفت شايد دنبال يحيى بن زكريا مى رويد؟ گفت آرى آن پسر منست نام دوزخ پيش او برده شده و سر به صحرا نهاده گفت من هم اكنون او را در گردنه اى بلند وانهادم در فلانه جا كه دو قدم در آب نهاده و ديده ها به آسمان دوخته و ميگفت بعزتت اى مولايم از آب سرد ننوشم تا مقام خود را نزد تو ببينم مادرش در رسيد و چون او را ديد خود را باو رسانيد و سرش را گرفت ميان پستانهاى خود چسبانيد و او را بخدا قسم ميداد كه با او بمنزل برگردد با او بخانه آمد و مادرش باو گفت ميخواهى پيراهن مو را بكنى و پيراهن پشم بپوشى كه نرم‏تر است پذيرفت و عدسى براى او پخت و خورد و خوابيد و خوابش برد و براى نماز بيدار نشد در خواب باو ندا رسيد اى يحيى بن زكريا خانه‏اى به از خانه من و پناهى به از پناهم خواستى از خواب برخاست و گفت خدايا از لغزشم بگذر معبودا بعزتت جز در سايه بيت المقدس نپايم به مادرش گفت همان پيراهن مو را بمن بده دانستم كه شما مرا به مهلكه مي اندازيد مادرش پيراهن موى بوى داد و باو آويخت زكريا گفت مادر يحيى او را واگذار از پسرم پرده دل بكنار رفته‏ و از زندگى سودى نبرد يحيى پيراهن خود را پوشيد و كلاهش را بسر نهاد و به بيت المقدس آمد و عبادت كرد تا كارش بدان جا كه بايست رسيد.

٤- ابن عباس گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود ايا مردم كيست كه از خدا راست گفتارتر و راست حديث تر باشد گروه مردم براستى پروردگار شما جل جلاله بمن دستور داده علىعليه‌السلام را علم و امام شما نمايم و خليفه و وصى سازم و او را برادر و وزير گيرم گروه مردم على باب هدايت است پس از من و داعى به پروردگار منست و اوست صالح مؤمنان كيست گفتارش بهتر باشد از كسى كه بسوى خدا دعوت كند و كار شايسته كند و گويد كه من از مسلمانانم ، گروه مردم ، به راستى على از منست فرزندش فرزند منست و شوهر حبيبه منست فرمانش ‍ فرمان منست و نهيش نهى من ، گروه مردم ، بر شما باد فرمانش بريد و از نافرمانيش درگذريد زيرا طاعتش طاعت منست و معصيت او معصيت من ، گروه مردم ، به راستى علىعليه‌السلام صديق اين امت است و فاروق و محدث آن ، او هارون و آصف و شمعون آنست و باب حطه و او كشتى نجات آن طالوت و ذو القرنين آن ، گروه مردم ، او وسيله آزمايش بشر و حجت عظمى و آيت كبرى و امام اهل دنيا و عروة الوثقى است ، گروه مردم على با حق است و حق با او و بر زبانش ، گروه مردم ، على قسيم دوزخ است دوست او وارد آن نشود و دشمنش از آن نجات نيابد او قسيم بهشت است دشمنش وارد آن نگردد و دوستش از آن منصرف نشود، گروه مردم اصحاب من شما را اندرز دادم و رسالت پروردگارم را بشما رساندم ولى شما ناصحان را دوست نداريد اين را بگويم و براى خود و شما آمرزش جويم

مجلس نهم روز جمعه شانزدهم ماه شعبان ٣٦٨

١- علىعليه‌السلام فرمود : سادات مردم در دنيا سخاوتمندانند و در آخرت متقيان ٢- رسول خدا فرمود : مؤمن را بر مؤمن هفت حق واجب است از طرف خداى عز و جل

١- در چشم خود والايش شمارد

٢- در سينه دوستش دارد.

٣- در مال مساعدتش كند.

٤- بدگوئى او را حرام داند.

٥- در بيمارى عيادتش كند.

٦- تشييع جنازه اش نمايد.

٧- پس از مرگ جز خير او نگويد.

٣- رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود : ولايت على بن ابى طالب ولايت خداست و دوستيش دوستى خدا و پيرويش فريضه خدا و اوليائش اولياء خدا، و دشمنانش دشمنان خدا نبرد با او نبرد با خدا و سازش با او سازش با خداى عز و جل است

٤- سليمان بن جعفر جعفرى گويد: از موسى بن جعفر شنيدم ميفرمود پدرم از پدرش از سيد عابدين على بن الحسين از سيد شهداء حسين بن على بن ابى طالب حديث كرد كه امير المؤمنين على بن ابى طالب بمردى گذشت كه سخن بيهوده ميگفت فرمود اى فلانى به راستى تو نامه اى بوسيله دو فرشته حافظ خود ديكته ميكنى بسوى پروردگارت سخن كن بدان چه فائده ات دارد و دم فرو بند از سخن بى فائده

٥- روزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اصحابش فرمود : كدام شما همه عمر روزه ميدارد؟ سلمان عرضكرد من يا رسول اللّه ، رسول خدا فرمود كدام شما همه را شب زنده دار است سلمان گفت من يا رسول اللّه فرمود كدام شما هر شب قرآن را ختم ميكند؟ سلمان گفت من يا رسول اللّه يكى از اصحاب آن حضرت خشم كرد و گفت يا رسول اللّه سلمان مردى عجمى است و ميخواهد بما قريش ببالد فرمودى كدام شما همه عمرش روزه ميدارد گفت من با اينكه بيشتر روزها را غذا ميخورد و فرمودى كدام شما همه شب بيدار است گفت من با اينكه بيشتر شبها خوابست و فرمودى كدام شما هر روز يك ختم قرآن ميخواند گفت من با اينكه بيشتر روزها خاموش است پيغمبر فرمود خاموش باش اى فلانى تو كجا و لقمان حكيم ؟ از او بپرس تا بتو خبر دهد آن مرد به سلمان گفت اى ابا عبد اللّه تو نگفتى همه روز روزه اى گفت چرا گفت من ديدم بيشتر روزها غذا ميخورى ؟ گفت چنان هست كه تو گمان بردى ، من در هر ماه سه روز روزه ميدارم و خداى عز و جل فرمايد هر كه يك حسنه آرد ده برابر آن دارد و روزه شعبان را به ماه رمضان وصل ميكنم و اين روزه عمرانه مى شود گفت تو گمان نكردى كه همه شب بيدارى ؟ گفت چرا، گفت تو بيشتر شبها در خوابى گفت چنان نيست كه گمان بردى ولى من از دوستم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم ميفرمود هر كه با وضوء بخوابد گويا همه شب را احياء كرده است و من هميشه با وضوء ميخوابم گفت گمان نكردى كه هر روز همه قرآن را ميخوانى ؟ گفت چرا، گفت تو بيشتر روز را خاموشى گفت چنان نيست كه تو فهميدى ولى من از دوستم رسول خدا شنيدم به علىعليه‌السلام ميفرمود اى ابا الحسن مثل تو در امتم مثل قُلْ هُوَ اللّهُ است هر كه يك بارش بخواند ثلث قرآن را خوانده و هر كه دو بارش بخواند دو ثلث قرآن را خوانده و هر كه سه بارش بخواند همه قرآن را خوانده (اى على) هر كه تو را بزبانش دوست دارد ثلث ايمان را دارد و هر كه بزبان و دلش دوستت دارد دو ثلث ايمان دارد و هر كه بزبان و دل دوستت دارد و با دست خود ياريت كند ايمانش ‍ كاملست سوگند بدان كه مرا به حق فرستاده اى على اگر همه اهل زمين تو را دوست داشتند چنان كه اهل آسمانت دوست دارند خدا احدى را به دوزخ عذاب نميكرد من هر روز سه بار قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ ميخوانم آن مرد معترض ‍ برخاست و گويا سنگى در دهانش افكنده بود.

٦- امير المؤمنينعليه‌السلام فرمود : شيوه فقها و حكما اين بود كه در نگارشات خود به هم سه چيز مينوشتند و چهارمى نداشت

١- هر كه هم خود را آخرتش كند خدا هم دنيايش را كفايت كند.

٢- هر كه درونش را اصلاح كند خدا برونش را اصلاح كند.

٣- هر كه ميان خود و خدا را اصلاح كند خدا ميان او و خلق را اصلاح نمايد.

٧- امام صادق فرمود : پس از مرگ اجرى دنبال كسى نرود جر از سه عمل صدقه جاريه ، روش ‍ هدايتى كه نهاده و پس از مرگش بدان عمل شود، فرزند صالحى كه برايش ‍ آمرزش خواهد.

٨- أ بو الحسين اسدى گويد: از امام صادق بمن خبر رسيد كه براى خدا بقعه ها است بنام منتقمه چون خدا مالى به بنده اى دهد و حق خداى عز و جل را از آن بيرون نكند خدا يكى از آن بقعه ها را بر او مسلط سازد تا آن مال را در آن تلف كند و سپس ‍ بميرد و آن را بجا گذارد.

٩- امير المؤمنين فرمود : منم حجت اللّه خليفة اللّه باب اللّه منم خزانه دار علم خدا و امين سر خدا منم امام خلق پس از بهترين مردم محمد نبى رحمتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

١٠- امير المؤمنين فرمود : در قبا حضور پيغمبر رسيدم و چند تن از اصحابش شرف حضور داشتند چون مرا ديد چهره اش شاد شد و لبخند زد، سپيدى دندانهايش را مانند برق ديدم سپس فرمود نزد من بيا اى على نزد من بيا و مرا بخود نزديك كرد تا رانم برانش چسبيد سپس رو به اصحابش فرمود اى گروه اصحاب من با آمدن برادرم على بسوى اصحاب من رحمت بشما رو آورد و به راستى على از منست و من از على جانش از جان منست و گلش از گلم او برادرم و وصى و خليفه بر امت منست در زندگى من و پس از مرگم هر كه فرمانش برد فرمانم برده و هر كه موافقت او كند موافق منست و مخالفش مخالف من

١١- رسول خدا فرمود : هر كه شاد است بزندگى من زنده باشد و بمرگ من بميرد و در جنت عدن به منزل من درآيد و نهالى كه خدايش كاشته بچسبد و باو بگويد باش تا باشد بايد دوستدار على بن ابى طالب باشد و اوصياء از فرزندانش را پيروى كند زيرا آنان عترت منند و از گل من آفريده شده اند و از دشمنانشان بخدا شكوه كنم كه منكر فضل آنهايند و قطع صله آن ها كنند و بخدا كه پس از من فرزندم حسين كشته شود و خدا شفاعتم را از آنها دريغ دارد.

مجلس دهم ده روز از شعبان مانده سال ٣٦٧

١- امام صادق فرمود : هر كس تا چهل سالگى راه دستى دارد و چون باين سن رسيد خدا بفرشتگانش وحى كند كه بنده مرا عمرى دادم بر او سخت گيريد و درشتى كنيد و پاسش داريد و كم و زياد و خرد و درشت عملش را بنويسيد از امام صادق پرسيدند از قول خداى عز و جل (فاطر ٣٧) آيا بشما عمرى نداديم كه متذكر در آن تذكر يابد؟ فرمود سرزنش هيجده ساله است

٢- امام صادقعليه‌السلام فرمود : پيره مردى را روز قيامت بياورند و نامه عملش را بدستش دهند و از برونش ‍ كه بسوى مردم است جز بدى ديده نشود و بر او بسيار ناگوار گذرد و ميگويد پروردگارم فرمائى بدوزخ روم جبار جل جلاله ميفرمايد اى پيرمرد من شرم دارم كه تو را عذاب كنم با اينكه در دنيا نماز ميخواندى ، بنده مرا ببهشت بريد.

٣- رسول خدا فرمود : هر مؤمنى بميرد و يك ورق از او بماند كه دانشى بر آن باشد ورقه روز قيامت ميان او و دوزخ پرده شود و خداى تبارك و تعالى به هر حرفى كه در آن نوشته است شهرى به او دهد كه هفت برابر دنيا باشد مؤمنى نباشد كه يك ساعت نزد عالمى نشيند جز آنكه پروردگارش عز و جل ندا كند نزد حبيبم نشستى بعزت و جلالم سوگند تو را با او ساكن بهشت كنم و و باك ندارم

٤- امام صادق فرمود : مردم خداى عز و جل را به سه روش بپرستيدند يك طبقه براى رغبت در ثواب اين پرستش حريصانست و بر اساس طمع است و ديگرى از ترس ‍ دوزخ اين عبادت بنده ها است و از ترس است ولى من از دوستى او را بپرستم اين عبادت كريمانست و مايه آسودگيست براى گفته او عز و جل (سوره نمل ٨٩) و براى گفته خداى عز و جل (سوره آل عمران ٣١) بگو اگر شما دوست داريد خدا را پيرو من باشيد تا خدا شما را دوست دارد و گناهانتان را بيامرزد و هر كه خدا را دوست دارد خدايش دوستدارد و هر كه را خدا دوست دارد از آسودگانست

٥- امام صادق فرمود : براى يارى مؤمن از طرف خدا همين بس كه به بيند دشمنش خدا را نافرمانى ميكند.

٦- از اصغ بن نباته كه گفت : امير المؤمنين فرمود منم خليفه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و وزيرش و وارثش منم برادر رسول خدا و وصيش و حبيبش منم برگزيده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و صاحب او منم عموزاده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و شوهر دخترش و پدر فرزندانش ‍ منم سيد اوصياء و وصى سيد انبياء من حجت عظمى و آيت كبرى و مثل اعلى و باب پيغمبر مصطفى منم عروه وثقى و كلمه تقوى و امين خداى تعالى و ذكره بر اهل دنيا.

٧- امام صادق فرمود : چون فاسق فسق خود را آشكار كرد غيبت ندارد.

٨- رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود : جبرئيل از طرف خداى جليل جل جلاله نزد من آمد و گفت اى محمد خداى جل جلاله به تو سلام ميرساند و ميفرمايد برادرت على را مژده بده كه هر كه دوستش دارد من عذابش نكنم و هر كه دشمنش دارد ترحم نكنم

٩- رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود : در روز قيامت بنده اى گام بر ندارد تا از چهار چيز پرسش شود از عمرش كه در چه گذرانده و از جوانى اش كه در چه بسر رسانده و از مالش كه از كجا آورده و از دوستى ما خانواده

١٠- عايشه گويد: حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودم كه على بن ابى طالب آمد و آن حضرت فرمود اين سيد عربست گفتم يا رسول اللّه تو سيد عرب نيستى ؟ فرمود من سيد اولاد آدمم و على سيد عرب گفتم سيد يعنى چه ؟ گفت كسى كه طاعتش فرض است چون طاعت من

١١- معمر گويد: حضور امام صادق نشسته بودم كه زيد بن على بن الحسين آمد و دو پشته در خانه را گرفت امام صادق فرمود عمو جانم تو را بخدا پناه دهم كه همان بدار زده كناسه باشى مادر زيد گفت بخدا حسد تو را باين گفتار وادارد براى پسرم فرمود كاش از حسد بود كاش از حسد بود تا سه بار سپس فرمود پدرم از جدم برايم روايت كرده كه از اولادش زيد نامى خروج كند و در كوفه كشته شود و در كناسه بدار رود و از گورش بر آورند براى روحش درهاى آسمان گشوده گردد و اهل آسمانها بدو شاد گردند جانش را در گلوگاه پرنده اى نهند تا او را در هر جاى بهشت خواهد گردش دهد،

١٢- جابر جعفى گويد: حضور ابو جعفر محمد بن علىعليه‌السلام رسيدم و برادرش زيد خدمت او بود و معروف بن خربوذ مكى هم وارد شد امام پنجم فرمود اى معروف از اشعار طرفه اى كه دارى برايم بخوان معروف اين قطعه را سرود: ابو مالك بجانت ناتوان نيست ضعيف و سست همچون ديگران نيست نميورزد عناد از گفته خويش نه از نهى حكيمش دشمنى كيش ‍ و ليكن بود سيدى رادمرد طبيعت بلند است و شيرين خورند به آقائى است او بفرمان تو كفايت كند بهر تو كار تو گويد امام پنجم دست بر شانه هاى زيد گذاشت و فرمود اى أ بو الحسن اين ستايش براى تو است

مجلس يازدهم روز جمعه شش روز از شعبان مانده ٣٦٧

١- امام پنجم فرمود : رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آخرين جمعه ماه شعبان اين خطبه را خواند، حمد خدا كرد و ستايش او نمود و سپس فرمود اى مردم ماهى بر شما سايه افكنده كه در آن شبى است بهتر از هزار ماه آن رمضانست خدا روزه اش را واجب كرده و يك شب نماز نافله آن را برابر هفتاد شب در ماه ديگر مقرر ساخته هر كه عمل مستحبى در آن كند چون عمل واجبى است كه در ماههاى ديگر و هر كه فريضه اى در آن انجام دهد چون كسى باشد كه هفتاد فريضه در ماههاى ديگر انجام دهد آن ماه شكيبائى است و مزد شكيبائى بهشت است آن ماه همدردى است آن ماهى است كه خدا بيفزايد در آن بروزى مؤمن هر كه در آن روزه دار مؤمنى را افطار دهد نزد خداى عز و جل ثواب آزاد كردن بنده اى دارد و گناهان گذشته اش آمرزيده شود به آن حضرت عرض شد يا رسول اللّه همه ما توانا نيستيم كه روزه دارى افطار دهيم فرمود خداى تبارك و تعالى كريم است ، همين ثواب را ميدهد بشما كه توانا هستيد بشربتى از شير كه بدان روزه دارى را افطار دهيد يا شربتى از آب گوارا يا چند دانه خرما كه بر بيش از آن قدرت نداريد هر كه در آن از خدمت مملوك خود تخفيف دهد خدا در حساب او تخفيف دهد آن ماهى است كه اولش رحمت و ميانش آمرزش و آخرش اجابت و آزادى از دوزخ است در اين ماه از چهار خصلت بى نياز نباشيد دو تا براى رضاى خدا و دو تا براى نياز خود آن دو كه براى رضاى خداست گواهى اينكه معبود حقى نيست جز خدا و براستى من رسول خدايم و آن كه دو بدان نياز داريد از خدا بخواهيد حوائج خود را و بهشت را و از خدا بخواهيد عافيت و پناه طلبيد از آتش

٢- حمزة بن محمد گويد: بامام يازدهم حسن عسكرى نوشتم چرا خداى عز و جل روزه را واجب كرده پاسخ آمد براى آنكه توانگر درد گرسنگى را بچشد و به درويش بخشش ‍ كند.

٣- معاذ بن جبل با ديده گريان خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد و سلام كرد جواب گفت و فرمود : اى معاذ چرا گريه ميكنى ؟ عرضكرد جوانى تر و تازه و خوشرنگ و زيبا روى بر در است و چون زن رود مرده بر جوانى خود ميگريد و ميخواهد خدمت شما برسد، رسول خدا فرمود اى معاذ آن جوان را نزد من آر او را وارد كرد سلام كرد جوابش داد و سپس فرمود اى جوان براى چه گريه ميكنى ؟ گفت چرا نگريم گناهانى مرتكب شدم كه اگر خداى عز و جل ببرخى از آنها مؤ اخذه ام كند مرا بدوزخ برد و محققا مرا مؤ اخذه ميكند و هرگز مرا نمى آمرزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود چيزى را با خدا شريك كردى ؟ گفت بخدا پناه برم از اينكه چيزى را با پروردگارم شريك دانم نفس محترم را كشتى ؟ گفت نه پيغمبر فرمود اگر گناهانت مانند كوههاى بلند باشد خدا مى آمرزد جوان گفت از كوههاى بلند بزرگتر است پيغمبر فرمود اگر گناهانت مانند هفت زمين و درياها و ريگها و درختها و آنچه خلق در آنها است باشد خدا مى آمرزد گفت از همه اينها بزرگتر است پيغمبر فرمود اگر چون هفت آسمان و ستارگان و عرش و كرسى باشد خدا بيامرزد گفت از همه اينها بزرگتر است پيغمبر به او با خشم نگاه كرد و فرمود اى جوان واى بر تو گناهان تو بزرگتر است يا پروردگارت ؟ جوان رو بر خاك نهاد و ميگفت منزه باد پروردگارم چيزى از پروردگارم بزرگتر نيست پروردگارم يا نبى اللّه بزرگتر از هر چيز است پيغمبر فرمود گناه بزرگ را جز خداى بزرگ نيامرزد جوان گفت نه بخدا يا رسول اللّه پيغمبر فرمود واى بر تو اى جوان بمن گزارش ‍ ندهى يكى از گناهانت را؟ عرضكرد چرا عرض ميكنم من هفت سال بود نبش قبر ميكردم و مرده ها را بيرون مى آوردم و كفن آنها را بر ميگرفتم يك دختر از انصار مرد و چون بخاكش سپردند و برگشتند و شب شد گورش را شكافتم و درش آوردم و كفن او را پر گرفتم و برهنه اش بر لب گور انداختم و برميگشتم كه شيطان آمد و او را بنظرم جلوه داد و ميگفت مگر آن شكم صاف و بلوريش را نبينى و آن كفل فربهش را، تا بر او برگشتم و با او در آميختم و او را بجاى خود وانهادم و از پشت سرم آوازى شنيدم كه ميگفت اى جوان واى بر تو از حاكم روز جزا روزى كه مرا با تو احضار كند من كه برهنه ام انداختى در قشون مردگان و از گورم در آوردى و كفنم بردى و جنبم بحساب راندى واى بر جوانى تو از دوزخ من گمان ندارم هرگز بوى بهشت را بشنوم يا رسول اللّه نظر شما چيست ؟ پيغمبر فرمود اى فاسق از من دورشو كه ميترسم من هم به آتش تو بسوزم چه نزديكى به آتش و پى در هم پيغمبر ميفرمود و با دست او را دور باش ميداد تا از نظر او ناپديد شد و رفت و در شهر مدينه توشه اى بر گرفت و به يكى از كوههاى مدينه رفت و در آنجا بعبادت پرداخت جبه موئى پوشيد و هر دو دست خود را بگردنش بست و فرياد زد پروردگارا اين بنده تو است پيش تو فكار است و دست بگردن پروردگارا تو مرا ميشناسى و ميدانى چه لغزشى كردم سيدى پروردگارم من پشيمان گشتم و تائب نزد پيغمبرت رفتم مرا راند و بترسم افزود از تو خواهم بنام تو و جلال و عظمت سلطانت كه نوميدم نكنى و دعايم بيهوده مسازى و از رحمتت محرومم مكنى تا چهل شب و روز پى در هم همين را ميگفت تا درنده و دام برايش گريستند پس از چهل شبانه روز دست بدعا برداشت و گفت آنچه در حاجت خود توانستم كردم اگر دعايم مستجاب كردى به پيغمبرت وحى كن و اگر نكردى و نيامرزيدى و كيفرم خواهى بزودى به آتش بسوزانم يا در دنيا هلاكم كن كه از رسوائى روز قيامت خلاصم كنى خدا اين آيه را به پيغمبرش فرستاد (آل عمران ١٣٥) آنان كه چون هرزگى كردند يعنى زنا يا بخود ستم كردند يعنى گناه بزرگتر از زنا كه نبش قبر و بردن كفنها است بياد خدا افتادند و براى گناه خود آمرزش ‍ خواستند يعنى ترسيدند از خدا و زود توبه كردند كيست كه گناه را بيامرزد جز خدا خداى عز و جل ميگويد اى محمد بنده ام پيش تو آمد و او را راندى كجا برود و كه را بخواهد و از كه خواهش آمرزش گناه خود كند جز من سپس فرمود خداى عز و جل و اصرار نكردند بدان چه كردند و ميدانستند ميفرمايد ادامه ندادند به نبش قبور و بردن كفن آنان را پاداش از طرف پروردگارشان آمرزش است و بهشتها كه كه از زير آن نهرها روانست، در آن جاويد بمانند و چه خوبست مزد عاملان چون اين آيه بپيغمبر نازل شد بيرون شد و با تبسم اين آيه را ميخواند و باصحابش گفت كى مرا باين جوان تائب راهنمائى كند؟ معاذ گفت يا رسول اللّه بمن خبر رسيده كه در فلان جاست رسول خدا با اصحابش رفتند تا در كوه آن جوان را يافتند كه ميان دو سنگ دستها بگردن بسته و رويش سياه شده و مژگانهايش ريخته از گريه و ميگويد اى آقايم مرا خوش‏رو و زيبا آفريدى كاش ميدانستم ميخواهى در آتشم بسوزانى يا در پناهت ماوى دهى خدايا تو تو احسان و نعمت فراوان بمن دادى كاش ميدانستم سرانجامم بهشت است يا دوزخ خدايا خطايم بزرگتر از آسمانها و زمين است و از كرسى و عرش عظيم كاش مى دانستم خطايم را مى‏آمرزى يا روز قيامت مرا رسوا ميكنى پياپى چنين ميگفت و ميگريست و خاك پيغمبرى پس از من نيست اى على تو وصى و خليفه منى هر كه وصايت و خلافت تو را منكر شود از من نيست و من از او نيستم و من روز قيامت خصم اويم اى على تو افضل امتى در فضل و پيشتر همه در اسلام و بيشتر همه در علم و حليم تر و دلدارتر و سخاوتمندتر همه‏اى اى على پس از من تو امام و اميرى و تو صاحب و سرورى و وزيرى و در امت من مانند ندارى اى على تو قسمت كن بهشت و دوزخى بدوستى تو ابرار از فجار شناخته شوند و بدان از نيكان تميز يابند و مؤمنان از كافران جدا گردند.

مجلس هشتم روز سه شنبه چهاردهم شعبان سال ٣٦٧

١- على بن فضال از پدرش روايت كرده كه : از على بن موسى الرضاعليه‌السلام پرسيد از شب نيمه شعبان فرمود آن شبى است كه خدا گردنها را از دوزخ آزاد كند و گناهان كبيره را در آن بيامرزد گفتم بيش ‍ از شبهاى ديگرى نمازى دارد، فرمود وظيفه اى در آن نيست ولى اگر خواهى نافله بخوانى بر تو باد به نماز جعفر بن ابى طالب و ذكر خدا را در آن فراوان كن با استغفار و دعاء زيرا پدرم ميفرمود دعاء در آن مستجاب است گفتم مردم ميگويند آن شب برات است فرمود آن شب شب قدر است در ماه رمضان

٢- امير المؤمنينعليه‌السلام فرمود : همه خوبيها در سه خصلت جمع است نظر و خاموشى و سخن هر نظرى كه عبرت خيز نباشد سهو است هر خاموشى كه انديشه در آن نيست غفلت است هر سخنى كه در ذكر خدا نيست لغو است خوشا بكسى كه نظرش ‍ عبرت و خاموشيش فكرت و سخنش ذكر است بر خطاى خود ميگيريد و مردم از شرش آسوده اند.

٣- عبد اللّه عمر گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود زهد يحيى بن زكريا تا آنجا بود كه آمد در بيت المقدس و ديد كه مجتهدان از احبار و رهبان كه پيراهن مو و كلاه پشمى دارند گلوگاه خود را سوراخ كرده و زنجير بدان نموده و بپايه هاى مسجد بسته اند چون چنين ديد نزد مادرش آمد و گفت مادر جان يك پيراهن موئين و كلاه پشمين برايم بباف تا بروم در بيت المقدس و با احبار و رهبان عبادت خدا كنم مادرش گفت باش تا پيغمبر خدا بيايد و با او مشورت كنم در اين باره چون زكريا آمد گفته يحيى را باو گزارش داد زكريا فرمود پسر جان تو هنوز كودكى خرد سالى چه داعى بر اين كار دارى گفت پدر جان ميبينى كه كودكان خردتر از من مردند. گفت آرى به مادرش فرمود براى او پيراهنى از مو و كلاهى از پشم بباف او هم عمل كرد يحيى آن پيراهن به بر و آن كلاه بر سر نهاده و به بيت المقدس آمد و با احبار بعبادت خداى عز و جل پرداخت تا آن پيراهن مو گوشتش را خورد روزى بلاغرى خود نگريست و گريست خداى عز و جل باو وحى كرد اى يحيى از لاغرى تن خود گريه كنى بعزت و جلالم سوگند اگر سرى بدوزخ كشى بجاى بافته پيراهن آهن بپوشى يحيى گريست تا اشك گوشت رويش را برد و دندانهايش نمايان شد خبر به مادرش رسيد و بديدار او رفت و زكريا با جمع احبار و رهبان آمدند و به يحيى خبر دادند كه گوشت گونه ات رفت گفت من از آن خبرى ندارم زكريا گفت پسر جانم چرا با خود چنين كنى همانا من تو را از خدا خواستم كه به منت بخشد تا چشمم بتو روشن گردد گفت پدر جان تو مرا بدين وضع دستور دادى گفت پسر جانم كى ؟ گفت تو نگفتى ميان بهشت و دوزخ گردنه ايست كه از آن نگذرند جز بسيار گريه كنندگان از ترس خدا گفت چرا فرمود بكوش ‍ و تلاش كن وضع تو غير از وضع منست يحيى برخاست و پيراهن خود را تكانيد مادرش او را در آغوش كشيد و گفت اجازه ميدهى دو قطعه نمد برايت تهيه كنم كه بگونه هاى خود ببندى تا دندانهايت را بپوشند و اشكت را بگيرند گفت اختيار با تو است دو قطعه نمد بگونه هايش بست كه دندانهايش را بپوشند و اشكش را بخشكانند او گريست تا از اشكش خيس ‍ شدند آستين بالا زد و آنها را بر گرفت و فشار داد و اشگها از ميان انگشتان سرازير شد و زكريا به پسر خود و اشگهايش نگريست و سر به آسمان بلند كرد و فرمود بار خدايا اين پسر منست و اين اشكهاى چشم او است و تو ارحم الراحمينى زكريا هر وقت ميخواست بنى اسرائيل را موعظه كند به راست و چپ خود رو ميكرد و اگر يحيى حاضر بود نامى از بهشت و دوزخ نميبرد. يك روز براى وعظ جلسه اى داشت يحيى خود را در عبا پيچيد و آمد ميان عموم مردم نشست زكريا به راست و چپ نگريست و او را نديد و شروع كرد و ميگفت دوستم جبرئيل از طرف خداى تبارك و تعالى بمن باز گفته است كه در دوزخ كوهى است بنام سكران و در بين آن كوه دره ايست بنام غضبان از غضب خداى رحمان تبارك و تعالى در اين دره چاهى است كه صد سال عمق دارد و در آن چاه تابوتهاست از آتش در آن تابوتها صندوقهاست از آتش و جامه ها از آتش و زنجيرها از آتش و غلهاى آتشين يحيى سر برداشت و فرياد كرد وا غفلتاه از سكران و ديوانه وار سر به بيابان نهاد زكريا برخاست و نزد مادر يحيى آمد و گفت بدنبال يحيى برو كه ميترسم او را زنده نبينم مادرش برخاست و بدنبالش رفت و به جوانان بنى اسرائيل گذشت گفتند مادر يحيى بكجا ميروى ؟ گفت دنبال يحيى ميروم نام دوزخ نزد او بردند او سر به بيابان نهاده مادرش همراه جوانان رفتند و به چوپانى رسيدند گفتند اى چوپان جوانى باين نشانه ها ديدى ؟ گفت شايد دنبال يحيى بن زكريا مى رويد؟ گفت آرى آن پسر منست نام دوزخ پيش او برده شده و سر به صحرا نهاده گفت من هم اكنون او را در گردنه اى بلند وانهادم در فلانه جا كه دو قدم در آب نهاده و ديده ها به آسمان دوخته و ميگفت بعزتت اى مولايم از آب سرد ننوشم تا مقام خود را نزد تو ببينم مادرش در رسيد و چون او را ديد خود را باو رسانيد و سرش را گرفت ميان پستانهاى خود چسبانيد و او را بخدا قسم ميداد كه با او بمنزل برگردد با او بخانه آمد و مادرش باو گفت ميخواهى پيراهن مو را بكنى و پيراهن پشم بپوشى كه نرم‏تر است پذيرفت و عدسى براى او پخت و خورد و خوابيد و خوابش برد و براى نماز بيدار نشد در خواب باو ندا رسيد اى يحيى بن زكريا خانه‏اى به از خانه من و پناهى به از پناهم خواستى از خواب برخاست و گفت خدايا از لغزشم بگذر معبودا بعزتت جز در سايه بيت المقدس نپايم به مادرش گفت همان پيراهن مو را بمن بده دانستم كه شما مرا به مهلكه مي اندازيد مادرش پيراهن موى بوى داد و باو آويخت زكريا گفت مادر يحيى او را واگذار از پسرم پرده دل بكنار رفته‏ و از زندگى سودى نبرد يحيى پيراهن خود را پوشيد و كلاهش را بسر نهاد و به بيت المقدس آمد و عبادت كرد تا كارش بدان جا كه بايست رسيد.

٤- ابن عباس گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود ايا مردم كيست كه از خدا راست گفتارتر و راست حديث تر باشد گروه مردم براستى پروردگار شما جل جلاله بمن دستور داده علىعليه‌السلام را علم و امام شما نمايم و خليفه و وصى سازم و او را برادر و وزير گيرم گروه مردم على باب هدايت است پس از من و داعى به پروردگار منست و اوست صالح مؤمنان كيست گفتارش بهتر باشد از كسى كه بسوى خدا دعوت كند و كار شايسته كند و گويد كه من از مسلمانانم ، گروه مردم ، به راستى على از منست فرزندش فرزند منست و شوهر حبيبه منست فرمانش ‍ فرمان منست و نهيش نهى من ، گروه مردم ، بر شما باد فرمانش بريد و از نافرمانيش درگذريد زيرا طاعتش طاعت منست و معصيت او معصيت من ، گروه مردم ، به راستى علىعليه‌السلام صديق اين امت است و فاروق و محدث آن ، او هارون و آصف و شمعون آنست و باب حطه و او كشتى نجات آن طالوت و ذو القرنين آن ، گروه مردم ، او وسيله آزمايش بشر و حجت عظمى و آيت كبرى و امام اهل دنيا و عروة الوثقى است ، گروه مردم على با حق است و حق با او و بر زبانش ، گروه مردم ، على قسيم دوزخ است دوست او وارد آن نشود و دشمنش از آن نجات نيابد او قسيم بهشت است دشمنش وارد آن نگردد و دوستش از آن منصرف نشود، گروه مردم اصحاب من شما را اندرز دادم و رسالت پروردگارم را بشما رساندم ولى شما ناصحان را دوست نداريد اين را بگويم و براى خود و شما آمرزش جويم

مجلس نهم روز جمعه شانزدهم ماه شعبان ٣٦٨

١- علىعليه‌السلام فرمود : سادات مردم در دنيا سخاوتمندانند و در آخرت متقيان ٢- رسول خدا فرمود : مؤمن را بر مؤمن هفت حق واجب است از طرف خداى عز و جل

١- در چشم خود والايش شمارد

٢- در سينه دوستش دارد.

٣- در مال مساعدتش كند.

٤- بدگوئى او را حرام داند.

٥- در بيمارى عيادتش كند.

٦- تشييع جنازه اش نمايد.

٧- پس از مرگ جز خير او نگويد.

٣- رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود : ولايت على بن ابى طالب ولايت خداست و دوستيش دوستى خدا و پيرويش فريضه خدا و اوليائش اولياء خدا، و دشمنانش دشمنان خدا نبرد با او نبرد با خدا و سازش با او سازش با خداى عز و جل است

٤- سليمان بن جعفر جعفرى گويد: از موسى بن جعفر شنيدم ميفرمود پدرم از پدرش از سيد عابدين على بن الحسين از سيد شهداء حسين بن على بن ابى طالب حديث كرد كه امير المؤمنين على بن ابى طالب بمردى گذشت كه سخن بيهوده ميگفت فرمود اى فلانى به راستى تو نامه اى بوسيله دو فرشته حافظ خود ديكته ميكنى بسوى پروردگارت سخن كن بدان چه فائده ات دارد و دم فرو بند از سخن بى فائده

٥- روزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اصحابش فرمود : كدام شما همه عمر روزه ميدارد؟ سلمان عرضكرد من يا رسول اللّه ، رسول خدا فرمود كدام شما همه را شب زنده دار است سلمان گفت من يا رسول اللّه فرمود كدام شما هر شب قرآن را ختم ميكند؟ سلمان گفت من يا رسول اللّه يكى از اصحاب آن حضرت خشم كرد و گفت يا رسول اللّه سلمان مردى عجمى است و ميخواهد بما قريش ببالد فرمودى كدام شما همه عمرش روزه ميدارد گفت من با اينكه بيشتر روزها را غذا ميخورد و فرمودى كدام شما همه شب بيدار است گفت من با اينكه بيشتر شبها خوابست و فرمودى كدام شما هر روز يك ختم قرآن ميخواند گفت من با اينكه بيشتر روزها خاموش است پيغمبر فرمود خاموش باش اى فلانى تو كجا و لقمان حكيم ؟ از او بپرس تا بتو خبر دهد آن مرد به سلمان گفت اى ابا عبد اللّه تو نگفتى همه روز روزه اى گفت چرا گفت من ديدم بيشتر روزها غذا ميخورى ؟ گفت چنان هست كه تو گمان بردى ، من در هر ماه سه روز روزه ميدارم و خداى عز و جل فرمايد هر كه يك حسنه آرد ده برابر آن دارد و روزه شعبان را به ماه رمضان وصل ميكنم و اين روزه عمرانه مى شود گفت تو گمان نكردى كه همه شب بيدارى ؟ گفت چرا، گفت تو بيشتر شبها در خوابى گفت چنان نيست كه گمان بردى ولى من از دوستم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم ميفرمود هر كه با وضوء بخوابد گويا همه شب را احياء كرده است و من هميشه با وضوء ميخوابم گفت گمان نكردى كه هر روز همه قرآن را ميخوانى ؟ گفت چرا، گفت تو بيشتر روز را خاموشى گفت چنان نيست كه تو فهميدى ولى من از دوستم رسول خدا شنيدم به علىعليه‌السلام ميفرمود اى ابا الحسن مثل تو در امتم مثل قُلْ هُوَ اللّهُ است هر كه يك بارش بخواند ثلث قرآن را خوانده و هر كه دو بارش بخواند دو ثلث قرآن را خوانده و هر كه سه بارش بخواند همه قرآن را خوانده (اى على) هر كه تو را بزبانش دوست دارد ثلث ايمان را دارد و هر كه بزبان و دلش دوستت دارد دو ثلث ايمان دارد و هر كه بزبان و دل دوستت دارد و با دست خود ياريت كند ايمانش ‍ كاملست سوگند بدان كه مرا به حق فرستاده اى على اگر همه اهل زمين تو را دوست داشتند چنان كه اهل آسمانت دوست دارند خدا احدى را به دوزخ عذاب نميكرد من هر روز سه بار قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ ميخوانم آن مرد معترض ‍ برخاست و گويا سنگى در دهانش افكنده بود.

٦- امير المؤمنينعليه‌السلام فرمود : شيوه فقها و حكما اين بود كه در نگارشات خود به هم سه چيز مينوشتند و چهارمى نداشت

١- هر كه هم خود را آخرتش كند خدا هم دنيايش را كفايت كند.

٢- هر كه درونش را اصلاح كند خدا برونش را اصلاح كند.

٣- هر كه ميان خود و خدا را اصلاح كند خدا ميان او و خلق را اصلاح نمايد.

٧- امام صادق فرمود : پس از مرگ اجرى دنبال كسى نرود جر از سه عمل صدقه جاريه ، روش ‍ هدايتى كه نهاده و پس از مرگش بدان عمل شود، فرزند صالحى كه برايش ‍ آمرزش خواهد.

٨- أ بو الحسين اسدى گويد: از امام صادق بمن خبر رسيد كه براى خدا بقعه ها است بنام منتقمه چون خدا مالى به بنده اى دهد و حق خداى عز و جل را از آن بيرون نكند خدا يكى از آن بقعه ها را بر او مسلط سازد تا آن مال را در آن تلف كند و سپس ‍ بميرد و آن را بجا گذارد.

٩- امير المؤمنين فرمود : منم حجت اللّه خليفة اللّه باب اللّه منم خزانه دار علم خدا و امين سر خدا منم امام خلق پس از بهترين مردم محمد نبى رحمتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

١٠- امير المؤمنين فرمود : در قبا حضور پيغمبر رسيدم و چند تن از اصحابش شرف حضور داشتند چون مرا ديد چهره اش شاد شد و لبخند زد، سپيدى دندانهايش را مانند برق ديدم سپس فرمود نزد من بيا اى على نزد من بيا و مرا بخود نزديك كرد تا رانم برانش چسبيد سپس رو به اصحابش فرمود اى گروه اصحاب من با آمدن برادرم على بسوى اصحاب من رحمت بشما رو آورد و به راستى على از منست و من از على جانش از جان منست و گلش از گلم او برادرم و وصى و خليفه بر امت منست در زندگى من و پس از مرگم هر كه فرمانش برد فرمانم برده و هر كه موافقت او كند موافق منست و مخالفش مخالف من

١١- رسول خدا فرمود : هر كه شاد است بزندگى من زنده باشد و بمرگ من بميرد و در جنت عدن به منزل من درآيد و نهالى كه خدايش كاشته بچسبد و باو بگويد باش تا باشد بايد دوستدار على بن ابى طالب باشد و اوصياء از فرزندانش را پيروى كند زيرا آنان عترت منند و از گل من آفريده شده اند و از دشمنانشان بخدا شكوه كنم كه منكر فضل آنهايند و قطع صله آن ها كنند و بخدا كه پس از من فرزندم حسين كشته شود و خدا شفاعتم را از آنها دريغ دارد.

مجلس دهم ده روز از شعبان مانده سال ٣٦٧

١- امام صادق فرمود : هر كس تا چهل سالگى راه دستى دارد و چون باين سن رسيد خدا بفرشتگانش وحى كند كه بنده مرا عمرى دادم بر او سخت گيريد و درشتى كنيد و پاسش داريد و كم و زياد و خرد و درشت عملش را بنويسيد از امام صادق پرسيدند از قول خداى عز و جل (فاطر ٣٧) آيا بشما عمرى نداديم كه متذكر در آن تذكر يابد؟ فرمود سرزنش هيجده ساله است

٢- امام صادقعليه‌السلام فرمود : پيره مردى را روز قيامت بياورند و نامه عملش را بدستش دهند و از برونش ‍ كه بسوى مردم است جز بدى ديده نشود و بر او بسيار ناگوار گذرد و ميگويد پروردگارم فرمائى بدوزخ روم جبار جل جلاله ميفرمايد اى پيرمرد من شرم دارم كه تو را عذاب كنم با اينكه در دنيا نماز ميخواندى ، بنده مرا ببهشت بريد.

٣- رسول خدا فرمود : هر مؤمنى بميرد و يك ورق از او بماند كه دانشى بر آن باشد ورقه روز قيامت ميان او و دوزخ پرده شود و خداى تبارك و تعالى به هر حرفى كه در آن نوشته است شهرى به او دهد كه هفت برابر دنيا باشد مؤمنى نباشد كه يك ساعت نزد عالمى نشيند جز آنكه پروردگارش عز و جل ندا كند نزد حبيبم نشستى بعزت و جلالم سوگند تو را با او ساكن بهشت كنم و و باك ندارم

٤- امام صادق فرمود : مردم خداى عز و جل را به سه روش بپرستيدند يك طبقه براى رغبت در ثواب اين پرستش حريصانست و بر اساس طمع است و ديگرى از ترس ‍ دوزخ اين عبادت بنده ها است و از ترس است ولى من از دوستى او را بپرستم اين عبادت كريمانست و مايه آسودگيست براى گفته او عز و جل (سوره نمل ٨٩) و براى گفته خداى عز و جل (سوره آل عمران ٣١) بگو اگر شما دوست داريد خدا را پيرو من باشيد تا خدا شما را دوست دارد و گناهانتان را بيامرزد و هر كه خدا را دوست دارد خدايش دوستدارد و هر كه را خدا دوست دارد از آسودگانست

٥- امام صادق فرمود : براى يارى مؤمن از طرف خدا همين بس كه به بيند دشمنش خدا را نافرمانى ميكند.

٦- از اصغ بن نباته كه گفت : امير المؤمنين فرمود منم خليفه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و وزيرش و وارثش منم برادر رسول خدا و وصيش و حبيبش منم برگزيده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و صاحب او منم عموزاده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و شوهر دخترش و پدر فرزندانش ‍ منم سيد اوصياء و وصى سيد انبياء من حجت عظمى و آيت كبرى و مثل اعلى و باب پيغمبر مصطفى منم عروه وثقى و كلمه تقوى و امين خداى تعالى و ذكره بر اهل دنيا.

٧- امام صادق فرمود : چون فاسق فسق خود را آشكار كرد غيبت ندارد.

٨- رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود : جبرئيل از طرف خداى جليل جل جلاله نزد من آمد و گفت اى محمد خداى جل جلاله به تو سلام ميرساند و ميفرمايد برادرت على را مژده بده كه هر كه دوستش دارد من عذابش نكنم و هر كه دشمنش دارد ترحم نكنم

٩- رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود : در روز قيامت بنده اى گام بر ندارد تا از چهار چيز پرسش شود از عمرش كه در چه گذرانده و از جوانى اش كه در چه بسر رسانده و از مالش كه از كجا آورده و از دوستى ما خانواده

١٠- عايشه گويد: حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودم كه على بن ابى طالب آمد و آن حضرت فرمود اين سيد عربست گفتم يا رسول اللّه تو سيد عرب نيستى ؟ فرمود من سيد اولاد آدمم و على سيد عرب گفتم سيد يعنى چه ؟ گفت كسى كه طاعتش فرض است چون طاعت من

١١- معمر گويد: حضور امام صادق نشسته بودم كه زيد بن على بن الحسين آمد و دو پشته در خانه را گرفت امام صادق فرمود عمو جانم تو را بخدا پناه دهم كه همان بدار زده كناسه باشى مادر زيد گفت بخدا حسد تو را باين گفتار وادارد براى پسرم فرمود كاش از حسد بود كاش از حسد بود تا سه بار سپس فرمود پدرم از جدم برايم روايت كرده كه از اولادش زيد نامى خروج كند و در كوفه كشته شود و در كناسه بدار رود و از گورش بر آورند براى روحش درهاى آسمان گشوده گردد و اهل آسمانها بدو شاد گردند جانش را در گلوگاه پرنده اى نهند تا او را در هر جاى بهشت خواهد گردش دهد،

١٢- جابر جعفى گويد: حضور ابو جعفر محمد بن علىعليه‌السلام رسيدم و برادرش زيد خدمت او بود و معروف بن خربوذ مكى هم وارد شد امام پنجم فرمود اى معروف از اشعار طرفه اى كه دارى برايم بخوان معروف اين قطعه را سرود: ابو مالك بجانت ناتوان نيست ضعيف و سست همچون ديگران نيست نميورزد عناد از گفته خويش نه از نهى حكيمش دشمنى كيش ‍ و ليكن بود سيدى رادمرد طبيعت بلند است و شيرين خورند به آقائى است او بفرمان تو كفايت كند بهر تو كار تو گويد امام پنجم دست بر شانه هاى زيد گذاشت و فرمود اى أ بو الحسن اين ستايش براى تو است

مجلس يازدهم روز جمعه شش روز از شعبان مانده ٣٦٧

١- امام پنجم فرمود : رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آخرين جمعه ماه شعبان اين خطبه را خواند، حمد خدا كرد و ستايش او نمود و سپس فرمود اى مردم ماهى بر شما سايه افكنده كه در آن شبى است بهتر از هزار ماه آن رمضانست خدا روزه اش را واجب كرده و يك شب نماز نافله آن را برابر هفتاد شب در ماه ديگر مقرر ساخته هر كه عمل مستحبى در آن كند چون عمل واجبى است كه در ماههاى ديگر و هر كه فريضه اى در آن انجام دهد چون كسى باشد كه هفتاد فريضه در ماههاى ديگر انجام دهد آن ماه شكيبائى است و مزد شكيبائى بهشت است آن ماه همدردى است آن ماهى است كه خدا بيفزايد در آن بروزى مؤمن هر كه در آن روزه دار مؤمنى را افطار دهد نزد خداى عز و جل ثواب آزاد كردن بنده اى دارد و گناهان گذشته اش آمرزيده شود به آن حضرت عرض شد يا رسول اللّه همه ما توانا نيستيم كه روزه دارى افطار دهيم فرمود خداى تبارك و تعالى كريم است ، همين ثواب را ميدهد بشما كه توانا هستيد بشربتى از شير كه بدان روزه دارى را افطار دهيد يا شربتى از آب گوارا يا چند دانه خرما كه بر بيش از آن قدرت نداريد هر كه در آن از خدمت مملوك خود تخفيف دهد خدا در حساب او تخفيف دهد آن ماهى است كه اولش رحمت و ميانش آمرزش و آخرش اجابت و آزادى از دوزخ است در اين ماه از چهار خصلت بى نياز نباشيد دو تا براى رضاى خدا و دو تا براى نياز خود آن دو كه براى رضاى خداست گواهى اينكه معبود حقى نيست جز خدا و براستى من رسول خدايم و آن كه دو بدان نياز داريد از خدا بخواهيد حوائج خود را و بهشت را و از خدا بخواهيد عافيت و پناه طلبيد از آتش

٢- حمزة بن محمد گويد: بامام يازدهم حسن عسكرى نوشتم چرا خداى عز و جل روزه را واجب كرده پاسخ آمد براى آنكه توانگر درد گرسنگى را بچشد و به درويش بخشش ‍ كند.

٣- معاذ بن جبل با ديده گريان خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد و سلام كرد جواب گفت و فرمود : اى معاذ چرا گريه ميكنى ؟ عرضكرد جوانى تر و تازه و خوشرنگ و زيبا روى بر در است و چون زن رود مرده بر جوانى خود ميگريد و ميخواهد خدمت شما برسد، رسول خدا فرمود اى معاذ آن جوان را نزد من آر او را وارد كرد سلام كرد جوابش داد و سپس فرمود اى جوان براى چه گريه ميكنى ؟ گفت چرا نگريم گناهانى مرتكب شدم كه اگر خداى عز و جل ببرخى از آنها مؤ اخذه ام كند مرا بدوزخ برد و محققا مرا مؤ اخذه ميكند و هرگز مرا نمى آمرزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود چيزى را با خدا شريك كردى ؟ گفت بخدا پناه برم از اينكه چيزى را با پروردگارم شريك دانم نفس محترم را كشتى ؟ گفت نه پيغمبر فرمود اگر گناهانت مانند كوههاى بلند باشد خدا مى آمرزد جوان گفت از كوههاى بلند بزرگتر است پيغمبر فرمود اگر گناهانت مانند هفت زمين و درياها و ريگها و درختها و آنچه خلق در آنها است باشد خدا مى آمرزد گفت از همه اينها بزرگتر است پيغمبر فرمود اگر چون هفت آسمان و ستارگان و عرش و كرسى باشد خدا بيامرزد گفت از همه اينها بزرگتر است پيغمبر به او با خشم نگاه كرد و فرمود اى جوان واى بر تو گناهان تو بزرگتر است يا پروردگارت ؟ جوان رو بر خاك نهاد و ميگفت منزه باد پروردگارم چيزى از پروردگارم بزرگتر نيست پروردگارم يا نبى اللّه بزرگتر از هر چيز است پيغمبر فرمود گناه بزرگ را جز خداى بزرگ نيامرزد جوان گفت نه بخدا يا رسول اللّه پيغمبر فرمود واى بر تو اى جوان بمن گزارش ‍ ندهى يكى از گناهانت را؟ عرضكرد چرا عرض ميكنم من هفت سال بود نبش قبر ميكردم و مرده ها را بيرون مى آوردم و كفن آنها را بر ميگرفتم يك دختر از انصار مرد و چون بخاكش سپردند و برگشتند و شب شد گورش را شكافتم و درش آوردم و كفن او را پر گرفتم و برهنه اش بر لب گور انداختم و برميگشتم كه شيطان آمد و او را بنظرم جلوه داد و ميگفت مگر آن شكم صاف و بلوريش را نبينى و آن كفل فربهش را، تا بر او برگشتم و با او در آميختم و او را بجاى خود وانهادم و از پشت سرم آوازى شنيدم كه ميگفت اى جوان واى بر تو از حاكم روز جزا روزى كه مرا با تو احضار كند من كه برهنه ام انداختى در قشون مردگان و از گورم در آوردى و كفنم بردى و جنبم بحساب راندى واى بر جوانى تو از دوزخ من گمان ندارم هرگز بوى بهشت را بشنوم يا رسول اللّه نظر شما چيست ؟ پيغمبر فرمود اى فاسق از من دورشو كه ميترسم من هم به آتش تو بسوزم چه نزديكى به آتش و پى در هم پيغمبر ميفرمود و با دست او را دور باش ميداد تا از نظر او ناپديد شد و رفت و در شهر مدينه توشه اى بر گرفت و به يكى از كوههاى مدينه رفت و در آنجا بعبادت پرداخت جبه موئى پوشيد و هر دو دست خود را بگردنش بست و فرياد زد پروردگارا اين بنده تو است پيش تو فكار است و دست بگردن پروردگارا تو مرا ميشناسى و ميدانى چه لغزشى كردم سيدى پروردگارم من پشيمان گشتم و تائب نزد پيغمبرت رفتم مرا راند و بترسم افزود از تو خواهم بنام تو و جلال و عظمت سلطانت كه نوميدم نكنى و دعايم بيهوده مسازى و از رحمتت محرومم مكنى تا چهل شب و روز پى در هم همين را ميگفت تا درنده و دام برايش گريستند پس از چهل شبانه روز دست بدعا برداشت و گفت آنچه در حاجت خود توانستم كردم اگر دعايم مستجاب كردى به پيغمبرت وحى كن و اگر نكردى و نيامرزيدى و كيفرم خواهى بزودى به آتش بسوزانم يا در دنيا هلاكم كن كه از رسوائى روز قيامت خلاصم كنى خدا اين آيه را به پيغمبرش فرستاد (آل عمران ١٣٥) آنان كه چون هرزگى كردند يعنى زنا يا بخود ستم كردند يعنى گناه بزرگتر از زنا كه نبش قبر و بردن كفنها است بياد خدا افتادند و براى گناه خود آمرزش ‍ خواستند يعنى ترسيدند از خدا و زود توبه كردند كيست كه گناه را بيامرزد جز خدا خداى عز و جل ميگويد اى محمد بنده ام پيش تو آمد و او را راندى كجا برود و كه را بخواهد و از كه خواهش آمرزش گناه خود كند جز من سپس فرمود خداى عز و جل و اصرار نكردند بدان چه كردند و ميدانستند ميفرمايد ادامه ندادند به نبش قبور و بردن كفن آنان را پاداش از طرف پروردگارشان آمرزش است و بهشتها كه كه از زير آن نهرها روانست، در آن جاويد بمانند و چه خوبست مزد عاملان چون اين آيه بپيغمبر نازل شد بيرون شد و با تبسم اين آيه را ميخواند و باصحابش گفت كى مرا باين جوان تائب راهنمائى كند؟ معاذ گفت يا رسول اللّه بمن خبر رسيده كه در فلان جاست رسول خدا با اصحابش رفتند تا در كوه آن جوان را يافتند كه ميان دو سنگ دستها بگردن بسته و رويش سياه شده و مژگانهايش ريخته از گريه و ميگويد اى آقايم مرا خوش‏رو و زيبا آفريدى كاش ميدانستم ميخواهى در آتشم بسوزانى يا در پناهت ماوى دهى خدايا تو تو احسان و نعمت فراوان بمن دادى كاش ميدانستم سرانجامم بهشت است يا دوزخ خدايا خطايم بزرگتر از آسمانها و زمين است و از كرسى و عرش عظيم كاش مى دانستم خطايم را مى‏آمرزى يا روز قيامت مرا رسوا ميكنى پياپى چنين ميگفت و ميگريست و خاك پيغمبرى پس از من نيست اى على تو وصى و خليفه منى هر كه وصايت و خلافت تو را منكر شود از من نيست و من از او نيستم و من روز قيامت خصم اويم اى على تو افضل امتى در فضل و پيشتر همه در اسلام و بيشتر همه در علم و حليم تر و دلدارتر و سخاوتمندتر همه‏اى اى على پس از من تو امام و اميرى و تو صاحب و سرورى و وزيرى و در امت من مانند ندارى اى على تو قسمت كن بهشت و دوزخى بدوستى تو ابرار از فجار شناخته شوند و بدان از نيكان تميز يابند و مؤمنان از كافران جدا گردند.


5

6

7

8

9

10