تفسير سوره يوسف از قعر چاه تا قصر شاه

تفسير سوره يوسف از قعر چاه تا قصر شاه20%

تفسير سوره يوسف از قعر چاه تا قصر شاه نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: شرح و تفسیر قرآن

تفسير سوره يوسف از قعر چاه تا قصر شاه
  • شروع
  • قبلی
  • 39 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11951 / دانلود: 4941
اندازه اندازه اندازه
تفسير سوره يوسف از قعر چاه تا قصر شاه

تفسير سوره يوسف از قعر چاه تا قصر شاه

نویسنده:
فارسی

تصويرى از واقعه زنده و حقيقى گويا بر گونه تاريخ، همانند رعدوبرقى در زمان، آن چنان درخشيدن گرفت كه در خاطره ها ماند و با وجود فراوانى راويان و ثبت حادثه، كسى را توان و ياراى انكار آن نيست. براى هر انسان مسلمانى لازم به نظر مى رسد كه در عمر خويش، دست كم يكبار هم كه شده با ياران پيامبر اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ هم سفر شود و اين مسير تاريخى را با پستى هايش بپيمايد و با اسرار نهفته در آن از نزديك آشنا شده و با پيروان واقعى آن حضرت هم گام، هم كلام و هم پيمان شود.
در اين جا سعى شده كه سير واقعه به ترتيب و مستند با زبانى ساده و گويا، ارائه شود تا هر مخاطب منصفى را به راحتى در فضاى معنوى حادثه قرار دهد و از نزديك بوى خوش حقيقت واقعه، كه تا ابد، زمان را عطر آگين كرده است، استشمام كند.

1


تفسير سوره يوسف آيات ۹۳ - ۹۱

 قالوا تالله لقد اثرك الله علينا و ان كنا لخاطئين (۹۱) قال لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هم أرحم الراحمين (۹۲) اذهبوا بقميصى هذا فألقوه على وجه أبى يأت بصيرا و أتونى بأهلكم أجمعين (۹۳)

گفتند به خدا قسم كه خداوند تو را بر ما برترى داد و همانا ما خطاكار بوديم (۹۱) گفت : امروز شما را سرزنشى نيست، خداوند شما را بيامرزد و او مهربان ترين مهربانان است (۹۲) اين پيراهن مرا ببريد و آن را به صورت پدرم بيندازيد، تا بينا شود و همه خانواده تان رانزد من آوريد (۹۳)


لغت و اعراب :

۱ - «آثرك» برترى داد، انتخاب كرد. از ايثار به معناى انتخاب و گزينش.

۲ - «ان» در «وان كنا» از حروف مشبهة به فعل و مخفف «ان» است و نمى توان آن را ان شرطيه گرفت چون در خبر آن لام تأكيد آمده است.

۳ - «تثريب» سرزنش، توبيخ و ملامت. از ثرب به معناى تقرير بر گناه و اصل آن به معناى درون انسان است گويا سرزنش به درون انسان هم نفوذ مى كند. ضمنا تثريب اسم لانافيه و «عليكم» خبر آن است.

۴ - «اليوم» يا متعلق به جمله قبلى است يعنى امروز شما را سرزنشى نيست و يا متعلق به جمله بعدى است يعنى امروز خدا شما را مى آمرزد ولى احتمال اول قوى تر است.

۵ - «يأت» مجزوم است چون در جواب امر واقع شده است.

۶ - «هذا» نعمت يا بدل يا عطف بيان از «قميصى» و همچنين «بصيرا» حال از «ابى» و «اجمعين» تأكيد يا حال است.


تفسير آيات :

 اعتراف برادران به خطاى خود و گذشت يوسف از آنان

 آيات (۹۱ - ۹۳)

 قالوا تالله لقد آثرك الله علينا... : چون برادران يوسف او را شناختند و ناباورانه عظمت و شكوه او را ديدند، گفتند: اى يوسف خداوند تو را بر ما برترى داده و تو به اين مرتبه از علم و حكمت و جاه و جلال رسيده اى و بدان كه ما در گذشته در حق تو بدى كرديم و ما خطا كار بوده ايم. بدينگونه آنها به خطاى خود اعتراف كردند.

با اعترافى كه آنها كردند و خود را خطا كار دانستند، يوسف آنها را بخشيد و به آنان گفت : امروز شما را سرزنشى نيست و من شما را مذمت نمى كنم. خدا شما را بيامرزد كه او مهربان ترين مهربانان است. اين جمله يوسف جمله دعا بود و او از خدا خواست كه آنان را بيامرزد. احتمال آن هم وجود دارد كه اين جمله جمله خبرى باشد و يوسف از طريق وحى مى دانست كه خدا آنان را خواهد بخشيد و لذا به آنان گفت. خدا شما را مى آمرزد.

جمله اى را كه در اينجا يوسف به برادرانش گفت و بزرگوارى خود را نشان داد، در فتح مكه به زبان پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ هم جارى شد و آن هنگامى بود كه پيامبر مكه را فتح كرده بود و سران قريش كه در طول سالها با بدترين نوعى پيامبر را اذيت كرده بودند، ذليلانه در برابر آن حضرت قرار گرفته بودند و آماده هر نوع مجازاتى بودند ولى پيامبر خدا كه پيامبر رحمت بود آنان را بخشيد و همين جمله را كه يوسف به برادرانش گفت، تكرار كرد.


فرستادن يوسف پيراهن خود را نزد پدر

پس از آنكه يوسف برادران را بخشيد و آنها حال خوشى پيدا كردند، يوسف از وضع پدر پرسيد آنها گفتند كه پدر در فراق تو آن قدر گريه كرد كه پرده سفيدى جلو چشمانش را گرفت و او اكنون نابيناست. يوسف گفت : اين پيراهن مرا نزد او ببريد و آن را به صورت او بيندازيد تا بينا شود. يوسف اين مطلب را از طريق وحى مى دانست و اينكه به صورت قطعى از بينايى پدر در آينده خبر مى دهد، يكى از معجزات اوست.

پيراهنى كه يوسف به برادران داد، پيراهنى بود كه از پدران و نياكان به او رسيده بود و آن همان پيراهنى بود كه ابراهيم به هنگام افتادن در آتش ‍ نمرود آن را به تن داشت و در خانواده او مانده بود و دست به دست به يعقوب رسيده بود و يعقوب آن را به يوسف داده بود و يوسف آن را در داخل يك نى گذاشته بود و همواره با خود داشت و حتى هنگامى كه او را به چاه انداختند همراه او بود.

يوسف ادامه داد كه وقتى پدر با اين پيراهن بينا شد، همه اعضاى خانواده را پيش من آوريد. او به خاطر موقعيت ويژه اى كه در مصر داشت و نمى توانست پيش پدر برود و لذا تقاضا كرد كه پدر نزد او بيايد تا ديدار تازه گردد و يعقوب، گم شده خود را پيدا كند.

گفته شده از بزرگوارى يوسف يكى هم اين بود كه برادران به او گفتنند: اينكه تو شب و روز ما را به طعام دعوت مى كنى ما به سبب كارى كه در حق تو كرده ايم از تو خجالت مى كشيم. يوسف گفت : مردم مصر خيال مى كردند كه من برده اى بيش نبودم كه به اين مقام رسيدم، مى خواهم با آمدن شما به خانه من بدانند كه من از خانواده بزرگى هستم و من با وجود شما در چشم آنان عظمت و شرافت پيدا مى كنم.

يوسف از آنهاپرسيد چه كسى پيراهن خون آلود مرا نزد پدر برد؟ يهودا گفت: من. يوسف گفت : پس اين پسراهن را هم تو نزد پدر ببر تا خبر زنده بودن مرا نيز تو به پدر برسانى و او را خوشحال كنى. يهودا بى درنگ به پا خاست و با سرعت تمام و بدون هيچ استراحتى رهسپار كنعان شد تا اين خبر خوشحال كننده را هر چه زودتر به پدر برساند.

چند روايت

۱ - امام باقرعليه‌السلام فرمود: يعقوب كه نمى دانست عزيز مصر همان يوسف است، به او نامه اى به اين مضمون نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم. از يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل الله به عزيز آل فرعون. سلام برتو! من خدا را سپاس مى گويم كه خدايى جز او نيست. اما بعد، ما خاندانى هستيم كه ما را انواع بلا فرا گرفته است. جد من ابراهيم را به جهت اطاعت پروردگار به آتش انداختند، پس خدا آن را خنك و سلامت كرد و خدا جدم را فرمان داد كه پدرم را ذبح كند پس به او ندا آمد. و من پسرى داشتم كه عزيزترين كس برايم بود او را از دست دادم و در غم او چشمانم نابينا شد و او برادرى از مادرش داشت كه هر وقت به ياد او مى افتادم آن برادر را به سينه ام مى چسباندم و قسمتى از غصه ام برطرف مى شد و او اينك نزد تو به اتهام سرقت محبوس است و من تو را گواه مى گيرم كه من دزدى نكرده ام و فرزندى كه دزدى كند به دنيا نياورده ام.

وقتى يوسف اين نامه را خواند گريه كرد و ناليد و گفت : پيراهن مرا به سوى او ببريد.(۴۲)

۲ - امام صادقعليه‌السلام فرمود: چون پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ روز فتح مكه به مكه آمد، در كعبه را باز كرد و تمثالهايى را كه بر آن بود محو نمود و از دو طرف در گرفت و گفت : خدايى جز الله نيست او يگانه است و شريكى ندارد و عده اش راست بود و بنده اش را كمك كرد و گروهها را به تنهايى شكست داد. شما چه مى گوييد و چه گمان داريد؟ گفتند: گمان خير داريم، برادرى بزرگوار فرزند برادرى بزرگوار هستى و به قدرت رسيده اى، پس فرمود: من همان را مى گويم كه برادرم يوسف گفت : «سرزنشى بر شما نيست خداوند شما را مى آمرزد و او مهربان ترين مهربانان است.» (۴۳)

۳ -قال الصادق عليه‌السلام : ليس رجل من ولد فاطمة يموت و لايخرج من الدنيا حتى يقر للامام بامامته كما اقر ولد يعقوب ليوسف « قالوا تالله لقد آثرك الله علينا» (۴۴)

امام صادقعليه‌السلام فرمود: از فرزندان فاطمه كسى نيست كه بميرد و از دنيا بيرون شود مگر اينكه به امامت امام (بر حق) اقرار مى كند همانگونه كه فرزندان يعقوب به يوسف اقرار كردند و گفتند: به خدا سوگند كه خدا تو را بر ما برترى داد.


تفسير سوره يوسف آيات ۹۹ - ۹۴

 و لما فصلت العير قال أبوهم انى لأجد ريح يوسف لولا أن تقندون (۹۴) قالوا تالله انك لفى ضلالك القديم (۹۵) فلما أن جأ البشير ألقاه على وجهه فارتد بصيرا قال ألم أقل لكم انى أعظم من الله ما لا تعلمون (۹۶) قالوا يا أبانا استغفر لنا ذنوبنا اناكنا خاطئين (۹۷) قال سوف أستغفر لكم ربى انه هو الغفور الرحيم (۹۸) فلما دخلوا على يوسف آوى اليه أبويه و قال ادخلوا مصران شأ الله آمنين (۹۹)

و چون كاروان به راه افتاد، پدرشان گفت : همانا من بوى يوسف را مى شنوم، اگر مراكم عقل نپنداريد (۹۴) گفتند: به خدا سوگند كه تو در گمراهى پيشين خود هستى (۹۵) پس چون پيك شادى آمد آن (پيراهن) را بر صورت او انداخت پس بينا گشت، گفت : آيا به شما نگفتم كه من از خدا چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد؟ (۹۶) گفتند: اى پدر ما! براى گناهان ما آمرزش ‍ بخواه كه ما خطا كار بوده ايم (۹۷) گفت : بزودى از پروردگارم براى شما آمرزش خواهيم خواست همانا او آمرزنده بخشايشگر است (۹۸)


لغت و اعراب :

۱ - «فصلت» جدا شد، به راه افتاد، رهسپار گشت.

۲ - «لولا» براى امتناع است و جواب آن حذف شده و تقدير چنين است : «لولا ان تقندوننى لصدقتمونى».

۳ - «تفندون» باب تفعيل از «فند» است به معناى فساد عقل، كم خردى، خرفتى. نون آخر آن نون وقايه است كه قبل از يأ متكلم مى آيد و يأ متكلم به جهت قرار گرفتن در رأس آيه حذف شده است.

۴ - «البشير» مژده دهند، پيك شادى.

۵ - «فارتد» برگشت. افتعال از «رد» و آن به معناى برگشتن چيزى به حالت نخستين است.

۶ - «بصيرا» حال است.

۷ - «سوف» در «سوف استغفر» يا براى استقبال است يعنى در آينده استغفار خواهم كرد و يا براى مداومت است يعنى استغفار من در آينده نيز ادامه خواهد داشت.


تفسير آيات :

 شنيدن يعقوب بوى پيراهن يوسف را از فاصله هاى دور

 آيات (۹۴ - ۹۵)

 و لما فصلت العير قال ابوهم انى لاجد ريح يوسف... : يهودا به عنوان پيك شادى همراه با پيراهن يوسف به راه افتاد، وقتى كاروان از مصر جدا شد، يعقوب در كنعان از هشتاد فرسخى بوى پيراهن يوسف را شنيد و به اطرافيان خود كه فرزندان فرزندانش بودند گفت : اگر مرا به پيرى و خرفتى و كم عقلى متهم نكنيد، به شما مى گويم كه من بوى يوسف را مى شنوم. آنها كه اين سخن را باور نمى كردند، گفتند: تو در گمراهى پيشين خود هستى. منظور آنها از گمراهى، گمراهى در دين نبود بلكه آنها مى پنداشتند كه يوسف سالها پيش مرده و اينكه يعقوب او را زنده مى انگارد و در فراق او بى تابى مى كند، يك اشتباه است كه يعقوب از مدتها پيش دچار آن شده و هنوز هم ادامه مى دهد.

يعقوب چگونه بوى پيراهن يوسف را از فاصله هاى دور شنيد؟ گفته شده كه باد صبا آن بوى را به همراه خود آورد و به مشام جان يعقوب رسانيد و لذا در شعر شاعران، نسيم صبا به عنوان پيك دوست شناخته شده است، ولى به نطر مى رسد كه اين كار از طريق معجزه بوده است و رسيدن بوى يك پيراهن از فاصله هشتاد فرسخى از طريق عادى ممكن نيست. چگونه بود كه يعقوب بوى پيراهن يوسف را در طول چهل سال نشنيد ولى در آن زمان معين شنيد، اين نبود مگراينكه قضاى الهى بر اين تعلق گرفته بود كه يعقوب در آن سالها گرفتار فراق يوسف شود و در آن زمان معين گرفتارى او به پايان برسد و او بوى پيراهن يوسف را بشنود و دوران فراق و جدايى خاتمه يابد، چون اگر خدا بخواهد كارهاى آسان دشوار و كارهاى دشوار آسان گردد.

يكى پرسيد از آن گم كرده فرزند

كه اى روشن گهر پير خردمند

زمصرش بوى پيراهن شنيدى

چرا در چاه كنعانش نديدى

بگفت احوال ما برق جهان است

دمى پيدا و ديگر دم نهان است

گهى بر طارم اعلا نشينيم

گهى بر پشت پاى خود نبينيم

نطير اين سخن يعقوب را پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ در باره اويس ‍ قرنى گفت و اظهار داشت كه من بوى بهشت را از سوى يمن مى شنوم.


انداختن پيراهن يوسف به صورت يعقوب و بيناشدن او

 آيات (۹۶ - ۹۸)

 فلما ان جأ البشير على وجهه... : پيك شادى به كنعان رسيد و يهودا كه پيراهن يوسف را به همراه داشت، بلافاصله آن را به روى يعقوب انداخت و در همان حال يعقوب بنيايى چشمانش را بازيافت. جالب اينكه يهودا همان كسى است كه چهل سال پيش، پيراهن خون آلود يوسف را نزد يعقوب آورد بود و گفته بود كه او را گرگ خورده است.

ظاهر اين است كه يعقوب كاملا نابينا نشده بود بلكه چشمانش كم سو شده بود با آمدن پيراهن يوسف او كاملا بينا شد و اين معجزه اى براى يوسف بود كه قبلا اين حالت را پيش بينى كرده بود.

وقتى يعقوب بينا شد و خبر زنده بودن يوسف را شنيد به اطرافيانش گفت : آيا من به شما نگفتم كه من از خدا چيزى را مى دانم كه شما نمى دانيد؟ اين سخن را يعقوب پيش از اين هم گفته بود و او مى دانست كه يوسف زنده است و روزى او را به آغوش خواهد كشيد، چون مى دانست آن خوابى كه يوسف در كودكى ديده بود يك رؤ ياى صادقانه است و حتما تحقق خواهد يافت و يازده برادر يوسف به اضافه او و زنش در برابر يوسف تعظيم خواهند كرد.

برادران يوسف كه از كرده هاى خود پشيمان شده بودند، با شرمندگى تمام به پدر خود گفتند: اى پدر! براى گناهان ما طلب آمرزش كن كه ما خطاكار بوديم. يعقوب كه خودش آنها را بخشيده بود گفت : بزودى از پروردگارم براى شما طلب آمرزش مى كنم كه او آمرزنده و مهربان است.

علت اينكه يعقوب در همان وقت براى آنان طلب آمرزش نكرد و آن را به تأخير انداخت، اين بود كه مى خواست در زمانى كه براى استجابت دعا مناسب تر است، اين كار را بكند و دعا براى فرزندانش را به شب جمعه و نيمه هاى شب موكول كرد، چون احتمال مستجاب شدن دعا در اين زمان بيشتر است. در روايتها آمده كه يعقوب مدتهابه فرزندانش طلب آمرزش كرد تا اينكه به او وحى رسيد كه توبه آنان پذيزفته شده است.

چند روايت

۱ -قال رسول الله صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ : خير وقت دعوتم الله فيه الاسحار و تلا هذه الاية فى قول يعقوب « سوف استغفر لكم ربى» و قال : اخرهم الى السحر.(۴۵)

پيامبر خدا فرمود: بهترين وقتى كه شما در آن خدا را مى خواهيد، وقت سحر است و اين آيه را كه از قول يعقوب است، خواند: «بزودى براى شما از پروردگارم طلب آمرزش مى كنم» و فرمود: آنها را تا وقت سحر به تأخير انداخت.

۲ -عن ابى جعفر عليه‌السلام قال قلت له : ما كان اولاد يعقوب انبيأ؟ قال : لا ولكنهم كانوا اسباط اولاد الانبيأ و لم يكن يفارقوا الدنيا الاسعدأ تابوا و تذكروا ما صنعوا... (۴۶)

راوى مى گويد: از امام باقرعليه‌السلام پرسيدم : آيا فرزندان يعقوب پيامبران بودند؟ فرمود: نه ولى آنان اسباط اولاد پيامبران بودند و از دنيا نرفتند مگر اينكه سعادتمند شدند و توبه كردند و آنچه را كه كرده بودند به ياد آوردند...


تفسير سوره يوسف آيه ۱۰۰

 و رفع أبويه على العرش و خروا له سجدا و قال يا أبت هذا تأويل رؤ ياى من قبل قد جعلها ربى حقا و قد أحسن بى اذ أخرجنى من السجن و جأ بكم من البدو من بعد أن نزع الشيطان بينى و بين اخوتى ان ربى لطيف لما يشأ انه هو العليم الحكيم (۱۰۰)

پس چون بر يوسف وارد شدند، پدر و مادرش را در كنار خود جاى داد و گفت : به خواست خدا در آرامش وارد مصر شويد (۹۹) و پدر و مادرش را بر تخت بالا برد و همگى سجده كنان در برابرش به رو افتادند؛ و گفت : اى پدر اين بود تعبير خواب پيشين من كه پروردگارم آن را تحقق بخشيد و به من نيكى نمود هنگامى كه مرا از زندان بيرون كرد و شما را از صحرا آورد، پس از آنكه شيطان ميان من و ميان برادرانم تباهى انداخت. همانا پروردگار من درباره چيزى كه بخواهد باريك بين است، هموست كه داناى فرزانه است (۱۰۰)


لغت و اعراب :

۱ - «ان شأ الله» مربوط به «آمنين» است و از آن قصد تبرك شده است مانند: «لتدخلن المسجد الحرام ان شأ الله آمنين»

۲ - «العرش» تخت بلند، جايگاهى كه شاهدان در آن نشينند.

۳ - «خروا» به روا افتادند، به زمين افتادند. به افتادن قطرات آب از بالا به پايين «خرير» مى گويند.

۴ - «سجدا» حال است.

۵ - «قد جعلها» يا حال از رؤ ياست و يا جمله مستأنفه است.

۶ - «احسن» معمولا با الى متعدى مى شود و اينكه در اينجا بابا متعدى شده دليل بر جواز آن است.

۷ - «البدو» صحرا، باديه. اصل بدو به معناى آشكار شدن است و چون صحرا ديوار ندارد و همه جاى آن آشكار است، به صحرا باديه گفته شد.

۸ - «نزغ» تباه كرد، ايجاد فساد نمود.

۹ - «لطيف» باريك بين، كسى كه كارهايش از روى دقت است.


تفسير آيات :

 آمدن يعقوب و همسرش نزد يوسف و استقبال يوسف از آنان

 آيات (۹۹ - ۱۰۰)

 فلما دخلوا على يوسف آوى اليه ابويه... : پس از آنكه يعقوب خبر زنده بودن يوسف را با خوشحالى دريافت كرد و چشمانش بينا شد، در پاسخ به دعوت يوسف تصميم گرفت كه همراه با تمام اعضاى خاندان خود به مصر برود و با يوسف ديدار كند. يوسف مقدمات آن سفر را قبلا آماده كرده بود و مركبهايى به كنعان فرستاده بود كه موقع آمدن از آنها استفاده كنند. وقتى يوسف از سفر قريب الوقوع يعقوب و همراهانش به مصر آگاه شد، تصميم گرفت با شكوه تمام از آنها استقبال كند.

كاروان يعقوب به نزديكى هاى مصر رسيد، يوسف در كنار شهر با هزاران نفر در انتظار ورود يعقوب بود، وقتى چشمان يعقوب به آن عظمت خيره كننده افتاد، از همراهان پرسيد: آيا او فرعون مصر است ؟ گفتند: نه او پسر تو يوسف است. يعقوب نزديك و نزديكتر شد و در سلام دادن بر يوسف پيشى گرفت و گفت : درود بر تو اى بر طرف كننده غمها! و پدر و پسر پس از چهل سال جدايى، همديگر را در آغوش كشيدند و در آن لحظه شيرين وصال، اشك شوق از چشمانشان روان شد.

از آيات استفاده مى شود كه اين ديدار در بيرون شهر انجام گرفت و يوسف در همانجا پدر و مادرش را در كنار خود جاى داد و پس از آن به آنها گفت : ان شأ الله با آرامش خاطر وارد شويد. يوسف اين جمله را براى آن گفت كه قبلا مردم كنعان از ترس حكمرانان مصر با نگرانى و اضطراب وارد مصر مى شدند ولى اين بار حكومت دست يوسف بود و آنان با آسودگى خيال وارد شدند و كلمه «ان شأالله» هم براى تبرك و تيمن بود و بهتر آن است كه انسان هميشه در جملات خود آن را به كار برد.

وقتى يعقوب و همراهان وارد مصر شدند، يوسف پدر و مادرش را بر تخت خود نشاند و اين بالاترين احترامى بود كه از پدر و مادرش به عمل آورد. گفته شده كه منظور از «ابوين» در اينجا پدر و خاله يوسف است، چون مادر يوسف در هنگام وضع حمل بنيامين از دنيا رفته بود و يعقوب با خواهر او ازدواج كرده بود و كسى كه همراه يعقوب به ديدار يوسف آمده بود و مورد احترام او قرار گرفت، خاله يوسف بود و اينكه در آيه از او به عنوان مادر نام مى برد، مشكلى ندارد چون به خاله انسان بخصوص اگر همسر پدر باشد، مادر گفته مى شود همانگونه كه گاهى به عمو پدر گفته مى شود.


به سجده افتادن كاروان كنعان در برابر يوسف

پس از اين مراسم، پدر و مادر يوسف و يازده برادرش در برابر او به سجده افتادند، اين سجده به عنوان سپاسگزارى از خداوند بود كه آنان را پس از سالها گرفتارى، اين چنين نعمت داده است. آنها به يوسف سجده نكردند بلكه او را قبله قرار دادند و به خدا سجده كردند همانگونه كه فرشتگان پس ‍ از خلفت آدم او را قبله قرار دادند و خدا را سجده كردند. در عين حال كه سجده براى خدا بود. قبله قرار دادن يوسف بالاترين تعظيمى بود كه آنها از او به عمل آوردند.

احتمال دارد كه سجده در اينجا به معناى سجده اصطلاحى كه نوعى عبادت است و مخصوص خداست، نباشد بلكه منظور از آن نوعى خم شدن و اداى احترام باشد.

پس از سجده آنان، يوسف به ياد خوابى كه چهل سال پيش ديده بود افتاد؛ او در آن زمان كه كودكى پيش نبود، در خواب ديده بود كه يازده ستاره و آفتاب و ماه بر او سجده مى كنند و آن را به پدرش تعريف كرده بود. اكنون با ديدن اين منظره به ياد آن خواب افتاد و خطاب به پدرش گفت : اى پدر اين است تعبير آن خوابى كه مدتها قبل ديده بودم و پروردگار من آن را راست گردانيد و همو به من احسان كرد آنگاه كه مرا از زندان بيرون ساخت و شما را از صحرا به اينجا آورد و اين پس از آن ناراحتى بود كه ميان و برادرانم به وجود آمد و سبب آن شيطان بود و پروردگار من نيست به آنچه بخواهد باريك بين و دقيق است ؛ و او دانا و فرزانه است.

در اينجا يوسف، نعمتهايى را كه به او رسيده از خدامى داند و ناراحتى و اختلافى را كه ميان او و برادرانش بوده به شيطان نسبت مى دهد و اين حقيقتى است كه در آيات قرآنى هم آمده و به مردم هشدار داده شده كه شيطان ميان آنها را به هم مى زند:

 و قل لعبادى يقولوا التى هى احسن ان الشيطان ينزع بينهم ان الشيطان كان للانسان عدوا مبينا(اسرأ/ ۵۳)

به بندگانم بگو آنچه را كه نيكوست بگويند، همانا شيطان ميان آنها را تباه مى سازد، كه شيطان براى انسان دشمنى آشكار است.

البته كار شيطان فقط در حد وسوسه و ايجاد انگيزه است وگرنه دشمنى و عداوت، در اثر كارهاى خود افراد ميان آنها پيدا مى شود و اين خداوند است كه در ميان افرادى كه سبب خودخواهى ها و افزون طلبى و دورى از خدا با يكديگر به ستيز و اختلاف بر مى خيزند، دشمنى و عداوت ايجاد مى كند:

 فاغرينا بينهم العداوة و البغضأ الى القيامة (مائده / ۱۴)

پس ميان آنها تا روز قيامت دشمنى و كينه افكنديم.

چند روايت

۱ - امام صادقعليه‌السلام فرمود: وقتى يعقوب نزد يوسف آمد، بزرگى سلطنت، او را گرفت و از مركب خود پياده نشد، پس جبرئيل فرود آمد و گفت: اى يوسف كف دستت را نشان بده، پس نور درخشانى از آن بيرون شد و به آسمان رفت. يوسف گفت : اى جبرئيل اين چه نورى بود كه از كف دست من بيرون آمد؟ جبرئيل گفت : به سبب آنكه در برابر يعقوب سالخورده پياده نشدى، نبوت از نسل تو برداشته شد و از نسل تو پيامبرى نخواهد آمد.(۴۷)

۲ - از امام هادىعليه‌السلام درباره سجده كردن يعقوب و فرزندانش به يوسف در حالى كه آنهاپيامبر بودند، سؤ ال شد. فرمود: سجده يعقوب و فرزندانش براى يوسف نبود بلكه سجده آنان اطاعت براى خدا و درودى براى يوسف بود، همانگونه كه فرشتگان به آدم سجده كردند.(۴۸)

۳ - امام باقرعليه‌السلام فرمود: وقتى آنان در دربار پادشاه بر يوسف وارد شدند، يوسف پدرش را در آغوش گرفت و او بوسيد و گريه كرد و او و خاله اش را بر تخت پادشاه بالا برد، آنگاه وارد منزل شد و روغن زد و سرمه كشيد و لباس شاهانه پوشيد سپس بر آنها وارد شد، چون او را ديدند همگى در برابر او سجده كردند و اين براى احترام او و سپاسگزارى براى خدابود، در اين هنگام بود كه گفت : اى پدر اين بود تعبير خوابى كه پيشتر ديده بودم.(۴۹)


تفسير سوره يوسف آيات ۱۰۲ - ۱۰۱

 رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى من تأويل الأحاديث فاطر السماوات و الأرض أنت وليى فى الدنيا و الاخرة توفنى مسلما و ألحقنى بالصالحين (۱۰۱) ذلك من أنبأ الغيب نوحيه اليك و ما كنت لديهم اذ أجمعوا أمرهم و هم يمكرون (۱۰۲)

پروردگارا مرا بخشى از پادشاهى را دادى و به من تعبير خوابها را آموختى، اى پديد آورنده آسمانها و زمين ! تو در دنيا و آخرت سرور من هستى، مرا مسلمان بميران و مرا به شايستگان ملحق كن (۱۰۱) اين از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى كنيم و تو نزد آنان نبودى هنگامى كه دسته جمعى كارشان را انجام دادند در حاليكه نيرنگ مى كردند (۱۰۲)


لغت و اعراب :

۱ - «رب» منادى است و حرف ندا و يأ متكلم حذف شده است.

۲ - «من» در «من الملك» يا براى تبيين است، بنابراين معناى آن چنين مى شود كه به من پادشاهى دادى. و يا براى تبعيض است و در اين صورت معناى آن چنين مى شود: به من بهره اى از پادشاهى دادى.

۳ - «تأويل الاحاديث» تعبير خوابها. در اين باره پيش از اين بخث كرديم.

۴ - «فاطر» پديده آورنده، كسى كه چيزى را بدون سابقه قبلى ايجاد كند. اصل آن از قطر به معناى شكافتن است. از ابن عباس نقل شده است كه مى گفت معناى فاطر را نمى دانستم تا اينكه شنيدم عربى بر سر مالكيت چاهى با عرب ديگرى اختلاف پيدا كرده بود و مى گفت : «انا فطرتها و انا ابتدئت حفرها». ضمنا كلمه فاطر در اينجا بدل با عطف بيان از «رب» است و چون آن منادى است و محل آن منصوب است، فاطر هم منصوب شده و يا بگوييم در اينجا اعنى مقدر است و يا بگوييم «فاطر» خودش ‍ منادى است و حرف ندا از آن حذف شده است.

۵ - «وليى» سرور من، مولاى من، سرپرست من.

۶ - «ذلك» مبتداست و خبر آن «من انبأ الغيب» است و «نوحيه» خبر دوم است.

۷ - «اجمعوا امرهم» همگى بر يك مطلب گرد آمدند، در كارشان همداستان شدند.

۸ - «و هم يمكرون» جمله حاليه است.


تفسير آيات :

 سپاسگزارى يوسف از خداوند

 آيه (۱۰۱)

 رب قد اتيتنى من الملك و علمتنى من تأويل الاحاديث... : يوسف پس ‍ از سخنانى كه به پدرش گفت و در آن برخى از نعمتهايى را كه خدا به او داده بود برشمرد، به عنوان سپاسگزارى از اين نعمتها، روى به سوى خدا كرد و با چنين مناجات نمود: پروردگارا تو به من پادشاهى و حكومت دادى و به من تعبير خواب آموختى، اى پديد آورنده آسمانها و زمين تو سرور و مولاى من در دنيا و آخرت هستى. يوسف در اين مناجات خود به «مالك الملك» بودن خداوند اشاره مى كند، چون مى داند كه اوست كه به هر كس ‍ كه بخواهد سلطنت مى بخشد و يا سلطنت را از او مى گيرد و عزت و ذلت و بزرگى و خوارى در دست اوست ؛ البته خواستن خدا براساس علل و اسبابى است كه انسان در خود به وجود مى آورد. اين همان صفتى است كه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ هم مأموريت مى يابد كه خدا را با آن ياد كند:

 قل اللهم مالك الملك تؤ نى الملك من تشأ و تنزع الملك ممن تشأ و تعز من تشأ و تذل من تشأ بيدك الخير انك على كل شى ء قدير (آل عمران ۲۶/)

بگو خداوندا اى صاحب ملك، به هر كس كه مى خواهى فرمانروايى بخشى و از هر كس كه خواهى فرمانروايى باز ستانى و هركس راكه خواهى عزيز مى كنى و هر كس راكه خواهى خوار مى سازى، خير در دست توست، تو بر هر كارى توانايى.

يكى از صفات ديگر خداوند كه يوسف در اينجا خدا را با آن ياد كرده «فاطر» است، اين صفت بيانگر ويژگى خاص در آفرينش است. خدا همه چيز را نو و بدون سابقه قبلى آفريد و در آفرينش موجودات الگو و نمونه قبلى نداشت. ديگر از صفات خدا كه در سخن يوسف آمده «ولى» است و مفهوم آن اين است كه خدا سرپرست و مولاى همه مؤمنان است و رابطه ولايى با آنها دارد و آنها را سرورى مى كند، اين در حالى است كه ولى و سرور كافران بتهاى آنان است و چقدر فاصله است ميان كسى كه مولاى او خداوند قادر متعال باشد و كسى كه مولاى او اشيا و يا اشخاص عاجز و ناتوان باشند.

يوسف پس از اين مناجات و تعريفى كه از خدا نمود، براى خود دعا كرد و گفت : خدايا مرا مسلمان بميران و مرا به شايستگان ملحق كن ؛ و اين يكى از آداب دعا كردن است كه نخست بايد خدا را با صفات نيكوى او ياد كرد آنگاه از او چيزى را طلب نمود.

در اينجا يوسف از خدا دو چيز درخواست مى كند: نخست اينكه او را مسلمان و در حالى كه در برابر حق تسليم است از دنيا ببرد، دوم اينكه او را آخرت به شايستگان و صالحان از بندگان خوب ملحق كند. دعاى زيبايى است، انسان ممكن است سالها خدا را عبادت كند ولى در آخر عمر گمراه شود و بى ايمان از دنيا برود كه اين بدترين حالت براى انسان است و نهايت بيچارگى و مغبونى است، چون آنچه مهم است سرانجام زندگى است و اينكه انسان با ايمان و تقوا و در حالى كه تسليم حق است از دنيا برود و عاقبت به خير باشد و از آن مهمتر اينكه انسان از چنان ايمانى برخوردار باشد كه در آخرت با صاحان و پيامبران و شهدا و صديقين همنيشينى كند.

يوسف با گفتن اينكه خدايا مرا مسلمان بميران، به وصيت جدش ابراهيم و پدرش يعقوب عمل كرد چون آنها به فرزندانشان وصيت كرده بودند كه جز مسلمان نميرند:

 ووصى بها ابراهيم بنيه و يعقوب يا بنى ان الله اصطفى لكم الدين فلاتموتن الا و انتم مسلمون (بقره / ۱۳۲)

و ابراهيم و يعقوب فرزندانشان را به آن وصيت كردند كه اى فرزندان من خدا دين را براى شما برگزيد پس نميرند مگر اينكه مسلمان باشيد.

اينكه يوسف در آيه مورد بخث، از خدا مى خواهد او را مسلمان بميراند، اين آرزوى مرگ زودرس نيست بلكه مفهوم آن اين است كه در هنگام مرگ با ايمان از دنيا برود. هر چند كه بعضى ها گفته اند كه يوسف براى خود آرزوى مرگ مى كرد و او تنها پيامبرى بود كه اين درخواست را از خدا داشت. البته براى مردان خدا مرگ نوعى وصول به حق است ولى زنده بودن هم زمينه خوبى براى عبادت كردن بسيار و خودسازى و تقرب به خداست، و اينكه بعضى از اولياى خدا و بزرگان دين گاهى آرزوى مرگ مى كردند، بدان جهت بود كه آنها به مرحله اى رسيده بودند كه براى وصول به حق بى تابى مى كردند و يا در زندگى دچار ناراحتى هاى شديدى بودند كه مرگ را بر آن ترجيح مى دادند.

شايد منظور يوسف از صالحان و شايستگان، پدران و نياكانش مانند ابراهيم و اسحاق باشد. او كه اكنون با پدر و خاله و برادران همنشين شده است، مى خواست در قيامت هم با ابراهيم و اسحاق و يعقوب همنشين باشد.

اين بود پايان قصه پر نشيب و فراز يوسف كه با خوبى و خوشى پايان يافت. گفته شد كه يعقوب پس از بيست و چهار سال كه در مصر ماند از دنيا رفت و طبق وصيتى كه كرده بود جنازه او را به بيت المقدس حمل كردند و در آنجا به خاك سپردند و بيست و سه سال پس از مرگ يعقوب، يوسف هم در مصر از دنيا رفت و بر سر محل دفن او ميان مردم مصر اختلاف به وجود آمد، ساكنان هر محله اى مى خواستند كه يوسف در محله آنها دفن شود، تا اينكه نظرشان بر اين قرار گرفت كه او را داخل تابوتى از سنگ مرمر بگذارند و در بالاى شهر در وسط رود نيل دفن كنند، تا از آبى كه از كنار قبر او مى گذرد همگى تبرگ بجويند. قبر يوسف در همانجا بود تا اينكه موسى جنازه او را بيرون آورد و به بيت المقدس حمل كرد و در كنار قبرهاى پدرانش به خاك سپرد.


پايان قصه يوسف و سخنى با پيامبر اسلام

 آيه (۱۰۲)

 ذلك من انبأ الغيب نوحيه اليك... : پس از پايان گرفتن قصه يوسف، خداوند به پيامبران خود اظهار مى دارد كه اين قصه از خبرهاى غيبى بود كه برتو وحى كرديم و غيبى بودن آن را چنين توضيح مى دهد كه تو در آن زمان كه اين قصه اتفاق افتاد و برادران يوسف همداستان شدند كه او را در چاه اندازند و درباره يوسف نيرنگ كردند، نبودى تا خود آن جريان را بينى. بنابراين، آنچه به تو گفته شده يك خبر غيبى بود.

جمله اى كه اين آيه درباره داستان يوسف گفته شده شبيه جمله اى است كه درباره داستان مريم گفته شده است :

 ذلك من انبأ الغيب نوحيه اليك و ما كنت لديهم اذ يلقون اقلامهم ايهم يكفل مريم و ماكنت لديهم اذ هم يختصمون (آل عمران / ۴۴)

اين خبرهاى غيبى است كه به تو وحى مى كنيم و تو نزد آنان نبودى هنگامى كه تيرهاى خود را (براى قرعه كشى) مى انداختند كه كدامشان كفيل مريم باشند و تو نزد آنان نبودى هنگامى كه آنان با يكديگر ستيز مى كردند.

مى دانيم كه سوره يوسف يك سوره مكى است و پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ وقتى در مكه بود، رابطه اى با اهل كتاب از يهود و نصارى نداشت تا بدخواهان بگويند كه او اين قصه را از يهود ياد گرفته است. بخصوص اينكه قصه يوسف بدانگونه كه در قرآن آمده در تورات نيامده است و قرآن آن را با تفضيل بيشتر و جزئيات دقيق ترى نقل مى كند.

داستان حضرت يوسف در اين سوره به تفضيل گفته شد و در دو سوره ديگر از قرآن كريم نيز نام يوسف آمده است، يكى در سوره انعام آيه ۸۴ كه يوسف را از ذريه ابراهيم مى شمارد و ديگرى در سوره غافر كه مى فرمايد:

 و لقد جأكم يوسف من قبل بالبينات فمازلتم فى شك مما جأكم به حتى اذا هلك قلتم لن يبعث الله من بعده رسولا (غافر / ۳۴)

همانا يوسف پيش از اين با حجتهاى روشن نزد شما آمد، پس همواره در آنچه به شما آورده بود در شك بوديد تا چون در گذشت گفتيد كه خدا پس ‍ از او پيامبرى نمى فرستد.


تفسير سوره يوسف آيات ۲۲ - ۲۱

 و قال الذى اشتراه من مصر لامرأته أكرمى مثواه عسى أن ينفعنا أو نتخده ولدا و كذلك مكنا ليوسف فى الأرض و لنعلمه من تأويل الأحاديث و الله غالب على أمره و لكن أكثر الناس لايعلمون (۲۱) و لما بلغ أشده آتيناه حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين (۲۲)

و كسى كه او را از مصر خريده بود به همسرش گفت : او را گرامى بدار، شايد ما را سودى رساند يا او را به فرزندى بگيريم ؛ و اين چنين يوسف را در زمين مكنت داديم و تا او را از تعبير خوابها آگاه كنيم و خدا بر كار خويش مسلط است ولى بسيارى از مردم نمى دانند (۲۱) و چون به قوت خود رسيد، به او حكمت و علم داديم و اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم (۲۲).


لغت و اعراب :

۱ - «من مصر» متعلق به «اشتراه» است و مصر نام شهرى بوده در كناره هاى نيل و بعدها به تمام آن منطقه مصر گفتند.

۲ - «مثوا» جايگاه، مقام.

۳ - «مكنا» مكنت داديم، جاى داديم، قدرت داديم.

۴ - «الارض» در آن سرزمين و منظور همان مصر است و الف و لام براى عهد است.

۵ - «ولنعلمه» عطف به محذوف مقدر، يعنى ما به او مكنت داديم براى علتهايى از جمله اينكه به او تعبير خواب بياموزيم.

۶ - «اشد» رسيدن به حد رشد و توانايى از نظر عقل و جسم.

۷ - «حكم» حكمت، درك صلاح و فساد و مى توان حكم را به معناى نبوت هم گرفت.


تفسير آيات :

 فروخته شدن يوسف به عنوان برده در مصر

 آيه (۲۱)

 و قال الذى اشتراه من مصر لأمرأته... : كاروانيان يوسف را همراه خود به مصر آوردند و او را در بازار برده فروشان به معرض فروش قرار دادند. عزيز مصر كه يا خود در آنجا بود و يا نماينده اى براى خريد برده فرستاده بود، يوسف را به قيمت اندكى خريد. البته اگر جمله «و شروه بمثن بخس دارهم معدوده» را كه گذشت، حمل بر فروش برادران يوسف كنيم، آيه دلالت ندارد كه عزيز مصر يوسف را به بهاى اندكى خريد و در روايتهايى آمده كه قيمت يوسف به سبب زيبايى فوق العاده اى كه داشت در بازار مصر خيلى بالا رفت و عزيز مصر او را به قيمت بالايى خريد و به خانه آورد.

به هر حال اين قسمت از داستان كه كاروانيان او را به مصر آوردند و او را به عزيز مصر فروختند در آيات نيامده است و اين يكى از شيوه هاى قرآن در بيان داستانهاست كه قسمتهاى از داستان را كه از قرائن معلوم است به جهت اختصار حذف مى كند.

آنچه در آيه آمده اين است كه آن كس كه يوسف را از مصر خريد به زن خود گفت : او را گرامى بدار كه شايد ما را سودمند باشد و يا او را به فرزندى خود برگيريم.


قرار گرفتن يوسف در اختيار عزيز مصر

هر چند كه در اينجا مشخص نمى كند كه خريدار يوسف عزيز مصر بود ولى از آيات بعدى به خوبى اين مطلب روشن مى شود و اين نيز يكى از شيوه هاى قرآن در بيان قصه است كه گاهى آگاهى هاى لازم را درباره شخصيت داستان به تدريج بيان مى كند و خواننده همواره مطلب جديدى را درباره او دريافت مى كند.

از اين آيه معلوم مى شود كه عزيز مصر فرزند نداشت گويا او قدرت همبستر شدن با زنان را نداشت، از اين رو او مى خواست يوسف را كه در نهايت زيبايى و عقل بود فرزند خود كند و اگر جريان او با زليخا همسر عزيز پيش ‍ نيامده بود، چنين مى كرد. گفته شده كه نام عزيز مصر قطمير بوده است.

عزيز مصر وقتى آثار عقل و درايت را در يوسف ديد، دانست كه او نبايد يك برده معمولى باشد و لذا سفارش او را به همسر خود كرد و از او خواست كه يوسف را گرامى بدارد.

در ادامه آيه برخى از مراتب لطف و عنايت خداوند بر يوسف ذكر مى شود، مى فرمايد: ما يوسف را در آن سرزمين قدرت و مكنت داديم تا به او تعبير خواب ياد بدهيم. منظور اين است كه يوسف پس از افتادن به چاه و اسير شدن و فروخته شدن، به لطف خداوند در سرزمين مصر موقعيت بالايى پيدا كرد و بعدها خود عزيز مصر شد و بر گنجينه هاى مصر دست يافت. اين لطف الهى علتهايى داشت كه يكى از آنها اين بود كه خدا مى خواست به او تعبير ياد بدهد. اينكه جمله «ولنعلمه» با واو شروع مى شود اشاره به همين معناست يعنى مكنت دادن به يوسف فقط براى تعليم احاديث نبود بلكه علتهاى متعددى داشت كه يكى از آنها اين بود.

پس از بيان اين مطلب، اضافه مى كند كه خداوند بر كار خود غالب و مسلط است و كارهاى او از روى حكمت و اراده تكوينى صورت مى پذيرد ولى بسيارى از مردم از آن آگاهى ندارند و نمى دانند كه هر كارى كه خداوند انجام مى دهد بر اساس حكمتى است و تمام حوادث عالم ناشى از اراده الهى و مطابق با سنتهاى مقرر شده او انجام مى يابد.


رشد يوسف و دستيابى او به علم و حكمت

 آيه (۲۲)

 و لما بلغ اشده آتيناه حكما و علما... : اين آيه نيز برخى از نعمتهاى بزرگى را كه خداوند به يوسف داد بيان مى كند و مى فرمايد: وقتى يوسف به رشد و بلوغ و كمال خود رسيد به او حكمت و علم داديم.

البته رسيدن به بلوغ جسمانى در انسانها چندان فرقى نمى كند و معمولا مردها و در حدود شانزده سالگى به بلوغ جسمانى مى رسند ولى رسيدن به بلوغ عقلانى در افراد مختلف فرق مى كند، ممكن است كسى در حدود بيست سالگى و كسى در سنين بالاتر به اين مرحله برسد و چنين نيست كه با رسيدن به بلوغ عقلانى، ديگر رشد عقلانى انسان متوقف مى شود بلكه هر روز كامل و كاملتر مى گردد. معمولا سن رشد عقلانى ميان بيست تا چهل سالگى است و قرآن در جايى راجع به نوع انسان، چهل سالگى را سن رشد و رسيدن به بلوغ عقلانى معرفى مى كند:

 حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعين سنة قال رب و اوزعنى ان اشكر نعمتك (احقاف / ۱۵)

تا وقتى كه (انسان) به كمال رشد خود رسيد و به چهل رسيد، گفت : پروردگارا مرا توفيق ده تا نعمت تو را سپاسگزار باشم.

در آيه مورد بحث خاطر نشان مى سازد كه چون يوسف به كمال رشد خود رسيد به او حكمت و علم داديم. منظور از حكمت، درك مصالح و مفاسد و خير و شر و منظور از علم، آگاهى از حقايق امور است و مى توان گفت كه اين نعمت علاوه بر نعمت نبوت بود كه در همان زمانى كه در قعر چاه بود به او داده شده بود و از فرشته الهى وحى را دريافت كرده بود.

بدون شك همه پيامبران با وجود داشتن مقام نبوت، از نظر حكمت و علم يكسان نبودند و مى بينيم كه موسى با اينكه پيامبر بود از محضر خضر كسب علم مى كرد و پيامبر اسلام كه عقل كل بود، مأمور شده بود كه از خدا بخواهد كه همواره بر علم او بيفزايد:

 و قل رب زدنى علما (طه / ۱۱۴)

و بگو پروردگارا بر علم من بيفزا.

بنابراين، بعدى ندارد كه كسى به پيامبرى برسد و بعدها و پس از رسيدن به شايستگى ها لازم، علم و حكمت متعالى به او داده شود.

پايان آيه علت اين را كه خداوند به يوسف آن همه نعمت داد، بيان مى كند و مى فرمايد: و اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم. يعنى يوسف به علت نيكوكارى و صبر و استقامت و پاكدامنى به اين مقام رسيد.


تفسير سوره يوسف آيات ۲۵ - ۲۳

 و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت و الأبواب و قالت هيت لك قال معاذ الله انه ربى أحسن مثواى انه لا يفلح الظالمون (۲۳) و لقد همت به و هم بها لولا أن رابرهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحسأ انه من عبادنا المخلصين (۲۴) و استبقا الباب و قدت قيمصه من دبر و ألفيا سيدها لدى الباب قالت ما جرأ من أراد بأهلك سوء الا أن يسجن أو عذاب أليم (۲۵)

و آن زن كه او در خانه اش بود از وى كام خواست و همه درها را بست و گفت : پيش من آى ! گفت پناه بر خدا كه او پروردگار من است، او جايگاه مرا نيكو كرد، همانا ستمگران رستگار نمى شوند (۲۳) همانا آن زن قصد او كرد و او نيز اگر برهان پروردگارش را نديده بود، قصد وى مى كرد. اين چنين شد تا بدى و ناشايستى را از او برگردانيم، همانا او از بندگان خالص شده ما بود (۲۴) هر دو شتابان به سوى در رفتند و آن زن لباس او را از پشت پاره كرد و آن دو، سرور آن زن را نزد در يافتند، آن زن گفت : سزاى كسى كه به خانواده تو قصد بدى داشته باشد چيست ؟ جز اينكه زندانى شود و يا عذابى دردناك يابد؟(۲۵)


لغت و اعراب :

۱ «راودته» او را به سوى خود خواند، از او كام دل خواست. از «رود» به معناى خواستن از روى ملايمت و چون در اينجا با «عن» متعدى شده است به نوعى خدعه و فريب هم دلالت مى كند.

۲ - «غلقت» از باب تفعيل و براى مبالغه است يعنى درهاى زيادى را بست.

۳ - «هيت لك» پيش من آى، من در خدمت تو آماده ام. گفته شده كه اين لفظ قبطى مصرى است كه به عربى وارد شده و بعضى ها آن را سريانى و عبرانى دانسته اند و بعضى ها هم آن را عربى مى دانند و مى گويند اسم فعل است و به معناى «هلم لك».

۴ - «معاذ» مصدر ميمى از عاذ يعوذ است و تقدير آن چنين است «اعوذ معاذ الله».

۵ - ضمير در «انه ربى» به خدا بر مى گردد و منظور از «ربى» هم خداست. بعضى ها گمان كرده اند كه اين ضمير براى شأن است و «ربى» مبتدا است و جمله بعدى خبر آن است و منظور از «رب» در اينجا عزيز مصر است.

۶ - «همت به» آهنگ او كرد، به او ميل نمود.

۷ - «لو لا ان رأى» جمله شرطيه است و جزاى آن «هم به» است كه مقدم شده و يا بگوييم جزاى آن محذوف است و «هم به» به آن دلالت دارد چون بعضى ها مقدم شدن خبر از شرط را جايز نمى دانند.

۸ - «كذالك» اشاره به استقامت يوسف در اثر ديدن برهان رب است.

۹ - «المخلصين» جمع مخلص انتخاب شده، خالص شده، برگزيده. فرق ميان مخلص و مخلص اين است كه مخلص كسى است كه كار خود را خالص كرده و از روى اخلاص عمل كرده است ولى مخلص بالاتر از آن است و آن كسى است كه خدا او را برگزيده و خالص براى خود كرده است و البته كمتر كسى به اين مرحله مى رسد.

۱۰ - «استبقا» شتافتند، از هم ديگر سبقت گرفتند. در اينجا افتعال به معناى تفاعل آمده است.

۱۱ - «قدت» شكايت، پاره كرد، دريد.

۱۲ - «الفيا» يافتند.

۱۳ - «سيدها» سرور آن زن را. منظور همان عزيز مصر است.


تفسير آيات :

 عشق زليخا به يوسف

 آيه (۲۳)

 و راودته التى هو بيتها... : يوسف در خانه عزيز مصر به زندگى عادى خود مشغول بود ولى زيبايى فوق العاده اى كه داشت، باعث زحمت او زحمت او شد، همسر عزيز مصر كه زليخا نام داشت عشق يوسف را به دل گرفت و هر روز كه مى گدشت عشق او شدت مى يافت تا اينكه روزى اين زن هوسباز يوسف را به سوى خود خواند و خواست او را فريب دهد و از او كام دل بجويد، براى رسيدن به اين هدف، تمام درها را بست و يوسف را به درون اطاقى برد و از او خواست كه با وى همبستر شود ولى يوسف كه پيامبر و پاكدامن بود، تن به اين زشت كارى نداد و گفت : به خدا پناه مى برم كه خدا پروردگار وتربيت كننده من است و هم اوست كه جايگاه مرا نيكو كرده است و نيز به زليخا گفت : هرگز ستمگران رستگار نمى شوند. و اين كار نوعى ستمگرى و خيانت است.

بعضى از مفسران گفته اند كه منظور از «ربى» در اينجا عزيز مصر است كه يوسف را خريده بود و جايگاه او را نيكو كرده بود و اطلاق رب به سرور و صاحب اختيار، شايع است به نظر مى رسد كه هر دو احتمال قابل توجه است هر چند كه احتمال اول قوت بيشترى دارد.


حمله زليخا به يوسف و عكس العمل او

 آيه (۲۴)

 و لقد همت به و هم بها لولا ان رأى برهان ربه... : زليخا قصد يوسف كرد و خواست با او در آويزد و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نمى ديد قصد زليخا مى كرد. چون زليخا زن زيبا و خوبرويى بود و طبيعت هر مردى ميل به زن زيبا دارد ولى ايمان يوسف مانع از آن شد كه خواسته دلش را برآورد و مطابق با شهرت نفس عمل كند. بنابراين، از آيه فهميده مى شود كه يوسف نيز به طور طبيعى خواهان زليخا بود ولى ديدن برهان پروردگار، او را بازداشت و خداوند او را كمك كرد و از اين مهلكه نجاتش داد.

آنچه گفتيم، مقتضاى ظاهر آيه است ولى بعضى ها آن را با مقام عصمت يوسف ناسازگار مى بينند و لذا آيه را به گونه اى ديگر تفسير مى كنند و آن اينكه منظور از «هم بها» اين است كه يوسف قصد كرد زليخا را بزند و از خود دفاع كند ولى به او الهام شد كه اين كار را نكند چون زليخا همين را دستاويز قرار مى داد و يوسف را متهم مى كرد. طبق اين تفسير، زليخا گناه را قصد كرده بود و يوسف دفاع از خود را، ولى چون به مصلحت يوسف نبود كه با او گلاويز شود، خداوند او را از انجام اين قصد باز داشت.

ما تصور مى كنيم كه لزومى ندارد از ظاهر آيه دست برداريم و معناى بعيدى را بر آن تحميل كنيم زيرا درست است كه يوسف پيامبر و معصوم بود ولى پيامبران هم داراى نفس انسانى و شهوت بودند و لذا ازدواج مى كردند و فرزند به دنيا مى آوردند و شك نيست كه هر مردى ميل جنسى دارد ولى پيامبران شهوت خود را به صورت نامشروع اعمال نمى كردند، آنها همواره به خاطر ديدن برهان پروردگارشان نفس خود را از ارتكاب گناه باز مى داشتند و برهان پروردگار كه همان باور داشت حضور پروردگار است هميشه با آنها بود و به هر حال آنها مجبور به ترك گناه نبودند و لذا در آيات بعدى از قول يوسف نقل مى شود كه گفت :وان لاتصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين (يوسف / ۳۳)

البته ما معتقديم كه پيامبران حتى فكر گناه را هم به خود راه نمى دهند در اينجا نيز آيه دلالت ندارد كه يوسف به فكر گناه افتاد ولى برهان پروردگار جلو او را گرفت بلكه منظور آيه اين است كه اگر برهان پروردگار را نمى ديد، به فكر گناه مى افتاد و چون مى دانيم كه يوسف آن برهان را ديد پس به فكر گناه و زنا هم نيفتاد؛ چون كلمه «لو لا» كه در آيه آمده به روشنى دلالت دارد كه به خاطر تحقيق نيافتن شرط، جزا هم تحقيق نيافته است. يعنى چون برهان پروردگار را ديده، پس قصد كردن به زليخا اتفاق نيفتاده است و اين جمله براى اين آورده شده كه مقام مقامى بود كه به طور طبيعى هر مرد جوانى ميل به آن زن مى كرد. (دقت شود)

در ادامه آيه خاطر نشان مى سازد اين لطف الهى كه دست يوسف را گرفت و او را از مهلكه نجات داد، براى آن بود كه بدى و زشت كارى از او برگردانيده شود چون او از بندگان برگزيده و انتخاب شده خداوند و از مخلصين بود. مخلص كسى است كه خدا او را براى خود خالص كرده و برگزيده خود كرده است. بنابراين «مخلص» مقامى بالاتر از «مخلص» دارد كه به معناى كسى است كه كار را از روى اخلاص انجام مى دهد.


پاره شدن پيراهن يوسف از پشت

 آيه (۲۵)

 و استبقاالباب و قدت قميصه من دبر... : پس از پيشنهاد زليخا به يوسف و خوددارى يوسف از برآوردن خواسته او، يوسف به سوى در دويد و زليخا نيز او را تعقيب كرد و بنابراين، هر دو به سوى در شتافتند و در رفتن به سوى در از هم پيشى مى گرفتند، يوسف مى خواست خود را نجات دهد و زليخا مى خواست مانع رفتن او شود. زليخا كه پشت سر يوسف بود، دست انداخت و از پيراهن يوسف كشيد و پيراهن يوسف از پشت سر پاره شد.

در اين ميان به طور تصادفى عزيز مصر پشت در بود، يوسف در را باز كرد و از آن اطاق بيرون آمده و زليخا نيز پشت سر او بيرون آمده و ناگهان چشم هر دو به عزيز مصر افتاد. زليخا براى تطهير خود با زرنگى تمام آغاز سخن كرد و به شوهر خود گفت : سزاى كسى كه به همسر تو قصد خيانت داشته باشد چه چيزى جز زندان و يا شكنجه سخت مى تواند باشد؟بدينگونه هم به عزيز مصر فهماند كه يوسف درباره او قصد خيانت داشته و هم حكم خود را صادر كرد و پيشنهاد زندان و شكنجه براى يوسف داد.

چند روايت

۱- اميرالمؤمنينعليه‌السلام در پاسخ برخى از زنديقها فرمود: خداوند لغزشهاى پيامبران را بيان كرد و درباره يوسف فرمود: «هماناآن زن آهنگ او كرد و او نيز آهنگ آن زن مى كرد اگر نبود كه برهان پروردگارش را ديد» لغزشهاى پيامبران را كه خدا در كتاب خود بيان كرده از دليلهاى محكمى بر حكمت روشن و قدرت قاهره خداوند است، چون او مى دانست كه براهين پيامبران در دلهاى امتهايشان بزرگ مى نمايد و كسانى از آنها بعضى از پيامبران را به مقام خدايى بالا مى برند همانگونه كه نصارى درباره پسر مريم چنين كردند، پس خداوند آن لغزشها را بيان كرد تا معلوم شود كه آنان از آن كمال مطلقى كه مخصوص خداست، تهى هستند.(۲۱)

۲ -عن الامام الرضا عليه‌السلام قال : و اما قوله فى يوسف « و لقد همت به وهم بها» فانها همت بالمعصية و هم يوسف بقتلها ان اجبرته لعظم ماتداخله فصرف الله عنه قتلها و الفاحشه و هو قوله «كذلك لنصرف عنه السوء والفحشأ» يعنى القتل و الزنا.(۲۲)

امام رضاعليه‌السلام فرمود: و اما سخن خدا درباره يوسف : «همانا آن زن آهنگ او كرد و او هم آهنگ آن زن كرد اگر نبود كه برهان پروردگارش را ديد» آن زن آهنگ گناه كرد و يوسف آهنگ آن كرد كه اگر مجبورش كند او را بكشد و اين به سبب بزرگى كارى بود كه بر او وارد شده بود، پس خداوند او را از كشتن وى و از فحشأ نگهداشت و اين همان سخن خداوند است كه فرمود: «اين چنين تا او را از بدى و فحشأ باز داريم» يعنى قتل و زنا.

۳ - امام سجادعليه‌السلام فرمود: در آن حالت همسر عزيز مصر بلند شد و بر روى بت لباسى انداخت. پس يوسف به او گفت : اين چه كارى است ؟ او گفت : از اين بت خجالت مى كشم كه ما را ببيند. يوسف به او گفت : تو از چيزى كه نمى شنود و نمى بيند و نمى خورد و نمى آشامد حيا مى كنى آيا من از كسى كه انسان را آفريد و به او دانش ياد داد حيا نكنم ؟(۲۳)


تفسير سوره يوسف آيات ۲۹ - ۲۶

 قال هى راودتنى عن نفسى و شهد شاهد من أهلها ان كان قميصه قد من قبل فصدقت و هو من الكاذبين (۲۶) و ان كان قميصه قد من دبر فكذبت و هو من الصادقين (۲۷) فلما را قميصه قد من دبر قال انه كيدكن ان كيد كن عظيم (۲۸) يوسف أعرض عن هذا و استغفرى لذنبك انك كنت من الخاطئين (۲۹)

گفت او از من كام خواست ؛ و شاهدى از خاندان آن زن گواهى داد كه اگر پيراهن او از طرف جلو پاره شده باشد، آن زن راست گفته و او از دروغ گويان است (۲۶) و اگر پيراهن او از پشت پاره شده باشد، پس آن زن دروغ گفته و او از راست گويان است (۲۷) پس چون ديد كه پيراهن او از پشت پاره شده، گفت : اين از مكر شماست، همانا مكر شما بزرگ است (۲۸)اى يوسف از اين در گذر و تو (اى زن) از گناه خود طلب آمرزش كن همانا تو از خطاكاران بودى (۲۹)


لغت و اعراب :

۱ - ميان «صدقت» و «كذبت» و «كاذبين» و «صادقين» جناس ‍ طباق وجود دارد.

۲ - «دبر» و «قبل» هر دو مضاف هستند و مضاف اليه آنها حذف شده و تقدير آن چنين است : دبره و قبله.

۳ - در «صدقت» و «كذبت» حرف قد مقدر است تا ماضى را به زمان حال بكشاند.

۴ - «كيد» حيله، مكر، چاره انديشى براى رسيدن به يك هدف غير مقدس.

۵ - «يوسف» در اصل «يا يوسف» بود و چون مناداى نزديك است حرف ندا حذف شد مانند «ربنا» و مضموم بودن يوسف به جهت مفرد معرفه بودن است.

۶ - «الخاطئين» جمع مذكر است ولى در خطاب به مؤ نث گفته شده و اين به جهت تغليب مردان بر زنان است و يا بگوييم كه منظور اين است كه تو از نسل خطاكاران هستى.


تفسير آيات :

 تهمت زدن زليخا به يوسف

 آيات (۲۶ - ۲۷)

 قال هى راودتنى عن نفسى... : وقتى زليخا تهمت خيانت به يوسف زد، يوسف در مقام دفاع از خود بر آمد و گفت : او بود كه از من كام دل خواست. البته اگر آن زن چنين تهمتى به يوسف نمى زد، يوسف چنين سخنى را به زبان نمى آورد و آبروى او را پيش همسرش نمى برد ولى چاره اى نداشت و بايد از خود دفاع مى كرد.

هر چند كه شواهد و قرائن دلالت داشت كه يوسف بى گناه است در عين حال خداوند خواست بى گناهى يوسف به روشنى ثابت شود، اين بود كه شاهدى از خاندان آن زن چنين گواهى داد كه بنگريد اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده باشد، آن زن راست مى گويد و يوسف از دروغگويان است ولى اگر پيراهن از عقب پاره شده باشد آن زن دروغ مى گويد و يوسف از راستگويان است، چون پاره شدن پيراهن يوسف از جلو نشانه آن بود كه يوسف با او رو در رو بوده و به او حمله كرده و او از خود دفاع كرده است ولى پاره شدن از پشت نشانه آن بود كه يوسف فرار مى كرده و آن زن به او حمله كرده است.

گفته شده است كه اين شاهد پسر عموى زليخا بود و همراه عزيز مصر بود و در بعضى از نقلها هم آمده كه او پسر بچه اى سه ماهه بود كه در گهواره به سخن آمده و اين مطلب را گفت. البته سخن گفتن بچه در گهواره از روى معجزه امكان پذير است همانگونه كه عيسى در گهواره سخن گفت، ولى اگر دليل محكمى بر آن نداشته باشيم نبايد چيزى را كه عادتا محال است اثبات كنيم. ديگر اينكه اگر كودك سه ماهه اى شهادت داده باشد بايد به طور قطع شهادت داده باشد بايد به طور قطع شهادت بدهد و سخن گفتن با ترديد تناسبى با معجزه ندارد و در اينجا سخن با ترديد گفته شده و مخاطب به سوى يك استدلال سوق داده شده است، در حالى كه با سخن گفتن كودك سه ماهه نيازى به استدلال نبود.


پى بردن عزيز مصر به حقيقت

 آيات (۲۸ - ۲۹)

 فلما راى قميصه قد من دبر... : با راهنمايى آن شاهد كه راه كشف حقيقت را نشان داده بود عزيز مصر نگاه كرد و ديد كه پيراهن يوسف از پشت پاره شده و اين دليل بر دروغگويى زليخا و راستگويى يوسف بود. وقتى به حقيقت پى برد خطاب به زليخا گفت : اين سخن تو كه يوسف را متهم مى كنى ناشى از مكر شماست و همانا مكر شما زنان عظيم است !

معروف است كه زنان براى رسيدن به مطامع خود مكرها و حيله هاى خاصى دارند و داستانهاى بسيارى درباره مكر زنان نقل شده است. شايد علت اين كار، حجب و حياى زنان باشد چون مردها به راحتى و آشكارا مطلب خود را اظهار مى دارند ولى زنان به سبب شرم زيادى كه دارند از اظهار صريح و آشكار آن ناتوانند و لذا از حيله و مكر و راههاى غير متعارف وارد مى شوند.

عزيز مصر پس از اين اظهارات، رو به سوى يوسف كرد و گفت : اى يوسف از اين جريان درگذر و آن را ناديده بگير. با اين توصيه مى خواست كه از شيوع اين جريان در ميان مردم جلوگيرى كند. سپس به زليخا گفت : تو نيز از گناهى كه كردى طلب آمرزش كن كه تو از خطاكاران بودى.

معلوم مى شود كه زليخا سابقه خطاكارى داشته است و اينكه او را امر به استغفار مى كند يعنى پيش شوهرش از اين كار اظهار ندامت و عذرخواهى كند و نيز معلوم مى شود كه عزيز مصر غيرت مردانگى نداشت و در برابر اين خيانت تنها از همسرش مى خواهد كه اظهار ندامت كند.


تفسير سوره يوسف آيات ۳۲ - ۳۰

 و قال نسوة فى المدينة امرأة الغزيز تراود فتاها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنراها فى ضلال مبين (۳۰) فلما سمعت بمكرهن أرسلت اليهن و أعتدت لهن متكأ و انت كل واحدة منهن سكينا و قالت اخرج عليهن فلما رأينه أكبرنه و قطعن أيديهن و قلن حاش لله ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم (۳۱) قالت فدلكن الذى لمتننى فيه و لقد راودته عن نفسه فاستعصم و لئن لم يعفل ما آمره ليسجنن و ليكونا من الصاغرين (۳۲)

گروهى از زنان شهر گفتند: همسر عزيز، از جوانش كام مى خواهد، همانا عشق اين جوان در دل و جا گرفته است، البته ما او را در گمراهى آشكار مى بينيم (۳۰) پس چون مكر آنها را شنيد، دنبال آنها فرستاد و برايشان پشتى فراهم كرد و به هر يك از آنها چاقويى داد و (به يوسف) گفت : بر آنها وارد شو!پس چون او را ديدند وى را بزرگ شمردند و دستان خود را بريدند و گفتند: منزه است خدا، اين بشر نيست، اين نيست مگر فرشته اى بزرگوار (۳۱) (همسر عزيز) گفت : اين همان كسى است كه مرا درباره او سرزنش ‍ مى كرديد و براستى من از او كام دل خواستم پس او خوددارى كرد و اگر آنچه را كه فرمان مى دهم نكند، البته زندانى خواهد شد و البته از خواران و ذليلان خواهد بود (۳۲)


لغت و اعراب :

۱ «قال نسوة» فعل و فاعل. كلمه «نسوة» جمع مكسر و يا اسم جمع است و مفرد ندارند و «نسأ» اسم جمع است و مفرد آن امراة مى باشد و به هر حال كلمه نسوة به خاطر جماعت، مؤ نث غير حقيقى است و چون به خاطر جماعت تأنيث غير حقيقى يافت، تأنيث حقيقى آن ناديده گرفته مى شود چون در يك لفظ دو تأنيث جمع نمى شود و چون مؤ نث غير حقيقى شد مى توان براى آن فعل مذكر يا مؤ نث آورد و در اينجا فعل مذكر يا مونث آورده شده است.

۲ - «فتى» جوان، غلام، برده.

۳ - «شغفها» محبت او در دلش جا گرفته. شغف در لغت به معناى پرده و يا پوست نازك قلب است. گويا وقتى كسى كسى را به شدت دوست مى دارد، محبت او وارد سويداى قلب او مى شود. توجه كنيم كه «شغفت» و «شعفت» هر دو به معناى محبت شديد است و شايد «شغف» از «شعف» شديدتر باشد.

۴ - «حبا» تميز است.

۵ - «متكا» بالش، مخده، چيزى كه به آن تكيه مى كنند. گفته شده كه متكا در اين جا به معناى ميوه است يعنى زليخا براى آنها ميوه اى آماده كرد.

۶ - «اكبرنه» او را بزرگ داشتند، در برابر عظمت او تسليم شدند. گفته شده كه «اكبرنه» به معناى اين است كه آن زنها حايض شدند و ها براى سكت است.

۷ - «حاش لله» منزه است خداوند. يا از حاشا است كه براى استثنا مى آيد و يا از فعل حاشى يحاشى آمده و يا اسم به معناى تنزيه است و منظور از آن تنزيه به پروردگار است و معمولا اين جمله را در موقع شگفت زدگى و يا تنزيه كسى مى گويند.

۸ - «ما» در «ماهذا بشرا» مشبه به ليس است.

۹ - «فاستعصم» خوددارى كرد، نگهدارى كرد.

۱۰ - «ليكونا» در اصل ليكونن بود كه فعل مضارع مؤ كد به نون تأكيد خفيفه است ولى در رسم الخط آن را به صورت تنوين نصب آورده اند مانند «لنسفعا» و شايد علت آن قرينه ساختن دو طرف كلمه در نوشتن باشد كه هر دو طرف به سوى بالا كشيده شده است.


تفسير آيات :

 رسوايى عشق زليخا به يوسف

 آيات (۳۰ - ۳۲)

 و قال نسوة فى المدينه امرأت العزيز... : با وجود آنكه عزيز مصر مى كرد كه عشق زليخا به يوسف پوشيده بماند و كسى از آن با خبر نشود، داستان اين عشق به زنان مصر رسيد و زنان درباره در مجالس خود از آن سخن مى گفتند و زليخا را به خاطر اين رسوايى سرزنش مى كرد. آنها مى گفتند: همسر عزيز مصر برده خود را به سوى خود خوانده و از او كام خواسته است، معلوم مى شود كه عشق او در سويداى دلش جاى گرفته و او در گمراهى آشكار است زيرا شايسته او نيست كه عاشق برده خود باشد.

گفته شده كه اين سخنان حيله اى بوده كه زليخا را وادار كنند كه يوسف را به آنان نشان دهد چون آنها از زيبايى فوق العاده يوسف سخنها شنيده بودند و لذا در آيه شريفه از سخنان آنها را به عنوان مكر آنها ياد مى كند.

 

دعوت زليخا از زنان مصر و شگفتى آنان از زيبايى يوسف و بريده شدن دست آنها از شگفتى

وقتى زليخا از سخنان شيطنت آميز آنها آگاه شد به سوى آنها كسى فرستاد و آنها را به مجلس خود دعوت نمود و براى آنها پشتى هايى ترتيب داد وقتى وارد مجلس شدند به دست هر يك از آنها چاقويى داد تا با آن بخورند. گفته شده كه آنها ميوه ترنج به دست گرفته بودند و مى خواستند با چاقو ببرند كه ناگهان زليخا به يوسف كه پشت پرده بود گفت : وارد آن مجلس شود و يوسف چنين كرد، وقتى چشمان آنها به جمال يوسف افتاد از زيبايى او شگفت زده شدند و به سبب حواس پرتى كه پيدا كرده بودند به جاى ترنج، دستهاى خود را بريدند و گفتند: خدا منزه است اين از جنس بشر نيست بلكه او فرشته اى بزرگوار است !

تعبير «حاش لله = منزه است خدا» در هنگامى گفته مى شود كه انسان از چيزى شگفت زده باشد. ضمنا آنها طبق يك تصور همگانى تصور مى كردند كه فرشته از انسان زيباتر است. همانگونه كه در تصور همگانى جن و شيطان از انسان زشت تر است.

وقتى زنان حاضر در مجلس درباره يوسف چنين قضاوتى كردند و زيبايى جمال او چنان در آنها اثر كرد كه به جاى ميوه دستان خود را بريدند، زليخا فاتحانه به آنها گفت : اين همان كسى است كه شما درباره عشق او مرا سرزنش مى كرديد. آرى من از او كام دل خواستم ولى او خوددارى كرد. و حالا اعلام مى كنم كه اگر دستور مرا اطاعت نكند، او به زندان خواهد افتاد و از خواران و حقيران خواهد شد.

معلوم مى شود كه چنين كارهاى خلاف غفت، چندان هم در ميان زنان دربارى مصر زشت نبوده و ننگ و عار به حساب نمى آمده است چون زليخا به طور آشكار در ميان زنان مصر از كامجويى خود سخن مى گويد و يوسف را در صورت اطاعت نكردن از او، تهديد به زندان و شكنجه مى كند و به طورى كه در آيات بعدى اشاره شده زنان حاضر در مجلس نيز متمايل به يوسف مى شوند و از او كام مى جويند و براى به دست آوردن او مكر مى كنند.


4

5

6

7

8

9

10