شخصيت و قيام زيد بن على علیه السلام

شخصيت و قيام زيد بن على علیه السلام0%

شخصيت و قيام زيد بن على علیه السلام نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: شخصیت های اسلامی

شخصيت و قيام زيد بن على علیه السلام

نویسنده: سید ابو فاضل رضوی اردکانی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 21822
دانلود: 5637

شخصيت و قيام زيد بن على علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 22 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21822 / دانلود: 5637
اندازه اندازه اندازه
شخصيت و قيام زيد بن على علیه السلام

شخصيت و قيام زيد بن على علیه السلام

نویسنده:
فارسی

چهره درخشان فرزندان پاك پيامبر كه مدافعان راستين اين مكتب بودند، در تاريخ پر هيجان شيعه مى درخشد.
رهبران و پيشوايان شايسته شيعه گاهى با جهاد، و گاهى با سكوت و گاهى با نبرد مسلحانه، در حفظ و عظمت ميراث پيامبر كه قرآن و عترت و سنت بود و به تعبير واقعى آن «تشيع» است كوشيدند.
نهضتها و قيام هاى خونين آنان بيش از هر عامل ديگر به مكتب جان و حركت داد.
و در اين ميان قيام خونين و نهضت ثمربخش زيد بن على عليه‌السلام شعله اى درخشان و گرم بود كه پايه هاى حكومت هاى پوشالى خلفاى غاصب را لرزاند و به شيعيان نور و حركت و گرمى بخشيد.


فصل شانزدهم : فرزندان زيد


فرزندان زيدعليه‌السلام

آن چه مشهور بين علماى انساب درباره فرزندان زيد است اين است كه:

زيدعليه‌السلام داراى چهار پسر بود، (يحيى)، كه مادرش (ريطه) دختر ابوهاشم بود و (عيسى) كه مادرش كنيزى بود اهل نوبه و نام وى (سكن) ياد كرده اند.

و (حسين ذوالدمعة) كه مادرش نيز كنيز بود (محمّد) كه مادرش كنيزى سندى بود.

امّا در امالى ابن شيخ طوسى(۸۲۹) حديثى دارد كه از جعفر بن زيد روايت مى كند.

و ابوالحسن عمرى، نيز جعفر را از فرزندان زيد دانسته است، آيا واقعا چنين بوده است، يا خير؟ امّا با دقت و بررسى سخنان علماى نسب در مى يابيم كه زيدعليه‌السلام فرزندى به نام جعفر نداشته است و به گمان قوى آنچه در امالى ابن شيخ است حتما بين جعفر و زيد واسطه اى بوده و ساقط شده است يا بايد جعفر بن محمّد بن زيد و يا اينكه جعفر بن محمّد بن محمّد بن زيد باشد.

از سخنان (داودى) در « (عمدة الطالب)» به دست مى آيد كه دو نفر در سند حذف شده اند.

داودى گويد: جعفر شاعر فرزند محمّد است و از جعفر سه فرزند به وجود آمد يكى از آنان احمد بود كه اين احمد چهار فرزند داشت كه يكى از آنها محمّد اصغر بود و از محمّد اصغر حمزه به وجود آمد.

روى اين حساب به گفته داودى واسطه هاى بين حمزه و زيد چنين بوده است : « حمزة بن محمّد بن احمد بن جعفر بن محمّد بن محمّد بن زيد بن على بن الحسين (عليهم‌السلام »). » با دقت در اسناد حديث امالى اين شيخ مى بينيم كه اين دو واسطه حذف شده اند و سلسله سند اين است : « قال الشيخ ابوعلى الحسن بن محمّد بن الحسن الطوسى، حدثنى ابى عن ابى الفتح هلال بن محمّد بن جعفر الحفار عن ابى سليمان محمّد بن حمزة بن محمّد بن احمد بن جعفر بن زيد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب (عليهم‌السلام »). » مجلسى در بحار فرمايد اعقاب و فرزندان محمّد بن زيد از فرزندش جعفر مى باشند، پس از اين سخن مجلسى و با توجه به سند ابن شيخ معلوم مى شود كه زيد فرزندى بلاواسطه به نام جعفر نداشته و قول مشهور درست است. كه همان چهار فرزند پسر را ذكر كرده اند.


يحيى بن زيد قهرمان انقلاب جوزجان(۸۳۰)

اولين و برازنده ترين فرزندان زيدعليه‌السلام يحيى مى باشد.

نام مادر او (ريطه) دختر ابى هاشم عبداللّه بن محمّد بن حنفيه است. ابوثميله ابار (صاح بن ذبيان) در شعر ذيل مقصودش همين ريطه است كه مى گويد:

و لعل راحم ام موسى والذى

نجاه من لجج خضم مزيد

سيسر (ريطه) بعد حزن فؤ ادها

يحيى و يحيى فى الكتائب يرتدى

ترجمه : شايد آن خداى مهربانى كه به مادر موسى رحم كرد و خود، موسى را از امواج خروشان دريا نجات بخشيد.

ريطه را بعد از اندوه قلبى اش به يحيى مسرور گرداند، آن يحيائى كه در ميدان نبرد، لباس رزم به تن كرد و مى جنگيد.(۸۳۱)

يحيى در سال ۱۰۷ ه‍ ق متولد شد و شهادت او در سال ۱۲۵ ه‍ ق بوده است.

روى اين حساب او هجده سال بيشتر عمر نكرد، و بعضى سن او را ۲۸ سال ذكر كرده اند.(۸۳۲) يحيى با دختر عمويش به نام (محنه) دختر عمر بن على بن الحسين ازدواج كرد و مى گويند فرزندانى از اين زن داشته است كه همه در كودكى درگذشته اند.(۸۳۳)

و از يحيى عقب و فرزندى به وجود نيامده و اين قول مورد اتفاق مورخين معتبر است.

يحيى جوانى پاك دامن و نيكو خصال و عالم و شجاع و پارسا بود، و علاوه بر كمالات معنوى داراى صورت زيبا و جذابى بود.

او نسبت به ائمه اطهار اخلاص خاصى داشت و در مقابل آنان كمال خضوع و اطاعت را داشت، و امام صادق متقابلا او را بسيار دوست مى داشت و موقعى خبر شهادت وى را شنيد به شدت مى گريست و براى او طلب آمرزش مى كرد، و معلوم است كسى كه مورد ترحم و علاقه امام باشد چه مرتبه اى دارد و كسى كه امام در مرگ او عزادار شود داراى چه مقام ارجمندى است، اين خبر به نقل از متوكل بن هارون در مقدمه صحيفه سجاديه مفصلا روايت او نقل شده، و ما در فصل (زيد محدث و راوى) آن را نگاشته ايم.


يحيى به امامت امام صادق و ائمه حقعليهم‌السلام
اعتراف داشت

البته يحيى از جمله روات احاديث نبود لذا علما رجال زياد در شرح حال او تفصيل نداده اند، امّا آنچه در سند صحيفه سجاديه مى بينيم، شاهد اين است كه يحيى از علاقه مندان و ارادتمندان امام صادقعليه‌السلام است و به امامت او اعتراف و اقرار دارد. و اين چند جمله شاهد اين است كه متوكل بن هارون نقل مى كند:

۱ - «... فساءلنى عن اهله و بنى عمه بالمدينة و احفى السؤ ال عن جعفر بن محمّدعليهما‌السلام فاخبرته بخبره و خبرهم و حزنهم على ابيه زيد بن على عليهماالسلام. » او جوياى حال بستگان و عموزادگانش در مدينه از من شد، مخصوصا از حال امام صادقعليه‌السلام بيشتر از همه جويا شد، من هم حال آنان و حزن و اندوهشان را به خاطر شهادت زيدعليه‌السلام براى او بازگو كردم در ميان بستگانش از اين جمله كه يحيى بيش از همه جوياى امام صادق شد حاكى است كه او نسبت به امامعليه‌السلام با ديده ديگرى مى نگريسته و او را ممتاز از ديگران مى دانسته. متوكل گويد: سپس پرسيد: « فهل لقيت ابن عمى جعفر بن محمّدعليهما‌السلام ، قلت نعم، قال : فهل سمته بذكر شيئا من امرى ؟» آيا پسر عمويم امام صادقعليه‌السلام را ملاقات كردى ؟

- بلى.

- درباره من چيزى از وى نشنيدى ؟

- بلى.

- چه فرمود؟ هر چه شنيدى بگو.

- قربانت گردم. دوست ندارم آن چه از او شنيده ام درباره ات بازگو كنم.

- مرا از مرگ مى ترسانى ؟ هر چه شنيدى بگو.

- آن حضرت فرمود: تو هم مانند پدرت كشته و به دار آويخته مى شوى.

در اين هنگام رنگ يحيى دگرگون شد و اين آيه را خواند: « يمحواللّه مايشاء و يثبت و عنده ام الكتاب»(۸۳۴) ، خداوند آن چه خواهد (و مقدور باشد) محو مى كند و آنچه خواهد ثابت خواهد ماند و نزد او اصل كتاب است.

از اين سؤ ال و جواب ها روشن است كه يحيى براى سخنان امام صادقعليه‌السلام ارزش فوق العاده اى قائل بود و كلمات حضرتش را مطابق واقع مى داند و عقيده اش است كه سخنان امام از روى هوا و ميل شخصى نيست.


عقيده يحيى درباره علم امامعليه‌السلام

۲ - در همين روايت متوكل اين جمله را دارد كه متوكل گويد: از يحيى پرسيدم : فرزند رسول خدا آيا شما داناتريد يا آنان (امام باقرعليه‌السلام و امام صادق (عليه‌السلام »؟ يحيى بعد از تاءملى گفت : همه ما داراى علميم امّا فرق بين ما و آنان (امام باقر و امام صادق عليهماالسلام) اين است كه : آنچه ما مى دانيم آنان نيز مى دانند ولى هر آنچه آنان مى دانند ما نمى دانيم.

آقاى فيض شارح صحيفه سجاديه در ذيل اين جمله مى گويد: و اينكه نفرموده آنان داناترند براى آن است كه خود را نسبت به عموزاده اش درباره حقايق و علوم الهيه نادان مى پنداشت و اين جمله خود حاكى است كه يحيى به بزرگى و افضليت مقام امام معتقد است.

۳ - و از اينها روشن تر اينكه متوكل از يحيى پرسيد: پس در اين زمان حضرت صادقعليه‌السلام ولى امر ماست ؟؟

يحيى پاسخ مى گويد: بلى او افقه بنى هاشم است(۸۳۵) و يحيى به ائمه اثنى عشرعليهما‌السلام ايمان و اعتقاد داشت.(۸۳۶)


گريه ها و حزن و اندوه شديد امام در فقدان يحيى

رواياتى كه حاكى از حزن و اندوه فراوان امام صادق و گريه هاى شديد حضرتش بعد از شهادت يحيى گوياى اين مطلب است كه يحيى در نزد امام مقام و مرتبه اى خاص داشته (و اين نكته ناگفته نماند كه حب و بغض امام نسبت به افراد فقط جنبه عاطفى ندارد بلكه روى حساب و جنبه الهى است هر كس محبوب خدا باشد محبوب امام است و هر كس مبغوض خدا است در نزد امام نيز همان است.

سيد عليخان در « رياض السالكين» گويد: « تنبيه فى بكائه (اى الصادقعليه‌السلام ) على يحيى بن زيد و شدة وجده و دعائه له دليل على ان يحيى كان عارفا بالحق، معتقد اله و ان حاله فى الخروج كحال ابيه رضى اللّه عنه». »(۸۳۷)

گريه امام صادقعليه‌السلام بر يحيى و شدت اندوه و دعاى خير حضرتش براى وى دليل است بر اينكه يحيى عارف به حق و معتقد به امامت بود و برنامه قيام او همان برنامه پدرش (زيد) بود درود خدا بر او باد.


مقدمات خروج

يحيى جوانى عالم و شجاع و لايقى بود كه در دودمان آل محمّد نظير او كم بود او بنا به وصيت پدر و احساس مسؤ وليت و اداى وظيفه در راه خدا با دشمنان دين مردانه پيكار كرد و شربت شهادت نوشيد.

ابوالفرج اصفهانى به نقل از ابومخنف گويد: بعد از شهادت حضرت زيد بن علىعليهما‌السلام مردم از اطراف فرزند او يحيى پراكنده شدند و جز ده نفر از ياران كسى با وى همراه نبود سلمة بن ثابت گويد: بعد از شهادت زيدعليه‌السلام من به يحيى گفتم :

اينك به كجا خواهى رفت ؟

گفت : به طرف (نهرين) مى روم، و ابوصبار عبدى با او همراه بود.

گفتم : اگر مى خواهى به نهرين بروى بهتر اين است كه در همين (كوفه) بمانى و با دشمنان پيكار كنى، تا به شهادت نائل شوى.

گفت : مقصود من از «نهرين» دو نهر كربلا است.

گفتم : حالا كه اين قصد را دارى پس عجله كن تا صبح نشده هر چه زودتر از شهر بيرون رو، يحيى برخاست و ما نيز همراه او از كوفه خارج شديم و موقعى ديوارهاى شهر را پشت سر نهاديم صداى اذان صبح به گوش ‍ مى رسيد ما به سرعت از كوفه دور مى شديم، ما در بين راه از مسافرين هر كاروانى كه برخورد مى كرديم طعام مى خواستيم و من نان و آذوقه را به نزد يحيى و همراهان مى بردم.

و با اين وضع تا (نينوى) پيش رفتيم، در آنجا (سايق) (شايد مقصود سعيد بن بيان سايق الحاج) باشد. خانه اش را در اختيار ما گذاشت و خودش به (فيوم)(۸۳۸) رفت و يحيى را در خانه خويش جاى داد.

سلمه گويد: ديدار من با يحيى به همانجا خاتمه يافت و آن آخرين ملاقات من با وى بود.


يحيى در مدائن

يحيى بعد از مدتى از آنجا خود را به (مدائن) رساند، مدائن در آن زمان سر راه مسافرينى بود كه از عراق به طرف خراسان مى رفتند.

خبر فرار يحيى از كوفه و آمدن او به نينوا و مدائن به يوسف بن عمر والى عراق رسيد.

يوسف مردى را به نام «حريث بن ابى الجهم كلبى» براى دستگيرى يحيى به مدائن فرستاد، ولى پيش از آنكه او به مدائن برسد يحيى از آنجا خارج شده بود و ماءموران يوسف نتوانستند از او رد پايى دريابند.

منزل يحيى در مدائن، خانه دهقانى بود كه از او پذيرايى مى كرد.


در رى و سرخس

يحيى خود را به (رى) رسانيد و از آنجا آهنگ (سرخس) نمود و در آنجا به نزد يزيد بن عمرو تيمى رفت و حكم بن يزيد كه يكى از سران بنى اسيد بن عمرو بود براى مبارزه با بنى اميه به كمك خويش دعوت كرد. يحيى شش ‍ ماه نزد آن مرد ماند.

فرماندار سرخس كه از جانب حكام اموى نصب شده بود مردى معروف به (ابن حنظله) بود و او از جانب عمر بن هبيره اين منصب را گرفته بود در اين شرايط گروهى از (خوارج) به نزد يحيى آمدند و از او خواستند كه رهبرى آنان را در قيام بر ضد بنى اميه به عهده گيرد. آنان اينقدر در تقاضاى خود اصرار و پافشارى كردند كه يحيى نزديك بود در همكارى با آنان تصميم قطعى بگيرد، امّا يزيد بن عمرو ميزبان هوشيار يحيى او را از اين كار منصرف كرد و گفت : چطور اميد دارى به كمك مردمى جنگ كنى و بر دشمن خود پيروز گردى در حالى كه آنان از علىعليه‌السلام و خاندانش ‍ بيزارى مى جويند.

يحيى به واسطه اين سخن، اعتمادش از آن مردم سلب شد، و از قيام به همراهى آنان منصرف گشت.


در بلخ

امّا يحيى سخنى كه موجب دلسردى آنها شود به آنان نگفت و با بيانى خوش آنها را از همراهى خويش ماءيوس كرد و آنان او را رها كردند.

يحيى آرام نمى گيرد و به دنبال فرصت و موقعيت مناسب است، بلكه بتواند نيروى قوى از مجاهدين و طرفداران خاندان پيامبر به دور خود جمع كند و به كمك آنان بر ضد حكومت بنى اميه قيام كند.

او هدفش را تعقيب مى كند و با اراده اى محكم و استوار در راه جهاد و شهادت گام مى نهد، او از سرخس هم ماءيوس شده و از آنجا عازم بلخ گرديد و به خانه يكى از از علاقمندان به خاندان پيامبر به نام حريش بن عبدالرحمن شيبانى وارد شد.

يحيى مدتى در خانه اين مرد بود تا اينكه خبر هلاكت خليفه سفاك اموى و قائل پدرش هشام بن عبدالملك به وى رسيد، و شنيد كه، وليد بن يزيد برادرزاده هشام به عنوان خليفه جانشين وى شده است. جاسوسان حكومت اموى حتى در بلاد دور دست اسلامى آن روز، عليه انقلابيون و مجاهدين فعاليت مى كردند و اطلاعات خود را به كوفه و يا احيانا مركز حكومت گزارش مى نمودند. مخصوصا ناپديد شدن يحيى و دست نيافتن عمال حكومت اموى بر او آنان را سخت متوحش ساخته بود.

يوسف بن عمر استاندار عراق كه يحيى را مى شناخت و روح سلحشورى و شهامت وى را خوب مى دانست از اين جريان سخت نگران بود.

چون يحيى از حوزه ماءموريت وى عراق فرار كرده بود وى مى خواست به هر نحوى شده يحيى را دستگير كند و يا او را بكشند.

جاسوسان وى در بلخ از ورود يحيى مطلع شدند و به كوفه گزارش دادند، و يوسف فهميد كه يحيى در بلخ در خانه حريش بسر مى برد يوسف به والى خراسان نصر بن يسار نوشت كه ماءمورى را به خانه حريش بفرستند تا او يحيى را دستگير كند.

استاندار خراسان مردى را نزد عقيل بن معقل ليثى فرماندار بلخ فرستاد و به او دستور داد كه حريش را دستگير كند و آن قدر او را شكنجه دهد تا يحيى را تحويل دهد.

عقيل، حريش را خواست و قبل از هر چيز دستور داد او را ششصد تازيانه زدند و به او گفت : به خدا قسم، اگر يحيى را تحويل ندهى ترا خواهم كشت.

امّا حريش اين مرد نمونه و فداكار در جواب فرماندار گفت :

« واللّه لو كان تحت قدمى رفعتها عنه فاصنع ما انت بصانع». » به خدا سوگند اگر يحيى در زير پاهاى من باشد پاى خود را از روى او بر نخواهم داشت (يعنى به هيچ قيمتى يحيى را تحويل نمى دهم) هر چه از دستت مى آيد بكن.

حريش فرزندى داشت به نام «قريش»، او موقعى ديد كه جان پدرش در خطر است به فرماندار گفت : پدرم را نكش من يحيى را تحويل تو مى دهم.


بازداشت يحيى

فرماندار بلخ گروهى از ماءموران مسلح خود را همراه قريش فرستاد و او آنان را به مخفيگاه يحيى كه دو خانه تو در تو بود راهنمايى كرد، آنان يحيى را به همراه يزيد بن عمرو از طايفه عبدالقيس كه يار و همراه يحيى بود و از كوفه با وى همسفر بود دستگير كردند. و به نزد عقيل فرماندار بلخ بردند. عقيل يحيى را نزد نصر بن يسار استاندار خراسان فرستاد و او يحيى را به زندان افكند و جريان را براى يوسف بن عمر استاندار كوفه نوشت مردى از بنى ليث درباره دستگيرى و شكنجه دادن يحيى، چنين سرايد:

اليس بعين اللّه ما تصنعونه

عشية يحيى موثق فى السلاسل

الم ترليشاما الذى حتمت به

لها الويل فى سلطانها المتزايل

لقد كشفت للناس ليث عن استها

اخيرا و صارت ضحكة فى القبائل

كلاب عوت لاقدس اللّه امرها

فجائت بصيد لايحل لاكل

۱ - آيا خدا اين كارهاى زشت شما را نمى بيند. در آن شبى كه يحيى را به زنجير كشانديد.

۲ - نديدى كه بنى ليث (مقصود نصر بن يسار ليثى) به چه سرنوشتى گرفتار شدند واى بر آنها در اين قدرتى كه از دست آنها بيرون خواهد رفت.

۳ - آرى اين بنى ليث است كه خود را رسوا ساخت و عيب خويش را بر ملا كرد و مورد استهزاء مردم قرار گرفت.

۴ - آنان مانند سگانى عوعو كنان بودند كه : صيدى آوردند كه بر خورنده اى حلال نبود بنا به روايت على بن الحسين از يحيى بن الحسن اين اشعار منسوب به عبداللّه بن معاوية بن عبداللّه جعفر است.(۸۳۹)


يحيى از زندان آزاد مى شود

پس از آنكه يوسف بن عمر نماينده خليفه اموى در كوفه و استاندار عراق از جريان دستگيرى يحيى آگاه شد نامه اى براى وليد بن يزيد بن عبدالملك خليفه اموى نوشت و وى را در جريان گذاشت.

وليد براى او نوشت كه دستور دهد يحيى را آزاد كنند و به او تاءمين دهند تا هر كجا خواست برود.

يوسف بن نصر بن يسار والى خراسان نوشت كه يحيى را آزاد كند.

نصر يحيى را احضار كرد و او را به تقوا و خوددارى از شورش و فتنه و اخلال گرى دعوت كرد.

يحيى در پاسخ استاندار خراسان گفت : « و هل فى امة محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله فتنة اعظم مما انتم فيه من سفك الدماء و اخذ مالستم له باهل ؟!» آيا در ميان امت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله فتنه اى عظيم تر از آن كه شما در آنيد وجود دارد، خونها را به ناحق مى ريزيد و اموال را نابجا مى گيريد.

جواب دندان شكن يحيى، چنان استاندار خراسان را كوبيد كه سخنى نتوانست بگويد به ناچار ساكت ماند.

آنگاه نصر دستور داد مبلغ دو هزار درهم با يك جفت كفش به يحيى دادند، و به او توصيه كرد كه خود را به خليفه وليد برسان، امّا يحيى از بلخ بيرون شد و به طرف سرخس آمد.

در آن وقت حاكم سرخس مردى به نام عبداللّه بن قيس بكرى بود. نصر نامه اى براى او نوشت و وى را از ورود به سرخس آگاه كرد. و به او خاطرنشان ساخت كه يحيى را از سرخس بيرون كند.


شيعيان از زنجيرى كه به دست و پاى يحيى بود نگين انگشتر ساختند

ابوالفرج اصفهانى گويد: چون يحيى از زندان آزاد شد. و كند و زنجير را از پايش برداشتند گروهى از توانگران شيعه پيش آهنگرى كه كنده را از پاى يحيى بيرون آورده بود رفتند و از او خواستند كه زنجير را به آنها بفروشد. آن مرد كه چنان ديد آن را به مزايده گذارد و همچنان قيمت آن را بالا برد تا بيست هزار درهم رسيد. در اين موقع ترسيد كه اين جريان شايع شود و عمال حكومت براى او دردسرى ايجاد كنند و پول از او بگيرند، به خريداران گفت : شما همگى در پرداخت شركت كنيد. آنها راضى شدند و او نيز آن زنجير را قطعه قطعه كرد و شيعيان از آن نگين انگشتر ساختند و هر كس انگشترى كه نگين آن از آن زنجير بود برداشت و به آن تبرك مى جست.(۸۴۰)

استاندار خراسان نامه اى ديگر هم براى فرماندار طوس حسن بن زيد تميمى فرستاد و در آن نامه يادآور شده بود كه اگر يحيى به طوس آمد به او فرصت توقف در شهر را مده و هر چه زودتر او را به ابر شهر(۸۴۱) به نزد عامر بن زراره بفرست.

فرماندار طوس يحيى را به ابر شهر سوق داد و ماءمورى به نام سرحان بن نوح عنبرى انباردار اسلحه ها را موكل او ساخت تا وى را به ابر شهر برساند. سرحان گويد: يحيى در بين راه نصر بن يسار را سرزنش مى كرد و گويا او عطايش را نسبت به خود كم مى دانست و يا به خاطر ايجاد اين ناراحتيها بود سپس نام يوسف بن عمر والى عراق به ميان آمد جمله اى سربسته نسبت به او گفت و يادآور شد، كه از نيرنگ يوسف بيمناك است و مى ترسد كه اگر نزد او برود وى را به قتل برساند. و سخن خود را درباره يوسف قطع كرد.

سرحان گويد به او گفتم : خدا رحمتت كند هر چه مى خواهى بگو از ناحيه من مطمئن باش، من جاسوس نيستم (معلوم مى شود ماءمور حلال زاده اى بوده است) آنگاه با سخنانى محكم و مطمئن گفت : اين مرد (مقصودش ‍ حسن تميمى والى و فرماندار طوس بود) چگونه بر من نگهبان مى گذارد، به خدا سوگند اگر بخواهم كسى را بفرستم تا او را نزد من آرند و دستور دهم زير دست و پا لگد كوب كنند مى توانم.(۸۴۲)

گفتم : به خدا سوگند او نگهبان را بر تو نگماشته كه اذيت شوى بلكه اين رسمى است كه براى حفظ اموال، نگهبانان در اين راه مى گمارند.


قيام يحيى

آرى يحيى همچون شيرى از قفس گريخته بود كه دشمن سخت از او وحشت داشت عمال اموى كه در همه جاى كشور اسلامى آن روز بر اريكه قدرت بودند و به جنايت و خونريزى و مال مردم خورى به سر مى بردند نمى توانستند وجود رجلى بيدار و انقلابى از دودمان پيامبر خدا را در روى زمين زنده ببينند لذا هميشه در صدد بودند فريادهاى خشمگين آزاديخواهان و انقلابيون را در نطفه خفه كنند.

يحيى خوب مى دانست كه گرگ صفتان اموى دست از سر وى بر نخواهند داشت و چنان زندگى را بر او سخت مى گيرند كه جز ذلت و خوارى، (آن چيزى كه او و همفكران وى از آن دورى مى جستند) و زندگى نكبت بار چيزى ديگر در اين دنيا براى او نيست.

يحيى فرزند زيد، آن قهرمان سلحشورى است كه پايه هاى حكومت ننگين بنى اميه را لرزاند، آرى او فرزند حسين شهيد و نبيره پيامبر خداست او كجا و زندگى با ذلت و خوارى كجا، او مرگ با شرافت و جهاد در راه خدا و مبارزه با دشمنان حق را بر اين زندگى چهار روزه دنيا ترجيح مى دهد.

يحيى همانند جدش حسينعليه‌السلام و پدر بزرگوارش زيد راهى جز قيام و شهادت در پيش ندارد.

سرحان گويد: ما همچنان تا (ابر شهر) به نزد عمرو بن زراره آمديم او دستور داد هزار درهم به يحيى دادند تا خرجى راه كند و سپس او را به سوى (بيهق)(۸۴۳) روانه كرد. يحيى از بيهق كه آخرين خطه خراسان آن زمان بود با هفتاد تن از ياران خويش به سوى ابر شهر بازگشت و تعدادى مركب خريد و به ياران خود داد.

عمرو بن زراره حاكم ابر شهر موقعى جريان را شنيد نامه براى نصر بن يسار استاندار خراسان فرستاد و او را از اوضاع مطلع ساخت.

نصر نامه اى به عبداللّه بن قيس بن عباد بكرى حاكم سرخس نوشت و نامه مشابهى براى حسن بن زيد تميمى حاكم طوس فرستاد و به آنها دستور داد با لشكريان خود به ابرشهر بروند و به كمك حاكم آنجا عمرو بن زراره به جنگ يحيى و ياران او بشتابند، و فرماندهى نبرد را به عهده عمرو بگذارند.

آنها با گروهى از لشكريان خود به ابر شهر آمدند و به قواى عمرو پيوستند، و لشكريان آنان به ده هزار نفر مى رسيد، امّا يحيى به تعداد مجاهدين كربلا هفتاد نفر بيشتر همراه نداشت. همه از مردان لايق و فداكار بودند.(۸۴۴)


جنگ در ابرشهر (نيشابور)

قواى دشمن با تجهيزات قوى در مقابل افراد معدود يحيى قرار گرفتند جنگ شديدى بين آنان و نيروهاى دشمن درگرفت.

يحيى اين شير دلير و قهرمان دلاور علوى با ياران معدود خود چنان عرصه ميدان را بر دشمن تنگ كردند كه دشمن با دادن تلفاتى سنگين عقب نشينى كرد و در روز اول نبرد فرمانده قواى دشمن عمرو بن زراره به هلاكت رسيد و لشكريان آنان منهدم شدند.

مركب ها و اسلحه فراوانى به دست يحيى و ياران او رسيد، و آنان فاتحانه به طرف هرات حركت كردند.

حاكم هرات مردى به نام مفلس بن زياد بود، و هنگامى شنيد كه يحيى و همرزمانش به آن سرزمين آمده اند متعرض آنان نگشت و يحيى و ياران وى نيز متعرض آنان نشدند و از هرات گذشتند تا سرزمين «جوزجان»(۸۴۵) رسيدند.(۸۴۶)


نبرد خونين جوزجان

حاكم جوزجان شخصى به نام (حماد بن عمرو سعيدى) يا به قول طبرى (سعدى) بود از آن طرف نصر بن يسار حاكم خراسان فهميد كه يحيى پس از درهم شكستن قواى آنان از ابرشهر به هرات و آنگاه به جوزجان رفته است قواى مركب از هشت هزار مرد جنگى به طرف جوزجان گسيل داشت اين نيرو در نواحى (ارغوى) در سرزمين جوزجان به نيروى يحيى رسيد.

در اين موقع دو تن از شخصيتهاى معروف آن سامان به نام ابوالعجارم حنفى و خشخاش ازدى به نيروى يحيى پيوستند.

(خشخاش بعد از شهادت يحيى دستگير شد و به دستور نصر بن يسار دست و پايش را بريدند و به شهادت رسيد.)

فرمانده نيروى دشمن مردى به نام (سليم بن احور) بود او ميمنه لشكر خود را به «سورة بن محمّد سندى» و ميسره را به «حماد بن عمرو سعيدى» سپرد و يحيى نيز ياران خود را با صفهاى منظم آماده نبرد ساخت جنگ به شكل وحشتناكى شروع شد.

اين پيكار با مقاومت شديد انقلابيون تا سه روز طول كشيد و در اين مدت ياران يحيى به شهادت رسيدند.(۸۴۷)

درباره شجاعت و دليرى يحيى گفته اند: او جوانى دلير بود و هميشه در صف مقدم جبهه با دشمن روبرو مى شد. و از انبوه دشمنان و تنهايى خودش ترس و وحشتى نداشت. و مردانه مى جنگيد.


سخنان يحيى در جبهه جنگ

او در گرماگرم نبرد با سخنان ارزنده و پرشور خود مردم را به جهاد در راه خدا و مبارزه با ظلم و بيدادگرى تحريك مى نمود. (آرى مرد آنست كه اگر مى گويد خود عمل كند آن وقت است كه سخنان او در ديگران مؤ ثر مى گردد.)

يحيى در جبهه جنگ فرياد زد: «اى بندگان خدا، آنگاه مرگ فرا رسد كه مدت انسانى سر آمده باشد. اى بندگان خدا، مرگ در تعقيب انسان است و راه فرارى از آن نيست، و نمى توان جلو او را گرفت. پس به دشمن حمله كنيد، خدا رحمتش را بر شما فرستاد. و بجنگيد تا به گذشتگان خود ملحق شويد به سوى بهشت قدم نهيد، و بدانيد كه افتخارى براى انسان بالاتر از شهادت و كشته شدن در راه خدا نيست».

او در ميدان جنگ پيامى را به شكل اين اشعار براى بستگان خود در مدينه مى فرستد و مى گويد:

خليلى عنا بالمدينة بلغا

بنى هاشم اهل النهى و التجارب

فحتى م مروان يقتل منكم

خياركم و الدهر جم العجائب

لكل قتيل معشر يطلبونه

و ليس لزيد فى العراقين طالب

دوست من اين پيام مرا به بستگانم بنى هاشم آن زيركان و تجربه داران در مدينه برسان و بگو: پس تا كى مروانى ها از خوبان شما را بكشند و روزگار از شگفتيها پر است.

هر كشته اى، گروهى باشند كه به خونخواهى وى برخيزند، امّا در سرزمين عراق براى زيد خونخواهى نيست.(۸۴۸)


شهادت يحيى

ياران فداكار يحيى با همان تعداد كم پس از سه شبانه روز نبرد و مقاومت و كشتار تعداد كثيرى از دشمن، به شهادت رسيدند.

و يحيى خود در روز سوم نبرد با آنكه زخمهاى فراوانى به او رسيده بود مردانه جنگيد تا آنكه تيرى به پيشانى مقدس او اصابت كرد و آن تير كار وى را ساخت (عجيب اينكه پدرش نيز با تيرى كه به پيشانى او اصابت كرد به شهادت رسيد.)

كسى كه اين تير را رها كرده بود مردى از طايفه عنزه بود آنگاه سوره جسد يحيى را در ميان كشته شدگان شناخت و سر مقدس او را از بدن جدا ساخت و زره و اسلحه او را همان مرد عنيزى گرفت، و سر را براى نصر بن يسار فرستاد و نصر آن را براى وليد بن يزيد خليفه اموى به شام فرستاد.

در موقع قيام ابومسلم خراسانى اين دو نفر يعنى سورة بن محمّد و مرد عنيزى دستگير شدند و ابومسلم (دستور داد دست و پاى آنان را قطع كردند و به دارشان زدند).(۸۴۹)


جسد يحيى

جنازه يحيى را در دروازه جوزجان به دار زدند.(۸۵۰)

جعفر احمر گويد: من خود جسد يحيى را بر سر دار در دروازه جوزجان مشاهده كردم.

شهادت يحيى عصر روز جمعه سال ۱۲۵ ه‍ ق اتفاق افتاد(۸۵۱) و جنازه اش ‍ همچنان بالاى دار بود تا وقتى كه دولت عباسى روى كار آمد آن را به زير آورده غسل دادند و كفن كردند و نماز گزاردند و در همان جوزجان به خاكش سپردند. و متصدى اين كارها خالد ابن ابراهيم ابوداود و حازم بن خزيمه و عيسى بن ماهان بودند.

امّا آنچه به نظر صحيح مى رسد اين است كه جنازه يحيى را ابومسلم خراسانى پائين آورد و بر آن نماز گزارد و دفن نمود. و (صاحب محبر) اين قول را اختيار كرده است.


انتقام

قيام ابومسلم كه در واقع تعقيب نهضت يحيىعليه‌السلام بود به ثمر رسيد و او با داعيان بنى العباس و نيروهاى آزاديخواه علوى و ساير مردم خراسان موفق شدند دودمان بنى اميه را نابود سازند و انتقامى هولناك از آنان بگيرند.

ابومسلم تصميم گرفت تمام كسانى كه در قتل يحيى و ياران او دست داشتند دستگير كند و به قتل برساند.

به او گفتند: دفترى كه نام اموى ها و عمال حكومت سابق در آن ثبت شده نگاه كن آنها را خواهى شناخت ابومسلم از روى آن دفتر همه قاتلين يحيى و عمال حكومت و هر كس كه به نوعى در قتل يحيى شركت داشته دستگير كرد و آنان را به سزاى اعمال خويش رساند و همه را كشت.(۸۵۲)

وليد بن عبدالملك اموى سر يحيى را به مدينه فرستاد و گفت آن را در دامن مادرش ريطه بيندازيد. موقعى كه سر يحيى را در دامن مادرش نهادند نگاهى تاءثرآميز به سر فرزند عزيزش كرده و با صدايى لرزان و چشمانى پر از اشك گفت : « شردتموه عنى طويلا و اهديتموه الى قتيلا صلوات اللّه عليه و على آبائه بكرة و اصيلا» او را مدت زيادى از من دور كرديد و حال او را كشته به من هديه مى دهيد. درود خدا بر او و بر پدرانش باد صبحگاهان و شبانگاهان.

و انتقام اين كار چنين شد كه : موقعى عباسيان به قدرت رسيدند عبداللّه بن على بن عبداللّه بن عباس سر مروان بن محمّد را براى مادرش فرستاد تا آن را در دامنش قرار دادند، ناله او بلند شد و گفت : « هذا بيحيى بن زيدعليه‌السلام . » اين كار به تلافى كار شما نسبت به يحيى بن زيد است.(۸۵۳)


يك اشتباه

بعضى از نويسندگان كه متاءسفانه عادت به تحقيق و تتبع در مطالب و پيشامدهاى تاريخى ندارند هر چه را هر جا ببينند نقل مى كنند، با كمال اطمينان آن را در كتاب خود مى آورند. از جمله اشتباهاتى كه نگارنده از بعضى نويسندگان ديده ام اين است كه جوزجان را با جرجان (گرگان) اشتباه گرفتند و با ضرس قاطع مى نويسند: قبر يحيى بن زيد در گرگان است و اشعار دعبل خزاعى كه ياد از شهيد جوزجان كرده مقصود همان گرگان است كه بين گنبد كابوس و استرآباد مى باشد؟!

صاحب « منتخب التواريخ» اين اشتباه را ذكر كرده و ديگران هم كه عادت به رجوع به مدارك دست اول نكرده اند آن را يادآور شده اند. و قطعا قبر يحيى بن زيد در گرگان نيست به چند دليل :

اولا: به شهادت تمام علماى تاريخ و بلدان جوزجان غير از جرجان است. و قبر يحيى در جوزجان است.

در گرگان مشاهد مشرفه اى از اهل بيت پيامبرعليهم‌السلام مى باشد كه بعضى از آنان از فرزندان حضرت زيد شهيد مى باشند و شايد همين سبب اشتباه شده باشد و قبر يحيى در آنجا نيست و ما فهرست مقابر آنان كه در منطقه گرگان است و در كتب معتبر ذكر شده يادآور مى شويم :

۱ - به نقل ابونصر بخارى و صاحب « (غاية الاختصار)» و مسعودى در « (مروج الذهب)» گويند: « و توفى بها ابوالحسن محمّد بن الامام جعفر الصادقعليهما‌السلام ... فدفن فيها»(۸۵۴) در جرجان ابوالحسن محمّد بن امام صادق از دنيا رفت... و در آنجا دفن شده. وى معروف به محمّد ديباجى است.

۲ - قبر محمّد بن زيد بن محمّد بن اسماعيل بن حسن بن زيد بن امام حسنعليهم‌السلام در گرگان است. ابوالفرج اصفهانى گويد: « و وجد جريحا و به رمق فحمل الى جرجان فمات بها و... » او را در حالى كه زخمى بود و نيمه رمقى داشته يافتند و به جرجان بردند(۸۵۵) و در آنجا از دنيا رفت، و او در زمان حكومت معتضد به شهادت رسيد و ابونصر بخارى در « (سرالانساب)» گويد: « قتله محمّد بن هارون... و حمل راءسه الى مرو و دفن بدنه بجرجان... » قاتل او محمّد بن هارون از ياران اسماعيل سامانى و سر او را به مرو فرستادند و بدن او در گرگان نزديك قبر محمّد ديباج دفن شد، اين محمّد بن زيد معروف به داعى حسنى مدتى بر طبرستان و نواحى آن حكومت كرد. و وى در جنگ با مسوده از طرف اسماعيل بن احمد سامانى كشته شد و اين واقعه را در سال ۲۸۷ ه‍ ق نگاشته اند.(۸۵۶)

۳ - حسن عقيقى بن محمّد بن جفعر بن عبداللّه بن حسين اصغر بن امام زين العابدين نيز در گرگان كشته شد.(۸۵۷)

۴ - همچنين محمّد بن جور بن جعفر بن حسين بن على بن محمّد بن امام صادقعليه‌السلام در گرگان كشته شد، ابونصر بخارى اين مطلب را در « (سرالانساب)» آورده است.

۵ - تنها از فرزندان زيد بن علىعليهما‌السلام كه قبرش در گرگان است.

حسن بن عيسى بن زيد بن حسين بن عيسى بن زيد بن امام زين العابدين است كه در عصر مقتدى عباسى به فرمان جحشانى كشته شد(۸۵۸) و شايد همين نام با نام يحيى بن زيد اشتباه شده باشد. و از جمله مقابرى كه از اهل بيتعليه‌السلام در گرگان است.

۶ - قبر يوسف بن عيسى بن محمّد بن قاسم بن حسن بن زيد بن امام حسنعليهم‌السلام است و اين را ابوالحسن عمرى در « (المجول)» يادآور شده است.

۷ - مرتضى بن مدنى بن ناصر بن حمزه معروف به (سراهنگ) ابن على بن زيد بن على عبدالرحمن شجرى ابن قاسم بن حسن بن زيد بن امام حسن. و اين مطالب را عميدى در « مشجر الكشاف» ذكر كرده است.

اينها فهرست امام زادگان معتبرى است كه در كتب مورد اعتماد انساب ديده شده است و در هيچ يك از اين مدارك معتبره به اين كه قبر يحيى بن زيد در جرجان (گرگان) است، اشاره اى نشده و قطعا اگر اين مشهد معروف كه منسوب به يحيى است صحت داشت اقلا در يك مدرك معتبر به آن برخورد مى كرديم.


جوزجان

ثالثا: در كتب بلدان و تواريخ درباره جوزجان گفته اند:

« اسم كورة واسعة من كور بلخ بخراسان، و هى بين مرو الروذ و بلخ و يقال لقصبتها اليهودية و مدنها الانبار و فارياب و كلار... (كلات). »(۸۵۹)

جوزجان اسم منطقه وسيعى از مناطق بلخ خراسان است. و اين شهر بين مروروذ و بلخ واقع است مركز اين مطنقه (يهوديه) نام دارد و شهرهاى مهم آن، (الانبار) و (فارياب) و (كلار) است(۸۶۰) بعد صاحب « معجم البلدان» اضافه مى كند. « و بها قتل يحيى بن زيد الشهيدعليه‌السلام »(۸۶۱) و در جوزجان يحيى فرزند زيد شهيد به شهادت رسيد.

كثير نهشلى درباره يحيى گويد:

سقى مزن السحاب اذا استقلت

مصارع فتية بالجوزجان

الى القصرين من رستاق خوط

اقادهم هناك الاقرعان

عبدالحميد صاحب « (حدائق الوردية)» گويد:

بعد از كشته شدن يحيى بدن او را در كنار دروازه جوزجان به دار زدند و او موقع شهادت(۱۸) ساله يا(۲۸) ساله بود.(۸۶۲) بدن او همينطور بالاى دار بود تا اينكه ابومسلم خراسانى قيام كرد وى بدن يحيى را از دار به زير آورد و آن را غسل داد و كفن كرد و بر آن نماز گزارد و دفنش كرد. بعد اضافه مى كند:

« و مشهده بالجوزجان مزور و اشار دعبل الخزاعى الى موضع قبره بقصيدته:

و قبر بارض الجوزجان محلها

و قبر بباخمرى(۸۶۳) لذى القربات(۸۶۴)

و قبر او در جوزجان زيارتگاه است و دعبل خزاعى در قصيده اش به مرقد او اشاره كرده است كه مى گويد:

و قبرى (از فرزندان فاطمه) در سرزمين (جوزجان) است و قبرى در (باخمرى) كه از نزديكان است هر سال عده اى از شيعيان غيور به افغانستان مى روند تا به زيارت قبر يحيى نائل گردند.


عيسى بن زيد

دومين فرزند برومند زيد، عيسى است، لقب او « (موتم الاشبال)» و كنيه اش ابويحيى و ابوالحسن مى باشد.

او در ماه محرم سال ۱۰۹ ه‍ ق ديده به دنيا گشود و در سال ۱۶۹ درگذشت و موقع شهادت پدرش ۱۲ ساله بود(۸۶۵) مادر او كنيز بود.(۸۶۶)

علت اينكه او را عيسى نام نهادند، اين است كه : در زمان خلافت هشام چندين بار زيد بن على را به شام جلب كردند در يكى از سفرها كه مادر عيسى نيز همراه زيد بود بين راه درد زائيدن او را فرا گرفت و ناچار به يك دير نصارا پناه بردند و اتفاقا آن شب جشن سالروز تولد عيسى مسيحعليه‌السلام بود و خداوند در آن شب اين فرزند را به زيد داد. پدر بزرگوارش به خاطر اين حسن اتفاق نام نوزادش را عيسى نهاد.(۸۶۷)


فضائل عيسى

مردم درباره فضل و بزرگوارى او مى گفتند:

عيسى برترين شخص خاندان خود از نظر علم و دين و ورع و زهد و پرهيزگارى بود.

او در مرام و مذهبش با بصيرت و دانش بود.

و علاوه بر اين كمالات و فضائل او داراى طبع شعر هم بود و بعضى از اشعار او در كتاب « (معجم شعراء الطالبيين)» آمده است(۸۶۸) عيسى، در سن جوانى و پيرى از راويان حديث و جويندگان آن بود(۸۶۹) او رواياتى را از پدرش زيد بن علىعليهما‌السلام و امام صادقعليه‌السلام و عبداللّه بن محمّد و سفيان و مالك بن انس و عبداللّه بن عمر عمرى، و امثال آنان كه عددشان بسيار است روايت كرده است.(۸۷۰)

جعفر بن محمّد جعفر به سندش از على بن حسن پدر حسين (قهرمان انقلاب فخ) روايت كرده كه گفت : در ميان ما كه جمع بسيارى بوديم. كسى بهتر از عيسى بن زيد نبود: و همچنين محمّد بن عمر فقيهى گفت : عيسى بن زيد بر عبداللّه بن جعفر قرائت كرده است.

و همين عبداللّه بن جعفر، پدر على بن عبداللّه بن جعفر مدنى محدث است و او از قاريان معروف قرآن و از رجال محدثين بود. وى به كمك محمّد بن عبداللّه قيام كرد و هميشه با او بود و بعد از شهادت محمّد متوارى شد و تحت تعقيب منصور خليفه عباسى بود. علماء و رجال او را ستوده اند و روايات او را قبول كرده اند و در مدح و توثيق وى سخن فراوان گفته اند. از جمله كسانى كه در عظمت وى سخن گفته و او را تجليل كرده اند.

شيخ طوسى در رجالش.

ابوعلى حائرى در « منهج المقام. » مجلسى در وجيزه.

محدث نورى در مستدرك.

بزرگان علم و رجال در تجليل و تكريم وى مى گويند: « و كان معدودا من اصحاب الصادقعليه‌السلام » او از اصحاب و نزديكان امام صادقعليه‌السلام به شمار مى رفت.

شيخ طوسى روايات او را در تهذيب نقل كرده است.

احاديث زيادى كه عيسى از امام صادق آموخته و نقل كرده است خود حاكى از آن است كه عيسى نسبت به مقام شامخ امامت اعتراف و اعتقاد راسخ داشته و اگر قائل به امامت او نبود احاكم دينى خود را از حضرتش ‍ نمى پرسيد.


اشتباه مامقانى

شيخ عبداللّه مامقانى در « تنقيح المقال» گفته است : (عيسى، خوش باطن نبود) و دليل ايشان روايت ضعيفى است(۸۷۱) كه در اصول كافى(۸۷۲) نقل شده است، اين حديث خيلى طولانى است در ضمن آن حديث دارد كه در موقع قيام محمّد بن عبداللّه حسن نفس زكيه، عيسى يكى از رهبران نهضت بود و موقعى امام صادقعليه‌السلام را به قيام و بيعت با محمّد دعوت كرد امام خوددارى كرد و عيسى به امام توهين كرد. و جملات زننده اى به حضرتش عرضه داشت. مامقانى اين خبر را در قدح عيسى قول كرده است.

محدث نورى هم در فائده دهم كتاب « (مستدرك الوسائل)» اين روايت را آورده و بعد از نقل آن مى گويد: عيسى از اين گناه خويش توبه كرده است.

مرحوم سيد عبدالرزاق موسوى مقرم نويسنده معروف در كتاب « زيد الشهيد» در حالات عيسى بعد از نقل اين مطلب چنين گفته اند:

«خوب بود مامقانى هم در اين جا از محدث نورى پيروى مى كرد و در قدح نكوهش عيسى چنين تند نمى رفت و اين تهمتهاى ناروا را كه ساحت عيسى از آن مبرى است بر او وارد نمى ساخت، و با روايت ضعيفى كه سه نفر از راويان آن تضعيف شده اند و حتى خود مامقانى بعضى از ايشان را تضعيف كرده است. چنين نسبت به فرزند پيامبر، كوتاه نمى آمد و آنان را مورد نكوهش قرار نمى داد.(۸۷۳)


رجال اين حديث

سه نفر از رجال سند تضعيف شده اند.

اول :

محمّد بن حسان، نجاشى رجال شناس بزرگ و همچنين ابن غضائرى و ابن داود و علامه مجلسى كه همه از فحول علماى شيعه و در علم رجال متخصصند مى گويند محمّد بن حسان ضعيف است و روايتى كه وى در سندش باشد قبول ندارند.

دوم :

ابوعمران موسى بن زنجويه. علماى بزرگ رجال مانند نجاشى و ابن غضائرى و ابن داود و علامه حلى و علامه مجلسى در وجيزه و خود مامقانى او را مورد وثوق نمى دانند.

موسى بن زنجويه كتابى دارد كه اكثريت روايات آن از عبداللّه بن حكم ارمنى است كه اين شخص هم از نظر علماى رجال ضعيف است.

سوم :

از رجال اين سند عبداللّه بن حكم ارمنى است نجاشى و ابن غضائرى و ابن داوود او را تضعيف كرده اند و علامه مجلسى او را از غلات مى داند.

حال شما خود قضاوت بفرمائيد. حديثى كه در سندش ۳ غير موثق وجود دارد چگونه مى شود به آن تمسك كرد و عجب است از مامقانى كه خود خريت فن رجال است چگونه اين خبر را دستاويز قرار داده و به يكى از فرزندان پاك رسول خدا تاخته است.

علامه مجلسى گويد: ما حق نداريم درباره زيد و همچنين فرزندان پاك پيامبر بدون دليل از خودمان چيزى بگوييم و تا دليل محكم در كفر و تبرى ائمه معصومين از ايشان نبينيم نبايد اظهار بدبينى نماييم.

پس با اين روايت ضعيف شخصيت اين قهرمان علوى لكه دار نمى شود و او مورد احترام ما و همه شيعيان است.

عيسى در جبهه جنگ به كمك محمّد معروف به (نفس زكيه) مى جنگيد و يكى از فرماندهان ارتش محمّد بود. چنانكه در كافى نيز نقل شده است و بعد از پايان كارزار به بصره آمد و به ارتش ابراهيم بن عبداللّه پيوست و به كمك او جنگيد، و او رسما پرچمدار و فرمانده ارتش و معاون ابراهيم بود.(۸۷۴)

موقعى ابراهيم در (باخمرى) به شهادت رسيد عيسى به كوفه برگشت.


« (موتم الاشبال)» يتيم كننده شير بچه گان

« (موتم الاشبال)» يعنى يتيم كننده شير بچه گان اين لقبى است كه مردم به عيسى داده بودند، و علت آن اين بود كه موقعى او از جنگ بصره فارغ شد متوجه كوفه شد، در بين راه به شيرى درنده برخورد كرد شير به او حمله نمود و عيسى اين پهلوان پر دل و شجاع علوى به شير حمله ور شد و شير را بكشت و اين شير هميشه در بين راه مزاحم مردم مى شد موقعى مردم اين خبر مهم و مسرت بخش را شنيدند كه شير خطرناك مزاحم كشته شده است بر كشنده آن آفرين گفتند، غلام او از روى تعجب گفتند، غلام او از روى تعجب گفت : مولايم، بچه شيرها را يتيم كردى ؟!

گفت بله، « انا موتم الاشبال»،» من يتيم كننده شير بچه گانم و بعد از اين نامى مستعار براى او شد و ياران وى را به همين لقب ياد مى كردند.(۸۷۵)

يموت بن مزرع (شاعر)(۸۷۶) به همين لقب « (موتم الاشبال) را در شعرى كه در رثاى شهداء اهل بيتعليه‌السلام گفته آورده است.

و همچنين شميطى(۸۷۷) يكى از شعراى اماميه در قصيده اى كه در نكوهش ‍ آن كه از زيديه خروج كرده اند اين نام را آورده است و گويد:

سن ظلم الامام للناس زيد

ان ظلم الامام ذوعقال

و بنو الشيخ و القتيل بفخ

بعد يحيى و موتم الاشبال

ترجمه : ستم بر امام كردن را زيد براى مردم سنت كرد. و براستى كه ستم امام درد بى درمانى است.

ترجمه : و همچنين فرزندان آن مير بزرگ (مقصود محمّد و ابراهيم فرزندان عبداللّه حسن مى باشند) و كشته فخ پس از يحيى و « موتم الاشبال» (عيسى بن زيد).(۸۷۸)

در سبب فرار وى و متوارى گشتن او اختلاف است. برخى گفته اند سببش ‍ آن بود كه ابراهيم بن عبداللّه (شهيد باخمرى)، در نماز ميت چهار تكبير گفت : (مطابق مذهب اهل سنت) عيسى بن زيد به او گفت : تو كه مذهب خاندان خود را مى دانى (كه پنج تكبير است) چرا يك تكبير را كم كردى ؟

ابراهيم گفت : اين كار براى اجتماع و وحدت مردم و پراكنده نشدن آنها بهتر است و ما امروز به اتحاد و همبستگى مردم احتياج داريم و با كم كردن يك تكبير از نماز ميت، ان شاء اللّه ضرر و زيانى متوجه كسى نخواهد شد.

(البته اين رويه تاكتيك و تقيه در آن شرايط حساس بسيار به جا و لازم بوده است) عيسى اين پاسخ را نپسنديد و از ابراهيم كناره گرفت، اين مطالب به گوش منصور عباسى رسيد، وى كسى را نزد عيسى فرستاد تا زيديه و شيعيان را از اطراف ابراهيم پراكنده سازد، امّا عيسى زير بار نرفت و موقعى ابراهيم به شهادت رسيد، عيسى متوارى شد.

به منصور گفتند: تو در صدد دستگيرى عيسى بر نمى آيى ؟ گفت : نه، به خدا، سوگند من پس از محمّد و ابراهيم از ايشان كسى را تعقيب نمى كنم و پس از اين براى آنها نامى به جاى نخواهم گذارد.

ابوالفرج اصفهانى مورخ كبير، گويد: اين مطلب (متوارى شدن و دورى جستن عيسى از ابراهيم) صحيح نيست، و نقل اشتباه است، زيرا به طور قطع عيسى از رزمندگان بارز نهضت باخمرى بود و وى هميشه در كنار ابراهيم بن عبداللّه بود و او را يارى مى داد و در جبهه جنگ فرماندهى ارتش ‍ شيعه از طرف ابراهيم به او واگذار شد، و عيسى پس از شهادت ابراهيم متوارى شد تا مرگش فرا رسيد.(۸۷۹)


نبرد عيسى

عيسى بن عبداللّه گويد: عيسى بن زيد رياست ميمنه لشكر ابراهيم را در جنگ به عهده داشت و رياست ميمنه لشكر محمّد برادر ابراهيم در نبرد نيز با عيسى بود.

محمّد نوفلى از پدرش روايت كرده كه : عيسى و حسين : فرزندان زيد بن على از كسانى بودند كه در جنگهاى محمّد و ابراهيم بر ضد منصور از سرسخت ترين مبارزان و بصيرت ترين جنگجويان بودند و چون اين خبر به گوش منصور عباسى رسيد وى از روى گله و اعتراض گفت : مرا با دو فرزند زيد چكار؟ آن دو چه دشمنى با ما دارند؟، آيا ما نبوديم كه قاتلين پدرشان را كشتيم و هم اكنون به خونخواهيشان اقدام كرده ايم ! و سوزش دلشان را با نابودى و انتقام دشمنشان شفا مى بخشيم ؟(۸۸۰)

عيسى بن عبداللّه، گويد: كه عيسى بن زيد به طرفدارى محمّد بن عبداللّه خروج كرد و از كسانى بود كه به او مى گفت : هر كه از دودمان ابوطالب به مخالفت با تو برخاست و يا دست از يارى تو كشيد، او را به من بسپار تا گردنش را بزنم. در اين زمينه روايتى نقل شده و در برخورد عيسى با امام صادق كه در اواخر شرح حال عيسى بدان اشاره مى كنيم و آن را پاسخ مى دهيم. و در چند صفحه پيش در اشتباه مرحوم مامقانى متذكر شديم.

على بن سلام گويد: هنگامى كه ما در نهضت باخمرى شكست خورديم و رهبر خود ابراهيم را از دست داديم، و همه منهزم گشتيم، به نزد عيسى بن زيد كه سرپا ايستاده بود رفتيم و قدرى او را ملامت و سرزنش كرده و خاموش شديم. عيسى سر را بلند كرد و گفت : بعد از ابراهيم ديگر كسى نيست كه بر ضد اينان (بنى العباس) قيام كند. اين جمله را گفت و به كنارى رفت. و همين طور رفت تا به ويرانه اى رسيد، و ما هم با او بوديم در آنجا يك شوراى جنگى تشكيل داديم و تصميم گرفتيم به لشكر عيسى بن موسى كه از طرف منصور به جنگ با ابراهيم آمده بود شبيخون زنيم. امّا چون نيمه شب شد، ما عيسى را بين خود نديدم و همين رفتن او نقشه ما را بر هم زد.(۸۸۱)


عيسى يكى از رهبران نهضت بود

در موقع قيام محمّد بن عبداللّه بن حسن، محمّد بزرگان علم و سران زيديه را كه همراهش بودند به نزد خود جمع كرد و به آنها سفارش كرد كه اگر در اين جنگ كشته شوم منصب رهبرى شما شيعيان و زيديه با برادرش ابراهيم است و اگر ابراهيم كشته شد، اين مقام از آن عيسى بن زيد است.

اين حديث را عبداللّه بن حمد بن عمر روايت كرده و دنبال آن اضافه كرده است :

بعد از كشته شدن محمّد و ابراهيم، عيسى به كوفه گريخت (چون ديگر نبرد مسلحانه با تعداد اندك ياران اثر مثبتى نداشت) و در خانه على بن صالح بن حى برادر حسن بن صالح مخفى شد، و دختر او را به عقد خويش در آورد و از آن زن دخترى پيدا كرد كه در زمان حيات پدر از دنيا رفت.(۸۸۲)

من به اين مردم اعتماد ندارم

ممكن است بعضى سؤ ال كنند: كه با وجودى كه عيسى در شجاعت و شهامت و مناعت طبع و آزادمنشى همانند پدران و برادرانش بود و با وجود اينكه ابراهيم بن عبداللّه رهبر انقلاب (باخمرى) بعد از خود زعامت شيعيان مبارز را به او واگذار كرده بودند چرا او با وجودى كه يارانى داشت همانند پدرش زيد و برادرش يحيى و پسر عموهايش محمّد و ابراهيم فرزندان عبداللّه بن حسن، قيام نكرد و زندگى مخفيانه و رقت بار را بر ميدان جهاد ترجيح داد.

جواب اين سؤ ال بسيار واضح و روشن است، زيرا:

عيسى مردى با بصيرت و دورانديش بود و از قيام پدر و برادر و پسر عموهايش تجربيات زيادى داشت و كاملا برنامه او روى يك سياست عاقلانه و صحيحى بود.

و او از اين تجربيات درسهاى تلخى آموخته بود، او خيانت و تخاذل مردم را نسبت به زيد و يحيى و محمّد و ابراهيم، خواب ديده بود و ديگر هيچ جاى اعتمادى به اين گونه مردم دورو و دغل نداشت و او خود علت كناره گيرى و اتخاذ چنين روشى در مقابل دشمن را براى چند تن از ياران وفادارش كه افراد انگشت شمارى بودند در مقابل همين سؤ ال بيان كرد.

على بن جعفر از پدرش نقل مى كند كه گفت : من و اسرائيل بن يونس و على و حسن فرزندان صالح بن حى با عده اى از همرازها و دوستانمان خدمت عيسى بن زيد بوديم. در ميان ما حسن بن صالح از عيسى پرسيد:

« متى ندافعنا بالخروج و قد اشتمل ديوانك على عشرة آلاف رجل ؟؟» تا كى ما را از قيام و خروج منع مى كنى و حال آنكه تعداد ياران تو، به ده هزار مرد جنگى مى رسد؟

عيسى در جواب حسن چنين گفت : واى بر تو، تو كثرت افراد و تعداد را به رخ من مى كشى و حال آنكه من خوب آنها را مى شناسم آنگاه با صدايى لرزان و مرتعش كه سر به شورش بر مى خواست گفت :

« امّا و اللّه لو وجدت فيهم ثلثمائة رجل اعلم انهم يريدون اللّه عزوجل، و يبذلون انفسهم له، و يصدقون للقاء عدوه فى طاعته، لخرجت قبل الصباح حتى ابلى عنداللّه عذرا فى اعداء اللّه». » به خدا سوگند، اگر من اقلا سيصد نفر از اين مردم را مى يافتم كه فقط هدفشان خدا باشد، و حاضر باشند جان خود را در راه او بدهند و در ملاقات با دشمن و در طاعت حق راستگو استوار بودند من همين قبل از صبح قيام مى كردم تا اينكه در مقابل خداوند، و در مورد دشمنان عذرى آورده باشم.

و امر مسلمين را طبق سنت خدا و رسولش اجرا مى كردم.

امّا با كمال تاءسف، من موضع اعتمادى كه به بيعت خويش به خاطر خدا وفادار باشد و در ميدان جنگ ثابت قدم باشد نمى يابم.

راوى گويد: حسن بن صالح در مقابل سخن عيسى آن قدر گريست تا بيهوش به روى زمين افتاد.(۸۸۳)


ملاقات با عيسى

ابوالفرج گويد: احمد بن محمّد بن سعيد بر سبيل مذاكره و گفتگو برايم نقل كرد البته من كلمات او را ننوشتم و امّا در سينه خود ضبط كردم و الفاظش كم و زياد شده امّا در معنايش تغييرى نيست.

وى به سند خود از يحيى بن حسين بن زيد (برادر زاده عيسى بن زيد) نقل كرده كه گفت : به پدرم گفتم : من دلم براى عمويم عيسى تنگ شده و دلم مى خواهد او را ببينم. چون براى من سزاوار نيست، پيرمرد محترمى چون او را نديده باشم. پدرم مدتى امروز و فردا كرد و هر بار در پاسخ من مى گفت : ديدار با او مشكل است و ممكن است براى او ايجاد دردسر شود چون او مخفيانه زندگى مى كند و شايد همين ديدار تو سبب شود كه او روى جهات امنيتى جاى خود را عوض كند و همين براى او سبب ناراحتى شود.

يحيى گويد: اين سخنان مرا از منظور خود باز نداشت و همچنان تقاضاى خود را به پدرم بازگو مى كردم. و در هر فرصتى كه دست مى داد به نحوى خواسته خود را دنبال مى كردم. تا اينكه بالاخره پدرم راضى شد جاى عمويم عيسى را به من نشان دهد و مرا به ملاقات او بفرستد.

پدرم گفت : تو، به كوفه مى روى و در كوفه سراغ خانه هاى (بنى حى) را بگير، همينكه تو را به آن محل راهنمايى كردند فلان كوچه برو، در وسط كوچه خانه اى است كه درش چنين و چنان است، جلو در آن خانه بنشين و چون نزديك غروب شد، پيرمردى بلند قامت و خوش صورت را خواهى ديد، كه در پيشانيش اثر سجده است و جامعه اى پشمين به تن دارد و كار وى آب كشى با شتر است و در آن وقت غروب كارش را تمام كرده و با شتر خويش به خانه بر مى گردد.

و علامت ديگر او اين است كه : وى گامى بر زمين ننهد و بر ندارد جز آنكه ذكر خدا بر زبان دارد. و چشمان او گريان به نظر مى رسد.

چون او را ديدى از جاى خود برخيز و بر او سلام كن و او را در برگير. سخت آن پيرمرد از تو وحشت كند و خود را بيازارد امّا تو فورا خودت را معرفى كن و نسب خويش را بازگوى. او آرام گيرد و با تو مهربانى كند و از احوال همگى فاميل جويا گردد. و متوجه باش زياد با او سخن نگو و ديدارت را كوتاه كن و هر چه زودتر با او خداحافظى كن و بيا، و اگر از ملاقات مجدد تو عذرخواهى كرد، بپذير و هر دستور داد انجام بده. و ممكن است اگر بار ديگر به ملاقات وى روى، او نگران شود و جاى خود را عوض كند و اين كار براى او دشوار است.

يحيى بن حسين گويد: من سفارشات پدر همه را عمل كردم و به همان آدرسى و نشانى رفتم و عمويم را با همان خصوصياتى كه پدرم گفته بود ملاقات كردم و موقعى خود را به وى معرفى نمودم او مرا شناخت و به سينه خود چسبانيد و چندان گريست كه من گفتم عمرش به سر آمد و بعد شترش را خواباند و پهلوى من نشست و احوال يك يك مردان و زنان و كودكان فاميل را از من پرسيد و من جواب مى دادم، و او مى گريست.

بعد رو به من كرد و گفت : شغل من اين است كه با اين شتر آب مى كشم و مزد مى گيرم و زندگانى خود را مى گذرانم، و گاهى كه اين كار برايم ميسر نشود به صحرا مى روم از سبزيها و بقولات صحرا سد جوع مى كنم.

و مدتى است كه دختر اين مرد (يعنى صاحبخانه اش حسن بن صالح) را به زنى گرفته ام و تاكنون او نمى داند من كيستم.

و دخترى هم از آن زن به من خدا داد كه آن دختر بزرگ شد و نمى دانست من كيستم و مرا نمى شناخت، روزى مادرش به من گفت : پسر فلان مرد سقا، كه در همسايگى ما بود به خواستگارى دخترت آمده، و وضع زندگانى آنها از ما بهتر است، او را به ازدواج او درآور و در اين باره اصرار كرد، من از ترس ‍ آن كه مبادا شناخته شوم نمى توانستم اظهار كنم كه اين كار درست نيست و اين جوان كفو او نيست.

امّا آن زن در اين كار پافشارى داشت، و من از خداوند كفايت اين مطلب را مى خواستم تا اينكه خداوند آن دختر را پس از چند روز از من گرفت او مرد و من در اين باره آسوده خاطر گشتم. آنگاه عيسى با چشمى گريان اضافه كرد: من در دوران زندگيم تاكنون براى هيچ مطلبى اين اندازه تاءسف نخورده ام كه دخترم بميرد و تا آخر عمر نسبت خود را به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نداند، و نفهمد او، از فرزندان پيامبر خدا است.

يحيى گويد: اين سخنان كه تمام شد، عمويم مرا سوگند داد تا از او جدا شوم و ديگر به سراغش نروم، آنگاه با من خداحافظى كرد و من هم او را وداع گفتم.

امّا شور و اشتياق ديدار عمويم بعد از مدتى به سر من زد و براى ملاقات مجدد او به آن محل رفتم امّا او را ديگر نديدم و همان ملاقات اولين و آخرين ما بود.(۸۸۴)


تاءمين دشمن

جعفر احمر(۸۸۵) و صباح زعفرانى از كسانى بود كه در موقع پنهانى عيسى به كارها و خواسته هاى او رسيدگى مى كردند و خدمتگزار وى بودند و چون مهدى عباسى به وسيله يعقوب بن داود (اين مرد از ياران نزديك ابراهيم قهرمان باخمرى بود ولى بعدا در دستگاه خلافت تقرب جست و از درباريان نزديك شد و به مقام وزارت رسيد) جوائز و هدايايى براى عيسى بن زيد فرستاد در تمام شهرها جار زدند كه عيسى بداند كه در امان است و هر كجا هست ظاهر شود موقعى اين خبر به گوش عيسى رسيد. به جعفر احمر و صباح گفت : اين اموالى كه مى بينيد از جانب اين مرد (خليفه عباسى) است. به خدا سوگند موقعى من به كوفه آمدم قصد قيام و خروج بر وى نداشتم. و خواب يك شب خليفه در حال ترس و اضطراب نزد من محبوب تر است از تمام اين اموال و همه دنيا.

و عبداللّه زيدان از پدرش و او از سعيد بخلى نقل كرده گويد: عيسى بن زيد با حسن بن صالح (به طور ناشناس) به حج رفتند، در مكه منادى از طرف مهدى عباسى فرياد مى زد كه حاضران به غائبان اطلاع دهند عيسى بن زيد چه ظاهر شود چه در مخفيگاه به سر برد در هر حال در امان است. عيسى با شنيدن اين خبر نگاهى به صورت حسن كرد و ديد او از اين خبر خوشحال است عيسى به او گفت : گويا از شنيدن اين خبر خيلى خوشحال شدى ؟!

گفت : آرى، عيسى گفت : به خدا قسم يك ساعت ترس آنان از من براى من از همه چيز بالاتر است.


اشعار در روى ديوار

عيسى وراق به سند خويش از يعقوب بن داود نقل كرده كه گفت : در سفرى كه با مهدى خليفه عباسى به خراسان مى رفتيم و در يكى از كاروانسراها وارد شديم، در يكى از اطاقهاى آن رفتيم و ديديم سينه ديوار چند سطر شعر نوشته شده است مهدى پيش رفت من هم نزديك رفتم ديدم اين اشعار نوشته شده بود:

واللّه ما اطعم طعم الرقاد

خوفا اذا نامت عيون العباد

شردنى هل اعتداء و ما

اذنبت ذنبا غير ذكر المعاد

آمنت باللّه و لم يؤ منوا

فكان زادى عندهم شرزاد

اقول قولا قاله خالف

مطرد قلبى كثير السهاد

منخرق الخفين يشكو الوجى

تنكبه اطراف مرو حداد

شرده الخوف فازرى به

كذاك من يكره حرالجلاد

قد كان فى الموت له راحة

و الموت حتم فى رقاب العباد

۱ - به خدا سوگند هنگامى كه ديده اى به خواب رود، چشمان من از ترس ‍ مزه خواب را نمى چشد.

۲ - ستمگران مرا از خانه و كاشانه ام آواره كردند و گناهى نداشتم جز اينكه سخن از معاد و روز قيامت به زبان آوردم.

۳ - من به خدا ايمان دارم ولى آنان ايمان نياوردند و همين نوشته اى كه من دارم در نزد آنها بدترين نوشته محسوب است.

۴ - اين سخنى كه مى گويم، گوينده آن ترسان است زيرا داراى قلبى است پريشان و بى خوابى بسيار.

۵ - كسى كه كفشش پاره باشد از رنج پياده روى مى نالد چون كه پايش را سنگهاى خارا مجروح كرده است.

۶ - ترس او را آواره كرده و مورد طعن و خوارى قرار گرفته، آرى كسى كه تيزى شمشير را خوش ندارد چنين خواهد بود.

۷ - براستى كه راحتى او در مرگ است، و مردن به همه بندگان حتم و مسلم است.

يعقوب گويد: ديدم مهدى عباسى زير هر يك از اين اشعار مى نويسد (از جانب خدا و من در امانى و هر وقت كه مى خواهى آشكار شو.)

من به صورتش نگاه كردم ديدم، اشك بر گونه اش جارى شده، گفتم : اى اميرالمؤ منين به نظر شما گوينده اشعار كيست ؟!

خليفه عباسى نگاه تندى به من كرد و گفت : آيا در برابر من خود را به نادانى مى زنى ؟ جز عيسى بن زيد كيست كه اين اشعار را بگويد.

(ابوالفرج اصفهانى، دو شعر ديگر را در آخر اين ابيات آورده كه آن را رد مى كند.)


ديدار دوستان

خصيب وابشى كه از ياران زيد و از نزديكان فرزندش عيسى است گويد: عيسى بن زيد سركردگى ميمنه لشكر محمّد بن عبداللّه (نفس زكيه) را در جنگ به عهده داشت و بعد از شهادت محمّد به كمك ابراهيم برادرش ‍ شتافت و همين سمت را در نبرد ابراهيم با دشمن داشت و او فرمانده ميمنه لشكر ابراهيم بود.

او بعد از شهادت ابراهيم در (باخمرى) به كوفه رفت و در خانه على بن صالح به طور ناشناس مى زيست. و ما گاهى با ترس و وحشت به ديدن او مى رفتيم و گاهى در بيابان با او مصادف مى شديم. كه به وسيله شترى كه از آن مردى از اهل كوفه بود آب مى كشيد. چون ما را مى ديد نزد ما مى نشست و با به گفتگو مى پرداخت. و مى گفت : به خدا دوست دارم كه از جانب اينان (بنى العباس) امنيت داشتيد تا با صراحت بيشترى با شما سخن مى گفتم و از گفتگو و ديدار شما بهره بيشترى مى بردم به خدا من خيلى مشتاق ديدار شما هستم و در تنهايى و حتى در بستر خواب به ياد شما هستم. اكنون برخيزيد و از اينجا برويد كه مبادا ماءمورين از وضع من و شما آگاه شوند و صدمه و زيانى از اين ناحيه به شما برسد.

مختار بن عمر مى گويد: خصيب را ديدم كه براى بوسيدن دست عيسى بن زيد خم شده بود و عيسى نمى گذاشت و دست خود را مى كشيد.

خصيب به او گفت : من دست عبداللّه بن حسن را بوسيدم و او مرا از اين كار منع نكرد.


برخورد سفيان ثورى با عيسى

جعفر عبدى گويد: پس از كشته شدن ابراهيم، من و حسن بن صالح و برادرش على بن صالح و عبد ربة بن علقمة و جناب بن نطاس، به همراه عيسى بن زيد براى سفر حج حركت كرديم. عيسى به صورت يك ساربان در ميان ما بود و نام خود را مخفى مى داشت، تا اينكه به مكه رسيديم، شبى در مسجد الحرام گردهم جمع شديم و عيسى با حسن بن صالح در پاره اى از مسائل با هم اختلاف نظر داشتند اين جريان گذشت و فرداى آن روز عبد ربة، رفيق ما آمد و گفت : شفاى اختلاف شما آمد، سفيان ثورى به مكه آمده، همگى برخاستند به نزد سفيان رفتيم و او در مسجد الحرام نشسته بود بر او سلام كرديم و نشستيم.

عيسى به سخن آمده و مساءله مورد اختلاف را مطرح كرد، سفيان متوجه شد كه مساءله (جنبه سياسى) دارد و برخورد با حكومت وقت مى كند خود را كنار كشيد و گفت : من اين مطالب را نمى دانم و مى ترسم چيزى بگويم :

حسن بن صالح گفت : نترس اين مرد عيسى بن زيد است ! سفيان به طور استفسار نگاهى به صورت جناب بن نطاس كرد. جناب گفت : بلى عيسى بن زيد است.

سفيان تا عيسى را شناخت بلادرنگ از جا برخاست و مؤ دب پيش روى عيسى آمد و او را در آغوش كشيد و به شدت گريه كرد و از سخنان خود پوزش خواست آنگاه در حالى كه گريان بود جواب مساءله را بيان كرد. و رو به ما كرد و گفت : « ان حب بنى فاطمة (عليهاالسلام) و الجزع لهم، مماهم عليه من الخوف و القتل و النطريد، ليبكى من فى قلبه شى ء من الايمان». » براستى كه دوستى فرزندان فاطمه (عليهاالسلام) و دلسوزى براى آنان از اين وضع رقت بارى كه آنها دارند از قتل و ترس و آواره گى، هر شخصى كه مختصر ايمانى در دلش باشد به گريه مى افتد.

آنگاه روبه عيسى كرد و گفت : پدرم فدايت شود برخيز و خود را مخفى كن مبادا آن چه را كه ما از اينان بيم داريم بر سرت آيد.

راوى گويد: ما برخاسته و متفرق شديم. صاحب « مقاتل الطالبيين» اين قضيه را به روايت ديگر نيز نقل كرده است كه تكرار آن لزومى نداشت.


كشف مخفيگاه

جعفر بن زياد احمر (كه قبلا نامش گذشت) گويد: من و عيسى بن زيد و حسن بن صالح و برادرش على بن صالح و حسن و اسرائيل بن يونس بن نطاس و گروهى از زيديه در يكى از خانه هاى كوفه اجتماع مى كرديم.

يكى از جاسوسان مهدى عباسى خبر ما را به گوش خليفه رساند و نشانى خانه مزبور را داد. و مهدى به حاكم خود در كوفه نوشت كه افرادى از ماءمورين را مراقب ما كند. تا هرگاه در آن خانه اجتماع كرديم، بر سر ما بريزند و ما را دستگير سازند.

اتفاقا يكى از شبها ما در آن خانه جلسه داشتيم، و ماءموران خبر اجتماع ما را به حاكم كوفه دادند.

ناگهان ديديم، ماءموران دشمن از در و ديوار خانه ريختند. عيسى بن زيد و ديگران از طريق بالاخانه موفق به فرار شدند امّا من نتوانستم بگريزم و دستگير شدم، مرا نزد مهدى عباسى بردند، تا چشم اين خليفه هتاك به من افتاد، شروع كرد به ناسزا گفتن و مرا نسبت زنازادگى داد و به من گفت : اى ناپاك زاده تو همانى كه پيش عيسى بن زيد مى روى و او را به قيام بر ضد من تحريك مى كنى و مردم را به بيعت با او دعوت مى نمايى ؟!

من گفتم : آيا از خدا شرم نمى كنى و از او ترس ندارى كه به زنان پاكدامن ناسزا مى گويى و نسبت زنا مى دهى ؟ در صورتى كه شايسته تو و اين مقامى كه تو در دست دارى آن است كه اگر شخص نابخردى امثال اين سخنان را گويد. حد بر او جارى سازى ؟!

من ديگر چيزى نگفتم ولى او بدون اينكه به سخنان من اعتنايى كند، دوباره شروع كرد به من فحش دادن آنگاه در حالى كه سخت عصبانى بود برخاست و مرا زير دست و پاى خود انداخت و وحشيانه با مشت و لگد مرا مى زد و دشنام مى داد.

من گفتم : تو اكنون مرد شجاع و نيرومندى هستى كه به پيرمرد ناتوانى چون من دست يافته كه به هيچ وجه نمى تواند از خود دفاع كند و ياورى هم ندارد.

در اين وقت دستور داد مرا به زندان افكنند و بر من سخت بگيرند.

ماءموران فورا مرا به زنجير گرانى بستند و سالها در زندان بودم.


گفتگو با خليفه عباسى

جعفر بن زياد احمر گويد: چون خبر مرگ عيسى بن زيد به خليفه عباسى رسيد، وى مرا از زندان به نزد خود طلبيد چون پيش او رفتم رو به من كرد و پرسيد از چه ملتى هستى ؟

گفتم : از مسلمين.

گفت : بيابانى هستى ؟

گفتم : نه.

گفت : پس از چه مردمى هستى ؟

گفتم : پدرم برده اى از اهل كوفه بود، مولايش او را آزاد كرد. در اين جا سخن مرا قطع كرد و گفت : عيسى بن زيد مرد!!

گفتم : مرگ او مصيبت بزرگى است. خدايش رحمت كند كه وى مرد عابد و پارسا و كوشاى در فرمانبردارى حق بود. و از سرزنش و ملامت كسى در اين راه باك نداشت.

گفت : آيا تو، از مرگش خبر نداشتى ؟

گفتم : بلى.

گفت : چرا به من اين مژده را ندادى ؟؟

گفتم : دوست نداشتم تو را به چيزى خبر دهم كه اگر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله زنده بود و از آن خبر مى يافت ناراحت مى شد.

در اينجا مهدى عباسى سر را به زير انداخت و پس از مدتى سر را بلند كرد و گفت : بيش از اين استعداد شكنجه در بدن تو نمى بينم و ترس آن را دارم كه اگر دستور شكنجه ات را بدهم تاب نياورى و زير شكنجه جان بسپارى وانگهى دشمن ما هم كه از دنيا رفته است.

برو خدا نگهدارت باد. و به خدا سوگند اگر بشنوم كه دوباره دست به اين كارها زده اى گردنت را مى زنم.

من از نزد او بيرون شدم، هنگام خروج من از كاخ، مهدى رو به ربيع (دربان مخصوص) كرده و گفت : آيا نديدى چگونه ترسش از من اندك و دلش ‍ محكم بود؟ به خدا مردمان روشندل اين چنين هستند.

جعفر بن زياد گويد: خدمت عيسى بن زيدعليه‌السلام رسيدم، ديدم مشغول خوردن نان و خيار است. او دو گرده نان و دو عدد خيار به من داد و فرمود بخور من يكى و نصفى از نان و خيار را خوردم و سير شدم و نصف نان و نصف خيار زياد آمد، آنرا به جاى خود گذاردم.

چند روز از اين جريان گذشت براى بار ديگر به ملاقات او رفتم.

عيسى آن نصفه نان و خيار را كه پژمرده و مانده بود براى من آورد و گفت : بخور.

گفتم : اينها چه بود كه براى من نگهداشتى ؟

گفت : من اينها را به تو دادم و مال تو شد. تو قسمتى را خوردى و قدرى را گذاردى، اكنون اگر مى خواهى باقيمانده را بخور يا صدقه بده.


در زندان

ابوالعتاهيه شاعر معروف عصر عباسى گويد: زمانى كه من از شعر گفتن خوددارى كردم، مهدى خليفه عباسى دستور داد مرا به زندان مجرمان افكنند. همينكه مرا به زندان آوردند هوش از سرم پريد و دهشت عجيبى به من دست داد و منظره هولناكى در آنجا مشاهده كردم. و به اين طرف و آن طرف نگاه مى كردم بلكه پناهگاهى پيدا كنم يا يك نفر را بيابم كه با او انس ‍ بگيرم. در اين ميان چشمم به پيرمرد موقر و خوش لباسى افتاد كه آثار بزرگى و نيكى از چهره اش آشكار بود، همينكه چشمم به او افتاد فورا به طرف او رفتم و به واسطه اضطراب و ناراحتى كه داشتم، يادم رفت به او سلام كنم و عرض ادب نمايم بدون مقدمه در كنار او نشستم و سر را به زير انداخته و در حال خود فكر مى كردم كه ناگاه ديدم آن پيرمرد اين دو شعر زير را اشاره كرد:

تعودت مس الضر حتى الفته

و اسلمنى حسن العزاء الى الصبر

و صيرنى ياسى من الناس واثقا

بحسن صنيع اللّه من حيث لاادرى

ترجمه : آنقدر خود را به گرفتارى و بلاها عادت دادم كه بدان خو گرفته ام و اين تحمل خويم مرا درمانم و عزا تحت فرمان شكيبايى درآورده و به دست صيد سپرده است.

و مرا از مردم ماءيوس كرده و به رفتار نيكوى خداوند، به جايى كه نمى دانم اميدوار ساخته.

ابوالعتاهيه گويد: من از اين دو شعر خوشم آمد و از ناراحتى كه داشتم فورى به خود آمدم. و رو به آن پيرمرد كردم و گفتم : خدايت عزت دهد. خواهشمندم اين شعر را دو مرتبه بخوان. ديدم آن مرد فورى ناراحت شد و گفت : واى بر تو اسماعيل، و كنيه ام كه (ابوالعتاهيه) بود نگفت. چقدر آدم بى ادب و كم خردى هستى ؟ پيش من آمدى و مانند هر مسلمانى كه به مسلمان ديگر سلام مى كند. سلام نكردى ؟! و از وضعى كه داريم اظهار ناراحتى نكردى ؟ و بدون اينكه با من حرفى بزنى كنارم نشستى تا وقتى كه اين دو شعر را كه خداوند فضيلت و ادبى و زندگى و معاشى جز آن براى تو چيزى قرار نداده از من شنيدى، و عوض آنكه حركات جسارت آميز خود را جبران كنى و پوزش بخواهى. همه را فراموش كردى و بدون مقدمه به من گفتى اين شعر را دو مرتبه بخوان. اين طرز رفتار تو مى رساند كه گويا، ميان من و تو انس و رفاقتى ديرينه بوده و قبلا با هم آشنايى كامل داشته ايم ؟!

ابوالعتاهيه گويد: به او گفتم : مرا معذور دار كه هر كس چون من گرفتار مى شد عقل خود را از دست مى داد.

گفت : مگر در چه وضعى هستى ؟؟ تو فقط به خاطر آن كه از گفتن مدح و چاپلوسى خليفه و درباريان - كه وسيله به مقام رسيدن توست - خوددارى كردى، ترا به زندان انداخته اند، تا شايد تو را رام كنند كه در مدح آنان شعر بگويى، اينها مهم نيست.

امّا گرفتارى من براى اين است كه : اينها عيسى بن زيد را از من مى خواهند و من مطمئن هستم اگر مخفيگاه عيسى را به آنها نشان دهم او را خواهند كشت. و آن وقت من چگونه خداى را ديدار كنم در حالى كه خون او به گردن من خواهد بود. و روز قيامت پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خصم من خواهد شد و اگر اين كار را هم نكنم خودم كشته خواهم شد بنابراين من بايد حيرت زده باشم نه تو!!

و با اين حال مى بينى كه چه روحيه عالى دارم و خود نگهدار هستم.

من به او گفتم : خداوند كارت را اصلاح نمايد - و سرم را از خجالت به زير انداختم، پيرمرد رو به من كرد و گفت : با اين حال من حاضر نيستم هم ترا سرزنش كنم و هم از خواهشت خوددارى كنم. گوش كن تا آن دو شعر را برايت بخوانم و آنها را به خاطر بسپار.

آنگاه آن دو شعر را چند بار برايم خواند تا حفظم شد.

در اين حال، ناگهان ماءمورى ما را خواست و چون براى رفتن برخاستم به او گفتم : خدايت عزت بخشد تو كيستى ؟

گفت : من «حاضر» دوست صميمى عيسى بن زيد هستم، پس من و او را نزد مهدى خليفه عباسى بردند، مهدى از حاضر پرسيد: عيسى بن زيد كجاست؟

حاضر گفت : من نمى دانم، تو در صدد تعقيب او برآمدى و او را به هراس ‍ افكندى، او نيز در شهرها متوارى و فرارى شد. و از آن سو مرا زندانى كردى و من كه در زندان تو بسر مى بردم، چه مى دانم او كجاست ؟؟

مهدى گفت : به كجا فرار كرده، و آخرين ملاقات تو با او در كجا و در خانه چه شخصى بود؟

حاضر گفت : از روزى كه متوارى شد من او را نديدم و از وى هيچگونه خبرى ندارم.

مهدى گفت : به خدا سوگند يا بايد جاى او را به من نشان دهى يا الا ن دستور مى دهم گردنت را بزنند.

حاضر گفت : هر كارى مى توانى بكن، آيا ترا به مخفيگاه عيسى بن زيد راهنمايى كنم كه او را بكشى و پس از آن خدا و رسولش را در حالى كه خونخواه او هستند ملاقات كنم. او را به تو نشان نخواهم داد.

در اين حال مهدى سخت خشمگين شد. و فرمان جلو چشم من گردن «حاضر» را زدند. پس از كشتن حاضر مهدى رو به من كرد و گفت : خوب حالا تو درباره ما شعر مى گويى يا ترا هم به اين مرد ملحق كنم.

گفتم : نه، شعر مى گويم، مهدى دستور داد مرا آزاد كردند.

و محمّد بن قاسم بن مهرويه گفته : و آن دو شعرى را كه از حاضر شنيده هم اكنون جزء ديوان اشعار ابوالعتاهيه است.

ابوالفرج اصفهانى اين روايت را به شكل ديگرى نيز نقل كرده است. و گفته همان روايت اول صحيح تر است.


مرگ عيسى

عيسى پس از سالها زندگى مخفيانه در زمان حكومت مهدى عباسى در كوفه به سال ۱۶۹ به سن ۶۰ سالگى از دنيا رفت.(۸۸۶) عيسى وراق از محمّد بن محمّد نوفلى و او از پدر و عمويش روايت كرده كه گفت :

عيسى پس از جنگ باخمرى متوارى و پنهان شد و با وجود امان خليفه عباسى ظاهر نشد و تا آخر عمر به شكل مخفيانه زندگى مى كرد.

ماءموران به مهدى عباسى گزارش دادند كه سه نفر به نامهاى ابن علاق صيرفى و حاضر و صباح زعفرانى، براى عيسى از مردم بيعت مى گيرند، مهدى (حاضر) را دستگير كرد و از روى سياست با رفق و مهربانى از او اقرار گرفت آنگاه بر او سخت گرفت تا اينكه مخفيگاه عيسى را نشان دهد، ولى او امتناع كرد و نشان نداد، مهدى دستور داد او را كشتند. در تمام مدتى كه عيسى زنده بود در صدد دستگير نمودن ابن علاق و صباح درآمد ولى به آن دو دست نيافت.

تا اينكه عيسى بن زيد از دنيا رفت. در اين موقع صباح، به حسن بن صالح گفت : پس بى جهت ما به چه سختى و ناراحتى دچاريم، اينك كه عيسى از دنيا رفت و تعقيب ما هم به خاطر او بود، و چون معلوم شد كه او از دنيا رفته است خيال حكومت وقت از ناحيه او آسوده مى شود و دست از سر ما بر مى دارد. پس اجازه بده من به نزد اين مرد يعنى مهدى عباسى بروم و خبر مرگ عيسى را به او بدهم تا از تعقيب ما دست كشد. ما از ترس و واهمه آسوده گرديم ؟

حسن بن صالح گفت : نه، به خدا سوگند نبايد دشمن خدا به مرگ دوست خدا و فرزند پيامبر او مژده دهى و ديده اش را روشن كنى و او را شاد گردانى آن وقت اضافه كرد و گفت : « فواللّه لليلة يبيتها خائفا منه احب الى من جهاد سنة و عبادتها» به خدا سوگند يك شب را كه مهدى تا به صبح از ترس او به سر برد نزد من محبوب تر است از يك سال جهاد و عبادت خدا.

اين جريان گذشت و حسبن بن صالح پس از دو ماه(۸۸۷) از اين جهان رفت.

صباح گويد: پس از مرگ حسن بن صالح من دو فرزند عيسى : احمد و زيد را برداشته و به بغداد بردم و در جاى امنى گذاردم آنگاه يك دست جامه كهنه پوشيدم و به در قصر مهدى رفتم و به دربانان گفتم به ربيع (حاجب) بگوييد من آمده ام تا خليفه را نصيحتى كنم و نيز مژده اى به او دهم كه مسرور گردد.

دربانان به او خبر دادند و او اجازه داد من وارد قصر شوم، چون مرا به نزد ربيع بردند رو به من كرد و گفت : نصيحتت چيست ؟؟

گفتم : فقط به خليفه خواهم گفت.

ربيع گفت : نمى شود تا نگويى ترا به خليفه دسترسى نيست.

گفتم : اين را بدان، كه من چيزى به تو نخواهم گفت.

ولى بدان كه من صباح زعفرانى هستم كه مردم را به عيسى بن زيد دعوت مى كردم.

ربيع تا اين سخن را از من شنيد مرا نزد خود نشاند و گفت :

اى مرد، تو در اين گفتارت يا راست مى گويى يا دروغ و مسلم بدان خليفه در هر دو حال تو را خواهد كشت. زيرا اگر راست بگويى و تو صباح زعفرانى باشى كه عقده هاى خليفه را نسبت به خود اطلاع دارى كه او در تعقيب و در صدد دستگير كردن توست و در اين راه از هيچ اقدامى فروگذار نكرده و بدون ترديد همينكه نگاهش به تو افتد تو را خواهد كشت.

و اگر دروغ بگويى، و تو اين حرف را وسيله قرار دهى تا به او دسترسى پيدا كنى تا حاجتى از تو برآورد بدانكه به خاطر اين كار و حقه اى كه زده اى بر تو خشم خواهد گرفت و تو را مى كشد. و من بدون اين سخنان حاضرم حاجتت را هر چه باشد بدون استثناء برآورم.

صباح گفت : من صباح زعفرانى هستم و دروغ نمى گويم به خدا سوگند من هيچ حاجتى به او ندارم و اگر تمام دارايى خود را به من بدهد از او نخواهم پذيرفت و مرا به آنها نيازى نيست. فقط من مى خواهم شخص او را ببينم و اگر نگذارى و مانع شوى از طريق ديگر اقدام مى كنم و خود را به او مى رسانم.


ملاقات با خليفه

صباح گويد: موقعى ربيع اين سخن را از من شنيد سر را به آسمان بلند كرد و گفت : خدايا تو گواه باش كه ذمه خود را از ريختن خون اين مرد تبرئه مى كنم. اين كلام را گفت : آنگاه چند ماءمور بر من گماشت و خود به نزد خليفه رفت، و من همين قدر فهميدم كه پايش درون اطاق خليفه رسيده يا نرسيده بود كه مهدى صدا زد: صباح زعفرانى را بياوريد، و به دنبال اين فرياد مرا به نزد مهدى بردند.

تا چشم خليفه به من افتاد گفت : تو صباح زعفرانى هستى ؟؟

گفتم : آرى.

گفت : خدايت روز خوش نياورد و كارت را سامان نبخشد اى دشمن خدا تو همانى كه بر من قيام كرده و مردم را به سوى دشمنان من دعوت مى كنى !

گفتم : بلى به خدا من همانم كه مى گويى و همه آنچه كه گفتى درست است مهدى عصبانى شد و فرياد زد: پس تو همان خائنى كه به پاى خود به سوى مرگ آمده اى آيا به كار خويش اعتراف دارى و با اين وصف با خيال راحت به نزد من آمده اى ؟!

گفتم : من آمده ام تا تو را مژده دهم و هم تسليت گويم.

مهدى قدرى آرام شد و با تعجب گفت : به چه مژده دهى ؟ و به چه تسليت گويى ؟!

گفتم : مژده به مرگ عيسى بن زيد و تسليت نيز به همين خاطر زيرا او پسر عم و از گوشت و خون تو بود!

مهدى كه اين سخنان را شنيد روى خود را به طرف قبله كرد و سجده شكر بجاى آورد و خدا را حمد كرد و آنگاه رو به من كرد.

و گفت : چند وقت است كه عيسى مرده است ؟؟

گفتم : حدود دو ماه است.

گفت : چرا زودتر خبر ندادى ؟

گفتم : حسن بن صالح نگذاشت و سخنان او را برايش باز گفتم، مهدى پرسيد: او چه شد؟ گفتم : او هم از دنيا رفت و اگر او زنده بود نمى گذاشت من اين خبر را برايت بياورم. مهدى، سجده ديگر به جا آورد و گفت : سپاس ‍ خدايى را كه مرا از دست او هم آسوده كرد. براستى او دشمن سرسختى براى من بود و شايد اگر زنده مى ماند شخص ديگرى را به جاى عيسى به قيام بر ضد من واميداشت.

اكنون هر حاجتى دارى بگو كه به خدا سوگند ترا بى نياز خواهم كرد. و هر چه بخواهى به تو مى دهم.

صباح گويد: گفتم : به خدا من هيچ حاجتى ندارم و چيزى از تو نمى خواهم، جز يك چيز، مهدى گفت : آن حاجت چيست ؟

گفتم : رسيدگى به وضع فرزندان عيسى و سرپرستى آنان، به خدا سوگند اگر وضع مالى و زندگى من طورى بود كه مى توانستم آنها را اداره و سرپرستى كنم از تو براى آنها چيزى نمى خواستم و آنها را نزد تو نمى آوردم ولى آنها كودكند و اگر به آنها رسيدگى نشود از گرسنگى و بى سرپرستى خواهند مرد زيرا آنها مالى و اندوخته اى ندارند. پدرشان در تمام اين مدت كه مخفى بود آب مى كشيد و به سختى آنان را اداره مى كرد. و اكنون جز من كسى كه عهده دار مخارج آنها باشد يافت نمى شود. و اين كار هم از من ساخته نيست. و تو شايسته ترين مردم به حفظ و حراست آنها هستى و نيز سزاوارترين كسى باشى كه متعهد مخارج زندگى آنها گردى. چون آنها خويشاوندان تو و گوشت و خون تو و يتيمان خاندان تو هستند.

صباح گويد: سخنان من كه پايان يافت، مهدى گريست تا آنجا كه اشك از گونه اش سرازير شد و آنگاه گفت :

به خدا سوگند اگر نزد من باشند مانند بچه هاى خودم از آنها مراقبت مى كنم اى مرد، خدا از ناحيه من و آنها به تو جزاى خير دهد. تو حق آنان و پدرشان را بر گردن خويش خوب ادا كردى و بار سنگينى از دوش من برداشتى و براى من سرور و خوشحالى هديه آوردى !

من گفتم : حال براى آن بچه ها امان خدا و رسول و امان تو هست ؟

و ذمه خود و پدرانت را در حفظ جان آنان و بستگانشان و ياران پدرشان به گردن مى گيرى كه آنان را تعقيب نكنى و كسى از ايشان را پى گيرى ننمايى !

مهدى گفت : امان براى خودت و براى آنان باشد و در ذمه من و پدرانم هستند.

هر گونه شرط و پيمانى در اين مطلب مى خواهى بگو، كه همه پذيرفته است.

صباح گويد: من به هر لغت و زبانى كه مى خواستم شرط و پيمان از او گرفتم.

در اين وقت مهدى رو به من كرد و گفت : اى حبيب و دوست من آخر اين كودكان خردسال چه گناهى كرده اند، به خدا سوگند اگر پدرشان جاى آنان بود و به پاى خود به نزد من مى آمد يا من به او دست مى يافتم هر چه مى خواست به او مى دادم، تا چه رسد به اينها! خدا پاداش نكويت دهد اكنون برو و بچه ها را به نزد من بياور. و به حقى كه من بر تو دارم از تو مى خواهم كه پولى را نيز كه ما براى خودت مقرر مى كنيم بگيرى و آن را كمك زندگيت قرار دهى.

در جواب گفتم : من از پذيرفتن آن معذورم، چون كه من يك نفر از مسلمانانم و همانند آنان زندگى خود را اداره مى كنم.

اين را گفتم : و از نزد مهدى بيرون آمدم به سراغ فرزندان عيسى رفتم و آن دو را پيش مهدى بردم، مهدى تا آنها را ديد جلو آمد و آن دو كودك را به سينه چسبانيد و دستور داد جامه هاى زيبا براى آنان آوردند و جايى براى آنان آماده كرد و كنيزى را به خدمتگزارى آنان گماشت و چند غلام را نيز ماءمور رسيدگى و فرمانبرى آنان قرار داد و در كنار قصر خود اطاقى را به آنها اختصاص داد.

پس از اين جريان من گاه و بيگاه از وضع آنان جويا مى شدم، اطلاع مى يافتم كه آن دو همچنان در قصر سلطنتى خليفه عباسى به سر مى برند تا اينكه محمّد امين فرزند هارون الرشيد كشته شد و اوضاع قصر بغداد به هم خورد و كسانى كه در قصر بودند پراكنده شدند، در آن وقت احمد بن عيسى از آنجا بيرون آمد و متوارى گشت، امّا برادرش زيد بن عيسى پيش از اين جريان بيمار شد و پس از چندى درگذشت.

(صاحب « مقاتل الطالبيين» اين سرگذشت را به نحو ديگرى نيز نقل كرده است كه احتياجى به ذكر آن نيست.)


فرزندان عيسى

در اين روايت اضافه دارد كه عيسى چهار فرزند داشت و حسن بن عيسى را اضافه مى كند كه وى در زمان حيات پدر درگذشت و ديگر حسين بن عيسى كه دختر حسن بن صالح را به عقد خود درآورد و در كوفه ماند و احمد و زيد هم پس از اين ملاقات با خليفه به نزد وى برده شدند.

و مى گويند: آن دو از مهدى اجازه گرفتند و به مدينه رفتند، و زيد در مدينه درگذشت و احمد در اثر گزارش و سعايت جاسوسان هارون الرشيد متوارى شد و بعد از چندى به خاطر اجتماع شيعيان و زيديه در نزد او دستگير شد و در زندان هارون افتاد و پس از چندى از زندان گريخت(۸۸۸) او در زمان متوكل در حالى كه فرارى بود درگذشت.(۸۸۹)

احمد بن عيسى بن زيد، ۳۰ بار پياده به زيارت خانه خدا مشرف شد.

على فرزند احمد گويد: پدرم در شب ۲۳ رمضان سال ۲۴۷ ه‍ ق در بصره درگذشت.(۸۹۰)


حسين بن زيد (ربيب امام صادقعليه‌السلام
)

دومين فرزند حضرت زيدعليه‌السلام حسين است، او در شام متولد شد. مادرش : ام ولد (كنيز) بود. تاريخ تولد او سال ۱۱۴ يا ۱۱۵ ه‍ ق و مدت عمرش ۷۶ سال مى باشد.(۸۹۱)

كنيه او ابوعبداللّه(۸۹۲) لقبش « ذوالدمعه و ذاالعبره» (صاحب اشك) مى باشد هنوز هفت سال از عمرش نگذشته بود، كه غبار يتيمى بر سرش نشست، و پدرش به شهادت رسيد.

امام صادقعليه‌السلام او را پرورش داد و به خوبى تربيت كرد، و به او علم و دانش و حكمت آموخت، او در سايه لطف امام زندگى كرد و حضرتش بعد از شهادت پدرش تعليم و تربيت او را به عهده داشت، و از امام استفاده هاى علمى زيادى كرد.(۸۹۳)

در رجال شيخ طوسى(۸۹۴) او را از اصحاب امام صادقعليه‌السلام مى شمرد.

حسين بن زيد از روات و صاحب كتاب است و نجاشى و شيخ طوسى او را عنوان كرده اند، و نيز ابن حجر، هم در (تقريب) و هم در (تهذيب) او را ياد كرده و ستوده است.(۸۹۵)

علت آنكه حسين بن زيد را، به « ذى الدمعه و ذى العبره» (صاحب اشك) لقب داده بودند، اين بود كه او بسيار مى گريست و اكثر اوقات اشك از ديدگان مباركش سرازير بود، فرزندش يحيى مى گويد: مادرم به پدرم حسين بن زيد عرض كرد: چقدر گريه هاى تو زياد است ؟

پدرم در جوابش گفت : آيا آتش، و آن دو تير برايم خوشحالى و سرورى باقى گذاشته كه جلو گريه هايم را بگيرم.

مقصودش از آتش يادآورى خاطره جانگداز سوزاندن جسد مقدس پدرش ‍ زيدعليه‌السلام و منظور از دو تير آن دو تيرى بود كه يكى به پدرش زيد و ديگرى به برادرش يحيى اصابت كرد.(۸۹۶)

و صاحب « (غاية الاختصار)» درباره حسين مى گويد: « كان سيدا جليلا شيخ اهله و كريم قومه»(۸۹۷) حسين بن زيد آقا و بزرگوار و محترم و بزرگ خاندانش بود او در ميان خويشانش بسيار گرامى بود.

او از نظر زبان، و بيان، و قلم و زهد و فضل و احاطه او بر انساب و شناسايى افراد و تاريخ از رجال بنى هاشم به حساب مى آمد.(۸۹۸)

او، به كمك ابراهيم و محمّد و فرزندان عبداللّه محض شتافت و در جبهه جنگ همراه آنان مى جنگيد و پس از شهادت آن دو متوارى شد.

او را در آخر عمرش مكفوف (نابينا) لقب دادند چون و آخر عمرش نابينا شد و شايد علت آن همان زياد گريستن او بود. او در سال يك صد و چهل ه‍ ق زندگى را بدرود گفت.(۸۹۹)


قيام حسين بن زيد

حسين بن زيد از كسانى بود كه همراه محمّد و ابراهيم فرزندان عبداللّه بن حسين قيام كرد و سپس براى مدتى طولانى متوارى گشت و چون او را تعقيب نكردند و اطمينان يافت كه دستگير نخواهد شد خود را ظاهر ساخت.

برادرش محمّد بن زيد مورد محبت منصور عباسى قرار گرفت و وى را نزد خودش برد محمّد به وسيله نامه برادرش حسين را از جانب منصور تاءمين مى داد و موقعى كه از طرف منصور آسوده خاطر شد. علنا در مدينه آشكار شد ولى با كسى تماس نمى گرفت و تا از كسى كاملا اطمينان پيدا نمى كرد او را به خانه خويش راه نمى داد.

على مقانعى به سند خود از حسين بن زيد روايت كرده گفت : در نهضت محمّد بن عبداللّه، چهار تن از فرزندان امام حسين بن علىعليهما‌السلام خروج كردند. من و برادرم عيسى و موسى و عبداللّه فرزندان امام جعفر بن محمّدعليهما‌السلام بودند.(۹۰۰)


نصيحت عبداللّه بن حسن

حسين بن زيد گويد: روزى گذار من به عبداللّه بن حسن كه در مسجد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نماز مى خواند افتاد و چون مرا ديد با دستش ‍ اشاره به من كرد، من به نزدش رفتم همينكه نمازش تمام شد رو به من كرد و گفت :

اى برادرزاده چون تو خود الا ن صاحب اختيار و آزادى دلم خواست تا پندى به تو دهم شايد خداوند تو را بدان سود بخشد، فرزندم : براستى كه خداوند تو را در جايى و مقامى قرار داده كه كسى جز تو در آن مقام و جايگاه نيست و تو اينك در سنين جوانى هستى و مردم ديده هاى خود را به تو دوخته اند، خوبى و بدى هم به سويت شتابانند، پس اگر كارى كنى شباهت به رفتار گذشتگان داشته باشد معلوم است كه خير و خوبى به تو روى آورده و اگر كارى مخالف آنها انجام دهى به خدا سوگند بدى و شرى است كه به سويت شتافته است، و همانا تو پدرانى پشت سر گذارده اى كه نظيرى در مقام و مرتبه نداشتند و نزديكترين پدرانت زيد بن على است كه من نه در ميان خودمان و نه در ميان ديگران همانندش را نديدم. و هر چه بالا روى به فضيلت و برترى برخورد كنى، چون : على، و بعد حسن و بعد على بن ابيطالبعليهم‌السلام .(۹۰۱)

در كتاب ارزنده « اعيان الشيعه،» چاپ بيروت جلد ۶ ص ۲۳ تا ص ۲۶ شرح حال نسبتا مفصل اين شخصيت عاليقدر اسلام آمده مراجعه شود.


محمّد بن زيد

آخرين فرزند برومند زيد محمّد است، كنيه او ابوجعفر و ابوعبداللّه نيز گفته اند مادرش كنيزى از اهل سند بود.

درباره اش گفته اند: « و كان فى غاية الفضل و نهاية النبل». » او به عاليترين درجه فضيلت و كمال رسيده بود.

حسين بن محمّد بن يحيى علوى از جدش نقل مى كند كه درباره محمّد مى گفت :

« و كان محمّد بن زيد من رجالات بنى هاشم لسانا و بيانا». » محمّد بن زيد از نظر بيان و گرمى سخن از مردان برجسته بنى هاشم به شمار مى رفت، خطيب بغدادى، در شرح حال او مى نويسد:

او در زمان خلافت مهدى عباسى به بغداد آمد و در آنجا درگذشت و گفته است : كه در قيام محمّد بن عبداللّه بن حسن (نفس زكيه) از جمله رزمندگان و فرماندهان لايق و از مبارزين بود و محمّد بن عبداللّه وصيت كرده بود كه اگر من كشته شدم رهبرى نهضت به عهده برادرم ابراهيم است و اگر ابراهيم كشته شد، عيسى بن زيد و محمّد بن زيد فرماندهى قيام را به عهده گيرند.(۹۰۲)

تذكر: طبق روايات ديگرى كه صاحب « مقاتل الطالبيين» نقل كرده، محمّد در نبرد فرزندان عبداللّه حسن نبود و عيسى و حسين از فرزندان زيدعليه‌السلام در قيام محمّد و ابراهيم شركت داشتند نه محمّد بلكه او نزد خليفه عباسى منصور رفت و مقام قربى پيدا كرد.(۹۰۳)

او در سنين جوانيش با منصور خليفه عباسى كنار آمد و مثل عباسيان لباس ‍ سياه به تن كرد (مسوده) و با منصور ارتباط داشت امّا او بعدا در مدينه قيام كرد و خود را ظاهر نمود او كمتر با مردم در تماس بود و به هر كس كه اعتماد نمى كرد اجازه ورود به خانه اش را نمى داد.(۹۰۴)


اعتقاد راسخ محمّد بن زيد در مساءله امامت

محمّد هيچ گاه مدعى امامت نبود و او به امامت ائمه معصومين ايمان و اعتراف داشت و نسبت به امام موسى بن جعفر و فرزندش امام هشتم، كمال خضوع و احترام را داشت او ائمه راستين حق را مستحق امامت مى دانست و ادله و شواهدى زياد بر اين موضوع دلالت دارد و از جمله روايتى است كه ذيلا نقل مى شود:

مردى به نام حيدر بن ايوب گويد: ما چند نفر در دهكده قبا بوديم و بنا بود محمّد بن زيد هم به جمع ما ملحق شود، محمّد مقدارى از موعد مقرر ديرتر به نزد ما آمد.

به او گفتيم چرا دير كردى ؟ او عذر موجهى براى خود ذكر كرد.

گفت : ابوابراهيم (كنيه امام هفتم) ما را كه هفده نفر از فرزندان على و فاطمه بوديم به عنوان شهود وصيتش جمع كرد و از ما درباره امامت و جانشينى فرزندش (رضا) شاهد گرفت. سپس اضافه كرد:

ابوابراهيم فرزندش (رضا) را وصى و وكيل خود معين نمود كه در زمان حيات و مماتش جانشينش باشد.

آنگاه محمّد با ايمانى راسخ و استوار گفت : اى حيدر به خدا سوگند او امروز فرزندش رضا را به عنوان امامت انتخاب كرد. و همه شيعيان بعد از او بايد معتقد به امامت وى باشند. از اين روايت كاملا روشن است كه محمّد در مساءله امامت ائمه معصومين ايمان و اعتراف داشته است و آنان را دوست مى داشت.


گذشت و فداكارى محمّد بن زيد

سرگذشت جالبى كه بر فضيلت و جوانمردى و كرامت محمّد دلالت دارد. آن اينكه ابى جعفر منصور خليفه عباسى در مكه شنيده بود كه در نزد محمّد بن هشام بن عبدالملك گوهر قيمتى است. وى مى خواست به هر وسيله اى كه ممكن است از چنگ او بيرون آورد. يك روز صبح دستور داد تمام درهاى مسجد الحرام را ببندند و ماءمورينى چند گماشت تا محمّد فرار نكند و فقط يك در را باز گذارد و دستور داد، تا ماءمورين محمّد را دستگير كنند. محمّد بن هشام فهميد كه اين نقشه ها براى گرفتن خود اوست وحشت زده اين طرف و آن طرف مى رفت تا پناه و پناهگاهى پيدا كند و بلكه خود را از مهلكه نجات دهد. در بين مردم ديد جوانى كه آثار كرامت و بزرگوارى از چهره او خوانده مى شود در گوشه اى از مسجد نشسته وى اين جوان را نمى شناخت. در عين حال بهتر اين ديد كه خود را در پناه او قرار دهد و اتفاقا اين جوان شكوهمند محمّد فرزند زيد بود و محمّد بن زيد هم فرزند هشام را نمى شناخت.

محمّد بن زيد گفت : چرا وحشت زده و سرگردانى ؟ فرزند هشام گفت : آقا اگر خودم را معرفى كنم مرا در پناه خودتان مى گيريد و امان مى دهيد؟ فرزند زيد گفت : تو در پناه من و من ترا نجات مى دهم.

محمّد بن هشام گفت : شما خودتان را معرفى كنيد. فرزند زيد گفت من محمّد بن زيد بن على مى باشم. تا فرزند هشام نام زيد را شنيد و دانست اين جوان فرزند آن شهيد قهرمانى است كه پدرش هشام قاتل اوست رنگ از چهره اش پريد و با خود گفت : ديگر مرگ من قطعى است. او لرزان و گريان از محمّد بن زيد تقاضاى عفو و گذشت و كمك مى كرد.

محمّد با آرامش و بزرگوارى كه خاص خاندان او بود گفت جوان نترس من به او كارى ندارم پدرت قاتل پدر من است من تو را به قصاص خون پدرم نمى كشم. من تو را ناچارم با يك نقشه اى از چنگال ماءموران منصور نجات دهم و اگر براى نجاتت به تو رفتار تندى كنم پوزش مى خواهم.

فرزند هشام موقعى چنين شنيد، گفت : آقا هر جور مى توانى و صلاح مى بينى براى نجات من انجام ده.

محمّد بن زيد عباى خود را روى سر فرزند هشام افكند و او را به طرف تنها در خروجى مسجد كشاند نزديك ماءموران تفتيش كه رسيد چند سيلى آب دارى به فرزند هشام زد و به رئيس شرطه رو كرد گفت : اى ابوالفضل اين مرد بدجنس شتربان است و شترهايى از او كرايه كردم براى اينكه به كوفه بروم امّا او به من خيانت كرد شترها را به افسران لشكر خراسان داده و الا ن او را گير آورده ام تا نزد قاضى ببرم و در مورد ادعاى خود حقم را بگيرم. لطفا دو پاسبان را همراه من كن تا او فرار نكند بلكه او را به محكمه قاضى ببرم.

رئيس شرطه كه محمّد بن زيد و شخصيت او را مى شناخت تعظيم كرد و گفت : چشم قربان و فورا دو ماءمور را در اختيار محمّد بن زيد گذاشت و از مسجد خارج شدند بين راه كه رسيدند و كاملا مطمئن شد از مهلكه خارج شده اند، با صداى بلند به فرزند هشام گفت : خوب حالا حق مرا مى دهى يا نه فرزند هشام هم گفت : بله بله من قبول دارم حق تو را ادا مى كنم.

آنگاه محمّد بن زيد رو به دو پاسبان كرد و گفت : بسيار خوب اين مرد حق مرا مى دهد ديگر احتياجى نيست به قاضى برويم شما هم برويد.

موقعى كه ماءموران رفتند و محمّد از اين نقشه جالب نتيجه گرفت رو به فرزند هشام كرد و گفت : حالا ديگر خبرى نيست زود برو جاى امنى و خودت را پنهان كن و الا دستگير مى شوى.

فرزند هشام موقعى اين فداكارى و گذشت بى نظير را از محمّد بن زيد ديد از باب سپاسگزارى و تشكر از اين خدمت فرزند زيد دست برد و در جامه خود آن گوهر گرانبها و قيمتى كه منصور دنبال آن مى گشت به محمّد بن زيد داد و اين گوهر تنها باقى مانده از خزانه هشام خليفه اموى بود كه به دست پسرش افتاده بود.

محمّد بن زيد با لحن محبت آميز به فرزند هشام گفت : نه ما خاندان پيامبر در برابر خدمت و كار نيك مزد نمى خواهيم. من خون مقدس پدرم كه مهم تر از همه چيز بود از تو نخواستم. اين دانه قيمتى براى خودت باشد. و هر چه زودتر برو و خودت را پنهان كن(۹۰۵) آرى اين سرگذشت عظمت و شخصيت فرزند زيد را مى رساند.

چرا چنين نباشد، او تربيت يافته مكتب امام پاك و مردان راستين و بزرگ شده خانه گذشت و فداكارى و فضيلت، او از خاندان پاك رسول خدا است از خاندان كرامت و از شاخه هاى درخت نبوت. درود خدا به روان پاك او باد.


فرزندان محمّد

محمّد بن زيد شش پسر و سه دختر داشت به نامهاى : جعفر، قاسم، حسن، حسين، على و محمّد. و اعقاب و اولاد محمّد بن زيد از جعفراند.(۹۰۶)

و دختران : به نامهاى فاطمه، ام الحسن، و كلثوم مى باشند.

جعفر سه پسر داشت به نامهاى محمّد و احمد و قاسم. احمد از اصحاب امام هشتم بود و در نزد حضرتش مقام شامخى داشت و كتاب « (فقه الرضوى)» كه كتابى معروف است به قلم اوست و صاحب «رياض ‍ العلماء» از آن نقل مى كند:

جعفر مردى اديب و شاعر بود.

برادرش محمّد او را به رياست لشكر ابوالسرايا گماشت بدان جهت او را « (رئيس الشاعر)» مى گفتند. جعفر در خراسان قيام كرد و در مرو كشته شد. و قبر او در محلى به نام تكيه ساسانى مى باشد.(۹۰۷)