گفتارچهارم: غفلت از خويشتن
جمله عالم زاختيار و هست خود
|
|
مى گريزد در سر مست خود
|
مى گريزند از خود در بى خودى
|
|
يا به مستى يا به شغل اى مهتدى
|
چكيده
مهمترين بعد غفلت آدمى غفلت ورزى وى از خود است زيرا غفلت از خويش تباه كننده سرمايه وجود است و بزرگ ترين دشمنى است كه براى تاخت و تاز هر دشمن و درونى و بيرونى هموار مى كند. غفلت از خويش مراتب و اضلاع گوناگون دارد: غفلت از خود حقيقى، بى خبرى از خود واقعى، اعراض از رازها، نيازها و سئوالهاى وجودى نمونه هاى بارز غفلت از خويش است.
۴-۱) غفلت از خويش، شديدترين غفلت
غفلت چنانچه در مباحث گذشته ذكر شد، از مفاهيمى است كه معناى آن در گرو متعلق و مضاف اليه است. غفلت هميشه به صورت غفلت از امراى مطرح است. در گفتار دوم اين نكته هم بيان شد: غفلت وقتى به عنوان مشكل رفتارى در كتابهاى اخلاقى طرح شده كه متعلق آن امرى مهم و سرنوشت ساز باشد. بين درجه اهميت مطلق غفلت و شدت آن از حيث آثار و عمق نفوذش نسبت معنادارى دارد. هر كس از امور متعددى غفلت مى ورزد. غفلت از آينده شغلى خويش، بى خبرى از فرزندان، غفلت از شان و موقعيت اجتماعى، بى خبرى از احساسات و هيجانهاى خود، آثار زيانبار غفلت به شعاع اهميت متعلق آن است. مراد از غفلت از خويشتن، بى خبرى گوهر گرانبهاى وجود آدمى است. لذا به ميزان اهميت اين سرمايه بديل ناپذير، پرداختن به غفلت از خود اهميت دارد. انسان را دو گونه سرمايه است: سرمايه بديل پذير، كه امرى عارضى است و فرد با تكيه بر تواناييهاى فردى، موقعيت اجتماعى و استعدادهاى درونى به آنها دست مى يابد و در معرض ادبار و اقبال دنيا دستخوش تحول مى گردد. سرمايه هاى علمى، فكرى، مالى كه غالبا موجب غرور افراد نيز هست چنين هستند.
قسم دوم سرمايه بديل ناپذير است كه از آن به سرمايه وجود تعبير مى كنيم. سرمايه وجودى اصل است و سرمايه بديل پذير فرع. به همين دليل از دست دادن سرمايه هاى وجودى جبران ناپذير است. ظاهر از مصاديق مهم خسران در آيه:والعصر ان الانسان لفى خسر
(عصر / ۱و ۲) همين تباهى است. كسانى كه نسبت به خويشتن مواجهه ندارند و براى خود اصالت و اهميتى قائل نيستند، به تدريج از خود بى خبر شده و به انكار خويش مى رسند. عدم وقوف بر خويش آنها را به منجلاب از خود بيگانگى و خود باختگى گرفتار مى سازد.
تهى شدن از واقعيت خود، از دست دادن هويت حقيقى انسانيت، همه صحنه هاى زندگى را به صحنه ايفاى نقش كاذب مبدل كردن از لوازم گريزناپذير غفلت از خويشتن است.
۴-۲) غفلت از خويش، شايعترين بى خبرى
وقوف بر خويش امر نادر و در گرانبهايى است. غالبا از وقوف بر خويش و ابعاد وجودى خويش در غفلت هستيم. بسيار هستند كسانى كه در تمامى صحنه هاى زندگى بر هر امر دقت دارند و در همه جا شرط حزم و احتياط را رعايت مى كنند و در هر موضعى هشيار نشان مى دهند. اما در خصوص خويشتن، سعادت و شقاوت هميشگى خود كاملا بى توجهى و سهل انگارى روا مى دارند. آنها از خويشتن بى خبرند. كسانى كه دائم در فكر ديگران هستند و از درد و رنج آنها مى نالند، ابتدا بايد به درد و رنج خويش بپردازند و از مداواى خود غافل نشوند، به تعبير ميرزا
خراسانى: چند مى گويى سخن از درد و رنج ديگران
خويش را اول مداوا كن، كمال اين است و بس
بسيارند كسانى كه هميشه در دغدغه پيشرفت و تكامل ديگران هستند، به هر كسى مى رسند از ضرورت علم آموزى و كسب كمالات، به تفضيل سخن مى گويند و عصر خويش را وقف ديگران مى كنند اما هرگز به ضرورت علم آموزى خود و مصيبت دور ماندن خويش از كمالات توجه نمى كنند. اين سخن به معناى نفى ضرورت و ارزش بى خبرى هست نمى تواند به هشدار ديگران بپردازد. آنچه فرد را به دعوت مردم به كمالات فرا مى خواند، حس خير خواهى است.
اما خطا در اين است كه خيرخواهى در حق ديگران را بر خير خواهى در حق خود مبنى نمى سازد بلكه از خير خواهى خود غافل است. عوامل روانى فراوانى انسان را به شركت فعال در مناسبات گوناگون اجتماعى فرامى خواند، علاقه اجتماعى و ايفاى نقش فعال در جامعه، از امور نيكو و ضرورى است اما، غالبا، شوق فعاليت هاى اجتماعى چشم فرد را از ديدن دشمنان پنهانى محروم مى سازد و چنان در هويت جمعى فرو مى رود كه از هويت خويش به طور كامل غفلت مى ورزد و از دغدغه سود و زيان خويش فارغ مى گردد.
مانند كسى كه شوق شنا كردن، او را به بى مبالاتى به رودخانه اى مى اندازد، غافل از اينكه ممكن است جان خود را زا دست بدهد. گرايش انسان به اين پندار كه هر چيزى را بشر مى تواند آزمايش كند و تجربه هر امرى جايز است، از مصداقهاى بارز چنين بى خبرى از خويشتن است. در اين گرايش كه پس از رنسانس در مغرب زمين نضج يافت، چنين القا مى گردد كه هيچ امرى نيست كه انسان به نحو پيشين و با الهام از طريق غيبى، از تجربه كردن آن منع شود بلكه انسان مى تواند دست به هر تجربه اى بزند، زيرا هر چيزى مباح است مگر آنكه به تجربه بر ضرر آن وقوف يافته شود. عيب اصلى اين پندار در غفلت از سرمايه وجودى آدمى است كه در برخى از تجربه ها به طور كامل از دست مى رود و آزمايش كننده اى در ميان نمى ماند تا بر نتيجه آزمايش واقف شود. پندار اباحى گرى دقيقا بر چنين غفلت از خويش استوار است. اومانيسم دنيا گرايانه شكل يافت، اطلسى بود كه خود را به دلقى فروخت.
خويشتن نشناخت مسكين آدمى
|
|
از فزونى آمد شد در كمى
|
خويشتن را آدمى ارزان فروخت
|
|
بود اطلس خويش را بر دلقى فروخت
|
انسانى كه از خويش غافل باشد، خود را ارزان مى فروشد و به سهولت توسط بيگانگان تباه مى شود. در قرآن مجيد به همبستگى ميان غفلت از خويش و سلطه پذيرى اشاره شده است. در بينش قرآنى، طاغوت كه اوليا كفار است، تنها از طريق غافل ساختن مردم از خويشتن، بر آنها چيره مى شود. ترسيم زيبايى از فرآيند اطاعت پذيرى قوم فرعون در قرآن مجيد آمده است:
فاستخف قوم فاطاعوه انهم كانوا قوما فاسقين
(زخرف / ۵۴)
و قومش ذليل و زبون داشت تا همه مطيع و فرمان بر شدند، كه آنها مردمى فاسق و نابكار بودند.
كوشش انسان غافل، در واقع، جهد بى توجهى است زيرا تلاش وى چيزى جز صرف سرمايه عمر در آبادانى زمين ديگران نيست و خود جز حسادت نصبى نمى برد. كسى كه به هنگام استخدام در سازمانى، همه امور را به دقت محاسبه مى كند: حقوق، در آمد، مزايا، مرخصى، تشويق، كارانه، مسافرتها، ترفيع، و مسائلى از اين قبيل را مورد بررسى وافر قرار داده اما از توجه به اين حقيقت غافل است كه استخدام در اين سازمان از هويت و شخصيت من چه مى ستاند. بدون ترديد گرفتار بدترين غفلت شده است. اضطرابهاى شغلى، بحرانهاى مناسباتى در سازمانها، تظاهر و ريا، تملق و چاپلوسى از لوازم چنين مواجهه اى با حرفه و شغل است: محاسبه هر امرى جز خويشتن خويش. آيا مجالسى براى انسان غافل از خويش باقى است تا در اين واقعيت تلخ تامل كند كه من در آغاز سرمايه گذارى چه اندازه از من در پايان امر فاصله دارد؟ آيا پرده پندار فرد از رويت واقعيت تلخ خسران باز مى دارد تا دريابد كه در تلاش روزمره من واقعى كه سرمايه اصلى است، به تاراج رفته و بيگانه بر جاى آن حاكم شده است و به اين صورت انسان بى خبر تنها از گرگهاى جان ستان نمى پرهيزد بلكه غافلانه در دام گرگ شيطان مى گريزد؟
آيا شگفتى به اشتغال دنيوى، پرده پندار را از ميان بر مى دارد تا از هشدارهاى عارفان را بنيوشد؟
در زمين مردمان خانه مكن
|
|
كار خود كن كار بيگانه مكن
|
كيست بيگانه تن خاكى تو
|
|
كز براى اوست غمناكى تو
|
تا تو تن را چرب و شيرين مى دهى
|
|
جوهر خود را نبينى فربهى
|
۴-۳) نشانه هاى غفلت از خويش
غفلت از خويش چندين علامت مشخص دارد: اولا بى خبرى از خويش، احساس كاذب بى نيازى از پند و اندرز را موجب مى شود. فرد غافل از خود، پيش از اينكه خود را محتاج پند و اندرز داند به موعظه ديگران اشتياق دارد و بيش از آنكه گوش باشد، زبان است. پر حرفى از نشانه هاى بارز اين بى نيازى پندارى است. به همين جهت در روايت آمده است كه چون عقل فرد شكوفا گردد، سخنش اندك شود. ادعاى گزاف از ديگر علائم بى خبرى از خويشتن است. ژرفترين مرتبه مرتبه غفلت از خويش، تصوير وارانه از خود داشتن و زندگى با من پندارى است كه گزاف گويى و ادعاى خلاف را سبب مى شود. عجب نيز از ديگر مراتب غفلت از خود است.
ثالثا غافل از خويش جهد بى توفيقى دارد. زيرا توفيق منوط به سرمايه وجودى است. مولوى تصوير روشنى از غفلت به دست داده است. كسانى كه در خصوص علم و فنون علامه اند. اما كمترين علمى به خويش ندارند. خاصيت همه جواهر را مى داند و از احكام همه اشيا با خبرند اما نسبت به هويت و جوهر خود به طور كامل بى خبرند.
صد هزاران فصل داند از علوم
|
|
جان خود را مى نداند آن ظلوم
|
داند او خاصيت هر جوهرى
|
|
در بيان جوهر خود چون خرى
|
مديرى كه در اداره سازمان در خصوص هر امرى نهايت دقت را دارا است. دغدغه بهره ورزى، انگيزه كاركنان، رشد و تعالى همكاران، رقابت هاى بين المللى و او را فرا گرفته است. مديرى است موفق، اما اگر وى در بحران دغدغه هاى مديريتى، تدبير بر خويش را فراموش كند. توفيق وى به قيمت فراموشى حقيقت خويشتن است. مبارزى كه جهاد در راه آزادى از سلطه هاى بيرونى را بر جهاد اكبر در راه آزادى در درون خويش استوار نسازد، مبارزه او موجب غفلت وى مى شود. عالمى كه علم به حقايق امور را بر علم به حقيقت خويش مسبوق نسازد، علم وى پرده پندارى مى شود تا از خويشتن غافل بماند.
كه همى دانم يجوز و لا يجوز
|
|
خود ندانى تو يجوزى يا عجوز؟
|
اين روا و آن ناروا دانى ليك
|
|
تو روا يا ناروا بين تو نيك
|
قيمت هر كاله مى دانى كه چيست
|
|
قيمت خود را ندانى احمقيست
|
سعدها و نحس ها دانسته اى
|
|
ننگرى سعدى تو يا ناشايسته اى
|
بر اساس اين نگرش است كه خودشناسى از مهمترين دانشها و به تعبير مولوى جان جمله علمها است. با خودشناسى است كه يزدان شناسى نيز حاصل مى شود.
جام جمله علمها اين است و بس
|
|
كه بدانى من كيم در يوم دين
|
به همين دليل است كه ملا صدراى شيرازى وقوف بر خويش و شناخت و احوال نفس را مادر حكمت و اساس سعادت مى داند. كسى كه از شناخت خويش خويش ناتوان باشد از معرفت به خداوند نيز عاجز است.
اى شده، در نهاد خود، عاجز
|
|
كى شناسى، خداى را، هرگز
|
تون كه در علم خود زبون باشى
|
|
عارف كردگار، چون، باشى
|
غفلت از گذر عمر از ديگر مصادق بى خبرى خويشتن است. عمر تنها سرمايه آدمى در زندگى اين جهانى است كه دائم در حال كاسته شدن عمر است:
الى حنفى مشى قدمى
|
|
ارى قدمى اراق دمى
|
به سوى مرگ گام بر مى دارم، گامهايم را مى نگرم كه خون مرا مى ريزند!
كسى كه از آمد و شد روز و شب غافل است و هرگز به حكمت و فلسفه زندگى وقوف نمى يابد و به تعبير شيخ عطار از سر روز و شب طربناك نمى گردد. عطار نيشابورى با نكته بينى، همبستگى بين غفلت از خويشتن و تهى بودن از شخصيت فرد را نشان داده است:
تا چند از اين غرور بسيار ترا
|
|
تاكى خيال اين نمودار ترا
|
سبحان الله كار تو كارى عجيبست
|
|
تو هيچ نئى وين همه پندار ترا
|
۴-۴) ابعاد غفلت از خويش
غفلت از خويش داراى اضلاع گوناگون است و به همين دليل از پيچيدگى خاصى برخوردار است. شرط حصول وقوف بر خود فهم اضلاع آن است. انسان از دو مرتبه وجودى برخوردار است: انسان حقيقى و انسان واقعى. مراد از انسان واقعى، واقعيت خارجى فرد است و مراد از انسان حقيقى، هويت انسانيت است كه انسان واقعى نمودى از آن است. انسان در مقام حقيقت موجودى است داراى افقهاى لايتناهى، طبيعت بى كران، عدالت طلب، خير خواه، حقيقت جو، زيبا دوست، ابديت طلب، قدسى، طالب وصال به اصل خويش، خليفه الله، صاحب كرامت و ارزش ذاتى و داراى رازها و نيازها وجودى و غيره اما انسان در مقام واقعيت، موجودى است كه از حيث توانائيها، نيازها، استعدادها، محدود است و پايى در خير و گاهى در شر مى نهد، گاهى سوى به اصل خود مى كند و زمانى از اصل خود مى گريزد.
اين سو كسان سوى خوشان و آن سو كشان با ناخوشان
يا بگذرد يا بشكند كشتى در اين گردابها
به تبع تفكيك ياد شده، غفلت از خويشتن دو ظلع دارد. غفلت از من حقيقى و غفلت از من واقعى. كسى كه از من واقعى غافل است، نسبت به نيازهاى طبيعى و مقتضيات زندگى اين جهانى بى خبر است، نسبت به رازها و نيازها وجودى خود بى خبر است. همه مصاديق غفلت از خويش به يكى از اين دو بعد بر مى گردد: غفلت از حرمت و كرامت آدمى، غفلت از اختيار، اراده، آزادى و مسئوليت خويش، بى خبرى از توانائى صعود و تكامل و عدم مواجهه فرد با مرگ از مصاديق بارز غفلت از خويش است.
۴-۵) مرگ فراموشى بارزترين مصداق غفلت
بارزترين مصداق غفلت و بى خبرى از واقعيات زندگى، غفلت از واقعيت مرگ است. مردم غالبا از مرگ انديشى و هشيارى نسبت به مرگ به عنوان يكى از رويدادهاى حتمى زندگى شخصى طفره مى روند. اگرچه با مرگ ديگران به طور فراوان روبرو مى شويم. اما آنها را صرفا مرگ ديگران تلقى مى كنيم. آگاه هستيم كه آنچه براى ديگران رخ داده است براى ما نيز رخ خواهد داد اما اين آگاهى را به منزله امر متحمل كه هنوز رخ نداده است، مورد فراموشى و بى اعتنايى قرار مى دهيم زيرا هنوز امر ياسا بيرون از من كه در دنياى خارج از من قرار دارد و به تعبير ويتكنشتاين مرگ يكى از رويدادها، در زندگى نيست.
اما براى كسى كه غافل نيست و از هشيارى به مساله مرگ، اين سئوال اضطراب آور را مى آفريند: حال كه مرگ وجود دارد، پس زندگى چه معنايى دارد؟ بنابراين غفلت از مرگ، غفلت از بندگى و معنا و هدف آن است، همانگونه كه نوع تصوير از مرگ دقيقا بر تصوير وى از زندگى منطبق است. از نظر مولوى فرد از مرگ چون آينه اى است كه زندگى فرد را به خوبى نشان مى دهد:
مرگ هر يك اى پسر همرنگ اوست
|
|
آيينه صافى يقين همرنگ اوست
|
آنك مى ترسى زمرگ اندر فراز
|
|
آن زخود ترسانى اى جان هوش دار!
|
روى زشت تست نى رخسار مرگ
|
|
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
|
انسانها در مواجهه با رويداد مرگ بر سه قسم اند: نخست كسانى كه از آن فرارى هستند و به شيوه هاى گوناگون از مرگ انديشى به غفلت و فراموشى پناهنده مى شوند و خويش را به سئوالهاى وجودى و اضطراب آور ناشنوا مى سازند. گروه دوم كسانى هستند كه از ترس مرگ، خودكشى مى كنند و اضطراب مرگ انديشى آنها را از پاى در مى آورد، و گروه سوم، كسانى هستند كه با تمام وجود با آن روبرو مى شوند و با مواجهه راستين با آن معناى زندگى را درمى يابند. از نظر آنها مرگ به همان اندازه شيرين است كه زندگى. مرگ جان است كه از آن گريزى نيست.
اگر مرگ براى ديگران چون آتش، هولناك است، براى ابراهيم خليل كه بر هستى وقوف دارد، به تعبير مولوى، باغ است و مايه زندگى.
گروه سوم، از مرگ نمى ترسند، اما نترسيدن آنها مانند نترسيدن كودكان نيست كه از بى خبرى ناشى گردد بلكه از بصيرت و وقوف بر عشق هستى حاصل مى آيد.
مواجهه هشيارانه با مرگ انسان را از غفلت نسبت به لحظه هاى زندگى دور مى سازد و او را به عمل صالح نزديك مى كند تا از حيات طبيعى فاقد معنا، به حيات طيبه صعود كند. امام علىعليهالسلام
در مقام غفلت زدايى از رويداد مرگ و آثار مرگ انديشى با بيان انگيزشى مى فرمايد:
الا و انكم فى ايام امل من ورائه اجل. فمن عمل فى ايام امله قبل حضور اجل نفعه عمله. و لم يضر ره اجله. و من قصر فى ايام امله قبل حضور اجله فقد خسر عمله و ضره اجله
بدانيد كه شما در روزهايى به سر مى بريد كه فرصت ساختن برگ است و از پس اين روزها مرگ است. آنكه اجل نارسيده، ساز خويش برگيرد سود آن بيند و از مرگ آسيب نپذيرد و آن كه تا دم مرگ كوتاهى كند، حاصل كارش خسران است و مرگ او موجب زيان است.
يكى از مباحث خيره كننده نهج البلاغه بحث از مرگ است. اميرالمؤمنين حضرت علىعليهالسلام
در تصويرى كه از مرگ ترسيم كرده اند و در مواجهه اى كه ميان خود با مساله مرگ دانسته اند بشر را نسبت به يكى از مهمترين رازهاى وجودى اش بينا ساخته اند. حضرت على در بيش از هفده خطبه و هفده حكمت مساله مرگ را طرح كرده اند. در نهج البلاغه آمده است كه چون خنده مردى غافل را به هنگام تشيع جنازه اى ديدند، فرمودند:كان الموت فيها على غيرنا كتب، كان الحق فيها على غيرنا وجب، و كان الذى نرى من الاموات سفر عمها قليل الينا راجعون. نبوئهم اجداثهم و ناكل تراثهم كانا مخلدون بعدهم، ثم قد نسينا كل واعظ و واعظه، و رمينا بكل جائحه
گويا مرگ را در دنيا بر غير ما نوشته اند و گويا حق را در آن بر عهد، جز ما نوشته اند و گويى آنچه از مردگان مى بينيم مسافرانند كه گويى به زودى نزد ما باز مى گردند و آنان را در گورهايشان جاى مى دهيم و ميراثشان را مى خوريم. پندارى ما از پس آنان جاودانه به سر مى بريم، سپس هر پند دهنده را فراموش مى كنيم و نشانه قهر بلا و آفت مى شويم.
مولوى از عرفايى است كه نسبت به مواجهه امام علىعليهالسلام
با پديده مرگ به نحوه حيرت آورى خيره شده است و در آخرين داستان دفتر اول به زيبايى آن را ترسيم كرده است. نقل است، كه حضرت رسول اكرمصلىاللهعليهوآله
به ابن ملجم فرمود: روزى مى آيد كه تو على را به شهادت مى رسانى. وى نزد امام علىعليهالسلام
مى رود و از حضرت مى خواهد كه قبل از آنكه آن حادثه ناگوار رخ دهد، وى را بكشد. حضرت مى فرمايد: چون حكم و تقدير چنين است و اينك كشتن تو به دست من قصاص قبل از جنايت است پس نمى توانم ترا بكشم. باز او به دست و پاى ايشان افتاد و برخواسته و خود اصرار مى ورزد. امام مى فرمايد: برو كه قلم قضا و قدر اين سرنوشت را قلم زده است و چاره اى نيست و بايد رضا به قضا داد...
مولوى بدون اينكه نكته غامض كلامى را در اين روايت مورد بحث قرار دهد، چنان شيفته مواجهه خيره كننده حضرت نسبت به پديده مرگ مى شود كه بهترين اشعار خود را در باب مرگ ارائه مى دهد و سعى مى كند مرگ آگاهى تصوير حضرت از مرگ را مطابق با تصوير ايشان از زندگى است به زيبايى ترسيم كند.
گفت خونى را همى بينم بچشم
|
|
روز شب بر وى ندارم هيچ خشم
|
زانكه مرگم همچو من شيرين شده
|
|
مرگ من در بعث چنگ اندر زدست
|
او به سطحى از وقوف به جهان هستى نائل آمده است كه مرگ را ناميرا و جاودان يافته است و چنين مرگى نوشش باد چرا كه ظاهرش مرگ است و در باطن عين زندگى و رد ظاهر پايان است و اما در حقيقت پايندگى. مثل تولد جنين از رحم مادر!
مرگ بى مرگى بود ما را حلال
|
|
برگ بى برگى بود ما را نوال
|
ظاهرش مرگ به باطن زندگى
|
|
ظاهرش ابتر نهان پايندگى
|
در رحم زادن جنين را رفتن است
|
|
در جهان او را زنو بشكفتن است
|
دانه مردن مرا شيرين شدست
|
|
بل هم احيا پى من آمده است
|
اقتلونى يا ثقالى لائما
|
|
ان فى قتلى حياتى دائما
|
به همين دليل موضع فرد نسبت به مرگ رونشگر بسيارى از امور ناپيدا مى گردد. ادعاى كاذب را از دعوت راستين باز مى شناساند. در قرآن مجيد مرگ خواهى ملاكى براى نشان دادن عدم صداقت معرفى شده است. اى جهودان اگر راست مى گوئيد تمناى مرگ كنيد!
شد هواى مرگ طوق صادقان
|
|
كه جهودان را بد اين دم امتحان
|
در بنى فرمود كاى قوم يهود
|
|
صادقان را مرگ باشد گنج و سود
|
اى جهودان بهر ناموس كسان
|
|
بگذرانيد اين تمنا را بر زيان
|
يك جهودى اين قدر زهره نداشت
|
|
چون محمد اين علم را برفراشت
|
سر اينكه يك جهودى اين اندازه زهره نداشت كه مرگ بخواهد، از روايتى در غرر الحكم قابل استنباط است:آدم ذكر الموت و ذكر ما تقدم عليه بعد الموت و لا تتمن الموت الا بشرط وثيق
.
مرگ را هميشه ياد دار و نيز آنچه پس از مرگ با آن مواجه مى شوى و مرگ را آرزو مكن مگر به شرط محكم. شارح غررالحكم شرط محكم را اين مى داند كه گمان عصيانى به خود نداشته باشى.