گلشن ابرار جلد ۱

گلشن ابرار0%

گلشن ابرار نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: شخصیت های اسلامی

گلشن ابرار

نویسنده: جمعى از پژوهشگران حوزه علميه قم
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 46210
دانلود: 12698

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 63 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 46210 / دانلود: 12698
اندازه اندازه اندازه
گلشن ابرار

گلشن ابرار جلد 1

نویسنده:
فارسی

مجموعه گلشن ابرار که خلاصه ای از زندگی و شرح حال علمای اسلام است اثری است که در چندین جلد توسط جمعی از پژوهشگرن حوزۀ علمیۀ قم زیرنظر پژوهشکدۀ باقرالعلوم (علیه السّلام) تألیف شده است.
در این بین علمایی هستند که غیر از زندگی علمی خود، زندگی سیاسی پرباری داشته اند و در صحنه های گوناگون سیاسی شرکت داشته اند و برخی دیگر فقط زندگی علمی و زاهدانه ای داشته اند و در سیاست و اوضاع سیاسی دوران خویش هیچ دخالتی نداشته اند که هر کدام در جای خود به آن پرداخته شده است.
برخی از علما شرح کوتاهی دارند و برخی بسیار مفصل است که این امر یا به دلیل محدودیت اطلاعات راجع به عالم موردنظر است یا به جهت اهمیتی که آن عالم در بین مردم دوران خویش داشته، کمیت اطلاعات راجع به آن عالم تغییر کرده است. ساختار نوشتاری کتاب های این مجوعه در تمام مجدات آن به این ترتیب است:
1) تولد، خانواده و حسب و نسب
2) دوران کودکی
3) دوران تحصیل و تهذیب و مقام علمی
4) زندگی فردی، اجتماعی و سیاسی
5) سفرها
6) شاگردان
7) آثار و تألیفات
8) تاریخ و چگونگی وفات یا شهادت


سيد بن طاووس متوفاى ۶۶۴ ق.

سوره پرواز

عباس عبيرى


ستاره سبز

در پانزدهم ۸۵۸۹ ق تولد نوزدادى خانواده سعد الدين ابو ابراهيم موسى بن جعفر را از شادى و نشاط آكنده ساخت. ابو ابراهيم نوزاد نيمه محرم را به ياد نياى ارجمندش على ناميد.(۳۲۳)

همسر ابو ابراهيم دختر ورام بن ابى فراس دانشور شهره حله بود.(۳۲۴) على اندك اندك در محضر پدر بزرگى چون ورام و پدرى مانند سعد الدين ابو ابراهيم با الفباى زندگى آشنا شد. او بزودى دريافت كه ريشه در آسمان دارد و با سيزده واسطه با امام حسن مجتبىعليه‌السلام پيوند مى خورد.(۳۲۵)

ورام برايش گفت كه ابو ابراهيم دخترزاده شيخ طوسى است.(۳۲۶) و چگونه نياى بزرگوارش محمد بن اسحاق به دليل زيبايى چهره و ناموزونى پاها به طاووس شهرت داشت.(۳۲۷)

ورام در دوم محرم ۶۰۵ ق ديده از جهان بست.(۳۲۸) هر چند همراهى اين بزرگمرد با على بن موسى، كه رضى الدين شهرت داشت، ديرى نپاييد ولى همين زمان كوتاه كافى بود تا على وى را بشناسد و همواره به عنوان الگو ستايشش كند.(۳۲۹)

البته ستاره حله تنها بدين استادان بسنده نكرد. شيخ نجيب الدين بن نما، شيد شمس الدين فخار بن معد الموسوى، سيد صفى الدين الحسن الدربى، شيخ سديد الدين سالم بن محفوظ بن عزيزه السورواى، سيد ابو حامد محبى الدين محمد بن عبدالدين زهره الحلبى، شيخ ابو السعادات اسعد بن عبد القاهر اصفهانى، سيد كمال الدين حيدر بن محمد بن زيد بن محمد به عبدالله الحسينى و سيد محب الدين محمد بن محمود مشهور به ابن نجار بغدادى از ديگر استادان وى شمرده مى شدند.(۳۳۰)

ناگفته پيداست كه استفاده از همه اين نامبردگان به شيوه معمول روزگار ما تحقق نيافته، بلكه بيشتر بهره ورى ستاره حله از آنها در قالب قرائت روايت و اجازه نقل حديث بوده است. شتاب وى در آموختن مطالب دقيق علمى شگفت انگيز بود. آنچه ديگران در چند سال مى آموختند او در يك سال فرا گرفت و پس از خواندن بخش نخست نهايه شيخ طوسى به چنان پيشرفتى دست يافت كه ابن نما در پشت جلد اول نهايه اجازه اى به خط خويش ‍ برايش نگاشت.(۳۳۱)

على كه همواره پند ورام در گوش داشت و در هر رشته علمى كه وارد مى شد به چيزى جز تخصص نمى انديشيد(۳۳۲) به اجازه استاد بسنده نكرده، بخش دوم نهايه را نيز خواند،(۳۳۳) آنگاه مبسوط را به پايان برده، بدين ترتيب پس از دو سال و نيم فقه آموزى، از استاد بى نياز شد واز آن پس ‍ تنها براى نقل روايت در محضر استادان حضور يافت.(۳۳۴)


فقيه انديشناك

چون رضى الدين سيد على بر بام بلند فقه فراز آمد استادان حله از وى خواستند تا راه دانشوران گذشته را پيش گيرد و با نشستن در جايگاه فتوا مردم را با حلال و حرام الهى آشنا سازد، ولى ستاره خاندان طاووس ‍ نمى توانست بدين پيشنهاد پاسخ مساعد دهد. آيات پايانى سوره الحاقه (ولو تقول علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليعين ثم لقطعنا منه الوتين فما منكم من احد عنه حاجزين: و اگر محمد به دروغ سخنانى به ما نسبت مى داد او را گرفته، رگ گردنش را قطع مى كرديم و هيچ يك از شما نمى توانستيد ما را از اين كار بازداشته، نگهدارنده اش باشيد.)

همواره در ژرفاى روانش طنين مى افكند و او را از نزديك شدن به فتوا باز مى داشت. او چنان مى انديشيد كه وقتى پروردگار پيامبرش را چنين تهديد كرده و از نسبت دادن سخنان و احكام خلاف واقع به خويش بازداشته است هرگز اشتباه و لغزش مرا در فتوا نخواهد بخشيد.(۳۳۵) بنابراين راه خويش را از مفتيان جدا ساخت.

ناگفته پيداست كه اين پايان پيشنهادها نبود. صرافان حله هرگز نمى توانستند گوهر يگانه آن ديار را ناديده گرفته، از آن به سوى ديگرى رو كنند. بنابراين ديگر بار به آستانش روى آورده، از او خواستند داورى شهر را به عهده گيرد. سيد فرمود: مدتهاست ميان خرد و نفسم درگيرى است... من در همه عمر هرگز نتوانستم بين اين دو دشمن داورى كرده، ميانشان آشتى برقرار سازم! كسى كه در همه عمر از يك داورى و رفع اختلاف ناتوان باشد چگونه مى تواند در اختلافهاى بى شمار جامعه داورى نمايد؟ شما بايد در پى كسى باشيد كه خرد و نفسش آشتى كرده، به يارى هم بر شيطان چيرگى يافته باشند... چنين كسى توان داورى درست دارد.(۳۳۶)


پيوند بزرگان

ابو ابراهيم كه خود را در برابر آينده فرزند مسوول مى دانست زهرا خاتون فرزند ناصر بن مهدى، وزير شيعى آن روزگار را براى همسرى فرزند برگزيد.

ولى رضى الدين مصلحت خويش را در گريز از ازدواج مى ديد. كشمكش ‍ ميان فرزند و پدر مدتى ادامه يافت. تا آنكه على بر آستان حضرت كاظمعليه‌السلام پناه برده، پس از پاكسازى روان به رايزنى با پروردگار روى آورد. نتيجه تفال وى اظهار پاسخ مساعد به خواسته پدر بود. بدين ترتيب گوهر يگانه حله با آن زن ازدواج كرد و آل طاووس را در شادمانى فرو برد.(۳۳۷)

مدتى بعد در سال ۶۲۰ ابو ابراهيم ديده از جهان فرو بست و رضى الدين را سخت اندوهگين ساخت.(۳۳۸)


پايتخت شيطان

اندك اندك آوازه شهرت رضى الدين در سراسر عراق پيچيد و آن دانشور فرزانه به خواهش شيعيان بغداد رهسپار آن سامان شد. مويد الدين محمد بن احمد بن العلقمى، وزير روشن بين عباسيان وى را كه در يكى از خانه هاى خويش جاى داد.(۳۳۹) سرور پرهيزگاران دانشمند حله در اين شهر با انبوه مومنان و انديشمندان ديدار كرد و تجربه هاى بسيار اندوخت.

هر چند سيد پارساى آل طاووس تنها براى هدايت شيعيان بغداد بدان سامان گام نهاده بود. در اين شهر نيز از پيشنهادهاى غير قابل پذيرش آسوده نبود. مستنصر از وى خواست تا مقام آقاى دار الخلافه را به عهده گيرد و سيد چنانكه شيوه اش بود از پذيرش سر باز زد و خود را آماج تيرهاى مسموم بدخواهان ساخت. تيرهاى كه سرانجام به هدف نشست و ذهن بيمار خليفه را براى كيفر آن دانشور وارسته آماده كرد. ولى دست پنهان پروردگار به يارى بنده پاكدلش شتافته، وضعيت را به سود وى تغيير داد.(۳۴۰)

اندكى بعد مستنصر شخصيتهاى بسيارى را واسطه ساخت تا فقيه آل طاووس مقام نقابت طالبيان را عهده دار شود. هر چند اين مقام چيزى جز سرپرستى سادات عصر و رسيدگى به امور آنان نبود، رضى الدين از پذيرش ‍ آن سر باز زد. او در پشت پيشنهادهاى خليفه خواسته هاى پنهانش را نيز مشاهده مى كرد. پس در برابر پافشارى دربار ايستاد و به وزير دوستدار اهل بيتعليه‌السلام ، كه وى را به پذيرش مقام و عمل به فرمان خدا مى خواند، گفت: اگر پذيرفتن مقام و عمل به آنچه پروردگار مى پسندد، ممكن است پس چرا تو در وزارت به كار نمى بندى؟!

چون خليفه سيد را بر راى خويش استوار يافت، گفت: با ما همكارى نمى كنى در حالى كه سيد مرتضى و سيد رضى در حكومت وارد شده، مقام پذيرفتند. آيا آنها را معذور مى دانى يا ستمگر مى شمارى؟ بى ترديد معذور مى دانى! پس تو نيز معذورى!

رضى الدين گفت: آنها در روزگار آل بويه كه ملوكى شيعه بودند. مى زيستند. آن حكومت در برابر حكومتهاى مخالف تشيع قرار داشت، بدين جهت ورودشان به كارهاى دولتى با خشنودى خداوند همراه بود.(۳۴۱)

با اين پاسخ مستنصر براى هميشه از پيشنهادش چشم پوشيد و براى سودجويى از دانشور پرهيزگار حله چاره اى ديگر انديشيد.

مدتى بعد لزوم همنشينى رضى الدين با خليفه بر سر زبانها افتاد. وزيران و درباريان هر يك به گونه اى دانشور پارساى حله را بدين كار فرا مى خواندند.

سيد روشن بين آل طاووس كه از نيرنگ مستنصر براى بهره گيرى از نام خويش آگاه بود در برابر اين پيشنهاد نيز سرسختانه ايستادگى كرد و بر دل سياه خليفه داغ ناكامى نهاد.

در اين روزگار كاميابيهاى پيوسته مغولان مستنصر را در نگرانى فرو برد. او چنان انديشيد كه دانشور آل طاووس را به عنوان سفير نزد سرور مغولان فرستد. پس نماينده اى به خانه سيد فرزانه حله گسيل داشت و خواست خويش را به آگاهى وى رساند. رضى الدين بى درنگ پاسخ منفى داد و در توضيح گفت: سفارت من جز پشيمانى هيچ دستاوردى ندارد.

فرستاده مستنصر با شگفتى پرسيد: چگونه؟

فقيه روشن بين حله گفت: اگر كامياب شوم تا واپسين لحظه زندگى هر روز مرا به سفارتى خواهيد فرستاد و از عبادت و كردار نيك باز خواهم ماند. و اگر كامياب نشوم حرمتم از ميان مى رود، راه آزارم گشوده مى شود و مرا از پرداختن به دنيا و آخرت باز مى داريد. علاوه بر اين اگر تن بدين سفر دهم بدخواهان چنان شايع مى كنند كه فلانى به اميد سازش با مغولان و بهره گيرى از آنان براى براندازى خليفه سنى بغداد بدين سفر دست يازيده است. پس شما بيمناك مى شويد و كمر به نابودى ام مى بنديد.

برخى از حاضران گفتند: چاره چيست، فرمان خليفه است!

سيد همچون هميشه زندگى اش به قرآن پناه برد و كلام الهى نيز بر نيك نبودن سفر دلالت داشت. آن را با صداى بلند تلاوت كرد تا همه دريابند كه چرا فرمان خليفه را ناديده گرفته است.(۳۴۲)


خاطره هاى سبز

سال ۶۲۷ ق را بايد سال تحقق تنها سفير سيد پارسايان حله به بيرون از عراق ناميد. او در اين زمان با هدف حج راه حجاز پيش گرفت و با كوله بارى از دستاوردهاى معنوى به خانه بازگشت. دستاوردهايى كه بايد يك قطعه كفن را در شمار آشكارترين آنها جاى داد. او از آغاز توقف در عرفات كفنش ‍ را به شيوه اى خاص بر دست نگاه داشت، سپس آن را به خانه خدا، حجرالاسود، آرامگاه پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله و معصومان خفته در بقيع ساييده، تبرك ساخت و به مثابه نفيس ترين هديه براى خويش باز آورد.(۳۴۳)

ناگفته پيداست عارف بزرگ حله در فرصتهاى گوناگون به حرم معصومان مى شتافت. در اين زيارتها او به حقايقى دست مى يافت كه حتى تصور آن نيز براى بسيارى از مردم ناممكن است. فقيه پاك راى حله در كتاب مهج الدعوات خاطره اى از سفر به سامرا را چنين بازگو مى كند:

«در شب چهارشنبه سيزدهم ديقعده سال ۶۳۸ در سامرا بودم. سحرگاهان صداى آخرين پيشواى معصوم حضرت بقيه اللهعليه‌السلام را شنيدم كه براى دوستانش دعا مى كرد و مى گفت:

... پروردگارا! آنها را در روزگارى سرفرازى، سلطنت، چيرگى و دولت ما به زندگى بازگردان. »(۳۴۴)

البته اين تنها خاطره دانشور پرهيزكار حله از آن شهر آسمانى نيست. او سحرى ديگر در سرداب سامرا صداى مولايش را آشكارا شنيد كه براى پيروانش دعا مى كرد و پروردگار را چنين مى خواند:

«اللهم ان شيعتنا خلقت من شعاع انوارنا و بقيه طينتنا و قد فعلوا ذنوبا كثيره اتكالا على حبنا و ولايتنا فان كانت ذنوبهم بينك و بينهم فاصلح بينهم و قاض بها عن خمسنا و ادخلهم الجنه فزحزحهم عن النار و لاتجمع بينهم و بين اعدائنا فى سخطك. »(۳۴۵)

پروردگارا! شيعيان از پرتو نور ما و باقيمانده گل وجود ما آفريده شده اند و گناهان فراوانى به پشتگرمى دوستى و ولايت ما انجام داده اند. پس اگر گناهانشان ميان تو و آنها فاصله اى پديد آورده ميان آنها را اصلاح كن و گناهانشان را از خمس ما جبران فرما پروردگارا! آنها را از آتش دور كرده، در بهشت جاى ده و همراه دشمنان ما در خشم و عذاب خويش نيفكن.


پيشنهاد وزارت

در اين روزگار مستنصر دامى تازه گسترده، به رضى الدين چنين پيشنهاد كرد. وزارت بپذير و هر چه مصلحت مى دانى انجام ده، من تا پايان راه كنارت خواهم ماند و در يارى ات از هيچ كوششى كوتاهى نخواهم كرد!

سيد چون هميشه از پذيرفتن پيشنهاد سر باز زد، ولى خليفه بر خواسته اش ‍ پاى فشرد. سرور پارسايان حله گفت: اگر مراد از وزارت من آن است كه چون ديگر وزيران، بى توجه به آيين وحى به هر وسيله ممكن كارهاى وزارتى را به فرجام رسانم، پس نيازى به من نيست. وزيران كنونى چنين كردارى انجام مى دهند. و اگر مراد آن است كه به كتاب خدا و سنت رسولش ‍ عمل كنم بى ترديد درباريان يعنى بستگان و خدمتگزاران بر آن گردن نمى نهند و تحمل نمى كنند، البته آنها تنها نخواهند بود، پادشاهان و بزرگان پيرامون كشور نيز زير بار نمى روند، علاوه بر اين اگر من به دادگرى، انصاف و زهد رفتار كنم خواهند گفت على بن طاووس علوى حسينى مى خواهد به جهانيان نشان دهد كه اگر خلافت دست آنها بود چنين رفتار مى كردند. بى ترديد در اين كار نوعى انتقاد و سرزنش بر پدرانت، كه خلفاى پيشين بودند، نهفته است. با اين كار، تو ناگزير كمر به هلاكتم خواهى بست و مرا به بهانه هاى واهى هلاك خواهى ساخت. اگر قرار است فرجام كارم به سبب اتهامى ساختگى به هلاكت انجامد پس اكنون كه در پيشگاهت حضور دارم، پيش از آنكه در ظاهر گناهى مرتكب شوم، هر چه مى خواهى انجام ده، تو پادشاهى توانمندى و قدرت دارى.(۳۴۶)

هر چند اين گفتار منطقى خليفه را از پافشارى فزون تر باز داشت ولى روان آسمانى سيد ديگر توان ماندن در سرزمين دامهاى شيطانى را از دست داده بود. بنابراين، پس از پانزده سال، پايتخت را ترك گفت و به سمت زادگاهش ‍ رهسپار شد.(۳۴۷)


كوچه هاى وصل

رضى الدين در سال ۶۴۱ وارد حله شد(۳۴۸) و اندكى پس از استقرار، در سه شنبه هفدهم جمادى الثانى همان سال همراه دوست وارسته اش سيد محمد بن محمد آوى به زيارت اميرمومنان علىعليه‌السلام شتافت.(۳۴۹)

آنها نيمروز چهارشنبه به نجف گام نهادند و شب پنجشنبه نوزدهم جمادى الثانى زير باران عنايت علوى قرار گرفتند.(۳۵۰) محمد آوى سيماى رويايى وصول رضى الدين را در رويا مشاهده كرد و بامداد خطاب به همسفرش ‍ چنين گفت:

«در رويا چنان ديدم كه لقمه اى در دست تو (سيد بن طاووس) است و مى گويى اين لقمه از دهان مولايم مهدى است. آنگاه قدرى از آن را به من دادى. »(۳۵۱)

رضى الدين در پگاه پنجشنبه نيز آماج امواج حقايق قرار گرفت. شيداى مجذوب حله شرح آن لحظه هاى ملكوتى را چنين بيان كرده است:

پگاه پنجشنبه چون هميشه به حريم نورانى مولايم علىعليه‌السلام وارد شدم در آن جايگاه رحمت پروردگار، توجه حضرت اميرمومنان و انبوه مكاشفات چنان مرا در برگرفت كه نزديك بود بر زمين فرو افتم. پاها و ديگر اندامم در ارتعاشى هولناك از كنترل بيرون شدند و من در آستانه مرگ و رهايى از خاك قرار گرفتم. در اين حالت فرامادى پروردگار به احسان خويش ‍ حقايق را بر من نماياند. در آن لحظه ها شدت بى خودى ام به اندازه اى بود كه چون محمد بن كنيله جمال از كنارم گدشته، سلام كرد، توان نگرستين به او و ديگران نداشتم و او را نشناختم. پس از حالش پرسيدم، او را به من شناساندند.(۳۵۲)


رازهاى جمعه شب

مسافران نجف در شب جمعه، بييت و هفتم جمادى الثانى ۶۴۱، به حله بازگشتند.(۳۵۳) روز جمعه يكى از آشنايان گفت: مردى نيك، كه مى گويد در بيدارى امام عصرعليه‌السلام را ملاقات كرده، به ديدارت شتافته است. او عبدالمحسن نام دارد.

پارساى آل طاووس ورودش را گرامى داشت و شب شنبه، بيست و هشتم جمادى الثانى، با ميهمان پاك نهادش به گفتگو نشست. عبدالمحسن پس از بيان زيارت حضرت مهدىعليه‌السلام ادامه داد: امام فرمود نزد ابن طاووس برو و اين پيام را به وى برسان. آنگاه پيام را باز گفت.

عارف بزرگ حله سپس بستر گسترد و چون ميهمان آرميد خود آماده خفتن شد ولى پيش از آنكه خواب بر پيكرش سايه افكند. از پروردگار خواست تا حقايقى فزون تر بر وى آشكار سازد. رضى الدين بعدها پرده از روياى آن شب برداشته، چنين نگاشت:

در خواب مولاى ما حضرت امام صادقعليه‌السلام را مشاهده كردم كه با هديه اى بس بزرگ به ديدارم شتافته، ولى گويا من قدر اين هديه اش را نمى دانم و ارزشش را درست نمى شناسم.

چون نيمه شب فرا رسيد سرور پارسايان حله براى نيايش شبانه برخاست ولى حادثه اى شگفت وى را از اين توفيق بازداشت، او خود داستان آن شب را چنين نگاشته است:

... براى نماز شب برخاستم... دست دراز كردم و دسته ابريق را گرفتم تا آب بر كف ريخته، وضو گيرم، ولى گويا كسى دهانه ابريق را گرفته، باز گرداند و مانع وضويم شد. با خود گفتم شايد آب نجس است و خداوند مى خواهد مرا از به كارگيرى آب نجس باز دارد... پس به كسى كه آب آورده بود گفتم: ابريق را از كجا پر كردى؟ پاسخ داد: از نهر. گفتم: شايد اين نجس باشد، آن را برگردان، پاك كرده، از آب نهر پر كن! پس رفت. آبش را ريخت و در حالى كه من صداى ابريق را مى شنيدم، آن را شست، دوباره پر كرد و آورد. من دسته ظرف را گرفتم تا وضو سازم ولى گويا كسى دهانه ابريق را گرفته، برگرداند و مرا از وضو بازداشت. من بازگشته، به خواندن برخى از دعاها پرداختم و سپس مانع وضويم مى شد. پس دريافتم كه اين حادثه براى باز داشتنم از نماز شب است با خود گفتم: شايد پروردگار اراده كرده فردا آزمونى و حكمتى بر من جارى كند و نخواسته براى سلامتى و رهايى از بلا دعا كنم. پس نشستم و نشسته به خواب رفتم. در رويا مردى را ديدم كه مى گفت: گويا شايسته بود در پيش رويش راه بروى.

در اين لحظه بيدار شدم، دريافتم كه در گرامى داشت عبدالمحسن كوتاهى كرده ام. پس آمرزش طلبيدم. آنگاه سراغ ابريق رفته، وضو گرفتم و نماز گزاردم.

فقيه روشن بين حله روز شنبه بر ميهمان نوازى افزود و سفير را چنانكه در خواب آموخته بود، گرامى داشت.(۳۵۴)


نامه اى از دوزخ

دانشمند عارف حله از همنشينى با فرمانروايان مى گريخت و در اين باره هرگز پند دوستان ناآگاه را نمى شنيد. روزى يكى از فقيهان روزگار به او گفت: امامان ما در محفل خلفا شركت جسته، با آنها آميزش داشتند. پس ورود ما به مجلس آنان نيز نمى تواند نكوهيده و زيان آور باشد.

سيد پاسخ داد: پيشوايان ما در محفل آنان حضور مى يافتند در حالى كه قلبشان از شهوترانان حاكم رويگردان بود ولى تو آيا خود را چنين مى دانى؟ به ويژه هنگامى كه نيازت را برآورده مى سازند و تو را از نزديكان خويش ‍ قرار مى دهند و نيكى درباره ات روا مى دارند، آيا مى توانى دل از دوستى آنان تهى كنى؟

فقيه گفت: نه، درست مى گويى، حضور ناتوانان نزد توانگران هرگز مانند حضور اهل كمال نيست.(۳۵۵)

در حله يكى از فرمانروايان ضمن نامه اى از آن فقيه گرانمايه خواست در خانه به ملاقاتش شتابد. سيد در پاسخ چنين نوشت: آيا در كاخى كه زندگى مى كنى چيزى از آن براى خدا ساخته شده است تا در آنجا حضور يابم، بر آن نشينم يا بدان نگرم؟ آگاه باش! آنچه مرا در روزهاى آغازين عمر به ملاقات فرمانروايان مى كشاند، اعتماد بر استخاره بود ولى اينك به فضل الهى از رازهايى آگاه شده، مى دانم كه استخاره در چنين مواردى دور از حق و صواب است.(۳۵۶)


شاگردان

بسيارى از دانشوران حله و ديگر شهرهاى عراق از محضر نورانى پژوهشگر فرزانه روزگار خويش ابوالقاسم رضى الدين على بن موسى استفاده كرده اند. در ميان اين جمع پارسا مى توان از نامهاى زير به مثابه چهره هاى برجسته محافل علمى سيد ياد كرد.

۱ - شيخ سديد الدين يوسف على بن مطهر «پدر علامه حلى»

۲ - جمال الدين حسن بن يوسف، مشهور به علامه حلى

۳ - شيخ جمال الدين يوسف بن حاتم شامى

۴ - شيخ تقى الدين حسن بن داوود حلى

۵ - شيخ محمد بن احمد بن صالح القسينى

۶ - شيخ ابراهيم بن محمد بن احمد القسينى

۷ - شيخ جعفر بن محمد بن احمد القسينى

۸ - شيخ على بن محمد بن احمد القسينى

۹ - سيد غياث الدين عبدالكريم بن احمد بن طاووس (فرزند بزرگش)

۱۰ - سيد احمد بن محمد علوى

۱۱ - سيد نجم الدين محمد بن الموسوى

۱۲ - شيخ محمد بن بشير

۱۳ - صفى الدين محمد (فرزند سيد)

۱۴ - رضى الدين محمد (فرزند ديگر سيد)


ميراث سبز

از عارف واصل حله نوشته هاى فراوان مانده است كه به نام برخى از آنها اشاره مى كنيم:

الامان من اخطار الاسفار و الزمان، انوار الباهره فى انتصار العتره الطاهره، الاسرار المودعه فى ساعات الليل و النهار، اسرار الصلوات و انوار الدعوات، البهجه لثمرات المهجه، الدروع الوافيه، فلاح السائل و نجاح المسائل فى عمل اليوم و الليل، فرج المهموم فى معرفه نهج الحلال و الحرام من علم النجوم، فرحه الناظر و بهجه الخواطر، اغائه الداعى و اعانه الساعى، الاحتساب على الالباب، الاقبال بالاعمال الحسنه، جمال الاسبوع فى كمال العمل المشروع، كشف المحجه لثمره المهجه، الله وف على قتلى الطفوف، المنامات الصادقات، كتاب المزار، مصباح الزائر و جناح المسافر، مهج الدعوات و منهج العنايات، محاسبه النفس، ربيع الالباب، روح الاسرار و روح الاسمار، الطرائف فى مذاهب الطوائف، التشريف بتعريف وقت التكليف، اليقين فى اختصاص مولانا على بامره المومنين.(۳۵۷)


پرواز واپسين

در حدود ۶۴۰ ق سيد برنامه اى نوين براى زندگى اش پى ريزى كرد، او چنان انديشيد كه بايد از همه مردم كناره بگيرد تا باران عنايتهاى ويژه بر او فرو بارد. پس استخاره كرد و به همراه خانواده به نجف شتافت و از سال ۶۴۵ تا ۶۴۸ در حريم مقدس علىعليه‌السلام اقامت گزيد، البته رضى الدين درست انديشيده بود. او بعدها در اين باره نوشت:

در نجف از مردم كناره مى گرفتم و جز فرصتى اندك با آنها آمد و شد نمى كردم. بدين سبب مشمول عنايتها قرار گرفتم، عنايتهايى در دين، كه سراغ ندارم مانند آن را به كسى ديگر از ساكنان آن حريم داده باشند.(۳۵۸)

آن بزرگمرد در نجف آرامگاهى براى خويش ساخت.(۳۵۹) و در روزهاى پايانى سال ۶۴۸ راه كربلا پيش گرفت. او سه سال نيز در حريم امام حسينعليه‌السلام زيست.(۳۶۰) آنگاه رهسپار سامرا شد تا نخستين كسى باشد كه با خانواده در اين سه شهر زيسته، بدين ترتيب از همسايگان رسمى معصومان آن ديار به شمار آيد.(۳۶۱) البته علاوه بر اين نوعى بريدن و دور شدن تدريجى از بستگان و آشنايان نيز مورد توجه وى بوده است.(۳۶۲)

هر چند فقيه وارسته حله به سوى سامرا راه مى سپرد ولى به دليلى ناگفته در بغداد فرود آمد و از سال ۶۵۲ ق ديگر بار در خانه قديمى اش اقامت گزيد.(۳۶۳) اما اين توقف با اقامت روزگار جوانى تفاوت بسيار داشت. بيشتر وقت سيد در خلوت مى گذشت و به چيزى جز عبادت، راهنمايى مراجعه كنندگان و دستگيرى نيازمندان نمى انديشيد. در سال ۶۵۵ ق لشكر مغول به عراق يورش برد و بغداد را محاصره كرد.(۳۶۴) رضى الدين كه به آسايش ‍ مومنان مى انديشيد آمادگى خود را براى گفتگو با مغولان درباره صلح اعلام داشت، ولى خليفه نپذيرفت.(۳۶۵) سرانجام ۲۸ محرم فرا رسيد. مغولان به شهر ريختند و شامگاهى سراسر وحشت به شهر بغداد سايه افكند، شبى كه شرف الدين ابوالفضل محمد، برادر گرانقدر رضى الدين نيز به شهادت رسيد.(۳۶۶) سيد پارساى حله خاطره آن شب را چنين نگاشته است:

«اين واقعه در دوشنبه ۲۸ محرم بود و من در خانه خود در المقتديه بغداد بودم... آن شب را كه شب هراس و وحشت بود تا بامداد بيدار مانديم. خداوند ما را از آن حادثه ها و رنجها سالم نگاه داشت... »(۳۶۷)

هلاكوخان مغول فرمان داد دانشوران شهر در مدرسه المستنصريه حاضر شوند و درباره اين پرسش كه «آيا فرمانرواى كافر عادل برتر است يا مسلمان ستمگر» حكم دهند. رضى الدين از جاى برخاسته، برتر بودن فرمانرواى كافر عادل را تاييد كرد. در پى او ديگر فقيهان نيز به تاييد حكم پرداختند. »(۳۶۸)

فرمانرواى مغول در دهم صفر ۶۵۶ سيد را فرا خوانده، امان نامه اى براى او و يارانش صادر كرد.(۳۶۹) سيد كه در پى راهى براى بيرون بردن مومنان از پايتخت بود، هزار تن را گرد آورده، با حمايت سربازان هلاكوخان آنان را به حله رساند(۳۷۰) و در نخستين فرصت خود به پايتخت بازگشت.(۳۷۱) شايد مومنى را از دردى برهاند يا بى گناهى را از كيفر رهايى بخشد.

در اين روزگار هلاكو از وى خواست مقام نقابت علويان را بپذيرد. رضى الدين كه در آغاز اين پيشنهاد را رد كرده بود با شنيدن پيامدهاى رد درخواست هلاكوخان از زبان خواجه نصير الدين طوسى، ناگزير اين مقام را پذيرفت و براى بيعت علويان مراسم ويژه اى برگزار كرد.(۳۷۲) سه سال پس ‍ از آن، روزى بيمارى بر پيكر سرور فقيهان عراق سايه افكند و سرانجام در بامداد دوشنبه سال ۶۶۴ ق روان الهى اش به آسمان پر كشيد.(۳۷۳)


فرزندان سيد

سيد خاندان طاووس دو پسر به نامهاى محمد المصطفى و على و چهار دختر داشت.(۳۷۴)

او در تربيت آنها بسيار سخت كوش بود و اهميت ويژه اى به نخستين روز پاى نهادن فرزندان به سن تكليف، دليل روشنى بر اين حقيقت است.

او خطاب به يكى از فرزندانش چنين نگاشته است: «فرزندم! خواهرت شرف الاشراف را اندك زمانى قبل از بلوغ نزد خود خواندم، به مقدار توان و آمادگى اش دستورهاى دينى را براى او بيان كردم و به او خاطر نشان ساختم كه بلوغ شرافت و كرامتى است كه خداوند به بنده اش مى دهد و اين افتخار نصيب تو نيز شده است.(۳۷۵)

در سايه اهميت آن عارف وارسته به تربيت فرزندان، دخترانش شرف الاشراف و فاطمه در سنينى بسيار اندك (اولى در ۱۲ سالگى و دومى در قبل از ۹ سالگى) توفيق حفظ قرآن كريم يافتند.(۳۷۶)