جلوه عشق، قصه های زندگی امام حسین علیه السلام

جلوه عشق، قصه های زندگی امام حسین علیه السلام0%

جلوه عشق، قصه های زندگی امام حسین علیه السلام نویسنده:
گروه: امام حسین علیه السلام

  • شروع
  • قبلی
  • 32 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 5386 / دانلود: 1792
اندازه اندازه اندازه
جلوه عشق، قصه های زندگی امام حسین علیه السلام

جلوه عشق، قصه های زندگی امام حسین علیه السلام

نویسنده:
فارسی

یکی از وظایف پیروان راستین مکتب اهل بیت علیهم السلام، کسب شناختی صحیح و کامل از شخصیت، زندگانی و خط مشی فکری و عملی ایشان است.

در همین راستا، مجموعه ی شبکة الامامین الحسنین علیهما السلام کتابی را به صورت الکترونیکی آماده ی نشر نموده است که علاقمندان حوزه ی مطالعات اهل بیت علیهم السلام می توانند از آن بهره برند.

امیدواریم تلاش این مجموعه مورد توجه مخاطبین عزیز قرار گیرد. ما را با نظرات و پیشنهادات خویش، در راستای بهبود سطح کیفی مطالب وب سایت کمک نمائید.

23. وصيت نامه امام حسين عليه‌السلام

حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام هنگام حركت از مدينه بسوى مكه وصيت نامه ذيل را نوشت و با انگشترى خويش مهر كرد و به برادرش، محمد حنفيه داد.

به نام خداوند بخشنده مهربان

بطور يقين حسين گواهى مى دهد كه خدايى جز الله نيست و شريكى براى او وجود ندارد و محمد بنده و فرستاده اوست كه آيين حق را از نزد حق تعالى آورد.

او گواهى مى دهد كه بهشت و جهنم حق است و روز قيامت بى گمان به وقوع مى پيوندد و خداوند متعال انسانها را از قبرها بر مى انگيزد.

بى شك من برای تفريح و خوشگذرانى و اظهار كبر و فساد و ظلم از مدينه خارج نشدم بلكه جز اين نيست كه براى صلاح در امت جدم، سفر را آغاز كرده و مى خواهم امر به نيكى و نهى از زشتى كرده و به سيرت جدم و پدرم، على بن ابيطالب، رفتار كنم؛ هر كس اين حقيقت را از من بپذيرد و از من پيروى كند، راه خدا را برگزيده و گرنه، صبر مى كنم تا خداوند متعال بين من و اين قوم به حق داورى كند و او بهترين داوران است.

برادرم! اين وصيت من به تو است و توفيق من جز از خدا نيست و به خدا توكل كرده و بازگشتم به سوى اوست.(71)

بالحسين تسعدون و به تشقون.(72)

تنها ره سعادت و خوشبختى و يا شقاوت و بدبختى شما به واسطه حسين است.

رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

24. نامه ها و...

كوفيان شنيدند كه حسينعليه‌السلام از بيعت با يزيد امتناع ورزيده و به مكه رهسپار شده است؛ از اينرو شيعيان در خانه سليمان بن صرد خزاعى گرد آمدند و سليمان به ايشان گفت:

اگر مى دانيد كه او را يارى كرده و عليه دشمنش جهاد مى كنيد، با فرستادن نامه او را آگاه سازيد و اگر در ياريش سستى مى كنيد، او را قريب ندهيد.

همه اظهار يارى نموده و در نامه اى نوشتند:

بسم الله الرحمن الرحيم

از سليمان بن صرد و مسيب نجبه و رفاعة بن شداد و حبيب بن مظاهر و شيعيان از اهل كوفه.

سلام عليك

سپاس خداى را كه دشمن ستمگر تو را ميراند و نابود ساخت؛ كسى كه غاصبانه اموال امت اسلامى را به دست گرفت و بدون رضايت ايشان، بر آنها فرمانروايى كرد؛ نيكان ايشان را بكشت و اشرار را باقى گذاشت و مال خدا را به دست ستمگران و مترفان خوشگذران روزگار داد؛ پس او چون قوم ثمود، از رحمت خدا دور باد.

ما را امام و پيشوايى نيست؛ از اينرو سوى ما بيا؛ اميد الهى است كه ما را بر كنار حق گرد آورد. اكنون نعمان بن بشير در قصر امارت است و ليكن ما در نماز جمعه و عيد او شركت نمى كنيم. اگر بفهميم كه سوى ما مى آيى، او را بيرون رانده و سوى شام روانه اش مى كنيم. ان شاء الله.

اين نامه را با عبدالله بن مسمع همدانى و عبدالله بن وال تيمى براى امام حسينعليه‌السلام فرستادند كه دوم ماه مبارك رمضان به مكه رسيدند و پس از دو روز همراه قيس بن مسهر صيداوى و عبدالرحمن بن عبدالله بن شداد ارحبى و عمارة بن عبدالله سلولى حدود 150 نامه ديگر به حضرت فرستادند و پس از دو روز نامه اى چنين نگاشته:

بسم الله الرحمن الرحيم

به: حسين بن علىعليه‌السلام

از: شيعيانش

اما بعد؛ بشتاب كه مردم چشم به راه تو دارند و غير از تو كسى را نمى خواهند. عجله كن؛ عجله كن؛ عجله كن؛ عجله كن.

والسلام

و با هانى بن هانى سبيعى و سعيد بن عبدالله به حضرت فرستادند.

و به دنبال اين، شبث بن ربعى و حجار بن ابجر و يزيد بن الحارث و عروة بن قيس احمسى و عمرو بن حجاج زبيدى و محمد بن عمير تميمى كه از اشراف كوفه بود، نوشتند:

طراوت و سرسبزى ما را فرا گرفت و ميوه ها رسيده و هرگاه بخواهى، بر لشكرى آماده فرمان، فرود آ.

در اين حال امام حسينعليه‌السلام دو ركعت نماز بين ركن و مقام بپا داشت و از خداوند متعال خير خواست و نامه اى چنين نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم

از: حسين بن على

به: مسلمانان و مؤمنان

اما بعد، هانى و سعيد نامه هاى شما را كه آخرين مكاتبه شما بود، آوردند؛ خواسته همه شما اين بود كه امامى نداريد و من سوى شما بيايم تا شايد خداوند شما را هدايت كند. من مسلم بن عقيل، برادر و پسر عم خود را كه مورد اطمينان من است، سوى شما مى فرستم. اگر او راءى و همت خردمندان و افراد فاضل شما را آنطور كه در نامه هايتان نوشته بوديد، تاءييد كرد، به زودى نزد شما خواهم آمد؛ ان شاء الله. قسم به جانم، امام نيست جز كسى كه به كتاب خدا حكم و عدل و داد را برپا كند و دين حق را مطيع باشد و خويشتن را بدور از هواهاى نفسانى، فقط در اختيار ذات الهى قرار دهد.

والسلام

و با مسلم بن عقيل(73) به كوفه فرستاد.

لان يرضى عنى اءحب الى من اءن يكون لى حمر النعم.(74)

خشنودى حسين از من براى من بهتر از اين است كه براى من شتران سرخ موى باشد.

رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

25. وفاداران بى وفا

مسلم بن عقيل جهت اجراى فرامين امام حسينعليه‌السلام در نيمه ماه مبارك رمضان از مكه سوى كوفه حركت كند و ليكن نخست به مدينه آمد و در مسجد النبىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نماز گزارد و با خانواده خود وداع كرد و با دو راهنما به راه افتاد و پس از پيمودن مسافت چند روزه، فهميدند كه راه را گم كرده اند.

گم كردن راه از يك سو و تشنگى شديد از سوى ديگر مانع بزرگى بر ادامه راه بود كه مسلم بن عقيل را واداشت تا به امام حسينعليه‌السلام نامه اى چنين نوشت:

اما بعد؛ از مدينه با دو راهنما به راه افتاده و راه را گم كرديم و آن دو جان سپردند و ليكن ما توانستيم خود را در مكانى به نام مضيق به آب برسانيم؛ بدين جهت اين سفر بدين جهت اين سفر را به فال بد گرفتم؛ اگر نظر شما نيز اين چنين باشد، مرا معاف داشته و ديگرى را بفرستيد.

والسلام

و با قيس بن مسهر به امام حسينعليه‌السلام فرستاد.

امام حسينعليه‌السلام در پاسخ نامه، نوشت:

اما بعد؛ خوف آن دارم كه ترس تو موجب تغيير تصميمت شده باشد؛ به راهت ادامه بده.

والسلام

وقتى نامه به دست مسلم رسيد، به راه افتاد و پنجم شوال در كوفه به خانه مختار بن ابى عبيده وارد شد و شيعيان نزد وى آمده و مسلم نامه حضرت را به ايشان خواند و آنها بگريستند؛ در این حال عابس بن شبيب شاكرى برخاست و بعد از حمد و سپاس الهى گفت:

من از طرف مردم چيزى نمى گويم؛ زيرا نمى دانم در دل ايشان چيست و تو را به آنها فريب نمى دهم. به خدا قسم، دعوت شما را اجابت كرده و با دشمن شما به جهاد برخاسته و در ركاب شما با اين شمشير بر آنها تاخته تا خدا را ملاقات كنم و اين را جز براى ثواب الهى انجام نمى دهم.

در اين ميان، حبيب بن مظاهر بپا خاست و گفت:

به خدايى كه جز او معبودى نيست، من با او هم عقيده ام.

سرانجام هيجده هزار نفر(75) با مسلم بن عقيل بيعت كرده و مسلم، اينرا طى نامه اى به حضرت نوشت و امامعليه‌السلام را براى آمدن به كوفه ترغيب نمود. در آن روى سكه، نعمان بن بشير، فرماندار و والى كوفه، بالاى منبر رفت و بعد از حمد و سپاى الهى گفت:

اما بعد؛ اى بندگان خدا! از خدا بترسيد و به سوى فتنه و تفرقه شتاب مكنيد كه در آن مردان هلاك شده و خونها ريخته و اموال به تاراج مى رود؛ كسى كه به جنگ من نيايد، به جنگ او نمى روم؛ شما را از خواب بيدار نمى كنم (آرامش تان را به هم نمى زنم) و شما را به جان يكديگر نمى اندازم و به تهمت و گمان بد كسى را دستگير نمى كنم و لكن اگر بيعت خود را شكسته و با پيشواى خود به مخالفت برخيزيد، شما را از دم شمشيرم خواهم گذراند؛ گرچه ياورى نداشته باشم. اميدوارم كه بين شما و حق شناس بيشتر از پيروان باطل كه هلاك مى شوند، باشد.

عبدالله بن مسلم كه با بنى اميه هم پيمان بود، برخاست و نعمان را به شدت عمل فرا خواند و سپس به يزيد در نامه اى نوشت:

مسلم بن عقيل به كوفه آمده و شيعيان به نام حسين بن على با او بيعت مى كنند؛ اگر كوفه را مى خواهى، مردى قاطع، چون خودت، را به كوفه بفرست؛ زيرا نعمان بن بشير شخصى ضعيف و يا اينكه خود را به سستى زده است.

عمارة بن عقبه و عمر بن سعد بن ابى وقاص نيز شبيه اين نامه را به يزيد نوشتند و يزيد وقتى اين نامه ها را ديد، سرجون(76)، را فرا خواند و از او نظر خواهى كرد و سرجون گفت:

اگر معاويه زنده شود، راءى او را مى پذيرى؟

وقتى يزيد جواب مثبت داد، او فرمان ولايت عبيدالله بن زياد را بر كوفه و بصره كه معاويه هنگام مرگ دستور نوشتنش را داده بود، به يزيد نشان داد و با اينكه يزيد ميانه خوبى با عبيدالله بن زياد نداشت، او را به همان منصب، نصب كرد؛ وقتى حكم يزيد به عبيدالله ابلاغ شد، او با حدود پانصد نفر، بى درنگ به سوى كوفه راه افتاد.

مردم كوفه در انتظار ورود امام حسينعليه‌السلام آماده بودند؛ وقتى عبيدالله بن زياد با عمامه سياه و چهره پوشيده وارد كوفه شد، مردم گمان كردند كه حضرت است و از اينرو همه بر او سلام كرده و خوشآمد مى گفتند. وليكن پس از مدتى فهميدند كه او عبيدالله بن زياد است.

عبيدالله با شگرد خاصى خود را به در قصر امارت رساند و ليكن از آنجا كه نعمان نيز گمان مى كرد او حسين بن علىعليه‌السلام است، از بالاى قصر ندا زد:

امانتى را كه به من سپرده اند، به تو نمى دهم؛ يا بن رسول الله!

در این حال ابن زياد گفت:

در را باز كن؛ خير نبينى؛ شبت دراز شد.

مردى او را شناخت و فرياد زد كه اى مردم! قسم به خدا، او ابن زياد است.

مردم شروع به پرتاب سنگريزه و غيره بر ابن زياد نمودند و نعمان به سرعت در قصر را باز كرد و او وارد شد و پس از مدتى به ناچار مردم پراكنده شدند و صبح فردا، منادى ندا زد و مردم در مسجد جمع شدند و ابن زياد بر منبر رفت و در سخنرانى خود گفت:

اميرالمؤمنين، ولايت شما و شهرتان را به من عطا كرد و مرا دستور داد تا ستمديده تان را داد دهم و به محرومان رسيدگى و به فرمانبر شما احسان كنم. شمشير و تازيانه من بر نافرمانتان به كار مى رود؛ بنابراين هر كسى بايد مراقب خود باشد؛ تا به گفته ام عمل نكنم براى شما فايده اى ندارد.

پس از اينكه از منبر فرود آمد، دستور داد تا نام بزرگان كوفه در محله هاى مختلف شهر را براى او نوشته و ايشان اسامى پيروان يزيد و خوارج و مخالفان دربار را مشخص كنند و گرنه هر فتنه جويى و عمل خلاف مصلحت در حوزه استحفاظى آنان، بر عهده ايشان خواهد بود و هيچ تعهدى براى آنان بر گردن ابن زياد نبوده و خون و مال شان براى او حلال خواهد بود و هر محله اى كه ياغى و سركش در آن يافت شود كه اسمش را به او نداده باشند، رئيس و بزرگ آن محله را بر در خانه اش به دار آويخته و اهالى آن محله از عطا و بخشش او به دور خواهند بود.

وقتى مسلم بن عقيل سخنان عبيدالله را شنيد، شبانه از خانه مختار بيرون آمد و سوى منزل هانى رفت و شيعيان بطور مخفيانه نزد او رفت و آمد مى نمودند. شريك بم اعور كه از شيعيان بود و همراه عبيدالله به كوفه آمد، در خانه هانى سكنى گزيده بود و از قضاى روزگار مريض شد و ابن زياد كسى را فرستاد تا اطلاع دهد كه شب جهت عيادت به منزل هانى خواهد آمد؛ از اينرو شريك به مسلم گفت:

همه ما خواهان هلاكت ابن زياد هستيم؛ پس در صندوق خانه و پستو بايست و وقتى ابن زياد نشست، بيرون آى و او را بكش.

در این حال پس از چند لحظه، ابن زياد آمد و نشست و ليكن شريك هر چه منتظر شد، ديد مسلم بيرون نيامد و از اينرو با خواندن برخى اشعار و اظهار سخنانى خاص، مسلم را به انجام مقصود فرا خواند(77) وليكن بدون هيچ اقدامى، ابن زياد مجلس را ترك گفت و شريك از مسلم علت بيرون نيامدن را پرسيد و او گفت:

به دو علت او را نكشتم؛ يكى اينكه علىعليه‌السلام از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت فرمود كه اسلام، كشتن ناگهانى را منع مى كند و دوم اينكه زن هانى ضمن گريه و زارى مرا قسم داد كه در خانه شان اقدام به اين كار نكنم.

در این حال هانى گفت:

واى بر او! زنش مرا و خودش را به قتلگاه برد و در آنچه از او مى گريخت، افتاد.

در آن سوى سكه، ابن زياد براى يافتن مسلم مبلغ زيادى را به يكى از غلامانش، معقل، داد و گفت:

اين پول را بگير و با آن مسلم بن عقيل و يارانش را شناسايى كن.

معقل در خلال جستجوى خود فهميد كه مسلم بن عوسجه در مسجدى كه مسلم بن عقيل نماز بپا مى دارد، براى امام حسينعليه‌السلام بيعت مى گيرد؛ از اينرو نماز را در مسجد خواند و نزد مسلم بن عوسجه آمد و گفت:

اى بنده خدا! من از اهل شام هستم؛ خداوند به دوستى اهل بيت بر من منت نهاده و اين سه هزار درهم را مى خواهم به كسى دهم كه شنيده ام تازه به كوفه آمده و براى فرزند دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيعت مى گيرد؛ از چند نفر پرسيدم و تو را نشانم دادند كه آن خانواده را مى شناسى؛ از اينرو نزد تو آمدم تا اين پول را بگيرى و مرا جهت بيعت پيش او برى و اگر خواستى، قبل از رفتن، از من بيعت بگير.

مسلم بن عوسجه گفت:

از ديدار تو خوشحالم كه خداوند با تو اهل بيت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را يارى مى كند و ليكن صلاح نمى دانم كه قبل از تمام شدن كار، مردم از اين مسئله آگاه شوند.

سرانجام مسلم بن عوسجه از او بيعت توأم با پيمان هاى محكم گرفت و پس از چند روز، او را نزد مسلم بن عقيل برد و ضمن بيعت با مسلم بن عقيل پول را به او داد.

به دنبال اين، معقل اين اخبار و اطلاعات به دست آمده را به ابن زياد داد و از اينرو او به راه افتاد و نزد هانى آمد و گفت:

مسلم بن عقيل را به خانه ات آورده و سلاح براى او جمع آورى مى كنى؟

وقتى هانى اين گفته ها را انكار كرد، ابن زياد معقل را خواند و هانى راز مسئله را فهميد و گفت:

اگر او (مسلم بن عقيل) زير پايم باشد، پايم را بر نمى دارم. تا به آن دست بيابى.

در این حال با چوبدستى به صورت هانى چند ضربه اى زد و با چهره اى خون آلود، او را بازداشت نمود.

وقتى مسلم بن عقيل از آنچه بر سر هانى آمد، با خبر شد، تصميم به قيام(78) گرفت و به عبدالله بن حازم گفت كه بين يارانش ندا سر دهد و ايشان را جمع كند؛ به دنبال اين، حدود چهار هزار نفر با شعار يا منصور امت آماده و سوى قصر ابن زياد روانه شده و قصر را به محاصره خود در آوردند و ابن زياد كه خود را در وضعيت بحرانى ديد، اطرافيان خود از جمله شهاب بن كثير را دستور داد تا به قبايل مختلف رفته و مردم را با دادن وعده وعيد از يارى مسلم بن عقيل باز دارند و از طرف ديگر از اعيان و اشرافى كه معمولا در كنار افرادى چون ابن زيادها جمع مى شوند، خواست تا بالاى قصر رفته و مردم را با دادن وعده فريفته و سركشان را از عاقبت كارشان بترسانند؛ از اينرو همه ايشان به كارى كه ابن زياد بر عهده شان گذارده بود، پرداخته و وقتى مردم سخنان آنان را شنيدند، كم كم پراكنده شدند؛ زن نزد پسر و برادر و شوهر خود مى آمد و با التماس و زارى مى گفت:

برگرد؛ ديگران هستند و كفايت مى كنند.

مردان نيز نزد برادر و پسر و ديگر منسوبان خود رفته و ايشان را به خانه مى بردند.

سرانجام وقتى مسلم بن عقيل براى نماز مغرب و عشاء به مسجد آمد، سى تن با او بود و بعد از نماز چون به سوى محله كنده رفت، ده نفر و وقتى از آن بيرون آمد، تنها و سرگردان ماند و آواره در كوچه هاى كوفه به راه افتاد تا اينكه به در سراى زنى به نام غوطه كه كنار در خانه منتظر آمدن سرش بود، رسيد و سلام كرد و از او آب خواست و او آب آورد و مسلم بن عقيل آب را نوشيد و كنار ديوار نشست و زن از مسلم خواست كه نزد خانواده اش رود و ليكن مسلم خاموش و ساكت مانده بود كه زن براى سومين بار گفت:

سبحان الله، اى بنده خدا! برخيز و نزد خانواده ات برو؛ خدا تو را عافيت دهد؛ خوب نيست بر در خانه من نشينى.

مسلم ايستاد و گفت:

مرا در اين شهر منازل و خانواده اى نيست؛ آيا مى توانى كار نيكى كنى و اجر و پاداشى ببرى؟

وقتى زن از مقصود مسلم پرسيد، او گفت:

من مسلم بن عقيل هستم؛ اين مردم به من دروغ گفته و مرا فريب دادند.

زن با شگفتى پرسيد:

آيا تو مسلم هستى؟!

وقتى جواب مثبت شنيد، مسلم را به داخل خانه خويش برد و از او پذيرايى كرد؛ ولى مسلم شام نخورد.

لحظات به سرعت مى گذشت و ناگهان پسر آمد و ديد مادرش به آن اتاق بيش از حد رفت و آمد مى كند و از اينرو بعد از اصرار فراوان پسر، مادرش ضمن سوگند دادن فرزندش براى كتمان مسئله، گفت:

فرزندم! اين راز را پوشيده دار؛ او مسلم بن عقيل است.

پسر شب خوابيد و صبح رفت و محل اختفاء مسلم بن عقيل را به عبدالرحمن بن اشعث كه ماءمورى از ماءموران ابن زياد بود، گزارش داد و او نيز به پدرش كه نزد ابن زياد بود، گفت و پس از آشكار شدن خبر، ابن زياد به او دستور داد تا رفته و مسلم بن عقيل را بياورد.

محمد بن اشعث، پدر عبدالرحمن، با حدود هفتاد نفر براى دستگيرى مسلم روانه منزل شدند و وقتى مسلم صداى شم و شيهه اسبان را بعد از نماز صبح شنيد، دعايى را كه مى خواند، تمام كرد و زره پوشيد و به طوعه گفت:

آنچه از نيكى و احسان بر عهده تو بود، بجاى آوردى و از شفاعت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بهره مند شدى؛ ديشب عمويم، امير المؤمنينعليه‌السلام ، را در خواب ديدم كه گفت: تو فردا با ما خواهى بود.

مسلم با شمشير آخته بيرون آمد و نبرد آغاز شد و پس از مدتى نبرد حدود چهل تن از آنان را به هلاكت رساند و در این حال محمد بن اشعث نيروى كمكى خواست و ابن زياد گفت:

ما تو را براى يك نفر فرستاديم؛ اگر با چندين نفر رو در رو مى شديد چه در انتظارمان بود؟!

محمد بن اشعث جواب داد:

اى امير! گمان مى كنى مرا به سوى بقالى در كوفه فرستادى؛ آيا نمى دانى او شيرى سهمگين و شمشيرى بران و دلاورى سترگ است.

عبيدالله بن زياد گفت:

او را امان ده؛ جز از اينطريق نمى توان به او دست يافت.

محمد بن اشعث او را فرمان داد و مسلم بن عقيل گفت:

امان خيانت كاران را چه اعتبارى است؟!

و رجز خواند:

اقسم لااقتل الا حراوان راءيت الموت شيئا مراكل امرى يوما ملاق شرااخاف اءن اكذب او اغرا

قسم مى خورم كه جز به آزاد مردى و سرافرازى نميرم؛ گرچه مرگ را امرى تلخ و ناخوشايند بدانم.

در این حال دشمن ياغى بر بام منازل رفته و باران سنگ و شعله هاى آتش بر نى، روى مسلم باريدن گرفت و از اينرو مسلم با پيكر خسته و مجروح بر ديوارى تكيه داد و گفت:

شما را چه شده است كه مرا با اينكه از خاندان پيغمبران ابرار هستم، چون كفار سنگ مى زنيد؟ چرا حق رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را درباره خاندان او رعايت نمى كنيد؟!

محمد بن اشعث گفت:

خود را به كشتن مده؛ تو در پناه من هستى.

مسلم بن عقيل گفت:

آيا با وجود توانايى در بدنم، اسير شما گردم؛ به خدا قسم، اينچنين نخواهد شد.

و بر او حمله كرد و محمد بن اشعث گريخت و مسلم گفت:

بارالها! تشنگى مرا مى كشد.

در این حال از هر سو به او حمله كردند و بكر بن حمران لب بالاى مسلم را ضربتى زد و مسلم با فرود ضربتى او را زخمى كرد و ناگهان نيزه اى از پشت بر مسلم زدند و به زمين افتاد و اسيرش كردند و به سوى قصر ابن زياد مى بردند كه مسلم فرمود:

پس امان شما كجا رفت؛ انا لله و انا اليه راجعون؛

و گريه مى كرد كه عبيدالله بن عباس سلمى گفت:

اگر كسى جوياى چيزى كه تو به دنبالش هستى باشد و اين مشكلات بر او فرود آيد، نبايد گريه كند.

مسلم گفت:

بخدا سوگند كه براى خود گريه نمى كنم؛ گريه ام براى حسين و خاندان اوست كه به اين سو مى آيند.

سپس مسلم به محمد اشعث گفت:

فكر مى كنم كه از عهده امانى كه داده اى فرو خواهى ماند؛ آيا مى توانى كار خيرى انجام داده و شخصى را به سوى حسين روانه كنى تا از طرف من به حضرت بگويد كه مسلم در دست شما اسير است و اميد ديدن شب را ندارد و به شما مى گويد كه پدر و مادرم فدايتان؛ فريب كوفيان را مخور و برگرد. اينها همان كسانى هستند كه پدرت براى رهايى از دست آنها آرزوى مرگ نمود.

او گفت:

بخدا قسم، اينرو انجام مى دهم و به ابن زياد مى گويم كه تو را امان داده ام.

محمد بن اشعث مسلم بن عقيل را به قصر آورد و بعد از كسب اجازه، نزد ابن زياد وارد شد و امان خود به مسلم را ياد آور شد و ابن زياد گفت:

ترا به امان دادن چكار! آيا ما تو را براى امان دادن فرستاده بوديم؟ به تو گفته بوديم كه او را اينجا بياورى.

از آنجا كه مسلم به شدت تشنه بود، مقدارى آب خواست و ليكن مسلم بن عمرو باهلى به او گفت:

آن آب گوارا را مى بينى؟ قسم به خدا، قطره اى از آن نخواهى چشيد تا اينكه از حميم دوزخ بنوشى.

مسلم بن عقيل گفت:

تو كيستى؟

او گفت:

من كسى هستم كه حق را شناخته و شما انكارش كرديد؛ خيرخواه امامم بودم و شما به او نيرنگ زديد؛ من اطاعتش كردم و شما عصيان ورزيدند؛ من مسلم بن عمرو باهلى هستم.

مسلم بن عقيل گفت:

مادرت به سوگ تو نشيند؛ چقدر سنگدل و بدخوى هستى! تو به حميم و جاودانگى در جهنم سزاوارتر از من مى باشى.

سرانجام عمرو بن حريث به غلامش گفت تا به مسلم آب دهد؛ مسلم تا قدح آب را بر دهان نهاد، قدح پر از خون شد و سه بار آب قدح را عوض كردند و بار سوم دندان ثناياى مسلم بن عقيل در قدح افتاد و گفت:

اگر اين آب روزى من بود، قسمتم مى شد و مى نوشيدم.

وقتى مسلم فهميد كه او را خواهند كشت از ابن زياد خواست تا اجازه وصيت اش به يكى از خويشانش را دهد و ابن زياد رخصت داد و مسلم رو به عمرو بن سعد كرد و گفت:

بين ما قرابت و خويشى است؛ حاجتى دارم كه مى خواهم در پنهانى بگويم.

عمر بن سعد نپذيرفت و ابن زياد گفت:

از حاجت پسر عمويت روى بر مگردان.

در این حال او برخاست و با مسلم در جايى نشست كه ابن زياد آنها را مى ديد و مسلم گفت:

اين مدتى كه در كوفه بودم، هفتصد درهم قرض كردم؛ آن را از مالى كه در مدينه دارم ادا كن و پيكر مرا از ابن زياد بخواه تا به تو دهد و آن را به خاك سپار و كسى را سوى حسينعليه‌السلام فرست تا او را از واقعه خبر كند و باز گرداند.

تمام اين مطلب را عمر بن سعد به ابن زياد گفت و ابن زياد اظهار كرد:

هرگز شخص امين خيانت نمى كند و ليكن گاهى دغل و خيانتكار را امين پندارند. اما مالش را هر جا خواهد صرف كند و بعد از كشته شدن، پيكرش را هر چه كنند براى ما اهميتى ندارد و اما حسين، اگر او با ما كارى نداشته باشد، ما با او كارى نداريم.

سپس رو به مسلم بن عقيل كرد و گفت:

اتحاد و يكدلى مردم را به اختلاف و تفرقه تبديل كردى.

مسلم بن عقيل گفت:

نه خير؛ اينگونه نيست، اهل اين شهر گويند كه پدرت نيكانشان را كشته و چون كسر و قيصر با آنان رفتار مى كرد؛ ما آمديم تا ايشان را به عدل و داد و حكم خداوند متعال فرا خوانيم.

ابن زياد گفت:

ترا به اين كارها چكار؟ اى فاسق! مگر به كتاب و سنت در بين مردم عمل نمى شد وقتى تو در مدينه شراب مى خوردى؟!

مسلم بن عقيل گفت:

آيا من شراب مى خوردم؟! به خدا سوگند كه خداوند مى داند كه تو دانسته دروغ مى گويى؛ كسى به خوردن شراب سزاوار است كه به خون مسلمانان سيراب شده و مردمى را كه خداوند كشتنشان را حرام نموده، كشته و از آن شادمان مى شود كه گويا كارى نكرده است.

ابن زياد گفت:

به خدا قسم تو را بگونه اى بكشم كه تاكنون در اسلام كسى را آنطور نكشته اند.

مسلم بن عقيل گفت:

ترا همان مناسب است كه در اسلام بدعتى آورى كه پيش از تو در آن نبوده است. كشتار به طرز فجيع و مثله كردن و ناپاكى و پست فطرتى را به خود اختصاص دادى.

در این حال ابن زياد او و امام حسينعليه‌السلام و علىعليه‌السلام و عقيل را دشنام داد و دستور داد مسلم را بالاى قصر ببرند و به بكر بن حمران احمرى كه مسلم بر او ضربتى زده بود، گفت كه بايد مسلم را در قبال ضربتى كه به تو زده بود، بكشى.

مسلم بن عقيل در حال رفتن به بالاى قصر ضمن گفتن تكبير و استغفار از خداوند متعال و درود بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى گفت:

بارالها! بين ما و گروهى كه ما را فريفته و دروغ گفتند، داورى فرما.

مسلم را بر بالاى قصر كه به بازار كفاشان مشرف بود سر زدند و پس از افتادن سر مباركش روى زمين، پيكر پاكش را نيز به زمين انداخته و به دار آويختند.

پيكر پاك مسلم اولين بدنى است از بنى هاشم كه به دار آويخته شد و اولين سر از ايشان بود كه به دمشق فرستادند.

پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره شهادت مسلم بن عقيل به علىعليه‌السلام فرموده بود:

فرزند عقيل در راه محبت فرزندت، حسين، شهيد شده و چشمان مؤمنان بر او اشك ريخته و فرشتگان مقرب درگاه الهى براى او درود مى فرستند.(79)

پس از كشته شدن مسلم، محمد بن اشعث نزد ابن زياد آمد تا درباره هانى تصميم بگيرند و سرانجام طبق دستور، او را نيز به بازار برده و سر زدند و سر او را نيز ابن زياد براى يزيد فرستاد و يزيد با نامه اى از او سپاسگزارى كرد و گفت:

طبق اخبار رسيده، حسين به سوى عراق مى آيد؛ از اينرو با گماشتن نگهبانان بطور كامل اوضاع را زير نظر بگير و به هر كسى بد گمان شدى، دستگيرش كن و هر كسى را تهمتى وارد كنند، بكش و هر خبر تازه اى را به من گزارش ده.(80)

من كان باذلا فينا مهجته و موطنا على لقاء الله فلير حل معنا.(81) كسى كه جانش را در راه ما بذل كرده و آماده ديدار خداوند متعال است، بايد با ما سفر آغاز كند.

امام حسينعليه‌السلام