ياد خدا (تجلی ذكر در آينه وحی)

ياد خدا (تجلی ذكر در آينه وحی)0%

ياد خدا (تجلی ذكر در آينه وحی) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: ادعیه و زیارات

ياد خدا (تجلی ذكر در آينه وحی)

نویسنده: كاظم محمدى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 8352
دانلود: 5041

ياد خدا (تجلی ذكر در آينه وحی)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 16 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8352 / دانلود: 5041
اندازه اندازه اندازه
ياد خدا (تجلی ذكر در آينه وحی)

ياد خدا (تجلی ذكر در آينه وحی)

نویسنده:
فارسی

نگارنده در این کتاب مفهوم، اهمیت، مراتب و آثار ذکر را بیان کرده است. ذکر از نظر او اقسامی دارد که عبارت‌اند از :ذکرالله، ذکر رب، ذکر آلاء‌الله (نعمت‌های خداوند)، ذکر آیات و ذکر ایام .وی همچنین نتیجه و تاثیر ذکر را آرامش، خشوع، بصیرت، رستگاری و مانند آن می‌داند. در پایان ضمن شواهدی از زندگی انبیا، چگونگی ذکر علم و قدرت الهی تبیین می‌گردد .



۶. چگونه به ياد خدا باشيم

 اگر انسان در فساد فرو نرفته و پيرامون قلبش محل طواف شيطان نباشد و قساوت و مرض قلب هم نداشته باشد، كافى است كه چشم بصيرت خويش را بگشايد تا حقايقى كه نشانه هاى خداوند بزرگ است را در پيرامون خود به خوبى ببيند و از آن دريچه، مدام در ارتباط با خداوند باشد. در عالم هستى هر چه هست، از ذرات كوچك اتم گرفته تا هر چه كه در بالاست همگى گوياى وجود حق تعالى است. دقت در آفرينش و نظم موجودات مى تواند انسان را به ياد خدا بيندازد، چرا كه همه عالم جلوه اى از جمال وى بوده و نظم و دقت و سختى و بزرگى آفرينش ‍ جلوه اى از جلال آن حضرت است، اگر به دنبال يافتن خدا هستيم كافى است كمى توجه داشته باشيم، آن گاه خواهيم ديد كه سراسر گيتى يك جا راه را به ما نشان خواهد داد. جالب اين كه قرآن كريم تمامى هستى را با همه مظاهر و جلوه هاى گوناگونش آيه مى خواند و آيه به معناى نشانه است. بدين معنا كه خداوند بزرگ هر موجودى را كه آفريد نشانى از بزرگى خود را در آن پديد آورد، لذا به هر چه بنگرى نشان خدا و علامت راه اوست، كافى است كه از ناحيه انسان همتى مبنى بر شناخت و دريافت خدا حاصل شود آن گاه هستى با سيل خروشانش يك جا بر فرد هجوم مى آورد تا بوى حضور و قدرت را به مشام جان برساند اما اين همه تشنه مى طلبد، تشنه اى كه جوياى حق و حقيقت باشد آن چنان كه بزرگان و عارفان گفته اند:

تشنگان گر آب جويند از جهان

آب هم جويد به عالم تشنگان(۱۴۲)

و نيز:

آب كم جو تشنگى آور به دست

تا كه آبت جوشد از بالا و پست(۱۴۳)

آرى اگر تشنه اى باشد كه آب بخواهد، آب هم تشنه را مى جويد و نه تنها جوياى تشنه است بلكه مشتاق وى نيز هست. اگر تشنه اى باشد كه جوياى حق باشد سراسر هستى يك پارچه حكم آب را دارد خداوند كريم در آيتى از كتاب جاويدش مى فرمايد:والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا. (۱۴۴)

خداوند خود راهنماى كسانى است كه در جست و جويش هستند، از هر راهى كه برويم ختم به اوست و هيچ راهى نيست كه خداوند در آخر آن نباشد، براى همين هم هست كه راه هاى يافتن خداوند متعدد است:الطرق الى الله بعدد اءنفاس الخلايق از هر مخلوق، موضوع و موجودى مى توان راهى به دوست باز كرد. كه او هميشه بوده و همه جا هست و خواهد بود.

كى رفته اى ز دل كه تمنا كنم ترا

كى بوده اى نهفته كه پيدا كنم ترا

غائب نگشته اى كه شوم طالب حضور

پنهان نگشته اى كه هويدا كنم ترا

با صد هزار جلوه برون آمدى كه من

با صد هزار ديده تماشا كنم ترا(۱۴۵)

اينك به سراغ آيات قرآن مى رويم و دگر بار نشانه هاى گوناگون خداى را كه توجه به آن موجب ياد و ذكرش شود را مرور مى كنيم.



۱ توجه و ياد نشانه هاى الهى

 الف: نگاه و دقت در خلقت خود

«فلينظر الانسان مم خلق (۱۴۶) »

«پس چرا انسان نمى نگرد كه از چه چيزى آفريده شده است. »

«لقد خلقنا الانسان فى كبد (۱۴۷) »

«تحقيقا انسان را در سختى آفريديم. »

لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم (۱۴۸)

«تحقيقا انسان را در نيكوترين قوام آفرينش داديم. »

ب: نگاه و دقت در اعضاى خود

يا ايها الانسان ماغرك بربك الكريم. الذى خلقك فسويك فعدلك. فى اى صوره ماشاء ركبك. (۱۴۹)

«اين انسان چه چيز باعث شد كه به خداى كريم و بزرگوار خود مغرور گشتى، آن خدايى كه تو را از عدم به وجود آورد و به صورتى تمام و كامل بياراست و به اعتدال برگزيد، و حال آن كه به هر صورتى كه خواستى خلق توانستى كرد. »

الم نجعل له عينين. و لسانا و شفتين (۱۵۰)

«آيا به او دو چشم عطا نكرديم، و زبان و دو لب به او نداديم. »

ج: نگاه و دقت در خلقت حيوانات

«افلا ينظرون الى الابل كيف خلقت .(۱۵۱) »

«آيا پس نمى نگرد به شتر كه چگونه آفريده شده است. »

در اين خصوص مولا علىعليه‌السلام در كتاب شريف نهج البلاغه پيرامون دقت در آفرينش، و نظام پيچيده و زيباى آن شرحى مبسوط دارد در بخشى مى فرمايد:

ابتدعهم خلقا عجيبا من حيوان و موات، و ساكن و ذى حركات، فاءقام من شواهد البيات على لطيف صنعته و عظيم قدرته ما انقادت له العقول معترفه به و مسلمه له، و نعقت فى اءسماعنا دلائله على وحدانيه، و ما ذراء من مختلف صور الاطيار التى اءسكنها اءخاديد الارض و خروق فجاجها و رواسى اءعلامها، من ذات اءجنحه مختلفه، و هيئات متباينه، مصرفه فى زمان التسخير، و مرفرقه باءجنحتها فى مخارق الجو المنفسخ و الفضاء المنفرج. كونها بعد اذلم تكن فى عجائب صور ظاهره و ركبها فى حقاق مفاصل محتجبه، و منع بعضها بعباله خلقه اءن يسمو فى الهوآء خفوفا، و جعله يدف دفيفا و نسقها على اختلافها فى الاصابيغ بلطيف قدرته، و دقيق صنعته فمنها مغموس فى قالب لون لا يثوبه غير لون ما غمس فيه، و منها مغموس فى لون صبغ قد طوق بخلاف ما صبغ به.

خداوند موجودات عجيب و شگفت را آفريد بعضى جاندار و بعضى بى جان و بعضى ساكن و آرام و برخى داراى حركات، و از دليل هاى آشكار كه گواهى مى دهند به زيبايى آفرينش او و به بزرگى و توانايى اش. برپاست چيزى را كه عقل ها در برابر آن فرمان برده باور داشتند، در حالى كه به هستى او معترف بوده و تسليم امر و فرمان او هستند، و به يگانگى او دليل هاى آن چه كه خردها باور داشته اند در گوش هاى ما فرياد مى زند، و برپا داشت چيزى را كه آفريد از صورت هاى گوناگون مرغانى كه آن ها را در شكاف هاى زمين و دره هاى گشاد و بر سر كوهها جاى داد و آن ها داراى بال هاى جور جور و شكل هاى گوناگون هستند. در حالى كه مهار فرمانبردارى بر گردن آن ها افكنده شده، و از شكاف هاى هواى گشاده و فضاى وسيع پر و بال مى زنند. پديد آورد آنها را با اين صورت هاى آشكار شگفت آور در صورتى كه پيش تر نبودند و آن ها را با استخوان هاى محكم مفصل ها كه پنهان شده اند تركيب فرموده به هم پيوست، و بعضى از آنها را به جهت سنگينى جثه براى تندروى و آسانى در پريدن منع نمود از اين كه در هواى بلند پرواز كند و آن طورى آفريد كه نزديك زمين مى پرد، و مرغان گوناگون را به سبب توانايى و آفرينش خود كه از روى حكمت و مصلحت است در رنگ هايى ترتيب داد، پس بعضى از آنها در قالب رنگى فرو برده شده كه رنگ ديگرى با آن مخلوط نمى شود و بعضى از آنها در رنگى فرو برده و طوقى به ايشان قرار داده شده كه رنگ آن به خلاف رنگ ساير اندامشان است.(۱۵۲)

و لو فكروا فى عظيم القدره و جسيم النعمه، لرجعوا الى الطريق و خافوا عذاب الحريق و لكن القلوب عليله، و البصائر مدخوله، الا ينظرون الى صغير ما خلق كيف اءحكم خلقه، و اءتقن تركيبه، و فلق له السمع و البصر و سوى له العظم و البشر؟

انظروا الى النمله فى صغر جثتها، و لطافه هيئتها لا تكاد تنال يلحظ البصر و لا بمستدرك الفكر، كيف دبت على اءرضها و صبت على رزقها! تنقل الجنه الى حجرها، و تعدها فى مستقرها، تجمع فى حرها لبردها و فى وردها لصدرها. مكفوله برزقها، مرزوقه بوفقها، لا يغفلها المنان، و لا يحرمها الديان، و لو فى الصفا اليابس و الحجر الجامس. و لو فكرت فى مجارى اءكلها و فى علوها و سفلها و ما فى الجوف من شراسيف بطنها و ما فى الراءس من عينها و اذنها لقضيت من خلقها عجبا، و لقيت من وصفها تعبا. فتعالى الذى اقامها على قوائمها و بناها على دعائمها لم يشركه فى فطرتها فاطر ولم يعنه على خلقها قادر. ولو ضربت فى مذاهب فكرك لتبلغ غاياته ما دلتك الدلاله الا على اءن فاطر النمله هو فاطر النخله، لدقيق تفصيل كل شيئى و غامض اختلاف كل حى!!

و ماالجليل و اللطيف، والثقيل و الخفيف والقوى و الضعيف فى خلقه الا سواء، و كذلك السماء و الهواء و الرياح و الماء. فانظر الى الشمس و القمر، و النبات و الشجر و الماء و الحجر و اختلاف هذا الليل و النهار و تفضر هذه البحار و كثره هذه الجبال و طول هذه القلال و تفرق هذه اللغات و الالسن المختلفات، فالويل لم اءنكر المقدر و جحد المدبر.

زعموا انهم كالنبات مالهم زراع و لا لاختلاف صور هم صانع و لم يلجاؤ ا الى حجه فيما ادعوا و لا تحقيق لما اءوعوا و هل يكون بناء من غيره بان او جنايه من غير جان؟

و ان شئت قلت فى الجراده اذ خلق لها عينين حمراوين، و اسرج لها حدقتين قمراوين و جعل لها السمع الخفى و فتح لها الفم السوى، و جعل لها الحس القوى و نابين بهما تقرض و منجلين بهما تقبض يرهبها الزراع فى زرعهم و لا يستطيعون ذبها و لو اءجبلوا بجمعهم حتى ترد الحرث فى نزواتها و تقضى منه شهواتها و خلقها كله لا يكون، اصبعا مستدقه، فتبارك الذى يسجد له من فى السموات و الارض طوعا و كرها و يعفرله خدا و وجها، و يلقى بالطاعه اليه سلما و ضعفا و يعطى له القياد رهبه و خوفا، فالطير مسخره لامره اءحصى عددالريش منها و النفس و اءرسى قوائمها على الندى و اليبس و قدر اءقواتها و اءحصى اءجناسها: فهذا غراب و هذا عقاب و هذا حمام و هذا نعام، دعا كل طائر باسمه و كفل له برزقه. و اءنشاء السحاب الثقال فاهطل ديمها و عدد قسمها فبل الارض بعد جفوفها و اخرج نبتها بعد جدوبها.

و اگر مردم در عظمت و توانايى و بزرگى نعمت و بخشش خداوند متعال فكر و انديشه كنند باز مى گردند و از مشقت و سختى آتش سوزان مى ترسند وليكن دل ها بيمار و بينايى ها معيوب است، آيا نگاه نمى كنند حيوان كوچكى را كه آفريده چگونه آفرينش خود را استوار و به هم پيوند كردنش را محكم گردانيده و براى آن گوش و چشم پديد آورده و استخوان و پوست به تناسب آراسته؟

نگاه كنيد به مورچه با كوچكى جثه و نازكى اندامش كه به نگاه گوشه چشم ديده نمى شود و به انديشه درك نمى گردد، چگونه مسير را مى پيمايد و براى به دست آوردن روزى اش مى شتابد، دانه را به لانه اش ‍ انتقال مى دهد و آن را در انبارش آماده مى گذارد، در تابستان براى زمستان و هنگام آمدن براى وقت بازگشتن دانه ها را گرد مى آورد. خداوند ضامن روزى اش بوده، مناسب حال، راه روزى اش را گشاده، پروردگار بسيار نعمت و بخشش دهنده و از آن غافل نيست و خداوند جزا دهنده آن را محروم و بى بهره نمى گرداند و اگر چه در سنگ خشك و سنگ سخت باشد، و اگر در مواضع خوردن و در بالا و پايين و آن چه در درون مورچه است از اطراف اضلاع شكمش و آن چه در سر آن است از چشم و گوش، انديشه كنى از آفرينش آن به شگفت آمده از وصف آن به رنج در آيى. پس ‍ بلند و برتر از آن خدايى است كه مورچه را به روى دست و پايش برقرار داشت و آن را بر روى ستون ها و اعضايش بنا كرد، در حالى كه در آفرينش ‍ آن آفريننده اى شركت نداشته و توانايى او را يارى نكرده است. دليل و برهان تو را راه ننمايد مگر به اين كه آفريننده مورچه همان آفريننده درخت خرماست به جهت دقتى كه براى امتياز هر چيز به كار برده شده، و اهميت گوناگون بودن هر جاندارى.

بزرگ و خرد و سنگين و سبك و توانا و ناتوان در مخلوقاتش نيست مگر آن كه يك سان است و همچنين آسمان و هوا و بادها و آب يك سان است. پس به خورشيد و ماه و گياه و درخت و آب و سنگ و گردش شب و روز و روان بودن اين درياها و بسيارى اين كوهها و درازى قله ها و گوناگون بودن لغت ها و زبان ها نگاه كنيد. پس واى بر كسى كه ايجاد كننده را انكار كرده به نظم آورنده را باور ندارد. گمان دارند كه ايشان مانند گياه مى باشند كه براى ايشان برزگر و تخم پاشنده اى نيست و صورت هاى گوناگونشان را آفريننده اى نمى باشد و در آن چه ادعا مى كردند به حجت و دليلى وابسته نبودند و در آن چه حفظ كرده و باور نمودند تحقيق و يقينى نداشتند و آيا ساختمانى هست كه آن را بنا كننده اى نبوده يا جنايت و گناهى كه آن را جنايت كننده اى نباشد؟

و اگر مى خواهى درباره ملخ بگو كه خداوند سبحان براى آن دو چشم سرخ آفريده و دو حدقه تابان بر افروخته و گوش پنهان برايش قرار داده و دو دندان كه به وسيله آن چيده و جدا مى كند و دو داس كه به آن مى درود، برزگران براى زراعتشان از آن مى ترسند و دفع آن را نمى توانند اگر چه با هم اتفاق نموده گرد آيند تا اين كه در پرواز خود به كشتزار آمده و از آن خواهش هايش را انجام دهد در حالى كه همه جثه و تن آن به اندازه يك انگشت باريك نيست. پس منزه است خداوندى كه هر كه در آسمان ها و زمين است او را به اختيار و اضطرار سجده مى كنند و رخسار و چهره به خاك مى مالند و اطاعت كرده فرمان او مى برند از روى بى اختيارى و ناتوانى، مهارشان را به دست او دهند از روى ترس و بيم. پرندگان در اختيار امر و فرمان او مى باشند، شماره پرها و نفس كشيدن آن ها را مى داند و دست و پاى آن ها را در آب و خشكى استوار گردانيده است، و روزى آنان را تعيين فرموده و بر اصناف آن ها احاطه دارد، اين كلاغ است و اين عقاب است و اين كبوتر است و اين شتر مرغ است، هر مرغى را به نامش خوانده و روزى اش را ضامن گشته و ابر سنگين را پديد آورد و بارانش را ريزان ساخته و نصيب و بهره هر جايى را از آن تعيين نمود، زمين را بعد از خشكى آب داد و بعد از خشك سالى از آن گياه رويانيد.(۱۵۳)

د: نگاه و دقت در خلقت هستى و طبيعت

«و الى السماء كيف رفعت (۱۵۴) »

«آيا پس به آسمان نمى نگرند كه چگونه رفعت و بلندى دارد. »

«و الى الارض كيف سطحت .(۱۵۵) »

«و آيا به زمين نمى نگرند كه چگونه گسترده شده است. »

«و الى الجبال كيف نصبت (۱۵۶) »

«و به كوهها نمى نگرند كه چگونه در زمين نصب گشته است. »

و الشمس و ضحيها. و القمر اذا تليها. النهار اذا جليها. الليل اذا يغشيها. و السماء و مابنيها. والارض و ما طحيها. (۱۵۷)

«سوگند به خورشيد و روشنى آن، و سوگند به ماه چون از پى در آيدش ‍ و سوگند به روز هنگامى كه همه جا را روشن سازد، و سوگند به شب در آن هنگام كه همه جا را فرا پوشد، و سوگند به آسمان به اين بلندى، سوگند به آن كس كه آن را بنا كرد، و سوگند به زمين و سوگند به آن كس كه آن را بگستراند.»

«والضحى. والليل اذا سجى .(۱۵۸) »

«سوگند به روز روشن و سوگند به شب چون تاريكى آن همه جا را فرا بگيرد. »

و التين و الزيتون. و طور سينين. (۱۵۹)

«سوگند به انجير و سوگند به زيتون، و سوگند به طور سينا. »

و السماء ذات الرجع. و الارض ذات الصدع (۱۶۰)

«سوگند به آسمان فرو ريزنده باران و سوگند به زمين گياه روينده. » با دقت در آياتى كه به آن اشاره شد، انسان مى تواند پى به يك نيروى بسيار قادر (ان الله على كل شيى ء قدير) ببرد و با نگاه و دقت در هر يك از موارد فوق هر لحظه مى تواند به ياد خداوند و لطف و قدرتش باشد و آنى از او غفلت نورزد و هيچ گاه دچار نسيان رب نشود.

برگ درختان سبز در نظر هوشيار

هرورقش دفترى است معرفت كردگار(۱۶۱)

تعداد آياتى كه در قرآن درباره نمودهاى طبيعى آمده فراوان است و حتى چندى از سوره هاى قرآنى به نام همين پديده هاى طبيعى و حسى نام گذارى شده است، از جمله سوره هاى: بقره، نحل، نمل، رعد، نور، عنكبوت، زخرف، دخان، طور، نجم، قمر، حديد، قلم، طارق، فجر، ضحى، تين، فيل، و فلق را مى توان نام برد.

قرآن برخلاف بسيارى از علم گرايان و برخى فرقه هاى خام مذهبى، مخصوصا بعضى از فرق صوفيه، نمى خواهد انسان ها را در مسير ذهنى صرف و راه غير عملى بكشاند، بلكه مى خواهد ارتباط انسان و خدا را در سطح تمامى هستى به نمايش بگذارد و آنجا اين رابطه بين انسان و خدا خلائى نداشته باشد، از اين رو انسان را دعوت به سير و گردش در هستى و طبيعت مى نمايد و مدام از روز و شب، خورشيد و ماه، زمين و آسمان و ساير پديده هاى كوچك و بزرگ طبيعى سخن به ميان مى آورد.(۱۶۲) براى اين كه انسان را سالكى مى داند كه سلوكش به سمت خداست و در اين مسير نبايد سالك متوجه غير خدا باشد، از اين رو طبيعت مسيرى است كه او را به خدا مى رساند، چرا كه هستى يك پارچه آيه است و آيه به معنا و مفهوم علامت و نشانه است و خداوند براى اين كه سالك مسيرش را گم نكند و آنى از جاده ارتباطى بين انسان و خدا خارج نشود و به انحراف نرود نشانى هاى خودش را در اين مسير قرار داده است و جالب تر اين كه دنيا با تمامى وسعتش نشانه اى بيش نيست و قرآن بدين جهت به عالم «آيه » مى گويد كه سالك مبادا بپندارد كه مقصد و مقصود همين است بلكه، عالم راهى است براى رسيدن به مقصود، حال از هر كجا كه مى خواهد باشد:

در بيابان گر ز شوق كعبه خواهى زد قدم

سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور(۱۶۳)



۲ توجه و ياد علم خدا



الف: توجه به علم خدا نسبت به باطن



ب: توجه به علم خدا نسبت به ظاهر

تعلم ما فى نفسى و لا اعلم ما فى نفسك انك انت علام الغيوب. (۱۶۴)

«تو از سرائر نفس من آگاهى و حال آن كه من از سر تو آگاه نيستم همانا تويى كه به همه اسرار غيب جهانيان آگاهى دارى. »

الم تعلم اءن الله يعلم ما فى السماء و الارض. (۱۶۵)

« (اى بشر) آيا نمى دانى كه خداوند از آن چه در آسمان ها و زمين است آگاهى دارد؟»

«انى اعلم ما لا تعلمون (۱۶۶) »

«به درستى كه من چيزى مى دانم كه شما از آن آگاه نمى باشيد. »

«و الله يعلم و انتم لا تعلمون (۱۶۷) »

«و خداوند چيزهايى مى داند كه شماها از آن آگاه نيستيد. »

«انا نعلم مايسرون و ما يعلنون .(۱۶۸) »

«به درستى كه ما دانا هستيم به آن چه كه مخفى مى كنند و آن چه كه ظاهرا انجام مى دهند. »

و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه (۱۶۹)

«و ما انسان را خلق كرديم و از وساوس و انديشه هاى نفس او كاملا آگاه هستيم. »

ان الله يعلم ما يسرون و ما يعلنون (۱۷۰)

«به درستى كه خداوند آگاه است از آن چه كه مخفى مى داريد و از آن چه كه ظاهر مى كنيد. »

«و ما يعلم تاءويله الا الله (۱۷۱) »

«و نمى داند تاءويل آن را مگر خداوند. »

و عنده مفاتح الغيب لايعلمها الا هو و يعلم ما فى البر و البحر و ما تسقط من ورقه الا يعلمها. (۱۷۲)

«و كليد خزائن غيب نزد خداوند است و كسى جز خداوند از آن آگاهى ندارد و آن چه در خشكى و درياست همه را مى داند و هيچ برگى از درخت فرو نمى افتد مگر آن كه او نسبت به آن آگاه است. »

الله يعلم ما تحمل كل انثى و ما تغيض الارحام و ما تزداد. (۱۷۳)

«تنها خداست كه مى داند بار حمل آبستنان عالم چيست و رحم ها چه نقصان و چه زيادتى خواهند يافت. »

يعلم خائنه الاعين و ما تخفى الصدور. (۱۷۴)

«خداوند به خيانت چشم هاى خلايق و انديشه هاى نهانى دل هاى مردم آگاه است. »

انسان زمانى كه متوجه باشد كه خداوند از همه چيز اطلاع و آگاهى كامل دارد و براى او ظاهر و پنهان فرقى نمى كند، او امور مخفى و باطن هر چيزى را مى داند و نسبت به ضمير و نيات همه انسان ها آگاهى صد در صد دارد و هر چه كه در قلب ها و دل ها مى گذرد مى داند و نسبت به چيزهايى كه افكار بشرى است احاطه دارد و تمامى رازها و اسرار موجودات براى او آشكار و بر ملاست، چرا كه علم خداوند نسبت به موجودات اكتسابى نيست بلكه ذاتى بوده و از آن به علم حضورى(۱۷۵) تعبير مى شود، اگر انسان بداند كه خداوند همه چيز را مى بيند و نسبت به هر چيزى آگاهى كامل دارد اين آگاهى و دانستن به انسان كمك مى كند كه همواره به ياد او باشد و همين به ياد خدا بودن وى را از حركت به سمت گناه مانع مى شود، و لذا آدمى در اين حال كه مى داند خداوند نسبت به وى آگاهى و نظارت دارد شرم مى كند از اين كه خلافى را مرتكب شود، و همين امر موجب مى شود كه جانب تقواى الهى را همواره رعايت نمايد.



۳ توجه و ياد اين كه خدا آنى موجودات را به خود رها نمى سازد

احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لايفتنون (۱۷۶)

«آيا مردم چنين گمان كردند همين كه گفتند ما ايمان آورديم آنان را به خودشان وا مى نهيم و مورد فتنه و آزمايش قرارشان نمى دهيم. »

افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لاترجعون. (۱۷۷)

«آيا چنين پنداشتيد كه شما را بيهوده و عبث خلق كرديم و به سوى ما باز نخواهيد گشت. »

و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون انما يؤ خرهم ليوم تشخص ‍ فيه الابصار. (۱۷۸)

«و هرگز مپندار كه خداوند از كردار ستم كاران غافل است، بلكه كيفر ظالمان را به تاءخير مى افكند تا آن روزى كه چشم هايشان در آن روز خيره و حيران است. »

و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب اليه من حبل الوريد. (۱۷۹)

«و ما انسان را خلق كرديم و از وساوس و انديشه هاى نفس او كاملا آگاه هستيم، و ما از رگ گردن او به خودش نزديك تر هستيم. »

«و هو معكم اينما كنتم(۱۸۰) »

«و خدا با شماست هر جا كه باشيد. »

ان كل نفس لما عليها حافظ. (۱۸۱)

«به درستى كه هر شخص را البته مراقب و نگهبانى است. »

«والله من ورائهم محيط (۱۸۲) »

«و خداوند بر همه احوال و افعالشان محيط است. »

ان الينا ايابهم. ثم ان علينا حسابهم. (۱۸۳)

«به درستى كه بازگشت ايشان به سمت ماست و سپس بررسى و حساب گرى اعمال آنان نيز بر عهده ماست. »

«ايحسب ان لم يره احد (۱۸۴) »

«آيا چنين پنداشت كه احدى او را نمى بيند. »

ايحسب ان لن يقدر عليه احد. (۱۸۵)

«آيا چنين خيال كرد كه هيچ احدى بر او قدرت و توانايى ندارد. »

«اليس الله باحكم الحاكمين (۱۸۶) »

«آيا خداوند بهترين حاكمان نيست. »

«الم يعلم بان الله يرى .(۱۸۷) »

«آيا به اين آگاه نبود كه خداوند او را مى بيند. »

«فسوف يحاسب حسابا يسيرا .(۱۸۸) »

«پس به زودى زود به حسابش به آسانى رسيدگى مى كنيم. »

ان عليكم لحافظين. كراما كاتبين. (۱۸۹)

«البته نگهبان هايى بر مراقبت و محافظت از احوال و اعمال شما ماءمور هستند، آن ها نويسندگان اعمال شمايند و همان ها فرشتگان بزرگوار خداوند هستند. »

ايحسب الانسان ان يترك سدى. (۱۹۰)

«آيا انسان پيش خود حساب مى كند كه او را ترك كرده و به حال خود واگذار مى كنيم. »

«الى ربك منتهيها .(۱۹۱) »

«به درستى كه انتهاى هر كارى به سمت پروردگار تو مى باشد. »

يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه. (۱۹۲)

«اى انسان به درستى كه تو كوشنده راه پروردگار هستى، بكوش كه حتما به ملاقات و ديدار وى نائل خواهى شد. »

خداوند بزرگ در حين اين كه عمل خلقت را انجام مى دهد نظارت و حفاظت از آن را نيز ضمانت كرده است و با در نظر داشتن صفاتى كه در قرآن به حضرت حق نسبت داده مى شود پر واضح است كه خداوند پس از انجام خلقت موجودات با همه آن ها معيتى دائم و دقيق داشته و آنى موجودات را به خود وا نمى گذارد، لذا با مقرر نمودن هدايت تكوينى مبناى محكمى را در جريان و بقاى هستى ضمانت نموده و با معين نمودن هدايت تشريعى براى انسان هاى فهيم و مختار كه صاحب اراده هستند در مسير وحى و الهام قرارشان مى دهد و در اين راه كسانى را به نام «رسول»، «نبى»، «امام» و «ولى» براى امم و اقوام برانگيخته تا بازگوكننده كمالات و اوصاف حق باشند و خالقيت، حاكميت و نظارت وى را بر بندگانش متذكر شوند. در اين بين براى اين كه نظارت الهى براى عموم ثابت باشد قرآن كريم مدام و مكرر آيه «ان الله سميع بصير» را نسبت به حق مطرح مى سازد، و بيان مى دارد كه خداوند حكيم هر چيزى را مى شنود و نسبت به هر چيزى بينايى كامل دارد و اين مسئله نه تنها نسبت به عموم خلايق ثابت و جارى است بلكه خداوند، گاهى اوقات براى اين كه نظارت خويش را بيش تر هويدا و نمودار سازد براى بندگانش ابتلا و آزمايش هايى مقرر مى كند تا از اين دريچه ارتباط بندگان را با خودش حفظ نمايد و از اين طريق رهنمون آنان به سوى كمالات هر چه بيش تر باشد.



۴ توجه و ياد قدرت الهى



الف: قدرت ايجاد حيات و موت

اذا قال ابراهيم ربى الذى يحيى و يميت. (۱۹۳)

«آن هنگام كه ابراهيمعليه‌السلام گفت پروردگار من آن كسى است كه حيات مى بخشد و مى ميراند. »

و اذ قال ابراهيم رب ارنى كيف تحيى الموتى قال اءولم تؤ من قال بلى ولكن ليطمئن قلبى قال فخذ اءربعه من الطير فصر هن اليك ثم اجعل على كل جبل منهن جزءا ثم ادعهن ياتينك سعيا و اءعلم ان الله عزيز الحكيم.

«ابراهيم گفت: اى پروردگار من، به من بنما كه مردگان را چگونه زنده مى سازى. گفت: آيا هنوز ايمان نياورده اى؟ گفت: بلى، ولكن مى خواهم كه دلم آرام يابد. گفت: چهار پرنده برگير و گوشت آن ها را به هم بياميز و هر جزئى از آن ها را بر كوهى بنه. پس آن ها را فراخوان. شتابان نزد تو مى آيند، و بدان كه خدا پيروزمند حكيم است. »(۱۹۴)

ان الله له ملك السموات والارض يحيى و يميت. (۱۹۵)

«به درستى كه ملك آسمان ها و زمين از آن خداست و اوست كه زنده مى گرداند و مى ميراند. »

هو يحيى و يميت و اليه ترجعون. (۱۹۶)

اوست كه زنده مى گرداند و مى ميراند و بازگشت همگان به سوى اوست.

يخرج الحى من الميت و يخرج الميت من الحى و يحى الارض بعد موتها و كذلك تخرجون. (۱۹۷)

«زنده را از مرده و مرده را از زنده بيرون مى آورد و زمين را پس از فصل خزان و مرگ گياهان باز زنده مى گرداند و همين گونه شما را از خاك بيرون مى آورد. »

فالله هو الولى و هو يحيى الموتى و هو على كل شى ء قدير. (۱۹۸)

«پس خداوند است كه ولايت دارد و اوست كه مردگان را زنده مى كند و اوست كه بر انجام هر كارى توانايى و قدرت كامل دارد. »

هوالذى احياكم ثم يميتكم ثم يحييكم ان الانسان لكفور. (۱۹۹)

«اوست خدايى كه حياتتان مى بخشد سپس شما را مى ميراند و دگر بار حيات و زندگى مى بخشد، به درستى كه انسان بسيار كفور و ناسپاس ‍ است. »

الله الذى خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم. (۲۰۰)

«خداوند آن كسى است كه شما را خلق كرده است سپس روزيتان داده و بعد مى كشدتان، آن گاه حياتتان مى بخشد. »



ب: قدرت خلقت موجودات

هو الذى خلق لكم ما فى الارض جميعا. (۲۰۱)

او كسى است كه آفريد براى شما هر آن چه در زمين وجود دارد.

الحمدلله الذى خلق السموات و الارض و جعل الظلمات و النور. (۲۰۲)

«سپاس و ستايش مخصوص خداى است كه آفريد آسمان ها و زمين را و مقرر ساخت تاريكى ها و روشنايى را. »

هو الذى خلق السموات و الارض بالحق. (۲۰۳)

«او كسى است كه آسمان ها و زمين را بر اساس حق آفريد. »

والله خلق كل دابه من ماء. (۲۰۴)

«و خداوند هر جنبنده اى را از آب خلق كرد. »

خلق الانسان من نطفه فاذا هو خصيم مبين. (۲۰۵)

«و خلق كرد انسان را از آب نطفه، پس آن گاه به خصومت شديد برخاست.»

و خلق الجان من مارج من نار. (۲۰۶)

«و خلق كرد جنيان را از رخشنده شعله آتش. »

يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبايل لتعارفوا. (۲۰۷)

«اى مردم ما همه شما را نخست از مرد و زنى آفريديم و آن گاه شعبه هاى بسيار و فرقه هاى مختلف گردانيديم تا يكديگر را بشناسيد. »

الذى خلق الموت و الحياه ليبلوكم ايكم احسن عملا (۲۰۸)

«خدايى كه مرگ و زندگى را آفريد كه شما بندگان را بيازماييد تا كدام نيكوكارتر است. »



ج: قدرت نفوذ و دخالت و تغيير دادن اسباب

 خداوند بزرگ براى اين كه بندگان خود را نسبت به خود متوجه سازد گاهى اوقات قدرت خويش را خود و يا در فردى از افراد اولياى خود متجلى مى سازد و كارهايش را كه به آن كرامت و معجزه يا خوارق عادات اطلاق مى كنيم از خود توسط فرد «ولى» به بروز و ظهور مى رساند، از اين طريق انسان ها را به دو چيز هم جهت متوجه مى كند. يكى اين كه در جهان طبيعت كه همه چيز روند خاص و طبيعى خود را دارد و مردم نيز يك نواخت رشد مى كنند قدرتى برتر را نشان بدهد و ديگر اين كه سلطه مستمر و دائمى خود را از اين طريق به نمايش بگذارد و اين همان چيزى است كه به آن «ولايت تكوينى» يا تصرف در خلقت و هستى، و تغيير اسباب مى گويند. اين ولايت تكوينى در اصل مخصوص و در يد قدرت خدا است و اوست كه مى تواند هر كارى را هر چند از نظر مردم محال و غير ممكن باشد به مرحله انجام در آورد و در قدرت وى هيچ گونه محدوديت و مقدارى وجود ندارد. وى قادر مطلق است و تواناى به هر كار و امرى است «والله على كل شيى قدير. » كسانى كه به نحوى از انحاء با آن مقام تماس مستمر و مستقيم دارند و حركات و سكنات خويش را در انحصار وى قرار داده اند و براى او هر كارى را انجام مى دهند و همچنين از سرچشمه لايزال آن قدرت سيراب مى شوند به قدر تماس و ارتباط با خداوند و بر حسب اذن و اجازه وى توان دخالت و تصرف در امور جارى و نيز تغيير دادن اسباب را دارند و اين عده يا از گروه انبياى عظام هستند و يا از صنف ائمه معصومين و يا از افراد اولياء. پر واضح است كه هر كدام از اين مردان به خاطر ربانى بودن و تماس ‍ مستقيم با آن مقام، كسب قدرت نموده و توان ايجاد و يا تغيير در تكوينيات را به عهده دارند، البته اين در جايى است كه لازم باشد و بتواند مردم را به سرچشمه قدرت ها نزديك و مرتبط نمايند.

براى اين منظور خداوند بزرگ به هنگام بروز معجزه اى به مقطع خاص ‍ طبيعى امر مى كند كه در اختيار قدرت معصوم در آيد و هيچ گونه سر سختى و مقاومتى از خود نشان ندهد، چنان كه مولوى اين مفاهيم را يك جا در كتاب خويش به نظم در آورده است:

جمله ذرات زمين و آسمان

لشكر حقند گاه امتحان

باد را ديدى كه با عادان چه كرد

آب را ديدى كه در طوفان چه كرد

آن چه بر فرعون زد آن بحركين

و آن چه با قارون نمودست اين زمين

و آن چه آن بابيل با آن پيل كرد

و آن چه پشه كله نمرود خورد

وآنكه سنگ انداخت داودى به دست

گشت ششصد پاره و لشگر شكست

سنگ مى باريد بر اعداى لوط

تا كه در آب سيه خوردند غوط

گر بگويم از جمادات جهان

عاقلانه يارى پيغمبران

مثنوى چندان شود كه چل شتر

گر كشد عاجز شود از بار پر(۲۰۹)

اينك مواردى كه در قرآن به آن اشاره شده است و قدرت خداوند را كه هيچ حد و حصرى نمى شناسد، نشان مى دهيم.



۱- خلقت آدم و حوا

يا ايها الناس اتقوا ربكم الذى خلقكم من نفس واحده و خلق منها زوجها و بث منها رجالا كثيرا و نساء (۲۱۰)

«اى مردم بترسيد از پروردگار خود، آن خدايى كه همه شما را از يك تن بيافريد و هم آن جفت او را خلق كرد و از آن دو تن خلقى بسيار از مردان و زنان را در اطراف عالم بر انگيخت. »

هو الذى خلقكم من نفس واحده و جعل منها زوجها ليسكن اليها. (۲۱۱)

«اوست خدايى كه همه شما را از يك تن بيافريد و او نيز جفتش را مقرر داشت تا به او انس و آرام گيرد. »

خداوند بزرگ و حكيم بى اين كه از قبل طرحى و برنامه اى در كار باشد مستقيما به خلقت و آفرينش آدم و حوا پرداخته و به يد قدرت خويش به بهترين وجهى كه هيچ گونه نقصى در خلقت مشاهده نمى شود ايجاد كرده است و اين همان موجودى است كه دانشمندان در زمينه هاى گوناگون جسم و جان وى بررسى و تحقيقات فراوانى كرده و نهايتا به پيچيده بودن نظام آفرينش انسان در حين سادگى آن پى برده و در آخرين بررسى ها به تنها نتيجه اى كه رسيده اند چيزى جز اين نيست كه تزى چون: انسان موجودى ناشناخته(۲۱۲) را ارائه دهند.



۲- تولد فرزند از زن بى شوهر

فارسلنا اليها روحنا فتمثل لها بشرا سويا. قالت انى اعوذ بالرحمن منك ان كنت تقيا. قال انما انا رسول ربك لاهب لك غلاما زكيا، قالت انى يكون لى غلام و لم يمسسنى بشر و لم اك بغيا. قال كذالك قال ربك هو على هين و لنجعله آيه للناس و رحمه منا و كان اءمرا مقضيا. (۲۱۳)

«ما روح خود را بر او مجسم ساختيم، مريم گفت من از تو پناه به خداى رحمان مى برم كه تو پرهيزكارى كنى، گفت من فرستاده خداى تواءم آمده ام تا با امر او تو را فرزندى بخشم بسيار پاكيزه و پاك سيرت. مريم گفت از كجا مرا پسرى تواند بود در صورتى كه دست بشرى به من نرسيده و من كار ناشايسته اى نكرده ام گفت اين چنين كار البته خواهد شد و بسيار بر من آسان است و ما اين پسر را آيت و رحمت واسع خود براى خلق مى گردانيم و فضاى الهى بر اين كار رفته است. »

مريم مادر عيسى زنى پاك و پاكيزه بوده و هيچ گونه نسبتى از گناه و فساد را به خود نمى گيرد و قرآن همين مسئله را در آيات فوق و نيز در مواردى ديگر ياد كرده است و نيز بيان مى دارد كه اين زن پاك توسط خواست و اراده الهى باردار شده است و فرزندى به نام عيسى از وى متولد مى شود كه شرح مفصل اين قضيه را مى توان در ذيل آيات مذكور در تفاسير معتبر مطالعه نمود و از نزديك با قضاياى آن آشنا شد.

مولانا جلال الدين در دفتر سوم مثنوى شرحى در اين باره دارد، وى مى گويد:

ديد مريم صورتى بس جان فزا

جان فزايى دلربايى در خلا

پيش او بررست از روى زمين

چون مه و خورشيد آن روح الامين

از زمين بررست خوبى بى نقاب

آن چنان كز شرق رويد آفتاب

لرزه بر اعضاى مريم اوفتاد

كو برهنه بود و ترسيد از فساد

صورتى كه يوسف ار ديدى عيان

دست از حيرت بريدى چون زنان

همچو گل پيشش بروييد او ز گل

چون خيالى كه بر آرد سر ز دل

گشت مريم بى خود و بى خويش او

گفت بجهم در پناه لطف هو

زان كه عادت كرده بود آن پاك جيب

در هزيمت رخت بردن سوى غيب

چون جهان را ديد ملكى بى قرار

حازمانه ساخت زان حضرت حصار

تا به گاه مرگ حصنى باشدش

كه نيابد خصم راه مقصدش

از پناه حق حصارى به نديد

پورتگه نزديك آن دز برگزيد

چون بديد آن غمزه هاى عقل سوز

كه از او مى شد جگرها تيردوز

شاه و لشگر حلقه در گوشش همه

خسروان عقل بى هوشش همه

صد هزاران شاه مملوكش به رق

صد هزاران بدر را داده به دق

زهره نى مر زهره را تا دم زند

عقل كلش چون ببيند كم زند

چون كه مريم مضطرب شد يك زمان

هم چنان كه بر زمين آن ماهيان

بانگ بر وى زد نمودار كرم

كه امين حضرتم از من مرم

از سرافرازان عزت سر مكش

ازچنين خوش محرمان خود درمكش

اين همى گفت و ذباله نور پاك

از لبش مى شد پياپى بر سماك

از وجودم مى گريزى در عدم

در عدم من شاهم و صاحب علم

خو بنه و بنگاه من در نيستى است

يك سواره نقش من پيش ستى است

مريما بنگر كه نقش مشكلم

هم هلالم هم خيال اندر دلم

چون خيالى در دلت آمد نشست

هر كجا كه مى گريزى با توست

جز خيالى عارضيى باطلى

كه بود چون صبح كاذب آفلى

من چو صبح صادقم از نور رب

كه نگردد گرد روزم هيچ شب

هين مگو لا حول عمران زاده ام

خود ز لا حول اين طرف افتاده ام

مر مرا اصل و غذا لا حول بود

نور لا حولى كه پيش از قول بود

تو همى گيرى پناه از من به حق

من نگاريده پناهم در سبق

آن پناهم من كه مخلصهات بوذ

تو اعوذ آرى و من خود آن اعوذ

آفتى نبود بتر از ناشناخت

تو بر يار و ندانى عشق باخت

يار را اغيار پندارى همى

شاديى را نام بنهادى غمى

اذ قالت الملائكه يا مريم ان الله يبشرك بكلمه منه اسمه المسيح عيسى بن مريم وجيها فى الدنيا والاخره و من المقربين. و يكلم الناس فى المهد و كهلا و من الصالحين. قالت رب انى يكون لى ولد و لم يمسسنى بشر قال كذلك الله يخلق ما يشاء اذا قضى امرا فانما يقول له كن فيكون. (۲۱۴)

«چون فرشتگان مريم را گفتند كه خدا تو را به كلمه اى كه نامش مسيح بن مريم است بشارت مى دهد كه در دنيا و آخرت آبرومند و از مقربان درگاه خداست، و با خلق در گهواره سخن گويد بدان گونه كه در سنين بزرگى و او از جمله نيكويان جهان است. مريم عرض كرد پروردگارا مرا چگونه فرزندى تواند بود و حال آنكه با من مردى نزديك نشده گفت چنين است كار خدا هر چه بخواهد بدون اسباب مى آفريند چون اراده چيزى كند به محض اين كه گويد موجود باش همان دم موجود شود.

مسئله بكرزايى يكى از مسائل حل شده علوم پزشكى روز است محققين بزرگى بر روى اين مسئله مطالعه كرده و بر صحت و درستى آن گواهى داده اند. دكتر آلكسيس كارل (۱۹۴۴ - ۱۸۷۳ م)Dr. alexis carrelيكى از اين ناموران علمى فرانسه است كه به درستى آن صحه گذارده است. بنابر اين امروز ديگر اين مسئله از لحاظ علوم حل شده و هيچ گونه مشكل اساسى ايجاد نمى كند بلكه موضوع بحث ما را آشكارتر كرده و مفهوم آن را رساتر مى سازد.

مريم بسى به نام بود، لكن

رتبت يكى است مريم عذرا را(۲۱۵)



۳- متولد شدن فرزند از زن نازا

ذكر رحمه ربك عبده زكريا. اذنادى ربه نداء خفيا. قال رب انى و هن العظم منى و اشتعل الراءس شيبا و لم اكن بدعاتك رب شقيا. و انى خفت الموالى من ورائى و كانت امراءتى عاقرا فهب لى من لدنك وليا. يرثنى و يرث من آل يعقوب واجعله رب رضيا. يا ذكريا ان نبشرك بغلام اسمه يحيى لم نجعل له من قبل سميا. قال رب انى يكون لى غلام و كانت امراتى عاقرا و قد بلغت من الكبر عتيا. قال كذلك قال ربى هو على هين و قد خلقتك من قبل و لم تك شيئا، (۲۱۶)

«در اين آيات پروردگار تو از رحمتش بر بنده خاص خود، زكريا سخن مى گويد، ياد كن حكايت او را وقتى كه خداى خود را پنهانى و از صميم قلب ندا كرد، عرض كرد پروردگارا استخوان من سست گشته و فروغ پيرى بر سرم بتافت و با وجود اين من از دعايى به درگاه تو (چشم اميد و) خود را محروم از عطاى تو هرگز ندانسته ام، بار الها من از اين وارثان كنونى كه هستند بيمناكم و همسر من هم نازا و عقيم است تو خدايا از لطف خاص خود فرزندى صالح و جانشينى شايسته به من عطا فرما كه او وارث من و همه آل يعقوب باشد و تو اى خداوند او را وارثى پسنديده و صالح مقرر فرما، (ما گفتيم) اى زكريا همانا ما تو را به فرزندى كه نامش ‍ «يحيى » است و از اين پيش همنام و همانندش در تقوى نيافريديم بشارت مى دهيم، زكريا عرض كرد الها مرا از كجا پسرى تواند بود، در صورتى كه زوجه من نازا و عقيم و من هم از شدت پيرى خشك و فرتوت شده ام، خدا فرمود اين كار براى من بسيار آسان است و منم كه تو را پس ‍ از هيچ و معدوم صرف بودن نعمت وجود و هستى بخشيدم. »

عين همين مسئله را قرآن به حضرت ابراهيم و همسرش نسبت مى دهد، متن آيات چنين است:

هل اتيك حديث ضيف ابراهيم المكرمين. اذ دخلوا عليه فقالوا سلاما قال سلام قوم منكرون. فراغ الى اهله فجاء بعجل سمين. فقر به اليهم قال الا تاءكلون. فاوجس منهم خيفته قالوا لا تخف و بشروه بغلام عليم. فاقبلت امراءته فى صره فصحكت وجهها و قالت عجوز عقيم. قالوا كذلك قال ربك انه هو الحكيم العليم. (۲۱۷)

«آيا خبر مهمانان گرامى ابراهيم به تو (اى محمد) رسيده است؟ آن گاه كه بر او وارد شدند، و گفتند: سلام بر تو (اى ابراهيم) گفت: سلام بر شما اى گروه ناشناخته! آن گاه ابراهيم پنهانى نزد اهل خانه خود رفت و برگشت و گوساله فربهى آورد پس گوساله بريان را نزد آن ها نهاد و گفت: شما نمى خوريد؟ پس ابراهيم ترسى در دل خود از آن ها پنهان داشت، گفتند: مترس، و او را به پسرى دانا بشارت دادند. زن ابراهيم شنيد و با صدايى بلند پيش آمد، و انگشتان بر پيشانى زد و گفت: من فرزندى زايم؟ من كه پيرزنى نازا هستم (گويند ۹۹ ساله بوده و بعضى نيز گفته اند كه وى در جوانى هم نازا بوده است)، فرشتگان گفتند: خداى تو اين چنين گفت، به راستى كه او حكيم و دانا است. »

اين ماجرا در آيه اى ديگر اين چنين آمده است:

و لقد جائت رسلنا ابراهيم بالبشرى قالو سلاما قال سلام فما لبث ان جاء بعجل حنيذ. فلما رآ ايديهم لا تصل اليه نكرهم و اوجس منهم خيفه قالوا لاتخف انا ارسلنا الى قوم لوط. و امراته قائمه فضحكت فبشرناها باسحق و من وراء اسحق يعقوب. قالت ياويلتى ءالدوانا عجوز و هذا بعلى شيخا ان هذا لشى ء عجيب. قالوا اتعجبين من امرالله رحمت الله و بركاته عليكم اهل البيت انه حميد مجيد. (۲۱۸)

«و فرستادگان ما به ابراهيم آمدند و بشارت آوردند (به فرزند) و گفتند: درود بر تو، و ابراهيم درود گفت و درنگ نكرد تا براى آن ها گوساله اى بريان شده آورد، چون ابراهيم ديد كه دست هاى ايشان فرا گوساله نمى رسد، ايشان را به انكار (ناشناخت) ديد و ترس در دل مى پوشيد آنان گفتند: اى ابراهيم، نترس، ما براى هلاكت قوم لوط فرستاده شده ايم، و زن ابراهيم آن جا ايستاده بود، چون ما او را به فرزند بشارت داديم از شگفتى بخنديد، پس ما به آن زن بشارت داديم كه فرزندى اسحق نام از او و يعقوب نام از اسحق به جهان خواهد آمد. زن گفت: واى بر من آيا من مى زايم در حالى كه پيرم و اين شوهر من پير است؟ اين امرى شگفت آور است! گفتند (به آن زن) آيا تو از كار خداوند و رحمت و بركات خدا بر شما خانواده ابراهيم در شگفتيد؟ بدانيد كه خداوند ستوده و بزرگوار است. »



۴- سرد شدن آتش بر ابراهيمعليه‌السلام

قالوا حرقوه و انصروا الهتكم ان كنتم فاعلين. قلنا يا نار كونى بردا و سلاما على ابراهيم. و ارادوا به كيدا فجعلناهم الاخسرين. (۲۱۹)

«قوم گفتند ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد اگر (بر رضاى خدايان) كارى خواهيد كرد، ما خطاب كرديم كه اى آتش سرد و سالم براى ابراهيم باش، باز قوم در مقام كيد و كينه او برآمدند و ما كيدشان را باطل كرده آن ها را در سخت ترين زيان و حسرت انداختيم. »

ماجراى ابراهيمعليه‌السلام كاملا مشهور عام و خاص است، وى اولين پيامبرى بود كه برخوردى روياروى با بتان جاهلى داشته و آنان را سرنگون كرده و به مقابله با آنان پرداخته و در پى آن محاجه هاى عقلى و دقيق و منطبق با معيارهاى منطقى كرده است. خليل خدا دلايل عقلى و قطعى خويش را مبنى بر عدم قدرت و حيات و كفايت بتان به خوبى ابراز كرده است. واضح است كه پيامد آن در زمان جاهلى چيزى جز سركوبى اين نوع فكر و انديشه نباشد، لذا «نمرود» حاكم زمان ابراهيم دستور مى دهد كه ابراهيم را بگيرند و به عذابى كه مهيا كرده اند دچار سازند، بنابراين ابراهيم را با تصميم قبلى به داخل آتش پرتاب مى كنند تا از دست وى خلاصى جويند. ولى اينان نمى دانند كه آتش به عنوان يك اسباب، به خودى خود قادر بر انجام كارى نيست بلكه اين مسبب است كه سوزانيدن را در نهاد آتش قرار داده و هر لحظه كه اراده اش اين باشد كه آتش نسوزاند، نخواهد سوزاند، كما اين كه ابراهيم در آن آتش عظيم نه تنها نسوخت بلكه در آن جا احساس امن كرده و حتى به قولى از سرماى آن حالت لرز به خود گرفته بود و از اين مهلكه اى كه دشمنان خام برايش ‍ مقرر كرده بودند به سلامت بيرون آمد و همين به سلامت خارج شدن از مهلكه خود براى صاحبان فهم آيتى از قدرت مطلق خداى بزرگ بود و از اين طريق گرونده اى به سلك مومنين افزوده گشت:

آتش ابراهيم را دندان نزد

چون گزيده حق بود چونش گزد

زاتش شهوت نسوزد اهل دين

باقيان را برده تا قعر زمين(۲۲۰)



۵- خارج شدن چشمه از سنگ

و اذ استسقى موسى لقومه فقلنا اضرب بعصاك الحجر فانفجرت منه اثنتا عشره عينا قد علم كل اناس مشربهم كلوا و اشربوا من رزق الله و لا تعثوا فى الارض مفسدين. (۲۲۱)

«و ياد آريد وقتى را كه موسى براى قوم خود به جست و جوى آب بر آمد و ما به او دستور داديم كه عصاى خود را بر سنگ زن، پس دوازده چشمه آب از سنگ بيرون آمد و هر سبطى را آبشخورى معلوم گرديد و گفتيم كه بخوريد و بياشاميد از آن چه خداوند روزى شما كرده و در روى زمين به نابكارى و فساد كردن برنخيزيد. »



۶- قدرت هدايت و ضلالت

ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا وهب لنا من لدنك رحمه انك انت الوهاب. (۲۲۲)

«بار پروردگارا ما را به باطل ميل مده پس از آن كه به حق هدايت فرمودى و به ما از لطف خويش رحمتى عطا فرما كه همانا تويى بخشنده بى عوض و منت. »

والذين جاهدوا فينالنهدينهم سبلنا. (۲۲۳)

«و آنان كه در راه ما به جان و مال جهد و كوشش كردند محققا آن ها را به راه خويش هدايت مى كنيم»

والله يهدى من يشاء الى صراط مستقيم .(۲۲۴)

«خدا هر كه را خواهد به راه راست هدايت مى كند. »

و من اضل ممن اتبع هويه بغير هدى من الله ان الله لا يهدى القوم الظالمين. (۲۲۵)

«و كيست گم راه تر از آن كسى كه راه هدايت خدا را رها كرده و از هواى نفس خود پيروى كند، البته خدا قوم ستم كار را هرگز هدايت نخواهد كرد. »

انك لا تهدى من احببت و لكن الله يهدى من يشاء و هو اعلم بالمهتدين. (۲۲۶)

«اى رسول ما چنين نيست كه هر كس را تو بخواهى هدايت توانى كرد ليكن خدا هر كه را خواهد هدايت مى كند و او به حال آنان كه قابل هدايتند آگاه تر است. »

بل اتبع الذين ظلموا اهوآئهم بغير علم فمن يهدى من اضل الله و ما لهم من ناصرين. (۲۲۷)

«آرى مردم ستم كار (مشرك) با هواى نفس خود از جهل و نادانى پيروى كردند، و آن را كه خدا گم راه كرد چه كسى مى تواند هدايت كند و آن گم راهان ستم كار را (در قيامت) هيچ يار و ياورى نخواهد بود. »

فان الله يضل من يشاء و يهدى من يشاء. (۲۲۸)

«خدا هر كه را خواهد گم راه سازد (يعنى به گمراهى واگذارد) و هر كه را خواهد هدايت فرمايد. »

كذلك يضل الله من يشاء و يهدى من يشاء. (۲۲۹)

«چنين قرار داد تا هر كه را خواهد به ظلالت بگذارد و هر كه را خواهد هدايت نمايد. »

خداوند بزرگ هدايت و ضلالت را به خود اختصاص داده است و كس ‍ ديگر را در اين امر ذى صلاح نمى داند، حتى رسولان خويش را با اذن و اجازه خود به اين كار فرمان مى دهد، در غير اين صورت اگر خواست الهى در كار نباشد حتى رسولان نيز توان هدايت ديگران را ندارند كما اين كه در چندين جاى قرآن صريحا اعلام داشته، هر كس را كه خداوند هدايت كند ديگر ضلالتى او را تهديد نمى كند و هيچ كس ياراى منحرف ساختن وى را ندارد، و هر كس را خداوند ضلالتش دهد و گمراهش كند كسى توان هدايت كردن چنين فردى را ندارد. و اين به خوبى مى رساند كه هدايت و ضلالت مستقيما به دست خداوند بزرگ است، منتهى مقدمه اين هدايت و ضلالت در دست خود انسان است، چرا كه انسان خودش ‍ سرنوشت و آينده خود را مى سازد، و نيز اين انسان است كه هدايت و راه يابى خود را به هدايت الهى متصل مى سازد و يا گم راهى خود را به ضلالت الهى مى كشاند، البته واضح است كه خداوند بندگان خويش را هيچ گاه گمراه نمى كند، و هيچ گاه بنده اى را در گم راهى نمى خواهد، و اصولا گمراهى به زعم فلاسفه يك مسئله عدمى است و هر گاه كه هدايت و كشش به سوى خدا نباشد گم راهى است، و گم راهى خود به تنهايى فعلى مستقيم نبوده و امرى وجودى نيز نمى باشد، پس ضلالت الهى همان گم راهى اى است كه انسان با دست خود براى خودش فراهم مى سازد و اين مانند حالتى است كه خداوند عمل «ختم قلب» را به خود نسبت مى دهدختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على اءبصارهم غشاوه و حال آن كه خداوند بزرگ و مهربان هيچ گاه چنين كارى نكرده و نمى كند، اين خود انسان است كه با اختيار و اراده خويش به سمت گناه و عصيان مى رود و غرق شرك و كفر مى گردد و بر نفس خويش ‍ ظلم مى كند و در نتيجه دريچه قلبش را مى بندد و مانع ادراكات آن مى شود و قلب آدمى هنگامى كه مدرك نبود همين عدم ادراك كم كم آن را قسى مى كند و چون قلب را قساوت فرا گرفت و انسان در قساوت فرو رفت آنگاه مرحله ختم قلب آغاز شده و پيرو آن ختم سمع و بصر را نيز به دنبال مى آورد.



۷- طولانى ساختن عمر بشر

و لقد ارسلنا نوحا الى قومه فلبث فيهم الف سنه الاخمسين عاما فاءخذهم الطوفان و هم ظالمون. (۲۳۰)

«و همانا نوح را به رسالت به سوى قومش فرستاديم او هزار سال، پنجاه سال كم ميان قوم درنگ كرد و خلق را دعوت به خدا پرستى نمود و اجابت نكردند و چون همه ستم گر و ظالم بودند غرق طوفان گشتند و هلاك شدند. »

البته طبق نوشته برخى منابع بسيارى از افراد انسانى را داريم كه مدت بسيار طولانى عمر كرده اند، مثلا معروف است كه ذوالقرنين سه هزار (۳۰۰۰) سال و ضحاك دو هزار (۲۰۰۰) سال، ادريس پيامبر نهصد و شصت و پنج (۹۶۵) سال و نيز فرعون پانصد (۵۰۰) سال عمر كرده اند، و جرايد نيز اخيرا، كمابيش مطالبى پيرامون طول عمر بشرى نوشته و گاهى اشاراتى به مردان و يا زنانى دارد كه عمرشان از يك قرن گذشته و حتى متجاوز از دو قرن مى باشد، و از آن ها هم كه بگذريم باز سخن خود قرآن است كه در خصوص حضرت مسيحعليه‌السلام صريحا بيان كرده است كه وى را نه به صليب كشيدند و نه او را كشتند بنابراين هيچ سندى بر مرگ قطعى وى در آن ماجراى نقل شده، از ديدگاه قرآنى به چشم نمى خورد لذا در قرآن مى خوانيم:و ما قتلوه و ما صلبوه و لكن شبه لهم. (۲۳۱) و نه او را كشتند و نه به دار و صليب كشيدند بلكه امر به آن ها مشتبه شد.

و نيز در خصوص عمر حضرت ولى عصر (عج) هم روايات بسيارى داريم كه مى تواند ياراى ما در اين باب باشد، اما قدرت الهى در ارائه طول عمر و حيات فقط در عالم بشرى خلاصه نمى شود بلكه اين قدرت نمايى در عالم نباتات و حيوانات هم كاملا مشهود است و دلايل علمى و شواهد نقلى قطعى تاريخى نيز گواه صادق بر اين مسئله است. چندى قبل در جرايد اعلام شده بود كه در ميان يخ ‌هاى قطبى كه به گواهى قشرهاى آن، مربوط به چند هزار سال قبل بوده، ماهى منجمدى پيدا شد كه پس از قرار دادن آن در آب ملايم زندگى را از سر گرفت، و در مقابل ديدگان حيرت زده ناظران شروع به حركت كرده است.»(۲۳۲)

همچنين در يكى از مجلات علمى اين خبر انتشار يافت كه در سالهاى اخير كتابى درباره منجمد ساختن بدن انسان به خاطر يك عمر طولانى به قلم «رابرت نيلسون» منتشر شده كه در جهان دانش انعكاس وسيع و دامنه دارى داشته است. در مقاله اى كه در مجله مربوط در اين زمينه تنظيم شده بود تصريح شده بود كه اخيرا يك رشته خاص علمى، در ميان رشته هاى علوم نيز به همين عنوان به وجود آمده است. در آن مقاله آمده است كه: زندگى جاويدان در طول تاريخ همواره از روياهاى طلايى و ديرينه انسان بوده. اما اكنون اين رويا به حقيقت پيوسته است، و اين امر مديون پيشرفت هاى شگفت انگيز علم نوينى است كه «كريونيك» نام دارد (علمى كه انسان را به عوالم يخبندان مى برد و از او هم چون بدن منجمد شده اى نگهدارى مى كند، به اميد روزى كه دانشمندان او را به زندگى دوباره بازگردانند. )(۲۳۳)

اين ها همه نمونه هايى است از قدرت خداوند كه در عالم وجود دارد و امروزه همان طور كه در بالا آورديم به دنبال دليل علمى براى اثبات اين مهم مى گردند و ديگر در جهان و عرصه علم كسى دست به انكار اين حقايق نمى زند بلكه به دنبال اثبات آن مى روند و شرايط را نيز مى خواهند طورى فراهم كنند تا بتوانند در مسير و مدار حقايق خارق العاده طبيعى كه قدرت خداوند در آن نمودار است قرار گيرند.



۸- طولانى ساختن خواب موجودات

 الف: داستان اصحاب كهف:

يكى ديگر از مواردى كه در قرآن كريم مطرح شده در خصوص خواب طولانى اصحاب كهف است كه در زمان «دقيانوس» به وقوع پيوسته است. در قرآن سوره اى به همين نام «كهف» نام گذارى شده است. در قسمتى از اين سوره مى خوانيم:

و لبثوا فى كهفهم ثلاث مائه سنين و ازدادوا تسعا. (۲۳۴)

«آن ها در غار خود سى صد سال درنگ كردند و نه سال نيز بر آن افزودند.»

جالب اين جاست كه پس از اين خواب بسيار طولانى كه بيدار شده بودند با هم به گفت و گو پرداختند كه چه مدت است به خواب رفته ايم همه آنان متفق بودند كه نيم روز يا يك روز است كه به خواب رفته ايم ولى آنان ۳۰۹ سال بود كه به خواب عميقى فرو رفته بودند ولى خودشان از آن اطلاع و آگاهى نداشتند «والله اعلم بمالبثوا. » قرآن كريم علاوه بر مدت خواب اصحاب كهف اشاره اى به حالات خوابيدن آن ها نيز كرده است و در اين خصوص مى فرمايد:

و تحسبهم ايقاظا و هم رقود و نقلبهم ذات اليمين و ذات الشمال و.. (۲۳۵)

«چنان بودند كه بيدارشان پنداشتى ولى خفتگان بودند به پهلوى چپ و راستشان همى گردانيديم و.... »

مسائل ساده تر از اين را در دل طبيعت به طور طبيعى و يا مصنوعى مشاهده مى كنيم، مثل زمستان خوابى يا خواب زمستانى بسيارى از حيوانات خون سرد و تعداد قليلى از حيوانات خون گرم كه براى مدت طولانى به طور طبيعى به خواب مى روند.

نوع ديگرى كه اين خواب نسبتا بلند را به ثبت مى رساند اعمال حيرت انگيز عده اى از مرتاضان است كه گاهى خواب هاى طولانى دارند و گاهى در مقابل ديدگان بسيارى با تابوت يكى از اينان را حمل و در قبر گذاشته و در زير انبوهى از خاك جاى مى دهند و پس از يك هفته تا چهل روز از دل خاك بيرونشان مى آورند و با كمى كمك درمانى معمولى به حال اول خود باز مى گردند، نه تنها اين مورد و مواردى مشابه اين از نظر علم روز خيال نيست بلكه كاملا صحت داشته و حتى دانشمندان بزرگ نيز طرح هايى در اين زمينه به صورت تئورى و فرضيه ارائه داده اند كه بتوانند به نحوى انسان را در نوعى خواب و يا بى حسى و بيهوشى قرار دهند كه سالهاى سال در آن حال باقى بماند و پس از مدتى لازم به طريق خاصى آنان را بيدار ساخته و يا به حال آورند.

از مواردى هم كه در اين باره قابل ذكر است يكى هم مسئله موت ارادى است كه عارفان دارند و آن مبناى روايتى نبوى است كه «موتوا قبل ان تموتوا. » و آن مرگ پيش از مرگ را بيان و به آن دعوت مى كند. از اين دست نيز گزارشاتى چند از احوال مشايخ بزرگ طريقت كه معرفتى وسيع و همتى عالى دارند در آثار اهل طريقت ثبت و درج شده است. بر اين مبنا برخى چنان بر روح خود مسلط شده اند كه به راحتى، خويش را از بدن خلع مى كنند و به همان آسانى كه ما لباس از تن بدر مى كنيم ايشان اراده بر خلع حجاب تن دارند.

عزيز الدين نسفى در كتاب كم نظير خود: كتاب الانسان الكامل در بيان عروج اهل تصوف مى نويسد: «بدان كه انبيا و اوليا را پيش از موت طبيعى موت ديگر هست، از جهت آن كه ايشان به موت ارادى پيش از موت طبيعى مى ميرند. و آن چه ديگران بعد از موت طبيعى خواهند ديد ايشان پيش از موت طبيعى مى بينند، و احوال بعد از مرگ ايشان را معاينه مى شود و از مرتبه «علم اليقين» به مرتبه «عين اليقين» مى رسند از جهت آن كه حجاب آدميان «جسم » است. چون روح از جسم بيرون آمد هيچ چيز ديگر حجاب او نمى شود و عروج انبيا دو نوع است، شايد كه به روح باشد بى جسم و شايد كه به روح و جسم باشد. و عروج اوليا يك نوع است، به روح است بى جسم.

بدان كه عروج اهل تصوف عبارت از آن است كه روح سالك در حال صحت و بيدارى از بدن سالك بيرون آيد و احوالى كه بعد از مرگ بر وى مكشوف خواست گشت، اكنون پيش از مرگ بر وى مكشوف گردد و بهشت و دوزخ را مطالعه كند و احوال بهشتيان و دوزخيان را مشاهده كند و از مرتبه علم اليقين به مرتبه عين اليقين رسد و هر چه دانسته بود ببيند. روح بعضى تا به آسمان اول برود، و روح بعضى تا به آسمان دوم برود، همچنين تا به عرش بروند. روح خاتم الانبياء تا به عرش برود از جهت آن كه هر يك تا به مقام اول خود عروج مى توانند كرد، اما از مقام اول خود در نمى توانند گذشت، و هر يك تا بدان جا كه بروند و آن چه ببينند چون باز به قالب آيند، جمله ياد ايشان باشد و آن چه ديده باشند حكايت كنند اگر در صحو باشند، يعنى چون از اين عروج باز آيند بعضى در صحو باشند و بعضى در سكر از جهت آن كه قدح هاى مالامال از شراب طهور در كشيده باشند و ساقى ايشان پروردگارشان بوده باشد. به اين سبب بعضى كه ضعيف ترند ظاهر خود را نگاه نتوانند داشت و مستى كنند و ظاهر شريعت را فرو گذارند، و بعضى كس قوى تر باشند، ظاهر خود را نگاه بتوانند داشت و اگر چه مست باشند مستى نكنند و ظاهر شريعت را نگاه دارند، و اين سخن را كسى فهم كند و يا درآرد كه وقتى از اين معنى بويى به مشام او رسيده باشد، و روح بعضى يك روز در آسمان ها بماند و روح بعضى سه روز و روح زياده از اين بماند تا به ده روز و بيست روز و چهل روز ممكن است در آسمان ها بمانند. »

عزيزالدين نسفى پس از اين مقدمه از شيخ بزرگ خود، سعدالدين حموى، عارف دانشمند و يكى از جانشينان شيخ نجم الدين كبرى چنين نقل مى كند كه: شيخ ما مى فرمود كه روح من سيزده روز در آسمان ها بماند، آن گاه به قالب آمد و قالب در اين سيزده روز هم چون مرده افتاده بود و هيچ خبر نداشت، و ديگران كه حاضر بودند گفتند سيزده روز است كه قالب تو اين چنين افتاده است. و عزيزى ديگر مى فرمود كه روح من بيست روز بماند آن گاه به قالب آمد و عزيزى ديگر مى فرمود كه روح من چهل روز بماند آن گاه به قالب آمد و هر چه در اين چهل روز ديده بود جمله در ياد او بود.

ب: داستان عزير نبىعليه‌السلام

اءو كالذى مرعلى قريه و هى خاويه على عروشها قال انى يحيى هذه الله بعد موتها فاماته الله مائه عام ثم بعثه قال كم لبثت قال لبثت يوما او بعض يوم قال بل لبثت مائه عام فانظر الى طعامك و شرابك لم يتسنه و انظر الى حمارك و لنجعلك آيه للناس و انظر الى العظام كيف ننشزها ثم نكسوها لحما فلما تبين له قال اعلم ان الله على كل شى ء قدير. (۲۳۶)

«يا همانند كسى كه از كنار يك آبادى عبور كرد در حالى كه ديوارهاى آن بر روى سقف ها فرو ريخته بود (و اجساد و استخوان هاى اهل آن در هر سو پراكنده بود، او با خود) گفت، چگونه خدا اين ها را پس از مرگ زنده مى كند (اين سؤ ال، سؤ ال انكار و تكفير نيست بلكه سؤ ال تعجب آميز بود؛ در اين هنگام) خدا او را يك صد سال ميراند و سپس زنده كرد و به او گفت، چقدر درنگ كردى؟ گفت يك روز يا قسمتى از يك روز فرمود (نه) بلكه يك صد سال درنگ كردى، نگاه كن به غذا و نوشيدنى خود (كه همراه داشتى با گذشت سالها) هيچ گونه تغييرى نيافته، (خدايى كه يك چنين مواد سريع الفساد را در طول اين مدت حفظ كرده بر همه چيز قادر است) ولى نگاه به الاغ خود كن (كه چگونه از هم متلاشى شده، اين زندگى پس از مرگ هم براى اطمينان خاطر تو است و هم) براى اين كه تو را نشانه اى براى مردم (در مورد معاد) قرار دهيم، اينك نگاه كن به استخوان ها (ى مركب سوارى خود) كه چگونه آن ها را برداشته و به هم پيوند مى دهيم و گوشت بر آن ها مى پوشانيم، هنگامى كه (اين حقايق) بر او آشكار شد گفت مى دانم كه خدا بر هر كارى قادر است. »

در تفاسير قرآن پيرامون ماجراى اين شخص مباحث مختلفى بيان شده است. در اين كه اين شخص چه كسى بوده اختلاف است، بعضى وى را حضرت عزير مى دانند و بعضى ديگر معتقدند كه نام اين شخص ارمياى نبى بوده است. مولانا در دفتر سوم مثنوى اين حكايت را با نام عزير نبى اين چنين نقل كرده است:

هين عزيرا درنگر اندر خرت

كه بپوسيده است و ريزيده برت

پيش تو گرد آوريم اجزاش را

آن سر و دم و دو گوش و پاش را

دست نه و جزو بر هم مى نهد

پاره ها را اجتماعى مى دهد

درنگر در صنعت پاره زنى

كو همى دوزد كهن بى سوزنى

ريسمان و سوزنى نى وقت خرز

آن چنان دوزد كه پيدا نيست درز

چشم بگشا حشر را پيدا ببين

تا نماند شبهه ات در يوم دين

تا ببينى جامعيم را تمام

تا نلرزى وقت مردن زاهتمام

همچنان كه وقت خفتن آمنى

از فوات جمله حس هاى تنى

بر حواس خود نلرزى وقت خواب

گر چه مى گردد پريشان و خراب



۹- بينا شدن يعقوبعليه‌السلام

فلما ان جاء البشير القاه على وجهه. فارتد بصيرا قال الم اقل لكم انى اعلم من الله مالا تعلمون. (۲۳۷)

«اما هنگامى كه بشارت دهنده آمد، آن (پيراهن) را بر صورت او افكند، ناگهان بينا شد، گفت آيا به شما نگفتم من از خداى چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد؟

قرآن كريم مى فرمايد:

و تولى عنهم و قال يا اءسفى على يوسف و ابيضت عيناه من الحزن فهو كظيم. قالوا تالله تفتئوا تذكر يوسف حتى تكون حرضا او تكون من الهالكين. (۲۳۸)

«و روى از آنان بگردانيد و گفت: اى دريغ از يوسف، و ديدگانش از غم سپيد شد و دل از غم آكنده داشت، گفتند: به خدا آن قدر ياد يوسف مى كنى تا سخت بيمار شوى يا به هلاك افتى. »

در آيه مى فرمايد: «و ابيضت عيناه من الحزن، » از فرط اندوه چشمان او سفيد شد و سفيد شدن چشم به منزله نابينا گشتن است و اين مسئله به تعبير قرآن قطعى است و آن چه كه اين نكته را تثبيت مى كند كلام خود يوسفعليه‌السلام است كه مى فرمايد:اذهبوا بقميصى هذا فاءلقوه على وجه ابى ياءت بصيرا. (۲۳۹)

«اين پيراهن مرا ببريد و به صورت پدرم بيندازيد كه بينا مى شود و بصيرتش باز مى گردد.» و نيز در آيت ديگر مى فرمايد:فلما ان جاء البشير اءلقاه على وجهه فارتد بصيرا. (۲۴۰) و چون نويد رسان بيامد و پيراهن به صورت وى افكند در دم بينا شد.

كلمات لطيف و دلنشين پير هرات در تفسير كشف الاسرار، ذيل اين آيات بسى خواندنى است كه: چون يعقوب در فراق يوسف بى سر و سامان شد و درمانده درد بى درمان شد خواست كه از ياد آن عزيز جرح خويش را مرهم سازد و با پيوندى از آن يوسف عاشقى بازد، بنيامين را كه با او از يك مشرب آب خورده بود و در يك كنار پرورده يادگار يوسف ساخت و غم گسار خويش كرد و عاشق را پيوسته دل به كسى گرايد كه او را با معشوق پيوندى بود يا به وجهى مشاكلتى دارد، نبينى مجنون بنى عامر كه به صحرا بيرون شد و آهويى را صيد كرد و چشم و گردن وى به ليلى ماننده كرد، دست به گردن وى فرود مى آورد و چشم وى مى بوسيد و مى گفت:فعيناك عيناها و جيدك جيدها.

چون يعقوب دل بنيامين بست و پاره اى در وى آرام آمد، ديگر باره در حق وى دهره زهر از نيام بركشيدند، از پدر كردند تا نام دزدى بر وى افكندند بر بلاء وى افزودند و بر جراحت نمك ريختند و سوخته را باز بسوختند، چنان كه آتش خرقه سوخته خواهد تا بيفروزد، درد فراق دل سوخته اى خواهد تا با وى در سازد:

هر درد كه زين دلم قدم برگيرد

دردى ديگر به جاش در بر گيرد

زان با هر درد صحبت از سر گيرد

كاتش چو رسد به سوخته در گيرد

يعقوب تا بنيامين را مى ديد او را تسلى حاصل مى شد كه: «منع من النظر تسلى بالاءثر،» پس چون از بنيامين درماند سوزش به غايت رسيد و از درد دل بناليد، به زبان حسرت گفت: «يا اسفى على يوسف، » وحى آمد از جبار كائنات كه:يا يعقوب تتاءسف عليه كل التاءسف و لا تتاءسف على ما يفوتك منا باشتغالك بتاءسفك عليه. «اى يعقوب تا كى از اين تاءسف و تحسر بر فراق يوسف و تا كى بود اين غم خوردن و نفس سرد كشيدن، خود هيچ غم نخورى، بدان كه از ما بازمانده اى تا به وى مشغولى»:

با دو قبله در ره توحيد نتوان رفت راست

يا رضاى دوست بايد يا هواى خويشتن

اى يعقوب! نگر تا پس از اين نام يوسف بر زبان نرانى و گرنه نامت از جريده انبياء بيرون كنم.

پير طريقت گفت: ياد يعقوب، يوسف را تخم غمان است، ياد يوسف، يعقوب را تخم ريحان است، چون يعقوب را به ياد يوسف چندان عتاب است، پس هر چه جز ياد الله همه تاوان است. مى گويند ياد دوست چون جان بهتر بنگر كه ياد دوست خود جان است. يعقوب چون سياست عتاب حق ديد پس از آن نام يوسف نبرد تا هم از درگاه عزت از روى ترحم و تلطف به جبرئيل فرمان آمد كه اى جبرئيل در پيش يعقوب شو و يوسف را با ياد او ده، جبرئيل آمد و نام يوسف برد يعقوب آهى كرد، وحى آمد از حق جل جلاله كه:يا يعقوب قد علمت ما تحت انينك فو عزتى لو كان ميتا لنشرته لك لحسن وفائك.

«اذهبوا بقميصى هذا، » يوسف گفت ببريد پيراهن من بر يعقوب كه درد يعقوب از ديدن پيراهن خون آلوده گرگ ندريده بود، تا مرهم هم از پيرهن من بود، چون آن پيراهن از مصر بيرون آوردند باد صبا را فرمان دادند كه بوى پيراهن به مشام يعقوب رسان تا پيش از آن كه پيك يوسف بشارت برد از پيك حق تعالى بشارت پذيرد و كمال لطف و منت حق بر خود بشناسد، اين بر ذوق عارفان همان نفحه الهى است كه متوارى وار گرد عالم مى گردد به در سينه هاى مؤ منان و موحدان تا كجا سينه اى صافى بيند و سرى خالى و آن جا منزل كند.

«انى لا جدريح يوسف، » عجب آن است كه دارنده پيراهن از آن هيچ بويى نيافت و يعقوب از مسافت هشتاد فرسنگ بيافت زيرا كه بوى عشق بود و بوى عشق جز بر عاشق ندمد.



۱۰- ميوه دادن درختى خشك شده

فحمله فانتبذت به مكانا قصيا. فاجائها المخاض الى جذع النخله قالت ياليتنى مت قبل هذا و كنت نسيا منسيا. فناديها من تحتها الا تحزنى قد جعل ربك تحتك سريا. و هزى اليك بجذع النخله تساقط عليك رطبا جنيا. (۲۴۱)

«آن گاه كه او را درد زاييدن فرا رسيد زير شاخ درخت خرمايى رفت و از شدت حزن و اندوه با خود مى گفت اى كاش من از اين پيش مرده بودم و از صفحه روزگار نامم به كلى فراموش شده بود؛ از زير آن درخت (فرزندش عيسى) او را ندا كرد كه غمگين مباش كه خداى تو از زير قدم تو چشمه آبى جارى كرد، اى مريم شاخ درخت را حركت ده ما از آن براى تو رطب تازه فرو مى ريزيم.... »

مريم آن زن پاك، پس از آن كه باردار شد و فرزندش در جايگه رحم قرار گرفت او را بر اين داشت كه از محل خويش (بيت المقدس) به مكانى دوردست برود، با تمامى مشكلاتى كه در مدت حمل داشت نهايتا اين دوران پايان يافت مريم خويش را برخلاف تمامى زنها كه وقتى در اين حال هستند خود را به سمت سايرين مى كشانند و از كمك ديگران بهره مى گيرند به علت مشكلى كه داشت به نقطه اى پناه جست و ظاهرا به كنار درخت خرمايى خشك شده رفت و در آن جا پناه گرفت، مريم حالتى بسيار بحرانى را پشت سر گذاشت، اين حال و وضع براى او به قدرى سخت و دشوار بود كه آرزو مى كرد كاش پيش از آن نه تنها مرده بود بلكه دوست مى داشت حتى نامى از وى بر صفحه روزگار نباشد. مريم در اين افكار و خيالات بود كه ناگهان صدايى از پايين به گوشش رسيد و به وى آرامش بخشيده و گفت كه هيچ اضطراب و نگرانى نداشته باش كه پروردگارت از زير پايت چشمه اى از آب جارى ساخته و نيز به درخت خشكى كه بر آن پناه جسته اى بنگر كه از آن ساقه اى روييده و آن را تكان بده تا برايت رطب و خرمايى تازه فرو بريزد و از اين آب گوارا بنوش و از اين غذاى مقوى تنول نما و از آينده نزديك نيز هيچ گونه نگرانى نداشته باش و هيچ هراسى به دل راه مده كه اين كودك مدافع تو در پاكى و صداقت خواهد بود.



۱۱- ايجاد تغيير در سرنوشت بشر

يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب. (۲۴۲)

«خداوند محو و نابود مى كند و يا ثابت و استوار نگاه مى دارد آن چه را كه بخواهد و نزد اوست ريشه تمام مقدورات (ام الكتاب). » اين آيه يكى از موارد بسيار جالب قرآنى است كه مربوط به نوع سرنوشت بشر است و اين كه سرنوشت انسان قابل تغيير و دگرگونى است و در لابه لاى آيات قرآنى اين امكان را توسط دعاى راستين، ايمان محكم، تقوى و درستى و صدق در نيات و افكار و اعمال ممكن مى داند، و نيز عكس آن هم صادق است يعنى اگر كسى به مسير الهى و فطرت انسانى پشت نمايد و از آيات حق اعراض كرده و روى بگرداند، اين غرور و كبر و عصيان، و اين خروج از فطرت انسانى و روى كردن به حيوانات و پستى مى تواند سرنوشت انسانى را دگرگون مى كند، اينك به يكى دو نمونه از آيات در جهت تغيير دادن سرنوشت اشاره مى كنيم:

۱-و ما ارسلنا قريه من نبى الا اخذنا اهلها بالباءساء و الضراء لعلهم يضروعون. ثم بدلنا مكان السيئه الحسنه حتى عفوا و قالوا قد مس آبائنا الضراء و السراء فاخذناهم بغته و هم لا يشعرون. و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض ولكن كذبوا فاخذناهم بما كانوا يكسبون. (۲۴۳)

و ما در هيچ شهرى پيغمبرى نفرستاديم مگر آن كه فرا گرفتيم مستكبران آن را به ناامنى و تنگى، شايد كه آنان به زارى در آيند، سپس به آن ها به جاى بدى ها ايمنى و فراخى بدل داديم، تا اين كه جمع شده و گفتند اين سختى ها هميشه بوده و به پدران ما هم رسيده است، پس ما ناگاه آن ها را فرا گرفتيم و از آنجا كه آن ها نفهميدند و ندانستند، و اگر مردم شهرها ايمان آورده و از نافرمانى پرهيز مى كردند، ما بركت هايى از آسمان و زمين بر آنها مى گشاديم، لكن فرستادگان مرا دروغ گو پنداشتند ما هم آنان را به آن چه كه مى كردند گرفتيم.

۲-... فقلت استغفروا ربكم انه كان غفارا. يرسل السماء عليكم مدرارا. و يمددكم باموال و بنين و يجعل لكم جنات و يجعل لكم انهارا. (۲۴۴)

«به آنها گفتم: از خداوند طلب آمرزش كنيد كه وى بخشاينده گناهان است تا براى شما باران فراوان بفرستد و شما را به مال و فرزند كمك كند و جايگاه شما را بهشت قرار دهد و نهرهايى براى شما فراهم سازد. »

اين آيات به خوبى نقش استغفار را در تغيير دادن سرنوشت نشان مى دهد و به خوبى بيان مى دارد كه حضرت نوح به عنوان يك پيامبر يكى از اساسى ترين رسالاتش همين آموختن استغفار به قومش بوده كه اين عمل (استغفار) چيزى جز مرتبط كردن مستقيم انسان با خدا نيست و اين بزرگ ترين هدف رسالت همه انبيا عظام الهى بوده است.

نكته اى كه در اين باره قابل ذكر است اين كه خداوند جهان آفرين دو نوع قضا بر جهان رانده است كه يكى غير قابل دگرگونى و تغيير است و يكى قابل تغيير بوده و با شرايطى كه گفتيم مى توان در آن دخيل بود كه عملى را تبديل يا تاخير و يا محو و اثبات كرد. قضاى مبرم و حتمى الهى را كسى جز حضرتش نمى تواند دگرگون كند و آن چه كه با دعا و نياز و صدقه قابل تحويل است البته كه دعاى مبرم و حتمى نيست و لذا هر چند كه مى توان در برخى قضاها تغيير ايجاد كرد اما اين به منزله تغيير دادن كل قضا نيست و اين نيز با آن چه در ام الكتاب هست بيش تر سازگارى خواهد داشت.



۱۲- سخن گفتن كودك در گهواره

فاتت به قومها تحمله قالوا يا مريم لقد جئت شيئا فريا. يا اخت هرون ماكان ابوك امراء سوء و ما كانت امك بغيا. فاشارت اليه قالوا كيف نكلم من كان فى المهد صبيا. قال انى عبدالله، اتانى الكتاب و جعلنى نبيا. و جعلنى مباركا اين ما كنت و اوصانى بالصلوه و الزكوه ما دمت حيا. و برا بوالدتى و لم يجعلنى جبارا شقيا. و السلام على يوم ولدت و يوم اموت و يوم ابعث حيا. (۲۴۵)

« (مريم) او را در آغوش گرفته و به سوى قومش آمد، گفتند: اى مريم، كار بسيار عجيب و بدى انجام دادى، اى خواهر هارون، نه پدر تو مرد بدى بود و نه مادرت زن بدكاره اى، (مريم) اشاره به او كرد، گفتند ما چگونه با كودكى كه در گهواره است سخن بگوييم؟ (ناگهان عيسى زبان به سخن گشود) گفت من بنده خدايم، به من كتاب داده و مرا پيامبر قرار داده است، و مرا وجودى پربركت قرار داده در هر كجا كه باشم. و مرا توصيه به نماز و زكات كرده است مادام كه زنده هستم و مرا نسبت به مادرم نيكوكار قرار داده، و جبار و شقى قرار نداده است و سلام (خدا) بر من آن روز كه متولد شدم و آن روز كه مى ميرم و آن روز كه زنده برانگيخته مى شوم. »



۱۳- طى الارض و معراج رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌

سبحان الذى اسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى الذى باركنا حوله لنريه من آياتنا انه هو السميع البصير. (۲۴۶)

«پاك و منزه است خدايى كه بنده اش را در يك شب از مسجد الحرام به مسجد اقصى كه گرداگردش را پربركت ساختيم برد، تا آيات خود را به او نشان دهد به درستى كه او شنوا و بيناست. »

در اين جا دو موضوع را بايد بررسى كنيم و اجمالا نظرى به آنها داشته باشيم، يكى طى الارض و ديگرى مسئله معراج حضرت رسول اكرم، كه اين دو بى ارتباط با يكديگر نيستند بلكه طى الارض مقدمه معراج حضرت رسول بوده است و در اين آيه از آن به عنوان سير شبانه (اسراء) ياد مى كند، و پس از آن به سير معراجى اشاره مى نمايد.

الف: طى الارض

طى الارض به اين معناست كه كسى به محض اين كه اراده اى كرد تا به محلى معلوم برسد رسيده باشد. يعنى فرضا اگر شما بخواهيد از تهران به يكى از شهرهاى ديگر برويد در صورتى كه توان انجام عمل (طى الارض) را داشته باشيد مى توانيد در كوتاه ترين زمان ممكن اين مسير را بى هيچ اسباب و وسيله اى به انجام برسانيد، يعنى بعد مكان را در نورديد بى اين كه بر جسم خود نقصان وارد سازيد و نيز بى اين كه بعد ماده خارجى را متغير نماييد، و همچنين در اين حال زمان را به تسخير گرفته ايد و آن را به نوعى محصور و محدود ساخته ايد و يا به تعبير ديگر در اين حال زمان بر شما جارى نمى شود و اين به اين معناست كه قدرت روح شما نيرويى قوه اى فوق العاده را در خود دارد و اين نشان آن است كه از كثرت به دور شده ايد و در چنين حال كه قريب به تجرد هستيد زمان بر شما نخواهد گذشت و اين چيزى است كه در علوم هم معلوم شده و مورد اعتبار همه فلاسفه هم قرار گرفته است. مشكل عمده در اين مسير زمان است يعنى اگر شما بخواهيد از تهران به شيراز و يا مشهد برويد بزرگ ترين مسئله شما در اين مسير مشكل زمان است، يعنى بايد ساعت و يا ساعتى را در راه باشيد تا به محل مذكور برسيد، اما اين كه چرا ساعت و زمان در اين جا منظور است به اين خاطر است كه فرد در ماده و در ابعاد مادى محصور گشته است و زمان عبارت از مقدار حركت اجسام مادى است لذا اگر مجردى فرض گردد به علت بيرون بودن از مرز جسم و ماده زمان هم بيرون خواهد بود و هر چه دامنه تجرد (كه در حقيقت نزديك شدن به خداست) بيش تر باشد خروج از حيطه زمان و مكان هم بيش تر خواهد بود و آنگاه فعل يا افعالى صورت گيرد كه با عقل حسابگر بشرى قابل حل و بررسى نخواهد بود. براى همين منظور است كه مى بينيم بندگان خداوند كه از اولياء هستند به اذن الهى و براى توجه مردم به قواى مافوق بشرى كه متوجه خداوند مى گردد دست به كارهايى خارق العاده مى زنند كه از آن به «كرامت» تعبير مى شود، و بالاتر از آن بندگانى كه از رسولان و انبياى عظام الهى هستند براى توجه بندگان خدا، كارهايى محيرالعقول را انجام مى دهند كه براى بشر امكان آن در حد صفر است و از آن تعبير به اعجاز و معجزه مى شود و از همه اين ها بالاتر اين كه خداوند، خود، هر زمانى كه اراده كند بى اين كه مشكلى بروز كند براى ايجاد شى ء همان اراده او كافى خواهد بود، و خود در كتاب كريمش - قرآن مجيد - به اين مهم اشاره دارد:اذا اراد شياء ان يقول له كن فيكون. (۲۴۷) «هر گاه خداوند بزرگ اراده اى مبنى بر ايجاد چيزى كند كافيست كه بگويد باش تا ايجاد گردد. » و نيز:اذا قضى امرا فانما يقول له كن فيكون. (۲۴۸)

اينك با در نظر داشتن مطالب گفته شده مشخص مى شود كه سير افقى شبانه حضرت رسول اكرم از مسجد الحرام به مسجد القصى چيزى جز طى الارض نبوده است، اين حالت در سوره هاى ديگر قرآنى نيز آمده است، مثلا ماجراى حضرت سليمان و حضور تخت بلقيس در نزد او مرتبه اى از اين قدرت خارق العاده بوده است كه نوعى طى الارض به حساب مى آيد. قرآن در اين خصوص مى فرمايد:

قال يا ايها الملا ايكم ياءتينى بعرشها قبل ان ياتونى مسلمين. قال عفريت من الجن انا اتيك به قبل ان تقوم من مقامك و انى عليه لقوى امين. قال الذى عنده علم من الكتاب انا اتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك فلما راه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى ليبلونى اشكر ام اكفرو من شكر فانما يشكر لنفسه و من كفر فان ربى غنى كريم. (۲۴۹)

«آن گاه كه سليمان رو به حضار بارگاه كرد و گفت كدام يك از شما تخت بلقيس را پيش از آن كه تسليم امر من شوند خواهيد آورد، عفريت جن گفت من چنان بر آوردن تخت او قادر و امينم كه پيش از آن كه تو از جايگاه خود برخيزى آن را به حضور آرم، و آن كس كه به بخشى از علم كتاب الهى دانا بود، گفت كه من پيش از آن كه چشم برهم زنى تخت را به اين جا مى آورم، پس سليمان سرير را نزد خود مشاهده كرد، گفت اين توانايى از فضل خداى من است تا مرا بيازمايد كه نعمتش را شكر مى گويم يا كفران مى كنم و هر كه شكر نعمت حق كند به نفع خويش كرده، همانا خداوند (از شكر خلق) بى نياز (و بر همگان) كريم و مهربان است. »

مولانا جلال الدين در كتاب شريف خود اين حكايت را كه ترجمان آيات قرآنى است چنين آورده كه:

گفت عفريتى كه تختش را به فن

حاضر آرم تا تو زين مجلس ‍ شدن

گفت آصف، من به اسم اعظمش

حاضر آرم پيش تو در يك دمش

گر چه عفريت اوستاد سحر بود

ليك آن از نفخ آصف رو نمود

حاضر آمد تخت بلقيس آن زمان

ليك ز آصف نه از فن عفريتيان

گفت حمدالله برين و صد چنين

كه بديدستم ز رب العالمين(۲۵۰)

در اين جا دو قدرت را به نمايش مى گذارد اول قدرت آن عفريت كه از جنيان بود و گفت پيش از آن كه از جاى خود برخيزى من مى توانم تخت بلقيس را نزد تو حاضر نمايم و ديگر قدرت آن كس كه داناى علمى از كتاب الهى بود، وى به سليمان گفت پيش از آن كه چشم تو نگاه كند برايت تخت سليمان را حاضر مى كنم و اين قدرت يعنى سرعتى بيش از قدرت سرعت نور؛ يعنى به محض اين كه اين حالت مكالمه صورت مى گرفت به محض اراده آن شخص (كه مى گويند اين شخص آصف بن برخيا وزير حضرت سليمان بوده است) تخت بلقيس نزد سليمان حضور يافت و سليمان از اين حال تعبير كرد به فضل و بزرگى قدرت پروردگار، يعنى اين قدرت دقيقا در مسير قدرت الهى است و آن كس كه اين كار را كرد به اذن الهى بود و خود نيز از بندگان خاص خداوند بوده است.

بديهى است، آن كه داراى علمى از كتاب الهى است - علم من الكتاب - و قدرت انجام امور ناشدنى عقلى را دارد و وجود و اراده او محل بروز و ظهور و تجلى كرامات و خوارقى است كه خداوند به واسطه دانستن علم من الكتاب به او داده است، چنان چه عالم به كتاب را در نظر آوريم در اين باره به راستى به حيرت و سرگشتگى دچار خواهيم شد. لذا آن كس كه داناى كتاب الهى باشد ولى الله اعظم و در حكم قطب زمان خواهد بود و لذا عنوان او يدالله و قدرت او قدرت و تجلى نيروهاى لايزالى خداوند است. نه تنها عقل در باب افعال اين انسان كامل بلكه درباره خود او نيز عجز و ناتوان است، و البته كه چنين كسى وجود داشته و افتخار بزرگ شيعه نيز باور داشت، عشق و محبت، ولايت، و پيروى از اوست و او به زعم رواياتى كه از زبان خود حضرتش نقل شده و آن چه كه از حضرت ختمى مرتبت بيان گشته همان صاحب علم كتاب است.

قرآن كريم مى فرمايد:

والذى اوحينا اليك من الكتاب هو الحق مصدقا لما بين يديه ان الله بعباده لخبير بصير، ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخيرات باذن الله ذلك هو الفضل الكبير. (۲۵۱)

«و آن چه از كتاب آسمانى قرآن به تو وحى كرديم آن حق است كه كتب آسمانى قبل از خود را تصديق مى كند، به درستى كه پروردگار به بندگانش ‍ بصير و آگاه است. پس اين كتاب را به بندگان برگزيده خود به عنوان ارث سپرديم، بعضى از آنها به نفس خود ظلم كردند و بعضى راه عدالت و ميانه روى پيمودند و بعضى به واسطه اعمال خير گوى سبقت را از همگان به اذن خدا ربودند و اين همان مقام فضل بزرگ الهى است. »

اين قرآن چنان كه در آيه معلوم است به عنوان كتاب البته كه به ارث مى رسد و بهترين وارث و در حقيقت صاحب آن نيز به تعبير خود قرآن «سابق بالخيرات» هستند، و طبق روايات بسيار زياد و مستند سابق بالخيرات فرزندان حضرت علىعليه‌السلام و فاطمه زهرا (س) هستند.

امام باقرعليه‌السلام فرمود: اين مردم آب كم غير متصل به ماده و چشمه را كه بعضى از اوقات از زمين پيدا مى شود و وقت ديگر مى خشكد مى مكند وليكن نهر بزرگ و جارى را رها مى كنند. بعضى گفتند: مراد از نهر بزرگ چيست؟

حضرت فرمود: مراد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ است و آن علمى كه خدا به او عنايت نموده است. خداوند عزو جل تمام سنت هاى پيغمبران گذشته را از آدم تا خاتم در وجود مبارك محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ جمع كرده است. عرض ‍ كردند: آن سنت ها چيست؟ فرمود: علوم تمام پيغمبران، و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ همه آن علوم را نزد اميرالمومنين علىعليه‌السلام گذاشته است.(۲۵۲)

و نيز قرآن مى فرمايد:

و يقول الذين كفروا لست مرسلا قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب. (۲۵۳)

«كافران گفتند در مقام اعتراض به تو گويند كه تو رسول خدا نيستى، بگو: كافى است كه گواه بين من و شما خداوند باشد و كسى كه در نزد اوست علم كتاب. »

و بر اساس روايات بسيار زياد: «من عنده الكتاب» كه در آيه آمده كسى نيست جز حضرت اميرالمومنين على بن ابيطالبعليه‌السلام . عبدالله بن عطا روايت كرده كه:كنت مع محمد الباقر - رضى الله عنه - فى المسجد فراءيت ابن عبدالله بن سلام، فقلت: هذا ابن الذى عنده علم الكتاب؟ قال: انما ذلك على بن ابى طالب. (۲۵۴) عبدالله بن عطا گويد: با حضرت امام باقرعليه‌السلام در مسجد بوديم، فرزند عبدالله بن سلام را ديدم و به آن حضرت گفتم: اين فرزند كسى است كه در نزد او علم كتاب است؟ حضرت فرمود: كسى كه علم كتاب نزد اوست على بن ابى طالب است. ابو سيعد خدرى نيز گويد:ساءلت رسول الله صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ عن قول الله تعالى: و من عنده علم الكتاب. قال: ذاك اخى على بن ابى طالب. ابوسعيد گويد: از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ درباره اين آيه سؤ ال كردم فرمودند: عالم به كتاب، برادر من على بن ابى طالب است.(۲۵۵)

و ابو صالح از حسكانى روايت كرده كه:فى قوله تعالى: و من عنده علم الكتاب. قال: على بن ابى طالب، كان عالما بالتفسير و التاءويل و الناسخ المنسوخ و الحلال و الحرام. ابو صالح گفت: مراد از عالم به كتاب در آيه مباركه على بن ابى طالب است كه عالم به تفسير و تاءويل و ناسخ و منسوخ و حلال و حرام است.(۲۵۶)

محمد بن يعقوب كلينى نيز با اسناد خود از سدير روايت مى كند كه: من و ابوبصير و يحيى بزاز و داود بن كثير در مجلس ابن عبدالله حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام بوديم ناگهان آن حضرت با حال غضب در مجلس وارد شدند و چون در جاى خود قرار گرفتند، فرمودند: عجيب است از گروهى كه گمان مى كنند ما علم غيب داريم، به عالم غيب غير از خداى عزو جل كسى علم ندارد، من قصد كردم كه كنيزك خود را با زدن ادب كنم از دست من فرار كرد و من ندانستم در كدام يك از اطاق هاى خانه مخفى شده است.

سدير مى گويد: چون حضرت از مجلس برخاستند و به طرف منزل رفتند من و ابوبصير و ميسر به منزل آن حضرت رفتيم و گفتيم: فدايت شويم ما امروز درباره آن كنيز از شما شنيديم كه چنين و چنان فرموديد و ما نمى خواهيم به شما نسبت علم غيب بدهيم وليكن ما مى دانيم كه حقا شما علوم بسيار و فراوانى داريد.

حضرت فرمود: اى سدير آيا قرآن مى خوانى؟

عرض كردم: بلى.

فرمود: هيچ در قرآن خوانده اى اين آيه را كه گفت: آن كسى كه در نزد او بعضى از علم كتاب بود به حضرت سليمان گفت: من تخت بلقيس را از شهر سبا براى شما مى آورم قبل از اين كه چشم به هم بگذارى؟

عرض كردم: اين آيه را خوانده ام.

حضرت فرمود: آيا آن مردى را كه تخت را قبل از يك چشم بر هم زدن حاضر كرد شناختى و آيا دانستى كه او چقدر از كتاب الهى علم دارد؟

عرض كردم: شما براى من بيان بفرماييد.

حضرت فرمود: به اندازه يك قطره نسبت به اقيانوس، به اين مقدار آصف بن برخيا از كتاب الهى علم داشت.

عرض كردم: فدايت شوم اين مقدار چقدر كم است؟

فرمود: چون به علم كتاب خدا كه خداى عزوجل نسبتش را به خود داده است و اكنون به تو خبر مى دهم ملاحظه شود چقدر زياد است. اى سدير آيا در كتاب خدا اين آيه را يافته اى كه مى فرمايد: اى پيغمبر به كفار قريش ‍ بگو بهترين و كافى ترين گواه بين من و شما خداست و آن كس كه تمام علم كتاب را دارد؟

عرض كردم: فدايت شوم اين آيه را خوانده ام.

حضرت فرمود: آيا كسى كه تمام علم كتاب را دارد داناتر است يا آن كه بعضى از علم كتاب را دارد.

عرض كردم: البته آن كه تمام علم كتاب را دارد داناتر است.

حضرت با دست مبارك اشاره به سينه خود فرمود گفت: سوگند به خدا كه كه تمام علم كتاب در اين جا است. سوگند به خدا كه تمام علم كتاب در اين جاست و خداوند براى ما امامان اهل بيت قرار داده است.(۲۵۷)

پس علم كتاب را خداوند به علىعليه‌السلام و پس از وى به ميراث براى فرزندان او كه اهل بيت رسول خدايند و از عصمت و طهارت برخوردارند قرار داده است، و اين دانش سينه به سينه گشته تا به دست حضرت ولى امر، صاحب العصر و الزمان (عج) رسيده و روزى كه حضرتش ظهور فرمايد با اين دانش حاضر خواهند شد.

پس به خوبى معلوم است هر چه ميزان قرب به حق نزديك تر باشد قدرت انجام و تسريع آن بيش تر خواهد بود و اگر امروز از ما چنين قوايى بروز نمى كند و خويش را صاحب كرامتى نمى يابيم بيش تر به خاطر همين عدم توجه ما نسبت به امور مافوق طبيعى است مخصوصا عدم دقت و توجه به فعل و قدرت الهى و گرنه اين اعمال را هر كس كه به مقام قرب حق برسد مى تواند انجام دهد چرا كه اين اعمال فعل بندگان نيست بلكه لطف حضرت حق است:

فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد

دگران هم بكنند آنچه مسيحا میكرد(۲۵۸)

پس اين مسير رفتنى نيست بلكه بردنى است و نيز با خواست كسى كار ندارند بلكه به دعوت خويش عنايت دارند، يعنى مى توان گفت، چه بسا سالكى تمام عمر سلوك كند و هيچ نرسد و هم هيچ نيابد و برانگيخته اى دعوت شود و يك شبه ره صد ساله را بپيمايد، و اين جزو مسلمات و مجربات تاريخ عرفان است.

ب: معراج

سبحان الذى اءسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى الذى باركنا حوله لنريه من آياتنا انه هو السميع البصير. (۲۵۹)

«منزه و ستوده است آن خدايى كه بنده خود را شبى از مسجد الحرام به مسجد الاقصى كه گرداگردش را بركت داده ايم سير داد تا بعضى از آيات خود را به او بنماييم، هر آينه او شنوا و بيناست. »

آيات اول سوره اسراء يا بنى اسرائيل كه حكايت از سير شبانه حضرت رسول مى كند و ما از آن به معراج تعبير مى كنيم.

در شب معراج، شاه از بى خودى

صد هزاران ساله ره را كرده طى(۲۶۰)

از جمله مسائل بسيار مهم قرآنى و قدرت فوق العاده حضرت ختمى مرتبت مسئله معراج آن عالى جناب است. در اين جا به چند نكته در اين باره اشاره مى كنيم:

۱- در آن زمان با نبودن وسيله، حد فاصل بين مسجد الحرام (مكه) و مسجد اقصى (قدس) را در نيمه هاى شب طى كرده است.

۲- با تعبيرى كه از واژه عبد مى كند (اسرى به عبده) اشاره دارد به اين كه اين طى مسير كاملا روحانى و جسمانى بوده است.

۳- و نيز فلسفه اين معراج را بدين صورت بيان مى كند كه (لنريه من آياتنا) تا بعضى از آيات ما را رؤ يت نمايد. پس در اين سفر جزئى از كل را به مشاهده و معاينه آن حضرت آورده اند، مفصل اين آيات در سوره نجم آمده كه صريح تر و واضح تر، مسئله معراج حضرت را بيان مى كند.

و النجم اذا هوى. ما ضل صاحبكم و ما غوى. و ما ينطق عن الهوى. ان هو الا وحى يوحى. علمه شديد القوى. ذومره فاستوى. و هو بالافق الاعلى. ثم دنى فتدلى. فكان قاب قوسين اوادنى. فاوحى الى عبده ما اوحى. ما كذب الفؤ اد ما رآى. افتمارونه على مايرى. و لقد راه نزله اخرى. عند سدره المنتهى. عندها جنه الماءوى. اذ يغشى السدره مايغشى. ما زاغ البصر و ما طغى. لقد راءى من آيات ربه الكبرى. (۲۶۱)

«سوگند به ستاره (ثرياى نبوت) چون فرود آيد، كه صاحب شما (محمد مصطفى) هيچ گاه در ضلالت و گمراهى نبوده است، و هرگز به هواى نفس سخن نمى گويد، سخن او هيچ غير وحى خدا نيست، او را جبرئيل، همان فرشته بسيار توانا علم آموخته است، همان ملك مقتدرى كه به خلقت كامل (بر رسول) جلوه كرده، و آن رسول در افق اعلاى كمال بود، آنگاه نزديك آمد و بر او (به وحى حق) نازل گرديد، بدان نزديكى كه با او به قدر دو كمان يا نزديك تر از آن شد، پس خدا به بنده خود وحى فرمود آن چه را كه هيچ كس درك آن نتواند كرد، آن چه (در غيب عالم) ديد دلش هم حقيقت يافت و كذب و خيال نپنداشت، آيا كافران بر آن چه رسول (در شب معراج به چشم) مشاهده كرده انكار مى كنند، و يك بار ديگر هم او را (يعنى جبرئيل را) رسول مشاهده كرد، در نزد (مقام) سدره المنتهى، بهشتى كه مسكن متقيان است در همان جايگاه (سدره) است، چون سدره مى پوشاند آنچه را كه احدى از آن آگه نيست، چشم (محمد) از حقايق انعام آن چه را بايد بنگرد بى هيچ كم و بيش مشاهده كرد، آن جا از بزرگترين آيات حيرت انگيز پروردگار را به حقيقت ديد. »

قرآن مجيد در سوره مباركه بنى اسرائيل از رفتن آن حضرت به معراج ياد كرده و در اين سوره (نجم) از رويت و بازگشت وى ياد مى كند. صاحب كشف الاسرار ذيل همين آيات مى نويسد: خبر معراج محمد در مكه پراكنده شد ابوجهل چون اين خبر را بشنيد با خود گفت اگر ممكن شود بتوان ابوبكر را از اسلام برگرداند، پس نزد او رفت و گفت: اى پسر ابوقحافه، يار تو اين بار محالى مى گويد كه هيچ عاقلى آن را باور ندارد. محمد مى گويد: دوش از مسجد حرام رفته به بيت المقدس و هم در آن شب باز آمد، اى ابوبكر، تو باور مى كنى كه كسى يك ماه راه را در يك شب برود و بازگردد؟ ابوبكر گفت: آن چه محمد گفته راست است، و از آن جا نزد حضرت آمد، و گفت: اى فرستاده خدا، مرا از سفر دوشين خبر ده، حضرت فرمود:

اى ابوبكر، دوش جبرئيل آمد و براق آورد و مرا به بيت المقدس برد ارواح پاك پيامبران را ديدم و ايشان را پيشوايى كردم، از آنجا به ملكوت اعلى سفر كردم و به افق رسيدم و آيات كبرى را ديدم و هم در همان شب به مكه باز آمدم، و ابوبكر سخنان محمد را تصديق كرد و لقب صديق از آن روز به او داده شد.(۲۶۲)

حضرت صادقعليه‌السلام فرمود:

شب معراج كه سيد به حضرت رسيد، به غايت قربت نزديكى يافت و از غايت قربت نهايت هيبت ديد، تا خداوند تدارك دل او كرد و به غايت كرم و عنايت و نهايت لطف و كرامت او را به خود نزديك كرد، و به منزل (ثم دنا) رسيد خلوت (اوادنى) يافت، راز شنيده، شراب محبت چشيده، ديدار حق ديده، و از هر دو جهان رميده و با دوست بيارميده، رفت آن چه رفت، شنيد، آن چه شنيد، ديد آن چه ديد، و كس را از آن اسرار خبر نه، و عقول و اوهام از دريافت آن دور، رازى در پرده غيرت رفته، بى زحمت اغيار به سمع رسول رسانده است.

رازى است مرا باشب ورازى است عجيب

شب داند و من دانم و من دانم و شب

خواجه عبدالله انصارى در مقايسه دو معراج (معراج حضرت رسول و معراج حضرت موسى) مى نويسد: معراج موسى تا كوه طور بود و معراج محمد تا بساط نور. و مولانا جلال الدين هم به زيبايى تمام گفته است:

احمد ار بگشايد آن پر جليل

تا ابد بى هوش ماند جبرئيل

چون گذشت احمد زسدره ومرصدش

وز مقام جبرئيل و از حدش

گفت او را هين بپر اندر پيم

گفت رو رو من حريف تو نيم

باز گفت او را بيا اى پرده سوز

من به اوج خود نرفتستم هنوز

گفت بيرون زين حد اى خوش فرمن

گر زنم پرى بسوزد پر من

حيرت اندر حيرت آمد اين قصص

بيهشى خاصگان اندر اخص

بيهشى ها جمله اين جا بازى است

چندجان دارى كه جان پردازى است

جبرئيلا گر شريفى و عزيز

تو نه اى پروانه و نه شمع نيز

شمع چون دعوت كند وقت فروز

جان پروانه نپرهيزد ز سوز(۲۶۳)

از امام باقرعليه‌السلام روايت است كه: چون آن جناب را به سدره المنتهى رساندند جبرئيل ديگر همراهى اش نكرد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: آيا در چنين مقامى مرا تنها مى گذارى؟ گفت: تو هم چنان پيش برو، به خدا سوگند تو به حدى پيش رفته اى كه احدى از خلق خدا كه قبل از تو بودند به اين حد پيش نرفتند، در آن جا بود كه نورى از ناحيه پروردگارم و سجه بين من و او حايل گرديد.

راوى گويد عرضه داشتم فدايت شوم سجه چيست؟ حضرت روى خود به طرف زمين خم كرد با دست اشاره به آسمان نموده سه مرتبه فرمود: جلال پروردگارم، جلال پروردگارم.(۲۶۴)



۱۴- اعجاز موسىعليه‌السلام

فلما قضى موسى الاجل و سار باهله آنس من جانب الطور نارا قال لاهله امكثوا انى آنست نارا لعلى آتيكم منها بخبر او جذوه من النار لعلكم تصطلون. فلما اتيها نودى من شاطى ء الوادالايمن فى البقعه المباركه من الشجره ان يا موسى انى اناالله رب العالمين. و ان الق عصاك فلما راءها تهتز كانها جان ولى مدبرا و لم يعقب يا موسى اقبل و لاتخف انك من الامنين. اسلك يدك فى جيبك تخرج بيضاء من غير سوء و اضمم اليك جناحك من الرهب فذانك برهانان من ربك الى فرعون و ملائه، انهم كانوا قوما فاسقين. (۲۶۵)

«آن گاه كه موسى عهد خدمت به پايان رسانيده و با اهل بيت خود از حضور شعيب رو به ديار خويش كرد آتشى از جانب طور ديد، به اهل بيت خود گفت شما در اين جا مكث كنيد كه (از دور) آتشى به نظرم رسيد، مى روم تا شايد از آن خبرى بياورم يا براى گرم شدن شما شعله اى برگيرم، چون موسى به آن آتش نزديك شد به او از جانب وادى ايمن در آن بارگاه مبارك از آن درخت (مقدس) ندايى رسيد كه اى موسى هوش دار كه منم خداى (يكتا) پروردگار جهانيان، و تو عصاى خود بيفكن، چون (عصا افكند) بر آن نگريست ديد اژدهايى سبك خيز گرديد و به فرار نهاد و واپس نگرديد (در آن حال به او خطاب شد) اى موسى پيش آى و مترس كه تو ايمن خواهى بود، و دست خود را در گريبان بر و بيرون آور تا بى هيچ نقص برص و مرضى سفيد و روشن (چون ماه تابان) گردد و تا از وحشت و اضطراب بياسايى باز دست به گريبان بر، اين (عصا و يد بيضاء) از جانب خدا بر رسالت (دو برهان الهى است برو به رسالت) به سوى فرعون و فرعونيان كه قومى فاسق و نابكارند»

همين ماجرا در سوره شريفه طه چنين آمده است:

و هل اتيك حديث موسى. اذ راءى نارا فقال لاهله امكثوا انى آنست نارا لعلى آتيكم منها بقبس او اجد على النار هدى فلما اتيها نودى يا موسى. انى انا ربك فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوى. و انا اخترتك فاستمع لما يوحى اننى انا الله لا اله الا انا فاعبدنى و اقم الصلوه لذكرى. ان الساعه آتيه اكاد اخفيها لتجزى كل نفس بما تسعى. فلا يصدنك عنها من لايومن بها و اتبع هوايه فتردى. و ما تلك بيمينك يا موسى. قال هى عصاى اءتوكاء عليها و اهش بها على غنمى ولى فيها مارب اخرى. قال القها يا موسى. فالقيها فاذا هى حيه تسعى. قال خذها و لا تخف سنعيدها سيرتها الاولى. واضمم يدك الى جناحك تخرج بيضاء من غير سوء آيه اخرى لنريك من آياتنا الكبرى. اذهب الى فرعون انه طغى. (۲۶۶)

«اى رسول ما داستان موسى را مى خواهى بدانى، آن گاه كه موسى آتشى مشاهده كرد و به اهل بيت خود گفت اندكى مكث كنيد كه از دور آتشى به چشم ديدم باشد كه پاره اى از آن آتش براى شما بياورم يا از آن به جايى راه يابم، چون موسى به آن آتش نزديك شد، ندا شد كه اى موسى، من پروردگار توام تو نعلين از خود به دور كن كه اكنون در وادى مقدس ‍ قدم نهادى، و من تو را به رسالت خود برگزيدم در اين صورت به سخن وحى گوش فرا ده، منم خداى يكتا هيچ خدايى جز من نيست پس مرا (به يگانگى بپرست و نماز را مخصوصا براى ياد ما به پادار)، محققا ساعت قيامت خواهد رسيد و ما آن ساعت را پنهان داريم تا هر نفسى را به پاداش ‍ اعمالش در آن روز برسانيم، پس زنهار مردمى كه به قيامت ايمان ندارند و پيرو هواى نفسند تو را از آن روز (هولناك) باز ندارند و غافل نكنند و گرنه هلاك خواهى شد، و اى موسى اينك بازگو تا چه به دست راست دارى؟ موسى عرضه داشت اين عصاى من است كه بر آن تكيه مى زنم و گوسفندانم را مى رانم و حوائجى ديگر نيز به آن انجام مى دهم فرمود اى موسى اين عصا بيفكن، موسى چون آن را به زمين انداخت عصا اژدهايى مهيب شد و به هر سو مى شتافت، باز فرمود عصا برگير و از آن مترس كه ما او را به صورت اول بر مى گردانيم، (باز به او خطاب شد كه) دست خود به گريبان فرو برد تا دستى بى هيچ عيب درخشان بيرون آيد و اين معجزه ديگر تو خواهد بود، تا باز هم (اى موسى) بزرگ تر آيات خود را به تو ارائه دهيم، اينك به رسالت جانب فرعون روانه شو كه وى در كفر سخت طغيان كرده است. »

در اين آيات كه در سوره طه و قصص آمده است به سه نكته ديگر اشاره دارد، اول اين كه درخت تكلم كرده، با موسى سخن مى گويد، دوم اين كه عصاى موسى به قدرت الهى تبديل با مارى بزرگ مى شود كه حتى خود موسى هم از آن مى ترسد و مى گريزد، و سوم اين كه دست را در گريبان خود فرو مى برد، چون خارج مى سازد نورانى و سفيد مى شود.

صاحبان ذوق در اين دو اعجاز موسى مى نويسند، معجزه عصاى موسى از او بيرون بود ولى معجزه يد بيضاء در نفس او بود، و عصا نمايش كارى است از «آيات آفاق» و يد بيضاء نمايش كارى است از «آيات انفس» كه خداوند راه توحيد را بر شناخت اين آيات نهاد.

پيش از اين گفتيم كه منظور از ذكر ياد داشتن خداوند است و از او در هيچ حال غفلت نكردن، به اين معنى كه همواره بنده ارتباط خود را با خداى خود حفظ نمايد و اين ريسمان الهى را كه «ذكر» نام دارد رها نسازد، چه آن گاه كه دست از اين ريسمان نجات الهى بدارد هبوط و سقوطى كه آدم را از مقام خويش فرو انداخت نصيب او خواهد شد. همچنين در ادامه اين بحث اشاره داشتيم به اين كه ذكر، بزرگ ترين رسالت رسولان بوده است، اينك اگر به آيات بعدى همين سوره مورد بحث توجه داشته باشيم همين مطلب دگر بار باز هم تكرار مى شود، يعنى هنگامى كه موسى و هارون را به انجام رسالت بزرگشان كه حركت به سوى فرعون مى باشد مى فرستد به آنان مطلبى را ابراز مى دارد و آن اينكه:

اذهب انت و اخوك باياتى و لاتنيا فى ذكرى. اذهبا الى فرعون انه طغى. فقولا له قولا لينا يتذكر او يخشى. (۲۶۷)

«حال تو و برادرت با معجزات و آياتى كه به شما دادم برويد و سستى در ذكر من روا مداريد، برويد به رسالت به سوى فرعون كه او سخت به راه كفر و طغيان شتافته است، و با او با كمال آرامى و نرمى سخن گوييد باشد كه از اين خواب غفلت و غرور بيدار و متذكر شود يا از خدا بترسد. »

در اين آيات خداوند از معجزات به «آيات» ياد مى كند و آيه يعنى نشانه، و اساس رسالت همين داشتن نشانه است. موسىعليه‌السلام و هارون به سراغ فرعون مى آيند و فرعون كسى است كه راه را گم كرده و از مسير خود خارج گشته و به جاى عبوديت و بندگى، لاف ربوبيت و انانيت مى زند، او طغيان كار شده است، و خداوند موسى را با آيات و معجزات آشكار مى فرستد تا به فرعون بگويد كه اين راه تو ختم به خير نيست، اين مسير انتهايش دوزخ است و خداوند نمى خواهد چنين باشد. خداوند به موسىعليه‌السلام مى فرمايد با او بسيار نرم سخن بگوييد تا با نشان آيات و احترام به او متوجه راه گردد و خداى را به ياد آورد و همان طور؟ شما با من (الله) مرتبط هستيد او نيز مرتبط گردد و به مقام وصل برسد، در عين حال خداوند به موسى و هارون مى گويد، در ارتباط با من (ذكرى) سستى نكنيد و براى ابلاغ رسالت خويش پيوند و اتصالتان را از من قطع نكنيد، و اين نشان مى دهد كه رسالت و آيات همگى بر مبناى «ذكر الله» مستقر است و اگر ذكر الهى از ميان برود ديگر نه آياتى خواهد بود و نه معجزاتى. آنگاه است كه هبوط و سقوط فرا مى رسد و انسان بى چاره سر از طغيان در مى آورد و نداى ربوبيت سر مى دهد و نمى داند كه خود را در چه آتشى قرار مى دهد.



۱۵- ايوبعليه‌السلام
و ايجاد دو چشمه توسط پاكوبيدن به زمين

و اذكر عبدنا ايوب اذنادى ربه انى مسنى الشيطان بنصب و عذاب اركض. برجلك هذا مغتسل بارد و شراب. (۲۶۸)

« (و اى رسول ما) ياد كن از بنده ما ايوب، هنگامى كه به درگاه خداوند عرض كرد پروردگارا شيطان مرا سخت رنج و عذاب رسانيده (تو از كرم به حاتم بخش)، (به او خطاب كرديم) پاى بر زمين زن (زد و چشمه اى پديد آمد) در اين آب سرد شست و شو كن و از آن يك بياشام (تا از هر دردى بياسايى).»

خواجه عبدالله انصارى مى نويسد: در خبر است كه ابليس بر خداپرستى ايوب حسد برد و به درگاه خداوند عرض كرد اگر او را بر مال ايوب مسلط كند، ايوب را به غفلت و كفران دركشد. خداوند پذيرفت، ابليس همه مال، حشم و دارايى او را تباه كرد، ايوب گفت خدا داده بود، خدا هم تباه كرد ابليس تسلط بر فرزندان ايوب خواست، خداوند پذيرفت، ابليس فرزندان او را زير كاخ وسيعى به هلاكت رسانيد، ايوب گفت: خدا داده و خداوند هم گرفت. ابليس از خداوند تسلط بر جان او را خواست، خداوند پذيرفت، ابليس بيامد و بادى در بينى ايوب دميد كه همه تن او زخم و رنجور شد و گرفتار كرم ها و بيمارى خوره (جذام) شد.

نوشته اند هفت سال ايوب در گودال كناسه گرفتار گشته و خوره در او افتاد و مردم از وى بگريخته، ولى ايوب در آن حال از ذكر خدا غافل نبود و در آن بلا صبر همى كرد. پيروان ابليس و كارگردان او، او را غمناك و دلتنگ ديدند، گفتند مهتر ما را چه رسيده؟ گفت من در كار ايوب درماندم. هر چه فن، حيله و دسيسه بود به كار بردم و هيچ بر وى ظفر نيافتم، مريدان گفتند: از آن دام ها كه در راه نهادى و از بهشت راندى به كار بر، آدم را با چه وسيله اى به دام انداختى؟ همان وسيله را به كار بند. گفت: او را به وسيله حوا زنش به دام انداختم و اين جا هم چنين كنم.

ابليس به صورت پيرمردى پارسا نزد رحمه (زن ايوب) رفت و گفت اى كنيز خدا، شوهرت كجاست؟ گفت: آن است كه در مزبله افتاده و كرم ها او را مى خورند و خوره گرفته. ابليس گفت: اين ايوب است كه جوانى بود زيبا و مال فراوان و فرزندان مهربان و نعمت از هر جهت تمام داشت؟ گفت: آرى، گفت: اگر بهبود و برگشت مال و جاه و فرزند او خواهى گوسفندى نذر من كن تا من او را به حال صحت باز آرم: رحمه نزد ايوب آمد و ماجرا را بگفت و فرياد بر سر آورد كه تا كى اين خوارى و اين ذلت و بيمارى؟ مال و فرزندان كجا شدند؟ دوستان و نزديكان و خويشان چه شدند؟ بيا اين گوسفند را ذبح كن و راحت شو. ايوب كه اين سخن بشنيد دانست كه شيطان لعين او را فريب داده، گفت اى زن آن چه را كه تو از رفتن آن افسوس مى خورى همه را خدا داده بود و خدا هم گرفت. ما هشتاد سال از آن نعمت ها برخوردار بوديم و حالا مرا مى گويى كه در راه غير خدا گوسفند قربانى كنم، به خدا قسم اگر شفا يافتم تو را صد تازيانه خواهم زد. از اين پس غذايى كه تو آورى نخورم و تو را هم نبينم و از نزد خود دور كرد. آن گاه سر بر زمين نهاد و گفت: خدايا، بى غذا و بى يار و بى مونس شدم و طاقتم طاق شد و بلاى كامل و تمام به من رسيده و تو رحيم ترين راحمانى.(۲۶۹)

تورات هم در اين باره مطالبى جالب دارد، در معرفى آن حضرت در كتاب ايوب، باب اول، ص ۷۸۵ آمده است، در زمين عوص مردى بود كه ايوب نام داشت و آن مرد كامل و خداترس بود و از بدى اجتناب مى نمود و براى او هفت پسر و سه دختر زاييده شدند و اموال او هفت هزار گوسفند و سه هزار شتر و پانصد جفت گاو و پانصد الاغ ماده بود و نوكران بسيار كثير داشت و آن مرد از تمامى بنى مشرق بزرگ تر بود.

با آن كه حضرت داراى صبرى بلند و جميل بود در اين باره الگويى براى همه انسان ها و تحمل و مبارزه او در مصايب، و پيروزى بر هواى نفس و شيطان، بى مانند و كم نظير بود ولى در عين حال آن چه در اين باره مهم به نظر مى رسد كه اين بيش از صابر به صبر آفرين بايد توجه كرد و جالب است كه مولانا چنين توجهى را به اين مسئله مبذول داشته، در دفتر پنجم مثنوى گفته است:

گفت حق ايوب را در مكرمت

من بهر موئيت صبرى دادمت

هين به صبر خود مكن چندين نظر

صبر ديدى صبر دادن را نگر

چند بينى گردش دولاب را

سر برون كن هم ببين مير آب را(۲۷۰)



۱۶- شكافتن دريا و عبور قوم موسى از آن

و لقد اوحينا الى موسى ان اسر بعبادى فاضرب لهم طريقا فى البحر يبسا لا تخاف دركا و لا تخشى. فاتبعهم فرعون بجنوده فغشيهم من اليم ماغشيهم. و اضل فرعون قومه و ماهدى. (۲۷۱)

«و به موسى وحى كرديم كه بندگان (مومن) مرا شبانه از شهر بيرون بر (و به اعجاز لطف) راهى خشك از ميان آور، نه از تعقيب فرعون و فرعونيان ترسناك باش و نه (از غرق شدن) انديشه دار، (موسى بنى اسرائيل را بيرون برد) فرعون با سپاهش از پى آن ها تاختند پس موج دريا چنان آنها را فرو برد كه از آنان اثرى باقى نگذاشت و فرعون پيروان (نادان) خود را علاوه بر اين كه هدايت نكرد سخت به ضلالت و بدبختى افكند. »

فاوحينا الى موسى ان اضرب بعصاك البحر فانفلق فكان كل فرق كالطود العظيم. وازلفنا ثم الاخرين. و انجينا موسى و من معه اجمعين. ثم اغرقنا الاخرين. ان فى ذلك لايه و ما كان اكثرهم مومنين. و ان ربك لهو العزيز الرحيم. (۲۷۲)

«پس به موسى وحى كرديم كه عصاى خود را به درياى نيل زن چون زد دريا شكافت، و آب هر قطره دريا مانند كوهى بزرگ بر روى هم قرار گرفت. (و راه عبور از دريا براى موسى و قومش باز شد) و ديگران (فرعونيان) را به دريا آورديم، آن جا موسى و كليه همراهانش را از دريا بيرون آورده و به ساحل سلامت رسانديم، آن گاه قوم ديگر همه را به دريا غرق كرديم، همانا اين هلاك فرعونيان آيت بزرگى براى عبرت و موعظه مردم بود وليكن اكثر خلق ايمان نمى آوردند و همانا خداى تو بسيار مقتدر و مهربان است. »

و جاوزنا ببنى اسرآئيل البحر فاتبعهم فرعون و جنوده بغيا و عدوا حتى اذا ادركه الغرق قال آمنت انه لا اله الا الذى آمنت به بنواسرائيل و انا المسلمين الان و قد عصيت قبل و كنت من المفسدين. (۲۷۳)

«ما بنى اسرائيل را از دريا فرا گذرانديم و فرعون و سپاه او از روى فزونى جويى و ستمگرى و دشمنى آنان را تعقيب كرد، تا آن كه آب تا دهان او رسيد و گفت: بگرويدم كه نيست خدايى جز خدايى كه بنى اسرائيل به او گرويده اند، و من از گردن نهندگان آن هستم. او را گفتند: حالا ايمان مى آورى؟ در حالى كه پيش از اين سركشى و گناه مى كردى و از تباه كاران بودى. »

موج دريا چون به امر حق بتافت

اهل موسى را ز قبطى واشناخت(۲۷۴)



۱۷- زنده كردن مرغان به دست ابراهيم خليلعليه‌السلام

و اذقال ابراهيم رب ارنى كيف تحيى الموتى قال اولم تؤ من قال بلى ولكن ليطمئن قلبى فخذ اربعه من الطير فصرهن اليك ثم اجعل على كل جبل منهن جزءا ثم ادعهن يا تينك سعيا و اعلم ان الله عزيز حكيم. (۲۷۵)

«و چون ابراهيم گفت پروردگارا بر من بنما كه چگونه مردگان را زنده مى گردانى خداوند فرمود، آيا باور ندارى؟ گفت آرى باور دارم وليكن مى خواهم كه به ديدن آن دلم آرام گيرد خداوند فرمود چهار مرغ بگير و گوشت آنها را به هم درآميز، آن گاه هر قسمتى را بر سر كوهى بگذار سپس ‍ آن مرغان را بخوان تا به سوى تو شتابان پرواز كنند و آنگاه بدان كه همانا خدا بر همه چيز توانا و به حقايق امور عالم داناست. »

در شرح اين آيه مولانا جلال الدين در دفتر پنجم مثنوى به تفصيل از چهار مرغ خليل ياد كرده و آن ها را بط، طاووس، زاغ و خروس دانسته است و براى هر كدام مفهومى آورده كه با چهار مرغ معنوى حرص، شهوت، جاه و آرزوهاى دراز قابل تطبيق است و سالك راه حق را هشدار مى دهد كه به مبارزه و مقابله با اين چهار مرغ ها بپردازد.

چهار مرغ معنوى راه زن

كرده اند اندر دل خلقان وطن

چون امير جمله دل هاى سوى

اندر اين دور اى خليفه حق توى

سر ببر اين چار مرغ زنده را

سرمدى كن خلق ناپاينده را

بط و طاووس است وزاغ است وخروس

اين مثال چار خلق اندر نفوس

بط حرص است وخروس آن شهوت است

جاه چون طاووس و زاغ امنيت است



۱۸- قرار دادن بادها و ديوان را در اختيار سليمانعليه‌السلام

و لسليمان الريح غدوها شهر و رواحها شهر و اسلنا له عين القطر و من الجن من يعمل بين يديه باذن ربه و من يزغ منهم عن امرنا نذقه من عذاب السعير. (۲۷۶)

«و باد را مسخر سليمان ساختيم تا (بساطش را) صبح گاه يك ماهه راه برد و عصر يك ماهه، و چون معدن مس گداخته بر او جارى گردانيديم و برخى از ديوان به اذن پروردگار در حضورش به خدمت پرداختند و از آنها هر كه سر از فرمان ما بپيچد، عذاب آتش سوزانش ‍ مى چشانيم. »

فسخرنا له الريح تجرى بامره رخاء حيث اصاب. الشيطان كل بناء و غواص و آخرين مقرنين فى الاصفاد. (۲۷۷)

«ما هم باد را مسخر فرمان او كرديم تا به امرش هر جا بخواهد به آرامى روان شود و ديوان و شياطين را هم كه بناهاى عالى ساختند و از دريا جواهر گران بها مى آورند نيز مسخر او كرديم و ديگران از شياطين را (كه در پى اظلال مردم بودند) به دست او در غل و زنجير كشيديم. »

ولسليمان الريح عاصفه تجرى بامره الى الارض التى باركنا فيها و كنا بكل شى ء عالمين. و من الشياطين من يغوصون له و يعملون عملا دون ذلك و كنا لهم حافظين. (۲۷۸)

«و باد تند مسير صرصر را مسخر سليمان گردانيديم، تا به امر او بدان سرزمين شامات كه با بركت براى جهانيان ساختيم حركت كند و ما به همه امور عالم و مصالح بندگان داناييم و نيز بعضى از ديوان را مسخر سليمان كرديم كه به دريا غواصى كنند (و بر او لؤ لؤ و مرجان و ديگر جواهرات بياورند) و يا به كار ديگر در دستگاه او بپردازند و ما نگهبان ديوان حفظ ملك سليمان بوديم. »



۱۹- تسخير كوه ها و طيور براى داوودعليه‌السلام
و عطا كردن حكمت و سخنورى به وى

واذكر عبدنا داود ذا الا يد انه اواب. انا سخرنا الجبال معه يسبحن بالعشى و الاشراق. و الطير محشوره كل له اواب. و شددنا ملكه و آتيناه الحكمه و فصل الخطاب. (۲۷۹)

«و ياد كن بنده ما داود را كه (در اجراى امر ما) بسيار نيرومند بود و دايم به درگاه ما توبه و انابه مى كرد و ما كوهها را با او مسخر كرديم تا شب و روز خدا را تسبيح و ستايش كنند، و مرغان را مسخر (نغمه خوش او) كرديم كه نزد او اجتماع كردند همه به دربارش از هر جانب باز آيند و در ملك و شاهى او را نيرومند ساختيم و به او قوه درك حقايق و تميز حق از باطل عطا كرديم. »

و لقد آتينا داود منا فضلا يا جبال او بى معه و الطير و النا له الحديد. ان اعمل سابغات و قدر فى السرد و اعملوا صالحا انى بما تعملون بصير. (۲۸۰)

«و ما حظ و بهره داود را به فضل و كرم خود كاملا افزوديم و امر كرديم اى كوه ها و اى مرغان شما نيز با تسبيح و نغمه الهى داود هماهنگ شويد و آهن سخت را به دست او نرم گردانيديم و به او دستور داديم كه از آهن زره ساز و حلقه هاى زره را به اندازه و يك شكل گردان تا بدن را نرم و نگهبان باشد و خود با قومت همه نيكوكار باشيد كه من كاملا به هر چه كنيد آگاهم. »

كوه با داود گشته همرهى

هر دو مطرب مست در عشق شهى

يا جبال او بى امر آمده

هر دو هم آواز و هم پرده شده(۲۸۱)



۲۰- نشان دادن ملكوت را به ابراهيمعليه‌السلام

و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين. (۲۸۲)

«و چنين ما به ابراهيم آن چه نشانى از پادشاهى ما در آسمان ها و زمين است نموديم تا از يقين كنندگان باشد. »



۲۱- زنده كردن مردگان و شفا دادن بيماران توسط حضرت مسيحعليه‌السلام

و رسولا الى بنى اسرآئيل انى قد جئتكم بايه من ربكم انى اخلق لكم من الطين كهيئه الطير فانفخ فيه فيكون طيرا باذن الله و ابرى ء الاكمه و الابرص و احى الموتى باذن الله و انبئكم بما تاءكلون و ما تدخرون فى بيوتكم ان فى ذلك لايه لكم ان كنتم مؤ منين. (۲۸۳)

«و پيغمبرى به سوى بنى اسرائيل فرستاديم كه (مى گويد) من نشانى از خداوند براى شما آوردم و آن اين است كه من از گل، چيزى مى سازم بسان مرغ، آن گاه در آن مى دمم كه به اذن خداوند مرغى زنده مى شود، و من آدم شب كور و پيس را شفا مى دهم و مرده را به اذن خداوند زنده مى كنم و به شما مى گويم كه در خانه چه خورده ايد و چه ذخيره داريد؟ اين ها نشان راستى و استوارى براى شماست اگر ايمان داشته باشيد.

اذ قال الله يا عيسى بن مريم اذكر نعمتى عليك و على والدتك اذ ايدتك بروح القدس تكلم الناس فى المهد و كهلا و اذ علمتك الكتاب و الحكمه و التوريه و الانجيل و اذ تخلق من الطين كهيئه الطير باذنى فتنفخ فيها فتكون طيرا باذنى و تبرى ء الاكمه و الابرص باذنى و اذ تخرج الموتى باذنى و اذ كففت بنى اسرآئيل عنك اذ جئتهم بالبينات فقال الذين كفروا منهم ان هذا الا سحر مبين. (۲۸۴)

« (ياد كن اى محمد) هنگامى كه خداوند به عيسى پسر مريم گفت: اى عيسى نيكوكارى و نعمت من بر تو و بر مادرت را به ياد بياور كه تو را به جبرئيل نيرو دادم كه بى پدر از مادر به وجود آمدى و در گهواره و در بزرگى با مردمان سخن گفتى و تو را دانش كتاب و حكمت و تورات و انجيل دادم. (ياد بياور) وقتى را كه از گل به صورت مرغ ساختى و در آن دميدى پس به اذن من مرغى درست شد و همچنين كور مادر زاد و مردم پيس را به اذن من بهبودى دادى و آن وقتى كه به دستور من مرده را از گور زنده بيرون آوردى و هنگامى كه تو را از آسيب بنى اسرائيل بازداشتم و هنگامى كه با سخنان درست و معجزه هاى روشن به سوى آن ها آمدى پس ‍ كافر شدگان گفتن اين ها جز جادو چيزى ديگر نيست. »

آب و گل چون از دم عيسى چريد

بال و پر بگشاد مرغى شد پريد(۲۸۵)



۲۲- دادن مكنت و علم تاويل احاديث و خواب به حضرت يوسفعليه‌السلام

و قال الذى اشتريه من مصر لامراته اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولدا و كذلك مكنا ليوسف فى الارض و لنعمه من تاءويل الاحاديث و الله غالب على امره و لكن اكثر الناس لايعلمون. (۲۸۶)

«آن كسى كه در مصر او را خريد به زن خويش گفت: جاى اين غلام گرامى دار، باشد كه روزى به كار ما آيد، يا (اگر زيرك باشد) او را به فرزندى گيريم، اين چنين ما يوسف را در زمين مصر جا داديم و تا او را سرانجام دانش و تعبير خواب آموزيم و كار خداوند بر همه كارها در امر يوسف برترى و غلبه دارد و لكن بيش تر مردم نمى دانند. »

قال اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم. و كذلك مكنا ليوسف فى الارض يتبواء منها حيث يشاء نصيب برحمتنا من نشاء و لا نضيع اجر المحسنين. و لاجر الاخره خير للذين آمنوا و كانوا يتقون. (۲۸۷)

«يوسف گفت: مرا به خزانه زمين مصر برگمار كه من آن را نگاه دارنده دانايم، همچنين يوسف را پا برجاى ساختيم و در آن زمين جايگاه داديم تا هر جا كه بخواهد جاى گيرد، ما رحمت خود را به هر كس بخواهيم مى رسانيم و مزد و پاداش كسى را بيهوده تباه نكنيم، و ره راستى كه مزد آن جهان بهتر است براى كسانى كه ايمان آوردند و از بد پرهيزيدند. »

و دخل معه السجن فتيان قال احدهما انى ارينى اعصر خمرا و قال الاخر انى ارينى احمل فوق راءسى خبزا تاءكل الطير منه نبئنا بتاءويله انا نريك من المحسنين. قال لاياءتيكما طعام ترزقانه الا نباءتكما بتاءويله قبل ان ياءتيكما ذلكما مما علمنى ربى انى تركت مله قوم لا يومنون بالله و هم بالاخره هم كافرون. (۲۸۸)

«با يوسف در زندان دو جوان هم از غلامان عزيز مصر كه مورد خشم او واقع شده بودند در آمدند، روزى يكى از آنها گفت: خواب ديدم كه شيره انگورى مى گيرم تا شراب درست كنم و ديگرى گفت: خواب ديدم كه روى سر خود سبدى از نان حمل مى كنم و مرغ از آن نان مى خورد، ما را به تاويل و تعبير اين دو خواب آگاه كن كه تو را از نيكوكاران مى شناسيم. يوسف گفت: شما هيچ خوردنى به خواب نخواهيد ديد مگر آن كه من آن را براى شما تاويل كنم پيش از آن كه سرانجام شما آشكار گردد، اين از جمله دانشى است كه خداوند به من آموخته و من كيش گروهى كه به خدا ايمان ندارند ترك كرده ام چون كه آن ها به روز رستاخيز كافرند. »

و بعد از اين امور واقع شد كه ساقى و خباز پادشاه مصر به آقاى خويش ‍ پادشاه مصر خطا كردند، و فرعون بدو خواجه خود يعنى سردار ساقيان و سردار خبازان غضب نمود، و ايشان را در زندان رئيس افواج خاصه يعنى زندانى كه يوسف در آن جا محبوس بود انداخت و سردار افواج خاصه يوسف را برايشان گماشت وايشان را خدمت مى كرد و مدتى در زندان ماندند. هر دو در يك شب خوابى ديدند، هر كدام خواب خود را، هر كدام موافق تعبير خواب خود يعنى ساقى و خباز پادشاه مصر كه در زندان محبوس بودند. بامدادان چون يوسف نزد ايشان آمد ديد كه اينك ملول هستند. پس از خواجه هاى فرعون كه با وى در زندان آقاى او بودند پرسيده گفت: امروز چرا روى شما غمگين است، به وى گفتند: خوابى ديده ايم و كسى نيست كه آن را تعبير كند.

يوسف به ايشان گفت: آيا تعبيرها از آن خدا نيست آن را به من بازگوييد. آنگاه رئيس ساقيان خواب خود را به يوسف بيان كرده گفت در خواب من اينك تاكى پيش روى من بود و در تاك سه شاخه بود و آن بشكفت و گل آورد و خوشه هايش انگور رسيده داد، و جام فرعون در دست من بود و انگورها را چيده در جام فرعون فشردم و جام را به دست فرعون دادم. يوسف به وى گفت: تعبيرش اين است سه شاخه سه روز است، بعد از سه روز فرعون سر تو را برافرازد و به منصب بازگمارد و جام فرعون را به دست وى دهى به رسم سابق كه ساقى او بودى، و هنگامى كه براى تو نيكو شد مرا ياد كن و به من احسان نموده و احوال مرا نزد فرعون مذكور ساز و مرا از اين خانه بيرون آور زيرا كه فى الواقع از زمين عبرانيان دزديده شده ام و اين جا نيز كارى نكرده ام كه مرا در سياه چال افكنند. اما چون رئيس خبازان ديد كه تعبير نيكو بود و به يوسف گفت: من نيز خوابى ديده ام كه اينك سه سبد نان سفيد بر سر من است و در سبد زبرين هر قسم طعام براى فرعون از پيشه خباز مى باشد و مرغان آن را از سبدى كه بر سر من است مى خورند. يوسف در جواب گفت: تعبيرش اين است، سه سبد سه روز مى باشد و بعد از سه روز فرعون سر تو را از تو بردارد و تو را بردار بياويزد و مرغان گوشتت را از تو بخورند. پس در روز سيم كه يوم ميلاد فرعون بود ضيافتى براى همه خدام خود ساخت و سر رئيس ‍ ساقيان و سر رئيس خبازان را در ميان نوكران خود برافراشت، اما رئيس ‍ ساقيان را به ساقى گرى اش باز آورد و جام را به دست فرعون داد، اما رئيس خبازان را به دار كشيد چنان كه يوسف براى ايشان تعبير كرده بود. ليكن رئيس ساقيان يوسف را به ياد نياورد بلكه او را فراموش ‍ كرد.(۲۸۹)



۲۳- دادن علم لدنى به حضرت خضرعليه‌السلام

فوجدا عبدا من عبادنا آتيناه رحمه من عندنا و علمناه من لدنا علما. قال له موسى هل اتبعك على ان تعلمن مما علمت رشدا. قال انك لن تستطيع معى صبرا. و كيف تصبر على مالم تحط به خبرا. (۲۹۰)

«پس يكى از بندگان ما را (خضر) يافتند كه او را از رحمت خويش ‍ دانش داديم و از نزد خويش او را دانش آموختيم، موسى گفت: آيا اجازه مى دهى كه من پيرو تو باشم تا مرا از آن چه كه خود آموخته اى به راستى بياموزى؟ خضر گفت: تو با من شكيبايى نتوانى كرد، خضر گفت: چگونه شكيبايى كنى بر چيزى و كارى كه به دانش آن نرسى. »

درباره حضرت خضرعليه‌السلام ، ظاهرا همين يك مورد است كه تقريبا مشروح آن در آيات قرآنى ياد شده است، و جالب است كه اين مورد جواز پذيرش ‍ پير و مرشد و مراد است كه فرق گوناگون تصوف به آن متمسك مى شوند و آن را بدين وسيله مشروع مى دانند، در اين آيه كه از علم لدنى سخن به ميان آمده است نشان مى دهد خداوند بندگانى دارد كه از نوعى علم و آگاهى برخوردارند كه از گونه اكتساب نيست بلكه نوعى از علم و آگاهى است كه خداوند مستقيما به بنده اى كه مورد نظرش باشد الهام مى نمايد، و توسط اين علم است كه فرد نسبت به ما فى الضمير ديگران آگاه مى شود، از آن گونه آگاهى كه همه كس را امكان داشتن آن نيست و بر اين اساس كه حركاتى را از حضرت خضرعليه‌السلام ياد مى كند و علت انجام آن را نيز همين علمى مى داند كه خود به بنده اش الهام فرموده است، و مى رساند كه كسى را كه چنين علمى باشد از لحاظ مقام و موقعيت برتر از ديگران خواهد بود و بر همين اساس خداوند، موسىعليه‌السلام را به سوى حضرت خضرعليه‌السلام روانه ساخت تا از علوم ولايتش بهره گيرد و عطش خويش را از اين طريق سيراب ساخته و رشد و كمال خود را نيز يارى كند. ولى سرانجام قضيه به نحوى به انجام رسيد كه از آغاز پيش بينى مى شد و آن هم عدم صبر و تحمل حضرت موسىعليه‌السلام بود كه با جمله «هذا فراق بينى و بينك، » خاتمه يافت.



۲۴- علم تكلم سليمانعليه‌السلام
با طيور و حيوانات

و لقد آتينا داود و سليمان علما و قالا الحمدلله الذى فضلنا على كثير من عباده المومنين. و ورث سليمان داود و قال يا ايها الناس علمنا منطق الطير و اوتينا من كل شى ء ان هذا لهو الفضل مبين. و حشر لسيمان جنوده من الجن و الانس و الطير فهم يوزعون. حتى اذا اتوا على وادالنمل قالت نمله يا ايها النمل ادخلوا مساكنكم لا يحطمنكم سليمان و جنوده و هم لا يشعرون. فتبسم ضاحكا من قولها و قال رب اوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت على و على والدى و ان اعمل صالحا ترضيه و ادخلنى برحمتك فى عبادك الصالحين. و تفقد الطير فقال مالى لاارى الهدهد ام كان من الغائبين. لاعذبنه عذابا شديدا او لا ذبحنه اولياتينى بسلطان مبين. فمكث غير بعيد فقال احطت بما لم تحط به وجئتك من سباء بنباء يقين. انى وجدت امراه تملكهم و اوتيت من كل شى ء و لها عرش عظيم. وجدتها و قومها يسجدون للشمس من دون الله وزين لهم الشيطان اعمالهم فصدهم عن السبيل فهم لا يهتدون. (۲۹۱)

«ما به داود و سليمان علم پيغمبرى و دانش دين داديم و آنان گفتند سپاس و ستايش پاك و نيكو ويژه خداوندى است كه ما را بر بيش تر بندگان مومن خويش برترى داد. سليمان پادشاهى و پيغمبرى را از داود ميراث برد، و گفت: اى مردم به ما سخن پرندگان آموختند و از هر چيزى به ما (بهره اى) بدادند و اين افزونى نيكويى است از خداوند به ما. با هم آوردند و بيانگيختند براى سليمان سپاه ها و لشكريانش از پريان و آدميان و مرغان، پس آنان همه فرمانبردار او هستند و از تمرد خوددارى دارند. تا هنگامى كه همگى به روكده مورچگان آمدند، سالار مورچه ها گفت: اى مورچگان، به جايگاه هاى خويش در رويد تا شما را سپاه سليمان نشكنند و خرد نكنند. در حالى كه آنان آگاه نيستند (كه آنان چنين كارى نخواهند كرد) پس سليمان از سخن آن مورچه بخنديد و گفت پروردگارا، به من الهام كن و مرا موفق بدار تا نعمتى را كه به من و به پدر و مادرم مرحمت فرمودى سپاس گزارم و اين كه كارى كنم آن را بپسندى و مرا به رحمت خود در ميان بندگان شايسته خويش در آر. سليمان مرغ هدهد را باز جست و نيافت گفت چيست مرا كه هدهد را نمى بينم، يا از ناديدگان شده؟ هر آينه او را عذاب سختى خواهم كرد يا گلوى او را مى برم، يا عذرى آشكار بر من آورد. پس هدهد درنگ كرد و نه دير پيدا گشت، و گفت: چيزى بدانستم و ديدم و به آن رسيدم كه تو به آن نرسيدى. و براى تو از سبا خبرى يقين آورده ام. هدهد گفت: من زنى را در آن جا يافتم كه بر آن ها پادشاهى مى كرد و او را آن چه در پادشاهى دربايست داده بودند و او را تختى بزرگوار است. او را و قوم او را يافتم كه سوى خدا، آفتاب را مى پرستيدند و شيطان كارهاى بد آن ها را بر آراسته بود و آنان را از راه راست برگردانده تا ايشان راه به راستى نيابند. »



۲۵- يونسعليه‌السلام
در دهان ماهى

وذاالنون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر عليه فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين. فاستجبناله و نجيناه من الغم و كذلك ننجى المومنين. (۲۹۲)

«و ياد آر حال يونس را هنگامى كه از ميان قوم خود غضبناك بيرون رفت و چنين پنداشت كه ما هرگز او را در مضيقه و سختى نمى افكنيم (تا آن كه به ظلمات دريا در شكم ماهى در شب تار گرفتار شد) آن گاه در آن ظلمات ها فرياد كرد كه الها خدايى به جز ذات يكتاى تو نيست تو از شرك و شريك و هر عيب و آلايش پاك و منزهى و من از ستم كارانم، پس ما دعاى او را مستجاب كرديم و او را از گرداب غم نجات داديم و اهل ايمان را اين گونه نجات مى دهيم. »

و ان يونس لمن المرسلين. اذ ابق الى الفلك المشحون. فساهم فكان من المدحضين. فالتقمه الحوت و هو مليم. فلو لا انه كان من المسبحين. للبث فى بطنه الى يوم يبعثون. فنبذناه بالعرآء و هو سقيم. و انبتنا عليه شجره من يقطين. و ارسلنا - الى مائه الف او يزيدون. فامنوا فمتعناهم الى حين. (۲۹۳)

«و يونس نيز يكى از رسولان (بزرگ خدا) بود، كه چون به كشتى پرجمعيتى گريخت، (كشتى به خطر افتاد) قرعه زدند به نام يونس افتاد و از غرق شوندگان گرديد و ماهى دريا او را به كام فرو برد و مردمان هم ملامتش مى كردند و اگر او به ستايش و تسبيح خدا نمى پرداخت تا قيامت در شكم ماهى زيست مى كرد، باز يونس را (پس از چندى) از بطن ماهى به صحراى خشكى افكنديم در حالى كه بيمار و ناتوان بود و در آن صحرا بر او درختى بى ساق از كدو رويانيديم و باز او را بر قومى بالغ بر صد هزار يا افزون به رسالت فرستاديم و آن قوم چون ايمان آوردند ما هم به نعمت خود تا هنگامى معين بهره مندشان گردانيديم. »

فاصبر لحكم ربك و لا تكن كصاحب الحوت اذنادى و هو مكظوم. لولا ان تداركه نعمه من ربه لنبذ بالعرآء و هو مذموم. فاجتبيه ربه فجعله من الصالحين. (۲۹۴)

«باز اى رسول، تو (براى انكار و آزارشان) براى حكم خداى خود صبر كن و مانند يونس كه از خشم در عذاب امت تعجيل كرد مباش كه (پشيمان شد و در ظلمت بطن ماهى) به حال غم و اندوه خدا را (بر نجات خود) خواند، كه اگر لطف و رحمت پروردگار در نيافته بود با نكوهش به كيفر ترك اولى (از بطن ماهى دريا) به صحراى بى آب و گياه در افتاده بود. باز خدايش برگزيد و از صالحانش گردانيد. »

در قصص آورده اند: چون يونس از آن تاريكى نجات يافت و از آن محنت برست و در ميان قوم خود شد به او وحى آمد كه به فلان مرد فخار (كوزه گر) گوى تا تمام كاسه و كوزه ها و پيرايه ها كه به يك سال ساخته و پرداخته، همه را بشكند و تلف كند، يونس با اين فرمان اندوهگين گشت و براى فخار بخشايش خواست و گفت: بار خدايا، مرا رحمت مى آيد بر اين مردى كار يك ساله او تباه خواهد شد، آن گاه خداوند فرمود: اى يونس بر مردى بخشايش مى نمايى كه عمل يك ساله وى نيست و نابود مى شود. و تو بر صد هزار مرد از بندگان من بخشايش ننمودى و هلاك و عذاب آنان را خواستى، اى يونس تو آن ها را نيافريده اى من آفريده ام و من هم رحم مى كنم!(۲۹۵)

در تورات نيز اين ماجرا اين گونه نقل شده است: و يونس از شهر بيرون رفته طرف شرقى شهر نشست و در آن جا سايه بانى براى خود ساخته زير سايه اش نشست تا ببيند بر شهر چه واقع خواهد شد، و يهوه خدا كدويى رويانيد و آن را بالاى يونس نمو داد تا بر سر وى سايه افكنده او را از حزنش آسايش دهد و يونس از كدو بى نهايت شادمان شد. اما در فرداى آن روز در وقت طلوع فجر خدا كرمى پيدا كرد كه كدو را زد و خشك شد، و چون آفتاب بر آمد خدا باد شرقى گرم وزانيد و آفتاب بر سر يونس تابيد به حدى كه بى تاب شده براى خود مسئلت نمود كه بميرد و گفت مردن از زنده ماندن براى من بهتر است. خدا به يونس جواب داد آيا صواب است كه به جهت كدو غضبناك شوى؟ او گفت: صواب است كه تا به مرگ غضبناك شوم. خداوند گفت دل تو براى كدو بسوخت كه براى آن زحمت نكشيدى و آن را نمو ندادى كه در يك شب به وجود آمد و در يك شب ضايع گرديد، و آيا دل من به جهت نينوى شهر بزرگ نسوزد كه در آن بيش تر از صد و بيست هزار كس مى باشند كه در ميان راست و چپ تشخيص نتواند داد و نيز بهايم بسيار.(۲۹۶)



۲۶- دادن گنج به قارون

ان قارون كان من قوم موسى فبغى عليهم و آتيناه من الكنوز ما ان مفاتحه لتنوء بالعصبه اولى القوه اذ قال له قومه لا تفرح ان الله لا يحب الفرحين. و ابتغ فيما اتيك الله الدار الاخره و لا تنس نصيبك من الدنيا و احسن كما احسن الله اليك و لا تبغ الفساد فى الارض ان الله لايحب المفسدين. قال انما اوتيته على علم عندى اولم يعلم ان الله قد اهلك من قبله من القرون من هو اشد عندى اولم يعلم ان الله قد اهلك من قبله من القرون من هو اشد منه قوه و اكثر جمعا و لا يسئل عن ذنوبهم المجرمون. فخرج على قومه فى زينته قال الذين يريدون الحيوه الدنيا ياليت لنا مثل ما اوتى قارون انه لذو حظ عظيم. و قال الذين اوتوا العلم و يلكم ثواب الله خير لمن آمن و عمل صالحا و لا يلقيها الا الصابرون. فخسفنا به و بداره الارض فما كان له من فئه ينصرونه من دون الله، و ما كان من المنتصرين. و اصبح الذين تمنوا مكانه بالامس يقولون و يكان الله يبسط الرزق لمن يشاء من عباده و يقدر لولا ان من الله علينا لخسف بنا و يكانه لا يفلح الكافرون (۲۹۷)

«قارون خويش موسى بود و در سركشى به آن ها افزونى جست و آن قدر گنج و دارايى داشت چندان كه كليدهاى گنج هاى او را گروهى از مردم نيرومند به واسطه سنگينى حمل مى كردند هنگامى كه خويش او با ايمان به او گفت: (به آن چه دارى از جهان) شاد مباش كه خداوند شادمان به اين جهان را دوست ندارد. (نيز قوم او را گفتند) از آن چه خدا به تو داده سراى آن جهانى را بخواه و بجوى، و بهره زندگانى خود را در اين جهان هم مگذار و فراموش مكن، و با مردم نيكويى كرده، و در زمين تباه كار مجوى كه خداوند تباه كاران را دوست ندارد. قارون (در جواب آن ها) گفت: آن چه مرا در اين جهان داده اند، در خور دانش من داده اند آيا او نمى داند كه خداوند پيش از او از گروههاى گذشته كه از حيث نيرو سخت تر و از حيث گروه، بيش تر از او بودند هلاك گردانيد؟ و فردا گناهان كسى را از او يا از پدران او نپرسند. پس قارون بر قوم خويش در آرايش ‍ خود بيرون شد خويشان او كه خواهان اين جهان بودند گفتند: كاش ما را هم چنان بودى كه به قارون داده شده! كه در اين جهان با بهره بزرگ است! (چون حساب همه مال دارها معلوم است). كسانى كه داراى دانش دين بودند گفتند: واى بر شما، ثواب آن جهانى بهتر است براى كسى كه ايمان آورده و كارهاى نيكو كند، اين صفت (در دل و زبان) ندهند مگر به شكيبايان، پس ما او را و خانه و جهان او را به زمين فرو برديم، و او را گروهى نبود كه فرود از خدا با او يارى كنند و از يارى شدگان هم نبود، آن گاه كسانى كه توان و جاى و كار و حال او را ديروز آرزو مى كردند گفتند: واى بر ما، اين چه آرزو بود كه ما كرديم، (بدانيد) كه خداوند روزى هر كس از بندگان را كه بخواهد مى گستراند و به اندازه به هر كس كه بخواهد فرو مى گيرد. اگر نه آن بود كه خداوند بر ما منت نهاد، ما را (مانند قارون) با آن آرزو كه ما داشتيم به زمين فرو مى برد، اى واى، به جاى رحمت ما (چه كرديم)؟ بدان كه كافران رستگار نشوند. »

خاك قارون را چو فرمان در رسيد

با زر و تختش و قعر خود كشيد(۲۹۸)



۲۷- تجلى خدا در كوه طور

و لما جاء موسى لميقاتنا و كلمه ربه قال رب ارنى انظر اليك قال لن ترينى ولكن انظر الى الجبل فان استقر مكانه فسوف ترينى فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و خرموسى صعقا فلما افاق قال سبحانك تبت اليك و انا اول المومنين. (۲۹۹)

«و چون موسى به ميقات آمد و خداوند با او سخن گفت (بى ترجمان و واسطه). گفت: خداوندا خودت را به من بنما تا بنگرم، خداوند گفت: هرگز مرا نخواهى ديد ولى به كوه نگاه كن، اگر در جاى خود آرميد مرا خواهى ديد. چون خداوند به كوه تجلى نمود و خود را به كوه نمود، كوه از هيبت خرد و تكه پاره شد و موسى بى هوش بيفتاد، پس چون به هوش آمد گفت: خدايا، پاكى و بى عيبى تو راست، من به تو بازگشتم و توبه كردم و من نخستين گروندگان هستم.»

تجلى به معناى ظهور است. نشان دادن جلال و جمال و خود نمايى را نيز تجلى گفته اند. عارفان براى مراتب توحيد قائل به تجلى هستند و از آن به تجلى ذات، تجلى صفات، تجلى اسماء و تجلى افعال تعبير كرده اند و بعضى نيز تجلى اول، تجلى ثانى، تجلى ازلى، تجلى جلالى، تجلى جهانى و تجلى شهودى را در مباحث خويش آورده اند.

در فرهنگ مصطلحات عرفا آمده است: تجلى از ريشه جلى (يابى) مصدر باب تفعل است و در كتاب لغت به اين معنى آمده است: تجلى مكان كذا = علاه از آن مكان تجلى كرد يعنى از آن بالا آمد. تجلى الشى ء = نظر اليه مشرفا، به آن شيى ء تجلى كرد، يعنى از نزديك به آن نظر انداخت اين معناى لغوى تجلى است در عرفان و سلوك براى تجلى معناى ديگرى هست از جمله:

۱- تجلى برقى است كه چون تابان گردد عاشق از تابش وى ناتوان گردد.

۲- تجلى عبارت است از آن چه ظاهر شود بر قلوب از انوار غيوب.

۳- تجلى نور مكاشفه اى است كه از بارى تعالى بر دل عارفان ظاهر مى گردد و دل را مى سوزد و مدهوش گرداند.

۴- تجلى تاثير انوار حق است به حكم اقبال بر دل مقبلان كه بدان شايسته آن شوند.

۵- مراد از تجلى انكشاف شمس حق است از غيوم صفات بشرى به غيب آن.

۶- موجودات كلا صور تجليات اسماى الهى و مظاهر شئون اصلى و نسبت علمى اند.(۳۰۰)

موسىعليه‌السلام از خداوند تقاضاى رويت مى كند، با نظر داشتن اين كه تقاضا بايد به قدر استعداد باشد، خداوند ظرف وجودى موسى را براى رويت مستعد نمى يابد، لذا مى فرمايد اى موسى «لن ترانى» تو هرگز توان ديدن و رويت مرا ندارى حال بنگر به كوه اگر كوه توان مقاومت را داشت و تو نيز توان رويت آن را داشتى آن گاه مرا خواهى ديد، پس از آن خداوند بزرگ بر كوه تجلى مى كند و كوه كه تحمل نمى توانست كرد متلاشى شد، و موسى از اين صحنه به حيرت افتاده و در دم بيهوشى وى را فرا مى گيرد.

خداوند بزرگ كه جامع صفات جمال و جلال و كمال است، براى رويت او كسى را تاب و توان نيست، آن چنان كه خود فرمود: لن ترانى و نفى ابدى رويت را بيان داشت.

امروزه كه علوم فوق روانى پا به عرصه وجود نهاده و اوقات فراوانى از علما و دانشمندان را به خود اختصاص داده است يكى از مسائل عمده مورد توجه و مطالعه اين رشته تحقيق پيرامون تمركز است، يعنى مى خواهند بدانند تمركز چيست؟ منشا آن چيست و يا كجاست؟ چگونه مى توان به تمركز دست يافت؟ چه كسانى داراى تمركزند؟ و چندين مسئله ديگر در اين حول و حوش و در همين مورد يكى از مسائلى كه از نتايج تمركز بوده و مورد توجه فراوان محققين علم قرار گرفته است اين است كه تمركز مى تواند دخل و تصرفى پيرامون خود داشته و در اشياء تاثير گذارد.

اين مسئله در قرآن و روايات به عنوان ولايت مطرح شده و به اين معناست كه صاحب ولايت يا ولى توان تغيير اسباب را دارد و حق تصرف در امور تكوينى را به اذن خداوند دارا مى باشد منتهى در اين مورد كه ولايت مطرح است رياضت و تمرين در آن راه نداشته و در نتيجه فعل، فعل بشرى نيست بلكه قدرت الهى است كه به مرحله بروز و ظهور مى رسد منتهى محل و مجراى اين فعل يكى از رسولان، امامان معصوم و يا اولياى بزرگ خداوند مى باشند. از اين روست كه اعجازهاى بزرگ انبيا و يا كرامات معصومين و اولياء متحقق شده است. چنان كه حضرت عيسىعليه‌السلام به شاگرادان خويش مى گفت: هر آيينه به شما مى گويم اگر ايمان به قدر دانه خردلى مى داشتيد بدين كوه مى گفتيد از اين جا به آن جا منتقل مى شد و هيچ امرى بر شما محال نمى بود، ليكن اين جنس جز به دعا و روزه بيرون نمى رود.(۳۰۱)

تغييرات كوچكى كه در حركت اشياء توسط بعضى از افراد كه برحسب رياضت بدان دست يافته اند، مانند عوض كردن مسير عقربه قطب نما يا ثابت نگاه داشتن آن و يا حركت دادن يك شيئى سبك مانند قوطى كبريت و امثالهم و يا احيانا شكستن شيشه به وسيله تمركز و يا پرش و پرواز كوتاه و قرار گرفتن در مسير نيروى جاذبه زمين بر اثر تمركز -concentrate - و مدى تيشن - meditation - جزو مسايلى است كه امروزه به آن توجه فراوانى شده و براى تكامل آن كوششى زيادى هم مى شود. منتهى همين آيه اى كه مورد بحث است كمال اين قدرت را به مرحله ظهور رسانده و آن ايجاد انفجار در كوه برحسب يك آن تجلى است آن هم بدون قصد تخريب:

جسم خاك از عشق بر افلاك شد

كوه در رقص آمد و چالاك شد

عشق جان طور آمد عاشقا

طور مست و خر موسى صاعقا(۳۰۲)



۲۸- پرندگان مسلح

الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل. الم يجعل كيدهم فى تضليل. و ارسل عليهم طيرا ابابيل. ترميهم بحجاره من سجيل فجعلهم كعصف ماكول (۳۰۳)

«آيا ندانستى (اى محمد) كه خداى تو با آن پيل داران چه كرد؟ آيا دستان و ساز آن ها را در تباهى و باطل قرار نداد؟ و فرو فرستاد بر آن ها مرغان دسته دسته و پراكنده را، كه بر آنها سنگ هايى از سنگ و گل ساخته مى انداختند تا آن ها را چون برگ كاه ريز و خرد شده كرد. »

قرآن در اين سوره حال ابرهه، سرسپاه فيل بانان را بيان مى كند، اينان كسانى بودند كه غرور و كبر سراپاى وجودشان را فرا گرفته و از مقام ربوبى غفلت تام ورزيده بودند، از اين رو قصد هجوم و تخريب كعبه را در سر مى پروراند و داشتن آلات و ابزار جنگى مخصوصا مركب هاى نيرومندى چون پيل، آنان را از خود بى خود كرد، فلذا هجوم را با خيالى پيروز آغاز كردند ولى خداوند براى متوجه كردن ايشان و ديگران به مقام معظم خود، آنان را از طريق پرندگانى كوچك كه دسته وار و پيوسته گون در حركت و پرواز بودند و همچنين مسلح به سنگ هاى ظاهرا داغ و سوزان به حمله و عذابشان دچار كرد و در اين يورش هاى منظم كه از طريق پرندگان كه قسمتهايى از فضا را سياه و تاريك كرده بودند، صورت مى گرفت تعداد كثيرى از اصحاب ابرهه دردم جان دادند و سايرين كه در كناره هاى ميدان نبرد بودند توسط برخورد سنگ هاى خورد و آتشين پرندگان مهاجم متوارى گشته و در بيابان هاى اطراف به علت ايجاد آبله در بدن، اجسادشان در همان جا بر زمين فرو افتاد.

مرحوم آيت الله طالقانى بيانى شبيه به مطلب فوق را در تفسير خود دارد، در ذيل آيات مذكور مى نويسد: گويند: چون قطعه هاى ابر سياه يا دسته هاى مرغان پيش آمد و با ريزش سنگ ريزه هاى سوزان، سپاه ابرهه را ناگهان از پاى درآورد. بيش تر آنان يك جا هلاك شدند و بعضى كه گويا از معرض اصابت دورتر بودند در اطراف بيابان و بين راه مردند، و در ابدانشان جراحات و تاول هايى چون آبله ديده مى شد. همان جا كه مقدرات مردمى را پيوسته به قدرت خود مى پنداشتند و زمين زير پايشان مى لرزيد، در يك لحظه، مانند كاه و برگ پوسيده و خورد يا خورده شده گشتند كه بادها و شن هاى بيابان، اجزاى بدن هاشان را به اين سو و آن سو مى افكند: «فجعلهم كعصف ماكول(۳۰۴) »

مرحوم طالقانى در ذيل همين مطلب از قول مورخين نيز تاءييدى براى گفتارش مى آورد و نظر آنان را راجع به گرفتارى پيل بانان و دچار شدن به بيمارى آبله نقل مى كند و مى نويسد: چون در ابدان آن ها اين گونه زخم ها و تاول هاى چركين ديده شده بود؛ بعضى از مورخين مانند ابن هشام «متوفى به سال ۲۱۸ هجرى» كه سيره ابن اسحق «متوفى به سال ۱۵۱ هجرى» را جمع آورى نموده، در سيره خود گفته است كه سپاه ابرهه دچار بيمارى حصبه و آبله شدند. فخر رازى و فيض گفته اند كه از بدن هاى آن ها مانند جاى آبله خون و چرك مى آمد، و طبرى به اسناد خود از يعقوب بن عتبه نقل كرده كه گفت اولين بار كه بيمارى حصبه و آبله در سرزمين عرب ديده شد همين سال «۵۷۰ يا ۵۷۱م» بود، و به پيروى آن ها بعضى مفسرين و همچنين بعضى حروف آبله را با ابابيل ياد آورى نموده اند.(۳۰۵)



۲۹- گرفتن نسيان از پيغمبر اسلام

سنقرئك فلا تنسى. الا ماشاء الله انه يعلم الجهر و ما يخفى (۳۰۶)

«و ما آيات قرآن را بر تو قرائت مى كنيم تا هيچ فراموش نكنى، مگر آن چه كه خدا خواهد كه او به امور آشكار و پنهان عالم آگاه است. »

پيش از اين اشاره اى به علوم فوق روانى داشتيم كه تمركز يكى از مسائل مورد تحقيق و توجه آنان است، يكى ديگر از مباحث مورد مطالعه علماى اين رشته بررسى مسئله عدم نسيان و غفلت است، يعنى دائم الحضور بودن و يا دائم الذكر شدن، و اين كارى است بسيار خارق العاده و قهرا نوعى اعجاز بزرگ به حساب مى آمد كه عامل اصلى آن خداوند بزرگ است، چرا كه خداوند فعل عدم نسيان و فراموشى را به خود نسبت مى دهد، و مى فرمايد اى رسول بزرگ! ما فراموشى را از تو خواهيم گرفت. لازمه اين كه فراموشى از كسى رخت بندد اين است كه آن فرد هميشه در حال تمركز باشد و تمركز در بحث ما همان چيزى است كه در طول كتاب از آن به عنوان ذكر ياد كرديم، پر واضح است كه دائم الذكر كه همان معصومينعليه‌السلام هستند دائم الحضور هم مى باشند و چون دائم الحضور هستند هميشه و در همه حال در حال تمركز هستند و چون مدام در حال تمركز قرار دارند لذا آنى نسيان و غفلت ايشان را فرا نمى گيرد و لازمه اين، توجه به مقام ربوبى است، هر چه توجه به خدا بيش تر باشد دست يافتن به اين مقامات بيس تر، سهل تر و بهتر خواهد بود.



۳۰- عذاب ها و بلاياى آسمانى

فارسلنا عليهم الطوفان و الجراد و القمل و الضفادع و الدم آيات مفصلات فاستكبروا و كانوا قوما مجرمين. (۳۰۷)

«پس بر آن ها (قوم موسى، به كيفر كفرشان) طوفان و ملخ و شپشك و وزغ و خون (خون شدن آب) آن نشانه هاى آشكار (قهر و غضب را) فرستاديم باز طريق كبير و گردنكشى پيش گرفتند و قومى نابكار شدند. »

گاهى كفر و سركشى قوم كه فراوان مى شود خداوند بزرگ براى اين كه به آنها بفهماند كه نبايد از ياد خدا غافل شد و نبايد در فساد و كفر و طغيان فرو رفت، آياتى را به ظهور و شهود مى رساند تا از اين طريق مردم را به تذكر درآورد و لذا گاهى براى آن سركشان قوم و قوم سركش عذاب هايى مقرر مى كند كه توسط اين بلاها و عذاب ها آن ها را متوجه قدرت خود سازد و مجددا رابطه آنها را با خود برقرار كند وگرنه از خداوندى كه بزرگى اش اجل از توصيف است هيچ گاه در مقام مقابله با بندگان ضعيفى كه حتى گاهى از اوقات قادر به دفع پشه اى از خود نمى باشند بر نمى آيد.

قرآن هر گاه كه از رسولان و فرستادگان الهى ياد مى كند براى آنهايى كه آنان را تكذيب مى كردند و اهل ايمان و عمل صالح نبودند و در حقيقت از انسانيت خود خارج گشتند عذاب هايى را بيان مى كند كه خداوند بزرگ در ازاى عملشان براى آن ها فرو مى فرستد تا اين كه اولا به آن ها بفهماند كه آن كس را كه انكار مى كنند وجود داشته و نيز قادر بر انجام هر كارى مى باشد و همچنين به كفر آن ها پاسخ بدهد تا براى ديگران نيز عامل ذكر و ياد بيش تر باشد. از اين روست كه در قرآن از بلاياى گوناگونى سخن مى گويد و آيه بالا نيز مبين همين نوع عذاب است كه در آن از چند عذابى كه براى قوم بنى اسرائيل فرستاده ياد مى كند و آن ها عبارتند از:

۱- طوفان

۲- جراد (ملخ)

۳- قمل (شپش)

۴- ضفادع (وزغ)

۵- دم (خون)

و در آيه اى ديگر در همين سوره به دو نوع عذاب ديگر به اين شرح اشاره مى كند:

و لقد اخذنا آل فرعون بالسنين و نقص من الثمرات لعلهم يذكرون. (۳۰۸)

«و فرعونيان را سخت به قحطى و تنگى معاش و نقص و آفت بركشت و زرع مبتلا كرديم تا شايد متذكر شوند»

دو نوع عذاب الهى كه در آيه به آن اشاره شده است يكى سنين است كه لفظا به معناى سال (۱۲ ماه) است و اصطلاحا به معناى قحطى و خشك سالى به كار مى رود و ديگرى نقص من الثمرات است و آن يعنى اين كه درختان ديگر ميوه و ثمره نمى دهند، چرا كه هر گاه خشك سالى پديد آيد و بارش باران قطع گردد نتيجه و پيامد آن چيزى جز عدم ثمره و ميوه نخواهد بود.

اكنون به ساير آيات قرآنى كه اشاره اى به عذاب هاى ديگر آسمانى مى كند مى پردازيم:

الف: قوم لوط

قالوا يا لوط انا رسل ربك لن يصلوا اليك فاسر باهلك بقطع من الليل و لا يلتفت منكم احد الا امراتك انه مصيبها ما اصابهم ان موعدهم الصبح اليس الصبح بقريب. فلما جاء امرنا جعلنا عاليها سافلها و امطرنا عليها حجاره من سجيل منضود. مسوعه عند ربك و ما هى من الظالمين ببعيد. (۳۰۹)

«فرشتگان به لوط گفتند (تو انديشه مداركه) ما رسولان پروردگاريم و هرگز دست آزار قوم به تو نرسد تو با اهل بيت خود شبانه از اين ديار بيرون شو و از اهل خود هيچ كس جز آن زن كافرت كه آن هم با قوم بايد هلاك شود يكى را وامگذار كه وعده عذاب صبح گاه است و تا صبح وقت بسيار نيست، پس چون صبح شد فرمان قهر ما ديار آن قوم نابكار را ويران و زير و زبر ساخت و بر سر آن ها مرتب از آسمان سنگ هلاك فرو ريختيم، كه آن سنگ هاى بلا بر سر ستم كاران از امر خدا نشاندار و معين بود و البته چنين هلاكتى از ظالمان دور نخواهد بود. »

ب: قوم شعيب

و يا قوم اعملوا على مكانتكم انى عامل سوف تعلمون من ياءتيه عذاب يخزيه و من هو كاذب و ارتقبوا انى معكم رقيب. و لما جاء امرنا نجينا شعيبا و الذين آمنوا معه برحمه منا و اخذت الذين ظلموا الصيحه فاصبحوا فى ديارهم جاثمين. كان لم يغنوا فيها الا بعدا لمدين بعدت ثمود. (۳۱۰)

«باز گفت اى قوم شما هر كارى كه مى توانيد انجام دهيد من هم هر چه موظفم خواهم كرد، به زودى شما خواهيد دانست كه عذاب ذلت و خوارى بر كدام يك از من و شما مى آيد و دروغ گوى ما كيست، پس شما منتظر (نزول عذاب) باشيد كه من هم منتظر لطف او هستم، و هنگامى كه حكم قهر ما فرا رسيد ما شعيب و كسانى كه به او ايمان آوردند به لطف و مرحمت خود نجات داديم و ستم كاران امت او را صيحه عذاب فرا گرفت كه صبح گاه همه در ديار خود هلاك شدند، چنان كه گويى هرگز در آن ديار نبودند (اى مردم شما) آگاه باشيد كه اهل مدين هم مانند كافران قوم ثمود از رحمت خداوند دور شدند.

ج: قوم صالح

و يا قوم هذه ناقه الله لكم آيه فذروها تاءكل فى ارض الله و لا تمسوها بسوء فياخذكم عذاب قريب. فعقروها فقال تمتعوا فى داركم ثلاثه ايام ذلك وعد غير مكذوب. فلما جاء امرنا نجينا صالحا والذين آمنوا معه برحمه منا و من خزى يومئذ ان ربك هو القوى العزيز. واخذالذين ظلموا الصيحه فاصبحوا فى ديارهم جاثمين. كان لم يغنوا فيها الا ان ثمودا كفروا ربهم الا بعدا لثمود. (۳۱۱)

«صالحعليه‌السلام باز گفت اى قوم اين ناقه آيت خدا و معجز براى اتمام حجت الهى بر شما است او را به حال خود آزاد گذاريد تا در زمين خدا چرا كند و قصد آزار او مكنيد وگرنه خدا شما را به زودى به عذاب گرفتار مى سازد، قوم پند صالح را نشنيده و ناقه را پى كردند صالح هم به آن ها وعده عذاب داد كه بعد از اين عمل تا سه روز ديگر در منازل خود از زندگى تمتع بريد و اين وعده البته دروغ نيست، چون وقت فرمان قهر ما فرا رسيد تنها صالح و مومنان او را به رحمت خاص خود از بلاى آن روز نجات داديم كه خدا بر هر چه خواهد مقتدر و تواناست، و آن گاه ستم كاران را شبانه صيحه عذاب آسمانى بگرفت كه صبح گاه در ديارشان بى حس و خاموش ابدى شدند، گويى آن ها در آن ديار هرگز زنده نبودند، آگاه شويد كه قوم ثمود چون به خداى خود كافر شدند دور از رحمت ابدى خدا گرديدند. »

د: قوم نوح

قال رب ان قومى كذبون. فافتح بينى و بينهم فتحا و نجنى و من معى من المومنين. فانجيناه و من معه فى الفلك المشحون. ثم اغرقنا بعد الباقين. ان فى ذلك لايه و ما كان اكثرهم مومنين، و ان ربك لهو العزيز الرحيم. (۳۱۲)

«نوح گفت پروردگارا قوم سخت مرا تكذيب كردند، بارالها بين من و قوم حكم فرما و به ما گشايشى عطا كن و من و مومنانى كه با من هم راه هستند از شر قوم نجات بده، ما هم دعاى نوح را اجابت كرديم و او را با همه آنان كه در آن كشتى نجات در آمدند به ساحل سلامت رسانديم، و باقى آن قوم سركش را به دريا غرق كرديم، همانا در نجات مومنان و هلاك كافران قوم نوح آيت عبرتى است و ليكن باز هم اكثر مردم ايمان نمى آوردند، و همانا خداى تو خداى بسيار مقتدر و مهربان است. »

ه: قوم هود

وفى عاد اذ ارسلنا عليهم الريح العقيم. ما تذر من شى ء اتت عليه الا جعلته كالرميم. (۳۱۳)

«و در قوم عاد كه بر هلاكتشان تند باد خزان فرستاديم عبرت خلق است، كه آن باد هلاك به چيزى نمى گذشت جز آن كه او را مانند استخوان پوسيده مى گردانيد. »

كذبت عاد فكيف كان عذابى و نذر. انا ارسلنا عليهم ريحا صرصرا فى يوم نحس مستمر. تنزع الناس كانهم اعجاز نخل منقعر. فكيف كان عذابى و نذر. (۳۱۴)

«قوم عاد پيغمبرشان هود را تكذيب كردند، پس بنگريد عذاب و تنبيه ما چگونه سخت بود، ما بر هلاك آن ها تند بادى در روز پايدار نحسى فرستاديم، كه آن باد مردم را از جا بر مى كند چنان كه ساق درخت خرما از ريشه افكنند، پس باز بنگريد كه عذاب و تنبيه ما چگونه سخت بود. »

و اما عاد فاهلكوا بريح صرصر عاتيه. سخرها عليهم سبع ليال و ثمانيه ايام حسوما فترى القوم فيها صرعى كانهم اعجاز نخل خاويه. فهل ترى لهم من باقيه. (۳۱۵)

«و اما قوم عاد به بادى تند و سركش به هلاكت رسيدند، كه آن باد تند را خداوند هفت شب و روز پى در پى بر آنها مسلط كرد كه ديدى آن مردم گويى ساقه نخل خشكى بودند و به خاك در افتادند، آيا هيچ بينى كه به روزگاران از آنان اثرى باقى باشد. »

علاوه بر اين سى و يك موردى كه در اين بخش از كتاب به آن اشاره كرديم و هر يك را با آيات آن آورديم موارد فراوان ديگرى نيز وجود دارد كه اين كتاب بيش از اين را اجازه نمى دهد ولى در عين حال از موارد ذيل نيز مى توان نام برد و از آيات آن بهره اى فراوان در اين خصوص گرفت:

۱- غيب، جهان غيب و موجودات غيبى از قبيل ملائك، جن، شيطان، و... كه در سراسر قرآن فراوان بحث شده است.

۲- سخن گفتن اعضاء و جوارح آدمى، سوره هاى نور، ۲۴، فصلت، ۱۹ - ۱۸ و ياسين، ۶۵ به اين موضوع اشارت دارند.

۳- ادراك، شعور، سير و تسبيح تكوينى موجودات (ذرات)، سوره هاى فصلت (سجده)، ۱۹ - ۲۲. اسراء، ۳۶ و ۴۴. يس، ۶۵. احقاف، ۶ و... كه در بين اين آيات واژه هاى قول، تكلم، شهادت دادن و نطق را مى بينيم كه به موجودات به ظاهر بدون ادراك و شعور نسبت مى دهد كما اين كه اين سير و حركت عمومى و هدف مند را مولانا در كتاب شريف خويش آورده است.

جمله اجزاء در تحرك در سكون

ناطقان كنا اليه راجعون

ذكر و تسبيحات اجزاى نهان

غلغلى افگنده اندر آسمان(۳۱۶)

۴- پيشگويى هاى قرآن

۵- قدرت گمراه كردن عمل (اضل اعمالهم)، از بين بردن عمل (حبط عمل)، و نيز قدرت دگرگون كردن و تغيير داده عمل (تبديل عمل)، كه انتساب به خداوند دارد، يكى ديگر از مباحث بسيار جالب اين بخش ‍ است كه جاى وسيعى را براى مطالعه و بررسى دارد.

۶- بازگشت دادن عمل و تجسم بخشيدن عمل موضوعى ديگر است كه سوره هاى نمل، ۹۰. ياسين، ۵۴. تحريم، ۸. نحل، ۳۶ و همچنين زلزال، ۸-۶ به آن پرداخته است.

و چندين مسئله ديگر در اين سرى مباحث وجود دارد كه از اين طريق خواننده محقق خود مى تواند به آن ها در قرآن كريم توجه و تامل كافى داشته باشد.

در خاتمه اين بخش لازم به نظر مى رسد كه بحثى كاملا فشرده در باب اعجاز و كرامت داشته باشيم، چرا كه مطالبى كه به آن اشاره كرديم بخشى از اعجاز و كراماتى است كه از اولياى حق صادر شده و سر نخ اصلى اين ها در دست خداوند متعال قرار دارد، يعنى قدرت از آن خدا بوده ولى مجراى انجام فعل حضرات اوليا هستند. اينك به اختصار به ذكر اين دو مورد مى پردازيم:

معجزه نوع عملى است كه به اذن حق توسط يكى از انبيا جهت اثبات توحيد و نبوت نبى به مرحله ظهور مى رسد و اين عملى است كه كسى را نه ياراى آوردن مانند او است و نه مرتفع كردن و نابود ساختن آن را مى تواند انجام دهد. پس معجزه امرى است الهى كه توسط پيغمبران صورت مى گيرد در حالى كه مردم از آوردن مثل آن، خنثى كردن آن هم انجام عين آن عاجز هستند.

معجزاتى كه به مرور رخ داده است به گفته فرستادگان خداوند فقط و فقط از ناحيه آن يگانه هستى بوده است و بس، و شخص نبى در انجام آن هيچ گونه اراده و دخالتى نداشته است.

كرامت هم به معنى بزرگى است و به اين مفهوم است كه عارفان حق و يا هر كس ديگرى بر اثر رياضت و مخالفت با نفس و هواهاى نفسانى و هم بر اثر ممارست تمرين و سختى دادن به خود به نتايج مطلوبى مى رسند، كه بروز اين نتايج را در چنين افرادى به عنوان كرامت ياد مى كنند، مانند اعمالى كه مرشدان و پيران طريقت به انجام رسانيده اند و يا خوارقى كه به مشايخ متصوفه نسبت داده اند و نيز كارهاى جالبى كه توسط دراويش ‍ صورت مى پذيرد، همچنين مى توان از كارهاى خارق العاده و نيز محير العقول مرتاضان هندى و يوگى ها نام برد.

گويا اين اساس و ناموس هستى است كه هر كس در مسيرى زحمتى بكشد و سختى اى را متحمل شود پاداش وى را كرامت مى دهند. اما مطلب مهم اين جاست كه اولياى حق اين كرامت ها را بر حسب خلوص و پاكى، و طاعات و عبادات به دست آورده اند و نه تنها اين ها را مايه فخر و بزرگى خود بر ديگران نمى دانند بلكه بر خلاف سايرين به خاطر رسيدن به كرامت نيز خود را به مشقت نمى اندازند و اين همه را طفيلى عبادتشان داده اند بى اين كه تقاضايشان چنين بوده باشد.

پس كرامت آن امر خارق العاده اى است كه به دست «ولى» به انجام مى رسد، حال آن كه معجزه نوع امر خارق عادتى است كه توسط «رسول» به وقوع مى پيوندد.

در آيات قرآن مواردى يافت مى شود كه اشارتى وسيع و جالب جهت امور خارق العاده در آن مطرح شده كه انجام آن را به غير امام يا پيغمبر نسبت مى دهد، مثلا آن جا كه سليمانعليه‌السلام تقاضاى حضور تخت بلقيس، ملكه سبا را از نزديكان خود مى كند، دو تن به ترتيبى كه قرآن ياد مى كند توانايى خود را مبنى بر انجام آن عمل اعلام مى كنند يكى از آنها عفريتى است از جن و ديگرى وزير حضرت سليمان، آصف بن برخيا است كه قرآن از آن به:قال الذى عنده علم من الكتاب  تعبير مى كند، حال آن كه از اين دو هيچ كدام نبى نبوده اند ولى توان و ياراى انجام امور خارق العاده را داشته اند. مورد ديگرى هست كه قرآن به حضرت مريم در دوران اعتكاف در محراب نسبت مى دهد حال آن كه مريم با اين كه پيغمبر نبوده ولى دارى كرامتى كه در قرآن ثبت است بوده است.

اما مطلبى كه در اين جا وجود دارد فرق كرامت و معجزه است، كه معجزات انبيا جهت اثبات صدق رسالت و نبوتشان مى باشد و چون فعل از ناحيه اى برتر صادر مى شود لذا با تحدى تواءم است تحال آن كه كرامت نه نشانه نبوت و خبرآورى از غيبت است و نه دعوى تحدى و مقابله به مثل را دارد.

رسول و نبى موظف هستند براى اثبات نبوت خويش و بيان قدرت خدا براى عموم، اعجاز خويش را ظاهر و هويدا كنند و حال آن كه اوليا نه تنها كرامت خويش را هويدا نمى سازند بلكه در پوشانيدن آن هم دقت و كوشش فراوان به خرج مى دهند. ابوالقاسم قشيرى در رساله خويش ‍ مى نويسد: «هر گاه هيچ كرامتى از ولى صادر نشود خللى به ولايت او نمى رساند در حالى كه صدور معجزه از نبى واجب است. »(۳۱۷)

دكتر قاسمى غنى در تحقيقات خود در اين مورد مى نويسد: به عقيده بعضى ولى ممكن است از صدور كرامت از خود كاملا واقف و باخبر باشد. اما هيچ وقت نمى گويد كه فلان كرامت را ابراز داشته ام بلكه مى گويد فلان كرامت به من داده شده يا به من ظاهر شد، در هر حال از صدور كرامت باخبر است و به آن استشعار دارد، اكثر صوفيه معتقدند كه كرامت فقط در حال خلسه و بى خودى ولى صادر مى شود كه اين معنى كه به صدور كرامت مستشعر نيست بلكه در آن حال كاملا تحت اراده الهى و به كلى از خود بى خبر است و هيچ گونه تعين و شخصيتى ندارد، خلاصه در موقع صدور كرامت شخص ولى از ميان برخاسته و در خدا محو شده است و هر كه در آن حال با او مخالفت كند با خدا مخالفت كرده، زيرا در آن حال خدا از لبان او حرف مى زند و با دست او كار مى كند.(۳۱۸)

مولانا هم در قصه سبحانى ما اعظم شاءنى گفتن بايزيد بسطامى با مريدان را به همين جهت بيان داشته است.

با مريدان آن فقير محتشم

بايزيد آمد كه نك يزدان منم

گفت مستانه عيان آن ذوفنون

لا اله الا اناها فاعبدون

چون گذشت آنحال وگفتندش صباح

تو چنين گفتى و اين نبود صلاح

گفت اين بار ار كنم اين مشغله

كاردها بر من زنيد آن دم هله

حق منزه از تن و من با تنم

چون چنين گويم ببايد كشتنم

چون وصيت كرد آن آزاد مرد

هر مريدى كاردى آماده كرد

مست گشت او باز از آن سغراق زفت

آن وصيتهاش از خاطر برفت

نقل آمد عقل او آواره شد

صبح آمد شمع او بيچاره شد

عقل چون شحنه است چون سلطان رسيد

شحنه بيچاره در كنجى خزيد

عقل سايه حق بود حق آفتاب

سايه را با آفتاب او چه تاب

چون پرى غالب شود بر آدمى

گم شود از مرد وصف مردمى

هر چه گويد او پرى گفته بود

زين سرى نه زان سرى گفته بود

چون پرى را اين دم و قانون بود

كردگار آن پرى خود چون بود

اوى او رفته پرى خود او شده

ترك بى الهام تازى گو شده

چون به خود آيد نداند يك لغت

چون پرى را هست اين ذات و صفت

پس خداوند پرى و آدمى

از پرى كى باشدش آخر كمى

شير گير از شير كى ترسد بگو

شرح راه از كور كه پرسد بگو

شير گير از خون نره شير خورد

تو بگويى او نكرد آن باده كرد

ور سخن پردازد از راز كهن

تو بگويى باده گفته است اين سخن

باده اى را مى بود اين شر و شور

نور حق را نيست اين فرهنگ و زور

كه ترا از توبه كل خالى كند

تو شوى پست او سخن عالى كند

گر چه قرآن از لب پيغمبر است

هر كه گويد حق نگفت او كافر است

چون هماى بى خودى پرواز كرد

آن سخن را بايزيد آغاز كرد

عقل را سيل تحير در ربود

زان قوى تر گفت كاول گفته بود

نيست اندر جبه ام الا خدا

چند جويى بر زمين و بر سما

آن مريدان جمله ديوانه شدند

كاردها در جسم پاكش مى زدند

هر يكى چون ملحدان گرد كوه

كارد مى زد پير خود را بى ستوه

هر كه اندر شيخ تيغى مى خليد

باژگونه او تن خود مى دريد

يك اثر نى بر تن آن ذوفنون

و آن مريدان خسته در غرقاب خون

هر كه او سوى گلويش زخم برد

حلق خود ببريده ديده و زار مرد

و آن كه او را زخم اندر سينه زد

سينه اش بشكافت شد مرده ابد

و آن كه آگه بود از آن صاحب قران

دل ندادش كه زند زخم گران

نيم دانش دست او را بسته است

جان ببرد الا كه خود را خسته كرد

روز گشت و آن مريدان كاسته

نوحه ها از خانشان برخاسته

پيش او آمد هزاران مرد و زن

كاى دو عالم درج در يك پيرهن

اين تن تو گر تن مردم بدى

چون تن مردم ز خنجر گم شدى

با خودى با بى خودى دو چار زد

بى خود اندر ديده خود خار زد

اى زده بر بى خودان تو ذوالفقار

بر تن خود مى زنى آن هوش دار

زانكه بى خود فانى است وايمن است

تا ابد در ايمنى او ساكن است

نقش او فانى و او شد آينه

غير نقش روى غير آن جاى نه

گر كنى تف سوى روى خود كنى

ور زنى بر آينه برخود زنى

ور ببينى روى زشت آن هم تويى

ور ببينى عيسى و مريم تويى

او نه اين است و نه آن او ساده است

نقش تو در پيش تو بنهاده است

چون رسيد اينجا سخن لب درببست

چون رسيد اينجا قلم در هم شكست

لب ببند ار چه فصاحت دست داد

دم مزن و الله اعلم بالرشاد

مطلب مهم ديگر اين جاست كه صاحبان كرامت به كرامت خود هيچ وقعى نمى نهند و كسانى را كه به كراماتى رو آورده و آن را فخر خويش ‍ مى دانند و به تكبر زيست مى كنند و به تمسخر گرفته و حقيرشان مى پندارند و اين مبين اين است كه كرامت نبايد غرور آفرين و فخرزا باشد، و چه بسا خداوند به بنده اى كرامت عنايت كند منتهى نه از سر استحقاق بل به جهت امتحان و ابتلاء و چون فرد را در غرور بيند به ابتذالش كشد، ورنه به ارشادش بكوشد، آن چنان كه از عارف بزرگ بايزيد بسطامى نقل شده است كه گفت: در بدايت احوال خداوند آيات و كرامات به من نشان مى داد ولى من به آيات و كرامات توجهى نداشتم، چون خداوند مرا چنين يافت راه معرفت خود را به من نمود.(۳۱۹)

شيخ فريدالدين عطار نيشابورى عارف نامدار، در ذكر بايزيد بسطامى مى نويسد گفتند: بر آب مى روى. گفت: چوب پاره اى بر آب برود. گفتند: در هوا مى پرى. گفت مرغ در هوا مى پرد. گفتند: در شبى به كعبه مى روى. گفت: جادويى در شبى از هند به دماوند مى رود. پس گفتند، كار مردان چيست؟ گفت: آن كه دل در كس نبندد به جز خداى عزوجل.(۳۲۰) و نيز از بايزيد نقل كرده اند كه گفته است: اگر ديديد كه مردى سجاده بر آب گسترده و در هوا مربع نشسته، تا اعمال او را در اوامر و نواهى نديديد، فريب وى را نخوريد.(۳۲۱)

چنان كه گفتيم نفس كرامت براى اولياء فخرى نيست تا آن چنان كه بايزيد بر روى آب راه رفتن را و در هوا پريدن را نه مقامى مى داند و نه فخرى، بل كرامت واقعى را دل به خداوند بستن مى داند و بس، اين آن چيزى است كه عرفان نام دارد ورنه اگر در هوا پريدن كرامت است و عرفان، مگس نيز صاحب كرامت است و عارفى نامور، و اگر بر روى آب راه رفتن عرفان و كرامت باشد، بسيار خس و خاشاك بر روى آب راه مى روند پس آن خسان بايد كه عارف و صاحب كرامت باشند و حال آن كه نه اين عرفان است و نه آن كرامتى كه بتوان از آن ياد كرد.

عطار نيشابورى در ذكر شيخ ابوالحسن خرقانى عارف نام دار شهير مى نويسد: شيخ ابوالحسن خرقانى گفته است: هزار منزل است بنده را به خدا، اولين منزلش كرامات است اگر بنده مختصر همت بود به هيچ مقامات ديگر نرسد.(۳۲۲)

كرامت رها كن سوى حق برو

مكن جان خود را به اين ها گرو

هر آن كوبه سوى كرامت رود

همانا زحق سوى ظلمت شود

كرامت درين مرحله هيچ نيست

مشو غره بر آن چه كه هيچ نيست

هر آن كس كه قصد كرامت كند

ز شيطان و نفسش اطاعت كند

كرامات برصيص و صنعان پير

كجا بهر ايشان شدى دستگير

كرامت اگر ارزشى داشتى

خدا كار شيطان نه بگذاشتى

كرامات و طاعات و شطح و جز اين

رها كن بيا عاقبت را ببين

كرامات ابليس پير لعين

نبودى ورا دستگير و معين

خداوند ترفند و خارق بدى

به يك دم ز مغرب به مشرق شدى

كرامات و جادوى وى بى شمار

هزاران هزاران هزاران هزار

كرامت عزيزم نخستين ره است

از آدم به مولا هزاران ره است

هر آن كو كه در بدو اين ره بماند

ز حق و حقيقت كناره بماند

ز طامات و شطح و چنين كارها

رها شو مكن پشت خود بارها

ز جادو و سحر و كرامات و فن

به حق رو كن اى سالك خوش ‍ ذقن

عنان دلت را به دستت بگير

مخور گول وسواس شيطان پير

توجه به اين گونه فن عجيب

ز گولى و از سادگى است حبيب

كرامت عزيزا به جز ذكر حق

نباشد بدين شيوه گيرى سبق

دل از اين همه طاهر و پاك كن

به فرق هر آن غير حق خاك كن

دلت را درين ره صفايى بده

خدا را در آن خانه جايى بده

دل آئينه جلوه كبرياست

محل تجلى دادار ماست(۳۲۳)

و نيز از قول ابوعلى جوزجانى مى نويسد: صاحب استقامت باش نه صاحب كرامت كه نفس تو كرامت خواهد و خداى تو استقامت.(۳۲۴) و همچنين از قول جنيد بغدادى نقل مى كند كه گفته است: حجاب سه است، نفس و خلق و دنيا و اين سه حجاب عام است، حجاب خاص سه است، ديد طاعت و ديد ثواب و ديد كرامت و نيز گفته است كه: زلت عارف ميل است از كريم به كرامت.(۳۲۵)

عبدالرحمن بن احمد جامى در كتاب تذكره خود، قسمتى تحت عنوان القول فى انواع الكرامات و خوارق العادات مى نويسد: انواع خوارق عادات بسيار است چو ايجاد معدوم و اعدام موجود، اظهار امرى مستور و ستر امرى ظاهر و استجابت دعا و قطع مسافت بعيده در مدت اندك و اطلاع بر امور غايبه از حسن و اخبار از آن و حاضر شدن در زمان واحد در امكنه مختلفه و احياى موتى و اماته احياء و سماع كلام حيوانات و نباتات و جمادات از تسبيح و غير آن و احضار طعام و شراب در وقت حاجت بى سبب ظاهر و غير آن و احضار طعام و شراب حاجت بى سبب ظاهر و غير آن از اعمالى كه ناقض عادات باشد.(۳۲۶)

اينك براى نمونه يكى از سخنان بسيار عميق و زيباى عارف نامى، شيخ ابوالحسن خرقانى، كه كرامتى نيز در پايان آن ثبت است به نقل استاد مجتبى مينوى در كتابى كه پيرامون شيخ ابوالحسن به نگارش در آمده را ذيلا براى حسن ختام اين بخش در مى آوريم.

شيخ گفت: جهد مردان چهل سال است: ده سال رنج بايد بردن تا زبان راست شود و به كم (از) ده سال راست نشود، و ده سال رنج بايد برد تا اين گوشت حرام كه به تن ما بر رسته است از ما بشود، و ده سال رنج بايد برد تا دل با زبان راست شود، هر كه چهل سال قدم چنين زند اميد باشد كه از حلق وى آوازى برآيد كه در وى هوا نبود. گفتند: آن را نشانى بود؟ شيخ روى سوى كوه كرد و بگفت: الله! سنگ ها از كوه جدا شدن گرفت.(۳۲۷)



۵ توجه و ياد نشانه هاى لطف الهى

 نشانه هاى لطف خداوند فراوان است و قرآن آيات بسيارى را به اين مورد اختصاص داده، بخشى از صفات و نشانه هاى لطف الهى كه در خصوص ‍ روابط او با انسان است به اختصار با توجه به آيات آن در ذيل مى آيد:

۱- خير حافظ يوسف ۶۴

۲- اهل المغفره مدثر، ۵۶

۳- ارحم الرحمين اعراف، ۱۵۱

۴- خيرالراحمين مومنون، ۱۰۹ و ۱۱۸

۵- خير الرازقين مائده، ۱۱۴

۶- خير الغافرين اعراف، ۱۵۵

۷- خير الناصرين آل عمران، ۱۵۰

۸- ذوالرحمه انعام، ۱۳۳ و ۱۳۷

۹- ذو الفضل بقره، ۱۰۵ - ۲۴۳

۱۰- ذومغفره رعد، ۶

۱۱- رفيع الدرجات غافر، ۱۵

۱۲- سميع الدعاء آل عمران، ۳۸

۱۳- غافر الذنب غافر، ۳

۱۴- قابل التوب غافر، ۳

۱۵- نعم المولى انفال، ۴۰

۱۶- نعم النصير انفال، ۴۰

۱۷- نعم الوكيل آل عمران، ۱۷۳

۱۸- واسع المغفره نجم، ۳۳

۱۹- اكرم علق، ۳

۲۰- باسط بقره، ۲۴۵

۲۱- حفيظ هود، ۵۷

۲۲- رئوف بقره، ۱۴۳

۲۳- رحمان حمد، ۱

۲۴- رحيم حمد، ۱

۲۵- رزاق ذاريات، ۵۸

۲۶- سلام حشر، ۲۳

۲۷- شفيع انعام، ۵۱

۲۸- العفو حج، ۶۰

۲۹- غفار طه، ۸۲

۳۰- غفور بقره، ۱۷۳

۳۱- كافى زمر، ۳۶

۳۲- كريم انفطار، ۶

۳۳- لطيف انعام ۱۰۳

۳۴- مجيب هود، ۶۱

۳۵- مستعان يوسف، ۱۸

۳۶- نصير نساء، ۴۵

۳۷- نور نور، ۳۵

۳۸- هادى حج، ۵۴

۳۹- واسع بقره، ۱۱۵

۴۰- وهاب ص، ۹

۴۱- تواب بقره، ۳۷