موعظه شانزدهم: حلم و خوش خلقى
انسان بايد هميشه حليم و خوش خلق و شكفته رو باشد و نسبت به ديگران با ملايمت و مهربانى رفتار كند مخصوصا وقتى كه نسبت به او بى ادبى و بدرفتارى شده باشد.
براى پى بردن به اهميت و ارزش صفت «حلم» كافى است بدانيم كه خداوند عالم در چندين جاى از قرآن كريم، خود و پيامبران برگزيده اش را بدان توصيف كرده است.
- «بدانيد آنكه خداوند آمرزنده و بردبار است
».
- «خداوند به سبب قسمهاى لغوتان شما را مواخذه نمى فرمايد، بلكه مواخذه مى فرمايد شما را به آنچه دلهايتان به دست آورده، و خدا آمرزنده و بردبار است
».
- «فقير را با گفتار خوب و طلب آمرزش رد كردن بهتر است از صدقه اى كه اذيت دنبال آن باشد و خداوند بى نياز و بردبار است
».
- «ابراهيم بسيار خداترس و بردبار بود
».
- «پس او را مژده داديم به فرزندى بردبار
».
همچنين خداوند در مقام توصيف شخص پيغمبر عظيم الشان اسلام مى فرمايد: «همانا تو اخلاق عظيم و برجسته اى دارى
».
قرآن «حلم» و بردبارى و خلق نيكو را از جمله صفات متقين مى داند و مى فرمايد: «و شتاب كنيد به سوى آمرزش پروردگار خود و بهشتى كه پهناى آن به اندازه آسمانها و زمين است و براى پرهيزگاران آماده شده است، همانها كه در توانگرى و تنگدستى انفاق مى نمايند و خشم خود را فرومى برند و از مردم عفو مى كنند و خداوند احسان كنندگان را دوست دارد
».
از پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآله
روايت شده: «نرمى بركت و تندى شوم است
».
همچنين از آن بزرگوار نقل شده: «چون روز قيامت فرا رسد و خلايق جمع شوند، ندا كنند اهل فضل كجايند؟ سپس عده كمى از جا برخيزند و به سوى بهشت مى شتابند، فرشتگان به آنها بر مى خوردند و مى گويند: چه افرادى هستيد كه چنين به جانب بهشت شتابانيد؟ گويند: ما اهل فضل مى باشيم. گويند: فضل شما چيست؟ گويند: چون بر ما ظلمى مى شد، از آن عفو مى كرديم، چون به ما بدى مى نمودند، مى گذشتيم، چون تندى و درشتى به ما مى نمودند، بردبار بوديم.
بعد فرشتگان گويند: داخل بهشت شويد كه پاداش عمل كنندگان نيكوست»
از امام باقرعليهالسلام
روايت شده «كسى كه خشم هود را فرونشاند با آنكه مى تواند آنكه مى تواند آن را اجرا كند، خداوند دل او را در روز قيامت پر از امن و ايمان سازد
».
از امام صادقعليهالسلام
روايت شده: «چون ميان دو نفر نزاع واقع شود، دو فرشته فرود آيند و از آن دو فرد به آنكه درشتى مى كند، مى گويند: گفتى، آنچه گفتى خود به آن لايقى، به زودى جزاى آنچه گفتى، خواهى ديد.
و به ديگرى از آنها كه بردبار است، مى گويند: صبر نمودى و بردبارى كردى، زود باشد كه خداوند تو را بيامرزد اگر بردبارى و صبر را به آخر رسانى. پس اگر او نيز درشتى كند، فرشتگان بالا روند
».
از پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآله
نقل شده: «بر شما باد به خلق خوش، زيرا صاحب خلق نيكو در بهشت است و بپرهيزيد از خلق بد، زيرا بدخو در آتش مى باشد
».
باز از آن حضرت روايت شده: «در ترازوى اعمال سنگين تر از خلق نيكو چيزى نيست
».
همچنين از آن حضرت منقول است كه: «خلق نيكوگناه را مى گدازد همان طورى كه آفتاب يخ را مى گدازد
و از جمله سوالاتى كه ابوذر رحمه الله از پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآله
نمود، اين است كه: كدام يك از مؤ منين ايمانشان كامل تر است
حضرت در جواب فرمود: «نيكوترين آنها به حسب خلق».
از امام صادقعليهالسلام
روايت شده كه: «صبر و راستى، بردبارى و خلق نيك از اخلاق پيغمبران است».
از پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآله
روايت شده كه: «دو نفر با هم رفيق نشوند مگر آنكه اعظم آنها در اجر و دوست ترين آنان در نزد پروردگار بزرگ آن باشد كه به رفيقش مهربان تر بود».
از امام باقرعليهالسلام
نقل شده كه: «خداوند شخص با حيا و بردبار را دوست دارد».
از حضرت علىعليهالسلام
روايت شده: «نخستين فايده بردبارى آن است همه مردم ياوران شخص بردبار شوند و دشمن جاهل».
از امام صادقعليهالسلام
نقل شده: «هيچ بنده اى نيست كه خشم خود را فرو نشاند مگر آنكه خداوند بزرگ عزت دنيا و آخرت او را زياد گرداند».
از پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآله
نقل شده كه: «خداوند كسى را به درشت گويى، عزيز نكرده و هيچ كس را به بردبارى ذليل نساخته است».
همچنين از آن بزرگوار روايت شده كه: «خلق نيكو مودت و دوستى را ثابت و محكم مى گرداند و گشاده رويى كينه را مى برد
».
نكته ها
۱ - روايت شده وقتى كه نزديك بود روح مطهر اميرالمومنينعليهالسلام
از بدن مفارقت كند، فرزندان خود را جمع كرد و آنها را زياد سفارش و وصيت نمود و از جمله فرمود: «اى فرزندان من! با مردم طورى معاشرت كنيد اگر دور و غايب باشيد، آرزومند شما باشند و اگر مرديد بر شما گريه كنند
».
روايات درباره حسن خلق بيش از اين اندازه است، ولى براى فرد بصير اين مقدار كافى است و منافات با اختصار كه هدف ماست دارد. همين اندازه بايد دانست كه بردبارى و مماشات و خوش خويى در پيشگاه خالق و نزد مخلوق از صافت بسيار پسنديده است و واجد آن داراى سعادت بزرگى مى باشد. البته همه كس به يك اندازه از صفت پسنديده «حلم» برخوردار نيستند و هر شخصى لياقت آن را ندارد، ما از خداوند حليم خواستاريم كه ما را از اين صفت بزرگ بهره مند گرداند.
۲ - مشهور است كه جناب اقدس نبوىصلىاللهعليهوآله
براى به دست آوردن ثواب، با كودك يتيمى كه او را مدتى در سايه نخل عطوفت خود مى پرورانيد، با مدارا و خوشخويى رفتار مى كرد وقتى آن كودك مرد، پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
آن شب غذا ميل نفرمود، اصحاب عرضه داشتند: يا رسول الله! چرا غذا ميل نمى فرماييد و غمگين مى باشيد، اگر امر بفرماييد كودك ديگرى را عوض آن مى آوريم.
فرمودند: «آن كودك بدخوبود و من باوى سازگاربودم و با او رفق و مدارا مى كردم، به اين سبب مرا ثواب عظيم و اجر جميل بود، از ديگرى اين غرض حاصل نيايد».
۳ - در فضيلت صفت خلق خوش و بزرگوارى پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآله
روايت شده كه روزى آن حضرت در جمع اصحاب نشسته بودند، ناگاه يك اعرابى از در مسجد در آمد در حالى كه شمشير خود را حمايل كرده بود، صدا مى زد: اى محمد! تو ساحر و تو دروغگويى
و سخنان چندى از لاطائلات گفت. اصحاب از شنيدن سخنان بيهوده اعرابى بى تاب شدند عازم قتل آن بى ادب گرديدند.
آن سرور دنيا و دين و آن كوه وقار و تمكين، حضرت ختم المرسلينصلىاللهعليهوآله
آنان را منع كرد و خود با روى گشاده و با زبان نرم متوجه اعرابى شد و فرمود: «برادر عرب! كه را مى خواستى؟
».
گفت: محمد، ساحر كاذب را! فرمود: «محمد منم، ولى نه ساحرم و نه كاذب، بلكه فرستاده خدايم».
اعرابى گفت: سوگند به لات اگر و جاهت و خوشرويى تو نبود، هر آينه از خون تو شمشير خود را سيراب مى كردم و ايمان به تو نمى آورم تا اين سوسمار به تو ايمان آورد
. سپس سوسمار به سخن را از آستين انداخت.
حضرت خطاب به سوسمار فرمود: «اى سوسمار! به فرمان حكيم نطق آفرين به سخن در آن سوسمار به سخن آمد و گفت: فرمايش شما چيست
؟
فرمود: من كيستم؟ گفت: تو رسول خدايى.
اعرابى نيز گفت: گواهى مى دهم اينكه نيست خدايى جز معبود يگانه و آنكه محمد رسول خداست
. سپس عرضه داشت: «يا رسول الله! وقتى كه به مسجد وارد شدم، براى تو از من دشمن ترى نبود و اينك از تو براى خود دوست ترى سراغ ندارم
».
۴ - مى گويند «حسان بن ثابت» يكى از مخالفين سرسخت حضرت سيد ابرار بود و پيوسته به هجو و بدگويى علىعليهالسلام
اشتغال داشت. روزى يك نفر از مسلمانان او را گرفته، مى برد كه زبانش را قطع كند كه ناگاه عارف مصالح دنيا و دين، اميرالمومنينعليهالسلام
آنها را ديد و بر اراده مرد مسلمان مطلع گرديد، «حسان» را از دست ايشان گرفت، دهانش را پر از طلاى سرخ كرد.
به واسطه حلم و احسان و عفو و كرم اميرالمومنينعليهالسلام
نور ايمان بر سرزمين دل حسان بن ثابت تابيد، ديگر نه تنها مرتكب آن قبايح نشد و گرد آن معاصى نگرديد، بلكه از مخلصين و مداحان خاندان عصمت و طهارتعليهمالسلام
گشت و اشتباهات گذشته خود را جبران و تدارك نمود. بعضى از اشعار حسان كه در مدح ائمهعليهمالسلام
سروده، مشهور است
.
۵ - روايت شده كه روزى حضرت امام حسن مجتبىعليهالسلام
سوار بر استرى از جايى عبور مى كرد، مردى از اهل شام كه هنوز درباره او معرفت پيدا نكرده بود. وقتى آن جناب را چنان ديد، مى گويد مرغ دلم به سوى او پريد، پرسيدم: اين كيست؟ گفتند: حسن بن علىعليهالسلام
.
از شنيدن آن ناراحت شدم، حسد بردم و گفتم على را چنين پسرى! پس، پيش رفتم و گفتم: تو پسر على بن ابى طالبى؟ گفت: آرى. گفتم: پدر تو چنان و چنين و ناسزاى چندى به آن حضرت گفتم، گاه او را و گاه پدرش را دشنام مى دادم. او ساكت بود و هيچ نمى گفت تا آنكه سخن من تمام شد و شرمنده شدم. آن حضرت تبسم كرد و بعد فرمود: «گويا تو غريب و اهل شامى؟».
گفتم: آرى.
فرمود: «با من بيا، اگر نيازمند منزلى، منزلت دهم و اگر بى پولى، پولت دهم و اگر حاجتمندى، آن را روا كنم
».
پس من از اين شيوه و حسن اخلاق آن يگانه آفاق در شگفت شدم، محبت آن جناب در دلم افتاد و مخلص او گرديدم.
۶ - درباره امام زين العابدينعليهالسلام
وارد شده كه مرد نااهلى آن حضرت را دشنام داد، حضرت فرمود: «اى مرد! اگر آنچه در حق من گفتى راست است، خدا مرا بيامرزد و اگر دروغ است، خدا تو را بيامرزد».
آن مرد از گفتار خود نادم و پشيمان شد و از مخلصان اهل بيت اطهارعليهمالسلام
گرديد
.
۷ - روايت شده كه مردى از اولاد امام حسن مجتبىعليهالسلام
به امام زين العابدينعليهالسلام
ناسزا گفت، آن معدن حلم و وقار ابدا جواب نفرمود. خادمان و شاگردان منتظر بودند به آنها اشاره شود تا حساب او را به دستش گذارند، حضرت چيزى نفرمود تا آنكه آن مرد رفت، سپس فرمود: «شنيديد آنچه اين مرد گفت؟» گفتند: آرى و خواهش آن داشتيم كه ما را در برابر او اجازه دهيد.
فرمود: «برخيزيد به سوى او رويم تا جواب او را بگويم». حضرت هنگام برخاستن آيه «... والكظمين الغيظ... »
را قرائت كردند.
راوى مى گويد: دانستم كه حضرت تندى نخوهد كرد، چون به در خانه آن مرد رسيد، آن را خبر دادند، او به گمان اينكه آن جناب براى تلافى آمده، آماده شر و فتنه گرديد و بيرون آمد. امام سجادعليهالسلام
فرمود: اى برادر من! آنچه را كه تو درباره من گفتى دانستم، پس اگر آنچه را كه تو گفتى درباره من حق است، به سوى خدا توبه نمودم و اگر حق نيست، من تو را عفو كرده، و براى تو از خدا طلب مغفرت نمودم.
آن مرد پس از شنيدن گفتار و ديدم اخلاق نيكوى امامعليهالسلام
ميان دو چشم آن حضرت را بوسيد و گفت: به خدا قسم، هر چه درباره تو گفتم غلط بود و تو از آنها پاكى، توبه مى كنم از آن به سوى خدا و از درگاه او براى من طلب آمرزش كن.
حضرت فرمود: «خداوند تو را بيامرزد و سپس مراجعت فرمود
».
۸ - درباره مدارا كردن، روايت و حكايت زياد است، ولى ما با ذكر اين نكته كه از اقسام خوشخويى مدارا كردن با مردم است و انسان به كمك آن مى تواند ايمان خود را نگهدارد، به يكى دو روايت در اين زمينه بسنده مى كنيم.
از پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
روايت شده كه: «با خلق مدارا نمودن نصف ايمان و ملايمت نمودن، نصف زندگانى است
».
و نيز روايت شده كه روزى جبرئيل بر پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
فرود آمد و گفت: «محمد پروردگارت، تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه با خلق مدارا كن
».
اصولا ما بايد به مقتضاى طبع، متخلق شويم به اخلاق پروردگار؛ مدارا و گذشت را از پروردگار ياد بگيريم و به پيروى از پيامبران او و جانشينان بر حق آنان با خلق خود با اين همه ظلم و معصيتى كه مى كنند مدارا و مهربانى مى نمايد؛ از گردنكشان روزگار گرفته تا ضعيف ترين مردم از لطف خداوند برخوردارند؛ به طور مثال حضرت موسىعليهالسلام
به پروردگار عرض كرد: «آيا به فرعون روزى مى دهى در صورتى كه او ادعاى خدايى كرده و سركش و طاغى است.
خداوند در جواب فرمود: «اگر فرعون ترك عبوديت نموده، من ترك ربوبيت نمى نمايم
».
۹ - تمام پيغمبران گذشته، مخصوصا پيغمبران گذشته، مخصوصا پيغمبر خاتمعليهمالسلام
با آن اذيت و آزارى كه از مردم مى ديدند باز به آنان مدارا مى كردند؛ به طور مثال «ام جميل»، زن ابولهب دشمنى با پيامبر اسلام را به غايت رساند، از اين رو قرآن مجيد از او به عنوان «حماله الحطب» ياد مى كند؛ ژ جميل روزها پشته هاى خار به دوش مى كشيد و شبها بر سر راه پيامبرصلىاللهعليهوآله
مى ريخت براى آنكه به پاى آن سرور رود و يا مزاحم او باشد.
در مقابل، پيامبرصلىاللهعليهوآله
چون وقت سحر مى شد، براى نماز از خانه بيرون مى آمد. آن خار و خاشاكها را از سر راه خود برمى چيد و به نرمى مى فرمود: «با من اين گونه همسايگى مى كنيد».
شخص «ابولهب» و «عتبه بن ابى معيط» چيزهاى آلوده و ناپاك به خانه آن سيد لولاك مى ريختند، باز آن معدن فتوت مى فرمود: «اين چه گونه همسايگى است كه با من مى كنيد».
از طارق بن عبدالله محاربى نقل شده كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
را در بازار «ذى المجاز» ديدم در حالى كه حله سرخى در بر داشت و با آواز بلند مى فرمود: «بگوييد معبودى جز پروردگار نيست تا رستگار شويد
». شخص ديگرى در عقب او مى رفت و مى گفت: سخن او را مشنويد كه او دروغگوست و سنگ به سوى او مى انداخت و پاشنه مبارك آن حضرت از ضرب سنگ خون آلود شده بود. پرسيدم: اينها كه هستند؟
گفتند: اين جوان، محمد قريشى است كه خلق را به خداى آسمان دعوت مى كند و آنكه سنگ بر او مى زند و تكذيب مى نمايد، عمويش ابولهب مى باشد
.
۱۰ - وقتى آيه مباركهفاصدع بما تومر و اءعرض عن المشركين
ناز شد، پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
به صفا رفته و سه بار ندا در داد: «اى خلايق! من رسول خدايم و نيز در مروه اين ندا را به مردم رسانيد».
ابوجهل ملعون از كثرت شقاوت و شدت حسادت نتوانست اين را ببيند، سنگى انداخت و پيشانى نورانى آن سرور را مجروح ساخت، چنانكه خون از آن روان گرديد و سپس ساير مشركين آن حضرت را سنگباران نمودند تا اينكه پيامبرصلىاللهعليهوآله
با چشم اشكبار و صورت خون آلود به سوى كوه رفت و از آن بالا رفته به تخته سنگى تكيه زد، از آن وقت آن سنگ را «متكا» مى گويند.
به اميرالمومنينعليهالسلام
خبر دادند كه محمد را كشتند، علىعليهالسلام
موضوع را به اطلاع حضرت خديجه رساند و به اتفاق وى در طلب آن سرچشمه زلال حلم و كرم بر آمدند و با دل پرسوز يا رسول الله! گويان به هر سو مى شتافتند، اثرى نيافتند، ناگاه آوازشان به گوش آن سرور رسيد، خواست جواب ايشان گويد كه «جبرئيل امين» فرود آمد و پيامبرصلىاللهعليهوآله
را گريان ديد، گفت: يا رسول الله! چرا گريانى؟
حضرت فرمود: «برادر! ببين قوم بر من چه جفا كردند، به سنگ ستم تنم خستند و پيشانيم را شكستند، به مفسد و كذابم موسوم داشتند و آنچه از ايذا و اهانت توانستند، فروگذار نكردند».
جبرئيلعليهالسلام
گفت: غم مخور خداى تعالى مددكار توست و بعضى سخنهاى با بشارت براى تسلى خاطر ايشان گفت و بعد دست مبارك آن مهر سپهر رسالت را گرفت و بر سر كوه آورد، بساطى از بساطهاى بهشت كه با خود داشت زيرا پاى آن جناب انداخت چنانكه كوهها را پوشانيد، حضرت را نشاند و گفت: «اگر خواهى كه بدانى تو را نزد خداى تعالى چه مرتبه است، ببين كه جمله مخلوقات را فرمانبردار تو نموده يا نه، آن درخت را طلب كن، چون طلبيد فى الحال اجابت نمود، آمد و بر آن حضرت سلام كرد و به سجده طلب كن، چون طلبيد فى الحال اجابت نمود، آمد و بر آن حضرت سلام كرد و به سجده افتاد. سپس فرمود: در جاى خود برگرد، فورا برگشت و در جاى خود قرار گرفت ».
بعد از آن فرشتگان آسمان و زمين و درياها يك به يك آمده، سلام كردند و گفتند: «خداى تعالى ما را فرمانبردار تو كرده هر چه فرمايى خواهيم كرد؛ اگر هلاك قوم خود را مى خواهى، امر نما و ببين چه مى كنيم».
آن معدن كرم و رحمت و آن جهان شفقت و مرحمت فرمود: «منت خداى را بر من ليكن من براى رحمت خلايق مبعوث گشته ام، نه براى زحمت، مرا با قوم واگذاريد كه ايشان نادان و غافلند و گرنه اين كار نمى كردند».
جبرئيل گفت: «اكنون ما مى رويم تو به حال على و خديجه پرداز كه در اين وادى گريانند و سلام ما را به ايشان برسان و بگو كه ملائكه هفت آسمان از گريه شما گريان و نالانند و ايشان را بشارت ده كه خداى تعالى قصرهايى را در بهشت بر ايشان بنا كرده و در آنجا هيچ رنج و تعب و كدورت نيست و همه راحت خواهند بود».
حضرت علىعليهالسلام
و خديجه كبرىعليهاالسلام
آن سرور را چون آفتاب بر قله كوه ديدند و شتافتند، خديجه ديد كه آن حضرت خون رخسار را با لباس خود پاك مى كند، گفت: يا رسول الله! با جامه پاك مكن، بگذار بر زمين ريزد. آن جناب فرمود كه: «مى ترسم قطره اى بر زمين ريزد و خداوند بر ايشان غضب كند و كسى را باقى نگذارد
».
۱۱ - وقتى قريش پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
را آزار و اذيت مى كردند، آن حضرت به جاى نفرين از خدا هدايت آنها را طلب مى كرد: «خدايا! قوم مرا بيامرز؛ زيرا ايشان نادانند
».
و مشهور است كه در جنگ «احد» چون لب و دندان مبارك پيامبرصلىاللهعليهوآله
را خستند و گوهر دندان شريفش را به سنگ جفا شكستند، مؤ منين گفتند: يا رسول الله! دعا كن تا خداوند اين قوم را هلاك سازد.
فرمود: «من آمده ام كه ايشان را از جهنم برهانم، چگونه هلاك آنان را خواهم». آنگاه دست به دعا برداشت و عرض كرد: «پروردگارا! قوم مرا هدايت فرما؛ زيرا آنها نمى دانند
».
۱۲ - پيامبر عظيم الشاءن اسلامصلىاللهعليهوآله
با آن همه اذيت و آزارى كه از قريش ديد تا آنجا كه آن حضرت را وادار به مهاجرت از وطنش كردند، قصد خون او را نمودند، خونها از جسم شريفش جارى ساختند، درباره آنها دعا مى كرد و هدايت آنان را از خداوند درخواست مى نمود؛ هيچ گاه حلم و مدارا را از دست نداد و همواره در جهت هدايت و اصلاح آنها تلاش مى كرد، و چون چنان بود، خداوند هم آيهوانك لعلى خلق عظيم
را در شاءن و توصيف مقام ارجمند وى فرو فرستاد و از مجاهدت هاى او قدردانى كرد.
روايت شده كه شخصى از اميرالمومنينعليهالسلام
درباره خلق پيامبرصلىاللهعليهوآله
سؤال نمود؟
حضرت فرمود: «تو متاع دنيا را از اول وصف كن تا من خلق آن جناب را براى تو وصف نمايم؟» آن مرد گفت: متاع دنياى نامحصور را چگونه توصيف توان نمود؟
حضرت فرمود: «تو هرگاه متاع دنيا را كه خداى تعالى آن را اندك شمرده،
وصف نتوانى كرد، من خلق پيغمبر را كه خداى تعالى آن را بزرگ شمرده و فرموده: «اى پيغمبر! تو بر خلق بزرگى هستى
، » چگونه براى تو توصيف نمايم».
۱۳ - مفسرين در سبب نزول اين آيه چند وجه بيان كرده اند: يكى آنكه روايت شده كه روزى پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
با يكى از اصحاب در صحراى مدينه گردش مى نمود، پيره زنى را در سر چاهى ديد كه مى خواهد آب بكشد اما نمى تواند، حضرت جلو آمد و فرمود: «اى پيره زن! من براى تو آب بكشم؟». گفت: «اگر نيكويى كنيد، براى خود كرده ايد
».
سپس آن جناب آب از چاه كشيد، مشك را پر كرد و به دوش مبارك برداشت و به زن فرمود: «تو جلو برو و راهنمايى كن».
آن شخص كه همواره پيامبرصلىاللهعليهوآله
بود، هرچه اصرار نمود كه مشك را از آن سرور بگيرد، قبول نكرد و فرمود: «من به بار كشيدن و تحمل مشقت امت خود سزاوارترم».
پس عجوزه از پيش و آن حضرت از پشت سر، آب را به در خيمه رسانيدند، مشك را آنجا گذاشت و مراجعت كرد. زن به خيمه رفت و فرزندان را گفت: برخيزيد و مشك را به ميان خيمه آوريد.
ايشان گفتند: اى مادر! مشك را چگونه آوردى؟ گفت: جوانمرد شيرين كلام خوشرو و خوشخويى به من لطف بسيار كرد و اين خيك را برداشت و آورد.
گفتن: كجا رفت؟ گفت: اى مادر! اين، آن كسى است كه تو به او ايمان آوردى و پيوسته آرزومند ديدار او بودى.
پيره زن از خيمه بيرون آمد و با فرزندان به دنبال پيامبرصلىاللهعليهوآله
شتافتند وقتى رسيدند به پاى حضرت افتاد، پوزش بسيار طلبيد، حضرت در حق آنان دعا فرمود و آنها را باز گردانيد، خداوند اين آيه مباركه را در حق آن جناب فرو فرستاد و آن حضرت را به چنين تاجى مفتخر فرمود
.
وجه دوم آنكه: روزى آن حضرت برد نجرانى كه يك نوع پارچه است در بر داشت و با بعضى از اصحاب عبور مى فرمود، يك مرد اعرابى به آن حضرت رسيد و آن برد را به طورى كشيد كه حاشيه آن در گردن مبارك آن سرور صدمه و آسيب رساند يا پاره شد و گفت: اى محمد! آن را به من بده.
آن جناب ابدا ناراحت نشده و با حالت تبسم دستور داد به او چيزى بدهند، از بركت اين شيوه خداپسند، به اين آيه سربلند گرديد
.
۱۴ - همچنين بعد از پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
اميرالمومنينعليهالسلام
و اولاد گرامى اش مجسمه اخلاق و حلم و كرم مى باشند، و همان شيوه پسنديده پيامبرصلىاللهعليهوآله
را دنبال كردند.
روايت شده وقتى اميرالمومنينعليهالسلام
غلام خود را صدا كرد، جواب نداد، مرتبه ديگر صدا زد، جواب نداد، مرتبه سوم آواز داد، جواب نداد، برخاست و نزد او رفت، ديد او خوابيده، فرمود: «غلام! نمى شنوى، تو را صدا زدم». گفت: چرا. فرمود: «پس چرا جواب ندادى؟» گفت: براى اينكه از آزار و عقوبت تو ايمن بودم، در جواب كاهلى كردم.
حضرت فرمود: «برو در راه خدا آزادى
».
در روايت ديگر دارد كه آن حضرت غلام را هفتاد بار صدا زد و او در پس ديوارى ايستاده بود، مى شنيد و جواب نمى داد، آخرالامر حضرت نگاهى كرد او را ديد و فرمود: «غلام! چرا جواب نمى گويى؟». گفت: مى خواستم تو را به خشم آورم.
حضرت فرمود: «من آن كسى را به خشم آورم كه تو را بر اين كار واداشت ؛ يعنى شيطان، برو كه تو را در راه خدا آزاد كردم و تا زمانى كه زنده باشم، مايحتاج تو بر من است».
۱۵ - روايت شده كه روزى كنيزكى از قصابى گوشت خريد، مرد قصاب وقتى ديد ضعيفه است او را مغبون كرد، كنيزك گريان به سوى خانه برگشت، در راه به فريادرس بيچارگان، امير مؤ منانعليهالسلام
برخورد نمود، جريان را گفت، حضرت با آن ضعيفه به دكان قصاب آمد و او را موعظه و نصيحت كرد، قصاب چون آن جناب را نشناخت با دست اشاره كرد كه برو. آن معدن حلم و كرم و آن كوه وقار ديگر حرفى نزد و برگشت.
شخصى آن قصاب كوردل را متوجه كرد كه اين اميرالمومنينعليهالسلام
بود، قصاب ناراحت شد و آتش در اندرونش جا كرد، دست خود را به سزاى عمل زشت خود بريد و دست بريده را در دست گرفت و به دنبال آن حضرت شتافت، حضرت حال را كه چنين مشاهده كرد، دست او را گرفت و به دنبال آن حضرت شتافت، حضرت حال را كه چنين مشاهده كرد، دست او را گرفت و به دنبال آن حضرت شتافت، حضرت حال را كه چنين مشاهده كرد، دست او را گرفت در محل خود گذاشت و دعا نمود، از بركت دعاى آن بزرگوار دست بريده پيوند خورد و بهبودى يافت و نور روشن آن آفتاب فروزان بر در و ديوار دل دوست و دشمن تافت
.
گذشت حضرت علىعليهالسلام
از دشمن
همچنين روايت شده كه اميرالمومنينعليهالسلام
در بعضى از جنگها وقتى بر دشمن خود ظفر پيدا مى كرد، انتقام نمى گرفت و از آنها مى گذشت ؛ به طور مثال: «مروان» ملعون را عفو نمود، عبدالله زبير را در جنگ جمل بخشيد با آن همه عداوتى كه اين دو داشتند و كوششى كه در جهت به قتل رساندن آن جناب كردند
.
۱۶ - درباره خوشرفتارى اميرالمومنينعليهالسلام
روايت شده كه مرد يهودى در اطراف سورى (موضعى است در عراق) ملكى داشت، روزى چند الاغ را بار كرده جهت فروش به سوى كوفه مى برد وقت نماز عشا در شوره زارى در حوالى كوفه مى رسد، ناگهان الاغهاى او ناپديد مى شوند، هر چه جستجو مى كند، نتيجه نمى گيرد ناگزير در كوفه به خانه رفيق خود، حارث همدانى مى رود و جريان را براى او نقل مى كند.
حارث مى گويد: برخيز تا نزد اميرالمومنينعليهالسلام
، برويم، به منزل آن حضرت مى روند، ماجرا را شرح مى دهند حضرت به حارث دستور مى دهد به منزل خود باز گردد و مى گويد من به كار يهودى رسيدگى خواهم كرد.
پس از مراجعت حارث، اميرالمومنينعليهالسلام
دست يهودى را گرفت و با هم به آن مكان آمدند. آن حضرت روى مبارك از يهودى گردانيد، سخنان چندى كه يهودى نفهميد بر زبان جارى ساخت و سپس سر را بالا كرد و فرمود: «اى طايفه جنيان! به خدا قسم با من چنين عهد و پيسمان نبسته بوديد، به خدا سوگند اگر الاغهاى يهودى را با بار آن رد نكنيد، پيمان شما را مى شكنم و با شما جهاد مى كنم چنانكه بايد در راه خدا جهاد كنم
».
يهودى گفت: به خدا قسم هنوز كلام حضرت تمام نشده بود كه الاغها و طعام خود را در پيش خود ديدم.
سپس اميرالمومنينعليهالسلام
فرمودند: «يهودى! يكى از دو كار اختيار كن يا تو در جلو الاغها برو و من از عقب، آنها را مى رانم و يا من از جلو مى روم و تو آنها را بران». يهودى گفت: شما از جلو برو و من آنها را مى رانم ؛ زيرا من به راندن الاغها تواناترم.
حضرت جلو افتاد و آمدند تا به ميدان كوفه رسيدند، حضرت فرمود: «يهودى! مقدارى از شب باقيمانده يا بارها را تو پايين آور و من آنها را تا صبح محافظت مى كنم و يا من بارها را پايين مى آورم و تو نگهبانى كن».
يهودى گفت: من بر زمين گذاشتن بارها تواناترم. پس آن حضرت فرمود: «تو بخواب تا صبح طلوع كند و من محافظت بارها را مى نمايم».
يهودى استراحت كرد و خوابيد و آن بزرگوار تا صبح پاسبانى چهارپايان و بار او را نمود، صبح كه طالع شد يهودى بيدار شد حضرت آنها را به يهودى سپرد و فرمود: «از آنها غافل مشو تا من به يارى خدا مراجعت كنم».
سپس آن راهنماى دنيا و دين، نماز صبح را با مردم انجام داد، وقتى آفتاب زد به سوى يهودى برگشت و فرمود: «جوالها و گندمها را به بركت خدا باز كن و طعام خود را آشكار نما». يهودى بارها را گشود حضرت فرمود: «يكى از دو كار را اختيار كن يا من بفروشم و تو تحويلدار پول باش و يا تو بفروش و من تحويلدار پول باشم».
يهودى فروش را قبول كرد، لذا او فروخت و حضرت پولها را گرفت تا تمام شد و پولها را به يهودى دادند و بعد از آن فرمود: «كار ديگر هم دارى؟».
گفت: آرى، مى خواهم به بازار روم خريد كنم.
فرمود: با هم برويم ؛ زيرا تو ذمى هستى شايد مراد اين باشد كه چون تو يهودى هستى شايد تو را مغبون كنند. بعد از آنكه آن جناب براى يهودى خريد نمود با او خداحافظى كرد.
يهودى چون اين همه اشفاق و مهربانى و مرحمت را از آن پسنديده روزگار مشاهده نمد، زنگ كفرش از دل تبديل به اسلام گرديد، وقت مفارقت شهادتين را بر زبان جارى كرد و گفت: گواهى مى دهم كه تو عالم اين امت و جانشين رسول خدا - صلوات الله عليه - بر جن و انسى، خداوند تو را از اسلام جزاى خير دهد
.
از اين قبيل حكايات درباره ائمه بسيار است گرچه به سبب موانعى، بسيارى از آنها به دست ما نرسيده و گرنه بايد مثنويها هزاران من كاغذ شود ولى همين اندازه ما را متوجه كرده و مى كند كه چون ائمهعليهمالسلام
همه نور واحد هستند اگر از يكى از آن بزرگواران لطفى و مرحمتى شده و داستان پرمحبتى از او نقل گرديده، گويا همه چنين مهربانى كرده اند، هر كدام جاى خود از اين شيوه پسنديده فروگذار نكرده و دور نبوده اند و به جهت زيادتى بصيرت و روشنى دلها به چند داستان ديگر از آن معادن خلق و كرم پرداخته و اين موضوع را خاتمه مى دهيم.
۱۷ - روايت شده
كه عده اى در منزل حضرت امام زين العابدينعليهالسلام
مهمان بودند، بريانى در تنور بود، حضرت، خادم را به آوردن آن امر فرمود. خادم رفت و بريان را به تعجيل آورد، آن بزرگوار كودك خردسالى داشت كه در آن وقت زير پله بود، ناگاه سيخى از آلات بريان رها گشته بر سر آن كودك خورد و جان سپرد.
غلام از اين واقعه هوش از سرش رفت، مبهوت گرديد، آن جناب بار مصيبت آن قضيه را متحمل شده به غلام فرمود: «تو آزادى تعمد در اين كار نداشتى
».
سپس به تجهيز و دفن آن كودك پرداخت.
۱۸ - نقل شده كه روزى مردى امام سجادعليهالسلام
را ناسزا گفت، غلامان حضرت حركت كردند تا او را تاءديب نمايند، آن سرور، آنها را منع كرد و به آن مرد فرمود: «از امر ما آنچه بر تو پوشيده است زيادتر است
آيا به چيزى نيازمندى تا در حاجت تو كمك كنم؟».
آن مرد شرمنده گشت، بعد حضرت خميصه اى (يك نوع لباس است) را كه در بر داشت به او داد و فرمود هزار درهم نيز به وى دادند. آن مرد بعد از ديدن آن خلق و كرم، مكرر مى گفت: «گواهى مى دهم كه تو از اولاد پيغمبرانى
»
۱۹ - منقول است كه امام صادقعليهالسلام
غلام خود را دنبال كارى فرستادند، او رفت ولى نيامد، حضرت دنبال او رفت، ديد خوابيده، بر بالين او نشست او را باد مى زد تا بيدار شد، به جاى گوشمالى و كتك، فرمود: «فلانى! شب و روز سهم تو نيست كه بخوابى، شب از توست كه بخوابى و روز از ما كه خدمت ما نمايى
».
۲۰ - نگارنده گويد: نه تنها اين قبيل مداراها و گذشتها از ائمه معصومينعليهالسلام
نقل شده، بلكه از شاگردان مكتب آنان نيز چنين شيوه هاى پسنديده ديده و شنيده شده است، از جمله روايت شده كه نااهلى، سلمان فارسى رحمه الله را دشنام داد. آن جناب در جوال فرمود: اگر در روز قيامت حسنات من در كفه ميزان سبك آيد، بدتر از آنم كه تو مى گويى و اگر راجح آيد، از آنچه تو مى گويى زيانى نخواهد رسيد. آن مرد در برابر چنين سخنانى شرمنده گشت ترك شرارت نمود.
۲۱ - روايت شده كه روزى «مالك اشتر نخعى» از بازار كوفه مى گذشت و به اقتضاى زهد و بزرگوارى اش لباس كرباسى به تن كرده و مختصرى هم از آن به سرپيچيده بود، يكى از بازاريان كه او را نمى شناخت، از روى مسخره و استهزا چيزى به سوى او انداخت، مالك متعرض او نشد و گذشت
شخصى كه آن صاحب لطف و كرم را مى شناخت، به صاحب دكان گفت: واى بر تو! اين مرد را نشناختى كه مرتكب اين عمل زشت شدى؟ گفت: نه. گفت: اين مالك اشتر بود.
مرد بازارى از كرده زشت خود لرزيد و براى عذرخواهى به دنبال آن پاك سرشت روان شد، مالك را در مسجد ديد كه نماز مى گزارد، صبر كرد تا از نماز فارغ شد، پيش رفت، بر قدمش افتاد و پاى او را بوسيد، مالك با دست عطوفت سر او را برداشت و فرمود: «تو را بخشيدم، به مسجد نيامدم مگر براى آنكه جهت تو استغفار نمايم
».
گشاده رويى
پوشيده نيست كه از جمله حسن خلق و خوش سلوكى شكفته رويى است كه جدا باغ جمال خوشخويان را زيبا گلى است چنانكه از شكفته روترين جهان سيد عالمصلىاللهعليهوآله
روايت شده به بستگان خود فرمود: «اى فرزندان عبد المطلب! همانا شما قادر بر اين نيستيد كه با مردم به اموال خود مهربانى كنيد، پس با آنها به شكفته رويى و گشاده رويى برخورد نماييد
».
و نيز روايت شده كه شخصى خدمت پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
شرفياب شد و استدعاى وصيت نمود، آن حضرت ضمن وصيت به او فرمود: «با برادر دينى خود با روى گشاده برخورد نما
».
همچنين روايت شده كه: «نيكويى با مردم و شكفته رويى موجب دوستى شود و صاحب خود را داخل بهشت مى نمايد، و بخل و ترشرويى بنده را از خدا دور و داخل آتش مى كند
».
از پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآله
روايت شده كه: «سه چيز سبب خلوص محبت برادران مسلمان مى شود: زمانى كه با او برخورد مى كند شكفته رو باشد؛ در مجلس براى او جاى نشستن باز كند؛ او را به نامى خواند كه او را خوشتر آيد
».
شيخ طوسى رحمه الله در امالى نقل كرده كه: «گشاده رويى با مردم نصف عقل است
».
البته معناى گشاده رويى كه در روايات به آن توصيه شده خنده بسيار و قهقهه كردن نيست، بلكه روايات زيادى در مذمت خنده بسيار و قهقهه وارد شده، بنابراين مى توان چنين نتيجه گرفت كه تبسم كه از آن به عنوان «خنده مؤ من» تعبير شده جزء گشاده رويى به شمار مى رود و اين گونه
خنده در اسلام مطلوب است، نه خنده قهقهه.
از امام موسى بن جعفرعليهالسلام
روايت شده كه: «روش حضرت يحيى بن زكريا اين بود كه مى گريست و نمى خنديد، و شيوه حضرت عيسىعليهالسلام
چنان بود كه هم مى خنديد و هم مى گريست، روش عيسىعليهالسلام
بهتر از حضرت يحيىعليهالسلام
است
».
خنده بسيار
اما زيادى خنده، بسيار مذمت شده و ضررهاى فراوانى دارد. امام به حق ناطق، حضرت جعفر صادقعليهالسلام
درباره علت و پيامد خنده زياد مى فرمايد:
- «خنده زياد، دل را مى ميراند
».
- «از آثار جهل و نادانى است، خنده اى كه بى تعجب باشد
».
- «خنده بسيار، آبرو را مى برد
».
- «قهقهه از شيطان است
».
خوش طبعى
از اقسام خوش خلقى، خوش طبعى و مزاح نمودن است، چنانكه از وجود مقدس پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآله
نيز ديده شده كه آن جناب مزاح مى نمودند، به طور مثال از معمر بن خلاد روايت شده كه از امام همام ابى الحسنعليهالسلام
سؤال نمودم گاهى انسان در ميان عده اى است، حرفى مى زنند و مزاح مى كنند و مى خندند، آيا جايز است يا نه
حضرت فرمود: «مادامى كه نبوده باشد، باكى نيست». من گمان كردم و نظرم بر اين قرار گرفت كه مادامى كه فحش هرزه گويى نباشد باكى نيست.
سپس حضرت فرمود: «اعرابى خدمت رسول خداصلىاللهعليهوآله
مى آمد و براى آن جناب هديه مى آورد، سپس مى گفت: به جاى هديه، قيمت هديه ما را بده. حضرت مى خنديد و هرگاه غمگين مى شد مى فرمود: آن عرب بيابانى چه شد كاش نزد ما مى آمد
».
از يونس شيبانى نقل شده كه امام صادقعليهالسلام
از او پرسيدند: «مزاح و خوش طبعى در ميان شما چگونه است؟» گفتم كم است.
فرمودند: «اين كار را نكنيد؛ زيرا خوش طبعى از اقسام خلق خوش است و تو به سبب آن بر برادر دينى خود، سرور داخل مى نمايى، هر آينه پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآله
با مردى مزاح مى كرد و نظرش اين بود كه او را خوشحال نمايد
».
روايت شده كه روزى پيرزنى نزد پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآله
، آن سرور جوانمردان روزگار آمد و استدعا كرد در حق من دعا كن تا به بهشت روم. حضرت از راه مزاح فرمودند «پيران به بهشت نروند» زن متاءثر و غمناك، آغاز گريه نمود. غنچه دهان مبارك آن جناب چون گل شاداب شكفته شد و فرمود: «پيران جوان مى شوند و به بهشت مى روند
»
همچنين روايت شده زنى خدمت پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآله
آمد و عرضه داشت: شوهرم تو را مى طلبد. حضرت فرمود: «آنكه در چشم او سفيدى هست». گفت: نه. آن جناب دوباره فرمود. زن گفت: نه. به خدا سوگند. حضرت مرتبه سوم فرمود. زن قسم خورد.
حضرت فرمود: «هيچ كس نيست كه در چشم او سفيدى نباشد دور هر سياهى چشمى، سفيدى است
».
باز نقل شده كه مردى نزد حضرت ختمى مرتبت آمد و گفت: يا رسول الله! مرا بر شترى سوار كن، به اين معنا كه شترى به من ببخش. آن جناب فرمود: «تو را بر بچه شترى سوار خواهم كرد». آن مرد از اين سخن استبعاد كرد و با خود گفت: من بچه شتر را چه كنم؟ حضرت فرمود: «شتران بچه شترند، يعنى از شتر زاييده شده اند
».
مزاحهاى حرام
از مطالب بالا استفاده مى شود كه نه تنها مزاح بد نيست، بلكه بسيار پسنديده است در صورتى كه به سبب آن انسان مرتكب حرامى مانند دروغ، غيبت، فحش و امثال آن نشود، و رواياتى كه دلالت بر منع دارد، درباره مزاحهايى است كه تواءم با حرام باشد مانند اين روايت كه از اميرالمومنينعليهالسلام
نقل شده كه «از مزاح بپرهيزيد؛ زيرا آن باعث كينه و فساد مى شود و آن دشنام كوچك است
».
از امام صادق يا امام باقرعليهالسلام
روايت شده: «مزاح بسيار، آبرو را مى برد
»
از امام صادقعليهالسلام
نقل شده: «از مزاح دورى كنيد؛ زيرا آبرو را مى برد و انسان را سبك مى كند
».
البته چنين مزاحهايى كه موجب مفاسد باشد، دورى از آن لازم است. از طرفى انسان نبايد تمام وقت خود را صرف مزاح نمايد؛ زيرا اين كار خالى از مفسده نيست، بله براى نمك معاشرت مزاح، بسيار خوب است و در بعضى اوقات باعث نجات انسان از ناراحتيها و حزن و اندوه مى شود.
چند نكته
۱ - گويند حجاج سفاك وقتى دامان همت براى قتل شخصى بست، آن بيچاره براى آنكه در دام و چنگال او نيفتد، مدتها فرارى و متوارى شد تا اينكه روزى دل از جان كنده خود را براى كشتن آماده ساخت، پيش حجاج آمد. آن ناپاك سؤال كرد: چگونه شد كه خود را حاضر ساخته اى؟
گفت: ايهاالامير! از ترس تو هر شب خواب مى بينم كه گرفتار تو گرديده و تو به كشتن من فرمان مى دهى، آمده ام كه يك بار مرا به قتل رسانى و از زحمت كشته شدن هر شب راحت گردم. حجاج خنديد و از قتل او درگذشت.
۲ - گويند شخصى را به تهمت كفر نزد هارون الرشيد بردند، گفت: تو كافر شدى؟ گفت: نه. گفت: اين قدر تو را مى زنم تا اقرار نمايى.
آن مرد گفت: حكم تو بر خلاف حكم خداست، خداوند فرمود مردم را بزنيد تا اقرار به ايمان كنند، تو مرا مى زنى تا اقرار به كفر نمايم. هارون خنديد و او را بخشيد
۳ - نقل شده كه در مجلس يكى از سلاطين سفره اى گستردند، خادم كاسه شوربايى در دست داشت، همينكه نزديك پادشاه رسيد از ترس، مرغ حواسش پريد و قدرى از آن به لباس سلطان ريخت، پادشاه خشمناك شد و دستور داد او را به قتل رسانند، خادم چون ديد در چند قدمى مرگ قرار دارد، جلو آمد و تمام شوربا را به لباس پادشاه ريخت. سلطان در شگفت شد، او را خواست و سبب آن را سؤال كرد.
خادم گفت: قبله گاها! اگر مرا به سبب خطاى اول مى كشتى، چون بى جرم بودم مردم تو را ظالم مى گفتند و ستمكارى تو بر زبانها جارى مى گشت، من چنين بدنامى را بر تو نپسنديدم، مرتكب اين گناه بزرگ شدم كه مستوجب قتل گردم تا اگر مرا سياست نمايى، مردم تو را ستمكار نخوانند. پادشاه خوشحال شد و او را آزاد كرد.
۴ - آورده اند كه مردى خيك خالى در دست داشت مردم به گمان اينكه در آن شراب است، او را گرفته پيش والى آوردند، والى حكم كرد او را حد بزنند، آن مرد گفت: جناب والى! به چه سبب مرا حد خواهى زد؟
گفت: براى آنكه با خود مشك خمر دارى. مرد گفت: پس خود شما به حد سزاوارترى ؛ زيرا اگر من مشك خمر با خود دارم، تو هم آلت زنا با خود دارى. والى خنده اش گرفت و او را بخشيد.
۵ - نقل شده گنهكارى را پيش پادشاهى آوردند، سلطان بر او تند شد و به شدت تمام او را دشنام مى داد، آن مرد با خونسردى تمام گفت: وجود پادشاه مانند ابرى است كه هرگاه از او رعد و برق ظاهر شود، خير و بركتش زياد گردد. پادشاه به خنده در آمد و او را بخشيد.
۶ - آورده اند كه روزى هشام بن عبدالملك از خانه بيرون آمد، به مرد يك چشمى برخورد، دستور داد او را بزنند و سپس حبس نمايند. آن مرد گفت: گناه من چيست
هشام گفت: تو اعورى، ملاقات تو را شوم دانستم.
مرد گفت: سبحانه الله! اگر يك چشم شوم باشد براى خود شوم است و اثر شوم بودنش به ديگرى نمى رسد؛ نمى بينى كه شومى من به تو نمى رسد، ولى از شومى تو به من رسيده. هشام خجل شد و او را بخشيد.
۷ - نقل شده كه قلدرى بيچاره اى را مى زد. گفت: چرا مرا مى زنى، پدرم بر تو حقى دارد. گفت: نام پدر تو چيست؟ آن مرد گفت: من از ترس تو اسم خود را فراموش كردم چه رسد نام پدرم. آن شخص او را رها كرد.
از اين قبيل مطايبات بسيار است، ولى براى تكميل بحث هاى گشاده رويى و مزاح و... چند نمونه متذكر شديم.
در پايان اولا: از خداوند خواستاريم كه همه مسلمانان را به وظيفه دينى خود آشنا ساخته و هر فردى را به اندازه وسع خود موفق بدارد و از گناهان و لغزشهاى بى پايان همه در گذرد. و ثانيا: برادران عزيز با نظر مشفقانه در اين مجموعه تدبر كرده از عيبهاى آن صرف نظر كرده و نويسنده را از دعاى خير فراموش نفرمايند. ثالثا: از پروردگار مهربان مسئلت دارم كه اين مجموعه پر فايده را ذخيره آخرت مطالعه كنندگان و عاملين به آن و اين حقير كمتر از ذره قرار دهد، «بمحمد و آله الطاهرين».
سيد حسين شيخ الاسلامى
تويسركانى ۱۳۸۰ ه /ق