موعظه دوم: مذمت حب جاه و رياست
بر هر انسانى كه اندكى تاءمل و تدبر نمايد، اين جهت معلوم مى گردد كه «حب جاه» و «رياست» اثر مورث بسى مفاسد عظيمه و منتج بسيارى از خسارتهاى دنيويه و اخرويه است، از زمان حضرت آدمعليهالسلام
تا حال كه پادشاهان و حكام و فرمانروايان هر ديار با انبيا و رسولان و اوصيان مخالفت و عداوتهايى داشته اند، علتى جز «حب جاه» و سلطنت و باعثى جز خوف از بين رفتن «رياست» از آنها نبوده است.
«نمرود» ملعون براى حفظ همين مقام، كمر عداوت بست كه ابراهيم خليل - على نبينا وعليهالسلام
- را به آتش خود بسوزاند و «فرعون » لعين سال ها در كمين حضرت موسىعليهالسلام
بود و «شداد» بد نهاد و «دقيانوس» و امثال ايشان در طغيان و عناد مطلبى غير از نگهدارى سلطنت و دولت دنيا نداشتند و جز براى دنيا بذر جور و ستم در كشتزار جهان نكاشتند و خلفاى ثلاثه جز براى رياست، عهد «غدير» را نشكستند و از مخالفت با حضرت علىعليهالسلام
جز رياست منظورى نداشتند و «معاويه» جز براى حكومت، علم عداوت با امام حسن مجتبىعليهالسلام
نيفراشته و «يزيد» پليد را از قتل امام حسينعليهالسلام
غرضى جز حفظ مالك و رياست نبود و امثال اينها كه با اولادهاى اشرف ناس كرده اند و غير آنها مقصدى جز رياست نبوده است.
و مخفى نماند كه سلطنت و بزرگى و حكومت و مرتبه فرمانروايى مخصوص ذات مقدس پروردگار است، و هيچ كدام از جمعيت مردم لياقت آن كار را ندارند جز افرادى كه از طرف خداوند - جل شاءنه - برگزيده و منصوب گرديده اند و آن جماعت چند طبقه اند:
طبقه اول: پيامبران و رسولانند كه اطاعت ايشان، اطاعت خدا و عصيان ايشان، عصيان پروردگار است.
طبقه دوم: او صياى آنها و ائمهعليهمالسلام
مى باشند كه تصريح پيغمبر بر خلافت ايشان ساطع و آيه كريمه...
اءطيعوا الله و اءطيعوا الرسول و اءولى الاءمر منكم...
به رياست ايشان برهان و دليلى است قاطع.
طبقه سوم: جمعى هستند كه از جانب ايشان منصوب براى حكومت و قضا و حل مسائل و احكام مى باشند.
طبقه چهارم: عده اى كه از جانب ايشان ماءذون و از طرف آنان منصوبند براى رتق و فتق بعضى از امور.
و غير از اين چهار طبقه، اگر كسى حكمى نمايد و بر مسند قضاوت بنشيند و عده اى را در تحت سيطره و اختيار درآورد، جز خسران و زيان مقامى را نگرفته و جز شقاوت و تيره بختى نصيبش نمى شود؛ زيرا قضاوت و حكمفرمايى غير آن چهار طايفه، غير قضاوت و حكمفرمايى غير آن چهار طايفه، غير قضاوت و حكمفرمايى شريعت غراست، و حكمى است برخلاف آن و عين ادبار است، اما كوردلان و بى خردان اقبال و جاه رياستش مى دانند.
توضيح اين مقال و تفصيل اين اجمال آن است كه مشتاقان جاه و جلال، نهايت آرزو و مقصودشان مكرم و معزز بودن آنهاست در ميان ابناى زمان براى اينكه همواره از نهال عمر و زندگى، ميوه عيش و كامرانى چينند.
اما آنچه ايشان عزت و شوكت مى پندارند، در نظر ارباب بصيرت عين خوارى و مذلت است، چه اين طايفه پيوسته چشم طمع بر دست مردم دارند و دست تعدى بر مال ديگران برند، نانى كه مى خورند از دسترنج فقيران و آبى كه مى نوشند از اشك چشم ايشان است ؛ گرمى نانشان از آتش از آتش دل فقيران است، رنگى طعام و خوانشان از خون دل مسكينان و چربى طعامشان از پهلوى لاغر ضعيفان، مرغ كبابشان از دانه اشك يتيمان است، چقدر مال پيره زنانى را كه به واسطه رشتن پنبه به دست آورده با ظلم و ستم مى ستانند و چقدر پيه چشم ضعيف حالان را به آتش تندخويى مى گدازند؛ گداى چندند بر مسند بزرگى نشسته ؛ زيرا اگر از در انصاف درآيى، مى بينى كه ميان گدايان و حاكمان جائر و روساى خائن فرقى نيست زيرا گدايان بينوا به عجز و زارى و التماس مى گيرند و ايشان به ظلم و تعدى.
شاعر چه خوب سروده:
ترك است كه سازد غنى ازخلق وگرنه
|
|
شه نيز به ابرام ستم كم زگدا نيست
|
نمى دانم واقعا رياستى با اين همه دنائت و خساست چگونه مناط اعتبار و منشاء مباهات گرديده، علاوه بر آنها روز و شب آن با ناملايمات روزگار تواءم و مقرون شده، با هركه سر و كله زده، در وقت قضاوت مريد شيطان گشته، ايام عمر را به ناراحتى گذرانده و جز خسارت دارين نياورده و غير از حسرت و اندوه از اين سراى غم نبرده.
يك حكايت
گويند يكى اى پادشاهان گذشته قانونى مقرر كرده بود كه هر كس وزارت او را يك سال بنمايد، يك دستش را جدا نمايند و آن دست بريده را به هوا انداخته هر كه به گرفتن آن مبادرت ورزيد، وزارت آن سال او را رسد. همچنين بعد از انقضاى آن سال، دست او را نيز قطع نمايند، مع هذا مردم آن شهر از غايت «حب جاه» به دست بريدن حاضر گشته بر گرفتن آن دست مبادرت كرده، بر هم پيش دستى مى كردند كه يك سال وزارت كنند.
عجب تر اينكه يكى از آن وزرا كه دستش را قطع كرده و به هوا انداخته بودند، خود مبادرت كرده و آن را گرفت.
اجمالا طالبان رياست و شيفتگان جاه و دولت را آسايش نمى گردد؛ هنوز كه ديده آرزويش به آن نيفتاده، چه رنجها كه نمى كشد و چه راهها كه طى نمى كند و چه ناملايمات كه نمى بيند و چه غصه ها كه نمى خورد تا آزرده خاطر گشته و مرگ خود را طالب است و چون به رياست رسد، همان بلاهاى مذكور را دچار مى گردد.
اينها مقدارى از برنامه زندگى اوست در دار فانى، همينكه قصاب اجل دست و پايش را بسته و تيغ مرگ بر گلويش مى گذارد، خود، اول حساب و آغاز سوال و جواب است. نمى دانم از غم و محنت كى آسوده خواهد گرديد و جواب يتيمان و ضعيفان را چگونه خواهد داد:
زهى شقاوت و بدبختى و زهى سست عقلى و جان سختى كه براى بزرگى بى اعتبارى دنيا، اين همه آزار و محنت اين سراى بى بقا و چندين خوارى و مذلت كشد و در تحصيل سعادت بى زوال آن جهانى و در تسخير مملكت جاودانى يك ذره سعى ننمايد.
نكته
الف - چه شبيه است احوال اين گروه به احوال پادشاه زاده اى كه پدرش خواست او را داماد كند و پرى چهره لطيفى از خاندان شرف به حباله نكاحش در آورد، چون تهيه اسباب سرور سرانجام يافت و در گنجينه احسان و انعام را به روى عالميان گشودند و از وفور نعمت غنى و فقير بهره ور شدند و آشنا و بيگانه آن مجلس را مزين كرده و تمام آوازه نغمه ها مجلس را گرفته و در و ديوار از چراغان زينت شده، عروس حور لقا را به صد آراستگى به حجله خواص آورده، شخصى را به طلب داماد فرستادند، قضا را آن شب داماد شراب بسيار خورده و فكر و هوش از سر رفته از ميان جمعيت تنها بيرون رفته گذارش به خانه مجوسى خورد كه در آنجا چراغى مى سوزد. همانا قانون آنها اين بود كه مردگان خود را در خانه هاى عالى گذاشته و شبها شمع و چراغ در آنجا مى افروختند.
پادشاه زاده به در آن خانه رسيد و روشنى چراغ ديده، در عالم مستى، خانه مجوس را حجله عروس خيال كرده، در خانه وارد گرديده، اتفاقا پيرزالى در آن نزديكى مرده و هنوز كالبدش چندان متغير نگرديده بود. آن پيره زال مرده را عروس خيال كرده در آغوش كشيد و از روى ميل و رغبت تمام لب بر لب نهاد، آن شب را به عيش چنين گذرانيد. خادمان و حاجبان به هر سو به طلبش مى شتافتند و اثرى از آن خفته بخت بى سعادت نمى يافتند.
چون صبح از خواب بيدار گرديد خود را در چنان مقام پروحشت و در آغوش آن پيره زال يافت، از غايت تنفر و كراهت نزديك بود كه هلاك شود و از انفعال و خجالت راضى بود به زمين فرو رود و در فكر اين بود كه مبادا كسى بر او مطلع گردد و آن ننگ و عار بر او تا قيامت بماند كه ناگاه ديد پدر و خدم رسيدند و بر آن قبايح و فضايح همگى مطلع گرديدند و مفتضح گريد، عينا طالبان جاه و رياست حالاتشان چون حالت آن پادشاه زاده است.
آنان كه از شراب غفلت و رياست مست و لايعقل شده اند، و پيره زال دنياى بى وفا را تنگ در آغوش رغبت كشيده، از معشوقه خوش صورت جهان عقبى و جاويدانى روى برتافته، چون صبح اجل دمد و مستى باديه غفلت از سر بيرون رود، خواهند دانست كه دامن وصال چگونه دلبرى را از دست داده، و با چگونه پيره زالى لب بر لب نهاده اندالناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا
؛
مردم خوابند پس وقتى كه مردند بيدار مى شوند.
اى طالب رياست و حكومت! و اى آرزومند جاه و جلالت! هيچ حكومت و رياستى بهتر از حكومت بى شريك «ملك وجود» خود نيست كه بر سرير بلند علو همت نشينى و به نظم احوال و كردار خودپردازى و سركشان طبايع را مغلوب سازى، دشمن قوى نفس اماره را گردن زنى و خانه دل را از كمند آرزوها حراست فرمايى و قلعه و حصار شكم را از ورود لقمه هاى حرام و شبهه ناك محافظت نمايى و راههاى مداخل دل را (يعنى چشم، گوش، دهان، بينى و لمس بدن) به نگهبانان احتياط سپارى و كوچه و محل راههاى رگ و پى را از دزدان ايمان كه سرمايه تجارت است، نگهدارى نمايى و چون به توفيق ربانى و تاءييد سبحانى به چنين سلطنت و دولتى رسيدى، زنجير بى نازى بر دربار عزت توانى بست و به سلطنت شاهانه آخرت خواهى رسيد.و فقنا الله و اياك لهذه الحكومه
.
اشعار مناسب
اين طرفه حكايتى است بنگر
|
|
روزى زقضا مگر سكندر
|
مى رفت همه سپاه با او
|
|
آن حشمت و ملك و جاه با او
|
ناگه به خرابه اى گذر كرد
|
|
پيرى ز خرابه سر به در كرد
|
پيرى نه كه آفتاب پرنور
|
|
بر چشم سكندر آمد از دور
|
پرسيد كه اين كه باشد آيا
|
|
اين كيست كه مى نمايد اينجا
|
ديوانه بود وگرنه عاقل
|
|
اينجا نكند مقام و منزل
|
آمد سوى آن مقام چون كور
|
|
پير از سركار خود نشد دور
|
خود باز نكرد سوى او چشم
|
|
پرسيد سكندرش به صد خشم
|
گفت اى شه غول اين گذرگاه
|
|
غافل چه نشسته اى در اين راه
|
بهر چه نكردى احترامم
|
|
آخر نه سكندر زمانم
|
دريا دل آفتاب راءيم
|
|
فرق فلك است زير پايم
|
پير از سروقت بانگ بر زد
|
|
گفت اين همه نيم جو نيرزد
|
نه غول و نه غافلم در اين كوى
|
|
هشيارترم ز تو به هر روى
|
از روز ازل چه آگهم من
|
|
چون منتظران در اين رهم من
|
با خلق مرا چه آشنايى است
|
|
چون آخر كار ما جدايى است
|
چون عاقبت جهان فنازاست
|
|
ملك ازل و ابد خدا راست
|
دل در بد و نيك او نبستم
|
|
در كنج خرابه زان نشستم
|
ديوانه تويى كه بهر پيشى
|
|
مغرور دو روز عمر خويشى
|
دانم كه كجا دو قطه آبى
|
|
كالوده به خاك اين خرابى
|
دور فلكى كه بى شمار است
|
|
هر ساعتش از تو صد هزار است
|
دوبنده من كه حرص و آزند
|
|
بر تو همه عمر سر فرازند
|
با من چه برابرى كنى تو
|
|
چون بنده بنده من تو
|
از اين طرفه حكايت بايد استفاده كرد و پند گرفت كه اگر شخصى تمام عالم را مسخر خويش سازد! و تمام جهانيان در تحت نفوذ و سرپرستى او قرار گيرند و تمام جهان را مالك گردد، آخر الاءمر دست تهى از دنيا مى رود؛ هيچ كدام درخور او نيستند و نمى باشند، همچنانكه اسكندر ذوالقرنين با آن جاه و جلال و ملك و منال در وقت وفات وصيت كرد كه دستش را از تابوت بيرون گذارند تا عالميان مشاهده كنند كه با آن همه ملك و مال، عاقبت تهيدست بايد از كوچگاه دار فنا به عالم بقا نقل مكان كند.
استاد سخن، سعدى چه خوب سروده:
جهان اى برادر نماند به كس
|
|
دل اندر جهان آفرين بند و بس
|
مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت
|
|
كه بسيار چون تو پرورد وكشت
|
گرفتند عالم به مردى و زور
|
|
وليكن نبردند با خود به گور
|
نشستى عالم به مردى و زور
|
|
نشيند به جاى تو ديگر كسى
|
اگر پهلوانى و گر تيغ زن
|
|
نخواهى برون برد الا كفن
|
ب - آورده اند كه روزى هارون الرشيد بهلول را در رهگذرى ديد كه بر اسب «نى» سوار شده، هارون پيش رفت و سلام كرد و التماس دعا و درخواست پندى نمود. بهلول گفت:ايها الامير! هذه قصورهم و هذه قبورهم
مشاهده قصرها و عمارتهاى پادشاهان سابق كه مانند تو در عيش و سرور بودند، و الان در گورهاى پر از مار و مور خفته، خاك حسرت و ندامت بر سر مى كنند بنما و عبرت بگير و فردا بر تو نيز اين ماجرا خواهد رسيد
.
ج - واقعا آدمى نبايد عمر عزيز و پرارزش را در صرف تهيه ملك و مال بنمايد و از اين كشتزار آخرت استفاده نكند، همچنانكه حضرت سليمان حشمت الله وقتى كه با خيل و حشم از راهى عبور مى فرمودند و مرغان بال در بال بافته و بر او سايه مى افكندند و جن و انس، يمين و يسارش را گرفته بودند، گذارش بر عابدى افتاد، آن عابد گفت: والله يابن داوود! خداى تعالى پادشاهى عظيم تو را داده است.
حضرت سليمانعليهالسلام
چون آن سخن را شنيد، فرمودند:لتسبيحه فى صحيفه مومن خير مما اعطى ابن داوود و ان ما اعطى ابن داود يذهب والتسبيحه تبقى ؛
تسبيح بنده مومن خدا بهتر است از آنچه به سليمان داده شده (از پادشاهى و ملك و حشم)؛ زيرا ثروت دنيا از بين رفتنى مى باشد اما تسبيح، جاويدانى است.
يكى از اكابر گفته است: اگر دنيا، طلاى فانى شدنى بود و آخرت سفال باقى ماندنى، هرآينه اختيار كردن سفال نيكوتر است از طلا؛ زيرا آن باقى است و طلا فانى است، چه جاى اينكه قضيه برعكس است، آخرت طلا و دنيا سفال است، آدم عاقل طلاى باقى را از دست نمى دهد و سفال بى ارزش فانى را اختيار نمى نمايد.
د - آورده اند كه هارون الرشيد را پسرى بود به زيور تقوا و صلاح آراسته و فيض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دريافته و از تاءثير مجالست با ايشان روى از زخارف دنيوى برتافته، طريقه پدر و آرزوى سرير و افسر را ترك گفته، از جامه ها غير از شال و كرباس نمى پوشيد، مرغ دلش از دامگاه علايق جسته و بر شاخسار بلندى آشيان بسته بود، پيوسته به گورستانها رفته و از آنها عبرت گرفته، زار زار گريه مى نمود.
روزى با همان لباس كرباس بر جايى كه پدرش، «هارون» با وزرا انجمن داشتند، گذر نمود، عده اى از افراد آن مجلس با هم گفتند كه اين پسر به سبب اين وضع و كردار، ننگ پدر گرديد، بايستى پدر او را خواسته و جلوگيرى نمايد.
اين مطلب را به گوش هارون الرشيد رسانيدند، او را طلب نموده و از باب مهربانى سخنانى دلفريب به گوش او خواند، آن جوان عقل كهن و خردسال بزرگ سخن در جواب گفت: اى پدر! عزت دنيا را ديدم و ثمره نخل دولت را چشيدم، اكنون مرا بگذار كه يك چندى نيز عزت عقبى را جويم و راه تحصيل سعادت آن جهانى را پويم.
هارون قبول نكرد اشاره به وزير خود كرد كه ايالت «مصر» را به نام او بنويس كه آن را به وى مفوض داشتم.
جوان گفت: اگر دست از من برندارى از تو خواهم گريخت.
هارون گفت: اى فرزند! اگر چنين كنى حال من در فراقت چگونه خواهد بود.
گفت: اى پدر! چون تو از من جدا شوى، فرزندان ديگر دارى كه خود را به ايشان تسلى دهى و اگر من از خالق خود جدايى كنم، چه سازم كه او را بدلى نيست و مرا كسى به جاى بدل او نتوان بود.
گويند آخرالامر از او جدايى كرده به بصره رفت و از مال دنيا جز قرآنى با خود نبرد و در بصره مزدورى كرده و فقط روز شنبه را از ايام هفته كار مى كرد و اجرت يك درهم و دانگى مى گرفت و به همان اكتفا مى نمود.
«ابو عامر بصرى» گويد كه ديوار من خرابه شده بود، به طلب كارگر رفتم، جوانى در كمال خوشرويى ديدم زنبيل در پيش نهاده، تلاوت قرآن مى كند، گفتم: اى پسر! كار مى كنى؟ گفت: چرا نكنم و حال اينكه از براى كار كردن آفريده شده ام، وليكن بگو چه كار خواهى داشت. گفتم: گلكارى. گفت: به اين شراط كه يك درهم و دانگى اجرت دهى و وقت نماز رخصت نمايى. قبول كردم و او را آوردم چون شب بر سر كار آمدم ديدم كه كار ده مرد كرده بود، دو درهم جدا كردم كه به وى دهم قبول ننمود و همان يك درهم و دانگ را گرفت و رفت.
روز ديگر به طلب او به بازار رفته او را نديدم حال او را سوال كردم، گفتند: غير از شنبه روز ديگر كار نمى كند، كار خود را تعويق انداخته چون روز شنبه شد به بازار رفته او را همچنان مشغول تلاوت قرآن ديدم، سلام كرده و كار را بر او عرض كردم به همان دو شرط به كار آمد، او را به كارى واداشته، خود از دور ملاحظه مى كردم، گويا از غيب او را مدد مى كردند، چون شب شد خواستم كه وى را سه درهم دهم راضى نشد، همان اجرت معين را گرفت و برفت.
شنبه سوم به بازار رفتم و او را نيافتم، استفسار نمودم گفتند: سه روز است در خرابه اى بيمار افتاده. شخصى را اجرت دادم كه مرا به نزد او برد. چون رفتم وى را ديدم در خرابه بدون درى بيهوش افتاده و نصف خشتى به زير سر نهاده. بر او سلام كردم، چون در حالت نزع بود، التفاتى نفرمود، بار ديگر سلام كردم، مرا ديد و شناخت، سرش را به كنار گرفتم، مرا از آن منع نموده اين ادبيات را خواند:
يا صاحبى لا تغترر بتنعم
|
|
فالعمر ينفد والنعيم يزول
|
و اذا علمت بحال قوم مره
|
|
فا علم بانك عنهم مسئول
|
و اذا حملت الى القبور جنازه
|
|
فا علم بانك بعدها محمول
|
پس گفت: وصيت من به تو اين است كه چون بميرم روى مرا بر خاك گذارى و بگويى:اللهم هذا عبدك هرب من الدنيا اليك لتقبله فاقبله واعف عنه و عن تقصيره بفضلك
و چون مرا دفن كردى، زنبيل مرا به حفار دهى و اين مصحف و انگشتر مرا گرفته نزد هارون الرشيد ببر و بگو و ديعتى است از جوان غريبى و اين پيغام مرا به وى رسانى:
لا تموتن على غفلتك ؛
مبادا به اين غفلتى كه دارى بميرى.
اين بگفت و جان به جان آفرين سپرد
.
سعدى گويد:
جهان اى برادر نماند به كس
|
|
دل اندر جهان آفرين بند و بس
|
چون آهنگ رفتن كند جان پاك
|
|
چه بر تخت مردن چه بر روى خاك
|
ه - و از جمله كسانى كه از تخت و تاج و سلطنت فانى گذشته و طالب دولت باقى و سعادت جاودانى شدند، «معاويه بن يزيد» بود كه به جهت بازگشت به حق ملقب به «الراجع الى الله» گرديد.
آورده اند كه سه ماه و به قول بعضى چهل روز خلافت كرد؛ چون به توفيق ربانى و الهام سبحانى دانست كه خلافت حق اهل بيت پيغمبرعليهمالسلام
است و جز ايشان كسى شايستگى اين مقام را ندارد، روز جمعه به منبر بر آمد و بعد از حمد الهى و درود بر حضرت رسالت پناهى، اين مضمون را ادا كرد كه:
«اى قوم! بدانيد كه امر خلافت به من نسبت ندارد و از من برنمى آيد و خبر مى دهم شما را به كسى كه وارث استحقاق خلافت است و احدى را در او مجال طعنى نيست و آن حضرت على بن الحسينعليهالسلام
است، برويد و با او بيعت كنيد اگر چه مى دانم كه آن حضرت قبول اين امر نخواهد فرمود.
بعد از امام خطبه از منبر فرود آمده، به منزل خود رفت و ابواب اختلاط بر روى مردم بسته از خانه بيرون نيامد تا وقتى كه به عالم بقا رحلت نمود.
در بعضى كتب مذكور است كه چون معاويه بن يزيد را بر مسند خلافت نشاندند به منبر رفت و لعن بر پدر و جد خود (يزيد و معاويه) نمود و از كردار آنها تبرى جست، مادرش از شنيدن آن بر آشفت و از روى عناد به وى گفت:
يا بنى! ليتك كنت حيضه فى خرقه ؛
اى پسر! كاش نطفه تو خون حيض مى شد و بر خرقه اى مى ريخت تا ننگ دودمان خود نمى گشتى.
معاويه گفت:ليتنى كنت كذلك
اى كاش چنانكه گفتى مى بودم و به ننگ فرزندى يزيد مبتلا نمى شدم
.
بعضى خطبه او را چنين نقل كرده اند:
ايها الناس! ان قوام وجودى جلد و عظم لا طاقه لهما على النار فمن اراد البيعه الصحيحه فليمض الى يثرب وليبايع على بن الحسين بن فاطمه بنت رسول الله
صلىاللهعليهوآله
فهو اولى بها و اءحق من آل سفيان ؛
اى مردم! جز پوستى و استخوانى نيست و طاقت آتش جهنم ندارد. اى قوم! آگاه باشيد كه امر خلافت به من و آل ابوسفيان نسبت ندارد هر كه امام حق و واجب الاطاعه مى خواهد، بايد به مدينه خدمت امام زين العابدين كه دختر زاده رسول اللهصلىاللهعليهوآله
است برود و با او بيعت كند كه اوست سزاوارتر به خلافت از آل ابى سفيان.
اين شخص عاقبت به خير گشته و از دولت دو روزه دنياى فانى در گذشت.
و - و نظير همين بود سالك طريق هدى «بهلول» عاقل ديوانه نما كه جهت رعايت حق، پشت پا بر مسند فتوا و قضازده خود را به واسطه ديوانگى از حكومت رهانيد و سبب ديوانگى او را دوجور نقل نموده اند:
اول اينكه: هارون الرشيد مى خواست براى بغداد قاضى تعيين كند، در آن باب با خواص و اطرافيان خود مشورت نمود كه چه كسى لياقت قاضى شدن بغداد را دارد، ايشان گفتند: غير از بهلول كسى شايستگى اين مقام را ندارد.
هارون گفت: اهل بغداد اتفاق كرده اند بر اينكه تو صلاحيت اين مقام را دارى.
بهلول گفت: سبحان الله! من حال خود را بهتر از ديگران مى دانم و ديگر اينكه در سخن يا راستگويم يا دروغگو، اگر راستگويم خود را شايسته اين امر نمى دانم و اگر دروغگويم چگونه قابل امر مهم قضاوت است.
خلاصه هر چه بهلول امتناع كرد، هارون مبالغه نمود تا اينكه بهلول فهميد كه بدون تدبير نمى تواند از دست او فرار كند، گفت پس امشب مرا مهلت دهيد تا در اين باره فكرى كنم. او را مهلت دادند شب به فكرش آمد كه خوب است خود را به ديوانگى بزند.
فرداى آن روز از عنايت فرزانگى، خود را به ديوانگى زده سوار بر چوبى شده مانند كودكان و مى گفت خود را كنار بريد تا اسب من به شما لگد نزند، چون خبر ديوانگى بهلول را به هارون الرشيد رسانيدند، گفت: بلهول ديوانه نشده لكن دين خود را به اين بهانه حفظ نموده است.
سبب دوم اينكه: هارون الرشيد براى حفظ سلطنت خود دائم در مقام دفع حضرت امام موسى بن جعفرعليهالسلام
بود و پيوسته در كمين قتل آن بزرگوار نشسته، جستجوى بهانه مى نمود، تا اينكه آن حضرت را به داعيه خروج متهم ساخته از مفتيان آن زمان كه يكى از آنها بهلول بود، بر اباحه قتل آن سرور عالمين استفاده كند، ديگران فتوا دادند، بهلول خدمت آن امام مشرف شده فضيه را عرض نمود و راه فرارى از آن حضرت خواست، آن حضرت فرمودند: خود را به ديوانگى بزن
.
بهلول به دستور آن حضرت خود را مانند ديوانگان وانمود و خود را از تكليف آن مايه كفر و نفاق رهانيد و سفينه ايمان خود را به تعليم آن حفظ سفينه از غرقاب هلاكت نجات داد و مفاد حديث نبوى كه:انما مثل اهل بيتى فيكم كمثل سفينه نوح من ركبها نجى و من تخلف عنها غرق
را تعليم مسلمين نمود.
البته ارباب بصيرت را نمى توانند اين موجهاى بلا و گردابهاى مهلكه نابود نمايند؛ زيرا ايشان دستاويز ريسمان الهى دارند و سواران كشتى نجات و منجيان خلايقند.
اى فقير بينوا! و اى پادشاه كشور فقر و فنا! قدر خود را بدان و از شكر خالق حكيم توانا دريغ مفرما كه اين ثروت دنيا بيش از چندى باقى نمى ماند و خوشى اين دار فنا بيش از چند روز اندك نيست و بدان كه آخرت است خانه جاويدان و عقبا است كه خوشى و سلطنتش باقى و استوار است و خلل پذير نيست، كوشش نما كه به آن دولت باقى و فرح جاودانى نايل گردى، در جهان فانى اقتدار و زيردستى، دولت و فقر، ظالم و مظلوم، رئيس و مرووس، تميز داده مى شود، همينكه زندگانى به سر آمد و بدنها استخوان شدند، ديگر فرقى مابين آنها نيست.
ز - گويند يكى از ارباب هوش و ذكاوت را در گورستانى ديدند كه استخوانهاى پوسيده مردگان را كه به مرور ايام از قبرها بيرون افتاده بودند، بر هم مى زد و به نظر دقت در آنها مى نگريست، سبب آن را از وى سوال كردند، گفت: «مى خواهم استخوان پادشاهان دنيا را از استخوان گدايان بينوا جدا كنم، هر چند سعى مى كنم و به نظر دقت در آنها مى نگرم، فرقى درميان اين دو فرقه نمى بينم
».
شاعر چه خوب سروده:
اين خرد و بزرگى كه به نام انسانند
|
|
در دست زمانه همچو انگشتانند
|
امروز اگر بلند و پستى دارند
|
|
فردا چه بخوابند همه يكسانند
|
انسان بايد از اين وقايع عبرت بگيرد و اين پنج روزه زندگانى را هر طور شده بگذراند و مشكلات اوضاع زمانه را بر خود هموار كند، براى شكمى كه به دو لقمه نان سير مى شود، چه لازم است كه خود را مانند مورچه، دانه كش خرمن ديگران سازد، و بدنى را كه به دو متر پارچه، لباسش مى شود خود را پيچ و تاب هزار گونه اضطراب و ناهموارى روزگار مبتلا سازد.
شيخ بهائى - عليه الرحمه - اين مقال را خوب سروده است:
گر نباشد جامه اطلس تو را
|
|
كهنه دلقى ساتر تن بس تو را
|
ور مرغى نبودت با قند و مشك
|
|
خوش بود دوغ و پياز و نان خشك
|
گر نباشد مشربه از زرناب
|
|
با كف خود مى توانى خورد آب
|
گر نباشد مركب زرين لجام
|
|
مى توان زد هم به پاى خويش گام
|
گر نباشد دور باش از پيش
|
|
دور باش و نفرت خلق از تو بس
|
ح - گويند كه «ابراهيم ادهم» كه از پسران پادشاهان خراسان بود و در سلك سلاطين روزگار به شمار مى رفت، روزى از دريچه قصر خود سردر آورد، مردى را ديد در سايه قصر نانى را در آورده تناول نموده و آبى روى آن بياشاميد و در همانجا خوابيد.
ابراهيم با خود گفت: اى نفس! هر گاه به اين قدر كه مشاهده شد قناعت توان كرد، چرا چنين دربند اين و آن مانم و در فكر آرزوهاى اين دنياى فانى باشم، از قصر به زير آمد و پاى در سلك فقيران نهاد و در اوج عالم تجرد پر و بال شوق گشوده و خود را از دامگاه علايق دنيوى نجات داد.
از منجى آوارگان بيابان هوا و هوس خواهانيم كه به همه توفيق عنايت فرمايد تا از اين صفت رذيله نجات يابند و نور هدايت و وصول الى الحق را در دل همه بندگان بيندازد به محمد و آلهصلىاللهعليهوآله
.