بخش پنجم : شيوه مناظرات امام صادقعليهالسلام
امام جعفر صادقعليهالسلام
آموزگار بزرگ بشريت بود كه با فضايل و سجاياى بى مانند مظهر اعلاى شرف و كمال انسانى به شمار مى رفت. بر اين وجود عظيم و شگرف بشرى، در آشفته ترين اعصار تاريخ اسلامى و در هنگامه بحران ها، انقلاب هاى سياسى، اختلاف ها، و آشفتگى هاى فكرى و مذهبى وظيفه اى الهى محوّل بود و او در بحبوحه حوادث گوناگون و عليرغم مشكلات بى شمار، امر مقدسى را كه بر عهده داشت، چنان پيش برد كه در آن، عقل و انديشه در حيرت و شگفتى ماند. وى بر تاريخ حيات اجتماعى و علمى و معنوى اسلام، تأثيرى جاودانه گذاشت و نفوذ تعليمات وى در سراسر اين شئون آشكار است.
افاضات فكرى، علمى و اقتصادى وى، بر پايه احكام اسلام قرار داد و مكتب او همان مكتبى است كه شالوده اش به دست نبى اكرمصلىاللهعليهوآله
پى ريزى شد و امير المؤمنين علىعليهالسلام
در آن به آموزگارى پرداخت، ليكن وسعت آموزشهاى جعفر بن محمدعليهالسلام
و كوشش وى در پيراستن حقيقت اسلام از آنچه به ناروا بر اين آيين آسمانى بسته بودند، موجب شد كه مكتب اصيل افكار و عقايد اسلامى، به نام بلند او موسوم گردد و طريقه حقّه اى كه شيعه اماميه، يعنى معتقدان و پيروان آن مكتب اصيل در پيش دارند، «طريقه جعفرى» ناميده شود.
در عصرى كه از يك سو دروازه هاى قلمرو اسلامى بر روى دانشهاى گوناگون گشوده شده و از سوى ديگر جنجال مكتبداران عقايد و مذهب سازان مختلف بلند بود، مكتب تشيع با ارشادات و راهنمونى هاى «امام جعفر صادق» موجوديت و اعتبارى بى مانند يافت.
رتبه علمى، مقام زهد و پارسايى، بزرگى، وقار و مكارم اخلاق اين پيشواى راستين در ميان هم عصرانش زبانزد خاص و عام بود و چنان كه گفته شد، پيوستگى به مكتب فضيلت وى تا آنجا مايه مباهات و افتخار به شمار مى رفت كه جمعى از بانيان مذاهب و صاحبان مكاتب ديگر نيز اعتبار خويش را به حساب شاگردى و نقل حديث از او مى نهادند.
امام صادق، جعفر بن محمّدعليهالسلام
در هنگام بحث و استدلال، به مدّعى مجال اقامه برهان و اثبات حجت مى داد و در اين ميان هر چند سخنان باطل و ناستوده مى شنيد، خشمگين نمى شد و كلام مدّعى را قطع نمى كرد، بلكه پس از پايان گفتار وى، لب به سخن مى گشود و در ردّ گفتار او به استدلال مى پرداخت و وى را به حجت خويش ملزم مى كرد.
با بررسى و تحليل مناظرات امام صادق با ديگر انديشان، شيوه هاى مختلف آن حضرت در مناظراتشان استنباط شده كه در اين قسمت هر شيوه با ذكر نمونه اى از بحث ها، ارائه خواهد شد.
۱. دعوت به توحيد و اثبات وجود خدا
همه انبيا و اولياى الهى به بيان توحيد اهتمام داشتند. ساده ترين طريق درس توحيد همان است كه خداوند متعال در قرآن بيان فرموده و آن، پى بردن به مؤ ثر از راه آثار، از مصنوع به صانع، و از مخلوق به خالق است.
آنجا كه مى فرمايد:
سنريهم آياتنا فى الآفاق و فى أنفسهم حتّى يتبيّن لهم أنّه الحقّ أو لم يكف بربّك أنّه على كلّ شى ء شهيد
به زودى آيات خود را در بيرون و درونشان به ايشان مى نمايانيم تا آن كه بر آنان آشكار شود كه آن حقّ است، آيا كافى نيست كه پروردگارت بر همه چيز گواه است.
امام صادقعليهالسلام
نيز به دليل توسعه دولت اسلامى به ويژه در علوم طبيعى، توحيد را از همين راه به مردم تعليم نمود. بنابراين سبك دعوت به توحيد در مكتب امام جعفر صادق همان روش تعليم قرآن است كه اكثريت آن را درك مى نمايند.
امام صادق در تعليمات توحيدى خود فرمودند: اگر مردم اهميت و ارزش خداشناسى را مى شناختند، چشم از آثار او برنمى داشتند. اگر مردم فضيلت توحيد را در مى يافتند، از اين زندگى دنيا چشم مى پوشيدند و دنيا با تمام متاع خود در نظر آنها كوچك مى نمود، آنقدر كه براى آن قدمى برنمى داشتند و تمام نعمت هاى دنيا را با يك لحظه معرفت خدا مقابله نمى كردند، و هرگاه به آثار الهى و آيات حق در اين دنيا مى نگريستند لذتى مى بردند كه در هيچ مرتبه اى وجود نداشت مگر در روضات بهشت ؛ آن هم با اولياى خدا.
امام صادقعليهالسلام
در ادامه چنين مى فرمايند:
انّ معرفة اللّه عزّ و جلّ أنس من كلّ وحشة و صاحب من كلّ وحدة و نور من كلّ ظلمة و قوة من كلّ ضعف و شفأ من كلّ سقم
معرفت خدا و شناختن او، جلّ و علا، انيس هر وحشتى، دوست و همنشين هر تنهايى، و نور هر ظلمت و تاريكى، قوت و نيروى هر ضعف و ناتوانى، و شفاى هر گونه مرض است.
امام صادقعليهالسلام
در تعليماتش به مفضل بن عمر در حضور زنادقه، از راه شناخت، آگاهى، تفكر، و تدبر در نباتات، جمادات، حيوانات، و انسان و علم به تكامل وى و آثار نفسانى او، با توجه به اين كه اين همه آثار را نمى توان بدون مؤ ثر و اين نظم را بدون مدبّر و حكيم خالق دانا شناخت، توحيد را تعليم مى نمايد.
امام در پاسخ به ابن ابى العوجا كه گفت خداوند غائب است، فرمود:
كيف يكون يا ويلك غائبا من هو مع خلقه شاهد و اليهم أقرب من حبل الوريد، يسمع كلامهم و يعلم أسرارهم لا يخلو منه مكان و لا يشغل به مكان و لا يكون الى مكان أقرب من مكان تشهد له بذلك آثاره و تدلّ عليه أفعاله و الّذى بعثه بالآيات المحكمة و البراهين الواضحة محمّد رسول اللّه الّذى جأنا بهذه العبادة فان تشككت فى شى ء من أمره فاسأل عنه أوضحه لك.
چگونه ممكن است خداوند خالق رازق عالم، غائب باشد؟ كيست كه با مخلوق همراه است و شاهد حال آن هاست و به آنها از رگ گردنشان نزديكتر است، اوست كه اصوات و الحان خلق را مى شنود و پاسخ مى دهد و اسرار آنها را مى داند، اوست كه هيچ مكانى خالى از وجود او نيست و هيچ مكانى شاغل وجود او نيست و به جايى نزديكتر از جايى نيست، تمام آثار و آيات الهى شاهد وجود او و نماينده قدرت اوست. به حقّ آن كس كه محمد را برگزيد و مبعوث كرد، آيات محكمى به او داد و با براهين روشنى به رسالت فرستاد و ما را به اين عبادت و ستايش رهبرى كرد، هيچ جاى ترديد و شكى نيست. اگر تو باز هم در شكى بپرس تا توضيح بيشترى بدهم.
بنياد مكتب جعفرى بر پايه توحيد، ايمان به مبدأ و معاد و مبانى علمى بود. لذا استدلال ها و براهين عقلى بسيارى را به كار برد و براى احتجاج در مورد مبانى توحيد از طب و نجوم و... كه پايه هاى خداشناسى است، سخن به ميان كشيد. درباره بسيارى از آيات قرآن كريم نيز تفسيرهايى را بيان نمودند. با توجه به اين كه از سرچشمه وحى و الهام سيراب مى شد و ارشاد و هدايت افراد بشر را به عهده داشت، آيات قرآن كريم را نيز تفسير مى نمود.
۲. پاسخ كوتاه و مستدل
گاهى حضرت با پاسخى كوتاه و مستدل، به سؤ الات مختلفى كه در طول مناظرات پرسيده مى شد، سؤ ال كننده را قانع و مجاب مى نمود. در اين قسمت به نمونه هايى از اين پرسش و پاسخها اشاره مى شود.
۱. آيا فاصله ميان كفر و ايمان واضح و روشن است يا نه؟
خير، منزلت آشكار و درخشانى ميان كفر و ايمان نيست.
۲. ايمان چيست و كفر كدام است؟
ايمان عبارت است از تصديق عظمت خداوند سبحان در آنچه كه از ديدگان پنهان است به مانند تصديق هر آنچه كه مشاهده مى شود و آشكار است و كفر عبارت از انكار ذات خداوند مى باشد.
۳. شرك چيست؟
شرك عبارت از انضمام چيزى به ذات واحد است در صورتى كه «ليس كمثله شى ء، چيزى مثل و مانند او نيست».
۴. آيا عالِم، جاهل مى شود؟
بله، عالِم بِما يَعلم و جاهل بِما يَجهل گردد؛ يعنى هر چه مى داند عالم به آن است و آنچه نمى داند جاهل به آن است.
۵. سعادت كدام است و شقاوت چيست؟
سعادت سبب خير است و اگر انسان سعيد به آن متمسّك شود، او را به ساحل نجات مى رساند و شقاوت شرّ است و اگر شقى به آن تمسّك جويد او را به هلاكت مى كشاند و خداى تعالى عالِم به همه اينهاست.
۶. آيا روح هم مانند نور است ؛ يعنى بعد از مردن دوباره به جسم بر مى گردد؟
حضرت اين قياس را ردّ مى كند و با مثالهايى كه مى آورد شبهه سؤ ال كننده را پاسخ مى دهد و مى فرمايد: اگر سنگ و آهن را به هم بزنيد، آتش در ميان اين دو جنس ساطع مى گردد. پس آتش در اجسام، ثابت و نور ذاهب است. روح نيز به حكم قادر متعال جسمى رقيق است كه ملبس به لباس و قالب متراكم شده است. وقتى روح به امر خداوند از بدن خارج مى شود هرگز به جسم شخص ميت مراجعت نمى كند.
۷. حقيقت روح چيست؟ آيا از خون است يا غير آن؟
ماده روح از خون است ؛ زيرا صفاى رنگ، رطوبت و طراوت جسم و نيز حُسن صورت و كثرت خنده از خون است و وقتى خون به فرمان خداوند منجمد گردد، روح از بدن بيرون مى رود.
۸. آيا روح نيز صفت سبكى و سنگينى وزن را دارد؟
روح مانند باد است در مَشك، اگر مَشك مملو از باد شود، به وزن آن افزوده نمى شود و اگر باد از آن بيرون آيد، كم وزنى در آن به وجود نمى آيد. روح هم سنگينى و وزن ندارد.
۹. آيا روح بعد از خروج از بدن متلاشى مى گردد، يا به همان حال باقى مى ماند؟
روح باقى است تا وقتى كه اسرافيل در صور اول بدمد، در اين هنگام همه چيز از بين مى رود و وقتى اسرافيل در صور دوم مى دمد، به فرمان خداوند خاكهاى پراكنده در يك جا جمع شده و در نفخ صور سوم همه چيز به حالت اول خود برمى گردند.
۱۰. روح بعد از جدايى از بدن به كجا مى رود؟
روح به امر خداوند متعال تا هنگام بعث و نشر مخلوقات در بطن زمين و در كنار بدن جاى مى گيرد.
۱۱. روح مصلوب كجا مى رود؟
روح مصلوب تا هنگامى كه آن مصلوب را در زمين مدفون گردانند در دست فرشته اى است كه قبض روح نموده است، و وقتى كه دفن شد، روحش نيز در نزديك او قرار مى گيرد.
۱۲. آيا مخلوقات در روز قيامت به صف مى ايستند و اعمالشان را عرضه مى نمايند؟
بله، در آن روز مخلوقات در ۱۲۰ هزار صف در عرض زمين مى ايستند.
۱۳. آيا اعمال را وزن مى كنند؟
اعمال جسم نيستند. اعمال صفت افعال است و چيز ديگرى نيست و صفت شى ء هم وزن نمى شود. كسى چيزى را وزن مى كند كه به عدد اشيا و سبكى و سنگينى آنها آگاه نباشد، امّا بر خداوند متعال هيچ چيز مخفى و پوشيده نيست.
۱۴. ميزان يعنى چه؟
ميزان عبارت از عدل است.
۱۵. آيا براى خداوند عز و جل شريكى در فرمانروايى و يا تضادّى در تدبير هست يا نه؟
خير.
۱۶. خداوند فرموده «أدعونى أستجب لكم»
پس چرا شخص مضطرّ بينوا هر چند كه تضرّع و دعا مى كند، اجابت نمى شود؟
حضرت در جوابش مى فرمايد: واى بر تو، بدان كه هيچ كس به درگاه خداوند دعا نكرد مگر اين كه خداوند دعاى او را اجابت فرموده است. امّا دعاى ظالم تا هنگام توبه مردود است، ولى شخص محقّ سزاوار اجابت دعاست و اگر بنده اى با تضرع و دعا درخواستى را داشته باشد كه خيرى در آن نباشد، خداوند متعال آن را اجابت نمى نمايد.
۳. استدلال عقلى و منطقى
حضرت كاملا به سؤ الات و ادّعاهاى افراد گوش مى داد و بعد با استدلالى قاطع به او پاسخ مى داد. گاهى سؤ الات طولانى بودند.
برخوردارى از موضع مناسب براى ايستادگى در برابر تهاجم فرهنگهاى بيگانه و مقابله با آنها، استدلال هاى عقلى قوى و استوار مى طلبد. قبل از هر چيز، لازم است يافته هاى مخاطب ارزيابى گردد و نسبت به يافته هاى يقينى و آگاهى هاى مشكوك وى، آگاهى به دست آيد و بحث و گفت و گو در قلمرو مشكوكات ادامه يابد. اگر مناظره كننده بتواند مشكوكات را آسيب پذير سازد و ميزان آنها را كاهش دهد، به آماده كردن زمينه پيروزى دست يافته است.
امام صادقعليهالسلام
در موارد بسيارى از مناظرات، از استدلال هاى عقلى استوار، براى آسيب پذير كردن مشكوكات طرف مقابل استفاده مى كردند. ايشان در ارائه استدلالات خود براى قانع كردن طرف مقابل، تدرّج داشتند. به اين صورت كه پس از مقدمه چينى، شخص را از مرحله انكار به مرحله شك آورده و حاصل آن چنين است كه امام در موارد زيادى به مخاطب مى فرمايد: چرا شما بر آنچه نديده ايد، حكم صادر مى كنيد؟
طريق استدلال در مقابل يك فرد طبيعى، دلالت ذاتى مصنوعات و افعال الهى بر وجود آفريدگار مى باشد؛ چرا كه هر فعلى دلالت ذاتى بر فاعل و هر بنايى دلالت ذاتى بر بنّا دارد. در مقابل همين منطق بود كه ماترياليست هاى سرسخت معاصر ائمهعليهمالسلام
، اظهار عجز مى كردند و سر تسليم فرود مى آوردند. «ابن ابى العوجأ» درباره امام صادق مى گويد:
او را ملكى ديدم كه هر گاه بخواهد متجسم و متسجد مى شود... به اندازه اى آثار قدرت خدا را كه من در خود مى يافتم بيان كرد كه نزديك بود خدا را به من نشان دهد و با هر كه سخن گفتم، مرعوب نگرديدم ؛ چنان كه در محضر وى مرعوب شدم.
در مناظره اى كه امام صادق از ابن ابى العوجأ مى پرسد اگر مصنوع بودى چگونه بودى؟ وى نمى تواند پاسخى بدهد.
بنابراين چون نيازمندى ممكن الوجود و مصنوع، به علت و صانع - به حكم وجدان - يا به قول حكما و متكلمان - به حكم اصل تعليل ممكن يا حادث - مسلّم بوده است، حتى ماترياليستها هم به اين اصل اعتراف داشتند كه اگر مصنوع بودن موجودى ثابت شد، وجود صانع غير قابل ترديد است.
لذا امام با اين بيان مى توانست ابن ابى العوجأ را وادار به اعتراف به مصنوع بودن خود نمايد كه در مرحله اوليه سؤ ال و جواب، ابن ابى العوجأ، اين معنا را انكار كرد.
امام با پرسش دوم راه انكار را بر او بست. وى چون از طرفى قدرت انكار نداشت، و از طرف ديگر هم نمى خواست صريحا اعتراف كند، ناچار سكوت را اختيار كرده و از ميدان مناظره شكست خورده بيرون رفت.
در اين قسمت به نمونه هايى از استدلال هاى منطقى و استوار حضرت در پاسخ به سؤ الات مختلف افراد اشاره مى شود.
۱. بعث و ايجاد بدن هايى كه متفرقند، چگونه است؟
حضرت مى فرمايد: واجب الوجود مخلوقات را بدون ماده اوليه ايجاد كرد و بنيان آنها را براى اول بار از غير شى ء گذاشت، بدون اين كه نمونه اى داشته باشد. همان خدا، قدرت ايجاد، بعث و اعاده مخلوقات به صورت اول را دارد.
۲. دليل قاطع بر وجود قادر صانع عالم كدام است؟
حضرت با مثال آوردن از عالم طبيعت و فعال كردن ذهن مسائل از طريق استفهام براى اين كه خود به جواب برسد، پاسخ وى را مى دهد. به اين صورت كه وقتى زنديق از امام درباره وجود قادر صانع عالم سؤ ال مى كند، امام با پرسيدن سؤ ال در مورد علت ساير مصنوعات، او را به تعقّل وادار مى نمايد. مثلا مى پرسد اگر به ساختمانى محكم نظر بيفكنى، سؤ الى به ذهن خطور مى كند كه علتى آن را مصنوع كرده است كه غير اشيأ مى باشد، و اگر خوب تعقّل نمايى، صانع عالم هم اينگونه است ؛ جز اين كه جسم و صورت نيست.
۳. زنديق در ادامه مى پرسد مخلوق كدام است؟
حضرت در پاسخ به او مى فرمايد: ما مى گوييم هر امر مرهومى كه به حواس ما درآيد، مخلوق است و چون مخلوق است ناچار بايد صانعى داشته باشد و چون موجودات مصنوع هستند، پس صانع، غير آن هاست و مثل آنها هم نخواهد بود؛ چرا كه اگر مانند خود مصنوعات باشد، در ظاهر و تركيب و تأليف مانند مصنوعات و مخلوقات خواهد بود.
۴. علت حدوث عالم چيست؟
در مناظره اى كه ابو شاكر ديصانى
از امام صادقعليهالسلام
درباره علت حدوث عالم سؤ ال مى كند، حضرت با استفاده از تخم طاووس، پاسخ وى را مى دهد. در اين بحث ممكن است مبناى استدلال در كلام امام اين باشد كه عقل باور نمى كند طاووس خود به خود و بدون صانع و مدبّر به وجود بيايد. چون معقول نيست چنين موجودى كه آثار دانش و قدرت از او هويداست، به طبيعت بى شعور و ناتوان مستند باشد. همچنين ممكن است مبناى استدلال، حدوث طاووس باشد. امام از حدوث جزئى از اجزأ جهان مادى به عنوان نمونه، به حدوث سرتاسر جهان مادى استدلال نموده است كه صورت طاووس كه يكى از صور جهان مادى است، حادث و مسبوق به عدم است و صور ديگر جهان ماده هم مانند صورت طاووس بدون شبهه، حادث مى باشند.
حدوث صورت را دهريون نيز قبول دارند و از حدوث صورت، حدوث ماده هم ثابت مى شود؛ زيرا ماده ملزوم صورت است ؛ چرا كه ماده ناگزير بايد صورتى داشته باشد و ماده بدون صورت، لباس هستى نمى پوشد. بديهى است كه ملزوم حادث، حادث است و هر حادثى با توجه به امكان و نيز فقر ذاتى نيازمند به علت مى باشد. پس سرتاسر عالم محتاج به علت واجب و قديم است كه خداپرستان از آن علت تعبير به خدا مى نمايند.
۴. ايجاد صورتهاى مختلف براى مدّعاى فرد مقابل (سبر و تقسيم)
امام صادقعليهالسلام
اگر با مسئله يا مطلبى كه از جنبه ها و ابعاد مختلف، احكام متعددى پيدا مى كرد مواجه مى شد، پس از شنيدن ادعاى خصم، در اوّلين سخنان خود ادّعاى فرد مقابل را به صورت ها و احتمالات مختلف تقسيم مى نمود و با تجزيه و تحليل دقيق، آن را باطل مى كرد. از اين شيوه به عنوان روش استدلالى «سبر و تقسيم» سخن به ميان مى آيد. در ادامه به عنوان نمونه به چند مناظره اشاره خواهد شد.
۱. چرا تعدد صانع جهان جائز نمى باشد؟
حضرت مى فرمايد: اين سخن كه مى گويى خالق و صانع جهان چرا دو تا نباشد، يا هر دو قديم و قويند، يا هر دو ضعيفند، و يا يكى ضعيف و ديگرى قوى مى باشد. اگر هر دو قوى باشند، چرا هر كدام با ديگرى مبارزه نمى كند تا در الوهيت و ربوبيّت يگانه شود، و اگر يكى قوى و ديگرى ضعيف است، ثابت مى شود كه خداى منّان همان صانع قوى و قادر است كه يكى است.
اگر دو خدا وجود داشته باشد، يا هر دو با هم متفقند و يا متفرقند، كه در هر صورت موجبات فساد نظام عالم و مخلوقات و موجودات آن را فراهم مى كند، ولى چون همه خلايق انتظام دارند و اختلاف ليل و نهار و شمس و قمر همه موافق مقدّرات مى باشد، همه اينها دلالت بر بصير بودن مدير واحد دارد.
برهان تمانع
در پاسخ به اين سؤ ال كه چرا جايز نيست آفريننده جهان بيش از يكى باشد، دانشمندان علم كلام برهانى را به نام «برهان تمانع» بيان مى كنند. بر اساس اين برهان وجوب وجود، مستلزم توانايى كامل به ايجاد تمام ممكنات است، و البته توانايى بر ايجاد چيزى بدون توانايى بر رفع و دفع موانع و اضدادش ممكن نيست. چنانچه واجب الوجودى اين توانايى را نداشته باشد، ناقص خواهد بود و ناقص، شايسته مقام خدايى نيست.
بنابراين اگر در جهان هستى دو واجب الوجود باشد، بايد هر دو تواناى على الاطلاق باشند و از فرض توانايى مطلق هر دو، عجز و ناتوانى هر دو نيز لازم مى آيد؛ زيرا توانايى مطلق هر يك مستلزم، بلكه عين توانايى بر دفع ديگرى است.
۲. زنديق با استدلالى باطل، بيان مى كند كه اگر خدا در آسمان باشد، چگونه مى تواند در هم زمين باشد و اگر در زمين باشد، چگونه مى تواند در آسمان هم باشد؟
امام با منطق و برهانى قاطع مى گويد آنچه كه توصيف كردى، صفت مخلوق است نه صفت خالق ؛ زيرا اين مخلوق است كه وقتى از مكانى به مكان ديگر منتقل مى شود، محل اول خالى از اوست و از جرياناتى كه در مكان اول اتفاق مى افتد، مطّلع نيست. ولى خداوند متعال هيچ مكانى از او خالى نيست.
۳. حدوث عالم به چه صورتى است؟
حضرت در پاسخ مى فرمايند: همه مخلوقات خداوند را اگر به مثل آن، خواه بزرگ و يا كوچك باشد ضميمه نماييم، آن شى ء بزرگتر از اوّلش مى شود. پس در اين حالت زوال و انتقال وجود دارد و اين تغيير يعنى حدوث. ولى اگر قديم باشد، زوال بر آن محال است ؛ زيرا هر چه زوال و تغييرپذير باشد، جائز است كه موجود گردد؛ پس هر چه از عدم موجود شود، حادث است و هر چه از ازل باشد، قديم است و هرگز صفت حدوث و قدم در يك شى ء جمع نمى شود.
۴. ابو شاكر ديصانى در حضور امام صادقعليهالسلام
شرفيات مى شود و مى گويد اجازه مى فرماييد از مطلبى سؤ ال كنم؟ امام مى فرمايد: هر چه مى خواهى سؤ ال كن.
«ديصانى» مى گويد: چه دليلى مى توانيد براى آفريننده و صانع اقامه كنيد؟
امام مى فرمايد: وجود خودم دليل وجود صانع است ؛ زيرا بر حسب تصور از دو حال خارج نيست.
الف. خود، صانع خود باشم. بنابراين دو صورت محتمل است :
۱. در حالى كه بوده ام، خود را آفريده باشم.
۲. در حالى كه نبوده ام، خود را آفريده باشم.
صورت اول باطل است ؛ چرا كه بديهى است آفريدن چيزى كه هست (موجود)، تحصيل حاصل و محال است. صورت دوم نيز باطل است ؛ زيرا بديهى است چيزى كه نيست (معدوم)، نمى تواند چيزى را بيافريند.
ب. غير، مرا آفريده باشد. بنابراين فرض، آن غير اگر مانند خودم باشد، همين اِشكال بر او نيز وارد است. پس به ناچار بايد صانع من موجودى باشد كه مانند من نباشد؛ يعنى واجب الوجود و قديم باشد و او رب العالمين است.
۵. مورد خطاب قرار دادن افراد با صفات نيكو و رعايت ادب
۱. حضرت امام صادقعليهالسلام
ضمن گفت و گوهايش با گروههاى مختلف با استفاده از واژه هاى مؤ دبانه و احترام آميز آنها را مورد خطاب قرار مى داد. مثلا هنگامى كه زنديقى از مصر براى مناظره با حضرت به مدينه و بعد از آن به مكّه آمده بود، حضرت او را چنين خطاب مى كند: «يا اخا اهل مصر؛ اى برادر اهل مصر» و نتيجه مناظره وى با امام اين بود كه زنديق ايمان آورد و امام نيز يكى از اصحاب خود به نام هشام بن حكم را مأمور تعليم آداب و شرايع اسلام به او نمود.
۲. ابان بن تغلب روايت مى كند كه من در خدمت حضرت ابوعبداللّه حاضر بودم كه ناگاه مردى از اهل يمن به خدمت آن امام رسيد و سلام كرد. آن حضرت جواب سلام او را داده و گفت : مرحبا يا سَعد.
۳. در روايتى كه ابان بن تغلب آورده است حضرت امام صادقعليهالسلام
از مردى كه پيش او آمده بود سؤ الاتى را مى پرسد و در ضمن سخنان او را با القاب محترمانه اى مورد خطاب قرار مى دهد. مثلا «يا أخا العرب»؛ كه در پاسخ، شخص نيز متقابلا ادب را رعايت مى كند.
علاوه بر اين مناظرات امام صادق از شرايط كلى اخلاقى نيز برخوردار بود كه به پاره اى از آنها اشاره مى شود:
۱. سعه صدر
۲. برخورد هدايتى و دلسوزانه
۳. شنيدن كامل ادعا
۴. عدم خود ستايى هنگام غلبه
۵. رعايت ادب و احترام
۶. باطل كردن مدّعاى فرد با استفاده از كلام وى
براى باطل كردن مدعاى خصم، از دو طريق مى توان عمل نمود:
۱. صفتى در سخن طرف مقابل واقع شود به كنايه از چيزى كه حكم خاصى از آن اثبات گرديده و شخص آن حكم را براى غير آن شى ء اثبات نمايد.
۲. حمل لفظى كه در سخن ديگرى آمده برخلاف مراد و منظور او؛ در صورتى كه با ذكر متعلق آن حَمل را بپذيرد.
از هشام بن حكم روايت شده كه گفت : ابو شاكر ديصانى گفت : در قرآن آيه اى است كه ديدگاه ما را تقويت مى كند. گفتم : كدام آيه؟ گفت : آيه اى كه مى گويد: «و او كسى است كه در آسمان اله است و در زمين اله است». من پاسخش را ندانستم تا به حج رفتم و امام صادقعليهالسلام
را از آن آگاه ساختم و امام فرمود: اين سخن زنديقى خبيث است! هرگاه به سوى او بازگشتى، به او بگو نام تو در كوفه چيست؟ او مى گويد: فلان. بگو نام تو در بصره چيست؟ او مى گويد: فلان و تو بگو پروردگار ما نيز به اينگونه هم در آسمان اِله ناميده مى شود و هم در زمين و هم در دريا. او در همه مكانها اِله ناميده مى شود.
هشام مى گويد: بازگشتم، نزد ابوشاكر رفتم و آگاهش ساختم. او گفت : اين پاسخ از حجاز به اينجا رسيده است.
در اين مناظره امام با بهره گيرى از كلام خصم، راه هر گونه مناقشه اى را بسته و او را به عجز مى كشاند.
۷. قرار گرفتن در جايگاه پرسشگر
امام صادقعليهالسلام
در برابر شبهاتى كه زنادقه ايجاد مى كردند، به جاى بحث و استدلال هاى پيچيده، با طرح سؤ الاتى ساده و بيدار كننده، مخاطب را به عجز مى كشاند و اين همان چيزى است كه در شيوه مناظرات حضرت ابراهيمعليهالسلام
در برخورد با نمرود مشاهده شد.
۱. گاهى خود حضرت ابتدا از افراد سؤ ال مى كرد. هر كس ادعاهايى داشت، با سؤ الاتى كه از پرسيد، آنها را متقاعد مى كرد، به جهل خودشان آگاهشان مى نمود، و آنها را آماده شنيدن حقيقت مى ساخت ؛ يعنى از مرحله انكار به مرحله شك رسيده و در اين زمان آنها آماده شنيدن حقايق و در نتيجه پذيرفتن آن مى شدند.
گاهى حضرت در مورد مسئوليت هايى كه بر عهده افراد بود، سؤ ال مى كردند تا خود افراد متوجه شوند كه طبق كتاب، سنت و سيره ائمه عمل نمى كنند. مثلا در برخورد با ابن ابى ليلى كه از زنادقه متكلم بود و سِمت قضاوت را در حكومت بنى عباس بر عهده داشت، اين گونه عمل كرد.
۲. گاهى خود حضرت از افرادى كه به قصد مناظره به حضورش مى رسيدند، سؤ الاتى را مى پرسيد تا آنها كه منكر هستند، بعد از آگاهى يافتن، به مرحله شك و بعد از آن به مرحله آمادگى شنيدن حرف حقّ برسند. مانند مناظره مرد شامى كه به قصد مناظره به خدمت حضرت رسيده بود.
۳. گاهى نيز حضرت از شخصى كه به نزد او مى آمد و سؤ الاتى داشت، پرسش هايى را مى پرسيد تا با توجه به پاسخ فرد و ادعايش، وى را مجاب نمايد و عقايد حقّه را اثبات كند.
در همين باره از هشام بن حكم روايت شده كه ابن ابى العوجأ به خدمت امام صادقعليهالسلام
رسيد و امام از او پرسيد آيا تو مصنوعى؟ او نيز در پاسخ گفت : من مصنوع نيستم. حضرت از او مى پرسد؟ اگر مصنوع نيستى، پس چه هستى و اگر مصنوع بودى چگونه بودى؟
۴. امام گاهى با سؤ الاتى كه از افراد مى پرسيدند، آنها را متوجه عقايد توحيدى مى كردند. به طور نمونه وقتى زنديقى كه از مصر به قصد مناظره با حضرت روانه مدينه شده بود و بعد از با خبر شدن از اين كه حضرت در مكّه است به آنجا رفته و در هنگام طواف با امام برخورد كرد و به او سلام كرد، حضرت از او پرسيد نام تو چيست؟ گفت : عبدالملك. آن حضرت فرمود: كنيه ات چيست؟ پاسخ داد: ابوعبداللّه. امام فرمودند: كدام ملك است كه تو بنده آن هستى؟ آيا از پادشاهان آسمان است يا زمين و نيز پسرت بنده خداى آسمان است يا بنده خداى زمين؟
زنديق چون حرفى براى گفتن نداشت، ساكت شد. در اين زمان چون حضرت او را ساكت ديد، به او گفت كه بعد از طواف به نزدش برود تابه سؤ الاتش پاسخ گويد. بعد از اين كه وى دوباره به خدمت امام رسيد، حضرت باز از او سؤ الاتى مى پرسد و او را به جهل خودش آگاه مى كند. حضرت در ضمن بحث و گفت و گو با وى، ظنّ و گمان را نفى مى كند و مى فرمايد ظن عجز ظاهر و آشكار است، مادامى كه امرى معين نباشد.
۸. تذكر دادن به امور ملموس در زندگى
از هشام بن سالم روايت شده كه گفت : به امام صادق گفته شد: پروردگارت را به چه شناختى؟ حضرت فرمود: به فسخ تصميم ها و نقض اراده ها؛ تصميم گرفتم آن را بر هم زد، اراده كردم آن را گسست.
امام صادقعليهالسلام
در اين پرسش و پاسخ با تذكر دادن به امور ملموس در زندگى انسان، بر ربوبيت «اللّه» و حضور تدبير الهى در حيات بشر استدلال كرده است.
۹. برخورد كوبنده
۱. امام صادق با ابن ابى ليلى كه گفته شده بود قاضى مسلمانان است، برخورد تندى داشت، به طورى كه وقتى حضرت از او مى پرسد كه به چه چيز در بين مردم حكم مى كنى؟ وى در پاسخ مى گويد: با آنچه از رسول خدا و ابوبكر و عمر به من رسيده است. حضرت مى فرمايد: آيا رسولصلىاللهعليهوآله
در مورد حضرت علىعليهالسلام
نفرموده كه : أقضاكم علىّ؟ وى مى گويد: بله، اين حديث بين مردم مشهور است. حضرت مى فرمايد: اگر تو را به خدمت رسول خدا ببرند و از تو بپرسند كه چرا به غير حكم على مرتضى حكم مى كنى، چه خواهى كرد؟
راوى مى گويد: رنگ ابن ابى ليلى بعد از استماع اين كلام حضرت زرد شد. وى از حضرت مى خواهد كه در آن مورد سخنى با او نگويد و من هم در آن مورد سخنى نمى گويم.
۲. از حسن بن محبوب روايت شده كه از سماعة شنيدم، ابوحنيفه به خدمت امام صادقعليهالسلام
رسيد و پرسيد مسافت ميان شرق و غرب چه مقدار است؟
حضرت پاسخ دادند: مسافت ميان مشرق و مغرب، سير يك روزه آفتاب است، بلكه كمتر از آن. وى گفت : اين امرى بس عظيم و عجيب است. حضرت فرمودند: اى عاجز، اين آفتاب از مشرق طلوع مى كند و در مغرب غروب مى نمايد.
۳. احمد بن عمر و بن المقدام الرازى مى گويد: مگسى بر منصور نشست، منصور آن را پراند. مگس مجددا بر منصور نشست و او دوباره آن را پراند تا اين كه منصور به تنگ آمد. ناگهان امام صادق وارد مجلس شد، منصور از امام سؤ ال كرد خداوند مگس را براى چه خلق كرده است؟
امام پاسخ داد: تا ستمگران را ذليل كند.
اعتقاد به غايب بودن خداوند
۴. ابن ابى العوجأ كه به غايب بودن خداوند اعتقاد داشت، حضرت در پاسخ با او برخورد تندى كرد كه واى بر تو! چگونه خداوند متعال غايب است در صورتى كه با خلق خود حاضر و شاهد است و به بندگان خود از رگ گردن هم نزديك تر است.
۱۰. ردّ قياس و رأى (با استناد به آيه قرآن و احاديث)
پس از آنكه اسلام گسترش يافت، گروههاى مختلف و به تبع آن افكار و پيچيدگى هايى در اذهان به وجود آمد كه از نصوص رسيده راه حلى براى آن وجود نداشت. لذا به ناچار به غير از كتاب و سنت به دلايل و وسايل ديگرى از قبيل استحسان و قياس و انواع ادّله اجتهادى رجوع مى كردند. اين امر باعث شد كه ذوق و اخلاقيات شخصى نيز وارد قانونگذارى شود.
از اين رو در عصر امام باقر و امام صادقعليهالسلام
فعاليت هايى آغاز شد و مكاتبى كه به «رأى» و گاهى «قياس و استحسان» تكيه داشتند، توسعه و گسترش يافت. اين جريان ها با خط مرجعيت اهل بيتعليهمالسلام
، اختلاف داشت و در اين راستا اهل بيت عهده دار پاسخ گويى به ادّعاهاى آنان شدند و با پاسخ گويى به اين خطوط فكرى، خصوصيات و ويژگى هاى مذهبشان را كه داراى مركزيت و قدرت است، تأييد كردند.
ابوحنيفه و پيروان مكتب او چندين قاعده را براى استخراج احكام، به نامهاى قياس، استحسان و مصالح مرسله، تعيين نمودند كه حقيقت آنها عمل كردن به رأى انسان است. آنان اين قاعده ها را مانند كتاب خدا و سنّت پيامبرصلىاللهعليهوآله
مدرك احكام قرار مى دادند و آن كسى كه احكام را استخراج مى كرد «مجتهد» و كار او را «اجتهاد» مى ناميدند.
شايسته است يادآور شويم كه در مكتب خلفا اجتهاد با عمل كردن به رأى خود در مقابل احكامى كه در كتاب خدا و سنت پيامبر آمده، از زمان صحابه و سه خليفه اول بنيان گذارى شد.
در اين قسمت به عنوان نمونه به چند مناظره كه در آن، حضرت قياس و استحسان را ردّ كرده اند، اشاره مى شود.
۱. ابن جميع مى گويد: به نزد جعفر بن محمّدعليهالسلام
رفتم. ابن ابى ليلى و ابوحنيفه نيز با من بودند. او به ابن ابى ليلى گفت : اين مرد كيست؟ جواب داد: او مردى است كه در دين بينا و با نفوذ است. امام فرمود: شايد به رأى خود قياس مى كند؟ سپس رو به ابوحنيفه كرد و فرمود: اى نعمان، پدرم از جدّم روايت كرد كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود: «نخستين كسى كه امر دين را به رأى خود قياس كرد، ابليس بود و خداوند متعال هر كس را كه به رأى خود در دين قياس نمايد، در روز قيامت با ابليس قرين مى سازد؛ زيرا او شيطان را از طريق قياس پيروى كرده است».
سپس امام جعفر صادق آن گونه كه در روايت ابن شبرمه آمده است از ابوحنيفه مى پرسد مى توانى بدنت را قياس كنى؟ ابوحنيفه گفت : نه. حضرت فرمودند: پس مى دانى كه خداوند شورى در دو چشم، تلخى در گوش ها، خنكى در بينى و عذوبت در لبها را براى چه آفريده است؟
ابوحنيفه گفت : نه، نمى دانم. امام صادق فرمودند: خداوند متعال به فضل خود بر فرزندان آدم چشم ها را به صورت پيه آفريده و نمك و شورى را در آن دو قرار داد تا پيه، ديده را نبندد، و تلخى را در گوشها قرار داده تا حشرات و حيوانات در گوش نروند كه از مغز آن بخورند، و آب را در بينى قرار داده تا نفس را بالا و پايين ببرد و رايحه نيكو را بيابد، و عذوبت و گوارايى را در لبها گذاشته تا انسان، لذت طعام و نوشيدنى خود را درك كند.
سپس از ابوحنيفه در مورد كلمه اى كه اولش شرك و آخرش ايمان است پرسيد و او در پاسخ گفت : نمى دانم. حضرت فرمود: «لا إ له إ لّا اللّه ».
سپس فرمود: كدام يك نزد خداوند تعالى عظيم تر است قتل يا زنا؟ ابوحنيفه پاسخ داد: قتل نفس. امام فرمود: خداوند متعال در مورد قتل دو شاهد قرار داد و در زنا جز به چهار شاهد راضى نمى شود. سپس فرمودند، شاهد در زنا، به دو نفر شهادت مى دهد و در قتل نفس بر يك نفر؛ چرا كه قتل يك عمل است و زنا دو عمل.
اين نبرد كه اهل بيت وارد آن شدند، از شدت تأثير اهل رأى كاست. آنها بر ضد اهل رأى ايستادگى كردند و در اين راه به شعار معروف شان تمسك مى جستند كه «همانا دين خدا با عقول سنجيده نمى شود».
۲. در روايت ديگرى آمده است كه وقتى ابوحنيفه به خدمت امام صادق رسيد، امام از او پرسيد: اى ابوحنيفه، به من خبر رسيده كه تو قياس مى كنى و اساس كار تو در احكام شرع رسول اللّه، به قياس است؟ وى مى گويد: بله. حضرت نيز او را از اين كار نهى مى كند و مى فرمايد اولين كسى كه قياس كرد شيطان بود. اين روايت از عيسى بن عبداللّه القرشى روايت شده است.
۱۱. محسوس نمودن امور معقول
سيد مرتضى مى نويسد كه جعد بن درهم مقدارى گل و لاى را در شيشه اى ريخت و سپس كرم و پشه توليد شد. او به اطرافيانش گفت : من خودم اين موجودات را آفريده ام زيرا من سبب خلقت آن ها شده ام. اين خبر به امام صادقعليهالسلام
رسيد. امام فرمود: اگر تو خالق آنها هستى، بگو بدانم چند كرم و چند پشه خلق نموده اى؟ و از آنها چه تعداد نر و چه تعداد ماده است؟ و وزن هر يك چقدر است؟
اين زنديق هم از پاسخ دادن به امام عاجز ماند و ادّعايش به اين ترتيب باطل شد.
۱۲. هدايت تدريجى از راه جدل، خطابه و برهان
هشام بن حكم گويد: در مصر زنديق بود كه درباره امام صادقعليهالسلام
چيزهايى شنيده بود. به مدينه آمد تا با آن حضرت مناظره كند. در مدينه حضرت را نديد، به او گفتند به مكه رفته است. او هم به مكه رفت تا امام را ببيند. هشام گويد: ما به همراه امام در حال طواف بوديم كه آن زنديق به ما برخورد كرد. در همان حال طواف شانه به شانه حضرت زد. امام به او فرمود: نامت چيست؟ گفت : نامم عبدالملك است.
فرمود: كنيه ات چيست؟ گفت : ابوعبداللّه.
امام فرمود: اين ملكى كه تو بنده او هستى از ملوك زمين است يا از ملوك آسمان؟ و پسرت بنده خداى آسمان است يا خداى زمين؟
سپس امام صادق به او فرمود: چون از طواف فارغ شدم نزد من بيا. هشام گويد: پس از طواف، آن زنديق به حضور امام صادق رسيد و جلوى آن حضرت نشست و ما هم گرد آن حضرت بوديم.
فيض كاشانى در كتاب «وافى» مى گويد كه استاد ما «صدرالمحققين» فرموده است : «امام صادقعليهالسلام
به منظور هدايت تدريجى در اين مناظره راه هاى سه گانه استدلال (جدل، خطابه و برهان) را پيموده و مطابق دستور خداوند در قرآن «ادع إ لى سبيل ربّك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالّتى هى أحسن
» رفتار نموده است.
الف. جدال اَحسن
امام صادقعليهالسلام
اول از راه مجادله به وجه اَحسن فرمود: نامت چيست؟ كنيه ات چيست؟ وجه مجادله در اين گفت و گو اين است كه اسم بايد با مسمّى مطابقت داشته باشد.
ب. خطابه
سپس از راه خطابه با اين جمله استدلال مى كند كه آيا مى دانى زمين و آسمان زير و زبرى دارند؟ تا آنجا كه مى فرمايد: آيا خردمند به خود اجازه مى دهد چيزى را كه نمى داند و نمى شناسد انكار نمايد. منظور از اين بيان آن است كه خصم را از مقام انكار خارج ساخته و به مرحله شك و ترديد آورد، تا آماده قبول حقّ گردد.
خلاصه استدلال اين است كه تو براى اين كه آفريننده جهان را نديده اى، او را انكار مى كنى و اگر ديده بودى، انكار نمى كردى. مگر تو بر تمام جهان احاطه كامل دارى و تمام عوالم را ديده اى؟ شايد خدا در مقام و موضعى كه تو نديده اى، وجود داشته باشد.
اين كه مى گويى گمان مى كنم در ماوراى آسمانها نباشد، دليل عجز توست. چون به نبرد خداوند يقين ندارى، و اگر قادر به تحصيل يقين بودى، اين طور تغيير نمى كردى، و عاقل چيزى را كه دليلى بر نفى آن ندارد، انكار نمى كند.
در نتيجه آن زنديق فهميد كه براى انسان خردمند زشت است كه بدون دليل قاطع چيزى را انكار كند. بنابراين اقرار نمود كه من در وجود خدا شك و ترديد دارم ؛ ممكن است وجود داشته باشد و ممكن است وجود نداشته باشد.
ج. برهان
تقرير برهان نيز به اين صورت است كه حركت يكنواخت آفتاب و ماه، و آمد و شد يكنواخت شب و روز، دليل اضطرار آنها و مسخّر بودنشان توسط نيروى ديگرى است ؛ زيرا اگر به اختيار خود حركت مى كردند، حركت شان يكنواخت و به يك جهت نبود.
بديهى است چنانكه حركت از مشرق به مغرب ممكن است، عكس آن يعنى حركت از مغرب به مشرق هم ممكن است، و انتخاب اين جهت يعنى حركت از مشرق به مغرب، اگر با رعايت مصلحت باشد، معلوم مى شود كه محرّك آنها نيروى با ادراك و اراده اى است كه ما آن را خدا مى ناميم و اگر شما او را دهر بناميد، واقعيت و حقيقت منقلب نمى شود. اگر انتخاب اين جهت بدون رعايت مصلحت باشد، ترجيح بلامرجح لازم مى آيد و ترجيح بلامرجح محال و استحاله آن اساس و پايه قانون عليّت است.
بيان كامل اين برهان به اين نحو است كه هر چيزى كه ذاتا ممكن باشد، يعنى وقوع و عدم وقوع آن روا باشد، وقوعش نيازمند عالم مرجح مى باشد. چون ترجيح بلامرجح محال است و اگر فاعل امرى بدون شعور و اراده باشد، وقوع امر ممكن از آن فاعل بر مجبور بودن او در آن امر دلالت مى نمايد؛ مگر اين كه فاعل داراى حكمت و ادراك باشد و حكمت هم عين ذاتش باشد و اگر طرف مقابل اين فرض را قبول كند، خدا را قبول كرده است.
نمونه هايى از مناظرات
مناظره يكم (مناظره امام با زنديق مصرى)
امام : تو مى دانى كه زمين زير و زبرى دارد؟
گفت : آرى.
امام : زير زمين رفته اى؟
گفت : نه.
امام : پس چه مى دانى زير زمين چيست؟
گفت : نمى دانم، ولى به گمانم كه زير زمين چيزى نيست.
امام : ظنّ و گمان، اظهار درماندگى است، نسبت به چيزى كه نتوانى يقين كنى.
امام : به آسمان بالا رفته اى؟
زنديق : نه.
امام : مى دانى در آن چيست؟
زنديق : نمى دانم.
امام : از تو عجب است كه نه به مشرق رسيده اى و نه به مغرب، نه به زير زمين فرو شده اى و نه به آسمان بالا رفته اى و نه به آنجا گذر كرده اى تا بفهمى چه آفريده اى دارند در حالى كه منكر هر چه در آن هاست، هستى. آيا خردمند چيزى را كه نداند، منكر آن مى شود؟
زنديق : هيچ كس جز تو با من اين سخن را نگفته است.
امام : پس تو در اين شك دارى، شايد كه آن همان باشد و شايد هم نباشد.
زنديق : شايد همين طور است.
امام : اى مرد، كسى كه نمى داند، بر كسى كه مى داند، دليلى ندارد؛ اى برادر مصرى، نادان كه دليلى ندارد. از طرف من اين نكته را خوب بفهم كه ما هرگز درباره خدا ترديدى نداريم، مگر نمى بينى خورشيد و ماه و شب و روز غروب مى كنند و بى اشتباه و كم و بيش برمى گردند؟ ناچار و مسخرّند، جز مدار خود مكانى ندارند، اگر مى توانستند مى رفتند و بر نمى گشتند. اگر ناچار نبودند، چرا شب، روز نمى شد و روز، شب نمى شد.
اى برادر اهل مصر، به خدا قسم آن دو مسخّر و ناچارند كه به وضع خود ادامه دهند و آنكه آنها را مسخّر و ناچار كرده است، از آنها محكم تر و حكيم تر و بزرگتر است.
زنديق : درست مى فرماييد.
امام : اى برادر مصرى، به راستى آنچه را شما به آن گرويده ايد و گمان مى كنيد كه دهر است، اگر دهر است، آن گاه مردم را از بين مى برد، چرا آنها را برنمى گرداند؟ اگر آنها را بر مى گرداند، چرا نمى برد؟ (يعنى چون دهر شعور و حكمت ندارد، اگر مؤ ثر باشد بايد افعال صادره از او مختل باشد و به جاى ايجاد، از بين ببرد و به جاى از بين بردن، ايجاد كند؛ زيرا ترجيح بين آنها را نمى فهمد. )
اى برادر مصرى، همه ناچارند. راستى چرا خداوند آسمان افراشته است و زمين را هموار و زير پا نهاده است و چرا آسمان بر زمين نمى افتد و زمين بالاى طبقات آسمان فرو نمى رود و به هم نمى چسبند و كسانى كه در آنها هستند، به هم نمى چسبند؟
زنديق : خداوند پرورنده و سيّد و سرورشان، آنها را نگه داشته است.
در پايان اين مناظره آن زنديق به دست امام صادقعليهالسلام
مؤمن شد. آن تازه مسلمان به امام عرض كرد: مرا به شاگردى خود بپذير. امام به هشام بن حكم فرمود: او را با خود ببر و به او تعليم ده. هشام او را تعليم داد.
علّامه مجلسى در توضيح اين مناظره چنين مى نويسد:
در اين حديث امام صادق به طرز استادانه اى با اين زنديق برخورد مى كند و به آسانى او را درمان مى كند. اين زنديق دچار خودبينى و جهل مركب بود و به ابن دليل دريچه عقل خداشناسى او بسته شده بود، پايه خودبينى او تا آنجا بود كه شهرت علمى امام صادق از مدينه او را ناراحت كرده بود و به راه افتاد كه با طى مسافتهاى دور و دراز، در برخورد و بحث علمى با امام صادق، پيروز گردد. وى وقتى در طواف به امام صادق مى رسد، به آن حضرت شانه اى مى زند! حضرت از عمل وى به دردش پى برد، هر چند امام خود حقايق نهفته را مى داند. به اين خاطر براى شكستن سد خودبينى و دريدن پرده سياه و ستبر خودخواهى كه دريچه تعقل او را بسته است، امام يك نيشتر عميق به دل او مى زند و بى درنگ از او مى پرسد نام و كنيه ات چيست.
عبدالملك نام دارد، «بنده پادشاه»؛ امام او را به اين نكته متوجه مى كند كه شعور بى زبان خداشناسى، پدرت را به اين اعتراف رهبرى كرده كه تو بنده هستى و خودت را هم مسخره كرده كه تاكنون آن را پذيرفته و درصدد عوض كردن نامت برنيامده اى، پس تو از ته دل معترفى كه بنده ملكى هستى ؛ اين پادشاه زمينى است يا آسمانى؟
البته يك مغز مغرور به دانش، هرگز حاضر نيست بگويد من بنده فلان پادشاهم. اينجاست كه دلش چنان مى لرزد كه پرده سياه آن دريده مى شود. وى براى اين كه عذر و بهانه بياورد مى گويد: اين نام را پدرم گذارده و بخاطر احترام به او آن را عوض نكرده ام.
به علاوه امام او را يادآور كنيه اش مى كند كه دلالت دارد بر اين كه پسرش به نام عبداللّه است. امام از نامى كه او خود بر پسرش نهاده او را متوجه شعور بى زبان خودش مى كند و پرده مانع تعقل او را مى شكافد؛ اين خود در حقيقت يك عمل جراحى روحى بسيار ماهرانه بود كه امام انجام داد.
در جلسه گفت و گوى بعدى، امام در آغاز سخن پرده غفلت و جهل او را كنار زد و فكر او را به زير زمين و فراز آسمان برد، و به مشرق و مغرب كشانيد تا از سستى و خمودى ساليان دراز درآيد، و دل او به زيور شك و ترديد كه مبدأ كاوش و جستجو است، متوجه گردد.
بزرگترين آفت روح انسانى، غفلت عميق و عدم توجه است كه گاهى با جهل مركب و اعتقاد به باطل، توأم مى شود و در اين صورت بيمارى روحى خطرناكى در شخص به وجود مى آيد. امام به خاطر اين كه روح اين زنديق را به طور كامل معالجه نمايد وارد تعليمات اساسى شد و در درجه اول مقام استادى و دانش خود را به او تلقين كرد و فرمود: «ما درست مى دانيم و درباره خدا هرگز شك و ترديد نداريم».
يكى از شرايط تأثير تعليمات، اين است كه استاد به گفته خود معتقد باشد و با قاطعيت و تصميم، مطلب خود را به شاگردان بياموزد تا به دل آنها بنشيند. استادى كه خود نسبت به گفتارش ترديد دارد و يا بدان عقيده ندارد، نمى تواند در روح و دل شاگرد تأثير كند و او را معتقد سازد، و شايد عيب بزرگ تعليمات عصر ما همين است كه غالبا مبلغانى مى خواهند به مردم عقيده و ايمان بياموزند كه خود از نظر وجدان درونى فاقد آن هستند.
امام اين شاگرد آماده را، سر كلاس برد و كتاب خلقت را براى او ورق زد و فرمود: به چشم خود ببين و اين سطور را مطالعه كن :
۱. گردش مرتب خورشيد و ماه.
۲. پيدايش منظم و متعاقب شب و روز.
در اينجا هم نظر كامل وجود دارد، هم نيروى قدرت و تسخير و به خاطر اين كه نظم كامل درك مى شود، نمى توان گفت به طور تصادفى انجام مى پذيرد. زيرا طبيعت ماده، سكون و آرامش است پس ذات و ماهيت خود آفتاب، ماه، شب و روز هم نمى تواند علت اين نظام و گردش و رفت و آمد منظم باشد بلكه علتى دارد كه اينها به ناچار اين مسير را طى مى كنند و آن همان خداوند است. با همين درس ساده و مختصر، آن زنديق حقّ را باور كرد و تصديق نمود.
مناظره دوم
احمد بن محسن ميثمى گويد: پيش منصور طبيب بودم و او به من گزارش داد كه يكى از رفقاى من گفت : من و ابن ابى العوجأ و عبدالله بن مقفع در مسجد الحرام بوديم. ابن مقفع گفت : اين خلق را مى بينى، هيچ يك شايسته نام انسان نيستند، بلكه در شمار فرومايگان و چهارپايانند مگر آن شيخ كه در يك سو نشسته است.
ابن ابى العوجأ در حالى كه به اشارت دست عبداللّه بن مقفع، امام صادق جعفر بن محمدعليهالسلام
را كه در گوشه اى نشسته بود مى نگريست، گفت : از چه روى در ميان جمع، تنها اين شيخ را شايسته نام انسان مى دانى؟
عبداللّه بن مقفع پاسخ داد: زيرا آنچه از وى در دانش و فضيلت ديده ام، در نزد ديگران نيست.
عبدالكريم بن ابى العوجأ گفت : به ناچار، او را در آنچه گفتى بايد بيازمايم.
ابن مقفع گفت : زنهار، اين كار را مكن ؛ زيرا بيم آن دارم كه اگر با وى گفتگو آغاز كنى، انديشه خويش تباه گردانى.
«ابن ابى العوجأ» گفت : از تباهى انديشه من بيم ندارى، بلكه مى ترسى در سخن بر وى چيره گردم و سستى رأى تو، از آن توصيف كه درباره او كردى بر من آشكار شود.
عبداللّه بن مقفع به او گفت : حال كه چنين گمان مى كنى، برخيز و به نزد او برو، ليكن تا مى توانى از لغزش خوددارى كن و زبان خود را نگه دار و مهار از دست مده كه تو را در بند كند.
ابن ابى العوجأ به سوى امام صادقعليهالسلام
رفت و اندكى بعد نزد دوست خود ابن مقفع باز آمد و به او گفت : واى بر تو، اى پسر مقفع! او نه مردى از ابناى بشر است، بلكه اگر در اين جهان موجودى روحانى باشد كه هر گاه بخواهد، تجسم يابد و هر گاه مايل باشد چون روح مستور گردد، جز او نيست!
به او گفت : چطور؟
گفت : من پيش او نشستم و چون حاضران همه رفتند: بى پرسش من سخن آغاز كرد و فرمود:
اگر حقيقت همان است كه اينان گويند و بى ترديد حقيقت همان است كه آنها مى گويند (يعنى طواف كنندگان) آنها نجات يافته و شما هلاك مى شويد و اگر حق اين است كه شما مى گوييد و مسلّما چنين نيست، در اين صورت شما و آن ها يكسانيد.
من گفتم : خدايت رحمت كناد، ما چه مى گوييم و آنها چه مى گويند؟ گفته ما و آنها يكى است.
فرمود: چگونه گفته تو و گفته آن ها يكى است با اينكه آن ها معتقدند معادى دارند و ثواب و عقابى، و عقيده دارند كه در آسمان ها معبودى است و آسمان ها آباد، و به وجود ساكنان خود معمورند. شما معتقديد كه آسمان ها ويرانند و كسى در آن ها نيست.
گويد: من اين فرصت را غنيمت دانستم و به او عرض كردم : اگر راست گويند كه آسمان خدايى دارد، چه مانعى دارد كه خود را بر خلق عيان كند و آن ها را به پرستش خود بخواند تا دو شخص از آنها هم اختلافى نكنند؟ چرا خود در پرده شده است و رسولان را براى دعوت خلقش گسيل داشته؟ اگر به شخص خود قيام به دعوت مى كرد، براى ايمان مردم به او مؤ ثرتر بود.
فرمود: واى بر تو چطور موجودى نسبت به تو در پرده است با اينكه قدرت خود را در وجود شخص خودت به تو نشان داده است؟ پيدا شدى در حالى كه چيزى نبودى، بزرگت كرده با اينكه كوچك و خرد بودى، توانايت نموده پس از اينكه ناتوان بودى، بيمارت كرده پس از تندرستى و تندرستت كرده پس از بيمارى، خشنودت كند پس از خشم و به خشمت آرد پس از خشنودى، و ناراحتيت دهد پس از شادى و شاديت دهد پس از اندوه، مهرت دهد بعد از دشمنى و دشمنى پس از مهر، به تصميمت آرد پس از سستى و به سستى اندازدت پس از تصميم، به تو رغبت بخشد پس از هراس و هراس پس از رغبت، اميدت دهد پس از نوميدى و نوميدى پس از اميدوارى، آنچه در وهم و خيالت نيست به خاطرت آرد و آنچه در خاطر دارى محو كند.
وى گويد: قدرت نمايى هاى خدا را كه در وجود خود من بود پى در پى برشمرد و من نتوانستم جوابى بدهم تا آنجا كه معتقد شدم در اين گفتگويى كه ميان ما جارى است محققا او پيروزى است و حق با اوست.
گويد: ابن ابى العوجأ روز ديگر به حضور امام صادقعليهالسلام
رفت و خاموش نشست و سخنى نگفت. امام به او فرمود: گويا آمده اى كه قسمتى از گفتگويى كه داشتيم را اعاده كنى؟ عرض كرد: يابن رسول اللّه مقصودم همين است.
امام فرمود: چه بسيار شگفت آور است كه تو خدا را منكرى و مرا پسر رسول خدا مى خوانى؟
وى گفت : اين طبق عادت بود نه عقيده.
امام فرمود: چه چيز مانع سخن گفتن توست؟
عرض كرد: از جلال و هيبت شما زبانم ياراى سخن گفتن ندارد. من همه دانشمندان را ديده ام، با همه متكلمان بحث كرده ام، هرگز هيبتى چنين در دلم نيفتاده است!
امام فرمود: آرى چنين است من درِ پرستش را به روى تو مى گشايم ؛ توجه كن. سپس به او فرمود: آيا تو را ساخته اند يا موجودى غير مصنوع هستى؟
گفت : من ساخته شده نيستم.
امام فرمود: براى من شرح بده اگر ساخته و مصنوع آفريننده اى بودى، چه وصفى داشتى؟
عبدالكريم مدتى ساكت شد و پاسخى نداشت و با چوبى كه پيشش بود بازى كرده و مى گفت : دراز و پهن و عميق و كوتاه و متحرك و ساكن است، همه اينها صفت آفريده هاست!.
امام فرمود: در صورتى كه تو صفت مصنوعات را جز اينها ندانى، بايد خود را ساخته شده و مصنوع بدانى ؛ زيرا در خودت اين امور را درك مى كنى.
عبدالكريم گفت : از من سؤ الى كردى كه هيچ كس پيش از تو از من نپرسيده است و بعد از تو هم مانند آن را از من نمى پرسند.
امام فرمود: فرض كن مى دانى كسى از اين از تو نپرسيده است. از كجا مى دانى كه بعد از اين هم نخواهند پرسيد؟ به علاوه، اى عبدالكريم تو گفتار خود را نقض كردى ؛ زيرا تو معتقدى كه همه چيز از نخست با هم برابرند، چطور در اشيا تقديم و تأخير قائل شدى؟
سپس امام فرمود: اى عبدالكريم، توضيح بيشترى به تو بدهم. بگو اگر يك كيسه جواهر دارى و كسى به تو گويد در اين كيسه سكه طلا هم هست و تو جواب بدهى كه نيست و بگويد آن دينار غير موجود را برايم توصيف كن و تو وصفت آن را ندانى، آيا درست است كه تو ندانسته بگويى در ميان كيسه اشرفى نيست؟ گفت : نه.
امام فرمود: سراسر جهان، بزرگ تر و درازتر و پهن تر از يك كيسه است. شايد در اين جهان مصنوعى باشد كه ساخته خداست، چون تو نمى توانى مصنوع را از غير مصنوع تشخيص بدهى.
ابن ابى العوجأ در دادن پاسخ عاجز ماند و بعضى از يارانش به اسلام گرويدند و بعضى با او ماندند.
روز سوم خدمت امام آمد و عرض كرد: مى خواهم سؤ الى از شما بپرسم.
امام فرمود: از هر چه مى خواهى بپرس.
گفت : دليل حدوث اجسام چيست؟
فرمود: من هيچ جسم كوچك و بزرگى را در اين جهان درك نمى كنم جز اينكه در صورتى كه مانند آن، به آن بپيوندند، بزرگتر مى شود و حقيقت شخصيت خود را تغيير مى دهد. اين موضوع زوال و انتقال حالت اولى است و اگر جسم قديم بود، زوال و تحولى نمى پذيرفت ؛ زيرا چيزى كه زوال پذيرد و دگرگون شود، شايسته است كه پيدا شود و نابود گردد. وجودش پس از نبود عين حدوث است، بودنش در ازل عين نيستى اوست (زيرا فرض تحول شده و صورت جديد در ازل نبوده است) و هرگز صفت ازليت و عدم حدوث و قِدم، در يك چيز جمع نگردد.
ابن ابى العوجا گفت : فرض كن از نظر جريان دو حالت كوچكى و بزرگى و فرض دو زمان چنانكه فرمودى و استدلال كردى حدوث اجسام را دانستى ولى اگر همه چيز به همان حال كوچكى مى ماند، از چه راهى شما دليل بر حدوث آن داشتى؟ امام فرمود:
۱. ما روى همين عالم موجود كه خردها درشت مى شوند، بحث و گفت و گو داريم و اگر آن را از ميان برداريم و عالم ديگرى كه تو مى گويى به جاى آن بگذاريم، دليل روشن ترى است براى حدوث ؛ زيرا بر حدوث عالم دليلى بهتر و روشن تر از اين نيست كه ما آن را از ريشه برداريم و عالم ديگرى به جاى آن بگذاريم، ولى باز بر اساس فرض خودت به تو جواب مى دهم.
۲. اگر همه چيز اين عالم جسمانى به حال كوچكى بماند، اين فرض صحيح است كه اگر بر هر خردى مثل و مانند آن افزوده شود، بزرگ تر خواهد شد. همين صحت امكان تغيير وضع، آن را از قِدم بيرون مى آورد. چنانكه تغيير و تحول آن را در حدوث داخل مى كند. دنبال اين سخن چيزى ندارى اى عبدالكريم حرفت تمام شد. سپس عبدالكريم درماند و رسوا شد.
در سال بعد ابن ابى العوجأ در حرم مكه به امامعليهالسلام
برخورد و يكى از شيعيان آن حضرت به وى عرض كرد: راستى آيا ابن ابى العوجأ راه مسلمانى در پيش گرفته است؟
امامعليهالسلام
فرمود: او كور دل تر از اين است كه مسلمان شود و چون چشمش به امام افتاد گفت : اى آقا و مولاى من.
امام به او فرمود: براى چه به اينجا آمدى؟
وى پاسخ داد: از روى عادت و همراهى روش و سنت كشور و براى تماشاى جنون و ديوانگى اين مردم كه سرهايشان را مى تراشند و سنگ مى پرانند.
امام فرمود: اى عبدالكريم، تو هنوز به سركشى و گمراهى خود هستى؟
وى خواست شروع به سخن گفتن كند كه امام فرمود:
در حال حج جدال روا نيست و فرمود: اگر حقيقت آن است كه تو مى گويى ما و تو هر دو نجات مى يابيم و اگر آنچه كه ما به آن معتقديم درست باشد، پس ما نجات يافته و تو هلاك مى شوى.
عبدالكريم به همراهان خود رو كرد و گفت : قلبم سوزشى و دردى گرفت، مرا برگردانيد.
مناظره سوم
عبداللّه ديصانى از هشام بن حكم پرسيد: آيا تو را پروردگارى است؟
هشام گفت : آرى.
ديصانى : تواناست؟
هشام : آرى، قادر است و قاهر.
ديصانى : مى تواند دنيا را در يك تخم مرغ جاى دهد به گونه اى كه نه تخم مرغ بزرگ شود و نه دنيا كوچك گردد؟
هشام : به من مهلت جواب بده.
ديصانى : من تا يك سال به تو مهلت دادم.
هشام به خدمت امام صادقعليهالسلام
رسيد و عرض كرد: يابن رسول اللّه، عبداللّه ديصانى مسئله اى را برايم مطرح كرده كه در آن جز به شما و خدا، پناهى نيست.
امام فرمود: از تو چه پرسيده؟ هشام سؤ ال ديصانى را بازگو كرد.
امام : اى هشام حواس تو چند تا است؟
هشام : پنج تا.
امام : كدام يك از آن ها از همه كوچك تر است؟
هشام : ديده من كه همه چيز را مى بيند.
امام : اندازه مركز ديد چشم تو چه قدر است؟
هشام : به اندازه يك عدس يا كمتر از آن.
امام : به پيش روى و بالاى سرت بنگر و به من بگو چه مى بينى.
هشام : آسمان و زمين و خانه ها و كاخها و بيابانها و كوهها و نهرها را مى بينم.
امام : آنكه قادر است آنچه را كه تو مى بينى در يك عدس يا كمتر از آن درآورد، قادر است همه دنيا را در يك تخم مرغ جاى دهد به طورى كه نه دنيا كوچك شود و نه تخم مرغ بزرگ گردد.
هشام به زمين افتاد و دست و سر و پاى امام را بوسيد و عرض كرد: مرا بس است يابن رسول اللّه. سپس به منزل خود بازگشت و فرداى آن روز ديصانى به نزد او رفت و گفت : اى هشام آمدم سلامى بدهم، نيامده ام كه پاسخ پرسش خود را بگيرم.
هشام گفت : اگر به درخواست پاسخ خود هم آمده اى اين جواب توست (و بيانات امام را به او گفت).
ديصانى از منزل هشام بيرون آمد و به خانه امام صادقعليهالسلام
رفت و چون در محضر امام نشست عرض كرد: اى جعفر بن محمد، مرا به معبودم راهنمايى كن.
امام فرمود: نامت چيست؟ تا اين جمله را شنيد برخاست و بيرون رفت.
يارانش به او گفتند: چرا نام خود را به او نگفتى؟
گفت : اگر به او مى گفتم نامم عبداللّه است، مى گفت : اين كيست كه تو بنده او هستى؟
گفتند: به حضور او برگرد و بگو از پرسيدن نامت صرف نظر كند و تو را به معبودت راهنمايى كند.
وى خدمت حضرت برگشت و گفت : اى جعفر بن محمد، از نامم مپرس و مرا به معبودم راهنمايى كن. امام به او فرمود: بنشين، در اين ميان پسر بچه اى تخم مرغى در دست داشت با آن بازى مى كرد، امام به آن پسرك گفت : اين تخم مرغ را به من بده، پسرك نيز آن را به امام داد.
امام فرمود: اى ديصانى، اين تخم مرغ قلعه اى است دربسته، پوست ضخيمى دارد و زير آن، پوست بسيار نازكى است و زير آن پوست نازك، مايع طلايى است كه روان است و ماده نقره اى رنگ ذوب شده. نه طلاى روان به نقره آب شده مى آميزد و نه نقره آب شده به طلاى روان، نه مصلحى از درون آن برآيد و از نيكى آن گزارش دهد و نه مفسدى درونش رود و از تباهى آن خبر دهد، نمى توان دانست براى توليد نر آفريده شده است يا ماده. با اين حال شكافته مى شود و مانند طاووس هاى زيبا و رنگارنگ از آن بيرون مى آيد، آيا اين را درك مى كنى؟
رواى گويد: ديصانى مدتى سر به زير افكند و سپس سر برداشت و گفت : أشهد أن لا اله الّا اللّه، گواهى مى دهم كه جز خدا شايسته پرستشى نيست، يكتاست و شريك ندارد، گواهى مى دهم كه محمدصلىاللهعليهوآله
بنده و رسول اوست و تو به راستى امام و حجت بر خلقش هستى و من از راهى كه مى رفتم بازگشتم.
مناظره چهارم
هشام بن حكم در ضمن حديث زنديقى كه خدمت امام صادق رسيده است نقل كرده است كه : امام صادقعليهالسلام
در ضمن بياناتش فرمود: اينكه تو مى گويى دو مبدأ وجود دارد، از اين بيرون نيست كه يا هر دو قديمند و توانا، و يا هر دو قديمند و ضعيف، يا يكى تواناست و ديگرى ناتوان. اگر هر دو توانايند، چرا هر كدام به دفع ديگرى نپردازند و خود را در تدبير جهان بى همتا نسازند؟ اگر بگويى يكى تواناست و ديگرى ناتوان، ثابت شود كه همان توانا خداست و آن ناتوان درمانده خدا نيست.
اگر تو بگويى كه آنها دو تا هستند، يا از هر جهت يگانه اند يا از هر جهت جدايند و بر هم امتياز دارند. وقتى ملاحظه مى كنى مى بينى خلقت رشته عظيمى دارد و گردون گردش يكنواختى و تدبير يكسان است و شب و روز و خورشيد و ماه را هم مى بينى. درستى كار و تدبير همان هم آهنگى جريان هستى دلالت دارند كه مدبّر يكى است.
باز هم اگر تو مدعى دو مبدأ آفرينش گردى، بر تو لازم شود كه ميان آنها رخنه اى را معتقد شوى تا دو تا باشند. اين رخنه خود مبدأ قديم سومى گردد، و بايد به سه مبدأ قديم معتقد شوى و اگر به سه مبدأ معتقد شدى، لازم است دو رخنه ميان اين سه باشد و سه قديم، پنج تا مى شود و به همين تقرير شماره بالا مى گيرد و تا از كثرت به لانهايت رسد.
هشام گويد: آن زنديق به پرسش خود ادامه داد و گفت : چه دليلى بر وجود خداى يگانه است؟ امامعليهالسلام
فرمود: وجود افعال دليل است كه سازنده اى آنها را ساخته. تو چون به ساختمان محكمى كه مصنوع است نگاه مى كنى مى دانى كه بنّايى داشته اگر چه خود بنّا را نديده اى.
زنديق : حقيقت آن خداى يگانه چيست؟
امام : چيزى است بر خلاف هر چيز ديگر كه ديده اى و درك كرده اى.
گفته مرا به اين برگردان كه يك معنايى اثبات مى كند و مى فهماند كه او چيزى است واجد حقيقت هستى جز اينكه جسم نيست، صورت نيست، محسوس نيست، قابل ستايش نيست، در حواس خمسه نيايد، اوهام دركش نكنند، گذشت روزگارها از او نكاهد و گذشت زمانها او را دگرگون نسازد.
مرحوم مجلسى در كتاب مرآت العقول در شرح اين خبر مى گويد: حكما در اثبات نبوّت برهانى دارند كه مبتنى بر مقدماتى به اين شرح است :
الف. ما را آفريدگارى است توانا.
ب. آفريدگار جسمانى و مادّى نيست و برتر از اين است كه با چشم سر، يا يكى ديگر از حواس ظاهرى ادراك و احساس شود.
ج. آفريدگار حكيم است ؛ يعنى به خير و منفعت نظام جهان، دانا و به طرق صلاح مردم در زندگى و ادامه حيات آگاه است.
د. مردم در معاش و معاد خود به مدير و مدبّرى كه كارهاى آنان را اداره نموده و طريق زندگى دنيا و نجات از عذاب آخرت را به ايشان بياموزد، نيازمند مى باشند.
به حكم ضرورت مقنن بايد از نوع بشر باشد و مَلِك براى اين معنى صلاحيت ندارد؛ چرا كه قواى اكثر مردم قادر بر ديدن ملك نيست، مگر آنكه به صورت بشر متشكل شوند و فقط عدّه مخصوصى كه انبيا هستند، به نيروى قدسى و روحانى مى توانند ملك را ببينند، و بر فرض اينكه ملك به صورت بشر ظاهر شود و همه او را مشاهده كنند، امر بر مردم مشتبه مى شود.
از مقدمات بالا نتيجه گرفته مى شود كه :
۱. وجود پيغمبر و سفير لازم است.
۲. سفير بايد انسان باشد.
۳. سفير بايد داراى مزيّت و خصوصيتى باشد كه ديگران فاقد آن باشند و آن مزيّت همان معجزات و خارق عادات است.
۴. لازم است كه سفير، قوانينى را براى مردم به اذن و وحى خداوند تشريح كنند.
مناظره پنجم
از عيسى بن يونس روايت شده كه ابن ابى العوجأ به خدمت امام صادقعليهالسلام
آمد و گفت : يا اباعبداللّه آيا به من اجازه سؤ ال كردن مى دهى؟ حضرت فرمود: هر سؤ الى كه مى خواهى بيان نما.
ابن ابى العوجأ گفت : چقدر شما درِ اين آستانه را مى كوبيد و به اين سنگ پناه مى بريد و اين خانه اى كه از خاك و سنگ ساخته شده را عبادت مى كنيد و در ميان صفا و مروه به مانند شتر گريزان هروله مى كنيد! هر كس در اين باره عاقلانه تفكر و تدبر نمايد، متوجه مى شود كه بنيان گذار اين افعال، حكيمِ مدبر و صاحب نظر نمى باشد. اى اباعبداللّه تو كه بزرگ اين گروه هستى و پدرت مؤ سس آن، علت اين كار را بيان نما؟
حضرت فرمودند: هر كس را كه خداوند عزّ و جلّ گمراه گرداند و دلش را تاريك و از رحمت دور نمايد، امر حق با نظرش موافق نيست و اصلا آمادگى اطاعت از امر خداوند را ندارد و شيطان ولىّ او مى شود و او را هلاك مى گرداند.
حضرت بارى تعالى از تمامى بندگان خواسته كه اين خانه را عبادت كنند و آنها را در انجام اين كار مختار نموده است. خداوند اين خانه را محل انبيا و قبله نمازگزاران و... قرار داده است ؛ زيرا اين خانه، عظمت و جلال خداوند متعال است و خداوند اين خانه را قبل از گسترانيدن زمين، ايجاد نمود.
ابن ابى العوجأ گفت : از اللّه ياد كردى، در حالى كه او غايب است. امام صادقعليهالسلام
در پاسخ فرمود: اى واى بر تو! چگونه خداوند تبارك و تعالى غايب باشد در حالى كه همواره با مخلوقات خود حاضر است و شاهد آنهاست و از رگ گردن همه به آنها نزديك تر و به اسرار آشكار و نهان آنها، آگاه است.
ابن ابى العوجأ گفت : پس خداوند در همه مكان هاست. اى اباعبداللّه هر گاه خداوند در آسمان باشد، چگونه مى تواند در زمين باشد و اگر در زمين باشد، چگونه مى تواند در آسمان هم باشد؟
حضرت فرمود: آنچه تو توصيف كردى، صفت مخلوق است نه صفت خالق ؛ زيرا وقتى مخلوق از يك مكان به مكان ديگرى منتقل مى شود، مكان اول از او خالى مى گردد و از امور و حوادث مكان اول بى خبر مى شود. اما هيچ مكانى از خداى عظيم الشأن خالى نيست و به هيچ مكانى نزديك تر از مكان ديگر نمى باشد.