خورشيد جهان تاب
يثرب در آستانه يك تحول
از هجرت تا رحلت
شتران در آن سوى وادى، در نقطه اى به انتظار بودند. پيامبر و همراهان راهى يثرب شدند. «يثرب» در آستانه يك تحول ؛ پايان تاريخى يك فصل، و آغاز تاريخى يك عصر جاودانه. «يثرب» در التهاب ورود پيامبر لحظه شمارى مى كند: دوشنبه ۱۲ ربيع الاول سال هجرت به قريه «قبا» رسيدند، استقبال از «يثرب» تا «قبا»، سرشار از شادى و شعف. روز جمعه، نقطه پايان تاريخ كهن يثرب بود. تاريخ نوين جهان با مدينه آغاز شد: مدينه النبى، و اين آغاز مدنيت اسلام بود.
پيامبر نماز جمعه را در ميان بنى سالم خواند. اندكى بعد مسجد قبا ساخته شد. و اين نخستين مسجدى بود كه در اسلام بپا گرديد.
اصرار مردم مدينه براى پذيرائى از پيامبر، كار را مشكل نمود هر خانواده اى چنين آرزو و پيشنهادى داشت.
قرار شد هر كجا كه شتر زانو زند، همان جا مسكن پيامبر باشد. و مردم قبول كردند و آرام شدند. شتر در محله بنى النجار، بر در خانه ابو ايوب فرود آمد.
پيامبر در خانه ابو ايوب مسكن گزيد. در مقابل خانه او قطعه زمينى بود با چند درخت خرما كه متعلق به دو يتيم بود. گويا پيامبر آن قطعه را خريد يا كه به وى بخشيدند. و آنجا را مسجد ساخت. مسجد مدينه. مسجد در اسلام نخستين شكل بسيار ساده و مردمى داشت، ديوارها كوتاه و سقفى از درخت خرما. بيشتر به سايبانى شبيه بود. دراين مجتمع، گوشه اى براى پيامبر و همسرانش سوده و عايشه تدارك ديدند. اصحاب صفه نيز در همين مكان جاى گرفتند. اينان جماعتى از بينوايان مدينه و مهاجرينى بودند كه در كنار مسجد النبى سكونت يافتند. تعدادشان را از يكصد تا چهار صد نفر نوشته اند. انصار به يارى مهاجرين ادامه مى دادند، آنان را به خانه خود برده و پذيرائى مى كردند. پيامبر براى وحدت كامل ميان مهاجرين و انصار عقد برادرى بر قرار كرد. پيامبر با على عقد اخوت بست. مسجد مركز اجتماع مسلمانان بود. پيامبر با مردم نماز مى خواند و به آموزش آنان مشغول بود. رفتار پيامبر با يهوديان مدينه بسيار مسالمت آميز بود.
پيامبر اندكى بعد قانون اساسى مدينه را نوشت و در آن دموكراسى شگفتى براى كليه آحاد مردم مدينه تدارك ديد. آزادى در عقايد فصلى از اين دستور بود. يهوديان در عقايد و مراسم شان آزاد بودند و در مسائل اجتماعى - تدافعى شهر مسئوليت داشتند.
در اين ميان دو تن از احبار يهود اسلام آوردند و در بسيارى از گفتگوهاى پيامبر اسلام با يهوديان به حقانيت اسلام گواهى دادند. يهوديان به تدريج در انديشه خيانت فرو رفتند. آنان نگران گرايش توده هاى يهودى به اسلام بودند. افشاگريهاى وحى درباره طينت و خباثت تاريخى اين قوم گمراه و پيامبر كش آغاز شد. و در معرفى تاريخى آنان آياتى چند نازل گرديد.
سال اول هجرى:
«ماه هفتم، حمزه را با سى نفر، بر سر كاروان قريش به رياست ابوجهل و سيصد تن حامى، بر لب دريا فرستاد، ولى مجدى بن عمر و جهنى كه دوست هر دو دسته بود، ميانجى شد و جنگ رخ نداد. ماه هشتم، عبيده بن حارث را با شصت سوار مهاجر بر كاروانى به سرپرستى ابوسفيان و دويست شمشيرزن قريش فرستاد. و اينجا سعد بن ابى و قاص تيرى بر آنها پرتاب كرد و اين نخستين تيرى بوده است كه به نام اسلام از كمانى جسته است. ماه نهم (ذيقعده)؛ سعد بن ابى وقاص با هشت يا بيست شصت مهاجر بر سر كاروانى رفتند (تا خرار در حجاز) كه قبلا بسلامت گذشته بود. در ماه دوازدهم، نخستين غزوه در «ابواء» رخ داد. «غزوه» (يعنى) جنگ با حضور پيغمبر، در برابر «سريه» (يعنى) جنگهائى كه پيامبر شخصا در آن حضور نداشته است. پيغمبر در اين ماه (صفر) كار مدينه را به سعد بن عباده سپرده و خود در پى قريش و بنى ضمره بن بكر تاخت.
با قريش بر خورد نكرد، ولى با مخشى بن عمرو الضمرى رئيس قبيله بنى ضمر پيمان بست».
سال دوم هجرى:
از حوادث اين سال كه: قبله مسلمانان از بيت المقدس تغيير يافت. پيامبر در حال نماز بود كه فرمان تغيير جهت قبله صادر شد
. از آن پس مسلمانان رو به كعبه نماز گزاردند. اين امر مسلمانان را بسيار خشنود كرد.
در اين سال بود كه حكم زكاه فطر به مسلمانان ابلاغ شد. نخستين نماز عيد فطر در مصلى خوانده شد.
در اين سال عمليات جنگى بسيارى پيش آمد كه پيامبر در برخى شخصا شركت داشت. در غزوه بواط پيامبر با تعدادى از مهاجران و انصار در پى قريش (: كاروان قريش) تاخت و بدون برخورد برگشت. شخصى به نام عامر بن كريز يا كريز بن جابر فهرى در اطراف مدينه به گوسفندان اهالى حمله برد. پيامبر در تعقيب او تا بدر پيش رفت و او را نيافت. بدر چاه آبى است بين مدينه و مكه.
در اين سال جنگ بدر كبرى آغاز شد. چون مسلمانان خبر يافتند كه مشركان قريش در محل بدر اطراق كرده اند، به فرمان پيامبر بر آنان يورش بردند و غنائمى بدست آوردند. و اين جنگ سرنوشت بود. در اين جنگ مسلمانان قدرت ايمان خود را نشان دادند. در همين سال بود كه كاروان قريش مورد حمله مسلمانان قرار گرفت. اين كاروان را ابوسفيان سرپرستى مى كرد. «او كاروان را به سلامت در برد»
پيامبر با قبيله «بنى مذحج» و «بنى ضمره» پيمان يارى بست «و اين نخستين پيمان وى با قبايل خارج بود»
.
«ماه چهارم، سريه عبدالله بن جحش: پيامبر وى را با هشت مهاجر، مخفيانه براى بررسى اوضاع قريش و كسب اخبار و اطلاعات دقيق سياسى و نظامى فرستاد. وى، طبق دستور، در نخله ميان مكه و طائف بر سر راه قريش كمين كرد. كاروانى بر آنان گذشت. با اين كه ماه حرام بود و دستور قتل نداشتند، همين كه براى اولين بار گروهى از قريش را در تيررس خود ديدند، خاطره شكنجه ها و تبعيدها آنان را چنان به خشم آورد كه ريئس كاروان، عمرو بن خضرمى، را با تير زدند و كالاها را با دو اسير به مدينه آوردند. و اين نخستين پيروزى جنگى مسلمانان بود».
سال سوم هجرت،
جنگ احد
در اين نبرد احد رخ داد كه مسلمانان ابتدا با نيروى نظامى اندكى كه داشتند، بر بزرگترين قدرت نظامى مشركان مكه پيروز شدند، ولى بر اثر يك اشتباه پيروزى قطعى به شكست انجاميد. در اين غزوه بود كه حمزه عموى پيامبر، شهيد شد و شخص پيامبر جراحت اندكى برداشت. على بن ابيطالب نيز هفتاد زخم برداشت. مصعب بن عمير نخستين سفير پيامبر به مدينه در اين غزوه به شهادت رسيد. حنظله نيز از جمله شهدا احد است كه به غسيل الملائكه معروف شد.
در اين غزوه، مشركان مكه در حدود سه هزار مرد جنگى و دويست اسب و هزار شتر داشتند. فرماندهى مشركان با ابوسفيان بود.
عباس عموى پيامبر كه در جنگ بدر كبرى اسير شده بود و پيامبر او را آزاد كرده بود، به وسيله نامه اى پيامبر را از اين تداركات نظامى مشركان مكه آگاه كرده بود. مسلمانان با توانائى نظامى اندكى كه در مقابل قريش ناچيز بود، به استقبال مشركان رفتند. غروب روز جمعه ششم شوال سال هجرى، به دامنه كوه احد رسيدند. پيامبر در روز شنبه، پنجاه تيرانداز را به فرماندهى عبدالله بن جبير مامور كرد تا در جلوى سواران دشمن قرار گيرند و مانع هجومشان گردند. در ابتدا مسلمانان بر مشركان غلبه كردند. ذوق غنائم انان را غافل كرد. مشركان وقتى چنين ديدند، تجديد نيرو كرده و گروهى از نيروهاى شرك به فرماندهى خالد بن وليد از دو جناح حمله كردند. پيامبر در مقر فرماندهى با عده اى از مسلمانان ايستاده بود كه جمعى از مشركان به طرف پيامبر حمله آوردند و با پرتاب سنگ پيامبر را مجروح ساختند.
دشمن شايع كرد كه: محمد كشته شد. بر اثر اين شايعه مسلمانان خود را باختند و عقب نشينى كردند.
عثمان بن عفان نيز در ميان فراريان بود. پيامبر با يارانش به دره اى پناه بردند و بدين سان دشمن غلبه كرد و تعدادى از مسلمانان را شهيد نمود. تعداد شهداى مسلمان در غزوه احد را ۷۴ نفر گفته اند كه چهار تن از مهاجران بودند و بقيه از انصار.
تلفات دشمن را ۲۰ نفر نوشته اند. در اين نبرد همان طور كه گفته شد، حمزه عموى پيامبر كه ۵۷ سال داشت، شهيد گرديد و هند جگر خوار همسر ابوسفيان غلام وحشى خود را واداشت تا از پشت وى را با نيزه بزند و پس از فرو نشستن غبار جنگ، سينه حمزه را شكافته و قلب وى را جويد. لذا به هند جگر خوار مشهور شد.
در اين جنگ اگر مسلمانان دستور پيامبر را اجرا كرده بودند و سنگرها را رها نمى كردند و به كسب غنائم نمى پرداختند، چنين شكستى نمى ديدند.
پيامبر در عين حال دستور تعقيب دشمن را صادر كرد. تدبير پيامبر ترساندن دشمن بود تا از حمله احتمالى به مدينه جلوگيرى كرده باشد.
پس از شكست مسلمانان در عرصه نبرد، ابوسفيان فرمانده مشركان فرياد زد: اعل هبل و پاسخ شنيد كه الله اعلى واجل. پيامبردر پى شكست تلخ كه عامل آن خود مسلمانان بودند، به دلدارى پرداخت.
مورخان در رابطه با حوادث قبل و بعد غزوه احد نوشته اند كه: عباس بن عبدالمطلب عموى پيامبر هر چند كه در غزوه بدر در سپاه مشركان قرار داشت و اسير شد و به دستور پيامبر آزاد گرديد، اما او خطاى خود را جبران كرد. عباس در مكه بود و چون ابوسفيان اموال فراوانى بدست آورده بود، به شكست خوردگان غزوه بدر گفت: بايد انتقام خون كشته هاى بدر را از محمدصلىاللهعليهوآله
گرفت. او وقتى به تدارك جنگى مشغول بود، عباس ماجرا را به پيامبر گزارش داد.
«يعقوبى»اين گزارش را كتبى مى داند. وى مى گويد: عباس با نامه اى از مكه به مدينه پيامبررا در جريان امر قرار داد. گويا عباس اين نامه را به مردى از قبيله غفار داد و از او خواست كه هر چه زودتر ابن نامه را به محمدصلىاللهعليهوآله
رساند. پيامبراين نامه را محرمانه دريافت كرد و از مضمون آن با كسى سخن نگفت.
برخى مورخان گفته اند كه اين نامه در مسجد دريافت شد و ابى بن كعب نامه را براى پيامبرخواند در نامه آمده بود: قواى قريش با چند قبيله ديگر سوگند ياد كرده اند كه خون كشته شدگان بدر را از مسلمانان بگيرند.
مورخان در قساوت و عمق كينه مشركان مكه نوشته اند كه سپاه شرك وقتى به ابوا رسيد، مى خواست قبر آمنه مادر پيامبر را شكافته به جسد آن بانو اهانت كند از دورانديشان مانع اين كار شدند. آنان از اين نگران بودند كه اين اقدام يك رسم شود و مردگان از اين عمل مصون نمانند.
در رابطه با حوادث نبرد احد آمده است كه: قبل از حركت پيامبر به سوى دشمن، آن حضرت يك شوراى جنگى تشكيل داد تا نظر مسلمانان را بپرسد. عبدالله بن ابى سر دسته منافقان مدينه نظر داد كه مسلمانان درب شهر بمانند و از شهر حفاظت نمايند. اين توطئه منافقانه به اين خاطر بود تا به كار اسلام و محمد پايان داده شود عبدالله بن ابى بر پيشنهادش اصرار بسيار داشت. او مجدانه سابقه مثبت اين گونه دفاع را بيان كرد و گفت كه در نبرد تن به تن زنان از بالاى بامها با سنگ بر دشمن حمله خواهند كرد. مسلمانان اين نقشه را خائنانه يافتند و آن را نفى كردند پيامبر نظر اكثريت را پذيرفت و عبدالله بن ابى بهانه اى يافت تا از شركت در غزوه احد خوددارى كند.
دلاور مردان قواى اسلام
مورخان در مورد قواى مسلمانان نوشته اند كه پير و جوان در اين غزوه شركت داشتند:
عمرو بن جموح پير مردى قد خميده بود كه نيروى جسمانى خود را از دست داده بود و يك پايش آسيب ديده بود. خويشاوندانش مانع رفتن او شدند. نزد پيامبر آمد و تمايل خود را به حضور در غزوه احد نشان داد. پيامبر به او گفت تو از جنگ معاف هستى: « اما انت فقد عذرك الله و لا جهاد عليك. » اما اصرار وى بسيار بود و به عرصه نبرد شتافت و سرانجام به شهادت رسيد. از جوانان مسلمان بايد از دو تازه داماد ياد كرد كه در غزوه احد شركت كردند. يكى از اين دو حنظله فرزند ابو عامر بود. ابو عامر خود از دشمنان سر سخت پيامبر بود. ابو عامر در غزوه احد در سپاه مشركان قرار داشت و حنظله فرزندش كه جزء مهاجران بود، در سپاه محمدصلىاللهعليهوآله
گويند حنظله با دختر عبدالله بن ابى ازدواج كرده بود و اين ازدواج مقارن غزوه احد صورت گرفته بود. گويا هنوز مراسم زفاف صورت نگرفته بود و حنظله به حضور پيامبر رسيد و تمايل زيادى براى حضور در نبرد از خود نشان داد. پيامبر به او توصيه كرد شب را در مدينه بماند و صبح خود را به نيروهاى مسلمانان برساند. سحر گاه حنظله از بستر بيرون جست و فرصت استحمام نيافت و راهى نبرد گرديد. شاهدان بر اين شتاب شاهد بودند و ديدند كه حنظله چگونه به سوى نبرد شتافت. او در دقايق اوليه نبرد، ابوسفيان را نشانه گرفت و بسوى او حمله كرد.
اين حمله كارگر نيفتاد و فردى از مشركين به نام شداد بن اسود بر حنظله تاخت يكى ديگر از مشركان تيرى انداخت و او را به شهادت رساند. گويند حنظله به هنگام شهادت ۱۸ سال داشت. پيامبر اسلام او را غسيل الملائكه ناميد. پيامبر ماجراى حنظله را براى مسلمانان شرح داد.
مورخان در رابطه با حوادث غزوه احد از قهرمانيهاى ابودجانه ياد كرده اند: گويند قبل از آغاز نبرد احد، پيامبر شمشيرى بدست گرفت و گفت: كيست كه حق اين شمشير را ادا كند؟ گروهى برخاستند، ولى حضرت از دادن شمشير به آنان خوددارى كرد.
در اين هنگام ابودجانه از جاى جست و عرض كرد: اى رسول خدا! حق اين شمشير چيست و چگونه مى توان حق آن را ادا كرد؟ پيامبر گفت: بايد آنقدر با آن دفاع كنى كه خم شود. ابودجانه گفت: من اين كار را مى كنم. سپس دستمالى بر سربست و شمشير را از پيامبر گرفت. زبير از اين كه پيامبر شمشير را به او نداده، دلگير شد و تصميم گرفت حركات ابودجانه را زير نظر داشته باشد تا شجاعت او را ببيند. و چنين كرد: ابودجانه تعدادى از مشركان را كشت و قهرمانيهاى بسيار كرد. او در هجوم مشركان بسوى پيامبر از حضرتش دفاع مى كرد. گويند در بحرانى ترين لحظات نبرد كه مشركان على و پيامبر را در محاصره داشتند، ابودجانه خود را رساند و مشركان را پس راند. نام ابودجانه در رديف نام على بن ابيطالب و حمزه در دفاع از وجود پيامبر اسلام آمده است.
حمزه عموى پيامبر يكى از نام آوران غزوه احد و از ياران اوليه محمد در سالهاى سخت تنهائى مكه است. گفته شد كه او در سال ششم بعثت آگاهانه و از روى ايمان، اسلام آورد. روزى به خانه آمد و يكى از اهل خانه را گريان ديد. علت گريه را پرسيد. به وى گفته شد:
امروز ابوجهل پارچه اى به گردن محمد انداخته و آنقدر آن را فشار داد كه رنگ محمد دگرگون گشت و خفگى به او دست داد...
حمزه آن چنان منقلب شد كه تصميم گرفت خويش را فداى محمد سازد از همين رو ابوجهل را در مسجد الحرام به سختى كتك زد.
زور بازوى حمزه در مواردى بسيار و حساس در خدمت نهضت اسلام بود. او در خط مقدم نبرد با مشركان قرار داشت. يك بار ديگر در انجمن سران قريش ابوجهل را كتك زد. ضربه آنچنان شديد بود كه سر ابوجهل شكست. در پيكار سرنوشت ساز بدر، يكى از پهلوانان شرك را از پاى در آورد و نام آوران جاهليت را بر زمين زد.
هند جگرخوار و غلام وحشى
هند جگر خوار، زن نابكار و خبيث ابوسفيان كينه حمزه را سخت به دل گرفت و در آتش انتقام مى سوخت. هند جگر خوار اين پتياره بزرگ تاريخ جاهلى با سكسى تند، غلام وحشى را به قتل حمزه تحريك نمود. گويا به او وعده وصال داده بود!! و غلام وحشى در روز احد از همان آغاز بدنبال حمزه بود تا در فرصتى مناسب از پشت به او حمله كند. هند به غلام وحشى گفته بود در ازاى وصال، بايد يكى از اين سه نفر را بكشى: محمد، على، حمزه. غلام وحشى به محمد و على دسترسى نيافت و حمزه را كه در متن معركه بى پروا شمشير مى پراند، تعقيب كرد و ناگهان با نيزه از پشت، قلب او را هدف قرار داد. گويند اين جنايت در قبال آزادى او بوده است. غلام وحشى پس از اين جنايت، در مكه بود پس از فتح مكه به طائف فرار كرد او شنيد كه هر كس اسلام آورد، در امان است. نزد پيامبر امد و اسلام آورد. پيامبر او را شناخت و پرسيد چگونه حمزه را كشتى؟ غلام وحشى جريان را تعريف كرد: حمزه مشغول جنگ بود و من از موقعيت استفاده كردم و به روش حبشى ها نيزه خود را بطرف او پرتاب كردم. نيزه بر تهيگاه او نشست. حمزه مقاومت را از دست داده روى زمين افتاده و مرگ او را گرفت. من با احتياط بطرف او رفتم و نيزه خود را برداشتم و... پيامبر فرمود: واى بر تو! دور شو از من تا رويت را نبينم.
وحشى مى گويد تا پيامبر زنده بود، من خود را از او پنهان مى كردم. مورخان نوشته اند كه غلام وحشى مسليمه كذاب را كشت. او گفت: من در ابتدا بهترين فرد مسلمان را كشتم و در پايان بدترين فرد دروغگو را.
ابن هشام سرنوشت غلام وحشى را به گونه ديگرى بيان كرده است. او مى گويد كه غلام وحشى در پايان عمر چون كلاغى سياه، دائم الخمر و ملعون مسلمانان بود گفته اند بر او حد شرب خمر جارى كرده اند.
ديگر از حوادث غزوه احد، مثله كردن شهيدان اسلام است. پس از جنگ، زنان مشركان به صحنه آمدند. هند جگر خوار حمزه را يافت و با او چنان كرد: قلبش را از سينه در آورد و جويد. اين عمل آنقدر زشت بود كه ابوسفيان از آن بيزارى مى جست.
مسلمانان وقتى اجساد مثله شده شهيدان را ديدند، تصميم گرفتند انتقامى چند برابر بگيرند. در اينجا بود كه وحى به ترتيب و تعليم مسلمانان پرداخت و آيه ۱۲۶ سوره نحل نازل شد كه: « و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به، و لئن صبرتم لهو خير للصابرين. » در اين هنگام صفيه خواهر حمزه خواست جسد برادرش را ببيند پيامبر به زبير بن عوام توصيه كرد، از آمدنش جلوگيرى كند. صفيه گفت: شنيده ام برادرم را مثله كرده اند، اما به خدا سوگند بى صبرى نخواهم كرد. او به ديدن جسد برادرش آمد، بر برادرش نماز خواند و برايش دعا كرد.
دفاع جوانمردانه اميرالمؤ منينعليهالسلام
از حوادث ديگر غزوه احد محاصره پيامبر اسلام بود: پس از شايعه قتل محمد توسط مشركان و فرار مسلمانان و تجديد نيرو و حمله دشمن، پيامبر همچنان استوار در عرصه فرماندهى ايستاده بود.
دشمن به پيامبر بسيار نزديك شد. در اينجا دو عامل باعث نجات پيامبر گرديد: يكى شهامت و شجاعت خود آن حضرت و ديگر دفاع مردانه على بن ابيطالب كه در آن زمان ۲۶ سال داشت و به دشمن مى تاخت و پيامبر را دور و سرانجام دشمنان را فرارى داد.
مورخان تعداد اين گروه از مشركان مهاجرم به پيامبر را حدود پنجاه تن نوشته اند على بن ابيطالب در حالى كه پياده بود، دشمن را دفع مى كرد.
صحنه آنچنان خارق العاده بوده است كه جبرئيل نازل شد و اين شعار معروف را خواند كه:
« لافتى الا على، لا سيف الا ذوالفقار » اين واقعه را مورخان و راويان اوليه عصر اسلامى نوشته اند. اما در تحريفات و دستكاريهاى بعدى، اين موضوع مسلم از تاريخ اسلام حذف شد. ابن ابى الحديد معتزلى شارح نهج البلاغه به اين واقعيت تصريح كرده است. او مدعى است كه نسخه هائى از سيره ابن هشام را ديده است كه او به گزارش واقعه پرداخته بوده است.
در اين دفاع از پيامبر، على بن ابيطالب آنقدر جنگيد كه شمشيرش شكست و پيامبر ذوالفقار را به دست او داد.
بر اساس اعتقاد شيعه اماميه، ذوالفقار شمشيرى بود كه جبرئيل بدست پيامبر اسلام داد.
نقش زنان مسلمان در عرصه نبرد
مورخان نوشته اند كه زنان مسلمان نقش مهمى در عرصه نبرد داشته اند. ام عامر زن مسلمانى كه طبابت مى دانست، در نبرد احد حضور داشت. او حتى در مواقع اضطرارى مخصوصا هنگامى كه پيامبر اسلام در محاصره دشمن قرار داشت، شمشير بدست گرفت و از آن حضرت دفاع كرد. او خودش مى گويد كه: در نبرد احد به پانسمان مجروحان و كمك هاى پشت جبهه از قبيل آب رساندن به مجاهدان و... پرداختم ؛ وقتى جان پيامبر را در خطر ديدم، مشك را بر زمين نهادم و شمشير بدست گرفتم. گاهى هم تيراندازى مى كردم. پيامبر فردى را ديد كه فرار مى كند، به او گفت: حال كه فرار مى كنى، سپرت را زمين انداز. او سپر خود را انداخت و من آن سپر را برداشتم و از آن استفاده كردم. ناگاه متوجه شدم كه فردى از دشمن با شمشير به پيامبر حمله ور شد. من ومعصب بن عمير جلوى او را گرفتيم و او را گرفتيم و او را عقب رانديم. او بر شانه ام ضربه اى زد و من نيز چند ضربت بر او زدم. چون او زره بر تن داشت. ضربات من بر او كارگر نشد. ولى ضربت او تا يك سال بر شانه من باقى بود. چون پيامبر متوجه شانه من شد، به يكى از فرزندان من گفت: زخم مادرت را پانسمان كن. وى زخم مرا بست و من دوباره مشغول دفاع شدم...
يكى ديگر از زنانى كه در غزوه احد شركت داشت، همسر عمرو بن جموح بود. او در جنگ احد شهيد شد در حالى كه فقط يك پاى داشت. هند يكى از زنان مسلمان است كه در نبرد احد شركت كرد. او دختر عمرو بن حزام و عمه جابر بن عبدالله انصارى است. او پس از اين كه عزيزانش (همسر و پسر و برادر همسرش) شهيد شدند، پايدارى بسيار كرد و به هنگام حمل جنازه عزيزانش به مدينه، از نيمه راه دوباره به سوى احد بازگشت. زيرا شتر حامل جنازه ها به مدينه نمى رفت. وقتى جريان را به پيامبر عرض كرد، پيامبر فرمود: دعاى شوهرت چه بود؟ گفت: او طلب شهادت كرد و گفت كه: خدايا مرا به خانه بازمگردان، پيامبر فرمود: دعاى او اجابت شده و خداوند نمى خواهد كه جنازه او بر خانه برگردد.
لذا جنازه ها را در احد دفن كرد. هند از پيامبر خواست تا از خداوند بخواهد كه او را نيز به آنان ملحق كند.
پيامبر و مسلمانان يك شب در احد ماندند و روز بعد حركت كردند. پيامبر براى ترساندن دشمن مسلمانان را به تعقيب دشمن فرستاد.
منافقان و يهوديان مكه از اين شكست خوشحال شدند.
تعقيب دشمن فوايد بسيارى داشت و از حمله حتمى دشمن به مدينه جلوگيرى كرد.
در پايان سال سوم، حكم ارث نازل شد.
در همين سال بود كه امام حسنعليهالسلام
متولد گرديد.
سال چهارم هجرى ؛
از حوادث اين سال است: به پيامبر خبر رسيد كه طايفه بنى اسد مى خواهند به مدينه حمله كنند.
پيامبر ابوسلمه مخزومى را با يكصد و پنجاه نفر از مسلمانان بسوى آنان فرستاد. ابوسلمه شبها حركت مى كرد و روزها كمين مى نمود تا به محل قطن رسيد. بنى اسد فرار كرده بودند. ابوسلمه با غنيمت و اسير بازگشت.
ابوسلمه كه در نبرد احد زخمى شده بود، در راه درگذشت. پيامبر با همسر او ام سلمه (: هند) دختر سهيل ازدواج كرد.
در پنجم محرم، پيامبر، عبدالله بن انيس را ماءمور كرد تا با سفيان بن خالد كه در حال تدارك نيرو عليه مسلمانان بود، بجنگد. عبدالله چون به محل موعود رسيد، با او روبرو شد، وى را كشت و سرش را به مدينه آورد.
در ماه صفر اين سال، پيامبر شش نفر از ياران خود را جهت آموزش احكام دين به اطراف اعزام داشت. در نقطه اى به نام رجيع نزديك مكه، افراد قبيله لحانيها بر سر آنها ريخته، چهار نفر را كشتند و دو نفر را اسير گرفته، در مكه به قريش فروختند. قريش آن دو معلم قرآن را به انتقام كشته هاى بدر شهيد نمودند. اين حادثه در تاريخ اسلام به نام سريه رجيع آمده است.
در ماه صفر سال چهارم هجرى حادثه بئر معونه پيش آمد: بنا به درخواست رئيس قبيله بنى عامر، پيامبر چهل نفر و يا هفتاد نفر از اصحاب را جهت ارشاد آنان فرستاد. گروه اعزامى در بئر معونه منزل كردند.
عامر بن طفيل با عده اى از بنى سليم بر آنان هجوم بردند و همه آن گروه را شهيد كردند.
پيامبر از اين حادثه سخت اندوهگين شد.
گويند آن حضرت يك ماه در قنوت قبيله لحيانيها را لعن و نفرين مى كرد. عمروبن اميه دو نفر از بنى عامر را كشت. در اين ميان بنى عامر كسى را نزد پيامبر فرستادند و خونبهاى دو نفر عامرى را كه عمرو بن اميه كشته بود، (طبق پيمانى كه با پيامبر داشتند) مطالبه نمودند.
پيامبر اين خونبها را از يهوديان بنى نضير مطالبه كرد: آن حضرت به اتفاق چند نفر از اصحاب به كنار قلعه بنى نضير رفت و با آنان مذاكره نمود. آنان پيشنهاد پيامبر را قبول كردند. (زيرا يهود بنى نضير با بنى عامر هم پيمان بودند). بنى نضير قصد جان پيامبر را داشتند. آنان مى خواستند از بالاى بام سنگى بر سر پيامبر اندازند. پيامبر ناگهان جلسه را ترك كرد و راهى مسجد مدينه شد و به بنى نضير پيام داد كه بايد اين منطقه را ترك كنند.
بنى نضير ابتدا تسليم شدند، ولى بعد به تحريك عبدالله بن ابى سردسته منافقين مدينه سرسختى كردند. پيامبر و اصحاب سلاح برداشته، به سوى منزل بنى نضير حركت كردند. پانزده روز آنجا را محاصره كردند. يهوديان تسليم شدند. قرار شد اموال خود را بگذارند و از منطقه مدينه بروند. فقط براى هر سه نفر يك شتر و مشك آب اجازه بردن يافتند. اين قوم به شام تبعيد شدند. املاك آنان ميان مهاجرين تقسيم شد. اين واقعه را غزوه بنى نضير مى نامند.
دو ماه بعد، پيامبر به سوى بنى محارب و بنى ثعلبه از طوايف غطفان رهسپار گرديد. در محل ذات الرقاع دو سپاه با هم روبرو شدند، ولى برخوردى پيش نيامد و پيامبر به مدينه بازگشت. در اين سفر بود كه پيامبر نماز خوف خواند.
در اين سال، پيامبر به «زيد بن ثابت» دستور داد تا خط يهود را بياموزد. چون نامه هاى پيامبر را تا اين زمان به علت بى سوادى عرب يهوديان مى نوشتند. پيامبر نگران بود كه نكند يهود نامه هاى حضرت را تحريف كنند.
زيد خط عربى را از يكى از اسيران بدر فرا گرفته بود. در ماه شعبان اين سال امام حسينعليهالسلام
متولد گرديد.
مورخان اسلامى پيرامون شرح حال آن دو معلم قرآن كه در راه اسير شدند و به مشركان مكه فروخته و شهيد شدند، نوشته اند كه: يكى از آن دو نفر زيد نام داشت. او را صفوان بن اميه كه پدرش در غزوه بدر كشته شده بود، خريدارى كرد تا انتقام پدرش را بگيرد. صفوان تصميم گرفت تا زيد را در ملاء عام به دار آويزد.
روزى كه زيد را براى دار زدن آورده بود، ابوسفيان خطاب به زيد گفت: تو را به خدائى كه به او ايمان دارى سوگند مى دهم آيا مى خواهى كه محمد (صلىاللهعليهوآله
) به جاى تو كشته شود و تو آزاد شوى؟
زيد كه در پاى چوبه دار ايستاده بود، گفت: من هرگز راضى نمى شوم محمد (صلىاللهعليهوآله
) آسيبى ببيند. ابوسفيان و مشركان مكه از اين پايدارى در شگفت شدند. زيد را به دار آويختند و شهيد شد.
يكى ديگر از اين دو معلم قرآن، خبيب بن عدى بود. وى از مشركان خواست اجازه دهند قبل از مرگ، نماز بخواند. به او اجازه دادند و سپس وى را شهيد كردند.
«خبيب، پس از آنكه مدتى در خانه ماويه كنيز حجير بن ابى اهاب زندانى بود، براى اعدام حاضر شد. ابتدا خواست تا اجازه دهند دو ركعت نماز بگذارد. نماز را بسرعت پايان داد و گفت: ترسيدم كه نگوئيد از ترس مرگ خود را به نماز مشغول كرده ام و گرنه دوست مى داشتم بيشتر بخوانم. سپس او را بر چوبى ميخكوب كردند و در برابر چشم هزاران تماشاچى مكه، در زير ضربات سنگ و چوب و تيغ، پس از شكنجه بسيار در حالى رجزهاى مردانه مى خواند، جان سپرد».
از حوادث اين سال، غزوه بدر دوم است:
پس از نبرد احد ابوسفيان تهديد كرده بود كه سال ديگر در بيابان بدر با مسلمانان مصاف خواهد داد.
پيامبر اسلام يكهزار و پانصد نفر از مسلمانان را روانه محل موعود نمود. پيامبر خود را اين حركت، حضور داشت. در محل «بدر» هشت شب ماندند. ابوسفيان به سوى بدر حركت كرد، اما از ميان راه بهانه اى تراشيد و برگشت. عقب نشينى ابوسفيان براى مشركان گران تمام شد. صفوان بن اميه به ابوسفيان گفت: پيروزى احد را با اين عقب نشينى از دست داديم.
«... ابوسفيان با سپاه مكه به مجنه (در ناحيه ظهران) يا عسفان مى رسد. در اينجا پشيمان مى شود و خطاب به سپاه مى گويد: «اى قريش! جز در يك سال پر بركت كه در آن درخت بچرانيد و در آن شير بنوشيد، مصلحت شما نيست. و امسال سال شما خشك است. من بر مى گردم و شما نيز بر گرديد» سپاه بر گشتند و مردم مكه آن را جيش السويق (سپاه آرد گندم يا جو) ناميدند و مى گفتند: شما رفتيد آردها را بخوريد (آرد آذوقه سپاه بوده است كه از مكه بردند و جوالهاى خالى را بر گرداندند و همين»)
در اين سال مادر امام على بن ابيطالبعليهالسلام
«فاطمه بنت اسد» در گذشت.
سال پنجم هجرى ؛
حوادث سال پنجم
در ربيع الاول اين سال پيامبر اسلام به غزوه دومه الجندل رهسپار گرديد. در اين جنگ مسلمانان غنائمى بدست آوردند. در بين راه مسلمانان روزها را استراحت مى كردند و شبها راه مى پيمودند.
مسلمانان تا مرز شام پيش رفتند و قوت اسلام را به قبائل و مرز نشينان شام كه تحت استيلاى روم بودند، نشان دادند.
در اين سال پيامبر با زينب دختر جحش كه قبلا همسر زيد بن حارثه بود و او را طلاق گفته بود، ازدواج كرد. در اين سال آيات حجاب نازل گرديد و احكام بانوان مخصوصا همسران پيامبر مقرر شد.
در اين سال سوره منافقان نازل گرديد. شاءن نزول اين سوره چنين بود كه: بين عمر بن خطاب و يكى از بستگان قبيله خزرج نزاعى در گرفت. يكى فرياد زد: اى گروه مهاجران! و ديگرى گفت: اى گروه انصار! در اين ميان عبدالله بن ابى از فرصت استفاده كرد و به تحريك انصار پرداخت و نسبت به اسلام و مسلمانان درشتى كرد.
«زيد بن ارقم» كه سخنان او را شنيده بود، به پيامبر گزارش داد. عمر بن خطاب پيشنهاد كرد كه عبدالله بن ابى سر دسته منافقان مدينه را گردن بزنند. «عبدالله بن ابى» سخنان «زيد بن ارقم» را تكذيب كرد. انصار به شفاعت او آمدند. پيامبر سعى كرد مسئله را تمام شده تلقى كند. به مسلمانان دستور داد حركت كنند. اينجا بود كه سوره منافقان در رابطه با «عبدالله بن ابى» نازل شد. پيامبر از زيد بن ارقم دلجوئى كرد. بر اساس سيره ابن هشام، اين واقعه بين جهجاه غلام عمر بن خطاب و سنان جهنى در سال ششم هجرى پس از غزوه بنى مصطلق روى داده است.
جنگ خندق
غزوه «خندق» يا «احزاب» در اين سال اتفاق افتاد: توطئه و تحريكات يهود همچنان ادامه داشت. در شوال اين سال نبرد «احزاب» كه به «خندق» نيز شهرت دارد، واقع شد. گروهى از يهوديان تبعيدى بنى نضير كه در خيبر زندگى مى كردند، نزد قريش و قبيله غطفان رفتند و آنها را به جنگ با پيامبر و مسلمانان تشويق و تحريك نمودند. آنان با هم يكى شده و از متحدان خود نيروى عظيمى تدارك ديدند. خبر اين تدارك نظامى به پيامبر رسيد. احزاب متحد ده هزار نفر گرد آورده بودند و كليه امكانات خود را در حمله به مدينه و پايان دادن به نهضت اسلام به كار گرفته بودند پيامبر به مشورت با اصحاب خود پرداخت سلمان فارسى پيشنهاد كرد تا براى دفاع از شهر مدينه، خندقى پيرامون شهر حفر شود. اين پيشنهاد به تصويب پيامبر و ديگر اصحاب رسيد. پيامبر شخصا در حفر خندق فعال بود و حفر خندق بين مسلمانان نقسيم شد.
كار با سرعت پيش مى رفت. زنان و كودكان را در خانه ها جاى دادند و نيروى نظامى مسلمانان در مناطق مختلف مدينه مستقر شدند همه چيز آماده بود. دشمن با يال و كوپالى عظيم از راه رسيد. صف آرايى دو طرف، در دوسوى خندق آغاز شد. روزها گذشت و دشمن كارى نتوانست بكند «عمروبن عبدود» و «عكرمه بن ابى جهل» از نقطه اى عبور كردند. امام على بن ابى طالب راه را بر آنان گرفت. در اين نبرد تن به تن عمربن عبدود قهرمان سپاه شرك و كفر به دست على كشته شد. اين حادثه روحيه احزاب متحد را در هم شكست و تزلزل در نفرات دشمن آغازشد. دشمن سعى كرد مقر فرماندهى مسلمانان را مورد هجوم قرار دهد، اما اقدامات تدافعى مسلمانان آنان را به عقب راند. نبرد تدافعى مسلمانان كه پيامبر آن را فرماندهى مى كرد، تمام روز ادامه يافت. گويند آن روز نمازهاى ظهر و عصر را قضا نمودند و اين نخستين نماز قضا در اسلام بود.
در اين نبرد تدافعى پنج مسلمان شهيد شدند. و سه تن از دشمن كشته شد. «سعد بن معاذ» رئيس قبيله «اوس» زخمى شد و چندى بعد بر اثر اين زخم در كذشت. شرايط جوى كار را بر دشمن سخت كرد. ابوسفيان فرمانده احزاب، مقاومت و ادامه جنگ را بى نتيجه يافت و شبانه به سوى مكه بازگشت پس از او دشمن عقب نشست و بدين سان جنگ به سود مسلمانان پايان يافت. نتيجه اين جنگ بسيار مهم و تعيين كننده بود: از يك سو قدرت مسلمانان را به نمايش كذاشت و از ديگر سو بزرگترين تدارك و تجهيز نظامى دشمن را به شكست كشاند. اين جنگ به راستى جنگ سرنوشت است.
در اين جنگ يهود بنى قريظه به نفع دشمن به پيامبر خيانت كردند و بديهى بود كه آنان از موازين مورد توافق تخطى نموده و بايد تنبيه مى شدند. پيامبر هنوز سلاح بر زمين ننهاده بود كه مسلمانان را دستور داد تا يهود بنى قريظه را محاصره كنند. قلاع بنى قريظه در حومه مدينه محاصره شد اين محاصره حدود يك ماه طول كشيد. «ابولبابه» از قبيله «اوس» و هم پيمان بنى قريظه و يكى از نقباى دوازده گانه بيعت عقبه دوم، واسطه مذاكره بود. به يهوديان تفهيم كرد كه بايد تسليم شوند وگرنه كشته خواهند شد او اين پيمان را با ايما و اشاره به روساى يهود بنى قريظه رساند. قبيله اوس انتظار داشتند تا پيامبر همان رفتارى را كه با يهوديان متحد خزرج مبنى بر تبعيدشان از مدينه كرد با متحدان يهودى اوس هم انجام دهد. پس از تسليم يهود بنى قريظه، كار حكميت به سعد بن معاذ كه بسترى بود، واگذار شد. سعد بن معاذ را بر مركبى سوار كردند و به صحنه آوردند. يهوديان بنى قريظه به راءى و نظر هم پيمان خود احترام مى گذاشتند و گفتند هر چه سعد بگويد، همان شود. سعد حكم كرد كه مردان بنى قريظه كشته شوند و زنانشان اسير و اموالشان تقسيم گردد. طبق حكم سعد عمل شد؛ مردان گردن زده شدند و از زنان يهود فقط يك تن را كه مرد مسلمانى را كشته وبود، كشتند. در تقسيم اموال و غنائم هر سوار كار مسلمان را سه سهم دادند و پياده نظام را يك سهم بخشيدند.
زنان و كودكان يهود بنى قريظه را در نجد فروختند و به جاى آنها اسب و سلاح خريدند. در اين ماجرا فقط يك مسلمان شهيد شد. و آنهم بدست همان زن يهودى كه از بالاى قلعه سنگ بر سرش زده بود.
در اين سال بين مسلمانان مسابقه اسب دوانى انجام شد. سعد بن معاذ در گذشت. سه نفر از رجال بزرگ مكه به مدينه آمدند و اسلام آوردند: عمروبن عاص، عثمان بن طلحه و خالد بن وليد.
نقش ممتاز سلمان فارسى
مورخان اسلامى پيرامون قهرمانان و حوادث غزوه احزاب يا خندق مطالب بسيارى نوشته اند.
همان طور كه گفته شد، سلمان فارسى طراح حفر خندق دفاعى بر اطراف مدينه بوده است. بدون شك اين طرح سابقه عربى نداشته و سلمان آن را از شيوه هاى تدافعى ايرانيان بياد داشته و در آن روز پيشنهاد كرده است. سرنوشت سلمان در تاريخ دو فصل دارد كه فصل نخست آن بدرستى روشن نيست. محققان آرا مختلفى پيرامون زادگاه و چگونگى رسيدن او به حجاز دارند؛ اما در اين متفق اند كه او ايرانى و از فضلاى فارس بوده است. مطالعات او در آئين زرتشت، يهود و مسيحيت، وى را قانع نساخت. مسير حركت سلمان از ايران به حجاز را چنين ترسيم كرده اند كه او ابتدا به شام و از آنجا به روم رفت و دوباره به عراق عرب سفر كرد. گويا آوازه پيامبر و ظهور اسلام را شنيد و راهى حجاز گرديد. سلمان در مدينه به محمدصلىاللهعليهوآله
پيوست.
از اينجا به بعد نقش سلمان و شخصيت او كاملا روشن است. پس از حادثه سقفيه او به پيروى و حمايت از امام على بن ابيطالب ادامه داد. مورخان نوشته اند كه در روزگار عمر استاندار مدائن شد و در سال ۳۵ هجرى در گذشت. سلمان از مرزهاى قوميت و نژاد گذشت و آنچنان به اسلام پيوند يافت كه سلمان محمدىصلىاللهعليهوآله
نام يافت و از اهل بيت پيامبر محسوب شد.
بنابراين آنگونه كه اسلام دين قومى و نژادى نيست بلكه دين انسان است، سلمان نماينده ايران در اسلام نيست تا رگه هاى ناسيوناليستى بجنبد زجاى!! به تعبير مناسب پروفسور لوئى ماسينيون: سلمان شكوفه معنويت اسلام است. شخصيت سلمان، ابوذر و... سندى تاريخى از تعاليم انسان ساز اسلام مى باشد.
عامل اصلى غزوه خندق
مورخان عامل اصلى غزوه خندق را يهود بنى نضير مى دانند. سران قبيله بنو نضير مى خواستند از محمد و مدينه انتقام بگيرند. اين سران با ديگر قبائل يهود رابطه برقرار كرده بودند و با قريش مكه نيز ديدار داشتند و ائتلاف بزرگى عليه محمد و اسلام پى ريختند. آنان به قريش قول داده بودند كه يهوديان مدينه را كه با محمد پيمان دفاعى بسته بودند، عليه وى بشورانند. مورخان نوشته اند كه سران قريش از يهوديان پرسيدند كه: ما با شما وجه مشترك عقيدتى نداريم، اختلاف ما با محمد بر سر عقايد او است بتان ما را نفى مى كند. شما كه خود اهل كتاب هستيد، چرا با محمد در ستيز هستيد؟ آنان پاسخ دادند كه: بت پرستى شما بهتر از دين محمد است، شما در آئين خود استوار باشيد محققان معاصر يهود از اين مواضع ابراز تاءسف كرده و مى كنند. مؤ لف كتاب تاريخ يهوديان و عربستان مى نويسد:
«هرگز ارزش نداشت يهود چنين خطائى را مرتكب شود، و لو اين كه قريش تقاضاى آنان را رد مى كردند. علاوه بر اين درست نبود كه يهوديان به بت پرستان پناه برند، زيرا اين اقدام با تعليمات تورات موافق نيست»
قرآن به سرزنش يهوديان پرداخت و اين مواضع نابخردانه آنان را كه از روى كينه و عناد برمى خاست، محكوم كرد و يهوديان را متهم به پرستش جبت و طاغوت نمود و مورد لعن و نفرين ابدى قرار داد. »
در تفاسير اسلامى آمده است كه: كفار قريش از يهوديان خواستند تا براى ابراز حسن نيت و درستى حرفشان بت هاى قريش را سجده كنند. نمايندگان يهود بت ها را سجده كردند.
سران يهود بنى نضير با قبيله غطفان كه از دشمنان سرسخت اسلام بودند، تماس برقرار كردند. اين تماسها با كليه قبائل دور و نزديك انجام شد و ائتلاف سياسى نظامى بزرگ پديد آمد.
مورخان تعداد نفرات و تجهيزات احزاب شرك و كفر را چنين نوشته اند: قريش با چهار هزار نفر و سيصد اسب و هزار و پانصد شتر، بنى سليم با هفت صد نفر، بنى فزاره با هزار نفر، قبائل ديگر هر كدام با چهار صد نفر و يهوديان با تمام نيرو و امكانات مالى و نظامى خود، نيروى مركب از ده هزار نفر پديد آوردند.
مسلمانان سه هزار نفر بودند كه در نقاط حساس مدينه مستقر شده بودند. مدت محاصره مدينه يكماه طول كشيد. زمان جنگ را فصل زمستان نوشته اند.
سرماى شديدى كه بى سابقه بود، فرا رسيد و دشمن را خسته كرد.
اهداف دشمن از پيش مشخص بود. پايان دادن كامل به نهضت محمد و قتل عام همه پيروان آن حضرت.
ابوسفيان سوگند ياد كرده بود كه حتما در اين نبرد به اهداف فوق دست يابد. گويا ابوسفيان در همين رابطه پيامى كتبى به پيامبر اسلام فرستاده بود
با شكوه ترين صحنه جنگ
با شكوه ترين صحنه اين نبرد را جنگ تن به تن بين امام على بن ابيطالب و عمرو بن عبدود قهرمان نامى عرب جاهلى نوشته اند. گويا عمرو بن عبدود سابقه قهرمانيهاى بسيار داشت و در ميان قبائل جاهلى به رزم آورى مشهور بود.
آوردن او حكايت از حضور همه كفر و شرك جاهلى عليه اسلام و توحيد دارد. به همين دليل بود كه وقتى عمرو بن عبدود كشته شد، اسلام خطاب به مسلمانان فرمود: امروز همه كفر با همه ايمان و اسلام در افتاد و مغلوب گرديد. حادثه وقتى اتفاق افتاد كه عمرو بن عبدود و همراهان او: عكرمه بن ابى جهل و هبيره بن وهب و نوفل بن عبدالله و ضرار بن خطاب، مبارزه مى طلبيدند. از آن ميان، عمرو بن عبدود و عكرمه بخود جرئت دادند و از خندق گذشتند. آنان رجزهاى بسيار خواندند و به ايجاد رعب و وحشت در دل مسلمانان پرداختند، مبارزه مى طلبيدند و اسب مى تاختند: كجايند مدعيان بهشت، پس چرا خود را نشان نمى دهند؟! مسلمانان همچنان ساكت بودند، گويى به قول «واقدى» بر سرشان پرنده نشسته بود. پيامبر به مسلمانان دستور داد يك نفر جلو رود.
كسى جرئت نكرد. پيامبر على بن ابيطالبعليهالسلام
را ماءمور اين كار كرد و فرمود: اينك كفر با ايمان به تمامى، روبرو مى شود.
على بن ابيطالب در پاسخ رجزهاى عمرو بن عبدود فرمود: عجله نكن، دارم به سراغت مى آيم.
مورخان نوشته اند كه عمرو بن عبدود سابقه دلاوريهاى على بن ابيطالب را در نبرد بدر واحد شنيده بود و برخى گويند ديده بود. بنابراين با ديدن على ترسيد، اما مغرورانه گفت تو كى هستى كه به نبرد با من آمده اى؟ على خود را معرفى كرد و به او فهماند كه وى را مى شناسد ولى حاضر نيست به اين آشنايى اعتراف نمايد. على به سابقه آشنائى خود با او در مكه اشاره كرد. گويند ابتدا على بن ابيطالب عمرو بن عبدود را به اسلام دعوت كرد و عمرو بن نپذيرفت. على به او پيشنهاد كرد دست از جنگ با محمد بردارد و از سپاه احزاب جدا شود و راه خود گيرد و برگردد. او اين كار را براى خود ننگ به حساب آورد و نپذيرفت. سرانجام على به او پيشنهاد كرد: طبق سنت نبرد، چون من پياده هستم، تو از اسب پياده شو. عمرو بن عبدود از اسب پياده شد:
«دو مرد بهم گلاويز شدند. على كه دستش به سر و گردن عمرو نمى رسيد، در حالى كه او شمشير را بر كشيده بود تا بر على فرود آورد، وى ضربه اى چنان قوى بر ران عمرو زد كه آن را قطع كرد و در افتاد و بر سينه اش پريد و ريشش را گرفت تا سرش را برگيرد. عمرو كه از ننگ شكست از جوانى كه خود را از او در پهلوانى نامورتر مى ديد، سخت به خشم آمده بود، بر چهره علىعليهالسلام
تف انداخت. علىعليهالسلام
بسختى خشمگين شد و در حالى كه از غيظ، شمشير را بر گردنش گذاشته بود، ناگهان برداشت و كنار رفت. عكرمه و ديگران بسرعت فرار كردند و از خندق گذشتند. علىعليهالسلام
آنان را مى نگريست، قدم مى زد، چشمش را به همه سو مى گرداند و انديشه هاى گوناگون را به مغزش هجوم مى داد. خشمش فرو نشست. با لبخندى آرام بر گشت و با گامهاى شمرده و راحت به عمرو نزديك شد. پايش را بر سينه او گذاشت. عمرو كه از اين حركت خيره مانده بود، پرسيد: اين چه بود؟!
علىعليهالسلام
گفت: از كار تو خشمگين شدم، نمى خواستم از خشم خويش تو را بكشم، صبر كردم كه آرام گردم تا تو را همه براى خدا كشته باشم. و سپس چنان كه گويى شتر و حسان بن ثابت كه در همه جنگها با شعر برنده تر از شمشيرش شركت داشت، فرار عكرمه را از دم شمشير علىعليهالسلام
سرود... »
همان گونه كه گذشت، اين حادثه، روحيه دشمن را درهم شكست و روحيه مسلمانان را بالا برد.
اين حادثه بود كه ابوسفيان را به ترديد افكند و سپاه احزاب را متزلزل ساخت و سرانجام قدرت اسلام را بر سراسر جزيزة العرب تثبيت و هرگونه اميد كفر و شركت يهودى - جاهلى - قريشى را براى هميشه نوميد كرد.
يك حادثه جنجالى
يكى از حوادث جنجالى سال پنجم هجرى، ازدواج پيامبر اسلام با زينب دختر جحش است:
زيد به حارثه را همه مى شناسند؛ او پسر خوانده محمد است، و زينب دختر عمه محمد. زيد غلامى بود كه خديجه او را به محمد بخشيده بود. اين روابط انسانى آنچنان قوت يافت كه محمد او را فرزند خويش خواند و در پگاه ازدواج، در تلاش بود تا براى وى همسرى بيابد.
جامعه جاهلى هنوز به تفاخرهاى قبايلى و ارزشهاى سنتى خود وفادار بود و اين امر مسئله ازدواج را دشوار ساخته بود. چرا كه زيد غلامى بود كه رنگ و رونقى نداشت و با معيارهاى به رسميت شناخته جاهلى و خانواده ها هماهنگى نداشت. زينب دخترى رشيد و بلند بالا بود كه خواستگاران بسيارى داشت. او نيز از كودكى با پيامبر مى زيست و دختر عمه محمد بود. پيشنهاد پيامبر به خانواده زينب براى ازدواج با زيد با سكوت و مخالفت روبرو شد. وحى دخالت كرد و به آنان هشدار داد كه فرمان خدا و رسول خدا مطاع است. آيه ۲۶ سوره احزاب همين را بيان داشت. بدين سان خانواده زينب و خود او به ازدواج با زيد راضى شدند.
بديهى است كه ناهماهنگى ها همچنان به قوت خود باقى بود و طبعا عشق جوانه نزد و شكوفه اى نشكفت، بلكه بر عكس ناسازگارى آغاز شد و قهر جارى گرديد. زينب از سوئى و زيد از ديگر سو، به پيامبر اصرار كه آن دو را از هم جدا كند، و پيامبر سعى در اصلاح داشت، ولى نتيجه اى نبخشيد و روز بروز اوضاع بدتر مى شد. طلاق تنها را حل مسئله بود و چنين شد. زيد از رنجى جانكاه رهائى يافت و مسرور بود. زينب در غمى بزرگ فرو رفت و سخت پريشان بود.
راه چاره ازدواج با زينب بود. بايد پيامبر چنين ايثارى بزرگ مى نمود تا تسلى خاطر زينب گردد. اما سنت هاى جاهلى و هياهوى عوام مسئله را مشكل مى ساخت. وحى دخالت كرد و سنت غلط جاهلى (مبنى بر عدم جواز ازدواج با همسر پسر خوانده) را باطل و بى اساس اعلام كرد. آيه ۳۷ سوره احزاب در اين باره نازل شد. هياهو، در زمان حادثه محو شد. اما دشمنان اسلام در اعصار بعد، از جمله عصر اخير، مخصوصا نويسندگان مسيحى، هياهوئى راه انداخته بودند كه خوشبختانه پاسخ مناسبى دريافت داشتند. اسلام شناس بزرگ معاصر مرحوم دكتر على شريعتى پاسخ مستدل و منطقى - تحليلى جالبى به مستشرقان و نويسندگان مسيحى داده است. اين پاسخ در اسلام شناسى (چاپ مشهد) تحت عنوان زن، در چشم و دل محمد آمده است.
سال ششم هجرى،
از حوادث اين سال است: غزوه بنى لحيان، غزوه ذى قرد، غزوه بنى مصطلق، ماجراى افك و...
پيامبر «... شش ماه پس از ريشه كم كردن بنى قريضه، سپاهى بسيج كرد و ابن ام مكتوم را در مدينه گذاشت و راه شام را بسوى شمال در پيش گرفت. مسلمانان گمان كردند كه بسوى مرزهاى شام مى روند، ناگهان در ميان راه بسرعت به سوى جنوب برگشت و خود را به غران (منازل بنى لحيان) رساند تا انتقام شهداى رجيع را بگيرد. قوم با اموالشان به قلل كوهها گريخته بودند. پيامبر كه نتوانسته بود دشمن را غافلگير كند، براى بهره بردارى ديگرى، گفت: «اگر به عسفان (نزديك مكه) فرود آئيم، مردم مكه يقين خواهند كرد كه به قصد مكه آمده ايم». سپس براى راعاب قريش، با دويست سوار در عسفان فرود آمد و ابوبكر را با ده سوار و نيز دو تن سوار ديگر را به «كراع الغميم» فرستاد تا از عكس العمل قريش آگاه شود، و چون خبرى نشد، در اوج گرماى طاقت فرساى روز بسرعت به مدينه بازگشت»
.
«غزوه ذى قرد؛ چند روز پس از بازگشت به مدينه عيينه بن حصن با دسته اى از بنى فزاره (از بنى غطفان) به حومه مدينه تاخت و گله پيامبر را كه فرزند ابوذر غفارى و زنش مى چراندند، برد و مرد را كشت و زنش را به اسارت برد.
سلمه بن عمرو بن اكوع اسلمى و غلام طلحه بن عبيد الله كه به همراه او بود متوجه شدند. سلمه دزدان را دنبال كرد و فرياد مى كشيد و تير مى انداخت و هياهو مى كرد.
و هر تيرى كه مى افكند، مى گفت: بگيرش كه منم ابن اكوع، امروز روز رضع است. (جمع راضع: لئيم، يعنى امروز روز هلاك مردم پست است). و چون دزدان به سويش بر مى گشتند، مى گريخت و سپس بر مى گشت و تير مى افكند و باز همان رجز را با فرياد هائى كه به گوش مدينه رسيد، تكرار مى كرد و آنقدر دزدان را بخود مشغول كرد كه پيامبر سواران را به تعقيبشان فرستاد و خود از پى آنان بيرون آمد. عده اى از دزدان كشته شدند و قسمتى از شتران را پس گرفتند و زن پسر مقتول ابوذر را نجات دادند. پيامبر كه به سواران رسيد، در كوه ذى قرد يك شبانه روز منزل كرد. سلمه گفت: صد مرد به من بده تا آنها را بگيرم. پيامبر گفت: چنانكه به من خبر رسيده، آنها هم اكنون در غطفان شير مى نوشند. پيامبر به تقسيم فئى پرداخت و به هر صد مرد يك شتر رسيد و سپس به مدينه بازگشت... »
در شعبان اين سال غزوه بنى مصطلق واقع گرديد. بنى مصطلق طايفه اى از خزاعه بودند.
مسلمانان بر آنان پيروز شدند و اموال و اسير به همراه آوردند. در باز گشت به مدينه، پيامبر با جويريه دختر حارث رئيس بنى مصطلق كه جز اسيران بود، ازدواج كرد. بر اثر اين ازدواج صد خانواده بنى مصطلق كه اسير بودند، آزاد شدند.
ماجراى افك ؛ بر اساس سيره ابن هشام موضوع افك درسال ششم هجرى و پس از بازگشت از غزوه بنى مصطلق اتفاق افتاده است.
پيامبر اسلام در سفرهاى عادى و جنگى به حكم قرعه يكى از زنانش را همراه مى برد. در اين سفر قرعه به نام عايشه افتاد. رسم بر اين بود كه هودج زنان را با پرده هائى كه بر آن انداخته بودند، بر در خيمه ايشان مى گذاشتند. چون به منزل «ذات الجيش» در نزديكى مدينه رسيدند، معلوم شد كه هودج عايشه خالى است و پس از مدتى عايشه را ديدند كه بر شترى سوار است و در حالى كه «صفوان بن معطل» افسار شتر را در دست دارد، از دنبال كاوران مى آيد. اين مسئله باعث هياهوى بسيارى شد و مسلمانان به سرزنش عايشه پرداختند. عايشه جريان را براى پيامبر تعريف كرد كه براى حاجتى بيرون رفتم، وقتى برگشتم كاروان حركت كرده بود، در اين موقع صفوان سر رسيد و مرا با خود به منزل آورد. اين حادثه و سرزنش مردم، پيامبر را بسيار اندوهگين ساخت ؛ لذا عايشه را ترك كرد و او را به خانه پدرش ابوبكر فرستاد. تا كه وحى برائت و بيگناهى عايشه را تاءئيد كرد.
سال هفتم هجرى ؛
بيعت رضوان و صلح حديبيه
از حوادث اين سال است: صلح حديبيه، بيعت رضوان يا شجره، نامه به سران جهان، غزوه خيبر، و...
پيامبر ناگهان فرياد داد مسلمانان آماده حج شوند. و اين براى مسلمانان بسيار خوشحال كننده بود.
پيامبر «عبدالله بن ام كلثوم» را در مدينه منصوب كرد و خود به همراه مسلمانان مهاجر به سوى مكه حركت كرد. در اين سفر از همسران پيامبر، فقط «ام سلمه» حضور داشت. قريش مكه ابتدا نگران شدند و مانع حضور پيامبر و مسلمانان در مكه شدند. آنان گروهى را به فرماندهى خالد بن وليد و عكرمه بن ابى جهل به نقطه اى بر سر راه پيامبر فرستادند.
بشر بن سفيان كعبى در منزل عسفان خدمت پيامبر رسيد و آمادگى قريش را براى جنگ اعلام كرد. پيامبر متاءسف شد؛ زيرا قصد آن حضرت انجام مراسم حج بود و نه جنگ. لذا پيامبر ممنصرف شد و راه را به طرف پائين مكه ادامه داد و به حديبيه (نزديك مكه) رسيد و مستقر شد. پيامبر به قريش مكه پيام فرستاد كه ما براى جنگ نيامده ايم، بلكه براى حج آمده ايم.
قريش از استقرار پيامبر در حديبيه مطلع شدند و از نزديك دريافتند كه مسلمانان مسلح نيستند و براى انجام مراسم حج آمده اند. از اين رو آرام شدند. مذاكرات پيامبر با بديل بن ورقا خزاعى توسط همين شخص به قريش رسيد. سران قريش چند نفر را به عنوان نماينده نزد پيامبر فرستادند. در ميان قريش اختلاف افتاد، برخى تمايل به صلح داشتند و برخى مخالف هر گونه مماشات بودند. پيامبر عثمان بن عفان را نزد قريش فرستاد.
آمدن عثمان به درازا كشيد. خبر رسيد كه عثمان را كشته اند
پيامبر آماده جنگ شد و از مسلمانان بيعت عمومى گرفت اين بيعت در تاريخ به نام بيعت رضوان يا شجره ناميده مى شود، زيرا بيعت در زير درختى انجام شد عثمان پس از مدتى برگشت. سهيل بن عمرو از سوى قريش براى مذاكره صلح نزد پيامبر آمد. پيمان صلح و متاركه جنگ به مدت ده سال منعقد گرديد. در اين پيمان شرط شده كه هر كس از قريش بدون اجازه از ولى خود، نزد پيامبر بيايد، او را برگردانند و هر كس از مسلمانان به طرف قريش رود، مستقر نشود. پيوستن طوائف عرب به پيامبر يا به قريش آزاد و اختيارى باشد. پيامبر و مسلمانان امسال از آمدن به مكه صرف نظر كنند. پس از انعقاد قرار داد، پيامبر به مسلمانان گفت كه تفصير كنند و قربانى نماينده. و خود چنين كرد.
مورخان نوشته اند كه قبل از انعقاد پيمان صلح، قريش نماينده اى فرستاد تا از كار پيامبر سر در آورند.
پيامبر دستور داد تا شتران قربانى را از دور در جلو راه فرستاده قريش رها كنند تا بداند كه براى مراسم حج آمده ايم. نماينده قريش از همان وسط راه برگشت و به قريش گزارش داد كه پيامبر به حج آمده و قصد جنگ ندارد، و ما نمى توانيم مانع انجام حج شويم.
قريش براى اطمينان بيشتر نماينده ديگرى اعزام داشتند. نماينده قريش وقتى قدرت معنوى و اعتقادات شگفت مسلمانان را ديد، تحت تاءثير قرار گرفت و در بازگشت خود به مكه، آنچه را ديده بود براى قريش تعريف كرد.
و از محبوبيت محمد در ميان پيروانش با اعجاب سخن گفت.
مورخان در رابطه با علت بيعت رضوان نوشته اند كه چون عثمان بن عفان از مكه دير بازگشت و خبر قتل او رسيد، پيامبر تصيميم به جنگ گرفت و تجديد بيعتى با آن حضرت لازم بود. اين بيعت مورد تاءييد وحى قرار گرفت و آيه ۱۸ سوره فتح در همين رابطه نازل شد و از بيعت زير درخت صريحا به نيكوئى ياد كرد.
وقتى عثمان بازگشت، جنگ منتفى شد و مسئله مذاكره و صلح و سرانجام پيمان حديبيه كه به گفته مورخان و محققان تاريخ اسلام، بزرگ ترين موفقيت براى اسلام بشمار مى آيد، صورت گرفت
متن صلح نامه حديبيه
مورخان متعرف اند كه پيامبر اسلام به على بن ابيطالب دستور داد تا متن صلح نامه را بنويسد. پيامبر به على فرمود: بنويس «بسم الله الرحمن الرحيم»
نماينده قريش گفت: من با اينكه با اين كلمات آشنائى ندارم، «رحمان» را نمى شناسم. بنويس: باسمك اللهم.
پيامبر فرمود: يا على! آنچه سهيل مى گويد نوشته شود. و على نوشت. بعد پيامبر فرمود: بنويس!
« هذا ما صالح عليه محمد رسول الله... »
نماينده قريش گفت: ما رسالت و نبوت تو را به رسميت نمى شناسيم و اگر اين گفته را قبول داشتيم، هرگز با تو نمى جنگيديم. بايد نام خود و پدرت را در اين قرار داد بنويسى و اين لقب را از متن قرار داد بردارى. مسلمانان راضى نبودند كه تسليم نظر نماينده قريش شوند، ولى پيامبر كه به صلح اهميت زيادى مى داد پذيرفت. لذا از على خواست آن را پاك كند
على گفت: مرا جرئت چنين كارى نيست. پيامبر فرمود انگشت مرا روى آن كلمه بگذار تا خود پاك كنم. و چنين شد. رضايت نماينده قريش حاصل شد و سپس اصول مورد توافق به شرح ذيل نوشته شد:
۱ - قريش و مسلمانان متعهد مى شوند كه مدت ده سال جنگ و تجاوز را عليه يكديگر ترك نمايند
۲ - فردى از قريش اگر بدون اجازه ولى خود از مكه فرار كند و به مسلمانان پيوندد، محمد بايد او را به مكه باز گرداند. ولى اگر فردى از مسلمانان به قريش پيوندد، قريش وظيفه ندارد وى را تحويل محمد دهند.
اين ماده از مواردى بود كه خشم مسلمانان را بر انگيخت، ولى پيامبر آنان را آرام كرد.
۳ - مسلمانان و قريش مى توانند با هر طايفه اى كه بخواهند، پيمان بر قرار كنند و با آنان متحد و مربوط شوند.
۴ - محمد و ياران او، امسال از حديبيه به مدينه باز مى گردند، ولى در سالهاى آينده مى توانند آزادانه به مكه درآيند، مشروط بر اينكه فقط سه روز در شهر مكه توقف كنند و سلاحى جز سلاح مسافر كه يك شمشير است، همراه نداشته باشند. قريش حق مزاحمت ندارند
۵ - امضاء كنندگان متعهد مى شوند كه اموال يكديگر را محترم شمارند و از هر گونه حيله و نيرنگ و خيانت عليه يكديگر بازمانند. مسلمانانى كه وارد مكه مى شوند، جان و مال آنها محترم است.
هنوز قرار داد امضا نشده بود كه حادثه شگفتى اتفاق افتاد: ابو جندل پسر سهيل نماينده قريش در حالى كه زنجير به پاى داشت و از زندان قريش مكه گريخته بود، خود را به پيامبر رساند. او كه مدتها بود كه به جرم اسلام، زندانى بود، از زندان پدرش گريحته و از بيراهه خود را به مسلمانان رسانده بود
سهيل بشدت عصبانى شد و بر صورت پسرش سيلى نواخت. سهيل به قرار داد اشاره كرد كه بايد پسرش برگردد. پيامبر گفت: قرار داد هنوز امضا نشده است سهيل تهديد كرد كه قرار داد را زير پا خواهد گذاشت و... اين حادثه مشكل بزرگى درست كرد. هيچ كدام از مسلمانان حاضر نبودند ابو جندل را تحويل قريش دهند
پيامبر نيز بسيار از اين كار ناراحت بود. اما مسئله صلح بسيار حياتى و سرنوشت ساز بود و نمى شد از آن صرف نظر كرد. با دوستى و محبت از سهيل خواسته شد تا او را ببخشد. ولى سهيل نپذيرفت. ابو جندل با پدرش به مكه برگشت و اين امر بر مسلمانان بسيار گران تمام شد مورخان نوشته اند كه سوره فتح پس از انعقاد اين صلح نامه، نازل شد و بشارت فتح مكه را بزودى داد.
حادثه اى ديگر، ماده دوم قرار دادرا لغو كرد. فردى به نام ابوبصير كه مسلمان بود و در مكه زندانى، فرار كرد و به مدينه آمد مشركان مكه نماينده فرستادند تا مسلمانان فرارى را به مكه باز آورند. ابوبصير از پيامبر خواست تا وى را تحويل ندهد. پيامبر كه برايش چنين اقدامى بسيار سخت و دردناك بود، براى رعايت و احترام به قرار داد، چاره اى نداشت و ابوبصير را دلدارى داد و او را راهى مكه نمود. نمايندگان قريش به «ذوالحليفه» رسيدند. ابوبصير در حالى كه استراحت مى كرد، به يكى از نمايندگان قريش گفت: آن شمشيرت را بده ببينم. وقتى شمشير را گرفت، فورا وى را كشت. غلام مقتول پا به فرار گذاشت و به مدينه باز گشت و جريان را به پيامبر گزارش داد. ابوبصير نيز وارد مدينه شد و جريان را براى پيامبر گزارش كرد وگفت: يا رسول خدا تو به پيمان خود وفادار هستى، اين منم كه نخواستم در دست مشركان اسير باشم و لذا چنين كردم. ابو بصير به طرف ساحل دريا كه مسير كاروان قريش از آنجا بود، رفت و در محلى به نام عيص منزل كرد. مسلمانان مكه از داستان ابوبصير با خبر شدند. نزديك به هفتاد نفر از مكه فرار كردند و به ابوبصير ملحق شدند آنان تصميم گرفتند به كاروانهاى تجارى قريش حمله كنند. آنان قريش را به تسليم وا داشتند. سران قريش به پيامبر نامه اى نوشند كه ماده دوم قرار داد لغو است.
بدين سان گروه ابوبصير به مدينه بازگشتند
لازم است بدانيم كه زنان مسلمان مكه مى توانستند در صورت فرار، به مدينه بروند و ماده دوم قرار داد، شامل حال زنان نمى شد. لذا زنان بسيارى به مدينه هجرت كردند:
ام كلثوم دختر عقبه بن ابى معيط كه برادرانش تقاضاى استرداد او را كردند. پيامبر فرمود: در ماده دوم قرار داد از زنان اسمى برده نشده است و فقط شامل مردان ميشود.
اعلام رسالت و نامه به پادشاهان
پيامبر اسلام وقت آن ديد تا رسالت جهانى خويش را به سراسر دنيا اعلام كند: «... سپس تصميم خود را آشكار كرد و گفت قصد دارد كسرى و هرقل (هراكليوس) و مقوقس و حارث غسانى پادشاه حيره و حارث حميرى پادشاه يمن و نجاشى پادشاه حبشه را با اسلام دعوت كند. برخى كه با تشريفات سياسى آنان آشنا بودند، توصيه كردند كه مهرى بسازند كه هيچ نامه اى را بى مهر نمى پذيرند. انگشتريى از نقره ساختند و بر آن «محمد رسول الله» را در سه رديف نقش كردند:
محمد در پايين ترين و الله در بالاترين رديف و رسول در ميانه. نامه ها را به روايتى يكجا و به روايتى به تدريج فرستاد و اين درست تر مى نمايد به خصوص كه برخى آغاز دعوت سران جهان را در سال ششم مى دانند نه هفتم و در اين صورت جمع هر دو تاريخ ممكن مى گردد. تامه «هرقل» امپراطور روم شرقى را را به دحيه كلبى داد كه براى حاكم «بصرى» برد و با معرفى او (كه دست نشانده امپراطور بود) به وى تسليم گردد:
« بسم الله الرحمن الرحيم
من محمد بن عبدالله الى هرقل عظيم الروم، سلام على من اتبع الهدى اما بعد، فانى ادعوك بد عاية الاسلام، اسلم تسلم، يوتك الله اجرك مرتين، فان توليت فانما عليك اثم الا ريسين و قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمه سواء بيننا و بينكم، الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا، و لا يتخذ بعضتا بعضا اربابا من دون الله، و فان تولوا و فقولوا اشهدوا بانا مسلمون. »
نامه خسرو پرويز شاهنشاه ايران، را به عبدالله بن خلافة السهمى داد:
« بسم الله الرحمن الرحيم
من محمد رسول الله الى كسرى عظيم فارس، سلام على من اتبع الهدى و امن بالله و رسوله و شهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و ان محمدا عبده و رسوله. ادعوك بدعاية الله، فانى (انا) رسول الله الى الناس كافة لا نذر من كان حيا و يحق القول على الكافرين اسلم تسلم، فان ابيت فعليك اثم المجوس. »
خسرو پرويز آن را دريد و به اذن حاكم دست نشانده خويش در يمن دستور داد:
«اين غلام را كه چنين گستاخ شده است، بسته به پا تخت بيار».
باذن مامورانى به مدينه فرستاد و جريان را به پيامبر اطلاع دادند. پيامبر خبر داد كه خسرو به دست پسرش شيرويه كشته شده است. هنوز يمنى ها از آن آگاه نبودند. باذان كه همچون ديگر ساكنان يمن از تسلط جابرانه و خشن مامورانى ايرانى (از زمان انوشيروان) رنج مى برد، از پيدا شدن قدرت بزرگى در عربستان براى آنكه خود را از يوغ امپرياليسم ساسانى رها كند، استفاده كرد و اسلام آورد و پيامبر همو را از جانب خويش بر يمن گماشت و او با اتكا به محمد كه هيچ گونه قيد اقتصادى و يا سياسى را در او تحميل نكرد، استقلال خويش را در قبال ايران به دست آورد.
به مقوقس:
« بسم الله الرحمن الرحيم
من محمد بن عبدالله الى المقوقس عظيم القبط، سلام على من اتبع الهدى. اما بعد؛ فانى ادعوك بدعايه الاسلام، اسلم تسليم، يوتك الله اجرك مرتين، فان توليت فانما عليك اثم القبط. «وقل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمه سواء بيننا و بينكم، الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا، و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله، فان تولوا، فقولوا اشهدوا بانا مسلمون »
به «هلال» صاحب بحرين:
« سلم انت ؛ فانى احمد اليك الله ؛ الذى لا اله هو، لاريك و ادعوك الى الله وحده، تومن بالله و تطيع، و تدخل فى الجماعه، فانه خيرلك. والسلام على من اتبع الهدى.
»
واكنش پادشاهان در برابر دعوت پيامبرصلىاللهعليهوآله
امپراطور روم شرقى پيرامون آئين محمد به تحقيق پرداخت. او از مقاومت بيت المقدس كه تحت الحمايه روم بودند، خواست تا اعراب بازرگان را به مركز اعزام دارند كه او شخصا از دين جديد جويا شود. مورخان غربى نوشته اند كه اتفاقا در آن هنگام ابوسفيان سر دسته مشركان مكه در شام و فلسطين بوده است. ابوسفيان گفته است كه: نماينده امپراطور نزد ما آمد و ما را به حضور او برد. او به مترجم خود گفت كه از اين اعراب، جوياى حال محمد و دين او شود. ابوسفيان گفت: من به محمد از همه اين اعراب همراه نزديك تر هستم، او پسر عم من است. امپراطور به ابوسفيان احترام گذاشت و اعراب را پشت سر ابوسفيان قرار داد و گفت اگر اين مرد خلافى گفت، گفته هاى او را تكذيب كنيد.
ابوسفيان مى گويد: اگر نمى ترسيدم كه دروغ من فاش شود، دروغ مى گفتم، امپراطور پرسيد: اين مرد كه دعوى نبوت مى كند، در ميان شما چه عنوانى دارد؟ گفتم: او در ميان ما داراى بهترين حسب و نسب است.
امپراطور پرسيد: آيا قبل از محمد، كسى اين ادعا را كرده بود؟ نه. پرسيد: آيا كسى از پدرانش پادشاه بوده است؟ گفتم: نه. پرسيد: عقل و راى و هوش او چگونه است؟ گفتم تاكنون نقصى در او مشاهده نشده است. پرسيد: ايا بزرگ و اشراف از او پيروى مى كنند يا مستضعفان؟ گفتم: يارانش از ضعفا هستند. پرسيد: پيروانش رو به ازدياد يا نه؟ گفتم: دائم بر تعداد آنان افزوده مى شود. پرسيد: آيا تاكنون كسى از دين او برگشته است؟
گفتم: نه
پرسيد: آيا با او جنگيده ايد؟ گفتم: آرى
پرسيد: اين جنگ ها چگونه بوده است؟ گفتم: گاهى او بر ما پيروز مى شده و گاهى ما.
پرسيد: به شما چه مى گويد و چه مى خواهد؟ گفتم: او مى خواهد كه ما خداى يگانه را بپرستيم و شريكى براى او قائل نشويم، ما را از عبادت آنچه پدران و نياكان ما مى پرستيده اند، باز مى دارد و ما را به نماز و كمك به بى نوايان فرا مى خواند. ما را به وفاى به عهد و امانت و اخلاق حسنه دعوت مى كند.
امپراطور در پايان گفت: اگر چنين باشد، او پيامبرموعود تورات و انجيل است، او خاتم پيامبران الهى است.
من از ظهور چنين پيامبرى خبر داشتم، ولى نمى دانستم كه از كجا و كى و چگونه خواهد بود.
قيصر روم دحيه كلبى سفير پيامبر اسلام را خواست و احترام نمود و پاسخ نامه پيامبر را نوشت و هدايائى ارسال داشت. گويند امپراطور ظهور پيامبر موعود انجيل را به مقامات كليساى روم اطلاع داد و در يك جلسه رسمى نامه پيامبر اسلام را قرائت كرد و نظر مقامات روحانى و سياسى كشور را جويا شد. آنان شديدا مخالفت كردند و امپراطور بر جان خويش بيمناك شد. او ناچار گفت كه مى خواسته است دولت مردان خويش را امتحان كند!
خسرو پرويز نامه پيامبر را پاره كرد و آن گونه كه گذشت، دستور داد تا وى را دست بسته به دربار آورند! اما اندكى بعد از تخت فرو افتاد و عبرت تاريخ شد.
مفوقس پادشاه قبط كه باج گذار امپراطور روم بود و هر ساله مبالغ سنگينى باج و خراج مى داد، نامه پيامبر را دريافت كرد.
نامه پيامبر توسط حاطب بن ابى بلتعه به مصر فرستاده شد. مقوقس سفير پيامبر اسلام را به حضور پذيرفت. وى نامه پيامبر را مطالعه كرد و از حاطب پرسيد: اگر محمد براستى پيامبر خداوند است، چرا او را از مكه بيرون كردند و او بر آنها نفرين نكرد تا نابود شوند؟
حاطب در پاسخ گفت: عيسى پيامبر خدا بود و قوم اسرائيل نقشه قتل او را كشيدند، چرا اين پيامبر نفرين نكرد تا خداوند آنان را نابود كند؟
مقوقس سخت جا خورد و قانع شد و گفت: آفرين كه مردى دانا هستى و از نزد مردى دانا آمده اى.
حاطب كه چنين ديد، مقوقس را ارشاد كرد و به اسلام دعوت نمود. او ابتدا به سابقه تاريخى مصر و حكومت فراعنه و قيام موسى و... اشاره كرد و افزود: بدان! همان گونه كه موسى بشارت ظهور عيسى را داد، عيسى نيز بشارت ظهور محمد را داده است. و بدان كه اسلام شكل كامل و دقيق دين عيسى و موسى است.
مقوقس تمايل نشان داد تا با سفير پيامبر بيشتر صحبت كند، لذا او را به كاخ اختصاصى خود برد و سؤ الاتى پيرامون اسلام و محمد و شعائر او نمود. حاطب پاسخهاى مناسب و مستدل داد و تعاليم اسلام را براى مقوقس شرح داد. مقوقس اعتراف كرد كه: آرى! اينها نشانه نبوت او است. من مى دانستم كه پيامبر موعود انجيل ظهور خواهد كرد. منتهى خيال مى كردم از شام خواهد بود.
مقوقس به حاطب گفت كه اظهارات او محرمانه است و بايد افشا نشود، زيرا از قبطيان بيم دارد. او سپس نامه اى به پيامبر اسلام نوشت:
«نامه اى است به محمد بن عبدالله از مقوقس، بزرگ قبط. درود بر تو. من نامه تو را خواندم و از مقصد تو آگاه شدم و اين حقيقت دعوت تو را درك كردم. من مى دانستم كه پيامبرى خواهد آمد، ولى خيال مى كردم او از شام مبعوث خواهد شد. من مقدم سفير تو را گرامى داشتن و هدايائى به اين شرح... تقديم نمودم. سلام بر تو. »
مقوقس سفير پيامبر را با مراسم رسمى بدرقه كرد و سوارانى تا شام به دنبال او اعزام داشت.
هداياى مقوقس عبارت بود از:
دو كنيز قبطى ؛ ماريه قبطيه و شيرين. يك اسب معروف به دلدل و اسب گران قيمت ديگرى. يك دراز گوش معروف به يعفور. يك هزار مثقال زر سرخ و يك كوزه عسل.
پيامبر دلدل را به على بخشيد. پيامبر فرمود كه رفتار مقوقس از روى سياست است. او بزودى سرنگون خواهد شد.
نامه پيامبر به پادشاه حبشه:
« بسم الله الرحمن الرحيم
من محمد رسول الله الى النجاشى ملك الحبشة. سلام عليك! فانى احمد الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤ من المهيمن. و اشهد ان عيسى بن مريم روح الله و كلمة القاها الى مريم البتول الطيبة الحصينة، فحملت بعيسى، حملته من روحه و نفخه كما خلق آدم بيده. و انى ادعوك الى الله وحده لا شريك له و الموالاة على طاعته و ان تبتغى و تؤ من بالذى جائنى. فانى رسول الله و انى ادعوك و حنودك الى الله. عزوجل و قد بلغت و نصحت، فاقبلوا نصيحتى. و السلام على من اتبع الهدى. »
اين نامه توسط «عمرو بن اميه» به دربار «نجاشى» فرستاده شد.
سفير پيامبر وارد دربار «نجاشى» گرديد و نامه پيامبر را بدست نجاشى داد و از محبتهاى گذشته او در حق مسلمانان مهاجر تشكر كرد و خاطر نشان ساخت كه پيامبر اسلام و مسلمانان خاطره دوستيهاى شما را فراموش نمى كنند. آن گاه گفت كه: اسلام و محمد موعود انجيل عيسى مى باشند، بنابراين شايسته است پادشاه و مردم حبشه اسلام آورند و در دنيا و آخرت سعادتمند باشند. او يادآورى كرد كه در غير اين صورت مانند قوم يهود به سرنوشت بدى دچار خواهند شد. او تاءكيد كرد كه اسلام شكل يافته اديان آسمانى گذشته است.
پادشاه حبشه در پاسخ گفت: من شهادت مى دهم كه اين پيامبر، همان است كه همه اهل كتاب در انتظار او هستند. آن گونه كه موسى از آمدن عيسى خبر داد، عيسى نيز از ظهور محمد خبر داده است. اما فعلا موقعيت را براى دعوت مردم اين كشور به اسلام مناسب نمى دانم و افزود كه اگر ايجاب مى كرد، خودم خدمت پيامبر مى رسيدم.
آنگاه نامه اى در پاسخ به نامه پيامبر نوشت:
«به نام پروردگار مهربان و بخشنده! اين نامه اى است به رسول خدا، محمد، از جانب نجاشى.
درود بر كسى كه مرا به اسلام هدايت نمود، درود بر شما باد. نامه شما در رابطه با نبوت و شريعت عيسى به دستم ريسد. به پروردگار زمين و آسمان سوگند! آنچه مرقوم نموده بوديد، عين حقيقت است. من محتواى نامه شما را با جان و دل مى پذيرم. و آنچه را كه در رابطه با مسلمانان مهاجر به اين سرزمين اشاره فرموديد، تا آنجا كه زمينه كشور ايجاب مى كرد، انجام وظيفه شد. من به وسيله اين نامه به رسالت شما گواهى مى دهم و مى گويم كه كتب آسمانى گذشته بشارت رسالت شما را داده اند. من در حضور پسر عموى شما جعفر بن ابيطالب مراسم ايمان به اسلام و بيعت با شما را انجام داده ام. اينك من جهت رساندن پيام و اسلام خودم، پسرم «رارها» را به حضور شما اعزام مى دارم و اعلام مى كنم كه من جز خود، ضامن ديگرى نيستم. و اگر بفرمائيد، شخصا حضورتان شرفياب مى شوم»
نامه پيامبرصلىاللهعليهوآله
به حكام شام و يمامه
پيامبر اسلام نامه هاى مبنى بر دعوت به اسلام، به حكام شام و مناطق همسايه جزيره العرب فرستاد.
امير غسان در جنوب شام مى زيست. نامه پيامبر به وى توسط شجاع بن وهب ارسال شد. بطور كلى غسانيها دست نشانده روم شرقى بودند و در نبردهاى ايران و روم به حمايت از روم وارد عمل مى شدند. گويا بين امير غسانى و امپراطور روم كه عازم زيارت بيت المقدس بوده، گفتگوهائى پيرامون اسلام و نامه هاى پيامبر صورت گرفته است. امپراطور روم بر نقطه نظرهاى خود تاءكيد مى كند كه وى موعود انجيل است. متن نامه پيامبر به «حارث بن ابى شمر» چنين است:
« بسم الله الرحمن الرحيم
من محمد رسول الله الى الحارث بن ابى شمر؛
سلام على من اتبع الهدى و آمن به و صدق. انى ادعوك ان تومن بالله وحده لا شريك له يبقى ملكك. »
حارث پيام معنوى پيامبر اسلام را تهديد تلقى كرد و ترسيد و گفت: كسى نمى تواند مرا سرنگون كند. سفير پيامبر را به اردوگاه سپاه خود فرستاد تا اقتدار او را ببيند. گويند حارث آنقدر ترسيد كه از امپراطور كسب دستور كرد تا پيامبر را دستگير كند! و امپراطور به او توصيه كرد فعلا دست نگاه دارد!! گويند حارث وقتى نامه اى از قيصر دريافت كرد، دگرگون شد و رفتارش عوض شد. از سفير پيامبر پذيرائى كرد و خود را پيرو اسلام معرفى نمود. پيامبر اين رفتار را از روى سياست تلقى كرد و پيش بينى نمود كه بزودى سرنگون خواهد شد. مورخان نامه پيامبر به «حارث بن ابى شمر» پنجمين نامه دانسته اند.
ششمين نامه پيامبر به حاكم «يمامه» بود كه از وى و مردم يمامه دعوت به اسلام كرد. اين نامه توسط «سليط بن عمرو» به «عمان» فرستاده شد:
« بسم الله الرحمن الرحيم
من محمد رسول الله الى هوذه بن على، سلام على من اتبع الهدى. و اعلم ان دينى سيظهر الى منتهى الخلف و الخافر، فاسلم تسلم، و اجعل لك ما تحت يديك »
حاكم يمامه مدتى وقت خواست تا در اين باره بينديشد. او با يكى از اساقفه مسيحى در اين باره مشورت كرد. گويند اسقف مزبور وى را به قبول دعوت محمد ترغيب كرد و افزود كه او موعود انجيل است و راست مى گويد. حاكم يمامه نامه اى براى پيامبر نوشت:
«... مرا به دين اسلام دعوت كردى. من شاعر و خطيب هستم و در ميان اعراب مشهورم. من از آئين تو پيروى مى كنم، به اين شرط كه مرا در قدرت سهيم سازى» پيامبر بر حماقت او خنديد و سقوط او را پيش بينى كرد
غزوه خيبر؛
خيبر يا دژهاى نظامى يهود در فاصله ۱۶۰ كيلومترى مدينه قرار داشت. در اين پايگاه نظامى امكانات اقتصادى مناسبى از باغات و گله هاى گوسفند فراهم آمده بود و توان اقتصادى يهود را در ستيز با اسلام بالا برده بود. اين مركز به مثابه محل توطئه و تهديد جدى عليه مسلمانان بشمار مى رفت. اكثر ساكنان اين دژها، يهوديان تبعيدى يا فرارى مدينه و اطراف آن بودند.
پيامبر اسلام به روايتى در محرم و به روايتى ديگر در جمادى الاولى سال هفتم هجرى با هزار و ششصد نفر و دويست اسب، از مدينه رهسپار اين دژها شدند پيامبر به مسلمانانى كه قصد جمع آورى غنائم داشتند، اجازه شركت در اين غزوه را نداد. نيروهاى اسلام با سرعت به وادى رجيع ميان خيبر و منازل غطفان رسيدند و مستقر شدند. مورخان نوشته اند كه پس از محاصره دژها، در ظرف شش روز دژها يكى پس از ديگرى گشوده شد. دژ مركزى مقاومت مى كرد. در اين دژ قهرمان مشهور يهود مرحب جاى داشت و فتح دژ مشكل مى نمود. پيامبر اصحاب را به جنگ تن به تن فرستاد، ابتدا ابوبكر بن ابى قحانه را فرستاد، او كارى از پيش نبرد روز بعد عمر بن خطاب را اعزام داشت. او نيز دست خالى برگشت. پيامبر فرمود: فردا مردى را اعزام خواهم داشت كه خدا و رسولش او را دوست دارند و او نيز آنها را دوست دارد، فردا دروازه دژ بدست على گشوده خواهد شد. بدانيد كه او اهل فرار نيست. روز بعد، پيامبر پرچم را بدست على داد. على با مرحب قهرمان نام آور يهود روبرو شد و اندكى بعد او را كشت و در قلعه را كه بسيار سنگين بود، از جاى برداشت. مورخان نوشته اند كه: على در قلعه را كه بسيار سنگين بود، سپر خود قرار داد و با مرحب جنگيد و او را كشت. بدين سان دژ مركزى خيبر گشوده شد و اموال بسيا رو اسير زياد بدست آمد.
يهوديان از پيامبر تقاضا كردند كه اجازه دهد به كار كشاورزى مشغول باشند و محصول نصف باشد. پيامبر پذيرفت. گويا اين قرار داد تا عهد عمر بن خطاب به قوت خود باقى بود.
مقارن فتح دژهاى خيبر و پيروزى مسلمانان بر سنگرهاى كفر، جعفر بن ابيطالب و ديگر مهاجران مسلمان از حبشه به مدينه آمدند. پيامبر بسيار خوشحال شد. گويا مزرعه فدك پس از فتح خيبر به پيامبر تقديم شد. پس از فتح خيبر، يك زن يهودى بزغاله اى براى پيامبر سرخ كرد. او گوشت را به زهر آلود و خدمت پيامبر آورد. پيامبر بر گوشت دندان زد و فورا بيرون انداخت و فرمود كه گوشت به زهر آلوده شده است. زن يهودى به اين خيانت اعتراف كرد و اظهار داشت كه طبيعى است مى خواستم انتقام بگيرم. پيامبر او را بخشيد. اين زهر در عين حال كار خود را كرد و آثار آن در جان پيامبر بوود. بدون شك پيامبر اسلام بر اثر همين زهر سه سال بعد شهيد شد. مورخان پيرامون غزوه خيبر مطالب بسيارى نوشته اند: دژهاى يهود در ۳۲ فرسنگى شمال مدينه قرار داشته است. خيبر قبلا مركز كشاورزى - تجارى يهود بوده است. پس از اسلام و توطئه يهود و در نتيجه تبعيد و اخراج آنان از مدينه و اطراف آن، اين مركز به محل توطئه هاى مختلف نظامى عليه اسلام و مسلمانان تبديل شد. گويند در اين دژها بيست هزار يهودى ساكن بودند. در اين مركز، اشراف بزرگ و ثروتمندان بنام يهودى زندگى مى كردند و با ديگر يهوديان جزيره العرب و شام و فلسطين در تماس دائم بودند. علاوه بر اينها، جنگ جويان و قهرمانان يهود در اين دژها جا داشتند. برخى مورخان تعداد رزم آوران معروف يهود در خيبر را دو هزار نفر نوشته اند.
قرائن نشان مى دهد كه فتح خيبر براى پيامبر اسلام بسيار مهم بوده است و بدليل اهميت نظامى آن، هيچ كس از قبل خبر نداشته است. حركت ناگهانى، سريع و سرى پيامبر به سوى خيبر اين واقعيت را بدرستى نشان مى دهد. پيامبر ابتدا از مدينه راه شام را درپيش مى گيرد و از ميان راه ناگهان و بدون هيچ گونه توضيحى به سوى خيبر تغيير جهت مى دهد. اين حركت سرى و محرمانه، به منظور غافلگير كردن يهوديان خيبر بود زيرا در غير اين صورت، مقاومت آنان دو چندان مى شد و چه بسا كه آنان اقدامات جنگى ديگرى تدارك مى ديدند. پيامبر مى دانست كه يهوديان متحدان و هم پيمانان بسيارى از قبائل اطراف دارند لذا چنين تدابيرى بسيار ضرورى بود تا دشمن را در سنگرها محاصره كند و چنين شد. محققان بر اين باوراند كه اگر تدابير بسيار سرنوشت ساز محمد نبود، فتح خيبر آسان نبود و حتى ناممكن بود.
مورخان تعداد دژهاى يهود در خيبر را هفت دژ نوشته اند: ۱ - دژ ناعم، ۲ - دژ قموص، ۳ - دژ كتيبه، ۴ - دژ نسطاه، ۵ - دژ شق، ۶ - دژ وطيع، ۷ - دژ سلائم.
دژها به گونه اى ساخته شده بود كه نفوذناپذير مى نمود و دشمن بر اطراف كاملا مسلط بود. يهوديان بر برجهاى دفاعى دژها منجنيق كار گذاشته بودند تا هر گونه حركتى را سركوب كنند.
مسلمانان در اطراف دژها سنگر گرفته و در استتار مطلق بودند. اين محاصره شب صورت گرفت. در بامداد آن شب دشمن از هيچ جا و هيچ چيز خبرى نداشت. صبح هنگام، دژها گشوده شد و كشاورزان روانه مزارع شدند، در اينجا بود كه متوجه محاصره و حضور گسترده نظامى مسلمانان شدند و فورا به دژها پناه برده، درها را بستند. روساى يهود تصميم گرفتند زنان و كودكان در يك قلعه جاى گيرند و آذوقه و تداركات در دژ ديگرى باشد و در خارج از دژها با مسلمانان بجنگند.
مسلمانان فاصله خود تا دژها را بيشتر كردند تا از پرتاب سنگ و تير يهوديان در امان باشند. مواضع مسلمانان به پشت نخلستانهاى خيبر انتقال يافت. اين اقدام به پيشنهاد يكى از مسلمانان به نام حباب بن منذر صورت گرفت.
همان گونه كه گفته شد، دژها يكى پس از ديگرى گشوده شد. گويند نخستين دژى كه فتح گرديد، دژ ناعم بود در اين فتح مسلمانان يك شهيد و پنجاه مجروح دادند. يهوديان از فرار دژ سنگ مى انداختند و همين باعث شهادت محمود بن مسلمه شد. مسلمانان در جريان نبرد خيبر يك بيمارستان صحرائى برپا كرده بودند زنان بنى الغفار به مداواى مجروحان مى پرداختند.
«قلعه ها به سختى گشوده مى شد و يهوديان مقاومتهاى شگف انگيز مى كردند. آذوقه فراوانى كه ذخيره كرده بودند، ادامه مقاومت را بر ايشان آسان مى ساخت. و مسلمانان كه مى كوشيدند پيش از رسيدن كمك هائى از خارج، خيبر را درهم شكنند، ناچار آب را بر قلعه ها بستند.
و اين سرنوشت جنگ را تسريع كرد. گرسنگى مسلمانان را بشدت تهديد مى كرد و اگر محاصره هنوز هم بطول مى انجاميد، مسلمانان ناچار بايد بى نتيجه باز مى گشتند. و اگر دشمن را زخم خورده رها مى كردند، خطر جدى تر و توطئه وسيع تر مى شد و يهوديان به هر عاملى براى ضربه زدن متوسل مى شدند. مسلمانان از شدت گرسنگى گوشت الاغ هاى اهلى را مى خوردند. ولى پيامبر آن را تحريم كرد و گوشت اسب را اجازه داد. مسلمانان بنى سهم به پيامبر شكايت آوردند كه قوتى براى سد جوع ندارند و ديدند كه دست پيامبر نيز تهى است. ناچار پيامبر دعا كرد... ذوز بعد دژ صعب بن معاذ كه انبار غذاها و روغن هاى خيبر بود، گشوده شد و مسلمانان گشايش فراوان يافتند... »
در همين رابطه، مورخان نوشته اند كه يك چوپان يهودى اسلام آورد و رمه گوسفند را به پيامبر تقديم داشت.
پيامبر كه گرسنگى مسلمانان را مى ديد، به چوپان يهودى فرمود: «در اين آئين خيانت روا نيست، لازم است گوسفندان را به صاحبشان برسانى» چوپان چنين كرد و خود به جنگ پرداخت و شهيد شد. و اين از شگفتيهاى رفتار پيامبر و از انسانى بودن تعاليم اين دين حنيف و شريف است.
گويند در تمام دورانى كه مسلمانان از گرسنگى رنج مى بردند، هر روز گوسفندان يهود روانه صحرا مى شدند و از برابر چشم مسلمانان مى گذشتند و كسى متعرض نمى شد!
گويا يك روز كه گرسنگى بيداد مى كرد و كار به اضطرار رسيد، دستور داده شد فقط دو راءس گوسفند از گله گرفته شود. يك گزارش در دست است كه دژهاى يهود با مذاكره فتح شد؛ به استثناى يك دژ كه مقاومت مى كرد
مورخان نوشته اند كه فرماندهى رزمى مسلمانان هر روز بر عهده يكى از اصحاب بود. ابوبكر و عمر نتوانستند كارى از پيش برند. پيامبر به مسلمانان وعده داد كه فردا چنين نخواهد بود:
« لا عطين الرايه غدا رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله، يفتح الله على يديه، ليس بفرار (او: كرار غير فرار) »
امام على بن ابيطالب در ان شب و روز، به چشم درد مبتلا بود. پيامبر دستى بر چشمان على كشيد و در حق او دعا فرمود و پرچم را به دست او داد و توصيه كرد كه اول آنان را به اسلام بخوان، اگر نپذيرفتند و تسليم نشدند، با آنان بجنگ:
«... با گروهى به نبرد بازگشت و به دژ «قموص» كه از همه دژها استوارتر بود حمله هاى پياپى ابوبكر و عمر را دفع كرده بود، حمله برد. ناگهان قهرمان مشهور خيبر به نام «مرحب» كه صاحب «دژ» بود، در حالى كه خودى يمنى به رنگ زرد بر سر داشت و بر روى آن سنگى كه به شكل تخم مرغ تراشيده بود مى درخشيد، بيرون پريد و رجز مى خواند:
« قد علمت خيبر انى مرحب
شاكى السلاح بطل مجرب
اطعن احيانا وحينا اضرب
اذا الليوث اقبلت تحرب (تلهب) »
على در پاسخ گفت:
« انا الذى سمتنى امى حيدره
اكيلكم بالسيف كيل السندره
ليث بغابات شديد قشوره »
«دو قهرمان بهم تاختند و دو ضربه شمشير رد و بدل شد كه ناگهان خود و سنگ سر مرحب نيمه شد و شمشير بر دندانهايش نشست و دشوارترين دژ خيبر گشوده شد. مرحب به گفته ابن هشام مردى از حمير (در يمن) بود. پس به دژ ناعم حمله برد. مدافعان دژ بيرون ريختند و جنگى سخت در گرفت. در آستانه فتح دژ كه جنگ بشدت مغلوبه شده بود، دو گروه در هم ريخته بودند و يهوديان با همه قوا از هستى خود دفاع مى كردند
ناگهان سپر على بضرب شمشيرى از دستش پريد و ميان انبوه جنگجويان گم شد على بيدرنگ درى را كه كنار ديوار افتاده بود، برداشت و سپر گرفت و به جنگ ادامه داد و دژ را گشود و آن را همچنان بر سر دست داشت تا جنگ پايان گرفت و سپس بدورش افكند. ابو رافع مولاى پيغمبر گفت: «هفت تن كه هشتمينشان بودم، كوشيديم تا آن را برگردانيم، نتوانستيم. » در را بجاى پلى بر مدخل دژ افكندند و مسلمانان از روى آن گذشته، دژ را اشغال كردند»
تلفات مسلمانان در اين غزوه بيست نفر شهيد بود. يهوديان ۹۳ كشته دادند. پس از فتح درخشان خيبر و انعكاس بسيار تعيين كننده آن در سراسر جزيره العرب، يك يهودى كه در مكه با قريش روابط تجارى داشت، خود را به مكه رساند و براى اين كه بتواند پول خود را از قريش بگيرد، به سران قريش كه بى صبرانه مى خواستند از سرنوشت مسلمانان با خبر شوند، گفت:
محمد و مسلمانان به سختى شكست خوردند: گروهى از ياران او كشته و اسير شدند، محمد خود دستگير شده و روساى يهود مى خواهند او را تحويل قريش دهند. او افزود لطفا هر چه زودتر پول مرا بدهيد كه بروم و از اسراى مسلمان خريدارى نمايم. قريش پول او را دادند. گويند عباس از اين خبر نگران شد و آن يهودى با علامت به او فهماند كه دروغ مى گويد و قضيه بر عكس است.
مورخان نوشته اند كه اين يهودى قبلا اسلام آورده بود و نامش حجاج بن علاطه است. او در خفا عباس را ملاقات كرد و ماجرا را براى او تعريف كرد و از وى خواست پس از رفتن وى از مكه، خبر پيروزى محمد بر يهوديان خيبر را اعلام كند. عباس به قريش گفت كه «حجاج بن علاطه» شما را دست انداخت تا پولش را از شما بگيرد. «محمد» خيبر را فتح كرده و به كار يهود پايان داده است.
«پيامبر، «صفيه» دختر «حيى بن اخطب» رئيس بنى نضير و زن «كنانه» بزرگ خيبر را كه كشته شده بود، براى خود اختيار كرد... »
حج عمره ؛
يك سال از پيمان حديبيه گذشته بود كه مسلمانان آهنگ مكه نمودند تا حج عمره گزارند در اين سفر مسلمانان مهاجر به حبشه بازگشته بودند و در ميان مسلمانان عازم مكه بودند. دو هزار مسلمان با شصت شتر براى قربانى راهى مكه شدند. پيامبر دويست نفر را ماءمور كرد كه با سلاح و صد اسب در نقطه اى آماده باشند.
جاسوسان قريش از حركت پيامبر و تدابير نظامى احتياطى او آگاه شدند و به سران قريش گزارش دادند. يكى از امضا كنندگان قرار داد حديبيه از سوى قريش به نمايندگى نزد محمدصلىاللهعليهوآله
رفت و هدف حضرت را پرسيد. پيامبر فرمود: من و يارانم هرگز بر خلاف پيمان حديبيه كارى نخواهيم كرد و با خود سلاحى به داخل مكه نخواهيم آورد. قريش اطمينان يافتند و دروازه هاى مكه را بر روى مسلمانان گشودند. قريش شهر را ترك گفتند تا با مسلمانان روبرو نشوند، اما در عين حال حركات مسلمانان را زير نظر داشتند. مسلمانان به اتفاق پيامبر مراسم حج را به پايان بردند. مسلمانان را زير نظر داشتند. مسلمانان يبه اتفاق پيامبر مراسم حج را به پايان بردند. مسلمانان حق داشتند سه روز در مكه بمانند. پيامبر به بلال دستور داد بر بام كعبه اذان گويد. پيامبر با مسلمانان آزادانه نمازگزارد. پس از پايان مراسم حج، مسلمانان به ديدار بستگان خود شتافتند و از انصار در منازل خود پذيرائى كردند. مدت اقامت پيامبر و همراهان به پايان رسيد و نماينده قريش به اين مسئله اشاره كرد. پيامبر فورا دستور حركت را صادر كرد. در طى اين سه روز پيامبر با ميمونه خواهر فضل همسر عباس بن عبدالمطلب ازدواج كرد و او را با خود به مدينه آورد.
سال هشتم هجرى ؛
حوادث مهم اين سال
در ماه صفر اين سال كعب بن عمير غفارى با پانزده تن به حدود شام رفت.
قضاعى هاى آن منطقه، همه اين عده را با خود كعب در بلقاء شام كشتند.
در جمادى الاولى، پيامبر، حارث بن عمير را به عنوان سفير نزد پادشاه غسانى شرحبيل فرستاد. شرحبيل سفير پيامبر را در منطقه موته بكشت. در مقابل اين گستاخى، پيامبر سپاهى از سه هزار نفر به فرماندهى زيد بن حارثه روانه منطقه نمود. در ناحيه بلقاء شام نبرد ميان سپاه غسانى كه آميخته اى از اعراب قبائل و روميان بود، و مسلمانان در گرفت. دراين جنگ كه به جنگ موته معروف است، زيد بن حارثه و جعفر بن ابيطالب و عبدالله بن رواحه يكى پس از ديگرى شهيد شدند و مسلمانان شكست خوردند. سرانجام خالد بن وليد تدبيرى انديشيد و سپاه شكست خورده مسلمانان را گرد آورد و به مدينه بازگشتند.
در ماه رمضان اين سال، پيامبر آهنگ فتح مكه كرد. قريش نقض عهد كرده بودند و پيامبر فرصت را مغتنم شمرد. ابوسفيان فرمانده قريش براى ارزيابى نفرات مسلمانان از مكه خارج شد. عباس بن عبد المطلب كه از مكه به استقبال پيامبر بيرون آمده بود، وى را در حومه مكه ديد، ابوسفيان را از غضب پيامبر بترسانيد و او را نزد پيامبر آورد و از او شفاعت كرد. ابوسفيان بوسيله عباس اسلام آورد و بدستور پيامبر به كه بازگشت تا به مردم مكه اعلام كند كه در موقع ورود سپاه اسلام در منازل خود بمانند يا به خانه ابوسفيان و مسجد الحرام پناه برند تا در امان باشند.
سپاه اسلام وارد مكه شد. خالد بن وليد در جلو بود در اين موقع قريش مختصر مقاومتى از خود نشان دادند كه ۲۲ نفر از آنان كشته شدند. پيامبر دستور داد كه خالد كسى را نكشد. پيامبر عفو عمومى صادر كرد و فقط دوازده نفر را كه دشمنى ويژه اى با اسلام داشتند، نبخشيد و دستور داد در هر كجا يافته شوند، بايد كشته شوند. پيامبر بت هاى كعبه را در هم شكست وسپس بر تپه صفا بر آمد ومردم را از زن ومرد به توحيد دعوت فرمود.
پس از پانزده روز اقامت در مكه، غزوه حنين پيش آمد. اين محل بر سر راه مكه و طائف واقع است.
در اين محل بود كه ميان مسلمانان وقبيله هوازن كه با مردم طائف متحد شده بودند، نبردى روى داد. مسلمين پيروز شده و هفتاد تن از مشركان كشته شدند پيامبر به جانب طائف راند ولى مسلمانان موفق به فتح شهر نشدند.
در ماههاى آخر اين سال پيامبر، «علا بن حضرمى» را با نامه اى نزد «منذر بن ساوى » امير بحرين فرستاد. در اين نامه قرار شد كه زرتشتيان بحرين جزيه بدهند، ولى مسلمانان از خوردن گوشت ذبيحه آنان و ازدواج با زنان اين قوم، خوددارى كنند.
در ذى الحجه اين سال، «ابراهيم» فرزند پيامبر از «ماريه قبطيه» بدنيا آمد
مورخان پيرامون دو حادثه بزرگ ومهم سال هشتم هجرى يعنى جنگ موته و فتح مكه مطالب بسيارى نوشته اند كه نكات مهم آن را در اينجا مى آوريم.
جنگ موته
شريعتى در تحليل جنگ موته مى نويسد:
«اكنون اسلام به مرزهاى غسانيان رسيده و به دنياى عظيم مسيحيت و امپراطورى مقتدر روم شرقى (بيزانس) نزديك شده است. درست است كه مكه همواره او را به جنوب مشغول مى دارد، اما جز اين نقطه كه از نظر مذهبى و داخلى داراى اهميت است، در جنوب عربستان تا يمن جز قبائل پراكنده بدوى، مجموعه هاى انسانى با ارزشى كه از نظر نشر اسلام، اهميتى داشته باشند، وجود ندارد. و يمن نيز كه همسايه جنوبى عربستان است، جامعه ضعيفى است. مغرب مدينه نيز درياى احمر است و سپس آفريقا و بسط نفوذ اسلام از اين سو فعلا به دشواريهاى بسيارش، نمى ازرد. بر عكس ؛ در شمال و مشرق، بزرگترين تمدنهاى جهان آن روز قرار دارند كه هم از نظر سياسى ونظامى وهم از نظر مذهبى و فرهنگى و مدنى، عظيم ترين جامعه هاى انسانى بشمار مى آيند و بنابراين، پيامبر خواه ناخواه پس از فراغت از مسائل داخلى به اين دو خواهد انديشيد و اكنون هنگام آن فرا رسيده است. اما از اين دو جامه بزرگ، روم بيشتر از ايران مورد توجه است، چه، اولا روم از نظر جغرافيائى به مدينه نزديك است و ايران در مشرق، بامدينه كه در منتهى اليه غربى عربستان قرار گرفته، فاصله بسيار دارد و گرچه ميان دو امپراطورى متخاصم روم و ايران دست بدست مى شود، اما ارتباط معنوى و نظامى اسلام را با ايران بسيار مشكل كرده است. ثانيا؛ روم سرزمين مسيحيت است، دينى كه با اسلام آشنائى ها و هم آهنگى ها و مشتر كات بسيار دارد و زبان اسلام را خوب مى فهمد و زمينه پذيرش آن، از نظر معنوى قوى است. در صورتى كه مذهب زرتشت كه از سرچشمه هاى اديان اريائى نشاءت گرفته است، با زبان و فرهنگ و بينش اسلام كه زير بناى فلسفيش بر مبانى اديان بزرگ سامى استوار است و خود را نهضتى از مكتب ابراهيم مى داند و با مذاهب مسيح و موسى برادر است، فاصله بسيار دارد. يك مسيحى، با اصلاحاتى در كيفيت عقايدش بسادگى مسلمان مى گردد، اما يك زرتشتى، براى ورود به اسلام بايد انقلابى در افكار مذهبى خويش ايجاد كند و مبانى اعتقادى خود را ويران سازد. از اينجاست كه مى بينيم، پيامبر كه هنوز مكه را فتح نكرده است، بسراغ روم و پس از دعوت رسمى امپراطور و امير غسانى دست نشانده عرب وى در شمال، با كوششهاى نظامى پياپى و رام كردن قبايل ميان مدينه و روم راه را براى دست اندازى به آنجا هموار مى كند»
شر حبيل غسانى پادشاه بصرى سفير پيامبر را مى كشد. و اين علت فيزيكى جنگ است.
نيروهاى مسلمانان در اين نبرد سه هزار تن بودند كه فرماندهى آنان به ترتيب با: زيد بن حارثه، و پس از او جعفر بن ابيطالب، و پس از او: عبدالله بن رواحه بود، پيامبر سپاه اسلام را تا حومه مدينه بدرقه كرد.
مسلمانان خود را به مرزهاى شام رساندند. حركت سپاه اسلام به دشمن رسيده بود و شرجبيل نيروئى عظيم مركب را صد هزار رومى و عشاير مرزنشين تدارك ديده بود. سپاه روم در نقطه اى به نام «مآب» اردو زد. دو سپاه در محل «شارف» در مقابل هم صف آرائى كردند. محققان سپاه روم را دويست هزار نفر نوشته اند.
سرنوشت جنگ از پيش معلوم بود. توصيه هاى پيامبر نيز از ايثار و از جان گذشتگى مى داد. مسلمانان بايد به شهادت مى انديشيدند و خود را به قلب سپاه عظيم دشمن مى زدند.
زيد بن حارثه خود را به قلب سپاه دشمن زد و حماسه اى از پيكار و شهادت آفريد. پس از او جعفر بن ابيطالب كه سى و سه سال داشت، پرچم را بدست گرفت و بر دشمن تاخت. او براى كه مركبش به دست دشمن نيفتد، آن را پى كرد و پياده به جنگ پرداخت. دشمن سعى كرد دست راست او را قطع كند، جعفر پرچم را به دو بازو گرفت و سرانجام با هشتاد زخم بر زمين افتاد. پس از او عبدالله بن رواحه به دشمن تاخت. آنقدر جنگيد كه گرسنگى بر او غالب شد، مقدارى نان به او دادند، اندكى از نان بخورد كه دشمن هجوم آورد. عبدالله نان را انداخت و باز بر دشمن تاخت و شهيد شد پس از او ثابت بن اقدام پرچم را بدست گرفت و به سپاه اسلام گفت كه فرمانده اى انتخاب كنند. مسلمانان خالد بن وليد را انتخاب كردند. خالد تدبيرى انديشيد و سپاه اسلام را از قتل عام حتمى بدست دشمن نجات داد. او بخشى از سپاه اسلام را به عقب فرستاد تا در لحظه اى مناسب با سر و صداى بسيار بتازد تا دشمن خيال كند كه نيروى كمكى براى مسلمانان رسيده است. و چنين شد دشمن ترسيد و قدرى عقب نشست. خالد بن وليد سپاه آشفته مسلمانان را سر و سامان داد و راهى مدينه شد. گويا اهالى مدينه كه انتظار چنين بازگشتى را نداشتند، به سرزنش سپاه اسلام پرداختند. پيامبر مى كوشيد تا مردم را آرام كند. سپاهيان به خانه هاى خود رفتند و تا مدتى از شرم از خانه بيرون نيامدند. پيامبر از شهادت جعفر بن ابيطالب سخت متاءثر شد و گريست و به خانواده جعفر تسليت داد.
فتح مكه
فتح مكه مهم ترين حادثه تاريخ اسلام در سال هشتم هجرى صورت گرفت. مورخان نوشته اند كه وقتى قريش از شكست مسلمانان در جنگ موته مطلع شدند، سعى كردند پيمان حديبيه را نقض كنند. آنان قبائل متحد خود را تحريك كردند تا عليه قبائل متحد پيامبر دست به شورش زنند. بنى بكر عليه خزاعه شبيخون زده، عده اى را كشتند. و اين نقض پيمان حديبيه بود. گروهى از سران خزاعه به مدينه آمده، جريان را به پيامبر گزارش دادند. پيامبر تصميم گرفت كار قريش را تمام كند.
قريش سخت نگران بود و لذا سعى كرد مسئله را سر پوش نهد. ابوسفيان به مدينه تاخت و به خانه دخترش ام حبيبه همسر پيامبر شتافت تا بلكه بتواند پيامبر را ملاقات نموده و معذرت خواهى كند. ام حبيبه او را از خانه راند و اين براى ابوسفيان غير قابل انتظار بود. نزد پيامبر رفت، اما با سكوت پيامبر مواجه شد و نتيجه اى نگرفت. او به مكه بازگشت و جريان سفر خود به مدينه و بى توجهى پيامبر و خشم مسلمانان را از نقض پيمان، به سران قريش گزارش داد پيامبر براى فتح مكه دستور حركت داد. آن حضرت سعى داشت كفار و مشركان مكه را غافلگير كند، لذا حركت سريع و محرمانه بود.
مسلمانى ساده لوح كه خانواده اش نزد كفار قريش گروگان بودند، محرمانه نامه اى نوشت و حركت مسلمانان را گزارش داد تا به خيال خود زن و فرزندش را نجات داده باشد. وى اين نامه را توسط يك زن به مكه فرستاد. او نامه را پنهان ساخته بود. پيامبر توسط وحى از جريان مطلع شد. امام على بن ابيطالب، زبير و مقداد به تعقيب زن پرداختند و سرانجام او را در نقطه اى به نام روضه خاخ (؟) (خليقه) گرفتند. نامه را نيافتند. امام على او را تهديد كرد كه بايد نامه را بدهى و گرنه تو را لخت مى كنيم. سرانجام زن نامه را از ميان موهاى بافته اش در آورد.
اين نامه را حاطب بن ابى بلتعه فرستاده بود. پيامبر وى را احضار كرد و علت را از او پرسيد. وى سوگند ياد كرد كه اين كار صرفا براى نجات زن و فرزندش بوده است. پيامبر او را بخشيد. آيات اول سوره ممتحنه در اين باره نازل شد كه مؤ منان هشدار مى داد كه دشمنان خدا و خود را دوست نگيرند.
در ماه رمضان بود كه مسلمانان بسيار سريع به سوى مكه راه افتادند و در راه قبائل متحد نيز به آنان پيوستند و سپاهى مركب از ده هزار نفر روانه مكه شدند. قريش از اين حركت سريع و نيروى عظيم بى خبر بودند. آنان وقتى مسلمانان در نزديكيهاى مكه بودند، دريافتند كه با چه نيروى عظيمى روبرو هستند. پيامبر براى نشان دادن عظمت نيروها دستور داد شب هنگام در بيابانهاى مكه آتش روشن كنند گويند عباس بن عبدالمطلب در جحفه به پيامبر پيوست. عباس كه مردى پول پرست و تابع منافع اقتصادى خود بود، سعى داشت تا قريش و پيامبر را از خود راضى نگهدارد. او به ميانجى گرى پرداخت تا شايد بتواند قريش را نجات دهد. عباس به مكه بازگشت تا قريش را از هرگونه مقاومتى باز دارد، چرا كه مقاومت را بى فايده مى ديد. ابوسفيان را بر ترك اسب خود پشت سرش نشاند و به اردوگاه مسلمانان آورد تا براى او امان بخواهد. عباس وى را نزد پيامبر آورد و براى او امان خواست.
پيامبر دستور داد ابوسفيان تا فردا در خيمه عباس باشد. عباس به ابوسفيان گفت لازم است حالا براى نجات خود اسلام بياورد و ابوسفيان به توصيه عباس حفظ ظاهر كرد و ظاهرا اسلام آورد تا جان خويش را برهاند. عباس از پيامبر خواست به ابوسفيان امتيازى داده شود. پيامبر گفت ابوسفيان به مكه باز گردد و به اهالى مكه بگويد كه هر كس به مسجد الحرام برود، در امان است. هر كس به خانه ابوسفيان رود نيز در امان است.
ابوسفيان به مكه بازگشت و آنچه شنيده بود، باز گفت.
هند زن ابوسفيان مردم را عليه مسلمانان تحريك مى كرد و ابوسفيان را سرزنش مى نمود.
پيامبر مى كوشيد تا از هر گونه خون ريزى جلوگيرى شود.
فقط ده يا دوازده نفر از مشركان مكه بودند كه غير قابل عفو بودند: عكرمه بن ابى جهل، هبار بن اسود، عبدالله بن سعد ابى سراح، حويرث بن نفيل، عبدالله بن هلال و...
پيروزى حق بر باطل
سپاه اسلام از دروازه هاى مكه وارد شهر شد. درگيرى پيش نيامد. گروهى را كه خالد بن وليد فرماندهى مى كرد، با مقاومت روبرو شد: عكرمه بن ابى جهل مكى ها را به مقاومت كشانده بود. آنان ۲۸ كشته دادند و فرار كردند.
پيامبر خود وارد مكه شد و به كنار كعبه رسيد. حجرالاسود را سواره با چوب لمس كرد. در نخستين طواف بت هاى بزرگ را ديد كه در كعبه جاى دارند: هبل، اساف، نائله و... با چوبى بلند كه در دست داشت، آنها را سرنگون كرد. كليد دار كعبه درب را گشود. گويند پيامبر كليد را گرفت و درب را گشود و وارد خانه عتيق گرديد بت ها و تصاوير و الواح و از لام در هم شكسته و محو گرديد.
پيامبر خطاب به جمع حاضر چنين فرمود:
« لا اله الا الله وحده لا شريك له، صدق وعده و نصر عبده و هزم الا حزاب وحده، الا كل ما ثر اودم اومال يدعى فهو تحت قدمى هاتين، الا سدانه البيت و سقايه الحاج، الا و قتيل الخطا شبه العمد بالسوط و العصا، ففيه الديه مغلظه مئه من الابل ؛ اربعون منها فى بطونها اولادها
يا معشر قريش ان الله قد اذهب عنكم ننخوه الجاهليه و تعظمها بالابا، الناس من آدم و آدم من تراب ؛ «يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و اثنى و جعلنا كم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عندالله اتقاكم...
»
قريش نگران سرنوشت خود بودند. هر آينه در انتظار فرمان پيامبر مبنى بر قتل عام كليه سران قريش بودند. آنان لحظه شمارى مى كردند تا پيامبر سخن بگويد. پيامبر لب به سخن گشود و فرمود: ماذا تقولون؟، ماذا تظنون؟ قريش با صداى لرزان گفتند: ما جز خوبى و محبت چيزى از تو سراغ نداريم، تو برادر بزرگوار ما و فرزند برادر بزرگوار ما هستى.
پيامبر فرمود: من هم همان جمله اى را مى گويم كه برادرم يوسف به برادرانش گفت: « قال لا تثرب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الرحمين
»
قريش آرام شدند و نفسى براحتى كشيدند و از گذشته خويش سخت شرمنده شدند.
مردان و زنان مكه بر اسلام با پيامبر بيعت كردند. براى بيعت با زنان، ظرفى از آب آوردند و پيامبر در آن دست گذاشت و زنان در آن دست مى گذاشتند و بيعت مى كردند.
آيه ۱۲ سوره ممتحنه در اين نازل شد. مفاد بيعت با زنان چنين بود كه: شرك نورزند، دزدى نكنند، زنا ندهند، فرزندان خود را نكشند، تهمت و افترا نزنند و از فرمان رسول خدا سرپيچى ننمايند. و اين مفاد آيه ۱۲ سوره ممتحنه بود. زنان مكه بر اين اساس با پيامبر بيعت كردند. هند جگرخوار با آن سابقه سياه در ميان بيعت كنندگان بود.
غزوه حنين
پيامبر پانزده روز در مكه ماند. وسپس با دوازده هزار مسلمان به سوى قبيله هوازن رهسپار شد. عظمت سپاه، در مسلمانان غرور ايجاد كرد و برخى از اصحاب از جمله ابوبكر اين غرور را آشكار كردند: با اين سپاه عظيم هرگز در برابر نفرات اندك هوازن و... شكست نخواهيم خورد. آيه ۲۵ سوره توبه اين غرور را سرزنش كرد. هوازن و ثقيف با يكديگر عليه مسلمانان متحد شده بودند و قبائل پراكنده ديگرى را گرد آورده و نيروئى عظيم تدارك ديده بودند. فرماندهى آنان را مالك بن عوف نضرى بر عهده داشت.
آنان زنان و احشام خود را پشت سر قرار داده تا مردان در مقابله با مسلمانان مقاومت و از جان گذشتگى بيشترى نشان دهند. مشركان متحد در دره حنين سنگر گرفته و منتظر ورود مسلمانان بودند. در سحر گاه ناگهان از هر سو مسلمانان را در بر گرفته و تيرباران شروع شد. مسلمانان. غافلگير شده بودند و مشركان تازه مسلمان مكه دوباره اميدوار گرديدند. ابوسفيان خوشحالى اش را آشكار كرد و با خنده اى بلند فرار مسلمانان را به فال نيك گرفت پيامبر از اين فرار سخت نگران شد، فرار لحظه به لحظه بيشتر مى شد و مسلمانان فرارى از برابر چشمان پيامبر مى گذشتند. پيامبر شخصا دست بكار شد و فرياد زد: يا انصار الله و انصار رسوله! انا عبدالله و رسوله. در حالى كه على بن ابيطالب و فضل بن عباس و اسامه و چند تن ديگر همراه پيامبر بودند، آن حضرت به سوى دشمن تاخت. مسلمانان كه چنين ديدند، نيرو گرفتند و دست از فرار برداشتند. پيامبر به عباس دستور داد مسلمانان را آواز دهد و بيعت ها را بيادشان اورد: اى گروه انصار كه پيامبر را به يارى كرديد، اى كسانى كه زير درخت رضوان با پيامبر بيعت نمودند، كجا مى رويد؟ رسول خدا اينجاست. در اينجا بود كه فراريان برگشتند و صفوف خود را منظم نمودند و در يك حمله جانانه بر دشمن پيروز شدند. دشمن كشته هاى بسيار داد و متوارى شد، تعقيب دشمن آغاز شد. اسيران دشمن به ۶۰۰ نفر رسيد، غنائم عبارت بود از ۲۴ هزار شتر و ۴۰ هزار گوسفند و ۴ هزار اوقيه نقره. پيامبر دستور داد كسى به غنائم دست نزند پيامبر با سپاه به سوى طائف شتافت. تازه مسلمانان براى دريافت غنائم بى صبرى مى كردند. پيامبر آنان را به صبر دعوت كرد كه مطمئن باشيد همه مال شماست.
«اكنون مسلمانان، از اين پيروزى بزرگ، سر از پا نمى شناخت و جز به دره جعرانه كه از غنائم بيشمار آكنده است، نمى انديشيدند. امام پيامبر آرام نيست ؛ مالك به عوف مرد بيباك و خطرناك معركه، با يارانش در طائف حصار گرفته است و اگر او را همچنان رها كند و به مدينه باز گردد، همه موفقيتهائى كه از هنگام ورود به مكه تاكنون بدست آمده است، جز غنائم جعرانه بر باد خواهد رفت. بايد بيدرنگ سپاهى را كه از پيروزى حنين نيرو گرفته است، به طائف برد و پيش از تقسيم غنائم، آخرين پايگاه مقاومت دشمن را درهم كوفت»
.
طائف محاصره مى شود. اين محاصره نزديك به يك ماه طول مى شكد، اما بى نتيجه است، چرا كه دشمن به سختى مقاومت مى كرد. مالك بن عوف پيشنهادها را نپذيرفت. پيامبر فرمود «هر كس از حصار به زير آيد و تسليم شود، آزاد خواهد بود».
دشمن همچنان مقاومت مى كرد و كسى تسليم نشد. پيامبر دستور داد سپاه حركت كند. مسلمانان به سوى جعرانه رفتند تا غنائم نبرد حنين را تقسيم كنند. «پيامبر خمس غنائم را برداشت و بقيه را بر سپاه تقسيم كرد»
.
سال نهم هجرى ؛
در آغاز اين سال موج گسترش اسلام، جزيره العرب را در بر گرفت و طوايفى كه تا اين سال هنوز در مخالفت با اسلام مى كوشيدند، رام شدند و سعى در نزديك شدن به محمد داشتند. لذا هر روز گروهى از سران قبائل به حضور محمدصلىاللهعليهوآله
شرفياب مى شدند و اسلام مى آوردند. هيئت هاى قبائل يكى پس از ديگرى وارد مدينه مى شدند و با پيامبر بيعت مى نمودند. لذا اين سال را سال وفود (: عام الوفود) نام نهادند.
در اين سال غزوه تبوك روى داد: گروهى از بازرگانان نبطى كه از شام به مدينه آمده بودند، اظهار داشتند كه رومى ها مقيم شام در نظر دارند عليه اسلام جنگى راه اندازند، لذا در منطقه بلقا شام از ايل «لحم» و «جذام» و «عامله» گروهى گرد آورده و سپاهى عظيم آراسته اند. پيامبر اين گزارش را جدى گرفت و به مسلمانان آماده باش داد.
از آنجا كه اين جنگ آذوقه بسيارى احتياج داشت، مسلمانان حداكثر امكانات خود را در اختيار پيامبر گذاشتند. قبالئ بدوى به كمك گرفته شدند. سپاه مسلمانان به سى هزار نفر رسيد و اين بزرگ ترين نيروئى بود كه تا كنون بسيج شده بود. گروهى از شركت در اين نبرد خوددارى كردند. قرآن آنان را مورد سرزنش شديد قرار داد. پيامبر اسلام، محمد بن مسلمه انصارى (و به روايتى: سباع بن عرفطه) را بر مدينه گماشت.
مورخان نوشته اند كه امام على بن ابيطالبعليهالسلام
به دستور پيامبر در مدينه ماند تا از خانواده پيامبر سرپرستى كند. و به علىعليهالسلام
كه از اين بابت نگران شد فرمود: « كنت انت منى بمنزله هارون من موسى الا نبى بعدى. »
در اين سال نهم «ام كلثوم» دختر رسول خداصلىاللهعليهوآله
همسر «عثمان بن عفان» در گذشت. اسلام در جزيره العرب رو به گسترش بود. علاوه بر اين قدرت و دامنه نفوذ اسلام تا آنسوى مرزها بسط يافته بود. قبائل بدوى رام شده بودند و يا كه مقهور قدرت و مانور اسلام گرديده بودند. اعلام برائت از مشركان كه در سال نهم هجرى توسط «على بن ابيطالبعليهالسلام
» صورت گرفته بود، به نيروهاى كفر و شرك جاهلى هشدار داده بود كه يا اسلام را به عنوان يك قدرت مسلط به رسميت شناسد يا كه آماده نبرد باشند.
مهلت چهار ماهه به مشركان هنوز پايان نيافته بود كه بسيارى از قبائل زير چتر حمايت اسلام در آمدند و بطور كلى شرك و بت پرستى در جزيره العرب رو به انقراض بود. رفت و آمد هيئت هاى سياسى - مذهبى قبائل و مذاهب و اديان به مدينه، حكايت از استقبال طوايف عرب از اسلام داشت. اعزام سفراى تبليغى - سياسى از مدينه به پاى تخت هاى كشورهاى همجوار مبين بسط قدرت سياسى و نفوذ معنوى اسلام است. گويا اعزام «معاذ بن جبل» به «يمن» موفقيت آميز نبود. پيامبر اسلام «خالد بن وليد» را اعزام داشت. او نيز كارى از پيش نبرد. آن حضرت سرانجام «على بن ابيطالب»عليهالسلام
را اعزام نمود و دستورالعنلهائى صادر كرد مبنى بر اينكه: من تو را به يمن اعزام مى دارم تا مردم آن ديار را به اسلام فراخوانى و احكام خداوند را بيان نمائى. از جنگ با آنان خوددارى كن و برهان و دليل اسلام را عرضه نما. به خدا سوگند كه اگر بتوانى با برهان و دليل قلب كسى را به اسلام مايل گردانى، از آنچه خورشيد بر آن مى تابد بهتر است. اى على! دعا و نيايش به درگاه پروردگار را هميشه پيشه خود قرار ده، زيرا كه دعا غالبا با اجابت همراه است. اى على! در همه حالات سپاسگزار خداوند باش كه شكر گزارى موجب افزايش نعمت است. اى على (عليهالسلام
)! هر گاه با افراد پيمان بستى، آن را محترم بدار و به قول و قرارها عمل كن. اى على! از هر گونه مكر و تزوير و نيرنگ و فريب وتر فند بپرهيز؛ چرا كه حيله و تزوير به خود آدم برمى گردد...
در اين سفر «براء بن عازب» همراه امام «على بن ابيطالب»عليهالسلام
بود. وى مى گويد: چون «على» نامه رسيد، سپاهيان اسلام به فر ماندهى «خالد بن وليد» را سازمان داد. «على» نامه پيامبر را براى قبيله «حمدان» قرائت كرد. افراد اين قبيله بزرگ تحت تاءثير سخنان پيامبر اسلام قرار گرفتند و اسلام آوردند. «على ع » اين تاءثير شگفت را به پيامبر گزارش داد. پيامبر بسيار خوشحال گرديد و فرمود: «درود بر مردم حمدان»
.
عروه بن مسعود ثقفى نخستين طائفى مسلمان به نمايندگى از سوى پيامبر اسلام به طائف بازگشت تا قوم خويش را به اسلام فراخواند. عروه بر بلندى تپه اى كه از آن او بود رفت و مردم طائف را به فرياد به اسلام دعوت كرد. طائفيان از هر سو او را به تير گرفتند. عروه در خون خويش غلتيد و در تنهائى جان باخت. شهادت عروه زمينه فتح طائف را فراهم ساخت. در رمضان سال نهم نمايندگان ثقيف به مدينه آمدند و تسليم شدند. كعب بن زهير شاعر هجو سراى جاهلى كه اشعارى در هجو پيامبر سروده بود و پس از فتح مكه فرارى بود و پيامبر فرمان قتل او را صادر كرده بود مى كوشيد تا براى نجات جانش به شخص پيامبر پناه آورد او قصيده اى در مدح پيامبر سروده و به هنگام نماز صبح در مسجد مدينه حضور يافت: «جلو رفت و لحضه اى در برابرش ايستاد و سپس نشست و دستش را در دست پيغمبر گذاشت و گفت: اى رسول خدا! كعب بن زهير آمده است كه از تو امان بخواهد، وى توبه كرده است و مسلمان شده است، آيا از او مى پذيرى كه او را نزد تو آورم؟ پيامبر بى درنگ گفت: اى رسول خدا، من كعب بن زهير هستم. مردى از انصار بر او پريد و گفت: اى رسول خدا، دشمن خدا را به من واگذار تا گردنش را بزنم. پيغمبر گفت: دست از او بردار! او به تو نيكى سخن نگفتند و از اين رو بر انصار غضب كرد و از مهاجران در قصيده اش ستايش نمود... »
اتحاد قبائل بدوى شام و سپاهيان روم شرقى، مرزهاى قلمرو نهضت اسلام را تهديد مى كرد. خبرهائى كه از تدارك و تجهيزات سپاه دشمن مى رسيد پيامبر را نگران ساخت. مصاف گذشته با روميان در جنگ موته كه سه هزار مسلمان در برابر دويست هزار رومى مسلح و مجهز قرار گرفته بودند، دردناك مى نمود. پيامبر دست بكار شد تا نمايشى از قدرت، از تهاجم دشمن جلوگيرى كند. سپاه سى هزار نفرى مسلمانان به فرماندهى رسول خدا راهى مرزهاى جزيره و روم شد. مسلمانان به مرز تبوك رسيدند اما خبرى از دشمن نبود: «پيامبر ده روز در تبوك ماند تا در مرزهاى امپراطورى بيزانس نمايشى از قدرت نظامى و سياسى بدهد و امرا و روساى قبايل عرب را در شمال كه مستقيم و غير مستقيم تحت تاءثير روميان بودند تسليم خويش كند... »
پيامبر با قبيله ايله كه مسيحى شده بود و از عوامل روم بشمار مى رفت، پيمان بست. اهالى جرباء و اذرح نيز آمدند و بر جزيه صلح كردند و بدين سان پيامبر بى جنگ، نفوذ سياسى خويش را در مرز روم و منطقه حساس شمال مستقر ساخت.
در بازگشت پيامبر به مدينه گروهى دوازده يا پانزده نفرى در تنگه اى كمين كرده بودند تا قصد جان رسول خدا كنند. پيامبر به توطئه پى برد و حذيفه را مامور كرد تا آنان را از سر راه بردارد. در نزديكى مدينه، مسجد ضرار كه كه نخستين مسجدى است در تاريخ اسلام كه براى مسخ حقايق اسلام بنياد شد، بدست پيغمبر سوخت و خاك گشت، اما پس از وى برآنگونه بسيار ساختند».
در مدينه منافقان گريخته از سپاه و برخى مؤ منان فرارى، حضور پيامبر رسيده و پوزش خواستند.
سال دهم هجرى
مراسم حج سال دهم هجرى ؛
پيامبر اسلام در ۲۶ ذوالقعده سال دهم هجرى عازم مكه شد. «ابودجانه» قهرمان جنگ «احد» را در «مدينه» به جاى خويش منصوب داشت و در حالى كه ۶۰ قربانى با خود داشت، در «ذوالحليفه» با دو قطعه پارچه احرام بست. وقتى وارد مكه شد، از باب بنى شيبه وارد «مسجد الحرام» گرديد و چون در برابر «مسجد الاسود» قرار گرفت، آن را لمس نمود و پس از طواف، در «مقام ابراهيم» دو ركعت نماز خواند و پس از فراغت به سعى بين «صفا و مروه» پرداخت. آنگاه به همسران خود گفت: افرادى كه قربانى نياورده اند، از احرام خارج شوند و با انجام تقصير، تمام محرمات بر آنان حلال مى شود. اما من و كسانى كه قربانى همراه دارند، بايد همچنان در حال احرام باشند تا قربانى را در «منى» انجام دهند. برخى از مسلمانان ابراز نارضايتى كردند.
پيامبر اسلام به «عمر بن خطاب» كه هنوز لباس احرام بر تن داشت، فرموند: مگر قربانى همراه نياورده اى؟ گفت: نه.
پيامبر فرمود: پس چرا از احرام خارج نمى شوى؟
گفت: اين براى من مشكل است كه شما در حال احرام باشى و من نباشم.
پيامبر فرمود: تو تا هنگام مرگ به همين عقيده باقى خواهى ماند.
پيامبر اسلام از ترديد و دو دلى مردم ناراحت شد و فرمود:
اگر آينده مانند گذشته بر من روشن بود و از ترديد بى مورد شما اطلاع مى داشتم، من هم مانند شما بدون قربانى به «مكه» مى آمدم، اما چه كنم كه قربانى با خود آورده ام و بفرمان خدا بايد در حال احرام بمانم، تا در «منى» قربانى كنم.
ولى كسى كه قربانى همراه نياورده، بايد از احرام خارج شود و آنچه را كه انجام داده «عمره» حساب كند....
«على» از شركت پيامبر اسلام در مراسم حج آگاه شد، لذا به اتفاق گروهى از ياران خود ردر حالى كه ۳۴ قربانى همراه داشت، رهسپار مكه شد. پيامبر از ديدار «على» خوشحال گرديد و از «على» پرسيد: چگونه نيت كردى؟
«على» گفت: من به نيت شما احرام بستم و گفتم: خداوندا! به همان نيتى كه رسول تو احرام بسته است، من هم احرام مى بندم.
آنگاه پيامبر را از قربانيهائى كه به همراه خود آورده بود، آگاه ساخت. پيامبر فرمود: تنليف من و تو در اين كار يكسان است و ما بايد تا هنگام قربانى ها، در احرام خود باقى بمانيم. آنگاه به علىعليهالسلام
فرمود كه نزد ياران خود باز گردد و آنها را به مكه آورد.
اعمال حج به پايان مى رسيد؛ در روز هشتم ذو الحجه كه روز «ترويه» گفته مى شود، از راه «منى» عازم «عرفات» شدند و در محلى به نام «نمره» رسول خدا در خيمه خود توفق فرمودند و يكى از تاريخى ترين سخرانيهاى خود را در آن مكان ايراد فرمودند.
پيامبر روز نهم در «عرفات» ماندند و پس از غروب آفتاب كه هوا كمى تاريك شد به طرف مزدلفه رهسپار شدند و روز دهم راهى «منى» گرديدند. مراسم «رمى جمره » و قربانى و تقصير را انجام داده و براى تكميل مراسم حج، عازم مكه شدند. در تاريخ اسلام اين حج را «حجه الوداع» مى گويند
در چهار راه تاريخ!
غدير خم
مراسم حج پايان يافت. پيامبر به همراه مسلمانان بسيار «مكه» را بسوى «مدينه» ترك گفت. مسلمانان به «رابغ» بر سر راه مدينه رسيدند. «رابغ» در سه مايلى «جحفه» قرار دارد. اينجا چهار راهى بود كه مسلمانان هر كدام به ديار خويش مى رفتند. در نقطه اى به نام غدير خم فرمان توقف صادر شد. چرا كه فرمان وحى به پيامبر هشدار داد كه:
« يا ايها الرسول! بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالتك...
»
از جهاز شتران منبرى آراستند. پيامبر بر بلندى منبر در برابر انبوه مسلمانان چنين آغاز نمود:
حمد و ثنا ويژه پروردگار است. من از او يارى مى جويم و به او ايمان دارم و بر او توكل مى كنم. و گواهى مى دهم كه جز او معبودى نيست. و محمد بنده و فرستاده او است. اى مردم! نزديك است كه من دعوت پروردگار را اجابت كنم و از ميان شما بروم من مسئول هستم و شما نيز مسئول مى باشيد. در باره من چه فكرى مى كنيد؟!
مردم گفتند: ما گواهى مى دهيم كه تو رسالت و ماءموريت آسمانى خود را در راستاى هدايت مردم جهان انجام دادى و كوشش نمودى. خدا تو را پاداش نيك دهد. پيامبر فرمود: آيا گواهى مى دهيد كه معبود جهان يكى است و محمد بنده خدا و پيامبر او مى باشد و بهشت و دوزخ و زندگى جاويدان در سراى ديگر، جاى ترديد نيست؟
مسلمانان گفتند: درست است و گواهى مى دهيم. پيامبر فرمود: اى مردم! من دو چيز با ارزش در ميان شما باقى مى گذارم، تا شما مردم با اين دو يادگار من چگونه رفتار خواهيد كرد!؟
پرسيدند: اين دو يادگار چيست؟!
فرمود: يكى كتاب خداوند قرآن و ديگرى عترت و اهل بيت من
بدانيد كه خداوند به من خبر داده كه اين ؛ يادگار هرگز از يكديگر جدا نخواهنهد شد.
اى مردم! بر قرآن و عترت من پيشى نگيريد و در عمل به هر دو كوتاهى نكنيد كه هلاك مى شويد.
آنگاه پيامبر دست على بن ابيطالبعليهالسلام
را گرفت و بالا برد تا آنجا كه سپيدى زير بغل هر دو نمودار شد و چنين فرمود: سزاوارتر بر مؤ منان از خوود آنان كيست؟
گفتند: خدا و پيامبر او داناترند.
پيامبر فرمود: پروردگار، مولاى من، و من مولاى مؤ منان هستم و بر آنان از خودشان سزاوارترم
اى مردم! من مولاى هر كس هستم، علىعليهالسلام
نيز مولاى او است.
پروردگارا! كسانى كه علىعليهالسلام
را دوست دارند، آنان را دوست بدار، و افرادى كه علىعليهالسلام
را دشمن دارند، دشمن بدار. پروردگارا! ياران علىعليهالسلام
را يارى فرما، و دشمنان علىعليهالسلام
را خوار و ذليل نما، و علىعليهالسلام
را محور حق قرار ده...
غدير خم در منابع عامه ؛
امامت و ولايت امام على بن ابيطالب با اينكه ريشه در وحى و نصوص مسلم قرآنى و اتفاق نظر تاريخى دارد، در عين حال به دليل اهميت عقيدتى آن، از حساس ترين موضوعات عقيدتى، تاريخى، كلامى اسلام است.
مورخان و مفسران سنى در تمام طبقات بر اين حقيقت متفق اند كه آيات تبليغ و اكمال و... در رابطه با اصل امامت على بن ابيطالب نازل شده است
براى دريافت مستند و مستدل اين حقيقت قرآنى، تاريخى به كتاب عظيم «الغدير» تحقيق و تاليف حضرت «علامه امينى» (طاب ثراه) مراجعه شود
جنجال تاريخى پيرامون حادثه عظيم غدير خم، از همان آغاز رنگ سياسى داشته و قدرت طلبان پس از غصب قدرت در تحريف و نفى واقعه غدير خم كوشيدند. اما على رغم اين تلاش مذبوحانه تاريخى حقيقت واقعه، همچون خورشيد مى درخشد. اين حقيقت تاريخى - قرآنى از همان آغاز تاكنون به تواتر نقل و ثبت گرديده است: يكصد و ده تن از اصحاب بلافصل پيامبر اسلام اين واقعه را گزارش كرده اند. هشتاد و نه تن از تابعين اين روايت را نقل كرده اند. و پس از آن به ترتيب: نود و دو نفر در قرن سوم، چهل و سه نفر در قرن چهارم، ۲۴ نفر در قرن پنجم، ۲۰ نفر در قرن ششم، ۲۱ نفر در قرن هفتم، ۱۸ نفر در قرن هشتم، ۱۶ نفر در قرن نهم، ۱۴ نفر در قرن دهم، ۱۲ نفر در قرن يازدهم، ۱۳ نفر در قرن دوازدهم، ۱۲ نفر در قرن سيزدهم و ۲۰ نفر در قرن چهاردهم هجرى از محدثان و مفسران و مورخان معتبر و مشهور عامه اين واقعه را نقل كرده اند.
«طبرى» مورخ مشهور اين واقعه را از ۷۵ طريق از قول پيامبر اسلام در كتابى به نام « الولايه فى طرق حديث الغدير » آورده است.
و نيز «ابن عقده كوفى» در رساله «ولايت» اين حديث را از ۱۰۵ نفر نقل كرده است.
و «ابوبكر محمد بن عمر بغدادى» اين روايت را از ۲۵ طريق نقل كرده است، «احمد بن حنبل» به ۴۰ سند نقل كرده است، «ابن حجر عسقلانى» به ۲۵ سند نقل كرده است، «جزرى شافعى» به ۸۰ سند نقل كرده، و «ابو سعيد سجستانى» به ۱۲۰ سند نقل كرده است، و «نسائى» به ۲۵۰ سند نقل كرده است، «ابوالعلاء همدانى» به ۱۰۰ سند نقل كرده است، و «ابوالعرفان حبان» به ۳۰ سند نقل كرده است، و...
مورخان و محققان تاريخ اسلام بر اين حقيقت متفق اند كه: رسول خدا در «غدير خم» به فرمان الهى مردم را گرد آورده و بر منبرى از جهاز شتران بالا رفت و «على بن ابيطالب (ع») را بر آن منبر بالا برد و پس از گفتار فراوانى و خبر دادن از نزديك شدن مرگ خود، گفت: « انى مخلف فيكم ما ان تمسكتم به لن تضلوا من بعدى: كتاب الله و عترتى فى اهل بيتى، لن يفترقا حتى يردا على الحوض. »
آنگاه بازوى «على» را گرفته و بلند كرد و با آواى رسا گفت:
« من كنت مولاه فهذا على مولاه، اللهم و ال من والا و عاد من عاداه، و انصر من نضره و اخذل من خذله »
و از منبر به زير آمد و به مردم فرمان داد كه فوج فوج بروند و به «على» به عنوان امارت بر مؤ منين سلام عرض كنند. و مسلمانان بر على وارد شدند و به آن حضرت تبريك گفتند. عمر بن خطاب گفت: « بخ بخ بك يا على اصبحت مولاى و مولا كل مؤ من و مومنه »
در همين منزل بود كه پس از انجام مراسم، اين آيه شريفه نازل گرديد: « اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا »
و از اينكه رسول خداصلىاللهعليهوآله
«على ع» را به اين مقام منصوب داشت، گروهى از ياران پيامبر را از اين سوء قصد آگاه ساخت و آنان به هدف خود نرسيدند...
مورخان تعداد مسلمانان حاضر در «غدير خم» را از هشتاد هزار تا يكصد و بيست هزار نفر نوشته اند. در سال دهم هجرى بود كه «اسود غسى» در «حجاز» و «مسيلمه كذاب» در «يمن» و «طليحه» از قبيله «بنى اسد» در «نجد» ادعاى پيامبرى كردند و گروهى را به دنبال خود كشيدند. مسلميه بن حبيب معروف به مسيلمه كذاب در آغاز اسلام آورده بود ولى بعدها ادعاى نبوت كرد. او ابتدا از پيامبر اسلام خواسته بود تا وى را در پيامبرى شريك سازد!! در نامه اى به پيامبر اسلام نوشته بود كه:
« اما بعد! فانى قد شوركت فى الارض معك و ان لنا نصف الارض و لقريش نصفها، و لكن قريشا قوم يعتدون... »
من با تو در ملك شريك هستم، نصف زمين از آن ما و نصف ديگر آن از آن قريش، ولى قريش قومى تجاوزگر هستند... » مسليمه مى گفت كه فرشته اى كه بر او نازل مى شود، نامش رحمان است و رحمان همان فرشته اى است كه قرآن را نازل مى كند!
و از جمله آيات او اين است: « الفيل ما الفيل، و ما ادراك ما الفيل، له ذنب، وئيل، و خرطوم طويل. »
مورخان نوشته اند كه او صد هزار نفر را فريب داد.
«سجاح» دختر حارث بن سويد با مسليمه كذاب ازدواج كرد. او نيز مدعى نبوت شد. سجاح به پيروانش وعده مى داد كه: چون به قدرت برسم، آن را به شما واگذار خواهم كرد. ازدواج مسليمه با «سجاح» يك ائتلاف نظامى بود تا با وحدت نيروهاى طرفين بتوانند در برابر سپاه اعزامى اسلام مقاومت كنند. «ابوبكر بن ابى قحانه» سپاهى مركب از بيست هزار نفر به فرماندهى «خالد بن وليد» گسيل داشت. گويند «وحشى» غلام هنده و قاتل «حمزه» در نبرد «احد»، مسيلمه را كشت. وحشى گفته بود: « قتلت فى الكفر خير الناس و فى الاسلام شر الناس. » «سجاح» در زمان «معاويه بن ابى سفيان» مسلمان شد. «اسود بن كعب غنسى» به دست مردم «صنعا» كشته شد.
«طليحه بن خويلد اسدى» از قهرمانان عرب از ديگر مدعيان نبوت بود.
وى در سال نهم هجرى اسلام آوردند و اندكى بعد در ميان قبيله خويش ادعاى نبوت كرد پس از رحلت پيامبر اسلام كار او بالا گرفت و گروه زيادى به او گرويدند. وى مدعى بود كه فرشته اى به نام «ذوالنون» بر او نازل مى شود. «ابوبكر» خالد بن وليد را روانه سركوبى او نمود. يكى ديگر از مدعيان نبوت «عبهله بن كعب» بود كه او را نيز «اسود عنسى» مى گفتند. وى مدعى بود فرشته اى كه بر او نازل مى شود، «ذوالخمار» نام دارد. گروهى از وى پيروى مى كردند. او يك روز قبل از رحلت پيامبر اسلام كشته شد.
سال يازدهم هجرى ؛
بزرگترين حادثه تاريخ اسلام
در اين سال بزرگ ترين حادثه تاريخ اسلام روى داد، و آن رحلت پيامبر گرامى اسلام بود. آن حضرت پس از ۲۳ سال رنج رسالت در ماه صفر سال يازده هجرى بدرود حيات گفت. پيامبر پس از بازگشت از سفر حج، دچار بيمارى شد. اين كسالت اندكى بعد برطرف گرديد. آن حضرت سپاهى بر عهده اسامه بن زيد بود. پدر زيد در نبرد موته شهيد شده بود. او جوانى بود كه ۲۰ سال داشت. سپاه اسلام از سه تا پنج هزار نفر بود. ابوبكر و عمر و ابو عبيده جراح و خالد بن وليد دستور يافته بودند كه در اين سپاه باشند. پيامبر اسلام در اعزام سپاه اسامه اصرار و تاءكيد فرتوان داشت آن حضرت فرمود: « لعن الله من تخلف عن جيش الاسامه » ابوبكر و عمر كه خود از شركت در اين نبرد خود دارى كرده بودند، مانع حركت سپاه شدند. آن دو نفر ادعا كردند و بهانه آوردند كه «اسامه» جوان كم سن و سالى است و شايستگى فرماندهى سپاه را ندارد. پيامبر فرمود: اسامه مردى لايق است. پدرش هم يكى از مردان نيك نام و خدمتگزار اسلام بود، بايد او را اطاعت كنيد.
دو روز بعد، پيامبر دوباره بيمار شد و تب و سر درد شديدى عارض وجودش گرديد. روز بعد از خانه بيرون آمد و دستارى بر سر «اسامه» پيچيد و او را آماده اعزام ساخت. دستور فرمود كه اسامه از مدينه بيرون رود و در جرف يك فرسنگى مدينه اطراق كند و آنجا را لشكر گاه خود سازد. گروهى به بهانه بيمارى پيامبر از پيوستن به «اسامه » خوددارى كردند. بعضى گفتند كه پيامبر، جوان ۲۰ ساله بى تجربه اى را بر مهاجرانى سابقه دار مسلط كرده است.
پيامبر از شنيدن اين سخنان در خشم شد. در حالى كه بيمار بود و از شدت سر درد دستمالى بر سر بسته بود، از خانه به مسجد در آمد و منبر رفت و فرمود كه: ديشب در خواب ديدم كه دو بازو بند زرين بر بازوانم بسته شده است. من را خوش نيامد، پف كردم و هر دو بر باد رفتند. اين مطلب را به دو كذاب «يمامه» و «يمن» تاءويل كردم. آنگاه فرمود:
مى شنوم كه بعضى در رابطه با امارت اسامه حرفهائى مى گويند، همان گونه كه در رابطه با پدرش «زيد» سخن مى گفتند، حقا مه «زيد» شايسته امارت بود و پسرش نيز شايسته است. رسول خدا به سخنتان خود پايان داد و به خانه رفت و در بستر آرميده و به هر يك از اصحاب كه به عيادت وى مى آمدند، مى فرمود: «انفدوا بعث اسامه، جهز - واجيش اسامه، ارسلوا بعث اسامه» افرادى بودند كه همچنان در تجهيز و اعزام سپاه اسامه كارشكنى مى كردند. «اسامه» به حضور پيامبر رسيد. پيامبر فرمود: هر چه زودتر بسوى مقصد حركت كن. «اسامه» به لشكر گاه آمد تا فرمان حركت سپاهيان را بدهد. ناگاه خبر رسيد كه پيامبر در بستر مرگ افتاده است. گروهى كه بدنبال بهانه بودند و شانزده روز مانع حركت سپاه شده بودند، با عجله به مدينه بازگشتند.
بيمارى پيامبر رو به شدت بود. در نيمه شب يك شب از اين شب و روزهاى بيمارى و تب شديد، يكى از يارانش (ابويهبه؟ يا ابو رافع؟ و يا على؟) را فراخواند و به قبرستان بقيع شتافت ؛ براى اهل بقيع آمرزش طلبيد و فرمود: فتنه ها مانند پاره هاى شب تاريك روى آورده و به يكديگر پيوسته است... كليد گنجهاى دنيا و زندگى ممتد آن را به من عرضه كردند و مرا ميان آن و ملاقات پروردگار و دخول به بهشت مخير كردند، ولى من ملاقات پروردگار و دخول در بهشت را برگزيدم. فرشته وحى در هر سال يك بار قرآن را بر من عرضه مى داشت، ولى امسال دوبار آن را عرضه كرد و اين نشانه آن است كه اجل من فرا رسيده است
پيامبر در بستر از شدت تب آرام نداشت و گروهى از مخالفان با خلافت على در خارج از خانه مشغول صحنه سازى بودند و در تدارك توطئه اى سياه بودند.
آخرين لحظات خاتم پيامبرانصلىاللهعليهوآله
پيامبر در خانه عايشه بسترى بود و از شدت بيمارى از شركت در نماز جماهت باز ماند. وقتى شنيد كه ابوبكر به مسجد رفته تا با مردم نماز بخواند، فورا از جاى پريد و به ابن عباس و علىعليهالسلام
گفت: مرا به مسجد ببريد. آن دو نفر زير بغل پيامبر را گرفتند و حضرتش را به مسجد بردند. در اين هنگام ابوبكر بر مردم نماز مى خواند. وقتى پيامبر را در آستانه درب ديدند، خوشحال شدند. ابوبكر متوجه شد كه پيامبر به مسجد وارد شده است. يا خودش از محاب خارج شد و يا رسول خدا او را از محراب دور ساخت و هر طور بود، نماز را به جماعت خواند. آنگاه رو به مردم نمود و در حالى كه به علىعليهالسلام
و فضل بن عباس تكيه كرده بود، گفت: اى مردم! آتش فروزان گرديد و فتنه ها همچون پاره هاى شب تار روى آورد، به خدا شما دست آويزى عليه من نداريد، من حلال نكردم مگر آنچه را كه كه قرآن حلال كرده، و حرام نكرده ام مگر آنچه را كه قرآن حرام كرده مگر آنچه را كه قرآن حرام كرده است. آنگاه با صداى بلند فرمود: « انى تارك فيكم الثقلين ؛ كتاب الله و عترتى، ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا ابدا، فانهما لن يفترقا حتى يروا على الحوض. »
پيامبر به خانه بازگشت. دستور داد تا هفت مشك آب از چاه هاى مختلف آوردند و خود را شست و آنگاه به مسجد رفت. بر منبر نشست و براى ياران و شهيدان «احد» طلب آمرزش كرد. درباره انصار سفارش فراوان نمود. به مهاجران گفت كه شما زياد شده ايد، ولى جمعيت انصار افزوده نگرديده است: بدانيد كه انصار پناهگاه من هستند؛ با خوبان آنان خوبى كنيد و بدان آنها را عفو نمائيد.
آنگاه فرمود: هركس بر من حقى دارد، از من بگيرد، و يا حلال كند. اگر كسى را تازيانه زده ام يا كسى را دشنام داده ام، اينك براى تلافى آمده ام. من اهل كينه نيستم و شايسته من نيست.
پيامبر از منبر به زير آمد. نماز ظهر را خواند و دوباره بر منبر رفت و سخنانش را تكرار كرد. در اين موقع برخى برخاستند و مطالبى اظهار نمودند و عده اى تقاضاى دعا كردند. پيامبر از منبر به زير آمد، در حالى كه بر علىعليهالسلام
و فضل بن عباس تكيه كرده بود و پاهايش بر زمين كشيده مى شد، به خانه بازگشت.
مورخان نوشته اند كه پيامبر ابتدا از آزار و اذيت هائى كه ديده بود، سخن گفت و فرمود: اى مردم! آن همه آزار كه از شما ديدم، از همه آنها چشم پوشيدم. دندان مرا شكستيد و چهره ام را خون آلود كرديد. در همه جنگها با شما بودم. پروردگار سوگند ياد كرده است كه از ظلم ظالمان در روز رستاخيز نگذرد. بنابراين شما را سوگند مى دهم كه اگر كسى حقى بر محمد دارد، بر خيزد و بگيرد، زيرا قصاص اين جهان بهتر از قصاص در آن جهان است. در اين هنگام مردى به نام «سواد بن قيس» برخاست و گفت: اى پيامبر خدا! پدر و مادرم فدايت باد، يادت مى آيد وقتى از طائف مى آمدى، من جزء استقبال كنندگان از تو بودم مى خواستى تازيانه بر شترت بزنى، تازيانه بر شكم من زدى، اينك زمان قصاص فرا رسيده است. پيامبر به «بلال» دستور داد به خانه «فاطمه» برود و همان تازيانه را بياورد. «بلال» آن را آورد. پيامبر گفت: كجاست آن مرد؟ «سواده بن قيس» گفت: من اينجا هستم! فرمود: بيا و مرا قصاص كن. پيرمرد گفت: پيراهنت را بالا بزن تا شكم تو نمودار شود. پيامبر چنين كرد. ناگهان «سواده» خود را بر دست و پاى پيامبر انداخت و بر شكم حضرت بوسه زد. پيامبر پرسيد: آيا مرا عفو مى كنى؟
سواده گفت: آرى! عفو كردم
...
توطئه سياه
پيامبر همچنان در تب مى سوخت و بيمارى شدت مى يافت. توطئه گران در پس پرده به تدارك «توطئه اى سياه» و شوم مشغول بودند، يك «كودتاى سياسى» در شرف وقوع بود، همه چيز زير نظر بود، كوچه پس كوچه هاى مدينه «هراس» سنگينى را متحمل بود، سايه زر و زور و تزوير خود را مى نماياند و «فتنه» به اوج خود نزديك مى شد سپاه «اسامه» همچنان در بلاتكليفى بود. شايعه در پى شايعه به صورت سازمان يافته اى ساخته مى شد و منتشر مى گرديد. اصحاب برگرد بستر پيامبر حلقه زده بودند، لحظات شگفتى بود، پيامبر بر سينه على تكيه داده بود، اطراف را مى نگريست و چهره ها را از نظر مى گذراند. چهره يكايك اصحاب را... ناگهان آمرانه فرمان فرمود كه: « ايتونى بدوات و بياض لا كتب لكم كتابا لن تضلوا بعدى... » در اين هنگام «عمر بن خطاب» گستاخانه گفت:
« دعوا الرجل! فانه يهجر، حسبناكتاب الله!!
»
و اين نقطه پايان توطئه و پيروزى كودتاى سياسى سقيفه بنى ساعده بود. گستاخى «عمر بن خطاب» اذهان مورخان را در هميشه تاريخ آزرده و آشفته ساخته و مى سازد، لذا برخى از مورخان را در هميشه تاريخ آزرده و آشفته ساخته و مى سازد، لذا برخى از مورخان دولتى - دربارى سعى در توجيه و تاءويل و تفسير اين كلمات داشته اند، و برخى به حذف آنها از تاريخ پرداخته اند!! از جمله، ابوبكر جوهرى مؤ لف كتاب «السقيفه» وقتى به اين مقطع از تاريخ مى رسد، مى گويد: «عمر بن خطاب» كلمه اى بر زبان راند كه معنايش اين است:
«بيمارى بر رسول خدا غالب گرديده است»
برخى ديگر از مورخان دولتى به اين مقطع تاريخى كه مى رسند، مى نويسند: « فقالوا: هجر رسول الله
»
پيامبر اصحاب را از پيرامون خويش راند: قوموا عنى... نزديك ترين كسانش، فاطمهعليهالسلام
، علىعليهالسلام
، حسنعليهالسلام
و حسينعليهالسلام
نزد وى ماندند لحظات پايانى حيات فرا مى رسد؛ پيامبر حالش دگرگون مى شود. خطاب به علىعليهالسلام
فرمود: سرم را در دامن خود بگير، مرگم فرا رسيده است، تو تنها مسئول كفن و دفن و نماز بر من هستى. حال پيامبر دگرگون شد. فاطمه بشدت مى گريست و قطعه شعرى از «ابوطالب» در مدح پيامبر را زمزمه مى كرد. «از سپيدى چهره اش مردم طلب باران مى كنند مردى كه پناهگاه يتيمان و بيوه زنان است. »
پيامبر چشم گشود و فرمود: اين شعر «ابوطالب» درباره من است. چه خوب است كه اين آيه را بخوانى:
« ما محمد الا رسول الله قد خلت من قبله الرسل، اءفان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا و سيجزى الشاكرين. »
پيامبر در حالى كه دست علىعليهالسلام
زير گلوى وى بود، جان سپرد. علىعليهالسلام
پارچه اى بر پيكر پيامبر خدا كشيد و به انجام وصاياى پيامبر پرداخت. و اين در حالى بود كه كودتاى سياسى سقيفه و خلافت غصب در حال شكل گرفتن بود.
آغاز اختلاف
خبر مرگ پيامبر بر اضطراب مردم مدينه افزود. گروهى گمان داشتند كه پيامبر از دنيا نرفته و مانند «عيسى بن مريم» به آسمان صعود كرده است. اين شايعه را «عمر بن خطاب» در ميان مردم رواج داد و گفت: هر كس بگويد پيامبر مرده است، او را با شمشير پاسخ خواهم داد. پيامبر اسلام مانند «عيسى» به آسمان صعود كرده است. «ابوبكر» گفت: اى مردم! پروردگار به رسولش فرموده: «انك ميت و انهم ميتون »
، آنگاه گفت: « من كان يعبد محمدا فانه قدمات، و من كان يعبد رب محمد فانه حى لا يموت: » هر كس محمد را مى پرستد، بداند كه او درگذشت، و هر كس پروردگار محمد را مى پرستد، بداند كه او زنده است و نخواهد مرد»
اختلاف ديگر، مسئله دفن پيكر پيامبر اسلام بود. مهاجران مى كوشيدند تا محل دفن پيامبر مكه باشد و استدلال مى كردند كه مكه قبله مسلمانان و آرامگاه پيامبران اوليه توحيد است. انصار كه مردم مدينه باشند، تلاش مى كردند تا پيامبر در مدينه دفن شود، زيرا مدينه محل هجرت و اقامت رسول الله بوده و لذا شايسته است كه در اين سرزمين دفن شود. و گروهى ديگر معتقد بودند كه جسد پيامبر بايد به بيت المقدس حمل شود و در كنار ديگر پيامبران بزرگ دفن شود ابوبكر روايتى از پيامبر نقل كرد و به اختلاف پايان داد: « ان الانبيا يدفنون حيث يقبضون: » انبيا در هر جا كه بدرود زندگى گفتند، دفن مى شوند. »
لذا محل دفن در مدينه و خانه عايشه تعيين گرديد. پيامبر اكرم در روز دوشنبه «۲۸ صفر سال ۱۱ هجرى» بدرود حيات گفت و عامه آن را «۱۲ ربيع الاول» گفته اند.
كودتاى سياسى سقيفه ؛
در تاريخ عمومى اسلام آمده است كه: امام على بن ابيطالب مشغول غسل دادن پيامبر اسلام بود، و «ابوبكر بن ابى قحافه» در مسجد در رابطه با مرگ پيامبر سخن مى گفت. به «عمر بن خطاب» خبر رسيد كه انصار در سقيفه بنى ساعده جهت تعيين اميرى براى اسلام در حال مذاكره و مشاوره اند. عمر نزد ابوبكر رفته، او را از جريان امر مطلع نمود و هر دو شتابان به سقيفه آمدند. در بين راه با «ابو عبيده جراح» برخورد كردند و او را با خود بردند. گروهى از قبيله «اوس» و قبيله «خزرج» در سقيفه گرد آمده بودند رئيس خزرج كه «سعد بن عباده» باشد، در حالى كه بيمار بود حضور داشت و سخنگوى او درباره خدمات و فضائل انصار سخن مى گفت و نتيجه گرفت كه: «خلافت و امارت بر مسلمانان حق انصار است و نه مهاجران».
در اين هنگام «ابوبكر» برخاست و نخست شرحى در فضائل و خدمات مهاجرين و انصار بيان كرد و تاءكيد نمود كه مهاجران اولويت دارند، زيرا كه قوم و خويش پيامبر اسلام هستند و نخستين كسانى مى باشند كه به اسلام ايمان آورده اند. او ياد آورى كرد كه اعراب با پيامبر مخالفت مى كردند و ياران اندك او را آزار مى دادند، ولى مهاجرين دست از خدا و پيامبر او بر نداشتند و در اين راه جانفشانى ها كردند. اما انصار با آنكه خدماتشان به اسلام بسيار چشم گير بود، ولى در درجه دوم قرار دارند، لذا خلافت را بايد به مهاجرين داد، زيرا عرب زير بار امارت غير قريش نخواهد رفت و مهاجرين از قريش هستند. برخى از انصار گفتند كه دو امير انتخاب شود؛ يكى از مهاجرين و ديگرى از انصار.
اين پيشنهاد، راه شكست انصار را به مهاجرين نماياند و به گفته سعد بن عباده اين نخستين سستى انصار بود. و ابوبكر گفت: ما بايد امير باشيم و شما وزراى ما باشيد و بدون مشورت و نظر شما كارى نخواهيم كرد. سرانجام در حالى كه اختلافات دامنه دارى ميان اوس و خزرج روى داد، عاقبت قبيله اوس كه در اقليت بود و قبيله خزرج كه دچار اختلاف شديد بود، به امارت مهاجرين تن در دادند
. گروه مخالف و گروه موافق در نشست سقيفه كه با هم جدال و احتجاج مى كردند، عبارتند از:
۱ - سعد بن عباده كه مردى جاه طلب بود و از طرف خزرجيان سخن مى گفت.
۲ - خزيمه بن ثابت ملقب به «ذوالشهادتين» كه به نفع انصار سخن مى گفت.
۳ - اسيد بن خضير انصارى اوسى نماينده قبيله اوس كه به نفع قبيله خود سخن مى گفت.
۴ - بشير بن سعد اعور انصارى كه مى گفت بايد امير از قبيله ما باشد.
۵ - عويم بن ساعده كه امتيازات انصار و برترى آنان بر ديگر قبائل سخن مى گفت.
۶ - معن بن عدى كه از امتيازات مهاجران سخن مى گفت و مردم را دعوت به حكومت ابوبكر مى كرد.
۷ - ابوعبيده جراح از باند ابوبكر و عمر بود كه به نفع او فرياد مى زد و به حمايت از مهاجرين سخن مى گفت.
۸ - ثابت بن قيس بن شماس انصارى كه خطيب انصار بود و پاسخ مهاجران را داد و آنها را ستايش كرد، ولى در رابطه با خلافت، انصار را مقدم داشت.
۹ - ابوبكر بن ابى قحانه كه به ثابت بن قيس انصارى پاسخ داد و خلافت را حق مهاجران دانست.
۱۰ - حباب بن منذر كه انصار را به پايدارى و مقاومت در برابر مهاجران تحريك مى كرد.
۱۱ - سعد بن عباده با حباب بن منذر هم صدا شد و به نفع انصار راءى داد.
۱۲ - اسيد بن خضير و بشير بن سعد كه از انصار بودند، جانب قريش را گرفتند.
۱۳ - عمر بن خطاب و حباب بن منذر كه به نفع مهاجران تلاش مى كردند.
۱۴ - حسان بن ثابت ياد آور غدير خم شد و اشاره كرد كه: اى مردم! شما در روز غدير خم با پيامبر خدا عهدى بستيد، چرا فراموش كرده ايد.
۱۵ - سعد بن عباده وقتى چنين ديد گفت: حال كه امير بايد از قريش باشد، در اين صورت على بن ابيطالب بر همه مقدم است.
۱۶ - سلمان فارسى برخاست و با ابوبكر و عمر بن خطاب و ابو عبيده جراح احتجاج نمود.
۱۷ - ابوذر و مقداد و عمار و عثمان بن حنيف و سهل بن حنيف و گروه بسيارى به احتجاج بر خاستند و از خلافت على بن ابيطالبعليهالسلام
شديدا طرفدارى كردند.
كار به مشاجره و زد و خورد كشيد. طرفداران ابوبكر اجتماع نموده و با وى بيعت كردند.
ابوبكر به منبر رفت و گفت: « قال رسول الله: الائمه من قريش. » مردم چون اين سخن را شنيدند، فرياد زدند كه اگر چنين است، على بن ابيطالبعليهالسلام
از همه شايسته تر است. ولى چون از قبل نقشه بركنارى «على بن ابيطالب»عليهالسلام
از خلافت كشيده شده بود، «ابو عبيده جراح» و «عمر بن خطاب» برخاستند و با «ابوبكر» بيعت كرده و خلافت او را به رسميت شناختند.
اين نقل عاميانه و رسمى تاريخ است. در اينجا براى روشن شدن اذهان خوانندگان و بيان حقيقت، محققانه ترين تحقيق و تحليلى را كه تاكنون از «كودتاى سقيفه» صورت گرفته و بدور از هر گونه حب و بغض فرقه اى، قومى، نژادى و... است، مى آوريم. تبيين و تحليلى كه مستند و مبتنى بر رهنمودهاى قرآن، سنت و تاريخ سياسى اوليه است. يادآور مى شويم كه اين تحليل تاكنون در تاريخ احتجاجات و استدلالهاى كلامى، تاريخى، روائى اسلام بى سابقه مى باشد و تصاوير روشنى از حقايق صدر اسلام را ارائه مى كند:
محمدصلىاللهعليهوآله
در انديشه آينده:
اما محمدصلىاللهعليهوآله
هوشيارترين از آن است كه برق پيروزى ها، نگاه ژرف بين او را از ديدن واقعيت هاى پنهان باز دارد. وى بيش از هر كسى اجتماع خويش را خوب مى شناسد و آتش هاى نفاق، كينه توزى هاى قبايلى، تفاخرات قومى و نژادى، جهل عمومى توده قبايل، اشرافيت، خصومت ها و پليديهاى جاهليت را در زير پوشش اتحادى كه بدست ايمان، شمشير و سياست پديد آمده است، بروشنى مى بينيد. وى مى داند كه اگر چه قدرت رهبرى و نفوذ معنوى وى توانسته است همه سران قبايل و اشراف قريش را به زير نفوذ اسلام كشاند، اما بى شك پرورش روح ها و رسوخ ايمان تازه در اعماق مغز و دل يك ملت و بارور شدن و جدان دينى در نفوسى كه تا جاهليت، ده سال بيشتر فاصله ندارند، به زمان طولانى نيازمند است و بايد نسلهائى بر آن بگذرند.
پيغمبر خطر را احساس كرده است. هر چه به مرگ نزديك تر مى شود، آينده اين امت جوانى كه اكنون جامه برادرى اعتقادى بر تن دارد و سيمايش را برق پيروزيهاى پياپى بر افرخته است، در نظرش مخوف تر مى نمايد. پدر بزودى جهان را بايد ترك گويد، اما سرنوشت اين كودك ده ساله اى كه اكنون جرثومه صدها بيمارى كشنده در درونش خانه دارد و پس از وى بايد بر روى پاى خويش بايستد و در رهگذر تندبادهاى وحشى حوادث شومى كه بيدرنگ از همه سو بر خواهد خاست ايستادگى كند، چه خواهد شد؟
دو امپراطورى نظامى بزرگ از دو سو براى دريدن اين جوانى كه بزودى سرپرستش را از دست خواهد داد، دندان مى نمايند. در شبه جزيره، ابوسفيان ها، معاويه ها، و منافقان گوش خوابانده اند، و مسيله و اسود غنسى در يمامه و يمن سر برداشته اند. اما وى هرگز از دشمن نمى هراسد، هر چند سخت نيرومند باشد و زندگى سياسى وى اين را نشان مى دهد و قرآن نيز همه جا از پيروزى گروهى اندك بر گروهى بسيار سخن مى گويد. آنچه روح وى را سخت پريشان مى دارد، خطر داخلى است: نفاق و اختلاف احياى روح جاهلى در متن جامعه اسلامى و غرض ورزيهاى شخصى. بى شك محمد دست كم همچون يك رهبر بزرگ نهضتى و مسئول جامعه اى، در اين لحظات عميقا به سرنوشت امتش و خطراتى كه پس از وى آن را تهديد خواهد كرد، مى انديشيد و بايد بينديشيد. پس از محمد سرنوشت اين جامعه چه خواهد شد؟ جامعه تازه پائى كه از سنت سياسى بى بهره است، زير بناى اجتماعى ريشه دارى ندارد، اجتماعى است كه نهادهاى قبايلى در آن هنوز سخت و نيرومند است و بخصوص سرانش فاقد هر گونه تجربه سياسى و فرهنگ حكومتى و مدنى اند، و اصولا رشد سياسى آنان آنچنان نيست كه رهبرى اجتماعى كه بسرعت رشد مى كند، بدان نياز دارد.
اينها مسائل خطير و حياتى است كه محمدصلىاللهعليهوآله
را در اين لحظات بشدت رنج مى دهد: زمام اين كاروان بزرگ را پس از وى چه كسى بدست خواهد گرفت؟ آيا پيغمبر بايد بدين سئوال پاسخ گويد؟ آيا وى در اينجا هيچ مسئوليتى ندارد؟ آيا توده عرب آن روز به مرحله اى از رشد سياسى رسيده است كه چنين مسئوليتى را از پيشواى سياسى جامعه، پيشوائى كه در عين حال متفكر و صاحب مكتب اين جامعه نيز هست، كاملا سلب كند؟
آيا دموكراسى (دموكراسى يى كه پس از دو قرن كه از انقلاب كبير فرانسه مى گذرد، در اروپاى غربى هنوز جامعه اى را كه شايستگى آشنائى با آن را بدست آورده باشد نيافته است) در ميان اوس و خزرج و قريش و غطفان و هوازن و ثقيف و... بدان حد رسيده بود كه خود سرنوشت جامعه اى را كه فقط و فقط سه سال تاريخ دارد (از فتح مكه)، در دنياى آن روز بدست گيرد؟ آيا رهبرى آينده اين امت را محمدصلىاللهعليهوآله
بهتر تشخيص مى تواند داد يا توده قبايل و حتى سعد بن عباده و ابو عبيده جراح و عبدالرحمن بن عوف و عمر و ابوبكر و عثمان و طلحه و سعد و زبير؟ چگونگى برگزارى انتخابات سه خليفه نشان داد كه دموكراسى غربى (كه امروز ملت هاى نوخاسته ايمان خويش را در سالهاى اخير نسبت بدان كما بيش از دست داده اند) در جامعه آن روز عرب تا چه حد قادر بوده است كه مردم را از دخالت شخص پيغمبر در تعيين سرنوشت سياسى آن بى نياز سازد. پيغمبر يكايك چهره هاى برجسته امت خويش را (كه احتمالا زمام آن را پس از وى بدست خواهند آورد) بررسى مى كند...
در اين ميان علىعليهالسلام
بر جستگى خاصى دارد؛ وى تنها صحابى نامى محمدصلىاللهعليهوآله
است كه با جاهليت پيوندى نداشته است.
نسلى است كه با اسلام آغاز شده و روحش در انقلاب محمدصلىاللهعليهوآله
شكل گرفته است ويژگى تربيتى ديگر وى آن است كه دست مهربان فقر او را از خانواده اش، در آن دوره سنى يى كه نخستين ابعاد روح و فكر انسان ساخته مى شود، به خانه محمدصلىاللهعليهوآله
مى برد و تصادفى بزرگ، كودك را با داشتن پدر، بدست پسر عمو مى سپارد تا روح شگفت مردى كه بايد نمونه يك انسان ايده آل گردد، و پرورده مدرسه اى كه در آن محمدصلىاللهعليهوآله
، آموزگار است و كتاب قرآن، از هم آغاز با نخستين پيامى كه مى رسد، آشنائى يابد و بر لوح ساده اين كودك خطى از جاهليت نقش نپذيرد. مرد شمشير و سخن و سياست، احساسى به رقت يك عارف دارد و انديشه اى به استحكام يك حكيم. در تقوى و عدل چندان شديد است كه او را در جمع ياران و حتى در چشم برادر، تحمل ناپذير ساخته است. آشنائى دقيق و شاملش با قرآن قولى است كه جملگى برآنند، شرايط خاص زندگى خصوصيش از زندگى اجتماعى و سياسيش و پيوندش با پيغمبر و بويژه سرشت روح و انديشه اش، همه عواملى است كه او را با روح حقيقى اسلام و معناى عميقى كه در زير احكام و عقايد و شعائر يك دين از نزديك آشنا كرده است و احساسش و بينشش با آن عجين شده است. وى يك «وجدان اسلامى» دارد، و اين جز اعتقاد به اسلام است. در طول ۲۳ سالى كه محمدصلىاللهعليهوآله
نهضت خويش را در صحنه روح و جامعه آغاز كرده است، علىعليهالسلام
همواره درخشيده است، همواره در آغوش خطرها زيسته است و يك بار نلغزيده است، يك بار كم ترين ضعفى از خود نشان نداده است. آنچه در على ع سخت ارجمند است، روح چند بعدى او است، روحى كه در همه ابعاد گوناگون و حتى ناهمانند، قهرمان است ؛ قهرمان انديشيدن و جنگيدن و عشق ورزيدن، مرد محراب و مردم، مرد تنهائى و سياست، و دشمن خطرناك همه پستى ها ئى كه انسانيت همواره از آن رنج مى برد، و مجسمه همه آرزوهائى كه انسانيت همواره در دل مى پرورد. اما پيداست كه در اجتماعى كه بيش از ده سال با جاهليت بدوى قبايلى فاصله ندارد، چنين كسى تا كجا تنها است، غريب است، مجهول است! اين يك داستان غم انگيز تاريخ است و سرگذشت على ع غم انگيزترين است، چه هرگز فاصله مردى با جامعه اش تا اين همه نبوده است.
بى شك پيغمبر بشدت به على ع مى انديشيد، قراين بسيارى در حياتش نشان مى دهد كه در على ع به چشمى خاص مى نگرد، اما مى داند كه رجال قوم هرگز به اين جوان سى واند ساله اى كه جز محمدصلىاللهعليهوآله
در جامعه پناهى و جز جانبازيهايش در اسلام سرمايه اى ندارد، ميدان نخواهند داد و رهبرى او را بسادگى تحمل نخواهند كرد.
قوى ترين جناح سياسى اسلام، جناح ابوبكر است: عمر، ابوعبيده، سعد بن ابى وقاص، عثمان، طلحه و زبير از عناصر اصلى اين جناح اند...
در «سيره ابن هشام» نام كسانى كه پس از اعلام بعثت به اسلام گرويده اند، با ذكر نام و مشخصات و زمان و شرايط ورود، به ترتيب آمده است. مى دانيم كه نخستين كسى كه از خارج خانه محمدصلىاللهعليهوآله
بدو مى گروند، ابوبكر است.
سپس، ابوبكر گروهى را به اسلام مى آورد كه دسته جمعى با دعوت وى به محمد (صلىاللهعليهوآله
) مى گروند. از اينجا پيوند خاص اين وعده با ابوبكر در جاهليت كاملا مشخص مى شود. اينان پنج تن اند: عبدالرحمن بن عوف، عثمان، سعد بن ابى وقاص، طلحه و زبير. همبستگى خصوصى اينان با يكديگر چنان است كه حتى دين خويش را با هم انتخاب مى كنند و به صلاح ديد ابوبكر. همه اينى پنج تن را يك جاى ديگر باز در تاريخ كنار هم مى بينيم. كى و كجا؟ سى و شش شال بعد در شوراى عمر، شورائى كه با چنان حقه اى على (عليهالسلام
) را كنار زد، شورائى كه عبدالرحمن بن عوف در آن رئيس بود و حق وتو داشت و عثمان را به خلافت برگزيد. اعضاى شوراى عمر، جز على (عليهالسلام
)، كم و كاست همين پنج تن اند.
ابوبكر شخصيت برجسته اين گروه مخفى است، و عمر با انتخاب همين پنج تن، و نيز نقشى كه در سقيفه داشت، پيوستگى خود را با اين گروه نشان داد. اينان از سال اول بعثت تا نيم قرن بعد، در جنگ جمل، همه جا تا بوده اند، يكديگر را داشته اند و در همه صحنه هاى سياسى اين نيم قرن پرآشوب و حساسى كه تاريخ اسلام را شكل مى دهد، نقش اساسى را بعهده داشته اند.
اين جناح نيرومند سياسى در برابر «على ع» قرار دارند؛ هر سه «حليفه» از اينهايند، و نخستين جنگ را عليه «على ع» نيز «طلحه و زبير»، دو تن از اعضاى اين باند سياسى برپا كردند. موقعيتى را كه «سعد و قاص» نيز در زمان «عمر» داشت و نقش منفى و مخالفى كه در حكومت «على ع» بازى كرد، نشان دهنده اين وحدت و همبستگى خاص و همبستگى وى با آنها است.
آنچه را ما اكنون مى بينيم، بى شك پيغمبر، آنگاه كه در مكه با مردم وداع مى كرد و سرنوشت امت خويش را در دست اينان مى يافت، مى ديد و دبان مى انديشيد. على ع در برابر اين جناح كاملا تنها است ؛ مردانى كه به وى ايمان دارند: ابوذر، سلمان، عمار و چند تن ديگر، داراى چنين همبستگى پنهانى سياسى نيستند؛ غيبت همگى آنان در سقيفه آن را نشان مى دهد. مسئوليت پيامبر اكنون سخت خطير و حساس است. اعلام علىعليهالسلام
به عنوان بزرگترين شخصيتى كه شايستگى رهبرى امت را دارد، وحدتى را كه در جامعه بدوى و قبايلى عرب بدست آمده است و تنها ضامن بقاى اين امت جوان است، متزلزل خواهد نمود.
از سوى ديگر، اگر محمدصلىاللهعليهوآله
درباره علىعليهالسلام
سكونت، آيا حقيقتى را فداى مصلحتى نكرده است؟
ضعف زمينه اجتماعى علىعليهالسلام
مگر نه معلول قدرت دينى او است؟ مگر تنهائى سياسى او جز بخاطر خشونت و قاطعيتى است كه در راه محمدصلىاللهعليهوآله
نشان داده است؟ مگر شمشير پر آوازه وى كه هر طايفه اى را داغدار كرده است، جز به فرمان محمدصلىاللهعليهوآله
و براى خدا فرود مى آمده است؟ كينه هايى كه از او در دلها هست، مگر به گفته پيغمبر كه چند روز پيش در مكه گفت، جز بخاطر خشونتى كه در ذات خدا و در راه خدا نشان مى دهد؟
سكوت «محمد»صلىاللهعليهوآله
درباره علىعليهالسلام
او را در تاريخ بى دفاع خواهد گذاشت. شرايط سياسى جامعه و تركيب اجتماعى و طبقاتى قبايل آن، و دسته بنديهاى مصلحتى چنان ايژست كه بى شك على را نه تنها محروم خواهند ساخت، بلكه سيماى او را در اسلام مسخ خواهند كرد، او را در تاريخ چنان بدنام خواهند نمود كه پاك ترين مسلمانان براى تقرب به «خدا» و «محمد»، بد و لعن فرستند! مگر چنين نشد؟
آيا محمدصلىاللهعليهوآله
از علىعليهالسلام
كه جز او مدافعى ندارد، دفاع نخواهند كرد؟ آيا با سكوت خويش او را بدست تاريخ بيرحمى كه آن جناح سياسى نيرومند ساختند و سپس بدست بنى اميه و بنى عباس سپردند، پايمال نخواهند ساخت؟
ده ميل از مكه دور شده اند. پيغمبر تصميم خويش را گرفت. اينجا «غدير خم» است، سر راه مدينه و تهامه و نجد و يمن و حضر موت. آنجا كه مسلمانانى كه با وى آمده اند، هر دسته از گوشه اى فرا مى روند و ديگر هيچگاه از محمد سخنى نخواهند شنيد.
دستور داد آنانكه پيش تر رفته اند بر گردند و صبر كرد تا آنها كه دنبال آمده اند، برسند. سنگها را توده كرده و از جهاز شترها منبرى بزرگ برپا نمودند و پيغمبر پس از ايراد خطبه اى طولانى، على را با چنين سبكى دقيق و قاطع معرفى كرد...
« من كنت مولاه. فهذا على مولاه اللهم و ال من والاه، و عاد من عاداه وانصر من نصره، واخذل من خذله »
پس از پايان معرفى علىعليهالسلام
، اين آيه را بر مردم خواند كه:
« اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا »
بايكوت اقتصادى اهل البيتعليهالسلام
كودتاى سقيفه به مثابه پيروزى جاهليت بدوى بر اسلام نبوى است. تمركز « احقاد بدر و تراث احد » در شبيخون بر اسلام امامت است، جريان شومى كه خلافت غصب را در تاريخ اسلام بنياد نهاد و از همان آغاز بر اندام اسلام لباس وارونه افكند.
كودتاچيان پس از غلبه بر مسلمانان و غصب قدرت به تهديد و تطميع اصحاب و نفى و تبعيد اهل بيت پيامبر پرداختند.
نخستين اقدام، فشار اقتصادى بود. «غصب فدك» به همين منظور صورت گرفت اين مزرعه كه پشتوانه اقتصادى دختر پيامبر اسلام بود، توسط ابوبكر بن ابى قحافه مصادره گرديد. دستاويز ابوبكر حديثى بود كه به پيامبر نسبت مى داد كه: « ان الانبيا لاپورثون و: نحن معاشر الانبيا لانورث، ما تركناه صدقه »
«فدك» زمين حاصل خيزى بود كه در نزديكى «خيبر» قرار گرفته بود و يكصد و چهل كيلومتر با ندينه فاصله داشت. پس از پيروزى نبرد خيبر و انعقاد صلح بين يهوديان با مدينه فاصله داشت. پس از پيروزى نبرد خيبر وانعقاد صلح يهوديان آن سامان و مسلمانان، پيامبر اسلام «فدك» را به دخترش «فاطمه» اهدا نمود. در تاريخ آمده است كه ابوبكر در برابر عكس العملهاى فاطمهعليهالسلام
تصميم گرفت فدك را به وى برگرداند و براى اين منظور سندى نگاشت. عمر بن خطاب به وى توصيه كرد كه در آمد اقتصادى فدك پشتوانه خوبى براى مقاصد ما است.
فدك در ادوار مختلف تاريخ توسط خلافت غصب دست به دست مى گشت و به مثابه بخشى از فشارهاى اقتصادى خلفاء عرب بر اهل بيت پيامبر اسلام بشمار مى رفت. امام على بن ابيطالبعليهالسلام
در دوره خلافت خويش طى نامه اى بر مالكيت فدك تصريح كرده است و به دلائل سياسى غصب فدك اشاره فرموده است
كودتاى سقيفه و ارتداد مردم ؛
با غلبه جاهليت خشن بدوى و روح نظام قبايلى، اسلام پوستين وارونه شد كه بسيار ترسناك مى نمود و همه را گريزان ساخت. نخستين واكنش رسمى و علنى مردم به كودتا، نپرداختن زكاه بود. چرا كه ابوبكر را به رسميت نشناخته و خليفه رسول خدا نمى دانستند.
«مالك بن نويره» در راءس مخالفان كودتا قرار داشت. «ابوبكر»، به جنگ روى آورد و سركوب را پيشه ساخت. «خالد بن وليد» سردار نظامى كودتا و رئيس گارد ضربتى «سقيفه» را براى سركوب مخالفان اعزام داشت در اينجا بود كه ماهيت كودتاچيان براى مردم بيشتر روشن شد. چرا كه «خالد بن وليد» پس از كشتن «مالك بن نويره»، با همسرش همبستر شد، مردان قبيله را كشت و زنان را به اسارت آورد. و اين رسوائى و ننگ بزرگى براى كودتاچيان بود كه همچنان در تاريخ اسلام زشتى خود را حفظ كرده است. «مالك بن نويره» و متحدان وى را در تاريخ اسلام به «اهل الرده» مى شناسيم خشم ابوبكر بدين خاطر بود كه مالك بن نويره در مدينه كودتا را برسميت نشناخت و رسما به ابوبكر گفت: «اى ابابكر! به حال خود باش و برو در خانه ات بنشين! و از اين گناه بزرگ خود استغفار كن، و خلافت را به صاحبش باز گردان. آيا شرم نمى كنى؟ در مكانى نشسته اى كه خدا و رسولش، ديگرى را در روز «غدير خم» معرفى كرده و عذرى براى كسى باقى نگذاشت» «مالك بن نويره» كسى است كه رسول اكرمصلىاللهعليهوآله
درباره او فرمود:
« من اراد ان ينظر الى رجل من اهل الجنه، فلينظر الى هذا الرجل
»
پس از ابوبكر، عمر بن خطاب به قدرت رسيد. روى كار آمدن عمر بخشى از توافقى بود كه قبلا بر سر تقسيم قدرت بين سران كودتا بعمل آمده بود. وقتى او توسط يك ايرانى به نام ابولولو ترور شد، شوراى ساخت او كه مركب از شش نفر بود، موظف به انتقال قدرت بود. شوراى ساخت عمر فرمايشى و در عين حال پليسى بود، چرا كه هر كس با جانشين از قبل تعيين شده عمر مخالفت مى كرد، بايد گردن زده مى شد. عمر بن خطاب فرزندش عبدالله را ناظر بر اين شورا قرار داده بود. عبدالله بن عمر بعدها در دوره خلافت فرزندش عبدالله را نظر بر اين شورا قرار داده بود. عبدالله بن عمر بعدها در دوره خلافت امام على بن ابيطالبعليهالسلام
به توطئه پدرش در حضور امام على (عليهالسلام
) و جمع بزرگى از اصحاب درجه اول پيامبر اسلام اعتراف كرد.
با كشته شدن عمر بن خطاب، شوراى فرمايشى باند كودتا قدرت را به عثمان بن عفان واگذار كرد. حكومت عثمان نقطه اوج غلبه اشرافيت جاهلى و نظام قبايلى عربى بود. تا آنجا كه انقلاب عمومى به حكومت و حيات عثمان پايان داد.
پيراهن خونين عثمان پرچم معاوية بن ابى سفيان شد و باند اموى وارث كودتا گرديد. نفاق و شقاق جامعه را در برگرفته بود. معاويه زمينه ساز حكومت هزار ماهه سياه امويه گرديد.
اين واقعيت تاريخى محرز است كه ابوبكر به هنگام مرگ بر جايگزينى عثمان پس از عمر بن خطاب تاءكيد و تصريح كرده بود. عثمان كه خود كاتب ابوبكر بود، دستور يافت تا در رابطه با تعيين جانشين مكتوبى بنويسد.
در اين مكتوب به خلافت عمر بن خطاب و پس از او عثمان بن عفان تصريح شده بود. شوراى ساخت عمر بن خطاب به خلافت عثمان راى داد. عثمان خوشاوندان خود را يكى پس از ديگرى به كار گماشت و بيت المال را در اختيار آنان قرار داد و بر مسلمانان همه گونه سختى روا داشت. شاكيان از هر طرف به مدينه روى آوردند. مردم كوفه و بصره و مصر بسيار ناراضى بودند. عثمان به شاكيان وقعى ننهاد و شورش عمومى آغاز شد. عثمان متقاعد شد كه مروان حكم را از خود دور كند و والى مصر را عوض نمايد. اما چنين نكرد. مروان همچنان در خدمت عثمان بود و به سمت دبير مخصوص وى درآمد. فرمان ولايت مصر را به نام محمد بن ابى بكر نوشت. اما توطئه اى پنهان براى قتل او تدارك ديد. مردم مصر كه فرمان خليفه را به نام محمد بن ابى بكر ديدند، راضى شدند و راهى ديار خويش گرديدند. آنان در طى راه غلامى را ديدند كه بر شترى هموار شتابان بسوى مصر در حركت است. محمد بن ابى بكر دستور داد تا او را به حضور آوردند. از او پرسيدند. به كجا مى روى؟ غلام گفت: از طرف عثمان به مصر مى روم و براى عبدالله والى مصر پيامى دارم. گفتند: آن پيام چيست؟
گفت: راز مولاى خود را نخواهم گفت. در بازرسى بدنى او چيزى نيافتند، چون مشك آب او را پاره كردند شيشه اى يافتند، كه سرش موميائى شده بود و در داخل آن كاغذى نهفته بود. و آن نامه عثمان به والى مصر بود:
«بسم الله الرحمن الرحيم. از بنده خدا «عثمان» به عبدالله بن ابى سراح والى مصر. چون عمرو بن بديل خزاعى نزد تو آمد، سر او را از بدن جدا كن و علقمه بن عديس و كنانة بن بشير و... را دست و پاى قطع كن و بگذار تا در خون خود بغلتند و جان دهند و آن گاه جسد آنان را از درختان خرما بياويز. منشور محمد بن ابى بكر را كه از طرف من در دست دارد، ناديده بگير و اگر بتوانى، او را به هر حيله از پاى درآر و از حكومت بر مصر دست ندار. »
محمد بن ابى بكر و همراهانش در شگفت شدند و از نيمه راه به مدينه بازگشتند و نامه عثمان را براى مردم مدينه قرائت كردند. آنگاه نامه عثمان را نزد امام على بن ابى طالبعليهالسلام
بردند و بعد به خود عثمان نشان دادند، عثمان نامه را انكار كرد و اظهار بى اطلاعى نمود. امام علىعليهالسلام
فرمود كه اين غلام مخصوص تو است و اين نامه به مهر تو ممهور است و اين شتر نيز از آن تو مى باشد، چگونه بى اطلاع هستى؟!
مردمى كه در اطراف خانه خليفه به عنوان اعتراض گرد آمده بودند، در نظر داشتند كه وارد خانه او شوند. ولى علىعليهالسلام
و حسينعليهالسلام
و حسنعليهالسلام
از ورود مردم جلوگيرى كردند. عده اى از ديوار خانه بالا رفتند و او را به قتل رساندند. اين حادثه در روز جمعه ۱۲ ذوالحجه سال ۳۶ هجرى بود.
خلافت امام على بن ابى طالبعليهالسلام
در پى قتل عثمان، مردم به امام على بن ابى طالبعليهالسلام
پناه آوردند و با آن حضرت بيعت كردند. امام «على» در خطبه اى شرايط آن روز را بيان كرده است. اين خطبه كه معروف به «شقشقيه» است، بيانى شگفت از چگونگى كودتاى سقيفه و عملكرد كودتاچيان و رجوع مردم به آن حضرت پس از قتل عثمان بن عفان مى باشد:
«... فما راعنى الا و الناس كعرف الضبع الى، ينثالون على من كل جانب، حتى لقد و طى ء الحسنان، و شق عطفاى، مجتمعين حولى كربيضة الغنم... »
«پس (از قتل عثمان) هيچ چيز مرا به زحمت نينداخت مگر ازدحام مردم كه مانند موى كفتار، پيرامونم از هر سو ريختند و هجوم آوردند، بطورى كه از شدت ازدحام آنان و كثرت جمعيت، حسن و حسين زير دست و پا رفتند و دو سوى رداى من پاره شد. اطراف مرا گرفتند، مانند اجتماع گله گوسفند در آغل خود... » پس از بيعت با امام على فتنه ها از هر سو تاختن آغاز كرد و بقاياى باند كودتا به توطئه و فتنه گرى پرداختند:
« فلما نهضت بالامر نكثت طائفه و مرقت اخرى و قسط آخرون...
»
پس از آن كه به امر خلافت پرداختم، گروهى پيمان شكستند، و گروهى از بيعت با من سر پيچيدند و گروهى با ستم گرى از طاعت خدا بيرون رفتند...
خلاصه آنكه:
۱ - يك گروه بطرف دارى از امام علىعليهالسلام
فداكارى بسيار كردند و تا آخر پيرو آن حضرت بودند.
۲ - گروه بسيارى بيطرفى اختيار نموده و گوشه اى نشستند. سران اين گروه افرادى چون: سعد بن ابى وقاص، عبدالله بن عمر بن خطاب، محمد بن مسلمه انصارى، اسامه بن زيد، اخنف بن قيس و... بودند.
۳ - گروهى به خونخواهى عثمان بن عفان و در مخالفت با امام على بن ابيطالب به فتنه گرى و توطئه پرداختند. اين گروه را عثمان مى گويند. سران اين گروه عبارت بودند از طلحه، زبير، عايشه و... كه در جريان نبرد سركوب شدند. طلحه و زبير كشته شدند و بسيارى ديگر نيز به قتل رسيدند و تعدادى به معاويه پيوستند. سال ۳۶ هجرى.
۴ - گروه ديگرى كه معاويه بن ابى سفيان رهبرى آنان را بر عهده داشت، به غارت شهرها و كشتار مردم مى پرداختند و سرانجام در نبرد صفين روياروى امام علىعليهالسلام
قرار گرفتند (سال ۳۷ هجرى). نتيجه اين جنگ به حكميت كشيد. نتيجه اى كه ياران و سپاهيان خود امام على بر آن حضرت تحميل كردند و اندكى بعد از قبول آن، از امام على مى خواستند تا حكميت تحميلى را رد كند. اين ياران مخالف حكميت، گروه مارقين يا خوارج را تشكيل مى دهند.
۵ - خوارج عليه امام علىعليهالسلام
قيام كردند و در اطراف كوفه دست به غارت اموال و كشتن مسلمانان يازيدند.
آن حضرت هر چه در هدايت آنان كوشيد، نتيجه اى نبخشد و سرانجام كار به نبرد كشيد. در سال ۳۹ هجرى نبرد نهروان رخ داد و گروه زيادى از خوارج كشته شدند. بقاياى اين گروه دست از عقايد خود بر نداشتند و به مخالفت و ستيز با امام على ادامه دادند. خوارج معتقد بودند كه چون امام على حكميت را پذيرفته، از دين خارج شده و بايد توبه كند.
به خوارج يا مارقين شراه نيز گفته مى شود. وجه تسميه آن چنين است كه بنا به اعتقادشان، آنان جان خود را براى دريافت پاداش از خداوند در سراى ديگر مى فروختند و جان بازى مى كردند و به اين آيه شريفه قرآن استناد مى كردند: « و من الناس من يشترى نفسه ابتغا مرضات الله »
خوارج «على و عثمان و معاويه» را كافر مى دانستند. و معتقد بودند كه لازم نيست جانشينان پيامبر اسلام عرب زبان و از قبيله قريش باشند. شرط خلافت را داشتن تقوى و شجاعت و عدالت مى دانستند.
شيعه اماميه ؛
پيروان امام على بن ابيطالبعليهالسلام
را شيعه گويند. شيعه على بن ابيطالبعليهالسلام
معتقد است كه پس از پيامبر اسلام، على بن ابيطالبعليهالسلام
به نص جلى قرآن و وصيت پيامبر اسلام به امامت و خلافت مسلمانان منصوب و معين شده است. و امامت آن حضرت در فرزندان منصوص و معين آن امام جارى و سارى است. از روايات پيامبر اسلام چنين پيداست كه كاربرد كلمه «شيعه» از همان آغاز ظهور اسلام توسط خود رسول خدا مكرر بكار مى رفته است: « على و شيعته هم الفائزون » از مشهورترين و معروف ترين اصلاحاتى است كه مسلمانان صدر اسلام، در مارد بسيار از زبان رسول خدا شنيده اند.
بنابراين تشيع پابه پاى اسلام زاده و زيسته است و پديده جديدى نيست تا در اعصار بعد مطرح شده باشد.
اين حقيقتى است كه بسيارى از مورخان و مفسران عامه و محققان تاريخ و عقايد اسلامى به آن معترف اند. آنچه را كه علما متعصب و دولتى عامه و يا مستشرقان غربى مبنى بر پيدايش شيعه به عنوان يك حزب سياسى در دوره خلافت امام علىعليهالسلام
و يا بعد از آن، مى گويند، يك تحريف و دروغ بزرگ بيش نيست. چرا كه در دوره حيات رسول خدا اصحاب درجه يك آن حضرت مانند سلمان فارسى، ابوذر، مقداد، عمار و... شيعه علىعليهالسلام
ناميده مى شدند.
و از همين رو نام آنان در ليست سياه كودتاى سقيفه قرار گرفت و مورد خشم و غضب كودتاچيان قرار گرفتند و سرانجام به تبعيد و شهادت رسيدند. بخشنامه هاى سرى كودتاى شقيفه در دوره ابوبكر و عمر نشان مى دهد كه سران كودتا به عوامل خود دستور مى داده اند «شيعيان»، «اتباع» و «پيروان» على بن ابيطالبعليهالسلام
را شناسائى كنند و زير نظر بگيرند. در بخشنامه سرى «معاويه بن ابى سفيان» به «زياد بن ابيه» مبنى بر قتل عام شيعيان على دستور العمل عمر بن خطاب استناد شده است.
كادر منصوص امامت الائمه الاثناعشر؛
در منابع عامه و خاصه روايات بسيارى از پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآله
نقل شده كه آن حضرت، رهبران پس از خود را با اسم و رسم و كليه مشخصات معرفى نموده است:
۱ - عبدالله ابن مسعود مى گويد:
« سمعت رسول اللهصلىاللهعليهوآله
يقول: الائمه بعدى اثنا عشر، تسعه من صلب الحسين، و التاسع مهديهم. »
۲ - «عن ابى سعيد الخدرى قال: سمعت رسول الله يقول للحسين: انت الامام ابن الامام ابن الامام و اخو الامام، تسعه من صلبك ائمه الابرار، و التاسع قائمهم»
۳ - عن ابى سعيد الخدرى، قال: سمعت رسول الله يقول: الائمه بعدى اثنا عشر، تسعه من صلب الحسين. و المهدى منهم
۴ - عن ابى ذر، قال: قال رسو ل الله:
يا اباذر! انها بضعه منى، فمن آذها فقد آذانى. الا انها سيده نسا العالمين، و بعلها سيد الوصيين، و ابنيها الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنه، و انهما امامان ان قاما او قعدا، و ابو هما خير منهما و سوف يخرج الله من صلب الحسين تسعه من الائمه معصومون قوامون بالقسط، و منا مهدى هذه الامه. قال: قلت: يا رسول الله! فكم الائمه بعدك؟ قال: عدد نقباء بنى اسرائيل
۵ - عن سلمان الفارسى، فى حديث طويل..... قال: قلت: يا رسول الله! فسمهم لى. قالصلىاللهعليهوآله
: اولهم على بن ابيطالب، و بعده سبطاى، و بعد هما على بن الحسين زين العابدين، و بعده محمد بن على الباقر علم النبيين، و بعده جعفر بن محمد الصادق، و ابنه الكاظم سمى موسى بن عمران، و الذى يقتل بارض الغربه ابنه على، ثم ابنه محمد، و الصادق على و الحسين، و الحجه القائم المنتظر فى غيبه فانهم عترتى من دمى و لحمى، علمهم علمى، و حكمهم حكمى، من آذانى فيهم فلا اناله الله شفاعتى. »
۶- عن جابر بن عبدالله انصارى... قال:
قال رسول اللهصلىاللهعليهوآله
...... اولهم على بن ابيطالبعليهالسلام
ثم الحسن ثم الحسين، ثم محمد بن على لباقر و ستدركه يا جابر فاذا لقيته فاقراه منى السلام، ثم الصادق جعفر بن محمد، ثم موسى بن جعفر، ثم على بن موسى، ثم محمد بن على، ثم على بن محمد، ثم الحسن بن على... و ابن الحسن بن على ذالك الذى يفتح الله تعالى ذكره مشرق الارض و مغاربها ذالك الذى يغيب عن شيعته و اوليائه غيبه لا يثبت فيهما على القول بامامته الا من امتحن الله قلبه بالايمان...
۷- «عن ابى هريره، عن رسول اللهصلىاللهعليهوآله
... قالصلىاللهعليهوآله
: جعل الامامه فى عقيب الحسين يخرج من صلبه تسعه من الائمه، و منهم مهدى هذه الامه.
»
اين روايات نمونه اى است از صدها روايتى كه در اين باره از پيامبر اسلام در منابع عامه نقل شده است.