داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)0%

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)

نویسنده: حسن ارشاد
محقق: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 18843
دانلود: 4672

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 138 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 18843 / دانلود: 4672
اندازه اندازه اندازه
داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)

نویسنده:
فارسی

مولف محترم با هدف ترویج فرهنگ مهدویت و نشر معارف امام زمان (علیه السلام) اقدام به جمع آورى و ترجمه یكصد و سى و نه داستان از كتاب گران سنگ بحار الانوار جلدهاى 51 و 52 و 53 آن كتاب - كه به آن حضرت اختصاص دارد - نموده است.
از آنجا كه یكى از اهداف واحد تحقیقات مسجد مقدس جمكران احیاء معارف حضرت مهدى (علیه السلام) و نشر فرهنگ مهدویت است، اقدام به نشر اثر حاضر پس از تحقیق و تصحیح و ویرایش ‍ نموده است. به امید اینكه بستر آشنایى هر چه بیشتر علاقمندان، بویژه قشر جوان و نوجوان را با مسائل مربوط به منجى عالم بشریت فراهم سازد، و چاپ و نشر این مجموعه نیز مانند سایر مجموعه هاى ارزشمند فكرى و اعتقادى در گسترش فرهنگ اهلبیت (علیهم السلام) مفید واقع گردد.

این کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنینعليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام نگردیده است.

داستانهايى از امام زمان (عجل الله تعالى فرجه الشريف)

برگرفته از كتاب بحار الانوار

نويسنده: حسن ارشاد

مقدمه

بسم الله الرحمن الرحيم

«يا صاحب الزمان ادركنا»

( نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ ) (۱)

«ما نيكوترين قصه و سرگذشت ها را بر تو حكايت مى كنيم»

انسان به منظور انتقال يافته هاى علمى و اعتقادى خود در طول تاريخ از ابزارهاى زيادى كمك گرفته است كه هر يك از آنها در شرائط خاص خود براى مخاطبان مناسب است. يكى از كار آمدترين ابزارها براى بيان معارف اعتقادى و تربيتى، شيوه داستان نويسى است.

در تمام نظام هاى تربيتى و آموزشى، از گذشته دور تا امروز، استفاده از زبان قصه و داستان براى ترويج و تفهيم مواد آموزشى امرى رايج بوده است. در متون اصيل دينى نظير قرآن كريم و ساير كتاب هاى آسمانى نيز بسيارى از معارف بلند به صورت داستان و قصه القأ شده است كه اين كار در نوع خود اهميت و كارآيى بالاى شيوه داستان نويسى را مورد تأييد قرار مى دهد و در ضمن از طريق تعيين چهار چوب مشخصى براى قصه، دسته اى از آنها را به عنوان احسن القصص معرفى مى كند.

در لابلاى روايات اهل بيتعليهم‌السلام نيز به تعداد زيادى قصه و حكايت آموزنده بر مى خوريم كه استفاده از آنها در راستاى آموزش و پرورش عامه مردم بويژه جوان بسيار مفيد و موثر است.

اثر حاضر هم در همين راستا گرد آمده است؛ مولف محترم با هدف ترويج فرهنگ مهدويت و نشر معارف امام زمانعليه‌السلام اقدام به جمع آورى و ترجمه يكصد و سى و نه داستان از كتاب گران سنگ بحار الانوار جلدهاى ۵۱ و ۵۲ و ۵۳ آن كتاب - كه به آن حضرت اختصاص دارد - نموده است.

از آنجا كه يكى از اهداف واحد تحقيقات مسجد مقدس جمكران احياء معارف حضرت مهدىعليه‌السلام و نشر فرهنگ مهدويت است، اقدام به نشر اثر حاضر پس از تحقيق و تصحيح و ويرايش ‍ نموده است. به اميد اينكه بستر آشنايى هر چه بيشتر علاقمندان، بويژه قشر جوان و نوجوان را با مسائل مربوط به منجى عالم بشريت فراهم سازد، و چاپ و نشر اين مجموعه نيز مانند ساير مجموعه هاى ارزشمند فكرى و اعتقادى در گسترش فرهنگ اهلبيتعليهم‌السلام مفيد واقع گردد.

واحد تحقيقات مسجد مقدس جمكران - قم

تابستان ۱۳۷۹

ميلاد موعود

حكيمه خاتون، دختر امام محمد تقىعليه‌السلام و عمه امام حسن عسكرىعليه‌السلام مى فرمايد: ابا محمد، حسن بن علىعليه‌السلام شخصى را نزد من فرستاد و پيغام داد:

«عمه جان! امشب براى افطار نزد ما بيا كه شب نيمه شعبان است، خداوند - تبارك و تعالى - امشب حجت خود را كه حجت او در روى زمين است، آشكار مى سازد.»

من خدمت آن حضرت شرفياب شدم، عرض كردم: مادر او كيست؟

فرمود: نرجس.

عرض كردم: فدايت گردم؛ قسم به خدا! من اثرى از حاملگى در او نمى بينم.

فرمود: بدان! حقيقت همين است كه من به تو مى گويم.

پس از اين گفت و گو وارد اندرون خانه حضرت شده سلام كردم و نشستم. نرجس خاتون كفش مرا درآورده و فرمود: بانوى من! حالتان چطور است؟

عرض كردم: بانوى من و خاندان من، تو هستى.

فرمود: اين چه حرفى است كه مى زنيد (من كجا و اين مقام بزرگ؟) عرض كردم: دخترم! خداوند - تبارك و تعالى - امشب پسرى به تو عطا خواهد نمود كه سرور دنيا و آخرت است.

آنگاه او در حالى كه آثار حجب و حيا در او نمايان بود آرام نشست. پس از آن كه نماز عشا را خواندم و افطار كردم، به بستر رفته و خوابيدم. نيمه شب براى اداى نماز شب برخاستم. وقتى نمازم به پايان رسيد، نرجس خاتون خوابيده بود و هيچ اثرى از زايمان در او ديده نمى شد. مشغول تعقيبات نماز شدم. دوباره خوابيدم؛ ناگهان با هراس از خواب پريدم، ديدم نرجس خاتون آرميده و خواب است.

در اين هنگام، به وعده امام شك كردم. ناگاه امامعليه‌السلام از اتاق خويش با صداى بلند فرمود: «عمه جان! عجله نكن نزديك است. »

شروع به قرائت سوره «الم سجده» و «يس» نمودم. هنگام قرائت من، نرجس خاتون با هراس از خواب پريد. به طرف او رفتم و گفتم: اسم الله عليك،(۲) آيا چيزى احساس مى كنى؟»

فرمود «آرى، عمه جان!».

عرض كردم: برخود مسلط باش و دل قوى دار، اين همان است كه به تو گفتم.

آنگاه دوباره به خواب رفتم در حالى كه او كاملا براى زايمان آماده شده بود. ديگر چيزى نفهميدم تا اين كه حضور مولايم حضرت حجتعليه‌السلام را احساس كردم. بيدار شدم، روانداز را كنار زدم ديدم در سجده است. او را در آغوش كشيدم. بسيار پاكيزه بود.

در اين هنگام ابا محمد، حسن بن علىعليه‌السلام با صداى بلند فرمود: «عمه جان! فرزندم را بياور».

او را به نزد حضرتعليه‌السلام بردم، آن بزرگوار كودك را روى يك دست خود گذاشت و دست ديگر را بر پشت او نهاد و پاهايش ‍ را به سينه چسبانيد. آنگاه زبان مبارك را در دهان آن طفل چرخاند و دست بر چشمها و گوشها و مفاصل او كشيد و فرمود: «پسر سخن بگو. »

آن مولود مسعود فرمود: «اشهد أن لا اله الا الله وحده لاشريك له، و أشهد ان محمد رسول الله صلى‌الله‌عليه‌وآله »

آنگاه بر على اميرالمؤمنينعليه‌السلام و يك يك ائمه معصومينعليهم‌السلام درود فرستاد تا رسيد به پدر بزرگوار خود، چشم باز كرد و بر آن حضرت سلام نمود.

امام حسن عسكرىعليه‌السلام فرمود: «عمه جان! او را به نزد مادرش ببر تا بر او نيز سلام كند».

او را گرفتم و به نزد مادرش بردم؛ بر مادر خود نيز سلام نمود، پس او را به اتاق امامعليه‌السلام باز گرداندم.

حضرتعليه‌السلام فرمود: «عمه جان! روز هفتم نيز نزد ما بيا».

بامدادان كه خورشيد دميد به اتاق امامعليه‌السلام بازگشتم تا با ايشان خداحافظى كنم. وقتى روپوش از گهواره آن مولود مسعود را كنار زدم او را نيافتم. به حضرت عرض كردم: فدايت شوم! سرورم چه شد؟

فرمود: او را به همان كسى كه مادر موسىعليه‌السلام فرزندش را سپرد، سپردم.

روز هفتم به خدمت حضرتعليه‌السلام شرفياب شدم. سلام كردم و در محضرش نشستم. فرمود: «فرزندم را نزد من بياور!»

سرورم را در قنداقه اى نزد حضرتعليه‌السلام آوردم، و آن بزرگوار مجددا مانند بار اول زبان در دهان او چرخانيد؛ گويى كه به او شير يا عسل مى خورانيد. آنگاه فرمود: «پسرم! سخن بگو»

فرمود: «اشهد أن لا اله الا الله» و حضرت پيامبر محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله را درود و ثنا گفت، و بر على اميرالمؤمنينعليه‌السلام و يك يك ائمهعليهم‌السلام درود فرستاد تا به پدر بزرگوار خود رسيد، آنگاه اين آيه را تلاوت نمود:

( بسم الله الرحمن الرحيم * وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّه وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ * وَنُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَنُرِيَ فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا مِنْهُمْ مَا كَانُوا يَحْذَرُونَ ) (۳)

«و خواستيم بر كسانى كه در آن سرزمين فرو دست شده بودند منت نهيم و آنان را پيشوايان (مردم) گردانيم، و ايشان را وارث (زمين) كنيم *** و در زمين قدرتشان دهيم و (از طرفى) به فرعون و هامان و لشكريانشان آنچه را كه از جانب آنان بيمناك بودند، بنمايانيم».

موسى بن محمد - كه راوى اين حديث شريف است - مى گويد: اين حديث را از عقبه، خادم امام حسن عسكرىعليه‌السلام نيز پرسيدم، او گفته حكيمهعليه‌السلام را تصديق كرد.(۴)

وصال دوست

بشر بن سليمان برده فروش كه از فرزند زادگان ابو ايوب انصارى، صحابى شريف پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله - يكى از شيعيان امام هادىعليه‌السلام و امام حسن عسكرىعليه‌السلام بوده، و در سامرا نيز همسايه حضرتعليه‌السلام بوده است - مى گويد:

كافور، غلام امام هادىعليه‌السلام ، نزد من آمد و گفت: «مولاى مان امام هادىعليه‌السلام تو را مى خواند.»

من نزد حضرتعليه‌السلام شرفياب شدم، هنگامى كه در مقابل ايشان نشستم، فرمود: «اى بشر! تو از فرزندان آن گروهى هستى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را يارى دادند، و اين دوستى در شما هيچ گاه از بين نخواهد رفت، و نسل به نسل به شما به ارث مى رسد، و شما همواره مورد وثوق و اطمينان ما اهل بيتعليهم‌السلام هستيد. اكنون تو را بر آگاهى از رازى مفتخر مى سازم كه به واسطه آن از ساير شيعيان و دوستاران ما برترى و پيشى خواهى گرفت، و آن فرمان من، به توست كه كنيزى را خريدارى كنى. »

آنگاه نامه اى زيبا و لطيف به خط و زبان رومى نگاشت و با انگشتر مبارك خويش مهر نمود، و بسته زرد رنگى را بيرون آورد كه در آن دويست و بيست سكه طلا بود.

سپس فرمود: اين نامه را بگير و به بغداد برو، بامدادان هنگام طلوع آفتاب فلان روز بر روى پل فرات حاضر باش. هنگامى كه قايقهاى فروشندگان شراب به كنار تو رسيدند و كنيزان را در آنها ديدى، به زودى گروهى از خريداران را مى يابى كه نمايندگان اشراف بنى عباس هستند، در ميان آنها عده كمى نيز از جوانان عرب به چشم مى خورد.

هنگامى كه آنان را ديدى از دور شخصى به نام «عمر بن يزيد» برده فروش را زير نظر داشته باش، او از اول روز كنيزى را در معرض فروش نگه مى دارد، كنيز دو قطعه حرير مندرس بر تن دارد كه مانع از نگاه و دست درازى تماشاگران است، و خود را در اختيار كسى كه بخواهد به او دست بزند قرار نمى دهد.

در اين حال، صداى ناله او را كه به زبان رومى است از پس نقاب نازكى مى شنوى كه مى گويد: به فرياد برسيد! مى خواهند حرمتم را بشكنند و پرده حجابم را بدرند.

در اين هنگام، يكى از خريداران حاضر خواهد شد تا با ميل و رغبت، به خاطر عفت او، براى خريدن وى سيصد سكه طلا بپردازد، ولى آن كنيز به زبان عربى مى گويد: اگر مقام و ملك سليمان بن داود را هم داشته باشى من رغبتى به تو ندارم، بيهوده مال خود را تلف نكن. فروشنده خواهد گفت: چاره چيست؟ من ناچارم كه تو را بفروشم.

آن كنيز خواهد گفت: چرا شتاب مى كنى؟ من بايد خريدارى را انتخاب كنم كه قلبم به او وفا و امانت او آرام بگيرد!

در آن هنگام به سوى عمر بن يزيد برده فروش برو و به او بگو: من نامه سربسته اى دارم كه يكى از اشراف آن را به خط و زبان رومى نوشته است، و در او كرامت، وفا، شرافت و سخاى خود را شرح داده است. آن را به او بده تا در نويسنده آن بينديشد، اگر به او تمايلى يافت تو راضى شدى من از سوى او وكيل هستم كه اين كنيز را از تو بخرم.

بشر گويد: من تمام اوامر امام هادىعليه‌السلام را اجرا نمودم. هنگامى كه آن كنيز نامه را ديد و خواند به شدت گريست و گفت: اى عمر بن يزيد! تو را به جان خودت سوگند! مرا به صاحب اين نامه بفروش.

او پس از سوگندهاى سخت و بسيار، گفت: اگر مرا به او نفروشى خودم را خواهم كشت.

من با فروشنده بر سر قيمت گفت و گوى بسيار كردم تا او به همان مبلغى كه مولايم به من داده بود راضى شد. پولها را به او دادم و كنيز را در حالى كه شاد و خندان بود تحويل گرفتم، و از آنجا به همراه كنيز به خانه كوچكى - كه در بغداد براى سكونت اختيار كرده بودم - بازگشتم.

كنيز در مسير راه آرام و قرار نداشت، همين كه به منزل رسيديم نامه را از گريبان خود بيرون آورد و آن را مى بوسيد و روى ديدگان و صورت خود مى نهاد و بر تن خود مى كشيد.

به او گفتم: عجبا! نامه اى را مى بوسى كه صاحبش را نمى شناسى؟ فرمود: «اى بيچاره جاهل كه مقام فرزندان پيامبران را نمى شناسى! گوش فرادار و دل به من بسپار، من مليكه دختر يشوعا - پسر قيصر روم - هستم، و مادرم از نوادگان - حوارى و جانشين مسيحعليه‌السلام - شمعون است. داستانى عجيب دارم كه اكنون تو را از آن با خبر مى سازم.

جدم، قيصر مى خواست مرا به برادرزاده خود - يعنى پسر عموى پدرم - تزويج كند، من سيزده سال بيشتر نداشتم. براى برگزارى اين مراسم، سيصد تن از حوارى زادگان مسيح و رهابان و بزرگان كليسا، و هفتصد تن از اعيان و اشراف، و چهار هزار نفر از فرماندهان سپاه و سران لشكر و بزرگان گروههاى مختلف و اميران طوايف گوناگون را دعوت نمود، و تختى آراسته به انواع جواهرات، بر روى چهل ستون در بهترين و بالاترين قسمت قصر خويش نصب كرد، و صليب هاى بسيارى از هر طرف برپا داشتند.

هنگامى كه داماد را بر تخت نشاند و كشيشان بزرگ مشغول اجراى مراسم شده و انجيل ها را گشودند، ناگهان صليب ها از جايگاههاى بلند خويش بر زمين فروريختند، و پايه هاى تخت لرزيدند، و از محل استقرار خويش جدا شدند، و داماد از بالاى تخت بر زمين افتاد و بيهوش شد. رنگ از رخسار اسقف ها پريد، و بدنشان لرزيد.

آنگاه اسقف اعظم به جدم گفت: پادشاها! ما را از اين كار معاف كن كه اين حوادث علامت از بين رفتن دين مسيح و مذهب بر حق آن پادشاه مى باشد.

جدم نيز اين حادثه را به فال بد گرفت، در عين حال به اسقفها گفت: ستونهاى تخت و صليب ها را دوباره در جايگاه هاى خويش نصب كنيد، و برادر ديگران اين فلك زده بخت برگشته را كه مانند جدش بدبخت است بياوريد تا اين دختر را به او تزويج كنيم تا شايد نحوست برادر نخستين را با سعادت برادر ديگر دفع كينم.

وقتى مجددا خواستند مراسم را برگزار نماينده دوباره رويداد اول تكرار شد و مردم متفرق شدند.

جدم - در حالى كه بسيار اندوهگين بود - برخاست و به حرم سراى خويش رفت، درها بسته و پرده ها افكنده شد.

من آن شب در خواب حضرت مسيحعليه‌السلام و شمعون و گروهى از حواريان را ديدم كه در قصر جدم گرد آمده بودند، آنان منبرى از نور كه بلندى آن به آسمان مى رسيد در همان جايى كه جدم در آن، تخت بزرگ را نصب كرده بود، نصب نمودند.

در اين حال، پيامبر اسلام محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله ، و داماد و جانشين او على مرتضىعليه‌السلام و گروهى از فرزندانش وارد شدند. حضرت مسيحعليه‌السلام به پيشواز ايشان رفتند و با آنها معانقه فرمودند.

آنگاه حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله به ايشان فرمود: اى روح الله! من براى خواستگارى مليكه از شمعون، براى اين پسرم آمده ام.

آنگاه با دست به سوى ابا محمد حسن بن علىعليه‌السلام ، پسر صاحب اين نامه، اشاره كرد.

حضرت مسيحعليه‌السلام به شمعون نگاه كرد و فرمود: شرف و سعادت به تو روى آورده، خاندان خود را به خاندان آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله پيوند ده.

عرض كرد: آرى پذيرفتم.

آنگاه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله بر منبر رفت و مرا به فرزندش تزويج نمود و حضرت مسيحعليه‌السلام و فرزندان پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله و حواريان را شاهد گرفت.

از خواب بيدار شدم، ترسيدم كه اين خواب را به پدر و جد خويش ‍ بازگو كنم. چون ممكن بود مرا بكشند. به همين خاطر، آن را پنهان نمودم و به ايشان آشكار نكردم، و از سوى ديگر مهر و محبت حسن بن علىعليه‌السلام را در دلم جاى گرفت، به خوردن و آشاميدن بى ميل شدم آن چنان كه به شدت، ضعيف، لاغر و بيمار گرديدم.

براى معالجه ام پزشكى باقى نماند كه جدم از شهرهاى روم به بالينم حاضر نكرده و داروى مرا از او نجسته باشد.

آنگاه كه از معالجه من مأيوس شد گفت: نور چشمم، عزيزم! آيا در اين دنيا آرزويى دارى تا آن را، پيش از مرگت، بر آورم؟»

گفتم: پدر جان! تمام درهاى اميد به روى من بسته شده، اگر كمى از رنج اسيران مسلمان - كه در زندان تو هستند - كم كنى، و آنها را به عنوان صدقه از بند جدا كرده و آزاد نمايى، شايد مسيحعليه‌السلام و مادر او حضرت مريمعليه‌السلام مرا شفا عنايت كنند.

چون جدم خواسته مرا برآورد به ظاهر اظهار بهبودى كردم و كمى غذا خوردم. او نيز در رعايت حال اسيران بيشتر كوشيد.

پس از چهارده شب، دوباره خوابى ديدم. اين بار سرور زنان جهان فاطمهعليها‌السلام همراه حضرت مريمعليها‌السلام و هزار فرشته به عيادت من آمدند.

حضرت مريمعليها‌السلام به من فرمودند: ايشان سرور زنان جهان و مادر شوهر تو - حسن بن علىعليه‌السلام - هستند.

من دامن مبارك ايشان را گرفته و گريستم، و از اين كه حسن بن علىعليه‌السلام به ملاقات من نيامده است، شكوه كردم.

حضرت فاطمهعليها‌السلام فرمود: تا تو مشرك و در دين نصارى هستى، فرزندم به ديدار تو نخواهد آمد. اين خواهرم حضرت مريمعليه‌السلام است و از دين تو بى زارى مى جويد. اگر مى خواهى رضاى خدا و مسيحعليه‌السلام و مريمعليها‌السلام را به دست آوردى و ابا محمد حسن بن علىعليه‌السلام به ديدار تو بيايد بايد بگويى:

«اشهد أن لا اله الا الله، و ان أبى محمد رسول الله صلى‌الله‌عليه‌وآله »

هنگامى كه اين كلمات را به زبان جارى كردم، مرا در آغوش كشيدند و احساس خوشى به من دست داد.

آنگاه فرمود: اكنون منتظر ديدار حسن بن علىعليه‌السلام باش، من او را به نزد تو خواهم فرستاد.

وقتى از خواب برخاستم با خيال راحت منتظر ديدار حسن بن علىعليه‌السلام شدم.

فرداى آن شب امامعليه‌السلام را در خواب ديدم و به او گفتم: جانا! اين چه رسم وفادارى است كه مرا نخست در آتش عشق خود سوزاندى، آنگاه به درد فراقم دچار نمودى؟!

فرمود: علت تأخير من به خاطر شرك تو بود، اكنون كه مسلمان شده اى هر شب در خواب به ديدار تو خواهم آمد تا وقتى كه به صورت آشكار به يكديگر بپيونديم.»

از آن شب تا كنون هر شب او را در خواب مى ديدم.

بشر بن سليمان گويد: به آن خاتون عرض كردم: چطور شد كه در ميان اسيران افتادى؟!

فرمود: شبى حسن بن علىعليه‌السلام به من فرمود: جدت فلان روز براى نبرد با مسلمانان، سپاهى روانه خواهد نمود، و در فلان روز نيز گروه ديگرى را به دنبال آنها خواهد فرستاد، تو بايد به شكل ناشناس، در شكل و لباس خدمه، همراه گروهى از كنيزان از فلان راه خود را به آنان برسانى.

من نيز چنين نمودم، از همان مسير آمديم تا به پيشقراولان سپاه اسلام برخورد نموديم و كار من به اينجا كه مى بينى كشيد، و كسى از آنها نفهميد كه من دختر پادشاه روم هستم. اكنون تو تنها كسى هستى كه از راز من آگاهى.

سرانجام من اسير شدم و در سهم غنميت پيرمردى قرار گرفتم، او نامم را پرسيد. من آن را پنهان كردم، و گفتم: نرجس هستم.

او گفت: اين اسم معمولا اسم كنيزان است.

بشر بن سليمان گويد: دوباره عرض كردم: جاى بسى شگفت است كه شما رومى هستيد و به زبان عربى تكلم مى نماييد!

فرمود: آرى! جدم در تربيت من تلاش فراوان مى نمود تا من آداب بزرگان بياموزم؛ به همين خاطر زنى را كه چندين زبان مى دانست براى تعليم من معين نمود. او هر روز صبح و شب نزد من مى آمد و من از او زبان عربى مى آموختم تا اين كه با ممارست فراوان به خوبى آن را آموختم.

بشر گويد: او را به سامرا منتقل نمودم، و به خدمت اما هادىعليه‌السلام شرفياب شدم. حضرت فرمود: (اى مليكه) عزت اسلام و ذلت نصرانيت و شرف محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله و اهل بيت او را چگونه ديدى؟

عرض كرد: اى فرزند رسول خدا! چگونه وصف كنم چيزى را كه شما از من بدان داناتريد؟

امامعليه‌السلام فرمود: من مى خواهم شايسته مقامت با تو رفتار كنم. بين اين دو يكى را انتخاب كن، آيا دوست دارى ده هزار دينار به تو دهم و يا مژده شرافت ابدى را؟

عرض كرد: مژده فرزندى به من بدهيد.

امامعليه‌السلام فرمود: بشارت مى دهم تو را به فرزندى كه شرق و غرب دنيا را تسخير كند، و زمين را - آنگاه كه از ظلم و جور انباشته شده باشد - پر از عدل و داد نمايد.

عرض كرد: از چه كسى؟

فرمود: از همان شخصى كه پيامبر اسلام محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله در فلان شب و فلان ماه و فلان سال، در سرزمين روم تو را به عقد او در آورد. آن شب حضرت مسيحعليه‌السلام و وصى او شمعون، تو را به چه كسى تزويج نمودند؟

عرض كرد: به فرزند شما ابا محمد حسن بن علىعليه‌السلام .

فرمودند: آيا او را مى شناسى؟ عرض كرد: از آن شبى كه به دست سيده زنان فاطمه زهراعليها‌السلام ملسمان شدم. شبى نبوده است كه او را ملاقات نكرده باشم.

آنگاه مولاى مان امام هادىعليه‌السلام فرمود: اى كافور! به خواهرم حكيمه بگو به نزد ما بيايد.

هنگامى كه آن بانو - حكيمه خاتون - به خدمت امامعليه‌السلام مشرف شد، حضرت فرمود: اين همان زنى است كه گفته بودم.

حكيمه خاتون او را مدتى طولانى در آغوش كشيد، و از ديدار او بسيار شادمان شد.

آنگاه حضرت فرمود: او را به خانه خود ببر و واجبات دين و آداب زندگى را به او بياموز كه او همسر ابامحمد و مادر قائم آل محمد (عجل الله تعالى فرجه الشريف) مى باشد.(۵)

چرا او قائم آل محمد عليه‌السلام ناميده شد؟!

ابو حمزه ثمالى مى گويد:

از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام پرسيدم: اى فرزند رسول خدا! مگر شما ائمه، همه قائم به حق نيستيد؟

فرمود: بلى!

عرض كردم: پس چرا فقط امام زمانعليه‌السلام قائم ناميده شده است؟

حضرت فرمود: هنگامى كه جدم حسين بن علىعليه‌السلام به شهادت رسيد، فرشتگان آسمان به درگاه خداوند متعال ناليدند و گريستند و عرض كردند: پروردگارا! آيا كسى را كه برگزيده ترين خلق تو را به قتل رسانده است به حال خود وا مى گذارى؟

خداوند متعال به آنها وحى فرستاد: آرام گيريد! به عزت و جلالم سوگند! از آنها انتقام خواهد كشيد، هر چند بعد از گذشت زمانى باشد.

آنگاه پرده حجاب را كنار زده و فرزندان حسينعليه‌السلام را كه وارثان امامت بودند، به آنها نشان داد. ملائكه از ديدن اين صحنه بسيار مسرور شدند.

يكى از آنها در حال قيام نماز مى خواند. حق تعالى فرمود: به وسيله اين قائم از آنها انتقام خواهم گرفت.»(۶)

مهدى چه كسى است؟!

جابر جعفى مى گويد:

من در خدمت امام محمد باقرعليه‌السلام بودم كه مردى به حضور ايشان شرفياب شد و عرض كرد: خداوند شما را رحمت كند! اين پانصد درهم را كه زكات مال من است بگيريد و به مصرف برسانيد.

حضرت فرمود: خود آن را بردار و به همسايگانت و ايتام و مساكين و برادران مسلمانت بده كه (وجوب سپردن زكات به امام) هنگامى است كه قائم ما قيام كند. و به مساوات تقسيم نمايد و ميان بندگان نيك و بد خداوند رحمان به عدل رفتار كند.

هر كه از او اطاعت كند خدا را اطاعت نموده، و كسى كه از او سرپيچى كند از فرمان خدا سرپيچى نموده است. او «مهدى» ناميده شده است، زيرا به امر پنهانى هدايت شده است...(۷)

يازده مهدى

عبدالله بن عباس مى گويد:

پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: در شب معراج، هنگامى كه خداوند - جل جلاله - مرا عروج داد نداى حق را شنيدم كه مى فرمود: يا محمد!

- لبيك اى پروردگار بزرگ!

- آيا مى دانى ساكنان عالم بالا در چه موضوعى اختلاف نظر دارند؟

- پروردگار! نمى دانم.

- آيا هنوز وزير، برادر و جانشينى بعد از خود از ميان بنى آدم برنگزيده اى؟

- پروردگار! چه كسى را بايد برگزينيم؟ تو او را براى من انتخاب كن.

- من براى تو از ميان بنى آدم على را برگزيده ام.

- پروردگارا! او پسر عموى من است.

رسول خدا در بقيع

امام جعفر صادقعليه‌السلام مى فرمايد:

روزى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله در بقيع تشريف داشتند. در اين حال اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام به خدمت شان شرفياب شده و سلام نمود.

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: بنشين.

حضرت علىعليه‌السلام اطاعت امر نموده و سمت راست پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نشست، چند لحظه بعد جعفر بن ابى طالب كه به بيت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رفته بود و فهميده بود كه حضرت در بقيع تشريف دارند، از راه رسيده سلام كرده و سمت چپ پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نشست.

مدتى نگذشت كه عباس عموى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نيز از راه رسيد و سلام كرد و مقابل پيامبر نشست. او نيز مانند جعفر بن ابى طالب با راهنمايى اهل خانه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در جستجوى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به بقيع آمده بود.

آنگاه پيامبر رو به علىعليه‌السلام نمود فرمود: مى خواهى خبرى و بشارتى به تو بدهم؟

حضرت اميرعليه‌السلام عرض كرد: آرى! يا رسول الله!

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: همين حالا جبرئيل نزد من بود و به من اطلاع داد كه قائم ما - كه در آخر الزمان خروج مى كند و زمين را بعد از آن كه از ظلم و جور انباشته شده باشد، پر از عدل و داد مى كند - از نسل تو و از فرزندان حسين هه خواهد بود.

حضرت علىعليه‌السلام عرض كرد: هر چيزى كه از خدا به ما مى رسد، به واسطه شماست.

آنگاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رو به جعفر بن ابى طالب نمود و فرمود: مى خواهى به تو نيز خبرى و بشارتى بدهم؟

جعفر عرش كرد: آرى! يا رسول الله!

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند: همين حالا كه جبرئيل نزد من بود به من اطلاع داد آن كسى كه از قائم ما حمايت مى كند از نسل تو خواهد بود. آيا او را مى شناسى؟

جعفر عرض كرد: نه.

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: او كسى است كه چهره اش طلايى و دندانهايش مرتب و شمشيرش آتش بار است، به ذلت داخل كوه مى شود، و به عزت از آن خارج مى گردد. در حالى كه جبرئيل و ميكائيل او را حمايت مى كنند.

آنگاه حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله رو به عباس نموده فرمود: مى خواهى تو را نيز از خبرى آگاه سازم؟

عباس عرض كرد: آرى. اى رسول خدا!

حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: جبرئيل به من گفت: واى از آنچه اولاد تو، از فرزندان عباس مى بينند.

عباس عرض كرد: آيا از نزديكى با زنان خوددارى كنم؟

حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: خداوند آنچه را كه مقدر كرده است، خواهد شد.(۹)

فاطمه جان گريه نكن!

على بن هلال از قول پدرش مى گويد:

هنگامى كه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در بستر بيمارى - كه به رحلت ايشان منجر شد - قرار داشت، براى عيادت به خدمت شان شرفياب شدم.

حضرت فاطمهعليها‌السلام بر بالين حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله نشسته و مى گريست، تا اين كه صداى گريه حضرت زهراعليها‌السلام شدت گرفت. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله سرشان را به طرف زهراعليها‌السلام بالا برده و فرمود: عزيز دلم! فاطمه جان! چرا گريه مى كنى؟!

حضرت زهراعليها‌السلام عرض كرد: از ضايعه اى كه بعد از شما است مى ترسم.

حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: عزيزم! آيا نمى دانى كه خداوند كاملا بر احوال زمين آگاه است و در يك نظر پدرت را به رسالت مبعوث نمود، و بر اساس همان آگاهى، در نظر بعد، شوهرت را برگزيد، و به من وحى كرد كه تو را به نكاح او در آورم.

فاطمه جان! خداوند به ما اهل بيت هفت خصلت عطا نمود كه به كسى قبل از ما عطا نشده، و پس از ما نيز به كسى عطا نخواهد شد:

اول آن كه من، خاتم پيامبران و برترين ايشان و محبوب ترين مخلوق در نزد خدا هستم و پدر توأم.

دوم آن كه جانشين من، بهترين جانشينان و محبوترين ايشان نزد خدا است و او شوهر توست.

سوم آن كه شهيد ما، بهترين شهدا و محبوب ترين آنها نزد خدا است، و او حمزه، عموى پدر و عموى شوهر توست.

چهارم از ماست آن كه دوبال دارد و هرگاه بخواهد با آن در بهشت با ملائكه پرواز مى كند، و او پسر عموى پدر و برادر شوهر تو است.

پنجم و ششم؛ دو نوه پيامبر اين امت فرزندان تو هستند، حسن و حسين، كه آقاى جوانان بهشتند، و قسم به خدا! پدرشان از هر دوى آنها نيكوتر است.

هفتم؛ فاطمه جان! قسم به كسى كه مرا به پيامبرى بر انگيخت، مهدى اين امت فرزند آن دو (حسن و حسينعليه‌السلام است. هنگامى كه دنيا را هرج و مرج فراگير آشوبها پديدار گرديدند، راههاى بسته شده و گروهى، گروهى ديگر را غارت مى كند، بزرگان به كودكان رحم نمى نمايند، و كوچكترها حرمت بزرگان را رعايت نمى كنند، در اين هنگام خداوند از نسل آن دو كسى را بر مى انگيزد كه قلعه هاى گمراهى و دل هاى قفل زده را مى گشايد. و اساس دين را در آخر زمان (دوره رسالت) آن را استوار نمودم، و زمين را پس از آن كه از ظلم و جور انباشته شده باشد پر از عدل و داد مى كند.

فاطمه جان! اندوهگين مباش و گريه مكن همانا خداوند - عزوجل - از من نسبت به تو مهربان توست در قلب من؛ خداوند تو را اين خاطر جايگاه تو نزد من و مهر توست در قلب من؛ خداوند تو را به مردى تزويج نمود كه از جهت خاندان بزرگ ترين مردم، و از جهت بزرگوارى و مقام برترين ايشان، و مهربان ترين آن ها نسبت به مردم، و عادل ترين آنها در مساوات، و بيناترين آنها در رويدادها و مسائل است. و من از خدا خواسته ام كه تو اولين كسى باشى كه از اهل بيتم به من ملحق خواهى شد.(۱۰)

(آنگاه آثار سرور و شادى در چهره حضرت زهراعليها‌السلام نمايان شد.)

قيام مرد مدنى

ام سلمه، همسر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله مى گويد:

روزى خواهد رسيد كه هنگام مرگ يكى از خلفا بين مسلمانان اختلافى ظاهر خواهد شد. در پى اين اختلافات، مردى از مدينه به سوى مكه خواهد گريخت. مردم مكه به استقبال او مى آيند، و او را مجبور به قيام مى كنند، در حالى كه خود راضى به اين كار نيست، و با او بين ركن و مقام بيعت مى كنند.

آنگاه لشكرى از جانب شام و به سوى او حركت مى كند. اما در بيابان، بين مكه و مدينه به زمين فرو مى رود. هنگامى كه مردم از اين واقعه مطلع مى شوند، بزرگان شام و غيرتمندان عراق با او بيعت مى كنند.

سپس مردى از قريش پيدا مى شود كه دايي هايش از قبيله بنى كلاب هستند، آنگاه آن مرد مدنى با قدرت به سوى آنها هجوم مى آورد، و بر آنها غلبه مى كند، و شورش (فرو مى نشيند)، و كسى كه هنگام تقسيم غنايم حضور نداشته باشد زيانكار پشيمان خواهد بود.

او در بين مردم به سنت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله عمل مى كند، و زمين از اسلام انباشته مى شود. از آن پس، هفت سال زندگى مى كند، و سپس وفات مى نمايد و مردم بر او نماز مى گزارند.(۱۱)