آيا دينم به سلامت خواهد بود؟!
محمد بن احمد صفوانى مى گويد:
من اهل «ران» شهرى بين مراغه و زنجان هستم. در شهر ما پيرمردى زندگى مى كرد كه صد و هفتاد سال داشت. نام او قاسم بن علا بود
. او به شرف ملاقات امام هادىعليهالسلام
و امام حسن عسكرىعليهالسلام
رسيده بود، و در زمان غيبت صغرا هميشه نامه هايى از ناحيه مقدس حضرت ابا صالح المهدىعليهالسلام
توسط سفراى آن حضرت - يعنى محمد بن عثمان و حسين بن روح - دريافت مى كرد. او در هشتاد سالگى از دو چشم نابينا شده بود.
روزى ما در خانه او بر سر سفره مشغول غذا خوردن بوديم. او بسيار اندوهگين بود، زيرا دو ماه بود كه هيچ ارتباطى با حضرتعليهالسلام
نداشت. در اين حال، دربان خانه وارد شد و با شادى گفت: پيك عراق!
قاسم بسيار مسرور شد. رو به قبله نموده، سجده شكرى به جاى آورد.
قاصد، مردى ميان سال و كوتاه قد بود كه مانند اغلب قاصدان پيراهنى كتانى پوشيده و عبايى بر دوش انداخته بود، و كفش مخصوص سفر در پا داشت و خورجينى بر دوش.
قاسم برخاست و او را در آغوش كشيد و خورجينش را از روى دوشش برداشت. دستور داد طشت و آب آوردند تا دستانش را بشويد. سپس او را كنار خود نشاند و با هم مشغول غذا شديم، بعد از اتمام غذا و شستن دست، آن مرد، نامه اى را كه كمى از نصف يك نامه معمولى بزرگتر به نظر مى رسيد بيرون آورد و به قاسم داد.
وقتى قاسم نامه را گرفت آن را بوسيد و به كاتب خود ابوعبدالله بن ابى سلمه داد، كاتب نامه را گرفت و مهر آن را باز كرد و خواند.
وقتى سكونت كاتب بيش از حد معمول به طول انجاميد، قاسم دانست كه نكته اى در نامه هست كه بيان آن براى كاتب دشوار است.
به همين خاطر پرسيد: آيا خبرى شده است.
كاتب گفت: خير است.
قاسم گفت: آيا در مورد من مطلبى فرموده اند؟
كاتب گفت: اگر دوست ندارى، نگويم.
قاسم گفت: مطلب چيست؟
كاتب گفت: حضرتعليهالسلام
فرموده اند: «وقتى اين نامه رسيد، چهل روز بعد فوت مى كنى» و هفت تكه پارچه نيز فرستاده اند.
قاسم گفت: آيا دينم به سلامت خواهد بود؟
كاتب گفت: آرى.
آنگاه قاسم خنديد و گفت ديگر آرزويى بعد از اين عمر طولانى ندارم.
آنگاه مرد تازه وارد برخاست، و از خورجينش سه دست شلوار، يك پيراهن حبرى يمانى سرخ، يك عمامه، دو دست لباس و يك حوله بيرون آورد و به قاسم داد.
خود قاسم نيز پيراهنى داشت كه امام رضاعليهالسلام
به او خلعت داده بود.
قاسم دوستى داشت به نام عبدالرحمان بن محمد سنيزى كه به رغم دوستى اش با قاسم، شديدا دشمن اهل بيتعليهمالسلام
بود. دوستى آنها را نيز به خاطر روابط اقتصادى بود. قاسم هم نسبت به او علاقه اى داشت.
عبدالرحمان قصد داشت به خانه قاسم بن علا بيايد، زيرا مى خواست پسر قاسم را كه حسن نام داشت با پدر زنش كه ابوجعفر بن حمدون همدانى بود آشتى دهد.
قاسم، به دو نفر از مشايخ كه با او مأنوس بودند و نام يكى ابوحامد عمران بن مفلس و ديگرى ابو على بن جحدر بود، گفت: مى خواهم اين نامه را براى عبدالرحمان بخوانيد چون دوست دارم هدايت شود، و اميدوارم خداوند با خواندن اين نامه او را هدايت كند.
آنها در پاسخ گفتند: به خاطر خدا از اين فكر درگذر، كه حتى بسيارى از شيعيان هم تحمل شنيدن اين مطالب را ندارند و گمان مى كنند كه دروغ است چه رسد به عبدالرحمان.
قاسم گفت: ميدانم رازى را كه اجازه ندارم آشكار نمايم، فاش مى كنم. با اين حال، به خاطر محبتى كه نسبت به عبدالرحمان و علاقه اى كه به هدايت او دارم مى خواهم اين نامه را برايش بخوانم.
آن روز گذشت و روز پنج شنبه ۱۳ رجب عبدالرحمان نزد قاسم آمد و سلام نمود. قاسم آن نامه را بيرون آورد و گفت: اين نامه را بخوان و به وجدان خود رجوع كن.
عبدالرحمان شروع به خواندن نامه كرد، وقتى به آن قسمت كه خبر فوت قاسم نوشته شده بود رسيد نامه را پرت كرد و گفت: اى ابا محمد! تقواى الهى را پيشه كن! تو مردى فاضل هستى و از دينت اطلاع دارى. چطور عقلت اين موضوع را مى پذيرد در حالى كه خداوند فرموده است:
و ما تدرى نفس ماذا تكسب غدا و ما تدرى نفس بأى ارض تموت
«هيچ كس نمى داند فردا چه روى خواهد داد و هيچ كس نمى داند در كدام سرزمين مى ميرد».
در جاى ديگر مى فرمايد:
عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا
«اوست داناى به غيب و بر هر كس غيب او آشكار نمى شود».
قاسم خنديد و گفت: آيه را تا آخر بخوان كه:
الا من ارتضى من رسول
«جز فرستاده اى كه خدا از او خشنود باشد».
و مولاى من فرستاده مورد رضايت خداست. مى دانستم كه تو چنين خواهى گفت: با اين كه حال، تاريخ امروز را داشته باش اگر من بعد از تاريخى كه در نامه ذكر شده زنده ماندم بدان كه حق با من نيست، اما اگر مردم به وجدان خود مراجعه كن.
عبدالرحمان نيز تاريخ آن روز را نوشت و از يكديگر جدا شدند.
محمد بن احمد صفوانى گويد: قاسم بن علا درست هفت روز بعد از رسيدن نامه بيمار شد و از آن روزى كه عبدالرحمان را ديد بيماريش شديدتر شد سى و سه روز بعد رسيدن نامه به ديدن او رفتم، او در بستر افتاده و به ديوار تكيه داده بود. فرزندش حسن كه دائم الخمر بود و دامادش ابوجعفر بن حمدون همدانى گوشه اى نشسته و ردايش را بر سر كشيده بود. ابو حامد، عمران بن مفلس هم در گوشه اى ديگر و ابو على بن جحدون و من و گروهى از مردم شهر مى گريستيم.
ناگاه ديدم كه قاسم به دستهاى خود، به طرف پشت تكيه كرده و مى گويد:
«يا محمد! يا على! يا حسن! يا حسين! يا موالى! كونوا شفعائى الى الله عزوجل.
يا محمد! يا على! يا حسن! يا حسين! اى سروران من! مرا در نزد خداوند شفاعت كنيد».
آنگاه دوباره اين عبارت را تكرار كرد، در مرتبه سوم ائمه ديگر را نيز به شفاعت طلبيد، وقتى به نام مبارك امام على بن موسى الرضاعليهالسلام
رسيد پلكهاى چشمانش لرزيد چنان كه اطفال گلبرگهاى لاله را مى لرزانند! حدقه چشمانش باد كرد. آنها را با سر آستين خويش مالش داد. چيزى شبيه آب گوشت از آنها خارج شد.
سپس به طرف فرزندش نگاه كرد و گفت: حسن! بيا نزد من.
آنگاه ابو حامد و ابو على را صدا زد و همه گرد او جمع شديم در حالى كه او به ما با چشمان سالم نگاه مى كرد.
ابو حامد گفت: مرا مى يبينى؟
قاسم دستش را بر روى يك يك ما نهاد و همه دانستند كه او بينا شده است. اين خبر بين عموم مردم شايع شد و همه براى مشاهده و زيارت او آمدند.
وقتى خبر به بغداد و به قاضى القضاه بغداد - يعنى ابو سائب عتبه بن عبيد الله مسعودى - رسيد، به سرعت خود را به شهر ما رساند و به نزد قاسم رفت. چون قاسم را ملاقات كرد انگشترى كه نگين فيروزه داشت كه بر روى آن سه سطر نگاشته شده بود به او نشان داد و گفت اين چيست؟
قاسم آن را ديد و گرفت، ولى نتوانست خطوط روى آن را بخواند.
مردم تعجب كردند. عده اى به خاطر اين كه قاسم توانسته بود انگشتر قاضى را ببيند و تشخيص دهد و عده اى هم به خاطر اينكه توانسته بود خطوط روى آن را بخواند! در اين باره هم گفت و گو مى كردند.
قاسم رو به فرزندش حسن كرده و گفت: خداوند به تو منزلت و مرتبتى داده است
آن را قبول كن و خداوند را سپاس گزار باش.
حسن گفت: قبول كردم.
قاسم گفت: چگونه؟
حسن گفت: هر طور كه شما بفرمائيد پدر جان!
قاسم گفت: بايد از خوردن شراب دست كشيده و توبه كنى.
حسن گفت: قسم به حق كسى كه تو او را ياد مى كنى از خوردن شراب و اعمالى كه تو از آنها بى خبرى دست برداشتم!
آنگاه قاسم دست به دعا برداشته و گفت: خداوندا! اطاعت خويش را به حسن الهام كن، و او را از معصيت خويش دور نما!
و اين جمله را سه مرتبه تكرار كرد، آنگاه كاغذى خواست و وصيت خود را به دست خود تنظيم كرد، و از جمله زمين هايى را كه داشت وقف امام زمانعليهالسلام
نمود و خطاب به فرزندش نوشت:
اگر شايستگى وكلات امام را يافتى نصف درآمد زمينهاى «فرجيده» از آن توست، و مابقى متعلق به مولايم امام زمانعليهالسلام
است، و اگر اين شايستگى را نيافتى، خير خود را از راهى كه مورد رضاى خداست جستجو كن.»
حسن نيز وصيت پدر را نيز پذيرفت.
درست روز چهلم، هنگام دميدن فجر قاسم وفات يافت، رحمت خدا بر او باد.
عبدالرحمان خود را به خانه قاسم رساند در حالى كه با سرو پاى برهنه و اندوهى فراوان در كوى و بازار فرياد مى زد: اى واى آقايم!
وقتى مردم او را در اين حال ديدند فهميدند كه او نسبت به قاسم احترام بسيارى قائل بوده است. از او پرسيدند: چه شده كه چنين مى كنى؟
عبدالرحمان گفت: ساكت باشيد. آنچه كه من از او ديدم شما نديده ايد.
ابو حامد بر جنازه قاسم آب ريخت، و ابوعلى بن جحد او را غسل داد. پس از غسل ابتدا خلعتى را كه امام رضاعليهالسلام
به قاسم اعطا فرموده بودند، پوشانيدند، آنگاه با هفت تكه قماشى كه حضرت حجتعليهالسلام
از عراق فرستاده بودند، او را كفن نمودند.
پس از تشييع جنازه قاسم، عبدالرحمان دست از عقيده باطل خود برداشت و به ولايت و حضور امام زمانعليهالسلام
ايمان آورد، و بسيارى از املاك خود را وقف حضرتعليهالسلام
نمود.
بعد از مدت كوتاهى نامه تسليت امام زمانعليهالسلام
خطاب به حسن پسر قاسم رسيده، و ايشان در انتها او را همانطور كه پدرش دعا كرده بود، دعا فرموده بودند كه:
«خداوندا! اطاعت خويش را به حسن الهام كن، و او را از معصيت خود دور نما».
و پس از آن مرقوم نموده بودند:
«ما پدرت را امام تو قرار داديم و اعمال او الگوى توست».