بخش سوم : راه حفظ اعتدال اخلاق ستوده و تحصيل آن از طريق برطرف كردن اضداد نكوهيده و ناپسند آن
اول - رذائل و فضائلى كه به قوه عاقله متعلق است و نحوه علاج رذائل.
دوم - رذائل و فضائلى كه به قوه غضب مربوط است و چگونگى معالجه رذائل.
سوم - رذائل و فضائلى كه به قوه شهوت بستگى دارد و طريق علاج رذائل.
چهارم - رذائل و فضائلى كه به دو يا سه قوه مذكور وابسته است.
اين بخش شامل چند فصل است.
فصل ۱: راه حفظ اعتدال فضائل
در پزشكى بيان شده است كه بهداشت و حفظ تندرستى به اين است كه به مزاج آنچه سازگار و مناسب آن است وارد شود. حفظ اعتدال فضائل نيز به همين نحو است، و وارد كردن امور مناسب و مشابه براى حفظ اعتدال فضائل اخلاقى به چند چيز بستگى دارد:
از جمله، انتخاب و اختيار همنشينى و مصاحبت با نيكان و معاشرت با كسانى كه داراى فضائل اخلاقى اند، و فراگرفتن نحوه رفتار آنان با خالق و مخلوق، و همچنين اجتناب از همنشينى با اشرار و بدكاران و صاحبان اخلاق زشت و ناپسند، و نشنيدن داستانها و حكايتهاى مربوط به آنان و كارها و مزخرفاتى كه از آنها صادر مى شود. زيرا مصاحبت و معاشرت با هر كسى قويترين انگيزه براى خو گرفتن به صفات و اخلاق اوست. طبع آدمى آماده گرفتن نيك و بد ديگران است. سر اين مطلب اين است كه : نفس انسان داراى قوايى است كه بعضى به نيكيها و فضائل مى خوانند و برخى متمايل به بديها و رذائل اند. و هرگاه براى يكى از آن دو كمترين انگيزه اى كه مناسب و در خور طبع و سرشت اوست پديد آيد به آن ميل مى كند و بر صاحب آن چيره مى شود. و چون انگيزه هاى بدى و شر براى قوا بيشتر از انگيزه هاى خير است، تمايل به شر و بدى زودتر و آسانتر از تمايل به خير و نيكى رخ مى نمايد. و از اين رو گفته اند: تحصيل فضائل به منزله صعود به قله هاى مرتفع است و كسب رذائل به مثابه نزول از آنهاست. و قول پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
به همين مطلب اشاره دارد كه : «حفت الجنة بالمكاره و حفت النار بالشهوات »
«بهشت با ناملايمات همراه است و جهنم با خواستنى ها قرين است»
و از جمله، به كار بردن قوا در راه كسب صفات شريف و مواظبت بر افعالى است كه آثار و نتايج آن فضائل و ملكات است، و واداشتن نفس بر كارهائى كه مقتضى و در خور اخلاقى است كه حفظ آن مطلوب است. چنانكه كسى كه مى خواهد ملكه جود و سخاوت را حفظ كند همواره بايد به انفاق مال و بذل و بخشش بر مستحقان ادامه دهد و بر نفس خويش هنگامى كه به امساك و بخل تمايل دارد مسلط باشد. و آن كه مى خواهد ملكه شجاعت را حفظ كند بايد از اقدام به كارهاى خطرناك و هول انگيز، به شرط اشاره و فرمان عقل، روى نگرداند و بر نفس خود هنگامى كه احساس جبن مى كند خشم ورزد و سخت گيرد. و حال به همين منوال است در مورد ديگر صفات. و اين كار به منزله رياضت جسمانى در بهداشت بدنى است.
و از جمله، اينكه هنگام اقدام به هر فعلى تفكر و تاءمل كند، تا كارى از روى غفلت بر خلاف آنچه مقتضى فضيلت است از او سر نزند، و اگر احيانا سر زد نفس خويش را به انجام ضد آن تنبيه و تاءديب كند، و بعد از سرزنش و توبيخ نفس را مورد عقوبت و سختگيرى قرار دهد، چنانكه وقتى مى خواهد غذائى مضر بخورد بايد خود را به روزه ادب كند. و اگر در واقعه اى خشم بيجا و ناپسندى از او صادر شود خود را در مانند آن واقعه بيفكند و صبر و تحمل ورزد، يا خويشتن را در معرض اهانت نابخردان قرار دهد تا جاه طلبى و خودخواهى خويش را بشكند و يا خود را با كارهاى سخت و دشوار مانند نذر و صدقه و غيره تاءديب كند. و شايسته است كه سعى و كوشش را در تحصيل و حفظ آن از دست ندهد هر چند در اين طريق به مقام والايى رسيده باشد. زيرا تعطيل و بطالت به تنبلى و كسالت مى انجامد و اين حالت موجب قطع فيوضات الهى خواهد شد و در نتيجه صورت انسانى دگرگون مى شود و هلاك ابدى در پى خواهد آمد. اين سعى و كوشش موجب افزايش تجرد و صفاى نفس انسان و انس به حق و الفت با صدق خواهد شد و از دروغ و باطل متنفر خواهد گشت و در مدارج كمالات و مراتب سعادات بالا خواهد رفت تا هنگامى كه اسرار الهى بر او منكشف شود و همانند قدسيان و روحانيان و فرشتگان گردد. و كوشش وى در امور دنيا بايد به قدر ضرورت باشد و تحصيل بيش از مقدار نياز ضرورى را بر خود حرام سازد، زيرا هيچ بدبختى و شقاوتى شديدتر از صرف گواهى باقى نورانى در تحصيل خرمهره ظلمانى كه از دست او مى رود و به ديگران مى رسد نيست.
و از جمله، از ديدن و شنيدن و تخيل آنچه شهوت و غضب را برمى انگيزد بپرهيزد، و كسى كه اين دو قوه را تهييج كند گويى سگ هار يا اسب سركشى را برانگيزد، و آنگاه براى رهائى از آنها چاره جوئى كند. و هرگاه آن دو قوه بالطبع به جنبش در آمدند در آرام ساختن آنها به قدرى كه منافى سلامت نباشد بس كند و اين همان اندازه اى است كه عقل و شرع جايز مى شمرند.
و از جمله، در جستجو و كشف عيبهاى پنهانى خود سعى و كوشش كند، و چون به چيزى از آنها آگاه شد در دفع و ازاله آن جدا بكوشد. و چون نفس صفات و افعال خود را دوست دارد. بسيار اتفاق مى افتد كه بعضى از عيوب از او پنهان مى ماند. بنابراين هر كسى كه خواستار سلامت و نگهبان آن است بايد از بعضى از دوستان خود بخواهد كه از عيوب او تفحص كند و به آنچه آگاه شد وى را با خبر سازد، و چون از عيب خود اطلاع يافت بايد از اين آگاهى خشنود شود و به دفع و برطرف كردن آن بپردازد تا اينكه دوستش به گفته او اطمينان پيدا كند و بداند كه گوشزد كردن عيوب وى نزد او از هر چه دوست دارد بهتر است. و بسا كه دشمن در اين زمينه سودمندتر از دوست است، زيرا دوست غالبا عيب را مى پوشاند و آن را آشكار نمى سازد ولى دشمن در آشكار كردن آن اصرار مى ورزد، بلكه بسا تا حد بهتان تجاوز مى كند. و چون دشمنان عيوب وى را آشكار ساختند بايد خدا را سپاس گزارد و به دفع آن عيوب مبادرت نمايد.
و در اين مقام سودمند است كه مردم را آئينه عيوب خويش قرار دهد و چون عيبى در آنان يافت در زشتى آن بينديشد و بداند كه اگر اين عيب از او صادر شود همچنان زشت است و ديگران اين زشتى را در مى يابند، پس در دفع و ازاله آن بكوشد. و سزاوار است كه در پايان هر روز و شب از خود حساب بكشد و همه كارهاى خويش را بررسى كند، پس اگر كار زشت و ناپسندى از او سر نزده خدا را بر اين تأیيد نيك سپاس گزارد و اگر كار بد و نكوهيده اى از او صادر شده خود را مورد سرزنش قرار دهد و توبه كند و بكوشد كه ديگر مانند آن از او سر نزند.
دستور معالجه در طب روحانى
آگاهى : روشن شد كه طب جسمانى (علم پزشكى) سرمشق و الگوى طب روحانى (علم اخلاق) است. در معالجه بيماريهاى تن قاعده اين است كه نخست نوع بيمارى، و سپس علل و عوامل و علامات بيمارى شناخته مى شود، آنگاه چگونگى علاج بيان مى شود. و روش علاج بيمارى يا كلى و شامل همه بيماريهاست، يا جزئى كه به يك بيمارى خاص اختصاص دارد. در طب روحانى نيز حال به همين منوال است. و ما در ضمن چند فصل به آن اشاره مى كنيم :
فصل ۲: راه شناخت بيماريهاى نفسانى
بيماريهاى نفسانى انحرافهاى اخلاق از اعتدال و حد وسط است. و راه شناخت آنها اين است : چنانكه قبلا دانستى قواى انسان سه نوع است : اول قوه تمييز يا عقل، و دوم قوه غضب كه به قوه دافعه تعبير مى شود، و سوم قوه شهوت كه به قوه جاذبه (نيروى كشش) تعبير مى شود. و انحراف هر يك از اينها يا انحراف در كميت است يا در كيفيت. انحراف در كميت يا زياده روى از اعتدال است يا نقصان آن. و انحراف در كيفيت به علت فساد و زبونى آن قواست. پس بيماريهاى هر قوه اى يا به حسب افراط است يا به حسب تفريط، يا بر حسب تباهى و پستى كيفيت.
افراط قوه تمييز: مانند جربزه و نمايش تيزهوشى و زيركى، و تجاوز از حد نظر و تفكر، و مبالغه در بحث و جدل، و پافشارى در شبهات واهى و بى اساس، و حكم و داورى درباره مجردات (معقولات) به وسيله قوه وهم، و به كار بردن ذهن در ادراك آنچه درك و فهم آن ممكن نيست. و تفريط در قوه تمييز و عقل مانند بلاهت و كودنى، و كوتاهى و ناتوانى نظر و انديشه از درك مقدار ضرورى، مانند جارى ساختن احكام محسوسات بر مجردات و معقولات.
و تباهى و فساد در نيروى خرد: مانند سفسطه در عقايد و تمايل به علوم غير يقينى - مانند جدل - بيش از تمايل به امور يقينى (برهان) و به كارگيرى آن به جاى امور يقينى و برهانى، و شوق به كهانت و پيشگوئى و شعبده مانند اينها براى رسيدن به خواسته هاى پست.
و اما افراط در قوه دفع : مانند شدت خشم و غضب و فرط انتقام به طورى كه شبيه درندگان شود. و اما تفريط: مانند بى غيرتى و نداشتن حميت و در اخلاق و صفات به كودكان و زنان تشبه نمودن. و اما فساد و تباهى در آن : مانند خشم بر اشياء بيجان و حيوانات يا بر مردم به طور نابجا و بدون موجب موجه.
و اما افراط در قوه جاذبه : مانند حرص بر خوردن و آميزش بيش از مقدار ضرورى. و تفريط در آن : مانند سستى در تحصيل قوت ضرورى و تباه ساختن خانواده و خمودگى و پژمردگى در شهوت تا آنجا كه نسل او منقطع شود. اما فساد و پستى در آن : مانند ميل به خوردن گل و انحراف جنسى.
چنانكه قبلا دانستى اجناس فضائل چهار است، پس اجناس رذائل از لحاظ كميت هشت است، زيرا هر فضيلتى دو ضد دارد كه هر يك از آن دو ضد ديگرى است. و اجناس رذائل از لحاظ كيفيت چهار است، و از تركيب آنها انواع و اصناف بسيارى پديد مى آيد، كه بيشتر آنها را شناختيم.
فصل ۳: عوامل بيماريهاى نفسانى
بدان كه عوامل انحراف در اخلاق، يا در خود نفس از آغاز خلقتش وجود دارد، يا از اشتغال به اعمال فاسد و زشت پديد مى آيد، يا عامل جسمانى و بدنى دارد، و اين امراض موجب بعضى از ملكات پست و ناپسند مى شود - و راز اين مطلب اين است كه نفس چون با بدن بستگى و ارتباط دارد، هر يك از آن دو تحت تأثیر ديگرى است، و هر حالتى كه براى يكى پديد آيد به ديگرى نيز سرايت مى كند. چنانكه خشم و عشق نفس موجب اضطراب و ارتعاش تن مى شود و در بدن ايجاد بيمارى مى كند، بخصوص هنگامى كه در اعضاى رئيسه و اصلى بدن عارض شود كه موجب نقص در ادراك نفس و تباهى تخيل آن مى گردد. و بسيار اتفاق مى افتد كه بعضى از امراض ناشى از سودا موجب بدانديشى و جبن و بدگمانى مى شود و برخى ديگر تهور و بى باكى مى آورد و از بيشتر بيماريها بدخلقى پديد مى آيد.
فصل ۴: معالجات كلى و عمومى براى بيماريهاى نفسانى
علت انحراف اخلاقى اگر بيمارى جسمانى باشد بايد به وسيله درمان طبى به دفع و زايل كردن آن پرداخت، و اگر بيمارى نفسانى باشد معالجه كلى و عمومى آن مانند معالجه كلّى و عمومى در طب بدنى است. و معالجه كلّى درباره آن اين است كه مرض را ابتدا به غذائى كه طبعا ضدّ آن بيمارى است علاج مى كنند، چنانكه مرض سردى به غذاى گرم معالجه مى شود، و اگر اين معالجه سود نبخشيد به دوا درمان مى كنند، و اگر باز هم تأثیر نكرد از داروهاى سمى استفاده مى كنند و اگر به آن هم شفا و بهبود حاصل نشد با سوزاندن و يا قطع عضو عمل مى كنند و اين آخرين علاج است. قانون كلى در معالجه نفسانى نيز چنين است، به اين ترتيب كه پس از شناخت انحراف بايد به تحصيل فضيلتى كه ضد آن انحراف باشد مبادرت كرد، و بر كارهائى كه آثار آن فضيلت است مواظبت و مراقبت نمود، و اين به منزله غذاى ضد بيمارى است. پس همان طور كه حصول حرارت در مزاج برودت پديد آمده در آن را از ميان مى برد، همين طور هر فضيلتى كه در نفس پيدا شود رذيلت ضد آن را برطرف مى كند. اگر اين دستور العمل سود نبخشيد بايد نفس را بر اين رذيلت و انحراف اخلاقى در انديشه يا در گفتار يا در عمل توبيخ و سرزنش كرد، و او را به زبان حال يا مقال مورد خطاب قرار داد: كه اى نفس اماره خود را به هلاك افكندى و در معرض خشم الهى قرار دادى، و بزودى در دوزخ با شياطين و بدكاران به عذاب گرفتار خواهد شد. و اگر اين هم مؤثر نشد بايد به آثار رذيلتى كه ضد آن رذيلت است دست يازد بشرط آنكه تعديل را حفظ كند. بنابراين شخص جبان، مثلا، به كارهاى متهوّران و بى باكان يعنى به امور ترسناك و هول انگيز دست بزند و خود را در خطر بيفكند. و شخص بخيل در بذل و بخشش اموال بسيار اقدام كند، بشرط آنكه وقتى نزديك است كه جبن و بخل زايل شود بتواند دست باز دارد تا در تهوّر و اسراف نيفتد، و اين به منزله مداواى با سم است، و اگر اين هم به سبب نيرومندى و استوارى بيمارى سود نبخشيد بايد نفس را به انواع كارهاى سخت و شاق و رياضتهاى رنج آورى كه نيروى برانگيزنده اين رذيلت را ضعيف سازد عقاب كند، و اين كار همانند سوزاندن و قطع عضو است، كه آخرين علاج است.
معالجات ويژه براى بيمارى نفسانى
آگاهى : چون معالجه كلى و عمومى را براى همه اجناس و انواع و اصناف رذائل شناختيم، اكنون به بيان معالجه خصوصى هر يك از رذائل مى پردازيم. و پيش از اين كار، رذائل و اضداد آنها از فضائل را كه متعلق به قواى سه گانه است و نام مشهورى دارد برمى شماريم. در اينجا معالجه خاص هر رذيلت را ذكر مى كنيم و سپس فضيلت ضد آن و آنچه در ستايش آن عقلا و نقلا وارد شده بيان مى داريم زيرا شناخت هر فضيلت و خلق و خوى نيك و شايسته اى در زايل كردن رذيلت ضد آن بسيار مددكار خواهد بود.
و چه بسيار رذائلى كه در نام مختلفند و از نظر معالجه مشترك و يكسانند، و بسا رذائل و فضائل متعددى كه يك ضد دارند، ما به اينها اشاره خواهيم كرد و همچنين بعد از بيان هر فضيلت و رذيلتى به آثار و نتايج هر يك از آن دو از افعالى كه از اعضاء و اندامهاى آدمى صادر مى شود اشاره مى كنيم و اگر راهى براى معالجه آن باشد يادآور مى شويم، و ترتيب اجمالى مذكور را رعايت مى كنيم : يعنى نخست آنچه را متعلق به قوه عاقله است، و سپس آنچه را مربوط به نيروى خشم است و بعد آنچه را به نيروى شهوت تعلق دارد، و آنگاه آنچه را مربوط به دو يا سه قوه است ذكر مى كنيم. به اين ترتيب چهار مقام در پيش داريم :
مقام اول از بخش سوم : معالجه رذائلى كه متعلق به قوه عاقله است
جربزه و علاج آن - جهل بسيط و علاج آن - شرف حلم و حكمت - آداب تعليم و تعلم - علم الهى و علم اخلاق و فقه شريفترين علوم اند - اصول عقايدى كه مورد اتفاق و اجماع است - جهل مركب و شك - يقين - نشانه هاى صاحب يقين - مراتب يقين - شرك - توحيد - توكل بر خدا - حقيقت توكل چگونه حاصل مى شود - مناجات پنهانى صاحبدلان - خيالات و وسوسه هاى نفسانى - اقسام واردات روحى ۰ خواطر) كه يكى از آنها الهام است - بر يكديگر حمله كردن سپاهيان فرشتگان و شياطين در ميدان نفس آدمى - نشانه هاى جدا كننده الهام و وسوسه - علاج وسواس - آنچه معالجه وسواس را تمام و كامل مى كند - آنچه ريشه كنى وسواس به آن بسته است - حديث نفس (سخن با خويشتن گفتن) مؤاخذه ندارد - انديشه نيك و تفكر - طرق تفكر درباره جهانها و مخلوقات.
اما دو جنس رذائل قوه عاقله :
(۱) جربزه
(زيركى و استعداد براى فريفتن)
جربزه موجب آن است كه فكر از حد شايسته بيرون رود و ذهن از راه راست منحرف شود، بلكه با اين صفت همواره موشكافيهائى مى كند كه با واقع مطابق نيست و از حقّ پافراتر مى نهد و بر حقيقت ثبات و استقرار ندارد، و چه بسا كه در مسائل عقلى كارش به الحاد و فساد عقيده، بلكه به نفى خود حقايق كشانده شود - همانند سوفسطائيان و در امور شرعى به وسواس بينجامد.
علاج آن به اين است كه بعد از يادآورى زشتى آن و اينكه موجب هلاك است، نفس را بر استقامت و پايدارى بر آنچه مقتضاى دلائل معتبر نزد خردمندان درست انديش است وادارد و از معتقدات پيروان حق كه به تحقيق و راستى و درستى قريحه معروفند تجاوز نكند، و پيوسته نفس خويش را بر اين امر مكلف سازد تا به پايدارى بر حدّ وسط عادت كند. و از امورى كه در اين طريق سودمند است اشتغال به مطالعه و علم و تعليم و تعلم است.
(۲) جهل بسيط
دانستى كه جهل بسيط از قبيل تفريط است، و آن عبارت است از تهى بودن نفس از علم بدون اينكه خود را عالم بداند. و اين گونه جهل در آغاز مذموم نيست زيرا تعلم و يادگيرى متوقف بر آن است و چون نفس معتقد به جهل به معارف نباشد براى تحصيل آنها جنبش و كوششى نمى كند. و اما ثابت و باقى ماندن بر آن از مهلكات بزرگ است. راه بر طرف كردن آن به چند امر است : (اول) به ياد آوردن آنچه عقلا دلالت بر قبح و نقص جهل دارد، به اين نحو كه بداند كه جاهل براستى انسان نيست، و اطلاق نام انسان بر وى از روى مجاز است، زيرا برترى انسان بر ديگر حيوانات همانا به واسطه ادراك مفاهيم كلى است كه از آن به علم تعبير مى شود، به اين دليل كه حيوانات با او در ديگر امور جسمى و قواى غضب و شهوت و صوت و جز آن مشاركت دارند. پس اگر علم او به حقايق اشياء و خواص آنها نباشد در حقيقت حيوان است، و از اين رو مى بينى كه كسى كه در مجلس گفتگوى علما حاضر است ولى درباره بحث و گفتارشان نادان است بين او و چهارپايان نسبت به اين علما فرقى نيست. و چه هلاكى بزرگتر از خروج از حدود انسانى و دخول در حد چهارپايان. (دوم) آنچه را در اسلام در نكوهش جهل وارد شده به ياد آورد چنانكه در حديثى آمده است كه : «شش گروه به شش علت پيش از محاسبه به دورخ در آيند. » و صحرانشينان و روستائيان به سبب جهالت از آنان شمرده شده اند. (سوم) دلائل عقلى و نقلى را چنانكه ذكر خواهيم كرد به ياد داشته باشد. و چون بر همه اينها آگاه شد بايد از خواب غفلت بيدار شود و در بر طرف كردن جهل همت به كار ببرد و در تحصيل علم از اهلش بكوشد و روزها و شبها در اين راه صرف كند.
فصل ۱: شرف علم و حكمت
معلوم شد كه ضد دو جنس جربزه (و سفسطه) و جهل، حكمت يعنى علم به حقايق اشياء است. اينكه نخست برخى از آنچه را كه عقلا و نقلا دلالت بر شرافت آن دارد نقل مى كنيم تا طالبان را بر كوشش در تحصيل حكمت و زايل كردن جهل از نفوس خود تشويق و ترغيب كرده باشيم. پس مى گوئيم :
شك نيست كه علم، برترين فضائل و كمالات و شريفترين صفات جميل است، بلكه بالاترين صفات ربوبى و جميل ترين نشانه هاى الوهيت است. علم است كه انسان را به جوار آفريدگار و پروردگار جهانها مى رساند و به افق فرشتگان مقرب وارد مى كند، و به سراى جاويد و فناناپذير و به جايگاه كرامت پايدار و هميشگى نائل مى سازد. و بر اين مطلب عقل و برهان و همه صاحبان اديان متفقند كه : سعادت ابدى و قرب به خداى سبحان بدون آن ميسر نيست، و چه چيز برتر از وسيله دست يافتن انسان به آنهاست. و همچنين در حكمت متعالى ثابت شده است كه علم و تجرد متلازمند، پس هر چه علم نفس افزون شود تجرد او بيشتر مى شود، و شك نيست كه تجرد شريفترين كمالاتى است كه براى انسان قابل تصور است، زيرا بدان وسيله تشبه به قدسيان ملاء اءعلى و مقربان به خداى تعالى حاصل مى شود.
يكى از علوم، معرفت خداوند است، معرفتى كه سبب كلى براى ايجاد عالم عِلوى و عالم سِفلى است، چنانكه حديث قدسى
بر اين مطلب دلالت دارد: «كنت كنزا مخفيا فاءحببت اءن اعرف فخلقتُ الخلق»
«من گنج نهان بودم، دوست داشتم كه شناخته شوم، پس خلق را آفريدم ».
به علاوه، علم فى نفسه لذت بخش و فى ذاته دوست داشتنى است، و لذت و ابتهاجى كه از آن حاصل مى شود از غير آن حاصل نمى شود. سر اين مطلب اين است كه ادراك اشياء و احاطه بر آنها نوعى تملك و تصرف آنهاست، زيرا جايگاه حقايق و صور اشياء در ذات مدرك است، و چنين تملكى به سبب دوامش و به واسطه اينكه مدرك جزء مدرك است از مالكيت اشياء خارجى كه مباين با ذات مالك و زوال پذير است قوى تر است. تحقيق اين نكته اين است كه : اطلاق ملكيت بر آن مجازى است، ولى نفس چون از سنخ عالم ربوبى است استيلاء بر اشياء و مالكيت آنها را به هر نحو كه باشد دوست دارد، زيرا معنى ربوبيت يكتائى در كمال و اقتدار و غلبه بر اشياء است.
ديگر از فوائد علم در دنيا عزت و اعتبار نزد نيكان و بدان، و نيز نفوذ و تأثیر حكم بر صاحبان اقتدار در جامعه است. زيرا طبيعت مردم از خاص و عام بر بزرگداشت اهل علم و نگاهداشت حرمت آنان و واجب شمردن اطاعت ايشان است. بلكه حيوانات هم، از چهارپايان و درندگان، مطيع و مسخر انسانند زيرا كه قوه ادراك و عقل و تمييز به او اختصاص دارد. و اگر يكايك مردم را مورد بررسى قرار دهى هيچ كس را دارى برترى و فزونى در جاه يا مال يا غير اينها نخواهى يافت مگر اينكه اين برترى و فزونى به قوه تمييز و ادراك به دست آمده است اگر چه از راه مكر و حيله باشد.
اما آيات و اخبارى كه دلالت بر شرافت علم دارد افزون از شمار است، و ما بعضى از آنها را ذكر مى كنيم : از آيات :
«انما يخشى اللّه من عباده العلماء»
(فاطر، ۲۸)
«از بندگان خدا تنها دانايان از او بيم دارند. »
«هل يستوى الذين يعلمون و الذين لايعلمون»
(زمر، ۹)
«مگر كسانى كه مى دانند با كسانى كه نمى دانند يكسانند؟»
«و من يؤ ت الحكمة فقد اءوتى خيرا كثيرا»
(بقره، ۲۶۹)
«و هر كه حكمت يافت خير فراوان يافت. »
«و تلك الامثال نضربها للناس و ما يعملها الا العالمون»
(عنكبوت، ۴۳)
«اين مثلها را براى مردم مى زنيم ولى جز دانشوران آن را در نمى يابند»
و از گفتار پيامبرصلىاللهعليهوآله
«اللهم اءرحم خلفائى
. قيل : يا رسول اللّه ! من خلفاؤ ك ؟ قال : الذين ياءتون من بعدى و يروون حديثى و سنتى»
. «خدايا جانشينان مرا مورد رحمت قرار ده. گفتند: اى فرستاده خدا! جانشينانت چه كسانى هستند؟ فرمود: كسانى كه بعد از من مى آيند، حديث و سنت مرا روايت مى كنند» [يعنى خود مى فهمند و ياد مى گيرند و براى ديگران نقل مى كنند و به آنها مى آموزند]. و قول اوصلىاللهعليهوآله
به ابى ذر:
«جلوس ساعة عند مذاكرة العلم احبّ إ لى اللّه تعالى من قيام اءلف ليلة يصلّى فى كلّ ليلة اءلف ركعة و اءحبّ اليه من اءلف غزوة
، و من قراعة القرآن كلّه إ ثنى عشر اءلف مرّة
، و خير من عبادة سنة صام نهارها و قام ليلها
، و من خرج من بيته ليلتمس بابا من العلم كتب اللّه عزّوجلّ له بكلّ قدم ثواب نبىّ من الاءنبياء
، و ثواب اءلف شهيد من شهداء بدر
، و اءعطاه بكلّ حرف يسمع اءو يكتب مدينة فى الجنة
، و طالب العلم يحبّه اللّه و تحبّه الملائكة و النّبيّون
، و لا يحبّ العلم الاّ السّعيد
، و طوبى لطالب العلم
، و النّظر فى وجه العالم خير من عتق اءلف رقبة
، و من اءحب العلم وجبت له الجنة
، و يصبح و يمسى فى رضى اللّه
، و لايخرج من الدّنيا حتى يشرب من الكوثر و ياءكل من ثمرة الجنة
، و لاياءكل الدّود جسده
، و يكون فى الجنة رفيق خضر
عليهالسلام
.
«ساعتى در مذاكره علمى نشستن نزد خداوند محبوبتر است از هزار شب بيدارى كه در هر شبى هزار ركعت نماز گزارده شود و از هزار جهاد و از دوازده هزار بار خواندن قرآن بتمامى، و نيز از عبادت يكسال روزها روزه و شبها در نماز بهتر است، و كسى كه از خانه بيرون رود تا بابى از علم فراگيرد خداوند به هر گامى پاداش پيامبرى از پيامبران و پاداش هزار شهيد از شهيدان بدر براى او مى نويسد، و خداوند به هر حرفى كه بشنود يا بنويسد شهرى در بهشت به او عطا مى كند، و طالب علم را خدا و فرشتگان و پيامبران دوست دارند، علم را جز سعادتمند دوست ندارد، و خوشا به حال خواستار علم، و نگاه به چهره عالم از آزاد كردن هزار برده بهتر است، و هر كه علم را دوست دارد بهشت براى او واجب است، و بامداد و شامگاه در رضاى خداست، و از دنيا بيرون نمى رود مگر آنكه از كوثر مى نوشد و از ميوه بهشتى مى خورد، و در گور كرمها بدن او را نخورند، و در بهشت رفيق خضرعليهالسلام
خواهد بود. »
و امير مؤمنانعليهالسلام
فرمود: «انّ كمال الدين طلب العلم و العمل به
، و انّ طلب العلم اوجب عليكم من طلب المال
، و انّ المال مقسوم مضمون لكم قد قسمه عادل بينكم
، و قد ضمنه و سيفى لكم
، و العلم مخزون عند اءهله فاطلبوه»
.
«كمال دين طلب علم و عمل به آن است، و طلب علم بر شما از طلب مال واجبتر است، و هر كسى را از مال قسمت و بهره اى است كه خداوند ضامن آن است و خداى عادل آن را ميان شما تقسيم كرده است، و آن را به عهده گرفته و وفا خواهد كرد، و علم اندوخته و گنجينه اى است نزد اهلش، پس آن را بجوئيد».
و نيز فرموده است : «اذا مات مؤمن و ترك ورقة واحدة عليها علم
، تكون تلك الورقة سترا بينه و بين النّار
، و اءعطاه اللّه بكل حرف عليها مدينة اوسع من الدنيا سبع مرّات»
.
«هرگاه مؤمنى بميرد و برگى از علم از او باقى بماند آن برگ بين او و آتش پرده اى خواهد شد، و خداوند در برابر هر حرفى كه بر آن است شهرى كه هفت بار وسيعتر از دنياست به او عطا خواهد كرد».
و گفتار حضرت سجّاد علىّ بن الحسين - عليهماالسّلام -: «او يعلم الناس ما فى طلب العلم لطلبوه و لو بسفك المهج و خوض اللّجج»
«اگر مردم مى دانستند كه در طلب علم چه فضيلتى است در جستجوى آن برمى آمدند، هر چند با ريخته شدن خونها و غوطه خوردن در درياها باشد».
و سخن امام باقرعليهالسلام
: «عالم ينتفع بعلمه اءفضل من سبعين اءلف عابد»
.
«عالمى كه از علم او سود برند از هفتادهزار عابد برتر است».
و قول امام صادقعليهالسلام
: «لو يعلم الناس ما فى فضل معرفة اللّه تعالى ما مدّوا اعينهم الى ما متّع به الاعداء من زهرة الحياة الدنيا و نعيمها، و كانت دنياهم اءقل عندهم ممّا يطؤ ون باءرجلهم، و لتنعّموا بمعرفة اللّه و تلذّذوا بها تلذّذمن لم يزل فى روضات الجنان مع اولياءاللّه. انّ معرفة تعالى انس من كل وحشة، و صاحب من كل وحدة، ونور من كل ظلمة، و قوّة من كل ضعف، و شفاء من كل سقم، قد كان قوم قبلكم يقتلون و يحرقون و ينشرون و تضيق عليهم الارض برحبها، فما يردّهم عماهم عليه شى ء ممّا هم فيه من غير ترةٍ و تر
من فعل ذلك بهم و لا اءذى بما نقموا منهم :
«الا ان يؤ منوا باللّه العزيز الحميد»
(بروج، ۸)
فاساءلوا ربكم درجاتهم، و اصبروا على نوائب دهركم تدركوا سعيهم».
«اگر مردم مى دانستند كه در معرفت خداى تعالى چه فضيلتى هست به آنچه دشمنان از شكوفه هاى زندگى دنيا و نعمت فراوان آن بهره مندند چشم نمى دوختند، و دنيا در نظرشان از آنچه لگد مال مى كنند (يعنى خاك) كم ارزشتر بود، و به نعمت معرفت خدا روى مى آوردند و در لذّتى كه همواره بهشتيان با اولياى خدا دارند شريك بودند. معرفت خداى تعالى مايه انس از هر وحشتى و رفيق هر تنهائيى، و روشنى هر تاريكيى، و نيرو بخش هر ضعفى، و شفاء هر بيماريى است. پيش از شما مردمى بودند كه كشتار و سوزانده وارّه شدند و زمين با همه پهناورى بر آنها تنگ بود و چيزى آنان را از محنتها كه دچارش بودند، بدون ترس از كسانى كه به آنها ظلم و اذيّت كردند، نرهانيده «جز اين كه به خداى مقتدر و ستوده ايمان آورده بودند»، پس درجات و مقامات آنان را از پروردگار خويش بخواهيد، و بر سختيها و بلاياى روزگار خود شكيبا باشيد تا به پاداش سعى آنها برسيد».
و حضرت رضاعليهالسلام
از پدران خود - عليهم السّلام - از پيغمبرصلىاللهعليهوآله
نقل مى كند كه فرمود:
«طلب العلم فريضة على كل مسلم
، فاطلبوا العلم فى مظانّه
، و اقتبسوه من اءهله
. فانّ تعلّمه للّه حسنة
، و طلبه عبادة
، و المذاكرة به تسبيح
، و العمل به جهاد
، و تعليمه من لايعلمه صدقة
، و بذله لاءهله قربة الى اللّه
، لاءنه معالم الحلال و الحرام
، و منار سبيل الحنة
، و المونس فى الوحشة
، و الصاحب فى الغربة و الوحدة
، و المحدّث فى الخلوة
، و الدليل على السّرّاء و الضّرّاء
، و السّلاح على الاعداء
، و الزّين عند الاخلاء
. يرفع اللّه به اقواما
، و يجعلهم فى الخير قادة
، تقتبس آثارهم
، و يقترى باءفعالهم
، و ينتهى الى آرائهم
. ترغب الملائكة فى خلّتهم
، و باءجنحتها تمسحهم
، و فى صلاتها تبارك عليهم
، و يستغفر لهم كل رطب و يابس حتى حيتان البحر و هوامّه و سباع البرّ و انعامه
. انّ العلم حياة القلوب من الجهل
، و ضياء الابصار من الظّلمة
، و قوّة الابدان من الضعف
. يبلغ باعبد منازل الاخيار و مجالس الابرار و الدّرجات العلى فى الآخرة و الاولى
. الذّكر فيه يعدل بالصّيام و مدارسته بالقيام
. به يطاع الرّبّ و يعبد
، و به توصل الارحام
، و يعرف الحلال و الحرام
. العلم امام و العمل تابعه
، يلهمه السّعداء و يحرمه الاسقياء
، فطوبى لمن لم يحرمه اللّه من حظّه»
«دانش جوئى بر هر مسلمانى واجب است، پس علم را در هر جا كه گمان مى بريد، بجوئيد، و آن را از اهلش فراگيريد، كه فراگرفتن آن براى خدا حسنه است و جستجوى آن عبادت و مذاكره آن تسبيح پروردگار و عمل به آن جهاد، و تعليم آن صدقه و بذل آن به اهلش تقرّب به خداست، زيرا علم نشانهاى راهنماى حلال و حرام است، و چراغدان راه بهشت و مونس انسان در وحشت، و يار غربت و تنهائى، و همسخن در خلوت، و دليل و راهبر در گشادگى و سختى (خوشى و ناخوشى)، و سلاح بر ضدّ دشمنان، و زينت در نزد دوستان است. خداوند به سبب بهره برند و به كارهاشان اقتدا كنند، و به آراء آنان نائل شوند. فرشتگان به دوستى دانشمندان راغبند و بالهاى خود را به آنان مى مالند، و در نمازشان بر آنان بركت فرستند و هر خشك و ترى حتى ماهيان دريا و خزيدگان و گزندگان آن و درندگان و چهار پايان زمين براى ايشان طلب مغفرت مى كنند. علم حيات دلها از نادانى، و روشنى چشمها در تاريكى، و نيروى بدنها از ضعف است بنده را به منزلهاى نيكان و مجالس خوبان و به درجات عالى در دنيا و آخرت مى رساند. مذاكره علمى معادل روزه است و درس دادن و خواندن آن همسنگ نماز. به واسطه علم است كه خداوند عبادت و اطاعت مى شود، و به سبب آن صله ارحام انجام مى گيرد، و حلال و حرام شناخته مى شود. علم پيشواست و عمل پيرو آن. خدا علم را به سعادتمندان الهام مى كند و اشقيا را از آن محروم مى سازد، پس خوشا به حال كسى كه خداوند او را از حظّ علم بى بهره نگرداند».
آداب تعلّم و تعليم
آگاهى : هر يك از تعلم (فراگيرى) و تعليم (آموزش) آداب و شروطى دارد:
اما آداب تعلم و فراگرفتن :
از جمله اين است كه متعلّم (دانشجو) بايد از پيروى شهوتها و هوى و هوس و آميزش و معاشرت با دنياپرستان پرهيز كند. يكى از بزرگان گفته است : «همانگونه كه جليديه چشم اگر مبتلا به بيمارى و درد باشد از ديدن نور آفتاب محروم است، همين گونه بصيرت آدمى اگر مبتلا به پيروى از شهوتها و هواى نفس و آميزش با اهل دنيا باشد از ادراك انوار قدسى محروم و از درك لذّتهاى انسانى بى نصيب و محجوب است».
و از جمله اين كه تعلم و فراگيرى او بايد فقط براى خدا و تقرّب به او و رسيدن به سعادت اخروى باشد، و انگيزه او مراء (ستيزه) و مجادله و فخرفروشى و رسيدن به جاه و مال يا برترى بر امثال و اقران نباشد.
امام باقرعليهالسلام
فرمود: «من طلب العلم ليباهى به العماء او يمارى به الّفهاء او يصرف به وجوه الناس اليه فليتبوّاءْ مقعده من النار
، ان الرّئاسة لا تصلح الا لاءهلها»
«هر كسى علم را براى مباهات و فخرفروشى به علما يا براى ستيزه و جدال با سفيهان يا براى جلب توجه مردم بجويد جايگاه او آتش است، كه رياست جز براى اهلش شايسته نيست».
و امام صادقعليهالسلام
فرمود: «طلبة العلم ثلاثة
، فاعرفهم تاءعيانهم و صفاتهم
، صنف يطلبه للجهل و المرآء
، و صنف يطلبه للاستطالة و الختل
، و صنف يطلبه للفقه و العقل
. فصاحب الجهل و المرآء موذ ممار
، متعرض للمقال فى اءندية الرجال بتذاكر العلم و صفة الحلم
، و قد بسربل بالخشوع و تخلى من الورع
، فدق اللّه من هذا خيشومه و قطع منه حيزومه
. و صاحب الاستطالة و الختل ذوخب و ملق
، يستطيل على مثله من اشتاهه
، و يتواضع للاءغنياء من دونه
، فهو لحلوانهم هاضم و لدينه حاطم
، فاءعمى اللّه على هذا خبره و قطع من آثار العلماء اءثره
. و صاحب الفقه و العقل ذوكآبة و حزن و سهر
، قد تحنك فى برنسه
، و قام الليل فى حندسه
، يعمل و يحشى و جلا داعيا مشفقا
، مقبلا على شاءنه
، عارفا باءهل زمانه مستوحشا من اوثق اخوانه
، فشدّاللّه من هذا اركانه
، و اعطاه يوم القيامة امانه»
«طالبان علم سه گروه اند، آنان و صفاتشان را بشناس : گروهى آن را براى نادانى و ستيزه مجادله مى جويند و دسته اى براى دراز دستى و گردن كشى و فريفتن و جمعى براى فهم و عقل. گروه اول (يار نادانى و ستيزه) مردم آزار و ستيزه گر است، در انجمنهاى مردان به بحث و گفتگوى علمى مى پردازد و تظاهر به حلم و خشوع مى كند و حال آنكه از پارسائى تهى و بى بهره است، خداوند بينى او را به خاك بمالد و كمرش (يا سينه اش) را در هم شكند. و دسته دوم (گردنكش فريبكار) نيرنگ باز و چاپلوس است، بر امثال و همانندان خود برترى مى فروشد و نسبت به ثروتمندان پست تر از خود فروتنى مى نمايد، شيرينى آنها را مى خورد (مال آنها را مى گيرد) و دين خود را پايمال مى كند، پس خداوند بينائى و آگاهى او را نابينائى و بى خبرى مى گرداند و اثرش را از آثار علما قطع مى كند. و صاحب فهم و عقل، غمگين و افسرده و محزون و شب زنده دار است ؛ تحت الحنك خويش انداخته [با خداى خويش خلوت كرده] و در تاريكى شب به پا ايستاده است، با اينكه عمل مى كند ترسان است، به خود مشغول است، مردم زمانش را مى شناسد و از معتمدترين برادرانش در وحشت است. خداوند پايه هاى وجودش را استوار كند و در قيامت امانش بخشد».
و از جمله اين است كه به آنچه مى فهمد و علم دارد عمل كند، زيرا كسى كه به آنچه مى داند عمل مى كند و خداوند آنچه را كه نمى داند به او مى آموزد.
امام صادقعليهالسلام
فرمود: «العلم مقرون الى العمل
، من علم عمل
، و من عمل علم
، و العلم يهتف بالعمل فان اجابة و الا ارتحل عنه»
.
«علم همراه عمل است، هر كه علم دارد بايد عمل كند و كسى كه عمل كند عالم مى شود و علم عمل را مى خواند پس اگر پاسخ شنيد مى ماند وگرنه كوچ مى كند».
و از امام صادقعليهالسلام
روايت شده است : «مكتوب فى الانجيل : لاتطلبوا علم ما لاتعلمون و لما تعملوا بما علمتم
، فان العلم اذا لم يعمل به ثم يزدد صاحبه الا كفرا و لم يزدده من اللّه الا بعدا»
.
«در انجيل نوشته شده است كه تا آنچه مى دانيد عمل نكرده ايد آنچه را نمى دانيد مجوئيد، زيرا علم هرگاه به آن عمل نشود ثمرى جز كفر براى صاحب آن به بار نخواهد آورد و جز دورى از خدا چيزى به او نمى افزايد»
و از پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
روايت شده است : «من اخذ العلم من اهله و عمل بعلمه نجا
، و من اراد به الدنيا فهى حظه»
.
«هر كه علم را از اهلش فرا گيرد و به علم خود عمل كند رستگار شود، و هر كه علم را براى دنيا بخواهد بهرهاو عمان دنياست».
و نيز از آن حضرتصلىاللهعليهوآله
روايت شده است :«العلماء رجلان : رجل عالم آخذ بعلمه فهذا ناج
، و عالم تارك فهذا هالك
، و انّ اهل النار ليناءذّون من ريح العالم التّارك لعلمه
، و انّ اشدّ اهل النار ندامة و حسرة رجل دعا عبدا الى اللّه فاستجب له و قبل منه
، فاطاع اللّه فادخل الدّاعى النار بتركه علمه [عمله
، نسخة] و اتباعه الهواى و طول الامل
، اما اتباع الهوى فيصد عن الحق
، و طول الامل ينسى الآخرة»
.
«دانشمندان دو گونه اند: دانشمندى كه به علم خود عمل مى كند و اين رستگار است، و دانشمندى كه علمش را كنار مى گذارد و اين هلاك شده است، و دوزخيان از بوى گند عالم بى عمل در اذيّت و رنج اند، و در ميان دوزخيان ندامت و حسرت آنكس شديدتر است كه بنده اى را به خدا دعوت كند او دعوت وى را اجابت كند و بپذيرد و خدا را اطاعت كند و خدا او را به بهشت درآورد، و خود دعوت كننده به سبب عمل نكردن به علم خود و پيروى هوى و هوس و آرزوى دراز به دوزخ درآيد. پيروى از هوى و هوس از حق باز مى دارد و درازى آرزو آخرت را از ياد مى برد».
و از جمله اين است كه شرايط تواضع و ادب را نسبت به معلم خود رعايت كند، و گفتار او را رو در رو رد نكند، و به دل او را دوست دارد و حقوق او را از ياد نبرد، زيرا معلم پدر معنوى و روحانى اوست و او برترين پدران سه گانه است.
امام صادقعليهالسلام
فرمود: «اطلبوا العلم و تزيّنوا معه بالحلم و الوقار
، و تواضعوا لمن تعلّمونه العلم
، و تواضعوا لمن طلبتم منه العلم
، و لا تكونوا علماء جبارين فيذهب باطلكم بحقكم»
.
«علم را بجوئيد و خود را بهمراه آن با حلم و وقار ببارائيد و نسبت به دانش آموزان خود تواضع كنيد، و نسبت به استاد خود فروتن و متواضع باشيد، و عالم متكبر نباشيد كه رفتار باطلتان حق شما را از ميان مى برد».
پيشتر اشاره كرديم كه براى هر متعلمى لازم است كه نخست نفس خويش را از همه اخلاق رذيله و صفات زشت و ناپسند پاك سازد، زيرا تا لوح نفس خود را از نقشهاى پست و زشت نزدايد انوار علم و حكمت از جانب الواح عقول فعّال قدسى بر آن نتابد.
و اما آداب تعليم :
از جمله اين است كه معلم آموزش خود را خالص براى خداى سبحان قرار دهد و انگيزه دنيوى از قبيل طمع مالى يا جاه و رياست و شهرت بين مردم نداشته باشد. بلكه تنها انگيزه او تقرّب به خداى تعالى و رسيدن به پاداشهاى جاودانه باشد، زيرا هر كه به ديگرى علمى بياموزد در ثواب تعليم آن ديگرى به كسان ديگر شريك خواهد بود و باز در ثواب تعليم اينها به ديگران... و همين طور تا بى نهايت، و بنابراين با يك نفر به ثوابهاى بى نهايت تعاليم نائل مى گردد، و اين مقدار فضيلت و شرف براى انسان كافى است.
و از جمله اين كه نسبت به متعلم مشفق و خيرخواه باشد، و به قدر فهم او بياموزد، و با نرمى و گشاده روئى با او سخن گويد نه با تندى و خشونت.
و از جمله اين كه از تعليم به اهل آن بخل نورزد و از تعليم به نااهل و ناشايسته خوددارى كند، زيرا بذل حكمت به نادانان نالايق ستم كردن بر حكمت و دانش است، و منع كردن حكمت از اهل آن نيز كردن بر آنان است، چنانكه در خبر وارد شده است.
و از جمله اين كه آنچه مى داند بگويد و درباره آنچه نمى داند سكوت كند تا به آن رجوع كند و بداند، و به متعلمان خلاف واقع نگويد. و اين شرط اختصاص به معلمان ندارد، بلكه شامل همه كسانى است كه مسائل علمى از آنان صادر مى شود مانند مفتى و قاضى و امثال ايشان.
امام باقر (عليهالسلام
) فرمود: «حق اللّه على العباد ان يقولوا ما يعلمون و يقفوا عند مالا يعلمون»
.
«حق خداوند بر بندگان اين است كه آنچه را مى دانند بگويند و هنگامى كه نمى دانند توقف كنند»
و امام صادقعليهالسلام
فرمود: «ان اللّه تعالى خص عباده بآيتين من كتابه : الا يقولوا حتى يعلموا
، و لايردوا مالم يعلموا
، فقال : «الم يؤ خذ عليهم ميثاق الكتاب ان لا يقولوا على اللّه الا الحق»
(اعراف، ۱۶۹). و قال «بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه و لما ياءتهم تأویله» (يونس، ۳۹)
«خداى تعالى بندگانش را به دو آيه از كتاب خود مخصوص كرد: نگويند تا بدانند و آنچه را نمى دانند ردّ نكنند، پس فرمود: مگر از آنها در كتاب پيمان نگرفته اند كه درباره خدا جز حق نگويند» و فرمود: «بلكه چيزى را كه به آن علم ندارند دورغ شمرده اند، و حال آنكه از تأویل آن بى خبرند».
و نيز از آن امامعليهالسلام
روايت شده است كه : «اذا سئل الرجل منكم عما لايعلم
، فليقل : لا ادرى
، و لايقل : اللّه اعلم
، فيوقع فى قلب صاحبه شكا
، و اذا قال المسئول : لا ادرى فلا يتّهمه السائل»
«اگر از يكى شما چيزى پرسيدند كه نمى داند، بگويد نمى دانم، و نگويد: خدا داناتر است، كه در دل پرسش كننده خود شك اندازد. وقتى كسى كه از او سؤ ال مى شود گفت نمى دانم، پرسش كننده او را متهم نمى كند».
و نيز از آن امام روايت شده : «اياك و خصلتين ففيهما هلك من هلك
، اياك ان تفتى الناس براءيك
، او تدين بما لاتعلم»
.
«از دو خصلت بپرهيز، كه به سبب آن در بسيارى هلاك شدند، بپرهيز كه طبق رأی و نظر خود به مردم فتوا دهى، يا به آنچه نمى دانى اعتقاد پيدا كنى».
و نيز از امام باقرعليهالسلام
روايت شده : «من اءفتى الناس بغير علم و لاهدى لعنته ملائكة الرّحمة و ملائكة العذاب
، و لحقه وزر من عمل بفتياه»
.
«هر كه بدون علم و هدايت فتوا دهد فرشتگان رحمت و فرشتگان عذاب او را لعنت كنند، و تگناه كسانى كه به فتواى او عمل كنند به گردن اوست».
و معلّم و متعلّم را آداب ديگرى نيز هست كه براى كسانى كه به فنّ اخلاق واقفند آشكار است. امّا مردم زمان ما مى دانند كه آداب تعلّم و تعليم همچون ديگر آداب و فضائل در ميان آنان مهجور و متروك است، وضع اين زمان همان گونه است كه يكى از اهل عرفان گفته است : «زمانه و اهل آن فاسد شده اند، و كسى متصدى تدريس و تعليم شده كه علمش اندك و جهلش بسيار است، و از اينرو مرتبه علم و صاحبان آن رو به انحطاط رفته و آداب و آئينهاى آن ميان طالبانش كهنه و مندرس گشته است».
تتميم : علم الهى و علم اخلاق و فقه شريفترين علومند
هر چند همه علوم براى نفس انسان انسان كمال و سعادت است، لكن فنون علم از لحاظ شرافت و جمال و وجوب تحصيل و عدم وجوب آن متفاوت است. بعضى از آنها مانند پزشكى و هندسه و عروض و موسيقى و امثال اينها بهره آنها بيشتر مربوط به دنياست و به وسيله آنها بهجت و سعادت اخروى حاصل نمى شود، واز اين رو از علوم اخروى، به همين دليل تحصيل آنها واجب نيست، و تحصيل بعضى از آنها واجب كفائى است.
و اما تحصيل علمى كه مربوط به آخرت است واجب است، و شريفترين و بهترين علوم علم الهى است كه به آن علم اصول دين شناخته مى شود، و علم اخلاق كه به آن مستحبّات و مهلكات نفس دانسته مى شود، و علم فقه كه به آن كيفيت عبادات و معاملات فهميده مى شود. و تحصيل علومى كه مقدمه اين سه علم است مانند عربى و منطق و غير اينها از باب مقدمه تحصيل آن علوم سه گانه لازم است.
و اين علوم سه گانه هر چند فراگرفتن آنها اجمالا واجب است لكن در كيفيت فراگيرى مختلفند، فراگرفتن علم اخلاق بدان گونه كه در شرع بيان شده و علماى اخلاق توضيح داده اند بر هر فردى واجب عينى است. و فراگرفتن قسمتى از فقه يا از راه اجتهاد و دليل يا از طريق تقليد از مجتهد زنده واجب عينى است و تارك آن معذور نيست، و از اين رو تفقّه در دين
مورد تاءكيد قرار گرفته است.
امام صادقعليهالسلام
فرمود: «عليكم بالتفقّه فى دين اللّه و لاتكونوا اعرابا
، فانّه من لم يتفقّه فى دين اللّه لم ينظر اللّه اليه يوم القيامة و لم يزك له عملا»
.
«بر شما باد داناشدن در دين خدا و چون اعراب باديه مباشيد، كه هر كس در دين خدا دانا نشود خداوند در قيامت به وى نظر نكند و عملى از او را پاك و صافى نخواهد ساخت».
«ليت السّياط على رؤ وس اصحابى حتى يتفقّهوا فى الحلال و الحرام»
.
«كاش بر سر ياران من تازيانه بود تا علم حلال و حرام را فراگيرند».
و فرمود:
«انّ آية الكذّاب ان يخبرك خبر السماء و الارض و المشرق و المغرب
، فاذا ساءلته عن حرام اللّه و حلاله لم يكن عنده شى ء»
.
«نشانه دروغگو اين است كه از آسمان و زمين و شرق و غرب عالم خبر دهد ولى وقتى از حلال و حرام الهى بپرسى چيزى نداند».
و اما فراگرفتن اصول عقايد از شرع و عقل براى همه واجب عينى است، و عقل و شرع چنان متلازمند كه مقتضاى يكى از مقتضاى ديگرى جدا نيست، زيرا عقل حجّت خداست كه فرمان بردن از آن واجب است و حاكم عادلى است كه احكامش مطابق با واقع است و رد كردنى نيست و اگر عقل نبود شرع شناخته نمى شد، و از اين رو در خبر وارد شده است :
«انّه ما اءدّى فرائض اللّه حتى عقل عنه
. و لا بلغ جميع العابدين فى فضل عبادتهم ما بلغ العاقل»
.
«تا بنده اى واجبات الهى را به عقل خود در نيابد آنها را انجام نداده است. و همه عابدان در فضيلت عبادتشان به آنچه عاقل مى رسد نمى رسند». پس آن دو كمك و همراه يكديگرند، و آنچه را كه يكى حكم كند ديگرى نيز حكم كند و چگونه مقتضاى شرع با مقتضاى چيزى كه حجّت قاطع است و احكامش مطابق با واقع است مخالف باشد؟ پس عقل، شرع بان و نور درونى است و شرع عقل ظاهر و نور بيرونى است. و اختلافى كه گاهى و در مواردى بين آن دو ديده مى شود يا از قصور و نارسائى عقل است يا از عدم ثبوت آنچه به شرع نسبت داده مى شود. زيرا هر عقلى تام و كامل نيست و هر چه به شرع نسبت داده مى شود ثابت و معلوم نيست كه از آن باشد. پس ملاك و معيار، عقل صحيح است و آنچه به طور قطعى ثابت شده كه تاز شريعت است. و صحيح ترين و قويترين و استوارترين و صافى ترين عقلها عقل صاحب وحى (پيامبر اكرم (صلىاللهعليهوآله
» است و از اين رو با نور عقل خود آنچه را كه عقلها به درك آنها راه ندارد در مى يابد، مانند تفاصيل و جزئيّات احوال عالم آخرت. پس لازم است كه در چنين مواردى از راه ايمان از او (پيامبر) فراگيريم و هر چند ماءخذ عقلى آن را نشناسيم.
اصول عقايدى كه مورد اتفاق و اجماع است
اصول عقايدى كه امت اسلامى دارند عبارت است از:
اعتقاد به وجود خداوند سبحان، و اينكه او خداى يكتاست، و بسيط مطلق است و از هرگونه شائبه تركيب مبرّاست، و از جمعيت و عوارض آن منزّه است. و اينكه وجود و صفات او عين ذات اوست.
و او بر زمان و مكان تقدّم دارد و برتر از آنهاست، و او حىّ و قديم و ازلى و قادر و مريد و عالم بر همه چيزهاست، و علم او بعد از ايجاد اشياء مانند علم او به آنها قبل از ايجاد است، و علم او به سبب پديد كردن آنها افزايش نمى يابد، و هر چه را اراده كند انجام مى دهد، و هيچ چيز مثل و مانند او نيست، و عقل و وهم نمى تواند مانند او را تصور كنند، بلكه او تام و فوق تمام است.
و اينكه قرآن كلام خداست، و محمد (صلّى اللّه عليه و آله و سّلم) فرستاده اوست. و آنچه را كه آورده از امور عالم آخرت از بهشت و دوزخ و حساب و ثواب و عقاب و صراط و ميزان و شفاعت و جز اينها كه در شريعت مقدّس ثابت شده حق است، و بر هر مؤمنى واجب است كه همه آنها را فراگيرد و بپذيرد و درون خود را براى آنها پاك سازد. به طورى كه اگر خلاف آنها به ذهن او خطور كند نپذيرد و دستخوش شك و شبهه نشود. اما افراد مكلف در تصديق و اذعان به يقين رسيده اند. به طورى كه اگر پرده ها كنار رود بر يقينشان افزوده نمى شود.
و بعضى ديگر يقين دارند اما به درجه اى پائين تر، و حداقل مرتبه يقين اين است كه براى مؤمنان آرامش خاطر حاصل باشد و اضطراب وجود نداشته باشد. و بعضى به عقايد خود تصديق ظنّى دارند كه با شبهات و ايراد اشكالات متزلزل مى شوند. و قول امام محمد بن على الباقرعليهالسلام
به اين اختلاف اشاره دارد:
«انّ المؤمنون على منازل : منهم على واحدة
، و منهم على اثنتين
، و منهم تعلى ثلالث
، و منهم على اربع
، و منهم على خمس
، و منهم على ست
، و منهم على سبع فلو ذهبت تحمل على صاحب الواحدة ثنتين لم يقو
، و على صاحب الثنتين ثلالثا لم يقو
... الى آخره»
.
«مؤمنان [در درجات ايمان] مراتب و منازل گوناگون دارند: بعضى داراى يك درجه و بعضى دو درجه و بعضى سه و بعضى چهار و بعضى پنج و بعضى شش و بعضى هفت دارند، اگر بر صاحب مرتبه يك، حد صاحب مرتبه دو را تحمّل كنى نمى تواند آن را تحمّل كند، و اگر بر صاحب مرتبه دو حد مرتبه سه را تحمل كنى نيروى تحمّل آن را ندارد و... تا آخر». و گفتار امام ابو عبداللّه الصادقعليهالسلام
:
«ان للايمان حالات و درجات و طبقات و منازل
، فمنه التّامّ المنتهى تمامه
، و منه الناقص البين نقصانه
، و منه الراجح الزائد رجحانه»
.
«ايمان حالات و درجات و طبقات و منزلها دارد، بعضى تمام و كامل است، و بعضى ناقص كه نقصانش آشكار است، و بعضى رجحان دارد با فزونى ».
بى شك تحصيل عقايدى كه به آنها آرامش و اطمينان پيدا كند بر هر مكلفى واجب است و مجرد تصديق بدون اطمينان قلبى براى رستگارى در آخرت و رسيدن به مراتب مؤمنان كافى نيست. و و با حصول اطمينان نجات و رستگارى حاصل خواهد شد اگرچه به تفصيل و از راه برهانهاى فلسفى و دلائل كلامى حاصل نشده باشد، بلكه از راه يك دليل اجمالى خواه برهانى يا اقناعى به دست آمده باشد، زيرا شرع شريف بيش از تصديق و يقين به عقايد مذكور نخواسته و ما را به بحث و بررسى و كاوش از كيفيات و حقايق آنها و درباره نظم و ترتيب دلائل مكلّف نكرده است. پس اگر براى كسى اطمينان حاصل شود كه خدا به همه صفات كماليّه نكرده است. پس اگر براى كسى اطمينان حاصل شود كه خدا به همه صفات كماليّه متصف و از صفات سلبيه مبرى است، به همين كه عدم اتّصاف او به صفات دوم نقص است و نقص لايق ذات اقدس او نيست، براى نجات وى و داخل شدن در زمره، مؤمنان كافى است. و همچنين اگر اين اطمينان از اين راه براى او حاصل شود كه انبياء و بزرگان حكما و دانشمندان بر آن اتفاق دارند، و نيرومندى عقل و دقت فهم آنان مانع است كه بر خطائى محض اتفاق كنند. بنابراين از هر راهى كه اطمينان پيدا شود كافى است.
علّامه طوسى [خواجه نصير الدين] - رحمة اللّه عليه - در يكى از كتابهاى خود مى نويسد: «كمترين چيزى كه اعتقاد به آن بر مكلف واجب است معنى و ترجمه قول لا اله الا اللّه، محمّد رسول اللّه است. و چون كسى پيامبر را تصديق و قبول كرد شايسته است كه او را درباره صفات خداوند و روز قيامت و تعيين امام معصوم تصديق كند، و قرآن مشتمل بر همه اينهاست : امّا درباره صفات خدا، او زنده، دانا، توانا، با اراده، داراى كلام، بى مانند، شنوا و بيناست. و امّا درباره آخرت، ايمان به بهشت و دوزخ و صراط و ميزان و حساب و شفاعت و جز اينها. و واجب نيست كه از حقيقت صفات جستجو و بحث كند، و اينكه كلام و علم و ديگر صفات حادث است يا قديم، بلكه اگر اينها به خاطرش خطور نكند و بميرد با ايمان از دنيا رفته است. امّا اگر شك يا اشكالى بر دلش وارد شود، چنانچه بتواند با سخن و دليل نزديك به فهم عامّه آن را برطرف كند، هر چند اين سخن و دليل نزد متكلمان قوى و خرسندكننده نباشد كافيست و نيازى به تحقيق دليل نيست زيرا دليل با ذكر شبهه و پاسخ آن تمام و كامل است. و بسا كه وقتى شبهه اى ذكر شود در خاطر و قلب شنونده بماند و چون نتواند پاسخ آن را ادراك كند در نتيجه شبهه دار را حق پندارد. زيرا شبهه گاهى هويدا و آشكار است و جواب آن چنان دقيق و دشوار است كه عقل شنونده آن را در نمى يابد. و از اين رو از كند و كاو در مسائل كلامى منع شده است، و اين منع براى عوام مردم است و اما پيشوايان دين مى توانند در ژرفاى درياى اشكالات فرو روند. منع عوام از غور در مسائل كلامى همانند منع كودكان از شناورى در رود عميق پهناور از ترس غرق شدن آنهاست، و رخصت به جوانان شناور نيرومند اجازه دادن به ماهر در فن شناست. جز اينكه اينجا موضع غرور و لغزشگاه است، و هر ضعيف عقلى مى پندارد كه بر ادراك همه حقايق توانا و نيرومند است و بسا در شبهات فرو مى رود و ناآگاهانه در درياى جهالت خويش غرق مى شود. بنابراين مصلحت همان منع همه مردم است (مگر افراد نادرى كه در هر عصرى بيش از يك يا دو تن يافت نمى شود) از تجاوز از رفتار اهل علم در ايمان به فرستاده خدا و تصديق اجمالى به هر چه رسول خداصلىاللهعليهوآله
خبر داده است. و هر كس كه به فرو رفتن در شبهات مشغول شود خود را گرفتار آنها مى سازد. چنانكه رفته اند، چنان به خشم آمد كه چهره اش برافروخته شد و فرمود: «آيا شما به اين كار ماءمور شده ايد؟ بعضى از كتاب خدا را به بعضى ديگر مى زنيد! بنگريد كه خداوند به شما چه امرى كرده آن را انجام دهيد و از آنچه نهى فرموده باز ايستيد». و اين گفتار آگاهى و هشدارى است بر راه و روش حق.
ترديدى نيست كه نورانيت و روشنى يقين، بلكه اطمينان و آرامش دل، تنها از فن جدل و كلام حاصل نمى شود، همان گونه كه صرفا از تلقين و تقليد عوام به دست نمى آيد. بلكه روشن شدن به نور يقين متوقف است بر ملامت پارسائى و تقوى و بازداشتن نفس از هوى و هوس و زدودن تيرگى و زنگار آن :
«قد افلح من زكاها»
(شمس، ۹) «هر كه نفس خويش تزكيه كرد رستگار شد». و نيز پاكسازى نفس از صفات مذموم و اشتغال به رياضتها و مجاهدتهاى سخت، تا وقتى كه نور الهى در دل بتابد كه به وسيله آن پرده ها از حقايق اين عقايد كنار رود، و اين آخرين مقصد طالبان و مايه روشنى چشم صدّيقان و مقرّبان است. و اين مقام خود درجات و مراتبى دارد، و مردم بر حسب اختلاف در نيرو و استعداد و سعى و اجتهاد مختلفند، چنانكه در ادراك انواع علوم و صنايع متفاوتند و «كل ميسر لما خلق»
[حديث نبوى] «هر كس براى آنچه آفريده شده آمادگى دارد».
و اما مجرد اعتقاد جزمى به ظواهر اين عقايد با كمتر از ورع و رياضت و مجاهده نيز حاصل مى شود، از اين راه كه - پس از تلقين اين عقايد و تصديق به آنها به طاعات روى آورد، و بخشى از وقت خود را در عبادات شريفه بگذارند، و بر تلاوت و تفسير قرآن و درس حديث و فهم آن مواظبت كند، و از آميزش با صاحبان مذاهب فاسد و دارندگان آراء باطل دورى جويد، بلكه از رفاقت با مردم هوى پرست و شرير و شقى اجتناب كند، و مصاحبت اهل ورع و يقين و همنشينى با اهل تقوى و صلاح را برگزيند. و رفتار و روش آنان را در خضوع و خشوع براى خدا سرمشق قرار دهد، كه تلقين افشاندن بذر در سينه است، و اين كارها همچون آبيارى و پرورش بذر است، يعنى نمو اين بذر و تقويت و استوارى ريشه آن به وسيله آنهاست، تا سرانجام درختى پاك و استوار گردد كه ريشه اش ثابت و پايدار باشد و شاخه هايش در آسمان سر برآورد.
اما اين نكته هست كه هر كسى كه به عقيده جازم دست يابد اگر گرفتار سرگرميهاى دنيوى شود و رياضت و مجاهده را رها كند غير از آن عقيده چيزى بر او كشف نمى شود، ولى هنگام مرگ حقا مؤمن مى ميرد و در آخرت در سلامت و امان است. اما اگر زنگار از رخ آئينه نفس بزدايد و به رياضت و مجاهده روى آورد شرح صدر پيدا مى كند و فيض الهى به روى او در مى گشايد و به مرتبه اول يعنى رهيابى به نور يقين نائل مى گردد.
انواع رذائلى كه متعلق به قوه عاقله است
از جمله جهل مركب است :
جهل مركب تهى بودن نفس از علم و در عين حال ادعاى داشتن علم است، و چون مدعى عالم بودن در حقيقت نمى داند و نمى داند كه نمى داند از اين رو حالت او جهل مركب ناميده شده است
. اين صفت بدترين و سخت ترين رذائل است و برطرف كردن آن در نهايت دشوارى است، چنانكه در بعضى از طلاب ظاهر و آشكار است. و طبيبان نفس به عجز و ناتوانى خود از معالجه آن اعتراف كرده اند چنانكه پزشكان به عجز و ناتوانى از معالجه بعضى از امراض مزمن معترفند. و از اين رو عيسى (عليه اسّلام) گفت : «من از معالجه كور مادرزاد و برص زده ناتوان نيستم ولى از معالجه احمق ناتوانم».
سر اين مطلب اين است كه كسى كه جهل مركب دارد در حالى كه نفس او دچار اين اعتقاد فاسد است به نقص خود آگاه نيست، بنابراين جنبشى براى طلب علم نمى كند و در نتيجه هميشه در ضلالت و جهالت باقى مى ماند.
راه معالجه : اگر منشاء آن اعوجاج سليقه و كج انديشى است سودمندترين علاج تشويق و برانگيختن او به فراگيرى علوم رياضى با امور يقينى سروكار دارد و او را بر كژى و نادرستى اعتقادش متنبه مى سازد، و در نتيجه جهلش بسيط مى شود و در طلب علم برمى آيد. و اگر منشاء جهل خطاى در استدلال است، بايد استدلالهاى خود را با براهين اهل تحقيق و صاحبان قريحه مستقيم بسنجد و ادله مورد نظر را با احتياط تمام و دقت كامل بر قواعد منطق عرضه كند تا خطايش آشكار شود. و اگر علت جهل وجود مانعى از قبيل تعصب يا تقليد و مانند اينهاست بايد بكوشد تا آنها را برطرف سازد.
و از جمله شك و حيرت است :
اين رذيلت از فساد و پستى كيفيت است، و آن عجز نفس از تحقيق حق و ابطال باطل در مسائل پوشيده و پنهان است. و اين حالت غالبا وقتى پديد مى آيد كه ادله با يكديگر تعارض دارند [يعنى يك دليل مطلبى را اثبات مى كند و دليل ديگر آن را رد مى كند] ترديدى نيست كه اين بيمارى نفس را فاسد و هلاك مى كند زيرا شك منافى يقين است و ايمان بدون يقين تحقق نمى يابد. امير مؤمنان (عليه اسّلام) در خطبه اى مى فرمايد: «لاترتابوا فتشكوا و لاتشكوا فتكفروا»
«مواظب باشيد كه به ريب - دودلى و ترديد - نيفتد كه به دنبال ريب شك مى كنيد و شك نكنيد كه كافر خواهيد شد». گوئى در گفتار او - (عليهالسلام
) - ارتياب (دودلى و ترديد) مقدمه و مبداء شك است. و امام باقرعليهالسلام
فرمود: «لاينفع مع الشك و الجحود عمل»
«با شك و انكار هيچ عملى سودمند نيست». و امام صادق (عليهالسلام
) فرمود: «ان الشك والمعصية فى النار ليس منا ولاالينا»
. «شك و گناه در آتش است و از ما و مربوط به ما نيست». و از آن حضرت درباره اين قول خداى تعالى پرسيدند: «الذين امنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم»
(انعام، ۸۲)
«كسانى كه ايمان آورده و ايمان خويش به ظلم نياميخته اند». مراد از ظلم چيست ؟ فرمود: يعنى شك. (كه ايمان خود را به شك نياميزند). و نيز فرمود: «من شك فى اللّه تعالى بعد مولده على الفطرة لم يفى ء الى خير ابدا»
. «كسى كه بر فطرت اسلام متولد شود و درباره خداى تعالى شك كند هرگز به هيچ خبرى نمى رسد». و نيز فرمود: «من شك او ظن فاقام على احدهما احبط اللّه عمله
، ان حجة للّه هى الحجة الواضحة »
. «هر كه به شك يا ظنّ گرايد و بر آن دو باقى بماند خداوند عملش را نابود سازد كه برهان و حجت خدا واضح و روشن است». و نيز فرمود: «من شك فى اللّه تعالى و فى رسوله
صلىاللهعليهوآله
فهو كافر»
. «هر كه در خدا و پيامبر او شك كند كافر است». و اخبار ديگرى با اين مضمون وارد شده است. و آشكار است كه مراد از شك اين است كه اعتقاد را سست و ضعيف كند و يقين را زايل سازد. و مجرد وسوسه و حديث نفس شك نيست، زيرا خواهيم گفت كه اينها با ايمان منافات ندارد، بلكه از بعضى از اخبار ظاهر است كه شك وقتى موجب كفر است كه به انكار منجر شود، چنانكه روايت شده است كه ابونصير از حضرت امام صادق (عليهالسلام
) پرسيد كه در مورد كسى كه درباره خداى تعالى شك كند چه مى فرمائيد؟ امام فرمود: «كافر است»، پرسيد: اگر درباره رسول اللّه شك كند؟ فرمود: «كافر است». آنگاه رو به زراره كرد و فرمود: «وقتى كافر است كه انكار كند».
اما علاج شك و حيرت اين است كه نخست اين قضيّه بديهى را به ياد آورد كه : اجتماع و ارتفاع نقيضين محال است
(دو نقيض نه باهم جمع مى شوند و نه هر دو برداشته مى شوند). و از اين قضيه اجمالا مى فهمد كه يكى از شقوقى كه عقل در مورد عقيده اى تصوّر مى كند ثابت و مطابق با واقع و نفس الامر است و بقيه باشند. آنگاه مقدّمات مناسب با مطلوب (عقيده منظور) را تحقيق و جستجو كند و آنها را بر قياسهاى منطقى با احتياط تمام و استقصاء كامل عرضه دارد تا به جاى خط پى برد و حقانيّت يكى از شقوق و بطلان شقوق ديگر را دريابد. و غرض از وضع منطق بخصوص مباحث قياسهاى سوفسطائى كه مشتمل بر مغالطات است بر طرف كردن همين بيمارى است. و اگر توانائى اين كار را ندارد، معالجه درباره او اين است كه بر عبادت و قرائت قرآن مواظبت نمايد، و به مطالعه احاديث و شنيدن آنها از اهلش اشتغال ورزد و با صالحان و متّقيان و پارسيان و اهل يقين همنشين شود تا نفس او كسب نورانيّتى كند كه به وسيله آن ظلمت شك از ميان برود.
پيوست : يقين
دانستى كه ضدّ جهل مركّب و حيرت و شك، «يقين» است، و نخستين مرتبه يقين اعتقاد ثابت و جازم مطابق با واقع است كه با هيچ شبهه اى هر چند قوى زايل نشود. پس اعتقادى كه مطابق با واقع نباشد يقينى نيست، اگر چه صاحب آن به آن جزم داشته و معتقد باشد كه مطابق با واقع است، بلكه - چنانكه اشاره شد - دچار جهل مركب است كه از كجى سليقه يا خطاى در استدلال ناشى شده است، يا به سبب وجود چيزى كه مانع از رسيدن به حق است مانند تقليد يا تعصب و غيره پديد آمده است. بنابراين يقين از حيث اينكه جزم در آن هست ضد جهل مركب مى باشد. و علم اگر مطابقت آن با واقع اعتبار نشود فرقش با يقين آشكار است، و گرنه در مراتبى كه براى يقين ثابت شده است هر دو مساوى و شريكند.
اما متعلق يقين يا اجزاء و لوازم ايمان است، از واجب الوجود و صفات كماليّه او و ديگر مباحث الهى از نبوت و عالم آخرت، يا حقايقى است كه بدون آنها ايمان كامل نيست. و بى ترديد يقين به طور كلى نيرومندترين اسباب سعادت است، و در مباحث الهى در تكميل نفس و تحصيل سعادت اخروى دخالت بيشترى دارد زيرا ايمان متوقف بر آن و بلكه اصل و اساس آن است، و مراتب ديگر فرع و شاخه آن است. و نجات اخروى جز به وسيله يقين حاصل نمى شود و كسى كه فاقد آن است خارج از زمره مؤمنان و در حزب كافران است.
خلاصه آنكه : يقين شريفترين و مهمترين فضائل اخلاقى و افضل و اعظم كمالات نفسانى است، و كبريت احمرى است كه جز يگانه هائى از بزرگان عرفا يا حكما بدان دست نيابند. و كسى كه به آن برسد به والاترين مرتبه و بزرگترين سعادت نائل شده است. سرور پيامبران (صلّى اللّه عليه و آله و سّلم) فرمود: «اقل مااوتيتم اليقين و عزيمة الصبر
، و من اوتى حظه منهما لم يبال مافاته من صيام النهار و قيام الليل»
. «كمترين چيزى كه به شما داده شده است يقين است و صبر، و كسى كه از اين دو بهره خويش را گرفت اگر روزه [استحبابى] و نماز [نافله] شب از دستش برود باكى نيست». و فرمود: «اليقين الايمان كله»
«يقين همه ايمان است». و فرمود:«ما آدمى الا وله ذنوب
، و لكن من كانت غريزته العقل و سجيته اليقين لم تضره الذنوب
، لاته كلما اذنب ذنبا تاب و استغفر و ندم فتكفر ذنوبه و يبقى له فضل يدخل به الجنة»
.
«هيچ انسانى نيست مگر اينكه گناهانى دارد، ولى كسى كه غريزه او عقل و خوى و خصلت او يقين باشد گناهان به وى زيانى نرساند، زيرا هرگاه مرتكب گناهى شود ندامت و توبه و استغفار كند و گناهانش پوشيده مى شود و برايش اضافه اى مى ماند كه به وسيله آن به بهشت مى رود». و امام صادقعليهالسلام
فرمود: «ان العمل الدائم القليل على اليقين افضل عنداللّه تعالى من العمل الكثير على غير يقين»
. «عمل كم و دائم همراه با يقين برتر است از عمل بسيار بدون يقين». و نيز از آن امام روايت شده كه : «ان اللّه تعالى بعدله و قسطه جعل الروح و الراحة فى اليقين و الرضا
، و جعل الهم و الحزن فى الشك و السخط»
. «خداى تعالى بر حسب عدل خود لطف و راحت را در يقين و خشنودى، و غم و اندوه را در شك و ناخشنودى قرار داده است». و در وصيت لقمان به پسرش آمده است : «پسرم ! جز به وسيله يقين توانائى بر عمل به دست نيايد و آدمى جز به قدر يقينش كار نتواند كرد و سستى و كوتاهى در عمل به سبب نقص در يقين پيدا مى شود».
نشانه هاى صاحب يقين :
دارنده يقين را علاماتى است :
از جمله، اينكه در كارهاى خود به غير خداى سبحان توجه و التفات ندارد، و در مقاصد خويش جز به او توكل نكند، و در مطالب و مسائل خود جز به او اعتماد ندارد، و از هر كمك و نيرويى براى حركت جز كمك و نيرويى كه خداوند به مشيت و عنايت خود عطا فرموده است روى بگرداند، و براى خود و همنوعان قدرت بر چيزى و منشاءيت اثرى نبيند، و بداند كه آنچه به او مى رسد از خداى تعالى است و خير و شرى كه براى او مقدر شده به او خواهد رسيد. و حالت وجود و عدم، و فزونى و كاستى، و ستايش و نكوهش، و بينوايى و ثروت، و سلامت و بيمارى، و عزت و ذلت نزد او يكسان است، و هيچ بيم و اميدى جز از خداى تعالى ندارد. و راز اين همه در اين است كه : وى همه چيزها را از يك چشمه مى داند كه او مسبب الاسباب است، و به وسائط توجه و التفات ندارد بلكه همه آنها را مسخر فرمان او مى داند. امام صادقعليهالسلام
فرمود
: «من ضعف يقينه تعلق بالاسباب
، و رخص لنفسه بذلك
، و اتبع العادات و اقاويل الناس بغير حقيقة
، و السعى فى امور الدنيا و جمعا و امساكها
، مقرا باللسان انه لا مانع و لامعطى الا اللّه
، و ان العبد لايصيب الا ما رزق و قسم له
، و الجهد لايزيد فى الرزق
، و ينكر ذلك بفعله و قلبه
، قال اللّه سبحانه : «يقولون بافواههم ما ليس فى قلوبهم و اللّه اعلم بما يكتمون»
(آل عمران، ۱۶۱).
«هر كه يقينش ضعيف باشد وابسته به اسباب مى شود و اين را براى خود مجاز مى شمرد، و از عادات و سخنان نادرست مردم پيروى مى كند، و سعى او در امور دنيا و جمع و نگهدارى آنهاست، به زبان اقرار مى كند كه عطاكننده و باز - دارنده اى جز خدا نيست، و به بنده چيزى نمى رسد مگر آنچه روزى و قسمت اوست، و كوشش به روزى نمى افزايد، و حال آنكه با فعل و قلب خود منكر آن است. خداى سبحان فرموده است : به زبانهاى خويش چيزها مى گويند كه در دلهاشان نيست، و خداوند به آنچه پنهان مى كنند داناتر است».
و نيز فرمود: «ليس شى ء الا وله حد»
. «هر چيزى حدى دارد» پرسيدند: حد توكل چيست ؟ فرمود: «يقين» «يقين» پرسيدند: حد يقين چيست ؟ فرمود: «الاتخاف مع اللّه شيئا»
. «با خدا از هيچ چيز ترس نداشته باشى ». و نيز از آن امام روايت شده :«من صحة يقين المرء المسلم الا يرضى الناس بسخط اللّه و لا يلتومهم على مالم يؤ ته اللّه
. فان الرزق لايسوقه حرص حريص و لاترده كراهية كاره
، و لو ان احدكم فرمن رزقه كمايفر من الموت لادركه رزقه كما يدركه الموت»
.
«از درستى يقين مسلمان اين است كه خشنودى مردم را با ناخشنودى و غضب خدا به دست نياورد آنان را به آنچه خدا به او نداده ملامت نكند. كه روزى را حرص حريص نمى كشاند و بى ميلى كسى آن را نمى راند، و اگر يكى از شما از روزى خويش بگريزد چنانكه از مرگ مى گريزد روزى همانند مرگ به او خواهد رسيد».
و از جمله [علامات اهل يقين]: اين است كه در همه حالات در پيشگاه خداى سبحان خاضع و خاشع باشد، و در نهان و آشكار به وظايف خدمت خويش قيام كند و فرائض (واجبات) و سنن (مستحبات) شريعت را فرمان برد و با تمامى وجود خويش متوجه خدا باشد و در برابر او حالت خضوع و تذلل بگيرد، و از هر چه جز اوست روى برگرداند، و قلب خود را از غير او تهى كند، و با تمام فكر به ذات قدسى او روى آورد، و در درياى حب و انس او مستغرق باشد.
سر اينكه صاحب يقين چنين حالاتى دارد اين است كه به خدا و عظمت و قدرت او شناساست، و مى داند كه خداوند كارهاى او را مى بيند و از نهانخانه ضمير و آنچه در دل وى مى گذرد آگاه است، و مى داند كه : «من يعمل مثقال ذرة خيرا يره و من يعمل مثقال ذرةٍ شرا يره»
(زلزال، ۸-۹).
«هر كه هموزن ذره اى نيكى كند آن را مى بيند و هر كه هموزن ذره اى بدى كند آن را مى بيند».
و بنابراين همواره در مقام شود و حضور در پيشگاه اوست. و از اين رو لحظه اى از شرمسارى به وظايف ادب و خدمتگزارى جدا نمى شود. و سعى او در پاكسازى باطن خويش از رذائل و آراستن خود به فضائل، از آنجا كه زير چشم هميشه بيدار خداوند است، بيشتر است از زيور كردن ظاهر خود براى همنوعان.
و خلاصه : كسى كه يقين دارد كه خداى تعالى اعمال پنهان و آشكار او را مى بيند و نيز به پاداش و حساب يقين دارد و شرمسارى و سپاسگذارى براى منعم حقيقى است.
و يقين او به بهجت و سرورى كه خداوند در سراى آخرت به مؤمنان مى دهد و آنچه براى بندگان زبده و خالص خود آماده كرده كه «چشمى نديده و گوشى نشنيده و به قلب هيچ كس خطور نكرده است» سبب مى شود كه همواره در مقام طمع و اميد باشد.
و كسى كه يقين دارد كه همه امور به خداى سبحان مستند است و آنچه در عالم صادر مى شود به حكمت و مصلحت و عنايت ازلى اوست و به نظام خير و احسن مربوط است هميشه در مقام صبر و تسليم و رضا به قضاى الهى است بدون اينكه اين حال او دگرگون شود.
و هر كه يقين دارد كه مرگ حادثه اى عظيم است و حوادث بعد از مرگ شديدتر و هول انگيزتر است همواره محزون و غمگين بسر مى برد.
و كسى كه به پستى و فناپذيرى دنيا يقين دارد به آن ميل نمى كند. امام صادق (عليهالسلام
) درباره گنجى كه در قرآن از ياد شده :
«و كان تحته كنز لهما»
(كهف، ۸۲). «و براى آنها گنجى در زير ديوار بود» مى فرمايد: لوحى بود كه بر آن نوشته شده بود: «بسم اللّه الرحمن الرحيم# عجبت لمن ايقن بالموت كيف يفرح
، و عجبت لمن ايقن بالقدر كيف يحزن
، و عجبت لمن ايقن بالدنيا و تقلبها باهلها كيف يركن اليها»
.
«به نام خداى رحمان رحيم. در شگفتم از كسى كه به مرگ يقين دارد چگونه شادمانى مى كند، و عجب دارم از كسى كه به تقدير يقين دارد چگونه اندوهگين مى شود، و تعجب مى كنم از كسى كه به دنيا و دگرگونى آن نسبت به اهل دنيا يقين دارد چرا به آن دل مى بندد».
و آن كه به عظمت فائق و قدرت غالب خداوند يقين دارد. پيوسته در مقام ترس و بيم و سراسيمگى است. روايت شده است كه سرور رسولانصلىاللهعليهوآله
از شدت خضوع و خشوع و خشيت براى خداى تعالى چنان بود كه وقتى راه مى رفت گوئى نزديك است به زمين افتد.
و كسى كه به كمالات نامتناهى او يقين دارد دائما در مقام شوق و وله (سرگشتگى و حيرت) و حبّ است. و حكايات اهل يقين از انبياء و اولياء و كاملان در خوف و شوق و اضطراب و دگرگونى حال كه در نماز و غير آن به ايشان دست مى دهد مشهور است و در كتابهاى تاريخ و زندگينامه هاى آنان آمده است، و همچنين درباره وله و استغراق و ابتهاج و انبساطى كه نسبت به خداى سبحان وجودشان را فراگرفته است. و داستان غش كردن امير مؤمنان عليه السلام در اوقات خلوت و مناجات با خدا و از خود بى خود شدن در نمازها نزد شيعه و سنى متواتر است.
چگونه مى توان تصور كرد كه كسى كه به خدا و عظمت و جلال او و به آگاهى او بر ريزه كاريها و نكته هاى باريك احوال وى يقين واقعى دارد او را در حضورش نافرمانى كند و حالت شرمسارى و ترس و بيم و حضور پادشاه و اميرى كه داراى كمترين قدرت و شوكت مجازى است و در آغاز و انجام ضعيف و پست است چنان حال انفعال و ترس و توجّه دارد كه از خود فراموش مى كند.
و از جمله علامات صاحب يقين، اين است كه مستجاب الدّعوة است و بلكه كرامات و خرق عادات دارد. سر اين مطلب اين است كه نفس هر چه يقينش بيفزايد بر تجردش افزوده مى شود، و در نتيجه ملكه تصرف در كائنات براى او پديد مى آيد. امام صادق (عليهالسلام
) فرمود: «اليقين يوصل العبد الى كل حال سنى و مقام عجيب
، كذلك اخبر رسول اللّه
صلىاللهعليهوآله
من عظم شان اليقين حين ذكر عنده ان عيسى بن مريم (
عليهالسلام
) كان يمشى على الماء
، فقال : لو زاد يقينه لمشى فى الهوا»
.
«يقين بنده را به هر مقام بلند مرتبه و شگفت آورى مى رساند، اين چنين رسول خدا از عظمت مقام يقين خبر داده است وقتى نزد او گفته شد كه عيسى بن مريم بر آب مى رفت، فرمود: اگر يقين او افزون بود بر هوا نيز مى رفت». اين خبر دلالت دارد كه كرامات با افزون شدن يقين بيشتر مى شود، و پيامبران با همه جلالت قدرشان نزد خداوند در يقين مراتب متفاوتى دارند.
مراتب يقين :
از آنچه كه گفته شد آشكار است كه : يقين جامع همه فضائل است و از هيچ يك از آنها جدا شدنى نيست. اكنون بايد دانست كه يقين را مراتبى است :
(۱) علم يقين، و آن عبارت است از اعتقاد ثابت جازم مطابق با واقع چنانكه گذشت كه از راه استدلال به وسيله لوازم و ملزومات حاصل مى شود، و مثال آن يقين به وجود آتش از مشاهده دود است.
(۲) عين اليقين، و آن عبارت است از ديدن و مشاهده مطلوب با چشم بصيرت و ديده درونى، و اين ديدار در روشنى و جلا از مشاهده با چشم بيرونى قويتر است. و سخن امير مؤمنان (عليهالسلام
) به اين مرتبه اشاره دارد: «لم اعبد ربا لم اره»
«خدايى را كه نبينم نمى پرستم»، بعد از آنكه ذعلب يمانى از او -عليهالسلام
- پرسيد: آيا خداى خود را مى بينى ؟ و نيز قول آن حضرت : «رأی قلبى ربى»
«قلب من پروردگارم را ديده است». اين مرتبه از يقين تنها از راه رياضت و پاكسازى باطن و حصول تجرد كامل براى نفس حاصل مى شود، و مثال آن يقين به وجود آتش هنگام ديدن خود آتش است.
(۳) حق اليقين، و آن عبارت است از حصول وحدت معنوى و ارتباط حقيقى بين عاقل و معقول، به طورى كه عاقل [صاحب يقين] ذات خود را چكيده و تراوشى از معقول [ذات الهى كه متعلق يقين است] و مرتبط به او و جدا ناشدنى از او ببيند، و همواره با چشم بصيرت درونى خويش تراوش و فيضان نور از جانب او را مشاهده كند. و مثال اين مرتبه، يقين به وجود آتش با دخول در آن بدون سوختن است. و اين مقام تنها براى خدا شناسان كامل است كه در درياى حب و انس او غرقند و ذات خويش و ديگر موجودات را از تراوش هاى فيض اقدس او مى دانند و مى بينند. اينان همان صدّيقانند كه ديدگان باطن خويش به ملاحظه جمال و مشاهده انوار جلال او گماشته اند. و حصول اين مرتبه بسته است به مجاهدات سخت و رياضتهاى شديد، و ترك رسوم و عادات و ريشه كنى شهوات و بركندن خيالات و خواطر نفسانى و وسوسه هاى شيطانى و طهارت از آلودگى هاى طبيعت، و دورى گزيدن از زرق و برقهاى دنياى پست، و بدون اين كارها اين گونه يقين و مشاهده حاصل نخواهد شد:
اما برتر از اين مرتبه، مرتبه ديگرى هست كه بعضى از اهل سلوك از آن به «حقيقت حق اليقين وفناء فى اللّه» تعبير مى كنند، و اين است كه عارف ذات خود را در انوار الهى محو و ناپديد مى بيند و از سبحات (انوار) جلال و جمال وجه او فروزان و محترق مى گردد
، به طورى كه اصلا براى خود استقلال و حصولى نبيند. و مثال اين مرتبه، يقين به وجود آتش با دخول در آن و سوختن از آن است. مطلب ديگر اينكه ترديدى نيست كه يقين حقيقى نورانى كه مبرى از تاريكيهاى اوهام و شكوك است اگر چه مرتبه اول آن باشد از فكر و استدلال تنها حاصل نمى شود، بلكه حصول آن متوقف است بر رياضت و مجاهده و زدودن زنگار از رخ آئينه نفس و پاكسازى آن از تيرگيهاى اخلاق ناپسند، تا براى آن تجرد كامل پديد آيد و با عقل فعال همسو و محاذى شود و حق با تمام روشنى بر او تجلى كند.
سر اين مطلب اين است كه نفس به منزله آئينه است كه صور موجودات از جانب عقل فعال در آن باز مى تابد. و شك نيست كه انعكاس صور از ذوات (صاحبان) صور به آينه بسته به اين است كه شكل آئينه تمام و درست بوده و صيقلى باشد و اشياء روياروى آن قرار گيرد و مانع برداشته شود و در جهتى باشد كه صور مطلوب در آنجاست. بنابراين نفس انسان در انعكاس حقايق اشياء از عقل فعال بايد:
۱- در جوهر خود ناقص نباشد، يعنى مانند نفس كودك نباشد كه به سبب نقص و نارسائى نمى تواند معلومات (صور علمى) را منعكس و منجلى سازد.
۲- از تيرگيهاى طبيعت صافى و از آلودگيهاى معاصى پاك و از رسوم عادات و پليديهاى شهوات بر كنار باشد، كه اين به منزله صيقل زدن از چرك و زنگار آينه است.
۳- تمام توجه و فكرش به مطلوب باشد، و بنابراين همت خود را يكسره به امور دنيوى و اسباب معيشت و خيالات و خواطر مشوش صرف نكند تا بتواند آينه نفس را در جهت و محاذات عقل فعال قرار دهد.
۴- تخليه نفس از تعصب و تقليد. و اين كار به منزله برداشتن پرده هاست.
۵- فراهم ساختن مقدّمات مناسب به ترتيب مخصوص و شرايط مقرّر براى حصول مطلوب، كه به منزله قرار دادن آينه و ديده ور شدن در جهتى است كه صور در آنجاست.
و اگر اين اسبابى كه مانع از افاضه حقايق يقينى به نفوس است وجود نمى داشت، نفوس به همه اشيائى كه در عقول فعال مرتسم است عالم مى شدند، زيرا هر نفسى چون امر ربانى و جوهرى ملكوتى است به حسب فطرت براى معرفت حقايق شايسته است، و بنابراين از ديگر مخلوقات از قبيل آسمانها و زمين و كوهها ممتاز است، و قابليت حمل امانت خداوند
يعنى معرفت و توحيد را دارد. پس محروميت نفس از معرفت حقايق اشياء به سبب يكى از اين موانع است. و سرور پيامبرانصلىاللهعليهوآله
به مانع تعصب و تقليد با گفتار خود:
«كل مولود يولد على الفطرة حتى يكون ابواه يهودانه ويمجسانه وينصرانه»
.
«هر مولودى بر فطرت [الهى] متولد مى شود تا اينكه پدر و مادرش او را يهودى يا مجوسى يا نصرانى مى كنند»، و به مانع كدورتها و زنگارهاى معاصى با اين قول خود:
«لولا ان الشياطين يحومون على قلوب بنى آدم لنظروا الى ملكوت السماوات والارض»
.
«اگر شياطين گرد قلوب بنى آدم نمى گشتند البته ملكوت آسمانها و زمين را نظاره مى كردند» اشاره فرموده است.
پس اگر حجابهاى گناهان و تعصب برداشته شود و نفس به سوى حق تعالى قرار گيرد تمامى صورت عالم ملك و شهادت براى او تجلى مى كند، زيرا عالم متناهى است و احاطه بر آن ممكن است، و همچنين صورت دو عالم ملكوت و جبروت به قدر امكان او و بر حسب مرتبه اى كه دارد براى او تجلى مى كند زيرا اين دو عالم اسرارى هستند كه از مشاهده چشم بيرونى پنهانند و ادراك آنها با چشم بصيرت تواند بود. و صورت آن دو عالم نامحدود و غيرمتناهى است، و آنچه از آنها در نفس نقش مى بندد محدود و متناهى است، اگر چه در ذات خود و از اين جهت كه منسوب به علم خداى سبحان است نامتناهى است. و مجموع آن عوالم «عالم ربوبى» ناميده مى شود، زيرا هر چه در وجود است از آغاز تا انجام منسوب به خداى تعالى است، و در عالم وجود جز خداى سبحان و افعال و آثار او چيزى نيست، پس عالم ربوبى و حضرت ربوبيت عالمى است كه بر همه موجودات احاطه دارد. بنابراين نامتناهى بودن آن روشن و آشكار است، و براى نفس امكان كه بر آن عالم احاطه يابد، بلكه از آن به اندازه نيرو و استعدادى كه دارد برايش ظاهر مى شود.
آنگاه به قدر تصفيه و تزكيه اى كه براى نفس حاصل مى شود و آن مقدار از حقايق و اسرارى كه برايش تجلى مى كند و آن اندازه از معرفت عظمت خداوند و شناخت صفات جلال و جمال او كه به دست مى آورد، سعادت و بهجت و لذت و نعمت در بهشت نصيبش خواهد شد. و وسعت ملك او در بهشت به اندازه وسعت معرفت او به خدا و عظمت او و به صفات و افعال او خواهد بود. و هر يك از اينها نهايت ندارد، و لذا نفس در هيچ درجه و مقامى از معرفت از پويائى باز نمى ايستد و بهجت و كمال و پيروزى و دستيابى بر مطلوب غايت طلب او خواهد بود.
و اينكه گروهى معتقدند كه آنچه از معارف الهى و فضائل اخلاقى كه براى نفس حاصل مى شود عينا همان بهشت است نزد ما باطل است، بلكه اينها موجب استحقاق بهشت، يعنى سراى سرور و بهجت، خواهد بود. و از انواع رذائل (مربوط به قوه عاقله): ؟؟؟ و شرك اين است كه غير از خداى سبحان مؤثرى در وجود قائل باشد، و اگر اين غير - خواه بت باشد يا ستاره يا انسان يا شيطان - پرستيده شود شرك در عبادت است. و اگر پرستش نكند لكن به سبب اعتقاد به اينكه منشاء اثر است و در آنچه مورد رضاى خدا نيست از وى اطاعت كند شرك در طاعت است. اولى شرك جلى و دومى شرك خفى ناميده مى شود. و قول خداى تعالى به اين معنى اشاره دارد:
«و ما يؤ من اكثرهم باللّه الا و هم مشركون»
(يوسف، ۱۰۶) «و بيشتر آنها به خداى ايمان نياورند مگر آنكه با خدا شريك گيرند».
و در اين شكى نيست كه شرك بزرگترين گناهان كبيره هلاك كننده و موجب خلود در آتش است و اجماع امت بر اين مطلب فراهم است، و آيات و اخبارى كه در اين باره وارد شده بيرون از شمار است.
و بايد دانست كه شرك مراتبى دارد كه در بحث ضد آن يعنى توحيد روشن خواهد شد. و شرك اگر چه شاخه اى از جهل است، چنانكه توحيد كه ضد آن است از نمونه هاى يقين و علم است، ذكر جداگانه آن دو در اينجا لازم نيست، جز اينكه چون ذكر توحيد در كتب اخلاق متعارف است، ما نيز به پيروى از آن روش عنوان جداگانه اى ذكر مى كنيم و به پرتو اندكى از آن اشاره مى كنيم، زيرا استقصا و تحقيق كامل درباره آن و فرورفتن در ژرفاى آن در توانايى ما نيست و با اين بحث مناسبت ندارد، كه توحيد دريايى عظيم و بى كران است.
پيوست : توحيد در فعل
«توحيد» ضد شرك است، و آن يا توحيد در اصل ذات است به معنى عدم تركيب خارجى و عقلى در ذات خداى متعال و اينكه صفات او عين ذات اوست؛ و از اينجا لازم مى آيد كه خداى تعالى وجود صرف و بحث و بسيط باشد، يا توحيد در وجوب وجود است به معنى نفى شرك در وجوب وجود از او (و چون اين دو قسم توحيد در حكمت متعاليه ثابت شده است در اينجا از آنها بحث نمى كنيم)، يا توحيد در فعل و تأثیر و ايجاد است، به اين معنى كه فاعل و مؤثرى جز او وجود ندارد. اين قسم از توحيد است كه ما مراتب و متعلقات آن در اينجا ذكر مى كنيم :
اين توحيد - چنانكه گفته اند - چهار مرتبه دارد: (پوست)، و قشر قشر، و لب (مغز) و لبّ لبّ، مانند گردو كه دو پوست و دو مغز دارد، و مغز آن روغن دارد كه لبّ لبّ است. (مرتبه اول) اين است كه انسان به زبان بگويد لا اله الا اللّه، و حال آنكه دلش منكر و از آن غافل باشد، مانند توحيد منافقان، و اين توحيد صرفا به زبان است و سودى ندارد جز اينكه گوينده آن در دنيا از شمشير و نيزه [كه مشرك و كافر را تهديد مى كند] محفوظ است. (مرتبه دوم) دل معناى آن لفظ را تصديق كند، چنانكه شاءن عموم مسلمين است، و اين اعتقاد عوام مردم است و صاحب آن موحد است، به اين معنى كه در دل به آن معتقد است و درباره آنچه در دل دارد دروغ نمى گويد. اما اين اعتقاد موجب گشادگى و صفاى قلب نيست، و لكن صاحب خود را، اگر با آن عقيده از دنيا برود و گناهان آن را ضعيف نكند، از عذاب در آخرت نگاه خواهد داشت. (مرتبه سوم) اين است كه توحيد و يگانگى خداى تعالى را از راه كشف و به واسطه نور الهى مشاهده كند، چنانكه با اينكه اشياء كثير را مى بيند ولى همه را صادر از واحد حق بداند، و اين مقام مقربان است، و دارنده آن موحد است، به اين معنى كه جز يك فاعل و يك مؤثر نمى بيند، زيرا براى او حق چنانكه هست منكشف است. (مرتبه چهارم) اين است كه در وجود جز يكى هيچ نبيند، و اين مرتبه را اهل معرفت فناء در توحيد مى نامند، زيرا صاحب اين مرتبه چون جز واحد - تعالى - را نمى بيند خود را نيز نمى بيند، و چون خود را نديد به واسطه آنكه مستغرق در «واحد» است از خود در توحيد خود فانى مى شود، يعنى از رؤ يت خود فانى مى گردد، و اين مشاهده صديقان است، و صاحب آن موحد است يعنى در شهود خود غير از واحد را نمى بيند، و همه را از اين حيث كه كثيرند نمى بيند بلكه از حيث وحدت مى بيند و اين مرتبه نهايى توحيد است.
مرتبه اول، همچون پوست روى گردوست كه هيچ سودى ندارد و اگر به دهان نهى تلخ است و اگر به درونش بنگرى زشت منظر است و اگر به عنوان هيزم به كاربرى آتش را خاموش و دود را بسيار سازد و اگر در خانه بگذارى جا را تنگ كند. پس هيچ فايده و مصلحتى در آن نيست جز اينكه مدتى بگذارند براى حفظ پوست زيرين بر گردو بماند، سپس دور انداخته مى شود. همين طور توحيد زبانى صرف بى حاصل و بى ثمر و پرضرر و در ظاهر و باطن مذموم است. لكن مدتى در حفظ مرتبه دوم تا هنگام مرگ سودمند است.
و مرتبه دوم، مثل پوست زيرين است ؛ چنانكه اين پوست نسبت به پوست رويى نفع ظاهرى دارد، زيرا مغز را به هنگام نگه دارى در انبار از فساد حفظ مى كند، و اگر جدا شود نفعى از آن به عنوان سوخت عايد مى شود لكن نسبت به مغز بسيار كم ارزش است. همين طور است مجرد اعتقاد (بدون كشف و شهود) نسبت به گفتار زبانى. زيرا به وسيله آن نجات اخروى حاصل مى شود ولى نسبت به مرتبه كشف و شهودى كه با گشادگى سينه (انشراح صدر) به سبب تابش نور حق در آن حاصل مى شود ارزش كم و ناقصى دارد.
و مرتبه سوم، مثل مغز است ؛ چنانكه مغز فى نفسه نفيس و با ارزش است و گوئى مقصود و مطلوب همان است لكن نسبت به روغن خالص خود خالى از آميختگى نيست، همين طور است توحيد فعل از راه كشف كه مقصد عالى سالكان راه حق است، جز اينكه خالى از آميختگى با ملاحظه و توجه و التفات به كثرت، نسبت به كسى كه جز واحد حق هيچ نمى بيند، نيست.
و مرتبه چهارم، مانند روغن بيرون كشيده از مغز است. و همانطور كه لب و عصاره لذّاته مطلوب و فى نفسه مرغوب است، همين طور انحصار نظر بر مشاهده حق اول لذاته مقصود و فى نفسه محبوب است.
تنبيه : اگر گفته شود: دستيابى به مرتبه چهارم توحيد چگونه ممكن است و حال آنكه تحقّق آن متوقف است بر عدم مشاهده غير واحد، با اينكه هر كس زمين و آسمان و ديگر اجسام محسوس را كثيرند مشاهده مى كند، و چگونه كثير واحد است ؟
در پاسخ مى گوئيم : كسى كه يقين كند كه همه ممكنات از حيث ذات خود عدمهاى صرف اند، و تحقق وجود آنها از خداى سبحان است، و آنگاه نور عظمت و جلال حق چنان بر دلش بتابد و حب و انس به او طورى بر قلبش احاطه و غلبه كند كه غير او از يادش برود، در اين صورت چه جاى استبعاد است كه شدت استغراق در درياى عظمت و جلال و كمال و جمال و غلبه حب و انس به او با عدم انگاشتن كثرت و ريشه دار دانستن وحدت، و ثبوت اين معنى در قلبش موجب شود كه در شهود خود جز او را نبيند، و غير او از وى غايب گردد، زيرا نظر بصيرت باطنى او منحصر است به چيزى كه حقيقت و واقعيت است.
و آنچه مى تواند شدت اين استبعاد را در هم شكند اين است كه : كسى كه مشغول به سلطان يا حاكم مقتدر مستغرق در ملاحظه سطوت و مهابت اوست بسا از مشاهده غير او غفلت كند. و عاشقى كه مستغرق در مشاهده جمال معشوق است و عشق او سراسر وجودش را فراگرفته غير او را نمى بيند، با اينكه كثرت در برابرش تحقق دارد. و ستارگان در روز موجودند لكن به علت اينكه نور آنها در كنار نور خورشيد بر نور ستارگان چيره و قاهر شود به طورى كه آنها را از ديد ظاهر غايب و پنهان كند، چه استبعادى دارد كه نور وجود حقيقى بر موجودات ضعيف و ممكن الوجود غالب و قاهر باشد، به گونه اى كه همه آنها از نظر عقل و بصيرت غايب گردند. اما نكته اين است كه اين مشاهدات كه در آنها جز خداى واحد حق ظهور ندارد مداوم نيست، بلكه همچون برق زود گذر است و دوام آنها بسيار كمياب است و بندرت اتفاق مى افتد
.
فصل ۲: توكل بر اين پايه است كه جز خدا مؤثرى وجود ندارد.
بدان كه براى آدمى ممكن نيست كه در كارها بر خداى تعالى توكل حقيقى داشته باشد مگر اينكه به مرتبه سوم توحيده رسيده باشد. و اين مرتبه است كه توكل به آن مرتبط مى شود نه ديگر مراتب. زيرا مرتبه چهارم پايه توكل نيست و مرتبه اول صرفا نفاق است و فايده اى نمى رساند. و مرتبه دوم - يعنى مجرّد اعتقاد به توحيد - موجب حصول توكل چنانكه سزاوار است نمى شود. زيرا همه مسلمين به توحيد معتقدند با اينكه توكل كه نحو شايسته در آنها وجود ندارد.
پس مناط در توكل مرتبه سوم توحيد است و آن اين است كه براى بنده به سبب نور حق روشن و منكشف شود كه جز خدا فاعل و مؤثرى وجود ندارد. و منشاء هر موجودى و هر فعل از خلق و روزى، و عطاء و منع و غنى و فقر، و صحت و بيمارى، و عزّت و ذلّت، و زندگى و مرگ... و هر چيزى كه نامى دارد يگانه مبدع و مخترع آن خداى تعالى است كه هيچ شريك و انبازى براى او نيست. و بعد از كشف اين مطلب ديگر به غير او هيچ توجه و نظر نكند بلكه بيم و اميدش يكسره به و و وثوق و اعتمادش تنها بر او باشد. كه فاعل منحصر و يگانه اوست نه غير او و جز او همه مسخّر و رام اويند كه هيچ استقلالى حتّى در به حركت در آوردن ذرّه اى در پهنه آسمان ها و زمين ندارند. و هنگامى كه درهاى معارف به روى انسان گشوده شد اين مطلب براى او تمامتر و كاملتر از مشاهده با چشم روشن مى شود و فقط شيطان است كه او را از اين توحيد باز مى دارد و در قلب او به واسطه التفات به بعضى از وسائط كه در آغاز آنها را منشاء اثر براى بعضى از امور مى پنداشت شائبه شرك مى اندازد.
چنانكه براى باران بر ابر اعتماد مى كند و براى روئيدن كشت و رشد و نمو زراعت به بارش باران اميد مى بندد و در سير و حركت كشتى به وزش باد دل خوش مى دارد و در حدوث حوادث زمينى بر ستاره بينى و ارتباط كواكب با اين حوادث تكيه مى كند.
همچنين شيطان در دل آدمى وسوسه مى كند و به او مى گويد: چگونه همه چيز را از خدا مى دانى ؟ و حال آنكه فلان انسان با اختيار خود به تو روزى مى رساند كه اگر بخواهد به تو مى دهد و اگر بخواهد نمى دهد؟ و اين شخص ديگر قادر است كه گردن ترا با شمشير بزند و اگر بخواهد از تو درمى گذرد پس چرا از او نترسى و به او اميد نبندى و حال آنكه كار تو به دست اوست و تو اين را مى بينى و در آن شك ندارى ؟!
و ترديدى نيست كه امثال اين توجهات نتيجه جهل به حقايق امور است، و كسى كه شيطان را بر خود مسلط سازد تا چنين وسوسه هايى بر قلبش بيفتد از جاهلان به معارف و حقايق است. زيرا كسى كه حقيقت جهان چنانكه هست بر او منكشف شود مى داد كه آسمان و ستارگان و باد و ابر و باران و انسان و حيوان ديگر مخلوقات همگى مقهور و مسخر وجود يگانه حق تعالى هستند كه شريك و انبازى ندارد. پس مى داند كه مثلا باد همان هواست و هوا بخودى خود و بدون محرك به حركت درنمى آيد و اين محرك تا محرك ديگرى نداشته باشد هوا را به جنبش درنمى آورد...
و همين طور تا برسد به محرك اول كه نه محركى دارد و نه به خود متحرك است و حال به همين منوال است در مورد ديگر وسائط از قبيل افلاك و ستارگان و كائنات جو و موجودات زمينى از جماد و نبات و حيوان.
بنابراين توجه و التفات آدمى در نجات خود به برخى چيزها از قبيل باد و باران و انسان يا حيوان همانند توجه و التفات كسى است كه به اعدام محكوم شده است و فرمانروا يا پادشاهى به نويسنده خود امر كند كه فرمان عفو و آزادى او را بنويسد آنگاه آن شخص زبان به مدح و ستايش كاغذ يا مركب يا قلم يا نويسنده بگشايد و بگويد: اگر كاغذ يا قلم يا مركب يا نويسنده نبود من نجات نمى يافتم و رهايى خود را از كاغذ و مركب بداند نه از قلم يا از قلم بداند نه از نويسنده يا از نويسنده بداند نه از فرمانروايى كه به نويسده فرمان داده و نويسنده فرمانبردار اوست. و كسى كه مى داند كه قلم از خود اختيار و حكمى ندارد و فرمانبردار فرمانرواست، به قلم و نويسنده التفات ندارد و جز فرمانروا را سپاس نمى گويد بلكه حالت سپاسگزارى از فرمانروا چنان فكر او را مشغول مى كند كه كاغذ و مركب و قلم و نويسنده را از ياد مى برد.
و شكى نيست كه همه مخلوقات از آفتاب و ماه و ستارگان و ابر و باران و زمين و هر حيوان يا جمادى در قبضه قدرت الهى اند، همچنانكه قلم در دست كاتب و كاتب در دست سلطان و فرمانروا، اما اين صرفا مثال ناقصى است درباره آن كسى كه پادشاه و زمامدار را كاتب حقيقى مى داند و حال آنكه چنين نيست و كاتب حقيقى خداى سبحان است. چنانكه فرموده :
«و مارميت اذ رميت و لكن الله رمى»
(انفال، ۱۷)
«و هنگامى كه تير انداختى تو نينداختى بلكه خدا انداخت».
پس كسى كه براى او كشف شود كه همه آنچه در آسمان ها و زمين است مسخر و تحت فرمان واجب الوجود حق است، هر همه وجود موثرى جز او نمى بيند. و شيطان از او نااميد و منصرف مى گردد و از آميختگى توحيد او به شركت ماءيوس مى شود.
اما آن كه سينه اش به نور خداوند گشاده و منشرح نگشته باشد بصيرت درونى اش از ديدار جبار آسمان ها و زمين و مشاهده او در وادى همه مخلوقات ناتوان و كوتاه است و از اين رو در بعضى از اين موجودات مسخر توقف مى كند و اين حالت جهل محض است. و خطاى او در اين باره همانند خطاى مورى است كه اگر بر كاغذى بجنبد مى بيند كه نوك قلم كاغذ را سياه مى كند و ديدش تا انگشتان و دست نمى رسد تا چه رسد به صاحب دست. و پندارد كه قلم است كه سفيدى را سياه مى كند و اين خطا از تنگى حدقه چشم و كوتاهى ديد است كه از نوك قلم فراتر نمى رود.
فصل ۳: مناجات پنهان صاحبدلان
يكى از عارفان
گفته است : خداوند با قدرتى كه همه چيز را به سخن آورده براى صاحبدلان و ديده وران حقايق همه ذرّات زمين و آسمان را به نطق و سخن آورده است تا آنجا كه تقديس و تسبيح آنها و گواهيشان را بر عجز خويش بشوند. به زبان واقع كه نه عربى است و نه عجمى و حروف و الفاظ و بانگ و آواز ندارد و هيچ كس آن را جز با گوش عقل ملكوتى نتواند شنيد و گوش ظاهر حسى ناسوتى را ياراى شنيدن آن نيست و اين نطقى كه همه ذرات زمين و آسمان با ارباب قلوب دارند همان «مناجات سر» است و براى آن نهايت و انجامى نيست كه اين كلمات از درياى بيكران كلام الهى مدد مى گيرد:
«قل لو كان البحر مداد الكلمات ربى لنفد البحر قبل ان تنفد كلمات ربى و لو جئنا بمثله مدادا»
(كهف ۱۰۹)
«بگو اگر دريا مركب كلمات پروردگار من باشد، پيش از آنكه كلمات پرودگارم پايان پذيرد دريا پايان يابد اگر چه نظير آن را نيز به كمك آوريم».
چون اين كلمات اسرار ملك و ملكوت را به نجوا مى گويد و هر كسى نتواند محرم راز و موضع سرّ باشد بلكه سينه هاى آزادگان محل اسرار است پس آن مناجات به آزادگان صاحبدلان اختصاص يافته است. و اينان نيز آن اسرار را به اغيار باز نمى گويند كه افشاى راز از دنائت و فرومايگى است و هرگز ديده اى كه شخص امين اسرار و فرمانروائى را كه تنها و در نهان به او نجوا شده در ملا عام فاش سازد. اگر افشاى هر سرى روا بود پيامبرصلىاللهعليهوآله
از افشاى سرّ قَدَر نهى نمى فرمود و اميرالمؤمنين (عليهالسلام
) به برخى اسرار مخصوص نمى شد و پيامبرصلىاللهعليهوآله
نمى فرمود:
«لوتعلمون ما اعلم لضحكتم قليلا و لبكَيْتم كثيرا»
«اگر آنچه من مى دانم شما نيز مى دانستيد خنده تان كم و گريه تان بسيار بود. »
بلكه همين مقدار را براى اين ياد مى كند تا كم بخندند و بسيار بگريند. اما دو چيز مانع است كه ارباب مشاهده مناجات ذرات عالم ملك و عالم ملكوت را حكايت كنند: يكى منعى كه از افشاى سر شده است و دوم بى حد و حصر بودن كلمات آنها و اما اينك اندكى از بعضى از مناجات اسباب و وسائط را كه به عجز خود اعتراف دارند نقل مى كنيم تا با جميع افعال صادره از همه اسباب و وسائط كه مسخر قدرت خداوندند مقايسه شود. و از اينجا اجمالا كيفيّت ابتناء توكّل بر او فهميده مى شود. و براى اينكه كلمات ملكوتى آنها را بفهميم آنها را به حروف و الفاظ و اصوات برمى گردانيم. پس مى گوئيم :
يكى از اهل شهود كه بينش او با فروغ نور الهى است به كاغذى كه چهره اش با مركّب سياه شده بود گفت : چرا سيماى سفيد و نورانى خود را سياه كرده اى؟
كاغذ در پاسخ گفت : من چهره خويش را سياه نكردم. اين مركب است كه مرا سياه كرده، از او بپرس كه چرا چنين كرده ؟
از مركب پرسيد كه چرا چهره كاغذ را سياه كردى، مركب گفت : پاسخ اين سوال بر عهده قلم است كه مرا به ستم از دوات بيرون كشيده !
از قلم پرسيد، او به دستان و انگشتان نويسنده احاله كرد. و دست به قدرت و نيرو و آن هم به اراده ارجاع داد. و هريك به عجز خود و مقهور و مسخر بودن و به ناتوانى براى مخالفت اعتراف نمود.
و چون از اراده پرسيد گفت : من به خودى خود برانگيخته نمى شوم. بلكه به فرمان رسول قاهرى كه از حضرت قلب با زبان عقل بر من وارد مى شود براى به جنبش درآوردن برانگيخته مى شوم و اين رسول علم است. پس سئوال از انگيزش من متوجه عقل و قلب و علم است.
و چون از اين سه پرسش كرد، عقل گفت : من چراغى هستم كه افروختگى من از خودم نيست بلكه من افروخته شده ام.
و قلب گفت : اما من لوحى هستم كه خود باز نشده ام بلكه مرا گسترده اند.
و علم گفت : اما من نقشى هستم كه پس از روشن شدن چراغ عقل بر لوح قلب نقش كرد.
در اين موقع سائل
سرگشته و متحير شد و گفت : اين قلم و اين لوح و اين خطر و اين چراغ كدام است ؟ كه من جز قلم نى و لوح آهنين يا چوبين
و خطى جز با مركب و چراغى جز از آتش نمى شناسم و در اين منزل سخن از لوح و قلم و خط و چراغ مى شنوم ولى چيزى از اين ها نمى بينم.
علم به او گفت : در اين صورت سرمايه تو اندك و توشه ات كم و مركب سواريت ضعيف است و مواضع هلاك در راه تو سه عالم وجود دارد. (نخست) عالم ملك و شهادت (محسوس). كاغذ و مركب و قلم و دست و انگشتان از اين عالم است. و از اين منازل به آسانى مى گذرى. و (دوم) عالم ملكوت پائين تر كه همچون كشتى بين خاك و آب است كه نه مانند آب در اضطراب است و نه مانند خاك ساكن و ثابت است و قدرت و اراده و علم از منازل اين عالم است. و (سوم) عالم ملكوت اعلى كه ماوراى من است و چون از من درگذرى به منازل آن برسى و منزل اول آن قلم است كه علم به وسيله آن بر لوح دل نوشته مى شود و در اين عالم دشتهاى پهناور و كوههاى بلند و درياهاى غرق كننده است.
سائل سالك پرسيد: من در كار خويش سخت سرگشته ام و نمى دانم كه مى توانم اين راه پر بيم و هراس را بپيمايم يا نه، آيا نشانه اى هست كه توانايى خود را در اين راه پيمايى بشناسم ؟
گفت : آرى، چشم بگشاى و نور ديده و نيروى بينايى خود را يكسره به سوى من متوجه كن. اگر حقيقت آن قلم به وسيله آن بر صفحه دل نگاشته مى شود بر تو آشكار شد، دور نيست كه تو شايسته اين طريق باشى زيرا هر كه از عالم ملكوت پايين تر درگذرد و فراتر رود نخستين درب ملكوت اعلى را بكوبد به وسيله قلم اسرار بر كشف او كشف مى گردد.
مگر نمى دانى كه امور و اسرار غيب به همين وسيله براى پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآله
كشف و هويدا گشت و قول خداى تعالى درباره اين معنى نازل شد:
«اقرا باسم ربك الذى خلق... اقرا و ربك الاكرم الذى علم بالقلم، علم الانسان مالم يعلم»
(علق، ۱، ۳، ۵)
«بخوان به نام پروردگارت كه آفريد... بخوان و پروردگارت ارجمندتر است همان كه به وسيله قدم آموخت به انسان آنچه نمى دانست».
و اين قلم الهى است كه از چوب و نى نيست. مگر نشنيده اى كه كالاى خانه شبيه صاحب خانه است ؟ و حال آنكه دانستى كه ذات خداى تعالى با ديگر ذوات شباهتى ندارد، جسم نيست و مكان ندارد و همچنين دست او مانند ديگر دستها نيست و قلم او به ديگر قلمها و سخن او به ديگر سخنها و خط او به ديگر خطوط شبيه نيست. بلكه اينها امورى است الهى از عالم ملكوت اعلى، و بنابراين دست او از گوشت و استخوان و خون نمى باشد و قلم او از نى و لوح او از چوب و كلام او از صوت و حرف و خط او از نقش و رسم و رقم و مركّب او از زاج و مازو نيست. پس اگر اين حقايق را اين چنين مشاهده نكنى از اهل تشبيه و تجسّم
خواهى بود و پروردگار خود را نشناخته اى زيرا اگر ذات و صفات خداى تعالى را از ذات و صفات اجسام منزه مى دانى و كلام او را از حروف و اصوات پاك مى نمايى چرا درباره دست و قلم و لوح و خط او توقف و ترديد مى كنى و اينها را از جسميت و تشبيه به غير تنزيه نمى كنى ؟
وقتى سائل سالك اين را از علم شنيد به قصور و كوته بينى خود آگاه شد و چشم بصيرتش پس از زارى و در خواست از پروردگار خود گشوده گشت و اين نكته بر او مكشوف گرديد كه قلم الهى چنانكه علم وصف كرد نه از چوب است و نه از نى، نه سر دارد و نه دم، و پيوسته بر دل آدميان همه گونه علم را مى نويسد، آنگاه از علم سپاسگزارى كرد و او را وداع گفت و به پيشگاه قلم الهى رو آورد و به او گفت :
«اى قلم ! ترا چه رسد كه پيوسته بر دلها علومى را مى نويسى كه به وسيله آنها اراده ها برانگيخته مى شود تا قدرت بركارهاى مقدور را به جنبش بياورد؟»
قلم الهى گفت : «مگر آنچه را كه در عالم ملك و ماده ديدى و از پاسخ قلم آدمى شنيدى كه چگونه به دست احاله كرد فراموش كردى ؟ پاسخ من هم مثل جواب اوست كه من مسخّر دست خداى تعالى هستم كه «يمين ملك» ناميده شده، درباره من از او بپرس كه در قبضه قدرت اويم و او مرا مى گرداند. پس مقهور و مسخرم و فرقى بين قلم الهى و قلم آدمى در معناى تسخير نيست، و فرق فقط ظاهرى و صورى است. »
سائل گفت : يمين ملك كيست ؟
قلم گفت : مگر سخن خداى تعالى را نشنيده اى :
«والسموات مطويات بيمنيه
(۷۹)»
(زمر، ۶۷)
«و آسمانها در دست (قدرت) او بهم پيچيده است. »
گفت : «چرا شنيده ام. »
گفت : «و قلمها نيز در دست قدرت اوست و اوست كه آنها را مى گرداند».
پس سائل از نزد قلم به يمين سفر كرد تا او را ديد و دريافت كه شگفتى هاى او از شگفتى هاى قلم افزون است و ديد كه دستى است نه مانند ديگر دستها و انگشتانى نه مانند ديگر انگشت ها. و چون ديد كه قلم در دست او در حركت است از سبب به حركت درآوردن قلم پرسيد.
يمين پاسخ داد: «جواب من همان است كه از دست انسان در عالم شهادت (محسوس) شنيدى كه ترا به قدرت حواله كرد. زيرا دست از خود حكمى ندارد بلكه محرك او قدرت است».
پرسش كننده به عالم قدرت سفر كرد و در آنجا عجايبى ديد كه شگفتى هاى پيشين در نظرش حقير مى نمود. از او درباره سبب به حركت درآوردن يمين پرسيد.
قدرت گفت : «من صفتى براى قادر هستم از او بپرس. كه پاسخ بر عهده موصوف است نه صفت».
در اين هنگام نزديك بود كه در دل سائل خلل پديد آيد و به جراءت و گستاخى زبان سؤ ال و بازخواست بگشايد اما با گفتارى استوار ثابت قدم شد و از وراى سُرادقات (سراپرده هاى) جلال عرشى چنين ندا برآمد:
«لايساءل عما يفعل و هم يساءلون»
(انبياء، ۲۳)
«خدا از آنچه مى كند سؤ ال و بازخواست نمى شود اما آنها سؤ ال و بازخواست مى شوند».
پس سراسيمگى و دهشت از حضرت ذوالجلال او را فرا گرفت و مدّتى در غشوه خود بيهوش افتاد و چون به هوش آمد گفت : منزهى خدايا! چه عظيم است شاءن تو و پر عزت است سلطان تو، به تو بازگشت و بر تو توكل مى كنم و ايمان آوردم كه تو ملك جبار واحد قهارى، از غير تو بيمى و به غير تو اميدى ندارم و از عقاب تو به عفو و از خشم تو به رضاى تو پناه مى برم و جز اين براى من شايسته نيست كه از تو درخواست و به پيشگاه تو تضرع كنم و بگويم :
«إ شرح لى صدرى»
(طه، ۲۵) «سينه ام را بگشاى تا ترا بشناسم»
«و احلل عقده من لسانى»
(طه، ۲۷) و «گره از زبانم باز كن تا ترا ثنا گويم».
از پس پرده ندا آمد: طمع مكن كه بتوانى ثناى شايسته گويى كه سرور انبياء (صلّى عليه و آله و سلّم) در اين آستان جز اين سخن نيفزود كه گفت :«سبحانك لا اثنى ثناء عليك كما انت اثنيت على نفسك»
«خدايا منزلى از اينكه من ترا ثنايى (در خور تو) گويم آنچنانكه خود خويش را ثنا گويى» و طمع مكن كه به معرفت (شايسته و كامل) دست يابى كه سيد اوصياء گفت :
«العز عن درك الادراك ادراك و الفحص عن سر ذات السر اشراك»
«ناتوانى ازدرك آن ادراك خود ادراك است، و تفحّص از سرّ آن ذات نهان شرك است» پس بهره تو از درگاه ما همين بس، كه از ملاحظه جلال و جمال ما عاجزى و از ادراك نكته هاى حكم ما و افعال ما قاصرى. دراين موقع سائل سالك بازگشت و از پرسشها و عتابها و اعتراضهاى خود پوزش خواست و به قلم و يمين و علم و اراده و قدرت آنچه بعد از آن است گفت :
عذر مرا بپذيريد كه من در اين ديار غريبم و به تازگى به اين بلاد درآمده ام و اكنون عذر شما براى من درست و صحيح است و برايم كشف شد كه آن يگانه ملك و ملكوت و يكتاى عزت و جبروت همانا خداى واحد قهار است و شما جز مسخر فرمان و قهر و قدرت او نيستيد و در دست او مى گرديد و او نسبت به وجود «اول» است زيرا موجودات به ترتيب يكى بعد از ديگرى از او صادر مى شوند. و او نسبت به سر مسافران به سوى او «آخر» است كه اين مسافران پيوسته از منزلى به منزلى بالا مى روند تا سرانجام به او برسند. پس او اول است در وجود و آخر است در شهود. او «ظاهر» است نسبت به كسى كه او را با چراغى مى جويد كه در قلب خود با بصيرت درونى كه مى تواند در عالم ملكوت نفوذ كند برافروخته است و او «باطن» است نسبت به فروماندگان عالم محسوس كه مى خواهند او را با حواس ظاهرى دريابند.
و اين همان توحيد در فعل است براى سالكان كه وحدت فاعل را با چشم دل ديده اند و كلام ذرات ملك و ملكوت را با گوش جان شنيده اند و اين توحيد بستگى به ايمان به عالم ملكوت و توانايى مسافرت به آن و شنيدن سخن از اهل آن دارد و كسى كه از اين عالم بيگانه است و استعداد وصول به آن را ندارد و او را توان پيمودن راهى كه ياد كرديم نيست براى مثل او شايسته است كه به توحيد اعتقادى كه در عالم ملك و شهادت يافت مى شود روى آورد يعنى با بعضى از دلائل به وحدت فاعل علم پيدا كند مثل اينكه براى او گفته شود: هر كسى مى داند كه يك خانه با دو رئيس و يك شهر با دو امير و حاكم تباه مى شود. پس عالم را خداوند و مدبرى است يگانه و يكتا زيرا:
«لو كان فيهمان آلهة الا اللّه لفسدتا»
(انبياء، ۲۲)
«اگر در آسمان و زمين خدايانى جز اللّه بود تباه مى شدند».
و اين استدلال مطابق است با آنچه در عالم محسوس ديده است، و به اين ترتيب به قدر عقل و استعدادش نهال اعتقاد توحيد در دلش كاشته مى شود و پيغمبران مكلفند كه با مردم به اندازه عقلشان سخن گويند.
حق اين است كه اين توحيد اعتقادى اگر نيرومند باشد مى تواند ريشه و ستون توكل قرار گيرد. زيرا اعتقاد اگر قوى شد همان عمل مكاشفه را در برانگيختن احوال روحانى ايفاء مى كند. جز اينكه غالبا ضعيف مى شود و دستخوش اضطراب و تزلزل مى گردد و نيازمند است كه با گفتار و سخنان مربوط پاسدارى شود. و اما كسى كه به مكاشفه و شهود راه يافته و آن را خود پيموده ترسى از آن خطر درباره او نيست بلكه اگر پرده كنار رود يقين او افزون نشود هرچند روشنى آن بيشتر مى شود.
آگاهى : بدان كه آنچه پايه و بنياد توحيد مذكور است يعنى اينكه همه اشياء از اسباب و وسائط مقهور و مسخر قدرت ازلى مى باشند آشكار است و بقيه آنچه در اين مقام آورديم از گفتار ابوحامد غزالى است كه يكى از علماى اخلاق ما (شيعه) از او پيروى كرده است. و اشكالى در آن نيست مرگ در مورد افعال و حركات انسان زيرا بديهى است كه نوعى اختيار براى انسان هست زيرا آدمى به اراده خود حركت مى كند و به اراده خود از حركت باز مى ايستد، علاوه بر اين كه اگر در همه افعال و حركات خود مسخر و مقهور بود جبر لازم مى آمد و تكليف و ثواب و عقاب صحيح نبود. و براى تحقيق اين مسئله جاى ديگرى هست و اينجا در خور و مناسب آن نيست. و حق اين است كه آنچه درباره آن گفته شده خالى از قصور و نقص نيست. و بهتر است درباره آن سكوت نمود و به آداب شرع مودّب بود.
از انواع رذائل (مربوطه به قوه عاقله):
خواطر
و وساوس شيطانى
است بدان كه خاطر انديشه و خيالى است كه به دل بگذرد. پس اگر نكوهيده باشد و به بدى بخواند «وسوسه» نام دارد و اگر نيك و ستوده باشد و به خير دعوت كند «الهام» ناميده مى شود.
توضيح آنكه : مثل قلب نسبت به خاطرى كه بر آن ورود و خطور مى كند همچون نشانه و هدفى است كه از هر سو به آن تير افكند. يا حوضى كه از نهرها و مجارى مختلف آب به آن بريزد. يا بارگاه و ساختمانى است با درهاى متعدد كه از آنها اشخاص مختلف داخل شوند يا آئينه اى است نصب شده كه صورتهاى گوناگون برآن بيفتد. همان طور كه اين امور از آن حوادث جدا و منفك نمى شوند همين طور هم دل آدمى از واردات و خواطر خالى و منفك نمى ماند و اين لطيفه الهى پيوسته ميدان ورود آنها و جولانگاه برخورد آنهاست. تا وقتى كه نفس از بدن پيوند بگسلد و از نيش عقربها و مارهاى تن آسوده و رها شود.
خاطر امرى است حادث كه ناگزير سبب و علتى دارد. پس اگر سبب آن شيطان باشد «وسوسه» است. و اگر فرشته باشد «الهام» است و آنچه قلب را براى پذيرش وسوسه آماده مى كند «اغوا» ناميده مى شود و آنچه دل را آماده قبول الهام كند «لطف و توفيق» نام دارد و سيد رسولانصلىاللهعليهوآله
به اين معنى اشاره فرموده است : «فى القلب لمتان : لمة من الملك البعاد الخير و تصديق بالحق و لمة من الشيطان ابعاد بالشر و تكذيب بالحق»
«در قلب آدمى دو وارده و انديشه هست : وارده و انديشه اى از ملك كه به خير و تصديق حق وعده مى دهد و وارده و انديشه اى از شيطان كه به بدى و تكذيب حق مى خواند. » و نيز مى فرمايد «قلب المؤمن بين اصبعين من مصابع الرحمن»
«قلب مؤمن بين دو انگشت از انگشتان رحمان است».
فصل ۴: اقسام خواطر و از جمله الهام
خواطر (آنچه به خاطر آدمى مى گذرد) دو گونه است : يكى آنكه در ذهن به طور اضطرارى جنبش و خلجان مى كند ولى مبداء و علت كارى نمى شود. اين گونه خواطر آرزوهاى كاذب و انديشه هاى فاسدند. و ديگرى آنكه محرك اراده و عزم بر فعل است. زيرا هر فعلى مسبوق به خاطر و تصوّرى است كه به ذهن خطور مى كند. پس مبداء و منشاء افعال خواطر است كه ميل و رغبت را برمى انگيزد. و ميل و رغبت عزم را و عزم نيت را و نيت اندام هاى تن را به فعل وامى دارد و اين قسم دوم چنانكه دانستى اگر مبداء خير باشد الهام است و ستوده و اگر مبداء شر باشد وسواس است و نكوهيده. قسم اول انواع بسيار دارد:
از جمله آرزوهاست كه خواه حصول آن ممكن يا محال باشد و خواه مورد و متعلق آرزو و نيك و پسنديده يا زشت و ناپسند باشد و خواه عدم تحقق آن مستند به قضاء و قدر الهى يا به سبب تقصير و سوء تدبير خود او باشد به خاطرش خطور مى كند كه كاش چنين نمى كردم يا چنين مى كردم.
و از جمله، خواطرى است كه يادآور احوالى است كه براى او حاصل شده است يا بى اختيار او يا با اختيار او، مثلا چيزهاى گرانبهاى فانى را تصور مى كند و به آنها شاد مى شود يا از دست رفتن آنها را تخيل مى كند و اندوهگين مى شود، يا درباره روى آوردن رنجها و بيماريها و اختلال امور زندگى و معاش انديشه مى كند و يا همش دنبال حساب سوداگران يا پاسخ دشمنان و تصور نابودكردن دشمنان به انواع مختلف مى رود و بى آنكه اين فكر و خيال تأثیر و فايده اى داشته باشد.
و از جمله تطيّر و فال بد زدن است كه گاهى به حدّى مى رسد كه امور اتّفاقى را كه بر پيشامد بدى دلالت دارد هر چند نزد مردم مشهور و معروف نباشد تخيّل مى كند و از آن به وحشت و اضطراب مى افتد و گاه در نيروى وهم و خبائث و شيطنتى پيدا مى شود كه غالبا به رنج و ناراحتى مى كشاند يا يا او را به آنچه مى خواهد و شاد مى كند نمى برد، مثل تصوّر از دست رفتن اموال و اولاد و ابتلا به بيماريها و رسيدن مكروهات از ديگران به او و غالب شدن دشمنان بر او. و بسا اتّفاق مى افتد كه به اين تخيّلات خود به سبب آنكه قوه عاقله مغلوب قوه واهمه شده است باور و اذعان مى كند و دچار نوعى اضطراب و شكستگى مى شود و كم اتّفاق مى افتد كه اين قوه وهميّه آدمى را به چيزى رهنمون شود كه مى خواهد و مى جويد مثل تخيّل پيروزى و حصول توسعه در اموال و اولاد، بدانسان كه نزد خود آن را باور كند و از آن انبساط و نشاطى برايش پديد آيد و اين بدترين و پست ترين وسوسه هاست و چه بسا كه منشاء بعضى از اين خيالات و توهمات نوعى اختلال در دماغ باشد. در هر حال كه همه انواع و اقسام ياد شده براى نفس زيان آور و فسادانگيز است و در آن نوعى افسردگى و پژمردگى و شكستگى ايجاد مى كند و او را از آنچه براى آن آفريده شده است باز مى دارد.
و از جمله خواطرى است كه به تفّال (فال نيك زدن) باز مى گردد و تفّال ناپسند نيست. و از رسول اكرم (صلّى عليه و آله و سّلم) نقل شده است كه تفّال را دوست مى داشت و خود بعضى از امور را به فال نيك مى گرفت.
و ازجمله، وسوسه در عقايد است، به حدى كه منجر به شكّ زايل كننده يقين و ايمان نمى شود و الا موجب تزلزل و خروج از ايمان و يقين مى گردد و مراد ما از وسوسه در اينجا حديث نفس در عقايد است كه به ايمان زيانى نمى رساند و مورد مؤاخذه نيست - چنانكه شرح آن خواهد آمد.
دنباله : از آنچه گفتيم معلوم شد كه جولان خواطر غالبا يا مربوط به گذشته است كه جبران پذير نيست يا مربوط به آينده است كه ناگزير آنطور كه مقدر است پديدار خواهد شد و بنابراين صرف انديشه در آنها وقت ضايع كردن است. زيرا وسيله و آلت بنده قلب او و سرمايه اش عمرم اوست. پس اگر قلب در يك دام از ياد خدا كه موجب انس به اوست غافل بماند يا از فكرى كه وسيله معرفت خداست و اين معرفت وسيله حب او مى شود غفلت نمايد مغبون است. و حتى اين غبن در صورتى است كه انديشه و وسواسش در امور مباح باشد حال آنكه غالبا چنين نيست بلكه بيشتر صرف تفكّر در پيدا كردن چاره و نيرنگ براى برآوردن شهوات مى شود زيرا پيوسته در درون خود با هركسى كه كارى مخالف غرض او انجام مى دهد يا توهم مى كند كه با او مخالف است در كشمكش و نزاع است بلكه گاه كسى را مخالف خود مى پندارد كه خالصترين مردم در دوستى با اوست - حتى در مورد زن و فرزندش. آنگاه در نحوه اذيت و آزار آنها و مبارزه با آنها نقشه مى كشد و چاره مى انديشد و همواره با اين دل مشغوليها دين و دنياى خود را تباه مى كند.
فصل ۵: حمله متقابل بين سپاه فرشتگان و لشكر شياطين در ميدان نفس
دانستى كه وسواس اثر شيطان نهانى است و الهام عمل فرشتگان بزرگوار است. و شك نيست كه هر نفسى در آغاز فطرت خود به طور مساوى از فرشته و شيطان تاثيرپذير است و يكى از اين دو به سبب پيروى از هوا و هوس يا ملازمت و پارسايى و تقوى برترى و ترجيح پيدا مى كند. پس نفس اگر به مقتضاى شهوت يا غضب ميل نمود شيطان مجال مى يابد و به وسيله وسوسه به دل درمى آيد، و اگر به ياد خدا بازگردد ميدان بر او تنگ مى شود و كوچ مى كند و فرشته الهام بخش داخل مى شود - دو چو بيرون رود فرشته درآيد - بدين گونه دو سپاه فرشتگان و شياطين پيوسته در ميدان نفس درگير و دار و در حال حمله به يكديگرند زيرا نفس به دليل قابليت دو امر و به واسطه دو قوه عقليّه و هميّه جولانگاه اين دو سپاه است. تا سرانجام يكى از دو لشكر پيروز مى شود و كشور جان را تسخير مى كند و آن را وطن خود قرار مى دهد. و در اين صورت راه يافتن دومى به طريق عبور و دزدانه است و حصول پيروزى به غلبه هوى يا تقوى است كه اگر هوى غالب آيد و نفس در آن فرو رود خانه دل چراگاه شيطان مى شود و صاحب چنين نفسى از حزب شيطان به شمار مى رود و اگر ورع و تقوى پيروز شود دل جايگاه و منزل فرشته مى گردد و نفس در سپاه او درمى آيد.
رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود: «خلق الله الانس ثلاثة اصناف
، صنف كالبهائم
. قال اللّه تعالى :لهم قلوب لايفقهون بها و لهم اعين لايبصرون بها»
(اعراف، ۱۷۹)
«و صنف اجسادهم اجساد بنى آدم و ارواحهم ارواح الشياطين و صنف كالملائكة فى ضلّ اللّه يوم لاضل الا ضله»
«خداوند آدميان را سه گونه آفريد: يك قسم همچون چهارپايانند و درباره آنها مى فرمايد: دلها دارند كه با آن فهم نمى كنند و چشمها دارند كه با آن نمى بينند و قسم ديگر كه بدنهايشان مانند آدميان و جانهايشان مانند جانهاى شياطين است و قسم ديگر همچون فرشتگانند كه در روزى كه هيچ سايه و پناهى نيست در سايه و در پناه خدا خواهند بود. »
در اين شك نيست كه بيشتر دلها را لشكر شياطين فتح كرده و در تملك خود درآورده اند و در آنها به وسيله انواع وسوسه هايى كه به برگزيدن دنيا و رهاكردن آخرت مى خواهد تصرف مى كنند. سر اين مطلب اين است كه غلبه و تسلط شيطان به گونه اى است كه كه در گوشت و خون انسان جارى است و بر قلب و بدن وى احاطه دارد، چنانكه شهوات با همه اينها آميخته است و از اين رو رسول خدافرمود: «ان الشيطان ليجرى من بنى آدم مجرى الدّم»
«شيطان مانند خون در تن آدميان جارى است. »
و خداى سبحان - از زبان ابليس لعين - مى فرمايد:
«لاقعدن لهم صراطك المستقيم، ثم لاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم و عن شمائلهم»
(اعراف، ۱۶ و ۱۷)
«در راه راست تو در كمين آنها مى نشينم آنگاه از پيش رو و از پشت سر و از راست و چپشان به آنها مى تازم. »
بنابراين رهايى از دست شياطين به مجاهده بزرگ و رياضت سخت نياز دارد و كسى كه در مقام مجاهده برنيايد نفس او هدف تيرهاى وساوس شياطين است و از حزب آنها به شمار مى آيد.
فصل ۶: مكر و اغوا و وسوسه هاى شيطان
چون راه باطل بسيار و راه حق يكى است درهاى گشوده به دل آدمى براى شيطان بسيار است اما باب ملائكه يكى بيش نيست، و از اين رو از پيامبرصلىاللهعليهوآله
روايت شده است كه روزى براى اصحاب يك خط كشيد و فرمود: اين راه خداست ! سپس خطوط بسيار از چپ و راست كشيد و فرمود: اينها راههايى است كه به هر راهى شيطانى نشسته و آدمى را به خود مى خواند آنگاه اين آيه را تلاوت كرد:
«و اءن هذا صراطى مستقيا فاتبعوه ولا تتبعوه ا السبل فتفرّق بكم عن سبيله»
(انعام، ۱۵۳)
«اين راه من راست است، از آن پيروى كنيد و به راههاى ديگر مرويد كه شما را از خدا جدا و پراكنده كند. »
مطلب ديگر اين است كه چون نفس به آسانى به باطل ميل مى كند ولى به دشوارى مطيع و منقاد حق مى شود، از اين رو راههاى كشاننده به باطل كه راه هاى شيطان است واضح و آشكار است، و بنابراين درهاى شيطان هميشه باز است، و راههاى رساننده به حق كه باب ملائكه است پنهان و نهان است و بنابراين همواره بسته است، پس چه سخت و دشوار است بر انسان بيچاره كه اين همه درهاى هويدا و آشكار گشاده را ببندد و يك درب پنهان بسته را بگشايد. به علاوه شيطان لعين بسا دو طريق حق و باطل را مشتبه نمايد و شرّ را به جاى خير ارائه دهد به طورى كه آدمى آن را وارده و الهام فرشته و ملك پندارد، نه وسوسه و اغواء شيطان، و بنابراين از جائى كه نمى داند هلاك و گمراه مى شود، چنانكه در دل عالم مى اندازد كه مردم به سبب كثرت غفلت در سراشيب سقوط و هلاك قرار دارند و به علّت جهل همچون مردگانند. آيا خداوند ترا وسيله رحمت بر بندگان قرار نداده ؟ آيا پاداش و سعادت اخروى نمى خواهى ؟ پس چرا مردم را با پند و اندرز خود از خواب غفلت بيدار نمى كنى و آنان را با موعظه و نصيحت از هلاك ابدى نمى رهانى ؟ و خداوند بر تو به واسطه قلب بينا و علم كثير و بيان شيوا و گفتار دلنشين منت نهاده است ! چرا اين نعمتهاى الهى را پنهان مى كنى و آشكار نمى سازى ؟ و پيوسته با امثال اين وسوسه ها او را مى فريبد و در صفحه دلش تثبيت مى كند تا آنكه وى را با حيله هاى ظريف رام مى سازد و به وعظ و سخنرانى مشغول و سرگرم مى دارد و به آرايش و صنعتگرى و نيكو نمودن الفاظ و عبارات مى خواند. و او را به تملق و ستايش مردم دلگرم و مسرور مى گرداند و با تواضع و فروتنى شان شاد و خوشحال مى كند. و پيوسته در اثناء و وعظ و سخنرانى شائبه ريا (نيكو نمودن در چشم مردم) و قبول عامه را در نظرش جلوه مى دهد و لذت جاه و حب رياست و عزيز شدن به علم و فصاحت و با ديده حقارت به مردم نگريستن را بر دلش چيره مى سازد. بدين گونه مردم را هدايت و خود را گمراه و امروز (دنيا) خود را آباد و فرداى (آخرت) خود را خراب مى كند. و در واقع با خدا مخالفت و معصيت مى ورزد و مى پندارد كه او را اطاعت و عبادت مى كند و در نتيجه در زمره كسانى درمى آيد كه خداوند درباره آنها فرموده است :
«قل هل ننبئكم با لاءخسرين اعمالا الذين ضلّ سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون اءنّهم يحسنون صنعا»
(كهف، ۱۰۴-۱۰۳)
«بگو آيا شما را از زيانكارترين (مردم) خبر دهيم، كسانى كه كوشش آنان در زندگى دنيا گم (ونابود) شده و پندارند كه كار نيك مى كنند. » و از كسانى اند كه رسول اللّه (صلّى عليه و آله و سلّم) درباره آنان مى فرمايد:
«ان الله ليؤ يّد هذا الذّين باءقوام لاخلاق لهم»
«خداوند اين دين را به مردمى كه بهره اى [از آن] ندارند تأیيد مى كند. »
«ان اللّه ليؤ يّد هذا الدّين بالرّجل الفاجر»
«خداوند اين دين را به مرد بدكار يارى و تأیيد مى كند. »
بنابراين رهايى و نجات از دامها و نيز نيرنگها و كيدهاى شيطان ميسّر نيست مگر با بصيرت درونى نورانى و نيروى قدسى ربّانى، چنانكه مسافر سرگشته را در بيابانى كه راههاى بسيار و ناهموار و صعب العبور دارد در شب تيره و ظلمانى نجاتى نيست جز با بينائى كامل و طلوع خورشيد تابان درخشان.
فصل ۷: نشانه هايى كه بين الهام و وسوسه فرق مى نهد
كسى كه بتواند خير و شر را بشناسد جدا كردن الهام و وسوسه براى او آسان است. و گفته اند كه الهام فرشته و وسوسه شيطان در نفوس به طرقى و با علاماتى رخ مى نمايد:
(اول) مانند علم و يقين كه از جانب راستى نفس حاصل مى شود، و در مقابل هوى و شهوت كه از جانب چپ پديد مى آيد.
(دوم) مثل نظر و تأمل در آيات آفاق جهان اءنفس آدميان كه با نظم و استوارى برقرار است و شك و اوهام را از دل مى زدايد، و معرفت و حكمت را در قوه عاقله پديد مى آورد و اين نيز در جانب راست نفس است و در مقابل آن انديشه و نظر از روى اشتباه و غفلت و روگرداندن از آيات است كه موجب پيدايش شبهه ها و وسوسه ها در واهمه و متخيّله مى شود و اين بر جانب چپ نفس است. و به اين ترتيب آيات محكمات به منزله ملائكه مقدّس و عقول و نفوس كلّى است و مبادى علوم يقينى مى باشد و متشابهات آميخته با وهم به منزل شياطين و نفوس و هم انگيز است و مبادى و مقدّمات سفسطه مى باشد.
(سوم) مثل اطاعت رسول برگزيده و ائمه اطهار؛ و در مقابل آن اهل جحود و انكار و طرفداران تعطيل
و تشبيه
و كافران قرار دارند. پس هر كسى كه راه هدايت را بپيمايد و به منزله ملائكه مقدّس و الهام كننده خير است و هر كه راه گمراهى را بپويد همچون شياطين گمراه كننده شرّ مى رساند.
(چهارم) مثل تحصيل علوم و ادراكاتى كه درباره موضوعات عالى و موجودات شريف است مانند علم به خدا و ملائكه و پيامبران او و روز رستاخيز و برپا ايستادن خلائق در پيشگاه خداى تعالى و حضور ملائكه و انبياء و شهدا و صالحان در مقابل تحصيل علوم و ادراكاتى كه از قبيل حيله و خدعه و سفسطه است و فرو رفتن در امور دنيا و محسوسات.
علوم اول شبيه ملائكه روحانى و جنود رحمان است كه ساكنان عالم ملكوت و آسمانى مى باشند و علوم دوم شبيه است به شياطين مطرود از درگاه الهى و ممنوع از ورود به آسمانها و محبوس در ظلمت ها كه در دنيا ارتقاء و در آخرت از بهشت و نعمتهاى آن محرومند.
فصل ۸: علاج وساوس
وسوسه ها اگر باعث بديها و گناهان باشد راه علاج و دفع آنها دين است كه آدمى بدى عاقبت گناه و ناگوارى و وخامت فرجام آن در دنيا و آخرت را به ياد مى آورد. و حقّ عظيم خدا و بزرگ ثواب و عقاب او را متذكّر شود و به خاطر داشته باشد كه صبر بر ترك گناهى كه اين وسوسه ها به آن دعوت مى كند آسانتر است از صبر و تحمّل آتش دوزخ كه اگر شراره اى از آن به زمين افتد گياه و جماد آن را مى سوزاند. اگر كسى اين امور را به ياد آورد و حقيقت آنها را به نور معرفت و ايمان بشناسد، شيطان از او بازداشته شود و وسواسش از او قطع گردد. زيرا شيطان نمى تواند اين امور حقّه را قابل انكار نمايد و يقينى كه براى انسان از برهانهاى قاطع حاصل است شيطان را از اين كار مانع است و او را نااميد مى سازد به طورى كه ماءيوس و زيانكار مى گريزد كه زبانه آتش برهانها به منزله سنگباران و دور كردن شياطين است ؛ و اگر با برهانهاى قوى با وساوس آنها مقابله شود همچون خرانى كه از شير مى گريزند خواهند گريخت.
و اگر وسوسه بدون قصد و بى اختيار در خاطر خلجان كند و به دل بگذرد، ولى منشاء فعل نباشد، ريشه كنى كامل آن بسيار مشكل است. و طبيبان نفوس اعتراف كرده اند كه آن بيمارى شديد و سختى است كه دفع آن دشوار و متعسّر و به قول بعضى محال و متعذّر است، و حق اين است كه با همه صعوبت علاج پذير است، به دليل قول پيامبرصلىاللهعليهوآله
:
«من صلّى ركعتين لم تتحدّث نفسه فيهما بشى ء غفر له ما تقدّم من ذنبه و ما تاءخّر»
«هر كه دو ركعت نماز گزارد كه در آنها نفس او هيچ چيز (جز خدا) را به خاطر نگذراند گناهان گذشته دور و نزديك او آمرزيده مى شود. » و اگر علاج و دفع آن ممكن نبود چنين كارى هم تصوّر نمى شد.
و سرّ دشوارى و صعوبت ريشه كنى كامل آن اين است كه شيطان دو گونه سپاه دارد. سپاهى كه پرواز مى كند و سپاهى كه بر زمين سير مى كند. واهمه لشكر پروازكننده اوست و شهوت لشكر سيركننده او. زيرا قوه واهمه و نيروى شهوت (به طور غالب و بيشتر) از آتش خلق شده اند كه شيطان نيز از آن خلق شده است. و مناسبت و سنخيّت (آتش مزاجى) اقتضا مى كند كه شيطان بر آنها تسلّط داشته باشد و آنها از او پيروى كنند.
و چون آتش ذاتا مقتضى حركت است (يعنى دائما در جنبش و هيجان است)، زيرا نمى توان آتش برافروخته اى را تصوّر كرد كه متحرّك نباشد. بلكه پيوسته بر حسب طبع خود در حركت و جنبش است، پس كار شيطان و آن دو قوه (واهمه و شهوت)
اين است كه همواره در حركت باشند و آرام نگيرند؛ با اين تفاوت كه شيطان چون از آتش خالص است دائما در حركت است و آن دو قوه را با وسوسه و هيجان تحريك مى كند، و آن دو قوه با آنكه عنصر غالب در آنها آتش است با عنصر خاكى نيز آميخته اند و بنابراين در حركت همانند آنچه صرفا از آتش است نيستند، ولى آمادگى قبول حركت از آن دارند. به اين ترتيب شيطان پيوسته در آنها مى دمد و با وسوسه و هيجان آنها را تحريك مى كند و در آنها به پرواز و جولان در مى آيد.
امّا شهوت چون آتش مزاجى آن كمتر است سكون و آرامش آن ممكن است، و احتمال اينكه تسلّط شيطان در مورد آن از انسان بازداشته شود و شهوت از هيجان بازايستد وجود دارد. و امّا در مورد واهمه امكان ندارد كه تسلّط شيطان بكلّى قطع شود و ريشه كنى وسواس شيطان از انسان محال است. زيرا اگر ريشه كن كردن آن ممكن بود شيطان لعين منقاد انسان و مسخّر او مى شد، و انقياد او براى آدمى همان سجود او براى وى است كه حقيقت سجود همان انقياد و اطاعت است. و پيشانى بر خاك نهادن نشانه انقياد و حالت اطاعت را مى رساند. و چگونه مى توان تصوّر كرد كه آن ملعون بر فرزندان آدمعليهالسلام
سجده آورد و حال آنكه بر پدر آنان سجده نكرد و تكبّر و گردن كشى نمود و گفت :
«خلقتنى من نار و خلقتة من طين»
(اعراف، ۱۲)
«مرا از آتش آفريدى و او را از خاك (گل) آفريدى. »
پس ممكن نيست كه شيطان براى فرزندان آدم با خوددارى از وسوسه تواضع كند، بلكه براى گمراه كردن آنها تا روز قيامت مهلت گرفته است. بنابراين هيچ كس از او رهائى نخواهد يافت مگر اينكه همه انديشه و قصد و همّت او به يك چيز باشد يعنى دلش همواره متوجّه و مشغول به خداى يكتا باشد تا شيطان مجالى در آن نيابد، و مانند مخلصين
باشد كه (در آيه كريمه) از سلطه اين لعين مستثنى شده اند. پس گمان مبر كه قلبى از او آسوده و خالى بماند، بلكه مانند خون در بدن بنى آدم جارى و سيّال است و سيلان او مثل هواست در قدح، كه اگر بخواهى ظرف را از هوا خالى كنى تا آن را از چيز ديگر پر نسازى نمى توانى، بلكه بقدرى (مثلا) آب در آن داخل كنى از هوا خالى مى شود. همين طور دل هر گاه مشغول به فكر مهمّى درباره دين باشد ممكن است از جولان اين لعين در امان بماند. و امّا اگر حتّى يك لحظه از خدا غافل گردد در آن لحظه قرينى جز شيطان نخواهد داشت، چنانكه خداى سبحان فرموده است :
«و من يعش عن ذكر الرّحمن نقيّض له شيطانا فهو له قرين»
(زخرف، ۳۵)
«و هر كه از ياد كرد خداى رحمان برگردد ديوى را برانگيزيم تا قرين وى باشد. »
و پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
فرمود: «إنّ اللّه يبغض الشابّ الفارغ»
«خداوند جوان بيكار را دشمن دارد. » زيرا جوان وقتى از كار مباحى كه درونش به آن مشغول باشد باز ايستد ناچار شيطان در دل او وارد مى شود و در آن به زندگى و تخم گذارى و توليد نسل مى پردازد و بدين گونه شيطان سريعتر از حيوانات توليد و تناسل مى كند، زيرا طبع شيطان از آتش است، و شهوت در طبع جوان مانند گياه خشك آتش زاست كه وقتى شيطان در آن جائى پيدا كند تولّدش بسيار مى شود و آتش از آتش مى زايد و هرگز منقطع نمى گردد.
پس معلوم شد كه وسوسه گر نهانى همواره قلب هر انسانى را از اين سو به آن سو مى كشد، و علاجى ندارد جز قطع همه دلبستگيها و علائق ظاهرى و باطنى، و ترك مال و جاه و گريز از اهل و اولاد
و دوست و رفيق و گوشه گرفتن و در به روى آشنا و بيگانه بستن و همه همّ و انديشه خود را يكى كردن و تنها به خدا روى آوردن. و اين نيز مادام كه انسان مجالى براى فكر و سير درونى در ملكوت آسمانها و زمين و شگفتى هاى صنع خدا پيدا نكند كافى نيست. زيرا چنين سير و تفكّرى اگر دل را فرا گيرد و آن را به خود مشغول دارد كششها و وساوس شيطانى را دفع مى كند. و اگر كسى را اين سير درونى فراهم نباشد چيزى او را نجات نمى دهد مگر اينكه پيوسته به ادعيه و اذكار و قرائت قرآن مشغول باشد. و اين هم در صورتى كارساز است كه با حضور قلب همراه باشد، زيرا اوراد و اذكار زبانى و ظاهرى قلب را فرا نمى گيرد بلكه تفكّر درونى است كه آن را در خود مستغرق مى سازد. با اين همه انسان از شرّ شيطان فقط در بعضى از اوقات در امان است، زيرا در اوقات ديگر كه حوادثى مانند بيمارى و ترس و آزار و... پيش مى آيد او را از فكر و ذكر باز مى دارد.
فصل ۹: تكميل علاج وسواس
اگر علاج قطعى و ريشه كنى وسوسه ها ممكن باشد با عمل به سه امر امكان دارد:
اوّل : بستن درهاى بزرگ نفوذ شيطان در قلب كه عبارتند از شهوت و خشم و حرص و حسد و عداوت و خودبينى (عُجب) و كينه و كبر و طمع و بخل و سبكسارى (خفّت) و جبن و محبّت متاع فانى دنيا، و تجمّل پرستى و شوق به آراسته شدن با لباس فاخر، و شتابزدگى و ترس از تنگدستى و فقر، تعصّب نابجا و ناحق، و بدگمانى به خالق و خلق... و غيراينها از صفات ذميمه و ملكات رذيله. اينها درهائى است كه شيطان هر يك را گشوده بيابد به وسيله وسوسه هاى متعلّق به آن داخل مى شود و اگر بسته باشد راهى به آن ندارد مگر دزدانه و بر سبيل گذار و عبور.
دوم : آباد ساختن دل به اضداد آنها يعنى به اخلاق فاضله و اوصاف شريف، و ملازمت و پيوستگى با ورع و تقوى، و مواظبت بر عبادت پروردگار متعال.
سوم : بسيارى و كثرت ذكر با دل و زبان، كه اگر ريشه هاى صفات مذموم ياد شده كه به منزله درهاى بزرگ براى ورود شيطان است از دل كنده شود، راههاى تسلّط و تصرّف وى بسته مى شود، مگر بعضى خطورهاى گذرا. و ذكر و ياد خدا شيطان را جلو مى گيرد و ريشه تسلّط و تصرّف او را بكلّى مى كند. واگر درهاى ورود شيطان از آغاز بسته نشود مجرّد ذكر زبانى در زايل كردن آنها سودمند نيست. زيرا حقيقت ذكر در دل جايگير نمى شود مگر بعد از تخليه و پاكسازى آن از رذائل و تحليه و آراستن آن به فضائل، و اگر اين دو كار انجام نگيرد قدرت و تسلّط ذكر بر دل آشكار نمى شود. بلكه مجرّد حديث نفس (با خود سخن گفتن) است كه مكر و كيد و تسلّط شيطان را دفع نمى كند. مثل شيطان مانند سگ گرسنه است و مثل اين صفات مذموم مانند گوشت و نان خوراك سگ است ؛ و مثل ذكر مانند گفتن «چخ» است به او، و شك نيست كه وقتى سگ به تو نزديك شود اگر از خوراك او چيزى نزد تو نباشد همينكه بگوئى «چخ» رانده مى شود. امّا اگر از خواسته هاى او چيزى نزد تو باشد تا به مطلوب خود نرسد با آن گفتن و راندن دست از تو برندارد.
پس قلب خالى از خوراك شيطان به مجرّد ذكر او را مى راند، و امّا قلبى كه آكنده از خوراك شيطان باشد ذكر را كنار مى زند و به حاشيه مى برد ولى در ميان دل (سويداى قلب) قرار نمى گيرد، زيرا كه شيطان در آنجا قرار گرفته است.
و همچنين ذكر به منزله غذاى نيروبخش است ؛ پس همانطور كه غذاهاى مقوّى مادام كه تن از اخلاط فاسد و موادّ امراض پاك نگردد سود نبخشند، همين طور ذكر تا هنگامى كه دل از اخلاق ذميمه كه مواد بيمارى وسوسه هاست پاك نشود نفعى نخواهد داد. و ذكر وقتى براى قلب سودمند است كه از آلودگى هوى و هوس پاك به نور پارسائى و تقوى روشن باشد. چنانكه خداى سبحان فرموده است :
«انّ الّذين اتّقوا إذا مسّهم طائف من الشّيطان تذكّروا فإ ذا هم مبصرون»
(اعراف، ۲۰۱)
«كسانى كه پرهيزكارند هنگامى كه با وسوسه هاى شيطان برخورد كنند (خدا را) به ياد مى آورند پس در اين حال بينا (و از چنگ وسوسه ها رها) مى شوند.»
و نيز مى فرمايد:
«إ نّ فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب»
(ق، ۳۶)
«همانا در اين (قرآن) براى كسى كه دلى (زنده يا گوشى شنوا) دارد پند و يادآورى است. »
و اگر مجرّد ذكر براى طرد شيطان كافى بود هر كسى در نماز حضور قلب داشت و وسوسه هاى باطل و خيالات فاسد به دل او خطور نمى كرد، زيرا منتهاى هر ذكر و عبادتى در نماز است، با اينكه هر كه مراقب قلب خويش باشد در مى يابد كه افكار و خواطر در نماز بيش از اوقات ديگر به دل راه پيدا مى كند. و بسا اتّفاق مى افتد كه آنچه از امور دنيا فراموش شده در نماز به ياد مى آيد، بلكه لشكر شياطين هنگام نماز بر دل انسان هجوم مى كنند و آن را جولانگاه خود قرار مى دهند، و آن را چنان به چپ و راست منحرف مى گردانند كه ايمان و يقينى در آن نيابد، و آن را به بازارها و حساب سوداگران و جواب مخالفان مى كشانند، و بدين گونه او را در واديها و مهلكه هاى دنيا مى افكنند. با اين همه گمان مكن كه ذكر در دلهاى غافل هيچ اثر و ثمرى ندارد، كه چنين نيست، زيرا ذكر در نزد اهلش چهار مرتبه دارد كه همه آنها براى گويندگان ذكر سودمند است جز اينكه مغز و روح و غرض اصلى از آنها آخرين مرتبه است :
اول : ذكر زبانى فقط.
دوم : ذكر زبانى و قلبى، با وجود اينكه در قلب جايگير نشده، به طورى كه قلب نيازمند مراقبت است تا همراه ذكر حضور داشته باشد، و اگر مراقبت را رها كند و دل را به خود واگذارد و به وسوسه ها و خواطر متمايل گردد.
سوم : ذكر قلبى كه در دل جايگير شود و بر آن مستولى باشد، به طورى كه به آسانى نتوان دل را از آن منصرف ساخت بلكه اين كار به سعى و تكلّف ممكن باشد، چنانكه استقرار آن در دل و دوام آن به كوشش و زحمت نياز دارد.
چهارم : ذكر قلبى كه در آن مذكور (خدا كه متعلّق ذكر است) در دل باشد و بس، به طورى كه حتّى خود ذكر هنگام ذكر محو شود، قلب به خود و به ذكر توجّه و التفات نداشته باشد بلكه با تمامى وجود مستغرق در مذكور (متعلّق ذكر) باشد. و صاحب اين مرتبه التفات به ذكر را حجاب مشغول كننده مى داند و اين مرتبه است كه بالذّات مطلوب است، و مراتب ديگر بالعرض مطلوبند، زيرا اين مراتب راههائى است براى رسيدن به مطلوب بالذّات.
فصل ۱۰: آنچه قطع وسوسه ها به آن بستگى دارد
راز اين مطلب كه قطع كلّى وسوسه ها بستگى دارد اولا به تصفيه و پاكسازى و سپس به مواظبت بر ذكر خدا، آن است كه چون اين امور براى نفس حاصل شد براى قوه عاقله ملكه استيلا و برترى بر قواى شهويّه و غضبيّه و وهميّه حاصل مى شود، و نفس ديگر از آنها اثر نمى پذيرد بلكه در آنها بر وفق مصلحت تاثير مى كند و به ضبط و مهار كردن واهمه و متخيّله توانا مى گردد به نحوى كه اگر بخواهد مى تواند آنها را از وسوسه ها بازدارد. و بدين سان اين دو قوه نمى توانند در واديهاى خواطر و وساوس بدون رأی و تجويز عقل وارد شوند. وچون براى نفس چنين ملكه اى حاصل شد هر گاه آن دو بخواهند از انقياد و اطاعت عقل سرباز زنند و به وادى وساوس گام نهند عاقله آنها را ضبط و مهار مى كند و چون اين حفظ و ضبط تكرار شود حالت انقياد براى آن دو قوه پايدار و ثابت مى شود و به طورى كه ديگر در آنها مطلقا خاطر و وسوسه بد پديد نمى آيد، بلكه جز خواطر خير از گنجينه هاى غيب در آنها راه نمى يابد و دراين موقع نفس به مقام اطمينان و آرامش مى رسد و درهاى شيطان به روى آن بسته و ابواب ملائكه در آن گشوده مى شود، و دل جايگاه و قرارگاه آنها مى گردد و نفس به تابش انوار قدسى از چراغدان ربوبى روشن و مشمول اين خطاب الهى مى شود:
«يا ايّتها النفس المطمئنه ارجعى إ لى ربّك راضية مرضية»
(فجر، ۲۸-۲۷)
«اى نفس مطمئن
به سوى پروردگارت بازگرد خوشنود و پسنديده».
و چنين نفسى بهترين و شريفترين نفوس است، و مقابل آن نفس نگونسار و واژگون (منكوسه) است كه آكنده از خبائث و پليديها و آلوده به انواع رذائل و صفات زشت و ناپسند است، و اين نفس است كه درهاى شيطان در آن گشاده و مفتوح درهاى ملائكه به روى آن بسته و مسدود است و از آنها دودى تيره و سياه برمى خيزد و اطراف دل را فرا مى گيرد و نور يقين را خاموش مى كند و قدرت ايمان را ضعيف مى سازد، تا آنجا كه چراغ ايمان به كلّى خاموش مى شود و هرگز خيال و انديشه خيرى به آن راه نمى يابد، و پيوسته جايگاه وساوس شيطانى است و اميد بازگشت به خير از چنين دلى نيست، و نشانه اين دل آن است كه نصيحت و موعظه در آن تاثير نكند، و اگر حق را بشنود ديده بصيرتش از درك و فهم آن كور و گوش هوشش از شنيدن آن كر باشد، و خداى سبحان در آيات متعدّد اشاره به چنين نفسى فرموده است :
«اءراءيت من اتّخذ الهه هواه افاءنت تكون عليه وكيلا»
(فرقان، ۴۳)
«مگر كسى كه هواى خويش را خداى خود گرفته نديدى، مگر تو كارگزار اوئى».
«ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصار هم غشاوة»
(بقره، ۷)
«خداوند بر دلهاشان مهر زده و بر گوش و چشم هايشان پرده اى هست».
«إ ن هم إ لا لاءنعام بل هم اءضلّ سبيلا»
(فرقان، ۴۴)
«آنها جز مانند حيوانات نيستند بلكه گمراه ترند. »
«و سواء عليهم اءاءنذرتهم اءم لم تنذرهم لا يؤ منون»
(يس، ۱۰)
«بر آنها يكسان است، خواه بيمشان دهى يا بيمشان ندهى، ايمان نخواهند آورد».
«لقد حقّ القول على اكثرهم فهم لا يؤ منون»
(يس، ۷)
«گفتار (عذاب) خدا درباره اكثرشان محقّق شده و آنها ايمان نخواهند آورد.»
و بين اين دو نفس، نفس متوسّطى در سعادت و شقاوت هست، و آن در اتّصاف به فضائل و رذائل برحسب كمّ و كيف و زمان مراتب مختلفى دارد. و باز شدن درهاى فرشتگان و شياطين در آن به جهات ياد شده مختلف است. گاه انديشه هوى و هوس در آن پديد مى آيد و او را به شر و بدى مى خواند، و گاه انديشه ايمان در آن پيدا مى شود و را به خير برمى انگيزد. و مثل آن معركه كشمكش و حمله متقابل سپاهيان شياطين و ملائكه است كه گاهى فرشته بر شيطان حمله مى برد و او را طرد مى كند و گاهى شيطان حمله مى كند و بر او چيره مى شود.
و نفس آدمى پيوسته در حال كشمكش و تنازع بين او دو حزب و دو لشكر است تا سرانجام به آنچه به حكم قضا و قدر براى آن آفريده شده است برسد. اما نفس نخستين (مطمئنّه) در نهايت كميابى است، و آن نفوس مؤمنان موحّد كامل است. و نفس دوم بسيار زياد است و آن نفوس همه كافران است. و نفس سوم اكثر مسلمانان است، كه مراتب و درجات بيشمار و پهنه پهناورى دارد، كه يك طرف آن به نفس اوّل و طرف ديگر به نفس دوم متّصل است.
فصل ۱۱: حديث نفس (سخن گفتن با خود) مؤاخذه ندارد
دانستى كه همه اقسام و وسوسه ها در پديد آوردن ظلمت و تيرگى مشتركند. امّا مجرّد خواطر (يعنى حديث نفس يا انديشه ها و خيالاتى كه به دل خطور مى كند) و آنچه بدون اختيار از آن به وجود مى آيد، مانند ميل و هيجان رغبت، مورد بازخواست و مواخذه نيست و به واسطه آن گناهى نوشته نمى شود، زيرا تحت اختيار انسان نيست و مواخذه بر آنچه از اختيار خارج است ظلم است، و نهى از آن تكليفى است طاقت فرسا و نامقدور.
لكن اعتقاد و حكم قلب به اينكه چنان انديشه و خيالى بايد به فعل برسد مورد مؤاخذه است زيرا اختيارى است. و همچنين قصد و عزم به آن كار، جز اينكه اگر با خوف از خدا قصد انجام آن كار كند و بعد پشيمان شود براى او حسنه اى نوشته خواهد شد، ولى اگر بدون ترس از خدا آن كار را به سبب مانعى كه پيش آيد انجام ندهد (كه اگر آن مانع وجود نداشت فعل از او صادر مى شد) براى او گناهى نوشته مى شود. دليل بر اين بيان كه مجرّد انديشه و خيال (خاطر) مؤاخذه ندارد روايتى است در «اصول كافى»: «مردى به محضر پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
آمد و گفت : اى رسول خدا! هلاك شدم !
پيامبرصلىاللهعليهوآله
فرمود: آيا چنين نيست كه خبيث (شيطان) به دل تو راه يافته و گفته است چه كسى ترا آفريده ؟ و تو گفتى خداى تعالى. آنگاه به تو گفت : خدا را كه آفريد؟ آن مرد گفت : آرى سوگند به آن كه ترا به حق برانگيخت چنين است. پيغمبرصلىاللهعليهوآله
فرمود: به خدا سوگند كه اين حال تو ايمان محض است». و نظير آن اين روايت ديگر است كه : مردى به خدمت رسول خداصلىاللهعليهوآله
آمد و گفت : اى فرستاده خدا من منافق شدم. حضرت فرمود: «به خدا منافق نشده اى و اگر منافق شده بودى نزد من نمى آمدى كه مرا به آن آگاه كنى، چه چيز تو را به شك انداخته ؟ به گمانم آن دشمن حاضر به خاطرت آمده و گفته است : چه كسى ترا خلق كرده ؟ تو گفتى خدا مرا آفريده. پس به تو گفت خدا را چه كسى آفريده ؟ مرد گفت : آرى سوگند به آن كه ترا به حق فرستاد كه همين است. آنگاه پيامبر فرمود: شيطان از راه اعمال (واداشتن به كارهاى بد و جلوگيرى از كارهاى نيك) نزد شما آمد و نتوانست بر شما چيره شود، سپس از اين راه به سراغتان آمد تا شما را بلغزاند، هر گاه چنين حالتى پيش آمد هر يك از شما خدا را به يكتايى ياد كنيد (لا اله الا اللّه گويد) و نزديك به اين روايت ديگر ياست كه : مردى به امام باقر (عليهالسلام
) نوشت و از وسوسه ها و خواطرى كه به دلش خطور مى كند شكايت نمود. حضرت در ضمن پاسخ نوشت : خداوند اگر بخواهد ترا ثابت قدم مى كند و براى ابليس به تو راهى قرار نمى دهد مردم به پيغمبرصلىاللهعليهوآله
شكايت بردند كه وسوسه ها و خواطر به دلشان مى افتد كه اگر باد آنها را به جاى دورى اندازد يا پاره پاره شوند دوستتر دارند تا اينكه آن وسوسه ها را به زبان آورند.
رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود: آيا اين حالت را در خود يافتيد؟ گفتند: آره. فرمود: سوگند به آن كه جانم به دست اوست كه اين صريح ايمان است. پس هر گاه آن (حالت) را يافتيد بگوييد:آمنّا بالله و رسوله و لا حول و لاقوّة الاّ باللّه
و از حضرت صادق (عليهالسلام
) از وسوسه ها اگر چه بسيار باشد سؤ ال شد، فرمود: چيزى در آن نيست بگوييد لا اله الا الله (يعنى اين كلام آن وسوسه را از بين مى برد) و از جميل بن درّاج روايت است كه به حضرت صادق (عليهالسلام
) گفتم : در دلم امر بزرگى واقع مى شود. امام فرمود بگو: لا اله الا الله. جميل گويد: هر گاه در دلم وسوسه اى مى آمد مى گفتم : لا اله الا الله و آن چيز از دلم بيرون مى رفت.
و دليل بر عدم مواخذه بر آن و ميل و هيجان رغبت در صورتى كه به اختيار نباشد اين روايت است كه : وقتى اين قول خداى تعالى نازل شد:
«و ان تبدوا ما فى انفسكم او تخفوه يحاسبكم به اللّه»
(بقره، ۲۸۴)
«و اگر آنچه در دل داريد آشكار سازيد يا پنهان كنيد، خداوند شما را براى آن به حساب مى كشد. »
گروهى از صحابه به خدمت پيامبرصلىاللهعليهوآله
آمدند و گفتند: بر آنچه طاقت نداريم مكلّف شديم، اگر چيزى در دل هر يك از ما بگذرد كه دوست ندارد در دلش بماند براى آن محاسبه مى شود؟ رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود: «گويا شما مى خواهيد همان را بگوييد كه بنى اسرائيل گفتند: شنيديم و نافرمانى كرديم، بگوييد: شنيديم و اطاعت مى كنيم»، گفتند: شنيديم و اطاعت مى كنيم. پس خداوند بعد از يك سال با اين قول خود:
« لا يكلف اللّه نفسا إ لا وسعها»
(بقره، ۲۸۶)
«خدا هيچ كس را جز به اندازه توان و وسعش مكلّف نمى كند»؛ براى آنها گشايشى پديد آورد.
و روايت ديگرى است از امير مؤمنان (عليهالسلام
) درباره آيه « وان تبدوا ما فى انفسكم او تخفوه يحاسبكم به اللّه»
كه فرمود: «اين آيه به پيامبر و امّتهاى پيشين عرضه شد به سبب سختى و سنگينى اش آن را نپذيرفتند و رسول اكرمصلىاللهعليهوآله
پذيرفت و بر امّت خود عرضه كرد آنها نيز پذيرفتند. و چون خداى عزّوجل ديد كه اين امّت آن را قبول كردند و حال آنكه تاب و توان آن را ندارند به پيامبر فرمود: چون اين آيه را با همه سختى و شدّت و بزرگى اش پذيرفتى و امّت تو نيز قبول كرد و حال آنكه بر امّتهاى پيشين عرضه كردم و نپذيرفتند بر من است كه (بار آن) از امّت تو بردارم و فرمود: « لا يكلّف اللّه نفسا الاّ وسعها»
.
و نيز از پيامبر روايت شده كه فرموده : «وضع عن امّتى تبع خصال : الخطاء و النّسيان و ما لا يعلمون و ما لا يطيقون و ما اضطروا اليه و ما استكرهوا عليه و الطّيرة و الوسوسة فى التّفكر فى الخلق و الحمد ما لم يظهر بلسان او يد»
.
«از امّت من [باز خواست از] نه خصلت برداشته شده : خطا، فراموشى، آنچه ندانند، آنچه نتوانند، آنچه بدان ناچار شوند، آنچه به ناخواه و زور بر آن وادار شوند، طيره (فال بد) وسوسه در تفكّر درباره آفرينش، حسد (ورشك بردن) در صورتى كه به زبان يا دست آشكار نشود».
و نيز روايت شده كه از حضرت صادق (عليهالسلام
) پرسيدند درباره مردى كه در شدّت غضب چيزى از او سر مى زند آيا بر اين كار مواخذه الهى است ؟ فرمود: «خداى تعالى كريمتر از آن است كه درها را بر بنده خود ببندد». و مراد از غضب اينجا غضبى است كه از انسان سلب اختيار كند.
و بالجمله : خواطر و ميل و هيجان رغبت كه تحت اختيار نيست قطعا مؤاخذه و معصيتى ندارد، زيرا نهى از آنها با اينكه از اختيار بيرون است تكليف به امر غير نامقدور است، هر چند به هر حال از آنها در نفس آلودگى پديد مى آيد.
و امّا دليل اينكه براى اعتقاد و عزم و تصميم به كار بدى كه مانعى از انجام آن جلوگيرى كند نه خوف از خدا، گناه وسيّئه اى نوشته مى شود اين است كه اعتقاد و قصد و عزم به معصيت از افعال اختيارى قلب است، و در شريعت ثابت شده است كه براى كار دل هر گاه اختيارى باشد ثواب و عقاب مترتّب است، چنانكه خداى سبحان مى فرمايد: «انّ السّمع و البصر و الفواد كلّ اولئك كان عنه مسئولا»
(اسراء، ۳۸)
«گوش و چشم و دل از همه اينها بازخواست مى شود. »
و نيز مى فرمايد:
«لا يؤ اخذكم اللّه باللّه فى ايمانكم و لكن يؤ اخذكم بما كسبت قلوبكم»
(بقره، ۲۲۵).
«خدا شما را به سوگندهاى لغو و بيهوده بازخواست نمى كند ولى به آنچه دلهايتان كرده بازخواست مى كند. » و رسول اكرمصلىاللهعليهوآله
فرمود:«انّما يحشر الناس على نيّاتهم»
«مردم بر وفق نيّات خود محشور خواهند شد. »
و فرمود: «اذا التقى المسلمان بسيفهمافا القاتل و المقتول فى النّار»
«وقتى دو مسلمان به روى هم شمشير بكشند قاتل و مقتول هر دو در دوزخند. » پرسيدند: اى رسول خدا! قاتل بجا، مقتول چرا؟ فرمود: « لانّه اراد قتل صاحبه»
«زيرا او هم اراده كشتن رفيقش را داشته است. » و فرمود «لكل امرى ء مانوى»
«براى هر انسانى همان چيز است كه در نيّت دارد».
و رواياتى كه در ترتّب عقاب بر قصد و اهتمام بر معصيت وارد شده بسيار است و اطلاق آنها در صورتى است كه به واسطه ترس از خدا ترك نشده باشد ولى اگر به وساطه ترس از خدا به عمل درنيايد براى تارك گناه حسنه نوشته مى شود و چگونه مى توان گفت كه اعمال قلوب مورد بازخواست واقع نمى شود و حال آنكه مؤاخذه بر ملكات و صفات زشت و ناپسند مانند كبر و عجب و ريا و نفاق و حسد و غير اينها از طرف شرع قطعا ثابت و محرز است، بااينكه اينها افعال قلبى است و در شريعت ثابت شده است كه اگر كسى با زنى بيگانه درآميزد هر چند بعد معلوم شود همسرش بوده گناهكار است.
و امّا دليل اينكه اگر كسى بعد از قصد گناه به سبب ترس از خدا آن را ترك كند و به عمل نياورد براى او حسنه اى نوشته مى شود رواياتى است كه رسيده است. از پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
روايت شده است كه فرمود: ملائكه مى گويند اين بنده توست كه اراده گناه دارد، خداوند مى فرمايد: مراقبش باشيد اگر عمل كرد مثل آن را بر اوبنويسيد واگر ترك كرد حسنه اى برايش بنويسيد زيرا به خاطر من آن را ترك كرده و از حضرت باقر [يا حضرت صادق عليه السلام]روايت شده كه :
«انّ اللّه تبارك و تعالى جعل لادم فى ذرّيته من همّ بحسنه و لم يعملها كتبت له حسنة و من همّ بحسنة و علمها كتبت له عشرا
، من هم بسيئة و لم يعلمها لم تكتب عليه سيّئة و من همّ بها و علمها كتبت عليه سيئة»
«خداى تبارك و تعالى براى آدم در فرزندانش مقرّر داشته كه هر كه آهنگ كار نيكى كند و آن كار را نكند براى او يك حسنه نوشته شود، و هركه آهنگ كار نيكى كند و بكند براى او ده حسنه نوشته شود، و هر كه آهنگ كار بد كند و آن را نكند بر او گناهى نوشته نشود، و هر كه آهنگ آن كند و انجام دهد يك گناه بر او نوشته شود. »
و جمله امام (عليهالسلام
) كه «بر او گناهى نشود» به اين صورت حمل مى شود كه از ترس خدا آن گناه را ترك كرده، زيرا چنانكه قبلا گفتيم اگر به سبب مانعى غير از ترس از خدا آن عمل را انجام نداده بر او گناه نوشته مى شود. و از حضرت صادق (عليهالسلام
) روايت شده كه فرمود:
«ما من مؤمن الا و له ذنب يهجره زمانا ثمّ يلم به و ذلك قوله تعالى الا المم»
(نجم ۳۲)
«هيچ مؤمنى نيست جز اينكه براى او گناهى است كه مدّتى آن را از خود دور ساخته، سپس آهنگ و تمايل به آن كند و اين است قول خداى تعالى «الا اللّمم»
و فرمود: «لمم آن است كه شخص قصد گناه كند و آنگاه از آن استغفار نمايد» و به اين مضمون اخبار بسيار وارد شده است.
پيوست : خاطر (انديشه) نيك و تفكر
دانستى كه ضدّ وسوسه، انديشه و خاطر ستوده اى است كه شرعا و عقلا نيكو و مستحسن باشد زيرا دل در آن واحد نمى تواند به دو چيز مشغول باشد. پس وقتى به خاطر و انديشه اى پسنديده مشغول است براى وسوسه ها و خواطر مذموم راهى نيست و چه بسا كه غفلت كه ضد نيت است در مقابل هر يك از وسوسه ها و انديشه نيك قرار گيرد. زيرا بهنگام غفلت هيچ يك از آن دو تحقق نمى كند جز اينكه خال ماندن دل از هر نيت و انديشه اى بسيار به ندرت اتفاق مى افتد و ظاهرا مراد علماى اخلاق از غفلت خالى بودن ذهن از قصد و آهنگ محرك و برانگيزنده است هر چند به وسوسه هاى باطل و بيهوده مشغول باشدو تحقيق اين مطلب بعدا خواهد آمد.
اما خاطر و انديشه نيك و ستوده اگر با قصد و نيت فعل زيبا و معينى باشد به قوه اى تعلق دارد كه اين فعل به آن وابسته است. وگرنه يا مربوط است به ذكر قلبى (ياد خدا) يا به تدبر و تامل در علوم و معارف و تفكر در شگفتى ها و عظمت صنع خداوند يا به انديشيدن و تدبر اجمالى كلى در آنچه بنده را به خداى سبحان نزديك يا از او دور مى كند. و غير از اينها انديشه و خاطر نيك و ستوده اى كه متعلق به دين باشد يا انديشه و خاطر نكوهيده اى كه متعلق به دنيا باشد وجود ندارد.
و چون اين مطلب را دانستى اين نكته را نيز بدان كه : يكى از طرق معالجه وسواس شناخت شرافت ضد آن يعنى انديشه و خاطر نيك و ستوده است تا آدمى را بر مواظبت بر آن موجب دفع و وسوسه هاست برانگيزد. و فضيلت انديشه ها و خواطر نيك (قصد اعمال حسنه) در باب نيت ذكر خواهد شد و بسا از بيان فضيلت اين افعال خود آنها نيز شناخته شود چنانكه در باب نيت ياد خواهد شد و فضيلت ذكر قلبى در باب ذكر دانسته مى شود.
امّا بيان شرافت تفكّر و مسير و مجراى آن از افعال خداى متعال و اشاره به چگونگى تفكر درباره آنها و در آنچه موجب قرب بنده به خداى تعالى و يا دورى از او مى شود در اينجا بايد اجمالا به آنها اشاره كنيم زيرا اين تفكر متعلق به قوه نظرى است. پس مى گوييم :
تفكر، سير درونى و باطنى از مبادى و مقدمات به مقاصد (از معلومات و به مجهولات) است و مبادى عبارت است از آيات و نشانه هاى آفاق و انفس (جهان و انسان) و مقصد: رسيدن به معرفت موجد و مبدع آنها و علم به قدرت غالب و عظمت فائق الهى است. و هيچ كس نمى تواند از حضيض نقص به اوج كمال برسد مرگ از راه تفكر كه كليد اسرار و چراغ انوار است. منشاء عبرت گرفتن و مبداء بصيرت يافتن و كمند صيد معارف حقيقى و دستاويز دريافت حقايق يقينى است. تفكر بالهاى نفس است براى پرواز به آشيان قدسى خود و مركب روح است براى مسافرت به وطن اصلى خويش و به وسيله آن ظلمت جهل منكشف و پرده هاى نادانى برطرف مى شود و انوار علم و اسرار آن پرتو مى افشاند و از اين رو در آيات و اخبار از آن ستايش شده و به آن ترغيب و تشويق شده است. مانند اين آيات :
«اولم يتفكروا فى انفسهم ما خلق اللّه السموات و الارض و ما بينهما الا بالحق »
(روم، ۸)
«آيا در درون خويش نمى انديشند كه خدا آسمان ها و زمين را با آنچه ميان آنهاست جز حق نيافريد؟»
«اولم ينظروا فى ملكوت السموات و الارض و ماخلق الله من شى ء»
(اعراف، ۱۸۵)
«آيا در ملكوت آسمان ها و زمين و آنچه خدا آفريده نمى نگرند؟ (و نمى انديشند؟»)
«فاعتبروا يا اولى الابصار»
(حشر، ۲)
«پس اى صاحبان نظر و بصيرت ! عبرت بگيريد. »
«قل سيروا فى الارض فانظورا كيف بدا الخلق»
(عنكبوت، ۲۰)
«بگو در زمين سير كنيد و بنگريد خدا خلق را پديد كرده. »
«ان فى خلق السموات و الا رض و اختلاف اللّيل و النهار لايات لاولى الالباب»
«همانا در خلقت آسمانها و زمين و آمد و شد (ياتفاوت) شب و روز براى خردمندان نشانه هاست. »
«و فى الارض آيات للموقنين و فى انفسكم افلا تبصرون»
(ذاريات، ۲۱-۲۰)
«و در زمين براى اهل يقين نشانه ها (و عبرتها)ست. و در خود شما (نيز)، آيا نمى بينيد؟»
«الذين تذكرون اللّه قياما و قعودا و على جنودبهم و يتفكّرون فى خلق السموات و الارض»
(ال عمران، ۱۹۱)
«كسانى كه خدا را ايستاده و نشسته و به پهلو (در بستر) ياد مى كنند ودر خلقت آسمانها و زمين مى انديشند».
و از روايات : حديثى است از رسول اكرمصلىاللهعليهوآله
«التفكر حياة قلب البصير»
«تفكّر حيات دل مرد بيناست» و نيز از آن حضرت است : «فكرة ساعة خير من عباده سنة»
« يك ساعت فكر كردن از عبادت يكساله بهتر است». و كسى به مرتبه تفكّر راه نمى يابد مگر آنكه خداى عزّوجلّ او را به نور توحيد و معرفت مخصوص كرده باشد. و باز از آن حضرت روايت شده است كه : «افضل العبادة ادمان التفكّر فى اللّه و فى قدرته»
. «بهترين عبادت همواره انديشيدن درباره خدا و قدرت اوست. » و مراد از تفكّر درباره خدا تفكّر درباره قدرت او و صنع و آفرينش او و درباره افعال شگفت انگيز و مخلوقات و ابداعات اوست، نه تفكّر در ذات او. زيرا در اخبار از تفكر در ذات منع شده است، به اين دليل كه اين تفكّر موجب حيرت و سراسيمگى و اضطراب عقل خواهد شد. و روايت شده است كه :
«ايّاكم و التفكّر فى اللّه ولكن إ ذا اردتم ان تنظروا إ لى عظمته فانظروا الى عظيم خلقه»
«از تفكّر در ذات خدا پرهيز كنيد، و اگر مى خواهيد به عظمت او بنگريد به عظمت آفرينش و مخلوقات او بنگريد» و مشهور است كه پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآله
فرمود:
«تفكّروا فى آلاء اللّه و لا تفكّروا فى اللّه فإ نّكم لن تقدروا قدره»
«در نعمت هاى خدا بينديشيد و درباره ذات خدا فكر نكنيد كه خدا را چنانكه سزاوار شناختن اوست نتوانيد شناخت. »
و اميرالمؤمنين (عليهالسلام
) مى فرمايد: «التفكّر يدعو الى البرّ و العمل به»
«تفكّر آدمى را به نيكويى و عمل به آن مى خواند. »
و نيز مى فرمايد: «نبّه بالتفكّر قلبك
، و جاف عن اللّيل جنبك و اتّق اللّه ربّك»
. «با تفكّر دل خود را آگاه كن. و بهنگام شب و سحر از بستر برخيز، و از پروردگارت پروا كن».
و حضرت باقر (عليهالسلام
) فرمود: «بإ جالة الفكر يستدرّ الرّاى المعشب»
، «با جولان دادن فكر رأی پرثمر حاصل مى شود». و از امام صادقعليهالسلام
روايت شده است كه :
«الفكر مسرآة الحسنات و كفّارة السيّئات
، و ضياء للقلوب و فحسة للخلق و اصابة فى صلاح المعاد
، و اطّلاع على العواقب
، و استزاده فى العلم و هى خصلة لا يعبد اللّه بمثلها»
.
«فكر آئينه حسنات و كفّاره سيّئات و روشنى دلها و گشايش و فراخى براى خلق است، و به وسيله آن آدمى به آنچه صلاح امر معاد است مى رسد، و به سبب آن اطّلاع بر عواقب امور حاصل مى شود، و باعث فزونى علم است، و خصلتى است كه هيچ عبادتى مثل آن نيست».
از حضرت رضاعليهالسلام
روايت شده است كه :
«ليس العباده كثره الصّلاه و الصّوم انّما العبادة التّفكر فى امر اللّه عزّوجلّ»
.
«عبادت به نماز و روزه بسيار نيست، بلكه عبادت همانا تفكّر در امر خداى عزّوجلّ است».
تكمله : مجارى تفكر در مخلوقات
همه موجودات راه و مجراى تفكّر و جايگاه نظر و انديشه اند. زيرا هر چه در عالم وجود هست همگى از تراوشها و آثار فيض وجود واجب الوجود اوست. و هر موجود و مخلوقى خواه جوهر يا عرض، مجرّد يا مادّى، فلكى يا عنصرى، بسيط يا مركّب، فعل و صنع خداوند است. و هيچ ذرّه اى در جهان نيست مگر آنكه در آن انواع شگفتيهاى حكمت و عظمت او هست، به طورى كه اگر خردمندان و دانشمندان سراسر گيتى در طول قرون و اعصار براى دست يافتن به آنها دامن همّت بر ميان بندند و آماده كار شوند عمرها به پايان مى رود بى آنكه به صد يك آنها يا به اندكى از بسيار دست يابند.
مخلوقات بر دو قسم اند: قسمى كه اصل آنها شناخته نيست و براى ما امكان تفكّر درباره آنها وجود ندارد، و قسم ديگر كه اصل آن شناختنى است ولى نه به تفصيل و مى توانيم درباره تفاصيل آنها بينديشيم واز اين راه معرفت و بصيرت ما به خالق آنها افزوده شود. قسم اخير بر دو گونه است : يكى آنچه به حسّ ظاهر و چشم سر ادراك شدنى نيست و «ملكوت» ناميده مى شود مانند فرشتگان و جنّ و شياطين و عوالم عقول و نفوس مجرّد كه اينها اجناس و طبقاتى دارند كه جز موجد آها احاطه به آنها نتواند كرد. و ديگر آنچه قابل ادراك به وسيله حسّ است، و اينها سه طبقه اند: يكى آسمانها و ستارگان ثابت و سيّار و گردش و طلوع و غروب آنها؛ دوم زمين و درياها و كوهها و پستى و بلنديهاى آن و معادن و رودها و گياهان و درختان و حيوانات و جمادات ؛ سوم عالم جوّ و هوا با آنچه در آن هست از ابر و باران و برف و رعد و برق و بادها و مانند اينها. و هر يك از اين سه طبقه به انواعى و هر نوعى به اقسام و اصناف نامتناهى تقسيم مى شود كه در صفات و هيئتها و لوازم و آثار و خواصّ و معانى ظاهرى و باطنى مختلفند. و هيچ چيز از اينها نيست مگر آنكه خداى سبحان موجد آن است و در وجود و حركت و سكون هر يك از اينها حكمتها و مصلحتهاى بى شمار نهفته است.
همه اينها مجارى و طرق تفكّر و تدبّر براى تحصيل معرفت و بصيرت به خالق حكيم و موجد قيّوم داناى آنهاست. زيرا هر يك از آنها شاهد عادل و دليل روشن راستين بر وحدانيّت و حكمت و كمال كبريائى و عظمت پروردگار است. پس هر كه به قدم حقيقت در اين راه گام بردارد و گرد سراپاى عالم به وجود برآيد و ديده بصيرت بگشايد و مملكت پروردگار مهربان را مشاهده كند، در هر ذرّه اى از ذرّات مخلوقات شگفتيهاى حكمت و آثار قدرت چنان بر او آشكار و هويدا مى شود كه عقل و وهم او حيران و سرگردان مى گردد و فهم او سرگشته و ناتوان مى ماند.
و شكّى نيست در اينكه جهان و عوالم منتظم آن به شايسته ترين روش و نيكوترين طريق به امر موجد حكيم و مدبّر داناى آن منظّم و مرتّب شده است كه سر آغاز آنها در صدور از ديگران اشرف است و به همين قياس در سير نزولى تا برسد به پست ترين و فروترين عوالم كه همان عالم زمينى و موجودات خاكى است. و هر عالم پايين تر نسبت به مافوق خود قدر و ارزشى ندارد، پس براى زمين نسبت به عالم جوّ چندان قدرى نيست و نه براى عالم جوّ نسبت به عالم آسمانها و نه براى ملكوت نسبت به جبروت. و همه اين عوالم نسبت به عوالم الوهيّت كه ما راهى به درك تفصيلى و اجمالى آن نداريم ناچيز است. چنانكه براى طبيعت شناسان و دانشمندان نجوم و هندسه و براى صاحبان مكاشفه و اهل عرفان و شهود آشكار و واضح است.
امّا پست ترين عوالمى كه اكنون حال آن را دانستى - يعنى زمين - و آنچه از حيوان و نبات و جماد كه بر پشت دارد كه نسبت به خود آن چندان قدرى ندارد مع ذلك براى هر يك از اين اجناس سه گانه انواع و اقسام و اصنافى بى نهايت هست و ضعيف ترين انواع حيوان پشه و زنبور است و اشرف آن ها انسان. اينك ما به اندكى از حكمت ها و شگفتى هايى كه در اينها نهاده شده و به كيفيت تفكر درباره آنها اشاره مى كنيم تا بقيّه به قياس به آنها اجمالا دانسته شود. كه البته بيان همه مجارى تفكر و پى بردن به آثار صنع پروردگار محال است و آنچه هم ممكن است خارج از حيطه ضبط و تدوين است و از اين رو بزرگان حكما و اعاظم عرفا در بيان مجارى تفكّر و شرح ديدگاه ها بذل جهد نموده اند و در درياهاى افكار وانظار غوطه خورده و غوّاصى نموده اند و كتابها و دفترها ساخته و پرداخته اند، و با وجوداين نسبت به آنچه در واقع هست تهيدست مانده اند. و اگر ما در اينجا متعرض آنچه دركش براى ما ممكن است از حكمتها و عجايبى كه در هر يك از آنها نهاده شده است بشويم به سبب درازى و فزونى شرح آن از وضع كتاب خارج مى شويم. پس اجمالا و به اختصار به بعضى از حكمتها و شگفتيهائى كه در آن هست اشاره مى كنيم، تا كيفيّت تفكّر در صنايع الهى دانسته شود. بنابراين مى گوييم :
امّا (پشه) - بنگر كه چگونه خداوند آن را با وجود خردى جثّه به هيئت فيل كه بزرگترين حيوانات است آفريد و برايش خرطومى مانند خرطوم فيل قرار داد و همه اعضايى كه فيل دارد براى آن خلق كرد به علاوه دو بال، و اعضاء آن را به ظاهرى و باطنى منقسم كرد و دو بال بر او رويانيد و دستها و پاهايش را كشيده ساخت و چشم و گوشش را شكافت و در باطن آن اعضاء غاذيه قرار داد و قوائى كه براى حيوانات بزرگ جثّه لازم است از غاذيه و جاذبه و دافعه و ماسكه و هاضمه - چنانكه شرح آن در مورد انسان خواهد آمد - به آن عطا فرمود. آنگاه آن را به غذايى كه خون انسان و ديگر حيوانات است راهنمايى كرد و براى طلب غذا آلت پرواز به او داد و خرطوم درازى كه با آن خون بكشد و خرطومش را با همه باريكى ميان تهى ساخت تا خون صافى درآن جريان يابد و به باطنش برساند و در ديگر اعضايش پراكنده شود. واو را از دشمنى انسان آگاه ساخت و راه فرارش آموخت كه چون انسان دست خود را حركت دهد قصد او دارد و گوشش را چنان شنوا ساخت كه حركت خفيف دست را از دور مى شنود و مى گريزد و چون دست ساكن شد باز مى گردد. و با وجود خردى چهره اش براى او دو حدقه آفريد كه جاهاى غذاى خود را ببيند و به سمت آن پرواز كند. و چون حدقه اش كوچك بود و جاى پلك و مژه در آن نبود كه آن را از خاشاك و غبار محافظت كند براى پشه مگس و مانند آنها از حيوانات كوچك دو دست قرار تاداد تا خاشاك و غبار از حدقه بزدايند. مگر نمى بينى كه مگس پيوسته دو دست خود را بر حدقه خود مى كشد و امّا براى دو حدقه چشم انسان و غير از حيوانات بزرگ جثّه پلكها آفريد تا بر يكديگر منطبق شوند و غبارى كه در حدقه جمع شده به اطراف روانه كنند. و اين شرح، مقدار اندكى است از شگفتيهاى صنع خداوند در آن. و از عجايب ظاهرى و باطنى چندان درآن هست كه اگر اوّلين و آخرين جمع شوند از درك و احاطه به كنه همه شگفتيهاى عيان و نهان آن عاجز و ناتوان گردند.
امّا (زنبور) بينديش كه چگونه خداى تعالى به او وحى (الهام غريزى) كرد تا در كوهها و درختان و بناها كه مردم بالا مى برند خانه كند: «و اوحى ربّك إ لى النّحل ان اتّخذى من الجبال بيوتا و من الّشجر و ممّا يعرشون»
(نحل، ۶۷)
و از آب دهان آن موم و عسل بيرون آورد، كه يكى ضياء (نور شمع) و ديگرى شفاست. و در عجايب امر آن بنگر كه از گلها و شكوفه ها غذاى خود را مى گيرد و از نجاست ها و كثافت ها اجتناب مى كند و براى يكى از آن جمله كه امير آنهاست اطاعت و انقياد قرار داد. و فكر كن كه چگونه خداوند به امير آنها آموخت كه به عدل و انصاف در بين آن ها حكم كند تا آنجا كه يكى را بر در خانه گمارد تا هر كدام نجس باشد راه ندهد و بكشد! آنگاه بنگر كه از موم خانه سازد و شكل شش گوشه را برگزيند و به شكل مستدير يا مربع يا پنج گوشه نسازد بلكه شش گوشه را براى خاصيتى كه در آن هست اختيار كند زيرا با شكل نحل كه مستدير مستطيل است تناسب دارد و اگر براى خانه سازى شكل مربع يا مستدير را انتخاب مى كرد زوايا و مواضع خارجى و داخلى آن ضايع مى ماند. پس بيانديش كه چگونه خداوند به زنبور با خردى جرمش از روى لطف و عنايت چيزها آموخت تا زندگى اش گوارا و خوش باشد. فسبحانه ما اعظم شانه. و ما اندكى از عجايب حكمتى كه در آن نهاده شده ياد كرديم. و احاطه بر همه شگفتيهاى ظاهرى و باطنى آن ممكن نيست.
و امّا (انسان)...
و بالجمله حكمتها و شگفتيهائى كه در عالم انسانى به وديعت نهاده شده بيشتر آن است كه به شمار درآيد و آنچه بدان اشاره شده اندكى است از بسيار وليكن اهل بصيرت را بر كيفيّت تفكّر و تأمل در ديگر مجارى انديشه و نظر آگاه مى سازد. از امام صادق (عليهالسلام
) روايت شده است كه فرمود:
«انّ الصّورة الانسانيّة اكبر حجّة له على خلقه و هى الكتاب الّذى كتبه بيده و هى الهيكل الّذى جاء بحكمتة و هى مجموع صور العالمين و هى المختصر من العلوم فى اللدّوح المحفوظ و هى شاهد على كلّ غائب و هى الحجّة على كلّ جاحد و هى الطّريق المستقيم الى كلّ خير و هى الصّراط الممدود بين الجنّة و النّار»
«صورت انسانى بزرگترين حجّت خدا بر خلق است و آن كتابى است كه به دست قدرت خويش نگاشته، و بنائى است كه به مقتضاى حكمت خود ساخته، در آن صور همه عالميان (از ملك و ملكوت) جمع است، و نمونه اى است از علومى كه در لوح محفوظ ثبت است، و گواه و شاهد است بر هر چه پنهان و غائب است، و حجّت است بر هر كه منكر (خالق) است، و راهى است راست به هر خيرى، و صراطى است كشيده بين بهشت و دوزخ»
و چون اندكى از عجائب نفس و بدن خود را شناختى قياس كن بر آن عجائب زمين را كه مسكن و جايگاه تست از پستيها و بلنديها و دشتها و كوهها و درختها و رودها و درياها و صحراها و بيابانها و آباديها و شهرها و معدنها و جمادات و نباتات و حيوانات كه اگر هر يك را با چشم بصيرت بنگرى آن را مشتمل بر عجايب و غرائبى خواهى يافت كه از حدّ و شمار بيرون است و آن را آيه و نشانه اى آشكار بر عظمت خالق مبدع آن و حجّت قاطع بر جلالت موجد آن خواهى ديد...
پس اى برادر! از خواب غفلت برآى و بنگر كه كى اين اجرام بزرگ و سنگين را به حركت سريع و سبك درآورده و صورت آنها را با همه وسعت در حدقه چشمى به اين كوچكى جاى داده و تفكر كن كه كيست كه چنين اجسامى را مسخّر كرده و آسياى آن را به گردش درآورده است و بگو:
«بسم اللّه مجريها و مرسيها»
(هود، ۴۱) «رفتنش و ايستادنش به نام خداست. »
و اگر با ديده بصيرت بنگرى خواهى ديد كه اينها همه بندگانى هستند مطيع و خاضع و عشّاقى و اله و سرگشته، و به يك اشارت پروردگار تا قيامت در رقص اند و گرد كعبه جلال او مى گردند.
و بالجمله : اگر چشم عبرت بگشايى و ذرّات عالم وجود را مشاهده كنى هيچ ذرّه اى نيابى مگر اينكه در آن شگفتيهاى حكمت آفريدگار كه بيان از وصف آن الكن است را مى بينى. و اگر دل و گوش و هوش دارى از زبان حل ذرّات كائنات شواهد آشكار و نشانه هاى استوار بر عظمت پروردگار اعلى مى شنوى...
تتميم
اجمالا دانستى كه تفكّر سودمند محدود و محصور است به تفكّر درباره صفات خداوند و كارهاى شگفت انگيز او، و نيز تفكّر درباره كارى كه بنده را به خدا نزديك مى سازد براى اينكه آن را انجام دهد و درباره كارى كه او را از خدا دور مى سازد تا آن را ترك كند. و افكارى غير از اينها نه سودمند است و نه مربوط به دين. مثال اين : حال سالك الى اللّه و طالب ديدار او مانند حال عاشق دلباخته است، همان گونه كه تفكّر وى منحصر است به تفكّر درباره معشوق و جمال او و صفات و افعال او و نيز تفكّر درباره افعال خويشتن كه وى را به معشوق نزديك و مورد محبّت او مى سازد تا به آنها متّصف شود يا صفات و افعالى كه وى را از او دور مى كند و از چشم مى اندازد تا از آنها دورى جويد و اگر درباره غير اينها بينديشد عشقش ناقص است، همين طور دوستدار خالص خدا سزاوار است كه فكر خود را درباره خدا صفات و افعال او و درباره آنچه وى را به خدا نزديك يا از او دور مى كند منحصر سازد، و اگر درباره غير اينها بينديشد در ادّعاى شوق و حبّ خود كاذب است.
امّا تفكّر در ذات خدا، بلكه درباره بعضى از صفات او، جايز نيست. و در شريعت حقّه الهى و حكمت حقيقى متعالى از آن منع شده است، زيرا ذات او اجّل از اين است كه با نردبان گامهاى افهام بتوان بدان رسيد يا با تيرهاى اوهام بتوان اين اهداف را نشانه گرفت. پس نظرپردازى دراين راه موجب آشفتگى و حيرت ذهن خواهد شد و جولان انديشه در آن سراسيمگى و اضطراب عقل را در پى خواهد داشت. و اگر بعضى از صدّيقانى كه به مقام تجرّد رسيده اند ديده دل بدان سو روانه كنند جز لحظه اى برق آسا نخواهد بود، و اگر از اين لحظه تجاوز كنند از فروغ انوار وجه ذوالجلال او بسوزند. و حال صدّيقان دراين باره همچون حال انسان در نگريستن به خورشيد است، كه اگر ديدار ادامه يابد بينائى سست و ضعيف گردد، بلكه اين دو حال قابل مقايسه و تشبيه نيست و تنها براى تقريب و تفهيم است. زيرا تناسب ميان نور خورشيد و نور چشم تا اندازه اى ثابت است، و چه جاى مناسبت و مشابهت بين نور چشم و نور لاءنوار كه بر هر نورى احاطه و غلبه دارد. و هيچ نورى نيست مگر آنكه جارى و روان از نور او و تراويده از ظهور اوست. پس هر نورى در مرتبه نور او هيچ است، و هر ظهورى در جنب ظهور او نابود و باطل است.
و چون تفكّر در ذات خداى تعالى نكوهيده است، پس تفكّر ستوده منحصر است در انديشيدن درباره عجايب صنع و بدايع آفرينش او - كه ياد كرديم - و درباره فضائل اخلاقى و طاعات كه بنده را به خدا نزديك مى كند، و درباره رذائل اخلاقى و معاصى كه وى را از او دور مى سازد. و اين خلق و خويها و افعال گذرگاهى است كه از آنها آدمى به منجيات و مهلكات و طاعات و سيّئات كه دراين كتاب و در ديگر كتب اخلاق ياد شده است خواهد رسيد و مراد از تفكّر در اينجا اين است كه آدمى در هر شبانه روز ساعتى به فكر اخلاق باطنى و افعال ظاهرى خود بيفتد و از حال دل و اعضا و اندام هاى خود جستجو كند. پس اگر دل خود را به راه راست و طريق عدالت و متصف به فضائل اخلاقى و دور از رذائل درونى يافت اعضاء و جوارح خويش را مشغول طاعات و عباداتى كه به آن ها متعلق است و تارك گناهانى كه به آنها مربوط است ديد خدا را بر اين توفيق عظيم سپاس گزارد. و اگر در دل خود چيزى از رذائل ديد يا آن را تهى از بعضى از فضائل يافت درصدد علاج برآيد و گر برخورد كه گناهى از او سرزده يا طاعتى از او ترك شده با پشيمانى و توبه آن طاعت را قضا و تدارك كند.
و شكى نيست كه اين گونه تفكر مجالى وسيع دارد و قدر ضرورى آن در شبانه روز است و ماه و سال كفايت حسابرسى كامل نمى كند. زيرا قدر لازم براى هر كس اين است كه هر روز درباره هر يك از صفات مهلكه از بخل و كبر و خودبينى و ريا و كينه و حسد و جبن و شدت غضب و حرص و طمع و شكمبارگى و آزمندى بر شهوت و مالدوستى و جاه طلبى و نفاق و بدگمانى و غفلت و غرور و غير اينها بينديشد و به نور فكر و بصيرت زواياى دل خويش را بگردد و از اين صفات تفحص كند. پس اگر چنين يافت كه دل او از اينها خالى است قلب خود را بيازمايد و از علاماتى كه يقينا دلالت بر پاكى دل مى كند گواه گيرد. زيرا نفس گاهى امر را بر صاحبش مشتبه مى سازد: مثلا اگر ادّعاى برائت از تكبر دارد سزاوار است كه خود را امتحان كند به اينكه مشك آبى بر دوش كشد يا پشته هيزمى از بازار به خانه برد. و اگر دعوى برائت از غضب دارد خود را در معرض اهانت سفيهان درآورد، و همچنين درباره صفاتى غير از اينها با امتحاناتى كه نيكان و شايستگان پيشين خود را آزموده اند، آزمايش كند تا مطمئن شود كه ريشه ها و شاخه هاى آنها از كشتزار دلش كنده شده است و از آنها اثرى نيست و اگر با امتحان يا آشكارا چيزى از اين صفات را در دل خود يافت در چگونگى رهايى و خلاصى از آنها بينديشد تا از طريق معالجه به ضد يا با موعظه و نصيحت و سرزنش و ملامت يا مصاحبت صاحبان اخلاق فاضله و همنشينى با اصلاب ورع و تقوى يا بوسيله رياضت و مجاهده و غير اينها آن صفت سلب و زائل شود. پس اگر به آسانى زائل شود شكر خدا به جا آورد وگرنه معالجه را تكرار كند تا خداوند او را به مقتضاى وعده خود موفق سازد.
سپس در هر يك از فضائل نجات بخش تفكر كند مانند يقين و توكل و صبر بر بلا و رضا به قضا و شكر بر نعمت ها و اعتدال خوف و رجاء و شجاعت و سخاوت و زهد و پارسايى و اخلاص در عمل و عيب پوشى و ندامت بر گناهان و حسن خلق با خلق و حب خدا و خشوع نسبت به او و مانند اينها. پس اگر خود را متصف به آنها يافت در صدد آزمايش برآيد تا از مكر و پوشاندن حقيقت و تزوير نفس مطمئن شود - به طريقى كه دانستى - و اگر دل خود را از يكى از آن ها خالى يافت بايد در انديشه طريق تحصيل آن باشد - چنانكه به آن اشاره شد. آنگاه به هر يك از اعضاى خود توجه كند و در معاصى متعلق به آن ها بينديشد مثلا به زبان خود بنگرد كه آيا از آن غيبتى يا دروغى يا دشنام يا لغوى يا سخن چينى يا خودستايى و مانند اينها از آن صادر شده است. سپس به گوش نظر كند كه آيا چيزى از اينها شنيده است، آنگاه به شكم كه آيا با خوردن حرام يا لقمه شبهه يا پرخوررى كه مانع صفاى نفس است و مانند اينها خدا را نافرمانى كرده است. و همين طور درباره هريك از اعضاى خود چنين كند.
آنگاه در طاعات متعلّق به هر يك از اعضا و درباره آنچه اين عضو براى آن آفريده شده از واجبات و مستحبّات تفكّر كند. پس اگر بعد از تفكّر و تفحّص دريافت كه از آنها معصيتى سرنزده و همه طاعات را بجا آورده و مستحبّات را به قدر ميسّر انجام داده است خدا را بر اين توفيق سپاس گزارد. و اگر به صدور معصيتى يا ترك واجب و طاعتى برخورد نخست سبب و باعث آن را از قبيل اشتغال به امور زائد و بيهوده دنيا يا همنشينى ياران با غير اينها بجويد و سپس در صدد قطع آن سبب برآيد آنگاه با توبه و ندامت آن را تدارك كند تا فردايش مانند امروز نباشد. و اين قدر از تفكّر در هر شبانه روز براى هر ديندارى كه معتقد به نشاءه آخرت است لازم است و اين كار عادت نيكان و متّقيان گذشته ما در بامداد هر روز يا شامگاه هر شب بود، بلكه ايشان را دفترى بود كه در آن رؤوس مهلكات و منجيات و صفات و افعال نيك و بد را مى نوشتند و هر روز و شب صفات و اعمال خود را بر آن عرضه مى كردند، و چون از زايل شدن رذيله اى يا اتّصاف به فضيلتى مطمئن مى شدند در نامه آن را قلم مى كشيدند و انديشه آن را رها مى كردند و به بقيّه مى پرداختند تا همه را قلم كشند. و بعضى كه مرتبه ايشان از شايستگان و صالحان پايين تر بود بعضى از گناهان آشكار، مانند حرام خوارى و رها كردن زبان به دروغ و غيبت و ستيزه و سخن چينى با مسامحه با مردم در ترك امر به معروف و نهى از منكر و امثال اينها در آن جريده ثبت مى كردند و در خلاصى از هر يك مى كوشيدند.
و بالجمله : برادران شايسته و صالح گذشته ما از اين گونه تفكّر دست نمى كشيدند و آن را از لوازم ايمان به محاسبه قيامت مى شمردند. پس واى بر ما كه از پيروى ايشان دست برداشته و در گردابهاى غفلت غرق شده ايم. تا جايى كه اگر ايشان رفتار ما را مى ديدند به كفر و عدم ايمان ما به روز حساب حكم مى كردند و چگونه چنين نباشد و حال آنكه اعمال ما همانند اعمال كسى كه به بهشت و دوزخ ايمان دارد نيست. زيرا كسى كه از چيزى بترسد از آن مى گريزد و كسى كه به چيزى اميد و شوق دارد در طلب آن برمى آيد و ما ادّعاى ترس از دوزخ داريم و مى دانيم كه فرار از آن به ترك معاصى است و با وجود اين در معاصى فرورفته ايم و دعواى شوق به بهشت داريم و مى دانيم كه رسيدن به آن به كثرت طاعات است و مع ذلك در آن كوتاهى و تقصير مى كنيم.
اما اين گونه فكر تفكّر دانشمندان و صالحان است و اما تفكّر صدّيقان از اين والاتر است زيرا ايشان مستغرق در درياى محبت و انس به پروردگارند، و از همه بريده اند و باز آمده اند و رو به جانب قدس كبريائى آورده اند، به جان و دل چنان در فكر جلال و جمال آفريدگارند كه از خود و صفات و احوال خويش يكسره فراموش كرده اند. حال ايشان همچون حال عاشقى است كه هنگام لقاى معشوق واله و حيران اوست. امّا مپندار كه حصول اين تفكّر - بلكه پائين ترين مرتبه از مراتب لذّت بردن به ياد عظمت و جلال خداوند - بدون جدائى و انفكاك از همه رذائل هلاك كننده و اتّصاف به فضائل نجات بخش ممكن است كه حال متفكّر در جلال و عظمت خداوند با وجود اتصّاف به اخلاق بد و رذيله اى مانند حال عاشقى است كه با محبوب خود خلوت كند و بخواهد از مشاهده جمال او التذاذ يابد و زير پيراهن او مار و عقرب باشد كه پيوسته او را بگزند و از لذّت مشاهده و انس باز دارند. و ابتهاج او جزبه بيرون كردن آنها از جامه خويش تمام نباشد و شكّى نيست كه همه خويهاى زشت و ناپسند مانند مارها و عقربها موذى و موجب تشويش اند و هر كه كمترين معرفت و توجّهى به مناجات پروردگار خود دارد و در جان وى چيزى از آن ها باشد، درمى يابد كه چگونه باعث آشفتگى و تشويش او و مانع از ابتهاج است. امّا فرورفتگان در علائق طبيعت را گزيدن آنها آشكار و روشن نيست، و بعد از مفارقت نفس از بدن و بدرود اين عالم در دوالم گزيدن آنها به مراتب از درد گزيدن مارها و عقربها بيشتر پديدار مى شود.
نصيحت
اى دوست ! از خواب غفلت برخيز، و امروز فكر فردا كن، پيش از آنكه چنگالهاى مرگ در كالبدت بند شود و چاره قوه عاقله ات از تفكّر درباره صفات و احوالت از دست بيرون رود و به يقين بدان كه هر فضيلت يا رذيلتى كه در جان تست و هر طاعت يا معصيتى كه از تو سر بزند در برابر آن جزا و پاداشى در وقت رفتن از اين سراى فانى هست. و گفتار سرور پيامبرانصلىاللهعليهوآله
را بشنو - كه اگر ترا دلى باشد براى بيدارى و آگاهى ات بس است - كه فرمود:
«إ نّ روح القدس نفث فى روعى : احبب ما احببت فإ نّك مفارقه
، و عش ما شئت فانّك ميّت
، و اعمل ما شئت فإ نّك مجزىّ به»
«جبرئيل در جان من دميد كه : هر چه را خواهى دوست بدار كه از آن جدا خواهى شد، و هر چه خواهى زندگى كن كه خواهى مُرد، و هرچه خواهى بكن كه سزاى آن را خواهى ديد». و به راستى اگر به مبدا و معاد اعتقاد داشته باشى اين سخن واعظ تو بس است و ترا از توجّه التفات به دنيا و اهل آن بازمى دارد. و خلاصه : سزاوار است كه مؤمن در هر شبانه روز ساعتى از اوقات خود را صرف تفكّر درباره صفات و افعال خود كند و زمانى در عجائب صنع و قدرت پروردگار بينديشد و بر اين كار مداومت ورزد تا قوه عقليّه و عمليّه نفس را كمال حاصل شود، و از وسوسه هاى شيطانى و خواطر نفسانى رهائى يابد. خداوند به فضل بزرگ خود ما را در رسيدن به اين مقصود موفق سازد.
(و از جمله)- يعنى از رذائل قوه عاقله - :
مكر و حيله
است براى رسيدن به مطلوبات و مقتضيات دو قوه خشم و شهوت. مكر و حيله و خدعه و دهاء الفاظ مترادفند و در لغت گاهى بر شدّت زيركى و فطانت اطلاق مى شود و صاحبنظران آن را بر استنباط بعضى از امور از مآخذ پنهان و دور آن كه خارج از حّد قريحه راست و مستقيم است اطلاق مى كنند و از اين رو آن را ضد هوشيارى و ذكاء و سرعت فهم مى دانند و در عرف مراد از آن جستن راه هاى پنهان است براى اذيّت رساندن به مردان و بسا در لغت نيز آن را به اين معنى تفسير كنندو مراد ما در اينجا همين معنى است. و براى مكر و حيله از حيث آشكارى و پنهانى مراتب بيشمار است.
بعضى از آنها چندان خفايى ندارد و كسى كه اندك شعورى داشته باشد به آن پى مى برد. بعضى چنان پوشيده و پنهان است كه زيركان به آن برنمى خورند. گاهى آدمى را برمى انگيزد كه با ديگران اظهار دوستى و محبت كند و گاهى به آن بيچاره غافل اذيّت و مكروه رساند. و زمانى شخص را بر آن مى دارد كه اظهار امانت و ديانت كند تا مردم اموال واشياء گرانبهاى خود را به امانت او سپارند يا با او شركت و داد و ستد كنند و آنگاه آنها را با مكر و حيله اى ديگر بگيرد و بدزدد. و گاهى كسى را وا مى دارد كه اظهار تقوى و عدالت كند تا مردم او را امام و پيشوا و رهبر خود قرار دهند و در باطن دين و دنياى آنان را تباه كند. و بر همين شيوه در مواردى ديگر و با مكر و حيله هاى ديگر.
و بايد دانست كه مكر از مهلكات بزرگ است، زيرا بارزترين صفت شيطان است، و متّصف به آن بزرگ لشكر اوست. و معصيت آن از گناه اذيّت رساندن آشكارا به ديگرى بيشتر است زيرا كسى كه مطّلع شود كه ديگرى درصدد اذيّت اوست احتياط مى نمايد وخود را محافظت مى كند و بسا كه از خود دفع اذيّت كند. و امّا غافل بى خبر در مقام احتياط نيست زيرا كه اين مكّار حيله گر را دوست و خيرخواه خود مى پندارد، و بدين گونه زيان و نيرنگ وى در لباس دوستى و صداقت به او مى رسد و كسى كه خوراك مسمومى پيش ديگرى بنهه تا او را به هلاك رساند گناهش سختر و شديدتر است از كسى كه آشكارا شمشير روى كسى بكشد تا او را بكشد. زيرا اين شخص دوم باطن خود را ظاهر كرده و آن ديگرى را به نيّت و اراده خود آگاه ساخته است و اين مى داند كه وى دشمن پيكار جوى اوست و متعرّض دفع ضرر او مى شود و چه بسا كه وى را دفع كند. امّا شخص اوّل ظاهرا در مقام نيكى و احسان است و باطنا در مقام دشمنى و اذيّت رسانى. و غافل بيچاره از خُبث باطن وى بى خبر است و گمان دارد كه به او نيكى خواهد كرد و در مقاع دفع و احتياط برنمى آيد بلكه در مقام دوستى و محبّت است. پس در حالى كه وى را نيكوكار مى داند و از او شرمسار و خجل است آن مكّار او را مى كشد و به هلاك مى رساند.
و بالجمه : اين رذيلت از همه رذائل زشتتر و پليدتر و گناه آن شديدتر است. و از اين رو رسول خدا (صله اللّه واله و سلم)فرمود: «ليس منّا من ماكر مسلما»
«هر كه با مسلمانى مكر كند از ما نيست» و اميرالمؤمنينعليهالسلام
فرمود: «لو لا انّ المكر و الخديعه فى النّار لكنت امكر النّاس»
«اگر نه اين بود كه عاقبت مكر و خدعه آتش دوزخ است من از همه مردم مكّارتر بودم». و مكرّر آن حضرت آهى بلند مى كشيد و مى فرمود:
«واويلاه ! يمكرون بى و يعلمون انّى بمكرهم عالم و اعرف منهم بوجوه المكر
، ولكنّى اعلم اءنّ المكر و الخديعة فى النّار فاصبر على مكرهم و لا ارتكب مثل ما ارتكبوا»
!
«اى واى ! با من مكر مى كنند و مى دانند كه من مكر آنان را مى فهمم و راههاى مكر و حيله را از ايشان بهتر مى شناسم، وليكن چون مى دانم كه سرانجام مكر و خدعه آتش دوزخ است بر مكر ايشان صبر مى كنم و آنچه مرتكب مى شوند مرتكب نمى شوم».
و راه علاج آن - بعد از بيدارى و آگاهى - اين است كه در بدى عاقبت و وخامت فرجام آن بينديشد، و تأمل كند كه صاحب آن در آتش جهنّم با شياطين و بدكاران همنشين و قرين خواهد بود. و متذكّر شود كه سرانجام بد و وبال هر مكرى در دنيا به صاحب آن باز مى گردد، چنانكه آيات و اخبار به آن گويا و مشاهده و تجربه بر آن گواه است. آنگاه فوايد و خوبيهاى ضدّ مكر يعنى خيرخواهى مسلمين و يكرنگى در گفتار و كردار با ايشان را به ياد آورد - چنانكه در جاى خود بيان خواهد شد - و بعد از اين اگر عاقل مشفق بر خويشتن باشد از مكر و حيله يكسره اجتناب مى نمايد و در هر كارى كه از او سر مى زند بررسى مى كند كه در آن مكرى نباشد. و اگر گهگاه كارى كه متضمّن مكر است از او صادر شد در مقام عتاب با خود برآيد و آن را ترك كند تا به يارى و توفيق خدا ريشه اين صفت زشت و نكوهيده بكلّى از زمين دل او كنده مى شود.
مقام دوم : در بيان رذائل و فضائلى كه متعلق به قوه غضب است و راه علاج آن
تهوّر و جُبن و شجاعت - خوف - خوف مذموم و اقسام آن - خوف ستوده و اقسام و درجات آن - خوف چگونه پديد مى آيد- خوف از خدا برترين فضائل است - خوف اگر از حدّ بگذرد نكوهيده و ناپسند است - طرق تحصيل خوف ستوده - خوف از سرانجام بد و عوامل آن - فرق بين آرامش و اطمينان دل و ايمنى از مكر خدا- باهم بودن خوف و رجاء- جاى خوف و جاى رجاء و ترجيح يكى برديگرى - عمل بر رجاء برتر است از عمل برخوف - مداوا كردن مردم به وسيله خوف و رجاء بااختلاف بيماريهايشان - ضعف نفس و بزرگى نفس و صلابت و مهابت آن - ثبات و پايدارى - پستى و دنائت همّت و علوّ آن - غيرت و مردانگى و عدم آن - غيرت در دين و عرض و ناموس و فرزندان خود- عجله و شتابكارى - تاءنّى و وقار و آرامش - بدگمانى - خوش گمانى - خشم - افراط و تفريط و اعتدال در نيروى خشم - نكوهش خشم - امكان برطرف كردن غضب و راه علاج آن - فضيلت حلم و فرو خوردن خشم - انتقام و عفو - غلظت و درشتخوئى، و رفق و نرمى - فضيلت رفق - مدارا - بدخلقى به معنى اخصّ - راههاى كسب حُسن خُلق - كينه - عداوت آشكار - زدن و دشنام و لعن و طعن - خودبينى و عُجب - علاج اجمالى و تفصيلى عُجب - شكسته نفسى - كبر- نكوهش آن - تكبّر برخدا و مردم - درجات كبر - علاج آن از راه علم و عمل - تواضع - ذلّت - افتخار - ستم و تجاوز - تزكيه نفس - عصبيّت - پوشيدن و كتمان حقّ - انصاف و ايستادن برحق - سنگدلى و قساوت.
امّا دو جنس رذائل قوه غضب (افراط و تفريط آن) يكى :