و همچنين مؤمنى كه همواره نيت مى كند كه عباداتش بر نيكوترين صورت باشد، زيرا ايمانش مقتضى آن است، سپس هنگامى كه به آن مى پردازد اين برايش ميسر نمى شود، و آن طور كه اراده مى كند بجا نمى آورد. پس در هر عبادتى آنچه همواره نيت مى كند بهتر است از آنچه عمل مى كند. و امام باقرعليهالسلام
به اين معنى اشاره دارد آنجا كه مى فرمايد : «نيت مؤمن بهتر از عمل اوست، و اين براى آنست كه خيرى را كه به آن نمى رسد نيت مى كند، و نيت كافر بدتر از عمل اوست، به اين دليل كه شر را نيت مى كند و آرزوى كار بدى كه به آن نمى رسد دارد».
شخصى به حضرت صادقعليهالسلام
عرض كرد : شنيده ام كه مى فرمائيد : نيت مؤمن بهتر از عمل اوست، نيت چگونه بهتر از عمل است ؟
فرمود : «زيرا عمل براى نماياندن به مخلوق است، و نيت بطور خالص براى پروردگار جهانيان است، پس خداى عز و جل هم بر نيت چيزى را عطا مى فرمايد كه بر عمل عطا نمى كند»،
سپس فرمود : «بنده در روز نيت مى كند كه نماز شب بگزارد، پس خواب بر او غلبه مى كند و مى خوابد، خداوند براى او نمازش را ثبت مى كند و دم زدن او را تسبيح مى نويسد و خوابش را صدقه قرار مى دهد».
و بعضى از اخبار پيشين اين سخن را تاءييد مى كند.
و گفته اند كه معنى حديث اين است كه : «نيت تنها بهتر از عمل تنها و بى نيت است». و حال آنكه در اين صورت : عمل بدون نيت اصلا به خيريت متصف نيست، و بنابراين ترجيح آن در خيريت بى معنى است.
و گفته شده است كه به سبب ترجيح اين است كه : «نيت پنهان است كه جز خدا كسى بر آن مطلع نيست، و عمل آشكار است، و فعل پنهانى برتر و افضل است».
اين سخن با اينكه فى نفسه درست است، ليكن مراد از حديث اين نيست، زيرا اگر كسى نيت كند خداى تعالى را به دل ياد كند يا درباره مصالح مؤمنان بينديشد، نيت او به مقتضاى حديث بهتر است از عمل كه ذكر و تفكر باشد، با اينكه در اين مورد نيت و عمل در پنهان بودن مشترك است، و بديهى است كه ذكر و تفكر از نيت اين دو بهتر است.
فصل ۳۲ : نيت اختيارى نيست
نيت تحت اختيار در نمى آيد، زيرا چنانكه دانستى نيت برانگيخته شدن نفس و توجه و ميل آن است به آنچه براى آن سازگار است و غرض زودرس يا ديررس نفس در آن است، و اين ميل و كشش اگر براى نفس حاصل نباشد اختراع و اكتساب آن به مجرد آنكه به خاطر خطور كند و بر زبان جارى شود ممكن نيست، بلكه اين مانند سخن شخص سير است : نيت كردم كه گرسنه باشم و به غذا اشتها و ميل داشته باشم، يا آن كه دل از محبت كسى خالى دارد گويد : نيت كردم كه فلانى را دوست دارم. پس راهى براى اكتساب كشش و گرايش دل به چيزى و ميل و توجه به آن چيز نيست مگر به تحصيل اسباب آن، و بر اين كار گاهى توانائى دارد و گاهى توانائى ندارد. و نفس به فعل برانگيخته مى شود از جهت اجابت غرضى كه انگيزه آن است و موافق و سازگار با نفس است. و مادام كه انسان معتقد نشود كه غرض او به فعلى بسته است قصد و اراده اش متوجه آن نمى شود، و اين اعتقاد نمى تواند دائم باشد، و چون معتقد شد دل هنگامى توجه پيدا مى كند كه از آن به غرضى قويتر مشغول نشده باشد، و اين در همه وقت ممكن نيست. و انگيزه ها را اسباب بسيار است، كه به واسطه اشخاص و احوال و اعمال جمع و پراكنده مى شوند، مثلا چون شهوت نكاح غلبه كرد و به غرض درستى براى فرزند معتقد نشد ممكن نيست كه بر نيت فرزند ازدواج كند، بلكه جز به نيت بر آوردن شهوت ممكن نيست، زيرا نيت اجابت انگيزه است، و انگيزه اى جز شهوت در كار نيست، پس چگونه نيت فرزند دارد. و از اينرو سالكان پيشين از طاعاتى كه نيت در آنها حاضر نبود امتناع مى ورزيدند و مى گفتند : نيت نمى يابم، و اين براى آن بود كه مى دانستند نيت روح و قوام اعمال است، و عمل بدون نيت راستين رياء و تكلف و سبب دورى و دشمنى است نه سبب نزديكى و دوستى.
روايت است كه : «يكى از مواليان حضرت صادقعليهالسلام
نزد او آمد و سلام كرد و نشست، و چون اما برخاست برود آن مرد نيز همراه او رفت، و وقتى امام به در خانه خود رسيد داخل خانه شد و آن مرد را واگذاشت، اسماعيل پسر امام عرض كرد : پدر! چرا به او تعارف نكردى كه داخل شود؟ فرمود : در وضعى نبودم كه او را به خانه داخل كنم. اسماعيل گفت : او كه داخل نمى شد، حضرت فرمود :
پسرم : دوست ندارم كه خدا مرا از اهل تعارف (به تكلف كسى را به چيزى خواندن) بنويسد».
تيمم : راه خالص كردن نيت
راه خالص گردانيدن نيت در طاعات تقويت ايمان به شرع است، و تقويت ايمان به ياد آورى بزرگى ثواب طاعات با خلوص نيت است، و چون ايمان قوى شد چه بسا از نفس رغبتى به فعل طاعت با خلوص نيت برانگيخته شود. مثلا كسى كه به نيت فرزند نكاح نمى كند، بلكه نيتش صرفا برآوردن شهوت است، بايد ايمان خود را به بزرگى ثواب كوشش در افزودن امت حضرت محمدصلىاللهعليهوآله
تقويت كند، و از نفس خود همه رماننده هاى از فرزند، مانند سنگينى بار هزينه و مدت دراز رنج و تعب و غيره را دفع كند، و چون چنين كرد از نفس او رغبتى به تحصيل فرزند براى ثواب برانگيخته مى شود. و از آنهاست :
كراهت
و آن عبارت است از نفرت و رميدگى طبع از چيزى كه خالى از درد و رنجى نباشد، و چون كراهت قوت گيرد دشمنى ناميده شود. و ضد آن دوستى است، و آن عبارت است از ميل و گرايش طبع به چيزى كه لذت آور است، و اگر اين ميل قوت گيرد عشق ناميده شود.
بدان كه بى رغبتى و غفلت و كراهت و دورى (بعد) امورى است متناسب با يكديگر كه بعضى بر بعضى مترتب مى شود و همچنين اضداد آنها - يعنى شوق و نيت و حب و انس - كه متناسب و مترتب بر يكديگرند. در اينجا ما اجمالا به معانى آنها و فرق بين آنها اشاره مى كنيم، سپس يكايك را به ترتيب ذكر خواهيم كرد.
پس مى گوئيم : دانستى كه غفلت و نيت ضدند، و آن دو عبارتند از برانگيخته نشدن نفس و برانگيخته شدن آن به چيزى كه غرض موافق و سازگار آن زود يا دير در آن است، و اما بى رغبتى و شوق نيز ضدند و دو مبدا براى غفلت و نيت اند.
بيان مطلب اين است كه : معنى عدم رغبت روشن و ظاهر است، و شوق عبارت است از رغبت به چيزى كه به آن نرسيده و به نحوى از او غايب و ناپديد باشد، پس شوق خالى از درد جدائى و مفارقت نيست، و اگر جدائى برطرف شد و وصال حاصل آمد شوق از ميان مى رود. اما فرق شوق با نيت آشكار است، زيرا مفهوم شوق مجرد رغبت به چيزى است بدون اعتبار برانگيخته شدن نفس به طلب آن، و نيت برانگيخته شدن مذكور است، پس شوق مبدا نيت است و نيت مترتب بر آن است، و به همين بيان فرق بين ضد آن دو - بى رغبتى و غفلت - نيز آشكار است.
و اما كراهت و حب : دانستى كه آن دو عبارتند از نفرت طبع از آنچه دردناك است، و ميل به آنچه لذت آور است، خواه نفس به طلب آن برانگيخته شده باشد يا نه، و بدين صفت حب از نيت متمايز است، زيرا نيت عبارت است از برانگيخته شدن نفس، و اين غير از مجرد ميل است، بلكه ميل منشاء برانگيخته شدن است، و خواه وصول به لذت آور حاصل شده باشد يا نه، و بدين صفت با شوق فرق دارد، كه در مفهوم شوق عدم وصول اعتبار مى شود، پس شوق و نيت و اراده از حب جدا و منفك نمى شوند، و حب البته همراه و قرين آن دو مى باشد، و چون وصول به مطلوب حاصل شد شوق و اراده از ميان مى رود و حب بدون آن دو باقى مى ماند. و از آنچه گفته شد فرق بين كراهت و بى رغبتى و غفلت معلوم مى شود.
و اما انس : عبارت است از شاد شدن نفس به آنچه از مطلوب و محبوب خود بعد از وصول و برقرارى و استوارى آن ملاحظه مى كند، و دورى عبارت است از ملاحظه عدم وصول به محبوب يا وصول به آنچه مايه شادمانى و سرور نيست، زيرا رغبتى به آن ندارد يا از آن مى رمد، پس حب منشاء انس است، و انس مترتب بر آن است، و آن نهايت محبت است، پس انس خالى از محبت نيست، و محبت گاهى بدون آن است.
اما مطلوب و محبوب گاهى مطلوب قوه عاقله است، مانند علم به حقايق اشياء و گاهى مطلوب قوه غضبيه است، مانند استيلاء و غلبه، و گاهى مطلوب قوه شهويه است، مانند مال و همسر، و در هر حال امور مذكور - يعنى بى رغبتى و غفلت و كراهت و دورى - و اضداد آنها - يعنى شوق و اراده و حب و انس - متعلق به آن قوه است و از رذائل يا فضائل آن بشمار مى رود. و اما محبوب اگر محبت و طلب آن شرعا و عقلا نيكو و مستحسن باشد، شوق و اراده و حب و انسى كه به آن تعلق مى گيرد از فضائل و اضداد آنها از رذائل شمرده مى شود، و اگر از چيزهائى است كه محبت و طلب آن شرعا و عقلا بد و مذموم است بر عكس خواهد بود.
فصل ۳۳ : معنى شوق
شوق برترين مراتب شوق، شوق به خداست - محبت به همه قوا تعلق دارد - اقسام محبت به حسب مبادى آن - در حقيقت محبوبى جز خدا نيست - شهود كامل آخرين درجه عشق است - سريان محبت در موجودات - رد منكران محبت خدا - معرفت خدا از همه لذات قويتر است - تحقيق درباره رؤ يت خدا در آخرت و لذت لقاء او - راه رؤ يت و لقاء - تفاوت مؤمنان در محبت خدا - واجب تعالى ظاهرترين موجودات است - نشانه هاى محبت خدا - معنى دوستى خدا مر بنده اش را - حب و بغض براى خدا - وفاى در حب - انس - ثمره انس گاهى از حد گذشتن در دوستى است.
شرح و بيان نيت و غفلت گذشت.
و اما در بيان شوق مى گوئيم : دانستى كه شوق عبارت است از ميل و رغبت به چيزى در غياب آن، زيرا به حاصل و حاضر شوق نورزند، كه شوق طلب كردن براى رسيدن به چيزى است، و آنچه را كه موجود است نجويند، پس شوق تصور نمى شود مگر به چيزى كه از جهتى ادراك شود و از جهتى ادراك نشود، و آنچه اصلا ادراك نمى شود مورد اشتياق نيست، زيرا نمى توان تصور كرد كه كسى به شخصى اشتياق داشته باشد كه نه او را ديده و نه وصف او را شنيده. و آنچه كاملا ادراك شود شوق به آن هم وجود ندارد، زيرا كسى كه مشاهده محبوب و وصال او همواره از هر جهت برايش فراهم باشد متصور نيست كه شوقى داشته باشد، پس تعلق شوق مختص به چيزى است كه از جهتى ادراك شود و از جهتى ادراك نشود، و اين به يكى از دو وجه ممكن است :
يكى آنكه آن چيز تا اندازه اى روشن و هويدا باشد وليكن به وضوح كامل نباشد، و به جستن كمال آن نياز باشد. پس شوق به بقيه مطلوبى است كه هنوز حاصل نشده است. مثال : كسى كه معشوقش از او غايب است، و خيال او در دلش باقى است، مشتاق است كه خيالش با ديدن معشوق به كمال رسد، و كسى كه معشوق خود را در تاريكى ببيند، بطورى كه حقيقت چهره اش آشكار و نمايان نباشد، مشتاق است كه ديدار معشوق با پرتو افشانى بر عاشق كامل گردد. پس اگر ديدار او به تمام و كمال حاصل شد شوق منتفى مى شود، همان گونه كه اگر ياد و خيال و معرفت او از دلش محو و زايل شود كه او را فراموش كند ديگر وجودش را تعقل نمى كند.
دوم آنكه بعضى از كمالات محبوب را ادراك كند، و به آن واصل شود، و اجمالا بداند كه او را كمالات ديگر هست كه ادراك نكرده و بدان نرسيده، پس او را شوقى است به ادراك آن كمالات. مثال : آن كه محبوبى دارد كه روى او ديده و ليكن موى و ديگر اندامهاى او نديده آرزومند ديدار آن است.
فصل ۳۴ : برترين مرتبه شوق شوق به خداست
برترين مراتب شوق شوق به خداى سبحان و لقاء اوست، و احتمال وصول به او و به حب و انس او و تقرب نزد او از اين راه است، و سرمايه اهل سلوك و كليد درهاى سعادت طالبان همين است. و هر دو وجهى كه موجب شوق است در حق خدا قابل تصور است، بلكه آن دو وجه براى همه عارفان ثابت و لازم است، پس هيچ عارفى از شوق به خدا خالى نيست :
اما وجه اول، به اين دليل كه آنچه از امور الهى براى عارفان روشن و هويداست اگر چه به نهايت وضوح برسد گوئى از پس پرده نازكى است، و بنابراين در غايت روشنى نيست، بلكه آميخته به آلودگيهاى تخيل است كه معلومات را تيره و تار مى كند و مانع ظهور يقينى آنها مى شود، بخصوص وقتى مشغله هاى دنيوى به آنها افزوده شود، پس كمال روشنى و وضوح در امور الهى تنها با شهود و اشراق تجلى است، و اين مشاهده و اشراق در اين عالم ممكن نيست، بلكه در آخرت تحقق مى يابد. اين يكى از دو موجب براى شوق عارفان به خداى سبحان است، و آن شوق به تمامى خواستن (استكمال) روشنى و وضوح است درباره آنچه تا اندازه اى روشن است.
و اما وجه دوم، براى آنكه امور الهى را نهايتى نيست، و تنها بعضى از آنها براى هر عارفى كشف و آشكار مى شود، و بى نهايت امور از او پنهان و پوشيده مى ماند، و عارف اجمالا مى داند كه وجود آنها براى خداى تعالى معلوم است، و مى داند كه آنچه از علم بنده غايب است بيشتر است از آنچه حاضر است، پس پيوسته شوق دارد كه از معلومات متعلق به عظمت و جلال خدا و صفات و افعال او چيزى برايش حاصل شود كه اصلا نمى شناسد، نه با وضوح و نه با ابهام و اجمال.
شوق اول چه بسا در آخرت به نهايت رسد هنگامى كه شهود و لقاء معنوى به سبب رهائى نفس از موانع طبيعت و پوسته هاى آن حصول تجرد تام حاصل شود. و اما شوق دوم ممكن نيست كه در دنيا و نه در آخرت به كمال و نهايت رسد، زيرا نهايت آن به اين است كه براى بنده در آخرت از عظمت و كبرياء و جلال خداوند و صفات و احكام و افعال او كه براى خداى تعالى معلوم است آشكار گردد و اين محال است، زيرا معلومات خدا كه متعلق به ذات و صفات و افعال اوست در قوت و شدت و شمار نامتناهى است، و احاطه انسان به آنها ممتنع است، پس بنده همواره مى داند كه از جلال و عظمت خدا و از صفت و فعل او چيزى باقى مى ماند كه براى وى واضح و روشن نيست، و بنابراين شوقش هرگز آرام و سكون نپذيرد، و هيچ بنده اى نيست مگر اينكه برتر از درجه خود درجات بسيارى كه نهايتى ندارد مى بيند و البته مشتاق آنهاست، و چون اصل وصال و لذت حاصل باشد، چه بسا شوق به مراتبى فوق آن مرتبه پيدا شود، شوق لذت آورى كه دردى در آن پديدار نگردد، و چه بسا لطيفه هاى كشف و بهجت و درجات آن دو تا بى نهايت پياپى باشد، و اين درجات در آخرت به تدريج براى بنده حاصل مى شود و پيوسته بسوى آنها صعود و عروج مى كند، و همواره نعمت و لذت براى او بى انقطاع و بر دوام تا ابد افزون مى گردد، و لذتى كه از نعمتهاى نيكو هر دم پديد مى آيد او را از احساس درد آنچه برايش حاصل نشده و به آن شوق دارد باز مى دارد. پس اگر در آخرت كشف آنچه در دنيا حاصل نشده بود حاصل شود، حصول معارف و ابتهاجات و انوار و تجدد آنها در آخرت ممكن است هر چند اصل آنها در دنيا كسب نشده باشد، پس در آخرت دائما و مستمرا بر بنده نو مى شود و فرود مى آيد بدون آنكه به حدى نهايت پذيرد، و قول خداى تعالى :
نورهم يسعى بين ايديهم و بايمانهم يقولون ربنا اتمم لنا نورنا. (تحريم، ۸)
«نورشان از پيش روى و از سوى راست آنان مى شتابد و مى گويند : پروردگارا نور ما را براى ما كامل كن».
ممكن است اشاره به اين معنى باشد، و مراد از آن كامل كردن نور است در چشمى كه در آخرت روشن مى شود روشن شدنى كه محتاج به ظهور است، و سپس به فزونى استكمال و اشراق، هر چند حصول نعمتهاى آخرت و انوار و ابتهاجات آن مختص نعمت هايى است كه از اصل آنها توشه بر گرفته شده باشد و براى بنده در صورتى كه در دنيا اصل آن انوار و ابتهاجات را كسب نكرده باشد حاصل نشود، پس ترقى بنده در آخرت در افزايش ابتهاج و اشراق در چيزى است كه اصل آن حاصل شده باشد، و بنابراين چه بسا به حد و نهايتى برسد و در آنها بايستد و افزون نشود، و قول خداى تعالى :
نورهم يسعى... تا آخر آيه احتمال اين معنى را نيز دارد، يعنى مراد از آن كامل كردن نورى است كه اصل آن از دنيا توشه برگرفته شده باشد.
(گفته اند) : و قول خداى تعالى :
انظرونا نقتبس من نوركم قيل ارجعوا وراءكم فالتمسوا نورا.
(حديد، ۱۳)
«ما را بنگريد تا از نور شما بگيريم، گويند : به عقب سر خويش (به دنيا) باز گرديد و نورى بجوئيد»، دلالت بر نورى دارد كه ناچار اصل آنها در دنيا به عنوان توشه سفر آخرت برگرفته شده باشد، سپس در آخرت نور افشانى آن افزون مى شود، و اما اين كه نورى حصول يابد كه اصل آن در دنيا اكتساب نشده باشد ممكن نيست.
پوشيده نماند كه تعيين اصل و فرع براى انوار و ابتهاجات و مراتب آخرت نزد ما دشوار است، و ما راهى به علم قطعى نداريم كه كدام چيز براى كدام نور و بهجت اصل است، و گمان ما اين است كه : اصل هر نور و سعادت و بهجتى يقين قطعى اجمالى به اين است كه واجب - سبحانه - در غايت عظمت و جلال و قدرت و كمال است، و او تمام و كامل مطلق است، و هر چه غير او از ماهيات وجود دارد به شريفترين و نيرومندترين نحوه صدور كه بيش از همه دلالت بر عظمت داشته باشد از او صادر شده است، و جز واجب الوجود و صفات و افعال او هيچ موجود و هيچ چيزى نيست، و ذات اقدس او ذاتى است كه براى هيچ يك از اذهان عالى ممكن نيست - و نه براى هيچ مدركى هر چند متعالى باشد، خواه عقل يا نفس يا غير آن دو، اگر بتواند مدرك باشد - كه در ملاحظه تعقل ذاتى را ادراك كند كه بتواند فوق يا مثل او باشد، بلكه هر گاه اجمالا تصور هم بكند او - تعالى - فوق آن تصور است، و همچنين صفات كمال او و افعال او.
و صفات كماليه او : از عظمت و جلال و قدرت و جمال و علم و حكمت و غير اينها نامتناهى است و براى آنها حد و نهايتى نيست، و علم او به مخلوقات خويش از لحاظ كثرت و قوت و كمال بى نهايت است، و عظمت و جلال او را مراتب نامتناهى است كه اشرف موجودات و قويترين آنها طاقت ادراك حتى مرتبه اول آن را ندارد. پس كسى كه اين را شناخت و به آن يقين پيدا كرد، و دانست كه اين جهان و هر چه در آن است در پيش عالم آخرت و آنچه در آن است قدر و نسبتى ندارد، و لطفها و كرامتهاى خدا مخصوص بندگانى است كه نسبت خود را به او مى شناسند، و يقين دارند كه هيچ شرافت و كمالى براى نفوس و عقول بالاتر از معرفت پروردگار و تقرب به او و وصول به حب و انس او نيست، همانا به اصل هر سعادت و نور و بهجتى رسيده است، بخصوص وقتى كه از نفس خود اخلاق نكوهيده را زدوده و به فضيلت هاى اخلاقى متصف شده باشد.
و از آنچه گفته شد روشن مى گردد كه : در ثبوت و تحقق شوق به خداى سبحان براى بندگان جاى شك و ترديد نيست، و عجب است از كسانى كه حقيقت شوق به خداى سبحان را به سبب انكار محبت او منكرند - چنانكه خواهد آمد - زيرا شوق تصور نمى شود مگر به محبوب، و ثبوت و تحقق آن را از حيث نظر و اعتبار دانستى. و در ثبوت آن از آيات و اخبار نيز شكى نيست : خداى سبحان مى فرمايد :
فمن كان يرجو لقاء ربه
... تا آخر آيه (كهف، ۱۱۱)
«پس هر كه به لقاء پروردگار خويش اميدوار است... » زيرا اميد و رجاء از شوق جدا و منفك نيست. و رسول خداصلىاللهعليهوآله
در دعاى خود مى گويد :
اللهم انى اسالك الرضاء بعد القضاء، و برد العيش بعد الموت، و لذة النظر الى وجهك الكريم، و شوقا الى لقائك.
«خدايا از تو خشنودى به قضاء، و خوشى زندگى بعد از مرگ، و لذت تماشاى وجه كريم تو، و شوق و آرزوى ديدار تو را مى خواهم».
در يكى از كتابهاى آسمانى آمده است : «شوق و آرزوى نيكان به ديدار من دراز شد، و من به ديدار ايشان شايقترم».
و در اخبار داودعليهالسلام
است : «من دلهاى آرزومندان [خود] را از نور خويش آفريدم، و آنها را به نعمت جلال خود بپروردم». و همچنين در آن اخبار است : «خداى تعالى به داود وحى فرمود : «اى داود! تا چند به ياد بهشتى و از من آرزوى شوق به من نمى كنى ؟ گفت : پروردگارا! آرزومندان و مشتاقان تو كيانند؟ فرمود : مشتاقان من كسانى اند كه آنان را از هر تيرگى و كدورتى پاك و صافى ساخته ام، و به آنان هشدار داده ام كه بر حذر باشند، و از دل ايشان روزنه ها گشوده ام كه مرا بنگرند، و دلهاى آنان را به دست خود بر مى دارم و بر آسمان خويش مى نهم، سپس فرشتگانم را فرا مى خوانم، و چون گرد آمدند مرا سجده مى كنند، پس مى گويم : شما را جمع نكردم كه مرا سجده كنيد، خواستم كه دلهاى مشتاقان و آرزومندان خود را به شما بنمايم، و به آنها بر شما مباهات كنم، كه دلهاى ايشان در آسمان من براى فرشتگانم روشنى بخش است چنانكه خورشيد براى اهل زمين نور افشان است، اى داود! من دل مشتاقان خود را از رضوان خويش آفريده ام، و با نور وجه خود پرورده ام، پس آنان را همسخن خويش گرفته ام، و بدنهاى ايشان را نظرگاه خود در زمين قرار داده ام، و از دلهاى آنان راهى به سوى خويش بريده ام، و هر روز بر شوقشان افزوده مى شود».
و نيز خداوند به او وحى فرستاد : «اى داود! اگر رو گردانان از من بدانند كه انتظار من براى آنها چگونه است، و رفق و مهربانى من با آنان و شوق من به ترك گناهانشان چقدر است، از شوق به من خواهند مرد، و از دوستى من بند از بندشان جدا خواهد شد».
و در يكى از اخبار قدسى آمده است : «مرا بندگانند كه مرا دوست دارند و من آنان را دوست دارم، و ايشان آرزومند من اند و من آرزومند ايشانم، و مرا ياد كنند و من ايشان را ياد كنم، و نخستين چيزى كه به آنان عطا مى كنم اين است كه از نور خويش در دلهاى ايشان مى افكنم، از من خبر مى دهند همچنانكه من از آنان خبر مى دهم، و اگر آسمانها و زمين و آنچه در آنهاست در ترازوى ايشان باشد آن را براى آنان آماده مى سازم، و به ايشان رو مى آورم و حال آنكه هيچ كس نمى داند كه به او چه عطا خواهم كرد».
و امام صادقعليهالسلام
فرمود : «مشتاق ديدار خدا نه خواهش طعام دارد و نه از نوشيدنى لذت مى برد، و نه خواب و استراحت خوش آيند اوست، و نه به دوست و رفيق انس مى گيرد، و نه در خانه اى جاى مى گزيند، و نه در جاى معمور و آبادى ساكن مى شود، و نه جامه نرم مى پوشد، و نه در جايى قرار مى گيرد، شبانه روز به عبادت خدا مشغول است، اميدوار است كه به آرزوى لقاء الهى واصل شود، به زبان شوق مناجات مى كند و آرزوى درونى خود را به الفاظ و عبارات در مى آورد، چنانكه خداى تعالى از موسى بن عمران در وعده گاه پروردگار خويش با اين گفتار خود خبر مى دهد : و عجلت اليك رب لترضى : «من به شتاب آمدم، پروردگارا! تا خشنود شوى»، و پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآله
از حال او خبر داده است كه : «در مدت چهل روز نه در رفتن و نه در آمدن از شوق لقاى پروردگار خويش نه چيزى خورد، نه آب آشاميد و نه خواب كرد و نه استراحت».
پس چون داخل ميدان شوق الهى شدى تكبير [فنا] بر خود بگو و طمع از مرادهاى دنيوى ببر، و با همه ماءلوفات وداع كن، و از هر چيز غير از آن كه بدو شوق دارى روى بگردان، و در ميان زندگى [ابدى و لذات روحانى جاودانى] و مرگ [از دنيا و لذات جسمانى] فرياد كن :
لبيك اللهم لبيك ! (اجابت باد ترا، اينك در طاعت و خدمت تو ايستاده ام !) كه خدا پاداش تو را بزرگ گرداند. مثل مشتاق لقاى الهى مانند كسى است كه نزديك به غرق شدن باشد، كه قصد و مرادى جز رهايى از غرق و هلاكت ندارد، و هر چه غير از آن است از ياد ببرد».
و آنچه در دعاهاى معصومان از طلب شوق [لقاى الهى] رسيده بسيار است، و آيات و اخبارى كه در اثبات محبت و انس خواهد آمد شوق را نيز ثابت مى كند.
و اما درباره «كراهت و دشمنى و ضد آن دو - يعنى محبت» مى گوئيم :
دانستى كه كراهت و دشمنى عبارت است از نفرت و رميدگى طبع از آنچه دردناك و رنج آور است، و محبت كه ضد آنهاست عبارت است از ميل و كشش طبع به سازگار و لذت آور.
توضيح مطلب اين است كه : محبت متصور نيست مگر بعد از شناخت و ادراك، و بدين سان جماد به دوستى وصف نمى شود و آدمى آنچه را نشناسد و ادراك نكند دوست نمى دارد، پس محبت خصيصه موجود زنده صاحب ادراك است، آن هم بعد از حصول ادراك بالفعل.
مطلب ديگر آنكه آنچه ادراك مى شود يا موافق طبع مدرك و براى او لذت آور است، و يا ناسازگار و درد آور است، و يا تأثیرى در ايجاد لذت و درد ندارد.
نوع اول مورد رغبت مدرك است و رغبت ناميده مى شود و ميل او به آن محبت خوانده مى شود و نوع دوم نزد او منفور است، و نفرتش كراهت و دشمنى ناميده مى شود، و نوع سوم به ميل و كراهت وصف نمى شود، و به عنوان محبوب يا مكروه موصوف نيست. و لذت چون عبارت است از ادراك سازگار لذت آور و نيل به آن، پس محبت كه ميل و رغبت به آن است خالى از لذتى خواه واقعى يا خيالى نيست، و بنابراين مى توان محبت را به ابتهاج و شادمانى نفس به ادراك سازگار و رسيدن به آن تعريف كرد.
و دانستى كه آنچه ادراك مى شود اگر حب آن شرعا و عقلا نيكو و مستحسن باشد، كراهت و دشمنى آن از رذائل است و محبت آن از فضائل، و اگر دوستى آن نكوهيده و ناپسند باشد، بالعكس خواهد بود.
فصل ۳۵ : محبت به همه قوا تعلق دارد
محبت و كراهت از آنجا كه تابع ادراكند، به حسب قوه مدركه، يعنى حواس ظاهر و حواس درونى و قوه عاقله، انقسام مى پذيرند. پس گونه اى از حب به حواس ظاهر متعلق است، به اين معنى كه محبوب چيزى است كه نزد آنها مدرك و لذت آور باشد، مانند صورتهاى زيباى ديدنى، و نغمه هاى موزون، و بوهاى خوش، و خوراكهاى كمياب و مرغوب، و لباسهاى نرم با توجه به پنج حس ظاهر. و گونه اى متعلق به حواس درونى است، به اين معنى كه محبوب نزد آنها مدرك و لذت آور است، مانند صورتهاى سازوار خيالى، و معانى جزئى سازگار با قوه خيالى و وهم.
و گونه اى متعلق به قوه عاقله است، به اين معنى كه محبوب براى آن مدرك و لذت آور است، مانند معانى كلى و ذوات مجرد.
شكى نيست كه محبت عقلى و لذات آن قويترين و رساترين لذات است، زيرا بصيرت و بينش درونى نيرومندتر از بصيرت و بينش ظاهرى است، و ادراك عقل از ادراك حس قويتر و فرو رفتن و نفوذش در حقايق اشياء و باطن آنها شديدتر است. و زيبائى معانى كه عقل ادراك مى كند از زيبائى صورتهاى نيكوى ظاهرى بزرگتر است، پس لذات عقل و محبت آن به ادراك امور شريف الهى كه فراسوى ادراك حواس است بسى تمامتر و رساتر است، و از اينرو رسول خداصلىاللهعليهوآله
نماز را برترين محبوب خود در دنيا قرار داد، آنجا كه فرمود :
حبب الى من دنياكم ثلاث : الطيب، و النساء، و جعلت قرة عينى فى الصلاة.
«از دنياى شما سه چيز را دوست دارم : بوى خوش، و زنان، و روشنى چشم من در نماز است»، كه لذت بردن به نماز لذت عقلى است، چنانكه لذت بردن به بوى خوش لذت بويائى است، و التذاذ به زنان تماشائى و بسودنى است.
و اگر گفته شود : حقيقت آدمى نفس ناطقه اوست، و آن را سه قوه است :
عاقله، و شهويه، و غضبيه، و قواى ديگر عبارتند از : حواس ظاهر و حواس درونى، و كار قوه عاقله - چنانكه ياد شد - ادراك معانى كلى و حقايق مجرد است، و كار حواس ظاهر ادراك ديدنيها و شنيدنيها و بوئيدنيها و چشيدنيها و بسودنيهاست، و كار حواس درونى ادراك معانى جزئى و صورتهائى است كه به وسيله حواس ظاهر ادراك مى شود و حفظ و ضبط آنها. و بخشى از آنچه به وسيله حواس ادراك مى شود متعلق به دو قوه غضب و شهوت است، از قبيل غلبه و استيلاء و رسيدن به زنان و خوردنيها. پس دوستدار اين مدركات و لذت برنده آنها چه چيزى از نفس و قواى مذكور آن است، و آيا دوستدار و لذت برنده خود مدرك است يا غير او؟
مى گوئيم : دوستدار و لذت برنده در همه اين مدركات اولا مدرك است، و ثانيا و با واسطه نفس است، زيرا هر ادراكى متعلق به يكى از قواست، تا سرانجام به نفس برسد، و در آنجا آنچه مقتضى لذت و الم است پديد آيد، و آنچه به حواس ادراك مى شود كه متعلق به دو قوه شهوت و غضب است ناگزير به آن دو نيز مى رسد و براى آن دو لذت يا الم حاصل مى كند، و به واسطه آن دو به نفس مى رسد، پس مدرك غلبه يا ناتوانى اولا وهم است، كه لذت مى برد يا متاءلم مى شود، سپس اثر ادراك و التذاذ و الم به قوه غضب مى رسد، و اين اثر از آن به نفس مى رسد و لذت برده يا متاءلم مى گردد، و ادراك كننده مزه و بو و نرمى و نازكى ذائقه و شامه و لامسه است، پس التذاذ و تاءلم اولا براى آنهاست و به واسطه آنها براى قوه شهويه است، و اين در صورتى است كه شهوت قوه جداگانه اى غير از ذائقه و لامسه و ديگر حواس ظاهر باشد، و اگر به معناى جنسى شامل همه آنها باشد امر روشن و آشكار است. و با آنچه گفته شد وجه تعلق محبت به همه قوا معلوم مى شود.
فصل ۳۶ : اقسام محبت به حسب مبادى آن
بدان كه اسباب و مبادى محبت نظر به اينكه بسيار و مختلف است به اين جهت دوستى به اقسام بسيار منقسم مى شود :
اول - دوستى انسان به وجود و بقاء و كمال خود، و اين شديدترين و قويترين اقسام دوستى است، زيرا محبت به قدر موافقت و سازگارى با طبع و به اندازه معرفت آن است، و هيچ چيز موافق تر و سازگارتر به كسى از خود او نيست، و معرفت او به هيچ چيز قويتر از معرفت به خود نيست، و از اينرو معرفت خود كليد معرفت پروردگار قرار داده شده است.
و چگونه دوستى چيزى به خودش قويترين مراتب دوستى نباشد با اينكه هر اندازه دوستى شديدتر گردد اتحاد بين محب و محبوب بيشتر و استوارتر مى شود؟ و چه اتحادى بيشتر از وحدت و يگانگى و از ميان رفتن دو گانگى است، همچنانكه اين اتحاد بين يك چيز و خودش برقرار است، پس محب و محبوب يكى است، و سبب دوستى غريزه اى است در طبعها به حكم سنت خدا :
و لن تجد لسنة الله تبديلا.
(احزاب، ۶۲، فتح : ۲۳)
«و هرگز سنت خدا را تغيير پذير نيابى».
و معنى دوستى خود دوستى دوام وجود و هستى خود است و كراهت عدم و تلف آن، پس بقاء و دوام وجود محبوب است، و عدم و نيستى مورد بغض و دشمنى است، و از اينرو هر كسى مرگ را دشمن دارد، نه صرفا براى اينكه از بعد آن مى ترسد، يا براى مجرد آنچه از سكرات (بيهوشيها) و درد مرگ به او مى رسد، بلكه گمان مى كند كه مرگ موجب معدوم شدن او يا جزئى از اوست، و لذا اگر بدون درد و رنج هم بميرد و اعتقادى به ثواب و عقاب نداشته باشد باز هم آن را ناخوش دارد.
و همچنانكه دوام وجود هر كسى محبوب است همچنين كمال وجود نيز محبوب است، زيرا فقدان كمال نوعى نقص است، و هر نقصى نسبت به اندازه فقدان كمال نيستى و عدم است.
پس وجود در اصل ذات و بقاء آن و در صفات كمال آن محبوب است، و عدم درباره همه اينها مبغوض است.
تحقيق مطلب اين است كه : محبوب جز وجود نيست و مبغوض جز عدم نيست، و همه صفات كماليه راجع اند به وجود، و همه نقائص راجع اند به عدم، و چون هر فردى از موجودات نحو خاصى از وجود دارد، و تماميت نحوه وجودش به وجود بعضى از صفات كماليه است كه آنها نيز از مراتب وجود است، پس وجود هر موجودى مركب است از وجودهاى متعدد، و اگر يكى از آنها مفقود شود گوئى بعضى از اجزاء وجود او مفقود شده، و از اينجا روشن مى شود كه : هر موجودى كه در وجود قويتر و نحوه وجودش تمامتر باشد، مراتب وجود آن از حيث نيرو و شدت و شمار بيشتر است، و صفات كماليه آن قويتر و فزونتر است. پس وجود واجب كه تام فوق تمام و قائم به خود است و غير او قائم به اوست جامع همه مراتب وجود و محيط بر همه موجودات است.
و محبت اولاد تحقيقا به اين قسم بر مى گردد، زيرا آدمى فرزند خود را دوست مى دارد و به خاطر او متحمل مشقتها مى شود اگر چه هيچ نفع و لذتى از آن فرزند به او نرسد، زيرا او را جانشين وجود خود بعد از مرگ مى داند و چنين مى انگارد كه بقاء فرزند نوعى بقاء خود اوست، پس به سبب محبت مفرطى كه به بقاء خود دارد و از بقاء خود ناتوان است و از آن قطع طمع كرده است بقاء كسى را كه قائم مقام او و به منزله جزئى از اوست دوست دارد. و اگر طبيعتش بر اعتدال باقى مى ماند بقاء خود را از بقاء فرزند دوستتر مى داشت. همچنين محبت نزديكان و خويشان نيز به محبت كمال خود بر مى گردد، زيرا خود را به سبب ايشان نيرومند و آراسته و صاحب تجمل مى يابد، از آنرو كه عشيره و خويشاوندان مانند پر و بال است كه آدمى خويشتن را با ايشان كامل مى انگارد.
دوم - محبت داشتن به غير براى آنكه از او لذت جسمى و حيوانى مى برد، مانند دوستى زن و مرد به يكديگر براى مباشرت و آميزش، و دوستى انسان نسبت به خوردنيها و پوشيدنيها. و ملاك و معيار اين گونه دوستى لذت است، و اين نوع محبت زود حاصل مى شود و زود از ميان مى رود، و پست ترين مراتب محبت است زيرا سبب و انگيزه اش پست تر و زوالش زودتر است.
سوم - دوستى آدمى به غير براى نفع و نيكوكارى او، كه انسان بنده احسان است، و طبع و سرشت هر كسى اين است كه هر كه به او نيكويى كند او را دوست دارد و هر كه به او بدى كند او را دشمن دارد.
از اينرو رسول خداصلىاللهعليهوآله
گفت : اللهم لا تجعل لفاجر على يدا فيحبه قلبى.
«خدايا هيچ فاجر را بر من دست مده [كه با من نيكى كند] كه دل من او را دوست دارد».
و ضابطه اين گونه محبت نفع و احسان است، و اين دو قسم در حقيقت به قسم اول بر مى گردد، زيرا نيكوكار [كه دوست داشته مى شود] كسى است كه به مال و يارى و ديگر اسباب به دوام و كمال وجود كمك مى كند، و محبت اين بهره ها و لذتها سبب محبت احسان و محبت احسان سبب محبت شخص نيكوكار مى شود.
و تفاوت اين است كه اندامها و تندرستى و علم و خوردنى و آشاميدنى و آميزش از اين جهت محبوب است كه بواسطه آنها كمال وجود حاصل مى شود، و ليكن طبيبى كه سبب تندرستى است، و عالمى كه سبب علم است، و دهنده خوردنى و آشاميدنى، و همسرى كه وسيله آميزش است : محبوبند نه براى خود آنها، بلكه از اين جهت كه وسيله براى محبوب لِذاتِه اند : در اين صورت فرق به تفاوت مرتبه بر مى گردد، و همه بر مى گردد به اينكه انسان خود را دوست دارد، پس كسى كه نيكوكار را براى احسان او دوست دارد، در حقيقت خود او را دوست ندارد، بلكه احسان او را دوست دارد، و اگر احسانش زايل شود محبت او نيز زوال مى پذيرد با اينكه خود او هست. و اگر احسان كم شود محبت كم مى شود و اگر احسان زياد شود محبت نيز افزون مى گردد و خلاصه افزايش و كاهش محبت به حسب افزايش و كاهش احسان راه مى يابد.
چهارم - آنكه كسى چيزى را براى ذات آن دوست داشته باشد، نه براى بهره و لذتى كه از غير ذات آن عايد مى شود، بلكه ذاتش عين بهره و لذتش مى باشد، و اين محبت حقيقى است كه اعتماد به آن مى شايد، مانند دوستى زيبائى و حسن، كه هر جمالى بهنگام ادراك محبوب است، و اين براى خود جمال است، زيرا ادراك زيبائى عين لذت است و لذت لذاته محبوب است نه براى غير آن. و مپندار كه دوستى صورتهاى زيبا جز براى برآوردن شهوت نيست، كه بر آوردن شهوت لذتى است حيوانى، اما گاهى انسان صورتهاى زيبا را براى خود آنها دوست دارد، و ادراك خود زيبائى لذت روحانى است كه لذاته محبوب است. و شكى نيست كه دوستى صورتهاى زيبا به جهت او نكوهيده است و به جهت دوم ستوده و پسنديده، و عشقى كه براى بعضى از مردم از ستودن و نيكو شمردن چهره هاى زيبا پديد مى آيد اگر سبب آن لذت شهوت حيوانى باشد ناپسند و مذموم است، و اگر سبب آن ابتهاج و نشاط روحانى و مجرد ادراك جمال باشد پسنديده و ممدوح است، و چون سبب اين عشق پوشيده و مشتبه و مشكوك است عاقلان در مدح و ذم آن اختلاف كرده اند. و چگونه دوستى صورتهاى زيبا براى خود جمال بدون قصدى ديگر ناروا باشد، با اينكه سبزه و آب روان محبوبند نه براى اينكه آدمى سبزه را بخورد و آب را بياشامد، يا غير از ديدن و تماشا بهره اى ديگر از آنها ببرد. رسول خداصلىاللهعليهوآله
از ديدن سبزه و آب روان به شگفتى و شكفتگى مى آمد، و هر طبع پاك سليمى از تماشاى شكوفه ها و گلها و پرندگان خوشرنگ لذت مى يابد، حتى انسان غمهاى خود را به مجرد تماشاى آنها و بدون قصد لذتى ديگر از آنها، تسلى مى دهد.
و به آنچه گفتيم سستى پندار بعضى ضعيف عقلان و كم خردان آشكار مى شود كه پنداشته اند نمى توان تصور كرد كه انسان غير خود را لذاته دوست داشته باشد، مادام كه لذتى غير از ادراك ذات به محب بر نگردد، و ندانستند كه حسن و جمال محدود و مقصور بر ادراك ديدنيها و تناسب خلقت نيست، زيرا گفته مى شود :
اين آواز نيكو و خوش است، و اين مزه نيكوست، و اين بو خوش است، و هيچ يك از اين صفات را به چشم نمى توان ديد، و همچنين حسن و جمال اختصاص به آنچه به وسيله حواس ادراك مى شود ندارد، زيرا حسن و جمال در غير اينها هم هست، چنانكه بيشتر خصلتهاى نيكو با نور بينش درونى به عقل ادراك مى گردد، و گفته مى شود : اين خلق نيكو و زيباست، و اين علم نيكو و زيباست، و اين رفتار نيكو و زيباست، و هيچ يك از اين صفات با حواس ادراك نمى شود، بلكه به بصيرت درونى ادراك مى شود، و همه اين خصلتهايى كه حسن آنها به عقل ادراك مى شود بالطبع محبوب است، و صاحب اين صفات نيز نزد كسى كه صفات وى را شناخت محبوب است.
و يك دليل براى تحقق ادراك جمالى كه به عقل حاصل مى شود و محبوب بودن آن اين است كه : طبعها و دلهاى سليم بر محبت انبياء و ائمه -عليهمالسلام
- سرشته شده است با اينكه ايشان را نديده اند.
و بسا محبت آدمى به صاحب مذهب خود به حد عشق فزونى يابد، و اين عشق او را به انفاق جميع اموال خود در يارى و دفاع از مذهب او وا دارد، و اگر كسى در مقام طعن امام يا صاحب مذهب او برآيد در پيكار با وى جان خود را به خطر مى اندازد، با اينكه هرگز صورت او را نديده و سخن او را نشنيده است، بلكه سبب محبت او نيكو شمردن صفات باطنى اوست :
از ورع و تقوا و توكل و رضا و بسيارى علم و احاطه بر مسائل دين و نهضت و قيام وى براى افاضه علم دين و انتشار اين نيكوئيها در عالم، و همه اين خيرات بر مى گردد به علم و قدرت، زيرا جميع فضائل از معرفت حقايق امور و توانائى بر واداشتن خود بر آنها و غلبه بر شهوات بيرون نيست، و اين دو - يعنى علم و قدرت - با حواس ادراك نمى شوند، با اينكه بالطبع محبوبند.
و از شواهد مطلب اين است كه : هر گاه مردم كسى را به سخاوت و شخصى را به عدالت وصف كنند آدميان بالطبع و بالضروره ايشان را دوست دارند بدون اينكه صورت محسوس آنان را ديده باشند يا بهره اى از ايشان برده باشند، بلكه هر كه برخى از خصلتهاى نيك و صفات كمال وى را حكايت كند دوستى او بر دلها چيره مى شود، با اينكه وى را مشاهده نكرده اند و خير و احسان او به آنان نرسيده و نخواهد رسيد.
و هر كه بصيرت درونيش از حواس ظاهر قويتر باشد، و نور عقل بر او غالبتر از آثار حيوانى باشد، محبت او به معانى باطنى بيش از محبت او به معانى ظاهرى خواهد بود، و چقدر فرق و تفاوت هست بين كسى كه نقش بر ديوار را براى زيبائى صورت دوست دارد و كسى كه سرور رسولانصلىاللهعليهوآله
را براى جمال صورت باطنى او دوست دارد.
پنجم - دوستى ميان دو نفر كه مناسبت پنهانى، يا همانندى و مجانست معنوى، با يكديگر دارند. چه بسا دو شخص يكديگر را بسيار دوست مى دارند بدون ملاحظه جمالى يا طمع در جاه و مالى بلكه به مجرد مناسبت ارواحشان، چنانكه پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآله
فرمود :
الارواح جنود مجندة، فما تعارف منها ائتلف و ما تناكر منها اختلف.
«ارواح مانند سپاهيان منظم اند، روحهاى آشنا با يكديگر الفت گيرند و روحهاى ناآشنا و بيگانه در اختلافند».
ششم - دوستى با ديگرى كه در ميان آنان در بعضى جاها الفت و اجتماع حاصل شده، بخصوص وقتى كه آن جاها بيگانه باشد، مانند كشتى ها و سفرهاى دور.
و سبب آن اين است كه : سرشت افراد آدمى بر انس گرفتن با يكديگر و ملاقات و اجتماع نهاده شده، و براى همين مؤ انست كه در طبيعت انسان قرار دارد انسان ناميده شده، كه مشتق از انس است نه نسيان - چنانكه بعضى گمان كرده اند - و انس گرفتن با يكديگر از دوستى جدا و منفك نيست. و بسا هست كه مؤ انست و محبت ميان همشهريان يا ميان آنها و اهل ديگر آباديها، يا ميان اهل شهرهاى دور و جاهاى مختلف حاصل شود. و اين يكى از حكمتها و اسرار امر به نماز جمعه و جماعت و نماز عيد فطر و عيد قربان، و حج است كه باعث اجتماع عموم مردم در يك جايگاه است.
هفتم - دوستى آدمى با كسى كه در وصف ظاهر با او همانند است، مانند ميل كودك به كودك براى كودكى وى و پير به پير براى پيرى وى و تاجر به تاجر براى تجارت وى، و همين طور... كه هر شخصى به كسى مايل است كه در وصف و صنعت و شغل و پيشه با او همانند و يكسان باشد. بنابر اين سبب جمع شدنشان اشتراك در آن وصف و صنعت است.
هشتم - دوستى هر سبب و علتى نسبت به مسبب و معلول خود و بالعكس، زيرا چون معلول نمونه اى است از علت، و از او تراوش كرده و جارى و روان شده، و با او مناسبت دارد و از جنس و سنخ اوست، پس علت معلول خود را دوست دارد زيرا فرع اوست و به منزله بعضى از اجزاء اوست كه پيچيده در اوست، و معلول علت خود را دوست دارد زيرا آن را اصل خود و به منزله كل خود مى بيند كه حاوى و شامل اوست، پس گوئى هر يك از آن دو در محبت ديگرى خود را دوست دارد.
اما سبب اگر علت حقيقى در ايجاد باشد، اين سببيت و عليت در حصول دوستى و اتحاد قويتر از علت معده
است. پس قويترين اقسام دوستى محبتى است كه خداوند واجب - سبحانه - نسبت به بندگان خود دارد، و بعد از آن محبتى است كه بندگان شناسا و با معرفت او نسبت به او - سبحانه - دارند، كه محبت ايشان نسبت به او از اين حيث است كه او ايجاد كننده و بيرون آورنده آنان از عدم صرف به وجود است، و عطا كننده آنچه مورد احتياج ايشان در دو عالم است، و از جهت اينكه او - تعالى - در ذات و صفات كماليه تام فوق تمام است، و نفس ذاتا مشتاق كمال مطلق است، و اين محبت فرع معرفت است و بدون آن حاصل نمى شود، و از اينرو سرور رسولانصلىاللهعليهوآله
فرمود : ما اتخذ الله وليا جاهلا قط.
«خداوند هرگز دوست جاهل اختيار نمى كند».
و دوستى پدر نسبت به فرزند خود و بالعكس از اين گونه است، زيرا پدر سبب ظاهرى وجود فرزند است، اگر چه سبب حقيقى نيست، بلكه علت معده اوست، پس او را دوست دارد زيرا وى را به منزله خود مى بيند و او را نمونه ذات خويش و نسخه اى كه طبيعت از صورت او به صورت فرزند منتقل كرده است مى انگارد، و وجود او را بعد از خود به منزله بقاء ثانوى خويش مى شمارد، و گمان مى كند كه فرزند جزء اوست و در خلقت و خلق و خو همانند اوست. و همچنين هر كمالى كه براى خود مى خواهد بالاتر از آن را براى فرزند خود مى خواهد و از ترجيح فرزند بر خود شاد مى گردد، و برتر بودن وى در نزدش به منزله اين است كه گفته شود : او اكنون از سابق برتر است، و آنچه موجب تاكيد دوستى فرزند است اين است كه از او اميد بر آوردن مقاصد و مطالب خويش را در زندگى و مرگ دارد.
و محبت فرزند نسبت به پدر مانند محبت پدر نسبت به فرزند نيست بلكه ضعيفتر است، زيرا برخى از اسباب محبت براى او وجود ندارد، و از اينرو شريعت فرزندان را به دوستى پدران امر كرده است نه بالعكس.
و محبت ميان معلم و شاگرد نيز از همين گونه است، زيرا معلم سبب نزديك براى حيات روحانى متعلم و افاضه صورت انسانيت حقيقى به اوست، همچنانكه پدر سبب حيات جسمانى و صورت انسانيت ظاهرى اوست، پس معلم پدر روحانى متعلم است، و بقدرى كه روح بر جسم شرافت دارد معلم از پدر شريفتر است، و بنابراين محبت معلم بايد كمتر از محبت موجب حقيقى (خدا) و بيشتر از محبت پدر باشد، و در حديث آمده است : «پدران تو سه اند : يكى آن كه تو را توليد كرده، و كسى كه تو را دانش آموخته، و آن كه دخترش را به همسرى تو داده، و بهترين اين سه پدر آنست كه تو را تعليم كرده».
از ذو القرنين پرسيدند : پدرت را دوستتر دارى يا معلمت را؟ گفت : «معلمم را، زيرا سبب حيات باقى من است، و پدرم سبب حيات فانى».
و امير مؤمنانعليهالسلام
فرمود : من علمنى حرفا فقد صيرنى عبدا.
«هر كه حرفى به من آموخت مرا بنده خود كرد».
و بنابراين سزاوار است كه دوستى پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآله
و اوصياء راشدين اوعليهمالسلام
از همه اقسام دوستى بعد از محبت خداى سبحان بالاتر و شديدتر باشد، كه معلم حقيقى و مكمل نخست اوست، و از اينرو آن حضرتصلىاللهعليهوآله
فرمود : «لا يؤ من احدكم حتى اكون احب اليه من نفسه و اهله و ولده»
«هيچ يك از شما مؤمن نيست مگر اينكه من در نزد او دوستتر از خود و اهل و فرزندان او باشم».
نهم - محبت كسانى كه با هم در يك سبب شريكند، مانند محبت برادران و نزديكان با يكديگر، و هر چه سبب نزديكتر باشد محبت شديدتر است، و لذا محبت برادران از محبت عموزادگان، مثلا بيشتر است، و هر كه خدا را شناخت و همه موجودات را منسوب به او دانست و به مقام توحيد رسيد، و ارتباط خاصى را كه ميان خدا و مخلوقات هست دريافت، همه موجودات را از اين جهت كه با آنها در آفرينش و داشتن موجد حقيقى شريك است دوست دارد.
گاهى بعضى از اسباب دوستى يا بيشتر آنها در يك شخص جمع مى شود، و محبت مضاعف مى گردد، چنانكه اگر مردى فرزند زيبا صورت و خوشخو و دانشمند و فرزانه داشته باشد كه به پدر و مادر و ديگران نيكوئى مى كند، محبت پدر به وى بسيار شديد مى شود، زيرا بيشتر اسباب محبت در او جمع شده است. و گاهى شخص ديگرى را به واسطه وجود بعضى از اسباب محبت دوست دارد بدون اينكه در خود او اين اسباب وجود داشته باشد. و گاهى اسباب محبت در ميان دو نفر مختلف است و هر يك ديگرى را از جهتى دوست دارد، و نيروى محبت بقدر نيروى سبب است، پس هر چه سبب بيشتر و نيرومندتر باشد محبت شديدتر است.
فصل ۳۷ : در حقيقت محبوبى جز خدا نيست
بدان كه سزاوار دوستى جز خداى سبحان نيست، و در نزد اهل بصيرت محبوبى به حقيقت جز او وجود ندارد، و اگر جز خداى تعالى كسى قابل محبت و در خور دوستى باشد تنها از جهت تعلق و نسبتش به خداى تعالى است، پس هر كه غير او - تعالى - را دوست دارد نه از اين جهت كه منسوب به اوست، اين به سبب جهل و كوتاهى در معرفت خداست، و چگونه غير او - سبحانه - از اين حيث كه غير اوست، نه از جهت انتساب به او، در خور دوستى است و حال آنكه فى نفسه قطع نظر از وابستگى به خداى تعالى جز عدم چيزى نيست، و عدم چگونه شايسته محبت است.
پس سزاوار است كه آدمى با تمامى مخلوقات محبت عام داشته باشد، از اينرو كه جملگى آنها آثار و معلولات و پرتو انوار او هستند. و حب و انس و معرفت و اطاعت بعضى از خواص به سبب خصوصيت نسبتى است كه با او - تعالى - دارند.
توضيح مطلب اين است كه : همه اسباب دوستى در حق خداى تعالى مجتمع است و در غير او حقيقة يافت نمى شود، و وجود آن درباره غير او وهم و خيال و مجاز است كه حقيقتى ندارد.
اما سبب اول - يعنى محبت آدمى به خود : معلوم است كه وجود هر كس بسته به وجود پروردگار و پرتوى از اوست، و او را وجودى از ذات خود نيست، بلكه از حيث ذات خود عدم محض است، پس هستى و بقا و كمال هستى او از خدا و به خدا و به سوى خداست. او - تعالى - موجد و سازنده اوست و بقا و نگهداشت وى بسته به اوست، و كمال وى به اين است كه خدا صفات كمال را در او ايجاد كند، و اگر فضل خدا به ايجاد او نبود عدم صرف بود، و بعد از وجود يافتن اگر فضل او به نگهداشت وى نبود نابود مى شد، و اگر به فضل او كمالى نمى يافت ناقص مى ماند. پس در وجود چيزى نيست كه قوام و قيامى به خود داشته باشد مگر قيوم مطلق كه به ذات خود قائم و قوام غير او به اوست. در اين صورت، دوستى هر چيز نسبت به خود به محبت پروردگارش بر مى گردد اگر چه خود نداند، و چگونه مى توان تصور كرد كه انسان خود را دوست داشته باشد و پروردگار خود را كه قوام هستى وى به اوست دوست نداشته باشد؟ با اينكه هر كه سايه را دوست دارد ناگزير درختى را كه قوام سايه به آن است دوست دارد، و هر كه نور را دوست دارد ناچار خورشيد را كه قوام نور به اوست دوست دارد، و هر چه وجود دارد نسبت به قدرت خداى تعالى مانند سايه است نسبت به درخت و مثل نور است نسبت به خورشيد. زيرا همه از آثار قدرت اوست، و وجود هر چيز وابسته و تابع به وجود اوست، همچنانكه وجود سايه تابع شخص است و وجود نور وابسته به وجود خورشيد است، بلكه اين مثال فقط براى تفهيم و در خور افهام عوام است كه مى پندارند سايه و نور تابع شخص و خورشيد است و از آنها فيض مى برند، و حال آنكه با نظر تحقيق سايه و نور دو اثر شخص و خورشيد نيستند و وجودشان به آنها و از آنها نيست، بلكه آن دو از خداى تعالى فيض مى برند، و بعد از حصول شرايط موجود مى شوند، چنانكه وجود خود شخص و خود خورشيد و شكل و صورت و ديگر صفات آنها از خداى تعالى است.
و اما سبب دوم و سوم - لذت يافتن و نيكوكارى است، خواه آن لذت و احسان به محب برسد يا نرسد : و معلوم است كه هيچ لذت و هيچ احسانى نيست مگر از جانب خداى تعالى و نيكوكارى جز او نيست، كه او آفريننده نيكوكارى و نيكوكاران است، و علت اسباب و انگيزه هاى احسان، و هر نيكوكارى نيكيى است از نيكيهاى قدرت و فعل او، و قطره اى است از درياهاى كمال و فضل و بخشش او.
و اما سبب چهارم - كه حسن و جمال و كمال باشد، شكى نيست در اينكه خداى تعالى بذاته جميل و كامل است و جمال خالص و كمال مطلق منحصر به اوست، و هر جمال و كمالى كه در غير او يافت شود از آلودگيهاى عيب و نقص خالى نيست، زيرا همه ممكنات ناقصند و تفاوت فقط در درجه نقص است. و دانستى كه جمال معنوى از جمال صورى قويتر است، و هر كه از اهل بصيرت و كمال باشد زيبائى باطنى و معنوى را بيشتر و شديدتر از جمال صورى دوست دارد. و حقيقت جمال معنوى كه وجوب وجود، و كمال علم و قدرت، و استيلاء بر همه موجودات، و وابستگى همه به اوست، منحصر است به خداى تعالى. و چون حتى جمال آميخته با نقص محبوب است، پس جمال خالص مطلق كه بالاتر از آن تصور نمى توان كرد چگونه محبوب نباشد، بلكه محبوبى به حقيقت جز او نيست.
باده درد آلودتان مجنون كند. صاف اگر باشد ندانم چون كند با وجود اين كه هر صاحب جمالى كه زيبائى ظاهرى و صورى يا جمال باطنى و معنوى دارد تراوشى از جمال اوست، و هر كاملى كمالش وابسته و فرع كمال اوست، پس هر كه صاحب جمالى را دوست دارد آفريننده او را دوست دارد و كسى را جز خداى تعالى دوست ندارد، ليكن جمال بى نظير او در چهره هاى محبوبان و پرده هاى اسباب پوشيده و نهفته است. اما غايت جمال و كمال هر مخلوقى معرفت و علم است به خدا و به صفات و افعال او، و توانايى بر اصلاح نفوس خويش بواسطه از ميان برداشتن رذائل و شهوات پست و پليد كه مانع تقرب به خداى تعالى است، و اتصاف به صفات عالى و شريف كه وسيله راه يافتن به درگاه الهى است، و اصلاح حال بندگان خدا با ارشاد و سياست. و معلوم است كه اين امور وابسته است به خداى سبحان، پس دوست داشتن آنها به دوستى او - تعالى - بر مى گردد.
و اما سبب پنجم - كه مناسبت باطنى و همانندى معنوى باشد : شكى نيست كه نفس ناطقه انسانى با آفريدگار و موجد خود مناسبتى نهانى دارد، زيرا شعله اى است از مشعل جلال حق تعالى و پرتوى است از نور جمال او، و از اينرو خداى سبحان مى فرمايد :
قل الروح من امر ربى.
(بنى اسرائيل، ۸۵)
«بگو روح از امر پروردگار من است». (يعنى آفرينشى اسرار آميز دارد).
و مى فرمايد :
انى جاعل فى الارض خليفة.
(بقره، ۳۰)
«من در زمين جانشينى قرار مى دهم».
و آدم سزاوار خليفة اللهى نيست مگر به آن مناسبت، و به همين مناسبت است كه بنده از همگان مى برد و به پروردگار خود رو مى آورد، و هنگام گرفتارى به بلا و مصيبت او را مى شناسد و به او توجه مى كند. اما اين مناسبت ظهور تام نمى يابد مگر اينكه بعد از اداى واجبات بر نوافل و مستحبات مواظبت شود.
چنانكه در حديث قدسى فرموده است : لا يزال العبد يتقرب الى بالنوافل حتى احبه، فاذا احببته كنت سمعه الذى يسمع به، و بصره الذى يبصر به، و لسانه الذى ينطق به.
«بنده بواسطه نوافل و مستحبات پيوسته به من تقرب مى جويد تا به جايى رسد كه من او را دوست مى گيرم و چون به مرتبه دوستى من رسيد شنيدن و ديدن و گفتن او به من باشد».
و اين موضعى است كه گامها در آن لغزيده است تا جايى كه گروهى به تشبيه صورت ظاهر و گروهى ديگر به حلول و اتحاد افتاده اند، و اهل حق كه محال بودن تشبيه و اتحاد بر ايشان مكشوف شده است، و فساد دو طرف تفريط و افراط را دانسته اند، و حقيقت و سر مطلب بر ايشان روشن گشته است، و اين مناسبت را شناخته و بر آن پايدارى نموده اند : كم اند.
و اما مناسبت ظاهرى كه ميان بنده و پروردگار اوست همانا قرب بنده است به خدا در صفات ربوبى و اخلاق الهى : مانند علم و نيكى و نيكوكارى و لطف و رساندن خير و رحمت به خلق، و ارشاد ايشان به حق... و امثال اينها از صفات الهى، و از اينرو گفته اند : «به اخلاق الهى خو گيريد». و شكى نيست كه همه اينها بنده را به خدا نزديك مى سازد، و او را در خور اين تقرب مى گرداند. و اما عليت و معلوليت، امر در آن آشكار است و نيازى به بيان ندارد، و باقى اسباب ضعيف و نادر است كه درباره خداى - سبحانه و تعالى - نقص است.
و از آنچه گفته شد معلوم است كه : همه اسباب محبت در حق خداى تعالى به حقيقت نه مجاز و به اعلى مراتب آن متحقق است. اما هر كه مخلوقى را به سبب يكى از اين اسباب دوست دارد تصور مى كند كه غير او را به واسطه مشاركت وى در آن سبب دوست دارد. و هيچ يك از مخلوقات به وصف محبوب بودن متصف نمى شود مگر اينكه براى او شريكى در آن يافت مى شود، و اشتراك موجب نقصان محبت است. و خداى سبحان در اوصاف كمال و جمال شريك و انباز ندارد، نه در هستى و نه در امكان، لا جرم در محبت او شركتى نيست، و نقصان در اين دوستى راه ندارد، همچنانكه شركت و نقصان در اوصاف كمال او راه ندارد، پس او سزاوار كمال محبت است و متعلق محبتى جز او نيست، و ليكن اين مرتبه اى است كه جز عارفان اولياء و دوستان او نمى شناسند، چنانكه حضرت سيد الشهداءعليهالسلام
در دعاى عرفه مى گويد : و انت الذى ازلت الاغيار عن قلوب احبائك، حتى لم يحبوا سواك، و لم يلجاوا الى غيرك.
«توئى كه از دل دوستانت توجه اغيار را محو كردى تا غير تو را دوست نداشته و جز درگاهت به جائى پناه نبرند».
تكميل : شهود كامل آخرين درجه عشق است
بزرگان حكمت و فلسفه تصريح كرده اند كه : ميان اشياء مختلف ممكن نيست كه همانندى و دمسازى و الفت يافتن كامل حاصل شود مگر اينكه ميان آنها اتحاد و محبت پديد آيد، و اما اشياء همسان و مشابه به يكديگر مشتاق و از يكديگر شادمانند، و ميان آنها الفت گرفتن و دوستى و وحدت و اتحاد حاصل است.
توضيح آنكه : جواهر بسيط به سبب تشابه و هماننديشان به يكديگر مشتاقند و ميان آنها دمسازى و الفت تام و يگانگى حقيقى در ذوات و حقايق حاصل است، به طورى كه اختلاف و تغاير (غير همديگر بودن) از آنها برداشته مى شود، زيرا تغاير از لوازم ماديات است. و اما ماديات ممكن نيست ميان آنها اين الفت يافتن و يگانه شدن پديد آيد، و اگر ميان آنها الفت و شوقى حاصل شود تنها به واسطه برخورد و تلاقى سطحى است نه در حقايق و ذوات، و چنين ملاقاتى ممكن نيست به درجه اتحاد و اتصال برسد، و بنابراين بين آنها جدايى و انفصال هست. پس جوهر بسيطى كه در انسان به امانت نهاده شده - يعنى نفس ناطقه - چون از كدورتهاى عالم طبيعت صافى و از پليديهاى جسمانيت پاك گرديد و از دوستى شهوتها و دلبستگى هاى دنيوى خالى شد، به حكم مناسبت به عالم قدس مى پيوندد، و شوق تام به همانندان خود از جواهر مجرد در او پيدا مى شود، و از همه عالم فراتر مى رود و شوق او به سرچشمه جميع خيرات به اوج مى رسد، پس در مشاهده جمال حقيقى و مطالعه خير محض مستغرق مى شود، و در انوار تجليات قاهره محو و فانى مى گردد [چنانكه بهنگام طلوع خورشيد همه ستارگان ناپديد مى شوند] و به مقام توحيد كه نهايت مقامات است مى رسد، و انوار جمال و خير مطلق بر او فرو مى ريزد بدان سان كه نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه به خاطرى خطور كرده، و شادى و لذتى براى او حاصل مى شود كه هر شادى و لذتى در جنب آن از ميان مى رود، و نفس كه به اين مقام رسيد حال تعلق او به بدن و حال تجرد او از آن برايش چندان تفاوتى نمى كند، زيرا بكار بردن قواى بدنى او را از ملاحظه جمال مطلق باز نمى دارد، و سعادتى كه براى ديگران در آخرت حاصل مى شود براى او در اين جهان نيز حاصل است :
امروز در آن كوش كه بينا باشى
|
|
حيران جمال آن دلارا باشى
|
شرمت بادا چو كودكان در شب عيد
|
|
تا چند در انتظار فردا باشى ؟
|
آرى، شهود تام و پاك و نا آلوده بسته به تجرد كلى از بدن است، زيرا چنين نفسى اگر چه به نور بصيرت در اين نشاءه جمال وحدت صرف را ملاحظه مى كند، و ليكن ملاحظه او خالى از تيرگى و كدورت طبيعت نيست، و صفاى تام موقوف بر تجرد كلى از بدن است، و از اينرو همواره مشتاق آنست كه اين پرده از ميان برداشته شود، و مى گويد :
و اين محبت نهايت درجات عشق و غايت كمالى است كه براى نوع انسان مى توان تصور كرد، و اوج مقامات واصلان و غايت مراتب كاملان همين است، و هيچ مقامى بعد از آن نيست مگر اينكه ثمره اى از ثمرات آن است، مانند انس و رضا و توحيد، و هيچ مقامى پيش از آن نيست مگر مقدمه اى از مقدمات آن است، مثل صبر و زهد و ديگر مقامات. و اين عشقى است كه عرفاء و اهل ذوق در ستايش آن افراط نموده اند، و به نثر و نظم در مدح و ثناى آن مبالغه كرده اند، و آن را غايت اتحاد و كمال مطلق دانسته اند كه بجز آن كمالى و به غير آن سعادتى نيست، چنانكه يكى از ايشان گفته است :
و ديگرى گفته :
فصل ۳۸ : سريان محبت در موجودات
بيشتر اقسام دوستى فطرى و طبيعى است، مانند دوستى متناسبها و همجنسها، و علت و معلول، و دوستى زيبائى و امثال اينها، و دوستى ارادى و كسبى اندك است، مثل دوستى متعلم نسبت به معلم، و بسا اين گونه دوستى نيز ممكن است به طبيعى برگردانده شود. و چون محبت طبيعى باشد، اتحادى كه از مقتضيات آن است نيز طبيعى است، و از اين جهت از عدالتى كه اتحاد مصنوعى را اقتضا مى كند برتر است.
اما با وجود محبت نيازى به عدالت نيست، زيرا عدالت فرع كثرتى است كه به اتحاد ظاهرى و قشرى نيازمند است، پس با وجود اتحاد طبيعى احتياجى به اتحاد قشرى نيست، و حكيمان پيشين تصريح كرده اند كه قوام موجودات و انتظام آنها به محبت است، و دوستى فطرى ميان آنها ثابت است، و هيچ يك از موجودات خالى از آن نيست، همچنانكه هيچ چيز خالى از وجود و وحدت نيست، و تصريح كرده اند كه آن تمام وحدت است و در همه كائنات، از افلاك و عناصر و مركبات، سارى و جارى است، زيرا محبت و شوق به تشبه به فاعل افلاك را به رقص آورده، و سنگ آسياى آن را به گردش انداخته، بسم الله مجراها و مرساها : (رفتنش و ايستادنش به نام خداست)، و محبت سبب ميل عناصر به اجسام طبيعى آنها و ميل مركبات به يكديگر است :
سر حب ازلى بر همه اشيا ساريست
|
|
ورنه بر گل نزدى بلبل بيدل فرياد
|
و چون محبتى كه سايه وحدت است مقتضى بقا و كمال است، و ضد آن موجب فساد و اختلال است، و براى هر يك مراتب و درجاتى هست، پس موجودات به حسب آن در درجات كمال و نقصان مختلف و متفاوتند.
و متاءخران محبت را خاص ذوى العقول (آدميان) دانسته اند، و نام محبت را بر ميل عناصر به مركز آنها و بر ميل مركبات به يكديگر، مانند ميل آهن به مغناطيس، نمى نهند، و نه نام كراهت و دشمنى را بر نفرت و رميدگى كه بين آنها هست، مثل رميدگى سنگ از حل شدن، بلكه آن را ميل و گريز مى نامند. و همچنين موافقت و سازگارى و ستيزه و ناسازگارى را كه بين حيوانات زبان بسته هست حب و بغض اطلاق نمى كنند بلكه الفت و نفرت مى نامند.
فصل ۳۹ : رد منكران دوستى خدا
از آنچه گفته شد روشن است كه : حقيقت محبت و لوازم آن از شوق و انس درباره خداى تعالى ثابت است و تنها اوست كه سزاوار دوستى است، و بنابراين فساد و بطلان قول كسى آشكار مى شود كه انكار دوستى بنده براى خداى تعالى نموده و گفته : «معنى دوستى خدا نيست مگر مواظبت بر طاعت و فرمانبردارى خدا، و اما حقيقت محبت جز با همجنس و همانند محال است».
و چون محبت را انكار نموده، انس و شوق و لذت مناجات و ديگر لوازم و آثار محبت را منكر مى شود، و بر فساد اين قول - علاوه بر آنچه ذكر شد - اجماع امت كه دوستى خدا و رسول او فريضه است دلالت دارد. و آنچه از آيات و اخبار در امر به آن و ستايش آن وارد شده، و اتصاف انبياء و اولياء به آن، و حكايات اين گونه محبان، به چنان كثرت و صراحتى رسيده كه احتمال دروغ و تاويل نمى پذيرد، و از شواهد قرآنى اين قول خداى تعالى است :
يحبهم و يحبونه.
(مائده، ۵۷)
«خدا ايشان را دوست دارد و آنان خدا را دوست دارند».
و مى فرمايد :
و الذين آمنوا اشد حبا لله.
(بقره، ۱۶۵)
«و كسانى كه ايمان دارند خدا را بيشتر دوست دارند».
و مى فرمايد :
قل ان كان آباؤ كم و ابناؤ كم و اخوانكم و ازواجكم و عشيرتكم و اموال اقترفتموها و تجارة تخشون كسادها و مساكن ترضونها احب اليكم من الله و رسوله...
(توبه، ۲۵)
«بگو اگر پدرانتان و فرزندانتان و برادرانتان و همسرانتان و خويشانتان و مالهايى كه بدست آورده ايد و تجارتى كه از كساد آن مى ترسيد و خانه هايى كه بدان خشنوديد نزد شما از خدا و پيغمبر محبوبتر است... »
و اما اخبار و آثار :
رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود :
لا يؤ من احدكم حتى يكون الله و رسوله احب اليه مما سواهما.
«هيچ كس از شما مؤمن نيست تا آنگاه كه خدا و رسول او را از غير آن دو دوستتر دارد».
و فرمود : «دوستى از شروط ايمان است».
و فرمود : «خدا را براى نعمتهايى كه به شما ارزانى داشته دوست داريد، و مرا براى دوستى خدا دوست داريد».
روزى يكى از ياران خود را ديد كه مى آيد و پوست گوسفندى [بجاى جامه] بر خود پيچيده، فرمود :
«به اين مرد بنگريد كه خدا دل او را منور ساخته، او را نزد پدر و مادرش ديدم كه بهترين خوراكها و نوشيدنيها به او مى خورانيدند، پس دوستى خدا و رسول او را به اين صورت كه مى بينيد در آورده».
و در دعاى رسول اللهصلىاللهعليهوآله
است كه گفت :
اللهم ارزقنى حبك و حب من يحبك و حب من يقربنى الى حبك، و اجعل حبك احب الى من الماء البارد.
«خدايا مرا دوستى خويش و دوستى دوستان خويش و دوستى آن كه مرا به دوستى تو نزديك گرداند روزى كن، و دوستى خود را بر من از آب سرد [بر تشنه] دوستتر گردان».
و در خبر مشهور است كه : «ابراهيمعليهالسلام
هنگامى كه ملك الموت براى برگرفتن جان او آمد فرمود : هل رايت خليلا ميت خليله ؟ : «آيا هرگز ديده اى كه دوستى دوست خود را بميراند؟»
خداى تعالى به وى وحى فرمود :
هل رايت محبا يكره لقاء حبيبه ؟
«آيا ديده اى كه هيچ دوستى ديدار دوست را كراهت داشته باشد؟ ابراهيم به فرشته مرگ فرمود : اكنون جان برگير».
خداوند به موسىعليهالسلام
وحى فرمود : «اى پسر عمران ! كسى كه گمان مى كند مرا دوست دارد ولى چون شب او را فرو گيرد بخوابد دروغ مى گويد، آيا دوست خواستار خلوت دوست خود نيست ؟ اى پسر عمران ! من از دوستان خود آگاهم، چون شب بر آنان وارد شود ديده دلهايشان به سوى من نگران است، و عقاب من پيش چشمشان نمودار شده، و با من از راه مشاهده و حضور سخن مى گويند، اى پسر عمران ! از دل خود خشوع و از بدن خود فروتنى و از چشم خود اشك در تاريكيهاى شب به من فرست، كه مرا به خود نزديك خواهى يافت».
و روايت است كه : «عيسىعليهالسلام
به سه نفر گذشت كه بدنهاى آنان لاغر و نزار و رنگهاى ايشان دگرگون شده بود، به آنها گفت : شما را چه رسيده است ؟ گفتند :
ترس از آتش دوزخ، عيسىعليهالسلام
گفت : بر خداست كه هر بيمناكى را ايمن گرداند.
سپس به سه نفر ديگر گذشت كه لاغرى و نزارى آنان بيشتر بود، پرسيد : شما را چه رسيده است ؟ گفتند : شوق بهشت، فرمود : بر خداست كه آنچه را اميد داريد به شما عطا فرمايد. آنگاه به سه نفر ديگر رسيد كه ضعف و لاغرى آنان شديدتر بود، گويى از چهره ايشان نور مى تافت، پرسيد : شما را چه رسيده است ؟ گفتند : دوستى خداى عز و جل، فرمود : شماييد مقربان».
و در بعضى روايات است كه : «به دو طايفه اول فرمود : مخلوقى بيمناك و مخلوقى اميدوار، و به گروه سوم فرمود : شما حقا دوستان خداييد، مرا فرمان داده اند كه با شما باشم».
و رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود : «شعيب از دوستى خداى عز و جل چندان گريست كه نابينا شد، خدا بينائى او را به او باز گردانيد، باز گريست تا كور شد، خدا بينائى او را باز گردانيد، و چون بار چهارم رسيد به او وحى فرمود : اى شعيب ! تا كى مى گريى، اگر گريه تو از بيم دوزخ است تو را از آن ايمن ساختم، و اگر از شوق بهشت است آن را به تو عطا كردم. گفت : الهى و سيدى ! تو مى دانى كه گريه من از ترس جهنم نيست و نه از شوق بهشت، و ليكن دلم به دوستى تو بسته شده است، و بى ديدار تو صبر نمى توانم كرد. خداوند وحى فرمود : حال كه گريه تو چنين است بزودى كليم خود موسى بن عمران را به خدمتكارى تو مى فرستم».
و روايت است كه : «اعرابيى نزد پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآله
آمد و گفت : يا رسول الله!
قيامت كى خواهد بود؟ فرمود : براى آن چه آماده كرده اى ؟ عرض كرد : نماز و روزه بسيار ندارم، اما خدا و رسول او را دوست دارم، پيامبرصلىاللهعليهوآله
فرمود : هر كسى با آن خواهد بود كه او را دوست دارد».