و در اخبار داود است : «بگو به بندگان دوستدار من : اگر مردم از شما كناره گيرند چه باك زيرا كه پرده از ميان من و شما برداشته شد تا به ديده دل مرا مشاهده كنيد، و آنچه از دنيا از شما گرفتم شما را چه زيان مى رساند هنگامى كه دين خود را به شما دادم، و از ناخشنودى خلق چه باك چون خشنودى مرا مى خواهيد».
و نيز در آنجاست : «اى داود! مى پندارى مرا دوست دارى، اگر مرا دوست دارى دوستى دنيا را از دل خود بيرون كن، كه دوستى من و دوستى دنيا در يك دل جمع نمى شود».
و امير مؤمنانعليهالسلام
در دعاى كميل مى گويد :
فهبنى يا الهى و سيدى و مولاى و ربى صبرت على عذابك، فكيف اصبر على فراقك.
«اى معبود و آقا و مولا و پروردگار من ! گرفتم كه بر عذاب تو صبر توانم كرد، چگونه بر فراق تو صبر كنم».
و از آن حضرتعليهالسلام
روايت است :
«خداى تعالى را شرابى است مر دوستان خويش را، كه چون آشاميدند مست مى گردند، و چون مست شدند به نشاط و طرب مى آيند، و چون به طرب آمدند پاك مى شوند، و چون پاك شدند گداخته مى گردند و چون گداخته شدند خالص مى شوند، و چون خالص شدند [محبوب را] مى جويند، و چون جويا شدند مى يابند، و چون يافتند به او مى رسند، و چون رسيدند به او مى پيوندند، و چون پيوستند جدايى و فرقى ميان ايشان و محبوبشان نيست».
و حضرت سيد الشهداءعليهالسلام
در دعاى عرفه مى گويد :
«خدايا توئى كه دل دوستانت را از بيگانگان پرداختى تا بجز تو دوستى نگيرند و به غير تو پناه نبرند».
و از آن حضرتعليهالسلام
است : «اى كسى كه به دوستان خويش شيرينى انس و الفت يافتن را چشاندى پس آنان در پيشگاهت به چرب زبانى ايستاده اند».
و در مناجات انجيليه منسوب به حضرت سيد الساجدينعليهالسلام
است :
«به عزت تو قسم ! كه تو را چنان دوست مى دارم كه شيرينى محبت تو در دلم جاى گرفته، و جانم به مژده آن انس يافته، و در مقام عدل داوريهايت محال است كه اسباب رحمت خود را از دلبستگان محبت خويش باز دارى».
... و در مناجات ديگرى مى گويد :
«خداوندا ما را از كسانى قرار ده كه درختان شوق تو را در بستانهاى سينه هايشان پيرايه خود ساختند، و بى آرامى و سوز محبت تو را در جايگاه دل خويش پذيرا شدند».
... سپس عرض مى كند : «خدايا ما را به آن بندگان خود بپوند كه در پيشى - گرفتن به سوى تو شتابانند و در رحمت تو را بر دوام مى كوبند، و شب و روز تو را پرستش مى كنند، و از هيبت تو ترسانند، كسانى كه آبشخور آنان را صافى ساخته اى، و ايشان را به عطاهاى مرغوب رسانده اى، و آنان را در آرزوها و خواهشهاى خويش پيروز و كامياب گردانيده اى، و از عنايت وصل خويش حاجات ايشان را بر آورده اى، و دلهاى آنان را از نور محبت خود آكنده ساخته و از شراب صاف محبت خود سيراب گردانيده اى، پس به لطف و رحمت تو به لذت مناجات و راز گفتن با تو رسيدند، و از عنايت تو به بالاترين مقاصد خويش دست يافتند».
... سپس مى گويد :
«نهايت همت و انديشه من توئى، و غايت رغبت من به سوى تست، مراد و مقصد من تنها توئى، و بيدارى و خواب من براى تست، ديدار تو روشنى چشم من، و وصال تو آرزوى دل من، و به سوى تو اشتياق من، و دوستى تو مايه حيرانى من، و عشق تو آرزوى من، و رضاى تو خواست من، و ديدن تو حاجت من، و جوار تو مطلوب من، و نزديكى آستان تو غايت درخواست من، و در مناجات تو روح و راحت من، و دواى درد من و شفاى بيمارى من و خنكى سوزش دل من و برطرف كردن اندوه من در دست تست».
سپس عرض مى كند : «خدايا مرا از خود نااميد مكن، و مرا از درگاه خود مران، اى نعيم و بهشت من ! اى دنيا و آخرت من !»
و در مناجاتى ديگر عرض مى كند : «اى خداى من ! كيست كه شيرينى محبت تو را چشيده و غير تو را دوست گرفته، و كيست كه به قرب تو انس يافته و روى به ديگرى آورده، خدايا! مرا از كسانى قرار ده كه براى قرب و دوستى خود برگزيده اى، و او را براى مودت و محبت خود خالص نموده اى، و به لقاء خود مشتاق ساخته اى، و به قضاى خود خشنود گردانيده اى، و به ديدار خود بر او منت نهاده اى، و رضاى خود را به او ارزانى داشته اى، و از دورى و هجر خود او را پناه داده اى».
... و مى گويد : «و دل او را سرگشته اراده خود ساخته اى، و براى مشاهده خود بر گزيده اى، و روى او را براى خويش خلوت كرده اى، و دل او را براى دوستى خود خالى و فارغ نموده اى».
... آنگاه عرض مى كند : «خدايا ما را از كسانى قرار ده كه شيوه آنان نشاط و شادمانى و شوق و آرزومندى به تست، و خوى و عادتشان آه و ناله در درگاه تو، و رويهايشان در برابر عظمت تو در سجده، و چشمهاشان در خدمت تو بيدار، و اشكهاشان از خوف و خشيت تو بر رخسارشان روان، و دلهاشان به دوستى تو بسته، و قلوب آنان از بزرگى و هيبت تو از جاى كنده، اى كسى كه انوار پاك او روشنى بخش ديده دوستداران اوست، و پرتو نور جمالش مشتاق دلهاى بندگان شناساى اوست ! اى منتهاى آرزوى دل مشتاقان، و اى غايت خواهش دوستان ! از تو دوستى تو و دوستى دوستان تو و دوستى هر عملى را كه مرا به تو نزديكتر سازد خواستارم، و اين را كه تو را از غير تو دوستتر دارم».
و در مناجاتى ديگر عرض مى كند : «خدايا! انديشه هاى الهام ياد تو بر دلها چه لذت بخش است، و پيمودن راههاى پنهانى به سوى تو چه شيرين است، و طعم دوستى تو چه خوش است، و نوشيدن جام قرب تو چه گواراست».
و نيز عرض مى كند : «سوزش دلم را خنك نمى سازد مرگ وصال تو، و آتش سينه ام را خاموش نمى كند جز ديدار تو، و شوقم را فرو نمى نشاند مگر لقاى تو، و اضطرابم آرام نمى گيرد مگر در جوار تو، و اندوهم را بر طرف نمى سازد مگر لطف تو، و بيمارى ام را شفا نمى بخشد مگر دواى تو، و غمم را زايل نمى كند مگر قرب آستان تو، و جراحتم بهبود نمى يابد مگر با مرهم عنايت تو، و زنگار دلم را نمى زدايد مگر صيقل عفو تو، و وسواس سينه ام را از ميان نمى برد مگر فرمان تو».
و حضرت صادقعليهالسلام
فرمود :
«دوستى خدا هر گاه بر دل مؤمن بتابد او را از هر شغلى و از هر يادى بجز خدا خالى مى سازد، دوست خدا در نهانخانه دل خويش خالصترين مردمان است براى خدا، و راستگوترين مردم، و وفاكننده ترين ايشان در عهد و پيمان، و پاكترين آنان در عمل، و صافى ترين آنها در ذكر، و در عبادت پروردگار نفس وى از ديگران كوشاتر است. چون به مناجات پردازد فرشتگان به او مباهات مى كنند و به ديدار او افتخار مى نمايند، و خداى تعالى به بركت وجود او بلاد خود را معمور مى سازد، و به حرمت كرامت او ديگر بندگان خود را گرامى مى دارد، اگر خدا را به او قسم دهند و چيزى بخواهند عطا مى كند، و به واسطه او بر آنان رحم مى كند و بلاها را از ايشان مى گرداند، و اگر مردمان مرتبه و منزلت او را نزد خدا بدانند به خاك قدم او به خدا تقرب مى جويند».
و امير مؤمنانعليهالسلام
فرمود :
«دوستى خدا آتشى است كه به هيچ چيز نمى گذرد مگر اينكه آن را مى سوزاند، و نور الهى است كه بر هيچ چيز نمى تابد مگر اينكه آن را روشن مى كند، و آسمان خدائى است كه هيچ چيز از زير آن سر بر نمى آورد مگر اينكه آن را مى پوشاند، و نسيم الهى است كه به هيچ چيز نمى وزد مگر اينكه آن را به جنبش و حركت در مى آورد، و باران خدائى است كه به سبب آن هر چيز زنده مى شود، و زمين الهى است كه همه چيز از آن مى رويد، پس هر كه را خداى تعالى دوست دارد به او هر چه خواهد از ملك و مال مى دهد».
و پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآله
فرمود :
«هر گاه خدا بنده اى از امت مرا دوست داشته باشد محبت وى را در دلهاى برگزيدگان خود و در ارواح ملائكه و ساكنان عرش خويش مى اندازد تا او را دوست داشته باشند، محب حقيقى چنين است، خوشا حال او خوشا حال او! و براى او نزد خدا در قيامت رخصت شفاعت است».
آنچه درباره دوستى خدا از اخبار و ادعيه رسيده بى شمار است، و حكايات عاشقان و محبان از حيث كثرت و تواتر به حدى است كه انكار آن ممكن نيست.
روايت است كه : «داودعليهالسلام
از پروردگار خويش خواست كه بعضى از اهل محبت خود را به او بنمايد، خطاب رسيد كه : برو به كوه لبنان كه در آنجا چهارده نفرند، بعضى جوان و برخى ميانسال و بعضى پير، چون به نزد ايشان رسيدى سلام مرا برسان و بگو : پروردگارتان مى گويد : چرا از من حاجتى نمى خواهيد، شما دوستان و برگزيدگان و اولياى منيد، به شادى شما شادم و به دوستى شما مى شتابم.
پس داود به نزد ايشان رسيد، چون داود را ديدند برخاستند كه پراكنده شوند، داود به آنها گفت : من فرستاده خدا به سوى شما هستم، آمده ام تا پيام پروردگارتان را برسانم. پس به او رو آوردند، و گوشهاى خويش فرا داشتند، و چشمهاى خود به زمين دوختند، داود گفت : پروردگارتان سلام مى رساند و مى فرمايد : چرا از من حاجتى نمى خواهيد، و چرا مرا نمى خوانيد تا صوت و سخن شما را بشنوم ؟ شما دوستان و برگزيدگان اولياى من هستيد، به شادى شما شادم و به دوستى شما شتابانم، و هر ساعت به شما مى نگرم چنانكه مادر مهربان به فرزند خود مى نگرد.
چون از داود اين سخنان را شنيدند اشكهاشان بر رخسارشان روان شد، و خدا را تسبيح و تمجيد كردند و با كلماتى كه دلالت بر سوز دلهاى ايشان از حب و شوق داشت به مناجات پرداختند».
فصل ۴۰ : معرفت خدا از ديگر لذات قويتر است
دانستى كه محبت ميل و گرايش به چيزى است كه ادراك آن لذت آور و سازگار با طبع باشد و يا ابتهاج و شادمانى به ادراك ملايم و رسيدن به آن است، و لذت همان ادراك ملايم و سازگار باطبع و رسيدن به آن است. و اين ادراك اگر متعلق به قوه عاقله باشد - يعنى اگر ادراك كننده قوه عاقله باشد - از آن به علم و معرفت تعبير مى شود، و دانستى كه آن قويتر و شديدتر و شريفتر از ادراكات حسى است كه عبارتند از : ديدن و شنيدن و چشيدن و بوئيدن و بساويدن (لمس كردن).
اما اين ادراك - يعنى علم و معرفت - از جهت شرافت و كمال به حسب شرافت مدرك، يعنى معلوم، مختلف و متفاوت است، پس هر قدر مدرك بزرگوارتر و شريفتر باشد ادراك - يعنى معرفت به آن - عظيم تر و برتر خواهد بود. و شكى نيست كه واجب - سبحانه - اشرف و اعلى و اجل موجودات است، پس معرفت به او بالاترين و شريفترين معرفتهاست، و از اينجا ثابت مى شود كه : بزرگترين و برترين لذتها معرفت خداى تعالى و نظر به وجه كريم اوست، و متصور نيست كه كسى لذت ديگرى را بر آن برگزيند مگر آنكه از اين لذت محروم باشد.
بيان مطلب به نحو روشنتر اين است كه : لذات تابع ادراكاتند، و انسان جامع قوا و غرايز چندى است، و براى هر قوه و غريزه اى لذتى است، و لذت آن عبارت است از رسيدن و ادراك آن قوه به مقتضاى طبع خود (كه براى آن آفريده شده)، غريزه غضب براى انتقام و آرامش يافتن از درد خشم آفريده شده و لذت آن ناگزير در غلبه و انتقام است، و غريزه شهوت براى تحصيل غذائى كه برپائى بدن به آن است، پس ناچار لذت آن در رسيدن به غذاست، و همچنين لذت سامعه و باصره و شامه در شنيدن و ديدن و بوئيدن، و قوه عقل كه آن را بصيرت درونى گويند براى آن آفريده شده كه بدان وسيله حقايق اشياء فرا گرفته شوند، پس لذت آن در علم و معرفت است. و چون علم منتهاى كمال و اخص صفات ربوبى است، قويترين لذات و ابتهاجات خواهد بود.
و از اين جهت هر گاه كسى به هوشمندى و دانائى و كثرت علم ستايش شود طبع وى به نشاط و سرور مى آيد زيرا هنگام شنيدن ستايش و ثنا به كمال ذات و جمال علم خود پى مى برد و خود آگاه مى شود، پس بر خود مى بالد و لذت مى يابد.
تحقيق
ادراك و نيلى كه كمال است بجز علم نيست، و ديگر ادراكات - يعنى رسيدن به غلبه و غذا و شنيدن و ديدن و بوئيدن - از كمالات شمرده نمى شود. و لذت همه شيرينيها يكى نيست، پس لذت علم كشاورزى و خياطى و بافندگى مانند لذت علم سياست كشور و تدبير امور مردم نيست، و نه لذت علم نحو و شعر و تاريخ مانند لذت علم به خدا و به صفات او و فرشتگان و ملكوت آسمانها و زمين است، بلكه لذت علم بقدر شرف آن علم است، و شرف هر علمى بقدر شرف معلوم است.
پس اگر در معلومات چيزى باشد شريفتر و عظيم تر و با جلال تر و با كمال تر، علم به آن لذت آورتر و شريفتر و كاملتر و خوشتر خواهد بود.
و در جهان هستى هيچ چيز برتر و شريفتر و با جمال تر و با كمال تر از خالق و قيوم همه اشياء و مكمل و مربى آنها، و پديد آرنده و برگرداننده آنها، و مدير و مدبر آنها نيست، و چگونه تصور مى شود كه احدى در ملك و كمال و عظمت و جلال و قدرت و جمال و كبرياء و بهاء عظيم تر باشد از كسى كه ذات او در صفات كمال و اوصاف جلال تام فوق تمام است، و قدرت و عظمت و ملك و علم او نامتناهى است. پس اگر در اين شكى ندارى، نبايد در اين شك كنى كه لذت معرفت به او براى كسى كه بصيرت باطنى و نيروى معرفت دارد قويتر از ديگر لذات است. زيرا لذات نوعا مختلفند، مانند تفاوت لذت آميزش و لذت شنيدن، و لذت معرفت و لذت رياست. و لذاتى كه از يك نوعند در ضعف و قوت تفاوت دارند، مانند لذت جوانى كه نيروى شهوت آميزش در او قوى است و لذت پير سست شهوت، و لذت نظر به چهره زيبا و لذت نظر به صورت زيباتر يكى نيست، و لذت علم به لغت مانند لذت علم به احوال آسمانها نيست.
و شناخت لذت قويتر از ضعيفتر به اين است كه آن بر اين برگزيده مى شود، چنانكه اگر كسى نظر به صورت زيبا را بر بوئيدن بوى خوش اختيار كند معلوم است كه اولى نزد او لذت آورتر از دومى است، و كسى كه ميان خوردن و شطرنج بازى دومى را اختيار مى كند لذت غلبه و بردن بازى شطرنج نزد او از لذت خوردن بيشتر است، و اين است معيار در كشف سبب ترجيح لذات.
بنابراين مى گوئيم : شكى نيست در اينكه معانى و لذات باطنى نزد صاحبان كمال از لذات ظاهرى برتر است. اگر مردى را ميان لذت يافتن از خوردن غذاى لذيذ و رياست و فرمانروائى بر مردم مخير كنند، اگر عالى همت و خردمند باشد رياست و ترك خوردن را بر مى گزيند و روزهاى بسيار گرسنگى را تحمل مى كند.
بلى، اگر دون همت و مرده دل و ناقص عقل و كم بصيرت باشد، مانند كودكان و سبك خردان، بسا لذت خوردن را اختيار كند، ليكن عمل چنين كسى حجت نيست. و همچنانكه لذت رياست و كرامت در نزد كسى كه از نقص كودكى و كم عقلى فراتر رفته است از لذات حسى برتر است، همچنين لذت معرفت به خدا و مطالعه جمال حضرت ربوبى در نزد وى از لذت رياست بالاتر است، بشرط آنكه هر دو لذت را چشيده و ادراك كرده باشد. و اگر از كسانى است كه به لذت معرفت خدا نرسيده است لياقت اين ترجيح دادن را ندارد و سخن ما درباره چنين شخصى نيست، زيرا لذت اين معرفت مخصوص كسى است كه به آن مرتبه رسيده و آن را چشيده باشد.
و اثبات اين مطلب براى كسى كه دل ندارد ممكن نيست، همچنانكه لذت ديدن نزد نابينا و لذت شنيدن نزد ناشنوا و لذت آميزش نزد سست مرد و لذت رياست و فرمانروائى نزد كودك و كم خرد قابل اثبات نيست.
راستى كسى كه جز دوستى محسوسات چيزى فهم نتواند كرد چگونه به لذت معرفت خداى تعالى و نظر به وجه كريم او ايمان مى آورد و حال آنكه براى خدا شبيه و شكل و صورت نيست، پس حقيقت حال همان است كه گفته اند : «هر كه چشيد فهميد». و هر كه اين دو لذت را چشيد البته لذت رياست را ترك مى كند، و اهل آن را حقير مى شمارد زيرا اين گونه لذت آميخته به كدورات و رنج و محنت است و با مرگ پايان مى پذيرد، و لذت معرفت خدا و مطالعه صفات و افعال او را اختيار مى كند و مشاهده نظام كشور او را كه در سراسر جهان گسترده است بر مى گزيند، كه اين گونه لذت از انقطاع و تيرگيها بركنار است، و براى همه خواستاران آن فراخى دارد و به سبب بسيارى آنان تنگى در آن نيست، و دامنه آن از جهت تفهيم و تشبيه از آسمانها و زمين وسيعتر و بزرگتر است، و در واقع و نفس الامر نهايتى ندارد. و هر كه شناسا و اهل معرفت باشد بواسطه اين مطالعه و مشاهده در بهشت نامتناهى است و در گلستان و بوستان آن برخوردار است و از چشمه هاى زلال آن مى نوشد و از ميوه هاى آن مى چيند، و بيمى از سپرى شدن و انقطاع آن ندارد، كه ميوه هاى آن نه پايان پذيرد و نه منع شود، بلكه جاويدان و هميشگى است كه مرگ را بر آن راهى نيست، زيرا مرگ نفس ناطقه را كه جايگاه معرفت است از ميان نمى برد، و تنها قيود و بندها و موانع آن را برطرف مى كند.
پس همه كرانه هاى ملكوت آسمانها و زمين، بلكه اقطار عالم ربوبى كه نامتناهى است، ميدان اهل معرفت است هر جا كه خواهند مقام مى كنند بى آنكه نيازى به حركت بدن داشته باشند يا جاى يكديگر را تنگ كنند، اما اين هست كه در وسعت ميدان خود به حسب تفاوتى كه در فراخى نظرها و گسترش معارف دارند مختلفند :
و لكل درجات مما عملوا.
(انعام، ۱۳۲، احقاف، ۱۹)
«و همه را از آنچه كرده اند مرتبه هاست».
و تفاوت درجات ايشان به حد و شمار در نمى آيد، و هر كه اين لذت را ادراك كرد غمهاى او محو و خواهشهايش برطرف مى گردد، و دلش مستغرق آن نعمت مى شود، نه خاطرش بيم دوزخ دارد و نه دلش به اميد بهشت مشغول است تا چه رسد به لذت دنيا و علايق آن. در دنيا و آخرت چنان به ياد پروردگار خويش بكار و از غير بر كنار است كه اگر او را در آتش اندازند احساس نكند و اگر نعيم بهشت بر او عرضه دارند التفات ننمايد كه به بالاترين نعمت رسيده و به غايتى كه فوق آن متصور نيست واصل شده است. و شايد سرور رسولانصلىاللهعليهوآله
درباره اين لذت - يعنى لذت مطالعه جمال ربوبيت - است كه از قول خداى سبحان چنين حكايت كرده است : «براى بندگان شايسته خود چيزى آماده كرده ام كه نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه به دل آدمى خطور كرده است». و همين لذت است كه مراد از قول خداى تعالى است :
فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين.
(سجده، ۱۷)
«هيچ كس نمى داند براى ايشان از روشنى چشمها چه پنهان كرده اند».
و چه بسا بعضى از اين لذات براى كسى كه صفاى دلش به نهايت رسد در دنيا حاصل شود، و ليكن مادام كه تجرد كلى و خلع بدن عنصرى حاصل نشده است خالى از برخى پرده هاى مانع از وصول به كنه آنها نيست. و از اينرو يكى از ايشان گفته است : من گويم : «خدايا پروردگارا! و اين را بر دل خويش از كوهها سنگينتر مى يابم، زيرا اين ندا از پشت پرده است، و آيا ديده اى كه كسى همنشين خود را ندا دهد».
و كسى كه خدا را شناخت و حقيقت اين لذت را دريافت، مى داند كه اين لذت شامل لذاتى است كه همراه خواهشهاى گوناگون است، چنانكه گفته اند :
كانت لقلبى اهواء مفرقة
|
|
فاستجمعت مذراتك العين اهوائى
|
فصار يحسدنى من كنت احسده
|
|
وصرت مولى الورى مذصرت مولائى
|
تركت للناس دنياهم و دينهم
|
|
شغلا بذكرك يا دينى و دنيائى
|
۱ - دلم را خواهشهاى گوناگون بود - چون تو را ديد همه خواهشها در يكى جمع شد.
۲ - پس محسود كسانى شدم كه به آنها حسد مى بردم - و وقتى تو مولى و سرور من شدى من سرور و مولاى همه شدم.
۳ - دنيا و دين مردم را به آنان واگذاردم - و ياد تو همه را از ياد من برد اى دين و دنياى من.
فصل ۴۱ : تحقيق درباره رؤ يت خدا در آخرت و لذت لقاء او
بدان كه، چنانكه اشاره شد، معرفت خدا كه در دنيا حاصل مى شود خالى از تيرگى نيست، و ليكن وقتى اصل آن در دنيا فراهم آمد در آخرت بقدر صفا و پاكى دلها و تجرد از علائق دنيوى ظهور و انكشاف مى يابد تا حدى كه از مشاهده به مراتب روشنتر و آشكارتر مى گردد، پس تفاوت معرفتى كه در دنيا اكتساب مى شود و آنچه در آخرت از مشاهده و لقاء حاصل مى آيد به فزونى ظهور و هويدائى است.
مثال اين : كسى كه انسانى را ببيند و چشم بر هم نهد، صورت او را در خيال خود حاضر مى بيند، و ليكن چون ديده بگشايد تفاوتى بين صورت خيالى و صورتى كه با چشم باز مى بيند مى يابد، و اين تفاوت بين دو صورت نيست بلكه به سبب زيادتى كشف و وضوح است. پس صورت خيالى به رؤ يت از حيث پديدار بودن تمامتر مى شود. بنابراين خيال آغاز ادراك است و رؤ يت كمال ادراك خيال است، و آن نهايت كشف است، نه براى اينكه ديدن با چشم است، بلكه اگر خداوند اين ادراك كامل را در سينه يا رخساره يا عضوى ديگر مى آفريد سزاوار بود كه ديدن ناميده شود.
و چون اين را درباره صورتهاى خيالى - يعنى مدركاتى كه در خيال از صور و اجسام وارد مى شود - فهميدى، معلومات - يعنى آنچه به عقل ادراك مى شود - را با آن مقايسه كن، و آنچه به خيال در نمى آيد مانند ذات بارى تعالى، و هر چه جسم نيست، مانند علم و قدرت و اراده و امثال اينها، كه براى معرفت و ادراك آنها نيز دو مرتبه هست : يكى همان اولى (يعنى صورتى كه در خيال بود و آن معرفتى است كه در دنيا حاصل مى شود)، و دوم : كمال آن (يعنى صورتى كه بعد از گشودن چشم ديده مى شود و مخصوص آخرت است )، و تفاوت بين اين دو در زيادتى كشف و ظهور است كه بين صورت خيالى و صورت مرئى وجود دارد. پس مرتبه دومى نسبت به اولى لقاء و مشاهده و رؤ يت ناميده مى شود، و اين نامگذارى درست است، زيرا رؤ يت را براى آنكه غايت ظهور است رؤ يت گويند، و همان گونه كه جريان سنت خدا اين است كه برهم نهادن پلكها مانع از تمام كشف و ظهور يعنى رؤ يت در صورتهاى خيالى است، همچنين سنت او اين است كه مادامى كه نفس در پرده بدن و گرفتار عوارض و شهوات آن است، براى او تمام كشف كه همان مشاهده و لقاء در معلومات بيرون از خيال است حاصل نشود، و چون به مرگ پرده بدن برداشته شد و نفس رهائى يافت، از تيرگيهاى دنيا بكلى پاك نشده، بلكه تا اندازه اى به آن آلوده است، و ليكن نفوس آدميان از اين جهت مختلفند : بعضى پليدى و زنگار دارند مانند آئينه اى كه به سبب طول تراكم پليدى جوهرش تباه شده، و ديگر قابل اصلاح و صيقل خوردن نيست، و اينها تا ابد از لقاء پروردگارشان محجوبند، از اين حال به خدا پناه مى بريم.
و بعضى به اين حد از زنگار نرسيده و بر دلشان مهر زده نشده و از قابليت پاك و صيقلى شدن بيرون نرفته اند، و اين نفوس در درجات و مراتب نامتناهى اند، زيرا نفوس آلوده به كدورتها را بين زنگار و تزكيه تام و تجرد كلى كه در آن هيچ شائبه اى از تيرگيها نباشد در واقع ميدان وسيعى است، و اين نفوس كه به درجات و مراتب نامتناهى آلوده شده اند نيازمند تطهيرند تا آماده مشاهده و لقاء به سبب تجلى حق شوند. و تطهير آنها به نوعى عقوبت اخروى است، و آن نيز مانند مراتب آلودگى درجات بى شمار دارد، آغاز آن بيهوشى مرگ و آخر آن دخول در آتش دوزخ است، و ميان آن دو عقوبتهاى برزخى و انواع اهوال قيامت است، و هر نفسى ناگزير عقوبتى دارد تا از كدورتها پاك شود : بعضى به مجرد سكرات مرگ و سخت جان كندن پاك مى شوند، و بعضى به آن و به برخى از عقوبتهاى برزخ تطهير خواهند شد، و بعضى جز به اينكه پاره اى از عقوبتهاى آخرت را بچشند پاك نمى شوند، و تطهير بعضى ممكن نيست مگر به آتش دوزخ كه پليديها و چركهاى آنها سوخته و ريشه كن گردد. اما گاهى به لحظه اى در آتش حقيقة پاك گردند و گاهى به هفت هزار سال - چنانكه در اخبار وارد شده - و گاهى كمتر يا بيشتر، و تفصيل اين را بجز خداى سبحان نمى داند، و كسانى كه به بيشترين حد زنگار و مهر دل گرفتار و محجوبند در آتش دوزخ جاودانه خواهند ماند.
اما نفوسى كه قابل تطهيرند هر گاه خداوند تزكيه و تطهير آنها را كامل سازد، و مدت آن به پايان رسد، در اين صورت آماده و مستعد صفا و پاكى از تيرگيها براى تجلى حق مى شوند، پس به نسبت علم و معرفت تجلى و ظهور حاصل مى گردد مانند ظهور و تجلى ديدنيها نسبت به صورتهاى خيالى، و اين مشاهده و تجلى رؤ يت ناميده مى شود، زيرا در ظهور و پيدائى و وضوح و هويدائى همانند ديدن با چشم است، بلكه به مراتب بالاتر از آن است، از اينرو كه بيننده اولا عقل است و ثانيا چشم، و بين اين دو فرق بسيار است.
پس اختلاف در مراتب ادراك و ديدن به حسب اختلاف نورانيت ادراك كننده است، و فرق بين روشنى چشم و روشنى و درخشندگى عقل از زمين تا آسمان است، و نفوذى كه براى عقل در شناخت حقايق اشياء و كنه و درون آنهاست چگونه براى چشم تواند بود؟
از آنچه گفتيم معلوم شد كه : رسيدن به درجه رؤ يت و مشاهده بسته است به تحصيل معرفت در دنيا، زيرا معرفت بذرى است كه در آخرت به مشاهده تبديل مى شود، همچنانكه هسته به درخت و تخم به كشت مبدل مى گردد، و كسى كه هسته ندارد چگونه براى او درخت خرما حاصل مى شود، و كسى كه تخم نيفشاند چگونه كشت درو مى كند؟ پس كسى كه خدا را در دنيا نشناخت چگونه در آخرت او را مى بيند، و كسى كه لذت معرفت را در دنيا نيافت لذت نظر و مشاهده را در آخرت نيابد، زيرا آنچه در دنيا قرين و همراه آدمى نباشد در آخرت آغاز به پيدائى نمى كند، پس هر كسى كه درود عاقبت كار كه كشت، و حشر هر كس چنانست كه بر آن مرده، و مردن هر كس همان گونه است كه زيسته.
و چون معرفت درجات متفاوت دارد، تجلى نور الهى نيز در آخرت درجات متفاوت خواهد داشت، و اختلاف تجلى نسبت به اختلاف معرفت ها مانند اختلاف گياهان است نسبت به اختلاف تخم آنها، زيرا ناگزير به بسيارى و كمى، و خوبى و بدى، و قوت و ضعف مختلف مى شوند. هر قدر تجلى و مشاهده قويتر باشد، محبت و انس به خدا بيشتر و شديدتر مى گردد، و هر قدر محبت و انس افزونتر باشد، بهجت و لذت بالاتر و قويتر مى شود، تا به جائى مى رسد كه لذت نعمتهاى بهشت در جنب آن برگزيده نمى شود، بلكه بسا به حدى مى رسد كه از هر نعمتى غير از لقاء الله و مشاهده جمال حق آزرده مى گردد. پس نعمت و بهجت در بهشت بقدر محبت خداست، و محبت خدا بقدر معرفت است، و اصل سعادتها معرفتى است كه از آن در شرع به «ايمان» تعبير مى شود.
اگر گويند : لقاء و مشاهده هر گاه باعث فزونى معرفت شود تا آنجا كه بين لذت رؤ يت و لذت معرفت نسبت و مناسبتى تحقق يابد، لذت لقاء و رؤ يت كم خواهد بود، اگر چه چند برابر لذت معرفت باشد، زيرا معرفت در دنيا ضعيف است، و چند برابر شدن آن به هر حدى كه فرض شود در قوت به نهايت نمى رسد، مگر آنكه ديگر لذتها و نعمتهاى بهشت در جنب آن كوچك شمرده شود.
گوئيم : باعث اين تحقير و تقليل لذت معرفت، عدم معرفت يا ضعف آن است، زيرا هر كه از معرفت تهى باشد، يا معرفت ضعيفى داشته باشد و دلش از علائق دنيا آكنده باشد، آن لذت را ادراك نمى كند، و هر كه معرفتش كامل باشد و از دلبستگيهاى دنيا بريده باشد، بهجت و لذت او قوى و شديد خواهد بود، به نحوى كه هيچ لذتى با آن برابرى نتواند كرد، كه عارفان را در معرفت و فكرت و مناجاتشان با خداى عز - و جل چنان بهجت ها و لذتها حاصل مى گردد كه اگر بهشت و نعمتهاى آن را در دنيا به عوض آنها دهند راضى نمى شوند.
اما اين لذت با كمال آن اصلا نسبتى به لذت لقاء و مشاهده ندارد، همچنانكه لذت خيال معشوق را با رؤ يت او نسبتى نيست، و نه لذت بوئيدن خوراكهاى خوب و مرغوب با چشيدن و خوردن آنها يكى است.
توضيح مطلب اين است كه لذت نظر به وجه معشوق از چند جهت مختلف مى شود :
اول - كمال جمال معشوق و نقصان آن [كه هر چه كمال جمال او بيشتر باشد لذت نظر افزونتر است].
دوم - كمال قوت محبت و خواهش عاشق و ضعف آن.
سوم - كمال ادراك و ضعف آن، زيرا لذت ديدن معشوق در تاريكى يا از دور يا از پشت پرده نازكى همانند لذت ديدار او در كمال روشنائى و از نزديك و بى پرده نيست.
چهارم - گرفتار نبودن به آلام و موانعى كه حال را پريشان و مشوش مى كند، زيرا لذتى كه شخص تندرست و آسوده خاطرى كه هيچ انديشه اى بجز نظر به معشوق ندارد مى برد هرگز شخص ترسان يا بيمار دردمند يا كسى كه دلش مشغول امر مهمى است نمى برد.
پس اگر محبت كسى كم باشد و معشوق را از دور و از پس پرده نازكى ببيند و دل او به كار ديگرى مشغول باشد، يا در جامه اش مارها و عقربها باشد كه او را آزار دهند و بگزند، در اين حالت لذت او از مشاهده معشوق اندك خواهد بود، اما اگر پرده برداشته شود و نور بتابد و مارها و عقربهاى موذى دفع شوند و دلش از گرفتارى مشاغل ديگر آسوده گردد، و عشق شديد و خواهش قوى پديد آيد بطورى كه محبت او به نهايت رسيده باشد لذت او چند برابر خواهد بود بدانسان كه لذت اولى به هيچ وجه نسبتى با اين لذت ندارد. حال بدين گونه است نسبت لذت معرفت در دنيا با وجود حجاب بدن و گرفتارى به مشاغل دنيا، و با تسلط مارها و عقربهاى خواهشها : از گرسنگى و تشنگى و حرص شهوت و خشم و اندوه و نگرانى، و با ضعف نفس و قصور و نقصان آن در دنيا از شوق ورزى به ملا اعلى به سبب التفات به اسفل السافلين، با لذت لقاء و مشاهده كه اين همه را از نفس دفع مى كند.
پس شخص شناسا و عارف از آنجا كه در دنيا از اين موانع و اسباب پريشانى خالى نيست هر چند معرفت او قوى باشد ممكن نيست كه لذت او كامل و بهجت او صافى باشد، و اگر گاهى موانع و پريشانيها ضعيف گردد و خود سالم بماند، از جمال معرفت حق چيزى براى او آشكار مى شود كه لذت و بهجت او عظيم و عقل او حيران و مدهوش مى گردد، به نحوى كه نزديك به آن مى رسد كه دل او از عظمت الهى شكافته شود، و ليكن اين حالت مانند برق رباينده است و ممكن نيست بر دوام باشد، زيرا خالى و بر كنار بودن از عوائق و پريشان كننده ها ممكن نيست دوام داشته باشد، بلكه ناگهانى و آنى است، و پس از آن لحظه مشغله ها و افكار و انديشه هائى پديد مى آيد كه آن حالت را پريشان مى كند و كاهش مى دهد، و اين لازمه زندگى فانى است، و اين لذت تا هنگام مرگ خالى از نقصان نيست، و زندگى پاك و حقيقى بعد از آن و در آخرت است :
و ان الدار الا خرة لهى الحيوان لو كانوا يعلمون.
(عنكبوت، ۶۴)
«و سراى واپسين براستى زندگى حقيقى و پاينده است، اگر مى دانستند».
و از اينرو هر عارفى كه در دنيا معرفتش كمال يافت و ديدار خدا را دوست داشت مرگ را دوست دارد و براى او ناخوشايند نيست، مگر از اين جهت كه افزايش معرفت را خواهان است، كه معرفت - چنانكه دانستى - همچون تخم است، هر چه معرفت به خدا و به صفات و افعال او بيشتر شود مشاهده قويتر و روشنتر مى گردد، و نعمتهاى آخرت بيشتر و عظيم تر خواهد بود، همچنانكه هر چه تخم بيشتر و نيكوتر باشد كشت آن افزونتر و خوبتر خواهد بود. و شكى نيست كه معرفت به جائى نمى رسد كه بالاتر از آن مرتبه اى نباشد، كه درياى معرفت را ساحلى نيست، و احاطه به كنه جلال خداوندى محال است، پس عارف را هر چند معرفت قوى باشد، بسا طول عمر را دوست دارد و مرگ را خوش ندارد تا معرفت خود را بيفزايد.
اما اهل سنت گفته اند : «رؤ يت در آخرت، با وجود عارى بودن آن از تخيل و تصوير و پاك بودن از محدوديت به شكل و صورت و حدود جهت و مكان، با چشم سر است نه با ديده دل»، و اين قول نزد ما باطل است : زيرا ديدن با چشم در حق خداى تعالى محال است، خواه در دنيا باشد يا در آخرت، پس همان طور كه رؤ يت او - سبحانه - در دنيا به اين چشم روا نيست، در آخرت نيز جايز نيست، و همان گونه كه رؤ يت او در آخرت به عقل و بصيرت براى اهل آن رواست - يعنى غايت پيدائى و وضوح به نحوى كه به مشاهده و لقاء رهنمون شود - همچنين در دنيا به اين معنى جايز است، و حجاب بين او و آدميان جهل و كمى معرفت است نه تن، كه اهل معرفت و اولياء خدا او را در دنيا در همه احوال مشاهده مى كنند، هر چند انكشاف و ظهورى كه در آخرت حاصل مى شود بر حسب زيادت صفاى نفوس و پاكى و تجرد از علائق دنيوى بيشتر است - چنانكه به تفصيل گفته شد - و اين مطلب از طريق ائمه راشدين ما كه شناساى اسرار نبوتند مسلم و ثابت است.
شيخ پيشرو ما محمد بن يعقوب كلينى و شيخ ما صدوق (محمد بن على بن بابويه) - رحمهما الله - به اسناد صحيح خود از حضرت صادقعليهالسلام
روايت كرده اند كه : «از آن حضرت سؤ ال شد از آنچه مردم درباره ديدن خدا روايت مى كنند، فرمود : اين خورشيد يك هفتادم نور كرسى است، و كرسى يك هفتادم نور عرش است، و نور عرش يك هفتادم نور حجاب است، و حجاب يك هفتادم نور ستر است، اگر راست مى گويند چشم خود را به نور همين خورشيد وقتى ابر نباشد بدوزند».
و به اسناد خود از احمد بن اسحاق روايت كرده اند كه گفت : «به ابو الحسن ثالث (امام على النقى)عليهالسلام
نامه نوشتم و از ديدن خدا و اختلاف مردم درباره آن پرسيدم، آن حضرت نوشت : تا وقتى ميان بيننده و مرئى هوائى نباشد كه بينايى در آن نفوذ كند ديدن حاصل نمى شود، پس اگر بين بيننده و مرئى هوا نباشد ديدن درست نشود و اگر ديدن صورت گيرد همانندى رخ مى دهد، زيرا وقتى بيننده در برابر مرئى قرار گيرد در سببى كه موجب ديدن است همانندى واقع مى شود، و اين همان تشبيه [باطل و محال] است، زيرا اسباب ناگزير با مسببات اتصال دارند».
ابو بصير از امام صادقعليهالسلام
روايت كرده است كه : «به آن حضرت عرض كردم : خبرده مرا از خداى عز و جل آيا مؤمنان در قيامت او را مى بينند؟ فرمود :
آرى ! پيش از قيامت نيز او را ديده اند، عرض كردم : در چه وقت ؟ فرمود : هنگامى كه به آنان گفت : الست بربكم : مگر من پروردگار شما نيستم ؟ گفتند : چرا...
سپس ساعتى خاموش ماند، و بعد فرمود : مؤمنان در دنيا پيش از قيامت نيز او را مى بينند، مگر تو اكنون او را نمى بينى ؟ ! ابو بصير گفت : عرض كردم فدايت شوم !
اين سخن را از شما نقل كنم ؟ فرمود : نه ! زيرا اگر اين كلام را نقل كنى كسى كه به معناى آنچه مى گوئى جاهل است انكار مى كند، و چنين مى انگارد كه اين تشبيه و كفر است، و حال آنكه ديدن با دل مانند ديدن با چشم نيست و خدا برتر است از آنچه اهل تشبيه و الحاد او را وصف مى كنند».
شخصى از امير مؤمنانعليهالسلام
پرسيد :
هل رايت ربك حين عبدته ؟ فقال :
و يلك ! ما كنت اعبد ربا لم اره. قيل : و كيف رايته ؟ قال : و يلك ! لا تدركه العيون فى مشاهدة الابصار، و لكن راته القلوب بحقائق الايمان.
«آيا پروردگارت را هنگام پرستش او ديده اى ؟
فرمود : واى بر تو! خدايى را كه نديده ام نمى پرستم.
عرض كرد : چگونه او را ديده اى ؟
فرمود : واى بر تو! ديدگان ظاهر به مشاهده او را نمى بينند، و ليكن دلها او را با حقايق ايمان مى بينند».
و حضرت سيد الشهداءعليهالسلام
در دعاى عرفه عرض مى كند :
كيف يستدل عليك بما هو فى وجوده مفتقر اليك، ايكون لغيرك من الظهور ما ليس لك، حتى يكون هو المظهر لك، متى غبت حتى تحتاج الى دليل يدل عليك، و متى بعدت حتى تكون الا ثار هى التى توصل اليك، عميت عين لا تراك عليها رقيبا، و خسرت صفقة عبد لم تجعل من حبك نصيبا.
«چگونه با آنچه در وجود خود به تو نيازمند است بر وجود تو استدلال شود، آيا براى غير تو ظهور و وضوحى است كه براى تو نيست، تا او سبب پيدائى و هويدائى تو شود، تو كى پنهان شدى تا به دليلى محتاج باشى، و كى دور شدى تا آثار و مخلوقاتت ما را به تو برسانند، كور است ديده اى كه تو را ديده بان خود نمى بيند، و زيانكار است سوداى بنده اى كه از دوستى تو نصيب و بهره اى نيافت»،
و نيز عرض مى كند :
تعرفت لكل شى ء فما جهلك شى ء، و انت الذى تعرفت الى فى كل شى ء فرايتك ظاهرا فى كل شى ء، و انت الظاهر لكل شى ء.
«تو خود را براى هر چيز شناخته و معروف ساخته اى كه هيچ چيز از معرفت ت جاهل نيست، و توئى كه در هر چيز خود را به من شناسانده اى تا در هر چيز تو را آشكارا ديدم، و توئى كه براى هر چيز هويدا و پيدائى».
و امثال اينها كه از ائمهعليهمالسلام
رسيده بسيار است.
فصل ۴۲ : راه رؤ يت و ديدار
راه تحصيل محبت خدا و تقويت آن و آمادگى براى رؤ يت و ديدار دو چيز است :
اول - پاك ساختن دل از مشاغل و دلبستگى هاى دنيا، و بريدن از ما سوى و پيوستن به خدا به وسيله ذكر و فكر، و آنگاه بيرون كردن دوستى غير خدا از دل، زيرا كه دل مثل ظرفى است كه زياده از يك چيز در آن نمى گنجد.
و ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه.
«خدا در اندرون هيچ كس دو دل قرار نداده است»، و كمال محبت در اين است كه خدا را با تمام دل دوست داشته باشد، و مادامى كه به غير او توجه و التفات مى كند گوشه اى از دلش به آن غير مشغول است، و به قدر اشتغال به غير خدا دوستى خدا نقصان مى پذيرد، مگر اينكه التفاتش به غير از اين جهت باشد كه آن صنع خداى تعالى و فعل او و مظهرى از مظاهر اسماء الله - تعالى - است، و به اين قطع تعلقات ظاهرى و باطنى قول خداى تعالى اشاره دارد :
قل الله ثم ذرهم.
(انعام، ۹۱)
«بگو خدا و آنان را واگذار».
دوم - تحصيل معرفت خدا و تقويت و توسعه آن و مسلط ساختن آن بر دل.
راه اول، يعنى بريدن علائق، به منزله پاك ساختن زمين از گياهان خشك است، و طريق دوم، يعنى معرفت، به منزله افشاندن تخم در آن است، تا درخت دوستى به بار آيد.
اما براى تحصيل معرفت دو راه است :
يكى، كه برتر است، و آن استدلال به حق بر خلق است، و اين از آن جهت است كه خدا به خدا شناخته مى شود و غير او يعنى افعال و آثار او به او، و در كتاب الهى به اين معنى اشاره شده است :
اولم يكف بربك انه على كل شى ء شهيد.
(فصلت، ۵۳)
«مگر پروردگارت بس نيست كه او بر هر چيز گواه است».
اين راه ناهموار و فهم آن بر بيشتر مردم دشوار است، و ما در بعضى از كتابهاى الهيات خود به چگونگى آن اشاره كرده ايم.
دوم، كه فروتر است، استدلال به خلق بر حق - سبحانه - است، و اين راه در نهايت روشنى و وضوح است، و بيشتر افهام توانائى پيمودن آن را دارند، و راهى است گسترده كه شاخه ها و شعبه هاى بسيار دارد، زيرا هيچ ذره اى از ثريا تا ثرى نيست مگر اينكه در آن آيات و دلائل روشن شگفت آور هست و بر وجود واجب و كمال قدرت و غايت حكومت و نهايت جلال عظمت او دلالت مى كند، و اين را پايانى نيست :
قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفد البحر قبل ان تنفد كلمات ربى.
(كهف، ۱۱۰)
«بگو اگر دريا مركب براى كلمات پروردگار من باشد، پيش از آنكه كلمات پروردگارم تمام شود، دريا پايان پذيرد... » و نرسيدن بعضى افهام به اين طريق معرفت خدا با همه روشنى و وضوح آن، به سبب رو گرداندن از تفكر و تدبر و اشتغال به شهوات دنيا و لذات نفسانى است.
اما پيمودن اين راه، يعنى استدلال بر خداى تعالى و بر كمال قدرت و عظمت او، به تفكر در آيات آفاقى و انفسى، فرو رفتن در درياى بى كران است، زيرا شگفتيهاى ملكوت آسمانها و زمين به قدرى است كه احاطه افهام بر آنها ممكن نيست، و همين قدر از عجايب حكمت تابناك او كه افهام قاصر ما در مى يابد اگر عمرها در روشنگرى و بيان آن صرف شود به پايان نمى رسد، و اين اندازه كه علم ما به آن احاطه دارد با آنچه علم دانشمندان به آن رسيده نسبتى ندارد، و علم علماء را با علم انبياء نسبتى نيست، و علم جميع خلائق نسبت به علمى كه خداوند براى خود برگزيده ناچيز است، بلكه آنچه همه مخلوقات مى دانند در جنب علم خدا سزاوار نيست كه علم ناميده شود، و ما به پرتو اندكى از شگفتيهاى حكمت او كه در بعضى مخلوقات خود نهاده است در مبحث تفكر اشاره كرديم.
فصل ۴۳ : تفاوت مؤمنان در دوستى خدا
بدان كه همه مؤمنان در اصل محبت خدا بواسطه اشتراك در اصل ايمان مشتركند، ولى در مقدار آن متفاوتند، و سبب تفاوت آنان دو امر است :
اول - اختلاف ايشان در معرفت خدا و محبت دنيا، زيرا بيشتر مردم از معرفت خدا جز اين بهره اى ندارند كه شنيده اند خداوند متصف به صفاتى است، بدون اينكه به حقيقت اين معنى پى برند، و معتقدند كه موجودات از او صادر شده اند بى آنكه در شگفتيهاى قدرت و حكمتى كه در آنها نهاده است تدبر كنند. اما اهل معرفت در درياى تفكر و تدبر درباره انواع مخلوقات فرو رفته اند و از آنها حكمتهاى پنهانى و مصلحتهاى عجيبى بيرون كشيده اند كه هر يك مانند مشعلى در زدودن ظلمت جهل و همچون راهنمائى به كمال عظمت خدا و نهايت جلال و كبرياء اوست. و مثل اكثر مردم مانند شخص عامى است كه عالمى را به مجرد شنيدن اينكه كتابهاى خوبى تصنيف كرده دوست دارد بدون علم و آگاهى به محتواى كتابهاى وى، پس او را معرفتى مجمل است و به خوبى وى اجمالا گرايش دارد. و مثل اهل معرفت مانند عالمى است كه تصانيف وى را بررسى مى كند و به دقايق معانى و بلاغت عبارات آنها پى مى برد.
و شكى نيست كه همه عالم صنع و تصنيف (اثر) خداست، و هر كه اين را مجملا دانست به حسب آن محبتى مجمل دارد، و هر كه بر عجايب قدرت و نكته هاى حكمت صنع او وقوف و آگاهى يافت نهايت محبت دارد، و هر چه معرفت او به حكمتها و مصلحتهاى نهاده شده در هر مخلوق بيشتر شود محبت او افزون خواهد شد.
پس هر كه معتقد باشد كه خانه هاى شش گوشه اى كه زنبور عسل مى سازد به الهام خداى تعالى است، بدون استعداد فهم حكمت گزينش شكل شش گوشه بر ديگر شكلها، در معرفت خدا و ادراك عظمت و حكمت او مانند كسى نيست كه اين را مى فهمد و به آن يقين دارد.
بنابر اين همان گونه كه دقايق حكمتها و عجايب قدرتش نامتناهى است و براى هيچ كس ممكن نيست كه به آنها احاطه پيدا كند، و فقط تا جايى مى رسد كه آمادگى و استعداد آن را دارد، پس مراتب محبت نيز بايد نامتناهى باشد، و هر بنده اى به مرتبه اى مى رسد كه مقتضى معرفت اوست.
دوم - اختلاف آنان در اسباب محبت كه ذكر شد، زيرا كسى كه خدا را براى آنكه منعم و محسن به اوست دوست دارد، هر گاه انعام و احسان دگرگونه شد محبتش ضعيف مى گردد، و دوستى او در حالت ابتلا و گرفتارى مانند دوستى او در حالت فراخى و برخوردارى نيست. و اما كسى كه او را براى خود او و يا به سبب كمال و جمال و مجد و عظمت او دوست دارد، محبتش به سبب تفاوت احسان نسبت به وى تغيير و تفاوت نمى كند.
فصل ۴۴ : واجب الوجود ظاهرترين موجودات است
عجب است از كسانى كه دلهاى آنان از معرفت خداى سبحان كور گشته، و حال آنكه خداى تعالى ظاهرترين و هويداترين موجودات است، زيرا حكم عقل به اينكه واجب و ضرورى است كه در هستى موجودى قائم بذات و صرف وجود باشد بديهى است، و اگر او نبود هيچ موجودى اصلا تحقق نمى يافت. پس تحقق وجود صرف و قائم به خود كه مقوم غير خود باشد در نزد اهل بصيرت آشكارتر و واضحتر است از تحقق هر موجودى كه به غير خود وابسته است.
خداى سبحان مى فرمايد :
الله نور السموات و الارض.
(نور، ۳۵)
«خدا نور آسمانها و زمين است».
نور براى خود ظاهر و براى غير خود ظاهر كننده است، و مبدا ادراك هر مدركى همانا وجود است، يعنى هر چه را ادراك كنى نخست وجود آن را ادراك مى كنى، اگر چه به اين امر آگاهى نداشته باشيد. و شكى نيست كه ظاهر به خود و براى خود آشكارتر است از ظاهر به غير خود، و نيز هر موجودى غير از خداى سبحان هستى او دانسته نمى شود مگر به اندكى از آثار، چنانكه زنده بودن زيد، مثلا، جز به حركت و سخن گفتن او و برخى ديگر از آثار و اعراض خود او فهميده نمى شود، و هيچ يك از ديگر موجودات بر وجود او دلالت نمى كند، و همچنين وجود آسمان، مثلا دانسته نمى شود مگر از ظاهر بودن جسم و حركت آن، و هيچ يك از موجوداتى كه زير و بالاى آن است دلالت بر وجود آن نمى كند.
اما وجود واجب - تعالى - هر چيزى دليلى است بر او، زيرا در هستى هيچ موجود مدركى محسوس يا معقول و حاضر يا غايب نيست مگر اينكه شاهد و معرفى است براى وجود او، پس سبب خفاى او با اينكه اجلى و اظهر از هر چيزى است همانا غايت وضوح و شدت ظهور اوست، زيرا شدت ظهور گاهى سبب پنهانى و خفاء مى شود، از آنرو كه حواس را كند و رنجه مى كند، و شدت ظهور او - سبحانه - به حدى است كه بر عقول چيره مى شود و آنها را حيران و مدهوش مى سازد، پس از ادراك او ناتوان مى گردند، چنانكه ديده خفاش در شب مى بيند ولى در روز نمى بيند، نه براى پنهان و پوشيده بودن روز بلكه بواسطه شدت ظهور آن و ضعف ديد خفاش، زيرا بينائى او چنان ضعيف است كه چون نور خورشيد بتابد آن را فرو مى گيرد و بر آن غالب مى آيد، پس قوت ظهور آفتاب و ضعف بينائى او سبب امتناع ديدن اوست، و چيزى را نمى بيند مگر هنگامى كه نور كم و ظهور آن ضعيف باشد. همچنين عقول ما ضعيف و جمال حضرت الهيت در نهايت اشراق و نورانيت و در غايت فراگيرى و شمول است، تا آنجا كه ذره اى از ملكوت آسمانها و زمين از ظهور او بيرون نيست. پس ظهور او سبب خفاء اوست، منزه است آن كه به قوت تابش نور خود در پرده است و به شدت ظهور خويش از عقول و بينشها پنهان است !
و عجب مدار از پنهان بودن چيزى به سبب شدت ظهور آن، زيرا شناختن اشياء به اضداد آنهاست، و چيزى كه ضدى براى آن نيست ادراك آن دشوار است، پس اگر اشياء در دلالت بر خداى تعالى مختلف بودند و بعضى بر وجود او دلالت مى كردند و بعضى نمى كردند شناختن وجود او آسان بود، و چون يكسان بر وجود او دلالت مى كنند امر مشكل شده است. مثال اين نور خورشيد است كه بر زمين مى تابد، كه ما مى دانيم كه آن يكى از اعراضى است كه در زمين پديد مى آيد، و هنگام غروب خورشيد زوال مى پذيرد، پس اگر آفتاب هميشه مى تابيد و غروب نمى كرد، ما چنين مى پنداشتيم كه هيئت اجسام همين رنگهاى سياه و سفيد و غيره است، و اما نور را جداگانه ادراك نمى كرديم.
ليكن وقتى خورشيد غروب كرد و ظلمت مواضعى را فرو گرفت اختلاف دو حالت را در مى يابيم، و مى دانيم كه اجسام به نورى روشن مى شوند كه هنگام غروب بر مى خيزد، پس وجود نور را بواسطه عدم آن مى شناسيم و اگر عدم آن نبود به وجود آن آگاه نمى شديم مگر به سختى بسيار، زيرا اجسام را متشابه و بدون اختلاف در نور و ظلمت مشاهده مى كرديم. اين در حالى است كه نور ظاهرترين محسوسات است، زيرا بوسيله آن ساير محسوسات ادراك مى شوند. پس آنچه فى نفسه آشكار و آشكار كننده غير خود است بنگر كه چگونه اگر حدوث ضد او نبود امر او بسته و مبهم مى بود.
بنابراين واجب الوجود لذاته اظهر اشياء است كه همه اشياء به او ظاهر شده اند، و اگر براى او عدم يا غيبت يا دگرگونى مى بود آسمانها و زمين ويران و نابود مى شد و ملك و ملكوت از هم مى پاشيد. و اگر بعضى از اشياء به او موجود و بعضى به غير او موجود مى بود بين اين دو شى ء در دلالت بر او اختلاف و تفرقه ادراك مى شد، و ليكن دلالت [بر] او در همه اشياء يكسان و عام است، و وجود او در همه احوال جاويدان و دائم و خلاف آن محال است، پس لاجرم شدت پيدائى و ظهور او موجب پنهانى است چنانكه گفته اند :
خفى لا فراط الظهور تعرضت
|
|
لادراكه ابصار قوم اخافش
|
و حظ عيون الزرق
من نور وجهه
|
|
لشدته حظ العيون العوامش
|
از فزونى پيدائى پنهان است، و ديدگان گروهى بسيار كم بين به ادراك [نور جمال] او پرداخته اند.
و بهره ديدگان سخت روشن از شدت نور وجه او همچون بهره چشمان بسيار كم سو و بدبين است.
امير مؤمنانعليهالسلام
فرمود :
لم تحط به الاوهام، بل تجلى لها بها، و بها امتنع منها.
«انديشه ها به او احاطه نكرده [به كنه ذاتش راه ندارد] بلكه به وسيله آنها به آنها ظهور و تجلى نموده [زيرا انديشه ها به وجود او پى برده] و به آنها از آنها امتناع ورزيده [زيرا انديشه ممكن به واجب راه ندارد و خود اين نكته به انديشه دريافته مى شود].
و فرمود : ظاهر فى غيب، و غائب، فى ظهور
«در حالى كه نهان است آشكار است، و در حالى كه ظاهر است پنهان است».
و فرمود : لا تجنه البطون عن الظهور، و لا تقطعه الظهور عن البطون، قرب فناى، و علا فدنا، و ظهر فبطن، و بطن فعلن، و دان و لم يدن.
«پنهان بودن او را از آشكار بودن مستور نمى كند، و آشكار بودن او را از پنهان بودن جدا نمى سازد، نزديك است و دور، بالاست و پائين، آشكار است و پنهان، و پنهان است و آشكار، به حساب ديگران مى رسد و به حساب او نمى رسند (يا جزا مى دهد و جزا داده نمى شود».
و از اينرو گفته شده : «خدا را جامع اضداد شناختم».
فصل ۴۵ : نشانه هاى دوستى خدا
دوستى بنده مر خداى را - سبحانه - علاماتى است :
اول - اينكه لقاء او را بطريق مشاهده و رؤ يت در دار السلام (سراى سلامت، بهشت) دوست داشته باشد و اگر اين ديدار بر مردن موقوف باشد مرگ را دوست دارد و آن را آرزو كند، زيرا هر كه چيزى را دوست دارد لقاء و وصال او را نيز دوست دارد، و چگونه بر محب گران و ناخوش آيد كه از وطن خود به جايگاه محبوب خويش سفر كند تا از نعمت مشاهده او برخوردار گردد، و از اينرو حذيفه هنگام مرگ خود گفت : «دوست بموقع نيازمندى آمد، امروز كسى كه پشيمان گردد رستگار نشود». يكى از بزرگان گفته است : «مرگ را جز صاحب شك كراهت ندارد، زيرا دوست در هيچ حالى ديدار دوست را مكروه نمى دارد».
اما كسى كه مرگ را كراهت دارد، اگر كراهتش براى حب دنيا و تاءسف بر جدايى و ترك اهل و اولاد و اموال است، و اين حب دنيا و تاءسف بر جدايى از آن به حد كمال باشد، به طورى كه مرگ را دوست ندارد و دلش اصلا از لقاء خداى تعالى به سبب آنچه بر آن مترتب است (يعنى مرگ و فراق دنيا) شاد نباشد، و در دل او مطلقا شوقى به او نيابد، شكى نيست در اينكه چنين كراهتى منافى اصل محبت و از مرتبه دوستى خدا دور است.
و اگر حب دنيا در اين حد نباشد، به نحوى كه در دل خود ميلى به آنچه از لقاء الهى بر مرگ مترتب است نيابد بلكه دوستدار دنيا باشد ليكن فى الجمله شوقى به لقاء خداى تعالى نيز داشته باشد، يا كراهت او از مرگ ضعيف باشد، چنين دوستى دنيا منافى كمال محبت خداست، زيرا محبت كامل آن است كه تمام دل را فرو گيرد، و بعيد نيست كه با وى آميزه ضعيفى از دوستى خدا باشد، زيرا مردم در محبت خدا متفاوتند، يكى با تمام دل او را دوست دارد، و ديگرى چنين نيست بلكه با او غير او از همسر و فرزند و مال را نيز دوست دارد، و ناچار شادمانى او به لقاء خدا هنگام ورود بر او بقدر دوستى او (خدا)ست و كراهت او نسبت به فراق و جدائى از دنيا بهنگام مرگ بقدر دوستى آن (دنيا) است. و اگر كراهت او از مرگ براى طلب آمادگى بيشتر بوسيله تحصيل علم و عمل بيشتر براى ملاقات خدا و مشاهده او باشد، نه براى دوستى اهل و مال و نه براى تاءسف بر فراق دنيا، اين دليل بر ضعف محبت نيست و منافاتى با اصل آن ندارد. اين مانند محبى است كه خبر باز آمدن محبوبش به او رسيده، و دوست دارد كه آمدن وى ساعتى به تاءخير افتد تا خانه خود را پاكيزه و فرش كند و اسباب آن را آماده سازد، تا آسوده خاطر و فارغ البال وى را ملاقات نمايد، و نشانه اين همانا سعى در عمل و بكار بردن تمام كوشش و همت در تحصيل معرفت و آماده شدن براى آخرت است.
دوم - آنكه رضا و خواهش خداى سبحان را بر خشنودى و خواهش خود بگزيند، زيرا دوست صادق براى خواهش خويش با خواهش محبوب مخالفت نمى كند، چنانكه گفته اند :
اريد وصاله و يريد هجرى فاترك ما اريد لما يريد.
«من وصال او را مى خواهم و او طالب دورى من است - پس خواست او را بر مى گزينم و از خواهش خود مى گذرم».
پس هر كه دوستدار خداوند است : او را فرمان مى برد و از نواهى او دورى مى گزيند، و از پيروى شهوات پرهيز مى كند، و كسالت و بطالت را وا مى گذارد، و پيوسته مواظب طاعت و فرمانبرى است، و از طاعت شادمان است و هيچ عبادتى بر او گران نمى آيد.
روايت است كه : «زليخا چون ايمان آورد و همسر يوسفعليهالسلام
شد، از يوسف كناره گرفت و يكسره به خداى تعالى روى نمود و به عبادت پرداخت، چون يوسف او را روز به خلوت مى خواند او وعده شب مى داد، و چون شب او را دعوت مى كرد به روز مى افكند، يوسف به عتاب آمد كه آن دوستى ها چه شد؟ زليخا گفت : اى فرستاده خدا! من تو را وقتى دوست داشتم كه خداى تو را نشناخته بودم، چون او را شناختم دوستى ديگرى را بر دوستى او اختيار نمى كنم، و كسى را بجاى او نمى خواهم».
حق اين است كه عصيان و نافرمانى با كمال محبت منافى است اما با اصل محبت منافاتى ندارد، و از اينرو گاهى مريض چيزى مى خورد كه براى او زيان دارد و بر بيمارى او مى افزايد با آنكه خود را دوست دارد و تندرستى خويش را مى خواهد، و سبب اين حالت ضعف معرفت و غلبه شهوت است، و بدين گونه از اداى حق محبت ناتوان مى گردد.
سوم - آنكه از ياد خداى سبحان غفلت نكند، بلكه پيوسته به ياد او باشد، زيرا هر كه چيزى را دوست دارد ناگزير آن را و آنچه را كه متعلق به آن است بسيار ياد كند، پس دوست خدا از ياد خدا و ياد رسول او و ياد قرآن (كه كلام اوست) و تلاوت آن غافل نمى ماند، و دوستدار خلوت و مناجات با اوست تا تنها به ياد او باشد، و با او كمال انس دارد و از مناجات او لذت مى برد.
و در اخبار داودعليهالسلام
است :
«دروغ گفت هر كه ادعاى دوستى من نمود و چون شب در آمد بخفت، نه دوست ديدار دوست خواهد؟ كه هر كه مرا جويد با وى ام».
چهارم - آنكه از فقدان چيزى اندوهگين و متاءلم نگردد، و به وجود چيزى شادمان نشود، مگر آنچه او را به خدا نزديك سازد يا از او دور كند : پس نبايد در مصائب اندوه و بى تابى نمايد، و از رسيدن به مقاصد دنيوى مسرور و شاد گردد، و بر چيزى كه از دنيا از دست او رفت تاءسف نخورد مگر بر طاعتى كه او را به محبوب نزديك سازد يا بر صدور معصيتى كه او را از محبوب دور كند، يا بر ساعتى از عمر كه بى ياد خدا و انس به او بگذراند.
پنجم - آنكه بر بندگان خدا مشفق و بر دوستان خدا مهربان و با دشمنان خدا سختگير و مخالف باشد، زيرا مقتضاى دوستى شفقت و محبت نسبت به دوستان و منسوبان محبوب، و بغض و دشمنى نسبت به دشمنان و مخالفان اوست.
ششم - آنكه از هيبت و عظمت و جلال الهى ترسان و متذلل باشد، و خوف ضد محبت نيست، چنانكه بعضى پنداشته اند، زيرا ادراك عظمت موجب هيبت و دهشت است، و ادراك جمال موجب محبت است. و بخصوص براى دوستان ترس اعراض محبوب و بيم حجاب و راندن از درگاه و ايستادن در يك مقام و كاهش محبت نيز هست. عارفى گفته است : «هر كه خدا را به محبت محض بدون خوف عبادت كند به سبب آنكه در دوستى از حد گذشته است هلاك شود، و هر كه او را از طريق خوف بدون محبت پرستد به واسطه رميدن و وحشت يافتن از او بريده است، و هر كه او را از هر دو راه عبادت كند خداوند وى را دوست دارد و به خود نزديك كند و جاه و منزلت او را نزد خود استوار گرداند و وى را علم آموزد».
هفتم - آنكه محبت و شوق خود را پنهان دارد و آشكار نكند و از اظهار وجد و نشاط محبت و دعوى آن اجتناب نمايد، كه اينها منافى تعظيم و تجليل محبوب و هيبت از او و نگاهداشت راز اوست، كه دوستى سرى است از اسرار محبوب كه فاش ساختن آن سزاوار نيست، و به علاوه بسا هست كه در دعوى از حد واقع تجاوز كند و به دروغ بافتن افتد، و در اين حال عقوبت او در آخرت و گرفتاريش در دنيا بزرگ شود. بلى، گاهى ممكن است محبت به حدى رسد كه بيخود و مدهوش گردد و احوالش پريشان و مضطرب شود و بى اختيار آثار محبت پديد آيد. چنين شخصى معذور است، زيرا مقهور سلطه محبت است. و كسى كه دانست حصول حقيقت معرفت و محبت خدا چنانكه سزاوار است براى احدى ممكن نيست، و آگاه شد كه بزرگان نوع انسان - يعنى انبياء و اولياء - به عجز و قصور اعتراف نموده اند، و مطلع گشت كه يك صنف از اصناف نامتناهى ملائكه هستند كه شمار ايشان بقدر همه مخلوقات است و آنان اهل محبت خداوندند و از زمانى كه خدا ايشان را آفريده - سيصد هزار سال پيش از آفرينش عالم - غير از خداى سبحان هيچ به خاطرشان خطور نكرده و غير او را به ياد نياورده اند، بحق شرم مى كند كه معرفت و محبت خود را معرفت و محبت بشمارد، و زبانش از اظهار اين دعوى گنگ و لال مى شود.
روايت است كه : «يكى از اهل الله از يكى از صديقان درخواست نمود كه از خداى تعالى مسئلت نمايد كه ذره اى از معرفت خود را به او عطا فرمايد، و وى چنين كرد، پس عقل او حيران و خرد او زايل و دل او سرگردان گشته سر به كوهها نهاد، و هفت روز در يك جا ايستاد، نه او از چيزى بهره گرفت و نه چيزى از او فايده برد، پس آن صديق از خدا مسئلت نمود كه قدرى از آن ذره معرفت را كه به او داده كم كند، خداى تعالى به او وحى فرمود : «ما به او يك جزء از صد هزار جزء از يك ذره معرفت داده ايم، و در همان وقتى كه او از من چنين درخواستى كرد صد هزار بنده چيزى از محبت مسئلت نمودند، و من اجابت سؤ ال آنان را به تاءخير انداختم تا اينكه تو براى او شفاعت كردى، و چون درخواست تو را اجابت كردم به آنان همان را دادم كه به او عطا كردم، من يك ذره معرفت را ميان صد هزار بنده تقسيم كردم، و اين است حال او».
آن صديق عرض كرد : سبحانك سبحانك !آنچه را به او عطا كرده اى كم كن، پس خدا آن يك جزء از صد هزار جزء از يك ذره معرفت را به ده هزار قسمت كرد و يك قسمت آن را باقى گذارد و بقيه را سلب نمود، در آن وقت خوف و حب و رجاء او اعتدال يافت، و آرام گرفت، و مانند يكى از كاملان اهل معرفت شد».
حق اين است كه صفات الهى اجل و اعظم از ادراك عقول بشرى است، و هيچ يك از كاملان طاقت ندارد كه جزئى از اجزاء نامتناهى آن را تحمل كند، پس وصول به حقيقت عظمت و جلال حضرت ربوبيت و ديگر صفات كمال او محال است، و آنچه درباره او مى گويند و هم يا خيال است، پس كجا براى كسى آنچه سزاوار معرفت و محبت اوست حاصل مى شود؟ اگر ممكن باشد كه چندين برابر (و حتى بقدر نامتناهى) امثال اين عوالم مخلوق از اسمانها و زمينها و آنچه فوق آنهاست در ميان يك دانه خردل جا گيرد، ممكن است كه ذره اى از عظمت و جلال خداوند در عظيمترين عقول آدميان بگنجد. غايت معرفت ما اين است كه عظمت و قدرت و جلال و عزت و ديگر اوصاف كماليه او را با اين تمثيلها بشناسيم، و اينها حتى اگر در زمانهاى بى نهايت مضاعف شود بياناتى كوتاه بلكه و هم و خيال خواهد بود.
پس منزه است آن كه راهى به معرفت او نيست مگر به عجز از معرفت او! و از علامات محبت، انس و رضاست - چنانكه بيان آن خواهد آمد - عارفى علامات محبت را در ابياتى چند گرد آورده و گفته است :
لا تخدعنّ فللمحب دلائل
|
|
و لديه من تحف الحبيب و سائل
|
[در دعوى محبت] خدعه مكن كه دوست را نشانه هاست - و نزد او تحفه هائى است كه از دوست به او رسيده.
منها تنعمه بمر بلائه
|
|
و سروره فى كل ما هو فاعل
|
از آن جمله نعمت پروردگى اوست به تلخى بلاهاى دوست - و به آنچه او كند شادمان و مسرور است.
فالمنع منه عطية مقبولة
|
|
و الفقر اكرام و بر عاجل
|
پس منع دوست بخششى است پذيرفته - و درويشى گرامى داشتن و نيكى زودرس است.
و من الدلائل ان ترى من عزمه
|
|
طوع الحبيب و ان الح العاذل
|
و از نشانه هاى محبت اين است كه عزم اطاعت دوست كند - اگر چه ملامتگر اصرار و مبالغه نمايد
و من الدلائل ان يرى متبسما
|
|
و القلب فيه من الحبيب بلابل
|
و از نشانه ها اينكه چهره او خندان باشد - و دل او از فراق دوست اندوهناك باشد.
و من الدلائل ان يرى متفهما
|
|
لكلام من يحظى لديه سائل
|
و از نشانه ها آنكه فهيم و خردمند است و از گفتار او هر پرسش كننده اى بهره مى برد.
و من الدلائل ان يرى متقشفا
|
|
متحفظا عن كل ما هو قائل
|
و از علامات آنكه تنگدست و قانع، و در گفتار پرهيزكار و خويشتن دار است.
و من الدلائل آن تراه مشمرا
|
|
فى خرقتين على شطوط الساحل
|
و از نشانه ها آنكه دو جامه كهنه بر خود پيچيده و بر كنار دريا مى گردد [از مردم كناره مى گيرد].
و من الدلائل حزنه و نحيبه
|
|
جوف الظلام فما له من عاذل
|
و از جمله علامات، اندوه و گريه سوزناك اوست كه در تاريكى شب از هر ملامتگرى پنهان است.
و من الدلائل ان تراه باكيا
|
|
ان قد رآه على قبيح فاعل
|
و از نشانه ها آنكه اگر عملى از او سر زند كه دوست را ناخوش آيد اشك از ديده روان سازد.
و من الدلائل ان تراه راضيا
|
|
بمليكه فى كل حكم نازل
|
و از علامات آنكه هر چه از دوست به او رسد خشنود باشد و به هر حكم او گردن نهد.
و من الدلائل زهده فيما ترى
|
|
من دار ذل و النعيم الزائل
|
و از نشانه هاى محبت بى ميلى و بى اعتنائى اوست به سراى فرومايه و نعمتهاى ناپايدار.
و من الدلائل ان تراه مسلما
|
|
كل الامور الى المليك العادل
|
و از جمله علامات آنست كه همه امور خود را به پادشاه دادگر واگذار نمايد.
و من الدلائل ضحكه بين الورى
|
|
و القلب محزون كقلب الثاكل
|
و از نشانه ها آنكه ميان خلق خندان است - و دل او همچون فرزند مرده اندوهناك است.
و من الدلائل ان تراه مسافرا
|
|
نحو الجهاد و كل فعل فاضل
|
و از علامات محبت آنكه رهرو راه جهاد و متوجه اعمال فاضله باشد.
فصل ۴۶ : معنى دوستى خدا مر بنده را
بدان كه شواهد كتاب و سنت صراحت دارد كه خداى سبحان بندگان خود را دوست دارد، چنانكه مى فرمايد :
يحبهم و يحبونه.
(مائده، ۵۴)
«خدا آنان را دوست دارد و آنان خدا را دوست دارند».
و مى فرمايد :
ان الله يحب الذين يقاتلون فى سبيله
(صف، ۴)
«خدا كسانى را كه در راه او كارزار مى كنند دوست دارد».
و مى فرمايد :
ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين.
(بقره، ۲۲۲)
«خدا توبه كاران و پاكيزه كاران را دوست دارد».
و مى فرمايد :
قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله و يغفر لكم ذنوبكم.
(آل عمران، ۳۱)
«بگو اگر خدا را دوست داريد مرا پيروى كنيد تا خدا شما را دوست دارد و گناهانتان را بيامرزد».
و رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود :
ان الله يعطى الدنيا من يحب و من لا يحب، و لا يعطى الايمان الا من يحب.
«خدا دنيا را به كسى كه دوست دارد و به كسى كه دوست ندارد مى دهد، ولى ايمان را نمى دهد مگر به كسى كه دوست دارد».
و فرمود :
اذا احب الله عبدا لم يضره ذنب.
«وقتى خدا بنده اى را دوست دارد گناه به او زيان نمى رساند».
و فرمود :
اذا احب الله عبدا ابتلاه، فان صبر اجتباه، و ان رضى اصطفاه.
«وقتى خدا بنده اى را دوست دارد او را مبتلا مى سازد، پس اگر شكيبائى كند وى را بر مى گزيند، و اگر خشنود باشد او را گزين مى كند».
و فرمود :
من اكثر ذكر الله احبه الله.
«كسى كه بسيار ياد خدا كند خدا او را دوست دارد».
و از خدا چنين حكايت فرمود : «بنده به وسيله نوافل (مستحبات) همواره به من تقرب مى جويد تا او را دوست گيرم و چون به مرتبه دوستى من رسيد شنيدن و ديدن و گفتن او به من باشد».
و فرمود :
اذا احب الله عبدا، جعل له واعظا من نفسه، و زاجرا من قلبه، يامره و ينهاه.
«وقتى خدا بنده اى را دوست دارد، براى او پند دهنده اى از درون وى و بازدارنده اى از دل وى قرار مى دهد كه او را امر و نهى كند».
و امثال اينها بيش از حد شمار است.