۹۱ : با خداى خود به مناجات پرداختم
از لبيب عابد نقل شده : در ايام جوانى، روزى در خانه ام مارى ديدم كه به سوراخى داخل شد، فورا به دنبالش دويدم و دم او را گرفته و بيرون كشيدم.
ناگهان مار دور خود چرخيد و دست مرا نيش زد، پس از مدتى دستم از كار افتاد و فلج شد، به مرور ايام دست ديگر و پس از چندى پاهايم فلج شد، به مرور ايام دست ديگر و پس از چندى پاهايم فلج گرديد، طولى نكشيد كه هر دو چشم نابينا و زبانم گنگ گرديد، مدتى بدين حال بودم و مرا روى تختى خوابانيده بودند فقط از كل اعضاى بدنم، گوشم مقدارى شنوائى داشت.
ديگر توان انجام هيچ كارى را نداشتم، هر حرف زشت و ناگوارى را مى شيندم، اما قدرت پاسخگوئى نداشتم، چه بسيار اوقاتى كه تشنه بسر مى بردم ولى كسى به من آب نمى رسانيد و چه لحظاتى كه سيراب بودم و به زور در گلويم آب مى ريختند، همچنين بسيار مواقعى بود كه گرسنه بودم و كسى طعامى به من نمى رسانيد، و بسا ايامى بود كه سير بودم و به زور و جبر غذا مى خورم.
چند سال بدين منوال گذشت، تا اينكه روزى زنى نزد همسرم آمد و احوال مرا پرسيد، همسرم گفت : «احوال بسيار بدى دارد، نه خوب مى شود كه راحت گردد و نه مى ميرد كه ما از دست او راحت شويم» سپس سخنانى گفت : كه دانستم از زندگى با من به تنگ آمده است و راحتى خود را در مرگ من مى يابد.
با آگاهى از اين ماجرا بى نهايت دل شكسته شدم و با اخلاص تمام و بيچارگى و درماندگى و با خضوع و خشوع زياد، در اندرون دل با خداى خود به مناجات پرداختم و نجات خود را به موت و يا حيات از او خواستم، پس در آن لحظه فورا ضرباتى به تمام اعضاى بدنم وارد آمد و درد شديدى بر من عارض شد و مدتى در خواب رفتم.
چون شب سپرى شد و از خواب بيدار شدم، دستم را روى سينه ام ديدم، در حاليكه يك سال دستم روى زمين افتاده بود و اصلا حركتى نداشت، بسيار تعجب كردم كه چه شده است، در دلم خطور كرد كه دستم را حركت دهم، دستم را بلند كردم و دوباره روى سينه ام گذاشتم.
دست ديگرم را حركت دادم و همينطور پاهايم را امتحان نمودم، بالاخره از جاى خود بلند شدم و از تخت به زير آمدم و داخل حياط شدم.
پس از يك سال ستاره هاى آسمان را مشاهده كردم، نزديك بود كه از شادى قالب تهى كنم و بى اختيار زبانم به اين كلمه گويا گشت كه يا قديم الاحسان لك الحمد اى كسى كه احسان تو ديرينه است ستايش براى تو است.
در سرم عشق توسودايى خوش است
|
|
در دلم شوقت تمنائى خوش است
|
ناله و فرياد من هر نيمه شب
|
|
بر در وصلت تقاضاى خوش است
|
با سگان گشتن مرا هر شب به روز
|
|
بر سر كويت تماشايى خوش است
|
گرچه مى كاهد غم تو جان من
|
|
ياد رويت راحت افزايى خوش است
|
در دلم بنگر، كه از ياد رخت
|
|
بوستان وباغ وصحرايى خوش است
|
۹۲ : خدايا اگر عمر ما باقى مانده است
يك تاجر ايرانى به وسيله كشتى از كشور «هندوستان» نارگيل بار كرده بود تا به «دوبى» ببرد، قبل از حركت براى يكى از افراد خانواده اش در دوبى تگلراف زده بود كه تقريبا يك هفته بعد مى رسد.
پس از يك هفته خانواده اش آماده شدند كه از او استقبال كنند، اما هر چقدر صبر كردند، از آمدن كشتى خبرى نشد، تا اينكه ناچار به منزل بازگشتند.
خلاصه بعد از روزها و هفته ها، افراد خانواده يقين كردند كه كشتى او غرق شده است، به ناچار مجلس ختم براى او برپا كردند و پس از مدتى تصميم به تقسيم ارث او گرفتند.
روزى ناگهان كشتى تاجر در حالى كه شكسته و ويران شده، بود به بندر رسيد و لنگر انداخت.
ماجرا را از او پرسيدند، گفت : پس از سه روز حركت در دريا ناگهان هوا طوفانى شد و بادبانهاى كشتى پاره شد و كشتى از كار افتاد، به طورى كه ديگر امكان حركت با او نبود، چند روز در ميان طوفان به سر برديم و سعى كرديم فقط خودمان را از افتادن در دريا و غرق شدن حفظ كنيم.
پس از چند روز كه دريا آرام شد، مجبور شديم به هر ترتيبى شده با پارو كشتى به اين سنگينى را به طرف مقصد راه بياندازيم به همين دليل كشتى به سنگينى و خيلى آهسته حركت مى كرد.
بعد از چند روز، آب آشاميدنى ما به پايان رسيد، به طورى كه ديگر قدرت پارو زدن در كسى نبود، همه خود را آماده براى مرگ كرده بودند، وقتى فهميدم كه آخرين دقايق عمرم فرا رسيده است، دل شكسته شدم و گفتم :
خدايا اگر عمر ما باقى مانده است، در كار ما گشايش انجام بده، در همان دقايق، قطعه ابرى بالاى سر ما آمد و شروع به باريدن كرد با ناتوانى ظرف آب آماده نموديم و مقدارى از باران را جمع كرديم، وضع ما مقدارى بهتر شد، تا اينكه پس از چند روز خداوند به ما لطف كرد و ما را به ساحل رسانيد
بر من نظرى كن، كه منت عاشق زارم
|
|
دلدار و دلارام به غير از تو ندارم
|
تا خار غم تو در پاى دلم شد
|
|
بى روزى تو گلها چمن خار شمارم
|
نى طاقت آن تا ز غمت صبرتوان كرد
|
|
نى فرصت آن تا نفسى با تو برآرم
|
تا شام در آيد زغمت زار بگيرم
|
|
باشد كه به تو رسد ناله زارم
|
كم كن تو جفا بر دل مسكين عراقى
|
|
ورنه بخدا، دست بفرياد برآرم
|
۹۳ : خداوند به يكى از پيامبران وحى كرد
خداوند به يكى از پيغمبران وحى نمود : فردا صبح، اول چيزى كه ديدى بخور، دومى را بپوشان، سومى را بپذير، چهارمى را نااميد مكن، و از پنجمى بپرهيز.
صبح گاه از جا حركت كرد، در اولين وهله به كوه بزرگ سياهى برخورد متحير ايستاد كه چه كنم، سپس با خود گفت : خدا دستور محال و نشدنى را نمى دهد، به قصد خوردن كوه جلو رفت، هر چه جلوتر مى رفت كوه كوچكتر شد، تا بصورت لقمه اى در آمده چون خورد ديد گواراترين خوراك است، از آنجا گذشت، طشت طلائى را ديد طبق دستور گودالى كندو آن را پنهان نمود، اندكى رفت و پشت سر نگاه كرد، ديد طشت خود به خود بيرون افتاده، گفت : من آنچه بايد بكنم كرده ام، سپس به مرغى برخورد كه يك باز شكارى آن را تعقيب مى كرد، مرغ آمد دور او چرخيد، پيغمبر گرفت : من ماءمور او را بپذيرم آستين گشود، مرغ وارد آستين شد، باز گفت : شكارى را چند روز در تعقيبش بودم ربودى، گفت : خدا به دستور داده اين را هم نااميد نكنم، قطعه اى از ران شكار را گرفت و نزد باز افكند، از آنجا گذشت مردارى يافت كه بو گرفته و كرم در آن افتاده بود، طبق وظيفه از آن گريخت.
پس از طى اين مراحل برگشت، شب در خواب به او گفتند : تو ماءموريت خويش را انجام دادى، اما فهميدى مقصد چه بود؟
گفت : نه.
به او گفتند : آن كوه، غضب بود، انسان در وقت خشم خود را در مقابل كوهى مى بيند، اگر موقعيت خويش را بشناسد و پابر جا بماند كم كم غضب آرام مى شود و سرانجام به صورت لقمه گوارائى در مى آيد كه آنرا فرا مى دهد.
اما آن طشت، كنايه از كار خير و عمل صالح بود، كه اگر مخفى كنى، خدا به هر طريق باشد آنرا در برابر كسانى ظاهر مى كند كه صاحبش را جلوه دهند. علاوه بر ثوابى كه در آخرت دارد.
اما آن مرغ، كنايه از نصيحت كننده است كه بايد راهنمائيش را بپذيرى.
اما باز شكارى حاجتمند است كه نبايد نااميدش كنى.
اما گوشت گنديده غيبت است، از آن بگريز
۹۴ : خداوند به پيامبر عليه السلام خطاب كرد
خداوند متعال به پيغمبرصلىاللهعليهوآله
خطاب كرد :
اى احمد! مى دانى چه وقت بنده، خدا را به راستى خواهد پرستيد؟
حضرت فرمودند : نه.
پروردگار فرمود : هنگامى كه پنج صفت صفت داشته باشد :
۱- تقوى كه از گناه حفظش كند.
۲- سكوتى كه از بيهوده بازش دارد.
۳- ترسى كه هر روز گريه اش را زياد كند.
۴- دشمنى دنيا و دوستى نيكان به جهت دوستى من با آنها.
۹۵ : تو را از مقام و درجه ات ساقط مى كنم
روايت شده عابدى در تمام عمر در جنگى ماءوى كرده و به عبادت خداوند مشغول بود، روزى چشمش به پرنده اى افتاد كه بر بالاى درختى لانه داشت و آواز خوش سر مى داد.
عابد با خود گفت : اگر محل عبادت خود را نزد آن درخت قرار بدهم بهتر است، زيرا از صداى خوش آن پرنده هم لذت برده و با صداى آن پرده انس مى گيرم، چنان كرد و محل عبادتش را نزد آن درخت قرار داد.
خداوند به پيامبر آن زمان خطاب نمود و فرمود : به فلان عابد بگو كه انس به مخلوق من گرفتى، تو را از مقام و درجه ات ساقط مى كنم، بطورى كه با هيچ عملى دوباره به آن مقام نخواهى رسيد.
۹۶ : دو قضيه در بصره
گويند در بصره آتش سوزى شد و خانه ها سوخت، تنها يك خانه در وسط بصره سالم ماند.
ابو موسى اشعرى در آن زمان حاكم بصره بود، او را از اين حادثه بزرگ با خبر كردند.
ابو موسى صاحب خانه را خواست و به او گفت : چرا خانه ات نسوخت ؟
ابو موسى گفت : من خداوند را قسم داده ايم كه آن را نسوزاند!
ابو موسى گفت : من از پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
شنيدم كه در امت من قومى هستند كه اگر خدا را قسم بدهند به خواسته خود مى رسند.
گفته اند در بصره آتش سوزى شد، شخصى به نام «ابو عبده» در بين آتشها رفت و آمد مى كرد.
امير بصيره به او گفت : آتش تو را نمى سوزاند؟
گفت : من خدا را قسم داده ام كه آتش مار نسوزاند.
امير گفت : پس برو آتش را خاموش كن.
او به ميان آتش رفت و توانست آن را مهار كند
۹۷ : از باغهاى بهشتى بخوريد
از نبى اكرمصلىاللهعليهوآله
روايت شده كه فرمودند : از باغهاى بهشتى بخوريد.
پرسيدند : باغهاى بهشتى چيست ؟
حضرت فرمودند : هر صبح و شام به ياد و ذكر او مشغول بودن، پس تا مى توانيد ذكر بگوئيد و كسى كه دوست دارد مقام خود را نزد خدا ببيند كه مقام خدا نزد او چقدر است ؟
و به چه ميزان به ذكر خدا مشغول است، زيرا خداوند، آن اندازه به بنده اش مقام مى دهد، كه او به خداوند داده است ؟
بدانيد كه بهترين اعمال و ذكرها نزد خدا و بهتر از آنچه آفتاب بر آن مى تابد ياد خدا است و خودش خبر داده كه من، همنشين كسى هستم كه مرا ياد كرده باشد و چه مقامى بالاتر از اينكه خدا همنشين كسى باشد.
در روايات آمده كه دنيا و شيطان به سراغ اجتماع ذاكران خدا نمى روند.
جانا نظرى كه ناتوانم
|
|
بخشا، كه به لب رسيد جانم
|
درياب، كه نيك دردمندم
|
|
بشتاب، كه سخت ناتوانم
|
من خسته كه روى تو نبينم
|
|
آخر به چه روى زنده مانم ؟
|
گفتى كه : بمردى از غم
|
|
تعجيل مكن كه اندر آنم
|
اينك به در تو آمدم باز
|
|
تا بر سر كويت جان فشانم
|
افسوس بود كه بهر جانى
|
|
از خاك در تو باز مانم
|
۹۸ : با نور خدا گوش و چشم و دلشان باز مى گردد
حضرت امير متعال ياد خود سبب روشنائى دلها قرار داد و پس از كرى و ناشنوائى به وسيله آن مى شنوند پس از تاريكى به واسطه آن مى بينند و بعد از نافرمانى، مطيع مى گردند، و خداى بزرگ در مقاطعى از زمانها و فترتها سينه ها و دل بندگانى را گشاده و با ظرفيت مى گرداند، و به دلهايشان الهام مى نمايند، و با كنه و حقيقت عقلشان سخن مى گويد.
و با نور خدا گوش و چشم و دلشان باز مى گردد و متذكر ايام الله مى شوند و از مقام و عظمت خدا مى هراسند. اينان به منزله چراغ راهنماى دلهاى مردم اند كه به خدا دل مى دهند، راه براى او هموار مى كنند و گو اينكه مژده نجات را به او مى دهند و كسى را به راه هاى چپ و راست انحراف پيدا كند، راه درست را به او مى نمايانند و او را از هلاكت و تباهى بر حذر مى دارند، و برايش مثل چراغهايى مى مانند كه در تاريكى روشن گرديده، و شبهات را از دلش مى زدايند.
آرى اهل ذكر او را به جاى دنيا برگزيده اند و تجارت و بيع آنها را از ياد او باز نمى دارند و در سراسر زندگى با شعار و ياد او روزگار را مى گذارند، و همواره حرامهاى خدا را در گوش غافلان زمزمه مى كنند، به معروف امر و از منكر دورى مى نمايند و بلكه گرد منكر نمى كردند.
گويا اينان راه دنيا را تا آخر طى كرده و به آن رسيده اند و عالم پس از مرگ را با چشم مشاهده كرده اند، و چنين اند كه گويا مسائل پنهانى و غيبى عالم برزخ را در مدت اقامت آنجا، به عينه مى دانند و از آن آگاهند و عذاب قيامت بر ايشان محقق گشته، و با اين حالت و خصوصيات پرده و حجاب آن جهان را از مقابل ديدگان اهل دنيا بر مى دارند، تا آنها را هدايت كنند و گويا آنچه ديگران نمى بينند، ايشان مى بينند و آنچه ديگران نمى شنوند، ايشان مى شنوند.
پس اگر ايشان را در ذهن خود به تصوير بكشى و مقامات معنوى و مجالس شايسته شان را از نظر بگذرانى كه دفتر اعمالشان را گسترده و مقابل خود نهاده اند و بر كارهاى كوچك و بزرگى كه ماءمور انجام آنها بوده و كوتاهى كرده اند و يا از آنها نهى شده اند و زياده روى كرده اند و بارهاى خود را بر دوش گرفته و از محل آنها ناتوان گشته اند، اينجاست كه گريه و بغض گلويشان را مى فشارد و با گريه و زارى و سوال و جواب خود را موخذه مى كنند و از پشيمانى به درگاه خدا ناله سر مى دهند و با گناهانشان اعتراف مى نمايند.
اگر ايشان را با اين حالات تصور كنى نشانه هاى هدايت و چراغهاى روشنگر تاريكى را ديده اى كه فرشتگان در اطرافشان گرد آمده و وقار و آرامش، بر دلشان فرود آمده و درهاى آسمان به رويشان گشوده و مقامهاى سرافرازى و كرامت بر ايشان گشوده و مقامهايى سرفرازى و كرامت بر ايشان مهيا كشته، مقامهايى كه در جواب قرار دارد، زيرا خداوند از كارشان خشنود و كوششان را ستوده است.
اين بندگان با دعا نسبت به درگاه خداى متعال خود را در معرض نسيم بخشش وى از گناهان، قرار داده و رهين عفو او گشته و چون خود را به فضل او محتاج مى دانند و اسيرانى خوار در مقابل عظمت اويند.
اندوه بسيار، دلهايشان را مجروح و گريه زياد چشمهايشان را زخمى كرده است و با رغبت كامل، همه درهاى رحمت حق را مى كوبند و از كسى در خواست دارند كه فراخى ها نزد او تنگ نمى گردد و اميدواران او نااميد، و دست خالى از در خانه اش باز نمى گردند.
مردن به از آن كه زيست بايد
|
|
بى دوست بكام دشمنانم
|
چه سود مرا زندگانى
|
|
چون از پى سود در زيانم
|
از راحت اين جهان ندارم
|
|
جز درد دلى كزو بجانم
|
بنهادم پاى بر سر جان
|
|
زان دستخوش غم جهانم
|
كاريم فتاده است مشكل
|
|
بيرون شد كار مى ندانم
|
درمانده شدم، كه از عراقى
|
|
خود را به چه حليه وا رهانم
|
۹۹ : سنگ از خوف خدا گريه مى كرد
خداوند به موسىعليهالسلام
وحى فرستاد كه اى موسى هيچ آراستگى اى نزد من همانند زهد در دنيا نيست، و هيچ وسيله اى براى تقرب به من ورع از ترس من نيست، و هيچ عبادتى مانند گريه از خوف من نيست.
حضرت موسى عرضه داشت : خدايا چه پاداشى در قبال اين كارها به آنان خواهى داد؟
خداوند فرمود : به زاهدان دنيا بهشت را مباح مى كنم.
به اهل ورع، بهشتى خواهم داد كه يكى نداشته باشند.
و گريه كنندگان از ترس من، مثل ديگران باز خواست نمى شوند چون از اين كار نيست به ايشان شرم دارم.
پيامبرصلىاللهعليهوآله
فرمودند : يا على تا مى توانى از خوف خدا گريه كن، زيرا در مقابل هر قطره اشك، در بهشت خانه اى برايت بنا مى كنند.
حضرت اميرعليهالسلام
فرمودند : اگر گريانى در امتى بگيريد، خداوند به خاطر گريه اش به آن امت، ترحم مى نمايد.
در روايات آمده كه يكى از پيامبران خدا، در سر راه سنگ كوچكى را ديد كه آب بسيارى از آن بيرون و مى آيد، لذا تعجب كرد و از خدا درخواست كرد كه آن را به سخن آورد.
پيامبر از سنگ پرسيد : با اين حجم كم چگونه اين همه آب از تو بيرون مى آيد؟
سنگ گفت : در اثر گريه از خوف خداست، زيرا شنيده ام كه خداوند فرمود : نارا وقودها الناس و الحجاره.
آتشى كه هيزم آن، انسانها و سنگهاست.
لذا مى ترسم كه از جمله آن سنگها باشم !
آن پيامبر از خدا در خواست كرد، كه از آن سنگها نباشد و خدا نيز در خواستش را پذيرفت و آن سنگ را مژده داد و رفت.
پس از مدتى كه از آن راه بازگشت، ديد آن سنگ باز هم گريه مى كند.
پرسيد : چرا گريه مى كنى، در صورتى كه خدا تو را امان داد؟
جواب داد : آن گريه خوف بود و اين گريه شوق است.
با من دل شده گر يار نسازد چه كنم؟
|
|
دل غمگين مرا گر ننوازد چه كنم ؟
|
بر من آنست كه با فرقت او مى سازم
|
|
از با من بيچاره نسازد چه كنم ؟
|
جانم ازآتش غم سوخت نگوئيد آخر
|
|
تاغمش يك نفسم جان نگذارد چه كنم؟
|
من بدان فخركنم كز غم او كشته شوم
|
|
گر عراقى به چنين فخر ننازد چه كنم
|
۱۰۰ : چرا نزد ما نيامدى
عربى نزد پيغمبرصلىاللهعليهوآله
آمد و گفت : مرا پاك كن.
حضرت فرمودند : برو توبه و استغفار كن.
عرب دوباره و سه باره آمد و گفت : مرا پاك كن.
حضرت فرمودند : مگر اين ديوانه است ؟
مردم گفتند : نه.
حضرت پرسيدند : زنا كردى ؟
عرب گفت : آرى.
حضرت فرمودند : شايد نگاه كردى يا با دست لمس كردى ؟
عرب گفت : نه، زنا كردم.
چون عرب دوبار اقرار كرد، او را سنگ باران كردند.
گويند، پس از آن به محكوم ندار رسيد : تو ندانستى كه ما محمدصلىاللهعليهوآله
را براى تنفيذ احكام شرع فرستاديم و حاكم جهان كرديم چون تو به نزد او رفتى با همه مهربانى در اجراء حكم و حد جارى كردن تقصير نمى كند تو چرا نزد ما و به درگاه ما نيامدى و توبه و استغفار نكردى تا توبه را بپذيرم و از گناهت در گذرم.
۱۰۱ : يك خصلت در من است
در بنى اسرائيل عابدى بود كه روزگار زيادى به عبادت به سر برده بود، در خواب به او گفتند : كه فلان شخص رفيق تو در بهشت برين جاى خواهد داشت.
عابد در طلب او برخواست تا بداند كه چه كرده كه در بهشت جاى خواهد داشت ؟
چون عابد نزد او آمد، نه نماز شب ديد و نه روزه روز را مگر همان واجبات.
عابد گفت : به من كردار و عمل خود را بگو؟
او گفت : عبادتى علاوه بر واجبات ندارم، ليكن يك خصلت در من است و آن اينست چون در بلا و بيمارى باشم، نمى خواهم كه در عاقبت و صحت باشم و اگر در آفتاب باشم نمى خواهم كه در سايه باشم و بهر كه حكم خدا و قضاى او باشد راضى هستم و خواست خود را بر خواسته خدا مقدم نمى كنم و هر چه و هر چه او بخواهد بر خواسته خودم نيفزايم.
عابد گفت : آن چيزى كه تو را به آن مقام و منزلت رسانيد.
همين صفت است كه خداوند به حضرت به حضرت داود فرمود : اى داود دوستان مرا با اندوه دنيا چه كار؟
اندوه دنيا حلاوت و شيرينى مناجات را از دل ايشان ببرد.
اى داود من از دوستان خويش آن دوست دارم كه روحانى باشند و غم هيچ نخورند و دل بر دنيا نبندند و امور خود را به كلى با من افكنند و به قضاء من رضاى هستند.
۱۰۲ : من آن خداوندم كه...
خداوند به حضرت داود فرمود : اى داود راه ما را بر بندگانم روشن كن دوستى ما را دل آنان شيرين و بگو من آن خداوندم كه با سخاوت وجودم بخل نيست و با علمم جهل نيست و با صبرم عجز نيست و با غضبم ضجر نيست و در صفتم تغير نيست و در گفتنم تبدل نيست اگر بنده ام تقصير كند و حق كرامت را نشناسد و شكر نعمت نگذارد خداوند او را عتاب كند چنانكه به نقل از علىعليهالسلام
خداوند مى يفرمايد :
اى بنده من، تو انصاف بده، من با نعمتهاى خودم با تو دوستى كنم و تو به معصيت ها با من دشمنى كنى، خوبى و نيكى من پيوسته بر تو فرود مى آيد و بدى تو همواره به سوى من اوج مى گيرد.
خيز، تا قصد يار كنيم
|
|
گذرى بر در نگار كنيم
|
روى در خاك كوى او ماليم
|
|
وز غمش ناله هاى زار كنيم
|
به زبانى كه بيدلان گويند
|
|
رمز كى، چند آشكار كنيم
|
حاش الله كزو كينم گله
|
|
گله از بخت و روزگار كنيم
|
۱۰۳ : بچه اى به پاكدامنى يوسف شهادت داد
حضرت يوسف از بالاى قصر جوانى را ديد كه با لباسهاى مندرس از كنار قصر عبور مى كرد، جبرئيل به حضرت عرض كرد : اين جوان را مى شناسى ؟
حضرت يوسف فرمود : نه.
جبرئيل فرمود : اين همان طفلى است كه در گهواره به سخن آمد و نزد عزيز مصر به طهارت تو شهادت داد.
حضرت يوسف فرمود : او را بر من حقى است، پس دستور داد، جوان را آوردند و امر كرد او را لباسهاى فاخر پوشانيدند و انعام زياد در حق او ارزانى فرمود، با نگاه به اين منظره جبرئيل به خنده آمد.
حضرت يوسف فرمود : آيا احسان ما كم بود كه به نظر تحقير تبسم كردى ؟
جبرئيل عرض كرد. غرض از خنده من اين است تو كه مخلوقى هستى در حق اين جوان به واسطه يك شهادت بر حقى كه درباره تو در حال خردسالى و بى شعورى داده بود اين همه احسان كردى، آيا پروردگار بزرگ در حق بر توحيد و وحدانيت او داده چقدر احسان خواهد فرمود
بگذر، اى غافل، ز ياد اين و آن
|
|
ياد حق كن، تا بمانى جاودان
|
چونكه فراموشت شدآنچه دون اوست
|
|
ذاكرى، گرچه نجنبانى زبان
|
اى عراقى، غير ياد او مكن
|
|
تا مگر ياد آيدت با ذاكران
|
۱۰۴ : علاقه به خدا
حضرت عيسى بن مريمعليهالسلام
بر سه نفر كه لاغر به نظر مى رسيدند گذشت، پرسد علت لاغرى شما چيست ؟
عرض كردند : ترس از خدا ما را به اين صورت در آورده.
حضرت فرمودند : بر خداوند حق است كه نجات دهد خائف را.
پس حضرت بر سه نفر ديگر عبور كرد، آنها هم لاغر بودند. حضرت فرمود : شما چرا ضعيف و لاغريد.
عرض كردند : اشتياق به بهشت ما را زرد و ضعيف كرد.
حضرت فرمود : حق است بر خداوند كه عطا فرمايد آنچه را كه مخلوق از او اميد دارند.
حضرت از آنها گذشت به سه نفر ديگر لاغرتر از قبلى ها بنظر مى رسيدند.
فرمود : شما چرا لاغر مى بينم ؟
عرض كردند : حب الله.
دوستى و علاقه به ذات پاك خداوند ما را لاغر نموده.
حضرت عيسى توجهى عميق به آنها نمود و فرمود : انتم المقربون.
شما مقرب درگاه خداوند هستيد
۱۰۵ : من به خدا حسن ظن دارم
در اوايل مرجعيت آيه الله العضمى بروجردى (رحمه الله) مقدارى وجوهات به حوزه علميه قم مى رسيد، و آبه الله العضمى بروجردى، به طلاب حوزه شهريه مختصرى مى دادند در سال دوم يا سوم اقامت ايشان چند نفر از علماى برجسته دريافتند كه وجوه به مقدارى شهريه آن ماه نرسيده است، و آقاى بروجردى نمى تواند شهريه آن ماه را بپردازد.
چند نفر از علماى بزرگ از جمله آنها حضرت امام خمينى (رحمه الله) كه در آن زمان با عنوان «حاج آقا روح الله» خوانده مى شد نامه محرمانه اى براى آقاى فلسفى خطيب توانا و مشهور (رحمه الله) فرستادند كه در قسمتى از آن نامه چنين نوشته شده بود :
آقايان حاج على نقى كشانى، خسرو شاهى و حاج حسين آقا شالچى و بعضى ديگر را به منزلتان دعوت كنيد و به آنها بگوئيد حوزه در معرض خطر است مبلغى به عنوان وام بدهيد،
تا آقاى بروجردى شهريه اين ماه را بدهد، بعد كم كم وجوهات مى رسد و وام شما پرداخت مى گردد.
آقاى فلسفى مى نويسد : چون موضوع مربوط به آيه الله بروجردى بود، فكر كردم بهتر است خود ايشان را ببينم و بپرسم آيا اجازه مى دهند، چنين اقدامى كنم، به قم رفتم و به محضرش رسيدم و ماجرا را عرض كردم، ايشان با كمال صراحت و متانت فرمودند :
خداوند هرگز مرا از عنايت خود محروم نفرموده است، من به خدا حسن ظن بسيار دارم، اين مطلب مالى را با آنها در ميان گذاشتن و مطالبه كمك كردن، با حسن ظنى كه من به خدا دارم سازگار نيست، اگر پولى از وجوه رسيد كه به طلاب مى دهم و گرنه از كسى تقاضا نمى كنم.
عرض كردم : به عنوان قرض از آنها بگيريم نه رايگان.
فرمودند : خير من به خدا حسن ظن دارم.
فرداى آن روز خدمت ايشان براى خداحافظى رفتم، در آنجا حاج احمد خادمى و ديگران گفتند : ديروز عصر وجه قابل ملاحظه اى از كويت رسيد و پرداخت شهريه طالب شروع شده است، به محضر آيه الله بروجردى رفتم و عرض كردم بحمد الله خداوند يارى نمود.
فرمودند آرى ! يارى فرمود و باز يارى مى فرمايد : آرى ارتباط آقاى بروجردى با ذات پاك خداوند اين گونه قوى و تنگاتنگ بود، و بر حسب روايات و به تعبير خودشان حسن ذات اقدس الهى داشت
آمد بدرت اميدوارى
|
|
كاو را بجز از تو نيست يارى
|
محنت زده اى، نيازمندى
|
|
خجلت زده اى، گناهكارى
|
شايد ز در تو باز گردد
|
|
نوميد، چنين اميدوارى
|
زيبد كه شود به كام دشمن
|
|
از دوستى تو دوستدارى
|
۱۰۶ : از جانب خداوند است
عالم بزرگ، سيد نعمت الله جزايرى كه از شاگردان محقق اردبيلى است، مس گويد : محقق اردبيلى در سالهاى قحطى و گرانى، آنچه را از آذوقه و طعام ؛ در خانه داشت بين مستمندان تقسيم مى نمود و براى خود به اندازه يك سهم از سهم فقراء مى گذاشت.
در يكى از سالها قحطى، چنين كرد، همسرش ناراحت و خشمگين شده به او گفت : فرزندانمان در چنين سالى، وامانده و تهى دست باقى گذاشتى، تا مثل ساير مردم به گدايى بيفتد؟
محقق اردبيلى از همسرش گذشت و به مسجد كوفه رفت و در آنجا به اعتكاف و عبادت سه روزه همراه روزه و نماز پرداخت، در روز دوم اعتكاف، شخصى چند بار گندم مرغوب و آرد خوب كه بر پشت چارپايان قرار داده بود، به خانه او آورد و به همسرش تحويل داد و گفت :
اين بارها را صاحب منزل محقق اردبيلى كه اكنون در مسجد كوفه به اعتكاف اشتغال دارد، فرستاده است.
هنگامى كه ايام اعتكاف تمام شد و محقق اردبيلى به خانه اش بازگشت، همسرش به او گفت : طعامى را كه توسط آن اعرابى فرستاده بودى بسيار مرغوب و خوب بود.
محقق اردبيلى كه از اين طعام بى خبر بود، دريافت كه از جانب خداوند و امداد الهى بوده، حمد و سپاس الهى را بجا آورد
چو خوش باشد كه دلدارم تو باشى
|
|
نديم و مونس و يارم تو باشى
|
دل پر درد را درمان تو سازى
|
|
شفاى جان بيمارم تو باشى
|
ز شادى در همه عالم نگنجم
|
|
به بوى آنكه گلزارم تو باشى
|
اگر چه سخت دشوارست كارم
|
|
شود آسان، چو در كارم تو باشى
|
اگر جمله جهانم خصم گردند
|
|
نترسم، چون نگهدارم تو باشى
|
اگر نام تو گويم بندم، چون عراقى
|
|
كه مى خواهم كه دلدارم تو باشى
|
۱۰۷ : برهان نظم و اثبات وجود خدا
داستانى از نيوتن مى كنيم، شما مى دانيد نيوتن متخصص در هيئت علم نجوم بود و به هيئت علاقه زيادى داشت، لذا در كارگاه خودش يك منظومى شمسى درست كرده بود كه بوسيله برق روشن مى شد.
يك خورشيد، يك كره ماه، يك كره مريخ و... درست كرده بود، اين يازده سياره را به ترتيبى كه هست قرار داده بود، وقتى كليد برق را مى زد همه اينها روشن مى شد و به حركت در مى آمد، خيلى جالب بود، همه حركات مثل منظومه شمسى بود، بعضى وقتها كه از كار خسته مى شد كليد برق را مى زد و به تماشاى آن مى نشست، راستى هم كه چنين صحنه خيلى تماشائى است حتى براى ما كه اهل فن نيستيم، او كه از همين تماشا هم كلى بهره علمى مى برد.
بلاخره يك روز رفيقش به داخل كارگاه آمد، يك صندلى گذاشت و نشست و با هم مشغول صحبت شدند، همين طور كه گرم صحبت بودند، نيوتن بدون اينكه دوستش متوجه شود، كليد برق را زد و منظومه شمسى به حركت درآمد رفيق مادى گراى او خيلى تعجب كرد، مدتى نگاه كرد و گفت :
آقاى نيوتن كار خيلى جالبى است، خيلى عالى ساخته شده، خودت آن را ساختى يا ديگرى درست كرده ؟ راستى كه كار بسيار جالبى است.
نيوتن با اعتنائى گفت : نه دوست من وجود اينها تصادفى است، تصادفا اين منظومه شمسى در اين جا پيدا شده، كسى آن را نساخته است، تصادفا اين خورشيد حركت مى كند و همين طور اين كره زمين و ساير كرات، اينها همه اش تصادف است.
دوستش يك مقدار صبر كرد و گفت : آقاى نيوتن مسخره نكن، چه كسى اين را برايت درست كرده ؟
نيوتن جواب داد يك بار كه گفتم اتفاقى درست شده، رفيقش عصبانى شده و گفت : آقاى نيوتن خودت را مسخره مى كنى يا مرا! آخر تصادف يعنى چه ؟ اين دم و دستگاه را يك آدم عادى نمى تواند درست كند و حتما بايد فرد متخصص باشد، چگونه مى گويى تصادفا به وجود آمده است ؟
نيوتن بلافاصله گفت : آقاى عزيز وقتى من مى گويم اين منظومه شمسى كه با برق كار مى كند و خيلى ساده هم هست بر اثر تصادف پيدا شده، تو عصبانى مى شوى، ولى خود تو وجود اين عالم هستى را با اين نظمش، اين كهكشان ها را با اين دقتش، اين كره زمين را با آن همه حركات گوناگون دقيق و اين عالم هستى را با اين نظم و برنامه عجيب، تصادفى مى دانى و حرف خود را عقلائى ؟! تو ادعا مرا مسخره و باور نكردنى مى دانى و توقع دارى كه ديگران حرفهاى تو را بپذيرند؟ تو كه مى دانى و توقع دارى كه ديگران حرفهاى تو را بپذيرند؟ تو كه مى دانى اين چند سياره كوچك نمى تواند خود به خود به وجود آمده باشد، چگونه پذيرفته اى كه اين عالم هستى بدون خالق و منظم باشد؟
مى گويند، رفيق نيوتن از همان جا موحد شد، يعنى منظومه شمسى نيوتن، رفيق نيوتن را موحد كرد، عقلش را بيدار كرد، دست از لجاجتش برداشت و گفت : راست مى گوئى، مسلم است كه بر اين عالم هستى خالق حكيم و مدبرى حكم فرما است.
۱۰۸ : همه حروف اسماء الله است
حاكم جرجانى به اسناد خود از حضرت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
روايت كرده كه : مردى يهودى خدمت پيغمبر خدا (صلىاللهعليهوآله
) رسيد، عرض كرد :
فايده اين حروف هجاء چيست ؟
حضرت نبى اكرمصلىاللهعليهوآله
به علىعليهالسلام
فرمودند : جواب او را بده و دعا كردند الهم وفقه و سدده.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
فرمودند : هيچ حرفى نيست مگر اسمى از اسماء الله تعالى عزوجل باشد، آنگاه فرمودند :
الف : اسم الله كه خدايى جز او نيست، او هميشه زنده و قائم و تواناست.
ب : باقى پس از فناء خلق است.
ت : تواب و قبول كننده و توبه پذير بندگان است.
ث : ثابت نگاهدارنده ايمان بندگان ثابت قدم است.
ج : جل ثناء جلالت قدر و قدوسيت او و اسماء بى حد است.
ح : حق و حى و حليم است.
خ : خبير و واقف و بينا و عليم است : ان الله خبير بما تعملون.
بدرستى كه خدا بر همه چيز دانا و بينا بر اعمال بندگان است.
د : ديان يوم الدين، دين و قرض همه بندگان را خدا روز قيامت اداء مى كند، قرض همه بندگان در هر كدام رو باشد اداء كند.
ذ : ذو الجلال الاكرام است.
ر : رئوف و مهربان است.
ز : زين المعبودين «افتخار بندگان» است.
س : سميع و بصير، «شنوا و بينا» است.
ش : شكرپذير بندگان مومن است.
ص : صادق در وعده و وعيد است لا يخلف الله وعده.
ض : ضار و نافع است، ضرر را دفع مى كند و نفع را مى رساند.
ط : طاهر و مطهر است به طهارت ذاتى و راستين و حقيقى.
ع : عالم به عباد و بندگان و مخلوق هر چيزى است.
غ : غياث مستغيثين و پناه آورندگان در هر زمان و مكان است.
ك : كافى است براى همه، در همه وقت و همه زمان كه نظير و شبيه و مثل و مانندى ندارد و نه زائيده شده و نه مى زايد.
ل : لطيف بر بندگان است به لطف خاص و الطاف خفيه.
م : مالك دنيا و آخرت است.
ن : نور آسمان و نور عرض و زمين و نور دل بندگان مومن است.
و : واحد صمد است كه الله الصمد
ه : هادى خلق و مخلوق است كه هو الذى خلق فهدى.
ل. لا مشدد در الله براى تاكيد يگانگى است كه شريك ندارد.
ى : يد الله باسط على خلق است كه قدرت و قوت او به همه جا و همه كس در هر زمان و مكان احاطه علمى دارد.
باز پيغمبرصلىاللهعليهوآله
در حق حضرت علىعليهالسلام
دعا كردند.
پيامبرصلىاللهعليهوآله
فرمودند : يا على اين سخنى بود كه خداوند به اين سخن راضى است به دنبال اين سخن يهودى مسلمانان شد.
۱۰۹ : اميد به كرم او داريم
مرحوم شهيد دستغيب مى فرمايد : اگر ديدى در رحمت باز نشد نا اميد نشو بالاخره درى است كه هيچ كس از آن نااميد نشده يكى از بزرگان مى گويد شيطان هم از اين در آمد و محروم نرفت و آب باب و در «اعتماد به كرم الهى» الهى است.
من و شما كه از شيطان پست تر نيستم، چطور شيطان به كرم خدا تكيه كرد و از او خواست تا روز قيامت مهلتش بدهد من و تو هم بگوئيم پروردگار را اگر ما قابل مهمانى تو نيستيم، لكن اميد به كرمت داريم كه ما را هم از جمله مهمانانت قرار دهى.
۱۱۰ : بلاها ماءمور رجوع ما به پروردگار است
مرحوم شهيد دستغيب مى فرمايد :
روايت است كه مى فرمايد : وقتى كه بلائى آمد «يا بلاى عمومى مثل وبا طاعون، با بالاى شخصى مثل فقر، مرض» اگر مى خواهيد بدانيد بلا طول مى كشد يا نه، ببينيد حال التجاء و زارى داريد يا نه اگر هست كه بلا زود بر طرف مى شود.
اين بلاهائى كه به ما توجه مى شوند ماءمور رجوع ما به پروردگارند، يكى از مصالح بلا همين است كه خدا را بخوانيم، اما جان فداى كسى كه منتظر بلا نباشد، بلكه خودش متوجه رب العالمين شود، پس از استجاب دعا هم باز در خانه خدا را رها نكند، البته مصلحت باشد حاجت روا خواهد شد.
۱۱۱ : خدا هرگز غايب نيست
مراسم حج فرا رسيده بود، امام صادقعليهالسلام
در مكه بودند، و مسلمانان از مقام علمى آن حضرت بهره مند مى شدند، عده بسيارى در مسجد الحرام به محضرش آمده و احكام الهى و مسائل حج و تفسير آيات قرآن را از آن حضرت : مى آموخنتد.
چند نفر از ماديون كه منكر خدا بودند، مانند : ابن ابى العو جاء، ابن طالوت، ابن اءعمى، ابن مقفع با چند تن ديگر به مسجد الحرام آمدند و جلسه خصوصى داشتند، اين گروه به «ابن ابى العوجاء» گفتند : آيا مى توانى با غلط اندازى، اين مرد «اشاره به امام صادقعليهالسلام
را كه در آنجا نشسته محكوم كنى ؟ و با طرح سوال پيچده اى كارى كنى كه از پاسخ به آن درمانده گردد و نزد آنانكه در حضورش هستند، سرافكنده و رسوا شود زيرا تو خود مى بينى كه مردم دلباخته او شده اند، و او به عنوان علامه زمان، معروف گشته است.
ابن ابى العوجاء گفت : آرى پيشنهاد شما را مى پذيرم، همان وقت برخواست و مردم را شكافت و به پيشنهاد و به پيش رفت و جلو امام صادقعليهالسلام
نشست و سوال خود را پس از كسب اجازه، چنين مطرح كرد :
تا كى اين خرمنگاه «اشاره به كعبه» را با پاى خود مى كوبيد، و به اين سنگ پناه مى بريد، و اين خانه اى را كه از آجر و كلوخ بالا رفته مى پرستيد و مانند شترى كه رم كند، كنار آن جست و خيز مى كنيد، هر كس در اين باره بينديشد مى فهمد كه در اين كار شما، حكيمانه نيست، فلسفه اين كار را برايم بيان كن، چرا كه تو و پدرت اساس و پايه اين اين برنامه هستيد؟!
امام صادقعليهالسلام
پس از بياناتى فرمودند : «اين كعبه، خانه اى است كه خداوند بندگانش را براى پرستش خود، به اين خانه دعوت كرده است تا با آمدن به اينجا، آنها را در مقدار اطاعتشان بيازمايد، از اين رو آنان را به تجليل از اين مكان مقدس فرا خوانده، و آن را قبله گاهشان ساخته و اين مكان مقدس فراخوانده، و آن را قبله گاهشان ساخته است و اين خانه مركزى براى كسب خشنودى خدا، و راهى است كه انسانها را به سر منزل مقصود مى رساند. خداوند دو هزار سال قبل از گستردن زمين «و بيرون آمدن آن از آب» آن را آفريده، پس سزاوارترين كسى كه بايد از اوامر او پيروى كرد، و از محرمات او دورى جست، آن خدايى است كه ارواح و صورتها را آفريد.
ابن ابى العوجاء گفت : شما از شخصى كه غايب و ناديده است «يعنى خدا» سخن به ميان آورى و او را تكيه گاه سخن خود قرار دادى «و اين كار براى قانع كردن طرف، كافى نيست».
امام صادقعليهالسلام
فرمودند : خدا هرگز غايب نيست، همه چيز از آثار اوست و شاهد بر او مى باشد و او از رگ گردن به انسان نزديكتر است.
امام صادقعليهالسلام
آنچنان نشانه هاى خداشناسى را براى او تشريح كردند، كه حيران و مبهوت شد.
آنگاه امامعليهالسلام
فرمودند : همان خدا توسط پيغمبرش، كعبه را قبله گاه مسلمانان ساخته، و پرستشگاه يكتا پرستان قرار داده است.
پاسخهاى امام، آنچنان ابن ابى العوجاء را حيران و ساكت كرد كه نزد ياران خود آمد و گفت : من به شما گفتم، فرشى برايم بگسترانيد كه زير دست من باشد ولى شما مرا به اخگرى سوزان افكنديد.
يعنى من از شما خواستم كه مرا با كسى به مناظره واداريد كه مقهور من گردد ولى شما مرا در چنبره چنين دانشمندى قرار داديد كه مقهور او شدم.
ابن ابى العوجاء گفت : آيا چنين حرفى به من زنيد، همانا او «امام صادق (عليه السلام» فرزند آن كسى است «پيامبر» كه سر اين مردم «اشاره به حاجيان» را به «عنوان يكى از دستورهاى حج» تراشيده است.
۱۱۲ : سخن خدا با بندگان
بندگان من شش چيز از شماست و شش چيز از من :
ا- توبه از شما و آمرزش از من.
۲- طاعت از شما و بهشت از من.
۳- شكر از شما و روزى از من.
۴- رضا از شما و قضا از من.
۵- صبر از شما و بلا از من.
۶- دعا از شما و اجابت از من.
حضرت باقرعليهالسلام
درباره گنجى كه از پسران يتيم زير ديوار بود
فرمودند : به خدا طلا و نقره نبود، تنها لوحى بود كه چهار جمله در آن نوشته شده بود :
۱- منم خداى يگانه جز من خدايى نيست، و محمدصلىاللهعليهوآله
فرستاده من است.
۲- عجبا كسى كه به قضا و قدر يقين دارد و چگونه در طلب رزق تعجيل مى كند؟
۳- شگفتا آن كه وضع اين عالم را مى بيند چطور منكر آخرت مى شود.
۴- عجبا آن كسى كه يقين به مرگ دارد چگونه دلش شاد مى گردد.
۱۱۳ : صفاتى كه خدا به بندگان خويش مى دهد
رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمودند :
چون خداوند كسى را دوست دارد هشت صفت به او الهام مى كند يعنى او را به هشت كار بگمارد عرض كردند : آن صفات چيست ؟
حضرت فرمودند :
۱- چشم پوشى از نامحرم.
۲- ترس از خدا.
۳- حيا.
۴- اخلاق صالحان و برجستگان.
۵- صبر.
۶- امانت دارى.
۷- راستى.
۸- سخاوت.
۱۱۴ : هر كس با هشت طايفه بنشيند خدا...
پيامبرصلىاللهعليهوآله
فرمودند : هر كس با هشت طايفه بنشيند خدا هشت چيز را در وجودش زياد مى كند :
ا- هر كه با توانگرى بنشيند، خدا محبت دنيا را در دلش زياد كند.
۲- هر كه با بينوايان صالح بنشيند، شكر و رضايتش زياد شود.
۳- هر كه با سلاطين بنشيند، قساوت و تكبر افزايد.
۴- هر كه با زنان مجالست كند، نادانى و شهوتش را بيفزايد.
۵- هر كه با كودكان همنشين شود، روح جراءت بر گناه و شرع آزاد است. قهرا سرايت اين روحيه در بزرگ سبب جراءت و گناه او مى شود...
۶- هر كه با صالحان بنشيند، رغبتش به طاعت فزون گردد.
۷- هر كه با علماء نشيند، علمش بسيار مى شود.
۸- كسى كه با زهاد همنشين شود ميلش به آخرت بيشتر شود
۱۱۵ : هر كس به خدا توكل كند در امان خواهد ماند
در زمان پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
مردى بود كه هميشه توكل به خدا مى كرد و غالبا براى تجارت از شام به مدينه مى آمد، يك روز دزدى، راه بر اين مرد تاجر گرفت و شمشيرش را به قصد كشتن وى بركشيد.
تاجر گفت : اى دزد! اگر مقصود تو مال من است حاضرم مالم را در اختيار تو بگذارم ولى مرا نكش. دزد گفت : تو را بايد بكشم، اگر اين كار را نكنم، اسرار مرا فاش خواهى كرد.
تاجر كه فهميد كه كشته خواهد شد، به دزد گفت : پس به من مهلت بده تا دو ركعت نماز بخوانم، دزد قبول كرد، تاجر مشغول نماز شد و دست به سوى آسمان بلند نمود، عرض كرد : خدايا از پيغمبر تو شنيدم كه فرمود : هر كس به خدا توكل كند و نام تو را ذكر كند در امان و سلامت خواهد ماند.
بنابر اين در اين صحرا يار و ياورى جز تو ندارم و به كرم تو اميدوارم چون اين كلمات را بر زبان جارى ساخت و خود را به درياى توكل انداخت، ناگهان شخصى با عمامه سبز در حالى كه سوار بر اسبى سفيد بود ظاهر گشت، دزد، تاجر را رها كرد و به سوى آن سوار رفت آن شخص با يك ضربه شمشير، دزد را به دو نيم كرد و او را از بين برد، سپس با كمال خوشروئى به نزد تاجر آمد و گفت :
اى كسى كه به خدا توكل كردى ! دشمن تو را كشتم و خداى متعال تو را از شر او راحت كرد.
تاجر گفت : تو چه كسى هستى كه مرا در اين بيابان يارى نمودى ؟
گفت : من توكل و اخلاص تو هستم كه حق تعالى مرا به صورت ملكى آفريده، در آسمان بودم كه جبرئيل به من گفت : صاحب خود را درياب و دشمن او را هلاك نما، براى همين من فورا براى تو به زمين آمدم، در اين موقع تاجر به سجده افتاد و شكر الهى را بجا آورد آن سوار غايب شد و تاجر به مدينه آمد واقعه را با جناب رسول الله عرض نمود، حضرت فرمودند : آرى توكل اين چنين است، توكل، انسان را به اوج سعادت مى رساند و درجه متوكل به اندازه انبيا و اوليا و شهداست و نتيجه توكل، هماى رستگارى و تقرب به خداست.
۱۱۶ : هر چه خدا خواست همان مى شود
مرحوم صدر الحكماء شيرازى كه پزشك متدين و شريفى بود، در جوانى در جهرم طبابت مى كرد، روزى شخصى را كه زير بغلش را گرفته بودند از روستايى براى معالجه نزد وى آوردند، مى گويد : ديدم مرض او يكى دو تا نيست و غير قابل علاج است، خلاصه مردنى است گفتم : دوائى به او نمى دهم، همراهيان او از دست من ناراحت شدند، حتى به من زخم زبان زدند و گفتند : معلوم مى شود كه تو چيزى از طبابت نمى دانى.
من هم ناراحت شدم و از روى تمسخر گفتم : ببريد يونجه به او بدهيد، خواستم با اين حرف به آنها طعنه بزنم مدتى گذشت، روزى ديدم همان مريض با پرستارش آمدند و يك گوسفند و مقدارى زيادى روغن و كشك آوردند و از من عذر خواهى نمودند و گفتند : شما كه چنين دوايى را مى دانستيد، چرا از اول نگفتيد، چون همان يونجه خوبش كرد.
بنابر اين همه چيز دست خداوند است، گاهى آنچه سبب نيست خداوند سببيت به او مى دهد و گاهى هم سببيت را از سبب مى گيرد.
در سبب سازيش سرگردان شدم
|
|
وز سبب سوزيش هم حيران شدم
|
حكايتى از آيت الله بهاء الدينى
ايشان مى فرمايد : شش ساعت از شب گذشته بود، چراغها خاموش و اهل خانه همه خوابيده بودند، ناگهان صداى كوبيدن در مرا از خواب بيدار كرد، در را گشودم، ديدم زنى ايستاده است، چون مرا ديد، گفت : حاج آقا چراغ بقالى روشن است، در را بستم و به اتاق رفتم، در ذهن خود مى گذراندم كه اين چه خبرى بود، آن هم در اين وقت شب، چرا بعضى مزاحمت مى كنند!!
چشمها را روى هم گذاشتم كه بخوابم، صداى خفيفى شنيدم، دقت كردم، حدس زدم حركت سوسك باشد چراغ را روشن كردم، ديدم دو عقرب بزرگ و سياه نزديك بچه كوچكمان در حال راه رفتن هستند فورا آنها را از بين بردم، چراغ را خاموش كردم، ناگهان متوجه شدم آن زن ماءمور بيدار كردن ما و سبب نجات اين طفل معصوم بوده است.
اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى
|
|
نبرد رگى تا نخواهد خداى
|
۱۱۷ : هدف او خدا نبود
در روايات آمده كه شخصى از بنى اسرائيل بيشتر وقتها همراه حضرت موسىعليهالسلام
بود، و احكام فقه و مسائل تورات را از ايشان فرا مى گرفت و به ديگران مى رساند و تبليغ دين مى كرد.
مدتى گذشت و حضرت موسى او را نديد، روزى جبرئيل نزد موسى بود كه ناگاه ميمونى از پيش ايشان گذشت، جبرئيل گفت : آيا او را شناختى ؟
حضرت فرمود : نه.
جبرئيل فرمود : اين همان شخص است كه احكام تورات را از تو ياد مى گرفت، اين صورت ملكوتى و باطنى اوست در عالم آخرت.
حضرت موسى تعجب كرد و پرسيد : چرا به اين شكل در آمده ؟
جبرئيل گفت : چون كه هدف او از تعليم و تعلم احكام توارت اين بود كه مردم او را به عنوان فقيه و دانشمند به حساب آورند، هدف او خدا نبود و اخلاص نداشت، به همين دليل شكل و قيافه او در عالم آخرت مانند ميمون خواهد بود.
۱۱۸ : مناجات امام حسين عليه السلام با خدا
انس پسر مالك مى گويد : در سفر حج همراه امام حسينعليهالسلام
بودم، كنار قبر رفتم، نمازش در آنجا به طول كشيد، من خود را مخفيانه به نزديك رساندم، شنيدم اين اشعار را مى خواندند :
يا رب يا رب انت مولاه
|
|
فارحم عبيدا اليك ملجاه
|
طوبى لمن كان خادما ارقا
|
|
يكشوا الى ذى الجلال بلوه
|
و ما به عله و لا سقم
|
|
اكثر من حبه لمولاه
|
اذا اشتكى بثه و غصبته
|
|
اجابه الله ثم لباه
|
اذا ابتلا بالظلام مبتها
|
|
اكرمه الله ثم ادناه
|
اى پروردگار و خدايى كه تو مولا و سرورش هستى، بندگانى را كه به سوى تو پناه آورده اند، مشمول رحمت قرار بده.
خوشا بحال كسى كه خادم و شب زنده دار و اشك ريز در خانه تو است و گرفتاريش را به سوى تو آورده و از تو رفع آن را مى خواهد آن كس كه در عين گرفتاريها، قبلش سرشار از محبت است.
وقتى رفع گرفتارى و اندوهش را از تو مى خواهد، خواسته اش را اجابت مى كنى و پاسخ مى دهى.
و وقتى كه گرفتار ستم ستمگران شد و با تضرع روى به سوى تو آورد، او گرامى داشته و مقرب پيشگاهت مى نمائى.
۱۱۹ : خداوند متعال با تو چه كرد
محدث مشهور، سيد نعمت الله جزايرى مى نويسد :
مرد مستمندى از دنيا رفت و از صبح كه جنازه او را برداشته تا هنگام غروب از او فارغ نشدند، زيرا جمعيت زيادى براى تشيع جنازه او آمده بودند ولى بعدها او را در خواب ديدند و از سوال كردند : خداوند متعال با تو چه كرد؟
گفت : خداوند مرا آمرزيد و لطف زيادى در حق من روا داشت ولى رسيدگى به حساب بندگان خيلى دقيق بود به طورى كه روزى بر در دكان يكى از دوستانم نشسته بودم و روزه دار دندان خود دو نيمه كردم، در اين هنگام به يادم آمد كه گندم من نيست آن دانه گندم نصف شده را روى گندمهاى او انداختم و رفتم، براى همين خداوند از ثواب و حسنات من به اندازه نقص قيمت گندمى كه شكسته بودم كم كرد.
۱۲۰ : خدا اينها را مى داند
هارون الرشيد به بهلول گفت : مى خواهم كه روزى تو را مقرر كنم، تا فكرت آسوده باشد.
بهول گفت : مانعى ندارد ولى سه عيب داد.
اول : نمى دانى به چه چيزى محتاجم، تا مهيا كنى.
دوم : نمى دانى چه وقت مى خواهم.
سوم : نمى دانى چه قدر مى خواهم ولى خداوند اينها را مى داند، با اين تفاوت كه اگر خطائى از من سر بزند تو حقوقم را قطع خواهى كرد، ولى خداوند هرگز روزى بندگانش را قطع نخواهد كرد.
۱۲۱ : اى موسى به خدا بگو روزى تو را نمى خواهم و...
آورده اند كه كافرى در بنى اسرائيل بود كه مدت ششصد سال در حال كفر و بى دينى گذارنيده بود، روزى حضرت موسىعليهالسلام
به كوه طور به جهت مناجات با رب غفور مى رفت، اين كافر او را ملاقات نمود و به سوى گفت : اى موسى اراده كجا دارى ؟
حضرت موسى فرمودند : اراده مناجات با خداى سبحان را دارم.
آن كافر عرض كرد : كه مرا به خداى تو پيغامى است اين پيغام را به خداى خودت بازگو كن.
حضرت قبول نمود و عرض كرد : يا موسى به خداى خودت بگو كه از خدائى تو ننگ و عار دارم و اگر تو روزى دهنده من هستى من را احتياج به روزى تو نيست.
حضرت موسىعليهالسلام
از گفته او پريشان و متغير الحال شده و به جانب كوه طور روانه شد، بعد از فراغ از مناجات با قاضى الحاجات حضرت موسى خجالت كشيد كه آن نوع كلمات را كه آن كافر گفته بود به خداوند عرض كند.
از جناب حق تعالى خطاب رسيد : اى موسى چرا پيغام بنده مرا نرسانيدى آن بنده اى كه با ما بيگانگى مى نمايد و از خدائى ما اعراض كرده.
موسىعليهالسلام
عرض كرد : خداوندا خودت بهتر ميدانى كه وى چه گفت.
خطاب رسيد : اى موسى به او بگو اگر تو از خدائى ما ننگ و عار دارى ما از اينكه تو ما هستى ننگ و عار نداريم و اگر تو روزى ما نمى خواهى من بى خواست تو روزى تو را به تو مى رسانم.
حضرت موسى از كوه طور برگشت و پيغام خداوند را به آن كافر عاصى رسانيد چون آن مرد پيغام خداوند عالم را شنيد، ساعتى سر خود را پائين انداخت و در فكر فرو رفت، پس سر خود را بلند نمود و گفت :
اى موسى بزرگ پادشاهى است كريم بنده نوازى، اى دريغا كه من عمرم را ضايع كردم و به بطالت و تبه كارى گذارنيدم، اى موسى دين اسلام و راه حق را به من عرضه كن، حضرت موسىعليهالسلام
اسلام را عرضه داشت و آن كافر كلمه توحيد و شهادت بر زبان جارى كرد و بعد از آن به سجده رفت در همان حالت جان به جان آفرين تسليم نمود و روح او را به اعلا عليين بردند.
وقتى كه يك سجده براى خدا گناه ششصد ساله مرد كافر آمرزيده شود هيچ جاى تعجب نيست كه خداوند با سجده پنجاه يا شصت ساله ما گناهان ما را بيامرزد و آمرزيده از دنيا رويم.
۱۲۲ : مى ترسم لذت آب، مرا از لذت ذكر باز دارد
روايت شده موسىعليهالسلام
عرض كرد : خداوندا مى خواهم آن مخلوق تو را كه خودش را براى ذكر تو خالص و ممحض در طاعت تو كرده است را ببينم.
خطاب رسيد موسى كنار فلان دريا برو تا آنكه را كه مى خواهى به تو بنمايانم.
حضرت موسىعليهالسلام
بيرون رفت تا به كنار آن دريا رسيد، درختى در كنار دريا ديد كه مرغى بر شاخه اى از آن درخت نشسته در حالى كه آن شاخه به طرف دريا ميل نموده و كج شده و آن مرغ مشغول به ذكر خدا است، پس آن حضرت از آن مرغ حالاتش را سوال كرد.
آن مرغ عرض كرد : اى موسى از وقتى كه خداوند مرا آفريده من روى اين شاخه مشغول عبادت او هستم و ذكر او مى نمايم و قوت و غذاى من لذت ذكر خداوند است.
حضرت موسى از او سوال نمود : آيا از آنچه در دنيا يافت مى شود چيزى را آرزو دارى.
مرغ گفت : نه، ولى در قلب خود يك آرزو دارم.
حضرت موسىعليهالسلام
فرمود : آن آرزو چيست.
مرغ گفت آن اين است كه يك قطره از آب اين دريا را بياشامم حضرت موسى تعجب نمود و گفت : اى مرغ، ميان منقار تو و آب اين دريا كه چندان فاصله اى نيست چرا منقار خود را به آب نمى رسانى مرغ عرض كرد، مى ترسم لذت آن آب مرا از لذت ذكر پروردگارم باز دارد و مرا از ذكر او در اين لحظه كه آب بياشامم باز دارد.
پس موسى از روى تعجب دو دست خود را بر سر زد.
۱۲۳ : در همه حال خداوند را خداوند خود دانى
بزرگى را پرسيدند، بندگى چيست ؟
گفت : بندگى آن است كه خداوند را در همه حال خداوند خود دانى و خود را به همه حال و به همه وجود بنده خوانى و بر بساط عبوديت هيچ كس بهتر از عيسىعليهالسلام
قدم نگذاشت، چون گفت : من بنده خدايم اى برادر بنده بودن چيزى است و بندگى كردن چيز ديگر.
اگر بنده بودن و بندگى كردن يكى بود هرگز ابليس را رو سياه نمى كردند و به خنجر «لعنت» مجروح نكرده بودند.
۱۲۴ : آن زن همنشين حضرت داود است
امام صادقعليهالسلام
فرمودند : خداوند به حضرت داودعليهالسلام
وحى كرد :
برو به فلان زن دختر «اوس» كه نامش خلاوه است مژده بهشت بده و او را آگاه كن كه تو در بهشت همنشين او هستى.
حضرت داودعليهالسلام
به خانه آن زن رفت و در خانه را زد.
زن از خانه بيرون آمد تا حضرت را ديد گفت :
آيا در مورد من وحى رسيده است كه به خانه من آمده اى ؟
حضرت داودعليهالسلام
فرمود : آرى.
زن گفت : آن چيست ؟
حضرت داود فرمود : آن وحى الهى است در فضيلت تو.
زن گفت : او من نيستم، شايد زنى همنام من باشد، چون من لياقت آن را ندارم.
حضرت داود فرمود : آن زن تو هستى.
زن گفت : به خدا كارى كه مرا به چنين موفقيت رسانده باشد از خود نمى بينم.
حضرت داودعليهالسلام
به او فرمودند : اندكى از زندگى خود را برايم بگو.
زن گفت : هر درد و زيان و رنجى به من مى رسد صبر مى كنم و صبر كردم حتى از خدا نخواستم آن را برطرف سازد و براى صبرم پاداش نخواستم و همواره شكر خدا را نمودم.
حضرت فرمودند : به او گفتم به همين خاطر به چنين مقامى رسيدى.
۱۲۵ : تا تو مى دانى كه من خداوند...
در بنى اسرائيل مردى بود كه بسيار گناه كرده و بسيار تو به نموده بود.
روزى در انديشه شد كه از بس جفا و خطا و معصيت كرده بود، دلش از خودش گرفته بود، برخواست و از دلتنگى به صحرا رفت و گفت : بار خدايا! از بس جفا و بى حرمتى كردم دلم گرفت و جانم به گلويم رسيد و شرم دارم كه توبه كنم، تا كى از اين جفاهاى من ؟...
ندا رسيد كه : اى بنده من ! اگر هزار چنين كنى، تا تو مى دانى كه من خداوند آمرزگارم و بر گناه آمرزيدن توانايم، مرا شرم كرم باز مى دارد كه تو عقوبت كنم.
اى جان برادر! كمى فكر كن كه آيا سزاوار است كه چنين خدايى را معصيت كرد.
و آيا توفيق توبه پيدا خواهم كرد.
اگر توبه كردم آيا توبه ام پذيرفته است.
آيا اگر گناه كنم و توبه نمايم بهتر است يا گناه نكنم و دوست خدا باشم.
به قول معصومعليهالسلام
آيا مى شود ادعاى دوستى خدا كرد و معصيت او نمود.
۱۲۶ : مناظره امام هشتم عليه السلام با منكر خدا
يكى از منكران وجود خدا، نزد حضرت رضاعليهالسلام
آمد، گروهى در محضر آن حضرت بودند.
امامعليهالسلام
به او فرمودند : اگر حق با شما باشد، ولى چنين نيست، در اين صورت ما و شما برابريم و نماز و روزه و زكات و ايمان ما به ما زيان نخواهد رسانيد و اگر حق با ما باشد - چنانكه همين است - در اين صورت ما رستگاريم و شما زيانكار و در هلاكت خواهيد بود.
منكر خدا گفت : به من بفهمان كه خدا چگونه است ؟ و در كجاست ؟
امامعليهالسلام
فرمودند : واى بر تو، اين راهى كه مى روى غلط است، خدا چگونگى را چگونه كرد، بدون آنكه را به چگونگى، توصيف شود و او مكان را مكان كرد بى آنكه خود داراى مكان باشد، بنابراين ذات پاك خدا با چگونگى و مكان شناخته نمى شود و با هيچ يك از نيروى حس، درك نمى شود و به هيچ تشبيه نمى گردد.
منكر خدا : دگر خدا را با هيچ يك از نيروهاى حس، درك نمى شود بنابراين او چيزى نيست.
امامعليهالسلام
فرمودند : واى بر تو، اينكه نيروهاى حس تو از درك او عاجز هستند، او را انكار كردى، ولى ما در عين آنكه نيروهاى حس ما از درك ذات پاك او عاجز است، به او ايمان داريم و يقين داريم كه او پروردگار ما است و به هيچ چيزى شباهت ندارد.
منكر خدا گفت : به من بگو خدا از جه زمانى بوده است ؟
امامعليهالسلام
فرمودند : به من خبر بده كه خدا از چه زمانى نبوده است، تا من به تو خبر دهم كه در چه زمانى بوده است.
منكر خدا گفت : دليل بر وجود خدا چيست ؟
امامعليهالسلام
فرمودند : من وقتى كه به پيكر خودم مى نگرم، نمى توانم در طول و عرض آن چيزى بكاهم يا بيفزايم، زيانها و بدى هايش را از آن دور سازم و سودش را به آن برسانم، از همين موضوع يقين كردم كه اين ساختمان داراى سازنده است، از اينرو به وجود صانع «سازنده» اعتراف كردم، به علاوه گردش سيارات و پيدايش ابرها، وزيدن بادها و سير خورشيد و ماه و ستارگان و نشانه هاى شگفت انگيز و آشكار را ديگر را كه ديدم، دريافتم كه اين گردنده ها، گرداننده دارد و اين موجودات داراى سازنده و پردازنده مى باشند.
۱۲۷ : با اين ذكر گوهر پيدا شد
جوانى بود كه هميشه مى گفت :
يا قديم الاحسان اءحسن الى باحسانك القديم
از او سبب آن را پرسيدن، گفت :
من قبل از اين مدت لباس زنانگى مى پوشيدم و با زنها در مجالس عروسى شركت مى كردم تا اينكه در مجلس عروسى امير و پادشاهى حاضر بودم وقتى كه مجلس تمام شد، نگهبان صدا زد در مجلس را ببنديد، چونكه گوهر گرانبهائى گم شده و بايد اهل مجلس را تفتيش و وارسى كنيم من از شنيدن اين واقعه به حالتى گرفتار شدم كه از بيان آن عاجزم.
نگهبانان شروع كردند به تفتيش حاضرين، ناگهان به من الهام شد كه بگويم :
يا قديم الاحسان احسن الى باحسانك القديم