قصص الله يا داستان هايى از خدا جلد ۲

قصص الله يا داستان هايى از خدا0%

قصص الله يا داستان هايى از خدا نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

قصص الله يا داستان هايى از خدا

نویسنده: احمد میر خلف زاده
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 4722
دانلود: 2993


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 5 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 4722 / دانلود: 2993
اندازه اندازه اندازه
قصص الله يا داستان هايى از خدا

قصص الله يا داستان هايى از خدا جلد 2

نویسنده:
فارسی

اى خدائى كه از ديرباز احسان مى كردى به احسان قديمت به من احسان كن.

اين ذكر را چند دفعه گفتم عهد كردم كه اين عمل زشت را ترك كنم كمى مانده بود كه نوبت من برسد.

نگهبان صدا زد كه گوهر پيدا شد، در اين هنگام بى اندازه خوشحال شدم، براى همين است كه هميشه اين ذكر را مى گويم.(۴۲)

۱۲۸ : زير ناودان طلا گفت

ساده لوحى با رفقاى خود به مكه معظمه مشرف شد، بعد از فراغ از اعمال حج و بيرون آمدن از مكه، همراهان به او گفتند : برات آزادى از آتش جهنم گرفته اى يا نه ؟

آن ساده لوح گفت : مگر شما گرفته ايد؟ همگى با يك كلمه واحده گفتند : بلى.

سپس آن مرد، مراجعت به مكه نموده و در زير ناودان طلا رفت و عرض ‍ كرد :

خدايا برات آزادى مرا عنايت فرما!

بعد از اين جمله نوشته اى به زير افتاد كه با خط خوانا نوشته بود :

فالان رق من النار

يعنى فلانى از آتش جهنم رها شد.(۴۳)

۱۲۹ : شما دورغش را بپذيريد و در بهشت جاى دهيد

امام صادقعليه‌السلام فرمودند :

چون روز قيامت شود، بنده اى را مى آورند و فرمان مى شود كه او را به سوى آتش ببرند.

بنده بر مى گردد و به پشت خود مى نگرد.

خداوند جليل مى فرمايد : او را باز گردانيد، چون او را مى آورند به او مى فرمايد : بنده من چرا به پشت سر نگاه مى كردى ؟

بنده مى گويد : پروردگار! من چنين گمان بد به تو نداشتم.

خداوند مى فرمايد : گمانت به من چگونه بود؟

بنده مى گويد : پروردگارا! گمانم به تو اين بود كه مرا بيامرزى و به رحمت خودت در بهشت سكونت دهى.

امام صادقعليه‌السلام فرمودند :

خداوند بزرگ مى فرمايد : اى فرشتگان من ! به عزت و جلالم و به نعمتها و بلاهايم سوگند كه اين بنده هرگز لحظه اى به من گمان نيك نبرد و اگر لحظه اى گمان خوب به من داشت، او را به آتش نمى هراساندم شما دروغش را بپذيريد و او را در بهشت جاى دهيد.(۴۴)

۱۳۰ : عظمت هاى خدا در آسمانها

بسيار ضرورى است كه انسان تمام وقت عزيز خود را صرف امور جزئى زندگى مادى و رسيدن به خواسته هاى حيوانى و شهوانى خود نكند بلكه اقلا مقدارى از وقت خود را صرف انديشه در امور كلى نمايد و بدين وسيله خود را بزرگ و داراى سعه وجودى سازد شايد به مقام انسانيت برسد، مثلا ساعتى را صرف انديشه در عظمت جهان هستى نمايد تا حدى عظمت خداى جهان آفرين را بشناسد.

نظرى به آفتاب نمايد كه حدودا يك ميليون و سيصد و چهار هزار برابر كره زمين است و فاصله اش از زمين نود ميليون ميل است و داراى ۹ سياره است كه يكى از آنها زمين ما است و هر سياره اى يك يا چند ماه به حساب ما دور آفتاب در حركت است، در حاليكه اين منظومه شمسى جزئى است از كهكشانى كه در آن بيش از يكصد هزار ميليون سياره است كه بعضى از آنها چند ميليون از آفتاب بزرگتر است و گفته اند قطر اين كهكشان دويست و بيست هزار سال نورى است و جز اين كهكشان ميليونها كهكشان است كه فاصله نزديكترين آنها به ما هشتصد و پنجاه هزار سال نورى است منظور از سال نورى : سال دوازده ماه هر ماه سى روز و هر روز بيست و چهار ساعت و هر ساعتى شصت دقيقه و هر دقيقه شصت ثانيه است و نور در هر ثانيه اى سيصد هزار كيلومتر حركت مى كند پس ‍ ۰۰۰/۰۰۰/۲۰۰/۳۳۱/۹=۰۰۰/۱۲*۳۰*۲۴*۶۰*۶۰*۳۰۰

و نيز گفته اند دورترين سيارات چهارده ميليارد سال نورى از ما دور است و طنطاوى مصرى در تفسير سوره و النجم گويد عدد ستارگان در اين جو بى نهايت حدود ۲ به علاوه ۲۶ صفر حدس زده.

يا من فى المساء عضمته (۴۵)

۱۳۱ : انسان به ماوراء ماده و عالم ارواح بى خبر است

يكى از محققين مثال جالبى مى زند، مى گويد : مورچه از پاى چوب تلگراف كه رد مى شود پيش خود جمسى بيش نمى بيند، آيا مى فهمد اين چوب را انسان دانائى نصب كرده و روى آن سيمائى نصب شده كه ارتباط بين دو شهر يا شهرهاى متعدد را برقرار مى كند، بسيارى از احتياجات اجتماعى و سياسى و اقتصادى يك اجتماع را عهده دار است از آثار اين چوب و اين سيم بى اطلاع است و فقط ظاهرى را درك مى كند.

انسان نيز چنين است، نسبت به ماوراء ماده و عالم ارواح بى خبر است، (ارتباطى كه ميان ارواح است رزق ارواح چيست و چگونه است)، ارتباطى كه ميان ارواح است رزق ارواح چيست و چگونه است، حياتشان چگونه است، حياتش چگونه است ؟ ملكوت را بى خبر است تنها صورت را مى بيند و به حكم عقل.

عدم الوجدان لا يدل على عدم الوجود

نيافتن نبودن نيست، عاقل چيزى را كه ندانسته منكر نمى شود تسبيح حقيقى و تكوينى اشياء مربوط به عالم ملكوت است و گوش ما ملكى است مربوط به صداها نيست كه با برخورد به هوا گردش ما مى رسد.(۴۶)

۱۳۲ : دانيال مى داند قدرت شير خداست

آنچه در اين عالم ظهور پيدا كرده همه از علم و قدرت خداست، پس بايد از صاحب قدرت داشته باشيم كه خدا است لذا از هيچ كس جز خدا نمى ترسد به هيچ چيز و هيچ كس جز خدا نيز اميدوار نيست، قوى ترين افراد مشهودش شده تا وقتى كه خداوند نخواهد نمى تواند كارى كند، تا جائيكه اگر تمام قدرتهاى شخصى با هم شوند و بخواهند به او صدمه اى بزنند از آنان ترسى ندارد در حيوه القلوب نوشته وقتى بخت النصر خواست دانيال پيغمبر را به سخت ترين شكنجه ها از بين ببرد دستور داد در چاه عميقى كه شير ماده اى را قرار دادند آنگاه دانيال را در آن چاه افكندند، اگر بشر عادى بود همان لحظه از ترس مى مرد اما دانيال مى داند قدرتى كه شير دارد هم از خداست، اگر اذن خدا باشد او را مى درد و گرنه كارى به او ندارد.

چنين نقل شده كه شير از خاك مى خورد و دانيال نيز از شير پستانش ‍ استفاده مى نمود تا نميرد، خداوند به پيغمبرى در آن زمان وحى فرستاد كه براى دانيال خوراك ببر، وقتى به او خوراك رسيد دانيال گفت : الحمد لله الذى لا ينسى من ذكره.

سپاس خدائى را كه فراموش نمى فرمايد هر كس كه به ياد او باشد.(۴۷)

۱۳۳ : بهشت منهاى خدا زندان و جهنم است

هر گاه انسان خود را نشناخت و ندانست گمشده او چيست، مانند كرم ابريشم در انى دنيا به دور خودش مى تند، در حالى كه انسان امكان دستيابى به مقام بس والائى را دارا است، سير انسان حد يقف ندارد حد يقفش ‍ عندالله است به آنجا هم كه نائل شد باز سيرش ادامه دارد باز از افاضات ربوبى بهره مى برد.

در روايات آمده است كه ؛ روز قيامت بعضى از بندگان به بهشت مى روند و بهشت آنها عندالله است.

همسر فرعون وقتى به دستور آن ظالم ميخ ‌كوب شد الله، الله مى گفت و با خدايش مناجات پر معنائى داشت.

كه قرآن كريم از همسفر فرعون نقل مى كند كه مى گفت :

رب لى عندك بيتا فى الجنه و نجنى من فرعون و علمه و نجنى من القوم الظالمين.(۴۸)

پروردگارا! در بهشت نزد خودت خانه اى را برايم بنا كن و مرا از دست فرعون و علمش نجات بخش مرا از گروه ستمكاران رهايى ده !

زبان حال همسر فرعون گويا چنين است، خدايا زندگى دربار فرعون و دستگاه او برايم به منزله زندان است، اينكه من زن فرعون، زن پادشاه مصر هستم برايم ناخوشايند است، خدايا دلم مى خواهد مرا در بهشت جاى دهى اما نه بهشتى دور از تو بلكه بهشتى نزد تو اگر جايگاه من نزد نباشد بهشت را هم نمى خواهم، آنجا نيز برايم زندان است.

بهشت منهاى خدا براى عباد الله مانند زندان و جهنم است.

پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند، در شب معراج، من مكان و مقام كسانى را كه به بهشت مى روند را ديدم، قصرهائى را ديدم كه از دانه هاى مرواريد و مرجان ساخته شده بود، قصرهايى بزرگتر از دنيا.

خطاب شد اى رسول خدا! اين قصرها از آن بندگانى است كه من را شناختند.

اى رسول ! من روزى هفتاد مرتبه به اين بندگان خود نظر مى كنم و در هر نظر به آنان اضافه مى كنم و بعد به آنها مى گويم :

اى بندگان من ! بگذاريد ساير بهشتى ها در نعمت هاى خود متنعم باشند و نعمت شما سخن گفتن من با شما و سخن گفتن شما با من باشد.

زن فرعون دانست كه نزد خدا چيست، خود را شناخت لذا به كم قانع نشد، به بهشت بسنده نكرده، بهشت براى انسان بسيار كم است، بهشت چيست ؟! به چه قانع مى شويد؟ بيابيد محبوب را، بيابيد هدف را.(۴۹)

۱۳۴ : خداوند فرمود : اى موسى من مريض شدم

خداوند به حضرت موسىعليه‌السلام خطاب كرد :

اى موسى من مريض شدم، چرا به عيادت من نيامدى ؟!

حضرت موسىعليه‌السلام عرض كرد :

پروردگارا مگر تو هم مريض مى شوى ؟!

خطاب رسيد : آرى، فلان بنده من، دوست من، در فلان جا مريض شده است به عيادتش نرفته اى ! به عيادت من نيامده اى.

سفارش ديگر خدا به موسىعليه‌السلام

خداوند به موسىعليه‌السلام فرمود : سفارش مرا در چهار چيز به خاطر بسپار :

۱- تا نديدى گناهانت آمرزيده است، به عيوب ديگران مپرداز.

۲- تا نديدى گنجهاى من ته كشيده، غم روزى مخور.

۳- تا نديدى ملك و سلطنت من زوال يا به غير من اميدوار مباش.

۴- تا نديدى شيطان مرده است، از مكر او ايمن مباش.

حضرت موسىعليه‌السلام به خداوند عرض كرد : خدايا تو را كجا بيايم ؟

وحى آمد كه مرا در نزد دل شكستگان پيدا كن.(۵۰)

۱۳۵ : روح او را براى من بياور

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند : چون پروردگار تبارك و تعالى از بنده خود راضى باشد به فرشته مرگ مى گويد : اى ملك الموت از نزد من به سوى فلان كس برو و روح او را براى من بياور، زيرا اعمال شايسته اى كه بجا آورده كافى است، من او را امتحان نموده ام و در منزلگاه خوبى كه مورد محبت من بوده است او را يافته ام.

ملك الموت از بارگاه جلال الهى با پانصد فرشته نازل مى شود كه با آنها شاخه هاى گل و دسته هاى ريشه دار گل زعفران است.

هر يك از آن فرشتگان او را بشارت مى دهند به بشارتى غير از آنچه فرشته ديگر بشارت بدان داده است.

در آن هنگام، فرشتگان همه شاخه هاى گل و شاخه هاى زعفران را در دست مى گيرند و براى خروج روح او به دو صف و طولانى مى بندند.

چون ابليس كه رئيس شياطين است چمش به اين منظره مى افتد دو دست خود را به روى سرش گذارده فرياد مى كشد.

پيروان او كه او را در چنين حالى مى بينند مى گويند : اى بزرگ ما چه حادثه اى روى داده است كه چنين برافروخته شدى ؟

او مى گويد : مگر شما نمى بينيد كه اين بنده خدا چه اندازه مورد كرامت و احترام واقع شده است ؟ كجا بوديد، شما از اغواى او؟

آنها مى گويند : ما كوشش خود را درباره او نموديم ولى چون از ما اطاعت نكرد، موثر واقع نشد.

البته پانصد فرشته در اين روايت به اندازه سعه و قابليت شخص مومن است و اگر احيانا درجات او در نزد خداوند تبارك و تعالى بسيار عالى باشد چه بسا هزار فرشته يا ده هزار و يا هفتاد هزار فرشته بفرستد.(۵۱)

۱۳۶ : حضرت نوح مى فرمايد : خداوند از من سوال نمود

يوسف بن ابى سعيد گفت : من روزى خدمت حضرت صادقعليه‌السلام بودم و حضرت به من گفتند : چون روز قيامت برپا گردد و خداوند تبارك و تعالى خلائق را در آن روز گرد آورد اولين كسى كه او را بخوانند، نوحعليه‌السلام است، پس به او گفته مى شود، آيا تبليغ نمودى ؟!

حضرت نوح مى فرمايد : آرى.

به او گفته مى شود شاهد بر گفتارت كيست !

حضرت نوح مى فرمايد : محمد ابن عبد اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله پس حضرت نوحعليه‌السلام از مكان خود بر مى خيزد و مى آيد و از مردم سبقت مى گيرد، تا نزد محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله مى آيد و او بر روى تلى از مشك قرار دارد و با علىعليه‌السلام مى باشد.

نوحعليه‌السلام به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مى گويد : اى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله خداوند تبارك و تعالى از من سوال نموده است، كه آيا تبليغ كرده اى ؟! گفتم : آرى گفت گواه تو كيست ؟ گفتم : محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله پس محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله مى گويد : اى جعفر برويد و شهادت دهيد كه او تبليغ خود را كرده است.

پس حضرت صادقعليه‌السلام فرمودند : جعفر و حمزهعليه‌السلام دو نفر گواهى هستند كه براى تبليغ پيامبر گواهى مى دهند.

پس من عرض كردم : فدايت شوم ! پس علىعليه‌السلام در آن موقع كجاست ؟ حضرت فرمودند منزله و در جه علىعليه‌السلام از اين بالاتر است.(۵۲)

۱۳۷ : پدرم گفت : به ياد خدا باش خدابه تو كمك مى كند

دكتر نصير زاده پزشك چشم مى گويد : خانواده اى به مطب من آمدند كه دو فرزندشان نابينا بود، من خواستم آنها را عمل كنم، همكاران گفتند : عمل نكن، نتيجه نمى گيرى و آبرويت مى رود.

دكتر مى گويد : نمى دانستم چه كنم ؟ يك شب پدرم كه پزشك خوب و وارسته اى بود، در خواب ديدم كه لباس نو پوشيده بود و چهره بشاشى داشت به من گفت :

آن دو بچه را عمل كن، مطمئن باش موفق مى شوى به ياد خدا باش خدا به تو كمك مى كند، با نام خدا عمل كردم و هر دو بينائى خود را به دست آوردند.(۵۳)

۱۳۹ : خداى تعالى مى فرمايد...

از علامه طباطبائى نقل شده : در نجف هزينه زندگيم تاءخير افتاد به اين فكر افتادم كه تا كى مى توان صبر كرد؟ به محض افتاد به اين فكر افتادم كه تا كى مى توان صبر كرد؟ به محض اين فكر درب خانه كوفته شد، مردى داخل شد و گفت : من شاه حسين ولى هستم خداى تعالى مى فرمايد : در اين هيجده سال چه وقت تو را گرسنه گذاشته ام كه مطالعه خود را رها و به فكر روزى افتاده اى ؟

بر حسب عادت در نجف بعد از نماز شب و صبح به وادى السلام نجف مى رفتم در تبريز هم به قبرستان تبريز رفتم، سنگ قبرى را خواندم، نوشته بود، زبده العرقاء جناب شاه حسين ولى، معلوم شد اين همان است كه در نجف از طرف خداى تعالى برايم پيام آورده بود، تاريخ فوتش را خواندم، ديدم سيصد سال قبل از آمدنش به درب خانه من از دنيا رفته بود.(۵۴)

۱۳۹ : خداى مى خواهد از من دستگيرى كند

در كتاب پيام سوره حمد آمده :

مردى لا ابالى و مى گسار شبى به خانه اى رفت، صاحبخانه گفت : دخترى زيبا دارم، حاضرم به عقد تو در آورم شايد از فقر نجات پيدا كنم، دختر را حاضر ساخت.

گفتم مگر فاميل ندارد با او ازدواج كند؟

گفت : پسر عمويش خواستگار است ولى فقير است، من از خود گذشتم و فرداى آن روز براى اين دو جوان تنگدست خانه اى خريدم و عروسى راه انداختم و پس از مراسم طبق عادت به ميخانه رفتم.

ولى ديدم علاقه اى به مى گسارى ندارم، در شگفت شدم، ناگهان به ذهنم رسيد، آن دو جوان را به زندگى رسانده ام، خدا مى خواهد از من دستگيرى كند، حالت گريه و تضرع به من دست داد از مى فروشى بيرون آمدم و به كوهها اطراف رفته و تا به صبح از خداى خود توفيق ترك گناه خواستم و صبح به خانه يكى از علما دينى رفتم و راهنماى لازم را گرفته و اينك عازم سفر حج و زيارت خانه خدا هستم.(۵۵)

۱۴۰ : آيا در راه ما پولى به نيازمندى دادى

چون روز قيامت مى شود بر پل صراط و ترازو گاه نامه اى از سوى حق مى رسد خطاب به بنده خود مى كند :

اى بنده من تو را رايگان آفريدم و صورت زيبا دادم، قد و بالات بركشيدم، كودك بودى و راه به پستان مادرى نبردى من نشانت دادم از ميان خون، شير براى غذاى تو بيرون آوردم، مادر و پدر تو را مهربان كردم، ايشان را به پرورش تو واداشتم و از آب و باد و آتش نگهت داشتم، از كودكى به جوانى و از جوانى به پيروى رسانيدم، تو را به فهم و فرهنگ آراستم و به دانش و هنر بپيراستم، من كه با تو اين همه نيكوئيها كردم تو براى ما چه كردى ؟

چه نگاهها كه نكردى، چه نيكيها كه نياوردى، آيا هرگز در راه ما پولى به نيازمندى دادى ؟ يا سگى تشنه را از بهر ما آب دادى ؟ بنده من كردى آنچه كردى و مرا شرم آيد كه با تو آن كنم كه سزاى آنى !

من با تو آن كنم كه من سزاوار و شايسته آنم.

من تو را آمرزيدم تا بدانى كه من منم و تو توئى ؟(۵۶)

۱۴۱ : خدايا آرزو را از او بگير

حضرت مسيحعليه‌السلام در عبورش به پيرمرد قد خميده اى رسيد، مشغول شخم كردن بود با زحمت بيل به دست گرفته، زمين را مى كند.

حضرت به حالش رقت كرد با اين سن بايد بازنشسته باشد، گوشه اى استراحت كند، بچه ها با بستگانش زندگيش را تاءمين كنند با اين مشقت كار مى كند، بچه ها و بستگانش زندگيش را تاءمين كنند با اين مشقت كار مى كند، دست به دعا برداشت عرض كرد، خدايا آرزو را از او بگير.

فورا پيرمرد بيل را انداخت گوشه اى دراز كشيد، آب هم جارى شد و كسى نبود آنرا تنظيم كند، خلاصه حضرت مسيحعليه‌السلام مشاهده كرد وضع زراعت با اين ترتيب خراب مى گردد، عرض كرد خدايا مثل اينكه خواست خود به مصلحت نزديكتر بود، هر طور كه خودت صلاح مى دانستى بفرما.

ناگهان پيرمرد برخواست بيل را به دست گرفت، آب را تنظيم كرد و خلاصه مشغول فعاليت شد.

حضرت مسيحعليه‌السلام جلو رفت و پرسيد، من دو كار مختلف از تو مشاهده كردم، سرگرم كار بودى، بيل را انداختى، گوشه اى استراحت كردى ناگهان برخواستى و مشغول فعاليت شدى ؟!

پيرمرد گفت : فكر مردنم افتادم من كه معلوم نيست امروز بميرم يا فردا چرا اينطور جان بكنم لذا كنار كشيدم، بعد در اين فكر رفتم كه زنده زندگى مى خواهد شايد به اين زوديها نميرم.

۱۴۲ : هر روز خدا در كارى است يعنى چه

پادشاهى به وزيرش گفت : اين آيه قرآن كه مى فرمايد كل يوم هو فى شاءن (۵۷)  هر روز خدا در كارى است، اين كار خدا چيست ؟

وزير گفت : يك روز به من مهلت بده تا فكر كنم و پاسخ شما را بيابم.

وزير، غلام تيز هوش و دانائى داشت، وقتى غلام، وزير را افسرده و نگران ديد، پرسيد : چرا امروز چنين در انديشه و غصه فرو رفته اى ؟

وزير گفت : از تو كارى ساخته نيست.

غلام پاسخ داد : دلم برايت مى سوزد، به من بگو شايد خداوند گروه كور اندوه تو را با جواب من گشوده گرداند.

وزير جريان را براى غلام شرح داد، غلام گفت : به سلطان بگو غلام من معنى اين آيه را مى داند و مايل است شخصا پاسخ را به سمع شما برساند.

سرانجام غلام به حضور سلطان پذيرفته شد و گفت :

«تولج الليل فى النهار و تولج النهار فى الليل و تخرج الحى من الميت و تخرج الميت من الحى» و «يشفى سقيما و يعز ذليلا و يذل عزيزا» و «يفعل ما يشاء و يحكم ما يريد» و لا حول و لا قوه الله بالله العلى العظيم.

خداوند شب را در روز وارد مى كند، يعنى از روز مى كاهد و به شب مى افزايد و هم چنين روز را در شب وارد مى كند، يعنى از شب مى كاهد و به روز مى افزايد، مريض را شفا، ذليل را عزت و عزيز را ذلت مى دهد و آنچه مى خواهد انجام مى دهد و آنچه را اراده مى كند حكم مى كند و حول و قوه و نيروى بجز به وسيله خداى بلند مرتبه نيست.(۵۸)

۱۴۳ : براى خدا خودش را از معصيت حفظ كرد

يكى از خوبان نقل كرد به :

در كشتى پيدا شد و سر از آب بيرون آورد و چيزى را روى سقف كشتى گذاشت و رفت : يك نفر بالاى كشتى رفت ديد يك بچه شيرخوار است او داخل كشتى آورد، گفتند لابد براى او مادرى در ميان آب مى باشد، شناوران در ميان آب رفتند، مادر او را پيدا كردند و داخل كشتى آوردند، از سرگذشت او سوال كردند او گفت، كشتى ما شكست، موج دريا مرا با فرزندم به جزيره اى انداخت يك نفر به بالينم آمد و گفت شما را به خشكى مى رسانم، من بچه را در بغل گرفتم سوار قايق او نشستم وسط دريا كه رسيدم آن قايقران مى خواست خلاف عفت با من انجام دهد، من نگذاشتم، چون تسليم او نشدم اتو هم قنداقه بچه را گرفت در ميان آب انداخت و بعد مرا ميان آب انداخت.

اهل كشتى بچه را در دامنش گذاشتند تا بفهمد كسى كه براى خدا خودش را از معصيت حفظ كرد خدا هم او را حفظ مى كند.(۵۹)

۱۴۴ : دوست، نزد دوست است

خداوند به حضرت موسى فرمود : كه دوستى از دوستان من در فلان ويرانه از دنيا رفته اى موسى برو و كار كفن و دفن او را آماده كن.

حضرت موسى به آن ويرانه رفت مردى را مرده ديد و خشتى در زير سر و پاره اى از پارچه كهنه بر عورت خود پوشانيده، حضرت موسى گريه كرد و عرض كرد : خداوندا دوست تو اين چنين است پس دشمنت چگونه است.

خطاب رسيد اى موسى بعزت و جلال و قدرتم كه اين دوستى است از دوسيتان ما فرداى قيامت كه سر از قبر بردارد نمى گذارم قدم از قدم بردارد تا از عهده آن خشت و پلاس بيرون نيايد.

موسىعليه‌السلام دنبال گروهى از بنى اسرائيل رفت و آنها را براى كارهاى اوليه دفن حاضر كرد، چون آن گروه به ويرانه آمدند آن شخص مرده را نديدند.

موسى عرض كرد : خداوندا! اين دوست تو كه مرده بود كجا شد؟ آيا به زمين فرو رفته با به آسمان بالا رفته و يا درندگان او از خوردند.

خطاب رسيد : اى موسى اين چه گمان است كه به دوستان و ما دارى، دوستان ما را درندگان نمى خورند و به زمين فرو نمى روند، دوست كجا باشد جز به نزديك دوست.

حضرت موسى به آسمان نگاه كرد، ديد :

فى مقعد صدق عند مليك مقتدر(۶۰)

در منزلگاه صدق در نزد پادشاه نيرومند.(۶۱)

۱۴۵ : عوج بن عنق مخلوق عجيب خدا

نوشته اند عوج ابن عنق صد سال پيش از رحلت حضرت آدم متولد شد و نام مادرش عناق دختر حضرت آدم است، حضرت آدمعليه‌السلام در وقت رفتن از دنيا بعد از نهصد و سى سال عمر، چهل هزار از اولاد و نوه ها در روى زمين راه مى رفتند، حدود بيست و يك و بيست دختر از خودش ‍ داشت كه از جمله دختران او عناق مادر عوج بود.

عوج هر گاه مى نشست يك در يك جريب يعنى هزار متر در هزار متر طولا و عرضا جا مى گرفت، در هز دستى ده انگشت داشت و در هز انگشتى دو ناخن داشت كه هر ناخنى مثل داس بزرگ بود.

عمر عوج ابن عنق سه هزار و هشتصد سال بود.

بلندى قامتش بيست و سه هزار و سيصد ذراع بود كه هر انگشت او سه ذرع بود.

وقتى كه مى ايستاد و هوا ابر بود، ابر تا جاى كمربند او بود و تمام حيوانات از او ترسان بودند وقتى كه او را مى ديدند فرار مى كردند.

هر وقت گرسنه مى شد دست به دريا فرو مى برد و از ته دريا ماهى بزرگى را مى گرفت و بلند مى كرد و جلوى خورشيد نگاه مى داشت و چون به حرارت آفتاب بريان مى شد آن ماهى را مى خورد.

زمانيكه حضرت نوح ماءمور به ساختن كشتى شد او به حضرت نوح در ساختن كشتى كمك مى كرد و چوب هاى سنگين وزن و بزرگ از جنگل براى حضرت نوح مى ساخت و عوض اين خدمت از حضرت نوح نان مى گرفت و مى خورد و از شهر و آبادانى طبعا نفرت دشت و اگر وارد شهرى مى شد بزرگ كوچك از آمدن او ترسناك و هراسان مى شدند.

و وقتى كه حضرت نوح كشتى ساخت و طوفان آمد عوج خدمت نوح آمد و از او التماس نمود كه او را در كشتى جاى دهد، حضرت قبول نكردند پس ‍ چون آب، دنيا را گرفت و از سر كوههاى بسيار بلند، آب به اندازه چهل گز بالا آمد از زانوى عوج بالاتر نرفت و عوج تا زمان حضرت موسى زنده ماند.(۶۲)

۱۴۶ : خداوند مورچه را به سخن در آورد

چون حضرت سليمانعليه‌السلام از سرزمين مورچه كه معروف است عبور نمود، شنيد كه سلطان مورچه ها به مورچه ها گفت داخل خانه هاى خود شويد كه مبادا سليمان و لشكرش شما را پايمال نمايد.

باد صداى سلطان مورچه ها را به گوش سليمانعليه‌السلام رسانيد، پس ‍ آن جناب مورچه را احضار فرمود.

حضرت سليمان به سلطان مورچه ها سلام كرد، سلطان مورچه ها جواب داد :

و عليك السلام ايها الفانى المشتغل بملك الفانى

سلطان مورچه ها گفت : اى حشمه الله، اى سليمان، آيا چنين گمان مى كنى كه از براى شما بر مردم و پريان امر و نهى است و «دستور دهنده اى » من مور ضعيفى هستم و حال آنكه چهل هزار امير دارم كه در تحت اماره هر يك از آنها چهل صف مورچه ها است كه هر صفى از آنها از مغرب تا مشرق است.

حضرت سليمان از او پرسيد : چرا لباس سياه پوشيده ايد؟

مورچه گفت : چون دنيا دار مصيبت است پس لباس اهل مصيبت بايد سياه باشد.

حضرت سليمان پرسيد : اين برآمدگى كه در ميان شماست چيست ؟

مورچه گفت : اين كمربند خدمت و طوق عبوديت است.

حضرت پرسيد : چرا از مردم دور و گريزان هستيد؟

مورچه گفت : نوعا مردم در غفلت به سر مى برند و دورى از غافلان بهتر است.

حضرت پرسيد : چرا عريان هستيد؟

عرض كرد : همين طور به دنيا آمده ايم و همين طور از دنيا بيرون مى رويم.

حضرت فرمود چند دانه از حبوبات حمل مى كنيد؟

عرض كرد : يك حبه يا دو حبه.

حضرت پرسيد : چرا زيادتر بر نمى داريد؟

مورچه گفت : تو مثل عاجز هستى و طلب از عاجز در شريعت عقل جايز نيست.

مورچه گفت : اى سليمان بهترين چيزى كه خداوند در مملكت تو به شما عنايت فرموده چيست ؟

حضرت فرمود : انگشتر من است، زيرا كه آن از بهشت آمده است.

مورچه گفت : غير از انگشتر چه چيز نزد تو فاخرتر و برتر است.

حضرت فرمود : بساط من كه فرش كه باد آن را حركت مى دهد و شبانه روز دو ماه را طى مى كند.

مورچه گفت : آيا سر اينكه خداوند بساط شما را بر باد سير مى دهد را دانسته اى ؟

حضرت فرمود : نه سرش را بگو.

مورچه گفت : اين اشاره است به اينكه اى سليمان ! آنچه با تو است از مال و منال دنيويه مثل باد است كه امروز با تو است و در دست تو است و فردا در دست ديگران است و اينكه شبانه روزى دو ماه طى مى نمايد، اشاره به اين است كه عمر تو مثل اين بساط كه در طيران و گذاران است و تو در رفتن به سمت آخرت در سرعتا و عجله اى.

مورچه گفت : نفيس ترين چيز از مملكت تو چيست ؟

حضرت فرمودند : خداوند مرا فهم و درك و زبان پرندگان و منطق طير و پرنده عنايت فرموده.

مورچه گفت : اين امر چگونه خوب و نفيس است و حال آنكه بواسطه آن از مناجات بارى تعالى باز داشته شده اى و به مناجات غير او مشغول شده اى و...(۶۳)

۱۴۷ : پاداش يكصد سال عبادت برايت نوشتيم

در بنى اسرائيل شبى بنده اى به خواب رفت و از عبادت شبانه باز ماند چون از خواب برخواست، نفس خود را ملامت كرد و گفت : به سبب تو از عبادت پروردگار باز ماندم ؟

به موسى خطاب شد كه به بنده ما بگو، ما براى سرزنشى كه از نفس كردى، پاداش يكصد سال عبادت برايت نوشتيم.

پس شايسته است كه انسان خردمند، با قيام به حقوق خدا و رفتن به راه خير با نفس جهاد كند، چرا كه خداوند، مجاهدان خود را ره راه درست هدايت مى نمايد پس كسى كه مى خواهد از دست شيطان سالم بماند، بايد با نفس خود مبارزه نمايد و او را چون شريكى كه شريك را محاسبه مى كند به حساب و كتاب بكشد.(۶۴)

۱۴۸ : خداوند به يكى از انبيا وحى كرد

خداوند به يكى از انبياء گذشته وحى كرد، كه اگر فردا در محشر لقاى مرا مى خواهى، بايد در دنيا تنها و محزون و ترسان باشى مانند پرنده اى كه در بيابانهاى خشك يكه و تنها به سر مى برد و خوراكش از درختهايى است كه گهگاه پيدا مى شود و هنگام شب به لانه اش پناه مى برد و از ترس با پرنده اى خو نمى گيرد.

پس وقتى كه از مردم گريزان بودى با خدا انس مى گيرى و كسى كه با خلوت ماءنوس شد، به خدا پناه مى برد و سختيهاى تنهائى و پايدارى بر آن از عاقبت آميزش با مردم، آسانتر است.

تنهائى شيوه زندگى صديقين است و آميزش با خلق، نشانه بدبختى و دام انسان است كه فتنه و آزمايش بزرگ است.

زيرا هر كس با مردم معاشرت كند خواهى نخواهى با آنها مدارا مى كند و كسى كه مدارا كند به رياء دچار مى شود و با آنها نرمى و انعطاف به خرج مى دهد و سعى دارد كه آنها را نرجاند و دوستى خدا و نرنجاندن و معاشرت مردم، جمع نمى گردد.(۶۵)

۱۴۹ : چنين كردم تا خداوند آتش جهنم را از من دور كند

روايت است كه :

روزى، يكى از غلامان علىعليه‌السلام به حضرت خبر داد كه در نخلستان چشمه آبى ظاهر شده و به اندازه گردن شترى از آن بيرون مى آيد.

حضرت سه مرتبه فرمودند : به وارث مژده دهيد، سپس جمعى را شاهد گرفتند و آن را در راه خدا وقف نمودند، تا ارثش از آن خدا باشد.

و فرمودند : چنين كردم تا خداوند آتش جهنم را از من دور بدارد.

معاويه آن نخلستان را از امام حسنعليه‌السلام به دويست هزار درهم خريدارى كرد.

حضرت در پاسخ فرمودند : من چيزى را كه پدرم در راه خدا وقف كرده باشد به فروش نمى رسانم.

هر گاه دو امر براى حضرت روى مى داد سخت تر را براى خدا انتخاب مى كرد و هر گاه سجده شكر به جا مى آورد، از خوف خدا مدهوش ‍ مى شد.(۶۶ )

۱۵۰ : خدا مى فرمايد : به عزتم سوگند...

خداوند مى فرمايد : سوگند به عزتم براى هيچ بنده اى دو ترس و دو ايمنى قرار نمى دهيم، پس كسى كه در دنيا از من بترسد، در آخرت به او ايمنى مى دهم و هر كسى در دنيا از من نترسد، در آخرت به او ايمنى مى دهم و هر كسى در دنيا از من نترسد، در آخرت او را مى ترسانم پس كسى كه ترس ‍ داشته باشد، در تمام ساعات انتظار عقوبت دارد.

ترس از دلى رخت بر نمى بندد، مگر اينكه كاخ ايمانش ويران باشد و مراقبت دائمى از نفس، در پنهان و آشكار، خوف خدا را در دل ايجاد مى نمايد و از نشانه هايش :

۱- كوتاهى آرزوها.

۲- جديت در كار.

۳- داشتن ورع و پرهيزكارى است.(۶۷)

۱۵۱ : عابدترين اهل زمين

حضرت يونس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به جبرئيل گفت : مرا به عابدترين اهل زمين راهنمائى كن.

جبرئيلعليه‌السلام مردى را به او نشان داد كه مرض جذام دستها و پاهاى او را قطع كرده و او را نابينا نموده بود.

آن مرد در آن حال مى گفت : خدايا تو را سپاس كه آنچه مى خواستى از من گرفتى و آنچه مى خواستى براى من باقى گذاشتى و اميد به خودت را در من زنده نگاه داشتى.(۶۸)

۱۵۲ : تو بهترين مردم هستى

روايت است كه حضرت عيسىعليه‌السلام به شخصى برخورد كرد كه كور و زمين گير و برص بود و گوشتهاى بدن او در اثر جذام از بين رفته بود، در آن حال مى گفت : خدايا تو را شكر كه مرا از آنچه بسيارى از مخلوقات را به آن مبتلا كردى سالم داشتى حضرت عيسى (عليه السلام ) به او فرمودند : آن چه بلائى است كه از آن سالم مانده اى ؟

او گفت : اى حضرت روح الله من به مراتب بهتر از آن كسى هستم كه خداوند معرفت خود را در قلب او قرار نداده است.

حضرت فرمودند : راست گفتى، سپس با او مصافحه كرد و گفت :

تو بهترين مردم هستى، و از آن به بعد عيسىعليه‌السلام با او مصاحبت نموده و به همراه او عبادت مى كرد.(۶۹)

۱۵۳ : خدا مرا دوست مى دارد

عبدالله بن حسن مى گويد : من كنيزى داشتم كه در خانه ام زندگى مى كرد، شبى از خواب برخواستم و او را در بستر نديدم، به دنبالش گشتم، ديدم سر به سجده گذاشته و مى گويد : خدايا به خاطر محبتى كه به من دادى گناهانم را ببخش و بيامرز.

من به او گفتم : اينطور با خدا سخن مگو، بلكه اين چنين بگو :

خدايا به خاطر حب و علاقه اى كه من به تو دارم...

كنيز گفتن : او دوستم مى داشت كه مرا از كفر به اسلام آورد و از خواب بيدارم كرد، تا عبادت كنم در حالى كه بسيارى از بندگانش در خواب هستند.(۷۰)

۱۵۴ : خداوند او را بيش از ما دوست دارد

پسر مبارك مى گويد : در سالى كه قحطى شديدى عارض شده بود وارد مدينه شدم، ديدم مردم براى طلب باران از شهر خارج مى شوند من هم با آنها همراه شدم، در اين هنگام غلام سياهى را ديدم كه با دو قطعه پارچه خشن خود را پوشانده بود، همراه جمعيت آمد و در كنار من نشست، شنيدم كه مى گفت : گناه زياد انجام داده ايم و اعمال بدى بجاى آورده ايم، تو باران را از ما منع كرده اى تا ما را ادب كنى، از تو مى خواهم، اى مهربان و رئوف و اى كسى كه بندگانت جر خوبى از تو نمى شناسد، باران بر اين مردم بفرستى در اين لحظه...

او مرتب مى گفت : الساعه الساعه... تا اينكه ابر در آسمان پديدار شد و باران شديدى باريدن گرفت.

پسر مبارك مى گويد : به شهر بازگشته و نزد فضيل رفتم او به من گفت : چرا غمگين و ناراحت هستى ؟

گفتم : براى اينكه يك غلام سياه، در تقرب به خدا از ما پيشى گرفت و خداوند او را بيش از ما دوست مى دارد، قصه را براى او تعريف كردم، فضيل همينكه اين مطلب را شنيد صيحه اى زد و بى هوش شد.(۷۱)

۱۵۵ : روزى رسان باقى است

در زمانها قديم مردى عازم مسافرت بود، همسايگانش كه از دست او ناراحت بودند به همسرش گفتند : چرا راضى شدى كه او به مسافرت برود در حالى كه خرجى و نفقه اى براى تو نمى گذارد؟

زن گفت : من از وقتى كه شوهرم را شناخته ام او را خورنده روزى يافته ام نه روزى نه روزى رسان و من خداى روزى رسانى دارم اكنون خورنده روزى به مسافرت مى رود، اما روزى رسان باقى است.(۷۲)

۱۵۶ : باد گفت به اذن خدا جور را برده ام

روايت شده كه زنى در زمان حضرت داودعليه‌السلام با سه قرص نان و سه كيل جو از خانه اش بيرون آمد، در راه سائلى از وى كمك خواست زن هر سه قرص نان را به او داد و با خود گفت : جو را آرد مى كنم و از آن نان مى پزم، مقدارى راه رفت، باد شديدى وزيد و جو از ظرفش را با خود برد.

زن از ماجرا اندوهگين گشت و نزد داودعليه‌السلام رفت و قصه را برايش شرح داد.

داودعليه‌السلام نزد فرزندش سليمانعليه‌السلام فرستاد تا چاره اى بينديشد.

وقتى زن ماجرا به به عرض سليمان رساند، هزار درهم به او داد.

زن دوباره نزد داودعليه‌السلام رفت و گفت : پسرت هزار درهم به من داد.

داودعليه‌السلام فرمود : نزد سليمان برو و درهم ها را به او برگردان و بگو من درهم نخواستم بلكه علت ماجرا را مى خواستم بدانم.

چون نزد سليمان بازگشت آن حضرت فرمود : من هزار درهم به تو دادم و ديگر از من چيزى نطلب.

زن گفت : من درهم نخواستم.

حضرت سليمان دوباره هزار درهم ديگر به او داد، زن بار ديگر نزد حضرت داود رفت و جريان را برايش تعريف كرد.

حضرت داود او را نزد سليمانعليه‌السلام فرستاد و گفت : درهم را به او برگردان و بگو من درهم نمى خواهم، بلكه از خدا بخواه تا باد را حاضر كند و از او سوال كند كه آيا با اجازه حق، جو را برد يا بدون اجازه.

زن نزد حضرت سليمان رفت، و او ملك موكل بر باد را احضار كرد نمود و درباره جو از او سوال كرد.

باد گفت : من به اذن خدا جو را برده ام، زيرا چند روزى است كه تاجرى در دريا مانده و حيواناتش گرسنه مانده اند و نذر كرده كه اگر كسى علوفه به او برساند، يك سوم از متاع و كالاى خود را به او بدهد، حالا من به امر خدا آن جو را پيش او بردم، تا به عهد و نذر خود وفا كند.

مدتى گذشت كه سر و كله تاجر پيدا شد، حضرت سليمان ماجرا را از او سوال نموده او هم قصه را باز گفت.

حضرت سليمان نيز آن زن را طلبيد و دستور داد كه تاجر يك سوم كالاهاى خود را به او بدهد و مقدار نذر شده شيصد و شصت هزار دينار شد و زن با خوشحالى روزى خود را تحويل گرفت به خانه برد.

آنگاه حضرت داود به فرزندش سليمانعليه‌السلام فرمود : فرزندم هر كس معامله سودمند بخواهد، بايد با خداى كريم معامله كند.(۷۳)

۱۵۷ : يكى از اخلاق هاى خدا صبر است

خداوند به حضرت داودعليه‌السلام وحى فرستاد كه اى داود، اخلاق خود را چون اخلاق من كن و يكى از اخلاقهاى من صبر است و صابر اگر بر صبر بميرد شهيد مرده است و اگر نميرد با سعادت زندگى كرده است.

خداوند بنده اش ايوب را چنين ستوده.

انا وجدناه صابرا نعم العبد انه اواب

ما ايوب را بنده اى صابر و شكيبا يافتيم و نيكو بنده اى بود و همواره به ما توجه داشت.

در روايت آمده كه وقتى بيمارى حضرت ايوب شدت يافت، همسرش به او گفت دعاى پيامبران الهى مستجاب مى گردد، پس اگر از خدا خواهى مشكلات رفع مى شود؟

حضرت ايوب فرمودند : اى زن خداوند هفتاد سال ما را غرق در نعمت خود كرد، حالا بايد به همان اندازه بر بلايش شكيبائى ورزيم.(۷۴)

۱۵۸ : من از شما راضى هستم

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند : چون روز قيامت فرا رسيد، خداوند علما را جمع كند و به آنان بگويد : اى بندگان من مى خواهم به شما خير كثير دهم، چون شما سختى را در راه من تحمل كرديد و مردم به واسطه شما مرا عبادت كردند پس مژده باد شما را كه دوستان من هستيد و پس از پيامبران بهترين خلق من مى باشيد، پس مژده باد شما را كه من گناهانتان را بخشيدم و اعمالتان را پذيرفتم و مى توانيد مردم را هم مثل انبياء شفاعت كنيد و من از شما راضى هستم.(۷۵)

۱۵۹ : بدون حساب وارد بهشت مى شويم

امام سجادعليه‌السلام فرمودند : وقتى كه اولين و آخرين جمع مى شوند و «قيامت» برپا مى گردد ماءمور ندا مى دهد كه كجايند آنان كه يكديگر را براى خدا دوست مى داشتند؟

سرهائى از بين مردم برافراشته مى شود، به آنها گفته مى شود كه به سوى بهشت برويد كه حسابى بر شما نيست و «نيايد در صحراى محشر معطل بشويد» آنها حركت مى كنند، در بين راه عده اى از ملائكه آنها را مى بينند و از آنان مى پرسيدند : به كجا مى رويد؟

آنها مى گويند : بدون حساب وارد بهشت مى شويم.

ملائكه مى پرسند : شما جزء كدام گروهى هستيد؟

پاسخ مى دهند : ما يكديگر را بخاطر خدا دوست مى داشتيم.

مى پرسند : عمل شما چه بود؟

مى گويند : دوستى و دوشمنى ما با افراد براى خدا بود، بخاطر با كسى دوست و بخاطر او با ديگرى «كه دشمن خدا بود» دشمن بوديم.

ملائكه مى گويند : اجر و پاداش نيكوكاران خوب است به بهشت برويد.(۷۶)

۱۶۰ : بهاء بهشت عفو و گذشت است

روزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در جمع اصحاب نشسته بودند، ناگهان شروع به خنده شديدى كردند به طورى كه دندانهاى مباركشان پيدا شد عمر پرسيد : اى رسول خدا چه چيز شما را به خنده واداشت ؟

حضرت فرمودند : دو مرد از امت من در پيشگاه خداوند مى ايستند.

يكى از آنها مى گويد : خدايا حق مرا از اين شخص بگير!

خداوند به ديگرى مى فرمايد : حق بردارت را كه در دنيا به ظلم از او غضب كردى به او برگردان آن شخص مى گويد : چيزى از اعمال صالح من باقى نمانده تا به او بدهم خداوند به اولى مى فرمايد : بردار دينى تو عمل صالح و خيرى ندارد تا در عوض حق تو را بدهد، با او چه مى كنى ؟ او مى گويد : خدايا از گناهان من مقدارى را او تحمل كند.

در اين هنگام چشمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله پر از اشك شد و فرمودند : آن روز بسيار بزرگ و با عظمت است، روزى است كه مردم نياز دارند تا بارها گناه و عذاب آن از آنها برداشته شود.

سپس حضرت فرمودند : خداوند به شخصى كه مورد ظلم واقع شده، مى فرمايد : چشمت را باز كن و نگاهى به بهشت بينداز! او نگاه به بهشت مى كند.

خداوند مى پرسد : چه مى بينى ؟ مى گويد : شهرهائى از نقره قصرهائى از طلا كه لولو و جواهرات در آن بكار رفته را مى بينم.

خدايا اين قصرها براى كدام پيامبر يا كدام شهيد مى باشد؟

خداوند مى فرمايد : اينها متعلق به كسى است كه قيمت آنرا بپردازد.

او مى گويد : خدايا چه كسى مالك آنها مى شود؟

خداوند مى فرمايد : تو مالك آنها خواهى شد.

او مى گويد : در برابر چه چيز آنها را مالك مى شوم ؟

مى فرمايد : در برابر عفو و گذشت از اين برادر و دوستت !

او مى گويد : خدايا او را بخشيدم و از حق خود گذشتم.

خداوند مى فرمايد : دست او را بگير و با هم داخل بهشت بشويد.

سپس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند : تقوى پيشه كنيد و به اصلاح بين خود بپردازيد، بدرستى كه خدا در قيامت بين مومنين اصلاح خواهد كرد؟(۷۷)

۱۶۱ : آيا سجده براى غير خدا جايز است

آيا سجده براى غير خدا جايز است و اگر جايز نيست پس سجده فرشتگان بر آدم و سجده پدر و مادر و برادران يوسف بر يوسف چگونه بود؟

توضيح اينكه سجده يك نوع عبادت ذاتى اعتبارى است و محتاج به امر و قرارداد شروع نيست، چه آنكه خم شدن و به خاك افتادن امرى است كه تناسب كامل با خضوع عبادى دارد و اين موضوع هميشه در ميان مردم بوده است، روى اين اساس اگر سجده براى غير خدا جايز باشد، يعنى عبادت كردن غير جايز است در صورتى كه قطعا عبادت كردن غير خدا، شرك و كفر است، پس چرا خداوند طبق فرموده قرآن سوره بقره آيه ۳۴ فرشتگان را به سجده كردن حضرت آدمعليه‌السلام امر مى كند؟ و يا در داستان حضرت يوسف مى خوانيم پدر مادر او، او را سجده كردند.

توضيح اينكه آن چه مى توان ادعاى ممنوعيت سجده براى غير خدا كرد، سجده اى است كه به عنوان اظهار بندگى و پرستش در برابر پروردگار باشد و در ضمن سجده ربوبيت و عظمت خداوند به ياد آيد، مسلم است كه اينگونه سجده براى غير خدا جايز نيست زيرا اگر غير خدا چنين سجده شود موجب اعتقاد به ربوبيت او شده و سر از شرك و كفر بيرون مى آورد.

به عبارت ديگر : سجده عبادت ذاتى فلسفى نيست چه آنكه اگر سجده عبادت ذاتى بود هرگز تغيير نمى كرد چرا كه بسيار مى شود سجده به عنوان استهزاء و مسخره از كسى سر مى زند و روشن است در اين صورت عبادت نيست، جز اينكه از ناحيه شرع با عقل مانعى از جواز داشته باشيم و شرع و عقل هم چه سجده اى را منع مى كند، كه براى غير خدا به عنوان پرستش و اعتماد به ربوبيت غير خدا انجام شود، اما اگر چين نباشد بلكه فقط براى تعظيم و احترام غير خدا بدون اظهار پرستش انجام شود و يا به خاطر شكر از خدا، در برابر نعمت باشد اشكال نخواهد داشت.

در مورد سجده كردن فرشتگان به آدم و سجده حضرت يعقوب و همسرش ‍ به يوسف، مسلم است به عنوان پرستش نبوده، بلكه به عنوان احترام و تعظيم آدمعليه‌السلام و حضرت يوسفعليه‌السلام و شكر گزارى خدا، به خاطر نعمت وجود آدم و يوسفعليه‌السلام بود، چه آنكه سجده كنندگان ضمنا در برابر خدا خضوع مى كردند، زيرا در صدد اطاعت فرمان او و تقدير از لطف و مرحمت او بودند، چرا كه در اين سجده اصلا شرك نيست، بلكه اصولا به عنوان اطاعت فرمان خداوند و اظهار عجز در برابر پروردگار انجام داده شده پس مانعى از انجام آن نيست.(۷۸)

۱۶۲ : اعتقاد فوق العاده اى به خدا داشت

حاتم اصم كه يكى از زهاد عصر خويش بود، مردى بود فقير و عائله دار كه به سختى زندگيش را اداره مى كرد، اما اعتقاد فوق العاده به خدا داشت شبى با رفقاى خود نشسته بود، صحبت حج و زيارت خانه خدا به ميان آمد شوق زيارت به دلش افتاد به منزلش مراجعت كرد، زن و بچه هايش را اطراف خود جمع نمود و مقصدش را براى آنها بيان كرد و گفت : اگر شما با من موافقت كنيد كه به زيارت خانه خدا بروم، من براى شما دعا خواهم كرد.

زنش گفت :

تو با اين حال فقر و تنگدستى و اين عائله زياد كجا مى خواهى بروى ؟ زيارت بيت الله بر كسى واجب است، كه غنى و ثروتمند باشد، بچه ها هم گرفتار مادرشان را تصديق كردند، جز يك دختر كودك كه شيرين زبانى كرده و گفت : چه مى شود اگر شما به پدرم اجازه دهيد؟ بگذاريد هر كجا مى خواهد برود، روزى دهنده ما خدا است، خداى متعال قدرت دارد، روزى را به وسيله ديگرى به ما برساند.

از گفتار اين دخترك همه متذكر شده، و او را تصديق كردند و اجازه دادند كه پدرشان به خانه خدا برود.

حاتم مسرور و خوشحال شد و اسباب سفر را فراهم كرد وبا كاروان حج حركت نمود، از آن طرف همسايگان به منزل او آمدند و زبان به ملامت خانواده اش گشودند كه چرا با اين فقر و تهى دستى گذاشتيد كه پدرتان به سفر برود، چند ماه اين مسافرت طول خواهد كشيد شما از كجا مخارج زندگى را تاءمين مى كنيد؟

همه بچه ها گناه را بار گردن دختر كوچك كردند و او را ملامت نمودند كه اگر تو سخن نگفته بودى و زبانت را كنترل مى كردى ما اجازه نمى داديم پدر به مسافرت برود، دختر متاءثر شد و اشكهايش جارى گرديد سر به سوى آسمان بلند كرد، دستها را به دعا برداشت و گفت پروردگارا اينان به فضل و كرم تو عادت كرده اند و از خوان نعمت تو برخوردار بوده اند، تو آنها را ضايع مگردان و مراهم در نزد آنها شرمنده مكن در حاليكه آنها متحير نشسته بودند و فكر مى كردند از كجا قوتى بدست آورند.

اتفاقا حاكم شهر از شكار بر مى گشت، تشنگى بر او غلبه كرده، جمعى از همراهان را به در منزل حاتم فرستاد تا آب بياورند، آنها در خانه را كوبيدند، زن حاتم پشت در آمد، پرسيد چه كار داريد، گفتند : امير درب منزل ايستاده مقدارى از شما آب مى خواهد، زن با حال بهت به آسمان نگاه كرده گفت :

پروردگارا! ديشب گرسنه به سر برديم و امروز امير به ما محتاج شده و از ما آب مى طلبد.

زن ظرفى را پر از آب كرده نزد امير آورد و از سفالين بودن ظرف غذر خواهى نمود.

امير از همراهان پرسيد : اينجا منزل كيست ؟

گفتند : منزل حاتم اصم، يكى از زهاد اين شهر است، شنيده ايم او به مسافرت بيت الله رفته و خانوده اش به سختى زندگى مى كنند.

امير گفت : ما به اينها زحمت داديم و از آنها آب خواستيم، از مروت و مردانگى دور است كه امثال ما به اين مردم مستمند و ضعيف زحمت دهند و بارشان به دوش آنها بگذارند.

امير اين بگفت و كمربند زرين خود را باز نموده به داخل منزل افكند و به همراهانش گفت : كسى كه مرا دوست دارد، كمربند خود را به داخل منزل بيندازد، همه همراهان كمربندهاى زرين را باز كرده و به داخل منزل افكندند، موقعى كه خواستند برگردند، امير گفت :

دورد خدا بر شما خانواده باد! الان وزير من قيمت كمربندها را براى شما مى آورد و آنها با مى برد، خداحافظى كرده و رفتند چند لحظه اى طول نكشيد كه وزير برگشت و پول كمربندها را آورد و آنها با تحويل گرفت، چون دخترك اين جريان را مشاهده كرد به گريه افتاد از او پرسيدند، چرا گريه مى كنى ؟ بايد خوشحال باشى، زيرا خداى متعال به لطف خود، به ما وسعت داده است، دختر گفت :

گريه ام براى آن كه ما ديشب گرسنه سر بر بالش گذارديم، و مخلوقى بسوى ما يك نظر انداخت، ما را بى نياز ساخت، پس هرگاه خداى مهربان بسوى ما نظر افكند آنى ما را وا نخواهد گذارد، بعد براى پدرش دعا كرد، پروردگار! همچنانكه به ما نظر مرحمت فرمودى و كار ما را اصلاح كردى نظرى بسوى پدر ما كن و كار او را اصلاح فرما.(۷۹)

۱۶۳ : هاتفى به حاتم اصم گفت

تا به حال جريان زندگى خانواده حاتم اصم را خوانديد ما در داستان ۱۶۲ جريان را نقل كرديم، اينك چند جمله از جريان مسافرت خود او را بخوانيد تا بدانيد در نتيجه اعتقاد به خدا چگونه لطف پروردگار شامل حال اين پيرمرد شد، هنگاميكه او در ميان قافله حركت مى كرد، كسى از او فقيرتر نبود، زيرا نه مركبى داشت كه بر آن سوار شود و نه توشه درستى البته كسانى كه او را مى شناختند، گاهى كمك مختصرى به او مى نمودند، اتفاقا شبى از معالجه اش عاجز گرديد، امير گفت :

آيا كسى در ميان قافله هست كه اهل عبادت باشد و براى من دعا كند؟ گفتند : بله، حاتم اصم همان پيرمرد زاهد همراه است.

امير گفت : او را هر چه زودتر حاضر كنيد.

غلامان دويدند و او را نزد امير آوردند، حاتم سلام كرد و كنار بسترش ‍ نشست و دعا كرد، از بركت دعايش براى امير بهبودى حاصل گشت، از اين نظر مورد توجه و علاقه امير قرار گرفت، دستور داد مركبى براى سوارى او آماده كنند و مخارجش هم در رفتن و برگشتن با امير باشد، حاتم تشكر كرد و آنشب را هنگام خواب در بستر با خداى خود مناجات كرد و به خواب رفت، در عالم خواب هاتفى به او گفت :

اى حاتم ! كسى كه كارهايش را با ما اصلاح كند و بر ما اعتماد داشته باشد ما هم لطف خود را شامل او خواهيم كرد.

اينك براى فرزندانت غمگين مباش، ما وسيله معاش آنها را فراهم كرديم، از خواب بيدار شد و بسيار حمد و ثناى الهى نمود.

هنگامى كه از سفر برگشت، فرزندانش به استقبال پدر شتافتند و از ديدن او خوشحالى مى كردند ولى او از همه بيشتر به دختر كوچكش محبت ورزيد و او را در آغوش گرفت و صورتش را بوسيد و گفت : چه بسا كوچكهاى اجتماعى از نظر «فهم و شعور» بزرگان اجتماع ديگر هستند و به آنها برترى دارند خدا به بزرگتر شما از نظر سن توجه نمى كند بلكه نظر دارد به آنكه معرفتش در حق او بيشتر باشد پس بر شما باد به معرفت خدا و اعتماد بر او، زيرا كسى كه بر او توكل كند خدا هم او وا نمى گذارد.(۸۰)

۱۶۴ : ديگر جز خداى عزوجل براى خود پناهى نمى بينم

سعدى مى گويد يكى به اتفاق گفتند براى درد شما درمانى نيست مگر زهره آدمى كه داراى چندين صفت باشد و آن صفات را بيان كردند.

شاه دستور داد تا غلامان جستجو نمودند و شخصى را به آن صفات پيدا كنند، عاقبت در دهكده اى، دهقان زاده اى را به آن خصوصيات يافتند، او را با پدر و مادرش به دربار آوردند، شاه موضوع را به آنها گفت، آنها حاضر شدند، در برابر پول پسر را براى كشتن تسليم كنند، جلسه اى تشكيل گرديد كه جمعى از رجال در آن حضور داشتند، قاضى هم براى فتوى دادن به قتل احضار گرديد، جلاد، جوان را روى نطع نشانيد، گوش به فرمان شاه است تا سر از بدنش جدا سازد.

قاضى نظر به حفظ شخص اول مملكت به قتل او راءى داد، از طرف شاه نيز فرمان كشتن صادر گرديد.

جوان كه مرگ را به چشم خود مى ديد سر بسوى آسمان نموده و تبسم كرد.

شاه گفت : اى جوان هنگام خنده نبود، چرا خنديدى ؟

جوان گفت : اعلى حضرتا! انسان در مرحله اول براى كوتاه كردن دست ستمگر از سر خود به پدر و مادر پناه مى برد و از آنها استمداد مى جويد و در مرحله دوم به قاضى مملكت شكايت مى كند و در مرحله سوم به شخص ‍ شاه پناه مى برد تا دفع ظلم از او كند اكنون مى بينم پدر و مادر من براى مشتى پول از فرزند خود گذشتند و او را به دراهمى ناچيز فروختند، قاضى هم به كشتن من فتوى مى دهد و شاه هم مصالح خود را بر مصالح ديگران مقدم مى دارد، ديگر جز خداى عزوجل براى خود پناهى نمى بينم.

شاه از گفتار او متاءثر شد و اشكش فرو ريخت و گفت : مرگ براى من گواراتر است از ريختن خون بى گناهى، پس صورتش را ببوسيد و او را مورد لطف قرارداد و نعمت فراوانى هم به او مرحمت فرمود و آزادش ساخت و در نتيجه اين گذشت در همان شفا يافت.

از بيان اين داستان چنين نتيجه مى گيريم موقعى كه انسان اميدش از اسباب و وسائل قطع نشود و توجه كامل به خدا پيدا نكند كارش به سامان نينجامد.(۸۱)

شنيدم كه صياد در مرغزار

روان گشت روزى به عزم شكار

همى كوه و هامون و صحرا دويد

خرامان به پاى درختى رسيد

يكى قمرى بر سر شاخه ديد

كمان را بياراست زه را كشيد

چه قمرى نظر كرد بالاى سر

يكى باشه اى آمدش در نظر

به پايين نظر كرد با خويش گفت

اجل گشته در كامم امروز گفت

به بالاى سر باشه صيد گير

به پايين صياد و بر شصت تير

كجا آورم روى، جائى نماند

الهى ندارم به جز تو امان

كه ناگه يكى مار آمد پديد

ابر شصت صياد محكم گزيد

بلرزيد شصتش رها گشت تير

چه بر سينه باشه شد جايگير

ز بالا بيفتاد همان باشه، مرد

به پايين صياد هم، جان سپرد

اگر تيغ عالم بجنبد زجاى

نبرد رگى تا نخواهد خداى

خدا كشتى آنجا كه خواهد برد

اگر ناخداى جامه بر تن درد

۱۶۵ : سخن خدا با حضرت يعقوب

امام صادقعليه‌السلام فرمودند : وقتى بنيامين فرزند حضرت يعقوبعليه‌السلام از او دور شد، حضرت يعقوب عرض كرد : خدايا آيا به من رحم نمى كنى ؟

خدايا بينائى چشمم را گرفتى و دو پسرم را هم از من دور كردى !

خداوند وحى فرستاد كه : اگر دو فرزندت را قبض روح هم كرده باشم آنها را زنده مى كنم تا آنها را به تو برسانم وليكن آيا به ياد دارى كه گوسفندى سر بر بريدى و غذائى پختى و خوردى و فلان همسايه ات روزه بود و چيزى از آن غذا به او ندادى ؟!(۸۲)

۱۶۶ : خدا را قسم مى داد كه مولايش او را نزد

يكى از اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله روزى غلام خود را كتك مى زد و آن مرتب مى گفت : تو را به خدا نزن، بخاطر خدا از من بگذر و...

ولى مولايش او را نمى بخشيد و همچنان او را زير ضربات خود قرار داده بود، عده اى از فرياد آن غلام پيامبر را مطلع كردند.

حضرت برخواسته و نزد آنها آمدند.

مولاى غلام وقتى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را ديد، دست از كتك زدن برداشت.

حضرت به او فرمودند : او تو را به حق خدا قسم داد و تو از او نگذاشتى ولى حالا كه مرا ديدى از زدن او دست برداشتى ؟

حضرت فرمودند : اگر او را آزاد نمى كرد با صورت به آتش جهنم مى افتادى.(۸۳)

۱۶۷ : زيرا خدا همنشين من است

به راهبى گفتند : چه چيز باعث شد تا تو بتوانى بر تنهائى صبر كنى ؟

گفت : من تنها نيستم، زيرا خداوند همنشين من است، هر زمان كه بخواهم او با من صبحت كند، قرآن مى خوانم، و اگر بخواهم من با او حرف بزنم نماز مى خوانم.

اويس قرنى نشسته بود كه شخصى نزد او آمد، اويس از او پرسيد : براى چه به اينجا آمده اى ؟

او گفت : آمده ام تا با تو ماءنوس باشم.

اويس گفت : چطور كسى كه خداى خود را مى شناسد به ديگرى انس ‍ مى گيرد.(۸۴)

۱۶۸ : سخن شيطان با خدا

پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند : وقتى كه شيطان طرد و رانده شد و از آسمان به زمين فرستاده شد، به خدا عرض كرد : خدايا مرا به زمين فرستادى، مرا از خود راندى، پس خانه اى براى من قرار بده.

خداوند فرمود : حمام خانه ات باشد.

گفت : محلى براى نشستن من قرار بده.

فرمود بازارها و سر گذرها و چهار راهها.

گفت : غذايى برايم قرار بده.

فرمود : آنچه اسم خدا بر آن برده نشده.

گفت : نوشيدنى برايم قرار بده.

فرمود : هر مايعى كه مست كننده باشد.

گفت : موذنى برايم قرار بده.

فرمود : آلات موسيقى.

گفت : چه بخوانم ؟

فرمود : شعر.

گفت : كتابى برايم قرار بده.

فرمود : شر و عداوت.

گفت : سخنم چه باشد؟

فرمود : دروغ.

گفت : وسيله اى برايم مقرر كن.

فرمود : زنان.(۸۵)

۱۶۹ : براى خوردن نان مناجات را قطع كرد

نقل شده كه حضرت عيسىعليه‌السلام شصت روز بدون آنكه چيزى بخورد و حتى به ياد خوراكى بيفتد، مشغول عبادت و مناجات با خداى خود بود، روزى به ياد نان افتاد و براى خوردن مقدراى نان مناجات را قطع كرد، ديد نانى در كنار او قرار داده شده است، پس نشست و شروع به گريستن كرد كه چرا به خاطر دنيا مناجات را ترك نموده است، در آن هنگام پيرمردى را ديد و به او گفت : اى دوست خدا! من در يك لحظه كه به ياد خوردن افتادم، مناجات را قطع كردم، تو براى من دعا كن.

پيرمرد گفت : خدايا اگر از زمانى كه تو را شناخته ام لحظه اى فكرم مشغول نان و خوردنى بوده است، مرا نيامرز! آن پيرمرد چنين بود كه اگر چيزى بدست مى آمد و براى صرف طعام او حاضر مى شد بدون فكر و خيال آن را مى خورد و ابدا فكرش را مشغول دنيا و ماءكولات آن نمى نمود.(۸۶)

۱۷۰ : پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در معراج با خدا سخن گفت

از حضرت اميرعليه‌السلام روايت است كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در شب معراج از خداوند پرسيدند : پروردگارا! كدام عمل فضيلت بيشترى دارد؟

خداوند فرمود : چيزى نزد من از توكل به خودم و خشنودى از تقسيم بالاتر نيست.

اى محمد! دوستى خود را نسبت به دوستداران لازم نمودم و محبت خود را به افراد مهربان كه در راه من مهربانى مى كنند واجب كردم و محبت خود را نسبت به كسانى كه به من پيوسته اند و افرادى كه بر من توكل نموده اند، لازم ديدم.

بايد بدانى كه دوستى من پايانى و نهايى ندارد و هرگاه بر دوستى خود نسبت به ايشان بيفزايم، نشانه اى در قرآن قرار مى دهم، آنان كسانى هستند كه چون من به مخلوقاتم مى نگرم و نيازهاى خود را نزد مردم ابزار نمى كنند و شكمها را از حرام نگاه مى دارند، در دنيا به ذكر و محبت من غرق در نعمتند و نهايت رضايت را از ايشان دارم.

اى احمد! اگر دوست مى دارى كه با ورع ترين مردم باشى، نسبت به دنيا زهد پيشه كن و به آخرت تمايل داشته باش ؟

حضرت پرسيدند : خدايا چگونه زاهدترين باشيم ؟

فرمود : در دنيا اندكى از خوراكيها و نوشيدنيها و پوشيدنيها برگير و براى روز بعد ذخيره مكن و بر ذكر من مداومت نما.

حضرت پرسيدند : چگونه بر ذكر تو مداومت كنم ؟

فرمود : با دورى از مردم و گرويدن به خلوت و عدم توجه به تلخ و شيرين دنيا و خالى داشتن شكم و خانه ات از نعمتهاى دنيائى.

اى احمد! برحذر باش كه مانند كودكان نباشى، كه هر رنگى را مى بينند و هر چيزى را از ترش و شيرين كه به دست مى آورند، مغرور مى گردند.

عرض كردند : خدايا مرا به كارى دعوت كن كه با انجام آن به تو نزديك شوم ؟

فرمود : شب خود را روز قرار بده و روزت را شب.

پرسيدند : چگونه ؟

فرمود : خوابت را در شب تبديل به نماز و غذايت را در روز گرسنگى كن و روزه بگير.

اى احمد! سوگند به جلال و عزتم اگر بنده اى چهار خصلت را برايم ضمانت نمايد، او را در بهشت داخل مى كنم :

۱- زبانش را جز در موارد لازم باز نكند.

۲- دلش را از وسواس حفظ كند.

۳- بداند من نسبت به تمام حالاتش علم دارم و او را مى بينم.

۴- نور چشمش را گرسنگى بداند و «روزه بگيرد».

اى احمد! اگر شيرينى گرسنگى و روزه و خاموشى و خلوت و دورى از مردم و نتايجى كه در پى دارند، مى چشيدى هميشه بر آنها ملامت مى كردى.

پرسيدند : خداوندا! نتيجه گرسنگى چيست ؟

فرمود : كسب حكمت و دانش و حفظ قلب و تقرب به من و حزن دائم و سبكى مخارج زندگى در ميان مردم و گفتن سخن حق است و باك نداشتن از اينكه زندگى با آسانى مى گذرد يا با سختى.

اى احمد! آيا ميدانى بنده در چه وقت به من تقرب مى يابد.

عرضه داشت : نه اى پروردگار من.

فرمود : هنگامى كه گرسنه و روزه باشد و يا در حال سجده.

اى احمد! در شگفتم از سه كس، بنده اى كه در حال نماز است و مى داند به سوى چه كسى دست را بالا برده و مقابل چه كسى ايستاده و چرت مى زند و در شگفتم از كسى كه خوراك يك روز را دارد با اين وصف در فكر مخارج فردا است و برايش تلاش مى كند و در شگفتم از بنده ام كه نمى داند من از راضيم يا خشمگين، با اين حال مى خندد.(۸۷).