بررسى و تحليل سكولاريسم يا حذف دين از زندگى دنيوى بشر
تعريف سكولاريسم، آته ايسم و لائيسم بطور مختصر:
نخست بايد توجهى به اصل معناى سكولاريسم
كه مناسبت كامل با مفاهيم اصطلاحى آن دارد، داشته باشيم. اين كلمه در لغات دائرة المعارف ها با مفاهيم زير تفسير شده است :
سكولاريسم يعنى مخالفت با شرعيات و مطالب دينى، روح دنيا دارى، طرفدارى از اصول دنيوى و عرفى. ماده سكولار وابسته به دنيا، غير روحانى، غير مذهبى، عامى، عرفى، بيسواد، خارج از صومعه، مخالفت شرعيات و طرفدار دنيوى شدن امور.
سكولاريزه يعنى دنيوى كردن، غير روحانى كردن، از قيد كشيش يا روحانيت رها شدن، ملك عام كردن، اختصاص به كارهاى غير روحانى دادن، از عالم روحانيت (در مورد كشيش) خارج شدن، دنياپرست شدن، مادى شدن، جنبه دنيوى دادن به عقايد يا مقام كليسايى.
آته ايسم
يعنى انكار وجود خدا، بى اعتقادى به وجود پروردگار. آته ايست يعنى ملحد.
اين نوع تفكر، بدان جهت كه خدا را قبول ندارد، به بطلان كلى دين حكم كرده و آن را به عنوان يك امر واقعى تلقى نمى كند. البته ممكن است به عنوان آلت و وسيله اى براى پيشبرد اهداف مكتبى خود، دين را مورد بهره بردارى قرار بدهد. (همان روش ماكياولى كه سياست را از اصالت بر كنار نموده است. )
لائيسم
از لائيك، وابستگى به شخص دنيوى و غير روحانى، خروج از سلك روحانيون، دنيوى، آدم خارج از سلك روحانيون، دنيوى. آدم خارج از سلك روحانيت (به معناى اخص).
لائيك يعنى تفكيك دين از سياست. بنا به تعريف دائرة المعارف بريتانيكا، لائيك از موارد و مصاديق سكولار است، زيرا تفكيك دين از سياست، اخص از سكولار و سكولار اعم از لائيك مى باشد. اين دو طرز تفكر، دين را به طور كامل نفى نمى كنند، بلكه آن را از امور و شئون زندگى دنيوى و مخصوصا از سياست تفكيك مى كنند.
نظريه سكولار در قرون ۱۴ و ۱۵ ميلادى، در نتيجه تعارض طرز تفكرات و روش هاى اجتماعى و سياسى كليسا در مغرب زمين يا به عرصه تفكرات نهاد.
نگاهى به نوسانات كليسا و حكومت
كليسا و حكومت
موضوع مورد منازعه اين است كه در نهاد قانونى (حكومت و كليسا)، در جامعه واحد و در ميان افراد واحدى، هر دو مدعى وفادارى و تبعيت مردم بودند. از لحاظ تئورى مطابق آيه ۲۱ باب ۲۲ انجيل متى بايد قاعده «مال قيصر را به قيصر ادا كنيد و مال خدا را به خدا» ادا مى شد، اما در عمل، قلمرو ادعاى حاكميت قدرت دنيوى و روحانى تصادم پيدا مى كرد.
در جوامع اوليه اين تفكيك بين وجوه دينى و دنيوى حيات اجتماعى، به نحوى كه امروزه رايج است، عملا غير ممكن بوده است. در تمدن هاى اوليه، همه جا، پادشاه و يا حاكم نماينده خدا (قدرت هاى الهى - آسمانى) محسوب مى شد. تا زمان قبول دين مسيحيت توسط امپراطور روم، شخص امپراطور عنوان بالاترين مرجع دينى را هم داشت و دين ولايات (كشور) را كنترل مى كرد، و بلكه خود، موضوع پرستش و چون «خدايى در روى زمين» بود.
به هر حال، مفهوم حكومت و كليسا به عنوان دو هويت جداگانه، از وقتى مطرح مى شود كه خط تمايزى بين جامعه سكولار بشرى از يك طرف و جامعه يا جوامع دينى در داخل يك هستى سياسى، از طرف ديگر كشيده مى شود. درست نيست كه بگوييم تمايز بين حكومت و دين توسط مسيحيت به وجود آمده است، هر چند كه مسؤ ليت عمده بر دوش مسيحيت است.
جريان با دين يهود آغاز شده است، چرا كه با سقوط اورشليم در سال ۵۶۸ ميلادى يهوديان هرگز از يك جامعه سياسى مستقل برخوردار نبوده اند. يعنى از آن به بعد، اين ها يك اقليت دينى يهودى در دل يك حكومت (كشور) غير يهودى بودند و لذا مجبور بودند راجع به عضويت در جامعه دينى خود و شهروندى سكولار خويش به عنوان دو امر جداگانه بينديشند. وقتى هم دين مسيحيت به وجود آمد، تا مدت ها مسيحيان در شرايط و محيطهايى بودند كه بايد تحت حكومت هاى غير مسيحى به سر مى بردند.
پس از پايان تعقيب و شكنجه و آزار مسيحيان، و آغاز دوره تساهل، توسط امپراطور كنستانتين كبير، در قرن چهارم ميلادى، مسيحيان با اين سؤ ال اساسى سياسى مواجه شدند كه اكنون رابطه آن ها (كليسا با حكومت سياسى امپراطورى كه فرمانروايان آن، خودشان مسيحى بودند)، چه بايد باشد؟ شكى نيست كه امپراطوران مسيحى خود را صاحب همان منزلت مى دانستند، يعنى منزلتى كه امپراطور در تفكر قديم شرك آميز رو مى داشت، يعنى اين كه آنان نه تنها حافظين كليسا هستند، بلكه به يك معنى فرمانروايان آن بودند...
از زمان تئودوسيوس اول كبير، در پايان قرن چهارم، مسيحيت به تنها دين امپراطورى روم تبديل شد و شرك و بدعت هاى درون مسيحيت طرد شدند. از اين جا مرحله اى شروع شد كه كليسا و حكومت به صورت دو جانبه (وجه) يك جامعه واحد مسيحى تلقى مى شدند. در اين دوران كليسا نوعى نظارت معنوى و قدرت سياسى روى كليه شهروندان و از جمله رهبران و فرمانروايان سياسى جامعه داشت.
كليساى ارتودكس شرقى
«نظام بيزانس يا شرقى را مى توان به صورت Caesaropapism (حكومت مطلقه علماى روحانى و يا «پاپيست سزارى») تعريف كرد. امپراطوران شرقى خود را به عنوان حافظين و نگهبانان كليسا كه از طرف خدا منصوب شده بودند، مى دانستند كه مى توانستند درباره امور و ضوابط كشيشى (يا كليسايى) حكم وضع كنند و اين احكام توسط كليسا به عنوان بخشى از قانون شريعت قلمداد مى شد. البته اين طور هم نبود كه كليسا هم همواره تسليم باشد. در واقع اين جنگ و گريز با ميزان قدرت رهبران كليسا و يا حكومت در زمان هاى مختلف تغيير مى كرد. اما با توجه به اين كه بعضى از امپراطوران حدود و ثغور اخلاقى كليسا را رعايت نمى كردند، به تدريج كليسا خود را از آنان كنار كشيد.
يكى از بيزانس شناسان سرشناس، لوئى برهيه، نظام حكومت بيزانس (روم شرقى، قسطنطنيه، استانبول) را نه به صورت Caesropapism، بلكه يك تئوكراسى كه در آن امپراطور از يك موقيعت سنگين تر و يا برترين موقيعت برخوردار است، (اما نه يك موقيعت انحصارى يا استثنايى) تعريف مى كند. كليساى كاتوليك روم
در غرب (بخش غربى مسيحيت) تا قرن يازدهم، اوضاع چندان متفاوت نبود، هر چند كه پاپ كه مدعى اقتدار معنوى روى همه قلمرو مسيحيت بود، از احساس قدرتى برخوردار بود كه هرگز اسقف هاى اعظم قسطنطنيه آن را به دست نياورده بودند.
تضاد (منازعه) بين پادشاهان و پاپ ها
در فاصله بين قرن يازدهم تا سيزدهم ميلادى اين تئورى، به صورت علنى و يا ضمنى، كه قدرت كشيشى (كليسايى) طبيعتا مافوق قدرت سكولار بود و در آخرين مرحله مى توانست آن را كنترل كند، هرگز، حتى توسط خود روحانيون مسيحى جنبه يك اعتقاد عمومى نداشت، بلكه تنها از تاءثير عظيمى برخوردار بود كه در ريشه منازعات بين پاپ و امپراطورى مقدس رم كه در آن زمان اين منازعات بسيار رواج داشت، قرار داشت.
دفاع از تئورى مزبور معمولا بر اين پايه استوار بود كه هنگامى كه يك نفر حاكم به هنگام اعمال قدرت خويش، قوانين اخلاقى مسيحى را زير پا مى گذاشت، مانند هر فرد مسيحى ديگرى بايد تحت سانسورهاى (سانسور به معناى عيبجويى، انتقاد، سرزنش و غيره) كليسا قرار مى گرفت و مى توانست از ناحيه عوام الناس (افراد غير روحانى) وفادار به كليسا مورد اعمال اجبار و اكراه (زور) قرار بگيرد. (اين استدلالى است كه در مورد قدرت غير مستقيم پاپ در امور دنيوى مورد استفاده قرار مى گيرد. )
يك تز افراطى تر كه توسط پاپ بونتيفاس هشتم ارائه داده شده اين است كه قدرت هايى كه توسط عيسى مسيح (عليهالسلام
) به سن پيتر، حواريون و از ناحيه آنان به جانشينان آن ها (كشيشان و پاپ ها) تفويض گرديده، شامل برترى دنيوى غائى مى باشد، صرفا (به سادگى) به اين دليل كه قدرت معنوى به خاطر ماهيت و ذات خود، مافوق قدرت دنيوى (مادى) قرار داشت. به اعتقاد وى، حضرت عيسى مسيح (عليهالسلام
) به پطر مقدس و جانشينان او دو شمشير عطا كرده بود (انجيل لوقا، باب ۲۲، آيه ۳۸) كه اين دو شمشير سمبل (نماد) قدرت هاى معنوى و مادى (دنيوى) بودند، قدرت معنوى را خود پاپ ها به كار مى بردند، در حالى كه شمشير دنيوى را به افراد غير روحانى تفويض مى كردند، اما اين گروه اءخير بايد آن را مطابق رهنمودهاى مقام پاپ به كار بردند.
جدايى دين از حكومت (كليسا و حكومت)
شايد از لحاظ تئورى (نظرى)، راديكال ترين نظريات در زمينه جدايى قلمرو دين از سياست را مارتين لوتر ارائه كرده است وى نظريه اى تحت عنوان دو پادشاهى
ارائه كرد. تعليم وى در اين زمينه را مى توان عملا به يك سخن موجز تلخيص نمود: انجيل خدا بايد در قلمرو كليسا و قانون شريعت وى در قلمرو جامعه حكومت كند. اگر بخواهيم كليسا را توسط قانون
مذهبى و يا جامعه را توسط انجيل
اداره كنيم، مردم مجبور خواهند بود تا قانون و مقررات را به قلمرو لطف و فيض الهى، و از آن طرف هم احساسات و عواطف را به قلم عدالت (اجتماعى) بياورند كه در نتيجه خداوند را از تخت سلطنت خويش محروم ساخته و شيطان را به جاى او بنشانند. هر چند كه در عمل، عقايد اصلاحى لوتر در جهت حفظ روابط و پيوندهاى خويش با نظم اجتماعى (Civil) حاكم شده و به صورت دين رسمى در مناطقى كه اكثريت داشت، مثل آلمان و كشورهاى اسكانديناوى، در آمد.
در بسيارى از مناطق، پرنس ها عملا نظارت و سرپرستى را كه اسقف هاى كاتوليك روم بر عهده داشتند، بر عهده گرفتند.
جان كالون كوششهاى نظرى كمترى در جهت جدا ساختن دو قلمرو دينى و غير دينى
به عمل آورد. در نظر وى ژنو بايد به صورت يك تئوكراسى كه در آن قديسين حكومت مى كردند، در مى آمد. جامعه موعود الهى بايد بر مبناى شريعت خداوند، آن گونه كه در كتاب مقدس وحى شده بود، بنا مى شد. هيچ يك از اجزاى حيات اجتماعى يا شهرى آن قدر دور
يا آن قدر سكولار و يا آن قدر بى اهميت نبود كه از قلمرو نظارت و يا مقررات كالونيسيت ها فرار كند.
ما در تاريخ گذشته سياسى و مذهبى شرق غير اسلامى و غرب، معناى سكولاريسم را تا حدودى واضح تر و مشخص تر از معناى تئوكراسى مى بينيم، زيرا مفهوم حذف مذهب از زندگى دنيوى و سياست و علم، خيلى روشن تر از تئوكراسى (حكومت خدا) در جامعه مى باشد. زيرا عدم دخالت مذهب در زندگى سياسى و اجتماعى دنيوى و استناد مديريت و توجيه زندگى فردى و جمعى به خود انسان، يك مفهوم واضحى است كه درك آن با مشكلى مواجه نمى شود. در صورتى كه مفهوم حاكميت خداوندى در جامعه به جهت احتمال معانى متنوع در آن، ابهام انگيز است. ما دو احتمال مهم را درباره مفهوم مزبور در اينجا مى آوريم :
احتمال يكم، همه گردانندگان سياسى، علمى، فرهنگى، اقتصادى و حقوقى جامعه بطور مستقيم واقعيت را درباره امور مزبور از خداوند متعال به طريق وحى يا الهام دريافت مى كنند. اين احتمال به هيچ وجه صحيح نيست، زيرا اولا ثابت نشده است كه گردانندگان جامعه (به غير از انبياى معروف كه واقعيات مذهبى را به طريق وحى از خدا گرفته و به مردم تبليغ مى نمودند) ادعاى نزول وحى داشته باشند.
ثانيا اگر براى آنان در مديريت جامعه وحى نازل مى شد، هرگز اختلاف و رويارويى در ميان آنان به وقوع نمى پيوست، در صورتى كه اختلافات و مشاجرات ميان گردانندگان جامعه، به فراوانى ديده مى شود.
احتمال دوم، گردانندگان سياسى... جامعه به قدرى تهذب و صفاى درونى پيدا مى كردند كه با يك حالت شهودى، واقعيات را از خداوند سبحان دريافت كرده و آنها را در زندگى مردم به كار مى انداختند! بديهى است كه گردانندگان جامعه، به اضافه اختلافاتى كه با يكديگر داشتند، دچار خطاهايى مى گشتند كه اسناد آنها به خداوند امكان ناپذير است.
بنابراين، همان گونه كه در اول بحث اشاره كرديم، سكولاريسم در شيوه خاص اجتماعى معلول تعارض شديد مقامات كليسايى و سياسى و اجتماعى با يكديگر بوده است. در توضيح ريشه اصلى اين تعارض چنين گفته شده است : «كليه تضادها و تجزيه افكار و تحولات فكرى در قرن ۱۴ و ۱۵ آشكار شد و به تدريج شكل گرفت. »
اين جريان تحول افكار، در طى سه واقعه معروف انجام يافت كه واقعه اول آن، مورد بحث در اين فصل و دو واقعه ديگر مورد بحث در فصل آتى مى باشد.
وقايع سه گانه كه زمينه را براى تفكرات سكولاريسم آماده كرد
واقعه اول : مشاجره بين دستگاه پاپ و سلطنت فرانسه، در سالهاى ۱۲۶۹ تا ۱۳۰۳ بود. در نتيجه آن، فرضيه امپرياليسم پاپ كه در قانون شرع گنجانده شده بود به حد كمال رسيد، ولى در عين حال، به واسطه الحاق ملل فرانسه به يكديگر و تشكيل سلطنت فرانسه و تقويت حس مليت در آن كشور، به اين فرضيه يك شكست قطعى وارد آمد كه پس از آن تاريخ، ديگر نتوانست قوت گيرد. مساءله مخالفت با امپرياليسم پاپ در پايان همين واقعه به تدريج شكل گرفت و هدف و سمت حركت آن، كم كم مشخص شد و اين فكر پيدا شد كه بايد قدرت روحانى را محصور و محدود نمود.
از اين فكر، نتيجه ديگرى عايد شد كه حائز اهميت بود و آن عبارت بود از طرح مساءله استقلال كليه سلطنت ها به عنوان جامعه هاى مستقل سياسى.
در واقع مى توان گفت كه تخم اصل مليت (ناسيوناليسم) و حق مالكيت و استقلال ملل (سوورنته) كه در قرون ۱۸ و ۱۹ نمو كرد، در اين زمان كاشته شد.
واقعه دوم : مشاجره بين ژان بيست و دوم و لوى باوير بود كه در حدود بيست و پنچ سال بعد به وقوع پيوست. در اين مشاجره مخالفت با استقلال پاپ شكل گرفت.
در اين كشمكش، اولا گيوم دوكام كه سخنگوى فرانسيسكان هاى روحانى ارتدوكس (نماينده منحرفين) (به اصطلاح آنان) بود، باب مخالفت بر ضد استقلال پاپ از آغاز كرد و كليه عناصر مخالف پاپ و سنت مسيحيت را با خود همراه كرده، هدايت آن ها را عهده دار شد.
ثانيا مارسيل دوپاد و فرضيه بى نيازى جامعه مدنى را بسط و نمو داده، به صورت يك نوع سكولاريسم (دنيادارى) مقرون به تقوا و نزديك به مسلك آراستيانيسم بيرون آورد. مسلك اخير عبارت بوده است از پيروى از عقيده توماست آراست (قرن ۱۶) مبنى بر اين كه دولت بايد در امور كليسا و مذهب سمت رياست و رهبرى داشته باشد و كليسا و مذهب بايد تابع دولت باشد.
در خلال جريان اين مشاجره، فرضيه محدوديت قدرت روحانى و منحصر كردن وظايف آن، به امور دنياى ديگر تكامل يافت، در حالى كه كليسا همچنان به عنوان يك مؤ سسه اجتماعى باقى ماند.
واقعه سوم : مشاجره اى بود كه اولين مرتبه در درون كليسا در ميان روحانيان در گرفت. نوع اين مشاجره با مشاجرات سابق بين قدرت روحانى و جسمانى فرق داشت. مخالفت با قدرت مطلقه پاپ در اين مشاجره شكل نوينى به خود گرفت.
اين اولين مرتبه در تاريخ مسيحيت بود، كه رعايا و تابعين يك قدرت حاكمه مطلقه، به عنوان انجام اصلاحات، سعى كردند محدوديت هاى مشروطيت (كنستيتوسيونل) و حكومت نمايندگان را به زور به آقاى خود بقبولانند.
البته اين مشاجره به نفع مخالفان پاپ تمام نشد و حزب موسم به كنسيليه يا آرامش طلب، كه مرام آن ها به كنسيليريسم و فرضيه ايشان به تئورى كنسيليه يا آرامش طلبى معروف شد، در اجراى مرام خود موفق نشدند، ولى فلسفه ايشان باب بزرگى را در فلسفه سياسى گشود كه در آينده نتايج مهم سياسى و تحولات عظيم از آن ناشى شد. بدين معنى كه اين مشاجره بعدها منجر به ايجاد گفت و گو و مشاجره در ميان زمامداران دنيوى و رعاياى ايشان شد، يعنى رعاياى زمامداران سياسى را نيز بيدار كرده، به فكر انداخت كه قدرت زمامداران را به وسيله دو عنصر مشروطيت و حكومت نمايندگى محدود نمايند... »
اين بود منشاء اجمالى شيوع تفكرات و روش سكولاريسم در مغرب زمين كه دين را روياروى و معارض عدالت و آزادى و علم معرفى مى كرد. با افراط و تفريطى كه در ارزشيابى دين صورت دادند، انسانيت را زخمى كردند.
ماكياولى هنگامى كه تمسك به هر وسيله را براى سياستمدار، براى حصول به هدف تجويز نمود، اين زخم را عميق تر ساخت.
سپس در دوران هاى متاءخر با چند فرضيه به ظاهر علمى، مانند انتخاب طبيعى و اصالت قوه كه به وسيله داروين و نيچه مطرح شد و اصالت غريزه جنسى، كه فرويد آن را در حد افراطى به افكار تحميل كرد، تاءييد كردند. آن گاه سود پرستى (يتى ليتاريانسيم) و لذت گرايى (هدونيسم) و (اپيكوريسم) و قربانى كردن همه اصول و ارزش هاى انسانى در زير پاى روباه صفتى به نام سياست، مجموعا دست به هم داده، زخم وارد بر انسانيت را مخصوصا در مغرب زمين، كه طعم ثروت و صنعت و تسلط را به طور فروان چشيده بودند، بسيار عميق تر ساخت.
اگر جريان حيات دينى در دل هاى عده اى فراوان از مردم مشرق زمين و حتى خود مغرب زمين، قطع مى شد، ديگر اميدى براى نجات انسان از حالت احتضارى كه در آن افتاده بود نمى ماند.